مدينه شناسى-جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : نجفي، محمدباقر

عنوان و نام پديدآور : مدينه شناسي/تاليف محمدباقر نجفي.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1386 -

مشخصات ظاهري : ج.

شابك : (دوره):978-964-540-044-4 ؛ (ج.1):978-964-540-042-0 ؛ (ج.2)978-964-540-043-7:

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : چاپ قبلي: سفارت جمهوري اسلامي ايران (بن)، 13xx

يادداشت : كتابنامه

موضوع : زيارتگاههاي اسلامي -- عربستان سعودي -- مدينه.

موضوع : مدينه.

رده بندي كنگره : DS248/م4 ن3 1386

رده بندي ديويي : 953/8

شماره كتابشناسي ملي : 1051727

ص: 1

پيشگفتار

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

اشاره

ص: 9

بيست و پنج سال پيش، هنگام پژوهش درباره غزوات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به آيه سيزدهم از سوره توبه رسيدم:

وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ ..... (1) تعجّب كردم! زيرا تا آن زمان هر چه در منابع سيره و تاريخِ مغازى خوانده بودم، خروج مسلمانان به سوى بدر، موجب واقعه بدر شده بود.

و چون در آيه نود از سوره نساء خواندم:

فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ و أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا. (2) بيشتر متحيّر شدم؛ كه هر چه در سياق كلام مغازى نويسان يافته بودم، حرب پيامبر با مشركان و جهاد مسلمانان عليه يهوديان و قتالِ هم پيمانان آنان بود و در اين مجموعه از كتب مغازى، با غازيان «شمشير به دست» رو به رو بودم؛ سوارانى كه در اجراى فرمان:

وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لَاتَكُونَ فِتْنَةٌ (3) مى تاختند و مى كشتند تا مردمى را به زور مسلمان


1- توبه: 13
2- نساء: 90
3- بقره: 193، انفال: 39

ص: 10

كنند و به هدف وَيَكُونَ الدِّينُ للَّهِ (1) جامه عمل پوشانند.

پس به خود گفتم يا من تعارض بين قرآن و تاريخ را نمى فهمم؛ يا مغازى نويسان و مورّخان بى توّجه به قرآن، مستندات تاريخى را بد فهمانده اند.

در انبوه كتاب ها غوطه ور شدم. هر چه چرخيدم و غلتيدم، ره به حلّ معمّا نيافتم. هر چه گفتگو و بحث و جدل كردم، زير برف انبارى از مدارك تحليل نشده تاريخى، مجال تكانى نيافتم. عموم را بى توجّه به قرآن و مرعوب قدرتِ جور حاكمان و شهرت بى مأخذ عاميان و كتابت پرطمطراق مستشرقان ديدم. به هر روى، تعصّبِ «له و عليه» دين مانعى بر سر هر پژوهش خردمندانه و آزاد بود.

اوراق را جمع كرده، به جزيرةالعرب رفتم تا مستندات تاريخى وقايع را در محل، مورد بررسى قرار دهم و آن را با مقتضيات جغرافيايى حجاز تطبيق دهم.

روزها، ماه ها، در خاك رهش غلتيدم؛ با كتاب و نقشه و دوربين بر هر نشانى كه در منابع جغرافيايى و تاريخى يافته بودم، سفر كردم؛ ايستادم و پرسيدم و خواندم و نگريستم؛ تا مستندات تاريخى محقّقان و مورّخان طبرستانى و مصرى و شامى و بخارايى و بغدادى و مغربى و ... را به لحاظ زمانى و مكانى، طبقه بندى و آن ها را با حضور در منطقه و لمس موقعيّت ها، درك و تحليل و پالايش كنم.

آنچه در آن كوى عشق خواندم و ديدم و يافتم، بر سينه كشيدم؛ بر ديده نهادم؛ بر دوش گذارده، به وطن بازگشتم.

سال ها گذشت تا در ميان دو كوى عقل و عشق، اوراق پراكنده را جمع كردم. نه در طول هشت سال جنگ عراق با ايران، قلم بر زمين نهادم و نه در سال هاى غُربت غرب، در تنظيم و تدوين نهايى تعلّلى ورزيدم. هم آن صبر را عنايتش ديدم، هم اين درد را مبلّغان آن.

بى هيچ اتّكايى به علايقى يا اعتقادى به محقّقان سلف و مدرّسان و مبلّغان آن، بى هيچ غضبى از صداى جدال و جنگ يا القاء مبلّغان و خاورشناسان غيرمسلمان،


1- بقره: 193

ص: 11

بى هيچ توجّهى به هياهوى رسانه ها يا ذوق و انتظارى از كس يا از غم و شادى خلق، به هر كوى و كتاب و خانه و فكر و سخنى روى نهادم تا راستى را بيابم؛ راستى را بى آن كه بنگرم از كيست و از كجاست و يا چراست؟

غزا

در لغت به معناى «قصد دشمن كردن» است؛ معادل كارزار، پيكار، نبرد و جنگ.

راغب گفته است: «الخروج إلى محاربة العدو».

واژه هاى غزا و غزوات و مغازى و غزوه در منابع دينى، رواج گسترده اى دارد.

تلاش كردم تحت تأثير معنى لفظى اين واژه و هم خانواده هاى آن، مدارك تاريخى را مورد بررسى قرار دهم. هر چه جلو مى رفتم، بين مفهوم اين واژه و مدلول تاريخى آن شكاف عميقى احساس مى كردم. گمان نخستين من اين بود كه در فهم مدلول ها دچار سرگردانى شده ام. صادقانه در تحليل و تفسير وقايع سعى ها نمودم تا اين شكاف عميق را به نحوى از انحاء توجيه كنم؛ ولى از نتايج بررسى و تعمّق خود راضى نمى شدم و صدها گفتار محقّقان مسلمان و غيرمسلمان قادر نبود مرا از اين شكاف عميق بيرون بكشد. هر چه جلو مى رفتم، بيشتر به مستندات تاريخى شك مى كردم؛ تا آن كه روزى در كنار شنزارهاى منطقه بدر، سايه كم رنگى از شك در مفهوم «غزا» وجودم را در خود فرو برد.

به خود گفتم آيا نبايد به جاى شك در مستندات تاريخى، تعريف رسمى و مشهور غزا را مورد شك قرار دهم؟!

پس مبناى پژوهش را بر آن نهادم كه موجبات وقايع درگيرى را مورد بررسى قرار دهم و آنگاه بى هيچ تعصّبى جستجو كنم تا واژه اى ديگر را به جاى غزا برگزينم تا با مدلول هاى مسلّم تاريخ آن مطابقت كند؛ يا مفهوم تاريخى آن را در نظر آورم؛ شايد با اتّخاذ اين روش، از سرگردانى در شكاف عميق رها شوم.

در بدر، در احد و هرجا كه به نظرم رسيد، پژوهش ها كردم؛ ولى سندى نيافتم كه ثابت كند پيامبر طرح تهاجمى را عليه بت پرستان تدارك ديده است. پس به خود گفتم:

ص: 12

«اگر چنين نتيجه اى مسلّم و غيرقابل مناقشه است، چرا تحت عنوان غزوه بدر و غزوه احد، مفهومى از تدارك و تهاجم مهاجران و انصار را القا كنيم؟ و دانسته يا ناخواسته، صداى خونخواران شمشير به دست قريش را در سايه آرام مدينه پنهان كنيم و با تأكيد بر دفاع چند انسان، آن هم با آخرين رمق بازمانده از ستم مكّيان، اسلام را دينِ «شمشير به دست» معرّفى كنيم؟

پس قرآن را در برابر خود نهادم؛ تا ببينم «غزا» به چه معنى است و آيا محقّقانِ نخستينِ سيره و تاريخ در انتخاب اين واژه براى بيان نبردها، با توجّه به سياق و شأن نزول آيات، راه صوابى پيموده اند؟ يا بدون توجّه به موضوع قرآنى آن، مفهوم لغوى واژه را در ذهنيّت زبانى قبايل عرب به من و تاريخ ما، شما و ديگران و تاريخ ملّت ها القا كرده اند؟

هر چه در آيات مربوط به واقعه بدر و خيبر و مريسيع، مكّه و حنين و طائف جستجو كردم، از اين واژه به هر معنى نشانى نبود؛ با آن كه بر حسب ظاهر تاريخ، اين مسلمانان مدينه بودند كه از مدينه خارج شدند!

در آيات واقعه احد و خندق تأمّل كردم. در هر دو واقعه، اين بت پرستانِ شمشير به دست بودند كه به شهر مدينه و مردم آن هجوم برده بودند. در خندق از اين واژه نشانى نبود؛ ولى در پايان غم انگيز واقعه احد و كشتار يكتاپرستان به دست بت پرستان، يك بار و آن هم در اين آيه آمده است:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَقَالُوا لِإِخْوَانِهِمْ إِذَا ضَرَبُوا فِي الْأَرْضِ أَوْ كَانُوا غُزّىً لَوْ كَانُوا عِنْدَنَا مَا مَاتُوا وَمَا قُتِلُوا .... (1) براى فهم اين آيه به همه تفاسير چاپ شده مفسّران بزرگ قديم و جديد در عالم اسلامى مراجعه كردم. همه نوشته اند قبل از انتشار خبر حمله بت پرستان متعصّب به مدينه، پيامبر صلى الله عليه و آله به مشورت پرداخت كه آيا در مدينه بمانيم و از ايمان و معرفت و حيات خود و


1- آل عمران: 156

ص: 13

خانواده هايمان دفاع كنيم؛ يا به خارج از شهر رفته، هجوم دشمنان را به مدينه سد كنيم؟

جمعى گفتند: بمانيم و جمع ديگرى نظر دادند بيرون رويم.

پس از كشتار جمع كثيرى از صالحان توسّط قريشى ها، چون بازماندگان به مدينه بازگشتند، كافران مدينه كه از هميارى مسلمانان شانه خالى كردند، اهل مدينه را سرزنش كردند كه چرا از مدينه خارج شديد؟ اگر مانده بوديد، به اين سرنوشت دچار نمى شديد! بر اين اساس:

اوّلًا واژه غزا را عَرب هايى به كار بردند كه زبانشان محصور در مفاهيم قبيله اى بوده، چنانچه قرآن صريحاً گفته است:

شما مانند كسانى نباشيد كه كفر ورزيدند و گفتند اگر به «غزا» بيرون نمى رفتيد، ...

در نتيجه واژه «غزا» (به معناى «به قصد جنگ رفتن») كلمه اى نيست كه اسلام يا خداى قرآن آن را براى نبرد پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش با كينه توزان متعصّب برگزيده باشد.

اين واژه در سخن كافرانِ پراكنده در قبايل يثرب آمده است و نه بيان مؤمنان مدينه. اگر هم فرض كنيم توجّه آيه به استدلال غلط كافران بوده و نه تعبير غلط آنها، بايد مدلول آن را در نظر آوريم. مدلول آن چيست؟

در واقعه احد، اين قريشى ها بودند كه با طىّ حدود چهارصد كيلومتر با غرور و تعصّب و سلاح به مدينه حمله ور شدند و صالحان مدينه جز صيانت از انتخابِ آزادانه ايمان توحيدى خود و دفاع از جان و زندگى و خانواده خويش راه ديگرى نداشتند. يعنى عمل و قصد مسلمانان، جنگ كردن نبود. بلكه دفاع اجتناب ناپذير در برابر تهاجم كينه توزانه قريشى ها و طالبان خون بوده است.

موضوع واقعه، شمشير تهاجم قريش بوده؛ براى انتقام و احياى حاكميّت بت پرستى در مدينه و نه در ستيزه جويى مسلمانان مدينه براى پيشبرد دين به وسيله زور و شمشير.

هم به اعتبار واژه غزا و هم به لحاظ مدلول آن، غزا نه يك انتخاب و مُصطلح قرآنى است و نه مورد آن، تهاجم و جنگيدن است؛ كه در طول تاريخ، جنگ جويان مسلمان

ص: 14

خود را «غازيان» بخوانند و باعث شوند مردم و ملّت ها در سايه واژه غزا و مغازى، اسلام را دين شمشير معرفى كنند!

آيا مهم ترين انگيزه هاى گسترش تأليف آثارى تحت عنوان مغازى و غزوات ناشى از ذهنيّت و خوى حاكم بر جنگ جويان عرب و ترك و فرس در گسترش خلافت عربى و امپراطورى عثمانى و سلجوقى و فاطمى و صفوى و ... نبوده است؟

آيا شمشيرزنانِ چنين حاكميّت هايى نيازمند تعبيرى چون «شمشير اسلام» نبودند تا بر كشتار و غارت و تصرّف و قدرت خود نقش و نگار اسلام كشند؟ كتاب حاضر مستندات چنين تعبيرهايى را مورد بررسى قرار داده است.

حرب

به سراغ واژه حرب، معادل جنگ در زبان فارسى رفتم. گفتم شايد قرآن به جاى غزا، واژه حرب را برگزيده است. هر چه در اشكال متعدّد اين واژه به صورت هاى حارب، يحاربون، حرب و ... در قرآن تدبّر كردم، موردى را نيافتم كه قرآن يا مفسّران قرآن ذيل چنين آياتى، نشان دهند كه به وقايع بدر و احد و خندق و ... مربوط است و به حرب پيامبر صلى الله عليه و آله، حرب اسلام، يا حرب مؤمنان و ... اطلاق مى شود. برعكس هر جا از اين واژه يادى شده، منظور، قصد و تلاش متعصّبان و كافران و بت پرستان است. براى مثال در آيه 107 سوره توبه، از عمل سازندگان مسجدِ ضرار با تعبير حَارَبَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ ياد شده است و يا در آيه 33 سوره مائده، به جزاى اخروى كسانى كه يُحَارِبُونَ اللَّهَ اشاره دارد و يا آيه 279 سوره بقره خطاب فرموده: فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ (1) كه به تلاش جنگ جويان يهود اشارت دارد؛ فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ. (2) به پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد:

اگر با كسانى كه پيمان صلح خود را مى شكنند، در نبردى روبرو شدى ... كارى كنيد


1- بقره: 279
2- انفال: 57

ص: 15

تا نفرات پشت سر آنان از قصد خود مبنى بر كشتار مسلمانان و ابطال كلمه حق منصرف شوند؛ نه اين كه اگر به جنگ آنان رفتى. و نفرموده است كه با داشتن عهد صلح، به عهدشان بى احترامى كنيد و به ستيز با آنان برخيزيد! بلكه بايد بدانيد كه خداوند شما را به رعايت عقود موظّف مى داند؛ أوْفُوا بِالْعُقُودِ. (1) در آيه 4 سوره محمّد كه مسلمانان را دعوت كرده در برابر تلاش هاى جنگ جويان متعصب قريش، مقاومت و كارى كنند تا اساساًافزار جنگ از ميان برخيزد: حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها ذلِكَ. (2) در تمام اين آيه ها، نشانى از قصد پيامبر صلى الله عليه و آله به حرب يا حرب مسلمانان با كفّار نيست و تنها عكس العمل در برابر حرب قريشى ها عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و مردم مدينه است.

بنابر اين هر دو واژه حرب يا غزا، چون معرّف تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش براى دفاع- به عنوان امرى اجتناب ناپذير- نيست، مورد تصريح قرآن قرار نگرفته است.

شايد علّت مهم آن اين بوده كه هر دو واژه، دو سوى غيرقابل تمييز دارند؛ يكى جنبه دفاعى و ديگرى جنبه تهاجمى.

به تأمّل نشستم تا ببينم قرآن در شرح وقايع، تلاش هاى دفاعى پيامبر صلى الله عليه و آله را با چه واژه اى بيان كرده است؟ در مسير اين جستجو به واژگان جِهاد رسيدم:

جهاد

جهاد در لغت بر خلاف غزا، صرفاً جنگ و شمشير و قتل را تداعى نمى كند. راغب مفهوم قرآنى آن را در سه بعد نهفته يافته است:

- «مُجاهدة الشَّيطان» مانند وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ. (3)- «مجاهدةالنّفس ومجاهدةالعدوّ الظّاهر» مانند: وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ. (4)


1- مائده: 1
2- محمد: 4
3- توبه: 40
4- حج: 78

ص: 16

به تعبير ديگر جهاد، مفهومى است كه در قرآن بر سه وجه بيان شده:

- جهاد كردن به گفتار؛ مانند: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقِينَ. (1)- جهاد كردن به گفتار چنانچه مى خوانيم: وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا ...؛ (2) يعنى:

«عِملوا لنا».

- و جهاد به معنى دفاع در برابر حمله ظالمان و ستمگران همچون:

الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ. (3) يعنى مقاومان در برابر متجاوزان، آن هم براى خدا و نه نفس خود. (يعنى فارغ ازانگيزه رياست طلبى و مال اندوزى و كين توزى.)

راغب، «جهد» را الطاقَةُ و المَشقَّهُ و «اجتهاد» را اخْذ النفس ببذل الطّاقَةِ و تحمّل المشقّه دانسته است و صريحاً مى نويسد:

در مفهوم «المجاهده»، «مدافعة العَدوّ» نهفته است؛ يعنى در برابر دشمنى كه كين خود را با برداشتن سلاح ظاهر كند.

اين واژه در صورت هاى مختلف: جاهد، جاهدوا، تجاهدون، يجاهد، جِهاد، المجاهدون در آيات قرآنى مشاهده مى شود كه هم متوجّه كردار نيكوى فردِ مجاهد و گفتار راست اوست و هم متوجّه جامعه او و دربرگيرنده مفهومى از تلاش براى مخالفت با هواى نفس خود تا اصلاح هواى نفس ديگران است. نيز شامل دفاع در برابر حرص و شهوت خود تا دفاع در برابر ستم و جهل و تعصّب ديگران مى شود.

در نتيجه به هيچ وجه مفهومى نظامى نيست و يك تعبير فرهنگى است كه هم موجب سير انسان به سوى كمال عقلانى و معنوى است و هم عامل حفظ حقوق فرد و جامعه از جاهلان ستمگر.


1- توبه: 73
2- عنكبوت: 69
3- نساء: 95

ص: 17

هر چه در آيات قرآن تأمّل كردم، به هيچ روى مفهوم تجاوز و تلاش براى اعمال قدرت و گسترش سلطه حاكميّت نهفته نيست. وقتى مى گويد: لَكُمْ دينكُمْ وَ لِىَ دِين (1).

دعوت مسلمان به جهاد با نفس است؛ تا درقبال آزار مشركان، به خويشتن دارى و پرهيز از خشم ونفرت ونزاع روى آورند. پس اى پيامبر: وَاصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ .... (2) ولى وقتى قريشى ها، متعصّبانه و جاهلانه، اصل هميشه جاويد لا اعْبُدُ ما تَعْبُدونَ (3) را تحمّل نكردند و نخواستند اصل باارزش لَكُمْ دينكُمْ وَ لِىَ دِين را پذيرا شوند، صِرف پرستش بت ها را فرو نهاده و آزار و ستم و جمع كردن قبايل و تحريك و تهييج متعصّبانه را پيش گرفتند و به تعقيب و تهديد و كشتار اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله شدّت بخشيدند، حقّ دفاع مشروع در واژه جهاد نمايان شد؛ جهاد با كسانى كه مورد حمله قرار مى گيرند و ستم مى كشند و به ناحق از خانه ها و شهرهايشان بيرون رانده مى شوند. (4) و هيچ تصريحى در قرآن وجود ندارد كه مفهوم دفاع را در جهاد تا آن حد توسعه دهد تا مقتضى آن، توسعه حكم جهاد به معنى توسعه طلبى و وادار كردن مردم به پذيرش اجبارى اسلام باشد؛ برعكس هر چه در قرآن آمده، شكيبايى و خويشتن دارى در قبال اذيّت و آزار متعصّبان نظام جهل و زور است. سپس دعوت به خردمندى، علم، فكر و عمل درست با صبورى فرد و جامعه براى دعوت عارفانه و حكيمانه و موعظه نيكو. البتّه اگر در قبال چنين تسامح و تساهلى، متعصّبان زور و جهل به تهاجم پرداختند، آنگاه مسلمانان مجاز به دفاع هستند.

مفهوم دفاع خردمندانه با مضمون همه آيات جهاد و نيز مدلول هاى تاريخى آن در سيره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مطابقت دارد. در تمام اين آيه ها به تعبير مُفسّر الميزان، اين شرط كه در جهاد «از هر تعدّى و ظلم و جفايى پرهيز شود»، وجود دارد. اگر تعدّى و ظلم در كار نيست، جهاد، دفاع و تلاشى براى صلح است؛ نتيجه اى كه مستندات تاريخى آن را در مدينه شناسى مطرح كرده ايم.


1- كافرون: 6
2- مزّمّل: 10
3- كافرون: 2
4- حج: 40

ص: 18

پس از نيل به اين نتيجه، باز هم انتقادى در ذهنم ايجاد شد. به خود گفتم: اگر چه حرب و غزا در قرآن نيست، ولى جهد و جهاد وجود دارد و به هر حال قرآن، مسلمانان را به قتال ترغيب و تشويق كرده است. قرآن را گشودم تا ببينم آيا اعتراضم درست است؟

به مطالعه قرآن نشستم و با تمامى آيه ها كه در آن واژه قتل به كار رفته است، آشنا شدم. از اين واژه به 71 صورت و در حدود 170 آيه ياد شده است؛ براى مثال مشتقّاتى چون يقاتل، قاتلوهم و ...

كثرت استعمال كلمه قتل و هم خانواده هاى آن، از طرفى موجب شده كه محقّقان غيرمسلمان به هراس افتند و ايجاد شبهه كنند. به زورمندان و حاكمان تاريخ هم در جوامع مسلمان، شوق و توان داده است.

هر محقّقى در نظر نخست، برق شمشير و سمّ ستوران را زير نور اين واژه ها مى بيند.

در اين حال من به خود گفتم:

اگر اين استنباط از قرآن صحيح است، كجا پيامبر و اصحابش، نشستند و تصميم گرفتند و برخاستند و تاختند؟ هر چه در تاريخ حيات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وجود دارد، اين است كه نشسته اند و تصميم گرفته اند؛ ولى به سوى او و اصحابش تاخته و تازيده اند.

به بازنگرى در مستندات تاريخى و سيره پرداختم. هر آيه اى كه در آن به قتل و قتال اشاره شده است، با تاريخ و مدلول هاى تاريخى آن محك زدم. چون به طبقه بندى بر حسب موضوع و زمان و مكان پرداختم، يافتم كه اوّلًا بيشترينِ اين آيات، ربطى به وقايع حيات تاريخى پيامبر صلى الله عليه و آله ندارد و مربوط به عبرت هاى تاريخى است. تعدادى ديگر تأكيدهايى مبنى بر مذمّت قتل و هدايت انسان ها و جوامع است؛ تا مرتكب قتل نشوند.

همه اين آيه ها حول اصل عظيم مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي اْلأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً (1) قرار دارند. چند آيه هم، به هدايت پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش مى پردازد و آنان را توجيه مى كند كه مسلمانانى كه مظلومانه و صرفاً به خاطر ايمان الهى و اعتقادات معنوى اسلام، به دست قريشى هاى متعصّب به قتل رسيده اند، نزد خداوند رحمان،


1- مائده: 32

ص: 19

جاودانند. پس: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً. (1) چون اين سه گروه از آيات را از مجموعه ديگر جدا كردم، با تعداد معدودى از آياتى روبرو شدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانانش را به قتال دعوت كرده است. اين آيات، اكثراً حول اين اصل قرآنى است كه چون بى رحم ها و ستمگرانِ «سلاح به دست» بخواهند شما را بكشند، دفاع كنيد ولى از حدّ دفاع تجاوز نكنيد كه اگر چنين كنيد، از زمره تعدّى كنندگان خواهيد بود.

در حقيقت دعوت به قتال در چنين آيه هايى، پس از تلاش هاى صلح جويانه عمدتاً براى قبولاندن اصل لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِىَ دِين آن هم با تحمّل و شكيبايى و پس از تلاش براى دعوت جبهه كفر به ترك زور و جهل و قدرت طلبى، با تحمّل مكرّر غارت اموال مسلمانان، تهديد آنها و حمله و لشكركشى عليه مردمى كه هيچ گناهى جز ايمان به وحدانيّت الهى نداشتند، آن هم پس از هجوم خصمانه، صادر شده است.

تشويق چنين آياتى به قتال، جز دعوت به دفاع نيست. پس:

- فَان قاتَلُوكُم؛ زيرا فَاقْتُلُوهُمْ. (2)- وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا. (3) موارد و شأن تاريخى نهفته در اين آيات، مربوط به هنگامى است كه قريشى ها به سوى مدينه تاخته اند و مسلمانان راهى نداشتند جز اين كه يا كشته شوند؛ يا در برابر كشته نشدن كه توأم با حفظ نام خداوند شده بود، مقاومت كنند.

وقتى آيات را مى خوانيم و در صحنه هاى سيره و تاريخ تفحّص مى كنيم، درمى يابيم كه امر به استقامت براى كشته نشدن، فرمان قتال نيست؛ بلكه تجويز دفاع در برابر هجوم سفّاكان براى كشتن بيگناهان است. طبيعى است كه در اين حال اگر مهاجمان دست از قتل بردارند، مسلمانان حق ندارند تلاشى كنند كه بر آنان سلطه يابند؛ يا مرتكب


1- آل عمران: 169
2- بقره: 191
3- بقره: 190

ص: 20

قتل شوند و از صلح طفره روند:

فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ. (1) در اين حال دو آيه در قرآن جلب نظر مى كند كه به نظرِ نخست، فرمان قتال است؛ بى آن كه مسلمانان در معرض كشتار قرار گرفته باشند. در سوره توبه آيه 123 مى خوانيم:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ.

اولًا معناى «غلظه» در جزء وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً اين نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله يا مسلمانان به گفته صاحب الميزان:

با كافران، خشونت و سنگدلى و بداخلاقى و قساوت قلب و جفا و بى مهرى نشان دهند؛ زيرا اين معنا با ... دين اسلام سازگار نيست و تعاليم اسلامى همه اين رفتارها را مورد مذمّت و تقبيح قرار داده و آيات مربوط به جهاد هم از هر تعدّى و ظلم و جفايى نهى كرده است. (2) با اين شرطها چگونه مى توان از آيه مذكور اين برداشت را كرد كه مسلمانان مى توانند بدون دعوت و مذاكره حكيمانه و موعظه نيكوى دشمن، بى آن كه مورد تهاجم و كشتار قرار گيرند، به قتال كافران مبادرت ورزند. مرحوم علّامه، ذيل همين آيه شاهد را، سيره پيامبر دانسته است. (3) ما در اين كتاب، بعضى از اين شاهدها را مورد بررسى قرار داده ايم.

آيه ديگرى كه در وهله اوّل به نظر مى رسد متضمّنِ فرمان قتال حتّى در صورتى است كه مسلمانان در معرض كشتار قرار نگرفته باشند، اين است:

وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ (4).


1- نساء: 90
2- الميزان، ج 9، ص 643
3- همان، ج 2، ص 91
4- بقره: 193، انفال: 39

ص: 21

جاى اين سؤال وجود دارد كه چرا در اين آيه تعبير شده است: و قاتلوهم؟ مگر دشمنان چه كرده اند كه بايد با آنان مقاتله كرد؟ در سه آيه قبل از آيه مزبور آمده است:

وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ.

نظير آن را در سوره انفال آيه 39 مى خوانيم:

وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلَّهِ ... ولى فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ بِما يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ.

نتيجه مى گيريم كه اين آيه ها، از زمره آيات دفاع است؛ هم به دليل جمله (به كشتار «يُقاتِلُونَكُمْ» شما پرداخته اند) و هم به اعتبار بكارگيرى تعبيرِ «از بين رفتنِ فتنه». پس فتنه اى رخ داده و آثار آن، حيات مردم را تهديد كرده است. در اين حال، دعوت صالحان بى نتيجه مانده است و راهى نمانده جز پذيرش مرگ، به غارت رفتن، گمراهى و جهل؛ يا دفاع از خود، از علم و معنويّتى كه انسان را تعالى مى بخشد.

بد نيست در باب مفهوم «فتنه» تأمّل بيشترى مبذول داريم:

مؤلّفان كتبى كه درباره مفردات و وجوه قرآن نوشته اند، گفته اند كه واژه «فتنه» در هر آيه اى به معناى خاصّى است و مجموعاً آن را در پانزده وجه تعريف كرده اند:

شورش، شرك، كفر، عذاب كردن، كشتن، سوزاندن، گمراه شدن، ديوانه شدن، خطا و بزه، ناسپاسى و گمراهى، آزمايش و وسوسه و انديشه هاى بد.

جمع «فتنه»، فتَن است كه به گفته بخارايى در التمستخلص: «سوختن و در رنج افكندن» است.

پس از بررسى تعريف هاى لُغوى به تفاسير مراجعه كردم و ديدم همگان معنى فتنه را در آيه هاى يادشده «بت پرستى» دانسته اند. به خود گفتم كه آيا صِرف شرك و بت پرستى، مستوجب قتل است؟ به نظر مى رسد پاسخ، منفى باشد. مرحوم علّامه در الميزان گر چه فتنه را بت پرستى دانسته است؛ ولى از كلام او مى توان فهميد كه شركِ مورد نظر از نوع خاص و حادّ بوده است:

ص: 22

«مشركان مى خواستند مؤمنان را نيز به زور وادار به قبول آن كنند.»

شركِ مشركان صدر اسلام در حدّى بود كه به تعبير بخارايى، مى خواستند «به آن بسوزانند و در رنج افكنند.» چرا؟

زيرا اساساً ادامه حيات بت ها بدون جنگ متعصّبانه عليه مؤمنان ممكن نبود. نظام اجتماعى مبتنى بر قدرت بت ها با خشونت وحشيانه توأم شده بود. نه اين از آن رها مى شد و نه آن از اين و پيامبر صلى الله عليه و آله و صحابه او در مقام رويارويى با چنين وضعى جز دفاع از نفوس مردم و نگاهبانى تعاليم اسلام راه ديگرى نداشتند.

چون تاريخ و سيره را به ياد آوردم، قانع شدم كه فتنه:

مجموعه عذاب ها، محنت ها، تهديدها، اقدامات جنگى و برپاكردن آشوب و شورش هايى بود كه مشركان براى حفظ بت هايشان، عليه مسلمانان مدينه و نه صرفاً شخص پيامبر، به راه انداخته بودند و قصدشان اين بود كه مسلمانان را از صفحه مدينه بزدايند.

چون به صراحت تاريخ، چنين فتنه هايى عليه مردم برپا شده بود، پس: «قاتِلُوهُمْ» يعنى: با مشركان و معاندان بجنگيد؛ تا فتنه برچيده شود و جاى خود را به تفاهمى در سايه اين اصل دهد كه همه انسان ها مخلوق خداوندى يكتا هستند و از رحمت و نعمت او برخوردارند.

تاريخ نشان مى دهد كه شمشيرها را قريشيان بلند كردند و آغازكننده هجوم، آنان بودند. حتّى همه قبايل عرب را ترساندند تا از درِ صلح با مسلمانان وارد نشوند و هر پيمانى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى هم زيستى مسالمت آميز بسته بود، پاره كردند. بر هر استدلال و استشهادى خنديدند و هر دعوتِ به تفكّر و تأمّل را پس زدند.

طبل زنان و رجزخوانان به اين قبيله و آن قبيله رفتند تا با اتّحاد، مدينه كوچك آن روزگاران را دَرهم بكوبند؛ بكشند و به سنّت هاى عرب، اسير كنند.

از آنجا كه كفّار، در برابر تعاليمِ رو به گسترش اسلام پيروز نشدند و آمالشان براى حفظ سنّت هاى پوسيده و وحشيانه قبايل، جامه تحقّق به بر نكرد، آنان مظلوم تاريخ اند! و اسلام بايد جواب دهد كه چرا وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ؟ در حالى

ص: 23

كه بايد رابطه برعكس باشد و آنان كه ظالمان و جاهلان تاريخ بودند، در برابر پرسش و اتّهام قرار گيرند كه چرا پيامبر صلى الله عليه و آله را در موقعيّت تدافعى (دفاعى براى صلح و ارزش ها و كمالات انسانى كه آدمى قادر است به سوى آنها عروج كند) قرار دادند.

ممكن است سؤال كنيد:

با اين تفاصيل چرا در كتاب حاضر، عنوان «غزا؛ دفاعى براى صلح» را انتخاب كرده ام؟

در پاسخ بايد بگويم: به جاى حذف واژه غزا، بهتر است آن را از معانى يى كه موجب سوءتعبير شده، پالايش كنيم و با نقد صحيح و يافتن مصداق و مدلول هاى چنين واژه اى در تاريخ مدينه، به جاى زحمت فراوان براى زدودن و حدف واژگانى از اين دست، متحمّل زحمت فراوان براى درست فهميدن آن واژه در ميراث معنوى- فرهنگى خود شويم.

اين كتاب سعى كرده تا نشان دهد غزا، جهاد يا هر واژه ديگرى كه در بيان وقايع زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به كار مى رود، مفهومى جز بازداشتن آزاردهندگان از آزار ندارد.

مقاومت مهاجران و انصار براى حفظ زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله، آزار و ايجاد زحمت محسوب نمى شد و دفاع پيامبر صلى الله عليه و آله از زندگى انسان ها و در واقع: دفاعِ «كتاب به دستان» در برابر تهاجمِ «شمشير به دستان» بود.

ممكن است سؤال كنيد: آيا واقعاً فهم آيات و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله، به همين سادگى است؟! پس از چهارده سال كه از پژوهش هاى مدينه شناسى مى گذرد، به سادگى به نتيجه اى رسيدم كه ناصرخسرو آن را به سادگى يافته بود كه:

چرا نامه الهى را نخوانى چه گردى گرد افسانه مغازى

به همان سان كه مولوى دريافته بود كه:

پس غزا زين فرض شد بر مؤمنان تا ستانند از كف مجنون، سنان

مشكل، قرآن و سيره و تحقيق و تطبيق نيست؛ مشكل، رهاشدن از هزاران تعبير و

ص: 24

تفسير و تبليغى است كه به مقتضاى خوى جنگ جويان و كشورگشايان، ذهنيّت تاريخ اسلامى مردم را در هر عصر آشفته كرده است. مشكل، رهاشدن از راه هاى پرسنگلاخ كينه ها، تعصّبات، ناآگاهى ها و عداوت هاى فردى و خانوادگى و قومى و سياسى و ...

است؛ تا با دلى صاف و ذهنى راست، به وادى مدينه او برسيم. مشكل، رهانبودن از اله هاى تمدّن سياسى هر عصرى است كه باعث شده صداى الّا اللَّه فرهنگ مدينه را نشنويم. مشكل، در خود ماست كه با خود، با كسان و با مردم خود و ملّت ها و انسان ها در جنگيم كه دفاعِ براى صلح و سازش را نمى شناسيم.

پس راهنماى من در اسناد مدينه، رهايى از تعبيرهايى بود كه زير سايه حكومت هاى محلّى و خلافت هاى قومى، جانشين اسنادِ مدينه شده است. رهايى از انگيزه هاى نفى و اثبات، ولى مشتاق براى قبول هر حقيقتى كه بتوان در وراى تعلّقات شخصى، دينى يا ملّى، اسناد تاريخى آن را ارائه داد. رهايى از اتّهام شمشير يا دفاع با شمشير و در جستجوى حقيقتى كه اسناد مدينه، ما را به مدينه او نزديك كند؛ حتّى اگر خوشايند نامسلمانى يا ناخوشايند مسلمانى باشد.

هم از آن، هم از اين رهاشدن، ولى بر موضع تحقيق ماندن؛ بى آن كه تاريخ حيات پيامبر صلى الله عليه و آله را با كلّ تاريخ جوامع مسلمان بياميزيم؛ بى آن كه مدينه عصر پيامبر صلى الله عليه و آله را با مدينه عصر خلفا و امرا و واليان و سلاطين و ملوك دَرهم كنيم؛ بى آن كه اسناد تاريخى حيات پيامبر صلى الله عليه و آله را با صدها مكتب و آراء فلسفى و عرفانى و فقهى و كلامى مخلوط كنيم؛ بى آن كه بخواهيم به مدينه او، تاريخ بغداد و رى و شام و اسلامبول و قاهره و رباط و رياض را تحميل كنيم.

نه به قضاوت هاى خاورشناسان دل دادن يا رنجيده شدن و نه به دفاع اسلام شناسان بى حرمتى كردن يا بيش از حدِّ پژوهش ارج نهادن، شيوه ماست.

نمى دانم با اين رهايى ها حيات پيامبر صلى الله عليه و آله را جستجو كردم؛ يا در لحظه اى با مدينه اش بودم كه به اين رهايى ها رسيدم. نمى دانم!

همى دانم كه با هر كلمه از اين كتاب، بر خاك رهش بوسه زدم؛ تا بويى از خاك مدينه را به درون كتاب ها كشانم؛ تا كتاب ها را بر حقيقتِ رهش اندازم.

ص: 25

هر نشان پا كه مى ديدم ز ناقه در گذار مى نمايد چهره مقصود را آئينه وار

دولتم اين بس كه بعد از محنت و رنج دراز بر حريم آستانت مى نهم روى نياز

پس نمى گويم در اين اوراق، مهمان توام آرزومند نمى از بحر احسان توام

باقر

كُلن، آلمان، 20 خرداد 1375

ص: 26

ص: 27

كتاب پنجم غزا دفاعى براى صلح

فصل اوّل: حمله قريش و دفاع مسلمانان در بدر

الف: بدر، واژه و موقعيّت

ص: 28

ص: 29

ياقوت حموى بدر را «ماءٌ مشهور بين مكّة و المدينة أسفل وادي الصَّفراء بينه و بين الجار- و هو ساحل البحر- ليلة ...» (1) دانسته، كه چون آن بِركه متعلّق به بدر بن يُخْلد بن النضر بن كنانه بوده، به بدر شهرت يافته است. (2) زبير بن بكار صاحب آن را قريش بن الحارث ابن يُخْلد دانسته و ياقوت حموى در كتاب ديگرى او را از (بنو ضَمْرَة) از (كنانه) خوانده كه چون در آنجا سكونت داشت:

«فسمّى به». (3) اين نظرگاه با آنچه زرقاني در «شرح المواهب اللدنيّه» و سهيلى در «الرّوض الأنف» ذيل احاديث تاريخى ابن اسحاق در «السيرة النّبويه» آورده، مطابقت دارد؛ با اين تفاوت كه آنها حفركننده چاه را بدر بن قريش از (بنوغفّار) دانسته اند.

واقدى به گفته بعضى از شيوخِ بني غفار استناد كرده كه آنها گفته اند:


1- «بركه آب مشهورى ميان مكه و مدينه، در پايين وادى صفرا؛ كه ميان آن تا ساحل دريا يك شب فاصله است».
2- «معجم البلدان»، ج 2، ص 88، تصحيح شيخ احمد شنقيطى، چاپ اوّل، قاهره، خانجى 1906 م، در باب الباء و الدال.
3- «المشترك وضعاً و المفترق صقعاً» ص 39، چاپ، چاپ گوتينگن آلمان 1846 م.

ص: 30

«در طايفه خود كسى را نمى شناسيم كه او را بدْر خوانند.» لذا اعتمادى به اين مستندات ندارد. (1) با اين همه ابن منظور و طُريحى به گفته الشعبى باور دارند كه:

«إنّهُ (بدر) إسم بئر هناك، قال: و سمّيت بدراً لأنّ الماء (2) كان لرجل من جهينة إسمه بدر». (3) «شعبى»، بدر را از «بنوجُهَينه» دانسته است.

به نظر مى رسد كه همه مدينه شناسان در اين كه منطقه بدر قديم در منازل جهينه و محلّ تلاقى مسير قافله هايى است كه از جنوب جزيره به سوى تهامه و بالعكس و از مكّه به سوى شام در رفت و آمدند، ترديدى به خود راه نداده اند. (4) اين موقعيّت را «دائرةالمعارف الإسلاميّه» در يك جمع بندى از آراء جغرافى دانان، چنين به رشته كلامِ مجمل در آورده است:

«بدر؛ قرية إلى الجنوب الغربي من المدينة على مسيرة ليلة من الشاطى ء، و هي عند ملتقى طريق المدينة بطريق القوافل الذاهبة من الشام إلى مكّة». (5) مسير مكّى ها از جنوب و مدنى ها از شمال در قريه بدر متّصل مى گشت و آنان به موازات درياى احمر به سوى شمال، عازم شام مى شدند. چنين تقاطعى، به قريه بدر موقعيّتى خاص بخشيده و آن را به صورت بازارى جهت ارائه كالاهاى تجارى مكّى ها به سرپرستى


1- آلوسى، «بلوغ الارب» جزء اوّل، ص 193، چاپ سوم، دارالكتب الحديثه، قاهره، 1342 ه. ق.
2- «بدر نام چاهى در آن منطقه است و اكنون بدر را الماء آب مى نامند.»
3- ابن منظور، «لسان العرب» ج 4، ص 50، دار صادر، بيروت و نيز: طُريحى در «مجمع البحرين»، چاپ افست، سنگى، مصطفوى، ص 230، باب «ما اوّله الباء». نيز نك: قمى، «سفينةالبحار»، ج 1، ص 93، چاپ دارالمرتضى، بيروت؛ مجلسى، «بحارالأنوار» ج 19، ص 318؛ طبرسى، «اعلام الورى» ص 85
4- در باره منازل جُهَيْنه نك: حمدالجاسر، «بلاد ينبع»، صص 173- 156، چاپ داراليمامه، رياض.
5- «بدر، دهكده اى است در جنوب غربى مدينه، به فاصله يك شب تا ساحل دريا، كه بر دو راهى جاده مدينه و مسير عبور كاروان هاى شام به مكه قرار دارد». «دائرةالمعارف الإسلاميّه»، ج 3، الف/ ب، ص 444. نيز نك: قزوينى، «آثار البلاد و اخبار العباد»، ص 78

ص: 31

قريش، شامى ها و طوايف يثرب درآورده بود. بُستانى در اين خصوص مى نويسد:

«و كانت بدر موسماً من مواسم العرب، تجتمع بها سوق كلّ عام». (1) جلوتر از همه منابع، گفته «محمّد بن عمر واقى» متوفّاى 207 ه. ق. است؛ كه صريحاً ذيل «غزوة بدر المَوْعِد» مى نويسد:

«وكان بدر الصَّفراء مجمعاً يجتمع فيه العرب وسوقاً تقوم لهلال ذي القعدة إلى ثماني ليال خلون منه، فإذا مضت ثماني ليال منه تفرق الناس إلى بلادهم». (2) از اين نكته سنجى ها كه بگذريم، بدر ميان مفسّران، مورّخان و محقّقان شرقى، به عنوان قريه و محلّى ميان مكّه و مدينه و با توجّه به اين كه نامش در قرآن آمده، از شهرت خاصّى برخوردار است. آنان از موقعيّت جغرافيايى اين مكان، به سادگى و با بيان «هو موضعٌ مخصوصٌ بين مكّة و المدينة» (3) ياد كرده اند. (4) اين مكان، طبق محاسبات قديمىِ سده 7 ه. ق. و انجام شده از سوى ياقوت حموى، هفت برد تا مدينه فاصله داشته است. امّا مسعودى اين فاصله را «هشت برد و دو ميل» و البكرى آن را تا دريا (/ ثغرالجار) (ساحل قديمى مدينه) 16 ميل (امروزه 20 ميل)


1- بدر، از محل هاى تجمع عرب ها بود كه همه ساله در آن بازارى برپا مى شد؛ «دائرةالمعارف»، ج 5، ص 237
2- «بدر صفرا، محلى بود كه عرب ها در آن گرد مى آمدند و در ابتداى ماه ذى القعده در آن بازارى برپا مى شد، كه تا هشت شب ادامه مى يافت و پس از آن مردم پراكنده مى شدند و به ديار خود مى رفتند». نك: «المغازى» ج 1، صص 389- 384، مارسدن جونس، افست، بيروت الأعلمى. همچنين نك: هَمْدانى، «صفة جزيرة العرب» سده 4 ه. ق. ص 332، اسواق العرب القديمه، تحقيق الحوالى، حمد الجاسر، چاپ داراليمامه، رياض، 1974 م.
3- «منطقه اى مشخص در ميان مكه و مدينه»
4- راغب، «مفردات الفاظ القرآن» ص 36، چاپ دارالكتب العربى، نديم مرعشلى، ذيل آيه وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ؛ «خداوند شما را در روز بدر يارى داد.»

ص: 32

دانسته است؛ كه به هر حال با توجّه به فاصله 4 مرحله، در همان محدوده 28 فرسخى مدينه معنى و مفهوم مى يابد. (1)


1- مسعودى، «المكتبة الجغرافيّة العربيّه» ج 8، ص 237؛ مقدّسى، «المكتبة الجغرافيّة العربيّه» ج 3، ص 82؛ البكرى، «المسالك و الممالك»، چاپ فستنفلد، ص 141

ص: 33

امروزه «بدر» در تقسيمات ادارى عربستان سعودى در جنوب غربى مدينه، شهرى است داراى امارات و روستاهاى متعدّد كه تابع آن است و جزئى از منطقه امارت مدينه منوّره به شمار مى آيد و ساكنانش عموماً از «بنوسالم» و «حرب» هستند. جاده آسفالته اصلى مدينه- مكّه از بدر مى گذرد و تا سال هاى تحقيق اين كتاب (1396/ 1400 ه. ق.) تنها محلّ تقاطع جاده آسفالته مدينه و مكّه به بندر مهمّ ينبع بود.

ص: 34

ب: موجبات واقعه بدر

اشاره

قريشيان بدان جهت كه مكّه در جنوب مدينه واقع است، براى اين كه بتوانند از كناره هاى درياى احمر به جانب شمال و سرزمين شام بروند، مى بايست از مناطق مسكونى طوايف يثرب با هم پيمانان آنها عبور كنند.

مسير مزبور، مهمترين راه بازرگانى قريش براى رفتن به مهمترين مركز تجارى آنها يعنى شام بود. هم زمان با هجرت اجتناب ناپذير مسلمانان از مكّه به مدينه و پيوندهاى روزافزون طوايف جُهَينَه با ديگر قبايلِ هم پيمان انصار مدنى، راه تجارتى مذكور از حساسيّت و اهميّت خاصّى برخوردار شد و در نتيجه موجب نگرانى قريش گرديد.

مردمى كه اجباراً از ديارشان رانده شده و كاشانه ها و اموالشان را رها كرده اند؛ تا به جاى زندگى در محيط خوف و خفّت، در فضاى آزاد ديگرى استشمام معنويّت كنند، طبيعى است كه به تحكيم موقعيّت زندگى جديد خود بينديشند و راه هاى دفاعى جديد و يا امكانات بالقوّه براى تحت فشار قرار دادن بت پرستان قريش را مورد ارزيابى قرار دهند.

مسلمانان مى دانستند كه بت پرستان تندخوى قريش، از اين كه نتوانسته اند محمّد صلى الله عليه و آله را به قتل رسانند و بساط نبوّت او را برچينند، كينه توزانه به فكر تدارك حصول به چنين نتيجه اى هستند.

آنها در برابر نبوّت محمّد صلى الله عليه و آله سلاحى نداشتند. منطق بت پرستى فرو ريخته بود و نظام كهن جاهلى نمى توانست در برابر انتشار تعليمات دين جديد مقاومت كند. با توجّه به اين كه تمام مبارزات سياسى، اقتصادى عليه مردمى شيفته و مؤمن به وحدانيّت خدا نافرجام مانده بود، تجمّع مجدّد آنهادر يثرب واستقبال قبايل، نگرانى قريش را روزافزون مى نمود. آنها نيز در مقابل وضعيّت جديد، راه هاى جديدى را براى نجات نظامى كه تمام منافع مادّى دنياشان وخُلق وخوى شان به آن وابسته بود، موردارزيابى قرار مى دادند.

اين لحظات حسّاس تاريخى به هر حال وقايعى را به دنبال داشت و دير يا زود قريش را به چاره جويى عملى وامى داشت. مسئله اراده شخصى يا تصميم گيرى هاى

ص: 35

فردى نمى توانست از روند وقوع حوادث جلوگيرى كند.

تاريخ پس از سيزده سال تلاش خداپرستان، در حال تغيير سرنوشت نظام هاى ارزشى متعدّد در جزيرةالعرب بود. نه ديگر سكوت و تحمّل شخصى محمّد صلى الله عليه و آله مى توانست نظام قريش را انجام دهد و نه چشم پوشى بت پرستان از انتقام و خشونت مى توانست انديشه ها و عوالم معنوى و اخلاقى اسلام را به فراموشى سپارد و يكپارچگى نظام بت پرستى را به درون طوايف اعاده كند.

مسلمانان هم نمى توانستند از هجوم قريش آسوده خاطر باشند و عبادت را پيشه خود سازند. با اين همه نمى خواستند و يا مظلومانى بودند كه نمى توانستند به خوى ستيزه جويىِ قبل از مسلمانى بازگردند. آنها طالب زندگى معنوى و آزادى در انجام مراسم مذهبى خود بودند و در اين راه، فقر و فلاكت را پذيرا شده بودند؛ ولى قريش حاضر به گسترش چنين زندگى خاصّى در كنار قبايل عرب نبود و آزادى مراسم مذهبى مسلمانان را نمى توانست در مكّه و در جوار بت ها تحمّل كند.

تعصّبات قومى، عصبيّت شديد به بت ها و تفاخر به اشرافيّت به عنوان شاخص برترى، روح تساهل و تسامح را عليرغم سال ها تلاش محمّد صلى الله عليه و آله از آنها گرفته بود.

در نهايت به نظر مى رسد: پس از هجرت، تاريخ زندگى قريش از يك سوى و حيات مسلمانان از سوى ديگر به بن بست رسيده بود و اين بن بست كه با هجرت، روزنه اى يافته بود، نمى توانست پايدار بماند.

اكنون به صفحات و اسناد تاريخى باز مى گرديم و آنچه را كه گفتيم، در لابلاى اوراق كتب جستجو مى كنيم:

مؤلّف حقير، سندى را در منابع معتبر تاريخى مشاهده كرد كه به سياق مختلف در اوراق سيره و حديث ثبت شده است. وقتى به سرعت و بدون تأمّل آن را مى خوانيم، اهميّت ژرف آن از ديده ها پنهان مى شود؛ ولى گمان حقير اين است كه اگر آن را به دقّت و تأمّل و در ارتباط با زمينه هاى تاريخى و وقايع اجتماعى جنبى مورد پژوهش مستقل قرار دهيم، مى تواند مدركى مستند در اثبات آنچه در آغاز اين سطور بيان داشتيم، مقبول طبع محقّقان گردد:

ص: 36

1/ ب: تهديد سعد بن معاذ

ابوبكر احمد بن حسين بيهقى مى نويسد:

«عبداللَّه بن مسعود گويد: سعد بن معاذ به قصد عُمره به مكّه رفت و در خانه اميّة ابن خلف بن صفوان وارد شد. ابن اميّه هم هرگاه براى تجارت به شام مى رفت، در مدينه به خانه سعد بن معاذ مى رفت. اميّه به سعد گفت:

«صبر كن ظهر شود و مردم [از گرد خانه كعبه] پراكنده شوند؛ آن وقت براى طواف برو!»

اتفاقاً در همان حال كه سعد طواف مى كرد، ابوجهل جلو آمد و از اميّه پرسيد:

«اين كيست كه طواف مى كند؟» سعد گفت:

«من سعدم!» ابوجهل گفت:

«تو در كمال امنيّت مشغول طواف هستى و حال آن كه محمّد و اصحاب او را پناه داده ايد؟» و بين ابوجهل و سعد بگومگو بالا گرفت. اميّه به سعد گفت:

«بر سر ابوجهل داد مكش كه او سرور اين سرزمين است.» در عين حال سعد به ابوجهل گفت:

«به خدا قسم اگر مانع طواف من بشوى، موجب مى شوم كه بازرگانى تو با شام قطع شود.» (1) بخارى اين سند تاريخى را از ابراهيم بن يوسف از پدرش از ابواسحاق نقل كرده كه او گفته است:

شنيدم از: عمرو بن ميمون «انه سمع عبداللَّه بن مسعود رضى اللَّه عنه حدَّثَ عن سعد بن معاذ ...» (2) در اين حديث به همان سياق كه بيهقى نقل كرده، عبارت تهديدآميز سعد بن معاذ


1- «دلائل النّبوه» ج 2، ص 219، ترجمه پارسى، تهران، 1361
2- «كه او از عبداللَّه بن مسعود- رضى اللَّه عنه- شنيده كه از سعدبن معاذ حديث نقل كرد ...»؛ نك: بخارى، «صحيح»، كتاب المغازى، باب «ذكر النّبى من يقتل ببدر»، حديث 3950. نيز: «فتح البارى» ج 7، ص 282، افست، دارالفكر.

ص: 37

را به يكى از سران قريش چنين مى خوانيم:

«أَما و اللَّه لئن منعتَني هذا لأمنعنَّكَ ما هو أشدُّ عليك منه: طريقكَ على المدينة». (1) ولى احمد بن حنبل از طريق اسرائيل به نقل از ابى اسحاق و او از عمرو بن ميمون به روايت از عبداللَّه بن مسعود، گفته سعد بن مُعاذ را چنين ثبت كرده است:

«واللَّه إن منعتني إنّما أطوف بالبيت لأقطعنّ إليك متجرك إلى الشام». (2) واقدى مى نويسد:

«قال الواقدى: و خرج سعد بن معاذ معتمراً قبل بدر، فنزل على أُميّة بن خَلَف. فأتاه أبو جهل و قال أتترك هذا و قد آوى محمّداً و آذننا بالحرب؟

فقال: سعد بن معاذ: قل ما شئت، أما إن طريق عيركم علينا؟ قال أميّة بن خلف: مَهْ لا تقل هذا لأبي الحكم فإنّه سيّد أهل الوادي» .. (3) اين گفته واقدى بر اساس نسخه خطّى 1617، به عنوان اصل نسخه مصحّح آمده است؛ ولى در نسخه خطى وين 88 به جاى «و خرج سعد بن معاذ معتمراً قبل بدر» جمله «و خرج سعد بن معاذ إلى مكّة قبل بدر» (4) و به جاى «أ تنزل هذا» عبارتِ «أ تترك


1- «به خدا سوگند اگر مرا از آن طواف كردن بازدارى، تو را از چيزى بازدارم كه بر تو گران تر باشد؛ يعنى راه تجارى تو را بر مدينه.»
2- «به خدا سوگند اگر مرا از طواف كردن گِرد خانه كعبه بازدارى، راه تجارى تو به سوى شام را مى بندم»، نك: احمد بن حنبل، «مسند» ج 1، ص 400، مسند عبداللَّه بن مسعود، با هامش كنزالعمال، افست.
3- «گفته اند: پيش از جنگ بدر سعد بن معاذ از مدينه به قصد عمره خارج شد و در مكه در منزل اميّةبن خلف ساكن گرديد. ابوجهل نزد او اميه آمد و گفت: چگونه اين سعد را منزل مى دهى، حال آن كه محمد را پناه داده و به ما اعلان جنگ كرده است؟ سعدبن معاذ گفت: هرچه مى خواهى بگو، كه راه كاروان شما از كنار ما مى گذرد. امية بن خلف به سعد گفت: خاموش باش و به ابو حَكَم ابوجهل چنين مگو كه او سرور اهل وادى است!» نك: واقدى، «مغازى» ج 1، ص 35، تصحيح: مارسدن جونس.
4- «پيش از واقعه بدر، سعد بن معاذ به قصد عمره از مدينه خارج شد.»

ص: 38

هذا» ثبت و كتابت شده است.

اهميّت اين متن از آن جهت است كه اوّلًا واقدى در آغاز بيان سند، كلمه قالوا (/ گفته اند) را به كار برده است و اين نشان مى دهد كه او سند مذكور را از طُرق متعدّد ديده است. ثانيا جمله تهديدآميز سعد را مبنى بر سدّ مسير كاروان (/ طريق عيركم) آورده است.

ابن كثير در كتابش به سند مذكور تنها به استناد بخارى بسنده كرده است. (1) ولى بيهقى در «دلائل النّبوه» به استثناى طريق يادشده، به سند روايتى دوم يعنى:

«اگر مانع طواف من شوى، تو را از كارى كه در نظرت به مراتب مهم تر از اين است، محروم مى نمايم: راه بازرگانى تورا از مدينه خواهم بريد.» استناد كرده است.

ابن كثير گفته عبداللَّه بن مسعود را به طرق متعدّد مورد تأييد قرار داده است. (2) به هر حال آنچه در همه جمله هاى ثبت شده در خصوص «تهديد سعد بن معاذ» استفاده مى شود، تهديد مزبور، قطع راه تجارتى قريش با شام توسّط مَدنى هاست.

«سعد بن معاذ» شيخ قبيله بنوعبدالأشهل، شخصيّت كوچكى در ميان طوايف يثرب نيست كه از سخن او به سادگى بگذريم. طرف تهديد او نيز فردى معمولى نبود كه تأثير آن را ناديده انگاريم. ابوجهل از رهبران قريش و از بزرگ ترين منازعان ديانت و از صاحبان قدرت تجارى مكّه به شمار مى آمد. چگونه ممكن است تأثير چنين بيانى را بى اهميّت جلوه دهيم؛ در حالى كه راوى آن «عبداللَّه بن مسعود» صحابى بزرگ محمّد صلى الله عليه و آله است و تمامى سلسله راويان مذكور چه از طريق احمد و چه از جانب بخارى به ثقه و صدق اشتهار دارند و چون به نوشته هاى ابن حجر عسقلانى در «تهذيب التّهذيب» و «تقريب التّهذيب» مراجعه كردم و شرح احوالشان را يافتم، مطمئن شدم كه آنان مورد تأييد عالمان علم رجال هستند.


1- ابن كثير، «السيرة النّبويه» ج 2، ص 384، تحقيق مصطفى عبدالواحد، بيروت 1976. نيز نك: على بن برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّة فى سيرة الأمين المأمون»، ج 2، ص 378، چاپ دارالمعرفه، بيروت، 1980 م.
2- «البداية و النّهايه» جزء ثالث، ص 258، چاپ قاهره 1932 م، مطبعةالسّعاده.

ص: 39

مهم تر آن كه بخارى حديث مزبور را در صدر گزارش هاى تاريخى خود درباره واقعه بدر آورده و بيهقى از آن به عنوان «يكى از علل مهمّ وقوع حادثه بدر» ذكر كرده است.

اهميّت اين گفتگو از آن جهت بايد مدّ نظر قرار گيرد كه تهديد سعد بن معاذ تنها و صرفاً به خاطر انجام مراسم توحيدى در كعبه بوده است و سعد دقيقاً خواستار آزادى مسلمانان در انجام چنين مراسمى شده و براى نيل به اين هدف، ابوجهل را به قطع راه تجارتى تهديد كرده است.

گمان نمى كنم كه اين بيان، بدون زمينه قبلى و انديشه مسلمانان مدنى صورت گرفته باشد. انصار مدنى و در رأس آنها بزرگان طوايف انصار، اين امكانات بالقوّه را در مدينه مورد نظر قرار داده بودند كه در صورت عدم دسترسى به آزادى مراسم مذهبى مكّه، واكنشى مناسب با حساسيّت هاى قريش از خود بروز دهند. اين نتيجه پيمانى بود كه در عقبه ثانى با محمّد صلى الله عليه و آله منعقد نموده بودند كه از او و يارانش در برابر قريش مانند خود، فرزندان و همسرانشان، دفاع و نگهدارى كنند.

اين پيمان، به هيچ وجه مربوط به شخص پيامبر نيست و هيچ مدرك و سندى در دست نداريم كه در انديشه هاى محمّد صلى الله عليه و آله، تهديدِ قريش جاى داشته باشد و يا آن را با يكى از انصار در ميان گذارده باشد.

پيامبر در پيمان عقبه خواستار عدم غارت قبايل و سركشى عليه آنان شده بود و انصار بر اساس آن با پيامبر صلى الله عليه و آله دست بيعت داده بودند. تازه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين انديشه و يا گفته اى ابراز داشته باشد، سعد در مشاجره خود با ابوجهل به آن اشاره مى كرد؛ ولى او از جانب خود سخن مى گويد و تصريح مى كند:

لأمنعنّك/ موجب يا مانع مى شوم. و در سندى ديگر: لأقطّعنّ/ راه ترا از مدينه خواهم بريد. و نمى گويد: پيامبر ما و يا مسلمانان مانع بازرگانى شما خواهند شد.

به هر حال نمى توانيم از آثارى كه گفتگوى سعد بن معاذ با ابوجهل، در اذهان عمومى سران قريش به وجود آورده، غفلت كنيم؛ خاصه آن كه زمينه هاى چنين خطرى براى راه بازرگانى مكّه- شام در همان روزهاى بيعت عقبه توجّه مكى ها را به خود جلب

ص: 40

كرده بود. از اين رو وقتى كاروان هاى تجارتى قريش به رفت و آمد مشغول شدند، اين نگرانى وجود داشت كه چه عواقبى از هجرت مسلمانان به مدينه و حمايت جدّى انصار از آنها متوجّه كاروان ها و اساساً تجارت قريش با شهرهاى شمالى جزيرةالعرب مى شود.

چنين اوضاعى ناشى از موضع گيرى هاى دينى مسلمانان عليه قريشيان نبود؛ بلكه نتيجه بافت قبايل و نظام ارزشى حاكم بر آنها بود كه الزاماً مكّه را در برابر مدينه قرار مى داد و مَدنى ها را به فكر چاره انديشى از تعرّض مكّى ها وامى داشت. مناسبات ميان اين دو جبهه، رو به تضاد و يا لااقل مخالفتِ رو به تزايد نهاد.

تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله و اصول آيين او، توأم با روش شخصى وى بود. قرار بر اين بود كه ايمان به خدا و تدبّر در خلقت و تحكيم اخلاق انسانى، به يك هدف منتهى گردد كه همانا تعالى معنوى مردمى بود كه از شرك بريده و پيرامون محمّد صلى الله عليه و آله حلقه زده بودند.

او در بدو ورود به مدينه، ميان مردم، پيمان برادرى بست و به جاى تحكيم موقعيّت دفاعى و يا تهاجمى، يهوديان و مسيحيان را به زندگى مسالمت آميز با قبايل عرب و تازه مسلمان دعوت نمود. با شاخه هاى درخت خرما، سجدگاهى بنا نهاد تا مسلمانان به ستايش و عبوديّت خداوند بپردازند و راه راست و صلح و آرامش را طالب شوند.

در كنار اين روند معنوى، نه قريش از وسوسه قدرت بركنار بود و نه مَدنى هاى تازه مسلمان از كار متهوّرانه اى كه در برابر سران قريش مرتكب شده و مدينه را پناهگاه دشمنان آيين آنها كرده بودند، آسوده خيال بودند. وقتى كاروانى از اموال قريشيان به جانبى حركت مى كرد و يا مدنى ها براى معيشت، مجبور به مراوده تجارى با مكّى ها مى شدند، اين نگرانى مشترك، روزهاى حسّاسى را براى تاريخ اجتماعى جزيرةالعرب رقم مى زد. در اين حال، كوچكترين حادثه يا واقعه اى مى توانست انبار تعصّبات و ناهماهنگى ها را شعله ور سازد و پيامبر و آيين جديد او را در متن منازعات قبايل گرفتار آورد.

نخستين كبريتى كه بر اين انبارِ حساسيّتِ متعصّبانه و نگرانى جدّى زده شد، قتل عمرو بن حضرمى بود كه به دنبال آن نگرانى ها، خطرِ رودررويى قبايل را تشديد كرد.

عامِل مزبور، از متن آيين اسلام و رفتار والاى محمّد صلى الله عليه و آله به دور بود و آن بزرگوار در آن

ص: 41

هيچ نقشى نداشت؛ امّا چون چند تن از مسلمانان، مرتكب آن شده بودند، موجب حوادثى شد كه اذهان بت پرستان آن را به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله مرتبط دانستند.

بگذاريد در خصوص اين برهه از زمان توقّفى كنيم؛ اسناد مربوط را زير و رو كرده، حقيقت امر را بى هيچ دلبستگى خاصّى جويا شويم:

2/ ب: خطاى عبداللَّه بن جحش

بايد ديد خطاى ابن جحش، چه واقعه مهمّى بوده كه بيهقى گفته است:

ابن شهاب زهرى ضمن بيان حديث واقعه، آن را موجب جنگ دانسته است. (1) و محمد بن جرير طبرى از عروةبن زبير ياد مى كند كه او نظر داده:

«قتل عمرو بن حضرمى سبب واقعه بدر و حتّى ديگر جنگ ها ميان پيامبر خدا و مشركان قريش شد.» (2) متن عربى:

«و كان الّذي هاج وقعة بدر و سائر الحروب التي كانت بين رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم- و بين مشركي قريش فيما قال: عروة بن الزبير ما كان من قتل واقد بن عبداللَّه التميمي، عمرو بن الحضرميّ».

در هفدهمين ماه توقّف پيامبر در مدينه، دو ماه قبل از وقوع حادثه بدر ميان قريشيان و مسلمانان (يعنى در ماه رجب) پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن جحش را به همراه تنى چند از ياران خود براى بررسى موقعيّت رفت و آمدهاى گروهىِ قريشيان به حوالى مكّه فرستاد تا صرفاً از بت پرستان در ارتباط با تصميمات آنها براى آزار و تحت فشار قرار دادن مسلمانان، اخبارى به دست آورده، به مدينه بازگردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله اين مسؤوليّت را در نامه اى نگاشته و به دست عبداللَّه بن جحش داد تا در


1- «دلائل النّبوه» ج 2، ص 217، ترجمه فارسى.
2- «تاريخ الرّسل و الملوك» ج 3، ص 944، ترجمه فارسى. نيز: «تاريخ الأمم و الملوك» جزء 2، ص 267، چاپ اوّل، مطبعة الحسينيّة المصريّه.

ص: 42

نيمه راه آن را باز كرده و مسؤوليّت خود را در اين سفر بداند. مضمون نامه را واقدى چنين ثبت كرده است:

«سر حتّى تأتي بطن نَخْلَه على اسم اللَّه و بركاته، و لا تكرهنّ أَحداً من أصحابك على لا مسير معك، وامضِ لأَمري فيمن تبعك حتى تأتي بطن نَخْلَه عَلى اسم اللَّه وبركاته، فترصَّدْ بها عير قريش». (1) ابن سعد نيز تصريح كرده است: «و امره أنّي يرصد بها عير قريش» (2) ابن هشام متن نامه را با جامعيّت و الفاظى كاملتر چنين ثبت كرده است:

«إذا نظرت في كتابي هذا فامض حتّى تنزل نَخْلَة بين مكة و الطائف فترصده بها قريشاً و تعلم لنا من أخبارهم». (3) بيهقى صريحاً از عروة بن زبير نقل مى كند:

«پيامبر صلى الله عليه و آله به عبداللَّه بن جحش مأموريّت داد تا به نخله رود و اخبار قريش را براى ايشان بياورد.» (4) اين مدارك نشان مى دهد كه مقصدِ ابن جحش، وادي نخلة اليمانيّه بوده كه عموم ساكنانش از بنوهذيل هستند و در حال حاضر در امارات مكّه قرار دارد. بنابر اين هدفِ پيامبر صلى الله عليه و آله، اطّلاع از محيط پرتردّد قريشيان در ارتباط با اهالى طائف بوده است. (5)


1- «به نام خدا و به بركت او حركت كن تا به ميانه وادى نخله برسى؛ و هيچ يك از يارانت را به همراه شدن با خود وادار مكن و فرمان مرا در مورد همراهان خود اجرا كن، تا زمانى كه به ميانه وادى نخله برسى و در آن جا كاروان قريش را زيرنظر بگير»؛ نك: واقدى، «المغازى» ج 1، ص 14، تصحيح مارسدن جونس.
2- «الطّبقات الكبرى» ج 2، ص 10، چاپ دار صادر، بيروت.
3- «وقتى اين نامه مرا ديدى، به پيش برو تا در وادى نخله كه ميان مكه و طائف قرار دارد، فرودآيى، در آن جا قريش را زيرنظر بگير و ما را از اخبار آنان آگاه كن»؛ نك: «السيرة النّبويه» ج 2، ص 252، عربى، تصحيح مصطفى السقا و چاپ البابى الحلبى، 1936 م.
4- «دلايل النّبوّه»، همان مدرك، ص 216
5- در باره نخله نك: حمد الجاسر، ذيل «المناسك و طرق الحج» ص 356، چاپ رياض 1981 م

ص: 43

از سويى ديگر مستندات تاريخى مذكور نشان مى دهد كه اولًا عبداللَّه بن جحش فقط و صرفاً وظيفه داشت تا اخبارى از موقعيّت قريش پس از هجرت مسلمانان، به پيامبر صلى الله عليه و آله برساند و ثانياً براى انجام چنين كارى هيچ اجبار و اكراهى را به هم راهان خود تحميل نكند و آنها آزادانه در انتخاب ادامه دادن به مسير و يا بازگشت، مخيّر بودند.

همه سيره نويسان نوشته اند كه عبداللَّه بن جحش پس از خواندن نامه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله گفته است: «سمعاً و طاعةً» و به هم راهان خود صريحاً دستور پيامبر صلى الله عليه و آله را اعلام كرده است: «و قد نهاني أن أستكره أحداً منهم». (1) مدارك تاريخى بدون ترديد نشان مى دهند كه همگى همراهان ابن جحش به ادامه راه رضايت داشتند. آنان در مسير، به كاروانى از قريشيان رسيدند كه از طائف مى آمدند:

عمرو بن حَضْرمى، حِكم بن كَيْسان، عثمان بن عبداللَّه بن مغيره مخزومى و برادرش:

نوْفِل بن عبداللَّه مخزومى همراه بارِ تجارتى (ظاهراً پوست و مويز) بودند. تا اينجا هيچ اختلافى بين منابع معتبر تاريخ، سيره و حديث نيست.

عبداللَّه بن جحش با هم راهان خود نقشه حمله به اين كاروان را در ميان مى گذارد و آنها اتّفاق نظر مى يابند كه اين كار را عليرغم ممنوعيّتِ آن در ماه حرام و به عقيده حقير عليرغم دستورى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به آنها داده بود، انجام دهند.

واقد بن عبداللَّه تميمى يكى از ياران عبداللَّه بن جحش تيرى به سوى عمرو بن حَضْرمى پرتاب كرد و او را به قتل رساند و آنگاه، دو تن از هم راهان قريشى كاروان، يعنى عثمان بن عبداللَّه و حِكم ابن كيسان را اسير كرده، بار كاروان را تصرّف نموده، به سوى مدينه بازگشتند.

اين حادثه اوّلًا در ماه حرام اتّفاق افتاد؛ ماهى كه همه طوائف عرب نسبت به آن حساسيّت داشتند و ممنوعيّتِ آن را پذيرفته بودند.

ثانياً اين كار، عليرغم تعليمات پيامبر صلى الله عليه و آله و قراردادهاى پذيرفته شده در آيين اسلام رخ داد. اكنون بايست ديد كه واكنش پيامبر صلى الله عليه و آله در قبال اين واقعه چه بود.


1- «المناسك و طرق الحج» ص 356، چاپ رياض 1981 م.

ص: 44

ابن هشام به نقل از ابن اسحاق مى نويسد:

«فلمّا قَدِموا على رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- المدينة قال: ما أمرتكم بقتال في الشهر الحرام؟ فوقف العير و الأسيرين، و أبى أن يأخذ من ذلك شيئاً». (1) و از اماميه مذهب، ابوالحسن على بن ابراهيم قمى ذيل آيه 217 سوره بقره، مى نويسد: «فعزلوا العير و ما كان عليها ولم ينالوا منها شيئاً». (2) بر اساس اين سند، پيامبر صلى الله عليه و آله از وقوع حادثه قتل متأثّر شد؛ بار تجارتى را كنار گذاشت و حاضر نشد طبق رسوم سنّتى آن جامعه در تقسيم بندى غنايم، آنها را بخشش نمايد.

واقدى اين واكنش تند پيامبر صلى الله عليه و آله را به ارتكاب چنين كارى از طرف عبداللَّه بن جحش و هم راهان او از طريق ابن أبي سَبْرَة به نقل از سليمان بن سُحَيم اينگونه در كتاب «المغازى» ثبت كرده است:

«ما أمرهم رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالقتال في الشهر الحرام و لا غير الشهر الحرام، إنّما أمرهم أن يتحسّسوا أخبار قُرَيش». (3) لذا معلوم مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله ياران خود را به انجام قتل در ماه حرام و يا غير ماه حرام ترغيب نكرده است و اين در حالى است كه قريش از هر قتل و شكنجه و آزارى نسبت به مسلمانان حمايت مى كرده است.

عبداللَّه بن جحش و هم راهان او بدون اين كه اجبارى بر قتل و قتال در كار باشد،


1- «چون در مدينه به نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمدند، فرمود: شما را فرمان ندادم كه در ماه حرام نبرد كنيد و كاروان را بازداريد و دو تن را به اسارت گيريد. و پيامبر صلى الله عليه و آله از آن اموال چيزى برنداشت ...»؛ «السيرة النّبويه» ج 2، ص 254
2- «كاروان و بار آن را به كنار نهادند و چيزى از آن برنداشتند.»
3- «پيامبرخدا صلى الله عليه و آله چه در ماه حرام و چه در غير ماه حرام، ايشان را به نبرد فرمان ندادند، بلكه فقط دستور دادند كه از اخبار قريش آگاه شوند»؛ واقدى، مغازى، ج 1، ص 16

ص: 45

براى آگاهى از قريشيان و مواضع كينه توزانه آن ها- پس از اخراج مسلمانان و فرار آنان از ستم قريش- فرستاده شدند. واقدى به مجموعه اى از اسناد دسترسى داشته كه گفته است:

«قالوا ... فلمّا قدموا على رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وَقَّف العير فلم يأخذ منها شيئاً و حبس الأسيرين، و قال رسول اللَّه لأصحابه: ما أمرتكم بالقتال في الشهر الحرام». (1) و از أبى بُردة بن نِيار روايت مى كند كه او گفته بود:

«إنّ النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وقف غنائم أهل نَخْلَة». (2) بيهقى در قسمتى از روايت «عروة بن زبير»، اين واكنش شديد و نارضايتى پيامبر صلى الله عليه و آله را از وقوع چنين حادثه اى به ياد ما آورده، آن را اينگونه ثبت كرده است:

«آنها شتران كاروان را جلو انداختند و به مدينه آوردند و چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

به خدا سوگند من دستور نداده بودم كه در ماه حرام قتال كنيد. پيامبر صلى الله عليه و آله دو اسير را نگهدارى كردند و از اموال كاروان هم چيزى برنداشتند و فقط آن را ضبط فرمودند.» (3) انتشار خبر واقعه نخله و قتل عمرو بن حضرمى در اندك مدّتى جزيرةالعرب را تحت تأثير قرار داد و بى آن كه قريشيان توجّه كنند پيامبر صلى الله عليه و آله نيز از اين واقعه متأثّر شد و آن را نكوهش كرد و بهترين يارانش را به خاطر انجام چنين كارى رنجاند. آنها نيز به تصريح بيهقى خود را «مستوجب عقوبت الهى» يافتند.

دشمنان، به تبليغ عليه اخلاق اسلام و رفتار محمّد صلى الله عليه و آله سعى نمودند و آن را مخالف


1- «گفته اند ... چون به نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمدند، حضرت بار كاروان را ضبط كرد و از آن چيزى برنداشت. آن دو اسير را هم حبس كرد و به اصحاب خود فرمود: شما را به نبرد در ماه حرام فرمان ندادم.»
2- «پيامبر صلى الله عليه و آله غنيمت هاى اهل نخله را ضبط كرد»، نك: همان مدرك، ص 18
3- «دلائل النّبوّه» ج 2، ص 216

ص: 46

توافق هاى تاريخى عرب قلمداد كردند و قتل حضرمى را كه اوّلين فرد از قريش بود كه توسّط عدّه اى از مسلمانان به قتل رسيد، وسيله اى براى محكوم كردن آيين جديد نمودند؛ در حالى كه نه پيامبر صلى الله عليه و آله در وقوع حادثه نقشى داشت و نه با آن موافقت ضمنى كرد و نه از مرتكبان آن رضايت داشت. او حتّى مال كاروان را كه در واقع از آنِ دشمنان و آزاردهندگان جدّى مسلمانان بود (كسانى كه هزاران بار مسلمانان را شكنجه داده بودند) توقيف كرد تا آن را به صاحبانش بازگرداند و اسراى آنها را آزاد نمود و بنا به همان مستندات تاريخى، طبق سنن طوايف عرب آماده پرداخت خون بها بود.

بيهقى با اين احساس مشترك مسلمانان و در رأس آنها محمّد صلى الله عليه و آله هم صدا شده، نظر عروة بن زبير را به ياد مى آورد كه در باره اين خطا گفته بود:

«كسانى كه شيفته خواسته هاى دنيايى شده بودند، به ابن حضرمى حمله بردند و او را كشتند و [اموال] كاروان را به غنيمت گرفتند.»

حقير فكر مى كند در كاوش هاى بيطرفانه، نبايست شخصيّت والاى صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله كه بعدها به مقام رفيعى مى رسند، پرده اى بر تحليل زندگى اوّليّه آنها در مسير تجربه هاى ايمان و معنويّت بيندازد.

به هر تقدير، قريشيان سعى كردند كه مسؤوليّت تمام اين كارها را به دوش پيامبر صلى الله عليه و آله انداخته و او را- كه نه فرمانده چنين كارى بود و نه آيينش قتل را روا مى داشت و خود طبق شيوه اى كه داشت، از چنين خصومت ها و قتل ها و تصاحب غنايم دشمن بيزارى مى جست، مسؤول واقعه قلمداد كنند و كينه هاى ديرينه خود را زير پوشش اين خطا كه از جانب عدّه اى از تازه مسلمانان صورت گرفته بود، آشكار كنند و با تحريك عصبيّت ها، امكان اعاده حيثيّت نظام بت پرستى و اخلاق حيوانى را فراهم سازند و جنايت ها و آزار و ايذاءها و توقيفِ به ناحقِ اموال مسلمانان و جلوگيرى خشونت آميز از انجام مراسم دينى را زير «اشك هاى تأسّف خود از قتال و غارت» كه خود شيفته آن بودند، پنهان سازند و مجموعه اين جوسازى ها را به رخ قبايل عرب كشانند.

بيهقى در حديث عروه مى آورد:

ص: 47

«قريشى گفتند: محمّد در ماه حرام خونريزى مى كند؛ اموال را مى گيرد و مردان را اسير مى نمايد و حرمت ماه حرام را مى شكند.» (1) واقدى گفته هاى قريش را در يك جمع بندى مختصر چنين ثبت كرده است:

«فقالت قريش: قد استحلّ محمّد الشهر الحرام، فقد أصاب الدم و المال و قد كان يُحرّم ذلك و يُعظّمه». (2) چنين واكنشى از جانب قريش، با موافقت عموم مسلمانان مدنى و مكّى روبرو بود و از لابلاى گفته هاى ثبت شده در منابع تاريخى مى توان آن را به خوبى يافت كه به تصريح بيهقى:

«گروهى از مسلمانان شروع به سرزنش آنها كردند.»

تنها از روايت ابن شهاب زهرى دقيقاً معلوم مى شود كه «دو نفر، از هم راهى با گروه هشت نفرى عبداللَّه بن جحش خوددارى كردند».

گفتنى است: جمله:

«و عنّفهم إخوانهم من المسلمين فيما صنعوا»؛ «و مسلمانان ديگر، ايشان را سرزنش مى كردند و سخن هاى سخت در حق ايشان مى گفتند.» (3) كه ابن اسحاق از آن ياد كرده است، دقيقاً محقّقان را متقاعد مى كند كه اين خطا مورد تأسّف مسلمانان بوده و در مجموعه تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله نبوده است؛ خاصه آن كه ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى به صراحت بيشتر روايت عروه را نقل كرده است كه:

«و عنّفهم المسلمون فيما صنعوا، و قالوا لهم: صنعتم ما لَم تؤمروا به، و


1- دلائل النبوة: ج 2، ص 216
2- «قريشيان گفتند: محمد حرمت ماه حرام را ناديده گرفته و خون و مال را مباح دانسته! حال آن كه تاكنون ماه حرام را حرمت مى نهاد و بزرگ مى داشت.» همان.
3- همان مدرك، با ترجمه پارسى، ج 2، ص 532

ص: 48

قاتلتم في الشهر الحرام، و لم تؤمروا بقتال». (1) بر اساس ترجمه پارسى متن:

«مسلمانان ملامتشان كردند و گفتند كارى كرديد كه پيامبر نگفته بود و در ماه حرام جنگ كرديد و فرمان آن را نداشتيد.»

تأكيد بر اين كه: «صنعتم ما لم تؤمروا» سندى موثّق در اثبات بى ارتباطى محمّد صلى الله عليه و آله از چنين حادثه اى بوده است. در واقع اين جمله نشان مى دهد ابن جحش و هم راهانش كارى مطابقِ آيين اسلام نكرده اند. جمله «و قاتلتم في الشهر الحرام» مُبيّن آن است كه اين كار مطابق رسم خوب عرب كه مفرّ و مجالى براى كاستن از كينه هاست، نبوده است.

تعبير و «لم تؤمروا بقتال» نيز نشانگر اين است كه اساساً جماعت مزبور، مجوّزِ كشتن نداشته اند و تنها مأمور بودند كه اخبار قريش را با خود بياورند.

از اين ديدگاه حرمت قتل در چهار ماه حرام (ذوالقعده، ذوالحجّه، محرّم و رجب) حكم امضايى بوده است و نه تأسيسى؛ زيرا در جاهليّت نيز رعايت مى شده است. (2) به گفته بيهقى:

«پيامبر خونبهاى حضرمى را پرداخت كرد و جنگ در ماه حرام را همچنان كه متداول بود، حرام اعلام نمود.» (3) اين سند تاريخى را نيز واقدى از مَعْمَر به نقل از الزهرى و او از عروة ثبت كرده است كه:

«فَوَدى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عمرو بن الحضرميّ و حرّم


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 938، با ترجمه پارسى. نيز: «تاريخ الأمم و الملوك»، جزء 2، ص 263، چاپ اوّل، مطبعة الحسينيّة المصريّه.
2- در باره ماه هاى حرام، نك: آلوسى، «بلوغ الارب فى معرفة أحوال العرب»، جزء ثالث، صص 80- 76، چاپ سوم، قاهره، محمد بهجة الأثرى.
3- همان مدرك، ج 2، ص 215

ص: 49

الشهر الحرام لما كان يُحرّمه». (1) طبيعى است كه در چنين اوضاعى در محيط مسلمانان در مدينه، مباحثات زيادى درمى گيرد و تلاش بعضى از مُحدّثان مبنى بر اين كه ابن جحش و يارانش نمى دانستند كه در روزهاى متعلّق به ماه حرام (شعبان) به سر مى برند و گمان مى كردند روزهاى آخر ماه رجب است؛ نمى تواند پوششى بر اين خطا تلقّى گردد؛ زيرا آنها به هر حال اجازه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله براى قتل و اسارت نداشته اند؛ لذا در اثر تبليغات قريش از يك سو و تعليمات پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى ديگر، عموم مردم، عليه اقدام ابن جحش هم صدا شدند و نهايتاً موقعيّت يكجانبه قريش در جناحى كه عليه محمّد صلى الله عليه و آله برپا كرده بود، مستحكم تر شد و عاقبتِ اين بن بست در تحليل واقعه، راهگشاى اعلام آيه اى شد كه بايد بر چشم انداز واقع بينانه و بسيار با اهميّت آن تأمّل ها كنيم:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِيهِ قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ وَ لا يَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتَّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دِينِكُمْ إِنِ اسْتَطاعُوا وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كافِرٌ فَأُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ. (2) از تو در باره ماه حرام مى پرسند و جنگ در آن؛ بگو: كارزار در آن بزرگ است و «بازداشتن از راه خدا و افكار او و مسجد حرام و بيرون كردن مردمش» نزد خدا مهمتر [از قتال] است؛ و فتنه از كشتار بدتر است. مشركان پيوسته با شما كارزار مى كنند؛ تا اگر توانند شما را از دينتان بازگردانند. هر كه از شما از دين خويش بازگردد و بميرد و كافر باشد، چنين كسان در دنيا و آخرت اعمالشان باطل گشته است. آنها أهل دوزخ هستند و در آن جاودانند.»


1- «المغازى»، ج 1، ص 18
2- بقره: 217

ص: 50

ترديدى نبايست داشت كه شأن نزول اين آيه، پيامد سريّه «عبداللَّه بن جحش» و انتشار خبر اعمال او و واكنش شديد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ديگر مسلمانان مدينه است. (1) آيه، جمع بندى نظر نهايى اسلام از تحليل واقعه محسوب مى شود:

آيه، ارتكاب به هر نوع قتلى را در ماه هاى حرام، گناه شمرده است؛ ولى بت پرستان كينه توز قريش را مخاطب قرار مى دهد كه كارهايى كه شما نسبت به مردمى كه مسلمان شده اند، روا مى داريد، گناه و خطاى بزرگى است. بازداشتن مردم از راه خدا، مانع شدن آنها از انجام مراسم مذهبىِ خاصّ خودشان، شكنجه دادن افراد به خاطر عقيده و ايمانشان، زندانى كردن افراد به خاطر انديشه هايشان، بى حرمتى به مسجدالحرام و بالاخره فتنه انگيزى ميان مردم، كمتر از خطاى قتل نيست. و بايد دانست كه «مشركان پيوسته با شما در كارزار هستند؛ تا اگر بتوانند شما را از ايمان و اعتقادتان به خداوند يكتا بازگردانند».

اين آيه منشأ تحوّل بزرگ فكرى ميان مردم جزيرةالعرب گرديد:

اسلام، «قتل» را گناه مى داند؛ ولى اين خطا، از كينه توزى و فتنه انگيزى بنى آدم برمى خيزد. اگر اين صفات ناپسند از بين نرود، انسان حرمتى نخواهد داشت و ديگر نمى توان از ناپسندبودن كُشت و كشتار دم زد. آنچه مبناى اين اصالت و احترام به حقوق انسان است، داشتن ايمان به اين حقيقت است كه منشأ شر، شرك و خودخواهى و منشأ خير، ايمان به وحدانيّت و بقاى نفس انسانى است.

قراردادهاى اجتماعى عصر جاهلى، مبتنى بر منافع دنيوى قبايل بوده است؛ ولى آيين منِ پيامبر، «خدا» را مبناى حق مى داند و اخلاق، بر تزكيه نفس و تهذيب روح و اعتلاء انديشه استوار است.

شما از حرمت ماه حرام سخن مى گوييد و من از حرمت حقوق انسان. چگونه ممكن است مردمى كه به آزار ديگر مردمان مى پردازند و همه چيز را در چهارچوب


1- واحدى، «اسباب النّزول» صص 38- 35؛ طبرسى، «المجمع البيان»، ج 1، ص 312؛ سيوطى، «الدّر المنثور»، ج 1، ص 252؛ فيض، «الصّافى فى التّفسير»، چاپ سنگى، رحلى 1334، ص 64، الجزء الثّانى؛ ابوالفداء، ابن كثير، «تفسير القرآن العظيم»، جزء الأوّل، ص 252، افست، دارالفكر، بيروت.

ص: 51

مصالح بازرگانى و پرستش تاجرانه بت ها مى بينند، از گناه قتل و حوادثى كه دامنگير آنها شده، سخن به ميان آورند و به آنچه كه هزاران بار بدتر بوده و دامنگير ديگران كرده اند، بى اعتنا باشند؟

پس بدانيد كه هم مسلمانانى كه به مُجوّز دست به قتال زده اند، خطا بوده است و هم كارهاى شما!

راه قرآن، راه سومى بود كه ميان سُنن جاهلى و رهروانِ ضدّ سنن جاهلى ترسيم شد و خطوط تعليمات اسلام را بر مسلمانان عرضه داشت. چشم ها را فراخى ديگر بخشيد و انديشه ها را به سوى اصولى كه ضامن تفاهم هاى اجتماعى و محبّت ها و الفت هاست، جهتى متعالى داد.

اينجا بود كه قريش كه فكر مى كرد بر اساس شاخص هاى جاهلى، قتل عمروبن حضرمى، سايه بر شخصيّت پيامبر صلى الله عليه و آله انداخته است، مشاهده كرد كه پرده از دلسوزى هاى مصلحت جويانه به كنارى رفته و گناه و خطاى متعصّبان بر ملا شده است.

حقير گمان مى كند: چون تحقيق در تطوّر اين وادى از نظر عارفان دين و مفسّران آيات و محقّقان تاريخ تحوّل فقه، در حيطه وظيفه اسلام شناسان است، بايد به همين مقدار كه گفته شد، بسنده شود. تنها به ياد آوريم كه در طول حيات اجتماعى و سياسى مسلمانان از شمال آفريقا تا آسياى دور، خصوصاً در تاريخِ مدينه، بسيارى سعى كردند تا در اين آيه مهم و صريح در حرمتِ قتال و فتنه گرى و ... شرط و فرض هايى را طرح كرده، حتميّت آن را زيركانه از اصالت بيندازند تا براى منازعات و كشمكش هاى دنيايى خود توجيهى بيابند و آيه را از صلابت و صراحتى كه به اعتبار نص بودنش دارد، منسوخ كنند؛ يا با مسخ سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و وقايع جنبى و تاريخى، آيه را به وادى اگرها و شايدها و ممكن ها كشانيده، بزرگترين «اصل تحوّل فكرى بت پرستان» را به وابستگى كوركورانه سنن و مسلمانان را از تدبّر مجدّانه و تأمّل متحوّل در مفهوم «حرام»- كه طيف گسترده و وسيع آن، شامل همه اعمال و رفتارهاى آدمى است- باز دارندو باعث شوند كه به جايى رسيم كه هيچ اصلى را معتبر نيابيم؛ مگر به ضرورتى يا شرايطى!

صراحت عطاء در اين كه اين آيه «محكم» است و منسوخ نيست و هرگز پسنديده

ص: 52

نيست كه در ماه هاى حرام قتال صورت گيرد و «يحلف على ذلك لأنّ الآيات الّتي وردت بعدها عامة في الأزمنة، و هذا خاص، و العام لا ينسخ الخاص باتفاق ...». (1) بوى مدينه آن دوران را به مشام ما مى رساند. به زعم حقير، اين استشمام، ابن عربى را در «احكام القرآن» به نظر عطا متمايل كرده و از هدف پيامبر صلى الله عليه و آله، كه در ماه هاى حرام يا غيرحرام آنگونه كارها ناشايست است، پرهيزكارانه برخورد كرده كه:

«فإذا فعلتم ذلك كلّه في الشهر الحرام تعين قتالكم فيه». (2) قتل «عمروبن حضرمى» كبريتى بود كه به انبار آن همه تعصّباتِ سرخورده زده شد و قريشيان كه در دل، نگران حال بازرگانى راه شمال بودند و اساساً نمى توانستند با مسلمانان زندگى كنند، مترصّد زمانى شدند كه بتوانند با حمله به مدينه، بساط آيين و تعليمات يكتاپرستى پيامبر صلى الله عليه و آله را برچينند و خود را از دغدغه آن برهانند. بدين لحاظ فشارهاى تبليغى خود را چنان گسترش دادند كه محيط حجاز و زندگى صدها قبيله و طايفه كه در اين مسير قرار داشتند، در معرض مخاطره قرار گرفت و موجب تشنّج روزافزون محيطهاى اجتماعى مردم تحت دو نظامِ «قشريّت بت» و «تعقّل خلق و خالق» گرديد.

محمّد صلى الله عليه و آله ديگر يك شخص نبود كه با او دشمنى يا دوستى كنند. او به صورت يك جريان و يك نظام جديد در جزيرةالعرب، نمى توانست بقاياى پوسيده جاهليّت را گردن نهد. مسلمانانِ حول او نيز تك تك مدّنظر قرار نمى گرفتند. آنها جزيى از همان دينى بودند كه در برابر همه اديان جزيرةالعرب قرار گرفته بودند.


1- «بدان سوگند ياد مى كند؛ زيرا آياتى كه پس از آن آيه حرمت جنگ در ماه حرام وارد شده، از لحاظزمانى «عامّ» هستند و اين آيه «خاص» است؛ و بنابر اجماع مفسران، آيات عام، حكم آيه خاص را منسوخ نمى كند.
2- «اگر آن كارها را در ماه حرام انجام دهيد، نبرد با شما جايز مى گردد». «احكام القرآن»، قسم الأوّل، صص 147- 146، قاهره البابى الحلبى، تصحيح على محمّد البجارى. نيز نك: قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن»، ج 3، ص 44؛ ابوالفتوح، «تفسير القرآن» ج 2، ص 38، چاپ دوم، تهران، تصحيح مهدى الهى قمشه اى، علمى، 1323؛ فاضل جواد، «مسالك الافهام»، جزء 1، ص 320، تصحيح: محمّدباقر شريف زاده، چاپخانه مرتضويّه، تهران.

ص: 53

آنها در اين حوزه از تحوّل تاريخى، نه از امنيّت جانى برخوردار بودند و نه از فقرِ رو به تزايد مفرى داشتند. آنها چشم به مبدأيى دوخته بودند كه با آنها سخن از رستگارى مى گفت و قلبشان را به حصول حقيقت و اشراق عالم معنى، اطمينان مى بخشيد.

3/ ب: كاروان ابوسفيان؛ بهانه جويى قريش

تمامى تاريخ نويسان از كاروان تجارتى قريش يادها كرده و وجود آن را يكى از موجباب وقوع حادثه بدر دانسته اند. اما جاى تأسّف است كه عموم مورّخان مسلمان و اسلام شناسانِ بى شمار، در طىّ قرن ها و نسل ها، بى تأمّل كاروانِ مزبور را در معرض هجوم مسلمانان قلمداد كرده اند تا خروج قريشيان را از مكّه به بدر، «دفاع قريش از كاروان» بخوانند. در حالى كه اگر بر كلمات عنوان اين فصل يعنى: «بهانه جويى قريش» دقّت كنيد و به ظرافتِ نقد تاريخى نظر اندازيد، درمى يابيد كه حقير پس از شك بر صحّت جهات و انگيزه هايى كه سيره نويسان و مورّخان قديم در تنظيم سند به ما القا كرده اند، اسناد تاريخى را دوباره نگرى نموده، با نكته سنجى و ملاحظه زواياى تاريك اسناد مربوط، به نتيجه ديگرى رسيده و آن را بهانه جويى قريش خوانده ام:

ابن سعد و ابن هشام و واقدى و بيهقى تصريح كرده اند:

كاروان تجارتى ابوسفيان از شام به سوى مكّه باز مى گشته كه خبر آن در مدينه منتشر شده است.

كاروان حامل يكى از بزرگترين محموله هاى بازرگانى قريش از شام به مكّه و متعلّق به بازرگانان قريش مكّى بوده است. (1) واقدى در اهمّيّت چنين محموله اى مى گويد:

«و كانت العير ألف بعير، و كانت فيها أموال عظام، و لم يبق بمكة قرشي و لا


1- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 11، چاپ دار صادر، بيروت، ذيل عنوان «غزوة بدر»؛ ابن هشام، به نقل از ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 257؛ واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 19؛ بيهقى، «دلائل النّبوّه»، ج 2، ص 224، ترجمه پارسى.

ص: 54

قرشيّة، له مثقال فصاعداً إلّا بعث به في العير ... إنّ فيها لخمسين ألف دينار و قالوا أقل. و إن كان ليقال إنّ أكثر ما فيها من المال لآل سعيد بن العاص لأبي أحيحة إمّا مال لهم أو مال مع قوم قراض على النصف، وكان عامة العير لهم، و يقال بل كان لبني مخزوم فيها مائتا بعير و خمسة أو أربعة آلاف مثقال ذهبا و كان يقال للحارث بن عامر بن نوفل فيها ألفا مثقال ... كان لبني عبد مناف فيها عشرة آلاف مثقال و كان متجرهم إلى غزة من أرض الشام ...». (1) اگر صحّت كامل آمار مذكور، مسلّم نباشد، محقّقاً ما را به اهمّيّت چنين مال التّجاره اى رهنمون مى سازد و متقاعدمان مى كند كه كاروانى كه با هزار شتر از شام به صوب حجاز در حركت بوده و ابوسفيان- سركرده قريشيان- عهده دار رساندن آن به اهلش بوده، بايد محتوى بارهاى پرارزشى باشد. اين كميّتِ بااهمّيّت ما را وامى دارد كه از مالكان واقعى اين اموال پرسش كنيم تا دانسته شود كه كاروان مزبور متعلّق به چه كسانى از قريش بوده است؟

متأسّفانه مدرك قابل اعتماد و جامعى در پاسخ به اين پرسش به دست نويسنده اين سطور نرسيد؛ ولى از لابلاى اسناد تاريخى مى توان پى برد كه صاحبان اصلى چنين سرمايه هنگفتى، سران يا اشراف قريش بوده اند؛ زيرا به تصريح واقدى، كاروان را سى نفر از رجال قريش همراهى مى كردند كه از ميان آنها نام سران خاندان هاى بزرگ قريش ثبت شده است (2). وقتى طُعَيْمَة بن عَدىّ مردم را براى تحريك به خروج از مكّه دعوت


1- «كاروان قريش هزار شتر داشت و اموال فراوان همراه آن بود و هر زن و مرد قريشى كه در مكه حتى يك مثقال از كالايى داشت، آن را با اين كاروان فرستاده بود ... و گفته اند كه اموال كاروان پنجاه هزار دينار بوده است و عده اى هم كمتر از اين گفته اند. و نيز گفته شده كه بيشتر اموال كاروان به خاندان سعيد بن عاص تعلق داشت و بنى مخزوم نيز دويست شتر و چهار يا پنج هزار مثقال طلا در آن كاروان داشتند و گفته مى شد كه حارث بن عامر بن نوفل هزار مثقال طلا؛ اميّة بن خلف دو هزار مثقال طلا؛ و بنى عبدمناف ده هزار مثقال طلا در آن كاروان داشتند و مقصد كاروان، شهر غزّه در سرزمين شام بود». همان مدرك، صص 27 و 28
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 28

ص: 55

مى كند، از جمله مى گويد:

«يا معشر قريش ... و اللَّه ما أعرف رجلًا و لا امرأة من بني عبد مناف له نشّ فصاعداً إلّا و هو في هذه العير». (1) و يا كسانى مانند حَنْظَلة بن ابى سفيان، عمرو بن ابى سفيان مى گويند:

«ما لنا مال و ما المال إلّا لأبي سفيان».

يا وقتى مى خوانيم كه براى حفظ چنين مالى، اشراف قريش حاضر مى شوند هزينه هجوم به مسلمانان را در مكّه تأمين نمايند و حتّى بعدها هجوم گسترده به مدينه و وقوع حادثه احد از عوايد چنين مالى تأمين مى گردد، نشان دهنده اهميّت كمّى مال التّجاره مذكور وحيطه سرمايه اشراف قريش است. مهم تر آن كه ابوسفيان درنامه اى كه درطول راه براى قريش نوشته، ازجمله به اشراف قريش گفته است: «... تجارت خودرا حفظ كنيد!» (2) و وقتى ابن اسحاق در شرح جدّى گرفتن اين خطر توسّط مالكان اصلى آن مى گويد: «فلم يتخلّف من أشرافها (قريش) أحدٌ إلّا أنّ أبا لهب بن عبد المطّلب ...». (3) و يا به گفته موسى بن عقبه از الزهرى:

«و كان في العير ألف بعير تحمل أموال قريش بأسرها إلّا حويطب بن عبد العزّى ...». (4) همه و همگى از جمله اسناد ضمنى است كه به خوبى مى تواند ما را به قبول منافع


1- «اى گروه قريشيان، به خدا سوگند از بنى عبدمناف، مرد و زنى را نمى شناسم كه هم سنگ نيم اوقيه بيست درهم يا بيشتر متاعى داشته، جز آن كه آن متاع را با اين كاروان روانه كرده است ...»
2- تعبير «... فاجيروا تجارتكم» در طبرى، تاريخ الأمم و الملوك» جزء ثانى، ص 267
3- «هيچ يك از اشراف قريش از اين كاروان باز نمانده بود، جز ابولهب بن عبدالمطلب ...»، نك: «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 261
4- «در آن كاروان هزار شتر بود كه اموال همه قريشيان، به جز حويطب بن عبدالعزّى را با خود حمل مى كردند»، نك: «البداية و النهايه»، ج 3، ص 256، به نقل از ابن كثير.

ص: 56

مشترك اشراف قريش بر چنين كاروان تجارتى متقاعد سازد.

تا اينجا بر چند واقعيّت مسلّم تاريخى مى توان تأكيد و باور آورد:

الف- كاروانى به سرپرستى ابوسفيان از شام عازم مكّه بوده است.

ب- مال التّجاره اين كاروان پرارزش بوده است.

ج- اين مال التّجاره متعلّق به سران و اشراف قريش بوده است.

از اين به بعد با انبوهى از مدارك تاريخى روبرو مى شويم كه از يك سوى، اسلام شناسان را به برداشت هاى متفاوت و مورّخان را به ممكن ها و شايدهاى متعدّد در يك مسير مى اندازد و آن تفسير وقايع تاريخى بدر، بر اساس ذهنيّت حاكم در محدوده شرايط سياسى و اقتصادى هر دوره اى از ادوار تاريخ مسلمانى است؛ در حالى كه به گمان نگارنده، تاريخ هر چه هست، تاريخ است و نه حال. نبايست مقتضيات حال خود را با تاريخ مُستند و يا تاريخ را با شرايط زندگى خود- به هر نحو كه ممكن باشد- مطابقت دهيم؛ كه هر دو، تحميل يكى بر ديگرى است. وقتى از اين تقيّدها و تعبّدهاى عاميانه خارج مى شويم، مسأله، هم در تعريف و هم در تطبيق، شكل ديگرى به خود مى گيرد.

در نتيجه نه مى توانيم تاريخ را به وضعيّت كنونى خود تطبيق دهيم و نه امكان آن را داريم كه خود را همان برهه از واقعيّت تاريخى بدانيم.

حقير با تأكيد بر اين نكته و كوشش در بريدن از شرايط تاريخى همه ادوار گذشته شرق مسلمان، سعى مى كند خود را به مدينه آن ايّام برساند و مدينه باستان را در برابر سه واقعيّت تاريخى يادشده تجسّم كند و بر اساس مآخذ تاريخى، روند واكنش مسلمانان را عموماً و محمّد صلى الله عليه و آله را خصوصاً جويا شود.

تهديد سعد بن معاذ از يك سو و حادثه قتل عمرو بن حضرمى از سوى ديگر، قريش را در برابر مسلمانانى كه حتّى توان ساده ترين امرار معاش را نداشتند، آسيب پذير نشان داد. آن ها ديگر مى دانستند محمّد صلى الله عليه و آله دنيا را نمى خواهد. او كسى است كه خود را به خدايى متعلّق مى داند كه وجود آن حضرت را سرشار از ايمان و حقيقت كرده است.

او به عوالم والا دلبسته بود و تلاش مى كرد: آدميان را از حروفى كه بر صفحات غيب نقش بسته آگاه سازد و توان خواندن آن را بياموزد. از اين روى قريش به بن بست

ص: 57

رسيد و سعى كرد تا تمامى رفتار و كردار مسلمانان را تحت نظر گرفته، شايد با واكنشى سريع، ضربه نهايى را بر اعتقادات آنها وارد سازد.

در عوضْ مسلمانان در اين برهه از تعليم و تربيت دينى، از محمّد صلى الله عليه و آله دو چيز خواستند كه به آن ها اجازه دهد تا حفاظى مدبّرانه در برابر دشمنى هاى قريش به دور خود بكشند و آن سفّاكان بى باك و متعصّبان مال اندوز و شهوتران را به رعايت حقوق مسلّمشان وادار سازند.

نگارنده از صفحات تاريخ آن روزگار اطمينان دارد كه شرايط اجتماعى مسلمانان پس از دو نگرانى قريش از «تجارت خود» و «رعايت سُنن عرب به التزام رعايت حقوق همه آحاد جزيرةالعرب»، دستخوش تحوّلى ژرف شده بود. مسلمانان، به آينده اى رهنمون شدند كه مبانى معنوى و مورد اعتقادشان، تحكيم بخش آن بود.

مسلمانان در مدينه، ديگر مردمى پراكنده و در اقليّت نبودند. آنها خود را در جامعه اى جديد يافته بودند كه به دو چيز نيازمند بود:

اوّل آن كه در ايمان به خدا و انجام تعليمات اخلاقى و انسانى آزاد باشند و مكّى ها متعرّض آن ها نشوند.

دوم آن كه اموالشان را كه سران قريش به غارت برده بودند، باز پس گرفته شود يا لااقل بيش از اين بر آنها ستم روا ندارند. گفتنى است كه مسلمانان، سيزده سال بود كه از ديارشان اخراج شده بودند و با فقر و مسكنت مى زيستند.

نيازمندىِ نخست، حقّ آزادى در عبادت و قبول ديانت بود و دومى، دسترنجى بود كه با زحمت ها و زجرهاى فراوان اندوخته بودند؛ تا از آن طريق، معيشت ناچيز خود را كفايت كنند و اجتماع جديدشان در مدينه مورد تهاجم و غارت قرار نگيرد.

تحقّق اين دو خواسته، خواسته به حقّ همه طوايف عرب را در «حفظ امنيّت راه هاى بازرگانى» تأمين مى كرد و متقابلًا ضمانت اين خواسته، تحقّق آن دو خواسته را تضمين مى نمود.

نتيجه اى كه عرض شد، پيامد منازعاتى بود كه پس از قتل عمرو بن حضرمى حاصل شد. روند اين تحوّلات، زبان به زبان مى گشت و تحليل از پَس تحليل را به دنبال داشت و

ص: 58

مسلمانان را در نهايت به نتيجه نهايى سوق داد.

پيامبر چه مى توانست بكند؟ مسلمانان، حرف حقّى را مى زدند كه زمينه آن را همان اسلام و تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله فراهم ساخته بود.

كعبه و مسجدالحرام، عبادتگاه مسلمانان بود و بايد آنان مى توانستند خدايشان را در نخستين بناى توحيد عبوديّت كنند و اموالشان را كه از سوى دشمن به ناحق گرفته شده بود، بازپس گيرند و ديگر اين ماجرا تكرار نگردد و آنان در اثر آزار و شكنجه دشمن، در بيابان هاى خشك و سوزان حجاز سرگردان نشوند.

اسلام با اين دو خواسته مسلمانان موافق بود و آن را از اصول مسلّم حقوق انسانى مى دانست كه بايد براى افراد بشر تأمين گردد؛ ولى نه با تجاوز، زور، خونريزى و خونخواهى. در تعريف رسالت پيامبران و از نظرگاه قرآن، ممانعت از خوى ستيزه جويى و زورگويى صاحبان قدرت، مهم ترين نقش پيامبران بوده است.

چنين خواستى از جانب مسلمانان، مبتنى بر تعليمات معنوى و تزكيه نفس آنها بود.

آنها ميلى به حبّ دنيا نداشتند و منادى اخلاق انسانى، روح متعالى و ارج نهادن به علم و تعقّل بودند و اين حق را داشتند كه براى احداث پايه هاى معنوى و عدالت اجتماعى، به فرديّت خود اصالتى الهى بخشند.

محمّد صلى الله عليه و آله لحظات حسّاسى را با حضور در يك مثلّث، مى گذارنْد. در يك زاويه مثلّث، «انتظار به حق» و در زاويه ديگر «رعايت حقّ انسان»؛ اگر چه به تباهى و فساد مبتلا شده باشد؛ و دادن مجالى به او براى نجات خود و تربيت و تعالى خويش. و زاويه ديگر «دين» اش بود؛ سيره و خدا.

اين سه، در يك جمع بندى نهايى، يك راه را ارائه داد:

يافتن راهى براى تحقّق صلح بر اساس ترك كينه هاى جاهلى و امكان ظهور حق و عدالت.

ايجاد چنين محيطى، رشد و تعالى بيشتر مسلمانان را فراهم مى كرد. جاهليّت نيز، خود را در محيطى مى ديد كه فرصت تغيير حال و بينش را فراراه خود مى يافت. از اين رو اگر جهاد را «تلاشى صادقانه براى تحقّق صلح و آرامش» معنى كنيم، به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 59

نزديك تر شده ايم و هر چه از آن به عنوان «تهاجم و تصاحب سرزمين ها» ياد كنيم، از معناى اصلى دور شده و به مفاهيم مسخ شده «جهاد» به دو شهر امپراتورى عرب يعنى:

شام و بغداد و بعدها خراسان و رى و اصفهان نزديك شده ايم.

مدينه شناسى مى كوشد تا ما را به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله بكشاند و در آن محيط ساده، جامعه انسانى آن روزگار را تجسّم بخشد.

اگر مهاجران مكّى مى خواستند اموال خودشان را كه به دست چپاولگران قريش افتاده بود، بازْپس گيرند و يا لااقل به ميزان اندكى كه برايشان مقدور بود، جبران مافات كنند، چه بايد بكنند؟

و اگر مى خواستند در كار تعليم و تربيت خود و اولادشان آزاد باشند و از آزار و تهديد برهند، چه مى توانستند بكنند؟ اينها در مدينه بودند و برخوردار از قدرت معنوى، و آنها در مكّه بودند و بهره مند از قدرت مادّى!

لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ. (1) براى نگارنده در ابتدا اين سؤال وجود داشت كه وقتى مسلمانان با تعابيرى چون:

... هاجَرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ و يا: جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ، بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ ستوده شده اند، و در مرتبت مقام معنوى آن ها عبارت: أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ آمده، چرا بايد به بازپس گرفتن اموالشان از قريش مصمّم شوند؟

بعد پى بردم كه مسأله، صِرفاً دستيابى به مال نبوده است. آنها بنا به خصيصه ايمان نمى توانستند بزرگان قومى را تحمّل كنند كه در بت پرستى متعصّبند و اموال مردم را به زور تصاحب مى كنند؛ كثيف ترين نظام برده دارى را حفاظت كرده، سدكنندگان راه خدا هستند.

جناح مقابل نيز بنا به خصيصه بت پرستى و اشرافيّت قومى، نمى توانستند قوم ضعيفى را در مجاور خود تحمّل كنند كه با همه جلوه هاى شهوترانى، مال اندوزى و بت و


1- «اموال مردمان را به ناحق مى خورند و از راه خداوند بازمى دارند». توبه: 34

ص: 60

خودخواهى مخالف باشند.

بنابر اين مسأله را نبايست در تصاحب چند درهم و متاع نگريست؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله دنيا را متاع غرور مى دانست و براى اموالى كه پيروانش در راه خدا از دست داده بودند، دل نمى سوزاند. آنها وجودشان را در درياى خدا و براى او رها كرده بودند و آمال آنها دلدادگى هاى عادى نبود؛ لذا برايشان عادى و قابل تحمّل بود كه در جزيرةالعرب متحمّل زمامداران ظالم باشند و عاقبت زير سم آنها قتل عام شده؛ يا به اسارت و بردگى برده شوند و ديارشان را در ميان خون و آتش ببينند. اين همان جهادى بود كه در راه خدا متحمّل مى شدند.

مسلمانان براى تحقّق محيطى تهى از چپاول و زور، در مقابل سفّاكان بت پرست، حقّ خود را مطالبه مى كردند و در اين راه، از بذل جان و مال دريغ نمى ورزيدند. آيا كار آنان، مغاير با حقّ دفاعى بود كه خداوند آن را به انسان عطا كرده است؟ از سوى ديگر اگر در مسير دفاع، به كمترين تجاوزى روى مى آوردند، آيا اين گناه، مغاير آيينشان و نيز وظيفه ايشان نبود كه انسان مى بايست در تلاش صادقانه براى احياء حيات معنوى هم نوعانش باشد و همه را به صلح و آرامش و محبّت دعوت كند؟

گمان نگارنده اين است كه هم راه يكى است و هم نتيجه؛ و اين تاريخ است كه نشان مى دهد، يا به عقيده حقير اثبات مى كند كه مردان بزرگ معنوى تاريخ بشر، اگر چشم داشتى به چند تكّه مال دنيا داشتند، نمى توانستند موجِد بزرگترين تحوّل اخلاقى و معنوى در تاريخ تمدّن علمى و فرهنگ معنوى بشرى شوند.

ما امروزه نمى توانيم پيشنهادى براى آن برهه از تاريخ اظهار داريم؛ ولى مى توانيم رويدادهاى آن دوره را مورد تحليل قرار دهيم كه آيا با اصولى كه ما مطرح كرده ايم مطابقت مى كند و هماهنگى دارد يا نه؟ بايد تأمّل كرد و به تاريخ مدينه بازگشت.

كاروان هاى تجارتى كه به سوى شام و يمن در تردّد بود، تأمين كننده مايحتاج عمومى مردم، اشراف و زائرانى بود كه براى پرستش بُت ها به آن سوى مى شتافتند.

