سرشناسه:عصام رودسری، عبدالله، 1334 -
عنوان قراردادی:پیام پدر .برگزیده .شرح
کتاب صبحی .برگزیده .شرح
عنوان و نام پديدآور:حق المبین : شرح و تعلیق گزیده آثار مقدس بزرگان عشق و ایثار و یاوران حضرت مهدی .../ اثر عبداله عصام رودسری.
مشخصات نشر:ساری: انتشارات الحاوی، 1403 -
مشخصات ظاهری:ج.
شابک:978-622-93307-7-7 ؛ 978-622-97404-7-7
وضعیت فهرست نویسی:فیپا
عنوان دیگر:شرح و تعلیق گزیده آثار مقدس بزرگان عشق و ایثار و یاوران حضرت مهدی ....
موضوع:مهتدی، فضل الله،1276 - 1341. -- نقد و تفسیر
موضوع:مهتدی، فضل الله، 1341-1271 . پیام پدر -- نقد و تفسیر
موضوع:مهتدی، فضل الله، 1341-1271 . کتاب صبحی -- نقد و تفسیر
موضوع:بهائیگری
Bahai Faith
بابیگری
Babism
شناسه افزوده:مهتدی، فضل الله، 1341-1271 . پیام پدر. برگزیده. شرح
شناسه افزوده:مهتدی، فضل الله، 1341-1271 . کتاب صبحی. برگزیده. شرح
رده بندی کنگره:BP330
رده بندی دیویی:297/564
شماره کتابشناسی ملی:9592346
اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا
ویراستار دیجیتالی:محمد منصوری
حق المبين
شرح و تعلق گزیده آثار مقدس بزرگان عشق و ایثار
و یاوران حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
و تصوف و مارکسیسم
از دو اثر جاویدان
از مرحوم عالم مجاهد فضل الله مهتدی صبحی
1- پیام پدرو 2- کتاب صبحی
اثر : خدمتگزار آستان علامه امینی
عبدالله عصام رودسری
ص: 1
حق المبین : شرح و تعلیق گزیده آثار مقدس بزرگان عشق و ایثار و یاوران حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
ص: 2
بسمه تعالی
تقدیم به ذات اقدس الهی جل جلاله و تقدیم به همه مقدسین درگاه او و در صدر آنها محمد و آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم و تقدیم به ساحت مقدس حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و تقدیم به تمامی اهل ایمان و عاشقان و دوستان محمد و آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم و تقدیم به تمامی جویندگان حق وحقیقت و آخرین کلام ما ان الحمد لله رب العالمین
خدمتگزار آستان حضرت علامه امینی
عبدالله عصام رودسری
بسمه تعالی
ص: 3
بعد از توفیق ربانی در شرح و تعلیق و ارائه خلاصه اثر عظیم حضرت علامه عبدالحسین آیتی رضوان الله تعالی علیه و دانشمند عالیقدر جناب دکتر یوسف فضایی که به حول و فضل الهی و عنایات خاصه حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و توجهات مولاتنا حضرت زینب سلام الله علیها به پایان رسید، از ذات اقدس الهی مسئلت دارم تا مرا توفیق به شرح و تعلیق و ارائه خلاصه ای از آثار عالم مجاهد و مومن خالص پیرو محمد و آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم یعنی عالم وارسته مرحوم خلدآشیان حضرت فضل الله مهتدی، فرماید همان بزرگوار که آثار روشنگرانه او مایه حیات و عامل نجات تحری کنندگان حقیقت و آزادگان از جماعت بهائیان و مانع عظیم بر سر راه شیاطین گمراه کننده بهایی، در فریب انسان های ساده لوح بوده و هست و خواهد بود و نیز نگارنده امیدوار است تا ذات اقدس الهی جل جلاله او و همه دوستداران محمد و آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم را از شفاعت این بزرگواران که به منزله مشعل هدایت و چراغ پرفروغ راهنمایی دانشجویان و دانش پژوهان در عصر غیبت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده اند، بهره مند فرماید.
آمین یا رب العالمین
کلب آستان حضرت علامه امینی
عبدالله عصام رودسری
ص: 4
پس تو ای عاقل دانا و خردمند آگاه باش که فضل الله صبحی مهتدی از رجال بزرگ و از با نفوذترین مبلغان بهایی و از یاوران عبدالبهاء رهبر بهائیان بوده است که بعد از تحقیق در احوال این جرثومه های فساد و تباهی و این نوکران صوفی مسلک استعمار انگلیس و...، از آنها رویگردان شده و یاوه های لجام گسیخته آنها و رذایل و فساد اخلاقی این تبهکاران و....، را برملا می کند و خود به تنهایی و به مانند وجود مبارک علامه عالی قدر جناب عبدالحسین آیتی، به مانند یک لشکر توانمند و قدرتمند عمل کرده و ریشه کثیف درخت گمراهی را از بنیان بیرون می کشد و....، امعان نظر بر شخصیت مهربان و پاکدامن این دو بزرگوار نشان می دهد که آنها تا چه حد، اولاً نسبت به نجات فریب خوردگان بهایی و سپس افراد ساده لوح از اهل اسلام، احساس مسئولیت و دلسوزی کرده اند و چگونه ذات اقدس الهی جل جلاله آنها را در این تلاش مقدس یاری و مساعدت نموده و چگونه بر اعمال و رفتار آنها برکت و شوکت قرار داده است و در این فراز نگارنده تلاش می نماید تا مخاطبان ارجمند را در نهایت اختصار با این بزرگوار و آثار او و اثرگذاری های او در جامعه بهائیان و در میان اهل اسلام آشنا نماید و لذا در طلیعه این گفتار، اشاره ای به نگارش نمونه ای از تفکر کسانی می نماید که بر اثر کلام سرشار از مهربانی و حق طلبی این بزرگوار به نجاست اندیشه های این فرقه تبهکار آگاه شده و سپس خود به قهرمانی بی بدیل در راه مبارزه با آموزه های شیطانی این فرقه استعماری تبدیل شده اند و....، آری خواهر ایمانی و مقدس خانم مهناز رئوفی می فرماید زمانی که من هنوز بهایی سرسختی بودم یک روز هنگام بازگشت از مدرسه به کتاب هایی که یک کتاب فروش دوره گرد روی زمین قرار داده بود نگاه کردم و به طور اتفاقی کتابی توجه مرا جلب کرد و آن کتابی بر علیه بهائیت بود و من مایل بودم که بدانم کسانی که از بهائیت خارج می شوند چه دلایلی دارند عاقبت کار آنها چه می شود زیرا تشکیلات بهایی به پیروان خود چنین القاء می نماید که هر کس از بهائیت خارج شود به عجیب ترین بلاهای الهی دچار می شود و به بدترین وجه مجازات می گردد و....، پس به خانه رسیدم و مثل همیشه خانه ما مملو از افراد تشکیلاتی و بسیار شلوغ بود پس با هیجان به کسانی که آنجا بودند گفتم کتابی خریدم که خیلی جالب است پس یکی از حاضرین که بیشتر اوقات ناظم جلسات بود خشمگین شده و به من پرخاش کرد و من علت آن را تحری حقیقت و تحقیق و....، اعلام کردم و...، تا اینکه با خشونت تمام با من رفتار کرد و کتاب را از من گرفت و نام آن کتاب در خاطر من
ص: 5
ماند و این کتاب خاطرات زندگی صبحی و تاریخ بابی گری و بهایی گری به قلم فضل الله مهتدی صبحی بود و....، پس بار دیگر با این کتاب روبرو شدم و این بار خود آن را مطالعه کردم در حالی که هرگز انتظار خواندن کتابی با چنین محتوی شیرین و جذاب و دلنشین را نداشتم و...، و به کلی انقلابی در من پدیدار شد با حیرت به مکتبی یاوه فکر می کردم که این گونه توانسته بود روح و روان ما را تسخیر کند و ما را آنگونه که بهاء می گوید به گوسفندانی بی فکر تبدیل کند و...، باورم نمی شد ولی از گوشه و کنار شنیده بودم که فردی که خود دست راست عبدالبهاء بود از بهائیت اعراض کرده و محفل روحانی او را طرد کرده و به او فحش و ناسزا و....، می گوید و بعد از مطالعه آن کتاب دانستم که این شخصی که دست راست عبدالبهاء بوده و از بهائیت اعراض و از
آن روی گردان شده است کسی نیست جز همین فضل الله صبحی مهتدی یعنی همان بزرگواری که با وجدانی بیدار و عاشق پروردگار به دامن اسلام بازگشته و خاطرات خود را نوشته است و....، او نه تنها وابسته به این دنیا نبود بلکه به حدی خدا ترس و باوجدان بود که حتی در بعضی از قسمت های کتابش مطالبی را به خاطر حفظ آبروی دیگران مذکور ننمود و در نهایت ادب و وقار به تحریر کتابی پرداخت که ارمغان آن رسوایی و افشای حقایقی بود که اثبات کننده هویت پوشالی بهائیت بوده است و....، و البته توجه نمایند مخاطبان ارجمند که خواهر ارجمند و مقدس خانم مهناز رئوفی نمونه ای از شاگردان مرحوم مهتدی رضوان الله تعالی علیه و جناب آیتی و نیکو و....، هستند که پس از آگاهی از ماهیت کثیف و فاسد فرقه بهائیت، خود قلم به دست گرفته و در عرصه کارزار حق و باطل وارد شده و با آثار ارجمند خود اسباب نجات فریب خوردگان بهایی را فراهم آورده و نیز مانع از سقوط ساده دلان اهل اسلام به ورطه هولناک و منتهی به دوزخ این شیاطین اجنبی پرست شده اند پس چون بر این فراز آگاه شدی پس تو ای عاقل دانا و خردمند آگاه باش که مرحوم فضل الله صبحی مهتدی از رجال تراز اول و از با نفوذترین مبلغان بهایی و آگاه از تمامی اسرار این فرقه تبهکار و استعماری بود که سال های متمادی و طولانی از عمر شریف خود را با این شیاطین به سر برد و بعد از آگاهی و اطمینان کامل از راه و طریق شیطانی آنها، از این جرثومه های فساد و تباهی اعراض کرد او در راه خدمت به فرقه بهایی زحمات بسیار کشید مسافرت های بسیاری را انجام داد و از شخص عبدالبهاء تشویق نامه های فراوان دریافت کرد و او کسی بود که در کنار عبدالبهاء سال های سال به کتابت
ص: 6
آثار و نامه های عمومی و خصوصی او و به عنوان منشی مخصوص او کار می کرد و از مورد اعتمادترین و بهترین یاران عبدالبهاء به اقرار خود او بوده است به گونه ای که گوسفندان بهایی او را کاتب وحی می نامیدند و من حیث المجموع در نزد عموم بهائیان از بالاترین احترام و دوستی برخوردار بوده است به گونه ای که همه به منزلت و مقام او حسرت و غبطه می خوردند او از کسانی بود که تمامی مطالب محرمانه ای که عبدالبهاء می خواست برای دیگران بنویسد را از زبان خود او برروی کاغذ می آورد و نیز به واسطه معاشرت های صمیمانه از تمام خصوصیات اخلاقی و تمامی مسائل شخصی او آگاه بود و از تمامی اعضای خانواده او و خصوصاً خصوصیات زشت و صفت رذیلانه و زنانه شوقی افندی خبر داشت همان جرثومه فساد و تباهی که بهائیان ابله او را به مانند عبدالبهاء العیاذ بالله در حد امامان معصوم و بلکه بالاتر، وفق اندیشه های متصوفه خود می دانند در حالی که او کسی است که صبحی درباره مسائل غیر اخلاقی او مطالبی بیان می کند که قلم از نگارش آن شرم دارد ولی در نزد آنها کاملاً عادی است زیرا تفکر و اندیشه صوفیانه او و اربابان و رهبران صوفی مسلک و فاسد او این است که شریعت در برابر حکم عشق نابود است و این لذت طلبی جسمی و جنسی است که تحت عنوان عشق مجاز مبنا و اساس رسیدن به عشق حقیقی و محبوب است و لذا هرگز مخاطبان ارجمند تصور نکنند که آنچه را که بهائیان و غیر بهائیان در خصوص زیبایی ها و جلوه گری های یک پیرزن فتنه گر قزوینی یعنی قرة العین که چند شکم زاییده و سپس فرزندان و شوهر خود را رها کرده و تمامی بیابان ها و خیابان ها را به حمام بدشت تبدیل کرده است، دروغ و خلاف است زیرا فکر و عقیده او شکست حدود شرع، به حکم دین بهایی و نسخ احکام اسلام است ولذا در ایام فترت، هیچ عملی گناه محسوب نمی شود زیرا اساساً قلم برداشته شده است و این حکمی است که بر پایه اندیشه های رهبران صوفی مسلک از باب تا شوقی شکل گرفته و اجرا شده است و لذا تمامی آنها خصوصاً رهبران و مبلغان، این روش یعنی اباحه گری را معمول و اجرا می نمودند و در آن زمان که در اثر اعمال فاسد آنها فتنه ای بر می خواست کلام رهبران فاسد این بود که بهائیان بایستی تخمه را بخورند ولی مواظب باشند صدای تخمه شکستن به گوش این و آن نرسد و تنش ایجاد نکند و اگر این اعمال شیطانی در بین آنها سبب اعتراض شد با پرداخت جریمه نقدی و ارسال آن به سوی مرکز قضیه را فیصله داده و موضوع را تمام کند و....، آری ولذا آنچه را که مرحوم جناب صبحی رضوان الله تعالی علیه به
ص: 7
عنوان یک محقق و پژوهشگر و دانشمند متخصص در علوم بهائیت در کتب شریف خود مذکور و بدون هیچ گونه غرض شخصی و در کمال عطوفت و مهربانی که از خصایص ذاتی او بوده است، و تقدیم مخاطبان خود نموده است، بسیار دلنشین و جذاب و اثرگذار است و.....، او با اقامه استدلال بسیار ساده ولی عمیق به اثبات حقانیت اسلام و باطل بودن فرقه نحس و نجس بهائیت می پردازد و به همین دلیل هر خواننده منصف و با بصیرت و غیر متعصب را مقر و معترف و مجاب به قبول حقیقت می نماید و اوست که خطاب به بهائیان با کمال عطوفت می گوید اگر شعار شما تحری حقیقت است و اصرار دارید که بدون غرض و تعصب تحقیق کنید پس چرا کسانی را که تحری حقیقت می کنند و بدون هیچ گونه تعصب به بطلان تفکر زشت بهائیت پی می برند را از خود طرد کرده و حتی از مراوده با خانواده خود محروم می کنید و....، پس اگر این فرقه متعصب ادعا دارند که دین آزاد است پس اجازه دهند که پیروان بهائیت بدون ترس و اکراه و.....، کتاب های صبحی را بدون غرض و تعصب مطالعه کنند تا حق از باطل معلوم و بهائیت شناخته شده و فرد فریب خورده به خود آمده و به حقیقت اسلام رسیده و در دنیا و آخرت رستگار شود، آری عاشق مهربان و مجاهد فی سبیل الله، مرحوم مغفور خلد آشیان فضل الله صبحی مهتدی رضوان الله تعالی علیه فرزند یکی از بهائیان معروف کاشان بود، زندگی او بسیار پر ماجرا و مملو از فراز و نشیب های عجیب است او سالیان دراز از عمر خود را به عنوان مبلغ در قفقاز، عشق آباد، بخارا، سمرقند، تاشکند و....، گذرانده و سپس به ایران آمده و بعد از مسافرت های بسیار با پایان یافتن جنگ جهانی اول به سوی حیفا می رود و در انجام مقرب درگاه هبل بزرگ یعنی عبدالبهاء می شود ولی بعد از سال ها و با شناخت ماهیت کثیف این جرثومه های فساد و تباهی و این عوامل استکبار سیاه انگلیس از آنها کناره گرفت ولی به شدت مورد تهاجم شیاطین بهایی واقع شد ولی صبر کرده تا آنکه به عنوان آموزگار استخدام شد و بعداً به واسطه عشق و محبت خود به تعلیم و تربیت به رادیو راه یافت و برای کودکان قصه می گفت و....، تا جایی که به واسطه عشق و اطلاعات خود به عضویت دائم انجمن ایرانی فلسفه و علوم انسانی انتخاب شد، او دارای خط بسیار زیبا بوده و صاحب تالیفات بسیار گردید صبحی در آبان سال 1341 در تهران در سن حدود 65 سالگی در نهایت عزت و احترام درگذشت و در نهایت عزت و احترام به خاک سپرده شد دو کتاب برجسته مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه، با دو عنوان کتاب صبحی و پیام پدر
ص: 8
به منزله مشعلی فروزان در راه تحقیق و پژوهش جویندگان حق و حقیقت و تحری کنندگان دین و معنویت و....، روشنایی بخش وهادی رهروان و علاقمندان به صراط مستقیم خدا و رستگاری جاوید یعنی راه اسلام و قرآن و شریعت جاودانی حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم عجل فرجهم و آموزه های اوصیا معصوم آن حضرت یعنی آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم، بوده و هست و خواهد بود و....، کتب او نشان می دهد که چگونه بهائیان در تحت آموزه های شیطانی و صوفی مسلکی بهائیت و در راستای اهداف استعمار جنایتکار انگلیس و منافع آنها به پست ترین درجات فساد اخلاقی و فساد انسانی و فساد معنوی و....، سقوط کرده اند این دو کتاب نشان می دهند که چگونه خدای این بهائیان صوفی مسلک یعنی عبدالبهاء از دولت جنایتکار انگلیس به پاس خدمات برجسته خود نشان افتخار سر یا شوالیه و....، را دریافت می کند و چگونه برای بقای آن دولت جنایتکار دعا کرده و تلویحاً و صراحتاً تمامی بهائیان را امر به اطاعت و پرستش آنها می نماید و چگونه این دولت جنایتکار و ضد بشری و غارتگر جهان سوم را به عدل و داد و....، می ستاید و برای بقا و اقتدار آن دولت جنایتکار و ضد بشر دعا می کند و....، در حالی که می داند چگونه کشور ایران و نیز صدها میلیون انسان بی گناه در آفریقا و آسیا و....، در تحت اقدامات جنایتکارانه آنها به قتل رسیده اند و چگونه به همین تعداد در اثر تبهکاری های این دولت جنایتکار در سراسر جهان به رنج و تباهی دچار شده و چگونه این رنج و تباهی ها را به نسل های خود به ارث داده و می دهند و.... مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه در این دو کتاب پرده از روی جنایات مبلغین و فسادهای بهائیان برمی دارد و البته توجه نماید مخاطب ارجمند که اعمال آن تبهکاران در نظر آنها فساد و فحشا نیست بلکه اعمالی عبادی و دینی است که بایستی در راستای شکستن حدود و اثبات نسخ دین اسلام و ظهور بهائیت به انجام برسانند و لذا این تمثیل مشهور از عبدالبهاء در نزد آنان رواج دارد که بایستی تخمه بشکنند یعنی حدود شریعت را بشکنند زیرا در فترت واقع شده اند که در این ایام، قلم برای ثبت گناهان به دور افکنده شده ولی بایستی جوری تخمه را بشکنند که صدای آن ایجاد ناراحتی یعنی تنش نکند و بلوا به راه نیندازد و به همین دلیل اعمال آن پیرزن قزوینی که بعد از زاییدن چند شکم فرزند و....، به دوره گردی افتاده و فریاد اباحه گری او، بلند بود را تقدیس می کنند و او را الگو و اسوه شهوترانی مقدس بهائیت قرار می دهند و از او قهرمانی حد شکن می سازند که دین و شعار بهائیت را ندا
ص: 9
کرده است و....، و همچنین ثابت شده است که چگونه رهبران این فرقه تبهکار با سلوک در طریقه متصوفه، دقیقاً در همان راستای اباحه گری و قوانین من درآوردی، یعنی اخذ وجه از پیروان و پیروی از حکم عشق ورزی مجاز و تفکرات وحدت وجودی و....، از مظهریت شروع و به الوهیت ختم کرده اند ولی کسانی که به ریشه های تفکراتی این فرقه توجهی ندارند فکر می کنند که آنها تفکری جدید را عرضه کرده اند در حالی که بهائیت شکلی نحس تر و نجس تر و جدیدتر از تفکرات صوفیان وحدت وجودی است که از هزار سال قبل در بین اهل اسلام وجود داشته و در این زمان نیز از روی حماقت و نادانی به اشکال مختلف و در قالب های عوام فریبانه عشق و عشق ورزی و عرفان و....، تقدیس می گردد و نکته ای مهم را نگارنده در خصوص شخصیت و صفات مرحوم علامه آیتی و عالم بزرگوار مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیهم به مخاطبان ارجمند متذکر می شود و آن پاکی و طهارت ذاتی این دو بزرگوار است که در آثار عظیمه ایشان منتشر است و نشان می دهد که اگرچه در میان جماعتی فاسد و فاحشه صفت زیست کرده اند ولی به هیچ وجه به نجاسات آنها آلوده نشده و خود را به اعمال تباه آنها ملوث نکرده اند و الا زندگی کردن مانند سید اسدالله قمی که فساد را از تربیت شوقی افندی شروع کرد و به تقی ترک ادامه داد و در زیر خاک از او گرفته شد و یا مانند دکتر ضیاء بغدادی و یا مانند آن مبلغ همدانی شرابخوار که مهارت او از تکان نخوردن لحاف او آشکار می شد و یا فسادهای حاجی امین آن مبلغ که با دختر خود آمیزش می کرد....، برای آنها سهل و ساده بود ولی هرگز به این اعمال تباه، آلوده نشده اند و لذا ذات اقدس احدیت جل جلاله به واسطه همین ویژگی های اخلاقی و شوق آنها به پیروی از حقیقت، ایشان را دستگیری نموده و به حیات جاوید رهنمون فرمود و....، ولذا نگارنده در بخش اول در شرح و تعلیق اثر عظیم حضرت علامه آیتی کلام خود را در خصوص شخصیت عالمانه و مجاهد و مبارزه گر ایشان بیان داشت و نیز در خصوص جناب صبحی، رافت و مهربانی و عشق خاصی که نسبت به انسان های دیگر داشت، در آثار و مشی و زندگی او موج می زند تا جایی که در نهایت مهربانی، بهائیان را به راه سعادت دعوت می کند و همین خلوص خود، بسیاری از بهائیان را از سراشیبی دوزخ رهانیده و نجات ابدی مرحمت نموده است او به حدی در زندگی خود به اوصاف حیا و شرم و دوستی متصف بود که حتی به پاس دوستی سابق، بسیاری از فجایع آنان را که در زمان محرمیت به آن آگاه شده بود را مسکوت قرار می دهد، هرچند ممکن است این عمل
ص: 10
ایشان برای ما ناگوار باشد ولی این ویژگی خاص ایشان بود که همین ویژگی، او را در اثبات صداقت او ممتاز نمود و با همین صداقت که در زیر هر حرف در واژگان او مستتر شده است، جماعت بسیاری از بهائیان را به سوی حیات جاویدان و سعادت ابدی رهنمون گردید و نیز لازم است که مخاطبان ارجمند به نکته ای بسیار مهم نیز که در خلال آثار این یار و یاور دین ابدی و شریعت پسندیده خداوند یعنی اسلام مبرهن و آشکار است، دقت نمایند و آن راه و روش، تبلیغ ماکیاولیستی مبلغان بهایی است که در این روش رهبران تبهکار تلویحاً و صراحتاً آنها را وادار می کنند تا به یک ماکیاولیست تمام عیار تبدیل شوند و از تمامی حیله ها و مکرها و دروغ ها و ترفندهای شیطانی می توانند در فریب خلایق و مردم ساده لوح بهره گیری نموده و آنها را به این فرقه تبهکار شیطانی دست نشانده حکومت های چپاولگر جهان وارد نمایند و دنیا و آخرت آنها را تباه و آنها را وسیله اخاذی و کلاهبرداری دینی و مذهبی قرار دهند به عبارتی همان گونه فاضل گرانقدر و مجاهد مهربان جناب صبحی به آن اشاره دارد سرمایه تبلیغ مبلغان تبهکار این فرقه شیطانی، بازی با کلمات و عبارات، به کارگیری انواع سفسطه و دروغ پردازی، بهره گیری از باورهای عامیانه و نقل دروغ های عجیب و غریب و آثار وحشتناک و....، برای فریب مردم عوام است و لذا این هدف شیطانی ماکیاولیستی یعنی جذب و فریب افراد به سوی این مسلک شیطانی یعنی صوفی گری تغییر شکل یافته در قالب بهائیت، به آنها اجازه می دهد تا از همه ابزارهای فریب، اعم از سفسطه و مغالطه گری و دروغ پردازی و....، بهره گیری نمایند و ....، آنچه مسلم است مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه به واسطه صفای باطن و بی آلایشی و خلوص و ساده دلی و پاکی و....، مورد توجه عبدالبهاء قرار گرفت و محرم راز او و تمامی اسرار این فرقه تبهکار گردید و نیز آگاه شد که چگونه آنها، مردمانی با مکر و کید و دام گستر و حقه باز و بی دین و لامذهب و خراب و فرصت طلب و اخاذ بوده و تحت عنوان معنویت و روحانیت بر دنیا و آخرت مشتی بدبخت چنگ انداخته و با یاوه های صوفی مسلکانه خود و در کمال وقاحت و بی شرمی، دم از مظهریت تا الوهیت می زنند و آنها در واقع از مصادیق رهبرانی هستند که خلایق را به سوی آتش جاوید برده با خود در قعر آن جای می دهند ولی غافل هستند از اینکه ذات اقدس احدیت جل جلاله همه کسانی را که خالصانه او را بخوانند و در جستجوی او و حقیقت زندگی و صراط مستقیم او و رستگاری جاوید باشند را یاری نموده و ابزار و وسایل رستگاری و هدایت را در پیش
ص: 11
روی آنها قرار داده و آنها را از بدترین گرداب های هولناک ضلالت گمراهی نجات می دهد همانگونه که اگر کسی در مهد ولایت و هدایت و در آغوش اسلام و دوستی اهل بیت باشد ولی مکار و حیله گر و دروغ پرداز و ستمکار و فریبکار و دنیا طلب و در عمل دشمن خدا و رسول او و امامان معصوم و امت مظلوم او باشد را از آب هدایت به اعماق آتش دوزخ رها خواهد نمود یعنی همان خدایی که برای وصل و اثبات محبت به خود، قلب سلیم بندگان را لازم دارد پس چون بر این فرازها آگاه شدی پس توجه نما به ابزارهای خشونت و ماهیت مخوف تشکیلات بهائیان که محفل روحانی بهائیت در مرکز آن قرار دارد که از ابتدای شکل گیری، قتل و ترور و تحریم و ایراد هرگونه خسارات مادی و معنوی به مخالفان و خصوصاً به کسانی که از فرقه آنها اعراض می کنند را در دستور کار خود داشته اند و....، ولی نقابی که بر روی این چهره کریه است و این نقاب، داعیه دوستی و صلح و محبت و تحری حقیقت و آزادی و....، و این گونه الفاظ و عبارات فریبکارانه است و نمونه های اعمال جنایتکارانه این جماعت درنده در کتاب عظیم حضرت علامه آیتی مذکور شد و پاره ای از آنها نیز در کتاب شریف فاضل و عارف و عاشق مهربان مرحوم صبحی مذکور است مانند داستان خود او و مرحوم آیتی و نیکو و جمال بروجردی و علی اکبر رفسنجانی و ابن اصدق و شیخ احمد میلانی و جناب اقتصاد و....، از دیگر اعمال تباه آنها اشاعه فحشا و انواع انحرافات اخلاقی به نام کسر حدود و نسخ قوانین اسلام و.... ، یا ظهور بهائیت و رفع قلم و....، است و همانگونه که در بخش قبل مذکور گردید و حضرت علامه آیتی و دیگران اثبات نمودند این فرقه در اثبات نوکری و دریوزگی برای بیگانگان و خصوصاً انگلیس جنایتکار از هیچ دناعت و پستی فروگذار نکردند آری دروغ پردازی و خیانت و اشاعه فحشا و منکرات و ستیزه گری با خدا و رسول او و امامان معصوم و آیات عظیمه کتاب خدا و احکام و فرایض جاودانی شریعت پسندیده خدا و خیانت به کشور و خدمت به بیگانگان و....، همگی گوشه هایی از جنایات و خیانت های این فرقه دست نشانده انگلیس جنایتکار بوده است و....، و اما مرگ زودرس و نابهنگام شوقی موجب شد تا اضمحلال بهاییت دیرتر واقع شود و....، به عبارتی اگر چند سال دیگر او از سر راه برداشته نمی شد با توجه به اخلاق زشتی که به آن عادت داشت و آن سوابق سیاه و آن اوصاف رذیله و.... ، خیلی زود اساس بهائیت نابود می شد و این همان خطری بود که گروهی از رهبران بهایی احساس کرده و سپس آن را حل کردند، آری و اینگونه صدمات جبران
ص: 12
ناپذیر این خائنین و این ایادی بیگانگان و این نوکران انگلیس جنایتکار و....، آنها را بر آن داشت که در راستای جلب منافع مادی و معنوی دولت های بیگانه، در شریان های حیاتی اقتصادی و سیاسی در اداره کشور نفوذ یافته و با تاراج میراث فرهنگی بالاترین خسارت ها را به منابع ارزآور کشور وارد نمایند و....، آری تمام سعی این جاسوسان و خائنین به کشور بر آن است تا دولتی در دولت ایجاد کرده و بالاترین خسارات را در راستای ارائه خدمات ویژه و اثبات نوکری خود به دولت های بیگانه معمول دارند پس چون بر این فرازها آگاه شدی پس تو ای عاقل دانا و خردمند به شرح و تعلیق و خلاصه ای از قلم رادمرد اسلام و قرآن، مرحوم خلد آشیان حضرت فیض الله مهتدی معروف به صبحی توجه نما که امید است ذات اقدس احدیت جل جلاله ما و همه اهل ایمان را از شفاعت این رادمردان ایثارگر و این خادمان به اسلام و قرآن، بهره مند فرماید آمین یا رب العالمین.
مقدمه:
ص: 13
بسم الله خیر الاسماء بعد از ستایش خداوند آفرینش و درود به روان پاک رسول محمود و سلام بر امامان گرامی، اینجانب بنده ناچیز آستان حق فیض الله مهتدی معروف به صبحی چنین می نگارد ....، پس مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه درخصوص ضدیت خود با بهائیت، چنین می فرماید که من در سال 1305 به تهران آمدم و به دلیل انقلابات روحی که در عقاید و افکار من پدید آمده بود، گاهی سخنانی از من شنیده می شد که بر ضد بهائیت بود پس همین موضوع دستاویز گروهی فرصت طلب گردید و آن را وسیله تکفیر و...، من قرار دادند و در سال 1307 از طرف محفل روحانی بهائیت بر علیه من مطالبی زشت و اهانت آمیز و....، در بین بهائیان منتشر گردید ولی از آنجایی که من در عالم بهائیت، صرف نظر از شهرت و محبوبیت، مقامی بزرگ داشتم یعنی منشی مخصوص آثار و محرم اسرار عبدالبهاء بوده و در نزد بهائیان در صف اول مقربین و کاتب وحی و واسطه فیض بین حق و خلق بودم و....، عموم بهائیان به آسانی مندرجات آن نامه علیه مرا نپذیرفتند و در واقع منتظر بودند تا من از خود دفاع کنم تا آنها قضاوت کنند و....، ولی من صلاح دیدم که به این هیاهو توجهی ننموده و با آنها معارضه نکنم و....، تا یاد من از ذهن آنها فراموش شود یعنی من به آنها کار نداشته باشم و آنها هم به من کار نداشته باشند ولی افسوس که آنها این تواضع مرا حمل بر حریت و آزادگی من نکردند و این خاموشی را برای فراموشی ندانسته و بلکه آن را حمل به ضعف نفس و ناتوانی من گرفتند پس از همه جهات به من حمله ور شدند و این آزار و اذیت آنها بر من و اطرافیان من موجب شد که بعد از 5 سال، سکوت خود را بشکنم و لذا از ذات اقدس احدیت جل جلاله خواستم که مرا یاری کند و به رضای خود موفق نماید و قلم مرا از اغراض ناپسند و مطالب زشت نگهداری کند که آنچه می گویم و می نویسم مطابق واقع و مقرون به حقیقت باشد تا مقصود نهایی من از این نگارش که در واقع بیداری و آگاهی نفوس بهایی بود، حاصل شود و منظور دیگر من آن بود که مخاطبان محترم علاوه بر آگاهی از اصول مسائل اعتقادی این طایفه و طریق استدلال آنها و....، آگاه باشند که من هیچگونه بغض و عداوتی با بهائیان ندارم و....، و از آنجایی که عقیده دارم که در سخن راست و حق و از روی صداقت، اثری است که در غیر آن نیست پس یقین دارم که شاهد مقصود به بهترین وجه جلوه گری خواهد نمود و... ، و الحق هم اینگونه گردید تا جایی که آثار عظیم و ارجمند او اسباب هدایت بسیاری از جوانان بهایی و مردم بهایی را فراهم کرد و نیز مانع عظیم شد تا انسان های ساده دل
ص: 14
به دام آنها گرفتار نشوند و....، و سپس مرحوم صبحی، مطلب خود یعنی شرح زندگانی خود را مذکور می نماید، مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه می فرماید که من در خانواده ای بهایی تولد و پرورش یافتم که از قدمای قوم و از خویشاوندان دور بهاءالله محسوب می شوند و....، پس من در عنفوان جوانی، شوق و شوری داشتم و به همین دلیل اکثر الواح یعنی مکاتبات و کلمات بهاء و عبدالبهاء را حفظ کرده و راه استدلال و مجادله را نیز آموختم و....، و با آنکه بیشتر از 15 سال نداشتم شور و شوق شعر و شاعری از من بروز کرد پس مشتاق تبلیغ در امر بهائیت گردیدم و در ابتدا به سوی قزوین رفتم و....، تا آنکه در آنجا یکی از مبلغان مهم این طایفه یعنی میرزا مهدی اخوان الصفا وارد آن شهر شد و بعداً به صلاحدید زعمای بهایی قزوین به اتفاق او برای تبلیغ به سوی زنجان و آذربایجان رفتیم و در آن زمان تصور من از مبلغان این قوم آن بود که آنها فرشتگان هستند که وجود آنها پاک و مطهر و با آب عقل سرشته شده و از عجب و دروغ و ....، مبرا هستند پس با این تصور قدم در راه تبلیغ بهائیت گذاشتم و....، لازم به ذکر است که مخاطبان گرامی آگاه باشند که در فرقه بهایی موضوع دعوت و تبلیغ وابسته به اشخاص خاصی نیست و همه آنها باید به قدر استعداد خود در راه تبلیغ این فرقه شیطانی قدمی برداشته و استدلالی صورت دهند ولی آنها بعضی از اشخاص خاص را برای این کار گزینش می کنند و در آن، گروهی خاص را پرورش می دهند تا طریق محاوره و مخالطه را فرا بگیرند، پس آنها دعوت کننده به بهائیت را مبلغ و دعوت شده را مبتدی و قبول آنها را تصدیق و مبتدی بهایی شده را مصدق و نفس عمل را تبلیغ می گویند و این تعلیم و تعلم هم مبنا و مقدمات خاصی ندارد و لذا اگر کسی مختصر سوادی پیدا کند می تواند ادله آنها را بیاموزد و چون منحصر در چند مسئله خاص است، آموختن آن دشوار نیست و رئوس آن عبارت است از ادعا و کتاب و نفوذ و بقای دین و بالاتر از همه کلام ربانی و وحی آسمانی است یعنی اگر کسی مدعی از سوی خدا شود و دین و آیینی بیاورد و جمعی از او پیروی کنند و مدتی آن ساخته و پرداخته ها، دوام یابد و نیز در صورتی که صاحب ادعا کلماتی بیاورد و آنها را دلیل صدق خود قرار دهد و به آن تحدی کند پس از سوی خدا آمده و دین او جعلی و ساختگی بشری نیست پس بیان این اصول اگر با لفاظی و مغالطه کاری آمیخته شود برای مبلغ رنجی ندارد و تنها خارها و سدهایی که در پیش روی مبلغین قرار دارد یکی موضوع خاتمیت نبوت به وجود مقدس حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل
ص: 15
فرجهم است یعنی اینکه آن حضرت برترین خلایق و انبیا الهی و آخرین فرستاده خداست و دیگر اینکه، معجزات صادره از سوی پیامبران در امور حسی و آیات درخواست شده و....، نیز صورت می گرفته است پس مبلغ بایستی با لفاظی، ذهن مبتدیان را از این امور منحرف نماید پس اگر موفق نشد بایستی بگوید این ها هم این معجزات را داشته اند با این تفاوت که شما شنیده اید ولی ما دیده ایم و....، و سپس حضرت علامه، حکایتی را شرح می دهد که میرزا مهدی خان اخوان الصفا در تبریز بگیر کسی افتاده بود که قادر به مجاب کردن او در رابطه با توجیه و تاویل معجزات پیامبران نبود و مقهور او گردیده و نمی توانست از چنگ او بگریزد و....، پس میرزا مهدی از دست آن شخص بیچاره شد و سرانجام به او گفت دست از من بکش که آنچه گفتی حق و صواب است و ما نیز همین عقیده را داریم و تو اگر اصرار داری پس رنج سفر به عکا را بپذیر و هرچه می خواهی بخواه و ببین و آن مرد گفت تو که رفته ای چه دیده ای، میرزا گفت هزار عجایب یعنی معجزات دیده ام که هیچ کدام را نمی پذیری ولی اگر ذره ای انصاف داشته باشی یکی از مشاهدات خودم را که صدها شاهد بر آن دارم را برای تو می گویم دیگر خود می دانی که بهایی شوی یا بهایی نشوی و سپس گفت یکی از علما در ایام بهاءالله بهایی شد ولی در زمان عبدالبهاء از بهائیت برگشت و آن حضرت او را تبدیل به کفتار کرد و او در جا تبدیل به کفتار شد و در همان حال بود تا مرد و این معجزه عبدالبهاء را همه بهاییان ایران می دانند و حتی آنها حالت قبل و بعد او را در تهران دیده اند و اکنون از هر بهایی بپرسی که آقا جمال چه شد می گوید کفتار شد و عجیب تر اینکه پسری دارد که بهایی است و خود می گوید که پدر من چون از بهائیت برگشت کفتار شد پس آیا معجزه از این بالاتر چیست پس او این قصه مزخرف را با حالت مخصوص و لحن جدی به آن شخص القا کرد و با جدیت از بهائیان حاضر در مجلس شهادت خواست و همگی شهادت دادند، پس در این زمان، در آن شخص مبتدی بدبخت یعنی کسی که به بهائیت دعوت شده بود انقلابات روحی پدیدار شد به گونه ای که اشک از چشمان او سرازیر شده بود بعد، از عذرخواهی از گستاخی خود، در دام بهائیت افتاد و بهایی شد و اما چون داستان آقا جمال کفتار به میان آمد لازم است که توضیحی داده شود و آن اینکه در ایام بهاءالله فردی که آخوند بود بهایی شد و به واسطه این بهایی شدن صدماتی دیده و مورد توجه بهاء و بهائیان گردید و تا جایی مقام او بالا رفت و تقدیس شد که خاک نعلین او را به چشم می کشیدند و....، و از
ص: 16
طرف بهاءالله به لقب اسم الله که مهم ترین لقب این فرقه است ملقب و به اسم الله الجمال معروف شد و با این منزلت از همه بهائیان در رتبه برتری یافت و....، تا آنکه بهاالله مرد و پسران بهاءالله بر سر قدرت به جان هم افتادند پس در این زمان او از این فرقه کناره گیری کرد ولی از سوی عبدالبهاء به پیر کفتار ملقب شد و این لقب در بین بهائیان شهرت داده شد و این آقا جمال سه پسر داشت که بزرگتر از همه آقا منیر بود که در اصفهان زندگی می کرد و روحانی از پیشوایان دین اسلام در آن منطقه بود و او کسی بود که وقتی خبردار شد که پدرش بابی شده او را تکفیر کرد و پسر دوم او حبل الله نام داشت که بهائیان از روی کینه توزی او را بغض الله خطاب می کردند و پسر سوم که آقا جمال می گفت مال من نیست و او را فرزند جسمی خود نمی دانست و حق هم داشت و او هم بعداً پدری این پدر را انکار کرد و داستان این پسر هم این بود که آقا جمال در آن زمان که به اتفاق تعدادی دیگر از مبلغین بهائیت در خانه جناب سمندر زندگی می کرد خدمتکاری به نام ربابه نیز به فتوای قرة العین قزوینی به همه خدمت می کرد و به قول سرور ما شیخ بهایی باب ها مفتوحه للداخلین و رجلها مرفوعه للفاعلین، پس چون مدت توقف مبلغین در خانه جناب سمندر زیاد بود ناگهان اهل خانه ملاحظه کردند که شکم بی بی تمیز، ربابه قزوینی هر روز بالاتر می آید پس به جناب سمندر اطلاع دادند که ربابه حامله شده است و به دنبال این خبر جلسه مشاوره تشکیل شد و همگی صلاح دیدند که این داستان را آقا جمال گردن بگیرد ولی او قبول نمی کرد زیرا می گفت همه این کار را کرده اند چرا بایستی او گردن بگیرد و....، تا اینکه آقا جمال به تهران رفت و آنها هم مادر و بچه را برای او پست کردند و....، تا اینکه صدای مخالفت با بهایی گری آقا جمال بلند شد پس در این زمان این فرزند که بهایی رشیدی شده بود به اعتراض به آقا جمال گفت از همان روز نخست راست گفتی که من پسر تو نیستم چون من مومن هستم و تو کافر و....، پس این را گفت و به منزل دایی خود که سمسار بود رفت، و البته توجه نماید مخاطب ارجمند به این نکته مهم که همان گونه که اثبات گردید ادعای مظهریت و نبوت یا قطبیت و سپس الوهیت موضوع جدیدی نبود که توسط باب و بها و عبدالبها و سپس شوقی و....، مطرح شده باشد بلکه هزاران سال است که داستان عشق و عرفان و سلوک از مجاز و نیل به محبوب حقیقی و خروج از دوئیت و رسیدن به وحدت از کثرت و....، مطرح بوده و باب و بها و عبدالبها و شوقی در واقع فرقه تغییر شکل یافته تصوف هستند و دقیقاً بر همان مبنا یعنی
ص: 17
ضدیت با احکام شریعت و اباحه گری یعنی شکستن حدود و نسخ احکام اسلام و سلوک از عشق مجاز یعنی لذت طلبی جسمی و جنسی یعنی تلذذ و سپس عشق ورزی جنسی یعنی زنا و زناکاری و لواط و لواط کاری و در اوج لذت، دو جان به یک جان تبدیل شدن و از شرک دوئیت درآمدن و در توحید وحدت محض یعنی به سیمرغی واقف شدن و نعره من خدا هستم برآوردن و....، همگی به شکل دیگر در این صوفیان تغییر شکل یافته ظهور نموده است و لذا ادعای بابیت و مظهریت و نبوت و الوهیت از سوی باب و بها و عبدالبهاء و شوقی موضوع جدیدی در بین اهل اسلام نیست و تفاوت آن با آموزه های تصوف فقط در نحوه ابراز آن است و لذا مخاطبان ارجمند در تمامی آثار به جا مانده از این اراذل و اوباش مشرک، قطعاً رد پای باورهای وحدت وجودی اهل تصوف را در رهبران این فرقه شیطانی خواهند یافت ولذا در همین راستا، تبختر و تفرعن آنها بر وجود اقدس برترین خلایق و آخرین انبیا پیامبران الهی، موضوع جدیدی نیست و لذا اگر در متون تاریخی و آثار بزرگان و حتی ایده لوگ های این فرقه تبهکار امپریالیستی و دست نشانده انگلیس جنایتکار و....، ادعاهای برتری جویانه، از مظهریت تا الوهیت را از این جماعت صوفی مسلک ملاحظه نمود بایستی توجه داشته باشید که توهم خود بزرگ بینی یکی از آثار مخرب بنگ و حشیش و افیون است، بگونه ای که مدعی خود نیز به این باور می رسد که مظهر و یا نبی و یا خداست زیرا درواقع این مواد فوق خطرناک، مغزی برای آنها باقی نگذاشته تا تعقل و تفکر کنند و به اصطلاح خودشان افیون مغز آنها را پوک نموده است و البته مانند این جماعت بدبخت در طول تاریخ بسیار به ظهور رسید و به مزبله دان تاریخ رفته اند و همین اخیراً در روزنامه ها مذکور شده بود که شخصی ادعای نبوت و بعثت از سوی خدا نمود و معجزه خود را پرواز از فراز آسمان خراش ها در آسمان بیان کرد و گروهی به دور او جمع شدند و او به پیروان خود وعده داد که در فلان روز از فراز فلان آسمان خراش به پرواز در خواهد آمد و سپس در روز موعود از فراز آن آسمان خراش خود را در حضور پیروان خود به پرواز درآورد ولی به جای پرواز در آسمان با مغز در زمین فرود آمد و مادرش را به یاد آورد و....، مرحوم علامه صبحی رحمت الله علیه در ادامه، قلم مشحون از علم و دانش و دانایی و فراست خود را به شرح و تفسیر و....، مجموعه تفکرات یاوه فرقه منحوس بابیت و بهائیت به گردش درآورده و جایگاه رفیع خود را در منزلت علمی خود نشان می دهد و....، مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه در فرازی از بیانات
ص: 18
شیرین خود در رابطه با یاوه سرایی های صوفیانه بهائیان می فرماید ....، آنها می گویند، همان گونه که بر حضرت پیامبر آیات آسمانی نازل می شد بر حضرت باب هم وحی الهی نازل می شد و سپس در خصوص العیاذ بالله برتری این مخبط حشیشی بر وجود مقدس رسول خدا حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم می گویند، اگر بر رسول خدا که عرب بود در ظرف 23 سال، 30 جزء قرآن نازل شد بر باب که فارسی زبان بود در ظرف 5 ساعت هزار خط آیات نازل شد پس ببینید که مقام العیاذ بالله باب تا چه حد از پیامبر اسلام بالاتر است و....، آری مغز متعفن فاسد شده از مصرف بنگ و حشیش، باب را به آسمان برد و مقداری از جملات عربی را که در حوزه های علمیه فرا گرفته بود را سرهم کرد، همان جملات عربی که لایق به مزبله ریختن است و....، همان جملات که حضرت علامه آیتی مزخرف بودن و یاوه بودن آنها را شرح و تفسیر و خزعبلات بودن آنها را با اقامه دلایل متقن ثابت فرموده است و همانگونه که قبلاً اثبات گردید این اوهام پروری و تصور برتری بر رسول خدا از سوی تمامی صوفیان مشرک از هزاران سال قبل به پیروان آنها القا می شد و نگارنده شرک و الحاد آنها را که به صراحت در دفاتر ششگانه منحوس مولوی و فیه ما فیه و اشعار او به هم بافته شده است را با دقت تمام شرح و تعلیق و....، نموده است و یاوه بودن آنها را بر اساس برداشت های عقل و خرد و تفکر و....، اثبات نموده است و توجه نماید مخاطب ارجمند که در آموزه های این مشرکین کینه توز، ضدیت با تعقل و تفکر و....، در شمول اولویت هایی است که پیروان بایستی بدون هیچ چون و چرا بپذیرند، در حالی که می بینند که در آیات عظیمه کتاب خدا، ذات اقدس احدیت خلایق را به تفکر و تعقل و تدبر امر فرموده است ولذا در آموزه های این فرقه منحوس نیز عیناً و نعل به نعل، اطاعت بی چون و چرا به پیروان ابلاغ می شود و به آنها القاء می شود که بایستی چون گوسفندان بی چون و چرا، تمامی یاوه های آنها حتی آنچه که با برداشت های عقل و تفکر و تعقل آنها ضدیت دارد را بپذیرند حتی اگر رهبر آنها به آسمان بگوید زمین و یا به زمین بگوید آسمان زیرا آنچه باب و بهاء و عبدالبهاء و شوقی افندی می گویند عین کلام و گفته خداست و لذا هر حکمی بنمایند و هر کاری بکنند ولو مخالف عقل و عرف و فطرت و ادب و بدیهیات و شعور انسانی...، باشد آنها باید بپذیرند و حق چون و چرا ندارند و سپس این یاوه را در کتاب اقدس خود بدین گونه به بهائیان بدبخت ابلاغ می کند که اگر به آسمان، حکم به زمین کند و به زمین، حکم آسمان کسی حق ندارد
ص: 19
بگوید چرا و....، و توجه نماید مخاطب ارجمند که چرا آنها این باور را در پیروان خود ایجاد می کنند، دلیل آن هم واضح است زیرا پیروان بایستی خود را با قبول تمامی اصول ماکیاولیستی این فرقه تبهکار سازگار کنند و تمامی ابزارهای فساد و فحشا و دروغ و تزویر و....، را برای نیل به هدف یعنی ترویج بهائیت به کار گیرند و....، زیرا هدف ماکیاولیستی بهائیت به کارگیری تمامی ابزارهای کفر و الحاد و شرک و تبهکاری را برای آنها مجاز می نماید و در این فراز نگارنده این حقیقت عظیم را به کلیه بهائیان یادآوری می نماید که اگر در آنها ذره ای حریت و آزادگی و بزرگمنشی و انصاف و....، باشد و اگر در صدق و دوستی و محبت و عشق و علاقه همه انسان های کره زمین شک و تردید نمایند هرگز حق ندارند به آنچه مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه از روی عشق و محبت برای آنها به ارمغان آورده است شک و تردید به خود راه دهند زیرا این اسوه عشق و محبت و مهربانی با تمامی وجود خود، آنان را به سوی رستگاری جاوید دعوت کرده است و با تمام وجود خود مشتاق سعادت ابدی آنها و رساندن آنها به حیات جاوید و نجات آنها از دوزخ هراس آور و دعوت آنها به بهشت جاوید و رضوان خداوند بوده است پس چون مخاطبان ارجمند بر این فرازها واقف شدند پس در ادامه توجه نمایند به خلاصه آنچه سرور ما جناب صبحی رضوان الله تعالی علیه در خصوص فرقه های مختلف بابیه مذکور فرموده است ایشان می فرماید ....، موسس این فرقه باب بود و بعد از خود میرزا یحیی صبح ازل را جانشین خود کرد و همه بابیان به دنبال او رفتند ولی ناگهان بهاالله برادر صبح ازل ادعای رهبری نمود و به دنبال ادعای او اختلاف شدید واقع گردید که به فتنه بدشت ثانی معروف شد یعنی همان فتنه که پیرزن قزوینی یعنی قرة العین قزوینی که بهائیان او را بعد از زاییدن چهار فرزند و....، به دلربایی و عشوه گری می ستایند در بدشت، فتنه حمام را برای اثبات نسخ اسلام و شکست حدود و....، به راه انداخت و اینگونه موجبات اختلاف بین بابیان را فراهم نمود، در رهبری بعد از باب نیز بهاءالله با قیام علیه برادر خود که جانشین باب بود، بابیان را دچار اختلاف و درگیری نمود و....، یعنی اخباری را از سوی خدای خود گزارش کرد که خدای باب و صبح ازل از آن خبری نداشتند و....، در هر حال بهاءالله با همان ترفندهای مخصوص متصوفه موفق شد با توجیه و تاویل های من درآوردی تعدادی از بابیان را به سوی خود بکشد و با تخریب وجهه برادرش صبح ازل و تحقیر و تمسخر او و....، بابیان را عملاً به دو گروه بزرگ ازلی و بهایی تقسیم کند و نحوه ادعا نمودن بهاء به گوش بعضی ها
ص: 20
رسید و آنها هم مانند آن را ادعا کردند مثل جعفر کل شی که مدعی شد مقصود از مظهر من هستم نه بهاالله و جمعیتی را به خود جذب کرد ولی هیچ کدام پشت هم اندازی و توجیه و تاویل و هم باد و هم جهت بودن با جریان آب فتنه را بلد نبودند و لذا بهاءالله فرمان را در دست گرفت و با ترور شخصیت رقبای خود، آنها را منزوی کرد، بعد از مرگ بهاءالله هم، فرزندان او بر سر تصاحب ریاست و عمارت بهائیان به جان هم افتادند دسته اول کسانی بودند که طبق وصیت بهاءالله، پیرو عبدالبهاء شدند و گروه دوم پیرو محمدعلی افندی شدند و گروه اول اصل وصیت بهاءالله را برای جانشینی ملاک دانستند و پیروان محمدعلی افندی را ناقضین نامیدند و پیروان محمدعلی افندی مدعی بودند که اگر وصایت حق است پس پدرشان بهاءالله، اعظم منحرفین و ناقضین و گمراهان است زیرا وصیت باب که اساس کار است را به مزبله انداخت و سپس به دلایلی که بر یاوه های صوفیانه عبدالبهاء وارد کردند او را مشرک خوانده و پیروان او را مشرکین نامیده و خود را موحد و پیروان خود را موحدین خواندند، غافل از اینکه عبدالبهاء درس پشت هم اندازی و جلب رضایت اربابان استعمارگر را از بقیه بهتر یاد گرفته بود ولذا از همه آنها پیش افتاد و جالب اینکه بعد از مرگ او بر خلاف وصیت بهاءالله که قدرت بایستی بعد از او به محمدعلی افندی می رسید، عبدالبهاء زهر خود را به برادرش و به وصیت پدرش ریخت و با کمال تعجب شوقی افندی را که اخلاق مضموم زنانه و لواط دهی او و....، مشهور بود را جانشین خود نمود و نکته مهم برای توجه مخاطبان این است که هرگز تصور ننمایند این اعمال درنظر این جماعت زشت است، یعنی لواط دادن و لواط کردن و زنا دادن و زنا کردن و....، زشت و قبیح است بلکه به عکس نه تنها زشت و قبیح نیست بلکه نماد شجاعت و اسوه بودن و الگو بودن یک بهایی آگاه است زیرا که او پرچمدار شکست حدود و اثبات بهائیت و نسخ شدن اسلام و....، است یعنی همانگونه که آن پیرزن قزوینی یعنی قرة العین در بدشت به آن تظاهر کرد ولی عبدالبهاء در طی ایام ریاست خود با این تمثیل، پیروان خود را به آن این گونه آگاه کرد که باید تخمه را بشکنند یعنی حدود را به عنوان وظیفه یک بهایی بشکنند ولی به گونه ای بشکنند که صدا نکند و....، یعنی جلب توجه نکند و مخالف برانگیز نباشد زیرا که قرة العین در بدشت اینگونه صورت داد و بهائیان را آگاه کرد ولی در افواه مردم به فاحشه مشهور شد و ایجاد اختلاف کرد و....، ولی در عمل فساد و تخمه خوردن شوقی افندی بیشتر از آنچه تصور می شد صدا کرد و افشاگری های نزدیکان او
ص: 21
که از فرقه نحس و نجس بهایی و بابی اعراض کرده بودند مزید بر علت شد و موجبات مرگ زودرس او را فراهم و اضمحلال این فرقه شیطانی را به تاخیر انداخت و در هر حال پیروان عبدالبهاء فرمان را در دست گرفته و حتی بعد از مرگ شوقی هم به رقبای خود فرصت عرض اندام نداده و کار را به شورا انداختند و با این ترفند، بهائیت و بابیگری را در پشت پرده بردند و در برابر تمامی هجمه ها در کمین نشسته و سیاست آب گل آلود را پیشه کردند و مانند دروزیان، پنهان نمودن افکار و عقاید خود را در دستور کار قرار دادند زیرا به تجربه دریافتند هیچ چیز مانند برملا شدن اندیشه ها و تفکرات صوفیانه و مسخره آنها نمی تواند ریشه و اساس آنها را از بنیان بیرون آورده و خشک نماید، و اما داستان دیگری که بعد از مرگ عبدالبهاء در آمریکا صورت گرفت این بود که تقریباً همه بهائیان آمریکا به پیروی از میرزا احمد سهراب و یکی از خانم های بهایی آمریکایی، بر ضد این محافل روحانی که بعد از شوقی افندی به غارت مال الله مشغول بودند، تمام قد قیام کرده و در برابر آنها انجمنی به نام (تاریخ جدید)، تاسیس کردند که نماینده این مجمع میرزا احمد سهراب است که چهار نعل در آمریکا و اطراف اروپا می تازد و....، مرحوم فاضل گرانقدر علامه فضل الله مهتدی صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه به بررسی و تجزیه و تحلیل فرقه بابیه و بهائیه و اساس و پیوندهای آنان و....، پرداخته و می فرماید فرقه بابیه صرف نظر از پیوندهایی که به آن خورده و....، در واقع ساقه ای از مسلک روحانیون گمراه صوفی مسلک شیخیه بوده است، و در واقع همانگونه که قبلاً اشاره شد در همان راستای آموزه ها و باورهای متصوفه به شکل دیگر و قالب دیگر ابراز شده و....، یعنی همان داستان های شیخ و قطب و مراد و....، با همان آموزه های متصوفه و باورهای آنها خصوصاً متصوفه وحدت وجودی و....، که در قالب مظهریت و رکنیت و امامت و نبوت و سپس الوهیت ظاهر شده است و میوه این درخت های شیطانی ضدیت با شریعت اسلام و انکار اصول و مبانی اعتقادی آن به شرح آیات عظیمه کتاب خدا یعنی توحید و نبوت و معاد و بهشت و دوزخ است و....، شیخیه به پیروی از موسس آن شیخ احمد احسایی اصول دین را در چهار رکن معرفت خدا و پیامبر و امام و رکن رابع می دانند که رکن رابع همان دکان اخذ شده آنها از باورهای متصوفه و آموزه های آنان است یعنی همان جایگاهی که در آن، صوفیان به تقدیس شیخ و قطب و مراد به هم بافته اند این جماعت رکن رابع را قرار می دهند که معرفت آن سه رکن از او شناخته می شود و توجه به او را توجه به خدا
