سرشناسه : ربیع، 420 - ق.
عنوان و نام پدیدآور : علی نامه ( منظومه ای كهن ) سروده به سال 482 ھ. / از سراینده ای متخلص به ربیع ؛ با مقدمه محمدرضا شفیعی كدكنی، محمود امیدسالار.
مشخصات نشر : ترکیه : شماره 2562 کتابخانه موزه قونیه (ترکیه)نسخه خطی.482 ه.1388
مشخصات ظاهری : چهارصدو هشتاد و دو هجری قمری، [751] ص.
وضعیت فهرست نویسی : فاپا
یادداشت : نمایه.
موضوع : شعر فارسی قرن 5ق.
شناسه افزوده : شفیعی كدكنی، محمدرضا، 1318-، مقدمه نویس
شناسه افزوده : امید سالار، محمود، 1329 -، مقدمه نویس
رده بندی كنگره : PIR4641/5/ع8 1388
رده بندی دیویی : 8فا1/22
ویراستار دیجیتالی:محمد منصوری
ص: 1
ص: 2
1. شمارۀ اصلی نسخه که کاملاً ردیف نیست به خط قدیمی در حاشیه سمت چپ دیده می شود.
2. شمارۀ برگها به ترتیب موجود در نسخه داخل کروشه با الحاق ر و پ (رو و پشت) در بالای صفحات آورده شده است.
3. شماره های پایین ،صفحات، شماره پیاپی است.
4. نمایه ها به شماره صفحات پیاپی ارجاع داده شده است.
ص: 3
ص: 4
عکس

ص: 5
ص: 6
عکس

ص: 7
عکس

ص: 8
عکس

ص: 9
ص: 10
حماسه ای شیعی از قرن پنجم (1)
به چشم خود ندیدم باور نکردم شما نیز حق دارید که باور نکنید یک حماسه منظوم پارسی، در مناقب و مغازی امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) از قرن پنجم یعنی حدود نیم قرن بعد از نشر شاهنامه فردوسی و در حجم حدود دوازده هزار بیت با اسلوبی کهن و نوادری از لغات و ترکیبات که گاه در فرهنگها، شواهد آن را به دشواری می توان یافت.
پیش از اینها تصوّرِ مورّخانِ ادب فارسی برین بود که حماسه های شیعی خاص تحولات فرهنگی ایران بعد از مغول و حتی بعد از عصر تیموری است و شعری شیعی که در آن مجموعه عقاید شیعیان اثنا عشری انعکاس داشته باشد و شبهه اعتقادات دیگر مذاهب اسلامی در آن نباشد، بعد از سنایی (د: 529ه) وارد ادب فارسی شده است؛ اگر چه در آن شعرهای سنایی جای تردید باقی است و از لحاظ نسخه شناسی تمامی آن شعرها جای نقد و نظر دارد.
اما منظومۀ مورد نظر ما که در بحر متقارب سروده شده و به گفته سراینده اش «به لا لفظ. عجم در عروض عرب»، سراسر آن در مناقب و مغازی امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) با «ناکثین» و «قاسطین» است و یکسره در خدمت اعتقادات شیعی. گوینده آن، که به تصریح متن کتاب متولد 420 هجری است این منظومه را در 62 سالگی و در سال 482 هجری به احتمال قریب به یقین در خراسان، و شاید هم ناحیه بیهق، منظوم کرده است و آن را به یکی از اشرافِ ساداتِ عصر، یعنی علی بن طاهر عریضی از سادات ناحیه تقدیم داشته است.
ص: 11
شاعر که به تکرار نام و تخلص خود را «ربیع» اعلام میکند اشاراتی به زندگی خود، بیش و کم دارد و از مطاوی گفتار او می توان دانست که وی شاهنامه فردوسی را پیش چشم داشته و گاه به آن اشاره دارد.
فردوسی را با احترام بسیار یاد میکند اما شاهنامه را به این سبب که «مغ نامه» است و «دروغ»، چندان نمی پسندد. میگوید شاهنامه زیباست اما دروغین است.
لحن سراینده، در باب خلفای راشدین مؤدب است و نشان دهنده طرز برخورد شیعیان قرون نخستین با این یاران رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم). او خود تصریح دارد که پیش از او در این باره کسی سخنی منظوم نکرده است، یعنی مؤلف وقوف دارد بر این که نخستین حماسه سرای مغازی امام علی (علیه السلام) است در زبان پارسی. ما نمی دانیم که چه مقدار از آغاز این منظومه، در این نسخهٔ منحصر به فرد، افتادگی دارد ولی به قراین می توان اثبات کرد که ابیات چندانی از این منظومه فوت نشده است. نسخه از آنجا آغاز می شود که سراینده می گوید: امت در مسأله جانشینی رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) دو گروه شدند: جمعی طرفدار «نص» شدند و طرفدار «اختیار» منظور مؤلف از «نص» که گاه آن را جانشین نام امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) نیز جمعی ی کند این است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در «غدیر» جانشین خود را به «نص» تعیین کرده است و آنها که راه «اختیار» و انتخاب دیگران را پیموده اند در حقیقت «نص» را رها کرده اند.
در این بخش سراینده از خلیفهٔ نخستین از خلفای راشدین با عنوان «صاحب غار که عنوان تجلیل آمیز و قرآنی اوست یاد میکند و گاه به جای ابوبکر «بکر» می آورد و از خلیفه دوم به همان نام اصلی او، عمر، ولی با تشدیدی که ویژۀ تلفظ این نام در متون کهن نظم پارسی است یعنی «عُمر» که در شاهنامه نیز به همین صورت دیده می شود و تا عصر خاقانی صورت مشدّد نام او، در ادب منظوم فارسی گاه گاه به همین صورت هنوز دیده میشود. از عثمان نیز با نام اصلی او یاد میکند و با احترام بسیار به عنوان «عثمان پاکیزه تن»؛ امّا عناوین و القابی که برای امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) می آورد بی شمار است و همه برخاسته از اعتقادات ویژه شیعی او که ما در دنباله این گفتار، از آن عناوین یاد خواهیم کرد.
نخستین عنوانی که در مورد امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) به کار میبرد همان «نصّ» است که در معنی امام منصوص به کار میبرد به این ابیات توجه کنید:
زبر «صاحب غار». ماه راست ***خلافت همی راند چونانک خواست
چو دنیا ازو خواست پرداختن*** اجل کرد ناگه بدو تاختن
چو شمع امیدش فرو خواست مرد***خلافت به فرمانِ عُمر سپرد
چو خالی شد از «بکر» روی زمین ***بر اسب خلافت عمر کرد زین
ص: 12
از آن پس بر اسب خلافت نشست*** گرفته «خط اختیاری» به دست
مدارا همی کرد «نصّ» همچنان ***سپرده بر اسب صبوری عنان
بدانسان که اول رسول خداى*** بنرمی همی داشت دین را به پای
چو ده سال عُمر خلافت براند*** برو ،بر ،اجل نامۀ عزل خواند / 2 ر - 2 پ
سراینده در این جا مصلحت چنان دیده است که وارد مباحث تفصیلی کلام شیعی و اختلافات مذاهب در مسأله امامت نشود، به همین دلیل می گوید:
ازین درت کوتاه کردم سخن ***چو فصلی بگفتم ز کین کهن / 2 پ
آن گاه اشاره ای دارد به داستان ابولؤلؤ و از او به عنوان «کینه ور» یاد میکند که به داوری نزد عمر رفته بود:
به خنجر مر او را جگر خسته کرد *** بر او راه اومید بربسته کرد / 2 پ
آنگاه مسأله «شوری را که پیشنهاد عمر بود - مطرح میکند و آن را خلافِ «نصّ» رسول می داند.
در این جاست که در کنار تعبیر «نص»، سراینده از امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) به عنوان قرآنی «صالح المؤمنین که در تفاسیر شیعی به عنوان ،او فهمیده شده است یاد می کند:
چو می رفت عُمر ز دنیا برون ***خلافت فکند او به شوری درون
چو برداشت عُمر ز دنيا قدم ***زده بر خلافت ز شوری رقم
ز شور فراوان سخنها بخاست ***چو فتنه سلام [و] سلامت نخواست
سلام و سلامت نبد زان سپاه ***جز آن کو«بری بود از هر گناه»
سلام و سلامت نبد بر یقین ***از آن قوم جز «صالح المؤمنين»
نبد «صالح المؤمنين» جز علی*** علی، آنک خواند ایزد او را «ولی»
ولیکن نکردند از کین طلب ***رضای «وصیّ پیامبر» عرب / 2 پ
نقدی که سراینده از «شوری» دارد، همان نقدی است که متکلّمین شیعه در قرن سوم و چهارم از آن داشته اند و سراینده، مایل به آن نیست که مسألهٔ «شوری» را طولانی کند زیرا عقیده دارد که «خداوند کین» در کمین است و مصلحت نیست:
در آن مشورت بین که چون رفت کار ***«خداوند کین» را آبر آشکار
ز شوری نگویم سخن بیش از این ***چو دارد کمینگه «خداوندِ کین» / 2 پ
بعد از آن به توصیفی از خلافت عثمان می پردازد که پیرامون آن پاکیزه تن» را امثال «مروان»
ص: 13
می گیرند که رانده رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و ابوبکر و عمر هم از او تبری جسته بودند. دیگر از تباهکارانی که پیرامون عثمان را گرفتند «عَمْرَک عاص بود که سراینده او را «گبر» (کافر) می خواند. در سراسر این منظومه، «گبر» به معنی مطلق کافر است و این یکی از نشانه های کهنگی زبان شاعر است که «کافر» را به صورت پارسی کهن آن که «گبر» است به کار میبرد تقریباً در اغلب صفحات. و هیچ کدام از مصادیق «گبر» در کتاب زردشتیان و مغان نیستند همان عربهایی هستند که به گفتهٔ مؤلف با نقض «نص ولایت» با علی (علیه السلام) درافتادند و کافر شدند و مؤلف با عنوان «گبر» از ایشان یاد می کند:
دگر عمرک عاص گنده دهن ***که بد خال عثمان پاکیزه تن
کمابیش هفتاد هجو نبی ***بکرده، در ابیات، گبر شقی / 3 ر
مروان و عمرو عاص را که «عم و خالِ» عثمان بودند سراینده «گبر» می خواند که مایۀ شور و شر امت شدند. از رهگذر چنین پیرامونیانی که عثمان پاکیزه تن را احاطه کرده بودند، سراینده اندک اندک به نقد دوران خلافت او می پردازد که تمام کارها را به دست این گونه مردمان ناشایسته سپرده بود:
برسم ملوکان بیفکند دست*** چو بر بالش شهریاری نشست / 3 ر
با چنین چشم اندازی سراینده واردِ تصویرِ مقدمات قتل عثمان میشود و وارد دوران خلافت امام علی بن ابی طالب.
ما باز به مسائلی در این باره خواهیم پرداخت بیشتر مقصود این بود که چشم انداز شیعی سراینده را در مسأله خلافت و امامت و «نصّ» و «اختیار» یادآور شویم.
خوشبختانه در داخل این منظومه اطلاعات نسبتاً روشنی دربارهٔ روزگار مؤلف و زمان سرایش متن
موجود است. مؤلف حتی سال تولد خویش را به دقت تعیین کرده است؛ به این معنی که در یک جا از 62 سالگی خویش یاد میکند و در جای دیگر تاریخ سرودن منظومه را 482 از هجرت رسول اعلام می دارد. بنابراین او در سال 482 هجری 62 سال داشته پس متولد به سال 420 هجری است. قرائن دیگری را نیز در باب زمان سرایش و پایان منظومه میآورد و آن اشاره ای است که به مسأله هماهنگ بودن «محرم» و «ربیع» (ماه اول بهار) دارد که اگر جدول نجومی این انطباق مورد تحقیق قرار گیرد زمان موردِ نظر شاعر از این رهگذر نیز تأیید میشود. با مراجعه به جدول ووستنفلد، خوشبختانه، این ن-ک-ت-ه ب-ه روشنی تأیید می شود که اول محرم با 25 اسفند سال 482 و 16 مارس 1089 منطبق است و همان آغاز
بهار و ربیعی که شاعر از آن سخن میگوید و چنین تطابقی تا چند قرن بعد دیگر دیده نمی شود.
ص: 14
پیداست که 25 اسفند در محاسبات نجومی قدما که پنج روز با محاسبه عصر ما تفاوت دارد، آغازِ سال نو و بهار بوده است. (1)
یک جا از راویان خراسان یاد میکند و این نشان میدهد که مؤلف احتمالاً خراسانی است یا مدتی در خراسان بوده است و دیگر این که کتاب را اهدا کرده است به علی بن طاهر که از سادات ناحیه بیهق و نیشابور بوده است. این علی بن طاهر که علی بن زید بیهقی در کتاب لباب الانساب از او به عنوان الامیر
علی بن طاهر بن ابی القاسم السجاد یاد میکند یکی از اشراف ناحیهٔ بیهق بوده است که در سن حدود هفتاد سالگی در 507 درگذشته و طبیعی است که وقتی در سن چهل سالگی بوده است در سال 482 این شاعر این منظومه را به او اهدا کرده باشد.
سراینده نام منظومۀ خویش را به تکرار علی نامه یاد میکند و بارها آن را رویاروی شاهنامه قرار می دهد:
مرین قصّه را این سراینده مرد *** ز مهر دل خود علی نامه کرد
اگر چند شه نامه نغز و خوش است*** ز مغز دروغ است از آن دلکش است
علی نامه خواند خداوند هوش *** ندارد خرد سوی شه نامه گوش
دروغ است آن خوب و آراسته *** به طبع هوی جوی کش خواسته
من اندر على نامه از روی لاف *** نخواهم که گویم سخن بر گزاف
نگویم سخن جز که بر راستی *** حاسد سپردم ره کاستی / 4 ر - 4 پ
سراینده ماجراهای «جمل» و «صفّین» را در این منظومه به تفصیل تمام در دوازده مجلس آورده و در آغاز هر بخش یا مجلس به شیوۀ فردوسی خطابی دارد و همانگونه که فردوسي شيعي معتزلی طرفدارِ خرد است و خرد را می ستاید و مخاطب قرار می دهد، این سراینده نیز همه جا به ستایش خرد و خردمند می پردازد و در آغاز سخنش خردمند را مخاطب قرار می دهد:
الا یا خردمند روشن روان *** سخن گوی، روشن، چو آب روان
سخن را بپرور به نور خرد *** بران روی کز دانشت برخورد / 4 پ
ص: 15
نکته قابل ملاحظه ای که در خطاب آغازی این منظومه وجود دارد، این است که سراینده کتاب خود را «به لفظ عجم بر عروض عرب» می داند و این جای شگفتی است مفهوم مخالف این تعبیر این است که مؤلف عروض دیگری جز عروض عرب را هم میشناخته است. نَفْسِ توجه به این که این منظومه در عروض عرب است و به لفظ عجم، از وجود عروضی دیگر در آن روزگار خبر می دهد. بعد ادامه می دهد که:
سخن هرچ گویی براندازه گوی *** به راه دروغ و خیانت مپوی
به نزدیک بی دانشان خود مگرد *** سردانشی را تو شو پایمرد
ز نامردان جمله دوری گزین *** چو نامردمانند بدخواه دین
من ایدون شنیدم ز نیک اوستاد *** که «سگ به ز نامردم، از روی داد»...
به گوش خرد پند دانش نیوش *** چو دانش نیوشی به جای آر هوش / 4 پ - 5 ر
5. اهمیّت این منظومه
منظومه ای با این حجم آن هم از قرن پنجم به تنهایی کافی است که توجه اهل ادب و تاریخ شعر فارسی را به خود جلب کند در میان حماسه های منظوم زبان فارسی این کتاب از لحاظ تاریخی در کنار گرشاسپنامۀ اسدی قرار میگیرد و تاریخ سرودن آن با تاریخ سرایش گرشاسپنامه حدود بیست سال فاصله دارد. از نظر تاریخ شعر شیعی و حماسه های شیعی نیز دارای کمالِ اهمیت است، تا آنجا که می دانیم اولین حماسه شناخته شده شیعی خاوران نامۀ ابن حسام خوسفی است که در عصر تیموری سروده شده و حدود چهار قرن بعد از این کتاب تدوین شده است.
اگر این همه امتیازات را هم نداشت به تنهایی به عنوان یک منظومهٔ بازمانده از قرن پنجم دارای کمال اهمیت بود.
بیشترین منبعی که گوینده بر آن تکیه دارد، ابو مخنف لوط بن یحیی مورّخ و راوی قرن دوم است که از او با گنیه «بوالمنابر» نیز یاد میکند و در آغاز هر فصل و داستان نام او را بدین گونه یا شبیه به این تکرار می کند:
چنان کاورد بوالمنابر خبر *** درین حال بومخنف نامور / 64 پ
ص: 16
چنین آورد لوط يحيى خبر*** درین حال بومخنف نامور / 83 ر
ازین پس دهد لوط يحيى خبر*** درین حال هم بوالمنابر دگر
بسی راویان خراسان درین*** سخن گفته اند از طریق یقین / 85 ر
از اخبار بومخنف نامور *** کزو یافتم بر درستی خبر / 126 ر
آورد لوط يحيى خ-بر ز گفتار و کردار خیرالبشر / 147 ر
و نیز اوراق 183 ،ر، 226 ،پ، 273 پ، 289 رو ...
ولی در آغاز داستان عثمان از گفتار امام صادق (علیه السلام) نیز بخشی از قضایای خلافت عثمان را می آورد:
ز قول امین صادق پر هنر*** امام هدی جعفر پرهنر / 5 پ
که ظاهراً روایت ابو مخنف از امام صادق (علیه السلام) است و در این تردیدی نیست که ابو مخنف محضر امام صادق را درک کرده و از آن حضرت روایت دارد، همچنین از گفتار ابنِ عباس. او میگوید من اینها را از «نثر» به «نظم» درآورده ام:
ز نثرش به نظم آوریده «ربیع» *** به ماه فَرَوْدین به فصل ربیع / 62 ر
پرسشی که در این جا به ذهن می رسد این است که در عهد سرودن این منظومه آیا آثار ابو مخنف باقی بوده است یا از طریق روایات دیگران به دستِ گوینده رسیده است؟ به احتمال قوی، مؤلف نامی از ابو مخنف در آغاز روایت خود دیده و همانها را نظم کرده است؛ به ویژه که در منقولات او حوادثی افسانه ای وجود دارد که با نوع منقولات راویانی از نوع ابو مخنف هرگز هماهنگی ندارد. می توان گفت که نسخه ای از حوادث جمل و صفین به نثر عربی در اختیار او بوده و گوینده آنها را به نظم درآورده است.
حرب «جمل» را در هشت بخش نظم کرده و سپس به نظم «صفین» پرداخته است. در این جا نیز، گوینده سخن خویش را با ستایش خرد آغاز میکند و خطاب به خویشتن به عنوان سخن دان هشیار و پیر می گوید:
برون آور از طبع بیدار خویش *** سخنهای سخته به معیار خویش
به نظمی بپرورده اندر خرد *** چنان کز نکو طبعت اندر خورد
به نام خداوند بخشنده گوی *** سخنهای چون مه درفشنده گوی
بساطی فروگستر از دین و کین *** در اخبار صفین چو مهر مبین
«علی نامه» کن نام این نو بساط *** که تا نو نوازد روان را نشاط / 64
در اواخر مجلس اول جنگ صفین، گوینده به نکته ای اشاره میکند که اگر من درست خوانده باشم و
ص: 17
درست فهمیده باشم از نقش اصحاب محمد بن کرام (کرامیان) در تدوین کتابهای قصه و حکایات، به ویژه دهد. نخست این ابیات را به دقّت بخوانید:
به شه نامه خواندن مزن لاف تو *** نظر کن در آثار اشراف تو
تو از رستم و طوس چندین مگوی *** درین کوی بیهوده گویان مپوی
که «مغ نامه» خواندن نباشد هنر *** «علی نامه» خواندن بود فخر {و} فرّ
ره پهلوانان مکن آرزوی *** بپرهیز از راه بی دین روی
که «کرامیان» از حسد را چنین *** کتابی نو انگیختند بعد ازین
بماند زتو یادگاری دراز *** میان خلایق بدان عزّ و ناز
«علی نامه» و «حمزه نامه» بچند *** بخوانند که این هست بس ناپسند
بفرمود فردوسی را آن زمان *** که تصنیف کن تو کتابی چنان
ز شاهان پیشین سخن یاد کن *** دل غمگنان را بدان شاد کن
بکن شاهنامه مرو را تو نام *** به رغبت نمایند همه خاص و عام / 82 ر - 82 پ
و این اشاره از مسألۀ گرایش محمود به مذهب محمد بن کرام و افسانهٔ تشویق او فردوسی را به سرودن شاهنامه، به نوعی خبر می دهد. و اگر چنین فهمی از این عبارات درست باشد و این عبارات عین گفتار ناظم این داستان نشانه آن است که در نیمه دوم قرن پنجم یا دقیقتر بگویم در سال 482 مسألهٔ تشویق محمود، فردوسی را به سرودن شاهنامه در میان مردم شیوع داشته است و تعریفی که سرایندهٔ این ابیات در خصوص تشویق کرامیان به پدید آوردن داستانهایی از نوع شاهنامه و یادشاهان پیش - دارد قابل تأمل است و در دنباله همین سخن است که به نکوهش صاحبان غرض می پردازد که میل به شاهنامه خوانی دارند تا گفتار اصحاب دین فراموش گردد و این درست خلاف آن چیزی است که مؤلف بعض مثالب الروافض که سنّی متعصبی بوده است در کتاب خود آورده و عبدالجلیل قزوینی رازی آن را نقل و نقد کرده است:
«و مغازیها می خوانند که علی را به فرمان خدای تعالی در منجنیق نهاده و به ذات السلاسل انداختند تا به تنهایی آن قلعه را که پنج هزار مرد درو بود - تیغ زن بستد ...» .(1)
و مؤلف كتاب نقض پس از نقل این عبارت میگوید امویان و مروانیان: «گروهی بددینان را به هم
ص: 18
جمع کردند تا مغازیهای بدروغ و حکایات بیاصل وضع کردند در حق رستم و سرخاب و اسفندیار و کاووس و زال و غیر ایشان و خوانندگان را بر مربعات اسواق بلاد متمکن کردند تا می خوانند تا رد باشد بر شجاعت و فضل امیرالمؤمنین و هنوز این بدعت باقی مانده است». (1)
می بینیم که شاعری شیعی نیز همان نظرگاه را عرضه میکند که مؤلف بعض مثالب الروافض:
به «شه نامه» خواندن بپرداختند *** کسانی که این مکر بر ساختند
بکردند این حيله اصحاب كين ***که ضایع شود گفت مردانِ دین / 82 پ
و سپس خود با دلگر می اظهار میدارد که چنان نخواهد ماند و این سخنان اهل دین ضایع نخواهد شد، هر چند دشمنان سخنان محال بگویند امّا حکیمان فاضل نیک می دانند که آنها «شهنامه» و «مغ نامه» است:
نماند همی ضایع از هیچ حال *** اگر چند گویند هر یک محال
حکیمان فاضل بدانند این *** که «شهنامه» آن است و «مغ نامه» این / 82 پ
و پیداست، به قرینه که تعبیر «مغ نامه این ارجاعی است به کتابی از جنس شاهنامه و طبعاً از کتب ضلال. پس از این سخنان اشاره میکند که در این باره نمی خواهم سخن را دراز کنم زیرا جای دیگر گفته شده است و ظاهراً اشاره است به بخشی که در آن جا نیز به نوعی مؤدب شاهنامه را به دلیل دروغ بودن نقد کرده و در ضمن، زیبایی آن را ستوده است.
در پایان مجلس دوم از جنگ سوم قبل از آن که به مجلس سوم بپردازد در ضمن ابیاتی به عمر خویش اشاره دارد و تصریح می کند که من اکنون شصت و دو ساله ام:
چو دو مجلس آمد ز صفین به سر*** سوم مجلس است آنک گویم دگر
به وقتی که در شصت و دو سالِ من *** رسیده بدو سعد بد فال من
و باز در آغاز مجلس سوم از خداوند جان و خرد سپاسگزاری میکند و میگوید آنچه حق با بنده می کند، همان است که درخور اوست و این اندیشه خود اندیشه ای است کاملاً اعتزالی و اعتراضی دارد به اشاعره که در این باب، در نقطه مقابل این فکر ایستاده اند و میگویند: «و ما هو الأصلح للعبدِ فليس بواجب علی الله»(2) اگر چه به مسألۀ «فضل» الاهی نیز اشاره می کند:
ص: 19
سپاس از خداوند جان و خرد *** که آن کرد با ما کزو در خورد
چو جان دادمان از خرد بهره داد *** در دین و دانش به ما برگشاد
صد «لطف» از نعمتِ بی شمار*** بپرورد از «فضل» مان کردگار / 103 ر - 103 پ
در پایان مجلس سوم از حرب صفّین باز اشاره ای کوتاه دارد به این که زمان سرودن این منظومه ماه
محرم است و سر سالِ نیک:
چو گوید سراینده بر فال نیک *** به ماه محرم سر سال نیک
و باز در آغاز مجلس پنجم از حرب قاسطین» خردمند بیدار دل را مخاطب قرار میدهد و او را به گفتار خویش دعوت میکند و در اواخر مجلس هفتم گریزی دارد به نقد شاهنامه:
ز شه نامه و رستم و گیو و طوس *** سخن نشنود دین مگر بر فسوس
«علی نامه» خواند زفان خرد *** که تازو به هر دو جهان برخورد
«علی نامه» را مانع از راستی ست *** سخن، کو دروغ آمد، از کاستیست / 182 ر
در آغاز مجلس هشتم از حرب صفین تحمیدیّه ای دارد که شبیه بعضی کارهای فردوسی است، مانند این ابیات:
به نام خداوند خورشید و ماه *** نگارنده هر سپید و سیاه
برآرنده آسمان و زمين *** خداوند کون و مکان و مکین / 207 ر
و در همین جا بیتی دارد که به خاطر لفظ «داعیان» این احتمال را در ذهن خواننده بیدار می کند که به احتمالی ضعیف تصور کند شاید سرایندهٔ این حماسه یک شاعر اسماعیلی مشرب است:
فرستنده «داعیان» امین *** بر بخردان از پی داد و دین / 207 ر
ولی این اندیشه با آنچه در باب ظهور مهدی (عج) از زبان امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) نقل می کند، ظاهراً نقض می شود. همچنین آنچه در باب اوصیای دوازده گانه بعدها تصریح دارد.
در آخرین ابیات این منظومه ضمن توضیح این که این قصه را همانگونه که از راویان شنیده بودم نقل کردم آرزو میکند که اگر عمرش باقی بماند جنگ «نهروان» را نیز بسراید و به صراحت تاریخ به سر آمدن این نظم را سال 482 در ماه ذی الحجه می آورد.
از این تصریح سراینده میتوان دریافت که کتاب را در فاصله زمانی حدود یک سال از محرم که ماه اول سال است تا ذوالحجه که ماه آخرین است سروده است.
اینک متن ابیات پایانی کتاب:
چو آمد به به سر نظم این سعدفال *** دو و چارصد بود و هشتاد سال
ص: 20
گذشته بد از هجرت مصطفا *** که بودش وصی پاک دین مرتضا
چو در ماه ذوالحجه طبع «ربيع» *** بپرداخت از نظم این نو ربیع
به نیروی جبّار جان آفرین *** زفان و سخن دارم از آفرین
به نظمی که از آفرین گفته شد*** ازو آفرین گوی اشکفته شد
ز بهراء دين در شکفته سخن *** بود خوش سخن خوش چو کست کهن
پسندیده باشد سخن در علی *** شود نو حدیثِ کهن در علی
نباید که خامش بود دانشی *** ز مدح على باشد او رامشی
دل دانش از بوستان طرب *** کند نو ثناهای حیدر طلب
کرا بهره داد از خرد کردگار*** کند آفرين على اختيار
چو در بوستان «ربیع» از وفا *** نگارد بجز مدح آل عبا
گوینده این حماسه، کتاب خود را به سید علی بن طاهر که از او به عنوان قوام شرف» یاد میکند، تقدیم کرده است. به این ابیات توجه کنید:
چو زیبانگاری به سیصد طراز *** دل افروز چون نیکوان طراز
عروسی که دارد فراوان حُلی *** زعلم وز شمشیر و زخم على
عروسی پسندیده خاص و عام *** خرد کرده او را «علی نامه» نام
عروسی که گر شوی بپسنددش *** سر از مهر در مهر پیونددش
که آن شوش از آل پیغمبر است *** عز و فخر عالم گزین حیدر است
قوام شرف سيد ما كريم *** نظام وفا در سعادت مقيم
على بن طاهر مدار شرف *** که هست آن مطّهر به طاهر خلف
مرین قصه را این سراینده مرد *** ز مهر دل خود «علی نامه» کرد
اگر چند شه نامه نغز و خوش است *** ز مغز دروغ است از آن دلکش است
علی نامه خواند خداوند هوش *** ندارد خرد سوی شه نامه گوش / 4 ر
این سیّد علی بن طاهر همان امیر علی بن طاهر است که بیهقی مؤلف لباب الانساب از او بدین گونه یاد
ص: 21
می کند: علی بن طاهر بن ابی القاسم السجاد علی بن جعفر بن حسن بن عيسى الرومي بن محمد الازرق بن عیسی النقيب بالمدينة ابن محمّد بن على العريضي ابن جعفر الصادق. و به یازده واسطه نسبش به امام صادق (علیه السلام) می رسد. از خاندان معروف عریضی نیشابور و ناحیه بیهق. علی بن زید بیهقی، مؤلف لباب الانساب، دربارۀ این علی بن طاهر میگوید: «و قد رأيته شيخاً اناف على السبعين و توفّي في سنة سبع و خمسمائة»(1) على بن زید بیهقی او را دیده بوده و میگوید در پانصد و هفت در سن حدود هفتاد سالگی درگذشت. در تاریخی که این منظومه سروده شده و به او تقدیم شده است این امیر علی بن طاهر عریضی، در سن حدود چهل سالگی بوده است. خاندانِ عریضی بیهق از اشراف ناحیه بوده اند و عنوان «امیر» که بیهقی به ممدوح شاعر میدهد نشانه همین نکته است.
بیهقی از فرزندان امیر علی بن طاهر چهار تن را نام می برد با این اسامی: مرتضی و طاهر و ابوالقاسم و مانکدیم.
از فرزندان فرزندان او نیز کسانی را معرفی می کند(2) . محل سکونت این خاندان در متن چاپي لباب الانساب «سانزوار» است که اگرچه این نام در این کتاب به همین صورت چند بار تکرار شده است، احتمالاً همان سبزوار باید باشد به صورت سابزوار؛ تاکنون در کتبِ جغرافیا در این ناحیه سانزوار ندیده ام. بیهقی تصریح میکند که عنوان «امیر» از القاب این سید علی بن طاهر بوده است: «علی بن طاهر المقلب بامير».
کتاب دارای 301 ورق است و هر ورق شامل نوزده بیت و تاریخ کتابت و نام کتاب بدین گونه آمده است: تم الكتاب بعون الملک الوهاب فی یدالعبد الضعيف محمد بن محمود [بن] مسعود المعدم (؟) التسترى في يوم الخميس سابع شهر رمضان.
در فاصله 700 - 800 هجری که خط و شیوهٔ کتابت بدان نزدیک مینماید، در سالهای متعددی پنجشنبه هفتم رمضان بوده است. حدود پانزده سال که اولین آنها 702 است و آخرین آنها 795 - جمعه اول رمضان بوده و پنجشنبه هفتم. بنابراین محاسبه تاریخ دقیق کتابت از این رهگذر امکان پذیر نیست.
كاتب از سواد چندانی بهره نداشته و غلط های املایی بی شماری دارد از قبیل: سهیل به جای صهیل
ص: 22
(شیهه اسب) ثاقی کوثر / ساقی کوثر، قظنفر / غضنفر و صفیانیان / سفیانیان، که نیازی به یادآوری مثالهای بسیار ندارد. در خیلی موارد احتمال آن می روید که کسی این منظومه را بر کتاب املا می کرده و او را مینوشته به همین دلیل در بسیاری موارد به جای که نه دارد و در کمتر صفحه ای است که غلطی املایی و یا فنّی کاتب مرتکب نشده باشد ولی اغلب این کاستیها را از راه قواعد شعری و اصول سبک شناسی و مبانی تصحیح قیاسی متون به راحتی می توان بر طرف کرد.
اصل نسخه متعلق است به کتابخانه موزهٔ قونیه در کشور ترکیه و در پشت جلد صفحه اول آن این عبارات را به ترکی عثمانی و به خط عربی رایج در کشورهای عثمانی می توان خواند:
قونیه آثار و عتیقه موزه سی
نسخه دارای حدود سیصد ورق است و هر صفحه به طور متوسط نوزده بیت و در مجموع حدود دوازده هزار بیت مشخصات کتاب را در پشت جلد با همان خط بدین گونه ثبت کرده اند:
علی نامه، منظوم، فارسی / خطاطی محمّد محمود بن مسعود التسترى
فیلم این کتاب در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران به شمارهٔ 322 موجود است و عکس آن در سه مجلد با شماره های 589، 590 و 591 ثبت است.
تا آنجا که در کتابشناسی ها جست وجو کردم، در هیچ جای دیگر نسخه ای از این منظومه معرفی نشده است و می توان حدس زد که منحصر به فرد است. با دشمنی هایی که در طول تاریخ تا عصر تیموری نسبت به ادبیات مناقب خوانی وجود داشته است همین یک نسخه هم که باقی مانده است از غنایم روزگار باید به حساب آید نسخه در قرن هفتم یا هشتم کتابت شده و مالک آن شخصی شیعی به نام حاجی علی / یا حجی علی بوده است و این نام به صورت ح ج ی ع ل ی در جاهای مختلف این کتاب بين السطور دیده می شود، به خطی بسیار نزدیک به خط اصل نام کاتب البته علی نیست.
تردیدی ندارم که در طول زمان هم راویان و نقالان این حکایت و هم کاتبان آن، در خلال نقل و روایت و کتابت، تصرفاتی در آن کرده اند، به ویژه کاتب این نسخه که مردی کم سواد بوده و گاه مصراعی را به مصراعی دیگر پیوسته و وزن و قافیه مصراع ها را آشفته کرده است و گرنه بسیار بعید می نماید که گویندهٔ اصلی -که اصول فن شعر فارسی را به نیکی می دانسته و در حدود مبانی عروض و قافیه عصر خویش، وزن و قافیه را به دقت رعایت کرده است در مواردی تا بدین پایه از اصول فنّي شعر بی خبر باشد.
ص: 23
در اکثریت ابیات، تمامی اصول نظم فارسی رعایت شده است و بعضی زحافاتِ عروضی آن نیز از ویژگیهای سبک شعر عصر گوینده است و نمونه آن را تا یک قرن پس از او در کار بعضی از گویندگان می توان دید، اما مواردی هم هست که هیچ توجیه عروضی و فنّی برای خطاهای او نمی توان در نظر گرفت. آیا راویان و کاتبان در این کار مقصرند یا بی مبالاتی گوینده عامل آن خطاهاست؟
ورودِ کلمه ای مانند «ایل» به معنی قبیله که ظاهراً بعد از مغول وارد زبان فارسی شده است در این منظومه باید از تصرفات راویان و کاتبان باشد یا این که تصحیف «اهل» همچنین موارد اندکی که قافیه دال و ذال در آن دیده میشود. البته وجود قافیه دال و ذال به طور تصادفی در این عصر، در شعری که تا حدودی به زبان عمومی عصر نظر دارد و گوینده احتمالاً از اهالی ناحیه ای است که در آن دال و ذال تمایز ندارد مثلاً اهالی بلخ و غزنین و ماوراءالنهر (1) چندان هم دور از اسلوب نیست.
سرایندهٔ کلمه «سخن» را گاه با «بن» قافیه میکند و گاه با «من» که نشان دهندهٔ دورهٔ تحوّل تلفظ این کلمه از «سَخُون» به «سُخَن» دوره های بعد است. معلوم نیست که لهجه گوینده در این تغییر چه تأثیری داشته و پیروی از سنّتِ ادبی قدما چه مقدار در حفظ صورتِ سخن مؤثر بوده است برای نمونه با فاصلهٔ یک بیت :
بدو گفت: گوید علی با تو من *** شمشیر برنده گویم سخن
چو بشنید آن لعنتی این سخن *** ابا شامیان لعین ز اصل و بن / 132 پ
كاتب دال و ذال را در اغلب موارد رعایت کرده است ولی نشانه های حذف تمایز هم اندک اندک در این کتاب دیده می شود و این خود خبر از مرحلهٔ تاریخی انتقال میدهد که ظاهراً در جغرافیای ایران بزرگ باید برای تحولات دال / ذال] نوعی تفکیک قائل شد؛ به این معنی که کاتبان در بعضی نواحی دیرتر تسلیم این تحول شده اند. برای نمونه دو صفحه از اوایل و اواخر کتاب را از این دیدگاه بررسی می کنیم:
در برگ 3 رو مواردی که نقطه ذال کتابت شده عبارت است از:
بذ ( = بود / ببودند / بذند / داذش / بداذ / ت ذ / بوذ / بُذ / بذكيش / بذان / داذ / بذان /کشادند /نموذ
/ بذ / و مواردی که رعایت نشده عبارت است از:
ص: 24
هفتاد / شدند / بدست / بد / بود / دود / داد /
و در ورق 299 پ موارد رعایت ذال عبارت است از کلمات :
نبودم / ايذون / بسنديده / (دوبار) آمد / بودش
و موارد عدم رعایت آن نیز:
شنیدستم بذ / شد / بود / شود /نباید بود/ باشد / کند / داد / خرد کند / نگارد / اومید / باشد /
بود / البته کلمه [بوذر] را هم [بودر] نوشته است.
به جای کسره اضافه بعد از کلمات علامتی شبیه [ء] می گذارد که بعد از مصوّت های بلند به گونهٔ «ی»
دیده می شود. مثلاً به جای «بر مرتضا» می نویسد «برء مرتضا»:
برفت اندر آن حال عمّار پیر*** برء مرتضا همچو پرتاب تیر
و این قاعده در رسم الخطهای متون کهن با تفاوتهایی، گاه دیده میشود یعنی کسرۂ اضافه را به صورت «ی» نشان دادن که هنوز هم در بعضی از لهجه های مشرق زبان فارسی دری دیده می شود. این علامت همان «همزه» است مثلاً در کلمۀ «موء من» به همین شکل که کرسی جداگانه ای برای همزه قائل است 5 ر، ولی «یا» را نیز گاه به همین صورت می نویسد:
همی گفت ابا واء (= وای) بر جان من *** که شد کشته عثمان عفّان من / 11 پ
کتا: که تا، این رسم الخط ثابت نیست گاه به صورت که تا و گاه به صورت کتا نوشته می شود. مثلاً در این ابیات که پشت سرهمند:
تو ما را ببر نزد حیدر کنون *** که تا ما بدانیم کین کار چون
کتا ما به نزدیک حیدر شویم *** بگوییم و گفتار وی بشنویم / 6 ر
[که با] را نیز به صورت [کبا]گاه می نویسد:
کتا این دو تن از چه کردند قصد *** کبا دشمن خویش بستند عهد / 12 پ
مثل بسیاری از کاتبان متون نظم در قرون قدیم، تانستن» را به همان صورت «توانستن» می نویسد ولی خواننده باید «تانستن» تلفظ کند و این نکته در متون نظم کهن بسیار شایع است:
بدی آنچ توانست کردن بکرد *** وليكن على بُد جوانمرد مرد / 271 ر
در مواردی صورتِ [یت] به جای [ید] در پایان افعال دیده می شود اگر چه اندک است. حتی در قافیه ها گاه یک مصرع را [یت] را می آورد و دیگری را [ید] :
بگفتا بگویید تا کیستیت *** که می در زنید وز پی چیستید / 12 ر
ص: 25
ولیکن نه مالک همی گوید این *** شما آوریدیت ما را چنین / 48 پ
پس آنگه بفرمود حیدر که هین *** به هر سو رویتای شجاعان دین / 242 ر
پس در رسم الخط کاتب هنوز میان ک /گ تمایزی وجود ندارد و همچنین چ / ج یک صورت دارند و نیز ب / پ.
تقریباً در بعضی موارد /که / به صورت کی / نوشته شده است و در مواردی نیز /که / .
«ه» غیر ملفوظ در کلماتی مانند ستمکارگان محفوظ است به صورت ستمکاره گان.
در خلال وقایع جنگهای صفّین و جمل سراینده کوشیده است که تصویری از کرامات و معجزات امام علی بن ابی طالب را نیز وارد داستان .کند مثلاً در اواسط داستان «صفّین» مقداری از داستانهایی که به عنوان «قضاوتهای شگفت آور امام معروف است وارد متن شده است از قبیل داستان دو مردی که به داوری نزد او آمدند و هر یک مدعی بود که او خواجه آن دیگری است و طرف مقابل بنده اوست» و یا داستان پیدا شدن دیری و راهبی و آنچه از کرامات امام بر آن راهب آشکار شد و سبب اسلام اوست؛ و نیز داستان چاه آبی که از زیر سنگ بیرون آمد و نوشته هایی که به عبری و خط سیاه بر آن سنگ نوشته بودند و در آن نوشته ها نام «ایلیا» - به عنوان نام دیگر «علی» (علیه السلام) - دیده میشود و نام دوازده وصی نبی، که به طور آشکاری نشان دهندۀ آن است که سرایندهٔ این منظومه شیعی اثنا عشری است (صفحات 155 پ - 161 ر). همچنین داستان کسانی که در گیراگیر جنگ از امام یاری مالی می طلبند و امام به ایشان قول یاری می دهد در حالی که به هیچ روی سیم و زری در اختیار ندارد و روز بعد به دعای او، در بیابان، شریح از دور پیدا می شود با اموالی که از جانب نیشابور با خود برای امام آورده است. شریح قاضی نیشابور بوده است (162 ر). و آن اموال را امام بر سرِ نیازمندان همان جا، تقسیم می کند و آن خطاب معروف را در باب سیم و زر در آنجا بیان می دارد که:
ایا سیم! تو آن نیرزی یکی *** که بر تو فتد چشم من اندکی
ایا سیم و زر! دادمت من طلاق *** که ایدون کنند مردم از تو نفاق
ایا سیم و زر! تو نشایی به کس *** که جز دون نخواهد تو را هیچ کس
تو دونی به دونان سپردمت باز *** به تو هرگزم ناید از بن نیاز
نیازم بدان بی نیاز است و بس *** که ما را جز او نیست فریاد رس / 162 پ
ص: 26
یکی از نکات بسیار مهمی که در این منظومه دیده میشود و ظاهراً در اسناد دیگر، به این شکل نیامده است کیفیت و فضای قتل هرمزان سردار مسلمان شده ایرانی به دست عبیدالله بن عمر است و از همه مهمتر این که بر طبق این ،روایت شهربانو خواهر هرمزان بوده است و هرمزان و برادرش هر دو در حالِ نمازگزاردن بوده اند که فرزند عمر بر ایشان حمله میبرد و آنان را به قتل میرساند، بالاتر از همه این نکات تازه این که هرمزان و برادرش و خواهرش شهربانو مقیم سرای حسین بن علی (علیه السلام) بوده اند، و این قتل در سرای آن حضرت اتفاق افتاده است. اگر این روایت مثل اکثر روایات این منظومه عین روایتِ ابو مخنف بوده باشد بسیار قدیمی و کهن خواهد بود و برای محققان تاریخ در کمال اهمیت است. حتی اگر از افزودههای قصه پردازان نزدیک به عصر سراینده باشد، همین که در عصر سرودن این منظومه، یعنی در قرن پنجم، چنین روایتی از قتل هرمزان و برادرش و برادر شهربانو بودن او آمده است بسیار مهم است و مسأله همسر امام حسین بودن شهربانو با روایتی دیگر از این طریق قابل بررسی خواهد بود.
بر طبق این منظومه وقتی عبیدالله بن عمر بر دستِ محمد بن ابی بکر در میدان کشته شد، کشتهٔ او را نزدِ علی (علیه السلام) آوردند. معاویه کسی را نزد همسر عبیدالله بن عمر فرستاد و از او خواست نزد علی (علیه السلام) رود و کشته شوهر خود را از سپاه علی (علیه السلام) باز پس گیرد. همسر او، زنی نیک بود. گفت: او نمیباید این کار را میکرد اکنون باید شکیبا بود. و بعد نزد علی (علیه السلام) رفت. امام بدو فرمود مرا بر این کشته حقی است. زن پرسید، چرا؟ امام فرمود وقتی پدرش عمر بن الخطاب کشته شد او دیوانه وار به کی-ن خ-واهی پدر برخواست و هر که را میدید نشناخته میکشت به حجره شهربانو رفت و هرمزان و برادرش را که برادران شهربانو بودند و در حال نمازگزاردن کشت آنها در عصر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) اسلام آورده بودند و در خانهٔ حسین بن علی بودند و فرزندِ عمر واردِ خانۀ حسین شد و مرتکب قتل هرمزان و برادر او شد. اینک عین گفتار سراینده:
زکین پدر گشته بد غول وار *** همی کرد کین پدر خواستارس
ز خانه برون جست تیغ آخته *** کرا دید می کشت نشناخته
سوى حجره شهربانو شتافت *** چو مرد دشمن خویشتن را بیافت
هنرمند هرمز شده(1) در نماز *** یکی با جهاندار میگفت راز
برادر بدی شهربانوی را [وی؟] *** ابا آن دگر خوب روی نكو
ص: 27
بیاورده اسلام وقت نبى*** ابا عورتان رفته نزد على
به نزدیک خواهر بدندی فراز *** حسین شان همی داشت چون جان بناز
رسید ابن عُمر چو دیوانه ای *** به خان حسین شد چو بیگانه ای
بدند هر دو استاده (1) اندر نماز *** نبودند آگه از آن بی نماز
درآمد ز در تیغ کین آخته *** بکشت هر دو را او بنشناخته
گزین شهربانو در آن روزگار*** ز بهر برادر بد او سوگوار
و آن عورتان هر دو اندر غريو *** بماندند ز بهراء شوهر غريو / 225ر
منظور از عورتان همسران هرمزان و برادر او بهمن است که در حال نماز بر دستِ فرزند عمر کشته شدند. بعد بقیه داستان را بدینگونه می آورد:
حسین چون بدید آن چنان حال کار*** ز بهراء ایشان ببد سوگوار
برفتند بفریاد نزد على ***علی چون بدید آن سوار یلی
همه اهل بیت و قراباتِ خویش *** ببودند غمگین و دل گشته ریش
بگفتند که ما را تو فریاد رس *** ابا شهربانو و بسیار کس
بکرد او چنان ظلم و بیداد و کین *** بر آن بی گناهان با داد و دین
منش گفتم ای شهربانو کنون *** تو صابر شوی، مزد یابی فزون
گُسی کردم ایشان را از پیش خویش *** مرا بود آن کشته نزدیک خویش
ولیکن نکردم من از داوری *** ندادم مر آن خویش را یاوری
کنون وقت آن داوری آمده است *** دگرگونه گفتارها بیهده ست
من از حق دو کشته بی گناه*** همی دارم این کشته ات را نگاه
دودیت بر شهربانو رسان *** ببر کشته خویش را این زمان / 225 پ
بعد گوینده داستان از زبان آن زن میگوید که وی به امام گفت: او را تو کشته ای خون را به خون بدل کن:
علی گفتش ای زن نکوتر شناس *** به خون قیاسی مکن این قیاس / 225 پ
بعد زن می گوید: «من درم ندارم». و امام می گوید: «برو از معاویه بگیر» و آن زن چنین میکند و امام دیت های ایشان را نزد «شاه زنان» یعنی شهربانو می فرستد و کشته را پس می دهد و از اینجا رابطه نام
ص: 28
«شهربانو» و «شاه زنان» که شهرت دارد تأیید می شود:
دیت های ایشان گرفت آن زمان *** فرستاد نزدیک شاه زنان
گرفت شهربانو، بدان عورتان *** بداد آن دیت را، هم اندر زمان / 226 ر
در جای دیگری از این منظومه پس از گزارش شکست سپاهیان معاویه وقتی امام از احوال خویش و ماجراهای جنگ سخن میگوید یک بار دیگر داستان کشته شدن هرمزان و برادرش را از زبان امام نقل می کند و عجیب است که امام از آنان به عنوان «پیوندِ من» [= خویشاوند] یاد میکند و این تأکیدی است بر داستان ازدواج امام حسین (علیه السلام) با شهربانو در این بخش تصریحی هم به نام برادر هرمزان شده که نامش بهمن بوده و به همراهی هرمزان که به ضرورت شعر شاعر آن را به صورت «هرمزد» آورده است - در حال نماز، بر دست کشته شده است؛ اینک عین گفتار گوینده:
نه ابن عمر جست آزارِ من *** و زین بیهده جست پیکار من؟
نه بس بودش آن بد که او کرده بود *** که دو خون پیوند من خورده بود؟
چو شد در سرای حسین آن چنان *** زکین عمر همچو دیوانگان
چو هرمزد و بهمن بد اندر نماز *** و با کردگار جهان کرد راز
بکشت آن چنان مهتران را بزار *** ابی جرم و بی حرمتِ کردگار / 237 ر
نگاه سراینده به مقام ولایت مطلقهٔ علوی در این ابیات انعکاس دارد:
اگر با خیانت ببودى على *** نخوانديش يزدان ولىّ وفى
همیدون که بد اختیار خدای *** شب و روز بد پیشکار خدای / 146 پ
ز موسی و عیسی و نوح و خلیل *** نشان داشت آن شهسوار جليل
به حلم اندرون بود نوح حلیم *** به خشم اندرون بود همچون کلیم
بخ هر نذر در بد خلیل از وفا *** چو عیسی بد او زاهد و پارسا
به علم اندرون آدم دیگر است *** ز نفس محمد یکی گوهر است
چو تخم همه راستی حیدر است *** ز روی یقین نفس پیغامبر است
البته این سخنان ناظر است بر حدیث مشهوری که اهل سنّت آن را در مناقب امام علی بن ابی طالب به
ص: 29
صورت های گوناگون نقل کرده اند که من اراد أن ينظر إلى آدم في عِلمه و إلى نوحٍ فِي فَهمهِ وَإِلىٰ ابراهيمَ في حِلمه وإلى موسى في شدّتهِ وإِلى عيسى فى زُهْدِهِ وإلى محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) في بهائِهِ وإِلى جبريل في أَمَانَتِهِ و إِلَى الشمس المُضيئة و القمر المضيئى و الكوكَبِ الدرّى فَلْيَنْظُرْ إِلى هذا الرجل، یعنی علی بن ابی طالب.(1)
در توصیفی که گوینده از خطبۀ امام علی بن ابی طالب در بصره، پس از پیروزی بر ناکثین دارد، چنین می گوید:
غرایب سخن گفت پس مرتضا *** بر آن منبر از گفته مصطفا
از اول بگفت الامان الامان *** ایا مردم از حال آخر زمان
نشان قیامت هویدا شود *** علمهای بدعت مسمّا شود
ز کین کیمیاها بیامیختند *** سر فتنه ها را برانگیختند
ایا اهل بصره هم اکنون بود *** که بصره چو جیحون پرخون بود
بخیزند ازین جایگه سگ زیان *** شود عالم از تیغشان پر زیان
جنبند زال نبی سر کشان *** کند تیغشان بر عدو سرفشان
شود ترک بر بربری سخت چیر*** شود کار رومی ز بالا به زیر
یکی سید آید از آن پس برون *** ابالشکری زآب و آتش فزون
شود هاشمی پس به بغداد در *** پیوسته با ترک پرخاش گر
شما را بود ویل وای آن زمان *** چو چیره شود حیدری در جهان
کشد بیش سیصدهزار از شما *** خداوند شمشير اندر وغا
سپه دارمصر آید آنگاه پس *** ابالشکری همچو مور و مگس / 59 ر
تردیدی ندارم که کاتب و یا آخرین راویان این منظومه بعضی مسائل عصری را، در این جا، وارد این پیش بینی کرده اند، به ویژه کلمه حیدری را.
در فهرستی که عبدالجلیل قزوینی رازی در اواسط قرن ششم از بیست تن شاعران شیعی فارسی زبان قبل از خویش از کسایی در قرن چهارم گرفته تا قوامی رازی از معاصران خود می آورد، نام «ربیع» دیده
ص: 30
نمی شود؛ تنها یک تن «بدیعی» وجود دارد که احتمال تصحیف آن به «ربیع» بسیار ضعیف است. اما احتمال اینکه «ربیع» سرایندهٔ این منظومه تخلّص شعری یکی از آن مجموعه شاعران باشد، بسیار طبیعی به نظر می رسد. در این جا فهرست نام شاعران شیعی که ممکن است تخلص یکی از ایشان «ربیع» بوده باشد از همان کتاب نقل می شود:
«امّا شعراء پارسیان که شیعی و معتقد و متعصب بوده اند هم اشارتی برود به بعضی. اولاً فردوسی طوسی شیعی بوده است... و فخری جرجانی شاعی بوده است و در کسایی خود خلافی نیست که همه دیوان او مدایح و مناقب مصطفی و آلِ مصطفی (علیه السلام) است و عبدالملک بنان، رحمة الله عليه، مؤید بوده است به تأیید الهی... و ظفر همدانی اگرچه سنّی بوده است او را مناقب بسیار است در علی و آل علی (علیه السلام) و در دیوانش مکتوب تا تهمتش نهند به تشیّع و اسعدی قمی و خواجه علی متکلم رازی عالم و شاعر و امیر اقبالی شاعر و ندیم سلطان محمد رحمة الله علیه شیعی و معتقد بوده است و قائمی قمی و معینی و بدیعی و احمد چه رازی و ظهیری و بردی و شمسی و فرقدی و عنصری [نسخهها بصری، نصری] و مستوفی و محمد سمّان و سید حمزه جعفری و خواجه ناصحی و امیر قوامی و غیر اینان رحمة الله علیهم که همه توحید و زهد و موعظت و مناقب گفته اند بی حد و بی اندازه... و اگر به ذکر همهٔ شعرای شیعی مشغول شویم از مقصود با زمانیم... و این جماعت را که از طبقات الناس اسامی و القاب و انساب یاد کرده شد همه شیعی و معتقد و مستبصر بوده اند». (1)
از خلال کتاب نقض به گرمی بازار مناقب خوانان» در بسیاری از مناطق ایران آن روزگار می توان پی برد. این مناقب خوانان، گاه خود شاعر بوده اند و مانند قوامی رازی (2) و زمانی مناقب سروده شده دیگر شاعران را، در بازارها و میدانها و مراکز تجمع مردم شهری بر جمع می خوانده اند. آمیختگی زندگی این دسته مناقب خوانان با مسائل سیاسی عصر امری است بسیار روشن و به همین دلیل سرنوشت بعضی از این مناقب خوانان بسیار دردناک بوده است. اهل سنت و جماعت که در قدرت بوده اند، گاه این مناقبیان را، از سر تعصب به انواع شکنجه ها می آزرده اند. چنانکه زبان بوطالب مناقبی را به فرمان یکی از شاهزاده خانمهای ترک سنّی بریدند.(3)
از لحنِ تندِ مؤلف بعض مثالب الروافض که بر دستِ عبدالجلیل قزوینی رازی نقل شده است، می توان دانست که اهل سنّت چه دلِ پرخونی از این مناقب خوانان داشته اند:
ص: 31
«و در بازارها مناقب خوانان گنده دهن فرا داشته اند که ما منقبتِ امیرالمؤمنين می خوانیم و همه قصیده های پسر بنانِ رافضی و امثال او میخوانند و جمهور روافض جمع میشوند. همه وقیعتِ صحابهٔ پاک و خلفای اسلام و غازیان دین است که میخوانند و صفات تنزیه که خدای راست جل جلاله - و صفتِ عصمت که رسولان خدای راست علیهم السلام - و قصه معجزات - كه الا پیغامبرانِ خدای را نباشد - به شعر کرده میخوانند و به علی بوطالب می بندند». (1)
از کجا معلوم که همین منظومۀ مورد بحثِ یکی از سروده های همین پسرِ بنان رافضی» نباشد؟ متأسفانه استاد محدث ارموی که در بسیاری موارد تعلیقات بسیار عالی بر این کتاب نوشته است در مورد پسر بنان رافضی ساکت است. خوشبختانه در جای دیگری از همین کتاب نقض، اطلاعی در باب او آمده است که باید به آن توجه کرد د. در صفحه 231 از او به عنوان عبدالملک بنان رحمة الله عليه ياد می کند و طبیعی است که این شاعر شیعی در عصر تألیفِ نقض، یعنی حدود 560 هجری درگذشته بوده است.
از آن جا که عبدالجلیل قزوینی از ویژگیهای شعر عبدالملک بنان یاد میکند و این ویژگی ها بر این منظومۀ مورد بحث ما تا حدود زیادی قابل انطباق است میتوان حدس زد که این منظومه سرودۀ او، یا یکی دیگر از مناقب سرایان قرن پنجم است. تقریباً آشکار است که مؤلف نقض زنجیره نام شاعران شیعی را از «کسایی» آغاز میکند و به امیر قوامی (متوفا در حدود 550 هجری) ختم میکند و در این زنجیره تا حدودی نظم تاریخی را در نظر دارد پس باید این عبدالملک بنان از شاعران بعد از کسایی و فردوسی و فخری جرجانی باشد و اگر جمع شاعران بعد از او را تا امیر قوامی به راستی، شاعران بعد از او بدانیم باید بپذیریم که او در نیمه دوم قرن پنجم یعنی در همان روزگاری که این منظومه سروده شده است، می زیسته باشد.
و از آن جا که مناقب شیخ عبدالملک بنان به عنوان نمونه هایی از غلو و اغراق شیعیان اثنا عشری در
حق امام علی بن ابی طالب، در نوشته مؤلف بعض مثالب به عنوان امری مشهور و شناخته مورد نقد قرار گرفته و آن مؤلف سالها قبل از عبدالجلیل قزوینی کتاب خود را نوشته بوده است پس باید این شیخ عبدالملک بنان، از شعرای اثنا عشری قرن پنجم بوده باشد. (2) تکیه و تأکیدی که عبدالجلیل قزوینی رازی بر اهمیت مقام او در تشیع دارد و بعضی قراین زمانی که
ص: 32
او را در حدود قرن پنجم و نیمه دوم آن قرن قرار میدهد این احتمال را که «ربیع» تخلّص همان شيخ عبدالملک بنان باشد تقویت میکند.
در مباحث دیگر این مقاله یادآور شدیم که شعرهای سست و ناتندرستی هم در این منظومه می توان دید که معلوم نیست چه مقدار آن از ضعف شاعری گوینده باشد، با تعبیری که مؤلف بعض مثالب دارد که «بنای مذهبشان بر شعرکها و مغازیهای رکیک «باشد بی تناسبی با این ضعف ها نیست.
عبدالجلیل قزوینی، تصریح دارد که این پسر بنان» یا «شیخ عبدالملک بنان» اهل قم است. بعضی قراین لهجه ای شاعر از قبیل بالا بودن بسامد استعمال کلماتی از نوع زبهرای به جای برای گواهی است بر این که بگوییم زبانِ شاعر «خراسانی» و «ماوراء النهری» خالص نیست؛ هر چند کتاب را به کسی تقدیم کرده است که از اشراف سادات عصر خود در ناحیهٔ نیشابور و بیهق بوده است.
در پایان جنگ صفین، قبل از ورود به جنگ نهروان ابیاتی دارد که تا حدودی روحیه و حال و هوای روحی او را در باب نظم و سخن گفتن و آنچه از استادان آموخته یادآور می شود. همچنین زمینه های اعتقادی خود را در باب اهل بیت و ولایت ایشان بازگو می کند:
چو جنگ دهم مجلس آمد به سر *** شود طبع صافی به باغ دگر
بهاری دگر هم برین بوستان *** برومند گردد بر دوستان
همه بیخ و بارش ز فضل و ادب *** همه بوی و رنگش چو طیب و طرب
گرم زندگانی . دهد روزگار *** بود این نگارین ز ما یادگار
سخن دان نزیبد که خامش بود *** که خامش ز مردم فرامش بود
چو مجنون و لیلی من اندر وفا *** همی جویم آثار آل عبا
شب و روز در باغ کدار شان *** گل مهر جویم ز آثارشان
بر اومید دیدارشان جان من *** پر از مدحشان کرده دیوان من / 269 پ - 270 ر
با چشم پوشی از خطاهای بی شمار کاتب و بعضی ضعفهایی که احتمالاً متوجه شخص گوینده است، می توان گفت که «ربیع» در بعضی از قسمتهای این منظومه ابیات خوب و قابل توجهی نیز سروده است.
از میان حدود یازده تا دوازده هزار بیت موجود در این نسخه، می توان حدود دو سه هزار بیت قابل نقل و حتی گاه ستایش برانگیز یافت. به ویژه که این منظومه على التحقيق، نخستین تجربه شعر حماسی شیعی
ص: 33
اثنا عشری، در تاریخ ادب فارسی است و کسانی که با تاریخ شعر فارسی آشنایی عمیق دارند، به نیکی آگاهند که از میراث شعر فارسی شیعی، قبل از حملهٔ غزها چیز مهمی باقی نمانده است و اگر تمامی موارد را بر روی هم جمع آوری کنیم از صد بیت هم کمتر خواهد بود.
از این چشم انداز باید برای این منظومه به عنوان یک حماسه شیعی اثنا عشری در زبان فارسی، همان قدر اهمیت قائل شویم که برای شاهنامه دقیقی به عنوان نخستین تجربه بازمانده از حماسه ملی ایرانی قبل از فردوسی.
ما نمیدانیم که متن موجود نسبت به سرودۀ گوینده چه تغییراتی یافته است. چنان که جای دیگر یادآور شدم مسلّم است که در طول زمان کاتبان و راویان و احتمالاً مناقب خوانان این منظومه را مورد تصرفهای گوناگون قرار داده اند. در متن موجود ابیات درست و استوار و فصیح کم نیست ولی در کمتر صفحه ای است که غلطهای فاحش عروضی و فنّی دیده نشود چه مقدار از این ضعف ها حاصل سهل انگاری گوینده اصلی است و چه مقدار از تصرفات ،دیگران پرسشی است که پاسخ آن را پیدا شدن نسخه های دیگر به ویژه نسخههای کهنه تر می تواند بدهد.
با این همه، ضعفِ بلاغت و کلمه نشناسی گوینده اصلی در مواردی قابل انکار نیست. مواردی هست که جای کلمه را به درستی نمیشناسد و ساختمان جمله را به گونه ای می آورد که حتی خلاف مقصودِ اوست؛ مثلاً در این بیت کلمهٔ «بدنژاد» را در بیت به گونه ای آورده که ایهام بسیار بدی دارد و این از ضعفِ هنر شاعری اوست:
چو بردند پیشش درم، همچو باد *** فرستاد نزد على همچو باد
که کلمه «بدنژاد» را در بدترین جای ممکن قرار داده است. شاید در اصل چنین بوده است:
چو بردند پیشش درم همچو باد *** فرستاد نزد علی بدنژاد
ولی این گونه ضعف های بلاغی در این منظومه فراوان وجود دارد آیا همه از تغییرات راویان و کاتبان است؟
گوینده، تا حدودی بی طرفی خود را در توصیف صحنه ها حفظ میکند ولی غافل است که با همان اندک طرفداریی که از قهرمانان سپاه امام میکند، به طور غیر مستقیم از قدرت صحنه آرایی خویش میکاهد. تقریباً در تمام صحنه ها وضع چنین است و گوینده گرایش اعتقادی و ایمانی خویش را هرگز پنهان نمی دارد به این صحنه که تا حدودی میتواند نمونهٔ خوبی از حفظ بیطرفی گوینده باشد توجه کنید. از مجلس هفتمین نبرد ،صفین آمدن مغيرة بن شعبه به میدان از جانب سپاه معاویه و مقابله عمار با او
ص: 34
از سپاه علی (علیه السلام) :
نشسته بر اسب عقیلی نژاد *** به مانند کوه و به رفتار باد
یکی جان ستان نیزه اندر کفش *** که مریخ بد بر حذر از تفش
یکی تیغ هندی ببرش اندرون *** که تابش بشستی اجل را به خون
به میدان درون رفت آن سرفراز *** چنین گفت کای مهتران حجاز
مرا هرک داند نکو، نیک دان *** و هر کم نداند دهمشان نشان
منم پور شیعه، مغیره به نام *** شناسد ما را همه خاص و عام
منم دشمن بوتراب ای یلان *** به سفیانیان بر منم مهربان
کنون آمدم تا به شمشیر تیز *** ازین جنگ جویان، مگر مرد مرد
رخ پورسفیان چو گل بشگفت *** چو زین در سخن آن مغیره بگفت / 194 ر - 194 پ
و این هم توصیف عمّار از زبان گوینده:
سواری که از بیم او در نبرد *** شدی کوه رویین به مانند گرد
سواری که بد نازش داد و دین *** برو کرده بد مصطفا آفرین
شجاعی که عمّار بد نام اوى *** هزبری که بد داد و دین کام اوی
چو حیدر مر او را برون رفته دید *** دعا کرد بر جان وی چون سزید
برین سان که گفتم سواری دلیر *** در آوردگه ش و غرّنده شیر
چو تنگ مغیره رسید آن سوار *** بغرید چون تندر نوبهار
بدو گفت عمار کای زشت کیش *** که ایمن شدی بر خداوند خویش / 194 پ
نمونه دیگر از این حفظ بیطرفی و ایجاد تقابل و کنتراست Contrast میان قهرمانان توصیفی است از ابن خالد از سپاه معاویه با سعیدبن مخلد از سپاه امام:
درنگی برآمد ز سفیانیان *** سواری برون زد فرس در زمان
سواری که گر که گرفتی به چنگ *** بکندی زبن کوه را بی درنگ
شجاعی که از گیو و اسفندیار *** به مردی بدی بیش درگیر و دار
نشسته ابر کوه پیکر چو باد *** نوندی سمندی عقیلی نژاد
بپوشیده دستی سلیح گران *** نوندش نهان زیر برگستوان
ص: 35
تو گفتی جهان را به یکبارگی *** فرو خورد خواهد ز خون خوارگی
و بعد از رجزخوانی این پهلوان حتی از زبان امام در توصیف دلیری او چنین می آورد:
سواری شگرفست و مردانه است *** یگانه است اگر چند بیگانه است / 214 ر
فرس پیشتر برد از آن جایگاه*** هم اندر زمان آن یل کینه خواه
مبارز همی جست و می گفت کیست *** که مادر به مرگش بخواهد گریست
بگویید تا پیشم آید کنون *** ایا لشکر پور سفیان دون!
که من آن سوارم که اندر يمن *** بنازند مردان جنگی به من
محمد درین بود کز شامیان *** سواری برون زد فرس از میان
سواری به مانند که پاره ای *** نشسته ابر سیمگون باره ای
تو گفتی که بر پشت باد اژدها *** نشست و کند باد از دم رها
تن آن لعین اندر آهن نهان *** فرس بد نهان زیر برگستوان
همی :گفت من پیل رویین تنم *** به نیزه اجل بر معادی زنم
محمد بدو گفت ایا زشت کیش *** چه نازی تو چندین به مردیّ خویش
ببینی تو پیکار مردان مرد *** چو با مردِ میدان شدی هم نبرد
بگفت این و چون تندر تندیاز *** بغرّید آن گرد گردن فراز
یکی حمله برد آن دلاور به خشم *** زدش نیزه ای سخت بر پشت چشم
برون رفت سوى قفایش سنان *** به مالک سپردش به یکباره جان / 110 پ
نمونه توصیفهای گوینده دربارهٔ صف آرایی دو سپاه
آن قیرگونه شب دیرباز *** دو لشکر زکینه برآسود باز
چوسالار سقلاب گلگون علم *** ز مشرق برآورد خیل و حشم
ببد زعفرانی رخ شاه زنگ *** فروخفت بر پاسگه بانگِ زنگ
دو لشکر دگر باره آمد به جوش *** تو گفتی زمحشر برآمد خروش
ز بس بانگ طبل و دم کرّ نای *** که و دشت گفتی برآمد ز جای
خروش سواران به گردون رسید *** اجل رایت کین به هامون کشید
ص: 36
ز غم دیو در قعر دریا گریخت *** ز هیبت دَدَه چنگ و دندان بریخت
دو رویه سپه صف کشیدند باز *** چو پشته شد از ،طیره شیب و فراز / 210 ر
نمونه های سخن گوینده در توصیف
الف:
میان ها ببستند مردان به کین *** ابر باد پایان نهادند زین
بکردند بر مرکبان تنگ تنگ *** که تا برزنند آبگینه به سنگ
زمانه بخندید بر کارشان***جهان (1)تیره گون دید بازارشان
کسی کو سرانجام را ننگرد *** به فرجام از آن کرده کیفر برد
دل مرد فرجام جوی از جهان *** بود چون ملخ هر زمان جه جهان / 18 پ
ب:
سپاهی بیاراسته جنگ را *** چو الماس کرده زکین چنگ را
سپاهی ابا رایت گونه گون *** سوار و پیاده به آهن درون
بپرسید مروان که اینها که اند *** بدین سان دمان [و] دنان از چه اند
بگفتند هست این امير يمن *** سوار همایون چراغ زمن
بدان آمده ست این شجاع عرب *** که از دل کند خون عثمان طلب / 19 پ
نمونه اندرزهای اخلاقی، در خلال داستان
ز فرمان یزدان مبر پای پیش *** مکن هیچ کاری ز اندازه بیش
چو دو کار، یک جای پیش آیدت *** تو [آن] کن کزو مزد بفزایدت
حق دین نگه دار و بیشی مجوی *** سخن بر گزافه ز هر در مگوی
به هر کار در خوب اندیشه باش *** همه داد ورز [و] وفا پیشه باش / 92 ر
در نکوهش:
ترا شرم باد از جهان آفرین *** چو نفرین گزیدی تو بر آفرین / 98ر
تو آن خواستی کرد، ای بدگمان *** که ابلیس گردد به تو شادمان / 98 ر
توصیف :
به نعل فرس پشت ماهی بسوخت *** به نوک سنان چشم کیوان بدوخت / 110 ر
چو برقی بجست و به زین برنشست ***گرفت اژدهای روان خود به دست / 112 پ
ص: 37
توصیف :
به زین اندر آورد شبرنگ را *** برو کرد تنگ آن زمان تنگ را
به زین اندر آورد آنگاه پای *** همی گفت رفتم به نام خدای
همی جست چون برق شبرنگ وی *** چو باد هوا بد سبک سنگ وی
بران سان شب و روز کرده یکی *** همی رفت و ناسود جز اندکی
تو گفتی که شیری ز بهر شکار *** برون رفت آشفته از مرغزار
به کف درگرفته یکی اژدها *** که جان عدو زونگشتی رها / 101 ر
مصراع های کلیشه ای و مکرّر:
سراقه ز کینه بدو حمله برد *** به یک حمله جانش به نیران سپرد
چو شیر شکاری برو حمله برد *** برد به یک نیزه جانش به مالک سپرد / 109 ر
از این قبیل مصراع های مکرر و کلیشه ای فراوان دارد. معلوم نیست که اینها عین . سخن گوینده است
یا حافظه کاتب اینگونه مصراع ها را تکرار کرده است؛ مثلاً در یک صفحه می خوانیم:
که بود آن دلاور به گاه وغا *** بماننده هفت سر اژدها / 134
و چند بیت بعد در همان صفحه می خوانیم:
چو بود آن دلاور به گاه وغا *** بماننده هفت سر اژدها / 134 ر
یا در همین داستان یک صفحه قبل دارد:
سرور على داشت مردی هزار *** همه رزم دیده همه نامدار
به عبدالله العامري (1) شش هزار *** همه رزم دیده همه نامدار / 133 .
من در اصالت اینگونه ابیات و مصراعها قدری تردید دارم. درست است که هر گوینده ای، حتی فردوسی بزرگ، در مواردی ابیات مشابه حتی مصراع های کلیشه ای دارد، اما گوینده این منظومه، هر قدر هم که در قیاس با فردوسی ناتوان باشد به دلیل ابیات خوبی که سروده و صحنه های موفقی که از عهدهٔ آنها برآمده، باید این قدر ذوق و هوشیاری داشته باشد که تا این حدود کارش به تکرار و ابتذال تصویر نکشد.
الف: فعل مفرد به جای جمع:
فعل مفرد به جای جمع یا حذف علامت جمع که نمونه های آن را در متون قرن پنجم و ششم بسیار می توان دید:(2)
ص: 38
همی گفت مرتد شدی ای سگان *** ز شمشیر ما هم نبردید جان / 148
تو و ابن عباس این وقت شاد *** به کوفه خراميد مانند باد
یکی مجمعی سازی از مهتران *** به کوفه در ای عمر تو آن زمان / 254 ر
ب: فاصله ضمیر:
که گرتان ببیند چنین ساخته *** کمر بسته و تیغ کین آخته / 6ر
که گرمان ببندند دست این زمان *** فرستند نزد علی ناگهان / 265 پ
چومان بازگشتن به محشر بود *** در آن حشر فاروق حیدر بود / 44 پ
پ: ساختمان فعل های شرطی
بدو عمر گفت ار تو آن دیدیی *** که من دیده ام دیده بدریدیی / 193 پ
البته با رسم الخط دیده / بدریده)
اگر نیستی جنگ و تخم بلا *** تن ما نبودی در و مبتلا / 213 پ
ج: آثار لهجه محلی
«بگوم» به جای بگویم و «بجوم» به جای بجویم:
علی گفت این سهل باشد بگوم *** مراد ترا اندرین جا بجوم / 60 پ
یا «سعت» به جای ساعت واحدِ زمان همانگونه که در خراسان امروز تلفظ می شود):
چو آن نامه نزد محمد رسید *** فرو خواند و اندر سعت بردرید / 104 ر
دیل به جای دل:
چو دیدم مر آن حالت اندر زمان *** بکردم یکی توبه از دیل و جان / 120 ر
دلیل به جای دلیر، اگر بد شنیدن کاتب ملاک آن نباشد:
لعين فضل گفتا گزافه سخن *** نگوید دلیلی که باشد چو من /133 ر
بلک به جای برگ:
به مالک سپرد آن زمان بوالحسن *** یکی رایتی نو چو بلک سمن
شگفت به به ضمّ گاف به معنی شگفت، در قافیه بسیاری از ابیات برای نمونه:
چو حیدر بدیدش بخندید [و] گفت *** که هست این مغیره حدیثی شگفت / 199 پ
د: حذف ضمیر به قرینه :
به بر در گرفتند و پرسید سخت *** همی گفت چون آمد این نیک بخت / 12 ر
ص: 39
ه- : صورت ممال كلمات:
شفی به جای شفا :
بدو گفت: ایا عمر! تدبیر چیست؟ *** شفیمان درین رنج پر درد کیست؟ / 98 پ
و : تقدیم معدود بر عدد:
تو بفرست فرزند خود را کنون *** ابا مرد سیصد ز مکّه برون / 18 ر
ز: جمع عربی را با علامت فارسی جمع بستن:
ناکثین + ان ← ناکثینان (مکرّر و بی شمار) به واژه نامه مراجعه شود.
رایاتها: آیاتها :
سپه را بدادند رایاتها *** منقش بکرده به آیاتها
ح : تطابق صفت جمع با موصوف جمع :
بگفت ای لعین شوم اختران *** خوهم کین او از شما این زمان / 297 پ
گاهی بعضی مصراع ها به گونه توارد شبیه مصراع های فردوسی است:
که چون بلحسن این سخنها شنید *** یکی باد سرد از جگر برکشید / 6 پ
از آن انجمن بانگ و زاری بخاست *** تو گفتی مگر رستخیز است راست / 10 ر
شما را به دیده درون شرم نیست *** چو در کارتان حق و آزرم نیست / 25 ر
از آنجای، پس ابن بوبكر شاد *** سپه برگرفت و بنه بر نهاد / 97 پ
بگفت این و گردنکشان را بخواند *** ازین در سخن پیش ایشان براند / 133 ر
ز بس بانگ طبل و دم کر نای *** تو گفتی که هامون برآمد ز جای / 135 پ
سواران دین را هم اندر زمان *** گران شد رکیب و سبک شد عنان / 169 پ
جهان شد سراسر چو دریای قیر *** نه بهرام پیدا نه ناهید و تیر / 269 پ
گوینده این منظومه، با اینکه به توصیف میدانهای نبرد دلاوران عربی پرداخته به علت توجهی که به شاهنامه داشته و تعلق خاطری که به طور طبیعی به زمینه های اساطیری شاهنامه دارد، غالباً از وصف های
ص: 40
شاهنامه بهره بسیار میبرد و در سراسر کتاب تعبیراتی که نشان دهنده اشاره به ایران باستان و زمینه در فرهنگی شاهنامه است، فراوان می توان دید:
فرس زير رانش به مانند رخش *** همی جست چون برق و میزد درخش
در آوردگه رفت آن جنگجوی *** به سوی هماورد خود کرد روی / 44 ر
بستند بازو برفتند تیز *** چو دیوان مازندران از ستیز / 100 ر
در آوردگه شد و شیر دژم *** تو گفتی مگر زنده شد روستم / 111 پ
همی زد به نعل اسبش آتش چو رخش *** به گردون شد از آتش وی درخش / 113 پ
بگفت این و جستند جنگ آن دو تن *** چو سُرخاب جنگی و چون تهمتن / 113 پ
تو گفتی مگر زنده شد روستم *** در آوردگه شد چو شیر دژم / 179 پ
سواری که گفتی مگر رستم است *** که از تخمه ناموز نیرم است / 137 پ
زد از خشم یک بانگ جنگی بر اسب *** بجست اسب او همچو آذر گشسب / 179 پ
حدّ نهایی چنین اغراقی در این منظومه از این قرار است:
شجاع دلاور بد و نامدار *** به مردی فزونتر ز اسفندیار / 112 ر
تنها در مورد امام علی بن ابی طالب و توصیف نیرو و دلاوریهای اوست که می گوید:
کنون بشنو ای مردِ پاکیزه رای *** که این جنگ چون کرد شیرِ خدای
چه گونه کشید آن شهنشاه، کین *** شمشیر یزدان ز بدخواه دین
ز شهنامه رستم و گیو و طوس *** شنیدی بسی زرق و هزل و فسوس
از آن نیست پذرفته از صد یکی *** برین کرده بر دین نیارد شکی
جهان آفرین تا جهان آفرید *** چو حیدر سواری دگر ناورید
اگر چند بد رستم او مرد مرد *** چو گردی بدی با علی در نبرد
اگر عهد او در بدى روستم *** غلامیش را نهادی سر بر قدم(؟) / 131 ر
نکته جالب توجه این است که جنبه اساطیری و نمونه وار این قهرمانان ملی را همچنان محفوظ نگاه می دارد و در قیاس قهرمانان دینی خویش قهرمانان اساطیری را تحقیر نمی.کند. رستم برای او همچنان رمز توانایی و دلیری است. در صورتی که در همین عصر در شعرِ امثالِ امیر معزی، قهرمانان اساطیری خوار و خفیف و تحقیر می شوند تا فلان امیر سلجوقی از این رهگذر به عنوان دلیر و توانا توصیف شود. (1)
ص: 41
خران را نمایند هر شب به خواب *** که پالان گران را ببردست آب / 152 ر
چو لواس (؟) دون خيره سالار شام *** همه دنبه دید و ندید هیچ دام / 183 ر
تو خوی پدر گیر و پندم پذیر *** دم اژدها را به دندان مگیر / 219 ر
چنین زد برین مرد دانا مثل *** به راه آورد اژدها را اجل / 219 ر
تو گر چند هستی ز تریاک مست *** به سوراخ ماران مبر خیره دست / 219 ر
درفشنده خورشید را ای امیر *** به گل در نهان چون کنم خیره خیر/ 4
چوشبهت ز حجت ندانند باز *** به نزدیک ایشان چه جغد و چه باز / 268 پ
مرا پند تو ای اخی، سود نیست *** وزین آتشت بهره جز دود نیست / 276 ر
نگردد پلید آب دریا بدان *** کزو تر شود این سگی را دهان / 71 پ
نداند همی آن سگ خاکسار *** که وی پای دارد ابر دم مار / 91 پ
ترا، ای پدر، این مثل در خورد *** که هرکس که او گل کند گل خورد / 127 پ
گرت حمیتی هست سستی مکن *** گر از شست ترسی تو کشتی مکن / 128 ر
به نامه درون گفت ایا نامجوی *** ببر آب نصرت چو کندی تو جوی / 131 ر
چنان که در بخش واژگان و تعبیرات این مقاله خواهید دید این منظومه گنجینهٔ گرانبهایی است از لغات و ترکیبات فارسی کهن که بعضی از آنها در فرهنگها شواهد اندکی دارند و بعضی از آنها نادر است و در جای دیگر دیده نشده است. از سوی دیگر مجموعه ای از واژگان عربی نیز در کنار این واژه ها دیده می شود که در قیاس عصر مؤلف قدری افراط در استعمال آنها دیده می شود و این ویژگی، در متن منظومه، کاملاً قابل توجیه است؛ زیرا به احتمال قوی گوینده متن منثوری به عربی در این موضوع داشته و همان طور که خود تصریح کرده است آن را از «نثر» به « » به «نظم» درآورده است. فضای حاکم بر داستان که در محیط عربی و در برخورد شخصیتهای عربی با یکدیگر، شکل گرفته سبب شده است که بعضی تعبیرات و ترکیبات و لغات عربی هم در کنار واژگان فارسی این منظومه در متن، به گونه ای چشمگیر
ظاهر شود.
جز کلمه «ایل» که به احتمال قوی تصحیف «اهل» است لغتِ ترکی خاصی که بیرون از حوزهٴ
ص: 42
استعمالات قرن پنجم باشد در آن ندیدم و این لغت هم اگر تصحیف نباشد از افزوده های راویان و کاتبان می تواند به حساب آید.
آبگینه بر سنگ زدن: کنایه از جنگ افروزی
بکردند بر مرکبان تنگ تنگ *** که تا برزنند آبگینه به سنگ / 18 پ
در آن است دشمن که وی بی درنگ *** یکی برزند آبگینه به سنگ / 96 ر
آستین برنوشتن: آستین بالا زدن، کنایه از آماده شدن
چو از شب یکی نیمه اندر گذشت *** ز کین عامری(1) آستین برنوشت / 133 پ
آن به جای آنان، ضمیر جمع
پس آفرین لعنت آن گزین *** که بدخواه باشند در داد دین / 5 ر
آهرمن: اهر من
ترا با خدا است این دشمنی *** چو از لشکر دیو و و آهرمنی / 99 پ
ابر آشکار: برآشکار، آشکارا
در آن مشورت بین که چون رفت کار *** خداوند کین را ابر آشکار / 2 پ
به صورت برآشکار نیز فراوان دارد:
چو آن شیر جبار پروردگار *** سپه بیشتر برد برآشکار / 133 ر
ادیب کسی که خط مینویسد، کاتب
نوشته بدان رایتش بر ادیب *** که نصر من و فتح قریب / 107 ر
نوشته به زرابه بر وی ادیب *** که نصر من و فتح قریب / 134 پ
ارش: واحد اندازه گیری
سر نیزه از پشت بد دشمنش *** برون رفت افزونتر از یک ارش / 223 ر
ازین: برای بیان جنس
ازین طبل جنگی فرو کوفتند *** به کین دیده مهر بردوختند / 196 .
ص: 43
اسپردن: سپردن
بگوید همی مدح اين بوتراب *** که اسپردمان او به قهر و عتاب / 290 ر
اسفیده دم: سپیده دم
ازین گونه تا وقت اسفیده دم *** همی ریختند آن سپه خیره دم / 235 ر
از این گونه تا وقت اسفیده دم *** بکشتند از یکدگر هم به هم / 242 پ
اسلیمیان: مسلمانان، اهل اسلام
بگفتند ما عذر خواهيم جست *** ز سالار اسلیمیان در نخست / 6 پ
چهل شهر اسلیمیان را خراب *** بکردند اهل چلیپا به تاب / 299 ر
اومید: به جای امید
به خنجر مر او را جگر خسته کرد *** بر او راه اومید بربسته کرد/ 2 پ
و در وزن عروضی فعول هم به صورت اومید
بد اندیشه را داد بد دل نوید *** که باشد مر او را به نصرت اومید / 10 پ
ایدون: این چنین
که ایدون شنیدم من از مصطفا *** که کافر بود دشمن مرتضا / 6 ر
ایذر: این جا
کنون ما یکایک به شمشیر تیز *** برآریم ایذر یکی رستخیز / 3 پ
ولیکن چنین کس به عالم درون *** بجز مرتضی نیست، ایذر کنون / 5 پ
ایرمان: کسی که بی رضای کسی به خانهٔ او فرود آید، مهمان طفیلی
کجا بود مروان دون آن زمان *** به شهر کسان اندرون ایرمان / 2 پ
ایل: قبیله و خانواده (؟)
ببردش بر ایل اشتر چو باد *** ابا چند خادم هم از روی داد / 57 ر
عراق اندرون مانده بد مستمند *** بدان ایل اشتر درون شهر بند / 287 پ
به احتمال قوی «اهل» را کاتب تبدیل به «ایل» کرده است زیرا در تاریخ سرایش این منظومه این کلمه هنوز وارد زبان فارسی نشده بوده است. و اگر کلمه اصالت داشته باشد، قطعاً از تصرفات کاتب و راویان دوره های بعد است.
ص: 44
با: به
بپوشید به تن جامه مصطفا *** که با سوی مسجد شود مرتضا / 7 پ
بارگی: اسب
چو آن بارگی شان بخوردی گیاه *** شدندی سپه بار دیگر به راه / 100 ر
باز جای شدن: به جای خود برگشتن
بدو گفت برگرد و شو باز جای *** اگر چند دشمن ز حد برد پای / 220 ر
باز جره: باز نر یا سپید
به گفتار شیطان تو غرّه مشو *** کبوتر بدی باز جُرّه مشو / 30 پ
باستوه: بستوه
ز شبهت شد آن قوم بد دو بد دو گروه *** ز بدقوم شد دست حق باستوه / 2 ر
باشگونه: وارون، واژگونه
زنی تو همه کارهای زنان *** بود باشگونه تو نیکو بدان / 16 پ
با مدادین نماز: نماز صبح
یکرد آن زمان آفتاب حجاز *** ابا مؤمنان بامدادین نماز / 27 ر
بد بود و به معنی شد و گردید:
به خواب اندرند اهل يثرب همه *** که بد بی شبان این گسسته رمه / 6 پ
همه با سلیح و کشیده حسام *** ببد تافته زان امام انام / 7 ر
بدر خورد درخور، لایق
بدرخورد خویش از من ای بوتراب *** بچشیّ یکی جاودانی عذاب / 101 پ
ولیکن من اکنون بدرخورد وی *** یکی طلخ دارو کنم خورد وی
دهم این زمان گوشمالیش من *** بدر خورد وی پیش این انجمن / 277 پ
بدرود باش از: دور باش از
بدو گفت مالک هلا زود باش *** وزین عمر و مروان تو بدرود باش / 295 ر
بدروغ: به سکون دل مانند دو جهان به سکون جیم و...
چو سوگند بدروغ خورد آن لعين *** دگر باره میدان درآمد به کین / 196
ص: 45
بدره: بدرقه (ظاهراً)
فرستادش او جامه ها بی شمار *** ز فرش و ز پوشیدنی چون نگار
از آن پس به بدره فرستاد در *** غلامان رومی بسته کمر / 70 پ
بذا بتران: از بد بدتران
بگفت ای لعينان شوم اختران *** ایا ظالمان و بذابتران / 295 پ
بذدل: ترسو
ز بس بانگ طبل و خروش یلان *** همی شد گسسته دل بذدلان / 134 پ
بذدلی: ترس
چو فضل از سپه دید آن بذدلی *** بگفت ای سپه من بسم با علی
ولیکن بدين بذدلی از چه روی *** شدید این چنین با علی جنگجوی / 132 پ
برگاشتن برگرداندن، بازداشتن (؟)
به خون عدو دست برگاشتند *** کتا آن سر از دار برداشتند / 37 ر
برگرفتن از: آغاز حرکت کردن از
از آن جایگه برگرفت او که بود *** همی رفت تا حی حرب او چو دود / 24 ر
بریز: برشته و گداخته
به میدان درون شد به کین و ستیز *** ز کین پدر کرده دل را بریز / 44 ر
بزان: وزان صفت باد
سبک عمرک عاصی گفت آن زمان *** شوم نزدِ خالت چو بادِ بزان / 15 ر
بستان گنگ: بستان زیبا
بیابان بد از رایت رنگ رنگ *** به مانند بشکفته بستان گنگ / 190 پ
بسنده: کافی
بدو طلحه گفت که تو غم مخور*** و ما را اباوی بسنده شمر / 29 ر
بشارت زدن : اعلام شادی و نیز نواختن آلتی موسیقایی به نام «بشارت» از جنس سرنا و نفیر و نقاره،
مناقب افلاکی 593/2 دیده شود.
بد شاد و گفتا بشارت زنید *** همه شهر طبل سعادت زنید / 86 ر
توگو تا بشارت زنند آن زمان *** درین لشکر ای مهتر کاردان
بفرمود فرزند سفيان خس *** بشارت زدند اندران حال پس / 266 پ
ص: 46
بکار بردن: مصرف کردن، خرج کردن
به طلحه بگفت این همی بر بکار *** درين حال دل خرم و شاد دار
بگفت ای زُبیر گزین این تراست *** همی بر بکارش چنان کت هواست / 20 پ
بودن : شدن
که چون قتل عثمان هویدا ببود *** پس آن عهد حیدر مهیا ببود / 9 پ
ببد شادمانه (1) ستمکاره مرد *** چو شد گرم دیگ سخنهای سرد / 10 ر
حمیرا ببود اندرين تافته *** چو دید آن سخنها به کین یافته / 17 پ
ره فتنه در دین گشاده ببود *** سوار سلامت پیاده ببود / 18 پ
بودنی: مقدر
که این بودنی ها بود بی گمان *** ز بندِ قضا جست می کی توان / 166 ر
بهراء = زبهراء
به پای آوردن: طیّ کردن راه
که تا ما درین خوبتر بنگریم *** دگرگونه راهی به پای آوریم / 18 ر
به جای: در حق
نگر تا به جای پدرت او چه کرد *** دلت را نگر تا از (2) و غم چه خورد / 17 پ
به جای شما او چه بد کرده بود *** به پیش من اندر بگویید زود / 297 پ
بهره: باره با همان تلفّظی که در مشهد پنجاه سال پیش هنوز باقی بود و باره شهر را بهره تلفظ می کردند:
شما ای بزرگان به بصره کنون *** بسازید لشکر به بهره درون / 24 پ
به هم پهلو: در کنار
به هم پلهوش مالک نامجوی *** همی رفت و می زد به شمشیر گوی / 180 ر
بیدادگان: بیدادیان، اهل ظلم
جهان را کند خرم از عدل [و] داد *** دهد تخم بیدادگان را به باد / 60 ر
بی دل: ترسو، نظیر بذدل
چو کار شبیخون و فعل کمین (3) *** بود پیشه بی دلان بر یقین / 134 ر
ص: 47
بیران: ویران
شما را رهانم ز بیداد وی *** چو بیران کنم محکم آباد وی / 135 پ
بی گهان: غروب
بشد کشته آن روز تا بی گهان *** چه از ناکثینان چه از مؤمنان / 47 ر
بی مگر: یقیناً، بدون تردید
چو روبه بدی، ای پدر! بی مگر *** چرا جستی این جنگ با شیر نر / 177 پ
چنین گفته ها را علی بی مگر*** به یک ذره هرگز ندارد خطر / 272 ر
بیهوده کام: جویای محال و یاوه گوی
چنین داد پاسخ امام الانام *** ابر گفته فضل بیهوده کام / 134 پ
پاسگه: پاسگاه محل نگهبانی لشکر
سپر چتر بگشاد، سالار زنگ *** برآمد ز هر پاسگه بانگ زنگ / 87 ر
چو رایت به شب داد سالار زنگ *** برآمد ز هر پاسگه بانگِ زنگ / 105 پ
پای از حد بردن: پای از حد بیرون کردن
بدو گفت برگرد و شو باز جای *** اگر چند دشمن ز حد برد پای / 219 پ
پای بر دم اژدها نهادن: مخاطره
منه پای تو بر دم اژدها *** مکن پند پیغامبر از کف رها / 16 پ
به صورت پی بر دم اژدها نیز دارد:
نبودید، گفت، آگه از این شما *** که دارید پی بر دم اژدها / 135 پ
پای بودن با استقامت داشتن در برابر -
وفا را ابر آدمی جای نیست *** خردمند را با جفا پای نیست / 8 ر
پای مرد: شفیع و واسطه
به نزدیک بی دانشان خود مگرد *** سر دانشی را تو شو پای مرد / 4 پ
پذیره شدن: استقبال کردن
پذیره شدند اهل مکه همه *** مران قوم را دل پر از دمدمه / 14 ر
پرخاشخر: پرخاشگر
... بدان تا بیارند سی بدره زر *** در آن حال آن مردِ پرخاشخر / 20 پ
ص: 48
پرداختن دنیا از -: درگذشتن، وفات کردن
چو دنیا ازو خواست پرداختن *** اجل کرد ناگه بدو تاختن / 2 ر
پرداختن: خالی کردن، لازم و متعدّی
من اینک از آن آمدم ساخته *** کز اعدا کنم دهر پرداخته / 132 پ
پسندیده کردید این رای را *** بپرداختند آن زمان جای را / 12 پ
پرده و پرده گاه: سراپرده
بپیراستند پرده و پرده گاه *** سپه را بر خویش کم داد راه / 3 ر
پرسیدن: احوال پرسی، به صورت بپرسیدن
چو دیدش حميرا تواضع نمود *** بپرسیدش و شادمانه ببود / 20 ر
پروانه پیک و پیغامگزار و نامه بر، برید
چو آن نامه بر دست پروانه داد *** ببرد نامه را پیک زی بصره شاد / 23 پ
پریز: فریاد و خروش و حمله. در فرهنگها به شاهد یک شعر آن را به معنی فریاد و فغان گرفته اند. ولی شواهد این منظومه معنی حمله و پیکار را بیشتر می رساند.
ز گفتار وی عون بن نصر، تیز *** به میدان برون شد ز بهر پریز / 41 پ
به فرزند عاص آن زمان گفت خیز*** برون بر سپاهی ز بهر پریز / 100 ر
بر آرند از لشکرت رستخیز *** به وقتی که باشد مصاف پریز / 104 ر
ببد نیزه هردوان ریزه ریز *** ز بس طعن و کوشیدن اندر پریز / 114 ر
اگر بر نیارم به گاه پريز *** ازین لشکر قاسطین رستخیز / 127 ر
بدین پنچ شیر، آن شب، اندر پریز *** برانگیختند از عدو [و] رستخیز / 134 ر
منم آنک بر شاميان رستخیز *** ز شمشیر من خیزد اندر پریز / 141 ر
کسی کو بترسد ز شمشیر تیز *** سزد گر نیاید به جنگ و پریز / 181 ر
به شمشیر و نیزه یکی رستخیز *** برانگیختند از عدو در پریز / 209 ر
پسر پسر، پور
بدو گفت پشر کنانه که من *** نیم چون تو دونِ لعین اهرمن / 113 ر
پشت باز دادن: تکیه کردن
به مسجد درون رفت آن دین و داد *** به محراب در، پشت را باز داد / 7 پ
ص: 49
دعا کرد و پس پشت را باز داد *** جهان آفرین را همی کرد یاد / 27 ر
پیروز: پیروزی و فتح
دل مؤمنان را همی کرد شاد *** بر اومید آن فتح و پیروز و داد / 161 ر
پیشین نماز - وقت وقت ظهرِ
چو کوتاه گشت این حدیث دراز *** بدان روز را وقتِ پیشین نماز / 23 ر
تاب و تک تک و تاب، شتاب
در آن تاب و تک، شیر مردِ خدای *** بجنبید چون برق لامع ز جای / 177 پ
تازنان: تازان و شتابان
ز شادی به یکبارگی کوفیان *** برفتند نزد حسین تازنان / 26 ر
چو مرقيص عبّاده را آن چنان *** ببردند نزد على تازنان / 98 ر
که منشین و بیش ای یل کاردان *** سوی مصر شو با سپه تازنان / 100 ر
سراقه ازین جمله بد در میان *** ببردند نزد لعین تازنان / 116 ر
شدند آن گروهی ز بی دانشان *** به بوموسی اشعری تازنان / 256
ترس کار: متّقی
نمود آن لعين بر لعينان شام *** که من ترس کارم ز مال حرام / 184 ر
ره ترس کاران گرفت از یقین *** ثناگوی شد بر حق داد و دین / 187 ر
تقدمه: مقدمه و پیشاهنگ سپاه در مقابل ساقه و قلب و....