عموماً اين كاروان ها از آنِ مردم عادى بود و بعضى از آنها با جلال و شكوه بيشترى، اموال تجارتى سران قريش را جابجا مى كرد. اين نوع كاروان كه تمامى بارَش از

ص: 61

قدرتمندى سران، رباخوارى و تحكّم و تهاجم به مردم ضعيف و ستمديده مسلمان و غيرمسلمان به دست آمده بود، مدّ نظر همه ستمديدگان جزيرةالعرب بود. امّا ترس و رعب، حافظ آن و نگهبان امنيّت راه هاى چنين مال التّجاره هايى به شمار مى آمد. طبيعى است كه اينگونه مال هاى تجارتى، به رغم مراقبت شديد و سرپرستى مستقيمِ تنى از سران قريش، مورد شناسايى مسلمانان قرار گيرد. آنها در اين شناسايى، پى بردند كه اگر حقّى باشد، در اين كاروان هاست و نه محموله هاى ناچيزى كه از آنِ مردم بت پرست، يهوديان و نصاراى شام، يمامه، يمن و يا طائف و مكّه است. لذا هيچگونه تلاشى براى شناخت آنها صورت نگرفته است. مسلمانان، معتقد بودند كه تنها كاروان سران قريش- آنهايى كه دستشان به خون هزاران نفر آلوده بود- بايد با تلاش حق طلبانه مسلمانان، جبرانِ گرسنگى، فقر و مسكنت ستمديدگان را بنمايد. بايد كلام نهايى را گفت:

آيا قانون ستمگرانه سران جاهليّت، ميزان و محك رفتار مردم جزيرةالعرب است؛ يا قانون اخلاقى و معنوى محمّد صلى الله عليه و آله؟ اگر تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله را ملاك قرار دهيم، كاروان تجارى سران قريش، ظالمانه و ستمگرانه گرد آمده است و بايد مصادره شود وستمديدگان به دسترنج غارت شده خود نايل آيند. و اگر قانون ابوجهل و هيئت حاكمه اشرافيّت قريش ميزان و محك باشد، بايد ستمديدگان، خاموش باشند و استثمار شوند و ادّعاى حق در برابر متموّلان قريش و آزادى انديشه و ايمان، «خلاف قانون»- و در نتيجه تجاوز به حقّ ديگران- تلقّى شود و سرپيچى از افسانه ها و خرافات جاهلى، كارى خطا قلمداد گردد.

اين دو قانون هر يك در قسمتى از جزيرةالعرب، حاكم و نافذ بود: يكى در مكّه و طائف و ديگرى در مدينه. سؤال اينجاست كه كدام يك بايد ملاك نظم اجتماعى قرار گيرد؟

پاسخ، انتخابى است كه هر محقّق، يا انسانى در تشخيص آن اختيار كامل دارد.

آنهايى كه دعوى بازْپس گيرى حقوق ستمديدگان را غارت و چپاول مى نامند، دل به قانون جاهليّت عرب و بت پرستان شهوتران قريش مى سوزانند؛ و آنها كه مى خواهند حقوق انسان را در تطوّر تاريخىِ يكى از جاهلانه ترين و بى رحمانه ترين نظام هاى حاكم

ص: 62

بر عقب افتاده ترين جوامع آن روزگار- يعنى اعراب باديه نشين- جستجو كنند، تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله را ميزان و محك خوبى و زشتى اعمال مردم آن ديار، مى دانند.

واقدى و ابن سعد در كتاب هايشان به ذكر سندى مبادرت مى ورزند كه از ذكر اسناد آن خوددارى مى كنند:

گفته اند: «و بعث رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- طلحة بن عُبَيداللَّه و سعيد بن زيد قبل خروجه من المدينة بعشر ليال يتحسّسان خبر العِير ...». (1) واژه «يتحسّسان» در نسخه هاى خطّى ديگر به صورت «يتجسّسان» و در بعضى نُسخ به صورت «يتحسبان» كتابت شده است. تفاوت در معانى اين واژه ها اندك نيست كه بتوان به سادگى از آن گذشت. سهيلى، بر واژه «تحسّس» صحّه گذارده است؛ زيرا كه «كسب خبر بعينه» معنا مى شود. (2) در حالى كه منظور از «تجسّس» آن است كه در واقعه مزبور، از افراد ديگرى در مورد موضوع كاروان قريش، كسب اطّلاع مى شود.

طبرى، موسى بن عقبه و ابن اسحاق از اين مأموريّت ما را خبرى نداده اند و ابن حجر عسقلانى ذيل شرح حال «طلحة بن عبيداللَّه» بى آن كه به مأموريت تحسّسى يا تجسّسى وى اشارتى كند، تصريح مى كند كه او هنگام وقوع واقعه بدرْ در تجارت شام بوده (3) و ابن عبدالبر از زبير بن بكار مى آورد كه:

«كان طلحة بن عبيداللَّه بالشام في تجارة حيث كانت وقعة بدر». (4) و در مورد مأموريّت، فقط همان قول واقدى را بدون استناد به اسناد آن يادآور


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، ده شب پيش از خروج از مدينه، طلحة بن عبيداللَّه و سعيد بن زيد را فرستادند تا از كاروان قريش خبر بياورند». نك: واقدى، «المغازى» ج 1، ص 20، تحقيق مارسدن جونس، آكسفورد، لندن 1966 م. و: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 11
2- سهيلى، «الرّوض الأنف»، ج 2، ص 61، چاپ قاهره، 1914 م.
3- «الإصابة فى تمييز الصّحابه»، ج 2، ص 220، چاپ مصطفى محمّد، قاهره 1939 م.
4- «طلحة بن عبيداللَّه در زمان جنگ بدر، در شام سرگرم تجارت بود». نك: «الاستيعاب فى اسماء الأصحاب»، ذيل الإصابه، ج 2، ص 211

ص: 63

شده است. واقدى مى گويد:

«فقدم طلحة و سعيد المدينة اليوم الّذي لا قام رسول اللَّه ببدر».

اگر او در واقعه بدر درگير تجارت شام بوده است، چطور در فاصله كمى قبل از آن به مدينه آمده؛ آن هم در مسير راه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى بدر در تُرْبان بين ملل و السّياله و با پيامبر صلى الله عليه و آله هم به سوى بدر نرفته است؛ در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه از قافله ابوسفيان و اين كه از آنجا به صوب آن حركت كرده، مطلّع شده بود؟

بيهقى هم در «دلائل النّبوه» در اشاراتى به قول واقدى رضا نداشته است و ابن قيّم جوزى در «زاد المعاد» تنها به ذكر: «بلغ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خبر العير المقبلة من الشام ...». (1) بسنده كرده و از مأموريّت طلحه حرفى به ميان نياورده است (2) و ابن كثير در «السيرة النّبويه» به گفته واقدى استناد كرده است. (3) همچنين حلبى در «السيرة النّبويه» تنها گفته است: «فلمّا سمع ...».

و مسأله تحسّس طلحه را بى آن كه سند آن را بيان كند، با ابهام اشاره كرده است. (4) اين اسناد براى قبول اين كه طلحه در طول ماه هاى مزبور، به تجارت شام رفته بوده است، كافى به نظر مى رسد؛ ولى اين كه مستقيماً از طرف پيامبر براى كسب خبر از كاروان قريش، عازم آن مناطق شده باشد، قانع كننده نيست. ابن اثير نيز در كتابش به اين بن بست رسيده، كه گفته است: «كان في الشام تاجراً ...». (5) و ابراز عقيده مى كند كه از آنجا كه طلحه، سهم خود را از غنايم بدر طلب كرده، پس: «أرسله رسول اللَّه إلى طريق الشام يتجسّسان الأخبار». ابن اثير با نتيجه گيرى شخصى خود، اين قول را «اصحِّ» اقوال دانسته است كه دقيقاً همان ابهام در خصوص اين


1- «خبر كاروانى كه از شام مى آمد، به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رسيد.»
2- نك: زادالمعاد، ج 2، ص 85، چاپ دارالفكر، 1973
3- السيرة النّبويه، ج 2، ص 381، چاپ دارالمعرفه، 1976 م
4- همان، ج 2، صفحات 375 و 381، چاپ دارالمعرفه، چاپ 1975 م.
5- «اسد الغابه»، ج 3، ص 86، چاپ الشعب.

ص: 64

مدرك نيز وجود دارد.

آنچه گفته شد، مؤيّد آن است كه مسئله جاسوسى در كار نبوده و مأموريّت خاصّى در اين خصوص به طلحه داده نشده بود؛ يا لااقل بايد اين مورد را از همان موارد نامطمئن و مشكوك تاريخى به شمار آورد. و ذى سهم شدن طلحه در غنايم بدر، اولًا مبهم و به گفته جلال سيوطى در «الخصائص الصغرى»:

«وضرب لعثمان رضى اللَّه عنه يوم بدر بسهم ولم يضرب لأحد غاب غيره». (1) و ثانياً نمى توان به فرض آن هم به چنين مسؤوليّت يا مأموريّتى باور آورد. تنها مى توان مطمئن شد كه بر اساس منابع تاريخ و سيره، پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام اقامت در مدينه، از مسير كاروان ابوسفيان- كه طبعاً خبر آن به علّت اهمّيّت خاصّ آن و عبور از ميان قبايل هم پيمان انصار مدينه شيوع يافته- مطّلع شده و تصميم گرفته اند تا با عده اى از مسلمانان به سوى آن حركت كنند.

مسئله مهم اين است كه بررسى كنيم: چرا و به چه انگيزه اى پيامبر صلى الله عليه و آله قصد كاروان ابوسفيان را نموده است؟ نكته حسّاس و به عقيده نگارنده: نقطه عطف تاريخ اسلام در همين انگيزه و هدف نهفته است.

با توجّه به تحليل موقعيّت مسلمانان پس از هجرت و زمينه هاى اختلاف با مكّى هاى قريشى نَسب و دو واقعه تهديد «سعد بن معاذ» و قتل «عمرو بن حضرمى» بايد با نهايت امانت و دقّت در اسناد تاريخى مربوط به واقعه بدر بنگريم و به شناخت هدف و انگيزه خروج پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى يك كاروان تجارتى نائل آييم؛ تا معلوم گردد آيا آنچه در صفحات گذشته به عنوان تحليل «موجبات واقعه بدر» آورديم، با اسناد تاريخى ديگر منطبق و موجب يقين مى شود، يا ضعف و شك را به همراه دارد؟ اينك مدارك قديمى را بازنگرى مى كنيم: واقدى بى آن كه راويان سند را ذكر كند، مى گويد:

وقتى پيامبر خبر ورود كاروان ابوسفيان را به سرزمين حجاز شنيد، گفتند:


1- «براى عثمان كه غايب بود، از غنايم سهمى درنظر گرفته شد و جز او، براى هيچ يك از غايبان سهميه اى مقرر نشد». نك: «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 439

ص: 65

پيامبر مسلمانان را مورد خطاب قرار داد:

«هذه عِير قُرَيش فيها أموالهم، لعلّ اللَّه يُغنّمكموها». (1) ولى ابن اسحاق از محمد مسلم به نقل از عاصم بن عمر بن قتاده و او از عبداللَّه بن ابى بكر به روايت از يزيد بن رومان و او از عروة بن زبير به نقل از ابن عبّاس، گفته مذكور را به اختلاف در لفظ چنين ثبت كرده است:

«هذه عير قريش فيها أموالهم، فاخرجوا إليها لعلّ اللَّه يُنْفِلكموها». (2) در جمله دوم، كلمه «ينفلكموها» (مشتق از نَفَل) با اضافه «فاخرجوا» و در جمله نخست، كلمه «يغنّمكموها» (برگرفته از غَنِمَ) كه در معنا تفاوت هاى ظريفى با هم دارند، آمده است. اين، موضوع مهمى نيست. مهم پژوهش در اصالت و سنديّت چنين گفته اى است. ابن سعد چون كاتب واقدى بوده، در «الطّبقات الكبرى» حديث را به همان لفظ استاد خود آورده است و ابن كثير در «السيرة النّبويه» (3) و محمّد بن جرير طبرى در «تاريخ الرّسل والملوك» (4) و «البداية و النّهايه» (5)، به حديث ابن اسحاق از ابن عبّاس روى آورده اند؛ ولى هيچ يك از آنها به مأخذ ديگرى كه اين حديث را به لفظ ديگر آورده باشد و يا به اختلاف دسترسى داشته باشند، نياورده اند. اين موضوع، ترديدهايى را در جريان پژوهش آن در ذهن نگارنده پديدار ساخت؛ لذا مصمّم شدم آن را در ميان منابع مستقيم حديث جستجو و دنبال كنم:

با مراجعه به «المعجم المفهرس لألفاظ الحديث النّبوى» (6) متوجّه شدم كه اصلًا


1- «اين كاروان قريش است و اموال آنان در آن است، چه بسا خداوند آن را به غنيمت شما درآورد». نك: واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 20، متن عربى، همان چاپ.
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 258
3- ج 2، ص 381
4- ج 3، ص 950، ترجمه پارسى.
5- ج 3، ص 256، چاپ مطبعة السّعاده، قاهره 1932 م.
6- ج 4، صص 447، 448، چاپ ليدن، بريل، 1955 م.

ص: 66

چنين حديثى در مجموعه هاى حديث وجود ندارد و آنچه نوشته شده است، به گونه ديگرى است:

بخارى در «كتاب المغازى» از «صحيح» و با توجّه و مراجعه به «فتح البارى، شرح صحيح البخارى» (1) و ذيل شرح واقعه بدر، به گفته كعب بن مالك رضى الله عنه اشارت كرده كه او در شرح همين مقطع مهمّ تاريخى گفته است:

«... إنّما خَرَجَ رسول اللَّه يُريد عير قريش ...».

اين روايت از يحيى بن بكير، به نقل از اللّيث و او از عقيل به روايت از ابن شهاب و او از عبدالرّحمن بن عبداللَّه بن كعب به نقل از عبداللَّه بن كعب روايت شده است. ابن حجر عسقلانى ذيل آن روايت را از طريق على بن طلحه از ابن عبّاس چنين ثبت كرده است:

«أقبلت عير لأهل مكة من الشام، فخرج النبيّ يريدها ...». (2) احمد بن حنبل مسند حديث را عبداللَّه بن كعب بن مالك دانسته و لفظ او را همان:

«يريد عير قريش» ثبت كرده است (3) . موسى بن عقبه در «مغازى» خود به نقل از بيهقى (4) فقط به نقل اين كه «حضرت به قصد ايشان (كاروان) از مدينه بيرون شد» بسنده كرده و از جمله اى كه ابن اسحاق يا واقدى آورده اند، يادى نمى كند؛ در حالى كه مغازى او نزد محدّثان بزرگ تاريخ اسلام، درست ترين كتاب مغازى شناخته شده است.

با توجّه به اين مدارك، آنچه مى توان به آن از نظر تاريخى اطمينان آورد، همان كلمه «يريد» و «يريدها» يا دسترسى به كاروان ابوسفيان بوده است و نمى توان با يك گفته و يا به استناد كلمه قالوا آن هم در كتابى كه دويست سال پس از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله تأليف شده است، موضوعى چنين بااهميّت را مورد قبول قرار داد.


1- ج 7، ص 285، حديث 3951
2- «كاروان اهل مكه از شام رسيد و پيامبر صلى الله عليه و آله به قصد آن از مدينه خارج شد.»
3- «مسند»، ج 3، ص 457
4- نك: «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 270

ص: 67

اين خواستن و يا تلاش مسلمانان در اجراى طرح انصار مدينه و در رأس آنها «سعد بن معاذ» به چه انگيزه و هدفى بوده است؟ آيا براى مال دنيا و يا تهديد قريش و يا كوشش براى انعقاد پيمانى بوده است كه حقوقِ ازدست رفته مهاجران را تأمين كند و انجام مراسم دينى را در مكّه براى مسلمانان تضمين نمايد؟ همه اين ها براى وادار كردن قريش و اشراف اين طايفه، به دست برداشتن از تهديد و ارعاب و دشمنى كينه توزانه صورت مى گرفته است.

به عقيده نگارنده و در يك جمع بندى از اسناد مذكور و با سيرى اجمالى در سيرت پيامبر صلى الله عليه و آله، در همان كمتر از دو سال نخست هجرت، پيامبر، قريش را به ترك مخاصمه بر مبناى تعليمات دين اسلام دعوت مى كرده است. و نيز آنهايى را كه به اين دين گرويده بودند و سال ها دربه درِ بيابان ها و شهرها و حتّى فرار به آن سوى دريا يعنى حبشه شده بودند، به تعاليم راستين دين مبين اسلام دعوت مى كرده است. به گمان حقير، دسترسى به كاروان پراهميّت قريش، مى توانست اشراف اين طايفه را كه شرافتشان تنها در گرو منافع مادّيشان بود، وادار به قبول دعوت پيامبر نمايد.

آنها ديگر راه خود را در برابر دعاوى پيامبر صلى الله عليه و آله پيدا كرده بودند و آن خشونت، حمله و قتل و غارت بى رحمانه طوايفى كه به جرم پناه دادن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مورد خشم مكّى ها قرار داشتند، مى بايست جاى خود را به تسليم قريش و مكّيان در برابر رسول خدا بدهد.

به عبارت ديگر دسترسى به كاروان اشراف قريش، ممكن بود زمامداران آن قوم را وادارد تا دست از مسلمانان بردارند و صلح ميان همه طوايف حجاز برقرار گردد. چطور ممكن است بپذيريم پيامبر صلى الله عليه و آله در مال كاروان قريش طمع كرده بود؛ در حالى كه بنياد تعليماتش: ايمان به خدا و ترك دنيا براى تقوى بود.

بگذاريد شواهدى در همان ايام از تاريخ مدينه يادآور شويم:

حوادث دو سال نخست هجرى به خوبى در يك نگاه مى تواند اين مدّعا را اثبات كند كه محمّد صلى الله عليه و آله در تلاش براى مصالحه و انعقاد پيمان هم زيستى مسالمت آميز با طوايف يهودى و قبايل مجاور مدينه بوده است و او در اين كوشش، نه مال آنها را در نظر داشت و نه موقعيّت سياسى و تدافعى آنها را. مگر در سفر سال دوم هجرت كه به ابواء

ص: 68

رفت و مورّخان به غلط آن را جنگ يا غزوه ابواء خوانده اند، رفتار او به صلح و آشتى منتهى نشد و مخشي بن عمرو رياست قبيله با پيامبر صلحنامه اى را براى يك زندگى دور از كينه توزى هاى قبيله اى امضا نكرد؟

آيا در واقعه بواط و ذوالعشيره، پيامبر با «بنو مُدلج» و هم پيمانان ايشان از قبيله «بنوضمره» مصالحه ننمود. آيا در اين سه واقعه يعنى ابواء، بواط و ذوالعشيره، يك قطره خون از انسانى به زمين ريخت؟

آيا قبل از اين حوادث، در مأموريّت جداگانه، حمزة بن عبدالمطلب هم راه با سى سوار به سرزمين جهينه نرفت و با وساطت مجدي بن عمرو جُهَنى از وقوع هر حادثه اى با ابوجهل بن هشام جلوگيرى به عمل نيامد؟

و آيا در مأموريت عبداللَّه بن جحش به نخله، محمَّد صلى الله عليه و آله از اشتباه قتل حضرمى متأثّر نشد؟

چگونه مى توان با اين زمينه هاى تاريخى، آن هم بعد از هجرت، قصد پيامبر صلى الله عليه و آله را در حركت به سوى كاروان ابوسفيان، سلطه گرايى و هجوم و غارت تلقّى نمود؟

اگر محمّد صلى الله عليه و آله، اموال مشركان را براى مسلمانان حلال مى دانست، چطور به ابو العاص بن الربيع اجازه مى دهد كه به مكّه رود و اموال امانتى مشركان كينه توز را به صحّت و درستى به صاحبانشان بازگرداند و حساب مشركان را تصفيه كند و پس از اداء دَين، به مدينه باز گردد و راه مسلمانى خود را پى گيرد؟ (1) بر اين اساس نگارنده در پژوهش هاى خود به اين نتيجه رسيد كه در صورتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان، به كاروان ابوسفيان دسترسى پيدا مى كردند، مى توان قبول كرد كه اين امر مى توانست موجب صلح بين قريشِ ستمگر، شهوتران و مدّعىِ نظام كهن جاهلى، با مسلمانان بلندانديش، ستمديده و غريب در مدينه گردد. قريش به خاطر منافع خود و مسلمانان به اعتبار ايمان و اعتقاد به حرمت انسان، به انعقاد صلحنامه و يا آشتى مسالمت آميز براى رعايت حقوق پيروان مذاهب يكتاپرستى و بازگرداندن حقوق از


1- كتاب چهارم، ف/ 3، ص 355، جلد اوّل.

ص: 69

دست رفته مهاجران، رضايت مى دادند؛ ولى قريش از يك سو با دوركردن كاروان از دسترسى مسلمانان به آن و از سوى ديگر تدارك يك حمله شتابزده عليه مسلمانان، خواست همه تلاش هاى مسلمانان را دَر هم كوبد و بر افكار منجمد خود قهقهه پيروزى قبيله هاى بت پرست را سر دهد.

نكته در همين است كه قريش، كاروان را بهانه حمله خصمانه خود به مسلمانان كرد؛ در حالى كه مسلمانان مى خواستند با دسترسى به راه بازرگانى قريش، آنها را به رعايت حقّشان و حقوق هر انسانى در آزادى عقيده و ديانت وادار سازند. براى اثبات اين نظرِ تحليلى، از تاريخ و سيره محمّد صلى الله عليه و آله به اسناد تاريخى باز مى گرديم؛ تا ببينيم چگونه مى توان بهانه جويى قريش از كاروان ابوسفيان را مورد اثبات قرار داد.

پ: بازنگرى اسناد تاريخى واقعه بدر

اشاره

اگر خود را از قالب موضوع بندى قدما در بيان سيره محمّد صلى الله عليه و آله برهانيم و فكر كنيم كه مجموعه هاى حديث و سيره چون متوجّه بيان زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده، نتوانسته است جنبه هاى موضوعى طرف مقابل را آن طور كه هست تشخيص دهد و تبيين نمايد، مى توانيم قبول كنيم كه قسمتى از يك سند تاريخى مى تواند در يك نظم تأليفى خاص، مفهوم بيشترى پيدا كند؛ به نحوى كه در شكل تأليفى ديگر، آن جنبه كمتر در نظر آيد.

اين اشكالِ اجتناب ناپذير، ناشى از نحوه جمع بندى اسناد توسّط محقّقان و محدّثان و سيره نويسان بوده است و نه نارسايى سندهاى تاريخى. بنابر اين در بازنگرى، بى آن كه در اصل سند تصرّفى نماييم و يا در اصالت و عدم صحّت آن غير از آنچه قدماى ما به آن رسيده اند، نظرى دهيم، به صِرفِ تغييردادن مكانى كه سند در آن قرار گرفته، به حقايقى دسترسى پيدا مى كنيم كه نظم تأليفى قدما، مانع از آن مى شد كه نظرها به آن حقايق جلب گردد.

با اين همه چون محقّقانِ امروز، مجبورند سندها را از كتاب هاى تأليف شده استخراج نمايند، نمى توانيم كاملًا سند را از زير سايه انگيزه محقّقان قديم برهانيم.

رعايت چنين متدى در بازنگرى اسناد تاريخى، ما را وامى دارد كه در خصوص كلماتى

ص: 70

كه در عناوين موضوعى انتخاب مى كنيم، نهايت تأمّل و دقت را داشته باشيم و آن را به نحوى برگزينيم كه از محتواى اسناد تاريخى در نظم تأليفى ارائه شده، معناى روشن و يا لااقل مفاهيم واضح ترى را به ذهن خوانندگان برساند.

مورّخان قديم، «بدر» را به عنوان «جنگ اسلام» تلقّى كرده اند. بنابر اين طبيعى است كه آن ها تحت تأثير روحيه جنگ جويانه و يا به خاطر شرايطى كه جنگ لازمه ادامه حيات حكومت هاى وقتشان بوده، اسناد تاريخى بدر را چنان نظمى بخشند كه خوانندگان گمان كنند، محمّد صلى الله عليه و آله، لشكرى انبوه جمع آورى كرد و به جنگ قريشيان رفت؛ آن ها را قلع و قمع نمود و اموالشان را به غارت گرفت.

ولى اگر نخواهيم تحت تأثير وضعيّتى خاص قرار گيريم، بايد سؤال هايى در تاريخ مطرح كنيم و كليه اسنادى كه مى تواند جوابگوى چنين سؤال هايى باشد، يك جا جمع آوريم و توجّه داشته باشيم كه در جمع بندى اسناد مذكور، بايد تأثير شخصى و يا شرايط اجتماعى را به حدّاقل ممكن رسانده، دور از پيش فرض ها و يا نتيجه گيرى هاى مؤلّفان قديم و جديد، آن را در يك نظم تأليفى جديد كه ما آن را «بازنگرى اسناد تاريخى واقعه بدر» ناميده ايم، تقديم پژوهندگان كنيم.

اساسى ترين سؤال از تاريخ در بيان يك «واقعه درگيرى» اين است كه بيابيم كدام يك از طرف هاى متخاصم، تلاش جنگ جويانه داشته اند؟ و برعكس كدام طرف براى عدم وقوع درگيرى تلاش كرده؟

وقتى پاسخ به اين سؤال معلوم شد، بايد از روحيّه ستيزه جويى يا انگيزه و طرز فكرى كه طرفين را به تهاجم تحريك كرده است، مطّلع شويم و يا برعكس از افكار و اهدافى كه براى عدم درگيرى وجود داشته، آگاهى يابيم؛ كه آيا اهداف مزبور به لحاظ نفع و مصلحت خود و طوايفِ افراد مزبور بوده است؛ يا اصلاح و آرامش همه جوامع براى تحقّق يك زندگى صالحانه را جستجو مى كردند؟

براى رسيدن به چنين شناختى از واقعه بدر، بايد تمامى منابع مهمّ سيره و تاريخ و مغازى سده هاى نخست هجرى را مورد پژوهش قرار داد. در پژوهش حاضر، كتاب مغازى «محمّد بن عمر واقدى» را به دليل جامعيّت، قدمت و شهرت، به عنوان متن اصلى

ص: 71

انتخاب كرديم و كليّه اسنادى را كه از تلاش هاى جنگ جويانه حكايت مى كند، در منبع مزبور، تفكيك نموديم و مداركى كه از تلاش صلح جويانه نشانى دارد، به جانبى ديگر نهاديم.

اين نحوه طبقه بندى اگر چه ما را از شرح زمان بندى شده واقعه دور مى سازد و ممكن است براى اذهانى كه از استمرار حوادث آگاهى ندارند، ثقيل آيد؛ ولى ما را در رسيدن به كُنه حقيقت مهم ترى كه همانا تعريف واقعى رفتار محمّد صلى الله عليه و آله است، رهنمون مى سازد.

آنچه در اين وادى پژوهشى عايد شد، با امانت و بدون هيچ انگيزه اى تقديم پژوهندگان مدينه شناسى مى كنيم.

1/ پ: اسناد تاريخى تلاش هاى جنگ جويانه

گفتيم كه در تاريخ مسلّم است كه ابوسفيان به سرپرستى كاروان تجارتى قريش، از شام عازم مكّه بود كه مطّلع شد مسير راه در تقاطع بدر زير نفوذ مسلمانان قرار گرفته است و از اين رو ممكن است كاروان سران در معرض خطرى كه خود از چند و چون آن آگاه نبود، قرار گيرد. از اين رو موضوع را به اطّلاع سران قريش رساند و قريشيان پس از تدارك و آمادگى به جانب بدر روان شدند.

حصول تدارك و جمع آورى نيروهاى ماجراجو و بت پرست مكّه و طوايف عرب، نتيجه ترس آن ها از تسلّط مسلمانان بر كاروانى بود كه عمده مال التّجاره آن به سران بت پرستان تعلّق داشت. تا اينجا خروج قريش، جنبه دفاعى داشته است و كليّه اسناد تاريخى مُبيِّن آن است كه قريش در تبليغات خود براى چنين خروجى، از اهميّت كاروان و حفظ امنيّت راه هاى بازرگانى مكّه به شهرهاى ديگر، تأكيد داشته است و همين انگيزه مهم، سران طوايف قريش را در جمع آورى نيرو و تأمين هزينه هجوم تحت عنوان دفاع از كاروان ابوسفيان، موفقيّتى چشمگير داده است.

در اين فرازها هيچ يك از سيره نويسان، مورّخان و به طور كلّى تمامى اسناد تاريخى مربوط به واقعه بدر، اختلافى با هم ندارند.

ص: 72

واقدى در اين خصوص يادآورى مى كند:

سند شماره 1:

«فأقامت قُرَيش ثلاثةً تتجهّز- و يُقال يومين- و أخرجت أسلحتها و اشتروا سلاحاً و أعان قويُّهم ضعيفَهم.

و قام سهيل بن عمرو في رجالٍ من قريش، فقال: يا مَعشر قريش، هذا محمّدُ و الصُّباة معه من شبّانكم و أهل يثرب قد عرضوا لِعيركم وليطيمتكم فمن أراد ظَهراً فهذا ظهر، و من أراد قُوّة فهذه قوّة، و قام زَمْعَة بن الأسود، فقال:

إنّه و اللّات و العُزّى ما نزل بكم أمرٌ أعظم من هذا. إن طمع محمّد و أهل يثرب أن يعرضوا لِعيركم فيها خزائنكم فأوْعِبوا و لا يتخلّف منكم أحدٌ و من كان لا قوّة له فهذه قُوّة واللَّه لئن أصابها محمّد وأصحابه لايروعكم منهم ألا و قد دخلوا عليكم ... قالوا: و كان لا يتخلف أحدٌ من قريش إلّا بعث مكانه بَعثاً ... و أبوجهل يقول: أ يظنّ محمّد أن يُصيب منا ما أصاب بنَخْلَة و أصحابُه؟ سيعلم أ نمنع عِيرَنا أم لا؟» (1) «قريش دو يا سه روز خود را آماده مى ساخت. هم اسلحه خود را بيرون آوردند و هم اسلحه خريدند. اشخاص قوى به ضعيفان كمك كردند. سهيل بن عمرو در جمعى از مردان قريش بپا خاست و گفت:

«اى گروه قريش! اين محمّد و جوانانِ از دين برگشته شما و اهل مدينه اند كه قصد كاروان و كالاهاى شما و قريش را دارند. هر كس مركوب مى خواهد، حاضر است و هر كس يارى مى خواهد، آماده است.» سپس زمعة بن اسود برخاست و گفت:

«سوگند به لات و عزّى كه كارى بزرگتر از اين تاكنون براى شما پيش نيامده است؛ چه محمّد و اهل يثرب به كاروان شما كه همه سرمايه تان در آن است،


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 31، متن عربى، مارسدون جونس، مؤسّسة الأعلمى، بيروت، افست از روى نسخه چاپى دانشگاه آكسفورد، 1966 م، متن فارسى، ج 1، ص 23

ص: 73

طمع بسته اند. بنابر اين بايد همگى به جنگ ايشان برويد و هيچ كس از شما نبايد از اين كار خوددارى كند ...»

گويند از قريشيان هر كس به جنگ نرفت، كسى را به جاى خود فرستاد ...» ابوجهل مى گفت:

«آيا محمّد مى پندارد كه او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند كه در نخله رسيدند؟ به زودى خواهد دانست كه ما كاروان خود را حفظ خواهيم كرد يا نه؟»

نگارنده گمان مى كند تا اين مرحله نمى توان بت پرستان قريش را سرزنش نمود.

آن ها با توجّه به بافت قبايل و شيوع خبرى بى اساس كه در شرايط خاصّ مكه انفجارآميز بود، براى دفاع از اموالشان كه به زعمشان ممكن بود به دست مسلمانان بيفتد، كارى دور از منطق و عرف زمانه خود انجام نداده بودند. ابوسفيان نيز به سهم خود كوشش كرد تا خود و كاروان قريش را به سلامت از بدر عبور داده، دور از مسيرِ تحت نفوذ مسلمانان، به مسير خود ادامه دهد. واقدى مى گويد:

سند شماره 2:

«... و أقبل أبو سفيان بالعير، و خافوا خوفاً شديداً حين دَنَوا من المدينة و استبطؤوا ضَمْضَماً و النفير، فلمّا كانت الليلة التي يصبحون فيها على ماء بدر، جعلت العِيرُ تقبل بوجوهها إلى ماء بدر ...

فأصبح أبوسُفيان تلك الليلة ببدر، قد تقدّم العِيرَ و هو خائف من الرَّصَد.

فقال: يا مَجديّ، هل أَحسستَ أَحداً؟ تعلم و اللَّهِ ما بمكّة قُرَشيّ و لا قُرَشيّة له نَشّ فصاعداً- والنش نصف أوقية وزن عشرين درهماً- إلّا و قد بعث به معنا و لئن كتمتَنا شأن عدوّنا لا يصالحك رجلٌ من قريش ما بل بَحْرٌ صُوفة.

فقال مجديّ: و اللَّه ما رأيت أحداً أنكره، و لا بينك و بين يَثرب من عدوّ، و لو كان بينك و بينها عدوٌّ لم يخْفَ علينا، و ما كنت لأخفيه عليك إلّا إنّي قد رأيت راكبين أتيا إلى هذا المكان- فأشار إلى مُناخ عَديّ و بَسْبَسْ- فأناخا

ص: 74

به، ثمّ استقيا بأسقيتهما، ثمّ انصرفا. فجاء أبُوسُفيان مُناخَمها، فأخذ أبعاراً من أبعار بعيريهما، ففتّها، فإذاً فيها نَوى، فقال: هذه و اللَّه علائف يثرب، هذه واللَّه عيون محمّد و أصحابه، ما أرى القومَ إلّا قريباً، فضرب وجه عِيره فساحل بها و ترك بدراً يساراً و انطلق سريعاً». (1) «ابوسفيان با كاروان پيش مى آمد. چون نزديك مدينه رسيدند، ترس شديدى او را فراگرفت. به نظر آنها خبرْبردنِ ضمضم و بيرون آمدن قريش خيلى دير شده بود. شبى را كه قرار بود فرداى آن روز به كنار آب بدر برسند، ابوسفيان در بدر گذراند؛ ولى چون از كمين مى ترسيد، قبل از كاروان خود را به آنجا رسانده بود. وى به مجدى گفت:

«آيا اينجا كسى را نديده اى؟ تو مى دانى كه همه مردان و زنان قريشى از بيست درهم به بالا، همراه ما فرستاده اند و اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشيده بدارى، تا دنيا دنياست، هيچكس از قريش با تو مصالحه نخواهد كرد.» مجدى گفت:

«به خدا كسى را نديدم كه نشناسمش و در فاصله ميان تو تا مدينه هم دشمنى نيست. اگر در اين ميان دشمنى مى بود، بر ما پوشيده نمى ماند و من آن را از تو پوشيده نمى داشتم. فقط دو سوار ديدم كه به اينجا آمدند (اشاره به خوابگاه بَسبَس و عَدى كرد) و شتران خود را خواباندند و با مشك هاى خود آب برداشتند و رفتند.»

ابوسفيان به آنجا رفت و چند پشكل شتران آنها را شكافت كه در آن هسته خرما بود، گفت:

«به خدا اين علوفه يثرب است و اين ها جاسوسان محمّد و از ياران او بوده اند.

من اين قوم را نزديك مى بينم.» اين بود كه كاروان را به سرعت راند. بدر را سمت راست خود قرار داد و به طرف ساحل دريا رفت.»

بر اين اساس ابوسفيان در دوركردن كاروان از دسترسى احتمالى مسلمانان، موفّق شد و به جاى راه كوتاه ميان كوه ها و صحراهاى حجاز به جانب غرب آن تغيير مسير داد و


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 39، فارسى، ج 1، ص 30

ص: 75

كناره دريا را انتخاب نمود.

چنين اقدامى از هوشمندى و عكس العمل به موقع ابوسفيان و تسلّط او بر راه هاى حجاز حكايتى آشكار دارد. به زعم نگارنده چنين كارى به انگيزه نجات كاروان، نمى تواند با توجّه به ذهنيّت مادّى حاكم بر اذهان قريشيان، مورد انتقاد تاريخى قرار گيرد.

حال برگرديم به اسنادى كه ما را از وضعيّت نيروهاى بت پرستان در طول راه مكه- بدر آگاه مى سازد.

واقدى مى گويد:

سند شماره 3:

«و كان الفُرات بن حَيّان العِجْلي أرسلته قريش حين فَصلت من مكّة إلى أبي سُفيان بن حرب يُخبره بمسيرها و فصولها، و ما قد حشدت. فحالف أبا سفيان، و ذلك أنّ أباسفيان لصق بالبحر، و لزم الفرات بن حيان المحجة ... و أقبلت قريش من مكّة ينزلون كلّ مَنْهَل يُطعمون الطعامَ مَن أتاهم، و ينحرون الجُزوُر ... فمضيا. ثمّ انتهوا إلى الجُحْفة عِشاءً». (1) «... قريش چون از مكّه بيرون آمدند، فرات بن حيان عجلى را پيش ابوسفيان فرستادند تا خبرِ بيرون آمدن و مسير ايشان را به اطّلاع او برساند و بگويد كه چه چيزهايى فراهم ساخته اند. اتفاقاً فرات، به راهى رفت كه غير از راه ابوسفيان بود. ابوسفيان خود را به كنار دريا رسانده بود و فرات از شاهراه معمولى رفته بود ...»

«قريش از مكّه پيش مى آمد و پس از فرود در هر منزل، هر كس را كه پيش ايشان مى آمد، اطعام مى كردند و برايشان شتر مى كشتند ... هم چنان رفتند تا شبانگاه به جحفه رسيدند ...»

از آنجا كه خروج بت پرستان از مكّه، پس از آگاهى از هشدار ابوسفيان بوده، طبيعى است كه ابوسفيان نيز خبر كاروان را كه به خيال او از يك خطر جدّى رهانيده شد و


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، صص 42 و 44 و ترجمه پارسى، ج 1، ص 31

ص: 76

خود و يارانش به سلامت وارد اراضى مكّه شدند، به اطّلاع بت پرستان قريش كه در ميانه راه مكّه- بدر بودند، برساند.

سند شماره 4:

واقدى مى نويسد:

«فلمّا أفلت أبو سفيان بالعير و رأى أن قد أحرزها أرسل إلى قُريش قيسَ ابن إمرى ء القيس- و كان مع أصحاب العير- خرج معهم من مكّة، فأرسله أبو سفيان يأمرهم بالرجوع، و يقول: «قد نجت عِيرُكم وأموالكم فلا تحرزوا أنفسكم أهل يَثرب، فلا حاجة لكم فيما وراءَ ذلك، إنّما خرجتم لتمنعوا عيركم و أموالكم، و قد نجاها اللَّه». (1) «چون ابوسفيان كاروان را دور كرد و مطمئن شد كه آن را از خطر رهانيده است، قيس بن إمرى القيس را كه از مكّه هم راه كاروان بود، پيش قريش فرستاد و به آن ها دستور بازگشت داد و پيام فرستاد كه كاروان شما از خطر جست.

شما هم خود را با اهل يثرب درگير نسازيد؛ زيرا چيز ديگرى غير از محفوظماندنِ كاروانتان نمى خواستيد. شما به منطور حفظ و نگهدارى كاروانتان بيرون آمديد و خداوند كاروان شما را نجات داد.»

قابل درك و منطقى است، وقتى نيرويى براى نجات كاروان از شهر خارج شده اند، بايد مطابق عُرف و آداب معمولشان به شهر بازگردند و خود را درگير معركه اى نسازند؛ چه آن ها به خواستشان رسيده اند. ابوسفيان نيز بر مبناى همين زمينه معمول و روالِ تجربه شده، ضمن دادن خبر سلامتى خود و نجات كاروان، از قريشيانى كه به كمك به او آمده بودند، خواست تا بازگردند.

اكنون اسناد تاريخى واكنش بت پرستان قريش را در قبال چنين درخواستى مورد بررسى قرار مى دهيم.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 43، ترجمه پارسى، ج 1، ص 32

ص: 77

سند شماره 5:

واقدى مى نويسد:

«... و لحق الرسول أباسفيان بالهَدَّة- والهَدَّة على سبعة أميال من عَقَبة عُسْفان على تسعة وثلاثين ميلًا من مكة- فأخبره بمضي قُرَيش، فقال: وَا قوماه! هذا عمل عمرو بن هشام، كره أن يرجع لأنّه قد ترأس على الناس، و بغى ...». (1) قريش با سرسختى از بازگشت خوددارى كردند ... قيس در هدّه- كه در هفت ميلى گردنه عسفان و سى و نه ميلى مكّه است- نزد ابوسفيان برگشت و رفتن قريش را به او خبر داد. ابوسفيان گفت:

«واى بر قوم من. اين كار عمرو بن هشام است. زيرا بر مردم رياست مى كند، دوست نمى دارد كه برگردد و ستم مى كند.»

از اينجا منطق و عصبيت دفاع از كاروان به كنار گذارده مى شود و يكباره سران بت پرست قريش، خوى تهاجمى به خود گرفته، فكر و اراده هجوم به مسلمانان را در ذهن و روح خود پرورش مى دهند و بت پرستان را به آن ترغيب مى كنند.

سند شماره 6:

واقدى در اين خصوص مى نويسد:

«و قال أبو جهل: و اللَّهِ لا نرجع حتّى نرد بدراً ... فنقيم ثلاثاً على بدر و ننحر الجُزُر و نطعم الطعام و نشرب الخمر و تَعْزِف القِيان علينا ... لن تزال العرب تهابُنا أبداً». (2) «ابوجهل گفت: نه به خدا برنمى گرديم تا به بدر برويم. بايد به آنجا برسيم و سه روز بمانيم. شتران را بكُشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و عرب از ما و مسير ما آگاه شوند تا همواره از ما بترسند.»

از اين مرحله تلاش جنگ جويانه بت پرستان قريش آغاز مى گردد و تاريخ نشان


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 43، و نيز: همين كتاب، ترجمه پارسى ج 1، ص 32
2- ج 1، ص 43، و ترجمه پارسى، ج 1، ص 33

ص: 78

مى دهد كه در برابر تصميم ابوجهل مبنى بر هجوم به مردم يثرب و قلع و قمع مسلمانان مهاجر مكّى، مدينه آغازگر وقايع جديدى در مسير چنين راهى مى گردد.

نبايد ناديده گرفت كه مخالفت هايى از جانب بعضى از بزرگان طوايف در برابر جنگ طلبىِ سران قريش و خصوصاً ابوجهل صورت گرفت؛ ولى اين تلاش ها مؤثّر واقع نشد و قريش با يكپارچگى خاصّى، عزم خود را براى هجوم به مسلمانان و دستيابى به آنها در هر جا كه هستند، راسخ نمود.

آنها از اين نقطه به بعد ديگر نه به حفظ كاروانِ خويش كه به اهداف بالاترى مى انديشيدند. آنان حتّى از موقعيّت مسلمانان عازم بدر يا يثرب شناخت نداشتند و درصدد بودند مسلمانان را هر جا كه بتوانند، قلع و قمع كنند و انگيزه هاى درونى خود را در دفاع از نظام بت پرستى و ميل به تفاخر قبيله اى و قيموميّت جزيرةالعرب و سرورى بر اعراب آشكار سازند.

اينجا بود كه مغرورانه راه شمال را كه به بدر و يثرب منتهى مى شد پيش گرفتند و قبايل بين راه را وادار به همكارى با قريش نمودند.

ما در بررسى مدارك تاريخى، ردّ پاى تمام آنچه را كه در فرازهاى فوق آورديم، به خوبى يافتيم. بررسى اين مدارك، محقّقان را متقاعد مى كند كه يك توهّم، سبب مى شود كه قريش- بى آن كه واقعاً در معرض خطر باشد- ابتدا حالت دفاعى و سپس حالت تهاجمى و انتقام به خود گيرد.

سند شماره 7:

«فحدثنى عبدالملك بن جعفر ... قال الأخْنَس بن شريق- و كان اسمه ابيّ و كان حليفاً لبني زُهرَة فقال: يا بني زُهرة! قد نجى اللَّه عِيرَكم و خلّص أموالكم و نجى صاحبكم مَخْرمَة بن نَوْفَل و إنّما خرجتم لتمنعوه و ماله و إنّما محمّد رجل منكم ابن أختكم، فإن يك نبيّاً فأنتم أسعد به و إن يك كاذباً يلي قَتْلَه غيركم خير من أن تلوا قتل ابن أُختكم فارجعوا و اجعلوا جُبْثَها لي فلا حاجة لكم أن تخرجوا في غير مَنفَعَة لا ما يقول هذا الرجل فإنّه مُهلك قومه

ص: 79

سريعٌ في فسادهم ...»

«عبدالملك بن جعفر برايم گفت كه: اخنس بن شريق كه نام اصلى او ابىّ و هم پيمان بنى زهره بود به آنان چنين گفت:

اى بنى زهره! خداوند كاروان شما را نجات داد و اموال شما را خلاص كرد و يار شما مخرمة بن نوفل را رها ساخت. شما براى اين بيرون آمده بوديد كه دشمن را از او و مال او منع كنيد. محمّد مردى از خود شما و خواهرزاده شماست. اگر او پيامبر باشد، شما با انتساب به او نيكبخت خواهيد بود و اگر دروغگو باشد، بهتر است ديگرى عهده دار كشتن او گردد تا اين كه خود، خواهرزاده خويش را بكشيد. برگرديد و ترس آن را هم به گردن من بگذاريد و شما را چه حاجتى كه به كارى بيرون رويد كه سودى ندارد. به آنچه هم كه اين مرد (ابوجهل) مى گويد، نبايد گوش كرد؛ چه او هلاك كننده قوم خويش است و با شتاب آن ها را تباه مى كند!

بنى زهره از أخنس اطاعت كردند؛ از اين رو هيچ يك از افراد اين قبيله در غزوه بدر حضور نداشت.»

چنين طرز فكرى كه منجر به كناره گيرى بنوزهره از حمله به مسلمانان شد، نتيجه اين احساس در آنها بود كه براى پاسدارى از كاروان قريش، تنها بايد حالت دفاعى به خود گيرند. ولى پايدارى بعضى ديگر از سران قريش كه كينه ها، عداوت هاى ديرينه و تعصّبات خود را نسبت به بُت ها زير لفّاف دفاع از كاروان، پنهان كرده بودند، نتوانست بنى زهره را در بازگرداندن تمامى قريش توفيق بخشد. در مجاورت كناره گيرى بنوزهره از جنگ، تلاش مشابهى توسّط بنى عدىّ تحقّق پذيرفت.

واقدى در اين خصوص سند مهمّى را ارائه مى دهد:

سند شماره 8:

«عن أبى بكر بن عمر بن عبد الرّحمن ... قال:

خرجت بنو عُديّ مع النفير حتى كانوا بثنيّة لَفْت، فلما كانوا في السحر عدلوا في الساحل منصرفين إلى مكّة فصادفهم أبوسفيان قال:

ص: 80

يا بني عَديّ، كيف رجعتم لا في العير و لا في النفير؟ قالوا:

أنت أرسلت إلى قريش أن ترجع، فرجع مَن رجع و مضى! فلم يشهدها أحدٌ مِن بني عَديّ. و يقال إنّه لاقاهم بمَرّ الظَّهران، فقال تلك المقالة لهم ... قال محمد بن عمر الواقدى: رجعت زُهرَة من الجُحفة، و أمّا بنو عَديّ فرجعوا من الطريق و يقال من مرَّ الظّهران». (1) «از ابوبكر بن عمر بن عبدالرّحمن ابن عبداللَّه بن عمر بن الخطّاب، برايم روايت كردند كه مى گفت:

بنى عدىّ همراه قريش بيرون آمده بودند و چون به تنگه لِفت رسيدند، سحرگاه، خود را به سوى دريا كشانده و به مكّه بازگشتند. ابوسفيان به آنها برخورد كرد و پرسيد:

«تو كسى را پيش قريش فرستادى كه برگردند. گروهى برگشتند و گروهى رفتند!» به هر حال هيچ كس از بنى عدىّ هم در بدر حضور نداشت. واقدى گويد:

بنى زهره از جحفه و بنى عدى از بين راه- و گفته اند از مر الظهران- برگشتند.»

دو سند 7 و 8 مى تواند ما را متقاعد كند كه قريش چون از توهّم دفاعى به خوى جنگ جويانه و متعصّبانه تغيير جهت داد، در همان لحظات و از جانب هم پيمانانشان مورد انتقاد قرار گرفت و چون نتوانستند آن ها را به انصرافشان از عزم به تجاوز وادار كنند، خود را از چنين معركه اى دور ساختند. طبيعى است كه اگر محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان، قصد حمله، تهاجم و تجاوز داشتند و خروجشان از مدينه براى نبرد و جنگ با قريشيان بود، قريشيان، برنمى گشتند؛ در مرحله نخست براى نجات كاروان و در مرحله دوم براى جلوگيرى از حمله مسلمانان، خود را مهيّا مى كردند؛ ولى بازگشت آنها به خوبى نشان داد كه محمّد صلى الله عليه و آله عازم نبرد با قريش نبوده است.

بازگشت بنوزهره و بنوعدىّ مُبيّن تلاش هاى بى نتيجه بعضى از سران مهاجمان مكّى است كه در برابر آن مقاومت سختى شد و آن را ناموفّق نمود.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 34

ص: 81

فرازهاى تاريخى چنين واكنش هايى مى تواند ما را به تلاش هاى جنگ جويانه اكثريّت سران قريش- كه تعيين كننده خطّ مشى نهايى مهاجمان مكّى بوده است رهنمون سازد.

سند شماره 9:

واقدى مى نويسد:

«قال حكيم بن حِزام: و كنّا في خباء لنا على جَزور نشوي من لحمها ... و لقينى عُتبة بن رَبيعة، فقال: يا أبا خالد! ما أعلم أحداً يسير أعجب من مسيرنا، إنّ عيرنا قد نجت و إنّا جئنا إلى قومٍ في بلادهم بَغياً عليهم لأمْرٍ حُمّ؛ و لا رأي لمن لا يطاع، هذا شؤم ابن الحَنْظَلِيَّة». (1) «حكيم بن حزام گويد: در خيمه خود بوديم و مى خواستيم از گوشت شتر، كباب تهيّه كنيم كه ناگاه خبر را شنيديم و اشتهاى ما كور شد. بعضى به ديدار بعضى ديگر مى رفتند. عتبة بن ربيعه مرا ديد و گفت:

اى ابوخالد! هيچ نمى دانم كسى راهى عجيب تر از راه ما پيموده باشد. كاروان ما نجات يافت و ما به قصد ستم بر گروهى به سرزمين هاى ايشان آمده ايم و اين كارى است دشوار و كسى كه اطاعت نشود نظرى ندارد. اين شومى و نافرخندگى ابوجهل است.»

تأكيد بر اين كه: «ما به قصد ستم به سرزمين هاى ايشان» يعنى مسلمانان آمده ايم، به خوبى مى تواند به عنوان يك سند مهمّ تاريخى در تلاش جنگ جويانه قريش، مورد تأمّل و استناد تاريخى قرار گيرد. به اين اسناد بنگريد:

سند شماره 10:

واقدى مى گويد:

«قال أبو جهل: ما هذا عن أمر عُتبة قد كره قتال محمّد و أصحابه. إنّ هذا


1- واقدى، «مغازى» ج 1، ص 52، ترجمه پارسى، ج 1، ص 39

ص: 82

لهو العجب». (1) «ابوجهل گفت: چرا عتبه چنين مى كند؟ مثل اين كه از جنگ با محمّد و اصحاب او كراهت دارد. اين واقعاً مايه تعجّب است!»

سند شماره 11:

«ثمّ جلس عتبة على جَمَله، فسار في المشركين من قُريش يقول: يا قوم! أطيعوني، و لا تُقاتلوا هذا الرجل و أصحابه، و اعصبوا هذا الأمر برأسي و اجعلوا جُبْنَها بى، فإنّ منهم رجالًا قرابتهم قريبة و لا يزال الرجل منكم ينظر إلى قاتل أبيه و أخيه فيورث ذلك بينكم شحناء و أضغاناً، و لن تخلصوا إلى قتلهم حتى يصيبوا منكم عددهم».

«آنگاه عتبه بر شتر نر خود سوار شد و ميان مشركان قريش راه افتاد و مى گفت: اى قوم! از من اطاعت كنيد و با اين مرد و اصحابش جنگ نكنيد و گناه و ترس آن را به گردن من بياندازيد. گروهى از ايشان، خويشاوندى نزديك با ما دارند و شما همواره با قاتل پدر و يا برادر خود نظر خواهيد كرد و اين مسأله موجب بروز كينه شديد ميان همه خواهد شد. وانگهى شما نمى توانيد آنها را بكشيد؛ مگر اين كه لااقل به تعداد ايشان از شما هم كشته شود.»

سند شماره 12:

«فحسده أبوجهل حين سمع خطبته، و قال ... إنّ عتبة يشير عليكم بهذا لأنّ ابنه مع محمد، و محمد ابن عمه، فهو يكره أن يُقتَل ابنه و ابن عمه. امتلأ، و اللَّه سَحْرَكَ يا عُتبة، و جبنتَ حين التقت حَلْقتا البِطان الآن تُحذّل بيننا و تأمرنا بالرجوع؟ لا و اللَّه، لا نرجع حتى يحكم اللَّه بيننا و بين محمّد». (2) «چون ابوجهل اين خطبه عتبه را شنيد بر او رشك و حسد برد و گفت:

... عتبه كه چنين مى گويد و شما را به اين كار ترغيب مى كند بدين جهت است كه


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 52 و ج 1، ص 39
2- همان.

ص: 83

پسرش همراه محمّد است و محمّد پسرعموى اوست و او خوش نمى دارد كه پسر و پسر عمويش كشته شوند. سپس به عتبه گفت:

از حد خود تجاوز كردى. وانگهى اكنون كه دور حلقه را تنگ مى بينى، ترسيده اى! مى خواهى ما را خوار كنى كه به ما دستور بازگشت مى دهى؟ نه سوگند به خدا برنمى گرديم تا خدا ميان ما و محمّد حكم كند.»

سند شماره 13:

«فرجعت إلى عُتبة فوجدته قد غضب من كلام قريش، فنزل عن جَمَلِه، و قد كان طاف عليهم في عسكرهم يأْمرهم بالكفّ عن القتال فيأْبون». (1) «حكيم بن حزام نقل مى كند:

من به نزد عتبه برگشتم و ديدم كه از گفتار قريش سخت خشمگين است و از شتر نر خود پايين آمده و دور لشكر مى گردد و به آنها دستور مى دهد كه از قتال خوددارى كنيد؛ ولى آنها نمى پذيرفتند. عتبه به ابوجهل گفت:

به زودى خواهى دانست كه كداميك از ما فردا براى عشيره خود شوم تر است.»

اكنون بررسى مى كنيم كه چرا قريش در حمله و هجوم به مسلمانان اين قدر اصرار داشتند؟ بايد انگيزه هاى مهمّى داشته باشند كه ريشه در تعصّبات قومى و دينى آنها داشته است. بايد تلاش جنگ جويانه آنها را از لحاظ هدف و انگيزه مورد بررسى قرار دهيم و سندهاى تاريخى آن را بيابيم.

سند شماره 14:

واقدى در «مغازى» گويد:

«و أقبل أبو جهل على أصحابه، يحضّهم على القتال و قال:

... و ايم اللَّه! لانرجع اليوم حتى نقرِن محمداً و أصحابَه في الجبال، فلا ألفين أحداً منكم قتل منهم أحداً، و لكن خذوهم أخذاً نعرّفهم بالّذي صنعوا،


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 66، و ترجمه پارسى، ج 1، ص 49

ص: 84

لمفارقتهم دينكم و رغبتهم عمّا كان يعبد آباؤهم». (1) «ابوجهل رو به ياران خود كرده آنها را به جنگ تحريض مى كرد و مى گفت:

... به خدا سوگند كه امروز بر نمى گرديم تا محمّد و ياران او را ريسمان پيچ كنيم! نبايد كسى از شما كسى از ايشان را بكشد؛ بلكه حتماً ايشان را اسير بگيريد؛ تا بعداً به آنها بفهمانيم كه چرا از دين شما برگشته و از آيين پدرى خود دورى جسته اند.»

قبل از اين نيز ابوجهل به طور خصوصى به ابولهب كه در خروج از مكّه كراهت داشت، گفته بود:

ضميمه سند شماره 14:

«فجاءَه أبوجهل فقال: أقم يا أباعتبة (ابولهب) فواللَّه ما خرجنا إلّا غضباً لدينك و دين آبائك.» (2) «ابوجهل پيش او (ابولهب) آمد و گفت:

اى اباعتبه برخيز! سوگند به خدا ما فقط براى حفظ دين تو و پدرانت به خشم آمده ايم و به جنگ مى رويم.»

همچنين توجّه كنيد به سند ذيل:

سند شماره 15:

«قال أبو عبداللَّه: فذكرت قول نُبَية بن الحجّاج ... يا معشر قريش! انظروا غداً إن لقينا محمد و أصحابه، فابقوا في أنسابكم هؤلاء، و عليكم بأهل يَثْرب، فإنّا إن نرجع بهم إلى مكّة يُبْصروا من ضلالتهم و ما فارقوا من دين آبائهم». (3) «ابوعبداللَّه گفت: گفته نبيه ... اى گروه قريش! فردا كه با محمّد و اصحاب او برخورد مى كنيم، خويشان و منسوبان خود را رعايت كنيد و أهل مدينه را از


1- واقدى، مغازى، ج 1، ص 71، ج 1، ص 53
2- واقدى، مغازى، ج 1، ص 33 نسخه عربى، ج 1، ص 24
3- واقدى، ج 1، ص 55، ترجمه پارسى، ج 1، ص 41

ص: 85

پاى درآوريد؛ زيرا آنها را به مكّه بر مى گردانيم و از گمراهى خود بينا مى شوند و از آيين پدران خود جدا نخواهند شد.»

سندهاى 14 و 15 انگيزه هجوم و تلاش جنگ جويانه قريش را براى اعاده آيين بت پرستى، واداركردن مسلمانان به ترك تعليمات محمّد صلى الله عليه و آله و دست برداشتن ازيكتاپرستى و بازگرداندن آنها به نظام حاكم مكّه نشان مى دهد. البتّه قريشيان، اين حق را داشته اند كه مردم مكّه و مدينه را به بت پرستى دعوت كنند؛ ولى زور و حمله و هجوم براى تحقّق خواسته هايشان، مورد قبول هيچ انسانى نيست. با اين همه آنان، حتّى در اين خواسته نيز كه بايد آيين پدران خود را به مسلمانان تحميل كنند و آنها را به اسارت اشراف و حاكمان معابد بت درآورند، صادق نبودند. اين خواسته مانند دفاع از كاروان، بهانه جويى آنها براى قلع و قمع مسلمانان بود. از اين رو پس از آن همه تلاش جنگ جويانه و ترغيب مهاجمان به دفاع از آيين جاهلى، يكباره اين شيوه را به كنارى نهادند و فرياد انتقام و خونخواهى عمرو بن حضرمى را سر دادند.

در اين مرحله، اسناد تاريخى را مورد بررسى قرار مى دهيم كه چگونه خونخواهى عمرو بن حضرمى مهمترين و حتّى اساسى ترين انگيزه حمله و تهاجم به مسلمانان گرديد. واقدى مى نويسد:

سند شماره 16:

«... و ذهب أبو جهل إلى عامر بن الحضرمي أخي عمرو بن الحضرمي المقتول بنخلة، فقال له: هذا حليفك- يعني عُتبة- يريد أن يرجع بالناس، و قد رأيت ثأرك بعينك، و تُخذل بين الناس قد تحمل دم أخيك و زعم أنّك قابل الدية ألا تستحي تقبل الدية و قد قدرت على قاتل أخيك قم فانشد خفرتك. فقام عامر بن الحضرمي فاكتشف ثمّ حثا على استه التراب و صرخ وا عمراه يخزي بذاك عتبة لأنّه حليفه من بين قريش فأفسد على الناس الرأي الّذي دعاهم إليه عتبة و حلف عامر لا يرجع حتى يقتل من أصحاب

ص: 86

محمد و قال أبو جهل لعُمَير بن وَهَب حَرِّش بين الناس، فحمل عمير فناوش المسلمين، لأن ينفض الصف فثبت المسلمون على صفهم و لم يزولوا، و تقدّم ابن الحضرمي فشد على القوم، فنشبت الحرب.». (1) «سپس ابوجهل نزد عامر بن حضرمى-/ برادر عمرو-/ كه در نخله كشته شده بود، رفت و گفت:

اين هم پيمان تو- يعنى عتبه- مى خواهد پس از اين كه به خونخواهى خود دست يافته اى، مردم را برگرداند و مايه خوارى ميان مردم گردد. او عهده دار پرداخت خون بهاى برادرت شده است و مى پندارد كه تو خونبها را مى پذيرى! آيا اكنون كه بر كشنده برادرت دست يافته اى، شرم نمى كنى از اين كه خونبها را بپذيرى؟

اكنون برخيز و آن را به يادشان آر و خون خود را طلب كن!

عامر بن حضرمى برخاست و سر خود را برهنه كرد. بر سر خود خاك پاشيد و بانگ برداشت كه: اى واى عَمرو من! و با اين كار عتبه را كه هم پيمان او بود، سرزنش كرد. به اين ترتيب پيشنهادى كه عتبه، مردم را به آن دعوت كرده بود، تباه شد و عامر سوگند خورد تا كسى از اصحاب محمّد را نكشد باز نخواهد گشت. ابوجهل به عُمير بن وهب گفت:

مردم را برانگيز! عمير حمله ور شد و آهنگ مسلمانان كرد؛ تا صف ايشان را در هم بريزد؛ ولى آنان همچنان پايدار بودند و تكان نخوردند. در اين هنگام عامر بن حضرمى پيش آمد و بر مسلمانان حمله برد و آتش جنگ را برافروخت.»

بر اساس اسناد تاريخى شانزده گانه فوق الذّكر و با توجّه به ترتيب موضوعى و تطوّر زمانى، مى توان نتايج ذيل را ارائه داشت:

1- قريش براى دفاع از كاروان تجارتى كه به زعم و توهّم آنها ممكن بود مورد تعرض قرار گيرد، نيروى تهاجمى انبوهى را تدارك ديدند و به سوى يثرب حركت كردند.

2- هنگامى كه ديدند، كاروان اصلًا مورد تعرّض قرار نگرفته و سالم به مكّه بازگشته


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 64 و 65، ترجمه پارسى، ج 1، ص 48

ص: 87

است، كينه هاى واقعى خود را براى ادامه دادن به راه و حمله به يثرب و كشتار مسلمانان بروز دادند و بر خلاف اصرار ابوسفيان، به مكّه باز نگرديدند.

3- در ميان قريشيان كسانى پيدا شدند كه حاضر به ادامه راه و هجوم به مسلمانان نبودند و بت پرستان را از كشتار مسلمانان منع مى كردند؛ ولى موفّق نشدند و در اين حال، يا خود برگشتند و يا تن به جوّ متعصّبانه و تندخويانه قريش داده، بنا به سنن عربى طوايف، در صدد جبران اين احساس حقارت بر آمدند.

4- قريش هدف اصلى خود را وادار كردن مسلمانان به زور و بازگشت به نظام كهن بت پرستى و تن دادن به اطاعت اشراف قريش تعيين كرده بودند.

5- قريش چون در تحريك انگيزه و هدفِ هم كيشان خود در دفاع از دين آبايى و قوميّت جاهلى موفّق نشدند، انگيزه خونخواهى و انتقام از قاتلان عمرو بن حضرمى را مطرح كردند و عصبيّت قومى هم كيشان خود را چنان شعله ور ساختند كه منجر به هجوم و حمله گرديد.

در برابر اين اسناد و نتايج حاصله تاريخى كه تلاش هاى جنگ جويانه مكّى هاى بت پرست را نشان مى دهد، بايد بررسى كرد كه مسلمانان در چه موقعيّتى بودند؟ آيا آنها نيز موضع جنگ جويانه داشتند؛ يا براى صلح و عدم درگيرى تلاش مى كردند؟

پاسخ به اين پرسش هاى مهمّ تاريخى را به همان شيوه و روالى كه در شناساندن موقعيّت هاى قريش بر اساس كتاب مغازى طى كرديم، در مستندات تاريخى واقعه پى مى گيريم:

2/ پ: اسناد تاريخى تلاش هاى صلح جويانه

در قسمت «ب» از اين مقال، يادآور شديم كه خروج محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان از مدينه به جانب بدر، اوّلًا به قصد نبرد نبود و ثانياً نمى دانستند كه به كجا بايد رهسپار شوند.

سند شماره 1:

«گروه زيادى از اصحاب چون با خروج پيامبر موافق نبودند، همراه او بيرون

ص: 88

نرفتند و در اين مورد اختلافات و حرف زيادى است؛ ولى هر كس كه بيرون نرفته است، سرزنش نمى شود؛ چرا كه مسلمانان در واقع براى نبرد بيرون نمى رفتند.»

«و أبطأ عن النّبى- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بَشَرٌ كثيرٌ من أصحابه و كرهوا خروجه و كان في ذلك كلام كثيرٌ و اختلاف ... و كان مَن تخلَّف لم يُلَمْ لأنَّهم ما خرجوا على قتال».

واقدى در «مغازى» از ساز و برگ قريش در هنگام خروج از مكّه به جانب مسلمانان، يادها كرده است:

950 مرد جنگ جو با 100 اسبِ اضافى كه براى خودنمايى و تكبّر يدك مى كشيدند. (1)... توانگران و نيرومندان آنها بر اسب سوار بودند. سى اسب به بنى مخزوم اختصاص داشت. قريشيان، هفتصد شتر داشتند. اسب سوارانِ آنها كه صد نفر بودند، همه زره بر تن داشتند. پيادگان به همين تعداد، زره پوش بودند.

اينها آمار مستندى است كه نشان مى دهد كه قريشيان، براى دفاع از يك كاروان تجارتى چه تجهيزات وسيعى را تدارك ديده بودند و اين نبوده جز آن كه پيش بينى حمله به مدينه و كشتار و اسارت مسلمانان را در سر مى پروراندند.

در مقابل بايد بررسى كنيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان، چه ساز و برگى با خود داشتند كه مورّخان و سيره نويسان، واقعه بدر را «جنگ مسلمانان» خوانده اند؟! زيرا خروج براى نبرد، اسلحه متناسب با عرفيّات هر دورانى را طلب مى كند.

نگارنده گمان مى كند با توجّه و تأمّل بر دقايق و نكات اسناد تاريخىِ ذيل، پيامبر صلى الله عليه و آله نه به قصد نبرد از مدينه خارج شد و نه خبرى از حمله قريش و يا احتمال دفاع اجتناب ناپذير وجود داشت؛ زيرا اگر دفاع را محتمَل مى دانست، لااقل متناسب با قدرت


1- مغازى، ج 1، ص 29

ص: 89

ظاهرى قريش و رعايت جوانب احتياط، اهل مدينه را به خروج از مدينه ترغيب مى كرد و اهميّت دفاع اجتناب ناپذير و حمله احتمالى قريش را به آنها گوشزد مى نمود؛ ولى او در اين خصوص هيچ نگفت و هيچ كس را هم كه از خارج شدن امتناع ورزيده بود، سرزنش نكرد. توجّه كنيد:

سند شماره 2:

«گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله شامگاه يكشنبه دوازدهم رمضان از سقيا كوچ فرمود و مسلمانان همراه او رفتند و شمار ايشان 350 نفر بود ... هفتاد شتر داشتند و هر دو، سه يا چهار نفر از يك شتر استفاده مى كردند. پيامبر و علىّ بن ابى طالب و مَرثد، يك شتر داشتند ... از سعد بن ابى وقّاص برايم نقل كردند كه مى گفت:

همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به بدر رفتيم و با ما فقط 70 شتر بود؛ چنانكه هر دو، سه و چهار نفر از يك شتر استفاده مى كرديم ... گويند:

همراه اصحاب رسول خدا دو اسب هم بوده است. اسبى از مرثد بن ابى مرثد غَنَوى و اسبى از مقداد بن عمر بَهرانى- هم پيمانان بنى زُهره- ... برخى مى گويند:

زبير هم اسبى داشته است. به هر حال دو اسب بيشتر نداشته اند.» (1) «قالوا: فراح رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عشيةَ الأحد من بيوت السُّقيا لاثنى عشرة مضت من رمضان و خرج مسلمون معه و هم ثلثمائة و خمسة ... و كانت الإبل سبعين بعيراً فكانوا يتعاقبون الإبل- الاثنين و الثلاثة و الأربعة- فكان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و عليّ بن أبي طالب و مَرْثَد بن أبي مرثد- و يقال زيد بن حارثة مكان مَرْثَد- يتعاقبون بعيراً واحداً ... عن سعد بن أبي وقّاص أنّه قال:

خرجنا إلى بدر مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و معنا سبعون بعيراً فكانوا يتعاقبون الثلاثة، و الأربعة و الاثنان على بعير ... قالوا و كان معهم فَرَسان: فَرَس لِمَرْثَد بن أبي مرْثد الغَنَوى، وَ فَرس للمقداد بن عمرو


1- مغازى، ج 1، صص 20- 17 و متن عربى، ج 1، صص 27- 23

ص: 90

البَهراني، حَليف بني زُهرة. و يُقال فَرَس للزُّبَير و لم يكن إلّا فَرَسان».

ابوبكر احمد بن حسين بيهقى به نقل از عبداللَّه بن مسعود نقل مى كند:

«در نبرد بدر هر سه نفر يك شتر داشتيم. على و ابولبابه شريك هاى پيامبر بودند و چون نوبت پياده روى پيامبر مى شد، آن دو استدعا مى كردند تا پيامبر سوار باشد و آنها پياده بروند؛ ولى پيامبر مى فرمود:

من هم مزد و پاداش مى خواهم و غنى تر از شما نيستم و شما هم در پياده روى قوى تر از من نيستيد. (1) اگر چه در اين روايت، نام «ابولبابه» ذكر شده است؛ ولى مشهور آن است كه غير از على عليه السلام، «مرثد بن ابى مرثد غنوى» شريك آنها بوده است. عبيده سلمانى مى گويد:

«عدّه مسلمانان در نبرد بدر، سيصد و سيزده يا چهارده نفر بود: دويست و هفتاد نفر از انصار و بقيّه از ديگر مسلمانان بودند ...»

چنين وضعيّتى از ساز و برگ نظامى، طبق روال همان روزگاران نه تنها يك نيروى تهاجمى تلقّى نمى شده، بلكه جنبه دفاعى نيز نداشته است.

واقدى در كتابش گفته اى را از پيامبر صلى الله عليه و آله در قالب دعايى از آن حضرت در مكان سقيا به ياد مى آورد. اين دعا، موقعيّت، وضعيّت و تركيب ظاهرى مسلمانان را در خروج از مدينه و انجام تلاشى براى احقاق حقّ خود در انجام مراسم دينى مكّه نشان مى دهد:

پيامبر چون از محلّ سقيا حركت كرد، براى يارانش در پيشگاه الهى عرضه داشت:

«پروردگارا! ايشان گروه پيادگانند؛ سوارشان فرماى. برهنگانند؛ جامه شان بپوشان. گرسنگانند؛ سيرشان كن و نيازمندانند؛ به فضل خود بى نيازشان فرماى.» (2)


1- «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 230، ترجمه فارسى.
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 19، پارسى. ج 1، ص 26، متن عربى. همچنين نك: سنن ابى داود، كتاب الجهاد، حديث 2724، ج 3، ص 79، تصحيح: محمّدمحي الدّين به نقل از عبداللَّه بن عمرو.

ص: 91

«اللّهمّ إنّهم حُفَاةٌ فاحْمِلْهُمْ و عُرَاةٌ فاكْسُهم و جِياعٌ فَأَشْبِعْهُمْ و عالةٌ فأغنِهم من فضلك ...».

مردمى كه با چنين وضعيّتى مورد توصيف قرار مى گيرند، پيداست همه امكانات مادّيشان را در راه «ايمان به خدا» و شوق به «حبّ پيامبر خدا» از دست داده اند. واقعيّت اين بود كه قريشيان چيزى براى دنياى اين مردمان باقى ننهاده بودند. با تك جامه اى كه در بر كرده بودند، خود را از زير ستم و فشار اشراف قريش رهانيده و به آن سوى حجاز يعنى يثرب رسانيده بودند؛ تا در آنجا به «حيات معنوى» خود ادامه دهند. مردمانى كه مستحقّ دعا و نيايشِ منقول از پيامبر صلى الله عليه و آله هستند، كدامين ساز و برگ نظامى را در اختيار داشتند كه قرن هاست مورّخان و مبلّغان، متأثّر ازحكومت هاى جنگ جوى خود، از واقعه بدر، يك «جنگ مسلمانى» و «يك بسيج و تدارك نظامى اسلام، عليه كفر» ساخته اند؟

مهم تر آن كه اگر آنها نه به قصد احقاق حق بل به نيّت آزار و اذيّت و يا عرض اندام با آخرين توان در برابر اشرافيت لجام گسيخته عربِ مكّى تبار، خارج شده بودند، چگونه مى توان اين سند تاريخى را فهميد و فهماند؟ توجّه كنيد:

سند شماره 3:

«از ابن ابى سبره هم شنيدم كه مى گفت:

از صالح بن كيسان شنيده است كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله عازم نبرد بدر شدند، شمشيرى همراه نداشتند»!

«... خرج رسول اللَّه يوم بدر، و ما معه سيف». (1) اگر قريش، آن همه تداركات را به نام «دفاع از كاروانِ خويش» راه مى اندازد (در حالى كه نقشه اساسى آنان، نابودى مسلمانان بود) محمّد صلى الله عليه و آله حتّى شمشيرى همراه نداشته است؛ چه رسد كه قصد قتال، غزوه، حرب يا ديگر اسامى و اصطلاحاتى را داشته باشد كه سعى دارد سايه ابهام بر سيره واقعى محمّد صلى الله عليه و آله بيندازد؛ تا شايد روند ستيزه جويانه طوايف


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 77، متن عربى: ج 1، ص 103

ص: 92

و قبايل عرب و ذوق و شوق آنها به تصرّف و غارت، به مُهر اسلام ممهور شود. اين، تاريخ حيات مسلمانى است و نه هرگز سيره محمّد صلى الله عليه و آله؛ سيره و تاريخى است كه از شرايط پرآشوب تاريخ اقوام و ملل مسلمان، نشأت گرفته است!

به اسناد تاريخى باز مى گرديم:

پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان چون از مدينه خارج شدند، نمى دانستند كه قريش با لشكرى گران به نابودى آنها و تصرّف ديارشان همّت گمارده و براى تار و مار كردن آنها مكّه را پشت سر گذاشته است.

سند شماره 4:

«گويند: پيامبر همچنان به راه ادامه مى داد و چون به نزديكى بدر رسيد، از آمدن قريش آگاه شد و ياران را از آمدن قريش آگاه كرد. با مردم مشورت فرمود و آراى ايشان را پرسيد.»

«و مضى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى إذا كان دُوَينَ بدر، أتاه الخبر بمسير قُرَيش، فأخبر، رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بمسيرهم و استشار الناس». (1) موسى بن عقبه در «مغازى» به نقل از بيهقى در «دلائل النّبوّه» مى نويسد:

«پيامبر به راه افتاد و خبرى از كاروان و قريش نداشت ... پيامبر به ياران خود فرمود در اين كار و در باره مسيرى كه بايد طى كنيم، آراء خود را بگوييد.» (2) بيهقى در همان مأخذ، ص 266 مى نويسد:

«پيامبر همچنان به راه خود ادامه مى داد؛ تا اين كه در وادى ذفار فرود آمد و خبر حركت قريش براى دفاع از كاروان، به اطّلاع آن حضرت رسيد. پيامبر از


1- مغازى، ج 1، ص 36، متن عربى، ج 1، ص 48
2- دلائل النّبوّه، ج 1، صص 266 و 271

ص: 93

مسلمانان نظر خواست.» (1) انتشار خبر لشكركشى قريش در ميان طوايف بنوجهينه و با توجّه به اين كه ديگر كاروانى در كار نبود، همگان را متوجّه تصميم جدّى بت پرستان در حمله به يثرب و سركوب كردن نهضت مسلمانان نمود. مسلمانان دانستند كه هر جا بمانند، يا بروند، قريش كينه توزانه متعرّض ايشان مى شود. اگر مسير خود را تغيير مى دادند؛ تا از دسترسى نيروهاى قريش دور شوند، آنها به تعقيب مسلمانان مى پرداختند و يا در غياب محمّد صلى الله عليه و آله عازم مدينه مى شدند و مردم بى گناه مدينه را به خاك و خون مى كشاندند. از اين رو راهى جز دفاع و ماندن براى مقاومت نداشتند. اين دفاع اجتناب ناپذير نه تنها حقّى بود كه اسلام به آنها داده و مسؤوليّت آن را به عهده ايشان گذارده بود؛ بل اسناد تاريخى، راه ديگرى را فراروى مسلمانان نشان نمى دهد؛ جز تسليم در برابر بت هاى لات و عُزَّى و قبول اسارت و ذلّت؛ در نتيجه مرگ رسالت محمّد صلى الله عليه و آله و محو آثار همه تلاش هاى مؤمنانه براى احياء حيات معنوى و اخلاقى.

اسناد را دنبال كنيم:

سند شماره 5:

«در اين هنگام رسول خدا به اصحاب خود فرمود:

در باره اين مكان كه [در آن] فرود آمده ايم، اظهار نظر كنيد. حباب بن مُنذر گفت:

اى رسول خدا! اگر به فرمان خداوند در اينجا فرود آمده و اردوگاه ساخته اى، بر ما نيست كه گامى جلوتر يا عقب تر برويم. ولى اگر نبرد و چاره انديشى و رايزنى است، صحبتى بداريم؟ پيامبر فرمود:

نبرد است و چاره انديشى و رايزنى است.» (2)


1- همچنين نك: «السيرة النّبويه»؛ ابن هشام، ج 2، ص 272؛ «سيرت رسول اللَّه»، ترجمه و انشاى رفيع الدّين همدانى، ج 2، ص 544
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 40، متن عربى، ج 1، ص 53

ص: 94

گفته پيامبر در متن عربى، صريحاً چنين ثبت شده است:

«بل هو الرأْي و الحرب و المَكيدة ...». (1) اين سند نشان مى دهد كه آمدن پيامبر به مكان مزبور، در عقيده مسلمانان به وحى نبوده است و اگر آنها به تدبير انصار، سدّكردنِ راه بازرگانى قريش را در نظر داشته اند، ولى مسيرى را كه منتهى به بدر شد و آنها را على رغم خواستشان رو در روى قريش قرار داد، وحى تلقّى نمى شده، عقل و تدبير انسانى در آن دخيل بوده و چاره ساز هجومى اجتناب ناپذير بوده است.

اكنون اين پرسش را مطرح مى كنيم كه مسلمانان وقتى دانستند كه قريش عزم آنها را كرده و تا بر آنان هجوم نَبَرد، بازنخواهد گشت، چه كردند؟ ظاهراً بايد به استحكام مواضع بپردازند و يا در كمين دشمنان بنشينند. اگر چنين باشد، به تدارك حمله همّت داشته اند و اگر نه، در بن بست حمله يا دفاع، دفاع را كه تنها راه ممكن براى آنها بوده است، انتخاب كرده اند:

سند شماره 6:

چون قريش آرام گرفتند و مطمئن شدند، عُمَير بن وهَب جُمَحى را كه از كسانى بود كه براى قرعه كشى، تير مى كشيد، فرستادند و گفتند:

«وضعيّت محمّد و ياران او را براى ما بررسى كن!» عُمير با اسب خود به حركت درآمد و اطراف لشكر گشت زد. بالا و پايين درّه را بررسى كرد و گفت:

«شايد نيروى كمكى يا گروهى در كمين داشته باشند.» بعد برگشت و گفت:

«نه نيروى كمكى دارند و نه كمين ... اى گروه قريش! اينها قومى هستند كه هيچ پناهگاه و مدافعى جز شمشير خود ندارند.»

واقدى نقل مى كند: يونس بن محمّد الظفرى از قول پدرش برايم نقل كرد:

چون عمير بن وهب به آنها چنين گفت، ابواسامه جُشمى را كه اسب سوار بود،


1- همچنين نك: ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 272، مصطفى السقّا، قاهره، الحلبى، 1936 م

ص: 95

فرستادند. او هم گرد پيامبر و ياران آن حضرت گشتى زد و پيش قريش بازگشت. گفتند: «چه ديدى؟» گفت: «به خدا! نه مردمى چابك هستند و نه شمار چندانى دارند و نه ساز و برگ و اسلحه اى. امّا به خدا سوگند! من ايشان را گروهى ديدم كه به هيچ وجه نمى خواهند به خانه خود برگردند. گروهى هستند طالب مرگ، هيچ پناهگاه و اتّكايى جز شمشير خود ندارند ...» سپس گفت:

«مى ترسم كه كمين يا نيروى امدادى داشته باشند.» اين بود كه دوباره بالا و پايين دره را بررسى كرد و برگشت و گفت: «نه كمين دارند و نه نيروى كمكى.» (1) «فلمّا اطمأنّ القوم بعثوا عُمَير بن وهب الجُمَحي ... ثم رجع فقال: لا مدد و لا كمين ... ثمّ قال يا معشر قريش، البلايا تحمل المنايا، نواضح يَثرب تحمل الموت الناقع، قومٌ ليس لهم منعة و لا ملجأ إلّا سيوفهم. ألا ترونهم ... قال الواقدي و حدّثني يونس بن محمد الظَّفَري عن أبيه أنّه قال: ... أرسلوا أبا أسامة الجشميّ ... ثمّ رجع إليهم فقالوا له ما رأيت؟ قال و اللَّه ما رأيت جلداً و لا عدداً و لا حلقة و لا كراعاً و لكني و اللَّه رأيت قوماً لا يريدون أن يردوا إلى أهليهم، رأيت قوما مستميتين، ليست لهم مَنعْة و لا مَلجَأ إلّا سيوفهم ...

ثم قال: لا كَمين و لا مدد».

چنين وصفى نشان مى دهد كه پيامبر و يارانش در دفاع اجتناب ناپذير خود با تمام وجود و ايمان ايستاده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله، دفاع در راه ايمان و عقيده را حق مسلّم هر انسان و اسارت را همانند تجاوز و تهاجم مردود مى خواند.

معلوم نيست چگونه اين اسناد تاريخى را ناديده گرفته اند و مسلمانان را در واقعه بدر، هجوم بَرنده و حادثه بدر را «جنگ و قتال مسلمانان با بت پرستان» تلقّى كرده اند؟

چگونه ممكن است با دو توصيف عينى جاسوسان قريش كه ذكر شد، قبول كرد كه محمّد صلى الله عليه و آله، مسؤول برپايى جنگ و قتال بوده است؟

نمى دانم چه انگيزه هايى وجود داشته است كه واقعه بدر را بدرالقتال دانسته اند و از


1- «مغازى»، ج 1، ص 46، متن عربى، ج 1، ص 62

ص: 96

مظلوميّت مؤمنان و موحّدان در برابر متوحّشان بيابانگرد به بى تفاوتى گذشته اند؛ تا از پيامبر رحمت، جنگ جويى بيافرينند كه با روحيّات حاكم بر تنازعات حكومت هاى سياستمدار، تطابق يابد.

قبول اين روند درست يا نادرست تحقيقى، مستلزم آن است كه بنگريم آيا محمّد صلى الله عليه و آله براى عدم درگيرى با قريش و به خاطر انصراف آن ها از خشونت و هجوم به مسلمانان، دعوتى به تفاهم و صلح و هم زيستى كرده است يا نه؟ اگر محمّد صلى الله عليه و آله، مخالف نبرد بوده، بايد تلاشى براى صلح كرده باشد. در غير اين صورت نمى توان تلاش او را صلح جويانه و دفاع او را اجتناب ناپذير تلقّى نمود.

نگارنده اين ابهام تاريخى را مى پذيرد. حقير كاتب، به دور از همه آثار و تحليل ها، اسناد اصلى سده هاى دوم هجرى را بازخوانى كرد و با تأمّل بر كلمه كلمه آنها مدّت ها با اين ابهام به سر بُرد؛ تا عاقبت محتواى دو سند تاريخى جلب نظر نمود؛ اسنادى كه گمان مى كنم در پاسخ به اين ابهام كفايت است. به اين سندها توجّه كنيد:

سند شماره 7:

از محمّد بن جُبير مُطعِم برايم نقل كردند:

«چون قريش فرود آمدند، پيامبر عُمر بن خطّاب را پيش ايشان گسيل داشت و فرمود: برگرديد!» ابوجهل بانگ برداشت: «به خدا پس از اين كه خداوند آنها را در اختيار ما قرار داده است، برنمى گرديم و نقد را با نسيه عوض نمى كنيم.» (1) «عن محمد بن جبير بن مطعم قال:

لما نزل القوم، أرسل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عمر بن الخطاب إلى قريش، فقال: ارجعوا ... قال أبو جهل لا نرجع بعد أن أمكننا اللَّه منهم، و لا نطلب أثراً بعد عين، و لا يعرض لعيرنا بعد هذا أبداً»

پس از شكست تلاش پيامبر صلى الله عليه و آله و دعوت ايشان به صلح بود كه عتبة بن ربيعه از


1- «مغازى»، ج 1، ص 45، متن عربى: ج 1، ص 61

ص: 97

سران بت پرست قريش، قريشيان را به بازگشت دعوت كرد و آنها را از دست زدن به تهاجم پرهيز داد. بت پرستان نپذيرفتند؛ در حالى كه محمّد صلى الله عليه و آله آرزو داشت آنها سخن عتبه را پذيرا شوند و دست از نبرد بردارند. به سند دقّت كنيد:

سند شماره 8:

از عروة بن زبير و يزيد بن رومان برايم نقل كردند كه هر دو مى گفتند:

پيامبر قريش را ديد كه در صحرا به حركت درآمدند. فرمود:

«خدايا! اين قريش است كه با كبر و غرور براى ستيز با تو و تكذيب فرستاده تو پيش مى آيد.» در اين هنگام عتبة بن ربيعه كه بر شترى سرخ سوار بود، ظاهر شد. پيامبر فرمود:

«اگر در قريش يك نفر درستكار باشد، همين صاحب شتر سرخْ موى است. اگر از او اطاعت كنند، به راه راست رهنمون مى شوند.» (1) عن عُروة بن الزُبير و محمّد بن صالح عن عاصم بن عمر عن يزيد بن رومان قالا: لما رأى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قريشاً تُصوّب من الوادي ... فقال رسول اللَّه: «اللّهمّ هذه قريش قد أقبلت بخيلائها و فخرها تحادك و تكذب رسولك».

و طلع عُتبة بن ربيعة على جمل أحمر، فقال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: «إن يك في أحدٍ من القوم خيرٌ فعند صاحب الجمل الأحمر، إن يُطيعوه يَرشُدوا».

عتبه، قريش را به بازگشت دعوت كرد. اسناد مربوط به اين مطلب را با شماره هاى نه و ده در فصل 1/ پ آورديم و مورد استناد قرار داديم. به خوبى مى توان پى برد كه محمّد صلى الله عليه و آله انتظار داشت قريشيان لااقل حرف عتبه را گوش كنند و از تهاجم دست بردارند؛ اما قريش، اين دعوت را كنار گذارد و آرزوى صلح جويانه محمّد صلى الله عليه و آله اجابت


1- «مغازى»، ج 1، ص 44، متن عربى: ج 1، ص 62

ص: 98

نشد و تحقّق نيافت.

واقدى در ميانه متن تاريخى خود درباره واقعه بدر به آيه 61 سوره انفال اشارت دارد كه خطاب به محمّد صلى الله عليه و آله است:

وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ....

«اگر ايشان به صلح گرايند، تو هم به صلح گراى و توكّل كن بر خداى كه وى شنوا و داناست.» (1) سند با اهميّت ترى وجود دارد كه نشان مى دهد مسلمانان نه تنها حالت دفاعى را تا آخرين لحظات حمله قريش حفظ كرده بودند؛ كه به قدرى در اين خصوص حساسيّت نشان دادند كه موجب نگرانى ياران محمّد صلى الله عليه و آله در آخرين لحظات حمله شد.

به اين سند دقّت كنيد:

سند شماره 9:

در اين هنگام عتبه مسلمانان را براى مبارزه فراخواند. پيامبر در سايبان و اصحاب وى در صف هاى خود بودند. پيامبر دراز كشيده بودند و خواب ايشان را در گرفت. قبلًا فرموده بود:

«تا اجازه نداده ام، نبرد نكنيد و اگر به شما حمله كردند، فقط تيربارانشان كنيد و شمشير نكشيد؛ مگر شما را در بر گيرند.»

پيامبر دست هاى خود را برافراشت و از پروردگار خود استدعا كرد تا پيروزى را كه وعده فرموده، عنايت كند و عرض كرد:

خدايا! اگر اين گروه بر من پيروز شوند، شرك و كفر پيروز مى شود و دينى براى تو پايدار نمى ماند.

خفاف بن ايماء مى گويد:

در روز بدر با آن كه مردم آماده حمله بودند، اصحاب پيامبر را ديدم كه


1- «مغازى»، ج 1، ص 54 پارسى. متن عربى نيز در همان جلد آمده است.

ص: 99

شمشيرهاى خود را نكشيده اند و حال آن كه مشركان به محض پيش آمدن، شمشيرهاى خود را كشيده بودند. از اين موضوع تعجّب كردم. از مردى از مهاجران دليل اين امر را پرسيدم. گفت:

«آرى! پيامبر به ما فرمان داده بود كه تا ما را محاصره نكرده اند، شمشيرهاى خود را بيرون نكشيم.» (1) ثم دعا عتبة إلى المبارزة و رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في العريش ... و قال: «لا تقاتلوا حتى أوذنكم، و إن كثبوكم فارموهم و لا تَسُلّوا السيوف حتى يغشوكم ...». و قال خُفاف بن ايماء:

«فرأيت اصحاب النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لايُسلّون السيوف و قد انتضوا القِسِي ... فعجبت من ذلك فسألت بعد ذلك رجلًا من المهاجرين، فقال: أمرنا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ألّا نسلّ السيوف حتى يَغشونا».

موسى بن عقبه در كتاب مستند [مغازى] در خصوص حالت دفاعى مسلمانان و تحمّل و صبورى آنها تا آخرين لحظه هجوم بت پرستان اشارت دقيقى دارد:

«قريش به عمير بن وهب گفتند كه آتش جنگ را برافروزد. او همراه صد سوار حمله خود را آغاز كرد. در اين هنگام پيامبر دراز كشيده بود و قبلًا به اصحاب خود فرموده بود كه تا دستور نداده ام، نبرد را آغاز ننماييد. لحظه اى آن حضرت را خواب در ربود. چون كافران شروع به حركت نمودند، ابوبكر صداى خود را بلند كرد و گفت:

«اى رسول خدا! آنها راه افتادند و نزديك ما رسيدند.»

مسلمانان چون ديدند كه قريش آتش جنگ برافروخته است، به پيشگاه الهى زارى كردند و پيروزى مسألت نمودند. (2)


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 50. متن عربى: ج 1، ص 67
2- ص 28، دلائل، بيهقى.

ص: 100

از اين شرايط كه بگذريم، طبق سنن عرب و قبايل و طوايف، هنگام نبردْ نطق هاى تحريك كننده و توأم با تحريض به جنگ ايراد مى شود. حقير كاتب در اين خصوص اسناد تاريخى را دقيقاً از نظر گذراندم تا دريابم آيا پيامبر، مسلمانان را براى جنگيدن تحريض كرده است يا خير؟

كم و بيش در اسناد تاريخى در خصوص نطق هاى تند ابوجهل، اشاره هاى مستندى داشتيم؛ ولى محمّد صلى الله عليه و آله در آخرين لحظاتى كه ديگر مسلّم بود كه قريش، قصد جان مردمى را كرده است كه به تعبير او پيادگان، گرسنگان و پابرهنگان بودند، سخنانى ايراد كرد كه تأمّل بر كلمه هاى آن نشان مى دهد كه او در صحراى بدر، سخنى مُبتنى بر غضب، عصبيّت، تشديد نفرت و تقويت روحيه كينه توزانه بر زبان جارى نساخت و بر حالت انتقام گيرى صحّه ننهاد. تنها ياران خود را چنين هدايت كرد:

«امّا بعد، من شما را به چيزى بر مى انگيزم كه خدايتان به آن برانگيخته است و از چيزى نهى مى كنم كه خدايتان از آن نهى فرموده است. پرورگار كه منزلت او بسيار بزرگ است، به حق فرمان مى دهد. صدق و راستى را دوست مى دارد. اهل خير را در مقابل خير، پاداش مى دهد. ذكر او را گويند و مشمول فضل او شوند.

شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته ايد و خداوند متعال از كسى چيزى قبول نمى فرمايد؛ مگر اين كه براى رضاى او باشد. همانا صبر و شكيبايى به هنگام سختى، از چيزهايى است كه خداوند به وسيله آن اندوه را مى زدايد و از غم نجات مى دهد و در آخرت رستگار خواهيد شد.

پيامبر خدا ميان شماست. شما را هشدار مى دهد و امر مى كند. پس امروز شرم كنيد؛ از اين كه بر اعمال شما آگاه است و بر شما سخت غضب كند.

و خداوند مى فرمايد هر آينه دشمنى خدا بزرگتر است از دشمنى با خودتان.

توجّه كنيد به آنچه در كتابش به شما فرمان داده و آيات خود را به شما نشان داده است و پس از خوارى به شما عزّت بخشيده است.

پس به كتاب او تمسّك جوييد؛ تا از شما خوشنود شود. در اين موارد براى خداى خود عهده دار كارى شويد كه مستوجب آنچه از رحمت و آمرزش وعده

ص: 101

فرموده است، باشيد.

همانا وعده خدا حق، گفتار او راست و عقاب او شديد است و به درستى كه من و شما همه مورد نظر خداييم؛ خداى زنده و پاينده. پشتگرمى مان به اوست. به او پناه مى بريم. بر او توكّل مى كنيم و بازگشت همه به سوى اوست.

خداوندا! من و همه مسلمانان را بيامرز!» (1) «... أمّا بعد، فإنّي أحثّكم ما حثكم اللَّه عليه، و أنهاكم عمّا نهاكم اللَّه عنه، فإنّ اللَّه عظيم شأنه، يأمر بالحق، و يُحبّ الصِّدق و يعطى على الخير أهله على منازلهم عنده، به يذكرون، و به يتفاضلون، و إنّكم قد أصبحتم بمنزل من منازل الحق، لايقبل اللَّه فيه من احدٍ إلّا ما ابتغى به وجهه و انّ الصبر في مواطن البأس ممّا يُفرّج اللَّه به الهمّ و ينجى به من الغمّ، تدركون به النجاة في الآخرة.

فيكم نبى اللَّه يحذّركم و يأمركم، فاستحيوا اليوم أن يطّلع اللَّه عزّوجل على شي ء من أمركم يمقُتكم عليه، فإنّ اللَّه يقول: لَمَقْتُ اللَّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ (2) انظروا إلى الذي أمركم به من كتابه و أراكم من آياته وما أعزّكم به بعد الذِّلّة فاستمسكوا به يرض ربُّكم عنكم، و أبلوا ربكم في هذه المواطن أمراً تستوجبون الّذي وعدكم به من رحمته و مغفرته، فإنّ وعده حقّ، و قوله صدق، و عقابه شديد، و إنّما أنا و أنتم باللّه الحيّ القيّوم، إليه ألجأنا ظهورنا، و به اعتصمنا، و عليه توكّلنا، و إليه المصير، يغفر اللَّه لي و للمسلمين».

تمامى فرازهاى خطبه، دربرگيرنده هدايت و ارشاد پيروان پيامبر صلى الله عليه و آله است و نكته و اشارتى به كينه هاى قريش و يادى از آزارهاى آنها ندارد. اصلًا متوجّه جنگيدن نيست؛ بلكه در مقام توجّه دادن به تعالى و تقويت ايمان و عمل است.


1- «مغازى»، ج 1، ص 43 و 44. متن عربى: ج 1، ص 58 و 59
2- غافر: 10

ص: 102

انسانى كه در هنگام هجوم دشمنان، در حالت استراحت يا دعاكردن است، مسلّماً در آخرين لحظات، لسان ترغيب او سياقى ديگر دارد. انسانى كه وقتى قريش آهنگ هجوم خود را نواخت، راضى نبود كه انصار مدنى، مدافعان نخستين در برابر هجوم بت پرستان باشد و در اين دفاع اجتناب ناپذير، بستگان خود را نخستين مدافعان مسلمانان كرد؛ تا گفته نشود او و كسانش از معركه به دور ماندند. به اين سند توجّه كنيد:

سند شماره 10:

«پيامبر، شرم داشت كه در اوّلين نبرد مسلمانان با مشركان، انصار عهده دار نبرد شوند. دوست داشت كه زحمت جنگ، بر عهده خويشان و پسرعموهايش باشد. اين بود كه به انصار فرمان داد تا به جايگاه خود برگردند و برايشان طلب خير فرمود.» (1) در يك جمع بندى نهايى از اسناد دهگانه و شانزده گانه اى كه ذكر شد، مى توانيم درك تاريخى خود را تنظيم كنيم و نتايج فشرده ذيل را استخراج نماييم:

1- مسلمانان پس از آواره شدن از مكّه و سكونت در مدينه، براى احقاق حقوق از دست رفته و به منظور جلوگيرى از فشار بيشترِ بت پرستان مى خواستند قريش را در قبال داشتن امنيّت راه بازرگانى، وادار كنند تا به ايشان (مسلمانان) آزادى انتخاب مذهبى بدهند و انجام مراسم دينى را در مكّه تضمين كنند و اموالشان را كه مكّيان به غارت برده اند، بازپس گيرند. لااقل كفّار دست از تهديد و تهاجم مداوم به يثرب بردارند.

2- بت پرستان قريش به بهانه دفاع از كاروان ابوسفيان، لشكرى انبوه تدارك ديدند و با ساز و برگ وسيع نظامى، قصد كشتار مسلمانان و يا واداركردن آنها را به بازگشت و اعاده بت پرستى در ذهن پروراندند و عليرغم تلاش بعضى از سران قبايل، حاضر به بازگشت نشدند و راه خود را متعصّبانه به سوى يثرب و هر جاى مناسب ديگرى كه مسلمانان را بيابند، ادامه دادند.

3- مسلمانان پس از آن كه از تصميم لجوجانه و عزم جاهلى قريشيان مطّلع شدند،


1- «مغازى»، ج 1، ص 51. متن عربى: ج 1، ص 68

ص: 103

تصميم گرفتند در بدر منزل گزينند؛ تا از هر نوع برخوردى ممانعت كنند. وقتى احساس كردند اگر به مدينه باز گردند، قريش آنها را تعقيب خواهد كرد و شهر را مورد تهديد قرار مى دهد، مصمّم شدند در بدر بمانند و موضع دفاعى به خود گيرند و تن به آيين جاهلىِ پرستش بت ها ندهند. با اينهمه تلاش ها كردند كه صلح را تحقّق بخشند؛ ولى قريش زير بار نرفت و مسلمانان در تحقّق اين راه معنوى ناكام ماندند.

4- قريش صفوف حمله را فشرده كرد و به نام بت هاى مكّه آغازگر حمله شد.

محمّد صلى الله عليه و آله پس از آن كه دانست كه مخاصمه به صلح منتهى نمى شود، با مسلمانان مشورت نمود. آنها ايمان خود را به پايدارى و استقامت در برابر ظلم مكّى ها اعلام داشتند. آنگاه بنا به اصل دفاع و حفظ ذات در شرايط كاملًا نامساوى به دفاع پرداختند.

5- قريش در اين حمله و هجوم، نيازمند تحريص و تحريك افراد به پايدارى در برابر حفظ آيين بت پرستى و اشرافيّت مكّه بودند و مسلمانان در دفاع از جان خود، خداوند يكتا را در نظر داشتند كه ايمان به او را اساس حيات معنوى خود مى دانستند. (1)

3/ پ: هجوم بت پرستان و دفاع اجتناب ناپذير مسلمانان

متأسّفانه مدارك و مستنداتى كه نحوه حمله قريش، يا دفاع مسلمانان را بيان كرده اند، چنان با توصيفات و تفاخرات گره خورده است، كه تشخيص قسمت هاى صحيح و پيداكردن فرازهاى اساسى و خدشه ناپذير آن سخت و پيچيده به نظر مى رسد؛ خاصه آن كه قسمتى از آن اسناد، در تركيب يا تلفيق با احاديث و آيات، حالتى كاملًا ماوراءالطّبيعى به خود گرفته است كه علم تاريخ را بدان راهى نيست.

با اين همه در حدّ توانمان، به شكافتن راه هاى صعب تحقيق همّت گماشته، محدوده مدينه شناسى را در ارائه مدارك و مسائل جنبى آن مدّنظر داريم:

موسى بن عقبه معتقد است:

«اوّل كسى كه حمله را آغاز كرد، اسود بن عبدالأسد مخزومى بود؛ در حالى كه


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، 121

ص: 104

به الهه خود سوگند مى خورد كه بايد از حوض آب محمّد و ياران او آب بياشامد و آن را ويران سازد.» (1) ابن اسحاق مى گويد: اسود هنگام حمله سوگند خورد:

«أعاهد اللَّه لأشربنّ من حَوْضهم أو لأهْدِمنّه، أو لأموتنّ دونه». (2) بر اساس ترجمه رفيع الدّين اسحق همدانى بر نسخه اى كه در دست داشته:

«اسود سوگند به لات و عزّا خورد كه امروز از سه كار، يكى كنم:

يا بروم و آب از حوض محمّد باز خورم. و اگر نه، محمّد را پاره پاره كنم و اگر نه جنگ مى كنم تا خون خود در حوض ريزم؛ چنانكه هيچ كس از آن آب نخورد.»

به رغم اين رجزخوانى ها، اسود، توسّط حمزة بن عبدالمطلب از پاى درآمد.

واقدى معلوم مى سازد كه پس از كشته شدن مهاجم اوّل، عتبه، شيبه و پسرش وليد وارد صحنه شدند و هماورد طلب كردند و خواستند كه محمّد خويشان خود را به نبرد فرستد.

حمزه و على بن ابى طالب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب برخاستند. (3) اين نبردها محدود، و به شيوه قبايل عرب، تن به تن بود. از طرف قريش آغاز گرديد و ديرى نپاييد كه به شكست قريشيان منتهى شد و از اين رو بت پرستان هجوم سرسختانه خود را آغاز كردند. بيهقى مى نويسد:

«مسلمانان چون ديدند كه آتش نبرد برافروخته شد، به پيشگاه الهى، زارى كردند و موفقيّت مسألت نمودند. پيامبر هم در حالى كه دست هاى خود را به سوى آسمان برافراشته بود، از خدا يارى مى خواست و استدعا مى نمود.» (4) براى حقير كاتب، مهم بود كه بداند پيامبر در چنين لحظاتى چه نيايشى مى كرده است؛ زيرا آنچه انسان در لحظات حسّاس مرگ و زندگى بر زبان مى راند، قاعدتاً چكيده


1- «مغازى»، بيهقى، دلائل النّبوّه، ج 2، ص 280
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 276، تصحيح: مصطفى السّقا.
3- «مغازى»، ج 1، ص 68
4- «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 281

ص: 105

همه چيزهايى است كه در آن لحظات مى تواند در قالب كلمات، حبس كند. بيهقى كلمات مزبور را اينگونه نقل مى كند:

«پروردگارا! اگر اين بت پرستان بر من توفيق يابند، كفر آشكار خواهد شد و آيين تو پابرجا نخواهد ماند.» (1) به نقل واقدى، كلمات پيامبر صلى الله عليه و آله اين بود:

«اگر اين گروه بر من پيروز شوند شرك و كفر پيروز مى شوند و دينى براى تو پايدار نمى ماند.» (2) و طبق نقل ابن اسحاق، اين كلمات عبارت بود از:

«اللّهمّ إن تَهْلك هذه العِصابةُ اليومَ لا تُعبد».

اين درخواست، عميقاً نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله نتيجه پيروزى قريش را «بازگرداندن تمام جزيرةالعرب به بت پرستى» مى ديده است و همين امر او را نگران كرده بود. از سوى ديگر هيچ اثرى از شعارهاى انتقام گيرانه كه بر تحريك عصبيّت و تشديد غضب و شدّت نفرت مبتنى باشد، بر زبان مسلمانان جارى نمى شد. آنچه كه در اسناد تاريخى به آن اشاراتى شده، مبتنى بر گفته زيد بن على است كه:

«مسلمانان در هنگام واقعه، تنها به گفتن «يا منصور امت» بسنده مى كردند.»

و آنچه را كه عروة بن زبير به نقل از عايشه آورده كه مهاجران، شعار «يا بنى عبدالرّحمن» و «يا بنى عبداللَّه» مى دادند، دقيقاً همان مسير و روالى است كه بر تعليمات معنوى محمّد صلى الله عليه و آله مبتنى بوده است و نه بر خوى غريزى.

با وجود چنين زمينه اى است كه مى توانيم درك كنيم چرا محمّد صلى الله عليه و آله به ياران خود سفارش كرده بود كه اگر به افرادى از قريش كه استعداد اصلاح و هدايت دارند،


1- «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 281
2- «مغازى»، ج 1، ص 50

ص: 106

برخوردند، مبادا آنان را بكشند؛ زيرا هدف از اين ايستادگى، اصلاح و اعتلاى ايمان است و نه انتقام گيرى و منازعه كينه توزانه. (1)

4/ پ: پايان واقعه و پيامدهاى آن
اشاره

هجوم قريش، با قامتى از نفرت و عصبيّت در برابر مؤمنان صادق، نافرجام ماند و حمله ها در قلوب مسلمانان مؤثّر نيفتاد؛ تا آن كه كفّار خود در آتشى كه افروخته بودند، گرفتار آمدند. توانشان از كف رفت؛ پا به فرار نهادند و يا به اسارت تن دادند؛ به لجاجت كسى را كشتند و يا خود كشته شدند.

تلخى پايان چنين واقعه اى از آن بود كه مكّى ها و اشرافشان با نهايت آمادگى ممكن و شور جاهلانه، براى دَرهم شكستن نظام يكتاپرستى مصمّم بودند؛ ولى مؤمنان از اين كه در بن بست تجربه ايمان و زندگى، گرفتار خصمِ ستمگر شده اند، اميدشان به صدق ايمانشان و قلبشان به هدايت پيامبرشان، نمودى ديگر يافته بود.

نمى توانيم اصطلاح شكست يا پيروزى را در شرح پايان چنين واقعه اى به كار گيريم. مكّى ها به زعم خود شكست خوردند؛ ولى تاريخ مى گويد كه محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او به شكرانه الطاف الهى از اين كه صداى توحيد خاموش نشد، فرياد توحيد سر مى دادند و سجده ذكر مى نمودند.

بدر اگر چه براى مورّخان، قوّالان قشرى، قُصّاص و مبلّغان به غلط جنگ ناميده شده- تا از خوى جنگ جويى حكومت هاى مسلمان حمايت فرهنگى كنند- ولى در حقيقتِ اسلام، «بدر»، تلاشى براى خلاصى از بند اشرافيّت و جاهليّتِ آن روزگاران، و در نهايت تزكيه نفسِ خود از هوا و هوس زندگى و يافتن معنويّت و تحمّل و صبرى بود كه مى توانست آنها را در بيابان سوزان، استوار نگه دارد و به خدا نزديك كند.

اين «رهايى» در سياق كلمات عارفان و عابدان قابل تعريف است. امّا در سياق


1- بيهقى، «دلائل النبوّه»، ج 2، ص 282؛ واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 60، مجموعه اسناد مربوط به ابوالبخترى، عبّاس بن عبدالمطلب و ...

ص: 107

جملات توصيفى نبردها كه بعدها بر مبناى قدرت طلبى و خونخواهى سياست پيشه ها و سرداران، شكل گرفته است، از آن، به اغراق و تفاخر ياد شده است و رهايى يادشده، يافت و مشخّص نمى شود.

بايد عينكِ خواندن تاريخ را عوض كنيم. تا در همان تاريخ حضور نيابيم، نمى توانيم با روح و ذهنيّت حاكم بر واقعه بدر، ارتباط برقرار كنيم و يا در ذكر وقايع به تجسّم صحنه هايى چند از حركت اسب يا چرخش شمشيرها بسنده كنيم. بايد زبان تاريخ را پيدا كنيم تا در پهناى روح آن حضور يافته، قادر شويم خطوط و حركت هاى تاريخى را بفهميم. چنين مسيرى اگر چه با علم تاريخ مغاير است؛ ولى با تاريخِ حيات معنوى جوامع، مباينتى ندارد.

مدينه شناسى در مرز مشتركاتِ علم تاريخ و زبان معنوى تاريخ، گام بر مى دارد.

گاهى علمى و لحظاتى معنوى مى شود. زمانى، تاريخ و دقايقى چند زبان تاريخ را جستجو مى كند.

1- 4/ پ: كشته شدگان بدر

محمّد بن عمر واقدى در «مغازى»، اسامى مشركانى را كه در بدر از پاى درآمدند، بر اساس قبايل طبقه بندى كرده و به رشته تحرير در آورده است. تعداد آنها را چهل و نه مرد دانسته است و از مسلمانان به نقل از عبداللَّه بن جعفر به روايت از زهرى نام چهارده مرد را ذكر مى كند. شش نفر از مهاجران و هشت نفر از انصار مدنى. (1) ابن قتيبه دينورى در «المعارف» (2) و موسى بن عقبه در «مغازى» خود چهارده نفر را تأييد كرده است؛ ولى بيهقى در «دلائل النّبوه» (3) گفته ابوعبداللَّه حافظ به نقل از يونس بن اسحاق را يادآور شده است كه تنها يازده نفر از مسلمانان (چهار نفر از مكّيان و هفت نفر


1- مغازى، ج 1، ص 152، متن عربى و صص 113- 109، ج 1، ترجمه فارسى. نيز نك: همان مدرك، ص 145، متن عربى.
2- ص 68، احياء التّراث العربى، چاپ 2، 1970 م
3- ج 2، ص 292، ترجمه پارسى.

ص: 108

از انصار) در واقعه بدر كشته شدند. اين سند با مدركى كه حاكم نيشابورى از يونس بن اسحاق ياد كرده است، مطابقت كامل دارد. (1) لذا مى توان پذيرفت كه در واقعه بدر تنها يازده تا چهارده نفر از مسلمانان به قتل رسيدند.

در مورد كشتگان قريش، اختلاف بيشترى در منابع تحقيقى ملاحظه مى شود. بر اساس روايت «براء بن عازب» كه مورد تصريح بخارى قرار گرفته است، تنها هفتاد نفر از مشركين در حملات خود به مسلمانان از پاى درآمدند (2)؛ ولى ابوعبداللَّه حافظ به اسناد خود از يونس بن اسحاق تنها چهل و چند نفر از مشركان را برشمرده كه در واقعه بدر به قتل رسيدند.

موسى به عقبه، رقم چهل و نه كُشته و حاكم به نقل از محمّد بن اسحاق، چهل و چند كُشته را نظر داده اند. (3) ولى بيهقى با توجّه به گفته ابن شهاب و يونس بن يزيد به نقل از عروة بن زبير تعداد مقتولين را حدود هفتاد تن صحيح دانسته است و تأكيد مى كند:

«ظاهراً اين صحيح ترين روايتى است كه در مورد شمار كشتگان و اسيران به دست آمده است». (4) وجه اين اصح بودن آن است كه روايت براء بن عازب در صحيح، مؤيّد آن است. با اين همه نمى دانيم چرا واقدى در كتاب خود تنها نام 49 مرد از مشركان را كه در بدر كشته شده اند، برده است؟ (5) در حالى كه ابن اسحاق به پنجاه اسم دسترسى داشته است؟ (6) نگارنده در شگفت است كه چرا ابن هشام در تكميل نام كشته هاى قريش، در ذيل


1- ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 464، دارالمعرفه، 1976 م.
2- بخارى، «صحيح»، حديث 3986، كتاب 63، «المغازى» و فتح البارى، ج 7، ص 307
3- ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 464
4- «دلائل»، ج 2، ص 292
5- واقدى، مغازى، ص 13
6- ابن اسحاق، السّيرة النّبويّه.

ص: 109

روايات ابن اسحاق، اسامى باقى مقتولين را تا هفتاد كشته برشمرده است؟ (1) او تأكيد دارد كه طبق گفته ابن عبّاس و سعيد بن المُسيّب در ذيل آيه أَ وَ لَمَّا أَصابَتْكُمْ مُصِيبَةٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَيْها، آمار كشتگانِ قريش در جنگ بدر با آمار كشته هاى مسلمانان در واقعه احد مطابقت دارد. از اين رو، نظر تاريخى خود را در خصوص جنگ بدر، همان هفتاد كشته از قريش داده است. ابن سعد نيز تصريح مى كند:

«و قتل من المشركين يومئذ سبعون رجلًا». (2) اين تفاوت از 49 كُشته تا 70 مقتول، به خوبى نشان مى دهد كه نمى توان به اطمينان، يكى از اين دو نظر را برگزيد و يا ميانگين آراء را به نحوى به دست آورد كه به حقيقت نزديك باشد؛ خاصه آن كه اهمّ مراجع كه به 40 تا 49 كُشته اشاره كرده اند، نام مقتولين را ذكر كرده اند؛ ولى مراجع مهمّى كه به هفتاد كُشته نظر داده اند، به استثناى ابن هشام، اسامى مقتولين را ذكر نكرده اند. نگارنده نمى تواند بپذيرد كه ابن اسحاق، به سهو يا اشتباه، نتوانسته نام سى نفر ديگر را به دست آورد و ابن هشام آن را تكميل كرده است!

همين وضع در مورد واقدى نيز صادق است. او اسامى 49 نفر را ذكر كرده است؛ ولى ابن سعد در طبقات، بى آن كه اسامى مابقى را بياورد، بر اساس يكى از روايات تاريخى به هفتاد نفر نظر دارد. لذا اگر بخواهيم يكى از مستندات را برگزينيم، مى توانيم با اطمينان بيشترى از آراء ابن اسحاق و واقدى و موسى بن عقبه كه خود موثّق ترين اسناد سيره و مغازى هستند، دفاع كنيم.

اين نكته سنجى ها بدان خاطر است كه در نهايت دريابيم كه از مسلمانان موجود در واقعه بدر و مشركان قريش، چند درصد به قتل رسيده اند كه بدر را به عنوان يكى از «جنگ هاى اسلامى» اطلاق كرده اند و به عنوان پشتيبان فكرى و روحى براى صدها هزار جنگ و ستيزه گسترده در ميان ملل مسلمان در طول تاريخ شده است؟

اگر روايت هاى آورده شده در «دلائل» را ملاك قرار دهيم، هر يك از طرفين


1- ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، صص 372 و 373، قاهره، 1936 م.
2- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 18

ص: 110

حدوداً به يكسان 4% مقتول داشته اند؛ يعنى از 1000 نفر جنگ جوى قريش، 40 تن و از 350 نفر مسلمانان تنها 14 نفر به قتل رسيده اند.