ص: 22
می دانند و لازم می دانند که همیشه در غیبت امام، باید نائب حقیقی او در میان مردم ظاهر و مشهور باشد یعنی با این ترفند به طور تلویحی ارتباط مخصوص خود را با وحی خدا و با امام معصوم مدعی شدند همان ادعاهای شیطانی که در دعوت باب درقالب مظهریت و بابیت و امامت و نبوت و الوهیت پدیدار شد و اینگونه این یاوه های صوفیانه را به بهاء و عبدالبهاء و شوقی افندی به ارث داد تا براساس آن، به تقدیس خود و باورهای شیطانی وحدت وجودی خود، به طور غیرمستقیم و مستقیم و نامحسوس و محسوس اشاره و به آن تصریح کنند و به عبارتی از لاک متعفن تفکرات وحدت وجودی و باورها و آموزه های متصوفه در این قالب ها و به این اشکال تبدیل و تغییر یافته، ظاهر شوند و....، بعد از مرگ شیخ احمد احسایی و وقوع فتنه شوم روحانیان صوفی، کاظم رشتی به جای او نشست و بعد از مرگ کاظم رشتی، جنگ و اختلاف در بین شاگردان او برای تصدی ریاست فرقه ای برخاست پس گروهی پیرو میرزا محمد شفیع تبریزی شده او را رهبر خود قرار دادند و گروهی پیرو مدعی دیگر یعنی ملاحسن گوهر گردیدند و گروهی به دور باب که مورد حمایت بیگانگان و اجانب بود جمع شدند ولی اکثریت شاگردان کاظم رشتی پیرو حاجی محمد کریم خان کرمانی شدند حاجی محمد کریم خان کرمانی از دشمنان سرسخت باب و بابیه بود که بعد از او پسرش رهبری آنان را بر ضد باب و بابیان و بهائیان بر عهده گرفت و....، و در این فراز توجه نماید مخاطب ارجمند که نگارنده کاری ندارد که راه کسانی که پیرو احسایی بودند تا چه حد درست و یا غلط است زیرا که مسئله را از ته حل می کند و احسایی و پیروان او اعم از پیروان کرمانی و یا باب و....، و اساساً تمامی متصوفه و افراد مایل به آنها را کسانی می داند که به زعم و گمان خود و در عالم هپروت با اعمال و رفتار خود از توسل به عشق مجاز و شراب خواری و بنگ کشی و یا اساساً ریاضت کشی و چله نشینی به صحبت و گفتگوی به خدا و مجالست به او می رسند و از سوی خدا به آنها وحی و الهام می شود و همیشه با خدا سخن می گویند و....، که تمامی این تصورات شیطانی یاوه و یاوه سرایی و اسباب گمراهی های منتهی به دوزخ جاوید است و وفق کلام ذات اقدس الهی جل جلاله اثبات عشق و محبت به خداوند به واسطه پیروی از محمد و آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم حاصل می شود و به همین دلیل هرگز کسی حق ندارد با یاوه سرایی، مدعی وحی و ارتباط با خدا و گفت شنود با او یا با امام معصوم و....، باشد و این از مصادیق بارز شرک به خدا و رسول او و امامان معصوم علیهم السلام و عجل
ص: 23
فرجهم است ولذا ادعای رکن رابع یا باب و یا مظهر بودن و ادعای با خدا و امام معصوم در ارتباط بودن و ادعای با آنها گفتگو کردن و اینکه جانب خدا به آنها وحی می شود و....، همگی کفرو شرک است و مدعی چنین یاوه ای وفق آیات عظیمه کتاب خدا اهل دوزخ است و لذا ما در این فراز کاری به اعمال تباه این جماعت نداریم و به منظور تحدید و تدقیق این اثر شریف، کلام زیبا و شیوای فاضل ارجمند جناب آقای صبحی را پی می گیریم، مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه به این فراز مهم اشاره می کند که چگونه به اقرار همه بابیان و بهائیان و....، مخالفت حاجی محمد کریم خان کرمانی که از دشمنان سرسخت باب و پیروان او بود، یکی از عوامل شکست و نابودی این فرقه شیطانی گردیده است و سپس می فرماید من به گوش خود از عبدالبهاء شنیدم که شبی از نفوذ روحانی حاج محمد کریم خان سخن می گفت و در پایان کلام خود را اقرار کرد که اگر او بابی شده بود حداقل 100 هزار نفر در آن زمان به واسطه او به سوی آنها می آمدند و....، مرحوم صبحی در خصوص یاوه های منتشره باب می فرماید، از باب غیر از دو کتاب فارسی و عربی بیان که در اوامر و احکام من درآوردی اوست نوشته جاتی در تفسیر متصوفانه آیات قرآنی بجا مانده است و....، و از میرزا ازل هم که کتبی چند در دسترس است و....، که بهائیان این کتب را مسخره کرده و به دیده استهزا در آنها می نگرند ولذا بسیاری از مبلغین، جمله ها و نکاتی از آن را حفظ کرده و در مجالس و محافل خصوصی آنها را مطرح و خوانده و می خندند و این مزخرفات را وسیله تفریح و سرور خود می نمایند و البته به نظر نگارنده هم مانند این کار را ازلیان با بهائیان می کنند و حق این است که ذات اقدس احدیت جل جلاله این شیاطین را به هم مشغول و این گونه اسباب رسوایی آنها را فراهم آورده است و....، و اما اولین کتاب بهاء کتاب ایقان است که آن را در خصوص حقانیت باب نوشته البته این همان باب است که او وصیت او را زیر پای خود قرار داده است از این فراز معلوم و محرز می شود که تقدیس باب صرفا برای فریب کاری و به جهت ایجاد اعتبار برای خود او بوده است همان گونه که مولوی به بهانه تقدیس وحدت وجودی افرادی چون بایزید و شمس و....، تقدیس خود را مورد نظر داشته است و دیگر کتاب مهم او رساله هفت وادی است که آن را در سیر و سلوک عرفانی و دقیقاً بر اساس موازین فکری متصوفه وحدت وجودی نگارش نموده و این امر ثابت می نماید که چگونه اساس این فرقه شیطانی، از باورها و آموزه های صوفیان وحدت وجودی شکل گرفته و در قالبی متفاوت، ولی با تمام همان اصول
ص: 24
و آموزه ها عرضه شده است و...، و آخرین کتاب او اقدس است که بهائیان آن را ناسخ کلیه کتب آسمانی و از جمله قرآن مجید می دانند و آخرین نوشته این یاوه یعنی این نسخ کننده تمامی کتب آسمانی، مقاله ای بود که به نام کتاب عهدی نامیده شده و در آن شرح وصیت های بهاء است که این وصیت مانند وصیت تمامی رهبران این اساس ضلالت به دست فرزندان او به مزبله دانی تاریخ افکنده شد و اما کتب عبدالبهاء که از همه مهمتر آنها، مفاوضات است و آن کتابی است مزخرف که در آن از هر مقوله ای سخنی آورده و....، و اما از محمدعلی افندی جز چند نامه که به دوستان خود نوشته چیزی در دست نیست و به غیر از این کتب و نامه ها که به الواح در نزد این جرثومه های فساد تباهی مشهور است، نوشته جات مبلغان آنها است که معروف ترین آنها کتابی است که ابوالفضل گلپایگانی در جواب انتقادات شیخ قفقازی نوشته است و از پیروان محمدعلی افندی نیز چند رساله موجود است که از همه مهمتر، ایتان الدلیل است که در آن شرک و کفر و الحاد عبدالبهاء را اثبات می کنند و دروغگویی و حیله گری او را وفق مفاد کتاب اقدس پدرشان که در آن می گوید: (من یدعی امرا قبل اتمام الف سنه انه کذاب مفتر)، اثبات می کنند و....، و این است کل کتب و معارف این جرثومه های فساد و تباهی و....، و نگارنده به یاد می آورد که با یکی از بهائیان بزرگوار کاملاً دوستانه بحث می کردیم و او نمونه ای از همین کتب بهاء و بهاءالله و....، را که به عربی بود به من نشان داد و من هم کتاب مفاتیح الجنان را که در نزدیک ما بود به ایشان نشان دادم و عرض کردم به مفاد هر دو نگاه کن و انصاف بده که کدام یک از این ها، عبارات متین تر و رساتر و شیواتر و دلنشین تر دارد گفتم نگاه کن به مفاد دعای سمات و عشرات و....، و آن وقت به این متون نیز نظری بینداز پس اینکه کسی بیاید و به جای انا اعطیناک الکوثر جعل کند انا اعطیناک البیان و یا اقدس و....، اینکه کتاب آسمانی نمی شود و سپس ایشان را دلالت کردم به تعقل و تفکر و از او خواستم که به میوه درخت بهائیت بنگرد و ببیند که چگونه حاصلی جز گمراهی و تباهی و زشتی و....، ندارد و....، مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه بعد از شرح مبسوط خود در رابطه با معرفی آثار باقیمانده از این دلقکان صوفی تغییر شکل یافته آلت دست اجانب و خصوصاً انگلیس جنایتکار و....، به شرح مسافرت های خود با این اندوخته ها از معارف می پردازد، ایشان می فرماید ما به همراه دوست خود روانه زنجان شدیم و....، و میرزا مهدی مردی سفر کرده و با تجربه بودتا اینکه به زنجان رسیدیم و چون در زنجان بهایی کم بود با
ص: 25
احتیاط رفتار کردیم تا بعد از 20 روز به خانه یک بابی بهایی وارد شدیم و حدود 20 روز هم آنجا بودیم و هر شب مخفیانه چند نفر را ملاقات می کردیم و آنجا آگاه شدیم که تعداد بابیان ازلی از بابیان بهایی بیشتر است و....، پس در عین افسردگی به سوی تبریز روانه شدیم و....،آری نکته ای که در سراسر آثار مرحوم صبحی موج می زند حاکی از برداشت های عاشقانه و سراسر محبت او است و آن راز و نیازها که با خدای حی قیوم داشت همان خدا که به واسطه خلوص و عشق او به ذات اقدس خود و علاقه و عشق او به حقیقت از او دستگیری کرده و او را به فضل و عنایات خود به سرچشمه های جوشان و گوارای رستگاری جاوید و حیات ابدی و رضوان خود وارد نمود همان صراط مستقیم که اجر و پاداش دارندگان قلب سلیم است و....، ایشان در شرح سفر خود می فرماید چون به حدود تبریز رسیدیم خبر شیوع وبا را در تبریز به ما دادند پس به راهنمایی جلودار کاروان که فردی بهایی بود روانه سیستان شدیم و در آنجا از ما پذیرایی کردند ولی آگاه شدیم که تفهیم مطالب برای ما مشکل است زیرا زبان ترکی نمی دانستیم پس من همان جا شروع کردم به یادگیری زبان ترکی و....، از آنجا روانه لیقوان و....، و سپس میلان و اسکو شدیم و در آنجا هرچند رحل تبلیغ افکندیم ولی کسی بهایی نشد پس به سوی ممقان و سپس مراغه و بناب و تبریز حرکت کردیم و....، تا اینکه به تبریز رسیدیم و در آن 9 ماه اقامت کردیم و در این مدت چند نفر بهایی شدند ولی در کل تعداد بهائیان به 150 نمی رسیدو اعتبار بهائیان در تبریز به واسطه کلاهبرداری کمپانی شرقی که توسط چند نفر از روسای بهایی تشکیل شده و پول فراوان از آذربایجان و کل ایران جمع کرده و هنوز افتتاح نشده اعلام ورشکستگی کردند، نابود شده بود یعنی و پول ها را بالا کشیده و کمپانی را جمع کردند و این واقعه سبب نفرت و انزجار و اعراض بهائیان آن خطه گردید و....، پس در پایان صلاح دیدیم که از راه تفلیس و بادکوبه به انزلی و تهران رهسپار شویم و....، پس به محض رسیدن به بادکوبه خبردار شدیم که بادکوبه مجمع مبلغین شده و به غیر از ما آقا سید اسدالله قمی مشهور لواط کار و معلم مخصوص شوقی افندی و ارباب تقی ترک ها و....، و سید جلال سینا و میرزا منیر نبیل زاده و چند نفر دیگر، جمع شده بودند و از همه مبلغان بالاتر همین اسدالله قمی بود که حدود 80 سال سن داشت و قمی بود و در تهران و تبریز کفاشی می کرد و بعد از بهایی شدن به عکا رفته و مورد توجه بهاء و عبدالبهاء واقع می شود و سپس معلم مخصوص شوقی افندی می شود ولی به علتی که همه به آن
ص: 26
آگاه هستند از این فیض یعنی معلم مخصوص شوقی افندی بودن محروم می شود و....، پس در بادکوبه به حقیقتی بزرگ دست یافتم و آن اینکه دریافتم این جمع مبلغین که همگی یک مقصد و یک مرام و یک تبلیغ را در دستور کار داشتند در عمل همه دشمن یکدیگر بوده و به شدت به هم حسادت می کردند و به حیله های مختلف درصدد تخریب شخصیت هم بودند و....، و تا حد بدترین خشونت و فاسق خواندن هم و....، پیش می رفتند و در عین حال همه را به محبت و صفا و....، دلالت می کردند و....، پس الحاصل در بادکوبه اراده ما برای رفتن به تهران فسخ و به سوی عشق آباد حرکت کردیم و عشق آباد بعد از حیفا و عکا در نظر بهائیان مهم ترین نقطه دنیا است زیرا اولین معبد آنها در آنجا ساخته شد و بهائیان آزادی کامل داشتند و....، و بعد از ورود به عشق آباد اسباب ملاقاتمان با بهائیان فراهم شد و بعد از مدتی دریافتیم به عکس آنچه انتظار داشتیم بهائیان عشق آباد به بدترین اختلافات دچار و جوانان بهایی به بدترین مهلکات اخلاقی و....، مبتلا هستند و فتنه سوم بدشت و فتنه آن پیرزن قزوینی در آنجا جلوه گر شده است یعنی گروهی طرفدار آزادی کامل زنان و....، بودند و گروه مقابل آنها را فاسق و فاجر و دیوث خطاب می کردند و آنها نیز در مقابل مخالفان خود را که مخالفان آزادی قرة العین قزوینی و مخالفان حمام بدشت و....، بودند را، احمق و وحشی و جاهل و بیشعور خطاب می کردند، اختلاف دیگر بر سر خصومت ترک ها و فارس های بهایی بود و علاوه بر این عوامل، اختلافات بسیار دیگری نیز به این اختلافات دامن می زد و....، تا جایی که به درگیری های خطرناک می کشید و از جمله درگیری دو مبلغ مهم بهایی بود که هر دو برای عبادت به معبد بهایی می رفتند و چون در قضیه با هم اختلاف داشتند به محض روبرو شدن با یکدیگر یکی فحش ناموسی مادر فلان به طرف مقابل می دهد و مبلغ دیگر هم عین همان را به او برمی گرداند و می گوید مادر تو فاحشه بوده است پس کار به مجادله و سیلی و مشت و لگد کوبیدن به هم می رسد تا آنکه چند روس و مسلمان آمده و این دو منادی وحدت عالم انسانی و مصلح بشری را از هم جدا کردند تا دستشان به خون هم آلوده نشود و....، و البته به غیر از این وقایع که برای من نقل شد خود من هم وقایع نظیر آن را به چشم خود دیدم، پس از عشق آباد به سوی بخارا رفتیم در بخارا باوجود اینکه جماعتی شیعه و ایرانی زندگی می کنند و ابوالفضل گلپایگانی و محمد قائینی هم سال ها در میان آنها زندگی کردند ولی حتی یک نفر هم بهایی نشد پس از آنجا به سوی سمرقند و سپس تاشکند رفتیم و....،
ص: 27
و در نهایت به عشق آباد برگشتیم و جنگ من با میرزا مهدی درگرفت و من قبلاً مذکور نمودم که تا قبل از ورود من در جرگه مبلغین و....، تصور من از مبلغین بهایی این بود که آنها فرشته ای هستند که به شکل انسان ظاهر شده اند و بر همین اساس با وجود اینکه چیزی از او کم نداشتم و با توجه به اینکه او در تبلیغ پیشکسوت بود، احترام او را لحاظ و با ارادت کامل با او مماشات و در تمام امور او را بر خود مقدم می داشتم ولی طولی نکشید که این صفا و دوستی به کدورت و دشمنی و خصومت تبدیل شد و.... ، یعنی علیرغم اینکه بعداً آگاه شدم که حتی از نوشتن و خواندن فارسی هم عاجز است احترام او را حفظ می کردم ولی او با حسادت عجیبی با من رفتار می کرد به گونه ای که اگر من گاهی چند کلمه برای تبلیغ سخن می گفتم و مورد توجه قرار می گرفت حال میرزا مهدی تا چند روز خراب بود و یادگیری زبان ترکی که او از یادگیری آن هم عاجز بود بر این حسادت های لجام گسیخته افزود و حالات او چنان مرا مستاصل کرده بود که بارها می خواستم همه چیز را رها کرده به تهران بازگردم زیرا حالم از تبلیغ و مبلغ به هم می خورد پس وقتی به عشق آباد برگشتیم عملی از من نسبت به ایشان سر زد که هر وقت به یاد می آورم متاثر می شوم و شرح آن این گونه است که شبی با تعدادی از بهائیان محفلی داشتیم و از قضا پاکتی از تهران رسید که در آن لوحی بود که از عکا رسیده بود بعد از خواندن لوح شیخ محمدعلی قائنی به من و محمد عباس اف خطاب کرد گفت هر کدام بهتر می نویسید این لوح را ببرید و چند نسخه تکثیر کنید و من به جهت اشتیاق به دیدن لوح گفتم شاید من بهتر بنویسم پس به من بدهید و....، در این زمان شیخ محمدعلی گفت از کمالات صبحی این است که خط شکسته را خوب می نویسد پس این قضایا و این تعریف، میرزا مهدی را دیوانه کرد پس از پایان مجلس و در راه بازگشت بی مقدمه و با کمال خشونت گفت تو چقدر احمق و نادان هستی من سوال کردم چرا گفت هیچ احمقی خود را تعریف نمی کند گفتم من کجا خود را ستایش کردم گفت در حجره عباس اف نگفتی که خط من خوب است و سپس به دنبال آن هرچه فحش و ناسزا بود را روانه من کرد که در این زمان حال من دگرگون شد و از جای خودوبرخاسته و سیلی محکمی به صورت او زدم و گفتم به گور پدر هرچه مبلغ که بگوید تو بر من فضل و فضیلت داری ای بی سواد تو هنوز موفق به تزکیه خود نشده ای پس این مردم بدبخت را به چه چیز دعوت می کنی و مانند این کلمات می گفتم و محکم بر سر و مغز او می کوبیدم تا اینکه درب
ص: 28
یکی از خانه ها که اتفاقاً متعلق به یک بهایی بود باز شد و یکی دو نفر وحشت زده بیرون دویدند و بعد ملاحظه کردند که دعوای بین ما دو مبلغ است پس با ملایمت ما را از هم جدا کردند و....، و ما را نصیحت کردند و من از علت عادی بودن این درگیری در نزد آنها تعجب کردم بعداً متوجه شدم که این گونه درگیری های مبلغین در نزد آنها به علت کثرت وقوع کاملاً عادی است و حتی گفتند که عموم مبلغین در اینجا کارشان به جنگ تن به تن و حتی دوئل می رسد مثلاً بین شیخ محمد و مهدی گلپایگانی در حضور جمع نزاع شد و شیخ از شدت غضب، چهار پایه را بلند کرد که بر فرق مهدی گلپایگانی بکوبد که حاضرین دست او را گرفتند و اینگونه مهدی گلپایگانی را از مرگ حتمی نجات دادند و باز بین سید جلال و میرزا منیر در بین راه درگیری شد و مشت و سیلی بسیار بین آنها رد و بدل شد و از همه مهمتر داستان شیخ احمد اسکویی بود که پسر حاج عبدالرسول ایزدی رئیس محفل روحانی را کتک زد و چون پسر به پدر خبر داد و .... ، و حاجی مذکور به مدرسه آمد و خارج از حد احصاء شیخ را ضرب و جرح و....، نمود پس چون شیخ ترک زبان بود بهائیان ترک زبان در مقام انتقام حرکت کردند که این فتنه با دخالت ریش سفیدان و معذرت حاجی از شیخ و برکنار شدن از ریاست و عضویت محفل پایان یافت و....، و خلاصه من هنوز به معبد بهایی نرسیده بودم که از عمل خود پشیمان شدم و به طرف میرزا مهدی رفتم و دست و روی او را بوسه زدم و معذرت فراوان خواستم و....، و خدا و رسول و....، را شفیع آوردم ولی هیچ کدام بر او کارگر نیفتاد و بلکه بر کبر و غرور او افزود و او به مقامات بالا شکایت کرد ولی آنها اهمیت نداده و ما را به صلح دعوت کردند، به هر حال بعد از این ماجرا من نتوانستم خود را برای ادامه سفر با او راضی کنم پس از او دوری کردم تا اینکه او مصمم به سفر به خراسان شد و نزد من آمد و من اعتنایی نکردم و او با پیامی رفت و من به اندیشه فرو رفتم که دلی را بی جهت آزردم ای کاش....، خلاصه اینکه میرزا مهدی از خراسان به اصفهان رفت در آنجا مسموم شد و از دنیا رفت و....، بعد از رفتن میرزا مهدی شیخ محمدعلی تمامی اوراق و نامه های میرزا ابوالفضل گلپایگانی را که به او سپرده بود را به من داد تا هم مطالعه و عند اللزوم نسخه ای تهیه کنم و....، پس زمستان فرا رسید و هوا به شدت سرد شد و کیسه ما هم از درم و دینار تهی شد و دچار تنگدستی شدم ولی مناعت طبع و غرورمان مانع از بیان حال خود به دوستانم شد و چون به خیال خود این امور را در راه خدا صورت می دادم پس صبر می کردم و....، تا
ص: 29
اینکه زمستان رفت و حاجی امین آمد و با هم به سوی تهران حرکت کردیم و اما داستان حاجی امین، او یکی از مقتدرترین و با نفوذترین افراد این فرقه و موجودی عجیب بود و اما داستان امین بودن از کجا آمد پس اصل آن راجع است به آن مزخرفاتی که باب در کتاب خود درباره خود و آن کسی که بعد از او می آید به هم بافته بود و حاصل کلام او آن است که آن کسی که قرار است بیاید، 2001 سال و یا 1500 سال بعد، مطابق عدد مستغاث و یا عدد غیاث بعد از او ظهور خواهد کرد و او همان من یظهره الله است پس در آن زمان بهائیان بایستی تمام اموال و اشیا مرغوب و گرانبهای خود را به او تقدیم کنند پس در این زمان ترفندهای صوفیانه کارگر واقع می شود و بهاءالله به برادرش که جانشین باب بود اعلام می کند که خدا در وعده های باب در رابطه با ظهور من یظهره الله تغییراتی ایجاد کرد و آن کسی که قرار بود 2001 سال بعد وفق عدد مستغاث و یا 1500 سال مطابق عدد غیاث، ظهور نماید الان ظهور یافت و آن شخص من هستم و خدا به من وحی کرد که تو همان من یظهره الله هستی که ظهور او را از طریق باب وعده داده بودم و بابیان و از جمله خود تو که جانشین باب هستی بایستی به من ایمان بیاوری پس یحیی صبح ازل جانشین باب، این یاوه سرایی بها را حمل بر جنون حاصل از مصرف مواد افیون و بنگ و حشیش و....، دانسته و او را از خود طرد می کند پس دو سال دیگر بهاء متواری شده و در میان صوفیان نشو و نما می کند و به تمامی ترفندهای دیگر آنان از قبیل تغییر حالت سالک از ناسوت به لاهوت و از کثرت به وحدت و از مظهریت تا بابیت و الوهیت و....، آگاه شده و به نزد برادر باز می گردد و این بار کار به جدال و کشت و کشتار بین پیروان می رسد و القاء آموزه های صوفی گرایانه، پیروی از قلب به جای پیروی از تعقل و تدبیر و....، کار خود را انجام می دهد و عبدالبهاء به یاری دست استعمار پیر انگلیس و تبلیغات مسموم خود، موفق به فریب گوسفندان بهایی می شود و برای فریب بیشتر پیروان خود به تقدیس باب و بها پرداخته و برای آنها قبرسازی کرده و آنها را مشرف به دیدار خود و این قبور نموده و دم به دم بر تقدس خود افزوده و از نامه ها و مراسلات دلقکانه و مزخرف و صوفیانه خود با عنوان الواح مقدس نازل شده از عالم بالا یاد می کند و....، به گونه ای به گوسفندان بهایی القاء می نماید که این یاوه ها به الهام به او رسیده که امر بر خود او هم مشتبه می شود و ....، آری و البته تمام این بازی ها با حضور فرشته مرگ بر آنها به پایان می رسد و فیلم هایی که او و بقیه صوفیان و پیروان ناصبی آنها، در راستای اجرای
ص: 30
اباطیل و اراجیف خود و پیروی از هوی و هوس خود بازی می کردند تمام می شود پس به آنها مهلت داده نمی شود که اگر چشمان آنها باز است آن را ببندند و اگر بسته است آنها را باز نمایند پس به خشونت تمام و به کیفر ستیزه گری با خدا و رسول او و امامان معصوم و آیات عظیمه کتاب خدا و احکام و فرایض شریعت مقدس و ابدی خداوند به سوی دوزخ جاوید کشیده می شوند و در آن آتشی که احتمال ورود در آن را می دادند افکنده خواهند شد و آن زمان آرزو می کنند که ای کاش خدا آنها را خلق نمی کرد تا به این مصیبت ابدی دچار شوند پس چون بر این فراز آگاه شدی پس توجه نما که این مرتد صوفی مسلک، از این فضای باز و از حماقت گوسفندان بهره برداری کرده و با تبلیغات شدید و یاری دست اجانب، خود را به عنوان کسی که باب وعده ظهور او را در 2000 سال و یا 1500 سال بعد داده است معرفی می کند و می گوید که خدا تغییر عقیده داده و به او الهام کرده که برو، تو همان من یظهره الله هستی که من می خواستم 2000 سال دیگر بفرستم ولی الان فرستادم و کاری نداشته باش که چرا جانشین باب را از این ظهور اطلاع ندادم....، پس با این ترفند و با این اباطیل شیطانی و تبلیغات و هوچی گری های استعمار پیر، فرمان را در دست گرفت و تنها مانع سر راه او داستان تقدیم تمامی هست و نیست بابیان و بهائیان به او به عنوان من یظهره الله، طبق دستور باب بود یعنی بهائیان که قبول کرده بودند که ازل هیچکاره و بها همان من یظهره الله موعود باب است میبایست طبق دستور باب، همه اموال و اشیا مرغوب و نفیس و ارزنده خود را از هر قبیل به او تسلیم می کردند ولی در عمل هیچ یک از بهائیان به چنین دستوری تن در ندادند و بهاء هم به عنوان من یظهره الله به آنها نه تنها تکلیف ننموده و آنها را تکفیر نکرد بلکه عدم اجرای این دستور را لا سیبیلی در کرد و به ریش خود گرفت و هیچ کدام از طرفین یعنی بهاء و پیروان هم به روی خود نیاوردند و فقط به همین جریمه های زنا و زناکاری و لواط و لواط کاری و صدی 19 ها و....، قانع شدند و صدای آن را هم در نیاوردند و بها هم به روی آنها نیاورد و نگفت که اگر مرا به یظهره الله بودن قبول دارید چرا دستور باب را اجرا نکرده و هستی و نیستی خود را به من نمی دهید بلکه به همان داستان که عرض شد با هم ساخت و پاخت کردند و اما داستان امین البیان یا حاجی امین چه بوده است داستان آن این است که در میان کل این بهائیان فقط یک نفر به نام حاجی شاه محمد به دستور باب عمل کرده و تمام ثروت خود را به بهاء داد و بهاء هم بلافاصله او را ملقب به امین البیان
ص: 31
کرد یعنی کسی که به دستور باب عمل کرد تا با این ترفند بقیه بهائیان را به این حماقت ترغیب کند ولی کسی به این حماقت تن در نداد پس بهاء علاوه بر اعطای این لقب امین البیان، وی را مامور جمع آوری پول از بهائیان نمود تا او به دوره افتاده و از آنها مال و اموال اخذ کرده و به سوی او بفرستد یعنی داستان صدی 19 و جریمه هایی که برای زناکاری های از پرده بیرون افتاده و....، باید پرداخت کنند و این حاجی شاه محمد امین، مامور جمع آوری این وجوه و ارسال آن به عکا گردید و به این کار مشغول بود تا آنکه در فتنه شیخ عبدالله کرد در آذربایجان به قتل رسید و بعد از او این وظیفه به عهده حاجی ابوالحسن اردکانی که مدتی در صحبت و خدمت حاجی شاه محمد مذکور بود قرار گرفت و این حاجی ابوالحسن همان است که بعداً به حاجی امین معروف شد و مقام مهمی در میان این فرقه احراز کرد و خود او برای من و بسیاری از بهائیان تعریف کرد که او قبلاً از بابیان پیرو ازل بود و خود او هم مثل بهاءالله از بازار آشفته بابیان استفاده و ادعای من یظهره الله بودن نمود و علت این کار خود را هم اینگونه تعریف کرد که زمانی سید ببر، به یزد آمد و شبی در مجمعی بودیم که ناگهان سید ببر بی مقدمه گفت که دیشب دو ساعت و 5 دقیقه از شب گذشته بود که من به الهام غیبی ملهم شدم که همانا من همان من یظهره الله هستم که باب وعده داده بود پس در این زمان من و همه حاضرین بدون هیچ فکر و هیچ اندیشه و هیچ تامل گفتیم آری این دوره، دوره فؤاد یعنی گواهی قلب است و نباید هیچ دلیل و برهان طلبید که پای استدلالیان چوبین بود و سپس همه به سوی او سر به سجده نهاده و خاضع شدیم و من هم به تبعیت از دیگران سجده کردم ولی بعداً با خود فکر کردم حال که کار به این منوال است و صرف ادعا برای این عوام کفایت می کند پس چرا من ادعای من یظهره الله بودن نکنم پس دفعه بعد که باز هم دور هم جمع شدیم من پیش از همه آغاز سخن کردم و گفتم که شب گذشته انوار الهی بر قلب من پرتو افکن شد و ذات من جلوه گاه محبوب حقیقی گردید و در این زمان همه مجلسیان و حتی خود سید ببر بدون هیچ چون و چرا به سجود درآمده و گفتند که حق لاریب فیه که دوره ما دوره فواد است و ما ایمان آوردیم و....، و خلاصه از برکت دوره فواد در آن ایام، از هر گوشه ای صدایی بلند شد و از هر طرف سودایی آشکار شد و....، آری و اما مخاطب ارجمند توجه نماید به داستان فواد این جماعت یعنی گواهی دادن قلب که از آموزه های شیطانی متصوفه وحدت وجودی است که ما در کتاب شریف کنز الحقایق خود و در
ص: 32
شرح دفاتر منحوس مولوی یاوه بودن آن را اثبات نمودیم که چگونه مولوی به حدیثی که کذب و یاوه بودن آن مورد اجماع اهل اسلام است صرفاً در راستای القاء آموزه های شیطانی وحدت وجودی خود استناد می کند که العیاذ بالله پیامبر با این مضمون به مسلمانان دستور داد که ای مسلمانان از دستور قلب و دل خود پیروی کنید هرچه این دستور با احکام شریعت که از سوی عالمان دین به شما امر می شود ضدیت داشته باشد و لذا این آموزه شیطانی که به آموزه حکم فواد در بین متصوفه مشهور است به عنوان یک اصل و یک آموزه در این صوفیان تغییر شکل یافته یعنی بابیان و بهائیان ظهور یافته و از آن پیروی می کنند پس چون بر این فرازها و این آموزه های شیطانی متصوفه و پیروان آنها در قالب بابیگری و بهایی گری و شیخی گری....، آگاه شدی پس به ادامه کلام مرحوم مغفور خلد آشیان علامه صبحی توجه نما، ایشان می فرماید که با تمام این تفاصیل، حاجی امین از ازل دست بر نمی داشت ولی حاجی شاه محمد او را رها نمی کرد و به او فشار می آورد تا ازل را رها کرده و به بهاء بپیوندند و بالاخره نیز با توجه به روحیات منحرف او در این کار موفق شد و....، و توجه نماید مخاطب ارجمند که این شیاطین از بردگانی تقدیس می کنند که به جای کلاه، سر می بردند و لذا این حاجی امین به هر طریق از گوسفندان می کند و خود بهره می گرفت و بقیه را به مرکز می فرستاد و لذا از خصایص ذاتی او این بود که به هیچ وجه حالت رقت قلب و ترحم نداشت تا جایی که اگر کسی اظهار فقر و تنگدستی می کرد و کمکی می خواست به او می گفت که به گوشه ای برو و بخواب و بعد از سه روز خواهی مرد و از ننگ گدایی رها می شوی و لذا اگر کسی چیزی از او می خواست و یا حتی حواله ای از مرکز به او نشان می داد، بلافاصله آن درخواست را رد می کرد و یا حتی به بعد حواله می کرد و به همین دلیل با مبلغین رابطه خوبی نداشت، و بهترین افراد در نزد او کسانی بودند که به او پول می دادند و شخصیت این پول دهندگان برای او مهم نبود و یا اینکه مال را از کجا تهیه کرده باشند، انسان خوب و انسان لجن و شخص زناکار و یا عفیف و....، برای او فرقی نمی کرد، او فقط پول می خواست حالا از هر راهی و تحت هر عنوان که می خواست باشد و....، و علاوه بر این همیشه در جیب بغل خود مقداری چاقو و شانه و بند زیر شلوار و....، به عنوان تبرک همراه داشت و از این طریق هم گوسفندان را سر کیسه می کرد و....، و هرجا زن بیوه و یا شوهر مرده می دید به سراغ آنها می رفت و بهره می برد و....، الغرض با حاجی امین از عشق آباد به بادکوبه آمدیم و در آنجا آقا موسی
ص: 33
نقی اف ما را مهمان نموده و به ما محبت کرد و....، او از ثروتمندان روسیه بود و با اینکه اظهار بهائیت می کرد ولی زیر بار حقوق صدی 19 نرفته و چیزی به عکا نمی فرستاد و حرف او هم این بود که حق نباید محتاج خلق باشد و اما قابل ذکر است که از مسلمانان نیک فطرت آن سامان حاجی زین العابدین بود که به هر کسی از هر ملیت و هر طریقت که مستحق یاری بود کمک می رساند و لذا به لحاظ همین نیک فطرتی او و اینکه مسلمانی آزاده بود، وقتی حزب بلشویک بر آن حدود دست یافتند و ثروت ها را از دست صاحبان آنها گرفتند، به پاداش احسان ورزی و نیکوکاری او، به او اجازه دادند تا در یکی از عمارت های خود تا آخر عمر به عزت و راحتی زندگی کند و این است پاداش احسان و نیکوکاری و....، به هر حال به همراه حاجی امین از بادکوبه به آستارا و بندر پهلوی رفته و سپس عازم رشت و....، و سپس عازم تهران شدیم و این سفر من سه سال طول کشید و در این سیر و حرکت با بهائیان در انس و الفت بودم و....، و بر آگاهی های من افزوده شد از جمله دانستم که مبلغین آنگونه که من تصور می کردم علیه السلام نیستند بلکه به عکس در بین بهائیان افرادی یافت می شوند که از هر جهت از آنها بهتر و کامل تر هستند و نیز دریافتم که بهاییان روستایی اگرچه افکار آنها محدود است ولی با محبت تر و خونگرم تر از بهائیان شهری، خصوصا بهائیان تهران هستند و دیگر آگاهی من وجود تعصب شدید در بهائیان بود در حالی که یکی از اصول این فرقه نداشتن تعصب وطنی و قومی و مذهبی است نمونه تعصبات آنها قضیه ای بود که در میلان واقع شد که به ما گفتند وقتی ما باخبر شدیم که میرزا محمدعلی، برخلاف عبدالبهاء قیام کرد، تمامی آنچه او با خط خود در فضایل عبدالبهاء نوشته بود را آتش زدیم و دیگر موضوع مهم، اختلاف آموزه های بهائیان بود به گونه ای که بعضی به ظاهر شریعت عمل می کردند یعنی پایبند عقاید سابق خود بودند و بعضی آزاد و مختار در انجام هر نوع عملی و البته توجه نماید مخاطب ارجمند که عین این مشکل در بدشت در بین بابیان بروز کرد و حلال مشکلات آنها آن پیرزن قزوینی قرة العین بود که خواست با برپایی مراسم حمام خود، حدود را بشکند و به پیروان بفهماند که در ایام فترت هستند و لذا شکست حدود و فرایض، امر واجب فرقه بهایی است که بهائیان بایستی این سد شریعت را بشکنند و....، و لذا اختلاف ایجاد شد و این رهبران صوفی مسلک بهایی بودند که با کجدار و مریض کردن پیروان، آنها را لنگ در هوا نگه داشتند تا خر خود را برانند و لذا مرحوم علامه صبحی می فرماید که رندان
ص: 34
بهایی می گفتند که این نمازی که بهاءالله به ایران فرستاد به خواهش ملا علی اکبر شهمیرزادی بود نه قصد و خواسته بهاءالله و لذا می توان آن را نخواند و حتی مکرر از ابن اصدق شنیدم که می گفت جمال مبارک یعنی بهاءالله می فرمودند شأن این قلم، نطق کردن به کلمه اننی انا الله بود و بس و آنچه زاید بر این، از قلم جاری شد از ظلم عباد بود یعنی ما به مسلک متصوفه وحدت وجودی، می بایستی فقط در پیرامون من خدا هستم ذکر راز و رمز می کردیم و کاری با شریعت و حدود آن نمی بایستی داشته باشیم و ....، یعنی گفتنی ها را آن پیرزن قزوینی شهوتران در بدشت گفت ولی در همان جا هم گروهی حقیقت را نپذیرفته اختلاف کردند و اکنون نیز گروهی احکام خواستند و ما مجبور شدیم از حکم ظالمانه آنها پیروی کنیم و بر ضد شکست احکام و حدود، مجبور به ایجاد احکام و حدود شویم و البته هرچند این احکام به ظاهر، حکم بر منع می کنند ولی ماهیتاً از هزار امر به فحشا بدتر هستند مانند همان جریمه که در صورت تنش دار شدن بر زناکاران بهایی بسته می شود، یعنی اگر همچنان ادامه دادند و باز کشف شد پس آن را دو برابر می کنند و....، پس این حکم و امثال آن در واقع امر به فحشا و زنا و زناکاری و لواط و لواط کاری و....، است ولی نکته ای که در این فراز لازم به ذکر است این است که این زشتی اعمال در شریعت است و در تصوف و این مسلک که تغییر شکل یافته آن است، این زشت بودن معنی ندارد و بلکه شکست حدود مفهوم عشق را تداعی می کند که سالک را به محبوب حقیقی می رساند و این تمام زوری بود که آن پیرزن قزوینی زد تا بهاییان را از اسرار و رموز متصوفه بابیان آگاه کند ولی قشریون بابی متوجه نشده و فکر می کردند که این پیرزن قزوینی، زنی فاحشه و شهوت ران است و درک نکردند که او اسوه شکست حدود و اسوه اعلام نسخ اسلام و ظهور بابیت در ایام فترت است یعنی که در این ایام، قلم از درج هر گناهی برداشته شده و زنا و لواط و....، امری مقدس در فرقه باب محسوب می گردد، پس به این دلایل است که این گروه از بهائیان اعتقاد داشتند که نبایستی در بجا آوردن فرایض و احکام اصرار نمود و....، و سپس حضرت علامه صبحی می فرماید لذتی که من از تجربیات این سفر کسب کردم این بود که از سادگی محض درآمدم و دانستم که در دنیا چه خبر است و....، پس چون وارد تهران شدم بهائیان در جوش و خروش بودند زیرا سه قضیه مهم در بین آنها حادث شده بود اول داستان لجام گسیختگی روابط نامشروع در بین آنها، تحت عنوان آزادی زنان و دوم جنگ عقیدتی نصرالله باقراف با ابن اصدق و سوم داستان
ص: 35
عزلت و مرگ میرزا علی اکبر رفسنجانی و....، نکته مهم اینکه تهران از زمان جمع شدن تعدادی از بهائیان به نسبت سایر نقاط دارای اهمیت بیشتری بود و لذا روزی بدون اختلاف نظر به سر نبرد و به همین دلیل اظهار نظرهای عبدالبهاء در این گونه موارد در واقع تعیین کننده خط مشی آنها بوده است مهمترین این اختلافات داستان جمال بروجردی با ملا علی اکبر شهمیرزادی است که با صدور لوح از سوی عبدالبهاء، پرده از تفکر صوفیانه و وحدت وجودی این جرثومه های فساد و تباهی برداشته شد و عبدالبهاء مجبور شد خود و اربابان مشرک صوفی خود را از لاک متعفن تفکر وحدت وجودی بیرون بیاورد در این قضیه مهم و رسوا کننده، حرف بر سر این بود که آقا جمال بروجردی بر وفق آموزه های متصوفه وحدت وجودی، باب و بهاء و عبدالبهاء می گفت که بهاءالله همان خدای غیب و والا است که درک شدنی نیست و ملا علی اکبر می گفت این مقوله کفر و شرک است و او مظهر خدای غیب منیع لا یدرک است و در این خصوص کار اختلاف بالا گرفت یعنی همانگونه که در بدشت به فتوای آن پیرزن قزوینی، در نسخ اسلام و ظهور دین جدید، بین دار و دسته باب و بها و کسانی که در باغ نبودند یعنی مسلمانان گیج و گمراه فریب خورده، بالا گرفت پس موضوع برای اظهار نظر به سوی رهبر فرقه ارجاع شد و او همان پاسخ مشهور خود را ابلاغ کرد که اگر مقصود شما از این حرف ها مجادله است هر دو باطل هستید و اگر احیای امر بهائیت هست هر دو بر حق هستید و این در واقع ابلاغ و اعلام مشی و طریق اعتقادی و و صوفیان وحدت وجودی و همچنین ابلاغ این حقیقت به پیروان خود است که با کسانی که به این حقیقت نرسیده اند مماشات و مدارا، برای احیای امر بهایی لازم است و این دقیقاً همان فتوای مشهور او در خصوص شکستن حدود شریعت و برداشته شدن قلم از اعمال و روا بودن تمامی منهیات و اعمال نهی شده و نسخ اسلام و ظهور امر باب و بهائیت و....، است همان نهضت که پیرزن قزوینی یعنی قرة العین پرچمدار اظهار آن گردید ولی به زعم این تبهکاران و به شرح تمثیل معروف او در داستان تخمه شکستن، قرة العین در شکستن حدود و اعلام خط مشی و استراتژی بهائیت، اسوه و پرچمدار و رهبر نهضت بوده است ولی صدای تخمه شکستن او باعث تهیج قشریون بهایی گردید همان هایی که آمادگی قبول حقایق بهایی گری در موضوع نسخ اسلام و ظهور بهائیت را نداشتند پس یاور صدیق شیطان با این پاسخ دو پهلو، هر دو گروه را تایید کرد گروه اول کسانی که به حقایق بهائیت در تصوف تغییر شکل یافته و مفاهیم
ص: 36
مظهریت و بابیت و امامت و نبوت و الوهیت باب و بهاءالله و عبدالبهاء و شوقی افندی رسیده اند و گروه دوم کسانی که هنوز آمادگی فهم این حقایق را ندارند پس آنها کسانی هستند که بایستی با آنها مماشات و مدارا کرد تا کم کم به حقایق نجس این فرقه شیطانی پی ببرند یعنی نعره های انا الحق با یزیدی و شمس و مولوی مسلکی آنها و نیز عشقهای مجاز ایازی و محمودی آنها و اظهار آگاه شدن از سیمرغی و روا شدن تمامی منهیات شرع در عشق مجاز....، همگی در نظر این مشرکین و معاندین حق است و لذا در این راستا زنا و زناکاری و لواط و لواط کاری و شراب و شرابخواری و بنگ و بنگ کشی و....، هرگز آن زشتی و آن خباثتی را که در شرع برای آن تعریف شده ندارد و نیز آزادی در روابط زنان و مردان و کودکان امرد و جوانان هرگز مفهوم دیوثی و بی شرافتی را تداعی نمی کند زیرا همه چیز برای این پاکان پاک است پس عبدالبهاء در تمامی عمر خود در پی حفظ وحدت این دو گروه متضاد در درون بهائیت بوده است و برای او حیات بهائیت به هر شکل، مهمتر و ارجح تر از بی پرده سخن گفتن تفکرات صوفیانه و اباحه گری های مرتبط با این تفکر تغییر شکل یافته در قالب بابیت و بهائیت است و او بود که منتظر شد تا روزی را ببیند که همه بهائیان تخمه های کفر و الحاد وحدت وجودی و انجام فحشا و فساد و فسق خود را آشکارا می شکنند و از برخاستن صدای این تخمه شکستن ها نمی هراسند ولی این آرزو را با خود به گور برد زیرا چون فرشته مرگ در برابر او ظاهر شد تمام بازی ها و استهزاء ها و مسخره کردن های خدا و رسول او و امامان معصوم و آیات عظیمه کتاب خدا و شکستن احکام و فرایض شریعت ابدی او به پایان رسید و این فرشته مرگ بود که مهلت نداد تا چشم بسته خود را باز کند و یا اگر باز بود ببندد پس با خشونت تمام او را به سوی آن مکانی که احتمال ورود در آن را مداد سوق می داد و در قرارگاه خود فرو نشاند تا او نیز چون اربابان ناصبی خود آرزو نماید که ای کاش خدا او را خلق نمی کرد تا زندگی دنیا را بازی و بازیچه فرض کرده و هوی و هوس را خدای خود قرار داده و به فریب مانند خود بپردازد که بی مهابا و این گونه عقل را پشت سر انداخته و پیرو هوی و هوس و القائات شیطان گردیده بودند و ...، پس چون بر این فرازها از دلیری ها و جسارت ها و شرک ورزی های این جماعت ستیزه گر آگاه شدی پس تو ای عاقل دانا و خردمند در ادامه توجه نما به کلام علامه مهربان جناب صبحی رحمت الله و رضوان الله تعالی علیه و ملاحظه نما که چگونه به شرح و تفصیل و تاویل تفسیر اندیشه های تباه این فرقه شیطانی می پردازد
ص: 37
و کلام خود را چگونه با مهربانی و ضمن عاری بودن از هرگونه تعصب و عناد مطرح می کند و چگونه در حالی که در برابر این فرقه شیطانی و اقامه دلیل و برهان پرداخته است با دلسوزی کامل و مهربانی تمام از بهائیان تقاضا می کند که با تحری حقیقت خود را از سقوط در سراشیبی ضلالت نجات دهند همان ضلالت که به غضب خداوند و به دوزخ جاودانی وعده داده شده او به ستمگران منتهی می شود و....، ایشان در ادامه بیانات روشنگرانه خود می فرمایند و اختلاف دیگر این گمراهان بر سر داستان تحیات درگرفت زیرا باب تهیت در قالب سلام را از بین برد و از نزد خود چهار سلام اختراع کرد و....، و عبدالبهاء در راستای تبلیغ خود این تهیت را تغییر داد و....، پس مناقشات مضحکی به راه افتاد و چون خبر به عبدالبهاء رسید از کار خود عدول کرد و اختلاف دیگر داستان نحوه تعیین ریاست مدرسه و انتخاب اعضای محفل روحانی بود و....، و نیز داستان دیگر در خصوص آزادی قره العینی زنان بهایی بود و ناگفته نماند که میرزا آقا اسدالله اصفهانی از قدمای بابی و بهایی بود بعد از مدتی با خواهر زن عبدالبهاء تزویج کرد و خود را به عبدالبهاء وصل کرد و پسری داشت به نام دکتر فرید امین که در آمریکا و اروپا زندگی می کرد و در دیدار خود با چند زن بهایی که از عبدالبهاء تعریف می کردند گفت که من از ایشان به جهت مخالفت آنها با آزادی زنان اعراض کردم....، و چون خبر به عبدالبهاء رسید به تکاپو افتاد و لوحی صادر کرد و به لندن فرستاد که آزادی زنان از ارکان فرقه بهایی است و سپس عمداً به جای معرفی قرة العین به عنوان ارائه الگوی این آزادی، دختر خود را مثال می زند که من دختر خود روحا خانم را به اروپا فرستادم تا نمونه ای برای زنان ایرانی باشد پس چون این لوح به محفل تهران رسید، همین لوح را مستند قرار داده و واقعه بدشت ثانی را در تهران به پا کردند و توجه نماید مخاطب ارجمند که عبدالبهاء عمداً قرة العین را به عنوان الگوی زنان بهایی معرفی نکرد چون بدنام بود و اشاره به او، فتنه عظیمی را برپا می کرد و لذا او به دختر خود اشاره کرد و اینگونه از طبله عطاری او قرة العین خارج شد و توجه نما که اگر قرة العین را به عنوان الگوی زن بهایی معرفی می کرد پس واقعی عظیمی دیگر، و هزار هزار بار بدتر و رسواتر از بدشت واقع می شد که قابل جمع کردن نبود و....، پس با رسیدن این لوح ابن ابهر دست به کار شد و مجالس آنچنانی را به راه انداخت پس گروه های اهل عشق و حال، فرمان کار را در دست گرفتند و به آزادی دخول و خروج می کردند و بساط عشق و مشاعره و مغازله و....، را گستردند تا آنکه گند کار بالا آمد و
ص: 38
این محافل را مجالس زنان فاحشه و بدکاره و....، نامیدند و....، تا جایی که برای جلوگیری از وقوع فتنه ای عظیم، عبدالبهاء مجبور شد تا جلوی آنها را بگیرد و چون ذکری از قرة العین قزوینی شد مخاطب ارجمند بایستی آگاه شود که چرا عبدالبهاء او را به عنوان الگوی آزادی زنان معرفی نکرد در حالی که دستگاه تبلیغات بهائیت تا می تواند در راه تقدیس او می کوشد و با دروغ پردازی تلاش می کند که ازاو شاعر و مجتهد و عارف و محدث و....، بسازد و البته دلیل آن نیز واضح و آشکار است زیرا حقایق تاریخی به حدی در نهایت وضوح و آشکارا بیان شده که متعصب ترین بهایی ها حتی خود عبدالبهاء نیز قادر به انکار آن نبوده و نخواهند بود و آن داستان عشق و صفا و لذت طلبی لجام گسیخته جنسی است که در سایه ادعای نسخ اسلام و ظهور بابیت و برداشته شدن قلم از اعمال در ایام فترت از این ملای صوفی مسلک مونث به ظهور پیوست و البته توجه نماید مخاطب ارجمند که هرجا روحانیت و ملاها منحرف شده و در دام صوفیان و آغوش آنها فرو رفته اند و یا پای را از حدود شرع و قانون آن فراتر قرار داده اند، به فتنه ای اینگونه حامله و این محصول و مانند آن را زاییده اند و دلیل آن هم کاملاً واضح است زیرا صوفیان شرابخوار بنگی و حشیشی و افیونی زناکار و لواط کار تحت عنوان عشق مجاز، به لذت طلبی جسمی و جنسی لجام گسیخته پرداخته و به عالم هپروت وارد و در اوهام خود به عشق ورزی با خدای ساخته شده در اوهام خود می پردازند پس با او صحبت کرده و از او وحی دریافت می کنند و به او می گویند از او می شنوند و پیرو حکم قلب یا فؤاد گردیده و بر ضد احکام شریعت به تقدیس خود و دیگر جرثومه های فساد و تباهی پرداخته و خود را در مقام مرشدی و شیخی و قطبیت و....، ملاحظه کرده و احساس مظهریت و بابیت و به نوعی نبوت و سرانجام الوهیت می نمایند و این سیر و سلوک شیطانی خود را عرفان نامیده و خود را به عارف مسمی می نمایند که در کثرت 30 مرغ، هفت شهر عشق مجاز را گردیده و در هوای سیمرغ وحدت به سوی کوه قاف حرکت و در آنجا به خود می رسند و نعره من خدا هستم آنها مرتفع می گردد و حال اگر این آتش در جامه ملایان قرار گیرد گروهی تبدیل به احسایی و گروهی تبدیل به کاظم رشتی و گروهی تبدیل به باب و بهاء و عبدالبهاء و شوقی افندی می شوند که تمامی آنها در واقع قالب های متفاوت الشکل یک ماهیت صوفیگری هستند یعنی پیروی لجام گسیخته از هوی و هوس و در قالب لذت طلبی های جسمی و جنسی صوفیانه در عرفان و شناخت که به آنها اجازه می دهد
ص: 39
که در نهایت وقاحت و بی شرمی ادعاهایی نمایند که ذات اقدس احدیت جل جلاله در کتاب عظیم خود به این مدعیان ستمگر، وعده عذاب در دوزخ جاودانی خود را داده است پس اگر این آتش در جان پیرزنی ملازاده بیفتد پس او را تبدیل به شخصی می کند که اسلام را کثری و دین پسندیده خدا و احکام و فرایض ابدی آن را منسوخ و خود را به نوعی رهبر شهوتران گروهی بدبخت و بیچاره می بیند که می بایست آنها را شتابان به سوی شراره های عظیم دوزخ جاوید بکشاند، آری این هنده برغانی قزوینی یعنی پیرزن 45 ساله که اغلب عمر خود را در قزوین و در نکاح و در تمرد شوهر روحانی خود سپری می کرد، به دوره افتاد و سر از بدشت و حصرهای خانگی آلوسی و کلانتر و....، درآورد و طرفداران شیطان پرست او تلاش کردند تا از این چنین پیرزن 45 ساله قزوینی که 5 کله از او خارج شده و چیزی از این بی بی تمیز باقی نمانده است را به اسوه و الگوی شهوترانی بهائیان بدل نمایند که هر انسان شهوترانی به صرف شنیدن احوال او به عنوان اسوه و الگوی زنان بهایی، به سمت آنها تمایل یابد و شهوترانی لجام گسیخته، اساس و پایه تحری حقیقت او گردد همان شاعر که شعرهای او به کسان دیگری تعلق دارد، همان خطیب که خطبه سرایی او با نشستن لخت و عور بر منبر پیامبر اسلام و تبلیغ به فحشا و فساد، به بهانه نسخ اسلام و احکام آن و آزادی ارتباط جنسی به طور لجام گسیخته مشهور گردید همان مجتهد که اجتهاد او در یک کلمه خلاصه شد برداشته شدن قلم در زمان فترت و آزادی از همه قیود و بندهای شریعت و آزادی کامل اعمال جنسی و....، همان فتنه جو که از قزوین گریخته و در سلک شاگردان سید کاظم رشتی درآمد و بعد از پیروی از شیخیه به مسلک بابیه ملوث شد و فریاد می کرد که با آمدن باب احکام اسلامی ملغی شده است، او عروس نابکار عموی بزرگ خود محمد تقی برغانی و قاتل و تحریک کننده به قتل او بود آری، این عالم مجاهد ربانی یعنی مرحوم علامه محمد تقی برغانی رضوان الله تعالی علیه یعنی شهید ثالث، همان بزرگواری بود که تمام قد در برابر القائات و افکار شیطانی آخوندهای صوفی شیخیه و بابیه ایستاد و خون پاک خود را تقدیم خداوند علی اعلا و شریعت جاودانه او یعنی اسلام و قرآن نمود، هنده برغانی قزوینی ملقب به قرة العین قزوینی بعد از قتل عموی خود که پدربزرگ 5 فرزند قد و نیم قد او نیز بود در حالی که از دست های او خون پاک این رادمرد می چکید، شوهر و فرزندان خود را رها کرده و به تهران و سپس از بدشت سر برآورد در کجاوه ها و حمام ها همسفر این و آن گردید و در قالب این
ص: 40
لجام گسیختگی های جنسی خود، منسوخ شدن و نابودی دین اسلام و ظهور دین بابی را فریاد و ترویج می کرد و این کاظم رشتی بود که او و ملا علی شوهر خواهر او را تقدیس می کرد و البته نه به خاطر ارزش و مقدار آنها بلکه فقط به این لحاظ که این مشرکین، به خاندانی تعلق داشتند که تیشه به ریشه اندیشه های صوفی مسلکانه و شیطانی شیخیه و بابیه نهاده بودند، آری او همان کسی بود که قبل از برگشت به قزوین و قتل شهید ثالث عمداً در دهه اول عاشورا و در راستای ستیزه گری با عزای خون خدا یعنی حسین بن علی علیه السلام، به بهانه تولد باب به جشن و سرور می پرداخت و زنان بابی را مجبور می کرد که مراسم عزاداری خود را تعطیل کرده و با پوشیدن لباس های رنگی و قرمز و....، جشن و سرور برپا کرده و به رقص و آواز خوانی و شهوترانی بپردازند و....، آری و این گونه اعمال و و تبهکارانه این پیرزن قزوینی موجب شد تا زنان شیعه کربلا بر ضد او شورش کرده و حاکم عثمانی او را از کربلا به بغداد و خانه آلوسی فرستاد تا در حصر خانگی او باشد و او نیز از جان و دل پذیرفت و اما با ادامه فتنه گری های خود، حاکم عثمانی او را از عراق نیز اخراج و به سوی قزوین روانه نمود، او به محض ورود به قزوین، قتل علامه محمد تقی برغانی، عموی خود را طراحی می کند تا او را که رهبر مذهبی شهر بود را به دلیل لعن و تکفیر بر شیخییه و بابیه، در حالت نماز و عبادت در خانه خدا به قتل برسانند تا بزرگترین مانع را از سر راه هوسرانی های لجام گسیخته خود بردارد همان هوسرانی ها و همان پیروی از شهوات و همان ستیزه گری های شیطانی که ذات اقدس احدیت جل جلاله دشمنان خود و دشمنان شریعت پسندیده و جاودانه خود اسلام و دشمنان پیامبر و اوصیا معصوم خود و دشمنان آیات عظیمه کتاب خود را به ورود در دوزخ ابدی خود بشارت داده است همان دوزخ که جایگاه ابدی هر فرد ستیزه گر و معاند و تبهکار است همان ستیزگران که دنیا و خلقت آن را بازی و بازیچه فرض کردند همان متکبران حیله گر و گستاخ و بازیگر و پیروان ناصبی آنها که پیرو هوی و هوس و سپس القائات شیطان شدند و توجه نماید مخاطب ارجمند به غربت و مظلومیت اسلام و قرآن که کار او به جایی برسد که یک پیرزن شهوتران قزوینی، خود را بزک و تیزاک کند و بر منبر پیامبر خدا قرار بگیرد و بر ضد آیات عظیم کتاب خدا و احکام و فرایض آن داد سخن داده و کشف حجاب و ترویج فحشا و زنا و لواط و....، را تبلیغ و گروهی شهوتران را به خود و به شهوترانی با زنان و کودکان دیگر فرا بخواند و القاء نماید که مذهب باب ناسخ اسلام و قرآن است و