سپه دار بر تقدمه رفت شاد *** ز کین عبد رحمان عثمان چو باد / 23 ر
تن بر... فکندن حمله آوردن از شایع ترین افعال است در این کتاب:
فکندند تن بر سپاه عدو *** به شمشیر بستند راه عدو / 208 پ
تنک: باریک و نازک
برون رفت از آنجا طلحه سبک *** چو مویی شده، کام را، بس تنک / 18 ر
تنگ: نزدیک
به تنها شد آن شمع دین در زمان *** به تنگ همه لشکر بصریان / 32 پ
چو شد تنگ آن دشمنان بوالحسن *** یکی بانگ زد سوی آن انجمن / 32 پ
چو بردی سپه تنگ او بی گمان *** بگردند از وی همه بصريان / 72 پ
ص: 50
نیز قیاس شود با 97 ر (مکرر)
تن و خواسته: جان و مال
سپه دارد و گنج آراسته *** فدا کرد خواهد تن و خواسته / 14 پ
تهی پای: پابرهنه
چو مروان دون نام ایشان شنید *** تهی پای از خانه بیرون دوید / 12 ر
تیمار، سر از - به در بردن(اگر تصحیف پیمان نباشد!) متن آشکارا و منقوط تیمار دارد:
ز تیمار حیدر دگرباره سر *** همی برد خواهید اکنون به در / 13 پ
جامه: به معنی مطلق بافتنی و منسوج اعم از لباس و فرش
فرستادش او جامه ها بی شمار *** ز فرش و ز پوشیدنی چون نگار / 70 پ
جاندار: محافظ
که باشد در آن حال جاندار من *** چو دشمن گراید به پیکار من / 37 پ
جان کنان: با سختی و مشقّت
زبیم نبی و علی جان کنان *** برفته سوی ساحل اندر نهان / 3 ر
جه جهان: تپنده، این سوی و آن سوی جهنده، مانند ملخ
دل مردِ فرجام جوی از جهان *** بود چون ملخ هر زمان جه جهان
چاچاک: چکاچاک
ز چاچاک تیغ و ز رمح و سپر*** دل و گوش دیو و دده گشت کر / 106 ر
چار بالش مسند
نهاده یکی چاربالش بر اوی *** هم از خام طبعی، سگِ زشت روی / 287 ر
چاشت خواستن شام - : صورتی از کنایه معروف چاشت بر کسی خوردن
همی گفت ایا نامداران شام *** ز مالک همه چاشت خواهید شام / 142 ر
چاک چاک: چکاچاک
ز بس تاب و از چاک چاک سنان *** بجوشیدشان مغز در استخوان / 112 ر
چشم به... کشیدن: نگاه خود را به چیزی متوجه کردن
ز گفتار وی جمله سفیانیان *** به لشکر کشیدند چشم آن زمان
که تازان شجاعان که خواهد شدن *** به میدان و داد از عدو بستدن / 213 پ
ص: 51
چوگان بر طبل زدن
به طبّال دین گفت سالار دین *** که بر طبل دین زن تو چوگان کین
چو چوگانش بر طبل زد طبل زن *** عدو ماند چون مرغ بر بابزن / 247 ر
چهره شدن : به منازعت برخاستن (برهان) یا صورتی از چیره شدن و غلبه
به وقتی که بر شب شود چهره *** روز در فشد درافشان چو از نیمروز / 97 ر
خام کردن کار: تباه کردن کار
بگفت ای حمیرا زبیر عوام *** بترسید وین کار ما کرد خام / 34 پ
خامه ریگ: توده ریگ
ابا طبل هرجاز پیش و سپس *** گذشتند از آن خامه ریگ / 242 ر
خایسک: چکش ابزار زرکوبی زرگران
پس آن یکدگر را بکوبند سر *** چو زرگر که کوبد به خایسک زر
خاییدن: جویدن
بخاییده بد جفت آن بدگهر *** عم مصطفا را به دندان جگر
خرد و خام: مثل خُرد و خمیر
بدان سان که اندر تنش استخوان *** بشد خرد و خام و ازو رفت جان / 213 ر
خرّیدن: به تشدید به معنی خریدن
بدو گفت: گویند تو مردوار *** بخرّی همی آلت کارزار / 16 ر
بگفت او که خرد بهشت برین *** به جان عزیز ای شجاعان دین / 137 پ
خشمین: خشمگین
ز چنگش فرو جست پس بی درنگ *** برآشفته مانند خشمین پلنگ / 276 پ
خطّی، رمح - : نوعی نیزه
محمد همی رفت چون پیل مست *** یکی رمح خطّی گرفته به دست / 89 ر
چو بادی بر آن کوه پیکر نشست *** یکی رمح خطی گرفته به دست / 110 ر
درآوردگه رفت چون پیل مست *** یکی رمح خطی گرفته به دست / 111 ر
خلال: از لوازم هودج و از جنس منسوج روپوش هودج؟ (شاید تصحيف جليل؟)
خلالی بر آن هودج از ششتری *** فروزان تر از زهره و مشتری / 21 ر
ص: 52
خلیده: زخمی و مجروح
جوان روی بگشاد چون این شنید *** خلیده رخ و خسته از وی برید / 27 ر
که بسترد ازین روی موی ترا *** خلیده که کردست روی ترا / 27 پ
به ناخن بکندند این موی من *** به پنجه خلیدند این روی من / 27 پ
خوابنیدن: خوابانیدن
شتربان شتر بر زمین خوابنید *** چو آن بانگ سالار لشکر شنید / 22 ر
دو کشته درو خوابنیده دراز *** بدان تا کند خلق بر وی نماز / 58 ر
خوردگه در فرهنگها خردگاه به معنی خیمه کوچک آمده و مناسب مقام می نماید.
بگفت این و برخيل شام اوفتاد *** بدان سان که در خوردگه تندباد / 170 پ
خوهر: خواهر
بگفت ای خوهر بیش چونین مگوی *** که از تو بد این فتنه و گفت و گوی / 290 ر
خوهی: به جای خواهی
بدو بوهریره بگفت ای امیر *** چه حاجت خوهی باز خواه ای امیر / 211 ر
بگفت ای لعينان شوم اختران *** خوهم کین او از شما این زمان / 297 پ
خیره خیر: بیهوده
نه کاری ست این خُرد و خوار و حقیر *** کزو باز گردی تو بر خیره خیر / 17 پ
داختن: در ترکیب «برون داختن» به معنی بیرون آوردن بسیار مشکوک است
ز شیعت کنون چند تن تاختند *** ز خانه مرو را برون داختند / 9 ر
و به دلیل این بیت باید تصحیف آختن باشد:
به قهرش ز خانه برون آختند *** به نزد امیر يمن تاختند / 21 ر
و این شواهدی دیگر برای برون داختن:
سرش را یفکند از دوش در *** به یک ضربتش او برون داخت سر / 174 پ
در آن حال کز جای برداشتش *** ز خیمه از آن سان برون داختش / 284 پ
اگر داختن اصیل باشد در این بیت، شاید به دلیل قافیه، صورت درست داختن باشد:
وزارت بدو داد وبنواختش *** همه روز در پیش خود داختش (1) / 15 پ
ص: 53
دادر: برادر
چو دید این خديج لعین آن زمان *** که دادرش کشته شد [ه] بی گمان / 139 پ
تنی چند خادم ابا دادرش *** فرستاد نزدیک آن خواهرش / 288 ر
دده: دد
ز چاچاک تیغ و ز رمح و سپر *** دل و گوش دیو و دده گشت کر / 106 ر
در: باب، خصوص، موضوع
ازین در سخن بیکران گفته شد *** که تا دیگ اومیدشان پخته شد / 6 ر
در به در: باب به باب و فصل به فصل و به تفصیل
عروسی کز اخبار حرب جمل *** بخواند خبر در به در بی جدل / 4 ر
بداد او همه مکیان را خبر *** ز حال (1) زبیر آن زمان در به در / 13 پ
بپرسیدشان گرم پس در به در *** از آن قوم، از هر دری، وی خبر / 14 ر
در روایت حدیث نقل و خبر بنابراین بیت معروف فردوسی را نیز باید چنین خواند:
که من شهر علمم على ام در است *** در است این سخن، قول پیغمبر است
یعنی حدیث است و خبر منقول از رسول (صلی الله علیه و آله و سلم):
ازین قصه ها در که دارم نشان *** کنم آنگهی گفته ها درفشان / 4 ر
شنیده بدیم از پیمبر بر (2) در است *** که حبل المتین پاک دین حیدر است / 7 پ
در ساره: دیواری که در پیش در قلعه و خانه کشند.
برین سان یکی کاخ و ایوان نهاد *** و در ساره ای برکشید آن جماد / 286 پ
چو نزدیک در ساره آید فراز *** بلند است اشتر و مالک فراز / 293 ر
درفشان (بر وزن عروضی فاعلن) به معنی درفشان و درخشان ربطی با در + افشان ندارد.
ازین قصه ها در که دارم نشان *** کنم آنگهی گفته ها درفشان / 4 ر
در فشنده: درخشان از مصدر در فشیدن
به نام خداوند بخشنده گوی *** سخن های چون مه درفشنده گوی
هنوز آن هنرمند را زنده دید *** رخ پیر چون مه درفشنده دید / 206 ر
ص: 54
درقه: سپر
به درقه گرفت آن دلاورسوار*** سر تیغ آن گرد ناباک دار / 42 پ
به درقه گرفت و ز درقه گذشت *** سر تیغ در بازوی وی نسشت / 204 پ
در گذاردن: عفو کردن
کنون کرده ما ز دل درگذار *** به حق نبی سید کامکار / 8 ر
درنگ: لحظه، زمانی کوتاه
درنگی دگر، من به شمشیر تیز *** برانگیزم از شاميان رستخيز / 142 ر
درنگ دگ بازگشت آن سوار *** ز اعدای دین کرده بی مر شکار / 145 پ
درنگی میان دو صف ایستاد *** از آن پس دلاور زفان برگشاد / 171
من این کار بر سازم اکنون چو باد *** درنگی تو باش ای هنرمند شاد / 221 پ
دست پیمان: قول و قرار
بدین سان نبد دست پیمانتان *** چو من جنگ جستم به فرمانتان / 47 پ
دست: تخت و منصب شاهی یا وزارت
به رسم ملوکان بیفکند دست *** چو بر بالش شهریاری نشست / 3 ر
دستوار: حجّت، مستمسک
کتاب خدای است و این ذوالفقار*** درین دین محکم مرا دستوار / 72 ر
مگر دستواری پدید آوری *** سپاه مرا اندرین داوری / 200 ر
دشمن آوار: دشمن شکن
من آن دشمن آوار دین پرورم *** که اعدای دین را به کس نشمرم / 142 ر
تو آن دشمن آوار شیروژنی *** که که را به نیزه ز بن برکنی / 167 پ
دمان و دنان: شتابان و خشمگین
سواری برون رفت از شامیان *** چو آشفته شیری دمان و دنان / 107 پ
دمسق: به سین مهمله به معنی دمشق
چه رنگ آورد بر خران دمسق *** لعین عمرک عاص پر مکر و فسق / 15 پ
دم مورچه چون دم مار شدن: آشوب و فتنه ای از امری حاصل آمدن
کجا خفته بد فتنه بیدار شد *** دم مورچه چون دم مار شد / 18 ر
ص: 55
دوان: دیوان وزارت خانه با همان صورت قدیمی پهلوی
حساب و کتاب دوان (1) سر به سر *** بدان دیو ملعون شد از خیر و شر / 3 ر
دو جهانیه: دو جهانی، مربوط به دنیا و آخرت مقایسه شود با متواریه در مثنوی 442/3 و نظر شارحان.
چو فرزند سفیان از آن زانیه *** بزاد و لعین گشت دو جهانیه / 185 ر
دوختن توختن، کین -
وزان پس به آتش درش سوختيد *** به ما بر چنین قهر و کین دوختید / 297 ر
دود از آتش دیدن: اندکی از بسیار را دانستن
چو دشمن از آن کار می سود دید *** ولیکن از آن آتشش دود دید / 70 ر
دوشمن: دشمن
بگفتا مگویید چونين سخن *** که او هست بر ما یکی دوشمن / 290 ر
دوشیده: دوشیده، دوشیزه
ببردند پیش لی بصریان *** دو صد دختِ دوشیده اندر زمان / 289 ر
دویت: دوات
بگفت این و بستد دویت و حکم *** امام هدی آفتاب کرم / 68 ر
ده و گیر: گیر و دار
به یثرب درون ناگهان چپ و راست *** خروش و ده و گیر [و] غوغا بخاست / 3 پ
دهیدن: دادن به معنی (زدن)
کنید آنچ باید ز ما بپذرید *** دهید و گرید و زنید و خورید / 21 پ
بکوشید امروز و مردی کنید *** دهید این عدو را و جلدی کنید / 247 ر
دیریاز: طولانی
در آن قیرگونه شب دیریاز *** دو لشکر ز کینه برآسود باز / 210 ر
رستم اوژن: رستم ،افکن کسی که بر رستم غلبه کند.
گرفتم که تو رستمی دیگری *** منم رستم اوژن یل حیدری / 175 ر
رند: بی پا و سر
چو گفت این سخن پورسفیان [و] هند *** سگی جست بر پای بدبخت رند / 167 ر
ص: 56
رنگ آمیختن حیله گری و فریب
میان بست بر فتنه انگیختن *** به کین جستن و رنگ آمیختن / 9 پ
رودگانی: روده و جمع آن
یکی رودگانیش پیدا شدست *** برو زین سبب درد شیدا شدست / 150 پ
جو دم برکشید از دلی پر ز خون *** کشید او به دم رودگانش درون
دمی برکشید از جگر آن چنان *** ز حسرت که شد رودگانی نهان / 151 ر
روز بزرگ: قیامت
مرا بر تو رحم آمد ای پیر گرگ *** سپردم ترا من به روز بزرگ / 269 ر
روز قضا: روز رستاخیز
بران روی گویش که روز قضا *** توانیش گفتن تو با مصطفا / 5 ر
روزکور: عاجز و ابله
بسی زرّ و سیم و سلیح و ستور *** بدو داد آن دشمن روزکور / 130 ر
ریک پختن: کنایه از عمل لغو، یا حیله گری(؟)
جوان گفت در مصر بود او ولیک *** همی پخت از مکر و تلبیس ریک / 96
زادمرد: آزاد مرد
بگفتند او را که ای زادمرد *** دلت را مبادا ازین بیش درد / 12 پ
زاستر: آن سوتر، آن طرف تر (در تمام موارد با راء مهمله)
برفتند و گفتند فرمان بریم *** ز فرمان تو زاستر(1) نگذریم / 13 ر
بگفتند ما جمله فرمان بریم *** ز فرمان تو زاستر(2) نگذریم / 25 پ
به حیدر بگفتا که فرمان برم *** ز فرمان تو زاستر نگذرم / 96 ر
و در یک مورد صورت رانستر و زانستر
از آن جا که بود آن لعین با سپاه *** سبک رانستر شد به سه روزه راه / 123 ر
ز شط فرات ابن صخر لعين *** یکی زانستر شد سه منزل زمین / 165 ر
ز بهراء: از برای این صورت درین منظومه به جای «برای» و «از برای همیشه دیده می شود و در متون دیگر دیده نشده است تنها در لغت نامه دهخدا آن هم بیتی منسوب به سنایی آمده است به این صورت که
ص: 57
در دیوان او نیست. اینک شواهد «زبهرای» از علی نامه:
چه فتنه پدید آمد اندر جهان *** ز بهرای اهل هدی آن زمان / 29 ر
ز بهرای مصحف به کسب آن فقیه *** گزید او ابر خلق عمری شقیه / 3 ر
زهر جانبی پورسفیان حرب *** همی خواست لشکر ز بهرای ضرب / 74 ر
ز بهرای دین، تيغ مردان دين *** گهی ناکثین گشت و گه قاسطین / 103 ر
چو دیدید کردار اعداء دين *** بکوشید یکسر ز بهرای دین / 107 ر
غمی شد ز بهرای حارث هلال *** که گفتی زبانش ز غم گشت لال / 109 پ
که او رفت نزد امام جهان *** زبهرای این لشکر و بصریان / 122 ر
بگو تا بیارد ز مکّه سپاه *** ز بهرای جنگ آن یل دین پناه / 122 پ
بیاورد پس خلعتی شاهوار *** ز بهرای فضل آن سگ خاکسار / 129 پ
همی گفت کردم فدا جان و تن *** ز بهرای دین ای ستمکار من /139 ر
بپوشید دستى سليح تمام *** ز بهرای کینه شجاع همام / 141 ر
به میدان درون رفت آن پیر دون *** ز بهرای دنیا شد از دین برون / 212 ر
البته صورت ز بهر هم دارد:
که یا نامداران ز بهر خدای *** بدارید لختی درین جنگ پای
مترسید و مردی کنید این زمان*** ز بهر دل مادر مؤمنان / 48 پ
زرّابه: آب زر
چو زرابه (1) شد چهره طیره شب *** چو خورشید از خنده بگشاد لب / 10 پ
نوشته به زرابه بر وی ادیب *** که نصر من و فتح قریب / 134 پ
زرده: صفت اسب
رخ چتر مصقول (2) تا شد بلند *** برانگیخت بر چرخ زرده نوند / 196 ر
زفان: زبان
به نفرین سالار دین آن زمان *** گشادند آن زشت کیشان زفان / 132 پ
زنخ زدن: سخنان یاوه گفتن
زنخ زد ين و فضولی بسى *** همی کرد در پیش میدان /219 پ
ص: 58
زنهار بر جان کسی خوردن: خیانت نسبت به زندگی کسی کردن
زمکّه تومان از چه آورده ای *** تو زنهار بر جان ما خورده ای / 34 پ
زنهاریان: امان جویان
عفو کردشان بی درنگ از نخست *** ز زنهاریان زان سپس عهد جست / 148 ر
زنهاریان: تسلیم شدگان
همی گفت بن عاص بیدادگر (1) *** که زنهاریان را ببرید سر / 115 پ
زهر در: از هر باب
بگفتندش ای از هنر چون نبی *** تو باشی ز هر در نبی را وصی / 7 پ
زی به معنی از؟ یا از این؟
برین چون نباشد به جز من ولی *** کنم خون عثمان طلب زی علی / 16 ر
زیر و زار: (در اصطلاح موسیقی)
حمیرا در آن غم ز بد روزگار *** بنالید چون زیر از درد زار / 45 پ
زین: به جای زی به معنی به سوی
چنین داد عبدالله آنگه جواب *** که من زین شما آمدم بر صواب / 12 ر
گزین مرتضا بیشتر شد یکی *** نبی زین تو آورد روی اندکی / 16 پ
سبک رفت فرمان برش زین زبیر *** بدو گفت خواندت حمیرا به خیر / 19 ر
حمیرا چو دید آن سپاه تمام *** سپرد آن سپه زین زبیر عوام / 22 پ
نبشت او یکی نامه اندر زمان *** به کام دل خویش زین بصریان / 23 پ
زینهار خوردن با: پیمان شکنی با؟
تو فریادرس باشمان زینهار *** مخور، با چو ماکس به جان زینهار / 17 پ
زینهار خوردن با تن خود: خیانت کردن به خود
مخور بیهده با تنت زینهار *** سپه را مکن خورده ذوالفقار / 30 پ
ساعدی - صاعدين
ساعدين - صاعدين
ساقه سپاه: دنباله لشکر
ابر ساقه عبدالله ابن حكم *** همی رفت با طبل و بوق و علم / 23 ر
ص: 59
سپاه خدای: ترجمه خَيْلُ الله
بگفت این و گفت ای سپاه خدای *** به اسب اندر آرید یکباره پای / 35 پ
به لشکر بگفت ای سپاه خدای *** به اسب اندر آرید یکباره پای / 48 ر
ستقبال: استقبال
ستقبال کردند و هر یک نثار *** همه کوفیان مرد و زن هاموار / 287 پ
ستهیدن: به تنگ آمدن
علی گفت ای مؤمنان بشنوید *** برین گفته من یکی بگروید / 60 پ
که او بستهد تا بگویم تمام *** برین جمع مردان دین خاص و عام / 61 ر
سطب: صورتی از شطب و به معنی نوعی پارچه زیبا
چو برکند شب تیره گونه سلب *** بپوشید از روز روشن سطب / 10 پ
یکی هودجی بد بدان «عسکر»ش *** کی از سرخ یاقوت بد افسرش
فروهشته گردش خلی از سطب *** بگو هر مرصع به رنگ رطب / 35 پ
یکی شصت گز پهن و بالا سطب *** بپیچیده بود او به رسم عرب / 76 ر
ز اسب و سلیح و غلام و سلب *** ز دیبای رومی و برد و سطب / 86 پ
سلح سلیح همانگونه که در کلمه سلحشور دیده میشود در این کتاب بسیار رواج دارد.
که ما نیز جنگ ار سلح داشتیم *** عداوت به یک سو بینگاشتیم
سلح در میان کرد جمله سپاه *** بکردند توبه ز بهر اله / 241 پ
سلح یا سلیح در میان کردن به معنی آلات حرب را به کناری نهادن به نشانۀ صلح و آشتی؛ به مدخل قبل
رجوع شود و در متن بسیار است.
سنب: سُم
به سنب فرس کوه را که کنیم *** به نعل فرس بر فلک ره کنیم / 66 پ
چو دید ابن سفیان که حیدر چه کرد *** رخ از بیم چون سندرس کرد زرد / 275 ر
سنگ دو دستی: اگر نوعی سلاح نباشد، به معنی سنگ افکندن با تمام نیرو خواهد بود.
به سنگِ دو دستی و تیر خدنگ *** شب و روز هر یک چو جنگی پلنگ / 3 پ
ص: 60
سنگ روی: بی شرم
به قلب اندرون فضل پرخاش جوی *** همی بود از جهل آن سنگ روی / 135 ر
شاندن: نشاندن
معاوی فروشاند آن فتنه را *** برفتند به قصر اندرون یکسرا / 290 ر
فروشاند و برشاند هر یک کنون *** به راه اندرون ما ز بی حد فزون / 290 ر
شراع علم
فروغ سليح و شراع علم *** همی کرد بر مهر رخشان ستم / 106 پ
شروار: شلوار و در جای دیگر صورت شلوار دارد. (193 پ)
چو ملعون در آهن بپوشید تن *** برون کرد شروارش از مکر و فن / 192 پ
«ش» زاید
که آن هر دو را رانده بد مصطفا *** بیاورد عثمان و دادش عطا / 3 ر
که به دلیل جمع بودن «آن هر دو» شین را باید از مقوله شینهای زاید رایج در شاهنامه و متون دیگر به حساب آورد. نمونه دیگر:
بگفتند فرزند سفیان کنون *** ز شهر آمدش با سپاهی برون / 155 ر
از نوع قافیه کردن این شین با شین مصدری دانسته میشود که در تلفظ عصر و و لهجهٔ گوینده این منظومه،
حرکت ما قبل شین کسره بوده است.
یکی رمح خطی به دست اندرش *** به زهراب داده و را پرورش / 172 پ
شستن: نشستن
نباشد کم از موی این بادپای *** که برشسته ای در میان سرای / 294 پ
شعر: نوعی پارچه ابریشمی شار / شال
بپوشید کهسارها شعر زرد *** رخ چرخ شد باز چون لاجورد / 196 ر
شکوهیده: ترسیده، ، هراسان
که حیدر ز کارت شکوهیده شد *** بدانست وزین در نکوهیده شد / 72 پ
دل شامیان زو شکوهیده شد *** روانشان به غم در نکوهیده شد / 142 ر
زدشمن شکوهیدن ایدون چرا *** چو یار تو شد کردگار سما / 165 ر
ص: 61
شکیفتن از: شکیبیدن از صبر داشتن نسبت به چیزی
ازین گونه اش (1) باز بفریفتند *** کسانی که از فتنه نشکیفتند / 22 ر
شمبلید: شنبلید
شکفت از فلک شمع گون شمبلید (2) *** چو شب رایت قیرگون برکشید / 10 پ
سلیمان چو دیدار آن شیر دید *** شد از رویش چو آن شمبلید / 110 ر بیم
شهر بندان: کسی را در شهری تحت نظر گرفتن و از حرکت او مانع شدن
عراق اندرون شهربندان کنش *** ولیکن همه چیز احسان کنش / 56 پ
صاعدین به صورت ساعدی [= صاعدی] و صاعدین نوعی پوشش جنگی برای بازوها، نظیر رانین و این از جمله واژه هایی است که در شعر منوچهری آمده و مؤلفان لغت نامه آن را ساعدین (تثنیهٔ ساعد، به معنی بازو) گرفته اند حال آنکه در شعر منوچهری هم به همین معنی است، دیوان منوچهری، 133:
هر یک از ساعدين مادر و بازو *** خویشتن آویخته به اکحل و قیفال
و شاعری قبل از قرن ششم گفته است ضمایم منتخب رونق المجالس، 43:
من نام تو را به ساعدی بنگارم *** تا دیده بدو برنهم و بگمارم
در مجموع این واژه از فرهنگها و از جمله لغت نامه، فوت شده است.
بدو داد آن ساعد[ی]های خویش *** بگفت این بپوش اینک (؟) اورای خویش
خجل شد هلال اندران حال سخت *** از و بستد آن صاعدين شوربخت
بپوشید و در دست چون پیل مست *** به شمشیر بردند از کینه دست / 204 ر
صحابان: اصحاب، صحابه
شدند هفت گروه این صحابان دین *** مهاجر و انصار از بهر کین / 69 ر
صحابان احمد به یکبارگی *** ز حمیت نشستند بر بارگی / 169 ر
صحی: (سحی) بندنامه و بستن سرنامه
چو بنبشت این نامه نامی امام *** بپیچید و کردش صحی را تمام / 68 پ
نیز قس 71 پ و 71 ر با املای درست سحی هم دارد: البته به صورت سخی
چو نامه سخی کرد آن تیره رای *** فرستاد نزدیک شیر خدای / 132 ر
در همان جا با یک بیت فاصله باز به صورت صحی
ص: 62
چو نامه بر شیر یزدان رسید *** صحی برگرفت و بدو بنگرید / 132 ر
صوت وارونه: صفت شتربان. به اعتبار نوع «حدی» و آوازی که برای شتران می خواند. ظاهراً «صورت
وارونه» شتربانی است که بر اثر «حدی» او شتران بسیار تند و شتابان حرکت کنند:
شتروان وی صوت وارونه بود *** شتر برد از مکه مانند دود / 22 پ
طار طرازی: تار نخ ریسمان، یکی از معانی طراز، رشته ریسمان خام است.
چو من روز کین نیزه بازی کنم *** عدو را چو طار طرازی کنم / 111 ر
به نیزه تو گر سرفرازی کنی *** ز دشمن تو طار طرازی کنی / 111 پ
طالب خون: طلب خون (مکرّر) و طالب کردن به معنی طلب کردن
ببند اندرین طالب خون ميان *** بیارای تن در سلیح گران / 35 ر
ز دل الب خون عثمان كنيد *** اعداء شمشیر طوفان کنید / 35 ر
چو ما طالب خون عثمان کنیم *** روانها به پیش تو قربان کنیم / 66 ر
من اکنون کنم ط-الب يار خ-ویش *** قضا بود کرد آن قضا کار خویش / 217 پ
طبل رحيل
بگو تا بکوبند طبل رحيل *** ز مکّه شود پیشتر یک دو میل / 18 ر
طبل رفتن
بفرمای تا طبل رفتن زنند *** دل پردلان را یکی بشکنند / 18 ر
چو آن طبل رفتن زدند آن سپاه *** بسیجیده کردند آهنگ راه / 19 ر
طبل ره
بفرمود تا طبل ره کوفتند *** ز بن آتش کین برافروختند / 18 ر
طرازیدن میدان: آراستن میدان
بیاموز تو نیزه بازی ز ما *** یکی نغز میدان طرازی ز ما / 111 پ
طوسی شبه: نوعی از شبه که از طوس به دست می آمده است.
چو طوسی شبه شب یکی بردمید *** فلک چون بهاری چمن بشکفید / 274 پ
طیاره ظاهراً صورتی از طیاره به معنی زبانه ترازو
تو برخیز تا [ما] نظاره کنیم *** درین حال دل چون طیاره کنیم / 32 پ
ص: 63
طیره ظ: به معنی تیره و تاریک
چو زرا به شد چهره طیره شب *** چو خورشید از خنده بگشاد لب / 10 پ
چو از طیرگی در ه-وا ن-م ن-ماند *** لعین عمر از آنجای لشکر براند / 105 پ
هوا طیره شد همچو بحر عمیق *** ز چشم طلایه نهان شد طریق / 106 ر
تیره را با املای «تیره» نیز دارد:
چو مروان شنید این سخن خیره شد *** چو شب، روز، بر چشم او تیره شد / 18 ر
عَفُو: عَفْو
به حجاج گفت انگ-ه-ی م-ن ت-را *** عفو کردم ار چند گفتی خطا / 69 پ
عفو کردشان بی درنگ از نخست *** ز زنهاریان زان سپس عهد جست / 148 ر
چو از ماست بر ما زهر در ستم *** عفو کن تو ما را به فضل و کرم / 279 ر
امام هدی هر دوان را چ-و ب-اد *** عفو کرد و در خلد خلعت بداد / 279 ر
عيبه (به عین) جعبه و صندوق
بدو گفت هین ای هنرمند یار *** تو از عیبه آن جامه من بیار
چو عيبه بدو برد اندر زمان *** سر عيبه بگشاد امام جهان / 191 پ
چو قمبر سلیح علی برد پیش *** سر عیبه بگشاد از دست خویش / 227 ر
عيبه: جامه دان و صندوق
بگفت این و لشکر به هامون کشید *** علمهاش از عیبه بیرون کشید / 29 ر
غلبه : غَلَبه به معنی سر و صدا و فریاد و شیون
بيا شفت مالک ه-م ان-در زمان *** بکردند غلبه همه کوفیان / 297 پ
غمر: ناآزموده و خام
بگفت ای امام هدی شیعت اند *** اگر چند غمرند و بی حرمت اند / 7 ر
غوغا: مردمان آشوبگر
چو غوغا در خانه بگرفت تنگ *** ببارید از بامها تیر و سنگ / 3 پ
بشکند وی را کنون بیگناه *** گروهی ز غوغای گم کرده راه / 9 پ
غو: فریاد و شیون
که در وقت عثمان چو غوغا بخاست *** برآمد ز یثرب غو از چپ و راست / 5 پ
ص: 64
فرامشت: فراموش
زهر در مرا آن فرامشت نشد *** که عثمان بر امر علی کشته شد / 67 ر
(شاید فرامشته شد؟) با تغییری در مصراع؟
فرامشت کردی تو از اصل و بن *** بدانند یکسر درین انجمن / 201 پ
بدو گفت: آیا دشمن بی وفا *** فرامشت کردی حق مرتضا / 111 پ
فرزندگان: فرزندان
نه چون عایشه کردم این زشت کار ***که فرزندگان را سپرد او به نار / 29 ر
فرمان کردن: فرمان بردن و اطاعت
کنون با تو می عهد و پیمان کنند *** کزین پس مرا جمله فرمان کنند / 7 ر
فرمشته: فراموش
همیدون که عثمان کنون کشته شد *** عمر کشته پاک فرمشته شد / 8 ر
فَرَوْدین: فروردین، ظاهراً صورتی از فَوَردین/ فرودین؟
زنثرش به نظم آوریده «ربیع» *** به ماه فرودین به فصل ربیع / 62 ر
فروکشتن کاشتن بذر پاشیدن
چه گونه فروکشت تخم جدل *** کزان تخمشان رست حرب جَمَل / 4 ر
فرهاد: رمز بیهوده جویی (در قرن پنجم) و رمز رنج دیدن
حمیرا ز گفتارشان شاد شد *** به بیهوده جویی چو فرهاد شد / 14 پ
ز گفتارشان عایشه شاد شد *** ولیکن به رنج او چو فرهاد شد / 37 پ
ولیکن تو از ما کنون دور باش *** چو فرهاد پیوسته رنجور باش / 280 پ
فشاندن نفرین: نفرین کردن
که چون من دهم از معادی نشان تو بر جانشان نیز نفرین فشان / 5 ر
قاسطينان: جمع الجمع قاسطین ناکثینان از جمع عربی + آن فارسی:
به مستی نوشته ست این دو سخن *** سر قاسطینان به نزدیک من / 165 پ
کار چون دینار کردن: به بهترین وجه درآوردن کار
بگفت این و برگفتنش کار کرد *** همه کار دین را چو دینار کرد / 84 ر
ص: 65
کار چون نگار کردن: نظیر تعبیر قبلی
به نیروی یزدان پروردگار*** کنم کار قیس ای پدر چون نگار / 88
به حجت کنی کار وی چون نگار *** تو با خصم وی چون شوی سازوار / 263 پ
کرا پیشرو باشد آن نامدار *** به دو جهان بود کار وی چون نگار / 290 پ
کاغذین جامه و کاغذین کلاه:
به نشانه تحقیر و تسلیم و درماندگی که در متون نظم اواخر قرن ششم سابقه دارد ولی در قرن پنجم ظاهراً
دیده نشده است، در توصیف شکست لشکریان امام و پیروزی طرفداران معاویه این ابیات را دارد که چگونه سراقه را که از سرداران لشکر امام بود کلاه کاغذین بر سر نهادند و جامه کاغذین در برش کردند:
بفرمود تا جامۀ كاغذين *** بدوزند، آن دشمن داد و دين
یکردند همیدون ز کاغذ کلاه *** سیه همچو قطران [و] آن دل سیاه
دران پاک دین مرد روشن روان *** بپوشاندش آن جامه را بدنشان
نهاد آن گله لعنتی بر سرش *** فرو داشت در پیش آن لشکرش
ببستش ابر اشترى زان سپس *** به گردنش بربست ملعون جرس / 116 ر
کام شکستن: مقهور کردن
کنون گوید او گم کنم گام تو *** شکسته کنم در کامِ تو / 83 پ
کام: مقصود و مطلب
بگفت آن زمان آفتاب هدی *** ز من تان چه کام است از ابتدای / 7 ر
کجاجی، ترک - : قبیله ای از ترکان؟
بپیوست اندر کمان شوخ پیر *** چو ترک کجاجی یکی چوبه تیر / 212 ر
کدر: شراب کدر که از گیاهی خوشبوی به دست می آید:
یکی آب صافی و خوش چون شکر*** مروّق بسان شراب گدر / 160 ر
کرا:کسی را که
بدو گفت حیدر چه خواهی ز نام *** کرا خواستی یافتی نام و کام / 213 ر
کژدم گهر: کسی که در ذات و طینت او کژدمی است:
برآمد ز هرکس حق مردمی *** کند مرد کژدم گهر کژدمی / 8 ر
چنین اند کژدم گهر مردمان *** که گردند بی بی دین از دین زمان / 73 ر
ص: 66
کشتی کردن: کشتی گرفتن
چو با پیل و با شیر کشتی کنید *** نباید که در جنگ سستی کنید / 35 ر
چنان بود پیکار دو پیلتن *** که کشتی کند پیل با کرگدن / 141 ر
کش: خوش و شاد
ز شیرین سخنها و الفاظ خوش *** دل مصریان از طرب کرد کش / 92 پ
کفر: کافر، صورت تغییر شکل یافته کلمه که بعداً به «گبر» بدل شده است.
بپرسید پس ابن عامر خبر از آن عمر و مروان شوم کفر / 12 ر
كُفَرُ: كُفْو - عَفُو به جای عَفْو
ز دردِ محمّد و قهر عدوی *** ابر بارگی شد سبک بیگفوی
کلاکوده: طرز رفتار و سخن مستان
زفانشان به کام دل خویشتن *** چو مستان کلاکوده گفتند سخن / 152 ر
به مانند مستان دیوان ز خواب *** کلا کوده جستند یکسر ز خواب / 242 ر
کند شدن بازار: نقطه مقابل تعبیر بازار تیزی
نماند به گفتار وی کار وی *** چنان دان که شد کند بازار وی / 72 پ
کوژ:کژ و خمیده
ضرورت شود کوژ آید به در *** علیک السّلامی برینش بسر / 293 ر
کهتاب: کاهدود، گیاه های جوشانیده برای بستن بر اعضای ورم کرده
چو نزدیک حیدر شدند آن دو مرد *** رخ از بیم کرده چو کهتاب زرد / 282 پ
کین دوختن: به جای کین توختن
کند آن زمان غارت و سوختن *** ازین روی خواهند کین دوختن / 96 پ
گبر: به معنی مطلق کافر به ویژه در مورد مسلمانانی که مرتد شده اند یا کسانی از قوم عرب که معاصر رسول و امام علی علیه السلام بوده اند و ایمان نداشته اند:
عم و خال عثمان ب-دند آن دو گبر *** کی بر جمع امت شدند شور و شر / 3 ر
ز کردار گبران وارونه بخت *** شریعت چو دریا برآشفت سخت / 3 پ
دران تیره شب هر سه پویان شدند *** سوی خانه گبر مروان شدند / 12 ر
ص: 67
گرازان: جلوه کنان و خرامان
همی رفت در پیششان عَمْرِ عاص *** گرازان و یازان ابا عام و خاص
گرد - برآمدن: دور گشتن
یکی گرد لشكر برآمد على *** در آن حال از حمیت و پردلی / 247 ر
گرم: غم و اندوه
بگفتند هستند دل پر زکین *** نهان خانها در به گرم و حزین / 12 ر
به نزد تو ای سرفراز حجاز *** که تا رسته گردی ز گرم [و] گداز / 39 پ
زدند و گرفتند و کشتند باز *** دلیران یلان را به گرم و گداز / 46 پ
ببود (1) ابن سفيان خجل ز آن سخن *** نزد دم در آن غم به گرم و حزن / 69 پ
به صورت معطوف با کلماتی از قبیل گرم و حزن و گرم و ستیز در ورق 138 رو گرم و گداز 287 پ و گرم و غمان (همانجا)
گروهان: جمع گروه
بکشتند وی را چنین بی گناه *** به خواری گروهان گم کرده راه / 16 ر
کسی کردن: روانه کردن، گسیل کردن
حمیرا نوازید وی را بسی *** بگفتش بشادی کنیمت گسی / 20 پ
کسی کرد و گفتش کز اعدای دین *** برآور دمار ا[ی] شجاع گزین / 28 ر
کسی کردش و ده هزار دگر *** بدو داد مردان پرخاشگر / 154 ر
گمانی: گمان
بدو گفت طرماح ای خیره سر *** تو در خویشتن این گمانی مبر / 81 پ
که تامن بدینها یکی بنگرم *** چو من شان گمانی به دشمن برم / 89 پ
گنگ زیبا بستان گنگ
←
گوش داشتن: حفظ کردن، پاسداری کردن
روان را بر ابیات خوش دار و کوش *** دلت را به نور خرد دار گوش / 4 پ
لوند: صفت گبر
بگفت این و زد بانگ را بر نوند *** برون تاخت نزدیک گبر لوند / 231
ص: 68
مانا: همانا، برای تأکید
که دیوانه گشتید مانا کنون *** به بدراهتان شد ديو رهنمون / 13 پ
ماندن: متعدّی، به معنی گذاشتن
علی را نمانم که باشد امام *** که هست این امامت برو [بر] حرام / 20 پ
نرفتند به حكم کاب خدای *** بماندند قول محمد به جای / 48 ر
مرد آزمای: مکّار و حیله گر
مرد آزمای، در تصوّرِ مردم خراسان هنوز به همین معنی به کار می رود و تصور میکنند در بیابانها، موجودی به نام «مرد آزمای» وجود دارد که مردمان را از راه منحرف میکند و در بیابان به هلاکت می رساند. شبیه تصوری که عرب جاهلی از «غول داشته اند. امروزه این کلمه «مردزما» mardezma تلفّظ می شود و به این تلفظ و این معنی در شعر فارسی یک شاهد برای آن دیده ام، در دیوان حسابی، از شعرای خراسانی قرن نهم،که گفته است:
از آن در رخ کشیده پرده، معشوق *** که اندر پرده مردآزمای عشق است
و وزن شعر نشان میدهد که تغییر کلمه از صورتِ «مرد آزمای» قدیم به مردزما»ی جدید، در عصر حسابی، اتفاق افتاده بوده است. ناشران دیوان حسابی، در برابر این کلمه نوشته اند: «کذا: تمام مصراع» یعنی تمام مصراع نامفهوم است. (1)
علی هست مکار و مردآزمای *** ابا مکر او کوه را نیست پای / 33 ر
مردان - بودن: مردِ کاری یا چیزی بودن در مورد مفرد
نه مردان عمر است ایا مردمان (2) *** ابوموسی اشعری بیگمان / 256
مستی کردن: گله و شکایت، احساس درماندگی
که گر ما درین کار سستی کنیم *** ز تیغ على جمله مستی کنیم / 10 ر
اگر ما درین جنگ سستی کنیم *** ز شمشیر بدخواه مستی کنیم / 104 پ
مسجد جمع: مسجد جامع
حسین گفت باز اندرين حال من *** سوی مسجد جمع خواهم شدن / 26 پ
مغربی: جوشنِ
یکی جوشن مغربی پرطراز *** فراز زره بر بپوشید باز
ص: 69
مغزی: در معنی نوعی پارچه در فرهنگها به معنی نوعی دوخت پارچه آورده اند. در جای دیگر به صورت «مغربی سبز برگستوان دارد که ظاهراً مغزیی درست تر می نماید:
فكنده بران بادپای کلان *** یکی مغزیی سبز، برگستوان / 174 ر
فکندش ابر بارگی آن زمان *** یکی مغزیی سبز برگستوان / 218 ر
مغلبل یا مغل بل ظاهراً صورتی از مُغَرْبَل به صورتِ غربال درآمده، سوراخ سوراخ شده
در آوردگه آن یلان یک زمان *** به نیزه بکردند آتش فشان
مغل بل شد از بس سنانشان سپر *** ز بس ز بس طعن نیزه در آن کر و فر / 108 ر
ز بس طعن آن دو سنان[و] سپر*** مغلبل ببود اندران کر و فر / 113 پ
ز بس طعنه کان دو دلاور زدند *** ز نوک سنان چون مغلبل شدند / 205 پ
مگر بی : بدون تکلف
ابا اشتر و جامه ده بدره زر *** عطا کرد بر عایشه بی مگر / 21 ر
ملاعین: در معنی مفرد و ملعون
گرفت آن زمان نامه را فضل و رفت *** بر مرتضا، آن ملاعين بتفت
ملوكان: جمع الجمع فارسی ملوک
به رسم ملوکان بیفکند دست *** چو بر بالش شهریاری نشست / 3 ر
منجوق: ماهچه علم
کشیدند در پیش منجوقها *** دمیدند یکباره در بوقها / 37 ر
چو منجوق خورشید گیتی فروز *** یکی روی بنمود از نیمروز / 197 پ
مور و مگس: بی شمار، نظیر مور و ملخ
چو مور و مگس لشکر از هر دیار *** همی رفت نزدیک آن خاکسار / 74 ر
سپاهی فزون تر ز مور و مگس *** عددشان نداند همی کرد کس / 153 پ
مور و ملخ: بی شمار= مور و مگس
چو من لشکری گرد کردم کنون *** چو مور و ملخ در شمردن فزون / 74 پ
می با فاصله از فعل: صورتهای فاصله می از فعل، درین منظومه بسیار متنوّع است.
کنون با تو می عهد و پیمان کنند *** کزین پس مرا جمله فرمان کنند / 7 ر
که مارازتومی حکایت کنند*** ز کاری که بر تو ملامت کنند / 16 ر
که گفتار مروان و طلحه ترا *** کند می زحکم پیمبر جدا / 30 پ
ص: 70
به شمشیر کردند می سرفشان *** در آن جنگ بر ناکثینان روان / 37 ر
بدو گفت ای پیر خسته جگر *** چه جستی تو میاندرین شور و شر / 57 پ
بر شیر یزدان رسید این خبر *** که فرزند سفیان کند می حشر / 68 ر
شب و روز آن لشكر شاميان *** همی رفت و ناسود می یک زمان / 100 ر
دگر سوی فرزند بوبکر شاد *** برافروخت می آتش دین و داد / 106 پ
به گفتار آن گبردون شامان *** به شمشیر کردند می سرفشان / 115 پ
ناکثینان: جمع الجمع ناكث ناكثين + ان جمع فارسی (مكرر)
نشاطی از آن نا کثینان بخاست *** تو گفتی یکی عید خون است راست / 35 پ
منم پور بوطالب نامور *** ایا نا کثینان بی دادگر / 36 پ
به شیر بگشاد آن یل بغل *** ببارید بر ناکثینان اجل / 36 پ
نال: نی
زبانشان تو گفتی همه لال شد *** قوی پشتشان سست چون نال شد / 142 پ
ناورد: حمله نقطه مقابل آورد
فرس را همی داد ناورد باز *** در آوردگه آن سوار حجاز / 173 ر
ندم: معنی مناسبی برای آن نیافتم.
هوا را درآرم به زیر قدم *** به کام خرد بگذرم یک ندم / 4 پ
نفس برزدن: سخن گفتن
ولیکن چو من بر نزد هیچ کس *** درین قصه در نظم گفتن نفس / 2 ر
نماز دگر: عصر
همی بد ازین گونه آن شور و شر *** در آن روز تا شد نماز دگر / 181 ر
نوند: صفت اسب
بگفت این و نیزه به کف برفکند*** یکی تند بانگی بزد بر نوند
نوند از نهیبش چو برقی بجست *** تو گفتی مگر بر فلک زد دو دست / 141 پ
نیکی دهش: کنایه از حق تعالی
چنین پاسخ آورد عبداللهش *** که بادا معین تو نیکی دهش / 11 ر
نیم روز: مشرق
که تاکی کشد مهر گیتی فروز *** علامت برون از حد نیمروز / 190 پ
ص: 71
نیوشیده: شنیده و مسموع
بگفتند این حال پوشیده نیست *** ازین در سخن نانیوشیده نیست / 8 پ
و او در آغاز مصراع ها: یکی از شایعترین موارد درین منظومه قرار گرفتن «واو» است در آغاز مصراع:
ثنا کرد بر ایزد دادگر *** و بر مصطفا آن گزین بشر / 8 ر
ورد: خانواده گل (گل) سرخ) به رنگ غیر سرخ، زرد
همی بود تا روی شب زرد شد *** سر که چو دینارگون ورد شد / 199 ر
و در جای دیگر «لعل ورد» آورده که نوع سرخ آن است
چو شد رایت روز چون لعل ورد *** رخ شب شد از بیم چون شعر زرد / 274
هاموار: هموار، باهم
بگفت این و بستند عهد استوار *** در آن حال مردان دین هاموار / 27 ر
بفرمود تا لشكرش هاموار *** رده برکشیدند بر جویبار / 169 پ
بگفت این سخن چیست ناهاموار *** که پیش من آورده اند آشکار / 256ر
ستقبال کردند و هر یک نثار *** همه کوفیان مرد و زن هاموار / 287 پ
هلا :حرف تنبیه
کنون تو هلاساز کن جنگ را *** چو الماس کن بر عدو چنگ را / 142 پ
هلاک برآوردن از: هلاک کردن مقایسه شود با دمار برآوردن از
نباید کزین پیلتن بوتراب *** برآرد هلاک اندرین خشم و تاب / 215 پ
هم کوشه احتمالاً از کوشیدن. به معنی یار و یاور و کسی که با کسی کوشش مشترک دارد. احتمال این که
از گوشه باشد نیز هست.
به پشتش درون سعد وقاص بود *** که هم کوشۀ عمر بن عاص بود / 154 پ
هیند: هستند. چیزی شبیه اشتقاقات این فعل در لهجه هروی و در طبقات الصوفية انصاری (1) و دیوان
شمس (2) ، فراواندیده می شود.
بدو گفت مالک که این بندیان *** هیند قاتلان محمد عیان / 296 پ
ص: 72
هیون: شتر یا اسب
به فرمان بران گفت زان پس کنون *** بیارید زی من دو تازی هیون / 10 پ
هم اندر زمان دو هیون گزین ***غلامانش بردند کرده بزین / 10 پ
هیید هستید= هیند
شما قاتل و قاصدان وی اید *** بگویید تا من بدانم هیید (1) / 296 پ
یا: حرف ندای عربی بر سر کلمات پارسی همانگونه که در متون قرن چهارم و پنجم رواج دارد.
به عمار گفت آن زمان مرتضا *** که یا پیر فرخ پی پارسا / 6 پ
پس آن قوم گفتند اندر زمان *** که یا مهربان مادر مؤمنان / 14 ر
یازنده: حمله کننده
بدانست که آن شیر غرنده کیست *** چنین تند و یازنده از بهر چیست / 89 پ
یگان و دوگان: یکی یکی و دو تا دو تا
بدو گفت هین بندیان را ببر *** یگان و دوگان را به غوغا سپر
بفرمانشان بر در قصر من *** یگان و دوگان را تو گردن بزن / 117
یمانی زره: تیر و تیغ یمانی معروف است ولی زره یمانی نادر می نماید
نهان کرد تن در یمانی زره *** مزرد (2) زره بود پس بیگره / 218 ر
چو شب روی بنمود و و بگذشت روز *** سر سوزن خواب شد دیده دوز / 77 ر
چو سر بر زد از کوه تابنده مهر *** به سیما به زنگی فروشست چهر / 77 ر
از ویژگیهای عروضی این منظومه که در آثار عطار و حتی مولانا نیز ادامه دارد، تلفظ کشیده کلماتِ مختوم به «ان» است. مثلاً «عثمان» درین بیت که باید بر وزن عروضی مهتاب تلفظ شود:
چو شد کشته ،عثمان مروان نخست *** ابا عمرک عاص پنهان نشست / 5 پ
قافیه دال و ذال را رعایت کرده است و تقریباً در سراسر کتاب جز به ندرت خروج از این قاعده را ندیدم.
ص: 73
ولی چنان نیست که مطلقاً دال و ذال رعایت شده باشد:
رميد ديو ملعون از آنجا چو دود *** هزیمت شدند آن سپاه حسود / 54 پ
مگو این سخن را که آرد فساد *** و بر ابن عفان توان این نهاد / 55 ر
قافیه های ضعیف و ناقص
پیر / بیر (بئر عربی به معنی چاه)
که گردون از بهرش همی کند بیر / 129 ر
صيد / عهد
کسی کو بپیچد سر از عهد تو *** کنیمش به شمشیر دین صید تو / 7 ر
قصد / عهد
که تا این دو تن از چه کردند قصد *** که با دشمن خویش بستند عهد / 12 پ
وليكن شود قد آن صیدشان *** چو بر بیهده آمد این عهدشان / 12 پ
دورویه / به کینه
چو اهل مدینه دو رویه بدند *** ابا وی فراوان به کینه بدند / 6 پ
حرب / لب
چنان سخت شد بر عدو کار حرب *** که جانشان ز سختی برآمد به لب / 145 پ
میمنه / میسره
سپرد د او بنام حسین میمنه *** به قیص گزین داد پس میسر / 37 پ
مرد / رد
به نیزه گشادند دست آن دو مرد *** بسی طعنه شان در میان گشت رد / 44 پ
عمر / شكر
بر پور سفيان سخنهاي عمر *** برین جمله آمد چو شیر و شکر / 282پ
علی / بی حرمتی
بگفتند لشکر که جنگ علی *** نیاریم کردن ز بی حرمتی / 38 ر
ابطحی / دوزخی
چنین گفت پیغامبر ابطحی *** بود دشمن مرتضا دوزخی / 40 ر
ص: 74
شرم / بخم
که چون نیست در چشم او آب و شرم *** به پیشت نیارد قدش را بخم(؟) / 77 ر
کلبه / ذرّه
بر من چه این قصر و چه کلبه ای *** نیاید همی در دلم ذره ای / 78 پ
با همه احتمالی که در باب انتساب این منظومه به عبدالملک بن بنانِ قمی مطرح کردم، در مجموع آن را سروده یک شاعر برخاسته از مشرق زبان دری میبینم بعضی ویژگیهای زبانی آن، با نواحي شرقي قلمرو زبان دری بیشتر هماهنگی دارد؛ نواحي بلخ و پیرامون آن.
محمدرضا شفیعی کدکنی
ص: 75
ص: 76
این دستنویس به شماره 2562 در موزه مولانا در قونیه نگهداری میشود. روی یکی از برچسبهایی که به پشت جلد کتاب زده اند شماره 1716/26 به چشم میخورد اما روی آن شماره را خط زده اند. قطع کتاب بنابر یادداشت متصدیان موزه 15×22/5 سانتیمتر است رنگ جلد آن قهوه ای سوخته است و طبله دارد. آستر بدرقه ،جلد کاغذ ابری است و کتاب ترمیم شده و برخی عباراتی که در داخل جلد آن نوشته شده بوده زیر چسب و کاغذ صحافی رفته است نسخه در 296 ورق شماره گذاری شده اما به اشتباه برگهای میان اوراق 121 و 122، و میان 177 و 178، و میان 274 و 275 شماره نخورده است.
بنابراین متن موجود در 299 ورق است و در شمارش ابیات کتاب باید 38 بیت شعر به ازای هر یک ازین اوراق، بر تعداد ابیات علی نامه افزود.
بر هر ورق نسخه 19 بیت نوشته شده است اما در صفحاتی که سرنویس دارند تعداد ابیات از 19 بیت کمتر است و در این صفحات عنوان جای یک بیت را گرفته است. به عبارت دیگر، این گونه صفحات 18 بیت دارند. ضمناً سه صفحه از نسخه یا سفید است و یا ابیات کمتری بر آنها نوشته شده است. مثلاً برگ 61 ب که آخرین ورق داستان حرب جمل است فقط هشت بیت دارد زیرا داستان جنگ جمل در نیمه این ورق تمام میشود.(1) بر برگ بر برگ 62 ر هیچ شعری نوشته نشده و این ورق تنها شامل برخی اسامی و عبارات منشور است که چند سطر آنها را در ورق طوری پاک کرده اند که قابل خواندن نیست. برگهای
62 پ و 63 ر سفید رها شده اما مجدول است و به نظر میرسد که میخواسته اند در این جدول چیزی به نثر بنویسند، اما آن مطلب نوشته نشده و این دو ورق سفید مانده است. این صفحات مجدول، شاید نشانه
ص: 77
این باشد که در ما در نسخه این دستنویس چیزی بر آنها نوشته شده بوده یا نقش و نگاری داشته اند. بعدها کسی جز کاتب اصلی در داخل جدول برگ 63 به خط درشتی در دو سطر نوشته است: «قال علیه السلام الله محمد علی که سطر اول عبارت «قال علیه السلام) و سطر دوم اسامی «الله محمد علی» است. در سطر ،دوم، مرکب کلمۀ «الله» به هم دویده و پخش شده است. سر تویس برگ 63 پ جای سه بیت را گرفته است یعنی این صفحه فقط 16 بیت شعر دارد برگ 296 پ نیز فقط 16 بیت دارد زیرا داستان در آن ورق به پایان میرسد با احتساب عنوان برگهای سفید و سه برگ اضافی که شماره نخورده است تعداد ابیات این دستنویس 11231 بیت خواهد بود؛ و اگر 5 بیت که به سبب سهل انگاری کاتب مکرر شده است را به حساب نیاوریم شماره ابیات این دستنویس به 11226 بیت خواهد رسید. ابیاتی که در متن مکرر شده است هرگاه در صفحه واحد باشند به اقرب احتمالات معلول اشتباه کاتباند که به اشتباه بیتی را دوبار نوشته و به جهت پرهیز از نازیبایی نسخه بیت اضافی را خط نزده است. مثلاً در در برگ 132 ر ابیات یکم و هفتم بجز یک کلمه عیناً مانند یکدیگرند:(1)
1/132 که بود آن دلاور به گاه وغا *** بماننده هفت سر اژدها
7/132 چو بود آن دلاور به گاه وغا *** بماننده هفت سر اژدها
همچنین در برگ 166 پ ابیات یکم و دوم مانند هم هستند:
1/166 و 2/166 برین دشمنان سپاه *** هدی یکی حجتی بسرگرم ابتدا
تنها در این مورد است که کاتب متوجه اشتباه خود شده و مطابق سنت قدما در حاشیه دست راست بیت علامت زده و حرف میم را به نشانه «مکرر» نوشته است. در برگ 202 ر نیز به سبب اشتباه در کتابت یک بیت اضافی ایجاد شده است:
14/202 تو دست علی سخت در دست خویش *** گرفته بدی ای سنگ زشت کیش
15/202 نبی گفت آنست یا (2) دیو خویش *** گرفته بدی ای سگ زشت کیش
16/202 نبی گفت آنست با دیو خویش *** که بستاند او از علی دست خویش
پیداست که کاتب پس از نوشتن بیت چهاردهم این صفحه هنگامی که بیت پانزدهم را می نوشته چشمش به مصراع دوم بیت چهاردهم افتاده و آن مصراع را به جای مصراع دوم بیت پانزدهم نوشته است: اما چون متوجه اشتباه خود شده بیت را یکبار دیگر به درستی استنساخ کرده و نتیجتاً بر تعداد ابیات این صفحه یک بیت یعنی بیت پانزدهم که یک مصراعش از بیت شانزده و یک مصراع دیگرش از بیت چهارده اخذ شده افزوده است. این اشتباه به همین ترتیب در برگ 248 رو نیز رخ داده و سه بیت پنجم
ص: 78
و ششم و هفتم در واقع دو بیت هستند که به دلیل دوباره نویسی کاتب تعدادشان به سه بیت افزایش یافته است:
5/248 لعین پور سفیان میان سپاه *** گریزان چپ و راست میکرد نگاه
6/248 علی گفت ای شیر دل این سپاه *** گریزان چپ و راست میکرد نگاه
7/248 علی گفت ای شیردل این سپاه *** مخالف شدند در من و دل سیاه
در مورد این ابیات معلوم است که کاتب بیت پنجم را درست نوشته و به سراغ بیت ششم که مصراع اول آن را درست نوشته رفته و سپس چون چشم از کاغذ برداشته تا به نسخه ای که از آن نقل می کرده نگاه کند، اشتباهاً نگاهش به مصراع دوم بیت پنجم افتاده و آن مصراع را به جای مصراع دوم بیست ششم استنساخ کرده است. اما چون متوجه اشتباه خود شده در بیت هفتم صورت درست بیت ششم را چنانکه در مادر نسخه بوده نوشته است بنابراین این سه بیت در واقع دو بیت بیش نیستند و بیت ششم از اجتماع مصراع اول بیت ششم و مصراع دوم بیت پنجم نسخه اصل بر اثر خطای باصره کاتب ایجاد شده است. کاتب نسخه یک بیت دیگر را هم در برگ 262 و تکرار کرده است:
6/262 و 7/262 بدان شاعیان گفت هین بی درنگ *** ببندید درهای مسجد چو سنگ
چنانکه گفتیم در این پنج مورد پنج بیت اضافی که به اقرب احتمالات در مادر نسخه دستنویس علی نامه موجود نبوده و معلول خطای کاتب است به متن افزوده شده است. بنابراین چون این پنج بیت از تعداد کل ابیات موجود این منظومه (یعنی) (11231) کاسته شود، رقم 11226 که تعداد ابیات غیر مکرر دستنویس است به دست می آید در هر حال کل ابیات این دستنویس اعم از مکرر و غیر مکرر) همان 11231 بیت است که در دست داریم(1).
باید توجه داشت که دستنویس علی نامه افتادگی دارد. توضیح آنکه ده ورق به ده ورق، بر سه گوش سمت چپ تقاطع جدول از بالا سه حرف ع س ر » که وارونه نوشته شده اند به چشم می خورد. ظاهراً منظور از «ع س ، کلمه «عشر عربی است که حرف شین را بدون نقطه نوشته اند، زیرا در برگهای 142 162، 181، 191، 209، 219، 247، 257 و 276 نقاط شین را گذاشته و ع ش را ضبط کرده است. در هر صورت این سه حرف بر صفحه روي اوراق ،5 15 ،35، 45، 65،55، 9375، 103، 113، 122، 132، 142، 152، 162، 172، 181، 191، 209، 219، 229، 247، 257، 267، 276 و 286 به خطی غیر از خط کاتب اصلی به صورت وارونه نوشته شده است این علامت گذاریها کار صحاف است که
ص: 79
کتاب را در کراسه های ده ورقی جمع می آورده است. بنابر این در مواضعی که فاصله بین دو «عشر» بیش از ده ورق یا کمتر از آن است را باید افتادگی نسخه فرض کرد چون اولین ورقی که کلمه «عشر» در گوشه جدول آن آمده ورق پنجم این نسخه است و کلمۀ «عشر» نیز ده ورق به ده ورق تکرار می شود، میتوان احتمال داد که برگ ،پنجم آغاز کراسه دوم و در واقع یازدهمین برگ این دستنویس بوده است(1). پس باید بپذیریم که شش ورق از ابتدای این نسخه افتاده است. اگر فرض کنیم که صفحه اول این شش ورق مفقود سفید بوده یا مطالبی به جز شعر بر آن نوشته بوده است - مثلاً نام کسی که کتاب به رسم خزانه او نوشته شده بوده یا عنوان کتاب و اگر احتیاطاً صفحه دوم نسخه را هم صفحه فهرست کتاب فرض کنیم، می توانیم بپذیریم که حدوداً پنج ورق شعر از آغاز این کتاب از دست رفته است. در این پنج ورق از دست رفته هم لابد صفحه اول سرلوح و سپس بسمله و سپس سرنویسی مربوط به جنگ جمل داشته که جای حدود سه بیت را میگرفته است همچنانکه صفحۀ اول داستان جنگ صفین هم در این نسخه جای سه بیت را گرفته است. اگر این فرض صحیح باشد. لاید بر صفحه اول بخش از دست رفته نسخه حدود ده پانزده بیت شعر نوشته بوده است. بنابراین نامعقول نیست اگر فرض کنیم که دست کم چهار ورق از شش ورقی که از اول این دستنویس افتاده است یعنی برگهای بی سرنویس هر کدام حاوی 38 بیت (19رو + 19 پشت شعر بوده و بر یک ورق دیگر که سرنویس داشته فقط 35 بیت (16 رو + 19 پشت) بیت شعر نوشته بوده و یک ورق هم در اصل سفید بوده است. اگر تعداد ابیاتی را که بر این اوراق از دست رفته بوده
است بر شماره ابيات دستنویس علی نامه بیفزاییم 38) + 35 + 38 + 38 + 38 + 11231 – 11418). تعداد ابیات آن را پیش از اینکه شش ورق اول نسخه از آن ساقط شود باید حدود 11418 بیت فرض کرد.
اما چنانکه استاد ایرج افشار به بنده متذکر شدند گذشته از افتادگی آغازین، این نسخه در مواضع دیگر هم افتادگی دارد اگر به اوراقی که علامت «عشر» در آنها پیداست نگاهی بیفکنیم می بینیم که فاصله میان برگهای 75 و 93 که کلمۀ «عشر» بر جدول آنها نوشته شده هجده برگ بیشتر نیست در حالیکه این کلمه ده ورق به ده ورق تکرار میشود بنابر این باید احتمال داد که میان این اوراق دو برگ افتادگی وجود دارد پس باید به ازای هر برگ 38 بیت (38) + 38 - (76) یا حدوداً 76 بیت دیگر را نیز به تعداد ابیات این نسخه افزود به همین صورت در مورد افتادگیهای دیگر میان این نسخه نیز که ظاهراً
ص: 80
بین اوراق 191 و 209 و 229 و 247 بوده اند به ازای هر ورق 38 بیت و برای این چهار ورق مجموعاً 152 بیت باید افتادگی فرض کرد بنابر این تعداد ابیات این دستنویس پیش از نابود شدن شش برگ از آغاز و شش برگ از میان آن به 11646 بیت بالغ میشده است. حتی اگر سرنویسی بر اوراقی که از میان دستنویس ساقط شده اند بوده باشد یا رقم اصلی ابیات این اوراق با آنچه که بنده فرض کرده ام قدری فرق داشته باشد. تعداد ابیات این نسخه نباید از 11646 بیت چندان بیشتر یا کمتر بوده باشد، و الله اعلم(1).
شماره گذاری صفحات مسلماً پس از علامت گراسه ها صورت گرفته است. چنانکه گفتیم، صحاف یا کس دیگری کراسه های این نسخه را ده ورق به ده ورق با علامت ع س ر » یا «ع ش ره مشخص کرده است. در نگاه اول به نظر میرسد که گاهی این شخص در علامت گذاریهای خود مرتکب اشتباه شده است. مثلاً بعد از برگ 75 ر به جای اینکه کلمه «عشر» را بالای برگ 85 ر بنویسد، بالای برگ 93 ر نوشته است. علت نخواندن شماره گذاری اوراق با علامت ع ش ر این است که شماره گذاری برگهای نسخه پس از نوشته شدن علامت کراسه ها صورت گرفته؛ بنابر این علت این که علامت «ع ش ر » پس از برگ 75 به جای اینکه در برگ 85 نوشته شده باشد در برگ 93 نوشته شده، این است که نسخه در این موضع دو برگ افتادگی دارد و پیش از این که اوراق آن شماره گذاری بشود یک ورق که روی آن علامت ع ش ر موجود بوده و یک ورق که این علامت را نداشته میان برگهای 75 و 93 از نسخه ساقط شده است. همین وضع میان برگهای 191 و 209 و 229 و 247 نیز مشاهده میشود و ما تعداد ابیات این شش ورق از دست رفته را به حدس و گمان بر تعداد ابیات نسخه افزوده ایم برخی تناقضات دیگر میان شماره گذاری اوراق نسخه و علامت کراسهها معلول شماره نخوردن چند ورق از این دستنویس است و در واقع تناقضی در میان نیست. مثلاً میان برگ 113 و برگ 122 که هر دو علامت کراسه را دارند بیست ورق فاصله است زیرا یک ورق بین ورق 121 و 122 شماره نخورده است و بنابراین ورق 122 کتاب در واقع باید شماره 123 را داشته باشد به همین قیاس در کراسه ای که از ورق 172 آغاز و به ورق 181 ختم می شود هم یک ورق پس از برگ 178 شماره نخورده و بنابرین ورق شماره 181 در واقع برگ 182 نسخه است. همچنین در کراسه ای که از برگ 267 شروع و به 276 ختم می شود، به سبب عدم
ص: 81
شماره گذاری برگی که پس از ورق 174 آمده برگ 276 در واقع برگ 277 این دستنویسا است. آنچه قدری عجیب به نظر میرسد این است که علامت کراسه در ورق 15 هست اما در ورق 25 نیست و دوباره در ورق 35 هست ولی تعداد اوراق میان برگهای 15 و 35 بیست ورق یا دو کراسه است و افتادگی یی در این موضع به چشم نمی آید یا اگر هست بنده متوجه آن نشده ام.
برای آنکه خواننده تصویری روشن از موضوع داشته باشد علامت گذاری کراسه ها را با قید اینکه آیا ع سر» نوشته یا «عش ، چنان که در نسخه دیده ام نقل میکنم 5 ) عر)، 15 (عر)، 35 (عسر)، 45 (عسر)، 55 ) عر)، 65 ((عشر)، 75 ( عسر)، 93 (عسر)، 103 (عر)، 113 (عسر)، 122 (عسر)، 132 (عمر)، 142 (عشر)، 152 (عسر)، 162) (عشر)، 172) (عسر)، 181 (عشر)، 191 (عشر)، 209 (عشر)
219 (عسر)، 229 (عسر) 247 (عشر)، 257 (عشر)، 267 (عسر)، 276 (عشر)، 286 (عر) گذشته از معین کردن عشرات ،کراسهها صحاف و یا همان شخصی که علامات کراسه ها را نوشته است لغت «پنجاه» را نیز به صورت وارونه میان بیت اول و دوم در ستون میانی جدول نوشته است. منظور از این نشانه گذاری معلوم نیست و نمیتواند مربوط به تعداد اوراق باشد، زیرا تساوی در آن رعایت نشده است. در هر حال این علامت گذاری در اوراق 15 ،ر، 75 ر. 122 ر، 181 ر، 247 و دیده میشود هر کس این شماره ها را گذارده به تقریب شماره نهاده و لغت «پنجاه» را هم به طور واضح با حرف «ب» فارسی نوشته است.
گفتیم این نسخه ظاهراً در دست شخصی موسوم به حاجی علی بوده که مذهب تشیع داشته است(1).
حاجی علی نام خود را به دو صورت در این نسخه نوشته است یکی با حروف گسسته در حاشیه جدول صفحات 40 پ 61 پ ،62 ر، 101 پ 123 ،پ، 145 ،ر، 164 ب 184 ر، و 282 ر، و دیگر با همان حروف گسسته در فاصله میان مصراع های اول برخی از ابیات این صورت دوم در صفحات 203 پ. 249 پ، 267 ب و 282 ر مشاهده میشود. با اینکه نوشتن رکابه در بسیاری از نسخه های خطی مرسوم است. این نسخه بجز سه رکابه که بر صفحات 151 پ 201 ب و 266 پ دیده میشود رکابه ندارد(2).
این کتاب بیست و چهار عنوان دارد که پانزده عنوان به مرکب سرخ و خطی به غیر از خط کاتب اصلی
ص: 82
نوشته شده و جای نه سرنویس نیز خالی مانده است. سرنویسهای کتاب از قرار زیر است:
ورق 3 پ «بیعت کردن با امام بحق أمير المؤمنين على».
این سرنویس خط خوردگی دارد زیرا ابتدا نوشته بوده اند: «مجلس اول از رفتن علی»، اما روی این
عبارت را خط زده و آن را به صورتی که گفتیم تغییر داده اند.
ورق 9 ر: «مجلس دوم از حرب جمل».
ورق 22 پ: «مجلس سوم از حرب جمل».
در ورقهای 25 ، ر، 37 پ 40 ،پ، 51 ر، 55 ، ر، نیز جای سرنویس خالی مانده است.
در ورق 61 ب جای دو سرنویس خالی است اما عبارات زیر به نثر نوشته شده است: «شاه مردان شیر یزدان ولی سبحان علی بن ابی طالب علیه السلام هر بامداد که نماز بگذاردی چون سلام دادی اول بر این دوازده تن لعنت کردی ،معاویه یزید و عمر و بوالاعور و حبیب بن مسلمه و عبدالرحمن بن خالد و ضحاک بن قیس و ولید بن عتبة و بوموسی و مروان و عمر عاص [كذا) و أبي سلول یک کلمه ناخواناست] و بر آنها که بر ایشان لعنت نکنند.
علی نامه خواند خداوند هوش *** ندارد خرد سوی شه نامه گوش
پس از این عبارات جای یک سرنویس خالی است. سپس دو سطر بوده که آن را پاک کرده اند. به
طوری که عباراتی که در آن سطور نوشته شده خوانا نیست.
می توان چنین نتیجه گرفت که عبارات منشور حاوی جملات توهین آمیزی نسبت به برخی رجال تاریخ اسلام بوده که مورد نفرت شیعه بوده اند و کسی که صاحب این کتاب بوده یا به دلیل سنی بودن و یا به دلیل اینکه توهین به این اشخاص را اخلاقاً جایز نمی دانسته آنها را نپسندیده و پاک کرده است. بعد، یعنی برگ 62 ر باز چند جمله هست که بیشترش را پاک کرده اند و درست خوانا نیست؛ اما حدس میزنم که اگر این صفحه را زیر اشعه مادون قرمز قرار دهند عبارات آن را بتوان خواند. آنچه که بنده میتوانم بخوانم این است:
در صفحۀ كما في العلامه [ ناخوانا ] ک تمام بود تمام [؟] سگ بانگ کردن است ناخوانا و بانگ کردن میان دو سگ با یکدیگر به طریق جنگ یعنی سنگ بانگی کننده است.»
این جملات به اقرب احتمالات درباره معاویه بوده که نام او در لغت به معنی «ماده سگ فحل» است لقب سگ بانگ کننده نیز شاید به همین سبب به او داده شده است. پس از این عبارات پاک شده اسامی تعدادی از شیعیان حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمده است؛ و پس از فهرست اسامی، نوشته اند: صحابه دیگر اولاد مصطفا كذا) و مرتضا [كذا] فرزندان او بر پیامبر نماز کردند تا معلوم بود.» سپس عبارت «دوازده مجلس با حروف گسسته به صورت و از ده م ج ل س» به خط و مرکبی به غیر از
ص: 83
خط و مرکب اصلی نوشته شده؛ اما از طرز نوشتن حرف ل» که دورش کم است. معلوم می شود که خط قدیم است.
در ورق 63 پ، جای سرنویسی خالی است که جای سه بیت را گرفته است. این احتمالاً آغاز کتاب دوم بوده که ماجرای جنگ صفین است.
عناوین مجالس جلد دوم چنین است:
ورق 64 ر: «مجلس اول از حرب صفین»
ورق 83 ب: «مجلس دوم از حرب صفین»
ورق 102 ر: «مجلس سیم از حرب صفین»
ورق 124 ر: «مجلس چهارم از حرب صفین»
ورق 145 ر: «مجلس پنجم از حرب قاسطین لمین»
ورق 164 پ: «مجلس ششم از حرب صفین»
ورق 184 ر: «مجلس هفتم از حرب صفین»
ورق 204 ر: «مجلس هشتم از حرب صفین»
ورق 223 ر: «مجلس نهم از حرب صفین»
ورق 250 ر «مجلس دهم از حرب صفین»
ورق 267 ر: «مجلس یازدهم از حرب صفین»
ورق 282 ر: «مجلس دوازدهم از حرب صفین»
چنانکه گفتیم همه صفحات نسخه با رنگ سرخ مجدول شده است و فقط صفحات 139 پ و 140 ر بدون جدول نوشته شده اند. ابیات داستان همه در داخل جدول آمده اند، مگر جایی که حرف یا حروفی از آخر مصراع دوم از جدول بیرون میمانده و ناچار آن موارد خارج از جدول در هامش نوشته شده است نگاه کنید به اوراق 6 ر، 32 ر، 149 ر، 214 ر و بسیاری موارد دیگر آخر برخی از مصراع ها برای پر کردن جا دو خط کوچک موازی به طور مورب کشیده است (مثلاً صفحات 13 ر، پ، 206 ر، 286 پ و بسیاری مواضع دیگر). این نحوه پر کردن جا را در بسیاری از نسخه های خطی فارسی میبینیم (مثلاً هزار حکایت صوفیان (66 ، 70 ، پ در دو مورد که کاتب نسخه نتوانسته کلمه ای را در نسخه اصل بخواند جای آن کلمه را خالی گذاشته است (نگاه کنید به 54 پ بیت 3، 61 ر، بیت9)
تصحیحات ابیات به چند صورت انجام گرفته است در مصراع هایی که کلمه ای به تکرار گردیده یا به
ص: 84
غلط نوشته شده روی آن را خط زدهاند (مثلاً) 162 ، ر، 175 ب و جز آن و در موارد بسیار نادری کلمه را بالای صورت نادرست آن نوشته اند بدون اینکه متن را خط بزنند مثلاً در صفحه 172 پ آمده است که «بطیر ابابیل شد آن هلاک» در این مصراع بالای کلمه «آن»، صورت صحیح را - که ظاهراً «پس» بوده است - نوشته اند اما کلمه «آن» را خط نزده اند افتادگیهای متن به قلم ریزتری یا بالای مصراع (مثلاً 188 ب 204) ب) یا زیر مصراع (مثلاً) 216 (ب) و یا به سبب کمبود جا هم در بالا و هم در پایین مصراع : نوشته شده است مثلاً) (176) ر) در دو مورد جا افتادگی در حاشیه صفحه به صورت سرپایین نوشته شده است مطابق سنت قدما که آن را سرپایین یا سربالا از محل افتادگی می نوشتند (1) مورد اول از اینها صفحه 35 ب است که در آن کلمه «خون در مصراع دوم بیست هشتم جا افتاده بوده و با زدن علامت در محل درست ،کلمه این کلمه را در حاشیه دست راست افزوده اند مورد دوم در . بی شماره ای دیده میشود که میان اوراق 178 و 179 آمده است. بیت آخر این صفحه این است:
رخ شد شد از هجر خورشید زرد *** چو مه روی بر طیر شب عرضه کرد
زیر مصراع یکم این بیت خارج از جدول کسی که بنده از خطش حدس می زنم ممکن است صاحب نسخه (یعنی) حاجی علی باشد نوشته است: بشد روی خورشید از هجر زرد». معلوم است این تصحیح ذوقی است و بیت را از معنی اصلی خودش دور تر کرده است به اقرب احتمالات کاتب میخواسته بنویسد:
رخ [شب] شد از هجر خورشید زرد *** چو مه روی بر طیر [ه](2) شب عرضه کرد
اما كاتب اشتباهاً بیت را به صورتی که در متن میبینیم نوشته است مصحح که متوجه بی وزن و معنی بودن مصراع یکم شده بوده است آن را به ذوق خود تصحیح کرده اما با این تصحیح بیت را از معنی اصلی آن دور کرده است. شاعر میگوید: «هنگامی که ماه روی خودش را بر تیره شب عرضه کرد، رخ شب از هجر خورشید زرد شد شاعر خواسته زرین بودن مهتاب را کنایه از زردی روی شب که علتش هجران از خورشید بوده است بگیرد؛ هر چند این شیرینکاری شاعر علی نامه مانند بیشتر تعابیر او بسیار خنک و بی مزه است. در هر حال هر کس که مصراع یکم بیت را تصحیح کرده است مطلب را درست نفهمیده و به ذوق خود چیزی نوشته و گذشته است.
یک تصحیح دیگر بر کناره صفحه 92 پ دیده میشود که ممکن است نشان از مقابله این نسخه با نسخه دیگری باشد. در کنار بیت ششم صفحه 92 ب علامت کوچکی به شکل > گذاشته شده که در
ص: 85
تصحیح نسخ قدیم مرسوم است و بیت هفتم را در حاشیه دست راست نسخه از همان محل نوشته است. به عبارت دیگر، بدین طریق خواسته نشان بدهد که ابیات ششم و هفتم پس و پیش شده اند. طبعاً چنین از مقوله تصحیحات ذوقی نیست و لابد کسی که آن را اعمال کرده به نسخه دیگری از این کتاب که در آن این دو بیت تقدیم و تأخیر داشته اند دسترسی داشته و تقدیم و تأخیر ابیات را بدین نحو متذکر شده است. (1)
ناگفته نماند که یک مورد از تذکر تقدیم و تأخیر کلمات به همان شیوه قدیم، یعنی نوشتن حروف میم و خا بالای کلماتی که پس و پیش شدهاند در این نسخه دیده میشود در صفحه 49 ر بیت 16 نوشته شده است :
چنان شد سخت کار بر بصریان *** کی یکباره سیر آمدند از روان
بالای کلمه «شد» حرف خا را به علامت تأخیر و بالای کلمه «سخت» حرف میم به علامت تقدیم گذاشته شده تا خواننده بفهمد که صورت صحیح این مصراع چنین است: «چنان سخت شد کاربر بصریان» در هر حال چون خط بیت حاشیه با خط کاتب اصلی متفاوت است باید احتمال داد که این افزودگی پس از کتابت نسخه صورت گرفته است بالای همین صفحه عبارت «قالب الارواح» به همین خط در حاشیه نوشته شده است.
دکتر شفیعی کدکنی آنچه را که دربارۀ رسم الخط این دستنویس گفتنی است، در مقاله ممتع خود ذکر کرده اند یکی دو موردی که میتوان به افادات ایشان افزود این است که ناسخ دو حرف کاف و گاف را همیشه مثل هم به صورت کاف نوشته است مگر در دو مورد در صفحه 6 پ بیت هفتم) روی سرکش لغتِ آگنده سه نقطه قرار داده است تا گاف را از کاف متمایز کرده باشد و در صفحه 7 ب نیز در ترکیب ثناگو همین قاعده را رعایت کرده است. نگارنده در این دستنویس همین دو مورد را از تمییز کاف از گاف در کتابت دیده است. اگر موارد دیگری باشد بنده متوجه آنها نشده ام همچنین ، تا آنجا که من دیده ام. کاتب نسخه همیشه چ را به صورت ج مینویسد. یکی دیگر از خصوصیات رسم الخط این نسخه به تفصیلی که خواهیم گفت حکایت از آن دارد که این دستنویس از روی ما در نسخه کهتی استنساخ شده زیرا در کلماتی که با حا نوشته میشوند (مانند:
ص: 86
محل 173 ر، حذر 180 پ احنف 271 ب و بسیاری موارد (دیگر زیر حرف حایک کوچک می نویسد تا این حرف با حروف همانند (یعنی ج خ ج) اشتباه نشود اگر تصویر نسخه روشن نباشد. خواننده ممکن است این ماه را به اشتباه سه نقطه تصور کند و حرف با چ بخواند. این اشتباه به سبب روشن نبودن میکرو فیلم ،نسخه برای استاد شفیعی کدکنی پیش آمده است؛ زیرا در واژه نامه ای که از لغات در مهم این دستنویس در مقاله ممتع خود آورده اند لغت چرام را در معنی «چراگاه حیوانات» درج کردهاند و بدین بیت علی نامه استناد نموده اند که:
15/47 همی زد امام شریعت حسام *** همی کرد گیتی بر اعدا چرام(1)
این که واژه چرام به معنی چراگاه در ادب فارسی از جمله شعر سنایی - وارد شده حرفی نیست. آنچه که قابل توجه است این است که لغتی که در این بیت چرام خوانده شده در واقع همان حرام معروف است که حاکوچکی زیر حرف اولش نهاده اند و در عکس مانند سه نقطه حرف چ به نظر میرسد.
گذشته از این که کاتب صور جدید و قدیم برخی کلمات را کنار هم به کار میبرد ی برد (مثلاً نوشت / نبشت؛ بدید / بدیت امید / (اومید گهگاه دم الفی را که به حرف ماقبل پیوسته از محل تقاطع الف و حرف ماقبل به پائین میکشد. این شیوه رسم الخط را در نسخه هایی دیده ام که یا در قرن پنجم کتاب شده اند الابنيه في حقائق الادویه به خط اسدی طوسی مورخ 447 هجری و ترجمان البلاغه رادویانی به خط قطبی شاعر شاگرد اسدی مورخ رمضان 507 هجری و یا که از روی مادر نسخه های متعلق به آن قرن استنساخ گردیده اند (مانند نسخۀ غرر السیر تعالیی مورخ 593 هجری که در کتابخانه داماد ابراهیم پاشا به شماره 916 محفوظ است و به گمان من از روی ما در نسخه ای که در قرن پنجم کتابت شده بوده استنساخ شده است این گونه نسخ معمولاً به خطی که کوفی شرقی کوفی خراسانی، یا کوفی غزنوی خوانده شده اند یا به یکی از متفرعات آن شیوه کتابت، نوشته شده اند. در نسخه های قدیم معمولاً زیر حرف عین یک حرف کوچک و زیر حاء - چنان که گفتیم - یک ح کوچک می نوشتند چنانکه زیر و زیر برخی دیگر از حروف نیز علامات خاصی میگذاشتند. این رسم به تدریج منسوخ میشود و در نسخه های قرون هفتم و هشتم کمتر میتوان این نشانه ها را دید، مگر در نسخی که از روی یک مادر نسخه قدیمی استنساخ شده باشند و کاتبان آنها به تقلید از شیوه مادر نسخه ای که نقل میکردهاند این علامات را در متن وارد کرده باشند اما حتی این کاتبان هم در مورد گذاشتن این علامات کارشان یکدست نبوده است. در هر صورت از کشیدگی دم الف و دو مورد گذاشتن سه نقطه به جای سرکش حرف گاف و گذاشتن علامت زیر حرف ها نگارنده این احتمال را نا معقول
ص: 87
نمی داند که نسخه علی نامه از روی ما در نسخه ای استنساخ شده باشد که به شیوۀ دستنویسهای قرن پنجم نوشته شده بوده است. سبک خط و کتابت دستنویس علی نامه نشان میدهد که این دستنویس چنانکه استاد شفیعی کدکنی حدس زدهاند در قرن هفتم یا هشتم کتابت شدهريال(1) و یا چنان که بنده گمان میکنم اندکی زودتر، مثلاً در اواخر قرن ششم.
نام کاتب نسخه در ترقیمه آن به صورت محمد بن مسعود المقدم التسترى» که در آن کلمه «المقدم» بی نقطه نوشته شده، آمده است. بالای عبارت «محمد بن نام «محمود» را به خطی که به نظر بنده خط کاتب نسخه نیست افزوده اند. بنابر این بنده گمان میکنم که در مورد نام کاتب این نسخه دو احتمال را باید در نظر گرفت احتمال اول این است که نام او همان «محمد بن مسعود است و شخصی به غیر از او بعدها نام «محمود» را بالای کلمات «محمد» و «بن» اضافه کرده است. دلیل آنکه کلمه «محمود» نمی تواند نوشته خود کاتب باشد این است که معمولاً انسان نام خودش و نام پدرش را فراموش نمیکند. بنابر این دلیلی ندارد که کاتبی که نامش «محمد بن محمود بن مسعود است این نام را به محمد بن مسعود» تغییر بدهد. و هم نام پدرش «محمود» و هم کلمه «بن» را فراموش کند. شود که بعداً «محمود» را بالای دو كلمۀ (محمد بن اضافه کند بنابر این نام کاتب این نسخه را باید «محمد بن مسعود» تصور کرد نه «محمد محمود بن مسعود چنان که در ترقیمه نسخه میبینیم احتمال دوم این است که «محمد محمود بن مسعود نام کاتب این نسخه نباشد و از دستنویس اصل یا نسخه مادر در اینجا استنساخ شده باشد. به عبارت دیگر، «محمد محمود بن مسعود نام كاتب نسخه اصل بوده که کاتب نسخۀ قونيه ترقيمۀ نسخۀ مادر را عیناً نقل کرده است. میدانیم که برخی از کاتبان ترقیمه نسخه اصل را نقل می کرده اند و ترقیمه نسخه ای را که استنساخ کرده بودند خود نمی نوشتند.(2) اگر ترقیمه این نسخه را ترقیمه نسخه اصلی بدانیم که این نسخه از روی آن کتابت شده است ،آنگاه میتوان احتمال داد که کاتب در نقل آن ترقیمه دچار اشتباه شده و نام «محمود» را در اسم و نسبی که در ترقیمه نسخه اصل دیده بوده اسقاط کرده است.
محمود امید سالار
13 آذر 1385
اگر چند هست این سخن آشكار *** به نزد صغار و به نزد كبار
و لیكن چو من بر نزد هیچ كس *** در این قصه در نظم گفتن نفس(1)
تو بشنو كنون كز پس مصطفی *** ز شهبت كه بد كرد با مرتضی
كه چون مصطفی شد ز دنیا برون *** ز شهبت كه شد دیو دون را زبون
5 چه فتنه پدید آمد اندر جهان *** ز بهرای اهل هدی از زمان
زشهبت شد آن قوم بر (2)دو گروه *** ز بد قوم شد دست حق با ستوه
یكی جست نص و دگر اختیار *** چو نص را نبد جز نبی چند یار
شكسته ز بن عهد روز غدیر*** شكفته سقیفه ز برنا و پیر
ره نص رها كرده بیهوش وار *** زكینه گرفته ره اختیار
10 چو با نص نبد آن سپه را شكیب *** همی كرد هر یك چوشیطان فریب
نشست اختیار از بر (3) جای نص*** كز این اندر پیدا بُد آن رای نص
به خانه همی بود نص زان سپس *** شده یارش از خاصگان چند كس
زبن صاحب غار سی ماه راست *** خلافت همی راند چونان كه خواست
چو دنیا از او خواست پرداختن *** اجل كرد ناگه بدو تاختن
چو شمع امیدش فرو خواست مرد *** خلافت به فرمان عمّر سپرد
چو خالی شد از بكر روی زمین *** بر اسب خلافت عمر كرد زین
از آن پس بر اسب خلافت نشست*** گرفته خط اختیاری به دست
مدارا همی كرد نص همچنان *** سپرده بر اسب صبوری عنان
بدان سان كه اول رسول خدای *** به نرمی همی داشت دین را به پای [2ر]
ص: 1
چو ده سال عمّر خلافت براند *** بر او بر اجل نامۀ عزل خواند
از این دَرْت كوتاه كردم سخن *** چون فصلی بگفتم ز كین كهن
دگر بود بولؤلوی كینه ور *** ز بهر یكی داوری بر عمر
به خنجر مر او را جگر خسته كرد *** بر او راه اومید بر بسته كرد
چون می رفت عمّر ز دنیا برون *** خلافت فكند او به شورا درون
چون برداشت عمّر ز دنیا قدم *** زده ر خلافت ز شورا رقم
ز شور فراوان سخن ها بخاست *** چو فتنه سلام [و] سلامت بخاست
سلام و سلامت نبد ز آن سپاه *** جز آن كاو بری بود از هر گناه
سلام و سلامت نبد بر یقین *** از آن قوم جز صالح المؤمنین
نبد صالح المؤمنین جز علی *** علی آن كه خواند ایزد او را ولی
ولیكن نكردند از كین طلب *** رضای وصیّ پیمبر عرب
در آن مشورت بین كه چون رفت كار*** خداوند كین را اَبَر آشكار
ز شورا نگویم سخن بیش از این *** چو دارد كمینگه خداوند كین
رشورا خلافت به عثمان رسید ***خبر زان سخن نزد مروان رسید
كجا بود مروان دون آن زمان *** به شهر كسان اندرون ایرمان
35 كه آن سگ بُد از راندگان نبی *** چو سربُد بر اهل نفاق آن شقی
ابوبكر و عمّر از آن دورتر*** بكردند مروان را(*) مقهورتر
*. [شاعر گاهی "را" را به شكل "رِ" تلفظ و استعمال كرده است.]
چو وی را پیمبر ز یثرب براند *** ابوبكر و عمّر بر(1) خود نخواند(2)
همی بود مروان چنان دردمند*** اگر چند كوشید نبد سودمند ]ب2[
ص: 2
دگر عَمری(*) عاص گنده دهن *** كه بُد خال عثمان پاكیزه تن
40 كما بیش هفتاد هجو نبی *** بكرده در ابیات گبر شقی
زبیم نبی و علی جان كنان *** برفته سوی ساحل اندر نهان
دو كم گشته و رانده از شهر دین *** ببودند مقهور ]و[ خوار و حزین
عم و خال عثمان بدند آن دو گبر *** كه بر جمع امت شدند شور و شر
چو عثمان به جای نبی بر نشست *** حُسام خلافت گرفته به دست
45 كه آن هر دو را رانده بُد مصطفی *** بیاورد عثمان و دادش عطا
نخستین وزارت به مروان بداد*** فدك را به اِقطاع او كرد شاد (**)
چون عثمان عفّان ورا خویش بود *** اگر چند بد فعل و بد كیش بود
چون عثمان وزارت به مروان سپرد *** چراغ امانت به یك ره بمرد
دبیری بدان عمرك عاص داد *** به اسم حجابت ورا راه داد
50حساب و كتاب دیوان سر به سر *** بدان دیو ملعون شد از خیر و شر
گشادند درِ فتنه هر دو چون دود *** ره شهریاری به عثمان نمود
همی كرد عثمان به حكم دو پیر*** همه كار اگر جند وی بد امیر
به حكم وزیر و دبیر از قیاس *** همه كرد عثمان ز روی سپاس
بپیراستند پرده و پرده گاه *** سپه را بر خویش كم داد راه
55 به رسم ملوكان بیفكند دست *** چو بر بالش شهریاری نشست
در اول كه مروان دون را بخواند*** در آن حال چو بوذری را براند
زبهرای مصحف بكشت آن فقیه *** گزید او اَبَر خلق غمری سفیه [3ر]
*. [ كاتب در نسخه "عَمرو" را "عَمر" نوشته است كه با "عُمَر" خلط می شود. ما در تمام موارد"عَمرو" را به شكل صحیح نوشته ایم ؛ اما در "عَمروك" به علت دشواری تلفط به همان شكل "عَمرك" تن داده ایم.]