آنچه مسلّم است، پيامبر صلى الله عليه و آله دستور دفن مردگانِ مسلمان و مشرك را صادر كرده است. واقدى بى آن كه اسناد سند تاريخى خود را ياد كند، مى گويد:

«گفته اند پيامبر در روز بدر دستور فرمود كه چاه هاى بدر را كور كردند. سپس فرمان داد كشتگان را در آنجا ريختند.» (1) «و أمر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم بدر بالقُلُب أن تُغَوَّر، ثمّ أمر بالقتلى، فطرحوا فيها كلّهم ...». (2) دقيقاً مُؤيّد آن است كه كشتگان در چاه ريخته شده اند و آنها را با سنگ و خاك پوشانده اند و در روايت ديگر كه واقدى آن را بيان كرده:

«ثم وقف رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- على أهل القليب فناداهم رجلًا رجلًا ...» (3) با توجّه به اين كه «القليب» به معنى چاه است، لذا حديث از دفن كُشتگان در چاه هاى بدر حكايتى آشكار دارد.

آنگاه پيامبر بر سر چاه رفته و سران قريش را چنين مورد خطاب قرار داد:

«يا عتبة بن ربيعة و يا شيبة بن ربيعة و يا أُميّة بن خلف و يا أبا جهل بن هشام، هل وجدتم ما وعدكم ربُّكم حقّاً؟ فإنّي قد وجدتُ ما وعدني ربّي حقاً؟ بئس القوم كنتم لنبيّكم، كذّبتموني و صدّقني الناس، و أخرجتموني و آواني الناس و قاتلتموني و نصرني الناس ...».

«... آيا آنچه را كه خدايتان وعده داده بود، حق و درست يافتيد؟ من كه آنچه را كه خدايم وعده داده بود، حق و درست يافتم.


1- واقدى، مغازى، ج 1، ص 83، ترجمه پارسى.
2- همان، متن اصلى، ج 1، ص 11
3- همان، ج 1، ص 112

ص: 111

چه بد خويشاوندى براى پيامبر خود بوديد! شما مرا تكذيب كرديد؛ در حالى كه مردم مرا تصديق كردند. شما مرا بيرون رانديد؛ در حالى كه مردم پناهم دادند و شما با من جنگ كرديد در حالى كه مردم ياريم دادند ...»

اين حديث را ابن اسحاق به نقل از يزيد بن رومان و او از عروه به روايت از عايشه آورده است. (1) در اين سند، خطاب پيامبر به عنوان «يا أهل القليب» و با توجّه به عبارت «لمّا أمر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالقتلى أن يطرحوا في القليب طرحوا فيه ...». نبايست در خصوص كيفيّت دفن مردگان بدر، ترديدى ديگر به خود راه دهيم؛ خاصه آن كه ابن كثير، ذيل «ذكر طرح رؤس الفكر في بئر يوم بدر» نه تنها صريحاً به مستندات ابن اسحاق استناد كرده، بل قول بخارى را از طريق قتاده از انس از ابوطلحه، و امام احمد آن را از انس و امام مسلم آن را از طريق حماد بن سلمه نيز آورده است. (2)

2-/ 4/ پ: اسيران بدر

«كينه توزى و احساس انتقام» اوصافى است كه گاه در اثر احساس خطر جدّى و زمانى در حالت تفوّق و پيروزى بر خصم، ظاهر مى شود. البتّه مسلمانان در وقت احساس خطرِ نابودى، در سايه هدايت و تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله، با روند وقايع، كينه توزانه برخورد نكردند؛ ولى بعضى از آنها پس از استيلا بر سران قريش در جنگ بدر، چون مردمى ستمديده و زجركشيده بودند، روى به خوى سنن عرب آورده، مطابق خُلقيّات حاكم بر نظام قبيله، خواستار كشتار اسراى دشمن شدند.

«در اختيارداشتن اسرا» پديده جديدى بود؛ زيرا تا آن هنگام مسلمانان، اسيرى در دست نداشتند كه بدانند با آن، چه بايد كرد؟ لذا برخورد محمّد صلى الله عليه و آله با چنين مسأله اى، مسبوق به سابقه نبوده است. از اين رو محمّد صلى الله عليه و آله به مشورت پرداخت كه با اسرا چه بايد كرد؟


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 292
2- همچنين نك: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، صص 451- 449

ص: 112

سعيدالدين محمّد كازرونى مى نويسد:

«پيامبر مشورت فرمود كه در امر اسرا، مصلحت چيست؟»

عُمر بن خطّاب نظر به قتل همه اسرا داد و گفت:

«رأى من آن است كه فلان كس را كه خويش من است، به من دهى تا گردنش را بزنم و عقيل را به على دهى تا گردنش را بزند؛ تا حق تعالى بداند كه در دل ما محبّت مشركان نيست. اينها (سران قريش) هستند كه صناديد و ائمّه و پيشوايان ايشان (ديگر كفّار) هستند.» (1) واقدى گفته هاى عُمر را با نكات توجيهى بيشترى نقل مى كند:

«اى رسول خدا! اينها دشمنان خدايند. تو را تكذيب كردند و با تو به جنگ برخاستند. بيرونت كردند. گردن هاى ايشان را بزن كه ايشان سران كفرند و پيشوايان گمراهى؛ تا خداوند بدين وسيله اسلام را آرامشى بخشد وشرك را خوار و زبون فرمايد.» (2) اين گفته ها دقيقاً با مستنداتى كه دركلام احمدبن حنبل آمده است، مطابقت دارد.

طبق سند دوم، عمر تصريح كرد: «يا رسول اللَّه! إضرب أعناقهم». (3) تعبير زير نيز مورد استناد على بن برهان الدّين حلبى قرار گرفته است:

«يا رسول اللَّه! قد كذبوك و اخرجوك و قاتلوك ...». (4) و خلاف و ترديدى در صدور اين كلمات نيست.

در ميان شخصيّت هاى مهمّ ديگرى كه با عُمر هم عقيده بودند، نام «سعد بن معاذ»


1- «نهايةالمسؤول فى روايةالرّسول»، ج 1، ص 401
2- «مغازى»، ج 1، ص 8، فارسى. متن اصلى: ج 1، ص 109- 107
3- اى فرستاده خدا، گردن آنها را بزن!
4- «اى پيامبر خدا! آنان تو را تكذيب كردند و اخراج نمودند و با تو به نبرد برخاستند؛ «السيّرة الحلبيّه»، ج 2، ص 466

ص: 113

صحابى مدنى تبار به چشم مى خورد كه او نيز گفته بود:

«يا رسول اللَّه! كانت أوّل وقعة أوقعها اللَّه تعالى بأهل الشرك، فكان الاثخان في القتل أحبّ إليّ من استبقاء الرجال ...». (1) پيامبر پاسخ سريعى نداد. به عريش رفت و دو گروه هواداران خشونت و معتقدان به گذشت و عفو، در انتظار پاسخ محمّد صلى الله عليه و آله ماندند.

واقدى مى نويسد:

«پيامبر وقتى براى اعلام نظر نهايى در جمع ياران حضور يافت، فرمود:

«إنّ اللَّه عزّ و جل ليشدّد القلب فيه حتّى يكون أشدّ من الحجارة، و إنّه ليُليّن القلب فيه حتّى يكون ألين من الزّبد»:

«خداوند گاهى قلب را چنان سخت مى فرمايد كه از سنگ هم سخت تر باشد و همو قلب را چنان ملايم و نرم مى كند كه از كَره اى هم نرمتر باشد.» (2) در نتيجه با آن كه خودِ آن حضرت، بيش از هر كس ديگر از سران قريش زجر و زحمت و مصيبت ديده بود، فرمان عفو را صادر كرد و اصل را بر گذشت و نه انتقام نهاد.

احمد بن حنبل در «مسند»، مُستندى را به ياد مى آورد كه محمّد صلى الله عليه و آله پس از شنيدن نظر عُمر بن خطّاب: «فأعرض عنه النّبيّ صلى الله عليه و آله». را ثبت كرده است. «حاكم»، حديث را از طريق «ابوزكريّا يحيى» آورده و اضافه مى كند كه عبداللَّه بن رواحه نيز خواستار آتش زدن سران اسيرشده بت پرستان در بيابان شده بود! (3) محمّد بن جرير طبرى پس از شرح گذشت پيامبر از آن همه خاطره و ديرينه نفرت


1- «اى پيامبر خدا، اين نخستين نبردى بود كه خداى تعالى مشركان را بدان گرفتار كرد و درگير شدن در نبرد مرا خوش تر بود از برجا گذاردن مردان». نك: «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 449
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 82
3- «المستدرك على الصّحيحين»، ج 3، ص 21

ص: 114

و آزار قريش، دو سند بسيار بااهمّيّت ذكر مى كند. نخست آن كه نبيه بن وهب گويد:

«وقتى اسيران را بياوردند، پيغمبر آنها را ميان ياران خويش بپراكند و گفت با اسيران نكويى كنيد!» (1) دوم آن كه از قول ابوعزيز گويد:

«وقتى از بدر مرا به سوى مدينه مى آوردند، همراه گروهى از انصار بودم. چون به غذا مى نشستند، نان را به من مى دادند و خودشان خرما مى خوردند و اين به سبب سفارشى بود كه پيامبر در باره اسيران كرده بودند. و هر كس پاره نانى به دست مى آورد، به من مى داد و من شرمگين مى شدم و به آنها پس مى دادم و باز به من مى دادند و دست به آن نمى زدند.» (2) بيهقى نظرگاه موسى بن عقبه را مى آورد كه آيه ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتَّى يُثْخِنَ فِي اْلأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (3) را عتابى دانسته كه مخاطب آن گروهى از صحابه بودند كه اصرار به كشتن اسرا داشتند.

ترجمه آيه از اين قرار است:

«نسزد مر پيغمبر را كه او را اسيرانى باشد تا اين كه خونريزى بسيار كند در زمين. متاع دنيا را مى خواهيد و خداى آخرت را مى خواهد و خدا غالب و درست كردار است.»

مفسّران ديگر گفته اند كه مخاطب آيه، خواستاران فديه براى آزادى اسيران بوده اند: «تريدون عَرَض الدنيا: و حطامها بأخذ الفداء». (4)


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 978، ترجمه پارسى.
2- متن اصلى «تاريخ الأمم و الملوك»، جزء 2، چاپ اول، مصر، مطبعة الحسينيّه، ص 287 به نقل از ابن حميد.
3- انفال: 67
4- فيض، «تفسير الصّافى»، چاپ سنگى، ص 224، ذيل آيه در سوره انفال و ابوالفتوح، «تفسير ابوالفتوح رازى»، ج 5، ص 12 به اهتمام الهى قمشه اى، چاپ 2، علمى، 1320 ش؛ ابن جزّى، «التّسهيل لعلوم التّنزيل»، ج 1، ص 68، قاهره، مصطفى محمّد، 1355 ه. ق.

ص: 115

بدين روال ما در شناخت آيه با دو مفهوم و معنى متفاوت روبرو نيستيم؛ بل با دو مخاطب، يكى كسانى كه اصرار به كشتن داشتند و دوم كسانى كه بر فديه و كيف و كمّ آن نظر مى دادند مواجهيم كه هر دو گروه، مورد خطابِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ قرار گرفته اند و تمنّيات اين دنيا را جستجو مى كردند. به هر حال، همگان اتّفاق نظر دارند كه مخاطب آن، شخص پيامبر نيست.

3- 4/ پ: آزادى اسيران

تأمّل ديگرى كه ذهن را متوجّه خود مى كند، واكنشى است كه بعضى از مغازى نويسان و سيره نگاران در قبال گفته هاى قاطع عُمر بن خطّاب و عبداللَّه بن رواحه و سعد بن معاذ از خود نشان داده اند.

مدارك تاريخى در اين گفته ها ترديدى به جاى نمى گذارد. نيز عدم پذيرش پيامبر از پيشنهاد آنها (در خصوص كشتار اسرا) و روى گرداندن آن حضرت از نظريّاتشان محلّ شك و ترديد نيست؛ ولى چگونه است كه در اين ميانه، واقدى مى گويد:

«... و قال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: لو نزل عذاب يوم بدر لما نجا منه الّا عمر كان يقول: اقتل و لا تأخذ الفداء و كان سعد بن معاذ يقول: اقتل و لا تأخذ الفداء ...». (1) اين بيان دقيقاً توجيه كننده نظريّه آن سه صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است؛ در عين حال مخالف نظريّه ابوبكر، على بن ابى طالب، ... و در نهايت خود پيامبر اسلام است كه به عفو و گذشت از اسيران و حفظ جانشان نظر داد؛ بل چنانچه گفتيم نسبت به رفتار نيكو با آنها، سفارش جدّى داد.

نگارنده در اين كاوش نمى تواند نتيجه پژوهش هاى انجام يافته را به صراحت بيان


1- «اگر عذاب روز بدر نازل شود، جز عمر كسى از آن رهايى نمى يابد ! عمر مى گفت: اى پيامبر خدا! اسيران را بكش و فديه قبول نكن. سعد بن معاذ نيز مى گفت: بكش و فديه قبول نكن ..؛ «مغازى»، ج 1، ص 110، متن اصلى عربى.

ص: 116

نكند. گمان مى كنم بر چنين اسنادى سايه اى از تطهيرهاى تاريخى افتاده است! اولًا واقدى بدون ذكر سلسله سند، آن را از عبداللَّه بن مسعود روايت كرده است؛ ولى موسى بن عقبه در تحريرى كه از غزوه بدر به عمل آورده و از طريق كتاب بيهقى در دست ماست، به آن اشارتى ندارد.

بيهقى حديث را از عبداللَّه بن عبّاس مى آورد كه او از عُمر بن خطّاب روايت كرده است. نكته اين است كه عُمر صريحاً گفته است:

«پيامبر نسبت به عقيده ابوبكر، اظهار اشتياق فرمود و به آنچه من گفتم، توجّهى نفرمود.»

و هيچ اشارتى ندارد كه اگر عذابى نازل شود، همه از بين مى روند جز عُمر. از اين مهمتر در همين سند عبداللَّه بن عباس، عُمر بن خطّاب مى افزايد:

«چون ديدم پيامبر گريه مى كند، سؤال كردم كه علت چيست؟» پيامبر فرمود:

«در مورد فديه اى كه از اسيران مى گيرم، گريه مى كنم. زيرا عذاب الهى براى اصحاب در اين مسأله، نزديك تر از اين درخت است.»

اين گفته به خوبى مؤيّد آن است كه پيامبر نه تنها بنا به مدارك قبلى، به كشتار قريشيان رضا نداشت و از اظهار نظر عُمر روى گرداند كه حتّى راضى نبود كه طبق سُنن عرب از اسيران، فديه ستانده شود. نيز راضى نبود كه صحابه براى آزادى قريشيان مال ستانند و بر سر آن گفتگو كنند؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به نجات آدميان و رحمت الهى مى انديشيد و برخى پيروانش ايشان را بر سر دوراهىِ كشتن اسيران يا ستاندن مال از آنان، مخيّر كرده بودند كه يكى از اين دو راه، نشانگر عصبيّت و انتقام، و ديگرى نمايانگر اشتياق به دنيا بود. پيامبر صلى الله عليه و آله در نهايت ترجيح داد كه در حاشيه سنن عرب، به هر نحو كه ممكن باشد، آزادى را براى اسيران محقّق سازد.

واقدى از يحيى بن ابى كُثيِّر نقل مى كند:

«پيامبر مى فرمود: هيچ كس به اسيرى كه برادر مسلمانش گرفته است،

ص: 117

دست درازى نكند و او را نكشد.»

«لا يتعاطى أحدكم أسير أخيه فيقتله». (1) و از سعيد بن مسيّب آورده است:

پيامبر، «ابوعَزَّه عمرو بن عبداللَّه بن عمير جُمَحى» را، كه شاعر بود، امان داد و آزادش فرمود. او گفت:

«من پنج دختر دارم كه چيزى ندارند. اى محمّد! به خاطر ايشان به من لطف كن و مرحمت فرماى!»

حضرت چنان فرمود.

از سويى ديگر كسانى كه براى كسب آزادى خود مالى نداشتند، مورد آزار مسلمانان قرار نگرفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله با آنها به شيوه اى انسانى كه تا آن ايّام در ميان جوامع معمول نبود، رفتار كرد.

على بن برهان الدّين حلبى مى نويسد:

«و لم يكن معه فداء أي و هو يحسن الكتابة دفع إليه عشرة غلمان من غلمان المدينة يعلّمهم الكتابة فإذا تعلّموا كان ذلك فداءه». (2) ابن سعد به لفظ ديگر چنين ثبت كرده است:

«قال: أسر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم بدر سبعين أسيراً و كان يفادي لهم على قدر أموالهم و كان أهل مكّة يكتبون و أهل المدينة لا يكتبون، فمن لم يكن له فداء دُفع إليه عشرة غلمان من غلمان المدينة


1- «مغازى»، ج 1، ص 78، ترجمه فارسى.
2- «او چيزى نداشت كه فديه بدهد، اما نوشتن را خوب مى دانست. پيامبر خدا ده نفر از نوجوانان مدينه را به او سپرد تا به آنان نوشتن بياموزد و اگر آنان آموختند، وى آزاد شود». «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 451

ص: 118

فعلّمهم فإذاً حذقوا فهو فداؤه». (1) در سند تاريخى ديگر از طريق محمّد بن الصباح به نقل از شريك به روايت از عامر، جمله «فكان زيد بن ثابت ممّن عُلّم» (2) اضافه شده است.

عدالت ديگرى كه پيامبر براى آزادى مهاجمان بت پرست اعمال نمود، اعلام اصلِ «و كان يفادي لهم على قدر أموالهم» بود. «سعيد بن محمّد كازرونى» در كتابش آورده است: «و رسول ندا مى داد كه فدا به قدر مال ستانيد.» (3) بنابر اين، جريمه اى كه كفّار در قبالِ جنگيدن با مسلمانان و آنها را به خاك و خون كشاندن، متحمّل شدند، مالى بود كه پرداختش در توان آنان بود و نه بيشتر! اين ها همه شرايطى بود كه محمّد صلى الله عليه و آله در آن عصر براى رهايى دشمنان خود و عفو تقصيرهايشان درنظر گرفت و هدف اين بود كه تازه مسلمانان، با آن همه نفوذ آداب و سنن ديرينه، جامعه رو به تكامل مدينه را نپاشند و قريشيان، مجالى براى ترك تعصّب هاى جاهلى بيابند. (4) ثانياً برخى از مهاجمان بدر، قلباً به يكتاپرستى و تعليمات معنوى محمّد صلى الله عليه و آله تمايل داشتند؛ اما شرايط زندگى و روابط پيچيده اجتماع مكّه مانع از آن بود كه آنها در اظهار ايمان مجالى بيابند. در عين حال به اعتبار اين ايمان باطنى، مايل به پرداخت فديه نبودند و در واقع نيز اين دو با هم مغايرت داشت. موسى بن عقبه در مغازى مى نويسد:

«گروهى از مسلمانان كه اسير شده بودند، به پيامبر اظهار مى داشتند كه ما


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز بدر، هفتاد اسير گرفت و براى هريك از آنان، به اندازه اموالى كه داشتند، فديه تعيين مى كرد و از آن جا كه اهل مكه نوشتن مى دانستند و اهل مدينه بى سواد بودند، اگر كسى از ميان اسيران، مالى براى فديه دادن نداشت، ده تن از نوجوانان مدينه را به او مى سپردند تا آنان را نوشتن بياموزد و اگر خوب آموختند، همان فديه او باشد». «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 22، به نقل از جابر و او از عامر.
2- «زيد بن ثابت از جمله كسانى بود كه نوشتن آموخت.»
3- «نهايةالمسؤول فى روايةالرّسول»، ص 399، با نثر فارسى «عبدالسّلام ابرقوهى».
4- در باره واژه «فدى» / عوض نك: راغب، «مفردات»، ذيل آيه 4 از سوره محمّد صلى الله عليه و آله و آيه 107 از سوره صافّات.

ص: 119

مسلمانيم و كافران ما را از روى اجبار آورده اند؟ چرا بايد از ما فديه بگيريد؟»

در اين مورد اين آيه، پاسخ مى دهد:

يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي أَيْدِيكُمْ مِنَ اْلأَسْرى إِنْ يَعْلَمِ اللَّهُ فِي قُلُوبِكُمْ خَيْراً يُؤْتِكُمْ خَيْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ. (1) «اى پيامبر! به اسيرانى كه در دست شما هستند، بگو كه اگر خداوند در دل هاى شما خيرى بداند، به شما بهتر از آنچه از شما گرفته شده است، مى دهد و شما را مى آمرزد و خدا آمرزنده و مهربان است.»

اين سند معلوم مى دارد كه فديه گيرى دقيقاً اتّخاذ راهى براى آزادى افراد بوده و با درونيّات بعضى از اسيرشدگان مطابقت نداشته است و الّا وعده جبران آن داده نمى شد و در مقام دلدارى از آنها اين آيت نقش نمى بست كه: وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ.

مؤيّد اين واقعيّت، سندى است كه در منابع تاريخى، چشم اندازى وسيع دارد و به خوبى از بن بست هايى حكايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در خصوص فديه گيرى، با آن درگير بوده است.

واقدى در «مغازى» پس از وصف دو عقيده گذشته (عنوان شده از جانب ابوبكر و عُمر) مى گويد:

پيامبر پيروان خود را از تجربه هاى تاريخى پيامبران آگاه ساخت كه آنها نيز در حوادث و وقايع، حالات مختلفى را از خود بروز داده اند (2):

«پيامبر گفت: ابراهيم عليه السلام براى قوم خود از عسل هم ملايم تر بود. قوم برايش آتش افروخت و او را در آتش افكند ولى او مى گفت:

فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ. (3)


1- انفال: 70
2- مغازى، ج 1، ص 81، پارسى. متن اصلى: ج 1، صص 110- 108
3- ابراهيم: 36

ص: 120

«هر كه متابعت كند مرا، او از من است و هر كه مرا نافرمانى كند، تو بخشاينده و مهربانى.»

و نيز عيسى عليه السلام مى گفت: إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. (1) «اگر عذابشان كنى، ايشان بندگان تواند و اگر بيامرزيشان، تو عزيز و صواب كارى.»

اما نوح عليه السلام نسبت به قوم خود از سنگ هم سخت تر است؛ در آنجا كه مى گفت: رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى اْلأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً. (2) «پروردگارا! در زمين كسى از كافران را باقى مگذار!»

و يا مانند موسى عليه السلام كه مى گفت: رَبَّنَا اطْمِسْ عَلى أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلى قُلُوبِهِمْ فَلا يُؤْمِنُوا حَتَّى يَرَوُا الْعَذابَ اْلأَلِيمَ. (3) «اى پرورگار ما! ناپيدا كن نشان اموال ايشان. سخت كن دل هاى ايشان تا نيارند ايمان و تا ببينند عذاب دردناك را.»

آنگاه پيامبر فرمود:

«اى مسلمانان! شما مردمى تهى دست و نادار هستيد؛ بنابر اين، از اين اسيرانْ عوضى بستانيد و آنها را آزاد كنيد.» (4) سخنان محمّد صلى الله عليه و آله نشانگر آن است كه او به خوبى از كمّ و كيف واكنش هاى اصلاح طلبانه رهبران دينى آگاه بود؛ با اين همه به عفو و گذشت روى آورد و فديه را


1- مائده: 118
2- نوح: 26
3- يونس: 88
4- حاكم نيشابورى، «المستدرك»، ج 3، ص 21 به نقل از ابوعبيده به روايت از عبداللَّه كه آن را صحيح الاسناد خوانده است. نيز نك: بيهقى، «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 301 كه اين روايت را از طريق عبيدةبن عبداللَّه آورده است. همچنين نك: على بن برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 447. و رجوع كنيد به احمد بن حنبل، «مسند» به نقل از عبيده و او از عبداللَّه. نيز: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 458 به استناد احمد.

ص: 121

به عنوان جبران حقوق مادّىِ از دست رفته مسلمانان در مكّه و دستگيرى از مردم تهى دست مدينه از محلّ مال اندوزى قريش، مقرّر داشت.

ثالثاً كلامى از احمد بن حنبل به نقل از على بن عاصم و او از حميد به روايت از انس ديده شده است كه وقتى ابوبكر از پيامبر مى خواهد كه اسرا را ببخشد، «فذهب عن وجه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ما كان فيه من الغم، فعفا عنهم». (1) اين گشودگى به نشانه تمايلات قلبى پيامبر است كه راه حل را در «و قبل منهم الفداء» پيدا مى كند. به ديگر سخن، آن عفو و اين مساعدت و همدردى با محرومان، هر دو به يك سو نظر دارد و آن تلاش براى احياى حقوق انسان و امكان رشد و تعالى در ميان جامعه اى بسته، خشك مغز و بستهْ روح است.

4- 4/ پ: قتل دو اسير!

در راستاى وقايع مربوط به اسيرانِ جنگ بدر، رخدادى وجود دارد كه نشان مى دهد مسلمانان در طول راهِ بازگشت از بدر به مدينه، دو اسير را ظاهراً به دستور پيامبر كشته اند! يكى «عقبة بن ابى معيط» و ديگرى «نضر بن الحارث».

تأليفات و نوشته هايى كه در باره اسلام با ديد انتقادى نگريسته اند، از اين موضوع، در نقد شيوه هاى خشونت دينى، حدّاكثر بهره بردارى را كرده اند. نگارنده، نظر به ارتباط موضوعى، اسناد تاريخى را بازنگرى نمود و آنچه را كه از لابلاى متون اصلى و شالوده تفكّرات تاريخى مذكور به دست آورد، به پژوهندگان ارائه مى دهد.

آنچه مسلّم است، «عقبة بن ابى معيط» يكى از سران قريش بود كه همراهِ قريشيان از مكّه به بدر آمد و در تلاش نافرجامِ بت پرستان براى نابودى مسلمانان و برچيدن دينى كه تازه در جزيرةالعرب رايج شده بود، شركت فعّال و اعتقاد راسخ داشت. آنچه براى ما مهم است، اسارت وى نيست؛ بل شخصيّت وى در طول سال هاى دعوت پيامبر است.

اتّخاذ اين روش اولويّت سنجانه در تحقيق، ما را از كلّى گويى مصون مى دارد و به جاى


1- «آثار اندوه از چهره پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زايل شد و آنان را مورد عفو قرار داد». نك: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 457

ص: 122

يك جمله سؤالى، به يك موضوع مستقل مى رسيم كه:

«عقبة بن ابى معيط از آغاز بعثت محمّد صلى الله عليه و آله تا هجرت و از هجرت تا بدر چگونه شخصيّتى بود؟»

تحقيق در موضوع مذكور، انديشه اى نقّاد و روحيه اى بى طرف مى خواهد. از اين رو چون اسناد و مدارك تاريخى غالباً ناقص است، كوشش كرده ايم تا حدّ امكان از منابع ديگر بهره گيريم و با ژرف نگرى به سنگ هاى شالوده منابع تاريخى برسيم:

سند 1: نويرى و ابن سعد به نقل از «حكيم بن حزام» و «عبداللَّه بن ثعلبه» پس از شرح وفات ابوطالب و سپس همسر پيامبر خديجه در مكّه، علّتِ رفتن پيامبر را به طايف مورد توجّه قرار داده، مى گويند:

چون ابوطالب درگذشت، قريش نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله آزارهايى را شروع كرد كه در زمان حيات عموى پيامبر، جرأت انجام آن را نداشت. چون خبر اين آزاررسانى به ابولهب رسيد، پيش پيامبر آمد و گفت:

«اى محمّد! هر كارى كه در زمان زنده بودن ابوطالب انجام مى دادى، انجام بده.

سوگند به لات تا من نمرده ام، هيچ كس نمى تواند به تو دست يابد.» (1) پيامبر از اين حمايت برخوردار بود تا اين كه به تصريح نويرى، «عقبة بن ابى معيط» و ابوجهل پيش ابولهب آمدند و به هر حال رأى ابولهب را عوض كردند و موجب شدند تا قريش نسبت به آن حضرت سخت گيرى را آغاز كردند؛ تا آنجا كه محمّد تاب نياورد و مكه را ترك كرد و به طائف رفت. اشرافِ «طائف» از دعوت محمّد و از اين كه مكّى ها او را رانده بودند، ترسيدند و گفتند:

«از شهر ما بيرون برو و جايى برو كه دعوت تو را بپذيرند. سفلگان را هم شوراندند و شروع به سنگ زدن پيامبر كردند؛ آنچنان كه پاهاى او مجروح شد.» (2)


1- نويرى، «نهايةالارب»، ج 1، ص 266، ترجمه پارسى. نيز: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 208، فارسى، ج 1، ص 210، متن اصلى، چاپ بيروت، دار صادر 1960 م.
2- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، صص 211 و 212 به نقل از محمّد بن جبير بن مطعم.

ص: 123

از اين سند تاريخى آشكار مى گردد كه عامل رواج مجدّد آزار و اذيّت قريش بر پيامبر صلى الله عليه و آله كه منجر به غيرقابل تحمّل شدن زندگى در مكّه براى آن حضرت شده، عقبة بن ابى معيط و ابوجهل بوده است.

سند 2: تنها كسى كه شديدترين خشونت ها و اهانت ها را نسبت به محمّد صلى الله عليه و آله روا مى داشت، عقبه بود كه به صورت آن حضرت تف انداخت. نويرى مى نويسد:

«ابى بن خلف و عقبة بن ابى معيط با يكديگر دوست و هم صحبت بودند. عقبه پيش رسول خدا نشسته بود و سخنى از آن حضرت شنيده بود. اين خبر به أبى رسيد. پيش عقبه آمد و گفت:

«خبر رسيده كه تو با محمّد همنشينى كرده اى.» آنگاه سوگند خورد كه:

«ديگر با تو صحبت نخواهم كرد؛ مگر بروى و بر چهره محمّد تف اندازى.» عقبه كه دشمن خدا بود، اين كار را كرد. (1) متعاقب اين عمل، اين آيات قرآن نازل شد:

يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا .... (2) سهيلى مى گويد:

«يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ»، عقبة بن أبي معيط است كه وقتى دوستش به او گفت: «لا أرضى حتّى ترجع و نبصق في وجهه ... ففعل عدوّ اللَّه ... فأنزل اللَّه عزّوجلّ:

يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ ....


1- «نهايةالارب»، ج 1، ص 26، فارسى.
2- «روزى كه ستمكار، انگشت به دندان مى گزد و مى گويد: كاش با پيامبر همراه مى بودم- كاش فلان شخص را دوست خود نمى گرفتم- او مرا پس از آن كه متذكر شده بودم، گمراه ساخت و شيطان، آدمى را به تباهى كشد». فرقان: 26

ص: 124

ابن عبّاس و سعيد بن المسيّب هم صريحاً گفته اند كه مراد از «الظالم» كه در آيه به آن اشارت رفته است «عقبة بن ابى معيط» است. (1) فخرالدّين رازى نيز در تفسير خود ضمن اين كه منظور از «الظّالم» را به استناد قول ابن عبّاس، «عقبة بن ابى معيط» دانسته، به نظريّه معتزله اشارتى دارد كه گفته اند:

«الظالم يتناول الكافر و الفاسق، فدلّ على أنّ اللَّه تعالى لا يعفو عن صاحب الكبيرة». (2) ابن كثير نيز در تفسير خود ترديد ندارد كه آيه مزبور:

«كان سبب نزولها في عقبة بن أبي معيط». (3) سند 3: عقبه يكى از طرّاحان و مجريان توطئه قتل نافرجام محمّد صلى الله عليه و آله بود. ابن سعد در كتاب خود، به استناد عروه به نقل از عايشه و نيز ابن عبّاس و علىّ بن ابى طالب و سراقة بن جعشم، به ترس قريش از رفتن محمّد صلى الله عليه و آله به مدينه اشاره كرده است؛ كه در نتيجه آن، سران قريش از جمله «عقبة بن ابى معيط» در دارالنّدوه جمع شدند، تا طرح قتل محمّد صلى الله عليه و آله را بريزند. (4) پس از تصميم گيرى مشترك، كسانى كه مسؤوليّت اين كار را بر عهده گرفتند، عقبة ابن ابى معيط، نضر بن حارث، ابوجهل و اميّة بن خلف بودند. همين افراد پس از ناموفّق ماندن نقشه قتل، سوار بر اسب، محمّد صلى الله عليه و آله را تا راه هاى دور مكّه تعقيب كردند؛ ولى پس از پنهان شدن محمّد صلى الله عليه و آله در غار، آن حضرت توانست از دست آنها خلاصى يابد.


1- قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن»، ج 13، ص 25، چاپ و تصحيح ابواسحاق ابراهيم اطفيش.
2- «تعبير ظالم، كافران و فاسقان را شامل مى شود و بيانگر آن است كه خداوند متعال، كسى را كه مرتكب گناه كبيره شود، نمى بخشايد». نك: رازى، «تفسير كبير»، ذيل آيه يادشده در متن، ج 12، ص 75، چاپ دارالفكر 1981 م.
3- ابن كثير، «تفسير القرآن العظيم»، الجزء الثّالث، دارالفكر، بيروت، ص 315. نيز نك: شيخ طبرسى، «مجمع البيان»، جزء 19 و 20، چاپ بيروت، الزيّن، 1955 م.
4- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 225 و متن عربى: ج 1، صص 227 و 228

ص: 125

اين حادثه در زندگى محمّد صلى الله عليه و آله يكى از حساسترين دقايق حيات به شمار مى رفته است. به عبارت زير توجّه كنيد كه شدّت غضب و نفرت تعقيب كنندگان پيامبر صلى الله عليه و آله را نشان مى دهد:

«و طلب قريش رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أشدّ الطلب، حتى انتهوا إلى باب الغار». (1) سند 4: ابوبكر پس از مراجعت از يمن و در ايّامى كه محمّد صلى الله عليه و آله در مكّه به تعليم آيين جديد مشغول بود، مى گويد:

«چون به مكّه بازگشتم، عقبة بن ابى معيط، ابوجهل، شيبة بن ربيعه و ابوالبخترى به ديدار من آمدند. آنها گفتند: اين محمّد مى پندارد كه پيامبر است و خداوند او را به سوى مردم فرستاده است. اگر احترام تو نمى بود، اصلًا مهلتى به او نمى داديم.»

سند 5: نويرى و واقدى در خصوص مذاكره سران قريش با ابوطالب براى وادار كردن پيامبر به دست برداشتن از تعليمات اسلام مى نويسند: (2) «سران قريش گفتند: تو دست از خدايان ما بردار و ما هم تو را با خداى خودت رها مى كنيم. وقتى پايدارى محمّد صلى الله عليه و آله را ديدند، خشمگين شدند و برخاستند و به خود و قريشيان گفتند:

وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ يُرادُ. (3) گويند كسى كه اين حرف را زد، «عقبة بن ابى معيط» بود. آنها گفتند: ديگر هرگز پيش ابوطالب نمى آييم و هيچ چيز بهتر از آن نيست كه محمّد صلى الله عليه و آله را غافلگير كنيم و بكشيم.»


1- «قريش با جدّيت تمام در پى يافتن پيامبر خدا برآمدند، تا آن كه آنان به در غار رسيدند ...»
2- نويرى، «نهاية الارب»، ج 1، ص 194. و: واقدى به استناد ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 135، فارسى و ج 1، ص 202، عربى.
3- «بر پرستش خداوندان خويش، شكيبا باشيد كه اين كار از شما خواسته شده است». «ص»: 6

ص: 126

«و قالوا: لا نعود إليه أبداً و ما خير من أن يُغتال محمّد».

قرطبى در ذيل آيه مذكور، به گفته ابن اسحاق از «عقبة بن ابى معيط» ياد كرده است. (1) سند 6: عقبة بن ابى معيط و نضر بن الحارث از طرف قريش مأموريّت يافتند تا با يهوديان يثرب مذاكره كنند و راهى براى رسوايى محمّد صلى الله عليه و آله بيابند. (2) سند 7: بيهقى در «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 43 مى نويسد:

«عمرو بن ميمون از عبداللَّه بن مسعود روايت مى كند:

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله به حال سجده بود و گروهى از قريش گرد او بودند و مقدارى شكمبه و احشاء شتر يا گاوى كه كشته بودند، آنجا مانده بود. قريشيان بين خود گفتند:

«چه كسى حاضر است اين شكمبه را بردارد و بر پشت پيامبر بگذارد.» عقبة بن ابى معيط اين كار را انجام داد. فاطمه عليها السلام آمد و آن كثافات را از پشت پيامبر برداشت و به كسى كه اين كار را كرده بود، نفرين فرمود.»

اين سند يك بار ديگر هم در صفحه 255 كتاب «دلائل» ذكر شده و بيهقى آن را از مسلم و بخارى آورده است.

سند 8: بيهقى در كتاب خود به واقعه بسيار با اهميّتى اشاره مى كند:

عروة بن زبير گويد:

از عبداللَّه بن عمرو عاص خواستم تا سخت ترين كارى را كه مشركان مكّه نسبت به پيامبر انجام دادند، برايم بگويد. او گفت:


1- «الجامع لأحكام القرآن»، ج 15، ص 151
2- ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 22، چاپ الحلبى 1936 م. و نيز: نويرى، «نهاية الارب»، ج 1، ص 211 به نقل از ابن عبّاس. و همچنين: بيهقى، دلائل النبوّه، ج 2، ص 38، ترجمه فارسى. با اين عبارت از ابن عبّاس: «مشركان قريش، نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط را نزد علماى يهود به مدينه فرستادند.» اين ماجرا موجب شيوع حرف هاى توهين آميز مردم قريش گرديد و به گفته بيهقى موجب اندوه پيامبر گرديد.

ص: 127

«پيامبر كنار كعبه نماز مى گزارد. عقبة بن ابى معيط آمد و رداى او را دور گردنش حلقه كرد و به قصد خفه كردنِ حضرت، آن را فشرد. ابوبكر پيش آمد و شانه هاى عقبه را گرفت و او را از رسول خدا جدا كرد و گفت:

«آيا مردى را مى كشيد به جرم اين كه مى گويد: خداى پروردگار من است و حال آن كه آيات و معجزاتى از پروردگارتان براى شما آورده است.» (1) گفته ابوبكر، قسمتى از آيه 28 سوره غافر است كه:

أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ. (2) طبق اين مدارك تاريخى، شديدترين زجرى كه پيامبر از بت پرستان مكّه ديده است، عملى بوده كه عقبة بن ابى معيط، مرتكب آن شده است.

سند 9: نفرت ذاتى و شدّت غضب عقبه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله، در اشعارى كه در مذمّت پيامبر و به تمسخر كشيدن ايشان سروده است، جلوه گرى مى نمايد. بيهقى به استناد واقدى مى نويسد:

«هنگامى كه پيامبر به مدينه هجرت فرمود، عقبة بن ابى معيط كه در مكّه بود، دو بيت شعر در هجاء پيامبر سرود كه وقتى پيامبر آن را شنيد، عقبه را نفرين نمود.» (3) سند 10: نويرى در شمردن نام كسانى كه دشمنى عميق خود را با پيامبر خدا آشكار ساختند، مى نويسد:

«كسانى كه در دشمنى رسول خدا از همه جلوتر بودند، ابوجهل، ابولهب و عقبة


1- «دلائل النّبوّه»، ج 2، ص 41. نيز نك: «صحيح بخارى»، كتاب التّفسير، ذيل آيه 40 از سوره مؤمن و نيز: «فتح البارى، شرح صحيح البخارى، ج 8، ص 53، چاپ دارالفكر.
2- «آيا مردى را مى كشيد، به جرم» اين كه مى گويد پروردگار من اللَّه است؟ حال آن كه او از جانب پروردگارتان، براى شما دلايل روشن آورده است.» غافر: 28؛ در خصوص اين آيه، نك: قرطبى، «الجامع لأحكام القرآن»، ج 15، ص 307
3- «دلائل النّبوّه»، ج 2، ص 262

ص: 128

ابن ابى معيط بودند.» (1) عموم مورّخان از «عقبة بن عنوان» با وصفِ: «كان شديد الأذى للمسلمين عند ظهور الدعوة». (2) ياد كرده اند. (3) بيهقى از «ابوالحسين بن فضل قطان» در بغداد با اسناد خود از عبداللَّه بن مسعود روايت مى كند كه پيامبر رو به كعبه نمود و بر هفت تن از قريش نفرين كرد؛ كه از جمله:

ابوجهل، اميّه، عتبة بن ابى معيط و عتبة بن ربيعه بودند. (4) متن دعاى پيامبر چنين بوده است:

«پروردگارا! سزاى قريش را بده! خدايا سزاى ابوجهل و عتبه و شيبه پسران ربيعه و عقبة پسر ابى معيط را بده!» (5) سند 11: پس از هجرت محمّد صلى الله عليه و آله به مدينه، عقبة بن ابى معيط از طرّاحان اصلى حمله به مسلمانان در بدر و تجهيزكنندگان قريش بود. اين موضوع را نويرى از ابن اسحاق آورده است كه:

«امية بن خلف به تحريك عقبة بن معيط آماده خروج با مردم مكّه عليه محمّد صلى الله عليه و آله شد.» (6) «إنّ أميّة بن خلف كان أجمع العقود و كان شيخاً جليلًا جسيماً ثقيلًا. فأتاه عقبة بن أبي معيط». (7)


1- «نهايةالارب»، ج 1، ص 191، ترجمه فارسى. نيز نك: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 282 و «البداية و النّهايه»، ج 3، ص 47
2- «هنگام آشكار شدن دعوت به اسلام، او عقبة بن ابى معيط مسلمانان را بسيار آزار مى داد.»
3- سهيلى، «الروض الأنف»، ج 2، ص 76؛ ابن اثير، «الكامل فى التّاريخ»، ج 2، ص 27؛ زركلى، «الاعلام»، ج 5، ص 36
4- «دلائل»، ج 2، ص 75. اين حديث را بخارى نيز آورده است.
5- «دلائل النبوّه»، ص 255
6- «نهايةالارب»، ج 2، ص 23. نيز نك: ابن هشام، «السيرة النّبويه» به نقل از ابن اسحاق، ج 2، ص 261
7- «امية بن خلف كه پيرمردى تنومند و سنگين وزن بود، در خانه مانده بود، پس عقبة بن ابى معيط نزد او آمد ...»

ص: 129

آرى! «عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو بن امية بن عبد شمس»، به عنوان يك جنايتكار جنگى، شكنجه گر و آزاررسان مسلمانان، مورد نفرت خاصّ همگان بود و در حالى كه هيچ انگيزه اى براى اصلاح شدن نداشت، مسلمانان در بين راه بدر- مدينه، در محلّى به نام «عرق الظبيه» با رضايت پيامبر او را از پاى درآوردند؛ تا به عقيده و خواست محرومان به سزاى آن همه زجررساندن و قتل و برپايى جنگ و فتنه برسد. (1) وقتى موعد اعدامش توسّط «عاصم بن ثابت ابن ابى الأقلح» فرا رسيد، فرياد زد:

«چرا مرا مى كشيد؟» محمّد صلى الله عليه و آله گفت:

«بكفرك و افترائك». «ببزاقك في وجهي» (2) واقدى، پاسخ محمّد صلى الله عليه و آله را به عقبه چنين ثبت كرده است:

«به واسطه دشمنى ات با خدا و رسول خدا. اى عقبه! به خدا قسم تا آنجا كه مى دانم، مرد بسيار بدى هستى. به خدا و پيامبر او و كتابش كافرى. پيامبر خدا را آزار مى دادى.» (3) «بئس الرجل كنت و اللَّه ما علمتُ كافراً باللَّه و برسوله و بكتابه مؤذياً لنبيه ...».

كلام پيامبر صلى الله عليه و آله را حماد بن سلمه به نقل از عطاء و او از الشعبى چنين ثبت كرده است:

«أ تدرون ما صنع هذا بي؟ جاء و أنا ساجد خلف المقام، فوضع رجله على عنقي و غمزها، فما رفعها حتّى ظننت أن عينيّ ستَتْدران، و جاء مرّةً أخرى بسلا شاة فألقاه على رأسي و أنا ساجد». (4)


1- طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 977؛ نيز: ابن هشام، «السيرة النّبويه» به نقل از ابن اسحاق، ج 2، ص 298
2- حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، مجلّد الثّانى، ص 441
3- «مغازى»، ج 1، ص 84
4- «آيا مى دانيد او با من چه كرد؟ وقتى در سجده بودم، پشت سر من آمد و پايش را بر گردنم نهاد و فشار داد و آن را برنداشت، چندان كه گمان كردم چشمانم از حدقه بيرون مى زند و ديگربار شكمبه گوسفندى را آورد و زمانى كه در سجده بودم، آن را روى سرم قرار داد». نك: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، المجلد الثّانى، ص 473

ص: 130

مجازاتى كه بر عتبه روا داشته شد، محكوميّت يك اسير نبود؛ بلكه محكوميّت جنايتكار و خونخوارى بود كه جنگ آفرينى كرده بود. جرم او تعصّب در بت پرستى و دشمنى با يكتاپرستى نبود؛ چرا كه همه اسيران به اين خصلت، معروف بودند و به سرنوشت عقبه دچار نشدند.

پاسخ هر كس به اين وقايع، در بافت اجتماعى آن دوران، به تناسب دلبستگى به وجود معنويّت و حقوق انسان فرق دارد. آنها كه با عُتبه: اين جنگ افروز و دشمن مردمِ مظلوم، همدردى مى كنند، دشمنى با اصول معنوى را در دل مى پرورانند و دل به استثمار مى سوزانند. امّا در منظركسانى كه به راه انبيا و تلاش آنها براى تعالى انسانى ارجى قائلند، علف هرزه هاى خشونت، محلّى از اعراب ندارند؛ به صفاى دل پاكان مى انديشند و بر خون جلّادان تاريخ و دستان داس گرفته مرگ، اشك تمساح نمى ريزند.

در باره «نضر بن الحارث»

«نضر» نيز شخصيّتى دژخيمانه داشت و در همان مسير عقبه گام برمى داشت. از آتش افروزان حمله قريش در بدر بود و قبل از آن، از طرّاحان و مُجريان ترور محمّد صلى الله عليه و آله در دارالنّدوه و نهايتاً از هتك كنندگان حرمت محمّد صلى الله عليه و آله بود. وى در زمره آزاردهندگان مردم محروم مكّه كه با نظام اشرافى او مخالفت مى كردند و حاضر به ادامه بردگى آنها نبودند، محسوب مى شد و فضاى اختناق آميزى ايجاد كرده بود. به اين سند تاريخى توجّه كنيد:

ابن اسحاق مى گويد:

نضر بن حارث از شيطان هاى قريش بود و رسول خدا را سخت آزار مى داد و با او دشمنى مى ورزيد. او قبلًا به حيره آمده بود و داستان هاى پادشاهان ايران و رستم و اسفنديار را شنيده و آموخته بود. هرگاه كه رسول خدا در مجلس مى نشست و خدا را به ياد مردم مى آورد و آنها را برحذر مى داشت كه ممكن است مانند اقوام ديگر و گذشتگان، مورد خشم خدا قرار گيرند، چون برمى خاست، نضر مى نشست و مى گفت:

ص: 131

«اى قريشيان به خدا سوگند داستان هاى من از مطالب او بهتر است.» گويند:

نضر بن حارث همان كسى است كه مى گفت به زودى من هم نظير آنچه كه خدا فرستاده است، نازل خواهم كرد!

ابن عبّاس مى گويد:

«هشت آيه از آيات سوره قلم در باره او نازل شده است و مخصوصاً اين آيه كه مى فرمايد: چون آيات، بر او خوانده مى شود مى گويند اسطوره هاى نخستين است و همه آياتى كه در آنها اين لفظ آمده است.» (1) «نضر» به نمايندگى قريش و همگام با عقبه، با يهوديان و عليه محمّد صلى الله عليه و آله و براى رسواكردن آن حضرت وارد مذاكره شد. (2) سند زير نيز شمّه اى از دشمنى هاى «نضر» را نسبت به محمّد نشان مى دهد:

ابن سعد در كتابش ماجراى دارالنّدوه را شرح مى دهد. دشمنان در اين مكان، مصمّم مى شوند كه از هر قبيله، جوان ورزيده و چالاكى را انتخاب كنند و شمشيرى برنده به او بدهند و همگى با هم و يك مرتبه به محمّد صلى الله عليه و آله حمله كنند و خون او را بريزند.»

نضر بن حارث يكى از تأييدكنندگان اين تصميم و از حمله كنندگان به خانه محمّد صلى الله عليه و آله بود. نقشه اين جماعت عملى نشد و محمّد صلى الله عليه و آله هجرت كرد. (3) «نضر» در ماجراى بدر، نه تنها از برپاكنندگان اين فتنه و خشونت بود كه طبق اسناد تاريخى از كسانى است كه عهده دار اطعام قشون مشركان در حمله به بدر بوده است. (4) او در اين جنگ و به هنگام حمله به مسلمانان، پرچمدار مشركان بود و به رسم عرب، كسى


1- نويرى، «نهاية الارب»، ج 1، ص 210؛ ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 44 و ترجمه پارسى كهن آن، ج 2، ص 583، سيرت پيامبر.
2- ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 220
3- «الطّبقات الكبرى»، متن فارسى: ج 1، ص 224. متن عربى: ج 1، صص 227- 225 و 228، چاپ بيروت، دار صادر 1960 م. همين سند را ابن اسحاق در «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 125 ثبت كرده است.
4- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 95 و ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 321

ص: 132

مى توانست عهده دار اين مهم باشد كه حدّاكثر نفرت و شجاعت را در قلع و قمع دارا بوده، قادر به تحريك و تحريض لشكر باشد. ابن هشام صريحاً مى نويسد:

«و كان أبو عزيز صاحب لواء المشركين ببدر بعد النضر بن الحارث». (1) در اين كه او يكى از سران قريش براى نابودى مسلمانان بوده است، شكّى نيست. از سند تاريخى و بنا به تصريح ابن اسحاق مستفاد مى شود كه پيامبر در خلال گفتگو با دو تن از مطّلعين حركت قريشيان در نزديكى هاى بدر، پرسيد:

«فمن فيهم من أشراف قريش؟» قالا:

«عتبة بن ربيعة و النضر بن الحارث ...». فأقبل رسول اللَّه على الناس فقال:

«هذه مكّة قد ألقت إليكم أفلاذ كبدها». (2) با اين همه و مطمئنّاً از نظرگاه تاريخى، «نضر» پس از دستگيرى در واقعه نبردهاى تن به تن، ظاهراً توسّط على بن ابى طالب از پاى درآمده است؛ ولى آيا بعد از اسارت و قرارگرفتن در زمره اسرا و در مسير بازگشت به مدينه اعدام شده و آيا اين قتل، به دستور محمّد صلى الله عليه و آله صورت گرفته است، دقيقاً مدارك تاريخى نمى تواند پاسخگو باشد.

تأمّل كنيد:

1- موسى بن عقبه در تحرير رساله مغازى خود كه صحيح ترين متن مغازى بوده، صريحاً نوشته است:

«از اسيرانى كه در غزوه بدر به دست مسلمانان افتادند، هيچكس به جز عقبة بن ابى معيط را نكشتند.» (3)


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 300
2- «پيامبر خدا رو به مردم كرد و فرمود: اكنون مكه، جگرگوشه هاى خود را به سوى شما روانه كرده است؛ نك: «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 269
3- بيهقى، «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 285

ص: 133

ابن كثير در كتابش آورده:

«قال موسى بن عُقبة في مغازيه و زعم أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لم يقتل من الأسارى أسيراً غيره (يعنى: غير عقبة) (1) 2- ابن هشام از ابن اسحاق نقل مى كند:

«نضر بن الحارث ... قتله عليّ بن أبي طالب عند رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالصَّفْراء فيما يذكرون» (2) و در جاى ديگرى از كتابش وقتى بار ديگر از اين امر ياد مى كند، قول ابن اسحاق را مستند به «كما أخبرني بعضُ أهل العلم من أهل مكّة» مى نمايد. (3) در اين دو سند، ابن اسحاق گفته خود را به تعبير «كما أخبرني فيما يذكرون» مستند كرده و نه سند مشخّصى كه شيوه دقيق او در نقل روايات تاريخى بوده است و اين، باعث تأمّل هر پژوهنده است و نهايتاً نمى تواند محقّق را قانع كند.

3- تأمّل بيشتر در مكان جغرافيايىِ اجراى اين قتل، ما را بيشتر به شكّ تاريخى مى اندازد. واقدى در «مغازى» مى نويسد:

چون پيامبر از بدر بيرون آمد و به محل اثيل رسيد، اسيران را پيش آن حضرت آوردند. مقداد [به نضر اشاره كرد و] گفت:

«اين اسير من است.» پيامبر فرمود:

«گردنش را بزن!» آنگاه [چون مقداد از اين دستور سرپيچى كرد، پيامبر] گفت:

«خدايا مقداد را به فضل خودت بى نياز گردان!»

[اينجا بود كه] على بن ابى طالب نضر را در اثيل با شمشير كشت.


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 473، چاپ بيروت، 1976 م.
2- «چنان كه آورده اند، نصْر بن حارث را على بن ابى طالب عليه السلام در كنار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و در منطقه صفراء به قتل رسانيد»؛ نك: «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 367
3- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 298

ص: 134

اگر اين سند تاريخى را تجزيه كنيم پى مى بريم كه «نضر» اوّلًا اسير مقداد بوده و آنگاه در اثيل كشته شده است.

در خصوص «اثيل» گفتنى است:

«الأثيل» تصغيرِ «الأثل» جايى ميان بدر و الصّفراء است. (1) يعنى از نظر جغرافيايى، قبل از «عرق الظبيه» قرار دارد. پس وقتى پيامبر آن محل را به طرف مدينه ترك كرد، پس از چند روز به عرق الظبيه رسيده و در آنجا عقبة بن ابى معيط را كشته اند. چرا عقبه در اعتراض به كشتنش مى گويد: «و از ميان همه اسيران من بايد كشته شوم؟»

و ابن قتيبه گفته او را چنين ثبت كرده است:

«يا معشر قريش، ما لي أقتل من بينكم ...؟»؛ اى و أنا واحد منكم. (2) و در روايت ابن عبّاس: «يا معشر قريش ما لي أقتل من بينكم صبراً؟» (3) اين اسناد براى ما ثابت مى كند كه اگر نضر به عنوان اسيرى كشته شده بود، عقبه اين حرف را نمى زد و يا لااقل جواب او را مى دادند كه همه اشراف قريش و از جمله نضرپس از اسيرى- محكوم به اعدام هستند. ولى چنين مدركى در تاريخ نداريم.

گفتنى است:

«عرق الظبيه» در وادى روحاء است (4) و در فاصله بدر تا مدينه كه پس از پشت سر گذاردنِ صفراء به آن مى رسيم.

4- چگونه مى توان سند واقدى را پذيرفت كه محمّد صلى الله عليه و آله، دستور قتل نضر را به مقداد داده و او سرپيچى كرده است؟ اين امر ترديدهاى ما را تقويت مى كند؛ زيرا همه محدّثان و مورّخان و نهايتاً اسلام شناسان از «مقداد بن الأسود الكندى» شناخت مثبتى


1- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1120
2- «اى گروه قريش! چرا از ميان شما، تنها من كشته شوم، حال آن كه من نيز يكى از شمايم؛ نك: «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 442
3- همان.
4- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1259

ص: 135

دارند و او را يكى از هفت نفرى مى دانند كه نخستين گروندگان به اسلام (قديم الإسلام من السابقين) بودند. مقداد، كسى است كه هنگام مشورت محمّد صلى الله عليه و آله در مورد خروج از مدينه، آن همه اخلاص و ايمان از خود نشان داده است. چگونه ممكن است كه چنين كسى به يكباره به خاطر اسيرش، از دستور پيامبر صلى الله عليه و آله سرپيچى كند و لجاجت را در اين كار به آنجا رساند كه پيامبر بگويد:

«خدايا! مقداد را به فضل خودت بى نياز گردان!»

و على بن ابى طالب عهده دار اين مهم گردد؟ (1) 5- از سويى ديگر به گفته هايى دسترسى داريم كه نشان مى دهد دختر يا خواهر «نضر بن الحارث» پس از شنيدن از پاى درآمدن نضر، به سنّت رايج عرب در مراثى و مديحه، اشعارى خطاب به محمّد صلى الله عليه و آله سروده است كه پيامبر پس از شنيدن آن، متأسّف و متأثّر گشته كه چرا او را نبخشيد؟ (2) نويرى در كتاب خود گفته پيامبر را پس از شنيدن اشعارِ يادشده چنين ثبت كرده است: «لو كنتُ سمعت شعرها ما قتلت أباها» (3) جاى ترديد است كه سند اصلى اين جريان كه به ابن اسحاق نسبت داده شده، از آن وى باشد و ابن كثير در كتاب خود، سند را مستند به ابن هشام دانسته است:

«قال ابن هشام: فقالت قُتَيلة بنت الحارث ...». (4)


1- آنچه در خصوص مقداد آورديم، از اين منابع اخذ شده است: ابن حجر عسقلانى، «الإصابة فى تمييز الصّحابه»، جزء الثّالث، ص 433، چاپ مصطفى محمّد، مصر 1939 م. ابن اثير، «اسد الغابه»، المجلّد الخامس، ص 251، تصحيح محمّدابراهيم البنا، قاهره، الشعب. درباره مناقب مقداد نك: ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب»، ج 10، ص 285، چاپ 1327 ه. ق. حيدرآباد دكن، چاپ افست، دار صادر، بيروت، 1968 م.
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 44، بر اساس تصحيح مصطفى السّقا، چاپ قاهره 1936 م؛ علىّ بن برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 441 به استناد «اسباب النّزول»، سيوطى.
3- «اگر شعر آن زن را شنيده بودم، پدرش را نمى كشتم». «نهاية الارب»، الجزء السّابع عشر، صص 47 و 48، دارالكتب قاهره، 1955 م.
4- «السيرة النّبويه»، المجلّد الثّانى، ص 474

ص: 136

و اين نشان مى دهد كه او به كتاب سيره اى دسترسى داشته است كه سند مزبور را به ابن هشام نسبت داده است و نه ابن اسحاق.

مصحّحان معروفِ متنِ «السّيرة النبويّه» در پاورقى كتاب، به اختلاف نُسخ و تردّد آن بين ابن اسحاق و ابن هشام اشاره كرده اند. (1) در نسخه جوتنجن (گوتينكن آلمان) كه در سال 1862 م تصحيح و چاپ شده است، عبارتِ «قال ابن هشام» آمده است. همچنين در نسخه مطبوع كتاب «الرّوض الأنف» كه سيره ابن هشام در حاشيه آن به سال 1332 ه. ق. (1914 م) آمده و در مطبعه الجماليه مصر به چاپ رسيده است، عبارت «قال ابن هشام» آمده و نه «ابن اسحاق».

و نكته ديگر كه ما را به تأمّل وامى دارد، گفته ابن هشام است كه پس از ذكر ابيات يادشده مى نويسد: «فيقال و اللَّه اعلم ...»

عبارتِ «واللَّه اعلم» به رسم كاتبان سيره و حديث، ترديد و عدم اطمينان نويسنده را نشان مى دهد؛ خاصه آن كه معلوم نيست «قتيله»، خواهر «نضر بن الحارث» يا به گفته سهيلى، دختر او بوده است؟

و مهمتر آن كه در ابيات مذكور، مضامينى وجود دارد كه نه با تاريخ زندگى نضر مطابقت دارد و نه با روح مسلمانى آن دوران. در اين اشعار، نضر با وصف «قهرمانى بزرگوار و كريم» ستوده شده كه با آنچه در خصوص مخالفت هاى اين فرد با محمّد صلى الله عليه و آله در اسناد تاريخى آمده، در تضاد است.

دوم آن كه در اين اشعار، نضر را از ميان همه كسانى كه كشته شدند، به محمّد صلى الله عليه و آله نزديكتر و براى آزادى، شايسته تر خوانده است. اين امر با توجّه به شناختى كه ما از شركت كنندگان بدر داريم، خلاف واقع و عكس آن مشهود است.

سوم آن كه شاعر مزبور شديداً از كسانى كه «نضر» را كشتند، ابراز انزجار مى كند كه چرا ارحام و پيوند را بريديد؟ و اين به صراحت، محكوميّتِ محمّد صلى الله عليه و آله و علىّ بن


1- مصطفى السّقا، مدرّس دانشكده ادبيّات دانشگاه مصر. ابراهيم الابيارى، عبدالحفيظ شلبى مدرّسان مدارس الأميريّه مصر و مصحّحان سيره.

ص: 137

ابى طالب عليه السلام است. با اين وصف، چگونه ممكن است اين فرازها محمّد صلى الله عليه و آله را به گريه و اظهار تأثّر وادار كند؟

ابن حجر عسقلانى در كتابش سخن زبير را آورده است كه:

«سمعت بعض أهل العلم يغمز هذه الأبيات و يقول إنّها مصنوعة». (1) ظاهراً اين نتيجه گيرى را بهتر مى توان با مُستندات تاريخى پذيرفت.

ت: جغرافياى تاريخى مسير بدر

اشاره

پژوهنگان در شناخت اسناد تاريخى مربوط به واقعه بدر، با مواضع جغرافيايى منطقه بدر برخوردى مستقيم ندارند؛ زيرا منابع تاريخى، از آن موقعيّت ها به نحوى ياد كرده اند كه گويى اهمّيّت جغرافيايى آنها مورد تأكيد و تأمّل تاريخى نيست. اين شناخت، ما را بر تقدّم و تأخّر وقايعى كه متأسّفانه از ساعت ها و روزهاى آن بى خبريم، آگاه مى سازد و به خوبى نشان مى دهد كه چگونه توالى يك سرى حوادث، به وقوع حادثه بزرگى منجر مى شود. بر عكسِ عموم راويان كه از واقعه بدر، به مسير حركت تا بدر نظر انداخته اند، شيوه اى كه ما در پيش گرفته ايم، به ما كمك مى كند تا وقوع حوادثى را كه در مسير مدينه تا بدر و يا مكّه تا بدر رخ داده است، پيگيرى كنيم.

اتّخاذ چنين روشى در پژوهش براى كسانى كه فكر مى كنند حوادث مذهبى را نمى توان با سلسله علل و عوامل تاريخى مورد بررسى قرار داد و غالباً نتيجه را انگيزه وقوع حادثه تلقّى كرده اند، علامت سؤالى پيش آورد و به لحاظى آنها را به سويى كشاند تا با شناخت مواضع جغرافيايى، از انگيزه حركت، وقوع حوادث را پى گيرند و نتيجه را دنباله وقوع آن حوادث بيابند و نه انگيزه حركت.

بدين لحاظ بايست منابع تاريخى سيره و مغازى را مبناى تحقيق خود قرار داد و پس از استخراج مواضع جغرافيايى يادشده، ضمن شرح وقايع تاريخى، آنها را در متون


1- «شنيده ام كه اهل علم، اين ابيات را ضعيف و جعلى مى دانند». «الإصابه»، ص 378

ص: 138

جغرافيايى، سفرنامه ها و در مطابقت با مشاهدات و نقشه هاى جغرافيايى دنبال كرد.

در اينجا دو شيوه بررسى وجود دارد. يكى آن كه يك كتاب موثّق سيره و مغازى را ملاك تحقيق قرار داده، پس از انطباق آن با جغرافيا، به منبع موثّق ديگرى مراجعه نماييم و آن را ذيل آن منبع نخست و يا در هامش و حاشيه آن ياد آوريم. اين تحقيق كمكى در شناخت ماهيّت وقايع، به پژوهندگان نمى كند. محفوظات را مى افزايد؛ ولى توالى را نمى نماياند. در كتاب حاضر، راه مشكل تر را برگزيديم و آن، تلفيق مستندات مختلف تاريخى در تنظيم يك گزارش جغرافيايى از مسير بدر است. پس از پژوهش، به اين نتيجه رسيديم كه بهترين تلفيق در ارائه چگونگى مسير، بايد در محدوده «مغازى» واقدى، «السّيره» ابن اسحاق و «الطّبقاتِ» ابن سعد، تنظيم گردد.

در اين تنظيم آنچه مربوط به تاريخ است، در صفحات گذشته ياد كرديم و آنچه مربوط به جغرافيا و در ارتباط با موضوعات تاريخى است، ذكر مى كنيم:

«در اين وادى ما با دو مسير روبرو هستيم: نخست مسير مسلمانان از شمال به جنوب غربى و دوم مسير بت پرستان از جنوب به شمال.»

1/ ت: مسير مسلمانان

واقدى در باره نخستين منزلگاه محمّد صلى الله عليه و آله پس از خروج از مدينه مى نويسد:

«و خرج رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بمن معه، حتى انتهى إلى نَقْب (1) بني دينار، ثمّ نزل بالبقيع و هي بيوت السُّقيا». (2) بقع نقب بنى دينار را واقدى در مدينه مى داند؛ ولى سقيا را «متّصل به بيوت المدينه» مى خواند. درباره سقيا در كتاب اوّل، فصل پنجم به تفصيل سخن گفته ايم و موقعيّت فعلى آن را نشان داده ايم.


1- «نَقب، در لغت به معناى راه كوهستانى يا مسيرى است كه از ميان شكاف يك كوه به وجود آمده باشد.»
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و هم راهانش از مدينه خارج شدند و رفتند تا به نقب بنى دينار رسيدند و سپس در بقيع كه از منازل سقيا است، فرود آمدند؛ «مغازى»، ج 1، ص 16، فارسى. و متن عربى: ج 1، ص 21

ص: 139

واقدى تصريح مى كند: «محمّد در اين منزلگاه فرود آمد و لشكرگاه ساخت و سپاه را سان ديد.» (1) متن عربى: «فضرب عسكره هناك و عرض المقاتلة».

واقدى معلوم نمى سازد كه اين گفته را از چه كسى شنيده است؛ تنها در سطرهاى بعدى به گفته سعد بن ابى وقّاص رو آورده است؛ بدين نحو كه «ابوبكر بن اسماعيل» از پدرش از «عامر بن سعد» از پدرش نقل مى كند:

«رأيتُ أخي عُمَير بن أبي وقّاص قبل أن يَعْرَضنا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ...». (2) اين حديث را ابوعمر و ابونعيم و ابوموسى استخراج كرده اند. (3) اگر جمله «قبل أن يعرضنا» را اينگونه معنا كنيم: «قبل از اين كه پيامبر ما را سان ببيند» معلوم مى شود كه آن حضرت در بيوت سقيا به شيوه سرداران خواسته است از برابر نيروها گذر كند؛ در حالى كه «قبل أن يعرضنا» مفهوم «سان نظامى» را در بر ندارد و تنها ديدار آن حضرت را با يارانش نشان مى دهد. به نظر مى رسد چون اين اصطلاح را فردى به كار برده كه خود يكى از جنگ جويان عرب بوده و به عنوان فرمانده لشكركشى هاى عرب در فتوحات، نقشى به سزا داشته است، مفهوم و بارى نظامى پيدا كرده است و اين برداشت با واقعيّت مطابقت ندارد؛ زيرا اگر سان به اصطلاحِ معمول و مرسوم اعراب كه در جنگ هاى نخستين از آن معنى نظامى افاده مى شده، مدّ نظر باشد، بايد مطمئن شد كه پيامبر و يارانش مى دانستند كه براى مخاصمه و جنگيدن خارج شده اند؛ پس چرا سعد بن معاذ صريحاً در بدر به پيامبر گفته بود:

«اگر انصار مدنى مى پنداشتند كه تو با دشمن برخورد مى كنى، حتماً در مدينه نمى ماندند.» (4)


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 16 فارسى و عربى ج 1، ص 21
2- «پيش از آن كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با ما روبه رو شود، برادرم عمير بن ابى وقاص را ديدم ...»
3- ابن اثير، «اسد الغابه»، ج 4
4- واقدى، مغازى، ج 1، ص 37

ص: 140

از سوى ديگر به گفته صالح بن كيسان:

«پيامبر وقتى عازم بدر شدند، شمشيرى همراه نداشتند.» (1) به اين دليل و با توجّه به روند حوادث بدر، كلمه «يعرضنا» با مفهوم جنگى- چه تهاجمى و چه تدافعى- نمى تواند با مستندات تاريخى مطابقت داشته باشد.

ابن اسحاق مسير را از مدينه به «نَقْب المدينة ثمّ على العقيق» برشمرده است (2) و اين منافاتى با توقّف در سقيا ندارد؛ زيرا اين منزل در مجاورت منطقه عقيق قرار دارد و واقدى قبول دارد كه پيامبر «از بيوت سقيا بيرون آمد و درّه عقيق را پيموده است»:

«و خرج (رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-) من بيوت السُّقيا حتى سلك بطن العقيق». (3) گفتنى است: در امتداد درّه عقيق، ذى الحليفه جاى دارد و ابن اسحاق در همان مأخذ، تعبيرِ «ثمّ على العقيق ثمّ على ذي الحُليفة» را به كار برده است؛ در حالى كه واقدى به توقّف در ذى الحليفه اشاره نمى كند و همان نام منطقه وسيع عقيق را كافى براى مقصود خود مى داند.

در ضمن، «نقب المدينه» همان «نقب بنى دينار بن النّجار» است كه مسير رفتن مدنى ها به منطقه عقيق از جانب حرّه غربى مدينه يعنى الوبره است؛ كه مى بايست از راه بريده اى ميان دو بلندى عبور كنند. اين مسير تا يك قرن گذشته بر اثر ريزش سنگ هاى سخت، مخروبه و مسدود شده بود؛ تا اين كه در سال 1297 ه. ق. فردى از اهالى هند به هزينه شخصى خود اين مسير را كه در آن زمان «الزقيقين» نام گرفته بود، مسطّح و قابل تردّد نمود. اكنون در اين مسير، چاه «عروة بن زبير بن العوام» را در سمت چپ خود مشاهده مى كنيم و مسجد دومناره اىِ مشهور به «قبّة خضر نبى» در مجاورت و آخر حدّ زقيق و يا المدرج قرار داشته است.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 77
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 264
3- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 19

ص: 141

با اين موقعيّت جغرافيايى و تاريخى، نقب بنى دينار با بناى مسجد بنى دينار كه در تاريخ به «مسجد الغسالين» شهرت داشته است، مشخّص و معلوم مى شده است. صاحب «المناسك و اماكن طرق الحج» در صفحه 40 كتابش، آن را از زمره مساجد مدينه دانسته و سمهودى و فيروزآبادى (729/ 817 ه. ق.) نيز به آن اشاره كرده اند.

بر اين اساس، مسير پيامبر به سوى بدر- از سقيا تا ذى الحليفه- دقيقاً در محدوده جاده آسفالته فعلى مدينه- مكّه مى باشد. وقتى در اين منطقه به سمت جنوب حركت مى كنيم، به «بطحاى ابن ازهر» مى رسيم كه واقدى در كتابش آن را مورد تصريح قرار داده، مى نويسد:

«پيامبر به بطحاى ابن ازهر رسيد و زير سايه درختى فرود آمد.»

«حتى خرج على بَطْحاء ابن أزْهر، فنزل تحت شجرة هناك، فقام أبوبكر إلى حجارة هناك، فبنى تحتها مسجداً، فصلّى فيه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و أصبح يوم الإثنين فهو هناك». (1) ابن اسحاق در كتاب خود از اين منطقه كه در مجاورت منطقه ذى الحليفه بوده، به عنوان «اولات الجيش» ياد كرده است (2)؛ ولى ابن هشام ذيل روايت ابن اسحاق، صحيح آن را «ذات الجيش» دانسته است.

بطحا بنا به تصريح سمهودى:

«يدفع فيها طرف عظم الشامى و ما دبر من الصلصلين و تدفع هي من بين الجبلين في العقيق و لعلها بطحاء ابن ازهر». (3)


1- «به سوى بطحاى ابن ازهر رفت و در آن جا به زير سايه درختى فرود آمد. ابوبكر برخاست و در جانب حجاز، به زير آن، مسجد برپا كرد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در آن جا نمازگزارد و چون روز دوشنبه فرا رسيد، ايشان هنوز آن جا بود». واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 19. متن اصلى، ج 1، ص 26
2- «السيرة النّبويّه»، ج 2، ص 264
3- «كناره تنگه شام و پشت ناحيه صلصلين به آن متصل مى شود و خود بطحا، از ميان دو كوه وادى عقيق مى گذرد، و چه بسا همان بطحاى ابن ازهر باشد». «وفاء الوفا»، ص 1148

ص: 142

و با توجّه به اين كه سمهودى مى گويد:

«و ما قبل من الصلصلين يدفع إلى بئر أبي عاصية، ثمّ يدفع في ذات الجيش، ثمّ يدفع في وادي أبى كبير، و ما دبر منها يدفع في البطحاء، فطرف عظم الغربي يدفع في ذات الجيش، و طرفه الشامى يدفع في البطحاء بين الجبلين في وادي العقيق». (1) دقيقاً روشن مى شود كه ذات الجيش كه مورد تصريح ابن اسحاق و ابن هشام بوده، در همان مسير بطحاى ابن ازهر است كه پيامبر آن را از راه ميان جماوات (جمع جَمّاء) يا سه كوه كوچك موجود در عقيق يعنى تضارع، امّ خالد و العاقر (/ العاقل) طى كرده است و كوه «المكيمن» (2) را پشت سر گذارده است.

آخرين توقّفگاه پيامبر در عقيق پس از سقيا، منطقه بطحاى ابن ازهر بوده است. آن حضرت در مكان مزبور، نمازى به جاى آورده و روزى را گذرانده است؛ مدينه و وادى عقيق راپشت سر گذارده، براى رفتن به جانب جنوب، راه و «درّه مَلَل و تُرْبان» (3) را


1- «ناحيه مقابل صلصلين، به چاه ابى عاصيه منتهى مى شود و سپس تا ذات الجيش امتداد مى يابد، آن گاه به وادى ابوكبير مى رسد و ناحيه پشت صلصلين به سوى بطحا امتداد دارد و غرب آن به ذات الجيش منتهى مى شود و دامنه شامى آن به بطحا، ميان دو كوه وادى عقيق امتداد مى يابد.
2- «مُكيمن»، مصغّر «مكمن» ومعروف به «مكيمن الجماء» كوهكى است، متّصل به كوهك تضارع دردرّه عقيق وفيروزآبادى در «المغانم»، ص 390 جزم دارد كه مُكيْمِنْ «موضعٌ بعقيق المدينة و يقال له: مكيمن الجمّاء».
3- مَلَل يكى از وادى هاى بين راه مدينه و مكّه است كه گفته اند فاصله آن از مدينه، حدود بيست و دوميل يا يك شبانه روز راهِ سواره است؛ از نظر جغرافيايى پس از طىّ الحفير به ذات الجيش، كه شايد حدّ نهايى حرم مدنى باشد، مى رسيم و از آنجاست كه به تُربان در مَلل ره مى سپاريم. فيروزآباى در «المغانم المطابه»، ص 391 «مَلَل» را به فتحِ دو لامِ آن، نام مكانى مى داند كه در بيست و هشت ميلى مدينه به سوى مكّه قرار داد و گفته اند كه «بينه و بين المدينة ليلتان». از اين رو به يك اعتبار «تُربان قريه اى از مَلل است كه فاصله قديمى آن تا مدينه، يك شب ره سپردن بوده و به نظرى ديگر تُربان، وادى بين ذات الجيش و مَلَل به شمار مى آمده است. كثير گويد: و قد مرّت على تُربان تُحْدى لها بالجزع من مَلَلٍ و شيح «شترش، هنگام عبور از ملل و شيح، از وادى تربان گذر كرد، در حالى كه او برايش آواز مى خواند ...» همچنين نك: فيروزآبادى، «المغانم»، ص 74

ص: 143

انتخاب كرده است. يادآورى مى شود:

ابن اسحاق در كتابش، مسيرِ پس از ذات الجيش را «تُرْبان» و «مَلَل» خوانده است. (1) واقدى پس از قبول اين مطلب، از مسير و توقّف پيامبر در ملل و تربان چنين ياد كرده است:

«آنگاه آهنگ دره مَلل و تُربان كرد و ميان حفيره و مَلل توقف نمود»

«و أصبح ببطن مَلَل و تُرْبان، بين الحفيرة و ملل». (2) در همين منزلگاه بود كه به گفته محمّد بن بجاد و سعد بن ابى وقّاص با مساعدت پيامبر، آهويى را شكار كرده، آنگاه دستور داد تا گوشت آن را ميان همه ياران تقسيم كنند.

با توجّه به اين كه به تصريح سمهودى، تُربان: «ذات الجيش نقب ثنية الحفيرة» است (3)، عقيده اسدى در اين خصوص صحيح به نظر مى رسد كه مدّعى است:

«بين الحفيرة أي التي تنسب الثنية لما و بين ملل ستة أميال». (4) بنابراين: «تُربان فيما بين ذلك و بين ثنيّة مفرح موضع يقال له سمهان».

در ادامه بحث، موضوع مهمى را پى مى گيريم و آن، سند جاسوسى «طلحة بن عبيداللَّه» و «سعيد بن زيد» است. اين پژوهش نشان مى دهد كه واقدى در «مغازىِ» خود مرتكب چه اشتباه تاريخى اى شده است.

واقدى در صدر گزارشات تاريخى خود درباره بدرالقتال مى نويسد:


1- نك: «السّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 265
2- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 26
3- سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 4، ص 1161
4- «از حفيره كه ثنيه اسم به آن ناميده شده تا «ملل» شش ميل فاصله است.»

ص: 144

گويند: پيامبر ده شب پيش از خروج خود از مدينه، طلحة بن عبيداللَّه و سعيد بن زيد را براى كسب خبر و اطّلاع از وضعيّت دشمن، روانه سفر نمود. آن دو عزيمت كردند و به نَخْبار كه بعد از ذى المروَه و در ساحل درياست، رسيدند و به منزل كَشَد جُهَنى وارد شدند. كَشد آنان را پذيرفت و در پناه خود گرفت و آنها تا هنگام عبور كاروانِ قريش، از آن محل همچنان مخفيانه پيش او بودند.

هنگام عبور كاروان، طلحه و سعيد، بر زمين بلندى برآمدند و قريش و كاروان و كالاهاى آن را بررسى كردند.

طلحه و سعيد، روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر با لشكر قريش در بدر برخورد فرمود. آن دو به قصد ديدار و [دادنِ] گزارش كار خود به پيامبر از مدينه بيرون آمدند و آن حضرت را در تُربان ديدند. كَشد هم بعد از اين ماجرا به مدينه آمد.

سعيد و طلحه به پيامبر گفتند كه كَشد آن دو را پناه داده است. پيامبر بر او درود فرستاد و گراميش داشت. گويند:

رسول خدا مسلمانان را فراخواند و فرمود:

«اين كاروانِ قريش است كه اموال شما در آن است. شايد خداوند غنيمتى به شما ارزانى فرمايد.» مردم در اين كار شتاب گرفتند. حتّى براى بيرون رفتن از مدينه، گاهى پدر و پسر قرعه كشى مى كردند!» (1) اگر اين سند تاريخى را با آنچه كه ما از مسير جغرافيايى مسلمانان از مدينه تا تُربان آورديم، تطبيق كنيد، ملاحظه خواهيد كرد كه چقدر آشفته است:

اوّلًا، با توجّه به نوشته هاى سمهودى (2) و حمدالجاسر (3) و حربى (4) و مقدّسى (5) و فيروزآبادى (6)، «ذوالمروه» قريه اى در شمال غرب مدينه- ميان دو وادى قرى و


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 14، فارسى.
2- سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 4، ص 1305
3- «فى شمال غرب الجزيره»، ص 436
4- «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره»، ص 653، طريق اهل الشّام.
5- «احسن التّقاسيم فى معرفة الأقاليم»، چاپ 3، ص 83، 1906 م.
6- فيروزآبادى، «المغانم المطابه»، ص 378

ص: 145

ذى خشب- است و فاصله آن تا مدينه آن روزگاران هشت برد و در فاصله دو دريا در منازل «بنوجُهَينه» بوده است.

جاى اين سؤال وجود دارد كه چگونه «طلحة بن عبيداللَّه» و «سعيد بن زيد» توانسته اند خود را از آن طريق به نخبار در ساحل دريا برسانند و در عرض ده روز از مدينه تا آنجا و از آنجا به مدينه آمده، به موقع خبر كاروان را به پيامبر داده باشند؟

البتّه مسلّم است كه «ذوالمروه» يكى از منزلگاه هاى طريق شامى قافله ها به سوى مدينه و بالعكس بوده و مسيرى نبود كه ابوسفيان براى رفتن به بدر، آن را طى كرده باشد و يا از نظر زمانى فاصله اى بوده كه تا بدر مى توانست به پيامبر فرصت رسيدن به او را بدهد؟! ... در حالى كه پيامبر از مسير او تا صفراء كاملًا و دقيقاً مطلّع نبود و اگر مى دانست كه مسير او به سوى بدر است، نيازى نبود كه به بدر برود و از ميانه طريق يَنْبع مى توانست به كاروان هجوم بَرد. (1) ثانياً، واقدى خود مى نويسد:

«آنها همان روزى به مدينه رسيدند كه پيامبر با لشكر قريش در بدر برخورد فرمود.»

بنابر اين خروج پيامبر و ياران، مُبتنى بر گزارش هاى طلحه و سعيد نبوده است.

ثالثاً، اگر طلحه و سعيد وقتى به مدينه رسيدند كه پيامبر در بدر بوده، اين كلام واقدى چه معنا دارد:

«آن دو به قصد ديدار و [دادنِ] گزارش كار خود به پيامبر از مدينه بيرون آمدند و آن حضرت را در تُربان ديدند.»

رابعاً، اگر در تُربان، به محمّد صلى الله عليه و آله گزارش داده اند، اين سخن واقدى چه توجيهى دارد:

«مردم در اين كار شتاب گرفتند. حتى براى بيرون آمدن از مدينه گاهى پدر و پسر قرعه كشى مى كردند.»


1- مقاله «قبيله جُهَينه»، ج 7، ص 736، مجلّد «العرب»، جزء 8، 1967 م، سال اوّل.

ص: 146

به بيان ديگر، طلحه وقتى به مدينه رسيده كه پيامبر در بدر بوده است؛ ولى طلحه گزارش خود را در تُربان به پيامبر داده است! و مردم مدينه چون اين خبر را شنيدند، براى خارج شدن از شهر شتاب كردند!

خامساً و مهم تر آن كه همه تذكره نويسان از جمله ابن اثير مى نويسد:

طلحه هنگام وقوع بدر: «كان في الشام تاجراً ...». (1) يا به گفته ابن حجر عسقلانى: «و كان عند وقعة بدر في تجارة الشام». (2) اگر طلحه در هنگام وقوع نبرد، در شام بوده است، چگونه است كه به نقل واقدى، وقتى به مدينه رسيد، پيامبر در بدر بود؟

سادساً اگر او در تُربان، محمّد صلى الله عليه و آله را ملاقات كرده، چگونه است كه دوباره به تجارت شام برگشته و راهى بدر نشده است؟

شايد اگر كسى به مسيرها و مواضع جغرافيايى مسير مدينه تا بدر آشنايى نداشته باشد، در پذيرفتن چنين گفته هايى احساس مشكل نكند؛ ولى وقتى فاصله ها در نظر او به لحاظ مكان و زمان تشخّص عينى پيدا كرده باشد، گفته هاى مزبور را فاقد انسجام و غيرواقع مى يابد. (3) نكته در اين است كه پيامبر و مسلمانان هنگام خروج از مدينه، اطّلاعى از مسير و موقعيّت كاروان قريش نداشتند؛ تا اين كه پيامبر در نزديكى هاى بدر در صفراء توسّط بعضى از يارانش آگاه شد كه كاروانى در راه بدر است. او عازم رسيدن به تقاطع هاى راه بازرگانى قريش بود و همين هدف او را به سوى بدر كشانده بود.

براى اين منظور بايد مسير مدينه تا بدر را از تُربان و مَلَل بپيماييم و حوادث را در طول مواضع جغرافيايى اين طريق دنبال كنيم:


1- «اسد الغابه»، ج 3، ص 86
2- «الإصابه»، ج 2، ص 220
3- «در باره ذوالمروه نك: حمد الجاسر، «بلاد يَنْبُع»، ص 214، منشورات داراليمامه 3

ص: 147

اگر گفته البكرى را در «معجم ما استعجم»، ذيلِ مادّه العقيق ملاك قرار دهيم، از مدينه تا مَلل بيست و سه ميل مسافت طى كرده ايم: هفت ميل از مدينه تا ذى الحليفه، هشت ميل از ذى الحليفه تا الحفير و هشت ميل نيز از الحفير تا مَلل. از اين به بعد بنا به گفته واقدى پيامبر به راه خود ادامه داد و صبح روز چهاردهم رمضان در «عرق الظبيه» بود (1)؛ ولى ابن اسحاق مسير پيامبر را پس از مَلل اينگونه دانسته است:

«ثمّ على غميس الحَمام من مَرَيَيْن، ثمّ على صُخَيرات اليَمام ثمّ على السّيالة». (2) «عرق الظُّبيَه» منزلگاهى در وادى روحاء است (3) و واقدى آن را «هومن الرّوحاء» دانسته و فيروزآبادى به اقوالى اشاره مى كند كه «عرق الظبيه» را «الروحاء نفسها» خوانده اند. (4) لذا با توجّه به اين كه آخر السّياله (/ كَسَحابه)، همان «شرف الرّوحاء» است كه در سى ميلى مدينه است و «غميس الحَمام» يا به اختلاف ضبط: «عميس الحمام» قسمتى از وادى «روحاء» بين الفرش و مَلل مى باشد و «صخيرات اليمام» يا «صخيرات الثّمام» بين السّياله و فرش است و ميان دو مستند تاريخى واقدى و ابن اسحاق، اختلافى در كليّات اين مسير نمى بينيم؛ خاصه آن كه ابن سعد صريحاً مى نويسد:

«و كان الطريق الّذى سلكه رسول اللَّه إلى بدر، على الرَّوحاء و بين الروحاء و المدينة أربعة أيام». (5) اين نشانه را واقدى پس از شرح توقّف پيامبر در عرق الظبيه چنين ادامه مى دهد:


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 31
2- «سپس به سوى «عميس الحمام» از وادى مَرَيين، سپس به صُخَيرات اليمام و در ادامه به السياله رسيد». «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 265
3- سمهودى، «وفاء الوفا»، ج 4، ص 1259
4- فيروزآبادى، «المغانم»، ص 240؛ همچنين نك: ياقوت حموى، «معجم البلدان»، ماده «ظبْيه».
5- «مسيرى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به سوى بدر طى كرد، از روحا مى گذرد و ميان روحا و مدينه، چهار روز فاصله است؛ نك: «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 13، متن عربى.

ص: 148

«پيامبر همچنان به راه خود ادامه داد. به روحاء رسيد و كنار چاه آن نماز گزارد.» (1) نكته اى بااهميّت در منزلگاه عرق الظبيه نهفته است. بيهقى مى نويسد:

«پيامبر در عرق الظبيه مرد عربى را ديد و از او در باره كاروان [قريش] پرسيد؛ اما خبرى از او به دست نياورد.» (2) واقدى تصريح مى كند:

«در عرق الظبيه مرد عربى كه از تهامه آمده بود، پيش آمد. اصحاب پيامبر از او پرسيدند: «آيا اطّلاعى از ابوسفيان دارى؟»

گفت: «من از او خبرى ندارم.» پيامبر همچنان به راه خود ادامه داد. شب چهارشنبه پانزدهم رمضان به روحاء رسيد و كنار چاه آن نماز گزارد.» (3) ابوعبيد البكرى در «معجم ما استعجم»، مادّه العقيق ابراز نظر مى كند كه روحاء در يازده ميلىِ السّياله و 41 ميلى شهر مدينه قرار دارد. اين اندازه با آنچه فيروزآبادى آورده، مطابقت دارد؛ ولى با گفته «ابن ابى شيبه» كه آن را در سى ميلى مدينه دانسته، نمى سازد. با اين همه مشهور در نزد همه جغرافى دانان و حجازشناسان و مطّلعين به طُرق حج، همان چهل ميل مى باشد.

فيروزآبادى دربيان وجه تسميه «روحاء»، به كلام ابن كلبى استنادكرده كه او گفته بود:

«لما رجع تبع من قتال أهل المدينة يريد مكة نزل بالروحاء، فأقام بها و أراح فسماها الروحاء و سئل كثير: لِمَ سميت الروحاء؟ قال: لانفتاحها، ورواحها، اى طيّبة ذات راحة». (4)


1- همان، ص 39، ج 1
2- «دلائل النّبوّه»، ج 2، ص 224، ترجمه پارسى.
3- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 34، ترجمه پارسى.
4- «زمانى كه تبّع از نبرد با اهل مدينه، به سوى مكه بازمى گشت، در روحا فرود آمد و مدتى در آن جا ماند و آن را «روحاء» ناميد. بسيارى پرسيدند: چرا آن را روحا ناميدى؟ گفت: به خاطر گشادگى و بوى خوش آن. و منطقه روحا به معناى خوش و خوش بو است». نك: «المغانم»، صص 160 و 161

ص: 149

حربى در كتاب خود ضمن شرح موقعيّت تاريخى منزلگاه روحاء، به مسجدى اشاره مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا نماز گزارده است. (1) اين نويسنده، قبر مضر بن نزار را وصف مى كند و راه آن را تا صفراء به سوى چاه بدر و تا دريا، بيست ميل و از آنجا تا الروثبه، سى ميل خوانده است.

چاه مشهور «عثمان بن عفّان» و چاه «عمر بن عبدالعزيز» و چاه «مروان» و «بركة الرّشيد» و دو بناى بزرگ كه در «روحاء» توسّط امرا ساخته شده، از ديگر مشخّصات تاريخى اين منطقه به عنوان منزلگاه حُجّاج پس از حيات پيامبر صلى الله عليه و آله است. ابن اسحاق از اين منطقه به عنوان سَجْسج ياد كرده، در خصوص مسير پيامبر به سوى بدر مى نويسد:

«و نزل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سَجْسَج و هي بئر الروحاء». (2) اين مكان پس از «فجّ الروحاء» و «شنوكه» و پشت سر گذاردن راه «المعتدله»، خودنمايى مى كرده است. لذا از نظر مواضع شناسىِ طُرق حجّ مدنى ها، منافاتى با گفته هاى ديگر ندارد. (3) واقدى به نقل از «سعيد بن مُسيِّب» به نماز پيامبر در روحاء، اشارت صريح دارد و اين كه پيامبر در آنجا براى نجات محرومان از يوغ سران و اشراف قريش دعا كرد. نيز اشاره مى كند كه پيامبر خطاب به ياران خود گفته است:

«هذه سَجاسج، هذا أفضل أودية العرب» (4) «هواى اين درّه، معتدل و بهترين درّه عرب است.»

گفتنى است: «السجسج»، به هواى معتدل كه نه گرم و نه سرد باشد، اطلاق مى شود. (5)


1- «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره»، ص 444 و ذيلِ عنوان «المناسك و الطّريق بين مكة و المدينه».
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در سجسج كه چاهى در منطقه روحاءاست، فرودآمد». نك: «السّيرةالنّبويّه»، ج 2، ص 265
3- در باره السجسج، نك: سهيلى، «الرّوض الأنف»، ج 2، ص 63
4- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 35. متن اصل: ج 1، ص 47
5- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1231 به نقل از ابن شبّه.

ص: 150

اگر قول واقدى را صحيح بدانيم كه گفته است:

«پيامبر روز يكشنبه دوازدهم رمضان از مدينه خارج شده (1) و شب چهاردهم يا پانزدهم رمضان به روحاء رسيده است. (2) معلوم مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از چهار روز از طىّ راه، هنوز نه از قريش خبرى دارند و نه از كاروان. جاى اين سؤال وجود دارد كه آن حضرت و پيروانشان چطور تنها به سوى جنوب در حركت بودند؟

مسلّم است كه مسلمانان حتّى براى رفتن به بدر، نقشه و فكر خاصّى از پيش نداشته اند و صرفاً تلاش مى كردند تا به يكى از تقاطع هاى محلّ عبور قريش دست يابند.

در اين كه اين تقاطع در كجا واقع شده است، تا منزلگاه «روحاء» چيزى معلوم نيست و هيچ سند تاريخى در دست نداريم كه نشانى از پيش انديشى هاى مسلمانان باشد. البتّه بدر، تقاطعى بود كه از موقعيّت مناسبى برخوردار بود؛ ولى اين كه كاروان ابوسفيان به بدر مى آيد يا خير و آيا رسيدن ابوسفيان به بدر با رسيدن مسلمانان به اين مكان، همزمان شود، نشانه تاريخى درستى در دست نيست.

ابن اسحاق مى نويسد:

«پيامبر پس از ترك روحاء به المنصرف رسيد»

«و ترك طريق مكة بيَسار و سلك ذات اليمين على النازية يريد بدراً». (3) ولى واقدى نام مكان هاى ديگرى را در فاصله ميان روحاء و منصرف، برشمرده است. وى مى نويسد:

«پيامبر از روحاء بيرون آمد و از تنگه عبور فرمود و به خبيرتين رسيد. سپس


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 16
2- ج 1، ص 35
3- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 265

ص: 151

به راست رفت و آنگاه به چپ پيچيد؛ تا به درّه خيف رسيد و آنگاه راه تنگه معترضه را در پيش گرفت تا به تيا رسيد.» (1) موقعيّتِ «المنصرف» مورد تصريح ابن اسحاق است و واقدى به آن اشاره نكرده است. ابن سعد نيز آن را چنين ثبت كرده است: «ثمّ يريد بالمنصرف». (2) «منصرف» در واقع از نظر موقعيّت جغرافيايى، همان منطقه اى بوده است كه النّازيه يا المسيجيد نيز ناميده مى شده است.

وادى بزرگ المسيجيد در ميان اعراب به نام «المنصرف» نيز مشهور بوده و براى رفتن به سوى وادى الصّفراء، به سمت راستِ «منصرف» حركت مى كردند. اين منطقه قبل از آن كه به تنگه و وادى صفراء برسيم، از وادى رحقان تشكيل مى شده است.

مؤلّف «المناسك و اماكن طرق الحج» در صفحه 445 كتابش از منطقه مذكور به نام المنصرف ياد كرده، مى نويسد:

«و ذلك العرق انتهاء طرفه على حافة الطريق، دون المسجد الذي بينه و بين المنصرف» (3) در حال حاضر در المسيجيد مسجدى به نام «مسجد المنصرف» به ياد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در سفر بدر ساخته شده است؛ كه اهالى آن را مسجد الغزاله مى خوانند.

براى شناخت اين موقعيّت بايد توجّه داشت كه السّقيا (ام البرك) در مسير مكّه- مدينه قرار داشته و در سده هاى نخست اسلام، در ميانه مكّه- مدينه، موقعيّتى ممتاز داشته است. با طىّ طريق در سمت چپ «سقيا» به المنصرف كه امروزه آن را مسيجيد مى نامند، مى رفتند و از آنجا به النازيه و وادى الصّفراء و بدر عزيمت مى كردند.

رُحْقان وادى يى است كه امتداد آن از النّازيه تا مستعجله كشيده شده و پس از آن است كه به تنگه صفراء ره مى رسيم.

ابن اسحاق پس از ذكر طريق النّازيه در مسير بدر، به ياد مى آورد كه پيامبر: «فسلك


1- «مغازى»، ج 1، صص 37 و 38. متن اصلى، ج 1، ص 50
2- «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 13، متن اصلى.
3- «زيرا منتهى اليه عرق، بركناره جاده قرار دارد، در كنار مسجدى كه ميان عرق و المنصرف واقع است.»

ص: 152

في ناحية منها حتى إذا جزع وادياً يقال له رُحْقان بين النازية و بين مضيق الصفراء» (1) از نظر واقدى در فاصله حسرتين و تيا، به مواضعى ديگر بر مى خوريم:

«الدَبّه» مكانى است در تنگه ورودى به وادى صفراء كه به دبةالمستعجله شهرت داشته؛ ولى به تصريح واقدى، به مكانى اطلاق مى شده كه بين اضافر و بدر بوده است.

«الأضافر» پس از دفران در مسير بدر بوده و سَيَر تپه اى شنى بوده كه بين تنگه صفراء و النّازيه قرار داشته و گفته اند كه به شِعب سَيَر شهرت داشته است.

در ادامه به تصريح ابن سعد به «ذات اجدال» مى رسيم كه دقيقاً موقعيّت جغرافيايى مضيق الصّفراء را داشته و به اين اشتراك هم موصوف بوده است.

بر مبناى آنچه گذشت، بايستى متوجّه يك مسأله مهم شد و آن اين كه وادى «صفراء» پس از وادى روحاء، بزرگترين منطقه اى بود كه در مسير پيامبر به سوى بدر قرار داشت. در اين منطقه، مواضعى را مى بينيم كه مورّخان و سيره نويسان از آنها به نام هاى مختلف و شواهد متعدّد ياد كرده اند. آنچه مهم است، تعقيب اين موضوع مى باشد كه پيامبر در كجا از ابوسفيان و يا لشكركشى قريش مطّلع شده است؟ ابن اسحاق تصريح مى كند:

«حتى إذا كان قريباً من الصفراء بعث بَسْبَسَ بن عمرو الجُهَنى، حليف بني ساعدة و عَدِيَّ بن أبى الزَّغْباء الجُهني، حليف بني النجّار إلى بدر، يتجسسان الأخبار عن أبي سفيان بن حَرْب و غيره». (2) منزلگاه «صفراء»، قريه اى ميان دو كوه بود كه دو قبيله «بنوحُراق» و «بنوالنّار» در آن زيست مى كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله پس از شنيدن نام اين دو قبيله اظهار كراهت كرده، در باره آن دو كوه سؤال مى كند. به اطّلاع آن حضرت مى رسانند كه نام يكى از آنها مُسْلِح و نام


1- «در بخش هايى از آن راه پيمود و از دشتى گذر كرد در ميان نازيه و تنگه صفرا، كه آن را رحقان مى نامند»؛ «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 265، متن عربى.
2- «وقتى به نزديكى الصفراء رسيد، بسبس بن عمرو جُهنى هم پيمان بنى ساعده و عَدىّ بن ابى زغباى جُهنى هم پيمان بنى نجار را به سوى بدر فرستاد تا اخبارى از ابوسفيان بن حرب و ديگران بياورند.»

ص: 153

ديگرى مُخْزى ء است.

ابن اسحاق قبل از آن كه اخبار آن دو فرد را ذكر كند، چنين ثبت مى كند:

«و سلك ذات اليمين على واد يقال له: ذَفَران فجزع فيه ثمّ نزل» (1) در اين موقعيّت جغرافيايى است كه براى اوّلين بار و قبل از اين كه خبر كاروان ابوسفيان به پيامبر صلى الله عليه و آله برسد (و أتاه الخبر عن قريش بمسيرهم ليمنعوا عيرهم (2)) خبر حمله قريش به اطّلاع محمّد صلى الله عليه و آله رسيد.

اينجاست كه محمّد صلى الله عليه و آله با مسأله قريش روبرو مى شود و اصلًا موضوع كاروان مورد مشورت و بررسى قرار نمى گيرد.

در اين منطقه جغرافيايى و موقعيّت تاريخى بايد بررسى كرد كه نحوه برخورد محمّد صلى الله عليه و آله با مسأله هجوم قريشيان-/ در حالى كه هنوز او به بدر نرسيده و كاروان ابوسفيان نيز در مسير بدر قرار نداشته- چگونه بوده است؟ واقدى مى نويسد:

«پيامبر ... از آمدن قريش آگاه شد و سپاه را از آمدن قريش آگاه كرد. با مردم مشورت نمود و آراى ايشان را پرسيد.» (3) آنها در گيرودار چنين موقعيّتى چه مى توانستند بكنند؟: فرار و يا مقاومت؟ فرار به كجا؟ قريش مصمّم بود بساط اسلام را در هر جا و به هر نحو ممكن دَرهم بپيچد. آيا اگر مسلمانان اين راه طولانى را باز مى گشتند، آنها به تعقيب مسلمانان بسيج نمى شدند؟

موقعيّت جغرافيايى وادى هاى اطراف مدينه به نحوى بود كه مسلمانان گريزى از رو در رويى با قريش نداشتند. لذا پيامبر صلى الله عليه و آله نيز قبل از آن كه به بدر برسد و حتّى مشخّص شده باشد كه بايد به بدر بروند، در باره نحوه مقاومت و دفاع با يارانش به مشورت نشست.


1- «و به طرف راست ادامه مسير داد تا به دشتى به نام ذَفِران رسيد و در آن پيش رفت و سپس فرود آمد.»
2- «به آن حضرت خبر رسيد كه قريش بر سر راه قرارگرفته تا راه را بركاروان آنان ببندد». نك: ج 2، ص 226
3- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 36، ترجمه پارسى.

ص: 154

اگر سندى را كه واقدى در كتابش آورده، از حاشيه هاى آن مبرّا سازيم، مسلّم مى شود كه مسلمانان در اين موضع جغرافيايى، مستقر ماندند تا سرنوشت حمله قريش را پى گيرند. توجّه كنيد:

پيامبر به اصحاب خود فرمود:

«در باره اين مكان كه در آن فرود آمده ايم، اظهار نظر كنيد.» حباب بن مُنذر گفت: «اى رسول خدا! اگر به فرمان خداوند در اينجا فرود آمده اى و اردوگاه ساخته اى، بر ما نيست كه گامى جلوتر يا عقب تر برويم. ولى اگر نبرد و چاره انديشى و رايزنى است، صحبتى بداريم.»

پيامبر فرمود: «نبرد و چاره انديشى و رايزنى است.» (بل هو الرأى و الحرب و المكيده.) حباب گفت:

«در اين صورت اينجا اردوگاه خوبى نيست. ما را به نزديك ترين آب برسان!» در نتيجه حركت و موضع گيرى در كنار چاه هاى بدر پس از اعلام نظر مشورتى حباب بن منذر تحقّق يافته است و اين كاملًا مؤيّد آن است كه قبل از اين نيز مسلمانان نقشه اى براى رفتن به بدر-/ جهت دفاع يا اساساً درگيرشدن با كاروان قريش-/ نداشته اند.» (1) از نظر ابن سعد آخرين منزلگاهى كه مسلمانان به سوى بدر طى كرده اند، الأثيل و سپس ميلان بوده است. به نظر مى رسد اين موضع گيرى براى رفتن به سوى چاه هاى بدر و در همين مناطق تحقّق پذيرفته باشد. آخرين منزلگاه از نظر ابن اسحاق: «الحنّان» (2) و از نگاه واقدى: «مُعترضه» است. (3) «الأُثَيل»، تصغير الأثل، منطقه اى است بين بدر و صفراء؛ و «ميلان» نيز بين الأثل و بدر واقع شده است. «الحنّان» هم تپّه شنى بزرگى بود كه بر منطقه بدر مشرف است.

«معترضه» نيز به خيف المعترضه شهرت داشته است.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 40، ترجمه پارسى. متن عربى: ج 1، ص 52
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 267
3- «مغازى»، ج 1، ص 38

ص: 155

به تصريح مورّخان، ورود مسلمانان به بدر، دو مرحله داشته است: يكى ورود به منطقه بدر و ديگرى اقامت در كنار چاه بدر و يا موضع گيرى در پشت تپّه شنى و بزرگِ «عُدوةالدّنيا». در نهايت نيز آنان در زمين شنزار و مسطّح بدر كه به سهل بدر مشهور است، حضور پيدا كردند. اين حضور بنا به تقويم واقدى، در شامگاه جمعه، هفدهم رمضان بوده است. (1)


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 38. نك: نقشه مسير بدر.

ص: 156

2/ ت: مسير بت پرستان

شناخت مسير بت پرستان از مكّه تا بدر، به ما اين توان فكرى را مى بخشد كه همزمان با بررسى مسير مسلمانان و تلاش آنها براى اتّخاذ راهى جهت خروج از بن بست فشار قريش بر اهالى مدينه، از كوشش هاى مكّيان آگاه شويم و پى ببريم آيا حركت قريش به سوى بدر براى نجات كاروان ابوسفيان بوده؛ يا آنان برنامه اى از قبل براى رفتن به بدر نداشته اند و تنها تلاش مى كردند تا بر مسلمانان چيره شوند و آنها را هر جا كه بيابند، از پاى درآورند و از اين راه تسلط خود را بر طوايف يثرب و راه هاى شمالى تحكيم بخشند؟

براى رسيدن بدين منزلگاه پژوهشى، بايد بيابيم ابوسفيان چه وقت و در كجا از خروج مسلمانان مطلّع شد؟

حقير گمان مى كند ابوسفيان قبل از خروج مسلمانان از مدينه، نگران خود و كاروان خود بود و رعبى كه از نزديكى به طوايف هم پيمان مدينه در دل داشت، موجب گرديد تا او براى پيش گيرى تشويش بيشتر، قريشيان را براى رودررويى با مسلمانان تحريك و تحريض كند. واقدى مى نويسد:

«ابوسفيان ضمضم بن عمرو را از تبوك روانه مكّه كرد تا فرياد برآورَد: كمك! كمك!» (1) فاصله بين تبوك تا مدينه آن روزگاران، حدود پانصد كيلومتر بود و اين مسافت را حدود پنج روز و شب طى مى كردند. با توجّه به اين كه قريش همزمان با مسلمانان به حوالى بدر رسيده اند، معلوم مى شود كه ابوسفيان قبل از خروج مسلمانان از مدينه، احساس نگرانى كرده، قريش را از تلاش احتمالى مسلمانان مطلّع نموده است. پس از حصول اين آگاهى است كه قريشيان، چندين روز به تدارك و جمع آورى نيرو همّت گماشته و حدوداً همزمان با مسلمانان از مدينه راهى بدر شده اند.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 21

ص: 157

اين نكته از نظر تاريخى حائز اهميّت والايى است؛ زيرا واقدى در همان مأخذ از «مخرمةبن نوفل» (يكى از هم راهان ابوسفيان در كاروان) سندى را ثبت مى كند كه او گفته بود:

چون به شام رسيديم، مردى از قبيله جذام پيش ما آمد و گفت:

«هنگامى كه عازم شام بوديم، محمّد مى خواست به كاروان حمله كند.» مخرمه گويد: «ما [وقتى اين خبر را شنيديم] از شام ترسان بيرون آمديم و از كمين مى ترسيديم. اين بود كه ... ضمضم بن عمرو را گسيل داشتيم.»

بنابر اين نگرانى ابوسفيان و هم راهان او مربوط به ايّام اقامت او در شام بوده و ضمضم در آستانه خروج كاروان از شام، به سوى مكّه حركت كرده است؛ تا از قريشيان يارى طلبد. واقدى در همان مأخذ، صفحه 30 تصريح مى كند:

«گويند: ابوسفيان با كاروان پيش مى آمد. چون نزديك مدينه رسيدند، ترس شديدى ايشان را فراگرفت. به نظر آنها خبر بردن ضمضم و بيرون آمدن قريش خيلى دير شده بود.»

چنين ترس و اضطرابى بود كه موجب خروج مكّى ها قبل از خروج مسلمانان شد.

ولى از آنجا كه در تاريخ، سخن از خروج مسلمانان از مدينه به ميان آمده است، شروع ماجرا به مسلمانان نسبت داده شده است؛ يعنى در عمل، تاريخ واقعه بدر از مدينه نگاشته شده است و نه از مكّه؛ در حالى كه از نظر تاريخى، ترديدى نبايست داشت كه حادثه بدر، از شام و سپس از مكّه آغاز شده است و اصطكاك هايى كه به هر حال ميان نظام دوگانه حجاز وجود داشت و تداخل راه ها و تردّد ميان قبايل را مشكل كرده بود، نمى توانست بدون اعمال خشونت از جانب مكّى ها به روال خود ادامه دهد.

از سويى ديگر و با توجّه به نياز به زمان بيشتر براى جمع آورى نيرو و تجهيزكردن طوايف اطراف مكّه و با در نظر گرفتن فاصله مكّه تا بدر كه بيش از فاصله مدينه تا بدر است، معلوم مى گردد كه ابوسفيان هنگامى به مكّه رسيد كه قريشيان در نزديكى هاى بدر منزل گزيده بودند.

ص: 158

براى قبول چنين موضوعى، بايد بررسى كنيم كه پيك ابوسفيان در كجا به قريشيان خبر داد كه بازگرديد!؛ زيرا كاروان به سلامت به مكّه رسيده است؟

واقدى مى نويسد:

ابوسفيان ... قيس بن امرى ء القيس را كه از مكّه همراه كاروان بود، پيش قريش فرستاد و به آنها دستور بازگشت داد و پيام فرستاد:

«كاروان شما از خطر جست. شما خود را با اهل يثرب درگير نسازيد؛ زيرا شما چيز ديگرى غير از اين نمى خواستيد.» ولى قريش با سرسختى از بازگشت خوددارى كردند و گفتند:

«كنيزان آوازه خوان را بر مى گردانيم.» و آنها را از جُحفه برگرداندند. (1) مدرك نشان مى دهد: رسيدن كاروان به مكّه مصادف بود با رسيدن قريشيان به حوالى جُحفه. باز تأمّل مى كنيم. واقدى مى نويسد: «بنى زهره از جُحفه برگشتند.»

و در مورد «بنى عدىّ» به نقل از «ابوبكر بن عمر بن عبدالرّحمن بن عبداللَّه بن عمر» صراحت دارد:

«بنى عدى همراه قريش بيرون آمده بودند و چون به تنگه لِفت رسيدند، سحرگاه خود را به سوى دريا كشانده، به مكّه بازگشتند.» (2) «تنگه لِفت» از منازل «قديد- جحفه» بوده و اين امر منافاتى با اين گفته ندارد كه پيك ابوسفيان، خبر عزم قريش را به ادامه راه در «هدّه» (در هفت ميلى گردنه عُسفان و سى ونه ميلى مكّه) به ابوسفيان داده است؛ لذا مى توان نتيجه گرفت كه قريش در ادامه راه خود، بدر را منزلگاه نهايى خود نمى خوانده است و الّا چگونه است كه ابوجهل در پاسخِ فرستاده ابوسفيان فرياد برآورد:

«نه به خدا! بر نمى گرديم تا به بدر برويم. بايد به آنجا برسيم و سه روز بمانيم.


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 32
2- مغازى، ج 1، ص 34

ص: 159

شتران را بكُشيم و اطعام كنيم و شراب بياشاميم و نوازندگان براى ما بنوازند و عرب از ما و مسير ما آگاه شود تا همواره از ما بترسد.»

ابوجهل از سه روز سخن مى گويد. بايد ديد پس از سه روز چه قصدى دارند؟ آيا در نظر داشتند كه باز گردند؛ يا به راه خود ادامه دهند؟ تاريخِ نوشته در اين خصوص ساكت است؛ ولى آنچه مهم است، اين است كه بدر به عنوان يكى از منزلگاه هاى موقّتىِ قريش، مدّنظر بت پرستان بود؛ نه اين كه فكر مى كردند در بدر با مسلمانان برخورد مى كنند. مواضع جغرافيايى را پى مى گيريم:

«ابى بكر بن سليمان بن ابى حَثَمه» به نقل از «حكيم بن حزام» روايت مى كند كه پس از خروج از مكّه به «مرّ الظهران» رسيديم. اوّلين منزلگاه قريش، «مرّ» بوده است. «مرّ» قريه اى در وادى الظّهران بود.

ياقوت حموى، «وادى الظهران» را «قرب مكة و عنده قرية يقال لها مرّ تضاف إلى هذا الوادي فيقال مرُّ الظهران» توصيف كرده است. (1) ولى «حربى» آن را بطن مرّ خوانده كه فاصله آن تا مكّه سيزده ميل و به طرف شمال، تا عسفان بيست و سه ميل و به طرف جنوب به سرف و از آنجا تا تنعيم سه ميل و تنعيم تا مكّه 2- 3 ميل بوده است. (2) امروزه در عربستان به اين منطقه، «وادى فاطمه» مى گويند و ديگر كسى نام قديمى آن را به زبان جارى نمى سازد.

«هَدّه»؛ كه قيس در آنجا با ابوسفيان ملاقات كرد و از اصرار قريش به ادامه راه، وى را مطّلع نمود، به تصريح واقدى در: «هفت ميلى گردنه عسفان و سى ونُه ميلى مكّه است.»

ولى اين مسافت با آنچه كه ما از هدّه بر سر راه طائف مى شناسيم، مطابقت ندارد.


1- «معجم البلدان»، ج 6، ص 9، چاپ اوّل، قاهره، 1906 م.
2- «المناسك و اماكن طرق الحج»، ص 464

ص: 160

«عسفان»؛ منزلگاه «بنومصطلق» بود كه در بيست وسه ميلى شمال بطن مَرّ جاى داشته است؛ شهركى مملو از چاه هاى آب و يكى از توقّفگاه هاى مهمّ حاجيان در طول تاريخ مسلمانى.

«أمَج»؛ سرزمين حاصل خيرى است كه تا عسفان دوازده ميل فاصله دارد.

فيروزآبادى آن را از «اعراض المدينه» (1) دانسته؛ ولى به عقيده ديگران از «اعراض مكه» است. (2) «قديد»؛ بين خليص و عسفان واقع شده است و حجازشناسان آن را «موضع بين الحرمين» خوانده اند. (3) سرزمينى با آب و زرع بوده (4) و فاصله قديمى آن تا عسفان بيست وسه ميل بوده است.

«لِفت» يا «لَفت»؛ وادى مجاور «هرشى» عقبه اى بين مكّه و مدينه بوده است و طبق آنچه در «المناسك»، ص 460 آمده است، قبل از جُحفه بوده است:

«و العقبة قبل خليص بثلاثة أميال و هي ثنية لفت عندها مسجد للنبي».

چنين موقعيّتى نشان مى دهد كه لِفت: «ثنيّة جبل قديد».