ص: 41
ایام او ایام فترت است که قلم از نوشتن هر نوع گناه و معصیت برداشته شده و هرگونه عملی جایز و روا و بلکه واجب است تا اثبات شکست حدود شرع اسلام شودئآری و اینگونه فتنه گری های او و گروهی بابی دیگر باب گمراهی را باز کرد، پس و البته رحمت و رضوان خداوند بر علمای مجاهد تبریز و عالمان عالیقدر چون شهید ثالث و دیگر عالمان دین مبین در سراسر جهان که در برابر این شیاطین تمام قد ایستادند و از قداست و عظمت کتاب خدا و احکام و فرایض ابدی اسلام و....، دفاع کرده و می کنند و....، آری بایستی که امثال کاظم رشتی صوفی مسلک و دیگر صوفی مسلکان آخوند نما چون باب و بهاءالله و عبدالبهاء و این شوقی افندی معلوم الحال، این هنده قزوینی و این سارق اشعار و آثار دیگران و این پرچمدار نهضت اباحه گری و حد شکنی و ضدیت بر علیه اسلام و آیات عظیمه کتاب خدا و احکام و فرایض ابدی آن را تقدیس کنند پس البته آنها و تمامی کسانی که مانند آنها، خدا و رسول او و امامان معصوم و آخرین دین آسمانی خداوند و معجزه جاوید آن یعنی قرآن عظیم را استهزا کرده و استهزا می کنند، در همان بدترین منزلگاه که گمان ورود در آن را می دادند وارد می شوند و اینگونه قبور خود را حفره ای از حفرات آتش ابدی دوزخ می یابند پس در آن زمان و آرزو می کنند که ای کاش خدا آنها را خلق نمی کرد و اما داستان اعراض میرزا علی اکبر رفسنجانی از این شیاطین بدین گونه بود که او در جوانی قنادی می کرد و اندک سوادی داشت و چون بهایی شد بر معلومات خود افزود و در جرگه مبلغین درآمده ترقی کرد و به خارج از کشور مسافرت ها نمود و از جمله به آلمان رفت و سپس به تهران برگشت ولی مورد حسادت قرار گرفت و گزارش نمودند که اعمال و رفتار او به دلیل اعراض از بهائیت است و....، پس با شدت گرفتن آزار بهائیان، دچار هراس و ترس شدید شد و به آقای لاریجانی نماینده مجلس شورای ملی پناه برد و ایشان نیز او را در پناه خود گرفت و به نگهبانان کاروانسرا دستور داد که مواظب او باشند و اجازه ندهند کسی به او آسیبی برساند و....، پس صدماتی که بر او وارد شد بسیار زیاد بوده و زحماتی را که متحمل شد فوق طاقت او بود پس آن مرحوم متجاوز از 4 سال در آن محل منزوی و مخفی بود تا جایی که از ترس بهائیان نور آفتاب نمی دید تا اینکه به بیماری سل دچار شد و قبل از مرحوم شدن خود، به سوی وطن و خانواده خود که همگی مسلمان بودند برگشت و آنها نیز با آغوش باز وی را پذیرایی کردند تا آنکه در میان آنها از دنیا رفت که خداوند او را به رحمت واسعه خود بیامرزد و این آقای
ص: 42
لاریجانی بود که بر اسلام پاک او تاکید نمود و نیز گواهان و قراین و شواهد خارج از حد احصاء نیز اثبات نمود که او در حال اعراض از فرقه نحس و نجس بهائیت از دنیا رفت و در حضور ایشان و بسیاری دیگر از افکار و اندیشه های و ملحدانه بهائیت اعراض نموده بود پس رحمت و رضوان خداوند بر روح و روان پاک او نثار و ایثار باد مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه کتاب شریف و معظم خود می فرماید علی رغم مطالعه و نیز مشاهده این امور و اطلاع بر اوضاع داخلی بهاییان باز هم مشتاق دیدار عبدالبهاء شدم و این زمان مصادف شد با ایامی که اراضی مقدس به دست قشون دولت انگلیس فتح شد و انگلیس ها وارد حیفا شد و در این زمان خوشرقصی های عبدالبهاء و دم تکان دادن های او که از قبل صورت می گرفت شدت زاید الوصفی یافت و او به طور کامل از لاک متعفن خود خارج گردیدرپس با شوق و ذوق آنچنانی به پایبوس ژنرال المبی فرمانده قشون انگلیسی رفت و بعد از آن لوحی بلند بالا را برای بهائیان ایران با عنوان سید نصرالله باقراف در خصوص الزام و اعلام نوکری دربست برای دولت انگلیس مرقوم نمود و تا آنجایی که می توانست در حق پادشاه انگلیس دعا نموده و پوزه خود را به روی زمین کشید از جمله اینکه در تقدیس دولت جنایتکار و قاتل حرث و نسل بشری یعنی انگلیس تبهکار با این مضمون می گوید: (.... در این ایام الحمدلله به فضل الهی ابرهای تیره متلاشی و نور راحت و آسایش با ورود نظامیان انگلیس این اقلیم را روشن کرد و....، و حکومت عدل و عدالت انگلیس حاکم گردید (و سپس در نهایت وقاحت و بی شرمی که مخصوص این اراذل و اوباش است پیروزی انگلیس جنایتکار و قتل عام های او را در سراسر جهان و از جمله ایران را معجزه الهی می نامد که آن را انکار نمی کند مگر معتد اثیم و....)، و هذه معجزه لا ینکرها الا کل معتد اثیم و (سپس تاکید می نماید که بشارت این معجزه را نه خود او بلکه پدرش بهاء هم در الواح خودش داده بود) ولی خودش ندید و الحال مشهود شد و ما یعنی عبدالبهاء و پیروان او دیدند و....، که در الواح ذکر عدالت و حتی (جلالت و پیروزی و عظمت) سیاست دولت فخیمه انگلیس مکرر مذکور شد ولی حال مشهود شد و....)، و اما مضمون آن دعای شیطانی مشهور عبدالبهاء که شهرت آن از توبه نامه باب بیشتر شد و او آن را در راستای دریوزگی و اثبات نوکری و اثبات پستی خود و فرقه تبهکار خود تقدیم پادشاه انگلیس نمود اینگونه است: .... (اللهم ان سرادق العدل و....، یعنی خدایا به راستی میخ سراپرده عدل و عدالت به توسط دولت انگلیس در این سرزمین کوبیده شد و شکر می کنیم تو را بر
ص: 43
حاکمیت این فرمانروایان دادگر و دادگستر غالب و....، خدایا یاری کن پادشاه بزرگ انگلستان ژرژ پنجم را به توفیقات رحمانیه خود و سایه گسترده او را بر این اقلیم جلیل پایدار کن و با یاری خود و حمایت خود و نگهبانی خود و پشتیبانی خود، زیرا تو مقتدر و متعالی و عزیز و کریم هستی یعنی می توانی پادشاهی دولت انگلیس را مقتدرتر و متعالی تر و با عظمت تر قرار دهی و....)، پس توجه نما تو ای عاقل دانا و خردمند که چگونه این نوکر اجانب و این خائنین به کشور و ملت در راستای حاکمیت دولت های ستمگر استعماری پوزه خود را به زمین کشیده و خدماتی را به آنها می نمایند که مستحق دریافت نشان های مخصوص از آنها می شوند، در حالی که فقط آن نشان ها به کسانی داده می شود که بالاترین خدمات را به پادشاهی انگلیس کرده باشند پس از این فراز دریاب که این فرقه تبهکار استعماری تا چه حد از طریق پیروان خائن خود، اخبار و اموال و میراث فرهنگی و قراردادهای آنچنانی را در دامن پادشاهی انگلیس ریخته است مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه میفرماید که پس از فتح اراضی فلسطین و مصر به دست انگلیس، عبدالبهاء جمعی را از ایران احضار نمود که در میان آنها ابن اصدق هم بود و قرار شد که من هم با ابن اصدق به مرکز بروم و....، عبدالبهاء در ضمن نامه خود به ابن اصدق به او گفت که یک جلد کتاب کشف الغطا را نیز با خود بیاورد و اما داستان کتاب کشف الغطا به این شرح است که اولین کسی که در کاشان به تبلیغ ملا حسین بشرویی به دنبال باب افتاد تاجری به نام حاجی میرزا جانی بود که او این کتاب تاریخی را در ظهور باب نوشت و چند سال بعد در ایام بهاء شخص دیگری به نام میرزا حسین همدانی آن را ویراستاری نمود که آن را تاریخ جدید نام نهادند و سپس محمد قائنی بسیاری از مطالب آن را حذف کرد که من نسخه اصلی به خط او را در عشق آباد دیدم پس این تصور در ذهن ما بود که نسخه اصلی تاریخ حاجی میرزاجانی نابود شده و با متن تاریخ جدید تفاوتی ندارد ولی پس از مدتی پروفسور ادوارد براون مستشرق مشهور اعلام کرد که اصل کتاب حاجی میرزاجانی را به دست آورده و مقدمه مفصلی بر آن نوشته و در لندن با عنوان نقطه الکاف میرزا جانی کاشانی چاپ و منتشر نمود و....، که مندرجات اصلی کتاب حاجی میرزا جانی به ذائقه بهائیان خوش نمی آمد و به عبارتی مطالبی را تاکید می کرد که بر ضد افکار بهائیان بود و از جمله دلیل قاطع بود که باب ازل را وصی و جانشین خود قرار داد و اعتبار و اهمیت بسیاری برای او قائل شده بود و نیز ثابت می کرد که چگونه بهاء از غفلت گوسفندان
ص: 44
بهره جویی کرده و با ترفند من یظهره الله بودن خود را پیش انداخته و ازل را به مزبله دان تاریخ سپرده است پس در این زمان عبدالبهاء برای رد مستندات پروفسور براون، میرزا ابوالفضل گلپایگانی را مامور کرد ولی میرزا ابوالفضل هنوز مقدمه را ننوشته بود که فرشته مرگ در برابر او ظاهر شد و مهلت نداد تا چشم بسته خود را باز نماید و یا اگر باز بود آن را ببندد پس او را به دست ماموران خداوند سپرد تا به جایگاهی که به او وعده داده بودند برده شده و در اعماق آن ساکن گردد و....، پس از مرگ او عبدالبهاء به مهدی گلپایگانی و محمدعلی قائنی دستور داد که کار ناتمام او را تمام کنند و آنها زور زده و کشف الغطا را به پایان بردند در حالی که مقدمه آن از میرزا ابوالفضل بود و در آن فقط شرح حال ادوارد براون و آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی و شرح احوال استاد اعظم لژ فراماسونری را به میان آورده بودو خلاصه اینکه کتاب کامل شده را که بر رد کتاب محکم و متین پروفسور نوشته بودند را به تاشکند برده و چاپ کردند ولی گند کار بالا آمد زیرا به جای رد کتاب نقطه الکاف به طور عملی آن را تایید کردند پس عبدالبهاء دستور داد که کتاب را منتشر و توزیع نکنند و آنچه را که توزیع کرده اند به سرعت جمع آوری نمایند، مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه میفرماید من از مطالعه کتاب به قضایای شگفت انگیزی برخورد کردم که بی اندازه موجب تعجب من گردید اول اینکه متن کامل توبه نامه باب و نامه غلط کردن و گوه خوردن او برای ناصرالدین شاه در ایام ولیعهدی او بود که در آن تمامی حرف های خود را پس گرفته بود که مضمون آن این است که روح من فدای شما باشد و....، خدا را شکر که مانند شما را معدن رافت و رحمت قرار داد و....، خدا گواه است که این بنده ضعیف را قصدی نیست که خلاف رضای خدا و اهل ولایت او باشد هرچند که وجود من گناه محض است ولی چون قلب من ایمان به توحید خدا و نبوت پیامبر او و ولایت اهل ولایت اوست و زبانم اقرار بر کل آنچه از سوی خدا نازل شده را دارد، پس امید به رحمت او دارم و هرگز خلاف رضای حق نخواستم و اگر کلماتی خلاف رضای او بود غرض من عصیان نبوده و در هر حال استغفار کرده و از آنها توبه می کنم و من هرگز علمی ندارم که منوط بر ادعایی باشد استغفرالله ربی و اتوب الیه و....، کلماتی که از زبان من جاری شده و ادعای نیابت حضرت حجت علیه السلام از سوی من دروغ محض است و من هرگز چنین ادعایی نداشته و هیچ ادعای دیگری هم ندارم پس از استدعا دارم تا از الطاف حضرت شاهنشاهی و آن حضرت که این دعاگو را به الطاف و عنایات و رأفت خود
ص: 45
سرافراز نمایند ....)، و سپس مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی می فرمایند که این توبه نامه صریح و مستند و حقیقی و تاریخی و مکتوب باب، در واقع دو رکن مهم از ارکان ادعای حقانیت این ظهور را منهدم می کند که یکی داستان ادعا و دیگری استقامت است که مبلغین آن را در بوق و کرنا کرده در کله گوسفندان فرو می کردند زیرا این دو رکن در واقع تمامی استدلالات این جماعت گمراه است به گونه ای که تمامی کتب اثباتیه این فرقه را به مزبله دانی می فرستد و دیگر اینکه اظهار فضلی است که میرزا ابوالفضل به طور تعجب آور از مطالب غیر مرتبط به اصل این کتاب نموده مثلاً ذکری از آقا خان کرمانی نموده و به قول او اشاره می کند که انوشیروان را ظالم می دانسته و....، که اصلاً ارتباطی به اصل کتاب ندارد در حالی که توبه نامه باب را تصدیق و آن را ذکر می کند و توجه ندارد که چگونه ذکر این توبه نامه به منزله نابود کردن ارکان باورهای این فرقه شیطانی است و....، مرحوم علامه مهربان و دلسوز جناب صبحی رحمت الله و رضوان الله تعالی علیه در ادامه روشنگری های عظیم خود می فرماید که ما به سوی حیفا حرکت کردیم و در مقدمه این سفر من و ابن اصدق و مرحوم علامه آیتی رضوان الله تعالی علیه و یک نفر دیگر عازم قزوین شدیم و مرحوم علامه آیتی به همدان رفت و ما به سوی بادکوبه و....، و سپس به سوی استانبول روانه و از آنجا به اتفاق چند نفر دیگر به بیروت رسیدیم، پس مجال یافته و به خانه فلاح رفتیم که در آن روز سردسته بهائیان بیروت و امروز سر حلقه دشمنان بهایی و از اعراض کنندگان این فرقه شیطانی است و....، و از بیروت تا حیفا 6 ساعت بیشتر راه نبود پس کشتی به راه افتاد و حال وجد و مسرتی بسیار به من دست داد و پیوسته با خود می گفتم که فردا هیکل حق یعنی عبدالبهاء را خواهم دید و تمام علم برای من کشف خواهد شد و پی در پی سجده شکر به جای می آوردم و غزل زمزمه می کردم و....، زیرا به آرزوی خودم که تشرف به محضر عبدالبهاء بود می رسیدم و....، پس به حیفا و به منزل عبدالبهاء رسیدیم و....، آری اکثر بهائیان، بهاء و عبدالبهاء را ندیده و اوصاف او را از کسانی که او را دیده و یا از مبلغین می شنیدند و لذا بهائیان همین که می شنیدند شخصی از حیفا یا عکا آمده به دور او جمع شده و او را نوازش کرده و با دیده حسرت بر او نگریسته و بسیاری از شدت اشتیاق گریه می کردند و....، و آن هایی که از کوی دوست آمده بودند برای شیرین کردن خود و جلب این گوسفندان بهایی شروع به گفتن می کردند و از امور عجیب و حکایات غریب شروع کرده و عبدالبهاء را به کرامات و خرق عادت
ص: 46
می ستودند مثلاً می گفتند نمی دانید چقدر نورانی است و....، کسی نمی تواند به چشمان او نگاه کند و....، که اگر من خودم بخواهم در این فراز دست به قلم ببرم حداقل بایستی 200 صفحه نگارش نمایم به عنوان نمونه یکی به من می گفت چون به حضور جمال مبارک مشرف شدیم ایشان با ما حرف می زدند ولی روی ایشان به طرف دریچه بود من سوال کردم چرا گفت برای اینکه ما تاب دیدن او را نداشتیم و اگر آدمی زهره شیر داشته باشد در مقابل چشمان او زهره اش می ترکد و می میرد و یا دیگری می گفت او آنچه از خاطر انسان نمی گذرد را می داند همانگونه که یکی از رجال مهم ایران به حضور عبدالبهاء مشرف شد و در خاطر گذرانید اگر او این چراغ را که روی میز است تبدیل به کتاب کند من در حق بودن او شک نمی کنم و بلافاصله عبدالبهاء گفت که ای فلانی فرض به اینکه ما این کتاب را چراغ کردیم چه فایده به تو می رسد و سپس آن مرد به سجده افتاد و به او ایمان آورد و....، پس من در اثر این القائات شیطانی در انتظار چنین شخصی بودم و این تصورات را در خصوص او داشتم و هرگز فکر مزخرف بودن و یاوه بودن آنها را در سر نمی پروراندم و....، پس ما را وارد اتاقی کردند و بعد از دقایقی عبدالبهاء وارد شد و میرزاهادی و شوقی افندی به دنبال او وارد اتاق شدند، پس ابن اصدق پیش دوید تا دست و پا ببوسد مانع شد و....، ما هم نشستیم و من از شدت شوق می گریستم و....، دیدم عبدالبها شخصی است نسبتاً کوتاه قد و شکمی برآمده و....، و در شکل صوفیان و قالب، گیسوان بلند او بر شانه ریخته و دستار سفیدی بر سر و جبه گشادی بر تن و....، دارد پس به شوقی افندی گفت چایی بیاور و سپس گفت حالا خسته هستید بروید استراحت کنید بعد خدمت شما می رسیم و....، و من با این دیدار کمی افسرده شدم زیرا او با آنچه من تصور می کردم کاملاً بیگانه بود و من نمی خواستم باور کنم که این شخص عبدالبهاء است و....، ولی سراپا در فکر بودم که این مبلغین و این دیدار کنندگان چرا اینقدر آب و تاب می دادند و....، ولی خود را قانع کردم و گفتم که علت این بود که او یعنی عبدالبهاء می دانست که ما طاقت دیدن تمام جمال او را نداریم خودش عمدا، کمی از خودش را به ما نشان داد تا ما از شوق نمیریم و به مرور که استعداد دیدن او را بیابیم با کمال وجه خود، تجلی خواهد نمود و....، و البته توجه نماید مخاطب ارجمند که در روایات وارد است که ذات اقدس احدیت جلاله برای تحقیر بندگان و اینکه حقارت آنها را به آنها بفهماند فرشته ای خلق فرموده تا زمانی که بندگان در بیت الخلا مشغول اجابت مزاج هستندو....، به محض
ص: 47
خروج مدفوع محکم به پس کله او می زنند تا به مدفوع خود بنگرد و غرور و کبر و....، خود را کنار بگذارد و البته شک ننماید که پس گردنی های مستمر این فرشتگان به این اشقیا صوفی و دیگر شیاطین صوفی مسلک، محکم تر و شدیدتر است و سر آنها را تا نزدیک مدفوع آنها می برد ولی متنبه نمی شوند، همان ظالمان که در راستای فریب مردمان بدبخت و پیروان گوسفند خود، ادعای من یظهره الله بودن و یا نبی بودن و یا باب بودن و یا ملهم بودن و با خدا ارتباط داشتن و با او گفت سخن گفتن و از او سخن شنیدن و لوح گرفتن و دستور و....، گرفتن را دارند و یا بالاتر خود را مرشد و مظهر و قطب و باب و نبی و در جذبه بالاتر خدا می بینند و در قالب های متنوع، نعره های انا الحق بودن آنها به گوش پیروان شقی و ناصبی آنها می رسد و....، پس اینگونه به بازی و بازیگری مشغول می شوند همانگونه که اربابان و پیروان ناصبی آنها به این بازی مشغول بودند تا در طغیان خود غرق می شوند تا آنکه ناگهان فرشته مرگ در برابر آنها ظاهر می شود و مهلت نمی دهد تا چشم بسته خود را باز کنند و یا چشم باز خود را ببندند پس تازیانه عذاب خداوند قبل از ورود آنها به دوزخ، بر آنها وارد می شود و با صدور حکم معافیت از حسابرسی با سر وارد دوزخ جاوید می شوند همان دوزخ ابدی که با دیدن شراره های عظیم آن آرزو می کنند که ای کاش خدا آنها را خلق نمی کرد تا خدا و خلقت او را بازی و بازیچه گرفته و دین پسندیده او اسلام و وجود مقدس برترین و بالاترین و آخرین پیامبران او و نیز اوصیاء معصوم آنحضرت و آیات عظیمه کتاب او و احکام و فرایض ابدی آن را، در نهایت وقاحت و بی شرمی، استهزا و مسخره نمایند و....، پس تو ای عاقل دانا و خردمند چون بر این ضلالت و این گمراهی عظیم این شیاطین گمراه و گمراه کننده آگاه شدی پس در ادامه توجه نما به آنچه علامه بزرگوار و مهربان جناب صبحی رضوان الله تعالی مذکور نموده است، مرحوم صبحی می فرماید: بعد از این ملاقات، ملاقات دیگر هم واقع شد که در آن هم پرت و پلاهایی به هم می بافت و تحویل می داد که مقصود از آنها تقدیس خودش و اندیشه های صوفی مسلکانه او بود تا اینکه روز جمعه فرا رسید و ما به در خانه عبدالبهاء رسیدیم ولی دیدیم که سوار شده تا برای ادای فریضه نماز جمعه، عازم مسجد اهل تسنن آنجا شود و سپس به آنجا رفت و معلوم شد که این عبدالبهاء از همان روز نخست که بها و خانواده او به عکا تبعید شدند از ترس در تمامی آداب اسلامی بطور علنی و آشکار متظاهر بودند آدابی مثل نماز و روزه و....، بنابراین او طبق عادتی که سال ها خودش و پدرش به آن
ص: 48
عمل می کردند به مسجد اهل سنت آنجا می رفت و پشت سر امام جماعت اهل سنت و به طریق حنفی ها که مذهب اهل آن بلاد است نماز می خواند و این عادت همیشه او بود و....، و باز هم در جلسه ای دیگر مشتی حرف های آنچنانی به هم بافت و در انتها دو شعر از مثنوی ارباب صوفی خود مولوی خواند و سپس گفت در آن ایام تعصب به درجه ای بود که کسی به اشعار مولوی نمی توانست استناد کند و....، و البته توجه نماید مخاطب ارجمند که دلیل آن هم معلوم بود زیرا مولوی و اربابان مشرک او، وحدت وجودی بوده و این جهان را خدا و یا نمود او می دانستند و به همین دلیل تمام دفاتر مثنوی او مشحون از آموزه های شیطانی عشق مجاز یعنی به اوج لذت طلبی جسمی و جنسی رسیدن یعنی با خوردن شراب و مصرف افیون و حشیش و بنگ خود را سرمست نمودن و سپس محمود وار به ایازی بند کردن یعنی از طریق لواط و لواط کاری و یا زنا و زناکاری به اوج لذت جنسی رسیدن و از خود بیخود شدن و با سماع در ذات وحدت محض فرو رفتن و از مرغیت رهایی یافتن و آگاهی از سیمرغی خود یافتن و نعره های من خدا هستم را مرتفع کردن است که نگارنده به حول و فضل الهی و عنایات خاصه حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و توجهات مولاتنا حضرت زینب سلام الله علیها، شرح و تعلیق خود را بر دفاتر ششگانه منحوس او و نیز کتاب فیه ما فیه و بخشی از غزلیات او آورده و پرده از آموزه های شیطانی او برداشته و او را در پیشگاه اندیشمندان رسوا و خوار نموده است و....، مرحوم علامه صبحی در ادامه می فرماید که من با واسطه شوقی، درخواست ملاقات خصوصی نمودم تا امانات و نامه هایی که دارم را به ایشان تقدیم کنم و چون ملاقات صورت گرفت من امانات را دادم و چون خواستم نامه ها را هم بدهم گفت همه را بر کاغذی خلاصه کن و بیاور، من در خلال این گفتگو ها در احوالات عبدالبهاء دقت کردم و چیز خاصی نیافتم و دانستم که تمام آنچه در خصوص اوصاف هپروتی او به هم می بافتند همگی حاصل اوهام و گزافه گویی و دروغ و....، بوده است همان اوهام که در زبان دین به الهام شیطان تعبیر شده است مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه می فرماید ما هر شب مجلسی با حضور عبدالبهاء داشتیم تا اینکه در شبی میرزا عزیزالله خان ورقا به عبدالبهاء گفت قربانت گردم این صبحی خوب مناجات می خواند و او گفت بخواند تا ببینیم و من با نشاطی فراوان یک مناجات عربی خواندم و پسند کرد و شب دیگر باز دستور داد که بخوانم و من خواندم سپس گفت یکی از غزل های جمال مبارک یعنی بها، را بخوان و من غزلی را
ص: 49
خواندم که ساقی از لقاء برقع برافکن از عذار تا بنوشم خمر باقی از جمال کردگار و....، که این گونه اشعار او بر پایه عشق مجاز و وصل از آن به محبوب حقیقی یعنی سیمرغ قاف و به وحدت رسیدن این سالکان صوفی وحدت وجودی است و....، مرحوم علامه صبحی در ادامه تحقیقات خود می فرماید بعد از پایان جنگ جهانی، و نظر به اهمیتی که حیفا پیدا کرد، عبدالبهاء عکا را ترک کرده و حیفا را مرکز کار خود قرار داد و حیفا شهری است در دامنه کوه کرمل و حدود 12 کیلومتر با عکا فاصله دارد ولی چون خانه بها، و قبر او در خارج آن شهر قرار داشت و محل کاسبی آنها بود عبدالبهاء آن را رها نکرد و الزام می کرد تا گوسفندان بهایی که به حیفا وارد می شدند بایستی به آن محل ها نیز می رفتند و....، و قبر بهاء در بهیجی واقع است که (9) سال بها، در آن بود و سپس زنان و فرزندان او به استثناء عبدالبهاء و خانواده او در آنجا ساکن بودند و عبدالبهاء تا زمانی که زنده بود علی رغم خصومت ها و دشمنی هایی که با آنان داشت هرگز به این فکر نیفتاد که برادران و خانواده های آنها و زنان پدر خود و....، را از آن بیرون کند ولی بعد از او شوقی نابکار اقدام به اخراج آنها نمود و با کمک مامورین دولت انگلیس، تمام خاندان بهاء را که حدود 50 سال در آن قصر سکونت داشتند را از آنجا بیرون ریخته و آنجا را تصاحب نمود، در کنار این قصر 3 ساختمان یک شکل ساخته شده بود که یکی از آنها به دختر بهاء به نام فروغیه تعلق داشت که بهاء را در آن دفن کردند و آن را روضه مبارکه نامگذاری و محل زیارت گوسفندان بهایی قرار دادند و به القاء شیطان به آن گونه که شیعیان، اهل بیت پیامبر و امامان معصوم را زیارت می کنند، گوسفندان بهایی را وادار می کنند که همانگونه عمل نمایند و.... ، والبته انتظار خیر و ثواب دارند ولی زمانی که مرگ آنها فرا برسد، آگاه می شوند به مفهوم و معنی و آثار شرک و شرک ورزی و روانه شوند به آن مکانی که خداوند ورود ابدی در آن را به مشرکین وعده داده است پس مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه می فرماید عبدالبهاء یک هفته بعد از ورود ما دستور داد به دیدار قبر بهاء برویم و خانه مخصوص او با اثاثیه او را ببینیم و از آنجا به طرف قصر بهجی رفتیم در این زمان میرزا هادی شخصی را نشان داد و گفت او میرزا محمدعلی است یعنی برادر عبدالبهاء و....، پس مرحوم صبحی می فرماید با آن سابقه ذهنی که داشتم قبل از برگشتن، مقداری گل یاس جمع کردم تا برای عبدالبهاء ببرم و نزد او رفتم و به او گفتم که این گل ها را برای شما آوردم و می خواهم از طرف همه بهائیان ایران پای شما را ببوسم و سپس قبل
ص: 50
از اینکه مانع شود به سوی پای او شیرجه رفته و پای او را بوسیدم و عبدالبهاء بسیار مست و کیفور شده و گفت بیا تا من هم تو را ببوسم و این گونه مرحوم صبحی در رابطه با این پاچه خواری مورد حسادت همه قرار می گیرد ایشان در ادامه به آداب این فرقه در رابطه با دیدار قبر منسوب به باب و قبله قرار دادن آن برای نماز و....، اشاره کرده و می فرماید قبل از ورود ما به حیفا، گروهی از بهائیان بدبخت آباده هم آمده و با ما در مسافرخانه کرمل منزل نمودند و هر روز صبح ما با سایرین به دیدار قبر منسوب به باب که آن را مقام اعلی می نامند رفته و پس از تشریفات زیارت، عکا و روضه را قبله کرده و به سوی آن نماز می خواندیم و شخصی به نام عباس خادم قبر باب بود و او کسی بود که وقتی بهایی شد تمام ثروت خود را داد و زمین های اطراف قبر باب را خرید و خانه ای برای خود و خانه ای برای عبدالبهاء در آن ساخت و عبدالبهاء هم کلید دکان باب را به او داد و او بعد از عبدالبهاء به شوقی افندی بی اعتنایی کرد ولی شوقی بلایی به روزگار او آورد که برای حفظ جان و اموال خود مجبور شد اظهار انقیاد به شوقی نماید و نکته مهم در این سفر آن بود که عبدالبهاء بسیار مواظب بود که پیروان او در زمان رفتن به عکا و بهجی که مرکز کار و اقامت محمدعلی افندی و پیروان او بود، هیچکس ملاقاتی با آنها نداشته باشد و لذا همیشه جاسوس هایی بر آنها می گماشت و به همه توصیه می کرد که کسی در عکا با کسی ملاقات نکند و در این سفر هم شوقی افندی و یکی دو نفر دیگر را فرستاد تا کاملاً مواظب گوسفندان باشند تا مبادا چشم و گوش آنها باز شده و فردا ساز مخالف کوک کنند پس وقتی همه مسافرین از کار زیارت فارغ شدند در اتاق هایی که در کنار منزل محمدعلی افندی بود وارد شدند و در این زمان شوقی افندی به آنها دستور داد که اشعار وجدیه بخوانید و مقصود او اشعاری بود که در مدح عبدالبهاء و متضمن فحش و ناسزا به برادر او، محمدعلی افندی سروده شده بود و در انتهای هر بند همگی فریاد می کشیدند و آخرش را تکرار می کردند و من چون اصل آن اشعار بسیار است و در ضمن مطالب آن نیز بسیار زشت و نادرست است آنها را ذکر نمی کنم و فقط اشاره ای به یکی از آنها می کنم (والله ز یک فرج عزازیل غبی تر شد ناقص اکبر/ خرسند به این شد که رئیس البلها شد سپس همه عربده می کشیدند، هی هی چه به جا شد و مرتب سپس همه عربده می کشیدند هی هی چه به جا شد هی هی چه به جا شد) و این فریادها و عربده ها را طوری می کشیدند که صدا نه تنها به محمدعلی افندی بلکه به هفت خانه آن طرف تر از خانه
ص: 51
او هم برسد و توجه نماید مخاطب ارجمند به معانی این اشعار و کینه و عداوت لجام گسیخته این اراذل و اوباش که چگونه در حضور عبدالبهاء و....، از عورت مادرش این گونه یاد می کنند تا به وسیله آن محمدعلی افندی را هجو کرده و ناسزا بگویند و مقصود از ناقص اکبر محمدعلی افندی و مقصود از عزازیل شیطان و فرج مقصود اندام تناسلی مادر آنها یعنی مادر عبدالبهاء و مادر محمدعلی افندی است و این اشعار با آن طرز مخصوص در مقابل خانه محمدعلی افندی خوانده و عربده کشیده می شد و معلوم است که در خود محمدعلی افندی و زن و فرزندان او و کسان او و پیروان او که این فحش ها و ناسزاهای رکیک را می شنیدند چه اثراتی به وجود می آمد، ولی ما چنان دچار تعصب شده بودیم که به زشتی اعمال خود فکر نمی کردیم و بلکه این اعمال را دلیل بر شدت خلوص و کثرت ایمان خود می دانستیم و بر این اساس هیچ گونه ترحم و انسانیت را در حق آنها روا نمی دانستیم و البته توجه نماید مخاطب ارجمند که این گونه اعمال در میان کسانی که پدران آنها برای تصدی پست و مال و ریاست دنیایی به قتل عام پیروان هم می پرداختند موضوع حیرت آوری نیست و....، پس از این داستان، مسافران آباده حسب المعمول برای زیارت عکس بهاء در روز قبل از حرکت احضار شدند و من هم خود را در داخل آنها جا کرده و با آنها همراه شدم، عکس ها را در اتاق بهاییه خواهر عبدالبهاء قرار داده بودند و....، که چهار نقاشی و یک قطعه عکس در آنجا بود نقاشی ها یکی مربوط به باب بود دوم نقاشی مسخره و زشت هیکل بهاءالله در سر حمام بود که ثابت کنند که بدن او مثل برادرش مو ندارد و سوم نقاشی بهاالله بود در لباس درویشی که راه و روش او به عنوان یک صوفی تمام عیار تغییر شکل یافته بود که همان اندیشه های آنها در قالب تفکر بهائیت ارائه می نمود و دیگری با فینه قرمز بغدادی و دستار راه راه و آن دیگر عکس بهاالله بود و....، هرچند مسافرینی که وارد حیفا می شدند حق نداشتند که از 9 یا 19 روز بیشتر بمانند ولی بسیاری اهل درایت پیدا می شدند که از همین مدت زمان کم به مطالبی می رسیدند که کل داستان آنها را برای آنها روشن می کرد و به مدد عقل، بویی از حقیقت و تعفن گمراهی آنان به مشام آنها می رسید و....، در مدتی که من در بادکوبه بودم یکی از بهائیان آنجا از من خواست تا به عبدالبهاء بگویم که او قصد دارد به حیفا بیاید و به هزینه خود یک طرف قبر باب را که هنوز ساخته نشده است، بسازد پس من خواسته او را به عبدالبهاء گفتم و او گفت برای او جواب بنویس که بیاید و من این مطلب را با خط زیبای خود نگارش کردم و
ص: 52
از طریق میرزا هادی به عبدالبهاء رساندم و او به محض دیدن خط زیبای من از آن تعریف کرد و خلاصه همان باعث شد که من به عنوان منشی و کاتب مخصوص او انتخاب شوم، و توجه نمایند مخاطبان ارجمند که این شیاطین آن جماعت از گوسفندان را که در حیفا بودند به مجاورین و آن دسته که در اطراف بهاء و عبدالبهاء بودند را طائفین حول لقب داده بودند و چون شغل کتابت مخصوص به من محول شد یکی از این طائفین حول که خیلی مورد توجه عبدالبهاء و اهل حرم بود و بعد از مرگ عبدالبهاء گلوی خود را بریده بود و....، مرا زیاد دیدار می کرد و محرمانه سخن های بسیار به من می گفت از جمله روزی به من در ابتدای کارم گفت ای صبحی ای کاش اینجا نمی ماندی و این ایمان پاک خود را اینگونه که آوردی با خود می بردی و حالا که اینجا ماندنی شدی من ناچارم که بعضی از حقایق را به تو بگویم تا بعداً متزلزل نشوی پس آگاه باش که این جماعت که اینجا هستند چه آن کسانی که مجاورند و چه آن کسانی که طائف حول هستند حتی تمامی منتسبین عبدالبهاء به غیر از عبدالبهاء و خواهر او، همگی مردمانی هستند پست و رذل و مکار و دام گستر و حقه باز و بی دین و لامذهب و من الباب الی المحراب همگی خراب و لجن و آشغال هستند و....، و من در حیرت فرو می رفتم و می گفتم ای عجب اینجا چه خبر است و اگر واقعاً این گونه است وای بر من که می خواهم مدتی اینجا بمانم و....، پس ما با هم دوست شدیم و اکثر شب ها در حجره او که زیر اتاق عبدالبها بود نشسته و او مرا از تمامی مسائل جزئی و کلی مطلع می کرد و....، و الغرض این گونه عبدالبهاء وقتی که صدق و درستکاری و لیاقت مرا دید به من گفت ای صبحی من به واسطه آن لیاقت که در تو دیدم تو را کاتب آثار و محرم اسرار خود کردم و....، لازم به ذکر است که در ایام باب یکی از پیروان او به نام حسین یزدی نامه ها و کلمات باب را می نوشت تا آن زمان که باب را دستگیر کردند پس سید حسین با انکار و لعن و دشنام به او، از بیزاری و تبری جسته و از کام مرگ رهایی یافت و کاتب نامه ها در ایام بهاء، میرزا آقاجان از بابیان کاشان بود که بعد از مرگ او، محمد جواد این وظیفه را انجام می داد ولی او نیز قبل از مرگ بهاء، به دلیل آگاهی از بطلان راه او، از وی بیزاری جست و....، آری اندرون و بیرون و اوضاع و احوال بهاء نمونه ای از شاکله دربار سلاطین فاسد قاجار بود، بهاء چهار زن داشت یکی نوابه (مادر عبدالبهاء و بهاییه یا ورقه علیا و میرزا مهدی) و یکی باجی (مادر محمدعلی افندی و میرزا ضیا الله و میرزا بدیع الله و صمدیه) و یکی گوهر (مادر فروغیه)
ص: 53
و یکی دیگر جمالیه برادرزاده محمد حسن خادم مسافرخانه و بین این زنان بهاء، مادر محمدعلی افندی را مهد علیا لقب داد، امور خارجی تشکیلات به عهده عباس افندی یا عبدالبهاء بود که به او لقب غصن اعظم داده بود و امور داخلی به عهده محمدعلی افندی بود که او را غصن اکبر لقب داده بود و وزیر او در همه امور میرزا آقاجان کاشی بود که به او لقب خادم الله داده بود و این خود بهاء بود که با کسی انس و الفت نداشت و کمتر، اشخاص را در حضور احترام می گذاشت، محل سکونت او در عمارت بهیجی بود که آن را قصر می نامیدند، او فردی متکبر و از خود راضی بود و در کنار عمارت خود اصطبلی داشت که حدود 13 اسب در آن بود و وقتی به اسب سواری می رفت دو نفر از پسرهای کوچک او جلو و بعد خودش و پشت سر او طائفین حول یعنی کاسه لیسان و آن کسانی که خود اسب داشتند حرکت می کردند آداب تشریفات در حضور او این بود که کفش ها را در بیاورند و در آستانه را ببوسند و سجده کنند و خود در حالی که در صدر خانه یا روی سریر می نشست و یا بر ناز بالشت تکیه می کرد، فرد شرفیاب شده را چند دقیقه اجازه جلوس می داد و سپس مرخص می کرد و توجه نما تو ای عاقل دانا و خردمند که احوال چنین شخصی در روایات وارده از معصومین علیهم السلام و عجل فرجهم صفات اهل دوزخ است و این اوصاف و اخلاق برترین و بالاترین و افضل پیامبران الهی یعنی حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم است که در پیش روی طالبان حق و حقیقت است و ما هرگز اوصاف و اخلاق اشرف خلایق هستی را با این زباله و امثال این اوباش و اراذل مقایسه نمی کنیم زیرا نهایت جسارت و توهین به ساحت مقدس رسول خدا حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم است ولی می خواهیم متذکر شویم تا مخاطبان ارجمند آگاه باشند که چگونه این طبل های توخالی و این خیک های باد کرده متعفن تلاش می کرده اند تا با این گونه ادا و اصول درآوردن ها، خود را بزرگ و با هیبت جلوه دهند تا با این ترفند، گوسفندان مرعوب شده و سر به طاعت آنها بگذارند و لذا این روش او را پسرش عبدالبهاء پیروی نکرد زیرا می دانست که این فیلم بازی کردن ها برای مشتی عوام و جاهل کاربرد دارد و با بالا رفتن سطح فهم و شعور انسان ها، دیگر این گونه اعمال جز مسخره شدن و استهزا شدن حاصلی را برای فرد متکبر و مغرور به دنبال ندارد مرحوم صبحی در ادامه شرح احوال بهاء یعنی این صوفی دگردیسی شده، مذکور می نماید که او چگونه در نهایت وقاحت و بی شرمی تلاش می کرده است تا منزلت مذهبی و بابی و نبوی و
ص: 54
الهی خود را به پیروان ابله و گوسفند خود القاء نماید و لذا به پیروان خود خطاب هایی را می نمود که خدا به بندگان خود اظهار می کند یعنی به پیروان گوسفند خود می گفت (ای بنده من) و یا (ای پسر کنیز من) یا می گفت (ما چنین گفتیم) و یا (اینطور فرمودیم) و در لوح احمد فارسی می گوید (کلمات حکمت مرا از لسان ظهور قبل من بشنو که به پسر مریم فرمودم) و مقصود این جرثومه های فساد و تباهی از پسر مریم پیامبر معصوم اولوالعزم حضرت عیسی علیه السلام است و توجه نما که این تکبر شیطانی و این عجب و غرور برخاسته از اندیشه های صوفیانه او و اربابان تبهکار او، در حالی است که فرشته خداوند هر روز چنان پس گردنی هایی به او و امثال او می زند که بینی آنها تا نزدیک مدفوع آنها می رسد و سپس مجبور هستند که وجود نحس خود را از رایحه مدفوع خود استشمام کنند و حقارت خود را دریابند ولی افسوس که عقل در ورای آنها و هوی و هوس امام و پیشوای آنها به سوی دوزخ است و این شیطان رانده شده است که اعمال آنها را در نظر آنها زینت می دهد تا جایی که گروهی فریب خورده را مجبور نمایند که واژه مبارک را به او و وسایل شخصی او وصل کنند، چون صندلی مبارک، لباس مبارک، جوراب مبارک و....، آری او خود را وفق افکار متصوفه وحدت وجودی، مظهر یفعل ما یشا و یحکم ما یرید میدانست زیرا که خود را در منزلت خدایی می یافت که از مرغیت کثرت درآمده و به سیمرغی وحدت خود واقف شده بود تاجایی که می گفت (انی ارید اکون وحده محبوب العالمین)، که این یاوه در واقع، بیان دیگر در اظهار انا الحق، یا من خدا هستم و یا در جبه من غیر از خدا نیست و....، می باشد ولی عبدالبهاء مسخره کردن و استهزا مردمان را شنید و اینکه چگونه بر حماقت او می خندند، پس رفتار خود را به عکس رفتار او بدل کرد و برای حفظ ظاهر و خارج شدن از تیررس صاحبان عقل و خرد اندیشمندان جهان، زندگی ساده ای را در پیش گرفت و با مردم مخالطت کرد و با گشایش وجهه وسعه صدر با آنها آمیزش نمود و جز با پیروان محمدعلی افندی و ازلیان و مخالفان خود، با دیگران در ظاهر حسن سلوک را رعایت می کرد و به اصطلاح آرام می رفت و آرام می آمد تا گربه به او شاخ نزند و....، و اما میرزا آقاجان که محرم حرم بوده و کلید کارها در دست او بود، زمانی به اندک انحرافی به غضب بت اعظم گرفتار شد تا جایی که به تحریک دختر عبدالبهاء، فروغیه و نبیل زرندی قرار بود که میرزا آقاجان بدبخت را به مزرعه کناری قصر برده و او را در آتش بسوزانند و البته مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه تاکید می فرماید که مخاطبان
ص: 55
هرگز این موضوع را که ایشان از عبدالبهاء نقل کرد را خلاف و گزاف تصور نکنند که امثال این قساوت ها و درندگی ها از این منادیان صلح به سهولت آب خوردن صادر می شود و امثال آن در عکا که به شدت تحت نظر بوده اند صادر شده چه رسد به اینکه آزادی عملی داشته و یا قدرتی به هم زده باشند پس آن زمان می توان مفهوم خشونت و درنده خویی و وحشی گری و اختناق و سرکوبگری و ترور و....، را دانست که شاهد این درنده خویی ها قتل عام و کشتار آنها از یکدیگر و از مخالفان خود در ایران و بغداد و کربلا و....، بوده است تا جایی که یکی دو سال بعد از ورود به عکا چند نفر با هم طرح و نقشه قتل 7 نفر از مخالفان خود را ریخته و آنها را به اشد عقوبت و در وسط روز در یک خانه قتل عام کردند و قبل از این قتل عام نیز یکی را در انتهای دکان نجاری خفه کرده و در همان جا رویش را با کاه و گل پوشانیدند که جسد متعفن شد و ماموران حکومت ریخته و جسد را کشف کردند و صاحب دکان ادعا کرد این مرد به مرض وبا مرد و ما آن را اینگونه به کاه و گل پوشاندیم تا مردم نترسند و....، و شرح قضیه این قتل ها را پروفسور براون هم در یکی از کتاب های خود از قول بهائیان نقل کرده است و....، و اما از مکرهای بهاءالله این بود که برای رعب آور نمودن خود، به غیر از آن داستان ها و فیلم ها که خود بازی می کرد ترتیبی داده بود که پیروان گوسفند، نامه های مربوط به او را با عنوان خادم ارسال و از او جواب بگیرند یعنی اگرچه پاسخ ها از ابتدا تا انتهای کار توسط او صورت می گرفت ولی میرزا آقاجان انشا سخن می کرد و در خلال این مکتوبات تامی توانست بهاء را بزرگ می کرد و لذا بهائیان تصور می کردند که آنچه از قول میرزا آقاجان است خصوصاً وقتی امضا کرده است (خ_ ا_ د_ م) همه تعلق به او دارد و این بر خلاف مصالح بهاء بود و لذا به او امر کرد که وی در همه جا اظهار و اقرار کند که تمامی آن کلمات را بهاء گفته و من نگفته ام ولی میرزا آقاجان چنین دروغی را نگفت و این امر باعث شد که بهاءالله بر او غضب کرده و کینه او را به دل بگیرد به هر حال بعد از آنکه بها مرد عبدالبهاء نوشته ای قبل از مرگ میرزا آقاجان از او گرفت که همه آنچه را که او مکتوب نموده بود حتی آن نامه هایی که به امضاء او یعنی خادم بود را بهاء گفته است پس با این همه تفاصیل، میرزا آقاجان در حالت اعراض بعد از 70 سال به دیار باقی شتافت و در صف منتظران ایستاد تا به حساب او برسند، آری این میرزا آقاجان با این عاقبت، کسی بود که بی نهایت مورد توجه بهاء بوده و به قول این شیاطین، الواح بی حد در خصوص او صادر گشته بود تا جایی
ص: 56
که در وصیت نامه مربوط به بهاء، اورا جزء افنان قرار داد، همان وصیت نامه که قسمتی از آن ظاهر و قسمتی دیگر که مطابق سلیقه عبدالبهاء نبود مخفی ماند تا با این ترفند بتواند شوقی افندی را به جای برادرش محمدعلی افندی قرار دهد یعنی بازی قاپیدن ریاست را که بهاء بر سر ازل آورد، نه تنها این بازی را عبدالبهاء بر سر محمدعلی آورد بلکه او را تا ابد محروم و شوقی افندی معلوم الحال را با آن صفت که او را مشهور همه جهانیان نمود، به رهبری گوسفندان بهایی تعیین کرد یعنی باب و بهاء و....، همه ابزار ماکیاولیستی برای رسیدن به هدف شوقی به ریاست بوده است لازم به ذکر است که در وصیت بها، این میرزا آقاجان جز افنان محسوب شده و افنان یعنی منسوبین به باب که بعد از پسران بهاء که آنها را اغصان می نامند از همه پیروان او بالاتر هستند و نیز در وصیت بهاء است که اول عبدالبهاء ریاست کند و بعد از مرگ او محمدعلی ولی او به آن عمل نکرد و شوقی افندی را پیش انداخت که مایه رسوایی بهائیان را فراهم کرد و اگر کشته نمی شد قطعاً فاتحه بهائیت زودتر از هر زمان خوانده می شد ولی طراحان بهایی به سرعت عمل کرده و این لکه ننگ را برداشتند تا با این حیله چند صباحی دیگر به حیات ننگین این فرقه کمک نمایند همان کمک و یاری که جز سنگین تر شدن بار آنها هیچ ثمری برای آنها ندارد به هر حال مرحوم علامه صبحی می فرماید عبدالبهاء به اعتراضات محمدعلی افندی و پیروان او در اینکه چرا بخش مهم وصیت بهاء را ارائه نداد و....، اعتنایی نکرد و روزی به من گفت و....، هم قسمتی از کتاب عهد یعنی وصیت نامه بها مخفی است که حکمت، اقتضای افشای آن را ندارد و مقصود او از حکمت، ریاست شوقی افندی است که شرح حال اسفبار و چندش آور او، بر همه کس و حتی خود عبدالبهاء هم آشکار شده بود، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه بیانات روشنگرانه خود، در مبحث وحی خداوند وارد شده و می فرماید وحی، آن حقایق و معانی است که در قالب الفاظ و کلمات به توسط حضرت روح الامین بر قلب پاک و مقدس پیامبر خدا نازل شده است و....، و چون این آیات و کلمات منسوب به حق و از طرف اوست پس ذات اقدس احدیت جل جلاله به این دلیل که این دین پسندیده او آخرین ادیان الهی است و احکام و فرایض او ابدی می باشد پس دست همه شیاطین جنی و انسی را از تغییر و تبدیل و جرح و....، کوتاه فرموده و در کتاب عظیم خود می فرماید (انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون و....)، و سپس به نکته مهمی اشاره نموده و می فرمایند ولی بهائیان در این خصوص، عقیده مستقل و مخصوصی
ص: 57
ندارند و علت هم آن است که یک صاحب علم و ادب و تفکر در این جماعت وجود نداشته و ندارد و لذا گاهی مبلغین مطالبی را از خود اختراع و اظهار کرده اند و البته به سبب فقر علمی و قلت بضاعت درک و شعور، نه تنها در مبادی عالی بلکه در مسائل ساده اعتقادی نیز مبانی قابل اعتنایی ندارند و اگر این میرزا ابوالفضل گلپایگانی در کتب و رسائل خود اشاراتی به این بعضی از مبانی جزئی و استدلالات مزخرف این فرقه نمی کرد ماهیت افکار و اندیشه های پریشان و پراکنده آنها ظاهر می شد و هرچند افکار این میرزا ابوالفضل هم به حدی مسخره و مضحک بود که یاوه بودن آن اظهر من الشمس می گردید و نمونه آن در مناظره بهایی با مرحوم شیخ الاسلام قفقازی است که در آن دوام هر شریعت را دلیل قاطع حقانیت آن دین معرفی کرد و شیخ در جواب ادعای احمقانه او گفت پس چه می گویی در خصوص ملت بودا و شریعت هنود که قرون متوالی باقی و پابرجا است در حالی که می دانی مذهب بت پرستی بدیهی البطلان است و فرقه بهایی هم دین نیست بلکه یک فرقه سیاسی است که آن را مشابه شرایع الهی ساخته اند و....، و البته توجه نماید مخاطب ارجمند به این نکته اساسی و اصولی که ستیزه گری رهبران صوفی مسلک این فرقه، ریشه در باورهای رهبران صوفی و خصوصاً صوفیان وحدت وجودی دارد، همان کسانی که جهان را خدا یا نمود او می دانند همان کسانی که در نهایت وقاحت و بی شرمی خود را مظهر و باب و نبی و ملهم و قطب و مرشد و مراد و شیخ و....، نامیده و در تحت تاثیر شراب و مصرف افیون و چله نشینی و مانند این اعمال شیطانی، دچار وهم و گمان شیطانی و وارد اوهام می شوند و این تصور در آنها حاصل می شود که با خدا در ارتباط هستند و خدا با آنها تکلم می کند و آنها نیز با خدا تکلم می کنند و در طی سلوک عرفانی خود از کثرت و در نهایت از دوئیت خارج شده و به وحدت محض میرسند یعنی از خدایی خود آگاه می شوند و سی مرغ کثرت آنها به سیمرغ وحدت قاف بدل می شود و چون به خدایی خود واقف می شوند پس نعره من خدا هستم آنها به هوا مرتفع می شود و با این دارا بودن منزلت خدایی، خود را در جایگاه خالق هستی دیده و مدعی دانستن تمامی علوم از ابتدای خلقت تا انتهای آن می شوند و به همین دلیل خود را مبعوث کننده انبیا احساس کرده و این بهاالله مشرک صوفی مسلک است که می گوید (من به عیسی مسیح فرمودم که و....)، آری مصرف شراب و افیون و حشیش و بنگ، مغزهای متعفن این اراذل و اوباش را پوک کرده است و پس گردنی های فرشته های خداوند هم در مزبله دانی ها که سر آنها
ص: 58
را تا نزدیک مدفوع آنها پایین می آورد، این هیزم های دوزخ را به هوش نمی آورد و تعفن مدفوع ایشان نیز که در تمام جان آنها وارد شده است، ناجی آنها از یاوه سرایی های آنها نمی شود و به القاء شیطان این ستیزه گری با خدا و رسول او و با شریعت پسندیده او یعنی اسلام و احکام و فرایض ابدی آن، در نظر ایشان پست و حقیر آمده و خود را در طی مراحل سلوک عرفانی شیطانی، به ترتیب در جایگاه مظهریت و بابیت و امامت و نبوت و الوهیت می یابند پس زمانی از مستی خود خارج می شوند که ناگهان فرشته مرگ در برابر آنها ظاهر شده و مهلتی به آنها نمی دهد تا اگر چشم آنها باز است آن را ببندند و اگر بسته است باز کنند پس بازی های آنها به به پایان می رسد و سناریوی مضحک و مسخره آنها با یک تراژدی هراسناک پایان می پذیرد و با خشونت و سختی تمام وارد قبور خود شده و آن را حفره ای از حفرات آتش دوزخ می بینند همان دوزخ که ذات اقدس احدیت جل جلاله در کتاب عظیم خود قرآن مجید تمامی ظالمان و ستمگران و مشرکان و ستیزه گران با خود و رسول معظم خود و ستیزه گران با امامان معصوم و با آیات عظیمه خود و ستیزه گران با احکام و فرایض ابدی دین پسندیده خود را، ترسانیده و به هراسناک بودن آن هشدار داده است همان دوزخ که با دیدن شراره های عظیم و عذاب ابدی آن، آرزو می کنند که ای کاش خدا آنها را خلق نمی کرد و....، آری و عجیب این است که این یاوه ها علی رغم یاوه بودن مورد تایید شخص عبدالبهاء بوده و آن را امضا نموده است و غریب تر تناقض اقوال رهبران گمراه این فرقه با هم می باشد به این شرح که باب در کتاب بیان و دیگر اقوال و نوشته های خود، فقط شیعه اثنی عشری را فرقه ناجی معرفی کرده و اعراض کنندگان از ولایت حضرت علی علیه السلام و اوصیا معصوم آن حضرت را اهل دوزخ دانسته و بر ضد کلام و تصریح او، این بهاالله خبیث است که شیعه اثنی عشری را کاذب و مفتری دانسته و شیعه را در همه جا با وازه شنیعه مترادف کرده و....، و این عبدالبهاء است که برخلاف قول بهاء که حق را به اهل بیت عصمت و طهارت داده و خلفای سه گانه را غاصب حقوق ایشان دانسته و معاصی اولین و آخرین را به گوینده حسبنا کتاب الله یعنی عمر بن الخطاب منصوب دانسته و...، داد سخن داده است، باز این محمدعلی افندی خبیث است که به اتکاء قول پدر گمراهش، اهل سنت و جماعت را بر شیعیان علی و آلش برتری داده و....، و مانند این مزخرفات دروغ و یاوه های متناقض به تعداد خارج از حد احصاء در تمامی اقوال و کلمات و به قول این شیاطین، الواح آنها موجود است مانند تعالیم متضاد
ص: 59