**.[مقصود شاعر : او (مروان) را به اقطاع فدك شاد كرد.]
ص: 3
همی رفت از این گونه بسیار كار *** در ایام عثمان همه آشكار
از این روی شد شهر پر گفت و گوی *** كه عثمان به چوگان دل داد گوی
ز كردار گبران وارونه بخت *** شریعت چو دریا بر آشفت سخت
به یثرب درون ناگهان چپ و راست *** خروش و ده و گیر غوغا بخاست
همی گفت هر كس كه دین شد خراب*** از این پس نیاید صبوری صواب
نباشیم از این بیش همداستان *** كه در دین رود كار همداستان
چو بوبكر و عمّر در ایام خویش ***نكردند زین گونه بد نام خویش
چه ها كرد عثمان بدین روزگار *** همه كار بد از بد آموزگار
كنون ما یكایك به شمشیر تیز ***برآریم ایدر یكی رستخیز
سرایی كه عثمان بدو در نشست ***در آن حال عثمان در (1)آن ببست
چو غوغا در خانه بگرفت تنگ *** ببارید از بام ها تیر و سنگ
غلامان عثمان ز بام سرای ***به پیكار كردند یكباره رای
فزون چارصد بیش بودش غلام *** همه جنگ جستند از طرف بام
به سنگ دودستی و تیر خدنگ*** شب و روز هر یك چو جنگی پلنگ
همی بد آن جنگ روزی چهار *** چو حصنی بُد آن خانه اش(2) استوار
سرانجام شد كشته عثمان پیر *** در آن خانه از زخم شمشیر و تیر
سر(3) فتنه مروان و آن عمرو دون *** شدند هر دو پنهان به یثرب درون
بن و بیخ آن خو ز عثمان درست *** ز گفتار و كردار آن هر دو رست
تو بشنو كنون ای گو سرافراز*** كه از دو منافق چه انگیخت باز [3پ]
ص: 4
چگونه فرو كشت تخم جدل *** كز آن تخمشان رست حرب جمل
كز آن جنگ چندان سپه كشته شد *** كه از كشته صحرا پر از پشته شد
دگر باره از جنگ صفین لعین *** بیاراستند هر دو بازار كین
سپهدار دین از سر ذوالفقار *** چه برهان نمود اندر آن كارزار
از این قصه ها در كه دارم نشان *** كنم آن گهی گفته ها دُر فشان
برون آورم نوبهاری بدیع *** به ماه محرّم به فصل ربیع
بهاری كه تا نام حیدر بود *** نسیمش ره فضل را در بود
یكی نو عروس(1) آرم از نظم باز *** كه از جُنگ فرهنگ دارد جهاز
85 چو زیبانگاری به سیصد طراز*** دل افروز چون نیكوان طراز
عروسی كه دارد فراوان حَلی *** ز علم و ز شمشیر و زخم علی
عروسی كز اخبار حرب جمل*** بخواند خبر در به در بی جدل
عروسی پسندیدۀ(2) خاص و عام*** خرد كرده او را علی نامه نام
عروسی كه گر شوی بپسنددش*** سر از مهر در مهر پیونددش
90 كه آن شوش از آل پیغمبراست *** عز و فخر عالم گزین حیدر است
قوام شرف سید ما كریم *** نظام وفا در سعادت مقیم
علی بن طاهر مدار شرف*** كه هست آن مطهر به طاهر خلف
مر این قصه را این سراینده مرد *** ز مهر دل خود علی نامه كرد
اگر چند شهنامه نغز و خوش است *** ز مغز دروغ است از آن دلكش است
95علی نامه خواند خداوند هوش ***ندارد خرد سوی شهنامه گوش [4ر]
ص: 5
دروغ است آن خوب و آراسته *** به طبع هوا جوی كش خواسته
من اندر علی نامه از روی لاف*** نخواهم كه گویم سخن بر گزاف
نگویم سخن جز كه بر راستی*** به حاسد سپردم ره كاستی
هوا را درآرم به زیر قدم *** به كام خرد بگذرم یك ندم
100بگویم كه چون بود حرب جمل *** نگویم دروغ و ره مفتعل
زحال بدآموز و كین توختن *** بخواهم روان عدو سوختن
بگویم همه قصه اكنون تمام *** چنان كش پسندد همه خاص و عام
به نیروی یزدان پروردگار *** بسوزم روان بد آموزگار
الا یا خردمند روشن روان *** سخن گوی روشن چون آب روان
105 سخن را بپرور به نور خرد *** بر آن روی كز دانشت برخورد
زهر درنگه دار صرف سخن*** بكن پاكش از لحن و زَحف و شِكَن
بسنجش به میزان فضل و ادب*** به لفظ عجم بر عروض عرب
روان را بر ابیات خوش دار و كوش*** دلت را به نور خرد دار گوش
سخن هر چه گویی براندازه گوی*** به راه دروغ و خیانت مپوی
110 به نزدیك بی دانشان خود مگرد*** سر دانشی را تو شو پایمرد
زنامردمان جمله دوری گزین *** چو نامردمانند بدخواه دین
پی مردمان گرد و مردم شناس*** زنامردمان باش تو بر هراس
من ایدون شنیدم ز نیك اوستاد*** كه سگ به زنامردم از روی داد[4پ]
ص: 6
زنامردمان نیز مشنو سخن *** ز دل بیخ نامردمی ها بكن
115 به گوش خرد پند دانش نیوش*** چودانش نیوشی به جای آر هوش
به وقتی كه من دانش آموختم*** همه شب چوشمع روان سوختم
نرفتم دمی جز به كام خرد *** نخفتم شبی جز دوام خرد
چوكار خرد دیدم آراسته*** از او به ندیدم دگر خواسته
تو را چون خرد هست [و] روشن ضمیر*** ضمیرت وزیر است و عقلت امیر
120 به فرمان میرت روان بسته دار*** عدوی لعین را روان خسته دار
به نیروی یزدان سخن گوی نغز*** زطبع معانی (1) برون گیر مغز
چو گفتی ثنا بر جهان آفرین *** بخوان بر نبیّ[و] وصیّ امین
پسِ آفرین لعنت آن گزین *** كه بدخواه باشند در داد [و] دین
كسی كاو نداند حق دین و داد*** به نیران سوزنده بایَدْش داد
125 كه چون من دهم از معادی نشان *** تو بر جانشان نیز نفرین فشان [1./معادی]
از آن پس در دانشت باز كن *** به خوش نظم این قصه آغاز كن
ز حال جَمَلْمان سخن یاد كن *** ز اخبار وی دفتر آباد كن
زیادت نگویید از هیچ روی *** بجز راستی تا توانی مگوی
بر آن روی گویش كه روز قضا*** توانیش گفتن تو با مصطفی
130 به جز راستی من نجویم از این *** كه ناراستی كژكند راه دین
ز ناراستان شد دل من نفور*** ز ناراستان كام دل باد دور
به از راستی در جهان كار نیست*** ز ناراستی زشت تر(2) عار نیست [5ر]
ص: 7
ز بیهوده گویان هر داستان *** بسی خواند بر ما خرد داستان
ز بی راستان مردمانی عدیل *** نشان ها دهم اَرْت باید دلیل
135 دلیلی كه دارد نشان بی قیاس*** ز بی داستانان نادین شناس
زقول امین صادق پرهنر*** امام هدی جعفر پر هنر
كه در وقت عثمان چو غوغا بخاست*** برآمد زیثرب غو از چپّ و راست
سر(1) تیر و شمشیرشان جنگ جست*** چو سالارشان رنگ و نیرنگ جست
چو شد كشته عثمان مروان نخست*** ابا عَمرك عاص پنهان نشست
140مدینه چو دریای پر شور شد *** دل و چشم عثمانیان كور شد
برآمد به هم بر سپاه عرب*** همی كرد هر كس امیری طلب
بُد اندر عقیق آن به حق رهنمای*** كه بد میر ز امر رسول خدای
همی گفت هر كس سخن بر هوا*** ز بهر امانت به رو و ریا
یكی گفت عباس شاید امام *** دگر گفت هست این سخن ناتمام
145 كه این كار عبدالله عمّر است*** كه محراب و منبر بدو درخور است
دگر گفت وی نیز شایسته نیست*** چنین میر در شرع بایسته نیست
اَبَر دین تقی و نقی به امام *** كه تا كار دین از وی آید تمام
سخی باید و عالم و چیره دست *** امام وفا پیشه و دین پرست
دگر آن كه ز آل پیمبر بود*** به فضل از همه خلق برتر بود
150چنین آمد از قوم یكسر جواب *** كه این است بی شك طریق صواب
ولیكن چنین كس به عالم درون*** به جز مرتضی نیست ایدر كنون [5پ]
ص: 8
امام انام است و جفت بتول *** مر او را وصی كرده بر دین رسول
به علم [و] وفا آدم دیگر است *** به گوهر اَبا مصطفی هم سر است
خدای جهان دار او را ولی *** اسد خواند مادرْش و احمد علی
155چو لشكر بدان سان برآشفته بود*** علی خود زیثرب برون رفته بود
بر آن رای بر خلق گرد آمدند*** زهر در نكو داستان ها زدند
از این دین تازی كه رونق ببرد؟*** از آن پس كه مختار تازی بمرد
كه بشكست پیمان و بی دین كه بود؟*** كه وزید ایمان حنیفی كه بود؟
یكی گفت بودست این مرتضی *** بر این قتل عثمان به حكم و رضا
160بگفت آن دگر كاین سخن منكر است *** گر ایدون بود كشته پس كافر است
كه ایدون شنیدم من از مصطفی *** كه كافر بود دشمن مرتضی
ره مصطفی چو ره مرتضی ست*** رضاشان رضای خدای سماست
از این در سخن بی كران گفته شد*** كه تا دیگ اومیدشان پخته شد
به عمّار گفتند اهل حجاز *** كه یا سیّد این كار ما را بساز
165تو ما را ببر نزد حیدر كنون*** كه تا ما بدانیم كاین كار چون
كه تا ما به نزدیك حیدر شویم *** بگوییم و گفتار وی بشنویم
چنین گفت عمار شیرین سخن *** بدان نام داران آن انجمن
كنون پیش تر ز آسمان این زمان *** شوم نزد شیر خدای جهان
بگویم بدو حال ها در به در*** بر آهستگی پیش فخر البشر
170كه گرْتان ببیند چنین ساخته *** كمر بسته و تیغ كین آخته [6ر]
ص: 9
ز دشمن شمارد شما را نخست *** چو بشناسد او كارهاتان درست
چو اهل مدینه دو رویه بدند*** ابا وی فراوان به كینه بدند
برآشوبد او چون ندارد خبر*** كشد ذوالفقار عدوكش به در
گروهی كه بودند بیدار دل *** سپردند زی(1) گفت عمار دل
175برفت اندر آن حال عمار پیر*** بر(2) مرتضی همچون پرتاب تیر
چو مقداد و سلمان فرخ نژاد*** برفتند اندر قفایش چو باد
به دیه عقیقه رسیدند زود*** بگفتند با مرتضی آنچه بود
بد و نیك اهل مدینه چو باد*** بگفتند چون بود با دین و داد
كه چون بوالحسن این سخن ها شنید *** یكی باد سرد از جگر بر كشید
180به عمار گفت آن زمان مرتضی*** كه یا پیر فرخ پی پارسا
به خواب اندرند اهل یثرب همه *** كه بُد بی شبان این گسسته رمه
بگفت این و اندر زمان شد سوار*** وصیّ النبی حیدر نام دار
به یثرب شد و یاوران را ببرد *** همه را (*) و كامش به یزدان سپرد
به خانه شد از راه شاه عرب*** دل آزرده گون از سپاه عرب
185به روز دگر بامداد پگاه *** به درگاه حیدر شدند آن سپاه
سبك حلقۀ درْش بر در زدند*** تنی چند چون نزد آن در شدند
در خانه بگشاد قنبر(3) چو باد*** بدان انجمن تیز آواز داد
كه چون آمدید ایدر اكنون شما*** بگویید تا بشنود مرتضی
بگفتند ما عذر خواهیم جست*** ز سالار اسلیمیان در نخست[6پ]
*. [=رای]
ص: 10
190چو ما بی كرانه گنه كرده ایم *** دل مرتضی را بیازرده ایم
خبر داد قنبر علی را از این *** علی گفتشان اندر آرید هین
تنی چند را برد قنبر درون *** به فرمان و رای امام از برون
چو دیدند آن قوم روی امام *** یكایك بكردند بر وی سلام
چو بنشاندشان بوالحسن پیش خویش *** دو صد مرد درخانه رفتند بیش
195همه باسلیح و كشیده حسام*** ببد تافته زان امام انام
ابر پای جست آن شه نام دار*** كشید از نیام آبگون ذوالفقار
چو عمار دید آن چنان خودبجست *** زد اندر امام همایون دو دست
بگفت ای امام هدی شیعتند*** اگر چند غمرند و بی حرمتند
به عهد آمدستند ایا مرتضی *** بری گشته اند از طریق دغا
200كنون با تو می عهد و پیمان كنند *** كز این پس تو را (1) جمله فرمان كنند
علی زان سپس پیش تر خواندشان *** نوازیدشان گرم و بنشاندشان
بگفت آن زمان آفتاب هدی *** ز من تان چه كام است از ابتدا؟
بگفتند ما با تو پیمان كنیم *** ز پیمان تو توشۀ جان كنیم
كسی كاو بپیچد سر از عهد تو *** كنیمش به شمشیر دین صید تو
205علی گفتشان سوی مسجد شوید *** به دین اندرون مؤمن جد شوید
كه من آمدم بی درنگ این زمان *** به نیروی دارندۀ آسمان
سپه گفت ما عهد ایدر كنیم *** چو كردیم تا جان بود نشكنیم
امام هدی آن زمان عهد بست *** به یك یك همی داد از عهد دست [7ر]
ص: 11
بپوشید به تن جامۀ مصطفی *** كه با سوی مسجد شود مرتضی
210بدو گفت عمار ایا بوالحسن *** سزد گر نهی دست بر دوش(1) من
فزون تر كنی قدر من نزد خویش *** نصیبی دهی مان تو از مزد خویش
چنان كرد حیدر كه عمار گفت *** كه تا روی یارش چو گل بر شكفت
همی رفت با مسجد مصطفی *** وصیّ النبی حیدر مرتضی
به مسجد درون رفت آن دین و داد *** به محراب در پشت را باز داد
215تو گفتی مگر مصطفی زنده شد *** و یا مسجد از نور آكنده شد
نشستند با وی شبیر و شبر *** محمد همی بود بر پای بر
ببودند(2) از آن پس همه مردمان *** ابا مرتضی یك دل و یك زبان
بگفتندش ای از هنر چون نبی *** تو باشی زهر در نبی را وصی
تو دانی كه عثمان چنین كشته شد *** زمانه از این روی سرگشته شد
220 چو دریای فتنه بر آشفته بود *** زباغ جفا فتنه بشكفته بود
ببارید باران محنت بسی *** ندانست درمان آن هر كسی
و لیكن سر فتنه ما بوده ایم *** چو خورشید با گل براندوده ایم
دل و دیده مان یكسره كور بود *** زمین و همه كشت ما شور بود
چو بیدار گشتیم از كار خویش ***تبه گشته دیدیم بازار خویش
225 چو سرگشته گشتیم یكسر چنین *** گرفتیم درگاه حبل المتین
شنیده بدیم از پیمبر درست ***كه حبل المتین پاك دین حیدر است
و لیكن ز ما بُد گناه ای امام *** كه بر عهد احمد ببودیم خام [7پ]
ص: 12
سپردست ما را به تو مصطفی *** تو را كرد بر شرع قاضی القضا(1)
كنون كردۀ ما ز دل درگذار*** به حقّ نبی سیّد كامگار
230 تو را مصطفی میر و سالار كرد *** چنین كار بر امر جبّار كرد
تبه گشت كار شریعت همه *** چو بُد بی شبان در شریعت رمه
تو دریاب و آباد كن شرع را *** تو اصلی بپرور كنون فرع را
همی گفت از این در سخن هر كسی *** چو بودند حاضر بزرگان بسی
وصیّ النبی نامور مرتضی *** شد آن وقت بر منبر مصطفی
235ثنا كرد بر ایزد دادگر *** و بر مصطفی آن گزین بشر
ثنایی كه دل ها به جوش آورید*** همه خلق را درخروش آورید
ز مرگ پیمبر سخن یاد كرد *** دل مؤمنان را به فریاد كرد
همه چشم مردم پر از آب شد *** دل هر كس از غم پر از تاب شد
از آن پس گفت این بزرگان دهر*** سرشتست این سفله دنیا به زهر
240همیدون كه عثمان كنون كشته شد *** عمر كشتۀ پاك فرمشته شد
وفا را ابر آدمی جای نیست *** خردمند را با جفا پای نیست
بر آمد زهر كس حق مردمی *** كند مردم كژدم گهر كژدمی
كسی كاو نداند حق راستی *** همه كار وی باد بر كاستی
همه راستی خواست از ما خدای*** كه از راستی ماند(2) گیتی به پای
245چو از راستی تان بپرسم جواب*** میارید اكنون مگر بر صواب
بگفتند فرمان بریم ای امیر *** ز هر در كه گویی صغیر و كبیر [8ر]
ص: 13
چنین گفتشان مرتضی زان سپس *** كه دانند حال غدیر هیچ كس ؟
كه احمد چه كرد و چه گفت از قضا *** در آن روز از بهر من بر ملا
بگفتند این حال پوشیده نیست *** از این در سخن نانیوشیده نیست
250تو را كرد روز غدیر آشكار *** پیمبر وصی بر حق كردگار
همه دست دادند به بیعت درست *** و لیكن ز تخم وفاشان نرست
علی گفت ببینید از انجمن *** كسی هست در دین ثناگو به من؟
یكی ز انجمن پیر بر پای خاست *** بگفت این به حق داعی راه راست
همی گوید این طلحه من بهترم*** ز حیدر در این كار چون بنگرم
255علی گفت این طلحه پیش من آی *** من و تو كنون و كتاب خدای
بیا تا به فرقان درون بنگریم*** در این گفته برهان پدید آوریم
اگر تو به آیی همه كام توست *** به هر دو جهان فخر با نام توست
وگر من به آیم تو گردن مكش*** دلت را برِ دیوِ دشمن مكش
خجل گشت طلحه فرو برد سر*** چو معنی و دعویش بُد درد سر
260در آن عاجزی گفت ایا بوالحسن *** تو بستان كنون عهد وافی[ز] من
به دست علی داد پس دست خویش *** چو دست سخی را علی برد پیش
چو با دست ناقص علی عهد بست *** همی گفت این عهد سست است و پست
ببست آن زمان عهد با دیگران*** چو بایست سالار دین آن زمان
پراكنده گشتند آن گه سپاه *** ببسته میان ها به فرمان شاه
265زبیر اندر آن جای حاضر نبود *** چو رایش در آن عهد ناظر(1) نبود [8پ]
ص: 14
علی گفت پس كو زبیر عوام *** كه دیدار خود كرد بر ما حرام؟
بخوانید وی را برِمن كنون *** كه تا از چه ناید زخانه برون؟
زشیعت كنون چند تن تاختند*** ز خانه مر او را برون داختند
ببردند زودش برِ مرتضی*** اگر چه نبودش به رفتن رضا
270علی گفت پس ابن عوّام را *** كه نصرت كن این خاصه و عام را
به حكم جهان دار و حكم نبی*** به جای آر حقّ گواهی وصی
كه این عهد من عهد پیغمبر است *** تو را این فرامش نشد باور است
زبیر آن زمان كرد عهدی درست *** ولیكن ز عهدش وفا بر نرست
دلی كاندر او بوی شبهت بود *** چنان دان كه در كوی بدعت بود
275ز شبهت شود بی نوا دین [و] داد *** نگون بخت بود آن كه شبهت نهاد
من ایدون شنیدستم از بِخْردان *** كه شبهت كند مرد را بد گمان
بُنِ شبهت آباد ابلیس كرد *** چو با آدم او مكر و تلبیس كرد
سزد گر بود آدمی بر حذر*** زتلبیس و مكر(1) عدوی پدر
چو شیطان دون جز جنایت نخواست *** ز شبهت چنین فتنه در دین بخاست
280 كِرا راه بر بی خیانت بود *** به هر دو جهان بی ملامت بود
كسی كاو بود در علی بدگمان *** بود تیر وی بی گمان چون كمان
هر آن كس كه وی با علی جنگ جست *** به كفران نعمت رخ كین بشست
گرت زین شگفت است ای یار من *** شگفتی نمایَمْت بسیار من
در این قصه كه اكنون بخواهیم گفت *** اگر چه نماند این سخن در نهفت [9ر]
ص: 15
285تو بشنو كه چون عهد بستند تمام *** زانصاریان و مهاجر انام (1)
كه جست اندر این كار جنگ[و] جدل؟*** كه بر بست هودج به پشت جمل؟
كه بیرون كشید از حیل تیغ جور؟*** كه كرد با علی از بدی ها به فور؟
چنین گفت آن راوی راستگوی *** كه از راستی وی به سربرد گوی
كه چون قتل عثمان هویدا ببود*** پس آن عهد حیدر مهیّا ببود
290پراكنده شد در جهان این دو حال*** روان گشت بر بدسگالان وبال
به بصره درون بود مردی بزرگ *** به مال و به لشكر غنیّ و سترگ
بد از دست عثمان به بصره امیر *** عدوی علی بود و مردی سَعیر
بدش نام عبدالله از خاص و عام *** بدندی مر او را رهیّ و غلام
چو زین هر دو حال آگهی یافت وی*** سوی مسجد جمع بشتافت وی
سپه را به یك ره به گرد آورید *** خروشی برآورد و جامه درید
میان بست بر فتنه انگیختتن *** به كین جستن و رنگ آمیختن
زكین علی در كوی دشمنی *** بگسترد دامی زكبر و منی
295سپه را ز كینه همی پیش خواند *** وز این در سخن پیش هر كس براند
بگفت این بزرگان چو عثمان امیر *** نبد در جهان از صغیر و كبیر
300 بزرگ و سخی بود و هشیار بود *** به بازار دین در چو معیار بود
بكشتند وی را كنون بی گناه *** گروهی ز غوغای گم كرده راه
در امر علی بی رضای خدای *** هوا بُد علی را بدین رهنمای
كنون منبر و مسجد مصطفی *** سپردند غوغا بدان بی وفا [9پ]
ص: 16
بشستند غوغا رخ دین به خون *** سپردند ملت به حیدر كنون
305چو بنشست بر جای عثمان علی *** منم گوید اكنون اَبَر دین ولی
كنون كرد خواهم من این خون طلب *** ز حیدر وز آن ناكسان عرب
كه گر ما در این كار سستی كنیم *** ز تیغ علی جمله مُستی كنیم
شما را كنون اندر این رای چیست ؟***و با من در این كار خود یار كیست ؟
بگویید ایا سرفرازان دین *** كه با من چه خواهید كردن در این ؟
310 همی گفت لعین از حیل زارزار*** ز دیده همی ریخت اشك او هزار
چو می گفت عبدالله عامری ***سخن ها از این روی از ساحری
از آن انجمن بانگ و زاری بخاست*** تو گفتی مگر رستخیز است راست
همین بد سخن های برنا و پیر ***كه فرمان برانیم ما ای امیر
تن و جان ما پیش فرمان توست ***دل ما گروگان پیمان توست
315 دگر آن كه این كینه از كین ماست ***كه این كار تو از پی دین ماست
به كام تو ما از پی نام و ننگ ***جهان بر عدوی تو داریم تنگ
ببُد شادمانه(1) ستم كاره مرد ***چو شد گرم دیگ سخن های سرد
فروبست عهدی لعین گرگ پیر*** در آن حال با آن صغیر و كبیر
پراكنده گشتند زان پس سپاه *** زبن كار خود كرده یكسر تباه
320 سوی خانه شد پیر ابلیس كار *** چو لاقیس كرده تبه روزگار
همی بود تا روز شد در حجاب*** هوا شد به مانند پرّغراب [10ر]
ص: 17
شكفت از فلك شمع گون شنبلید(1) *** چو شب رایت قیرگون بركشید
دل پیر مكار شد چاره جوی ***كه تا چون كَنَد اندر آن كینه جوی
همه شب روانش در اندیشه بود ***چو گرگ كهن بود و بد پیشه بود
325 همه رای آن جست تا چون كند *** كه با حیدره دعوی خون كند؟
چو بركند شب تیره گونه سلب *** بپوشید از روزْ روشن سطب
چو زرّابه شد چهرۀطیره شب ***چو خورشید از خنده بگشاد لب
بد اندیشه را داد بددل نوید ***كه باشد مر او را به نصرت امید
جفا پیشه ساز سفر كرده بود *** سپه را ولیعهد آورده بود
330به شبگیر نزد ولیعهد خویش*** فرستاد كس دشمن زشت كیش
چو وی را به زودی بر خویش خواند *** نوازدی و بر جای خویشش نشاند
به بصره درون بود آن كس رئیس *** ز نعمت غنی بد به گوهر نفیس
محمد بدش نام و بر بصریان *** در آن حال فرمان او بد روان
چو بنشاند او را اَبَر جای خویش *** مبر گفت از امر من پای پیش
335 كه تا من در این كار چاره كنم *** ز گردان سپاهی خیاره كنم
از آن پس كه گرد آوریدم سپاه *** به نزد تو باز آیم ای نیكخواه
به فرمان بران گفت زان پس كنون *** بیارید زی من دو تازی هیون
هم اندر زمان دو هیون گزین *** غلامانْش بردند كرده به زین
به زین اندر آورد پای آن زمان *** عدوی ولی خدای جهان
340 به كردار بادی بیابان برید *** به ده روز كمتر به یثرب رسید [10پ]
ص: 18
هم از گرد ره مرد پرخاش جوی *** به یثرب درون رفت پوشیده روی (1)
سوی مسجد مصطفی شد چنان *** به رسم عرب روی كرده نهان
به وقتی كه حیدر بُد اندر نماز *** به درگاه مسجد رسیدش فراز
پیاده شد و دست استر ببست*** به مسجد درون شد به كنجی نشست
345 چو حیدر بكرد آن نماز و دعا *** سوی قبله آورد آن گه قفا
درنگی نشست آفتاب حجاز *** سوی خانۀ خویشتن رفت باز
چو از حال عبدالله آگه نبود *** سوی حیله كردنْش را ره نبود
ز مسجد چو بیرون شد آن گه امام *** بسی كس نماندند از ان خاص و عام
زبیر بن عوّام و طلحه به هم *** نشسته بدند از كناره دژم
350 از آن كنج عبدالله كار ساز*** سبك رفت نزدیك طلحه فراز
بر طلحه بنشست اندر زمان *** همی گفت با وی سخن ها نهان
زبیر آگهی (2) یافت از راز وی *** چو بشنید آن نرم آواز وی
از آن پس به عبدالله آورد روی *** از این در سخن كرد از او جست و جوی
تو چون آمدی گفت و رای تو چیست؟*** در این آمدن با تو همراه كیست؟
355 چنین پاسخ آورد عبدالله اش *** كه بادا معین تو نیكی دهش
منم فرد نزد شما آمدم *** به دردم به نزد دوا آمدم
چو جان من از قتل عثمان بخست*** غمانم در لهو بر من ببست
شما زنده و كشته عثمان به زار *** شما را بود از همه روی عار
چنین داد طلحه مر او را جواب *** كه تندی نیامد در آن جا صواب [11ر]
ص: 19
360 چو اندازۀ قوم غوغا نبود *** به شمشیرشان در محابا نبود
بدو گفت عبدالله ای طلحه بس *** چرا عهد بستید این هر دو كس
بدو گفت طلحه ز بیچارگی *** چو غوغا بر این بُد به یكبارگی
ز بُن عهدهامان بر اكراه بود *** ز اكراهمان حاسد آگاه بود
اگرْمان بر این غم بود چاره گر *** تو مر عهد ما را شكسته شُمَر
365 بدو گفت عبدالله اندر زمان *** كه این درد را چاره كرد توان
چنان چاره كز وی غمان كم شود *** از او شادی دشمنان غم شود
بگفتند چه تدبیر ای هوشمند؟*** بكن چاره ای بهر ما سودمند
بگفت او كه پنهان[از] این انجمن *** به هر حال زی مكه باید شدن
برِ عایشه با خروش و فغان *** كه هست او به حق مادر مؤمنان
370 بگوییم تو جفت پیغمبری*** بر این مؤمنان بی گمان (1) مادری
چو شد كشته عثمان تو راضی مباش*** بر این خون كنون جز تو قاضی مباش
بر این روی وی را به چنگ آوریم *** كه تا با عدوّش به جنگ آوریم
گر آید پسندیده گفتار ما *** به سر برده گیرید این كار ما
چو با وی در این كار بیعت كنیم *** به مكه درون دست شیعت كنیم
375 دل مؤمنان را به جوش آوریم *** همه مكه را در خروش آوریم
پس او را به گرمی به بصره بریم *** به گفتار دیگر كسان ننگریم
كنیم اندر آن حال ما آشكار *** زهر جا نبی لشكری خواستار
بگفتند تدبیر این است و بس *** مبادا از این كار آگاه كس [11پ]
ص: 20
بر این رای از آن جای بر خاستند*** سوی خانۀ طلحه بشتافتند
380بمانده دل و جانشان در فِكَر *** كه تا چون شوند از مدینه به در
بپرسید پس ابن عامر خبر*** از آن عَمرو و مروان شوم كَفَر
بگفتند هستند دل پر زكین *** نهان خانه ها(1) در به گُرم و حزین
بگفت امشب او را دهیم آگهی *** كه با ما كنند هر دوان همرهی
ببودند تا روی شب شد سیاه *** به خورشید بر چیرگی یافت ماه
385شب تیره چون دیو آشفته شد *** به خواب اندرون چشم ها خفته شد
در ان تیره شب هر سه پویان شدند *** سوی خانۀ گبر مروان شدند
سبك حلقۀ در زدند آن زمان *** كنیزی ز خانه بیامد دوان
بگفتا بگویید تا كیستید (2) *** كه در می زنید وز پی چیستید؟
بگفتا ابا حارثه بی گمان *** زبیر است و طلحه تو نیكو بدان
390 چون مروان دون نام ایشان شنید *** تهی پای از خانه بیرون دوید
سبك بردشان وی به خانه درون *** همی ریخت از دیده آزرده خون
همی گفت ایا وای بر جان من *** كه شد كشته عثمان عفّان من
قضا عمرك عاص با وی به هم *** نشسته بدند هر دو در رنج و غم
بكردند هر دو خروش و فغان *** یكایك به پیش سگ تیره جان
395 به دیدار عبدالله عامری *** شدند شاد آن همسرِ سامری
به بر در گرفتند و پرسید سخت *** كه من زی (3) شما آمدم بر صواب [12ر]
ص: 21
كه تا حقّ عثمان به جای آوریم *** سر دشمنان زیر پای آوریم
بگفتند او را كه ای زادمرد *** دلت را مبادا از این بیش درد
400 و لیكن من از طلحه و زِ زبیر*** بیازرده ام (1) این بزرگان خیر
كه تا این دو تن از چه كردند قصد *** كه با دشمن خویش بستند عهد
و لیكن شود قید از قصدشان(2) *** چو بر بیهده آمد این عهدشان
ز حیدر ولایت طمع داشتند *** علی را همی عَرز پنداشتند
علی نان كشكین خورد روز و شب *** بر وی چه شادی بود چه تعب(3)
405 ولایت دهد وی كسی را چنان *** كز آن شاد گردد دل مهتران؟
بدو گفت عبدالله آگاه باش *** كه درعالم این حال ها هست فاش
ندارد كنون سودمان سرزنش *** بدان كوش تا چون شوی خوش منش
كنون چاره كن تا ز یثرب به در *** چگونه شوند این [دو] والاگهر
چنین گفت مروان كه تدبیر این *** یكی دانم ای مهتر بافرین
410 مگر حُرم گیرند حُجّاج وار *** شوند آن زمان زی (4) علی این دو یار
بگویند ما حج پذیرفته آیم *** چو بی طاعتت پیش از این رفته ایم
كفارت همی جست خواهیم از این *** بگفتیم این حال با تو یقین
نگوید علی شان در این باب هیچ *** كنند آنگهی شان به رفتن بسیچ
بگفت عمرك عاص این است صواب *** همین است حیله بسی فتح باب
415 پسندیده كردند (5) این رای را *** بپرداختند آن زمان جای را
به روز دگر بامداد پگاه *** در آن حیله كشتند تخم گناه [12پ]
ص: 22
چو در چادر حرم و مَیزَر شدند *** چنان ساخته نزد حیدر شدند
چو زین سان برفتند نزد علی *** بخندید از آن كار امام ملی
چه شكل است گفت آن امام مبین *** ایا طلحه و یا زبیر اندر این ؟
420 بگفتند ما حج پذیرفته ایم *** چو بی طاعتت پیش از این رفته ایم
كنون جست خواهیم عذر گناه *** به بیت الحرام ای امام از اله
«صَدَق» گفت حیدر ایا (1) مصطفی *** تو هرگز نگفتی سخن بر خطا(*)
بگفت (2) آن زمان مرتضای امین *** كه نپسنددد ایزد ز كس این چنین
همی داند ایزد نهان شما *** بد آید شما را از این بد هوا
425 بگفتند ای میر دین زینهار *** چرا بدگمانی بر این هر دو یار؟
به حقّ خدا و به حقّ رسول *** كه ما می نجوییم راه فضول
علی گفتشان مصطفی بی گمان *** بدادست ما را از این در نشان
و لیكن كنون خود مراد شماست *** بجویید كاری كه تخم بلاست
چو منْ تان بگفتم كنون گفتنی *** ببینید از این كرده خود دیدنی
430 كه چون گفت حیدر سخن را تمام *** ابا طلحه و با زبیر عوام
برفتند و گفتند فرمان بریم *** ز فرمان تو زاستر نگذریم
برفتند از آن پس بدان مكر و فن *** ز یثرب درون ساخته این دو تن
بر آثار ایشان ز خیره سری *** برون رفت عبدالله عامری
خبر یافت از حال ایشان ولید *** فرستاد نزدیك طلحه (3) برید
435 چنین داد نزدیك طلحه پیام *** در آن حال نزد زبیر عوام [13ر]
*.[ یعنی : حیدر ] [با خود] گفت : مصطفی، صَدَق( ید راست گفتی) ، تو هرگز سخن بر خطا نگفتی. رك.بیت 8674)
ص: 23
كه دیوانه گشتید شما (1) تا كنون *** به بد راهتان دیو شد رهنمون
ز تیمار حیدر دگر باره سر *** همی برد خواهید اكنون به در
جفا كرد خواهید دیدم عیان *** به دام بلا داد خواهید جان
مگرْتان ز یزدان و دین باك نیست؟ *** بدیدم كه دلتان ز بد پاك نیست
440 از این باز گردید و توبه كنید *** به توبه ز دل بیخ كین بر كنید
مبندید دل بر بد آموزگار *** بدآموز را باد بد روزگار
چو نزدیك طلحه شد آن گامزن *** پیام ولید آورید از محن
به طلحه بگفت در زمان ان برید *** سخن های بد آن (2) كه گفتن ولید
بترسید طلحه ز چونان پیام *** نگه كرد سوی زبیر عوام
445 بگفت این برادر شنو تا چه گفت *** ولید بن عتبه ز روی شگفت
سخن گفته است از سر راستی *** نجستست در جان ما كاستی
زبیر آن زمان گفت خاموش باش *** میندیش از این لعبه(3) با هوش باش
به دنیا درون حشمت و نام جوی *** چو بیهوده گویان سخن ها مگوی
بدو طلحه گفت آن كنم كِت هواست *** نباشد جز آن كاسمانی قضاست
450 دلیلی بجستند زان پس چنان *** كه داند سوی مكه راهی نها
برفتند پس تا به مكه چو باد *** چو آن جا رسیدند گشتند شاد
در آن وقت زان جای طلحه چو ابر *** به مكه درون شد به مانند ابر(4)
بداد او همه مكیان را خبر *** ز حال زبیر (5) آن زمان در به در
ز عبدالله عامری همچنان *** بداد او همه مكیان را نشان [13پ]
ص: 24
455 در این حال شد مكه پر گفت و گوی *** همی كرد هر كس در این جست و جوی
پذیره شدند اهل مكه همه *** مران قوم را دل پر از دمدمه
چو دیدندشان مكیان آن زمان *** بپرسید هر كس ز سود و زیان
چو از راز دلشان خبر یافتند *** سوی مكه چون باد بشتافتند
چو در مكه رفتند آن پنج تن *** خب رشد از ایشان به هر انجمن
460 به نزد حمیرا رسید این خبر *** دل وی شد از این سبب پر فِكَر
به حیّ بنی ضَبّه بُد آن زمان *** حمیرا كه آگه شد از ناكثان (1)
یوی مكه رفت او به مانند باد *** چو از كار ایشان دلش بود شاد
حمیرا چو در خانه شد زان سپس *** بر آن گروهان فرستاد كس
هم اندر زمان پیش خود خواندشان *** چو رفتند در پیش بنشاندشان
465بپرسیدشان گرم پس دربه در *** از آن قوم از هر دری وی خبر
چو از قتل عثمان سخن گفته شد*** دل هر یك از كینه آشفته شد
همی گفت هر كس كه این خوار نیست *** از این زشت تر در جهان كار نیست
حمیرا به زاری فراوان گریست *** همی گفت ما را در این چاره چیست؟
پس آن قوم گفتند اندر زمان *** كه یا مهربان مادر مؤمنان
470 به نزد تو ما زین سپس آمدیم*** نه از روی ناز و طرب آمدیم
در این كینه جستن تو اولی تری *** كه عثمان پسر بود و تو مادری
كنون گر تو ما را دهی یاوری *** كنیمت شب و روز ما چاكری
تو چون مهتری ما تو را كهتریم *** ز هر در تو را نیك فرمان بریم [14ر]
ص: 25
ببخشای بر ما زبهر خدای *** در این كینه جستن تو بنمای رای
475كه عبدالله عامری خود كنون *** به خون جستن آمد ز بصره برون
سپه دارد و گنج آراسته *** فدا كرد خواهد تن و خواسته
بر این جستن خون عثمان نخست *** تو با ما فرو بند عهدی درست
چو تو عهد بستی دگر كار ماست *** در این كار یزدان نگه دار ماست
به بخت تو زان پس ز هر كشوری *** بیاریم شمشیر زن لشكری
480 چو جنگی سپاهی به گرد آوریم *** تو را ای حمیرا به بصره بریم
به بصره بسازیم پس كار جنگ*** به یثرب شویم این زمان بی درنگ
به عثمان كشان بر بگیریم راه *** چو بردیم نزدیك یثرب سپاه
ز خون معادی به یثرب درون *** چو طوفان برانیم جیحون خون
كنیم ای حمیرا با پر دلی *** به شمشیر تعبیر خواب علی
485 بر آن خواب كاو دیده است از خطا*** كند خوب تعبیر شمشیر(1) ما
حمیرا ز گفتارشان شاد شد *** به بیهوده جویی چو فرهاد شد
ببستند از آن پس یكی عهد سخت *** به كام دل و طَمْع و هم تاج و تخت
برون آمدند آن گروه آن زمان *** ز پیش حمیرا به دل شادمان
سلب را بكردند یكباره چاك *** به سر بر پراكنده كردند خاك
490به مكر و حیل ماتم انگیختند*** به فریاد و نعره بر آمیختند
ز بانگ و فغانْشان همه مكیان*** بدیشان رسیدند اندر زمان
ز بس وای عثمان از چپّ و راست *** به مكه درون رستخیزی بخاست [14پ]
ص: 26
از آن پس حمیرا فرستاد كس *** بر عمرك عاص و مروان خس
دگر باره در پیش خود خواندشان *** چو رفتند در پیش بنشاندشان
495حمیرا بگفتا به زرّ و درم *** توان گرد كردن (1) سپاه و حشم
بدو گفت مروان تو این غم مخور*** من اكنون بیارم به خروار زر
هم اندر زمان رفت آن خاكسار *** بدو برد ده بدره زرّ عیار
از آن زر حمیرا یكی بدره داد*** به طلحه كه تا شد دل طلحه شاد
بدو گفت رو ساز كن جنگ را *** چو الماس كن بر عدو چنگ را
500دگر بدره دادش به پور عوام ***بگفتش بگیر و به شادی خرام
در این كار با طلحه تو یار شو*** درنگی مكن در پی كار شو
برفتند هر دو زكین و ستیز*** بدان تا سپارند كار پریز
لعین گبر مروان بگفت آن زمان *** ابا عایشه كه سرور مهان
فرست قاصدی زود نزدیك خال*** خبر ده به زودی هم از كار [و] حال
505مدد خواه از پور سفیان مدد*** كه تا او بیارد سپه بی عدد
چو بن عاص ملعون شنید این چنین *** ز گفتار مروان دیو لعین
بگفتا صواب است این رای تو *** من نیز همچنین خواستم گفت به تو
حمیرا بگفتا كه خواهد شدن *** به سوی دمشق این زمان بی محن؟
سبك عمرك عاص گفت آن زمان *** شوم نزد خالت چو باد بَزان
510یكی نامه بنوشت مروان دون*** زلفظ حمیرا به مكر و فسون
چو بگرفت و در راه شد عَمر و عاص*** به نزد معاویّه آن گبر خاص [15ر]
ص: 27
چو نزدیك ملعون رسید آن لعین *** بدو داد نامه كه بر خوان تو هین
رسالت چو بگزارد آن بدفعال*** شدش جمله معلوم از كار و حال
بشد شاد حال منافق چنان *** كه نتوان بگفتن به صد داستان
515 سبك نامه بنوشت آن گبر دون *** به نزد حمیرا به مكر و فسون
به مروان چنین گفت آن بد نژاد*** كه كوشید در جنگ و بدهید داد
كه من جمع آرم سپاهی گران*** رسم در عقب نزدتان ای مهان
فرستاد پیكی سوی مكه زود *** به نزد حمیرا چون باد و چو دود
ببد عمری عاص آنجا مقیم *** بر پورِ سفیان گبر لئیم (1)
520 نگر تا چه مكر آورد در به در *** برِ دین احمد گزین بشر
چه رنگ آورد بر خران دمشق(2) *** لعین عمرك عاص پر مكر و فسق
شب و روز كوشید در مكر و فن *** كه تا پور سفیان شدش چون ریمن
وزارت بدو داد و بنواختش*** همه روز در پیش خود داشتش
پس آنگه سپه گرد كردن گرفت*** ز هر روی جمع آمدند این شگفت
525 به مال كسان كرد لشكر غنی *** كز آن مال ماندند هر یك عنی
حق مؤمنان را به ناحق بداد*** منافق چنین باشد از روی داد
وز آن روی چون پیك اندر رسید *** به نزد حمیرای ركن سدید (3)
چو برخواند آن نامه شادان ببود*** حمیرا از آن گفته هایی كه بود
سبك نزد مروان فرستاد كس*** همان طلحه و آن زبیر دنس
530 وز این روی عبدالله عامری *** رسیدند هر جای چون سامری [15پ]
ص: 28
شنیدند و دیدند آن بدنشان(1) *** ز گفتارهای بد بدنشان
حمیرا به فرمان برآن گفت باز *** بسازید از بهر پیكار كار
كه تا طالب خون عثمان شویم *** ابر درد عثمان چو درمان شویم
چو زین كار آگاه شد امّ سلم *** ببُد بر حمیرا دلش سخت گرم
535 هم اندر زمان رفت نزدیك اوی *** شده خیره زان رای [و] تدبیر اوی
چو روی حمیرا بدید امّ سلم *** بپرسیدش و گفت پس نرم نرم
كه ما را ز تو می حكایت كنند*** زكاری كه بر تو ملامت كنند
ولیكن من از تو بپرسم كنون*** كه بیگانه گشتی و یكسر جنون
بگو مر مرا تا بدانم نخست *** ز كاری كه ناید مرا آن درست
540 بگفتش بگو تا چه گویی همی ؟*** وز این گفته از ما چه جویی همی؟
بدو گفت گویند تو مَردوار*** بخرّی همی آلت كارزار
ندانم كه این كار وین رای چیست *** به كاری چنین مر تو را یار كیست
حمیرا بدو گفت هست این درست *** ز من بشنو این حال تو در نخست
شناسی كه شد كشته عثمان به زار*** اَبَر دست این مردم نابكار
545 امام امین بود و شایسته بود *** به كار هدی سخت بایسته بود
بكشتند وی را چنین بی گناه *** به خواری گروهان گم كرده راه
بر این خون نباشد به جز من ولی *** كنم خون عثمان طلب از (2) علی
اگر میر بد كشته بر مؤمنان *** من مادر مؤمنان بی گمان
ببد امّ سلمه از آن تافته *** بدو گفت ایا كام نا یافته [16 ر]
ص: 29
550 زبن سرنگون است این رای تو *** به دام بلا بسته شد پای تو
زنی تو همه كارهای زنان ***بود باشگونه تو نیكو بدان
منه پای تو بر دم اژدها*** مكن پند پیغمبر از كف رها
مجو آنچه نتوانی اش یافتن*** چو هندو در آتش منه خویشتن
مگر كِت فرامش ببد آن سخن*** كه با تو نبی گفت در بوالحسن؟
555 به وقتی كه در بادیه مصطفی *** همی رفت با ما و با مرتضی
گزین مرتضی پیش تر شد یكی *** نبی زی (1) تو آورد روی اندكی
بخندید و گفت ای حمیرا ببین*** تو این پیشرو مرد را بر یقین
تو گفتی بدیدم علی ولی ست *** تو را ابن عمّ است و مرد ملی ست
تو را گفت پس دوستی مر ورا؟*** دهی گر توانی تو یاری ورا ؟
560 تو گفتی نبی را كه یا مصطفی *** بود یار وی یار تو از وفا
پس آن گه پیمبر علیه السلام*** بپرسید این از زبیر عوام
بگفت این زبیر ابن عمّ(2) مرا *** چگونه شناسی بگو بی ریا؟
زبیر آن گهی گفت ابا مصطفی *** ز جان خوش تر آید مرا مرتضی
نبی گفت بعد از من این مرد خیر *** بسی رنج بیند ز تو ای زبیر
565 رخان زبیر از غمان زرد شد *** از این اندهان دِلْش پر درد شد
دگر باره گفتش كه آن روز ما*** همه جمع بودیم با مصطفی
به ناگه در آمد گزین مرتضی *** نشاندش ورا نزد خود مصطفی
تو كردی گران روی بر میر دین *** به تو گفت آن گه رسول امین [16پ]
ص: 30
كه بر ابن عم نبی مهربان *** نهان تو اكنون به من شد عیان(*)
570 تو گفتی به دل دوست دارم ورا *** شب و روز هم غم گسارم ورا
ندارم یكی ذره بغضش به دل *** هر آن كس كه دارد بگردد خجل
از آن روی گفتم كه در خانِ من *** نیابت همی داشت جانان من (**)
تو را گفت پس آن زمان مصطفی *** كه بر ان چه گفتم تو هستی گوا
كه با مرتضی جست خواهد جدل *** زنی از زنانم به مكر و حیل
575 تو گفتی نبی را ایا مصطفی *** چگونه زنی باشد آن بی وفا؟
نبی گفت ار تو نباشی سزد *** مر آن را كه باشد ملامت رسد
تو سوگند خوردی كه نكْنم جفا *** ابا میر حیدر اخ مصطفی
تو بر هم زدی دست از روی درد *** كه باشد خلاف وی این كار كرد؟
گزین مصطفی گفت امر نهم *** به دست امیر علی حیدرم
580 تو گفتی كه گر جمله اهل حرم *** نهند امر نَنْهم(1) وز این نگذرم
بدادند و دادیم پیش رسول *** بفرمود و كردیم جمله قبول
سپرد امر هر یك گزین مصطفی ***به نزد علی شیر رب السما
فراموش كردی كه پیش نبی *** چه گفتت در آن روز بهر علی ؟
حمیرا چو بشنید گفتا كه آه*** همه كام و رای دلم شد تباه
585 چو پوشیده بود این سخن بر دلم *** كه من همچون آدم از آب و گلم
پشیمان شدم ز این و سیر آمدم*** بر(2) تو به آخر نه دیر(3) آمدم
برفت آن زمان امّ سلمه چو باد *** سوی خانۀ خویش دل كرده شاد [17ر]
*. [مهربان مخاطب است.]
**. [ارتباط این بیت با ابیات قبل و بعد مشخص نشد.]
ص: 31
چو ز این گفته های طلحه آگاه شد *** به نزد حمیرا هم از راه شد
بدو گفت ایا مادر مؤمنان *** شنیدم كه با ما شد بدگمان
590 نگویی تو با ما كه این حال چیست *** بد آموز تو اندر این كار چیست ؟
نه كاری است این خرد و خوار و حقیر *** كز او باز گردی تو بر خیره خیر
حمیرا بدو گفت یا طلحه دان*** كز این سودمان مایه گردد زیان
مرا با چنین كار خود كار نیست *** زنان را چنین (1) كار جز عار نیست
از این در مرا مصطفی داد پند*** بر آن پند حق شد دلم كار بند
595 شما هم شنودید پوشیده نیست *** از این در درون تان ننوشیده نیست
بترسید(2) طلحه فروماند سخت *** همی گفت با دل كه برگشت بخت
بگفت آن گه ای مادر مؤمنان*** شكستن كنون عهد را چون توان؟
چنین كار بر ما بپرورده شد*** تن و جان ما جنگ را خورده شد
پراكنده شد این سخن در جهان*** ز حیدر نماند این سخن ها نهان
600 اگر تو از این آوری پای پس *** نگردد ز تیغ غلی رسته كس
تو فریاد رس باشمان زینهار*** مخور با چو ما كس به جان زینهار
نگر تا به جای پدرْت او چه كرد*** دلت را نگر تا از او غم چه(3) خورد
چو من مهترم گفت و من بهترم*** زبوبكر فرمان او چون برم ؟
پس از مرگ وی مادرت را بخواست*** برادرْت را با رهی كرد راست
605 حمیرا ببود اندر این این تافته*** چو دید آن سخن ها به كین بافته
به طلحه بگفت آن زمان رو كنون*** سپه را سوی حرب شو رهنمون [17پ]
ص: 32
كه تا ما در این خوب تر بنگریم *** دگرگونه رایی به پای آوریم
برون رفت از آن جای طلحه سبك *** چو مویی شده كام و رایش (1) تنك
همی رفت تا نزد مروان رسید *** به یاران بگفت آن چه دید و شنید
610 چو مروان شنید این سخن خیره شد *** چو شب روز بر چشم او تیره شد
به سوی زبیر آن زمان كرد روی *** بدو گفت ایا مهتر نام جوی
تو بفرست فرزند خود را كنون *** ابا مردم سیصد ز مكه برون
بگو تا بكوبند طبل رحیل *** ز مكه شود پیش تر یك دو میل
نماید به مردم كه وی بی درنگ *** به یثرب همی رفت خواهد به جنگ
615 مگر گرم گردد حمیرا از این *** كند تیز یكباره بازار كین
دگر آن كه از حیّ های عرب *** شجاعان كند این سبب را طلب
زبیر آن زمان با پسر گفت خیز *** سپاهی برون بر در این حال نیز
بفرمای تا طبل رفتن زنند*** دل پردلان را یكی بشكنند
چو بردی سپه را ز مكه برون *** دو سه میل ره بیش مگذر كنون
بكن بر سر راه یثرب مقام *** بمان تا شود كار لشكر تمام
چو بشنید عبدالله این از پدر *** ز خانه هم اندر زمان شد به در
620 بفرمود تا طبل ره كوفتند *** زبن آتش كین بر افروختند
سرشتند در بیخ كین كام جنگ *** كجا ساختند از بنه دام جنگ
كجا خفته بد فتنه بیدار شد *** دم مورچه چون دم مار شد
625زبیخ عداوت(2) عنا بشكفید*** سر فتنه در بوق فتنه دمید [18ر]
ص: 33
ره فتنه در دین گشاده ببود*** سوار سلامت پیاده ببود
سركینۀ جنگ بدر و حنین *** به نو جست كینه به تیغ و سنین
بسا فتنه كامد از این در پدید *** بسا جان كز این كین به دوزخ رسید
چو شیطان فروكِشت بنیاد كین *** پر از كینه شد مغز اعدای دین
630دم بوق شیطان و طبل هوا *** چو تندر بغرّید اندر هوا
دل مكیان زآن پر از تاب شد *** سر بخت بدخواه در خواب شد
به مكه درون آن زمان چپّ و راست *** خروش از دل جنگ جویان بخاست
میان ها ببستند مردان به كین *** اَبَر باد پایان نهادند زین
بكردند بر مركبان تنگ تنگ *** كه تا برزنند آبگینه به سنگ
635زمانه بخندید بر كارشان *** چون آن تیره گون دید بازارشان
كسی كاو سرانجام را ننگرد *** به فرجام از آن كرده كیفر برد
دل مرد فرجام جوی از جهان *** بود چون ملخ هر زمان جَه جَهان
تو ای یار فرجام جوی هُمام *** مر این قصه بشنو ز چاكر تمام
كه تا تو بدانی كه این تیره دود *** كه از دین برآمد گنه از كه بود؟
640كه بودست زاسلامیان در نخست*** كه وی با وصیّ نبی جنگ جست؟
كه بود آن كه از دین برون برد پای *** چو در جنگ شد با ولی خدای؟
چو بنیاد این جنگ دیدی درست *** بدانی كه این فتنه ها از كه رست
بدانسته بهتر بود این خبر *** وز او برگرفته فراوان عبر
خبر داد از این ابن عبّاس راد *** زبنیاد جور و ز بنیاد داد [18پ]
ص: 34
645چنین گوید آن سیّد نام دار *** خداوند فرهنگ و علم [و] وقار
كه عبدالله بن الزّبیر ازنخست *** ز بی دانشی دستش از دین بشست
چو ز امر پدر لشكر جنگ جوی *** بگرد آورید و به ره كرد روی
یكی شیر پیكر علم سرخ [و] زرد*** ز كینه در آن حال بر پای كرد
نشست او بر اسب عقیلی نژاد*** چو شیر شكاری به مانند باد
بفرمود پس تا سواران وی *** برفتند بیرون به فرمان وی
چو آن طبل رفتن زدند آن سپاه*** بسیجیده كردند آهنگ راه
به مكه در آوای طبل آن زمان *** خروشی برآورد از آن مكیان
چو بشنید از این در حمیرا خبر *** خجل شد زمانی فرو برد سر
به فرمان بری گفت رو زی(1) وطن *** بخوان ابن عوّام را نزد من
سبك رفت فرمان برش زی زبیر *** بدو گفت خواندت حمیرا به خیر
به نزد حمیرا شد آن گاه شاد*** زبیر بن عوّام چون تندباد
حمیرا بدو گفت ما را بگوی *** كجا رفت عبدالله جنگ جوی
چنین داد پاسخ زبیر عوام *** كه بر تاختن رفت آن نیك نام
زحمیت بدان خیل عثمان كشان *** كز ایشان شد آزرده وی را روان
حمیرا بدو گفت دیوانه ای *** همانا كه از عقل بیگانه ای
علی را ندانسته ای (2) تو درست *** كه بر جنگ وی را شناسی تو سست؟
برِ آن فرستی (3) تو سیصد سوار *** كه وی را نه بس مرد سیصد هزار
دگر آن كه با تو بگفت مصطفی *** كه بیند ز تو رنج این مرتضی [19ر]
ص: 35
فراموش كردی از این گفته تو *** كه بر جنگ حیدر نهادی تو رو؟
برو باز خوان هین تو فرزند را *** بر او خوان سبك نامۀ پند را
كه تا ما بدین در تأمّل كنیم *** مگر پای بدخواه در غل كنیم
زبیر آن زمان گفت آن كینه خواه*** به گفتار من برنگردد(1) ز راه
كه هست او از این قتل عثمان نژند*** به جز جنگ ناید دلش را پسند
به ناچار ما را كنون بی درنگ*** بر آثار او رفت باید به جنگ
670چون این كار از دست اندر گذشت*** از این كار نتوان همی بازگشت
حمیرا خجل ماند وی شد به در*** از این داد یاران خود را خبر
حمیرا در این بود كز ناگهان*** سپاهی ز راه اندر آمد گران
سپاهی بیاراسته جنگ را *** چو الماس كرده زكین چنگ را
سپاهی ابا رایت گونه گون *** سوار و پیاده به آهن درون
675بپرسید مروان كه این ها كه اند *** بدین سان دمان [و] از چه اند؟
بگفتند هست این امیر یمن *** سوار همایون چراغ زمن
بدان آمدست این شجاع عرب*** كه از دل كند خون عثمان طلب
هم از بهر این كار این كینه رو *** به خروارها آوریدست زر
دل گبر مروان از این شاد شد *** تو گفتی لعین از غم آزاد شد
680چو در مكه رفتند یكسر سپاه *** بكردند لشكرگه از گرد راه
رخ بدسگالان چو گل بر شكفت *** به نزد حمیرا شدند از نهفت
بگفتند كامد امیر یمن *** بر ما كنون ای چراغ زمن [19پ]
ص: 36
سپاهی گران دارد و خواسته *** از او كار ما گردد آراسته
فدا كرد خواهد روان و درم *** در این كار آن پیل تن بیش و كم
685حمیرا بگفتا كه شایسته است *** چو وی مهتری سخت بایسته است
برفتند پس مكیان سر به سر *** به پرسیدن شاه روز دگر
بكردند هر یك دعا و سلام *** بر آن شهریار یمن خاص و عام
بگفتند نیك آمدی شاد باش*** بمان جاودان وزغم آزاد باش
در این آمدن چیست كام امیر*** بگوید كه سعد است نام امیر
690چنین داد پاسخ امیر یمن*** كه یا سرفرازان هر انجمن
من از تیر ایام دل خسته ام*** دل از دهر جیفی فرو شسته ام
مرا قتل عثمان جگر خسته كرد*** روان مرا در عنا بسته كرد
شدم ناشكیبا بجستم كنون *** بدان دل كه باشم طلبكار خون
بگفتند آن مكیان سر به سر *** كه یار تو باد ایزد دادگر
695در این كار ما نیز یار توایم *** چنان داد كه ما غم گسار توایم
كنون خیز تا زی حمیرا شویم *** در این باب گفتار وی بشنویم
كه این كار بی او نگردد تمام *** در این پخته بود او كنون گشت خام
برون اوریمش (1) به آخر به جهد*** چو با ما در این كار بستست عهد
پس اندر زمان رفت امیر یمن *** به نزد حمیرا ابا انجمن
700چو دیدش حمیرا تواضع نمود*** بپرسیدش و شادمانه ببود
امیر یمن كرد بر وی ثنا*** یكی بدره دینار كردش عطا
ص: 37
حمیرا نوازید وی را بسی *** بگفتش به شادی كنیمت گسی
ولیكن چه حاجت تو را نزد ما *** بگو تا شود حاجت تو روا
امیر یمن گفتش این مهربان *** تویی مادر مؤمنان بی گمان
705 چو شد كشته فرزند تو بی گناه *** تو را به ز ما زیبد این كینه خواه(1)
كنون با تو من عهد و پیمان كنم *** كه من طالب خون عثمان كنم
علی را نمانم كه باشد امام *** كه هست این امامت بر او [بر] حرام
كه عثمان به فرمان وی كُشته شد *** چو این كینه در دین از او كِشته شد
چو معزول كردَمْش زین كار من *** امامی نشانم (2) سزاوار من
710 حمیرا چو بشنی گفتار وی *** پر از آفرین كرد بازار وی
تویی گفت كام من ای شهره مرد *** برو تا بسازیم كار نبرد
چو گفت این سخن ها حمیرا تمام *** فرستاد امیر یمن دو غلام
بدان تا بیارید سی بدره زر ***در آن حال آن مرد پرخاش خر
چو بردند آن بدره ها پیش وی *** بدو (3) جست پس مرهم ریش وی
در اول به طلحه سپرد آن امیر *** ز دینار ده بدره گفتا بگیر
به طلحه بگفت این همه بر به كار *** در این حال دل خرم و شاد دار
همیدون به فرزند عوّام داد*** ز دینار ده بدره این بد نژاد
بگفت این زبیر گزین این تو راست *** همی بر به كارش چنان كِت هواست
بیاورد پس اشتری زان سپس *** چنان كش ندیدست مانند كس
به دیبای رومی بیاراسته *** مهارش ز ابریشم تافته [20پ]
ص: 38
تراشیده پالانش از عود خام *** مرصّع بدو كرده از لعل فام
یكی هودجی بسته بر وی زعاج *** همه چوب های وی از عود وساج
خلالی بر آن هودج ازشُشتَری*** فروزان تر از زهره و مشتری
از آن پس بیاورد دستی سلب *** بدان سان كه چونان ندیدست عرب
اَبَا اشتر و جامه ده بدره زر*** عطا كرد بر عایشه بی مكر
حمیرا بر آن میر كرد آفرین *** مباد دلت گفت هرگز حزین
پس آن دیگ سردش از او گرم شد *** چو موم آهن سرد وی گرم شد
هم اندر زمان كرد ساز سفر *** همه دین خود كرد زیر و زبر
سبك آتش كین برافروختند*** چو دین را به دینار بفروختند
فكندند یك سو كتاب خدای*** چو شیطان دون بودشان رهنمای
ولیدبن عتبه در آن روزگار*** به مكه درون بود با صد سوار
شدند آن زمان آن همه (1) سركشان*** به نزد ولید دلاور دوان
توانگر بُد و صدر[و] والا نسب*** سری بُد بزرگ از سران عرب
به قهرش ز خانه برون آختند*** به نزد امیر یمن تاختند
بگفتند شو یار ما ای امیر*** در این كار ما را به حق دست گیر
امیر یمن بی كران خواسته*** بدو داد در حال ناخواسته
از آن پس بر اسب جفا بر نشست *** بدان كینه جستن میان را ببست
به نزد حمیرا فرستاد كس *** كه ما را نشستن در این خانه بس
به بصره همی رفت باید كنون*** سزد گر تو آیی ز خانه برون [21ر]
ص: 39
740 بر آن اشتر عایشه زان سپس *** ببستند هودج ز تیره هوس
سواران جنگی به یكبارگی *** زكینه نشستند بر بارگی
همه ساخته زی حمیرا شدند*** چو در عهدها(1) ناشكیبا شدند
بگفتند این مادر مؤمنان*** به تو بازمانْد این سپاه گران
چو با تو در این عهدها بسته اند*** زبهر تو بر دَرْت بنشسته اند
745 چنین داد پاسخ حمیرا كه من *** نباشم به هر حال بیعت شكن
بمانند ایدر (2) زمانی دگر *** كه تا من بیایم ز خانه به در
برِ امّ سلمه خبر شد از این *** ببد تافته آن زن پاك دین
فرستاد نزد حمیرا پیام *** هم اندر زمان آن زن نیك نام
چنین گفت كای حرمت (3) مصطفی *** فراموش كردی حق مرتضی؟
750 تو را شرم باد از خدای جهان *** چو بیرون شدی از وفا و امان (4)
ز هر دو جهان سیر گشتی مگر *** چو زن بوده ای (5) شیر گشتی مگر؟
تو می جنگ جویی ابا(6) شیر نر *** به مردان نمایی زنانه هنر؟
بترس از خدای و ز شیر خدای*** وز امر پیمبر مبر پیش پای
حمیرا بترسید و شد خسته دل *** وز آن گفته ها شد نژند و خجل
755 به طلحه بگفت او ز من باز گرد*** دلم را از این بیش منمای درد
كنید آن چه باید ز ما بگذرید *** دهدی و گِرید و زنید و خورید
بدو طلحه گفتا به حق خدای *** كز این كار بیرون نگیری تو پای
اگر تو نباشی بدین پیشرو*** كهن دردهامان كنی باز نو [21پ]
ص: 40
میاور تو در دو گروهی سپاه *** كه گردد همه كار لشكر تباه
760بر آشوبد این لشكر ما كنون *** اگر پای زین كار گیری برون
سزد گر كنی بر سپه رحمتی *** نیاری به دل ها درون شبهتی
از این گو نیش* باز بفریفتند*** كسانی كه از فتنه نشكیفتند
حمیرای سرگشته را همچو باد*** ز خانه برون آوریدند شاد
چو آمد حمیرا برون {زی} سپاه *** همی گفت رفتم به نام اله
765ببارید گفت این زمان عسكرم *** كه تا راه بصره به پی بسپرم
حمیرا چو دید اشتر آراسته *** بر آن هودجش بی كران خواسته
چون خاتون خاقان به هودج درون*** نشست از پی كام و دنیای دو (1)
در آمد به گِردش سپاه عرب *** چو در حجله شد فتنه ها را سبب(2)
چو نزدیك كعبه ببردش هیون*** بگفتا شوم من به كعبه درون
770شتربان شتر بر زمین خوابنید*** چو آن بانگ سالار لشكر شنید
ز هودج برون شد حمیرا چو باد*** به كعبه درون رفت آنگاه شاد
منادی همی گفت ایا مردمان*** همه چشم بر هم نهید این زمان
به كعبه درون شد حمیرا به ناز*** بكرد او مجازی دو ركعت نماز
همی گفت الهی اگر حق مراست *** تو این كار بر ما كن از فضل راست
775پس ار هست حَقوَر علی مر مرا*** تو رسوا مكن حق پیغمبرا
بگفت این و زِ كعبه آمد به در*** به هودج درون رفت دل پر فِكَر
برانگیخت جمال باز آن جمل *** كه بُد رای هر یك به مكر و حیل [22ر]
*. [ = گونه اش]
ص: 41
شتروان وی صوت وارونه بود *** شتر برد از مكه مانند دود
همی رفت در گِرد عسكر سپاه *** زگَرد سپه گشته گیتی تباه
780همی رفت در گرد هودج سوار*** در ان حال جنگی ده و دو هزار
حمیرا چو دید آن سپاه تمام *** سپرد آن سپه زی زبیر عوام
به فرزند عوّام گفت ای امیر *** تویی مهتر این صغیر و كبیر
همی بر سپه را چو عادت بود *** چو رای تو دست سعادت بود
چنین گفت مر طلحه را زان سپس *** كه ما را یكی كار ماندست و بس
785 بدو گفت طلحه چه كار است آن *** بگو مر مرا ای امیر زنان
حمیرا بدو گفت ایا نامور *** چرا یار ما نیست ابن عمر؟
سزد گر بخوانند وی را چو باد *** در این كار از وی بجویند داد
هم اندر زمان طلحه با مرد چند *** به فرزند عمّر شد از روی پند
بدو گفت این سیّدِ این زمان *** همی خواندت مادر مؤمنان
790 بدو گفت عبدالله بن عمر *** چرا خواندم تو نداری خبر ؟
بدو گفت زان خواندنت ای امیر *** كه تامان شوی تو به حق دستگیر
بگفتش به جنگ علی خواندم *** همانا چو تو شیفته داندم
نه كار من است این مر او را بگوی *** تو از چون منی كار چونین مجوی
بگفتش كه یاد آوری این سخن *** چو بینی سر رایت بوالحسن
795خجل ماند طلحه از او بازگشت *** دلش با غم و حسرت انباز گشت
به نزد حمیرا شد و در به در *** بر او خواند گفتار این عمر [22پ]
ص: 42
حمیرا چنین گفت آزرده وار*** كه از وی بخواهد كسی زینهار
جهان آفرین بادمان یار بس*** كه بهْ زو كسی نیست فریادرس
چو كوتاه گشت این حدیث دراز*** بُد آن روز را وقت پیشین نماز
800 همی گفت هر كس از ان خاص و عام *** كه ما را به ناچار باید امام
دو رویه سخن در میانْشان بخاست *** همه كارهاشان تبه گشت خواست
حمیرا چون آگه شد از كارشان *** بپرسید بنیاد پیكارشان
به فرزند طلحه بگفت این جوان *** امیری تو اكنون بدین مؤمنان
چو فردا بود مؤمنان را امام *** بود عبداله زبیر (1) عوام
بر این رای بر آن سپاه و حشم *** بگفتند شاید چنین بیش و كم
پسِ ابن طلحه بكردند نماز *** نه روی حقیقت كه (2) روی مجاز
چو فارغ شدند از نماز آن سپاه *** سوی بصره جستند یكباره راه
سبك طبل رفتن فرو كوفتند *** زبن خرمن خویشتن سوختند
سپهدار بر تقدمه رفت شاد *** ز كین عبدرحمان عثمان چو باد
ابر ساقه عبدالله بن حكم *** همی رفت با طبل و بوق و علم
همی عایشه شد به قلب اندرون *** به گردش درون مرد پانصد فزون
همه گُردگیران پرخاشگر *** همه دشمن حیدر نامور
همه ریخته بر سر بخت خاك *** همه جامۀ دین خود كرده چاك
بر این سان همی رفت تا وقت شام *** حمیرا به شادی ابا خاص و عام
پس آن روز را شب سیه كرد روی *** فرو شست تا پای شب تیره موی[23ر]
ص: 43
حمیرا سپه را فرو آورید *** چو باید سیه كار خود پرورید
نبشت او یكی نامه اندر زمان *** به كام دل خویش زی (1) بصریان
بدان نامه در یاد كرده تمام *** زگفتار و كردار آن خاص و عام
بگفته كه این نامه زی بصیریان *** نوشته است این مادر مؤمنان
بر آثار این نامه وی بی درنگ *** رسد زی شما ساخته كار جنگ
بر آن سر كه فرمان یزدان كنید *** به حق طالب خون عثمان كنید
چو كرد این سخن بر شما آشكار *** شما هم بر این بر بسازید كار
چو بنوشت وی نامه ای همچنین *** فرستاد زی بصیریان حزین
چون آن نامه بر دست پروانه داد *** ببرد نامه را پیك زی بصره شاد
از آن روی در مكه از روی فضل *** یكی نامه بنوشته(2) بُد امّ فضل
به نزد علی وز حمیرا خبر*** بداده علی را از این سر به سر
سپرده به پیكی چو باد صبا*** رسانیده بُد پیك بر مرتضی
چون آن نامه نزد علی رفته بود *** امام هدی زان برآشفته بود
سپه را خبردار كرده از آن *** زهر بودنی ها بداده نشان
830 بگفته كه با ناكثین كارزار *** چگونه بُوَدمان در این روزگار
چو دادستِمان زین پیمبر خبر *** ز روی درستی و روی عِبَر
بگفته كز این جنگ بسیار زن *** بمانند بی شوی اندر حَزَن
تو بشنو كنون ای خداوند هوش *** ز ما حال جنگ جمل را به گوش[23پ]
ص: 44
چو بنوشت نامه حمیرا چنان *** فرستاد چون باد زی بصیریان
835 از آن جایگه برگرفت او كه بود *** همی رفت تا حیّ حرب او چو دود
حمیرا چو نزدیك آن حی رسید *** در آن جا سگانی بی اندازه دید
همی جَست در اشترش هر یكی *** تو گفتی پلنگ است از هر(1) سگی
به بانگ آمدند آن سگان همچنان*** كه دیوانه شد اشتر وی از آن
حمیرا بترسید و بی هوش گشت *** همه تَنْش گفتی ز بن گوش گشت
840 چو چیزیش یاد آمد از مصطفی *** در آن باب و آن حال ها از قضا
چو هشیار شد گفت با مردمان *** نیوشید گفتار من این زمان
بگویید ما را كنون خاص و عام *** در اول كه این جای را چیست نام
بگفتندش ای مادر مؤمنان *** بود نام وی خوب نیكو از آن *
حمیرا چو بشنید گفت آه آه *** همه كار من شد بدین در تباه
845 از این جا مرا سوی مكه برید *** در این كار من خوبتر بنگرید
مرا داد از این جای احمد نشان *** چنان چون بدیدیم یك یك عیان
مرا با علی و سپاهش چه كار؟ *** ز من نیست راضی بدین كردگار
بدو گفت از ان پس امیر یمن *** كه بشنو ایا مادر از من سخن
از این در نباید بُدَن بر هراس*** از این رای برگرد و ایزد شناس
850 چگونه كسی باشد[و] چون بود*** كه بی تو طلبكار این خون بود؟
تویی مادر و كشته فرزند توست*** در این كار یاور خداوند توست
به حق جهان دار گفتش زبیر *** كه جنگ علی نیست جز كار خیر [24ر]
*. [نام این جایگاه در تاریخ " حواب" ثبت شده ولی شاعر آن را به تصحیف " خوب" خونده و با آوردن "نیكو" خواسته ایهام ترجمه بسازد.]
ص: 45
زبیر اندر این بُد كه كُرده سگی *** خروشنده شد در سِتِز بی شكی
بُد آبستن (1) آن سگ ز روی نشان *** خروشان بُدش همچون نوبچگان
855 حمیرا دگر باره زاری نمود*** پشیمان شدم گفت و سودش نبود
همی گفت آمد پدید آن نشان *** كه ما را پیمبر خبر داد از آن
بزد طلحه سگ را به دو نیم زود *** كه وی را از آن بچگان رنج بود
از آن پس به یكبارگی آن سپاه *** بنه برگرفتند از آن جایگاه
شب و روز رفتند مانند باد *** همه دل بری كرده از دین و داد
860 زبیر بن عوام و طلحه ز پیش *** برفتند از آن جای با خیل خویش
به بصره رسیدند پیش از سپاه *** ره قصر جستند از گرد راه
چو آن بصریان آگهی یافتند *** به دیدارشان تیز بشتافتند
تو گفتی كه گُلْشان برافشاندند*** و یا نامۀ فتح برخواندند
چو دیدندشان بصریان بی شمار*** بكردند بدان هر دوان بر نثار
865 بگفتند ایا مهتران حجاز *** به دیدارتان بود ما را نیاز
بدان بصریان این عوام گفت *** كه بخت شما با ظفر باد جفت
چو شد مادر مؤمنان یار ما *** بر آید به كام شما كار ما
ز عثمان كشان دهر خالی كنیم *** بن و بیخشان از زمین بر كنیم
شما ای بزرگان بصره كنون *** بسازید لشكر به بصره(2) درون
870 چو آمد حمیرا بسیجیده كار *** كه تا خون عثمان كند خواستار
در خیر بگشاد دانید این *** كه از كار وی گردد آباد دین [24پ]
ص: 46
ولید اندر این حال گفت ای زبیر*** ز بن چون بجستی تو این كار خیر؟
شما را دل و دست بود و زبان *** هنر بود و قدر و حسام و سنان
چرا یار عثمان نبودی بگو *** چرا زو نهان كرده بودید رو؟
875 كه امروز غمخوار او گشته اید *** بدانید همه كس كه بد كِشته اید
زبیر اندر آن عجز خاموش گشت *** همه كعبه وی فراموش گشت
بریده شد اندر زمان این سخن *** پراكنده گشتند آن انجمن
زبیر آن زمان با ولید دلیر *** بدو گفت این بر سخن بوده چیر
تومان از چه در پیش این بصریان *** ملامت زده كردی و بدگمان؟
880 تو را شرم ناید ز دیدار ما *** كه بس خام كردی تو گفتار ما؟
دگر باره گفتش ولید این زبیر *** تو را شرم ناید كه دوری ز خیر ؟
چو در كار خیرالبریّه چنین *** سخن ها همی گویی از روی كین
شما را به دیده درون شرم نیست *** چو در كارتان حق و آزرم نیست
فراموش كردید از مصطفی *** كه گفت طلحه و یا زبیر از شما
885 ببیند بسی رنج بن عم من *** ز كردارتان اخ و همدم من
بگفت آن زمان حرمت مصطفی *** نگه داشتیم از پی مرتضی
كنون آن گذشت و نیاید به دست *** از این درگذر كاین حدیث بد است
ولید بن عتبه چو بشنید این *** بدان هر دوان گفت ای سست دین
شما هر دوان از چه در پیش من *** ز بن عهد بستید با بوالحسن ؟
890 شكستید آن عهد دیگر كون *** ز حیدر طلب كرد خواهید خون؟[25ر]
ص: 47
اگر بُد رضای علی اندر این *** كه شد كشته عثمان عفان چنین
رضای نبی در رضای علی است *** پس آن كشته با آشكارا شقی است
زبیر اندر این هیچ پاسخ نداد *** چو بود آن سخن ها ز بنیاد داد
از آن پس در آمد سواره ز راه *** كه آمد حمیرا هم از گرد راه
895ز شادی به یكباره آن بصریان *** پذیره شدندشان هم اندر زمان
چو پیدا شد آن هودج از دور در *** بر او بر فشاندند زرّ و گهر
به شادیش بردند در بصره پس *** ز دین گفتی آگه نبودند كس
حمیرا درون شد به قصر امیر *** به مانند كیخسرو و اردشیر
بر آسود آن روز و روز دگر *** بخواند اهل آن بصره را سر به سر
900نوازدشان سخت و اومید داد *** به فردوس و بر نعمت و دین و داد
زگردنكشان زان سپس عهد جست *** دلیران ببستند عهدی درست
ببندید گفت آن گه ای (1) بصریان *** ابر طالب خون عثمان میان
بگفتند ما جمله فرمان بریم *** ز فرمان تو زاستر نگذریم
تو ای مهربان مادر مؤمنان *** دل مؤمنان از تو شد شادمان
905فدا كرد خواهیم جان پیش تو *** بسازیم از این مرهم ریش تو
حمیرا از آن گفتشان شاد شد *** دلش از غمان گفتی آزاد شد
به هر جانبی كس فرستاد پس *** طلب كرد از روی فریادرس
به بصره درون تیغ زن سی هزار *** بكردند ساز از پی كارزار
ز هر جانبی لشكری جنگ جوی *** به بصره نهادند از كینه روی [25 پ]
ص: 48
910به نزد علی رفت از این در خبر *** كه در بصره شد گرد چندان حشر
ز كار حمیرا دل مرتضی *** دُژَّم شد چون او بود تخم جفا
هم اندر زمان مهتر دین و داد *** یكی نامه بنبشت مانند باد
زحال جمل یاد كرده تمام *** در آن نامه چندان كه باید امام
چو بنوشت نامه هم اندر زمان *** فرستاد حیدر برِ كوفیان
915 به دست حسین نور چشم نبی *** امید بتول آفتاب وصی
بدو گفت ایا شمع جان پدر *** تو این نامۀ من سوی كوفه بر
به عمّار فرخنده گفت آن زمان *** عدیل حسین باش ایا پاك جان
به كوفه رسانید این را چو باد *** به راه اندرونْتان درنگی مباد
چو رفتید در كوفه پیغام من *** بخوانید در پیش آن انجمن
920ببندید با كوفیان عهد سخت *** از آن پس ببندید بر باره رخت
به مانند بادی به فرمان پیر *** برفتند آن دو یل گُرد گیر
رسیدند در كوفه آن دو سوار *** به نیروی یزدان پروردگار
چو رفتند در كوفه مانند باد *** ببودند آن كوفیان سخت شاد
ز شادی به یكبارگی كوفیان *** برفتند نزد حسین تازیان (1)
925بكردند بر وی سلام و دعا*** نوازیدشان نازِشِ مرتضی
پس آن نامۀ مرتضای امین *** ابر كوفیان خواند آن شمع دین
سخن گفت آن گه چراغ زمن *** ز حال حمیرا بدان انجمن [26ر]
ص: 49
حسین گفت باز اندر این حال من *** سوی مسجد جمع خواهم شدن
بگویید تا یكسره كوفیان *** به نزد من آیند اندر زمان
930بگفت این و شد سوی مسجد چو باد *** هم اندر زمان میر فرخ نژاد
چو زان حال هر كس خبر یافتند *** به فرمان بری تیز بشتافتند
ببودند حاضر هم اندر زمان *** در آن مسجد كوفه پیر و جوان
حسین رفت بر منبر كوفه بر*** ثنا كرد بر ایزد دادگر
ز بعد ثنای جهان آفرین *** همی كرد بر جدّ خود آفرین
935پس این نامه بر خواند بر انجمن *** حسین علی آفتاب زمن
پس از طلحه گفت و زبیر(1) عوام *** سخن بر ملا پیش آن حاضران
چو در حال آن هر دو بیعت شكن *** به سر برد فرزند حیدر سخن
از آن كوفیان آن چراغ عرب *** بكرد از همه قوم عهدی طلب
چو میر حسین یاد كرد این سخن *** بر آمد خروشی بدان انجمن
940همی گفت هر كس تن و جان ما *** فدای علی شد به فرمان ما
علی آن امام است كاو را نبی *** اَبَر داد و دین كرد بر حق وصی
چو زین روی بانگ آمد از چپّ و راست *** از ان انجمن قیس بر پای خاست
بگفت ای شجاعان سخن شد تمام *** رسید این نیابت به رُمح و حسام
سخنگوی با رمح و شمشیر باد *** سپهدار شیر و دل شیر باد
945بسازید هین تا به یثرب شویم *** ولی را به شمشیر مطرب شویم
بسوزیم جان بد اندیش را ***به جنت بریم این تن خویش را [26پ]
ص: 50
بر اعدا بباریم تیر اجل ***دماری بر آریم ز هل جمل
سر دشمنان را ز تن بر كنیم *** همه دوزخ از ناكثین پر كنیم
چو اعدای دین كرد رو را به ما *** بسازیم كارش به جور و جفا
950به شمشیر دین گوی بازی كنیم *** چو ما نصرت دین تازی كنیم
بگفت این و بستند عهد استوار *** در آن حال مردان دین هاموار
به روز دگر طبل رفتن زدند***ز كوفه به یكباره بیرون شدند
به یثرب رسیدند مانند باد *** به فرمان شاهنشه دین و داد
چو زین آگهی یافت میر علی *** ز یثرب برون رفت شیر ملی
955پذیره شدند كوفیان زی امام *** ابا لشكری مؤمنان خاص و عام
چو دیدند روی علی كوفیان *** پیاده ببودند پیر و جوان
علی شان نوازید و در شهر برد *** دعا كردشان و به یزدان سپرد
به روز دگر بامداد پگاه *** به مسجد شد آن سید دین پناه
بكرد آن زمان آفتاب حجاز*** ابا مؤمنان بامدادین نماز
960دعا كرد و پس پشت را باز كرد *** جهان آفرین را همی كرد یاد
به مسجد در آمد یكی ناگهان*** عرابی جوانی نزاری(1) نوان
بدو مرتضی گفت كه آزاد مرد *** بگو تا كه ای وز كه ای تو به درد؟
جوان روی بگشاد چون این شنید *** خلیده رخ و خسته از وی بدید(2)
965همی بود خاموش وز دیده آب *** همی ریخت مانند گریان سحاب
همی گفت حیدر به من بازگوی *** كه نشناسمت گر چه بینمْت روی [27ر]
ص: 51
970جوان گفت ای آفتاب لطیف*** منم عَمروِ عثمان اِبن الحنیف
تواَم كرده بودی به بصره امیر *** ایا بن عم مصطفای بشیر
علی گفت پس با تو این بد كرد ؟*** بگو تا بدانم من ای شیر مرد
كه بسترد از این روی موی تو را ؟*** خلیده كه كردست روی تو را؟
جوان گفت ایا سید اهل خیر *** به من این همه طلحه كرد و زبیر
علی كرد لاحول و گفت از چه روی ؟ تو احوالشان پیش مردم بگوی
جوان گفت من شان ز روی وفا *** همی پندها دادم ای مرتضی
بدیشان نبد پند من سودمند*** نهادند بر پای من غلّ و بند
به ناخن بكندند این موی من *** به پنجه خلیدند این روی من
975به حیله بجستم من از بندشان *** نبد جز هلاهل ز من قندشان
وفا جستن از بی وفا روی نیست *** جفا پیشه را جز جفا خوی(1) نیست
چو بشنید این گفته ها بوالحسن *** زمانی نگفت از تعجب سخن
بگفت ازن زمان شیرِ جبار یار *** به یاران خویش از صغار و كبار
كه از حمیت دین یكایك میان *** ببندید یكباره پیر و جوان
980چو از جنگ این ناكثینان نشان *** بدادستمان فخر پیغمبران
به من گفته بُد مصطفای امین *** زهر در سخن در خور پاك دین *
چو زنی هر دو فارغ شوم (2) بی گمان *** كنم خالی از مارقینان جهان
بر این هر سه لشكر مظفّر منم*** ز مردان به مردی مخیّر منم
بگفت این و روز دگر بامداد *** سواری هزار از سر دین و داد [27پ]
*. [حداقل یك بیت افتاده است كه یاد كرد قاسطین باید باشد. اگر به جای پاك دین – كه هیچ معنای مفیدی در بیت ندارد – قاسطین بگذاریم، هم معنای بیت حاضر درست می شود و هم مشكل عدم اشاره به قاسطین و افتادگی بیت حل می شود]
ص: 52
985 بدو* داد پس آفتاب كرم ***ملوّن یكی شیر پیكر علم
گسی كرد و گفتش از اعدای دین *** بر آور دمار ای (1) شجاع گزین
برفت آن هزبر دمان بی درنگ *** سرشته به شمشیر دین در شرنگ
بخواند آن زمان پاك دین مرتضی *** یكی مرد را با شكوه و بها
سخن گوی و دانا و نامش عُمَر *** شجاع و دلیر و ستوده گهر
990 بدو گفت رو مرتضی این زمان *** به نزد حمیرا چو باد دمان
سه نامه بدو داد و گفت ای سوار*** تو آن را بدان ناكثینان سپار
یكی نامه را زی حمیرا سپر *** یكی زی زبیر و به طلحه دگر
نبشته در آن نامه ها پند بود *** و لیكن بر آن هر سه بر بند بود
چنین گفته بد با حمیرا امام *** كه خود را مكن در جهان زشت نام
995 بترس از خدای و مكن خویشتن *** ملامت زده پیش این انجمن
چو بر تو از این حال پوشیده نیست *** از این در سخن نانیوشیده نیست
تو دانی كه فرقان (2) گوای من است *** جهان آفرین رهنمای من است
سپه را به بیهوده كشته مكن *** تنت را در آتش سرشته (3) مكن
زیزدان و ز ِمصطفی شرم دار *** علی را یكی راه آزرم دار
1000 ز بی دانشان خویشتن دور كن *** بدآموز را خوار و مقهور كن
از این پس چنین گفته بد طلحه را *** كه ناكرده ویران ره ملحه را
ز محشر بر اندیش و از گوی تنگ *** مدر بیهده پردۀ نام و ننگ
همیدون سخن گفته بد با زبیر *** كه تو دور ماندی (4) ز یاران خیر [28ر]
*.[مقصود عمرو بن عثمان بن حنیف است]
ص: 53
تو در عهد شیطان كمر بسته ای *** چو عهدم به یكباره بشكسته ای
1005 من آنم شناشی كه گفتت نبی *** بود دشمن بن عم من شقی
فراموش كردی مگر این خبر *** كه در من تو را گفت خیر البشر؟
ولیكن بپرسد ز تو بی گمان *** زبن هر چه كردی خدای جهان
مر این نامه ها را كه گفتم چو باد *** به بصره رسانید آن پاكزاد
چو در بصره شد پیك آن نامه ها*** بداد و نكرد ایچ فرمان رها
چو آن نامه ها خوانده شد در به در *** بخندید طلحه به روی عمر
بگفتا بترسید (1) حیدر درست*** از این بی كرانه سپه در نخست
چه ترساند او می به یزدانمان؟ *** بترسید از تیغ برّانمان (2)
چو بشنید از طلحه زین در سخن *** بدو گفت بشنو تو پاسخ زمن
حق مصطفی نیك نشناختی *** چو با بد همه كار دین ساختی
و لیكن جواب تو فردا دهیم *** چو از تیغ كین داد اعدا دهیم
تو این شیر ترسنده را پیشتر *** بسی دیدی و بینی اش بیشتر
چو بشنید طلحه از این در بجست *** به شمشیر زد آن گه از خشم دست
برآهیخت شمشیر و گفتا سرت *** ببرّم نهم بی گمان در برت
به طلحه چنین گفت مرد گزین *** كه كس با رسولان نكرد این چنین
پس ار جنگ جویی سزد گو بپای (3) *** تو چندان كه حیدر نهد پیش پای
در این بود طلحه كه عمّر بجست*** از آن جا و بر مركب خود نشست
چو وی جست بیرون ز بازار زرق*** همی جست اسبش به مانند برق[28پ]
ص: 54
چو وی نزد سالار ایمان رسید *** بدو گفت ]هر[ آنچه دید و شنید
هنوز اندر این بود جفت بتول *** كه از امّ سلمه در آمد رسول
نموده به حق را * و تدبیر خویش *** اَبَر پوزش (1) كار و تقصیر خویش
بگفته كه ما را رسول خدای *** بگفتست كه در خانه دارید پای
وگر نی من این جا به پیش تو در *** فدا كردمی جان به پیش تو در
مرا آنچه بودند فرزند و یار *** برِ تو فرستادم ای نیك رای
بدان تا همه جان به پیش تو در *** كنند ای وصی پیمبر سپر
1030نه چون عایشه كردم این زشت كار *** كه فرزندگان را سپرد او به ناز
علی شادمان شد وَ كرد آفرین *** بر آن خاتون زاهد پاك دین
از آن پس سپه را به هم برنشاند*** سوی بصره چون باد لشكر براند
حمیرا چو زین حال آگاه شد *** بترسید و گفتا كه ره چاه شد
به طلحه بگفت آن گه ای نیك یار *** كنون چارۀ جنگ حیدر بیار
1035بدو طلحه گفتا كه تو غم مخور *** و ما را ابا وی بسنده شُمَر
مرا مادر از بهر این جنگ زاد *** دل من به جنگ است همواره شاد
بگفت این و لشكر به هامون كشید *** علم هاش از عیبه بیرون كشید
علم های الوان ابر پای كرد *** به پیكار جستن سبك رای كرد
بدان مهتران یك یك اواز داد *** كه ما جست خواهیم ز بدخواه داد
1040بر اعدا كشید این زمان تیر و تیغ*** بدین طالب خون عثمان دریغ
كه من با علی آن كنم زین سپس *** كه با وی نكرد از عرب هیچ كس [29ر]
*.[= رای ]
ص: 55
همه نامۀ نام وی بسترم *** همه پردۀ حشمتش بر دَرَم
همیدون كه عثمان از او شد به در *** به خوردش كنم دردش اندر نبرد
خرف نامه بر خواند حیدر كنون *** از این روی شد دیو دون را زبون
1045ز گفتار وی خسته دل شد سعید *** بدو گفت یا طلحه تا كی وعید
علی را ز تو وز سپاهت(1) چه باك *** چه تو پیش حیدر چه یك مشت خاك
سخن در خور خویشتن گوی تو *** به درخورد خود پایگه جوی تو
علی ّ ولی نفس پیغمبر است *** ز خلق جهان سر به سر بهتر است
به گفتار چو تو نگردد حقیر *** ز شمشیر چو تو نماند اسیر
1050خجل ماند طلحه ز گفت سعید *** زفانش تو گفتی ز غم شد قدید
در آن عجز گفت این سعید این جواب *** از این پس زمن بشنوی بر صواب
سعید آن زمان گفت آری رواست *** پدید آید از هر دی كژ[و] راست
سپه در پس طلحه شد پیش تر *** چو تیمار وی بُد از آن بیش تر
از آن روی سالار دین با سپاه *** نشسته بدند بر یكی جایگاه
1055كه بد نام آن جایگاه زاویه*** بدی جای معروف در بادیه
چو حیدر بدان جای لشكر كشید *** بدو در سواری گران مایه دید
چو آن روی حیدر بدید آن سوار *** پیاده شد از پیش آن نام دار
به حیدر بگفت ای امام هدی *** روان كرد خواهم به پیشت فدا
سپه دارم و آلت كارزار *** كنم با سپه پیش تو جان سپار
1060خبر یافتم ای ولیّ خدای *** كه كردی سوی جنگ بدخواه رای [29پ]
ص: 56
سر راه بگرفته بودم چنین *** بدان تا بیاید سپهدار دین
تو را دیدم اكنون سپاه آورم ***چو شب روز دشمن سپاه آورم
چو دارد رهی تیغ زن سی هزار *** همه نام داران گه كارزار
بدو گفت حیدر كه شاد آمدی *** چو با نصرت و دین و داد آمدی
1065جهان آفرین دست گیر تو باد *** سعادت همیشه مشیر تو باد
در این بود حیدر كه آمد فراز *** سواری دگر از عرب سرفراز
ابا وی سواری هزار از عرب*** همه جنگ جویان آهن سلب
بگفتند ما هر یك ای مرتضی *** سپردیم جان را به تو بی بها
چو از حال تو ما خبر یافتیم *** چو بادی به سوی تو بشتافتیم
1070علی گفت جبّارتان یار باد *** عدوی شما خوار و غم خوار باد
از آن اندر (1) آمد امیری دگر *** اَبَا لشكری جنگی و كینه ور
اَبَر مرتضی آفرین كرد و گفت *** كه باشد عدوی تو با دیو جفت
به فرمان تو ما كمر بسته ایم *** ز كار عدوّت روان خسته ایم
ز بد خواهت ای بی خیانت امام *** بر آریم دودی ز ضرب حُسام
1075نوازیدشان مرتضای امین *** معین بادتان گفت جان آفرین
گسی كرد از آن جای پس دین و داد *** گزین مالك پاك دین را چو باد
بدو داد از سركشان عرب *** سپاهی شهنشاه والا نسب
چو روز دگر شد در آمد ز راه *** امیری دگر با فراوان سپاه
سپهدار بُد طاهر پر وفا *** بزرگی بد از شیعت مرتضی [30ر]
ص: 57
1080سپاهش همه گُردگیران بدند*** بر اعدای دین بر چو نیران بدند
به دیدارشان مرتضی شاد شد *** ز شمشیرشان ملت آباد شد
هر آن مؤمنی بود اندر عرب *** همه كرد فرمان حیدر طلب
چو زان جایگاه پیش تر شد علی *** به فرنزد عباس گفت آن ولی
كز ایدر تو را می بباید شدن *** به نزد حمیرا كنون با حسن
1085بگفتن كه گوید ولیّ خدای *** كه برگرد از ایدر وَ شو بازِ جای
به گفتار شیطان تو غِرّه مشو *** كبوتر بُدی بازِ جُرّه مشو
كه گفتا مروان و طلحه تو را *** كند می ز حكم پیمبر جدا
مخور بیهده با تنت زینهار *** سپه را مكن خوردۀ ذوالفقار
پس ار بر نگردی از این رای تو *** تو دانی كه نیران بود جای تو
1090منم آن امین بن عم مصطفی *** كه والی منم بر حقوق شما
تو دانی كه امرت به من داده است *** ابا جمله اهل حرم داده است
گشایم تو را پای در یك زمان *** كه كردی خلافی به قول بدان
بگویش كه این حجت دیگر است *** تو دانی كه این امر پیغمبر است
هلا زود بر گرد و هشیار باش*** عدیلش حسن بود ودر راه بس
1095چو رفتند در لشكر بصریان *** بكردند لختی عنان را گران (1)
بر آهستگی آن دو شیر دمان *** گذشتند زی لشكر بصریان
ابر طلحه و بر زبیر عوام *** گذشتند و بر وی نكردند سلام [30پ]
ص: 58
رسولیم گفتند و با حجّتیم *** امینان فرمانده ملتیم
1100بگفتندشان مهتران ایدرند*** كه فرمانده و داور لشكرند
حسن گفت فرمان ندادندمان *** به حجت گرفتن بدین و بدان
سخن های ما با حمیرا است و بس *** شما بگسلید از گزافه نفس
ز گفتارشان طلحه لرزنده شد *** زبیر اندر این غم غریونده شد
حمیرا شد آگه ز حال رسول *** كه آمد بر وی ز جفت بتول
1105بگفتند وی را كه آمد دو مرد *** كه گویی جهان را بخواهند خورد
كه گفتارشان از سر خنجر است *** نگویند كاین جا كسی سرور است
برفتند ایدون هم اندر زمان *** رسیدند نزد حمیرا چنان
كسان حمیرا در آن پرده گاه *** در آن پرده گهْشان نمی داد راه
حسن زد بر ایشان یكی بانگ سخت *** بگفت این خسیسان وارونه بخت
1110ندانید گفت او شناسی مرا *** كه در می بِوَندید(1) در روی ما؟*
چو بانگ حسن زی حمیرا رسید *** ز گلنار وی زعفران بشكفید
حمیرا بفرمود اندر زمان *** كه رهْشان دهید الامان الامان
پس آن سیدان عراق و حجاز *** رسیدند نزد حمیرا فراز
گشادند روی آن بزرگان چو باد ***نشستند دل كرده بر دین و داد
حمیرا چو آن روی ایشان بدید*** بپرسیدشان خوش چنان چون سزید
1115حمیرا در این بد كه طلحه چو باد *** به نزدیك او رفت و بنشست شاد
بر آثار وی بر زبیر عوام *** درون رفت و بنشست و كردش سلام [31ر]
*. [یعنی : او گفت : ما را نمی شناسید كه در بر روی ما می بندید؟]
ص: 59
همیدون درون رفت مروان دون *** روان (1) كرده پركین و سر پرفسون
كه اینها بدند اصل این فتنه راست *** بسا آفت و كین كز این ها بخاست
1120 چو پیش حمیرا در این هر سه تن *** نشستند و دل كرده پر مكر و فن
حمیرا به فرزند عباس گفت *** بگو آنچه داری سخن در نهفت
بدو ابن عباس گفتا كنون *** بگو كز كه می جست خواهی تو خون ؟
بگفت از علی جست خواهم نخست *** كه بنیاد این خون از او بُد درست
گر او را نبودی در آن خون رضا *** بكشتنْش كس را نكردی رها
1125بدو ابن عباس گفت این مگوی *** تو خشم خدا و پیمبر مجوی
چو رای علی رای پیغمبر است *** رضایش رضای جهان داور است
تو دانی كه جایی كه غوغا بود*** در او چیره* مردم مدارا بود
در این حال اندیشه كن خوب تر *** به دریای فتنه درون ره مبر
كه اعدا تو را چون علم كرده اند*** در این حال بر تو ستم كرده اند
1130چو پیغام بگزارد اندر زمان *** گزین ابن عباس پاكیزه جان
بیامد به یك ذره اندر دلش *** از آن گفته ها اندر آب و گلش
برآشفت طلحه از آن گفته ها*** بر او بُد چو تیر آن همه نكته ها
بگفت آن گه ای ابن عباس بس *** مگر جز علی در جهان نیست كس ؟
در این طالب خون عثمان كنون *** علی را كُشیم و كِشیمش به خون
1135وی از قتل عثمان چنان برد ظن *** كه عالم كند راست بر خویشتن
به شمشیر از این حالش آگاه كنیم *** چو عثمانْش از گاه در چه كنیم [31پ]
ص: 60
حسن زین سخن تیز بر پای خاست *** به تو گفت شد كار اسلام راست
ولیكن تو را بس غلط شد گمان *** گمانت شود چون شكسته كمان
بدانسته شد رازهامان كنون *** تو فردا بدانی كه این كار چون
چنان چون سوی حق همی بنگری*** تو بر حق از این گفته كیفر بری
1140حسن این سخن گفت برخیز هین*** تو ای ابن عباس پاكیزه دین
كه فردا دهیم این سخن را جواب *** چنان كان بود در خور هر صواب
برون آمدند آن گه آن سیّان *** از آنجا و رفتند اندر زمان
رسیدند آن شه سواران دین *** چو بادی برِ شیر دادآفرین
1145شنوده بگفتند زان پس تمام *** بزرگان به پیش امام انام
علی كرد لاحول و گفت ای خدای*** تویی یار نیكان به هر دو سرای
ز نیكی نروید به جز نیكویی *** نیاید ز بد خوی جز بد خویی
ز نیكی نیكان بماندست نام *** به نیكی شد آباد دارالسلام
كسی كاو نداند بد از نیك باز *** بود جاودان جایش اندر گداز
1150 كسی كاو به دینار بفروخت دین *** بود با خدا و پیمبر به كین
همه انبیا و همه اوصیا*** برستند از بد كسان در بلا
جهان آفرینْشان به لعنت كناد *** دل مؤمنان را به قوّت كناد
به یاران چنین گفت پس مرتضی *** كه ما را خبر داد از این مصطفی
چو فردا بود دیدۀ هر كسی *** ببیند در این جنگ عبرت بسی
1155بسا سر كه فردا بریده شود *** بسا پرده كه ایدر دریده شود [32ر]
*.[ظاهراً مُمال چاره است.]