«جُحفه»؛ «حربى» از بركه ها و چاه هاى متعدّد و منازل و بازارِ جُحفه يادها كرده است و اين كه در قرن دوم هجرى در آنجا مسجدى به نام «عزور» و مسجدى ديگر به نام «الأئمه» وجود داشته كه به ياد نمازهاى محمّد صلى الله عليه و آله در آنجا برپا شده بود. فاصله بين جحفه تا بحر احمر، شش ميل و ميقات اهل شام بوده است. ابواسحاق بكرى گويد:


1- قاموس المحيط، ص 18
2- البكرى «معجم ما استعجم»، ص 956. نيز: سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 2، ص 248
3- «المغانم»، ص 334؛ البكرى، «معجم ما استعجم»، ص 1054
4- «المناسك و اماكن طرق الحج»، ص 460

ص: 161

«مردم جُحفه از خزاعه هستند و غديرخم در چهار ميلى آن جاى دارد. جُحفه در تاريخ اسلام از اهمّيّت والايى برخوردار بود و منزلگاهى بس مهم در مسير قريشيان محسوب مى شد.»

واقدى مى نويسد:

«فرات بن حيان عجلى-/ نماينده قريشيان-/ كه قرار بود خبر عزم و خروج قريشيان را به ابوسفيان برساند، پس از عدم امكان ملاقات با ابوسفيان، دوباره در جحفه به مشركان پيوست.» (1) «او در اين حال گفتار ابوجهل را شنيد كه مى گفت: بر نمى گرديم!» (2) واقدى مى نويسد:

و همچنان رفتند تا شبانگاه به جحفه رسيدند. جُهَيم بن صَلت خوابيد و خوابى ديد. گفت: «بين خواب و بيدارى بودم كه ديدم مردى اسب سوار كه شترى همراه داشت، پيش آمد و كنار من ايستاد و گفت: عتبة بن ربيعه و شيبة بن ربيعه كشته شدند.»

ابوجهل گفت: «اين هم پيشگويى ديگرى از بنى مطلب است! فردا به زودى خواهد دانست كه چه كسى كشته مى شود؟»

و واقدى گويد: «بنى زهره از جحفه برگشتند.»

قريش پس از طىّ اين مسير و پشت سر گذاردن جحفه- به تصريح واقدى- در «پشت تپّه هاى ريگى» در بدر منزل گزيدند. اين مطلب را از شرح تاريخى واقدى در صفحه 39 كتاب مغازى، به خوبى استفاده مى كنيم.


1- «مغازى»، ج 1، ص 33
2- همان، صص 32 و 33

ص: 162

ص: 163

ص: 164

ث: آثار تاريخى بدر

اشاره

به روال تحقيقِ پيوسته در خصوص مدينه شناسى، تلاش ها كردم تا به بدر روم و آنجا را وجب به وجب جستجو كنم. در مقام تطبيق متون و وضعيّت جغرافيايى آن روزگاران با موقعيّت فعلى، نياز به عنايت و توفيق داشتم.

در سال هاى 1354 ه. ش. تا 1357 ه. ش. مكرّراً به اين منطقه سفر داشتم و قريه تاريخى بدر را كه به وسيله امكانات جديد، در شنزارهاى اطراف آن، رو به گسترش نهاده است، ديدم و به دقّت بر آن نواحى نظاره ها كردم.

در آن تاريخ، امارت بدر حدود 4300 نفر سكنه داشت؛ ولى با توجّه به قراء تابعه آن مانند المسيجيد، الفاجه، الرايس و الواسطه جمعاً در آن امارت، حدود 44000 نفر زيست مى كنند. امارت از نظر تقسيم بندى ادارى كشور عربستان، در منطقه مدينه منوّره واقع شده و تابع امير مدينه است.

وجود نخلستان ها در حاشيه شهر بدر، از وفور آب هاى جارى كه عموماً از چاه هاى عميق سيراب مى شوند، حكايتى روشن داشت و اين مى رساند كه منزلگاه بدر در طول قرن ها از دوران قبل از اسلام تاكنون، به خاطر وجود آب جارى در صحراهاى خشك حجاز، موقعيّتى خاص داشته و توقّفگاهى مهم محسوب مى شده است.

«البكرى» به جارى بودن دو چشمه بزرگ در اين منطقه كه سرچشمه آب آنها به «الجار» در ساحل بحر احمر متّصل است، اشارت كرده است. (1) امروزه الجار را البريكه خوانند كه بيش از بيست ونه كيلومتر با بدر فاصله ندارد. از سويى ديگر دو بندرگاه مهمّ الرايس و البريكه در طول تاريخ باعث شده اند كه مسافرانى كه از مصر به سوى حجاز طىّ طريق مى كنند، پس از پياده شدن در اين دو بندر، از بدر عبور كرده، عازم مدينه يا مكّه شوند.

شهر بدر ميان دو كوه يكى در امتداد شمال تا شمال غربى و ديگرى در امتداد


1- «معجم ما استعجم» و «المناسك»، ص 419

ص: 165

جنوب تا جنوب شرقى كه به گفته اهل آن: الصَدْمة (الشمالى) و الصّدمة (الشرقية) نام دارند، قرار گرفته است. از جانب غرب به ميدان بدر يا قبرستان و كوه اسفل- يعنى حدّ فاصل بين شهر و ساحل درياى احمر- محدود مى شود.

جستجوهاى حقير نشان داد كه اگر بخواهيم از آثار تاريخى واقعه بدر نشانى در بدر امروزى پيدا كنيم، جز محلّ عريش محمّد صلى الله عليه و آله كه اكنون نيز بر آن جايگاه، مسجدى بنا نهاده اند و «قبرستان شهداء بدر»، به چيزى ديگر دست نمى يابيم. با اين همه شناخت موقعيّت جغرافيايى و ملموسِ دو تپّه «عدوةالدّنيا» و «عدوةالقصوى» و دامنه كوه اسفل كه به هر حال ميدان وقوع حادثه بوده است، از نظر آثارشناسى، اهمّيّت تاريخى مهمّى دارد و مى توان حضور محمّد صلى الله عليه و آله را در آن شنزاهاى سوزان و تپّه هاى شنى و سنگى اشراق نمود. از اين رو به شرح و توصيف تفكيكىِ هر يك از اين مواضع و اماكن مى پردازيم؛ تا در همان فضاى جغرافيايى، به روند تاريخى آن بپردازيم و در لحظاتِ محمّد صلى الله عليه و آله كه در روزگار خود در اين اماكن حضور داشته است، سهيم شويم.

ص: 166

1/ ث: مسجد عريش

عريش در لغت به سايبانى شبيه خيمه اطلاق مى شود. (1) ابن اسحاق مى نويسد:

«أنّ سعد بن معاذ قال: يا نبى اللَّه! أ لا نبني لك عريشاً تكون فيه و نُعِدُّ عندك ركائبك ثمّ نلقى عدوّنا فإن أعزّنا اللَّه و أظهرنا على عدوّنا كان ذلك ما أحببنا و إن كانت الأخرى جلسَت على رَكائبك فلحِقت بمَنْ وراءنا من قومنا، فقد تخلّف عنك أقوام. يا نبى اللَّه! ما نحن بأشدّ لك حبّاً منهم و لو ظَنُّوا أنّك تلقى حرباً ماتخلّفوا عنك يَمنُعك اللَّه بهم يُناصحونك و يجاهدون معك فأثنى عليه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خيراً و دعا له بخير. ثمّ بُني لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عَريش فكان فيه». (2) محمّد بن عمر واقدى در «المغازى»، ج 1، ص 41، فارسى و ج 1، متن عربى به نقل از محمّدبن صالح به نقل از عاصم بن عمر به روايت از محمود بن لبيد، اين سند تاريخى را ثبت كرده است:

«همين كه پيامبر، كنار چاه بدر فرود آمد، براى آن حضرت سايبانى از شاخه هاى خرما ساختند و سعد بن معاذ در حالى كه شمشير خود را به گردن آويخته بود، بر در سايبان ايستاد و پيامبر و ابوبكر وارد سايبان شدند.»


1- طريحى، «مجمع البحرين»، افست چاپ سنگى، ص 318
2- «سعدبن معاذ گفت: اى پيامبر خدا، آيا برايت سايبانى بسازيم كه در آن باشى، مركبت را هم بياوريم و سپس به جنگ دشمن برويم، اگر خداوند ما را كرامت داد و بر دشمن چيره شديم، اين همان مطلوب ماست؛ و اگر ديگرگونه شد، بر مركبتان مى نشينيد و به سوى قوم ما كه در پيش هستند، رهسپار مى شويد؛ زيرا گروهى از ما در مدينه مانده اند و همچون ما، دوستدار تو هستند. اگر مى دانستند كه جنگ در پيش دارى، بازنمى ماندند و مى آمدند. در صورت شكست ما در جنگ خداوند تو را به وسيله آنان محافظت خواهد كرد. آنان خيرخواه تو هستند و در كنار تو پيكار مى كنند. پيامبر صلى الله عليه و آله با شنيدن اين عبارات، سعد را دعاى خير گفت و براى آن حضرت سايبانى برپا شد و در آن جاى گرفت». «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 272، عربى به نقل از عبداللَّه بن ابى بكر.

ص: 167

در اين سند تصريح شده است كه سايبان مزبور از جريد (/ شاخه هاى خرما) ساخته شده بود و اين با وجود نخل هاى بدر و عدم دسترسى مسلمانان به خيمه و خرگاه، كاملًا مطابق با واقع است و اكنون نيز در بيابان هاى حجاز و مجاور قريه ها از اين نوع سايبان ها كه با سعف (برگ هاى بلند درخت خرما) ساخته شده، به وفور ديده مى شود.

ابن سعد به اجمال نوشته است:

«و بُني لرسول عريش من جريد، فدخله النبيّ و أبو بكر الصديق و قام سعد بن معاذ على باب العريش متوشّحاً بالسيف». (1) نگرانى سعد بن معاذ ناشى از آن است كه عريش، دقيقاً در محلّى قرار داشته است كه بت پرستان قريش هر آن مى توانستند به آن حمله كنند. اين امر از موقعيّت مكانى عريش كه در نزديكى هاى «عدوةالقصوى»- محلّ استقرار مشركين- قرار داشته است، حكايتى آشكار دارد كه بعداً به بيان آن مى پردازيم.

بيهقى (2) و ابن كثير (3)، به سند تاريخى مذكور كه همان گفته هاى عبداللَّه بن ابى بكر بن حزم و مورد تصريح ابن اسحاق بوده، استناد كرده اند. ابن كثير در خصوص نگرانى مسلمانان در حراست از جان محمّد صلى الله عليه و آله تصريح دقيق ترى آورده است:

«و كان سعد بن معاذ- رضي اللَّه عنه- واقفاً على باب العريش متقلّداً بالسيف و معه رجال من الأنصار يحرسون رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خوفاً عليه من أن يَدْهمه العدو من المشركين». (4)


1- «براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سايبانى از شاخه خرما برپا شد و پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر به آن وارد شدند و سعدبن معاذ كه شمشيرى در دست داشت، بر در آن ايستاد». نك: «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 15، چاپ دار صادر.
2- «دلائل النّبوه»، ج 2، ص 232، ترجمه پارسى.
3- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 403، چاپ دارالمعرفه، بيروت، 1976 م.
4- «سعد بن معاذ با شمشير بر در سايبان ايستاده بود و مردانى از انصار در كنار او، از حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله حراست مى كردند تا مبادا دشمنان او از ميان مشركان بر ايشان يورش برند». همان، ص 410؛ همچنين: كازرونى، «نهايةالمسؤول»، ج 1، ص 392، چاپ 1366؛ نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، ص 28، ترجمه فارسى، الجزء السابع عشر، ص 21، چاپ دارالكتب المصريّه، 1955 م.

ص: 168

مسلمانان در طول تاريخ، مكان اين عريش را گرامى داشتند و بر آن جايگاه، مسجدى بنا نهادند؛ تا ياد حضور پيامبر صلى الله عليه و آله را در عريش بدر زنده نگه دارند.

سمهودى ذيل وصف مساجد بين مكّه و مدينه در باره مسجد بدر مى نويسد:

«مسجد بدر: كان العريش الذي بني لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم بدر عنده و هذا المسجد معروف اليوم بقرب بطن الوادي بين النخيل و العينُ قريبه منه». (1) مشهور بودن چنين مسجدى در عصر سمهودى- يعنى سده 9- 10 هق- آن هم در مجاورت چشمه اى جارى، نشانه ديرينه تاريخى آن در ازمنه قبل از حيات اوست.

مقدّسى بشارى جغرافى دان مشهور در «احسن التّقاسيم فى معرفةالأقاليم»، ص 82، 38، چاپ ليدن، بريل، 1906. م كه خود در ميانه سال هاى 336- 380 هجرى قمرى مى زيسته است، در ذيل وصف جغرافيايى «جزيرةالعرب»، از بدر با وصف «مدينة صغيرة من نحو الساحل» ياد كرده و مى نويسد:

«ثم عين النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و موضوع الوقعة و مساجد بناها ملوك مصر ...». (2) اين تصريح به خوبى نشان مى دهد كه ميدان واقعه بدر و چشمه آبى كه كنار عريش بوده و مساجدى كه پادشاهان مصر نسبت به آن اهتمام ورزيده اند، مى تواند انگيزه قدسيّت يا مستندات پذيرفته شده اى در خصوص بدر باشد و قرن ها بين مسلمانان و اهالى محل از شهرت و معروفيّت برخوردار بوده است.


1- «مسجد بدر، در محل سايبانى بوده كه در جنگ بدر براى پيامبر صلى الله عليه و آله ساخته شد، و اين مسجد اكنون در ميانه دشت و درميان نخل ها، دركنار چشمه اى قراردارد». سمهودى، «وفاءالوفا»، جزء 4، ص 1026
2- «... سپس چشمه پيامبر صلى الله عليه و آله و جايگاه نبرد در نزديك شهر بدر قرار دارد و مساجد آن را پادشاهان مصر بنا كرده اند.»

ص: 169

مسلّم است كه موقعيّت العريش در ايّام توقّف محمّد صلى الله عليه و آله و وقوع حادثه به نحوى بوده كه اوّلًا بر بلندى و مُشرف بر ميدان روبروى آن، جاى داشته و دو موضع عدوةالدنيا در سمت راستش و عدوةالقصوى در سمت چپش بوده است. به مرور كه اين پستى ها و بلندى ها در اثر گسترش شهر و رفت و آمدها از بين رفته است، دقيقاً نمى توان معلوم ساخت كه آيا مسجدى كه در مكان عريش ساخته شده، دقيقاً در همان موضع عريش است و يا اندكى اين سو و آن سو شده است؟

حقير كاتب، بناى فعلى مسجد عريش را بر شنزار بدر و كنار نخلستان ها و چشمه آبى كه منتهى به جاده آسفالته مى شود، ديدم. اهالى بدر همزبان با تاريخ، اين مسجد را محلّ عبادت هاى محمّد صلى الله عليه و آله در عريش مى دانند.

مسجد جديدالبناى عريش كه جايگزين بناهاى قديمى آن شده است، مستطيل شكل و داراى مناره اى برافراشته بر ميدان بدر است و شبستان نمازى كه معدودى از زائران و عاشقان راه محمّد صلى الله عليه و آله، با اداى نماز، ياد تاريخى و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله را در اين مكان، گرامى مى دارند، مورد ديدار و حضور مكرّر حقير قرار گرفت. هر سال در ظاهر بنا، تغييرات كوچكى را مشاهده مى كردم. سبك بنا با توجّه به وزش طوفان هاى شنى و بادهاى تند و گرم منطقه، از تنوّع معمارى و يا هنرى خاصّى برخوردار نيست. با اين همه هيبت تاريخ معنوى چهارده قرن، به آن شكوه خاصّى بخشيده است.

چشم اندازى كه حقير از روى بام مسجد مشاهده كردم، دقيقاً با اسناد تاريخى و اوصاف ميدان بدر سازگار است و مغايرتى ندارد و همانطور كه گفته شد، هم بر ميدان واقعه كه اكنون به صورت قبرستان عمومى بدرى ها درآمده و هم بر دو موضعِ «قُصوى» و «دُنيا» مسلّط است.

اين موقعيّت را در تصاويرى كه در سفرهاى متعدّد از آن تهيّه كردم، در اين كتاب به ثبت مى رسانم؛ تا اگر پژوهندگان تاريخى، اين تحقيق را در آينده پى گيرند، در خصوص اين برهه از زمان، سند و يادى داشته باشند.

پيكره هاى 3- 1؛ 4- 1؛ 5- 1؛ 6- 1؛ 7- 1

ص: 170

2/ ث: مقابر شهداى بدر

آن تعداد از صحابه پيامبر كه در جنگ بدر، به دست بت پرستان قريش كشته شدند، به استثناى «عبيدة بن الحارث» از بنومطلب بن عبدمناف كه او را «شيبة بن ربيعه» به شهادت رساند و به تصريح واقدى: «فدفنه النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالصّفراء» (1)، مابقى شهيدان در يك جا در ميدان بدر به خاك سپرده شدند.

در اين كه شهيدان مزبور، چهارده تن بودند (شش تن از مهاجران و هشت تن از انصار) اختلاف مهمّى در منابع تاريخى وجود ندارد.

بر اساس مدارك ابن سعد (2)، ابن كثير (3)، ابن اسحاق (4)، محمّد بن عمر واقدى (5)، نويرى (6)و ... نام شهيدان صحابه از اين قرار است:

1- عُمير بن ابى وقّاص: برادر سعد بن ابى وقّاص از «بنوزهره» كه عمرو بن عبدود العامرى او را به قتل رساند. (7) 2- ذوالشَّمالين: ابن عبد عمرو بن نَضْلة الخزاعى حليف بنى زهره. (8) 3- عاقل بن ابى البُكير: از سابقين و اوّلين در اسلام بود كه نامش نخست غافلا بوده و پيامبر او را عاقل خواند. (9) 4- مِهْجَعْ: مولى عمر بن الخطاب كه عامر بن الحضرمى او را به قتل رساند. (10)


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 14، ص 207
2- «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 17
3- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 510
4- «همان»، ج 2، ص 364
5- «مغازى»، ج 1، ص 83، متن فارسى. و ج 1، ص 145، متن عربى.
6- «نهايةالارب»، ج 2، ص 46، متن فارسى.
7- ابن حجر عسقلانى، «الاصابه»، ج 3، ص 35، چاپ مصطفى محمد، قاهره 1939 م؛ ابن سعد «الطبقات الكبرى»، ج 2، ص 18، چاپ بيروت.
8- ابن حجر عسقلانى، «الإصابه»، ج 1، ص 474؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 3، ص 167
9- همان، ج 2، ص 238؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 18 و 3، ص 456
10- ابن سعد، «الطبقات الكبرى»، ج 2، صص 16 و 18

ص: 171

5- صفوان بن بَيْضا: به اختلاف او را ابن وهب، ابن اهيب وابن سهل بن ربيعه نوشته اند. (1) 6- سَعد بن خَيْثمه: ميزبان محمّد صلى الله عليه و آله در قبا. (2) 7- «مُبَشِّر بن عبدالمنذر بن زنبر» برادر ابولبابه. (3) 8- يزيد بن الحارث (ابن فُسْحُم): انصارى خزرجى كه پيامبر بين او و ذوالشِّمالين پيوند برادرى بست. (4) 9- «عُمير بن الحُمام ابن الجموح بن زيد»: محقّقان از اشتياق او به شهادت ذيل اين حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله يادها كرده اند:

«و الذي نفسي بيده لا يقاتلهم اليوم رجل فيقتل صابرا محتسباً مقبلًا غير مدبّر إلّا أدخله اللَّه الجنّة» (5) 10- «رافع بن المُعلّى بن نودان» كه از قبيله بنوزريق بود و او را عكرمة بن ابى جهل به قتل رساند. (6) 11- «حارثة بن سراقة بن الحارث بن عدى» از بنوالنّجار انصارى كه مادرش «ربيع بنت النضر» عمّه انس بن مالك بود. (7) 12 و 13- عوف و مُعَوّذ بن «الحارث بن رفاعه» كه دو برادر از فرزندان عَفرا بودند (8) كه بعضى آنها را عوذا و عوف خوانده اند. (9)


1- ابن حجر، «الاصابه»، ج 3، ص 185؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، صص 18، 3، 415، 600، 623
2- خانه سعد، كتاب 2، فصل اوّل، ص 299، ج 1؛ همچنين نك: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 233. ج 2، صص 18، 29 و 280- ج 3، صص 9، 44، 47 و 48
3- ابن حجر عسقلانى، «الاصابه»، ج 3، ص 340؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 3، ص 90 و ج 1، ص 18
4- همان، ج 3، ص 616؛ همان، ج 2، ص 18 و ج 3، 167
5- همان، ج 3، ص 31 و همان، ج 2، ص 18 و ج 3، ص 51
6- همان، ج 2، ص 487. نيز: همان، ج 2، ص 18 و ج 3، ص 601
7- همان، ج 1، ص 297؛ همان، ج 2، صص 17 و 18
8- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 18
9- ابن حجر عسقلانى، «الإصابه»، ج 3، ص 42

ص: 172

پيامبر صلى الله عليه و آله خود، يارانش را با اندوه و تأثّر به خاك سپرد. «مجلسى» در «البحار» ياد مى كند:

«پيامبر به جاى پنج بار تكبير، بر شهداى بدر 97 بار اللَّه اكبر گفت.» (1) قبور شهيدان بدر در طول تاريخ حجاز مورد زيارت همه زائران اين سرزمين قرار داشته است. مطمئنّاً بناى مشخّصى در تاريخ از اين قبور- مستقل از قبرستان اهالى بدروجود داشته است. در مقطعى كه به زيارت و ديدار پژوهشى اين منطقه نائل آمدم، مشاهده كردم كه موقعيّت قبور شهدا در ميان قبرستان عمومى بدر واقع شده و مانند همه مقابر عربستان، مسطّح و بى نام و نشان است. تنها چهار ديوارى كوتاه و پوشيده از سيمان سفيد كه با ميله هاى آهنى حصاربندى شده، اين قبور را از ديگر گورها جدا مى كند و بدان تشخّصى خاص مى بخشد.

قبرستان عمومى نيز به طور كامل با ديوار حصاربندى شده است و كنار درب اصلى آن، بنايى براى انجام مراسم مردگان و اسكان متصدّى آن ساخته اند.

تصاويرى كه از اين مكان تهيّه كردم و در اين كتاب ارائه مى شود، مربوط به سال هاى 1354 و 1357 ه. ش. است. تلاش كرده ام كه چشم انداز موقعيّت قبور شهدا را در ميدان نبرد (/ سهل بدر) از نماى دور و نزديك، به تصوير بكشم؛ تا وضعيّت اين قبور را در ارتباط با كوه اسفل و دو تپّه عدوةالدنيا و عدوةالقصوى نشان دهم و نيز بناى فعلى قبور را در ميانِ ديگر قبور كه به رسم مسلمانان عربستان، از تكّه هاى سنگ سخت مشخّص شده اند، ارائه دهم. همچنين تصويرى از همسرم به پاس پانزده سال همدردى و كوشش او براى امكان بخشيدن به تنظيم اين كتاب و مساعدت هايش در طىّ سفرهاى پژوهشى به چاپ مى رسانم.

پيكره هاى 8- 1؛ 9- 1؛ 10- 1؛ 11- 1؛ 12- 1؛ 13- 1 و 14- 1


1- مجلسى، بحار الأنوار، ج 19، صص 319 و 320 به نقل از محمّد بن فضيل از ثمالى از ابى جعفر. نيز نك: عبدالحميد بن ابى ديلم به استناد صدوق.

ص: 173

3/ ث: عُدوةالدّنيا، عُدوةالقصوى

با اين دو نام، نخستين بار در آيه 42 از سوره انفال آشنا مى شويم. چنين پيداست كه مراد از آنها، دو منطقه جغرافيايى واقعه بدر بوده است. اگر چه مخاطبان آيه، ابهامى در فهم آن نداشته اند، ولى پژوهندگان قرون بعد، تأمّل بر شناخت جغرافيايى اين دو منطقه را در فهم آيه ضرورتى اجتناب ناپذير دانسته اند. در اينجا بى آن كه در انبوهى از مفاهيم مختلف سردرگم شويم، به همان شيوه اوّليّه سعى مى كنيم به درك و ذهنيّت نخستين راهيانِ بدر بازگرديم و آن را بشناسانيم.

در آيه يادشده مى خوانيم:

إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ ....

«هنگامى كه شما در كناره نزديكتر بوديد و آنها در كناره دورتر بودند و كاروان، پايين تر از شما.» (1) در اين آيه، با سه قسمت مهمّ واقعه بدر روبرو مى شويم:

- بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا

- بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى

- الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ

طبرسى، «عُدوه» را كنار وادى دانسته است. (2) هر وادى دو كناره دارد كه هر يك را عُدوه گويند و «دنيا» مؤنّث «ادنى» به معناى نزديكتر است. بر عكس، «قصوى» مؤنّث «اقصى» است و «دورتر» معنى مى دهد. بنابر اين منظور از «عدوةالدنيا» كنار وادى نزديك تر است كه طبق تصريح آيه، مسلمانان در آنجا حضور يافتند و «عدوةالقصوى» كنار وادى دورتر است كه قريشيان در آن منزل گزيدند و «الرّكب» جمع راكب، به معناى كاروان يا سواران است و اشاره به كاروان ابوسفيان دارد كه «أسفل منكم»-/ يعنى پايين تر


1- بر اساس ترجمه زين العابدين رهنما.
2- «مجمع البيان»، ج 1، ص 225، ترجمه فارسى و متن عربى ذيل آيه.

ص: 174

از شما- قرار داشت.

طبرسى در ذيل: إِذْ أَنْتُمْ ... به حديثى از ابن عبّاس استناد مى كند:

«منظور اين است كه خداوند قادر است كه شما را يارى كند؛ زيرا هنگامى كه در كنار وادى نزديك به مدينه بوديد و ذلت و زبونى دامن گير شما شده بود، شما را يارى كرد و «هُم بالعدوة القصوى»؛ يعنى: مشركين هم در آن طرف وادى كه از مدينه دورتر بود، فرود آمده بودند و «الركب اسفل منكم»؛ ابوسفيان كه همراه كاروان بود، در محلّى پايين تر در طرف ساحل دريا قرار داشتند.»

طبرسى در ادامه به گفته كلبى استناد مى كند كه بر اساس آن كاروان ابوسفيان در سه ميلى ساحل دريا بودند.

قرطبى، «العدوه» را كه هم به ضمّ عين (عُدوة) و هم به كسر آن (عِدوه) خوانده مى شود، «جانب الوادى» معنا مى كند و در باره واژه «الدّنيا» معتقد است:

«فالدنيا كانت ممّا يلي المدينة، و القصوى ممّا يلي مكة» يا: «أنتم نزول بشفير الوادي بالجانب الأدنى إلى المدينة، و عدوّكم بالجانب الأقصى».

و در باره الرّكب أسفل منكم صريحاً مى نويسد: «يعنى ركب أبي سفيان و غيره». (1) از مفسّران جديد، سياق «رشيد رضا» را مورد توجّه قرار مى دهيم كه او نيز همين استنباط و درك را از آن روزگاران، ادراك كرده است:

«العدوة ... جانب الوادي و هي من العدوّ «كالغزو» الذي معناه التجاوز ... و الدنيا مؤنث الأدنى و هو الأقرب و القصوى مؤنث الأقصى و هو الأبعد.

المراد بالمركب العير التي خرج المسلمون للقائها ... في مكان أسفل من مكانكم و هو ساحل البحر». (2)


1- «تفسير قرطبى»، ج 8، ص 21، ذيل آيه. همچنين نك: راغب، «مفردات القرآن»، ص 330، چاپ تهران، مصطفوى، 1373 ه. ق.
2- «عدوه، در كناره دشت قرار دارد و از ريشه عدو اقتباس شده مانند غزوة كه از غزو ريشه مى گيرد و معناى آن گذشتن و تجاوز كردن است. دنيا مؤنث ادنى به معناى نزديك تر است». و قُصوى مؤنث اقصى به معناى دورتر است، و منظور از رَكب، كاروانى است كه مسلمانان براى رويارويى با آن، از مدينه بيرون رفتند؛ محل آن كاروان پايين تر از جايگاه مسلمانان و به سوى ساحل دريا بود». «تفسير المنار»، ج 10، صص 18 و 19

ص: 175

از قدماى امامى مذهب «على بن ابراهيم قمى» از اعلام سده 3- 4 ه. ق. در تفسير خود در ذيل آيه فوق الذّكر مى نويسد:

«يعنى قريشاً حيث نزلوا بالعدوة اليمانية و رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حيث نزل بالعدوة الشامية».

و در خصوص «الرّكب اسفل منكم» همان روال مفهومى همگان را مى پيمايد و مى گويد: «و هي العير التي افلتت ...». (1) ابوالفتوح رازى ذيل اجزاء آيه يادشده مى نويسد:

«رسول باعلى الوادى فرود آمده بود و مشركان باسفل الوادى و ابوسفيان كاروان را به كنار دريا برد تا به مكّه آورد.» (2) از عوالم مفسّران و واژه شناسان خارج مى شويم و در منابع سيره و تاريخ و جغرافيا، موضوع را مورد پژوهش قرار مى دهيم:

ابن اسحاق در كتاب خود نخست به ماجراى تحقيق مسلمانان از دو تن از قريشيان كه در بدر دستگير شده بودند، اشاره مى كند كه پيامبر به آنها فرمود:

«أخبرني عن قريش، قالا: هم و اللَّه وراء هذا الكثيب الذي ترى بالعدوة القصوى (و الكثيب: العَقَنْقَل) فقال لهما رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: كم القوم؟ قالا: كثير ...». (3)


1- «تفسير القمى»، المجلّد الأوّل، ص 278، چاپ نجف، به اهتمام الجزايرى.
2- «تفسير ابوالفتوح»، ج 5- 6، ص 417، جزء 10؛ همچنين نك: محمّد بن احمد بن جزّى الكلبى، «كتاب التّسهيل لعلوم التّنزيل»، جزء 2، ص 66، چاپ مصر، مصطفى محمّد، 1355 ه. ق.
3- «مرا از قريش خبر دهيد. گفتند: به خدا سوگند آنان در پشت اين تپه هستند، و آن تپه عَقَنْقَل بود. و پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تعداد آنان چقدر است؟ گفتند: بسيار ...». «السيرة النّبويه»، ج 2، صص 268، 271 و 273

ص: 176

از اين سند تاريخى صريحاً متوجّه مى شويم كه «الكثيب» تپّه اى در بدر بود و آن تپّه در وادى دورتر يعنى: عدوةالقصوى قرار داشته است و قريش، پشت آن تپّه در وادى دورتر موضع گرفته بودند.

ابن اسحاق توضيح بيشترى از موقعيّت «الكثيب العَقَنْقَل» ارائه مى كند:

«و مضت قريش حتّى نزلوا بالعدوة القصوى من الوادي، خلف العقنقل و بطن الوادي و هو يَلْيَل بين بدر و بين العقنقل، الكثيب الذي خلفه قريش، و القلب ببدر في العدوةالدنيا من بطن يليل إلى المدينة». (1) در اين اسناد كه يك سوى آن تاريخ و سوى ديگرش جغرافياى وقايع تاريخى بدر است، قريشيان در عُدوةالقُصواى وادى، منزل گزيدند و آن مكان پشت عَقَنْقَل است؛ و بين بدر و عَقَنْقَل، يليل قرار دارد و آن وادى بدر است كه:

«يمرّ بالصفراء ثمّ ينحدر إلى بدرو يصب في البحر بقرب الرايس جنوب ينبع». (2) چنين موقعيّتى از نظر جغرافيايى به نحوى بوده كه پيامبر از حول و حوش عريش مى توانسته آن را بنگرد و جمله «فلمّا رآها رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- تَصوَّب من العَقنقَل» اشاره به همين مكان دارد.

بنابر اين چون عدوةالقصوى، سمت يمانى يا جنوبى منطقه بدر بوده، لذا در حدّ فاصل بين بدر و انتهاى وادى- كه به عدوةالقصوى شهرت يافته- تپّه يا الكثيب قرار داشته است و قريشيان در پس آن، خود را براى حمله آماده مى كردند.

اين نشانه را از سندى ديگر كه واقدى هم مانند ابن اسحاق آن را در كتابش آورده است، پى مى بريم ومى يابيم كه تپّه مذكور درحدّ فاصل وادى و «سهل بدر» سنگى و ريگى


1- «كاروان قريش رفت و در عدوة القصوى، در ميان دشت پشت تپه عقنقل و در دل دشت فرود آمد و آن محلى است به نام يليل؛ ميان بدر و عقنقل همان تپه اى كه قريش در پشت آن جاى گرفت و چاه هاى بدر در عدوةالدنيا، در ميانه يليل و در جهت مدينه واقع بود»؛ همان: ص 271
2- «از صفرا مى گذرد و به سوى بدر سرازير مى شود و در نزديكى «رايس» در جنوب «ينبع» به دريا مى ريزد». حمدالجاسر، پاورقى «المغانم»، ص 439

ص: 177

بوده است. (1) برعكس مسلمانان، در كناره حدّ نهايى وادى صفراء قرار داشتند كه در واقع عدوةالدّنيا يا سمت شامى ميدان بدر (/ سهل بدر) و در دامنه كوه اسفل بوده است. (2) براى شناخت چنين موقعيّتى از محيط جغرافيايى بدر، ساعت ها در اين محل جستجو كردم و در تطبيق مستندات تاريخى با وضعيّت فعلى جغرافيايى، تأمّل ها نمودم؛ تا اين كه به چگونگى موقعيّت جغرافيايى وقايع بدر وقوف يافتم. ساعت ها بر تپّه ريگى مجاور سهل بدر كه در پس آن عدوةالقصوى قرار دارد و دقيقاً در سمت جنوبى بدر واقع شده، وقت صرف كردم؛ تا توانستم تصاوير مستندى از آن تهيّه كنم.

پيكره هاى 15- 1؛ 16- 1؛ 17- 1

چنانچه گفتيم «عُدوةالدّنيا» در كناره وادى و در سمت شامى بدر واقع شده است؛ يعنى در شنزارهاى شمالى و مجاور تپّه هاى شنى آن. وقتى مقابل كوه اسفل و ميدان واقعه قرار مى گيريم، تپّه سنگى (عدوةالقصوى) دقيقاً در سمت چپ آن و تپّه شنى در سمت راست آن نمايان است. مسلمانان در هنگام جنگ، از پشت تپّه شنىِ عدوةالدّنيا كه مُشرف بر ميدان واقعه، است، عازم ميدان شده اند. اين شنزارها امروز نيز به استثناى محدوده شهر همچنان باقى و دست نخورده است.

اكنون قسمتى از سهل بدر به صورت قبرستان عمومى و قسمتى ديگر همچنان با انبوهى از شن هاى دامنه كوه اسفل، چشم اندازى تاريخى دارد.

حركت در اين شنزارها سخت و غالباً ناممكن است و هر پژوهنده اى با ملاحظه اين مستندات تاريخى مطمئن مى شود كه منزلگاه مسلمانان، بى آب بوده و ياران پيامبر صلى الله عليه و آله با سكونت در اين محل، متحمّل سختى هاى فراوانى شده اند. حقير، سه تصوير كاملًا دقيق از تپّه شنى عدوةالدّنيا كه مسير و منزلگاه مسلمانان بوده، تهيّه كردم. (3)


1- واقدى، «مغازى»، ج 1، ص 9
2- همچنين نك: ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 2، صص 400 و 401؛ ابن سعد «الطبقات الكبرى»، ج 2، ص 15. سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1333. ذيل يليل.
3- پيكره 18- 1: تپّه شنى در ارتباط با شهر و ميدان واقعه. پيكره 19- 1: تپّه شنى در ارتباط با قبور شهدا.

ص: 178

اكنون اجزاء مختلف اين منطقه جغرافيايى را به هم پيوند مى زنيم تا ببينيم: اوّلًا نقشه جغرافيايى فعلى آن چگونه است؟ و ثانياً نقشه جغرافيايى تاريخى آن با توجّه به موقعيّت فعلى چگونه بوده است و ثالثاً نقشه مسير كاروان ابوسفيان در منطقه وسيع بدر، وادى صفراء، مكّه و مدينه چگونه بوده است؟

ص: 179

ص: 180

فصل دوم: حمله قريش و دفاع مسلمانان در احد

الف: احد؛ واژه و موقعيّت

اشاره

سهيلى متوفّاى 581 ه. ق. در كتاب خود پس از آن كه مى نگارد: «احد نام كوهى مشهور در مدينه است» وجه تسميه آن را «لتوحّده و انقطاعه عن جبال أخر هناك» (1) دانسته است. (2) در بطن اين معنى اشارتى به توحيد دارد؛ زيرا:

«وقدكان عليه السلام يحبّ الإسم الحسن ولا أحسن من اسم مشتق من الأحدية و قد سمّى اللَّه هذا الجبل بهذا الاسم ... و ذلك يشعر بارتفاع دين الأحد و علّوه». (3) ابن منظور (4) و زبيدى (5) و فيروزآبادى (6) تنها به بيان اين كه احُد (به ضمّتين) نام كوهى در مدينه است، بسنده كرده اند.

از لغت كه بگذريم، به معرفت جغرافى دانان مى رسيم كه همگان احد را كوهى در


1- به خاطر آن كه منفرد است و از ديگر كوه هاى آن منطقه، جداست.
2- سهيلى، «الرّوض الأنف فى تفسير السيرة النّبويه لابن هشام»، جزء ثالث، ص 158
3- «آن حضرت، نام هاى نيكو را دوست مى داشت و چه نامى نيكوتر از اسمى كه از «احديت» مشتق شده باشد. و خداوند اين كوه را به اين نام خوانده است كه نشانه بلندى و والايى دين احد است.
4- «لسان العرب»، ج 3، ص 70
5- «تاج العروس»، ج 2، ص 287
6- «القاموس المحيط»، ج 1، ص 274

ص: 181

شمال مدينه خوانده اند. «ياقوت حموى» آراء قدماى خود را به اختصار چنين تحرير كرده است:

«أُحُد: بضمّ أوّله و ثانيه معاً، اسم الجبل الّذي كانت عنده غزوة أُحُد، و هو مرتجل لهذا الجبل و هو جبل أحمر ليس بذي شناخيب، و بينه و بين المدينة قرابة ميل في شماليها ...». (1) اوراق متون كهن جغرافياى مسلمانان را به كنارى مى نهم و خود كه روزهاى متعدّدى نظاره گر اين كوه بودم و گوشه ها و جوانب آن را مى نگريستم، به ياد مى آورم كه آن را كوهى امتداد يافته درد و سمت شرقى و غربى شمال مدينه ديدم. وقتى اندازه اش گرفتم، 6000 متر امتداد آن بود و به صورت مجموعه پيوسته اى از سلسله جبال كوچك و بزرگ و در عين حال كاملًا مجزّا و مستقل از ديگر كوه هاى اطراف مدينه جلوه گرى مى كرد.

رنگ عمومى كوه، قرمز متمايل به قهوه اى است؛ ولى چون به آن نزديكتر شويم و بر فراز آن به جستجو بپردازيم، مى بينيم كه پاره سنگ هاى گرانيتى اين كوه، از رگه هاى مختلف الألوانى چون سبز، سياه، زرد و خاكسترى تشكيل شده اند. پيكره: 1- 2

فاصله بين شهر مدينه و كوه احد، دشت پهناورى است كه منتهى اليه حدّ شمالى آن در دامنه كوه را وادى قناة گفته اند. آبى كه در اين وادى جريان دارد، از طائف سرچشمه گرفته و از طريق حرّه شرقى مدينه عبور مى كند؛ سمت جنوبى دامنه احد (محاذى قبر حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله) را سيراب مى نمايد و تا زغابه ادامه مى يابد.

«زغابه» به ضمّ زاء محلّى است در نزديكى هاى مدينه كه در آخر وادى عقيق، يعنى در شمال غربى شهر مدينه جاى دارد. آب هاى جارى در وادى قناة، به كليّه وادى هاى مدينه چون وادى بطحان، رانوناء و مذييب در غرب و جنوب مدينه و وادى عقيق در امتداد كامل غرب مدينه از شمال تا جنوب متّصل مى شود.

حدّ فاصل شهر و كوه احد، دشتى مسطّح و عموماً غيرمسكونى و تنها در چند نقطه


1- «احد، به ضمّ اول و دوم، نام كوهى است كه جنگ احد در كنارآن واقع شد وآن، كوهى سرخ رنگ است كه قله هاى بلند ندارد و در فاصله حدود يك ميلى شمال مدينه واقع است». «معجم البلدان»، ج 1، ص 109

ص: 182

مزروعى است. اين وضعيّت به خوبى مى تواند موقعيّت زمان پيامبر صلى الله عليه و آله را نشان دهد.

متأسّفانه اين اصالت تنها تا اواسط سده 14 ه. ق. برجاى ماند و از آن ايّام به بعد، به علّت گسترش شهر و هجوم باديه نشينان به اطراف و اكناف مدينه، اين دشت كه مى توانست بسيارى از اسناد تاريخى مربوط به تاريخ مدينه- عموماً- و تجاوز قريشيان را به مدينه خصوصاً- نشان دهد، به مرور زمان در پوشش ساختمان ها محو و به دست فراموشى سپرده مى شود.

تصويرى را كه ابراهيم رفعت پاشا در سال هاى 1318- 1325 ه. ق. از اين دشت، دقيقاً در حدّ فاصل كوه سلع و احد تهيّه كرده است، آن اصالت قديمى را بر ما آشكار مى سازد. پيكره 2- 2

اين تصوير به خوبى مى تواند با اسلايدى كه حقير در سال 1354 ه. ش. از اين موقعيّت تهيّه كردم، مورد مقايسه و پژوهش قرار گيرد. طبيعى است كه از آن ايّام تا اين روزها كه به نگارش و تدوين نهايى كتاب مشغولم، شش سال مى گذرد و در اين مدّت دشت، از ساختمان ها و جاده ها پوشش بيشترى يافته است. پيكره 3- 2

ص: 183

1/ الف: احد، حدّ حرم مدنى

در سمت شمالى كوه احد (پشت آن) كوه كوچكى قرار دارد كه برخى از مُستندات، آن را «ثور» خوانده اند و اين «ثور»، غير از كوه معروفى است كه به همين نام در مكّه مى باشد.

ابوداود در كتاب «سنن» از پيامبر گفته اى را در معلوم ساختن حدود حرم مدينه ثبت كرده است كه رسول خدا گفت: «المدينة حرامٌ ما بين عائر إلى ثور ...». (1) مسلم در «الصحيح» همين حديث را از طريق ابوبكر بن ابى شيبه از على بن ابى طالب آورده است؛ با اين تفاوت كه مسلم به جاى كلمه عائر، همان تلفّظ مشهور عَيْر را ثبت كرده كه: «المدينة حرم ما بين عير إلى ثور». (2)ولى بخارى در كتاب «الصّحيح» حديث را از محمّد بن بشار به نقل از عبدالرّحمان و او از سفيان به نقل از اعمش از ابراهيم التّيمى از پدرش و او از علىّ بن ابى طالب روايت كرده است، با اين تفاوت كه از ذكر كلمه ثور خوددارى نموده، مى نويسد:

«عن النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ... المدينة حرم مابين عائر إلى كذا». (3) قيد كلمه «كذا» به جاى نام «ثور» موجب گرديد كه بعضى از فحول، نسبت به بود و نبود كوهى هم نام ثور در مدينه پژوهش هايى انجام دهند.

آنچه مسلّم است كوه كوچكى در قسمت شمالى مدينه و پشت كوه احد وجود دارد و عدّه اى كه حدود حرم را از «عير تا ثور» دانسته اند، نظر به همان كوه كوچك داشته اند. (4)


1- «شهر مدينه، حد فاصل عائر عير تا ثور، حرم است». ابوداود، سنن، باب فى تحريم المدينه. نك: المناسك الحج. محمّدبن كثير به نقل از راويانى كه در نهايت از على بن ابى طالب عليه السلام نقل روايت كرده اند.»
2- مسلم، صحيح، جزء 9، ص 143؛ شرح نووى. نك: فضل المدينة و دعاءالنّبى
3- بخارى، كتاب الصّحيح، كتاب الحج، باب حرم المدينه.
4- در باره كوه عير نك: پيكره 4- 2. در باب موقعيّت عير و ثور در مدينه نك: نقشه شهر مدينه بر اساس آثار و تاريخ، ج 1

ص: 184

نورالدّين سمهودى صريحاً نوشته است:

«أما ثور- بالمثلثة بلفظ الثور فَحْل البقر- فجبل صغير خلف أُحُد». (1) ظاهراً اوّلين كسى كه نام «ثور» را بر كوه كوچك سمت شمالى احد اطلاق كرد، «عفيف الدّين عبدالسّلام بن محمّد بن مزروع بصرى» متوفّاى 669 ه. ق. بود كه محبّ الدين طبرى در «الأحكام» عبارت او را چنين ثبت كرده است:

«إنّ حِذَاء أُحُد عن يساره جانحاً إلى ورائه جبل صغير يقال له ثور». (2) جمال مطرى در «تاريخ المدينه» مى گويد:

«ثور: إنّه خلف أُحد من شماليه مدور، صغير يعرفه أهل المدينة خلف عن سلف». (3) و «ابوالعباس بن تيميّه» هم عقيده با اينان تصريح مى كند:

«عير جبل عند الميقات يشبه العير و هو الحمار و ثور جبل في ناحية أُحُد و هو غير جبل ثور الذي بمكة». (4) «نووى» در كتاب خود ابراز كرده است كه ثور، نام كوهى در مدينه نيست و به گفته قاضى عياض (متوفّاى 544 ه. ق.) در شرح صحيح تمسّك جسته و به


1- اما ثور، ثاء و بر وزن ثور كه به معناى گاو نر است، نام كوه كوچكى است واقع در پشت كوه احد». «وفاء الوفا باخبار دارالمصطفى»، ج 1، ص 92
2- «در محاذات كوه احد و در امتداد جانب چپ كوه تا پشت آن، كوه كوچكى واقع است كه به آن ثور مى گويند.»
3- «در پشت كوه احد و در امتداد چپ آن قرار دارد كه كوچك و دايره شكل است و اهل مدينه، نسل در نسل آن را مى شناسند.»
4- عير، نام كوهى است نزديك ميقات كه به عير به معناى پشت استر شباهت دارد و ثور، نام كوهى است در منطقه احد كه با كوه ثور كه در مكه واقع است، تفاوت دارد.»

ص: 185

نقد حديث مذكور و قيد كلمه «كذا» به جاى «ثور» در «صحيح بخارى»، نظر داده است كه:

«أكثر الرواة في كتاب البخاري ذكروا عيراً و أمّا ثور فمنهم من كنى عنه بكذا و منهم من ترك مكانه بياضاً لأنّهم اعتقدوا ذكر ثور هنا خطأ». (1) ابن حجر عسقلانى (2) به نظريه ابن التين اشاره و ميل كرده كه:

«إنّ البخاري أبهم اسم الجبل عمداً لأنّه غلط فهو غلط منه، بل ابهامه من بعض رواته». (3) و مازرى متوفّاى 536 ه. ق. در «المُعْلم بفوائد مسلم» صراحت دارد كه:

«قال بعض العلما ثور هنا و هم من الراوي و انّما ثور بمكة، قال و الصحيح أُحُد». (4) قبل از اينان «ابوعبيد قاسم بن سلام» متوفّاى 224 ه. ق. به تفصيل، حديث مذكور را نقد كرده و آن را روايت اهل عراق دانسته و ابراز كرده است كه اهالى مدينه از وجود چنين كوهى در مدينه اظهار بى اطّلاعى كرده اند. لذا به اين باور است كه بايد حديث «ما


1- «بيشتر راويان كتاب بخارى، كوه عير را ذكر كرده اند، اما در مورد كوه ثور، برخى از آنان با كنايه از آن ياد كرده اند و گروهى نيز جاى آن را خالى گذارده اند؛ زيرا معتقدند كه نام بردن از كوه ثور در اين منطقه، نادرست است»؛ نك: «شرح صحيح مسلم»، جزء 9، صص 142 و 143 ذيل حديث. همچنين حاشيه بر «ارشاد السارى» قسطلانى، ج 6، صص 78 و 79
2- فتح البارى، ج 4، ص 83
3- «بخارى، عمداً نام كوه را مبهم گذارده؛ زيرا نام آن نادرست است و در اين باره اشتباه كرده، و چه بسا راويان بخارى نام را مبهم گذارده اند.»
4- «اين كه برخى از علما كوه ثور را در اينجا مى دانند، پندار راوى بوده است؛ زيرا كوه ثور در مكه واقع است، و عبارت صحيح، ... تا احد است.»

ص: 186

بين عير إلى أُحُد» صحيح باشد. بدين روال و لحاظ بسيارى از اهل حديث به لفظ طبرانى صحّه گذارده اند كه:

«إنّما بين عير و أُحُد حرام حرّمه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-». (1) جغرافيدانان مسلمان نيز كه ما را از امكنه و بُلدان ارض آگاه كرده اند، كوهى را به نام ثور در مدينه نمى شناسانند و در اين مورد تنها به نكته سنجى ياقوت حموى در «معجم البلدان» بسنده مى كنيم كه مى نويسد:

«أهل المدينة لايعرفون بالمدينة جبلًا يقال له ثور، و انّما ثور بمكة، قال:

فيرى أهل الحديث أنّه حرم ما بين عير إلى أُحُد». (2) سپس سعى در جمع بندى نظرگاه هاى متناقض نموده مى نويسد:

«و قال غيره إلى بمعنى مع، كانّه جعل المدينة مضافة إلى مكة في التحريم، و قد ترك بعض الرواة موضع ثور بياضاً ليبين الوهم و ضرب آخرون عليه، و قال بعض الرواة: من عير إلى كُدى، و في رواية ابن سلام: من عير إلى احد، و الأول أشهروَ أشدُّ ...». (3) ابواسحاق حربى از قرن سوم هجرى وقتى در كتاب خود «المناسك و اماكن طرق


1- «حد فاصل كوه عير تا احد، حرم است و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را حرم قرار داده است.»
2- «اهل مدينه، كوهى به نام ثور نمى شناسند و كوه ثور در مكه واقع است؛ و علماى علم حديث، محدوده حرم مدينه را حد فاصل كوه عير تا احد مى دانند و نه فاصله كوه عير تا كوه ثور» ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 2، ص 87
3- «و ديگران گفته اند كه الى تا به معناى مع به همراه است؛ يعنى حرمت مدينه را به حرمت مكه اضافه كرده است. برخى از راويان، جاى كلمه ثور را در نوشته هاى خود خالى گذاشته اند تا ابهام موجود را نشان دهند. برخى هم روى آن خط كشيده اند. گروهى نيز گفته اند كه آنچه در حديث آمده، از عير تا كُدى است و در روايت ابن سلام نيز از عير تا احد آمده است. اما عبارت نخست، صحيح تر و مشهورتر است». همچنين نك: «المشترك وضعاً و المفترق صقعاً»، ص 91

ص: 187

الحج و معالم الجزيره»، به موضوع «و حول المدينة من الجبال» (1) مى رسد، تمامى كوه هاى اطراف مدينه را برمى شمارد؛ ولى نامى از «ثور» نمى برد. «فيروزآبادى»، ثور را تصحيف و صحيحِ آن را «الى احد» دانسته است (2)؛ زيرا «ثور إنّما بمكة ...» ولى مشارٌاليه در كتاب ديگرش به آراء كسانى كه ثور را در مدينه دانسته و آن را غير از ثور مكّه خوانده اند، روى آورده است. (3) شايد از اين روى است كه عبدالقدّوس انصارى از محقّقان مدنى و مدينه شناس به اين باور رسيده اند كه كوه كوچكى كه در پشت كوه احد قرار دارد و از مسير فرودگاه مدينه نمايان است، «ثور» مى باشد (4).

حمد الجاسر نيز با جمله: «و حقق وجود جبل ثور، وراء أُحُد». به اين نظريّه روى آورده است. (5) به هر حال آنچه براى ما اهمّيّت دارد، اين است كه كوه احد، حدّ حرم و يا حدّ شمالى- جنوبى مدينه، در حرم مدينه، قرار دارد؛ اگر چه اين حقير معتقد است كوهى كه «على حافظ» به آن اشاره مى كند، در جنوب شرقى كوه احد و به نام صرار مى باشد و آنچه كه از مستندات تاريخى حاصل نگارنده شده است، نمى تواند رأى «عبدالقدّوس انصارى» و على حافظ و تبعيّت حمد الجاسر را مورد تأييد قرار دهد و لذا اين مطلب را بايد موضوعى مورد اختلاف و حاوى آراء متفاوت دانست. در ميان محقّقان معاصر اگر چه «محمّد فؤاد عبدالباقى» به دفاع از آن نظريّه برخاسته است؛ (6) ولى تحقيقات «سيّد ابراهيم العيّاشى» كه خود از محقّقان مشهور مدنى و مدينه شناس است، خلاف آن را


1- ص 407
2- «القاموس المحيط»، ج 1، ص 384
3- فيروزآبادى، «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 81 و 82
4- «آثار المدينه»، ص 11
5- پاورقى، «المغانم»، ص 81
6- «مجلة الأزهر»، ج 27، 18 سپتامبر 1955 م. صفر 1375 ه. ق.

ص: 188

براى ما اثبات مى كند. (1) عبارت ابوعبيد اين است:

«هذا حديث أهل العراق، و اهل المدينة لايعرفون بالمدينة جبلًا يقال له ثور، و انما ثور بمكة. قال ابوعبيد: سألت عن هذا اهل المدينة فلم يعرفوه، امّا عير فبالمدينة.» (2) عبارت ابن منظور (3) از اين قرار است:

«هما جبلان بالمدينة و قيل: لايعرف بالمدينة جبل يسمى ثوراً و إنّما ثور بمكة» (4)

2/ الف: احد؛ كوهى دوست داشتنى

احد، كوهى برافراشته، چه به لحاظ حرم مدينه و چه به اعتبار نشانى از واقعه دلخراش هجوم قريشيان به مردم پاك مدينه و قتل و جنايت آنها از شهرت خاصّى در تاريخ اسلام برخوردار است.

زائران، سيّاحان، مورّخان و جغرافى دانان، همدوش با عارفان و عالمان مسلمان در قرن هاى متمادى به نظاره آن ميل داشته اند و وقتى در جوارش قرار مى گيرند، معنويّتى جوشان مى يابند كه آنان را به دوران حيات پيامبر مى كشاند.

زيباترين بيانى كه در ميان احاديث، از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله در باره يكى از مناظر


1- جريدة المدينه، 2874، مورّخ 1/ 5/ 1388 ه. ق. نيز نك: زمخشرى، «الفائق فى غريب الحديث»، ج 2، ص 201، قاهره، حلبى، 1366 ه. ق. حيدرآباد، 1324 ه. ق.
2- «اهل عراق چنين مى گويند، اما اهل مدينه كوهى به نام ثور در اطراف مدينه نمى شناسند، بلكه ثور را كوهى در مكه مى دانند. ابوعبيد گويد: درباره آن كوه ثور از اهل مدينه سؤال كردم، كسى آن را نشناخت. اما كوه عير در مدينه است.»
3- «لسان العرب»، ج 6، ص 305
4- «آن، دو كوه است در مدينه؛ و گفته شده كه كسى در مدينه كوهى به نام ثور نمى شناسد، زيرا كوه ثور در مكه واقع است.»

ص: 189

طبيعى شنيده شده و سخنى كه مُبيّن خوشايندى از ديدن يك منظرگاه طبيعى، بر لسان محمّد صلى الله عليه و آله جارى شده و به گوش مسلمانان رسيده است، گفته آن حضرت در باره كوه احد است كه:

«هذا جبل أُحُد يُحِبّنا و نُحِبُّهُ»؛ «اين كوه احد دوستمان دارد و دوستش داريم.»

اين حديث را «بخارى» به همراه سلسله اسنادش از انس بن مالك و ابى حميد ثبت نموده (1) و مكرّراً مورد استناد قرار داده است. (2) همچنين «مسلم» به سلسله اسنادش از انس بن مالك و احمد بن حنبل در «مسند» (3) و نيز ابن ماجه (4) و قمى (5) بدان اشاره كرده اند. ابوحميد ساعدى روايت مى كند:

«قال أقبلْنا مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- من غزوة تبوك حتّى إذا أشرفنا على المدينة، قال: هذه طابة و هذا أُحُد، جبل يحبّنا و نحبّه». (6) ابن حجر عسقلانى در كتاب خود اشاره مى كند كه عدّه اى از عالمان در معنى حديث معتقدند:

«إنّه على حذف مضاف والتقدير أهل أُحُد و المراد بهم الأنصار لأنّهم جيرانه». (7)


1- بخارى، «صحيح»، كتاب 64، «المغازى»، باب 28
2- كتاب هاى 24 الزّكاة باب 54، كتاب 56 الجهاد و السّير، باب 71- 74. كتاب 15 الحج احاديث 462، 504- 503. كتاب 43 القرآن، حديث 11
3- مسند، ج 2، صص 387- 337؛ مسلم، «صحيح»، ج 5، ص 139؛ شرح نووى الحج باب: فضل المدينه.
4- «سنن»، المناسك.
5- «سفينةالبحار و مدينةالحكم و الآثار»، ج 1، ص 12
6- «ابوحميد ساعدى گويد: به همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از غزوه تبوك باز مى گشتيم، تا آن كه به نزديك مدينه رسيديم. حضرت فرمود: اين، طابه مدينه است و اين نيز كوه احد است كه ما را دوست مى دارد و ما نيز آن را دوست مى داريم.»
7- «در اين حديث، مضاف حذف شده و منظور از احد در حديث، «اهل احد» است كه مراد از آن، انصار هستند كه در همسايگى احد زندگى مى كنند». «فتح البارى»، جزء 7، صص 377 و 378

ص: 190

به اين گفته، نووى دمشقى در كتاب خود تصريح مى كند. (1) عدّه اى ديگر از عارفان حديث گفته اند:

«إنّه قال ذلك للمسرة بلسان الحال إذا قدم من سفر لقربه من أهله و لقياهم و ذلك فعل من يحب بمن يحبّ». (2) اين نگرش با آنچه ابن كثير در كتابش آورده است، سازگار است. ابن كثير گويد:

«لأنّه كان يبشره بقرب أهله إذا رجع من سفره كما يفعل المحبّ». (3) و به سياقى ديگر:

«إنّه كان يبشره إذا رآه عند القدوم من أسفاره بالقرب من أهله و لقائهم و ذلك فعل المحبّ». (4) به غير از اين تعابير نزديك به ذهن و تاريخ، تفاسيرى مبتنى بر اين كه:

«يحتمل أنّ اللَّه خلق فيه الروح فأحبّ النبيّ».

در كتاب ها مشاهده مى شود كه كمتر مورد توجّه محقّقان قرار گرفته است. (5) حقير فكر مى كند چون بيان پيامبر صلى الله عليه و آله با توجّه به متن حديث، «في حال رجوع من


1- «شرح صحيح مسلم»، ج 5، ص 141
2- «حضرت اين جمله را به زبان حال و بدان جهت فرمودند كه از بازگشت به مدينه و نزديكى ديدار ياران و خانواده، خرسند بودند و گويى احد، خبر ديدار ياران را به ايشان داده است چنان كه دوستان با يكديگر چنين مى گويند.»
3- «زيرا آن كوه احد هنگام بازگشت از سفر، نزديكى ديدار ياران را به ايشان خبر مى داده، همان گونه كه دوستان چنين مى كنند». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 18
4- «زيرا هنگام بازگشت از سفر، كوه احد از نزديك شدن ديدار ياران و خانواده خبر مى دهد و دوست نيز چنين مى كند». فيروزآبادى، «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 10
5- حافظ ابن نجّار، «اخبار مدينة الرّسول»، ص 49

ص: 191

الحج» و در روايت ابوحمدى در حالى بوده است كه «رجع من تبوك و أشرف على المدينة» لذا مسلّم است كه هنگام نزديك شدن به شهر مدينه و پيداشدن كوه احد از دور، اين اظهار دلبستگى اتّفاق افتاده است؛ در نتيجه با تعابير گروه اوّل، مطابقت معقولى دارد. (1) خاصه در متن حديثِ انس بن مالك تأكيد مى شود:

«إنّ رسول اللَّه طلع له أُحُد فقال: هذا ...». (2)

3/ الف: احد؛ ميدان واقعه

ميدان واقعه نبرد قريشيان با مسلمانان، زمين مسطّحى است كه از سمت شمال به كوه احد و از جنوب به وادى قناة و تپّه رماة محصور شده است.

«رماة» در لغت از ريشه «رمْى» به معناى تيرانداختن است و اشارت به آن دارد كه در واقعه مذكور، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تيراندازانى را كه به گفته اقشهرى: پنجاه تن بودند، بر آن مستقر نمود. (3) و چون در دامنه شمالى آن، دو چشمه آب وجود دارد، آن كوه را «عينين» (يا عينان) خوانده اند (4) و به «الكظامه» نيز شهرت يافته است. (5) اين دو چشمه را «معاوية بن ابى سفيان» حفر نمود و آبش را جارى كرد. موقعيّت آنها دقيقاً مابين شهداء احد و قبّةالثّنايا است. با توجّه به اين كه چشمه مذكور ظاهراً از كارهاى عمرانى امويان بوده، به خوبى نشان مى دهد كه قدمت هر دو نامِ عينين و رماة، به سده اوّل هجرى باز مى گردد و نه به تاريخ يثربِ قبل از اسلام. (6) در سال هايى كه حقير، توفيق ديدار از ميدان نبرد احد را داشتم، بر تپّه رماة، خانه هاى متعدّدى احداث شده بود؛ طورى كه همه راه ها تا فراز آن مسدود بود. مؤلّف با


1- ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى»، ج 7، ص 277، 27، بابِ «أحد جبل يحبّنا و نحبّه»، ازكتاب «المغازى»
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زمانى كه كوه احد در برابرش پديدار شد، چنين فرمود.»
3- ابن اثير، «النّهايه»، ج 3، ص 334 و فيروزآبادى، «قاموس المحيط»، رمى.
4- ياقوت حموى، «معجم البلدان»، ج 4، ص 173
5- سمهودى، «وفاء الوفا»، ج 4، ص 1274. در باره واژه الكظامه نك: «قاموس»، «كظم».
6- پيكره 5- 2، 6- 2، 7- 2، 8- 2، 9- 2

ص: 192

لطف و مهمان نوازى يكى از ساكنان اين محل، به بالاترين نقطه تپّه صعود كرد و از پشت بام خانه وى به مطالعه عمومى موقعيّت جغرافيايى زمين مسطّحى كه بين تپه مزبور و كوه احد قرار دارد، پرداخت و ساعاتى از روز را گذراند و نقشه ها و اسلايدهاى خود را تهيّه كرد. پيكره 10- 2؛ 11- 2؛ 12- 2

ب: واقعه احد

اشاره

«احد» نامى است كه در تاريخ مدينه، عموماً بر واقعه هجوم وحشيانه قريش به مردم مدينه اطلاق مى گردد؛ زيرا وقوع اين حادثه در دامنه كوه، حدّ فاصل وادى قناة و رشته كوه احد بوده است. «طبرى» زمان حادثه را «شنبه هفتم شوّال» دانسته است (1) و اين با نظر «واقدى» مطابقت دارد؛ آنجا كه مى گويد:

«... يوم السبت لسبع خلون من شوّال على رأس اثنين و ثلاثين شهراً». (2) يا به تصريح شيخ طبرسى: «رأس سنة من بدر». (3)

1/ ب: انگيزه هجوم قريش به مدينه

مدينه آرام بود و مسلمانان، زندگى را با صلح و صفا، مودّت و مُؤاخات مى گذراندند و در پرتو تعاليم پيامبرشان بى آن كه معترض قوم و قبيله اى باشند، به سير و سلوك مشغول بودند. در اين حال ناگاه خبر هجوم و لشكركشى طوايف كينه توز و بت پرست قريش به مدينه انتشار يافت.

انگيزه اين هجوم چه بود؟ چرا قريش، يكپارچه به نابودى شهر مدينه مصمّم شد؟

آيا هدف، دفاع از آيين بت پرستى بود؛ يا صرفاً براى ارضاى التهابِ غضب و كينه هايى


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1014، ترجمه فارسى.
2- واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 99
3- «اعلام الورى باعلام الهدى»، ص 90. همچنين نك: على بن برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، مجلّد الثّانى، ص 487، چاپ لبنان، دارالمعرفه كه وقوع حادثه را در ماه شوّال، «باتّفاق الجمهور» خوانده است. نيز نك: ابن عماد، «شذرات الذّهب»، مجلّد الأوّل، ص 10، السنّة الثالثه.

ص: 193

بود كه از ناموفّق ماندنِ حمله به مسلمانان در بدر نشأت مى گرفت؟

آنگونه كه از متن هاى تاريخى و نكات مندرج در اسناد و شواهد تاريخى برمى آيد، تدارك اين هجوم خشمناكانه، ريشه در خوى حيوانى و مشركين داشته است.

آنان به رسم و تربيتِ باديه نشينى و نظام اشرافى قريش، تنها راه جبران حسّ حقارت را در كشتار و غارت مى دانسته اند. در واقع در اين موضع گيرى، مكّه و طوايف اطراف آن، نه به آيين خود مى انديشيد و نه به تعارض نظام كهن قبيله اى با نظام اجتماعى جديد مدينه كه از شاخص هاى آباء و اجدادى خود پا بيرون نهاده بود.

اوراق و اسناد تاريخى را ورق مى زنيم و كهن ترين آنها را براى تأمّل و تحقيق در اين مسأله بر مى گزينيم:

محمّد بن اسحاق به نقل از ابن هشام مى نويسد:

«چون واقعه بدر بيفتاد و سروران قريش كشته شدند و بعضى اسير شدند و لشكر قريش باز مكّه شدند و اسيران خود باز خريدند و از كار ايشان فارغ گشتند و جماعتى از اشراف قريش كه پدران و برادران ايشان به قتل آورده بودند، چون عبداللَّه بن أبى رَبيعه و عِكْرَمة بن أبى جهل و صفوان بن اميّه برخاستند و جماعتى ديگر از معاريف قوم با خود ببردند و به پيش ابوسفيان بن حرب آمدند و او را گفتند:

«اى ابوسفيان! ترا معلوم است كه قوم قريش از بهر تو و اين جماعت بازرگانان كه با تو بودند، از مكّه بيرون آمدند و به جنگ محمّد شدند و اين واقعه برايشان افتاد و آنچه مهتر و بهتر قوم بودند، جمله به قتل آمدند و ما را بعد از هلاك ايشان چه لذّت و عيش باشد؛ يا در ميان عرب ما را چه رونق و ناموس باز ماند؟

و اگر ما انتقام اين كار نخواهيم، چنان اولى تر باشد كه خود را زنده در گور كنيم.» (1) بر اساس اين متن تاريخى، معلوم مى شود كه قريش در واقعه بدر، عزم جنگيدن و


1- «السيرة النّبويه»، ج 3، صص 10- 5، متن عربى: محى الدّين، مطبعه حجازى و ترجمه پارسى آن، به انشاى رفيع الدّين اسحق همدانى از سده 6 ه. ق. ج 2، ص 645، 1360

ص: 194

قلع و قمع مسلمانان را داشتند و چون به پيروزى آنان منجر نشد، كينه مسلمانان را دوچندان به دل گرفته، خواستار انتقام شدند. تأثّر آنها را از واقعه بدر مى توان در جمله «بعد از هلاك ايشان چه لذّت و عيش؟» يافت و به رسم قبايل، آن را سرشكستگى خود دانسته اند كه گفته اند: «در ميان عرب، ما را چه رونق و ناموس بازماند؟»

اينجاست كه مسأله انتقام را با ابوسفيان مطرح كردند. اكنون بنگريم كه ابوسفيان به تقاضاى آنها چه پاسخى مى دهد و چه راه حلّى پيشنهاد مى شود؟ در ادامه مأخذ يادشده مى خوانيم:

ابوسفيان گفت: «اكنون بگوييد تا چه مى بايد كردن تا بكنيم؟» گفتند:

«صواب آن است كه اين بازرگانان كه با تو بودند، ما را به مال يارى دهند؛ تا ما هر لشكرى كه در مكّه است، ترتيب كنيم و عُدّه ايشان سازيم و از ديگر قبايل عرب كه در حوالى مكّه مقام دارند، مدد خواهيم و لشكرِ زيادت طلبيم؛ تا ما را از اين، استظهار و شوكت حاصل شود؛ باشد كه به جمهور روى در مدينه نهيم تا انتقام اين كار باز خواهيم.»

تقاضاى اوّل در جهت تأمين منابع مالى براى يك حمله است و تقاضاى دوم آن كه با همكارى قبايل عرب، توده فراوانى گرد آيند و به طرف مدينه روند؛ تا انتقام گيرند.

در اين سند سخنى از آيين بت پرستى و اين كه چگونه مى توان چنين نظامى را در برابر افكار و تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله حفظ كرد، به ميان نيامده است. راه حلّ فكرى در سنّت قبيله وجود نداشته است و آنها تنها به اين مى انديشيدند كه بايد انتقام بگيرند؛ آن هم بابت شكست در واقعه اى كه خود موجد آن بودند و نه هرگز مسلمانان.

ابوسفيان به خوبى از اشتباه قريش آگاه بود و مى دانست كه آنها براى حمايت از كاروان مكّه به سوى بدر آمدند؛ ولى كاروان از دسترسى مسلمانان به آن امان يافت و اين قريش بود كه از هدف اصلى خود عدول كرد و قصد جنگ با محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او را در سر پروراند. بنابر اين كشته هاى قريش را نمى توان به پاى كاروان ابوسفيان نهاد.

با اين همه مى بايست ابوسفيان با بازماندگان واقعه بدر همدردى كند و تمام

ص: 195

امكانات مالى خود و صاحبان كالاى كاروان را در اختيار متعصّبان و انتقام جويان قرار دهد و در تدارك تهاجم عليه شهر مدينه و مردمى كه از نظر معيشت و تجهيزات دفاعى با حدّاقل امكانات به سر مى بردند، سعى وافى كند. در دنباله سند آمده است:

ابوسفيان گفت: «نيكو مى گوييد.» پس بازرگانان [را] كه در مكّه بودند، پيش خود خواند و احوال با ايشان بگفت و مال و مدد و استظهار از ايشان بطلبيد.

بازرگانان در آن رغبتى عظيم بنمودند.

اينان با اين كار چه مى جستند؟ از آنچه تاريخ از زبان يا حال آنها ثبت كرده، كاملًا مشهود است كه آنان فقط به انتقام مى انديشيدند:

گفتند: «از مال هاى ما همه بذل بايد كردن بكنيم؛ تا شما كينه خود از محمّد و اصحاب وى باز خواهيد.»

ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى به گفته هاى محمّد بن اسحاق در بيان «سبب واقعه احد» مى پردازد و گفته سران قريش را به ابوسفيان چنين ثبت مى كند:

«محمّد نيكان شما را بكشت. با مالِ كاروان براى جنگ وى كمك كنيد.»

و آنها پذيرفتند و قريشيان با جمع حبشيان و قبايل كنانه و مردم تهامه كه اطاعتشان مى كردند، براى جنگ پيمبر آماده شدند. (1) حتّى «ابوعزة عمرو بن عبداللَّه جمحى» كه در واقعه بدر اسير شد و پيامبر او را بى هيچ فديه اى آزاد كرد، با قريشيان همداستان شد. طبرى مى نويسد:

«ابو عزه برون شد و در تهامه مى رفت و بني كنانه را به جنگ مى خواند و مسافع بن عبد مناف-/ يكى ديگر از سران قريش-/ به سوى بني مالك بن كنابه رفت».

به گفته طبرى: «به جنگ پيمبر ترغيبشان كرد.»

«واقدى» با روايت ابن اسحاق هم نظر است و خود نيز تصريح مى كند:


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1014، ترجمه فارسى.

ص: 196

سران قريش به ابوسفيان گفتند:

«يا أبا سفيان، انظر هذه العير التي قدمت بها فاحتبستها فقد عرفت إنّها أموال أهل مكّة و لطيمة قريش، و هم طيبوا الأنفس، يُجهّزون بهذه العير جيشاً إلى محمّد فقد ترى من قتل من آبائنا و أبنائنا و عشائرنا». (1) «على بن برهان الدّين حلبى» به نحوه سرمايه گذارى بازرگانان قريش از محلّ سود معامله كالاهاى موجود در كاروان، اشارت دقيقى دارد كه آن را محمّد بن سعد نيز در «الطّبقات» ثبت كرده است؛ ولى حقير در منابع يادشده ديگر، آن را نيافتم.

و قالوا: «نحن طيبوا النفوس أن تجهزوا بربح هذه العير جيشاً إلى محمّد».

فقال ابوسفيان: و أنا أوّل من أجاب إلى ذلك و بنو عبد مناف معي.

فجعلوا لذلك ربح المال، فسلّم لأهل العير رؤوس أموالهم و كانت خمسين ألف دينار و أخرجوا أرباحها و كان الربح لكلّ دينار ديناراً، أي فكان الذي أخرج خمسين ألف دينار و قيل أخرجوا خمسة و عشرين ألف دينار». (2) پس از اين سرمايه گذارى و مساعدت هاى مالى بود كه به گفته حلبى:


1- «اباسفيان! كاروانى را كه آورده اى و بازداشته اى، بنگر! مى دانى كه اين ها اموال اهل مكه و مال التجاره قريش است و آنان با كمال رضايت آماده اند كه با اموال اين كاروان، لشكرى به راه اندازند و به سوى محمد بفرستند، و خوب مى دانى كه از پدران و فرزندان و خاندان ما چه كسانى در جنگ بدر كشته شدند.» واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 199، متن عربى.
2- «گفتند: ما با كمال رضايت حاضريم سود حاصل از اين كاروان را به تجهيز لشكرى براى جنگ با محمد اختصاص دهيم. ابوسفيان گفت: من نخستين كسى هستم كه به اين پيشنهاد پاسخ مثبت مى دهم و طايفه بنى عبدمناف همگى همراه من هستند. پس سود حاصله را به اين كار اختصاص دادند و سرمايه اصلى به صاحبان آن باز گردانده شد كه برابر با پنجاه هزار دينار بود. سود حاصل از كاروان را جدا كردند و در ازاى هر يك دينار، يك دينار سود به دست آمده بود و بدين ترتيب، پنجاه هزار دينار سود به جا مانده بود و گفته اند كه سود به دست آمده، برابر با بيست و پنج هزار دينار بود». «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثانى، ص 488، دارالمعرفه، لبنان.

ص: 197

«و تجهزت قريش و من والاهم من قبائل كنانة و تهامة». (1) در قرآن نيز از اين اتّحاد قريش براى حمله به مدينه و بذل مال فراوان يادى شده است كه كاملًا مؤيِّد اسناد تاريخى در بيان سبب وقوع واقعه احد در سال سوم هجرى است:

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ فَسَيُنْفِقُونَها ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ. (2) شيخ طبرسى در ذيل آيه، صريحاً شأن نزول آن را در باره ابى سفيان دانسته كه با چنين مالى: «استأجر يوم أُحُد ألفين من الأحابيش يقاتل بهم النبيّ» (3) و به روايت ابن اسحاق از طريق سعيد بن جبير و مجاهد در «السيرة النّبويه» استناد كرده است (4)؛ هرچند احتمال صحيح بودن رواياتى را كه از مقاتل و الكلبى نقل شده و مبنى بر اين است كه آيه: «نزلت في المطعمين يوم بدر». رد نكرده است. (5) قريش در اين تصميم، به قدرى جدّى و كينه توزانه، راه هاى هجوم به مدينه را پيش بينى مى كردند كه از نظر تاريخى مى توان آن را جدّى ترين تدارك جنگى قريش قلمداد نمود. از زمره اين تداركات، تصميم به آوردن زن ها بود تا به رسم قبايل، فرار موجب سرزنش و تحقير آنها گردد. ابن اسحاق در دنباله آن گفته ها مى نويسد:

«از اين نوبت چنان مجرّد نرويم؛ بلكه زنان با خود ببريم و ايشان را در روى


1- «قريش و ياران آن ها؛ يعنى قبايل بنى كنانه و تهامه، آماده نبرد شدند.»
2- «كافران، اموال خود را صرف مى كنند تا مردمان را از راه خدا باز دارند. پس چنين كنند و اين كار موجب حسرت و افسوس آنان خواهد شد و مغلوب خواهند گشت و به سوى جهنم برانگيخته مى شوند». انفال: 36
3- «در جنگ احد، ابوسفيان دو هزار نفر از اهل حبشه را اجير كرده بود تا به جنگ پيامبر صلى الله عليه و آله بروند.»
4- «مجمع البيان فى تفسير القرآن»، جزء التّاسع، صص 143 و 144، دارالفكر، بيروت، 1956 م.
5- همچنين نك: فخر رازى، «التّفسير الكبير»، مجلّد 15 و 16، ص 166، چاپ دارالفكر، 1981 م.

ص: 198

مصاف باز داريم؛ تا به هيچ حال از لشكر محمّد پشت ندهيم؛ يا جمله سر بنهيم و اگر نه يك بار انتقام خود باز خواهيم.» (1) محمّد بن جرير طبرى مى نويسد:

«قريشيان با همه كسان خود از حبشيان و بنى كنانه و اهل تهامه برون شدند و زنان را نيز همراه بردند؛ كه مردان را تحريك كنند و مانع فرارشان باشند.» (2) و برهان الدّين حلبى نوشت: «و خرج معهم النساء بالدفوف».

سپس به گفته سبط بن الجوزى استناد كرده كه:

«و ساروا بالقيان و الدفوف و المعازف و الخمور و البغايا». (3) تقريباً همه منابع تاريخى اتّفاق نظر دارند كه پانزده نفر از زنانِ بزرگان قريش با لشكر همراهى كردند؛ كه از جمله آنان بود هند همسر ابوسفيان، امّ حكيم بنت طارق همسر عكرمه، سلافة همسر طلحة ابن ابى طلحه و امّ مصعب بن عمير. فاطمه بنت وليد همسر حارث بن هشام، بره همسر صفوان و ريطة كه با عمرو بن عاص مربوط بود.

حلبى مى نويسد:

«أمّ مصعب بن عمير يبكين قتلى بدر و ينحن عليهم يحرضنهم على القتال و عدم الهزيمة و الفرار». (4) ابن سعد از اين همراهى سخن به ميان آورده است؛ آنجا كه مى گويد:


1- «السيرة النّبويه»، ترجمه پارسى، ص 646
2- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1015
3- «نوازندگان و دف و ساز و باده و زنان بدكاره را با خود همراه كردند». نك: همان، مجلّد الثّانى، ص 489
4- «زنان، از جمله امّ مصعب بر كشتگان بدر مويه مى كردند و نوحه سر مى دادند و ايشان را به نبرد و جلوگيرى از فرار و شكست، ترغيب مى نمودند». نك: همان.

ص: 199

«ليذكرنهم قتلى بدر فيُحفظنّهم فيكون أحد لهم في القتال». (1) در حقيقت انگيزه هجوم به مدينه و وقوع حادثه احد، خونخواهى از بدر يا واقعه اى بود كه قبايل بت پرست، خود به انگيزه اقتصادى و عقيدتى عليه پيروان نظام جديد و تعليمات پيامبر صلى الله عليه و آله به راه انداخته بودند و چون با پيروزى روبرو نشدند، خونخواهى، انگيزه جديد آنها در برخورد با مردمى گرديد كه مى خواستند به دور از معابد بُت، زندگى خود را بر پايه اخوّت و برابرى بنا نهند و تفاخر كهن را به مدد معنويّت و تعقّل نوين، به فراموشى سپارند.

طبيعى است وقتى مردم عربِ صحرانشين احساس كنند كه ديانت و تعصّبات قبيله اى آنها دستخوش تحقير شده است و نتوانند خود را از اين حسّ حقارت برهانند، براى كينه و انتقام جويى، روحيّه مى يابند. علاقه به جنگ جويى، صفتى در نهاد همه صحرانشينان است و غارتگرى يكى از ويژگى هاى آن و خاصّ مردان مى باشد. اين حالت با عصبيّت قبيله كه هميشه ديگر مردمان را شكار قانونى خود مى دانند، همراه است و خودپرستى را در حدّ افراط در شخصيّت قبيله متجلّى مى كند.

اين وضعيّت در همه ادوار عرب آشكار بوده است و به خوبى نشان مى دهد كه در جنگ هاى قبايل و مرسوم در ايّام جاهليّت، خونخواهى، مسبّب اصلى جنگ بوده است و اين مؤلّفه قادر بوده است كه همه عوامل اقتصادى و انگيزه هاى عقيدتى آنها را تحت الشّعاع قرار دهد.

قبايلى كه قرن ها اختلاف در خصوص چهارپايان و چراگاه ها و چشمه هاى آب را فرصتى براى غارتگرى و عمليّات پهلوانى مى دانستند، اكنون كه بسيارى از سران تندخوى خود را نيز از دست داده اند، چه حالتى مى يابند؟

رسم انتقام در زندگى بدوى و مظاهر اشرافى عرب به صورت يكى از نيرومندترين رسوم دينى و اجتماعى آنها متجلّى بوده است و مصاديق زير، از اين موارد است:


1- «... تا كشتگان بدر را به ياد آنان آورند و آنان را به پايدارى تشويق كنند و با جديت بيشترى به نبرد برخيزند». «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 20

ص: 200

«روز بعاث» يا جنگ بين دو قبيله خويشاوندِ «اوس» و «خزرج». نيز «ايّام فجار» ميان «قريش و كنانه» با «هوازن» و از همه جنگ ها خونين تر جنگ «بسوس» بود كه طىّ آن «بنوبكر» و «بنوتغلب» تنها به خاطر شتر پيرزنى بيش از چهل سال به جنگ و ستيز با يكديگر پرداختند. اينها همه مُؤيّد ديرينه و ريشه عميق خوى جنگ جويى در ميان عرب بوده است كه در زمان جنگ احد نيز عرصه و ميدان جديدى در برابر مسلمانان پيدا كرده بود. (1)

2/ ب: دفاع اجتناب ناپذير

محمّد بن عمر واقدى از نتيجه تلاش قريش براى تدارك حمله به مدينه اينگونه ما را مطّلع مى سازد:

«و خرجت قريش و هم ثلاثة آلاف بمن ضَوَى إليها و كان فيهم من ثقيف مائة رجل، وخرجوا بعُدّة و سلاح كثير و قادوا مائتي فرس و كان فيهم سبعمائة دراع و ثلاثة آلاف بعير». (2) ابن سعد مشابه اين سند را در كتاب خود خاطرنشان كرده است و در خصوص گروه هاى خشن و بيابان گردانِ اجيرشده، اشارت ظريفى دارد:

«و خرجت قريش من مكة و معهم أبو عامر الفاسق و كان يسمّى قبل ذلك الراهب في خمسين رجلًا من قومه و كان عددهم ثلاثة آلاف رجل فيهم


1- فيليپ حِتى، «تاريخ عرب» دو مجلّد، تهران، ترجمه ابوالقاسم پاينده، 1344، «ايام العرب»؛ نيز: ابوالفرج اصفهانى، «الأغانى»، ج 2، ص 162 و ج 4، صص 152- 140، ج 9، ص 150، ج 7، ص 150؛ آلوسى، «بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب»، ج 2، چاپ سوم، مصر، دارالكتب الحديثه؛ شوقى ضيف، «تاريخ الأدب العربى، العصر الجاهلى»، ص 62، چاپ دارالمعارف، 1976 م.
2- «لشكر قريش و همراهان آنان كه سه هزار نفر بودند، به راه افتاد. از طايفه ثقيف نيز يكصد نفر با آنان همراه بود و با خود سلاح و تجهيزات بسيار بردند و دويست اسب سوار، هفتصد نيزه دار و سه هزار شتر با آنان بود». نك: «المغازى»، ج 1، ص 203

ص: 201

سبعمائة دارع و معهم مائتا فرس و ثلاثة آلاف بعير و الظعن». (1) ابن اسحاق نيز بر اساس نوشته ابن هشام (2)سواره نظام و پياده نظام قريش را به صراحت، سه هزار نفر دانسته است و اضافه مى كند كه حتّى:

«زنان قريش را كه آورده بودند، همه زره پوشيده بودند و سلاح برگرفته بودند.» (3) ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى نيز تجهيزات و نفرات قريش را به استناد گفته واقدى در تاريخ خود ثبت كرده است.

مورّخان اتّفاق نظر دارند كه نخستين بار، عبّاس بن عبدالمطلب با ارسال نامه اى محرمانه، پيامبر را از عزم قريش و تداركات آنها مطلّع ساخت. (4) پيامبر براى دريافت نامه با ابى بن كعب به قبا رفت و در خانه سعد بن ربيع از متن نامه آگاهى يافت و در اين خصوص مذاكره كرد. با آن كه تصميم داشتند خبر حمله قريش را موقّتاً پنهان نگه دارند، چون همسر سعد از گفتگوها مطلع شده، قادر به حفظ سرّ نبود، پيامبر سعد را خطاب كرد و گفت:

«خلّ سبيلها!» و شاع الخبر في الناس بمسير قريش. (5) از اين اسناد تاريخى به خوبى معلوم مى شود كه عبّاس بن عبدالمطلب در خصوص همكارى پنهانى يهوديان مدينه با منافقانِ مخفى شده در ميان مسلمانان كه با برنامه ريزانِ


1- «قريشيان از مكه خارج شدند و ابوعامر فاسق كه پيش از آن «راهب» لقب داشت، به همراه پنجاه مرد از قبيله خود با آنان همراه شد و شمار آنان به سه هزار نفر رسيد كه هفتصد نيزه دار و دويست تك سوار و سه هزار شتر و گوسفند در ميان آنان بود». نك: «الطّبقات الكبرى»، ج 1، ص 25
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 70
3- ترجمه پارسى كهن، ج 2، ص 651
4- «السّيرة الحلبيّه»، مجلد الثّانى، ص 489
5- «گفت: بگذار برود! پس آن زن رفت و خبر را بازگفت و خبر حمله قريش در ميان مردم منتشر شد». واقدى، «المغازى»، ج 1، ص 204؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 25

ص: 202

قريش جهت حمله به مدينه متّحد شده بودند، پيامبر را خبر داده است؛ ولى به هر حال، مدينه دير يا زود مى بايست در برابر حمله قريش تدبيرى بينديشد و با اين واقعيّت تلخ روبرو شود.

نكته بااهميّت كه در اين مدارك تاريخى به چشم مى خورد، آن است كه با وجود آن كه قريش ماه ها مشغول تدارك حمله به مدينه بود، مسلمانان و شخص پيامبر تنها بعد از حركت لشكر قريش به طرف مدينه، از تصميم مكّى ها مطّلع و آگاه شدند و تا آن زمان تدبير مقتضى و اقدام تدافعى از خود نشان ندادند. دليل اين امر چه مى تواند باشد؟

گمان مى كنم علّت آن را بايد در مايه هاى معنوى و تعاليم مبتنى بر صلح و سِلم در اسلام و خصوصاً عدم رغبت و تمايل پيامبر به ستيز و جدال با بت پرستان، كينه توزان و تندخويان قبايل قريش و طوايف اطراف مكّه جستجو كرد. آن حضرت به رغم آن همه خشونت، همچنان پيامبر رحمت و صلح و سِلم بود و اطمينان داشت كه نظام كهن بت پرستى و عداوت ها و كينه هاى حاكم بر افكار منجمد و قلوب تاريك را كه از عصر جاهلى ريشه دوانده بود، مى توان با ايمان عقلانى و انسانيّت چاره كرد؛ يا لااقل نمى بايست مسلمانان با بى صبرى كارى كنند كه موجب تشديد عصبيّت هاى قومى خود يا ديگران شوند و حدّاكثر تلاش را براى چنين بردبارى و تحمّل و صبرى از خود بروز دهند؛ تا برادرى و مساوات، جاى دشمنى و اشرافيّت ظالمانه را بگيرد.

اين واقعيّت را به خوبى مى توان از روزگار بعثت تا هجرت و در صفحات بعدى واقعه احد- خصوصاً در علاقه پيامبر به ماندن در مدينه و رودررونشدن او در خارج از شهر مدينه- يافت؛ لذا معتقدم اصطلاح غزا بر چنين واقعه اى خطاست؛ زيرا تحت چنين اصطلاح و نامى، واقعيّت مظلومانه و دفاع اجتناب ناپذير ناديده گرفته مى شود و خوانندگان، از عزم و طلب قريش براى محو شهر مدينه و ساكنانش غفلت مى ورزند و تنها در خصوص حمله و لشكركشى پيامبر صلى الله عليه و آله ذهنيّت مى يابند.

واقعه احد، عزم و در نتيجه جنگ قريش با مسلمانان بوده است و نه جنگ پيامبر و يا غزاى او؛ زيرا اگر غزا را به معناى تاريخىِ:

ص: 203

«سار إلى قتالهم و انتها بهم في ديارهم».

«به جنگ دشمن و به غارت آنها در ديارشان بيرون شد.»

تعبير كنيم، اصلًا با واقعيّت اسلامى آن مطابقت نخواهد داشت. زيرا اين قريش بود كه براى جنگ و غارت ديار مسلمانان و كشتار آنها خروج كرد. در نتيجه اگر بخواهيم از تعبير «غزا» استفاده كنيم، بايد بگوييم: «غزاى قريش» و نه «غزوه احد» به عنوان يكى از عناوين زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله كه موجب تداعى غزاى پيامبر مى شود؛ لذا بايد حركت پيامبر را خروج براى دفاع قلمداد كنيم.

در اين قطعه تاريخى تأمل كنيد:

نزديك شدن سپاه قريش به ذوالحليفه، مدينه را در آستانه سقوط قرار داده بود.

نگرانى مردم مدينه رو به افزايش مى نهاد و مسلمانان بى آن كه راهى براى حلّ مشكل قريش از طريق مذاكره و مسالمت داشته باشند، نحوه مقابله و شيوه دفاع از شهر و شهروندان آن را به تعجيل مورد شور و گفتگو قرار مى دادند.

در يك جمع بندى از نظريّات ارائه شده كه در كتاب هاى تاريخ ثبت شده است، مى توان به دو راه حلّ دفاع اجتناب ناپذير رهنمون شد.

اوّل آن كه خانه و شهر مدينه را به سنگرى تبديل كنند و تا حمله قريشيان تأمّل نموده، در برابر هجوم وحشيانه آنها به دفاع از نفوس و خانه هاى خود بپردازند.

دوم آن كه دفاع از شهر را به خارج از شهر منتقل نمايند و در مكانى كه از نظر موقعيّت دفاعى، امكان برترى را فراهم سازد، به تحكيم مواضع خود پرداخته، با پيش دستى، از نفوذ و هجوم به شهر و غارت و قتل عام زنان و كودكان جلوگيرى كنند.

آنچه مسلّم است، پيامبر در باره اين دو نظرگاه اهل مدينه و در فرصت كمى كه براى تصميم گيرى نهايى باقى مانده بود، با بزرگان انصار و مهاجر به مشورت پرداخت و خود از صدور هر نوع فرمان و ارائه جزمى هر نوع طرحى خوددارى فرمود.

محمّد بن جرير طبرى به استناد روايت دقيقِ «سدى» مى گويد:

«وقتى پيمبر خبر يافت كه قريشيان و طرفدارانشان به احد رسيده اند، به ياران

ص: 204

خويش گفت: بگوييد چه بايد كرد؟» (1) ابن قيّم جوزى هم اين عبارت را مورد تأييد قرار داده، مى نويسد:

«استشار رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- الناس أ يخرج إليهم أم يمكث بالمدينة». (2) زيرا اين انصار بودند كه شهرشان مورد تهديد قرار گرفته بود و آنها مى بايست از نحوه مقابله با دشمن و دفاع از پيامبر و مهاجران در برابر مهاجمان مكّى آگاه شوند و به درستى در اين باب تصميم بگيرند. ولى آنچه مسلّم است، پيامبر در جستجوى راهى بود كه حتّى المقدور از وقوع نبرد جلوگيرى كند و آغازگر نبرد نباشد. اين حقيقت را مى توان به خوبى از اين سند تاريخى كه ابن اسحاق ثبت كرده است، استنباط و استخراج نمود:

«فرمود: رأى من آن است كه ما از مدينه به در نرويم؛ تا لشكر قريش بگذاريم كه از بيرون مدينه نشسته باشند؛ تا اگر ايشان به در مدينه آيند و جنگ كنند، ما نيز آن وقت جنگ كنيم؛ وگرنه كه چند روز بنشينند و ايشان را نه نان ماند و نه آب.

لابد برخيزند و باز پس شوند.» (3) «قال ابن اسحاق: فقال رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: فإنْ رأيتم أن تقيموا بالمدينة و تدعُوهُم حيث نزلوا، فإن أقاموا أقاموا بشرّ مُقامٍ و إن هُم دَخَلوا علينا قاتَلْناهُم فيها». (4) «طبرى» گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را چنين ثبت كرده است:

«قريشيان را همانجا كه هستند، واگذاريد كه اگر همان جا ماندند و به سختى و


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1516، ترجمه فارسى.
2- «زاد المعاد»، جزء 2، ص 91
3- «سيرت رسول اللَّه»، ج 2، ص 648، ترجمه پارسى.
4- ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 7، چاپ محمّد محي الدّين عبدالحميد، مصر، مطبعه حجازى.

ص: 205

محنت افتند، بازپس روند و اگر به سوى ما آيند، در مدينه با آنها مقابله كنيم.» (1) بر اساس اين مستند تاريخى معلوم مى شود: پيامبر به رغم حضور قريشيان در نزديكى دروازه هاى نخلستانى مدينه، حاضر به جنگ با قريشيانِ مصمّم به جنگ نبود و مى خواست با جلوگيرى از رسيدن آذوقه، آنان را وادارد تا از ستيز و جدال منصرف شوند و به مكّه بازگردند.

محمّد بن جرير طبرى مى نويسد: «پيمبر برون شدن از مدينه را خوش نداشت.» (2) اين نظر مورد تأييد بعضى از صحابه بود و بعضى ديگر خروج از مدينه را طلب مى كردند. «عبداللَّه بن ابى» در شمار كسانى است كه به طور مسلّم به صراحت بر توقّف در مدينه نظر داشته و با اين بيان، رأى مشورتى خود را داده است: «يا رسول اللَّه! أقم بالمدينة و لا تخرج!».

با مرور آثار نخستين تاريخى، مى توان آشكارا اتّفاق مورّخان را به اين امر يافت كه پيامبر در اين مشورت، «با كراهت» نظر خود را به خروج از مدينه اظهار و ابراز داشت.

حلبى مى نويسد: «كلّ ذلك و رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم- كاره للخروج». (3) محمّد بن جرير طبرى مى نويسد: «رأى عبداللَّه بن أبىّ بن سلول مانند رأى پيامبر بود كه سوى دشمن نبايد رفت.» (4) ابن سعد «عدم خروج به سوى دشمن» را «رأي الأكابر من المهاجرين و الأنصار» دانسته است. (5) واقدى نيز با جمله: «كان ذلك رأي الأكابر من أصحاب رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه وآله- من المهاجرين والأنصار» بر آن صحّه گذارده است. (6)


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1016
2- همان، ص 1016
3- «با همه اين ها، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با خارج شدن از مدينه موافق نبود»؛ همان مدرك، الحلبيّه، ص 491
4- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1016
5- «الطّبقات الكبرى»، جزء 1، ج 2، ص 26
6- «المغازى»، ج 1، ص 210، متن عربى.

ص: 206

عموم مورّخان به مستنداتى اشاره كرده اند كه بر اساس آن، ظاهراً محمّد صلى الله عليه و آله با توجّه به خوابى كه يك شب قبل ديده بود، نسبت به نظر مشورتى خود مبنى بر ماندن در مدينه، اظهار علاقه و تمايل كرده بود. (1) براى نمونه واقدى به نقل از جابر مى نويسد:

«إنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قال رأيت كأنّي في درع حصينة و رأيت بقراً ينحر فأولت ان الدرع المدينة و ان البقر نفر و اللَّه خير و لو أقمنا بالمدينة فإذا دخلوا علينا قاتلناهم». (2) اين رؤيا با الفاظ مختلف در كتب تاريخ و حديث ثبت شده و در متن آن، استنباط بر ماندن در مدينه وجود دارد؛ به گفته «نويرى»:

«فكان رأي رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أ لا يخرج من المدينة لهذه الرّؤيا؟». (3) «حلبى» از اختلاف در نقل الفاظِ خواب و تعبيرى كه از آن ياد شد، ياد كرده است. (4) گمان دارم توجّه به متن كامل اين سند، كاملًا ما را در جريان اهميّت اين مستند قرار مى دهد:

و رأى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- رؤيا قال:

«رأيت البارحة في منامي خيراً رأيت بقراً تذبح و رأيت في ذبابة سيفي» أي و هو ذوالفقار «ثلماً» بإسكان اللام. و في لفظ:


1- ابن هشام در «السيرة النّبويه»، ج 3، صص 66 و 67؛ ابن سعد در «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 26 و حلبى در «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 18 و دارمى در «مسند»، ج 1، ص 271 و ج 3، ص 351
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در خواب ديدم كه گويى در زره مستحكمى بودم و گاوى را سر مى بريدند. پس چنين تأويل كردم كه آن زره مستحكم، مدينه است و آن گاو، افرادى از ما. به خدا سوگند بهتر آن است كه در مدينه بمانيم و چون وارد شوند، با آنان نبرد كنيم». «المغازى»، ج 1، ص 209، متن عربى.
3- «به خاطر ديدن آن خواب، نظر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن بود كه از مدينه خارج نشوند». نك: «نهايةالارب»، السّفر السّابع عشر، ص 84، دارالكتب، 1955 م.
4- نك: «ألسّيرة النّبويّه»، ج 2، ص 490، چاپ دارالمعرفه

ص: 207

«و كأن ظبة سيفي انكسرت» و في لفظ:

«و رأيت سيفى ذالفقار انفصم من عند ظبة فكرهته و هما مصيبتان و رأيت أنّي أدخلت يدي في درع حصينة» و في رواية:

«و رأيت أنّي في درع حصينة». أي و أنّي مردف كبشا. قال- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بعد أن قيل له ما أولتها؟ قال:

«فأمّا البقر فناس من أصحابى يقتلون» و في لفظ:

«أولت البقر بقراً يكون فينا. و اما الثلم الذي رأيت في سيفي فهو رجل من أهل بيتي» أي و في رواية:

«من عترتي يقتل» و في رواية:

«رأيت أن سيفي ذالفقار فلّ فأولته فلا فيكم» أي: و فلول السيف كسور في حده و قد حصل في حدّ سيفه كسور و حصل انفصام ظبته و ذهابها.

«فكان ذلك علامة على وجود الأمرين: و أما الدرع الحصينة فالمدينة. أي و أما الكبش فإنّي أقتل كبش القوم». أي حاميهم و قال- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- لأصحابه:

«إن رأيتم أن تقيموا بالمدينة و تدعوهم حيث نزلوا، فإنْ أقاموا بشرّ مقام و إن هم دخلوا علينا قاتلنا فيها». (1)


1- پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خوابى ديد و فرمود: «ديشب در خواب ديدم كه گاوى را سر مى بُرند، و ديدم كه تيغه شمشيرم ذوالفقار شكاف برداشته است» و در جاى ديگر آمده است: «گويى تيغه شمشيرم شكسته بود» و در نقل ديگر آورده اند: «گويا لبه شمشيرم ذوالفقار، شكسته بود و اين نشانه دو مصيبت بود و ديدم كه دستم را در زرهى مستحكم داخل كردم» و در روايت ديگر آمده است: «ديدم كه زرهى محكم بر تن دارم و گوسفندى را به دنبال خود مى كشم». اصحاب پرسيدند: آن خواب را چگونه تعبير مى كنيد؟ حضرت فرمود: «آن گاو، نشانه اين است كه گروهى از يارانم كشته مى شوند» و در روايت ديگر آمده است: «چنان تأويل كردم كه آن گاو، نشانه كشته شدن افرادى از ميان ماست، و آن شكافى كه در تيغه شمشيرم پديد آمده بود، يكى از خاندان من است» و در روايت ديگرى آمده است: «يكى از خاندانم كشته مى شود»، و در نقل ديگرى چنين آمده است: «ديدم كه لبه شمشيرم ذوالفقار، شكسته شده است و آن را نشانه شكست شما تعبير كردم». و اين كه لبه شمشير آن حضرت شكسته و شكاف خورده بود، آن را نشانه دو رويداد برشمردند. اما آن زره محكم، مدينه بود و گوسفند نشانه آن كه گروهى از افراد دشمن را مى كُشيم؛ سپس حضرت به ياران خود فرمود: آيا موافقيد كه در مدينه بمانيم و اجازه دهيم كه دشمن هركجا مى خواهد، فرود آيد. پس اگر در اطراف مدينه فرود آيند، سرنوشت بدى در انتظار آنان خواهد بود و اگر وارد شوند، در شهر با آنان نبرد مى كنيم.»

ص: 208

به گمان حقير، تأكيد مورّخان مسلمان و محدّثان بر ثبت اين خواب و بيان تعبير آن، براى آن است كه عدم رغبت محمّد صلى الله عليه و آله را به خروج از مدينه و پيش بينى جدالِ سخت و نهايتاً شكست مسلمانان، در هاله اى از الهام تعريف كنند. اين امر با تمام ترديدهايى كه در مورد آن وجود دارد، با توجّه به مشتركات مفاهيم آن، منافاتى با آن ندارد كه بگوييم:

پيامبر صلى الله عليه و آله مخالفت خود را در خروج از مدينه و مصاف با قريشيان، به استناد جهاد براى اقامه صلح و جلوگيرى از خونريزى و نيز به رأى اكابرِ انصار و مهاجر و هم به مدد الهامى كه در رؤيا به آن حضرت القا شد، به اطّلاع مردم مدينه رسانده است؛ ولى جاى اين سؤال وجود دارد كه چرا هيچ يك از اين عوامل، موجب فروكش كردن احساسات عموم مردم نشده و اذهان عمومى را متقاعد نكرده است و نهايتا از فشار مردم بر محمّد صلى الله عليه و آله جهت اعلام خروج و مصاف با قريش نكاسته است؟

اسنادى كه دربرگيرنده جواب به اين پرسش هاى تاريخى باشد، به دست نگارنده نرسيده است و هر چه اوراق تاريخ اسلام و حديث را زير و رو كردم، مدركى نيافتم كه مستقيماً پاسخى به اين ابهامات دهد.

آنچه در اين خصوص مى توان گفت، مُستند به يك جمع بندى از همه اسناد اصلى مربوط به واقعه احد است. به گمان حقير يك طرف مورد شور، خطاكار است؛ يعنى محمّد صلى الله عليه و آله هم در برابر دشمنان مكّى قرار داد و هم با موجى از عصبيّت قبيله اى در داخل شهر مدينه روبروست.

بايد دانست كه عدم پيروى مردم در اين ماجرا از پيامبر صلى الله عليه و آله، نتيجه وازدگى يا بى اعتنايى آنان به تعاليم اسلام نبوده است و بايد اين پديده را تركيبى از شور قبيله اى كه

ص: 209

در هنگام هجوم طوايف ديگر به مرحله نضج مى رسد و احساسات مغرورانه ناشى از موفّقيّتى كه در بدر نصيب مسلمانان گرديد، بدانيم.

وحشت و ترس از بزرگترين و بى سابقه ترين هجوم طوايف متّحده قريش به دهكده مدينه و طوايف كوچك اطراف آن نيز مى تواند انگيزه هايى براى ترغيب مدنى ها به خروج از شهر و مصاف با قريش باشد.

طبيعى است كه در چنين تركيبى، شور ايمان و عقيده به دفاع از آيين جديد، توانسته است به صورت عاملى نافذ و مقتدر در برابر تلاش محمّد صلى الله عليه و آله نسبت به ماندن در مدينه عرض اندام كند؛ ولى چون پيامبر صلى الله عليه و آله مسائل را با شور و مشورت برگزار مى كرد، عزم او به ماندن، جنبه تحكّمى نداشته است و اين رعايتى بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حفظِ «اصالت مشورت» لازم مى دانسته است.

عكس موضوع را اگر در نظر آوريم، به آنچه آورديم، اطمينان بيشترى پيدا مى كنيم. اگر پيامبر صلى الله عليه و آله، مانع خروج مسلمانان از مدينه مى شد و آنها را به عدم مقابله به مثل و تحمّل مصائب دعوت مى كرد، چه پيش مى آمد؟ مطمئنّاً قبايل مدينه، از وحشت هجوم مكّيان به تشتّت مى افتادند. آتش كينه هاى ديرينه قبايل يثرب و مكّه شعله ور مى شد و راه منازعه با قريش به شيوه سنّتى و متّكى به نظام قبيله اى، شبه جزيره را به جدال همگانى مى كشيد و هدف اصلى اسلام را كه برقرارى صلح و سلْم بين طوايف و محو كينه ها و نفرت ها بود، نافرجام مى گذاشت و از همه مهمتر ايمان به خداى يكتا و تغيير انديشه ها و روحيّات مردم و رهايى آنها از زير سلطه نظام فكرى شرك و خشونت، رنگ مى باخت و مجدّداً راه و شيوه جاهليّت پيش گرفته مى شد.

مدينه آن روزها را از زاويه ديگرى بنگريم. پيامبر و مهاجران، كمتر از سه سال بود كه به مدينه آمده بودند و هنوز كاملًا در شمار شهروندان مدينه كه تجربه كمترى در ايمان اسلامى كسب كرده بودند، محسوب نمى شدند. طبيعى است كه عزم قريش به حمله، مدنى ها را دچار تشتّت و متوحّش سازد و آنها را وادار كند تا راه دفاع از شهر را به محمّد صلى الله عليه و آله تحميل كنند. از اين رو مى توان فهميد كه محمّد صلى الله عليه و آله با چه جوّى از فشار و عدم توجّه به موازين انسانى و قرآنى روبرو بوده است.

ص: 210

به هر حال پيامبر پذيرفت كه به نظر اكثريّت در اتّخاذ روشى براى دفاع عمل كند و قبل از آن كه پايدارى آن حضرت، موجب پاشيدگى طوايف تازه مسلمان و تازه متحّدشده مدينه و مهاجران مكّى شود، خواست عمومى را به رأى عمومى گذاشت و خود با آنها و دوشادوش مردمش، مصائبِ مصافِ اجتناب ناپذير با قريش كينه توز را متحمّل گرديد.

بايد به صراحت گفت: پيامبر ميان ديدگاه خود و انبوهى از برداشت هاى ديرينه طوايف عرب در كشاكش بوده و ميان عالَم معنويّتش و آن همه جهالت ها و سركشى ها متحيّر بوده است. او ميان مردمى گام نهاده بود كه ناخواسته پايش را به ستيزهاى ريشه دار قبايل مى كشاندند. او نمى خواست رسالت خود را با نفى يكباره همه واقعيّت هاى كهن جزيرةالعرب پيش برد. اگر آگاه باشيم كه او راه ديانتش را با چه زجرهايى ذرّه ذرّه به درون چادرنشينان عرب برده است، مى توانيم قبول كنيم كه او گاهى به ضرورتِ تربيت، از خودگذشتگى مى كرده است. اين موارد را در اسناد تاريخى ذيل مى يابيم:

ابن اسحاق مى گويد:

«فقال رجال من المسلمين ممّن أكرم اللَّه بالشهادة يوم أُحُد و غيره ممّن كان فاته بدر: يا رسول اللَّه! أخْرج بنا إلى أعدائنا لا يرون أنّا حببنا عنهم و ضعفنا».

و جماعتى ديگر كه در غزاى بدر حاضر نبودند و حق تعالى درجه شهادت را براى ايشان تقدير كرده بود، گفتند:

«يا رسول اللَّه! مصلحت نيست كه در مدينه بنشينيم و البتّه بيرون مى بايد رفتن و جنگ با ايشان كردن تا كفّار قريش خيال نبندند كه ما را ضعفى هست؛ يا از ايشان مى ترسيم كه از مدينه بيرون نمى شويم» (1) اين جملات تركيبى از خوى قبيله اى و عصبيّت دينى را نشان مى دهد. ابن اسحاق واكنش پيامبر را در قبال اين گفته ها ياد آور شده كه بايد آن را سند تاريخى مهمّى بدانيم


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 7، چاپ مطبعه حجازى.

ص: 211

و در آن تأمّل كنيم:

«بعد از آن ... ديدند كه بيشتر صحابه ... رغبت جنگ داشتند و از هوس قرار نمى گرفتند و هر ساعتى بيامدندى و گفتندى: يا رسول اللَّه برخيز تا برويم به بيرون و با ايشان مصاف دهيم.»

تا اين كه: «دخل رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بيته فلبس لأمته».

بعد از آن سيّد عليه السلام برخاست و به خانه رفت ... زره بر خود راست كرد و بيرون آمد. (1) محمّد بن جرير طبرى نيز صريحاً به عدم رغبت پيامبر به خروج و اصرار صحابه اشاره كرده است:

«آنها مى خواستند با دشمن روبرو شوند. چندان اصرار كردند كه پيمبر به خانه رفت و زره پوشيد.» (2) وقتى حلبى در كتاب خود به گفته سعد بن معاذ و اسيد بن حضير اشاره مى كند كه:

«فقال لهم ... استكرهتم رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- على الخروج فردّوا الأمر إليه، أي فما أمركم به و ما رأيتم له فيه هوى و رأيا فأطيعوه». (3) به خوبى از تشتّت آراء و نارضايتى محمّد صلى الله عليه و آله حكايتى روشن دارد؛ خاصه آن كه ابن قيّم جوزى جزم دارد كه پيامبر: «كان رأيه أن لا يخرجوا من المدينة ...». (4) يا به روايت ابن اسحاق: «و كان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يكره الخروج». (5) مزيد بر اين واقعيّت، مدارك مربوط به نحوه واكنش همان اصحاب پس از قبول


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 649
2- تاريخ طبرى، ج 2، ص 1016
3- «شما بوديد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را به خروج از مدينه واداشتيد. پس اكنون كار را به او واگذاريد؛ يعنى هر فرمانى به شما داد و هر چه را مطابق خواست و اراده او يافتيد، بدان عمل كنيد». «السيرة النّبويه»: مجلد الثانى، ص 491، دارالمعرفه.
4- «زاد المعاد»، جزء 2، ص 91
5- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خارج شدن از مدينه را خوش نداشت». نك: «السيرة النّبويه»، ص 7

ص: 212

پيامبر مى باشد. مسلّماً آن حضرت براى زره پوشيدن، بايد به وضع و حالى داخل خانه شده باشد كه نارضايتى شان كتمان نشود. حتّى وقتى از خانه با زره خارج شده است، همگان به اين دلتنگى پيامبر صلى الله عليه و آله پى برده اند. ابن اسحاق مى نويسد:

«ثمّ خرج عليهم و قد ندم الناس، و قالوا: استكرهنا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و لم يكن لنا ذلك».

«پس صحابه چون ديدند كه سيد عليه السلام ... بيرون آمد، پشيمان شدند و گفتند: ما را نمى رسد الحاح به پيغمبر خداى كردن و وى را به اكراه در كار آوردن.»

اينجاست كه به تصريح طبرى به حضور پيامبر رفتند و گفتند:

«يا رسول اللَّه! استكرهناك و لم يكن ذلك لنا، فان شئت فاقعد، صلى اللَّه عليك». (1) آنچه مسلّم است، پيامبر دفاع از جان و مال و خانه و كاشانه آدميان را يكى از حقوق مسلّم انسان دانسته است. لذا مى بايست در برابر هجوم لجام گسيخته و مصمّم قريش از خود و مدينه دفاع كند و مردم را به دفاع مشروع و محدود ترغيب نمايد. آنچه مورد بحث است، نحوه اين دفاع است؛ همانچه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به مشورت گذارد و قصد او از عدم خروج، شكيبايى براى تحمّل مصائب بود؛ تا حدّاقل خسارت و يا تلفات انسانى به بار آيد و شايد از اين طريق، به بازگرداندن قريش و جلوگيرى از نبرد و ستيز، منتهى شود؛ ولى آنچه اصحاب از او خواستند، دفاعى بود كه به پيش بينى پيامبر صلى الله عليه و آله موجب تلفات بيشترى مى شده و از اين رو، آن را نمى پسنديده است. ضمن اين كه ورود به جنگ، مجال هر نوع ترك مخاصمه را از طرفين سلب مى كرده است.

با اين همه پيامبر صلى الله عليه و آله باز هم سعى كردند تا در ميان شعله ورشدن غضبِ هجوم و


1- «اى پيامبر خدا! تو را به خروج از مدينه واداشتيم، حال آن كه نبايد چنين مى كرديم. اكنون اگر قصد ماندن دارى، در مدينه بمان، درود خدا بر تو باد ...». نك: همان، ص 8

ص: 213

تعصّب تنفّرآميزِ دفاع، راهى براى صلح و سلم و خاتمه دادن سريع به جنگ، بيابند و درس مشورت و شورا را در اتّخاذ تصميمات جمعى و آنچه منافع و مصالح عموم در آن نهفته است، به پيروان خود بياموزند؛ تا گفته نشود كه او چون پيامبر است راهى براى آراء مردم باز نگذاشت؛ يا مردم را از حالت دفاعى به خوى تهاجمى كشاند.