اخلاقی و.... ، آری این بهاء خبیث است که می گوید به دشمن و دوست محبت داشته باشید و در جای دیگر یعنی در لوح احمد می گوید که بر دشمنان من مثل شعله آتش و بر دوستان من کوثر باشید و این لوح احمد همان لوح مهم بهاء است که بهاء وعده داده هر کس یک بار آن را بخواند اجر صد شهید و عبادت ثقلین را به رایگان برده و ...، و فهم و شعور نداشته که درک کند که اجر صد شهید هم وزن عبادت ثقلین نیست ولی او خواسته است از بعضی از روایات وارده در خصوص اجر خوانندگان ادعیه اقتباس و تقلید کند و مثال او مثال آن میمون کلیله و دمنه است که می خواست از نجار تقلید کند و....، پس از این فرازها محرز می گردد که چگونه این تبهکاران، در واقع جماعتی از ماکیاولیست های تمام عیار هستند که در راه نیل به اهداف فرقه ای و شیطانی خود، بکارگیری هر نوع وسیله و ابزار را جایز می شمارند و این تلون و این بوقلمون صفتی آنها نیز تماماً در این راستا می باشد و....، و اما در خصوص موضوع وحی، پس مسلم می گردد که بهائیان بر خلاف اهل اسلام وحی را حقایق و معانی نازل شده در قالب کلمات از سوی خداوند و به توسط جبرئیل بر وجود اقدس حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم نمی دانند بلکه دقیقاً بر اساس آموزه ها و باورهای صوفیان مشرک، توهمات ادراکی خود را، اساس یاوه سرایی های خود قرار می دهند، همان یاوه سرایی ها که به آنها توهم مظهریت و بابیت و قطبیت و شیخ بودن و سپس خدا بودن می دهد و در آن جایگاه خدایی خود را خالق جهان و مبعوث کننده انبیا و....، می یابند و....، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه بعد از شرح مبسوطی در این رابطه به ادامه مطلب خود راجع شده و می فرماید چون شغل کتابت به من واگذار شد من با نهایت دلگرمی به انجام آن مشغول شدم پس هر روز از صبح تا ظهر نزد عبدالبهاء می رفتم و مقالات و نامه ها و جوابیه نامه های بهائیان را می گفت و من به سرعت مینوت می گرفتم و او آنها را دیده و من پاک نویس می کردم و امضا کرده و به اطراف می فرستاد و چون این اسرار در دست من بود مرا از مسافرخانه به خانه منور دختر خودش فرستاد که او در آن ایام در مصر بود و من تا روز بیرون آمدن خود از حیفا در آنجا بودم و این همان ایام بود که عبدالبهاء به پاس نوکری و جاسوسی و خدمات شایان خود و پیروان خائن خود، به دولت جنایتکار انگلستان، به اخذ نشان و لقب (سر) مفتخر شده بود پس انگلیسی ها در سرای حکومتی خود جشن مفصلی ترتیب داده و این خائن به کشور و به بشریت را آورده و در حضور اهالی بلد، آن نشان و آن
ص: 60
جایزه نوکری را به او دادند، همان نشان که در واقع به منزله کوبیدن مهر حقارت و رسوایی و اثبات نوکری که انگلیسی ها به پیشانی نحس او کوبیده و او را تا ابدالآباد در پیشگاه انسان های حر و آزاده و شریف جهان و همه مظلومانی که در طول تاریخ به توسط سیاست های شیطانی این دولت جنایتکار به کام مرگ و نیستی فرو رفته اند رسوا و مفتضح کردند و....، و سپس می فرماید همانگونه که قبلاً ذکر شد در عکا و حیفا حدود 50 خانوار بهایی هستند که همه همان هایی هستند که از ایران مهاجرت کردند که این 50 خانوار بر دو گروه هستند گروهی پیروان عبدالبهاء و گروهی پیروان محمدعلی افندی و بین این دو دسته کینه و عداوت بیرون از حد و اندازه است و در این میان عبدالبهاء دست پیش را گرفته و به منظور تخریب شخصیت جانشین آتی خود، یعنی محمدعلی افندی در تمامی مجامع بهایی گزارش صدمات او و پیروان او را طرح می کرد تا زمینه را برای جانشینی شوقی افندی آماده نماید و تلاش می کرد تا بعد از او،گروه ازلیان ثانی بر علیه شوقی افندی در گروه بهائیان به طرفداری محمدعلی افندی تشکیل نشود و فتنه ای چون فتنه پدرش بهاء که بر علیه صبح ازل در میان بهائیان به راه افتاد تکرار نشود ولی افسوس که شوقی نتوانست بر آن بیماری که اسدالله قمی ملعون در جان او انداخت غالب شود و اگرچه این عشق ورزی مجاز که از تفکر فرقه ای و صوفیانه آنها ناشی می شد، نه تنها عیب نبوده و بلکه اساس عشق و سلوک به سوی وحدت محض است ولی در نظر عامه مردم و شرع مقدس، عیب عظیم است و لذا همین داستان هم موجب شد تا اسباب مرگ زودرس او فراهم گردد زیرا اگر داستان او به همین طریق بازاری و علنی می شد اساس این فرقه از ارض موعود کنده شده و به زباله دان تاریخ می رفت ولی جماعت رهبران پیش دستی کرده و این نابودی کامل را که ضربات اصلی آن توسط علمای بزرگ اسلام و مجاهدانی چون علامه آیتی و جناب صبحی و جناب نیکو و....، به عون الله تعالی بر اساس و ریشه آنها وارد شده است را به تاخیر انداختند مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه مطالب روشنگرانه عظیم خود به این نکته اشاره می کند و می فرماید که عبدالبهاء همیشه می گفت محال است کسی از پیروان او با این محمدعلی افندی و یا پیروان او ملاقاتی بکند و منحرف نشود و دقیقاً نیز همین گونه بود و من نمی دانم چه تاثیری بیانات محمدعلی افندی و پیروان او در عموم اهل بهاء داشت که بلافاصله اسباب اعراض را فراهم می کرد و لذا عبدالبهاء ملاقات آنها را به استعمال سم تشبیه کرد که اگر فردی مصرف کند
ص: 61
و نمیرد قطعا مریض خواهد شد یعنی می گفت انفاس خبیثه ناقضین یعنی برادرش محمدعلی افندی و پیروان او اگر ایمان بهائیان را نبرد، آنها را مخمور خواهد کرد پس بر این اساس، نه تنها پیروان او حق آمیزش و مصاحبت با آنها را نداشتند بلکه بایستی وقتی آنها را دیدند مثل آنکه مدفوع متعفنی را دیدند بلافاصله باید روی خود را برگردانند و این تاکید تا جایی بود که اگر عوام بهائیان با محمدعلی برخورد می کردند از هیچ بی حرمتی و اسائه ادب خودداری نداشتند و من روزی با شوقی افندی در عکا بودم و صحبت محمدعلی افندی و پیروان او در میان آمد پس شوقی گفت روزی میرزا جلال یعنی داماد عبدالبهاء با چند نفر از جوانان در صحرای بهیجی می رفتند که ناگهان محمدعلی افندی را دیدند پس ناگهان همگی به طرف او هجوم بردند و بنای بی حرمتی و فحاشی و ناسزاگویی را گذاشته و حتی دست بر شال او بردند پس محمدعلی از دست آنها عاجز و بیچاره شد و گفت این اثر تربیت جمال مبارک یعنی بهاء با شما است و....، کار این کینه توزی تا به جایی بود که وقتی عبدالبهاء مرد و اهل عکا و حیفا او را تا قبر او بردند به محض آنکه میرزا محمدعلی و بستگان خواستند در مجلس او حاضر شوند، شوقی و همسران عبدالبهاء و دامادها به شدت با آنها برخورد کرده و آنها را راه ندادند و گفتند ما چشم دیدن شما را نداریم پس بهتر است پای خود را در اینجا نگذارید و پی کار خود بروید و البته علت این برخوردها کاملاً روشن بود زیرا طبق دستور بهاء می بایست حکومت و ریاست و کلیه مال و اموال و همه درآمدهای یامفتی که به سوی آنها سرازیر می شد را به آنها بدهند و خود روزی خود را از آنها گدایی کنند پس با خود گفتند جنگ اول به از صلح آخر و سپس به راه پدر خود بهاء رفته و همانگونه که او وصیت باب، رئیس اعظم آنها را در مزبله دانی فرو کرد آنها هم وصیت او را در همان مزبله دانی فرو کرده و از آنها ازلیان ثانی را ساختند و....، و مرحوم علامه صبحی می فرماید خود عبدالبهاء نیز از ملاقات با محمدعلی بسیار احتراز داشت به گونه ای که اگر او را تصادفا می دید کاملاً ملول و افسرده و....، می شد و این عبدالبهاء بود که حکایات عجیب و غریب به محمدعلی افندی نسبت می داد که ذکر همه آنها، سخن را به درازا می کشد و من برای نمونه یکی را ذکر می کنم که شبی عبدالبهاء برای جمعی از مسافرین و مجاورین حکایت می کرد که در عکا قصابی ترک بود و شاگردی امرد و خوش صورت داشت که نام او غالب بود و محمدعلی به آن دکان رفت و آمد داشت پس به مناسبت نام آن بچه زیبا صورت، بر قطعه کاغذی این آیه را نوشت
ص: 62
(ان ینصرکم الله فلا غالب لکم) و من بعد از چند روز به دکان او رفتم و آن قطعه را دیدم گفتم معنی آن را می دانی گفت نه گفتم معنی آن این است که اگر خدا شما را یاری کند غالبی برای شما نیست پس قصاب که عاشق غالب بود، برجسته و قطعه کاغذ را کنده و در حالی که بر زمین می زد و فحاشی می کرد به ترکی گفت (بیزیم غالبمیز گیدیور) و....، آری و توجه نماید مخاطب گرامی که چگونه آیات عظیمه کتاب خدا، اسباب مسخره و استهزاء این دلقکان بی سر و پا شده است و مانند این اعمال از اربابان صوفی او و خصوصاً از مولوی در سراسر دفاتر نجس او پراکنده است و نگارنده در شرح و تعلیق خود این صفت آنها را شرح و بسط داده است و....، الغرض عبدالبهاء به هیچ وجه راضی نبود که از پیروان او کسی با محمدعلی و پیروان او ملاقات کند و اگر کسی بر خلاف دستور او عمل می کرد به گناه غیر قابل آمرزش مبتلا شده بود و....، و لذا برای کشف ارتباطات، جاسوس هایی را گمارده بود تا مستمراً به او گزارش نمایند و....، نکته مهمی که در رابطه با تفاوت جماعت بهائیان که در عکا و حیفا هستند با جماعت بهایی که در مناطق دیگر هستند، این است که بهائیان حیفا و عکا به دلیل آگاهی از امور داخلی ایشان و شناخت از شخصیت ایشان هرگز آن تعلق خاطر که بهائیان دیگر مناطق آنها دارند را نسبت به بهائیت و رهبران آن ندارند و لذا کمتر بهایی در میان آنها پیدا می شود که در مدت حیات خود حداقل یکی دو دفعه از عبدالبهاء اعراض نکرده باشد و خصوصاً در رابطه با انجام احکام و دستوراتی که بهائیان به آن مامور هستند که به هیچ وجه اقدامی نمی کردند و نیز هرگز حق و حقوق مالی پرداخت نکرده و هیچ کمکی به پیشرفت بهاء و عبدالبهاء نمی کردند و عبدالبهاء هم تمام این حقایق را می دانست ولی با آنها مدارا می کرد و....، و عبدالبهاء به گونه ای از این امور می نالید که حد نداشت به عنوان نمونه روزی برای من حکایت کرد که اداره اینجا بسیار مشکل است اگر بین دو نفر اختلاف پیش آید و من حکم کنم، آن کس که من بر خلاف او حکم کردم، به سرعت راه قصر محمدعلی افندی را پیش می گیرد لذا من در کار آنها دخالت نمی کنم و نیز روزی با روحی افندی، نوه عبدالبهاء در خصوص این اخلاق بهائیان آن حدود گفت و گو می کردیم من گفتم عجب اینکه مادر تهران فکر می کردیم که بهائیان عکا و حیفا چون شب و روز در محضر مبارک هستند، جامع تر و کامل تر هستند ولی ضعف ایمان و نقص عواطف و....، کاملا معلوم است و روحی می گفت بله و یک نفر دیگر هم این ایراد را گرفت و خواهر عبدالبهاء به او پاسخ داد که چراغ همیشه
ص: 63
پای خودش تاریک است و توجه نماید مخاطب ارجمند به این پاسخ ابلهانه که به این حقیقت واضح داده شده است، زیرا محرز است که بهائیان حیفا و عکا، بیشتر از هر کسی به ماهیت این اراذل و اوباش آگاه بوده و لذا زیاد به آنها اعتنا نمی کردند و اگر مواجب و جیره خود را نمی گرفتند چه بسا بر علیه آنها قد علم می کردند و علت مانع شدن بهاء و عبدالبهاء از توقف بیشتر از چند روز بهائیان در عکا و حیفا نیز دقیقاً همین بوده است اما در رابطه با بهائیان عکا و حیفا بایستی آگاه بود که اکثر آنها فرزندان مهاجرینی هستند که با بها به آنجا آمدند و یا بعدها به آنها پیوسته اند، عبدالبهاء چهار داماد داشت اول میرزا هادی که پدر شوقی افندی بود و ضیائیه دختر بزرگ او را داشت و به عکس تصور بهائیان میرزا هادی نسبت نزدیکی با باب نداشت زیرا باب قبل از ادعای خود عمه او را گرفته بود و زن بعد از ادعای او دختر ملا رجب علی قهیر بود که بعد بر ضد بهاء و بهائیان شده و پیرو صبح ازل گردید، داماد دوم عبدالبهاء میرزا محسن افنان بود که به جهت سن و معلومات از میرزا هادی بالاتر بود، میرزا محسن بعد از عبدالبهاء بر ضد شوقی افندی اظهاراتی می کرد که به گوش بهائیان خارج از مرکز نمی رسید و به هر حال او نیز در جنب و جوش مخالفت ها از دنیا رفت و داماد سوم میرزا جلال است که پدر او را ظل السلطان در اصفهان به قتل رسانید و چهارمین داماد عبدالبهاء، شخصی بود به نام احمد یزدی که کوچک ترین دختر او را داشت و در بین این ها فقط آن میرزا محسن بود که ارزش داشت چند دقیقه وقت صرف او شود ولی بقیه از دکان بهائیت برای خود ثروت اندوخته و ضیاع و عقاری به هم زده و جمیع هزینه های گزاف زندگی و تحصیل و مسافرت های خود و فرزندانشان را از کیسه عبدالبهاء به زور می گرفتند و تمامی این هزینه ها از نقدینه هایی بود که بهائیان خارج از مرکز، برای عبدالبهاء ارسال می کردند و در واقع از این راه به بهترین وجه به عیش و خوشی و....، زندگی می گذرانیدند و با وجود این عبدالبهاء را هم آدم حساب نمی کردند به طور نمونه شبی در محضر عبدالبهاء جمعیتی از مسافرین و مجاورین نشسته که در این زمان میرزاجلال با کمال تکبر وارد شد و بر کرسی نشست و بی آنکه تواضع و احترامی کند و همچنان که عبدالبهاء مشغول صحبت کردن و سخنرانی بود و عموم سراپا گوش بودند او در کمال بی اعتنایی برای خود روزنامه می خواند و با عمل خود می خواست نشان دهد که عبدالبهاء را آدم حساب نمی کند و علاوه بر این ها کارهای زشت دیگری در بسیاری از موارد از آنها سر می زد ولی کسی نمی توانست به
ص: 64
عبدالبهاء بگوید زیرا می گفت اگر کسی از یکی از کمترین خادمان ما بدگویی کند مقصودش توهین به ما است ولی حقیقت امر این نبود زیرا او جرات برخورد و یا حتی تذکر نداشت زیرا به محض اینکه حرفی می زد که به آنها برمی خورد آنها تمام اسرار اندرون وی را افشا و او را رسوا می کردند و یا یک سر به نزد محمدعلی افندی می رفتند که طبق وصیت بهاء بعد از عبدالبهاء رئیس بهائیان می شد ولی عبدالبهاء به اجرای وصیت راضی نشد زیرا شوقی افندی و بقیه خاندان او چنان بر مال و اموالی که موجود بود و نیز بر آنچه از گوسفندان بهایی می رسید چنگ انداخته بودند که دیگر جایی برای باب و بهاء و محمدعلی افندی و....، وجود نداشت و....، این میرزا محمود زرقانی از بزرگان مبلغین بهایی بود که به من تاکید کرد که مبادا اعمال و رفتار دامادها و خانواده های آنها در تو تاثیر منفی کند و ....، و زمانی مقداری پول نقد و....، را به من داد تا به عبدالبهاء بدهم و تاکید و تصریح فراوان کرد که زمانی این پول و اساساً هر پولی را به عبدالبهاء بدهید که کسی از دامادها حاضر نباشد زیرا این ها به محض اینکه آگاه شوند کسی پولی فرستاده یورش آورده و هزار جور خرج تراشی کرده و به هر بهانه پول را از چنگ عبدالبهاء در می آوردند و....، پس در این فراز مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه، به صفتی عظیم از اوصاف حمیده خود اشاره می کند که شایسته است به واسطه همین صفت عالی، تمام بهائیان به واسطه شخصیت والای او به راه او تاسی کرده و از بهائیت و اهداف این فرقه کثیف و استعماری اعراض نمایند، مرحوم علامه صبحی در ادامه بیانات عظیم روشنگرانه خود می فرماید، صرف نظر از اطلاعات عمومی که از طریق معاشرت با بهائیان و مسافرت به شهرها و دیدن بزرگان این فرقه و مطالعه تمام کتب و الواح این فرقه به دست آوردم از یک منبع دیگر هم اطلاعات مهم دیگری به دست آوردم و آن آگاهی من و اطلاع من از نامه ها و مندرجاتی بود که بهائیان در آن، تمام مطالب و اسرار داخلی خود را ارسال می کردند و جز من و عبدالبهاء هیچکس بر آن آگاهی نداشت و من از شرح و بیان این قسمت صرف نظر می کنم و تمام این اسرار را که عبدالبهاء به صرف اعتماد به راستی و درستی من، از من پنهان نمی کرد را افشا نمی کنم تا گذشته از اینکه نفس این عمل من محمود و ممدوح است گمان و ظن عبدالبهاء به امانتداری من در نزد اهل خرد، فاسد نشود و نیز در نزد افکار و اندیشه های مردمان حر و آزاده جهان از مردمی و اهلیت دور نباشم ولی فقط برای اینکه مخاطبان آگاه شوند که این سخنان من به این دلیل است پس من این واقعه
ص: 65
را که از پرده راز و رمز بیرون آمده و مکشوف شده است را بیان می کنم و آن نامه ای است که عبدالبهاء به حضرت میرزا عبدالحسین آیتی رضوان الله تعالی علیه نوشته است و مرحوم آیتی در کتاب شریف خود به شرح و تعلیق این نامه سراسر مکر و حیله پرداخته است زیرا در آن عبدالبهاء از روی مکر و حیله بعضی از مطالب را عمداً در ابهام و اجمال بیان کرده است و....، حضرت آواره (که لقب مرحوم آیتی در بین بهائیان بود): محرمانه محرمانه محرمانه و....، کدورت میان شما و جناب باقراف و جناب امین سبب تزلزل امر بهائیت در تهران خواهد شد و آنها مایوس و محزون می شوند و....، و امر بهائیت در خطر عظیم خواهد افتاد و....، و موسس این فساد در اصل چند زن هستند و....، باری این قضیه خطر است خطر است خطر هولناک است و چاره الفت میان شما بهائیان است و....، به فکر شریف نرسد که جناب امین و یا باقراف شکایتی نموده اند نه به روح جمال مبارک یعنی بهاء قسم ولی این علم و فراست عبدالبهاء است و....، (یعنی کسی به من خبر نداد و من به الهام صوفیانه از این داستان آگاه شدم که این البته از آن دروغ های شاخدار صوفیانه بوده که حضرت علامه آیتی آن را به طور کامل شرح داده و پرده از روی مکرها و حیله های این صوفیان دگردیسی شده در قالب بهائیت، برداشته است و....، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه می فرماید که من در خدمت عبدالبهاء بودم و او چون صداقت و راستی مرا دید به من بسیار محبت کرد و....، و روزی که سوار کالسکه شدیم به من گفت که من در ایام جمال مبارک یعنی پدرش بهاء، یک بار آن هم پشت سر او سوار کالسکه شدم ولی مهربانی مرا به خود ببین که تا چه درجه ای است که تو را همیشه پهلوی خود می نشانم و هرجا می روم با خود می برم و این توجه من حسادت همه را برانگیخته است و....، و من نیز بر صداقت خود می افزودم و او نیز مکرر اظهار خوشنودی می کرد تا جایی که لوح ها برای پدرم فرستاد و از من تعریف کرد و....، او در تمامی سفرهای خود مرا به همراه می برد از جمله در طبریا شبی به خانه مفتی سابق به عنوان جشن تولد پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم دعوت شدیم مجلس شور و نشاط خاصی داشت و بعضی از علمای مسیحی هم دعوت شده بودند در حین اینکه گوینده قرآن تلاوت می کرد و سپس در حال سخن گفتن بود ناگهان غلغله عجیبی برخاست و ناگهان همگی به احترام رسول خدا از جای برخاسته و صلوات می فرستادند و من دقت کردم و دیدم خود عبدالبهاء هم مانند یکی از مسلمانان معتقد مخلص
ص: 66
با احترام ایستاده و صلوات می فرستد پس ملاحظه این قبیل مجالس و کسب بعضی از معلومات به ما آگاهی داد که اسلام آنگونه نیست که این ها به ما گفته اند بلکه اهمیتی فوق تصور و ادراک ما داشته و دارد پس ذهن کنجکاو من متوجه این نکته شد که ببینم محققین و صاحبان پژوهش در دنیا چه نظری راجع به اسلام دارند و نیز فضلا و دانشمندان مصر و سایر بلاد اسلامی، مسلمانی را چگونه شناخته اند زیرا در بهائیت اینگونه تصور می کردیم که چون خدا عالم و آدم را آفرید، در هر دوری، انبیایی را مبعوث کرد و....، و بعد از هزار سال این ظهور اعظم یعنی باب پدید آمد و....، و چون هر دوره مقتضیاتی دارد پس احکام نیز دچار تغییرات می شود و چون امروز هیچ شریعتی قابل اجرا نیست پس این باب ظاهر شد و قوانینی طبق قرون حاضر آورد و....، ولی بعداً که با بعضی از بزرگان مصر آشنا شدم و کتب اهل تحقیق را خواندم و با عقاید بزرگان اندیشه در جهان نسبت به دین اسلام و مقام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم آشنا شدم، تازه دریافتم که بویی از معارف اسلام به مشام من رسیده است و دانستم که تا آن زمان ما بهائیان تنها به قاضی رفته و راضی برگشته ایم و تمام افکار قبلی من و مانند من همه از روی بی خبری است و مسلمان جهان و خصوصاً جماعت شیعه تنها مردمانی هستند که در آراء و اقوال دینی خود اتکا به عقل دارند و قرآن مجید یگانه کتاب آسمانی است که در آن ذات اقدس الهی جل جلاله، جمیع خلق خود را به تعقل و تفکر و تفقه و تدبر و....، دعوت و دلالت می کند و راه سعادت ابدی را به آنها نشان می دهد و امروزه مسلمانان در بعضی از ممالک خارجی، موسسات مذهبی دارند و افراد مهمی از بزرگان اروپا را به حقانیت اسلام آشنا نموده اند و همگی دریافته اند که اسلام شریعتی است موافق مقتضیات زمان و مکان و کلیاتی دارد که هرگز نقص به آن نمی تواند راه بیابد زیرا بنیان آن بر توحید و اخلاق است و اساس آن معرفت الله و اعمال صالح است و....، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه روشنگی های عظیم خود می فرماید و اما هرچه به بهائیان نزدیک تر شدم دیدم بهتر است که از آنها دوری کنم و به خدمات ارجاعی و مطالعه کتب بپردازم زیرا جماعتی حسود و معاند و در کمین و منتظر فرصت برای پاچه خواری برای عبدالبهاء بودند و....، به طور کلی اطمینان و اعتماد وجود نداشت و مثالی عرض می کنم تا از این مجمل حدیث مفصل خوانده شود و آن اینکه یک جوان عوام در بندرعباس گرفتار بهاییان شد و....، او هم زن و فرزند خود را رها کرده به حیفا آمد پس عجز و التماس
ص: 67
و....، کرد تا به او کمک شود و من با اصرار و پایمردی دو نفر دیگر، او را نزد عبدالبهاء وساطت کردیم تا مقرر شد یکی از پیروان این طایفه را که زمین گیر شده بود، خدمت کند و این جوان بعد از مدتی نزد من آمد که به من خواندن و نوشتن یاد بده تا عمر دارم مرهون تو باشم و....، پس من علی رغم تمامی مشقات و در عین گرمی هوا و....، به او درس می دادم تا به جایی که توانست مختصری بنویسد پس این سیم کش، اولین نامه ای را که نوشت شکایتی علیه من به عبدالبهاء بود و....، تا اینکه روزی عبدالبهاء به من گفت ای صبحی به این شخص چه گفتی من گفتم از چه مقوله گفت او نامه ای به من نوشته که صبحی به من گفت که برو فکر نان کن که خربزه آب است پس من بهت زده گفتم خدا شاهد است که یاد ندارم که به او چنین حرفی زده باشم و اگر گفتم غرض خاصی نداشتم و....، پس از مشاهده این قبیل داستان ها به حدی دچار تاثر شدم که روزی عبدالبهاء مرا احضار کرد و گفت چرا اینقدر فکر می کنی و....، پس من مقداری از مشاهدات خود را در رابطه با پستی و رذالت بعضی از بهائیان مجاور و نزدیکان او بیان کردم پس عبدالبهاء گفت من این مطالب و بالاتر از این ها را می دانم ولی چاره ای نیست بایستی مدارا کرد وگرنه کسی باقی نمی ماند و....، و من گرفتار این داستان ها بودم تا اینکه داستان دیگری عارض شد و آن مصیبت مصاحبت من با ابن اصدق بود، و اما در خصوص ابن اصدق، لازم به ذکر است که یکی از شاگردان کاظم رشتی شخصی بود به نام ملا صادق خراسانی و....، که بعداً به بهاءالله گروید و ملقب به اسم الله الاصدق گردید و پسری داشت که بعداً از مبلغین بهایی شد و بعداً به ابن اصدق شهرت یافت، او اگرچه مردی خوش صحبت بود ولی مبانی علمی ندیده و تحصیلی نکرده بود و بعضی از بزرگان بهایی با او میانه خوبی نداشتند و بعضی به او اظهار ارادت می کردند و از آن جمله میرزا احمد یزدانی بود که این یزدانی با دو نفر در ایام جنگ جهانی و قبل از آن با بعضی از اعضا مجمع صلح لاهه مکاتبه ای داشتند و این موضوع را به ابن اصدق خبر دادند پس ابن اصدق با عبدالبهاء مکاتبه کرد و از آن مجمع تعریف و تمجید کرد و گفت که اگر او با یزدانی به هلند برود و در مجمع صلح لاهه تبلیغ کند تاثیر مهمی خواهد داشت و پیروزی بزرگی نصیب بهائیت می شود پس عبدالبهاء نیز که از همه جا بی خبر بود تلگرافی به تهران زد و ابن اصدق و یزدانی را احضار کرد ولی یزدانی به واژه یزدی مخابره شد پس محفل تهران در به در دنبال یزدی گشته و سپس یکی از مبلغین یزدی را به حیفا روانه کردند و جالب اینکه در این
ص: 68
بحبوحه بگیر و ببند برای یافتن یزدی، این ابن اصدق ابله کلمه ای به زبان نیاورد که داستان را من برای عبدالبهاء گفته ام و مقصود از یزدی، یزدانی است پس آن یزدی و ابن اصدق راهی حیفا شدند و چون به حیفا رسیدند عبدالبهاء از ابن اصدق سوال می کند که یزدانی کو می گوید نیامد و....، پس عبدالبهاء ناراحت شده و تلگراف می کند که یزدانی را بفرستید که مجبور شدند که یزدی را پس بفرستند و پول نقد هم نداشتند و 20 لیره از من گرفتند تا بعداً به من بدهند پس ابن اصدق در عرایض خود راجع به کمالات نداشته یزدانی مبالغه کرده و عبدالبهاء را می فریبد که یزدانی علاوه بر علوم سرشار به زبان انگلیسی و فرانسه مسلط است ولی چون یزدانی به نزد عبدالبهاء می آید از او سوال می کند شما انگلیسی و فرانسه وارد هستی و یزدانی می گوید که انگلیسی که اصلاً بلد نیستم و فرانسه راهم دست و پا شکسته کمی می دانم پس عبدالبهاء می گوید پس این.ابن اصدق چه می گفت و..، پس عبدالبهاء قبل از ورود یزدانی لوح مفصلی آماده کرد که این دو نفر به مجلس صلح لاهه ببرند و....، و عبدالبهاء با آمدن یزدانی در کار انجام شده قرار گرفت و دید چاره ای نیست پس با خود گفت حداقل این است که این لوح را به مجلس صلح لاهه برسانند پس چون این دو مامور او به لاهه رسیدند به خلاف انتظار آنها مجلس صلحی ندیدند پس به هزار زحمت یکی از اعضای آن مجمع را یافتند و لوح را به او دادند و خود سرگردان و حیران در لاهه می چرخیدند و به دنبال هم، طلب پول می گردند پس آخرالامر جان عبدالبهاء به لب آمد و دستور مراجعت داد و این دو نفر هم دست از پا درازتر مراجعت کردند و چون من هم در بین کسانی بودم که میانه خوبی با ابن اصدق نداشتم عبدالبهاء مرا احضار کرد و گفت او می آید ولی به خلاف سابق با او محبت کن و چون ابن اصدق به حیفا رسید من طبق دستور عبدالبهاء کمال دوستی را نسبت به او به جا آوردم و....، تا جایی که صدای عبدالبهاء درآمد و روزی به من گفت من به تو گفتم با ابن اصدق محبت کن نگفتم که با او دوستی کن و....، پس دانستم که عبدالبهاء دل خوشی از ابن اصدق که با این مسافرت آبرو و حیثیت او را برده ندارد و نیز یزدانی هم از ابن اصدق به خاطر مزخرف بافی های او به عبدالبهاء رنجیده شد و چون عکس العمل عبدالبهاء را هم دید به لجاجت درآمده و تعرض می کرد از جمله می گفت این چه بساط است به راه انداخته اید که به این مسافران که به وطن خود برمی گردند مقداری از خاک عکا را به عنوان تربت در کیسه کوچک می ریزید و شمع نیم سوخته خانه بها را برای
ص: 69
شفای امراض آنها به آنها می دهید و تار موی عبدالبهاء را در کاغذ پیچیده به آنها می سپارید و....، ما مبلغین، خود این اعمال را مضحک و خنده دار دانسته و به عنوان خرافه و جهل تبلیغ می کنیم و در دل به آنها می خندیم ولی حالا عین این اعمال را شما در اینجا اجرا می کنید، با این تفاوت که در اسلام این اعمال از عوام مسلمانان سر می زند ولی در اینجا از بین خواص و عوام بهائیان و به توسط اهل حرم عبدالبهاء صورت می گیرد و این مزخرفات به توسط آنها ترویج می شود تا جایی که علی رغم اینکه می دانست عبدالبهاء با دیدن محمدعلی افندی مخالف است عمداً به من گفت برای من از عبدالبهاء برای این کار اجازه بگیر و من به عبدالبهاء گفتم و او گفت به هر نحو یزدانی را از این کار منصرف کن و....، تا اینکه خودش در کنایه او را منصرف کرد و....، مرحوم علامه صبحی رحمت الله و رضوان الله تعالی علیه در ادامه کلام گوهربار خود می فرماید دو ماه قبل از مرگ عبدالبهاء روزی به بازار رفته بودم و در دکانی نشسته بودم که یکی از خادمان عرب نزد من آمد که افندی تو را احضار کرد و این احضار بر خلاف همیشه در من تشویش ایجاد کرد پس به نزد او رفتم پس با من از اهمیت تبلیغ گفت و اضافه کرد که من می خواهم تو را بر این کار ماموریت دهم و من به لحاظ الفتی که با او داشتم بسیار مکدر شدم و آثار حزن و اندوه در صورت من ظاهر شد پس عبدالبهاء شروع به دلجویی کرد ولی تاثیری در من نکرد پس او گفت من برای خودت گفتم تا ترقی کنی ولی اگر میل نداری نرو و اینجا بمان ولی من گفتم چون دستور دادید می روم هرچه باداباد و....، پس در هنگام سفر یک کیسه کوچک خاک به رسم تربت و چند شمع و چند دستمال تبرک عبدالبهاء و یک تن پوش او را به من دادند و من هم مقداری از کتب و اوراق و سایر اثاثیه را که حمل آنها مشکل بود به روحی افندی به عنوان امانت سپردم که الحال نیز در دست او امانت است و....، پس روز خروج در نزد عبدالبهاء بودیم که صدای سوت کشتی بلند شد عبدالبهاء گفت شما را صدا می زنند پس از جای خود برخاست و مرا در آغوش کشید و من دیگر نتوانستم خودداری کنم و بی اختیار شروع کردم به های های گریه کردن، به گونه ای که همه اطرافیان و خود عبدالبهاء منقلب شدند و رو به من کرد که ای صبحی گریه مکن که انشاالله باز یکدیگر را ملاقات می کنیم و....، و اما در خصوص شیخ اسدالله که بهائیان او را فاضل لقب داده بودند و در این زمان آمده بود که به آمریکا برای تبلیغ برود پس در حیفا کلاه او را برداشته و عمامه ای به جای آن گذاشتند و به لباس آخوندی او را ملبس کردند پس
ص: 70
چون به آمریکا رسید بهائیان او را دوره کرده و هر دم عریضه نویسان بهایی گزارشات مبسوط از اقدامات او را ارسال می کردند و....، تا اینکه شبی مکتوبی از آمریکا رسید که در آن ورق روزنامه ای بود که عکس فاضل با لباس آخوندی و شرح حال آن مذکور شده بود پس عبدالبهاء روزنامه را به یکی از مترجمین انگلیسی داد تا برای او ترجمه کنند و....، در ضمن این متن، مذکور شده بود که این شخص در ایران یکی از مهم ترین پروفسورهای مدرسه دارالفنون شاهنشاهی است پس مبلغین حاضر هم زیرچشمی به هم نگاه کردند و عبدالبهاء هم وقتی این افتضاح و دروغ را دید با ناراحتی به مترجم گفت بس است دیگر نخوان و....، الغرض به اتفاق ایشان به بیروت و سپس روانه قبرس شدیم که محل زندگی میرزا یحیی صبح ازل بود که بهائیان به دستور بهاء با عناد به آن جزیره نگریسته آن را جزیره شیطان می نامند و شایع کرده بودند که صبح ازل در آن جزیره در نهایت خواری و مذلت می زیسته و همه او را تحقیر می کنند و سپس تحقیق کردم و دیدم که همه این تصورات غلط بوده و قبرس چون معادن مس داشته به این اسم مشهور شده و یحیی ازل هم مورد احترام مردم آنجا و حکام انگلیسی آنجا و تحت حمایت آنها است و....، تا اینکه در ادامه راه و بعد از چند سال بار دیگر پای در خاک پاک وطن نهادیم و گویی به خانه خود وارد شدیم و....، و آن لحظه من دریافتم که عشق به وطن یک دوستی طبیعی و فطری در انسان و حتی حیوانات است و اگر کسی حکمی بر خلاف آن نماید مانند آنچه این بهائیان بهم می بافند، برخلاف طبیعت وجودی انسان رفته و در واقع از فطرت منحرف گشته است پس تو ای عاقل دانا و خردمند و ای مخاطب ارجمند در این فراز توجه نما به وعده ذات اقدس احدیت جل جلاله به بندگان خود در اینکه هر کسی در راه وصل او مجاهده نماید یعنی از روی حق و حقیقت طالب او باشد، سرانجام ذات اقدس احدیت جل جلاله از او دستگیری نموده و راه های هدایت و سرچشمه های رستگاری جاوید را به او نشان خواهد داد ولذا شرح حال این دو تن از این آزادمردان خداجو یعنی حضرت علامه آیتی و حضرت علامه صبحی رضوان الله تعالی علیهم، مصداق کامل این وعده است که چگونه علی رغم اینکه در قعر فساد و تبهکاری بودند ولی به واسطه آنکه از روی حق و حقیقت جویای خداوند بودند پس خداوند ایشان را دستگیری فرمود و البته این راه، حتی برای شوقی افندی با تمام مفاسد او و نیز تمام صوفیان مشرک دیگر باز بوده و هست و خواهد بود ولذا آنها نیز می توانستند از افکار شیطانی خود برگشت نموده و آخرت
ص: 71
خود را نجات دهند پس این خداوند علی اعلی است که فرصت کافی و عقل و درک و تفکر انتخاب راه درست از نادرست را به تمامی بندگان خود عطا فرموده است و وعده سعادت به پیروان عقل و تفکر و تدبر و وعده دوزخ را برای همه کسانی که پیرو هوی و هوس و....، شوند را داده است و....، پس حضرت علامه صبحی از این فراز به بعد اشاره می نماید که چگونه ذات اقدس الهی جل جلاله از وی دستگیری نموده و او را به سرچشمه های حیات جاویدان یعنی صراط مستقیم او یعنی به محمد و آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم دلالت و رهبری فرموده است ایشان می فرماید که در قزوین به ما خبر مرگ عبدالبهاء رسید و البته همه بهائیان برای رهبری بعدی طبق وصیت بهاءالله هرگز منتظر ریاست محمدعلی افندی نبودند زیرا در اثر تبلیغات و دستورات عبدالبهاء، نجاست محمدعلی افندی در نزد آنها از نجاست یک سگ و خوک بیشتر بود و نیز انتظار شخصی دیگر را هم نداشتند زیرا مفاسد اعمال شوقی افندی بر بسیاری از خواص و حتی بر خود عبدالبهاء نیز معلوم شده بود لذا همه فکر می کردند که دستور برای تشکیل یک کانون ریاست، تحت عنوان بیت العدل صورت خواهد پذیرفت ولی تلگراف پشت تلگراف می رسید که حضرت عبدالبهاء در الواح وصیت خود، برای اهل بهاء تعیین تکلیف کرده اند و سپس تلگراف آخر رسید که شوقی افندی مرکز امر و به جای عبدالبهاء منصوب شده و سپس مکاتبات به همه نواحی و از جمله به من ارسال شد که در آن عنوان شده بود طبیب حاذق چون درد را شدید ببیند پس درمان را نیز قوی تر کند فلذا رنج فراق عبدالبهاء با تریاک اقرار به ولایت شوقی درمان شد و....، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه می فرماید چند ماه از این واقعه گذشت و من عازم سفر آذربایجان شدم پس چون اسدالله قمی که اوصاف او را می دانید از عزم من آگهی یافت خواهش کرد که با من بیاید و من به اتفاق او و میرزا صالح اقتصاد روانه قزوین و سپس همدان شدیم و....، توجه نماید مخاطب ارجمند که سید اسدالله همان فاسد لواط کار است که به قول صوفیان مشرک، عشق حب جمال داشت و در اکثر مسافرت ها خود، کودکی را برای لواط کاری همراه می برد و داستان او با شوقی نیز در زمانی که به او درس خصوصی می داد باعث راندن او از حیفا شد و....، او در آن زمان که به تبریز رفت غلام امردی را یافت که تقی ترک نام داشت و....، و این صوفیان تغییر شکل یافته یعنی باب و بهاءالله و عبدالبهاء و شوقی و....، عمل لواط دادن و لواط کردن و زنا دادن و زنا کردن به هیچ وجه آن مفهوم زشت را که
ص: 72
در میان متشرعین و پیروان شریعت دارد را، ندارد بلکه به عکس، جذبه محبوب است که از پشت چشم و ابروی امردان و زنان زیبا و....، به آنها عشوه و ناز می کند و لذا وصل با آنها که عشق مجاز هستند آنها را به عشق حقیقی واصل می کند و این دو جان یعنی ایازها و محمودها یعنی لواط کنندگان و لواط دهندگان و زنا دهندگان و زنا کنندگان در زمانی که به هم می رسند و....، به یک جان تبدیل می شود و این وصل دوئیت آنها را از بین می برد و آنها را به وحدت می رساند و این وحدت محض همان سیمرغ قاف است و لذا همان گونه که در آموزه های این صوفیان تغییر شکل یافته مسلم و محرز شده است، نفس عمل لواط و زنا و.....، هیچ قباحتی در نزد آنان ندارد و بلکه به فتوای آن پیرزن قزوینی که پرچمدار نهضت اعلام نسخ اسلام و ظهور دین جدید باب است، هیچ حکمی در ایام فترت وجود ندارد و قلم برداشته شده و بلکه همه بابیان و سپس بهائیان وظیفه دارند که با شکستن حدود و نابودی احکام و فرایض اسلام، دین بهائیت را به جهانیان ابراز نمایند و تنها نکته ای که در این دستورالعمل اجرایی و قطعی شده، وجود دارد رعایت عدم ایجاد تنش است و لذا آن اسرار که مرحوم صبحی از آن سخن به میان آورد و آن را مکتوم داشت در واقع شرح دریای متعفن اعمال و رفتارهای انجام شده بین بهائیان است که فساد آنها که در نظر بزرگان آنها فساد نبوده و عین عبادت است جهان را از تعفن مملو و مشحون نموده است و لذا بهاء و عبدالبهاء و شوقی و بقیه رهبران فاسد از تمامی این اعمال شیطانی خبر دارند ولی تمام تلاش آنها اجرا ولی رعایت عدم ایجاد تنش است و به همین دلیل عبدالبهاء این حقیقت و این آموزه شیطانی عظیم را در قالب تمثیل خود بیان کرد و آن تمثیل تخمه شکستن بود یعنی بهایی بایستی تخمه بخورد یعنی احکام و فرایضی را که آن پیرزن قزوینی معلوم الحال به آن دستور داد را بشکند ولی نبایستی صدای این تخمه شکستن باعث ایجاد بلوا و تنش شود پس معیار اجرای این دستور، عدم ایجاد تنش بر علیه امر بهائیت است و به همین دلیل هر نوع گزارش در این گونه موارد می بایست با عدم ذکر مجدد و یا پرداخت جریمه و یا سکوت و....، حل و فصل گردد پس چون بر این حقایق و این آموزه های شیطانی این صوفیان تغییر شکل یافته آگاه شدی پس تو ای مخاطب گرامی در ادامه توجه نما به آنچه مرحوم علامه صبحی در خصوص سفر خود به همدان و وقایع بعد از آن مذکور فرموده است ایشان می فرماید در همدان اکثر بهائیان یهودی هستند و دلیل آن هم به اعتقاد من، فرار از یهودیت و داشتن آزادی
ص: 73
کامل لجام گسیخته در انجام هرگونه فسق و فجور است که فلسفه آن نیز مذکور گردید و....، پس در همدان جوانی تبریزی به عنوان مبلغ فعالیت می کرد که خوب رگ خواب بهائیان همدان را گرفته بود و از هر جهت بهره و حظ خود را از آنان می گرفت و روزگار خوشی را از تمامی جهت ها می گذرانید و از شراب همدان گرفته تا عیش و عشرت های زیر لحاف که در دستور کار او بود و بساط کرسی هم بهترین دستاویز او برای اعمال پلید او بود و یعنی چنان مهارتی در فن لواط و زنا یافته بود که به قول مرحوم صبحی اگر حرکتی می کرد طوری می کرد که لحاف هم تکان نمی خورد پس مسلم است که چنین شخصی از ورود آنها به همدان مکدر و ناراحت شد و بنای فتنه گری را گذاشت و در نهایت اسدالله قمی را که هم ذات و هم عمل او بود را به خصومت با مرحوم صبحی وادار کرد سپس مرحوم علامه می فرماید و چون من بر این راز آگاهی یافته بودم اسدالله را زیاد نصیحت کردم ولی به خرج او نرفت و....، تا جایی که عزم سفر کرد و من در عین دلتنگی به او گفتم که شما در این سفر موفق نخواهید شد و از قضا چنین شد زیرا در رشت ظاهراً سکته ای به او دست داد که اطبا او را از مسافرت طولانی منع کردند و....، او دوباره به قزوین برگشت و من هم که مهیای سفر آذربایجان بودم به قزوین رسیدم و یکی دو روز توجهی به او نکردم تا آنکه به عذرخواهی نزد من آمد و....، و من بعد از چندی در سفر آذربایجان وارد میانج شدم و در آنجا روزی یکی از رؤسای ادارات دولتی در خانه خود، امام جمعه محل و این بنده و گروه زیادی را دعوت کرد پس حدود دو ساعت با امام جمعه مشغول محاجه بودیم و سخن در اثبات مظهریت مدعیان بود گرچه مردی با فکر بود ولی چون در مناظره مهارت نداشت و فرق برهان و سفسطه را نمی دانست و نیز از مدعای بهائیان اطلاع نداشت، به سادگی مغلوب من شد و البته این گونه است حال هر کسی که با مبلغین این طایفه در افتد که البته با این مقدمه مغلوب شود و پس از این واقعه بهائیان بر سر هر کوی و برزن، مردم را به بهائیت دعوت می کردند و لذا فتنه ای برخاست و کار به جایی رسید که حکومت مرا مجبور به حرکت کرد و من نیز احساس خطر کردم و نیمه شب روانه سیسان شدم و....، و در میاندوآب نیز با ورود این جانب بلوایی برخاست ولی نه مانند آنچه در میانج واقع شده بود و....، نکته ای لازم به ذکر است که روزی که می خواستم از حیفا خارج شوم عبدالبهاء در دفتر یادداشت من، به خط خود دستوری در خصوص اهمیت تبلیغ و....، نوشت ولذا تبلیغ در نظر اهل بهاء بزرگترین خدمت در عالم انسانیت است،
ص: 74
پس عموم بهائیان با توجه به آن سابقه که من داشتم، بالاترین احترام را به من می گذاشتند پس چند صباحی به تبلیغ گذرانیدم و....، و در این راستا بیشتر ما2مبلغین در ایران، تلاش می کردیم تا عوام شیعه را برای تبلیغ به چنگ آوریم و از روی نقشه قبلی و وفق همان اعتقاداتی که داشتند، دانه ای می پاشیدیم و....، نقشه خود را عملی می کردیم و باب را مانند یکی از ائمه معصومین و....، و با آن لباس و عمامه و ریش و....، و مظلومیت نشان می دادیم و آن بیچاره های از همه جا بی خبر را به دام می انداختیم تا جایی که جمیع لوازم دین آنها پابرجا بود و اگر در زمان مسلمانی خود به قاتلان سیدالشهدا لعن و نفرین می کردند در بهائیت و بابیت خود، بر قاتلان سید باب هم لعنت می کردند و اگر در اسلام خارج از اسلام، را مرتد می دانستند در بهائیت هم، مرتد از بهائیت را کافر و ملحد می دانستند و....، تا آنکه در تبریز کتاب مرحوم علامه آیتی به نام کواکب الدریه به دست من رسید و من آن حقایق را که در آن نبود و یا خلاف مذکور شده بود را مکتوب نموده و به حیفا فرستادم و....، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه از این فراز به بعد به تحول فکری خود اشاره و علت اعراض خود را از تفکرات و ملحدانه این جماعت تبهکار، مذکور می فرماید ایشان متذکر می شود که مجموع مشاهدات و معلومات و درک حقایق و انقلابات که بر شمه ای از آن وقوف یافتید موجب شد که در من تغییر فکر و تغییر حال ایجاد شود و من نتوانم همان معتقدات سابق را داشته باشم پس اراده کردم که سبک تبلیغ خود را عوض کنم و تنها خلق را به مبادی اخلاقی دعوت کنم که در هر حال می تواند به سوی سعادت رهبری کند و نیز اراده کردم در رابطه با تعالیم و اصول اخلاقی بهائیت کتابی بنویسم و لذا تصمیم گرفتم تا یک دوره کتاب خداوند یعنی قرآن مجید را تلاوت و با دقت تمام، در الفاظ و معانی آن دقیق شوم و....، پس به سوی مطالعه دقیق قرآن مجید روی آوردم و....، مرحوم علامه صبحی رحمت الله علیه در ادامه به شرح مبسوط از مبانی امتیازات انسانی از نطق و تکامل و اعتقاد به مجردات و....، می پردازد و می فرماید پس دریافتم که قرآن عظیم، اهل عالم را به سه اصل مهم دعوت می کند اقرار به مبدا و توجه به مکارم اخلاق و اعتقاد به معاد یعنی خلود نفس و همین است دین فطرت و دین عقل و....، پس بنا به دعوت بهائیان به نقاط مختلف آذربایجان و سپس به سوی قزوین و از قزوین به سوی تهران آمدم ولی این بار حالم دگرگون بود و قدری معتدل شده بودم، دیگر لوح احمد این بهائیان را نمی خواندم و دیگر گرد نماز آنها نمی گردیدم و دیگر در
ص: 75
محافل بهائیان، جز از روی اجبار نمی رفتم و در آنجا مگر به ضرورت حرف نمی زدم و....، پس با وقوع این تغییرات محسوس، جاسوسانی در احوال من دقیق شدند ولی من هرگز فکر نمی کردم با هیچ جمعیتی دشمن شوم و یا به معارضه برخیزم و هم نمی خواستم که آنچه در دل دارم را بر زبان آورم تا خاطری از من آزرده شود و....، ولی زمام امور از کف می رود خصوصاً آن زمان که عواطف پاک محرک او باشد پس می گوید آنچه را که صلاح نباشد و....، پس در این زمان بعضی از جوانان تازه کار بهایی که شور تبلیغ داشتند نزد من آمدند و دلایلی برای اثبات حقانیت بهائیت از من خواستند و....، و من به حال ایشان ترحم می کردم و با ملایمت و از راه حکمت آنها را نصیحت می کردم که ای برادران این کار را به اهل آن واگذار نمایید و خود به دنبال تحصیل علم بروید پس بعضی از این جوانان تشکر کرده و بعضی متعجب شده و به این و آن می گفتند و یا اگر به مجلس جوانان می رفتم برای اینکه مقدار دانش آنها را بیازمایم سوالاتی از آنها کرده و آنها را وادار به پاسخ می کردم تا به خود بیایند مثلاً می گفتم به چه دلیل این ظهور را حق می دانید می گفتند به دلیل ادعا و استقامت پس می گفتم کدام ادعا و کدام استقامت بهاءالله که تا آخر ایام عمر خود و نیز عبدالبهاء در عکا و حیفا و تمامی آن حدود خود را مسلمان معرفی می کردند و شخص بهاءالله و همه بهائیان به امر او، روزه ماه رمضان را می گرفتند و عبدالبهاء هم تا آخر عمر هر روز جمعه به نماز جماعت حاضر شده و به طریقه اهل سنت پشت سر امام جماعت آنها نماز می خواند تا جایی که تا به امروز حتی یکی از اهل آن سرزمین نفهمید که این جماعت شیعه هستند یا سنی چه رسد به اینکه خود صاحب داعیه باشند و عبدالبهاء در لوحی که برای یک نفر از محققین بغداد فرستاده بود به صراحت گفت وجه تسمیه به بهایی مانند وجه تسمیه شادلی می باشد و شادلی یکی از فرقه های صوفی اهل سنت می باشد و رئیس این فرقه صوفی سنی، محمود شامانی بود که مقیم شام بود و با عبدالبهاء هم دوستی نزدیک داشت و عجیب تر اینکه در لوح ناصرالدین شاه نگاه کنید که خود را در آن مملوک یعنی بنده زرخرید و عبد و غلام می خواند و یا در رساله هفت وادی که تا چه حد به شیخ عبدالرحمان کرکوتی تواضع و اظهار نوکری می کند پس می گفتند دلیل اعظم این ظهور، تعالیم اجتماعی آن است که همه عالم به آن احتیاج دارند و کسی مانند آن را نیاورده و سابقه نداشته، پس می پرسیدم و آنها چیست می گفتند صلح کل و وحدت عالم انسانی پس پاسخ می دادم که قوی تر و تمام تر این مطالب در تصوف
ص: 76
صوفیان و عرفان آنها موجود است و حتی متصوفه به وحدت وجود قائل هستند و صلح کل هم از اصطلاحات آنها است و بر حسب تفکر و باور این جماعت، پیروان این طایفه باید تمام هستی را با حب نگاه کنند و....، و شیخ اجل سعدی شیرازی می فرماید: (بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند/ چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار/ تو کز محنت دیگران بی غمی/ نشاید که نامت نهند آدمی)، پس می گفتند تساوی حقوق زن و مرد، می گفتم اولاً آنگونه که در اسلام رعایت حقوق زن شده در هیچ شریعتی نشده و اگر مقصود تساوی در همه شئون است این مخالف رای اکثر حکما و قانون خلقت و طبیعت است و اگر آزادی مطلق زنان منظور است پس سال ها قبل از تولد بهاء در اکثر نقاط اروپا این شیوه عملی شده و از طرفی بعد از همه این حرف ها کجا زن و مرد در دین بهایی مساوی هستند زیرا به موجب کتاب اقدس مرد می تواند دو زن و یک باکره بگیرد ولی زن نمی تواند سه شوهر کند، مرد می تواند زن خود را طلاق دهد ولی زن نمی تواند مرد خود را طلاق دهد و نیز در حکم میراث، خانه مسکونی و البسه مخصوص به اولاد اناث نمی رسد و رابعاً زن نمی تواند عضو بیت العدل باشد و همه اعضا باید مرد باشند و....، پس جوانان اظهار تعجب کرده و میگفتند صحیح می گویی پس بگو در این خصوص که دین باید مطابق علم و عقل باشد و....، می گفتم هست و از ارکان اسلام است که هرچه را که عقل حکم کند شریعت نیز به آن حکم می کند و در ثانی تمام قرآن مشحون از دعوت به تعقل و تفکر و تدبر است به گونه ای که در هیچ کتابی نیست و به عکس آنچه که در اقدس مذکور است که می گوید اگر صاحب امر به آسمان بگوید زمین و به زمین بگوید آسمان کسی حق چون و چرا ندارد در صورتی که این کلام مخالف عقل و منطق است و اگر داستان تحری حقیقت را پیش بکشید و کنار گذاشتن تعصبات دینی و....، می گویم این عقیده تمامی فلاسفه و اهل تحقیق است و خصوصاً به اینکه بهائیان عامل به این تعالیم نیستند بلکه از روی انصاف و تحقیق، بهائیان متعصب ترین افراد در عقیده و مذهب هستند و در ثانی در کتب سیر و سیاحتی کنید و احوال اقوام طایفه اسماعیلیه و کتب اخوان الصفا را بخوانید تا آگاه شوید که آنچه در دستان شما است میوه نوبر نیست بلکه میوه های کرم خورده در پای درخت آنها است و....، پس مدعیان من این تذکرات را حمل بر اعراض من از بهائیت و مخالفت من کرده و گزارش پشت گزارش به مرکز می رفت پس روزی در منزل دکتر سعید خان با حضرت علامه آیتی ملاقات
ص: 77
نمودم و چون محفل امنی بود و من هم بسیار تمایل به زیارت ایشان داشتم فرصت را غنیمت شمرده و با ایشان به گفتگو پرداختم و سخن های بسیار به میان آمد و درد دل ها اظهار فرمود و بر صدمات وارده بر خود سخن گفت و از اوضاع سفر خود به حیفا و اروپا، عجایب و غرایبی نقل فرمود و....، و من از روی سادگی و حریت و آزادگی در چندین جا با بعضی از رفقا موضوع این ملاقات و مصاحبه را عنوان نمودم پس گزارشات پشت گزارشات به محفل و مرکز مخابره شد تا جایی که گفتند صبحی جوانان بهایی را از راه به در می کند و....، پس در اثناء این قیل و قال، به تدریج آمیزش خود با بهائیان را کم کردم و هر زمان به مجلسی از مجالس آنها پا می گذاشتم با کنایه و طعنه و ناسزای آنها روبرو می شدم و از من به عنوان منافق یاد می کردند و....، پس اعضای محفل روحانی مکرر مرا احضار کرده و نصیحت کردند و....، تا آنکه بالاخره با عناد چند نفر، حکم تکفیر مرا صادر کردند و از قضا در آن ایام، پدرم به تازگی از مرض مهلکی بهبود یافته بود و در خانواده نیز برای برادرم لوازم عروسی آماده کرده بودند و دو روز بیشتر وقت نداشتند پس قبل از انتشار اوراق تکفیر، یکی از این اوراق را برای پدرم فرستادند پس معلوم است که حال و روزگار او چه شد و من چون حال اسفناک و پریشانی او را دیدم مضطرب و بیچاره شدم پس به او گفتم من خامی کردم که بدون توجه اسرار دل خود را آشکار کردم حالا هرچه امر کنی من انجام می دهم پس بلافاصله مرا نزد حاجی امین برد و او را بر علیه محفل شورانید پس حاجی امین به محفل رفت و آمد و گفت باید نوشته ای از صبحی بگیریم تا کار حل شود و....، پس در خانه امین دور مرا گرفتند و آنچه حاجی امین گفت به روی کاغذ آوردم و آن را مهر و امضا کردم ولی آنها حاجی امین را فریفته و کاری صورت ندادند و....، به هر حال ما تا همین مقدار راضی شدیم تا محفل دو روز کار را به تاخیر اندازد تا عید و عروسی ما به خوشی بگذرد و آنگاه به نشر پردازند ولی به این هم راضی نشدند و پدر را مجبور کردند تا با من قطع رابطه کند و پس از اعلان اوراق تکفیر، سیل سب و لعن و تهمت و افترا به سوی من سرازیر شد و فقط 1 مورد را ذکر می کنم تا به نهایت قساوت قلب و بی رحمی این مدعیان دروغگوی محبت و منادیان کذاب وحدت عالم انسانیت پی ببرید، شب نوروز در مجلس عمومی یک نفر از جوانان بهایی به در خانه ما آمد و به پدرم گفت فردا در محفل عمومی باید پشت میز خطابه بروی و بگویی صبحی فرزند من نیست چون از دین بهایی خارج شده که پدرم به گریه افتاد و گفت من خطیب و ناطق نیستم پس من
ص: 78