ص: 61
بسا زن كه بی شوی خواهد شدن *** بسا سركه چون گوی خواهد شدن
نه طلحه رهد زین بلا نه زبیر *** بود مؤمنان را سرانجام خیر
تن مؤمن از دوزخ ایمن بود *** مظفر به هر حال مؤمن بود
بگفت این و زان جای اندر زمان *** سپه برگرفت آن امام جهان
1160 به تنگ عدو شد سپهدار تیز *** بپیراسته كارهای پریز
پس آن دید دشمن كه حیدر چه كرد *** ببد چیره بر جانش بر داغ و درد
به لشكر بگفت او بسازید كار *** چو آمد به ما صاحت ذوالفقار
زبیم علی در تن بصریان *** به بانگ اندر آمد روان استخوان
چو حیدر سپه را فروآورید *** بساط سیاست فرو گسترید
1165 زبیرین عوّام و طلحه روان *** به نزد حمیرا شدند آن زمان
بگفتند آمد علی ساخته *** دل از صلح جستن بپرداخته
تو برخیز تا [ما] نظاره كنیم *** در این حال دل چون طیاره كنیم
سبك عایشه بر نشست و برفت *** به پیش بزرگان لشكر به تفت (1)
فراز تلی رفت و كردش نگاه *** در ان لشكر حیدر صف پناه
1170چو دید آن سپاهی بیاراسته *** فزون شد غمش لهو شد كاسته
حمیرا در این بد كه شیر خدای *** به دلدل در آورد آن گاه پای
به تنها شد آن شمع دین در زمان *** به تنگ همه لشكر بصریان
چو شد تنگ آن دشمنان بوالحسن *** یكی بانگ زد سوی آن انجمن
چنین گفت كز جملۀ این سپاه *** برِ من بجویید یك مرد راه [32پ]
ص: 62
1175 چو آواز حیدر بدیشان رسید *** جوانی سبك نزد حیدر دوید
چو رفت آن جوان نزد حیدر فراز*** بدو گفت آن آفتاب حجاز
كه رو ای جوان مرد هم زین مقام *** برِ طلحه و آنِ زبیرِ عوام
بگوشان كه خواند همی بوالحسن *** شما را به خیری برِ خویشتن
به خیر آمدست این زمان نی به جنگ *** به جای آورید اندر این نام و ننگ
1180 كه این كار ما باشد از روی علم *** كه این كار پرورد خواهم به حلم
یكی نیك بنگر مرا آشكار *** كه ناورده ام آلت كارزار
بپرسید خواهم از آن هر دوان*** ز حالی كز ایشان نباشد نهان
بگو تا بپرسند از ما كنون *** اگر چه شدستند از حق برون
پس ار سر بپیچند از این آمدن *** غم آرند از این بر تن خویشتن
1185 جوان رفت و پیغام حیدر بداد *** بدان هر دو پرخاشگر همچو باد
سراسیمه گشتند هر دو از آن *** دو گلنارشان گشت چون زعفران
چنین گفت طلحه كه من هیچ در *** نخواهم شدن نزد آن كینه ور
علی هست مكار مرد آزمای *** ابا مرك او كوه رانیست پای
حمیرا چنین گفتشان زان سپس *** كه ما را از این مكر و دستانْش بس
1190 زِهَر در برِ وی بباید شدن *** چه كز بودنی ۀا بخواهد بُدَن
همان كرد خواهد بدین هر دوان *** كه كرد او به عثمان خسته روان
زبیر آن زمان گفت این رای نیست *** مر این را به نزد خرد جای نیست
از این رای رُسته شود عیب ها *** شود پر ز نامردمی جیب ها [33 ر]
ص: 63
نیامد به جنگ او پس ار هست جنگ *** نِیَم آبگینه گر او هست سنگ
1195 اگر باز گیرم از این جای پای *** نه خلقان پسندند این نه خدای
چو حیدر بیامد به تنها تنی *** بر لشكر ما به پیراهنی
همی دان كه جستست راه صلاح *** مگرمان پدید آید از وی فلاح
شوم این زمان زو سخن بشنوم *** نه چونان كه بر گفته اش بگرَوَم
به گفتار وی ار چه ناید صواب *** ز هر در به واجب كنیمش جواب
1200 بر این رای كردند عزم آن زمان *** برفتند نزد علی هر دوان
به یك لخت از مرتضی دورتر *** ببودند هر دو ز روی حذر
درنگی ببودند خسته زفان *** ز عجزی به پیش علی آن زمان
چو دید آن زمان رویشان مرتضی *** به طلحه ندا كرد آن پر وفا
چنین گفت مر طلحه را بوالحسن *** كه شرمت نیاید از این روی من ؟
1205 چو با من تو آن عهد بستی (1) نخست *** زبن عهد هم تو شكستی درست
خردمند نپسندد این كار تو *** تو را عار باید زكردار تو
تو را از خدای جهان شرم نیست ؟ *** مرا نزد تو هیچ آزرم نیست ؟
چرا حرمت مصطفی را به قهر *** علم كرده ای اندر این سفله دهر؟
بترس از خدا و مخور زینهار *** تو زین بیش با خویشتن، زینهار
1210 تو بر گرد تا كوفه بَخشم تو را *** میازار زین بیش اكنون مرا
دهم مكه را بر زبیر عوام *** كنم مهترش بر سر خاص و عام
بدو طلحه گفتا كه اندر جهان *** نجویند هر كس به تو نام و نان [33پ]
ص: 64
چنان چون تو خواهی همی نام خویش *** بجویند هر كس همی كام خویش
علی گفت جویی امامت مگر ؟*** به دین در تو داری ولایت مگر؟
1215 بدو گفت طلحه نِیَم من امام*** نجویم رهی كان ندانم تمام
كنم من همی خون عثمان طلب *** روان كرد خواهم فدا زین سبب (1)
از این بر نخواهیم گشتن یكی *** كه تا در تن ما بجنبد رگی
علی گفت شاید، بجو (2) كام خویش *** برآر ار توانی بدین نام خویش
علی كرد پس روی سوی زبیر *** بدو گفت سیر آمدستی ز خیر
1220 فراموش كردی مگر آن خبر *** كه با ما نبی دادت اندر سفر؟
چو در بادیه مصطفی داشت سخت *** به دست اندر انگشتر آن نیك بخت
چو می رفتم آن وقت در پیش تو *** شنیدم سخن ها كم و بیش تو
شنیدم كه با تو پیمبر چه گفت *** در آن حال از باب من در نهفت
تو را گفت پیغمبر كردگار *** كه از دل علی را شوی دوستدار
1225 تو گفتی نبی را چون جان دارمش *** به هر حال چون دیده پندارمش
نه مؤمن بود گفتی (3) ای مصطفی *** كسی كاو بود دشمن مرتضی
پیمبر تو را گفت كز بعد من *** بسی رنج بیند ز تو بوالحسن
زنی از زنان مرا بر خطا *** كنی تو به جنگ علی مبتلا
چو آن گوش تو از نبی این شنید *** یكی باد سرد از جگر بركشید
1230 بترسید (4) و گفت ای علی زینهار *** گنه كارم از من گنه در گذر
علی گفت رو كن چنان كِت هواست *** جهان آفرین بر من و تو گواست [34ر]
ص: 65
بگفت این و برگشت از ان جایگاه *** گزین بشر حیدر دین پناه
سوی خیمه شد دل خلیده زبیر *** بر آن در كه وی برنگردد ز خیر
سبك طلحه نزد حمیرا دوید *** بدو باز گفت آنچه دید و شنید
1235 بگفت این حمیرا زبیر عوام *** بترسید و این كار ما كرد خام
از این كار گوید پشیمان شدم *** ز دل دشمن خون عثمان شدم
چو بفریفت او را به زرق و فسون *** به یكباره حیدر چو دیدم كنون
حمیرا برآشفت و گفت ای عجب*** نه وی كرد این كار از بن طلب ؟
ز مكه بیاورد ما را كنون *** علم كرده ایدون به عالم درون
1240 بیارید وی را كنون پیش من *** چو كرد او نمك بر دل ریش من
زبیر بن عوّام را در زمان *** ببردند نزد حمیرا دوان
حمیرا بدو گفت از این كار خیر *** چرا بازگردی همی ای زبیر؟
سر از عهد ما از چه برتافتی؟*** در آزار ما از چه بشتافتی؟
ز مكه تومان از چه آورده ای ؟*** تو زینهار برجان ما خورده ای
1245 هراسیده گشتی به یكبارگی *** ز حیدر كنونی ز بیچارگی
زبیر آن زمان گفت یكّی سخن *** تو بشنو ز روی درستی ز من
مرا یاد كرد این زمان مرتضی *** حدیثی كه آن گفته بد مصطفی
چو گوش من از حق نیوشیده بود *** به من بر هوا آن بپوشیده بود
دلم زان بترسید و تن گشت سست *** زفانم ز حیدر از این عذر جست
1250 حمیرا بدو گفت ایا خفته مرد *** تو گرد چنین خواب دیگر مگر [34پ]
ص: 66
از این ها شنودیم و دانسته ایم *** نگفتیم این را و بنهفته ایم
گذشت آن عنایت تو بر كار باش *** ز مستان حذر كن تو هشیار باش
چو در جستن خون عثمان تو را *** از ایزد بود خلد باقی عطا
ز فردوس سیر آمدستی مگر *** كه از عهد ما می بپیچی تو سر ؟
1255 بدو گفت یا ام، زبیر آن زمان *** شدم یارت ای مادر مؤمنان
ز فرمان تو پیش تر نگذرم *** به گفتار دیگر كسان ننگرم
حمیرا بدو گفت هان ای زبیر *** تو كن پیش دستی در این كار خیر
ببند اندر این طالب خون میان *** بیارای تن در سلیح گران
زبیر آن زمان كرد پس خواستار *** ز فرمان بران آلت كارزار
1260 چو بردند پیش زبیر عوام *** بپوشید دستی سلیح تمام
نشست او اَبَر بادپایی چو باد *** سوی بصریان كرد پس روی شاد
بگفت ای دلیران پرخاش خیر *** ببندید در كینه جستن كمر
نه جای درنگ است جنگ آورید *** جهان بر بداندیش تنگ آورید
چو با پیل و با شیر كشتی كنید *** نباید كه در جنگ سستی كنید
1265 زدل طالب خون عثمان كنید *** بر اعدا به شمشیر (1) طوفان كنید
از آن گفته لشكر به یكبارگی *** زحمیت نشستند بر بارگی
ز كین طبل جنگی فرو كوفتند *** به تیغ آتش كین برافروختند
خروش شجاعان به گردون رسید *** تو گفتی مگر شد قیامت پدید
چو زین سان خروشی ز لشكر بخاست *** حمیرا سبك عسكر خویش خواست [35ر]
ص: 67
1270 همی گفت هر كس به بانگ آن زمان *** كه آمد برون مادر مؤمنان
ز خون عدو ای حمیرا كنون *** كنیم این بیابان چو دریای خون
چو بردند هودج بیاراسته *** بدان عسكرش غرقه درخواسته
یكی هودجی بد بدان عسكرش *** كه از سرخ یاقوت بُد افسرش
فروهشته كردش حُلی از سطب *** به گوهر مرصّع به رنگ رطب
1275حمیرا برون آمد از خیمه پس *** چو قیصر نشستش بدو در هوس
نشاطی از آن ناكثینان بخاست *** تو گفتی یكی عید خوب است راست
چو نزد علی شد از این در خبر *** بنالید بر داور دادگر
همی گفت ایا كردگار جهان *** تو دانی همه آشكار و نها
به حقّ تو گفت این جهان آفرین *** كه حق را مظفّر كنی اندر این
1280 بگفت این و گفت ای سپاه خدای *** به اسب اندر آرید یكباره پای
چو بگذشت كار از مدارا(1) كنون*** عدو كرد شمشیر كینه برون
پدیدار شد گفتۀ مصطفی *** سر ناكثین بشكفید از جفا
ز دشمن نیاید مگر دشمنی *** ز خورشید ناید مگر روشنی
چو از شیر ناید مگر چیرگی *** ز روبه نیاید مگر خیرگی
1285كنون ای دلیران به صمصام خویش *** رسانید بر آسمان نام خویش
سپاه علی پس به یكبارگی *** ز حمیت نشستند بر بارگی
فرو كوفت طبّال طبل وغا *** غَوِ گُردگیران شد اندر هوا
به قنبر بگفت آن زمان بوالحسن *** كه مصحف بیاور یكی پیش من [35پ]
ص: 68
هم اندر زمان مصحفی پیش برد *** گزین قنبر (1) و پس به حیدر سپرد
1290 به مسلم علی گفت ای شهره پیر *** تو از دست من این كُراسه بگیر
ببر این كُراسه برِ آن سپاه *** بدیشان نمای این سپید و سیاه
بگوشان كه این حجّت كردگار *** ببینید ایا ناكثین آشكار
بگو كارها ما بدین سان كنیم *** كه ما جنگ بر حكم فرقان كنیم
چنان كرد مسلم كه گفتش علی *** برِ آن سپه رفت از پردلی
1295 همی گفت پس ای ستم كارگان *** بترسید از كردگار جهان
به فرقان گرایید و فرمان كنید *** ز فرمان یزدان برون مگذرید
ایا لشكر ناكثین آشكار *** ببینید این حجت كردگار
به شمشیر برّان بود زین سپس *** سخن با شما ما بگفتیم بس
حمیرا چو آواز مسلم شنید *** خروشی به هودج درون بركشید
1300 بگفتا بگیرید این مرد را *** به شمشیر پرسید این سرد را
ز لشكر برون تاخت مروان گبر *** كه از خشم بد آن لعین همچو ببر
چو در تنگ مسلم شد آن خاكسار*** بزد تیغ بر دست آن نام دار
بیفكند یك دست آن پاك دین *** كُراسه فكند آن لعین بر زمین
همی گفت تا كی كلام و كتاب ؟ *** به شمشیر باشد از این پس عتاب
1305به مسلم چنین گفت آن بدكنش*** كه خوش كردی ای مسلم از ما منش
به جای امیرت همیدون كنیم *** به دندان سرش را ز تن بر كنیم
بدو گفت مسلم كه یا گبر دون *** جواب تو میرم دهد هم كُنون [36ر]
ص: 69
از آن پس شد (1) آن گبر پرخاش جوی *** سوی بصریان شادمان (2) كرد روی
پیاده شد آن گاه مسلم به تفت *** به دست دگر دفترش برگرفت
1310 دگر باره بر مركب و زین نشست *** گرفته همیدون كراسه به دست
همی گفت این قوم این حجت است *** كسی را كه وی در كوی ملت است
دگر باره مروان و لختی سپاه *** برفتند و كردندش از كین تباه
ز تن باز كردند آن گه سرش*** فكندند در خاك و خون دفترش
سرش را اَبَر دار كردند باز *** شد آگاه از آن كار شاه حجاز
1315 بغرّید حیدر چو تندر ز خشم *** چو دو طاس خون كرد از خشم چشم
برانگیخت اسب و سوی جنگ شد *** جهان بر معادیّ او تنگ شد
همی گفت حیدر كه من آن كسم *** كه با خلق عالم به تنها بسم
منم آن كه بن عم پیغمبرم *** وصی نبی حیدر صفدرم
منم آن كه یزد ولی خوانَدَم*** زمین و اسمان این چنین دانَدَم
1320 منم پور بوطالب نامور *** ایا ناكثینان بیدادگر
منم آن كه از بیم شمشیر من *** مسلمان شدند این سگان تن به تن
كنونْتان پشیمانی آمد ز دین *** ز من جُست خواهید امروز كین
به حقّ جهان دار پروردگار *** كه مالش دَهَمْتان بدین ذوالفقار
بگفت این و بر ناكثین حمله كرد *** نه بر تن به تن بل كه بر جمله كرد
1325 به مانند برق بهاری بجست *** گرفته روان خوار خنجر به دست
به شمشیر بگشاد آن یل بغل *** ببارید بر ناكثینان اجل [36پ]
ص: 70
چو پور ابوبكر چونان بدید *** چو صرصر(1) بر آن ناكثینان بَزید
به نوك سنانْشان (2) ز قربوس زین *** همی كند و می زد ز كین بر زمین
پسِ او برون شد گزیده سعید *** عدو را به شمشیر كردش وعید
1330 محمد همیدون به كین حمله برد *** فراوان عدو را به نیران سپرد
همی گفت من شیر دین پرورم *** ز پشت امام جهان حیدرم
به شمشیر كردند می سرفشان *** در آن جنگ بر ناكثینان روان
به یك حمله زان ناكثین دو هزار *** زدشْمن بكردند شیران شكار
بفرمود حیدر در آن تاختن *** سر مسلم (3) از دار پرداختن
به خون عدو دست برگاشتند *** كه تا آن سر از دار برداشتند
از آن پس یلان روی بر تافتند *** به لشكرگه خویش بشتافتند
بیامد چو سالار دین باز جای *** به زاری در افتاد پیش خدای
همی گفت ایا كردگار جهان *** شناسندۀ آشكار و نها
تو دانی خدایا كه حجت نماند *** كه این بنده بر ناكثینان نخواند
1340 در این بود حیدر كه خیل جمل *** دگر باره كردند ساز جدل
بگفتند شد كار لشكر تباه *** زبن تعبیه كرد باید سپاه
چو شد كارهامان به زیر و زبر *** ز كردار این حیدر كینه ور
سپه را بدادند رایات ها *** منقش بكرده به آیات ها
كشیدند در پیش منجوق ها *** دمیدند یكباره در بوق ها
1345 ز بس بانگ بوق و صَهیل(4) فرس *** تو گفتی زند تند تندر نفس[37ر]
ص: 71
چو آن دید شیر جهان آفرین *** كشیده صف لشكر ناكثین
سبك بر نشست آن یل سرفراز *** بكرد از پی جنگ بدخواه ساز
سپه را بفرمود رفتن مصاف *** یكی كرد بر گرد لشكر طواف
سپرد او به نامی (1) حسین میمنه *** به قیس (2) گزین داد پس میسره
1350به فرزند بوبكر داد او جناح*** كه در دست وی بود تیغ(3) فلاح
سپرد اندر آن حال قلب سپاه *** بدان مالك اشتر دین پناه
علی با سپاه دگر بیش و كم *** همی بود مانند شیر دژم
به قلب اندرون رایت مصطفی *** فرو داشت آن نامور مرتضی
چو هر دو سپه تعبیه ساختند *** دل از مهر جستن بپرداختند
1355 حمیرا ز هودج برون كرد سر *** بگفت این دلیران پرخاش خر
شما با من آن گه چه خواهید كرد *** كه یكباره جویند مردان نبرد؟
كه باشد در آن حال جاندار من *** چو دشمن گراید به پیكار من ؟
سپه گفتش ای مادر مؤمنان *** به گرد تو حصنی شویم این زمان
كه تا از تن ما برآید نفس *** نیارد گذشتن به گرد تو كس
1360 چو ما خود زكین تیغ بیرون كشیم*** روان معادی به گردون كشیم
به گرد تو از كشته پشته كنیم *** زبس دشمنان را كه كشته كنیم
بر این گفته خوردند سوگندها*** كز این گفته ها برنگردیم ما
ز گفتارشان عایشه شاد شد *** ولیكن به رنج او چو فرهاد شد
دعا كردشان عایشه باز گفت *** عدوی شما باد با مرگ جفت [37پ]
ص: 72
1365 كنون جان عثمان شود شادمان *** بر این خوب گفتار و كردارتان
حمیرا همی گفت زین سان سخن *** كه وی را نبد فایده زان سخن
به هر دو طرف آن سپاه گران *** بكردند نظاره كران تا كران
نمی شد كسی پیش حیدر برون *** اگر چند فرمود مروان دون
بفرمود حمیرا كه بیرون شوید *** ز دل طالب خون عثمان كنید
1370 بگفتند لشكر كه جنگ علی *** نیاریم كردن ز بی حرمتی (1)
شما جمع كردید جمله سپاه *** حَشَر آوریدید از گرد راه
مقدّم در آیید ای سركشان *** كه تا ما بوینیم * زی حربشان (2)
سبك نیزه برداشت این عوام *** بشد قاصد حرب سیّد امام
به قلب اندرون بود مروان دون *** ابا اشتر عایشه از جنون
1375 ابر میمنه این عوام خس *** بیستاده همچون ندیم دَنَس
و بر میسره طلحه همچون جماد *** بیستاده احمق چو آن كیقباد
شنیدند از لشكر آن هر دوان*** ك در جنگ پیش اندر آیید هان
نیارست كس خنگ بیرون شدن *** به میدان حرب شه بوالحسن
سبك عایشه زی (3) زیبر عوام *** نظر كرد و گفتا كه بیرون خرام
1380 به رغبت درآیید هر یك به جنگ *** بكوشید با دشمن از نام و ننگ
كه لشكر (4) ببینند عزم شما *** و آهنگ میدان و رزم شما
چو آن طلحه و آن زبیر عوام *** شنیدند این لطف از خاص و عام
بگفتند با یكدگر كای مِهان *** به ما چشم دارید هر یك عیان [ 38ر]
*.[= ببینیم ]
ص: 73
تو ای طلحه بر میسره از سنان *** بیاور یكی حمله با دشمنان
1385 بدو طلحه گفت ای زبیر عوام *** بیا تا بكوشیم از ننگ و نام
بینداز یك چوبه تیر از نخست*** به سوی عدو از یقین درست
زبیر آن زمان گفت چونان كنم *** سوی میمنه رفت كه فرمان كنم
و زی (1) میسره رفت طلحه چو دود *** كه این كار بر ما مسلّم ببود
سپاه حمیران كران تا كران *** نهادند دو چشم در مؤمنان
كه سبقت كند اولین او به جنگ ؟*** كه ما نیز كوشیم از نام و ننگ*
1390 كه از جانب راست تیری گشاد *** زبیر عوام آن سگ بد نژاد
بدان تا اَبَر میر حیدر زند *** خطا كرد تیرش و این در خورد
فضا را اَبَر طلحه آمد درست *** بیفتاد بر خاك او از نخست
بمرد آن زمان طلحه از فعل بد *** شر دل قضای شرش شد به درد
1395 بیاشفت زبیر عوام آن زمان *** نظر كرد سوی علی با سنان
بدانست در حال شیر ملی *** كه گفته بدش مرسل ابطحی
علی گفت ای سروران (2) سپاه *** به من گوش دارید بهر اله
كه از كین طله به من بر زند*** وز این گونه با نیزه حمله كند
از این در خبر داد ما را رسول *** كنید این زمان جمله یكسر قبول
1400 به یك سو شوم من ز پیكار اوی *** كه دانم سرانجام كردار اوی
شما نیز اصف بر این سو شوید *** گشایید صف ها و زان سو دوید [38پ]
*. [ در نسخه بعد از این بیت كادری مشابه كادر عنوان فصل های كتاب باز شده كه فاقد نوشته است.]
ص: 74
كه تا او از این جای (1) بیرون شود *** نحوست از این خیل بیرون رود
در این بُد كه آورد حمله درست *** سوی میر حیدر زبیر از نخست
چو در تاخت با نیزه آن دیوسار *** سوی میر حیدر سُرور تبار
1405 بزد چم از آن قلب لشكر علی *** به یك سو شد از راه شیر ملی
بریدند صف را همه یكسره *** به فرمان شیر ولی حیدره
به یك حمله در راند او سخت زود *** چنان گویی كه اسبش اندر ربود
برون رفت از صفّ آن مؤمنان *** به سوی بیابان به ضرب سنان
چپ و راست لشكر بكردند نظار *** ز دوری كه بد رفته آن بادسار
1410 ندیدند از وی به هیجا نشان *** عجایب نگر قدرت غیب دان
چو زین سان برون رفت زبیر عوام *** شدند جمله فارغ سپاه و امام
چو بیرون شد از صفّ گردان زبیر *** چو سرگشته حیران شد آن ربّ ایر
همی رفت هر سو چو دیوانگان *** میان بیابان كران تا كران *
قضا را بدید او یكی سبزه زار *** درختی یكی چند بر جویبار
1415 فرود آمد از اندُهان دراز *** غمی گشته از دل تن اندر گداز
فرس را ببست و سری وانهاد*** كه بیداد بُد من كه كردم به داد(2)
به خواب اندرون شد زمانی دراز *** كه آمد سپاهی ز روی حجاز
مدد می شدند نزد حیدر به تفت *** كه دیدند یكی اسب نیكو و زفت
چو رفتند نزدیك مركب فراز *** بدیدند یكی خفته آن جا دراز
نكو بر بكردند در وی نظر *** ندیدند خیری مگر جمله شر [39ر]
*.[یعنی: شری كه در دلش بود، قضایی تر شد و او را به درد آورد.]
ص: 75
بدانست هر یك كه ابن عوام *** بجسته است از حیدر نیك نام
گرفتند او را و بستند (1) سخت *** بر او بر بشورید از این گونه بخت
زبیر آن زمان نیزه اندر ربود *** همی كرد حمله به هر سو چو دود
سپاه آن چنان دید از بارگی *** بكردند حمله به یكبارگی
1425 بر او بر همی تیغ كین آختند *** به یك ضربتش دست بنداختند
سنانش ابا دست یك سو فتاد *** به دست دگر تیغ را در نهاد
به قهر و به درد اندر آن پنج هزار *** همی حمله كرد از پی كارزار
به گردش در آمد سپاه گران *** گرفتند او را هم اندر زمان
جفا گفت بر حیدر نامور *** لعین ابن عوّام پرخاش خر
1430 نیارم چنین گفت من در كتاب *** كه او گفت بر مرتضی بی حساب
سران سپاه ولی خدا *** شنیدند چه ها گفت آن پرجفا
بكردند لعنت بر او بی كران *** سرش را بریدند اندر زمان
سر ابن عوّام در توبره *** بكردند و راندند زی (2) حیدره
چو لشكر رسیدند نزد امام *** بكردند هر یك بدو بر سلام
1435 جواب سلام سپه باز داد *** امام جهان حید پاك زاد
نوازیدشان و هم از رنج راه *** بپرسید آن حیدر صف پناه
پس آن گه بگفتند این سرفراز *** ز بهر چه استی تو در كارزار ؟
كه ما دشمنت را بكشتیم زود *** سرش آوریدیم چون باد و دود
به نزد تو ای سرفراز حجاز *** كه تا رسته گردی ز گُرم و گداز [39پ]
ص: 76
1440 علی گفت كه را كشتی برگو به نام *** كه تا من بدانم هم از خاص و عام
امیر سپه گفت زبیر عوام *** بكشتم كه این فتنه كرد بر امام
پس آن گه بیاورد سر نزد میر *** بدیدند یكسر صغیر و كبیر
علی گفت او را چرا كشتی زود *** نیاوردی نزدیك من همچو دود
كه تا من ورا توبه آوردمی *** وگرنه به حبسش درون كردمی
1445 كه با من پیمبر چنین گفته بود *** وز این جمله یكسر خبر داده بود
كه او فتنه انگیزد از بعد من *** شود طلحه با وی در این مكر و فن
زنی از زنانم را (1) بر می كنند *** سپه جمع آرند و فتنه كنند
بدانسته بد سرور انبیا (2) *** به وحی و به الهام رب السّما
كه بر طلحه و بر زبیر عوام *** خلاف آورند بعد من بر امام
1450علی رنج بیند بسی روز و شب *** مانندْ قومی به درد و تعب
چو دانست پیمبر ز كردارشان *** وز آن شرّ و افعال و بازارشان
اگر چند طلحه ، زبیر عوام *** دعا خواستند از پیمبر مدام
كه تا ما بهشتی شویم از كران *** بهین صحابان بویم از میان
نمی كرد بر ایشان دعا مصطفی *** كه بودند به دل دشمن مرتضی
1455 چنین گفت پیغمبر ابطحی *** بود دشمن مرتضی دوزخی
به تكرار گفتند و نامد جواب *** ناومید گشتند كردند خطاب
بگفتند دعایت مگر مستجاب *** نمی گردد اكنون ز روی صواب؟
وگر نی نگر تا بهشتی شویم *** ز هول جهتم یكی وارهیم [40ر]
ص: 77
بر این حرف بگذشت یك چندگاه *** بماندند دل تنگ با درد و آه
1460 دگر بار گفتند یك سر دعا *** بكن بهر ما ای رسول خدا
به وعد بهشت تا به مأوا شویم *** وز این دین تازی یكی برخوریم
پیمبر بگفت آن زمان بر ملا *** كه یا طلحه و یا زبیر عوام
بهشتی (1) نگویم كه فعل شما*** بود دوزخی آن كشندۀ شما
بدین قول خرسند گشتند به تفت *** به ره نامدند و سر رشته رفت
1465 چنین بود قول رسول انام *** كه گفتم به پیش شما خاص و عام
كنون دوزخی گشت آن قتل او *** چرا كشتی این مرد را بازگو؟
بگفت ای وصیّ پیمبر از آن *** كه بیهوده گفت [بر] تو ای مهربان
نیارد كسی راند این بر زبان *** كه گفت این زبیر عوام آن زمان
نبشته همی آوریدم به قهر *** به نزدیكت ای شاه روشن گهر
و لیكن چو بیهوده از حد گذشت *** بریدم سرش را و از غم برست
علی گفت تبه كردی این كار تو *** نكو نامد این تخم از بار تو
بگفت ای علی با تو گر كارزار *** كند زی تو كافر شود خواروار (2)
وگر دشمنت را كشند این زمان *** شوند دوزخی ای امام جهان
به ما گوی تا چون كنیم ای ولی ؟*** كه سرگشته ماندیم اندر غمی
1475 حسین گفت ای شه سوار حجاز*** نكو كردی و طاعت آر و نیاز
به خیرات مشغول گرد و مترس*** تو دار این چنین ها و از این مترس
علی بحر علم است و دریای فضل *** به فضل اندرون بی كران علم فضل [40پ]
ص: 78
تو زین ها مترس و به طاعت گرای *** كه یابی بهشت و عطای خدای
چو بر خواند این لفظ میر حسین *** شدند شادمانه از آن فخر [و] زین
بگفتند این و به آوردگاه*** سوی قلب لشكر شدند آن سپاه
چو حیدر بدید آن سپاه گران *** نوازیدشان هر یكی را به جان
به هر جایشان نامزد كرد میر *** كه بودند ایشان همه گُردگیر
ز فرمان حیدر به یكسر نظار *** ستادند لشكر در آن كارزار
نكردند جنگ آن زمان هیچ كس *** نه این پنج هزاری كه آمد ز پس
1485 از آن سان كه فرمان حیدر نبود*** كه در جنگ او پیش دستی نمود
صبوری همی كرد در كارزار *** كه تا دشمن آرد بدو كارزار
از آن پس برآرد از ایشان دمار*** به فرمان جبّار پرورگار
وز آن روی دیگر زبیر عوام *** بینداخت تیری به سوی امام
خطا كرد تیر و ابر طلحه زد *** از او در گذشت [و] زمین در بزد
1490 بیفتاد از اسب و در حال مرد *** عزازیل بردش به مالك سپرد
چو شد كشته طلحه زبیر آن بدید *** زقهر و ز غصه به خود بر تپید
به یاد آمدش گفتۀ مصطفی *** كه ما را چنین گفته بد بر ملا
هر آن كاو شما را كشد دوزخی است *** بدانید یك سر كه آن كس شقی است
چو دانست از حال خود آن چنان *** كه گفته بدش ختم پیغمبران
1495 بیاشفت و در تاخت سوی علی *** شدند جمله یك سو سپاه ولی
بشد از میان دو صف ناپدید*** شده جملۀ ناكثینان مدید [41ر]
ص: 79
بُدند نیمۀ روز در انتظار *** نكردند حرب و بدند سوگوار
كه او تیر پیوست و چپ كرد راست *** ابر حیدر و تیر وی بین خواست
چو كرد او رها تیر تیز از خطا *** به طلحه رسید اینْت كاری قضا
بیفتاد طلحه ز پشت فرس *** بدان سان كه دیدند رفتنش نفس
حمیرا بترسید و لرزنده شد *** به رخ بَرْش خونابه تازنده شد
به فرمان بران گفت هین بی درنگ *** به بصره بریدش ابر جای تنگ
ببردند و در بصره كردند خاك *** حمیرا و مروان شدند دردناك
به فال بد اندیشه كردند همه *** به هر جای بودند در دمدمه
1505 یكی آن كه طلحه بشد كشته زار *** هم از خیل خود اول كارزار
دوم ابن عوّام كرد این هنر *** برون [رفت ] و نامد از او یك خبر
شدند جمله غمناك خرد و بزرگ *** ز كردار مروان گبر (1) سترگ
حمیرا بگفت این امیران دین *** زبیر از نباشد بخواهید كین
كه تا جان عثمان شود شادمان *** ابا طلحه و مادر مؤمنان
1510 بخوردند دگر باره سوگندها *** كه با مرتضی سخت كوشیم ما
حمیرا ز گفتارشان گشت شاد *** بگفتا خداوندتان یار باد *
ز گفتار وی عوف بن نصر تیز*** به میدان برون شد زبهر پریز
چو كوهی ز پولاد ابر پشت باد *** همی گفت از كبر آن بد نژاد
چو رفت آن دلاور به (2) آوردگاه *** همی كرد زی (3) لشكر دین نگاه [41پ]
*.[در نسخه پس از این بیت كادری شبیه كادرهای فصل باز شده كه خالی از نوشته است.]
ص: 80
1515 همی گفت ای خیل عثمان كشان *** ابر (1) مرگتان داد خواهم نشان
من آن عوف بن نصر (2) گرد افكنم *** كه جز گردن دشمنان نشكنم
رجزها همی گفت چندی به لاف*** همی كرد در گرد میدان طواف
برآشفت مالك ز گفتار وی *** برون زد فرس را به پیكار وی
ثنا گفت بر ایزد كامگار *** بغرّید چون تندر نوبهار
1520 برافكند تن بر عدو بی درنگ *** اَبَر سان شیران و ببر و پلنگ
چو شد تنگ دشمن ز حمیت بغل *** به شمشیر بگشاد و زد بی دغل
ابر تارك عوف (3) چونان كه خواست *** به یك ضرب كردش به دو نیمه راست
از آن پس بگفت ای خداوند لاف*** تو ایدون نلافی دگر بر گزاف
یكی لخت شد زان سپس پیش تر *** مبارز طلب كرد وی بیش تر
1525 همی گفت ایا بصریان آشكار *** چو شیران همی كرد خواهم شكار
چو ما دین پرستان شیر اوزنیم *** به شمشیر دینتان همی حد زنیم
ز گفتار مالك سواری دگر *** به مالك برافكند تن چون هزبر
سواری به مانند شیر دمان *** سر و پای كرده در آهن نهان
همی گفت من پیل آهن تنم *** به نیزه اجل بر معادی زنم
1530 منم حارث اعدای عثمان كشان *** كند تیغ من در وغا سرفشان
بدو گفت مالك ز گفتار بس *** به شمشیر كوش ای خسیس دنس
بغرّید حارث چو شیر عرین *** به ابرو درافكند از خشم چین
ابر مالك پیل تن حمله برد *** به یك حمله جان را به مالك سپرد [42ر]
ص: 81
محرّف یكی تغی زد اشترش ***بیفتد یك نیمه دوش و برش
1535 فرس پیش تر برد مالك چو باد *** چو تندر بغرّید و آواز داد
كه من پیل تن مالك اشترم *** مر این ناكثین را به كس نشمرم
چرا می نیایید ایا ظالمان *** بر مالك دین پرست این زمان
چو عبدالله آواز مالك شنید *** چو تندر یكی نعر ه ای بر كشید
برون زد فرس از صف ناكثین *** چو كوهی ز پولاد بر پشت زین
1540 نشسته بر اسب عقیلی نژاد *** به مانند كوه و به رفتار باد
درآوردگه رفت چون پیل مست *** گرفته یكی تیغ هندی به دست
همی گفت من آن یل صفدرم *** كه چون مالكی را به كس نشمرم
به مالك سپارم كنون آشكار *** تن و جان مالك كنم من شكار
بدو گفت مالك ایا جنگ جوی *** چه مردی در اول به ما بازگوی ؟
1545 كه مادرت بر تو بگرید به خون *** زكردار مالك ایا خس كنون
بدو گفت عبد (1) سهیل یمن *** به شمشیر گویم در این كین سخن
تو را تیغ من از من (2) آگه كند *** درازی سخن بر تو كوته كند
بگفت این و بر مالك او حمله كرد *** همه حمیت اندر تنش جمله كرد
بزد تیغ بر مالك آن بدگمان *** گمانش كژ آمد به سان كمان
1550 به دَرقَه گرفت آن دلاور سوار *** سر تیغ آن گرد ناباك دار
چو بر مالك از وی نیامد زیان *** ركیبش گران شد سبك شد عنان
یكی حمله كرد آن هنرمند مرد *** به سان خیارش به دو نیم كرد [42ر]
ص: 82
دگر باره مالك فرس پیش برد *** چو جان عدو را به مالك سپرد
مبارز همی جست و می گفت كیست*** كه مادر به مرگش بخواهد گریست
1555 بگویند تا پیشم آید یكی *** زشمشیر ما برخورد اندكی
چو عبدالله بن زبیر آن بدید *** كه مالك سران را به خون دركشید
برون زد فرس را سوار دلیر *** ز قهر پدر همچو آشفته شیر
نشسته اَبَر سیمگون باره ای *** چو بادی ولیكن چو كُه پاره ای
تكاور نهان زیر بر گستوان *** مبارز شده زیر آهن نهان
1560 گرفته یكی رُمح خطی (1) به دست *** همی رفت مانندۀ پیل مست
همی ریخت آن گرد جنگی به تاب *** ز نعل فرس بر فلك بر شهاب
به سمّ فرس پشت ماهی بسوخت *** به تاب سنان چشم كیهان بدوخت
همی گفت آن شیر جنگی منم*** كه مردان بدمرد را دشمنم
منم آن كه نازند گردان به من *** شجاعان طرازند میدان به من
1565 من ابن زبیرم شجاع عراق *** ز گردن كشانم گه (2) جنگ طاق
نبد آگه از حال بابك پسر *** كه در اول او باد دادست سر
ز بس ژاژ خایید آن پسر فضول*** به میدان كینه بُدی بی اصول
شنیدند آن سروران سپاه *** كه بیهوده می گفت در حربگاه
سر فتنه انگیز اندر زمان *** بیاورد زی مالك پاك جان
1570 چو مالك بدید آن سر پر جفا *** بگفتا بینداز ای پر وفا
سر ابن عوّام در حربگاه *** ببیند زمینش پس آن عبدالله (3) [43ر]
ص: 83
چو عبدالله آن سر بدید ناگهان *** نكوتر نگه كرد و پرسید زان
گمان برد و گفت این سر باب من *** كه آورد بر جان غم و تاب من
چو برداشت سر از زمین آن پسر *** بدانست در حال و كم شد بصر
1575 گریست او به زاریّ زار آن زمان *** فرستاد زی مادر مؤمنان
حمیرا چو دید كشته ابن عوام *** گریست او به زاری ابا خاص و عام
فرستاد پیغام زی عبدالله *** كه شد كشته بابت بر او كینه خواه
ز درد پدر خورد سوگندها *** ز كین اندر آمد چون آن اژدها
بگفت این و با مالك شه سوار *** برآویخت ابن زبیر آشكار
1580 ز كین پدر و آنِ عثمان كشان *** در آمد چو دیوان مازندران
به مانند دو اژدهای دمان *** فشاندند آتش دو گُرد از سنان
ز گرد ستورانشان رزمگاه *** به مانندۀ تیره شب شد سیاه
در آن تیرگی تافت آن دو سنان *** چو در تیره شب زهرۀ آسمان
ز پیكار آن دو یل نامور *** دو لشكر بماندند اندر فِكَر
1585 حمیرا فرستاد صدر مرد بیش *** به نزدیك آن شه سوار وغیش*
بكوشید گفت ای یلان مردوار*** به شمشیر با مالك نابه كار
برفتند آن بدسگالان چو باد *** ز ناگه برِ مالك پاك زاد
بدان تا بدو بر كمین آورند*** ز زینش مگر در زمین آورند
ببردند یاران مالك گمان *** كه كردند مكر و حیل بصریان
1590 ز خویشان مالك چو شیر دمان *** برفتند صد مرد اندر زمان [43پ]
ص: 84
فتادند بر یكدگر آن دو خیل *** بر اعدا به شمشیر كردند ویل
ز كینه به یكجا برآویختند *** یكی شور منكر برانگیختند
چنان سخت شد كار بر بصریان *** كه كم كس برون برد جان از میان
تن بن زبیر آن زمان خسته شد *** ولیكن به جان از میان جسته شد
1595 در آن خستگی رفت او بازِ جای *** سوی جنگ جستن نكرد ایچ رای
به میدان همی بود مالك چو شیر *** همی گفت رو به شد از جنگ سیر
چو حیدر چنان دید شد تازیان*** بر مالك و گفت بس ای جوان
چو تو داد دادی به مَردی تمام *** چو مردان بجستی در این جنگ نام
نگه دار و یار تو جبّار باد *** عدو پیش شمشیر تو خوار باد
1600 به فرمان سالار دین آن شجاع*** بكرد آن گه آوردگه را وداع
برِ رایت خویشتن رفت شاد *** جهان آفرین را همی كرد یاد
دل ناكثینان ز غم خسته شد *** در كارشان از عنا بسته شد
چو ابن زبیر آن جراحت ببست *** دگر باره بر مركب از كین (1) نشست
به میدان درون شد به كین و ستیز *** ز كین پدر كرده دل را پریز (2)
1605 همی كرد جولان در آوردگاه*** به گَرد فرس كرد گیتی سیاه
در آن حال از لشكر مرتضی *** برون زد فرس عُكبر پر وفا
فرس زیر رانش به مانند رخش *** همی جست چون برق و می زد درخش
درآوردگه رفت آن جنگ جوی *** به سوی هم آورد خود كرد روی
بگفت ای سوار غلط كرده راه *** به ره بازگرد و بترس از اله [44ر]
ص: 85
1610 میازار شیر خداوند را *** به یكباره بپذیر مر پند را
چومان بازگشتن به محشر بود *** در آن حشر فاروق حیدر بود
بدو گفت ابن زبیر ای سوار *** تو جان در حق خون عثمان سپار
چو بیهوده گفتار تو سود نیست *** از این آتشت بهره جز دود نیست
بگفتند این و برآویختند *** ز دو نیزه آتش فرو ریختند
1615 به نیزه گشادند دست آن دو مرد *** بسی طعنه شان در میان گشت رد
به نیزه برِ عُكبر آخر بخست *** برفت آن شجاع و جراحت ببست
چو عبدالله آن دید شد پیش تر *** هم آورد می جست وی بیش تر
چو فضل ریاحین بدید آن چنان *** برون زد فرس از صف مؤمنان
چو شیر شكاری كه از مرغزار *** جهد تیز بیرون به گاه شكار
1620 به زیرش درون بادپایی سمند *** به فتراك بربسته یكّی كمند
بپوشیده دستی سلیح گران *** گرفته به كف نیزۀ جان ستان
همی گفت یا شوربختان شما *** بترسید از كردگار سما
شما بر ولیّ خدای جهان *** برون آمدید ای فرومایگان
چو شد تنگ ابن زبیر آن دلیر *** بغرّید مانندۀ شرزه شیر
1625 برآویخت آن شیر چون كرگدن *** در آن حال با نیزه چون پیل تن
به نوك سنان آن دو پرخاش جوی *** بكردند در معركه رو به روی
زمین زیر اسبانشان سوده شد*** هوا سر به سرگرد (1) آلوده شد
بماندند (2) در جنگ آن هر دو شیر *** فراوان و نابوده از جنگ سیر[44پ]
ص: 86
چو عبدالله از فضل دید آن هنر *** به عبرت همی كرد در وی نظر
1630 عنان فرس را ز مكر و ز فن *** به یك سو كشید آن یل پیل تن
بدو فضل گفت آن گه ای جنگ جوی *** چرا دور گشتی تو از ما بگوی
بدو گفت عبدالله ای شیر مرد *** سنانم ز طعنه خطایی بكرد
بماندست در سینۀ تازی ات *** بدادم نشان زین به یكباره ات
دلاور بدان باره مشغول شد *** به شمشیر بدخواه مقتول شد
1635 چو فضل اندر این مكر و فن شد شهید *** سعیدی شد و ایمن از هر وعید
فرس پیش تر برد ابن زبیر *** همی گفت ما را بود دست خیر
همی كرد در گرد میدان طرید *** چو می جست صید آمدش بهره قید
حسین علی پور شیر خدای *** بجنبید چون برق لامع ز جای
گرفته یكی اژدهایی (1) به دست *** كه می سوختی جان دشمن به دشت
1640 چو كوهی ابر پشت بادی چو كوه *** بد از سُم آن باد كُه در ستوه
چو تنگ عدو رفت تكبیر كرد *** عدو را به شمشیر در بیر كرد
همی گفت زان شیر ، شُبْر منم *** حسین ِ علی ّ و مظفّر منم
جدم مصطفایست و شاه عرب *** قریشی نژادم خلیلی نسب
من آنم كه از بیم شمشیر من *** بود بر حذر گاه كین اهرمن
1645 بگفت این و مانند شیر دژم *** برآویخت با دشمن خود به هم
ز پولاد پولاد می كوفتند *** به سمّ فرس خاره می سوختند
ببد كار آن جنگ بر هر دو سخت*** به شمشیر شد دِرعشان (2) لخت لخت [45ر]
ص: 87
دگر باره هر دو سپر خواستند*** به نو آلت جنگ پیراستند
در آن جنگ هر دو بماندند دیر *** بگشتند هر دو از آن جنگ سیر
1650 شده خسته عبدالله از كارزار *** به یك سو شد از حربگه آن عیار
جراحت ببست و به اسب دگر *** نشست و درآمد جوان شیر نر
دگر باره از كین براویختند *** هلاهل به مرگ اندر آمیختند
زدند از جگر تیغ های گران *** به مانندۀ پتك آهنگران
به آخر حسین آن بغل برگشاد *** بزد تیغ بر فرق دشمن چو باد
1655 سرش تا برِ ناف دو نیمه كرد *** همه ناكثین را سراسیمه كرد
فرس پیش تر برد آن شیر مرد *** دگر جست از ناكثین هم نبرد
همی گفت ایا لشكر ناكثین *** روان ها به دوزخ سپارید هین
چه (1) آموختید از فریبنده غول *** كه سرهایتان شد چنین پر فضول؟
چو آگه شدند آن سپاه عدو *** كه یكباره شد تیره ماه عدو
1660ببد كشته عبدالله بن زبیر*** نبامد سرانجام هر دو به خیر
برآمد خروشی از آن ناكثین *** زبهر زبیر و پسر از یقین
حمیرا در آن غم ز بد روزگار *** بنالید چو زیر از درد زار
به لشكر حمیرا چنین گفت پس *** كه این بانگ و زاری در این حال بس
نه هنگام سستی است ما را كنون *** چو بدخواهمان كرد ما را زبون
1665 كنون تن به تن چارۀ آن كنید *** كه بدخواه را خوار و بی جان كنید
نه جای درنگ است و جای غریو *** بكوشید یك سرچو ارژنگ دیو(2) [45پ]
ص: 88
ز رای حمیرا سپاه گران *** فرستاد نزد حسین آن زمان
چو دید آن دلاور كه آن ناكثین *** به او حمله كردند یك سر به كین
غرندید چون تند تندر ز خشم *** چو دو طاس خون كرده از خشم چشم
1670 به تنها چو مانند شیر عرین *** برافكند تن را بدان (1) ناكثین
همی زد حسام آن یل از چپّ و راست *** بر آن شوربختان بدان سان كه خواست
به شمشیر تیز آن یل پرهنر *** سران را زتن ها هم ریخت سر
چو چوگان زدی تیغ آن نام جوی *** ولیكن سر دشمنان بود گوی
به هر گوشه ای كاو فرس می فكند *** عدو را به یكباره از بن بكند
1675 یكان و دوگان را ز پشت فرس *** همی كند و میزد چو بی پر مگس
به شمشیرشان كرد می به دو نیم *** فرستاد جانشان به نار جحیم
چو حیدر بدیدش كه چندان سپاه *** به فرزند وی برگرفتند راه
به مردان دین گفت شیر خدای *** كه لختی بجنید اینك ز جای
به یكباره شمشیر بیرون كشید *** عدو را به شمشیر در خون كشید
1680 ز مردان دین لشكر نام جوی *** به دشمن نهادند از كینه روی
عدو را به شمشیر از جای خویش *** بكندند آن سركشان قریش (2)
ز بس كز (3) معادی بكشتند مرد *** چو دریای خون شد مصاف و نبرد
فرس های گردان در آن رزمگاه *** در آن خون چو زورق بریدند راه
سر رمح و شمشیرها چون نهنگ*** همی خورد جان عدو بی درنگ
1685 ز جان معادی یكی كاروان *** ز میدان به نیران رسید آن زمان [46ر]
ص: 89
چو دشمن گروهی سرافكنده شد *** گروهی به خواری پراكنده شد
زكشته در آن رزمگه ده هزار *** بر آمد عدد زان یكی كارزار
حمیرا ز هودج همی گفت آه *** بخوردند زنهار بر ما سپاه
همی گفت ایا بصریان كو وفا *** به دشمن نمودید یك سر قفا
1690 بدین سان نبد دست پیمانتان*** چو من جنگ جستم به فرمانتان
در این كین شما بودیَم رهنمون *** به دشمن سپردید ما را كنون
همه نام هاتان ز بن ننگ شد *** به ما بر چو حلقه جهان تنگ شد
ز بهر من ای قوم رجعت كنید *** بر اعدا به (1) شمشیر شنعت (2) كنید
از این حلقه ما را به بیرون برید *** به مردی سر خود به گردون برید
1695 به فرمان وی بازگشت آن سپاه *** مر او را گرفتند اندر پناه
ز حمیت دگر باره آن ناكثین *** به گردش چو حصنی شدند آهنین
همی گفت هر یك ایا امّنا*** كه مان از جهان بس ایا امّنا؟
به پیش تو زین پس سرافشان كنیم *** عدو را به شمشیر قربان كنیم
فدای تو كردیم جان یكسره *** نترسیم زین (3) لشكر حیدره
1700 برآمد دگر باره لشكر به جوش *** به گردون رسید از دلیران خروش
گشادند هر یك به شمشیر دست *** چه از ناكثینان چه از دین پرست
زدند و گرفتند و كشتند باز *** دلیران یلان را به گُرم و گداز (4)
در آن جنگ مالك چه برهان نمود *** سر هر یك را ز تن در ربود
رسیدش به عبدالله عامری *** كه او بد بر این جمله چون سامری [46 پ]
ص: 90
1705 علی دشمنی بود آن بد نژاد *** كه لعنت بر او باد و پیوسته باد
سر فتنه او بود و مروان دون *** ابا طلحه و با زبیر جنون
كه مالك زدش ضربتی از حسام *** فرستاد زی طلحه [و] بن عوام
چو آن هر سه دوزخ شدند از گوان *** لعین گبر مروان بماند از میان
نشد عایشه از غم و غصه باز *** كه شد كشته عبدالله سرفراز
1710 گریست از پی سروران سپاه *** بفرمود هر یك ز بهر اله
بكوشید [و] در جنگ مردی كنید *** اَبَر دشمنان تنگ جلدی كنید
فتادند در لشكر مؤمنان *** به گفت حمیرا سپاه گران
بشد كشته آن روز تا بی گهان *** چه از ناكثینان چه از مؤمنان
چو شب رایت قیرگون برگشاد *** نهان گشت خورشید با دین و داد
1715 برفتند هر یك به آرامگاه *** بیاسود خرم سپاه اله
سپاه بنی ضَبّه خسته شدند*** وز آن سروران دل شكسته شدند
ز جور بد خود همه یكسره*** به حرب علی در زده ناسره
زفعل بد خود همه تافته *** بجسته هر آن چیز و نایافته
هم از اول كار بد یافته *** ز فرمان جبار سر تافته
1720 روان نبی را بیازرده باز *** به كین علی دست كرده دراز
مظفّر نبوده از این دار و گیر *** مگر آن كه از دست خود خورده تیر
چنان چون كه طلحه از ابن عوام *** بخورد تیر ناگه به حرب امام
زبیر اندر آشفت یك سو بتاخت *** بدانست كاین حرب او را نساخت [47ر]
ص: 91
برون رفت آشفته از قهر و درد *** كه تا لشكری پیش او باز خورد
1725 ز فعل بد او دست را باز داد *** بدان بس نكردی (1) كه سر باز داد
چنان كه اولین بار گفته شده است *** به درّ ثمین در نهفته شده است
چو سر آوریدند نزد علی *** بگفتند احوال ها با ولی
قضای خداوندمان ذوالجلال*** چو خورشید آمد به جای زوال
تن و دست در دشت افكند خوار *** رسیدند درّندگان از قطار
1730 یكی كركس آن دست را از قضا *** گرفت و همی برد سوی هوا
سواران بر آثار كركس دوان *** برفتند و كركس شد آخر نهان
همی رفت كركس چنان در هوا *** ببد دست ناگه ز چنگش رها
به بازار مكه در افتاد راست *** چنان دست و بانگی ز مردم بخاست
عیان شد اَبَر مكیان حال دست *** ز انگشتری زان روانْشان بخست
1735 همیدون زبیر اندر این كارزار *** بشد كشته در بصره با ذوالفقار
و با دست بریدند و تن برقرار *** بماندست در پیش دشمن فگار
بگفتند در مكه از هر دری *** كسانی كه بودند سخن گستری
وز این روی روز دگر بامداد *** بیاورد سپاهی نه از روی داد
حمیرا به قلب اندرون با سپاه *** بیامد و می گفت بهر اله
1740 بكوشید در خون عثمان من *** فرح آورید اندر این جان من
كه از سروران چند تن كشته شد *** به خاك و به خون اندر آغشته شد
همی گفت مروان به لشك ركه هین *** بریزید خون عدو بر زمین [47پ]
ص: 92
پس آهنگ كردند هر یك چو باد *** بر آن لشكر حیدر پاك زاد
چو حیدر بدید از حمیرا چنان *** كه باز اورید فتنه با بصریان
1745بنالید زار و بگفت ای خدای*** به حقّ تو ای خالق رهنمای
نماند از نصیحت كه بر ناكثین *** نكردم شب و روز حكم مبین
نرفتند به حكم كتاب خدای *** بماندند قول محمد به جای
علی چو بدانست از حالشان *** از آن فعل و دیدار و كردارشان
به لشكر بگفت ای سپاه خدای *** به اسب اندر آرید یكباره پای
1750 فرو كوفت طبل سعادت چنان *** برِ ناكثینان شد اندر زمان
سوی میمنه رفت و مالك ستاد *** ابا پورِ صدّیق نیك اعتقاد
و زی میسره قیس (1) با سركشان *** ببودند یك سر چو شیر ژیان
علی با دو فرزند خویش ایستاد *** به قلب اندرون سپه (2) پاكزاد
همیدون شدند اندر آن كارزار *** از آن ناكثینان سواری هزار
1755 زدن بر سپاه علی از گزاف *** نكردند از ایشان یكی را معاف
علی و سپاهش چو دیدند آن *** بكردند حمله چو شیر ژیان
همی زد امام شریعت حسام *** همی كرد گیتی بر اعدا حرام
به هر جای كان شاه بنمود روی *** همی راند از خون بدخواه جوی
همی گفت ایا اهل ضبّه شما *** نبودید آگاه از جنگ ما
1760 كنونْتان (3) كنیم آگه از كار خویش *** چو بردید از جنگ ما پای پیش *
* **
بكوشید از بهر مادر همه *** چو پر گرگ شد ای شبانان رمه [48ر]
ص: 93
چو مالك شنید این سخن های خام *** یكی پیش تر شد كشیده حسام
به آواز گفت آن گه ای امّنا *** غلط كرده بودی ره ای امّنا
ایا امّنا بی وفا مادری *** در این كشته فرزندگان ننگری
1765 ایا امّنا مادران دگر (1) *** نباشند نامهربان بر پسر
ایا امّنا جمله فرزند و زن *** بماندند بی شوی در ممتحن
ایا امّنا چند فرزند یتیم *** بكردی به هر شهر در ممتحن
ایا امّنا نفقه شان از كجا؟*** بماندند ضایع ابی كدخدا (2)
ایا امّنا آمدند با امید *** بدادند جان ها و شد ناامید
1770 ایا امّنا نشنِدی از نبی *** كه كافر كشد تیغ روی علی؟
ایا امّنا كردِشان دوزخی *** شدند جمله بدبخت و گبر و شقی
ایا امّنا چون تو مادر مباد *** كسی را كه دارد ره دین و داد
حمیرا چو گفتار مالك شنید *** زغم خونش از دیده بیرون دوید
حمیرا به مروان ز روی شگفت *** بگفتا شنیدی كه مالك چه گفت
1775 ولیكن نه مالك همی گوید این *** شما آوریدیت ما را چنین
كنون گر تو مردی مرا این زمان *** به مردی برون بر مرا زین میان
چو ما با علی ناشكیبا شدیم *** ز رای شما سخت رسوا شدیم
چنین گفت مروان وارونه بخت *** بدان ناكثینان به آواز سخت
كه با نام داران ز بهر خدای *** بدارید لختی در این جنگ پای
1780 مترسید و مردی كنید این زمان *** ز بهر دل مادر مؤمنان [48 پ]
*.[پس از این بیت ، یك یا چند بیت افتاده است ؛ چرا كه سخن از یاری عایشه است و پس از آن هم مالك آن ها را "سخن های خام" می نامد كه همین نشان می دهد كه این ابیات از قول امیرالمومنین (علیه السلام) نیست. همچنین این كه افتادگی در پایان یا آغاز صفحه نیست این احتمال را تقویت می كند كه كاتب مستقیماً دست خط شاعر را در اختیار نداشته و حداقل یك واسطه در میان است.]
ص: 94
به مروان علی گفت ایا شور بخت *** تو لختی دگر پای بفشار سخت
چو مروان علی را چنان تنگ دید *** یكی سوی فرمان برش بنگرید
بدو گفت هین ای غلام این زمان *** به نزد من آور تو تیر و كمان
چو بردند زی وی كمان گفت زه *** كمان را درآورد از پس به زه
1785 بپیوست تیر و به چپ كرد راست *** ابر حیدر و تیر وی بین خواست (1)
خطا كرد تیر و شكستش كمان *** لعین گبر مروان شد اندر گمان
حمیرا بترسید و لرزنده شد *** به رخ برْش خونابه تا زنده شد
به فرمان بران گفت بیاور كمان *** دگر زان نكوتر هم اندر زمان
به مروان سپردش حمیرا كنون *** كمان (2) دمشقی به دیگر هیون
1790 هم اندر زمان تیر پیوست راست *** كژ آمد كمانش از آن چه بخواست
چو كرد او رها تیرش آمد خطا *** بزد بر امیر یمن از قضا
بیفتاد از اسب سعد دنس *** نحوست رسیدش كشیدش نفس
كمان در برانید سوی علی *** سپس بر شد آن گبر دون شقی
حمیرا چو دید سعد را كشته زار *** بنالید از درد و شد سوگوار
1795 به فرمان بران گفت هین بی درنگ *** به بصره برینش از این جای تنگ
ببینید تا چاره جستن توان *** مر این زخم وی را كنون در جهان
ببردند پس سعد را در زمان *** سوی بصره و شد حمیرا نوان
معادی در اندیشۀ جان خویش *** ندیدند جز جنگ درمان خویش
دگر باره لشكر به جوش آمدند*** چو تندر همه در خروش آمدند [49ر]
ص: 95
1800 به پولاد پولاد بشكافتند *** به تیغ و به نیزه اجل بافتند
روان ها به نیزه همی دوختند *** جگرها در آتش همی سوختند
محمد به فرزند طلحه رسید *** میانش گرفت [و] ز زین در كشید
فراز سرش برد و زد بر زمین *** به هم در شكست استخوانش به كین
زجان شد بری ابن طلحه چو باد *** به بصره درون شد و جان را بداد
1805 یكایك روان سوی دوزخ شدند *** بسابیش در ویل [و] آوخ شدند
حمیرا چو آگه شد از كارشان *** ز خون جگر زد به رخ بر نشان
همی گفت شد كشته بر آشكار *** ابر دست حیدر گزین طلحه زار
پدر طلحه را كشت و ناكس پسر*** چو عبدالله و سعد و میر زبیر
شما ای دلیران علی را كشید *** زكین بزرگان به خون در كشید
1810 بنی ضبه زان پس به یكبارگی*** بكردند حمله ز بیچارگی
زغم كوفتند آهن سرد را *** چو درمان ندیدند مر درد را
فكندند تن بر سپاه علی *** نمودند از خویشتن پر دلی
علی باز بر آن عدو حمله بُرد*** زسالار ایشان برآورد گَرد
رسید ابن اشتر به ابن یمن*** ز كینه زدش نیزه ای بر دهن
1815 برون برد نیزه به سوی قفا*** ز پشت فرس كردش از تن جدا
جهان كرد از آن گرگ پرداخته *** كه وی كرد كار جمل ساخته
ببرد ابن بوبكر یك حمله باز *** چو نزد تذوران برد جُرّه باز
چو نزد مضارب رسید آن سوار *** به یك ضربتش زد به دو نیمه پار (1) [49پ]
ص: 96
چو شد با حمیرا برابر علی *** چو تندر بغرّید شیر ملی
1820 دم صور گفتی بر آمد مگر *** جهان شد بر اعدا به زیر و زبر
به نام یكی دادگر كردگار *** چپ و راست می زد علی ذوالفقار
زمین شد ز بس كُشته چون كِشتزار *** بُد آن كِشتزار از تن كُشته زار
ز بس خون كه شد از سنان و حسام *** هوا زردگون شد زمین (1) لعل فام
حمیرا دگر باره آواز داد *** كه یا لشكرم داد بدهید داد
1825 تن خویش یك سر به خنجر دهید *** روان را بشارت به كوثر دهید
بخندید مالك ز گفتار وی *** جوابیش داد او سزاوار وی
ایا امه گفتش كه تو خفته ای *** به خواب اندرون كاین سخن گفته ای
برانگیزد (2) از خواب خوش مالكت*** دهد تعزیت زان سپس مالكت
بر این ها كه بودند فرزند تو *** اجل دادشان بند از این پند تو
1830 ایا (3) امّنا چون تو مادر مرا *** نباید، بگفتم به گیتی تو را
ندیدی بكشته تو چندین پسر *** ایا امنا شرم دار از پدر
بگفت این و بگشاد بار دگر *** به شمشیر دست آن یل نامور
دگر باره از جای بركندشان *** به خاك و به خون در پراكندشان
چنان سخت شد (4) كار بر بصریان *** كه یكباره سیر آمدند از روان
1835 حمیرا همی گفت این سركشان ***شدند كشتۀ زار در اندهان
هلا این جه آیید از خاص و عام *** و با من كنید جمله اینجا مقام
كجا رفت مروان كه بس دور شد *** مگر زخم خوردست كه رنجور شد [50ر]
ص: 97
بخوانید وی را بر ماكنون *** چو شد رایت بخت ما سرنگون
بیامد دوان گبر مروان دون*** رسید یكی زخم تن پر زخون
1840 حمیرا از آن حال شد با فِكَر*** دگر باره شد جانْش زیر و زبر
ببارید خون ابر چشمش سرشك*** فرستاد زی بصره نزد پزشك
همی گفت ایا روزگار امید *** جز این داده بودی تو ما را نوید
نمودی تو ما را همی گاه و جاه *** همی كندی از بهر ما ژرف چاه
كرا شهد سوداست وی سم خورد *** چو ما جاودان بی كران غم خورد
1845 كنون دردمان ماند و درمان نماند *** چو بر ما قضا حدّ و فرمان براند
در این بُد حمیرا كه از چپ و راست *** ده و گیر مردان جنگی بخاست
به هم بر شكستند قلب [و] جناح*** به ضرب حُسام و به طعن رِماح
ز بس خون كه رفت از روان ها برون *** تو گفتی مگر هست طوفان خون
ز خون بنی ضبه جیحون خون *** همی رفت خود گرد عسكر درون
1850 علی گه به شمشیر و گه بر ركاب *** همی كرد بر جان دشمن عقاب
همی كرد تكبیر و می زد حسام *** همی داد بر جان احمد سلام
همی گفت ایا مصطفی ناكثه *** برانگیخت بر دین تو حادثه
همی گفت عمّار ایا طاغیان *** به دوزخ سپارید جان رایگان
چو دورید از دین و از علم و شرم ***كُنَدْتان كنون تیغ اسلام نرم
1855 جهان دارتان از جهان كم كناد *** مقام شما در جهنم كناد
چنین گفت پس ابن عباس باز *** كه یا جاهلان عراق و حجاز [50پ]
ص: 98
شما از چه در گبر و مرتد شدید *** به مهر علی در چنین بد شدید؟
نه جنگ علی جنگ پیغمبر است ؟*** نه نفس نبی پاك دین حیدر است؟
نبد پند ماتان بدین سودمند *** ببد رفتن از تیغ جان سودمند*
1860 نبد سود گفتار از هیچ در *** سپردند بی دین اسلام (1) سر
بنی ضبّه در گرد عسكر چنان *** به شمشیر می داد بی دین روان
نرفتند یك تن همی زاستر *** كه تاشان به تن در همی بود سر
علی گفت از این دشمنان خدای *** تهی كرد باید به یكباره جای
چو با این لعینان سخن سود نیست *** از این تیره تر در جهان دود نیست
1865 جگرشان به نیزه بدوزید هین *** به شمشیر دینْشان بسوزید هین
دگر باره شیران درآویختند *** هلاهل به تیغ اندر آمیختند
بدادند اعدای دین را به قهر *** به نوك سنان و سر تیغ زهر
به یك حمله باز اندر آن كارزار *** بكشتند از اعدای دین ده هزار
بد از خستگان شش هزار دگر *** بیفكنده دست و بخسته جگر
1870 برآن دیگران شیر ایزد پرست *** به شمشیر بگشاد یكباره دست
هنرمند عمار و مالك حسام *** همی بست بر تارك خاص و عام
هزیمت شدند و گذشتند ز جوی *** ببردند خود را همی آبروی
برآن سوی جو (2) صف كشیدند همه *** همی بود هر یك در آن دمدمه
همی راند حیدر بر آثارشان *** كه می دید از فعل و كردارشان
1875 چو حیدر به نزدیك آن پل رسید *** بنگذشت از جوی و اندر رهید [51ر]
*. [ یعنی : رفتن جان به وسیلۀ تیغ برای شما سودمند بود .]
ص: 99
***
همی كرد حین حین و هر سو به تفت *** بیستاد بر جای و گامی به رفت *
بدانست در حال شاه حجاز *** كه ابلیس باشد بدان جا فراز
ز قنبر (1) كمان (2) خواست اندر زمان *** به نیروی جبّار هفت آسمان
بزد چشم ابلیس در مرتضی ** *** بشد كور در حال آن بی وفا
1880 برون جست از زیر پل تا جمل *** همی رفت بی چشم آن بی عمل
نهان گشت در هودج از میر ما *** كه فتنه (3) برانگیزد اندر وغا***
پس آن گه حمیرا دگر باره باز *** به جمع آورید آن سپه (4) را فراز
سپاه بنی ضبّه(5) بد صد هزار *** یكی [پشته ] شد كشته در كارزار
حمیرا ز عارض چو بشنید این *** دگر باره آشفت از خشم و كین
1885 سپه را بیاراست بار دگر *** به پیش علی آمد اندر نظر
بگفتش نیامد تو را بس دریغ*** كه كشتی چنین مؤمنان را به تیغ؟
هلاكت برآوردی از سركشان *** بكردی خلایق آبی خان و مان
امام این چنین باشد و باوفا*** كه هستی تو ای حیدر مرتضی ؟
امامی مرا شاید از امّتان *** كه هستم گزین مادر مؤمنان
1890 علی چو شنید این سخن های خام *** بنالید بار دگر آن امام
بگفت این خدایا تو داناتری *** بَدان را تو بد ده كه تواناتری (6)
به من بر چه می گوید این بی وفا *** كه كرد او ره مصطفی را رها ؟
امامم همی گوید او بر شما *** به فرمان جبار ارض (7) و سما [51پ]
*.[ ظاهراً بیت یا ابیاتی افتاده است و فاعل بیت حاضر شتر عایشه است. حین حین كردن نیز به معنای نفس نفس زدن است.]
**.[ یعنی : مرتضی چشم ابلیس (شتر عایشه ) را باتیر زد.]
***. [ فاعل این بیت حمیرا است.]
ص: 100
یا رَبّ ذا الهودج یا اُمَّنا *** عادَیتَ اَولادَكِ ما ذَنْبُنا
1895 هَبكِ اِذا سرتِ اِماماً لنا *** لیكن اِذا حِضتِ تُصلَلی بنا*
كنون ترجمان سخن را نگر *** كه گفتش امیر ملی از عبر
كه من مهربانم به فرزند خویش *** غلط دشمنی ای به دلبند خویش
گنه می كنی (1) تو اَبَر والدان *** و هم گویی هستم امام جهان
1900 نباید امام این چنین بی نماز *** كه شبهت بود قوم را در نماز
غرض زین سخن آن كه (2) كرد او جفا*** شب و روز با بن عم مصطفی
و آن گه امامت به خود برنهد *** وز این كردۀ خویشتن برخورد
كنون خون عثمان ز من خواستار *** همی كرد خواهد در این كارزار
به من افترا كرد و خواهید ** كین *** به جز من كسی در جهان (3) نیست این
1905 دروغ است و تزویر و هم مكر و فن *** از این خون عثمان در این انجمن
شما را خداوند توبه دهاد *** بر این مؤمنان رحم و شفقت دهاد
كه بار دگر این چنین كار پیش *** نیارید ای دشمنان و غیش
چو گفت این سخن ها از این روی جوی *** حمیرا شنید هم بدان روی جوی
مسافت ز ده گز ببد بیش تر *** ولیكن حمیرا را بد نیشتر
1910 شنید این سخن ها و برگشت باز *** به نزد سپاهش شد آن سرفراز
امیر همه مؤمنان گفت مگر *** حمیرا برون رفت و ناید دگر [52ر]
*.[ ترجمۀ این دو بیت كه خارج از وزن منظومه اند: ای صاحب هودج، ای مادر ما ، با فرزندانت دشمنی كردی؛ گناه ما چه بود؟ فرض كن كه بر ما امام شده ای ، اما زمانی برای ما نماز می خوانی و امامت می كنی كه حائض شده ای!]
**. [ = خواهد ]
ص: 101
حمیرا چو شد نزد مروان دون *** سپه را بیاراست از اصل و بن
علی را خبر شد از آن كار اوی *** كه آرد سپه را به پیكار اوی
سبك راند دلدل از آن روی جوی *** ابا مالك اشتر نام جوی
1915 سپاه علی چون گذشتند ز پل *** فرو كوفتند طبل و نای و دهل
سبك میمنه میسره راست كرد *** دل و جان دشمن كم و كاست كرد
حمیرا و مروان چو دیدند آن *** كه آمد سپاه علی بی كران
بگفتند بیرون شوید این زمان *** زبهر دل مادر مؤمنان
بكوشید هر یك هم از نام و ننگ *** عدو را كشید این زمان بی درنگ
1920 به گفت حمیرا در آن كارزار *** شدند ناكثینان هم كار زار
به هم برزدند جمله هر دو سپاه *** وز این كار بدخواه دین شد تباه
هنرمند عمّار و مالك حسام *** همی بست در تارك خاص و عام
به هم برزدند آن سپه را چنان *** به تقدیر جبار هفت آسمان
ابر میمنه مالك شیر جان *** همی زد به گرز و عمود و حسام
1925 و بر میسره هر دو پور علی *** بكردند حمله چو شیر ملی
جناح اندرون قیس و عمّار راد *** فتادند در ایشان چو آتش وَ باد
بشد (1) ناكثینه هزیمت ز بیم *** بماندند هودج چو درّ یتیم
سپاه علی چون رسیدند(2) فراز *** سوی هودج آن دست كردند دراز
كه تا بر درانند این فتنه را *** از او باز خواهند این كینه را
1930 علی سوی هودج بیامد چو باد *** از آن بی خرد مردم پر فساد [52پ]
ص: 102
بینداخت فزون از دو صد دست بیش *** ز مردان خود چارصد كمّ و بیش
نیارست كس دست بردن دگر *** به غوغا سوی اشتر از بیم سر
حمیرا چو دید آن چنان حال كار *** و ایمن شد از صاحب ذوالفقار
برون كرد سر را ز هودج به قهر *** چنین گفت كه كس این نكردست به دهر
1935 كه تو كردی ای حیدر نام جوی *** به یاران خود در چنین گفت و گوی
فكندی تو از مؤمنان چند دست *** تو را رحم نامد ایا دین پرست ؟
به یاران خود بر نكردی وفا ؟ *** امامت چنین باشد ای مرتضی ؟
خلیفت چنین كی بود در جهان *** كه از وی نیابند امان مؤمنان؟
علی كرد لاحول و گفت ای سپاه *** بیارید دست ها ز بهر اله
1940 نه (1) معلوم گردد ابر همگنان *** از این كژّی و راستی بی گمان
سپاه حمیرا از آن جا كه بود *** سوی عایشه آمدند همچو دود
سپه آوریدند دست های خویش *** و هر دو سپه صف زدند پسّ و پیش
نظاره بكردند بر مرتضی *** كه او معجزی بود از مصطفی
به فرمان جبّار فرد و قدیم*** چه برهان نماید ز حكم حكیم
1945 پس اندر زمان دست بردند باز *** به نزد علی سید سرفراز
بفرمود مرهم نهید این زمان *** همه دست ها را شما بی گمان
میارید ای مؤمنان شك در این *** كه گفتست مرامصطفی این چنین
به هم برنهادند دست آن زمان *** سبك فاتحه خواند شیر ژیان
خدا و نبی را شفیع آورید *** ردای پیمبر به هر یك كشید [53ر]
ص: 103
1950 به فرمان جبار هفت آسمان *** بشد زان نكوتر كه بُد در زمان
شدند شادمان جملۀ مؤمنان *** بنی ضبّه غمگین شدند همگنان
پس آن گه به آواز گفت ای سپاه *** بدانید یكسر از این نیك خواه
كه غوغای شوریده بود آن زمان *** برِ هودج آن لشكر بی كران
نگه داشتم حرمت مصطفی *** بماندم كسی را ز روی وفا
1955 به گرد حرم گرد دو اُشترش *** كه هر یك بدند مالك اشترش
به من بر چه گوید چنین بی وفا *** كه امرش نهادست به من مصطفی
گشایم ورا پای اندر زمان *** كنم دورش از مصطفی آن جهان
بگفت این و بگشاد پایش علی *** به امر خداوند و حكم نبی
حمیرا بیاشفت چو آن حال دید *** پس آن گه سوی لشكرش بنگرید
1960 بگفت این دلیران پرخاش خر*** كه خواهد نمودن به میدان هنر ؟
ز بهر دل مادر مؤمنان *** ممانید یك تن ز عثمان كشان
سپه گفتش ای مادر مؤمنان*** به گرد تو حصنی شویم این زمان
كه تا از تن ما بر آید نفس *** نیارد گذشتن به گرد تو كس
به فرّ تو امروز كاری كنیم *** روان عدو را به ناری كنیم
1965 به گرد تو از كشته پشته كنیم *** روان معادی به دوزخ كنیم
بر این جمله خوردند سوگندها*** كز این گفته ها برنگردیم ما
بگفتند این و بغل برگشاد *** سوی لشكر حیدر اندر فتاد
چو حیدر بدید آن چنان حال [و] كار *** به لشكر بفرمود كای نام دار [53پ]
ص: 104
به هم برزنید اندر این كارزار *** برآرید زین ناكثینان دمار
1970 سپاه علی اندر امد چو باد *** چو آتش بدان لشكر اندر فتاد
هنرمند مالك سوی دست راست *** سپاه عدو را بكرد كمّ و كاست
سوی دست چپ بود عمّار راد *** ابا پورِ بوبكر و قیس عباد
به هم برزدند آن بنی ضبه را *** بكشتند آن ناكثین جمله را
علی با دو فرزند [ز] قلب سپاه *** بكردند حمله یل نیك خواه
1975 چو حیدر یكی تنگ هودج رسید *** چو تندر یكی نعره ای بر كشید
عدو را بدان نعره بی هوش كرد *** چو از مرگشان حلقه در گوش كرد
معادی ز عسكر در آویختند *** سر خویش در پای وی ریختند
علی گفت زان اشتر تند و مست *** بیفكند باید كنون هر دو دست
كه می دیو دارد و را در هوا *** هزیمت نمی گردد آن بی وفا
1980 چو افكنده باشی ورا دست و پای *** فتد اشتر و دیو بجهد ز جای
كه ابلیس ملعون بكوشد در این *** ابا آدمی زاد از بهر دین
حسین از علی چون شنیدست این *** محمد ابا مالك راستین
بگفتند از علی چو شنیدست این *** محمد ابا مالك راستین
كه او كان علم است و دریای جود*** كند هر چه خواهد بباید شنود
1985 محمد علی را بگفت ای پدر *** تو این گفتۀ خویش كرده شُمَر
بگفت این و تن بر عدو برفكند *** عدو را به یكباره از بن بكند
رها كرد تیغ آن هزبر دژم *** دو دست شتر كرد همچون قلم [54ر]
ص: 105
ز پای اندر آمد به ساعت جمل *** تو گفتی كه خاك اندر آمد جمل
همی كرد آن اشتر از خشم عف *** ز دو لب همی ریخت آشفته كف
1990 رمید دیو ملعون از ان جا چو دود *** هزیمت شدند آن سپاه حسود
از آن پس معادی پراكنده شد *** دل دشمنان از غم آكنده شد
چو حیدر بدید آن به مانند باد *** به نزدیك هودج شد و ایستاد
بگفت ای یلان كس مباد از شما *** كه گردد بر حرمت مصطفی
به فرزند بوبكر زان پس علی *** بگفتا تو رو ای سوار ملی
1995 بر خواهر خویش [و] وی را ببین *** به خویش بنواز و با وی نشین
كه این داوری (1) روز محشر بود *** و خصمش در این كار پیمبر بود
چو باشند هر زن ز پهلوی چپ *** همه كارشان تیره باشد چو شب
زن ار چند والا بود زن بود *** زنان را هنر دوك رشتن بود
چو حیدر بگفت این محمد چو باد *** برِ خواهر خویشتن رفت شاد
2000 سخن گفت با خواهر آن وقت زود *** اگر چند هوش از دلش رفته بود
محمد زمانی بر وی نشست *** بمالید از مهر بر سرْش دست
چو هوشیار شد دید مردانه دست *** حمیرا بر او زد یكی بانگ سخت
سوزاد گفت آتش این دست را *** چو بر جان ما زد زغم شست را
بگویید تا كیست این شوخ مرد *** كه بر حرمت مصطفی دست كرد
2005 محمد بدو گفت هم زاد توست *** به اصل و نسب هم ز بنیاد توست
ابوبكر بودم به هر در پدر *** جز ازمادر تو نبود این پسر (2) [54پ]
ص: 106
به آتش سپاری تو وی را همی ؟ به ناحق شماری تو وی را همی ؟
حمیرا بگفتا نكو كرده ای *** ابا خواهر خود عدو كرده ای
مبادا چنین داد را مر مرا (1) *** كه باشد مر او را چنین خواهرا
2010 نه حقّ خوهر دارد و مصطفی *** طریق دگر دارد این بی وفا
به ناحق شدی با علی یار تو *** زگفت نبی گشته بیزار تو
محمد بگفتا كه چونین مگوی *** تو را راست گویم از این در مجوی
تویی كرده حقّ پیمبر رها *** نه من كرده آم نه علی مرتضی
تو گفتِ پیمبر بكردی یله *** نه هرگز علی كرد از وی گله
2015 نه بشكست وی عهد صادق رسول *** نه وی جسته بُد جنگ، جفت بتول
حمیرا بگفت ای برادر مرا *** مكن سرزنش گر چه كردم خطا
چونشناخت خواهر تو را از نخست *** دلش بُد بدین هیبت جنگ سست
كجا مادری دید كس در جهان *** كه چندین پسر دید كشته عیان ؟
همه بی خیانت مسلمان بدند *** همه طالب خون عثمان بدند
2020 محمد بدو گفت مجنون شدی *** وگر نه تو از شرع بیرون شد
به جز میر حیدر دگر كس نبود *** بر این خون عثمانْش دست رس نبود
شما از پیمبر ندارید یاد *** كه كافر كشد حیدر دین [و] داد؟
مگو این سخن را كه آرد فساد *** و بر ابن عفّان توان این نهاد
هر آن كس كه این گوید او دشمن است *** ابر گفتۀ زشت خود الكن است
2025 تو را این ره زشت شیطان نمود *** پس آن گبر می خواره مروان نمود [55ر]
ص: 107
پیمبر بگفتست پس چند بار *** كه كافر كند با علی كارزار
كرا كرد بر دین پیمبر وصی ؟*** كرا خواند یزدان ولیّ وفی؟
وی است راسخ دین [به نص مبین ] *** وُرا گفت اولوالامر جان آفرین
حمیرا چو بشنید گفتا كه من *** بخواهم همی كین فرزند من
2030 چه مادر بود آن كه خون پسر *** نجوید كه تا دارد او جان به سر *
هر آن كاو همی گفتِ حیدر شنود *** بخندید و گفت ای حمیرا چه بود
كه با من چنین تنگ دل گشته ای *** چو از كردۀ خود خجل گشته ای
سپردی به قربان تو چندین پسر *** مرا چون تو مادر نباید دگر
حمیرا بگفتش سخن خر نِیَم*** تو را من به هر حال مادر نِیَم
2035 علی گفتش این را تو بشنو جواب *** چنان چون تو گفتی كه هست این صواب
تو را والی بودم بدادم طلاق*** نه بس باشدت این كه كردم فراق؟
حمیرا بترسید كز وی شنید *** بلرزید و آهی ز دل بركشید
بگفت ای علی زینهار این (1) زمان *** و اَحسِنْ كَمَا اَحْسَنَ الله بخوان
علی گفت آن گه چرا زینهار *** نمی خواستی اندر آن كارزار ؟
2040 به حجت بگفتم تو را چند بار *** كه برگرد و كم كن از این كارزار
به گفتار مروان تو غِرّه شدی *** كبوتر بُدی بازِ جُرّه شدی
كنون سود ندارد ** از این در سَخُن *** كه حكم این چنین بود از اصل و بن
حمیرا چو بشنید شد سوگوار *** دگر باره بی خود شد آشفته وار
بنی ضبّه یكسر بگشتند سوار *** ستادند از دور كردند نظار [55پ]
*.[پس از این بیت ، یك یا چند بیت افتاده است. تاكنون حمیرا با برادرش محمد سخن می گفت ولی بیت بعد میانۀ مكالمۀ علی (علیه السلام) و حمیرا ست.]
**. [«نَدردَ» تلفظ می شود.]
ص: 108
2045 حمیرا به هوش آمد از قهر [و] درد *** همی خواست رفتن به سوی نبرد
بدانست حیدر از آن كار اوی *** گرفتند بر وی همه راه روی
نیارد دگر فتنه بر مؤمنان *** كه آشفته بُد از علی شیر جان
و زان روی از بصریان بی شمار *** سپه بود افزون عدد سی هزار
همه دشمن حیدر مرتضی *** همه مانده دین و ره مصطفی
2050 همه گشتند مانند مروان دون *** شده دیو ملعون را یك سر زبون
سپه صف زده بهر پیكار [و] جنگ *** ولیكن نیارست شدن كس به جنگ
زبهر حمیرا همه انتظار *** بكردند از دور یكسر نظار
كه تا چون شود حال او با علی *** رهایش كند خود را از پر دلی
از این سان بگفتند سخن ۀای خام *** از آن ناكثینان هم از خاص و عام
2055 وز این روی پس عایشه مستمند*** جدل كرد با حیدر هوشمند
نتوان * گفت آن را از این در دراز *** كه دارد كمینگه عدوی غماز
دگر كُتْب ها در بسی گفته اند *** حدیث جمل را نكو سفته اند
بخوان و بدان ای برادر تمام *** نه (1) معلوم گردد تو را والسلام **
پس آن گه بفرمود شاه حجاز *** بر آن مالك اشتر سرفراز
2060 كه بر هم زن آن لشكر ناكثین *** و آواره شان كن ز روی زمین
سپه برد مالك اَبَر سان باد *** چون آتش بدان لشكر اندر فتاد
به یك حمله بر هم زد آن میر دین *** به نیروی جبار جان آفرین [56ر]
*. [ «نتان» تلفظ» می شود.]
**. [ در نسخه پس از این بیت كادری شبیه كادرهای آغاز فصل باز شده كه خالی از نوشته است.]
ص: 109
شكست آن بنی ضبه را در زمان *** شدند مؤمنان جملگی شادمان
طلب كرد مروان و هیجا نیافت*** غمی گشت مالك كه او را نیافت
2065 بیامد به نزدیك شیر خدا (1) *** گزین مالك اشتر باوفا
چو حیدر بدیدش ورا همچنان *** بگفتش چرایی تو اندر غمان ؟
بگفت ای امیر آنچه مقصود ماست *** نیامد به حاصل و رنجم هواست
علی گفت او را دگر كار هست *** زِیَد چندِ دیگر كه این كار هست
ز گفتار حیدر بشد شادمان *** گزین مالك اشتر اندر زمان
2070 حمیرا چو معلوم كرد و بدید *** ز غم باد سردی ز دل بركشد
همی خواست رفتن سوی بصره باز*** بدانست در حال شاه حجاز
بگفت ای بزرگان دگر باره باز *** سوی بصره گردد حمیرا فراز
بیارد سپاه دگر چون حشر *** كند با من و با شما زان بتر
ورا نیست لایق از این جا بُدَن*** به جای دگر باید او را شدن
2075 بگفتند صواب است ای میر راد *** چنین باد كردن نه باید فساد
علی با برادرْش گفتا كنون *** بگو تا بیارند یكی هیون
بر او بند [یكی ] هودج و این زمان *** بدان ایل اَشتر مر او را رسان
عراق اندرون شهر بندان كنش *** ولیكن همه چیز احسان كنش
بفرمای تا آنچه باید ورا *** رسانند و بدْهند یكسر ورا
2080 محمد بگفتا كه فرمان برم *** ز فرمان تو هیچ من نگذرم
محمد به فرمان حیدر چو باد *** ابر اُشتری هودجش برنهاد [56پ]
ص: 110
بر آن سان كه خود مرتضی گفته بود *** بشد با حمیرا بدان شهر زود
ببردش بر ایل اُشتر چو باد *** اَبَا چند خادم هم از روی داد
به جای نكویش فرود آورید *** بكردش نكویی چنان چون سزید
2085 به عامل بگفتا كه یك چند گاه *** بدار این حمیرا را نیكو نگاه
بدو گفت عامل كه فرمان برم *** ز فرمان حیدر برون نگذرم
چو او رفت حیدر به مانند باد *** سپه برد یكباره در بصره شاد
سپه را به بصره فرود اورید *** بدان (1) روی كز داد و دین در خورید (2)
بفرمود تا مال آن كشتگان *** به پیشش برند آن سپه در زمان
2090 كم و بیش آن بی كران خواسته *** برِ میر بردند ناكاسته
به یاران چنین گفت پس مرتضی *** كه باشد حرام این همه بر شما
كجا خونشان بود بر ما حلال *** به فرمان پیغمبر ذوالجلال
زبن جانشان آفت شرع بود *** اَبَر جانشان فعل بد فرع بود
شما مال دشمن به وارث دهید *** به حق رنج تن بر سر دین نهید
2095 چو بر این بدل خلد باقی بود *** علی تان در آن خلد ساقی بود
سپه كار بستند فرمانش را *** به جان بر سرشتند پیمانْش را
بفرمود تا پس منادی ندا *** كند اندر آن شهر امام هدی
كه این (3) حقوران آن همه خواسته *** ببردند آن روز ناكاسته
از آن پس علی با بزرگان به هم *** گذر كرد بر خستگان بیش و كم
2100 در آن خستگان دید پیری ضعیف *** دو تا كرده پشت و ببوده نحیف [57ر]
ص: 111
جراحت رسیده بر اندام وی *** شكسته شده در دلش كام وی
بدو گفت ای پیر خسته جگر *** چه جستی تو می اندر این شور و شر؟
بدو پیر گفتا بهشت برین *** طلب كردم ای مرد مؤمن در این
علی گفتش این جنگ تو با كه بود ؟ *** بهشت برین حقّ این از چه بود ؟
2105 به پاسخ چنین گفت پس آشكار *** كه با خارجی بود این كارزار
هر آن كس كه وی خارجی را كشد *** تن خویشتن را به جنت كشد
علی گفتش ای پیر من حیدرم *** ولی عهد و بن عمّ پیغمبرم
منم بن عم مصطفای امین (1) *** اولوالامر از گفتِ (2) خلق آفرین
به روز وغا حیدر صفدرم *** به روز قضا ساقی كوثرم
2110 مسلمانی از من ببود آشكار *** خوارج شدم اندر این روزگار ؟
چو پیر این شنید از علی گفت آه *** كه روزم سیه گشت و دینم تباه
ستم كرد (3) بر ما بد آموز مرد *** بدآموز ما دین ما را بخورد
در این طلحه بود و زبیر عوام *** كه آتش پراكنده بر خاص و عام
سخنْشان همین بود با شیخ و شاب *** كه از خارجی شد شریعت خراب
2115 سران هدی را بكشتند پاك *** بر آل پیمبر فشاندند خاك
كنون مادر مؤمنان است و ما *** همی كرد خواهیم ساز غزا
كِرا حور و جنت بود آرزو*** شود یار ما اندر این كار او
بر این روی بفریفتند آن دو پیر *** سواران ما را صغیر و كبیر
بر این حیله از حیّ ما سه هزار *** برون آوریدند جنگی سوار [57پ]
ص: 112
2120 علی كرد لاحول چون آن شنید *** همی گفت بد پیشه در بد رسید
كرا خوی بد باشد و یار بد *** بود جاودانه ورا كار بد
جز آتش نسوزد بداندیش را *** جز آهن نبرد سر میش را
در این بُد علی كاوریدند پیش *** دو كشته كه آن پیرشان بود خویش
علی كرد بر آن دو كشته نماز *** كه واجب چنان دید میر حجاز
2125 همی گفت ایا داور غیب دان *** شناسی همه آشكار و نهان
تو دانی كه این بندۀ مستمند *** ز بدخواه دین باز نگرفت پند
پس آن پیر و یارانْش را مرتضی *** رها كرد و دادش فراوان عطا
از آن جای پس حیدر پاك دین *** خرامید از هر سویی (1) دل غمین
چو می رفت از دور چون بنگرید *** علی ناگهان دو جنازه بدید
2130 دو كشته در او خوابنیده دراز *** بدان تا كند خلق بر وی نماز
علی جست از ان هر دو كشته نشان *** نشانیش بدادند اندر زمان
بگفتند كاین طلحه است و زبیر *** كه نامد از ایشان یكی كار خیر
علی گفت بر ایشان نشاید نماز *** ابر اهل حق كرد باید نماز
از آن جایگه پیش تر شد امام *** ابر بصریان كرد یك سر سلام
2135 برفت آن زمان شاه روشن روان *** سوی مسجد جامع اندر زمان
بپوشیده دُرّاعۀ مصطفی *** ردا برفكنده به سر مرتضی
به بر در فكنده گزین ذوالفقار *** امام هدی حجت كردگار
قضیب پیمبر گرفته به دست *** چو دستار احمد به سر بر ببست [58ر]
ص: 113
در این بود حیدر كه مردی جوان *** به حیدر بگفت ای امام جهان
2140 كشنده منم ابن عوّام را *** شكستم به دلْش اندرون كام را *
جوابم یكی بازده ای امام *** كه تا بشنود جملۀ خاص و عام
علی گفت پیغمبر دادگر *** از این در بدادست ما را خبر
نبی گفت باشد به دارالقرار *** تن قاتل این كه گفتم به نار
عرابی بگفت این عُجوبه سخن *** كه با تو و بی تو نشاید بُدَن
2145 غریوی برآورد پس گفت آه*** كه رنجم هدر گشت و كارم تباه
همی گفت این وای من چون كنم *** كه این حلقه از حلق بیرون كنم؟
حسن كان غریو عرابی شنید *** بر او رحمت آورد زی وی دوید
بگفت ای جوان او پر از حكمت است *** زگفتار وی خلق در عبرت است
تو طاعت كن و روح را تازه دار *** كه تایب بیامرزد آمرزگار
2150 تو را در سخن های وی راه نیست *** به جز ایزد از رازش آگاه نیست
عرابی از آن شاهزاده وز این *** دو كرّت شنید و شدش این یقین
عرابی از سبطین چون شاد شد *** روانش از آن رنج آزاد شد
از آن جای خلقان به مسجد شدند *** اگر چه گروهی نه بر جد شدند
علی رفت بر منبر اندر زمان *** ثنا گفت بر ایزد كامران
2155 ز بعد ثنای جهان آفرین *** ابر مصطفی كرد صد آفرین
یكی خطبه كرد آن گزین عرب *** كه ماندند خلقان از او در عجب
زحشر و حساب [و] ز وعد [و] وعید *** بسی یاد كرد آن امیر سعید [58پ]
*. [ ظاهراً بیت یا ابیاتی جا افتاده است كه حاوی سؤال قاتل زبیر از سرنوشت خودش بوده است.]
ص: 114
بدو گفت ایا قوم دارید گوش *** به گفتار من هر كراهست هوش
بترسید گفت از یكی دادگر *** كه دانا و بیناست بر خیر و شر
2160 وز آن (1) غیب دانی كه روز حساب *** به ذرّه كند با خلایق عتاب
مكافات نیكان به نیكی كند *** بدان را بَدیشان در آتش كند
از این در سخن ها بسی یاد كرد *** دل بصریان را به فریاد كرد
همه چشم مردم پر از آب كرد *** روانْشان ز اندیشه پُرتاب كرد
غرایب سخن گفت پس مرتضی *** بر آن منبر از گفتۀ مصطفی
2165 از اول بگفت الامان الامان *** ایا مردم از حال آخر زمان
نشان قیامت هویدا شود *** عَلَم های بدعت مسمّا شود
ز كین كیمیاها بیامیختند *** سرفتنه ها را برانگیختند
ایا اهل بصره هم اكنون بود *** كه بصره چو جیحون پرخون بود
بخیزند از این جایگه سگزیان *** شود عالم از تیغشان پر زیان
2170 بجنبند (2) ز آل نبی سركشان *** كند تیغشان بر عدو سرفشان
شود ترك بر بربری سخت چیر*** شود كار رومی ز بالا به زیر
یكی سید آید از آن پس برون *** ابا لشكری ز آب و آتش فزون
شود هاشمی پس به بغداد در *** بپیوسته با ترك پرخاشگر
شما را بود ویل [و] وای آن زمان *** چو چیره شود حیدری در جهان
2175 كشد بیش سیصدهزار از شما *** خداوند شمشیر اندر وغا
سپه دار مصر آید آن گاه پس *** ابا لشكری همچو مور و مگس [59ر]
ص: 115
برآرد وی از اهل واسط دمار *** كند مكیان را همه تار و مار
از آن در سراشان (1) بود پردگی *** برند و فروشند بر بردگی
بر اهل خراسان بود باز ویل *** كه از آسمانْشان فرستند سیل
2180 بروید سرفتنه در هر دیار *** بباشد صد و سی گران كارزار
ز شمشیر خیزد بدو در ویا *** ز تركان شود كارشان بی نوا
پس آن ویل بر اهل قزوین بود *** روانْشان همه خورد زوبین بود
بگفت [این] و بنشست پس یك زمان *** چو آسوده شد دُر فشاند از دهان
دگر باره بر پای خاست آن امام *** بگفت آنچه بُد گفتنی ها تمام
2185 همی گفت هیهات هیهات باز *** چو بر فتنه گردد نشیب و فراز
پس آن یكدگر را بكوبند سر *** چو زرگر كه كوبد به خایسك زر
به جنبش در آید از آن پس زمین *** به یك ره به فرمان جان آفرین
به یك جنبش آن گه زمین گران *** به دم دركشد خلق را بی گمان
گروهی شوند خلق در زیر خاك *** گروهی ز محنت شوند پس هلاك
2190 به بغداد سنگ آید از آسمان *** در ارمن بود صاعقه بی گمان
ببارید بر اهل همْدان عذاب *** چو مسخی شوند آن شیوخ و شباب
بباشد غَرَق حدّ مازندران *** در آبی بد و شوخ و طلخ و گران
به گیلان ز نخل آتش آید برون *** به موصل شود آسمان همچو خون
به شام اندرون ماه گردد سیاه *** شود كار تركان سراسر تباه
2195 به هندوستان در بود زلزله *** بمیرند در قحط و در آبله [59پ]
ص: 116
به هر گوشه ای در جهان سر به سر *** برآرند سر سركشان بشر
به شمشیر تازند بر یكدگر *** به كین سیل مرگ آن زمان بی مگر
از آن پس كند رحم بر بندگان *** ز روی كرم كردگار جهان
جوانی برون آید آن گه چو ماه *** از آن جانب طالقان با سپاه
2200 به نام آن جوان مرد شعبه بود *** نگه دار آن راه كعبه بود
بود صالح نام دارش پدر *** علم های نصرت وی آرد به در
بود پاك رایات هایش سپید *** دهد مردمان را به نیكی امید
یكی را ز فرزند فرزند من *** كند پیش رو بر تن خویشتن
سپه بیش دارد ز پانصد هزار *** ز مردان جنگی به گاه شمار
2205 ستم كارگان را مبتر كند *** سرای شریعت معنبر كند
جهان را كند خرّم از عدل [و] داد *** دهد تخم بیدادگان را به باد
ز مشرق به مغرب شود ساخته *** جهان را ز بیداد پرداخته
شود نزد مهدی جوان مرد مرد *** ز شادی رخان كرده چون لعل [و] ورد
چو در مكه مهدی (1) رسد شادكام *** میان گران مایه ركن و مقام
2210 بود بر یمین امام (2) امین *** ابا رایت فتح روح الامین
ابر جیش، عیسی بود آن زمان *** چنین داد ما را پیمبر نشان
چنان كم خبر داده بُد مصطفی *** بگفتم شما را كنون بر ملا
ببوده شما را از این گفته ها *** به حاصل شما را بدین سفته ها
ز بهر قیامت بسازید كار *** كه مرگ آمد و شد تبه روزگار [60ر]
ص: 117
2215 به توبه گرایید و فرمان كنید *** ز بد كرده دل ها پشیمان كنید
بگفت این وز منبر آمد به زیر *** دل ظالمان را ز غم كرد سیر
درون شد به محراب و پشت باز داد *** زمانی بر آسود آن دین و داد
چو در قبله وی پشت را باز داد *** سلونی بگفت آن شه دین و داد
پس آن گه بگفتا كه ای اهل فرش *** بپرسید از من در این زیر عرش
2220 كنم كشف زین حال تا نفخ صور (1) *** ز علوی و سفلی و فسق و فجور
كه گر پردۀ غیب را بر درند *** به عبرت در اسرار آن بنگرند
ز علمی كه واقف شد ستم بر آن *** یقینم نگردد زیادت از آن
سلونی كه گفتم ز بعد رسول *** نمودم به خلقان فروع و اصول (2)
از این جمله برخاست یكّی حسود *** زبغض علی بود همچون جهود
2225 سؤالی كنم شافیَم (3) ده جواب *** از این گفته ها آر معنی صواب
بسی، پور بوطالب نام دار *** بدین جای، دعوی نیاید به كار
قوی كردی دعوی در این انجمن *** بگو چند موی است بر اندام من ؟
علی گفت این سهل باشد بگوم ***مراد تو را اندر اینجا بجوم
به نزدیك من سهل باشد چنین *** ولیكن تو را رنج باشد از این
2230 شمردن نتوانند* در این روزگار *** اگر چند دانند حساب و شمار
چو بشنید آن جاهل بوالكبیر *** بگفت این علی زود گشتی تو سیر
هلاگوی كین موی طاق است یا جفت *** بر این روی من گر بدانی درست
علی گفت ای مؤمنان بشنوید *** بر این گفتۀ من یكی بگروید [60پ]
*.[«نتانند» تلفظ می شود.]