3/ ب: تدارك و مواضع
اشاره

تاريخ به ياد مى آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جمعه چون از نماز صبحگاهى فارغ گشت، آماده خروج از مدينه شد و مسلمانان براى دفاع از آيين جديد خود رغبتى زايدالوصف يافتند و يكپارچه رسول را حلقه زدند. مردمى با هدفى اعلا ولى امكاناتى ناچيز، قصد مهاجمانى را كردند كه بى هدف، شور تعصّبات خونخواهى در سر داشتند و با حدّاكثر تداركات ممكن، كنار شهر آتش افروخته بودند. چادرها به پا داشته بودند و طبل زنان و رقص كنان، سُنن جاهليّت را احيا مى كردند و با سرودهاى هيجان انگيز، تفاخر جاهلى را با خوى خونين سرشتِ خود دَرهم مى آميختند. آنان با اين شيوه و رفتار، به اعصار گذشته جزيرةالعرب ره مى يافتند؛ امّا در اين سوى، محمّد صلى الله عليه و آله و يارانش با ذكر و تأمّل، آينده روشن ايمان و ارتباط با ابديّت را در مظلوميّت و پايدارى خود جستجو مى كردند.

آنچه گفته شد، احساسات شخصى مؤلّف نيست و احساس و دركِ برخاسته از صفحات تاريخِ مربوط به آن روزها و ساعت هاست. تأمّل بر مضامينى است كه در خلال گفتگوها، ثبتِ اوراق تاريخى شده است و به هر حال تلاش محقّقى است كه خود را از لابلاى هزاران مستند تاريخى، به كنار مدينه كشانده است؛ تا آن روز و روزهاى پس از آن را اشراق كند. حالتى است كه از امروز به گذشته هاى دور نمى نگرد؛ بلكه امروز زندگى مى كند، ولى در گذشته ها حضور مى يابد:

مدّت وقايعِ جنگ احد بسيار كوتاه است. بنا به روزشمارِ واقعه كه در كتاب «تاريخ الرّسل و الملوك»، (ج 3، ص 1016) آمده است، چهارشنبه، قريش به حوالى شهر رسيدند. پنجشنبه، مسلمانان به مذاكره پرداختند و جمعه، براى دفاع، شهر را ترك كردند.

ص: 214

شنبه، قريشيان هجوم آوردند و شامگاه همان روز همه چيز پايان يافت و تاريخِ شرق مبدأ جديدى يافت.

قبل از بيان حادثه و وقوع هجوم قريشيان، بايد بررسى كنيم كه چه عواملى باعث شد تا مسلمانان راهى احد شوند. آيا انتخاب پيامبر بود يا قريشيان؟ به آنچه در روز سه شنبه و چهارشنبه در آن ايّام گذشت، باز مى گرديم:

1- 3/ ب: مسير قريش

از لابلاى مدارك تاريخى معلوم مى شود كه قريش از سرزمين هاى ذى طوى، ابواء و رابغ گذشت و در ذى الحليفه- نزديكى هاى مدينه- اردو زد. توقّف در ذى الحليفه مورد تصريح ابن سعد بوده و آن را در روز پنجشنبه دانسته است. (1) منابع مختلف سيره، تاريخ و حديث، دقيقاً راهى را كه قريشيان را به دامنه كوه احد كشانيده است، مشخّص نمى كنند وحتّى از ذى الحليفه تا احد ازمناطقى نام برده اندكه با موقعيّت جغرافيايى مدينه در زمان پيامبر مطابقت نمى كند. به نظر مى رسد گفته واقدى در ارتباط با جغرافياى مناطق مسلمان نشين اطراف مدينه به حقيقت نزديك تر باشد كه:

قريشيان روز پنجشنبه و جمعه از ذى الحليفه به منطقه العقيق و از آنجا: «نزلوا بالوطاء» سپس در العرض به رفت و آمد مشغول بودند تا به مدينه حمله كنند.

ذى الحليفه چنانچه در شرح و وصف مسجد شجره (2) ياد كرديم، در حدود هشت كيلومترى شهر و در نخستين كناره وادى عقيق در جنوب غربى مدينه جاى دارد. (3) قريشيان پس از ترك ذى الحليفه براى تسلّط و شناسايى موقعيّت مدينه، منطقى است كه راهى جنوب ذوالحليفه نشوند؛ زيرا اين راه به پشت «كوه عير» در امتداد جنوب


1- «الطبقات الكبرى»، ج 1، جزء 1، ص 25
2- همان، ج 1، فصل 12
3- نقشه شهر مدينه بر اساس تاريخ و آثار، ج 1

ص: 215

و غرب مدينه منتهى مى شده است و از آنجا مى بايستى براى رسيدن به شهر، ميان سرزمين هاى قبايل يهودى «بنى نضير» و «بنى قريظه» فرود آيند و اين امر با موقعيّت تاريخى آن زمان ممكن نبوده است. نتيجتاً قريش راه شمال را از آن جهت انتخاب كردند كه اولًا تنها سرزمينى است كه در آن حوالى داراى چاه هاى آب و زراعت بوده است؛ ثانياً مسطّح و مساعد براى هجوم به مدينه. زيرا با توجه به كثرت تعداد چهارپايان و نياز مبرم به آب و چرا اين بيان تاريخى واقدى قابل درك خواهد بود كه:

«فلمّا أصبحوا يوم الجمعة خلّوا ظهرهم و خيلهم في الزّرع حتّى تركوا العرض ليس به خضراء». (1) «العرض» نام ديگرِ جرف است و جُرْف (به ضم و سكون راء) و يا جُرُف (به ضمّ جيم و راء) چنانچه در نقشه قديمى مدينه نشان داديم، در سه ميلى شمال غربى در جهت شامى مدينه جاى دارد و سرزمين چاه ها و مزارع اطراف مسجد قبلتين است و چاه جشم و چاه جمل از چاه هاى مشهور آن و مزرعه الزين كه به تعبير ابن زباله مورّخ مدنى:

«پيامبر در آنجا زارعت كرده است»

در آنجا بوده و منطقه الوطاء كه در كلام واقدى آمده، در مجاورت سمت غربى كوه احد قرار داشته است. در نتيجه مى توان مطمئن شد كه قريش پس از ترك ذوالحليفه و حركت به سوى العرض، كليّه مناطق الوطاء و العرصه را كه قبيله «بنوسلمه» در آنجا سكونت داشته اند، تحت اشغال خود در آورده بودند و اين واقعيّت با آنچه ابن اسحاق (2) و ابن حبان (3) و ابن اثير (4) آورده اند و مبنى بر اين است كه قريشيان به سوى مدينه آمدند تا:


1- «چون روز جمعه شد، به آنجا رسيدند و چهار پايان خود را براى چريدن در كشتزارها رها كردند، چندان كه در منطقه عرض جرف گياهى بر زمين نمانده بود.»
2- نك: «السّيرة النّبويّه»، ج 3، ص 66
3- الثقات، ج 1، ص 222
4- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 150

ص: 216

«نزلوا بعينين جبل ببطن السَّبخة من قناة على شفير الوادي ممّا يلي المدينة». (1) مطابقت دارد. به هر حال، پيامبر صلى الله عليه و آله مجبور بود مدينه را از طريق سمت شرقى وادى قناة طى كند و بر خلاف قريشيان كه در منتهى اليه سمت غربى كوه احد متوقّف شده بودند، به آن سو كشيده شود و حدوث واقعه احد را در دامنه كوه احد الزامى كند.

پيكره 13- 2

2- 3/ ب: مسير مسلمانان

آمار ارائه شده از سوى مورّخان از تعداد مدافعان مدينه كه از شهر خارج شده اند، يك هزار نفر مى باشد. هيچ مستندى در دست نداريم كه نشان دهد پيامبر اسلام در جمع آورى افراد، فرمان بسيج داده يا الزام و اجبارى اعمال كرده باشد و هيچ گزارش تاريخى از تدارك جمعى آنها (تحت انضباط خاص يا مشخّص) به دست ما نرسيده است. اين نشان مى دهد كه مسلمانان هر كس با توان خود و به اختيار و انگيزه ايمان با لوازم دفاع شخصى از خانه هاى خود به كنار محمّد صلى الله عليه و آله آمدند تا به جانب قريشيان روند.

محمّد بن جرير طبرى به گفته واقدى باور دارد كه مسلمانان بيش از يك صد زره نداشتند؛ يعنى هر هفت نفر يك زره. و مجموعاً با دو اسب يكى از آن پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگرى متعلّق به ابى برده حارثى وارد كارزار شدند؛ در حالى كه مشركان با سه هزار نفر، دويست اسب و هفتصد زره و سه هزار شتر در تحكيم مواضع خود غرور مى ورزيدند.

ما از روى شرح تاريخى واقعه، نام مواضعى را مى خوانيم كه مى تواند محققان را در شناخت مسير حركت مسلمانان از مدينه تا احد يارى دهد و حدود نقشه جغرافيايى چنين مسيرى را در ذهن ما ترسيم نمايد.

آنچه كه مدارك تاريخى در اين وادى اتّفاق نظر دارند، محل هايى است كه نظر به


1- «در عينين، كنار كوه در ميان وادى سبخه و نزديك وادى قناة در منتهى اليه دشتى كه در امتداد مدينه قرار دارد، فرود آمدند.»

ص: 217

اهمّيّت تاريخى وقوع حادثه، مورد تصريح و تأكيد مدينه شناسان قرار گرفته است. مسلّم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه به ثنيّةالوداع رفته و از آنجا در شوط توقّفى داشته، سپس كنار خانه شيخين شب را به صبح آورده و آنگاه از طريق زمين هاى حرّه شرقى مشهور به حرّه بنى حارثه به كنار تپّه روماة و داخل بريدگى موجود در كوه احد ره سپرده است. مناسبت دارد كه از موقعيّت جغرافيايى مكان هاى مذكور در ارتباط با تاريخ واقعه ياد كنيم؛ تا در نهايت بتوانيم نقشه دقيق چنين مسيرى را ارائه دهيم:

1. ثنيّةالوداع: براساس روايت تاريخى ابن نجّار از ابوحميد ساعدى مبنى بر اين كه:

«إنّ النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- خرج يوم أُحُد حتى إذا جاز ثنية الوداع». (1) مى توان نتيجه گرفت كه خروج پيامبر از مدينه، دقيقاً از حوالى ثنيّةالوداع آغاز گرديده است. (2) خصوصاً آن كه حلبى پس از ذكر خروج پيامبر صلى الله عليه و آله با جمله:

«و سار إلى أن وصل رأس الثنيه».

توجّه او را به ثنيّةالوداع به عنوان مبدأ خروج نشان مى دهد. (3) اين محل دقيقاً بين سمت شرقى كوه ذباب و مشهد نفس زكيّه قرار داشته و چون بر اساس مآخذ تاريخى، مسلمانان از كناره كوه ذباب به جانب «حرّه بنى حارثه» رفته اند، قبول چنين مبدأيى براى خروج از مدينه منطقى به نظر مى رسد.

مورّخان قبول دارند كه پيامبر صلى الله عليه و آله طىّ عزيمت به احد، در ثنيّةالوداع مطلّع شد كه تعداد زيادى از هم پيمانان يهودىِ «عبداللَّه بن ابى ابن سلّول» جهت كمك به


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز احد از مدينه بيرون رفت، تا آن كه از ثنية الوداع عبور كرد ...». نك: متّقى هندى، «كنزالعمّال»، ج 1، ص 275، چاپ عثمانيّه حيدرآباد؛ ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 48، ادوارد سخو؛ واقدى، «المغازى»، ذيل غزوه احد، ج 1، ص 157، ترجمه فارسى.
2- در باره ثنيّةالوداع نك: كتاب اوّل، فصل 21
3- «السيرة النّبويه»، المجلّد الثانى، ص 493

ص: 218

مسلمانان، در منطقه مدينه تا احد حضور يافته اند. محمّد صلى الله عليه و آله پرسيد: «اينها چه كسانى هستند؟»

حلبى در سيره مى نويسد:

گفتند: «هولاء حلفاء عبداللَّه بن ابى ابن سلول من يهود» پيامبر گفت:

«آن ها ايمان به اسلام آورده اند؟ گفتند: «خير.» محمّد گفت:

«انّا لا ننتصر بأهل الكفر على أهل الشرك». (1) ابن اسحاق به نقل از الزهرى همين معنى را به لفظ ديگر ثبت كرده است و ابن هشام از زهرى چنين نقل مى كند:

«أن الأنصار يوم أحد، قالوا لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: يا رسول اللَّه أ لا نستعين بحلفائنا من يهود؟ فقال: «لا حاجة لنا فيهم». (2) و ابن سعد در همان مأخذ بيان محمّد صلى الله عليه و آله را چنين ثبت كرده است:

«قولوا لهم فليرجعوا فإنّا لا نستعين بالمشركين على المشركين». (3) مسلم در حديث «عروة بن زبير» از عايشه، اين گفته را در واقعه بدر به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت مى دهد: «فارجع فلن أستعين بمشرك». (4) «نووى» حديث را ذيل مبحث كراهت كمك خواهى از غيرمسلمانان، مورد بررسى حقوقى قرار داده است.

ابن قيّم جوزى مضمون را در كتاب خود، اينگونه مورد توجّه قرار داده است:


1- «ما در برابر كافران، از مشركان يارى نمى خواهيم». نك: «السّيرة الحلبيّه»، مجلّد الثّانى، ص 493
2- «در روز جنگ احد، انصار اهل مدينه به پيامبر خدا عرضه داشتند: آيا از هم پيمانان يهودى مان يارى بخواهيم؟ حضرت فرمود: نه به آنان نيازى نداريم». نك: «السيرة النّبويه»، مجلّد 3، ص 8، محمّد محي الدّين عبدالحميد.
3- «به آنان فرمود: بازگرديد، كه ما در برابر مشركان، از مشركان يارى نمى خواهيم.»
4- «بازگرد، من هرگز از مشرك يارى نمى خواهم». نك: «صحيح»، جزء 12، ص 198، شرح نووى.

ص: 219

«وذكر له قوم من الأنصار أن يستعينوا بحلفائهم من يهود فأبى». (1) نويرى گفته فوق را در «نهايةالارب» اينگونه ثبت كرده است:

«لا تستنصروا بأهل الشرك على أهل الشرك». (2) گمان مى كنم بايد بر اين بيان محمّد صلى الله عليه و آله با بررسى فضا و شرايط در آن ايّام، تأمّل كنيم: هجوم اقوام خشمگين به شهر مدينه و عدم تناسب و تعادل نيروها، لحظات حسّاسى را به وجود آورده بود و پيامبر با آن كه با طوايف يهودى ساكن در اطراف مدينه، پيمان دفاعى در برابر بت پرستان بسته بود و تعاون آن ها در تدافع از مدينه و به عنوان يك عمل تاكتيكى مى توانست مورد پذيرش قرار گيرد و نقشى مؤثّر داشته باشد، با اين همه از آنجا كه آن حضرت، يك رهبر سياسى يا نظامى نبود، به ماهيّت دفاع توجّه داشت و نه نتيجه آن. اينجاست كه مرز بين پيامبرى و زمامدارى دنيا، تعيُّن و تشخُّص مى يابد و نشان مى دهد كه شيوه پيامبر، جنگ نيست؛ بلكه دفاعى است كه بنا به اصل حقوقى آن، به نهايت ايمان و اعتلاء معنويّت متّكى است. هرگز به جستجوى زرق و برق زمامدارى نيست؛ بل به سادگى ايمان و بى آلايشى انسان در برابر حق و تجلّى آن در صحنه روحى مسلمانان عنايت و التفات دارد. لذا براى دفع مشركان، از مشركان مدد نمى گيرد و براى رسيدن به هدف متعالى، وسيله را توجيه نمى كند. او محمّد صلى الله عليه و آله است و هدفش اين جهانى نيست كه به هر وسيله از اسباب دنيا توسّل جويد.

او محمّد است و معانى و مفاهيم حياتش، ايمان، توجّه به عالم معنى و تحمّل مصائب براى احياء معنى است. كمال در منطق او خداست و كمك طلبى از خلق را نقصان، شرك و ناقضِ كمال مى داند. شيوه او پيامبرانه است و به صراحت و قاطعيّت از اهل دنيا استعانت نمى گيرد و نمى خواهد كه از طريق دنياخواهان، امكان زندگى در دنيا را فراهم سازد. اين رياست طلبان تاريخند كه وسيله را توجيه مى كنند؛ بى آن كه بدانند كه


1- «زاد المعاد»، الجزء الثّانى، ص 92
2- «نهايةالارب»، السفر السابع عشر، ص 85، چاپ دارالكتب المصريّه.

ص: 220

ضعف عقلانى و تمايلات نفسانى خود را توجيه مى كنند.

من هرگاه اين جمله را به ياد مى آورم و موقعيّت تاريخى و جغرافيايى آن روز را احساس مى كنم، باور مى آورم كه بايد بر هر توصيفى كه از محمّد صلى الله عليه و آله، چيزى غير از يك «پيامبر رحمت خدا» بسازد، خطّ قرمز كشيد؛ توصيفاتى همچون:

محمّد زمامدار! محمّد سياستمدار! محمّد جنگ جو! و محمّد جهانگشا! اينها تعابير سياستمداران و جنگ جويان و زمامداران و جهانگشايان تاريخ مسلمانى و شرق ميانه است. در واقع، توصيف پيامبر نيست؛ بلكه وصف حالِ توصيف كنندگان است كه خواسته اند زير سايه گسترده معنويّت او، شرارت، خدعه، تزوير و خونخواهى را پنهان سازند.

آنها در استعانت از شرك، بقاى خود را مى جويند. آنچه ملاك است، خود ايشان است. اگر وسيله مقاصد آنها شويم، به مقصد دنيايى خود و آنها نايل شده ايم و به گمان حقير، تحكيم موقعيّت زندگى اين جهانى، مرتبتى از مراتب شرك است.

پيامبر صلى الله عليه و آله ضدّ جنگيدن بود و به پيروزى نظامى نمى انديشيد. او ضدّ رياست طلبى بود و با سياست نمى خواست رياستش را حفظ كند. او نه الزامى براى شركت مسلمانان در خروج از مدينه روا داشت و نه نصرتى ناشى از مساعدت اغيار را طالب بود. شناخت محمّد صلى الله عليه و آله با اين اوصاف، هرگز براى ما مردمى كه غرق فرهنگ اين جهانيم، ممكن نيست و از خود و زمانه خارج شدن و از تاريخ گذشتن مى خواهد. عالمى ديگر ببايدساخت و ز نو آدمى!

2. شَوط: كوشكى بود كه به تصريح سمهودى الشرعبى اش مى خواندند. در آنجا كه در قسمت هاى شمالى تپه ذباب واقع بوده و با نام «كومة ابى الحمراء»، معروف اهل مدينه بوده است، عدّه اى از «بنوحارثه» زندگى مى كردند. (1) ابن اسحاق از اين مكان در كتاب خود ذيل شرح واقعه احد ياد كرده است:


1- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1248، تصحيح محي الدّين عبدالحميد.

ص: 221

«قال ابن اسحاق: حتى إذا كانوا بالشَّوْطِ بين المدينة و أُحدٍ». (1) ياقوت حموى به جهت كثرت ذكر كلمه «شوط» در منابع تاريخى، آن را در كتاب خود مورد توصيف قرار داده كه:

شوط، «اسمُ حائطٍ» يعنى «بستاناً بالمدينة». (2) لذا مى توان باور داشت كه در شناخت موقعيّت جغرافيايى آن، نظر سمهودى صحيح است؛ خاصه آن كه روايت ابن سعد از ابوسعيد مبنى بر اين كه «تزوج رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- امرأة من بني الجون فأمرني أن آتيه بها فأتيته بها فأنزلتها بالشوط من وراء ذباب في أطم ...». (3) آن را تقويت مى كند.

فيروزآبادى با ياقوت حموى هم نظر است كه شوط نام بستانى در مدينه است:

«و به سمّي بستان في المدينة». (4) و بجا به اين شعر «قيس بن الخطيم» استناد كرده:

و بالشوط من يثرب أعبد ستهلك في الخمر أثمانها

از موقعيّت شمالى تپّه ذباب كه طبق نظر مدينه شناسان، «شوط» ناميده مى شده است، تصويرى در سال 1395 ه. ق. از فراز تپّه تهيّه كردم؛ تا از آنچه تنها در كتاب ها نام برده شده است، سندى واقعى در بحث مدينه شناسى ثبت نمايم. (5) 3. شيخين: حلبى بر اين باور است كه مسلمانان بر سر راه خود به احد در مكانى به


1- ابن اسحاق گويد: رفتند تا به منطقه «شوط» حد فاصل مدينه و احد رسيدند»؛ نك: «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 8، تصحيح محيى الدّين.
2- «معجم البلدان»، ذيل كلمه «شوط».
3- «پيامبر صلى الله عليه و آله با زنى از بنى جون ازدواج كرد و او را در «شوط» درپشت ذباب و درناحيه اطم ساكن گردانيد.»
4- «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 211
5- پيكره 14- 2. همچنين براى تطبيق با موقعيّت ذباب نك: كتاب اوّل، پيكره 1- 8

ص: 222

نام شيخين توقّفى داشته اند:

«و سار صلى الله عليه و آله و عسكره بالشيخين و هما اطمان ...». (1) اين مطلب را محمّد بن جرير طبرى تأييد كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از مغرب، در محلّ شيخين از مدافعان بازديد كرد و نوجوانان را از مصاف با قريش منع نمود. (2) ابن اسحاق نامى از شيخين نمى برد، ولى قبول دارد كه مسلمانان پس از پشت سر گذاردن شوط، به جانب حرّه بنى حارثه رفته اند: (3) «و مضى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى سلك في حرّة بني حارثة ...». (4) لذا با توجّه به اين كه شيخين در منطقه حرّه بنى حارثه بوده، عدم ذكر آن، نافى اقوال ديگر مورّخان يا محدّثان نيست؛ خاصه آن كه ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» صريحاً باور دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله شب را در شيخين بسر برد و صبح آن روز عازم احد شد:

«و بات رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالشيخين». (5) و محمّد بن مَسلَمه با پنجاه نفر بيدار ماندند و از جان برادرانشان در برابر مهاجمان قريش مراقبت كردند. بلال اذان صبح گفت و پيامبر صلى الله عليه و آله با مسلمانان به نماز صبح ايستاد و آنگاه عازم احد گرديد. (6) در اين مكان «عبداللَّه بن ابىّ بن سلول» با سيصد نفر از افرادش حاضر به شركت در


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به پيش رفت و در شيخين اردو زد، و در آنجا دو بناى سنگى وجود داشت». «السيرة النّبويه»، مجلّد الثّانى، ص 493
2- نك: «تاريخ الرّسل و الملوك»
3- همان، ص 8
4- «رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد تا به دشت بنى حارثه رسيد.»
5- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شب را در منطقه شيخين بيتوته كرد.»
6- همچنين نك: نويرى، «نهايةالارب»، الجزء السّابع عشر، ص 68، به نقل از ابن سعد.

ص: 223

دفاع نگشتند و از جمع مسلمانان كناره گرفتند. با توجّه به اين كه تعداد مسلمانان در هنگام خروج از مدينه حدود هزار نفر بوده، افرادِ باقيمانده بيش از هفتصد تن نبوده اند.

ابن اسحاق مى نويسد: «انخزل عنه عبداللَّه بن أبيّ بثلث الناس». (1) واقدى در «مغازى» و ابوجعفر در «تاريخ الرّسل و الملوك» نوشته اند:

«عبداللَّه بن أبي از محلّ شيخين با سيصد كس جدا شد و پيغمبر خدا با هفتصد كس بماند.»

لذا با توجّه به تأكيد ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» مبنى بر اين كه «انخزل عبداللَّه بن أبيّ بثلثمائة و بقي رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في سبعمائة و معه فرسه و فرس لابي بُرْدة بن نياز». (2) مى توان به موقعيّت مسلمانان در برابر قدرت تهاجمى قريش پى برد. با اين همه محمّد صلى الله عليه و آله حاضر نشد كه به تعقيب كسانى كه بازگشتند، بپردازد و يا با گفتگو و اعمال قدرت، مانع نقش عبداللَّه بن ابى در بازگرداندن يك ثلث از مدافعان مدينه شود و اين خود از اهمّ مدارك و مستندات تاريخى است كه نشان مى دهد پيامبر صلى الله عليه و آله هيچگاه به شيوه جنگ جويان عمل نكرده است؛ زيرا او به جنگ اعتقاد نداشت تا به نتيجه آن بينديشد. او صرفاً به نيّت دفاع از مدينه عازم احد گرديد و آزادى افراد را در چنين دفاعى محترم مى داشت و حاضر نشد با بدانديشانى تفاهم كند كه مى توانست به نيروى آنها قوّت و قدرتى عليه مشركان به دست آورد. در منطقه «شيخين» نيز وقتى «عبداللَّه بن ابى» از گروه مدافعين جدا شد، پيامبر صلى الله عليه و آله راهش را باز گذاشت.

البتّه در برخى نوشته هاى تاريخى ادّعا شده است كه جداشدن عبداللَّه بن ابى در ثنيّةالوداع واقع شده است و بعضى ديگر آن را در شوط و عدّه اى آن را در شيخين و يا در فاصله بين آن دو دانسته اند.

به عقيده حقير اين تفاوت در اقوال، اهمّيّت چندانى ندارد؛ زيرا با توجّه به موقعيّت


1- نك: «تاريخ الرّسل و الملوك»، ص 8
2- «عبداللَّه بن ابى با سيصد نفر، از لشكر اسلام جدا شد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به همراه هفتصد نفر باقى ماند واسب آن حضرت و نيز اسب ابى بردةبن نياز همراهش بود.»

ص: 224

جغرافيايى مثلّث حرّه بنى حارثه در شمال شرقى و ثنيّةالوداع در جنوب و تپّه ذباب و شوط در شمال غربى ثنيّه، ميدان وسيعى وجود داشته است كه با توجّه به كثرت مدافعان پياده و پراكندگى آنها در زمين مسطّح مذكور، چنين تفاوت هايى را در اقوال موجب شده است.

در قرآن كريم به عنوان يك سند مسلّم، در خصوص اين واقعه تأثّرآور تاريخى كه موجب تقليل مدافعان مدينه شد، آيه اى ديده مى شود كه وضعيّت فرار «عبداللَّه بن ابى» و يارانش يا بى وفايى آنان را كه از ضعفشان در ايمان نشأت مى گرفت، روشن كرده است:

إِذْ هَمَّتْ طائِفَتانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلا وَ اللَّهُ وَلِيُّهُما وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ. (1) «آن دم كه دو گروه از شما سر ترس و زبونى داشتند و خدا يار (مؤمنان) بود و مؤمنان بايد به خدا توكّل كنند.»

طبرسى در ذيل اين آيه و به مددِ احاديث ابن عباس، جابر بن عبداللَّه، قتاده، ابوجعفر عليه السلام و ابوعبداللَّه دو طايفه مورد نظر قرآن را «بنوسلمه» و «بنوحارثه» از انصار مدنى خوانده (2) و ترديد نكرده است كه مورد آيه و شأن نزول آن مربوط به واقعه احد و سبب آن، عبارت است از:

«ان عبداللَّه بن أبي بن سلول دعاهما إلى الرجوع إلى المدينة عن لقاء المشركين يوم أُحُد فهما به ولم يفعلاه» (3) اين نظرگاه با آنچه سبط ابن الجوزى نوشته است، مطابقت دارد كه:

لما رأى بنوسلمه وبنوحارثة عبداللَّه بن أبيّ قد خذل هموا بالإنصراف وكانوا جناحين من العسكر ثمّ عصمهما اللَّه و انزل قوله تعالى: «إذ همت طائفتان ...»


1- آل عمران: 122
2- «مجمع البيان فى تفسير القرآن» الجزء الرّابع، ذيل آيه، صص 182 و 183
3- «عبداللَّه بن ابىّ بن سلول، آن دو طايفه را به بازگشت به مدينه و خوددارى از نبرد با مشركان فراخواند، اما آنان چنين نكردند». همچنين نك: مجلسى، «بحار الأنوار»، ج 20، ص 47

ص: 225

فبقى مع رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سبعمائة رجل» (1) بخارى نيز به نقل از جابر بن عبداللَّه رضى الله عنه مى نويسد:

«فينا نزلت إذ همّت ... بنوحارثة و بنوسلمة». (2) ابن حجر عسقلانى، واژه قرآنى «الفشل» را «الجبن» خوانده و آيه را متوجّه دو طايفه بنوسلمه از «خزرج» و بنى حارثه از «اوس» دانسته است. (3) و در همان مأخذ صريحاً عقيده اش را در اين خصوص با دقّت و باريك انديشى نوشته است:

«و رجع عند عبداللَّه بن أبي سلول في ثلثمائة فبقي في سبعمائة، فلمّا رجع عبداللَّه سقط في أيدى طائفتين من المؤمنين و هما بنوحارثة و بنو سلمة». (4) به هر حال با تأمّل بر معدود راويانى كه سعى كرده اند آيه را مربوط به واقعه بدر يا خندق بدانند، به گفته فخر رازى:

«أن أكثر العلماء بالمغازى زعموا أن هذه الآية نزلت في وقعة أُحُد» (5) فخر رازى «طائفتان» را انصار «بنوسلمه» و «بنوحارثه» دانسته است كه چون بعدها در عالم مسلمانى راه صواب را برگزيدند، به تعبير او:


1- حلبى، «السيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 494
2- بخارى، «صحيح»، كتاب التفسير 65، حديث 4558
3- «فتح البارى، شرح صحيح الإمام بخارى»، المجلّد السابع، ص 357، كتاب المغازى.
4- «عبداللَّه بن ابى بن سلول با سيصد نفر بازگشت و هفتصد نفر باقى ماندند، و چون عبداللَّه بازگشت، به دست دو طايفه بنى حارثه و بنى سلمه، افتاد». نك: همان، ص 346. نيز براى بررسى مطابقت با همين رأى نك: قسطلانى، «ارشاد السّارى شرح صحيح البخارى»، المجلّد السادس، ص 296، بهامشه شرح نووى
5- «بيشتر علما در كتب مغازى تاريخ نبردهاى مسلمانان چنين باور دارند كه اين آيه در واقعه احد نازل شده است». «التفسير الكبير»، ج 4، ص 223، دارالفكر 1981 م، ذيل آيه

ص: 226

«ان اللَّه تعالى أبهم ذكرهما و ستر عليهما فلايجوز لنا ان نهتك ذلك الستر». (1) واقعه ديگرى كه ظاهراً در شيخين و همان روزِ عزيمت به احد رخ داده است، عدم پذيرش پيامبر صلى الله عليه و آله از شركت نوجوانان كمتر از پانزده سال در جنگ مى باشد كه بعدها به عنوان يك اصل حقوقى در تعليمات اسلام جاى گرفت و ريشه دواند.

متّقى هندى در كتاب خود به نقل از عروه مى نويسد:

«قال رد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم أُحُد نفراً من أصحابه استصغرهم فلم يشهدوا القتال منهم عبداللَّه بن عمر الخطاب و هو يومئذ ابن اربع عشرة سنة و اسامة بن زيد و الْبَرَاء بن عازب و عرابة بن اوس و رجل من بني حارثة و زيد بن ارقم و زيد بن ثابت و رافع ... للذرارى و النساء بالمدينة». (2) ابن هشام در كتاب خود نوجوانان مزبور را اينگونه معرّفى كرده است:

«اسامة بن زيد وعبداللَّه بن عمر بن الخطاب وزيد بن ثابت، احد بني مالك بن النجار والبراء بن عازب احد بني حارثة وعمرو بن حزم احد بني مالك أُسيْد بن ظُهَير احد بني حارثة، ثم اجازهم يوم الخندق و هم ابناء خمس عشرة سنة» (3) نگرش تاريخى را رها مى سازيم؛ تا موقعيّت جغرافيايى و محلّ چنين مكانى را در


1- «خداوند متعال، آن دو طايفه را با ابهام ذكر كرده و از آنان مستقيماً نام نبرده و بر آنان پرده پوشى كرده است، پس بر ما روا نباشد كه آن پرده را درافكنيم». نك: همان، ص 226
2- «در روز احد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گروهى از اصحاب را كه كم سن و سال بودند، بازگرداند و آنان، وقايع جنگ را شاهد نبودند، از آن جمله، عبداللَّه بن عمر بن خطاب بود كه در آن زمان چهارده سال داشت و اسامة بن زيد و بَراء بن عازب و غرابة بن اوس و جوانى از بنى حارثه و زيد بن ارقم و زيد بن ثابت و رافع بودند. رافع، اعتراض كرد و حضرت به او اجازه فرمود، اما بقيه را در مدينه برجا گذاشت تا از خانواده ها و زنان پاسدارى كنند؛ نك: «كنزالعمّال»، ج 10، ص 276، چاپ عثمانيّه حيدرآباد.»
3- «السيرة النّبويه»، همان مدرك، ص 11

ص: 227

مدينه مورد بررسى قرار دهيم:

فيروزآبادى در كتاب خود «شيخان» را «موضع بالمدينه» دانسته است؛ كه وجه تسميه آن اين است:

«هما اطمان سميا به لأن شيخاً و شيخة كانا يتحدثان هناك» (1) سپس به قول مطرى استناد كرده كه اين مكان:

«موضع بين المدينة و بين جبل أحد على الطريق الشرقية مع الحرّة إلى جبل أُحُد و ذكر أنّه من هناك غدا- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى أُحُد يوم احد ... و بات بالشيخين و غدا صبح يوم السبت إلى أحد». (2) و از اين كه در چنين مكانى به ياد حضور محمّد صلى الله عليه و آله مسجدى بنا شده باشد، مى گويد: «و كان بالشيخين مسجد بُنى على مصلى النبيّ». (3) بنابر اين مسجد الشّيخين در سمت شمالى شهر مدينه- مابين احد و شهر- از بناهاى تاريخى بوده است. سمهودى اين مسجد را در كتاب خود از جمله مساجد مشهور دانسته است كه در زمان خود به مسجدالبدايع شهرت داشته است. (4) سمهودى مداركى را از امّ سلمه، جعفر بن محمّد، محمّد بن طلحه و ابن عبّاس ثبت كرده است كه همگى نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين محل استراحت كرده، نماز عصر، عشا و صبح را به جاى آورده و صبح روز بعد، يعنى روز شنبه عازم احد شده است. تصوّر مى كنم با توجّه به اين كه شيخين در طريق مجاور حرّه شرقى جاى داشته است، بايد آنجا را محدوده منازل


1- آنجا دو بناى سنگى وجود دارد كه شيخان نام گرفته؛ زيرا پيرمرد و پيرزنى در آنجا گفتگو مى كردند». نك: «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 112، تصحيح حمد الجاسر، رياض 1969 م
2- «منطقه اى است ميان مدينه و احد، در شرق جاده، بر كنار دشتى كه در امتداد احد قرار دارد، و گفته اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز جنگ احد از آن نقطه به سوى احد حركت كرد، ... شب را در شيخان ماند و صبح روز شنبه به سوى احد حركت كرد.»
3- «در شيخان و در نمازگاه پيامبر صلى الله عليه و آله، مسجدى بنا شد.»
4- «وفاءالوفا»، ج 403، ص 865

ص: 228

بنوحارثه بدانيم.

اين مكان حدود 5/ 2 كيلومتر از مسجدغمامه فاصله داشته، درنزديكى باغ السّالميه- دقيقاً در سمت راست ميانه احد به مدينه- قرار دارد. «علىّ بن موسى» در سال 1303 ه. ق.

(1885 م) در كتاب «وصف المدينة المنوّره» از اين مسجد ياد كرده و آن را بنايى غير مسقّف دانسته است؛ «يعرف الآن بمسجد الدرع على يسار الذاهب إلى المدينة». (1) ولى العياشى نسبت به چنين تسميه اى اظهار شك و ترديد كرده و بهتر آن دانسته كه آن را همان شيخين بخوانيم (2)؛ خاصه آن كه ابراهيم رفعت پاشا چون از آن بنا به عنوان مسجدى ياد مى كند كه داراى دو گنبد (مسجد ذوقبّتين) بوده است، تلويحاً اسم الدرع را مورد قبول قرار نمى دهد. (3) 4. حرّة بن حارثه: مورّخان نوشته اند كه محمّد صلى الله عليه و آله چون خواست از حرّه بنى حارثه به سوى قريش رود، خواست تا فردى آشنا به موقعيّت منطقه، مسلمانان را راهنمايى كند تا بدانند از چه راه هايى خود را به مصاف مهاجمان رسانند. ابن اسحاق بر اين باور است كه ابوخيثمه پيشگام شد و مسؤوليّت اين كار را به عهده گرفت:

«فنفذ به في حرّة بني حارثة و بين أموالهم». (4) محمّد بن جرير طبرى مى نويسد:

«آنگاه پيمبر به ياران گفت: چه كسى مى تواند ما را از راهى ببرد كه بر اين قوم گذر نكنيم.» ابوخيثمه گفت: «اى پيمبر خدا! من اين كار را مى كنم.» پيش افتاد و او را از حره بنى حارثه و اراضى آنها عبور داد. (5)


1- «اكنون آن مسجد، مسجد درع نام دارد وبرجانب چپ كسانى كه به سوى مدينه مى روند، واقع شده است.»
2- «المدينة بين الماضى و الحاضر»، ص 374
3- «مرآةالحرمين»، الجزء الأوّل، ص 389، دارالكتب 1925 م
4- همان، ص 9
5- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1019. همچنين نك: حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 495.

ص: 229

ص: 230

سؤال پيامبر در همه مأخذ به اين صورت عنوان شده است:

«من يخرج بنا على القوم من كثيب: اى من طريق قريب لايمر بنا عليهم؟» (1) اين كه پيامبر فردى را مى طلبد كه منطقه را بشناسد و مسلمانان را به نحوى به سوى احد هدايت كند كه قريشيان از تردّد و محلّ اقامتشان مطلّع نشوند، به خوبى مُبيّن آن است كه زمين هاى حرّه بنى حارثه تا وادى قناة مانند زمان ما كاملًا مسطّح و قابل ديد نبوده است؛ بلكه نخلستان ها، منازل و پستى و بلندى هايى داشته است كه براى رفتن از شيخين به كوه، نيازمند راهنما بوده است.

به هر حال چون مسلمانان در زمين هاى بنى حارثه گام نهادند، آنگونه كه مورّخان نوشته اند، به زمين فردى به نام مِرْبَع قَيْظِى وارد شدند. او از مخالفان پيامبر و آيين جديد او بود. ابن اسحاق تصريح مى كند:

«فلما سمع حِسَّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و من معه المسلمين قام يَحْثى في وجوههم التراب و يقول ان كنت رسول اللَّه فاني لا أحل لك ان تدخل حائطى و قد ذكر لى انه اخذ حفنة من تراب في يده، ثمّ قال و اللَّه لو أعلم أنّي لا أصيب بها غيرك يا محمّد! لضربت بها وجهك». (2) همه مأخذ سيره اين قضيّه را به رشته تحرير درآورده اند كه مسلمانان در برابر اهانت «مِربَع» خواستند به او آزارى رسانند و يا بكشندش؛ ولى پيامبر آنها را منع كرد و فرمود:


1- «چه كسى مى تواند از راهى نزديك، ما را از ميان اين قوم خارج كند؛ يعنى ما را از راهى ببرد كه هم نزديك باشد و هم از كنار آنها نگذريم.»
2- «چون صداى آمدن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و همراهان ايشان را شنيد، برخاست و به صورت آنان خاك پاشيد و گفت: اگر پيامبر خدا تو هستى، اجازه نمى دهم كه به بوستان من وارد شوى. و گفته اند كه او مشتى خاك برداشت و خطاب به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت: به خدا اگر مى دانستم كه به ديگرى برخورد نمى كند، اين خاك را به صورتت مى زدم». نك: همان مدرك، ص 9

ص: 231

«لاتقتلوه! فهذا الأعمى أعمى القلب، أعمى البصر». (1) سمهودى، «مِرْبَعْ»- بر وزن منبر- را كوشكى در ميان «بنى حارثه» دانسته است (2) و فيروزآبادى تنها به گفتن «أُطم بالمدينة في بني حارثه» (3) اكتفا كرده است. (4) بنابر اين اگر با توجّه به نقشه هاى كتاب حاضر در مجلّد نخست، بخواهيم چنين مسيرى را تجسّم كنيم، كارى صعب نخواهد بود. از اين روى مسير مذكور را طىّ نقشه اى ترسيم نموديم تا پژوهندگان در تطبيق آن با مستندات تاريخى بهتر بتوانند موقعيّت مسلمانان را در عزيمت به سوى احد، مدّ نظر آورند.

4/ ب: هجوم قريش و دفاع مؤمنان

گفتيم كه موقعيّت ميدان احد به نحوى است كه تپّه روماة مقابل بريدگى كوه قرار دارد. لذا اگر بر فراز روماة و دهانه درّه، تيراندازانى موضع گيرند، به راحتى مى تواند هجوم دشمن فرضى را از سمت غرب به ميدان مذكور متوقّف نمايند؛ بنابر اين بسيار منطقى به نظر مى رسد كه محمّد صلى الله عليه و آله در همان نظاره نخست بر موقعيّت احد، طرح را به مرحله اجرا درآورَد. لذا تيراندازانى را به سرپرستى «عبداللَّه بن جُبَير» بر تپّه روماة گماشت و عدّه اى ديگر را بر دو قسمت چپ و راست دهانه ورودى به درّه مستقر داشت.

آذوقه و زنانى را كه براى كمك همراه پيامبر آمده بودند، در داخل بريدگى كوه پنهان كرد و نيروى باقيمانده و اصلى پياده را به دو قسمت تقسيم نمود: عدّه اى را در ميدان مقابل مسير حركت و هجوم قريشيان به صف كرد و عدّه اى ديگر را در درّه نگاه داشت تا هنگام مصاف در ميدان، آنها نيز به كمك ياران خود بشتابند.


1- «او را نكشيد، كه كوردل و كورديده است». همچنين نك: حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 495. ابن جوزى، «زاد المعاد»، المجلّد الأوّل، الجزء الثّانى، ص 92، چاپ دارالفكر، بيروت، 1973 م
2- «وفاءالوفا»، جزء 4، ص 304
3- «بنايى قلعه اى در مدينه و در محله بنى حارثه بوده است.»
4- «المغانم»، ص 375

ص: 232

ص: 233

ص: 234

ص: 235

تأكيد پيامبر به تيراندازان مستقر بر روماة كه هرگز مواضع خود را رها نكنند، در تاريخ اسلام و سيرت پيامبر صلى الله عليه و آله مشهور است. (1) تصوّر پيامبر اين بود كه تسلّط تيراندازان بر ميدان، موجب برترى آنها مى شود و بدون ترديد در صورتى كه اين تسلّط از آنِ قريشيان باشد، كسانى كه در ميدان باشند، زير ضربات نيزه اندازان، قدرت مقاومت نخواهند داشت. اتّخاذ چنين شيوه اى متناسب با موضع دفاعى مؤمنان بوده است.

قريش از سمت غرب، حمله را آغاز كرد و مؤمنان در برابر آنها پايمردى نمودند و به اتّكاى آرمان هاى بلندى كه در انديشه و قلب داشتند، نيروى شگفت انگيزى را از خود بروز دادند.

كتب تاريخ، شرح و وصف اين حالات را به تفصيل آورده اند و ما در مدينه شناسى به ذكر آنها نمى پردازيم؛ زيرا موقعيّت بحث را در مدينه شناسى، شناخت مدينه در ارتباط با حيات پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانيم و نه تاريخ نگارى. ابتدا مجملى از واقعه احد بيان مى كنيم و در ادامه به «ذكر مواضع جنگ» خواهيم پرداخت:

قريشيان حمله كردند و در ميدان با صفى از مدافعان مؤمن برخورد كردند و به ستيز و نبرد پرداختند. نيزه اندازان روماة، سواران قريش را از پاى درآوردند. انبوه تيرهاى رهاشده كه قريشيان را در ميدان به سختى انداخته بود، باعث شد كه دشمن، افراد زخمى خود را رها كرده، مجبور به عقب نشينى شود. يك باره نظم قشونى آنها دَرهم ريخت و به طور جدّى شكست را پذيرا شدند.

مع الأسف نيزه اندازان برخلاف تأكيد پيامبر، تپّه را رها كردند و به عشق دنيا و متاع آن، هواى غنائم را نمودند و دستورات عبداللَّه بن جبير را ناديده گرفتند و سفارش پيامبر را فراموش كردند. از تپّه پايين آمدند و در ميدان مشغول جمع آورى كالاهاى بى ارزش دنيا شدند.


1- ابن سعد «الطّبقات الكبرى»، ج 3، ص 475، چاپ بيروت

ص: 236

در اين حال خالد بن وليد از قشون دشمن، با عدّه اى از سواركاران فرصت را مغتنم شمرده، به زعم حقير با دورزدنِ كوه احد از سمت شرقى دامنه احد به طرف روماة حمله ور شدند و بر تپّه بدون محافظ روماة مسلّط گشتند. اين بار نيزه اندازان قريش، مسلمانان را در ميدان به خاك و خون كشيدند. نيروهاى ديگر قريش هم كه فرار را پيشه خود كرده بودند، چون موفّقيت را به دست قريش ديدند، بازگشتند و با كينه و دشمنى زائدالوصفى مؤمنان را قتل عام نمودند.

پيامبر به شدّت زخمى و حتّى شايع شد كه كشته شده است. مسلمانان در شرايط بسيار سختى متحمّل آخرين ضربات قريش شدند و با تحمّل و بردبارى، نبردى را كه در آغاز، كم تلفات بود، به يكباره با تلفات سنگينى به پايان رساندند.

كشته شدگان مسلمان در ميدان احد افتاده بودند و اجساد شخصيّت هاى برجسته اى مانند حمزه، عبداللَّه بن جحش و مصعب بن عمير در ميان آنها، به چشم مى خورد و اندوه مسلمانان را تشديد مى كرد. آن دفاع اجتناب ناپذير با مظلوميّت اندوهبار مؤمنان، واقعه اى بس جانگداز در زندگى محمّد صلى الله عليه و آله و تاريخ شهر مدينه به وجود آورد.

پس از ذكر كلّيّاتى از واقعه، اكنون به مواضع تاريخى آن مى پردازيم و در ضمن به گوشه هاى مهمّى از تاريخ دفاع احد اشاره مى كنيم.

پ: مواضع و بقاع احد

اشاره

تاريخ، مواضع مهمّ واقعه تأسّف آور احد را ثبت كرده است.

غار، مكان پنهان شدن پيامبر، استراحتگاه، مكان شهادت حمزه، مقابر ياران پيامبر، مدفن دندان پيامبر و ... مجموعه اى از آثار طبيعى و بجامانده از واقعه اى است كه اگر با دقّت مورد پژوهش و بررسى قرار گيرد، نه تنها با ديرينه اين آثار آشنا مى شويم، بل به زواياى ديگرى از تاريخ احد در پهنه مدينه شناسى رهنمون مى گرديم. از اين رو مى توان هنگام حضور در دامنه كوه احد، قرون متمادى گذشته را شكافت و روزهاى آخرين تجربه دينى بشر را احساس و ادراك نمود.

ص: 237

1/ پ: غارى بر بلندى هاى احد

فيروزآبادى (1) و نورالدّين سمهودى (2) ذيل وصف احد به حديث مطلب بن عبداللَّه استناد كرده كه: «ان النبيّ يدخل الغار الذي بالجبل». (3) فيروزآبادى مأخذ خود را ذكر نمى كند؛ ولى سمهودى آن را به ابن شبّه مدينه شناس مشهور مستند كرده است.

با اين همه ابن نجّار و مطرى هر دو اذعان داشته اند كه در كوه احد غارى است كه مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله در هنگام پراكندگى مؤمنان، خود را در آنجا از ديد قريشيان پنهان كرده است.

آنچه در تاريخ واقعه مورد ترديد نيست، مستنداتى است كه حكايت مى كند: در ميان قريشيان و مسلمانان خبرى انتشار يافت مبنى بر اين كه پيامبر كشته شده است. نيز در لابلاى مآخذ از ناپيداشدن آن حضرت در يكى از بريدگى هاى كوه و مقابل موضع مسلمانان در مدخل درّه مدارك كافى به دست ما رسيده است. ولى ما گفته ها و اسنادى كه از صدر اسلام در بيان موقعيّت غار يا اصل پنهان شدن پيامبر باقى مانده باشد، نيافتيم. با اين همه نمى توانيم شهرت تاريخى اين موضوع را آن هم از قرون دوم هجرى تاكنون، بى اصل و منشأ بدانيم.

مطرى و ابن نجّار با اين بيان كه:

ذكر مى شود كه: «ان النّبى صلى الله عليه و آله اختفى فيه» به بودنِ غارى كه مخفى گاه پيامبر شد، اشاره كرده اند؛ امّا منابع مستند، اين خبر را بيان نداشته اند و آن دسته از محقّقينى كه درصددند وجود چنين موقعيّت تاريخى را براى غار اثبات كنند، به گفته «مطلب بن عبداللَّه» استناد جسته اند. (4) و از اين كه سمهودى اين مطلب را ذيل «مزاعم في مواضع من جبل احد» آورده


1- در «المغانم المطابه»، ص 11، 12
2- در «وفاءالوفا»، ج 3- 4، ص 929
3- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد غارى شد كه در كوه قرار داشت.»
4- در خصوص مطلب بن عبداللَّه نك: ثقه، ابن حجر عسقلانى، «تهذيب التّهذيب»، ج 10، ص 178 و 179

ص: 238

است، به خوبى نشان مى دهد كه سمهودى، مدارك تاريخى مستندى در مورد غار به دست نياورده است و در عين حال نمى خواهد كه به قبول مردم در طول تاريخ و به شهرت آن اعتراضى داشته باشد.

به هر حال، غار بر بلندى كوه احد، قرن ها مورد ديدار زائران و مسافران مدينه بوده است و آن را به عنوان اثرى از واقعه احد مورد توجّه قرار مى دهند.

ابن جبير، سيّاحِ مشهور سده 6 ه. ق. ذيل شرح مشهد و مسجد حمزه احد، به غارى كه مورد توجّه زائران در احد بوده، اشاره كرده، مى نويسد:

«و الغار الذي أوى إليه النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-».

لذا معلوم مى شود كه در حوالى سال هاى 578- 581 ه. ق. موقعيّت غار، مشهور اهل مدينه بوده است. (1) اين غار با فضايى براى پنهان شدنِ يك فرد بر سمت شرقى دهانه درّه جاى دارد و «ابراهيم رفعت پاشا» بى آن كه از آن سخنى به ميان آورد، عكسى از قسمت نهايى راهِ منتهى به غار به سوى عرصه ميدان احد تهيّه كرده است كه به خوبى از موقعيّت تاريخى آن در سال 1321 ه. ق. حكايت مى كند و زائرانى را نشان مى دهد كه براى ديدار آن در رفت و آمد هستند. (2) حقيركه درسال هاى 1395- 1397 ه. ق. به احد رفتم، اسلايدهاى متعدّدى را از زاويه ميدان وقوع نبرد به طرف غار تهيّه كردم كه دقيقاً موضع آن را بر بلندى كوه احد نشان مى دهد و از كثرت جمعيت ديداركننده حكايتى آشكار دارد. پيكره 16- 2؛ 17- 2

2/ پ: قبّةالثنايا

ابن هشام به سلسله اسنادش از ابوسعيد خدرى روايت مى كند كه «عُتْبَة بن ابى وَقّاص» در روز احد سنگى به سوى پيامبر پرتاب كرد كه موجب شكسته شدن دندان


1- «رحلة ابن جبير»، ص 173، چاپ بيروت، 1964 م
2- پيكره 15- 2

ص: 239

پيشين او شد:

«أنّ عتبة بن أبي وقاص رمى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يومئذ فكسر رباعيته (1) اليمنى السُفْلى». (2) عتبه برادرِ «سعد بن ابى وقّاص» بود كه در همان روز به دست «حاطب بن ابى بلتعه» كشته شد. (3) طبرى از انس بن مالك ياد كرده كه گفته بود:

«چون روز احد دندان پيمبر بشكست و زخمدار شد و خون بر چهره اش روان بود، آن را به دست مى ماليد و مى گفت: قومى كه صورت پيمبر خويش را خونين كرده اند، چگونه رستگار مى شوند؟» (4) مُسلم از انس بن مالك حديثِ: «كيف يفلح قوم شجُّوا نبيهم» را ثبت كرده است. (5) با توجّه به اين كه ابن جوزى جزم دارد: «حتى سقطت ثنيتاه من شدة غوصهما في وجهه» (6) و ابن اسحاق آن را از حُمَيْد الطّويل به نقل از انس و سعد بن ابى وقّاص و طبرانى در حديث ابوامامه و ياقوت حموى در «معجم البلدان» (7) و شيخ طبرسى (8) به استناد انس بن


1- الرّباعية: السن التي بين الثنيّة و الناب.
2- «عتبة بن ابى وقاص، به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله سنگى پرتاب كرد كه دندان پيشين سمت راست پايين آن حضرت را شكست». نك: «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّالث، محمّد محيى الدّين، ص 27
3- حلبى، السّيرة الحلبيّه، المجلّد الثانى، دارالمعرفه، ص 513
4- «تاريخ الرّسل و الملوك»، مجلّد سوّم، ترجمه فارسى، ص 1027. همچنين نك: نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، ص 89، ترجمه فارسى، تهران، 1365. متن عربى، السّفر السّابع عشر، ص 93
5- «صحيح»، كتاب الجهاد و السّير، جزء 12، غزوة الأحد، شرح نووى.
6- «چندان در صورت آن حضرت فرو رفت كه دو دندان ثناياى ايشان فرو افتاد» نك: «زاد المعاد»، المجلّد الأوّل، الجزء الثّانى، ص 93
7- ج 1، ص 109
8- «مجمع البيان فى تفسير القرآن»، الجزء الرّابع، ص 193، ذيل آيه 128 از سوره آل عمران.

ص: 240

مالك، ابن عبّاس، الحسن، قتاده و الرّبيع، نقل كرده اند، نمى توان در اصل واقعه ترديدى داشت؛ ولى آنچه قابل تأمّل است، وجود قبّه اى در قسمت شمالى مزار شهداى احد به عنوان قبّةالثّنايا يا مدفن ثنايا النّبى يا قبّة السّن مى باشد. اين بنا اگر چه مبتنى بر يك واقعه تاريخى بنا شده بود، ولى مدارك تاريخى مشخّصى در اثبات اين كه چنين محلّى مكان دفن دندان پيامبر بوده است، به دست ما نرسيده است. با اين همه نزد مردم مدينه، اين قبّه به عنوان يادگارى از واقعه شكسته شدن دندان پيامبر، از ديرينه و شهرت زيادى برخوردار است.

«ابراهيم رفعت پاشا» ضمن شرح مشاهدات خود از قبّه مذكور مى نويسد:

«و لا مستند لمن زعم ذلك و انما هو اشاعة بين أهل المدينة». (1) «رفعت پاشا» دو تصويرِ بسيار باارزش از آخرين بناى قبّةالثّنايا در احد در مجلّد اوّل كتابش ثبت كرده، كه دقيقاً موقعيّت ساختمانى آن را در سال هاى 1318- 1325 ه. ق.

(1901- 1908 م) نشان مى دهد. (2) دو سال بعد، يعنى در سال 1327 ه. ق. «محمّد لبيب البتنونى» اين مكان را ديده و تنها به بيان اين كه «قبّة السّن» نزديك مسجد سيّدنا حمزه است، بسنده كرده است (3) و دقيقاً قسمتى از بناى گنبدى شكل آن را در پشت تصويرى از مسجد حمزه نشان داده است كه مى تواند مستند خوبى در آثارشناسى مدينه به شمار آيد. (4) سابقه چنين بنايى طولانى نيست و على بن موسى در كتاب خود، چون مدينه سال 1303 ه. ق. برابر 1885 ميلادى را توصيف مى كند، به تجديد بناى اين بنا توسّط «رامز پاشا» داماد «سليم بك ماينجى» از شهروندان صاحب منصب استانبول اشارتى كرده


1- «سند و مدركى در اين باره وجود ندارد، اما برخى چنين پنداشته اند و ميان اهل مدينه شايع شده است». نك: «مرآةالحرمين»، ج 1، ص 393
2- پيكره 18- 2؛ 19- 2
3- «الرّحلة الحجازيّه»، ص 224، چاپ 1910 م
4- پيكره 20- 2

ص: 241

است (1) و بى آن كه مستندات تاريخى چنين بنايى را اظهار دارد، به بيان اين جمله كه:

«قبة الثنايا الشريفة النبوية محل سقوط ثنايا سيدنا الحبيب الأعظم في غزوة احد» (2) قناعت كرده است. ميرزا حسين فراهانى نيز در سفرنامه اش آن را مسجد كوچكى داراى محوّطه و ايوان دانسته است. (3)


1- «وصف المدينة المنوّره»، ص 14
2- «قبة الثنايا، محل افتادن دندان هاى مبارك سرورمان، حضرت حبيب اللَّه اعظم صلى الله عليه و آله در جنگ احد.»
3- «سفرنامه ميرزا حسين فراهانى»، ص 293

ص: 242

پس از تسلّط «خاندان سعود» بر جزيرةالعرب، بناى مذكور را كه هر روز هزاران ديداركننده داشت، تخريب نمودند؛ زيرا در عقيده مذهبى حاكم، چنين بنايى اصالت نداشته است. به هر حال حاكمان وقت، نتوانستند «قبّةالثّنايا» را به عنوان يادى از واقعه مجروح شدن پيامبر حفظ كنند. در سال 1396 ه. ق. كه به طور مكرّر به ميدان احد مى رفتم، از بقاياى مخروبه قبه مزبور ديدار كردم. آن را ميان ساختمان هاى فقراى مقيم احد، به صورت تلّى از سنگ و خاك كه تنها قسمت پى آن باقى مانده بود، ملاحظه كردم. بقاياى بناى مزبور ديگر ديداركنندگان را نمى طلبيد و زائران عموماً بدون توجّه به آن، از كنارش گذشته، عازم كوه مى شدند.

دو تصوير يكى به نيّت شناساندن موقعيّت آن در ارتباط با چشمه و كوه و ديگرى از اصل بناى مخروبه تهيّه كردم تا در مدينه شناسى ثبت اوراق تاريخ گردد. (1)

3/ پ: سجدگاه پيامبر در احد

اگر گفته ابن هشام را مبنى بر اين كه:

«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صلّى الظهر يوم أُحُد قاعداً من الجراح التي أصابته و صلى المسلمون خلفه قعوداً». (2) سندى موثّق تلقّى كنيم، نتيجه خواهيم گرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وقوع حادثه خونين احد، در مكانى از آن موقعيّت به نماز ايستاده است:

«آن روز از درد و ضعف جراحت ها، نماز پيشين از زمين بكرد و اصحاب كه با وى بودند.» (3)


1- پيكره 21- 2؛ 22- 2. نيز نك: نقشه، موقعيّت مواضع احد، كتاب پنجم، نقشه 5- دوم 241
2- «پيامبر صلى الله عليه و آله در روز جنگ احد، بر اثر جراحتى كه بر ايشان عارض شد، نماز ظهر را نشسته به جا آوردند و مسلمانان نيز در پشت ايشان، نشسته نماز خواندند.»
3- «السيرة النّبويه»، مجلّد الثّالث، ص 36. همچنين نك: نويرى، «نهايةالارب» ترجمه فارسى، ج 2، ص 92، متن عربى، السّفر السّابع عشر، ص 98

ص: 243

حلبى نظر داده كه مراسم برگزارى نماز ظهر بعد از خاتمه نبرد بوده است و به جاى آوردن نماز به صورتِ نشسته، به علّت جراحت ها و دردهاى شديدى بود كه پيامبر و ديگر مسلمانان به آن دچار بودند. (1) شدّت درد جراحت ها را به خوبى مى توان از لابلاى اسناد واقعه احد دريافت نمود:

نورالدّين سمهودى به سلسله اسناد تاريخى ابن شبّه كاملًا اطمينان دارد كه:

«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- في المسجد الصغير الذي باحد في شعب الجرار على يمينك لازقاً بالجبل» (2) و «مطرى» با توجّه به اين گفته كه:

«ان النبيّ صلى فيه الظهر و العصر يوم أُحُد بعد انقضاء القتال»

تلويحاً بر ارزش تاريخى چنين مكانى صحّه گذاشته و اهميّت داده است؛ خاصه آن كه در صفحه 930 از همان مأخذ، به ابن نجّار ايراد گرفته كه چرا گفته است:

«و مسجد يذكرون انه صلى فيه»

در حالى كه سند مسجد را به خوبى مى توان از روايت ابن شبّه قبول كرد كه آورده است:

«أمّا المسجد قد ثبت النقل به من رواية ابن شبه كما سبق لكن لم يقف عليه ابن النجار».

«وجود مسجد در آن محل، بنابر روايت ابن شبه كه ذكر گرديد- به اثبات مى رسد، اما ابن نجار چنين روايتى را متذكر نشده است.»


1- «السيرة النّبويه»، مجلّد الثّانى، ص 521
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مسجد كوچكى كه در احد و در شِعب دره جزار، و در جانب راست كوه قرار دارد، نماز گزارد». نك: «وفاء الوفا بإخبار دارالمصطفى»، جزء 3، ص 848. نك: رافع بن خديج

ص: 244

سمهودى بناى اين مسجد را چسبيده به كوه احد و در سمت راست كسى كه از مشهد حمزه به سوى مهراس مى رود، معرّفى مى كند و قبول ندارد كه آن را مانند «زين المراغى»، «القبيح» و يا «الفسح» بخواند؛ زيرا معتقد نيست كه آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَكُمْ وَ إِذا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (1) در چنين مكان و محلّى اعلام شده باشد.

علىّ بن موسى از مسجد مذكور به عنوان «و من شامى قبة الثنايا عند ذيل الجبل مسجد غيرمسقوف» ياد كرده است و به اين نكته كه عموم محقّقين گمان مى كنند كه آيه فوق الذّكر در اين مكان نازل شده باشد، اشارتى دارد. (2) «ابراهيم رفعت پاشا» جزم دارد كه اين مسجد را به نام «الفسح» خوانده اند؛ زيرا «يزعمون ان في مكانه نزل قوله تعالى: إذا قيل لكم تفسّحوا في المجالس فافسحوا يفسح اللَّه لكم». (3) امّا خود با سمهودى هم رأى است كه اين امر سنديّتى ندارد و نبايد آن را قبول داشت؛ ولى در اين خصوص كه مكان مزبور را سجدگاه پيامبر در احد دانسته اند، اعتراضى ننگاشته است.

ميرزا حسين فراهانى بى آن كه موقعيّت تاريخى اين مكان را بيان كند، تنها به بيان اين جمله بسنده كرده است كه:

«در آخر دره مسجد كوچكى است.» (4)


1- «اى ايمان آورندگان! اگر به شما گفته شد كه هنگام نشستن، جا باز كنيد و ديگران را جا دهيد، پس چنين كيند تا خداوند نيز در بهشت شما را جايگاه وسيع دهد؛ و اگر گفته شد كه برخيزيد، پس برخيزيد، كه خداوند ايمان آورندگانِ شما و علم يافتگان را درجاتى والا عطا كند و خداوند به كرده هاى شما آگاه است». مجادله: 11
2- «وصف المدينة المنوّره»، ص 15
3- «چنين مى پندارند كه در آن محل اين آيه نازل شده است: ... اگر به شما گفته شد كه هنگام نشستن، براى ديگران جا باز كنيد، پس چنين كنيد كه خداوند، شما را جايگاه وسيع دهد ...». «مرآت الحرمين»، جزء 1، ص 393
4- «سفرنامه ميرزا حسين فراهانى» ص 292

ص: 245

حقير ذيل آيه يادشده از سوره مجادله، به تفسيرهاى معتبرى چون «مجمع البيان» مورد اعتماد امامى مشربان- و «الجامع لأحكام القرآن»- مورد وثوق عامه مراجعه نمود؛ ولى هيچ يك از آنها حتّى احتمال نزول اين آيه را در احد عنوان نكرده اند. (1) سمهودى بناى مزبور را ديده و آن را مخروبه دانسته است و علىّ بن موسى در سال 1303 ه. ق. آن را غيرمسقّف يافته و عبدالقدّوس الأنصارى تنها گفته است:

«مسجد صغير على يمين الذاهب إلى المهارس جزم المطرى بأن النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فيه الظهر والعصر يوم أُحُدبعد انقضاء القتال». (2) در سال 1395- 1396 ه. ق. از بقاياى اين بناى متروكه و مخروبه ديدن كردم.

چهارديوارى آن به صورت فرسوده و خرابه باقى مانده است و با گچ سفيد، سفيدش كرده اند و همانطور كه همه مدينه شناسان گفته اند، چسبيده به كوه احد و در سمت راست كسى است كه از مقابر شهداء به سوى قسمت هاى شمالى احد در حركت باشد؛ ولى كسى را نيافتم كه در آنجا توقّفى، نمازى و يا دعايى داشته باشد. هر چه هست، يادمانى است از سجدگاه پيامبر و ياران او در ساعت پايانى واقعه احد؛ در حالى كه همگان مجروح و خسته بودند و از شدّت درد و خونريزى، حتّى قادر به اداى نماز به صورت ايستاده نبودند.

از اين مكان تصويرى تهيّه كردم تا ياد چنين سجدگاهى را فراموش نكنيم و بى آن كه بر موقعيّت هاى جغرافيايى تأكيدى داشته باشيم، موقعيّت تاريخى و قلبى آن را در صفحه روح و انديشه مسلمانان ثبت نماييم.

پيكره 23- 2


1- قرطبى، «الجامع»، ج 17، ص 296. طبرسى، «مجمع البيان»، جزء 28، ص 16- 13
2- «مسجد كوچكى هست كه در جانب راست كسانى كه به سوى مهراس مى روند، قرار دارد و مطرى با قاطعيت گفته است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز احد و پس از پايان نبرد، نماز ظهر و عصر را در آن به جا آورد». «آثار المدينة المنوّره»، ص 199، چاپ سوم، 1973 م

ص: 246

4/ پ: مهراس

ابن هشام ذيل شرح وقايع احد مى نويسد:

فلما انتهى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى فم الشّعب خرج عليّ ابن أبي طالب حتى ملأ دَرَقَتَهُ ماءً من المهراس فجاء به إلى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ليشرب منه فوجد له ريحا فعافه يشرب منه و غسل عن وجهه الدم و صبَّ على رأسه و هو يقول:

«اشْتَدَّ غَضَبُ اللَّه على مَنْ دمى وجه نبيّه». (1) و چون سيّد عليه السلام به دامن كوه رسيد، تشنه بود. آب خواست و على-/ كرّم اللَّه وجهه-/ برفت و اسپر خود در آب زد و بياورد و پيغمبر عليه السلام آن را كراهيّت داشت و از آن آب نخورد و گفت:

«اين آب به سر من فرو ريزيد!» و آن آب به سر وى فرو ريختند و سيد خون از رخساره مبارك خود پاك مى كرد و مى گفت:

«خشم خداى سخت باد بر آن كس كه روى پيغمبر خود به خون بيالود.» (2) نويرى نيز به اين خبر اشاره كرده است و ترجمه پارسى آن از اين قرار است:

«و چون پيامبر به دهانه درّه رسيد، علىّ بن أبى طالب رفت و سپر خود را پر آب كرد و پيش پيامبر آورد كه از آن آب بياشامد؛ ولى چون بويى از آن استشمام شد، آب را نياشاميد و به مصرف شستن خون هاى صورت رساند.» (3) «مهراس» در لغت به معناى سنگاب است؛ يعنى سنگى كه ميان آن نقر شده و آب در آن گودى قرار گيرد. چنين وصفى دقيقاً همان معنى «آبگير» را در فارسى مى دهد.


1- «السيرة النّبويه»، المجلّد الثّالث، ص 34
2- بر اساس ترجمه پارسى كهن متن ابن هشام، ج 2، ص 673. نيز نك: على بن برهان الدّين حلبى حديث را با اضافاتى از منابع ديگر در «السّيرة الحلبيّه فى سيرة الأمين المأمون» المجلد الثانى، ص 518 ثبت كرده است.
3- نويرى، «نهاية الارب» الجزء السّابع عشر، ص 97 و ترجمه پارسى آن: ج 2، ص 92

ص: 247

طبيعى است كه آب مذكور از مجموعه آب هاى بارانى فراهم آمده باشد كه در ميان بريدگى هاى كوه جريان دارد. فيروزآبادى مى پذيرد كه مهراس: «ماء بجبل احد» (1)؛ ولى سمهودى دقيق تر از آن ياد مى كند: «ماء باقصى شعب أُحُد».

و از اين كه مجمعى از آب هاى بارانى است كه در آن گودال سرازير مى شود، شناخت صحيحى را ارائه داده است. (2) همچنين سهيلى تصريح مى كند: «انّ المهراس يطلق على كلّ حجر منقور يمسك الماء». (3) نبايد ترديد داشته باشيم كه «مهراس» سنگابى بوده كه موضع آن از همان سده اوّل اسلام، مورد توجّه محدّثان، سيره نويسان و مورّخان بوده است (4) و وجه معروف شدن آن


1- «المغانم المطابه»، ص 396
2- «خلاصة الوفاء»، ص 611، حمد الجاسر، چاپ مدينه، 1972 ه. ق.
3- «الرّوض الأنف»، ج 2، ص 158. همچنين نك: ابوالفداء، «تقويم البلدان»، ص 114. طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1030، ترجمه پارسى
4- احمد «مسند»، ج 1، ص 287 به نقل از ابن عبّاس

ص: 248

كه عبارت است از آب آوردن علىّ بن ابى طالب در سپر خود براى محمّد صلى الله عليه و آله در حالى كه به شدّت زخمى و خون از چهره اش جارى بود، مورد شكّ هيچ يك از محقّقان و حديث شناسان نيست.

به هر تقدير وقتى آب آورده شد، بدبو، بدرنگ و بدطعم بود و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالت عطش سوزان، آن را ننوشيد و تنها به شستشوى خون ها اختصاص داد. طبيعى به نظر مى رسد كه آب چنين گودالى از باران هاى زمستانى بوده است و واقعه احد چون در ايّامى به وقوع پيوست كه مدتّ ها از فصل زمستان گذشته بود، مى توان پذيرفت كه بو و رنگ و طعم نامطلوب آن به لحاظ راكد ماندنش زير آفتاب سوزان مدينه، در مهراس بوده است.

سمهودى جزم دارد كه مهراس در درّه احد (اقصى شعب يا فم شعب) يعنى در سمت شمالى غار واقع شده است. (1) فاصله بين مقبره شهداى احد تا دهانه درّه را در حدود پانزده دقيقه طى كرديم و چون وارد درّه شديم، مهراس- كه مشهور اهل مدينه و مجاورنشينان آن بود- در شرق ما قرار داشت.

5/ پ: مقابر شهداء صحابه
اشاره

شكست مقاومت مؤمنان، نتيجه اشتباهى بود كه بعضى از مدنى هاى همراه پيامبر در ترك غيرعمدى روماة مرتكب شدند. قريش فرصت را مغتنم شمرد و با تجديد روحيّه مى خواست در اندك فرصت، حدّاكثر تلاش را براى ارضاى حسّ كينه و انتقام جويى خود اعمال كند. لذا تا توانستند، كشتار كردند، زخم زدند و خون ريختند و ميدان احد را به كشتارگاهى تبديل ساختند. بزرگان مهاجر و انصار در خون غلتيدند و زيرِ سمّ اسبانِ مدافعان جهالت و متعصّبان سُنن انتقام جويى قبايل عرب، مجروح و پراكنده گشتند.

با اين همه، مؤمنان تا آنجا كه مقدورشان بود، دفاع و مقاومت كردند و با ايمان و


1- «وفاءالوفا» جزء 4، ص 1315

ص: 249

اعتقاد، محمّد صلى الله عليه و آله را تنها نگذاشتند. نخواستند كه ظفر يابند؛ بلكه خواستند مدافع حقّشان و نيز آيين و راهشان باشند و مُردن را بر بازگشتن به جاهليّت ترجيح دادند تا خدايشان از آنها راضى باشد.

قريش، در پى آن بود كه انتقام حقارت خويش را در بدر، بگيرد و نمى دانستند كه بدر براى مسلمانان، نه پيروزى بود و نه شكست؛ بلكه درس مقاومت و ايمان بود. اسلام با رهنمودهاى تربيتى خود و بر اساس معنويّت و اعتلاى مقام عالى انسانى، انسان هاى مقاومى را با انديشه هاى نوين و روى آوردن به نظامى جديد، به وجود آورده بود. احد هم براى مسلمانان، چنين حكمى را داشت. آنان به احد آمده بودند تا در برابر ظلم قريش سر خم نكنند و مقابل بت هاى قريش كه ميان لشكريان از مكّه تا مدينه دست به دست شده بود، تواضع ننمايند. آمده بودند تا از شهر و ديارشان، از نواميس و استقلال انديشه و روح متعاليشان حفاظت كنند. اگر نياز شد، وارد جنگ شوند و از خود ايستادگى نشان دهند و در غير اين صورت، بازگردند و ستيزى در كار نباشد. هر قومى را راهى است و هر ملّتى را مشربى.

كينه هاى ناپاك ترين آدم هاى جزيرةالعرب را مى توان به خوبى در صحنه وقايع احد نظاره كرد و آن را از لابلاى اوراق تاريخ باز يافت.

ابن اسحاق روايت مى كند:

«هند زن ابوسفيان با ديگر زنان كفّار، ميان اجساد مؤمنان مى گشتند؛ تا آن ها را مُثله كنند. از گوش و بينى اجساد بى جان، خلخال ها و گردن بندها مى ساختند و بر گردن و دست و پاى خود مى بستند. تا آنگاه كه به پيكر حمزه رسيدند. مُثله اش كردند و هند شكم حمزه را دريد و جگر وى را بيرون آورد و پاره اى از آن را جويد و از دهان خارج كرد و بيرون انداخت. هند هر زينت و زيورى را كه به خود بسته بود، پيشكش وحشى- آن وحشى ترين غلام قريشيان- نمود و «كفّار فرياد مى زدند:

ما انتقام روز بدر را گرفتيم ...

نحن جزيناكم بَيَوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سَعْرٍ

«براى من در مرگ عتبه و برادرم و عمويش و پسر بزرگم امكان شكيبايى نبود.

و اكنون خونخواهى كردم و آرام گرفتم. اى وحشى! تو جوشش سينه ام را آرام كردى. آرى! تا زنده باشم و حتّى پس از اين كه استخوان هايم در گورم از هم بپاشد، شكرگزار وحشى هستم.» (1) ابوسفيان- سركرده قريشيان- بر بلندى كوه ايستاد و فرياد زد:

«روزى به روزى، بدر به احد!

اى هبل! سرافراز باشى. ما عُزّى داريم.» (2) ابوسفيان با نوك نيزه به چانه حمزه مى زد و مى گفت:

«اى بدبخت! مزّه اش را بچش!» (3) شرح وقايع هجوم و مقاومت، مربوط به تاريخ اسلام و سيره نبوى است. آنچه ما در مدينه شناسى طالب آنيم، مواضع وقوع است. پس بايد به آن روزها بازگرديم و با محمّد صلى الله عليه و آله همراه شويم. به جستجوى اجساد بپردازيم و به ياد آوريم كه چگونه و كجا به خاك سپرده شدند و چگونه مؤمنان مزار آنها را و يادشان را در قلب خود حفظ كردند و تا به امروز در حفظ آثارشان چه همّت ها بروز دادند؟:

1- 5/ پ: شهداى مهاجر مكّه

ابن اسحاق، چهار تن از مهاجران را نام مى بَرد كه در زمره شهداى احد بودند: حمزة ابن عبدالمطلب، مصعب بن عمير، عبداللَّه بن جحش و شماس بن عثمان (4):

1. حمزة بن عبدالمطلّب: از قريش و «بنوهاشم» و مادرش هاله بنت اهيب عموى


1- ابوالفتوح رازى، «تفسير قرآن»، ج 3، ص 182. نويرى، «نهايةالارب»، ج 3، ص 95، ترجمه پارسى. مجلسى، «بحارالأنوار»، ج 20، ص 55
2- به نقل از براء بن عازب.
3- به نقل از ابن اسحاق.
4- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 79

ص: 250

ص: 251

محمّد صلى الله عليه و آله بود كه پس از هجرت به مدينه، پيامبر صلى الله عليه و آله بين او و زيد بن حارثه پيمان برادرى بست. او را اسداللَّه، اسد رسول و سيّدالشّهدا خوانده اند.

«محمّد بن سعد» اهمّ اسناد تاريخى مربوط به شخصيّت وى را گرد آورده است (1) و ما نخست بر اساس آن و نظر به اعتمادى كه به كاتب واقدى و اسنادش در اين خصوص پيدا كرده ايم، مواضع وقايع يا وقايعى را كه مى تواند ما را در شناخت مواضع احد يارى دهد، مورد پژوهش قرار مى دهيم:

محمّد بن ابراهيم روايت مى كند:

«و قتل رحمه اللَّه يوم أُحُد على رأس اثنين و ثلاثين شهراً من الهجرة و هو يومئذ ابن تسع و خمسين سنة. كان أسَنَّ من رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بأربع سنين و كان رجلًا ليس بالطويل و لا بالتقصير. قتله وحشىّ بن حَرْب و شق بطنه». (2) عوف بن محمد حديث مى كند:

«بلغني انّ هند بنت عتبة بن ربيعة جاءَت في الأحزاب يوم أُحُد و كانت قد نذرت: «لئن قدرت على حمزة بن عبدالمطلب لتأكُلَنَّ من كبده». قال:

«فلمّا كان حيث أصيب حمزة و مَثلوا بالقتلى و جاؤا بُحزَّة من كبد حمزة فاخذتها تمضغها لتأكلها فلم تستطع ان تبتلعها فلفظتها». (3)


1- «الطّبقات الكبير»، الجزءالثّالث، القسم الأوّل، صص 11- 2، چاپ ادوارد سخو، ليدن هلند، بريل، 1321 ه. ق
2- «محمد بن ابراهيم گويند: حمزه- كه خدايش رحمت كناد- در روز احد و در سى و دومين ماه هجرت، كشته شهيد شد و در آن زمان، پنجاه و نه سال داشت و چهار سال از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بزرگ تر بود، و مردى بود با قامتى متوسط، نه بلند و نه كوتاه، كه وحشى بن حرب او را كشت و شكمش را دريد.»
3- «از عوف بن محمد چنين نقل شده است: هند، دختر عتبة بن ربيعه در روز احد همراه با لشكر كفر آمده و نذر كرده بود كه اگر بر حمزة بن عبدالمطلب دست يابد، جگر او را بخورد. پس آنگاه كه حمزه ضربت خورد و كشته شد و كشتگان را مثله كردند، تكه اى از جگر حمزه را برايش آوردند و آن را به دندان گرفت تا بخورد، اما نتوانست ببلعد و آن را بيرون انداخت.»

ص: 252

محمّد صلى الله عليه و آله در حالى كه مجروح و خسته بود، ياران را گفت:

مرا كنار جسد حمزه عمويم ببريد!

ابوهريره گويد:

ان رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وقف على حمزة بن عبدالمطلب حيث استُشْهِدَ فنظر إلى منظر لم ينظر إلى شي ء قط كان أوجع لقلبه منه و نظر اليه قد مُثِل به فقال: «رحمة اللَّه عليك فإنّك كنت ما علمت وصولها للرحم فعولا للخيرات و لو لا حزن من بعدك عليك لسرّني أن أتركك حتّى يحشرك اللَّه من أرواح شتّى». (1) در اوج تأثّر و اندوه از ديدار نعش عمو و به لحاظ پيوند و علاقه اى كه ميانشان بود، محمّد صلى الله عليه و آله حزن و غم خود را مخفى نكرد و آشكارا بر او زمزمه غم انگيز داشت. طبيعى است كه يك انسان متعادل از اين همه سفّاكى و اوج تعصّبات نفرت انگيز به ستوه و نجوا آيد و به اعتبار طبيعت بشرگونه، حسّ انتقام جويى در او جوشان گردد. محمّد صلى الله عليه و آله در برابر جسد مُثله شده عموى خود چنين حالتى يافت. يكباره سوگند خورد:

«واللَّه على ذلك لأمثلنَّ بسبعين منهم مكانك». (2) ابن اسحاق به نقل از «محمّد بن جعفر ابن زبير» جمله محمّد صلى الله عليه و آله را چنين ثبت كرده است:

«و لئن اظْهَرَني اللَّه على قريش في مَوْطِن مِنَ المواطن لأُمثّلنَّ بثلاثين


1- «ابوهريره گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در محلى كه حمزه به شهادت رسيده بود، ايستاد و صحنه اى را به چشم ديد كه از هر منظره اى بيشتر قلبش را به درد آورد؛ آن حضرت حمزه عليه السلام را ديد كه مثله شده بود. پس فرمود: رحمت خداوند بر تو باد كه بسيار صله رحم مى كردى و كار نيكو انجام مى دادى ... اگر به خاطر اندوه بازماندگان نبود، خوش داشتم كه تو را بر جا نهم تا آنگاه كه خداوند تو را با ديگر ارواح، محشور نمايد.»
2- «به خدا سوگند به خاطر اين كار، هفتاد تن از آنان را مثله مى كنم.»

ص: 253

رجلًا مِنْهُم». (1) و چون صحابه چنين شنيدند، از شدّت تأثّر با گفته پيامبر همصدا شدند كه:

«لئن أظفرنا اللَّه تعالى بهم يوماً من الدهر لنمثّلنّ بهم مثلة لم يمثلها أحد من العرب». (2) اندوه و حزن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در لحظات نخستينِ از دست دادن عزيزترين يارانش در پهنه نبردى خصمانه عليه مؤمنان، در كلام ابن مسعود نهفته است:

«ما رأينا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- باكياً أشد من بكائه على حمزة رضى الله عنه وضعه في القبلة ثم وقف على جنازته، و انتحب حتى نشق- أي شهق». (3) صفيّه بنت عبدالمطلب خواهر تنى حمزه سراسيمه به جستجوى جسد برادر، اين سو و آن سو مى شتافت. على و زبير او را مانع شدند؛ ولى تحمّل نياورد.

پيامبر را ديد گفت:

«اى رسول خدا! حمزه كجاست؟» محمّد گفت:

«ميان مردم.» خواست برود، باز مانعش شدند، تا جسد برادر را به آن شكل و هيئت نبيند. محمّد گفت: «او را رها كنيد!»:

«فما رأته بكت و صارت كلما بكت بكى- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-». (4)


1- «اگر خدا در يكى از جنگ ها مرا بر قريش پيروز گردانَد، سى نفر از آنان را مثله مى كنم». نك: مجلّد سوم، ص 47، همان مدرك.
2- «اگر خداوند ما را روزى بر آنان چيره گرداند، ايشان را چنان مثله كنيم كه هيچ يك از عرب ها چنان نشده باشند». نك: برهان الدّين حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 534
3- «نديدم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن چنان كه بر حمزه مى گريست، بر كسى گريه كرده باشد. او را در برابر قبله قرار داد و كنار جنازه او ايستاد و ناله و گريه سر داد، چندان كه صدايش به گريه بلند شد». نك: همان مدرك، ص 534
4- «چون صفيه حمزه را بديد، بگريست و هر بار كه گريه مى كرد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نيز مى گريست». حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، المجلّد الثّانى، ص 535

ص: 254

يادآورى اين صحنه ها از وراى قرون و اعصار، يك دنيا اندوه بر جان ما هم مى ريزد. اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله كه هفتاد بار بيش تلافى خواهيم كرد، به يادمان مى آيد و تسلّى خاطر مى يابيم. ولى در اين ميان يك قطعه تاريخى ديگر وجود دارد كه امر را به گونه ديگرى رقم مى زند:

در حالى كه مسلمانان هنوز در كنار جسد حمزه و اجساد بستگانشان ايستاده بودند، اين آيات از سوى محمّد صلى الله عليه و آله به عطوفت و آرامى تلاوت گرديد:

وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ. (1) اين آيه، رعايت عدالت را گوشزد مى كند و پيامبر صلى الله عليه و آله را از عقوبتى بيش از ظلمى كه بر مسلمانان رفته است، منع مى كند. در ادامه آيه، عفو، گذشت، صبر و تحمّل در فروبردن غضب، مورد ستايش اسلام قرار مى گيرد:

وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ.. (2) و در آيه 124 از همين سوره، قبل از آن كه پيامبر را به عدالت و عفو دعوت كند، مى فرمايد:

ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ.. (3) ابن عبّاس نزول اين آيات را پس از دفن حمزه مى داند و ابن اسحاق جزم دارد كه چون محمّد صلى الله عليه و آله آيت ها را بيان كرد:


1- «اگر خواستيد عقوبت كنيد و انتقام بگيريد، همچنان كه با شما كرده اند، به انتقام برخيزيد.»
2- «و اگر شكيبايى كنيد، آن كار بهتر است براى شكيبايان. پس بردبارى كن كه صبر و شكيبايى تو از جانب خداوند نيست، و بر آنان اندوهگين مباش و از آنچه مكر مى كنند، دل تنگ مشو». نحل: 125 و 126
3- «باحكمت وپند نيكو به راه پروردگارت فراخوان وبا آنچه نيكوتر است، با ايشان مجادله كن». نحل: 124

ص: 255

«فعفا رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و صبر و نهى عن المُثلة» (1) سَمُرَة بن جُندب گفت:

پس از نزول اين آيه، پيامبر ما را به بخشش امر داد و از مثله كردن خطاكاران به هر طريقى نهى فرمود.

قرطبى صريحاً مى نويسد:

عموم قرآن شناسان به حديث ابن عبّاس باور دارند كه «الدار قطنى» از او چنين ثبت كرده است:

لما انصرف المشركون عن قتلى أُحُد انصرف رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فرأى منظراً ساءه، رأى حمزة قد شق بطنه، و اصطلم أنفه، و جُدعت أُذُناه، فقال: ... فلما دفنوا و فرغ منهم نزلت هذه الآية: أُدُعُ إلى سبيل رَبِك ... وَ اصْبِر وَ ما صَبْرُك إلّاباللَّه فصبر رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وَلَمْ يُمثِّل بأحد. (2) طبرسى نيز دو آيه 124 و 125 از سوره نحل را يك جا و مرتبط به هم معنى كرده است (3) و ابوالحسن على القمى ضمن تفسير آيه هاى سوره آل عمران مى گويد:

فجاء رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- حتى وقف عليه فلما رأى (حمزه) ما فعل به، بكى ثمّ قال: «... لأمثلن بسبعين رجلًا ...». فنزل عليه


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بخشود و درگذشت و صبر پيشه كرد و از مثله كردن نهى فرمود.»
2- «آنگاه كه مشركان از نزد كشتگان باز گشتند و رفتند، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نزديك شد و صحنه اى را ديد كه ايشان را اندوهگين كرد؛ ديد كه شكم حمزه عليه السلام شكافته شده و گوش و بينى اش بريده شده است، پس فرمود: ... و چون آنان را دفن كردند و كار به پايان بردند، اين آيات نازل شد: «با حكمت و پند و نيكو به راه پروردگارت فراخوان ...» تا «و صبر پيشه كن كه ..» پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بردبارى كرد و اجازه نداد كسى را مثله كنند».
3- «مجمع البيان»، الجزء الرّابع عشر، ص 138

ص: 256

جبرئيل فقال: وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا .... (1) بنابر اين معلوم مى شود نزول و بيان آيه دقيقاً لحظاتى پس از گفته هاى محمّد صلى الله عليه و آله بوده است.

سيوطى معتقد است كه اين آيه چندين بار نازل شده و يكى از آن موارد، كه بنا به روايت «ابى بن كعب» ظاهراً موردقبول مفسّران قرار گرفته، در فتح مكّه است و اين تكرار، تأكيد مجدّد و هشدار بوده كه عفو بالاتر از مقابله و بهتر از مجازات عادلانه است. (2) مفسّران به ذكر دو آيه ديگر هم كه مربوط به همين واقعه و متعاقب كشته شدن مؤمنان در احد است و در آن به عفو و گذشت امر شده، پرداخته اند.

مسلم از انس بن مالك ثبت كرده است كه چون چهره پيامبر را زخمى كردند و او خون از چهره و سر خود پاك مى كرد، مى گفت:

«چگونه رستگار مى شوند قومى كه پيامبر خود را خونين كرده اند؛ در حالى كه او آنها را به سوى خدا دعوت مى كند.» (3) در اين حال آيه 127 از سوره آل عمران نازل شد:

لَيْسَ لَكَ مِنَ اْلأَمْرِ شَيْ ءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظالِمُونَ. (4)


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پيش آمد و چون ايستاد و حمزه را كه با او چنان كرده بودند، ديد، فرمود: ... هفتاد نفر را مثله مى كنم ...» پس جبرئيل فرود آمد و اين آيه را آورد: اگر كيفر داديد، به مانند آنچه با شما كرده اند، كيفر دهيد ...». نك: «تفسير القمى»، ج 1، ص 113، چاپ نجف، اهتمام: طيّب جزايرى.
2- در باره حديث ابى بن كعب و تكرار بيان آيه نك: ترمذى، حاكم واحدى، «اسباب النّزول»، ص 163. خازن، «لباب التّأويل»، ج 3، ص 143، چاپ دارالمعرفه، افست از چاپ مصر، 1367 ه. ق. سيوطى، «لباب النقول»، ص 269، مكتبة المثنّى. نيز در خصوص مطابقت نظر اماميّه با ديدگاه مذكور نك: عياشى كه به نقل از امام صادق ع روايت مى كند كه نزول آيه در واقعه احد و مربوط به مثله شدن حمزه است. همچنين نك: فيض، «التّفسير الصّافى»، ج 3، ص 165، چاپ بيروت، الأعلمى، 1402 ه. ق.
3- «صحيح»، شرح نووى، ج 12، ص 149، كتاب الجهاد، غزوة الأحد.
4- «فرجام كار ايشان در اختيار تو نيست، چه ايشان را ببخشايد و چه كيفر دهد، ايشان ستمكارانند. به لطف و رحمت خدا، دلت بر آنان نرم و مهربان شد، و اگر تندخوى و سخت دل مى بودى، از گرد تو پراكنده مى شدند، پس از ايشان درگذر و براى آنان آمرزش بخواه.»

ص: 257

و در آيه 158 از همين سوره مى خوانيم:

فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ .... (1) حال پيامبر در چنين شرايطى متوجّه عفو و تأثّر و تأسّف از انحطاط فكرى قريش بوده است و نه انتقام. مسلم در «صحيح» از شقيق و او از عبداللَّه ياد مى آورد كه او وقتى توسّط قريشى ها زخمى شد، همانطور كه چهره خود را از خون پاك مى كرد، مى گفت:

رَبِ اغْفِر لَقومِي فَانَّهُمْ لايَعْلَمُون. (2) و نووى ذيل اين حديث در واقعه احد نظر مى دهد:

فيه ما كانوا عليه صلوات اللَّه و سلامه عليهم من الحلم و التصبر و العفو و الشفقة على قومهم و دعائهم لهم بالهداية و الغفران و عذرهم في جنايتهم على أنفسهم بأنهم لايعلمون. (3) اوصاف و حالاتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين جملات نقل شده است، بسيار عجيب است و اساساً چگونه ميسّر است؟ چطور مى توان چنين واقعه مهمّ تاريخى را گفت و نگاشت؟ مسأله نه جنگ است و نه صلح. مسأله وجود انسانى است كه يك بعد از او در ميدان نبرد گرفتار خصم ستمگر است و با تأثّر و حزن بر اجساد مى گذرد؛ گريه مى كند و از مُثله شدن يارانش- به خصوص حمزه- به شگفت مى آيد و بر آن همه قساوت ها آه مى كشد و وعده انتقام مى دهد؛ ولى در همان ميدان، ميان همه كشتگان و در حالى كه


1- «به لطف و رحمت خدا، دلت بر آنان نرم و مهربان شد، و اگر تندخوى و سخت دل مى بودى، از گرد تو پراكنده مى شدند، پس از ايشان درگذر و براى آنان آمرزش بخواه.»
2- «پروردگارا! قوم مرا ببخشاى كه آنان نمى دانند و از سر نادانى چنين مى كنند»؛ مسلم، صحيح، همان مدرك، ص 149
3- «اين عبارت نشان مى دهد كه آن حضرت- كه درود و سلام خدا بر او باد- و ديگر پيامبران، چندان بر قوم خويش حلم و بردبارى و گذشت و شفقت داشتند كه براى هدايت آنان دعا مى كردند و آمرزش مى طلبيدند و در برابر جنايات آنان، چنين عذر مى آوردند كه آنان نمى دانند و نادان هستند.»

ص: 258

گوشش به آه هاى حزين ياران است و چشمانش اشك ديده ها را مى بيند، بُعد ديگرى از شخصيّتش او را وامى دارد تا سخن از عفو، حكمت و موعظه نيكو گويد! عدالت را به ياد آورد كه نبايد بيش از آنچه آنها بر تو روا داشته اند، اعمال كنى. انتقام بد است و اگر عفو كنى و بر مصائب صبر پيشه سازى، بهتر است و خداوند آن را محبوبتر مى داند.

پيامبر آمده است تا بر آتش كينه هاى عرب آبى ريزد. انسان را از عادات قبايل و طوايف برهاند و تعالى و متعالى شدن انسان را هدف قرار دهد. انتقام در وجود او نيست؛ جنگ و پيروزى و شكست، حوادث حيات دنيوى است. آنچه بايد و شايسته است، خضوع انسان در برابر خداى بزرگ است كه حس ها و غريزه ها را به سمت همان تعالى سوق مى دهد و مفهوم و معنى اخلاقى مى بخشد.

ابن سعد از ابومالك اين سخن را ثبت كرده است كه:

«انّ النبيّ صَلّى على قتلى أُحُد عشرة، عشرة يصلّى على حمزة مع كلّ عشرة». (1) و ابن مسعود گويد: «پيامبر بيش از هفتاد نماز بر حمزه خواند.»

اين كلام به خوبى نشان مى دهد كه مسلمانان، كشته هاى خود را ده تا ده تا آوردند و كنار جسد حمزه گذاردند تا پيامبر بر آنها و بر حمزه نماز گزارد؛ آنها را دعا كند و رحمت خدا را برايشان بخواهد. بنابر اين تمام كشتگان كه در ميدان نقش زمين بودند، به يك مكان منتقل شدند و در مجاورت يكديگر در قبرهايى كه كنده شده بود، مدفون گشتند.

ابن سعد مى گويد:

حمزه را با عبداللَّه بن جحش در يك قبر واحد نهادند و ابوبكر، عمر، علىّ بن ابى طالب، زبير و شخص محمّد صلى الله عليه و آله براى خاكسپارى به گودى قبر رفتند و آنگاه بر كناره قبر به حزن و اندوه نشستند. (2)


1- «پيامبر صلى الله عليه و آله بركشتگان احد، ده تا، ده تا نماز مى گزارد و با هرگروه ده نفرى، بر حمزه نيز نماز مى خواند.»
2- محمّد بن عمر، «الطّبقات الكبير»، همان مدرك، ص 5

ص: 259

2. عبداللَّه بن جَحش:

ابن رئاب از «بنوامية بن عبد شمس» قبل از آن كه محمّد صلى الله عليه و آله در مكّه به دار ارقم رود، يار مسلمانى او شد و از همان اوان اسلام، شخصيّتى برجسته و نقشى مهم در رويدادهاى حيات پيامبر ايفا نمود. به حبشه رفت و با تمام خانواده اش به مدينه هجرت كرد.

خواهرش «زينب بنت جحش» همسر فرزندخوانده محمّد صلى الله عليه و آله «زيد بن حارثه» بود كه بعدها به عقد پيامبر درآمد و از امّهات المؤمنين محسوب شد.

مادرِ عبداللَّه بن جَحش، «اميمه بنت عبدالمطلب» بود و حمزه دايى اش مى شد.

ابن سعد تصريح مى كند او را «ابوالحكم بن الأخنس بن شريف ثقفى» در ميدان احد در حالى كه بيش از چهل سال نداشت، به شهادت رساند و پيامبر دستور داد تا وى را با حمزه در يك گور نهند. (1) 3. مُصْعَب بن عُمَيْر:

ابن هشام بن عبدمناف از «بنو عبدالدّار بنى قصّى» در دار ارقم، قلب و انديشه خود را تسليم ايمان به خدا نمود و در اين راه پايدارى ها و استقامت ها داشت. اوّل كسى بود كه از جانب محمّد صلى الله عليه و آله مأموريّت يافت تا به مدينه رود و اسلام را ميان اهل آن رواج دهد.

پيامبر اين كار را بنا به درخواست مدنى ها و به دنبال مذاكره عقبه اوّل در مكّه عملى نمود.

آنها خواسته بودند تا پيامبر صلى الله عليه و آله فردى آشنا به قرآن و اسلام را به ميان آنها فرستد. مصعب به مدينه رفت و در خانه اسعد بن زراره طوايف يثرب را به اخلاق و تعاليم يكتاپرستى محمّد صلى الله عليه و آله دعوت مى نمود. قرآن را به آنها مى آموخت و او بود كه بار ديگر بيش از هفتاد نفر از بزرگان مدينه را به مكّه برد تا در عقبه ثانى، محمّد را ملاقات كنند و با او درباره نقشى كه مى توانند در اعتلاى توحيد داشته باشند، به مذاكره پردازند.

مصعب در مكّه ماند تا پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى مدينه هجرت كرد و خود نيز قبل از او امر هجرت را به دل پذيرا گشت. او نخستين كسى بود كه با مدنى ها نماز جماعت و جمعه برپا


1- ابن سعد، «الطّبقات الكبير»، الجزء الثّالث، قسم الأوّل، ص 63 و 64

ص: 260

كرد و پس از هجرت، محمّد صلى الله عليه و آله بين او و ابوايّوب انصارى پيمان اخوّت بست.

او در بدر پرچمدار مهاجران بود و در احد پرچمى را كه محمّد صلى الله عليه و آله به دست او داده بود، تا مرحله شهادت حفظ كرد.

هنگامى كه «ابن قَميئه» او را به شهادت رساند، بر لبانش آيه وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ (1) را تلاوت مى كرد.

ابن سعد از عبيد بن عمير نقل مى كند:

ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- وقف على مصعب بن عمير و هو منجعف على وجهه فقرأ هذه الآية:

مِنْ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ .... ثم قال: إنّ رسول اللَّه يشهد أنّكم الشهداء عنداللَّه يوم القيامة.

ايها الناس! زوروهم و أتوهم و سلّموا عليهم فوالذي نفسي بيده لايُسلّم عليهم مسلم إلى يوم القيامة إلّا ردّوا عليه السلام. (2) مُصعَب در هنگام شهادت حدود چهل و دو سال داشت. (3)4. شَمّاس بن عُثْمان:

از «بنومخزوم بن يَقَطَه» از مهاجران بلندپايه به حبشه و مدينه بود. يارى و تلاش


1- «و محمد نيز پيام آورى است كه پيش از او پيام آورانى بوده اند، آيا اگر بميرد يا كشته شود، شما به وضع پيشينيان خود باز مى گرديد؟!». آل عمران: 144
2- «پيامبر صلى الله عليه و آله به كنار جنازه مصعب بن عمير- كه با صورت به زمين افتاده بود- ايستاد و اين آيه را تلاوت فرمود: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ ...؛ از مؤمنان، كسانى هستند كه به آنچه با خداى عهد بسته بودند، وفا كردند. در روز قيامت شما گواهان هستيد. اى مردم! آنان را زيارت كنيد و به آرامگاه ايشان بياييد و بر آنان سلام دهيد، سوگند به آن كه جانم به دست اوست، هر مسلمانى تا روز قيامت بر آنان سلام كند، او را پاسخ گويند».
3- «الطّبقات الكبير»، الجزء الثّالث، القسم الأوّل، صص 86- 82

ص: 261

شايانِ توجّه او در بدر و احد و در طول سال هاى تعليم و تعلّم عوالم معنوى اسلام و مخالفت با انديشه هاى جاهلى، وى را از برجسته ترين ياوران محمّد صلى الله عليه و آله كرد.

در احد در حالى كه بيش از سى و چهار سال از عمرش نگذشته بود، به دست «ابى بن خلف» به شدّت مجروح گشت و با آخرين رمقى كه در جان داشت، او را به مدينه بردند و مستقيماً به خانه پيامبر و عايشه بردند تا شايد مداوا شود. امّ سلمه خطابش كرد:

«اى عموزاده من! چرا به خانه ما وارد نشدى؟

پيامبر دستور داد او را نزد امّ سلمه برند تا مراقبت كند؛ ولى شدّت جراحت، آخرين رمق حيات دنيوى را از «شمّاس» ستاند. پيامبر صلى الله عليه و آله به احترام، جسد او را به احد برگرداند تا در كنار ديگر مؤمنان بى آن كه غسل شود، دفن گردد. (1)

2- 5/ پ: شهداى انصار، مدينه

بر اساس اسناد ابن هشام و ابن اسحاق (2) آنان كه از انصار و مدنى تبار بودند و در احد مؤمنانه مقاومت كردند و در راه هدف خدايى شان به دست مهاجمان قريشى كشته شدند، شصت و شش نفر بودند:

از «بنو عبدالأشْهَل»: عمر بن مُعاذ، حارث بن انس، عُمارة بن زياد، سلمة بن ثابت، عمرو بن ثابت، ثابت بن وقش، رفاعة بن وقش، حُسَيل بن جابر- ابوخذيفه- كه اشتباهاً توسّط مسلمانان كشته شد. صَيفى بن قَيطى، حَبَاب بن قَيْظى، عبّاد بن سَهْل، حارث بن اوس بن معاذ.

از «اهل راتِج»: اياس بن اوس، عبيد بن التَّيّهان، حبيب بن يزيد.

از «بنوظفر»: يزيد بن حاطب.

از «بنوعمرو بن عَوف»: ابوسفيان بن حارث، حنظلة بن ابى عامر.

از «بنوعبيد بن زيد»: انيْس بن قتاده.


1- ابن سعد، «الطّبقات الكبير»، الجزء الثّالث، القسم الأوّل، فى البدرين، ص 174
2- «السيرة النّبويه»، مجلّد الثّالث، ص 76

ص: 262

از «بنوثعلبه»: ابوحَبَّة بن عمرو، عبداللَّه بن جبير بن النعمان (امير تيراندازان روماة).

از «بنوسَلْم»: خَيْثَمَه.

از «بنوعَجلان»: عبداللَّه بن سَلِمه.

از «بنومعاويه»: سُبَيع بن حاطب- از مزينه كه هم پيمان بودند.

از «بنوسواد»: عمرو بن قيس، قيس بن عمرو، ثابت بن عمرو، عامر بن مَخْلَد، مالك ابن اياس.

از «بنومبذول»: ابوهبيرة بن حارث، عمرو بن مُطَرِّف.

از «بنوعمرو بن مالك»: اوس بن ثابت (برادر حسّان بن ثابت).

از «بنوعدى بن نجّار»: انس بن نَضْر (عموى انس بن مالك).

از «بنومازن بن نجّار»: قيس بن مُخلّد، كَبْسان.

از «بنودينار بن نجّار»: سُلَيم بن حارث، نعمان بن عبد عمرو.

از «بنو حارث بن خزرج»: خارجة بن زيد، سعد بن الرّبيع، اوس بن الأرقم.

از «بنوأبجر»: از «بنوخُدْره»: مالك بن سنان (پدر ابوسعيد خدرى) و سعيد بن سُوَيد، عتبة بن ربيع.

از «بنوساعده»: ثعلبة بن سعد، سَقْف بن فَرْوَه.

از «بنوطريف»: عبداللَّه بن عَمرو، ضمره (از هم پيمانان او در بنوجهينه).

از «بنوعوف بن خزرج: بنوسالم، بنومالك»: نوفَل بن عبداللَّه، عبّاس بن عُباده، نعمان بن مالك، المُجذِّر بن زياد، عُبادة بن الحسحاس.

از «بنوسلمه، بني حرام»: عبداللَّه بن عمرو، عمرو بن الجموح، خلّاد بن عمرو، ابوايمن.

از «بنوسواد»: سُلَيم بن عمرو، عَنْتره، سَهل بن قيس.

از «بنوزُرَيْق»: ذكوان بن عبد قيس، عُبَيْد بن المَعلَّى.

اسناد ابن اسحاق در اينجا به اتمام مى رسد؛ ولى ابن هشام اضافه مى كند:

مالك بن ثُمَيله از «بنومعاوية بن مالك»

الحارث بن عدّى از «بنوخَطْمه»

ص: 263

مالك بن إياس از «بنوسواد»

اياس بن عدى از «بنوعمرو بن مالك»

عمرو بن اياس از «بنوسالم بن عوف»

3- 5/ پ: مزار حمزه، شهداى صحابه

با توجّه به اين كه محمّد صلى الله عليه و آله دستور داده بود: «ادْفِنُوهمْ حَيْثُ صرعوا» (1) مؤمنان از انتقال اجساد عزيزانشان به شهر مدينه، خوددارى كردند.

«احمد» و «حلبى» مسندى را ثبت كرده، كه بر اساس آن معلوم مى شود كه عدّه اى به انتقال كشتگان خود به مدينه مبادرت ورزيده بودند؛ ولى پس از اعلام نظر محمّد صلى الله عليه و آله:

«فنادى منادى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-: ردوا القتلى إلى مضاجعهم». (2) لذا بسيارى از عالمان دين با اتّكا به همين سند تاريخى، به حرمت جابجايى مرده از محلّ موت خود به مكان دورتر نظر داده اند. (3) حلبى در يك جمع بندى از آراء بسيارى از حقوق دانان اسلامى نظر مى دهد كه آنها به همين رويداد استدلال كرده اند بر:

«حرمة نقل الميت قبل دفنه من محلّ موته إلى محل أبعد من مقبرة محلّ موته». (4) ابن شبّه به گفته الأعرج روى آورده كه حمزه در پايين تپّه روماة به شهادت رسيد و پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد او را از سطح پايين تپّه برداشته، به قسمت فوقانى زمين همجوار آن


1- «آنان را در همان محلى كه جان دادند، به خاك بسپاريد». نك: ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 49
2- «منادى از سوى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد و بانگ در داد: كشتگان را به محل جان دادن آنان بازگردانيد». نك: احمد، «مسند»، ج 3، ص 297، 308، چاپ قديم به نقل از جابر بن عبداللَّه. نيز: حلبى، «سيره»، ج 2، ص 540
3- شافعى، «الأم»، المجلّد الاول، الجزء الأوّل، كتاب الجنائز، ص 276، بيروت، دارالمعرفه، 1973 م.
4- «حرام بودن انتقال جنازه از محل جان دادن مرده به محلى دورتر از نزديك ترين قبرستان». ص 540

ص: 264

انتقال دهند. (1) ابن سعد به نقل از «عمر بن عثمان الجَحْشى» سندى را ثبت كرده كه معلوم مى سازد:

حمزه با عبداللَّه بن جحش در يك قبر به خاك سپرده شدند و تصريح مى كند كه حمزه دائى عبداللَّه بود. پيامبر بر آنها نماز گزارد و على بن ابى طالب، ابوبكر، عمر و زبير و شخص پيامبر صلى الله عليه و آله به درون قبر او رفتند تا جسدش را به خاك نهند. (2) اين سند را سمهودى نيز از طريق عبدالعزيز ثبت كرده است؛ ولى ابن شبّه به نقل از عبدالعزيز و او از ابن سمعان به روايت از الأعرج نظر داده است كه حمزه با «مصعب بن عمير» در قبر واحدى نهاده شده اند. با اين همه نظريّه غالب بر روايات مذكور را عبدالعزيز بيان داشته كه حمزه در يك قبر و عبداللَّه و مصعب در پايين قبر او دفن گشته اند.

ابواسحاق حربى از اين نكته كه در منابعى تصريح شده است كه حمزه و عبداللَّه، يا حمزه و عبداللَّه و مصعب بن عمير در يك قبر نهاده شده اند، غفلت نورزيده است. (3) بخارى، اين روايتِ جابر بن عبداللَّه را مُسلَّم دانسته است:

«أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان يجمع بين الرجلين من قتلى احد». (4) و در روايت عبدالرّزاق آمده است:

«وكان يدفن الرّجلين والثلاثة في القبر الواحد». (5) و اين بدان جهت بوده است كه مسلمانان به لحاظ خستگى ناشى از نبرد با مهاجمان


1- سمهودى، ج 3، ص 936
2- «الطّبقات الكبرى»، همان مدرك، ص 5
3- «المناسك و اماكن طرق الحج»، ص 415، داراليمامه، اهتمام: حمد الجاسر، 1981 م
4- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو تن از كشتگان احد را در يك قبر دفن مى كرد». نك: بخارى، «صحيح» كتاب الجنائز، باب 73
5- «و دو يا سه نفر را در يك قبر مدفون مى كرد». نك: ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى، شرح صحيح البخارى»، ج 3، ص 211، به اهتمام: «بن باز»

ص: 265

قريشى، توان حفر قبور را به صورتِ يك به يك نداشتند و پيامبر براى رعايت حال آنها به دفن دو يا سه نفر در يك قبر رضايت داده و خود شخصاً مراسم تدفين را به جاى مى آورده است و نيز در اين كه چه كسى را با چه كسى در يك گور نهند، نظر مى داده است.

4- 5/ پ: سوك مدينه

بى شك مسلمانان، عصر همان روز واقعه- يعنى شنبه- به مدينه بازگشته اند. از يك سوى نگرانى از حمله مجدّد قريشيان و از جانب ديگر، تأثّر خانواده ها از فقدان مردانشان، مدينه را در يك سوك و حُزن همگانى فرو برده بود.

مورّخان از نوحه خوانى هاى مردم (به رسم قبايل) و گريه هاى جمعى زنان يادها كرده اند و همگان بر وقوع اين مجالس و محافل در منازل طوايف مدينه اتّفاق سند دارند. وقتى پيامبر گريه ها را شنيد، به تأثّر گفت:

«آنها بر شوهران و پسران و برادرانشان مى گريند، اما براى حمزه چه كسى مى گريد؟» به گفته على بن برهان الدّين حلبى، حمزه در مدينه همسر و فرزندى نداشت.

از اين رو پيامبر صلى الله عليه و آله خود بر حمزه گريست.

اسيد بن حضير و سعد بن معاذ چون اين حالت غم انگيز را از پيامبر صلى الله عليه و آله ديدند، زنانِ طائفه خود را گفتند:

«بر حمزه بگرييد كه پيامبر در فقدان او گريسته است.»

زنان، گريه كنان و نوحه خوانان به سوى خانه محمّد صلى الله عليه و آله رو آوردند. يكباره همه طوايف مدينه كه در مجاورت مسجد بودند، در سوك حمزه و ديگر شهيدان احد فرو رفتند. ابن اسحاق گويد:

و مرّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بدار من دور الأنصار من بني عبدالأشهل و بنى ظفر فسمع البكاء و النوائح على قتلاهم فذرفت عينا رسول اللَّه فبكى ثمّ قال:

ص: 266

«لكنّ حمزة لا بَواكِىَ لَهُ». فلما رجع سعد بن معاذ و اسيد بن حضير إلى دار بني عبدالأشهل أمرا نساءهم أن يتحزَّمنَ ثمّ يذهبن فيبكين على عمّ رسول اللَّه ...». (1) از اسناد ابن سعد چنين پيداست كه آن شب تا صبح، همه، شهيدان را به ياد مى آوردند و مى گريستند و پيامبر براى آنها و همسران و فرزندانشان دعا مى كرد. (2) ابن سعد مى گويد:

«صبح كه شد، محمّد مردم را واداشت تا به خانه هاى خود بازگردند و امر كرد كه ديگر نوحه خوانده نشود.»

محمّد بن عبداللَّه انصارى روايت مى كند:

«فقام على المنبر من الغد فنهى عن النياحة كأشدَّ ما نهى عن شي ء قطّ». (3) و طبق روايت ابن هشام: «نهى يومئذ عن النّوْح» (4) و در همان مأخذ آمده:

«و جاء أَنّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- نهى نساء الأنصار عن النّوح». (5)


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از كنار خانه اى از خانه هاى انصار، از طايفه بنى عبدالاشهل و ظفر مى گذشت؛ صداى نوحه و گريه آنان بر كشتگان خويش را بشنيد، پس از ديدگانش اشك جارى شد و بگريست، سپس فرمود: « عمويم حمزه، گريه كننده اى ندارد»، و آنگاه كه سعد بن معاذ و اسيد بن حضير به خانه هاى بنى عبدالاشهل رسيدند، زنان را فرمان دادند كه آرام گيرند و بروند و بر عموى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گريه كنند». «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 50
2- نك: «ألطّبقات الكبير»، ألجزء الثّالث، ص 10
3- «حضرت، فرداى آن شب بر فراز منبر رفت و مردم را از نوحه گرى بازداشت، چنان كه تا آن زمان از هيچ كارى چنين منع نكرده بود». نك: «الطّبقات الكبير»، همان مدرك، ص 11
4- «در آن هنگام، از نوحه گرى نهى فرمود». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 50
5- «چنين آمده است كه آن حضرت صلى الله عليه و آله زنان انصار را از نوحه گرى بازداشت.»

ص: 267

اين حديث را «حاكم» به لفظ ديگرى از انس بن مالك آورده است و آن را از احاديث مشهور ميان مردم مدينه دانسته كه تا عصر خود معمول بوده است. (1)

6/ پ: مسجد و مقبره شهداى احد

طبق اين جمله از كلام ابن سعد در كتاب «الطبقات الكبرى» كه:

«و جعل (يقصد النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-) احداً خلف ظهره و استقبل المدينة و جعل عينين جبلًا بقناة عن يساره و جعل عليه خمسين من الرماة». (2) مى توان پذيرفت كه وقوع نبرد مهاجمان با مؤمنان در سمت غربى تپه روماة بوده است؛ در نتيجه محلّ نيزه خوردن حمزه از وحشى، بايد در همان حوالى باشد. ولى با توجّه به اين كه بقعه تاريخى «مصرع حمزه» (مقبره نخست او) در سمت شرقى روماة و در منطقه اى گود قرار داشته است، بايد جسد او را به مكان مرتفع كنونى آورده باشند؛ تا در مسير آب وادى قناة قرار نگيرد. ولى از نظر آثارشناسى مدينه، دو بنا در شرق عينين وجود داشته است: يكى به عنوان محلّ نيزه خوردن حمزه (موضع الذي طعن فيه حمزه) و ديگرى در پشت آن به عنوان محلّ دفن او (مصرع حمزه). در برخى منابع مى خوانيم:

بناى «المصرع» محلّ دفن اوّليّه حمزه بوده است كه پس از جارى شدن آب، به مكان فعلى منتقل شده است. (3) در برخى مآخذ نيز از قناتى كه معاوية بن ابى سفيان براى اهل مدينه در احد حفر نمود، سخن گفته شده و به بحث كنونى مربوط است. (4)


1- «المستدرك» ج 1، ص 381، كتاب الجنائز.
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله يك نفر را پشت سر خود قرار داد و رو به مدينه كرد، و بر كوه عينين كه در سمت چپ او و در وادى قناة قرار داشت، پنجاه تيرانداز مستقر كرد.»
3- محمّد لبيب، «رحلة الحجازيّه». فريد وجدى، «دائرةالمعارف»، ج 8، ص 533
4- «المناسك و اماكن طرق الحج»، متن قرن سوم، ص 421

ص: 268

اين سابقه مبتنى بر آراء عدّه اى از متقدّمان و اسناد متعدّدى در تاريخ مدينه است.