بیرون آمده و به مدد یکی از دوستان که ظاهراً بهایی و باطناً آزاد از افکار نجس آنها بود در محله سنگلج اتاقی کرایه کردم پس درد غربت و آزار و صدمات بهائیان بر من طاقت فرسا شد و در این فراز به یاد جوانمردی حضرت علامه آیتی می افتم که شبی به دیدار من آمد و بر حال من اظهار تاثر کرده و بر حرکات زشت این جماعت تبهکار لعنت فرستاد و از جیب خود مقداری پول بیرون آورد و گفت می دانم الان گرفتاری و کسی را نداری که به سوی او بروی این 50 تومان است خواهش می کنم بر من منت بگذار یا همه آن و یا بخشی از آن را بگیر و....، ولی مناعت طبع و عزت نفس من مانع شد تا در عین عسرت بی حد و اندازه، چیزی بپذیرم ولی به حدی این بزرگواری حضرت علامه آیتی در نظر من ممدوح و محمود آمد که همیشه آن را به یاد دارم پس معاندین چون به آرزوی خود رسیدند خبر این فتح و بشارت ها را به شوقی معلوم الحال گزارش کردند و آن خبیث دستور شدت عمل صادر کرد تا جایی که به دروغ مرتب گزارش ملاقات مرا با جناب آیتی می دادند تا آنکه ایشان برای من پیام داد که ای صبحی هرگز به این جماعت اعتماد مکن و اطمینان به آنها نداشته باش که آنها همان بلایی را که بر سر ابن اصدق آوردند بر سر تو خواهند آورد و اما داستان بلایی که آنها بر سرابن اصدق آوردند به این شرح است که یکی دو هفته قبل از حرکت ما از حیفا، عبدالبهاء یکی از بهائیان شیراز را مامور کرد تا ابن اصدق را از هندوستان به شیراز ببرد و مانع شود که او به تهران برود پس ابن اصدق در آنجا زندانی خانگی بود تا خبر مرگ عبدالبهاء را شنید پس از شیراز فرار کرد و به تهران آمد تا آنکه شوقی افندی با ترفندهای خواهر عبدالبهاء روی کار آمد پس دوباره ابن اصدق را به شیراز برگشت دادند و او هرچه عذر پیری و ناتوانی و عسرت دوری از خانواده را آورد، مسموع نیفتاد و همچنان در کمال سختی بود تا زنش مرد پس با اصرار زیاد از شوقی خواست که به تهران بیاید و بعد از تمشیت خانواده به شیراز برگردد ولی دیگر به شیراز نرفت تا مرد و امین و اکثر بهائیان با ابن اصدق خصومت داشتند و او را به بهائیت سست عقیده می دانستند و من نیز با او دشمنی داشتم ولی وقتی فکر می کنم می بینم در تمامی این کشاکش ها او تقصیری نداشت و همه تقصیرها با من بود و....، الغرض به شدت از سوی بهائیان تحت فشار قرار گرفتم که طالب اعراض از این جماعت شدم، آنها همه جا مرا تعقیب کرده و بر من جاسوس قرار داده بودند، پس روزی با یکی از بهائیان بر سر خیابان سخن می گفتیم و پدرم از دور مواظب بود و گمان کرد این شخص جناب آیتی است تا پدرم
ص: 79
به ما برسد آن جوان رفته بود پس چون پدر به من رسید بدون تامل به من عتاب کرد که باز دست از این فلان فلان شده نمی کشی گفتم از چه کسی گفت از این پدر سوخته آیتی گفتم پدر این فلان بهایی مخلص است گفت چرند می گویی گفتم صبر کن و دوان دوان به سراغ آن جوان رفتم و فریاد زده و گفتم فلانی صبر کن پدر با شما کار دارد پس آن بیچاره ایستاد و پدرم دید حق با من است و....، و من روی خود به پدر کرده و گفتم ای پدر تو که بر ما پدر هستی و راحت را می خواهی اینگونه بی اندیشه حکم می کنی پس چه انتظاری از معاندین می توان داشت پس باز دوباره گزارش پشت گزارش به شوقی فرستادند که حرف خود را پس گرفته و به بهانه اینکه نصیحت ناصحین اثر نکرده دوباره اعلام منع معاشرت داد و البته هرچند به حسب ظاهر اعمال خشونت بار و درنده خویی های این جماعت بر من بسیار ناگوار بود ولی در باطن وسیله غیبی برای وصول من به حق و حقیقت بود پس توجه نماید مخاطب ارجمند در این فراز به کلام ارزنده حضرت علامه صبحی یعنی آن مجاهد نستوه که چگونه در راستای تایید کلام نگارنده از خداجویی دائمی خود سخن می راند ایشان در این فراز می فرماید من از روز نخست که دست چپ را از راست شناختم به حکم فطرت خداجو و خداگو بودم و در جمیع شئون و مراتب، دست از دامن او برنداشتم و این همه که به هر سوی روی نمودم فقط و فقط مقصود من او بود و اینکه در کوی هر مدعی، غنودم در طلب او بودم و....، پیوسته همین گفتم که خدایا مرا به حق رهبر باش و به حقیقت رهبری کن و هم او شاهد است که بسیار از اوقات در میانه های شب و دل سحرها روی عجز و نیاز به درگاه او می گذاشتم و به زبان حال و زبان قال با خدا راز و نیاز می کردم و....، سال گذشته به اتفاق 40 نفر از همراهان به عزم صعود به قله دماوند به راه افتادیم هر کسی مرا می دید می گفت ای صبحی مگر تو می توانی به قله دماوند بروی من می گفتم با نیرویی که در من است به بالاتر از آن هم خواهم رفت و از قضا نیز چنین شد و من نه تنها خودم به قله رفتم بلکه دو سه نفر را هم که در راه مانده بودند را هم با خود به بالا کشیدم و....، هرچند در آن قله عظیم جز یخ و برف و صخره های گوگرد و هوای بسیار سرد و لطیف چیز دیگری نبود ولی چشم حقیقت بین، عظمت خلقت احسن الخالقین را می دید و آثار قدرت او را ملاحظه می کرد پس به من در آن قله رفیع و آن کوه پرشکوه حالت خوشی دست داد و این عبارت را در دفتر یادداشت خود نوشتم روز چهارشنبه 12 مرداد در قله دماوند ساعت 1 بعد از ظهر مرقوم
ص: 80
می شود به دریا بنگرم دریا ته وینم و....، سپاس به درگاه تو ای خداوند بی مانندی که به نیروی تو به این قله شامخ رسیدیم در صورتی که بسیاری عاجز از وصول به مقصود بودند، خدایا همانطور که ما را به این قله رساندی ما را به سرمنزل کمال حقیقی برسان و توجه نما تو ای مخاطب ارجمند که چگونه ذات اقدس احدیت جل جلاله، دعای او را مستجاب و از او که عمری به او چشم داشت دستگیری فرمود و با این دستگیری همه طالبان حق و حقیقت را آگاه فرمود که هر کس با قلب سلیم به او توجه نماید البته او از رگ گردن به او نزدیک تر است و صدای او را می شنود و دعای او را مستجاب و او را به سرمنزل رستگاری جاوید می رساند و....، پس در ادامه مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه می فرماید و....، پس علی رغم تمامی این سختی ها، ذات اقدس الهی جل جلاله را در همه احوال با خود دیدم و نیز به این حقیقت رسیدم که نژاد ایرانی که به تربیت اسلام رشد یافته اند از حیث علو همت و فتوت و سعه خلق و حسن معاشرت بر همه این مدعیان فزونی دارند و.....، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه نکته ای را لازم به ذکر می داند و آن اینکه این جماعت در نهایت وقاحت و بی شرمی، در خصوص کسانی که از آنها اعراض می کنند می گویند که ما به جهت فساد اخلاق اعراض کنندگان، آنها را طرد کردیم در حالی که خود می دانند که چگونه ادعای آنها دروغ و تهمت است زیرا اگر محکوم به فساد اخلاقی بایستی از بهائیت خارج شود پس بهائیت خود به خود مضمحل می شود و امعان نظر بر احوال این تبهکاران نشان می دهد که چگونه از اول ظهور این جرثومه های فساد و تباهی تا به این زمان، هیچ فاسد الاخلاقی به جرم لواط و لواط کاری و زنا و زناکاری از میان آنها طرد نشد و حتی بسیاری از آنها در عین اعتقاد کامل به باورهای شیطانی این فرقه، همچنان به عنوان یک وظیفه دینی خود، تابع شهوات لجام گسیخته بوده و فجایع عجیب و غریب از آنها صادر شد که این لجن کاری ها در الواح عبدالبهاء خارج از حد احصاء است که نمونه آن لوح سامسون است که طائفین حول را به تقوا و خویشتن داری دعوت می کند و از پیروی از شهوات منع می کند و بعد از آنکه شرحی مفصل از قبایح آنها می رود به ذکر سرگذشت فضیل آنها را دعوت به توبه می کند و....، و سپس می فرماید و من در روزگاری که در حیفا واقف و شاهد بر ظهر و بطن امور بودم اعمال وحشتناکی از بعضی ملاحظه نمودم که یقین می کردم که عبدالبهاء به آنها غضب کرده و....، ولی برعکس به گونه ای روی آنها را می پوشانید که به نوعی تشویق آنها محسوب می شد و آنها بر
ص: 81
این اساس و اینگونه و در نهایت وقاحت و بی شرمی و به راحتی، هر نوع دروغ و تهمتی را به دشمنان خود روا می دارند، در حالی که می دانند من در تمامی این سالیان متمادی هرگز مرتکب کار زشت و منکری نشدم و هرگز لب به مسکری نزدم و همیشه در نهایت عفاف و پاکدامنی رفتار کرده ام و....، آری توجه نما تو ای مخاطب گرامی که این عادت این جرثومه های فساد و تباهی است که با انواع و اقسام روش های ماکیاولیستی به هدف خود که ترویج آموزه های شیطانی این صوفیان تغییر شکل یافته است دست یابند، لازم به ذکر است که مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه بعد از آنکه از بهائیت اعراض کرد، نام خود را به فضل الله مهتدی تغییر داد ولی چون نام صبحی تیری در قلب دشمنان اسلام و قرآن بود ما در همه جا با همان واژه صبحی از ایشان یاد نمودیم، یاد و نام این مجاهد نستوه و این خداجوی مهربان، همیشه گرامی و ارجمند باد آمین یا رب العالمین
بعد از توفیق الهی در خلاصه نویسی و شرح و تعلیق اثر زیبای مرحوم علامه فضل الله مهتدی ملقب به صبحی رضوان الله تعالی علیه، با توکل به ذات اقدس احدیت و توجهات حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و توجهات مولاتنا حضرت زینب سلام الله علیها، بخش دیگری از این اثر شریف را اختصاص به اثر جاویدان دیگری از این عاشق و دلداده راه خداوند داده و از روح پاک و مهربان او یاری می جوییم، این بخش اختصاص دارد به کتاب شریف او تحت عنوان (اسناد و مدارک صبحی درباره بابیگری و بهایی گری) ، که در واقع تکمیل کتاب اول ایشان
ص: 82
است پس در واقع مرحوم علامه ابتدای کتاب صبحی را در رابطه با بهایی گری منتشر فرمود که اسرار درونی آن نگاشت و سپس این کتاب که تکمیل کننده کتاب اول است را با عنوان اسناد و مدارک صبحی درباره بهایی گری و به عبارتی جلد دوم خاطرات صبحی محسوب می گردد او این کتاب را به قاطبه بابیان و بهائیان و به جوانان ایران و به نسل جدیدی که از تاریخ پیدایش بهایی گری اطلاعات دقیقی ندارند تقدیم می کند، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در شرح حال زندگانی خود، با عشق و دلبستگی بسیار زیاد، نسل جوان را فرزندان گرامی خود خطاب کرده و به آن افتخار می کند و نیز به خود می بالد از اینکه او را پدر خطاب کرده اند و شاد است از اینکه اگر با ستمگری های کسانی که پیرو آیین بی فروغ دورویی هستند روبرو می شود ولی از سوی نسل جوان و دانش پژوه مورد محبت واقع می گردد و لذا بسیاری از جوانان از او خواستند که سرگذشت خود و آنچه دیده است و دریافته است را در دفتری نوشته و علت بیزاری و اعراض خود را از این مردم دورو و 10 زبان یعنی بهائیان خبیث، اعلام کند مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه می فرماید نیای من یکی از دانشمندان مسلمان و نام او حاج ملا علی اکبر در شهر کاشان بود همسر او که از بابیان بود از او چهار پسر و دو دختر داشت و کیش خود را پنهان می داشت و آن زن فرزندان خود را بابی و سپس بهایی نمود او پس از مرگ نیای من به بهانه تشرف به مکه با داماد خود و یکی از فرزندانش به عکا رفت و ناگفته نماند که یکی از زن های بهاء به نام گوهر، برادرزاده مادربزرگ من بود و اما روزی که مادربزرگ من از کاشان خارج شد مردم شورش کردند که زن حاجی ملا اکبر با مرگ شوهرش فرصتی را غنیمت گرفته و به نام مکه به عکه رفته است و لذا خواستار شدند که پسر دوم او، ملا محمد جعفر که آخوند بود به مسجد آمده و بالای منبر بر باب و مادربزرگ لعنت کند پس او را به همراه پدرم به مسجد کشیده و آنها نیز باب و مادربزرگ مرا لعنت کردند و اما در خصوص زندگی نامه باب، پس آگاه باش که در سال 1223 خورشیدی مردی که او را سید علی محمد می گفتند در شیراز قد علم کرد و خود را برگزیده امام دوازدهم معرفی کرد و بعد از مدتی خود را امام دوازدهم معرفی کرد و....، و سپس خبر داد که بعد از 1500 و یا 2000 سال مرد دیگری به نام من یظهره الله می آید و....، پس با پیدایش باب آشوبی شد و در نهایت او را گرفته و به دستور شاه قاجار به دار زدند پس او قبل از مرگ، شخصی به نام میرزا یحیی که او را صبح ازل نامیده بودند به
ص: 83
جانشینی خود برگزید و این صبح ازل برادری بزرگتر داشت به نام میرزا حسینعلی ولی خود را بهاالله نامید او در آغاز خدمتکار و نوکر برادر خود صبح ازل بود و خود را نوکر و نگهبان او می خواند ولی بعد از چند وقت، سر برآورد و از جهل و ابلهی پیروان باب استفاده کرده و ادعا کرد که من یظهره الله است پس گروهی از بابیان به دنبال او راه افتاده و گروهی دیگر زیر بار دروغ او نرفتند و گفتند که باب گفته که من یظهره الله 1500 سال دیگر و یا 2000 سال دیگر باید بیاید و اگر قرار بر این بود، پس تعیین جانشین کار مسخره ای بوده است بسیار مضحک است که هنوز مرکب دستورهای او خشک نشده، بساط آنها جمع شود و همچنین این آقا تا دیروز نوکر و پیشکار صبح ازل بوده و هر روز به نوکری و خدمت و دست بوسی اشتغال داشته ولی امروز می گوید او نوکر من است و باید به من ایمان بیاورد وگرنه کافر است، بعد از این اختلاف عظیم، کل بابیان دو دسته شدند یکی به دنبال صبح ازل رفتند و ازلی خطاب شدند و گروهی به دنبال بهاء برادر او رفتند و بهایی خطاب شدند و سپس بهاء که مسلک صوفی داشت هر دم جلوه ای می کرد و علاوه بر دعوی من یظهره الله بودن ادعا کرد که او همان حسین بن علی است که قرار بود در ایام رجعت برگردد و توجه نکرد احمق کذاب که اصل معجزه رجعت مقدسین در آخرالزمان فقط منحصر به امام حسین نیست بلکه کلیه مقدسین خاص در تمام شریعت های قبل نیز بایستی از خاک سر بر آوردند و به یاری آخرین وصی پیامبر آخرالزمان برخاسته و او را یاری کنند که از جمله عیسی مسیح است که می بایست از آسمان نزول کرده و در این قیام شرکت و جهان مملو از ظلم و جور را به عدل و داد خداوند پر نمایند یعنی بعد از آنکه از ظلم و جور مشحون گردیده است ولی این کذاب برای فریب مردم عوام و بی اطلاع، بعد از مصرف آن بنگ و حشیش که طبق دستور فرقه ای اهل تصوف مغزی برای او باقی نگذاشته بود ادعا کرد که هم حسین است و هم عیسی است و هم یظهره الله است و هم امام است و هم پیامبر است و هم اصلاً خدا است و اصلاً باب آمده بود که به بهاء بشارت دهد و....، پس هنگامه ها برخاست و خون های بسیاری ریخته شد و بسیاری از ازلیان و بابیان به دست بهائیان قتل عام شدند و بعد از بهاء هم مانند همین کشمکش بین فرزندان او پدید آمد و گروهی به دنبال عبدالبهاء و گروهی هم به دنبال محمد علی افندی رفتند بهائیان پیرو عبدالبهاء امروز خود را بهایی ثابت و پیروان محمد علی افندی را ناقض می خوانند و گروه دوم خود را بهایی موحد و پیروان عبدالبهاء را
ص: 84
مشرک خطا می کنند و بعد از عبدالبهاء نیز این درگیری ها برای ریاست بر گوسفندان بهایی ادامه داشت پس بسیاری بر ماهیت نجس این فرقه سیاسی و دست نشانده اجانب آگاه شده و به کلی از بهائیت و بابیت و ازلیت و....، اعراض کردند و گروهی سرگردان به زیر خاک رفتند و گروهی در اثر ترفندهایی که به آن دسترسی وجود داشت، به پیروی شوقی افندی درآمدند ولی چون شوقی داستان های آنگونه داشت و به دنبال چپاول و غارت دارایی ها و....، بود به زودی منفور بسیاری از بهائیان گردید پس بسیاری از بهائیان به دنبال میرزا احمد سهراب که در آمریکا است به راه افتادند و....، و الغرض پسر بزرگ عمه خانم که میرزا مهدی نام داشت به محض ورود او به تهران او را در تهران نگه داشت و نگذاشت تا به کاشان برود و سپس بقیه فرزندان ملا علی اکبر از کاشان به تهران کوچ کردند و پدر من که نامش محمد حسین و عبدالبهاء او را ابن عمه می خواند از همه کوچکتر بود و در تهران زن گرفت و مادر زن او نیز بهایی بود ولی آشکار نمی کرد و....، پدرم بعد از به دنیا آمدن من، دو زن دیگر گرفت که اولی مهربان بود ولی دومی روزگار من و خواهران و مادر ما را سیاه کرد و مادرم طاقت نیاورده رفت و ما را تحت تسلط جابرانه و ظالمانه او قرار داد و من در این ایام غم آلود حدود 7 سال داشتم روزی در کنار باغچه روی تخت چوبی دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می کردم ناگهان در آسمان پاک و بی ا بر تمثال مردی را دیدم که سوار بر اسب با شمشیر برهنه و کلاه جنگی خود و زره مانند ابری در گذر است و شیری هم همراه اوست و....، یعنی دقیقاً مانند تمثالی که از شاه مردان علی علیه السلام در عکس ها دیده بودم و به دل من آمد که ایشان همان حضرت هستند پس به خود آمدم و با خود گفتم اشتباه می کنم، پس چشم های خود را با دقت مالیدم و دوباره نگاه کردم دیدم اشتباه نمی کنم و دوباره دیدم همان چیزهایی را که دیده بودم و همچنان چشم بر آسمان و به این صحنه ها داشتم تا آن زمان که آن تصاویر و تمثال ها به کنار آسمان رسیده و از دیده ناپدید شدند پس از این واقعه بسیار شادمان شده و به وجد آمدم و از تخت پایین آمده و در کنار باغچه به راه افتادم و چون آن روز، هم راز و همدل نداشتم آنچه را که به چشم دیده بودم برای کسی تعریف نکردم و بعد از آن هم این راز را آشکار نکردم زیرا با خود گفتم باور نکرده و مرا دروغگو خواهند خواند ولی اکنون آن را برای شما می نویسم تا روزی از روی علم و دانش، بیابید که مایه آن واقعه چه بوده است ولی به هر حال در من بسیار سودمند بود و قوت و نیرویی
ص: 85
در من دمید و....، مرحوم علامه فضل الله مهتدی ملقب به صبحی در ادامه به شرح احوال رنج آور و غمبار خود ادامه داده تا جایی که قلب هر انسان آزاده را به درد می آورد و....، از جمله می فرماید در ایامی که کم سن و سال بودم، روزی از دوری مادرم دلتنگ شدم و با خدا به راز و نیاز پرداختم و قطعه ای سرودم که درآمدش این بود:(ای خدا اندر جهان بی یار و بی یاور منم/ در فراق یار دیرین دور از مادر منم و....،)، و هر کس آن را می خواند تعجب می کرد که این مایه را این کودک خردسال از کجا آورده است و....، روزی شادروان میرزا عزیزالله خان مصباح که دبیر ما بود و سخن از مسعود سعد سلمان و سرگذشت او آورد چکامه ای از او خواند و....، پس از من سوال کرد مگر تو کلام او را دریافتی گفتم نه تنها دریافتم بلکه به تجربه نیز رساندم و سپس شرح حال خود را گفتم و او گریه کرد و.....، و داستان لک لکی را گفت که بر فراز خانه ای چوبی در کشور هلند آشیانه ساخته بود و ساختمان آتش گرفت و لک لک به آشیان نزدیک شد و روی جوجه های خود نشست پس وقتی آتش را خاموش کردند دیدند که لک لک سوخته بود ولی جوجه هایش را از حرارت آتش حفظ کرده و زنده نگه داشته بود و....، و سپس می فرماید پس ای عزیزان من، مادران را گرامی دارید و مهر آنها را به فراموشی نسپارید و....، پس من در آستانه 11 سالگی بودم که مادرم بیمار شد و....، همه به دور او جمع شده بودند و....، ناگهان گریه را سر دادند پس دانستم که مادرم از دنیا رفت و....، و درد و رنج من و دو خواهر دیگرم که از فرزندان مادر ناتنی خود، جدا بودیم شدت یافت و.....، تلخی ها و حرمان های خارج از حد تصور ولی اگر می دانستم که روزی خواهد آمد که شما فرزندان مرا پدر خطاب می کنید و درد دل های خود را به من می گویید و از من درمان می خواهید با خوشی به استقبال آن رنج های ناخوش می رفتم و به آنها اهمیت نمی دادم، مرحوم علامه صبحی در ادامه اینگونه به بیان خاطرات خود می پردازد که ....، تا آنکه سر از آموزشگاه تربیت بهائیان درآوردم و در آنجا در تحت تربیت استادان گمراه، شور تبلیغ در سر من افتاد ولی تضاد عجیبی بین ادعاهای بهایی و عمل آنها می دیدم و زندگی من همچنان با رنج و سختی و حرمان عجین بود و چون در راه به دست آوردن دانش، روز به روز جلو می رفتم می دیدم که چگونه دین ها و مذاهب دیگر مخصوصاً اسلام، در اندک زمانی روش و خوی مردم را تغییر داده و آنها را انسان و مهربان نموده ولی کردار و رفتار ددمنشانه بهائیان را میدیدم که چگونه ستم می کنند، با خود می گفتم که شگفتا این فرقه بهایی آیا برای این آمده
ص: 86
است که خاندان ها را بر باد داده و مردمان را بکشد و زن و فرزندان پیروان، بی سر و سامان شوند تا ما به جای سلام، الله ابهی بگوییم و به جای روزه ماه رمضان، 19 روز به نوروز مانده روزه بگیریم و به جای یا علی، یا بهاء بگوییم و به جای پرداخت خمس از درآمد خود، صدی 19 از زر و مال خود پیشکش عبدالبهاء کنیم و به جای نماز به سوی خانه خدا، نماز به طرف عکا و حیفا کنیم و به جای مومن و کافر، احباب و اغیار بگوییم و به جای دعای کمیل، لوح احمد بخوانیم و به جای دیدن خانه خدا در مکه به دیدن خانه میرزا موسی در بغداد برویم و به جای یک رنگی و یکدلی، دورو و 10 زبان باشیم و به جای شیعه و سنی، ثابت و ناقض بگوییم و.....، در حالی که این پیامبر اسلام بود که موجب شد تا بدترین خلایق، دست از نادانی و پلیدی کشیده و به دانش و پاکی برسندو....، همان کسانی که دختران خود را در کمال قساوت و بی رحمی زنده به گور می کردند و....، و در برابر، خداوند این کیش بگوید اگر من به آسمان، گفتم زمین و به زمین گفتم آسمان کسی حق ندارد در کار ما چون و چرا کند و....، پس باید پیروی پیدا شود که با ترازوی عقل و خرد، گفتار و اعمال رهبران این فرقه را سنجش کند و در برابر آنها ایستاده و کلامی بگوید که آنها را ناراحت کند و پیدا شود آن دلیرمردی که به اعانت خواست و اراده نیرومند خود، خردمندی را پیشه کرده و بداند که کار بد، زشت است و از هر کسی سر بزند قبیح است و در همین راستا گفتار زشت و ناهنجار زشت است فرقی نمی کند که از هر دهانی خارج شود، پس با این ملاحظات اکنون شخصی معلوم الحال به نام شوقی افندی دهنه این فرقه را به دست می گیرد همان کسی که و....، پس روزها گذشت و ماه ها سپری شد و....، پس پدرم مرا با یکی از دوستان زرتشتی به نام برزو به قزوین فرستاد و من 40 روز در میان بهائیان قزوین بودم و چیزها دیدم که شرم دارم بیان کنم ولی این جنایات و فسادها در من دگرگونی ایجاد نکرد و همچنان در تفکر بهائیت پابرجا و استوار بودم تا آنکه یکی از مبلغین بهایی به نام میرزا مهدی اخوان الصفا به قزوین آمد و بعد از چند روز روانه آذربایجان و زنجان شد و من نیز با او همراه شدم و....، من تا آن روز مبلغین بهایی را از نزدیک ندیده بودم و لذا بسیار شاد بودم که با مردان خدا که در این دین آشنایی و معرفت بیشتر دارند آشنا می شوم و بهره ها می برم و....، و به همین دلیل علی رغم اینکه از همه جهات بر او برتری داشتم ولی از راه پاک دلی، بندگی او را برگزیدم ولی هرچه به او نزدیک تر شدم او را خرتر یافتم یعنی او را در اعمال خود نارساتر
ص: 87
و نادان تر یافتم و نیز دریافتم که او هیچ مایه و دانشی ندارد مگر آنکه سخنانی از بهاء و عبدالبهاء را حفظ کرده و به نام خود بیان می کند و شنونده عوام تصور می کرد او جامع علوم و فنون و....، است به عنوان نمونه روزی در زنجان در خانه مردی که زاهد نام داشت مهمان شدیم و او دو نفر را آورد که میرزا مهدی تبلیغ کند و او چند جمله از کتاب ایقان را که از حفظ کرده بود به نام خود برای آنها می خواند و چون آن عبارات به واژه های عربی مخلوط است شنونده کودن و احمق تصور می کند که مطالب عالیه است و....، آری میرزا مهدی و همه مبلغان بهایی از این گونه راه ها، مردم را می فریفتند و گذشته از این موارد، او فردی بسیار خودپرست و خودنما بود و از مطالعه و تحقیق بیزار بود چون می دید که من در کار مطالعه و تحقیق هستم خشمگین می شد ولی به روی خود نمی آورد و.....، بهائیان تبریز و آذربایجان احمق تر و نادان تر و بی عقل تر از همه مناطق دیگر بودند ولی در پاکدامنی از بقیه جاها جلوتر بودندو....، پس در طی طریق خود از ایران خارج و وارد بادکوبه شدیم و در آنجا دیدیم که مبلغان بهایی از هر گوشه و کنار در آن جمع شده اند که از آن جمله اسدالله قمی جمال باز و جلال سینا و منیر نبیل زاده و میرزا عبدالخالق بودند و بعد از چند روز حاجی امین هم از ایران به آنجا آمد و من از دیدن آنها مشعوف شده بودم و با خود می گفتم خدا را شکر که اگر این میرزا مهدی چیزی در چنته ندارد این بقیه اینگونه نیستند و در میان آنها اسدالله قمی بیشتر توجه مرا جلب کرده بود زیرا زبانی چرب و نرم داشت و در عین 75 سالگی شاد و خندان بود و....، و مطلب مهم دیگری که در آنجا مایه شگفتی من شده بود این بود که این مبلغان چشم دیدن یکدیگر را نداشتند تا جایی که گاهی با هم زد و خورد و کتک کاری می کردند به ویژه میرزا منیر و سید جلال که میرزا منیر او را سید جنجال می نامید و مسخره می کرد و از موارد درگیری های آنها داستان آزادی زنان به آن گونه که مخاطبان می دانند بود که میرزا منیر آن را می خواست ولی سید جلال آن را ناروا و فحشا و هرزگی می نامید که یک بار در عشق آباد در همین رابطه با یکدیگر به شدت کتک کاری کردند و....، و اما در خصوص اینکه اسدالله قمی چگونه فردی بود و....، توجه نماید مخاطب گرامی که به غیر از آنچه تاکنون درباره کج روی های جنسی او سخن گفته شد، حضرت علامه صبحی می فرماید از خود او سوال کردم گفت من در قم و تبریز کفاشی می کردم و برورویی داشتم که زن ها شیفته من می شدند ولی من عاشق شاهزاده عین الدوله بودم که پسری زیبا بود تا
ص: 88
جایی که هر زمان از جلوی دکان من رد می شد من مات صورت او شده و بسیاری اوقات به دنبال او می رفتم و....، و مخاطب ارجمند توجه نماید که چگونه این فرد از ابتدای عمر خود جمال باز و بچه باز و منحرف بوده است و چه بسا در کثرت اعمال خود بسیاری را مریض و بیمار کرده باشد و داستان او با شوقی نیز مذکور شد و نکته مهم در رفتار این تبهکاران این است که آنها این اعمال شنیع را زشت و ناروا نمی دانند و بلکه بر اساس تفکر صوفیانه ای که در این جرثومه های فساد و تباهی وجود دارد آن را دلیل عرفان و عشق مجاز می دانند که آنها را به عشق حقیقی یعنی وحدت محض یعنی سیمرغ قاف رهبری می کند و به عبارتی وصل با این ایازوشان در واقع در نزد این فاسدان و مستحقان قتل به قلم شرع مقدس اسلام، العیاذ بالله وصل با خدا است و آن کشش که از چشم و ابرو و صورت این کودکان و جوانان زیبا به سوی آنها می آید در تفکر شیطانی آنها، همان کشش و جذبه ای است که خدا آنها را با آن، به سوی خود می خواند و به بیان دیگر لواط دهنده و لواط کننده عاشق و معشوقی هستند که عشق فی مابین آنها جذبه ای خدایی است که دو جان آنها را به یک جان تبدیل و آنها را به وحدت محض می رساند و در راستای همین باورهای متصوفانه آن پیرزن قزوینی و اسدالله قمی کفاش و باب و بهاء و عبدالبهاء و شوقی و....، احکام و اوامر شریعت را مغایر با احکام عشق و عشق ورزی و عرفان و سلوک آن دانسته و مانند صوفیان حکم به بطلان احکام شریعت و دستور پیروی از احکام دل و جان خود داده و می دهند و همانگونه که اثبات نمودیم فرقه تباه بهائیت صرف نظر از فشاری که اجانب برای ایجاد تفرقه در هند و عربستان و ایران در سه راس مثلث کفر و نفاق و شرک یعنی وهابی گری، قادیانی گری و بهایی گری، ایجاد نمودند، شکل تغییر یافته تصوف صوفیان وحدت وجودی بوده اند که در تمامی باورهای آنها نعل به نعل، پیروی ولی بر آنها نام و عنوان دیگری نهاده اند به طور مثال اباحه گری و ضدیت با احکام شرع در تصوف با عنوان مذهب عشق، مطرح شد و در بهائیت به عنوان ظهور جدید و نسخ احکام اسلام و شکستن حدود، ظهور کرد و منادیان این کسر حدود و این اباحه گری و این شهوترانی نیز اهل بدشت، در راس آنها آن پیرزن قزوینی و....، بوده اند و نمونه دیگر این شرک ورزی ها، داستان عشر بگیری و صدقه بگیری در صوفیان است که در این جماعت به دادن صدی 19 و جریمه زناکاری و هدیه و ....، پدیدار و عنوان شده و جالب اینکه برای لواط کاری حد و جریمه ای قرار نداده اند زیرا در
ص: 89
باورهای این فرقه ایازها به همه محمودها تعلق دارند ولذا عمل لواط کننده، شکستن حریم نیست یعنی آنگونه که در ازدواج زن و مرد وجود دارد که در آن هم به زعم این تبهکاران، در صورت فتنه شدن، جریمه دارد و لذا عبدالبهاء در تمثیل خود، عملاً به زناکاری و لواط گری تشویق نموده است و حکم بر روا بودن تخمه خوردن یعنی زنا و لواط است ولی به گونه ای این تخمه خوردن یعنی زناکاری و لواط کاری کردن، ایجاد تنش و ناراحتی ننماید یعنی مشکلی با اصل قضیه نیست ولی نباید اسباب فتنه در میان مردم عوام باشد زیرا آنها درکی از عظمت ظهور بهائیت و نابودی احکام و فرایض نسخ شده اسلام ندارند یعنی همان عمل قدیسان و مقدسان بهایی و بابی در بدشت که در راس آنها آن پیرزن قزوینی به ظهور رسانید و به آن امر کرد ولی او بساط تخمه خوری را به گونه ای برگزار کرد که صدای تخمه خوردن اد بلوا و تنش کرد یعنی آنها می بایست به گونه ای شکست حدود یعنی زناکاری و لواط گری و....، را به عنوان اصل و رکن اساسی بهائیت و بابیت ترویج می کردند که موجبات تنش را فراهم نمی نمود و....، مرحوم علامه صبحی در ادامه می فرماید که اسدالله قمی می گفت که من در زندان تهران با گروهی بسیار از مبلغان زندانی بودم و همه آنها اعمال و رفتار ناشایست می کردند و همگی با لعن و ناسزا از باب و بابی گری و....، اعراض کردند مگر دو نفر یکی ملا محمدرضای محمدآبادی و دیگری مهدی دهجی و سپس گفت وقتی از زندان آزاد شدیم و من به عکا رفتم، بعد از چند سال عکسی که در زندان از ما گرفته بودند به دست بهائیان افتاد و آنها این عکس را برای عبدالبهاء فرستادند و چون دید نام و سخن هر یک را در پشت آنها نوشته اند و سخنان بعضی حاکی از بدترین الفاظ بر علیه بابیت و....، بود خشمگین شده و بعضی را پاک کرده و جای آن چیز دیگری نوشت و اما ملا محمدرضا از بهائیان محکم و متعصب بود و آشکارا دم از بهائیت می زد و اسلام را نسخ و احکام آن را باطل و شکست حدود را به عنوان یکی از ارکان بهائیت ترویج می کرد و او همان کسی است که وقتی به گوش فرهاد میرزا برادر شاه قاجار رسید که ملا محمدرضا، بهاء را خدا می داند خشمگین شد و او را احضار کرد گفت تو کسی را خدا می دانی که در مرغ محله شمیران در نزد من و دیگران کارهای ناشایست و ناروا می کرد که لیاقت ندارد او را بنده خدا نامید چه رسد به اینکه خدا نام گذاری کنی و این خبیث همان ملعونی است که با دختر خود آمیزش جنسی می کرد و چون او را سرزنش کردند تاکید کرد که در دین بهایی جایز است و برای منع از این عمل،
ص: 90
هیچ حکم نهی وجود ندارد و من به فرمان عقل خود و دین خود عمل می کنم که می گوید باغبان می تواند از میوه آن درخت که با دست خود کاشته استفاده کرده و آن را بخورد یعنی اولی ترین اشخاص به آمیزش جنسی با دختران در دین بهایی، پدران بهایی هستند و....، و اما سید مهدی از کسانی بود که از بغداد به همراه بهاء به ادرنه و عکا رفت و در 1261 به ایران آمده گرفتار شد و....، تا آنکه بهاء مرد و چون عبدالبهاء چهار دختر داشت سید مهدی یکی از آنها را برای پسرش می خواست ولی عبدالبهاء به او توجه نکرد و در نتیجه سید مهدی از او برگشت و بر او خرده های فراوان گرفت و تحت عنوان (نبذه)، نامه های فراوان در مخالفت خود با عبدالبهاء و ایرادات کار او و خرده گیری و....، به بهائیان نوشت و از دشمنان سرسخت او شده و به برادر او پیوست و....، به هر تقدیر با میرزا مهدی به عشق آباد رسیدیم که در آن مکان، بهائیان آزادی عمل بسیار داشتند و برای خود محل عبادت ساخته بودند و ....، مرحوم علامه در خصوص داستان میرزا ابوالفضل گلپایگانی که عمروعاص این جماعت و مغز متفکرآاآنها بوده است می فرماید: او در تهران با بهائیان دمساز و سپس گرفتار شد و خلاصه بازجویی او در زندان، ماهیت رنگارنگ او را نشان می دهد از او سوال می شود س: پدر شما کیست ج: میرزا محمدرضای مجتهد و....، س: در مدت 10 سال که در تهران هستید چه کار می کردید جواب: 3 سال در مدرسه حکیم و....، طلبه بودم و شخصی صحاف مرا به بابیه دعوت کرد و با آنها مشغول گفتگو بودم که احضار شدم و چون یکی از این طایفه در حق من شهادت داد به حکم حبس گرفتار شدم که با 11 نفر دیگر ماندگار شدیم که بعضی مقر شدند و بعضی منکر و من تحت الطاف و مرحمت قبله عالم مرخص شدم و بعد از مرخصی چون مسلمانان از من کراهت داشتند ناچار با بابیان معاشر بودم و....، س: آیا از آنها معجزه دیدی جواب: آنها می گویند بهاء و عبدالبهاء هم معجزه داشته اند سوال: کی دید جواب: بنده نه میرزا علی محمد باب را دیدم و نه به عکا رفته که بها را ببینم پس دولت دستور بدهد برویم عکا را ببینیم و....، پس در اینجا کسی نیست و این بازجویی سند خواهد شد که اگر قلبا داخل این فرقه نیستی از آنها اعراض کرده ای ج: خدا لعنت کند رئیس یعنی باب و بهاء و مرئوس آنها یعنی همه بابیان و بهائیان را و.....، و من این مطلب را چون وثوق به عدالت دولت دارم بدون تقیه عرض کردم کردم و تکلیف دولت با دیگران دخلی به من ندارد، محل امضاء: ابوالفضل گلپایگانی فرزند محمدرضا مجتهد و....، و این سند بازجویی در
ص: 91
زمان کامران میرزا وزیر جنگ و در نظمیه به دست حسن خان، بازجوی نظمیه و به دست نوشته میرزا مهدی منشی به جا مانده و موجود است، باری او بعد از آزادی به عشق آباد و سمرقند و بخارا و سپس به عکا و در نهایت به مصر رفت و در آنجا مرگ گریبان او را گرفت و....، و اما در عشق آباد به من بسیار بد گذشت زیرا صرف نظر از اینکه بهائیان ترک و فارس در آنجا هر روز به سر و مغز هم می کوبیدند این جماعت در آنجا مبتلا به اعمال و اخلاق های بسیار زشت بودند و....، و میان مبلغان هم، هر روز جنگ و زد و خوردی واقع می شد و....، پس از آنجا حرکت کرده و....، به تاشکند، رسیدیم و بیشتر بهائیان تاشکند کسانی بودند که از شدت فساد و فحشا و.....، بهائیان عشق آباد آنها را بیرون کرده بودند و....، پس در این فراز مخاطب محترم متوجه باشد که بهائیان تاشکند تا چه حد نجس و خبیث بودند که بهائیان عشق آباد که خود فاسد تر از هر کس بودند آنها را از خود رانده بودند و....، به هر حال با وجود آنکه همه آنها در آن سرزمین پهناور، آزادی عمل فراوان داشتند و دولت روس هم به آنها کمک می کردو....، نه تنها کسی بهایی نشد بلکه بسیاری هم، از بهایی گری اعراض کرده و بعضی هم مردد بودند و....، ما در عشق آباد کسانی را دیدیم که زاد و ولد بهایی داشته و در ناپاکی و تبهکاری مثل و مانند نداشتند مانند میرزا زین العابدین کحال که چشم پزشکی می کرد و در عشق آباد دارای سه فرزند شد اولی با یک فاحشه روس ازدواج کرد و از بهایی گری دست کشید و مسیحی شد و نام خود را الکساندر گذاشت و دومی میرزا کاظم که در حرفه دزدی و سرقت افتاد و قاچاق اسلحه می کرد و پسری داشت مشهور به رضوان بابی که به حدی دزدی و کارهای زشت کرد که او را تیرباران کردند و از همه خبیث تر پسر سوم بود که معلوم نشد عاقبت کار او چه شد و....، در تاشکند به روزنامه نویسی برخورد کردیم و....، و با او دوست شدیم و خواهش کردیم که مقاله سیاح را در روزنامه خود چاپ کند و اما داستان مقاله سیاح این است که این مقاله را خود عبدالبهاء نوشت و به دروغ آن را به یک سیاح و جهانگرد ناشناس نسبت داد که او گفته است که صبح ازل جانشین باب نبوده و در این فرقه اساساً هیچ کاره بوده ولی با این عمل در واقع خود را رسوا و مفتضح نمود و....، و نکته دیگری که در بخارا با آن مواجه شدیم موضوع صفات پسندیده آنها بود و آنها مردمی درست کردار و خوش اخلاق بودند و....، و نکته مهم دیگر که ما در آن دیار با آن مواجه شدیم این بود که چون با هر کسی سخن می گفتیم و کلامی از دین جدید می آوردیم که
ص: 92
پیشوای مسلمانان که همه در انتظار او بودند آمد پس آنها می گفتند بسیار عالی خوش آمد به کجا آمد و حرف او چیست ما گفتیم در ایران آمد و سخن او خداپرستی و نیک مردی و داد و بخشش است آنها می گفتند خدا را شکر، ما همه این ها را داریم از طرف ما به ایشان بگویید که بیهوده به ایران آمدی و میان مسلمانان آشکار شدی زیرا آنچه می خواهی بگویی هزار سال قبل به ما گفته اند پس اگر راست می گویی به اروپا و آمریکا برو و آنها را به یکتاپرستی و کارهای خوب دعوت کن و به آنها بگو که کمتر سر به سر، مسلمانان و مردم خاور زمین بگذارند و کمتر آنها را آزار برسانند و....، پس از بخارا به مرو آمدیم و....، و در پاییز، به عشق آباد رسیدیم و در آنجا میان من و میرزا مهدی جنگ سختی روی داد و.....، و مرا خشمگین کرد و من از جای خود جسته و سیلی محکمی به صورت او زدم و گفتم که به گور پدر هرچه مبلغ من ریدم که گفت تو از من بهتر هستی و.... و می گفتم بر سر و صورت او می زدم تا آنکه در یکی از خانه ها که بهایی بودند باز شد و چند نفر سراسیمه بیرون آمدند به گمان اینکه شورشی شده و چون دیدند بین دو مبلغ درگیری شده با نرمی گفتند این کارها خوب نیست به خانه های خود بروید و من در آن گیر و دار، تعجب کردم که چگونه ما را به هیچ حساب کردند و پس از بررسی، دانستم که جنگ بین مبلغان در این شهر امری کاملاً عادی و پیش پا افتاده است، پس از میرزا هادی جدا شدم و او روانه ایران شد و در اصفهان مرد و....، من در عشق آباد ماندگار شدم و....، تا آنکه شبی در خواب دیدم که عشق آباد آتش گرفته و زبانه های آتش به آسمان می رود و همه چیز در آتش می سوزد و تمامی نوشته های یا بها الابهی که در گرداگرد معبد بهائیان بود، می سوخت پس صبح نزد شیخ محمدعلی رفتم و خواب خود را گفتم و او گفت دیشب پرخوری کردی ولی دو سه روز نگذشت که شهر بهم خورد و هیاهو به راه افتاد و مردم به هرجا سر می کشیدند و گروهی هم به آموزشگاه بهائیان یورش آورده و عکس پادشاه روس و زن او را از بالای اتاق پایین آوردند و....، و سخن از آزادی و برابری بود و....، پس نان نایاب شد و کالاهای دکان ها به خانه ها رفت و مردم ثروتمند سرگردان شدند و همه نگران بودند پس در نمازخانه بهائیان کلام مزخرف عبدالبهاء و دعای او درباره پادشاه روس آمده بود که چگونه به پادشاه روس آفرین گفته و از خدا خواسته بود تا پرچم پادشاه روس را برافرازد و سایه او را بر خاور و باختر جهان بگستراند و هر بامداد شیخ محمد علی این عبارات را با صدای خوش می خواند و آن نوشته کذایی را
ص: 93
هم با خط خوش نوشته و آویزان کرده بودند پس صدای او و آن نوشته کذایی پایین کشیده شد و بهاییان هم مات و مبهوت از پسگویی های عبدالبهاء شده بودند که چگونه تزار روس که عبدالبهاء درباره او صد آفرین گفته و سلطنت جاوید برای او آرزو کرد، این گونه خوار و ذلیل و بدبخت شده است و....، آری و البته شیوه این جماعت خبیث همین است که برای هر پیش آمدی شادی می کنند و هر دروغ را نعل وارونه زده و به سود خود تاویل می کنند و.....، پس در این گیرودارها سر و کله حاج امین در عشق آباد پدیدار شد لازم به ذکر است که این حاج امین حیوان و جانور عجیب و شگفتی بود و در حالی که حدود 80 سال داشت هیچ نشانه و درکی از تقوا و نیکوکاری و خیرخواهی و....، در او وجود نداشت و تمامی فکر و ذکر او این بود که از هر راه و هر بهانه پولی از بهائیان گوسفند بگیرد و به عکا برای عبدالبهاء بفرستد تا جایی که اگر می دید کسی درباره کسی دلسوزی می کند، خشمگین می شد و می گفت نه بخورید و نه بپوشید و نه مهمانی دهید، بلکه هزینه همه کارها را به من بدهید و....، او مردی بسیار تبهکار و پست فطرت بود و با آنکه در آستانه مرگ بود و تمام عمر با زنان ارتباط جنسی داشت، به محض آنکه می فهمید که زنی بهایی شوهر خود را از دست داده به سراغ او می رفت و تلاش داشت تا به او تجاوز جنسی کند و یا حداقل شوخی کند و دست به سر و تن و پستان های او و....، بکشد و در این گونه امور هرگز شرم و حیا نداشت و تمام بهائیان نیز به دلیل اینکه این حیوان، مامور جمع کردن پول عبدالبهاء بود جرات جلوگیری از او را نداشتند و....، در این گونه فساد و فحشاء و فسق های او داستان ها آورده اند که ما یادی از آنها نمی کنیم و....، پس پایان زندگی او قبل از ورود به وعده گاه خداوند ،به سختی تمام گذشت و چند سال زمین گیر شده و تمامی تن او زخم شده بود به گونه ای که کسی به او نمی توانست نزدیک شود و تنها کسی که در اطراف او بود حاجی غلامرضا بود که بعد از مرگ حاجی امین، وظایف باجگیری از بهائیان را به او سپردند و....، الغرض از عشق آباد به بادکوبه و.....، در نهایت به تهران رسیدیم و دوستان و خویشاوندان من از دیدار من بسیار شادی کردند و....، پس به اصرار پدر در آموزشگاه تربیت که روزی شاگرد بودم به سمت استادی رسیدم و جنگ جهانی به پایان خود نزدیک شده بود و من هم مانند بسیاری از بهائیان در فکر رفتن به عکا و حیفا و دیدار با عبدالبهاء بودم و....، پس بعد از هماهنگی با عبدالبهاء در قالب کاروانی از تهران حرکت کردیم و من از تهران با ابن اصدق به رشت
ص: 94
رفتم و....، و برای بار دوم به بادکوبه رسیدم ولی تمام شهر دگرگون شده بود و تمام ثروت ها به باد رفته بود و تنها کسی که در میان ثروتمندان صدمه نخورد حاج زین العابدین نقی اف بود زیرا او در روزگار خود به کارگران و بینوایان کمک می کرد و برای آنها مدرسه و بیمارستان ساخت پس در دولت جدید او را آزاد گذاشتند تا به پاس آن خدمات خود، در یکی از قصرهای خود تا آخر عمر به راحتی زندگی کند و....، پس از طی طریق و عبور از شهرها و....، به استانبول رسیدیم و از آنجا با تعدادی دیگر رهسپار حیفا شدیم که مشروح آن را در کتاب صبحی مذکور نمودم و....، و ما بر اساس آن ذهنیت باطلی که در سر داشتیم، سرودهای شادی می خواندیم و....، و از قضا در کشتی با دختری یونانی آشنا شدم و او مرا به شراب و وصل و....، دعوت کرد ولی من ناگهان به خود آمدم و گفتم من به دیدار محبوب اصلی می روم پس این کار معنی ندارد و سپس آن دختر را دل شکسته کردم و او از غم گریست و....، آری من تصور می کردم به زودی به دیدار کسی می روم که پیامبران خدا و مردان خدا به وصل او نرسیده و از دنیا رفته اند ولی ما به وصل او می رسیم و چون به حیفا رسیدیم، نزدیک ساحل ما را با قایق در کنار دریا پیاده کردند و در آنجا با میرزا هادی پدر شوقی دیدار کردیم و او ما را مستقیم به خانه عبدالبهاء آورد و بعد از ورود گفت بفرمایید و ما آنجا متوجه شدیم که عبدالبهاء ما را احضار کرده است و در آن روزگار، اغلب بهائیان بهاء و عبدالبهاء را ندیده بودند ولی در اثر شنیده ها، تصور می کردند که رخساری پرفروغ و چشمانی گیرا و....، دارد و....، و از این گونه مزخرفات به حدی در گوش ما می خواندند که در باورها وارد می شد و ما چون با این اوهام و گمان ها پرورش یافته بودیم، دنبال چنین مردی می گشتیم و البته توجه نماید مخاطب ارجمند که در این فراز مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه به این نکته بسیار مهم اشاره دارد که چگونه امور باطل و تصورات مزخرف بهائیان به افیونی تبدیل و روح و جسم پیروان را پر کرده است به گونه ای که در عالم هپروت و اوهام آن را پرورش داده و به شدت تحت تاثیر آن قرار گرفته و به شرک و به سراشیبی دوزخ مبتلا می شوند و اساساً هر انسان اگر به عقل پشت کرده و هوی و هوس را امام و رهبر و خدای خود قرار دهد این گونه به القائات شیطان مبتلا و به اشکال مختلف به شرک دچار و به سوی اعماق دوزخ روانه خواهد شد و نیز توجه نماید مخاطب گرامی که به همین دلایل است که مارکسیست ها و کمونیست ها می گویند دین افیون توده است در حالی که این دین
ص: 95
نیست که افیون توده است بلکه هر چیزی که بر خلاف احکام عقل و منطق، روح و روان فرد را تسخیر و او را به اعمال خلاف عقل و منطق سوق دهد، افیون تلقی می شود و لذا شما ملاحظه می فرمایید که چگونه بعضی از طرفداران مایکل جکسون که به دیدار او می رسیدند از شدت شوق و شعف خودکشی می کردند و این کنسرت های عظیم آنها و امثال آنها است که میلیون ها نفر در آن جمع شده و با صدای موسیقی و فریادهای آنها، به حرکت های جنون آمیز و....، دست می زدند و یا طرفداران فوتبال که برای مسی و رونالدو و....، به اعمال جنون آمیز مبادرت می کنند و یا تظاهرات میلیاردی برپا می نمایند و این قلب ها است که دراثر هیجان بازی آنها از کار باز می ایستد و....، پس با همین تصورها و باورهای است که متصوفه مدعی عرفان و شناخت خدا در اوهام هپروتی خود شده و در تحت تاثیر و مصرف شراب نجس و ریاضت های باطل و اوهام و خیالات و....، با خدا گفتگو می کنند و با او جلسات مشاوره و گفت و شنود برقرار و با او حرف می زنند و از او سوال کرده و از او جواب می شنوند و جهان را او و یا نمود او می دانند و صورت زیبای کودکان امرد و ناز چشم و ابروی آنها را جذبه ای از جذبات حق می دانند که آنها را به خود دعوت و وصل آنها را طالب است و یا کشش هایی که در چشمان و غمزه و نازهای زنان می بینند را به کشش خدایی تعبیر و تاویل و عشق را اسطرلاب اسرار خدا تصور کرده و عشق عاشق و معشوق و کشش بین آن دو را شکننده تمامی احکام و فرایض خداوند تلقی و ندای آن یعنی ندای قلب و حکم فواد را برترین حکم و شکننده تمامی فتواهای حاکمان شرع دانسته و زنا و زناکاری و لواط و لواط کاری را به امری مقدس تبدیل و به تقدیس آن می پردازند و این گونه ایاز مفعول و محمود لواط کار را به اسوه های عشق و عاشقی بدل کرده و به ترویج باورهای خود می پردازند و این گونه است که رهبران صوفیان از قرون اولیه اسلام در بین امت ظاهر شده و در برابر خدا و رسول او و امامان معصوم و آیات عظیمه کتاب خدا و احکام و فرایض ابدی آن به طور تمام قد ایستاده و خود و پیروان ناصبی و متعصب خود را گمراه کرده و با خود به اعماق دوزخ وارد می کنند و این گونه باورها و برداشت های و آموزه های خود را در انسان ها وارد کرده و آنها را به رهبران فرقه ها و مسلک های بدل می کنند و اینگونه و در کمال وقاحت و بی شرمی، به وعده های شیطان به خداوند، در تغییر فطرت انسان ها جامه عمل می پوشند و آنها را از فطرت خداپرستی به آموزه خودپرستی و دیگر پرستی یعنی به گفتن و اظهار نعره های
ص: 96
انا الحق یعنی من خدا هستم سوق می دهند و موجب می گردند تا یک انسان در کمال حماقت و در کمال وقاحت و بی شرمی ادعا کند که خالق کل هستی است و....، و ما شرح این احوالات را در کتب شریف خود و با شرح و تعلیق، بر دفاتر و ششگانه مولوی و کتاب فیه ما فیه و بخشی از غزلیات او آورده ایم، پس توجه نماید مخاطب ارجمند که ادعای باب و بهاء و عبدالبهاء و شوقی و....، در خصوص مظهریت و بابیت و امامت و نبوت و الوهیت همگی برداشت ها و باورهای تغییر شکل یافته رهبران متصوفه چون بایزید و شمس و مولوی و عطار و دقوقی و سررزی و....، است و لذا هرگز مخاطب گرامی تعجب ننماید که چرا آنها خود را باب و من یظهره الله و یا خدا و....، نامیده و در عالم هپروت خود می گویند که ما به پسر مریم فرمودیم که چنین و چنان کند و یا همان لم یلد و لم یولد هستیم و تولد خود را جشن گرفته ایم و....، پس چون بر این فرازها آگاه شدی پس تو ای عاقل دانا و خردمند در ادامه توجه نما به آنچه علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در رابطه با این القائات شیطانی در باورهای بهائیان، ارائه نموده اند ایشان می فرماید و....، و از این گونه سخنان یاوه چندان بر گوشهای ما می خواندند که آدمی باور می کرد و آری ما چون با این گمان ها و اوهام ها پرورش یافته بودیم دنبال چنین مردی می گشتیم که چنین و چنان باشد و....، و ای فرزندان و ای دوستان، من نمی توانم برای شما بگویم که ما چگونه از پله ها بالا رفتیم و چگونه اشک می ریختیم و....، تا درون خانه شدیم و با خود می گفتیم اکنون در برابر کسی می رسیم که معدن بخشش و دانای تمام رازهای عالم و روانبخش و پاداش ده است و او کسی است که مهر او بهشت برین و خشم او دوزخ آتشین است پس در این زمان پیرمردی کوتاه قد با شکم برآمده و ریش سفید کم پشت و ابروهای کشیده و دستار سفیدی بر سر و جامه ای سیاه با آستین گشاد یعنی به هیئت صوفیانه داخل شد و پیوسته می گفت مرحبا مرحبا خوش آمدید و به دنبال او میرزا هادی و نوه او شوقی افندی وارد شدند و من از دیدار او خشک شدم و سرگردان و نمی توانستم باور کنم که این شخص عبدالبهاء است و اگر جایی دیگر او را دیده بودم و گفته بودند عبدالبهاء است هرگز باور نمی کردم زیرا نه تنها با آن نشانی ها که در باره او گفته بودند تطبیق نداشت بلکه حتی با عکس هایی که از صورت و هیکل او گرفته بودند نیز همخوانی نداشت و....، با همه این تفاصیل و علی رغم این داستان، وقتی او به داخل آمد همگی جلو رفتیم تا روی پای او شیرجه برویم و زمین را طبق برنامه ای که از قبل
ص: 97
در ذهن خود داشتیم ببوسیم و او نگذاشت و گفت نمی شود و سپس به شوقی گفت برای آنها چای بیاور و....، پس ما چای دوم را هم خوردیم و مرخص شدیم و این دیدار اول ما با عبدالبهاء بود و....، و من پیش خود می گفتم که آیا کسانی که درباره صورت و اخلاق عبدالبهاء آن حرف ها را زدند گزافه گو بودند و یا چشم خداببینی ما کور بود که جلال او را ندیدیم و....، و پیش خود گفتم که حتماً چون دید ما تاب دیدار جلال او را نداشت و ممکن بود بمیریم یک مقداری از خود را نشان داد و بقیه را گذاشت برای وقتی که ما بتوانیم جلال او را درک کنیم و....، یعنی از این قبیل مزخرفات در ذهن خود برای خود می بافتم و....، تا اینکه دوباره احضار شدیم، پس همگی به جنب و جوش درآمده به درون اتاق رفتیم و....، چون همه نشستیم عبدالبهاء به همه خوش آمد گفت و سپس پشت به صندلی داد و چشمان خود را بست و به فکر فرو رفت و به گفته مرحوم صبحی بعد از این فیلم، بازی زبان باز کرده و داستان مضحک و مزخرف شکار مرغابی را با قصد تقدیس خود تعریف کرد، ایشان می فرماید که عبدالبهاء پس از مدتی سر برآورد و گفت و....، روزگاری که در بغداد بودم و کودک خردسالی بودم یک شاهزاده ایرانی به نام تیمور میرزا که 50 سال شکارچی بود یک روز در دجله شکار مرغابی می کرد و چون تیر می انداخت به هدف نمی خورد و....، پس من تفنگ را گرفته و نشانه رفتم و هر جایی که مرغابی می خواست سر بیرون بیاورد می زدم و چند مرغابی زدم و....، و او به نوکر خود گفت این بابی ها در هر کار پشتیبانی خدا را دارند، من 50 سال شکارچی هستم ولی این بچه بابی، این همه مرغابی شکار کرد سپس در راستای تقدیس خود گفت ببینید که پشتیبانی خدا چه می کند یعنی من تایید شده خدا هستم و سپس اجازه صحبت به کسی نداد و به یکی از بهائیان آباده خطاب کرد که بخوان و او یک چکامه دور و دراز مزخرف خواند و همه را به ستوه آورده و خسته و کسل کرد و بعد از او به یکی دیگر گفت بخوان و او هم چیزی خواند و سپس عبدالبهاء ما را مرخص کرد و....، پس فردا صبح که جمعه بود همه به حمام رفتیم و وقتی از حمام خارج شدیم با کمال تعجب دیدیم که عبدالبهاء سوار شده و به مسجد برای نماز جمعه پشت سر امام جماعت حیفا می رود و....، و آن زمان بررسی می کردیم و متوجه شدیم که بهاء و عبدالبهاء و همه اصحاب و پیروان از آن روز نخست که به عکا و حیفا آمده اند، این وظیفه را انجام می داده اند یعنی نه تنها به روش و آیین اهل اسلام عمل می کنند بلکه روزهای جمعه هم، دوان دوان بلا استثنا،