ص: 118
كه او بستهد تا بگویم تمام *** بر این جمع مردان دین خاص و عام
2235 كه بر ریش او موی جفت است نه طاق *** بدانید ای بصریان و عراق
بگفت از خوارج كه این را كه دید *** كه داند شمردن كه داند شنید؟
علی گفت محاسنْش را بر كنید *** بر این انجمن یكسره بشمرید
بكندند در حال آن موی روی *** بماند آن لعین جمع در زرد روی
بكندند دو دو همه پیش اوی *** بدند هر یكیشان هم (1) از خویش اوی
2240 بیامد ز تقدیر صنع خدا *** همه جفت آن موی روی (2) از قضا
چو دیدند برهان شیر ملی *** شده جمله واله به پیش علی
بماندش زنخدان چو كون كدو *** كه بود آن لعین مر علی را عدو
پس آن گاه برجست كرد او سؤال *** كه تو از چه دانستی اینَت محال
علی گفت ای جاهل ناصواب *** خداوند طاق است تو بشنو جواب
2245 دگر جمله جفتند از هر چه شی *** بمیرند همه زنده یكّی است حی
بشد مات آن خارجی در زمان *** ز درد زنخدان و بیم كسان
در این بُد كه آمد جوانی چو باد *** بكرد خدمت و نزد حیدر ستاد
یكی نامه داد او به دست علی *** سبك نامه بر خواند شیر ملی
نبشته چنین بد كه مروان دون *** در آمد به قرقاسیا اندرون
2250 بیاراسته با فراوان سپاه *** ز شیعت بكردست بسی را تباه
بسی خواسته برگرفت و ببرد *** دل مؤمنان را به بدعت سپرد
زكردار مروان وارونه بخت *** دل شیر مردان غمین بود سخت [61ر]
ص: 119
بگفت ای خداوند خورشید و ماه *** تو آگاهی از بندۀ بی گناه
شناسی كه این بندۀ دین طلب *** بماندست در كار دین روز و شب
2255 نجوید بدین جز رضای تو را *** نهادست گردن قضای تو را
همی كوشد او تا زبیدادگر *** كند دهر خالی به تیغ و تبر
در اینند پیوسته اعدای دین *** كه مؤمن نماند یكی در زمین
تویی ناصر مؤمنان ای خدای *** از این است رایات ایمان به پای
چنین گفت از آن پس كه یا بصریان *** نماند كسی جاودان در جهان
2260 ولیكن بماند نماند دگر *** ز نیكان به نیكی نشان و خبر *
برد آفرین جاودان خوب كار *** چو نفرین برد بدكنش آشكار
هر آن كس كه در دین صبوری كند *** زبدكارها باز دوری كند
بود یار نیكان به دو جهان خدای *** به دوزخ بود جاودان رهنمای **
بگفتم كنون گفتنی من تمام *** بود بودنی زین سپس والسلام
2265 زگفتار وی دیو دیوانه شد *** فرشته مر او را چو پروانه شد
از آن پس سوی خانه شد مرتضی *** چو دادند مردم به حكمش رضا
به روز دگر بامداد پگاه *** به یاران خود كرد حیدر نگاه
چنین گفت ای دوست داران من *** به رنج اندر است این تن و جان و من
ز شومی مروان گبر لعین *** كه كشتست او مؤمنان را به كین
2270 كجا رفت خواهد لعین گبر باز *** چه گوید به هر جا دروغ و مجاز
چنین دانم آن گبر رفت سوی شام *** نه (1) فتنه برانگیزد از خاص و عام [61پ]
*.[یعنی : ولیكن نشان و خبر نیكی نیكان بماند و چیز دیگری نماند.]
**. [ ظاهراً مصراع دوم مربوط به بیت دیگری است كه وصف حال بدان بوده و افتاده است.]
ص: 120
چنین است حال جهان سر به سر *** كه ما را بدادست پیمبر خبر
ز گفتار آن ابن عباس یار *** رسیدست زنیكان به ما یادگار
از ایشان به ما آمد ایدون خبر *** ز روی درستی و روی عبر
2275 ز پاكیزه دین راویان امین *** بر اسنادهای درست و مبین
بری زان كه یارد در او كس خلاف *** نگفته سخن ز اولین برگزاف (1)
زنثرش به نظم آوریده ربیع *** به ماه فرودین به فصل ربیع
نگفته در او هیچ ناگفتنی *** نهفته در او حال بنهفتنی
سخن بود بسیار دور و دراز *** ابا عایشه زی (2) سران حجاز
2280 نگویم كه ناگفته بهتر بود *** اگر من نگویمْش (3) گفته شود
كه چندان حدیث است اندر جمل *** كه معنی آن بر نتابد جبل
سخن معنوی گفتم و مختصر *** به سیمابه پوشیده ام روی زر
سخن بر اشاره به و معنوی *** چو در قصه ابیات به مثنوی
طراز سخن نظم زیبا بود *** چو زیبا سخن به ز دیبا بود
2285 چنین نظم شد نثر حرب جمل *** درفشنده خورشید شد در حمل
چنان دارد اومید از كردگار *** كه در حشرش ایزد كند رستگار
چو برد این حدیث جمل وی به سر *** در اخبار صفّین كند به نظر
گرش دست گیرد نكو روزگار *** شود كم ز گیتی بدآموزگار
در اخبار صفّین نظاره كند *** سخن ها به دانش خیاره كند
2290 در اخبار نیكان ز روی نیاز *** كند بر نگاری سخن بر طراز [62ر]
ص: 121
در اخبار صفّین كند جان سپار *** سخن دان اگر یابد از روزگار
به حرف جمل در درستی نكرد *** چو رایش در آن حال سستی بكرد
كه می گوش دارد نشیب و فراز *** كمین (1) برگشاید عدوی غماز
بكردم جمل را سخن مختصر *** یك از صد بگفتم بدان ای پسر
2295 زهر در نجوید به جز راستی *** به دشمن سپارد ره كاستی
خدایا تویی داور داوران *** به فضلت تو ما را به نیكی رسان
ببخشای بر ما تو ای كردگار *** ز ما كرده ها سر به سر درگذار
درود از زبان های ما سر به سر *** به جان نبی افتخار بشر
شاه مردان شیر یزدان ولی سبحان علی بن ابی طالب... .... هر بامداد كی نماز بگزاردی چون سلام دادی اول بر این دوازده تن لعنت كردی : معاویه ، یزید، و عمر، و بوالاعور السلمی ، حبیب بن مسلمه، و عبدالرحمن بن خالد و ضحاك بن قیس، و ولیدبن عتبه، بوموسی، و مروان ، و عمر عاص، ابی سلول...الله و برانها كی بر ایشان لعنت نكنند.
علی نامه خواند خداوند هوش *** ندارد خرد سوی شه نامه گوش
ص: 122
...................
كما فی العلامه ........................... سگ تمام بود تمام
سه بانگ.......... سگ است............ و بانگ كردن میان
دو سگ با یكدیگر بطریق جنگیعنی سگ بانگ كننده است
قال [النبی] علیه السلام................................................................................................
...........................................
محمد ابابكر مالك اشتر [ا] براهیم مالك اشتر معاویه حبل طروماح طایی
بوذر غفاری سلمان فارسی فعقاع مصیب عمار یاسر مختار تازی
عمر معدی كرب عبدالله مسعود صالح اهتم مسلم مقداد اسود
ابوالمعجر احنف قیص عبدالله عباس سعید خدری عبد قمبر
بلال حبشی انس مالك مسیب بن قعقاع بودردا عبدالله عباس
قتم بن عباس سعد عباده كعب اخبار بولولوء
صحابۀ دیگر اولاد مصطفا و مرتضا فرزندان او بر پیامبر نماز كردند تا معلوم بود دوازده م ج ل س
ص: 123
ص: 124
قال علیه السلام
اللّه محمد علی
ص: 125
الا این سخن دان هشیار و پیر *** به (1) نیكو سخن دست یار [ی] (2) تو گیر
2300 برون آور از طبع بیدار خویش *** سخن های سخته به معیار خویش
به نظمی بپرورده اندر خرد *** چنان كز نكو طبعت اندر خورد
به نام خداوند بخشنده گوی *** سخن های چون مه درفشنده گوی
بساطی فرو گستر از دین و كین *** در اخبار صفین چو مهر مبین
علی نامه كن نام این نو بساط *** كه تا نو نو آرد روان را نشاط
2305 بری از تكلف به شیرین روان *** به خوشی چو شهد [و] چو آب روان
به نیروی دارندۀ آسمان *** خداوند كون و مكین و مكان
بر اومید دیدار آن مصطفی *** كه مار شفیع است روز قضا
چو از طبع ما كرد اِبا نیك یار *** دلم حال صفین كنون خواستار *
چنان كاورد بوالمنابر خبر *** در این حال بومخنف نامور
2310 ز حالی (3) كه چون حیدر پاك دین *** به سر برد آن جنگ با ناكثین
چو زین جنگ مروان برون جسته بود *** ز راه دمشق او نشان جسته بود
بپوسته بودند لختی سپاه *** بر آن گبر ملعون گم كرده راه
به قرقاسیا رفته بود آن لعین *** بكشته بسی (4) را ز مردان دین
به تاراج داده بسی خواسته *** سپه را از آن كار پیراسته [64پ]
*. [ یعنی : نیك یار از طبع ما ابا كرد و دوری گزید كنون دلم خواستار شد كه احوال صفین را بگویم. اگر «اِبا» را «اَبا» بخوانیم معنی چنین می شود : كنون دلم با نیك یار از طبع ما حال صفین را خواست یعنی هم به خواست باطنی و هم به خواهش دوستم می خواهد حال صفین را بگویم. قرائت نخست صحیح به نظر می رسد.]
ص: 126
2315 بسی برده بُد در دمشق او سپاه *** چو دل كرده بد جامه ها را سیاه
یكی جامه را سرخ كرده به خون *** به سر برفكنده به مكر و فسون
همی كرد در شهر بانگ و نفیر *** ز دست علی آن لعین حقیر*
همی گفت ایا مؤمنان بو تراب *** زبن كرد بنیاد دین را خراب
سران هدی را فرو كوفت سر *** ز بهر ولایت به تیر و تبر
2320 چو عثمان پاكیزه را بی گناه *** به شمشیر غوغا بكرد او تباه
كنون طلحه را با زبیر عوام *** بكشت اندر این كین به زخم حُسام
ایا مؤمنان الامان الامان *** ببندید از حمیت دین میان
طلب كار این خون عثمان شوید *** خدای جهان را به فرمان شوید
بر پور سفیان شد آن زشت رای *** بر این گونه با زاری [و] ویل [و] وای
2325 چو دیدار وی دید گفت ای امیر *** تومان از پی دین حق دست گیر
كه این كار اسلامیان شد تباه *** چو عثمان چنان كشته شد بی گناه
علی كرد بیداد بر اهل خیر *** نه طلحه بجست از بدش نی زبیر
كنون كار از دست ما در گذشت *** سر بخت اسلام وارونه گشت
از این طالب خون عثمان كنون *** به رقّه درون هست دریای خون
2330 چو آن پور صخر این سخن ها شنید *** ز كَهرنگ وی زرد [ گل ] بشكفید
دل آن جگر خواره مادر ز غم *** ز دل بركشید آه و بارید دم
به مروان دونگفت اندُه مدار*** من این خون عثمان كنم خواستار [65ر]
*.[یعنی : آن لعین حقیر از دست علی بانگ و نفیر كرد.]
ص: 127
سپاهی به گرد آورم من كنون *** ز ریگ بیابان عددْشان فزون
ز اطراف عالم كران تا كران *** مدد خواهم از سروران جهان
2335 هنر دارم و بی كران خواسته *** به لشكر دهم پاك ناخواسته
به سنب ستوران كنم چون تراب *** در این طالب خون سر بو تراب
لعین منافق بگفت این سَخون*** به نفرینه مروان گبر حرون
فرستاد از آن پس لعین نامه ها *** برِ مهتران با نَد و جامه ها
زهر دشمن دین كه بد در عرب *** از او لشكری كرد ملعون طلب
2340 سوی مغرب و روم و ایران زمین *** فرستاد كس هم بر این سان لعین
همی گفت ایا مهتران بوتراب *** سر سركشان كرد زیر تراب
ز عثمان عفان جدا كرد جان *** كز او به امیری نبد در جهان
كنون طلحه را با زبیر عوام *** بكشت و منم گوید از حق امام
چنان رای دارد كه ملك جهان *** بگیرد كنون از كران تا كران
2345 چه مهتر چه كهتر برِ بوتراب *** سرد گر كنندش به سر بر تراب
بر این گونه آن دشمن كردگار *** رسولان فرستاد زی هر دیار
از آن روی در بصره بازار دین *** چو بایست می ساخت سالار دین
به داد و به دین دهر آباد كرد *** همه اهل دین را ز دین شاد كرد
نیابت همی داشت از مصطفی *** چنان چون سزید از وفا مرتضی
2350 از این روی اندر دمشق آن شقی *** سپه را نمود از حیل مشفقی
همی گفت ایا نام داران شام *** شریعت بماند از چنین بی امام * [65پ]
*.[یعنی : شریعت از چنین كسی بی امام شد.]
ص: 128
چو عثمان پاكیزه دین كشته شد *** از او دین و دین دار سرگشته شد
زهر در كنون كار دین بی امام *** ندارد قوام و نباشد تمام
دگر آن كه نپسندد از ما خدای *** بماندن چنین خون عثمان به جای
2355 همی بست باید كنون بی گمان *** بر این طالب خون عثمان میان
چو گفت این سخن پورسفیان تمام *** خروشی بر آمد از آن اهل شام
بگفتند ما جنگ كنیم ای امیر *** در این كار یك سان زبرنا و پیر
چو ما طالب خون عثمان كنیم *** روان ها به پیش تو قربان كنیم
تو سالار مایی و ما چاكریم *** تو فمراندهی مات فرمان بریم
2360 چو از شامیان غمر و جاهل بدید *** ز غمری سوی كفر مایل بدید
چو فرزند صخر آن سخن ها شنید *** ز شادی رخانش چو گل بشكفید
بدان شامیان گفت مروان چو باد *** كه زی مسجد جمع تازید شاد
سبك پورسفیان از این گفت و گوی *** سوی مسجد جمع آورد روی
سران را به یكباره با خود ببرد *** به حكم هوا تن به نیران سپرد
2365 منادی ندا كرد اندر زمان *** به شهر اندر از امر آن بدنشان
بر خویشتن خواندشان حیله گر*** برفتند پس شهریان سر به سر
چو آن قوم حاضر شدند ابن صخر*** سبك رفت بر منبر از روی فخر
فكنده به سر بر یكی پیرهن *** سرشته به خون اندر از مكر و فن
همی گفت ایا اهل شام و عراق *** بكند اصل دین بوتراب از نفاق
2370 بزرگان دین را بكشت او بسی *** نخواهد كه زنده بماند كسی [66ر]
ص: 129
به گرد آورید او فراوان سپاه *** همی جوید این بار (1) تخت و كلاه
محل نیست كس را به نزدیك وی *** بخیل است آن طبع تاریك وی
كنون هست ما را مراد آن چنان *** كه خالی شود از چون او كس جهان
چو وی را حقیر و مبتّر كنیم *** سرای شریعت معنبر كنیم
2375 كه باشد كنون اندر این یار ما *** ز هر كس كه بشنید گفتار ما؟
كه را رای باشد به حور [و] قصور *** كند طالب این نباشد صبور ؟
دگر باره گفتند آن شامیان *** كه ما جمله بستیم از كین میان
بجوییم این كینه از بوتراب *** كنیمش به شمشیر زیر تراب
به فرمان تو تیغ [و] نیزه زنیم *** به نوك سنان كُه ز بُن بركنیم
2380 به سنب فرس كوه را كَه كنیم *** به نعل فرس بر فلك ره كنیم
ز گفتارشان شاد شد ابن صخر *** كه می جست آن گبر از این كبر فخر
در آن حال مروان اَبَر پای خاست *** سخن ها همی گفت چونان كه خواست
چنین گفت پس كای دلیران شام *** بباید كنونْمان (2) به دین در امام
به از پورسفیان كنون ای مهان (3) *** امامی نیابد كس اندر جهان
2385 در این بود مروان كه پیری نوان *** به مسجد درون شد هم اندر زمان
همه جامۀ وی ز پشم سیاه (4) *** ز پشمین سیه بر سر او كلاه
گرفته عصایی به دست اندرون *** دو تا كرده بد پشت را چون هیون
بدان شامیان كرد پس روی را *** به بد رهنمون بود بدگوی را
چنین گفت ای قوم دارید گوش *** به گفتار من هر كرا هست هوش [66پ]
ص: 130
2390 كه من قتل عثمان عیان دیده ام *** ز غوغا سخن چند بشنیده ام
به یثرب بُدست این جهان دیده پیر *** به وقتی كه پس كشته شد آن امیر
به نزد علی رفتم آن گاه من *** نشسته بُد او شاد با انجمن
بر این قتل دادم ورا تعزیت *** بجوشید وی گفت كو تهنیت
كنون كارها شد اَبَر كام من *** شد آراسته منبر از نام من
2395 زگفتار وی سخت حیران شدم *** بنالیدم و زار و گریان شدم
ز هر در مرا آن فرامشت نشد *** كه عثمان بر امر علی كشته شد
علی هست بی دین و زنهار خوار *** مدارید ای مردم این كار خوار
حمیرا را ز اشتر فكندش به قهر *** ببردش دگر جای از دور شهر
ببستش همه راه آن جا گذاشت *** حق و حرمت مصطفی را نداشت
2400 بكشت او چنان سروران عرب *** ببرد از همه خواب و لهو و طرب
زگفتار وی شاد شد پور هند *** چو بود آن لعین پیر پیوند هند
چنین گفت فرزند سفیان چو باد *** كه این پیر دین را بیارید شاد
بجستندش و شد نهان شوخ پیر *** كس او را ندید از صغیر و كبیر
نكو دان كه آن پیر ابلیس بود *** همه گفتنش مكر و تلبیس بود
2405 بگفتند كاین حال پنهان كنید *** همه طالب خون عثمان كنید
به هر كس همی گفت مروان دون *** بیارید هین دست بیعت برون
چنین گفت بو مخفف كاردان *** كه آن جا نبد ابن عاص این زمان
ببستند آن عهد را اهل شام *** در آن حال با ابن سفیان تمام [67ر]
ص: 131
از این حال ها رفت از آن پس خبر *** بر عَمرك عاص پرخاشگر
2410 ز شادی بنالید آن بدسگال *** در آمیخت با جهل و كین احتیال
كه او خود در آن مدت از مكر و فن *** نمی كرد تقصیر در انجمن
كه چون از حمیرا بیامد به شام *** بباشید نزدیك آن گبر خام
شب و روز با ابن صخر لعین *** همی كار سازید از بهر كین
چو بشنید كان گیبر مروان رسید *** ز شادی رخ وی چو گل بشكفید
2415 بسیج سفر كرد آن بد نژاد *** برِ پورسفیان رسید او چو باد
ببد پورسفیان از او شادمان *** كه عَمرو لعین بد ورا خوش چو جان
نوازیدش و بی عدد خواسته *** بدو داد در حال ناخواسته
وزارت بدو داد آن بدسگال *** چو عثمان كه داده بدش از كمال
ببد شادمان عمرو بن عاص از آن *** ثنا گفت بر ابن صخر آن زمان
2420 از این سان فریبید (1) گبر لعین *** پسر زانیه هر یكی را چنین
بدو عمرو بن عاص گفت ای امیر *** تویی در هنر از مهان بی نظیر
نیارد چو تو مهتری روزگار *** ز عثمان جهان را تویی یادگار
همی گفت پیش شیوخ و شباب *** كه ظالم شد ای مؤمنان بو تراب
تو بر ظلم راضی مباش ای امیر *** به هُشب اش و این كار آسان مگیر
2425 چو گفت این سخن عمرك عاص دون *** بر آن جمع شامی خران حرون
همه جمله گفتند هست این صواب *** بكوشیم با تو ز بهر ثواب
معاوی بگفتا بسازم كنون *** كه از تیغشان خاره گردد به خون [67پ]
ص: 132
سپاهی كه باشد ظفرشان مدد *** ظفر بی نهایت حشر بی عدد
بر شیر یزدان رسید این خبر *** كه فرزند سفیان كند می حشر
2430 وز آن كردن بیعت و جهل شام *** كه فرزند سفیان بُوَدشان امام
بر اشفت و گفت اینْت عیبی دگر *** كه گوید امام است پرخاش خر
نه پیدا كه از مكر این سه لعین *** كه ز ایشان خراب است بنیاد دین
دهمْشان از این كار من آگهی *** كه هست آن ستم كاره بر گمرهی
غلط كرد اندیشه فرزند هند *** كه سگ به ز بدپیشه فرزند هند
2435 امامت چنان شد كه این زشت نام *** كند خویشتن را به دین در امام؟
شناسم كه آن سگ به خواب اندر است *** چو زین فتنه جستن به تاب اندرست
برانگیزمش من از این خواب خوش *** بدین تیغ دین گستر (1) كینه كش
بگفت این و بستند دویت و قلم *** امام هدی آفتاب كردم
یكی نامه بنوشت شاه عرب *** به نزدیك فرزند سفیان حرب
2440 به نامه درون گفت از ابتدا *** كه این حجت است از امام هدی
بر پور سفیان بیدادگر *** كه می بازگردد به فعل پدر
چو از دین برون برد یكباره پای *** و بشكست عهد رسول خدای
به فرمان مروان و فرزند عاص *** ره دین فروبست بر عام و خاص
نه از تاب دوزخ بترسد همی *** نه از راه جنت بپرسد همی
2445 چو در مال اسلامیان دست برد *** حق مؤمنان را به ناحق سپرد
اگر بازگردد ز چونین طریق *** شود مؤمنان را گرامی رفیق [68ر]
ص: 133
میان راببندد به فرمان ما *** بپیوندد او دل به (1) پیمان ما
بیابد رضای خدای جهان *** روان نبی را كند شادمان
پس ار سر بپیچد ز فرمان ما *** به شمشیر دینش بدرّم قفا
2450 همانا كه ما را فراموش كرد *** كه در گفت بدخواه ما گوش كرد
زهر در بر او حجّت است این كتاب *** دگرگونه باشد از این پس عتاب
چو بنبشت (2) این نامه نامی امام*** بپیچید و گردش سِحی (3) را تمام
سپرد آن گه این نامه حجّاج عَمرو*** بدو گفت برو ای دلاور چو ابر
بر پورسفیان بر این زینهار (4) *** به زودی بر آن مدبر دو سپار
2455 چو از دین برون برد یكباره پای *** و بشكست عهد رسول خدای
گرفت آن زمان از علی نامه عمرو*** چنان كرد كاو را علی كرد امر
برِ پور سفیان برفت او چو باد *** بدان در كه بایست نامه بداد
سگ بانگ كننده چون آن نامه دید *** یكی باز كرد و در او بنگرید
چو برخواند آن گفته ها در به در *** یكی از تكبر برآورد سر
2460 به حجاج گفت آن گه آن شوخ مرد *** كه حیدر جهان را پر از فتنه كرد
چو برقتل عثمان رضا داد وی *** ز بیداد بنیاد بنهاد وی
دگر باره مر طلحه را با زبیر *** بكشت و بری ماند از راه خیر
ز من عهد جوید به من از چه روی *** ایا عَمرو حجاج ما را بگوی
كنون در زمین بر من از وی بتر *** ندانم همی ظالم و دادگر (5)
2465 چو حجاج بشنید گفتار وی *** ز هر در تبه دید بازار وی [68پ]
ص: 134
اَبَر پای جست آن خردمند مرد *** بگفتش سخن زشت گفتی و سرد
من از آن چه دانم بگویمت راست *** تو زان پس همی كن چنان كِت هواست
بدو گفت یا ابن سفیان درست *** شناسی كه بیداد [و] كین از كه رُست
به وقتی كه بُد مصطفای امین *** برون رفت از عالم مهر و كین
2470 نكردند بر مصطفی خود نماز *** بكردند هر یك دگرگونه ساز
سقیفه بكردند یكبارگی *** خلافت بجستند ز بی چارگی
مهاجر وَ انصار در هم شدند*** ز بهر امامت به غم در شدند
غدیر خم از جمله پوشیده نیست *** وز این در سخن نانیوشیده نیست
ره نص بماندند و راه (1) دگر *** طلب كرد هر یك امامی دگر
2475 شدند هفت گروه این صحابان دین*** مهاجر وَ انصار از بهر كین
بگفتند هر یك سخن ناتمام *** زبهر امامت همه خاص و عام
چو یك رای گشتند گردید (2) تمام *** به اجماع امت ابوبكر امام
از اینسان شریعت به فریاد شد *** ز بیدادگر دیو دون شاد شد
چنان رفت كار اندر آن روزگار *** كه تعلیم كردش بد آموزگار
2480 دگرگونه شد كار بازار دین *** بسی كس همی جست بازار كین
تو را هست معلوم از این حال و كار *** كه چون رفت از بد بدو روزگار (3)
كنونی كه حق بازِ حقور رسید *** درخت شریعت به حق بشكفید
به بانگ آمد از درد بیدادگر *** ز بیداد بر دین كند می حَشَر
و لیكن بجوید به فرجام كار *** به حق دین ز بیدادگر ذوالفقار * [69ر]
*.[ یعنی : ولیكن به فرجام كار ذوالفقار ، به حق دین (= دین برحق) را از بیدادگر می جوید و باز خواهد خواست.]
ص: 135
2485 ببد (1) ابن سفیان خجل ز آن سخن *** نزد دم در ان غم به گُرم و حزن
زكین عمرو بن عاص و مروان دون *** بجستند چون مست گشته هیون
بگفتند «اُسكُت» ایا بدنشان *** كه هستی تو از خیل عثمان كشان
تو چون مهتر خویش ورزی نفاق*** شما را بود با نفاق اتفاق
سر فتنه ها بوتراب است راست *** شریعت همه ز او خراب است راست
2490 زگفتار آن دو سگ زشت رأی *** بجستند گاوان شامی زجای
كه بكْشند حجاج را آن زمان *** زخشم امام هدی آن سگان
چو دید ابن سفیان از آن گونه كار *** بگفت این یلان هست او زینهار
به هر حال هست ای بزرگان رسول *** اگر چند دارد به سر در فضول
مر او را فضول آن كس آموختست *** كه این آتش كینه افروختست
2495 به حجاج گفت آن گهی من تو را *** عفو كردم ار چند گفتی خطا
بگو مهتر خویش را تو كنون *** مپندار ایدر تو ما را زبون
گمانی مبر تو كه ما را به لاف *** از این كین بری تو كنون جان گزاف
به حقّ خداوند جان آفرین *** كه من از علی برنگردم چنین
من این خون ها را كه خواهم طلب *** كه وی رختست از سران عرب*
2500 امامی چو عثمان بزرگ و امین *** به فرمان وی كشته شد بر یقین
دگر بار چون طلحه و چون زبیر (2) *** بكشت و بری ماند از كار خیر
ابا وی كنم من ز هر در همان *** كه وی كرد با مهتران جهان
بگویش كه من از تو غافل نیَم*** و بر اهل دین چون تو قاتل نیَم [69پ]
*. [یعنی" خون ها را كه وی از سران عرب ریخته است طلب خواهم كرد.]
ص: 136
همی سازم از بهر جنگ تو كار *** بدان سان كه بپْسنددش كردگار
2505 سپاهی به جنگ تو آرم چنان *** كه خالی كند از تو روی جهان
بگفت این و دادش درم یك هزار *** بدو گفت یا عَمرو این بر به كار (1)
بدو عمرو گفت این نباید مرا *** كه مال حرام است نشاید (2) مرا
به من بر حلال این امامم كند *** به وقتی كه پشت تو را بشكند
بدو گفت فرزند هند آن زمان *** كه یا مرد خیره سر و بد زفان
2510 اگر نه كریمی بُدی طبع من *** بفرمودمی گرد تو زدن
و لیكنْت بگذاشتم از كرم *** یكی پیش تر بر از ایدر قدم
برون رفت حجاج از پیش وی *** چو بشنید بسیار كم بیش وی
چو بادی ببرّد حجاج راه *** رسید آن گزین نزد شیر اله
چو نزدیك آن شیر ایزد رسید *** بدو باز گفت آن چه دید و شنید
2515 علی گفت از این رازش آگه كنم *** من آن (3) كوه خاراش چون كَه كنم
مرا پشت جبّارِ بی یار بس *** سپه مالك و پیر عمار بس
از این حال ما را نبی در به در *** بدادست چونان كه باید خبر
هویدا شود اندر این كارزار *** چگونه شود بر عدو كار زار
چو زین در سخن ها پراكنده شد *** لب دشمن دین پر از خنده شد
2520 چو دشمن از آن كار می سود دید *** و لیكن از آن آتشش دود دید
مغیره چو زین كارآگاه شد *** به بیداد جستن درون شاد شد
ز عهد علی پای بیرون نهاد *** درِ دشمنی بر علی برگشاد [70ر]
ص: 137
همی بود تا مهر گیتی فروز *** نهان گشت و شد قیرگون نیم روز
هوا شد به مانند پرّ غراب *** ببد بر دل و چشمشان چیره خواب
2525 برافروخت گردون پیروزه گون *** هزاران چراغ لطافت برون
مغیره چو شب كرد دل را سیاه *** چون آهرمنان جست راه گناه
سبك ره نوردی فراز آورید *** رخانش ز شادی چو گل بشكفید (1)*
گرفتنش به بر تنگ و بوسید روی *** ز هر در سخن كرد از او جست و جوی
ز حال علی و ز سپاهش خبر *** بپرسید آن لعنتی (2) در به در
2530 بفرمود تا پس بسازند جای *** ز بهر مغیره برون سرای
فرستادش او جامه ها بی شمار *** ز فرش و ز پوشیدنی چون نگار
از آن پس به بدره فرستاد زر (3) *** غلامان رومی بسته كمر
فزون تر ز ده بادپایان چو باد *** فرستاد زی وی عقیلی نژاد
به قصر ملوكش فرود آورید *** بساط بزرگی فرو گسترید
2535 بفرمود تا پس بزرگان شام *** ز روی بزرگی كنندش سلام
بپرسیدنش رفت پس پورِصخر *** همی جست ملعون بدو نام و فخر
بدان شامیان گفت پس آن زمان *** مباشید از حقّ وی بر زیان
كه این نامور یار (4) پیغمبر است *** در این طالب خون مرا یاور است
اگر او بدیدی حق بوتراب *** نكردی سوی بصره با ما شتاب
2540 همی دید این پیر والاگهر *** ز بن مكرهای علی در به در
و لیكن ندید هیچ كس این همان *** كه وی امر معروف كردی تمام [70 پ]
*.[ یك یا چند بیت افتاده است. احتمالاً دو مصراع هم مربوط به هم نیست و هم قافیه است. رسیدن مغیره به معاویه افتاده است.]
ص: 138
ببینند از این پس همه انجمن *** به شمشیر كنی امر معروف من
بر این گونه آن گبر پرخاش جوی *** همی كرد با شامیان (1) گفت و گوی
چو گاوان بدند آن همه اهل شام *** ببد روز دینْشان از او همچو شام
2545 فرو بست پس پورِسفیان زفان *** چو بر كفر خود داد ملعون نشان
ابر پای جست آن زمان عَمرو عاص *** در مكر بگشاد بر عام و خاص
چنین گفت كای مهتران خطیر *** چو فرزند سفیان نباشد امیر
هنر دارد و گوهر و مردمی *** بكوشد كه پیشه كند (2) كژدمی
ز نیك و بد مردمان آگه است *** ز نامردمی دست وی كوته است
2550 چو داند حق مردمی لاجرم *** نورزد همی جز كه راه كرم
ز حیدر بتر در جهان خلق نیست *** بدو نیك را نزد او فرق نیست
چه قنبر(3) بر وی چه عَمرو[و] عُمَر*** چو از مردمی وی ندارد خبر
منم گوید اندر جهان مرد بس *** مرا باید این مملكت فرد بس
حلال است خونش به نزدیك من *** چو عثمان كش است و امانت شكن
2555 بجویید ای شامیان جنگ وی *** ر بن بركنید ای یلان چنگ وی
از آن پس یكی نامه آغاز كرد *** در شوخی و كافری باز كرد
نبشت اندر او فرد بسم اللهی *** به دیگر سخن در نجست او رهی
بپیچید در حال آن گبر دون *** سِحی كرد و پنهان به پیش اندرون
سوی فضل حارث نگه كرد پس *** در آن حال كاو را چنان بد هوس
2560 بدو گفت ایا فضل این نامه شاد *** به نزد علی بر به مانند باد [71ر]
ص: 139
گرفت آن زمانه را فضل و رفت *** برِ مرتضی آن ملاعین به تفت
چو نزد علی رفت و نامه بداد *** علی نامه آش را سحی (1) برگشاد
چون آن كاغذ نانوشته بدید *** بخندید و زی فضل دون بنگرید
بدو گفت ایا فضل این را جواب *** به میدان مردان دهم بر صواب
2565 بدین ذوالفقار عدو مال خویش *** نمایم بدان كافران حال خویش
ببینند از ما همان قاسطین *** كه در بصره دیدند آن ناكثین
چو ما را از این حال ها بیش و كم *** خبر داد پیغمبر محتشم
بدان سان رود كار كاو گفته است *** و لیكن ز غفلت عدو خفته است
چو فضل از علی آن سخن ها شنید *** بگفت این علی روزِ فردا كه دید؟
2570 ولیكن همه كس شناسد درست*** كه بنیاد این شور و شر از تو رُست
اگر دست یابی تو بر میر ما *** چو عثمانْش بكْشی به تیغ جفا
كه این مرد كشتن سرشت تو است *** همه فتنه ها دست كِشت تو است
بدو گفت مالك ایا سگ خموش*** كه بردارم اكنون سرت را ز دوش
به شمشیر زد دست آن نام دار *** علی گفت مهلا ایا نیك یار
2575 چو هست این جفا پیش نادان رسول *** اگر چند گفتست ز غمری فضول
مرا زین سخن های ناخوش چه باك *** چو كردار ما هست از عیب پاك
مرا پیشه دین است داند خدای *** شریعت به شمشیر من شد به پای
نگردد پلید آب دریا بدان *** كز او تر شود این سگی را دهان
به جز دین پرستی مرا كار نیست *** عدو را از ین شرع مقدار نیست [71پ]
ص: 140
2580 كتاب خدای است و این ذوالفقار *** در این دین محكم مرا دستور
بگفت این و گفتا دهیدش كنون *** درم یك هزار و كنیدش برون
بكردند فرمان بران امام (1) *** به فرمان دین كار شامی تمام
ز بصره برون رفت ملعون شاد *** به نزدیك سالار خود همچو باد
شنیده به سالار خود باز گفت *** نماند هیچ زان گفته اندر نهفت
2585 بگفت ای امیر از سر ذوالفقار *** سخن گوید این حیدر زشت كار
منم گوید این ذوالفقار و كتاب *** جز این نیست گوید ز ماتان جواب
ز بدر و اُحد می شمارد تو را *** ز بن خود مسلمان ندارد تو را
همی گوید آن حیدر صفدرم *** كه بر دین ولی عهد پیغمبرم
منم گوید آن میر جبار یار *** كه خواندست ما را ولی كردگار
2590 نه من كرده ام گفت دین آشكار ؟*** نه چون عَمرو و عَنتَر بُدندم شكار ؟
مرا وی چنین گفته است ای امیر *** ندانسته آم من قلیل و كثیر
پس از این سخن هاش از راستی ست *** همه كار ما در كوی كاستی ست
چو فرزند هند آن سخن ها شنید *** بترسید و آن كارها بوده دید
چنین گفت مر فضل را زان سپس*** ز روی حیل آن ستم كار خس
2595 كه آری ایا فضل این بوتراب *** یك مرد جادوست حاضر جواب
در آن وقت كرد او چنین كارها *** كه بد زنده و كامران مصطفی
به بخت نبی وی چنان كار كرد *** سران عرب را از آن خوار كرد
كنون مصطفی رفت و آن روزگار *** شد او پیر و گفتش نیاید به كار [72ر]
ص: 141
نماند به گفتار وی كار وی *** چنان دان كه شد كند بازار وی
2600 دگر آن كه وی از طریق وفا *** برون رفت از ملت مصطفی
بدان شامیان گفت زان پس لعین *** كه یا نام داران با آفرین
چه چاره است این كار ما را كنون ؟*** كه مار از این غم غم آید فزون
بدو عمروِ بن عاص گفت ای امیر *** از این روی اندیشه در دل مگیر
كه حیدر ز كارت شكوهیده شد *** بدانست و زین در نكوهیده شد
2605 ز عجز است گفتار و كردار وی (1) *** تو را عزم باید به پیكار وی
تو را كرد باید كنون ساز جنگ *** برون برد باید سپه بی درنگ
چو تو خود سپه برده باشی به در *** ز هر جانب آیند بر تو حشر
چو دارد بسی دشمن اندر جهان *** علی را عدوّند اكنون نهان
چو آنها ز كار تو آگه شوند *** سراسر به گفتار تو بگروند
2610 چو بردی تو لختی سپه پیش تر *** سپاهت شود هر زمان بیش تر
شود كار حیدر به یكسر تباه *** كه دشمن بسی دارد او بر سپاه
چو بردی سپه تنگِ او بی گمان *** بگردند از وی همه بصریان
لعین گبر مروان شنید این سخن *** بگفتا چنین است از مكر و فن
همه دشمنند بر علی مرتضی *** ندارند بر وی طریق وفا
2615 پس آن گه دگر بار آن عَمرو عاص *** نهاد از حیل مكر آن دیو خاص
نویس نامه ای را تو زین جا كنون *** برِ باهریره فرست چون هیون
یكی هدیه بفرست زی وی تمام *** بر خویشتن خوان كنون زان مقام [72 پ]
ص: 142
چو هست او ز دل دشمن بوتراب *** بیاید بر ما كنون وی به تاب
چو آید بر آید همه كام تو *** فزون تر شود حشمت و نام تو
2620 ز ایدر كه وی یار پیغمبر است *** بزرگ است و از حشمۀ (1) لشكر است
چو وی نزدت آید دل مؤمنان *** شود با تو یكسان تو نیكو بدان
هم اندر زمان پورسفیان خس *** بر باهریره فرستاد كس
نهانی فرستاد ملعون كسی *** ابا وی فرستاد هدیه بسی
چون آن هدیه زی باهریره رسید *** دلش را هوا سوی نیران كشید
2625 به شب از مدینه برون رفت تیز*** برِ پور سفیان دون به ستیز
به دینار بفروخت دین عزیز *** چو دینار دارد محل نزد حیز
حقیرند و دون حیز مردم همه *** كژند و نهان كژ چو كژدم همه
چنینند كژدم گهر مردمان *** كه گردند بی دین [و] از دین رمان
كرا دل بود اندر این برگمان *** بگو قصۀ باهریره بخوان
2630 كه تا زو بدانند كان شوخ مرد *** چگونه به دینار دین عرضه كرد
بدانید كان بدگهر گرگ پیر *** به سوی علی اول انداخت تیر
چو پیر خرف (2) شد برِ پور صخر *** به دیدار او كرد از كبر فخر
فراوانْش بنواخت آن بدگهر *** ز حیدر همی جست از وی خبر
به دینار بِخْریده گرگ سترگ *** بسی ژرف بفروخت بر پیر گرگ
2635 چنین گفت پس آن (3) ستم كاره پیر *** بدان شامیان از خری و حقیر
كه امروز از آدمی گاه فخر *** كسی نیست مانند فرزند صخر [73ر]
ص: 143
گهر دارد و همت و خواسته *** نمونه است این مرد نوخاسته
نشاید جز او در شریعت امام *** شریعت از او یافت خواهد قیام
زمانه كنون نی به فرمان اوست ؟ *** حق دین پرستان ز پیمان اوست
2640 علی سخت بیدادگر گشته است *** چو عثمان [و] چو طلحه وی كشته است
به حرب علی تیز باید بُدَن *** ز عثمان كشان سر بباید زدن
بكرد آن زمان آن لعین بر ملا *** بسی لعنت از كینه بر مرتضی
علی گفت ورزد كنون در نفاق * *** بدانید ای هل شام و عراق **
كه گر نه كه آن گبر ناباك دار (1) *** علی را همی گفت بد آشكار
2645 كه لعنت بر او باد از صد هزار*** فزون تر از امطار و ریگ قفار
ز گفتار آن شوم این شامیان *** به یكباره بی دین شدند آن زمان
ز قول نبی این سخن ظاهر است *** كه لعنتگر مرتضی كافر است
شنیده بدند جمله از مصطفی *** كه كافر بود دشمن مرتضی
هز آن كس كه با او كند كارزار *** بود دوزخی و شود خوار و زار
2650 از این كار پیغمبر آگاه بود *** چو آموزگار وی الله بود
علی را نبی این همه گفته بود*** وز این در سخن هیچ ننهفته بود
بسی گفت یاران خود را نبی *** كه دین من است و رضای علی
رضای من است رضای خدای *** رضای علی در حق دو سرای
و لیكن ندادند قومی رضا *** به حكم نبی در حق مرتضی
2655 چو كار علی راستی بود راست *** ز ناراستان كس مر او را نخواست [73پ]
*.[یعنی : گفت در اكنون علی نفاق ورزد.]
**.[ظاهراً بیت یا ابیاتی افتاده است با این مضمون كه من (=شاعر) دشنام های ابوهریره به علی (علیه السلام) را نمی ٱوانم نقل كنم.]
ص: 144
ز اراستی رُسته فرزند هند *** سپاه هبل بود پیوند هند
كرا چون لعین صخر باشد پدر *** چو ملعون معاویّه باشد پسر
همان كرد با مرتضی بد پسر *** كه با مصطفی كرد (1) ملعون پدر
چو آن بوهریره به مكر و فسون *** بپیوست با پورسفیان دون
2660 زهر جا نبی پورسفیان حرب *** همی خواست لشكر ز بهرای ضرب
چو مور و مگس لشكر از هر دیار *** همی رفت نزدیك آن خاكسار
به گرد آورید او چنان لشكری *** كه شان بر نیاید همی كشوری
چو گرد آورید آن ستمگر سپاه *** یكی سوی بِن عاص (2) كردش نگاه
بدو گفت بنویس نزد علی *** یكی نامۀ حجت از پر دلی
2665 بگو مر وُرا كاین یكی حجت است *** برِتو از آن كاو سر ملت است
ز فرزند سفیان فیروزروز *** امام هدی مهتر كینه توز
سپه دار دین پورسفیان حرب *** خبردار كردمْت از حال حرب
بر آن تا تو دل سوی داد آوری *** ز بد كردۀ خویش یاد آویر
فرستی تو عثمان كشان را به من *** از آن پس سپاری جهان را به من
2670 بدانی كه آن روزگار تو رفت *** نهیب سر ذوالفقار تو رفت
بدان كارت از دولت مصطفی *** چو او كرد پیوسته بر تو دعا
كنون مصطفی رفت و ماندی تو پیر *** به پیری درون پند پیران پذیر
بخوردی جهان را تو بس روزگار *** به كام دل خود زدی ذوالفقار
كنون نوبت ماست هشیار باش *** ز عثمان كشان جمله بیزار (3) باش [74ر]
ص: 145
2675 چو من لشكری گرد كردم كنون *** چو مور و ملخ در شمردن فزون
كه تا پیش ما در سرافشان كنند *** همه طالب خون عثمان كنند
مگر دور گردی ز عثمان كشان *** بگیری كنون تو كنار جهان
به جان رسته گردی چو كردی چنین *** گرت جان به كار است كُنجی گزین
و گرونه نبینی (1) تو از ما جز آن *** كه دید از تو عثمان خسته روان
2680 یكی نامه بنوشت عَمرو این چنین *** به فرمان فرزند صخر لعین
بپیچید آن نامه را پس چو باد *** و بنهاد در پیش آن بد نژاد
به سالار گفت آن زمان بد گهر *** چه عنوان كنم من بدین نامه بر ؟
بدو گفت ایا عمرو او این زمان *** به ما در شدستی مگر بدگمان
فراموش كردی سخن های من *** ندانی درستی لقب های من ؟
2685 یكی سطر بنویس اول تمام *** كه هست این كتاب از امام انام
امیر امیران سپه دار دین *** معاویّۀ صخر حرب امین
به نزدیك آن بی وفا بو تراب *** كه منكر شدست او به حشر و حساب
بدو عمرو بِن عاص گفت ای امیر *** یكی پند نیكو ز ما در پذیر
مكن بر علی عرضه فخر و لقب *** كه هست او از این روی فخر عرب
دگر گونه ار هر چه گفتی رواست *** اگر چند از وی فراوان خطاست
بدو گفت پس پور سفیان دون *** كه بنویس تو آن چه گفتم كنون
نوشت آن زمان عمرو عنوان چنان *** كه سالار گفتش هم اندر زمان
به دست یكی شامی بی وفا *** فرستاد آن را بر مرتضی [74پ]
ص: 146
به مانند باد آن سوار لعین *** برفت و رسیدش به سالار دین
2695 چون آن نامه زی شیر یزدان رسید *** در اول به عنوان او بنگرید
بخندید و گفت آن سگ زشت نام *** لقب كرده خود را امام انام
هم او را و هم از تن او نشان *** كه نشناسدش كس چو من در جهان
سر نامه را زان سپس برگشاد *** وصی نبی شیر فرخ نژاد
بدید آن سخن های ناهاموار (1) *** كه گفته بد آن لعنتی آشكار
2700 غرندید و گفت این بداندیش مرد *** ز گفتار چونین چه اندیشه كرد؟
شگفتی است زین سان سخن های زشت *** برِ ما لعین بر چه حجت نوشت ؟
نبشته بیفكند از دست و گفت *** كه این حال بی شك نماند نهفت
طلب كرد از آن پس دویت و قلم *** امام هدی آفتاب كرم
چو بردند پیشش قلم برگرفت *** به فرهنگ راه كرم برگرفت
2705 علی كرد از اول به نام خدای *** خدایی كه او هست همیشه به جای
نویسندۀ نامه حیدر علی است *** كه یزدان جان آفرین را ولی است
وصیّ نبیِ بن عمِ مصطفی *** امام شریعت به حق مرتضی
امامی كه وی پور بوطالب است *** ز نسل گزین فِهر بن غالب است
امامی كه چون حمزه بد عمّ وی *** چو هست از دم مصطفی دمّ وی
2710 و هم زاد این نامور جعفر است *** كه بر آسمان با ملك همپر است
عدیل بتول است و باب شبر (2) *** شبیر گزین است وی را پسر
برِ گبرِ بِن گبر فرزند صخر *** نبشتست این نامه خورشید فخر [75ر]
ص: 147
چو ما را فراموش كرد آن خسیس *** برِ شامیان كرد خو را نفیس
تو را هندِ بِن زانیه مست در *** ز سفیان حربی بدان زشت در
2715 سر چاه مبرز به حیض اندرون *** گرفت بار (1) و كردی فرامش كنون
پسِ چند كه زین خبر یافتند *** بدادند به سفیان [و] زو تافتند
خجل گشت سفیان از آن كار خود *** از آن فعل و كردار مردار خود
به صحرا فرستاد اندر زمان *** به نزد شتربان و آن اشتران (2)
همی بود آن زانیه همچنان *** به نزد كهان و به نزد مهان
2720 همی راند هر یك بر او كام خود *** ز هر جنس مخلوق از دام و دد
بدانند پیران از این سر به سر *** تو هم دانی و نیستی بی خبر
بدان نسل در زادی آن جایگاه *** اَبَر من كنی برتری پایگاه ؟
فراموش كردست خود را كنون *** كه بر من كند عرضه فضل آن جنون ؟
وصیّ محمد منم كیست وی ؟ *** به بازار دین اندرون چیست وی ؟
2725 محمد بمردست اندر كنون *** چو رو به شدست شیر ایزد زبون ؟
ندانست آن كلبِ بِن كلب این *** كه زنده است یزدان جان آفرین ؟
به جای است ایزد گرد احمد بمرد *** نه احمد شریعت ابا خود ببرد
غلط كرد اندیشه آن زشت كیش *** چو سالار دین كرد وی نام خویش
چنین گبر مردار شاید امام ؟*** بدین اصل گویند ایا خاص و عام ؟
2730 منم بِن عم مصطفای امین *** هزبر جهان دار جان آفرین
سپردم به حق ناكثین را به نار *** كنون قاسطین راكنم تار و مار[75پ]
ص: 148
تو را من از این حال آگه كنم *** چو دست تو بر شرع كوته كنم
بگفت این و پس نامه اندر نوشت *** چنان چو ببایست عنوان نبشت
ز پس گفت طرماح طایی كجاست *** به فرمانش طرماح برپای خواست
2735 به طرماح گفت آن زمان مرتضی *** بسیج سفر كن تو ای پر وفا
ببر نامۀ من كنونی چو باد *** برِ پور سفیان (1) دشمن نژاد
به راه اندرون بس درنگی مكن *** عدو را به هر حال سنگی مكن
سخن بامعادی چو شمشیر گوی *** سخن پیش رو به (2) تو از شیر گوی
چو طرماح مرد سخن گوی بود *** فصیح و شجاع و نكو روی بود
2740 سخن ۀاش بودی همه دل پسند *** به بالا دراز و به همت بلند
بسیج سفر كرد طرماح شاد *** نشست از فراز هیونی چو باد
بدان بادپایش به مانند كوه *** زمین بُد ز رفتار او در شكوه
رسید او بدان سان به شهر دمشق *** به دین برفكنده به یكباره عشق
همی رفت تا درگه پور صخر *** به گردون رسانیده گردن ز فخر
2745 نشسته بد آن وقت بن عاص شاد *** بدان در كه بُد قصر چو كیقباد
چو طرماح را دید آن عمرو عاص *** شگفت آمد او را از آن مرد خاص
در آن قد و بالا و روی چو ماه *** همی كرد لختی به عبرت نگاه
شتر بد بلند و دلاور بلند *** ز بالای وی سرو بودی نژند
یكی شست گز پهن و بالا سطب *** بپیچیده بود او به رسم عرب
2750 به دستار برنامه را نام دار *** بسان علم كرده بود آشكار [76ر]
ص: 149
بدو گفت عمرو ای عرابی مرا *** درستی خبر كن ز حال شما
بدو گفت طرماح اجل در هواست *** كه شمشیر حیدر ورا در قفاست
خجل ماند عمرك فرو برد سر *** زمانی از آن گفت بُد در فِكَر
بدو عمرو گفتا سخن گوی نغز*** ز گوزی كه داری برون گیر مغز
2755 بدو گفت طرماح این جوز ما *** چو پازهر زهر است و عالی بها
بدو عمرو گفتا برون آهر هین *** كه تا بنگریمش به چشم یقین
بدو گفت طرماح بگذر ز من *** به بیهوده تا چند گوی سخن ؟
منم از وصی محمد رسول *** تو تا چند گویی به غمری فضول
بدو عمرو گفتا كه نامه بیار *** بدو گفت طرماح چون (1) زهر مار
2760 ندارم به تو نامه ای بی خرد *** بدان كس كه دارم غمش وی خورد
برِ پور هند است این نامه بس *** نگیرد جز او نامه ما * هیچ كس
همیدون بر اشتر شوم پیش وی *** ندارم خبر جز كم و بیش وی
بدو عمرو گفتا پس ایدر بمان *** چو سالار دین خفته است این زمان
بدو گفت طرماح ایا خاكسار *** تو سالار خود را به لعنت شما
2765 چنان دان كه سالار دین حیدر است *** كه وی بن عم و نفس پیغمبر است
چو بشنید گفتار طرماح عمرو *** چنان شد كه مخمور سه روزه خمر
برِ پور سفیان شد و این خبر *** بدو باز گفت آن زمان در به در
بگفت ای امیر این عرابی سخن *** به شمشیر گوید تو بشنو ز من
ز ما در دلش می نیاید شكوه *** ز گفتار وی شد دلم در ستوه [76پ]
*.[= نامۀ ما]
ص: 150
2770 چه فرمان دهی تو در این كار وی ؟ *** چو عاجز شدم من ز گفتار وی
بر آن روی بینمْش ابا روی من *** كه پیش تو گوید فزونی سخن
نباید كند با تو بی حرمتی *** بخیزد در این كار بی حشمتی
شناسم كه چون بیندت ای امام *** از او نشنوی تو ز هر در سلام
كه چون نیست در چشم او آب شرم (1) *** به پیشت نیارد قدش را به خم
2775 بدو گفت فرزند سفیان كنون *** فرود آوریدش به جای برون
كه فردا پذیرمْش (2) در پیش خویش *** به عجز اندرون من ز اندوه بیش
چو مومش كنم گر وی از آهن است *** گرفتم كه وی حیدر كاهن است
ببرد ابن حارث هم اندر زمان *** گران مایه طرماح را شادمان
سوی خانۀ خویش آزاده وار *** ببرد و كرم كرد بس بی شمار
2780 ز هر گونه وی را لطافت نمود *** چو طرماح را نزد وی دست بود
چو شب روی بنمود و بگذشت روز *** سر سوزن خواب شد دیده دوز
بر آسود طرماح در خان فصل *** ببد سختی راه بر تَنْش سهل
چو سر بر زد از كوه تابنده مهر *** به سیما به زنگی فرو شست چهر
شب از لشكر روز برتافت روی *** به مقناع گلگون بپوشید موی
2785 سر خفتگان جمله بی خواب شد *** دل پور سفیان پر از تاب شد
نشست اندر آن قصر خود گبر دون *** یكی جای تنگ او ز مكر و فسون
سرایی كه بودیش كوچك دری *** بدو در بُدی پردگی دختری
بفرمود وی تا در آن جایگاه *** فكندند فرش و نهادند گاه [77ر]
ص: 151
اَبَر سیرت خسروان بزرگ *** بپیراست آن جای گرگ سترگ
2790 بپوشید پس جامۀ خسروان *** نشست از برِ گه چو نوشین روان
یكی دست سفیانیانه سیاه *** بیفكند آن گبر در پیشگاه
از آن پس سران سپه را بخواند *** بدان دست سفیانیانه نشاند
دو رویه سپه را به پیش اندرون *** ابر پای كرد ابن سفیان دون
غلامان زرین كمر بی شمار *** ابر پای كرد آن لعین شاهوار
2795 به هم پهلوی خویش بنشاند پس *** لعین عمرو بِن عاص را از هوس
بخوانید گفت آن زمان پیش من *** طروماح طایی در این انجمن
برفتند فرمان برانش چو باد *** برِ آن هنرمند فرخ نژاد
بگفتند ای زاد مرد خطیر *** همی خوانَدَت بر سلامت امیر
هم اندر زمان آن یل نیك رای *** به پشت بُخیتش در آورد پای
2800 چو تنگِ درِ ابن سفیان رسید *** یكی نیمه تیغ از میان بركشید
همیدن همی برد آن نامور *** بُخیتش به گرمی به دهلیز در
نقیبان درگاه آن شور بخت *** زمان بخیتش گرفتند سخت
بگفتندش ای مرد دیوانه ای *** همانا كه از عقل بیگانه ای
پیاد شو و اشتر ایدر بمان *** كه نه آمدستی تو از آسمان
2805 بدان شامیان گفت طرماح گُرد *** كه منْتان نمایم یكی دست برد
برون كرد شمشیر خود از میان *** بگفتش به حق امام زمان
كه گر دست از من ندارید باز *** دهمْتان سوی دوزخ اكنون جواز [77پ]
ص: 152
به فرمان سالار اسلامیان *** به نیروی دارندۀ آسمان
ندارد خطر نزد من جان من *** عدوی امام است قربان من
2810 خبر زین (1) بر پور سفیان رسید *** كه طرماح تیغ از میان بركشید
نخواهد همی وی پیاده شدن *** نترسد وی از جان و آن انجمن
نفرمود گوید مرا میر من *** به درگاهتان بر پیاده شدن
معاویه گفتا ورا بر هیون *** درآید شاید به قصر اندرون
به ناچار آخر پیاده شود *** كه تا چون سخن گوید و بشنود
2815 ببردند طرماح را در سرای *** همیدون ابر پشت آن باد پای
چو رفت آن دلاور به قصر اندرون *** پیاده نگشته ز پشت هیون
همی رفت تا نزد آن خانه زود *** كه فرزند سفیان در آن خانه بود
پس آن خانه را دید كوته درش *** نرفتی بدان خانه در اُشترش
پیاده شد و پشت كرده به در *** شد او باژگونه بدان خانه در
2820 همی گفت من مرد جاهل نیَم *** ز مكر بداندیش غافل نیَم
از این گونه می رفت آن شیر مرد *** از آن پس سوی دشمنان روی كرد
بگفت او سلام خدای جهان *** ز هر حال برماست و بر مؤمنان
چو طرماح دید آن چنان فرش و گاه *** كه بودند چو دیوان و دود سیاه
نشسته بُد آن گبر فرزند صخر *** بر ایوان شاهی اَبَر تخت فخر
2825 بخندید طرماح (2) و آواز داد *** كه هستم من آگه ز بیداد و داد
بدو عمرو گفت ای ستم كاره مرد *** سوی زشتی ات رهنمونی كه كرد [78ر]
ص: 153
یكی آن كه از اُشتر خود به جهل *** پیاده نگشتی و دوری ز عقل
دگر آن كه پیش امام هدی *** ز روی تحیت نكردی ندا
و لیكن هم از حلم سالار ماست *** كه كارت همه تخم آزار ماست
2830 بدو گفت طرماح بشنو جواب *** ایا عمرو از من كنون بر صواب
ایا عمرو جاهل تویی بی خلاف *** كه گفتار و كارت بود بر گزاف
همه كار من نغز و پخته بود *** سخن های من خوب و سخته بود
من از اهل دینم تو از جهل و فسق *** حلالی خورم من همه ساله رزق
تو با مهتر خود حرامی مدام *** روان پروری آشكاره مدام
2835 چو قیصر چنین قصرها كرده اند *** به مال كسان تن بپروده اند
برِ من چه این قصر و چه كلبه ای *** نیاید همی در دلم ذره ای
سر فتنه و شر چو سالار توست *** تو نازی بدو كاو سرافراز توست
بر این گفته و كردۀ من درست *** از آن نامۀ پورسفیان برست
كه بنوشته بود او برِ مرتضی *** چو از هند بد تخم وی بر خطا
2840 چنان كاین دل من نورزد نفاق *** جوابت صواب آمد از اتفاق
نگوید سخن بر گزافه چو من *** ایا عمرِو بِن عاص در انجمن
كه من پس رو [و] چاكر آن كسم *** كه وی گفت من با جهانی بسم
خجل ماند بن عاص و در عجز باز *** بدو گفت كم كن حدیث دراز
به من ده تو آن نامه كاورده ای *** كه خمر جهالت بسی خورده ای
2845 بدو گفت طرماح ایا خاكسار *** تویی خمر خوار و ستم كاریار [78ر]
ص: 154
ندارم به نزد تو من نامه هیچ *** تو چون مار بر خویشتن بر مپیچ
كه این نامه زی پورهند است[و] بس *** بگفتمْت چندین كه بگسل نفس
بدو گفت فرزند سفیان دون *** بیاور به من ده تو نامه كنون
كز اندازه بگذشت این كار تو *** چو زهر است دیدار و گفتار تو
2850 بدو گفت طرماح (1) ایا پورهند *** تویی زهر دیدار فرزند هند
تو مانند فرعون به صدر اندری *** چو نمرود بی دین به غدر اندری
بساط سیاست بگسترده ای *** چو فرعون و هامان حشر كرده ای
من آورده ام نامۀ مرتضی *** وصیّ نبی بن عم مصطفی
سخن های این نامه ای زشت رای *** همه هست برهان و حكم خدای
2855 تو بفكن ردای تكبر ز دوش *** به گفتار مروان مكن بیش گوش
ز شومیّ مروان و آن عمرو عاص*** به عثمان رسید از میان آن قصاص
به پیش آی و بستان تو بی چاره وار *** ز من نامۀ شیر جباریار
دگر باره شد پورسفیان خجل *** چو از عجز پایش فرو شد به گل
به طرماح گفتا تو را شرم نیست ؟*** چو من مرد را نزدت آزرم نیست ؟
2860 در این یكسره مهتران ننگری *** كه چونند ما را به فرمان بری؟
مرا نیست دستور خلق كریم *** كه با خلق باشم چو نار جحیم (2)
وگر نی بفرمودمی من كنون *** كه تا از تو این جا بریزند خون
بدو گفت طرماح جان را چه باك *** كه مان مغز اصل است از آب و خاك
مگر تو گمان می بری آن چنان *** كه بدهد چو من (3) كس روان رایگان ؟ [79ر]
ص: 155
2865 برانم بر این جایگه (1) جوی خون *** چو دشمن كشد تیغ بر من برون
چو كشته شوم بر شهادت شوم *** به هر دو جهان بی ملامت شوم
مرا زین سپاه و سیاست چه باك *** چومان نام نیك است و ایمان پاك ؟
بدانست فرزند سفیان دون *** كه ناید به كارش فریب و فسون
به طرماح گفت آن زمان ابن صخر *** كه جویی شناسم از این كار فخر*
2870 مرادت برآرم ز روی كرم *** چو ما را نگردد از این قدر كم
بدو گفت طرماح كردی شریف *** فراوان بگفتی تو بی مر خلیف
كرم از علی بد كه قطب كرم *** ولیّ خدا است [و] خیر الامم
در این حال پس پور هند از سریر*** به زیر آمد و رفت بر خیره خیر
از آن جا بیامد همی ابن صخر *** بدو داد طرماح نامه ز فخر
2875 نبشته بُد آن نامه طرماح گرد *** اَبَر مقرعه نامه كاو را سپرد **
ز كردار طرماح گردان شام *** خجل مانده بودند و غمناك [و] خام
معاویّه چون نامه را باز كرد *** به پیش سپه خواندن آغاز كرد
چو بر خواند آن گفتۀ مرتضی *** بترسید و رخ كرد چون كهربا
بلرزید بر خویشتن بر چو بید *** ببرّید گفتی ز جانش امید
2880 ز ترسیدنش عمرو آگاه شد *** رخانش تو گفتی كه چون كاه شد (2)
بدو گفت ایا میر دل شاد دار *** روان را از اندیشه آزاد دار
نه هر چه بگویند كردن توان *** به كام دل مرد جنبد زبان
تو بنویس این گفته ها را جواب *** به تمهید (3) بفرست زی بوتراب [79پ]
*.[یعنی : می شناسم (= می دانم ) كه از این كار فخر می جویی.]
**.[ یعنی : طرماح پهلوان آن نامه را – كه سپرد – به مقرعه (= گرز) نوشته بود.]
ص: 156
جوابش به در خورد گو بی درنگ *** به جای آر هوش از پی نام و ننگ
2885 چو وی كرد حجت تو حجت بكن *** چو وی كرد دعوت تو دعوت بكن
بگو هر چه باید در او گفتنی *** كه بی شك بود همچنین بودنی
نوشت آن زمان نامه ای پور صخر *** به نزد وصیّ پیمبر به فخر
چنین گفت در نامه كای بوتراب *** نوشتم كتاب تو را من جواب
به وقتی كه بر خوانده شد نامه ات *** بدانسته شد مایه و كامه ات
2890 نوشته بُدی تو كه من آن كسم *** كه با لشكری تن به تنها بسم
از این در جواب تو فردا دهم *** زهر در كه باید به زیبا دهم
بر آن بر كه گفتی فراوان سپاه *** ز شمشیر من از عرب شد تباه
تو گفتی چنین و چنین كرده ام *** دماز از بزرگان برآورده ام
گذشت آن و آن حال پوشیده نیست *** از این در سخن نانیوشیده نیست
2895 تو بگذر چو بگذشت آن روزگار *** كنون نوبت ماست این یاد دار
نه تنها تویی مرد اندر جهان *** نه تنها تو را باید این نام و نان
نمایم تو را عبرت كار خویش *** تو عاشق شدستی به گفتار خویش
پسندیده كاری نمایمْت من *** تو بشنو نكو ای علی این سخن
منم پورسفیان امیر عرب *** نِیَم زین بخیلی فزونی طلب
2900 تو عثمان كشان را به نزدم فرست *** زكرده پشیمان شو و دین پرست
من از دست عثمان بُدستم امیر *** شناسند مردم صغیر و كبیر
كنون رایت دین به دست من است *** ستون شریعت نشست من است [80ر]
ص: 157
بزرگان دین جمله یار منند *** در این جنگ تو دوست دار منند
مرا چون زبیر و چو طلحه مدان *** خبردار كردم تو را این زمان
2905 مترسان تو ما را به شمشیر تو *** چو رو به شد آن چنگ چو شیر تو
تو را با زنان بود دربصره جنگ *** مزن لاف از آن جنگ رسته ز ننگ
سپاهی كه سالارشان زن بود *** از آن جنگشان بهره شیون بود
ز شمشیر مردان تو ای بوتراب *** ز بد كردۀ خویش یابی جواب
به نیروی یزدان پروردگار *** كنم خون عثمان ز تو خواستار
2910 همه گُردگیران شام و عراق *** بكردند بر این سخن اتفاق
كه دست تو از جور كوته كنند *** زگاهت به شمشیر در چه كنند
به پولاد پولاد تو بشكنم *** چو در خار و خارات آتش زنم
یكی خانه خردل فرو كرده ام *** به هر خردلی مرد آورده ام
بر آن تا كنند این فراوان سپاه *** رخ روزت از كینه جستن سیاه
2915 چو این گفته بشنید طرماح گفت *** بر این نكته بشنو جوابی شگفت
علی را خروسی است ای پر هوس *** كه این خر دلت خورد وی را نه بس
به طرماح گفت ابن صخر ای رسول *** بی اندازه گوید زبانت فضول
كدام است این مرغ ایا بدنشان *** بگو تا بدانم مَنَش این زمان
بدو گفت طرماح آن مالك است *** كه تیغش بر اعدای دین هالك است
2920 جز او نیز مرد است در آن سپاه *** كه زی وی سپاهت نسنجد به كاه
به طرماح گفت آن زمان پور صخر *** به حاضر جوابی نمودی تو فخر [80پ]
ص: 158
شناسم كه در لشكر بوتراب *** دگر نیست همچون تو حاضر جواب
بدو گفت طرماح یافه مگوی *** گزافه سخن بیش تر زین مجوی
سپاه علی بحر پردانشند *** ز دانش یكایك پر از رامشند
2925 زمن كم تر اندر سپاهش به فضل *** كسی نیست این است گفتار عدل
معاویّه در وی شگفتی بماند *** ابا وی سخن جز به خوبی نراند
به طرماح گفتا كه ای نامور *** به ما حاجتی است از هیچ در ؟
بگو تا كنم حاجت تو روا*** كه حقّ جفا باشد از ما وفا
بدو گفت طرماح خواهم من آن *** كه برداری این جور [و] كین از میان
2930 ز چیز كسان دست كوته كنی *** دلت را ز كار حق آگه كنی
چو بشنید فرزند صخر این جواب *** نداد اندر آن گفته پاسخ صواب
بدو گفت هدیه پذیری ز من ؟ *** بگفت او بلی در خور خویشتن
دو بدره درم كرد پس خواستار *** ز فرمان بران آن زمان آشكار
چو بردند زی وی دو بدره درم *** به طرماح داد آن زمان بیش و كم
2935 به طرماح گفت ابن صخر آن زمان *** بر این شكر نعمت سپاری زمان
بدو گفت طرماح من شاكرم *** به یزدان چو از شكر تو منكرم
چو این مال حقّ من است آشكار *** به فرمان پیغمبر كردگار
ز مال كسان داده ای تو عطا *** گز از تو كنم شكر باشد خطا
بدو گفت پس ابن صخر آن زمان *** چرا بستدی پس تو چیز كسان ؟
2940 تو گر مؤمنی ای عرابی تمام *** بود بر تو مال كسان نه (1) حرام؟ [81ر]
ص: 159
بدو گفت طرماح دوری ز علم *** از این كارت آگه كنم من به حلم
ببخشید این مال بر مؤمنان *** چو بایست دارندۀ آسمان
منم مؤمن پاك این مال ماست *** بر این دعوی ام قول یزدان گواست
ز هر در بُوُد این به من بر حلال *** تو را بهره زین هست بزه [و] وبال
2945 به طرماح گفت ابن سفیان تو باش *** كه فردا شود این همه حال فاش
بدانی كه با حق منم یا علی *** تو زین سان(1) سخن آن زمان بگسلی
مرا گفت حیدر در این كار خیر *** ز طلحه شمارد همی وز زبیر *
بدو گفت طرماح ای خیره سر *** تو در خویشتن این گمانی مبر
كه چون طلحه و چون زبیر عوام *** برآید تو را روزی از خلق نام
2950 تو گر خویشتن را بدانی درست *** بدان هند را كین تنت زو برست
تو بر خویشتن سخت غِرّه شدی *** تو با مُرّه بودی چو مرّه شدی
تو را شرم باد از خدای جهان *** كه همچون ملخ هستی از دین جهان
بگفت این و آن نامه را برگرفت *** چو آشفته شیری ز پیشش برفت
به پشت بُخیتش در آورد پای *** همی گفت رفتم به نام خدای
2955 همی رفت و می خواند ابیات خوش *** روان را به دانش همی داشت كش
همی گفت طرماح طایی منم *** رسول هزبر خدایی منم
مرا زین سپاه معادی چه باك ؟ *** كه سفیانیان نزد من همچو خاك
كه را دین درست است و ایمان پاك *** ز بیداد شیطان مر او را چه باك ؟
چو بر كام دل وی به بصره رسید *** ز شاخ امیدش وفا بشكفید [81پ]
*.[یعنی : گفت حیدر مرا در این از طلحه و زبیر می شمارد و هم سنگ آنان می پندارد.]
ص: 160
2960 برِ مرتضی رفت و نامه بداد *** به دیدار وی مرتضی بود شاد
زگفتار و كردار و بنیاد كار *** به پیش امامش بكرد آشكار
همان بدره های درم شیر مرد *** به پیش امامش در انبار كرد
بگفت ای امام امین این درم *** اَبَر مؤمنان پخش كن از كرم
بدو گفت حیدر كه این گنج توست *** حلال است بر تو كه از رنج توست
2965 علی نیز دادش درم یك هزار *** ابا جامه و مركب راهوار
بران داده حیدر و را عذر خواست *** در این كار گفتش تو را رنج خاست
دعا كردش و گفت كردی تو آن *** كه باشی ستوده به هر دو جهان
در این حال طرماح را مرتضی *** عطا داد و كردش فراوان دعا
چنین گفت پس آن سخن بر زبان *** كه شیرین بود مرد شیرین زبان
2970 زبان فصیح و سخن های نغز *** ز دانش حسام است و از فضل مغز
وز آن روی طرماح را پورصخر *** همی داد بر شامیان جاه و فخر
همی گفت امروز در حد شام *** چو طرماح كس نیست از خاص و عام
سزد گرد بنازد بدو بوتراب *** كه مردانه مرد است حاضر جواب
زمردان به مردی بماندست نام *** به مردی رسیدند مردان به كام
2975 كه را مرد خواند ایزد دادگر *** ز حالش ز (1) فرقان بخوان درنگر
پس ار بیش خواهی ز مردان نشان *** تو این قصّۀ جنگ صفّین بخوان
به شهنامه خواندن مزن لاف تو *** نظر كن در آثار اشراف تو
تو از رستم و طوس چندین مگوی *** در این كوی بیهوده گویان مپوی [82 ر]
ص: 161
كه مغ نامه خواندن نباشد هنر *** علی نامه خواندن بود فخر [و] فر
2980 ره پهلوانان مكن آرزوی *** بپرهیز از راه بی دین [به] روی
كه كرّامیان از حسد را چنین *** كتابی نو انگیختند بعد از این
بمانَد ز تو یادگاری دراز *** میان خلایق بدان عزّ و ناز
علی نامه و حمزه نامه به چند *** بخوانند كه این هست بس ناپسند
بفرمود فردوسی را آن زمان *** كه تصنیف كن تو كتابی چنان
2985 ز شاهان پیشین سخن یاد كن *** دل غمگنان را بدان شاد كن
بكن شاهنامه مر او را تو نام *** كه (1) رغبت نمایند همه خاص و عام
بكردند دلیلان صاحب غرض *** عداوت [به] پیدا كه بُدشان غرض
به شهنامه خواندن بپرداختند *** كسانی كه این مكر برخاستند
بكردند این حیله اصحاب كین *** نه ضایع شود گفت مردان دین
2990 نمانَد همی ضایع از هیچ حال *** اگر چند گویند هر یك محال
حكیمان فاضل بدانند این *** كه شهنامه آن است و مغ نامه این
نگویم از این بیشتر من كنون *** كه گفته شدست جای دیگر فزون
اگر نیستی تو ز بیگانگان *** چو دیوانگان جان مده رایگان
سخن زان كسی گوی كاو را خدای *** امین كرد و مهتر به هر دو سرای
2995 اگر تو مقرّی كه محشر بود *** شناسی كه در حشر داور بود ،
رود كارها بر سر راستی *** شود سوخته مایۀ كاستی،
بپرسد زما داور غیب دان *** ز گفتار هر آشكار و نهان، [82پ]
ص: 162
مبادا كه بر تو بود رنج ما *** بود بر دروغ و هوس گنج ما
تو را چون روان داد و دانش خدای (1) *** ره دوستان دار بر دین به پای
3000 ز ناراستان نیز مشنو سخن *** كه ناراستانند چون اهرمن
چو آزادگان باش والامنش *** به جای آر فرمان نیكی (2) دهش
همی رو به راهی كه گفتت امام *** تو گر جست خواهی سرای سلام
چو راه سلامت امین حیدر است *** كه هم رهبر و ساقی (3) كوثر است
اگر چند بر دشمن است این طریق *** تو را مهر حیدر درون است رفیق
3005 شنیدی كه طرماح طایی چه كرد *** در این راه و چون شد عدو زو به درد
چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این حال بومخنف نامور
ز حالی كه شد مهتر داد و دین *** فرو خواند آن نامۀ درد[و] كین (4)
بزرگان دین را علی پیش خواند *** مر آن نامه را پیش ایشان بخواند
بگفت ای بزرگان كنون پور صخر *** به گردون همی سركشد سر به فخر
3010 یكی تخت بنهاد از ساج و عاج *** چو قیصر همی جوید او گاه و تاج
نشستست بر تخت چون كیقباد *** درِ گنج اسلامیان برگشاد
همی بخشد او مال بر قاسطین*** برِ آن كه ویران كند راه دین
همی باز گردد به فعل (5) پدر *** ز مادر ندارد سگ دون خبر
منم گوید امروز در دین امام *** مطیع منند اهل دین خاص و عام
3015 چو طلحه مدان گوید و چون زبیر *** مرا ای علی تو گه كار خیر
مرا گوید از ناكثینان مدار *** مترسانمان بیش از ذوالفقار [83ر]
ص: 163
چو رو به شدی گوید ای شیر تو *** نیاید ز تو كار و شمشیر تو
كنون گوید او كم كنم كام تو *** شكسته كنم در دلت كام تو
ندارد همی شرم از انجمن *** كه ایدون ستاید همی خویشتن
3020 اگر چند غِرّه شد آن بدگمان *** در انبوهی لشكر بی كران
بسا عبرتا كان ستم كاره مرد *** بخواهد ز ما دید روز نبرد
بسا سر كه روبه شد از شیر ما *** بخواهد بریدن به شمشیر ما
بسا مادر و خواهر و دخت و زن *** كه خواهند ماندن به رنج و حزن
بسا فتنه جویا كه روز وغا *** در این فتنه جستن شود مبتلا
3025 چو ما را رسول خدای جهان *** بدادست از این جنگ، بی مر نشان
مرا گفت فرزند صخر از منی *** چو ابلیس با تو كند دشمنی *
تو بینی همان گفت از او آشكار *** كه من دیدم از صخر ناباك دار
همان بیند از تو ستمگر پسر *** كه دید از من آن (1) شوخ بی دین پدر
تو را یار باشد جهان آفرین *** شود بهرۀ لشكرت آفرین
3030 نكوهندگان را به هر دو سرای *** نكوهش رسد بی گمان از خدای
نكوهیدگانند (2) كژدم گهر *** ز كژدم نجویند مردم گهر
مرا گفت عباس عمّ نبی *** ز ناپاكی این سگ دنبقی
كه بد مادرش هندیه می فروش *** مغنّی بد و زانی و طَیره هوش
و می خواره بد گبر سفیان دون *** برِ هند رفتی چو رفتی برون
3035 از او می خریدی و در پیش وی *** بخوردی چو دانست كم بی شوی [83پ]
*.[ یعنی : پیامبر به من گفت : فرزند صخر (معاویه ) از سر كبر و منی مثل ابلیس با تو دشمنی خواهد كرد.]
ص: 164
چو از خمر خوردن شدی سخت مست *** سوی هند بردی ستم كاره دست
براندی بر او كام خویش آن زمان *** چنان چون شنو دستی از پیش از آن
ز چندان زنا و ز مستی درون *** برون آمد از چند پدر این برون
كنون گوید او رهبر دین منم *** ز تخم همه آل یاسین منم
3040 به حق خدای جهان آفرین *** به حق محمد رسول امین
كز این بودنی ها پیمبر خبر *** بدادست ما را به حق در به در
نباشد به جز آن كه مختار گفت *** نه مختار گفت آن كه جبار گفت
كنون ای بزرگان دین آشكار *** به شمشیر می كرد باید شكار
چو من از پی كردگار جهان *** ببستم بر این جنگ جستن میان
3045 میان ها ببندید یك سر چو من *** ز بهر رضا جستن ای انجمن
بگفت این و بر گفتنش كار كرد *** همه كار دین را چو دینار كرد
بگویم از این پس كه چون رفت كار *** ز بهر بسیجیدن كارزار
اگر زنده ماند سراینده مرد *** به نیروی یزدان جبار و فرد
بر آن روی كز وی گرامی خرد *** از آن گفته روز جزا بر خورد
3050 سخن معنوی گوید و مختصر *** سخن دان چون آرد ز دانش خبر
همیدون كه گفتست ایدر نخست *** كه این جنگ صفین ز بن از كه رست
چو برد او به سر مجلس اولین *** به نظم روان همچون ماء معین
سپاس از خداوند جان و خرد *** كه آن كرد با ما كز او در خورد
چو جان آفرین زنده مان آفرید *** ز هر جانورْمان هم او برگزید [84ر]
ص: 165
3055 ز روشن خردْمان هم او بهره دارد *** در دین و دانش به ما برگشاد
نگارندۀ این سخنور نگار *** از این نقش بُد بی نیاز آشكار *
خرد را و جان را خدای كریم *** خبر داد از خود همیشه حكیم
ز جان و خرد بی نیازی نمود *** جهان دار بی (1) دست بازی نمود (2) **
به هُش باش ای پر خرد جانور *** به چشم خرد كن به خود در نظر
3060 حق نعمت دادگر كردگار *** به جای آر تا زنده ای بنده وار
برِ راستان گرد چون راستان *** مكن دل به بیداد هم داستان
دل راستان را به گفتار خویش *** همی دار تا زنده مانی تو بیش
دوم مجلس از حال صفین بگوی *** زبان را در آب فصاحت بشوی (3)
الا یا خردمند فرهنگ جوی *** شنو حال آن كز وفا كرد (4) خوی
3065 به گوش تفضّل برافكن به مهر *** تو این قصۀ همچو تابنده مهر
ز اخبار فرزند عباس راد *** كز اخبار وی شد دل فضل شاد
چنین گوید آن مفخر عزّ و فخر *** در احوال آن نامۀ ابن صخر
كه چون حیدر آن نامۀ وی بخواند *** زگفتار وی در تعجب بماند
به من داد آن نامه گفت این بخوان *** بن و بیخ این گفته ها را بدان
3070 من آن نامه برخواندم از (5) اعتبار *** همه كفر بود اندر و آشكار
ولیكن دل عامه و دو سپاه *** به معنیّ آن در نجستند راه
مرا گفت زود آن گهی (6) مرتضی *** كه برخواندی این نامۀ پرجفا؟ [84پ]
*.[مقصود از نگارنده خداوند است.]
**.[ معنای مشخصی به دست نیامد.]
ص: 166
گوا كردمت گفت حیدر بر این *** كه بیرون شد این ظالم از كوی دین
كه روزی به مكه درون مصطفی *** چه گفتست با من در این بی وفا
3075 به وقتی كه از مصطفی صخر دون *** همی جست عذری به مكه درون
به ما برگذشت ابن صخر لعین *** فكنده در ابرو ز اندوه چین
مرا گفت آن مصطفای امین *** كه فرعون خود را تو نیكو ببین
از آن پس مرا گفت سفیان دون *** تو بشنو كه با من چه كرد از فسون
نبی گفت در مكه روزی لعین *** بدزدید دستار دوشم ز كین
3080 مرا بو عبیده خبر داد از آن *** بِبُد این سخن نزد هر كس عیان
بر آن كرده بن صخر انكار كرد *** بر انكار سوگند بسیار خورد
نهان بوعبیده همان گه به تفت *** به نزدیك هند جگر خواره رفت
بگفتش به فرمان سفیان كنون *** ردا را بیاور ز خانه برون
چو زان كار آگه نبد هند رفت *** ردا برد زی (1) بوعبیده به تفت
3085 ردا بو عبیده به مانند باد *** به نزد نبی برد از روی داد
خجل ماند سفیان از آن كار سخت *** چنین بود كردار آن شوربخت
بدو ابن عباس گفت این خبر *** مرا یاد كردست یك ره پدر
زحال سقاط و زنا كاره هند *** كه چون بود آن گبر می خواره هند
ز چونان پدر و ز چنان مادری *** نباید پسر جز چنان كافری
3090 از این پس دهد لوط یحیی خبر *** در این حال هم بوالمنابر دگر
بسی راویان خراسان در این *** سخن گفته اند از طریق یقین [85ر]
ص: 167
گزین آن امام هدی مرتضی *** چو بایست می كرد ساز غزا
به مكه رسید این خبر در به در *** برِ سعد وقّاص و ابن عمر
به یك جای آن هر دو سالار زود *** برانگیختند از جفا تیره دود
3095 بگفتند فرزند سفیان سپاه *** به گرد آورید و بشد پادشاه
كنون رای آن دارد آن نام دار *** كه وی خون عثمان كند خواستار
به سعد این چنین گفت ابن عمر *** ایا پیر فرزانه و پر هنر
چه تدبیر سازیم از این روی ما ؟ *** بیندیش ایا مهتر پروفا
گزین حیدر و پورسفیان حرب *** كمرها ببستند از بهر حرب
3100 حق ما كه به داند ای نام دار؟*** بكن این سخن نزد من آشكار
بدو سعد وقّاص گفت آن زمان *** نماند از این حال ها خود نهان
اگر ما به نزدیك حیدر شویم *** ز دنیا به هر حال بی بر شویم
كنونْمان سوی مصر باید شدن *** به مصر اندرون دم بیاید زدن
بسازیم در مصر تدبیر كار *** بر آن در كه پیش اورد روزگار
3105 بر این رای كردند ساز سفر *** چو بایست رفتن به روز دگر
برفتند زی مصر با خیل خویش *** خریده به دل آفت [و] ویل خویش
بریدند آن راه و رفتند شاد *** به مصر اندرون آن دلیران چو باد
نشستند و گفتند بی مر سخن *** ز فرزند سفیان و آن بوالحسن
بگفتند عالم پر از شور شد *** سر صلح را دیده ها كور شد
3110 كنون هر كه (1) جویید مردی و نام *** سزد گر بخواهد ز بدخواه كام [85پ]
ص: 168
یكی قوم زی سعد كردند روی *** بگفتندش ای مهتر نام جوی
چه گویی تو را اوفتد رغبتی *** بر آن در كه با ما كنی بیعتی ؟
بزرگی كه داری به جای آوری *** علم های دولت به پای آوری ؟
ستانی به شمشیر ما داد خویش *** ز دشمن به كام دل شاد خویش ؟
3115 چنین دادشان سعد بر این جواب *** كه یا مهتران این نیاید صواب
سزاوارِ این هست ابن عمر *** اگر وی ببندد بر این در كمر
به فرمان وی ما بجوییم كام*** به طعن سنان و به ضرب حُسام
جواب این چنین داد ابن عمر *** اگر وی ببندد بر این بر كمر
ز ما بر نیاید بدین كامتان *** اگر چند تیز است صمصامتان
3120 اگر چه بر اینم سزاوار من *** نِیَم راغب اكنون بدین كار من
ولیكن كنون ابن سفیان سپاه *** به گرد آورید او سریر و كلاه
فروبست عهدی ابا قوم شام *** امامت پذیرفت از او خاص و عام
در گنج بگشاد ناخواسته *** به لشكر همی بخشد او خواسته
بر آن تا كند خون عثمان طلب*** به شمشیر شام و عراق و عرب
3125 كرا دل سوی بهر عثمان بود *** سزد كو برِ پورسفیان بود
چو من رفتم ابنك بر وی چو باد *** بدان تا ستانم ز بدخواه داد
بگفت این و ز مصر اندر زمان *** برون رفت باخیل خود شادمان
چو فرزند سفیان شنید این خبر *** ز سعد و ز عبدالله بن عمر
ببد شاد و گفتا بشارت زنید *** همه شهر طبل سعادت زنید [86ر]
ص: 169
3130 چو سعد آمد و سعد شد روزگار *** ظفر با سعادت شد این بار یار
از ابن عمر شد مظفر ظفر *** چو رستم رهی دارد ابن عمر
همه كار ما شد از این ها تمام *** رسید این دل ما از این ها به كام
ندید آن لعین دام خود دانه دید *** چو زی (1) دانه شد دام و مردانه (2) دید
نبد آگه از كار كیوان پیر *** كه از بهر اعدا به كف كرد تیر
3135 چو ابن عمر گفت مردانه مرد *** نبود و نباشد به روز نبرد
به تنها سواری است كه آن شه سوار *** نترسد وی از صاحب ذوالفقار
سپه را بفرمود آن بدگمان *** پذیره شدنْشان هم اندر زمان
به شادی بر خویشتن خواندشان *** به هم پهلوی خویش بنشاندشان
بپرسیدشان شاد ودل دادشان *** بسی مال و نعمت فرستادشان
3140 ز اسب و سلیح و غلام و سلب *** ز دیبای رومی و بُرد و سطب
ز حیدر بپرسید پس وی خبر *** كه چون است احوال وی سر به سر
بدو سعد وقّاص گفت ای امیر *** ز بی مر سپاه است علی را عسیر (3)
از این اندُهان مر ورا خواب نیست *** چو با لشكر تو ورا تاب نیست
كنون ما به نزد تو زان آمدیم *** همه قوّت از دولتش بستدیم
3145 ز ما پشت مردانْش اِشكسته شد *** ورا در زمانه دلش خسته شد
چنین است آثار نامردمی *** از این سان كند آدمی كژدمی
كرا خوی بد باشد و یار بد *** نجوید دل وی مگر كار بد
چو بدپیشه با بدگهر یار شد *** برِ ناكسان داد و دین خوار شد [86پ]
ص: 170
خداوند فرهنگ و علم و ادب *** بود سال و مه بی گمان دین طلب
3150 به جز راستی نامور مرتضی *** نجست او كه بد او تن مصطفی
كرا راستی درخ ورنده نبود *** سبك پشت خود را به حیدر نمود
چو شد آگه از سعد و ابن عمر *** امام هدی حیدر نامور
سپه را همی گفت آن شه سوار *** ز دشمن ببد دشمنی آشكار
كه دشمن به هر حال دشمن بود *** اگر چه روان تو را تن بود
3155 بسا كس كه چون دسوتان با منند *** كه با ما به جان و به تن دشمنند
چو حیدر بگفت ای امام الانام*** بگیر این كسان را تو بر این مقام
علی گفت با وی تو كوش ای هلال *** كز آن ها نباشی ابر هیچ حال
كه هر كس كه او شد ز امرم برون *** لعین گشت چو پورسفیان دون
3160 تو گر سر بتابی ز فرمان من *** به دوزخ بری بی گمان خویشتن
هلال اندر آن عجز بنشست زود *** ابر سرْش می رفت از عجز دود
چو در خر گه قیرگون رفت شب *** ز خنده فرو بست خورشید لب
سیه (1) چتر بگشاد سالار زنگ *** برآمد ز هر پاسگه بانگ زنگ
هلال آن كه بودش پدر علقمه *** سبك خوند یاران خود را همه
3165 به یاران بگفت او كه من هم كنون *** همی رفت خواهم از ایدر برون
برآن تا برِ پورسفیان شوم *** برِطالب خون عثمان شوم
كنون از شما مر مرا یار كیست ؟*** ز حیدر در این كار بیزار (2) كیست؟ [87ر]
ص: 171
به تعجیل ده كس شدندش عدیل *** بدان ره یكایك بدندش دلیل
در آن تیره شب همچو باد هوا *** برفتند بدخواه دین از هوا
3170 بر آن دل كه زی پورسفیان شوند *** ز دل طالب خون عثمان شوند
بهانه بُد این جمله را سر به سر *** از این خون عثمان خسته جگر
طلب كار ملك ولایت بدند *** همه با علی در عداوت بدند
بدین فن برون آمدند دشمنان *** ز روی حسد با علی همگنان
و لیكن بر این جمله كیفر كنون *** خر و گاو شامی ز كردار دون *
3175 ابومخنف آرد درستی خبر *** ز رفتار بن علقمه در به در
چنین گوید این كاین خبر مرتضی *** سِیُم روز بشنید اندر ملا
ببد تافته زان امام جهان *** به مالك نگه كرد آن پاك جان
بدو گفت خیز ای یل شیرزاد *** پی دشمنان گیر مانند باد
هم اندر زمان مالك نام دار *** پس از وی برون رفت با پنج یار
3180 ز حمیت ز سمّ فرس از تراب *** همی بست بر چرخ گردان نقاب
تو گفتی مگر هست باد دبور *** چو آن چشم بدخواه بُد ناصبور
و لیكن دو سه روزه ره بیش بود *** ز مالك میان هلال نیش (1) بود
به راه نهانی برون رفته بود *** پی مركبان نیز بنهفته بود
پر اندیشه بُد مالك دین پناه *** از آن راه بر گشت با رنج راه
3185 برِ مرتضی رفت و گفتش هلال *** چنان شد كه در ابر تیره هلال
در این بود مالك كه بانگی بخاست *** زمسجد برون آن گه از چپّ و راست [87 پ]
*.[معنی مشخصی به دست نیامد.]