مطرى از مسجد موجود در ركن شرقى تپّه عينين، به عنوان «الموضع الذي طعن فيه حمزة رضى الله عنه» (1) ياد كرده است و سمهودى نيز مسجد مذكور را واجد همين سابقه و شهرت در زمان خود دانسته و تنها بين مكان «طعْن» و مصرع فرق قائل شده است؛ چه او شهرت عمومى را اين طور نگاشته است كه دو مسجد- يكى در مكان اصابت نيزه و ديگرى در شمال آن، در مكان دفن، بنا شده است (2)؛ در حالى كه پيشتر گفتيم كه به نظر نمى رسد كه واقعه نبرد در سمت شرقى عينين به وقوع پيوسته باشد؛ بلكه وقوع آن در سمت شمال و غرب تپّه روماة قوّت دارد.

به هر حال در ديرينه و چگونگى جابجايى جسد به مكان فعلى، وجود تناقضاتى در آراء تاريخى، پژوهندگان را سردرگم مى كند؛ با اين همه نمى توان ناديده گرفت كه مكان فعلى، همان مكان اوّليّه مزار حمزه نيست. (3) بناى المصرع كه به جهت بعضى از روايات، محلّ نماز پيامبر نيز محسوب مى شده است، بعدها به صورت مسجدى به عنوان مدفن اوّل حمزه معروف شده و قرن ها مورد توجّه زائران بوده است. ابن ابى الهيجاء در حوالى 580 ه. ق. بناى جديدى بر آن موضع ساخت و «سلطان اشرف قايتباى» بر آن بنايى ديگر بيفزود و در سال 893، «شاهين الجمالى» شيخ الخدّام حرم مدنى آن را مرمّت و مجهّزتر نمود.

فيروزآبادى، مسجد المصرع را در اواسط قرن هشتم ديده و از حفر بناى چاه مشروب آن توسّط «امير بدرالدّين وَدَيّ بن جمّاز»- امير مدينه- ياد كرده است. (4) مقارن اواخر سده 13 ه. ق. و در عصر عثمانى، «علىّ بن موسى» مى نويسد:

آن قبّه را حاج رامز پاشا داماد سليم بك ماينجى از اهالى استانبول تجديد بنا نمود. (5)


1- «محلى كه حمزه در آن مورد اصابت نيزه قرار گرفت.»
2- «وفاءالوفا»، ج 3، ص 848
3- «الطّبقات الكبير» جزء 3، قسم 1، ص 5 و جزء 3، قسم 2، ص 78
4- «المغانم»، ص 289
5- رساله «وصف المدينة المنوّره»، ص 15

ص: 269

رفعت پاشا از كتيبه اى ياد مى كند كه بانى بناى جديد، مادّه تاريخ بناى مذكور (سنه 1287 ه. ق.) را به شعر ثبت كرده است. همچنين از كتيبه اى سخن مى گويد كه به خوبى معلوم مى دارد سليم بك عثمانى در سال 1365 ه. ق. آن را بنا نهاده است.

حقير كاتب از اين بنا در سال 1396 ه. ق. ديدن كردم. بقعه اى است كه شش متر طول و چهار متر و نيم عرض آن مى باشد و كاملًا رو به ويرانى نهاده است؛ ولى به لحاظ اين كه دقيقاً نخستين محلّ دفن حمزه را نشان مى دهد و در سمت شرقى روماة و وادى قناة، موقعيّت واقعه احد را براى پژوهندگان مشخّص مى كند، از اهمّيّت بسزايى برخوردار است. (1) در سال هايى كه آنجا بودم، ميان اهل احد مشهور بود كه اين مكان، تحت نظارت خانواده السّقاف قرار گرفته شده است.

بناى فعلى مرقد حمزه و شهداى احد كه به مسجد و مقبره احد شهرت دارد، با ديرينه اى حدود هزار و دويست سال، در قلب تاريخ اسلام جاى گرفته است.

سنگ نوشته اى كه تا قبل از تخريب مسجد و بناى مرقد (به فتواى فقيهان وهّابى) بر سر درب اصلى قرار داشته است، تاريخ تأسيس مسجد را سال 275 ه. ق. تعيين مى كند.

محمّد بن ابى بكر تلمسانى (2) كه در سال هاى 258- 354 ه. ق. از مكّه و مدينه ديدار و از مشاهدات خود ما را مطّلع كرده است، تصريح مى كند كه بناى شهداى احد رفيع بوده و داراى سنگ نبشته ها و الواح چوبى مزيّن به خطوط قرآنى و گنبدى به ارتفاع قامت يك انسان است. قبرهاى معاذ بن عمر و معاذ بن عفرا با سنگ هاى چيده شده، از ديگر مقابر شهدا متمايز شده است. قبر حمزه در پايين قبور شهدا قرار دارد. از اين رو معلوم مى شود كه مقابر شهداى احد در قرن چهارم هجرى كاملًا معمور و بناى آن مورد اهتمام خاص بوده است.

ناصر خسرو در اوايل سده پنجم هجرى در «سفرنامه» خود از محلّ قبر حمزه در


1- پيكره 24- 2
2- رساله «وصف مكّة و المدينة و بيت المقدس»، مجلّةالعرب، ج 5، ذوالقعده و ذوالحجّه 1393 ه. ق. 1974 م، به اهتمام حمد الجاسر.

ص: 270

احد، به عنوان موضع قبورالشّهدا ياد كرده كه مورد توجّه عموم بوده است. (1) «مقدّسى» در حوالى سال هاى 370- 375 ه. ق. مدينه را مورد توصيف قرار داده است. اين كه در زمان او، قبر حمزه و شهداى احد در ميان مسجد بوده است، از موقعيت بااهمّيّت آن و معموربودنش حكايت مى كند. (2) ابن نجّار قبول دارد كه تاريخ بناى قديمى، مربوط به مادر خليفه عباسى: «النّاصر لدين اللَّه» در سال 590 ه. ق. است و او كه خود در عصر پابرجايى چنين بنايى زندگى مى كرده است، آن را ديده و مورد توصيف قرار داده است و مشخّص مى كند كه مرقد حمزه را با چوب ساج آرايش داده اند و درب آهنين و زيباى آن تنها در روزهاى پنجشنبه روى زائران باز مى شده است. ولى با توجّه به متن كتيبه اى كه بر قسمت فوقانى حجره مرقد قرار داشته، معلوم مى شود كه اين بنا ده سال قبل از اقدام مادر خليفه، توسّط «حسين بن ابى الهيجاء» بازسازى شده است. متن سنگ نبشته از اين قرار است:

«هذا مصرع حمزة بن عبدالمطلب عليه السّلام و مصلّى النّبي صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم، عمره العبد الفقير إلى رحمة ربه حسين بن أبي الهيجاء غفر اللَّه له و لوالديه سنة ثمانين و خمسمائة».

ولى چنين كتيبه اى ظاهراً نمى توانسته مربوط به مشهد فعلى حمزه باشد. لذا سمهودى خاطرنشان مى كند كه «شاهين»- شيخ الحرم مدينه- آن را پس از مرمّت مسجد به سال 890- 893 ه. ق. به مسجد المصرع نقل و انتقال داده است.

ابن جبير در نيمه دوم سده 6 ه. ق. از مشهد حمزه كه بر آن مسجدى بنا شده بود، ديدن كرده و آن را مسجد حمزه خوانده كه قبر در مجاورت آن قرار داشته است. (3) سمهودى كه خود در سده نهم هجرى در مدينه به سر مى برد، از اقدامات سلطان مصر: «اشرف قايتباى» ياد كرده كه بناى مشهد حمزه را از سمت مغرب توسعه


1- «سفرنامه ناصرخسرو»، سفر دوم حج، ص 71
2- «احسن التّقاسيم فى معرفة الأقاليم»، ص 80
3- «رحلة ابن جبير»، ص 173، چاپ بيروت، دار صادر، 1964 م

ص: 271

داده است. (1) اين بنا در عصر «عثمانى ها» به دفعات مرمّت و بازسازى شد و آنچه كه در سال 1325 ه. ق. بر جاى ماند، نشان مى دهد كه بر اساس مندرجات سفرنامه ها، بناى مشهد حمزه و ديگر شهداى صحابه در احد كاملًا از اهتمام و مراقبت عثمانى ها برخوردار بوده است.

خوشبختانه تصويرهاى متعدّد و مستندى از دو سيّاح محقّق يعنى «ابراهيم رفعت پاشا» و «محمّد لبيب بتنونى» از سال هاى 1320 تا 1327 ه. ق. بجاى مانده كه به خوبى مى تواند ما را از كم و كيف بناى مورد اهتمام عثمانى ها مطلّع سازد. (2) «ميرزا حسين فراهانى»- ملك الكُتّاب عصر ناصرى- در سفرنامه خود كه در ميانه سال هاى 1302 تا 1303 ه. ق. به رشته تحرير در آورده، مرقد حمزه و شهداى احد را ديدار و زيارت كرده است. او در سال هايى آنجا را ديد كه بناى عثمانى بر مشهد شهداى احد قرار داشته است. وى آن را از بناهاى «سلطان عبدالمجيد عثمانى» دانسته و چنين به وصف آن پرداخته است:

و اصل مقبره حمزه عمارتى است در بالاى تلّى ... و پنج شش پلّه از زمين ارتفاع دارد و از دو دالان مى توان وارد محوّطه تميزى كه از گچ و آجر ساخته اند، شد.

بر زمين محوّطه ريگ ريخته اند و در دو طرف اين محوّطه، دو «طنبى» (اتاق طولانى تابستانى- نجفى) عالى وسيعى است كه يك مسجد و در يكى ديگر دو قبر است. يكى در وسط طنبى است كه صندوق بزرگ از چوب دارد و قبر مبارك حضرت حمزه است و يكى ديگر قبر كوچكى است كه قبر عبداللَّه بن جحش است .. و بيرون گنبد از كاشى كبود است. (3) پس از روى كارآمدن «خاندان سعودى» و همزمان با مسطّح كردن مقابر مشهور و تخريب بقاع و بناهاى ساخته شده بر فراز قبور كه در مشرب فقهى ابن تيميّه بر آن تأكيد خاصى شده است، بناى مشهد و مقبره شهداى احد نيز كاملًا تخريب و ويران گشت و از


1- سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 3، ص 921، ص 936
2- پيكره هاى 25- 2؛ 26- 2؛ 27- 2
3- «سفرنامه ميرزا حسين فراهانى»، ص 291، به كوشش حافظ فرمانفرمائيان.

ص: 272

آنچه در تصاوير يادشده از هشتاد سال پيش مشاهده مى كنيم، اثرى بر جاى نمانده است.

حقير كاتب در سال هاى زيارت و پژوهش در مدينه، منطقه احد را كاملًا در حال تغيير يافتم. بر محوّطه قبور مسطّح شده شهداى احد ديوار كشيده شده است و قسمت جنوبى آن با شبكه هاى فولادى، محلّ روى آوردن زائران است.

حقير پس از مشاهده شبكه هاى آهنين- محلّ ايستادن زائران- احساس كردم كه نوع و طرح شبكه ها كاملًا شبيه ضريح هاى ايرانى كه در ايران حول مقابر مذهبى مشاهده مى شود، به نظر مى رسد. در ذى الحجّه سال 1395 به منزل مرحوم «سيّد مصطفى عطّار» در مدينه رفتم و مسأله را ضمن مذاكره اى با وى در ميان گذاشتم. ايشان كه در فاصله سال هاى 1361 تا 1368 ه. ق. شهردار مدينه بود و با رفت و آمدهاى ايرانيان به اماكن زيارتى مدينه در طول هشتاد و پنج سال زندگى آشنايى داشت، بيش از هر كس ديگر مى توانست راهنماى من در پاسخ به اين سؤال باشد. ايشان به من گفت:

«پس از تخريب بناى عظيم مشهد حمزه و صحابه در احد، زمين اطراف مقابر، حصارى نداشت و مكرّراً ديده مى شد كه سگ هاى ولگرد آن وادى، از روى قبور رفت و آمد مى كنند. عدّه اى از عالمان مدينه، موضوع را با امير وقت مدينه در ميان گذاشتند و امير به احداث ديوار و حصاربندى آن امر كرد و من پيشنهاد دادم كه از ضريح آهنى كه قبل از اين، حول مقابر اهل بيت عليهم السلام در بقيع قرار داشت و توسّط علاقمندان امامان معصوم عليهم السلام به محلّى امن انتقال يافته، از آن مراقبت مى شد، براى حصار مشهد صحابه پيامبر در احد استفاده شود و اين كار صورت گرفت.»

پرسيدم: «اين ضريح را چه كسانى بر مقابر اهل بيت عليهم السلام در مدينه گذاشتند؟» گفت:

اين ضريح در زمان قاجار و تحت حمايت آنان و همكارى و موافقت سلطان عثمانى و طىّ تشريفاتى از طرف ايرانيان به مدينه حمل گرديد و در محلّ معروف به قبّه اهل بيت نصب گرديد.

«سيّد مصطفى عطّار» متن اصلى فرمانى را هم به من نشان دادكه معلوم مى داشت كه

ص: 273

خانواده او مفتخر به انجام چنين كارى شده بودند. نيز از اين كه همكارى لازم را در انجام چنين اقدامى مبذول داشته بود، مورد تقدير حكومت وقت ايران و عثمانى قرار گرفته بود.

به هر حال قبور حمزه، مصعب بن عمير و عبداللَّه بن جحش در سمت جنوبى «شباك» و قبور مابقى صحابه در قسمت شمالى آن با حصار سنگى و به رنگ سفيد جلوه گرى مى نمايد.

از اين موقعيّت و محلّ، تصاويرى را از بلندى تپّه روماة تهيّه كردم كه توجّه پژوهندگان را به آن جلب مى نمايم. (1) اكنون مى توان كليّه مواضع و بقاع احد را بر اساس پژوهش هاى يادشده در يك نقشه مستند نشان داد. اين نقشه را حقير با اتّكا بر اسناد تاريخى مذكور، تنظيم نمودم و جهت تكميل بررسى، تقديم علاقمندان مدينه شناسى مى كنم. (2)


1- پيكره هاى 28- 2؛ 29- 2؛ 30- 2
2- پيكره 31- 2، 32- 2، ميدان احد و دورنماى احد و شهر مدينه.

ص: 274

فصل سوم: خندق؛ موضع تدافعى مسلمانان

در برابر حمله مشترك بت پرستان و يهوديان

الف: خندق؛ واژه و ريشه يابى تاريخى آن

لغت شناسان، «الخندق» را «الوادى الحفير المحفور» (1) يعنى: گودال يا محلّ كنده شده دانسته اند (2). به نظر نمى رسد لغت شناسان ترديدى داشته باشند كه اين واژه، مُعرَّبِ كلمه «كنده» بوده و از زبان پارسى به ادب عرب راه يافته است. «برهان» ذيل واژه «كَنْدِه» مى نويسد:

«جوى و كوى را گويند كه بر گِرد حصار قلعه و لشكرگاه مى كَنند تا مانع آمدن دشمن گردد و معرَّبِ آن، خندق است.» (3) اين واژه در زبان هاى پهلوى به صورتِ/ كَنْدك، (اسم مفعول/ كَندَن) به كار رفته است و در زبان پارسى درى رواج فراوانى دارد. (4)


1- «جاى كم ارتفاع، گودال، محل كنده شده.»
2- ابن منظور، «لسان العرب»، ج 10، ص 93، چاپ دار صادر. زبيدى، «تاج العروس»، ذيل واژه مزبور، چاپ مصر، 1307 ه. ق./ شرح قاموس. ابن دريد، «جمهرةاللّغه»، ج 3، ص 331. چاپ دار صادر، افست، حيدرآباد دكن، 1345 ه. ق.
3- «برهان قاطع»، ج 3، ص 1708، چاپ 1357
4- توضيحات دكتر معين، ذيل واژه «كنده» در «برهان قاطع»، همان مدرك، بر اساس تاواديا، ج 2، ص 162. فره وشى «فرهنگ پهلوى»، ص 252، تهران، 1346. رشيدى، «فرهنگ رشيدى»، مادّه كنده و خندق، چاپ تهران، 1337

ص: 275

ديرينه ساختن خندق در تاريخ نظامى ايران طولانى است. شاهپور دوم در برابر هجوم اعرابِ باديه نشين در صحراى كوفه، خندقى بزرگ حفر كرد و خسرو انوشيروان در تكميل و مرمّت آن اهتمامى خاص ورزيد. با توجّه به اين كه شايد نخستين بار اعراب در سال پنج هجرى قمرى با حفر خندق آشنا شدند، مورّخان عرب پذيرفته اند كه:

«قريشيان از كارآيى خندق در شگفت شدند و گفتند:

به خدا اين حيله اى است كه اعراب را از آن اطّلاعى نبوده است.»

عبارت طبرى چنين است:

«عمرو بن عبد ودّ و عكرمة بن أبي جهل و هبيرة بن أبي وهب و نوفل بن عبداللَّه ... ثمّ اقبلوا نحو الخندق حتى وقفوا عليه فلما رأوه قالوا: و اللَّه إنَّ هذه لمكيدة ما كانت العرب تكيدها». (1) تاريخ نويسان در اين كه طرّاح خندق، «سلمان فارسى» (همان روزبهِ ايرانى تبار) بوده است، هيچ ترديدى ندارند. سلمان نيز اين طرح را از شيوه هاى مرسوم ايرانيان در حفاظت و حراست از استحكامات نظامى يا شهرها اقتباس كرده و با پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان گذاشته و در جنگ به مرحله اجرا درآمده است.

ظاهراً بلعمى در برگردان فارسى تاريخ طبرى مى نويسد:

«سلمان پارسى گفت: اندر شهرهاى ما پارسيان چون لشكرى بسيار روى بديشان نهادى و ايشان نتوانستندى پيش باز شدن، گرد شهر اندر كَنده فرمودندى، تا سواران را راهِ اندر آمدن نبودى. پس پيغمبر را عليه السّلام اين تدبير سلمان صواب آمد و همه ياران نيز جواب ديدند. پس گرداگرد مدينه جمع شدند و كنده كردند.» (2)


1- «عمر بن عبدود و عكرمة بن ابى جهل و هُبيرة بن ابى وهب و نوفل بن عبداللَّه آمدند و به سوى خندق رفتند، كنار آن ايستادند و با ديدن آن گفتند: به خدا سوگند عرب ها چنين حيله اى را به كار نمى بستند». «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 48، چاپ الحسينيّة المصريّه، چاپ اوّل
2- «تاريخنامه طبرى»، ج 1، ص 202، به اهتمام محمّد روشن، تهران، 1366

ص: 276

با توجّه به اين كه نثر مذكور از كهن ترين متون فارسى قرن چهارم هجرى است، بكارگيرى واژه پارسىِ «كَنده» و تصريح به اين كه: «اندر شهرهاى ما پارسيان ...» كفايت مى كند كه ما به ايرانى بودن واژه و طرح پى ببريم.

ترجمه منسوب به بلعمى دقيقاً مطابق است با اين جمله از متن اصلى تاريخ طبرى كه به نقل از محمّد بن عمر مى نويسد:

«يا رسول اللَّه! انّا كنّا بفارس إذا حوصِرنا خَنْدَقْنا علينا». (1) همين سند تاريخى را كه سلمان بر اساس ديرينه حفر كانال در ميان ايرانيان، پيشنهاد حفر خندق را به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله داده است، مورد تأييد واقدى قرار گرفته، مى نويسد:

«فقال سلمان: يا رسول اللَّه! انّا إذ كنّا بأرض فارس و تخوّفنا الخيل خندقنا علينا».

«اى رسول خدا! روزگارى كه در سرزمين فارس بوديم، هرگاه از سواران بيم داشتيم، بر گِردِ خود خندق مى كنديم.» (2) ابن حَجر عسقلانى از اصحاب مغازى مى پذيرد كه سلمان چنين گفته است:

«انّا كنّا بفارس.» (3) و حلبى به سابقه چنين كارى ميان ايرانيان، تأكيد مى كند و آن را از «مكايدالفرس» در جنگ مى داند. (4) و ابن كثير به نظر سلمان براى حفر خندق اشاره كرده و خود به ديرينه چنين كارى در عصر منوچهر پسر ايرج پسر فريدون تصريح مى كند. (5) از ميان جغرافى دانان عرب، ياقوت حموى به تفصيل از تدبير خندق و مسبوق بودن آن به ابتكار ايرانيانِ عصر ساسانى سخن به ميان آورده است. وى به اجمال از خندقى كه


1- تاريخ طبرى، ج 3، ص 44، چاپ 1901، مصر
2- «مغازى»، ج 2، ص 445، چاپ مارسدن جونس و ترجمه پارسى، ج 2، ص 333، چاپ 1362
3- «فتح البارى»، ج 7، ص 393، ذيل باب 19، غزوه خندق، كتاب مغازى.
4- «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 631، چاپ دارالمعرفه.
5- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 183، چاپ دارالمعرفه، 1976 م

ص: 277

شاپور در بيابان هاى اطراف كوفه حفر نمود تا مانع هجوم اعراب به سرزمين هاى سواد شود، ياد كرده است. (1) ولى در كتاب ديگر خود به تفصيل مى نويسد:

«و خندق سابور: في بريّة الكوفة، حفره سابور بينه و بين العرب خوفاً من شرّهم، قالوا: كانت هيت و عانات مضافة إلى طسوج الأنبار، فلما ملك انوشروان بلغه أنّ طوائف من الأعراب يغيرون على ما قرب من السّواد إلى البادية، فأمر بتجديد سور مدينة تعرف بالنَّسر، كان سابور ذوالأكتاف بناها، و جعلها مسلحة تحفظ ما قرب من البادية، و أمر بحفر خندق من هيت يشقُّ طَفَّ البادية إلى كاظمة ممّا يلي البصرة و ينفذ إلى البحر، و بني عليها المناظر و الجواسق و نظمه بالمسالح، ليكون ذلك مانعاً لأهل البادية من السواد، فخرجت هيت و عانات بسبب ذلك الخندق من طسوج شاه فيروز، لأنّ عانات كانت قرىً مضمومة إلى هيت». (2) لذا اگر براى اعراب مناطق جنوب شرقى عراق، خندق امرى شناخته شده بود، مسلّم است كه هنگام اقدام مسلمانان در اتّخاذ چنين شيوه اى براى دفاع از شهر مدينه، اعراب حجاز، نجد و غير آن از اين كيد جنگى آگاهى نداشته اند؛ والّا همه مورّخان عرب مانند


1- «المشترك وضعاً و المفترق صقعاً»، ص 160، چاپ دانشگاه گوتينگن، آلمان، 1846 م، به اهتمام WUST ENFELD.
2- «و از جمله، خندق شاپور در دشت كوفه است كه شاپور آن را ميان خود و اعراب حفر كرد تا از شر آنان در امان باشد و آن خندق، مناطق هيت و عانات و نيز منطقه طسوج از شهر انبار را در بر مى گرفت و چون انوشيروان به پادشاهى رسيد، او را خبر دادند كه قبايلى از اعراب، به مناطق سواد و باديه چشم طمع دارند، پس فرمان داد كه باروى شهر نسر را كه شاپور ذوالاكتاف آن را بنا كرده بود، نوسازى كنند و آن را مسلح نمايند تا پيرامون باديه را در امان دارد، و نيز فرمان داد كه در هيت خندقى بكَنَند كه صحراى باديه را مى شكافت و از نزديك بصره تا كاظمه امتداد داشت و به دريا مى رسد. بر كنار آن، محل هاى ديدبانى و قلعه هاى نگهبانى ساختند و آن را مستحكم كردند تا اهل باديه تا سواد را حراست كند و بدين سان، مناطق هيت و عانات بيرون از آن قرار گرفتند و شاه فيروز آن خندق را از طسوج حفر كرد، زيرا عانات، دهكده اى در كنار هيت بود.» «معجم البلدان، جزء 3، ص 470، چاپ مصر، مطبعه السّعاده، 1906 م

ص: 278

«نويرى» نمى گفتند: «سلمان فارسى چون اشاره به كندن خندق كرد، مسلمانان را به تعجّب و شگفتى واداشت.» (1)

ب: نقش يهود در اتّحاد احزاب و هجوم گسترده به مدينه

«راغب»، واژه «حزب» را «جماعةٌ فيها غلظٌ» معنا كرده (2) و «طريحى» آن را «الطّائفة و جماعةالنّاس» كه «احزاب» جمع آن است، دانسته (3) و از «يوم الأحزاب» كه همان روز واقعه خندق است، با تعبير «يومُ اجتماع قبائل العرب على قتال رسول اللَّه» (4) ياد كرده است.

اصطلاحِ «حزب» در قرآن، گاه به معناى خاصّ آن بكار رفته است؛ مانندِ: «وَ لمّا رَأَى المؤمنون الأحزاب» كه به اتّفاق مفسّران:

«عبارةٌ عن المجتمعين لمُحاربة النبيّ» (5) و گاه به اعتبار مفهوم عام، يعنى «گروه» مورد استعمال قرار گرفته است؛ مانندِ «فإنّ حزب اللَّه هم الغالبون»

اطلاق «احزاب» بر قبايل متعدّد عرب، به صِرف قوميّت، طايفه و نَسب نبوده است؛ بلكه اين كلمه، مجموع قبايل و طوايفى را شامل مى شود كه هر يك داراى مذهب و مشرب و معتقدات خاصّ هستند و براى هدف مشخّص، اختلافات خود را كنار نهند و وجه مشترك منافع همگان را منشأ حركتى جديد و تلاشى هماهنگ نمايند. چنين


1- نهايةالارب، ج 2، ص 150، ترجمه پارسى. نيز نك: متن اصلى: «فأشار عليه سلمان الفارسىّ بالخندق فأعجب ذلك المسلمين ...»، الجزء السّابع عشر، ص 168، چاپ دارالكتب المصريّه، 1955 م. همچنين در باره سلمان نك: ابونعيم، حليةالأولياء، ج 1، ص 185. آغابزرگ طهرانى، الذّريعه، ج 1، ص 332. مافروخى، محاسن اصفهان، ص 23، چاپ تهران، 1352. ماسينيون، سلمان پاك، مشهد، 1343
2- «مفردات الفاظ القرآن»، ص 114، چاپ دارالكاتب العربى، اهتمام نديم مرعشلى.
3- «مجمع البحرين»، چاپ سنگى، ص 105، تهران، مصطفوى.
4- مجمع البحرين، طريحى، ج 1، ص 499
5- مفردات الفاظ القرآن.

ص: 279

اتّحادى در جزيرةالعرب براى نخستين بار در سال پنجم هجرى و آن هم در جهت كُشتن محمّد صلى الله عليه و آله و نابودى مدنى هاى مسلمان و به طور كلّى ازهم پاشيدن جامعه معنوى و نوپاى مدينه، تحقّق پذيرفت.

ابن هشام در يك جمع بندى نهايى از احاديث مربوط به «غزوةالخندق» (1) كه از عروة بن زبير زهرى، ابن قتاده، عبداللَّه بن ابى بكر و غير آنها (من علمائنا كلهم قد اجتمع حديثه فى الحديث عن الخندق) نقل مى كند، نقطه شروعِ حركتِ اين اتّحاد وسيع همگانى عليه محمّد صلى الله عليه و آله را از ناحيه يهوديان خيبر مى داند؛ يهوديانى همچون:

سلام بن أبي الحُقيق النّضرى و حُيَيّ بن أخْطب النضرى و كِنانة بن الرّبيع بن أبى الحقيق النّضرى و هَوْنة بن قيس الوائلي.

اين اشخاص از دو طايفه متعصّب و يهودىِ «بنونضير» و مشركان «بنوخَطْمَه» تشكيل شده اند. «بنونضير» در مدينه بر اساس پيمان زندگى مسالمت آميز با مسلمانان، به كار و كوشش و معاشرت با مسلمانان مشغول بود؛ ولى بر اثر سوء قصدى كه به جان محمّد صلى الله عليه و آله كردند و نقض پيمانى كه روا داشتند، امكان ادامه چنين همزيستى صميمانه اى از بين رفت و مجبور به ترك زندگى از شهر مدينه گشته، عازم خيبر شدند.

«بنوحطمه» از اوس، طايفه متعصّب و بت پرستى بود كه در ميان طوايف مدينه، حاضر به پذيرش اسلام در سال هاى نخست هجرت نشدند و پيوند دوستى خود را با قريشيان بت پرست حفظ كردند و كنار «بنوواقف» و «بنووائل» به سختى در برابر مسلمانان و آيين جديد، ايستادگى كردند.

سران يهوديان بنى نضير با حمايت يهوديان خيبر، نخست پيوندى با مشركان «بنوحطمه» منعقد نمودند؛ آنگاه به صورت هيئتى جهت مذاكره با قريش عازم مكّه شدند. هدف اصلى از اين ملاقات و مذاكره، جلب حمايت قريش براى حمله و هجوم همگانى به مدينه بود. ابن اسحاق مى گويد:

در حقيقت اين سران يهودى بودند كه: «... حزّبوا الأحزاب على رسول اللَّه ...


1- «السيرة النّبويه»، به نقل از ابن اسحاق، ج 3، ص 224

ص: 280

فدعوهم إلى حرب رسول اللَّه ...». (1) سران قريش از پيشنهاد يهوديان براى تشكّل نيرو و همبستگى با بت پرستان براى رودررويى با مسلمانان متعجّب شدند. از اين رو به تصريح ابن اسحاق گفتند:

«يا معشر يهود! إنّكم أهل الكتاب!»

و به بيان سيره نويسى واقدى:

«أنتم أهل الكتاب الأوّل و العلم ...». (2) «اى گروه يهود! شما پيروان اوّلين كتاب و صاحب علميد. در باره محمّد خبر دهيد كه آيا آيين (بت پرستى) ما بهتر است يا آيين محمّد؟» يهوديان گفتند: «اللّهم أنتم أولى بالحقّ منه»؛ «مسلّم است كه شما از او بهتريد.»

يهوديان، آيين بت پرستان را به خاطر دشمنى با پيامبر بر نظام توحيدى او رجحان دادند؛ تا در جلب حمايت بت پرستان عليه مسلمانان موفّق شوند. واقدى قصد هيئت يهودى را به مكّه «يدعون قريشاً و أتباعها إلى حرب محمّد» دانسته است (3) و آشكارا از گفته آن ها سندى را ثبت مى كند كه آنها به قريش قول دادند:

«ما با شما خواهيم بود تا محمّد را از پاى درآوريم».

نحن معكم حتى نستأصل محمداً. (4) لذا آنها اظهار آمادگى كردند كه:

ما آمده ايم تا با شما در باره دشمنى با محمّد و جنگ با او همپيمان شويم و بر اين كار سوگند بخوريم.


1- «روزى كه قبايل عرب براى نبرد با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گرد آمدند.»
2- «المغازى»، ج 2، ص 442
3- همان، ص 441
4- همان.

ص: 281

جئنا لنحالفكم على عداوة محمّد و قتاله.

يهوديان قرار گذاشتند تا با سران بت پرست قريش به خانه كعبه روند. زير پرده هاى كعبه، در حالى كه پهلوهايشان به هم چسبيده بود، سوگند ياد كردند كه هيچ يك از آنها ديگرى را رها نكند و تا آخرين نفر كه زنده ماند، بر دشمنى با محمّد هماهنگ و متّحد باشد.» (1) پس از انعقاد اين پيمان در مكّه، قريش و يهود متّفقاً براى متّحدكردن قبايل و طوايف مختلف عرب بر عليه محمّد صلى الله عليه و آله و تدارك يك هجوم همگانى كارساز و نهايى به مدينه، وارد كار شدند و با اميد و غرور و كبرِ ناشى از پيروزى در احد و ترس ناشى از اشاعه روزافزون تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله تلاش وسيعى را آغاز كردند. واقدى مى نويسد:

«يهوديان نزد بنوسليم آمدند و وعده كردند كه چون قريش حركت كند، آنها هم همراهشان بيرون روند.»

از سوى ديگر «قريش» به همراه «بنواسد»، «بنوفزاره»، «اشجع» و «بنومرة» به تحكيم نيرو مبادرت ورزيدند.

ابن اسحاق جمع كلّ نيروهاى مهاجم را ده هزار نفر دانسته است (2) و از آمار تفكيكى آن گزارشى نمى دهد؛ ولى واقدى با تأييد رقم ده هزار نفر، به تفكيك به ذكر اسناد مربوط به بعضى از قبايل شركت كننده در نبرد و رقم نيروهاى شركت كننده از هر قبيله پرداخته است كه ذيلًا به آن اشاره مى شود:

1- «و خرجت قريش و من تبعها من أحابيشها» 4000 نفر

2- «و بنو سليم يومئذ» 700 نفر

3- «و خرجت أشجع و قائدها مسعود بن رُخَيله» 400 نفر

4- «و خرج الحارث بن عوف يقود قومه بني مُرّه» 400 نفر


1- «مغازى»، ج 2، ص 442. متن عربى و ترجمه پارسى، ج 2، ص 330
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 230

ص: 282

5- «و خرجت بنوفرارَه» 1000 نفر (1) اين نيروها با كمك هاى بى دريغ مادّى يهوديان و حضور فعّال آنها به سوى مدينه حركت كردند؛ ولى قريش از سران «بنى نضير» خواسته بودند كه «بنوقريظه» (تنها طايفه يهودى مقتدر مدينه را كه هنوز به پيمان همزيستى اهل كتاب، پايبند مانده بودند) وادار كنند كه به آنها بپيوندند و يهوديان نيز اين قول را به بت پرستان قريش و طوايف بت پرست داده بودند كه بنوقريظه را نيز در اين هجوم شركت دهند.

اسناد اين تلاش در تاريخ مدينه بسيار بااهمّيّت است و بايد با نهايت دقّت مورد بررسى و پژوهش قرار گيرد. واقدى در «المغازى» به استناد گفته ابوايّوب بن نعمان مى نويسد:

«حُيَيّ بن اخطب ضمن راه به ابوسفيان بن حرب و قريش گفته بود: قوم من بنى قريظه همراه شما خواهند بود و ايشان هفتصد و پنجاه جنگ جويند كه اسلحه فراوانى هم دارند.»

كان حُيَىّ بن أخطب يقول لأبى سفيان بن حرب و لقريش في مسيرة معهم:

«ان قومى قريظه معكم و هم أهل حلقة وافرة. هم سبعمائة مقاتل و خمسون مقاتلًا.»

با اين توافق، وقتى قريش به نزديكى هاى مدينه رسيد، ابوسفيان از حُيَيّ خواست:

«نزد قومت برو از ايشان بخواه تا پيمان خود را با محمّد بر هم زنند.»

قال أبوسفيان، (لحيى بن أخطب): «ائت قومك حتى ينقضوا العهد الذي بينهم و بين محمّد». فذهب حُيَى حتى أتى بني قريظة. (2) در فصول بعدى به تفصيل از اين عهدشكنى يهوديان و تأثيرى كه بر پيروزى احتمالى قريش داشت، سخن خواهيم گفت. ولى آنچه در اين مقطع پژوهشى مورد


1- «المغازى»، ج 2، ص 443
2- ترجمه پارسى، ج 2، ص 430 و متن اصلى، ج 2، ص 454

ص: 283

توجّه است، تأثيرى است كه يهوديان بنى نضير در اتّحاد قبايل و طوايف مختلف (به اصطلاح اسلام: احزاب) داشته اند.

بايد توجّه داشت كه يكى از مفادّ عهدنامه مهاجران و انصار از يك طرف و يهوديان مدينه از طرف ديگر آن بود كه:

«هرگاه مدينه مورد حمله و تاخت و تاز دشمن قرار گيرد، هر دو با هم در دفاع از شهر، تشريك مساعى كنند.» (1) «و إنّ اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين».

با مشاركت بنى قريظه دو جبهه در برابر مدينه گشوده شد: يكى از جنوب و جنوب غربى توسّط بنوقريظه و ديگرى از طريق شمال شرقى و غربى توسّط مكّه و همپيمانان آن ها. با توجّه به اين كه همه منابع تاريخ و سيره، تعداد محافظان مسلمان مدينه را سه هزار نفر دانسته اند، هجوم بيش از ده هزار نفر از احزاب مختلف عرب و يهود، پيروزى قطعى را به دشمنان محمّد صلى الله عليه و آله نويد مى داده است.

نكته اساسى تر اين است كه متأسّفانه مورّخان و سيره نويسان، دو واقعه خندق و بنوقريظه را از هم جدا و به عنوان دو برخورد دفاعى مسلمانان تلقّى كرده اند؛ در حالى كه ما آن دو را مربوط به يك هجومِ تدارك ديده شده و هماهنگ از سوى دشمنان كينه توز محمّد صلى الله عليه و آله و معنويّت اسلام مى دانيم؛ لذا روش تحقيق خود را بر قبول آن استوار ساخته ايم. از اين رو هجوم قواى مشترك را در دو موضع مورد بررسى قرار مى دهيم:

اوّل در شمال مدينه كه به عنوان «خندق» مشهور است.

دوم در جنوب مدينه كه به عنوان «بنوقريظه» شهرت دارد.

پ: هجوم قواى مشترك؛ دفاع اجتناب ناپذير مسلمانان
اشاره

ابن اسحاق- هم رأى با عروة بن زبير و قتاده- تاريخ هجوم احزاب را به مدينه در شوّال سال پنجم هجرت دانسته است (2)؛ ولى موسى بن عقبه به نقل از زهرى، شوّال سال


1- ابن اسحاق، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 147
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 224

ص: 284

چهارم را تاريخ وقوع اين هجوم مى داند. به نظر بيهقى اين اختلاف، مهم نيست؛ چرا كه:

«... مرادهم أنّ ذلك بعد مضيّ أربع سنين و قبل استكمال خمس» (1).

اين امر نشان مى دهد كه با مراجعه به منابع متعدّد و ملاحظه دقيق اسناد، نمى توان به طور حتم، نظر واقدى را در تعيين تاريخى مشخّص، پيدا نمود. با اين همه به گفته ابن كثير:

«و الصّحيح قول الجمهور: ان أُحداً في شوّال سنة ثلاث و أن خندق في شوال سنة خمس من الهجرة». (2) بر اساس نظر واقدى، نيروى ده هزار نفرى احزاب به سه لشكر تقسيم شده بود و فرمانده كلّ نيروهاى مهاجم، ابوسفيان بود. تنها قريش با سيصد اسب و يكهزار و پانصد شتر وارد ميدان شده بود و مسلمانان بيش از سه هزار نفر نبودند. لذا انتشار خبر هجوم جديد مخالفان محمّد صلى الله عليه و آله، مدينه را در نگرانى زايدالوصفى فرو برد و هر كس براى چاره جويى، سخنى مى گفت و رأيى مى داد.

مسلمانان در برابر حمله بت پرستان خشمگين و يهوديان كينه توز، آن هم پس از لطمه هاى شديدى كه مسلمانان در «احد» از قريشيان ديدند، راهى جز دفاع نداشتند؛ امّا چگونه؟ آنان براى اتّخاذ تصميم، فرصت كمى داشتند؛ زيرا با توجّه به سند زير كه واقدى به آن تصريح كرده است، معلوم مى شود مسلمانان و پيامبر در مدينه، با يك هجوم غافلگيرانه روبرو شده بودند:

«چون قريش از مكّه، آهنگ مدينه كردند و بيرون آمدند، گروهى از سواران خزاعه خود را به پيامبر رسانده، خبر دادند كه قريش از مكّه راه افتاده اند.» (3) بر اساس مدارك تاريخى، در خصوص كيفيّت دفاعِ مسلمانان از خود و شهر


1- «منظور آنان، پس از گذشت چهار سال و پيش از پايان سال پنجم بوده است.»
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 181
3- «المغازى»، ج 2، ص 333

ص: 285

مدينه، چندين پيشنهاد با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مطرح شده است كه هر يك از آنها را مورد بررسى قرار مى دهيم:

اوّلًا همه آثار نشانه آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اتّخاذ راه براى دفاعِ اجتناب ناپذير به مشورت پرداخت و آراء صحابه را به دقّت ملاحظه كرد و نكات ضعف و قوّت آن را سنجيد. سؤال پيامبر از صحابه اين بود:

- آيا براى دفاع از مدينه بيرون برويم؟ يا در مدينه باقى بمانيم؟ يا در فاصله نزديك مدينه مستقر شويم؟

در تاريخ به اين پرسش ها سه پاسخ داده شد:

1- گروهى گفتند:

«ما در فاصله ميان منطقه بُعاث و ثنيّةالوداع تا جُرْف قرار مى گيريم.» (1) 2- بعضى گفتند:

«اى رسول خدا! روزگارى كه در سرزمين فارس بوديم، هرگاه از سواران بيم داشتيم، بر گرد خود خندق مى كنديم. آيا صلاح مى دانيد كه اكنون هم خندق درست كنيم؟»

نويرى، پاسخ نهايى پيامبر صلى الله عليه و آله و واكنش مسلمانان را چنين ثبت كرده است:

«مسأله كندن خندق، مسلمانان را به تعجّب و شگفتى واداشت.» (2) واقدى با اين جمله، پيشنهاد سلمان را مورد پذيرش مسلمانان و پيامبر خوانده است:

فأعجب رأي سلمان المسلمين و ذكروا حين دعاهم النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- يوم أُحُد أن يقيموا و لايخرجوا، فكره المسلمون الخروج و أحبّوا الثيات في المدينة. (3)


1- واقدى، «مغازى».
2- متن اصلى، جزء 17، ص 168
3- «مغازى»، ج 2، ص 445، متن اصلى و ترجمه فارسى، ج 2، ص 333

ص: 286

اين پيشنهاد و رأى سلمان، مسلمانان را خوش آمد و اين مطلب را به ياد آوردند كه پيامبر در جنگ احد هم دوست مى داشت كه مسلمانان در مدينه بمانند و از آن بيرون نروند. بدين جهت مسلمانان، بيرون رفتن از مدينه را دوست نداشتند و ترجيح مى دادند در شهر بمانند.

مسلمانان به حفر خندق در مسيرى كه مشخّص شد، مبادرت ورزيدند. در باره مسير خندق، در مبحث آتى سخن خواهيم گفت و خاطرات هر يك از صحابه را در مدّت كندن خندق، به اسلام شناسان وامى گذاريم؛ ولى چيزى كه از گفتن آن ناگزيريم، تلاش هماهنگ همه ياران محمّد صلى الله عليه و آله براى اجراى نقشه خندق مى باشد و به تصريح واقدى در اين راه: «پيامبر براى ترغيب مسلمانان، همراه ايشان در خندق كار مى كرد.» (1) پيامبر صلى الله عليه و آله طبق يك برنامه منظّم، حفر هر بخش از خندق را به گروهى واگذار فرمود. واقدى از ابن ابى سَبْره نقل مى كند:

«پيامبر در آن روز با زنبيل خاك حمل مى فرمود.»

و مسلمانان در هنگام كار رجز مى خواندند. اسناد متعدّدى مورد استناد قرار داده است كه نشان مى دهد پيامبر صلى الله عليه و آله خود در اين تلاش همگانى همراه ياران خود بود. همه اين اسناد مؤيِّد آن است كه پيامبر:

«گاهى كلنگ مى زد. گاهى با بيل، خاك ها را كنار مى زد و گاهى با زنبيل خاك حمل مى كرد. وقتى سخت خسته مى شد، بر لبه چپ خندق به سنگى تكيّه مى داد و مى خوابيد. چون بيدار مى شد، برمى خاست؛ دوباره كلنگ را برداشته، شروع به ضربه زدن مى كرد.» (2) واقدى مى نويسد: «براى پيامبر خيمه اى چرمى در كنار كوه زدند.» (3) پس از اتمام كار كندن خندق ها، نيروهاى تحت فرماندهى ابوسفيان در قسمت هاى


1- «مغازى»، ج 2، ص 333
2- واقدى، «مغازى» ج 2، ص 339. ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 230- 227
3- «مغازى»، ص 340، ج 2. طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1070، ترجمه فارسى.

ص: 287

شمالى مدينه يعنى در امتداد وادى عقيق پديدار گشتند. واقدى در خصوص مسير هجوم قريش به اطراف مدينه، مى نويسد:

«فنزلت قريش بُرومة، و وادي العقيق في أحابيشها، و من ضَوي إليها من العرب. و أقبلت غطفان في قادتها حتّى نزلوا و نزلت غطفان بالزَّغابة إلى جانب أُحُد و جعلت قريش تُرح ركابها في وادي العقيق في عِضاهِه و ليس فى الْعِرْضِ زرع، فقد حصد الناس قبل ذلك بشهر، فأدخلوا حصارهم و أتباتهم و كانت غطفان تُرسل خيلها في أثر الحصاد- و كان خيل غطفان ثلاثمائة- بالعرض فيمسك ذلك من خيلهم و كادت إبِلهم تهلك من الهزال و كانت المدينة ليالي قدموا جديبه.

«سپاه حركت كرد و چون به نزديك مدينه رسيدند، قريش در ناحيه رومه در وادى عقيق فرود آمدند. عدّه اى از اعراب و همپيمانان حبشى ايشان هم، آنان را همراهى مى كرد. غطفانى ها در منطقه زغابه كه در سمت احد قرار دارد، فرود آمدند. قريش چهارپايان خود را براى چرا در وادى عقيق و خارستان هاى آن رها كردند؛ امّا در آنجا هيچ گونه علفى براى اسب ها نبود؛ مگر همان علوفه اى كه با خود از مكّه آورده بوند. علوفه اى كه قريش با خود آورده بودند، ذُرّت بود.

غطفانى ها هم شتران خود را براى چرا به بيشه هاى اطراف جُرْف فرستادند تا خار بخورند وبچرند. اين سپاه هنگامى به مدينه رسيدند كه هيچگونه زراعتى باقى نمانده بود و مردم، يك ماه قبل از آن، كشت خود را درو و محصول و كاه خود را جمع آورى كرده بودند. غطفانى ها اسب هاى خود را براى چريدن باقيمانده علف هاى كشتزار رها كردند. تعداد اسب هاى غطفانى ها سيصد رأس بود و علف موجود تكافوى ايشان را نمى داد. شتران از شدّت لاغرى مُشرف به مرگ بودند. به هنگام ورود ايشان، مدينه نيز در اثر نباريدن باران خشك بود.»

در اين مناطق، با چند مكان مشخّص روبرو مى شويم كه معلوم مى دارد هجوم به مدينه از سمت شمال غربى آن بوده است:

1. رومه: در شمال غربى مدينه واقع است و دقيقاً همان منطقه يثرب قديم محسوب

ص: 288

مى شود كه از آن در ذيل «چاه رومه» (1) ياد كرديم.

2. زغابه: از اين نام نيز كه در شمال غربى مدينه، شهرتى عام دارد و امروزه شهروندان مدنى آن را به البركه مى شناسند، مُكرّراً ياد كرديم.

اين مواضع جغرافيايى، به يك سرزمين متّصل به هم اشاره دارد كه از شمال، يا دامنه كوه احد، به سمت غرب تا شمال غربى وادى قنات امتداد داشته است.

بنابر اين خطّ خندق در حدّ فاصل بين مشركان و مسلمانان كه در اطراف قسمت هاى شمالى كوه سلع تا منطقه شيخين (2) ايستاده بودند، موقعيّت صف آرايى مدافعان مدينه و مهاجمان مكّه را نشان مى دهد و ما دقيقاً آن را بر اساس مستندات تاريخى در نقشه اى گنجانده و منظور كرده ايم.

مسلمانان راهى جز اين نداشتند كه خود در برابر خندق ها موضع گيرند و خانواده هاى خود را در كوشك ها، برج ها و استحكامات قبيله اى خود در مدينه پنهان سازند و با وحشت و نگرانى زايدالوصفى كه مدارك تاريخى از آن يادهاى آشكار دارد، در انتظار بمانند كه چه هنگام، مهاجمان كينه توز، هجوم خود را آغاز مى كنند.

در اين لحظه شمارى ها، ناگهان خبر لغو قرارداد زندگى مسالمت آميز با يهوديان بنى قريظه، مسلمانان را در هراس جدّى و مدينه را در حالتى آسيب پذير قرار داد؛ زيرا بنى قريظه در جنوب شرقى مدينه زندگى مى كردند و آنها با قبول تعهّد براى نابودى مسلمانان و شخص محمّد صلى الله عليه و آله، مى توانستند از شرق و جنوب، خانه هاى بى دفاع مانده مسلمانان را مورد تهاجم قرار دهند. در واقع مدينه كاملًا محاصره شده بود و لحظه به لحظه حلقه اين فشار تنگ تر مى گشت. آيه ده از سوره احزاب، اشاره به همين محاصره تنگ و سخت دارد:

إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ اْلأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا.


1- كتاب سوم، فصل سوم.
2- مسجد شيخين.

ص: 289

ص: 290

ص: 291

«آن هنگام كه [دشمنان] از نقطه بالا و پايين شما بيامدند؛ روزى كه چشم ها از ترس، خيره شد و دل ها به گلوگاه رسيد و در باره خدا به پندارها افتاديد.»

در اين آيه إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ ... مربوط به منطقه جغرافيايى هجوم مكّى ها و طوايف همپيمانان آنها در وادى عقيق است و مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ از مناطق جنوب شرقى مدينه (منطقه تحت نفوذ بنى قريظه) نشانى دقيق دارد و جزء آخر آيه يعنى: وَ إِذْ زاغَتِ اْلأَبْصارُ ... حالت ترس و وحشت مسلمانان را از دامى كه يهوديان و بت پرستان براى آنها ساخته بودند، نشان مى دهد. اين وحشت و اضطراب طبيعى از هجوم گسترده بيش از ده هزار تن به يك روستاى نخلستانى را كه جمعيّتى بسيار كمتر از تعداد مهاجمان داشتند، در اسناد ديگرى جستجو مى كنيم؛ تا بيابيم كه در آن لحظه ها مدينه چه وضعيّتى داشته است:

1- واقدى گويد:

«مسلمانان زنان و بچّه ها را در برج ها قرار دادند. بنى حارثه هم كودكان را در برج ها و كوشك هاى مرتفع خود جاى دادند. بنى عمرو بن عوف نيز زنان و كودكان را در كوشك ها مستقر كردند.» (1) جابر بن عبداللَّه گويد:

«ديدم رسول خدا مشغول كندن خندق هستند. احساس گرسنگى به من دست داد. در آن لحظات ديدم ميان چين هاى شكم آن حضرت را گرد و خاك پر كرده است. پيش همسرم آمدم و از گرسنگى پيامبر با او صحبت كردم.»

«مسلمانان متوجّه پيمان شكنى بنى قريظه شدند و ترس و بيم فزونى يافت و كار بر ايشان سخت و دشوار شد.»

«گويند در اثر اين امر نفاق رونق گرفت و مردم سست شدند و گرفتارى بزرگ شد و ترس و بيم شدّت يافت؛ مخصوصاً نسبت به زن ها و بچّه ها.»

«گروهى سخنان زشتى گفتند؛ چنانكه معتب بن قُشَير گفت:


1- «مغازى»، ج 2، ص 327

ص: 292

محمّد گنج هاى خسرو و قيصر را به ما وعده مى دهد و حال آن كه هيچ يك از ما تأمين ندارد كه براى قضاى حاجت خود برود!»

ابن ابى سَبره از قول حارث بن فُضَيل برايم نقل كرد:

«بنى قريظه تلاش كردند شبانه به هسته مركزى مدينه شبيخون بزنند.»

ابوبكر صدّيق در اين باره گفت:

«ما از يهود بنى قريظه نسبت به زن ها و بچّه هايى كه در مدينه بودند، بيشتر مى ترسيديم تا از قريش و غطفان.»

امّ سلمه مى گفت: «من در غزوه خندق در تمام مدّت اقامت رسول خدا همراه ايشان بودم و با آن كه سرماى سختى بود، پيامبر شخصاً در خندق پاسدارى مى دادند ...»

امّ سلمه گويد: «... هيچ كدام از غزوات، به اندازه غزوه خندق، پيامبر را به زحمت نيفكنده بود و براى ما هم هيچكدام ترسناكتر از خندق نبود. علّت آن بود كه ما از طرف بنى قريظه در مورد حمله به زن ها و بچّه ها اطمينان نداشتيم؛ لذا مدينه تا صبح پاسدارى مى شد و تمام شب بانگ تكبير در مدينه بلند بود و شب را با ترس به صبح مى آوردند.»

محمّد بن مَسْلَمه مى گفت: «در غزوه خندق شب هاى ما همچون روز بود.»

اين اسناد، وضعيّت اندوهبار و موقعيّت وحشتناك مسلمانان را در هجوم و محاصره دشمنانشان نشان مى دهد. براى حقير روشن نيست كه چگونه بعضى از نويسندگان، بر اساس ذهنيّت خود و نه مُستند به مدارك تاريخى، سعى كرده اند تا محمّد صلى الله عليه و آله را پس از هجرت، مردى جنگجو و در پِى قدرت بخوانند! اگر مدينه آن روزگاران را فقط بر اساس همين دقايق تاريخى و مورد تصريح واقدى بخواهيم تجسّم كنيم، نمى توانيم تصويرى جز شهرى در بُهت و وحشت كينه توزان بت پرست و يهوديان بى بند و بار ارائه دهيم.

مسلمانان براى دفاع از حقّ طبيعى خود در برابر مهاجمان و متجاوزان گرسنگى كشيدند.

شب ها را به وحشت گذراندند و نگران خانواده هاى خود، لحظه اى آرامش نداشتند.

ص: 293

محمّد صلى الله عليه و آله چه مى توانست بكند؟؛ در حالى كه به گفته واقدى:

«بت پرستان و يهوديان، تمام حملات خود را متوجّه يك هدف (خيمه پيامبر) كرده بودند.» (1) 2- اين محاصره بيش از بيست روز، مدينه را در خود مى فشرد. محمّد بن جرير طبرى در وصف آن روزها مى نويسد:

ترسِ مسلمانان فزونى گرفت و دشمن از بالا و زير بيامد و مؤمنان گمان ها ناروا كردند و نفاق منافقان نمايان شد؛ تا آنجا كه معتب بن قشير گفت:

«محمّد به ما وعده مى دهد كه گنج هاى كسرى و قيصر را مى خوريم؛ امّا به قضاى حاجت نمى توانيم رفت.»

اوس بن قيظى در حضور مردم قوم خويش گفت:

«اى پيمبر! خانه هاى ما بى حفاظ است. اجازه بده به سوى محلّه خويش باز گرديم.» و مسلمانان به محنت افتادند. (2) 3- واقدى نيز اين وضعيّت را در يك جمله چنين خلاصه كرده است:

«هنگام جنگ خندق، مسلمانان در سرما و گرسنگى شديد قرار داشتند.

حذيفة بن يمان در اين مورد گفته است:

«شبى بسيار سرد با رسول خدا كنار خندق بوديم و در آن شب، سرما و گرسنگى و ترس در ما جمع بود.»

آيا چنين وضع محنت بارى را مى توان غزوه و عزم مسلمانان براى جنگ كردن خواند؟ يا بايد دفاع اجتناب ناپذير لقب داد؟

4- مورّخان متّفقند كه پيامبر حاضر شد كه به سران غطفان، يك سوم حاصل خرماى مدينه را بدهد تا آنها دست از محاصره مسلمانان بردارند. آن حضرت، دلايل


1- «مغازى»، ج 2، ص 351
2- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ذيل شرح واقعه خندق، سال پنجم. نيز نك: ترجمه فارسى، ج 3، ص 1073

ص: 294

مبادرت به چنين كارى را اينگونه به اطّلاع ياران خود رساند:

«اين كار به خاطر شماست كه مى بينم عرب ها بر ضدّ شما هم سخن شده و از هر سو به دشمنى برخاسته اند».

با اين حال ياران وفادار پيامبر و همه شهروندان مدينه مانع پيشنهاد پيامبر شدند و حاضر گشتند تا آخرين توان، از جان، شهر، خانواده و حيثيّت و شرافت و ايمان خود دفاع كنند. محمّد بن جرير طبرى مى نويسد:

پيامبر در برابر اين پافشارى ها فرمود: «هر طور كه خواهيد!»

و سعد بن معاذ نامه را برگرفت و نوشته آن را محو كرد و گفت: «هر چه مى توانند بكنند و پيمبر همچنان در محاصره دشمنان بماند.» (1) 5- ابن هشام (2) و نويرى در «نهايةالارب» (3) تلاش پيامبر را براى شكستن محاصره، مورد تأييد قرار داده اند و در بيان دليل آن گفته اند:

«چون كار بر مردم مسلمان دشوار شد.»

و در شرح آن آورده اند:

محمّد صلى الله عليه و آله كسى را نزد عُيَيْنة بن حصن و حارث بن عوف مرّى از فرماندهان غطفان فرستاد و تعهّد فرمود كه اگر آنها به اتّفاق همراهان خود برگردند، يك سوم از محصول خرماى مدينه را از طرف خود و يارانش به آنها پرداخت خواهد كرد. و وقتى حضرت، نظر مشورتى سعد بن معاذ و سعد بن عباده را شنيد و دانست كه آنها مخالف اين توافق هستند، فرمود:

«من اين كار را به خاطر شما مى خواهم انجام بدهم؛ چون مى بينم همه اعراب به شما هجوم آورده و چون سگ بر شما پارس مى كنند.»


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ذيل شرح واقعه خندق، سال پنجم. نيز نك: ترجمه فارسى، ج 3، ص 1073
2- «السّيرةالنّبويّه»، ج 3، ص 234، متن اصلى.
3- ترجمه فارسى، ج 2، ص 154

ص: 295

قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: بل شى ء اصنعه لكم و اللَّه ما أصنع ذلك إلّا لأننى رأيت العرب رَمتْكم عن قَوْس واحدة و كالبوكم من كلّ جانب؛ فأردت أن أكسر عنكم من شوكتهم إلى أمر ما ...»

1/ پ: مواضع شمال غربى مدينه

خندق و طولانى بودن گودال آن، مانع هجوم سواركاران قريش به مواضع دفاعى مسلمانان شده بود. بت پرستان به پرتاب تير مبادرت مى ورزيدند؛ ولى امكان درگيرى مستقيم را نداشتند.

تاريخ نويسان از حمله سواران به فرماندهى خالد بن وليد و نافرجامى آن به خاطر عدم امكان عبور از خندق يادها كرده اند. (1) همچنين از حمله فوج سواركاران به فرماندهى ابوسفيان بن حرب و زمانى ديگر به سرپرستى هُبيرة بن ابى وهب و يا سپاهى به سركردگى عكرمة بن ابى جهل يا ضرار بن خطّاب نقل ها آمده است. ولى بت پرستان در تمام اين حمله ها، اگر چه ميان مسلمانان وحشت و ترس مى آفريدند و حلقه هاى محاصره را شديدتر مى كردند؛ ولى از عدم توفيق آنها در هجوم يكپارچه كه لازمه اين توفيق، عبور از گودال هاى خندق بود، مدارك تاريخى زيادى در دست داريم.

عاقبت در يك يورش، عدّه اى از بت پرستان توانستند، مسيرى را كه خندق آن باريك و امكان عبور از آن ممكن بود، پيدا كنند؛ ولى ترسى كه از تدبير حفر خندق در دل بت پرستان و يهوديان به وجود آمده بود، مانع هجومِ هماهنگ شد؛ تنها عمرو بن عبدود حاضر به نبرد تن به تن گرديد كه او نيز به دست علىّ بن ابى طالب عليه السلام از پاى در آمد. زبير بن عوام نيز نوفل بن عبداللَّه را بكشت و ...

بر اثر اختلافاتى كه بين قريش و طايفه غطفان از يك سوى با يهوديان بنوقريظه پيش آمد و با شروع وزش بادهاى سرد و طوفانى، بت پرستان ادامه محاصره و حمله را


1- واقدى، «مغازى»، ج 2، ص 349

ص: 296

بى نتيجه يافتند. در اين حال، ابوسفيان خطاب به آنها گفت:

«اى گروه قريش! اينجا براى شما جاى توقّف و مقام نيست و مى بينيد كه اسبان و چارپايان ما در شُرف نابودى اند. بنى قريظه هم بر خلاف قول و پيمان خود رفتار كردند و امورى ناخوشايند از ايشان به ما رسيده است؛ وانگهى شدّت طوفان را هم مى بينيد كه چه مى كند! راه بيفتيد و برويد كه من هم اكنون كوچ مى كنم.» (1) بازگشت قريش با به جاى گذاردن چهار كشته، باعث شد تا غطفانى ها نيز به سوى سرزمين هاى خود بازگردند. مسلمانان هم صبح همان روز به مدينه بازگشتند و محاصره بت پرستان در مناطق شمالى به پايان رسيد و درگيرى ها خاتمه يافت. پيامبر و مسلمانان هم با از دست دادن پنج يار و يك زخمى كه بعدها در مدينه به شهادت رسيد، متوجّه مواضع جنوبى و شرقى مدينه كه در دست بنى قريظه بود، شدند.

2/ پ: مواضع جنوب شرقى مدينه
اشاره

«يهوديان بنوقريظه»، مدينه را از جنوب و مشرق تحت فشار قرار داده بودند و هماهنگ با مواضع شمالى، مدينه با خطر جدّى ويرانى و قتل عام زنان و كودكان روبرو بود. محاصره مسلمانان حدود بيست روز به طول انجاميد و لحظه هاى ترس و نگرانى توأم با سرما و گرسنگى، جان مدافعان مدينه را به خطر انداخته بود. آنان تصوّر نمى كردند كه بنى قريظه، پيمان همزيستى برادرانه خود را به خاطر منافع بت پرستان قريش ناديده گيرند و انتشار خبر پيمان شكنى مذكور، وحشت و نگرانى مسلمانان را دوچندان كرد. از اين رو وقتى غطفانى ها و قريشيان، يكباره دست از محاصره برداشتند، مسلمانان، سراسيمه متوجّه مواضع بنى قريظه شدند.

وقتى مدارك تاريخى مربوط به اين وقايع را مورد نقد و بررسى قرار مى دهيم، به


1- نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، ص 158، فارسى. نيز نك: حذيفة بن يمان. ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 243، متن اصلى: «ثم قال ابوسفيان: يا معشر قريش، انكم و اللَّه ما أصْبحتم بدار مُقام ... تا آخر»

ص: 297

خوبى مى فهميم كه مسلمانان به قصد حمله به بنى قريظه عازم آن مناطق نشدند؛ بلكه اين بنى قريظه بودند كه با گشودن موضع جديدى عليه شهر مدينه، مسلمانان را به پيكار و رودررويى دعوت كردند. اگر تحوّلات مواضع شمالى و شمال غربى خندق ها رخ نداده بود، يهوديان مزبور مصمّمانه به هدف هاى هماهنگ شده خود مى پرداختند و براى قلع و قمع مردم مدينه وارد عمل مى شدند؛ ولى توقّف محاصره، و ترس مهاجمان عرب از تدبير خندق، اجراى نقشه بنى قريظه را نيمه تمام گذارد و مسلمانان توانستند با رساندنِ به موقع خود در اطراف دژهاى يهوديان بنى قريظه، ابتكار عمل را از دست آنها بگيرند.

چنين اوضاعى، نتيجه مخاصمات همه طوايف عرب از بت پرست تا يهودى با اسلام بود. در نتيجه دفاع مسلمانان در برابر هجوم احزاب، ربطى به يهودى يا بت پرست بودن آنها نداشت؛ بلكه تلاش صادقانه اى براى حفظ جان و مال و خانواده هاى خود بود.

اين قريش بود كه بر اثر فريب يهوديان جزيرةالعرب، به شهر مسلمانان حمله ور شده بودند و اين بنوقريظه بود كه با زير پا گذاردن همه ميثاق هاى تاريخى و طايفه اى، مدينه را به محاصره كشاند. مسلمانان در مقابل، چه مى توانستند بكنند؛ جز اين كه راهى قلعه هاى اين طايفه لجام گسيخته و خيانت پيشه شوند و از آنها سؤال كنند كه پس از اين چگونه مى توانيد به حيات مسالمت آميز خود با طوايف مدينه كه در مجاورت شما زندگى مى كنند، ادامه دهيد و چه تضمينى وجود دارد كه اين خيانت ها در حسّاس ترين لحظه هاى مرگ و زندگىِ طوايف انصار و مهاجران مقيم مدينه تكرار نشود؟

براى پاسخگويى به اين پرسش هاى تاريخى، به روزهاى نخست ورود محمّد صلى الله عليه و آله به قبا و يثرب باز مى گرديم:

ابن هشام و ابن اسحاق، وقايع نخستين روزهاى پس از هجرت و ورود به مدينه را ثبت كرده اند. (1) اهمّ اين وقايع، تلاش محمّد صلى الله عليه و آله براى «اتّحاد يثرب» بود. از يك سو انصار يا مسلمانان يثرب را برادران مهاجر معرّفى نمود و رسم برادرخواندگى را ميان آنها برقرار ساخت و از سوى ديگر ميان مهاجران و انصار با يهوديان، پيمانى منعقد نمود و همه را به


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 147، متن اصلى مصطفى السّقا، ابراهيم الأبْيارى، قاهره 1936 م

ص: 298

دوستى، احترام متقابل و تضمين «آزادى عقايد» دعوت كرد.

اين ميثاق مهم، از جهان بينى محمّد صلى الله عليه و آله نشأت مى گرفت كه يهوديان و مسيحيان و مسلمانان و صائبين و زرتشتيان را «اهل كتاب» و پيامبرانشان را انبياء بر حق مى دانست؛ پيامبرانى كه خداوند هيچگونه فرقى بين آنها نگذاشته است.

وَ ما أُوتِيَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ. (1) مفاد قرارداد، صرفاً ميثاقى دينى به معناى اخصّ آن نيست؛ بلكه بر اساس سنن قبايل و طوايف يثرب در يك مجموعه دور از نفاق و تفرقه تنظيم شده بود؛ با اين هدف كه همه مردم از هر طايفه و قبيله و با هر ديانت و ايمانى، به صورت يك «ملّت واحد» درآيند. لازم است بر نكات مهمّ ميثاق مذكور نظر اندازيم؛ تا در خصوص روند وقايع بنى قريظه با توجّه به زمينه ها و كُنه واقعيّت تاريخى- اجتماعى آن، نظر دهيم.

متن عهدنامه

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم. هذا كتاب من محمّد النّبي- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بين المؤمنين و المسلمين من قريش و يثرب، و من تبعهم، فلحق بهم، و جاهد معهم، إنّهم أمّة واحدة من دون الناس. المهاجرون من قريش على رِبْعَتهم يتعاقلون بينهم، و هم يُفدون عانِيهم بالمعروف، و القِسْط بين المؤمنين، و بنوعَوْف على رِبْعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى و كلّ طائفة تَفْدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين. و بنوساعدة على رِبعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين. و بنوالحارث على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى. و كلّ طائفة تفدى عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين. و بنوجُشَم على


1- «و آنچه از جانب پروردگارشان به پيامبران داده شده، كه ميان هيچ يك از آنان تفاوتى قائل نيستيم». آل عمران: 84، بقره: 136

ص: 299

ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى و كلّ طائفة منهم تفدى عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين و بنوالنّجار على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين ...

... الصحيفة و آمن باللَّه و اليوم الآخر أن ينصر مُحْدِثا و لا يُؤويه. و إنّه من نصره أو آواه، فإنّ عليه لعنة اللَّه و غضبه يوم القيامة و لايؤخذ منه صرف و لا عدل. و إنّكم مهما اختلفتم فيه من شي ء، فإنّ مرده إلى اللَّه- عزّوجلّ- و إلى محمد- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-.

و إنّ اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين و إنّ يهود بني عوف أمّة مع المؤمنين. لليهود دينهم و للمسلمين دينهم مواليهم و أنفسهم إلّا من ظلم و أَثِم، فإنّه لايوتغ إلّا نفسه و أهل بيته.

و إنّ ليهود بني النجار مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني الحرث مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني ساعدة مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني جُشم مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني الأوس مثل ما ليهود بني عوف، و إنّ ليهود بني ثعلبة مثل ما ليهود بني عوف إلّا من ظلم و أثم، فإنّه لايوتغ إلّا نفسه و أهل بيته، و إنّ جفْنة بطن من ثعلبة كأنفسهم و إنّ لبني الشُّطيبة مثل ما ليهود بني عوف و إنّ البرّ دون الإثم و إن موالى ثعلبة كأنفسهم و ان بطانة يهود كأنفسهم و إنّه لايخرج منهم أحد إلّا بإذن محمّد- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و انه لاينحجر على ثأر جُرْح و إنّه من فتك نفسه فتك و أهل بيته إلّا من ظَلم و إنّ اللَّه على أبرّ من هذا و إنّ على اليهود نفقتهم و على المسلمين نفقتهم و إنّ بينهم النصر على من حارب أهل هذه الصحيفة و إن بينهم النصح و النصيحة و البرّ دون الإثم، و إنّه لم يأثم امرؤ بحليفة و إنّ النصر للمظلوم.

ص: 300

و إنّ اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين، و إنّ يثرب حرام جوفها لأهل هذه الصحيفة، و ان الجار كالنفس غير مضارّ و لا آثم، و إنّه لاتُجار حُرمة إلّا بإذن أهلها، و إنّه ما كان بين أهل هذه الصحيفة من حدث أو اشتجار يُخاف فسادُه.

و بنو عمرو بن عوف على رِبْعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنوالنّبيت على رِبعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدى عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنوالأوس على رِبعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و إنّ المؤمنين لايتركون مُفرَحا بينهم أن يعطوه بالمعروف في فداء أو عقل.

قال ابن هشام: «المُفرَح»، «المُثقل» بالدّين و الكثير العيال. قال الشاعر:

إذا أنت لم تبرح تؤدّي أمانة و تحمل أخرى أفرحتْك الودائع

و أن لايحالف مؤمن مولى مؤمن دونه و إنّ المؤمنين المتقين على من بغى منهم، أو ابتغى دَسيعة ظُلم أو إثم أو عدوان أو فساد بين المؤمنين و إنّ أيديهم عليه جميعاً و لو كان وَلَد أحدهم. و لايقتل مؤمن مؤمناً في كافر و لاينصر كافراً على مؤمن و إنّ ذمّة اللَّه واحدة يجير عليهم أدناهم. و إنّ المؤمنين بعضهم موالى بعض دون الناس. و إنّه من تبعنا من يهود فإنّ له النصر و الأسوة غير مظلومين و لا متناصرين عليهم. و إن سلم المؤمنين واحدة لايسالم مؤمن دون مؤمن في قتال في سبيل اللَّه اّلا على سواء و عدل بينهم. و إنّ كلّ غازية غزتْ معنا يُعقب بعضها بعضاً. و إنّ المؤمنين يبى ء ما بعضهم على بعض بما نال دماءهم في سبيل اللَّه و إنّ المؤمنين المتّقين على أحسن هدي و أقومه و إنّه لايجير مشترك مالًا لقريش و لا نفساً و لايحول دونه على مؤمن. و إنّه من اعتبط مؤمناً قتلًا عن بيّنة فإنّه قوّد به إلّا أن يرضى

ص: 301

وليّ المقتول و إنّ المؤمنين عليه كافة، و لايحلّ لهم إلّا قيام عليه و إنّه لايحلّ لمؤمن أقرّ بما في هذه الصحيفة ...

فإنّ مردّه إلى اللَّه- عزوجلّ- و إلى محمّد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و ان اللَّه على أتقى ما في هذه الصحيفة و أبرّه. و إنه تجار قريش و لا من نصرها، و إنّ بينهم النصر على من دهم يثرب. و إذا دعوا إلى صلح يصالحونه و يلبسونه، فإنّهم يصالحونه، و أنهم إذا دُعوا إلى مثل ذلك فإنّه لهم على المؤمنين، إلّا من حارب في الدين. على كلّ أناس حصّتهم ذلك فانه لهم على المؤمنين، الا من حارب في الدين. على كلّ اناس حصّتهم في جانبهم الذي قبلهم. و إنّ يهود الأوس، مواليهم و أنفسهم على مثل ما لأهل هذه الصحيفة مع البرّ المحض من أهل هذه الصحيفة. (1)


1- «به نام خداوند بخشاينده مهربان، اين نوشته اى است از جانب محمد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ميان مؤمنان و مسلمانان قريش و يثرب، و پيروان و وابستگان به آنان كه به همراه ايشان پيكار كرده اند، و بر مبناى اين نوشته، آنها يك امت متحد هستند. مهاجران قريش در محدوده خود، استقلال دارند و ديه مقتولان خود را تبادل مى كنند و فديه اسيران خود را چنان كه در ميان مؤمنان مرسوم است، مى پردازند، و بنى عوف در محدوده حاكميت خويش، ديه مقتولين را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه اسيران خود را مطابق مرسوم مى پردازد، و بنى ساعده در محدوده خويش، ديه مقتولان را رد و بدل مى كند و هر طايفه، فديه اسيران خود را مطابق مرسوم ميان مؤمنان، مى پردازد. و بنى حارث در محدوده خويش، ديه مقتولان را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه اسيران خود را مطابق مرسوم، مى پردازد و بنى جُشم نيز در محدوده خويش ديه مقتولان را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه اسيران را مطابق مرسوم مى پردازند، و بنى نجار نيز ميان خود، ديه مقتولان را مى پردازند و هر طايفه فديه اسيران را مطابق معمول پرداخت مى كند ... بر اساس اين عهدنامه، هر كه به خدا و روز جزا ايمان دارد، نبايد فتنه گرى را پناه دهد و يارى كند، و هر كه چنين كند، لعنت و غضب خداوند تا قيامت بر او خواهد بود و هيچ بهانه غرامتى از او پذيرفته نيست، و هرگاه در امرى اختلاف كنيد، بايد آن را به خداوند عز وجل و محمد صلى الله عليه و آله واگذاريد، و يهوديان تا زمانى كه مؤمنان در حال جنگ هستند، با ايشان خواهند بود و يهوديان بنى عوف با مسلمانان متحد هستند، يهوديان دين خود را دارند و مسلمانان نيز دين خود و پيروان خود را، جز آنان كه ستم كنند و گناه مرتكب شوند، و چنين كسانى، هلاكت خود و خاندان خويش را موجب مى شوند و يهود بنى نجار نيز همانند بنى عوف هستند و بنى حارث نيز همانند بنى عوف، و بنى ساعده و بنى جُشم و بنى اوس و بنى ثعلبه نيز همانند بنى عوف، در اين مورد برابر هستند، جز آنان كه ستم يا گناه انجام دهند كه ايشان، هلاكت خود و خانواده خود را موجب مى شوند، و بردگان بنى ثعلبه نيز همانند خود آنان هستند، و بنى شطيبه نيز همانند بنى عوف مشمول اين مقررات هستند و همراهان و مشاوران يهوديان نيز همانند خود آنان به شمار مى آيند و كسى حق ندارد بدون اجازه محمد صلى الله عليه و آله از ميان ايشان بيرون رود و علاوه بر ديه قتل، جراحت ها نيز بايد قصاص شود و هر كه به ناگهانى كسى را بكشد، بر خود و خانواده خويش ستم روا داشته، مگر آنان كه مورد ظلم واقع شده اند ... و كسانى كه اين پيمان آنان را شامل مى شود، در صورتى كه يكى از آنان مورد حمله واقع شود، ديگران بايد به كمك او بشتابند و خيرخواهى و نيكى در حق يكديگر روا دارند، و كسى از آنان در حق هم پيمانان خود جفا نكند، و تعرض به شهر مدينه بر اهل اين پيمان حرام است و پناهندگان نيز همچون خود آنان خواهند بود، مادامى كه ضررى نرسانده و ظلمى نكرده اند. و اگر ميان اهل اين پيمان، فتنه يا درگيرى رخ دهد كه بيم فساد رود، ... بنى عمرو بن عوف نيز در كار خويش، استقلال دارد و ديه مقتولان خود را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه اسير خود را مى پردازد. و بنى نبيت نيز ديه مقتولان خود را تبادل مى كنند و هر طايفه، فديه سايران خود را مطابق آنچه ميان مؤمنان مرسوم است، مى پردازند و بنى اوس نيز ديه مقتولان خود را تبادل مى كنند و فديه اسيران را مطابق مرسوم مى پردازند و مؤمنان وظيفه دارند به افرادى كه دين و قرض بسيار دارند، درپرداخت فئه يا ديه، يارى رسانند. هيچ يك از مؤمنان نبايد با ياوران مؤمن ديگر پيمانى منعقد كند، مگر به همراهى خود او. و مؤمنان در برابر كسانى كه به آن ستم يا تجاوز يا ظلم و دشمنى و فساد روا دارند، با هم متحد خواهند بود، حتى اگر آن شخص، فرزند يكى از آنان باشد. و هيچ مؤمنى به خون بهاى كافرى كشته نمى شود و مؤمنان، ياور يكديگرند، نه ديگران ... و هر يك از يهوديان كه از ما پيروى كند، يارى و كمك ما او را شامل مى گردد، و مؤمنان در صلح و جنگ يكپارچه اند، همه مؤمنان در پيكار در راه خدا، برابرند و آنان بر بهترين و استوارترين طريق هدايت قرار دارند و هيچ يك از مشركان نبايد اموال يا افراد قريش را پناه دهد و مؤمنان را از دست يافتن بر آن بازدارد، و هركس كه مؤمنى را بى گناه بكشد، خون او بر ذمه اش خواهد بود، مگر آن كه ولىّ مقتول رضايت دهد، و تمامى مؤمنان در برابر آن قاتل قرار خواهند داشت، و هيچ يك از مؤمنان كه به اين پيمان وفادارند، حق سرپيچى از آن را ندارند و فرجام كار آنان با خداى عز وجل و محمد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خواهد بود. و قريشيان و ياوران آنان، در صلح و امان نخواهند بود، و اهل اين پيمان بايد در برابر هر كس كه به يثرب حمله آورد، بايستند و اگر به صلح فرا خوانده شدند و مورد پذيرش واقع شد، آنان نيز صلح كنند، جز آنان كه محارب دين باشند .. و يهوديان اوس و ياوران ايشان نيز شامل اين پيمان هستند و بايد با اهل اين پيمان، نيكى روا دارند».

ص: 302

اكنون مفاد قرارداد را با اسناد وقايع خندق و هجوم مهاجمان بت پرست مورد تطبيق

ص: 303

قرار مى دهيم:

1- بنى قريظه اين مادّه را كه «در موقع پيشامد جنگ، هر كدام از اين دو (/ يهوديان بنى قريظه و مسلمانان،) ديگرى را در صورتى كه متجاوز نباشد، عليه دشمن كمك خواهد كرد» رعايت نكردند؛ در حالى كه مى دانستند اين مكّى ها هستند كه به مدينه هجوم آورده اند و مردم مدينه تنها پس از حركت آنها به سوى شهر، از نيّات طوايفِ بت پرست و متحّدشده عرب آگاهى يافته اند.

2- بنى قريظه اين مادّه را كه «هرگاه مدينه مورد حمله و تاخت و تاز دشمن قرار گيرد، هر دو (/ طرفين قرارداد) با هم در دفاع از آن تشريك مساعى خواهند كرد» زير پا گذاردند و بر عكس با دشمنان، ميثاق همكارى بستند و پيمان منعقده خود را با طوايف مدينه پاره كردند. در اين حال «كعب بن اسد قُرظى» سرور بنى قريظه با «حيَىّ بن اخطب نضرى» كه از جانب ابوسفيان مأمور مذاكره شده بود، اين نقض پيمان را تأييد كرد و عهد جديد را متعهّد شد. پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى لغو يك جانبه پيمان توسّط يهوديان بنى قريظه را شنيد، «سعد بن معاذ»- سرور اوس- و «سعد بن عباده»- سرور خزرج- و «خوّات بن جبير»- از «بنو عمرو بن عوف»- و «عبداللَّه بن رواحه»- از «بنوحارث بن خزرج»- را جهت تحقيقِ حقيقت امر به سوى «بنوقريظه» مأمور نمود؛ در حالى كه خود و يارانش در شديدترين محاصره ها انتظارِ لحظات مرگ را مى كشيدند و شهر مدينه ساعات سقوط را به نظاره نشسته بود.

فرستادگان محمّد صلى الله عليه و آله كه خود نيز به عنوان رؤساى طوايف، طرف پيمان بودند، نزد بنى قريظه رفتند و از شيوع خبر عهدشكنى آنها پرسش نمودند. ابن اسحاق پاسخ و واكنش بنى قريظه را در برابر هيئت اعزامى چنين ثبت كرده است:

قالوا (بني قريظة):

«من رسول اللَّه؟ لاعهد بيننا و بين محمّد و لا عقد!» فشاتمهم سعد بن معاذ و شاتموه و كان رجلًا فيه حدة فقال له سعد بن عبادة:

ص: 304

«دع عنك مشاتمتهم! فما بيننا و بينهم أرْبى من المشاتمة». (1) چون خبر اين تندخويى، دشنام و نقض عهد به پيامبر رسيد، به تصريح ابن اسحاق:

«و عظم عند ذلك البلاء، و اشتدّ الخوف، و أتاهم عدوّهم من فوقهم و من اسفل منهم»

در اين موقع بود كه گرفتارى مسلمين به نهايت رسيد. ترس و بيم شدّت گرفت و دشمنان از شمال و جنوب آنها را احاطه كردند.»

با توجّه به اين كه يكى از مفاد پيمان، پيش بينى اين مسأله بود كه «در موقع بروز اختلاف و نزاع، آخرين حَكم براى رفع اختلاف، شخص رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد بود» مسلمانان در هنگام ظهر روزى كه از مواضع دفاعى شمال مدينه بازگشتند، به سوى استحكامات بنى قريظه حركت كردند و از اين كار دو هدف داشتند:

اوّل مقاومت و دفاع در برابر مواضع بنى قريظه كه در پى پيمان با بت پرستان آن را تدارك ديده بودند.

و دوم مذاكره در امر نقض پيمان طوايف مدينه

1- 2/ پ: لجاجت و اهانت هاى بنى قريظه

يهوديان بنى قريظه ديگر حاضر نبودند در كنار طوايف و قبايل يثرب، به صلح و صفا زندگى كنند و مسلمانان، آماده رودررويى با ايشان شدند و براى مقابله با تلاش هاى خصمانه شان، به سمت آنان روى آوردند؛ ولى آنها به جاى آن كه از نقض عهدنامه پشيمانى نشان دهند، در استحكامات خود به تحكيم مواضع پرداختند و به تصريح طبرى:

«در باره پيمبر سخنان زشت گفتند.» (2)


1- «بنى قريظه گفتند: پيامبر خدا كيست؟! ما با محمد عهد و پيمانى نداريم. پس سعد بن معاذ، زبان به بدگويى آنان گشود و آنها نيز چنين كردند، و او مردى تندخو بود، سعد بن عباده به او گفت ...». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 232، متن اصلى.
2- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1083

ص: 305

واقدى به نقل از ابن ابى سَبْراه و او از اسيد بن ابى اسَيد به روايت از ابوقتاده، اين واقعه را چنين ثبت كرده است:

«همين كه ما به محلّ بنى قريظه رسيديم، آنها خطر را حتمى دانستند. على پرچم را در پاى حصار ايشان برافراشت و آنها از حصارهاى خود روى به ما كردند و شروع به دشنام دادن به پيامبر و همسران آن حضرت نمودند و ما سكوت كرديم.» (1) ابن كثير نيز اين ماجرا را چنين ثبت كرده است:

«كان علىّ قد سمع منهم قولًا سيّئاً لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و ازواجه، رضى اللَّه عنهنّ». (2) محاصره همچنان ادامه يافت و بنى قريظه از مواضع و استحكامات خود به تيراندازى مبادرت ورزيد و مسلمانان مقابله به مثل مى نمودند. با توجّه به اين سندِ واقدى به نقل از فروة بن زبيد كه:

«تيرهاى ما همچون ملخ در حركت بود. بنى قريظه در حصارهاى خود پنهان شدند و هيچ كس از ايشان ظاهر نگرديد. ما حيفمان آمد كه تيرهايمان بيهوده هدر شود. اين بود كه گاه گاهى تير مى انداختيم.»

معلوم مى شود كه يهوديان از مواضع آسيب ناپذيرى برخوردار بودند و مسلمانان از اين محاصره و تيراندازى هاى پراكنده نتيجه اى نمى گرفتند. ادامه محاصره يهوديان از سوى مسلمانان براى تعيين تكليف نهايى باعث شد كه به تصريح محمّد بن مسلمه:

«بنى قريظه ناچار جنگ را با ما رها كرده، از ادامه آن خوددارى ورزيدند و به پيامبر پيشنهاد مذاكره دادند و گفتند صحبت مى كنيم و پيامبر پذيرفتند.» (3)


1- «مغازى»، ج 2، ص 377
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 228
3- واقدى، ج 2، ص 378

ص: 306

2- 2/ پ: پيشنهاد حكميّت از سوى بنوقريظه بنا به رسوم طوايف عرب

بايد توجّه داشت كه بنى قريظه با طوايف «اوس» پيمان قبيله اى داشتند؛ برخلاف «يهوديان بنونضير» كه با طوايف خزرج همپيمان بودند. از اين روى يهوديان بنوقريظه خواستار آن شدند كه فردى از اوس به مشورت و حكميّت انتخاب شود و پيامبر پذيرفت.

ابن اسحاق صريحاً در اين باره مى گويد:

«ثم انهم بعثوا إلى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أن أبعث إلينا أبالُبابة بن عبدالمنذر أخا بني عمرو بن عوف و كانوا حلفاء الأوس نستشيره في أمرنا فأرسله رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم-. (1)»

قبول اين مشورت و حكميّت از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله با آن كه به پيشنهاد خود يهوديان بنى قريظه صورت گرفته بود، نشانه آن است كه محمّد صلى الله عليه و آله مى خواست بحران ناشى از نقض پيمان توسّط بنى قريظه را طورى حل و فصل كند كه منجر به جنگ و جدال طوايف مدينه نگردد.

ابالبابه نتوانست در اين مشورت حكميّت كند و با احساس پشيمانى از همدردى با مردمى كه حدود بيست روز مدينه را در وحشت و ترس فرو برده بودند و هيچ عقد و پيمانى را محترم نمى شمردند، عازم مسجد نبى شد و خود را به نشانه استغفار و توبه از اشتباه خويش، به ستونى كه بعدها به ستون توبه شهرت يافت، بست تامورد عفو قرار گيرد. (2) مسلمانان نيز از چگونگى مذاكره و مشاوره او بى خبر ماندند و كار حكميّت ابولبابه بى نتيجه ماند.

طولانى شدن محاصره باعث شد كه طوايف اوس مدينه بر اساس سنن ديرينه از


1- «سپس از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خواستند كه ابالبابة بن عبدالمنذر، ياور بنى عمرو بن عوف را- كه هم پيمان اوس بودند- را به سوى ما بفرست تا در كار خود با او مشورت كنيم، پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را فرستاد ...»
2- همين كتاب، كتاب اوّل، فصل سوم.

ص: 307

پيامبر بخواهند تا راه حلّ بنى نضير را اتّخاذ فرمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله، پس از نقض پيمان «بنونضير»- همپيمان طوايف خزرج مدينه- آنان را آزاد گذارد تا به هر جا كه مى خواهند- جز مدينه- بروند و اقامت گزينند و با هر كس كه مى خواهند زندگى كنند؛ ولى در مدينه نمانند؛ چرا كه آنها ميثاقى را در رعايت صلح و احترام متقابل به مردم مدينه محترم نمى شمارند.

طبيعى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از اين پيشنهاد استقبال كند و طوايف اوس را تشويق نمايد تا با اتّخاذ راه حلّى اين بن بست شكسته شود.

نكته بسيار بااهمّيّت در تاريخ زندگانى محمّد صلى الله عليه و آله در همين لحظه هاست. او طبق ميثاق مكتوب، آخرين فردى است كه مى تواند در حلّ منازعات داورى كند؛ ولى او از حقّ شخصى خود گذشت و ضمن قبول تقاضاى بنى قريظه براى انجام مذاكره، پيشنهاد طوايف اوس را كه حَكم از ميان آنان انتخاب گردد، پذيرفت.

اوسى ها به بنى قريظه نزديك بودند و محمّد صلى الله عليه و آله مى دانست كه اگر حَكم از ميان دوستان بنى قريظه برگزيده شود، شايد در برابر خشم همگان، راهى را به نفع آنها بگشايد. اتّخاذ چنين تصميمى، نشان مى دهد محمّد صلى الله عليه و آله مى خواست در چهارچوب سنن مثبت طوايف به حلّ مسأله كمك كند؛ زيرا پيمان مدينه شامل همه طوايف مدينه و مهاجران و انصار بوده است. لذا او نمى توانست بى مشورت صلح كند، ببخشد، مبارزه كند و يا فرمانى بر قتل و قلع و قمع آنها دهد.

در اين ساعت هاى حسّاس مدينه كه همگان كنار حصارهاى بنى قريظه گرد آمده بودند، چه مى بايست انجام گيرد و محمّد صلى الله عليه و آله چه بايد مى كرد؟ ابن اسحاق مى گويد:

«فلما أصبحوا نزلوا على حُكم رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- فتواثبت الأوس، فقالوا: يا رسول اللَّه! لهم موالينا دون الخزرج و قد فعلتَ في موالى إخواننا بالأمس. (1)»


1- «پس آنگاه كه به حكم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گردن نهادند، اوسيان پيش آمدند و گفتند: اى پيامبر خدا! آنها هم پيمان ما هستند، نه هم پيمان خزرجيان، و در گذشته با هم پيمانان ياران ما- خزرج- چنين كردى ...». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 249، متن اصلى

ص: 308

واقدى، درخواست اوسى ها را چنين ثبت كرده است:

در اين هنگام اوسى ها نزديك پيامبر آمدند و گفتند:

«اى رسول خدا! اينها همپيمانان ما هستند و به خزرجيان ارتباطى ندارند و به خاطر داريد كه در گذشته با بنى قينقاع كه همپيمانان «ابن ابى» بودند چگونه رفتار كرديد. اكنون اين همپيمانان از كرده خود پشيمانند و از عهدشكنى خود پوزش مى خواهند. آنها را به ما ببخش!» (1) همه منابع تاريخى متّفق القولند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ به درخواست اوسيان سكوت كردند؛ ولى عاقبت به گفته واقدى:

پس از اين كه افراد قبيله اوس زياده گويى كردند و به درخواست خود اصرار ورزيدند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اگر حكم در اين باره را به مردى از شما واگذار كنم، خشنود خواهيد بود.» گفتند: «آرى!»

در اينجا بايد تأمّل كنيم:

طوايف اوس عموماً مسلمان و طرف قرارداد ميثاق مدينه بودند. با اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى توانست خود به عنوان «داورى نهايى» كه در قرارداد به عهده محمّد صلى الله عليه و آله گذارده شده بود، نظر دهد، چرا اختيار شخصى خود را به ديگر كسان تفويض نمود؟

به گمان حقير و با بررسى كلّ احوال يهوديان و مدنى هاى تازه مسلمان، به خوبى مشخّص مى شود كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله يهوديان را مى بخشيد، به طغيان آنها در روزهاى بعد دامن زده و امكان هجوم مجدّد آنان را به مدينه فراهم ساخته بود. مگر او «بنونضير» و «بنوقينقاع» را نبخشيد و آنان بساط هجوم احزاب را به مدينه فراهم نساختند و حتّى بنى قريظه را همپيمان بت پرستان نكردند؟

بنابر اين يك راه باقى بود: اين كه «نه» بگويد و فرمان حمله و هجوم را صادر كند.

ولى پيامبر صلى الله عليه و آله هرگز چنين نكرد. با آن كه پيامبر و حَكَم نهايى بود، خود را كنار كشيد و امر


1- «مغازى»، ج 2، ص 385 به نقل از محمّد بن مَسلمه.

ص: 309

نقض پيمان هاى قبيله اى را به توافق تمام طوايف و قبايل موكول كرد؛ تا آنها هر چه بخواهند بشود.

هدف پيامبر صلى الله عليه و آله اين بود كه ريشه هاى كهن عصبيّت قومى، جامعه نوبنياد مدينه را با آن همه كينه توزى ها متزلزل نسازد و وحدت طوايف مدينه (انصار- مهاجر) در برابر كينه توزى هاى مكّى ها شكننده نگردد.

اسناد را بررسى مى كنيم تا ببينيم آيا خزرجى ها، اوسى ها و يهوديان بنى قريظه در انتخاب حَكَم و اجراى حُكم پيامبر صلى الله عليه و آله مطابق سنن قبايل، چه راه و روشى را اتّخاذ كردند؟ آنها مختار بودند تا طبق سُنن خود عمل كنند. لذا منتظر تحوّلات درون قلعه هاى بنى قريظه ماندند.

در داخل حصار، «ثعلبه»، «أُسيد»، پسران «سعيّه» و «اسد بن عُبيد»- عموى آنها از يهوديان بنى قريظه- تلاش كردند تا قوم خود بنى قريظه را متقاعد كنند تا دست از لجاجت برداشته، خود را به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تسليم كنند؛ ولى پاسخ آنها منفى بود و گفتند:

«ما از تورات جدا نمى شويم».

وقتى تلاش آنها نتيجه نداد، خود از قلعه پايين آمدند و با زن و فرزندانشان از پيامبر صلى الله عليه و آله امان گرفتند و آزادى خود را به دست آوردند. (1) فردى ديگر به نام عمرو بن سُعْدَى از يهوديان بنى قريظه، يهوديان را خطاب كرد و گفت:

«شما مگر براى محمّد سوگند نخورده و پيمان نبسته بوديد كه هيچيك از دشمنانش را عليه او يارى ندهيد؛ بلكه او را عليه دشمن يارى دهيد؟ من كه در اين كار شما دخالت نداشتم و در مَكر و حيله شما شركت نكردم. اگر اكنون از وارد شدن به آيين او خوددارى مى كنيد، لااقل در يهودى بودن خودتان با پرداخت ماليات (جزيه) پايدار بمانيد.» گفتند:


1- واقدى، ج 2، ص 380

ص: 310

«ما هرگز چنين تسليم عرب نخواهيم شد كه جزيه و خراج به گردن بگيريم.

كشته شدن بهتر از اين است.» (1) «عمرو بن سُعْدَى» پس از اين سخنان، همراه فرزندانش از حصار بيرون آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را امان داد و آزاد گذارد؛ زيرا به گفته پيامبر:

«ذلك رجلٌ نجّاه اللَّه بوفائه».

او به واسطه وفاى به عهد، خداوند متعال نجاتش داد. (2) اين دو سند تاريخى به خوبى نشان مى دهد كه اوّلًا پيامبر صلى الله عليه و آله، آماده عفو و گذشت از تقصير و خيانت يهوديان بود. ثانياً در باره لجاجت بنى قريظه در نقض تمام تعهّدات قبايل، نمى توانست بى تفاوت بماند.

همه طوايف عرب و حتّى بنى قريظه، التفات هاى محمّد صلى الله عليه و آله را ديده بودند كه با عمرو بن سعد و ديگران چگونه رفتار كرد؛ ولى چرا حاضر نشدند، دست از دشمنى خود بردارند؟

اوسيان نيز اگر چه در دل به اتّخاذ يك راه حلّ مسالمت آميز متمايل بودند، ولى در روزهاى سخت خندق و حمله همه طوايف مكّه، عصبيّت طايفه «اوس» نيز دخيل بود.

آنان بى هيج تأمّل و تعلّلى از مناطق شمالى مدينه به جنوب شرقى مدينه آمده و هنوز هم به خانه هاى خود باز نگشته بودند.

3- 2/ پ: حَكميّت اوس

طايفه «بنو عبدالأشهل بن جُشَم» از «اوس» بودند و در جنب منازل «بنوظفر» منزل گزيده بودند. از اين رو به جهتى از اهمّ طوايف اوّل و به اعتبارى از هم پيمانان قديمى «بنوقريظه» به شمار مى آمدند و در مجاورت بنوقريظه نيز منزل گزيده بودند.


1- واقدى، «مغازى»، ج 2، ص 381
2- «مغازى»، متن اصلى، ج 2، ص 504. ترجمه فارسى، ج 2، ص 381

ص: 311

واقدى مى گويد:

پيامبر پس از اصرار اوسيان براى انتخاب يك حَكَم كه مورد قبول همه قبايل اوس، انصار، مهاجران و يهوديان باشد، فرمود:

«حكم كردن در اين مورد را به سعد بن معاذ واگذاشتم.» (1) اين انتخاب نه تنها مورد تأييد همگان- از اوس و خزرج- بود؛ كه بر اساس گفته ابوسعيد خدرى، بخارى كه: «نزل اهل قريظة على حكم سعد بن معاذ». (2) خواست مُصرّانه يهوديان را براى انتخاب چنين شخصى تأييد مى كند. بنابر اين اگر در انتخاب سعد كوچكترين احتمال داده مى شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواهد نيّات خود را از طريق او اعمال كند و يا او از تبار اوسيان، كينه و عداوت تندى نسبت به يهوديان دارد، در همان اوان انتخاب مورد اعتراض قرار مى گرفت؛ يا لااقل مورد تأييد همگان قرار نمى گرفت؛ در حالى كه تمام متون تاريخى و اسناد و مدارك سيره نويسان، دلالت آشكارى بر اين اتّفاق آراء- و نه صِرفاً اكثريّت آراء- دارد.

سعد بن معاذ- بزرگ قبيله بنو عبدالاشهل- چون در واقعه خندق زخمى شده بود، در خيمه اى در وسط مسجد نبى به سر مى برد و بر اثر خونريزى زياد توان آن را نداشت كه با مسلمانان به سوى بنى قريظه رود. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز دور از مسجد نبى در اطراف منازل بنى قريظه به سر مى برد كه فاصله آن تا مسجد بيش از سه ساعت راه است. از اين رو بى آن كه فرصت ملاقات، يا مجال مشورتِ پيامبر با سعد باشد، او را در غياب خودش به عنوان حَكم برگزيد و دستور داد كه اوسيان به مسجد بروند و او را بر مركبى بياورند؛ ولى محمّد بن جرير طبرى اسنادى را ارائه مى دهد كه بر اساس آن، يهوديان از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستند كه سعد بن معاذ را حَكم قرار دهد و گفتند:

«به حُكم سعد بن معاذ تسليم مى شويم.» پيمبر نيز اين را پذيرفت. (3)


1- «مغازى»، ج 2، ص 286، ترجمه فارسى.
2- «صحيح»، كتاب مغازى، 64، باب 30، حديث 5
3- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1084

ص: 312

ابن كثير نيز به «احمد بن حنبل» استناد كرده كه به نقل از عايشه نقل مى كند:

حَكميّت سعد را بنى قريظة پيشنهاد كردند و پيامبر با آن موافقت فرمود. (1) به هر حال سعد به عنوان حَكم، هم مورد تأييد يهوديان بود و هم اوسيان و خزرجى ها.

پس از اين انتخاب، پيامبر صلى الله عليه و آله اوسيان را فرمود كه برويد سعد بن معاذ را از مسجد بياوريد. هيچ مدرك تاريخى وجود ندارد كه نشان دهد: سعد تا قبل از حضور اوسيان بر بالين او، از چنين انتخاب و رأيى آگاه بوده است. از سوى ديگر پيامبر، اوسيان را بدان جهت مأمورِ آوردن سعد بن معاذ فرمود كه شايد بتوانند خواستشان را در باره پيداكردن يك راه حلّ مسالمت آميز به او بقبولانند و يا لااقل مخالفان مصالحه، اطرافش را نگيرند و تحت تأثير شدّت عمل قرارش ندهند.

به «مغازى» واقدى باز مى گرديم. او در خصوص علاقمندى اوسيان با يهوديان و خوشحال بودن آنها از چنين انتخابى مى نويسد:

چون پيامبر حُكم كردن در باره بنى قريظه را به سعد بن معاذ تفويض فرمود، اوسيان بيرون آمدند و پى سعد رفتند و او را سوار بر خرى كردند كه روى آن پالانى از ليف خرما انداخته و روى پالان هم قطيفه اى پهن كرده بودند و لگام آن هم از ليف خرما بود.

اوسيان بر گرد او راه افتاده، مى گفتند:

«اى ابوعمرو! پيامبر حُكم كردن در باره اين دوستانت را به تو واگذار فرمود كه نسبت به آنها نيكى كنى. پس نيكى كن! تو ديدى كه «ابن ابىّ» نسبت به همپيمانان خود چگونه رفتار كرد؟»

ضحّاك بن خليفه مى گفت:

«اى اباعمرو! مواظب اين همپيمان هاى خود باش! آنها در همه گرفتارى ها از تو دفاع كردند و تو را بر ديگران برگزيدند و اميدوارند كه در پناه تو قرار گيرند.»


1- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 237

ص: 313

سلمة بن سلامة بن وقش هم گفت:

«اى اباعمرو! با همپيمانان و دوستان خود نيكى كن. وانگهى، پيامبر دوست مى دارد آنها باقى بمانند. ايشان در جنگ بعاث و حدائق و ديگر درگيرى ها تو را يارى داده اند و به هر حال سعى كن كه از «ابن ابىّ» بدتر نشوى.» (1) در اين سند تاريخى مهم كه از طريق «خارجة بن عبداللَّه» به نقل از داود بن الحُصين و او از محمّد بن مسلمه نقل شده است، اوسيان دو گونه سخن راندند. يكى خواستند تا سعد بن معاذ را متوجّه نظرگاه عمومى پيامبر صلى الله عليه و آله كنند و ديگر آن كه او را متوجّه ديرينه دوستى قبيله اى اوس با يهوديان بنى قريظه نمايند.

از سوى ديگر اگر تنها ديدگاه محمّد صلى الله عليه و آله براى اوسيان مطرح بود و در حلّ اين بن بست، متابعت نظر محمّد صلى الله عليه و آله را كافى مى دانستند، چرا «سعد بن معاذ» را متوجّه ريشه هاى عميق قبيله اى كردند و از واقعه هاى دوران جاهلى (بعاث و حدائق و مواطن) ياد نمودند؟

اين امر نشان مى دهد كه مسأله خيانت بنى قريظه، نه تنها يك موضوع مرتبط با عقايد اسلام است، بل موضوعى قبيله اى و متأثّر از آداب و رسوم اجتماعى طوايف عرب بوده است.

اكنون بنگريم ابن اسحاق در اين وادىِ حسّاس چه اسناد تاريخى را ارائه مى دهد؟

آيا كلام او مؤيّد سند واقدى است و يا مغاير آن؟

ابن اسحاق در كتاب خود استناد مهم اوسيان به گفته پيامبر و نظرگاه آن حضرت را مانند واقدى ثبت كرده است كه:

«و هم يقولون: يا أباعمرو أحْسِنْ في مواليك، فإن رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إنّما ولّاك ذلك لتُحسن فيهم». (2)


1- «مغازى»، متن اصلى، ج 2، ص 511 و ترجمه فارسى، ج 2، ص 36
2- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 150

ص: 314

همين فراز را دقيقاً محمّد بن جرير طبرى (1) و نويرى (2) آورده اند كه:

«اى ابوعمرو! نسبت به دوستان و همپيمانان سابق خودت نيكى كن و همانا پيامبر خدا هم كه اين كار را به تو واگذار فرموده، براى همين بوده است كه نيكى كنى!»

بر اين اساس مى توان نتايج ذيل را ارائه داد:

1- پيامبر صلى الله عليه و آله بنا به درخواست بنى قريظه و تأييد اوسيان، حكميّت را به سعد بن معاذ واگذار كرد.

2- اوسيان و خزرجى ها و شخص محمّد صلى الله عليه و آله به تبعيّت از يك سنّت ديرينه، به اين عمل مبادرت ورزيدند.

3- اوسيان كه خود از مسلمانان متشخّص انصار بودند، نظر عمومى پيامبر را به اطّلاع سعد بن معاذ رسانده، او را تشويق كردند تا حَكميّت را به نحوى انجام دهد كه موجب رهايى يهوديان بنى قريظه نشود.

4- چنين حكميّتى مستند به دو ديدگاه عنوان شده است: يكى خُلق پيامبر در برخورد با دشمنان كينه توز و ديگر ديرينه ارتباطات قوى بين قبايل و حدود و ثغور سُنن و رسوم عرب در منازعات طايفه اى.

بنابر اين نتايج چهارگانه، همگان در انتظار آن بودند كه سعد بن معاذ چه حُكمى را صادر مى كند:

ما پس از بررسى هاى تاريخى زندگى محمّد صلى الله عليه و آله چه به عنوان يك شخصيّت برجسته تاريخى و چه به لحاظ رسالت و نبوّت، نمى توانيم پذيراى اين مطلب شويم كه آن حضرت، قادر به حلّ موضوع مورد بحث به عنوان يك مورد مُبتلابِه نبوده و حَكميّت سعد بن معاذ را به كمك طلبيده است. هرگز! او قادر به حكميّت، هم به لحاظ درايت و عقل و هم به حُكم نبوّت و رسالت و هم به جهت ميثاق مكتوب در سال اوّل هجرت بود؛


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1087، ترجمه فارسى.
2- «نهاية الارب»، ج 2، ص 172، ترجمه فارسى.

ص: 315

ولى چرا چنين نكرد؟ شايد چون يهوديان، زير بار حكميّت او نمى رفتند و او را طرف دعوى مى دانستند. انصار و مهاجر هم كه خواستار يكپارچه كردن مدينه بودند، نمى توانستند عفو و گذشت پيامبر را در نجات مدينه از خطر كينه توزى هاى شديد يهوديان و همپيمانان آنها در خيبر و قريش، پذيرا شوند. شايد هم خُلق و خوى قبيله اى و نظام متعدّد اجتماعى آن در طوايف اطراف مدينه، مانع از آن بود كه بدون توافق همگان بتوان تصميمى اتّخاذ نمود.

نتيجه هر چه بود، قبول همگانى حَكميّت سعد بن معاذ است و پيامبر نيز خود از اين سنن قبيله هاى عرب تبعيّت كرد؛ تا نهادهاى وحدتِ نوپاى طوايف در جهت تحكيم همبستگى معنوى مدينه متزلزل نگردد.

وقتى سعد بن معاذ با همراهان، به نزديكى حصارهاى بنى قريظه رسيدند، ابتكار عمل در دست او بود و همه به دهان او چشم دوخته بودند.

بگذاريد اسناد تاريخى را ورق زنيم.

در اين بررسى، متن مغازى واقدى را اصل قرار مى دهيم و ديگر منابع تاريخى را حول آن شناسايى مى كنيم:

سعد بن معاذ در حالى به حضور پيامبر آمد كه مردم گرد آن حضرت نشسته بودند. همين كه سعد از راه رسيد، پيامبر فرمودند: «برخيزيد و بر سالار خود احترام بگذاريد.»

گروهى از مردان بنى عبدالأشهل گفتند: «بپا خاستيم و در دو صف ايستاديم و هر يك از مردان ما سعد را درود و تحيّت گفتند؛ تا آن كه نزد پيامبر رسيد.»

افراد قبيله اوس كه در حضور رسول خدا بودند، به سعد گفتند:

«ابوعمرو! پيامبر حُكم را به تو واگذار فرموده است. نسبت به ايشان خوبى كن!»

سعد بن معاذ گفت:

«آيا شما به فرمان من در باره بنى قريظه راضى هستيد؟»

گفتند: «آرى! در غياب، رضايت خود را اعلام داشته ايم و خود، تو را انتخاب كرده ايم.»

ص: 316

سعد بن معاذ گفت: «شما را به عهد و ميثاق الهى قسم مى دهم؛ آيا حُكم مرا در مورد خودتان مى پذيريد؟»

همگان گفتند: «آرى!» در اين هنگام سعد، به منظور حفظ حرمت رسول خدا به گوشه ديگرى رفت و گفت:

«آيا كسانى كه اين طرف نشسته اند هم داخل در حكم من هستند؟»

پيامبر و افرادى كه آنجا بودند گفتند: «آرى!» (1) در متن عربى، قَسَمى كه سعد بن معاذ مخاطبان خود را داده است، چنين است:

ثم قال: «عليكم عهداللَّه و ميثاقه أنّ الحكم فيكم ما حكمت؟» قالوا:

«نعم!»

قبول اين حكميّت در منابع تاريخى، بى هيچ ترديدى مورد اتّفاق است و سعد كه ماندن و نابودشدن يهوديان را براى مسلمانان مسأله زندگى و مرگ مى دانست، با طىّ تمام مراحل حقوقى، حكم نهايى را چنين اعلام داشت:

«فإنّى أحكم فيهم أن يقتل من جَرَتْ عليه الموسى، و تُسْبَى النساءُ و الذُّرّيّة، و تُقْسم الأموال» (2) صدور چنين حكمى مورد قبول همگان و حتّى يهوديان قرار گرفت و طىّ مراحل قضايى، اعتراض يا مقاومتى در خصوص آن صورت نپذيرفت و يهوديان به سرنوشتى كه با خيانت خود بدان مبتلا شدند و حكميّت سعد بن معاذ آن را قطعى كرد، شجاعانه تن دادند و آن را به گفته «حُيَىّ بن اخطب» حكم الهى تلقّى نمودند كه بر قوم بنى اسرائيل نوشته شده است.


1- «مغازى»، ج 2، ص 387. متن عربى، ج 2، ص 512
2- «پس من در مورد ايشان چنين حكم مى كنم كه مردان آنان كشته شوند، زنان و كودكانشان به اسارت در آيند و اموال آنها تقسيم شود». نك: «مغازى»، ج 2، ص 512، متن اصلى. همچنين ابن اسحاق، السيرة النّبويه»، ج 2، ص 251

ص: 317

طوايف مدنى كه عقيده داشتند: يهوديان تا محمّد صلى الله عليه و آله و يارانش را نابود نكنند، آرام نمى گيرند، به حَكميّت سعد تن دادند و يقين داشتند كه يهوديان، آن را با رضايت كامل به اجرا در مى آورند. طوايف مزبور اطمينان خاطر يافتند كه با برچيدن بساط بنى قريظه، از اين پس، يهوديان قبايل عرب را تحريك نمى كنند كه مسلمانان را از دم تيغ بگذرانند.

حكم سعد بسيار خشن و سخت به نظر مى رسيد؛ ولى آن را مى بايست در خصوص مردمى خشن تر و سخت تر و خيانت پيشه در نظر آورد و بايد آن را مطايق بافت قبايل آن زمان، مورد شناسايى و قضاوت قرار داد؛ نه در متن آيين اسلام. در سنن و ديرينه آداب قبايل، اگر سپاه عرب در نتيجه خيانت بنى قريظه بر مدينه دست مى يافتند، مسلمانان را از ميان برمى داشتند. نه تنها همه آنها را مى كُشتند كه اعضايشان را قطعه قطعه مى كردند؛ ولى خود به سرنوشتى كه مى خواستند براى مسلمانان فراهم كنند، دچار گشتند. متون تاريخى هيچ اعتراضى را از طوايف اوس و قبايل مدينه و مهاجران در اجراى اين حكم ثبت نكرده است. تنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به «حُيَىّ ابن اخطب» در حالى كه براى كشته شدن حاضر مى شد، فرمود:

«به خدا سوگند! من در اين دشمنى با شما تقصيرى ندارم كه خود را ملامت كنم.

تو خواستى خدا را خوار سازى، خودت بيچاره شدى!»

فقال أما واللَّه ما لمت نفسي على عداوتك و لكنه من يخذل اللَّه يخذل». (1)

ت: آثار تاريخى واقعه احزاب
اشاره

ضمن بيان تاريخ واقعه احزاب، به جغرافياى تاريخى منطقه خندق اشاراتى داشتيم؛ ولى با توجّه به اهمّيّت شناسايى دقيق مواضع جغرافيايى، براى دستيابى به حقايق تاريخى، آن را به تفكيك مدّ نظر قرار مى دهيم:

يكى از نتايج مثبت چنين پژوهشى، امكان نقد متون تاريخى و سيره و پى بردن به خطاهايى است كه اكثر محقّقان، در ترسيم نقشه جغرافيايى خندق مرتكب شده اند. بدون


1- طبرسى، «مجمع البيان»، الجزء الحادى و العشرون، ص 129، بيروت، دارالفكر، 1955 م

ص: 318

ترديد چنين شناختى، مستلزم پى بردن به موقعيّت فعلى آن مواضع در شهر و حوالى مدينه امروزى است و از اين طريق، راه تطبيق تاريخى- جغرافيايى را براى پژوهندگان هر عصر و زمانى باز مى كند.

1/ ت: مسير خندق

كندن خندق به منظور ايجاد مانعى در برابر هجوم مهاجمان عرب بوده است؛ لذا بى آن كه به مستندات تاريخى استنادى داشته باشيم، عقلًا نمى توانيم بپذيريم كه خندق در شمال مدينه حفر شده باشد؛ زيرا مهاجمان مكّه جز از مسير وادى عقيق، هيچ راه مساعد ديگرى براى هجوم به مدينه، پيش رو نداشتند. از اين رو پذيرش پيشنهادِ كندن خندق قبل از رسيدنِ دشمن به مدينه، نشان مى دهد كه مسلمانان در پيش بينى احتمالى تحرّك بت پرستان شناخت صحيحى داشته اند.