ص: 98
در طول این سال و سال ها، بسیار مودب و چاکرمنش، به پشت سر امام جماعت های آنجا نماز خوانده و پای خطبه های نماز جمعه سراپا گوش مثل بچه های خوب و مودب می نشسته اند و به همه اثبات می کنند که درشمار کوچک ترین پیروان و مسلمانان حنفی آن منطقه هستند و....، پس مانند شب قبل احضار شدیم و آن شب نیز در خصوص پشتیبانی خدا حرف هایی زد و....، سپس مذکور می فرماید که در انتها در راستای تقدیس مولوی (یعنی آن صوفی وحدت وجودی که تمامی دفاتر شش گانه او و فیه ما فیه و غزلیات او مشحون از آموزه های و تقدیس زنا و زناکاری و حشیش و حشیش کشی و افیون و افیون کشی و شرک و شرک ورزی و تقدیس لواط و لواط کاری و شراب و شرابخواری و رقص و سماع و تحقیر شریعت و تقدیس شرک ورزی تحت عنوان وحدت وجود و....، است)، داستانی را از میرزای قمی و فتحعلی شاه قاجار نقل کرده که در آن کاری به تذکر میرزای قمی ندارد که عین طعن بر بهائیت و بابیت است بلکه در کمال حماقت، در تقدیس مولوی به شعری اشاره می کند که می گوید میرزای قمی آن را در استناد به کلام خود آورده سپس می گوید که در آن زمان کسی جرات نداشت که از مثنوی به گفتار خود گواهی بیاورد ولی میرزا چنین کرد و مقصود او از تقدیس مولوی، تقدیس تصوف وحدت وجودی اوست که تمامی آموزه های شیطانی بابیت و بهائیت با تغییر قالب از روی این آموزه های شیطانی تصوف وحدت وجودی مولوی و اربابان مشرک او به هم بافته شده است، و سپس می فرماید که آن شب هم عبدالبهاء سخن خود را در اینجا پایان داد و باز مانند شب گذشته به آن مرد وراج و سست سخن گفت چیزی بخوان و او هم خواند و سر همه را درد آورده و همه را مشمئز نمود و سپس جلسه تمام شد پس روز سوم شوقی را واسطه قرار دادم تا تنها نزد عبدالوهاب بروم تا امانت های دوستان و نامه های آنها را به او بدهم پس اجازه گرفته و نزد او رفتم و گفت تا نامه ها را خلاصه کنم و به او بدهم پس شجاعت من بیشتر شده و در میان گفتگو به چشمان او نگاه کردم ببینم آیا آنگونه که پیروان او می گویند که در چشمان او نمی توان نظر کرد و....، راست است یا دروغ پس دیدم خیر به خوبی هم می توان نگاه کرد و....، پس خود را معرفی کردم که نواده حاجی عمه خانم هستم و او خوشحالی نمود زیرا او حرم کاشی، سومین زن بها یعنی مادر ناتنی عبدالبهاء بود و....، پس روز بعد هم بقیه، هدایای خود را آورده اند و اما یکی از چیزهایی که عبدالبها خواسته بود کتاب کشف الغطاء بود که توسط ابن اصدق بردیم و اما
ص: 99
داستان این کتاب به این شرح هست که اولین بابی کاشان به نام میرزاجانی کاشانی، اولین کسی بود که در پیدایش باب و سرگذشت او کتابی نوشت و نام آن را نقطه الکاف نامید پس در زمان بهاء مردی به نام میرزا حسین همدانی، آن نوشته را یافته و از روی آن چیزی به نام (تاریخ جدید) نوشت و بعد از او شخصی به نام فاضل قاینی همین کار را کرد ولی بیشتر بهائیان تصور کردند که (تاریخ جدید) و نوشته های فاضل قاینی و دیگران، با نقطه الکاف هم مضمون است تا آنکه ناگهان در سال 1289 کتاب نقطه الکاف به توسط دانشمند پرآوازه و معروف پروفسور ادوارد براون، منتشر شد زیرا که او نسخه ای از آن را در کتابخانه ملی پاریس به دست آورد و معلوم شد که این کتاب و چند کتاب مهم دیگر متعلق به کنت دوگوبینو بود که بعد از مرگ او به کتابخانه ملی پاریس داده شده است و این کنت دوگوبینو سفیر گرامی از طرف ناپلئون پادشاه فرانسه، به ایران بود که 3 سال در ایران بود که بررسی های زیادی نمود و کتاب هایی جمع کرد که نقطه الکاف یکی از آنها بود، چاپ این کتاب اثبات نمود که چگونه میرزا حسین همدانی و دیگر بهائیان در کمال وقاحت و بی شرمی و با مکر و حیله و یاوه سرایی و دروغ پردازی و....، سرگذشت صبح ازل را که رقیب بهاء بود را نابود کرده و فضایل و مناقب دروغین برای بهاء نوشته اند و با این ترفند تمامی نوشته های میرزاجانی را به دلخواه خود زیر و رو و کم و زیاد کردند پس چون نقطه الکاف چاپ و پخش شد نسخه ای هم به دست عبدالبهاء رسید و او دستپاچه شد و ابوالفضل گلپایگانی را ماموریت داد که بر علیه آن کتاب بنویسد و....، او 7 سال زور زد و پس مرگ او فرا رسید و مرد و در این راستا از خود 132 برگ جوابیه آماده کرد که هیچکدام هیچ ارتباطی با این کتاب منتشر شده از سوی پروفسور ادوارد براون نداشت بلکه مطالبی بی ربط درباره پروفسور و مزخرفاتی راجع به میرزا آقاخان کرمانی و سید جمال فراماسونر و....، به هم بافت و نیز مفاد توبه نامه باب و نامه دریوزگی او به ناصرالدین شاه را مذکور نمود ولی درباره موضوع جانشینی صبح ازل بنا بر وصیت باب و پایگاه بلند او در نزد بابیان و....، چیزی نیاورد پس عبدالبهاء بعد از گلپایگانی به سید مهدی و محمدعلی قائنی و ابن ابهر و ابن اصدق و چند نفر دیگر ماموریت داد که تمامی علم و دانش خود را جمع کرده و بر ضد کتاب نقطه الکاف کتابی دیگر بنویسند پس آنها با معاونت هم کتابی نوشته و آن را کشف الغطا نامیدند پس سید مهدی با شیخ محمدعلی به عشق آباد رفت و بر سر این کتاب میان مبلغان جنگ درگرفت و....، تا جایی که شیخ
ص: 100
محمدعلی در معبد بهائیان به خشم آمد خواست که چهارپایه ای را بر سر سید مهدی بکوبد و مغز او را متلاشی کند و....، پس سید مهدی به مرو رفت و در آنجا آن را پاک نویس کرده به نام خود برای چاپ فرستاد و چون چاپ شد یک جلد از آن را برای پروفسور ادوارد براون به لندن فرستادند ولی به زودی گند آن کار درآمد و هنوز این کتاب در بین بهائیان پخش نشده بود که عبدالبها از توزیع آن جلوگیری و دستور سوزاندن آنها را داد زیرا در آن کتاب برضد انگلیس ها داد سخن داده شده بود در حالی که در همان روز که انگلیسی ها حیفا و عکا را گرفتند، فرمانده لشکر انگلیس با عبدالبهاء دیدار کرد و عبدالبها هم 180 درجه به چرخش درآمده و اظهار عبودیت و بندگی به پادشاه معظم انگلیس نمود و او را با جان و دل دعا کرده و آنقدر در اوصاف قدسیه دولت جنایتکار و قاتل انگلیس، دهان خود را به زمین کشید که مستحق اخذ دریافت نشان شجاعت و دریافت لقب (سر عبدالبهاء)، شد، همان نشان و لقب که فقط دولت انگلیس آن را به خادمان و نوکران صادق و کوشای خود می دهد پس به این دلیل سر عبدالبهاء دیگر صلاح ندید این کتاب که بر ضد اربابان انگلیسی او یعنی دولت انگلیس بود توزیع شود پس دستور جمع آوری سریع آن را صادر کرد و عجیب اینکه میرزا ابوالفضل و عبدالبهاء در کمال نادانی عقل خود را روی هم گذاشتند تا در راستای تقدیس بهاء از توبه نامه باب که یک حقیقت مسلم تاریخی است به نفع خود بهره برداری نمایند و لذا در راستای این تقدیس ابتدا باب را ترور شخصیت کرده و توبه نامه او را درج و بلافاصله متن نامه هایی که منسوب است که بهاء به سلاطین نوشته است را، درج می کنند تا با این ترفند به مخاطبان اعلام نمایند که اگر باب ترسو و بزدل و....، بود در عوض بهاء را ببینید که چگونه برای سلاطین جهان شاخ و شانه می کشد ولی ناگهان دیدند که این ترفند آنها به منزله آب دهان رو به هوا عمل کرد و همه به هم می گفتند که اگر باب که پایه گذار است عددی نبود پس بهاء هم عددی نیست که بتواند عرض اندام کند:(چون در این توبه نامه و عریضه، انابه و استغفار باب و التزام پا به مهر سپردن او مذکور است پس مناسب چنان به نظر می آید که صورت دست خط مندرج گردد تا با الواحی که از قلم جمال قدم در سجن اعظم به جهت ملکوت و سلاطین نازل گردیده مقایسه شود)، یعنی چون باب در آن توبه نامه مشهور خود آنگونه خواری و ذلت را قبول کرد و آن را مهر نمود پس عمل باب و ترس و زبونی او را با عمل بهاء مقایسه کنید که چگونه او به عکس باب در
ص: 101
زندان نترسیده و برای ملوک و پادشاهان جهان شاخ و شانه کشیده است و....، ولی دید که نتیجه عکس داد ولذا دستور جمع آوری را صادر کرد، آری بعد از یک هفته از اقامت ما در حیفا، دستور رسید که به عکا برای دیدن قبر بهاء برویم پس ابتدا به باغ رضوان که خانه و اقامتگاه بهاء بود رفته و همه جا از در تا دیوار را بوسیدیم و روانه کاخ بهجی شدیم، نرسیده به ساختمان بهجی میرزا هادی پیرمردی را نشان داد و گفت این میرزا محمدعلی است و او کسی بود که بایستی طبق وصیت بهاء بعد از عبدالبهاء، جانشین او شود ولی او نیامده، رفته بود یعنی چنان برنامه ای برای او ردیف کردند که اندیشه ریاست از سر او به در رفت و مجبور شد تا وصیت بهاء را در داخل کوزه ای بیندازد و آب آن را بخورد زیرا برای عبدالبهاء بداء حاصل شد همانگونه که برای بهاء در خصوص برادرش صبح ازل بداء حاصل شد و....، یعنی همانگونه که در خصوص پیشگویی های آنها (که برعکس می شد) ، دم به دم بداء حاصل می گردید و این داستان بداء حاصل شدن در واقع تیزترین حربه ماکیاولیستی آنها در برابر خیط شدن و رسوا شدن و سوار کردن هر نوع کلک و پلیتیک برای رسیدن به اهداف ماکیاولیستی آنها و برای تحکیم ریاست بود و در این بداء آخر، عبدالبهاء مامور برای تخریب شخصیت برادرش محمدعلی بود تا زمینه را برای ریاست شوقی افندی معلوم الحال آماده نماید همانگونه که معاویه برای حکومت یزید، برنامه ریزی کرده و به طور مستمر طرح و برنامه می داد و....، مرحوم علامه صبحی در ادامه میفرماید این همان محمدعلی برادر و هماورد عبدالبهاء بود که عبدالبهاء او را از خود رانده بود پس بسیار در او دقیق شدم دیدم پیرمردی است نیرومند با اندامی میانه و چهره ای گشاده و....، این دیدار بر شگفتی ما افزود زیرا در اثر تبلیغات آنها شنیده بودیم که میرزا محمدعلی صورتی زشت و کریه دارد و از یک چشم نابینا است و قدی کوتاه و پرمو مانند صبح ازل برادر بهاء دارد و....، و می گفتند که فرزندان مهد اولیا زن دوم بها و مادر ناتنی عبدالبهاء زنازاده هستند و فرزندان بهاء نیستند بلکه از صبح ازل برادر بهاء هستند و آنقدر در این قضیه اخیر زیاده روی کردند که عبدالبهاء دید که فردا مانند این داستان را برای او نیز تعریف می کنند پس به منظور جلوگیری از همه گیر شدن این داستان سرایی در خصوص خاندان بهاء تلاش می کرد تا از این کار جلوگیری کند و اما کاخ بهجی، پس آن محلی بود که بهاء با زن دوم خود مهد اولیا در آن زندگی می کرد و بعد از او میرزا محمدعلی و فرزندانش در آن زندگی کردند و تا حدود 45 سال در آنجا بودند و تا
ص: 102
عبدالبهاء زنده بود با آنکه با آنها میانه نداشت ولی آنها را از آنجا بیرون نینداخت ولی شوقی افندی به محض آنکه به ریاست رسید آنها را از آنجا بیرون انداخت، در جلوی کاخ بهجی سه دستگاه ساختمان یک مدل ساخته شده بود که ساختمان کناری مال فروغیه دختر بهاء بود که زن حاجی علی افنان بود و وقتی بهاء مرد او را در همان جا دفن کردند و تا روزی که علی افنان با عبدالبهاء که برادر زنش بود میانه خوبی داشت کلیددار قبر بهاء بود ولی به محض اینکه میانه آنها شکر آب شد عبدالبهاء کلیدها را با زور و جبر از علی افنان گرفت و....، پس ساختمان وسطی در دست علی افنان و ساختمان کناری آن مسافرخانه بود و ما به مسافرخانه آمده دست و صورتی شستیم و سپس ما را به روضه مبارکه یعنی قبر بهاء بردند و....، و من قبل از برگشت چون شنیده بودم که عبدالبهاء گل یاس دوست دارد یک دستمال گل یاس از باغچه آنها پر کردم و بعد از رسیدن به حیفا به دیدن عبدالبهاء رفتیم و من از همه سبقت گرفته و به او گفتم به فرمان سرکار آقا یعنی عبدالبهاء اول از طرف شما و سپس از طرف دوستان، آستان آن یار بی همتا را بوسیدم و این گل ها را از آن باغچه یعنی کنار قبر بهاء که رشک بهشت برین است آوردم و اکنون می خواهم از سوی همه یاران ایرانی پای شما را ببوسم پس این را گفته و به سوی پای او شیرجه رفتم و تا عبدالبهاء خواست به خود بیاید و مرا منع کند من کار خود را کرده و برخاستم پس او نیز که بسیار کیفور شده بود مرا مهر و نوازش کرد و این امر موجب رشک و حسادت همه شد و....، پس وقتی مسافران قصد بازگشت به وطن می کنند برای بدرود به روضه مبارکه یعنی قبر بهاء می روند و از آنجایی که قبر بهاء در همسایگی کاخ بهجی است که محل زندگی و کار برادرش بود بسیار می ترسید که بهائیان با آنها برخورد کرده و به آنها متمایل شوند پس همیشه برای آنها نگهبان و جاسوس قرار می داد و....، پس در اینجا شوقی و چند نفر دیگر را مامور کرده با آنها فرستاد و آنها بعد از دیدار با قبر در برابر خانه پسر صاحب قبر صف کشیدند تا هرچه در توان دارند فحش و ناسزا روانه خانه او و خانواده او بنمایند پس در این زمان شوقی دستور داد یک چکامه شورانگیز بخوانید و مقصود او از چکامه شورانگیز اشعاری است که متضمن بدترین فحش ها و ناسزاها باشد پس یکی از آنها عربده کشان و به صدای بلند شعری را می خواند و بقیه کف زده همه با هم جواب می دادند که (هی هی چه بجا شد)، (هی هی چه بجا شد) و....، اشعار هم متضمن ناسزا به مادر او و یا خود او و پیروان او بود و....، و
ص: 103
ریشه و علت این درگیری ها را هم حضرت علامه در کشمکش های خانوادگی بین زنان بهاء می دانست و این عبدالبهاء بود که به این دشمنی ها و کینه ورزی ها دامن می زد و به هر بهانه ای پیروان خود را بر علیه آنها می شورانید مثلاً داستان آن قصاب ترک که عوضی بود و شاگردی زیبا صورت به نام غالب داشت که و....، که کلام عبدالبهاء منجر به آن شد که آن قصاب دیوانه شده و آیه قرآنی که محمدعلی نوشته بود را لگدمال کرد و فحش ناسزا داد و دیگر اینکه می گفت من محمدعلی را با دختری دیدم که زیبا نبود ولی او با آن دختر لاس می زد و می گفت و....، ناگفته نماند که برای فرزندان بهاء از همه جای ایران دختران دوشیزه و مهرویان پاکیزه می فرستادند ولی تو ای عاقل دانا و خردمند قیاس کن که چگونه در امت اسلام که از زنا و لواط و شراب خواری و....، به شدت نهی شده و مرتکب به مرگ و دوزخ تهدید شده است اینگونه فساد و فحشاء جاری است پس چه خواهد بود حال و روزگار این جرثومه های فساد و تباهی صوفی مسلک که شکست حدود و نادیده گرفتن احکام و فرایض و ضدیت با آنها، عبادتی عظیم محسوب می گردد یعنی نه تنها زناکاری و لواط کاری و شراب خواری تقدیس می گردد بلکه به انجام آن امر می گردد و فقط توصیه می شود که اگر می خواهند این اعمال عبادی را صورت دهند به گونه ای صورت دهند که تنش و ناراحتی به وجود نیاید و می گویند اگر بعضی از بهائیان خام که به آموزه های حقیقی بهائیت واقف نشده اند اعتراض کردند با پرداخت جریمه ای موضوع را فیصله بدهید و اگر باز تکرار کردند جریمه را بیشتر کنید و اگر باز هم تکرار کردند باز جریمه کنید و قطعاً حکم تکمیلی آن نیز این است که اگر زناکاران پولی برای پرداخت جریمه نداشتند در تعهد پرداخت باشند تا مستطیع شوند و اگر تا آخر عمر به دست آنها نیامد بر آنها حلال باشد زیرا آنها در واقع در راستای اهداف ظهور بهائیت و نسخ احکام اسلام عمل کرده اند ولی تخمه را با سر و صدا خورده اند و این تمثیل مشهور رهبر آنها عبدالبهاء است که گفت تخمه را بخورید یعنی زنا و لواط و شرابخواری و....، و هر نوع منکری را که خواستید صورت دهید ولی تخمه خوردن شما صدا نکند یعنی بهائیان تازه کار و مسلمانان قشری را تحریک نکنید و این جریمه مختصر نیز که تعیین شد یعنی هر انسان باشعور باید آگاه باشد که رهبری بهائیت با این دستور نهی نکرده بلکه امر به زنا و زناکار و لواط و لواط کاری و شراب و شراب خواری و هر نوع منکری که تصور شود، نموده است پس با این آموزه های شیطانی کدامیک از این دخترهای زیبا و چشم و
ص: 104
گوش بسته دست نخورده و سالم می توانستند به مقصد برسند در حالی که روزها و شب ها مجبور بودند با کسانی که آنها را به عکا می رساندند همدم و همراز و....، باشند یعنی از جوانی چنانکه افتد و دانی به طور کامل بهره مند شده ها و گوش های بسته آنها باز می شد و تغارها می شکست و جهان به کام کاسه لیسان می گردید و این مرحوم علامه صبحی است که به همین مقدار بسنده می کند و روح بلند او مانع از شرح داستان ها و قضایایی می شود که او و حتی صاحب کار او از آنها آگاه بودند ولی برای حفظ آبرو و حفظ اسرار آنها، هرچند که بهایی بودند از بیان آن خودداری می نماید، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه بیانات روشنگرانه خود به بعضی از هنرهای ظاهری میرزا محمدعلی که بهاءالله به او غصن اکبر می گفت اشاره نموده و می فرماید میرزا محمدعلی مردی هنرمند و خوشنویس و دانش پژوه بود و در نوشتن خط های گوناگون فارسی شکسته و نستعلیق، کوفی، ریحانی، درختی، رقاع، نسخ، ثلث و شکسته و نستعلیق همانندی برای او پیدا نشد و شاید نشود و....، و این در حالی است که بهائیان پیرو عبدالبهاء دروغ پردازی نموده و می گویند که تا روزی که او به برادر خود فروتنی می کرد تمامی این هنرها را داشت ولی به محض اینکه با او مخالفت کرد، خدا همه هنرها و دانش ها را از او گرفت و سپس به گفته های عبدالبهاء استناد می کردند و....، به یاد دارم که شیخ محمدعلی قائنی، وقتی که به حیفا آمد به عبدالبهاء یک پاکت داد که در آن چند نامه بود و به او گفت برادر من بهایی است و در اداره پست بیرجند است و کارها در دست او است و در آنجا یعنی بیرجند، ملاعلی خوسفی از پیروان میرزا محمدعلی است و گاهی نامه هایی که از طرف محمدعلی می آید به او نمی دهد و خود برمی دارد و چند وقت پیش پاکتی از عکا از میرزا محمدعلی برای ملاعلی آمد و او پاکت را به او نداد و خودش برداشت و باز کرد و سپس به من داد تا به نزد شما بیاورم و من آنها را آوردم و توجه نماید مخاطب ارجمند که حضرت علامه آیتی در کتاب شریف خود به این خیانت های بهائیان در دستگاه های دولتی خصوصا در غارت میراث فرهنگی و بسیاری خدمات متنوع دیگر از سوی این وطن فروشان و در راستای خدمت به دولت های استعماری و این غارتگران ثروت ها و منابع ملی این کشور و....، هشدارهای عظیم خود را داده و در زمان حیات با برکت خود تا توانست پرده از چهره کریه این وطن فروشان برداشته و تا توانست، تمهیدات لازم را برای بیرون انداختن این زباله ها از ادارات دولتی اتخاذ نمود و این فراز از کلام مرحوم علامه
ص: 105
صبحی نیز گواه صادق و شاهد عادل در این رابطه است که آنها در راستای خدمت به اربابان وطن فروش خود از هیچ خیانتی به کشور و مردم مظلوم خودداری نمی کنند مرحوم علامه صبحی در ادامه می فرماید که به دنبال این کلام او، عبدالبهاء در کمال وقاحت بر اعمال خیانتکارانه آنها مهر تایید زده و با کمال اشتیاق هر دو نامه را باز کرد و مطالعه کرد و....، و سپس نامه ها را به من داد و گفت نزد تو باشد و من آنها را گرفتم و چون نگاه کردم از خوش خطی و زیبایی و....، آن متحیر شدم و گفتم چگونه می گویند خدا همه چیز را به خاطر مخالفت با عبدالبهاء از او گرفت و....، و سپس استغفار کردم که چرا خط او را خوب می بینم و باز گفتم خدا در این میان کوتاهی کرده و هنرهای او را نگرفته و لذا ما در رنج افتاده ایم و سپس می فرماید من در اثر القائات شیطانی این جماعت تبهکار با آن دو نامه عملی را صورت دادم که هر زمان آن را بیاد می آورم بسیار پشیمان می شوم و افسوس می خورم و....، یعنی روزی به آنها نگاه می کردم و می خواندم ولی با خود می گفتم که این نامه ها آتش است و مرا می سوزاند و....، پس برخاسته هر دو نامه را پاره کرده و سوزاندم و....، و من این کار زشت را در میلان در خانه احمد اف یاد گرفتم که من در آنجا از او سوال کردم از خط های میرزا محمدعلی چیزی نداری پس او خشمگین شد و گفت چرا ما از خط های زرنگار میرزا محمدعلی که سخنان بهاء را نوشته بود بسیار داشتیم ولی همین که پیمان شکن شد در روزی که همه آنها را از خانه ها جمع آوری کرده بودیم در میان همین خانه آتش زدیم و همه را سوزاندیم و من آن روز به آنها آفرین گفتم و این عمل آنها سرمشق من شد ولی بعد از روزگاری که به ماهیت این جماعت پی بردم، بر جهل خود و دیگران افسوس خوردم و با خود گفتم بی خردی و جهل این گونه عمل می کند که بهترین نشانه های هنر در اثر تعصب کورکورانه و ابلهانه نابود می شود و....، در حالی که اگر به یک مسلمان شیعه پرشور و کم دانش، آیه ای از قرآن عظیم بدهند و بگویند که آن را عثمان بن عفان نوشته و از دیده پیامبر هم گذشته آیا آن شیعه از راه بی خردی و نادانی آن آیه را چون به خط عثمان است آتش می زند و....، هرگز چنین اتفاقی نمی افتد ولی این جماعت کوردل و متعصب و نادان که ادعا دارند که می خواهند با دانش و فرهنگ، دین خود را به مردم بشناسند به مانند این اعمال ضد بشری و ضد تمدن و ضد فرهنگ بسیار عمل می کنند و من در این فراز به یاد عملی از شوقی افندی افتادم که شبی با چند نفر نشسته بودیم و شوقی هم در بین ما بود و سخن از میرزا
ص: 106
محمدعلی به میان آمد شوقی با ذوق و شوق گفت که روزی میرزا جلال یعنی داماد عبدالبهاء با چند نفر از جوانان به سوی روضه بهاء می رفتند و در بین راه به میرزا محمدعلی بر خود کردند پس همه در کمال گستاخی به او تهاجم کرده و مسخره و استهزا کرده و سخنان زشت و ناروا گفتند و....، حتی دست به پر شال او بردند و....، پس میرزا محمدعلی درمانده و بیچاره شد گفت آیا پرورشی که شما از بهاء یافته اید این است که به آزار آشنا و غریبه بپردازید و....، و این نمونه اعمال تباه این جماعت بی مقدار است و اما در رابطه با سفر خود و دیگران که محدود و در 49 یا 19 روز خلاصه می شد به فکر فرو رفتم و در این اندیشه بودم که چگونه می توانم چند ماهی در اینجا بمانم و آنگونه که می خواهم از نزدیک به بررسی امور بپردازم تا آنکه مطلبی به خاطرم آمد و آن اینکه وقتی از بادکوبه عبور می کردیم یکی از بهائیان آنجا به نام بخشعلی به من گفت که چون نزد عبدالبهاء رسیدی از او بخواه که من به حیفا بیایم و به هزینه خود آن سوی قبر باب را که نساخته اند را با پول خود بسازم زیرا به حدی سنگ های گرانبها و گوهرهای تابناک جمع کرده ام که توان این کار را دارم پس روزی درخواست او را به عبدالبهاء گفتم و او گفت بنویس و من سخن کوتاه او را در قالب نامه ای در خور دانش خود و به خط زیبا نوشتم و برای آنکه عبدالبهاء به پایه و منزلت هنر و دانش من پی ببرد آن را با دست میرزا هادی برای او فرستادم و....، و چون این نامه برگشت داده شد، میرزا هادی به من گفت ای صبحی تو را مژده می دهم که مرقومه تو از هر نظر مورد پسند عبدالبهاء واقع شد و تو در اینجا ماندگار می شوی و....، پس روزی عبدالبهاء مرا احضار کرد و گفت آیا تند نویسی بلد هستی گفتم بلی پس مرا برابر خود نشانید و نامه های بسیاری را می خواند و پاسخ می داد و من می نوشتم و....، و دیگر کار من این بود که در تمامی روزها به جز ایام تعطیل هر روز از صبح تا نیمروز در نزد او نویسندگی می کردم و....، رفته رفته رشته کارها را به دست گرفتم و از گام نخست راستی و درستی و علاقه به کار را سرمشق خود قرار دادم و عبدالبها هم چیزی را از من پنهان نمی کرد و حتی رازهای خانوادگی خود را هم برای من می گفت و....، چون همه کارها به من سپرده شد مرا از مسافرخانه به خانه منور، دختر کوچک خود که به مصر رفته بود جای داد و من تا روزی که در حیفا بودم در آن خانه سکونت داشتم و....، و پیشرفت من، مایه حسادت و حتی غم خواری گروهی شده بود، گروهی که حسادت می کردند می گفتند که او سزاوار این همه توجه نیست و....، و گروهی
ص: 107
غمخواری می کردند می گفتند ای صبحی کاش به اینجا نمی آمدی و آیین و کیشی را که آورده بودی به همان گونه با تصورات خوب می بردی زیرا تو نمی دانی که این بهاییان که اینجا هستند چگونه انسان هایی هستند و....، و در این میان، من با مردی به نام اسماعیل آقا آشنا و دوست شدم که ترک و سرایدار و محرم راز عبدالبهاء بود و او همان بود که بعد از مرگ عبدالبهاء طاقت اوضاع بعد از او را نیاورد و گلوی خود را برید و....، این مرد به جز عبدالبهاء و خواهر او علیا، به کسی روی خوش نشان نمی داد، احترام نمی کرد،پس روزی به من گفت ای صبحی چون اینجا ماندی و همدم و رازدار خداوند ما شده باید سخنانی به تو بگویم که اگر از این به بعد چیزی از کسی دیدی باعث لغزش تو نشود پس آگاه باش این دسته ای که اینجا به دور عبدالبهاء جمع هستند، چه آنهایی که در شهر پراکنده و چه آنهایی که خود را از بستگان عبدالبها می دانند همگی از دختران و دامادها و نواده های او همه مثل من و تو مردمی ناتوان و درمانده هستند و در نزد من، آن هایی که دورند از این هایی که در اینجا خود را به خدا چسبانیده اند، بهترند و در نزد من این هایی که می گویند ما از خون و رگ عبدالبها، هستیم به لحاظ پستی و رذالت، دو پول سیاه ارزش ندارند و جماعتی جادوگر و دام گستر و بی دین و بد آیین و....، هستند و تو به این جماعت پست و رذل نگاه نکن و فقط توجه تو به عبدالبهاء و ورقه علیا باشد و....، و ما هر شب که از نزد عبدالبهاء پراکنده می شدیم من به اتاق او که در طبقه پایین اتاق عبدالبهاء بود می رفتم و با هم گفتگو می کردیم و چون عبدالبها بی اندازه به او علاقه داشت همه اسرار خود را به او می گفت و او نیز از تمامی وقایع، چه قدیم و چه جدید، به من خبر می داد و آن زمان دریافتم که درد دل او با من، باعث آرامش اوست زیرا طاقت آن چیزهایی که می بیند را ندارد و....، و اکنون که من صبحی مهتدی مشغول نوشتن این خاطرات هستم حیران و سرگردان هستم که آیا آنچه را که اسماعیل آقا، از کردار ناپسند نزدیکان عبدالبهاء برای من گفت را اینجا بنویسم یا نه و....، نه نمی گویم زیرا من هم از گوشه و کنار اطلاعات بسیاری مانند آن را داشتم و اکنون می توانستم بگویم و....، از دیگر کسانی که با من دوست شدند و مرا در کارهای خود آگاه می کردند میرزا محمود زرقانی بود، این مرد از مبلغان بهایی بود که مرکز کار او در هندوستان بود و این مرد هم مانند اسماعیل آقا از بستگان دور و نزدیک عبدالبهاء ابراز نفرت و انزجار می کرد و به یاد دارم که روزی مقداری پول به من داد که به عبدالبهاء بدهم و با التماس به من گفت این
ص: 108
پول را زمانی به عبدالبهاء بده که از دامادهای او هیچکس آنجا نباشد زیرا این ها به محض اینکه مطلع شوند کسی پولی به عبدالبهاء رسانده است، صد جور هزینه تراشی کرده و به هر بهانه ای باشد آن را از چنگ عبدالبهاء در می آورند و من این فکر او را پسند کرده و همیشه این کار را در همه جا اجرا کردم و عبدالبهاء هم همین کار من بسیار از من سپاسگزاری می کرد به هر حال با تمامی این اوصاف که در آنجا حاکم بود من با خود پیمان بستم که چون عبدالبهاء در میان این همه انسان های آدم نما مرا برگزید پس من هم باید به آیین جوانمردی بر اساس راستی و درستی کار کنم و فریب ناکسان را نخورم و چنین نیز به عهد خود عمل کردم و عبدالبهاء نیز فردی با تجربه بود و این نکات را در می یافت پس هر روز بیش از روز قبل به من میدان می داد و کار من و عبدالبهاء این بود که هر روز یکی دو ساعت به غروب آفتاب در کنار دریا به گردش می رفتیم بیشتر پیاده و گاهی سواره و....، روزهای بسیار که بهائیان به دیدار او می آمدند و....، و می خواستند سوار کالسکه شوند و من میخواستم مانند بقیه عقب سر او بنشینم آستین مرا می گرفت و مرا در کنار خود می نشانید و میگفت من در روزگار بها یکبار با او در کالسکه نشستم ولی پشت سر ولی ببین که چقدر به تو علاقه دارم که تو را همیشه در کنار خود جای میدهم و اما در میان خدمه عبدالبها دو هندی بودند به نام های اسفندیار و خسرو که آنها را در کودکی از هندوستان بدون اطلاع پدر و مادر دزدیده و فراری داده و به آنجا آورده بودند و هر انسان مهربان و رئوف از دیدن آنها در آن غربت و اینکه از کس و کار خود بی خبر و حتی نام اول خود را نمی دانند و حتی از زبان مادری خود آگاه نیستند و نیز به حال پدر و مادر آنها اندوهناک و متاثر می شد، اسفندیار بسیار ساده و بی دانش بود و کار او رانندگی و کار در اصطبل اسبان بود و....، ولی خسرو خبیث و زرنگ بود و کار خرید خانه با او بود و چشم پاک نبود تا جایی که اگر در میان مهمانان بهایی ایرانی، دختری زیبا و یا زن شوهردار زیبایی میدید با آنها ور می رفت و خود را به آن ها می مالید و آن بدبخت ها هم دم نمی زدند و روزی مهمانی برقرار بود و مهمانان ایرانی آمده بودند و چند نفر هم در میان آنها بودند که بهایی نبودند و خسرو سینی های غذا را از بیرون در که رو به باغچه باز میشد از دختری سبزه و زیبا می گرفت و روی میز می گذاشت، در این زمان میرزا رضا خان با آرنج به پهلوی شیخ محمد علی زد پس من و شیخ با هم نگاه کردیم و دیدیم که خسرو بدون آنکه ترس و واهمه ای از کسی داشته باشد که شاید
ص: 109
دیگران آنها را ببینند خود را به آن دختر می مالید و حالت خاص به او دست می داد و شیخ محمدعلی لب را گزید و سرش را روی میز گذاشت که نبیند و من هم ناراحت و دلتنگ شدم ....، شب زمانی که با عبدالبهاء تنها شدیم من برای اینکه مانند این وقایع رخ ندهد که آبروی بهائیت برود، داستان را به عبدالبهاء گفتم و هیچ چیزی نگفت و....، تا آنکه روزها و ماهها گذشت و روزی عبدالبهاء گفت سال گذشته تو درباره خسرو چنین چیزی گفتی و من گفتم و....، چون آقای افشار بهایی نبود و این کار را دید من نخواستم اینگونه اعمال دستاویز رسوایی بهائیان شود عبدالبهاء گفت من همان روزها از از افشار و شیخ محمدعلی سوال کردم و آنها گفتند ما چیزی ندیدیم و من گفتم ای کاش همان روز ها می فرمودید تا من با آنها روبرو کنم و....، و در پایان آب پاکی روی دست ما ریخت و گفت من می خواهم این را همه بدانند که اگر کسی از کمترین خدمه ما بدگویی کند به ما برمیخورد و....، و توجه نماید مخاطب گرامی به سه نکته که در این فراز وجود دارد اول اینکه او مرحوم صبحی را متهم به دروغگویی نمود در حالیکه صدق و راستی و دلسوزی او را می دانست دوم اینکه اصلاً این عمل و مانند آن که در شریعت زشت و حرام است در باورهای اعتقادی بهائی زشت و گناه نیست، یعنی با این حرکت به مرحوم صبحی به طور تلویحی القا نمود که اگر تخمه خوردن یک بهایی صدادار باشد بایستی صدا را خفه کرد و سوم اینکه حواس خواص همه بهائیان جمع باشد که اگر حقیقتی را نسبت به پست ترین نوکران آن ها بیان کنند آنها علیرغم اینکه می دانند حقیقت دارد، ولی انکار می کنند و دیگر اینکه اگر دیدند که رهبر آینده آنها شوقی به چه مرض مهلکی مبتلا است جرات نکنند که به او ابراز کنند و از این فراز محرز می گردد که چگونه این جماعت خدعه گر حتی با صادق ترین افراد، در نهایت شیطنت و مکر روبرو می شدند ولی مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه به واسطه قلب مهربان و رئوف و طینت پاک خود در مسیر صدق و راستی قدم بر میداشت و با خداوند از در راستی و درستی وارد شد و لذا ذات اقدس احدیت جل جلاله از او دستگیری نموده و وجود با برکت و مهربان اورا به آیینه های پاک و مصفا بدل نمود که در آن هر بهایی بتواند زشتی خود را دیده و به حیات جاویدان یعنی به راه محمد و آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم و رضوان خداوند و بهشت جاویدان دست یابد پس چون بر این فراز آگاه شدی پس در ادامه به سرنوشت تلخ این خسرو و تلقی عبدالبهاء و اقرار او به جنایات عظیم انجام شده در حق این
ص: 110
دو کودک هندی ....، توجه به نما و به یاد داشته باش که چگونه مرحوم صبحی در رابطه با دزدیدن این کودکان و مصائب پدر و مادر آن ها و ....، دلسوزی می کرد همان ترحم و دلسوزی که در دین و آیین و مسلک این صوفیان تغییر شکل یافته جایگاهی ندارد، مرحوم علامه صبحی در ادامه می فرماید روزی عبدالبها به من گفت می خواهم برای خسرو زن بیاورم و من گفتم کار بسیار خوبی است و دیر هم شده است پس مراسمی برای ازدواج فراهم و بعد ازجشن، عبدالبها به خط من و به یادگار این جشن، نامه ای بالا و بلند در باره خسرو نوشت که در واقع بیانگر قساوت قلب و بی رحمی و تبهکاری این جرثومه های فساد و تباهی است ولی از روی ابلهی و حماقت آن را در زمره فضائل خود آورده اند و.....، در این متن اینگونه سخنان بود که خسرو روزی به این دستگاه بار یافت و در چاکری کوشید که لب از شیر مادر تازه شسته بود و ناخن دست و پاهای او نرم بود و سخت نشده بود و ....، و البته توجه نماید مخاطب ارجمند که مفهوم این کلام که عبدالبهاء آنها را در تقدیس خود و دستگاه تبهکار بهایی به هم می بافند آن است که این کودک در کمال بی رحمی و قساوت از آغوش مادرش دزدیده شده و برای آنها آورده شده اند و اینگونه این دزدان بهائی، رنج و درد و شکنجه روحی و جسمی را برای یک عمر برای مادر این کودک و پدر او و خود او و بستگان او ایجاد کردند ولی بر عمل جنایتکارانه خود نعل وارونه زده و خود را تقدیس می کنند و البته لعنت خدا بر ستمکاران است، مرحوم علامه صبحی در ادامه می فرماید که بعد از مرگ عبدالبهاء خسرو هم مانند بسیاری دیگر، همچون زباله ای از آنجا رانده شد و....، خسرو در بیروت و در نهایت عسرت و پریشانی، به عمل احمقانه ای دست زد یعنی دست به انتحار زد و چون از گروهی از بهائیان سوال شد چرا خسرو خود را کشت گفتند از عشق شوقی و دوری او تاب نیاورد و خود را کشت و....، و البته کسی نبود که به مادر او که جگرش یک عمر از فراق فرزند دلبند او در خون غوطه می خورد، خبر دهد که دیگر منتظر فرزند خود نباشد زیرا بعد از یک عمر بردگی در زیر خروار ها خاک آرمیده است پس تو ای عاقل دانا و خردمند در ادامه توجه نما که چگونه عبدالبهاء در این فراز از لاک متعفن صوفی گری خود خارج شده و پرده از روی چهره کریه پدر خود نیز بر می دارد و چگونه اثبات می گردد که باب و بها و عبدالبهاء و شوقی و همه کسانی که آن ها را به این سمت سوق داده اند مانند احسایی ها و رشتی ها همانهایی هستند که اساس فرقه آنها بر دو پارامتر مورد اشاره چرچیل
ص: 111
پایه گذاری شد و....، مشهور است که فالانچی از چرچیل سوال کرد آقای نخست وزیر شما چرا برای ایجاد یک دست نشانده به آن سوی اقیانوس هند می روید ولی در بیخ گوش خود در ایرلند که سالها است که با شما در جنگ است نمی توانید این کار را انجام دهید او می گوید برای ایجاد یک دست نشانده، به دو ابزار نیاز است و فلانچی می پرسد این دو ابزار چیست می گوید اکثریت نادان و اقلیت خائن آری این نماد همین اقلیت خائن بود که در کمال وقاحت و بی شرمی، نشان خیانت به کشور و خدمت به اجانب را از دولت جنایتکار و قاتل انگلیس که حرث و نسل بشر را نابود کرد گرفته و افتخار می کرد که او را (سر عبدالبهاء)، نوکر انگلیس خطاب نمایند، در این فراز مرحوم علامه صبحی بیان می نماید که چگونه در برنامه های شبانه عبدالبهاء و بهائیان اشعاری را که بها در سلیمانیه به هم بافته و در تکیه درویشان و صوفیان سلیمانیه از صوفیان و درویشان مشرک آن خطه اقتباس و اینگونه قی کرده های آنها را نوشیده وتحویل پیروان خود داده است را، می خواندند و با این ترفند به فریب گوسفندان بهایی می پرداختند و با نغمه های جانسوز: ساقی غیب، برقع برافکن از عذار، خمر باقی، خمخانه شراب معنوی، فضای لامکان و...، خود را عارف و قطب و مظهر و باب و نبی و خدا و....، معرفی می کنند و آموزه های و شیطانی متصوفه را در قالب دیگر، یعنی در اندیشه های و شیطانی بابیت و بهائیت و در تحت ظل پادشاهی مقتدرانه انگلیس و....، ارائه داده و حرث و نسل ایران و ایرانی را در راستای منافع دولت های اجنبی و خیانتکار به بشریت، هدف قرار داده اند، مرحوم علامه صبحی می فرماید که ما هر شب به غیر از شب های دوشنبه که او برای قبر باب برنامه داشت، به دور هم جمع شده و اشعار صوفیانه بها را می خواندیم ( ....، گر وصل بها داری/ ور نباشی مرد این راه* دور شو زحمت میار/ درویش جان سوخت/ از این نغمه جانسوز الهی* وقت آن است کنی زنده/ از این ناله زار)، مرحوم علامه صبحی در این فراز به این دو نکته تاکید می کند که اگر رج و وزن و قافیه این سخنان با یکدیگر موازنه ندارد یعنی اینگونه مزخرف و یاوه است، گوینده یعنی بها چنین گفته و مخاطب تصور نکند که جناب صبحی اشتباه نوشته است و دیگر اینکه این اشعار پرت و مزخرف و صوفیانه او، در اثر آموزه های درویشان صوفی سلیمانیه است یعنی همان زمان که به سلیمانیه عراق متواری شد و در تکیه درویشان به تلمذ افتاده و با آنها هم راز شد و چون نام او را سوال کردند گفت من درویش محمد هستم و ....، و سپس می فرماید که در این
ص: 112
خصوص داستان های زیادی است که در جای خود اگر فرصتی شود خواهم گفت و....، آری و من با صدای خوش می خواندم و عبدالبهاء چنان خود را دل باخته نشان می داد که تکیه بر نیمکت داده و چشمان خود را می بست و در جهانی دیگر یعنی عالم هپروت فرو می رفت آری و توجه نما تو ای مخاطب ارجمند که اگر عبدالبهاء در آن زمان که چشمان هوی و هوس خود را بر حقایق می بست و در عالم هپروت فرو می رفت و....، چشم عقل خود را باز کرده و آن دو کودک هندی را به آغوش مادران و پدران آنها بر می گردانید و خود شخصا به کارهای خود می رسید البته برای او بسیار نافع تر بود زیرا خداوند نه برای او و نه برای هیچ کس دیگر در حرام شفا قرار نداده و بلکه وعده فرمود که ستمکار بیرحم را به سوی دوزخ خود روانه خواهد فرمود و....، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه بیانات روشنگرانه خود داستان دعای خالصانه و عاشقانه عبدالبهاء را درباره دولت مقتدر جنایتکار انگلیس مذکور و می فرماید بعد از آن که انگلیس ها در جنگ جهانی اول فلسطین را از دست عثمانی ها گرفتند و....، در حیفا میان فرمانده قشون انگلیس و عبدالبهاء دیدار رسمی واقع شد و در آن عبدالبهاء تا می توانست در تقدیس و تکریم پادشاه انگلیس ژرژ پنجم پاچه خواری کرد و آفرین ها گفت و به زبان عربی و در روزی که آنها پیروزمندانه به حیفا وارد شدند بدینگونه برای انگلیس و پادشاه و دولت مقتدر و فاسد آن دعا نمود که (اللهم ان سرادق العدل قد ضربت ....، یعنی خدایا به راستی که میخ سراپرده عدل و عدالت بر خاور و باختر این زمین پاک بر زمین کوبیده شده و ما تو را ای خدا سپاس و درود می گوییم که این فرمانروایی دادگر و فرمانداری چیره و غالب، پیروز گردید همان فرمانروایی دادگر و فرماندار قدرتمند که نیروی خود را در آسایش زیردستان و رفاه مردم به کار می گیرد پس خدایا مدد برسان به امپراطور بزرگ انگلستان جورج پنجم پادشاه انگلیس و او را به کامیابی هایی که از سوی تو داده میشود یاری کن و سایه او را بر این کشور بزرگ با یاری و امداد خود و نگهبانی و پشتیبانی خود، گسترده و مستدام بفرما که تو توانا و بلندمرتبه و گرامی و بخشنده هستی) و توجه نما تو ای مخاطب ارجمند که اگر نگارنده به جای جرج پنجم، امپراتور انگلیس بود نه تنها سر و سینه عبدالبها را از انواع و اقسام نشان های امپراطوری و فراماسونری مملو و مشحون میکرد بلکه از این نشانه ها و القاب به شوقی افندی و دامادهای او هم می داد زیرا آن گونه که او این لوح را به قول خود از جانب خدا برای پادشاه
ص: 113
انگلیس نازل کرد بعید است که تازوال جهان و قیام قیامت کسی بتواند اینگونه که او به تقدیس این جرثومه های فساد و تباهی پرداخت به تملق و چاپلوسی بپردازد، آری باخداباش پادشاهی کن و یا بی خداباش هرآنچه خواهی کن، پس تو ای مخاطب گرامی توجه نما که مرحوم علامه صبحی در این فراز از کلام گهربار خود، به تقسیم بندی آن گروه از بهائیان که در پیرامون عبدالبهاء بودند می پردازد و می فرماید: اول گروهی از مردم ساده و خرافه پسند که آمده بودند تا مزد دیدار خود را دریافت کرده و در عالم هپروت به بهشت بروند که مرحوم آیتی به استناد کلام خود بهاء از ایشان با عنوان گوسفندان بهایی یاد می فرماید که در میان ایشان گاهی صاحب ذوقی پیدا میشد که ارزش گفتگو کردن داشت و....، دسته دیگر که فرزندان آن کسانی بودند که به همراه بهاء اخراج و تبعید شده و به حیفا و عکا رانده شده بودند و این دسته دوم به هیچ وجه نه تنها سادگی و عوامی گروه اول را نداشتند بلکه در میان ایشان صاحب ذوقی نیز نبود تا ارزش گفتگو داشته باشد و کار این دسته دوم خرید و فروش و مفت خواری و کبر و خودپسندی و و فخر فروشی بود و گل های سرسبد این اراذل، چهار داماد عبدالبهاء بودند که هیچ مایه ای از خرد و عقل و شعور و علم و فرهنگ نداشتند و تمام آن پول هایی که مامور مخصوص باج گیری عبدالبهاء با عنوان حاجی امین و به هر بهانه و هر ترفند از بهائیان گوسفند گرفته و به عکا میفرستاد، همگی خرج عیاشی و خوراک و پوشاک و آموزش فرزندان آنها می شد و هرکسی از آنها، کردار نیک و مهربانی و دستگیری از بینوایان را ندیده بود و اما دختران عبدالبهاء، پس ضیائیه از همه بزرگتر و بعد او طوبی و پس از او، روحا و آخرین آنها منور بود و چون بها، می خواست که بین دو برادر دشمنی نباشد پس تلاش کرد که دختران خود را به پسران محمدعلی بدهد ولی منیره زن عبدالبهاء که بهاء به او لقب کنه خونخوار ادرنه را داده بود مانع شد ولذا ضیائیه را به میرزا هادی دادند که او را از افنان می دانستند و در این رابطه لازم به ذکر است که این بهاء که وفق آموزه های متصوفه هر لحظه خود را در جلوه ای از مظهریت و بابیت و امامت و نبوت و الوهیت میدید، خود را درخت و فرزندان نر خود را غصن و بستگان باب را افنان معرفی کرد و از روی بی سوادی فکر می کرد که اغصان شاخه های بزرگ و افنان شاخه های کوچک است در حالی که در لغت عرب، غصن به شاخه و فنن به شاخه راست اطلاق می شود و باز از روی بی سوادی، شخص منسوب به باب را به جای فنن، افنان می گفته است در حالیکه به تعداد 3 به بالا
ص: 114
واژه اغصان و افنان اطلاق می شود و این میرزا هادی هم به هیچ وجه از بستگان باب نبود زیرا اساساً علی محمد باب، خویشاوند نزدیک نداشت مگر سه دایی و میرزا هادی از فرزندان دایی علی محمد باب هم نبود بلکه او پسر حسین و حسین هم پسر ابوالقاسم بود و گفته اند که او با زنی که با علی محمد باب در شیراز گرفت خویشاوندی داشت و آنها هم نه تنها به باب اعتقادی نداشتند بلکه نه او و نه فرزندانش در راه باب کوچکترین قدمی نگرفتند چه رسد به اظهار علاقه پس از میرزا هادی و ضیائیه شوقی و دو پسر دیگر و دو دختر به وجود آمدند که امروز هم خود او و هم فرزندانش از درگاه شوقی به بیرون پرتاب شده اند و این میرزا هادی هم در تمامی عمر خود هیچ کاری جز کشیدن پول از کیسه عبدالبهاء و خوردن و آروغ زدن و یعنی تلمبه کاری و.....، نداشت او از نظر ظاهر از ریش هم کوسه بود و روزی عبدالبهاء او را احضار کرد، گفتند دارد ریش می تراشد و عبدالبهاء گفت ریش چه کسی را می تراشد او که کوسه است ریش ندارد این ربابه است که باید ریش بتراشد و ربابه یزدی همان زنی بود که کلفتی آنها را میکرد و صورتی ابله رو و پر از مو داشت و اما دختر دوم را به میرزا محسن دادند که او هم مردی کوتاه قد و کچل بود و میان دامادهای کور، این یک چشم پادشاهی می کرد و از او هم سه پسر و یک دختر بیرون آمد، و سومین دختر او را به میرزا جلال دادند و از او هم دو پسر و یک دختر بیرون آمد و چهارمین داماد هم احمد یزدی بود و نکته مهم در خصوص این افنان ها این است که اکثر آنها خل و چل و روانی بودند تا جایی که چند تا از آنها دیوانه زنجیری شدند که برای نمونه چند تا را ذکر می کنیم اول حاجی میرزا محمد نقی پسری خوش خط و خال داشت به نام سید آقا که در 22 سالگی روزی در آبدارخانه قلیان خواست و پی درپی کشید و سخن نگفت تا چهره اش سرخ و آتشین شد و عقل خود را از دست داد و حاجی سیدمیرزا افنان که هم پسر و هم دختر او، هر دو دیوانه شدند به گونه ای که در سرداب خانه منزل مسکونی، آنها را به غل و زنجیر کشیده بودند و نیز میرزا ابوالحسن افنان که میرزا هادی، برادرزاده او بود و در حیفا در نزد عبدالبهاء به آسودگی میزیست و من او را دیده بودم و روزی به کله اش زد و به کنار دریا رفت و خود را در آب انداخت و مرد.....، پس تو ای عاقل دانا و خردمند آگاه باش که مصرف حشیش و سبزینه یا سبزک و یا افیون و یا بنگ و خوردن شراب و...، از آموزه های شیطانی این جماعت متصوفه وحدت وجودی است که آنها را برای رسیدن به اوج لذت جسمی و آمادگی برای
ص: 115
رسیدن به اوج لذت جنسی یعنی لواط دادن و لواط کردن و زنا دادن و زنا کردن است که آنها را به عنوان دو بال عروج و سماع و سلوک به سوی محبوب حقیقی به کار می برند و ثمره آن، تخریب سلول های مغزی و به اصطلاح پوک شدن مغز و اوهام گرایی و خود بزرگ بینی و....، از مظهریت گرفته تا ادعای الوهیت است که همگی از آثار این افیون های روان گردان است و نکته مهم اینست که افراط در مصرف این ماده شیطانی به هنگ کردن سیستم مغز و جنون منتهی می شود که دربین حشیشان به میخ شدن معروف است یعنی زمانی که یک فرد مبتدی در مصرف آن افراط نماید به مرحله جنون و میخ شدن میرسد پس در آن حالت باید به سرعت به او کره فراوان داده شود تا تهوع کرده و سموم حشیش یا تریاک و یا هر نوع افیون را از معده او خارج نماید و اصطلاحاً کره لازم میشود و اگر این عمل یعنی خوراندن کره به او نرسد و یا دیر برسد مغز جواب کرده و دیوانگی و جنون حاصل می شود و اینکه حضرت علامه صبحی می فرماید که سید آقا در آبدارخانه قلیان خواست در واقع او مشغول کشیدن حشیش به سبک چیلی یعنی مقدار زیاد بود و آن حالت هایی که ایشان ذکر می فرماید که در سیدآقا ظاهر شد هم درواقع مربوط به مرحله کره لازم بودن او بوده است و چون این درمان به او نرسید به اصطلاح قاطی کرد و میخ شد و عقل خود را از دست داد و دیوانه شد و....، و البته توجه نماید مخاطب گرامی که مصرف زیاد و افراطی حشیش و یا بنگ و یا هر نوع أفیون دیگر این عارضه یعنی جنون و ....، را به دنبال می آورد و گرنه مصرف کم و مداوم و مستمر آن در دراز مدت اثرگذاری نموده و این حالت یعنی پوکی مغز و از بین رفتن سلولهای آن را به دنبال دارد ولذا آثار اوهام گرایی و توهم زایی آن روز به روز در شخص مصرف کننده بیشتر می شود و لذا شک ننماید مخاطب ارجمند که گفتگو با خدا و اخذ دستور از او و سپس وصل و فدا شدن و برتری از همه پیامبران و آگاه شدن به همه علوم اولین و آخرین.....، همگی از آثار مخرب این سموم مهلک و روانگردان است تا جایی که امر بر آنها مشتبه شده و اوهام خود را واقعیت تصور کرده و اینگونه با پیروی از هوی و هوس و دشمنی با خدا و رسول و امامان معصوم و آیات عظیمه کتاب خدا و احکام و فرایض ابدی آن و دشمنی با عقل و خرد، به سراشیبی بی بازگشت دوزخ مبتلا و به همراه پیروان ناصبی دیگر در قعر آن جای می گیرند، پس چون بر این فرازها آگاه شدی پس تو ای عاقل دانا و خردمند در ادامه به بیانات شیوا و روشنگرانه حضرت علامه صبحی در رابطه با اخلاق
ص: 116