ص: 172
چو قیس بن عبدالله از درد دل *** به سر بر همی كرد خاشاك و گل
همی گفت ای وای بر ما به ننگ *** ز حالی كه بر ما جهان كرد تنگ
زجمله عرب كس نكردست این *** كه با ما بكردند اعدای دین
3190 علی گفت ایا قیس پیش من آی *** بگو حال خویش و دل آور به جای
بگو تا كه كردست بر تو ستم ؟ *** كه بودست كایدون شدستی دژم ؟
بدو قیس گفت ای امام جهان *** همی آمدم زی تو با كودكان
چو بر چاهساری فرو آمدیم *** بخوردیم آبی و دم بر زدیم
چو برداشتم رخت از آن جایگاه *** به پیش آمدم زو به یك میل راه
3195 به پیش من امد هلال ای امیر *** ابا ده سوار او ز برنا و پیر
چنان بودم از وی گمان آن زمان *** كه وی همچو تیر است و بودش كمان
به جایی فرستیش گفتم همی *** بُد او چاه و من جاه جستم همی
شدم پیش وی ای علی شادكام *** بپرسیدمش گرم و كردم سلام
بدو گفتم ای مهتر نام دار *** كجا رفت خواهی و چون است كار ؟
3200 وصیّ نبی مرتضای امین *** چه فرمودت ای نام دار گزین ؟
ز هر در حذر كن ز فرزند هند *** چو مكار و جادوست پیوند هند
چو بشنید از من هلال این سخن *** به شمشیر كین كرد آهنگ من
برآویخت بامن به كین و ستیز *** برانگیخت بر جان من رستخیز
خطا كرد اسب من از ناگهان *** ببندم سپرد اسب من آن زمان
3205 هلالم فروبست دست ای امیر *** بماندم پیاده ببودم اسیر [88ر]
ص: 173
مرا گفت زی پورهندت برم *** به خواری به زندان وی بسپرم
به (1) آن ها كه بودند یار هلال *** همی گفتم (2) این هست كار محال
چه كردم من ای مردمان از خطا *** كه با من همی كرد باید جفا ؟
زیزدانِ دادارتان شرم باد *** روانْتان به محشر به آزرم (3) باد
3210 از انصاریان مردی آخر مرا *** از آن بند وی كرد آخر رها
پیاده مرا كرد از آن جا گسی *** غم و رنج دیدم در این راه بسی
عیالان ما را ببردند اسیر *** به سان اسیران رومی حقیر
امام هدی شد از این دردمند *** دل قیس را داد بر صبر پند
همی كرد لا حول پس یك زمان *** به فركت سپرده ز غبرت عنان
3215 چنین گفت از آن پس بدان انجمن *** امام هدی نامور بوالحسن
كه یا نام داران دین از شما *** مر این درد ما را كه سازد دوا؟
كه جوید یكی از پی ذوالجلال *** به مردی رود در پی آن هلال ؟
چو زین در سخن گفت شیر خدای *** بجستند چندی دلیران ز جای
چو عمار و چون مالك نام دار *** چو فرزند بوبكر آن شه سوار
3220 ابر پای بود آن زمان شیر نر *** محمد كه بودش چو حیدر پدر
بگفت ای پدر من به فرمان تو *** بجویم رضای جهانبان تو
به نیروی یزدان پروردگار *** كنم كار قیس ای پدر چون نگار
پدر شد ز گفتار وی شادمان *** بدو گفت كِت یار باد آسمان
به عمار گفت آن زمان مرتضی *** عدیل محمد شو ای پروفا [88پ]
ص: 174
3225 تو ای پیر شو یار فرزند من *** چو برناست و هشیار فرزند من
كه این كار گردد به كام شما *** عدو بسته ماند به دام شما
به فرمان میر آن دو گرد هزبر *** بجستند چون برق در روز ابر
نشستند بر بادپایان چو باد *** بر آن سان برفتند خندان و شاد
دو شیر دلاور دو بدر منیر *** یكی بُد جوان و دگر بود پیر
3230 همی رفت آن پیر بسیار دان *** به كوه تكاور سپرده عنان
دو تا كرده پشتش چو شیر عرین *** رسیده جبینش به قربوس زین
محمد همی رفت چو پیل مست *** یكی رمح خطی گرفته به سدت
ز خارا به سمّ فرس بر فلك *** همی زد ز سوزنده آتش خسك
بر این سان شب و روز كرده یكی *** برفتند رهْشان نبود اندكی
3235 ولیكن در این ره كه عمار بود *** كژی كم بد و كوه بسیار بود
بدانسته بد آن دلاور به حق *** كه وی برد خواهد ز دشمن سبق
بد و نیك آن ره بدانسته بود *** چنان دوربین پیر (1) آهسته بود
بریدند از این سان نشیب و فراز *** رسیدند ناگه به كوهی فراز
محمد ز بالا یكی بنگرید *** یكی چاهسارر و چراگه بدید
3240 محمد بگفت ای وفادار عم *** به دشمن سپردیم تیمار و غم
بر این چاهسار است بی شك هلال *** به دام اندر آمد به ناگه شگال
چو بن علقمه كرد زی (2) كُه نگاه *** سواری دو را دید كامد ز راه
به یاران خود گفت از این كوهسار *** پدید آمد ای نام داران سوار [89ر]
ص: 175
دو مردند این ها كه بینم عیان *** طلب كار ما اَند این بی گمان
3245 شما با عیالان قیس این زمان *** از ایدر برانید دل شادمان
كه تا من بدین ها یكی بنگرم *** چو منْشان گمانی به دشمن برم
هلال اندر این بد كه شیر دلیر *** چو سیلی ز بالا در آمد به زیر
چو عمار مؤمن را دید آن هلال *** ببد رویش از غم چو زرّین هلال
بدانست كان شیر غرنده كیست *** چنین تند و تازنده (1) از بهر چیست
3250 همی گفت كاین شیر سیر (2) آمدست *** ابر عالم این شیر چیر آمدست
مرا نزد این شیر مقدار نیست *** به جز كش هزیمت مرا كار نیست
بگفت این و برتافت از وی عنان *** هلال آن زمان از نهیب روان
چو فرزند حیدر بدیدش قفا *** بگفت ای شجاع این هزیمت چرا ؟
نداری تو شرم ای سرافراز مرد *** كه بگریزی از ما نجسته نبرد ؟
3255 هلال آن زمان گفت یا شیرزاد *** مرا زان سنان تو روزی مباد
منم مرد میدان چو مردت نیَم *** تو دانی كه من هم نبردت نیَم
هزیمت شدم از تو ای شیر مرد *** به جای آر با من چو خوی پدر
چو بشنید گفتار عمار وی * *** شتابید از كین به پیكار وی
بگفتش ایا دشمن حیله گر *** به چاره نخواهی زما برد سر
3260 تو با قیس آن كردی ای بدنشان *** كه اندر عرب كس نكردست آن
چو عمار در جنگ شد با هلال *** همی كرد از كین هلال احتیال (3)
چو محتال بود و قوی بال بود *** دلار بد و شیر چنگال بود [89پ]
*.[ یعنی : چو عمار گفتار وی را شنید...]
ص: 176
چو فرزند حیدر بدید آن چنان *** بغرّید مانند شیر ژیان
فرس را برانگیخت آن گُردگیر*** نگه كرد در كار عمار پیر
3265 به عمار گفت ای عم نیك بخت *** تو آن دَه تنان را فروبند سخت
كه ایدون نباید كز این بد نشان *** بر اندام تو ناگه آید زیان
چو بن علقمه دید دیدار وی *** بترسید زان رُمح خون خوار وی
بگفت ای دلاور چو عمار مرد *** بسنده است ما را به گاه نبرد
نخواهد كه باشیش در جنگ یار *** كز این در شجاعان رسد عیب [و] عار
3270 محمد بدو گفت ایا بد نژاد *** كس از ما نبیند مگر دین [و] داد
بگفت این و یك حمله كرد آن گزین *** میانش گرفت و بكندش ز زین
به آسانی اش در زمین بر نهاد *** فروبست دستش سبك شیرزاد
ببردش پیاده هم اندر زمان *** بر پیر عمار روشن روان
پس آن ده تنان را ببستند سخت *** و بر اشترانْشان ببستند رخت
3275 عیالان قیس گزین را چو باد *** ابر اشترانْشان نشاندند شاد
پس آن بندیان را به صد عیب و عار *** همی تاختند آن یلان مردوار
به عمار فرخنده گفتا هلال *** كه باشد چنین كار كار محال
كه ما را چنین خوار و خسته روان *** همی برد خواهید چون بردگان
نه آخر مسلمان و آزاده ایم *** به حكم محمد رضا داده ایم ؟
3280 محمد بدو گفت ایا بی ادب *** تو كردی ابر جور و كینه طلب
مسلمان بد آن كه بر (1) مرتضی *** جفا كردی با وی تو ای بی وفا [90ر]
ص: 177
تو خود را نگویی نخست این چنین *** كه ما را بیاموزی اكنون زكین؟ (1)
عدوی وصیّ نبی را خدای *** مسلمان نخواندست ایا زشت رای
مسلمان نبد قیس ایا بدسگال *** تو كردی عیالان وی را نكال؟
3285 نَكالت كنم من كنون آن چنان *** كه كردی تو مر قیس را بی گمان
دل قیس از این شادمانه كنم *** تو را سخرۀ (2) بد زمانه كنم
هلال آن زمان گفت ایا زادمرد *** پدرْت این چنین كار هرگز نكرد
و من نیستم دشمن مرتضی *** ورا دوستم گر چه كردم خطا
ولیكن به در خورد خود آب روی *** ندیدم برِ وی من ای نام جوی
3290 چو بوبكر [و] عمّر گرامی نداشت *** مرا و زمن دل گرانی بداشت
هم از اول این كار نامد به خیر *** سرانجام بر طلحه و بر زبیر *
كنونی اگر من جفا كرده ام *** وفا كن تو با من كه آزرده ام
تفضل كن ای میر و خوش كن منش *** مكن بیش از اینْمان كنون سرزنش (3)
رها كردشان آن یل پاك زاد *** همه اسب و ساز و سِلَح باز داد
3295 بگفتش علی را ز چون تو چه باك ؟ *** تو بد كرده ای (4) بر سر توست خاك
برو نزد آن كش كه خواهی كنون *** چو كردی دگر باره مان آزمون
بگفت این و برگشت شیر از شكار *** به كام و دل خویشتن آشكار
عیالان قیس گزین را به ناز *** رسانید زی قیس آن سرفراز
ببد شادمانه دل مرتضی *** چو قیس گزین شد از آن غم رها
3300 و زان روی بن علقمه شادمان *** همی رفت و ناسود می یك زمان [90پ]
*.[ ارتباط این بیت با داستان نامعلوم است.]
ص: 178
نیاسود تا آشكارا ندید *** حصار دمشق او معین به دید
چو نزدیك شهر آمد و شاد شد *** دلش زان غم راه آزاد شد
بر اسود یك لخت آن جا و پس *** برِ پورسفیان فرستاد كس
ز احوال خود داد او را نشان *** ببد شاد فرزند سفیان از آن
3305 ابومخنف آرد خبر اندر این *** ز گفتار و كردار آن فعل و كین
كه چون آگهی یافت آن بدسگال *** ز كردار آن شوخ دیده هلال
بفرمود بن عاص را با سپاه *** پذیره شدندشان هم از گرد راه
تو بنوازشان گفت نزد من آر *** كه تا ما چو باید بسازیم كار
كه مردی بزرگ است و نامش هلال *** شجاع است و مردانه و با كمال
3310 دگر كز مهاجر وز انصار یار *** تنی ده بیاورده است نام دار
بر آن سان كه سالارشان كرد امر *** برون برد لشكر ستم كاره عمرو
چو دیدند آن روی بن علقمه *** پیاده شدند با سپاهش همه
چو مر یكدیگر را بدیدند روی *** بكردند از هر دری گفت و گوی
سوی قصرشان برد پس با نشاط *** بیفكنده بد پورسفیان سِماط
3315 به خوان بر نشاندَندِشان شادمان *** نشستند و خوردند نان آن زمان
شدند آن زمان نزد سالار خویش *** نوازیدشان (1) میر [و] بنشاند پیش
ببوسیدشان روی فرزند صخر *** در آن چاپلوسی همی جست فخر
همی گفت این ها سران سرند *** پسندیده یاران پیغمبراند
ببد آشكارا بر ایشان كنون *** كه از دین حق رفت حیدر برون [91ر]
ص: 179
3320 عیان شد كه من كار دین پرورم *** به حق نایب (1) دین پیغمبرم
در این طالب خون عثمان پیر *** ببودند ما را به حق دستگیر
ببودند از آن شامیان شادمان *** به نفرین گشادند هر یك زبان
بر آن كس كه یزدان جان آفرین *** ورا آفریدست از آفرین
لعین گفت از تیغ ما بوتراب *** نهان گردد اكنون به زیر تراب
3325 چو زین آگهی یافت خورشید دین *** خبر داد یاران خود را از این
علی گفت از اندازه بگذشت كار *** بكرد آن لعین كفر خود آشكار
ز (2) حكم خدا و رسول خدای *** به یكباره ملعون برون برد پای
بدین گفته هامان خدای شما *** بسندست [و] تنزیل و محكم لوا
گوای دگر قول پیغمبرست *** كه گفتست حیدر تنم را سر است
3330 كسی كاو كند با علی دشمنی *** چو ابلیس دون كرده باشد منی
و لیكن كسی كاو منافق بود *** ابا دیو ملعون موافق بود
نداند همی آن سگ خاك سار *** كه وی پای دارد ابر دمّ مار
بدین ذوالفقارش من از خواب جهل *** برانگیزم این نزد ما هست سهل
ابومخنف آرد خبر اندر این *** كه چون گفت آن حیدر پاك دین
3335 درنگی درا ین رای [و] فكرت بماند *** پس او سعد عبّاده را پیش خواند
بدو گفت ای سعد از بهر من *** تو زی مصر شو با یكی انجمن
ببر ای هنرمند شایسته یار *** تو چندان كه خواهی از آن جا سوار
بدو گفت سعد ای گزیده امیر *** كنون رایتم بس بود دستگیر [91پ]
ص: 180
پس ار دشمن آید به پیكار من *** مدد خواهم ای شهره سالار من
3340 علی گفت شایسته باشد تو رو *** درنگی مكن بیش و پندم شنو
ز خویشان گزین كرد سعد آن زمان *** دو صد مرد مردانۀ كاردان
امام هدی رایتی نو سفید *** بدو داد و دادش به نیكی (1) نوید
بدو داد پس نامه ای بوالحسن *** بگفتش برِ مصریان بر ز من
چو رفتی به مصر ایدر این نامه را *** بخوان بر همه مصریان بر ملا
3345 ز فرمان یزدان مبر پای پیش *** مكن هیچ كاری ز اندازه بیش
چو دو كار یك جای پیش آیدت *** تو آن كن كز او مزد بفزایدت
حق دین نگه دار و بیشی مجوی *** سخن بر گزافه ز هر در مگوی
به هر كار در خوب اندیشه باش *** همه داد ورز [و] وفا پیشه باش
ز بیدادگر باش تو بر حذر *** كه تا بر تو نارد به ناگه حشر
3350 طلب كن به كو ابن مسروح را *** چو بایدْش بستان از او روح را
چو بنیاد این خون عثمان از اوست *** در فتنه و دام شیطان از اوست
بگفتش سپس (2) قیس با سعد شاد *** برفت و سپه برد مانند باد
ببرّید ره سعد آهسته وار *** به مصر اندرون رفت آن نام دار
چو مردم از او آگهی یافتند *** به دیدار وی تیز بشتافتند
3355 همه با سلام و سلامت شدند *** كه تا نزد وی بی ملامت شدند
بگفتندش ای میر شاد آمدی *** چو بر طاعت [و] دین و داد آمدی
جهان آفرین نیك خواه تو باد *** همیشه ظفر بر سپاه تو باد [92ر]
ص: 181
به دیدارشان سعد خرم ببود *** ز گفتارشان شاد و بی غم ببود
سبك قیس عبّاده با مصریان *** سوی مسجد جمع شد آن زمان
3360 نسیم سخن های شاه عرب *** برانگیخت از جان پاكش طرب
چو مردم همه سوی مسجد شدند *** اگر چه گروهی نه بر جد شدند
هنرمند بدار دل قیس و سعد *** به فال مبارك در آن وقت سعد
سبك رفت بر منبر و خطبه كرد *** ز وعد [و] وعید او سخن جمله كرد
از آن پس سر نامه را باز كرد *** سخن های آن نامه آغاز كرد
3365 برافشاند آن گوهر پربها *** سر مؤمنان پر از آن گفته ها
به نام جهان دار پروردگار *** ز پیغام حق صاحب ذوالفقار
زحكم خدای بشیر و نذیر *** چو زی مصریان بد صغیر و كبیر
ز امر و ز نهی و زوعد و وعید (1) *** چه نزد امیر و چه نزد عبید
به قیس عباده سپرده قضا *** ز بهر رعیت بجسته وفا
3370 نموده ثواب امانت به حق *** بداده نشان از خیانت به حق
ز شیرین سخن ها و الفاظ خوش*** دل مصریان از طرب كرد كش
چو نامه فرو خواند قیس دلیر *** به تعجیل از منبر آمد به زیر
بدان مصریان داد پس قیس دست *** و با تن به تن عهد محكم ببست
بدان مهتران گفت اندر نهان*** كز این شروح آوریدم نشان
3375 از آن بدكنش گر نشانم دهید *** یكی راحت روح [و] جانم دهید
گر آن بدكنش را به چنگ آوریم *** ببندیم و نزدیك حیدر بریم [92پ]
ص: 182
كه آن دشمن دین پیغمبر است *** بر اهل نفاق او به لعنت سر است
بگفت این و زان جایگه شد به در *** سوی خانه رفت او دل اندر فكر
كه تا بر چه گردد سپهر بلند؟*** كه را بخت افزون رساند (1) به بند؟
3380 چه بازی كند گردش روزگار ؟*** كه را بخت بد باشد آموزگار؟
چو زین آگهی یافت ابن شروح *** تو گفتی برون رفت از تنْش روح
برون رفت از مصر پوشیده روی *** گه (2) شام آن دشمن چاره جویی
نهان گشت اندر دهی گرگ پیر *** همی خواند تلبیس نامه دبیر
نوشت او یكی نامه اندر زمان *** بر پورسفیان تیره روان
3385 به نامه درون گفت یا میر من *** به مصر اندر آمد كس ابوالحسن
فروبست با مصریان بیعتی *** برانگیخت با ما یكی صنعتی
كس بوالحسن سعد عبّاده است *** برِ مصریان دعوت آورده است
ولیكن ندارد دو صد مرد بیش *** ببرد او بدین مردمان كار پیش
قوی شد دل مصریان ای امیر *** همه سودمان شد زیان ای امیر
3390 تو را كردم آگه از این كار من *** ایا فخر ایام و سالار من
كه تا تو ببندی ز حمیت میان *** سپاهی فرستی به ما بی كران
كه تا كار بر ما نگردد دراز *** فزون تر نگردد از این حیله ساز
بگفت این و آن نامه را شور بخت *** بپیچید و رویش نهان كرد سخت
سپردش همان گه به عاص اسد *** هم اندر زمان چاره جویی از حسد
3395 گسی كردش و رفت مانند باد *** هم اندر زمان عاص دشمن نژاد [93ر]
ص: 183
چو دودی برِ پورسفیان رسید *** نوشته بدو داد كاو را بدید *
چو آن نامه بر خواند آن بدنشان *** ببد كور رنگ رخش ز عفران **
بگفت (1) آن زمان پورسفیان به عمرو *** كه بخت بد از فتنه خوردست خمر
ببد مست ایا عمرو وز مستی اوی *** همی كرد خواهد كنون پستی اوی
3400 فراوان شگفتی ببیند كسی *** كز این بند كشتی ببیند كسی ***
بسا شیرگیران بمانند اسیر *** كه چون بركشد شیر شرزه نفیر
كنون مصر بگرفت مرد علی *** ببازید در مصر نرد علی
ببرد او كنون یك ندم نرد را *** بباید شكست از تنش نرد را
نباید كه یاری كنند بیش تر *** سپاه ایدر آرد ز كین پیش تر
3405 خردمند ابن شریح این زمان *** از این حال ها داد ما را نشان
كنون قیس (2) گوید به مصر اندر است *** ز خویشانْش با وی یكی لشكر است
از او هست مُتْواری ابن شروح *** همی ترسد این پیر از بهر روح
سپاهی فرستم كنون با هلال *** سوی مصریان من ز بهر قتال
بگفت این و كس كرد آن بدسگال *** هم اندر زمان نزد نامی (3) هلال
3410 چو بشنید پیغام رفت همچو باد *** بر پورسفیان ناپاك زاد
بدو ابن سفیان بگفت آن زمان *** ببند از پی كینه جستن میان
سوی مصر شو با سپاهی تمام *** به شمشیر بستان ز بدخواه كام
گزین كن ز مردان جنگی سوار *** از این لشكر ما كنون سی هزار
چو گفت این سخن پورسفیان حرب *** یكی نامه بنوشت پس گرم و چرب [93 پ]
*.[ در بالای این صفحه عبارت «قالب الارواح» نوشته شده و در حاشیۀ سمت راست بیت 340 به این شكل تصحیح (؟) شده است. «كنون مصر نگرفت مرد علی / بیارمد در مصر نزد علی » حواشی این صفحه به خط كسی غیر از كاتب است.]
**. [ معنای مشخصی برای «كور رنگ» یافت نشد.]
***.[ معنای مشخصی یافت نشد.]
ص: 184
3415 بر قیس (1) عبّاده از روی بند *** سخن هاش مانند الماس [و] قند
در او گفته ای فیض چون تو امیر *** سزد گر بودْمان به حق دست گیر
اَبَر موجب آن كه بودت پدر *** بر میر عثمان چو نور بصر
چو شد كشته عثمان به مكر علی *** تو مهر علی چون ز دل نگسلی ؟
نبینی تو ای مرد والا نسب *** كه چونند با من سران عرب ؟
3420 كا تا طالب خون عثمان كنند *** جهان بر علی همچو زندان كنند
تو را گر درم باید و جان خویش *** میاور [به] پیكار ما پای پیش
كه هچون من شدم آگه از كار تو *** شدم دشمن زشت كردار تو
پس ر سر درآری به فرمان من *** شوی ایمن از غرق طوفان من
امید منت كشتی نوح باد *** عطای منت راحت روح باد
3425 پس ار بربگردی (2) برِبوتراب *** بمانی به شمشیر ما در عذاب
عذابم به پولاد كین كش بود *** چو خشمم (3) بر اعدا چو آتش بود
فرستادم اینك پس این نامه در *** سپاهی كز او شد قضا بر حذر
هلال است سالار بر این سپاه *** تو سالار لشكر به از وی مخواه
بگفت این و آن نامۀ پرو عید *** سپرد ابن سفیان به دست یزید
3430 بگفت این یزید این وعید مرا *** به قیس عباده رسان تو هلا
از آن پس به بن علقمه گفت هین *** سواری هزار از سپه برگزین
همه گردگیران شمشیر زن *** یلان قوی بال پولادتن
بِبَرشان جریده به مانند باد *** شوی مصر بستان زبدخواه داد [94ر]
ص: 185
چنان كن كه چون دشمن آگه شود *** درازی بالاش كوته شود
3435 بر این دل نشستست ابن شروح *** سوی رایت ما سپردست روح
پس ار (1) قیس (2) پذرفت این پندها *** دلش را تو خوش كن هم از قندها
همی باش تو نزد ابن شروح *** ز پیمان ما تازه دارش تو روح
كه تا زی تو آینده ای نام دار *** سواران شمشیر زن سی هزار
تو خالی كن آن گه به شمشیر تیز *** ز بدخواه ما مصر در خون بریز
3440 به جز كشتن و سوختن آن زمان *** مكن هیچ كار ای یل كاردان
همین است درمان كه گفتمْت من *** برو شاد ایا گرد لشكر شكن
فرستاد پس نامه ای همچنین *** به عدالله بن شروح آن لعین
گشاده بدو بر درِ راز خویش *** بگفتا كه پیشی مكن ساز خویش*
همه كار كن بر مراد هلال *** حذر كن به هر حال از بدسگال
3445 چنین گوید آن راوی كاردان *** كه شد نامۀ پورسفیان نهان
بر قیس(3) و آن نامه بر خواند قیس *** بترسد و از غم فروماند قیس (4)
زمانی در آن غم فرو برد سر *** زهر كس نهان كرد وی آن خبر
پس از صدر برخاست در خانه شد *** ز اندیشه ها(5) همچو دیوانه شد
بُدش دخت بوبكر جفت عزیز*** نهانی نبودش از او هیچ چیز
3450 بدو برگشاد آن همه راز خویش *** نگر كان زن او را چه آورد پیش
زنش گفت ایا قیس (6) هشیار باش *** به هر كار در با خرد یار باش
علی از تو دور است و آگاه نیست *** از این دشمنان راه كوتاه نیست [94پ]
*.[یعنی : پیشی -=برتری جستن ) را ساز و آهنگ كار خود قرار نده.]
ص: 186
تو گر جنگ جویی شكسته شوی *** مگر خسته گردی و بسته شوی
دگر آن كه سادات شاه عرب *** كند از علی خون عثمان طلب
3455 چو فرزند سفیان در گنج ها *** گشادست بر حق این رنج ها
تو گر پند گیری و فرمان كنی *** همه كار دنیا به سامان كنی
به فرمان زن قیس (1) بشكست عهد *** چو بد آن سخن ها بر او همچو شهد
پس از خویشتن دید قیس (2) آن صواب *** كه آن نامه را خوب گوید جواب
جوابی نوشت آن گه آن نامه را *** در آن نامه بستود بدكامه را
3460 دلم گفت پیوسته در عهد توست *** خرد طالب طلعت سعد توست
توی ای امیر بنگر كه چون آمدم *** چو از نزد حیدر برون امدم
جز از خویش [و] پیوند با خویشتن *** سپاهی نیاوردم ای میر من
چو رای دلم بد به پیمان تو *** دو گوش [و] سرم بد به فرمان تو
بیایم بر تو به آهستگی *** نبینی ز ما جز كه شایستگی
3465 بر این روی وی نامه بنوشته بود *** فرستاده زی (3) پورسفیان چو دود
چو نامه بر پورسفیان رسید *** فروخواند و رویش چو گل بشكفید
بگفت از گنه قیس بیزار شد *** بُد او خفته یك لخت بیدار شد
پذیرفته را گر به جای آورد *** ز شادی درختی به پای آورد
گر ایدون كه هست این سخن احتیال *** نهانْمان نماید زهر در هلال
3470 چو بن علقمه نیست غافل از این *** شب و روز دارد بر او بر كمین
بر این رای پیوسته تدبیر كرد *** نداند كه ایزد چه تقدیر كرد [95ر]
ص: 187
كرا دل به تقدیر خرسند نیست *** نصیبش ز تدبیر جز بند نیست
كرا یار شد گردش آسمان *** بود دور گردونْش چون پاسبان
چنین است آیین ما را ز دهر *** گهی شد بار آورد گاه زهر
3475 به بازار دنیا به جز مردِ مرد *** بدین سودمندی تجارت نكرد
چه مرد است وی كاو بجوید جهان *** جهان آیدش كز جهان شد جهان
جهان آید و بر جهان بُد امیر *** كه برد از جهان گوی ملك كبیر
از آن میر كش یافت ملت محل *** به وقتی كه بشكست لات و هبل
كرا بود چون عَمرو و عنتر شكار *** به شمشیر اسلام كرد آشكار
3480 برانگیخت از ناكثین رستخیز*** در آن دشت رَقّه به شمشیر تیز
نگر تا چه كرد او بدان ناكثین *** به شمشیر دین در حق داد و دین
به وقتی كه قیس (1) عباده تمام *** فرستاد نامه به نزد امام (2)
كه فرزند سفیان به نزدیك من *** یكی نامه كرد ای چراغ زمن
به تهدید و تلبیس سوگندها *** كه من آب و آتش زنم بر شما
3785 سپاهی برون كرد ای نام دار *** بر آثار آن نامه بر بی شمار
تو را باز گفتم كنون ای امام *** چو من عاجزم اندر این والسلام
چو نامه برِ شیر یزدان رسید *** فرو خواند و آن گفته ها را بدید
امام هدی گفت قیس آن زمان *** بكرد آشكار آنچه (3) بودش نهان
همی رفت خواهد كنون سوی شام *** بر پورسفیان سخن شد تمام
3490 همانا كه نشناخت وی قدر دین *** بدل كرد دین را مگر وی به كین [95پ]
ص: 188
كرا دل به دینار شد خواستار *** دو رویه (1) شود دلْش [و] زنهار خوار
چو گفت این سخن مرتضی در زمان *** به فرزند بوبكر گفت ای جوان
تو برخیز و هین با چنین راستان *** چو بادی كنون حضرۀ * مصریان
سواری هزار از دلیران دین *** تو بگزین و با خود ببر ای گزین
3495 چو دشمن ره مصر جوید همی *** ز گل قیس *** ما خار بوید همی
در آن است دشمن كه وی بی درنگ *** یكی برزند آبگینه به سنگ
نداند كه روباه با شرزه شیر *** چو كشتی كند شیرش آرد به زیر
چو پیدا شود نور تاب آفتاب *** چگونه دهد روشنایی شهاب ؟
من آن آفتاب هدی گسترم *** كه داماد و بن ْ عمّ پیغمبرم
3500 چه سنجد معادی به میدان ما *** كه چون جنگ جویند مردان ما؟
تو ای دینْ پرست از پی دین و داد *** كنون تیز تر شو ز تا زنده باد
برون رفت آن شیر جنگ آزمای *** چو بادی به فرمان شیر خدای
سپه بود با وی سواران هزار *** همه رزم دیده همه نام دار
محمد همی رفت چون تند باد *** دلش پر زتاب و سرش پر زداد
3505 بدو گفت بد مرتضی كای پسر *** ز دستان دشمن همی كن حذر
چو نیرنگ سای است اعدای دین *** شبیخون نگه دار و جای كمین
شب و روز از این دل پراندیشه دار *** حذر كردن و داد و دین پیشه دار
به حیدر بگفتا كه فرمان برم *** ز فرمان تو زاستر نگذرم
بگفت این و بیرون شد آن هوشمند *** شب و روز می رفت پذرفته پند [96ر]
*. [ معنای مشخصی برای «حضره» یافت نشد.]
ص: 189
3510 بر آن ره كه می رفت آن پرهنر *** همی جست از بیخ دشمن خبر
بریدی بر آمد ز یك طرف راه *** ز ناگه بر افتاد بر آن سپاه
ببردند مردان دین تازیان *** به نزد محمد ورا در زمان
محمد بدو گفت نامه بیار *** كه تا من بدانم كه چون است كار
جوان مرد نامه بدو داد زود *** محمد فرو خواند چونان كه بود
3515 به نامه درون بد نوشته چنین *** كه آگاه باش ای سپه دار دین
كه از امر تو گشت قیس (1) این زمان *** به دشمن همی رفت خواهد نهان
چو بفریفتش پورسفیان به زر *** درستی بدانسته باش این خبر
كه چون دشمن آید به پیكار ما *** تبه گردد ای میر دین كار ما
تو فریاد رس باشمان ای امیر *** تویی مؤمنان را به حق دستگیر
3520 محمد چو بر خواند آن نامه گفت *** زما نیست این نامه اندر نهفت
و لیكن تو ای رادمرد این سخن *** چنان چون شناسی بگو پیش من
كه قیس (2) عباده كجا بد كنون *** چو رفتی تو از مصر ناگه برون
جوان گفت در مصر بود او ولیك *** همی پخت از مكر و تلبیس دیك
به سه منزلی بود از وی هلال *** بر این رای بُد ساخته احتیال
3525 كه چون قیس بیرون خرامد ز شهر *** هلال اندر آن شهر تازد به قهر
كند آن زمان غارت و سوختن *** از این روی خواهند كین دوختن
محمد چو بشنید این در زمان *** بپوشید دستی سلیحی گران
به یاران خود گفت آن شیر مرد *** كه یكی سر بسازید كار نیرد [96پ]
ص: 190
چو بدخواه قیس است تنگ این زمان *** نباید كه بیرون جهد از میان *
3530 وز او تا بر قیس ره بد دراز *** پس آن راه بد پر نشیب و فراز
پس آن قیس (1) روز دگر بامداد *** برون رفته بد از در مصر شاد
به درگاه لشكر گهی كرده بود *** چو با دشمنان كار پرورده بود
محمد از آن جایگه شیروار *** همی رفت و می برد بوی شكار
همی جست زیرش درون بادپای *** به مانند برق ز امر خدای
3535 چو سیلی كه آید زبالا به زیر *** همی رفت اسب شجاع دلیر
به وقتی كه بر شب شود چیزه روز *** درفشد درفشان چو از نیم روز
بدرّد هوا جامۀ قیرگون *** ز ما دل كشد روز رایت برون
رسید اندر آن وقت زی قیس [و] سعد *** محمد ابر نصرت و بخت سعد (2)
بغرید چون تندر (3) نوبهار *** فشاند آتش از تیغ كین برقْوار
3540 به نیزه عدو را بر آتش نشاند *** چو از نیزه بر دشمن آتش فشاند
چو دشمن سپه دید از چپّ و راست *** ده و دار [و] گیر دو لشكر بخاست
ز بس طعن [و] ضرب سنان و حسام *** هوا زردگون شد زمین لعل فام
چو قیس عباده چنان دید كار *** به شمشیر زد دست چون شد سوار
چو شیر شكاری به پیكار شد *** ز پیكار جستن گرفتار شد
3545 گرفتار و بندیّ (4) دهر سپنج *** ز بد رسته آید به كم مایه رنج
*.[ در این جا كاتب به اشتباه دو مصراع دو بیت مختلف را كنار هم گذاشته و این بیت را ساخته است:
چو بدخواه تنگ است فیض این زمان نباید كه بیرون جهد از میان ]
ص: 191
گرفتار بد آن جهانی(1) بود *** كه بند و غمش جاودانی بود
به هر دو جهان آن بود رستگار *** كه داند حق نعمت كردگار
حق نعمت آن كس شناسد تمام *** كه داند حق مصطفی و امام
امام حق آن پاك دین حیدر است *** كه بن عمّ و داماد پیغمبر است
3550 كسی كاو بدو دست و لشكر كشید *** روانش به نار جهنم رسید
كرا رای زی پورسفیان بود *** چو سفیانیان هم به نیران بود
ز فرزند سفیان ابر قیس (2)[و] سعد *** ببند نحس آن وقت ایام سعد
چو شد قیس (3) بسته محمد ورا *** فرستاد نزد امین حیدرا
عیالان وی را به عهد و الامان *** گسی كرد با وی هم اندر زمان
3555 از آن جای پس ابن بوبكر شاد *** سپه برگرفت و بنه بر نهاد
به مصر اندرون رفت آن نام دار *** بر اعدای حیدر شده كامگار
پذیره شدند اهل مصرش همه *** كه خود بی شبان مانده بد آن رمه
همی خواند هر كس بر او آفرین *** و بر احمد و حیدر پاك دین
چو در مصر شد ابن بوبكر شاد *** درِ عدل بر مصریان برگشاد
3560 ابرمصریان خوانْدش در به در *** گزین نامۀ حیدر پرهنر
زپیمان و فرمان و عهد و وفا *** ز طاعات [و] احسان [و] خوف و رجا
محمد چون آن گفته ها (4) یاد كرد *** دل مصریان را همه شاد كرد
شدند آگه از حال وی مصریان *** پراكنده گشتند پس یك زمان
كنون لوط یحیی خبر آورد *** در این حال این قصه را سر برد [97پ]
ص: 192
3565 چو مر قیس (1) عباده را آن چنان*** ببردند نزد علی تازیان (2)
به زندان فرستاد از گرد راه *** امام هدی حیدر دین پناه
فرستاد جابر بر قیص [و] سعد *** یكی برگ در حال بر فال سعد
به فرمان سالار اسلامیان *** دل قیس (3) شد شادمانه از آن
فرستاد از بهر جابر چو باد *** بسی هدیه زی قیس (4) تا گشت شاد
3570 امام هدی خواند روز دگر *** بزرگان دین را یكی سر به سر
و مر قیس را پیش خویش آورید *** بساط سیاست فروگسترید
بدو گفت ایا قیس دشمن شدی *** ز محشر بگو از چه ایمن شدی ؟
تو را شرم باد از جهان آفرین *** چو نفرین گزیدی تو بر آفرین
تو آن خواستی كرد ای بدگمان *** كه ابلیس گردد به تو شادمان
3575 كنون من تو را گوش مالی دهم *** دل تیره ات را خیالی دهم
ز دُرّاعۀ قیس دو آستین *** بفرمود درانیدن آن پاك دین
نوشتند ابر جامۀ قیس بر *** كه عاصی شد این قیس بیدادگر
از ان پس دو گوشش بمالید سخت *** وصیّ نبی حیدر نیك بخت
فرستاد پس حیدر سرفراز *** مر او را به زندان دگر باره باز
3580 همی گفت این قیس با خویشتن *** كه كشتن به از این چنین زیستن
پس از چند گه قیس را مرتضی *** به قول حسن كرد روزی رها
چو از حال قیس و محمد هلال *** شد آگه ز غم زرد شد چون هلال
بر پورسفیان هم اندر زمان *** فرستاد كس دشمن بدنشان [98ر]
ص: 193
بر آن سان نبدشان نشان و خبر *** خبر كردشان آن بد خیره سر
3585 چون آن حال زی پورسفیان رسید *** غمان وی از نامه بر جان رسید
سبك عمرك عاص را پیش خواند *** از این در سخن پیش وی در براند
بدو گفت ایا عمرو تدبیر چیست ؟ *** شفی مان در این رنج پر درد كیست ؟
بدو عمرو گفت ای ستوده امیر *** تو زین كار جز فتح بهره مگیر
ز بهر هلال این زمان تو مدد *** برون بر یكی لشكری بی عدد
3590 بگو تا بماند بدان جایگاه *** هلال خردمند با این سپاه
كه تا پوربوبكر یابد خبر *** ز احوال این لشكرت در به در
یكی نامه بنویس از ان پس چو باد *** بر پوربوبكر بفرست شاد
به خوبی و نرمی و بند و فسون *** بكن ز اولش ای امیر آزمون
مگر پند تو باشدش سودمند *** وگر نه به قهر آوریدیمش به بند
3595 چنان كرد فرزند سفیان دون*** چو عمرك بُدش مر ورا رهنمون
برون كرد فرزند سفیان چون باد *** ز مردان جنگی عدد سی هزار
فرستادشان تیز نزد هلال *** هم اندر زمان آن سگ بد سگال
یكی نامه بنوشت پس همچو باد *** به نزد هلال و دلش كرد شاد
به نامه درون گفته بد ای هزبر *** تو می باش یك چند بر اسب صبر
3600 به بیداری اندر ابا این سپاه *** بمان شاد ایا گرد لشكر پناه
كه تا من بدان پور بوبكر بر *** كنم حجتی عرضه ای نامور
مگر بنشود یك ره این پند من *** بپیوندد او دل به پیوند من [98پ]
ص: 194
پس ار پند ما نایدش سودمند *** نبیند ز ما جز كه بند و گزند
بگفت این و بنوشت اندر زمان *** از این در یكی نامه ای بدنشان
3605 برِ آن كه بوبكر بودش پدر *** اگر چه علی راست همچون پسر
به نامه درون بد نوشته چنین *** كه هست این ز گفتار سالار دین
بر پور بوبكر یار نبی *** كه بودش پدر غم گسار نبی
چرا دور شد آن گرامی پسر *** ز غمری به یك ره ز خوی پدر ؟
و بر یاوران نبی از چه روی *** شدست این چنین دشمن زشت گوی ؟
3610 كنونگر ز كرده پشیمان شود *** مرا چون بباید به فرمان شود
بجوید دل دوستان پدر *** شكفته كند بوستان پدر
زما خشنودی یابد و خواسته *** ز جان آفرین خلد آراسته
پس ار سر بتابد ز فرمان ما *** سر[ش] در هوا ماند از تن جدا
چو كردم برون من یكی لشكری *** كِشان بر نیاید همی كشوری
3615 كه تا طالب خون عثمان كنند *** به سمّ فرس مصر ویران كنند
بگفت این و نامه گسی كرد پس *** هم اندر زمان ابن سفیان خس
ببردند این نامه را همچو باد *** به فرزند بوبكر دادند شاد
محمد چو برخواند آن گفته ها *** بدانست بنیاد آن سفته ها
بیفكند از دست آن نامه را *** و برداشت او كاغذ و خامه را
3620 مران گفته ها رانوشت او جواب*** به درخورد آن گبر دون بر صواب
چنین گفت از اول به نامه درون *** كه یا بد كنش پورسفیان دون [99ر]
ص: 195
بخواندم من آن گفته های خطا *** كه بد گفته بودی تو ای بی وفا
تو خود را نوشتستی سالار دین *** نه ای تو به جز مهتر قاسطین
تو آن بد كنش ظالم فاسقی *** كه بر دشمنان نبی عاشقی
3625 تو از پشت فرعونك مرتدی *** منافق بدی تیره تن كافری
تو را با خدا است این دشمنی *** چو از لشكر دیو و اَهرمنی
مرا پند دشمن نیاید به كار *** كه آن قند دشمن بود زهر مار
تو ما را ایا پورسفیان دون *** چو قیس (1) عباده شماری زبون
به لشكر مترسان مرا بیش از این *** چو دیدی امام مرا پیش از این
3630 تو از عمرو [و] عنتر فزون تر نه ای *** و با مرحب و طوق هم بر نه ای
تو دانی كه میرم بدین ها چه كرد *** در آوردگه روز جنگ و نبرد
تو ایدر گمانی مبر ای لعین *** كه از ما همی جویی امروز كین
به تنها تنی ای خسیس دنس *** علی با تو و با سپاه تو بس
مرا گر پدر بكر صدیق بود *** پدر مر تو را صخر زندیق بود
3635 مرا گر زنند و كشندم رواست *** كه جنت بدین هر دو دعوی مراست
همین بس مرا فخر چون بنگرم *** كه من چاكر پاك دین حیدرم
بگفت این و نامه به دست یزید *** سپرد آن هنرمند مرد سعید
یزید لعین پورسفیان چو باد *** برون رفت از مصر هم بامداد
چو بادی بر پورسفیان رسید *** بدو داد نامهچنان كش سزید
3640 چو بر خواند آن نامه را پور هند *** بجوشید از خشم زنبور هند [99پ]
ص: 196
فرستاد كس همچو باد شمال *** ستم كار ملعون به نزد هلال
كه منشین و پیش اَ (1) یل كاردان *** سوی مصر شو با سپه تازیان
برافروز تیز اتش جنگ را *** چو الماس كن بر عدو چنگ را
به فرزند عاص آن زمان گفت خیز *** برون بر سپاهی ز بهر پریز
3645 سپاهی برون بر كه دریا و كوه *** شود از تكاپویشان در ستوه
نبینی كه دشمن چه گوید همی ؟*** چگونه در لاف كوبد همی ؟
به فرمان وی در زمان عمرو عاص *** سپاهی برون برد از عام و خاص
سپاهی چو مور و ملخ بی شمار *** همه غرقه در آلت كارزار
همه دشمن ملت مصطفی *** همه كینه ور گشته با مرتضی
3650 از این سان سپاهی برون برد عمرو *** ز حمیت دو مرده همی خورد خمر
چنان خورد عمرو ستم كاره خمر *** كز آتش همی باز نشناخت تمر
بفرمود تا طبل رفتن زدند *** به یكباره از شهر بیرون شدند
سپه طبل رفتن فرو كوفتند *** ز دل آتش كین بر افروختند
ببستند بار (2) و برفتند تیز *** چو دیوان مازندران از ستیز
3655 شب و روز آن لشكر شامیان *** همی رفت و ناسود می یك زمان
چو مانده شدی اسبشان اندكی *** به سوی چرا گه شدندی یكی
چو آن بارگیشان بخوردی گیاه *** شدندی سپه بار دیگر به راه
بریدند از این گونه راه دراز *** عدوی امین حیدر سرفراز [100 ر]
چو پیوسته شد آن سپه با هلال *** به سان قمر شد ز شادی هلال
ص: 197
3660 ببودند یك چند آن جایگاه *** بر آن تا بر آسود لختی سپاه
همه روز [و] شب عمرو عاص و هلال *** همی ساختندی ره احتیال
ابومخنف آرد كنون این خبر *** ز روی درستی و روی عبر
زحالی كه شد مصر پر گفت و گوی *** از آن لشكر عمرو پرخاش جوی
به نزد محمد شدند آن زمان *** بزرگان آن شهر بسته میان
3665 بگفتندش ای گرد لشكر پناه *** عدو آوریدست بی مر سپاه
بر آن آمدند این صغیر و كبیر *** كه تا مصر ویران كنند ای امیر
كنون ما بكوشیم از بهر دین *** به شمشیر دین ای امیر گزین
به فرمان تو ای یل نام دار *** برآریم از این دشمن دین دمار
محمد ببد شاد و گفت این زمان *** فرستم یكی نامه ای مهتران
3670 به نزد وصی ّ بشیر و نذیر *** نمایم بدو از قلیل و كثیر
از آن پس بسازیم تدبیر كار *** به نیروی یزدان پروردگار
بكوشیم تا دست این قاسطین *** شود كوته از راه این داد و دین
محمد به نزد گزین جهان *** یكی نامه بنوشت هم اندر زمان
در آن نامه گفت ای شه بی همال *** بپیوست بن عاص دون با هلال
3675 نشستند با لشكری بی كران *** ابر حدّ مصر ای شه مهتران
چنان رای كردم من ای دین پناه *** كه از مصر بیرون شوم با سپاه
چو كرد این سخن را محمد تمام *** فرستاد نامه به نزد امام (1)
چو نامه رسیدش برِ بوالحسن *** بخواند آن امین نامه بر انجمن [100پ]
ص: 198
چنین گفت از آن پس به نامی (1) سعید *** امام هدی شه سوار سعید
3680 كه بر ساز هین روزگار سفر *** سوی مصر شو از صبا تیزتر
بر پور بوبكر دانش پذیر *** تو باشش به هر كار یار و مشیر
بگویش كه زنهار هشیار باش *** ولی را به هر نیك در یار باش
ز مكر عدو باش تو بر حذر *** ز حال سفر نیز و حال حضر (2)
شبیخون نگه دار و جای كمین *** شب و روز ایا شه سوار گزین
3685 مشو غافل از دشمن از هیچ حال *** كه جادو چو دیوند عمرو و هلال
اگرْتان مدد باید ای نام دار *** چو بادی فرستید زی ما سوار
به فرمان سالار دین بی درنگ *** سعید دلاور میان بست تنگ
به زین اندر آورد شب رنگ را *** بر او كرد تنگ آن زمان تنگ را
به زین اندر آورد آن گاه پای *** همی گفت رفتم به نام خدای
3690 همی جست چون برق شبرنگ وی *** چو باد هوا بد سبك سنگ وی
بر آن سان شب و روز كرده یكی *** همی رفت و ناسود جز اندكی
تو گفتی كه شیری ز بهر شكار *** برون رفت اشفته در مرغزار
به كف در گرفته یكی اژدها *** كه جان عدو زو نگشتی رها
تو از طلحه وز زبیر ای سترگ *** چه جستی نگویی تو ای شوخ گرگ
كنون من بدین چوب دستی سرت *** بكوبم كنم همچو خاكسترت
3700 به درخورد خویش از من ای بوتراب*** بچشی یكی جاودانی عذاب
بر این گونه آن گرگ را سر شبان *** همی كوفت (1) در گفت و گو آن زمان
سعید اندر آن كار او خیره ماند *** چو بیدی در آن خشم لرزنده ماند
به نزد شبان شد سعید آن زمان *** بدو گفت دیوانه ای ای شبان ؟
بماندم ز كارت من اندر شگفت*** چو با گرگ هرگز كسی این نگفت
3705 مرا گر از این (2) راز آگه كنی *** غمان درازم تو كوته كنی
شبان گفتش ای میر بیدار دل *** به معنی از این راز بسپار دل
تو بشنو كه این گرگ بی چاره كیست *** پس این زحمت و گفتن من ز چیست
چو مانندۀ بوتراب است این *** چه مردی است دانی بیاور جواب
شبان گفت مردی است او بی نماز *** مسلمان كش است و منافق نواز
سعیدش بگفت ای شبان مؤمنی ؟*** ز دوزخ بر این گفته ها ایمنی؟
بگو تا تو را دین و راه تو چیست ؟*** در این دین تازی تو را شاه كیست؟
شبان گفت من شیعت حیدرم *** غلام همه آل پیغمبرم
3715 سعید آن زمان گفتش این بوتراب *** امام تو باشد بر این بر صواب [101پ]
در این علی (3) این نام جز بر علی *** نیفتد تو زین دل چرا نگسلی (4)؟
ص: 200
شبان چو شنید از سعید این سخن *** بپیچید چو مار بر خویشتن
دو دستش برآورد از این غم شبان *** به رخ بر همی زد به سان زنان
همی گفت ای وای من خاكسار*** ز گفت و زكار بد آموزگار
3720 به گفت بد آموز غِرّه شدم *** كه تا همچو مروان و مرّه شدم
بگفت این و پس گوسفندی بزرگ *** بكشت و نهادش در آن پیش گرگ
چو آن گرْسنه گرگ آن را بخورد *** شبانش از آن بند آزاد كرد
همی گفت آیا كردگار جهان *** شناسندۀ اشكار و نهان
تو دانی كه من دوست دار كه ام *** در این كوی اسلام یار كه ام
3725 چنین گفت پس با سعید آن شبان *** كه ایدر بمان ای سعید این زمان
درنگی كه تا من چو باید تمام *** بسازم كنون كار خویش ای همام
به نزد تو آیم سبك ساخته *** ز كار بدآموز پرداخته
بجویم به یكباره عذر گناه *** كنم جان فدا پیش شیر اله
سراقه بدش نام پیر (1) شبان *** كه شد از همه بد بری آن زمان
3730 سراقه بگفتاین و مانند باد *** برفت و شد از بخت فیروز شاد
سر آن بد آموز را از بدن *** ببرّید و لد دور كرد از حزن
همی گفت جای بدآموز ما ***سزایش چنین است كه كردیم ما
بدآموز را پس جزا بس چنین *** كه كردست لعنت به شیر عرین
بدآموزِ آن توبه كرده شبان *** بزرگی بد از تخم سفیانیان
3735 شب و روز جز لعنت مرتضی *** نیاموختی آن لعین بی وفا [102ر]
ص: 201
چنین گفت این مردمان بوتراب *** نترسد ز مرگ و ز حشر و حساب
سراقه چو آگه شد از راز وی *** فروبست یكباره آواز وی
به خیمه درون خفته بُد آن پلید *** كه آمد سراقه سرش را برید
بپوشید از ان پس سلیح گران *** و بر مركبش بر نشست آن زمان
3740 سر آن لعین برد پیش سعید *** بدو گفت شد روزم امروز عید
ز هر غم شدم من كنون رستگار *** ز دیدار تو ای خجسته سوار
بگفت این و رفتند (1) آن دو دلیر *** سوی مصر مانند غرنده شیر
رسیدند در مصر از بامداد *** برفتند نزد محمد چو باد
سعیدش بپرسید و دادش سلام *** زسالار اسلام از خاص و عام
3745 همه پندهای وصی نبی *** بر آن پاك دین خواند مرد وفی
محمد به دیار وی شاد شد *** روانش ز اندیشه آزاد شد
چو بشنید او گفتۀ مرتضی *** شكفته شدش بوستان وفا
ز حال سراقه سعید آن زمان *** سخن گفت در پیش آن مهربان
وز احوال آن گرگ و آن گفت و گوی *** كه با گرگ كرد آن یل عذر جوی
3750 شگفتی بماندند از آن انجمن *** ز كردار آن دشمن بوالحسن
زكار سراقه شدند شادمان *** نواختند هر كی ورا در زمان
بكردند یك یك بزرگان دین *** ز دل بر سراقه بسی آفرین
همی گفت هر كس كه جز مردِمرد *** نكرد این چنین كار كاین مرد كرد
بهشت خدای جهان را به جان *** خَرَد بد نباشد همه رایگان [102پ]
ص: 202
3755 چه مرد آن كه در كار دین مرد توست (1) *** چه سر آن سری كاندر او درد توست
سرای فنا هست جای فنا *** سرای فنا پر بود از عنا
بزرگان دین بر جهنده جهان *** همیشه بدند ای برادر جهان
وصال جهان جادوی جافی ست *** فراموش و لیكن به من ساقی ست
كنون ای خردمند از این گفته ها *** تو بشنو بسی معنوی نكته ها
3760 زگفتار آن راویان امین *** كه بردند رنج از پی داد و دین
ز جنگ بزرگان اهل هدا *** كه كردند در كار دین جان فدا
به دونان سپردند دنیای دون *** چو دونان ببودند آخر زبون
ز بهرای دین تیغ مردان دین *** گهی ناكثین كشت و گه قاسطین
كنون ای سخندان نگر كز چه رُست*** سر جنگ صفّین ز روی درست
3765 بگو بشنو ار (2) دلت را هست خواست *** سر جنگ صفین كه تا از چه خاست
دوم مجلس آمد ز صفین به سر*** سوم مجلس است آن كه گویم دگر
به وقتی كه در شست و دو سال من *** رسیده بد و سعد بد فال من
دل من در این قصه می رنج برد *** گهرهای حكمت سوی گنج برد
ز بهر علی عالی ست طبع من *** چو عالی سخن راند بر شمع من
3770 به رغم حسودان ال علی *** ثنا گویم اكنون به جای علی
چو آل علی آل پیغمبرند*** به حسن و صفا حال پیغمبرند
سپاس از خداوند جان و خرد *** كه ان كرد با ما كز او در خورد [103ر]
ص: 203
چو جان دادمان از خرد بهره داد *** در دین و دانش به ما برگشاد
به صد لطف از نعمت بی شمار *** بپرورد از فضلمان كردگار
3775 حق نعمت ایزد بی نیاز *** به جای آر ای بستۀ بند آز
بدین آتش آزت ای آزمند *** بود آب شكرت بر نارمند (1)
بهی سودمند است شكر خدای *** گرت سود باید به شكرش گرای
حق دانش و دین و شیرین روان *** به جای آر در پیش نظم روان
ز بستان مدح سپه دار دین *** چو گل مدحت آل یاسین بچین
3780 برافشان تو گل ها بر آل نبی *** و بر دوستان نبی [و] وصی
خصوصاً ابر جان آن پاك زاد *** كه جان ها بدادند ابر دین و داد
گزین پوربوبكر پاكیزه رای *** كه بشناخت وی حق شیر خدای
ز مهر علی نزد آن پرهنر *** بر آن لشكر قاسطین او ضرر
به مردی رسانید خود را به نام *** ز مردی رسید (2) او به دار السلام
3785 كنون بشنو ای مرد روشن ضمیر *** تمامی مر این قصه را دل پذیر
چنین آورد لوط یحیی خبر *** ز روی درستی (3) و روی عبر
زحالی كه آن عمرو عاص و هلال *** نشستند (4) یك جای در احتیال
یكی نام بنوشت عمرو لعین *** برِ پوربوبكر پاكیزه دین
به نامه درون گفت ایا هوشمند *** تو بپذیر از این دوست یكباره پند
3790 مرا بُد به هر حال ای هوشیار *** پدرْت از ره دین پسندیده یار
مرا چون برادر بد و چون پدر *** چه اندر سفر بد چه اندر حضر [103پ]
ص: 204
به تو بد نخواهم به هر حال (1) من ***چو هستی تو ای بهتر از آل من
اگر تو ز دل جور بیرون كنی *** چو ما بر علی دعوی خون كنی
بخواهم تو را من ز سالار دین *** شوی با امام هدی همنشین
3795 پس ار پند من نایدت سودمند *** به شمشیرت آرم به هر در [به] بند
كه آورده ام من سپه سی هزار *** همه گرد گیران آهن گذار
برآرند از لشكرت رستخیز *** به وقتی كه باشد مصاف [و] پریز
بگفت این و آن نامه را در زمان *** فرستاد آن دشمن بدنشان
چو آن نامه نزد محمد رسید *** فروخواند و اندر سَعَت بر درید
3800 بدان نامه آرنده گفت باز گرد *** از ایدر تو شو نزد آن شوخ مرد
بگویش كه ای بدرگ بدنشان *** تو زین گفته ها دل بر آتش فشان
چون من آمدم ای سگ بدنشان *** به شمشیر بستانم از تو روان
به لشكر شدی غرّه ای خیره سر *** ز لشكر شكن می نداری خبر
بگفت این و مردان دین را بخواند *** از این در سخن ایشان براند
3805 بگفت ای دلیران بسازید كار *** چو مردان كنون از پی كارزار
چو من رفت خواهم كنونی (2) به جنگ *** نباید در این كار كردن درنگ
برآورد پس عرض لشكر چو باد *** هم اندر زمان ان یل پاك زاد
سپه بود شمشیر زن ده هزار *** همه كار دیده همه نام دار
سواران شمشیر زن پیل تن ***یكایك به مانندۀ تهمتن
3810 چو زین مصریان آگهی یافتند *** بدو مهتران نیز بشتافتند [104ر]
ص: 205
بگفتندشان ای بزرگان ما *** چه بینید امروز درمان ما؟
سپه برد خواهد محمد برون *** به یكباره ای نام داران كنون
كه عمرو آمد او نیز با لشكری *** كه ویران كند این زمان كشوری
اگر ما در این جنگ سستی كنیم *** زشمشیر بدخواه مُستی كنیم
3815 كنانه بگفت ای یلان بی درنگ *** بپوشید یكباره آلات جنگ
بكوشید تا دست بدخواه دین *** شود كوته این بار از راه دین
اگر دست یابد عدو این زمان *** در این كین بكوبد سر مصریان
بدو هر كسی گفت ایا سرفراز *** تو بر خیز این كار ما را بساز
كنانه برون آمد اندر زمان *** ببست از پی جنگ جستن میان
3820 برِ پوربوبكر شد بی درنگ *** بسیجیده كار از پی نام و ننگ
به گردش درون بود آن گه سوار *** از ان مصریان بی گمان شش هزار
محمد بدو شادمانه ببود *** ز دل دوستار كنانه ببود
به روز دگر بامداد پگاه *** محمد برون برد یكسر سپاه
چو وی برد از مصر لشكر برون *** ز یك میل ره او نشد خون فزون
3825 سپه را چون آن جا فرود آورید *** به حال سپه خوب تر بنگرید
چو بایست می كرد آن نیك نام *** ز هر گونه ای كار لشكر تمام
چو زین حال آگاه شد عمرو دون *** ز كینه دلاور همی شد برون
دل عمرو بِن عاص شد بر هراس *** چو شمشیر دین بود بنیاد پاس *
برِ پورسفیان فرستاد كس *** هم اندر زمان آن لعین دنس [104پ]
*.[ معنای مشخصی یافت نشد.]
ص: 206
3830 نمود اندر آن حال آن بدسگال *** بر پور سفیان كه چون ست حال (1)
چنین گفت كامد كنانه به در *** برانگیخت ازمصر چندی حشر
تو بفرست ما را مدد ای امیر *** چنین جنگ را بس تو آسان مگیر
چو فرزند سفیان شد آگه از آن *** در اندیشه شد زان سخن در زمان
بر ابن خطیع (2) لعین زان پس *** فرستاد مرد جفا پیشه كس
3835 بخواندش بر خویش آن زشت كین *** چو رفت بنشاندش پیش خویش
نوازیدش و خلعت بی شمار *** بدو داد آن دشمن خاكسار
بدو گفت ایا گرد لشكر شكن *** برِ عمرو شو تیز از بهر من
برون بر تو چندان كه خواهی سوار *** ز جو شنو ران ای شه نام دار
پی پوربوبكر گیر ای دلیر *** به مردی بكوشش كه آری به زیر
3840 گر او را به چنگ آوری ای امیر *** رسانم سرت را به چرخ اثیر
دهم مصر و بصره سراسر تو را *** كنم با تن خویش همبر تو را
چنین گفت پس بن خطیع آن زمان *** بدان پورسفیان خسته روان
به بخت تو كارت بر آرم كنون *** عدو را به چنگت سپارم كنون
به مردی قوی بود خطیع لعین *** به مانند رستم به میدان كین
3845 بسی حیله های گران كرده بود *** بسی طعن و ضرب یلان خورده بود
جهان دیده بُد گبر بسیار دان *** به تن بد به مانند كوه كلان
چو بشنید فرمان فرزند صخر *** به فرمان بری كرد آن گبر فخر
برون رفت از پیش وی بی درنگ *** در آن جنگ جستن میان بسته تنگ [105ر]
ص: 207
بسیجیده كار از پی جنگ را *** به كین اندر آمیخت نیرنگ را
3850 سبك رایت جنگ بر پای كرد *** به نیران درون خویش را جای كرد
برون رفت با لشكری جنگ جوی *** سوی اهل دین كرده از كینه روی
همی رفت چون باد [و] آتش به كین *** شب و روز آن دشمن داد و دین
برِ عمرو ملعون رسید او چو باد *** تهی كرده جان و دل از دین و داد
ز شادی غو لشكر طاغیان *** همی رفت آن وقت بر آسمان
3855 ببودند آن روز ان جایگاه *** بر آن تا بر آسود لختی سپاه
چو رایت به شب داد سالار زنگ *** بر آمد ز هر پاسگه بانگ زنگ
هوا شد چو رایات عباسیان *** چو دریای پر شمع شد آسمان
طلایه برون كرد فرزند عاص *** بلایه چو خود گبر مردود خاص
چو از تیغ كُه چهره بنمود مهر *** به زرّابه زنگی فروشست چهر
3860 هوا گشت چون رایت بوتراب *** به سیمابه در شد سرشته تراب
چو از طیرگی در هوا نم نماند *** لعین عمرو از آن جای لشكر براند
چو تنگ سپاه محمد رسید *** بدان جای لشكر فرو آورید
چو یك جا دو لشكر برابر شدند*** دلیران چو غرّنده تندر شدند
بر آمد ز هر دو بدان سان خروش *** تو گفتی كه دریا بر آمد به جوش
3865 از این گونه آن روز هر دو سپاه *** ببودند تا شد رخ شب سیاه
فرو زد هوا پردۀ قیرگون *** چو شد روز پنهان به غرب اندرون
برافروخت چتر زمین مشعله *** فرو خفت چشم و دل مشغله [105پ]
ص: 208
ز هر دو سپه شد طلایه به در *** ببودند تا روی بنمود خور
به دریا فرو رفت شب سرنگون *** كه چون روز آورد لشكر برون
3870 سر خفتگان باز بی خواب شد *** دل جنگ جویان پر از تاب شد
سبك عمرك عاص پیغام داد *** به نزد محمد هم از بامداد
كه فردا بسازیم بازار جنگ *** كنیم این زمان كوته از جنگ چنگ
كه تا بر چه گردد یكی روزگار *** كه را بخت بد باشد آموزگار
دو لشكر همی بُد بدین رای بر *** كه تا جنگ جویند روز دگر
3875 چو بایست آن روز مردان كار *** بپیراستند آلت كارزار
دل رزم جویان همی جست رزم *** چو رامشگرانی كه جویند بزم
طرازنده كردند مردان مرد *** تمامی در آن روزگار نبرد
چو شد منهزم لشكر روز باز *** شب زنگی آورد لشكر فراز
جهان چون دل قاسطین شد سیاه *** چو شد چیره بر خیل خورشید ماه (1)
3880 هوا طیره شد همچو بحر عمیق *** ز چشم طلایه نهان شد طریق
دو رویه طلایه در آن طیرگی *** به هم برفتادند از خیرگی
به شمشیر بردند دست آن یلان *** ز كین و ز حمیت هم اندر زمان
ز چاچاك تیغ و ز رمح و سپر *** دل و گوش دیو و دده گشت كر
چو سالار سقلاب با تاج زر*** به فیروزی آن گه برآورد سر
3885 سپاه شب از تاج شد ناپدید *** چو خورشید رخشان علم پركشید
دو رویه طلایه پراكنده شد *** دل جنگیان از غم آكنده شد [106ر]
ص: 209
چون آن رزمگه گشت چون لاله زار *** ز خون دلیران در آن كارزار
دو لشكر به یك ره خروشان شدند *** به مانند دریای جوشان شدند
از آواز طبل و دم كَرّنای *** یلان را دگرگونه هوش است و رای
3890 دو رویه سواران همی صف زدند *** چو شوریده آتش هم تف زدند
به یك سوی عمرو [و] هلال لعین *** برافروختند آتش رزم و كین
دگر سوی فرزند بوبكر شاد *** برافروخت می آتش دین و داد
فروغ سلیح و شِراع علم *** همی كرد بر مهر رخشان ستم
خروش یلان و صَهیل (1) فرس *** همی بست بر اوج گردون جرس
3895 بكردند هر دو سپه تعبیه *** یكی جست جنت دگر هاویه
هلال آن زمان از سر كبر و لاف *** همی كرد در گرد لشكر طواف
به فرزند عثمان سپرد آن زمان *** صف میمنه دشمن بدنشان
صف میسره عمرك عاص داشت *** كه آن بدكش لشكر خاص داشت
جناح سپه را سپرد آن لعین *** به ابن خطیع به لعنت ركین
3900 به قلب سپه رفت از آن پس هلال *** برِ رایت جنگ چون پورزال
بُدش رایتی همچو پرّ غراب *** نبشته بر او لعنت بوتراب
چو برگشته بد او ز راه هدی *** روان كرده بُد پیش شیطان فدا
همی كرد بر ابن صخر آفرین *** چو بر مرتضی كرد نفرین لعین
محمد چو بشنید آن گفته[ها] *** شد از خشم چون خشمناك اژدها
3905 به مردان (2) دین گفت آن دین پناه *** كه یا شیگیران شیر اله [106پ]
ص: 210
چو دیدید (1) كردار اعدای دین *** بكوشید یك سر ز بهرای دین
كه این دشمنان خدا و رسول *** گشادند یكسر زفان بر فضول
چو یكسر به كینند با مرتضی *** ندارند همی حرمت مصطفی
شما از پی كردرگار جهان *** زحمیت ببندید یك سر میان
3910 بگفت این و برگشت گرد سپاه *** یكی كرد در گرد هر صف نگاه
سبك رایت دین ابر پای كرد *** و خود را به خلد بر ین جای كرد
صف میمنه آن هنرمند گرد *** به فرزند مقداد اسود سپرد
بدو گفت زی میمنه كش علم *** تو ای میر با طبل [و] بوق و حشم
سپرد آن دلاور صف میسره *** به پور حذیفه سبك یكسره
3915 بدو داد پس سیمگون رایتی *** نوشته ز فرقان بدو آیتی
بگفت ای دلاور دلت شاد باد *** روان تو از هر غم آزاد باد
محمد گشاد آن زمان از رضا *** به حكم هدی رایت مرتضی
نوشته بدان رایتش بر ادیب *** كه نصرّ مِنَ الله و فَتحٌ قَریب
چو بركرد آن رایت دین به پای *** سوی قلب رفت او به نام خدای
3920 به مانند شیر عرین ایستاد *** به كین زیر آن رایت از دین و داد
دو لشكر بكردند از این سان مصاف *** همه دل سپرده به میدان لاف
دلاور سواری ز مردان دین *** درآورد گه شد چو شیر عرین
چو پیلی ابر پشت كوهی چو باد *** همی رفت آن گرد فرخ نژاد
همی گفت من آن هزبر افكنم *** كه خارای كُه را ز بن بر كنم [107ر]
ص: 211
3925 غلام غلام امام حقم *** به دست قضا در حسام حقم
مرا مادر از بهر این جنگ زاد *** چو یزدان تنم را ز دین بهره داد
سراقه منم آن كه روز جدل *** سنانم ببارد (1) بر اعدا اجل
هر آن كس كه وی جست پیكار من *** بخوردش به كین تیغ خون خوار من
محمد ندانست (2) كاو خود كه بود *** كه در جنگ ، او پیش دستی نمود
3930 بپرسید كاین كیست گفتش سعید *** كه هست ای امیر این شبان سعید
كه می گرگ را كرد روزی عذاب *** نهاده بدو بر لقب بوتراب
چو بشناخت كاو خود چه (3) گوید همی *** در آن گفته عیب كه جوید همی
كنون جان همی كرد خواهد فدا *** در آن گفته ها پس به پیش هدی
محمد بر آن گرد كرد آفرین *** چو شیرین روان كرد در راه دین
3935 چو بن علقمه دید آن مرد را *** كه جوید به میدان هم آورد را
به مردان خود كرد یكباره روی *** بگفت ای دلیران پرخاش جوی
كه والا كند اندر این روز نام؟ *** كه جوید ز دشمن به شمشیر كام؟
سواری برون رفت از شامیان *** چو آشفته شیری دمان و دنان
به زیرش درون تازی باد پای *** به دستش درون نیزۀ جان ربای
3940 بپوشیده دستی سلیح گران *** فكنده اَبَر باره بر گستوان
همی رفت و می گفت من آن یلم *** كه كه را به نیزه ز بن بگسلم
منم آن معادی فكن اژدها *** كه دشمن ز تیغم نگردد رها
چو پیش سراقه رسید آن سوار *** بر او حمله برد آن یل نام دار [107پ]
ص: 212
برآویختند آن دو جنگی به هم *** به مانندۀ اژدهای دژم
3945 ز دو نیزه آتش همی ریختند *** چو با نیزه یك جا در آویختند
در آوردگه آن یلان یك زمان *** به نیزه بكردند آتش فشان
مُغَلبل شد از بس سنانشان سپر *** ز بس طعن نیزه در آن كرّ و فر
به نیزه در آوردگه آن دو گرد *** به مردان نمودند همی دست برد
بزد نیزه [ای] شامی شوربخت *** ابر مؤمن او اندر آن حمله سخت
3950 گذر كرد نوك سنان بر سپر *** سنان را شكسته شد از تاب سر
نبد كارگر نیزۀ آن لعین *** بر اندام آن مؤمن پاك دین
سراقه بر ن گرد یك حمله برد *** به یك نیزه جانش به دوزخ سپرد
فرس پیش تر برد آن شیر مرد *** دگر جست از شامیان هم نبرد
همی گفت ایا نام داران شام *** در این جنگ مردان مباشید خام
3955 چو جان را ندارد خطر مردِ مرد *** چو پیش آمدش روزگار نبرد
دگر آن كه ما جان در این كار دین *** همی داد خواهیم ایا قاسطین
به دونان سپاریم دنیای دون *** چو دونان نباشیم بی شك زبون
ز گفت سراقه خجل شد هلال *** به خشم اندرون زرد شد چون هلال
بگفت او نه معروف مرد است این *** كه بیهوده گوید به غمری چنین
3960 بدو شامی [ای] گفت پس ای امیر *** شبانی ست این مرد تیره ضمیر
خداوند ما را بكشتست (1) این *** سلیحش ببردست با اسب و زین
بد از اصل او دشمن بوتراب *** ز بهرش كنون كرد بر سر تراب [108ر]
ص: 213
من این حالت از وی بجویم كنون *** به گرم عقوبت كنم صد فزون
بگفت این و رفتش میان مصاف *** ز كینه درون شد به میدان لاف
3965 چو تنگ سراقه شد آن مرد گفت *** بُدی دوست دشمن شدی ای شگفت
بكشتی نهان مهتر خویش را *** تو چاكر شدستی بداندیش را
برون آمدی باز ای بد نشان *** بر آن كس كه میر است بر مؤمنان
سراقه بدو گفت ایا گبر شوم *** چو میر تو كافر نیاید به روم
بگفت این و زد نیزه ای بر دهان *** چنان كز قفا رفت بیرون سنان
3970 در آمد لعین از فرس سرنگون *** گروگان شدش جان به نیران درون
فرس پیش تر برد پس شیرمرد *** همی جست بار (1) دگر هم نبرد
همی كرد بر مرتضی آفرین *** به میدان همی بد چو شیر عرین
روانش همی جست نعم الثواب *** سنانش(2) همی خواست ضرب الرّقاب
برون شد از آن پس سوار دگر *** از آن شامیان چون یكی شیر نر
3975 نشسته اَبَر نیلگون باره ای (3) *** چو بادی ولیكن چو كُه پاره ای
همی رفت مانندۀ پیل مست *** گرفته روان سوز نیزه به دست
در آوردگه رفت با كبر [و] كین *** به نیزه درآویخت با شیر دین
همی رفت خطا طعنه ها بی شمار *** دمادم میان دو جنگی سوار
سراقه فرس را بدو برافكند *** به یك نیزه چون بادش از زین بكند
3980 لعین سرنگون شد هم اندر زمان *** به نیران فرستاد شیرین روان
سراقه فرس پیش تر برد باز *** همی گفت چیر (4) است بر صید باز [108پ]
ص: 214
من آن جُرّه بازم كه روز شكار *** شكارم بود شیرگیر از شكار (1)
سوار دگر از صف شامیان *** فرس را برون زد چو شیر ژیان
به آهن درون (2) غرقه سر تا به پای *** به دستش درون نیزۀ جان ربای
3985 برافكند تن بر سراقه به خشم *** چو دو طاس (3) خون كرده از خشم چشم
سراقه ز كینه بدو حمله برد *** به یك حمله جانش به نیران سپرد
بیفكند از این گونه چندان سوار *** هم اندر زمان آن یل نام دار
از آن كار شد خیره بن علقمه *** چو از گرگ دید او رمیده رمه
هلال اندر آن خشم و كین رای كرد *** كه با آن شبان او شود هم نبرد
3990 بدو گفت پس حارث بن یزید *** كه با من مكن ای دلاور مزید *
تو را باشد ای میر از این كار عار *** كه تو با شبانی كنی كارزار
تو لشكر نگه دار تا من كنون *** بریزم از این بد كنش مرد خون
بگفت این [و] از كین برون زد فرس (4) *** سبك حارث و بر نزد یك نفس
همی رفت آن گبر آهسته وار *** كه بد لعنتی مردك نام دار
3995 محمد شد آگاه در حال از آن ***كه آمد برون حارث كاردان
چو شیر شكاری بر او حمله برد *** به یك نیزه جانش به مالك سپرد
همین بود جنگ و همین بد (5) سخن *** كه بر حارث آمد سلیحش كفن
محمد بكرد این و مانند باد *** به نزد سراقه شد او باز شاد
چنان كرد آن پیل تن این هنر *** كه دشمنش نشناخت از هیچ در
4000 همی بود در قلب مانند شیر *** ز شمشیر بر دشمنش بو دچیر [109ر]
*.[یعنی : با وجود من تو مزید مكن و هم آورد نطلب.(تو سالار سپاه باش كه من خواهم جنگید.)]
ص: 215
غمی شد ز بهر ای حارث هلال *** كه گفتی زبانش ز غم گشت لال
همی گفت كشته شد آن شیر مرد *** به بدنامی ایدون به گاه نبرد
ز حال محمد نبودش خبر *** از این مانده بُد آن لعین در عبر
چو بُد حارث بن یزید آن سوار *** كه تنها سپاهی بُدی روزِ كار
4005 بسی كرد گفت (1) این ستمگر جهان *** از این گونه بازیگری در نهان
هلال اندر این بد كه مردی دلیر *** در آوردگه شد چو غرّنده شیر
سواری به مانند كُه پاره ای *** چو بادی به زیرش درون باره ای
به جوشن درون بُد دلاور نهان *** فرس بد نهان زیر بر گستوان
یكی نیزۀ جان ستان در كفش *** كه می سوختی جان ها از تفش
4010 سلیمان بد آن شوم شامی به نام *** ستم كاره بود و عدوی امام
سبك شد به میدان درون پرجفا *** زكین خواند او لعنت مرتضی
همی كرد در گرد میدان طواف *** همی گفت هل من مبارز به لاف
سواری برون شد از آن مصریان *** چو آشفته شیری چو پیل دمان
به شامی برافكند اسب آن سوار *** بدو گفت ایا دشمن خاكسار
4015 نكوهیده گردد ولیّ خدای *** به گفتار چون تو سگ زشت رای ؟
بگفت این و یك جا برآویختند *** هلاهل به كین اندر آمیختند
دو جنگی به شمشیر بردند دست *** یكی بُد منافق دگر دین پرست
چو شامی تنور شجاعت بتافت *** به شمشیر بر مرد دین دست یافت
روانش همان گه به رضوان رسید *** ز رضوان شراب سعادت چشید [109پ]
ص: 216
4020 فرس پیشتر برد شامی چو دود *** به میدان مردان شجاعت نمود
سوار دگر از صف مصریان *** فرس را برون زد هم اندر زمان
برآویخت با شامی از بهر دین *** به نیزه دلاور چو شیر عرین
بزد نیزه شامی بر آن مرد دین *** نگون اندر آورد از پشت زین
همی گفت دیگر مبارز كجاست ؟ *** كه ما را به دیدار رویش هواست
4025 از این گونه شامی دو مرد دگر *** بیفكند و آن گبر شد پیش تر
چو این حذیفه از او این شنید *** ابر خنگ خود تنگ رومی كشید
بپوشید دستی سلیح گران *** برافكند بر خنگ بر گستوان
چو بادی بر آن كوه پیكر نشست *** یكی رمح خطی گرفته به دست
به زیرش درون برق جَه راهوار *** همی جَست چون تندر نوبهار
4030 به نعل فرس پشت ماهی بسوخت *** به نوك سنان چشم كیوان بدوخت
همی گفت من آن هدی پرورم *** كه بدخواه دین را به كس نشمرم
من آن گُردگیرم كه روز وغا *** بود بر سر تیغ و رُمحم قضا
من آنم كه هستم حذیفه پدر *** پدر فخر دارد به چون من پسر
بگفت این و كرد او ركابش گران *** سپرده به خنگ تكاور عنان
4035 برافكند تن بر عدوی خدای *** بدو گفت ایا دشمن زشت رای
از این پس تو خوش كن به دوزخ منش *** چو دیدی سنان من ای بدكنش
سلیمان چو دیدارِ آن شیر دید *** شد از بیم رویش چو آن شمبلید
سلیمان بدو گفت ایا شه سوار *** تو از نام خودْمان نشانی بیار [110ر]
ص: 217
كه چو تو سواری یل نام جوی *** به ما اندر این روز بنمود روی
4040 محمد بدو گفت ایا شوخ مرد *** پدر نام من تخم مرگ تو كرد
بگفت این و زد بانگ بر باد پای *** چو برقی بجنبید خنگش ز جای
چو بادی به گرد سلیمان بگشت *** به نیزه ز خونش زمین را بشست سنانی زدش آن یل گُردگیر *** روانش سپرد او به نار سعیر
فرس پیش تر برد از آن جایگاه *** هم اندر زمان آن یل كینه خواه
4045 مبارز همی جست و می گفت كیست *** كه مادر به مرگش بخواهد گریست ؟
بگویید تا پیشم آید كنون *** ایا لشكر پورسفیان دون
كه من آن سوارم كه اندر یمن *** بنازند مردان جنگی به من
محمد در این بود كز شامیان *** سواری برون زد فرس از میان
سواری به مانند كه پاره ای *** نشسته اَبَر سیمگون باره ای
4050 تو گفتی كه بر پشت باد اژدها *** نشست و كند نار (1) از دم رها
تن آن لعین اندر آهن نهان *** فرس بد نهان زیر بر گستوان
همی گفت من پیل رویین تنم *** به نیزه اجل بر معادی زنم
محمد بدو گفت ایا زشت كین *** چه نازی تو چندین به مردی خویش ؟
ببینی تو پیكار مردان مرد *** چو با مرد میدان شوی هم نبرد
4055 بگفت این و چون تندر تند ناز (2) *** بغرّید آن گرد گردن فراز
یكی حمله برد آن دلاور به خشم *** زدش نیزه ای سخت بر پشت چشم
برون رفت سوی قفایش سنان *** به مالك سپردش به یكباره جان [110پ]
ص: 218
روان عدو تا (1) به نیران رسید *** چو مالك و را سوی دوزخ كشید
فرس پیش تر برد آن شه سوار *** دگر جست شیر شكاری شكار
4060 همان دم (2) برون زد سواری دگر *** ز سفیانیان چو یكی شیر نر
در آن كینه جستن چو شیر عرین *** بر آویخت با هم نبردش به كین
محمد بر آهیخت تیغ از نیام *** برافكند تن را بدان زشت نام
ز حمیت زد او تیغ بر مغفرش *** به دو نیمه كرد از سرش تا برش
فرس پیش تر برد شیر هدی *** سوی شامیان كرد از آن پس ندا
4065 همی گفت ایا لشكر قاسطین *** ببینید دیدار مردان دین
چو ما از پی كردگار جهان *** برآریم دودی ز سفیانیان (3)
سواری دگر باز از اهل شام *** برون زد فرس با سلیح تمام
درآوردگه رفت چون پیل مست *** یكی رمح خطی گرفته به دست
نشسته بر اسب عقیلی نژاد *** گران همچو كوه [و] سبك همچو باد
4070 كزاكنده پوشیده جنگی سیاه *** به سر بر نهاده زمرّد كلاه
همی خواند آن گبر ابیات خوش *** روان را زمانی همی داشت كش
همی گفت من حرب نام آورم *** به نیزه عدو را به دام آورم
چو من روز كین نیزه بازی كنم *** عدو را چو طار طرازی (4) كنم
ندید او اجل بازی چرخ پیر *** كه می گفت از آن در سخن ببر پیر
4075 چو تنگ محمد شد آن جنگ جوی *** ز دعوی به میدان برافكند گوی
محمد بدو گفت ایا بدنشان *** تو جان را از این پس بر آتش فشان [111ر]
ص: 219
به نیزه تو گر سرفرازی كنی *** ز دشمن تو طار طرازی (1) كنی
بیاموز تو نیزه بازی زما *** یكی نغز میدان طرازی ز ما
بگفت این و یك جا برآویختند *** ز دو نیزه آتش همی ریختند
4080 برافكند تن بر عدو مرد دین *** زدش ناگهان نیزه ای بر جبین
بر این گونه از شامیان ده سوار *** بیافكند آن پرهنر آشكار
چو شد پیش تر مرد ایزد شناس *** ببودند از او شامیان بر هراس
بلرزید از كینه بن علقمه *** بر آمد از آن شومیان دمدمه
بگفت ای غلام آن سلیحم بیار *** چو آمد به ما نوبت كارزار
4085 بجوشید از خشم (2) چون پیل مست *** چو كوهی ابر پشت كوهی نشست
بغرّید چون تند تندر ز خشم *** چو دو طاس خون كرد از خمش چشم
در آوردگه شد چو شیر دژم *** تو گفتی مگر زنده شد روستم
چو این حذیفه بدید آن چنان *** شد از خشم چون اژدهای دمان
فرس برد نزد هلال آن سوار *** به مانند شیری كه جوید شكار
4090 بدو گفت ایا دشمن بی وفا *** فرامشت كردی حق مرتضی ؟
نداری تو شرم از خدا و رسول *** كه جستی تو آزار جفت بتول ؟
بدو گفت ملعون هلال آن زمان *** فروبند با ما از این در زبان
به شمشیر و نیزه سخن گو و بس *** مزن جز از این روی با ما نفس
بگفت این و آن دو یل جنگ جوی *** ببستند یك ره درِ گفت و گوی
4095 ز كین هر دو باره برانگیختند *** به نیزه به یك جا در آویختند [111پ]
ص: 220
ز بس تاب و از چاك چاك سنان *** بجوشیدشان مغز در استخوان
دو نیزه چو دو خشمناك اژدها *** همی كرد از نوك آتش رها
ز بس طعنه كز دو سنان شد برون *** ز رگ هایشان رفت می جوی خون
همی رفت از تاب آن نیزه ها *** دم زوح آزرده اندر هوا
4100 هوا شد از آن تاب چون سندروس *** زمین شد ز خونْشان چو چشم خروس
بدین سان دو جنگی بماندند دیر *** نه این بود كند و نه آن بود سیر
بر اندامشان جایگاهی نماند *** كه از زخم نیزه خبر بر نخواند
ز بس خون كه بیرون دوید از هلال *** شدش برز و بالا چو زرّین هلال
بیفتاد از پشت زین سرنگون *** بغلطید آن گبر در خاك و خون
4105 كشیدند او را غلامان وی *** كه جز آن ندیدند درمان وی
گزین بن حذیفه در آ ن خستگی *** به نزد سپه شد بر آهستگی
چو دیدند مردان دین آن هنر *** ببستند آن زخم ها سر به سر
از آن پس به میدان مردان سپاه *** بكردند آن روز دیگر نگاه
درنگی بر آمد از آن كار بر ***كه می كس نشد زان دو لشكر به در
4110 در آخر یكی گبر از طاغیان *** به میدان درون شد چو شیر ژیان
سواری كه وی بد ز اهل نفاق *** به مردی بد از شامیان گبر طاق
معاویّه بُد نام آن لعنتی *** چو اعدای دین بد ز بی حرمتی
ز گاوان (1) شامی بد آلاب (2) شیر *** سگ بانگ كننده سوار دلیر
شجاع [و] دلاور بد و نام دار *** به مردی فزون تر ز اسفندیار [112ر]
ص: 221
4115 بیامد در آوردگه آن لعین *** فراوان جفا كرد بر داد و دین
همی گفت ایا لشكر بوتراب *** كنم هم كُنون من به سرْتان تراب
كِرا از شما هست مرگ آرزود *** به نزد من آیید آن بار زود *
چو وی (1) بن خدیج است این بی گمان *** كه آمد به آوردگه این زمان
كه می گوید او بس فراوان فضول *** نكوهیده در باب جفت بتول
4120 ببودند از مؤمنان بر هراس *** چو بودند هر كس مبارزشناس
چو ابن ابوبكر دید آن چنان *** كز او بر هراسند آن مؤمنان
بپوشید در وقت آلات جنگ *** به شب رنگ بر كرد پس سخت تنگ
چو برقی بجست و به زین درنشست (2) *** گرفت اژدهای روان خور به دست
بدان تا شود سوی آوردگاه *** به پیكار اعدای دین دین پناه
4125 به نزدیك وی رفت بُشر گزین *** بدو گفت ای مهتر پاك دین
مرا ده تو دستور تا من كنون *** شوم پیش این گبر آشفته گون
كه گر من كُشم ور كُشندم رواست *** كز این هر دو رو خلد باقی مراست
چو من دوش دیدم نبی را به خواب *** كه می گفت با من به جنّت شتاب
محمد بدو گفت رو شادمان *** كه خواندت (3) پیمبر به خلد جنان
4130 به جان گرامی (4) خرید شیر بشر (5) *** بهشت برین را از این روی بشر
برون زد فرس شیر پاكیزه دین *** همی كرد بر مرتضی آفرین
به میدان مردان شد آن شیر نر *** به مانند غرّنده ضرغام نر
معاویّه چون دید دیدارِ بشر *** بدو گفت ایا مردم آزار بشر [112پ]
*.[ظاهراً یك یا چند بیت افتاده است. در این بخش مفقود شده سپاهیان محمد می پرسند كه «این سوار شامی كیست؟» و كسی ابیات بعد را در جواب می گوید.]
ص: 222
چه دادت بگو مر تو را بوتراب *** كه كردی ز مهرش به سر بر تراب؟
4135 كجا رفت سالارت ای بی وفا ؟ *** بخیل است و درویش و اندك عطا
بدو گفت بشر ای سگ زشت رای (1) *** ولی خواند سالار ما را خدای
تویی بانگ كننده (2) سگ وی حتو *** معاویّه عَوّا بر وی حتو *
تویی در خور گبر سالار (3) خویش *** چو هر دو خسیسید (4) با كفر خویش
زمال امیرت منم بی نیاز *** منم چاكر حیدر سرفراز
4140 بر میر من این جهان سر به سر *** نیز زد پشیزی ایا خیره سر
كرا خواند یزدان سخیّ و غنی *** تو خوانی بخیلش ز آهر منی
مغیره توانگر بُد ای بدنشان *** و درویش بد مصطفی بی گمان
بگو تا كه بهتر از این هر دو تن *** برِ كردگار و برِ انجمن
خجل گونه شد بن خدیج آن زمان *** به شمشیر خود كرد دست آن زمان
4145 بگفت این گزافه سخن دور شد *** ز خونت اَبر كركسان سور شد
بدو گفت بشرِ كنانه كه من *** نِیَم چون تو دونِ لعین اهرمن
مرا جایْ فردوس اعلی بود *** چو بر من علی میر والا بود
بگفت این و دستش به شمشیر برد *** عنان را به كوه تكاور سپرد
زكینه اَبر دشمنش حمله كرد *** بزد تیغ و ضربش عدو كرد رد
4150 زكین حمله برد آن عدوی خدای (5) *** بر آن پرهیز بُشر پاكیزه رای
بزد تیغ آن جفت دیو لعین *** اَبَر مغفر بشر پاكیزه دین
ببرّید خود و سرش تا به بر *** در آمد ز پشت فرس نامور [113ر]
*. [ صورت و معنای مصراع یافت نشد.]
ص: 223
برفت شاد جانش به خلد برین *** ز علم الیقین شد به عین الیقین
لعین كرد در گرد میدان طواف *** سخن ها همی گفت از كبر و لاف
4155 فرس برد در پیش تر بدنژاد *** همی گفت ما داد خواهیم داد
به بیداد و بر داد و دین آن لعین *** همی كرد نفرین به خشم و به كین
همی گفت شد تیغ تیزم سبیل *** ابر یار این بوتراب بخیل
چو آن ابن بوبكر (1) بشنید این *** چو تندر بغرّید از خشم و كین
چو دریای آشفته شد خشمناك *** چو شد استخوان هاش در چاك چاك
4160 به شب رنگ بر بانگ زد آن هزبر *** فرس جست چون برق بجهد (2) ز ابر
همی زد به نعل اسبش آتش چو رخش *** به گردون شد از آتش وی درخش
چو شد تنگِ ابن خدیج آن زمان *** به شب رنگ بر كرد تنگ او عنان
سوی بن خدیج آن زمان كرد روی *** بدو گفت ای ملحد زشت گوی
كسی را كه كرد آفرین كردگار *** تو نفرین كنی ای سگ خاكسار ؟
4165 تو چون عمرو بن عاص[و] فرزند صخر *** چو بوجهل جویید (3) بر كفرفخر
به شمشیر دینْتان شجاعان دین *** كنندْتان همی كم ز روی زمین
بدو گفت آن گبر دون این جواب *** به نوك سنان آورم بر صواب
بگفت این و جُستند جنگ آن دو تن *** چو سرخاب جنگیو چون تهمتن
سر دو سنانْشان چو دو اژدها *** ز دو كام می كرد آتش رها
4170 ز بس طعن آن دو سنان [دو] سپر *** مغلبل ببود اندر آن كرّ و فر
به تن های مردان درون استخوان *** به بانگ آمد و (4) چاك چاك سنان [113پ]
ص: 224
ببد نیزۀ هر دوان ریزه ریز *** ز بس طعن و كوشیدن اندر پریز
از آن پس به شمشیر بردند دست *** دو جنگی به مانند دو پیل مست
ببد دَرقه و مِغفَر آن دو گرد *** به زخم حسام روان خوار خورد
4175 زبس تاختنْشان چنان شد فرس *** كه خون رفت از ایشان به جای نفس
چو شد كار پیكار گردان دراز *** فرس های آسوده جستند باز
ز فرمانبران تو سپر خواستند *** به نو الت جنگ پیراستند
محمد همی خواست رفتن برون *** كه آمد سراقه دگر ره برون
محمد بدو گفت ایا زادمرد *** گذر این لعین را به من در نبرد
4180 كه تا من بر آرم از او پس (1) دمار *** كه هست این لعین سخت در كارزار
سراقه بگفتا كه انده مدار *** از این كم نیابی تو در كارزار
به فضلت ببخش جنگ او را به من *** كه تو سروری ، بی تو در انجمن
زما كهتران صبر ناید نكوی *** چنین است كه گفتم از این در مجوی
محمد ندید چاره برگشت باز *** سوی صفّ خود آمد آن سرفراز
4185 برون شد سراقه به سان هزبر *** به ابن خدیج لعین شوم گبر
معاویّه چون دید كردش ندا *** كه جان كرد خواهی ز بهرش فدا
بیا ای سراقه كه می جستمت *** به كین علی گیرم و كشتمت
كه هم نام من آرزوی تو خواست *** به دیدار تو روز و شب در هواست
شبان گفت نیابی تو این آرزو (2) *** كه لعنت به تو باد و هم نام تو
4190 بگفت این و گشتند چون شیر نر *** ز كین حمله بردند بر یكدگر [114ر]
ص: 225
دو لشكر نظاره بر آن دو سوار *** كه تا چون بُوَدْشان سرانجام كار
گزیده بُدند در سپاه آن دو مرد *** كه چندان بماندند اندر نبرد
یكی ناصر شیر جبّار بود *** یكی پشت سالار فجّار بود
یكی گفت من مرد سفیانیَم *** عدو امام (1) مسلمانیَم
4195 یكی گفت من چاكر حیدرم *** غلام امامان دین پرورم
سخنْشان همین بود در كرّ و فر *** كه گفتند و گشتند بر یكدگر
ز پیكار خیره شدند آن دو شیر*** چو بر یكدگرشان نمی بود چیر
چو بر یكدگر شان نبد چیرگی *** عدوی هدی كرد بس خیرگی
به لعب و دستان و تلبیس و پند *** ز فتراك بگشاد پیچان كمند
4200 به یك دست وی در نهان حلقه كرد *** بیفكند از دست وی هم نبرد
لعین زیر ران برد پیچان كمند *** یكی بانگ زد ناگهان بر سمند
سمندش ز بانگ لعین چو بجست *** سوار هدی را به زین بر ببست
به لشكر گه خویشتن كرد روی *** هم اندر زمان دشمن جنگ جوی
دو دست سوار هدی در كمند *** از این روی شد ناگهانی به بند
4205 چنین است دستان كیهان (2) پیر *** گهی زهر بخشد گهی
كرا یك زمان برنِشاند به گاه *** به دیگر زمانش رساند به چاه
خردمن به كار جهان ننگرد *** جهان را از این در به كس نشمرد
خردمند از این دهر دون نام جست *** جهانجوی دون زو همه كام جست
چه كام است آن كاو به فرجام كار *** بر او مرگ خواهد شدن كامگار [114پ]
ص: 226
4210 همه كامگاری به نام اندر است *** سر نام جویان به دام اندر است
به دامی كه بگشایدش روزگار *** سعادت رسد مر ورا بی شمار
تو ای نام جو و خردمند مرد *** به جز بر در دین داران مگرد
نگه كن كه این مهتر نامجوی *** كه بَد دید از دشمن كامجوی
كه چون بسته آمد به بند كمند*** در آودرگه آن یل هوشمند
4215 چو بردش جنان بسته اعدای دین *** به گرمی برِ لشكر قاسطین
دو بند گران زد به پایش درون *** هم اندر زمان بن خدیج حرون
چو در بند شیطان شد آن دین پرست *** عدوی شریعت به زین در ببست
به طعن گفت هر یك كه جاویدگار *** بگشتی تو ای مدبر بادسار
به مهر علی سر برافروختی *** تن و جان خود را تو بگداختی
4220 چه دادت علی ای سراقه بگوی *** مراد دلت را بدین در بجوی
از این ها بگفتند هر یك دراز*** بگشتند آن گه سوی جنگ باز
حمد چو دیدش ورا آن چنان *** به زاری گریست او هم اندر زمان
سبك حمله بردش بدان قاسطین *** ابا جمله یاران و مردان دین
به هم بر زد او با سپاه گران *** ز بهر سراقه هم اندر زمان
4225 چو دیدند آن شامیان لعین *** شدند پیش آن مؤمنان گزین
به غلْبه شدند پیش مردان دین *** به هم بر زدند آن لعینان به كین
درآویختند آن دو لشكر به هم *** بر آمد تو گفتی دو كشور به هم
لعین عمرو عاص و هلال شقی *** سیوم بن خدیج به نفرین شقی [115ر]
ص: 227
به یكباره آن لشكر شامیان *** بر آن مؤمنان بر زدند آن زمان
4230 به شمشیر، اعدا همی سوختند *** به نیزه دل و دیده می دوختند
ز هر جانبی لشكری قاسطین *** ببستند ره تنگ بر اهل دین
بی اندازه بُد لشكر شامیان *** گرفتند مر شیعه را در میان
سپاه هدی را به هم بر زدند *** و لشكر گه مؤمنان بستدند
شد آوردگه شان پر از گیر [و] دار *** یكی جنگ جست و یكی زینهار
4235 همی گفت بن عاص بیدادگر (1) *** كه زنهاریان را ببرّید سر
كه عثمان كشانند (2) این یكسره *** خسیسند چون حیدر و یاسره
به گفتار آن گبر دون شامیان *** به شمشیر كردند می سرفشان
همی بود از این گونه پیوسته جنگ *** كه تا روی بنمود سالار زنگ
هوا شد به مانند پرّغراب*** به دریای خون غرقه گون شد تراب
4240 در آن تیره شب لشكر مرتضی *** به دشمن نمودند یكسر قفا
كشیدند لشكر به مصر اندرون *** محمد برفت از دگر سو برون
همی راند زی مرتضی آن زمان *** در آن طیره شب همچو شیر ژیان
چو شد غایب از لشكر مؤمنان *** ندادند كس از محمد نشان
كنانه ابا لشكر مصریان *** و با یاوران محمد چنان
4245 هزیمت برفتند در تیره شب *** به مصر اندرون آن سران با تعب
ندید از محمد كس از مومنان *** شدند جمله دل تنگ با اندهان
یكی گفت از مصریان كشته گشت *** دگر گفت در جنگ او خسته گشت [115پ]
ص: 228
سپاه محمد شدند دردمند *** ابا مصریان و كنانه نژند
از این جمله یك تن بگفت آن زمان *** كه او با تنی چند رفت از میان
4250 بگفتند او شد سوی میر دین *** كه تا او بیارد (1) سپاهی به كین
بخواهد از این دشمنان كینه باز *** كند قاسطین را همه عار و ماز
بگفتند و درها ببست استوار *** فروماند دشمن برون حصار
معادی برون غارت و سوختن *** همی كرد از كین دل توختن
به دروازۀ مصر بر شامیان *** بكردند لشكر گهی آن زمان
4255 چو شد چیره آن لشكر قاسطین *** از این گونه بر نام داران دین
بفرمود تا بستگان را همه *** بر او عرضه كردند بسته رمه
هزار و دو صد مرد بسته بدید *** گروهی از آن بسته خسته بدید
سراقه از این جمله بُد در میان *** ببردند نزد لعین تازیان (2)
بفرمود تا جامۀ كاغذین *** بدوزند آن دشمن داد و دین
4260 بكردند همیدون زكاغذ كلاه *** سیه همچو قطران آن دل سیاه
در آن پاك دین مرد روشن روان *** بپوشاندش آن جامه را بدنشان
نهاد آن كله لعنتی بر سرش *** فروداشت در پیش آن لشكرش
ببستش اَبَر اشتری زان سپس *** بگردنْش بر بست ملعون جرس
فرستاد آن گه برِ پور صخر *** همیدون ابا بستگان وی به فخر
4265 چنین گفت بن عاص را آن زمان *** تو این بندیان را ببر شادمان
بر پورسفیان ابر كام خویش *** چو ما فتح كردیم بر نام خویش [116ر]
ص: 229
از این سان مر آن مؤمنان را ببرد *** لعین عمرو زی (1) پورسفیان سپرد
هزار و دو صد مرد را آن چنان *** بر میر خود برد آن بدنشان
و آن كشته از مؤمنان در شمار *** ز هر در فزون تر بد از سه هزار
4270 چو فرزند سفیان شنید این سخن *** ز شادی به گردون همی برد سر
بفرمود تا در دمشق از نشاط *** فكندند از هر دیاری سماط
ببستند آذین چو بر اهل دین *** مظفّر ببد مهتر قاسطین
بفرمود كاین بندیان را به قهر *** برآرید امروز بر گرد شهر
چه با این گروه و چه با بوتراب *** بر این گونه می كرد باید عذاب
4275 بدین سان كه گفت آن سگ بدنشان *** بكردند با مؤمنان شامیان
ببردندشان كرده گردن به غُل *** چو دزدان بی دین به خواری و ذُل
نظاره شده شهری و لشكری *** بدان قوم دل خسته و حیدری
ابر آن سراقه ز هر در كسی *** در آن حال می كرد نفرین بسی
بر آشفت غوغا به شهر اندرون *** كز این طاغیان ما بریزیم خون
4280 چو كشتیمشان بر سر بوتراب *** بباریم از تیغ كین كش عذاب
بر آن مؤمنان بر ز چندان جفا *** فزون شد همی هر زمانی بلا
ببردندشان هم بدان سان كشان *** بر پورسفیان دون شامیان
همی رفت در پیششان عمروعاص*** گرازان و تازن (2) ابا عام و خاص
همی گفت بر دولت شهریار *** شدم بر معادی چنین كامگار
4285 شكستم دل بوتراب آن چنان *** بیاوردم این جمله را همچنان [116پ ]
ص: 230
ز گمراهی می گفت عمرو آن سخن *** به آواز در پیش آن انجمن
همی بود بن هند از آن شادمان *** گشاده به نفرین حیدر زفان
به سرّاقه گفت آن لعین از قضا *** فتادی به دام بلا و عنا
تو را این بلا بوتراب آورید *** كه كُشتی خداوند را و رمید*
4290 سراقه بگفتش كه هست این دروغ *** دروغی كه هرگز نگیرد فروغ
به گمراهی این قوم را سر به سر *** ز دین دور كردند و اندر سقر
خلف آوریدند بر بوتراب *** نرفتند (1) بر دین و راه صواب
در فتنه بگشاد دیو لعین *** نهادند این جرم بر میر دین
كه عثمان كش است این علی و قتال *** بخواهید از او كین عثمان به حال
4295 گر ایدون كه كشتست پس مرتضی *** بدادست بر قتل عثمان رضا
بدانستم از اصل كاین منكر است *** گر ایدون بود كشته پس كافر است
شنیدند صحابه هم از مصطفی *** كه كافر بود دشمن مرتضی
شما هم شنیدید (2) و پوشیده نیست *** وز این در سخن نانیوشیده نیست
ره مصطفی چون ره مرتضی است *** رضاشان رضای خدای سماست
4300 مرا همچو خود كافر و خارجی *** بكرده بُد آن لعنتیّ شقی
چو پور امام از برم راه یافت *** برستم ز دیوان و این جاه یافت
ندانسته (3) بودم كه كیست بوتراب *** جفا گفته بودم بسی ناصواب
چو دانستم این بوتراب آن علی است *** كه وی كردگار جهان را ولی است
بسی توبه كردم و بر خود زدم *** بدآموز را زود گردن زدم [117ر]
*. [ یعنی : اربابت را – كه بوتراب را به تو كافر معرفی كرده بود – كشتی و رمیدی و فرار كردی.]