اما اين كه كندن خندق در كدام جهت جغرافيايى بوده است، ابهامى است كه پاسخ به آن از نظر تاريخى بسيار مشكل و از نظر تطبيق با موقعيّت هاى كنونى مدينه، نيازمند پژوهش هاى وسيع و توأم با تأمّل و تفكّر است. واقدى به نقل از ابوبكر بن ابى سَبْره به روايت از ابوبكر بن عبداللَّه بن جهم نقل مى كند:

پيامبر اسلام نظر داده بود كه در مقابله با هجوم مهاجمان بت پرست، كوه سلع را پشت سر قرار دهند و حفر خندق را از ناحيه مذاد شروع كنند و به ذباب و سپس راتج پايان بخشند.» (1) جمله «كوه سلع را پشت سر قرار دهند»، با اين سند تاريخى كه:

«پيامبر ... محل استقرار مسلمانان را در دامنه كوه سلع قرار دادند.» (2) مطابقت دارد؛ ولى بيان واقدى در سند فوق الذّكر با اين مدارك تاريخى كه پيامبر


1- «مغازى»، ج 2، ص 333، ترجمه فارسى.
2- همان.

ص: 319

حفر هر بخش از خندق را به گروهى واگذار فرمود (مهاجران از راتج تا ذباب و انصار از ذباب تا محلّه خربى ميان كوه بنى عبيد را حفر كردند) به ظاهر مغايرت هايى دارد.

محمّد بن جرير طبرى از طريق طبرانى از عمرو بن عوف مزنى، مدركى را ثبت كرده است كه:

«پيمبر مسير خندق را از بيشه شيخين در محلّه «بنوحارثه» تا مذاد خط كشيد.» (1) اين سند به لحاظ نام و نشانى هايش با مستندات واقدى مطابق نيست. در سندى حفر خندق از مذاد آغاز شده و در سند ديگر از كوه بنى عبيد.

در جايى راتج محل پايان خندق اعلام مى شود و در مدرك ديگر، بيشه شيخين.

بنابر اين دو اختلاف و دو اتّفاق در آراء مشاهده مى شود. اختلاف در نقطه آغاز و پايانى خندق و اتّفاق در اين كه كوه سلع در سمت جنوبى مسير خندق قرار داشته است و از قسمت شمالى كوه ذباب مى گذشته است.

دو مسير ديگر را هم واقدى ذكر مى كند. يكى خندقى است كه «بنو عبدالأشهل» از منطقه راتج تا مجاورت خانه هاى خود كنده اند و ديگرى كانالى كه طايفه «بنودينار» از محلّه خربى تا محلّ امروزى خانه «ابن ابى الجنوب» به حفر آن مبادرت ورزيده است. (2) مطرى مدينه شناس مشهور، مسير خندق را با نام هاى ديگر نشان داده است و مى گويد: پيامبر دستور حفر خندق را چنين داده است:

«طولا من أعلى وادي بطحان، غربي الوادي مع الحرة، إلى غربي مصلّى العيد ثمّ إلى مسجد الفتح، ثمّ إلى الجبلين الصغيرين الذين في غربي الوادي». (3) سمهودى در يك بيان كلّى از مسير خندق مطمئن است كه:


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1069
2- «مغازى»، ج 2، ص 337
3- «از بالاى وادى بطحان كه در غرب وادى و حرّه دشت قرار دارد، تا غرب مصلاى عيد و سپس به سوى مسجد فتح و در ادامه تا دو كوه كوچك كه در غرب وادى واقع شده اند، امتداد يافته بود». سمهودى، «وفاءالوفا»، جزء 4، ص 1204

ص: 320

«ان الخندق كان شامى المدينة من طرف الحرّة الشرقية إلى طرف الحرة الغربية». (1) اكنون اين نام و نشانى ها را به هم ضميمه مى كنيم تا حقيقت امر را بيابيم.

به عقيده حقير همه آراء در شناساندن مسير خندق، اگر چه در نامگذارى محلّه ها با يكديگر مغايرت دارند، ولى در بافت جغرافيايى مناطق مذكور، هيچگونه اختلافى ديده نمى شود. اگر برخى از پژوهندگان به لحاظ نام هاى مختلف و تناقضات موجود، گمان كرده اند كه امكان شناخت مسير خندق وجود ندارد، راه صحيحى را در پژوهش هاى مدينه شناسى طى نكرده اند. آنها به علّت عدم آشنايى با جغرافياى مدينه و تطوّر تاريخى نام هاى مواضع و محلّه هاى مختلف، آن نام و نشانى ها را مغاير هم دانسته و نقشه هاى نادرستى را در كتاب هاى خود به چاپ رسانده اند و تصاوير مختلف و نادرستى را از جغرافياى تاريخى واقعه خندق ارائه كرده اند.

در مقام شناسايى مواضع خندق با نام هاى متعدّد و در تلفيقى نهايى از مستندات تاريخى مذكور به منظور شناخت دقيق مسير خندق، ذيلًا موضوعات مورد نظر خود را چنين طبقه بندى مى كنيم:

آغاز خندق:

محمّد بن جرير طبرى، آغاز خندق را از بيشه شيخين- مجاور محلّه بنى حارثه مى داند و واقدى تصريح مى كند كه مبدأ آن، «راتج» بوده است. سمهودى آغاز خندق را «شامى المدينه» و از طرف الحرة الشّرقيّه نوشته است.

گفتنى است:

«راتج» محلّه مسكونى طايفه راتج «بنو زعورا» از حلفاى بنوعبدالأشهل بود و بنا به


1- «خندق در جهت شامى شمال مدينه، از حره شرقى تا حره غربى امتداد داشت». نك: همان مدرك، ص 1206

ص: 321

تصريح ابن زباله در شرق كوه ذباب و در جهت شامى مدينه قرار داشته است. اين مكان در همان محدوده «من أجمة الشيخين طرف بني حارثه» است؛ زيرا اطم شيخان در طريق شرقى احد و مجاور حرّه قرار داشته است.

«اجمة» (الاجُم) همان حصن مى باشد و نام قلعه اى است با اين مشخّصات:

«بالمدينة مبني بالحجارة و «الاجم» كل بيت مسطح»

و «الاجمه» كه جمع آن آجام است، «الشجر الكثيف المتلف» مى باشد.

با توجّه به مطالب فوق، تناقضى در مكان شروع خندق وجود ندارد و بيان يادشده با اين كه بگوييم آغاز خندق در شمال شرقى مدينه و مجاورت حرّه شرقى بوده است، تفاوتى ندارد.

پايان خندق:

چنانچه گفته شد، بعضى از مدارك تاريخى، «مذاد» را پايان حفر خندق دانسته اند و جمعى ديگر كوه بنى عبيد يا محلّه خربى را. گفتنى است:

«المذاد»، اطُم «بنوحرام» از «بنوسلمه» است كه در مجاورت و متّصل به كوه بنى عبيد در سمت غربى مساجد فعلى فتح قرار دارد. اين محل، دقيقاً در شمال شرقى مدينه- كه به حرّه شرقى مى پيوندد- قرار داشته است. فيروزآبادى گفته است:

«المذاد» نام مزرعه بنوحرام در مجاورت اطُم آنهاست. (1) محلّه خُرْبى:

از منازل «بنوسلمه» بين مسجد قبلتين و المذاد واقع شده است.

بايد دانست: هر سه نشانى (مذاد، كوه بنى عبيد و محلّه خُرْبى) يك مكان را بيان كرده اند. المذاد متّصل به كوه بنى عبيد بوده و محلّه خُربى نيز از منازل بنى سلمه و متّصل به المذاد است.


1- «المغانم المطابة فى معالم طابة»، ص 373

ص: 322

مسير خندق از آغاز تا انتها:

على بن برهان الدّين حلبى مى نويسد:

«و عسكر بهم- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى سفح سلع و هو جبل فوق المدينة، اى فجعل ظهر عسكره إلى سلع، و الخندق بينه و بين القوم». (1) نويرى اين سند را ثبت كرده كه:

«خندق ميان مسلمانان وقريش قرارداشت وپشت مسلمانان به كوه سلع بود.» (2) به گفته محمّد بن جرير طبرى:

«خندق ميان وى (پيامبر) و دشمن حايل بود و مسلمانان كنار سلع اردو زدند.» (3) مسلّم است كه مسير خندق در دو قسمت شمالى كوه ذباب و كوه سلع به سمت مشرق تا راتج و به سمت غرب، آن طور كه عبدالقدّوس انصارى نظر داده است، حالت قوسى دارد (4) كه در نقشه شهر مدينه نيز بر اساس تاريخ و آثار نشان داده ايم. با اين حال بسا كه نظر «على حافظ» صحيح باشد كه مسير خندق را به صورت يك خطّ مستقيم از «أجمة الشيخين إلى جبل بني عبيد» دانسته و رسم كرده است. (5) البتّه قبول خطّ مستقيم نسبت به خطّ منحنى با عقل منطبق تر است؛ زيرا:

اوّلًا خطّ مستقيم مسافت كمترى نسبت به خطوط متعرج و منحنى دارد.

ثانياً امكان استقامت ورزى در پشت آن براى مسلمانانِ مدافع مدينه فراهم تر و راحت تر بوده است.


1- «السّيرة الحلبيّه»، ج 2، ص 635
2- «نهاية الارب»، ج 3، ص 152
3- تاريخ طبرى، ج 3، ص 1072
4- «آثار المدينة المنوّره»، ص 158
5- «فصول من تاريخ المدينة المنوّره»، ص 212

ص: 323

ص: 324

به نظر مى آيد با توجّه دقيق به نقشه هاى هوايى شهر مدينه و با شناختى كه از مواضع يادشده در بافت فعلى مناطق شمالى مدينه داريم، قابل قبول تر آن است كه در قسمت شمال شرقى تا كوه سلع، مسير خندق را به صورت قوسى در نظر گيريم و از شمال كوه سلع تا بنى عبيد را حدوداً در يك خط مستقيم بدانيم؛ زيرا نقطه آغاز حفر خندق در راتج در شمال شرقى كوه سلع بوده است و بايد اين مسير به طرف جنوب، تا حدّى حالت قوسى داشته باشد تا از سمت شمالى خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله (1) يا شمال كوه سلع عبور كند و در يك خطّ مستقيم به جانب شمال غربى كه كوه بنى عبيد در آن جاى دارد، امتداد يابد.

اين كه مسير خندق از راتج به طرف جنوب يا در فاصله نه چندان دور در شمال مسجد فتح بوده، مستند به اين سند است.

واقدى به تيراندازى قريشيان اشاره مى كند و مى گويد كه آنها به نزديك خندق آمدند و: «ساعتى تيراندازى كردند. همه آنها يك هدف داشتند كه خيمه پيامبر بود.» (2) بنابر اين، خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله نمى توانسته در فاصله زيادى از مسير خندق قرار گرفته باشد.

دو مسير انحرافى خندق:

در سند تاريخى واقدى خوانديم كه «بنوعبدالأشهل» مسير خندق را از راتج تا گرد خانه هاى خود امتداد دادند و در سمت غربى، «بنودينار» حفر آن را از خربى به محلّ امروزى خانه «ابن ابى الجنوب» وصل نمودند. اين دو مسير انحرافى، مى تواند مورد توجّه مدينه شناسان قرار گيرد؛ خاصه آن كه اين سند بجز كتاب «مغازى»، در «الطّبقات الكبرى» (3) هم ثبت شده است.


1- مسجد فتح.
2- «مغازى»، ج 2، ص 351
3- ج 2، ص 67

ص: 325

نقشه، ميدان خندق، مسير خندق، 4- سوم.؟؟؟

ص: 326

خانه ابن ابى الجنوب كه به بيت و دار ابى الجنوب نيز شهره است، همان مكانى بود كه نخستين بار پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عيد را در مجاورت آن بجاى آورد. اين مكان در سمت غربى وادى بطحان و به عنوان «مُصلّى الأوّل» در مناخه مشهور است. شايد همين مدرك تاريخى است كه ابن نجّار و مطرى- مورّخان مدنى- را متقاعد كرده است تا بگويند مسير خندق از بالاى وادى بطحان در امتداد حرّه غربى تا مصلّاى عيد بوده است.

به نظر حقير، قبول حفر خندق در چنين امتدادى از شمال شرقى تا شمال غربى مدينه و از آنجا در طول سرزمين هاى غربى شهر تا جنوب، تنها در عرض شش روز، بسيار بعيد به نظر مى رسد. متأسّفانه فيروزآبادى تنها به ذكر گفته هاى مطرى در تعيين مسير خندق بسنده كرده و خود نظر يا پژوهش جديدى ارائه نكرده است. (1) به هر حال آنچه مسلّم است، هيچ مورّخى در طول سده هاى گذشته، از آثار بجامانده خندق، وصف و نشانى به ما نداده است و امروز نيز نمى توانيم اثرى حتّى از كوچكترين جزء آن بيابيم. تنها بر اساس متون نخستينِ مغازى و سيره پى مى بريم كه خندق، حدود هفت ذرع عمق داشته يا به گفته واقدى به اندازه قامت يك انسان بوده است. عرض آن نه ذرع داشته و به گفته واقدى داراى درهايى بوده است.

و پيكره هاى 1- 3، 2- 3

2/ ت: خيمه گاه پيامبر؛ مسجد فتح

احمد بن حنبل حديثى را از ابوعامر به نقل از ابن زيد و او از عبداللَّه بن عبدالرّحمن ابن كعب بن مالك به روايت از جابر بن عبداللَّه انصارى ثبت كرده است كه:

«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- دعا في مسجد الفتح ثلاثاً؛ يوم الإثنين و يوم الثلاثا و يوم الأربعاء، فاستجيب له يوم الأربعاء بين الصلاتين فعرف البشر في وجهه. قال جابر: فلم ينزل بي أمر مهم غليظ إلّا توخيت


1- «المغانم»، ص 134

ص: 327

تلك الساعة، فادعو فيها فاعرف الإجابة». (1) اين حديث نيز در «مسند» احمد به نقل از ابن ابى ذنب و او از «رجل من بنى سلمه» به روايت از جابر بن عبداللَّه، در وصف دعاى محمّد صلى الله عليه و آله در مكان مسجد فتح ثبت شده است:

«ان النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أتى مسجد-/ يعنى الأحزاب- فوضع رداءه و قام و رفع يديه مداً يدعو عليهم و لم يصل. قال ثمّ جاء و دعا عليهم و صلّى». (2) بر اساس اين دو سند تاريخى، مسلّم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مكان فعلى مسجد كه به «فتح» يا «احزاب» شهرت دارد، براى نجات مسلمانان از بن بست محاصره و فشار مهاجمان بت پرست، دست به دعا بلند كرده و پس از اجابت، فتح را به مسلمانان مژده داده است. به اين اعتبار، مسجد مذكور را «فتح» و به لحاظ اين كه دعاى محمّد صلى الله عليه و آله در روزهاى سخت هجوم احزاب به مدينه بوده، مسجد مزبور را «الأحزاب» خوانده اند.

از متن دعاى محمّد صلى الله عليه و آله در اين مكان، اسناد تاريخى مختلفى به دست ما رسيده است. در بعضى از آنها به نام «مسجد فتح» تصريح شده است و برخى ديگر بى آن كه به موضوع مشخّصى اشاره كنند، از سياق دعاهاى محمّد صلى الله عليه و آله در ايام سخت واقعه خندق يادها كرده اند:


1- «پيامبر صلى الله عليه و آله سه روز، يعنى دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه را در مسجد فتح به نيايش گذراند، پس در روز چهارشنبه، بين دو نماز دعاى حضرت مستجاب شد و در چهره ايشان آثار خرسندى پديدار گشت. جابر گويد: هرگاه امر مهم و خطيرى برايم پيش مى آمد، در آن ساعت دعا مى كردم و به اجابت مى رسيد». نك: «مسند»، المجلّد الثّالث، ص 332، چاپ افست، دارالفكر و بهامشه منتخب كنزالعمّال
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به مسجد يعنى مسجد احزاب آمده رداى خويش را پهن كرد و ايستاد و دستان خويش را بالا برد و بر آنان دعا كرد، اما نماز نگزارد، پس گفت: ديگر بار بدانجا آمد و بر آنان دعا كرد و نماز گزارد». نك: «مسند»، المجلّد الثّالث، ص 393

ص: 328

محمّد بخارى، سندى را از قتيبة بن سعيد به نقل از الليث و او از سعيد بن ابى سعيد به روايت از ابوسعيد و او از ابوهريره ثبت كرده است كه:

«أنّ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- كان يقول: لا إله إلّا اللَّه وحده، أعزّ جنده، و نصر عبده و غلب الأحزاب وحده، فلا شي ء بعده». (1) بخارى در همان مأخذ، حديث 4115 از عبداللَّه بن ابى ياد مى كند كه گفته بود:

«دعا رسول اللَّه على الأحزاب فقال: اللهم مُنزل الكتاب، سريع الحساب، اهزِم الأحزاب، اللهم اهزمْهم و زلزلهم». (2) ولى در حديث 4116 از همان مأخذ، از طريق نافع به نقل از عبداللَّه بن عمر، متن دعا را چنين مى خوانيم:

«لا اله الا اللَّه وحده، لا شريك له، له الملك و له الحمد، و هو على كل شي ء قدير. آيبون، تائبون، عابدون، ساجدون لربّنا حامدون، صدق اللَّه وعده، و نصر عبده، و هزم الأحزاب وحده». (3) سمهودى در كتاب خود به گفته مجد استناد كرده است كه:

«مسجد مذكور را بدان جهت فتح خوانند كه شأن و مكان نزول سوره الفتح


1- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: نيست معبودى جز خداى يگانه، كه لشكريان خود را عزت عطا كرد و بندگان خود را يارى داد، و خود بر احزاب چيره شد، پس جز او چيزى نيست». نك: بخارى، «صحيح»، كتاب مغازى 64، باب غزوة الخندق. نك: ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى بشرح صحيح»، المجلّد السّابع، ج 7، ص 406، حديث 4114
2- «پيامبر خدا بر احزاب دعا كرد و فرمود: بار الها، اى فرو فرستنده كتاب، اى سريع الحساب، احزاب را شكست بده، خداوندا! آنان را شكست بده و متزلزل گردان.»
3- «نيست معبودى جز خداى يگانه، كه شريكى ندارد، پادشاهى از آن اوست، و حمد و ستايش او راست، و او بر همه چيز تواناست. ما باز آيندگان و توبه كنندگان و پرستشگران و سجده كنندگانيم و پروردگار خويش را حمد گوييم، خداوند به وعده خويش وفا كرد و خود، احزاب را شكست داد.»

ص: 329

بوده است.» (1) اين نظر اگر چه با اجتماع مفسّران در مدنى بودن سوره فتح مطابق است، ولى نگارنده نمى داند چگونه آن را با اقوال همه مفسّران در اين كه به سختى سعى كرده اند به استناد اسانيد متعدّد، شأن نزول سوره را واقعه حديبيّه، خيبر بخوانند، مطابقت دهد. (2) آنچه نمى توان در آن ترديد تاريخى روا داشت، بشارت فتح است كه به استناد كتاب «مغازى» به نقل از ابن عقبه، پيامبر صلى الله عليه و آله در اين محل به اطّلاع مسلمانان رساند:

«فسمى بذلك لوقوع البشارة بالفتح فيه». (3) نكته مهم اين است كه آيا اين محل، مسجدى بوده كه محمّد صلى الله عليه و آله در ايّام محاصره مسلمانان از سوى احزاب، در آن نماز به جاى مى آورده است؛ يا تنها خيمه گاه آن حضرت بوده و بعدها مسجدى در آن بنا شده است و مكرّراً محلّ نماز پيامبر بوده است؟

فيروزآبادى صريحاً در ذيل شرح واقعه خندق مى نويسد:

«و جعل المسلمون ظهورهم إلى جبل سلع و ضرب- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قبة على موضع مسجد الفتح اليوم». (4) اين سند نشان مى دهد كه خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله در مكان فعلى مسجد فتح بوده؛ نه اين كه آنجا مسجدى بوده كه محمّد صلى الله عليه و آله در آن به عبادت مشعول بوده است. اين نظر با اسناد تاريخى مكتوب در مغازى ها و سيره ها مطابقت كامل ندارد؛ زيرا واقدى از


1- «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى»، جزء 3، ص 835
2- قرطبى، «جامع الأحكام القرآن»، ج 16، ص 259، سوره الفتح
3- «آن را به اين سبب مسجد فتح ناميده اند كه بشارت فتح و پيروزى در آنجا داده شد». نك: «وفاء الوفا» همان مدرك.
4- «مسلمانان، پشت به كوه سلع ايستادند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در محل امروزى مسجد فتح، خيمه زد». «المغانم المطابة فى معالم طابه»، ص 134

ص: 330

عبدالحميد بن جعفر نقل مى كند:

«پيامبر در دامنه كوه سلع فرود آمدند و آن كوه را پشت سر خود و خندق را روبروى خويش قرار دادند. لشكرگاه پيامبر آنجا بود. براى پيامبر خيمه اى چرمى در كنار مسجدى كه بيخ كوه-/ كوه احزاب- قرار داشت، بر پا كردند.» (1) متن عربى:

«و ضرب قبّة و كانت القبّة عند المسجد الأعلى الذي بأصل الجبل؛ جبل الأحزاب». (2) در سند ديگرى در خصوص همين وصف، چنين مى خوانيم:

«أتى عمر بن الخطّاب رضى الله عنه إلى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و هو في قبّة و قبّة رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- مضروبة من أَدَم في أصل الجبل عند المسجد الذي في أسفل الجبل». (3) عُمر بن خطاب به حضور پيامبر آمد. آن حضرت در خيمه خود كه از چرم بود و كنار مسجد در بُن كوه قرار داشت، بودند.» (4) بنابر اقوال واقدى، مسلّم است كه از نظرگاه اسناد تاريخى، خيمه گاه پيامبر صلى الله عليه و آله مجاور مسجد بوده است؛ نه اين كه مسجد، بنايى بوده كه بر محلّ خيمه گاه ساخته شده است.

محمّد بن جرير طبرى از «عبداللَّه بن عمرو بن عوف المزنى» پس از وصف سنگ


1- «مغازى»، ج 2، ص 340
2- همان، ص 454، مارسدن جونس.
3- واقدى، «مغازى»، ج 2، ص 457
4- واقدى، «مغازى»، ترجمه فارسى، ج 2، ص 343

ص: 331

سختى كه سلمان و ياران، قادر به شكستن آن براى حفر خندق نشدند، مى نويسد:

«فرقى سلمان حتى أتى رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و هو ضاربٌ عليه قبّة تركيّه». (1) ترجمه فارسى جمله از اين قرار است:

«سلمان پيش پيمبر رفت كه در يك خيمه تركى جاى داشت.» (2) همين مضمون تاريخى را على بن برهان الدّين به استناد ابن حزم چنين جمع بندى كرده است:

«إنّه الصحيح الذي لا شك فيه و لا وهم و عسكر بهم- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- إلى سفح سلع و هو جبل فوق المدينة أي فجعل ظهر عسكره إلى سلع ... و الخندق بينه و بين القوم، أي و ضربت له- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- قبة من أدم». (3) با توجّه به اين پژوهش، مى توان از نظر تاريخى پذيرفت كه خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله در مجاورت مسجدى بوده كه بعدها مسجد فتح بر آن مكان بنا شده است. لذا بناى مذكور در دو برهه از زمان- يكى در واقعه خندق و ديگرى در موارد متعدّدى پس از پايان يافتن واقعه- مكان دعا و نماز محمّد صلى الله عليه و آله بوده است.

چنانچه در وصف مسجد ذباب آورديم، پيامبر در نظارت بر امر خندق كَنى مدافعان مدينه، خيمه گاه ديگرى بر تپّه ذباب داشته كه آنجا نيز به دعا و نماز مى پرداخته است. همين امر موجب اشتباه بسيارى از محقّقان در تفكيك تاريخى و موضوعى اين دو خيمه گاه در جريان يك واقعه شده است. (4)


1- «تاريخ الرّسل و الملوك»، جزء 2، ص 45
2- واقدى، «مغازى»، ترجمه فارسى، ج 3، ص 1070
3- «السّيرةالحلبيّه»، ج 2، ص 635. همچنين ابن كثير، «السّيرةالنّبويّه»، ج 3، ص 192 به نقل از عمرو بن عوف.
4- همين كتاب، كتاب اوّل، فصل هشتم.

ص: 332

بناى مسجد فتح- كه به الأحزاب و الأعلى نيز شهره است- از همان سال هاى نخست قرن اوّل هجرى مشهور بود و براى اهل مدينه و همه مسلمانانى كه از اقصى نقاط جهان به زيارت مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله و مدينةالنّبى مى آمدند، از زمره اماكن مقدّسه به شمار مى آمد. اين موقعيّت تاريخى- اسلامى در طول پانزده قرن، همچنان پابرجاست. (1) مسلّم است كه نخستين بناى مسجد فتح در ايّام حيات پيامبر صلى الله عليه و آله و خلفا ساخته شد.

تاريخ نويسان در توصيف آن گفته اند:

مصالح نخست بناى مسجد را خشت و سنگ و شاخه هاى خرما تشكيل مى داد كه چون رو به فرسودگى و خرابى نهاد، عُمر بن عبدالعزيز- والى مدينه- همزمان با بازسازى مسجد النّبى، در سال 93 ه. ق. (عهد وليد بن عبدالملك) بناى جديدى جايگزين آن نمود و در آن سه ستون قرار داد تا محلّ عبادت پيامبر صلى الله عليه و آله كه در كنار ستون سوم بوده است، براى مسلمانان مشخّص گردد.

سمهودى اين اقوال را از مطرى- مورّخ مدنى- ذكر كرده و مى افزايد:

اين سه ستون كه زير بام و جلوى مسجد قرار داشته، در بازسازى مجدّد مسجد فتح توسّط «امير سيف الدّين حسين بن هجاء» به سال 575 ه. ق. همان نقشه معمارى محفوظ ماند. (2) سمهودى، خود در سال هاى 890- 910 ه. ق. نام اين وزيرِ پادشاهان مملوكى مصر را بر لوحه اى در قسمت فوقانى سمت قِبلى مسجد ديده و آن را ضبط و ثبت كرده است.

بسيارى از مورّخان مدينه شناس مانند ابوغسّان، يحيى و ابن شبه به نشانى ستون سوم، مستندات متعدّدى را ذكر كرده اند؛ ولى مسلّم است كه با فرسودگى ستون هاى مذكور، تغييراتى در بنا ديده شده است و سمهودى در نيمه دوم سده نهم هجرى كه از اين مكان بازديد كرده، آن را مقابل محراب فعلى مسجد كه به صورت رواقى بدون


1- در مورد ارزش معنوى مسجد فتح، نك: شيخ طوسى، «تهذيب الأحكام»، ج 6، صص 13 و 14، باب 5، روايت امام صادق عليه السلام به نقل از معاوية بن عمّار.
2- «وفاء الوفا باخبار دار المصطفى»، جزء 3، ص 836

ص: 333

ستون درآمده بود، مشخّص كرده است. (1) صاحب «المناسك و اماكن طرق الحج» در صفحه 401 كتابش، مسجد فتح را از جمله «مساجد النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بالمدينة» دانسته و معتقد است كه پيامبر صلى الله عليه و آله: «جلس في مسجد الفتح و دعا فيه».

ابن جبير كه در ميانه 578- 581 ه. ق. مدينه را زيارت و سياحت كرده است، در باب اهميّت مسجد فتح در ميان اهالى شهر مى نويسد:

«مسجد الفتح الذي أنزلت فيه على النبيّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- سورة الفتح». (2) همين مضمون را ابن بطوطه در كتاب خود ياد كرده است كه:

«در راه احد سه مسجد وجود دارد ... و سومى مسجد فتح است كه سوره فتحِ قرآن در آن نازل شده است.» (3) در ماه هاى ذيقعده و ذى الحجّه سال 1396 ه. ق. و روز جمعه دوم شعبان 1398 ه. ق. مطابق با 7 ژوئيّه و برابر با 16 تيرماه 1357 ه. ش. مكرّراً به منطقه خندق رفت و آمد داشتم و ضمن يادآورى عبادت هاى محمّد صلى الله عليه و آله، به تطبيق متون تاريخى و موقعيّت جغرافيايى منطقه پرداختم. در آن روزها فاصله مسجد تا مركز شهر مدينه، حدود سه كيلومتر بود.

بنايى در شمال غربى كوه سلع، بر صخره اى سنگى كنار وادى بطحان- كه امروز مدنى ها آن را وادى ابى جيده مى خوانند- وجود دارد كه گويى با مشاهده آن، تاريخى را مى نگريم كه از حسّاس ترين لحظه هاى حيات محمّد صلى الله عليه و آله و روزهاى پر از زجر و رنج او


1- سمهودى، «خلاصة الوفاء»، ص 387، المكتبة العلميّه، مدينه، 1972 م، به اهتمام حمد الجاسر.
2- «مسجد فتح محلى است كه در آن، سوره فتح بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل گرديد». نك: «الرّحله/ جبير»، ص 176، چاپ بيروت، 1964 م، دار صادر، دار بيروت
3- سفرنامه ابن بطوطه، ص 115

ص: 334

ص: 335

و يارانش براى دفاع از ايمانشان، شهرشان و زنان و كودكانشان در برابر هجوم لجام گسيخته اقوام و طوايف بت پرست عرب در ائتلاف و اتّحاد با يهوديان بنوقريظه، بنونضير و بنوقينقاع، يادى آشكار دارد.

بر مدخل ورودى پلّكان مسجد، تابلويى را ديدم كه بر آن نوشته شده بود:

«مسجد الفتح أسس عام 575 ه.- اوقاف مدينة».

اين تاريخ دقيقاً آخرين بازسازى اساسى مسجد توسّط «امير سيف الدّين حسين» را يادآورى مى كند؛ ولى از تعميرها و مرمّت هاى بعدى نشانى نيست. تنها مى توان از تلاش اندك سعودى ها در حفظ و تعميرهاى مكرّر آن نشانه هايى گرفت.

رواق مسجد بر ستونى استوار نيست؛ ولى شيفتگان آثار تاريخ حيات پيامبر از مكان ستون سوم مسجد فتح كه برابر محراب فعلى مسجد است، خبر دارند و براى اداى نماز و عبادت در آن موضع خاصّ، صف ها تشكيل مى شود و براى اداى نماز، به نوبت صبر و شكيبايى مى كنند. پيكره هاى 3- 3، 4- 3

3/ ت: مساجد خندق

در دامنه سمت غربى كوه سلع، زمين مسطّح و وسيعى وجود دارد كه بر اساس متون تاريخى، محلّ استقرار مسلمانان از طوايف مختلف انصار و مهاجران مكّى بوده است.

خيمه گاه محمّد صلى الله عليه و آله بر بالاى صخره اى از بلندى هاى سمت غربى سلع و مُشرف بر قرارگاه مسلمانان بوده است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله اين امكان را هم مى داده است تا بر مواضع شمالى مسير خندق نظاره كند. اما اين كه چه وقايع يا خاطرات موثّقى رخ داده كه موجب شده است: در زمين هاى مسطّح مذكور، مساجد ديگرى هم به غير از مسجد فتح بنا شود، مدّت ها انديشه نگارنده را به خود مشغول مى داشت.

اگر بخواهيم از منظر ابن نجّار به موضوع مورد شك بنگريم، بناى سه مسجد در اين زمين مُسطّح- كه در آن زمان نخلستانى بوده- ديده شده است. وى بى آن كه منابع تاريخى هر يك از اين مساجد را ياد كند، دو بنا را معمور و سومى را ويرانه دانسته است.

ص: 336

اين مقدار معلومات، براى شناخت منابع تاريخى مساجد مذكور، مشكلى را حل نمى كند؛ ولى مطرى- مورّخ ديگر مدنى- دقيقتر به وصف بناهاى مذكور پرداخته، مى نويسد:

«مسجدى كه پس از مسجد فتح در سمت قِبلى (جنوبى) قرار گرفته، به نام مسجد سلمان فارسى است و دومى كه در سمت قِبلى مسجد سلمان واقع است، به مسجد اميرالمؤمنين على عليه السلام مشهور است.

مطرى از مسجد سومى كه در دوران او جز ويرانه اى از آن باقى نمانده، نام يا نشانى تاريخى نمى شناساند.

سمهودى از دو مسجدِ «على» و «سلمان» تنها بر اساس شايعات مردم سخن مى گويد (1) و نظر مى دهد كه بناى مسجد ويران شده و تنها آثارى از پايه هاى بناى بجامانده به نام «مسجد ابى بكر» بين مردم شهرت دارد. سمهودى اظهار شگفتى مى كند كه نمى دانم چرا مردم به مسجد سلمان، مسجد ابى بكر هم مى گويند!

مسجد على عليه السلام كه با عرض شانزده و طول سيزده ذرع (از شمال به جنوب) محاسبه و ثبت شده است، از سوى «امير زين الدّين ضيغم بن خشرم»- امير مدينه- در سال 876 ه. ق. تعمير و مرمّت شده و براى آن گنبدى ساخته شده است. امير مزبور نام «ابن ابى الهيجاء» از وزراى مملوكى هاى مصر را كه سيصد سال قبل از امير زين الدّين مى زيسته است، به عنوان اهتمام كننده براى مرمّت مسجد در لوحه اى ميانه سقف ديده است. نام ابن ابى الهيجاء نشان مى دهد كه همزمان با مرمّت مسجد فتح، دو مسجد سلمان و على نيز توسّط او در سال 575 ه. ق. تجديد بنا شده است.

مسجد «سلمان فارسى» نيز در زمان سمهودى چهارده و هفده ذرع بوده و طول آن از شرق به غرب مساحت داشته است.

اين مساجد بدان جهت در تاريخ محفوظ مانده است كه به گفته معاذ بن سعد:


1- سمهودى، «وفاءالوفا»، ج 3، ص 836

ص: 337

«پيامبر در مسجد فتح و مسجدهاى اطراف آن نماز خوانده است.» (1) يا چون تيره هاى مختلف انصار در روزهاى خندق، آن محل را براى استراحت خود انتخاب كرده بودند، مكان هايى جهت نمازِ خود اختصاص داده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در همه آنها به نماز مى ايستاده است. (2) به هر حال اين اقوال، به پژوهش هاى زيادى نيازمند است. شايد هيچ يك از اين كلمات، حقيقت نداشته باشد و به مناسبت نقش برجسته سلمان فارسى در ابتكارِ حفر خندق و علىّ بن ابى طالب عليه السلام در قتل عمرو بن عبدود- كه تأثير بسزايى در شكست و نافرجامى كار قريشيان داشته اند- مساجدى به نام اين بزرگان بنا شده باشد.

ابن بطوطه به غير از مسجد فتح، از دو مسجد در دامنه كوه سلع ياد كرده است و نامى از مسجد ابى بكر نمى برد. (3) صاحب «المناسك و اماكن طُرق الحج» در صفحه 402- 339 كتابش، به استثناى مسجد فتح، نشانى از دو مسجد ديگر در سده 2 تا 3 ه. ق. ارائه نداده است. فيروزآبادى نيز ذيل شرح خندق تنها به مسجد فتح اشارتى دارد ولاغير. (4) به هر حال آنچه مسلّم است، هر سه مسجد سلمان، على و ابوبكر كه در سال 902 تجديد بنا شده، در عصر عثمانى ها مكرّراً تعمير و مرمّت شده و به همين اسامى يا مساجد الأربعة شهرت داشته است. على بن موسى در رساله اش مى نويسد:

و غربي جبل سَلع المساجد الأربعة منهم مسجد الفتح المأثورة من يوم الأحزاب. (5) در خلال سال هاى 1395 تا 1398 ه. ق. كه نگارنده از اين منطقه بازديد كرد، به غير


1- سمهودى، «وفاء الوفا»، جزء 3، ص 834
2- على حافظ، «فصول من تاريخ المدينه»، ص 130
3- سفرنامه ابن بطوطه، ص 15
4- «المغانم»، ص 134
5- وصف المدينة المنوّره، ص 39. نيز: رسائل فى تاريخ المدينه، صص 17، 37، 39 و 42

ص: 338

از مسجد فتح، پنج مسجد ديگر در حول آن در برابر چشمانش نمودار بود:

1- مسجد سلمان فارسى در سمت قِبلى مسجد فتح.

2- مسجد على ابن أبى طالب پس از مسجد سلمان فارسى.

3- مسجد ابوبكر صدّيق به دنبال مسجد علىّ بن ابى طالب كه اندكى به جانب خاور تمايل دارد.

4- مسجد عُمر بن خطّاب.

5- مسجد فاطمة الزّهرا.

دو مسجد عُمر و فاطمه تنها در سال هاى اخير شهرت عمومى يافته است و در كتب تاريخى نشانى از آن پيدا نكردم.

ص: 339

آنچه مسلّم است، اصالتِ دو مسجد سلمان فارسى و علىّ بن ابى طالب است كه نقش اساسى اين دو بزرگوار در واقعه خندق، هر پژوهنده اى را به ريشه داربودن اين دو مسجد متقاعد مى سازد. ولى اين كه بر اساس چه مأخذ و منبع موثّقى، مسجد ابوبكر بنا شده و يا در عصر سعودى ها مساجدى به نام هاى عُمر و فاطمه ساخته شده است، جز شايعات مردم، سند ديگرى نيافتم. و پيكره هاى 5- 3؛ 6- 3؛ 7- 3

4/ ت: كهف بنى حرام

«بنوحرام بن كعب بن غنم بن كعب بن سلمه» طايفه اى از انصار بودند كه بين گورستان بنى سلمه و المذاد (1) زندگى مى كردند و سپس در بريدگى هاى كوه سلع، بساط حيات قبيله اى خود را گستردند.

فيروزآبادى سندى را از «زبير بن بكار» (2) ثبت كرده (3) كه آن را سمهودى (4) و ابن نجّار (5) نيز ضبط و ثبت كرده اند. سند مزبور از اين قرار است:

كانوا أيام الخندق يخرجون مع رسول اللَّه و يخافون البيات، فيدخلون به كهف بني حَرَام فيبيتُ فيه حتى إذا أصبح هبَطَ. (6) بنابر اين محلّ كهف يا غارى كه مسلمانان در روزهاى سخت هجوم كينه توزان يهود و قريش به آن پناه مى بردند تا شب را به صبح آورند، مورد توجّه اهل مدينه و به نشانه اثرى از تاريخ خندق از اهمّيّت خاصّى برخوردار بوده است.


1- الثقات، ابن حبان، ج 1، ص 266
2- طلحة بن خِراش.
3- «المغانم المطابه»، ص 249
4- «وفاء الوفا»، ج 2، ص 149
5- «الدّرة الثّمينة فى تاريخ المدينه»، ص 39
6- «در ايام جنگ خندق، مسلمانان به همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيرون مى رفتند و از توقف شبانه مى هراسيدند، پس وارد غار بنى حرام مى شدند و بيتوته مى كردند و چون صبح مى رسيد، از فراز كوه پايين مى آمدند.»

ص: 340

در قرون 2 تا 3 ه. ق. صاحب كتاب «المناسك» درصفحه 401 كتاب خود، باعبارت:

«و جلس فى كهف سلع» به موقعيّت تاريخى كهف بني حرام به عنوان غارى كه پيامبر به آن رفت و آمد مى كرده، اشاره روشن دارد. اهمّ مدارك مربوط به نشست و برخاست پيامبر صلى الله عليه و آله را مى توانيم سندى بدانيم كه طبرانى در «الأوسط» از ابوقتاده نقل كرده است كه:

خرج مَعاذ بن جبل لطلب النبيّ فلم يجده ... فخرج حتى رقى جبل ثواب فنظر يميناً و شمالًا فبصر به في الكهف الذي اتخذ الناس إليه طريقاً إلى مسجد الفتح. قال معاذ: «فإذا هو ساجدٌ ...». (1) اين سند نشان مى دهد كه كهف بنى حرام، منتهى به راهى مى شده كه مسجد الفتح در آنجا قرار داشته است و نيز غارى بوده كه يك بارپيامبر صلى الله عليه و آله را در آن، در يك سجده طولانى يافته اند.

سهمودى در سده هاى هشتم و نهم هجرى، غار را ديده است و آن را محلّ زيارت مردم به ياد روزهاى اقامت محمّد در واقعه خندق توصيف كرده است. اين محقّق، از مسجد فتح گذشته است و از طريق بريدگى هاى كوه سلع، به كهف كه در بطن شعب بني حرام قرار دارد، رسيده است.

امروزه كهف بني حرام در قسمت غربى كوه سلع كه در شمال آن مسجد فتح واقع است، شهرتى خاص ميان مردم مدينه دارد. از اين محل است كه مى توان به قسمت جنوبى كوه سلع ره يافت و كتيبه كوفى نقرشده بر سنگِ صيقل داده شده را مشاهده كرد.

اين كتيبه ظاهراً از دوران صحابه بجا مانده و متن آن بدين قرار است:

أمْسَى و أصْبَحَ عُمَرُ و أبُوبكر يشكوان إلى اللَّه من كل مايكره يقبلُ اللَّه عُمَرَ اللَّه يُعَامِلُ عُمَرَ بالمغْفِرةِ. (2)


1- «معاذ بن جبل به جستجوى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت و ايشان را نيافت، پس به كوه رفت و به جانب چپ و راست نظر كرد و آن حضرت را در غارى ديد كه مردم از راه آن، به سوى مسجد فتح مى روند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در آنجا در حال سجده يافت.»
2- پيكره 8- 3

ص: 341

به هر حال شهرت غار بنى كهف در تمام متون تاريخى مدينه تا به امروز، بى اساس نيست؛ خاصه آن كه دقيقاً مستندات نقل شده در باره آن با وقايع تاريخى رخ داده در اين محدوده جغرافيايى (اطراف كوه سلع) مطابقت دارد. آنچه مورد نظر محقّقان است، چشمه اى است كه گفته اند در كنارآن غاربه دست پيامبر صلى الله عليه و آله نقر شده است. از دوران مطرى تاكنون، همگان گفته اند كه اثرى از اين چشمه كه به «عين النبى» شهرت داشته، نيافته اند.

امروزه بناى غار بنى حرام به صورت بناى مسجدى كوچك در بريدگى كوه سلع در شمال غربى مدرسه المنصوريّه و شمال غربى مدينه و مقابل باغچه نقيبه، از طريق راهى كه به منطقه السِيح و مساجد اطراف فتح منتهى مى شود، جلوه اى آشكار دارد.

5/ ت: صخرةالبيضاء

ابن اسحاق گويد:

سلمان فارسى- آنگونه كه خود نقل مى كند- هنگام حفر خندق با سنگ سختى برخورد كرد كه قادر به شكستن آن نبود. پيامبر صلى الله عليه و آله كه در همان نزديكى به كندن زمين مشغول بود، به كمك او شتافت:

«فأخذ المِعْول من يدى، فضرب به ضربة لَمَعَت تحت المِعول برقةٌ. قال: ثمّ ضرب به ضربة أخرى. قال: قلت: بأبي أنت و أمي يا رسول اللَّه ما هذا الذي رأيت لمع تحت المِعول وأنت تضرب؟ قال: أوقَد رأيت ذلك ياسلمان؟

قال: قلت نعم. قال: أماالأولى فإنّ اللَّه فتح عليَّ باب اليمن. و أمّا الثانية فإنّ اللَّه فتح علىّ باب الشام و المغرب. و أمّا الثالثة فإنّ اللَّه فتح عليّ باب المشرق». (1)


1- «پس كلنگ را از دست من گرفت و با آن ضربتى زد و برقى از زير كلنگ جهيد، سپس ضربه ديگرى زد، گفتم: پدر و مادرم به فدايت اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، اين برقى كه هنگام ضربه زدن از زير كلنگ جهيد، چه بود؟ حضرت فرمود: آن برق را ديدى، سلمان؟! گفتم: بلى؛ فرمود: در برق اول ديدم كه خدا يمن را براى من فتح كرد، در برق دوم، شام و مغرب را و در برق سوم، مشرق را برايم فتح كرد». نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 230

ص: 342

واقدى اين سند را از طريق عاصم بن عبداللَّه حَكمَى به نقل از عمر بن حَكم آورده است؛ با اين تفاوت كه اوّلًا آن را در ارتباط با تلاش عُمر در حفر خندق آورده و ثانياً در هر ضربه، شكست و فتح كاخ هاى شام، يمن، و كاخ كسرى را نام برده است. (1) محمّد بن جرير طبرى مژده پيامبر صلى الله عليه و آله را در فتح سرزمين ها به گونه ديگرى آورده و در نقل او «قصرهاى حيره»، «سرخ روم» و «صنعا» اضافه شده است و شدّت برق را تا آنجا برده كه مى گويد: «دو طرف مدينه را روشن كرد!» (2) بر اين اساس، سندهاى مختلفى كه از طُرق مختلف ثبت شده است، تفاوت هاى فاحشى با هم دارند. محقّقان به سندى كه حافظ أبوالقاسم طبرانى آورده، اعتماد نكرده اند؛ زيرا «عبدالرّحمن بن زياد بن أنعم» در سلسله زنجيره اى آن قرار گرفته است.

به هر تقدير، تمام اسنادِ منقول از حافظ بيهقى، نسائى، ابن اسحاق، محمّد و بخارى (3) كه به «داستان پيامبر صلى الله عليه و آله و سنگى كه سلمان از عهده شكستنش بر نيامد» اشاره دارد، در اين نكته ترديد و ابهام ندارند كه پيامبر صلى الله عليه و آله، مسلمانان را به آينده اى روشن و پيروزمندانه كه در آن بر قدرت هاى بزرگ آن عصر فائق آمده اند، نويد داده است. نبايد توصيف هاى مختلف و متضاد در خصوص اين نويدها در اصل مسأله، ترديد ايجاد كند.

تنها بايد در نظر داشت كه منظور از پيروزى در ادبيّات پيامبر صلى الله عليه و آله، پيروزى ايمان به خداى يكتا و تعاليم معنوى اسلام در سرزمين هاى مجاور جزيرةالعرب است و نه آنچه در قاموس كشورگشايان و امپراطوران عرب وجود دارد. لذا به نظر مى رسد بيان ابن اسحاق در ذكر حديث مذكور، مقبولتر باشد.

به هر عنوان، انعكاس چنين واقعه اى در متون تاريخى به حدّى است كه هر پژوهنده اى مجال نفى وجود مشترك اقوال را نخواهد داشت.

آنچه از نظر مدينه شناسى مهم است، موقعيّت جغرافيايى موضعِ «داستان پيامبر و سلمان» است كه نويد پيامبر در حسّاس ترين و سخت ترين شرايط محاصره، توان ايمان


1- «مغازى»، متن اصلى، ج 2، ص 450. ترجمه فارسى، ج 2، ص 336
2- «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1070
3- ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 3، صص 197- 195

ص: 343

صحابه را دوچندان كرده است.

در سفر نخست به مدينه، روزى مرحوم سيّد مصطفى عطّار- شهردار مدينه در فاصله سال هاى 1361 تا 1368 ه. ق.- به حقير گفت:

«آيا محلّ سنگى را كه سلمان قادر به شكستن آن نبود و پيامبر در هر ضربه، جهانى شدن اسلام را نويد مى داد، ديده اى؟» گفتم:

«خير؛ بايد در مسير خندق باشد؛ ولى چون از خندق، آثارى بجاى نمانده، نتيجتاً به چنين موضعى نمى توان ره يافت. والّا جغرافى دانان از آن نام و اشاره اى مى داشتند.» ايشان با اطمينان به معلومات خود گفت:

«محلّ اين موضع در پايين كوه سلع، نزد اهل مدينه مشخّص است! روزى را قرار بگذاريد كه شما را آنجا ببرم.»

متأسّفانه مرحوم عطّار به علّت كهولت سن و تنگى شديد نفَس كه غالباً با كپسول اكسيژن مصنوعى، حالت خفقانى خود را آرام مى نمود، نتوانست به اين وعده وفا كند.

از آن روز به بعد و در هر گذر و سفرى كه به مناطق شمالى مدينه داشتم، در پى شناخت اين محل، جست وجوهايى داشتم؛ تا اين كه به عنوان صخره سلمان يا صخرةالبيضاء راهى به دامنه شمالى كوه كوچكِ قرين پيدا كردم. آنجا را منطقه خيف الأغواث مى گويند. زمين با سنگ هاى سخت كه با مستندات تاريخى مبنى بر اين كه مسلمانان نتوانستند در آن حوالى، خندق را به پهناى لازم حفر كنند، مطابقت دارد و ظاهراً در همين مكان بوده كه بت پرستان قادر به نفوذ در مواضع مسلمانان شدند و منجر به نبردهاى تن به تن گشت.

اين نبردها كه اهم آنها همان نبرد على بن ابى طالب با عمرو بن عبدود است، در شمال كوه سلع و حدوداً بايد در محلّ كنونى ساختمان استاديوم ورزشى فعلى مدينه روى داده باشد. (1)


1- طبرى، «تاريخ الرّسل و الملوك»، ج 3، ص 1074 كه واقعه نبردهاى تن به تن را در شوره زار-/ ميان خندق و كوه سلع-/ مى داند.

ص: 344

6/ ت: مسجد بنى قريظه

بخارى در كتاب «صحيح» از محمّد بن بِشّار نقل مى كند:

قال سمعت أبا أمامة قال سمعت أباسعيدٍ الخدرىَّ رَضي اللَّهُ عنه يقول:

«نزل أهل قريظة على حكم سعد بن مُعاذ، فارسَل النبيُّ إلى سعدٍ، فأتى على حمار، فلما دَنا من المسجد قال للأنصار: قوموا إلى سيِّدكم- أو خيركم- فقال: هؤلاء نزلوا على حكمك. فقال سعد ...». (1) در اين سند تاريخى، به ماجراى حكميّت سعد اشاره شده است كه به تفصيل از آن ياد كرديم؛ ولى تأكيد ابوسعيد به اين كه «فلمّا دَنا من المسجد» نشان مى دهد كه پيامبر در ايام محاصره بنى قريظه، محلّى را جهت عبادت، به عنوان مسجد انتخاب كرده بودند و مسلمانان نمازها را در آنجا ادا مى نمودند و وقتى سعد بن معاذ از خيمه گاه خود در مسجد نبى عازم آن محل مى شود، وارد محلّى مى گردد كه به آن «مسجد» اطلاق مى شده است.

اين واقعيّت را ابن حجر عسقلانى ذيل «فلما دنا من المسجد» مورد تأييد قرار داده كه مراد از مسجد: «... المسجد الذي كان النبى- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أعدّه للصلاة فيه في ديار بني قريظة أيّام حصارهم». (2) ابن شبّه در تاريخ خود از اماكن مدينه، بر اساس مستنداتى مى گويد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در منزل زنى از قبيله خضر نماز خواند كه بعدها آن خانه جزء بناى مسجدى به


1- «از ابا امامه شنيدم كه گفت: از ابوسعيد خدرى شنيدم كه بنى قريظه به داورى سعد بن معاذ گردن نهادند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سعد را فراخواند و او سوار بر استرى آمد، چون نزديك مسجد آمد، فرمود: به احترام سرورتان- يا مِهترتان- به پا خيزيد. پس به سعد گفتند: اينان بنى قريظه به حكم تو گردن نهاده اند. پس سعد گفت: ...». نك: صحيح بخارى، كتاب 64، مغازى، 30، باب «رجع النّبى من الأحزاب». نك: ابن حجر عسقلانى، «فتح البارى بشرح صحيح البخارى»، ج 7، ص 411، حديث 4121، چاپ عبدالعزيز بن باز، دارالفكر
2- «فتح البارى»، همان مدرك.

ص: 345

نام بنى قريظه شد.

ابن زباله اشاره كرده است كه وليد بن عبدالملك در بناى مسجدى در محلّ موقّتِ عبادت پيامبر در ايّام محاصره بنى قريظه، اهتمام خاصّى ورزيده است.

ابن نجّار نيز بناى مسجد را ديده و آن را داراى شانزده ستون با سقف و ديوارهاى مخروبه توصيف كرده است. مطرى- مورّخ ديگر مدنى- بقاياى آثار بنا را كه فاقد سقف و ستون بوده، رؤيت كرده است. چنين وصف و وضعى تا قرن نهم هجرى باقى مانده بود و سمهودى از آن بى هيچ تغييرى ياد كرده است؛ ولى از اين كه شاهين شجاعى-/ شيخ الحرم مدينه- در سال 893 ه آن را مرمّت و تعمير كرده، معلوم مى شود بعضى از قسمت هاى آن بازسازى شده است.

سمهودى عرض مسجد را چهل و چهار متر و طول آن را چهل و سه متر دانسته كه به وسيله ديوارى به بلندى نصف قامت انسان، آن را محصور كرده اند. (1)


1- سمهودى، «وفاء الوفا»، ج 3، ص 823. رفعت پاشا، «مرآةالحرمين»، ج 1، ص 419

ص: 346

فصل چهارم: خيبر؛ تدارك تهاجمى گسترده به مدينه و دفاع مسلمانان

الف: خيبر، واژه و موقعيّت

ياقوت حموى واژه خيبر را غير عربى و اصطلاحى رايج در زبان خاصّ يهوديان شبه جزيره دانسته كه:

«هو بلسان اليهود: الحصن». (1) به همين اعتبار در زبان عربى واژه «خيابر» به عنوان جمع قلعه (قلعه هايى كه در آن منطقه وجود داشته است) رواج مى يابد.

ادلف گرومان به گفته سهل بن محمد كاتب استناد كرده است كه او سرزمين مذكور را بدان جهت خيبر مى خواند كه:

«إنّ هذه الواحة اشتقت اسمها من خيبر بن كانية بن مهلائيل أوّل من استقرّ بها.» (2) چنين استنادى را- كه مورد توجّه مؤلّفان عربى قرار گرفته است- عموماً از ابوالقاسم عبدالرّحمن زجاجى لغت شناس مشهور زبان عرب (337 ه. ق.) دانسته اند. با اين همه ابن دريد، خيبر را به معناى «ارض خبرة اى طيبة الطين سهلة» (3) دانسته است. (4)


1- «معجم البلدان»، ج 3، ص 495، چاپ قاهره، الخانچى، 1907 م
2- «نام اين دشت از نام خيبر بن كانية بن مهلائيل اقتباس شده كه نخستين كسى بود كه در آن ساكن شد.» نك: «دايرةالمعارف الإسلاميّه»، ج 9، خ/ د، ترجمه عربى، ص 54
3- «سرزمين خبره است؛ يعنى دشت است و خاك خوب دارد.»
4- نك: «جمهرةاللّغه»، ج 3، ص 356

ص: 347

از ميان اين سه نظريه، نظريّه ياقوت حموى با زبان شناسى باستانى عبرى و آرامى تطابق بيشترى دارد و براى پذيرش آن منابع قابل قبول ترى در دست ماست. البتّه پيوند نژادى ونَسبى خيبر به عنوان پسر «قانية بن مهلائيل» با واژه «ربذه» كه آن را مورّخان عرب، عموى خيبر و زرود و شقره دختران يثرب، متخصّصان شناخت افسانه هاى عرب مانند ابن كلبى و زجاجى را متقاعد كرده است تا براى نام هاى مذكور ريشه هاى افسانه اى و نه زبان شناسى جستجو كنند. به نظر مى رسد: منسوب كردن نام سرزمين ها به افرادى كه تاريخ حيات آنها دور از دسترس شناخت است، نمى تواند مورد اعتماد محقّقان امروزى قرار گيرد.

به هر حال سرزمين خيبر، به عنوان محلّ سكونت يهوديانى كه از شمال شبه جزيره عرب به داخل سرزمين حجاز مهاجرت كرده اند، ديرينه تاريخى مُستند و پرسابقه اى دارد (1) و نمى توان نژاد اصلى آنها را غيرعرب خواند. لذا بعضى از محقّقان از آنجا كه معتقدند: قبل از سكونت يهوديان در خيبر، اين سرزمين محلّ سكونت اعراب غيريهودى بوده است، نظر ابن دريد را در تعريف ريشه اى واژه خيبر پذيرا شده اند.

سرزمين خيبر از نظر موقعيّت جغرافيايى، يكى از بهترين زمين هاى مساعد حجاز براى كشاورزى بود و سكونت يهوديان و قبيله مقتدر و متنفّذ غطفان در مجاورت آن، باعث گرديد كه در همه ادوار تاريخى، به عنوان يكى از مراكز مهمّ تجمّع يهودان و سرزمينى از بلاد قبيله غطفان درآيد و از نظر اقتصادى به شكل يكى از بازارهاى مهمّ عرب در عصر جاهلى (معروف به سوق نطاة خيبر) سلطه اقتصادى- دينى خود را توأمان بر سرنوشت قبايل عربِ سرزمين حجاز تثبيت كند.

براى نگارنده مجهول است كه چه وقايعى در خيبر به وقوع پيوسته بود كه عموم مورّخان عرب، يهودان آن سرزمين را مردمى مكّار وخبيث خوانده اند! آلوسى مى نويسد:

«خيبر ... وكان فيها قبائل من اليهود المستعربة وكانوا يوصفون بالمكر والخبث.» (2)


1- «التاريخ العربي القديم»، ص 249، ترجمه عربى: فؤاد حسنين على.
2- «بلوغ الارب فى معرفة احوالِ العرب»، ج 1، ص 192، چاپ 3، قاهره، دارالكتب الحديثه، 1342 ه. ق.

ص: 348

همين مسأله را «بستانى» در ذيل واژه خيبر مورد تصريح قرار داده است كه: «و يهود خيبر موصوفون بالمكر و الخبث.» (1) از نظر موقعيّت جغرافيايى، سرزمين خيبر در مجاورت حرّه خيبر كه بزرگترين حرّه جزيرةالعرب پس از حرّه بنى سُلَيم است، قرار گرفته است؛ ولى در متون جغرافيايى قديم عرب، حرّه بزرگ خيبر، به حرّه هاى متعدّدى تقسيم شده، هر يك از آن را نامى داده اند:

جنوب شرقى آن را حرّه فدك، شمال شرقى آن را حرّه ضرغد (/ لابة ضرغد) و وسط آن را كه منازل خيبر در آن قرار گرفته، حرّة النّار خوانده اند. سمت غربى آن نيز تا شمال مدينه و نزديكى هاى وادى القرى، به اسم حرّه ليلى مشهور بوده است.

با اين نگرش جغرافيايى است كه مى توان موقعيّت جغرافيايى زمين هاى سرسبز و مسكونى و آباد را كه ميان ريگزارهاى حرّه خيبر قرار دارند، مورد شناسايى قرار داد.

سرزمين فدك در شرقِ آن و سرزمين يديع نزديك فدك قرار گرفته و در سمتِ جنوبى آن نيز، سرزمينِ ضرغد در شمال واقع شده است.

امّا درّه هايى كه ميان كوه ها واقع است يا تپّه هايى كه سيل در آن جارى مى شود و عرب آن را واد مى خواند، در سرزمين خيبر بسيار است:

نخست بايد از وادى طرّف ياد كنيم كه امروز مردم ساكن خيبر به آن صويدره مى گويند. در مجاورت آن وادى الشقره قرار گرفته است و در مشرقش وادالنُّخَيل و در مجاورت شرقى آن وادى نخل قرار دارد كه امروز به آن الحناكيه مى گويند.

در تمام اين وادى ها روستاهاى متعدّدى ديدم كه در آن مردم، زندگى مى كنند و با وفور آب جارى، به كار كشاورزى مى پردازند.

امروزه به سادگى، بيشتر مردم از مناطق مهم حرّه نام مى برند. حرّه خيبر را به وسطِ اين منطقه، حرّة الكوره را به جنوب غربى آن و حرّة هُتَيم را به شمالش اطلاق مى كنند.

مساحت اين حرّه در آخرين منابع جغرافيايى سرزمين حجاز كه به دستم رسيده، بدين قرار است: جهت جنوبى آن در خطّ عرض جغرافيايى 35/ 24 تقريباً تا خطّ عرض 30/ 26 در شمال آن امتداد دارد و از شرق به خطّ طول 35/ 40 و در غرب 30/ 38 است.


1- «دايرةالمعارف البستانى»، ج 7، ص 507

ص: 349

ص: 350

ص: 351

از نظر قبيله شناسى سرزمين خيبر محلّ سكونت قبايل غطفان و اشجع در مركز و مغرب حرّه و بين خيبر و فدك، قبايل بنومرة و بنوفزاره و در سمت غربى اين قبايل، جمعى از قبيله جُهَيْنه به سر مى بردند.

امروزه غالب ساكنين سرزمين خيبر، منسوبين به قبيله بنوهُتَيم هستند. (1) تا قبل از 1390 ه. ق. خيبر، تابع اميرنشين حايل بود؛ ولى در سال هاى 1395 تا 1397 ه. ق پى بردم كه خيبر با داشتن 29 روستا و 44 آبادى كه تابع آن بودند و جمعاً 32221 نفر جمعيت داشت، از نظر تقسيمات ادارى عربستان سعودى، اميرنشينى تابع امارت مدينه به شمار مى آيد. (2)

ب: خيبر، پايگاه يهوديان حجاز

اشاره

وقتى «مقدّسى» در كتاب خود به سال 375 ه. ق. نوشت:

«خيبر بلد حصين» از يك شهرت تاريخى سخن به ميان آورد (3) و وقتى «ادريسى»، خيبر را «مدينه صغيرة كالحصن ذات النخل و زروع» (4) خواند، جز تأكيد بر تمركز قلاع و استحكامات آن، موقعيّتى براى خيبر قائل نبود. (5) بنابر اين مترادف بودن معناى خيبرِ عبرى با حصن عربى، خيبر را بيش از يك شهر، به عنوان «پادگان يهودان حجاز» معرّفى مى نمايد. سمعاني ذيل كلمه الخيبرى مى نويسد:


1- مجلّةالعرب، سال سوم، صص 869- 863. حمد الجاسر، «فى شمال غرب الجزيره» صص 226- 222، چاپ رياض، 1970 م
2- همچنين نك: «دليل مسمّيات المُدن و القرى و الهجر فى المملكة العربيّة السعوديّه، سنة 1390»، وزارة المالية و الاقتصاد الوطنى. نيز نك: «دليل القرى و القبايل فى المملكة»، وزارة الدّاخليّه، سنة 1394 ه. ق. نيز نك: مقاله هاى: عاتق بن غيث البلادى در مجلة العرب، اودية الحجاز. و همچنين نك: حسين حمزه بندقجى، «اطلس المملكة العربيّة السعوديّه»، چاپ دانشگاه اكسفورد، 1389 ه. ق
3- «احسن التّقاسيم فى معرفة الأقاليم»، ص 83
4- «شهرك كوچكى بود به شكل قلعه كه درختان نخل و كشتزار دارد.»
5- ابوالفداء، «تقويم البلدان»، ص 89، متن اصلى.

ص: 352

«هذا (نسبة) لإسم لقلعة حصينة على منازل من المدينة على طريق الشام.» (1) اكثر قلعه هاى خيبر با سنگ هاى سخت و بر فراز تپّه هاى سنگى كه در دو وادى غربى و جنوبى وجود دارد، بنا نهاده شده اند. تنها دو قلعه در قسمت جنوب شرقى واقع شده است و متأسفانه نام اين قلاع در متون تاريخى، سيره و جغرافياى حجاز به اختلاف ياد شده است و با تكرار نام هاى مختلف بر يك موضع، ترديدهاى ما را در شناخت دقيق قلاع، دوچندان مى سازد. به هر حال نظر به اهمّيّت شناخت اين قلعه ها در خيبر و به منظور درك تاريخىِ وقايع خيبر در سال هاى نخست هجرت، به تطبيق آراء قدما و مقايسه مستندات تاريخى و جغرافيايى پرداخته و پس از بررسى موقعيّت فعلى خيبر، به جمع بندى مى پردازيم:

1/ ب: قلعه القَموص

ابن اسحاق با عبارتِ «ثم القموص حِصن بنى ابى الحُقيق». القموص را همان قلعه بني أبي الحقيق دانسته (2) و فيروزآبادى نيز آن را پذيرفته است. (3) ياقوت حموى، با عبارتِ «القموص: وهو جبل بخيبر عليه حصن ابى الحقيق يهودى» (4)، القموص را به فتح قاف از كوه هاى خيبر خوانده كه قلعه أبي الحقيق يهودى بر فراز آن قرارداشته است. (5) ياقوت حموى در جاى ديگركتابش، القموص را الغُمُوض ثبت كرده است و از آن با وصفِ «أَحد حصون خيبر و هو حصن بنى الحقيق» ياد كرده است. (6) و چون مرحب يهودى به تصريح ابن كثير، صاحب قلعه القموص بوده است، اين قلعه در برخى از متون خاصّه به قلعه مرحب نيز معروف است. (7)


1- «الأنساب»، ج 5، ص 202
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 344
3- «المغانم»، ص 134
4- «قموص، نام كوهى است در خيبر كه قلعه ابى حقيق يهودى بر فراز آن قرار داشت.»
5- «معجم البلدان»، ج 7، ص 161
6- معجم البلدان، مجلّد 5، ص 306
7- «البداية و النهايه»، ج 4، ص 187. نيز نك: «المناسك و اماكن طرق الحج»، ص 540

ص: 353

بر اين اساس مى توان با جمع بندى نهايى ده ها سند تاريخى، پذيرفت كه اوّلًا قلعه الغموص بزرگترين قلعه خيبر از لحاظ مساحت، ارتفاع و تسلّط بر وادى هاى اطراف بوده و ثانياً اين قلعه همان قلعه اى است كه در تاريخ به الحصن شهرت داشته است و امروزه هم آنگونه كه نگارنده در منطقه خيبر شنيدم، به آن الحصون مى گويند.

نام هاى مرحب، الغموص و بنى ابى الحقيق، يك موضع را در خيبر نشانه دارند.

2/ ب: قلعه ناعِم

ابن اسحاق صريحاً مى نويسد:

«كان أوّل حصونهم افتتح حِصْن ناعم و عنده قُتِل محمود ابن مَسْلمة». (1) فيروزآبادى (2) و ياقوت حموى (3)، قلعه ناعم را قلعه اى از قلاع خيبر دانسته اند كه به گفته همه مورّخان، در كنار آن محمود بن مسلمه الأشْهلى- از ياران محمّد صلى الله عليه و آله- و برادر محمد بن مَسْلمه-/ صحابى مشهور- در جريان وقايع خيبر كشته شده است.

3/ ب: قلعه السُّلالم

به استثناى صاحب «المناسك و اماكن طرق الحج و معالم الجزيره» كه واژه «سُلالم» را سليلم ثبت كرده است (4)، همه مورّخان و سيره نويسان در ضبط كلمه «سلالم» اختلاف و ترديدى ندارند.

ابن اسحاق و ابن سعد از اين قلعه در ضمن وقايع خيبر نام برده اند. (5)


1- نك: «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 44.
2- «المغانم»، ص 134.
3- «معجم البلدان»، ج 8، ص 140.
4- «المناسك ...»، ص 359، رياض، 1969 م.
5- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 347 و «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 106

ص: 354

البكرى در «معجم ما استعجم» ضمن اين كه سُلالِم را «حصن من حصون خيبر» دانسته، به تلفّظ سُلَيْلم نيز اشارتى دارد. ياقوت حموى مزيد بر نامى كه از اين قلعه ذيل توصيف جغرافيايى خيبر مى برد، در باره السُّلالِم مى گويد:

«حصن بخيبر و كان من أحصنها و آخرها فتحاً على رسول اللَّه.» (1)

4/ ب: قلعه الكتيبه

ابوعبيد در «الأموال» آن را الكثيبه ثبت كرده است و سمهودى به استناد ابن شبّه در «تاريخ المدينه» همين لفظ و كتابت را برگزيده است كه:

«و خرجت الكثيبة فى الخمس و هي مما يلي الوطيح و سلالم». (2) ياقوت حموى نام اين قلعه را به صورت كَتيبَه ضبط كرده و در وصف آن آورده است: «و هو حصن من حصون خيبر.» (3) ابن اسحاق از الكتيبه به عنوان نام قلعه اى در خيبر كه:

«و كانت الكتيبة خُمَسَ اللَّه و سهم النبى» نام مى برد (4)؛ هرچند وقتى مى نويسد:

«ثم قسم رسول اللَّه الكتيبة و هي وادي خاص بين قرابته و بين نسائه و بين رجال المسلمين» به نظر مى رسد واژه «الكتيبه» به معنى نام يك قلعه به كار نرفته است. ضمن اين كه به اشتباه از تعبير وادى خاص استفاده مى كند؛ در حالى كه صحيح آن وادى خلص است!

واقدى «الكتيبه» را نام قلعه اى مى داند و با وصفِ «حصناً منيعا» از آن ياد مى كند. (5) فيروزآبادى نيز با واقدى هم نظر است و «الكتيبه» را نام قلعه اى از قلاع خيبر دانسته است. (6) با اندك توجّهى بر ديگر آراء و اسناد تاريخى، معلوم مى شود كه الكتيبه نمى تواند


1- «قلعه اى بود در خيبر كه مستحكم ترين آنها بود و بعد از تمام قلعه ها به تسخير پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درآمد». نك: «معجم البلدان»، ج 5 ص 102
2- «وفاء الوفا»، جزء 4، ص 1209
3- «معجم البلدان»، جزء 7، ص 216
4- «السيرة النّبويه»، ج 3، صص 363- 352
5- ابن كثير، «البداية و النّهايه»، ج 4، ص 119
6- «المغانم»، ص 356

ص: 355

تنها نام قلعه مشخّصى باشد. صحيح آن است كه الكتيبه را نام مجموعه قلعه هاى كوچكى بدانيم كه ظاهراً بر بلندى هاى الكتيبه بنا شده بودند.

صاحب «المناسك» آن را وادى متّصل به وطيح تا طبران دانسته است كه: «يسمى الكتيبة». (1)

5/ ب: قلعه الوَطِيح

فيروزآبادى، الوطيح را «حصن من حصون خيبر و اعظمها و أحصنها و آخرها فتحاً هو والسلالم» دانسته است (2)؛ ولى قاسم بن سلام (متوفّاى 223 ه. ق. (/ ابوعبيد) در «الأموال» آن را الوطيحه ثبت كرده است.

از نوشته صاحب «المناسك»، ص 540 چنين برمى آيد كه الوطيح نام مزارع و سرزمينى با استحكاماتى بر بلندى هاى آن بوده است كه:

«فيها طُعم ازواج النبى و بنى المطلب و بنى مخزوم، ثم وادى المتصل بالوطيح الى طبران.»

به هر حال با توجّه به سند تاريخى ابن اسحاق كه مى نويسد:

«ولما افتتح رسول اللَّه ... انتهوا إلى حِصنهم الوَطِيح» و گفته واقدى در «مغازى»، ترديدى بر وجود چنين قلعه اى نمى رود. (3)

6/ ب: قلعه النَطَاة

ياقوت حموى، نطاة را نام قسمتى از سرزمين خيبر خوانده است (4) و به زمخشرى استناد مى كند كه:

«نطاة نام چشمه اى بوده است كه: «بها تسقى بعض نخيل قراها ... و نطاة عين ماء


1- «معجم البلدان»، ص 540
2- «المغانم»، ص 430
3- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 347
4- «معجم البلدان»، جزء 8، ص 297

ص: 356

بقرية من قرى خيبر تسقى نخيلها». (1) به هر حال مورّخان آن را نخستين قلعه در خيبر دانسته اند كه به دست مسلمانان افتاد و ابن اسحاق از آن به عنوان سهم زبير بن عوام ياد مى كند.

از نوشته هاى صاحب «المناسك»، ص 541- 540 چنين بر مى آيد كه نطاة نام يكى از وادى هاى خيبر است كه در آن حصن مرحب و قصر او قرار داشته است. صاحب «المناسك» همچنين حدّ نخستين اين وادى را معلوم مى كند و سپس به چشمه مهمّى به نام اللّحيحه در آن وادى تصريح مى دارد و بر مبناى كلام او معلوم مى شود كه اوّلين منزلگاهى كه در خيبر به دست مسلمانان افتاد، دار بني قمه-/ منزل ياسر برادر مرحب-/ بوده است. (2) اين مضامين با توجّه به اين كه واقدى در «مغازى»، حصار صعب بن معاذ را در منطقه نطاة دانسته و صريحاً مى نويسد:

«يهوديان همگى از تمام حصارهاى منطقه ناعم و نطاة كوچيدند» (3) معلوم مى شود كه «نطاة»، هم به عنوان منطقه و هم نامِ استحكاماتِ منطقه مورد نظر بوده است.

7/ ب: قلعه الشِّقُ

اين واژه به كسر شين ثبت شده است و ياقوت حموى به زمخشرى استناد مى كند كه آن را نام يكى از قلعه هاى خيبر دانسته است. (4) بعضى ديگر آن را نام يكى از روستاهاى منطقه فدك در مجاورت خيبر گفته اند.

به هر حال آنچه مسلّم است، شقّ، نام سرزمينى با استحكامات خاصّ بوده است و گواه آن، گفته ابن سعد در «الطّبقات الكبرى» است كه:

«الشق، و به حصون فيها حصن أبى و حصن النزار».


1- «با آب آن، برخى از نخلستان هاى آبادى ها آبيارى مى شد ... ونطاة، نام چشمه اى است در يكى از آبادى هاى خيبر كه نخل هاى آن را آبيارى مى كند.»
2- البكرى، «معجم ما استعجم»
3- «مغازى»، ترجمه فارسى، ج 2، ص 508
4- «معجم البلدان»، ج 5، ص 283

ص: 357

ولى با بررسى متون تاريخى، مسلّم مى شود كه بر مجموع اين استحكامات، واژه شق اطلاق مى شده است؛ لذا مى توان حصن أُبَىّ، حصن البُزَاة، حصن المنزال و حص النزار را اجزاى پيوسته استحكامات شِق دانست.

به استثناى اين قلاع هفتگانه، نام بعضى از قلعه هاى خيبر كه معلوم نيست جزء كدامين استحكامات يا مناطق بوده، در كتاب هاى تاريخى ثبت شده است و در جريان وقايع خيبر، با آن روبرو مى شويم؛ مانند:

قلعه الصعب: سومين قلعه اى كه به دست مسلمانان افتاد، متعلّق به صعب بن معاذ بود و در آن موادّ غذايى فراوانى براى يهوديان نگهدارى مى شد.

قلعه الأخبيه: واقدى از اين قلعه نام مى برد و مى گويد كه مسلمانان بعد از فتح «قلعه البزاة» در «الشق»، متوجّه «الأخبيه» شدند.

قلعه الزّبير: ظاهراً برجى به اين نام در منطقه خيبر بوده است و يهوديان يكى از شديدترين درگيرى ها را در آنجا به وجود آوردند.

قلعه وَجْدَه: داراى نخل و درختان متعدّدى بوده كه بنا به تصريح صاحب «المناسك»، به پيامبر صلى الله عليه و آله اختصاص يافت.

پ: خيبر، در آستانه هجرت

1/ پ: تلاش محمّد صلى الله عليه و آله براى دعوت به صلح و تفاهم

انعقاد پيمان همزيستى مسالمت آميز ميان مسلمين و ديگر فِرق، نشان مى دهد كه محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان از همان سال اوّل هجرت، علاقه خاصّى به تشكيل جامعه اى از همه معتقدان به خدا داشته اند و يهوديان در اين راستا بيش از مسيحيان و زرتشتى ها و صائبين، مورد توجّه مهاجران و انصار بوده اند.

محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان در نهايت ملايمت و تؤام با ملاطفت، يهوديان را به اسلام دعوت مى كردند؛ ولى آنان از اين امر سر باز مى زدند. با اين همه زير سايه قانون

ص: 358

همزيستى مذهبىِ مدينه و با اتّكا به جهان بينى الهىِ محمّد صلى الله عليه و آله كه از انبياء سلف نشأت گرفته بود، امنيّت اجتماعى، اقتصادى و آزادى فكر و عقيده، براى يهوديان تضمين شد.

اين گروه در سايه چنين امنيّتى، روش صحيحى را در قبال مسلمانان پيش نگرفتند. آنها و ديگر يهوديان شبه جزيره، وارثان دينى بودند كه قرن ها علوم مربوط به آن در جزيرةالعرب متروك بود. آنان نه تنها در بافت فرهنگى و اقتصادى خود فرومايه شده بودند، بلكه در تركيبى از خصايص زشت فردى و نظام جاهلى، بِسان اقوام پراكنده عرب، جز نام و نشانى از تعاليم موسى عليه السلام و انبياء بنى اسرائيل نمى شناختند. لذا هر محقّقى كه در اين حيطه فرهنگى- جاهلى پژوهش مى كند، به اين نتيجه مى رسد كه يهوديان جزيرةالعرب، بيان كنندگان اصلى تفكّر و ديانت يهود و تعاليم موسى عليه السلام در شرق ميانه محسوب نمى شدند و ما نبايد آنچه را كه آنها در بيان تورات يا عقايد دينى خود اظهار كرده و يا لجاجت ها و حقد و حسدهايى كه تحت نفوذ نظام اشرافيّت بت پرستان عرب از خود نشان داده اند، مُعرّف كلّ يهوديان قرن هفتم ميلادى به حساب آوريم.

از سويى ديگر مسلمانان تنها به دليل مجاورت و نزديكى با يهوديان مدينه، حاضر به انعقاد پيمان هاى متعدّد همزيستى با آنان يا انجام كارى مصلحتى و ناشى از روابط ديرينه قبايل يثرب نشدند. صِرف ايمان به خداى يكتا و قبول هدايت معنوى- الهى بود كه از نظر مسلمانان حائز احترام بود. مسلمانان آموخته بودند كه اسلام و حضور محمّد صلى الله عليه و آله را دنباله كاروان هدايت انبياء گذشته و وارث تلاش هاى خداپرستان در طول تاريخ بدانند. شخص پيامبر صلى الله عليه و آله نيز بر سَبيل همين دعوت و احترام بود كه با مسيحيان و يهوديان به سخن مى نشست و آنها را به اسلام يا پالايش تعاليم تحريف شده شان در طول قرن ها تحجّر فرهنگىِ جزيرةالعرب دعوت و هدايت مى كرد. اسلام، اصرارى بر مسلمان شدن يهوديان نداشت؛ بلكه بر حقيقت تعاليم اديان و واقعيّت هايى كه به خاطر آن، انبيا راه صعب العبور كمال معنوى را پيمودند، تأكيد داشت.

تاريخ عرب قبل از پيدايش اسلام نشان مى دهد كه اديان مختلف در شبه جزيره عرب، مسخ شده و در برابر نظامِ رو به گسترش بت پرستى از جاذبيّت تهى شده بود.

يهوديان و مسيحيان عرب در كنار بتخانه ها و استثمار انسان ها بى هيچ تعارضى به زندگى

ص: 359

خود ادامه مى دادند. اكنون محمّد صلى الله عليه و آله با تمامى قامت تاريخِ مؤمنان، به احياء انسانيّت، معنويّت و يكتاپرستى در صحنه حيات اعراب ظهور كرده بود.

در برابر چنين دعوتى كه در بلندمدّت، تحكيم همه اديان سَلف در جامعه بشرى بود و در اندك زمان، پهناى جهان را فراگرفت، يهوديان در كنار محمّد صلى الله عليه و آله قرار نگرفتند و به خاطر تعلّقشان به مادّيات و وابستگى ژرف به نظام اشرافى و بت پرست حاكم، قريش را تقويت كردند و در برابر اسلام و مسلمانان، آرام آرام راه فتنه و عناد را پيشه خود ساختند. چرا؟ چطور شد كه يهوديان از امضاءكنندگانِ پيمان «وحدت مؤمنان»، به بزرگترين نيروى جنگ جو عليه مسلمانان تبديل شدند؛ ولى مسيحيان جزيرةالعرب چنين نشدند؟

در اوراق تاريخ و سيره پيامبر صلى الله عليه و آله نكته هاى ناگفته فراوان است و متأسّفانه سبك جمع آورى و ارائه آنها به نحوى نيست كه پژوهندگان بتوانند به راحتى پاسخ پرسش هاى فراوان را بيابند. در اين پژوهش از مسيحيّت مدينه سخنى به ميان نمى آوريم و از آن به تفصيل در يكى از فصول آتى مدينه شناسى ياد مى كنيم. آنچه در ارتباط با وقايع خيبر مطرح است، نظام يهودى و يهوديان جزيرةالعرب در برابر محمّد صلى الله عليه و آله است. جستجوى خود را براى پاسخ به يك پرسش كه چرا يهوديان از شركت در يك جامعه اخلاقى با حضور مسلمانان سر باز زدند و در كمتر از چند سال، به صورت بزرگترين نيروى تهاجمى، مدينه را مورد خطر جدّى قرار دادند، دنبال مى كنيم:

2/ پ: واكنش سرسختانه يهوديان
اشاره

وقتى بر اسناد تاريخ و سيره در طول سال هاى اوّل تا پايان سال ششم هجرى، نظرى انتقادى مى اندازيم، معلوم مى شود كه يهوديان مدينه، روشى را در دشمنى با مسلمانان اتّخاذ نمودند كه در نهايت منجر به تمركز كليّه نيروهاى آنها به صورت يك فعاليّت و حركت نظامى در خيبر شد.

براى شناخت بيطرفانه، كليّه مستندات تاريخى سيره را- چه در متون تاريخ و حديث و چه در منابع قرآن و تفسير- به تفكيك استخراج نمودم. پس از زمان بندى آنها،

ص: 360

وقايع مشترك را يافته، از نظر موضوعى در يك جدول زمانى و در شش مرحله مهم مرتّب كردم:

مرحله اول: مبارزه فرهنگى.

مرحله دوم: راه نفاق.

مرحله سوم: مبارزه سياسى و خشونت.

مرحله چهارم: نقض علنى پيمان مدينه و اتّحاد با مشركان.

مرحله پنجم: اعلام جنگ بزرگترين طايفه يهود.

و مرحله ششم: خيبر در آستانه هجوم به مدينه.

1- 2/ پ: مرحله اوّل: مبارزه فرهنگى
اشاره

ورود محمّد صلى الله عليه و آله به مدينه، قبايل يثرب را متحوّل نمود. او نه تنها بين مهاجران و انصار، پيوند برادرى منعقد كرد؛ بلكه بين مهاجران و انصار از يكسو و طوايف مختلف يهودى از سوى ديگر پيمانى بست كه دقيقاً تضمين كننده حقوق انسانى همه شهروندان مدينه از هر طايفه و قبيله و مذهبى بود.

در فصل هاى گذشته به جنبه هاى مختلف اين پيمان مهمّ تاريخى در ارتباط با قريش و بت پرستان اشاره ها كرديم و اكنون براى توجّه به عمق تأثير چنين پيمانى در حفظِ امنيّت فرهنگى و اجتماعى و به عبارت ديگر تحكيم امنيّت مردم مدينه، نگاه ديگرى به موضوع مى افكنيم:

اساس پيمان پيامبر صلى الله عليه و آله بر دو اصل مهم استوار بود:

يكى امّت واحد بودنِ همه مسلمانان و يهوديان با عبارتِ «انهم امة واحده».

و دوم تضمين استقلال هر يك از قبايل با عبارت «على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى». (همگان داراى استقلال هستند و بايد عهده دار امور خود باشند).

در نتيجه قبول اين دو اصل اساسى است كه پيمان صريحاً اعلام داشته است:

«لليهود دينهم و للمسلمين دينهم». (عقايد يهوديان براى خودشان محترم است و عقايد مسلمانان براى خودشان) و:

ص: 361

«انه من تبعنا من يهود فإنّ له النصر و الأسوة غيرمظلومين و لامتناصرين عليهم و ان سِلْم المؤمنين واحدة». (هركس از يهود كه از ما پيروى كند، روش پسنديده و يارى براى اوست و كسى به آنها ستم نخواهد كرد و دشمن را عليه ايشان يارى نخواهد داد.

صلح مؤمنان براى همگى است.)

همه مردم مدينه از مسلمانان و يهوديان، نبايست به صِرف برخوردارى از حقوق قانونى مذكور، نسبت به سرنوشت جامعه بى تفاوت باشد:

«و إنّ المؤمنين لايتركون مُفْرَحا بينهم أن يُعطوه بالمعروف». (وظيفه همه مؤمنان است كه نسبت به بينوايان، وامداران و عيالمندان كمك و يارى كنند.

پيمان تصريح مى كند كه مشمولين اين عهدنامه بايد نسبت به يكديگر نيكى كنند؛ ولى نيكى و محبّتى كه منجر به گناه نشود. هيچ كس، چيزى كسب نمى كند، مگر براى خودش و اين عهدنامه دستاويز گريز ستمگر و گناهكار نخواهد بود. هر كس از مدينه بيرون رود، در امان اين عهدنامه است و هر كس در مدينه باشد، مشمول آن است:

«على مثل ما لأهل هذه الصحيفة مع البر المحْض من أهل هذه الصحيفه ....

و إنّ البرّ دون الإثم. لايكسب كاسبٌ إلّا على نفسه، و إنّ اللَّه على أصدق ما في هذه الصّحيفة و أبرّه و أنّه لايحول هذا الكتاب دون ظالم و آثم و إنّه من خرج آمِنٌ و من قعد آمِن بالمدينة إلّا من ظلم أو أَثَم». (1) آيا اين تفاهم و تساهل دينى و آزادى عقيده توأم با احساس امنيّت، شامل طوايف يهودى ساكن در اطراف يثرب بود؟ اگر چنين است، ضرورت اجتماعى مدينه پس از هجرت، مقتضى آن بوده و نه تعاليم اسلام.

در اين خصوص به بررسى هاى همه جانبه اى پرداختم، تا موقعيّت يهوديان خيبر را در قبال چنين تفاهمى از جانب مسلمانان بيابم؛ ولى اسنادى كه متضمّن تأييد دوجانبه


1- ابن اسحاق و ابن هشام، «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 147 تا 150، چاپ قاهره، الحلبى، 1936 م، به تصحيح: مصطفى السّقا، ابراهيم الابيارى، عبدالحفيظ شلبى.

ص: 362

باشد، به دست نيامد. تنها تلاش يك جانبه محمّد صلى الله عليه و آله در گسترش اين پيمان با همه يهوديان جزيرةالعرب- خاصه خيبرنشينان- توجّه مرا به خود جلب نمود.

ابن هشام نامه اى را از محمّد صلى الله عليه و آله خطاب به يهوديان خيبر به نقل از ابن اسحاق با اين سلسله سند ثبت كرده است:

ابن اسحاق به نقل از مولى لآل زيد بن ثابت و او از عِكْرمه يا سعيد بن جُبير به روايت از ابن عباس (1):

و كتب رسولُ اللَّه- صلّى اللَّه عليه [و آله] و سلّم- إلى يهود خَيْبر فيما حدّثني مولىً لآل زيد بن ثابت، عن عِكرمة، أو عن سعيد بن جُبير، عن ابن عباس:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم، من محمّد رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- صاحب مُوسى و أخيه و المصدّق لما جاء به موسى: ألا إنّ اللَّه قد قال لكم:

يا معشر أَهل التوراة! و إنّكم لَتجدون ذلك في كتابكم:

مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي اْلإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً.

و إني أنشدكم باللَّه وأُنشدكم بما أَنزل عليكم وأُنشدكم بالذي أطْعم مَنْ كان قبلكم من أسْباطكم المنَّ و السّلوى و أنشدكم بالذي أيْبس البحرَ لآبائِكم حتى أنجاهم من فِرعون و عَمله إلّا أخبرتموني: هل تجدون فيما أنزل اللَّه عليكم أن تؤمنوا بمحمّد؟ فإن كنتم لا تجدون ذلك في كتابكم فلا كُرْه


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 193، همان چاپ

ص: 363

عليكم. «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيّ» فأدعوكم إلى اللَّه وإلى نبيّه. (1) پيامبر صلى الله عليه و آله در اين پيام اوّلًا اصول عقايد يهوديان را تأييد و ثانياً آنها را به تفحّص كتاب هاى دينى خود در شناخت و يا قبول حقيقتى كه او خود را منادى آن مى داند، دعوت كرده است.

و ثانياً با نهايت لطف و احترام اعلام مى دارد:

«اگر اين موضوع را در كتاب هاى خود نديده ايد، اكراهى در پذيرفتن اسلام نيست.»

بر اين اساس و با توجّه به اتّخاذ روش مشابه با مسيحيان نجران، محمّد صلى الله عليه و آله در گسترش تفاهم دينى، نه تنها پيشقدم بود، بلكه با انتشار تعاليمش، راه همه انبيا را براى احياء معنويّت و نجات انسان از سقوط در پرستش بت ها، سرلوحه رسالتش قرار داده بود.

يهوديان در پناه چنين امنيّتى كه مُتضمّن حقوق اجتماعى، اقتصادى و در نهايت


1- «يكى از غلامان خاندان زيد بن ثابت، از عكرمه، و او از سعيد بن جبير، به نقل از ابن عباس آورده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به يهوديان خيبر چنين نوشت: به نام خداوند بخشاينده مهربان، از محمد، پيامبر خدا- كه درود خدا بر او باد- ياور و برادر موسى و تصديق كننده آنچه موسى آورده است: اى اهل تورات! بدانيد كه خداوند شما را خبر داد و شما در كتاب خويش، اين را خوانده ايد كه: «محمد، پيام آورى خدا، و كسانى كه با او هستند، بر كافران خشن و در ميان خود مهربانند، ايشان را مى نگرى كه در حال ركوع و سجود، از رحمت و رضوان خداوند طلب مى كنند، آثار سجده در رخساره آنان آشكار است. مثال آنان در تورات و انجيل، همچون نهالى است كه جوانه هاى خود را بيرون آورده و بر پاى ايستاده و محكم گرديده، چندان كه برزگران را به شگفتى واداشته و كافران را به خشم آورده است. خداوند، كسانى را كه ايمان آورده اند و عمل نيكو انجام دادند، آمرزش و پاداش بزرگ وعده داده است. اينك من شما را سوگند مى دهم به خداوند، و به آنچه بر شما فرو فرستاد، و به كسى كه نياكان شما را با طعام هاى ويژه، خوراك داد، و به كسى كه دريا را براى پدران شما خشك كرد تا آنان را از فرعون و ستم او رهايى بخشد، سوگند مى دهم كه مرا خبر دهيد: آيا در آنچه خدا بر شما فرو فرستاده، مطلبى مى يابيد كه شما را به ايمان آوردن به محمد فرا مى خوانَد؟ اگر چنين مطلبى در كتاب خود نيافتيد بر شما اجبارى نيست. اكنون راه صلاح و درستى، از مسير باطل و طغيان جدا شده است، پس شما را به سوى خدا و پيامبر او فرا مى خوانم». نك: ترجمه پارسى، ج 1، ص 353

ص: 364

استقلال قبيله اى آنها بود، مى توانستند موقعيّت قديمى خود را در جريان تحوّلات ناشى از هجرت مسلمانان حفظ نمايند؛ ولى ريشه هاى وابستگى آنها به بازرگانى اشراف قريش و تعصّب و جمودى كه در عقايد و باورهاى سطحى يهود داشتند، مانع از آن شد كه خود را با افكار، روش ها و تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله متحوّل سازند. از اين رو به جاى تجديد انديشه و شيوه زندگى خود، در لايه پيمان مدينه سعى در حفظ و گسترش افكار يهودى- جاهلى در ميان مسلمانان نمودند. به عبارت ديگر در اين مرحله يهود، زير پوشش نقد تعاليم قرآن و نكته گيرى از روش زندگى محمّد صلى الله عليه و آله، متزلزل نگهداشتن جامعه فرهنگى و معنوى مدينه را نصب العين خود قرار دادند.

اين برهه از زمان را اگر بخواهيم به زبان امروزى بيان كنيم، مى توانيم از اصطلاح «مبارزه فرهنگى با تعاليم اسلام» استفاده كنيم.

اسناد تاريخى فراوانى از چنين تلاش هايى توسّط يهوديان در متن قرآن و منابع سيره و كتاب هاى تاريخ و حديث ثبت شده است. طبيعى است كه تاريخ، مهمترين واقعه ها و اعتراض ها را ثبت مى كند؛ بنابر اين مى توانيم با نظاره و تأمّل بر محتواى آن، مبانى فكرى- فرهنگى يهوديان حجاز را در مقابله با تعاليم اسلام دريابيم:

بر اساس مستندات ابن اسحاق (1)، با مجموعه دقيقى از اسناد تاريخى روبرو مى شويم كه نه تنها در متون سيره ضبط شده است، بلكه بازتاب آن را در قرآن به روشنى مى توان ملاحظه كرد.

در اين اسناد كه نويرى نيز به ثبت آن پرداخته (2)، نقش محمّد صلى الله عليه و آله و تعاليم او در پالايش عقايد و روش هاى دينى يهوديان، به خوبى مشهود است و نشان مى دهد كه چگونه يهوديان در اين مرحله از منازعات فكرى با پيامبر صلى الله عليه و آله، ناموفّق بودند.

محمّد صلى الله عليه و آله در اين ميدان با دو روش برخورد كرد:


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 160 تا 222
2- «نهاية الارب»، ج 1، صص 339- 337، ترجمه فارسى.

ص: 365

اوّل: نقد تاريخى يهود و تلاش براى پالايش عقايد آنها و احياء تعاليم موسى عليه السلام

اى يهوديان! «ياد آوريد نعمت هايى را كه به شما ارزانى داشتم و به پيمان من وفا كنيد تا به پيمان شما وفا كنم و از من برحذر باشيد و ايمان آوريد به آنچه (/ قرآنى كه) نازل كردم كه آنچه را (/ توراتى را) كه همراه شماست، تصديق مى كند و نخستين كافر به آن مباشيد و نفروشيد آيه هاى مرا به بهاى اندك و از قهر من بپرهيزيد. حق را به باطل مشتبه نسازيد. حقيقت را پوشيده نسازيد؛ در حالى كه به حق بودن آن آگاهيد.» (1) يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ وَ إِيَّايَ فَارْهَبُونِ* وَ آمِنُوا بِما أَنْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا أَوَّلَ كافِرٍ بِهِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتِي ثَمَناً قَلِيلًا وَ إِيَّايَ فَاتَّقُونِ* وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ. (2) اى يهوديان! «چگونه مردم را به نيكوكارى فرمان مى دهيد و خود را فراموش مى كنيد و حال آن كه كتاب خدا را مى خوانيد؟! چرا تعقّل و انديشه نمى كنيد؟» (3) أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتابَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ. (4) اى يهوديان! «آيا (يهودى ها) نمى دانند كه خداوند مى داند آنچه را پنهان كنند و آنچه را آشكار سازند؟ بعضى از يهود چيزى نياموخته اند و نوشتن را بلد نيستند. آنها تورات را جز آرزوى باطل خود نمى دانند و فقط پندار باطل مى كنند.» (5) أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ* وَ مِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لا


1- بقره: 40 تا 42
2- همان: 42- 40
3- همان: 44
4- همان: 44
5- همان: 77 و 78

ص: 366

يَعْلَمُونَ الْكِتابَ إِلَّا أَمانِيَّ وَ إِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ. (1) اى يهوديان! «ياد آوريد هنگامى كه از بنى اسرائيل عهد گرفتيم كه غير از خدا را نپرستيد و نيكى كنيد در باره پدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و فقيران و اين كه با زبان خوش با مردم صحبت كنيد. و نماز بپاى داريد و زكات مال خويش را بدهيد؛ و شما روى برگردانديد؛ مگر گروه اندكى و شماييد كه از حكم و فرمان خدا برگشتيد.»

وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ لا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ ذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا مِنْكُمْ وَ أَنْتُمْ مُعْرِضُونَ. (2) اى يهوديان! «به ياد آوريد هنگامى را كه عهد گرفتيم از شما كه خون يكديگر را نريزيد و يكديگر را از خانه و ديار خود بيرون نرانيد و بر آن عهد اقرار كرديد و گردن نهاديد و خود گواه مى باشيد. با وجود اين شما به همان خوى سابق خود هستيد كه خون يكديگر را مى ريزيد و گروهى از خودتان را از خانه و ديارشان بيرون مى كنيد و در گناه و ستم، ديگران را عليه ايشان يارى مى كنيد و هر گاه اسيرانى بگيريد، براى آزادى آنها فديه مى طلبيد؛ در صورتى كه به حكم تورات اين كار بر شما حرام است. چرا به برخى از احكام تورات كه به نفع شماست، ايمان مى آوريد و به بعضى ديگر كافر مى شويد؟» (3) وَإِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ* ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوانِ وَإِنْ يَأْتُوكُمْ أُسارى تُفادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ .... (4)


1- بقره: 77 و 78
2- همان: 83
3- همان: 84 و 85
4- همان.

ص: 367

«يهوديان كسانى هستند كه زندگى دنيا را به آخرت خريده اند.»

أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْحَياةَ الدُّنْيا بِالْآخِرَةِ فَلا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ. (1) «يهوديان چه بد معامله اى با خويشتن كردند كه به آنچه خداوند بر آنها نازل فرمود، كافر شدند. و اين به واسطه حسد و ستيزه جويى بود.»

بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ يَكْفُرُوا بِما أَنْزَلَ اللَّهُ بَغْياً أَنْ يُنَزِّلَ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ فَباؤُ بِغَضَبٍ عَلى غَضَبٍ وَ لِلْكافِرِينَ عَذابٌ مُهِينٌ. (2) «يهوديان را خواهى يافت كه از همه مردم حتّى از مشركان به زندگى حريص ترند. و هر يهودى آرزو مى كند كه هزار سال عمر كند.»

وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلى حَياةٍ وَ مِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَ ما هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ أَنْ يُعَمَّرَ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ. (3) «بگو اى محمّد! اگر سراى آخرت در نزد خداوند فقط مخصوص شما يهوديان است و از ميان همه مردم به شما اختصاص دارد، آرزوى مرگ كنيد؛ اگر راستگوييد!»

قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. (4) اين تلاش ها براى بازگرداندن يهوديان به تعاليم اصلى و حقيقى موسى عليه السلام، اين جماعت را در بن بست فكرى و اعتقادى سختى قرار داد. آنها راهى جز روى آوردن به


1- بقره: 86بقره: 86
2- همان: 90
3- همان: 96
4- همان: 94

ص: 368

تعاليم اسلام كه در نهادش پالايشِ تعاليم تحريف شده و تصحيح روش هاى غلط نهفته بود، نداشتند. از اينرو سعى كردند تا ظاهراً به بنيادهاى نخستينِ ايمان يهودى بازگشت نمايند و به اتّكاء آن، مبارزه فرهنگى عليه مسلمانان مدينه را بُعدى ديگر بخشند؛ ولى در اين مرحله آنها با دعوت محمّد صلى الله عليه و آله از همه پيروان مذاهب الهى روبرو شدند كه براى تشكيل جامعه مؤمنان، منازعات را كنار نهاده، با تمسّك به ايمان مشتركِ همه آنها به خداى يكتا، راه معنويّت و اخلاق الهى را در قلوب انسان ها مى گشايد.

دوم: تلاش براى تشكيل يك جامعه يكتاپرست و زدودن تمام تعصّب هاى مذهبى در قبال پيروان مذهب

پيامبر صلى الله عليه و آله ابتدا براى رفع اختلاف ميان مسيحيان و يهوديان كه از افكار غلط يا بى اطّلاعى آنها نشأت مى گرفت، تلاش كرد:

1- آن هنگام كه يهوديان و مسيحيان نجران در باره يهودى يا مسيحى بودن ابراهيم منازعه و ستيز كردند، محمّد صلى الله عليه و آله به آنها گفت:

«اى اهل كتاب! چرا در آيين ابراهيم مجادله مى كنيد و حال آن كه تورات و انجيل نازل نشده است؛ مگر بعد از او؟ آيا نمى انديشيد؟ بيدار باشيد! بر فرض در چيزى كه علم داريد، مجادله مى كنيد؛ چرا در آنچه به آن علم نداريد، مجادله مى كنيد؟ خدا مى داند و شما نمى دانيد. ابراهيم نه يهودى بود و نه مسيحى. او تسليم به دين حنيف بود و در شمار مشركان نبود.» (1) يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْراهِيمَ وَ ما أُنْزِلَتِ التَّوْراةُ وَ اْلإِنْجِيلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ* ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ حاجَجْتُمْ فِيما لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّونَ فِيما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ* ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيّاً وَ لا نَصْرانِيّاً وَ لكِنْ كانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ. (2)


1- آل عمران: 65 تا 67
2- همان.

ص: 369

2- «اى اهل كتاب! چرا حق را به باطل مشتبه مى سازيد و حق را پوشيده مى داريد؛ در حالى كه مى دانيد؟»

يا أَهْلَ الْكِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ. (1) 3- «نرسد هيچ آدمى را كه خداى تعالى او را كتاب و حُكم پيامبرى داده است كه به مردم بگويد: بندگان من باشيد و مرا به جاى خدا بپرستيد؛ ولى گويد: از خداپرستان باشيد؛ به تعليمى كه از كتاب مى گيريد و آنچه درس مى دهيد. و به شما فرمان نمى دهد كه فرشتگان و پيامبران را خدايان خود گيريد. آيا به شما فرمان به كفر مى دهد؛ آن هم پس از اين كه تسليم (مسلمان) شده ايد؟»

ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِباداً لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِما كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتابَ وَ بِما كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ* وَ لا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلائِكَةَ وَ النَّبِيِّينَ أَرْباباً أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ. (2) اگر افكار دينى از تعصّبات ناشى از منافع قدرت يا حرص قدرت طلبى و مادّيت يا ولع دنياخواهىِ رهبران دينى و سياسى رها شود و انسان از افسانه هاى تاريخى و خيال بافى هاى منازع با عقل و علم رهايى يابد، مى توان به هدف مشترك همه انبيا در كمال بخشيدن به روح معنوى انسان و عروج انديشه او ره يافت و در اين وادى، باورهاى دينى با انديشه هاى صحيح پالايش مى يابد و عقل با سلوك معنوى، جامعيّت خود را به دست مى آورد و در نهايت، امكان بازگشت به خطوط اصلى و مستندِ تعاليم معنوى و اخلاقى انبيا فراهم مى شود.

حصول چنين موقعيّتى باعث شد تا محمّد صلى الله عليه و آله دعوت خود را براى ترك تعصّب هاى مذهبى در تشكيل يك جامعه يكتاپرست ابلاغ دارد و وحدت انبيا را در


1- آل عمران: 71
2- همان: 79 و 80

ص: 370

هدف مشترك، يا هدف انبيا را در وحدت، به همه انسان ها يادآور شود:

«بگوييد: به خداى يكتا و آنچه به ما گفته است و آنچه به ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و اخلاف نازل شده و به آنچه به موسى و عيسى داده شده و آنچه به پيمبران از پروردگارشان عطا شده، ايمان داريم و ميان هيچيك از آنها فرق نگذاريم و تسليم شدگان به خداييم.»

قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ عَلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ عَلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ اْلأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسى وَ عِيسى وَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ. (1) «اى اهل كتاب! بياييد كلمه اى را كه ميان ما و شماست، بپذيريد كه جز خدا را نپرستيم و كسى را با او شريك نكنيم و بعضى از ما بعضى را جز خدا به خدايى نگيرد. اگر پشت بكردند، بگو گواه باشيد كه ما گردن نهادگانيم.»

قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ. (2) يهوديان در چنين فضايى از تعاليم پيامبر صلى الله عليه و آله، نمى توانستند با طرح چند سؤالِ به گمان خود سخت و پيچيده، نفوذ فرهنگى خود را بر جامعه نوين مدينه- آن هم در اوج تأمّل معنوى و تفكّر انسانى- تحكيم بخشند. آنها چه داشتند؛ جز مشتى تفسيرهاى شخصى بر توراتى كه در ميان هزاران افسانه تاريخى غلطيده بود و آنان حتّى توان خواندنش را نداشتند.

يهوديان در تحوّلات روحى شبه جزيره عرب، ضعيف و درمانده بودند و راهى جز شكست نداشتند. ولى چرا آنان تن به پالايش هاى دينى ندادند؟


1- بقره: 136.
2- آل عمران: 64

ص: 371

به نظر مى رسد آنها اساساً مردمى پايبند به معنويّات دينى خود نبودند. آنها زير پوشش ديانت يهودى، دنيا را مى جستند و دين را در بستر منافع مادّى و دنيوى قابل پذيرش مى دانستند و وقتى يهودى بودن نمى توانست امتيازهاى ظالمانه اقتصادى آنها را تضمين نمايد، مُشرك مى شدند و با بت پرستان هم آيين مى گشتند و حتّى با آنها عليه طوايف يهودى ديگر- كه مزاحم منافعشان شده بودند- متّحد مى شدند.

اسناد تاريخى شبه جزيره عرب به خوبى نشان مى دهد كه يهوديان بنى قَيْنُقاع كه هم پيمانان خزرج بودند و طايفه بنى نضير و بنى قريظه كه هم پيمانان اوس بودند، در منازعات خزرج و اوس، اشتراك در ديانت و ايمان را به دست فراموشى مى سپردند.

ابن اسحاق به سندى در اين خصوص استناد جسته كه نويرى نيز در «نهايةالارب» اهمّيّت آن را مورد نظر قرار داده است. (1) مى نويسد:

«هريك از دو گروه يهودى هم پيمانان خود را عليه يهوديان يارى مى دادند و در نتيجه خون آنها ريخته مى شد؛ در حالى كه تورات در دست ايشان بود و مى دانستند اجراى چه قسمت هايى از آن به سود و چه قسمت هايى به زيان آنهاست.

اين در حالى بود كه قبايل اوس و خزرج، مشرك و بت پرست بودند؛ نه بهشتى مى شناختند و نه دوزخى و نه به بعث بعد از مرگ و قيامت عقيده داشتند و از كتاب و حلال و حرام هم آگاه نبودند.

پس از اين كه جنگ تمام شد، يهوديان، فديه اسيران خود را به استناد تورات مى گرفتند و به همين استناد، بنى قينقاع هم فديه اسيرانى كه در دست اوس داشتند، مى پرداختند. بنونضير و بنى قريظه هم فديه ها را از خزرج مى گرفتند و خونبها را پامال مى كردند و اهل شرك و بت پرستان را يارى مى دادند. به اين جهت است كه در قرآن آمده:

«به برخى از احكام تورات رفتار مى كنيد و به برخى از احكام آن كافر مى شويد و حال آن كه اين اعمال شما (يهوديان) از چيزهايى است كه تورات منع كرده است.

يارى دادن كافران و بت پرستان، فقط براى كسب نعمت دنيايى است.»


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 188

ص: 372

2- 2/ پ: مرحله دوّم: راه نفاق

شكست يهوديان در شكستن تشكّل جامعه مسلمانان از راه اوهام و خرافات و عقايد متحجّر يهود شبه جزيره، باعث شد كه به جاى روى آوردن به اصول حقيقى ديانت موسى عليه السلام و ايمان و معنويّت، راه ديگرى را اتّخاذ نمايند: راه نفاق و فتنه.

يهوديان يك هدف داشتند و آن ممانعت از نفوذ تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله بود. براى رسيدن به اين هدف، جدال فرهنگى نه تنها تأثيرى ننمود، بلكه منجر به تحكيم ايمان مسلمانان به تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله شد. يهوديان به ناچار، راه مناقشه و مجادله را كنار گذاردند و سعى در همرنگ كردنِ صورىِ خود با جامعه معنوى مسلمانان نمودند. اين همرنگى به آنها مجال مى داد تا با فتنه انگيزى و دوگانگى شخصيّت، راه رشد جامعه موحّد مدينه را سد سازند و وحدت پيروان محمّد صلى الله عليه و آله را به تفرقه و تشتّت مُبدّل سازند.

اوراق تاريخ گذشته مدينه و اسناد حوادث و وقايع سال هاى اوّل تا سوم هجرى، ما را با شخصيّت هايى متشخّص از تبار يهوديان آشنا مى كند كه با ظاهرى مسلمان نما، ميان انصار و مهاجران حضور پيدا مى كردند؛ تا با اعمال سياست هاى زيركانه، موقعيّت ايمان مسلمانان را متزلزل سازند و در نتيجه مانع از تحكيم مبانى دينى اسلام در جامعه نوين مدينه شوند.

آنها تقويت موقعيّت يهوديان را تنها در چنين تضعيفى مى يافتند و در اين راه به هوشِ سرشار و نكته سنج خود و سُنن مسخ شده دين يهود در جزيرةالعرب عصر جاهلى تكيه مى كردند.

ابن اسحاق نام تعدادى از اين افراد متنفّذ را ثبت كرده و با گزارشى از چگونگى نفاق وفتنه انگيزى آنها به تشريح «تاريخ عالمانِ منافق يهود» پرداخته است. وى مى نويسد:

«و از جمله اين كسان كه ظاهراً خود را در پناه اسلام قرار دادند و با ديگر مسلمانان همراه شدند و حال آن كه منافق بودند، سعد بن حُنيف، زيد بن اللُّصَيْت، نُعمان بن اوْفى بن عمر، عثمان بن ابى اوْفى، رافع بن حُرَيمله، رفاعة بن زيد بن التابوت، سِلسلة بن برهام و كنانة بن صُوريا بودند.»

ص: 373

اينها از يهودان بنى قينقاع و كسانى بودند كه به گفته ابن اسحاق:

«هؤلاء المنافقون يحضرون المسجد فيستمعون أحاديث المسلمين و يسخرون و يستهزئون بدينهم». (1) در باره اين منافقان از عالمان يهود، واكنشى در ميان آيه هاى كتاب قرآن ملاحظه مى شود كه به خوبى موقعيّت آنها را نشان مى دهد و معلوم مى سازد كه مسلمانان مدينه از اتّخاذ چنين شيوه اى توسّط يهوديان مطّلع بوده اند. اهمّ اين آيه ها در سوره دوم قرآن منعكس شده است؛ از جمله:

«و گروهى از مردم مى گويند: ما ايمان آورديم به خدا و به روز قيامت؛ و حال آن كه مؤمن نيستند.» (2) «خدا به آنها استهزا مى كند و آنها را در سركشى و گمراهى رها مى سازد كه حيران و سرگردان باشند.» (3) «در دل هاى آنها مرض است. پس خداوند بر مرض ايشان بيفزايد و ايشان راست عذابى دردناك؛ بدين سبب كه دروغ مى گويند. و چون به آنها گفته مى شود: در زمين فساد و تباهى نكنيد، پاسخ مى دهند كه ما فقط به صلاح كار مى كنيم و نيكوكارانيم.» (4) ابن اسحاق در بيان منظور اين آيه نوشته است:

«منافقان يهودى مدّعى بودند كه ما مى خواهيم بين مؤمنان و اهل كتاب را اصلاح كنيم.»

«و چون با شيطان هاى خود خلوت مى كنند، گويند: ما با شماييم. همانا ما (مؤمنان را) استهزا مى كنيم.» (5)


1- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 175
2- بقره: 8
3- همان: 15
4- همان: 10 و 11
5- همان: 14

ص: 374

«مثل ايشان مانند كسى است كه آتش افروزد؛ تا اطراف خود را روشن كند. خدا آن روشنى را ببرد و ايشان را در تاريكى رها كند كه هيچ نبينند.» (1) از متون سيره هم به خوبى مى توان دريافت كه مسلمانان، به ماهيّت اين منافقان از طايفه يهود آگاه بودند؛ ولى نفاق آنان را با ستيزه جويى پاسخ نمى دادند. آنان با توجّه به اين آيه ها و هدايت هاى محمّد صلى الله عليه و آله، از خود تدبير و بردبارى نشان دادند و گرچه ريشه اين منافقان در جامعه نوپاى مدينه قطع نشد، ولى يهوديان نيز كامياب نگشتند و نتوانستند مانع نُضج جامعه مدينه شوند. لذا سياست پيشگان يهود با شدّت عملِ بيشترى پاى در ميدان نهادند تا قهر و دشمنى خود را به تدبير ديگر، اعمال نمايند:

3- 2/ پ: مرحله سوّم: راه سياست و خشونت

گفتيم كه در دو مرحله نخستين، مشكل يهوديان حل نشد و از سويى گسترش كيفى و كمّى تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله، موقعيّت مهاجران و انصار را تحكيم بيشترى بخشيد. لذا طبيعى بود كه يهوديان، راه سياست و خشونت را براى خارج شدن از بن بستى كه پيش رويشان بود، انتخاب كنند. يهوديان نمى توانستند احساس دشمنى خود را پنهان سازند. سكوت آنها در طول اقامت مسلمانان در مكّه بدان خاطر بود كه به نتايج تلاش هاى محمّد صلى الله عليه و آله چشم دوخته بودند. آنان به شكست فرهنگى قريش دل خوش داشتند؛ تا شايد از اين طريق قدرت خود را در طوايف عرب تثبيت كنند. ولى نمى دانستند كه اسلام بزرگترين مسأله جزيرةالعرب خواهد شد. اين بود كه احساس ناكامى كردند و كينه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را به دل گرفتند و در برابر معنويّت محمّد صلى الله عليه و آله نتوانستند قهر و دشمنى خود را براى مدّت مديدى پنهان سازند.