زشت شوقی افندی، نوه عبدالبهاء توجه نما که چگونه اسدالله قمی ملعون وی را از همان اوان کودکی بیمار کرد و با او اعمالی را صورت داد که در دین بهایی شکست حدود محسوب شده و عمل عبادی به حساب می آید ولی در منظر عقل و خرد و شریعت، کفر و الحاد و شرک محسوب می شود همان افعال زشت که خداوند قوم تبهکار لوط را به خاطر ابتلاء به آن نابود نمود، مرحوم صبحی رضوان الله تعالی علیه در این خصوص می فرماید در میان نواده های عبدالبهاء از همان روزهای نخست متوجه شدم که او دارای نهاد و سرشت ویژه ای است که نمی توانم درست برای شما بگویم، او خوی مردی کم داشت و پیوسته می خواست تا مردان و جوانان نیرومند با او دوستی و آمیزش کنند پس شبی با او و دکتر ضیاء بغدادی که فرزند یکی از بهائیان مشهور در آمریکا بود و برای دیدار عبدالبهاء به حیفا آمده بود در عکا به دور هم جمع شده بودیم و به شوخی هایی که جوانان در زمان خودمانی شدن با هم میکنند مشغول بودیم پس در میان گفتگو من برای کاری از اتاق بیرون رفتم و بازگشت نمودم و در بازگشت دیدم دکتر ضیاء مشغول است و با او کار ناشایستی یعنی لواط می کند و من به سختی ناراحت شده و گفتم ای دکتر این چه کاری است که مشغول انجام آن هستید پس در این زمان شوقی به جای دکتر به من گفت او مرد است و مشغول است و تو هم اگر مردی داری بیا به من نشان بده یعنی با من لواط کن و البته مانند این سخنان و این اعمال یعنی لواط دادن را چند بار از او شنیدم و دیدم و دریافتم که باید کمبودی داشته باشد و البته هر چند از یادآوری این سرگذشت شرمنده ام و نیز می دانم که نباید جز به ناچاری این سخنان را بیان نمایم ولی چون این نیاز هست که شوقی افندی را خوب بشناسید مجبور به بیان آن شدم تا بدانید که چگونه این گونه جانوران، موجوداتی هستند که تمام این کاستی ها را دارند به گونه ای که نمی توان نه آنها را مرد نامید و نه میتوان زن نامید و لذا در این راستا اینگونه اشخاص یعنی اشخاص مفعول که عادت به این کار دارند اساسا نه بویه و دلبستگی و مهرورزی زنان را دارند و نه خرد و هوشیاری و مهربانی مردان را، و بلکه در این گونه جانوران، علاقه های خاص و ویژه ای است که دشوار است انسان به آن پی ببرد، مرحوم علامه صبحی در ادامه به موضوع تغییر جنسیت دادن گروهی خاص که در واقع دو جنسیتی بوده و با عمل جراحی مرد یا زن می شوند اشاره ای نموده و می فرماید: الحال که علم پزشکی مرد دوجنسیتی را تحت عمل جراحی قرار داده و او را تبدیل به زن می کند و
ص: 117
یا زنی دو جنسیتی را مرد می نماید و...، ای کاش این شوقی در جوانی به یک پزشک دانا مراجعه و تکلیف خود را معلوم می کرد ولی متاسفانه این اتفاق نیفتاد و لذا به همین دلیل است که نه دلبستگی به پدر داشته و نه اندوه برادر و خواهر را می خورد و نه رنج مادر را در پرورش و نگهبانی خود به یاد می آورد و حتی دوستان صدیق خود را مورد تکریم قرار نمی دهد....، و اینگونه عاطفه از تمامی شئون شخصیتی و عقل او خارج شده و لذا فرمان ها و دستوراتی می دهد که کار انسان خردمند و با شعور نیست و یا بهانه هایی می گیرد که از عقل و شعور خارج است و....، و البته توجه نماید مخاطب ارجمند که این حالت شوقی با داستان عمل جراحی و تغییر جنسیت بعضی از افراد مطابق نیست یعنی اعمال اینگونه افراد در دو عامل ریشه دارد اول اینکه که در کودکی به عنوان عمل عبادی مورد تجاوز جنسی قرار گرفته و بیمار شده اند و داستان آنها دقیقا با داستان تقی ترک ها و بسیاری از امردان فرقه های دیگر شباهت دارد که اشخاص شهوتران و گمراه این فرقه، از جمله مبلغان و از جمله اسدالله قمی خبیث و ملعون آنها را بیمار کرده و آن حالت های زشت را در آن ها به وجود می آورند که بایستی نیاز جنسی خود را از طریق آمیزش با مردان دیگر مرتفع نمایند و یا اینکه به دلیل اختلالات ژنتیکی این تمایل ذاتا در آنها وجود دارد و این تفاوت ریشه ای در آنها اینگونه ظهور می کند که عامل اول در واقع ریشه اصلی تمامی این انحرافات محسوب می شود و عامل دوم یعنی اختلالات ژنتیکی بسیار نادر و کم می باشد و....، پس حضرت علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه میفرماید من با شوقی دوست بودم و در بیشتر گردش ها با هم بودیم تا آن که چند ماه قبل از مرگ عبدالبهاء به لندن رفت....، به یاد دارم عبدالبهاء برنامه ای به خط من برای او نوشت و سخن از ادوارد براون به میان آورد و گفت هرگاه او را دیدید سخن از کیش و آیین بهایی به میان نیاور و اگر پروفسور پرسید شما او را که می دانید بگو ما او را معلم اخلاق های خوب می دانیم.....، من به غیر از شوقی با روحی و سهیل افنان پسران میرزا محمد و نواده های عبدالبهاء دوست بودم و همانگونه که قبلاً اشاره شد بها بازاری درست کرده بود و پسر های خود را غصن بستگان دور و نزدیک علی محمد باب را افنان لقب داد ولی به برادران و فرزندان آنها و ....، لقبی نداده تا برای آنها افتخاری شود و جالب اینکه محمد یزدی که نیای مادری او، نوه دایی زن باب، بود افنان شد ولی میرزا مجدالدین برادرزاده و داماد بهاء، نه جزء اغصان شد و نه از افنان و من روزی در حیفا با یکی از رندان بهایی
ص: 118
همین نکته را در میان گذاشتم گفت ای بی دین مگر نمیدانی همه چیز در دست اوست مگر نفرمود اگر به آسمان بگویم زمین و به زمین بگویم آسمان کسی حق چون و چرا کردن ندارد، او دلش می خواهد به بچه گربه هایی که در خانه میرزا ابوالقاسم به دنیا آمده اند افنان بگوید ولی به فرزند برادر خود نگوید مگر نمیدانی همه چیز در دست اوست پس خاموش باش و من هم گفتم به روی چشم قبول کردم و....، آری و من شب و روز مشغول نوشتن و پاکنویس کردن و.....، بودم و از این لحاظ خیال عبدالبهاء را راحت کردم و هر روز نامه های بسیار واصل و پاسخ آنها به دست من بود و چیزی که باعث شگفتی من شد نامه های بهائیان به عبدالبهاء بود که من بر همه آنها اطلاع داشتم و من بعد از آگاهی بر مفاد آن ها سرگردان می شدم....، و به جان شما سوگند اگر بخواهم پرسشها و پاسخهای پیروان این کیش را بنویسم و یا گزارش دهم ....، مات می شوید که چگونه مردمی که ادعا دارند که در راه خوشبختی و پیشرفت دانش و .....، تلاش کرده اند، اینگونه در منجلاب پستی ها و پلیدی ها و تباهی ها فرو رفته بودند در حالیکه اگر به این کار دست بزنم وقایع عجیب و مضحکی به میان خواهد آمد ولی از آن می گذرم زیرا که عبدالبهاء مرا رازدار خود میدانست و این تصور را داشته که برای همیشه در سینه من خواهد ماند....، ولی نفرین بر این گروه بی شرم و پلید که برای فریب مردم هر دروغ را گفته و هر حیله ای را به کار می گیرند ونیز نکته مهمی لازم به ذکر است و آن اینکه پاسخنامه های بهائیان به دست من و از سوی عبدالبهاء بیش از آنچه تصور شود به نفع بهائیان بود زیرا که من بسیاری از لغزش های عبدالبهاء را که به زیان و نابودی آنها منجر می شد را جبران میکردم، و من به عنوان نمونه مصداقی را ذکر می کنم تا مخاطبان متوجه آن شوند و آن اینکه بهائیان ساده و کم دانش ایران چنین تصور می کردند که این عبدالبهاء که در آنجا نشسته از کارهای همه مردم دنیا آگاه است .....، و نتیجه این برداشت در همه بهائیان ابله و نادان آن بود که اگر عبدالبهاء کلام نادرستی میگفت آنها می گفتند او درست گفته است و روزی پدرم گفت در خانه ای دو سه نفر بهائیان با هم زندگی می کردند پس همگی نامه ای برای عبدالبها، فرستادند و اسامی خود را زیر آن نوشتند نویسندگان میرزا مومن و آقا بیگم زن میرزا مومن و میرزا نبی خان بودند و چون عبدالبهاء نامه را پاسخ داد به جای اینکه بنویسد آقا بیگم زن میرزا مومن نوشت آقا بیگم زن میرزا نبی خان پس چون این نامه به تهران رسید غوغایی به پا شد زیرا کسی تصور خطا
ص: 119
به عبدالبهاء نمیداد و لذا همه به این نتیجه رسیدند که آقا بیگم ارتباط جنسی با میرزا نبی خان دارد و....، بیچاره میرزا مومن که زمین گیر بود داد و فریاد راه انداخت....، من با این ذهنیت آگاه شدم که چگونه این لغزش ها می تواند خاندان ها را نابود کرده و بر باد دهد و یا به عنوان مثال، روزی در میان نامه ها، نامه ای از چند دختر بهایی رسید که عبدالبهاء نامه های آنها را خوانده و پاره کرد و به دور انداخت و در میان نامه ها نام نسری بود و من پرسیدم نصر را با صاد بنویسم یا با سین گفت نمی دانم بگذار ببینم که خودشان با چه نوشته اند پس هر چه گشت نامه را پیدا نکرد و سپس گفت این نام را خط بزن و اصلاً ننویس ولی من گفتم صلاح است بنویسم چه با صاد و چه با سین چون اگر ننویسم و این نامه به تهران برود و نام این دختر نباشد همه و حتی پدر و مادر این دختر بدبخت به او می گویند تو در دین کار زشت و یا سستی و یا پیمان شکنی و یا....، کرده ای که عبدالبهاء نام تو را ننوشت و....، پس عبدالبهاء گفت آیا واقعا اینگونه است گفتم آری و داستان آقا بیگم را برای او گفتم پس گفت حالا که این گونه است هر گونه که می خواهی بنویس و من هم با صاد نوشتم و اگر آن روز من این کار را نکرده بودم شک ندارم که پدر این دختر او را به گناه بی دینی و فحشا....، از خانه بیرون می کرد و او هم بدبخت روزگار می شد....، پس ای بهائیانی که مرا بد می دانید، هرگز خوبی هایم را درباره خود و پدر و مادر خود فراموش نکنید زیرا من اینگونه اعمال بسیار صورت داده ام که اگر کسی دیگر به جای من بود و از این راز ها آگاهی نداشت خانواده ها در رنج می افتادند چنانکه افتادند و از جمله عبدالبهاء روزی برای من نام کسی را برد که از پیروان بهاء بود و در خانه او کار می کرد پس همان زمان دیگی از آشپزخانه کم شد پس بها به او تهمت زده و گفت دیگ را تو دزدیده ای و این بدبخت در پاسخ او چیزی نگفت پس همه او را دزد دانسته و مانند یک دزد با او برخورد می کردند تا اینکه چند روز بعد دیگ در جای دیگر پیدا شد و....، پس در این فراز تو ای مخاطب گرامی توجه نما به گمراهی این خلایق که چگونه به جای آنکه بهاء را تقبیح کرده و او را به واسطه این تهمت و افترا لعن و ناسزا بگویند و از او به واسطه این ظلم و این ستم و این جنایت اعراض کنند زبان به تکریم آن تهمت خورده بدبخت گشوده که به به، به این ایمان تو که علی رغم تهمت عظیمی که بهاء به دروغ و از روی احمقی بر تو وارد کرد سخنی نگفتی و از خود دفاع نکردی و او را دروغگو و تهمت زن خطاب نکردی....، و نکته ای در رابطه با مرحوم
ص: 120
علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه قابل توجه است و آن اینکه ذات اقدس احدیت جل جلاله وجود با برکت اورا در کنار این شیاطین اینگونه حفظ کرد که تا عبدالبهاء زنده بود در کمال صدق و راستی و خلوص در نزد او بود و اگر آن پرده ای که خداوند علی اعلا بعد از مرگ عبدالبهاء، از کنار چشم این بزرگوار به کناری زد و حقایق تلخ و شرک و الحاد و فساد و فحشا و تبهکاری این قوم عنود و قاتل را به او نشان داد، زودتر نشان میداد شک ننمایند مخاطبان محترم که عبدالبهاء بدون اینکه آب از آب تکان بخورد، سر او را زیر آب می کرد و او را مسموم و یا به نحو دیگر به قتل رسانده و شایع می کرد که صبحی از فرط عشق به عبدالبهاء گلوی خود را برید و یا خود را به آب انداخت و یا خود را مسموم کرد و....، ولی حضرت حق جل جلاله وجود او را تا زمان مرگ عبدالبهاء بدین گونه حفظ فرمود و در پایان عمر عبدالبهاء او را از آن منجلاب بیرون کشید و سپس نور خود را در قلب کسی که تمام عمر از روی خلوص او را طلب می کرد وارد نمود و از او دستگیری نموده و تمامی سیئات او را به حسنات و به درجات تبدیل فرمود و او را در شمول کسانی قرار داد که مانند حضرت حربن یزید ریاحی سلام الله تعالی عل،یه اعراض آنها از دشمنان خدا و از نمادهای کفر و شرک و الحاد اسباب نجات و پیرویاز عقل و از صراط مستقیم خداوند، یعنی از هادیان معصوم او یعنی حضرت محمد و آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم، اسباب تقرب آنها را فراهم نمود و جایگاهی رفیع برای آنها در پیشگاه خداوند و به دلیل هدایت فریب خوردگان این جمعیت نگون بخت و نجات آیندگان از دام های تزویر و ریا و شرک و....، برقرار نمود تا جایی که شایسته است تا اهل ایمان دست توسل به دامان او و مرحوم علامه آیتی و جناب کیوان و....، امثال آنان بزنند و از ذات اقدس الهی جل جلاله بخواهند تا آنها را به فضل و رحمت خود و به برکت وجود این بزرگواران، به سر چشمه های حیات جاویدان و بهشت ابدی و رضوان خود وارد نماید و در این فراز نگارنده از ذات حضرت حق چنین مسئلتی را برای خود و عزیزان خود و همه اهل ایمان طلب می نماید و امید دارد تا خداوند علی اعلی دعای او را به فضل و رحمت خود مستجاب فرماید آمین یا رب العالمین مرحوم علامه صبحی در ادامه روشنگری های خداپسندانه خود می فرماید، عبدالبهاء به پیروی از بهاء و در تمام عمر خود روزهای جمعه پیش از نیمروز به مسجد می رفت و پشت سر امام جماعت مسلمانان سنی که در آنجا همگی حنفی مذهب بودند دست بسته به شیوه اهل سنت نماز می خواند و
ص: 121
خود را مسلمان نشان میداد و در ماه رمضان هم خود را روزه دار نشان میداد و اگر در انجمنی با دانشمندان و بزرگان اسلام رو به رو میشد از برتری و عظمت دین اسلام سخن می گفت و چنان رفتار می کرد که مردم آن سرزمین آنها را مسلمان می دانستند و هرگز گمان به خود راه نمی دادند که این جماعت منافق دینی تازه آورده و به استناد آن تمامی احکام و فرایض قران را منسوخ اعلام کرده و به جای احکام و فرایض ابدی آن مانند نماز و روزه و....، احکامی دیگر از خود اختراع کرده و دستورات دیگری بر ضد آیات عظیمه کتاب خدا به پیروان خود داده و فرمان های جدیدی به کار بسته اند و....، و اگر از آن ها سوال می شد که چرا خود را بهایی می نامید میگفت بگویند که بهایی دین جداگانه ای نیست و بلکه شاخه ای از مسلمانی است، و به خط من روزی به یک نفر از محققین که این پرسش را کرده بود پاسخ داد که وجه تسمیه بهایی مانند وجه تسمیه صوفیان شاذلی است و آنها صوفیان آن خطه بودند که مانند درویشان ایرانی خود را عارف و سالک و....، می دانستند یعنی اقرار کرد به اینکه بهائیت شکل تغییر یافته و قالب دیگری از تصوف است و البته آنچه به این باور کمک میکرد شیعه بودن ایرانیان بود زیرا بهاء به آنها القاء نمود که چون شیعه های ایرانی به سه خلیفه به ناحق ناسزا می گفتند و بهاء آنها را نهی کرد پس آن گروه که پیرو او شدند و این سه خلیفه را به دوستی گرفتند، بهایی نامیده شدند و این برداشت مردم آن سرزمین از بهائیت بود و در این رابطه گروهی از رندان و مبلغین بهایی گفته های این خبیث را گواه می آوردند زیرا این ملعون چه در نامه ها و چه در دفاتر خود، شیعیان را مردمی دروغگو و بد آیین و....، خطاب کرده و هرجا نام شیعه را برده، بلافاصله واژه شنیعه را هم به دنبال آن آورده است که مترادف آن زشت کار است و یا به بسیاری از دانشمندان شیعه مخالف خود، القاب زشت داده مانند اینکه شادروان آقای نجفی را گرگ و فرزند او را گرگ زاده و امام جمعه اصفهان را مار خوش خط و خال و....، خوانده و نیز عبدالبهاء به آن کسانی که به دنبال دین و مذهب نبودند فرقه بهایی را اینگونه تبلیغ میکرد که چون مردم گرفتار بدبختی و جنگ و خونریزی و....، بودند، بهاء آمد و چیزهایی آورد که به درد مردم بخورد و گاهی اگر محققین غربی نزد او می آمدند، می گفت ما بهاء را معلم مردم به سوی راستی و درستی میدانیم یعنی در نزد مردم و علمای سنی و محققین و.....، سخن از اینکه بهاء فرستاده خدا و برتر از همه پیامبران است و از جهان بالا به او کمک می رسد و یا خدایی است که در لباس آدمی
ص: 122
پدیدار شده و.....، نبود و اما عبدالبهاء تا آن زمان که من در آنجا بودم نسبت به من مهربان بود و هر چند من بعد از عبدالبهاء در آنجا نبودم ولی اگر بودم بدتر از آن را می دیدم که در ایران دیدم که چگونه مرا آزار داده و به من ستم کردند، لازم به ذکر است همانگونه که مذکور نمودم، عبدالبهاء روش متکبرانه بهاء را نداشت که مانند او در گفته ها و نوشته های خود به پیروان خود گوسفند خطاب کرده و یا بگوید که ما چنین فرمودیم و ما چنان دستور دادیم و یا بالاتر آنها را با عناوین ای بنده من و ای پسر کنیز من...، خطاب کرده و به اطرافیان خود لقب بذل و بخشش می کند مثلاً زن خود را که مهد علیا می نامید و....، خلاصه اینکه از آن روزی که به حیفا رفتم و پس از چندی که همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا آن روزی که از آنجا بیرون آمدم، گام به گام و قدم به قدم با او بودم و با او به گردش و سفر به فلسطین و تبریا و....، رفتیم و بر روی دریاچه جلیل کشتیرانی کردیم و.....، پس شبی سخن از چامه و چکامه های فارسی به میان آمد و نام انوری ابیوردی به میان آمد و عبدالبهاء ابیوردی را از روی نادانی آب یوردی تلفظ کرد و من دانستم که او تلفظ این واژه را بلد نیست و از خواندن دفتر ها و دیوان ها فکر کرده که این تلفظ صحیح آن واژه است و.....، و نیز شبی سخن از حاجی میرزا آقاسی صوفی معلوم الحال به میان آمد و ....، و توجه نما تو ای مخاطب ارزشمند که چگونه در این فراز عبدالبهاء در بین یاران خود به تقدیس دلقکی صوفی می پردازد یعنی همان خبیث تبهکار که با افکار و اندیشه های صوفی گرانه خود، ایران را برباد داد و ...، او فرزند یک ملای ایروانی بود که در نوجوانی به عراق آمده و چند سال زیر نظر استاد درویش نعمت اللهی به نام ملا عبدالصمد همدانی به یادگیری آموزه های اهل تصوف پرداخت و برای مدت زیادی تحت عنوان درویش دوره گرد زندگی می کرد و سپس به تبریز که در آن زمان پناهگاه دراویش نعمت الهی بود رفته و به خدمت وزیر عباس میرزا که حامی متصوفه بود درآمد تا جایی که آموزه های صوفیانه او مورد انتقاد و بدبینی شدید قائم مقام قرار گرفته ولی تظاهر او به ریاضت و چله نشینی و تفکر عرفانی و ادعاهای او مبنی بر پیشگویی و رمالی و ....، باعث پیشرفت او در مشتی خرافه پرست گردید، با آغاز پادشاهی محمد شاه، قائم مقام فراهانی به صدر اعظمی رسید و در حالیکه این وزیر مقتدر قادر بود تا اوضاع آشفته ایران را سر و سامان دهد در اثر تحریکات این خبیث ملعون و یارانش به توسط محمد شاه ملعون به قتل رسید و او با این جنایت هولناک توانست خود را به صدر اعظمی محمد
ص: 123
شاه نابکار و ملعون برساند، او این پست و به مدت 14 سال، ایران را در غرقاب بدبختی و نکبت فرو برده و با القاء یاوه های صوفیانه، محمد شاه خبیث را به عنوان ولی الله مطرح و خودبه عنوان شخص اول در کشور اثرگذار گردید و....، او در سال 1251 هجری قمری در یک پاکسازی گسترده تمامی مخالفان خود که از طرفداران باغیرت وزیر وطن پرست و با ایمان یعنی مرحوم قائم مقام فراهانی بودند را نابود کرد و ایادی خود را به جای آنها منصوب نمود و....، شکست مفتضحانه او در جنگ هرات که بر پایه پیشگویی های صوفی گرایانه و اوهامی او بود و....، شکست و خواری خفت باری را بر ایران تحمیل کرد و....، و نیز مدیریت ابلهانه و احمقانه و بی نظم و ضعیف این صوفی دلقک و جهل او نسبت به اداره امور مالی و حکومتی و سیاسی و....، کشور را در هرج و مرج کامل فرو برد و.....، او با تسامح در برخورد بافتنه علی محمد باب که اندیشه های او نیز ریشه در لجن متعفن تصوف و حمایت دولت های استعمارگر داشت، عملاً موجبات رشد سریع جنبش های بابی را فراهم نمود و علیرغم محکوم شدن فتنه باب، توسط علمای طراز اول کشور، خصوصاً علمای تبریز که دشمنان تفکر صوفیانه او نیز بودند و علیرغم اجماع علمای دین مبین اسلام علیه باب و انتقادات صریح از عدم برخورد قاطع با فتنه باب و.....، این ملعون خبیث دست به اقدام علیه باب نزد و با در پیش گرفتن ملایمت و ارفاق در رابطه با این فتنه، تلاش کرد تا اقتدار علمای اسلام را در برابر تفکرات صوفیانه خود در هم بشکند و این سیاست را در راستای سایر اقدامات خود علیه علمای دین مبین از قبیل تبعید و حبس خانگی و....، به کار گرفت و از طرف دیگر تعدادی از روحانیون صوفی مسلک و طرفدار خود را به پست های حساس مذهبی منصوب کرد و....، با مرگ محمد شاه آفتاب اقبال نیز افول کرد و خیلی زود از جایگاه خود عزل و با توجه به نفرت عمومی و خیانت های عظیم خود به کشور و ملت از ترس مقتول شدن به حضرت عبدالعظیم پناهنده شد و بعد از گرفتن تامین جانی، به واسطه دخالت فرستادگان دولت های روس و انگلیس به عراق متواری و سپس در کمتر از یکسال راهی دوزخ شد، او در میان ملت و بزرگان هم عصر خود و هم در پیشگاه تاریخ به دلقکی صوفی و به فردی پست فطرت و خیانتکار و نادان و بیشعور مشهور بوده است و شخصیت منفور او به واسطه قرار گرفتن در بین دو سیاستمدار وطن پرست و دو اسوه اقتدار و دو اسوه کشورداری یعنی مرحوم مغفور جناب قائم مقام فراهانی و حضرت صاحب اقتدار میرزا تقی خان امیرکبیر رضوان الله تعالی علیهم،
ص: 124
کاملا بر اهل حقیقت روشن گردید و....، آری صوفی گری این دلقک خبیث باعث شد تا در اوهام خود به داشتن نبوغ نظامی و خیال پردازی در آن که ریشه در توهم خود بزرگ بینی اینگونه اراذل و اوباش دارد بپردازد و تصور نماید که با اعجاز های فراطبیعی، قطعا بر دشمنان مقتدر و قدرت نظامی آنها پیروز میشود و....، و آنچه مسلم است عشق و علاقه هم جنس گرایانه او که ریشه در تفکرات ایازی و محمودی صوفی گری این دلقک هرزه داشته، به واسطه اجبار در رعایت وجهه اخلاق مداری در جامعه مذهبی ایران به شدت سرکوب شده بود و به این دلیل، این جرثومه فساد و تباهی به یک حیوان سبع و درنده بدل شده بود و تمامی این موارد من حیث المجموع موجب گردید تا عبدالبهاء به تقدیس این دلقک صوفی که نماد خیانت و رذالت در جامعه ایرانی و اسلامی است و....، بپردازد مرحوم علامه صبح در این خصوص می فرماید که عبدالبهاء درباره کشته شدن ملا محمد تقی قزوینی و گرفتاری آن پیرزن قزوینی یعنی قرة العین و....، میگفت که و....، حاجی میرزا آقاسی درویش صوفی و پیرو پیر خود عبدالصمد همدانی بود و در نزد او شاگردی می کرد تا آنکه وهابی ها به کربلا و نجف حمله کردند و ملا عبدالصمد هم در این اغتشاشات کشته شد و سپس در راستای تقدیس صوفیانه او و القاء ارتباط صوفیان با عالم بالا و....، می گوید او در روزگار خود مردی درویش یعنی صوفی واقعی و دانشمند یعنی پر شده از علم خداوند و دل آگاه یعنی کسی که به او وحی می شود و....، بود و لذا قبل از مرگ خود گفت زن و فرزندان مرا به همدان ببر پس آقاسی که درویش و صوفی واقعی بود این کار را برای اجرای دستور پیر و مراد خود نمود و سپس به تعریف این دلقکان صوفی می پردازد و به دنبال آن به بیان بعضی از معجزات این دلقک ملعون می پردازد یعنی مانند همان مزخرفاتی که علاقه داشت که گوسفندان بهایی در خصوص او و پدر و رهبرش باب به هم بافته و در میان خود رد و بدل نمایند و....، مرحوم علامه صبحی در ادامه بیانات روشنگرانه خود از خاطرات خود با عبدالبها تعریف می کند و این خاطرات نشان می دهد که او تا چه حد مقرب این فرد و دستگاه او بوده است و لذا اعراض چنین وجود مبارک از این جرثومه های فساد و تباهی در واقع به منزله یک معجزه بزرگ است که در نوع خود بی نظیر و یا کم نظیر است همان واقعه و معجزه که نشان داد که چگونه بسیاری از بهائیان فرهیخته با هشدارهای این شخصیت مهربان و دلسوز و این انسان با محبت، با حقایق اسلام و قرآن آشنا شده و به نجاست و رجاست اندیشه
ص: 125
های بهائیت پی ببرند و هم خود، و هم بسیاری را از سقوط در سراشیبی بی بازگشت دوزخ نجات دهند مرحوم علامه صبحی در ادامه می فرماید چون من بر همه امور دست یافتم و بر آشکار و نهان هر چیزی آگاه شدم و همه امور به دست من سپرده شد و ....، می توانستم در همه جا پادرمیانی کنم و....، ولذا نزدیکان عبدالبهاء به شدت به من حسادت می کردند ولی در آنجا چند موضوع مرا غمگین می کرد که تاب بردباری نداشتم یکی آنکه آن ها میان بهائیان خارجی و ایرانی فرق می گذاشتند و برای خارجی ها ارزش بیشتری قائل می شدند و این تبعیض از محل پذیرایی گرفته تا خورد و خوراک و....، را شامل می شد و دیگر اینکه زنهای اندرون و دختران و نزدیکان عبدالبها از ایرانی ها رو می گرفتند تا جایی که به عنوان نمونه دیده نشد که خواهر یا زن عبدالبهاء که هر دو پیر فرتوت بودند جواب سلام یک پیرمرد بهایی را بدهند تا چه رسد که دلجویی کنند ولی با خارجی ها اصلا اینگونه نبودند و بلکه و....، سوم آنکه در مکتوبات خود و آن زمان که میخواستند مردم را به کیش بهایی بخوانند درباره ایرانی ها سخنان زشت و ناپسند به کار می بردند مانند جانوران درنده، خونریز، بد ستیز و دور از فرهنگ و....، و تا جایی مهارت داشتند که هر فرد بیگانه، ایرانیان را پست ترین مردم جهان تصور می کرد و....، مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه می فرماید در ماه قبل از آنکه عبدالبهاء بمیرد روزی در مغازه یکی از دوستان نشسته بودم که نوکر خانه نزد من آمد و گفت عبدالبهاء تو را احضار کرد و من برخلاف همیشه این بار غمگین شدم و....، و نزد او رفتم او درباره اهمیت تبلیغ سخن گفته و اضافه کرد که می خواهم تو را برای این کار بزرگ به شهرها بفرستم و من چون با عبدالبهاء عادت کرده بودم آن سرزمین را دوست داشتم به سختی دلتنگ شدم و آثار غم در صورت من ظاهر شد ولی او از خوبی های تبلیغ و....، سخن گفت ولی تاثیری در حال من نکرد و چون افسردگی مرا دید گفت برای خودت گفتم ولی اگر میخواهی نرو همینجا باش و من گفتم نه چون دستور دادید می روم و....، چند روز گذشت و روزی در گفتگو بودیم که صوت کشتی بلند شد و گفت شما را صدا می کند و از جای برخاست و مرا در آغوش کشید من نتوانستم خود را نگهداری کنم و شروع کردم به های های گریه کردن، به گونه ای که زنان اندرون و همه ی آن کسانی که اطراف ما بودند همه به گریه افتادند و عبدالبهاء هم منقلب شده بود و پی درپی میگفت گریه مکن و...، پس به خط خود برای من تقدیر نامه ای نوشت که مانند آن به کمتر کسی
ص: 126
داده شده بود پس با این وضعیت، با فاضل مازندرانی سوار کشتی شده و به سوی بیروت رفتیم و....، و سپس به قزوین رسیدیم که به ما خبر دادند که عبدالبهاء مرد و همه اندوهگین شده و شیون ها به راه انداختیم پس همه از ما سوال کردند حالا چه کار باید انجام دهیم و البته هیچیک از بهائیان تصور نمی کردند که عبدالبهاء کسی را برای جانشینی خود تعیین کند زیرا اعلام کرده بود که کارها را اعضای بیت العدل به دست می گیرند همانگونه که بهاء از آن آگاهی داده بود و البته این سخن دروغ محض بود زیرا بهاء اداره بهائیان را بعد از او به عهده برادرش قرار داده بود ولی او عمداً این دروغ بزرگ را عنوان کرد تا پیروان او به دنبال محمدعلی نروند و....، و محمد علی افندی شانزده سال بعد از عبدالبهاء زنده بود ولی کسی به او اهمیت نداد و همگی به دور لیلا شوقی جمع شدند ولی مخالفان او از هر سو بر او حمله ور شدند و بعضی خیانت او در نقد کردن چک های صادره در وجه عبدالبهاء و جعل امضا او را متذکر شده و اعلام کردند که یک دزد نمی تواند این جایگاه را تصدی نماید و....، پس مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه می فرماید ولی ملاحظه نمودیم که بعد از چند روز تلگراف دیگری از ورقه علیا رسید که عبدالبهاء وصیت کرده و جانشین روز چهل عبدالبهاء معرفی خواهد شد و البته همه فکر میکردند که در دم آخر عبدالبهاء به وصیت پدر خود عمل کرده و برادرش محمد علی افندی را که بسیار سرحال و با نشاط بود معرفی می کند ولی هیچکس تصور نمیکرد که عبدالبهاء، شوقی معلوم الحال را به جای خود معرفی کند ولی در روز 41 تلگرافی رسید که شوقی جانشین عبدالبهاء است پس همه بهائیان با تعجب و شگفتی به یکدیگر نگاه کردند ولی در برابر مکرها و حیله و نیرنگ ورقه علیا و دارودسته او کاری نمی توانستند انجام دهند زیرا آنها تمامی مکرو حیله های خود را به کار بردند تا بهائیان گوسفند ریاست شوقی را بپذیرند و....، ولی بهائیان زرنگ و هوشیار زیر بار نرفتند و گفتند که این وصیت نامه و این نامه ها همگی جعلی و ساختگی و از مکر ورقه علیا و شوقی معلوم الحال و....، است و من در این میان منتظر مطلب دیگری بودم و آن این که با خود گفتم که اگر عبدالبهاء وصیت نوشته پس حتماً در آن نامی از من برده و کاری برای من تعیین کرده و یا حداقل سفارش مرا نموده و....، و چون رونوشت وصیت به دست ما رسید و آن را خواندیم پس بر شگفتی ما بیشتر اضافه شد زیرا دیدیم که آن برگ ها در روزگار پادشاهی عثمانی نوشته شده بود که شوقی دو ساله بوده و در آن زمان عبدالبهاء تا می توانست پاچه
ص: 127
خواری سلطان عثمانی را نموده بود و بعداً که گرفتار شد تا توانست ناسزا به پادشاه عثمانی حواله نموده بود او در این وصیت نامه ابتدا به شوقی درود می فرستد و سپس فحش و ناسزا های خود را حواله صبح ازل و سپس برادرش محمد علی افندی می نماید و در کمال تعجب بیت عدل که اعضای آن برگزیده بهائیان هستند و کارش قانون گذاری بهائیت هست را نوکر و چاکر شوقی معلوم الحال معرفی می کند تا جایی که شوقی قادر است هرکسی از آنها را که بخواهد بیرون بیندازد و هیچکس حق چون و چرا نداشته و حق ندارد دم بر بیاورد و سپس تاکید نموده که بعد از شوقی، فرزندان او یکی بعد از دیگری باید جانشین شده و این ریاست ارثی بوده و باید در خانواده او جاویدان بماند و خبر نداشت این خدا زاده که شوقی به دلایلی که عنوان شد به طور ناگهانی از صفحه روزگار نیست شد و اجرای این وصیت به مزبله دانی فرو افتاد و....، آری در این وصیت مطالبی بود که در این عصر و این زمان، هرکس که اندک بهره ای از عقل و شعور و درک داشته باشد بر مسخره بودن و مضحک بودن آن می خندد و نمیتواند آن را بپذیرد، و اما دلیل راندن و کنار زدن و ترور شخصیت محمدعلی افندی این بود که بهاء دو سال قبل از مرگ خود، وصیت نامه ای به عنوان کتاب عهدی نوشت و به دست عبدالبهاء داد و گفت که بعد از من عبدالبهاء و پس از او، محمدعلی افندی جانشین من می شوند یعنی به فرمان بهاء که خدای این جماعت است، بعد از مرگ عبدالبهاء، بدون هیچ چون و چرا، همه کارها بایستی به دست محمدعلی افندی سپرده می شد ولی شورش زنان عبدالبهاء و بستگان او که برق سکه ها و هدایای مفت و مجانی و پولهای هنگفت که از گوسفندان بهایی جمع شده و به سوی آنها سرازیر می شد چشمان آنها را کور کرده بود، موجب شد تا بولدوزر تخریب و تحقیر شخصیت و....، محمدعلی افندی روشن شده و با تمام قدرت از روی او رد شوند تا زمینه همچنان برای لف و لیس و غارت اموال و هدایا و زندگانی مرفه و عیش و عشرت و....، آنها فراهم شود و لذا در این راستا شوقی بهترین گزینه برای جانشینی عبدالبهاء بود ولی در شوقی، بیماری و حالات روحی خاصی وجود داشت که بزرگترین سد در برابر اجرای این ترفند بود و لذا ارائه وصیت نامه ای پوسیده که بعد از 30 یا 40 سال بیرون بیاید قطعا سوالات و اما و اگرهای زیادی را مطرح و موجبات اعتراض و اعراض بسیاری را فراهم نمود که از جمله این اعراض کنندگان، همان خانم آمریکایی بود که چکی هنگفت برای عبدالبهاء کشید و چون نزد او رفت و سوال کرد عبدالبهاء اظهار بی اطلاعی
ص: 128
نمود و آن خانم از طریق بانک استعلام کرد و معلوم شد که شوقی با جعل امضای عبدالبهاء آن ثروت هنگفت را دزدید و به زخم های متعفن خود زده است و یا و....، ونیز جای شگفتی برای بسیاری بود که چگونه عبدالبهاء به گمان اینکه زنده نمی ماند، می توانست وصیت نامه ای بنویسد و این کودک دو ساله را جانشین خود نموده که اگر میمرد همه بهائیان که در میان آن ها مردم فرهیخته و دانشمند پیدا می شد همگی می بایست بروند و قنداقه این کودک دوساله را ببوسند و اورا خدای خود قرار دهند و....، پس همگی به این نتیجه رسیدند که ضیائیه که مادر شوقی افندی بود و همه می دانستند که خط او تا چه حد به خط عبدالبهاء شباهت دارد، این فتنه را برپا کرده است و....، ولی شوقی کسی بود که هرچه بزرگتر شد از راه راست بیشتر منحرف شد تاجایی که علاوه بر انحراف اخلاقی خود و....، برای هزینه های خوشگذرانی خود امضاهای عبدالبهاء را جعل و پولهای یا مفت را بالا می کشید و به ریش عبدالبهاء و بهائیان میخندید با این همه شوقی پس از آمدنش به حیفا به گوشه های پنهان شد و فرمان امور محوله را، ورقه علیا در دست گرفت تا بهائیان را سرکوب و آماده پذیرش ریاست شوقی نماید و....، و بعد از آنکه شوقی فرمان را در دست گرفت با یکی از زنهای بهائی انگلیسی که درباره او سخن های بسیاری گفته اند به نامه پراکنی پرداخت و به دنبال اجرای این توطئه رسوا و مضحک، بسیاری از بهائیان دانا و زیرک به هوش آمده و بر اساس و ماهیت کثیف این فرقه تبهکار آگاه شده و از آن اعراض و به آغوش پر عظمت اسلام برگشتن نموده و برضد تمامی یاوه های بهائیان، کتاب و رساله نوشته و اسباب بیداری و هوشیاری و نجات بسیاری را فراهم و نیز مانع از از سقوط انسان های فریب خورده دیگر به منجلاب تبهکاری های آنها و سراشیبی به دوزخ جاوید گردیدند و بسیاری هم شروع به بازبینی اساس و تاریخ این جرثومه های فساد و تباهی نموده و به این نتیجه رسیدند که این کلام بهائیان که می گویند باب عدد و رقمی نبوده و فقط آمده تا به آمدن بها مژده دهد حرفی مهمل و مزخرف است و به عکس بهاء در نظر باب عدد و رقمی نبوده و لذا برای جانشینی خود به جای او برادرش صبح ازل را انتخاب کرده و او را به جانشینی خود برگزیده، در حالی که اگر می خواست او را مستقیم جانشین می کرد تا بهاء مجبور نباشد تا سالهای سال شغل پیشخدمتی و نامه رسانی و خدمتکاری و نوکری برادر خود صبح ازل را نماید و یا بعد از اینکه از درگاه او رانده شد تحت عنوان درویش محمد دورگرد، چند سالی را در سلیمانیه
ص: 129
عراق در بین درویشان صوفی به نوکری بپردازد و....، درهرحال ماندن من در تهران مشکل شد پس قصد آذربایجان کردم و اسدالله قمی از من خواهش کرد که با من بیاید پس با او و به همراه صالح اقتصاد به سوی آذربایجان حرکت کردیم، در مسیر به همدان رسیدیم و سردسته مبلغان بهایی آنجا شخصی به نام محمد خان پرتوی بود که شخصی بسیار مکار و نیرنگ باز بود و او از روی حسادت اسدالله قمی را بر علیه من تحریک کرد و نصیحت های من در اسدالله تاثیر نکرد و سرانجام اسباب خود را جمع کرد تا به رشت رفته و سپس خود را به حیفا و شوقی برساند زیرا او همیشه به روحی و شوقی عشق فراوان داشت و این عشق عرفانی بچه بازی و جمال بازی و ایاز بازی در او چنان شعله ور بود که یک دفتر مثنوی مانند مثنوی مولوی در باره عشق به آنها سروده بود پس روزی که می خواست به راه بیفتد به او گفتم اسدالله به حرف من گوش ندادی و دلم را شکستی ولی آگاه باش که تو هرگز به حیفا نرسیده و شوقی را نخواهی دید....، و از قضای روزگار همانگونه شد که من گفتم یعنی اسدالله در رشت بیمار شد و مجبور شد به تهران برگردد و....، و من به آذربایجان رفته و آنگاه به تهران برگشت نمودم و این در حالی بود که چند سال از مرگ عبدالبهاء گذشته و شوقی حکمرانی می کرد و....، اولین دستور او این بود که اعلام کرد که بهائیان همه نامه ها و آثاری را که باب و بهاء به خط خود نوشته اند را برای او ارسال نمایند و دستور احمقانه دیگر او این بود که هر یک از بهائیان که بخواهند از شهر و کشور خود خارج شوند بایستی از او اجازه و ویزا بگیرند وگرنه از جامعه بهائیت اخراج می شوند و فرمان دیگر این بود که کسی حق ندارد با کسی که رانده درگاه شوقی است مجالست داشته باشد و....، و آنقدر از اینگونه دستورات مضحک و مسخره داد تا این که مورد تمسخر و ریشخند دانایان قرار گرفته و فساد و تباهی های غیرقابل جبرانی به وجود آورد و....، و به عنوان نمونه آن پیرزن همدانی بود که برای دیدن پسرش به آمریکا رفت و به واسطه آن که از شوقی ویزا نگرفته بود مغضوب گردید و دستور تحریم او صادر شد به گونه ای که در بازگشت خود به تهران دختران و داماد هایش از ترس محفل روحانی که نماینده شوقی بودند نتوانستند از مادر خود دیدار کنند پس پیرزن از غصه بیمار شد و به بستر مرگ افتاد و هرچه خواهش و تمنا کرد که من بیمارم و به زودی میمیرم پس بگذارید که در آخرین دم زندگی فرزندان خود را ببینم محفل روحانی به دستور شوقی مانع شدند و آن زن در نهایت غصه و حرمان....، مرد و البته تعجب
ص: 130
می نماید نگارنده از حماقت و ابلهی فرزندان و بستگان آن پیر زن بدبخت که چگونه راضی شدند به انجام این عمل ددمنشانه که حکایت از قساوت قلب و بی رحمی اشخاص می کند و چگونه برعلیه شوقی و ایادی و نشوریدند و بساط کفر و الحاد اورا واژگون نکردند و....، و یا یکی دیگر از بهائیان که استاد دانشگاه بود و همسرش بیمار و مجبور شد به حالت اورژانسی او را برای درمان به بیروت بفرستد و....، ولی به محض آنکه شوقی آگاه شد آتش غضب در او شعله ور گردید و تلگرافی زشت به محفل روحانی فرستاد که این زن کار زشتی کرده و واژه ای را که به کار برده بود هم ردیف آن ولی بسیار شرم آور بود و....، و آری به این دلایل بود که بسیاری از بزرگان بر ماهیت کثیف این فرقه آگاه شده و نه تنها خود و بلکه بسیاری راهم از ورطه نجاست آن ها بیرون کشیده و موجب شدند تا بسیاری دیگر از آیندگان نیز در دام های شیطانی کفر و شرک و الحاد این فرقه استعماری قرار نگیرند که از جمله این بزرگان، دانشمند محترم و مشهور و اعظم مبلغان بزرگ بهایی، جناب آقای آیتی رضوان الله تعالی علیه بود که بسیار مورد تایید و تکریم عبدالبهاء بود ولی چون اعمال تباه شوقی را دید به ماهیت کثیف این فرقه استعماری پی برد و به آغوش اسلام بازگشت و از خدای خود آمرزش خواست و چند دفتر عظیم بر ضد این تبهکاران مرقوم نمود و بعد از او نیکو بود که اهل بروجرد بود که او نیز مسلمان شد و دفتر ها نوشت رضوان الله تعالی علیه و پس از او اقتصاد که مراغه ای بود و....، او نیز به آغوش اسلام و خانواده عزیز خود بازگشت و کتابهای گرانقدری مرقوم نمود رحمت الله و رضوان الله تعالی علیهم و....، و مانند آنها بسیاری از اندیشمندان و تحری کنندگان حقیقت بودند که که با تحقیق و بررسی به آغوش اسلام بازگشته و به سرچشمه های گوارای حیات جاویدان دست یافتند و....، نیز از کسانی که اعمال و رفتار شوقی موجبات تنفر و انزجار او را فراهم نمود میرزا احمد سهراب در آمریکا است که چون مسخره بازی های شوقی و ایادی او را دید، کاروان خاور و باختر را در آمریکا به راه انداخت و....، و اما داستان جدایی من از بهائیان بدین گونه بود که من از آنجایی که در میان بهائیان جایگاهی بزرگ و رفیع داشتم تمامی جوانان پرشور بهایی که از پیروان متعصب و نادان دلخوشی نداشتند و....، به سراغ من آمدند و....، و من دلم به حال آنها می سوخت و به آنها میگفتم امروز دیگر روز این سخن ها نیست که با مکرو حیله مردم را دعوت کنیم که در فلان دفتر فلان پیشوای مسلمان گفته که در آخرالزمان کسی از سوی خدا می
ص: 131
آید که از چهار پیامبر چهار نشانه دارد و آن وقت دروغ بافی کنیم و بگوییم که این چهار نشانه در فلان شخص بود پس بهایی شوید و چون شخص ساده لوحی را فریب دادیم جشن بگیریم که یک نفر را به دام انداخته ایم و....، و یا تصور نماییم که اگر فلان کس را که خداوند خود می دانیم با گزافه گویی ستایش کرده و او را از خدا و فرشته ها و پیامبران معصوم برتر و بالاتر بدانیم خدا را خشنود کرده و شش دانگ بهشت را خریده ایم و....، پس بسیاری راه یافته و تعدادی نیز به شنیده های خود می افزودند و آنرا به این شیاطین گزارش می کردند پس روزی بی خبر و بی مقدمه در خانه ای با حضرت آیتی که در میان بهائیان به لقب آواره که عبدالبهاء به او داده بود معروف بود و....، دیدار کردم و حاصل گفتگوی خود را از راه دلسوزی با چند نفر در میان گذاشتم پس گروهی که همان پیروان شوقی بودند این گزارشات را با آب و تاب برای شوقی ارسال کردند و در این میان پدرم نیز دریافته بود که من دلبستگی سابق را با این جماعت که از آنها جز دروغ و دورویی ندیده بودم، ندارم پس احساس خطر کرده و به من هشدار میداد....، تا اینکه پدرم بیمار شد چنانکه از حیات او ناامید شدیم و من به کار او رسیدگی می کردم تا اینکه با کوشش های فراوان و یاری پزشکان از مرگ نجات یافت ولی هنوز به تندرستی نرسیده بود که محفل روحانی به دستور شوقی تکفیر نامه مرا چاپ کرده و پخش نمود و در آن مرا بی دین خطاب کرده و در نهایت وقاحت و بی شرمی تا توانست دروغ بافی نمود و....، و از جمله گفت که صبحی با دشمنان بهائیان یعنی آیتی و نیکو دوستی نزدیک دارد و....، و هنوز این برگه به دست همه بهائیان نرسیده بود که شبی پدر بیمارمرا به زور به محفل روحانی احضار کردند و گفتند که باید صبحی را از خانه خود بیرون کنی...، تا آنکه پدر به خانه بازگشت و برگه تکفیر نامه من در دست او بود و چون وارد شد بیهوش بر زمین افتاد و....، پس من دیدم اگر باز به آنها بی اعتنایی کنم پدرم از دست می رود پس به پدرم دلداری دادم که نگران نباش من دوباره با آنها مجالست و دوستی می نمایم و....، پدرم گفت که فرزند نمیگویم بهایی باش و شوقی را دوست بدار ولی میگویم خردمند باش تو به زبان آنها را تایید کن ولی در دل هرچه میخواهی باش گفتم پدر صرف نظر از اینکه این سخن صحیح نیست ولی این جماعت مرا رها نمی کنند من از روز نخست میخواستم در گوشه ای عزلت اختیار کنم و کاری با کسی نداشته باشم ولی نگذاشتند و....، تا اینکه چند روز بعد دو نفر به خانه ما آمدند و پدرم را تهدید کردند که اگر صبحی را از خانه ات
ص: 132
بیرون نکنی به خشم شوقی و ایادی او دچار میشوی و پدر نه می توانست مرا از خود براند و نه می توانست به تهدید آنها بی اعتنا باشد و....، روزی سر سفره نشسته بودیم به من گفت فضل الله یا باید هرچه میگویم عمل کنی و یا از نزد من بروی پس من بلافاصله برخاستم و بیرون آمدم و شما نمیدانید که بر این پدر چه گذشت پس با چشم اشکبار و با نگاه مرا بدرقه کرد و از سوی دیگر گفت از دست این ها راحت شدم و من از خانه بیرون آمدم، در حالی که جز دو گروه کسی مرا نمی شناخت اول مسلمانانی ک مرا بهایی بی دین می خواندند و دوم بهائیان که مرا پیمان شکن و مستوجب قتل می دانستند پس در خیابان ها به راه افتادم تا هوا تاریک شد و من راه به جایی نداشتم و ماه رمضان هم بود و هوا هم بسیار سرد چون شب جایی برای خواب نداشتم تا صبح در کوچه ها و خیابان ها راه می رفتم پس گرسنگی و دربه دری به من روی آور شد و با خدا مناجات کردم....، پس از دو ماه که روزگار من به بدترین سختی گذشت، به پای مردی یکی از دوستان که روزی استاد من بود در کوی سنگلج اتاقی را در خانه ای کرایه کردم و....، پس چون چیزی نداشتم صاحبخانه که بیوه زنی بود برای من وسایلی فراهم کرد و من به آسودگی رسیدم و....، تا اینکه بهائیان به جستجوی من پرداخته و مرا پیدا کردند و....، شب ها آمده در می زدند و فحش و ناسزا گفته و فرار میکردند پس یک شب صاحبخانه به اتاق من آمد و گفت کسی آمده ولی از آنهایی که فحش و ناسزا می دهند نیست و....، و گفت می گوید آیتی است از بیرون دویده و عذر خواسته و او را به داخل آوردم پس گزارش حالم را شنید و غمگین شد و بر این جماعت لعن و نفرین کرد پس از جیب خود 50 تومان که مبلغ هنگفتی بود بیرون آورد و نزد من گذاشت که خواهش می کنم این را بپذیر زیرا من می دانم که به شدت بی پول هستی ولی من با وجود آنکه به یک ریال آن محتاج بودم آن را نگرفتم و....، آری این جماعت درنده و سفاک چه کارها که با من نکردند در حالی که نه جایی برای آسایش نه نانی که خود را سیر کنم لباسی که بر تن کنم و خود را از سرما و گرما حفظ کنم پس در این فراز نگارنده دو ایراد می گیرد اول بر حضرت علامه آیتی که چرا به زور پول را به مرحوم علاّمه صبحی نداد تا اورنج نکشد و دوم بر مرحوم علامه صبحی که چرا پول را به عنوان قرض هم شده بود نگرفت و چرا خود را اینگونه در رنج و تعب افکند همان رنج و تعبی که قلب انسان را مجروح و چشمان او را اشکبار میکند رضوان الله تعالی علیهم مرقوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در
ص: 133
ادامه شرح رنج های عظیم خود که همه را در راه حق و حقیقت و رضای حضرت حق جل جلاله تحمل نمود، می فرماید و....، و پس روزی که روزگار بر من اینگونه میگذشت و من سرگشته و حیران به هر سو و به هر کوی و برزن میرفتم به گذر تقی خان رسیدم و....، اندیشه ها و افکار به سوی من هجوم می آورد گاهی میگفتم ای کاش سخن پدر را می شنیدم و....، و گاهی میگفتم ما نمی خواهیم دروغگو و دورو باشیم و.....، و من خواستم که این که جوانان بیچاره گمراه نشده و در چاه گمراهی نیفتند پس خدایا در این گیرودار و این رنج و سختی جز تو چه کسی دوست و نگهدار من است و.....، پس در این زمان چون با خدا این گونه مناجات میکردم به سرپیچ کوچه رسیدم که در آنجا پیرمردی نشسته و به بانگ بلند قران میخواند و این آیه را تلاوت کرد که الله ولی الذین آمنو یخرجهم من الظلمات الی النور پس از شنیدن این آیه عظیمه که آن را پاسخ خدا فرض کردم شادی و شعفی بی مانند به من دست داد که در میان کوچه بی اختیار برجستم و پای کوبیدم و دست افشاندم و گفتم خدایا سپاس تو را که آرام جان و آسایش قلب به من عطا کردی من دیگر اندوهی ندارم چون می دانم پشت و پناه من در زندگی تو هستی و....، آری من این رنجها را ذکر کردم تا شما مخاطبان گرامی خوب این حیوانات درنده را بشناسید و بدانید که چگونه در ظاهر دم از دوستی و مهر و محبت می زنند ولی در باطن از هر دشمنی و هر کینه توزی و هر بی رحمی و هر قساوت خودداری نمی کنند آری آنها نه تنها پدر مهربان مرا وادار کردند تا فرزندی را که جز بندگی و راستی و درستی از او ندیده بود را از خانه اش بیرون کند بلکه گام را فراتر نهاده درکمین می نشستند تا مرا به قتل برسانند، همانگونه که بسیاری را به دست ستم خود شکنجه داده و به قتل رسانیدند و به عنوان نمونه داستان آقا جمال بروجردی است که در زمان بهاء وارد این جمعیت شد و....، تا جایی که بعد از بهایی شدن مجبور شد تا به تهران بیاید و جانفشانی ها نمود تا بهاء مرد و بین فرزندانش جنگ شد پس برای ایجاد مسالمت راهی عکا شد و....، در نهایت پیرو محمد علی افندی شد که او درست می گوید، پس عبدالبهاء به دشمنی او برخاست و به او لقب پیر کفتار داد و.....، شبی در خانه ای گروهی از بهائیان به دور هم جمع بودیم و من هم بودم پس یکی از بهائیان گفت که پیر کفتار چند سال پیش به کرمانشاه آمد پس بهائیان چون به دستور عبدالبهاء او را طرد می کردند به ناچار به مسجد رفت و من آگاه شدم و مردم را علیه او که فکر میکردند آخوند است شورش دادم و گفتم
ص: 134
او یهودی است پس مردم به سر او ریختند و تا حد مرگ او را زدند و جسد نیمه جان او را بیرون مسجد انداختند و....، آری او این را می گفت و می خندید و ما هم براو آفرین میگفتیم و از نادانی خود نمی خواستیم و نمی توانستیم بدانیم که این کار زشتی بوده است و ذکر مانند این اعمال دفتر جداگانه می خواهد و....، پس این خداوند علی اعلی بود که مرا در برابر نابکاری ها و بد اندیشی های آنها حفظ کرد تا جایی که امروز میتوانم فرزندان عزیز خود را به راستی و درستی دعوت کنم و رنج های آزمایش خود را بگویم تا آنها فریب این شیاطین و ناکسان را نخورند و.....، آری رنج رساندن های آنها حد و مرز نداشت، هرجایی که برای کاری می رفتم تا نانی به دست آورده بخورم علیه من اقدام می نمودند تا آنکه به یاری دانشمند نامدار، شادروان حاجی میرزا یحیی دولت آبادی در آموزشگاه سادات به معلمی رسیدم و ماهیانه 10 تومان حقوق گرفتم و به دنبال آن با کمک تعداد دیگری از بزرگ مردان به آموزشگاه آمریکایی ها راه یافتم و و در کل به نان و نوایی رسیدم ولی آنها هرگز بیکار ننشستند و.....، ولی از فضل و رحمت خداوند همه جا با شکست مواجه شدند و شخص گمنامی چون من زبانزد خاص و عام شدم ولی آزار و اذیت آنها همچنان ادامه داشت و.....، تا آنکه به ناچار کتاب صبحی را چاپ و منتشر کردم و....، پس مدتی بیمار شدم و پدرم آگاهی یافت و آرام نداشت و از ترس هم به سراغ من نمی توانست بیاید به ناچار در حدود نیمه شب با ترس و لرز به در خانه می آمد و صاحبخانه می پرسید صبحی چگونه است و....، آری فرزندان من این گروه شقی و تبهکار هستند که می خواهند مردم جهان را با هم یکدل کنند و دشمنی ها را از میان بردارند و....، اگر من همه رنج های خود را بگویم شما به حدی دلتنگ می شوید که بر اینها نفرین کرده و کینه آنها را به دل می گیرید و من این را نمی پسندم و....، آری چون به خواست خدا هر آنچه آنها خواستند برعکس شد تا جایی که در سازمان رادیو و و....، بی آنکه بخواهم یا درخواستی کنم گفتار در بخش کودکان را به من دادند و در اردیبهشت 1319 که رادیو شروع به کار کرد، در نخستین جمعه آن من گفتار خود را در رادیو آغاز کردم و نه من و نه هیچ کس دیگر تصور نمی کرد که برنامه های من تا این حد مورد توجه مردم و خصوصاً کودکان قرار بگیرد پس به فضل خداوند در این راه به انجام توفیقات عظیم موفق شدم و کار های شگرف صورت دادم و تمام افسانه های باستانی ایران را که ریشه فرهنگ فارسی است را گردآوری کردم و در 10 جلد چاپ نمودم و به تمامی کارهای
ص: 135