ص: 231
4305 صواب آن بُدم كز خوارج به زار *** كشم از لعینان عدد سی هزار
سراقه چو گفت این سخن بر صواب *** ندادش لعین پور سفیان جواب
چو كم كرد سراقه از این گفت و گوی *** از آن پس مغیره بدو كرد روی
معاویه را گفت كای نام جوی *** نكوخواه عثمان كشان است اوی
كه این جمله عثمان كشانند پاك *** ز خون ریختن می ندارند باك
4310 چو بشنید فرزند صخر این سخن *** سگی را برانگیخت از انجمن
سگی بد (1) كه بوالاعورش (2) بود نام *** ابر داد و دین دشمنی بُد تمام
بدو گفت هین بندیان را ببر *** یكان و دوگان را به غوغا سپر
به فرمانشان بر درِ قصر من *** یكان و دوگان را تو گردن بزن
چنان كرد بوالاعور (3) لعنتی *** كه سالار گفتش ز بی حرمتی
4315 كسی كاو ز محشر ندارد خبر *** شریعت ندارد برِ وی خطر
چو بوالاعور شوم شیطان پرست *** همی برد آن قوم را بسته دست
یكی بسته اندر نهان دست خویش *** رها كرد از بند و در جست پیش
زدستش یكی تیغ اندر ربود *** سر تیغ تیزی (4) به دشمن نمود
بجست او چو بِجْهد پلنگ از كمین *** رمیدند از آن مرد، اعدای دین
4320 سپرد او به فرزند سفیان دو چشم *** چو آشفته شیری همی شد به خشم
معاویّه او را از ان سان بدید *** ز ایوان لعین سوی خانه دوید
لعین عمرو دون از پس وی بجست *** نهان زیر تختی به كنجی نشست
از آن جای برگشت اسحاق گُرد *** به تیغش عدو را همی كرد خرد [117پ]
ص: 232
به نزد سراقه شدش آن زمان *** كه تا گیردش زود بند گران
4325 بدان بند مشغول شد آن دلیر *** كه ناگه بر او گشت بدخواه چیر
بر او (1) ضربتی سخت بوالاعورش (2) *** بیفكند یك نیمه از تن سرش
بدان شامیان گفت آن گبر پس *** كه رحمت میارید بر بسته كس
به شمشیر بردند دست آن زمان *** به یكباره آن لعنتی شامیان
هزار و دو صد مرد ایزدپرست *** شد آن روز كشته كه یك تن نرست
4330 به فرمان آن دشمن كردگار *** كه خوانند خالش عدو آشكار
سراقه همی گفت ای اهل شام *** از این كارتان ننگ خیزد نه نام
به فرمان این پور هند لعین *** خریدار دوزخ شدید این چنین
ولیكن كنون تا به دوزخ شدن *** ز حیدر ببینید گردن زدن
نباشد درنگی كه بر جهل (3) شام *** ببارد اجل ذوالفقار امام
4335 امامی كه نامش علی الوصی است *** شجاعی كه بن عم صادق نبی است
معاویه از وی چو این سخن شنید (4) *** یكی باد سرد از جگر بر كشید
به سراقه در وقت گفت آن لعین *** علی را بخوان تا رهانْدت از این
سراقه بدو گفت من رسته ام *** چو دل در سرای بقا بسته ام
مرا از رضای خدا و رسول *** نوشتست منشور جفت بتول
4340 ز كشتن چه ترسم من ای زشت كیش *** تو را كردم آگه من از حال خویش
ولیكن دلم را كنون بیش درد *** غم و تشنگی ماند و گفتار سرد
بدو گفت فرزند سفیان تو آب *** نیابی مگر از كف بوتراب [118 ر]
ص: 233
تو را بوتراب آب كوثر دهد *** به هدیه تو را تخت و افسر دهد
سراقه چو بشنید گفتار وی *** بدانست از حال و كردار وی
4345 بگفتش یكی آن جوان مرد دین *** دهد این چنین و دو صد همچنین
معاویه گفتش تو را بوتراب *** چه دادست وز وی چه دیدی صواب؟
سراقه بگفتش كنون گوش دار *** كه تا من بگویم تو را حال و كار
ز گفتار بد گوی روز و شبان *** علی را شدم دشمنی در نهان
شبانی همی كردم آن روزگار *** غنی بودم و خواسته بی شمار
4350 ز گفت بدآموز گشتم ز راه *** ز گاه دیانت فتادم به چاه
ز بدخواه دین دشمن مرتضی *** شدم همچو او ناگهان از قضا
پذیرفت در كار دینم خلل *** به گفت منافق ز مكر و حیل
نگر تا چه آورد دستان مرا *** بد آمد ز بدخواه دین مر مرا
بُدم گوسفندان عدد ده هزار *** كه نامد گزندی در آن روزگار
4355 بَدیّ شما چون به ما داد روی *** نگر تا چه آمد بر این كینه جوی
بدین اندكی دشمن بوتراب* *** بیامد یكی شیر آشفته تاب
به مانند پیلی ولیكن دمان *** غضبناك و با هیبت آهرمنان
میان رمه در شد و سر بكند *** ز سیصد فزون از تن گوسفند
همی كرد بر دار و چیزی نخورد *** برون رفت آن گاه از كین و درد
4360 به روز دگر همچنین كرد باز *** نبرد و نخورد از غضب شیر باز
به هر روز آمد از آن تفته تر *** غریوان و غزّان و آشفته تر [118پ]
*.[یعنی : برای همین اندك دشمن بوتراب بودن...]
ص: 234
همی كشت و می ماند و می رفت باز *** شد عاجز از كار وی در گداز (1)
به نیمه رسید مبلغ ده هزار *** وز این كم نمی كرد از فعل و كار
چنان هیبتی داشت كز بیم وی *** به فرسنگ دوری گزیدند ز وی
4365 به خود باز گفتم چه چاره كنم *** كه خود را از این غم كناره كنم؟
شدم نزد حیدر هم اندر زمان *** كه باشد بر این دردِمان دردْمان
بگفتم كه او معجز مصطفی است *** تدارك كند كاو ولی خداست
بدو باز گفتم از آن حال و كار *** فرستاد كس را به نزد عمار
بیامد عمار آن زمان نزد میر *** زعلم لدنّی بر او خواند میر
4370 بدو آنچه بایست تقریر كرد *** چو عمّار بشنید تصویر كرد
بگفتش برو با سراقه تو زود *** رسان زود فرمان شیر و دود
سلامم رسان تو به نزدیك اوی *** بگو دور گرد از مواشیّ اوی
مكن تو زیان بعد از این مر ورا *** كه فرمان چنین است ز شیر خدا (2)
مك تو زیان گوسفند ورا *** از این پس تو ای شیر حق مر ورا
4375 چو فرمان رسنی تو معلوم كن *** جوابی كه یابی تو مظلوم (3) كن
به باز آمدن هوش داری تو زین (4) *** كه شیطان كمین اندر است آن لعین
چو عمّار یاسر شنید این سخن *** عجب ماند از كار آن بوالحسن
برون آمد از پیش شیر خدا *** دراندیشۀ معجز مصطفی
همی گفت از این سان چه شاید بُدَن*** كه گفت شیر یزدان در این انجمن
4380 سلام علی را كجا داند اوی؟ *** و فرمان شنید كجا خواند اوی؟ [119 ر]
ص: 235
همی رفت با خود و می گفت چنین *** گهی شادمانه گه اندر حزین
چو عمّار یاسر رسید آن مقام *** بشد روز بی گه بِبُد وقت شام
چو آن شب ببودیم عمّار پیر *** نخفت او به روز آن جوان مرد میر
همه شب همی بود اندر نماز *** غریوان و گریان به درد و نیاز
4385 چو شد روز روشن عمار آن زمان *** به من باز گفت آن شه پاك جان
كه بر گوی از حال آن جانور *** كه كی خواهد این جا رسیدن به در؟
بگفتم بدو كه اول چاشتگاه *** رسد شیر غرّان هم از گرد راه
پس آوردمش ما حضر آن زمان *** بخورد و بیاسود او یك زمان
پس آن گه برفتیم از دورتر*** بر آن ره كه آید همی شیر نر
4390 بیستاد عمّار و خطی كشید *** بر آن سان كه گفتش امیر رشید
همی خواند فرقان كلام خدای *** عمار موحد شبه (1) نیك رای
مرا گفت برگرد و شو جای خویش *** مترس ای سراقه ز فخفار و میش
چو رفتم سوی خانه اندر زمان *** و از دور كردم نظاره بدان
كه ناگاه گردی برامد عظیم *** یكی نوفۀ هول با ترس و بیم
4395 برون آمد از گرد شیر ژیان *** غریوان وغرّان چو پیل دمان
غضبناك و با هیبت و دمدمه *** همی كرد حمله به سوی رمه
چو نزدیك آن خط رسید او فراز *** بیستاد بر جای، آن سرفراز
چو عمّار دیدش ورا آن چنان *** بسهمید آن سیّد پاك جان
نبرد دل زجا و بكردش سلام *** رسانید بدو بر سلام امام [119پ]
ص: 236
4400 بگفتش رسولم من از مرتضی *** كه او هست پس بن عم مصطفی
مرا گفت رو زود و فرمان رسان *** به نزدیك آن شیر اندر زمان
بگویش كه برگرد ز امر خدای *** به حق محمد شه دو سرای
مكن گوسپندان او را زیان *** به حق خداوند هفت آسمان
چو بشنید این شیر چون كوه بن (1) *** بغلطید بر خاك چون بر همن
4405 جواب سلام امام جهان *** بداد و بلغطید باز آن چنان
بشد قالبش خرد پس آن زمان *** به تقدیر جبّار هفت آسمان
اگر چند بد قالب او چو كوه *** نماند وز هیبت شد اندر ستوه
به فرمان جبار آن بی زفان *** بشد همچو سگ خرد اندر زمان
چو دیدم من آن قدرت كردگار *** برفتم به نزدیك میر عمار
4410 بدیدم مر او را شده بس حقیر* *** ز تقدیر جبار فرد و قدیر
دو دست پیش روی آوریده به زار *** سر و دست بر خاك بنهاده خوار
پس آن گه نگه كرد در میر دین *** به عمّار گفت ای رسول گزین
به حقّ خداوند ما دادگر *** به حقّ نبیّ و علی شیر نر
كه تا این سراقه (2) نیارد وفا *** و لعنت نبردارد از مرتضی
4415 ندارم همی چنگ از آن رمه *** اگر ده هزار است مایه رمه
چو دیدم مر آن حالت اندر زمان *** بكردم یكی توبه از دیل و جان
ندانسته ام حیدر است بوتراب *** وگرنه كجا گفتمی ناصواب؟
ز گفت بدآموز و بدخواه دین *** شدم با ولی عهد احمد به كین [120ر]
*.[ سراقه شیر را دیده است.]
ص: 237
بدانستم و بازگشت از گناه *** بنادانیَم در گذارد اله
4420 كنون توبه كردم و تا زنده ام *** چو قنبر (1) علی را یكی بنده ام
گوا باش ای میر نیكو خصال *** از این در كه گفتم تمام و كمال
چو گفتم من این قول اندر زمان *** بشد شیر چونان كه بد هم چنان
چو آن زنده شد [پس] سبك شیر نر*** به تقدیر جبار فیروزه گر
به عمار گفت ای امیر این زمان *** سلامم بدان شیر یزدان رسان
4425 بگو تو به كرد و بگشت از گناه *** نماندم به فرمانت ای نیكخواه
نگردم كنون بیش گرد رمه *** شدم دور یكسر زمیش و رمه
بگفت این و برگشت شیر ژیان *** برفت او همان ره كه آمد عیان
چو دیدم چنان قدرت كردگار *** شدم دوستی از یكی صدهزار
امیر این چنین باد و فرمان روا*** كه ناورد و نارد فلك از هوا
4430 به عمرا یاسر شدیم زی (2) وطن *** بخوردیم بریان و دوغ و لبن
پس آن گه جدا كردم از پنج هزار *** ز مَعز و غَنَم (3) پیش سید عمار
براندیم و رفتیم سوی امام *** همه ره بجنباند سر را مدام
نگفت او سخن هیچ از نیك و بد *** به اندیشه در بُد ز صنع احد
همی خواست عمار دیگر شدن *** به راه اندرون كرد لاحول من*
4435 به یاد آمدش ناگهان گفت میر*** قوی دل شد و گفت با من ضمیر
برفتیم با او به نزد امام (4) *** بكردیم یكسر بر او بر سلام
پس آن گه عمار از قلیل و كثیر *** بگفت صورت حال نزد امیر [120پ]
*.[ معنای مشخصی یافت نشد. شاید با بیت 4438 ارتباط داشته باشد.]
ص: 238
علی گفت افتاده بودی به چاه *** ولیكن نگه دار بودت اله
بگفتا به فرّ تو ای میر دین *** نگه دار بودم خدای معین
4440 پس آن گه به عمار گفت آن زمان *** بده گوسفندان بدان مؤمنان
چنان كرد عمار از قول میر *** به هر یك رسانید از گفت میر
بنگرفت حیدر ز پانصد یكی *** اگر چند بد جمع او اندكی
ببخشید بر مؤمنان همچنان *** به فرمان جبار هفت آسمان
3.
امیر این چنین باد ولی همچین *** نه چو نین كه هستی چو دیو لعین
4445 بیاشفت ملعون از آن گفت اوی *** سوی عمرك عاص پس كرد روی
كه این مرد از جادوی (1) بوتراب *** مسخّر چگونه شدست و به تاب
كنون جادویی پیشه كردن گرفت *** نماید همی خلق را از او (2) شگفت
علی جادو است و از آن جادویی *** به شمشیر آرم بر او جادویی
بگفت این و رو كرد سوی شبان *** بگفتش كه ای گمره گمرهان
4450 شدی فتنه برسِحر این بوتراب *** به جانت برآرم هم اكنون عذاب
بكشتی تو مر میر خود را چنان *** كه بود او مرا همچو جان [و] روان
بدان پس بكردی كه گشتی تو یار *** ابا دشمنانم در آ ن كارزار
بكشتی تو چندان از آن مؤمنان *** سزایت كنم حالی ای بدنشان
ببینم كه دست گیردت بوتراب *** رهاند ز چنگال ما از عذاب؟
4455 سراقه بدو گفت كای گبر دون *** علی را ندیدی؟ همان است كنون
اگر اینجه بودی ز تو صدهزار *** بكشتی در این معركه بی شمار [121ر]
ص: 239
بخواهد كنون كینۀ من ز تو *** اگر چند دیر است ای بد عدو
ز گفت سراقه شدند در عبر*** همه شامیان لعین كَفَر
لعین پورِسفیان برآشفت زود *** بگفتا بریدش مر او را چو دود
4460 هم اندر زمانش كنید پاره پار *** پس آن گه بسوزید بر تیز نار
ببردند مر آن مؤمن پاك جان *** دو سه روزه تشنه هم اندر زمان
دو انگشت دو انگشت كردش حسود *** به فرمان گبر لعین جهود
پسنده بكردند (1) بر آن پاك دین *** كه آتش بگیرند از خشم و كین
تنش را بر آتش نهادند و سوخت *** بر این سان بر آن پاك دین كینه تو خت
4465 بر این سان بكردند آن ظالمان *** عقوبت به هر یك از آن مومنان
كنون از من ای یار بشنو خبر*** ز گفتار بو مخنف نامور
كه فرزند سفیان از آن پس چه كرد *** و بر مؤمنان او چه زنهار خورد
بر ابن خدیج ابن صخر آن زمان *** فرستاد نو خلعتی بی كران
ز اسب و سلیح و ز زرّ و درم *** چه منشور مصر و چه طبل و علم
4470 بدو گفته تو مصر بستان به قهر *** عدو را مده جز كه الماس زهر *
چو بردند این نامه و خواسته *** بر دشمن دین تو پیراسته **
ز شادی از آن بن خدیج لعین *** همی كرد بر پورصخر آفرین
به روز دگر بامداد پگاه *** به دروازۀ مصر شد با سپاه
چو زین مصریان آگهی یافتند *** به پیكار وی تیز بشتافتند
4475 ببستند درهای شهر استوار *** شب و روز كردند پس كارزار [121پ]
*.[ظاهراً مراد از الماس پیكان است و مراد از زهر، زهرآلود]
**.[ معنای مناسبی برای «تو پیراسته» یافت نشد.]
ص: 240
چنین گفت راوی كه من این خبر *** نویسم ز بومخنف نامور
به وقتی كه بر مصر این جنگ بود *** جهان زین اَبَر مصریان تنگ بود
به اومید می كوشیدند هر كسی *** كه آید سپاه از محمد (1) بسی
كه او رفت نزد امام جهان *** ز بهرای این لشكر و بصریان
4480 نمانَد جهان بر لعینان خس*** زند آتش اندر عدوی دنس
به اومید كردند بسی كارزار *** شب و روز بودند در انتظار
چو پورابوبكر آن شب برفت *** به نزدیك حیدر شد آن نیك بخت
بگفت آنچه بود از طریق وفا *** از آن مصریان او برِ مرتضی
بدو گفت كه فرزن صخر لعین *** چه بد كرد از كینه با اهل دین
4485 چو بر حیدر آن حال پیدا ببود *** ز غم گفتی آن شیر شیدا ببود
بیفتاد چون بی هُشان هوشمند *** دو چشمش پر آب و روان دردمند
همی گفت پور جگر خواره باز *** مرا كرد جان و تن اندر گداز
غم حمزه بر جان من تازه شد *** بدِ بد كنش بس بی اندازه شد
نه من حیدرم گر بدین ذوالفقار *** از این قاسطین بر نیارم دمار
4490 بگفت این و پس گفت مالك كجاست *** بیارید كاو درد ما را دواست
هم اندر زمان مالك نامور *** بر مرتضی رفت چون شیر نر
به سالار دین گفت ای شیر گیر *** چه فرمان دهی مر مرا ای امیر
بدو گفت حیدر هم اندر زمان *** سوی مصر شو با سپاهی گران
كه دشمن در مصر بگرفت تنگ *** شب و روز با مصریان است جنگ [122ر]
ص: 241
4495 به راه اندرون پس درنگی مكن *** عدو را به هر حال سنگی مكن
كه من با سپه در قفای توام *** به هر نیكی [ای] رهنمای توام
به فرمان سالار دین شیر مرد *** هم اندر زمان ساز رفتن بكرد
بفرمود پس طبل رفتن زدن *** سپه را به تعجیل بیرون شدن
سپه رفت و مالك به مانند باد *** سوی مصر شد با دلی پر ز داد
4500 چو غرّنده شیران یل شیر گیر *** همی رفت و می زد چو شیران نفیر (1)
چو مالك بدین سان سپه را براند *** علی نیز مردان دین را بخواند
به یاران گفت این زمان سر به سر *** بسازید این با ركار سفر
چو باید همه آلت كارزار*** بسازید اكنون صغار و كبار
به شبّیر پاكیزه دین گفت باز *** یكی نامه بنویس ایا سرفراز
4505 برِ پیر عمّار اندر زمان *** به زودی تو وی را برِ ما بخوان
بگو تا بیارد ز مكه سپاه *** ز بهرای جنگ آن یل دین پناه
برِ احنف قیس تو زان سپس *** یكی نامه بنویس و بفرست كس
بگو تا بیارد سپاهش چو باد *** به نزد من آن مرد فرّح نژاد
حسن بر مراد امام الانام *** نوشت این همه نامه ها را تمام
4510 فرستاد آن نامه ها در زمان *** كه آیند نزد علی مهتران
چو آگه شدند آن بزرگان دین *** از این حال شِستند بر اَفراز زین (2)
ز حمیت برانگیخت هر مهتری *** چو دریای جوشان یكی لشكری
ز هر جای یك لشكر جنگ جوی *** به حكم امام هدی كرد روی [122پ]
ص: 242
خداوند اخبار گوید چنین *** كه از مكه عمار پاكیزه دین
4515 بر مرتضی برد جنگی سوار *** ز نام آوران عرب ده هزار
به دیدار عمار شیر خدای *** ببد شاد و دادش برِ خویش جای
به روز دگر بامداد پگاه *** به یثرب رسید از یمامه سپاه
سپاهی كه گفتی جهان آفرین *** سرشتست تن را به پولاد چین
سپه دارشان بد ستوده جریر *** كه سندان بدی پیش تیغش حریر
4520 پس از وی ز كوفه سپاهی دگر *** برامد ابا حنف نامور
به دیدارشان شاد شد مرتضی *** همی كرد بر تن به تن بر دعا
مدد آمدند از پی دین سوار *** به یثرب ز نام آوران چل هزار
وصی نبی قاضی دین و داد *** ز یثرب به در برد لشكر چو باد
چنین گفت بوخنف پرهنر *** كه چون شد علی از مدینه به در
4525 رسیده بُد آن مالك نام دار *** به نزدیك مصر اندر آن روزگار
چو روز و شب آن گُرد لشكر پناه *** همی رفت و ناسود از گرد راه
چو آگه شد آن بن خدیج لعین *** از آن نامور مالك پاك دین
بلرزید بر خویشتن او چو بید *** ببرید از جان شیرین امید
ز دروازۀ مصر او ناگهان *** سپه برگرفت و برفت آن زمان
4530 از آن جا كه بود آن لعین با سپاه *** سبك زاستر شد به سه روزه راه
به روز دگر مالك از بامداد *** به دروازۀ مصر شد همچو باد
نبود آگه آن گرد لشكر شكن *** كه بگریخت اعدای دین از وطن [123ر]
ص: 243
بپرسید از مصریان آن هزبر*** كز این جای لشكر كجا برد گبر؟
بگفتند آن مصریان ما خبر *** درستی نداریم ایا نامور
4535 به شب رفت ایا مهتر پاك دین *** از این جایگاه بن خدیج لعین
چو بشنید آن مالك پاك دین *** به مصر اندرون رفت با داد و دین
بر آسود آن روز و روز دگر *** سپه را بخواند آن ستوده گهر
به مصر اندرون آن زمان جست و جوی *** ز دشمن همی كرد بی گفت و گوی
دهی بد بزرگ اندر آن ناحیت *** پر از مردمان خس و بد نیت
4540 همه دشمن آل احمد بُدند *** چو شیطان به فرمان بری رد بدند
به فرمان ابن شروح لعین *** بدندی به كین جمله با اهل دین
همی بود ابن شروح خسیس*** بر آن دیه طان او امیر و رئیس
برِ آن گروهان به عهده و امان *** فرستاد كس مالك اندر زمان
به شرطی كه چون مصریان خاص و عام *** ببردند (1) همی عهد دین بر تمام *
4545 چو نامه بدان جمع بر شد صواب *** نیامد صواب آن سِحی را جواب
بگفتند ما بر نظاره بویم *** وز این دو سپه با خیاره بویم
ببینیم تا گردش روزگار *** كه را كرد خواهد كنون اختیار
كه را كامگاری دهد آسمان *** ببندیم پیشش به خدمت میان
از آن پس به ابن شروح (2) لعین *** بكی نامه كردند اعدای دین
4550 كه كس كرد مالك به نزدیك ما *** ز روی درشتی و روی جفا
ز ما جست او بیعت بوتراب *** نشد دعوتش نزد ما مستجاب [123پ]
*.[معنی دو بیت : مالك به مردمان ده طان امان می دهد به شرطی كه آنان نیز چون مصریان عهد را به سر برند و وفادار بمانند.]
ص: 244
ببودیم از او ما كنون بر هراس *** كه هستیم اندر حقت حق شناس
تو فریادرسْمان كنون ای امیر *** كه جز تو ندانیم كس دستگیر
چو مالك از این كار آگاه شد *** مر آن قوم را سخت بدخواه شد
4555 بخواند آن زمان مالك كاردان *** مر آن پور بوبكر را در زمان
مر او را ابا لشكری بی درنگ *** بدان ده فرستاد ناگه به جنگ
به مانند آتش یل (1) جنگ جوی *** به بدخواه دین كرد از كینه روی
چو او رفت با این سپه زی عدو *** جهان كرد از كین سیه بر عدو
بر اعدای دین ره بدان سان ببست *** كه كم مایه دشمن از آن ره بجست
4560 فروبست چندان عدو را به قهر *** چنان كرد خالی ز بدخواه شهر
كه را بسته بد نزد سالار برد *** و مر كشتگان را به نیران سپرد
چ فرخنده مالك چنان بسته دید *** تن بستگان بیش تر خسته دید
فرستاد زان پس به زندانشان *** كه تا برْكَنَد چنگ و دندانشان
پس آن گاه از حال یك یك درست *** بدانست آن مرد ایزدپرست
4565 كه تا در حق امت مصطفی *** كه را داد باید به كردش جزا؟
از آن پس اَبَر سیرت هر كسی *** گواهی بدادند هر كس بسی
كه یكباره این ها خسیسند و كر *** چو گبران همه حشو گویند خبر
و این دیگران مرتدند از یقین *** چو ابلیس دیوند شوم و لعین
دگر ساعنانند و بی حرمتند *** عدوی امامند و بر تهمتند
4570 ابر طاعنان یك یكی آن زمان *** گواهی بدادند (2) از مصریان [124ر]
ص: 245
كه این مرد طاغی به ترسا زنی *** در این شهر كردند یك جا زنی
چو مالك شنید این سخن های عام *** یكی نامه بنوشت نزد امام (1)
نوشته ز احوال و درخواسته *** بدین داوری های نوخاسته
چو بر شرع وی بود قاضی القضا *** بر احكام وی بود راضی رضا
4575 چو این نامه شد نزد سالار دین *** نكوتر بیاراست بازار دین
جواب سخن های مالك چو باد *** علی كرد در نامۀ خویش یاد
زنا كاره را گفت از ابتدای *** تو صد چوب زن بر طریق هدی
زناكاره زن را بفرمان زدن *** همین چوب مانند آن مرد زن
ز گبران مكن جز كه دین خواستار *** اگر دین پذیرد شود رستگار
4580 تن مرتدان را به كشتن سپر*** ز مرتد تو مپذیر عذری دگر
دگر ظالمان را به زندان و بند *** همی دار ایا مهتر هوشمند
كه من آمدم با سپه ساخته *** بدین جستن كین نوخاسته
چو زنی روی نامه به مالك رسید *** چو نوگل ز شادی رخش بشكفید
به فرمان بران گفت رو آن زمان *** تو مر مصریان را بر من بخوان
4585 چو زین مصریان آگهی یافتند *** به فرمان بری تیز بشتافتند
به نزدیك مالك شدند از وفا *** همه مهتران با ثنا و دعا
بخواند آن زمان نامۀ بوالحسن *** هنرمند مالك بدان انجمن
بكرد آن زمان آن یل نیك نام *** چو بایست آن داوری ها تمام
برون رفت از مصر با آن سپاه *** به روز دگر بامداد پگاه [124پ]
ص: 246
4590 بفرمود تا آن درِ شهر بر *** بكردند لشكرگه آن پرهنر
دل مصریان شد از آن پرطرب*** كه آید همی نیز شاه عرب
هر آن كس كه بُد لشكری در زمان *** همی رفت زی (1) مالك او شادمان
به روز دگر مالك از بامداد *** سپه را چو بایست اجرا بداد
در این بود كامد به ناگه سوار *** ز حیدر برِ مالك نام دار
4595 ابا نامه و مژدۀ دل پذیر *** بر مصریان از صغیر و كبیر
به نامه درون داده دلْشان بسی *** دعا كرده بسیار بر هر كسی
بگفته كه بسیار دیدید رنج *** كنون خود بیابید از ان رنج گنج
چو من راضی ام از شما راضی است *** خدایی كه بر قاضیان قاضی است
دگر آن كه من آمدم با سپاه *** به كین جستن از دشمنان اله
4600 چو بر طالب خون آن مؤمنان *** كشم كینه از دشمنان من چنان
خورند از حسامم كنون جهل (2) شام *** غذاها به چاش و به نیمروز و شام
دل مصریان یكسره شاد شد *** سپاه عدو زین به فریاد شد
رسید نزد ابن خدیج این خبر *** ز غم شد دل و جانْش زیر و زبر
تو گفتی اجل را به دیده بدید *** چو آن گوش وی این سخن ها شنید
4605 به یاران خود گفت كآمد بلا *** برون كرد سر كینه كش اژدها
فرستم بر مهتر خویش كس *** كه جز وی نداریم فریادرس
بگفت این و بر چارۀ كار خویش *** فرستاد نامه به سالار خویش
كه بگذشت از اندازه این كار ما *** علی آمد اینك به پیكار ما [125ر]
ص: 247
سر ذوالفقار شجاع عرب *** كند خون هر یك ز ما او طلب
4610شناسی كه ار هیبت بوتراب *** بخارا رسد خاره گردد تراب
از این در یكی نامه بنوشت سخت *** برِ پورسفیان وارونه بخت
چو نامه گسی كرد از آن جایگاه *** سبك برگرفت آن به لعنت سپاه
همی رفت و ناسود تا حد شام *** به شام اندرون كرد ملعوم مقام
بر آن تا چگونه رود روزگار ؟*** كه را بخت بد گردد آموزگار ؟
4615 تو بشنو كنون ای خردمند مرد *** كه با قاسطین شیر یزدان چه كرد
همان كرد با لشكر قاسطین *** كه در بصره او كرد با ناكثین
به نیروی یزدان پیروزگر *** به نام محمد گزین بشر (1)
همه كار سالار دین آن بدی *** كه بر حق، ستم كاره را حد زدی
به چوب و به شمشیر و بند و زبان *** به فرمان دارندۀ آسمان
4620 به گاه جوانی ز اهل صنم *** عرب كرد خالی و بیت الحرم
در ایام پیری به شمشیر دین *** گهی ناكثین كشت و گه قاسطین
نكو بشنو این قصّۀ قاسطین *** ایا جان سپرده به بازار دین
چو این قصه از راویان درست *** نوشتن چو این حال جستم نخست
چو روشن شد این حال بر طبع من *** از او جست كام و دلم نفع من
4625 ز روی درستی و ز اعتقاد *** به نظم آوریدم از این در سواد
چو شد ساخته این سه مجلس به نظم *** ابر مجلس چارمین كرد عزم
ز چاكر كنون ای خداوند فضل *** شنو بر درستی سخن فصل فصل [125پ]
ص: 248
چو گوید سراینده بر فال نیك *** به ماه محرم سر سال نیك
از اخبار بومخنف نامور *** كز او یافتم بر درستی خبر
4630 به جان بشنو ای نازش مصطفی *** تو این قصۀ نامور مرتضی
چنین گوید این (1) مدحت آرای تو *** ز مهر نكو سیرت و رای تو
ز كردار آن حیدر دادگر *** كه او هست بر اصل پاكان هنر
زحالی كه آورد چندان سپاه *** ز یثرب برون برد آن دین پناه
سپه بود در گرد آن شه سوار *** ز شمشیر زن مرد پنجه هزار
4635 همه نام داران گردن كشان *** همه دین پرستان فتنه نشان
به تعجیل چو آفتاب بلند *** همی راند خورشید ایمان نوند
به زیرش درون دُلدُل از گام خاست *** چو تخت سلیمان همی رفت راست
تو گفتی كه موسی است بر كوه طور *** اَبَر پشت دلدل بر آن قطب نور
بر این سان همی رفت آن بخت یار *** مناجات می كرد با كردگار
4640 همی گفت الهی تو داناتری *** ز هر كس به عالم تواناتری
شناسی كه من بنده فرمان برم *** ولی تو و نفس پیغمبرم
همی دانی ای داور دادگر *** كه بر ما چه آمد ز بیدادگر
شب و روز من با رضای تو ام *** وصی امین مصطفای توام
مرا مصطفی اولیایت شمرد *** شریعت به من هم به حكمت سپرد
4645 تو گفتی ایا كردگار سما *** كه منطق نزد بر هوا مصطفی [126ر]
ص: 249
تنم لاجرم بی رضای تو نیست *** سر تیغ من جز قضای تو نیست
عدو را كنون از قضای تو من *** به شمشیر دین حد بخواهم زدن
چو اعدای دین كرد دین را خراب *** بر او واجب آمد ز ضرب الّرِقاب (1)
همی گفت از این در سخن با خدای *** علی آن به حق میر دین كدخدای
4650 به پیش هدی كرد جان را فدا*** همی رفت بر تاب شاه هدی
شب و روز می راند لشكر چو باد *** به كین خواستن مهتر دین و داد
چو از بارۀ مصر دید او نشان *** گران كرد پس دلدلش را عنان
ز بهر نماز آفتاب عرب *** بكرد او یكی جای نیكو طلب
پیاده شدند آن سپاهش چو باد *** ز بهر نماز آن گزینان داد
4655 خبر شد برِ مصریان در زمان *** كه آمد علی با سپاهی گران
همه مصریان شاد و خرم شدند *** ز شادی به شاه معظّم شدند
همی داد هر كس درود و سلام *** اَبَر مصطفی و امام الانام
نوازیدشان از كرم بوالحسن *** ددعا كرد بسیار بر تن به تن
فرو داشتند تعزیت آن زمان *** به قتل سراقه و آن مؤمنان
4660 بر آن كشتۀ سوخته زار زار *** بی اندازه بگریست آن نام دار
چو فارغ شدند جمله از تعزیت *** بكردند بر یكدگر تهنیت
بدان مصریان گفت از آن پس علی *** كه یزدانتان باد یار [و] ولی
من این كین چنان باز خواهم كنون*** كه عاجز شود پورسفیان دون
نه من پور از پشت بوطالبم *** نه از گوهرِ فِهرِ بِن غالبم [126پ]
ص: 250
4665 اگر بر نیارم به گاه پریز *** از این لشكر قاسطین رستخیز
علی اندرین بُد كه مانند باد *** رسید اندر او ابن داوود شاد
ابا طبل و بوق و سپاه و علم *** ابا پور جهمان جنگی به هم
دو سالار بودند بس نام دار *** سپه بود با هر یكی ده هزار
سپاهی توانگر به آلات جنگ *** همه تیز كرده چو الماس چنگ
4670 همه با علم های سبز و سپید *** همه داده جان را به نصرت نوید
در اصل و نسب هر دو یكسان بُدند*** به دل با علی هر دو یكتا بدند
به مصر اندرون هر دو مهتر بدند *** یكی از همه مصر برتر بدند
یكی بد نعیم و محمد دگر *** چو داوود جهمانشان بُد پدر
به دیدارشان شاد شد مرتضی *** فراوان بكرد او بر ایشان دعا
4675 نعیم ابن داوود گفت ای امام *** عدو خواب و خور كرد بر ما حرام
ز بس غارت و كشتن و سوختن *** ز بس جنگ و پیكار و كین توختن
كنون جنگ را ما میان بسته آیم *** ز بدخواه دین ما روان خسته ایم
به میدان مردان درون ما كنون *** برانیم از شامیان جوی خون
چو زان مؤمنان حیدر پاك دین *** شنید این سخن كردشان آفرین
4680 فرستادشان با هزاران لُطف*** برِ مالك آن آفتاب شرف
شما گفت از این شاد دارید دل *** چو بدخواه را سر فرو شد به گل
به فرمان سالار دین مصریان *** به نزدیك مهتر شدند آن زمان
سپه پیش تر برد پس نام دار *** چو شمشیر زن دید وی سی هزار [127ر]
ص: 251
خداوند اخبار گوید چنین *** كه شد مرد زی بِن خُدَیج لعین
4685 كه آمد به كین خواستن مرتضی *** ابا لشكری همچو كوه صفا
هم اندر زمان آن سگ بدكنش *** یكی نامه كردش به ناخوش منش
بر پورسفیان وارونه بخت *** چو شد جان وی با غم و رنج سخت
به نامه درون گفت كآمد عذاب *** ایا میر بر ما از این بوتراب
كه تنگ اندر آمد علی با سپاه *** همه كار ما شد به ما در تباه
4690 به ما كرد مالك به یكباره روی *** به مانندۀ آتش كینه جوی
كنون این تو دان پس تو خود كرده ای *** مر این كینه را بر تو پرورده ای
چو این نامه زی پورِسفیان رسید *** فرو خواند زو رنج نیران (1) چشید
بیفتاد وز غم جدا شد ز هوش *** چو از غم روانش بر آمد به جوش
یزید لعین كاین بدید از پدر *** گلابش همه زد ابر چشم و سر
4695 چو هوش آمد آن لعنتی گفت آه *** كه روشن جهان شد به ما بر سپاه
یزیدش چنین گفت كز آهِ تو *** شود چیزه بر تو بدخواه تو
تو را این غم [آن] روز بایست خورد *** كه از تو روان علی شد به درد
چو روبه بُدی ای پدر نی مگر *** چرا جستی این جنگ با شیر نر ؟
تو را ای پدر این مثل درخورد *** كه هر كس كه او گل كَنَد گل خورد
4700 تو را ای پدر چاره جز جنگ نیست *** كه دشْمنت از آهن و سنگ نیست
سپه داری و بی كران خواسته *** به دینار كن كارت آراسته
كه این دشمن آمد به پیكار تو *** ز تو بر نگردد ز گفتار تو [127پ]
ص: 252
گرت حمیتی هست سستی مكن *** گز از مشت ترسی تو كُشتی مكن
چو ملعون پدر این شنید از پسر *** ز ملعون پسر گشت خوش دل پدر
4705 درِ گنج بگشاد نابرده رنج *** ببخشید بر لشكر خویش گنج
همی گفت پیش سران سپاه *** كه جوید كنون تخت و ملك و كلاه ؟
به شرطی كه وی در وغا بر صواب *** به بند آورد گردن بوتراب
جهان را رهاند ز بیداد وی *** ز تن بر كند زشت بنیاد وی
چو عاصی شد او در خدا و رسول *** نكو پند را نیست ز ی وی قبول
4710 بكشت او بزرگان دین را بسی *** چو با وی بسنده نیامد كسی
كنون من همی چاره آن كنم *** كه تا طالب خون عثمان كنم
بدو گفت مروان وارونه بخت *** كه ای در خور مُلكت و تاج و تخت
سراسر شود كار بر كام تو *** چو حیدر شود بسته در دام تو
تو لشكر بیارای و جنگ آزمای *** به شهر اندرون بیش تر زین مپای
4715 چو اندر سپاه تو اكنون كس است *** كه با بوتراب او به میدان بس است
چو فضلِ گزینِ تو اندر عرب *** شجاعی كدام است والانسب؟
كه مردیّ او رستم دیگر است *** كه او با علی در هنر همسر است
ولایت پذیرش به درخورد وی *** كه حیدر شود بی گمان خورد وی
اگر چند بر چشم وی سیم و زر*** ندارد همی هیچ مایه خطر
4720 كه وی با علی آن كند در نبرد *** كه بُختُ نَصَر با همه خلق كرد
ز گفتار وی شاد شد پور صخر*** ستمگر به گفتار وی كرد فخر [128ر]
ص: 253
بفرمود خواندن به مانند باد *** سران سپه را ستم كاره شاد
سپاهش در آن حال پیر و جوان *** بر پورسفیان شدند آن زمان
چنین گفتشان ابن صخر لعین *** كه یا گردگیران با آفرین
4725 برِ هر سكی از شما روشن است *** كه مان بوتراب از چه در دشمن است
از این دشمنی می نجوید جز آن *** كه مهتر نباشد جز او در جهان
منم گوید او میر و سالار دین *** به فرمان یزدان جان آفرین
بر این سان بكشت او بسی اهل خیر *** چو عثمان و چون طلحه و چو زبیر
كنون قصد ما كرد و آگاه نیست *** كه ما را بر او دست كوتاه نیست
4730 كه را چون شما پشت لشكر بود *** سزد كز همه خلق برتر بود
چو آن پورسفیان بگفت این سخن *** به بانگ آمدند آن همه انجمن
همی گفت هر كس ایا میر ما *** تو كن اندر این كار تدبیر ما
تو فرماندهی ما به فرمان تو *** ببخشیم جان از پی جان تو
تو از ما بجو (1) این زمان كام خویش*** كه تا ما برآریم از او نام خویش
4735 پس آن پور صخر این سخنها شنید *** ز شادی رخ وی چو گل بشكفید
به خازن بفرمود آن بدنژاد*** كه تا وی در گنج ها برگشاد
به لشكر همی داد ناخواسته *** عدوی هدی بی كران خواسته
ز دیبای رومی و زرّ و درم *** ز اسب و سلیح و زطبل و علم
بدین سان كه گفتم سپه را به مال *** غنی كرد آن بدرگ بد فعال
از آن پس لعین گفت مر فضل را *** كه یا فضل معدن تویی فضل را [128پ]
ص: 254
چو پشت منی تو وُ امید منی *** سپه را به نصرت نوید منی
تویی همسر بوتراب از هنر *** كم از وی نه ای گر نه ای بیش تر
به تو چشم دارم كه با بوتراب *** كنی از پی من به میدان عذاب
به چاره (1) مگر گردنش بشكنی *** ز گردن تو نامش به خاك افكنی
4745 تو گر دست یابی به آن شیر گیر *** ز مردان گیتی شوی بی نظیر
دهم مصر تا حدّ یثرب تو را *** از آن پس شود ملك مغرب تو را
سپه را همه چشم و دل سوی توست*** زمانه از این آفرین گوی توست
لعین فضل از آن در سخن ها شنید *** ز بوی غرورش رخش بشكفید
از آن مجلس خاص بر پای خاست *** سخن ها همی گفت چونان كه خواست
4750 به فرزند سفیان بگفت آن زمان *** كه یا مهتر خوش دل خوش زبان
به بخت تو من در نبرد ای امیر *** چنان دان كه كردم علی را اسیر
چو كردم اسیرش ببندم چنان*** كز او پند گیرند خلق جهان
كنم من ورا زنده بر دار بر *** به پیش تو ای مهتر نامور
جهان را كنم خالی از دوستانْش*** زنم آتش كینه در بوستانْش
4755كنم جمله ویرانی آباد وی *** چو دهر است ویران ز بیداد وی
جهان را كنم خالی از دوستانْش*** به شادی درآرم دل دشمنانْش
چو دیوانگان آن ستم كاره مرد *** همی گفت زین سان سخن های سرد
نبد آگه از حال گردون پیر *** كه گردون ز بهرش همی كَند بیر
از این در كه گفتم سخن در گزاف *** همی گفت آن فضل معلون به لاف [129ر]
ص: 255
4760 ز گفتار وی پورِسفیان حرب *** بفرمود كردن سبك ساز حرب
بیاورد پس خلعتی شاهوار *** ز بهرای فضل آن سگ خاكسار
چه دیبای رومی و چه شُشتری *** چه از بدره های زر جعفری
چه اسبان تازی به زرّین لگام *** چه آلات جنگ و كنیز و غلام
سپرد این همه پورصخر از خری *** بدان گاو شامی سگ عامری (1)
4765 به فضل آن زمان گفت آن بدكنش*** كه بر ما بدین هدیه خوش كن منش
كه گر دست یابی تو بر دشمنم *** تو را بر عرب جمله مهتر كنم
زفگتار وی فضل شد شادمان *** ثنا كرد بر پورصخر آن زمان
بگفت آن زمان فضل ای شهریار *** به بخت تو رفتم به سوی شكار
به فیروزی و بخت مسعود تو *** برآرم به هر حال مقصود تو
4770 بگفت این و بر جست ملعون ز جای *** غلط كرده راه و تبه كرده رای
برون رفت از آن سان به مانند باد *** ز شهر دمشق آن سگ بدنژاد
چو او رفت فرزند سفیان دون *** پس از وی سپه برد یكسر برون
بفرمود تا در بر شهر بر *** فرود آمدند آن سپه سر به سر
لعین ابن سفیان ابا خاصگان *** فراز تلی رفت اندر زمان
4775 در آن لشكر روم شاه عراق * *** نگه كرد ان میر اهل نفاق
بگفت آن زمان پورخالد كجاست ؟*** كه ما را به دیدارش اكنون هواست
نقیبان كه در پیش لشكر بدند *** به زودی برِ پورخالد شدند
بگفتند ای مهتر نام دار *** تو را كرد سالار دین خواستار [129پ]
*.[ ارتباط این مصراع با داستان مشخص نشد.]
ص: 256
هم اندر زمان عبد رحمان (1) چو باد *** بر پورسفیان دون رفت شاد
4780 معاویّه چون دید دیدار وی *** به خلعت برافروخت بازار وی
بسی سیم و زرّ و سلیح و ستور *** بدو داد آن دشمن روزكور
بدو داد پس قیرگون رایتی *** نبشته بر آن رایتش آیتی
ز لشكر بدو داد ملعون سوار *** ز مردان شمشیر زن ده هزار
چو داد او به فرزند خالد سپاه *** ز بدخواه ما گفت كین بازخواه
4785 بفرمود تا بر سپه پیش رو *** بود آن زمان آن سپه دار نو
ز خویشان بن خالد گُردگیر *** همی رفت در گرد وی صد امیر
گذر كرد فرزند خالد چو باد *** بر این گونه از پیش آن بد نژاد
چو وی رفت داد آن زمان ابن صخر *** به مُصعب یكی رایت از روی فخر
نبشته بدان رایت زرد بر *** به سبزی كه این هست بشی ظفر
4790 ز جوشنوران لشكری جنگ جوی *** بدو داد آن گبر نیرنگ جوی
یكی لشكری چوه كُه بیستون *** ز كین هر یكی دست شسته به خون
به مصعب چنین گفت رو ای پسر *** ز دشمن طلب كن تو خون پدر
هم اندر زمان مصعب بن زبیر *** به سالار خود گفت رفتم به خیر
چون آن مصعب از كینه لشكر براند *** یزید لعین را پدر پیش خواند
4795 بدو گفت ایا دیده و جان من *** به جنگ عدو شو به فرمان من
چو دشمن در خانه بگرفت تنگ *** به صید آمد از كینه جستن پلنگ
تو بگزین از این رزم دیده سوار *** از این نام داران ما ده هزار [130ر]
ص: 257
ببرْشان و كین كش ز بدخواه خویش *** زمردی به گردون رسان جاه خویش
به حكم پدر شوخ دیده پسر *** ببست از پی كینه جستن كمر
4800 سیه برگزید او چو باد دبور *** به ریش اندر افكند آن ناصبور
ببرد آن سپه را چو باد شمال *** برفت او به كین آن سگ بد سگال
سیه رایتی داشت آن بدگهر *** ز دیبای ساده منقّش به زر
نبشته بر او نام آن بی وفا *** و نفرین خورشید دین مرتضی
چون وی رفت دیگر علامت لعین *** به فرزند عثمان سپرد اصل كین
4805 یكی رایتی بود سرخ و سیاه *** سر رایت از زر چو خورشید و ماه
بدو داد رایات و خلعت بسی *** سپاهی بدو داد و كردش گسی
به كام دلت گفت ایا پاك زاد *** تو از دشمنان پدر خواه داد
بخواه از عدو كین بابای خویش*** در این جنگ جستن تو نِه پای پیش
زدشمن تو بستان به شمشیر داد *** چو گردونتان بر عدو راه داد
4810 ز گفتار فرزند سفیان (1) عمر *** تو گفتی ز شادی برآورد پر
سوی ره نهاد او سر باد پای *** بجنبید چون برق لامع ز جای
خریده به جان پند بدگوی را *** چو گلنار كرد از طرب روی را
چون او رفت رفت از پس وی هلال *** ابا لشكری همچو باد شمال
بر این سان كه گفتم سپاهی به حرب*** فرستاد فرزند سفیان حرب
4815 به جنگ امامی كه بد او عدیل *** گه* جنگ با او امین جبرئیل
به جنگ امامی كه پروردگار *** فرستاد (2) از آسمان ذوالفقار [130پ]
*.[ " آكی" بوده و به دست كاتب تصحیح شده است.]
ص: 258
امامی كه نفس پیمبر بد اوی *** كه با انبیا جمله همبر بُد اوی
كنون بشنو ای مرد پاكیزه رای *** كه این جنگ چون كرد شیر خدای
چگونه كشید آن شهنشاه، كین *** به شمشیر یزدان ز بدخواه دین
4820 ز شهنامۀ رستم و گیو و طوس *** شنیدی بسی زرق و هزل و فسوس
از آن نیست پذرفته از صد یكی *** بر این كرده بر دین نیارد شكی
جهان آفرین تا جهان آفرید *** چو حیدر سواری دگر ناورید
اگر چند بد رستم او مردِ مرد*** چو گَردی بدی با علی در نبرد
اگر عهد او در بدی روستم *** غلامیش را بنهادی سر بر قدم
4825 چنین آوَرَد لوط یحیی خبر *** در این جنگ بو مخفف نامور
كه چون فضل شد با سپاهی گران *** به پیكار شیر خدای جهان
یكی نامه بنوشت فرزند صخر *** بر بن خدیج از سر كبر و فخر
به نامه درون گفت ایا نام جوی *** ببر آب نصرت چو كندی تو جوی
چو من لشكری بی كران نزد تو *** فرستادم و شد فزون مزد تو
4830 بران تو (1) شوی كینه ور بوتراب *** ز گردون در آری به زیر تراب
سپاهی كه سالارشان هست فضل *** شود كشته بدخواه بر دست فضل
چو آن فضل از جهل خود عهد كرد *** كه با بوتراب آزماید نبرد
اگر بكشد و گر اسیرش كند *** سرش را اَبَر دار افسر كند
در فتنه جویان ببندد مگر *** لب غمگنان باز خندد مگر
4835 اگر بوتراب از جهان كم شود *** دلما به هر حال بی غم شود [131ر]
ص: 259
تو و عمرو با فضل اندر زمان *** ببندید بر كینه جستن میان
از این در یكی نامه بنوشت زود *** فرستاد زی بن خُدَیجش چو دود
اَبَر دست بن عاص آن نامه شاد *** فرستاد آن دشمن دین وداد
گسی كرد با وی گران لشكری *** ز میران و گُردان هر كشوری
4840 لعین عمرو بن عاص با این سپاه *** به مانند دودی برون شد به راه
چو ابن خدیج (1) لعین رفت شاد ر لعین عمرك عاص نامه بداد
لعین بن خدیج همچنان شاد شد *** كه گفتی كه از مرگ آزاد شد
مگر داد گفتی خدایش خبر *** كه تو یافتی بر علی این ظفر
دل بدگمانش از او دید سود *** ز حال زیان هیچ آگه نبود
4845 چنان خفته شود او در آن خواب خوش *** كه در تشنگی می بخورد آب خوش
در آن شادمانی سپه را بخواند *** گل شادی دل بدیشان نشاند
بگفت آمد ای شیگیران مدد*** ز بهر شما این زمان بی عدد
كنون كار گردد به كام شما *** شود بسته دشمن به دام شما
چو پیوسته شد آن دو لشكر به هم *** مبارز نبد صدهزار هیچ كم
4850 همه جسته ازكینه راه جفا *** عدو گشته بر غیر مصطفی
چو زین سان سپاهی به گرد آمدند*** به یكبارگی طبل شادی زدند
بر فضل رفتند پس شادمان *** چو ابن خدیج و عمرو آن زمان
نشستند و گفتند بی مر سخن *** زهر گونه ای اندر آن انجمن
از این گونه آن روز بگذاشتند *** به روز دگر تخم كین كاشتند [131پ]
ص: 260
4855 به كین خواستن فضل تدبیر كرد *** كه تا باز جویند روز نبرد
بیاید از آن پس از آن جایگاه *** به یكباره زی (1) جنگ شیر اله
از ان پس یكی نامه بنوشت فضل *** برِ آن كه اسلام از او یافت فضل
به نامه درون گفت ایا بوتراب *** ز فضل است این گفته ها بر صواب
كز این ناصواب و خطا كارها *** كه تو كرده ای بینی از من جزا (2)
4860 تو دیگر ننازی به بازوی خویش *** بسنجمْت من در ترازوی خویش
شكسته شد آن تیز بازار تو *** دل ما نترسد ز آزار تو
كنون آنچه تو كشته ای بِد روَی *** بدان كس كه منكر شدی بِگرَوی
بدانی كه اندر جهان هست مرد *** كه از تو بهْ آید به گاه نبرد
از این در سخن های ناهاموار (3) *** نوشت اندر آ نامه آن خاكسار
4865 چو نامه سِحی (4) كرد آن تیره رای *** فرستاد نزدیك شیر خدای
گمان برد كز بانگ روباه شیر *** بترسد شود یك ره از جنگ سیر
چو نامه بر شیر یزدان رسید *** سحی (5) برگرفت و بدو بنگرید
به خشم آمد آن سید بی همال *** ز بس كاندر آن نامه دید او محال
بیفكند از دست نامه ز خشم *** چو دو طاس خون كرد از خشم چشم
4870 چنین گفت از آن پس به مرد برید *** هم اندر زمان آفتاب سعید
كه این نامه برگیر ای مرد زود *** ببر نزد آن كِت فرستاده بود
بدو باز ده گو مر این را جواب *** تو فردا ز من بشنوی بر صواب
چو بگذشت ز اندازه این با ركار *** نفاق نهانی ببد (6) آشكار [132ر]
ص: 261
من اینك از آن آمدم ساخته *** كز اعدا كنم دهر پرداخته
4875 مرا گوید این دشمن زشت كیش*** تو زین پس ننازی (1) به مردیّ خویش
من آنم كه گفت مصطفای (2) گزین *** به من فخر كردست روح الامین
كنون كردم این قصّه كوتاه من *** نمایم به شمشیر این راه من
برید (3) آن گه از پیش وی بازگشت *** زغم جانْش با مرگ انباز گشت
برِ فضل رفت و شنیده بگفت *** نماند آنچه او گفته بد در نهفت
4880 بدو گفت گوید علی با تو من *** به شمشیر برّنده گویم سخن
كتاب عزیز تو را بوتراب *** از این گونه داد ای غضنفر (4) جواب
چو بشنید آن لعنتی این سخن*** ابا شامیان لعین ز اصل و دین
تو گفتی كه بگسست از تن روان *** مران (5) شامیان را ز هیبت روان
چو فضل از سپه دید آن بد دلی *** بگفت ای سپه من بَسَم با علی
4885 ولیكن بدین بد دلی از چه روی *** شدید این چنین با علی كینه جوی؟
مگرْتان گمان بُد كه بر شرزه شیر *** شود شوخ روباه در جنگ چیر؟ (6)
چو آن شیر گیران اَبَر شیر نر *** نیارند كردن دگر پس گذر
من آن پیل تن شیر مُر افكنم *** كه عالم به نیزه به هم بركنم
من از مالك و بوتراب این جهان *** تهی كرد خواهم چنین بی گمان
4890 همه خون گردن كشان عرب *** از او كرد خواهم من اكنون طلب
چو زین در سخن گفت فضل لعین *** بر او كرد هر ملحدی آفرین
به نفرین سالار دین آن زمان *** گشادند آن زشت كیشان زفان [132پ]
ص: 262
دل فضل از آن آفرین شاد شد *** دل خاره از بیم چون آب شد
چو آن شیر جبّار پروردگار *** سپه پیش تر برد بر اشكار
4895 برِ فضل كس رفت كآمد علی *** برِ تو ، به جای آر تو پردلی
تو این لاف بی مر زدی بر گزاف *** كه را خواستی یافتی بس ملاف
لعین فضل گفتا گزافه سخن *** نگوید دلیری (1) كه باشد چو من
پدید آورم راستی من بر این *** به هر حال فردا به میدان كین
بگفت این و گردن كشان را بخواند *** از این در سخن بیش ایشان را براند
4900 چنین داد ما را كنون بوتراب * *** كه این جنگ جستن كی آید صواب؟
بسازید این بار تدبیر كار *** كه ما جنگ را كی كنیم اختیار؟
بدو گفت بن عاص ایا نامور *** بود جنگ یك پنج روز دگر
دو لشكر بر این رای راضی شدند *** بدین وعده بر هر دو قاضی (2) شدند
بماندند (3) آن روز تا وقت شام *** در این گفت و گوی اندرون اهل شام
4905 برافروخت گردون بسی مشعله (4) *** فروخفت چشم و دل مشغله
چو زنگی شب از چاه بر كرد سر *** به دریا فرو رفت زرّین سپر
برون شد طلایه ز هر دو سپاه *** گرفتند بر یكدگر هر دو راه
امیر طلایه دو مهتر بدند *** كه هر دو سپه بر سران سر بدند
یكی بود عبدالله العامری (5) *** دگر بد محمد یل حیدری
4910 سرور علی داشت مردی هزار *** همه رزم دیده همه نام دار ** [133ر]
*.[ مقصود شاعر این است : بوتراب ما را چنین پاسخ داد...]
**. [ در این جا بیت زیر آمده كه حاصل اشتباه كاتب و تلفیقی از بیت قبل و بعد خود است:
به عبدالله العامری شش هزار همه رزم دیده همه نام دار ]
ص: 263
به عبدالله العامری (1) شش هزار * *** فزون داشت آن شب دلاور سوار
چو از شب یكی نیمه اندر گذشت *** ز كین عامری (2) آستین بر نَوَشت
به یاران خود گفت ما چون كنیم *** كه تا بر طلایه شبی خون كنیم ؟
یكی ما به مردی بر این ها زنیم *** دل لشكر دشمنان بشكنیم
4915 بیابیم ز اعدا مگر كام خویش *** به گردون رسانیم ما نام خویش
بگفت این و زد بانگ بر باد پای *** بجنبید چون برق اسبش زجای
سپاهش پس وی به یكبارگی *** برانگیختند از بنه بارگی
عدو گفت هین تیغ بیرون كشید *** عدو را به یكباره در خون كشید
نبد غافل از كار زین قسوره ** *** شد اگه ز مكر عدو یكسره
4920 بغرّید چون تند تندر هزبر *** بجست او چو برقی كه بجْهد ز ابر
كشیدش برون تیغ الماسگون *** شده چشمش از خشم چو دوطاس خون
چو تنگ عدو شد چو خشمی پلنگ *** همی كند جان معادی به چنگ
همی گفت ایا دشمنان خدای *** گمانْتان غلط بود وكژ بود رای
نبد خفته آن بچّۀ شیر نر *** كه شیر خدای است آن را پدر
4925 محمد منم آن كه نازد به من *** امام هدی آفتاب زمن
همی خواند ابیات و می زد حسام *** چب و راست آن شیر بر اهل شام
چنین گفت راوی كه با آن دلیر *** در آن شب بدند اولیا پنج شیر
یكی بود از آن قاسم بن الحسن *** دگر بود طرماح شیرین سخن
عبیدالله بن علی بد دگر *** كه او بُد گرامی پدر را پسر [133پ]
*.[ظاهراً مقصود شاعر از «زین» ، «از این سوی میدان» است.]
**.[ ظاهراً «به» در این مصراع هیچ نقش و معنایی ندارد.]
ص: 264
4930 كهب ود آن دلاور به گاه وغا *** به مانندۀ هفت سر اژدها
دگر بود عبدالله بن الحسین *** كه بر اهل دین بود آن فخر و زین
بدین پنج شیران شب اندر پریز *** برانگیختند از عدو رستخیز
به هم بر زدند آن عدو را همه *** سپردندشان پس به باد و دمه
دو بهره از آن لشكر طاغیان *** فزون كشته آمد در آن یك زمان
4935 عببیدالله العامری (1) خسته شد *** و لیكن به چاره زجان رسته شد
چو بود آن دلاور به گاه و غا *** به مانندۀ هفت سر اژدها
و لیكن چنان رفت از آن رزمگاه *** كه از باد صرصر شود خرده كاه
از این گونه بگریخت آن زشت مرد *** كه گفتم تو را از كف هم نبرد
پشیمان و آواره و خسته زار *** به لشكر گهش باز رفت آن سوار
4940 مظفّر شده بود شیر خدای *** به صبح اندر آمد شب تیره رای
دل مؤمنان شادمان شد از آن *** به صبح اندر آمد شب تیره رای
دل طاغیان شد شكسته ببود * *** امید (2) ظفرشان گسسته ببود
خجل ماند از آن كار عمرو لعن *** فزون شد به دلْش اندرون درد و كین
یكی نامه بنوشت فضل آن زمان *** برِ بن عم مصطفی بر همان
4945 به نامه درون گفت ایا بوتراب *** برِ ما شبیخون نباشد صواب
چو كار شبیخون و فعل و كمین *** بود پیشۀ بی دلان بر یقین
كنون آنچه كردی تو اندر نهان *** ببینی ز ما آشكارا همان
چو این نامه بردند نزد علی *** بخندید از آن كار شیر ملی [134ر]
*.[ظاهراً«شد»]
ص: 265
چنین گفت اندر جواب آن امام *** كه یا فضلِ بدبخت ملعونِ خام
4950 تو كردی گنه تا گرفتی همان *** چو دیگر كنی بیش یابی زیان
مرا با كمین و شبیخون چه كار؟ *** چو من با جهانی بسم آشكار (1)
من آن گه كنم جنگ با جنگ جوی *** كه آرد به ما دشمن از كینه روی
تو را روز میعاد شمشیر من *** كند آگه از هیبت شیر من
چنین داد پاسخ امام الانام *** ابر گفتۀ فضل بیهوده كام
4955 بگفت این و آن پنج روز دگر *** ببودند هر دو سپه بر (2) حذر
به روز ششم بامداد پگاه *** چو دو بحر آشفته شد دو سپاه
زبس بانگ طبل و خروش یلان *** همی شد گسسته دل بد دلان
ز بس جوش و ترك و خود و سنان *** تو گفتی مگر آهنین شد جهان
بیابان ز بس رایت رنگ رنگ *** نمودی چو بشكفته بستان گنگ
4960 درخش حسام و سنان و كلاه *** همی كرد خورشید را دل (3) سیاه
نقیبان لشكر چو سالار خواست *** صف جنگ جویان بكردند راست
به گرد سپاه هدی مرتضی *** همی كرد دوران چو باد صبا
چو كردند لشكر دو رویه مصاف *** تو گفتی كه شد هر دو صف كوه قاف
به مالك سپرد آن زمان بوالحسن *** یكی رایتی نو چو بلگ سمن
4965 نوشته به زرّابه بر وی را ادیب *** كه نصرٌ مِنَ اللهُ و فَتحٌ قریب
ابر میمنه كرد وی را امیر *** امام هدی حیدر گُردگیر
صف میسره حیدر سرفراز *** به عمّار پاكیزه دین داد باز [134پ]
ص: 266
یكی رایتی داد سبز و سفید *** یه عمار دادش به نصرت نوید
تَوَكَّل عَلَی الله نوشته بر اوی *** كه بُد خود موكل فرشته بر اوی
4970 به احنف سپرد آن زمان رایتی *** ز فرقان نوشته بدو آیتی
جناح سپاهش بدان میر داد *** سپهر وفا مهتر دین و داد
به قلب اندرون سید الاوصیا *** همی بود با رایت مصطفی
چو آن تعبیه دید فضل از علی *** بر آمد به گرد صف از پردلی
همه میمنه زی برادر سپرد *** چو وی را به تنها سپاهی شمرد
4975 سیه رایتی داد آن زشت كیش *** منقّش به سرخی به هم زاد خویش
صف میسره دشمن دین و داد *** به ملعون هلال زیان كار داد
یكی رایتش داد مانند قیر *** چو بر میسره كرد وی را امیر
جناح سپاهش پس ان بد نژاد *** به ابن خدیج ستم كاره داد
یكی رایتش داد از روی فخر *** نوشته بدو نام فرزند صخر
4980 به قلب اندرون فضل پرخاش جوی *** همی بود از جهل آن سنگ روی
سپرد آن زمان دشمن داد و كین *** كمینه سپه زی (1) یزید لعین
بپوشید فضل لعین آن زمان *** ز (2) پیكار جستن سلیح گران
چو كوهی ابر پشت كوهی نشست *** یكی رمح خطی گرفته به دست دست
همی كرد گرد سپه در طواف *** سرش پر ز كین و زبان پر ز لاف
4985 دمادم همی گفت ایا اهل شام *** دلیران در این روز جویند نام
كه را دل به فردوس رضوان بود *** طلب كار این خون عثمان بود [135ر]
ص: 267
امام هدی جامۀ مصطفی *** بپوشیده بُد بر طریق وفا
صفای جمال ستوده وصی *** همی داد نور از صفای نبی
همی داد مؤمن درود و سلام *** اَبَر مصطفی و امام (1) الانام
4990 نظاره شدند اهل هر آسمان *** بر آن مومنان با دعا آن زمان
اجل بود پروانه اندر هوا *** كه تا تیغ حیدر چه آرد قضا *
ز باانگ سواران همی گشت كر *** دل و گوش مردان پرخاش خر
ز بس بانگ طبل و دم كَرِّ نای *** تو گفتی كه هامون بر آمد ز جای
در آن شادی مومنان اهل شام *** از آن جنگ جستن ببودند خام
4995 همی گفت هر كس در آن انجمن *** كه پیش علی كس نیارد شدن
لعین فضل دید آن هراس سپاه *** شد از خشم رویش چو قطران سیاه
ز حمیت یكی فضل در پیش رفت *** یكی گرد لشكر بر آمد به تفت
یكی بانگ زد بر سپه او ز خشم *** كه خون جستشان زین نهیب از دو چشم
نبودید گفت آگه از این شما *** كه دارید پی بر دم اژدها؟
5000 ولیكن نمایم درنگی دگر *** شما را در این كینه جستن عبر
چو من پشت آن اژدها بشكنم *** سر اژدها را ز تن بگسلم
شما را رهانم ز بیداد وی *** چو بیران كنم محكم آباد وی
نمانم كه ماند كسی در جهان *** از این لشكر بوتراب این زمان
بگفت این سخن فضل و شد بازِ جای *** تبه كرد كار و غلط كرد رای
5005 دو لشكر همیبود از این گونه راست*** كه كس زان میانه مبارز نخواست [135پ]
*.[یعنی : اجا مانند پروانه (= حیوان شكاری ) منتظر بود تا روزی اش را از بازماندۀ شكار تیغ حیدر بیابد.]
ص: 268
علی گفت پس با شهیب گزین *** كه زی قاسطین شو تو ای پاك دین
چو رفتی بر صف آن طاغیان *** یكی عمرك عاص را پیش خوان
هر آنچ از پیمبر تو در حق من *** شنیدی بگو پیش آن اهرمن
بگویش كه ای ظالم زشت رای *** بس این بد كه كردی ، به توبه گرای
5010 بگویش كه یا مرد زنهار خوار *** مخور بیش با مردمان زینهار
به شمشیر مسپار مردم همه *** در آتش مكن ای شبان تو رمه
بر امر علی خادم مصطفی *** برون رفت از لشكر مرتضی
میان دو صف رفت مانند باد *** سوی عمرو بن عاص آواز داد
همی گفت ایا عمرو (1) هستم شهیب *** رسولم ز سالار بی عیب و ریب
5015 درنگی تو پیش آ و ما را ببین *** ز ما بشنو اخبارهای مبین
چو فضل از شهیب این سخن ها شنید *** یكی سوی عمرو لعین بنگرید
تو رو بشنو و بشنوانش جواب *** چنان كان بود در خور بوتراب
بپوشید عمرو آن گه آلات جنگ *** میان را ببست از پی جنگ تنگ
به دل در ز كین اتش افروخته *** ز شیطان دون حیله آموخته
5020 ز روی جفا بی وفا شد برون *** ز لشكر به دل گشته آشفته گون
چو او شد به نزد شهیب امین *** یكی بانگ زد بر شهیب آن لعین
چه جویی ز من گفت ایا پیر تو ؟ *** كه گمره شدستی ابا میر تو
شهیب گزین گفت ایا عمرو عاص *** شناسند ما را همه عام و خاص
چو سالار اسلامیان آشكار *** به حجت كند ای ستم كاره كار [136ر]
ص: 269
5025 بدو عمرو گفت آنچه دانی بگوی *** چو من نیستم چون شما فضل جوی
شهیب ان زمان گفت ایا جنگ جوی *** علی به و یا پورسفیان؟ بگوی
بدو عمرو گفتا علی بهتر است *** همیدون شناسم كه وی مهتر است
شهیب آن زمان گفت از این هر دوان *** كه را فضل بیش است ز هر دو امام *
بدو گفت عمرو گفتا به علم اندرون *** ز هر دو علی باشد از وی فزون
5030 شهیب آن زمان گفت ایا خیره سر *** تو و پورصخرید از دین به در
بگویم تو را من كنون یك سخن *** كه بشنید از مصطفی گوش من
به وقتی كه بد مصطفی میهمان *** به نزدیك مقداد روشن روان
به مهمانی در بود جفت بتول *** ابا وی بسی یاوران رسول
تو با ما بُدی هم بدان خانه در *** به ناگه شنیدیم آواز در
5035 به در باز كردن مرا رای بود *** ولیكن به تو مصطفی گفت زود
كه یا عمرو برخیز و در باز كن *** تو با در زننده شو و راز كن
كه آن در زننده تو را هست یار *** مر او را تو باشی همی غمگسار
تو رفتی و در باز كردی چو باد *** وز آن در زننده شدی سخت شاد
مرا مصطفی گفت ایا هوشمند *** در خانه را شو تو محكم ببند
5040 و آن در زننده معاویه بود *** كه با عمرو آن دوست داری نمود
به هر دو جهان گفت این هر دوان *** هم آورد و یارند پس بی گمان
و هم جنس یكدیگرند این دوین *** به یكدیگر اندر خورند این دوین
زگفتار آن پیر عمرو لعین *** به خشم آمد و زد گره بر جبین [136پ]
*.[ در نسخه "م" و "ن"هر دو نوشته شده اند و گویا یادداشت كاتب یا كسی دیگر است كه با توجه به قافیه حدسی زده است.]
ص: 270
بدو گفت «اُسكُت» ایا بی وفا *** كه این پورسفیان به از مرتضی
5045 ز كین بر شهیب امین حمله كرد *** ز غم حمیتش بر تنش جمله كرد
بزد تیغ و یك دست آن نامور *** بیفكند آن گبر بیدادگر
بنالید آن پیر و گفت ای اله *** تو آگاهی از حال این بی گناه
تو دانی كه این دست (1) شست از وفا *** دو صد باره موی سر مصطفی
شهیب این همی گفت كان بی وفا *** دگر حمله برد آن لعین از جفا
5050 دگر دست آن پیر یزدان پرست *** بیفكند آن گبر شیطان پرست
شهیب اندر ان درد شد ناشكیب *** یكی بانگ زد بر فرس از نهیب
چو برقی بجست اسب زیرش درون *** همی رفت و می رفت از آن پیر خون
لعین عمرك عاص با تیغ تیز *** پس وی همی راند اسب از ستیز
چو حیدر بدید ان كه عمر لعین *** ستم كرد بر پیر پاكیزه دین
5055 به مالك علی گفت ایا شیرزاد *** تو دریاب این پیر ما را چو باد
بجنبید از جای آن اژدها *** چو تندر یكی نعره كرد او رها
چنان كز نهیبش دل عمرو دون *** ز دیده برافكند آزرده خون
به بانگ آمد از بیم زان استخوانْش (2) *** ببرّید گفتی تو از تن روانْش
چو بگریخت از مالك آن زشت رای *** شد آن شه سوار علی باز جای
5060 به عمرو لعین بن خدیج آن زمان *** همی گفت جستی به جان بی گمان
نكشتی عدو را چنین خسته دل *** چرا بازگشتی ز میدان خجل؟
بدو عمرو گفت ای یل جنگ جوی *** عدو بود مالك فزونی مگوی (3) [137ر]
ص: 271
مرا طاقت جنگ آن شه سوار *** نباشد شناسی تو ای نام دار
بدو بن خدیج لعین گفت بس *** چو تو بد دل ای عمرو مشناس كس
5065 بدو عمرو گفتا زمانی دگر *** تو را پاسخ آرم بدین گفته بر
از این گفته بگذشته (1) دیگر زمان *** كه گُردی برون رفت از شامیان
در آوردگه رفت چون پیل مست *** یكی رمح خطی گرفته به دست
سواری كه گفتی مگر رستم است *** كه از تخمۀ نامور نیرم است
چو اَهرمنی (2) دید اعدای دین *** بر ابرد (3) شدی بن خدیج لعین
5070چو رفت آن دلاور به روز مصاف *** یكی كرد در گرد میدان طواف
مبارز همی جست و می گفت كیست *** كه مادر به مرگش بخواهد گریست؟
بگویید تا پیشم آید یكی *** ز شمشیر ما برخورد اندكی
كه من بر دل و جان عثمان كشان *** كنون كرد خواهم به نیزه نشان
چو حیدر ز ابن خدیج آن شنید *** یكی زی (4) شجاعان دین بنگرید
5075 بگفت او كه خرد بهشت برین *** به جان عزیز ای شجاعان دین
كه برد ز تن دست این بدكنش *** كه خوش كرد بر جور كردن منش؟
ز گفتار سالار دین آن زمان *** برون زد یكی از صف مؤمنان
به آهن درون غرقه سر تا به پای *** به میدان درون شد به نام خدای
برِ بِن خدیج لعین شد چو باد *** یكی بیت نیكو همی كرد یاد
5080 همی گفت شیران پرخاش جوی *** به جنگ از عدو بر نتابید روی
منم اینك آن دشمن آوار شیر *** كه هرگز دلم ناید از جنگ سیر [137پ]
ص: 272
محمد منم آن كه از تیغ من *** بود در حذر از وغا اهرمن
ز خشم محمد عدو بی درنگ *** بر آشفت مانند خشمین پلنگ
فرس را به كین بر محمد فكند *** ز دل بیخ آزادگی را بكند
5085 برآویخت با آن دلاور به كین *** به نیزه به مانند شیر عرین
به نیزی لعین حمله برد آن زمان *** بر پور بوبكر پاكیزه جان
زدش پور بوبكر یكی تیغ تیز *** ابر گردون گبر به گُرم و ستیز
بیفتاد ملعون ز پشت فرس *** به ساعت گسسته شد از وی نفس
فرس پیش تر برد محمد چو باد *** مبارز همی خواست آن پاك زاد
5090 سوار دگر از سپاه لعین *** درآورد گه رفت از كبر و كین
بسی كرد جولان و شد پیش تر *** محمد چو دید آن یل پرهنر
هم اندر زمان آن دلاور سوار *** درآویخت با دشمن كردگار
چو یك جا دوجنگی برآویختند *** یكی شور منكر برانگیختند
كه از گرد ایشان هوا تیره شد *** در آن طیرگی مرد دین خیره شد
5095 بزد لعنتی را بر آن تیره گرد *** ز فرقش درآورد در وقت گرد
ز اسب اندر افتاد گبر لعین *** روان را سپرد او به دوزخ به حین
سوار دگر آمد از شامیان *** به نزد محمد شه شیرجان
بر این سان همی كشت از مرتدان *** به نیروی دارندۀ آسمان
بیفكند از شامیان هشت تن *** بماندند جمله به گُرم و حزن
5100 نیارست رفتن كسی بیش تر *** محمد فرس راند پس پیش تر [138ر]
ص: 273
بزد بر سپاه لعینان خس *** بیفكند از ایشان تنی بیست كس
چو دیدند آن قاسطنان چنین *** فكندند خود را بر آن میر دین
سپاه هدی چون بدیدند آن *** نهادند تیغ اندر آن ناكسان
به یك حمله مالك هم اند زمان *** بزد خویشتن را بر آن شامیان
5105 هزیمت شدند آن سپاه گران *** محمد بیامد برون از میان
چو خورشید رخشان به مغرب رسید *** شب تیره از تیره لشكر كشید *
فرود آمدند هر دو لشكر به هم *** ببودند آن شامیان متّهم
چو بگذشت آن شب به روز دگر *** زدند طبل حربی كه شد گوش كر
بیاراستند هر دو صف آن سپاه *** ز اعدای دین و ز مرد اله
5110 چو ابن خدیج لعین آن بدید *** ابا فضل جاهل و عمرو پلید
بگفتا روم من برون این زمان *** ببارم ابر بوتراب این غمان
بگفت این و بیرون شد آن نابه كار *** مبارز همی خواست آن بدخمار
فرس پیش تر راند ملعون چو باد *** مبارز طلب كرد آن گبر (1) شاد
سواری برون رفت از پردلی *** فدا كرد جان را به مهر علی
5115 شجاعی كه بُد نام او شر حبیل *** به میدان درون شد چو آشفته پیل
نشسته بر اسب عقیلی نژاد *** به مانند كوه و به رفتار باد
تن مرد دین بُد در آهن نهاد *** نهان بُد فرس زیر برگستوان
گرفته یكی نیزه ای او به كف *** كه مریخ را سوختی او به تف
چو غرنده شیران یل شیرمرد *** درآوردگه شد ابا هم نبرد [138پ]
*.[یعنی : شب تیره، لشكری از تیرگی كشید.]
ص: 274
5120 همی گفت كردم فدا جان و تن *** ز بهرای دین ای ستم كار من
مرا گر كشم ور كشیدم رواست *** چو جان و تنم در حق مرتضی است
پس آن بن خدیج لعین آن شنید *** چو تندر یكی نعره ای بر كشید
برانگیخت اسب و برآویخت سخت *** ابا شرحبیل ، آن سگ شوربخت
به نیزه چو دو اژدهای دژم *** درآویختند آن شجاعان به هم
5125 به مردان نمودند می دست برد *** به نیزه درآودرگه آن دو گرد
بماندند از این گونه در جنگ دیر *** درآوردگه آن دو شیر دلیر
پس آخر بزد نیزه ای آن لعین *** سوار هدی را ز كین بر جبین
بیفتاد از پشت زین شر حبیل *** بهشت برین شد بر او بر سبیل
لعین كرد جولان و شد پیش تر *** مبارز همی جست وی بیش تر
5130 سوار دگر از سپاه هدی *** برون رفت كرده روان را فدا
هم اندر زمان آن دلاور سوار *** درآویخت با دشمن كردگار
چو یك جا دو جنگی درآویختند *** یكی شور منكر برانگیختند
چو از گرد اسبان هوا تیره شد *** در آن تیرگی مرد دین خیره شد
بزد لعنتی نیزه ای ناگهان *** سوار هدی را ز كین بر دهان
5135 ز اسب اندر افتاد پاكیزه دین *** روان را سپرده به خلد برین
دگرباره جنگی فرس پیش برد *** در آن جنگ تیمار كین بیش برد
رجزها همی گفت بر نام خویش *** رسیدم كنون گفت بر كام خویش
همی گفت من آن معادی كشم *** كه عثمان كشان را به خون دركشم [139ر]
ص: 275
منم آن كه بر لشكر بوتراب *** فرو بست خواهم در خورد و خواب
5140 منم بن خدیج آن كه یك مرد مرد *** نباشد مرا روز كین هم نبرد
كنون هر كه سیر آمد از جان خویش *** ز شمشیر من جست درمان خویش
زبس كان لعین لاف زد در نبرد *** برآورد گرد از سرش مرد مرد
سواری به كین از صف مؤمنان *** برون زد فرس را هم اندر زمان
جهان دیده پیری به دین در تمام *** كه او بد شجاع بن ارقم به نام
5145 درآوردگه رفت چو شرزه شیر *** بغرید چون تند تندر دلیر
بپوشید روی تن اندر زره *** در ابرو فكنده ز كینه گره
به نیزه به یك جا برآویختند *** به نوك سنان آتش انگیختند
بر آن گبر، مؤمن یكی حمله برد *** به یك نیزه جانش به دوزخ سپرد
5150 فرس پیش تر برد نامی شجاع *** همی گفت كردم جهان را وداع
بسی دشمنان را من از بهر دین *** فكندم به شمشیر دین در زمین
كنون پیش خورشید دین اندرون *** همی رفت خواهم ز گیتی برون
شدم پیر و سیر آمدم از جهان *** بهشت برین را خریدم به جان
بپوشید ملعون سلیح گران *** بیفكند بر باره بر گستوان
به زین اندر آورد از كینه پای *** تو گفتی كه كوهی بر آمد ز جای
5160 چو كوهی ابر پشت كوهی نشست *** برآشفت مانندۀ پیل مست
درآوردگه شد چو خشمی پلنگ *** سر نیزه از كین گرفته به چنگ
چو روی شجاع بن ارقم بدید *** بزد دست و تیغ از میان بركشید
به نامی (1) شجاع آن سگ گبر گفت *** كه باغ امیدت به مرگت شكفت
نسیم روان خوار شمشیر من *** بر این دشت سازد ز خونت چمن
5165 به پیری ببینی ز بستان من *** یكی نوشكفته گلستان من
برادر بُد این سرو بالا مرا *** كه كشتی و كردی تو شیدا مرا
بگفت این و با ابن ارقم به كین *** درآویخت آن بن خدیج لعین
ز نور دو شمشیر دو جنگ جوی *** بپوشید خورشید رخشنده روی
ز بس چاك چاك سنان و سپر *** قضا در عبر بُد اجل در نظر
5170 چو تیغ آن دو جنگی دو دستی زدند *** چو از خمر كین هر دو مستی زدند
زدند آن دو یل تیغ های گران *** به مانندۀ پتك آهنگران
ز سختی كه زد تیغ دین دار مرد *** گسسته شدش تیغ اندر نبرد
چو شد تیغ مؤمن شكسته لعین *** بزد تیغ را بر سر مرد دین
به یك ضربت آن مرد پرخاش خر *** بیفكند ز مؤمن یكی نیمه سر
5175 سوی خلد شد جان پیر هدی *** چو از بهر دین كرده بُد جان فدا
لعین پیش تر برد از كین فرس *** اجل بسته بر گردن وی جرس [140ر]
ص: 277
همی گفت ایا لشكر بوتراب *** نیارد مرا دشمن دین به خواب
من آنم كه در پیش مصر از شما *** بكشتم عدو ده هزار از شما
من آنم كه از لشكر بوتراب *** بكردم اسیر و بكشتم صواب
5180 من آنم كه از من هزیمت شدند*** شكسته و بسته و غمخور شدند
اگر پور بوبكر نگریختی *** به چنگال مرگ اندر آویختی
من آن كردمی با وی از كین دل *** كه گشتی علی و سپاهش خجل
ندیدی شبان را چه كردم به قهر؟ *** بتر زان كنم هر یكی را به دهر
مرا پشت فضل است و شمشیر تیز *** وز این هر دو دشمن برد رستخیز
5185 دل مؤمنان زو شكوهیده شد *** اگر چند ملعون نكوهیده شد
چو حیدر بدانست كان بدنشان *** كدام است از خیل مؤمنان كشان
غمان كهن تازه شد بر علی *** چو تندر بغرید شیر ملی
سوی مالك نامور كرد روی *** بدو گفت هین ای یل جنگ جوی
بدان كوش ایا گرد لشكر شكن *** كه خالی كنی دهر از این اهرمن
5190 شناسی كز این گبر بیدادگر *** چگونه شدستیم خسته جگر
چو آواز این سگ شنیدم به گوش *** روان من از غم بر آمد به جوش
تو رو ای دلاور به نام خدای *** بپرداز میدان از این تیره رای
نگو كش ببندی به خم كمند *** به نزد من آرش ایا هوشمند
چو این خود نباشد كه گفتمْت من *** به دل در نیوش ای اخی این سخن *
5195 هم اندر زمان مالك نامور *** ببست اندر این كینه جستن كمر [140پ]
*. [ ظاهراً بیت یا ابیاتی افتاده است. ارتباط این بیت با ابیات قبل معلوم نشد.]
ص: 278
برافكند در بارگی این زمان *** یكی مغربی شیر بر گستوان
بپوشید دستی سلیح تمام *** ز بهرای كینه شجاع همام
به زین اندر آورد از كینه پای *** همی گفت رفتم به نام خدای
چو آشفته دیو ان یل دین پناه *** شد از كینه جستن در آوردگاه
5200 یكی بانگ بر زد بر آن گبر شوم *** كه از تاب آن گشت خارا چو موم
از آن پس بگفت این سگ زشت رای *** مزن لاف چندین به میدان گرای
منم آن سواری كه نازد به من *** امام جهان آفتاب زمن
منم آن كه بر شامیان رستخیز *** ز شمشیر من خیزد اندر پریز
بگفت این و چون تندر تند باز (1) *** بغرّید آن گرد گردن فراز
5205 نهیب سر تیغ آن یل فكند ر تن بن خدیج لعین را به بند
لعین گبر آواز مالك شنید *** نهیب دلش را به دیده بدید
برانگیخت از بیم جان بارگی *** ستم كاره ملعون ز بیچارگی
به شمشیر برنده بردند دست*** دو جنگی به مانندۀ پیل مست
چنان بود پیكار دو پیل تن *** كه كشتی كند پیل با كرگدن
5210 بدان مالك آن دشمن شوربخت *** رها كرد ضربت به شمشیر سخت
دلاور گرفت آن به زوبین سپر *** نبد تیغ بر پیل تن كارگر
سوار هدی گفتش ای بدگهر *** درنگی مكن حمله آور دگر
دگر باره ملعون ز كین حمله كرد *** همه حمیت اندر تنش جمله كرد
بزد تیغ بر مالك از خشم دل *** نبد كارگر تیغ زن شد خجل [141ر]
ص: 279
5215 ز خشم آن ستم كاره شیطان پرست *** به دندان بخایید بازو و دست
چو بر مالك اشتر نام دار *** نبد كارگر تیغ آن خاكسار
بدو گفت مالك تو ای بدگمان *** درنگی بدین روی میدان بمان
كه تا حمله كرد بیاموزمت *** به لعت اندرون پبس كفن دوزمت
به داغی كنمْت ای لعین آن چنان *** كه بشناسدت مالك اندر زمان
5220 بگفت این و نیزه به كف برفكند *** یكی تند بانگی بزد بر نوند
نوند از نهیبش چو برقی بجست *** تو گفتی مگر بر فلك زد دو دست
سنان مالك از تاب نیزه ربود * *** در آوردگه چرب دستی نمود
در آوردگه بر جنوب و شمال *** یكی لعب بنمود آن شیر مرد
به نیزه چپ و راست آن هم نبرد *** یكی لعب بنمود آن شیر مرد
5225 هوا را به گرد فرس تیره كرد *** دو چشم عدو را ز غم خیره كرد
چو دانست كز وی عدو شد نژند *** ز فتراك بگشاد ناگه كمند
به تاب اندرش حلقه كرد او نهان *** بر اعدا یكی حمله كرد آن زمان
ز كف كرد از آن پس كمندش رها *** به بند آمدش كینه ور اژدها
چو افسونگر آن اژدها بسته دید *** چو تندر یكی نعره ای بر كشید
5230 برانگیخت اسب آن یل پاك دین *** عدو را كشید از فرس بر زمین
همی تاخت اسب و عدو را كشان *** همی برد تا لشكر مؤمنان
دلاور همی گفت شیر آمدم *** چو شیران ابر صید چیر آمدم
چو بن عاص دون آن سپه بنگرید *** تن بن خدیج لعین بسته دید، [141پ]
*.[ معنای مشخصی یافت نشد.]
ص: 280
بدیدش كه مالك مر او كشان *** همی برد درخاك و خون آن چنان
5235 همی گفت ایا شهره ملاح رود *** بكش كشتی از گوش دریا به سود
چو بار گران داشت آن بارگی *** غَرَق شد ز غمری به یكبارگی *
مرا طعنه ها زد كز این اژدها *** به چاره تن خویش كردم رها
من اندازۀ خویش بشناختم *** كز این اژدها روی برتافتم
چو من دیدم آن آتش افروخته *** كه شد بن خدیج اندر او سوخته
5240 همی گفت عمرو این كه مالك ببرد *** عدوی هدی را به هالك سپرد
ببد شادمان مرتضای امین *** كه بربسته شد بن خدیج لعین
بفرمود پس تا دو بند گران *** نهادند بر پای آن بدنشان
نگهبان بر او بر گمارید چند *** وصی نبی حیدر هوشمند
چو ما گفت در خورد این بد نژاد *** ز هر در مكافات خواهیم داد
5245 در این گفته بد آفتاب حجاز *** كه مالك سوی (1) رزمگه رفت باز
به میدان مردان در آن شیر مرد *** همی جست از دشمنان هم نبرد
همی گفت ایا نام داران شام *** ز مالك همه چاشت خواهید شام
كز این پس به نیران رسد جانتان *** چو مالك بسازد در خوابتان **
منم آن سواری كه روز وغا *** ز تیغم بود بر معادی ویا
5250 من آن دشمن آوار دین پرورم *** كه اعدای دین را به كس نشمرم
درنگی دگر من به شمشیر تیز *** برانگیزم از شامیان رستخیز [142ر]
*.[ معنای دو بیت : ای ملاح ( ابن خدیج) كشتی ات را با سودهایی كه به دست آوردی به ساحل ببر! چون بارت سنگین بود، غرق شدی.( لقمۀ بزرگ تر از دهان برداشتی و با مالك جنگیدی.)]
**. [ معنای احتمالی : مالك دروازۀ خواب (= مرگ) شما را می سازد.]
ص: 281
دل شامیان زو شكوهیده شد *** روانْشان به غم در نكوهیده شد
زبانْشان تو گفتی همه لال شد *** قوی پشتشان سست چون نال شد
چو فضل آن سپه را هراسیده دید *** ز خشم او به فرمان برش بنگرید
5255 بگفت ای غلام آن سلیحم بیار *** كه از دست بگذشت این بار كار
كه این مرد جنگی مگر مالك است *** كه در مردی خویشتن هالك است
بگفت این و دستی سلیح گران *** بپوشید فضل لعین آن زمان
به فرمان برش گفت باز آن سوار *** كه هین اسب بر گستوان كش بیار
یكی كوه پیكر سمندی چو باد *** كشیدند در پیش آن بد نژاد
5260 چو بادی و كوهی یل پیل تن *** نشست از بر كوه تن گام زن
گرفته به كف نیزۀ جان ربای *** یكی بانگ زد تند بر باد پای
بجست اسب چون برق [و] جنگی سوار *** بغرید چون تندر نوبهار
به سمّ فرس بر فلك شد شهاب *** ز بانگ سوار اهرمن شد به تاب
بلرزید هامون ز تاب فرس *** تو گفتی بزد گاو و ماهی جرس*
5265 چو آن فضل را دید عمرو لعین *** بر آن سان برآشفته بر پشت زین
سوی پور عثمان یكی بنگرید *** بدو گفت فضل آفت جان خرید
كنون تو هلا ساز كن جنگ را *** چو الماس كن بر عدو چنگ را
كه گر كشته آید در این جنگ فضل *** تو كن جان شیرین در این كار بذل
وگر كشته مالك شود زان سپاه *** محمد بود بی گمان كینه خواه
5270 بگو تا كه باشد ز مردان مرد *** كه وی با محمد شود هم نبرد
جز از تو ندانم كسی را دگر *** كه یارد شدن پپش آن شیر نر [142پ]
*. [ گاو ( كه طبق افسانه ها زمین بر شاخ آن استوار است ) از شدت ضربات سم اسب بر زمین لرزید و زنگونه اش به صدا در آمد. ( ماهی زیر گاو قرار دارد و ارتباطش با جرس معلوم نشد.)]
ص: 282
پس ار تو نیاری در این پای پیش *** شكسته شود نیز بازار خویش
بدو پورعثمان بگفت از محال *** نه نیكو زدی اندر این كار فال
بدو عمرو گفت ای دلاور جوان *** من از تو بسی بیش دیدم جهان
5275 بگفت این و پنج اٌشتر گام زن *** طلب كرد از چاكر خویشتن
فرو بستشان پیش خویش اندرون *** ز بهر هزیمت به مكر و فسون
پس آن عمرك بدكنش پیش بین * *** اگر چند بَد كرد در كار دین
بدین جنگ در لوط یحیی خبر *** چنین آورد ای ستوده گهر
كه چون فضل شد سوی آوردگاه *** بدو كرد فرخنده حیدر نگاه
5280 بدانست در حال فخر بشر *** كه فضل است آن جهل پرخاشگر
به نامی، محمد بگفت آن امام *** كه یا نامور نزد مالك خرام
بگو تا به نزد من آید چو باد *** هم اندر زمان آن یل شیر زاد
كه فضل است آن رزم دیده سوار *** كه پیش آمدست اندر آن كارزار
سواری است محتال آن بدسگال *** نباید كه با وی كند احتیال
5285 محمد بگفت آن چه گفتش پدر *** یكی رفت زی مالك نامور
بخواندش بر مرتضای امین *** سبك رفت مالك برِ میر دین
به مالك علی گفت ایا شیرمرد *** تو با فضل یك جا مشو همنبرد
بمان تا به جز تو كسی را دگر *** فرستم به پیكار آن شیر نر
چو فرمود این لفظ سالار دین *** دل مالك پاك دین شد حزین
5290 به حق نبی مالك شیرزاد *** به پیش علی كرد سوگند یاد [123ر]
ص: 283
كه جز من به پیكار این گبر دون *** نباید كه بیرون شود كس كنون
كه تا من ببرم سر این لعین *** به نیروی یزدان جان آفرین
چو حیدر شنید این سخن زان سوار *** بر او كرد بس آفرین بی شمار
بدو گفت جبار یار تو باد *** عدوی شریعت شكار تو باد
5295 به هُش باش گفت ای یل هوشمند *** كه گرد سترگ است پر مكر و فنه (1)
هم اندر زمان مالك نام جوی *** سوی فضل پرخاش خر كرد روی
چو زی فضل شد تنگ آن شهریار *** بغرید غریدن شیروار
به فضل آن زمان گفت شیر آمدی *** زجان و ز دین سخت سیر آمدی
ز گفتار وی عامری (2) اژدها *** چو تندر یكی نعره كردش رها
5300 بگفت ای دلاور در آوردگاه *** به شمشی كوش و سخن ها بكاه
دو جنگی به مانندۀ پیل مست *** به شمشیر برنده بردند دست
دو دستی زدند آن شجاعان حسام *** در آوردگه از پی ننگ و نام
سپرْشان چو سندان (3) بُد تیغشان *** نشان داد از پتك آهنگران
ز بیم حسام دو شمشیر زن *** قضا در حذر بود اجل در حزن
5305 بماندند ایدون در آن گیر و دار *** به میدان بسی آن دو جنگی سوار
همی بود از این رویشان كرّ و فر *** نبوده ابر یكدگرشان ظفر
ز پیكار آن دو یل جنگ جوی *** دو لشكر همی بود در گفت و گوی
ز بس تاختن بادپایانشان *** ز تك باز ماندند پس آن زمان
ستوران آسوده جستند باز *** یلان از سواران شام و حجاز [143پ]
*.[ مقصود شاعر: عمرو پیش بین و حازم بود.]