مشكل يهوديان، مشكل اقتصادى و سياسى آنان بود و نه مشكل دينى و زندگى مسالمت آميز و به دور از تعصّبات مذهبى. اين سياست پيشگانِ راه خشونت و تهديد در اوراق تاريخ عرب، نام و نشانى مُشخّص و آشكار دارند. ابن اسحاق از آنها به عنوان


1- بقره: 17

ص: 375

«يهوديانى كه با رسول خدا ستيز و دشمنى كردند» (الأعداء من يهود) ياد كرده است. گفته نويرى توضيحى روشن بر انتخاب مرحله سوم به عنوان راه سياست و خشونت از سوى يهوديان است. وى مى نويسد:

«چون خداونددين خود را آشكار ساخت ومحمّد صلى الله عليه و آله در مدينه مستقرشد و برادران دينى او از مهاجران و انصار گرد او جمع شدند و امر اسلام استحكام يافت، علماى يهودى و دانشمندان ايشان از روى بغى و حسد به دشمنى و ستيزه جويى رو آوردند.» (1) ابن اسحاق اين موقعيّت تاريخى را چنين تشريح مى كند:

و نصبت عند ذلك أحبارُ يهود لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- العداوةَ بغياً وَ حَسَداً و ضغْنا لما خصّ اللَّه تعالى به العرَب من أخْذه رسولَه منهم، و انضاف إليهم رجالٌ من الأوس والخَزْرج ممّن كان عسى على جاهليّته فكانوا أهل نِفاق على دين آبائهم من الشّرك و التكذيب بالبعث، إلّا أنّ الإسلام قَهرهم بظُهوره واجتماع قومهم عليه، فظهروا بالإسلام واتخذوه جُنَّة من القتل، و نافقوا في السرّ، و كان هَواهم مع يَهُود، لتكذيبهم النبىّ- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و جُحودهم الإسلام. و كانت أحبار يهود، هم الذين يسألون رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و يتعنّتونه و يأتونه باللبس، ليَلْبِسوا الحقّ بالباطل، فكان القرآن يَنْزل فيهم فيما يسألون عنه، إلّا قليلًا من المسائل في الحَلال و الحرام كان المسلمون يسألون عنها». (2) الخ

در يك جمع بندى، نام اين دشمنان سرسخت و در عين حال منافق و سياسى و مدبّر در تواريخ چنين ثبت شده است:

«منهم حُيَيّ بن أخطب و أخواه أبوياسر بن أخطب، و جُدَيّ بن أخطب، و


1- «نهاية الارب»، ج 1، ص 343
2- «السيرة النّبويّه»، ج 2، ص 160 و «ترجمه سيرت»، ج 1، ص 491

ص: 376

سلام بن مِشْكم، و كنانة بن الربيع بن أبي الحُقَيق، و سلّام بن أبي الحُقَيق و أبورافع الأعوار و هو الذي قتله أصحابُ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- بخَيبر- و الربيعُ بن الربيع بن أبي الحُقيق و عمرو بن جَحّاش و كعب ابن الأشرف- و هو من طيئ ثمّ أحد بني نَبْهان و أمّه من بني النضير و الحجّاج بن عمرو- حليف كعب بن الأشرف- و كَرْدَم بن قيس- حليف كعب بن الأشرف- فهؤلاء من بني النّضير.

و من بني ثعلبة بن الفِطْيَوْن: عبداللَّه بن صُوريا الأعور- و لم يكن بالحجاز في زمانه أحد أعلم بالتوارة منه و ابن صَلُوبا و مُخَيريق و كان حَبْرَهم أسْلم.

و من بني قَيْنُقاع: زيد بن اللَّصِيت- و يقال: ابن اللُّصَيت- فيما قال ابن هشام و سَعد بن حُنيف و محمود بن سَيْحان و عُزيز بن أبى عُزيز و عبداللَّه بن صَيْف.

قال ابن هشام: و يقال: ابن ضَيْف.

قال ابن إسحاق:

و سُويد بن الحارث و رفاعة بن قيس و فِنْحاص و أشْيع و نُعمان بن أضَافيه و بَحريّ بن عمرو وشأس بن عديّ وشأس بن قيس و زيد بن الحارث و نعمان بن عمرو و سُكين بن أبي سُكين و عديّ بن زيد و نعمان بن أبي أوْفى، أبو أنس و محمود بن دَحْية و مالك بن صيف. قال ابن هشام: و يقال:

ابن ضَيف.

قال ابن إسحاق: و كعب بن راشد و عازر و رافع بن أبى رافع و خالد و أزار بن أبى أزار. قال ابن هشام: و يقال: آزر بن آزر.

قال ابن إسحاق: و رافع بن حارثة و رافع بن حُريملة و رافع بن خارجة و مالك بن عوف و رفاعة بن زيد بن التابوت و عبداللَّه بن سَلَام بن الحارث و كانَ حَبْرَهم و أعلَمهم و كان اسمه الحُصين فلما أسلم سمّاه رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عبدَاللَّه. فهؤلاء من بني قَيْنُقاع.

ص: 377

و من بني قُرَيظة: الزيبر بن بَاطا بن وهب و عَزّال بن شَمْويل و كعب بن أسد و هو صاحب عَقد بني قُريظة الذي نقض عام الأحزاب و شمويل بن زيد و جَبَل بن عمروبن سُكينة و النَّحّام بن زيد وقردم بن كعب و وهب بن زيد و نافع بن أبي نافع و ابو نافع عديّ بن زيد و الحارث بن عَوْف و كَرْدَم بن زيد و أسامة بن حبيب و رافع بن رُميلة و جَبل بن أبى قُشير و وهب بن يَهوذا فهؤلاء من بني قريظة.

و من يهود بني زُرَيق: لَبِيد بن أعصم و هو الذي أخَّذَ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- عن نسائه.

و من يهود بني حارثه: كِنانة بن صُورِيا.

و من يهود بني عمرو بن عَوْف: قَرْدم وهو بن عمرو.

و من يهود بني النجّار: سِلْسِلة بن بَرْهام.

فهؤلاء أحبار اليهود و أهل الشرور و العداوة لرسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- و أصحابه و أصحاب المسألة و النصْب لأمْرالإسلام الشرورَ ليطفئوه إلا ما كان من عبداللَّه بن سَلَام و مُخَيْريق. (1)


1- «در آن هنگام، احبار يهود، از سر طغيان و حسادت و لجاجت، با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از در دشمنى و كينه در آمدند، چرا كه خداوند پيامبرى را از ميان عرب برانگيخته بود. برخى از اهل اوس و خزرج نيز كه هنوز بر آيين جاهليت بودند، و منافقانه، بر دين اجدادشان باقى مانده و رستاخيز را منكر بودند، به يهوديان پيوستند. هرچند آنان، پس از چيره شدن آيين اسلام و ايمان آوردن طايفه خويش، در ظاهر به اسلام گرويده و آن را سپرى در برابر كشته شدن قرار داده بودند، اما در نهان، نفاق مى ورزيدند و در دل، با يهوديان بودند؛ پيامبر صلى الله عليه و آله را تكذيب مى كردند و اسلام را منكر بودند. احبار يهود همان كسانى بودند كه پرسش هاى دشوار براى پيامبر صلى الله عليه و آله مطرح مى كردند و معماهاى پيچيده پيش مى آوردند، تا حقيقت را در پوشش باطل، پنهان كنند، اما آيات قرآن در پاسخ به شبهه هاى آنان نازل مى شد. البته برخى از پرسش هاى پيرامون احكام و حلال و حرام، از سوى مسلمانان مطرح مى گرديد. از جمله: حُيى بن اخطب و دو برادرش، ابوياسر بن اخطب و جُدى بن اخطب؛ و سلام بن مشكم، وكنانة بن ربيع ابن ابى حُقيق، وسلام بن ابى حُقيق، ابورافع اعور- كه ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را در خيبر به قتل رساندند- و ربيع بن ربيع بن ابى حقيق، عَمرو بن حجّاش، كعب بن اشرف- كه از قبيله طى بود- و يكى از مردان قبيله بنى بنهان به همراه مادرش كه از بنى نضير بود، حجّاج بن عمرو هم پيمان كعب بن اشرف كردم بن قيس هم پيمان كعب بن اشرف، اينها از بنى نضير بودند. اما دشمنان اسلام از طايفه بنى ثعلبة بن فيطون عبارتند از: عبداللَّه بن صورياى اعور، كه در زمان خود، در ميان اهل حجاز كسى بيش از او بر تورات آگاهى نداشت، و ابن صلوبا، و مُخيريق و اسلم كه بزرگ آنان بود. از بنى قينقاع: زيد بن اللَّصيت- كه ابن هشام او را ابن لُصيت ناميده- و سعد بن حُنيف، و محمود بن سيحان، و عُزيز بن ابى عُزيز، و عبداللَّه بن صيف- كه ابن هشام او را ابن ضيف ناميده است- و سويد بن حارث، رفاعة بن قيس، مِنخاص، اشيع، نعمان بن اضَا، بحرمىّ بن عمرو، شأس بن عدى، شأس بن قيس، زيد بن حارث، نعمان بن عمرو، سُكين بن ابى سُكين، عدىّ بن زيد، نعمان بن ابى اوفى، ابوانس، محمد بن دحيه و مالك بن صيف، كه ابن هشام او را ابن ضيف ناميده- و كعب بن راشد، عازر، رافع بن ابى رافع، خالد، ازار بن ابى ازار،- كه ابن هشام او را آزر بن آزر ناميده-، رافع بن حارثه، رافع بن حُريمله، رافع بن خارجه، مالك بن عوف، رفاعة بن زيد بن تابوت، عبداللَّه بن سلام بن حارث،- كه بزرگ آنان و داناترين آنان بود و در ابتدا حُصين نام داشت و پس از آن كه اسلام آورد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را عبداللَّه ناميد- اينها از بنى قينقاع بودند. و از يهوديان بنى قريظه: زبير بن باطابن وهب، عزّال بن شمويل، كعب بن اسد- كه پيمان بنى قريظه را كه در جنگ احزاب نقض شد، منعقد كرده بود- و شمويل بن زيد، جبل بن عَمرو بن سكينه، نحّام بن زيد، قردم بن كعب، وهب بن زيد، نافع بن ابى رافع، ابونافع، عُدى بن زيد، حارث بن عوف، كردم بن زيد، اسامة بن حبيب، رافع بن رُميله، جبل بن ابى قشير و وهب بن يهودا. و از طايفه بنى زُريق: لَبيد بن اعصم- و او كسى بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را به واسطه سحر، از زنان خويش دور كرد- و از طايفه بنى حارثه: كنانة بن صوريا و از طايفه بنى عمرو بن عوف: قرام بن عمرو. و از طايفه بنى نجار: سلسلة بن بَرهام. اينها اخبار يهود بودند و با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و ياران ايشان دشمنى داشتند و بر ضد آنان توطئه مى كردند معماهايى مطرح مى كردند تا بر اسلام شبهه وارد كنند و نور اسلام را خاموش سازند، جز عبداللَّه بن سلام و مخيريق كه اسلام آوردند.»

ص: 378

تلاش سرسختانه اشخاصى كه نام برده شد، موجب بروز حوادث و وقايعى گشت كه يهوديان را به طور جدّى به ادامه سرسختى وامى داشت. قتل هاى مخفيانه رواج يافت.

اهانت و هجو محمّد صلى الله عليه و آله و خاندانش توسّط يهوديان شيوع بيشترى پيدا كرد. يهوديان مدينه خواسته و ناخواسته، به اتّخاذ موضعى سرسخت عليه مسلمانان سوق داده شدند.

ص: 379

اهمّ اين وقايع را مى توان در واقعه فتنه كعب بن اشرف يهودى، درگيرى جدّى با يهوديان بنى قينقاع و توطئه هاى يهوديان بنى نضير- كه منجر به اخراج آنها از مدينه شد جستجو نمود.

ابوعَفكْ پيرمرد فرتوت يهودى از قبيله بنو عمرو بن عوف به تشويق يهوديان در هجو محمّد صلى الله عليه و آله و اصحاب او شعرها مى سرود و مردم را علناً عليه پيامبر تحريض مى كرد.

با آن كه هنوز بيش از 15 ماه از انعقاد پيمان مدينه نگذشته بود، طايفه يهودى بنوقينقاع- هم پيمانان عبداللَّه بن ابَىّ بن سلول-/ بغض و حسد خود را عليه محمّد صلى الله عليه و آله و تعاليم او آشكار كردند؛ پيمان مدينه را به طور يك جانبه لغو نموده، به آزار مسلمانان پرداختند و با هتك حرمت زنان و كشتن به ناحقِّ فردى مسلمان، موجب فتنه و شرّ بزرگى در مدينه شدند. عليه محمّد صلى الله عليه و آله اعلان جنگ دادند و در حصارهاى خود متحصّن شدند و عاقبت هم كارى از پيش نبردند. پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را عفو فرمود؛ به شرط آن كه مدينه را ترك كنند.

كعب بن اشرف يهودى شاعرى بود كه پيمان مدينه را ناديده گرفت و با هجو محمّد صلى الله عليه و آله و خاندانش و تحريض و تحريك يهوديان به شورش عليه پيامبر، موجب ناامنى در مدينه شد. پس از واقعه بدر به مكّه رفت و قريشيان را به ادامه جنگ عليه محمّد صلى الله عليه و آله تشويق نمود و بر كشتگان بت پرست قريش در واقعه بدر گريست. وى به عنوان يكى از بزرگترين حاميان قريش، به مدينه باز گشت؛ تا قيام مشترك يهوديان و بت پرستان را عليه پيامبر تدارك ببيند.

در واقعه احد و هجوم بت پرستان قريش به شهر مدينه، يهوديان به مفادّ پيمانى كه بسته بودند، عمل نكردند و حاضر نشدند كه مسلمانان را در برابر هجوم مكّى ها حمايت كنند؛ در حالى كه وظيفه داشتند در برابر دشمنان مدينه، كنار مردم شهر بمانند.

كشتار مسلمانان در احد و عدم شركت يهوديان براى حمايت از محمّد صلى الله عليه و آله آشكار كرد كه يهوديان در خفا براى نابودى مسلمانان با قريشيان همنظرند.

عاقبت يهوديان بنى نضير، راه يهوديان بنى قينقاع را آشكار كردند. براى كشتن محمّد صلى الله عليه و آله برنامه ريزى دقيق نمودند و نزديك بود در هجوم به مردم مدينه توفيق يابند.

پيامبر چه كرد؟ تنها فرمود: حال كه حاضر به زندگى مسالمت آميز با مسلمانان نيستيد، از

ص: 380

مدينه خارج شويد:

«از سرزمين من بيرون رويد و در آن سكونت نكنيد. شما چنان تصميمى گرفتيد و خواستيد چنان غدر و مكرى را بكار بنديد.»

در اين حال عبد اللَّه بن أُبىّ كس نزد بنى نضير فرستاد كه:

«در حصارهاى خود بمانيد! طايفه من شما را يارى مى كند. يهوديان بنى قريظه و هم پيمانان شما از غَطفان به كمك شما مى آيند و با محمّد وارد جنگ مى شويم.»

در اثر اين تحريك، يهوديان عليه محمّد صلى الله عليه و آله اعلان جنگ دادند. مسلمانان تنها به محاصره آنها پرداختند و وادارشان كردند كه مدينه را ترك كنند.

پاشيدگى دو طايفه يهود بنى نضير و بنى قينقاع در مدينه و مهاجرت آنها به خيبر باعث شد تا سران آنها، بت پرستان قريش را براى يك حمله نهايى به مدينه تشويق كنند و مال فراوان در اختيار آنها نهند. از اين مرحله به بعد است كه يهوديان شبه جزيره با تشكّل تمام نيروها و امكانات خود، قريشيان را به سوى خود دعوت كردند تا محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان را از ميان بردارند.

طبيعى است كه در چنين شرايطى، تشكّل كامل يهوديان خارج از مدينه را شاهديم و تفاهم و توافقى ميان آنها و بت پرستان عليه تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله و صحابه او صورت مى گيرد و نقش سرنوشت ساز يهوديان بنى قريظه آشكار مى شود. اين آخرين اميد يهوديان براى فروپاشى مدينه از درون است. از اين زمان به بعد يهود وارد مرحله جديدى مى شود. آنان در نهايت، سعى در هماهنگى بين يهوديان موجود در مدينه و قريشيان بت پرست دارند.

4- 2/ پ: مرحله چهارم: نقض كامل پيمان مدينه و تفاهم با بت پرستان براى نابودى مردم مسلمان مدينه

در شرح واقعه خندق ياد كرديم كه يهوديان در تدارك قبايل عرب براى حمله به مدينه، نقش اساسى را ايفا كردند. رايزنى هايى ميان بت پرستان و يهوديان بنى قريظه

ص: 381

توسّط حُيَىّ بن اخْطَبْ صورت پذيرفت كه منجر به پاره كردن پيمان مدينه توسّط سران يهودى بنى قريظه شد.

در اين حال مسلمانان چه زجرها، شكنجه ها و مصائبى را در برابر هجوم بت پرستان و يهوديان متحمّل شدند! عاقبت، آن همه تدارك نظامى بت پرستان و سرمايه پرداخت شده توسّط يهوديان بنى نضير و بنى قينقاع و خيبر بى نتيجه ماند.

يهوديان مدينه كه از يكسو پيمان را باطل كرده و از سوى ديگر بر خلاف پيمان، عليه مسلمانان با بت پرستان هم پيمان شده بودند و مى خواستند از درون مدينه، جامعه نوپاى مؤمنان را بپاشند، راهى جز اعلام جنگ عليه مسلمانان نداشتند.

5- 2/ پ: مرحله پنجم: بزرگترين طايفه يهود مدينه به مسلمانان اعلام جنگ داد

مسلمانان در قبال چنين وضعى چه مى توانستند بكنند؛ جز اين كه بنى قريظه را محاصره كنند و چه اعتمادى به ادامه زندگى با يهوديان مدينه داشتند؟ مسلمانان در واقع، خود سازنده وضعى بودند كه باعث شد اهل كتاب به جاى ملايمت و ملاطفت و وحدت، راه عناد و دشمنى را انتخاب كنند و يهود شبه جزيرةالعرب را در همان موضعى قرار دادند كه بت پرستان مكّه در برابر آنان اتّخاذ كردند. طبيعى است كه روند چنين وقايعى، مدينه را به سوى دفاع و طوايف عرب را به سوى تهاجم و تجاوز سوق دهد.

البتّه بنى قريظه نيز نتوانستند كارى از پيش برند و به جرم خيانت ها و جنايت هايشان، با آغوش باز مرگ را پذيرا شدند. ولى يهود شبه جزيره عرب، كار را خاتمه يافته نديد و راهى جز اميدبستن به قيام و هجوم يهوديان خيبر و همراه كردن همه طوايف هم پيمان با آنها نداشتند.

6- 2/ پ: مرحله ششم: خيبر در آستانه هجوم به مدينه

مرورى گذرا بر آنچه در پنج مرحله گذشته ذكر نموديم، پژوهندگان را متقاعد مى كند كه بزرگترين استحكامات يهودى در شبه جزيرةالعرب نمى توانست تحت تأثير شرايط عمومى يهوديان در مدينه قرار نگيرد و نسبت به شكست هاى سياسى، فرهنگى و

ص: 382

اقتصادى يهود بى تفاوت بماند. بنابر اين خيبر در آستانه سال ششم هجرى، به صورت ديگِ در حال جوشى، از انزوا خارج شد و در متن وقايع و حوادث قبايل عرب قرار گرفت. لذا خيبر، دير يا زود جاى خود را در مثلّث شومِ بت پرستان، اشراف و يهوديان مى يافت و در برابر تعاليم محمّد صلى الله عليه و آله قد عَلم مى كرد. بالاتر آن كه وقتى بر لحظه ها و دقايق وقايع تأمّل مى كنيم و بر گسترش تعاليم پيامبر كه همه ريشه ها و پايه هاى نظام كهن جاهلى را متزلزل نموده، مى نگريم، ملاحظه مى كنيم كه خيبر بر سر دو راهىِ تفاهم با مسلمانان و يا ورود به گردونه مثلّث شوم قرار داشت.

مبارزه علنى و برپانمودن جنگ و خشونت عليه اسلام و ياران محمّد صلى الله عليه و آله، جزء طبيعت زندگى روزمرّه طوايف عربى يهود و بت پرستان شده بود. ديگر نه تلاش محمّد صلى الله عليه و آله براى انعقاد پيمانى مبنى بر عدم تجاوز مى توانست مانع از بروز خشونت بت پرستان و يهوديان شود و نه حافظان چنين نظامى قادر بودند رو به اسلام آورند و يا به نوعى زيستن، به دور از تعصّبات قومى و مذهبى تن در دهند.

با اين توجّهات و با درنظرگرفتن شرايط پنج ساله هجرت و طىّ مراحل پنجگانه مذكور، خيبر نمى توانست فكر تهاجم و نابودى مدينه را از خاطر خود دور سازد و مى بايست براى حمله به مدينه، تمام توان و نيروى خود را گرد آورد. خيبر نشينان نمى توانستند با آن همه شكست هاى اقتصادى، سياسى و مذهبى، به معنويّت اسلام گردن نهند.

چنين راه اجتناب ناپذيرى در تدارك حمله، خواه ناخواه فضايى براى حجازِ سال ششم هجرى به وجود آورد كه مسلمانان، هجوم يهوديان و هم پيمان آنها را از خيبر، ساعت شمارى مى كردند.

علل و انگيزه هايى كه خيبر را دچار چنين بن بستى نمود، مورد توجّه نگارنده اين سطور قرار گرفت. بايد اين مسأله از نظر تاريخى مورد بررسى قرار گيرد كه آيا محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او بودند كه بى هيچ دليلى مى خواستند به خيبر حمله كنند؛ يا يهوديان خيبر چون راهى جز جنگيدن و نابودكردنِ مدينه نداشتند، موجب شدند كه مسلمان، دفاع اجتناب ناپذير از مدينه را به كنار قلعه هاى مستحكم خيبر بكشانند و مدينه را از خطر نابودى و قتل عام برهانند؟

ص: 383

ت: خيبر در تدارك حمله به مدينه

از آنجا كه تاريخ نويسان ما وقايع مربوط به خيبر را از مدينه آغاز مى كنند، مطالعه كنندگان چنين مى پندارند كه محمّد صلى الله عليه و آله و ياران او بودند كه به خيبر حمله كردند. به ديگر بيان، چون وقايع درون خيبر توسّط مورّخان بت پرست و يا يهودى نگاشته نشده است، در پيگيرى حوادث، اصل بر هجوم مسلمانان و دفاع يهودان نهاده مى شود و نه هجوم يهوديانِ خيبر و دفاع مسلمانان. در اينجا بى آن كه تحت تأثير تاريخ نويسى مسلمانان در دوره خلفاى عبّاسى قرار گيريم، مستندات تاريخى را با توجّه به نقد و پالايش متون و دركى كه خود از تاريخ و سيره پيامبر داريم، تنظيم و ارائه مى كنيم:

سؤال اصلى اين است كه آيا مدارك تاريخىِ نخستين، مى تواند نشان دهد كه خيبر در تدارك حمله اجتناب ناپذير به مدينه بوده است؟

آيا محمّد صلى الله عليه و آله، تلاش صلح آميز نكرد و راه محبّت و تفاهم به همزيستى مذهبى را فراراه يهوديان قرار نداد؟

آيا عزم مسلمانان در حركت به سوى خيبر، يك تهاجم سلطه گرانه تلقّى مى شود؛ يا يك دفاع اجتناب ناپذير؟ برعكس آيا يهوديان خيبر براى مصالحه با مسلمانان و بازگشت به پيمان همزيستى مذهبى، تلاشى صورت دادند؛ يا با تمام وجودشان قادر به تحمّل دين جديد نبوده، راه حل را تنها در هجوم و غارت و كشتار- چه در كنار مدينه و چه در دشت هاى قلعه دار و استحكامات خيبر- يافتند؟

شناورشدن در چنين دريايى از ابهامات تاريخى، مستلزم آن است كه تصوّرات شخصى، عقيده هاى دينى و برداشت هاى تبليغى- عمومى از تاريخ زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله به كنارى گذارده شود و باورهاى شكل گرفته مذهبى- كه بى آن كه مُستند به نقّادى تاريخ باشد، به اقتضاى شرايط فرهنگى جامعه و زمينه هاى سياسى آن، القا و تبليغ شده است مدّنظر قرار نگيرد.

براى حصول به چنين شناختى، كتاب «مغازى» محمّد بن عمر واقدى را صرفاً به دليل جامعيّت و قدمت تاريخى، مورد پژوهش قرار داديم و آن را به عنوان متن مفروض و اصلىِ وقايع مورد نظرمان انتخاب كرديم. تمامى اسنادى را كه از تلاش هاى

ص: 384

جنگ جويانه مسلمانان يا يهوديان خيبر حكايت مى كند، تفكيك نموديم و مداركى را كه از تلاش صلح جويانه طرفين نشان دارد، استخراج كرديم و با رعايت تقدّم زمانى، جمع بندى نموده، به استحضار پژوهندگان مى رسانيم:

شناخت موقعيّت مسلمانان در شهر مدينه در يك مقطع مهمّ زمانى- يعنى از واقعه خندق در ذيقعده سال پنجم هجرت تا صفر سال هفتم هجرت كه واقعه خيبر به وقوع پيوست- از اهمّيّت خاصّى برخوردار است. در طول اين چهارده ماه، مدينه با چه وقايعى روبرو بوده كه رفتن به خيبر اجتناب ناپذير شده است؟ و بالعكس خيبر در اين مدّت با چه وقايعى دست به گريبان بوده كه تهاجم به مدينه اجتناب ناپذير شده است؟

محرّم سال ششم هجرت

سفيان بن خالد بن نُبَيح هذلي لِحْياني در عُرَنَه-/ نزديك عرفات مكّه- اردوگاهى بپا كرد و مردم اطراف خود و ديگر اقوام را براى هجوم به مدينه و كشتن مردم مسلمان گرد آورد. عدّه زيادى از مردم با او هماهنگى كردند. (1) ابن سعد واقعه را با اين عبارت ثبت كرده است:

«و ذلك أنّه بلغ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- أنّ سفيان بن خالد الهذلي ثمّ اللّحياني و كان ينزل عُرَنَةَ و ما والاها في ناس من قومه و غيرهم قد جمع الجموع لرسول اللَّه». (2) صفر سال ششم هجرت

قرْطاء گروهى از قبيله «بنوبكر بن كلاب» بودند كه با محمّد صلى الله عليه و آله و مردم مدينه دشمنى مى ورزيدند و واقدى آنها را «قومٌ من مُحارب» دانسته است كه مدينه را مورد


1- سريّه عبداللَّه بن انيس، واقدى «المغازى». نك: اسماعيل بن عبداللَّه بن حُبَير به نقل از موسى بن جُبَير، ج 2، ص 531
2- «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 50، دار صادر، بيروت.

ص: 385

تهديدهاى جدّى خود قرار داده بودند. (1) ابن هشام القُرَطاء را قبيله اى از هوزان يا نُفَيل دانسته است. (2) ربيع الأوّل سال ششم هجرت

تشديد تعرّضات و تهديدهاى اعرابِ منطقه غَمْر كه منجر به اعزام عُكّاشة بن مِحْصَن به آن منطقه گرديد. (3) ربيع الآخر سال ششم هجرت

مدينه با سه حادثه مهم روبرو بوده است:

1. عُيَيْنَة بن حِصن بن حُذيفة بن بدر الفَزارى با سواران وابسته خود به اطراف مدينه حمله بردند و در غابه درگير شدند. پسر أبوذر غفارى را كشتند و گله اى از شتران را غارت كردند و همسر ابوذر را ربودند. (4) ابن هشام واقعه را تحت عنوان غزوة ذي قرد آورده است. (5) ذى قرد ناحيه اى از خيبر بوده است كه پيامبر و يارانش براى نجات زن و گلّه ربوده شده به تعقيب عُيَينه پرداختند. (6) 2. در ذي القصَّه نيروهاى بنى ثعلبه و عُوال، به مسلمانان حمله كردند و ده نفر را


1- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 534، غزوة القرطاء. گفتنى است: ابن سعد در اين خصوص، اصطلاحِ غزوه را به كار نبرده است؛ زيرا پيامبر ص در اين واقعه حضور نداشته است. بنابر اين بهتر است گفته شود: سريّه محمّد بن مسلمة إلى القُرَطاء. نك: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 78
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 199
3- «مغازى»، ج 2، ص 550 و ترجمه فارسى، ج 2، ص 416. در باره غَمْر نك: سمهودى، «وفاء الوفا»، ج 3، ص 1278. ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 84
4- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 537
5- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 293
6- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 80

ص: 386

كشتند. اين مهاجمان بعدها نيز در خيبر در برابر مسلمانان موضع گرفتند. (1) محمّد بن مسلمه كه توانسته بود جان سالم بدر برد، بعدها گفته بود:

«فلما كانت غزوة خيبر نظرت إلى أحد النفر الذين كانوا وَلوا ضربي يوم ذي القصَّة، فلمّا رآني قال: أسلمتُ وجهي للَّه! فقلت: أولى». (2) 3. حمله اعرابِ بنى محارب، ثَعْلَبه و انمار به اطراف مدينه، براى غارت رمه هاى مردم مسلمان در مراتع هيغا. (3) جمادى الأولى سال ششم هجرت

دِحْيه كَلْبى كه از نزد هرقل قيصر باز مى گشت، در محلّى به نام حِسْمَى در سرزمين كوهستانى شمال مدينه، مردم قبيله جذام، راه را بر او بستند و هر چه داشت، غارت كردند.

شعبان سال ششم هجرت

در اين ماه، مدينه با دو واقعه مهم روبرو شد:

1. ابن اسحاق، واقعه بني المصطلق (/ المريسيع) را برخلاف بعضى نظرها در شعبان سال ششم هجرى دانسته است. (4) ولى واقدى، آن را تحت عنوان مُرَيسيع در سال پنجم هجرى ثبت كرده است. (5) واقدى مى نويسد:

گروهى از قبيله خزاعه و هم پيمان آنها بنى مُدْلِج، در ناحيه فُرُع نزديك مدينه فرود آمدند و رئيس و سالار آنها- به نام حارث بن ابى ضرار- با اقوام خود و نيروهايى كه


1- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 551
2- واقدى، همان مدرك. نيز نك: ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 85
3- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 552
4- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 302
5- «المغازى»، ج 1، ص 404

ص: 387

گرد آورده بود، آماده حمله به مدينه و كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله شدند. اين خبر در مدينه انتشار يافت و محمّد صلى الله عليه و آله مردم را جمع كرد تا با شتاب از مدينه خارج و مانع از حمله آنها به شهر شوند. (1) 2. در همين تاريخ، يعنى شعبان سال ششم هجرت، يهوديان خيبر آرام آرام به تدارك نظامى جهت حمله به مدينه مشغول شدند. تاريخ از اين واقعه سند مهمّى را ثبت كرده است:

واقدى به نقل از عبداللَّه بن جعفر و او از يعقوب بن عُتبه مى نويسد:

به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه بنى سعد- مجاورنشينان خيبر- در فدك گرد هم آمده اند و مى خواهند يهوديان خيبر را براى حمله به مدينه يارى كنند. متن اصلى سند تاريخى چنين است: «بلغ رسول اللَّه أنّ لهم جمعاً يُريدون أن يُمِدّوا يهودَ خَيْبَر».

معلوم مى شود كه خيبر در صدد حمله به مدينه بوده كه اهالى فدك آماده همكارى شده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله، على بن ابى طالب عليه السلام را به آن سوى فرستاد تا از تداركات حمله به مدينه آگاه شود. (2) دنباله سند تاريخى:

«على شب ها راه مى پيمود و روزها در كمين به سر مى برد؛ تا اين كه به هَمَحْ (ميان خيبر و فدك) رسيد. جاسوسى از فدكى ها را گرفتند. از او پرسيدند: تو كيستى و چه اطّلاعى از جمعيّت بنى سعد دارى؟ اقرار كرد كه بنى سعد او را به نزد يهوديان خيبر فرستاده اند تا آمادگى آنها را به اطّلاع ايشان برساند؛ مشروط بر اين كه يهوديان خيبر هم براى آنها سهمى در محصول خرماى خود منظور كنند.»

«... فأقر أنّه عينٌ لهم بعثوه إلى خيبر يعرض على يهود خيبر نصرهم على أن يجعلوا لهم من تمرهم كما جعلوا لغيرهم و يقدمون عليهم».


1- نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، متن عربى. ج 2، ص 147 ترجمه فارسى.
2- «المغازى»، ج 2، ص 562

ص: 388

سند مهمّ ديگر ذيل تاريخ همين واقعه است كه وَبَر بن عُلَيم سالار بنى سعد فدك پس از مشاهده فرستادگان محمّد صلى الله عليه و آله گفت:

«ياران محمد به سراغ ما آمده اند و ما را ياراى مقابله با ايشان نيست. قبل از آن كه ما به جنگ آنها برويم، آنها بر ما فرود آمدند و فرستاده اى از ما را كه به خيبر فرستاده بوديمش، گرفته اند.»

اصل سند از اين قرار است:

«... سارت إلينا جموع محمد و ما لا طاقةَ لنا به قبل أن نأْخذ للحرب أُهْبتها و قد أخذوا رسولًا لنا بعثناه إلى خَيْبر فأخبرهم خبرنا و هو صنع بنا ما صنع». (1) سند مهمتر اين كه وَبَر بن عُلَيم به عيسى بن عَليله مى گويد:

«چقدر مناسب است كه خيبريان براى جنگ با محمّد به مدينه روند. عيسى گفت:

آيا تصوّر مى كنى اين كار صورت بگيرد؟ وَبَر گفت: كار صحيح همين است.»

«و ما أحراهم أن يغزوه في عُقر داره. فقلت: و ترى ذلك؟ قال: هو الرأي لهم». (2) ابن سعد در ذيل: «سرّية عليّ بن أبي طالب إلى بني سعد بن بكر بفدك» بر اين جمله تأكيد دارد: «بلغ رسول أنّ لهم جَمعاً يريدون أن يُمِدّوا يهود خيبر». (3) اين اسناد، مبيّن ثبت تاريخ دقيقى است؛ مبنى بر اين كه يهوديان خيبر هفت ماه قبل از وقوع حادثه خيبر در جريان تدارك وسيعى بوده اند و اگر چنين نبود، در شعبان سال ششم هجرت، كوشش طايفه بنى سعد بن بكر براى همبستگى با يهودان خيبر، جهت حمله به مدينه، مورد مذاكره قرار نمى گرفت و خبر آن در مدينه منتشر نمى شد كه علىّ بن


1- «مغازى»، ج 3، ص 563
2- همان، ج 2، ص 563
3- «الطّبقات»، ج 2، ص 89. همچنين نك: نويرى، «نهاية الارب»، ج 2، ص 182. ابن كثير، «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 339، دارالمعرفه، بيروت، 1976 م

ص: 389

ابى طالب به سوى آن رود.

رمضان سال ششم هجرت

مدينه با دو واقعه روبرو بود:

1. ابورافع بن أبي الحُقَيْق در غطفان و اطراف آن مشركان عرب را جمع كرده بود و با تقبّل هزينه هاى سنگين، حمله گسترده اى را به مدينه تدارك ديد. اگر ابتكار خندق در ميان نبود، ابورافع و همدستانش مدينه را به آتش و خون مى كشاندند. ابورافع در خيبر ميان يهوديان زندگى مى كرد و مشغول تدارك مجدّدى بود. سرانجام ابورافع به عنوان مسبّب جنگ افروزى عليه مردم مدينه و فتنه انگيزى در شعله ور ساختن عداوت هاى قبايلى، به دست عبداللَّه بن عتيك در رمضان سال ششم هجرت به قتل رسيد. اين واقعه، خيبر را دچار هيجانى خاص نمود. (1) ابن هشام با عبارتِ «قال ابن اسحاق: و لما انقضى شأن الخندق و أمر بني قريظة و كان سَلّام بن أبي الحقيق و هو أبورافع فيمن حَزّب الأحزاب على رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- ... و هو بخيبر ...». از نقش «ابورافع» در ترغيب يهوديان خيبر به عداوت با اسلام و مسلمانان، حكايتى روشن دارد. (2) 2. در رمضان سال ششم هجرت، گروهى از بنى بدر- از قبيله فَزاره- به كاروان زيد بن حارثه كه براى تجارت عازم شام بودند، حمله بردند؛ اموالش را غارت كردند و زيد را به قصد كشتن، مضروب ساختند. (3) شوّال سال ششم هجرت

واقدى سند بسيار بااهميّتى را از عروة بن الزبير ثبت كرده است كه به خوبى نشان مى دهد كه سه ماه قبل از حركت محمّد صلى الله عليه و آله به سوى خيبر، يهوديانِ خيبر به طور جدّى، مراحل نهايى تداركات و جمع آورى نيرو و جذب و جلب نظر همپيمانان خود را براى


1- ابن سعد، «الطّبقات الكبرى»، ج 2، ص 91
2- «السيرة النّبويه»، ج 3، ص 286
3- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 564

ص: 390

حمله گسترده به مدينه و كُشتن محمّد صلى الله عليه و آله طى مى كرده اند. (1) براى پى بردن به كمّ و كيف اين وقايع، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، عبداللَّه بن رواحه را عازم خيبر نمود، تا ضمن كسب صحّت و سقم اخبارى كه در حجاز مبنى بر حمله قريب الوقوع يهوديان به مدينه انتشار يافته و موجب وحشت همگان شده بود، با سالار يهودان خيبر:

أُسَير بن زارم براى دعوت به صلح مذاكره نمايد.

ابن أبي حبيبه با اسناد خود از ابن عبّاس براى واقدى نقل كرده اند كه أُسير بن زارم مرد شجاعى بود و پس از كشته شدن ابورافع، يهوديان او را به اميرى خود برگزيده بودند.

پس از كسب چنين منصبى، اسير بن زارم خطاب به يهودان خيبر، خطّ مشى آينده خود را در مبارزه عليه محمّد صلى الله عليه و آله و نابودى شهر مدينه، چنين اظهار داشته بود:

«فقام (اسير بن زارم) في اليهود. فقال: ... يا معشر اليهود! نسير إلى محمّد في عُقْر داره. فإنه لم يُغْزُ أحدٌ في داره إلّاأدرك منه عدوّه بعضَ ما يريد. قالوا:

نعم ما رايتَ».

اى يهوديان! ما در شهر و ديار محمّد صلى الله عليه و آله، به جنگ او مى رويم؛ و هر كس در شهر و ديار خود جنگ كند، دشمن در بعضى از هدف هايش بر او چيره مى شود. گفتند: خوب انديشيده اى! (2) واقدى هم در تاريخ خود ثبت كرده است كه أُسَير به قبيله غطفان رفت و آنها را براى حمله به مدينه جمع كرد. نويرى هم در كتاب خود آورده است:

«اسير بن زارم پس از اميرى بر يهوديان، شروع به مسافرت ميان قبايل غطفان كرد و آنها را براى جنگ با پيامبر دعوت نمود.» (3) اين فعل و انفعالات، چهار ماه قبل از حركت محمّد صلى الله عليه و آله از مدينه است. بنابر اين ديدگاه كسانى كه گمان مى كنند: خيبر در حركت مسلمانان به سوى آن، حالت دفاعى


1- «المغازى»، ج 2، ص 566
2- همان، ص 566 و 567 و متن پارسى آن، ج 2، ص 429
3- «نهاية الارب»، ج 17، ص 211. ترجمه فارسى، ج 2، ص 189

ص: 391

داشته است، صحيح نبوده، با اين اسناد تاريخى منطبق نيست.

آن هنگام كه پيامبر صلى الله عليه و آله از تصميم يهودان مطلّع شد، به خارجة بن حُسَيل اشجعى كه با عبداللَّه بن رواحه به خيبر رفته بود، فرمود:

«پشت سرت چه خبر بود؟» گفت:

«من در حالى از اسير بن زارم جدا شدم، كه قصد داشت با سپاهيان يهود براى جنگ با تو حركت كند.»

اصل سند از اين قرار است:

«و قدم عليه خارجة بن حُسَيل الأشجعى فاستخبره رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ماوراءَه فقال:

تركت اسير بن زارم يسير إليك فى كتائب اليهود» (1) با اين همه محمّد صلى الله عليه و آله، عبداللَّه بن رواحه را به سرپرستى سى نفر از مسلمانان، عازم خيبر نمود تا آنها اسير بن زارم را براى قبول ترك مخاصمه و جلوگيرى از شعله ورشدن آتش تعصّباتِ قبايل دعوت كنند.

واقدى جريان اين واقعه را از عبداللَّه بن انيس چنين ثبت كرده است:

«من هم از آن سى نفر بودم. رسول خدا صلى الله عليه و آله، عبداللَّه بن رواحه را مسؤول ما قرار داد ... به راه افتاديم تا به خيبر رسيديم. كسى را پيش اسَير بن زارم فرستاديم و پيام داديم كه آيا ما در امانيم كه پيش تو بياييم و بگوييم كه براى چه آمده ايم؟ پاسخ داد: آرى مشروط بر اين كه من هم از ناحيه شما در امان باشم. گفتيم: چنين است. پيش او رفتيم و گفتيم: رسول خدا ما را پيش تو فرستاده اند تا بگوييم: به حضورش بيايى تا نسبت به تو نيكى فرمايند ... اسير با يهود مشورت كرد؛ ولى آنها با بيرون آمدنش مخالفت كردند و گفتند: محمّد هيچگاه مردى از بنى اسرائيل را به سرپرستى منصوب نمى كند. اسير گفت:

بر فرض چنين باشد ما از جنگ خسته شده ايم. [اين بود كه] با سى نفر از يهوديان، همراه ما (به سوى مدينه) آمد.» (2) اسير بن زارم در منطقه ثِبار (شش ميلى خيبر) از ملاقات با محمّد صلى الله عليه و آله پشيمان شد و


1- واقدى، «مغازى»، ج 2، ص 567
2- همان، ص 568؛ حلبى، «السّيرة الحلبيّه»، ج 3، ص 187

ص: 392

با يارانش قصد فرار و درگيرى داشتند كه اسير ضمن حادثه اى به قتل رسيد. رسيدن خبر اين ماجرا به يهوديان خيبر، موجب راسخ شدن تصميم آنها به اعمال برنامه أُسير جهت حمله به مدينه شد.

اين اسناد نه تنها از تلاش هاى جنگ جويانه خيبرى ها حكايتى آشكار دارد، بل به تلاش محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان براى مذاكره با يهوديان به منظور ترك مخاصمه و قبول مصالحه، تشخّصى خاص بخشيده است.

نتيجه

اين حوادثِ پى در پى از محرّم تا شوّال سال ششم هجرت، به خوبى نشان مى دهد كه مردم مدينه بعد از رنج هاى واقعه بدر و احد و خندق، دائماً در معرض تهديد، حمله و غارت قرار داشتند وآموخته بودند كه براى دفاع از جان و مال خود، در مدينه نمانند. احد وخندق نشان داد كه مسلمانان در برابر تعرّض بت پرستان و يهوديان، آسيب پذيرند و بايد دفاع را در ديار مهاجمان عملى ساخت. همان تجربه اى كه «اسير بن زارم» يهوديان خيبر را از آن آگاه كرده بود كه بايد براى نابودى محمّد صلى الله عليه و آله و مسلمانان، به ديار او هجوم بريم.

چرا؟ چرا يهود آن همه ملايمت و ملاطفت را ناديده گرفت و به عنوان جزئى از شرايط سخت عليه مسلمانان، راه پس و پيش براى خود باز نگذارْد و چرا أُسير براى مذاكره و مصالحه، خيبر را پشت سر نگذاشت و مدينه را در آغوش نگرفت؟

پاسخ همه اين سؤال ها واضح است. يهوديان نمى توانستند بدون استثمار و تغذيه از اشرافيّت قريش، راه زندگى را بپيمايند. آنها زندگى را در حيات دنيا ديده بودند. نه دل به دين مى سوزاندند و نه در انديشه آرامش و صلح بودند.

اين اسناد نشان مى دهد كه مسلمانان در مقابل حوادثِ پى در پى يهوديان بنى نضير، بنى قينقاع و بنى قريظه و تلاش هاى ابو رافع سلام بن أبي الحقيق، جز ساعت شمارى و انتظارِ وقوع تهاجم، كار ديگرى نمى توانستند انجام دهند.

مردم زجرديده، جرمشان طرد نظام بت پرستى و پايبندى به معنويّت و انسانيّتِ متّكى به خداى رحمان بود و با طوايف عرب كه غارت و هجوم، جزء لايتجزّاى زندگى

ص: 393

آنها شده بود، قابل قياس نبودند. مسلمانان از غارت و تهاجم و لشكركشى هاى بدر و احد و خندق و فتنه هاى بنى نضير و بنى قينقاع و لجاجت هاى بنى قريظه و ازبين رفتن همه پيمان هاى مصالحه آميز و روشدن همه عداوت هاى ديرينه، خسته شده بودند.

مسلمانان، ترسان از هر خبرى، شومى نعره هاى بت پرستان را به گوش مى شنيدند.

آنها حضور يهوديان را در وقايعى كه عليه انصار و مهاجران به وقوع مى پيوست، مشاهده مى كردند و نقش يهوديان را در ازبين بردن پيمان زندگى مدينه و تحريك طوايف يهودى درون مدينه مى ديدند و دست آنها را در حمله ها و غارت هايى كه مدينه دائماً متحمّل آن بود، مى خواندند و مشاهده مى كردند كه حمايت هاى يهوديان، در پس همه اين وقايع، خيبر را به مركز اتّحاد پرتحرّك يهود و بت پرستان در تدارك حمله به مدينه تبديل كرده است.

آيا مردم مدينه براى دفاع از حقوق انسانى خود، جز رفتن به خيبر و دفاع در زير همان استحكامات سنگين و دژهاى غير قابل نفوذ، راه ديگرى داشتند؟ اگر جنگيدن يهوديان حتمى است، چرا در مدينه؟ زن ها و بچّه ها چه گناهى دارند و چرا اين دفاع را در خانه خصم انجام ندهند؟!

من هيچگاه از اين دعاى محمّد صلى الله عليه و آله نمى توانم به سادگى بگذرم. پيامبرى كه وقتى از شهرش مدينه خارج مى شد، نگران تهاجم اعراب جاهلى به شهر و بچّه ها و زن ها و اموالشان بود:

«پروردگارا! تو در سفر همراه مايى و خودت خليفه ما بر خانواده هايمان هستى. خدايا! من از گرفتارى سفر و بدى عاقبت و مشاهده امور ناخوش در اهل و مال خود، به تو پناه مى برم.»

«اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِي السَّفَرِ وَ الْخَلِيفَةُ فِي الْأَهْلِ، أَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثَاءِ السَّفَرِ وَ كَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ فِي الْأَهْلِ وَ الْمَالِ. اللَّهُمَّ بَلِّغْنَا بَلَاغاً صالِحاً يَبْلُغُ إِلَى خَيْرٍ». (1)


1- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 537

ص: 394

ث: مسير خيبر

آنچه را كه ابن هشام از ابن اسحاق در باره مسير پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه تا خيبر ثبت كرده است، مختصر و محدود به ذكر سه موضع جغرافيايى خاص: عِصر، صهباء و رجيع مى باشد. (1) واقدى چون دسترسى جامع ترى به اسناد واقعه داشته است، در باره مسير جغرافيايى مدينه تا خيبر، ما را از جزئيّات بيشترى مطّلع كرده است. (2) در اينجا مستندات تاريخى واقدى را ملاك پژوهش قرار داده، ديگر منابع را حول آن، مورد بررسى قرار مى دهيم:

مدينه

ثنيّةالوَداع: واقدى مى نويسد: «ثم أخذ على الزَّغابه».

ابوعبيد البكرى آن را زُعابه ضبط كرده است؛ ولى عموم محقّقان، واژه را با غين، صحيح دانسته اند و ضبط آن را با عين، اهمال در كتابت مى دانند. «زعابه» منطقه اى نزديك مدينه و در شمال غربى آن بين «الجرف» و «الغابه» است.

فيروزآبادى آن را محلّ اجتماع سيل هاى جارى شده، دانسته و به گفته محمّد بن جرير طبرى استناد كرده است كه در كلامش آورده است:

«بين الجرف و الغابة». (3) سهيلى، به كارگيرى لفظ الغابه در حديث مورد استناد طبرى را مورد انتقاد قرار مى دهد و صحيح آن را زغابه مى داند. (4) اين منطقه، حدّ نهايى وادى عقيق به طرف سمت غربى مقابر شهداى أُحد و محلّ انباشته شدن سيل هاى عقيق، رانوناء و ... است و امروزه مردم مدينه اراضى آن را الضيقه مى خوانند و زغابه را صرفاً بر «مُجتمع سيول» اطلاق مى كنند.


1- «السيرة النّبويه»، ج 2، ص 344، چاپ حلبى، قاهره، 1936 م
2- «المغازى»، ج 2، ص 638، چاپ مارسدن جونس، لندن، 1966
3- «المغانم»، ص 171
4- «الرّوض الأنف»، ذيل شرح واقعه خندق.

ص: 395

با توجّه به تأكيد صاحب كتاب «الروض المعطار» (1) در مورد مهاجرت يهوديان به سوى يثرب و تصريح به اين كه: «مكان يقال له يثرب بمجمع سيول بطحان و العقيق و سيل قناة ممّا يلي زغابة» (2) معلوم و مسلّم مى شود كه اين واژه از قديم الأيّام در تاريخ مدينه به منطقه مورد نظر كه نزديك مدينه و در شمال غربى آن بوده، اطلاق مى شده است. (3) نَقَمى: ياقوت حموى آن را «موضع من اعراض المدينة كان لآل أبي طالب» دانسته است، (4) كه با توجه به گفته ابن اسحاق، ذيل واقعه خندق و وصف موقعيت قرار گرفتن قبايل مهاجم: «و أقبلت غطفان يوم الخندق و من تبَعها من أهل نجد حتى نزلوا بذنب نَقَمي إلى جنب أحد» (5) مسلم مى گردد كه وادى نقمى در اطراف مدينه؛ يعنى شمال كوه احد قرار دارد.

مُسْتَناخ: واقدى مى نويسد: «ثمّ سلك المستناخ». (6) از اين منطقه جز واقدى در مغازى و ابن سعد در «الطبقات الكبرى» (7) كه ذيل: غزوة الغابه، مبنى بر اين كه «... حتّى انتهى بهم إلى ذي قَرَد، و هي ناحية خيبر ممّا يلي المستناخ ...». نام و نشانى از آن در كتب جغرافيايى و منابع تاريخى نيافتيم. با اين همه، با توجه به اين كه منطقه ذى قرد ميان مدينه و خيبر قرار دارد، بايد اين نام به منطقه اى ميان نقمى و وادى عِصر اطلاق شود.

اين منطقه را امروزه مجاورنشينان نقمِى به كسر ميم تلفظ مى كنند.

وادى مذكور در شمال فرودگاه فعلى مدينه در اطراف جاده مدينه- خيبر، حدود بيست كيلومتر به سوى شمال امتداد دارد. و از سوى ديگر امتداد آن از شمال به غرب كه


1- نسخه خطّى مكتبة شيخ الإسلام عارف حكمت، مدينة المنوّره.
2- «اغلب آنان به محلى به نام يثرب مهاجرت كردند و در محل تجمع سيلاب هاى بطحان و عقيق و مسيل قناة در امتداد زغابه ساكن شدند.»
3- همچنين نك: ياقوت حموى، «معجم البلدان»، جزء 4، ص 391، چاپ خانچى، قاهره، 1906 م
4- «معجم البلدان»، ج 7، ص 310
5- السيرة النبويه، ج 3، ص 231
6- ج 2، ص 628
7- ج 2، ص 81، چاپ دارصادر.

ص: 396

منتهى به اراضى وراء كوه احد مى شود، حدود 3 مايل است.

مصب اين وادى، در الغابه، نزديكى هاى دو چشمه مشهور به نام عين الزبير، و ديگر، عين مهلهل قرار دارد.

كَبَس الوطيح: مارسدن جونس، مصحّح «المغازى» اين كلمه را به استناد تعريف صاحب «الصحاح» (ص 966) دار فلان: «اغار عليها» معنى كرده است.

بنابراين، اگر با معناى وسيع آن؛ يعنى رود يا چاهى كه با خاك پر كرده باشند، يا به معناى غار واقع در بُنِ كوه الكبس بدانيم، بايد توصيف منطقه محدودى باشد كه از نظر جغرافيايى اهميت چندانى نداشته است و اگر آن را همان خانه گِلى تلقّى نماييم؛ يعنى كبس الوطيح: خانه گِلى وطيح، اشاره به خانه و منزلگاهى منسوب به وطيح مى كند. آيا اين وطيح، همان «وطيح بن مازن» است كه يكى از استحكامات خيبر به نام او شهرت يافته، يا نه؟ معلوم نيست. به هر حال مسلّم است كه اين منزلگاه ارتباطى به منطقه حصن وطيح در خيبر ندارد.

تا اين مرحله از مسير راه، ابن اسحاق نام و نشانى نمى دهد. و از اين به بعد، كه منطقه عصر است، ابن اسحاق با مستندات تاريخى واقدى همراه است. شايد علت اين امر نزديك بودن اين مناطق به مدينه بوده، كه آن را جزو مدينه محسوب دانسته است.

وادى عِصْر: ابن اسحاق (1) از اين نام به عنوان اولين منطقه مهم، پس از خروج محمد از مدينه، چنين نام مى برد؛ «و كان رسول اللَّه ... حين خرج من المدينة إلى خيبر سلك على عِصر، فبنى له فيها مَسجد».

واقدى در «المغازى» (همان مأخذ)، پس از اشاره به «كبس الوطيح» مى نويسد: در اين منطقه، پيامبر دو راهنما گرفته است؛ يكى حُسَيل بن خارجه و ديگر عبداللَّه بن نُعيم؛ «خرج على عصر و به مسجد».

مصحّح «المغازى» عصر را با دو فتح؛ عَصَر، اعراب گذارى نموده. ولى مصحّحان فاضل مصرىِ «السيرة النبويه» آن را به كسر عين يعنى عِصْر اعراب نهاده اند.

آنچه مسلم است، اين نام به كوهى ميان مدينه و وادى الفرع اطلاق مى شده است. و


1- السيرة النبويه، ج 3، ص 344

ص: 397

ياقوت حموى (1) ضمن آن كه اعراب آن را همان كسر عين و سكون صاد دانسته، به معناى آن اشاره اى دارد كه «و كلّ حصن يتحصّن به، يقال له عصر و هو جبل بين المدينة و وادي الفُرْع».

وادى عصر، يكى از منزلگاه هاى هميشگى مدنى ها به خيبر بوده است؛ در سمت جنوبى منطقه خيبر، شرق روضة الأجداد، كه از زمره بلاد «غطفان» معروف است.

تا اين مرحله از مسير راه، ابن اسحاق نام و نشانى نمى دهد و از اين بعد، كه منطقه عصر است، ابن اسحاق با مستندات تاريخى واقدى همراه است. شايد علّت اين امر نزديك بودن اين مناطق به مدينه بوده، كه آن را جزو مدينه محسوب دانسته است.

وادى صهبا: واقدى و ابن اسحاق، هر دو، از اسناد تاريخى خود به «وادى صهبا» اشاره كرده اند. و ناگفته نگذارده اند كه:

«وانتهى رسول اللَّه إلى الصَّهْباء، فصلّى بها العصر، ثمّ دعا بالأطعمة فلم يُؤْتَ إلّا بالسَّويق والتمر. فأكل رسول اللَّه وأكلوا معه، ثمّ قام إلى المغرب فصلّى بالناس ولم يتوضّأ، ثمّ صلّى العشاء بالناس ...». (2) «پيامبر به صهبا رسيدند و نماز عصر را گزاردند و غذا خواستند. چيزى براى آن حضرت غير از خرما و سويق نياوردند. پيامبر خدا و همراهان از آن غذا خوردند. و بدون اين كه وضو بگيرند، نماز مغرب را گزاردند و سپس نماز عشاء را هم همراه مردم خواندند.»

راهنمايان پيامبر، از وادى صهبا، راه هاى متعددى را جهت رفتن به خيبر، به آگاهى پيامبر رسانده اند و بر اساس بعضى از مستندات تاريخى؛ مانند «المغازى» و منابع جغرافيايى، مانند «معجم البلدان»، پيامبر تنها نام يكى از اين راه ها را كه مرحب بوده پسنديده و به راهنمايان گفته است كه از اين طريق به سوى خيبر برويد.

سمهودى و فيروزآبادى، مرحب را «طريق بين المدينة و خيبر» دانسته اند، ولى


1- معجم البلدان، ج 6، ص 183، چاپ خانچى، 1906 م.
2- «المغازى»، ج 2، ص 639

ص: 398

نشانى جديد از آن به ما نمى دهد و مشخص نمى كنند كه آيا اين راه، بعد از طى وادى صهبا بوده يا در آستانه آن.

الصهباء: لفظ مؤنث اصْهَب، به معناى شراب است. ابن سعد در الطبقات الكبرى (1) و البكرى در «معجم ما استعجم» فاصله آن تا خيبر را «على بريد» دانسته اند كه به گفته ياقوت حموى، قبل از وادى روحه واقع شده است. (2) و مسير راه تَيْماء.

اين منطقه را نبايد با كوه صهبا، در جنوب غربىِ خيبر، كه اكنون به عَطْوه، عَطْوَى يا ثنية الصهباء شهرت دارد و يا ثنية الصهباء، يكى دانست.

مطرى از مسجد صهبا، كه در دورانش مشهور بوده، ياد كرده است. سمهودى نيز آن را از زمره مساجد منطقه خيبر مى داند. (3) و حديث ردّ الشمس، كه ذيل مسجد فضيخ، از منابع تاريخى آن ياد كرده ايم، به اين منطقه مرتبط مى شود. اگرچه بسيارى از محقّقان مسلمان در طول تاريخ، بازگشت خورشيد بعد از غروب را تأييد نكرده اند، ولى با اين حال، از نظر جغرافيايى و تاريخى، اشاره به اين نكته حايز اهميت است كه دانسته شود بعضى منابع عبادت كردن محمد صلى الله عليه و آله در اين منطقه و حكايت واقعه ردّ شمس در آن را آورده اند. (4) واقدى در «المغازى» (5) تصريح مى كند كه محمد همراه راهنمايانِ خود، راه مرحب را پيمود و سپس از راه ميان «حياض والسِّرير ما تبع صدورِ الأودية حتّى هَبط به الخَرَصَة».

سرير: ياقوت حموى در «معجم البلدان» (6) و فيروزآبادى سرير را يكى از دو وادى خيبر دانسته اند. (7) و آن ديگر، عبارت است از وادى خاص.


1- ج 7، ص 121
2- معجم البلدان، جزء 5، ص 401
3- «وفاء الوفا»، صص 823 و 1028
4- كتاب اول، فصل ششم، مسجد فضيخ، ج 1، ص 141
5- ج 2، ص 641
6- ج 5، ص 81
7- «المغانم المطابه فى معالم طابه»، ص 177

ص: 399

وادى سرير: كه تاكنون ميان مردم حجاز عموماً و اهل خيبر خصوصاً مشهور است، در مشرق وادى الغرس و نزديك «سد الحصيد»، همان منطقه اى كه در جنوب آن كوه مشهور سرير واقع است، قرار دارد.

حياض: را ندانستم كه كجاست. شايد همان «خِلْص» كه به صورت «خاص» و «خاض» در كتب تاريخى كتابت شده است، باشد. وادى خِلص به تصريح البكرى در «معجم ما استعجم»، يكى از وادى هاى مجاور قلاع خيبر است.

الخَرَصَه: چنانچه گفتيم واقدى در «المغازى» پس از شرح مسافت وادى سرير مى نويسد: پيامبر صلى الله عليه و آله حتّى: «هبط به الخَرَصَة». اين منزلگاه را على بن برهان الدين حلبى در «السيرة الحلبيه» «حصن من حصون خيبر» دانسته است.

از اين منطقه به بعد، پيامبر فاصله بين «شِق» و «نطاة» را پيمود و به خيبر مُشرف شد و در محلّى به نام «المنزله» رسيد:

المنزله: واقدى در «المغازى» (1) با جمله: «فسار حتّى انتهى إلى المنزلة، و عرس بها ساعة من الليل ...» آن را آخرين توقفگاه محمد تا دامنه قلاع خيبر دانسته است.

سمهودى از الأقشهرى نقل مى كند كه او نوشته بود:

«وبنى له- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- مسجد بالحجارة حين انتهى إلى موضع بقرب خيبر يقال له المنَنزلة، عرس بها». (2) و خود در قرن نهم هجرى، از شهرتِ مسجدى در آنجا ياد كرده است.

بايد ياد آوريم كه ابن اسحاق، بى آنكه از راه «حياض» و «سرير» و «خَرَصه» تا طى فاصله ميان شق و نطاة و اقامت پيامبر در منزله ياد كند. تنها پس از اشاره به منطقه صهبا مى نويسد: «حتى نزل بواد يقال له الرجيع». (3)


1- ج 2، ص 642
2- «وفاء الوفا»، ص 1028
3- السيرة النبويه، ج 3، ص 344

ص: 400

وادى الرجيع بدان جهت كه محل دفن عامر بن اكوع و محمود بن مَسلمه، دو تن از صحابى پيامبر، كه در واقعه خيبر كشته شدند و با توجه به اين كه بنا به تصريح ياقوت در «معجم البلدان» محل نگهدارى اثاث و مجروحان و زنان مسلمان بوده، معلوم مى دارد كه منتهى اليه وادى به قلاع خيبر متصل بوده است. ولى واقدى بى آنكه به اين نامِ كلى اكتفا كند، مواضع را دقيق تر بيان كرده است.

مورخان و سيره نويسان، اتفاق نظريه دارند كه پيامبر پس از رسيدن به نزديكى خيبر و مشاهده دژهاى مستحكم و برافراشته يهوديان، مسلمانان را امر به توقف داده و چنين دعا كرده است:

«اللَّهُمَّ رَبَّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَ مَا أَظْلَلْنَ، وَ رَبَّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ وَ مَا أَقْلَلْنَ، وَ رَبَّ الشَّيَاطِينِ وَ مَا أَضْلَلْنَ، إِنَّا نَسْأَلُكَ خَيْرَ هَذِهِ الْقَرْيَةِ وَ خَيْرَ أَهْلِهَا وَ خَيْرَ مَا فِيهَا وَ نَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ هَذِهِ الْقَرْيَةِ وَ شَرِّ أَهْلِهَا وَ شَرِّ مَا فِيهَا، أَقْدِمُوا بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم». (1)

ج: خيبر، ميان ايمان مسلمانان، و نفاق يهوديان

اشاره

در متن دعاى مذكور، كه منعكس كننده هدف نهايى پيامبر در طى چنين طريق است، خير مردم و بناهايشان را مسألت مى كند و از شرّ هرچه در آن است، به خدا پناه مى برد.

چنين دعوتى، نشانى از كينه و طمع ندارد و هيچ لفظى از آن تحريض را القا نمى كند.

در واقع طى چنين راهى، جز به انگيزه همان دفاع، مفهومى از دستيابى به غنيمت و غنايم نداشت. در آستانه خروج از مدينه، پيامبر همه را آگاه كرده بود كه:

«لَا تخرجوا معي إلّاراغبين في الجهاد. فأمّا الغنيمة فلا و بعث منادياً فنادى، لا يخرجنّ معنا إلّاراغبٌ في الجهاد فأمّا الغنيمة فلا». (2)


1- ابن كثير، السيرة النبويه، حافظ بيهقى، حاكم، الاصم ... ج 3، ص 348؛ ابن هشام، السيرة النبويه؛ ابن اسحاق ابى معتب بن عمرو، ج 3، ص 343
2- «المغازى»، ج 2، ص 634

ص: 401

«پيامبر فرمود اگر با من به سوى خيبر مى آييد، فقط بايد هدف جهاد داشته باشيد و اگر مقصودتان غنيمت است نبايد بياييد.»

و به همين منظور فرمود: جارچى جار بزند كسى كه همراه ما مى آيد، تنها بايد رغبت به جهاد داشته باشد و كسانى كه قصد غنيمت دارند، نيايند.

1/ ج: ارزيابى موقعيت طرفين

موقعيت مال و تداركاتى ياران محمد را مى توان از لابلاى اسناد تاريخى شناخت.

براى چنين شناختى، به ذكر اهم اسناد تاريخى آن در ذيل اشاره مى كنيم:

1) «ابوعبس بن جبْر نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى پيامبر خدا، ما نه خرجى داريم و نه زاد و توشه و نه جامه، كه همراه شما بياييم. پيامبر يك جامه به او داد كه به هشت درهم فروخت، دو درهم را براى خوراك خود و دو درهم براى خرج خانواده اش و با چهار درهم ديگر بُردى براى خود خريد». (1) 2) در آستانه خروج محمد، بعضى از يهوديان مدينه كه طلبى از مسلمانان داشتند، مطالبه مال خود را كردند؛ زيرا مى انديشيدند كه رفتن مسلمانان به خيبر ديگر بازگشتى ندارد. چنين فشارى باعث شد كه پيامبر در جريان امر قرار گيرد:

«مرد يهودى گفت: اى ابوالقاسم، اين مرد به من ستم كرده است و خوراك مرا گرفته و بهاى آن را نگاه داشته است. پيامبر به «ابن أبى حَدْرد» فرمود: حق او را بده. ابن ابى حدرد گويد: ناچار يكى از جامه هاى خود را فروختم ... و من در حالى كه فقط دو جامه داشتم همراه مسلمانان به خيبر رفتم ...». (2) 3) «پيامبر به صهبا رسيد ... و غذا خواستند ... چيزى براى آن حضرت، غير از خرما و سويق نداشتند كه بياورند. محمد و همراهان از آن غذا خوردند». (3)


1- واقدى، «المغازى»، ج 2، ص 635، ترجمه فارسى، ج 2، ص 483
2- «المغازى»، ج 2، ص 635
3- «المغازى»، ج 2، ص 639

ص: 402

السّويق: در لغت به معناى آرد گندم و جو است.

4) واقدى در «المغازى» (1) مى نويسد: «ليس عندهم إلّاالعَلَف»؛ (2) «مسلمانان چند روزى كه به درگيرى مشغول بودند، خوراكى غير از علف نداشتند.»

5) واقدى در المغازى (3) از ابورُهم الغِفارى سندى را آورده كه او گفته بود:

«أصابنا جوعٌ شديدٌ، ونزلنا خَيْبَر زمان البَلَح، وهي أرض ويمة حارَّةٌ شديدٌ حَرُّها ...».

«ما به هنگام خوشه بستن خرما، به خيبر آمديم و خيبر سرزمينى است غير قابل تحمل، كه گرماى آن شديد است و هنگام محاصره حصار سعد بن معاذ، گرسنگىِ شديد ما را شكنجه مى داد. ناگاه بيست يا سى خر (/ الاغ) از حصار بيرون آمدند ... مسلمانان خرها را گرفتند و كشتند و آتش ها را برافروختند و گوشت را در ديگ ها پختند. و مسلمانان همگى گرسنه بودند. پيامبر در اين موقع دستور داد منادى ندا دهد كه خدا شما را از خوردن گوشت خر ... منع كرده است.»

ابن كثير اسناد متعددى از بد بودن و خوردن گوشت خر و نهى پيامبر از آن، در جريان وقايع خيبر ارائه كرده است. (4) همچنين بخارى (5) و با تفصيل بيشتر، ابن حجر عسقلانى (6) به آن پرداخته اند.

بر خلاف چنين مردمانى، كه تاريخ و مغازى نويسان، به استناد فردى از طايفه اشجع- «عبّاد بن بشير» آن ها را نفراتى اندك، با ساز و برگ كم معرفى كرده، خيبر موقعيت ممتازى داشته است.


1- ج 2، ص 658
2- ج 2، ص 502
3- ج 2، ص 660
4- السيرة النبويه، ج 3، ص 364
5- صحيح، كتاب المغازى، 64، 38 باب غزوة خيبر.
6- فتح البارى بشرح صحيح البخارى، ج 7، ص 643 به بعد.

ص: 403

اوصافى كه از خيبر در كتاب هاى تاريخ ثبت شده، از اغراق به دور نيست. با اين همه، مى تواند نشان دهدكه آنجا چگونه به صورت يك پادگان نظامى يهوديان به تحكيم هرچه بيشتر موقعيت خود تلاش مى كرده، تا كار مدينه را براى هميشه يكسره كند.

1) واقدى در «المغازى» (1) مى نويسد:

«يهوديان خيبر گمان نمى كردند كه پيامبر به سوى آن ها برود؛ زيرا حصارها بسيار بلند بود. اسلحه فراوان و افراد زيادى داشتند. هر روز ده هزار نفر جنگجو از قلعه ها بيرون مى آمدند و صف مى كشيدند و مى گفتند: چگونه محمد مى تواند با ما مبارزه كند؟ هرگز، هرگز!»

«يهوديان مدينه نيز وقتى شنيدند محمد عزم خيبر دارد، مى گفتند: خيبر بسيار استوارتر از آن است كه شما آن را فتح كنيد ... آب فراوان دارد ... هزار زره پوش هستند.

اگر يارى آن ها نبود، قبيله اسد و غطفان نمى تواستند جلوى اعراب را بگيرند ...».

2) وقتى محمد صلى الله عليه و آله عبّاد بن بشير را به عنوان پيشاهنگ فرستاد، آن ها توانستند فردى از قبيله اشجع را دستگير كنند. او گفت: «آرى كِنانة بن ابى حُقَيق و هَوذَة بن قيس پيش هم پيمانان خود، از قبيله غطفان رفتند و آن ها را تحريض به حركت و شركت در جنگ بر ضدّ محمدكردند وبراى آن هامحصول يك ساله خرماى خيبر را قرار دادند ...». (2) 3) مردى از بنى فزاره، كه از هم پيمانان يهود خيبر بود، خرماهاى خود را براى فروش به مدينه آورده بود. در بازگشت، پيش آن ها آمد و گفت: «من محمد را در حالى ترك كردم كه خود را براى شما آماده مى كرد. اين بود كه به سراغ همپيمانان خود فرستادند و كنانة بن ابى الحقيق همراه چهارده نفر از يهوديان براى دعوت غطفان به آنجا حركت كرد و آن ها را به كمك يهود فراخواند». (3) 4) واقدى تصريح مى كند كه: «كنانة بن ابى الحقيق به سراغ غطفانى ها، كه چهار هزار نفر بودند، رفت و با آن ها همپيمان شد و عيينةبن حصن را به سالارى برگزيدند.


1- ج 2، ص 637
2- «المغازى»، ج 2، و ترجمه فارسى، ج 2، ص 487
3- «المغازى»، ج 2، ص 642 و ترجمه فارسى ج 2، ص 489

ص: 404

آن ها سه روز پيش از آمدن پيامبر به خيبر آمدند و همراه يهود وارد حصارهاى منطقه نطاة شدند». (1) 5) نكته بسيار مهم در اين است كه «بنى غطفان» در كنار حصار ناعِم به سر مى بردند، ولى يكباره شب هنگام تصميم گرفتند برخلاف پيمان با يهود، به سرزمين خود برگردند.

واقدى در ادامه چنين وصفى مى نويسد:

«چون يهوديان صبح كردند به كنانةبن ابى الحقيق خبر رسيد كه غطفانيان گريخته اند و او بر دست و پاى بمرد و سخت خوار گرديد و يقين به هلاك و نابودىِ خود كرد و گفت: تصور ما از اين اعراب باطل و بيهوده بود. ما ميان آن ها رفتيم و به ما وعده يارى و نصرت دادند و ما را فريفتند و به جان خودم سوگند اگر آن ها به ما وعده نمى دادند، هرگز درباره جنگ با محمد پافشارى نمى كرديم. ما به گفتار سَلّام بن ابى الحقيق توجهى نكرديم كه مى گفت: از اين عرب ها يارى مجوييد كه ما آن ها را آزموده ايم. ما ايشان را براى كمك و يارى دادن به بنى قريظه فراخوانديم، و ايشان بنى قريظه را فريب دادند و وفايى در ايشان نسبت به خود نديديم. حال آن كه حُيَىّ بن اخطب به سراغ ايشان رفته بود و آن ها با محمد قرار صلح و سازش گذاشتند و هنگامى كه محمد به بنى قريظه حمله كرد، ايشان به سوى اهل و ديار خود گريختند». (2) تأثير خيانت غطفانى ها و سردسته آن ها، عُيَيْنَه، در پاشيده شدن خيبر، در يك گفتگوى ديگر، در تاريخ ثبت شده است. بررسى اين سند جنبه هاى مختلفى از نفاق درونى يهوديان را نشان مى دهد:

«عُيَيْنَه برگشت و پيش يهوديان رفت و آمد و دسيسه مى كرد و مى گفت: به خدا قسم هرگز تا امروز چنين امرى نديده ام. تصوّر من اين بود كه هيچ كس غير از شما محمد را از ميان بر نخواهد داشت. شما اهل اين همه ثروت و ساز و برگ و حصارهاى استوار هستيد.

عجيب است با آن كه در اين حصارهاى مرتفع هستيد و آنقدر خوراكى داريد كه برايش خورنده اى نيست و اين همه آب داريد تسليم شديد؟ ...».


1- همان مدرك، ج 2، ص 495
2- «المغازى»، ج 2، ص 496

ص: 405

در اين فرار، تصور عيينه براى از بين بردن محمد، مسبوق به سابقه تلاش هاى فراوانى بود كه او با يهوديان خيبر به طرح و اجراى آن مصمّم بودند، ولى ثعلبة سلام بن ابى الحقيق كه در اين گفتگو شركت داشته، علت اصلى پاشيدن خيبر را عدم استفاده از آن همه «ثروت و ساز و برگ و حصارهاى استوار» نمى دانست. به عيينه گفت: «اين تو بودى كه يهود را فريب دادى و آن ها را خوار كرده و در جنگ با محمد يهوديان را ترك كردى و پيش از آن هم به خاطر دارى كه با يهود بنى قريظه چه كردى؟! ...» (1) سياست بازان يهود، به اتكاى حيله و فريب و ثروت و ساز و برگ، نقشه هاى فراوانى براى پاشاندن جامعه انصار و مهاجر طراحى كردند تا محمد را از ميان بردارند، ولى محمد صلى الله عليه و آله با صداقت، ايمان و پايدارى در تحمّل مصائب، براى اعتلاى يكتاپرستى، به هر حال مانع از آن شد كه يهوديان طرح هاى خود را عملى سازند. در واقع يهوديان با خيانت هاى درونىِ خودشان، آن تشكل وحدت در عقيده و ايمان يهود را نداشتند، لذا بسان نظام هاى پوسيده اى مى ماندند كه تنها به زرق و برق دنيا فخر مى فروختند و از طريق استثمار اقتصادى، حاكميت سياسى و اجتماعى خود را به شبه جزيره عرب اعمال مى كردند. بنابراين، تعجب آور نيست كه دفاع اجتناب ناپذير محمد در برابر خيبرى ها، اگر به كنار قلاع خيبر كشيده نمى شد، يهوديان و همپيمانان آن ها، مدينه را با فتنه و ثروت متزلزل مى كردند، ولى حضور محمد در كنار خيبر، آنان را تنها در برابر ايمان و اعتمادشان قرار داد و فتنه و ثروت را در تهاجم يا مقاومت به حداقل تأثير خود تنزل بخشيد. در حالى كه اگر با توجه به سابقه احد و خندق، عكس آن را در نظر آوريم، نابودى مدينه حتمى بود.

چ: خيبر، ميان دعوت به صلح، و پايدارى در تعصب سرسختانه

در اوج منازعات خيبر، و مقاومت طرفين براى يكسره نمودن سرنوشت مدينه يا خيبر، محمد يهوديان را به ترك بغض ها و حسد با مؤمنان مدينه، دعوت به صلح كرد.


1- «المغازى»، ج 2، ص 676 و فارسى، ج 2، ص 516

ص: 406

اهم اين اسناد در كتاب هاى مغازى و سيره و تاريخ منعكس است كه ما با توجه به نقد تاريخى آنها، ذيلًا هم اسناد برگزيده را كه حكايت روشنى از اين تلاش هاى صلح جويانه دارد، به ياد مى آوريم:

1) ابوشُيَيم مُزَنى، از همراهان لشكرى كه عيينه از «غطفان» براى كمك به يهود آورده بود گفت: «ما به خيبر رسيديم و وارد هيچ حصارى نشديم. رسول خدا كسى را پيش عُيينة بن حصن، كه فرمانده و سالار غطفان بود، فرستاده پيام دادند كه به اتفاق همراهانت برگرد. و در عوض نيمى از محصول خرماى امسال خيبر براى تو باد. ولى عيينه در پاسخ گفت: من و همپيمانان و همسايگانم مسلمان نيستيم ...». (1) انتظار دستيابى به محصول خرما، در قبال حمايت از يهود در برابر اسلام، پيش از اين، مورد توافق عيينه و يهوديان قرار گرفته بود.

2) واقدى در «المغازى» (2) به صراحت نوشته است كه: چون محمد به خيبر رسيدند، سعد بن عباده را براى مذاكره صلح به يكى از حصارها كه مرحب يهودى، و عيينة بن حصن در آن به سر مى بردند، اعزام داشت.

تأكيد واقدى بر اين كه: «فلمّا قدم رسول اللَّه خيبر، أرسل إليهم سعد بن عبادة و هم في الحصن ...» معلوم مى دارد كه قبل از رودررويى يهوديان با مسلمانان، محمد براى انعقاد صلح و ترك مخاصمه تلاش كرده است. سند را توجه كنيد:

«عيينه مى خواست سعد را وارد حصار كند كه مرحب گفت: او را وارد حصار نكن ... تو به سوى او برو. عيينه گفت دوست مى داشتم او را وارد حصار مى كردم تا هيبت و استوارى زياد ما را ببيند. ولى مرحب خوددارى كرد.

عيينه به كنار دروازه حصار آمد.

سعد گفت: رسول خدا مى فرمايند: برگرديد و از جنگ دست برداريد./ فارجعوا وكُفُّوا ..

عيينه گفت: «به خدا سوگند ما همپيمانان خود را در قبال هيچ چيز تسليم نمى كنيم ...


1- «المغازى»، ج 2، ص 650، چاپ مارسدن.
2- ج 2، ص 650، آكسفورد

ص: 407

اگر در اينجا اقامت كنى خودت و همراهانت را نابود خواهى كرد. و اگر هم بخواهى منازعه را شروع كنى، اينها با مردان و سلاح خود بر جنگ پيشى خواهند گرفت ... اينها در جنگ چنان مكر و حيله اى به كار مى برند و چندان پايدارى خواهند كرد كه از ايشان ملول خواهى شد».

3) در جريان تلاش قلعه كنانة بن ابى الحقيق، يهوديان پيشنهاد صلح دادند. سند اين حادثه مهم را واقدى در «المغازى» (1) از ابوعبداللَّه ابراهيم بن جعفر ثبت كرده است كه:

«فأرسل كنانة رجلًا من اليهود يقال له شَمّاخ إلى النبي صلى الله عليه و آله يقول: أترن إليك أكلّمك، فلما نزل شماخ أخذه المسلمون فأتى به النبي صلى الله عليه و آله فأخبره برسالته كنانة، فأنعم له ...».

«كنانه مردى از يهود را كه نامش شمّاخ بود به نمايندگى به حضور پيامبر فرستاد. او بالاى حصار آمد و به پيامبر گفت: مى خواهم بيرون بيايم و با شما مذاكره كنم ... شماخ به اطلاح محمد رساند كه از طرف كنانة پيامى آورده است.

پيامبر نسبت به او محبت فرمود».

تأكيد بر احترام و محبت پيامبر به فرستاده «كنانه» و علاقمندى او به قبول صلح آن هم در اوج منازعات، از نظر تاريخى حائز اهميت است.

دنباله سند نشان مى دهد كه كنانه همراه تعدادى از يهوديان نزديك محمد آمدند و صلح كردند و پيمان هاى لازم را بستند./ «فنزل كنانة فى نفر من اليهود، فصالحه على ما الحه فأحلفه على ما أحلفه عليه». (2) اين سند را بايد به صرف علاقمند بودن محمد به صلح، آن هم در ميدان واقعه و عوج منازعه، مورد توجه قرار گيرد. اساساً محمد در رفتن به خيبر، خود را با طوايفى روبرو مى ديد كه لجام گسيخته و هوسران حاضر به ترك تجاوزها و استثمارهاى خود نبودند و نمى توانستند ظهور تعاليم جديد را هضم و در كنار هم زندگى مسالمت آميزى


1- ج 2، ص 670 و 671
2- همان مدرك.

ص: 408

داشته باشند. و الّا چگونه مى توان اين سند تاريخى را فهميد كه: همراه پيامبر به سوى خيبر تعدادى از يهوديان مدينه شركت داشتند. و محمد نيز تلاش هاى آنها را دقيقاً مطابق مسلمانان در تقسيم سهام اجر نهاده است؟! (1) علاقمندى به تفاهم و مصالحه باعث شد تا پيامبر بعد از شكستن تمركز نظامى خيبر عليه وحدت طوايف عرب و همزيستى خداپرستان با هم، آنها را به حقوق خودشان و آزادى در آداب و سنن يهود دعوت كند. و خود ضامن اجراى چنين حقوقى شود.

واقدى در «المغازى» (2) نشان مى دهد كه چگونه پيامبر حقوق يهوديان را بر زمين هاى كشاورزى و نخلستان هاى خيبر به رسميت شناخت. و زندگى آزاد آنها را در سرزمين خيبر تضمين نمود. تا آنجا كه وقتى افرادى از مسلمانان به زراعت و سبزى كارى آن تجاوز كردند، «يهوديان خيبر به محمد شكايت بردند».

دنباله سند:

«محمد دستور داد تا مردم را به مسجد فراخوانند. و خود بپا خواستند و پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت:

«إنّ اليهود شَكَوْا إليّ أنكم وقعتم في حظائرهم وقد أمَّنّاهم على دمائهم و على أموالهم والذى فى أيديهم من أراضيهم، وعامَلناهم، وإنه لا تحلّ أموال المعاهَدين إلّابحقِّها».

«يهوديان شكايت كرده اند كه شما به سبزه زارها و مزارع ايشان تجاوز مى كنيد. در صورتى كه ما به ايشان در مورد خون ها و اموالشان امان داده ايم. و معامله بسته ايم.

همچنين درباره زمين هاى آنها كه در دست خودشان باقى مانده است، پيمان بسته ايم. و با آنها معامله كرده ايم و نمى توان اموال كسانى را كه با آنها پيمان داريم تصرف كنيم، مگر در مقابل حق» ... واقدى پس از اين مى نگارد: «پس از آن مسلمانان هيچ چيزى از يهوديان نمى گرفتند. مگر اين كه پول آنها را پرداخت مى كردند».


1- واقدى، «المغازى»- ج 2، ص 684- ابن ابى سبرة- قُطير الحارثى- حزام بن سعد بن مُحيِّضه.
2- ج 2، ص 691

ص: 409

ح: آثار تاريخى خيبر

اشاره

در ذى قعده سال 1395 ه. ق.- آبان 1353 ه. ش. براى بررسى محيط جغرافيايى و تطبيق آن با موقعيت و مواضع تاريخى، از مدينه به سوى خيبر رفتيم.

دو جاده آسفالته به موازات هم، مدينه را به خيبر وصل مى كند. يكى كه منتهاى آن خيبر است. و ديگرى كه به طرف شمال غربى خيبر امتداد يافته و مى توان از شهرهاى تيما و سپس القليبه گذشت. و به تبوك رفت.

ما از راه شمال شرقى مدينه عازم مدينه شديم، كه جاده اختصاصى به خيبر بود:

راهى امتداد يافته ميان سرزمين خشك، با تپه هاى خاكى و كوه هاى گسترده كه به هضاب شهرت دارد. و نيمى ديگر سرزمينى مسطح ولى خشك و لم يزرع كه در ميان اعراب «جرأت» تعبير مى شود.

تطبيق اين سرزمين ها با آنچه كه ما در تاريخ زندگى پيامبر مى خوانيم امكان پذير نيست. ولى اگر راه مدينه- خيبر را به دو قسمت، يكى از مدينه تا كوه نمار و سپس از كوه نمار به طرف شمال غربى تا دار بنى قمه (منزل ياسر برادر مرحب يهودى) در منطقه نطاة، و سپس به طرف شمال خيبر؛ يعنى عكس مسير اصلى قديمى كه از جبل نمار به الدومة و از آنجا به قسمت جنوبى خيبر وارد مى شدند.

با اين تفكيك مى توان مسير مدينه را تا جبل نمار، ميان سرزمينى با تپه ها و كوه هاى متفرق طى كرد. و به ترتيب از الغابة العليا به غابة السفلى و آنگاه نقمى و قريه نقب يردوج يا يردوح، كه در آنجا مسجدى به اعتبار توقف و حضور محمد به هنگام رفتن به خيبر بنا شده. و صاحب «المناسك وطرق الحج» (ص 539) وجود آن را در صده سوم هجرى تصريح كرده است.

از اين مكان به طرف شمال، وادى الدومه شهرت داشته، كه تا رشته كوه الاشمذ كه امروز آن را الاشمذين مى خوانند، امتداد دارد.

ص: 410

از اين موقعيت جغرافيايى به طرف شمال تا جبل نمار حره الشقع واقع شده است.

تطبيق اين موقعيت هاى جغرافيايى صده سوم هجرى با نامگذارى جغرافيايى صده اول هجرى و يا آنچه را كه در متون سيره از مسير پيامبر تا خيبر ذكر كرديم، بسيار مشكل و امكان انطباق جزء به جزء آن نمى باشد.

با اين همه مى توان به تصويرى كلى از طى اين فاصله با توجه به نقشه هاى جديد جغرافيايى عربستان سعودى، ارائه نمود. و آن را به تقريب رسم كرد.

ص: 411

امروزه آنچه را كه ما در ميان راه خود از مدينه تا خيبر يافتيم، نام و نشانه هاى ديگرى داشت.

جاده اى كه ما آن را طى مى كرديم، ميان وادى العيون و وادى الحمض بود و سپس به سرزمين المليلح و آنگاه به طرف حره خيبر كه دقيقاً در سمت راست، جانب مشرق جاده را پوشانده بود. به روستاهاى خيبر رسيديم.

در وادى نقمى تأملى داشتيم و لحظه اى بر سرزمين خشك نگريستيم، تا جاى پاى محمد و ياران او را از اعماق تاريخ نشانمان دهد.

پيكره هاى 1- 4؛ 2- 4

ص: 412

پس از پشت سر گذاردن كوه نمار در برابر حره رجيع قرار گرفتيم. و آنگاه پس از طى الصُّلصله و دو روستاى كوچك آن در چهل و هشت كيلومترى جنوب قلاع خيبر در قسمت شمال والى الغرس بناى مدرسه اى جلب نظرمان نمود. و سپس به منطقه اى كه سد الحصيد در جنوب غربى خيبر، و در فاصله سى كيلومترى آن واقع بود، ره سپرديم.

نخستين روستاى بزرگى كه در سرزمين خيبر برابرش قرار گرفتيم، شُرَيف در وسط ارتفاعاتى قرار داشت كه قلاع خيبر بر آن بنا شده بودند. از آنجا به نخلستان هاى گسترده سرزمين اصلى خيبر رسيديم.

عمده اين نخلستان ها در دامنه بلندى هاى الكتيبه در وادى الزايديه جاى دارد. و نماى عمومى آن هر سياح و پژوهنده اى را به قرون گذشته باز مى گرداند.

نشان آبادانى خيبر همين بود كه امروزه نيز آن را مى نگريم.

پيكره هاى 3- 4؛ 4- 4؛ 5- 4

1/ ح: قلعه مرحب

گفتيم بزرگترين قلعه بنا شده بر بلندى هاى الكتيبه را القموص مى نامند. همانى كه چون مرحب سالار خيبريان، در آن اقامت مى گزيدند، به نام قلعه مرحب در تاريخ شهرت دارد.

سرنوشت نهايى وقايع خيبر، در گرو گشودن چنين قلعه از قلاع خيبر بود. و مورخان به اتفاق گفته اند كه على بن ابى طالب به تنهايى مرحب را كه رجزخوان، مبارز مى طلبيد، از پاى درآورد. و آنگاه درب قلعه را گشود. (1) تاريخ از بناى پرشكوه قلعه مرحب بر فراز بلندترين ارتفاعات الكتيبه يادها كرده است.

مورخان و جغرافى دانان كه خيبر را ديده و وصف كرده اند، از وادى الزايديه كه در


1- ابن كثير، البداية والنهايه- ج 4، ص 187؛ اسدى! حربى، المناسك ص 540؛ البكرى، معجم ما استعجم، واژه: القموص؛ ابن هشام، السيره النبويه- ج 3، ص 347؛ ابن اسحاق- بريدة بن سفيان ...- سلمة بن عمرو بن الأكوع.

ص: 413

آنجا «قلعة قديمة تسمى الحصن» قرار داشته، غفلت نداشته اند. به كار بردن اصطلاح «الحصن» به بزرگترين قلعه هاى خيبر، از لحاظ ارتفاع و وسعت به همان نام قديمى قلعه القموص اطلاق مى شود.

بعدها همين بناى مرحب، مقر امارت خيبر گرديد. و امير خيبر در آن سكونت گزيد.

در منابع جغرافياى تاريخى سرزمين هاى عربستان سعودى از تجديد بناى قلعه مرحب، و ترميم خرابى هاى آن در سال 1930 م منابع قابل اعتمادى در دست داريم.

حافظ وهبه، خيبر سال 1935 م/ 1354 ه. را توصيف كرده و به قلعه قديمى آن چنين تصريح كرده است: «و بها قلعة قديمة تسمّى الحصن». (1) شارل دوتى كه ميان نوامبر سال 1877 تا مارس 1878 م در خيبر به سر مى برده، دركتاب خود (2) ضمن شرح اوصاف سرزمين خيبر، به دقت قلعه مرحب را از نظر تاريخى و جغرافيايى شناسانده است. كه بعدها عبداللَّه فلبى كه در سال 1950 م، به بررسى مدائن صالح پرداخته، ضمن توصيفات راه مدينه به مدين، توقفى در دهكده شُريف و اراضى خيبر داشته و آن را در كتاب (3) به رشته تحرير در آورده است: قلعه مرحب را مورد معرفى قرار داده است.

راه صعب العبورى را براى يافتن به قلعه طى كرديم.

پيكره 6- 4؛ 7- 4

بناى قلعه تركيبى از آثار قديم و مصالح گِلى جديد، تشخيص هويت تاريخى بنا را مشكل مى كرد. درب ورودى قلعه كه گشوده شدن آن به همت على بن ابى طالب در متن تواريخ منعكس است، نخستين منظرگاه سياحان بوده است.

پيكره 8- 4

تصريح ديگرى كه در تاريخ پيرامون قلعه قموص/ مرحب مى خوانيم كه او با


1- جزيرة العرب فى القرن العشرين، ص 21
2- ص 95، 104، لندن، 1923 م.
3- ترجمه عربى- ارض الأنبياء، مدائن صالح.

ص: 414

اهميت ترين قلعه يهوديان از نظر سلطه بر سرزمين اطراف است، به خوبى قابل مشاهده بود. پيكره 9- 4

و چون از دامنه آن، در ميان نخلستان ها به آن نظاره مى كرديم، هيبت تاريخى آن را با اوصاف مورخان مطابق مى ديديم.

پيكره هاى 10- 4؛ 11- 4

2/ ح: مسجد الصخره

در قرن سوم هجرى صاحب «المناسك» (ص 540) به صراحت در پايين حصن القموص چنين ياد كرده است: «والحصن الأعظم القموص، هو الذي فتح على يد عليّ ابن ابي طالب رضى الله عنه، وأسفله مسجدالنبيّ».

در بررسى هاى تاريخىِ سرزمين خيبر، ما با سه محل به عنوان مسجد خيبر، و به اعتبار محل نمازهاى محمد و اقامت او در طول روزهاى متمادى واقعه، روبرو مى شويم.

يكى: به نام مسجد الصخره، دوم: به نام مسجد المنزله و سوم: مسجدى در پايين قلعه مرحب.

واقدى در «المغازى» (1) به يك سند تاريخى استناد مى كند كه به نظر مى رسد اعتبار نام المنزله يا الصخره مربوط به آن باشد:

«چون پيامبر به ناحيه منزله رسيدند، در آنجا منطقه اى را مسجد خود قرار دادند و نافله آخر شب را گزاردند. در اين هنگام ناقه آن حضرت برخاست و به راه افتاد و لگامش را از پى خود مى كشيدند. و آهنگ صخره اى داشت، پيامبر فرمود آن را آزاد بگذاريد كه مأمور است. و حيوان كنار صخره سنگى زانو زد، پيامبر به آن جا رفتند و دستور دادند بار و بنه ايشان را همان جا بگذارند. و به مردم هم دستور فرمود كه به آنجا كوچ كنند. و در آنجا مسجدى ساختند كه تا امروز هم آنجا مسجد اهالى خيبر است».


1- ج 2، ص 642؛ ج 2، ص 489

ص: 415

اين محل در منطقه السّبِخة بين دو وادى «نطاة» و «الشق» در خيبر قرار دارد. و تطابق آن با موقعيت فعلى مسجد خيبرى ها، در پايين قلعه مرحب بسيار مشكل است.

اگر چنانچه بعضى از مورخان گفته اند، قلعه مرحب را در نطاة بدانيم، مشكلى پيش نمى آيد. ولى اگر الكتيبه را جزء بلندى هاى نطاة ندانيم، مشكل حل نشدنى است.

فيروزآبادى نطاة را اساساً «اسم لأرض الخيبر» خوانده است. و اين رأى با گفته مؤلف كتاب: «المناسك» و «معجم ما استعجم» (ص 540) كه صريحاً مى گويند: «وفي نطاة حصن مرحب وقصره» اختلاف تاريخى پيدا نمى كنيم: اما چه بايد كرد وقتى در بعضى از متون مى خوانيم: «وفي الكتيبة حصون: منها القموص ...». (1) ابن سعد اين تفكيك را پذيرا نيست. در «الطبقات الكبرى» (2) بدون ترديد و شك نظر مى دهد كه: «النطاة والشق خمسة أجزاء، فكانت الكتيبة جزءاً منها».

با اين حلقه، شكاف بين دو گروه از اقوال و آراء تاريخى و جغرافيايى از بين مى رود. بنابراين و به اعتبار اين گفته مى توان چنين نتيجه گرفت كه: مسجد الصخره همان المنزله، و همان مسجدى است كه در بيان موقعيت آن گفته اند: پايين قلعه مرحب در وادى الذايديه است. ولى با توجه به واقعيت امر كه محل توقف نخستين پيامبر دور از آخرين قلعه گشوده شده بود، و تقريباً با مقياس هاى امروزى كه مورد تطبيق جغرافيايى قرار داده ايم، سه كيلومتر فاصله است، حصول اطمينان نهايى در اين خصوص لااقل براى اين حقير ممكن نيست.

البته اين امر دليل آن نمى شود كه ما به موقعيت فعلى مسجد به عنوان محل اقامت پيامبر ترديد داشته باشيم. آنچه كه مورد شك است تطبيق دو نام الصخره و المنزله بر محل فعلى مسجد است. ولى در گفتگوهاى فراوانى كه با اهالى خيبر داشتيم، همگى به يك مسجد اذعان دارند و آن همين بود كه در برابرش قرار داشتيم.

زمين مسطحى كه حدود آن را با چيدن سنگ هاى حره و تنه هاى درخت خرما به


1- حياة سيد العرب- ج 3، ص 118
2- ج 5، ص 388

ص: 416

عنوان محل نماز عيد به پاكى حفاظت مى كنند. بى آنكه بنايى بر آن استوار باشد. و اين امر براى ما بسيار تعجب آور بود؛ زيرا در تاريخ اطمينان داشتيم كه عيسى بن موسى آن مسجد را بنايى رفيع نهاد. و بر آن انفاق فراوان نمود ...

بعضى از مطلعين خيبر به ما مى گفتند كه اين محل مسجد بوده است و مصمم هستند بنايى در آنجا برپا سازند. به هر حال تصاويرى از اين موقعيت تهيه نمودم تا پژوهندگان را در تطور پژوهش هاى تاريخى سند معتبرى باشد.

پيكره هاى 12- 4؛ 13- 4؛ 14- 4

3/ ح: چشمه على بن ابى طالب

ميان اهالى خيبر نام «عين على» منزلتى خاص داشت و آنها را به عنوان يادگارى از آثار عصر رسول ياد مى كردند.

حمد الجاسر چشمه هاى موجود در خيبر را نام مى برد و از جمله آن، مى نويسد:

«عين علي من عيون خيبر، و هم ينسبونها إلى عليّ بن أبي طالب رضى الله عنه». (1) موقعيت مكانى اين چشمه دقيقاً در دامنه قلعه مرحب است. از اين روى دو وجه تسميه به آن اطلاق شده است:

نخست آنكه اين نسبت به جهت مبارزه تن به تن على بن ابى طالب با «مرحب يهودى» است و ديگر به خاطر سهم ايشان از غنايم خيبر.

نتوانستم به اسناد موثقى دسترسى پيدا كنم كه اين ترديد و تعدد را رفع كند. ولى به هر حال انتساب اين چشمه به على بن ابى طالب از نظر تاريخى مورد ترديد نيست.

چشمه پهن و عميق على كه از بالا مى توان توسط پلكانى سنگى به درون آن ره يافت را مشاهده كردم. آثار ترميم و تعمير در آن زمان هاى گذشته را نشان مى دهد.

دو تصوير از آن تهيه كردم تا پژوهندگان با دسترسى به منابع ديگر از شرح موقعيت تاريخى آن غفلت نورزند. پيكره هاى 15- 4؛ 16- 4


1- «فى شمال غرب الجزيره»، ص 287

ص: 417

4/ ح: گورستان شهداى خيبر

ابن هشام در «السيرة النبويه» (1) بر اساس گفته هاى: ابن اسحاق و واقدى در «المغازى» (2) نام چهار نفر از مسلمانان مهاجر و پانزده نفر از انصار را كه در واقعه خيبر به شهادت رسيده اند، ثبت و با مواردى از اختلاف به آن تصريح كرده اند.

بر اساس روايت ابن اسحاق:

از مهاجران: ربيعة بن اكثم، ثقف بن عمرو، رفاعة بن مسروح، عبداللَّه بن الهُبيب.

از انصار: بِشر بن البَرَاء بن معْرور، فُضيل بن النعمان، مسعود بن سعد بن قيس، محمود بن مَسْلمة، ابوضَيّاح بن ثابت، حارث بن حاطب، عروة بن مُرة، اوس بن القائد، انيف بن حبيب، ثابت بن اثله، طلحة بن يحيى، عُمارة بن عُقبه، عامر بن الأكوع، اسلم (الاسود الراعى)، مسعود ابن ربيعه و اوس بن قتاده.

بر اساس اسناد واقدى، اختلافى در مورد نام مهاجران ندارد. تنها عبداللَّه بن ابى امَيّه را به جاى عبداللَّه بن الهُبَيْب نوشته است كه ماهيتاً يكى است. از انصار: محمود بن مسلمه، ابوالضيَّاح، حارث بن حاطب، عَدىّ بن مُرّة بن سراقه، اوس بن حبيب، انيف بن وائله، مسعود بن سعد، بشر بن البراء بن مَعرور، فضيل بن النعمان، عامر بن الأكوع، عمارة بن عُقبة بن عَبّاد، يسار (العبد الأسود). فردى از طايفه اشجع نوشته است.

نكته با اهميت در مورد مسعود ابن ربيعه است. ابن اسحاق و موسى بن عقبه او را مسعود بن ربيعه گفته اند. ولى ابومعشر و واقدى او را مسعود بن ربيع دانسته، كه به تصريح ابن سعد در «الطبقات الكبرى» (3) تحت عنوان مسعود بن الربيع از «بنى زهره» است. و از زمره مهاجران كه وفات آن در سال 30 ه. بوده است.

واقدى نام مسعود ابن ربيعه را جزو شهداى خيبر نمى داند. ولى ابن هشام بر اساس گفته ابن شهاب الزَّهرى مى گويد: «من بني زهرة مسعود بن ربيعه، حليف لهم من القارة». (4)


1- ج 3، ص 357
2- ج 2، ص 699
3- ج 3، ص 168
4- ج 3، ص 358

ص: 418

و در مورد آراء ابومعشر و ابن كلبى و ابن حجر عسقلانى. (1) واقدى از موقعيت قبور اينها در خيبر نشانى نداده است. تنها گفته است:

«عامر بن الأكوع، أصاب نفسه على حِصن ناعم، فدفن هو ومحمود بن مَسلَمة في غارٍ واحدٍ بالرّجيع». (2) همچنين ابن سعد (3) با اين تأكيد ... «فى غار واحد بالرجيع بخيبر» و حتى از اين كه پيامبر بر آنها نماز گزارد يا نه، معتقد است كه در منابع تاريخى به اختلاف ذكر شده است. (4) به هر حال اين امر را مى توان مسلم دانست كه پيامبر و صحابه، شهداى خود را از مهاجر و انصار در همان حوالى خيبر دفن كرده اند. و با توجه به تصريح همه تراجم مبنى بر دفن محمود بن مسلمه با عامر بن الأكوع در: رجيع، مؤيد آن است كه هيچ جسدى ديگر به مناطق دورتر برده نشده است و بنابراين از نظر تاريخى كاملًا منطقى است كه قبور شهداى خيبر را در همان منطقه خيبر بدانيم.

در مدت اقامتى كه در خيبر داشتم، يكى از اهالى آن از من پرسيد، آيا مى خواهى قبور صحابه پيامبر را كه در واقعه خيبر به شهادت رسيدند، زيارت كنى؟. با اشتياق، و با توجه به اهميت تاريخى آن شتابزده پذيرفتم. او ما را به بطن وادى برد و آنگاه پس از بالا رفتن از آن در سمت چپ جاده، قبرستانى را به ما نشان داد كه ميان اهل خيبر به قبور الشهدا مشهور است و آنها با اطمينان از محل دفن صحابه اى كه ضمن وقايع خيبر به شهادت رسيدند، سخن ها مى گفتند. دقت روى سنگ نوشته ها و پاره سنگ هاى متفرق، قدمت تاريخى گورستان را به وضوح نشان مى داد و با وجود آنكه در هنگام بازگشت به مدينه از مطلعان آثار نتوانستم منابع و مآخذ ديگرى را به دست آورم، ولى حكومت


1- الاصابه، ج 3، ص 390، چاپ قاهره، مصطفى محمد 1939 م.
2- همان مدرك، ص 700
3- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 107
4- ج 2، ص 700

ص: 419

سعودى در قبول تاريخى بودن چنين گورستانى و آن هم بر اساس تأكيد: شيخ حمد الجاسر مورخ برجسته سعودى، به قبول ما اعتماد بيشترى بخشيد.

از اين گورستان عكس هايى تهيه كردم. و با توجه به اين كه نوشتن بر سنگ هاى قبور از ديدگاه فقهى وهابى مشربان حرام است، وجود آنها، در اين گورستان قديمى ما را متعجب نمود. ولى مطلعان خيبر نظر مى دادند كه در حفظ اين گورستان و زيارت آن نسل در نسل ساعى و كوشا بوده اند، ولى به علت دور افتادن منطقه از مسير رفت و آمدهاى حجاج قديم به مدينه، نسبت به نگهدارى آن كوتاهى شد.

آنچه كه در يكى از سنگ نوشته هاى گورستان ديدم، به نظر گور مسعود بن ربيع بود. با اين همه اميد است كه تاكنون پژوهندگان و مورخان كشور عربستان سعودى به آگاهى هاى لازم در خصوص قبرستان قديمى خيبر نائل آمده باشند. اما افسوس كه اين حقير به علت عدم دسترسى به ويزاى سفر به عربستان در ده سال اخير (1357- 1367 ه. ش) توفيق بررسى چنين منابعى را نداشته ام.

در اين تصاوير سنگ نوشته هاى گورستان، و نماى عمومى آن را مى توان به خوبى مشاهده كرد.

پيكره هاى 17- 4؛ 18- 4؛ 19- 4؛ 20- 4

ص: 420

فصل پنجم: صلح فدك

الف: واژه، موقعيت

ابن دريد فدك را با فعل: «فدكت القطن تفديكاً، أي: نقشته» مرتبط دانسته است.

ولى زجاجى آن را به نام فدك بن حام، يا نخستين كسى كه در اين سرزمين منزل گزيد مربوط مى داند.

به هر حال، هم ابن دريد كه در پيوند زدن افعال با نام ها در «الاشتقاق» سرسختى مى ورزيد، و هم زجاجى كه سعى دارد علت هر نام جغرافيايى را در زندگى افراد مجهول تاريخى جستجو كند، نمى توانند محققان زبان شناس دنياى ما را قانع سازند.

البته سرزمين فدك، با ديرينه تاريخى ممتد، و موقعيت خاص آن به عنوان يك سرزمين پرآب و در نتيجه داراى نخلستان ها ... نامى مشهور بوده، كه على رغم كوچكى آن و يا غالباً در تاريخ از زمره توابع خيبر، اهميت آن در متون تاريخى و جغرافيايى ناديده گرفته نشده است.

تصريح ابوعلى الهجرى صده 3 ه. ق. در تحديد المواضع (1)، به الحمادعى كه گفته است: «ضرب من جيد الرطب إلى الخضرة، رقيق صِقر يكون ببديع و فدك و تلك الأعراض» (2)


1- به اهتمام حمد الجاسر، ص 390، چاپ رياض، 1968 م.
2- «نوعى رطب مرغوب است كه رنگ آن مايل به سبز است، نرم و نازك است و در مناطق يديع و فدك وآن نواحى مى رويد.»

ص: 421

و گفته ابن هشام (1) ضمن شرح ورود محمد از قبا به مدينه: «ركب رسول اللَّه صلى اللَّه عليه وسلم إلى سعد بن عباة يعوده من شكْوٍ أصابَه، على حمار عليه إكاف، فوقه قطيفة فَدَكيّة مُختَطمه بحبل من ليف ...» (2) نشانه هاى رونق كشاورزى و صنايع دستى ساكنان فدك است. تا آنجا كه حسن بن عبداللَّه اصفهانى (3) آن را به همين نشانه ها چنين وصف كرده است: «فدك قريةٌ بِهَ نخيل وصَوافي للسلطان وزُرُوع ...». (4) وقتى محمد بن جرير طبرى مى نويسد كه مادر نعمان بن منذر پادشاه حيره، از اهالى فدك بوده، در واقع سند معتبرى در قدمت تاريخى سرزمين فدك به شمار مى رود. (5) سرزمينِ فدك، منزلگاه طايفه بنومُرَّه از قبيله بزرگ و مشهور عرب غطفان است.

بنى مره ساكنان سرزمين خيبر و فدك بودند. و در شمال آنها قبيله اشجع به سر مى بردند. كه همگى در مجاورت قبيله غطفانى ها، تحت نفوذ متموّلين و سياستمداران يهود خيبر بودند.

با توجه به اينكه حرّه خيبر، بزرگترين حرّه شبه جزيره بعد از حرّه بنى سليم است، لذا به عنوان يكى از مهمترين مناطق دو راه بازرگانى مكه- شام موقعيت مهمى داشت و فدك به عنوان منزلگاه يكى از اين دو راه بازرگانى، از اهميت بسزايى برخوردار بوده است.

متأسفانه ياقوت حموى و فيروزآبادى از موقعيت جغرافيايى فدك سخنى به ميان نياورده اند. ولى صاحب «المناسك» (6)در قرن سوم هجرت، بدان جهت كه اين قريه ميانه راه مسافران مدينه قرار داشته، از موقعيت جغرافيايى آن يادها كرده است.


1- السيرة النبويه، ج 2، ص 236
2- «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به سوى سعد بن عباده رفت ... در حالى كه سوار بر استرى بود كه بر آن، خرجينى فدكى قرار داشت و بندى از ليف خرما بر آن بود ..»
3- بلاد العرب، ص 76، چاپ رياض 1968 م.
4- «فدك، دهكده اى است كه نخلستان دارد و در آن كشتزارها و شاه نشين هايى وجود دارد.»
5- تاريخ الرسل والملوك، القسم الاول، ص 1017؛ همچنين اصفهانى، الاغانى، ج 2، ص 21
6- صص 541 و 542

ص: 422

او مسير فدك را از النقره نزديكترين راه خوانده است كه پس از طى كوه الحِباله و العوال، به وادى الغرس- حد فاصل معدن النقره و فدك- و از آنجا به بديع، و سپس با طى كردن مسافت ده ميلى حره، به فدك ره مى سپردند. (1)

ب: فدك و يهوديان

مسلم است كه هنگام دعوت محمد، و هجرت او به مدينه، مردم فدك يهودى مذهب و از نظر اجتماعى، تابع يهوديان خيبر بودند.

اين تابعيت و لااقل اشتراك آنها با يهوديان خيبر و مدينه در دشمنى و عناد با مسلمانان مدينه را كم و بيش ضمن فصولى كه از خيبر داشتيم، يادها كردم. از واقعه شعبان سال ششم هجرت و «سريه على بن ابى طالب (2) و منازعه با بنى مرّه در واقعه شعبان سال هفتم هجرت و: «سريه بشير بن سعد الانصارى». (3)

پ: فدك بين ستيزه جويى خيبرى ها، و صلح طلبى مسلمانان

پيمان مشترك يهوديانِ فدك و خيبرنشينان مانع از آن بود كه آنها بتوانند درباره سرنوشت خود، و يا درباره وقايعى كه در مدينه مى گذشت، اظهار وجود و نظر نمايند.

و از سويى ديگر احساس عجزى كه نسبت به جنگاورى و جنگ جويى يهوديان خيبر داشتند، در برابر اندك بودن امكانات مسلمانان، موضع خصمانه خود را به نفع يهوديان خيبر كتمان نمى كردند.

واقدى از مأموريت مُحَيْصَة بن مسعود اسنادى را ياد كرده است كه او در طول


1- «صاحب المناسك، از وجود قلعه قديمى در فدك به نام الشُمْروخ كه در واقع حصن فدك بوده، ياد كرده است». همچنين البكرى، معجم ما استعجم، ذيل كلمه «فدك».
2- ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 2، ص 89
3- ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 2، ص 118. و متعاقب آن: «سريه غالب بن عبداللَّه» ابن سعد، همان مدرك، ص 126

ص: 423

مسير راه مدينه- خيبر از طرف محمد عازم فدك شده است، تا آنها را به صلح با مسلمانان دعوت كند:

«محيصه گويد: پيش آنها آمدم و دو روز پيش آنها ماندم، آنان شروع به حرف بيهوده زدن كردند و گفتند در حصار نطاة، عامر، ياسر، اسَير، حارث و سالار يهوديان مرحب هستند. خيال نمى كنيم محمد به سرزمين آنها نزديك شود كه در آن ده هزار جنگ جو هست گويد چون خباثت ايشان را ديدم خواستم برگردم ولى آنان گفتند ما تنى چند همراه تو مى فرستيم كه براى ما قرار صلح بگذارند.

در عين حال مى پنداشتند يهوديان مانع برقرارى صلح خواهند شد ...». (1) ابن اسحاق مى نويسد:

«فلما فرغ رسول اللَّه- صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلّم- من خيبَر قذف اللَّه الرُّعْب في قلوب أَهل فَدَك، حين بلغهم ما أوقع اللَّه تعالى بأهل خيبر، فبعثوا إلى رسول اللَّه يصالحونه على النصف من فدك، فقدمت عليه رُسُلُهُم بخيبر أو بالطريق، أو بعد ما قدم المدينة، فقبل ذلك منهم ...». (2) قبول صلح از طرف مردم فدك، پس از ناكام ماندن ناكامى خيبريان در قلع و قمع مسلمانان، به اطلاع محمد رسيده است. با اين توجه كه زمان و مكان چنين اعلامى نمى تواند ديرتر از زمان پايان گرفتن واقعه خيبر، يا دور از سرزمين هاى خيبر به وقوع پيوسته باشد. نكته مهم در اين است كه محمد و ياران او پس از قبول صلح نه به سرزمين فدك رفتند، و نه با مردم آنجا ملاقاتى داشتند و نه درباره دينشان اكراه و اجبارى اعمال نمودند. اين امر به خوبى نشان مى دهد كه محمد با وجود آنكه يهوديان فدك را تابع يهوديان خيبر مى ديد و منافع مشتركشان در اثر هم جوارى و تبادل محصولات كشاورزى، با اين همه محمد پيامبر اسلام به محض اعلام صلح، امنيت اجتماعى و


1- «المغازى»، ج 2، ص 538
2- السيرة النبويه، ج 3، ص 368

ص: 424

اقتصادى و آزادى عقيده دينى آنها را تضمين نمود. و پاى به سرزمين آنها ننهاد، در حالى كه در فاصله چند كيلومترى آنها به سر مى برد.

مسلم است كه آنها در مذاكره صلح پيشنهاد دادند كه نيمى از فدك از آنِ يهوديان و نيمى ديگر از رسول خدا باشد. پيامبر هم پذيرفت. واقدى در مغازى ذيل چنين سندى اذعان مى دارد كه: صحيح ترين سند در خصوص مذاكره صلح، همين سند است. (1)

ت: موقعيت كنونى فدك

حرّه فدك را امروزه حرّة هُتَيم گويند. كه در مشرق حره خيبر قرار دارد. و مركز سرزمين يدرع در جنوب حرّه فدك را اكنون الحويط مى خوانند.

در جستجوى سرزمين فدك، تلاش هاى زيادى كردم. پى بردم كه امروزه نيز مركز آن سرزمين را الحائط مى گويند.

الحائط، نام كنونى فدك، تابع امارات حائل است كه در مغرب الحليفه و جنوب ضرغد، دقيقاً در حد مرز شرقى خيبر موقعيت مشخصى دارد.

در آن ايامى كه به جستجوى سرزمين فدَكِ تاريخ، و حايط امروز بودم، تا پايان سال 1975 م، آن را منطقه اى شامل 21 روستا يافتم، كه حدود 11000 نفر جمعيت داشت. و سكنه مركز الحائط، بيش از 1400 نفر نبودند.

سرزمين پوشيده از نخلستان ها، و برخوردار از امكانات كشاورزى. در عين حال مجار زمين هاى خشك حرّه و تابش آفتاب گرم.

رفتن به حايط بسيار سخت و مشكل بود. جاده مخروبه و دردست تعمير و مرمت الحليفه به حائل تنها راهى بود كه از سمت شرقى حايط عبور مى كرد

و از آنجا تا الحايط هيچ راه خاكى يا استفالته و ... وجود نداشت.

حايط بى هيچ نشانى از تاريخ در لابلاى نخلستان ها و صحراى خشك متروك، امروزه اهميت خود را به عنوان يكى از منزلگاه هاى مسافران مدينه، از دست داده است.


1- همچنين بلاذرى (فتوح البلدان) صص 46- 41). طبرى (تاريخ الرسل والملوك) ج 3، ص 95.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109