فرهنگی شاگردان آموزشگاه ها رسیدگی کردم و هر کسی در کارش درمانده شد و به نزد من آمد تا آنجا که توانایی داشتم آنها را کمک میکردم و مرکزی را برای تهیه دفتر و لوازم تحریر برای فرزندان بینوای خود و به یاری دوستان نیکوکار به راه انداختم و آن فرزندانی را که فریب ناکسان را خورده و از خانه خود بدون اطلاع پدران خود بیرون آمده بودند را با پند و اندرز برمی گرداندم و همه فریب خوردگان از این فریبکاران تبهکار را بیدار و هوشیار کردم و مانند این اعمال بسیار از دست من پدیدار شد و اکنون زمانی است که به تنهایی در ماه به هزار نامه پاسخ میدهم و....، آری من از مهر فزاینده شما و محبت همه به خود در حیرت و شگفتی هستم که چگونه در کوچه و بازار و هر برزن و....، هر کسی که با من روبرو می شود با گشاده رویی بر من درود می فرستد و مردم از دور تا مرا می بینند یکدیگر را آگاه ساخته و نام مرا میبرند و نزدیک آمده و شادی می کنند تا جایی که در مکان های شلوغ به دشواری عبور می کنم پس چون من این مهر و اشتیاق فرزندان و دوستان را میبینم به یاد سخن حضرت داوود نبی می افتم که در زبور 118 می فرماید:(سنگی که استادان ساختمان آن را به دور افکندند آرایش ایوان شد و این از سوی خداوند شده و در چشم ما شگفت آور است) و این سخن را نیز عیسی آورده است و البته توجه نماید مخاطب ارجمند در این فراز به کلام حضرت علامه صبحی که مصداقی را از کتاب زبور حضرت داوود علیه السلام در رابطه با مورد توجه قرار گرفتن خود در نزد اهل اسلام که به فیض و به امداد ذات اقدس احدیت جل جلاله برای او حاصل شد را مذکور فرموده است و نگارنده در این جا لازم میداند تا این فراز را عیناً از زبور حضرت داوود علیه السلام نقل نماید و تصریح نماید که این فراز در واقع بشارت آن حضرت یعنی حضرت داوود نبی علیه السلام به ظهور حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم و اشاره به امت مرحومه اوست و نیز اشاره به ایام رجعت که در زمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه شریف برای مقدسین حاصل خواهد شد همان بشارت که حضرت عیسی علیه السلام نیز اهل ایمان را به آن بشارت داد و مقصود از سنگی که معماران رد کردند همان انکار بنی اسرائیل در ظهور نبوت از حضرت اسماعیل علیه السلام است و نگارنده شرح و تفصیل آن را در سلسله کتب شریف نورالانوار خود مذکور نموده است و این بشارت از عبارات 15 تا 26 مزمور 118 اینگونه مذکور شده است :(آواز ترنم و نجات (امت ها) در خیمه های عادلان است (و مقصود از عادلان امامان معصوم در امت رسول آخرالزمان
ص: 136
حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم است)، دست راست خداوند با شجاعت عمل می کند (و مقصود از دست راست خدا وجود پاک و مقدس یدالله حضرت امیرالمومنین علی بن ابیطالب برادر و وصی پیامبر آخرالزمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم است و باز می فرماید)، دست راست خداوند متعال است (یعنی حضرت علی علیه السلام در پیشگاه ذات اقدس الهی دارای مقام و منزلتی عظیم است)، دست راست خداوند با شجاعت عمل می کند نمیمیرم بلکه زیست خواهم کرد (یعنی در ایام رجعت مقدسین به جهان باز خواهم گشت) و کارهای یاه را ذکر خواهم نمود (یعنی معجزات خداوند را شرح خواهم داد) یاه مرا به شدت تنبیه نموده ولی مرا به موت نسپرده است (یعنی مرگ مرا احاطه می کند ولی در ایام رجعت زنده خواهم شد)، دروازه های عدالت را برای من بگشایید و به آنها داخل شده یاه را حمد خواهم گفت دروازه های خداوند این است عادلان به آن داخل خواهند شد (یعنی شریعت پیامبر آخرالزمان به وجود امامان معصوم زینت خواهد یافت)، تو را حمد می گویم زیرا که مرا اجابت فرموده و نجات من شده ای (یعنی سعادت حضور در جمعیت مقدسین در ایام رجعت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را به من داده ای)، سنگی را که معماران رد کردند همان سر زاویه شده است (یعنی همان نبوتی را که بنی اسرائیل در صلب حضرت اسماعیل انکار نمودند با ظهور حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم، سر زاویه یعنی شاخصه حق و باطل تا ابدالآباد خواهد بود) و این از جانب خداوند شده (یعنی ذات اقدس احدیت چنین مقرر فرمود که برترین و بالاترین و آخرین پیامبران از صلب حضرت اسماعیل ظاهر شود) و این در نظر ما عجیب است (یعنی چون تمامی پیامبران از حضرت اسحاق ظاهر شده و می شوند پس این بعثت برای بنی اسرائیل عجیب است)، این است روزی که خداوند ظاهر کرده است (یعنی این وعده ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است که ذات اقدس الهی جل جلاله به مقدسین و اهل ایمان جهان داده است که جهان را به وراثت اهل ایمان خواهد داد و اینگونه وعده خود به حضرت ابراهیم را عملی خواهد کرد) در آن وجد و شادی خواهیم نمود، آه ای خداوند نجات ببخش آه ای خداوند سعادت عطا بفرما (و مقصود از نجات و سعادت ظهور وصی دوازدهم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم است که نجات و سعادت را به جهان بعد از آن در شقاوت و زشتی غرق شده باشد، ظاهر می فرماید و
ص: 137
سپس مجددا به ظهور حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم تاکید می فرماید که)، متبارک باد او (یعنی حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم به نام خداوند می آید یعنی از سوی ذات اقدس احدیت جل جلاله برای نجات جهانیان ظاهر می گردد)، مرحوم علامه صبحی در ادامه می فرماید آری کسی را که با صد نیرنگ و حیله می خواستند او را از میان بردارند و چنان کنند که نام او از میان برود و....، و در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نکردند با همه آنها، خداوند علی اعلی نخواست و بلکه برعکس روز به روز عزت یافتم و....، اکنون ببینید که محرک این تبهکاری ها چه کسی بود و....، آری این شخصیت تبهکار شوقی بود چون بر کارها مسلط شد هر کسی را که دلخواه او نبود طرد کرد و بعد از مدتی زنی کانادایی گرفت و به مرور زمان، زن و اقوام آن زن افسار را در دست گرفتند و ابتداء دست ایرانی ها را از کار کوتاه کردند و سپس به تار و مار کردن خویشاوندان شوقی پرداخته و بر سر مال و پول ها و پیش کش های که از سوی گوسفندان بهایی به سوی آنها سرازیر می شد به کشمکش پرداختند شوقی ابتدا نزدیکان خود را طرد کرد و آنگاه نوبت به برادر و پدر و مادر او رسید و کار به جایی رسید که جز آمریکایی ها که اقوام زن او بودند همه از اطراف او تارومار شدند و حتی چون مادرش بیمار شد بر سر بالین او نیامد تا مرد و پدر او هم که مدت زیادی در بستر ناتوانی افتاده بود مرد و چون مردم غریب و بدبخت به خاک سپرده شد و....، این ملعون مفعول خبیث کسی است که چندی پیش نامه هایی از او به دستم رسید که پیروان او چاپ کرده و در میان خود پخش کرده بودند و آن را لوح قرن نامیده بودند که 140 صفحه بود و او در آن همه بزرگان در گذشته این کشور را ناسزا گفت و....، تا جایی که حضرت میرزا تقی خان امیرکبیر را تقی سفاک بی باک و....، نامیده و می گوید در حمام فین به اسفل السافلین راجع شد، و توجه نماید مخاطب ارجمند به گفتار این سگ هار دوزخی و این کسی که اسدالله قومی او را به سختی بیمار کرد و همچنان در این لذت طلبی عرفانی صوفی گری خود غرق بود تا آنکه به دوزخ واصل شد و تا ابدالآباد لعنت خدا و رسول او و امامان معصوم و همه لعنت کنندگان بر او نثار می شود زیرا در خصوص ابر رادمرد تاریخ اسلام و قهرمان تاریخ ایران یعنی اسوه ایمان و وطن پرستی اینگونه جسارت نموده و العیاذ بالله آن حضرت را اهل دوزخ خطاب می کند در حالی که می داند ذات اقدس احدیت جل جلاله دوزخ را برای او و پدران متعصب و صوفی مسلک ناصبی او خلق
ص: 138
کرده است همان کسانی که تمامی عمر نحس و نجس خود را صرف ستیزه گری با خدا و رسول و امامان معصوم و آیات عظیمه کتاب خدا نموده اند، آری مرحوم علامه صبحی رحمه الله علیه در ادامه بیانات روشنگرانه و عالمانه خود از سبعیت و درنده خویی و شخصیت بسیار تهاجمی و بی ادب این جرثومه فساد و تباهی و....، مصادیق بارز می آورد و اثبات می نماید که چگونه این ملعون خبیث هر کلام زشت و هرحرف رکیک را که شایسته وجود نحس و مفعول او بوده است را به دشمنان و مخالفان خود نسبت می دهد و مانند دلقکان هرزه به هر سو روی می آورد و اظهار وجود می کند و....، و از این نامه بدتر نامه هایی است که به آمریکا نوشته و در آن به بزرگان علم و دانش و هنر و به آنهایی که به گمان او با این کیش شیطانی، میانه ای ندارند سخن هایی نسبت داده که از یادآوری آن شرم می نمایم و....، مرحوم علامه در ادامه به یکی از نامه های واصله از سوی یکی از خویشاوندان نزدیک شوقی اشاره نموده که در آن از شخصیت بی مقدار و منحرف او سخن رفته است که چگونه در مکاتبات خود از عبارات مستهجن و ادبیات رکیک که فقط شایسته انسانهای بی وجدان و پست و رذل جامعه است بهره گیری نموده و چگونه بر سر ارث و میراث عبدالبهاء و با هدف بالا کشیدن آنها با همه درگیر شد و همه را از خود طرد کرد و در این راستا چنان با قساوت و درندگی عمل نمود که همه به حیرت در آمدند تا جایی که به مادر و پدر و برادر و خواهر و....، خود رحم نکرد و....، و تنها قبله و رهبر و کعبه او آن زن کانادایی و اقوام او بودند و....، آری اگر سخن به درازا نمی کشید من نمونه ای از نامه هایی که از حیفا و توسط نزدیکان شوقی برای من ارسال شده است را ذکر می کردم یعنی تا مخاطبان به ماهیت این جانور درنده آگاه شوند که چگونه او چشم شرم و حیا را بسته و دهان یاوه گویی خود را باز کرده و به هرکس که دلش بخواهد فحش و ناسزا می دهد که به عنوان نمونه مضمون یکی از این نامه ها ذکر میشود و نویسنده که مرحوم علامه نام او را برای حفظ وجود او از خطر شوقی ملعون ذکر نمی کند یکی از نزدیکان شوقی افندی است و....، ایشان در این نامه ذکر می کند که چگونه بر همگان ماهیت پست و رذل این فرد معلوم الحال آشکار شد همین شوقی که دبیر عبدالبهاء بود و نامه های به زبان انگلیسی اورا رتق و فتق میکرد ولی در عمل از مراسلات واصله هر چه را می خواست به عبدالبها منتقل می کرد و هرچه را که میل نداشت از او مخفی می نمود و کارهای خائنانه او چنان بازاری و علنی شده بود که از چشم عبدالبهاء افتاده و
ص: 139
مغضوب او گردید و....، تا اینکه یک زن بهایی آمریکایی به نام روث وایت کتابی نوشت و پرده از چهره زشت و منفور شوقی افندی برداشت و حقیقتی را افشا کرد این زن بعد از پایان یافتن جنگ جهانی اول برای عبدالبهاء مبلغ بسیار هنگفتی را از طریق چک و به وسیله شرکت کوکس فرستاد ولی اعلام وصول عبدالبهاء به او نرسید پس به دنبال آن این زن و شوهرش به دیدن عبدالبهاء به حیفا می آیند و مدتی مهمان عبدالبها می شوند ولی عبدالبهاء از این مبلغ هنگفت سخن در میان نیاورد تا اینکه این زن در اواخر اقامت خود موضوع چک را پیش کشید ولی با کمال تعجب دید که عبدالبهاء از این چک و این پول هنگفت اظهار بی اطلاعی میکند و داماد خود میرزا محسن را برای رسیدگی مامور می کند و او نیز بعد از تحقیقات می گوید چکی واصل نشده پس این زن با حیرت و تعجب به آمریکا برگشته و دستور بررسی و تعیین تکلیف موضوع را از مرکز شرکت کوکس در لندن می نماید و شرکت هم موضوع را از شعبه خود در حیفا سوال کرد پس معلوم شد که چک واصل شده ولی شوقی امضا عبدالبها را جعل و پول هنگفت را دزدیده و بالا کشیده است و....، پس از آگاهی از این مطلب، این دزدی و خیانت بر این خانم آمریکایی بسیار گران و دشوار بود و نمی توانست این دزدی علنی و این خیانت شوقی را نادیده بگیرد پس کتابی نوشت و در این کتاب چک مذکور را به همراه تصویر امضا عبدالبهاء که توسط شوقی جعل شده بود را چاپ و منتشر نمود و به همگان اعلام نمود که چگونه شوقی با جعل امضا عبدالبهاء پول ها را دزدیده است و بعد از معلوم شدن داستان این اختلاس و این دزدی رذیلانه، جناب شوقی از حیفا می گریزد و....، و البته مانند این رسوایی ها و فضاحت های شوقی افندی معلوم الحال و بدبخت و....، بسیار است که باز نمونه آن هم داستان رسوایی ارث و میراث بهاییه خواهر عبدالبهاء بود که و....، و اما در خصوص وصیت نامه عبدالبهاء، اجماع بهائیان حیفا و عکا بر این مطلب است که وصیت نامه عبدالبهاء جعلی و ساختگی است و کاتب آن هم دختر عبدالبها بود که در تقلید خط عبدالبهاء مهارت مشهور داشت و توطئه گر اصلی هم او بود و نکته دیگر اینکه بر اساس نص و تاکید بهاء همه بهائیان ملزم هستند که وصیت نامه خود را هر سال تجدید کنند در حالی که این وصیت نامه عبارت است از یک نامه سراسر سب و لعن و ناسزا بر علیه آل بهاء که معارض با تصرفات عبدالبهاء بودند و این میرزا بدیع الله برادر عبدالبهاء بود که میگفت عبدالبهاء در آخر عمر از اختلاف با برادران خود اظهار ندامت می کرد و می
ص: 140
خواست اختلاف را بردارد ولی به مرگ ناگهانی مرد و لذا میرزا بدیع الزمان یقین داشته که عبدالبهاء با اجل طبیعی نمرد و مرگ او با این تصمیم او که بر ضد شوقی بود در ارتباط بود و لذا بسیار نادم بود از اینکه چرا علت مرگ را از پزشکی قانونی حکومتی نخواستند و این کلام میرزا بدیع الله مستند به آثار سمی بود که در موقع مرگ در تن عبدالبهاء ظاهر شده بود و....، و خلاصه اینکه آل عبدالبهاء با توطئه دسته جمعی و ظاهرسازی وصیت نامه ای جعل کردند و این مفعول یعنی لیلا شوقی را علم کردند و....، و این کنه ادرنه یعنی منیره زن عبدالبهاء بود که هول شد و نقدینه های عبدالبهاء را بین دخترها و برادرش تقسیم کرد و مغضوب کسی شد که خود پشه را روی هوا میزد پس به این دلیل مطرود و به اتاق عباسقلی تبعید و در آن محل سالها تک و تنها ماند تا در نهایت محرومیت و بی پرستاری و....، مرد و نیز آن خانم آمریکایی که مچ شوقی را در دزدی گرفته بود در کتاب خود، در خصوص این وصیت نامه بررسی نموده و عکس وصیت نامه را با نامه هایی که با خط خود عبدالبهاء موجود بود را به مرکز کارشناسی خط در لندن فرستاد و....، و کارشناسان خبره و متخصص مذکور بعد از بررسی دقیق و....، با دلایل و مدارک غیر قابل انکار به جعلی بودن وصیت نامه نظر قاطع دادند و....، حضرت علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه تاکید می فرماید که از چند سال قبل من آگاه شدم که چگونه شوقی نابکار همه خویشاوندان و نزدیکان و حتی پدر و مادر و برادرها و خواهرها و....، و فرزندان آنها را از خود رانده است و امور را به دست بیگانگان داده به گونه ای که حتی یک ایرانی در بین آنها نیست مگر لطف الله حکیم که از جهودان بهایی است و کار او به راه انداختن کاروان زیارتی برای دیدن قبر بهاء و....، زیارت نامه خوانی است پس شخصا باب مکاتبه با بعضی از این محرومان باز کردم و از بسیاری از امور آگاه شدم و اغلب این کسانی که با من مکاتبه کردند، از ترس شوقی خبیث و ملعون تاکید نمودند که اسرار آنها فاش نشود و از جمله برای من مکتوب کردند که شوقی زندگی را بر همه تلخ و ناگوار کرده و....، و از جمله یک شخص بهایی ترکی را که در بیروت ساکن بود و نجاری میکرد را وادار نمودند تا قطعه ملکی که داشته است را وقف آنها نماید و سپس او را جهت تعمیر اماکن خود احضار می کنند پس آن بدبخت بعد از مدتی بیگاری اجازه می خواهد تا به خانه و کاشانه خود بازگردد ولی به او اجازه داده نمی شود و....، تا جایی که او را به جنون رسانیده و او به جای جنگ با آنها به جنگ با خود می پردازد و به جای
ص: 141
پایان دادن به حیات ظالمانه آنها، به حیات خود خاتمه می دهد و....، پس این را هم بدانید که من یعنی صبحی با مردم هیچ کیشی و هیچ آیینی دشمنی ندارم تا جایی که حتی در اسرائیل دوستان بسیاری دارم ولی از این جماعت بهایی که به دروغ خود را انسان می نامند دلخوشی ندارم بلکه آنها در واقع همان یهود و جهود واقعی هستند که بالاترین ظلم را به ملت و میهن نموده اند که نمونه این جنایت ها، آن گرانی خانه ها و بالا بردن بهای زمین ها و ساختن داروهای تقلبی، دزدی، رباخواری سرقت میراث فرهنگی به بیرون از کشور، فریب زنان ساده دل و وادار نمودن آنها به امور فحشا و زشتکاری و....، است ایشان سپس می فرماید: و ای فرزندان من کمی تفکر کنید زیرا هر دین و آیینی به این دلیل پدید می آید که مردم را از نادانی به دانایی و از پیروی هوسبازی به پاکدامنی و از تیره روزی به خوشبختی و از جور و ستم به عدل و عدالت برساند و این پیامبر عالیقدر اسلام است که در سایه تعالیم عالیه اخلاقی خود، مردمی را که همه بی رحم و قاتل و ددمنش....، بودند تا جایی که دختران معصوم خود را زنده بگور میکردند و پسران را به بردگی می بردند و....، را به خیر و نیکوکاری رهبری کرد به گونه ای که چشم جهانیان به عظمت آن حضرت و دین مبین اسلام و....، خیره و متحیر شد پس از شوقی ملعون بپرسید که تو چه کردی و....، آری در نزد او هرکسی که کورکورانه فرمانبری کند، هرچند زشت کار و وجود او اهریمنی باشد بزرگوار است و....، کسانی که دورو و فحاش و ناسزاگو باشند و پدر را با پسر دشمن نموده و به تمامی آنچه با ترازوی عقل و خرد قابل سنجش نیست امر کرده و به انجام آن دستور دهند، عزیز و گرامی هستند و البته توجه نماید مخاطب ارجمند به این نکته به لحاظ روانشناسی که شوقی و امثال او دچار بیماری خاصی بودند که بایستی توسط دیگر مردان ارضا می شدند و این برطرف شدن نیازمندی تا قبل از رسیدن به قدرت به راحتی امکان پذیر بود زیرا در راس هرم قدرت نبودند و پای چراغ تاریک بود ولی بعد از رسیدن به قدرت زیر ذره بین بوده و دائماً احاطه می شدند و امکان ارضا شدن آنها توسط دوستان آ«ها امکان پذیر نبود پس خود به خود این میل جنسی خاص آنها سرکوب شد و به همین دلیل خشونت اخلاقی لجام گسیخته و شخصیت تهاجمی و پرخاشگری های او در واقع عکس العمل شدید این سرکوب شدن میل جنسی زنانه و همجنسگرای او بوده است و....، مرحوم علامه صبحی در ادامه در همین رابطه می فرماید و....، اگر من جای او بودم خود را به دانشمند یگانه و فرزانه دکتر روانشناس بزرگ
ص: 142
جناب کاظم زاده ایرانشهر میرساندم و با فروتنی از او درمان هرگونه نارسایی و نادانی خود را می خواستم و دستور او را با جان و دل به کار می بستم و...، نه اینکه برای جلب مال و اموال بهائیان و...، به هر خشونت لجام گسیخته روی بیاورم، آری همگی آگاهی دارند که در همین تهران، اعمال جنایتکارانه ای از بهائیان برای کسب درآمد سر زد که از هیچ بی شرم و بی حیای و حیوانی سر نزد و....، و چون این مطالب را برای شوقی می نوشتند به روی خود نمی آورد یعنی تنها هدف ماکیاولیستی او کسب درآمد از بهائیان بود و لذا کاری به ابزارهای آنها نداشت و سپس اضافه می فرماید که چند سال پیش همانگونه که در روزنامه ها چاپ شده بود شخصی بهایی بهنام بدیع الله طراز که بهایی متعصب بود کودکان مردم را می دزدید و سپس در ازای دریافت پول آزاد می کرد و....، یکی دیگر در اداره تلفن رئیس حسابداری بود و اختلاس های کلان کرد و....، و توجه نمایند فرزندان من که یکی از ابزارهای حیله و نیرنگ آنها برای دغل بازی و دزدی و کارهای زشت دیگر، بهره گیری از نام فامیل خانواده های سرشناس است تا با این حربه خود را گرامی و ارجمند به مردم نشان دهند و نمونه دیگر، جنایت عظیم یکی از مبلغان این فرقه شیطانی است که به یکی از زنان بهایی که شوهر نیز داشت کتاب اقدس تعلیم می نمود و....، تا آنجا که القا کرد در آموزه های بهائیت کسر حدود، عبادت و اساساً با ظهور این دین رفع قلم شده و با این القاء، هر شب و هر روز با این زن مجامعت جنسی می کرد تا آنکه روزی شوهر سرزده به خانه آمد و آن دو را در حال زنا کاری دید پس هیاهو و جار و جنجال به راه انداخت و طبق معمول داستان تخمه خوری این شیاطین به محفل روحانی رسید و....، ولی زن بیچاره که در اثر القا آموزه های شیطانی بهائیان و دستور آنها رسوا شده بود دست به انتحار زد و....، و از این گونه اعمال، خارج از حد احصاء است و من بر همه آنها آگاهی دارم ولی برای حفظ آبروی مردم و اینکه امیدوارم بتوانم آنها را از منجلاب بهائیت بیرون بکشم آنها را بیان نمیکنم ولی این را تاکید می کنم که هیچ یک از این موجودات اهریمنی و بدکار و تبهکار و....، از درگاه شوقی رانده نشدند و یا گرفتار خشم شوقی نگردیدند بلکه آن کسانی که گرفتار خشم این موجود ددمنش شدند همگی مردمی آگاه و فرهیخته و دانشمند بودند که در برابر او و یاوه های او سکوت اختیار کرده و آفرین نگفتند و یا زیر بار زورگویی های لجام گسیخته او نرفتند و....، آری آن بچه دزد آن ناکس تاراج گر، آن مبلغ ناپاک، آن آموزگار بدکار، آن آدمکش بدنهاد و صدها
ص: 143
نابکاران و بزهکاران و جانیان دیگر و....، هرگز رانده درگاه این خبیث نشدند ولی جوانمردان فرهیخته دانشمند به بهانه های پوچ و واهی و....، به فرمان این خبیث بیمار از خانواده های خود طرد و کانون خانواده های آنها از هم پاشیده شد و....، و نمونه دیگر پزشک و جراحی بی مانند است که از آن سر دنیا به وطن آمده و با علم و دانایی خود جان بسیاری را نجات داده ولی چون از بهائیت خارج شده بود، به دستور این تبهکار حکم تکفیر او صادر و پدر و خانواده او با این بزرگوار قطع رابطه کرده اند و....، پس تو ای عاقل دانا و خردمند آگاه باش که به کارگیری این سیاست تکفیر و تحریم پدر و مادر و خانواده و....، در حالی است که آنها بیشتر از آن قدرت ندارند، نه اینکه قساوت و خشونت آن ها تا این حد و حدود است یعنی آنها درصورت پیداکردن قدرت هرگز از قتل عام و کشتار های هراسناک و....، هیچ ابایی ندارند ولی چون در محدودیت های اجتماعی و سیاسی و نظامی قرار گرفته اند تا این حد بر گوسفندان فشار می آورند تا شخص اعراض کننده و یا خاندان او را چنان مستاصل نمایند که کسی جرأت ننماید تا از جرگه آنها خارج شود و....، مرحوم علامه صبحی در ادامه به دزدی های بهائیان و خروج ثروت کشور به سوی شوقی ملعون اشاره کرد و می فرماید نمونه ای از اعمال این خیانتکاران این بود که چند سال قبل به هر نیرنگی بود یک جهود بهایی بهنام عزیز نویدی را به دادگاه ارتش آورده و برای زمینهای قلعه مرغی که در دست هواپیمایی بود مدعی علم کردند و نیرنگ ها به کار بردند تا آن که مبلغ عظیمی از کیسه ارتش خارج و به دست چند بهایی دادند تابرای شوقی بفرستند و....، و یا از خیانت کاری های دیگر آنان این است که در گوشه و کنار کشور با آنهایی که دارایی و ثروت دارند به بهانه های مختلف دوست می شوند و چون آن شخص می میرد با نیرنگ ها و زد و بند های مختلف و یا ترسانیدن و....، هرچه دارد را از چنگ ورثه آنها در می آورند و برای شوقی ملعون می فرستند و البته برای لیلا شوقی تفاوتی ندارد که از چه راهی این ثروت ها به دست می آید زیرا او فقط به دنبال جمع ثروت و بهره کشی از گوسفندان بهایی است و نمونه دیگر آن جنایاتی بود که نسبت به من روا داشتند و آن اینکه وقتی پدر عزیزم از دنیا رفت تا چند سال مرا از مرگ او آگاه نکردند و تا من آگاه شوم تمام ثروت او را غارت کردند....،آری پدرم چندین خانه داشت و چون بررسی نمودیم برگه هایی در آوردند که او این خانه ها را قبلاً به دیگران واگذار کرده و آنچه که به من تعلق داشته است را به شوقی بخشیده است و....، آری
ص: 144
وقتی در تهران که پایتخت این کشور است با چون من که همه مرا میشناسند اینگونه نیرنگ بازی می کنند و....، با مردم گوشه و کنار کشور و مردم بی پناه و بیچاره و....، چه می کنند و....، پس تو مخاطب گرامی آگاه باش که چگونه یکی از ابزار های خطرناک ماکیاولیستی این جماعت مشرک و این صوفیان تغییر شکل یافته، دروغگویی و دروغ پردازی و....، است و....، مرحوم علامه صبحی به این اساس تاکید و می فرماید یکی از راه هایی که مردم را می ترسانند این است که میگویند همه بزرگان کشور و فرمانداران و...، بهایی شده اند و هر چه ما بگوییم می پذیرندو....، آری پس اگر من بخواهم نیرنگ ها و کارهای ناپسند این جرثومه های فساد و تباهی را بشمارم باور نخواهید کرد و....، پس چون این خیانت ها و این تاراج ها و این و....، علنی و محرز شده و ملت ایران از این جماعت و رهبر کثیف آنها یعنی شوقی تنفر داشته و آنها را از خود می رانند پس حق دارند تا آنها را در امور همگانی راه نداده و....، و کسی حق ندارد که به مردم و ملت ایران اعتراض نماید و بگوید که ایرانیان آزادی را دوست ندارند و....، اکنون اگر دقیق شوید ملاحظه می فرمایید که چگونه از راههای نامشروع و خلاف قانون ثروت اندوزی کرده و به سوی شوقی می فرستند تا علیه ایران و ایرانی به کار ببرند آری در آنها هنرمند و نانوا و....، نیست بلکه هر چه در آنها فراوان هست دارو فروش، دلال زمین و خانه و غارتگران میراث فرهنگی....، هستند که بتوانند با دروغ و حیله ثروت های عظیم ملی و میهنی و اموال مردم محروم را غارت کنند و....، خوب به یاد دارم که از روزگاران قبل چند نفر از جهودان بهائی با یکدیگر همدست شده و در کشور به راه افتادند و هرجا اثر باستانی بود یا می دزدیدند و یا به بهای اندک خریده از کشور خارج می کردند و من به یاد دارم که یکی از این تبهکاران در خیابان لاله زار مغازه داشت و چنان در این دزدی ها دلیر و جسور شده بود که روزی در زیارتگاه بی بی زبیده در عتیقه ای دید پس شبانه آن در را کند و سرقت کرد ولی مسلمانان آگاه شده او را دستگیر کردند و در روزنامه ها گزارش آن چاپ و او به نام (دزد در امامزاده ها) مشهور شد و در آن ایام من دبیر و منشی مخصوص عبدالبهاء بودم که این شخص به حیفا آمد و با آن تنه سنگین که داشت خود را به روی پاهای عبدالبهاء انداخت و خاک پای او را بوسید که سعادت دیدار او را یافته است و....، چند وقت پیش در انجمنی با دانشمندان جلسه داشتیم سخن از از آثار باستانی به میان آمد و نیز از این که چگونه آنها این آثار را سرقت کرده و به خارج از کشور منتقل میکنند
ص: 145
پس استاد بزرگوار جناب تقی زاده گفت به ما گفتند که یکی از اندوخته های مکتوب باستانی که در دست دو سه نفر بود را از کشور خارج کردند ولی یک بخش هنوز در ایران است پس از نخست وزیر در این خصوص کمک خواستیم که آن را بخرند و سپس آگاه شدیم که آن را هم خارج و در آمریکا به بهای 70 هزار دلار که ثروت عظیمی در زمان خود محسوب میشود فروخته اند و....، آری و چون با فساد و تبهکاری این جماعت برخورد می شود ناله مظلومانه و آه ستم دیدگی بلند میکنند و....، و مردمی زودباور و ساده دل و پخمه و احمق هم می پذیرند و....، آری آنها همان جنایتکاران هستند که به هر طریق ثروت های عمومی و تاریخی ملت را غارت کرده و یا از کیسه گوسفندان بی نوای نادان بهایی خارج و به سوی لیلاشوقی می فرستن و بر سر تبهکاران اهل دوزخ گنبد و بارگاه و بتخانه علم می کنند و سرور شان سالی هشت ماه در سوئیس به خوشگذرانی می پردازد و به ریش آنها می خندد و....، آری علامه مهربان و رئوف و پاکدامن و عفیف جناب صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه به یکی دیگر از ابزارهای ماکیاولیستی این جماعت خونخوار و تبهکار که در راستای ابزار دروغگویی و مکر و دروغ پردازی آنها قرار دارد اشاره نموده و می فرماید یکی از ابزارهای این جماعت تبهکار، ارائه تبلیغات دروغ بر ضد مسلمانان است به طور مثال اگر در شهری یا دهی میان دو نفر نزاعی در گرفته و در زد و خورد، سر کسی شکسته، آن ها بی درنگ نزد او رفته و عکسی از او گرفته و در روزنامه های جهان پخش می کنند که ای مردم جهان بر ما ستم دیدگان رحم کنید و به ما دلسوزی کنید و ببینید که با بهائیان چه می کنند و....، و سپس اضافه می کنند که در فلان شب به خانه یکی از همکیشان ما هجوم آورده و همه را از زن و مرد کشتند و حتی کودک شیرخواره را کشتند و سپس عکس جعل می کنند که چهار نفر زن و مرد روی زمین افتاده و یک سر بریده کودک هم در دست یک نفر است که ببینید با ما چه می کنند و...، آری این است صفت این جانوران درنده و آدم خوار و....، من نمی خواهم هر سخنی را بگویم ولی آگاه باشید که این جماعت پست و رذل با آنکه پدرمرا در زندگی به بالاترین رنج ها مبتلا کردند و او از ترس دم نزد و نگذاشتند تا مرا ببیند و با آنکه از آنها بسیار متنفر بود ولی می ترسید که اظهار نموده و خاندان او را نابود کنند ولذا تنفر خود را اظهار نمی کرد و....، و با آنکه اکنون او سالها است که در گورستان خفته است یعنی از دنیا رفته است حتی نمی گذارند که من بر سر خاک او رفته و از خدا برای او
ص: 146
طلب آمرزش نمایم، هر چند می دانم که او آمرزیده است زیرا او مایه و انگیزه نوشتن این سخنان است که مردم را آگاه و بیدار می کند و توجه نماید مخاطب ارجمند به این فراز از کلام علامه صبحی در خصوص مرحوم پدر خود که اثبات می کند که آن بزرگوار تا چه حد مهربان و آگاه بوده است و تا چه حد عشق پدر و فرزندی داشته و چگونه با اظهار محبت خود، در واقع تنفر خود را از این فرقه شیطان پرست اعلام کرده است و شکی نیست که این پدر بزرگوار برای حفظ خاندان خود اعراض از این شیاطین را به صلاح نمی دانسته است ولی در قلب خود حامی و پشتیبان جناب صبحی بوده و این حمایت و این رضایت قلبی، مایه و انگیزه آثار شریف مرحوم صبحی گردید که توانست عامل عظیم در بیداری و اعلام انزجار طبقات مختلف بهائیان از این فرقه کثیف و خودفروخته استعماری شود و نیز عامل عظیم و بسیار بازدارنده از سقوط جوانان و دیگر اقشار غافل جامعه به دام این شیاطین خبیث و ملعون شود آری ایشان می فرماید هر چند بهائیان در این زمان زور و نیرو ندارند ولی چون همگی در بدسگالی یک روش دارند از جهل و نادانی مردم بهره مند می شوند و....، آنها جماعتی خائن هستند که در هر کشور دولتی در درون آن تشکیل داده اند و سازمانهای مخوفی در برابر سازمان های هر کشوری فراهم کرده اند و....، آنها برای خود سازمان دادگستری به نام کمیته اصلاح و سازمان فرمانروایی به نام محفل روحانی و سازمان های دیگری و....، در درون خود تشکیل داده اند که نمی گذارند کار گوسفندان به سازمان های هر کشور برسد تا جایی که برای خود شناسنامه جداگانه چاپ کرده اند و....، وگرنه لیلا شوقی کیست که بتواند اموال و ثروت مردم ایران را غارت کند و مردم را بفریبد و یا بترساند و....، و تا جایی پیش برود که از چندین سال قبل، هر روز به بهانه ای فرمان فروش خانه ها را به گوسفندان بهایی بدهد و پول آن را بخواهد و....، و توجه نما تو ای عاقل دانا و خردمند در این فراز به کلام نگارنده و آن را همیشه در نظر خود داشته باش که اساساً هر هجمه و هر بلایی که بر ملت ایران و امت اسلام وارد شد قبل از وقوع آن، زمینه آن در نزول آنها فراهم گردید یعنی اسکندر مقدونی سگ که بود که به ایران تهاجم نموده و آن خرابی ها و آن بدبختی ها را به بار آورد جز اینکه خودکامگی های آخرین شاهان پست و مغرور هخامنشی موجب شد تا خشونت و فساد را وسیله ای برای حکومت خود به کار بگیرند و امپراتوری بزرگ و مقدس هخامنشی که کوروش و داریوش و....، نماد تقدس و حریت و آزادگی و انسانیت
ص: 147
بودند به قهقرا ببرند و تا جایی که بیشعوری داریوش سوم و بزدلی او اسباب فرار او و اسیر شدن خانواده او را در جنگی که آنها را با خود برعلیه اسکندر برده بود موجب شد تا مادر و زن و دختر و خواهر او در دست اسکندر اسیر شوند که علیرغم تقدیم درخواست صلح و ارائه شرایط خفت بار در ازای بازگرداندن خانواده داریوش سوم و ....، اسکندر آن را نپذیرفت و....، و سرانجام با فرار از جبهه های جنگ، ننگ شکست بر ایرانیان تحمیل شد پس این شکست از قدرت اسکندر نبود بلکه ناشی از نکبتی بود که قبل از آن، ملت ایران در آن فرو رفته بودند و در همین راستا اعراب تابع خلفای غاصب چه سگی بودند تا به ایران تهاجم کنند مگر به این علت که شاه مغرور و ابله ایران یعنی خسرو پرویز دعوت رسول خدا حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم را به جای بررسی و تعقل و تفکر با پاره کردن نامه آن حضرت و بازگرداندن قاصد با مشتی خاک پاسخ داد در حالی که فساد و تبهکاری و عیاشی و غرور و فشار بر مردم و....، پایگاه مردمی و اقتدار او و خاندان او را در هم کوبیده بود و لذا در تهاجمی که اعراب فتنه گر و غارتگر بر خلاف احکام اسلام و آیات قرآن و....، و به بهانه جهاد و در واقع برای غارت و چپاول و نابودی حرث و نسل امت های مجاور صورت دادند، تاب مقاومت نیاورده و این فجایع عظیم را برای ملت ایران به همراه آورند و....، و باز هم در تهاجم مغولان ویرانگر، پس مغول و چنگیز سگ که بودند که به ایران حمله کنند مگر آنکه در تحت سلطه آموزه های خلفای غاصب و پادشاهان پیرو آنان، اسلام و احکام آن مضحکه و مسخره مشتی دلقک شده بود که زنا و لواط را تقدیس می کردند و تمامی هم و غم آنها حمله به اطراف و اکناف جهان به بهانه نشر اسلام ولی در واقع برای به بردگی کشیدن مردمان و غارت اموال و زنا با زنان و لواط با کودکان آنها بود و ....، تا جایی که جماعتی خبیث و منافق در میان امت اسلام در پوشش عشق و عرفان و تصوف، به نشر آموزه های پرداختند و....، و تا جایی پیش رفتند که عمل لواط با کودکان و زنا با زنان نامحرم و....، را وسیله عروج و لقاء محبوب و رسیدن به سیمرغ قاف یعنی وحدت محض و اعلام خدایی خود قرار دادند و....، و اینگونه امت اسلام از نظر خدا افتاد و بلای مغولان حاکم شد و باز نمونه ای دیگر پس این باب و بها، و عبدالبهاء و شوقی و....، سگ که بودند که اظهار وجود کنند و جماعتی را گمراه و با خود به سوی دوزخ ببرند و با فتنه خود خون های ناحقی را بر زمین جاری کنند جز این که آموزه های متصوفه در جامعه روحانیون وارد شد و تعدادی از
ص: 148
آنها به توجیه و تاویل شیطانی آنها پرداخته و آن یاوه های متصوفه در قالب مظهریت و بابیت و نبوت و الوهیت و اباحه گری های شیطانی و....، و در شکل فرقه بابیت و بهائیت و....، رقم زده شد و اینگونه سرنوشت ملت مسلمان و منابع اقتصادی و ثروت های ملی کشور توسط بیگانگان به غارت رفت و اینگونه با ابزار قرارگرفتن این خائنین به مرحله انحطاط و ضررهای جبران ناپذیر کشیده شده و می شود و....، پس این مراتب درواقع درس های عبرت است تا امت اسلام به خود آمده و اصول کفر و شرک و الحاد را که در این زمان در قالب عرفان و تصوف و عشق موجبات گمراهی های عظیم دوزخ آور را فراهم آورده، به دور ریخته شده و از اعتقادات پاک و آموزه های معصومین یعنی محمد و آل محمد علیهم السلام و عجل فرجهم روح و وجود خود را پاک و مطهر کرده و خود را مستوجب بهشت و رضوان خداوند علی اعلی و رسیدن به حیات جاویدان نمایند چون بر این فرازها آگاه شدی پس در ادامه توجه نما به آنچه مرحوم علامه صبحی در خصوص تبهکاری های این فرقه شیطانی و شوقی (یعنی کسی که به عنوان آخرین رهبر این فرقه از لاک متعفن اعتقادات بابی گری و بهایی گری بیرون آمد و رذالت و پستی و نجاست و نحوست این تفکرات شیطانی را بیشتر ظاهر کرده است و....)، در این اثر شریف خود مذکور فرموده است ایشان می فرماید: و....، شوقی در ایران به دنیا نیامده ولذا اساساً هیچ دلبستگی به این کشور ندارد و تمام هم و غم او غارت مردم و ثروت های ملی کشور است تا آنها را از طریق مشتی فریب خورده متعصب و گمراه که پدرانشان آنها را گوسفند نامیده اند به کیسه خود سرازیر نماید همان حیوان سبع و درنده که به پدر و مادر خود رحم نکرد و به همسران پدر که آنها هم به منزله مادران او بودند بالاترین شقاوت و بی رحمی را به کار برد و در همین راستا تمامی خواهران و برادران خود را به واسطه بی رحمی حاصل از از آن بیماری سرکوب شده، به شدت مورد تهاجم قرار داد و....، و تعجب از پیروان این جرثومه های فساد و تباهی است که شقاوت و درندگی و بی رحمی و....، را در آن ها می بینند ولی همچنان در گمراهی های دوزخ آور خود غرق بوده و به خود نمی آیند و این درخت تباهی های این فرقه تبهکار است که جز ننگ و نکبت و دوزخ جاوید، میوه ای دیگر به بار نمی آورد و....، و مثل مشهور است که می گوید کسی که با مادر خود زنا کند با دیگران چه ها کند و....، آری این شوقی است که پدر خود را با بی رحمی تمام از خود راند و....، تا حدی که در نهایت خواری و ذلت زندگی کرد و چون او را در خاک میکردند
ص: 149
حاضر نشد بر سر قبر او بیاید در حالی که این تاکید خداوند به شرح آیات عظیمه خدا و تصریح وجود مقدس حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم در صله رحم و دوستی با خویشاوندان است هرچند که کافر باشند تا چه رسد به پدر و مادر و خواهر و برادران و....، و این روایت مشهور رسول خدا حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و عجل فرجهم است که احترام به پدر و مادر واجب است هرچند کافر باشند و این روایت مشهور دیگر است که وجود مقدس رسول خدا حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم و عجل فرجهم فرمودند که من مبعوث شدم تا مکارم اخلاق را تمام و کامل کنم پس امعان نظر بر حقایق اسلام و مقایسه آن با آموزه های شیطانی این جماعت گمراه و اعمال و رفتار و رهبران و پیروان آنها و....، محرز می نماید که چگونه تمام قد در برابر خدا و رسول او و امامان معصوم و آیات عظیمه کتاب خداوند و احکام و فرایض ابدی آن قیام کرده و با این ستیزه گری خود را به هیزم جهنم بدل کرده و در دوزخ ابدی خداوند تا آن زمان که خدا خدایی می فرمایند در بدترین عذاب ها معذب خواهند بود، آری پس به زودی بازی آنها به پایان می رسد همانگونه که بازی اربابان آنها به پایان رسید پس این فرشته مرگ است که در برابر آنها ظاهر شده و مهلت نمی دهد تا اگر چشمان آنها باز است آن را ببندند اگر چشمان آنها بسته است آن را باز کنند پس آنها را به سوی آن دوزخی که خود ورود به آن را با پیروی از هوی و هوس و دشمنی با عقل برای خود آماده کرده اند وارد می کنند و تا خدا خدایی میکند در عذاب آن مخلد و معذب خواهند بود همان دوزخ که با دیدن شراره های هول انگیز و رعب آور آن آرزو می کنند که ای کاش خدا آنها را خلق نمی کرد و....، پس مرحوم علامه صبحی رضوان الله تعالی علیه در ادامه بیانات روشنگرانه خود از قساوت و الحاد و تبهکاری های این فرقه و پیروان و رهبران آن و خصوصاً شوقی و....، گفت و گو می کند و....، ایشان در ادامه می فرماید آیا مخاطبان محترم گمان می کنند که اگر این کارهایی که این جماعت دست نشانده اجانب در کشور صورت می دهند، اگر در کشور دیگری صورت می دادند با آنها با شدت مقابله نمی شد آیا اگر در آمریکا گروهی پیدا شوند برضد سازمان های قانونی آن کشور، سازمان های مخالف جداگانه بسازند و از مردم باج بگیرند و اموال مردم و ثروت های عمومی و آثار ملی و میراث های فرهنگی آن کشور را به هر طریق ممکن غارت کرده و به حساب شخصی فردی دیگر در خارج از آن کشور واریز نمایند و فرمان قتل دشمنان نیرومند
ص: 150
خود را بدهند و پلید آنها هم در کمال وقاحت و بی شرمی بزرگان آن سرزمین را به باد فحش و ناسزا بگیرد و هرکدام را لقب زشت و وقیحانه بدهد و....، مثلا جرج واشنگتن را که در نظر آنها محبوب است را سگ دوزخی نامیده و جایگاه او را در اسفل سافلین معرفی کند و با ناجوانمردی هر نوع ستم و گزند را به مردم برساند و مانع آزادی همه شود و....، آیا آنها و پیروان او را آزاد می گذارند تا هر کاری که می خواهند بکنند و....، آیا جرات دارد که بگوید و....، آری ای فرزندان من آگاه باشید که من نمی خواهم بیش از این در این موارد سخن بگویم و این اندازه هم که مذکور نمودم در واقع یکی از هزار و اندکی از بسیار و فقط برای نمونه بود ولی می خواهم تاکید نمایم که آگاه باشید که وجود این جماعت بهایی برای این کشور و همه مردم جهان تا روزی که دارای این اندیشه های اهریمنی و شیطانی هستند زیان آور هستند و چون من با هیچکس و هیچ دسته ای دشمنی ندارم و بسیاری از اعضاء این گروه را فریب خورده میدانم پس تمام کوشش خود را به کار می برم تا آنها بیدار و آگاه شوند و از هیچکس پیروی کورکورانه نکنند زیرا این روش جز زیان و آسیب چیزی دیگر به همراه ندارد و....، آری عزیزان من شما نمی دانید که اعمال و رفتار این شخص پلید و خود کامه، چه افراد و چه کسانی را بیچاره و مستاصل نموده و چگونه آنها را در کام مرگ و نیستی فرو برده است که اگر بخواهم همه را مذکور نمایم باید هزاران برگ را نگارش کنم و فقط برای نمونه می گویم تا آگاه باشید در سال گذشته این تبهکار فرمان داده بود تاکسی از پیروان او به آمریکا نرود پس دختر خانمی به نام نیره متحدین به آمریکا رفت و چون از او ویزا و دستور نگرفته بود حکم تکفیر او را صادر کرد و دستور داد تا می توانند او را زجر و شکنجه کنند و او و خویشاوندان او را تحت فشارهای روحی و جسمی قرار دهند و آن دختر بیچاره چون با چنین هجمه بیرحمانه و بی دلیل روبرو شد در یک حالت بحرانی به زندگی خود پایان داد و البته در این فراز توجه نماید مخاطب ارجمند به این نکته عظیم که در تفکر نگارنده و آموزه های شریعت عمل خودکشی به بد عاقبتی شخص مرتکب منتهی می شود و اینگونه اشخاص در زمان ورود چنین هجمه های روحی که آنها را بیچاره و مستاصل می نماید بایستی به جای خودکشی برعلیه ظالم و ستمگر و عواملی که برای او و امثال او ایجاد بحران میکنند قیام نمایند و در این گونه موارد این دختر به جای خودکشی می بایست قلم به دست گرفته اساس پوشالی و جایگاه متعفن این جرثومه های فساد و تباهی را
ص: 151
در هم بکوبد و دست های خود را در دست های اسوه های مبارزه و آگاهی دادن و نجات دادن گمراهان و....، یعنی حضرت علامه آیتی و مرحوم علامه صبحی و جناب نیکو و اقتصاد و....، رضوان الله تعالی علیهم قرار داده و در نزد خداوند جایگاهی رفیع برای خود ایجاد کند ولی دچار اشتباه محض شده و با این خطای بزرگ خود فرصت انجام ظلم و ستم بیشتر را به این دشمنان حریت و آزادی انواع بشر ایجاد کرده است و....، پس مرحوم علامه صبحی رحمة الله علیه باز هم به نمونه ای دیگر اشاره نموده و می فرماید و....، و باز به نمونه های دیگر اشاره و نام او را ذکر نمی کنم که این تبهکاران و این جنایت کاران او را نیز چنان در منگنه قرار دادند که نتوانست خارج از کشور بماند و مجبور شد که برگردد ولی قبل از برگشت، به حدی پدر و مادر او را ترساندند که علی رغم تمامی وابستگی های خود به جگرگوشه خود، این دختر مظلوم و بی پناه راه از ترس را نداده و چمدان او را بیرون در گذاشتند و....، و البته آنها از این گونه اعمال بسیار و خارج از حد احصاء صورت داده اند که اگر بزرگان جهان و احرار عالم و انسانهای فرهیخته جهان و آنهایی که به دادخواهی مردم ستمدیده توجه می کنند به جنایات این تبهکاران آگاه باشند قطعاً از این شخص نابکار و پیروان قسی القلب آنها بازجویی می کنند و هرگز آنها را در انجام این جنایات را آزاد نمی گذارند و هرگز به آنها این فرصت را نمی دهند که از ناآگاهی های مردم سوء استفاده کنند و البته حق این بود که درباره جنایات شوقی و پیروان او بیشتر سخن بگویم ولی از آن چشم پوشی می کنم و....، و همچنین بسیاری از سخن ها و راز های دیگر را که نزدیکان و خویشاوندان او درباره او به من نوشته اند و مرا سوگند داده اند که آنها را بازگو نکنم و لذا من نمی توانم آنها را مذکور نمایم و....، و ای عزیزان این را هم بدانید این گروه با من دشمنی های عظیم کردند و برای گزند من و آزار من و بدنامی من و قتل من و....، به هر دستاویزی چنگ زدند ولی موفق نشدند زیرا ذات اقدس احدیت جل جلاله حافظ و نگهبان من بود و بلکه کارها به عکس آنچه آنها اراده کرده بودند واقع شد و....، مرحوم علامه مهربان و رئوف جناب فضل الله مهتدی صبحی رضوان الله تعالی علیه در پایان این دفتر خود می فرماید فرزندان من این دفتر به پایان می رسد پس بایسته است که اکنون پیام پدر را بشنوید و پندهایی که می دهم را آویزه گوش کنید و با زبان شیرین و خوش همه را به آن دعوت کنید و با دلی پاک و روانی تابناک همراه من شوید و با من بیایید تا به سرسرای رسایی و مردمی و مهرورزی و عدالت برسیم
ص: 152
اول اینکه آگاه باشید که در وجود شما نیروی آفریده شده است که در هیچیک از جانداران دیگر نیست و همه پدیده های آفرینش در رسایی دارای حد و مرز هستند مگر آدمی که میدان رسایی او بی پایان است و چون به جانوران توجه نمایید همه با هم برابرند و در هر جا که هستند به ناچار در در روش و نهاد یکسان هستند گاوی که در میان جنگل هند زیست میکند با گاوی که در کشتزار های آمریکا چرا می کند، به فرمان نهاد و غریزه خود به یک روش زندگی می کنند و جز سرشت و غریزه خود استادی ندارند ولی مردمان چنین نیستند پس ممکن است در شهر و خاندانی کسی باشد که چندان از جانوران برتری ندارد ولی از همان شهر و همان خاندان کسی به وجود می آید که از راه خرد و دانش بر زمین و آسمان چیره می شود و به نیروهای هستی پی میبرد....، از سوی دیگر در جانوران مهر و کین غریزی است و آز و خواهش به اندازه نیازمندی آنها است ولی در میان مردم، مهر و کین، کم و زیاد است پس رادمردی را می بینید که مهرورزی او آنچنان است که آسایش دیگران را برتر از خود می داند و....، و در مقابل کسانی را می بینید که جز گردآوری زر و مال و دارایی و پول و....، آرزوی دیگری ندارند و در فکر انجام و پایان کار نیستند پس میمیرند و آنچه به هر راه جمع کرده بودند را برای دیگران به ارث می گذارند تا بر سر ارث او به جان هم بیفتند و....، و یا باز کسانی را می بینید که از راه آموزش و پرورش، جهانیان را به خوی پسندیده و کارهای ستوده و رفتار نیکو می خوانند و می خواهند که مردم بیدار دل و آگاه باشند و جز در پی راستی و درستی نروند و....، و در برابر آنها کسی را می بینید که تنها دلخوشی او آن است که با نیرنگ و فریب و....، گروهی را بفریبد و به دنبال خود به راه بیندازد و سرافرازی کند که ما پیروان زیاد داریم و دیگر کاری ندارند که از آنها رفتار خوب سر بزند و یا رفتار زشت، آنها مردم را چون گاو شیرده می دانند و خود تنها در اندیشه آب و علف خود می باشند و هم در این جهان گروهی را می بینید که خدا را در دلهای پاک متجلی می دانند و فر ایزدی را با کسانی می بینند که به همه آفریدگان مهربانند و جز نکویی و رسایی در آنها چیزی نیست و و باز در برابر آنها مردمی را می بینید که می گویند در هر روزگار، خدا در پیکری نمودار شده و جز در او و پیروانش در هیچ جای دیگر پرتوی از او نیست و تنها راه رسیدن به آن خدا این است که سر بر آستان این مشرکان خبیث و ملعون قرار دهی و هر چه گویند را بپذیری، هر چند با تعقل و تفکر و تدبر هم راستا نباشد و نیز هر مزخرف او را
ص: 153
بپذیری هرچند با عقل راست نیاید و او را بپرستی خواه کار ستوده از او سر زند و یا رفتار نکوهیده و....، آری نیرنگ بازان که کار آنها فریب و نیرنگ است از سادگی و کم دانشی و ناتوانی روح و ترس و آزمندی مردم برای پیشرفت کار خود کمک می گیرند و با این ترفند شیطانی دسته بزرگی از جهانیان را پیرامون خود جمع می کند و به دنبال خود می کشند و نمی گذارند که به راه راست بیایند و....، ولی خواهد آمد آن روزی که دانش و علم ترقی بیشتر یابد و روح و روان آدمیان نیرومند گردد و....، و راز آفرینش در دسترس همگان قرار گیرد پس آنگاه ترازوی رسائی و پاک دلی و ستوده خویی و مهربانی با همه و پیروی از دانش به کار افتد و روی زمین بهشت برین شود و....، فرزندان من پیام پدر را بشنوید در شما نیرویی هست که هنوز به راز آن، آنگونه که باید و شاید آشنا نشده اید پس آن نیرو را از راه دانش اندوزی و نیکی اندوزی بیشتر کنید و روزهای زندگی را بیهوده نگذرانید و به پرورش جان و تن خود بکوشید و هیچ آفریده ای را دشمن ندانید مگر دشمنان مردم، به ویژه دشمنان نیرنگ باز و....، و به بینوایان ترحم نمایید بدون اینکه از کیش و آیین آنها بپرسید و روش شاه مردان را به کار ببندید چنانکه فرموده تشنه را آب گوارا دهید بدون آنکه از آیین و روش او سوال کنید....، و دیگر اینکه هرگز تصور ننمایید که یزدان در نزد یک گروه خاص است و دیگران از او دورند و....، فرزندان من پیام پدر را بشنوید و به سراغ کسانی بروید که شما را به دانش و خرد و رفتار ستوده و خوی پسندیده می خوانند نه آنهایی که به دست آویز نام خدا برای مردم دام می سازند و شمارا از پرتو ایزدی دور نگه می دارند و....، فرزندان من پیام پدر را بشنوید چند سال قبل، دوستان و یاران از من پرسیدند که روش و راه تو در زندگی چیست گفتم: 1- پرتو و نیروی یزدان پاک که به همه آفریدگان خود مهربان است که باید رو به سوی او نمود 2-آدمی هر که باشد و هر چه باشد نباید او را طرد کرد و دشمن شمرد زیرا آماده دریافت و به دست آوردن هر رسایی و نیازمند پرورش است 3-از دروغ و دورویی و گفتار بدون عمل برای فریب مردم و ساده دلان باید گریز و پرهیز داشت4- رسیدن به درگاه یزدان و قرب به او را باید در کسب علم و دانش و به منظور کمک و همراهی با مردم دانست 5- از پرستش و بندگی کسانی که چون دیگران هستند و گرفتار تیرگی های جهان خاک هستند باید دوری نمود 6- رسیدن به پایگاه بلند در نزد خداوند وابسته به کوشش و تلاش و به دست آوردن دل پاک و روان تابناک است که برای هر آفریده آماده است ست و ویژه
ص: 154
هیچکس نیست 7- کیش و آیین نباید مردم را از دانش و خرد دور بدارد و نیروی نهانی را ناتوان سازد و....، پس اینک شما و همه فرزندان جهان را به این امور دعوت می کنم و امیدوارم همه آن را بپذیرند و....، فضل الله مهتدی صبحی
28 مرداد
ص: 155