ص: 284
53100 دمی بر زدند آن سواران و پس *** نشستند بر پشت دیگر فرس
دگر باره مانند آتش به كین *** برآویختند آن دو شیر عرین
برافكند تن فضل چو پیل مست *** ز كینه بر آن شیر ایزدپرست
بزد تیغ هالك (1) به روی سپر *** گرفت آن زمان تیغ را شیر نر
سر تیغ آن تیغ زن بر سپر *** گذر كرد از جوشن و ز كمر
5315 یكی لخت پهلوی آن پیل تن *** ببرید شمشیر شمشیر زن
و لیكن نجنبید ز جای آن سوار *** همی بد در آن خستگی هوشیار
فرس پیش تر برد لختی سوار *** و میزر میان بست پس استوار
نظاره همی كرد فضل اندر آن *** كه مالك همی جست درمان جان
گمانی چنان برد آن جنگ جوی *** كه بر عُمر مالك به سر برد گوی
5320 ولیكن به نیروی پروردگار *** برانگیخت باره دلاور سوار
در آن تاب آن شیر شمشیر زن *** برافكند باره بر آن پیل تن
بغل بر گشاد و به نیروی خویش *** زد او تیغ بر تارك زشت كیش
ز خاره لعین برد بر سر سپر *** نبد سوده آن چاره بر چاره گر
چو بگذشت شمشیر آن نام دار *** از آن درقه و خود و فرق سوار
5325 فرو رفت تا ناف آن بد نژاد *** سر تیغ مالك به مانند باد
درآمد لعین سرنگون از فرس *** به ساعت گسسته شد از وی نفس
هنرمند مالك چو شیر عرین *** بساعت به زیر آمد از پشت زین
ببرّید از تن سر دشمنش *** برون كرد سلیح آن زمان از تنش [144ر]
ص: 285
ببرد آن دلاور سر آن لعین *** هم اندر زمان پیش سالار دین
5330 بیفكند سر پیش شاه عرب*** دو لشكر بماندند ز كارش عجب
سلیحش ببخشید بر مؤمنان *** كه تا كینه جویند بر دشمنان
وز اندام آن مالك نام جوی *** همی رفت از اندام او خون چو جوی
پیاده شد آن شیر و بی هوش گشت *** و از خستگی جانْش پر جوش گشت
ز سستی چنان شد كه از خویشتن *** نبود آگه آن گرد لشكر شكن
5335 چو سالار دین كار از آن گونه دید *** به فرمان برانش یكی بنگرید
بگفت این كز این جایگه برگرید *** به زودی به نزد سپاهش برید
كه تا من بپردازم از كار جنگ *** بر این درد درمان كنم بی درنگ
كه او هست پس راحت جان ما *** شد آزرده چو جست درمان ما
بر آن گونه كردند فرمان بران *** كِشان گفت شیر خدای جهان
5340 وز ن پس حسین علی را پدر *** بگفت ای چراغ گزین بشر
تو این رایتم پیش تر بر كنون *** كه شد رایت دشمنان سرنگون
چو من كرد خواهم بر اعدای دین *** یكی حمله ای من ز بهرای دین
تو همچون من ای دیده و جان من *** بكوش از پی دین یزدان من
بگفت این و چون تندر تیز خشم *** چو دو طاس خون كرد از خشم چشم
5345 برافكند تن بر صف قاسطین *** وصی نبی مهتر داد و دین
حسین و حسن همچو شیر دمان *** فكندند تن را بر آن طاغیان
محمد همیدون چو جنگی پلنگ *** برافكند تن بر عدو بیدرنگ [144پ]
ص: 286
پس از وی چو آشفته شیری به تفت *** هنرمند عمّار یاسر برفت
پس از وی همی پوربوبكر تاخت *** چو آشفته شیری كه او صید یافت
5350 همیدون برفتند یكباره پس *** چو قیس و جریر و چو نامی انس
به شمشیر بردند یكباره دست *** در اعدا فتادند چون پیل مست
هم اندر زمان آتش رستخیز *** نهادند در دشمنان تیغ تیز
ز بس گیر و دار یلان كوه و دشت *** به مانند دریای آشفته گشت
زغم دیو در قعر دریا گریخت *** ز هیبت دده چنگ و دندان بریخت
5355 ز بس طعن و ضرب حسام (1) و سنان *** ز خسته روان كرد او كاروان
به شمشیر سرها همی ریختند *** اجل را به نیزه درآمیختند
سر نام داران پرخاش جوی *** همی گشت در پای اسبان چو گوی
زبس خون مردان شام و حجاز *** چو جیحون خون شد نشیب و فراز
چو آن عمرك عاص زان گونه دید *** سوی پور عثمان یكی بنگرید
5360 بدو گفت شد كشته فضل دلیر *** عدو گشت بر ما به یكباره چیر
ببود آنچه گفتم هویدا كنون *** بشد رایت بخت ما سرنگون
شكسته شد این لشكر بی كران *** به یكبارگی سودمان شد زیان
كنون جز هزیمت مرا چاره نیست *** كه از جان شیرین مرا یاره نیست *
بگفت این و اندر بُخیتی نشست *** شكسته روان را به حسرت ببست
5365 سر خویشتن را ز تیغ و یا *** برست (2) و هزیمت بكرد او رها
چو عمرك شد و (3) منهزم اهل شام *** بدادند پشت از بنه خاص و عام [145]
*.[ مقصود شاعر : توانایی ترك جان شیرین ندارم.]
ص: 287
سپاه هدی همچو شیر عرین *** همی تاختند از پس قاسطین
زدند و گرفتند و كشتندشان *** به خاك و به خون در سرشتندشان
چنان سخت شد بر عدو كار حرب *** كه جانْشان ز سختی بر آمد به لب
5370 ز بیچارگی آن زمان بیش تر *** به زنهار جستن ببردند سر
چو جان همه زار و غم خوار بود *** سخنْشان همه آه و زنهار بود
همی كرد حیدر دمادم ندا *** كه یا نام داران اهل هدی
همی گفت رحمت كنید ای یلان *** بر آن منهزم گشته سفیانیان
هر آن كاو بیفكند از دست تیغ *** مدارید رحمت از آن كس دریغ
5375 چو آواز حیدر به دشمن رسید *** بجز عذر و زنهار چاره ندید
ز هر جایگه بانگ و زنهار خاست *** به جان رسته شد هر كه زنهار خواست
چو حیدر عدو را بر آن گونه دید *** عنان فرس را به یك سو كشید
به فرزند خود گفت ای شه سوار *** تو رایات را زی (1) لب قُلزُم ار
حسنی علی برد مانند باد *** علم تا لب قلزم آن وقت شاد
5380 فرو زد علامت بدان جایگاه *** بدان تا شدند گرد بر وی سپاه
مگر ابن مالك كه با خیل خویش *** همی رفت دشمن همی كشت بیش
جگر خسته جنگی به كین پدر *** عدو را همی كرد زیر و زبر
برفته بُد آن شیر ده میل راه *** ز حمیت یكی بر پی آن سپاه
درنگ دگر بازگشت آن سوار *** ز اعدای دین كرده بی مر شكار
5385 به كام دل خویش نزد علی *** بیامد براهیم چو شیر ملی [145پ]
ص: 288
چو رفتند یك سر سپه باز جای *** علی كرد عرض (1) سپاه خدای
بدان تا بدانست آن دین پناه *** شمار همه كشتگان سپاه
چو نیكو بدیدند كشته سوار *** فزون بد ز مردان دین سه هزار
ز اعدای دین كشته در كارزار *** فزون بود آن رو زهژده هزار
5390 دگر خسته از شامیان بی قیاس *** نگفتست بومخنف دین شناس
چنین گوید ان روای پیش بین *** كه چون من شدم پیش سالار دین
چو حیدر شد آگه از آن كشتگان *** بنالید و بگریست وی بی كران
بنالید بر داور دادگر *** چو بگریست از درد دل نامور
همی گفت الهی تو داناتری *** به هر كار از ما تواناتری
5395 شناسی كه این بندۀ مستمند *** مر این ظالمان را بسی داد پند
ز بن نشنیدند جمله گفتار من *** به بیهوده جستند پیكار دین
به فرمان فرزند صخر لعین *** چنین بازگشتند از راه دین
ز فرزند سفیان كند خواستار *** بر این خون ها بی گمان كردگار
به فرمان بن عاص [و] مروان دون *** برون رفت یكباره از دین برون *
5400 ز ما كین عثمان بخواهند جست *** زهر در بدانسته شد این درست
و لیكن جهان دار فیروزگر *** دهدْمان بر این دشمنان او ظفر
در آن حال از كشتگان كرد یاد *** ز سرّاقه و شرحبیل از جهاد
بسی خورد بر مؤمنان غم بسی *** و بگریست او زار بر هر كسی
همی گفت بر نصرت كردگار *** كنم خون هر یك همی خواستار [142ر]
*.[فاعل جمله عثمان است]
ص: 289
5405 بگفت این و در حال آن كشتگان *** نگه كرد شیر خدای جهان
بفرمود تا جمله را در زمین *** چو باید كنند آن دلار دفین
پس آن نعمت كشتگان سر به سر *** به گرد آورید آن گزین بشر
به یاران خود گفت این خواسته *** فرستیم زی شام ناكاسته
كه این مالشان هست بر ما وبال *** ولیكن بُد این خون هاشان حلال
5410 چو از بهر دین است پیكار ما *** شود بر سر راستی كار ما
به زنهاریان زان سپس مرتضی *** طلب كرد ان وقت عهد وفا
ببستند زنهاریان عهد باز *** شكستند آن عهد یكباره باز
چو دشمن به هر حال دشمن بود *** اگر چه روان مرا تن بود
و لیكن امام هدی از وفا *** همی كرد ویران بنای جفا
5415 ز روی وفا آن همه خواسته *** فرستاد زی شام ناكاسته
چنین داد پیغام زی (1) پورصخر *** وصیّ النّبی آن گزین بشر
كه این خواسته مر سپاه تو راست *** بدیشان رسان همچنان چون سزاست
كز این خواسته ذرّه ذرّه شمار *** به حشر از تو یزدان كند خواستار
كنون ای خداوند فضل و ادب *** نگه كن در اثار شاه عرب
5420 كه تا ذرّه ای هیچ حال از هوا *** نشان یابی از كار آن مرتضی
اگر بوی زور آید از كار وی *** تو مگرای هرگز به بازار وی
اگر با خیانت ببودی علی *** نخواندیش یزدان ولیّ وفی
همیدون كه بُد اختیار خدای *** شب و روز بُد پیش كار خدای [146پ]
ص: 290
ز موسی و عیسی و نوح و خلیل *** نشان داشت آن شه سوار جلیل
4525 به حلم اندرون بود نوح حلیم *** به خشم اندرون بود همچون كلیم
به هر نذر در بُد خلیل از وفا*** چو عیسی بد او زاهد و پارسا
به علم اندرون آدم دیگر است *** ز نفس محمد یكی گوهر است
بر این دعوی اكنون تو بشنو دلیل *** به گوش وفا ای خرد را عدیل
ز صفّین در این مجلس پنجمین *** سخن های شیرین تر از انگبین
5430 ز حالی كه دور است از كاستی *** بدان كه نباشد به از راستی
چو تخم همه راستی حیدر است *** ز روی یقین نفس پیغمبر است
كسی كاو خلاف آورد اندر این *** بود دشمن مصطفای امین
كنون ای خردمند بیدار دل *** بدین خون گفتار بسپار دل
به گوش خرد زین سراینده مرد *** نكو بشنو این حال جنگ و نبرد
5435 چنین آورد لوط یحیی خبر *** ز گفتار و كردار خیرالبشر
ز حالی كه رفتند سفیانیان *** به نزد معاویّه آن گمرهان
زغم پورسفیان همی گفت آه *** به یكباره شد كارهامان تباه
زغم شد بر او روز روشن چو شب *** سرشكش چو خون شد بساطش كرب
در آن حال آن گبر بی هوش گشت *** كه گیتی را از وی فراموش گشت
5440 چو در هوش آمد ستم كاره مرد *** سپه را بر خویشتن گرد كرد
همی گفت كرد ای یلان بوتراب *** زبن خانۀ دولت ما خراب [147ر]
ص: 291
ستم كاره جز (1) وی به عالم درون *** كسی را ندانم به هر در كنون
ز بیداد فرزند بوطالب است *** بلاها كه بر مؤمنان غالب است
و لیكن بیارم كنون لشكری *** در این كینه جستن ز هر كشوری
5445 ز تركان و زِ رومیان بی عدد *** بخواهم در این كینه جستن مدد
بگفت این و پس از دمشق آن زمان *** برون رفت با لشكری بی كران
به خروارها جامه و سیم و زر *** برون برد آن گبر پرخاشگر
به لشكر ببخشید ناخواسته *** ستم كاره آن بی كران خواسته
به هر جانبی او فرستاد كس *** ابا زرّ و سیم و غلام و فرس
5450 مدد كرد از مهتران خواستار *** بر آن تا كند بر علی كارزار
بدین گونه ملعون ز تیره دلی *** همی كرد تدبیر جنگ علی
در این بود ملعون گم كرده راه *** كه از ره بر امد یكی دادخواه
همی گفت ایا اهل شام و عراق *** بد آمد به ما بر ز اهل نفاق
چو زی (2) پورسفیان رسید آن لعین *** همی كرد بر جان او آفرین
5455 چنین گفت آن گبر با ابن صخر *** كه ای یافته دین به تو عزّ و فخر
ستم كاره حیدر به شمشیر تیز *** برآورد از لشكرت رستخیز
فراوان سپاه تو را ای امیر *** سپاه علی كرده بودش اسیر
بسی شیرگیران ز بیم روان *** ز دشمن در آن حال جستند امان
به جان آن شد از دشمنت رستگار *** كه وی جست از دشمنت زینهار
5460 چو برگشت حیدر از آن رزمگاه *** همی كرد سوی اسیران نگاه [147پ]
ص: 292
عفو كردشان بی درنگ از نخست *** ز زنهاریان زان سپس عهد جست
ز بیچارگی آن زمان ای امیر *** ببستیم عهدی اَبَر ناگزیر
چو شد روز در پردۀ قیرگون *** شب زنگی آمد ز پرده برون
هوا چتر زنگارگون بركشید *** ز پیروزه گون چتر گل بشكفید
5465 دل و چشم مردم پر از خواب شد *** روان اسیران پر از تاب شد
ز ما دور بُد خواب از رنج و غم *** غمان بیش بُد نزد ما خواب كم
ز بی خوابی آن و قت زنهاریان *** بكردیم ساز گریز آن زمان
ابر بادپایان ما بی درنگ *** بكردیم یكبارگی تنگ تنگ
ز بهر هزیمت ز بیچارگی *** نشستیم در زین به یكبارگی
5470 بر آهستگی روی داده به راه *** برون آمدیم از میان سپاه
به بی راه و راه اندر آن تیره شب *** برفتیم از بیم جان بسته لب
چو سر بر زد از كوه گیتی فروز *** بتابید خورشید از نیم روز
ببرّیده بودیم ده میل راه *** كه گردی بر آمد پس ما سیاه
سیه گشت از آن گرد بر ما جهان *** چون زان گرد بُد مرگ انس و جهان
5475 حسام و سنان بد ایا شهریار *** كزان گرد شد آن زمان آشكار
ببارید مرگ از سنان و حسام *** بر آن نام داران و مردان شام
خروشی شنیدیم از آن تیره گَرد *** چو تندر برون آمد از گرد مرد
همی گفت عمّار یاسر منم *** كه سفیانیان را ز دل دشمنم
همی گفت مرتد شدید (1) ای سگان *** ز شمشیر ما هم نبردید جان [148ر]
ص: 293
5480 از آن نام داران صغیر و كبیر *** به جز من ز جان كس نرست ای امیر
چو فرزند سفیان شنید این سخن *** بر او تازه شد دردهای كهن
ز غم گفت من بر سر بوتراب *** كنم ای جوان مرد از كین تراب
نبد آگه از كار ، آن بد كنش *** كه چون كرد خواهد زمانه (1) روش
لعین اندر این بود كامد رسول *** برِ وی ز نزدیك جفت بتول
5485 چون آن نعمت كشتگان سر به سر *** بیاورده بُد نزد آن بدگهر (2)
یكایك ابر پورسفیان شمرد *** رسول آن همه مال زی وی سپرد
به فرزند سفیان رسول الامام *** چنین گفت كای مهتر اهل شام
تو این نعمت كشتگان سر به سر *** بدان وارث كشتگانت شُمَر
كه این ظالمانی كه كشته شدند *** به گفتار چون تو مسلمان بدند
5490 ولیكن به دوزخ رسیدند پاك *** به اقبال تو كشته در خون [و] خاك
خجل ماند فرزند صخر لعین *** ز كردار شیر جهان آفرین
چو بن عاص دون از رسول آن شنید *** ابر پای جست آن خسیس پلید
به بانگ بلند آن ستم كاره گفت *** كه كار علی هست كاری شگفت
چو عثمان و چون طلحۀ بی گناه *** هویدا بكشت او چون گم كرده راه
5495 زبیر بن عوّام را همچنین *** تبه كرد بی جرم حیدر به كین
كنون لشكری را از این مؤمنان *** تبه كرد بر دست عثمان كشان
به زنهاریان بر ستم كاره باز *** ستم كرد از كین دل حیله ساز
به فرمان وی داد عمّار زهر *** به پولاد، مردان دین را به قهر [148پ]
ص: 294
كنونی (1) همی گوید از احتیال *** كه این مالشان نیست بر ما حلال
5500 بود باژ گونه از این در سخن *** كه می گفت آن ظالم از مكر و فن
برِ بخردان جان به از خواسته *** به جان خواسته گردد آراسته
چرا خون حلال است و نعمت حرام ؟*** خرد كی پذیرد چنین كار خام ؟
دل شامیان را به شبهت چنین *** در آشوب افكند عمرو لعین
بگفت این [ چنین ] عمرو و بنشست پس *** كه پاسخ ندادند ورا هیچ كس
5505 چون بن عاص بنشست فرزند صخر *** سخن گفت با عمرو ملعون به فخر
چنین گفت ای عمرو بشنو جواب *** كنونی ز هر در ز ما بر صواب
كه این بوتراب از خدای جهان *** ندارد خبر از درستی بدان
ندارد به دل جز كه راه هوا *** فراموش كرد او ره مصطفی
به جز دوزخی نیست این بوتراب *** یقین منكر است او به حشر و حساب
5510 ز گفتار فرزند سفیان رسول *** بگفت ای لعین چند گویی فضول؟
چنین است این بوتراب الامام *** كه این دین تازی بدو شد تمام
بود دوزخی چون تو ای پور هند *** تویی هم سر بت پرستان هند
كرا هند مادر بود بی گمان *** بود چون تو فرزند ایا بدنشان
ز گفتار آن مرد مؤمن لعین *** گره زد ز خشم و ز كین بر جبین
5515 بدان مرد دین گفت گردن زدن *** حق توست از این ای نه مرد و نه زن
و لیكن رسولی (2) تو ای بوالفضول *** بزرگان نكشتند هرگز رسول
بگفت این و فرمود پس تا زدند *** دو صد تازیانه بر آن هوشمند [149ر]
ص: 295
گسی كردش آن وقت از پیش خویش *** چو از تازیانه شدش پشت ریش
رسول علی اندر آن خستگی *** بر مرتضی شد بر آهستگی
5520 چو روی امام هدی را بدید *** بدو باز گفت آنچه دید و شنید
دژم شد از آن این امام (1) جهان *** چو آن مرد را خسته دید آن چنان
درم دادش و مركب پربها *** نوازیدش و كرد بر وی دعا
ز بیدادگر گفت من داد تو *** ستانم كنونی بمان شاد تو
به فرمان بری گفت پس نام دار *** برو بن خدیج لعین را بیار
5525 ببردند پیش علی در زمان *** مر آن گبر ملعون را تازیان (2)
چو دیدار وی دید حیدر زغم *** ز دیده ببارید از درد نم
بدو گفت ایا ظالم بدنژاد*** مكافات كار تو خواهیم داد
یكی این جهانی، كه روز قضا *** بود دوزخ جاودانه جزا
بگفت این و لختی فرو برد سر *** زمانی همی بود اندر فِكَر
5530 چنین گفت از آن پس كه زندان من *** بر او واجب آمد به فرمان من
سپرد آن لعین را سپه دار دین *** همان گه به سیصد صوار امین
چو عبّاس حیدر یل پرهنر *** ببرد آن لعین را به حكم پدر
چو برد او را آن شیر لشكر پناه *** مر آن بد كنش را به یك روزه راه
در آن راه عمّار یاسر چو باد *** به پیش آمدش با یكی خیل شاد
5535 چو بر بن خدیج اوفتادش دو چشم *** بلرزید بر خویشتن او ز خشم
به عبّاس گفت آن لعین را چنین *** كجا برد خواهی تو ای نور دین ؟[149پ]
ص: 296
به عمّار گفت ای یل نامور *** به یثرب فرستد مر این را پدر
بدان تا به زندان و بندش درون *** بدارند وز وی نریزندن خون
به عبّاس عمّار گفت ای هزبر *** چگونه كنم اندر این كار صبر؟
5540 سراقه بود كشته و سوخته *** به كردار وی مؤمنان كوفته
ز شومیّ وی آن همه مؤمنان *** شدند كشته و خسته از شامیان *
از این دشمن داد و دین من كنون *** بریزم بر این دشت یكباره خون
بگفت این و دستش به شمشیر برد *** ز حمیت لعین را به مالك سپرد
چو عبّاس حیدر بدید آن چنان *** فرس را بجنبید از آن پس عنان
5545 ز كردار عمّار، والا پسر*** بكرد آشكارا به پیش پدر
دل آزرده شد آفتاب عرب *** ز عمّار و زان كارش آمد عجب
ز عمّار سه روز و سه شب سخن *** نپرسید و نشنید امیر زمن
به روز چهارم به نزد علی *** درون رفت عمّار از پر دلی
به سالار دین گفت در دین من *** خلل شد بدین ای شه انجمن
5550 چو من خون آن دشمن داد و دین *** پراكنده كردم كنون بر زمین ؟
علی گفتش ای پیر نیكو عمل *** نیامد به دین تو اندر خلل
و لیكن من او را به زندان و بند *** سپرده بُدم ای یل هوشمند
چنین بود رای من ای یار من *** نبودی تو آگه از این كار من
بگفت این و خشنود شد مرتضی *** به عمار گفتش تو جستی رضا
5555 بگفت این و در زین نشست آن زمان *** امام هدی با همه خاصگان [150ر]
*.[ مقصود شاعر: سراقه كشته شد. مومنان كوفته شدند. آن همه مؤمن به دست شامیان كشته و خسته شدند و این ها همه از شومی ابن خدیج و به فرمان او بود.]
ص: 297
یكی زی (1) سوار سپه شد چو باد * *** به دیدار آن مالك پاك زاد
برفتند پس مهتران سپاه *** براندند با مهتر دین پناه
چو حیدر به نزدیك مالك رسید *** پیاده شد و سوی او بنگرید
ز كار جهان مالك آگه نبود *** سخن را به گوشش درون ره نبود
5560 همی كرد پس حیدر نام دار *** طبیبی از آن مهتران خواستار
به حیدر چنین گفت قیس (2) آن زمان *** كه در مصر مردی است بس كاردان
طبیبی است ترسا ولیكن كنون *** جز او نیست طبیبی به عالم درون
علی كس فرستاد وی را بخواند *** چو آمد مر او را برِ خود نشاند
علی آن جراحت به ترسا نمود *** چو ترسا در آن كار دانا ببود
5565 چو ترسا جراحت بدید از نخست *** مر آن درد را در زمان چاره جست (3)
علی را بگفت اندر این درد (4) من *** دوا دانم ای سید انجمن
بسازم مر این را هم اكنون دوا *** كه از تو بیابم من اكنون رضا
یكی رودگانیش پیدا شدست *** بر او زین سبب درد شیدا شدست
طبیب آن زمان گفت این خسته را *** یكی كودكی خرد هست با شما؟
5570 چو گفتند هست پس بفرمود زود *** بیارش بر من كه این كار بود
همان گه یكی پنج ساله پسر *** ببردند نزدیك آن پرهنر
چو آن كودك خرد دیدش طبیب *** بر خوش خواندش و گفت ای حبیب
چو گفت آن دو گوشش بمالید سخت *** بر آن سا كه آن گوش كودك بخست
بنالید كودك ا زآن درد گوش *** یكی بانگ زد سخت و زو رفت هوش [150پ]
*.[ مقصود شاعر: سوار سپه همان مالك است . مصراع یعنی علی (علیه السلام) به سوی مالك رفت .]
ص: 298
5575 چو آن بانگ كودك به مالك رسید *** یكی باد سر از جگر بركشید
چو دم بركشید از دلی پر زخون *** كشید او به دم رودگانش درون
طبیب اندر آن حال از جا بجست *** سوی آن جراحت گرفتش به دست
به سوزن سر زخم را سر به سر *** چو بایست بر دوخت آن چاره گر
بر آن دوخته باز مرهم نهاد *** كه بود اندر آن كار مرد اوستاد
5580 ز كردار آن مرد شاه عرب *** ببد شاد و زان كارش آمد عجب
بپرسید پس كان چنان گوشمال *** مر آن كودكی را بگو كز چه حال؟
جواب این چنین داد آن چاره گر *** كه از بانگ كودك شد آگه پدر
دمی بر كشید از جگر آن چنان *** ز حسرت كه شد رودگانی نهان
بدین چاره من یافتم دست رس *** همین بود چاره بدین كار بس
5585 پس او را علی داد بسیار چیز *** بر او گفت با حشمت و خیز نیز
چو بهتر شود گفت این نامور *** دهم من تو را خلعتی نو دگر
چنین گفت بومخنف نام دار *** كه به گشت مالك یكم روزگار
به وقتی كه مالك ابر پای بود *** بیبش ابا وی هم آن جای بود
مر آن مرد را مهتران هر كسی *** زر و سیم اندر آورد مالك به زین
5590 چو عیدی بُد ان روز بر اهل دین *** كه پای اندر آورد مالك به زین
خبر داد جاسوس اندر زمان *** بر پورسفیان درستی از آن
بگفتند مالك به زین برنشست *** ابر جنگ جستن میانش ببست
چنین گفت فرزند سفیان دون *** كه از كشتگان دادن تو او را كنون [151ر]
ص: 299
كه آ ن غمر بُد دشمن شوربخت *** بدان لشكر و ملكت و گنج و تخت
5595 همان كرد آن گبر با مرتضی *** كه صخر لعین كرد با مصطفی
لعین پورسفیان به میراث داشت *** ز بهر پسر كین هم او باز كاشت
پسر چون پدر بود گرگ سترگ *** لعین زاده هم بود درّنده گرگ
نبی از پدر بد به غم روز و شب *** علی از پسر بد چنین در تعب
حسین را یزید پلید كشت زار *** در آن كربلا آن سگ خاكسار
5600 از آن زانیه حمزه گشت او شهید *** نگر تا جگر خواره هند پلید
ببین تا چه كردند هر یك به كین *** بر اولاد و بر سید المرسلین
بسا رنج كان شیر جبّار برد *** كه تا آتش بت پرستی بمرد
چراغ نفاق است زنده كنون *** هم از بمی وی ناورندش برون
اگر نه سر تیغ حیدر بُدی *** شریعت چو یك حلقه بر در بدی (1)
5605 چو از بت پرستان جهان كرد پاك *** سر قاسطین كرد در زیر خاك
گرت نیست این باور ای یار من *** كنون باورش كن به گفتار من
چو من این سخن از بزرگان دین *** بدانستم از بن به فرمان دین
چنین گفت بومخنف نامور *** كه چون پورسفیان شنید این خبر
كه مالك از آن خستگی شد درست *** به نو در دلش تخم كینه برست
5610 هم اندر زمان مهتران را بخواند *** نوازید و گرد خود اندر نشاند
چنین گفتشان كای بزرگان من *** فدای شما باد این جان من
بگویید تا ما چه چاره كنیم *** كه ما پشت بدخواه را بشكنیم [151پ]
ص: 300
كه گر ما نجوییم جنگ علی *** علی جنگ ما جوید از پر دلی
سپاهش به یك ره خروشان شدند *** ز تندی چو دریای جوشان شدند
5615 زفانْشان به كام دل خویشتن *** چو مستان كلاكوده گفتند سخن
همی گفت هر كس سر بوتراب *** كنم من به سُنب فرس چون تراب
خران را نمایند هر شب به خواب *** كه پالان گران را ببردست آب
بگفتند هر یك از این در سُخُن *** گز آن گفتشان می نبد اصل و بن
پس آن گه بگفتند خیز ای امیر *** چرایی تو برمان نشسته به خیر ؟
5620 جهان كرد باید كنون بی درنگ *** بر آن دشمنان ای جهان دار تنگ
كه این جان هامان به فرمان توست *** تن ما كنون زنده از جان توست
ببد شادمانه از آن پورهند *** كه شد تیزتر نیش زنبور هند
سپه را چنین گفت از آن پس لعین *** كه من چاره كردم یكی اندر این
چنان چاره كز وی شود این زمان *** یكی تنگ بر بوتراب این جهان
5625 بر مسلمه من كنون بی سپاس *** فرستم یكی نعمت بی قیاس
كه تا مصر یك سر برآشوبد اوی *** چو طبل عداوت فرو كوبد اوی
وز این روی ما با سپاهی گران *** بگیریم ره بر علی ناگهان
از این دل شكسته شود بوتراب *** كند بر سرش بختِ وارون تراب
چو بشنید عمرك بگفتا كه زه *** كمان سعادت كنون شد به زه
5630 بر این رای تو تكیه دارد خرد *** از این رای تو بخت تو بر خورد
بر این چاره جستن تو اكنون بسیچ*** تغافل مكن اندر این كار هیچ [152ر]
ص: 301
چنان كن كه دشمن ندارد خبر *** از این كار و گردد (1) عدو بر حذر
بیاورد پس پور هند آن زمان *** یكی مال و پس چاره كرد اندر آن
كه تا چون فرستد به مهر آن همه *** نهانی ز حیدر بر مسلمه
5635 یكی نامه بنوشت اندر نهان *** پر از مكر و تلبیس پس آن زمان
چو كرد آن لعین كار نامه تمام *** بكرد مهر اندر زمان زشت نام
سوی بُشر كرد آن زمان روی خویش *** نوازید او را ز اندازه بیش
بدو گفت ایا بُشر اندر نهان *** سوی مصر شو تیز تو این زمان
بر مسلمه شو چو باد شمال *** ببر (2) نزد وی این گران مایه مال
5640 چنان شو كه این دشمن جنگ جوی *** نیابد نشان از تو در هیچ روی
سپرد آن زمان نامه و مال زود *** بدان مرد جاسوس چندان كه بود
برفت آن زمان بشر تیره روان *** به راه نهانی هم اندر زمان
بر مسلمه رفت و نامه بداد *** ستم كاره جاسوس مانند باد
به مانند بازارگانان لعین *** به مصر اندرون رفت ملعون به كین
5645 چو بسپرد وی نامه زی (3) مسلمه *** فرو خواند و بشناخت رازش همه
به نامه درون گفته بد پور صخر *** كه ما را به چون تو (4) ولی هست فخر
دگر آن كه این هدیه های حقیر *** زما در پذیرد رییس خطیر
از این پس به خروار ما خواسته *** فرستیم بهر (5) تو ناخواسته
كه ما را كنون بود دل پر زتاب *** ز پیكار این بد كنش بوتراب
5650كه هستم ز دل خون عثمان طلب *** از این بوتراب و همین بُد سبب [152پ]
ص: 302
چنان چشم دارم كه ما را در این *** تو نصرت كنی ای به آیین امین
به مصر اندرون تو خروجی كنی *** دل دشمن ما از این بشكنی
كه ما با سپاهی گران بی درنگ *** از این روی كردیم آهنگ جنگ
میان دو لشكر درون بوتراب *** گرفتار گردد هم اندر عذاب
5655 دل مسلمه زان سخن شاد شد *** كه گفتی لعین از غم ازاد شد
به فرمان بری نزد فرزند صخر *** جوابی نوشت آن سخن را به فخر
به بُشر لعین گفت رو بر صواب *** بر مهتر ما رسان این جواب
برون رفت از مصر چو باد بشر *** چو پوشیده رویان به دل شاد بشر
چو جاسوس رفت از پی مسلمه *** دل مسلمه رفت از مسلمه
5660 همه دوستان را بر خویش خواند *** به خانه به گرد خود اندر نشاند
از این رازشان آگهی داد پس *** مگویید زین سان سخن پیش كس
فرستادۀ پورسفیان همه *** بدیشان ببخشید پس مسلمه
همی گفت با هر كسی از نهان *** كه بیعت كنید از دل ای دوستان
چو ما را بدین سرفرازی بود *** هم از خواسته بی نیازی بود
5665 پس اندر زمان وی فرستاد كس *** به نزدیك بدفعل ضخاك خس
بر خویش خواندش بیامد به تگ *** بدان سوی (1) فرمانْش چو گربه سگ *
چو بود آن لعین دشمن داد و دین *** هم از ناكثین بد هم از قاسطین
به دیدار آن بدگهر بدكنش *** ببد شاد و گفتش تو خوش كن منش
كه بر طالب خون عثمان كنون *** همی برد خواهیم لشكر برون [153ر]
*.[مقصود شاعر : آن سگ مثل گربه به سوی فرمان آمد. برای دیدن تشبیهی از این دست به بیت 1625 نگاه كنید.]
ص: 303
5670 كه فرزند سفیان روشن روان *** برانگیخت اینك سپاهی گران
سپاهی فزون تر ز مور و مگس *** عددشان ندند همی كرد كس
بدو گفت اسحاق ایا نام دار *** تو بشنو كه من چون شدم پیش كار
در این ره بلایی به من در فُتاد *** ز ناگه كه می آمدم زی تو شاد
كه فرزند عمار یاسر كنون *** به پیش من آمد به راه اندرون
5675 به چاره شدم من زچنگش رها *** كه بودم به چنگش درون من زبون
مرا سخت بگرفته بُد او كنون *** كه بودم به چنگش درون من زبون
بدو گفتم ای شه سوار ملی *** همی رفت خواهم به نزد علی
بدان تا كنم كار بر كام وی *** زنم زین سپس تیغ بر نام وی
مرا داد از این روی سوگندها *** بخوردم كه تا بودم از وی رها
5680 بگفت این و درخواست از مسلمه *** كه تا عهدیان را بخواند همه
نهان مسلمه كس فرستاد باز *** بخواندند همه عهدیان را به راز
یكایك دگر باره گرد آمدند *** ز هر گونه ای داستان ها زدند
چو شد گفته چندین سخن ها نخست *** بكردند آن عهدها پس درست
بدان عهدیان مسلمه گفت باز *** كنید از پی جنگ این بار ساز
5685 سوی بانگ من بازدارید گوش *** به وقتی كه من چون برآرم خروش
خروج مرا این نشان بادتان *** شب و روز این باد بر یادتان
بگفت این و هر كس پس كار خویش *** برفتند و جستند بازار خویش
از این كار آگه نبد مرتضی *** نگر كاندر این بَد كه دید از قضا [153پ]
ص: 304
چو زی پورسفیان رسید این خبر *** ز شادی به لعنت برآورد سر
5690 در گنج بار دگر برگشاد*** سپه را دگر باره خلعت بداد
خبر آورد لوط یحیی در این *** و بومخنف نامور همچنین
ز حالی كه چون پورسفیان دون *** ببرد از دمشق آن سپه را برون (1)
سپه كرد عرضه درم دادشان *** به درگاه حیدر فرستادشان
بدان روز ادینه از بامداد *** بِنِ فضل را رایت و نام داد
5695 بدو داد شمشیر زن سی هزار *** همه غرقه در آلت كارزار
بدو گفت رو ای ستوده پسر *** بخواه از معادی تو كین پدر
چو كرد ابن فضل لعین را گسی *** بر وی فرستاد خلعت بسی
به روز دگر داد دیگر علم *** به پور زبیر آن گزیده ستم
بدو داد آن دشمن كردگار *** ز مردان شمشیر زن ده هزار
5700 همیدون سپرد او به روز دگر *** به بن علقمه رایتی مشتهر
همیدون بدو داد جنگی سوار *** از آن لشكر شامیان ده هزار
به روز دگر اول بامداد *** یكی رایتی نو به قعقاع (2) داد
گسی كردش و ده هزار دیگر *** بدو داد مردان پرخاشگر
به روز دگر رایتی پیش برد *** به فرزند عثمان عفّان سپرد
5705 سواران شمشیر زن ده هزار *** بدو داد با الت كارزار
به مروان دون داد روز دگر *** یكی رایت و گفت رو پیش تر [154ر]
ص: 305
فرستاد با وی همیدون سوار *** ز مردان كاری ده و دو هزار
یكی رایتی روز دیگر چو باد *** به دست ابوالاعور شوم داد
گسی كرد با وی سپه ده هزار *** همه دشمن صاحب ذوالفقار
5710 به عبدالله سعد روز دگر *** یكی رایتی داد آن بدگهر
همیدون بدو داد جنگی سوار *** ز نام آوران سپه ده هزار
یكی رایتی روز دیگر چو باد *** به فرزند موسی میشوم داد
گسی كردش و داد او را سوار *** همیدون ز شمشیر زن ده هزار
به روز دگر از سپه ان چه بود *** برون رفت فرزند سفیان چو دود
5715 به جمله سپاهش ز روی شمار *** فزون بد بسی از دو ره صدهزار
برون رفت از این سا سپاهی به جنگ *** كه من گفتم آن خیره سر بی درنگ
بیابان خارا و گردون و كوه *** شد از نعل اسبانشان در ستوه
ز بس خیمه و خرگه رنگ رنگ *** ببد روی صحرا چو پشت پلنگ
بدان لشكر آن روز فرزند صخر *** چو فرعون آن گبر گم راه بود
5720 ز موسی و هارون نه آگاه بود *** چو فرعون آن گبر گم راه بود
ابر چپ او بوهریره به ناز *** همی رفت و دین را رها كرده باز
دگر پور عثمانْش بر دست راست *** همی رفت كین پدر باز خواست
پس پشت وی معصب بن زبیر *** همی رفت و بی كار مانده ز خیر
به پیشش درون سعد وقّاص بود *** كه هم گوشه عمرو بن عاص بود
5725 سیه رایتی در قفای لعین *** علم كش همی برد از كبر و كین
به خطی سفید آن لعین از جفا *** نبشته بر او لعنت مرتضی [154پ]
ص: 306
لعین حقیقت بُد او چون سپاه *** به نفرین حق در ، هم او با سپاه
به یك روی دیگر نبشته چنین *** كه فرزند صخر است سالار دین
سر رایت آن لعین در زمان *** ز شاخی درآویخت پس ناگهان
5730 بدرّید لختی از آن رایتش *** بر او نحس شد طالع و ساعتش
دُژَم گشت فرزند سفیان و گفت *** چنین حال بر دل نباید نهفت
سپه را بدان جا فرود آرید *** ز كین آن درخت از بنه بر كشید
بفرمود شاخ و بُنَش سوختن *** عَلَم را بفرمود پس دوختن
بر مرتضی شد از این در خبر *** ز گفتار و كردار آن خیره سر
5735 بگفتند فرزند سفیان كنون *** ز شهر آمدش با سپاهی برون
چو نزد علی این سخن شد درست *** سران سپه را بخواند از نخست
به یاران بگفت آنچه بایست گفت *** نماند از سخن هیچ اندر نهفت
زیاران علی پاسخ ایدون شنید *** كه از تیغ ما فتح تو بشكفید
هم اكنون بُودَمان كز اعدای دین *** به شمشیر خالی كنیم این زمین
5740 تو لشكر بكش ای امام هدی *** تن ما بود پیش دینت فدا
هم اندر زمان با سپه مرتضی *** برون شد زكوفه ز بهر غزا
اَبَر پشت دُلدُل نشست او چو ماه *** امام هدی حیدر دین پناه
گزین ابن عباس با دین وداد *** برابر همی رفت مانند باد
و با رایت مصطفی بد شبیر *** شبر بود وی را بر اعدا مشیر
5745 محمد همی رفت چو شیر نر *** ابا پور بوبكر آن پرهنر [155ر]
ص: 307
پس پشت ، هر دو محمد چو باد *** برفتند پس رایت آن هر دو شاد
برفتند آن روز یك میل راه *** امام هدی حیدر دین پناه
سپه را از آن پس فرود آورید *** یك نیك در كارشان بنگرید
نشست بر سر كرسی آن روز امام *** فرود آمدند گرد او خاص و عام
5750 زمانی همی گفت با مهتران *** ز هر در سخن شاه روشن روان
كه ناگه دو جنگی زنگی بدید *** به هم در زده چنگ چون بنگرید
درآویخته هر دو از یكدگر *** شكسته شد هر دو را رو و سر
بپرسید حیدر كه ای زنگیان *** كه ایدون چه جویید می این زمان ؟
هنرمند عمار بر جست زود *** بپرسید از هر دو حالی كه بود
5755 به عمار گفتند ما هر دوان *** به نزدیك میر آمدیم این زمان
كه این درد ما را به جز مرتضی *** ندارد به گیتی درون كس دوا
بر مرتضی بردشان زان سپس *** كه بودند بر یك سخن آن دو كس
همی گفت [آن ] كاین مرا بنده است *** حق بندگی بر من افكنده است
دگر گفت من خواجه ام بنده اوست *** ز بی طاعتی خود گریزنده اوست
5760 چو بشنید گفتار آن هر دو تن *** امام هدی آفتاب زم
به یاران خود گفت پس بوالحسن *** در این داوریتان چگونه ست ظن ؟
كه آرد از این داوری حق پدید ؟ *** مر این قفلشان را كه آرد كلید ؟
یكایك بگفتند ما اندر این *** ندانیم راه ای سپه دار دین
جوابی است این هر دو را این زمان *** كه هست این چنین داوری در نهان [155پ]
ص: 308
5765 علی گفت كردم من این داوری *** چو دارم ز ایزد من این یاوری
به قنبر علی گفت رو بازجوی *** تو دیدار كاهی و ما را بگوی
طلب كرد قنبر (1) چنان جایگاه *** كز او خواست آن داور نیك خواه
بدو گفت پس بوالحسن دیرتر *** دو سوراخ كن تو به دیوار در
چنان كرد قنبر كه گفتش امام *** تو بشنو كه این كار چون شد تمام
5770 بدان زنگیان گفت سرها كنون *** ز سوراخ آرید هر دو برون
سیاهان ز فرمان بكردند سر *** از آن هر دو سوراخ بشنو عبَر
به قنبر علی در نخست از نهفت *** بگفته بُد او آنچه بایست گفت
پس آن گه به قنبر یكی تیغ تیز *** بداد و بگفت خون بنده بریز
برو بنده را زود گردن بزن *** سر بنده از تن به یك سو فكن
5775 روان شد قنبر (2) پس میان دو تن *** كه بْرَّد سر بنده را از بدن
چو شمشیر ، قنبر(3) بدان ها نمود *** بدزدید بنده سر خویش زود
گمان برد كز راز وی مرتضی *** شدست آگه و علم دادش خدا
گشاده (4) شد آن بنده (5) پیدا ببود *** پس آن ناحق از كرده رسوا ببود
نشد راضی آن بنده زین داوری *** كه شیطان بدش اندر آن یاوری
5780 ولیكن تو بشنو كنونی تمام *** كه چون كرد آن داوری را امام
به حیدر بگفت او تو زین داوری *** به ناحق دهی بنده را یاوری
كه این بنده را از پی من پدر *** خریدست در حال طفلی به زر
چو فرزند خویشش بپروده است *** منم خواجه بیدادگر بنده است [156ر]
ص: 309
پدر مرده شد وی همه مال من *** ببردست این است احوال من
5785 بخندید حیدر ز گفتار وی *** زمانی نظر كرد در كار وی
برآورد سر بار دیگر امام *** بدان بندۀ شوخ گفت ای غلام
تو این گور خواجه شناسی كجاست ؟*** غلام آن زمان گفت دانم كجاست
علی گفت كردی ز هر در درست *** كه بر تو خداوند پیش بجست
بگفتی كه گور خداوند خویش *** شناسم از این در مبر پای پیش
5790 غلام آن زمان گفت این داد نیست *** شریعت از این داوری شاد نیست
بر ان بنده آن نام داران دین *** زدند آن زمان بانگ از خشم و كین
بگفتند ای بی ادب زین سخن *** كه گفتی تو را سر بباید زدن
علی گفت وی را مگویید چیز *** كه حجت نمایمْش زین بیش نیز
به دیگر سیه گفت رو تیزتر *** به فرمان من تا به گور پدر
5795 تو آن گور بشكاف و پس آن زمان *** برون كن تو لحمی ابا استخوان (1)
به نزد من آور كه این داوری *** گشاده كنم چون تو آن آوری
سیه رفت غمناك دل پر فِكَر *** ز فرمان بری تا به گور پدر
همی گفت من گور بابای خویش *** چگونه شكافم ز بهرای خویش ؟
5800 نهادم من این عار بر خویشتن *** كه بنده شوم گشت كوته سخن
چو حقّ پدر هست زی من عزیز *** به از حق شناسی چه چیز است نیز ؟
بگفت این و برگشت ناكنده گور *** همی گفت بدخواه من باد كور [156پ]
ص: 310
بر مرتضی رفت و گفت ای امیر *** اگر خاطی ام عذر من در پذیر
چو من از تن این گرامی پدر *** نكردم (1) برون گوشت لختی به در
5805 كسی كاو مرا بود پروردگار *** چگونه كنم استخوانش فگار ؟
زگفتار وی چشم شاه عرب *** ببارید اشك و فروبست لب
زمانی همی بود و گفت آن زمان *** فریضه ست حق ولی نعمتان
به دیگر سیه گفت رو تازیان *** دو من گوشت بیرون كن از روی ران
سیه رفت اندر زمان تازیان ***بیاورد ز رانش دو من استخوان
5810 بر مرتضی رفت و بنهاد پیش *** علی گفت بنگر در این كار بیش
علی گفت در پیش آن خاص و عام *** كه بینید بی رحمی این غلام
كه فرزند رفت و نكرد او تباه *** كه باب من است، چون كنم این گناه ؟
ببینید بی رحمی این غلام *** كه با خواجه كرد این بد زشت نام
سیه گفت این حكم ناید به كار *** یكی كرد و دیگر نكرد، گوش دار
5815 چو فرزند نبد او بكرد این چنین *** منم حق به فرزندی كردم چنین
علی گفت شوخ است آن نابه كار *** نمایم دگر حكم پس آشكار
امام هدی حیدر نام دار *** یكی طشت كرد آن زمان خواستار
طلب كرد شیر و در آن دیگ ریخت *** پسش گرم كرد و در آن طشت ریخت
پس آن ران بریده را طشت در *** بكرد آن امیر گزیده سِیَر
5820 به فرمان ایزد بشد نرم اوی *** سر دگِ گشاد از تفت گرم اوی
درون رفت شیر اندرون پاره پار *** بدیدند آنجا صغار و كبار [157ر]
ص: 311
طلب كرد پس رگ زنی را امام *** هم اندر زمان پیش آن خاص و عام
گرفت آن دو من گوشت با استخوان (1) *** كه آورده بُد ظالم بدگمان
نهاد اندر آن طشت شاه عرب *** كه پر شیر بود و تو بنگر عجب
5825 همی رفت شیر اندرون پاره پار *** نمود هر یكی را كنون ، گوش دار
بگفتش از این شوخ دیده كنون *** برون كن تو ای رگ زن از وی تو خون
پس آن رگ زن از امر حیدر چو باد *** یكی دست زنگی رگی (2) برگشاد
هر آن خون كه آمد از آن رگ برون *** همی راند رگ زن به طشت اندرون
چو در طشت شد خونش بر پشت آب *** بیستاد چون مرد با آشناب
5830 نرفت اندر آن رگ همی خون وی *** همان شی می رفت چون آب وی
به حجت گرفت جمله را شیر رب *** پس آن گه بفرمود بنگر عجب
علی گفت دیگر سیه را كنون *** كه فرزند باشد برون گیر تو خون
چو فصّاد (3) برداشت خون از سپاه *** بكردند هر یك در آن خون نگاه
بشد خون روان در رگ و استخوان *** نشد شیر و استاد اندر زمان
5835 پراكنده خون سیه آن زمان *** بشد آن نهانی همه بر عیان
دگر باره حجت گرفت بر همه *** كه بودند بعضی در آن دمدمه
چو دیدند برهان قاطع چنان *** دگر باره فرمود شیر ژیان
ببند آن سیه را و آن را گشای *** چنانم كرد رگ زن به فرّ همای
چو بربست رگ زن به فرمان میر *** نبد خون فرزند روان گشت شیر
5840 نرفت از خون آن سیاه دگر *** مگر خون فرزند كه بد او پسر [157 پ]
ص: 312
سوم بار حجت گرفت آن امیر *** ابر هر یكی از بشیر و نذیر
بگفت زنگی خیره رو را گشای *** كه كرد او جدل از برای خدای
چو بگشاد فصّاد (1) از ان شوخ مرد *** نرفت خون یكی ذره جز شیر تر
بدیدند یك سر كهان و مهان *** عجوبه ز میر همه مؤمنان
5845 بفرمود بستن دگر باره باز *** سیه را سر رگ امیر حجاز
همان شیر می رفت در استخوان *** نرفت خون این زنگی دودمان
به رگزن بفرمود شیر خدای *** كه این زنگی را گیر و بندش گشای
چو فصّاد (2) بگشاد دست غلام *** كه فرزند بود او ز قول الامام
بشد خون در آن شیر پرتاب شد *** نشد شیر ، خون رفت و عناب شد
5850 بیستاد شیر و روان گشت خون*** سیُم باره دید آن لعین حرون
كه می شد همی خون در استخوان *** چو زان استخوان بود آن خون عیان
چو خون پسر را ستوخان پدر *** درآویخت ، زان خلق شد در عبر
علی گفت روشن شدت ای سیاه *** كز این هر دو تن از كه آمد گناه ؟
بترس از خدا و خداوند را *** مخوان بنده بپذیر این بند (3) را
5855 كه خونت بد اینجا گواهی بداد *** به بیداد ایدون بود حكم و داد
ز گفتار حیدر فضولك غلام *** همی گفت من سیرم از تو امام
به جز پورسفیان بدین داوری *** نخواهد كسم داد این یاوری
به قنبر علی گفت این را ببر *** به داغش كن و هم به خواجه سپر
هم اندر زمان قنبر (4) آن را ببرد *** به داغش بكرد و به خواجه سپرد [158ر]
ص: 313
5860 از ان منزل آن گه علی برگرفت *** یكی منزل نیك دیگر گرفت
چو حیدر فرود آورید آن سپاه *** بزد خیمۀ خویش بر طرف راه
ز شاهنشه داد و دین هر كسی *** همی جست آب [و] سپه بد بسی
علی گفت انده مدارید كس *** چو یزدانمان هست فریادرس
بگفت این و بر پشت دلدل نشست *** میان را در آن آب جستن ببست
5865 دو فرزند خود را ابا دو امیر *** ابا خود ببرد آن شه بی نظیر
یكی بد م حمد حسین بد دگر *** دگر بود عمار نیكو سیر
دگر مرد بد مالك پاك دین *** جریر (1) امین بود [و] قیس (2) گزین
مر آن مهتران را به مانند باد *** برد آن امین مهتر دین و داد
به مقدار یك میل ره بیش تر *** برفت آن زمان حیدر نامور
5870 یكی دیْر دید آن ستوده امام *** ابر طرف كوهی ز سنگ رُخام
در آن دیر بد راهبی با دو تن *** یكی بود مرد و دگر بود زن
چو حیدر بدید آن ز دست پسر *** یكی نیزه بگرفت و شد پیش تر
چو زی (3) دیر شد تنگ امام هدی *** سوی راهب دیر كرد او ندا
به راهب چنین گفت آن نام جوی *** كه یا پیر ما را تو بنمای روی
5875 كه هست این علی بن عم مصطفی *** اجابت كنش گر بداری وفا
ندادند كس بوالحسن را جواب *** دگر باره زد بانگ حیدر صواب
چنین گفت ایا راهب ار زنده ای *** چرا مردگان را به ماننده ای ؟
نترسی تو از كردگار جهان *** كه می روی داری تو از ما نهان؟ [158پ]
ص: 314
منم آن كه نامم به انجیل در *** بگفتس یزدان فیروزگر
5880 چو نشنید حیدر جواب سخن *** برآشفت آن سید انجمن
بسی خشم شد بر علی بر پدید *** چو تندر یكی نعره ای بر كشید
علی كرد سوگند یاد آن زمان *** ابر هستی ایزد كامران
كه گر زین سپس روی ننمایی ام *** و این آتش خشم بفزایی ام
كنم دیرت از بن هم اكنون خراب *** به نیزه كنم با تو زان پس عتاب
5885 چو حیدر بگفت این برون كرد سر *** ز سوراخ دیوار پیر از هنر
به حیدر بگفت ار تویی ایلیا *** به هر كار باشی تو حاجت روا
بدو گفت حیدر بگو بر صواب *** كه تا از چه مان (1) دیر دادی جواب؟
بدو گفت راهب از آن در كه من *** نپروردم از دین تو خویشتن
دگر آن كه بودم من اندر نماز *** یكی با جهان دار بودم به راز
5890 ولیكن چو كردی تو آن بانگ سخت *** ز تو عبرتی دیدم ای نیك بخت
چنان دیدم ای مرد ایزدپرست *** كز این دیر من هر سو آتش بجست
پس از چار گوشه چهار اژدها *** همی كرد آتش سوی من رها
همی گفت هر كس بترس از خدای *** هم اكنون تو رویت به حیدر نمای
اجابت كن او را و بگشای در *** مر این دیر خود را و رستی زشر
5895 من از هیبت آن مسلمان شدم *** تو را و نبی را به فرمان شدم
تو اكنون بگو تا چه خواهی ز من *** در این حال ایا آفتاب زمن
علی گفت از ایدر كجا بود آب ؟ *** تو ای پیر با ما بگو بر صواب [159ر]
ص: 315
كه من آب جویم همی از وفا *** كنون از پی لشكر مصطفی
بدو گفت راهب ایا بوالحسن *** تو زین روی بشنو جوابی ز من
5900 چنین بود در وقت نصرانیان *** یكی چاه آب ایدر ای مهربان
بسی روزگار است تا كس اثر *** ندیدست از آن چاه ایا پرهنر
و لیكن نوشتست در كتب ما *** كه ایدر یكی بگذرد ایلیا
سر چاه بگشاید او بی درنگ *** برون آرد آب او از این زیر سنگ
علی گفت دانی كه آن چاهسار *** كجا بود ای زاهد هوشیار ؟
5905 بدو گفت راهب به كتب اندرون *** نوشته چنان است بشنو كنون
كه دارد یكی استری ایلیا *** به میراث از نامور مصطفی
بود ایلیا بر سَتَر او سوار *** رساند مر او را بدان چاهسار
چو آن استر او را بدان چه بَرَد *** یكی گام از آن بیش تر نگذرد
علی گفت با پیر اینت شگفت *** كه با ما پیمبر از این گونه گفت
5910 از آن پس عنان را به دلدل سپرد *** سبك دلدل او را سوی چاه برد
پیاده شد آن گاه شیر خدای *** چو آثار آن چه ندید او به جای
یكی جایگه دید بس خارناك *** به مانندۀ خاره بی آب و خاك
به یاران علی گفت این جایگاه *** فرو كند باید به هر حال چاه
بكندند آن جای را بی درنگ *** به مقدار ده گز دگر بود سنگ
5915 چو پیدا شد آن سنگ اندر زمان *** بد او را بزرگی چو كوهی گران
علی را بگفتند از آن حال سنگ *** برِ سنگ شد مرتضی بی درنگ [159پ]
ص: 316
یكی سنگ دید او چو سنگ رخام *** نبشته بدو بر فراوان كلام
به خط سیاه و به عبری زبان *** بماندند عاجز بزرگان در آن
نبشته چو برخواند آن نام دار *** یكی سجده كرد از پی كردگار
5920 چو نام ده و دو گزیدۀ نبی *** نبشته بدو دید نامی وصی
ده و دو وصی را همیدون تمام *** نبشته بدو دید نامی امام
به یاران علی گفت پی بی درنگ *** ز بن بركنید این گران مایه سنگ
كه در زیر آن سنگ آبی خَوش*** به مردی برآرید این را به كَش
پس آن نام داران دین هر كسی *** به مردی بكردند قوت بسی
5925 بدان تامگر آن گران سنگ سنگ *** ز بن بركنند از پی نام و ننگ
در آن كار دست دلیران (1) بسود *** به جز زنجشان چیز بهره نبود
چو حیدر بدید آن بگفت از شما (2) *** كنونی چه كردید (3) جمله هلا؟
بگفت این به حق كار، كار من است *** كه این حجت كردگار من است
بگفت این و گفتش به نام خدای *** و بر كند آن سنگ محكم ز جای
5930 چو حیدر بیفكند سنگش به تاب *** برون جست چون تیر از این سنگ آب
یكی آب صافی و خوش چون شكر *** مروّق به سان شراب كَدَر
به گرمی در آن حال شیر خدای *** سپه را سوی آب شد رهنمای
بگفت ای یلان آب ها برگِرید*** و هر چند كه باید خورید و برید
سپه آب خوردند و برداشتند *** سر چاه را نُهن بگذاشتند
5935 چو سیراب شد آن فراوان سپاه *** علی با سپه رفت از آن جایگاه [160ر]
ص: 317
یكی برد حیدر سپه پیش تر *** بزرگی رسید نزد او با حشر
چو در لشكر مرتضی آن زمان *** رسید و همی جست آب آن زمان
سپه دادشان پس نشانی به آب *** برفتند زی آب جستن به تاب
همی رفت با خیل خود آن سوار *** بدان تا بجوید سر چاهسار
5940 تنی چند را برد با خویشتن *** از آن ها كه دیده بدند آن وطن
چو رفتند برِ چاه و آن سنگ [و] آب *** نشانی ندیدند شیخ و شباب
برفتند و دادند از این در خبر *** امام هدی را ز روی عبر
ز پس باز رفت آن امام امین *** بدان جای شد با بزرگان دین
ندید او از آن آب و آن چَه نشان *** بر دیر شد باز اندر زمان
5945 بُد آن راهب آن وقت بر بام دیر *** همی خواند از بر دعاهای خیر
دگر باره آن آفتاب هدی *** یكی كرد زی وی به عبرت ندا
چنین گفت ای پیر بسیار دان *** بپرسم ز تو یك سخن این زمان
ز آبی و چاهی كه من یافتم *** بدین دشت ز وی (1) روی برتافتم ،
بكردم نهان روی آن چاهسار *** بماندم همیدون بدان رهگذار
5950 كنونی نهان آمد آن چاه باز *** بگو تا چه دانی از این روی راز
چو حیدر بگفت او به مانند باد *** بیاورد كُتبی و بنهاد شاد
نبشته یكایك به كتب اندرون *** درستی یكایك كه این حال چون
ز گفتار عیسی [بن ] مریم خبر *** نبشته بدو در ز بن در به در
بگفتا [كه] تا ششصد و اند سال *** نبیند كس آن آب از هیچ حال [160پ]
ص: 318
5955 پس از ششصد و اند سال از قضا *** بیامد مر آن آب را ایلیا
بود ایلیا بر یكی استری *** بر او بگذرد با یكی لشكری
چو زو آب جویند بی مر سپاه *** برآرد وی آن آب روشن ز چاه
چو سیراب كرد او سپه را از آن *** سر چاه گردد به زودی نهان
چو حیدر ز راهب سخن ها شنید *** یكی سوی یاران خود بنگرید
5960 بگفت از پی ما مسیح این چنین *** خبر داده است ای شجاعان دین
بدان تا مرا باشد این حجتی *** بود مؤمنان را به حق عبرتی
بدو گفت نعمان ایا مرتضی *** به حق خدای زمین و سما
كه من خوانده ام به حق رهنمون *** همیدون به تورات موسی درون
تو ان حجتی بی گمان ای امام *** كه بی طاعتت دین نباشد تمام
5968 چو تورات خوان بود نعمان پیر *** همه كتب تورات خواندی ز بر
چو نعمان بگفت این ، علی همچو باد *** از آن جای برگشت و بگذشت شاد
همی گفت ما را رسول خدای *** بدن آب و وین چاه بُد رهنمای
همیدون همی گفت آن دین پناه *** ببرّید آن روز یك میل راه
سپه را از آن پس فرود آورید *** بر آسود و دركارشان بنگرید
5970 دل مؤمنان را همی كرد شاد *** بر اومید آن فتح و پیروز و داد
علی اندر این بد كه بی توشگان *** برِ وی شدند از پی سیم و نان
بگفتندش ای آفتاب حجاز *** یكی برگ ما چون بباید بساز
علی گفتشان غم مدارید از این *** كه نیكو كنم كارتان بر یقین [161ر]
ص: 319
پس آن ابن عباس از مرتضی *** شنید این سخن را ز روی وفا
5975 شگفت آمد او را از آن كار وی *** چو بشنید آن خوب گفتار وی
چو دانست وی كان زمان بیش و كم *** نبد پیش آن میر زرّ و درم
دگر آن كه دانست كز بوالحسن *** زهر در نیاید گزافه سخن
دگر باره آن قوم روز دگر *** تقاضاش كردند از بهر زر
مدارا همی كرد سالار دین *** همی داد آن قوم را دل چنین
5980 سپاه عدو تنگ شد بر علی *** همان جا همی بود شیر ملی
تقاضا ببد بر علی بیش تر *** چو آمد عدوی علی پیش تر
بفرمود آن قوم را مرتضی *** امید درم داد اندر ملا
ز گفتار سالار دین مومنان *** ببودند اندر زمان شادمان
بدند اندر آن ره ز اهل نفاق *** گروهی تو این بشنو از اتفاق
5985 به یكدیگر آن قوم گفتند ما *** نگردیم فردا ز حیدر جدا
چومان داد اكنون به فردا امید *** دروغش بریده كند این امید
مگر كاو نهادست این جای گنج*** به ما بخشد آن گنج بیهوده رنج
و یا از پی وی خدای جهان *** یكی حِمل بفرستد از آسمان
از این گونه آن مردم زشت خوی *** همه روز بودند در گفت و گوی
5990 تو آن وعدۀ شیر یزدان نگر *** كه چون تیر آمد به روز دگر
چراغ نفاق عدو چون بمرد *** منافق روان را به غم چون سپرد
به روز دگر چون بتابید نور *** بر استر نشست آفتاب سرور [161پ]
ص: 320
گزین مالك و ابن عباس را *** بخواند آن دو فرخنده اسّاس را
چو رفتند نزد علی آن دو تن *** ز لشكر برون رفت زین زمن
5995 سر اندر بیابان سوی ره نهاد *** جهان آفرین را همی كرد یاد
چو یك میل ره رفت از ناگهان *** یكی گرد پیدا شد اندر زمان
چو دید آن زمان میر خورشید داد *** به تكبیر كردن زبان برگشاد
به یاران خود گفت خورشید دین *** كه شكرست ما را دو صد همچنین
كه پیدا شد آن وعدۀ مصطفی *** كه با ما همی گفت دوش از قضا
6000 كه حِمل نشابور در این زمان *** برِ ما رسد ای مهان بی گمان
چو آن گَرد یك لخت نزدیك شد *** ز یك گرد چون موی باریك شد *
برون آمد از گرد یكّی سوار *** چو غرّنده شیری كه جوید شكار
ابر پشت بادی عقیلی نژاد *** چو كوهی ولیكن به مانند باد
سپرده به باد تكاور عنان *** تن خویش كرده در آهن نهان
6005 علی گفت بی شك بود آن سوار *** شریح هنرمند پرهیزكار
چو قاضی بد آن نام دار ملی *** به شهر نشابور ز امر علی
چو وی حال این جنگ بشنیده بود *** بر شیر یزدان شتابیده بود
ز مال مصالح دو خروار سیم *** بیاورده بد آن سوار كریم
چون زی (1) حیدر آمد بِبُد شادمان *** دعا كرد بر وی امام جهان
6010 برِ لشكر آمد سپه دار دین *** شده شادمانه ز بازار دین
چو زی شیر ایزد رسید آن درم (2) *** ببخشید بر لشكرش بیش و كم [162 ِ]
*.[ معنای مشخصی یافت نشد.]
ص: 321
خبر آورد ابن عباس راد *** ز گفتار آن مهتر دین وداد
زكاری كه چون آفتاب كرم *** به لشكر ببخشید یكسر درم
ابر پای بود و بمالید دست *** ابر هم یكی شی ایزدپرست
6015 همی گفت این سیم و زر دون بود *** دل دون در این فتنه مفتون بود
ایا سیم تو آن نیرزی یكی *** كه بر تو فتد چشم من اندكی
ایا سیم و زر دادمت من طلاق *** كه ایدون كنند مردماز تو نفاق
ایا سیم و زر تو نشایی به كس *** كه جز دون نخواهد تو را هیچ كس
تو دونی به دونان سپردمْت باز *** به تو هرگزم ناید از بن نیاز
6020 نیازم بدان بی نیاز است و بس *** كه ما را جز او نیست فریادرس
چو می گفت حیدر چنین با سپاه *** یكی پیش تر شد از آن جایگاه
ابومخنف لوط (1) یحیی با سپاه *** خبر آورد از درستی چو دین
كه چون پورسفیان شنید این خبر *** كه شد مرتضی با سپه پیش تر
چو شب شد جهان بر دو چشمش سیاه *** شد از بیم رویش به مانند كاه
6025 سران سپه را همه پیش خواند *** از این در سخن پیش ایشان براند
چنین گفت كآمد علی تنگ ما *** بر آشفته و بسته بر جنگ ما *
كه این دشمنی هست مكّار و تند *** بر موم وی هست الماس كند
ولیكن به خواب اندرون دوش من *** چنین دیدم ای مهتران زَمَن
كه آمد به نزدیك من مصطفی *** همی كرد بر من دعا و ثنا
6030 مرا گفت هین خون عثمان طلب *** كه فردوس شد جای تو زین سبب [162پ]
*.[ مقصود شاعر : برآشفته و به جنگ ما كمر بسته.]
ص: 322
تو را بود خواهد ظفر بر علی *** نزیبد كه دل از غمان نگسلی
مغیره بخندید بر آن سخن *** كه گفت ابن سفیان بر آن انجمن
ابا بوهریره بر از اندرون *** بگو گفت تو با امیرت كنون ،
كه چون داد مژده تو را مصطفی *** كه تو یافتی دست بر مرتضی
6035 از این پس تو را ترس دیگر ز كیست ؟ *** دلت را چنین تاب محنت ز چیست ؟
بدو با هریره بگفت او مگر *** چو خودْمان شناسد مگر خیر سر *
چو در پیش ما هر زمان از دروغ *** دهد كار خود را همی او فروغ
بدانست فرزند سفیان دون *** كه مغز سخنْشان چه دارد درون
چو ملعون شنید آن چنان گفت و گوی (1) *** هم از حیله كرد او به یارانْش روی
6040 چنین گفت مكار باز از هوس *** كه چون با هریره مرا نیست كس
دو شب دید در خواب وی همچنین *** كه من دیده ام ای بزرگان دین
همیدون شنیدست این پارسا *** كه چون [من ] شنیدستم از مصطفی
دگر هر كه را چون مغیره كسی *** بود در سپه غم ندارد بسی
مغیره همان كز گفت اوی *** بشد از رخ یزد جرد آب روی
6045 تو گفتی كه وی پیش آن (2) شهریار *** سخن گفت می در حق كردگار
چنین گفته بد (3) یزدجرد آن زمان *** كه هست این مغیره به دعوی كلان
هم اندر فصاحت هم از پر دلی *** بود این هنرمند بیش از علی
چون بن عاص دون این سخن ها شنید *** بخندید و زی دو حَرِف (4) بنگرید
بپرسید پس عمرو اندر نهان *** در آن حال (5) این راز از هر دوان [163ر]
*.[یعنی : مگر (گویا ) آن خیره سر ما را مثل خود می شناسد(می داند).]
ص: 323
6050 كه گفتارتان از چه در بد به راز *** كه بر پورسفیان سخن شد دراز
بدو بو هریره بگفت این سخن *** بُد از بهر خوابش تو بشنو ز من
بدین سان كنون باز داد از دروغ *** سخن های ما را به گرمی فروغ
بدو عمرو دون گفت ما جایگاه *** به دست آوریدیم نیكو نگاه
نگه داشت باید كنون جای خویش *** چو شد حشمت ما ز اندازه بیش
6055 كه ما را به نزد علی قدر و جاه (1) *** نباشد به هجز در خور پایگاه
كه مرد درست درشت است وی *** تن راستی را چو پشت است وی
دهد قِسم عمار و مقدار راست *** برِ ما سخنهاش زین ناسزاست
زبیر و گزین طلحه از بهر این *** رمیدند از وی شناسی یقین
ز روی ملامت نترسد ز كس *** مرا یار گوید جهان دار
6060 و لیكن دهد ابن سفیان كنون *** شما را یكی نعمت از حد برون
به نعمت كند تیز بازارتان *** بترسید لختی ز گفتارتان
ولیكن ز بیم [ان] ستم كاره مرد *** به دینار آن درد را چاره كرد
سوی عمرو كرد آن لعین روی را *** به چوگان وی داد پس گوی را
بدو گفت یا عمرو من آن كسم *** دل دوستان را زجان مونسم
6065 مرا دل سخی هست و نعمت بسی *** بجویم چو باید دل هر كسی
من این ملكت و گنج وین خواسته *** ز بهر شما دارم آراسته
مرا در سپاهند گردن كشان *** كه ملكت بدیشان گرفتن توان
ولیكن شما با پیمبر بسی *** نشستید * در كوی دین هر كسی [ 163پ]
*. نشستند
ص: 324
شما را بود نزد ما این قِبَل *** ز دیگر بزرگن فزون تر محل
6070 چنین گفت پس با هریره به عمرو*** كه آمد به تو نوبت جام و خمر
چو زین جام می مهترت مست كرد *** كنون شكر گو كِت ملك دست كرد
بگفت این و از * مستی آن گرگ پیر *** سبك جست بر پای (1) در پیش میر
ز فرقان یكی عشر بر خواند پس *** هم اندر زمان گرگ پیر از هوس
ابر معنی خیره كُش مردمان *** كه دوزخ بود جانشان (2) جاودان
6075 چو بر خواند قرآن و معنی بگفت *** و لیكن شرایط ز بن در نهفت
بگفت آن گه ای قوم آگه شوید *** چو آگاه گردید بر ره شوید
بدانید یكسر كه عثمان چنان *** به حكم علی كشته شد بی گمان
طلب كردن خون عثمان پیر *** فروض است نزد عوانان و پیر
بكوشید هر یك ز بهر خدای *** بجویید فردوس و هر دو سرای
6080 چو ابلیس دون آن ستم كاره پیر *** كشید او سپه را به نار سعیر
ز گفتار آن خر چو گاوان شام *** كشیدند بیرون [ز] پیكر حسام
همی گفت هر كس منم خون طلب *** ببرم سر مرتضی زین سبب
بباریم بر لشكر بوتراب *** به شمشیر و نیزه از این پس عذاب
تن بوتراب ستمگر به خون *** سرشته كنم اندر این كین كنون
6085 از آن مشغله زان سپه چپ و راست *** یكی شورشی چون قیامت بخاست
لعین بوهریره ز تلبیس و فن *** برانگیخت فتنه در آن انجمن
نشست آن زمان گبر بر جای خویش *** چو از دین برون برده بُد پای خویش [164ر]
*. وز
ص: 325
چو بنشست وی جست بر پای بر *** هم اندر زمان عمرو پرخاش خر
به فرزند سفیان یكی كرد روی *** بدو گفت كه ای مهتر نام جوی ،
6090 تو دل شادمان دار از این خواب خویش *** در این مژده لشكر ببر پیش بیش
چو بی شك قوی داری این لشكرت *** سر دشمن آرند در چنبرت
تو لشكر بكش پیش[و] جنگ آزمای *** چو آمد برِ مرگ ، دشمن به پای
از این روی یك یك عدوی هدی *** همی كرد در پیش لشكر ندا
چو فرزند سفیان بدید آن چنان *** ز گفتار هر یك بِبُد شادمان
6095 سوی عمرو كرد آن زمان روی خویش *** بدان شادمانی درون زشت كیش
بدو گفت ایا عمرو بر بوتراب *** بباید گرفتن كنون راه آب
نباید كه آرد به ناگه سپاه *** به شط فرات این زمان كینه خواه
كه تا بوتراب و سپاهش گذر *** نیابند از این آب از هیچ در
ز بی آبی آن لشكر بوتراب *** دماری بر آرد از ایشان سراب
6100 پس ار وی بگیرد بدین آب راه *** شود كار لشكر به ما بر تباه
گمانی چنان بُرد آن خاكسار *** كه روباه شیری شود آشكار
ندانست ملعون كه روباه دون *** همه ساله زی (1) شیر باشد زبون
ز تدبیر فرزند هند آن زمان *** دل عمرو بن عاص شد شادمان
بدو عمرو گفت ای خجسته امیر *** به تو در خورد (2) ملك و تاج و سریر
6105 چو نیك آمد این رای و تدبیر تو *** به سوی نشانه شد این تیر تو
بر این گونه این پیر جادو فریب *** ز بالا همی برد سر در نشیب [164پ]
ص: 326
گمان او چنان برد آن زشت كیش *** كه چیره شود پشه (1) بر گاومیش
گمانش غلط آمد و بخت نگون *** چو شیطان بدش اندر این رهنمون
نبد مرتضی را از این روی باك *** كه دشمن به سر بر همی كرد خاك
6110 ز شط فرات ابن صخر لعین *** یكی زانستر شد سه منزل زمین
همیدون از آن روی بُد با سپاه *** سپه دار ایمان به سه روزه راه
چو برد ابن سفیان سپه پیش تر *** از این در بر مرتضی شد خبر
همیدون در آمد ابا خیل خویش *** به یك روزه ره شیر جبار پیش
خبر برد جاسوس سفیانیان *** بر پورسفیان هم اندر زمان
6115 كه پیش اندر آمد علی با سپاه *** از آن جای كاو بُد به یك روزه راه
بترسید فرزند هند آشكار *** كه شد تنگ بر شیرمرد (2) شكار
ولیكن زمان تا زمان بدگمان *** شدی غرّه زان لشكر بدگمان (3)
در آن حال شد نزد وی عمرو عاص *** چو ابلیس را بد ستم كاره خاص
دل مهتر خویش را تاب داد ***چو پژمرده بستانْش را آب داد
6120 بدو گفت آیا مهتر روزگار *** زمانه نیارد چو تو شهریار
سپاهی كه دارد چنین در جهان *** كه داری تو ای مهتر مهتران ؟
ز دشمن شكوهیدن ایدون چرا *** چو یار تو شد كردگار شما؟
سپه را كنون بر معادی گمار *** چو كوهی ، عدو را چو كاهی شمار
به جای آر تو این زمان پر دلی *** یكی نامه بنویس نزد علی
6125 چو تنگ است وی نزد تو با سپاه *** به ججت بر او كارها كن تباه [165ر]
ص: 327
بترسانْش اكنون به حشر و حساب *** سخن ها در او یاد كن با صواب
بگویش كه من ترسم از كردگار *** به حجت كنم با تو من كارزار
تو عثمان كُشان را بر من فرست *** مباش این چنین یار شیطان پرست
كه این بر تو بار دگر حجت است *** چو چشمو دل من پر از عبرت است
6130 یكی بازگرد از مسلمانان كشی *** كز این پس تو لشكر به نیران كشی
چون من اوریدم سپاهی كنون *** عددْشان ز ریگ بیابان فزون
بزرگان شام وعراق و حجیز *** حسام و سنان بر تو كردند تیز
مكن آتش و فتنه بنشان كنون ***مبر پای زین پند نیكو برون
اگر چند زین گفته ها بوتراب *** بما بر كند بیشتر خشم [و] تاب (1)
6135 دل لشكرش پر ز شهبت شود *** سخن هات بر وی چو حجّت شود
از آن پس تو بفرست لشكر به تاب *** بدان تا بر او بسته دارند آب
به فرمان بن عاص فرزند صخر *** دگر باره بنبشت نامه به فخر
فرستاد از آن پس به نزد علی *** مر آن نامۀ حشو از پر دلی
چو نامه به نزد علی در رسید *** از آن گبر مرتد بدید و شنید
6140 فرو خواند از آن گفته ها د ربه در *** چه ها گفته بُد آن بَد خیره سر
بیفكند آن نامه از دست و گفت *** كه پژمرده بستان به كین برشكفت
چه دیده ست در خواب آن گبر باز *** كه این خرمگس خیره گشته ست باز ؟
به مستی نوشتهست این دو سخت *** سر قاسطینان به نزدیك من
مر این گفته ها را جوابی درست *** سر ذوالفقارم دهد از نخست[ 165 پ]
ص: 328
6145 مر آن خواب ها را كه دید آن لعین *** معبر بود تیغ من بر یقین
من اینك به تنگ آمدم ساخته *** ز فتنه كنم شرع پرداخته
ز بن بشكند قاسطین را خمار *** چو در وی رسد هیبت ذوالفقار
مرا تا بود روح در كالبد *** ز تیغم نیابد امان مرد بد
منم نایب مصطفی ی امین *** به من پایدارست تا حشر دین
6150 تهی كردم از ناكثینان جهان *** ز ما قاسطین او نیابد (1) امان
بود زین سپس كشتن مارقین *** بدین تیغ بر نهروان بر یقین
مرا زان سپاه فراوان چه باك ؟ *** چه دشمن بر من چه یك مشت خاك
بگفت این و زد بانگ بر نامه دار *** برو گفت نزدیك آن خاكسار
یزید لعین بازگشت و برفت *** بر پورسفیان وارونه بخت
6155 به نزد منافق رسید او چو باد *** بدیده عیان هیبت دین و داد
شنیده به سالار خود بازگفت *** زدیده نماند هیچ اندر نهفت
فزون شد غمان در دل پورهند *** زغم كُند شد نیش زنبور هند
ز غم كس فرستاد زی عمروعاص *** بخواندش بر خویش با عام وخاص
بر او خواند ابیات های وعید *** كه مر (2) خوانده بُد پیش وی در یزید
6160 بدو عمرو گفتا از این باك نیست *** دل دشمن از ترس تو پاك نیست
تو تدبیر آن كن كنون بی درنگ *** كه لشكر بگیرد لب آن تنگ
كه تا بر چه گردد یكی روزگار *** كه را بخت بد باشد آموزگار
كه این بودنی ها بوَد بی گمان *** ز بند قضا جست می كی توان ؟ [ 166ر]
ص: 329
خردمند آن كاو كند كردنی *** چنان چونت خورد جانور خوردنی
6165 كند آدمی كار از بهر سود *** ولیكن چو نامد زیان كار بود
بدین روی این پور سفیان حرب *** برافروخت بن عاص بازار حرب
چو هامان دون جُست آن كلب روم *** ز كین علی كار فرعون شوم
نهان نیست این حال هست آشكار *** به گرد جهان زی صغار و كبار
عیان بر كنم نزد هر خاص و عام *** چو گفته شود حرب صفین تمام
6170 چنان كه شنیدستم از راستان *** بگفتم چو بُد طبع، هم داستان
كه این نثر به شد به نظم درست *** درستی كه بنیادش از دین برست
چو این مجلس پنجمین شد به سر *** بدان سان كه آمد بر ما خبر
كنون ای خردمند دانش پذیر *** ز دانش به فرهنگ رامش پذیر
به گوش خرد بشنو ای پر خرد *** حدیثی كه چون جان به تن درخورد
6175 ز گفتار و كردار شیر خدای *** كه ما را به نیكی بُد او رهنمای
همه راویان امین اندر این *** روایت كنند از بزرگان دین
ز حالی كه چو پورسفیان به تاب *** فروبست بر مؤمنان راه آب
ز اول سران سپه را بخواند *** نوازید و گِرد خود اندر نشاند
چنین گفت كای شه سواران من *** شمایید بس غم گساران من
6180 كه را چون شما پشت لشكر بود *** زمانه مر او را مسخر بود [166پ]
ص: 330
اگر چند باشد قوی دشمنم *** به شمشیرتان گردنش بشكنم
كنون آمد اینك عدو با سپاه *** نباید كه یابد بر آب راه
كه چون بسته شد بر عدو راه آب *** شود دشمن آواره اندر سراب
كنونی كدام است از مهتران *** كه بر حیمت دین ببندد میان ؟
6185 شود با سپاهی گران بی درنگ *** به شط فرات از پی نام و ننگ
نماند كه آن لشكر بوتراب *** كسی بهره یابد به یك شَربه آب
چو گفت این سخن پورسفیان [و] هند *** سگی جست بر پای بدبخت رند
بُد آن سگ ابوالاعور بدنژاد *** كه بد او یكی دشمن دین و داد
ثنا كرد بر پور صخر لعین *** همی گفت نفرین سالار دین
6190چنین گفت پس آن لعین سترگ *** كه من رفتم ای شهریار بزرگ
برانم به پیش فرات اندرون *** ز خون معادی یكی جوی خون
بر او آفرین كرد پس پور صخر *** كه می كرد این گبر ز آن گبر فخر
از آن پس گسی كرد با وی سپاه *** بدند سی هزار با سگ تیره رای
سپه برد ملعون به شط فرات *** كه سالار دادش به دوزخ برات
6195 چو او رفت بن عاص دون گفت باز *** به فرزند سفیان كه یا سرفراز
سپه بیش باید بدان جایگاه *** كه رفته ست بوالاعور (1) كینه خواه
چو اندر سپاه عدو هست كس *** كه تنها تنی با سپاه تو بس
از این گفته فرمود آن بد گهر *** به نزد عبیدالله بن عمر
بخوندش بر خویش وی رفت شاد *** ز فرمان بری نزد آن بد نژاد [167ر]
ص: 331
6200 چو دیدار شومش بدید تیره رای *** ابر پای جست و بدو داد جای
نشاندش بدان بالش (1) خویش بر *** به مكر آن ستم كارۀ خیره سر
بدو گفت ایا سرفراز حجاز *** زمانه ندارد چو تو سرفراز
بر ما تویی چون گرامی پسر *** به مردی ببر كار ما را به سر
كه رفته ست بوالاعور نام دار *** به شط فرات از پی گیر و دار
6205 بدان رای تا لشكر بوتراب *** نیارند رایات زین روی اب
كه گر دشمن ارد از این روی رخت *** به ما بر شود كار یكباره سخت
بترسم كز این دشمنان ناگهان *** رسد جنگ جویان ما را زیان
كه گردن كشانی در آن لشكرند *** كه آتش فشانند و آهن خورند
چو عمار و مالك چو قیس (2) و جریر *** چو عباس و چون شبر و چون شبیر
6210 دگر دو محمد كه روز وغا*** كه پورند بوبكر و بر مرتضی
تویی از شجاعان شام و عراق *** به مردی و زور اندر این دور طاق
تو آن دشمن آوار شیراوزنی (3) *** كه كُه را به نیزه ز بن بر كنی
ز تو چشم دارم من ای شه سوار *** كه پشت سپاهم كنی استوار
چو برد این سخن ابن سفیان به سر *** بِبُد شادمانه از او بن عمر
6215 چنین گفت كای مهتر نام جوی *** به سر برده پندار ز میدان تو گوی
كه من با علی و سپاه علی *** بسنده بُوَم ای امیر ملی
بگفت این و چون باد در زین نشست *** تو گفتی كه آشفته پیلی ست مست
ز فرمانبری آن (4) دلاور به تفت *** به مانندۀ باد [و] تندر برفت [167پ]
ص: 332
سپه برد و بر لشكر بوتراب *** فروبست آن كینه جو راه آب
6220 ببُد شاد بوالاعور (1) شادمان *** به دیدار آن اژدهای دمان
چو ابن عمر از بر پور صخر *** برفت و در این جنگ وی جست فخر
بر آثار وی مصعب جنگ جوی *** برفت و همی كند از كینه جوی
سپه برد او نزد شطّ فرات *** تو گفتی همی جست آب حیات
برین سان كه گفتم سپاهی گران *** گرفتند آن آبره را كران
6225 چنان شد كز آب فرات آن سپاه * *** كه گفتی نیابد در او باد راه
شنید این سخن شیر جباریار *** كه بگرفت دشمن لب جویبار
چنین گفت آن مهتر داد و دین *** كه بدخواه ما شد زیان كار دین (2)
بگفت این و چون باد شیر خدای *** به دلدل دراورد از خشم پای
سپه برگرفت و چو باد صبا *** همی راند خورشید دین مرتضی
6230 نیاسود و می راند یكسر سپاه *** كه تا شد برِ آب یك میل راه
خبر یافت حیدر كه دشمن به تاب *** سپه را در آورد از این روی آب
سپه را همان جا فرود آورید *** سپه دار دین تا یكی بنگرید
به تدبیر آن كار تا چون كند *** كه بدخواه را ز آبگه بر كند
ز بی آبی آن لشكر مؤمنان *** برِ شیر یزدان شدند آن زمان
6235به سالار گفتند كه شد كار سخت *** ابر لشكر ای مهتر نیك بخت
چنین داد پاسخ سپه دار دین *** كه لختی صبوری كنید اندر این
كه تا من رسولی فرستم كنون *** برِ این سپاه ستم كار دون [168ر]
*.[ یعنی : آب فرات از آن سپاه چنان شده كه ...]
ص: 333
بر این دشمنان سپاه هدی *** یكی حجتی بر گرِم ابتدا
رسولی (1) فرستاد پس مرتضی *** به نزدیك بوالاعور بی وفا
6240 چنین گفت كای ظالم بدنشان *** شما را چه آورد دل در گمان
كز این یاوران رسول امین *** همی باز دارید آب این چنین ؟
به جز بدسگالی و جز نام زشت *** چه روید شما را از این دست كشت ؟
مگر كز شهادت پشیمان شدید *** كه یك باره در (2) حكم یزدان شدید؟*
بگویید با من حق كارتان *** چو باید به هم تیز بازارتان **
6245 كه گر برنخیزید از طرْف آب *** بگردانم از خونتان آسیاب
به من بر چنین كار آسان بود *** كه تیغم بر اعدا چو طوفان بود
رسول علی رفت و پیغام داد *** بدان سان كه گفت شاه با دین و داد
چو بشنید بوالاعور زشت رای *** ز هر گونه پیغام شیر خدای
بخندید و گفتا علی خفته است *** به خواب اندر است كاین سخن گفته است
6250 نداند كه كردست سالار ما *** حرام این زمان آب را بر شما؟
كه بر خوك و بر سگ حلال است آب *** حرام است این آب بر بوتراب
بدان هست این بوتراب آشكار *** مسلمان كش و دشمن شهریار
در اول مكافات عثمان كُشان *** بود تشنگی تا برآرند جان
همین است پاسخ كه دادیم داد *** به شمشیرتان آب خواهیم داد
6255 از این پس گر آید بر ما رسول *** شود كشته تا بیش نارد فضول [168پ]
*.[یعنی : مگر از شهادتین گفتن و اظهار اسلام پشیمان شدید كه یكباره از حكم خدا بیرون رفتند؟]
**.[ یعنی : باید تیز بازار تان (بازار پر رونقتان ) را به هم زد.]
ص: 334
رسول علی چو شنید این جواب *** به نزد علی رفت همچون شهاب
به حیدر بگفت آن شنیده سخن *** بخندید از آن گفته ها بوالحسن
چنین گفت شی خدای جهان *** كز این گفته بر دشمن آمد زیان
به دشمن نماییم كردار كین *** كه خفته منم یا بداندیش دین
6260 چو برد این سخن را به سر مرتضی*** به فرمان برانش ز روی وفا *
كه پیران دین را به یكباره شاد *** به نزد من آرید از روی داد
از آن ها كه با مصطفی بوده آند *** كه با حیدره یار و یكتا بدند
چو دیدارشان شیر یزدان بدید*** ز گفتارشان بوی نصرت شنید
سخن های آن طاغیان بیش و كم *** بدان ها نمود آفتاب كرم
6265 به پیران چنین گفت سالار دین *** كه ملت چه پاسخ دهد اندر این ؟
به یك بار گفتند این را جواب *** سر تیغ مؤمن دهد بر صواب
به شمشیر دین بر لب جوی آب *** بر اعدا بباریم اكنون عذاب
ز گفتارشان شاد شد مرتضی *** همی كرد بر تن به تن بر دعا
از ان پس علی گفت از این مؤمنان *** در این جنگ اول كه بندد میان ؟
6270 سبك مالك و اشعث باوفا *** ابر پای جستند و گفتند ما
علی گفت یزدانتان یار باد *** روان نبی از شما شاد باد
صحابان احمد به یكبارگی *** ز حمیت نشستند بر بارگی
بگفتند ما یكسر ای مرتضی *** به حكم تو جوییم جوی رضا
امام هدی داد زان پس سوار *** بدان سرفرازان دین ده هزار [169ر]
*.[ یعنی : ز روی وفا گفت.]
ص: 335
6275 هم اندر زمان آن شجاعان دین *** ز حمیت نشستند بر پشت زین
گزین مالك و اشعث نام جوی *** به یكبار دشمن نهادند روی *
سواران دین را هم اندر زمان *** گران شد ركیب و سبك شد عنان
به راه اندرون مالك نام دار *** به اشعث چنین گفت كای نیك یار
تو با لشكرت باز پس تر گرای *** كه تا من برم این زمان پیش پای
6280 بكوشم یكی لحظه با دشمنان*** كه تا چون بود گردش آسمان
اگرْمان ببیند معادی قفا*** درآوردگه ای یل پر وفا
بود رجعت ما به شمشیرتان*** شكسته شود زان دل دشمنان
بدو گفت اشعب صواب آمد این*** چو تو گفتی ای مهتر پاك دین
بماند اشعث آن جا و مالك برفت *** به مانند سوزنده آتش به تفت
6285 ز مردان دین تا به دیگر سپاه *** فزون تر نبد هیچ یك میل راه
چو آن نام داران دین تازیان (1) *** سوی جنگ رفتند پیر و جوان
سپهدار دین نامور مرتضی *** نشست او ابر دلدل مصطفی
فراز تلی رفت آن پرهنر *** برفتند با وی شبیر و شبر
نظاره همی كرد آن دین پناه *** ز بالا درون نزد هر دو سپاه
6290 چو تنگ عدو شد سپاه خدای *** ز هیبت بجنبید دشمن ز جای
بدانست بوالاعور (2) جنگ جوی *** كه دشمن بدو كرد از كینه روی
سبك بر نشست و سپه برنشاند *** فرس را به كینه یكی پیش راند
بفرمود تا لشكرش هاموار *** رده بر كشیدند بر جویبار [169پ]
*.[یعنی : به دشمن روی نهادند.]
ص: 336
چو مالك برافكند تن بر عدو *** به پیش اندر آورد لشكر عدو
6295 به شمشیر بردند یكباره دست *** دو لشكر به مانندپیلان مست
ده و دار و گیر شجاعان بخاست *** چو جیحون خون شد زمین چپ و راست
بدان سان كه آن سیل بارد غمان *** ببارید خون از حسام و سنان (1)
زبس چاك چاك حسام و سنان (2) *** بدرید گفتی ز هم آسمان
از آن خون بیابان بر آمد به جوش*** ز بس نعره شد آسمان پرخروش
6300 ز دست و سر مردم جنگ جوی *** سر تیغ گُردان همی كرد گوی
ز بس كشته هامون پر از پشته شد *** ز غم بخت بدخواه برگشته شد
ز رگ های گردان همی رفت خون *** ز تن ها روان ها همی شد برون
به بانگ آمد اندر تن شامیان *** به فریاد جستن رگ و استخوان
چو مالك ز كین پیش دستی نمود *** ز مستی عدو بند سستی نمود *
6305 چو آن دید بوالاعور ** زشت كین *** دل شامیان گشته از جنگ ریش
به سفیانیان گفت ایا اهل شام *** مباشید از این گونه در جنگ خام
بكوشید و یكباره حمله كنید *** چنان كاین عدو را زبن بركنید
به یكبارگی اهل شام آن زمان *** فكندند تن ها بر آن مؤمنان
صف مؤمنان را به هم بر زدند *** مقام یلان از یلان بستدند
6310 چو آن حال دید مالك جنگ جوی *** به دشمن نمود از پی كینه روی
همی گفت من مالك اشترم *** عدوی هدی را به كس نشمرم
من آن اژدهای هزبر افكنم *** كه كُه را به نیزه ز بن بركنم [170ر]
*.[ معنای مشخصی یافت نشد.]
**. بل اعور
ص: 337
منم خشم ایزد بر این اهل شام *** ز من روح بر شامیان شد حرام
مرا پشتْ دین است و شیر خدای *** چه ترسم من از دشمن زشت رای؟
6315 بگفت این و بر خیل شام اوفتاد *** بدان سان كه در خرده (1) كه تندباد
سپاه عدو را به هم برشكست *** به نیزه دل و دست گردان بخست
چو آن مصعب از دور این حال دید *** ز مالك سپه را گریزنده دید
ز كین حمله برد آن سوار ملی *** هم اندر زمان بر سپاه علی
سپاهش همیدون به یكبارگی *** برانگیختند از بنه بارگی
6320 زهر جانبی لشكر (2) قاسطین *** فكندند تن بر سواران (3) دین
دو لشكر به یك جا در آویختند *** به تیغ جفا خون همی ریختند
سواران مالك ز بیم روان *** به دشمن نمودند پشت آن زمان
هنرمند مالك چو تند اژدها*** اجل را همی كرد از كف رها
به یاران همی گفت آن شه سوار *** كه ای نام داران مجویید عار
6325 مترسید از این دشمنان خدای *** بدارید در جنگ یك لخت پای
كه دشمن گمانی برد اندر این *** كه چیره شد او بر شجاعان دین
بدانست اشعث هم اندر زمان *** كه برلشكر مالك آمد زیان
بجنبید از جای خویش آن سوار *** بغرید چون تندر نوبهار
عدو مال تیغ از میان بركشید *** چو برقی بر دشمن دین رسید
6330 سپاهش همیدون بر آثار وی *** برفتند از دل شده یار وی
سواران مالك دگر باره روی *** به دشمن نمودند بی گفت و گوی [170پ]
ص: 338
دگرباره با هم برآویختند *** هلاهل به تیغ اندر آمیختند
روان های شیرین ز تن های خویش *** همی رفت بیرون نه از رای خویش
بدین سان دو لشكر بدان جنگ در *** بماندند و می بودشان كروفر
6335 چو خسته شدند آن دو لشكر ز جنگ *** بكردند هر گونه پیكار [و] جنگ
شدند آن دو لشكر پس از رای خویش *** ز هم دور ، جستند به نو جای خویش
دو رویه رده بركشیدند پس *** زمانی نجنبید بر جای كس
درنگی بماندند هر دو سپاه *** در آسایش از كین همان جایگاه
ز بالا درون حیدر نامور *** همی كرد در هر دو لشكر نظر
6340 حسن را همی داد امام جهان *** ز آثار جنگ دو لشكر نشان
مسافت بُد از دور (1) یك میل راه *** از این روی بالا بدان رزمگاه
چو دم بر زدند آن سپاه اندكی *** ز مردان دین پیش تر شد یكی
میان دو صف رفت آهسته وار *** درنگی همی بود آن شه سوار
درنگی میان دو صف ایستاد *** از آن پس دلاور زفان برگشاد
6345 چنین گفت كای اهل شام و عراق *** ببیند روی من از اتفاق
بگفت این وب رداشت خودش ز سر *** به دشمن نمود آن زمان رو و بر
همی گفت من عمرو بن حارثم *** به مردی ز مردان دین وارثم
من آنم كه گفت مصطفای امین *** بسی كرد بر جان من آفرین
بُدم من به بدر و حنین در غزا *** زدم تیغ بر ملت مصطفی *
6350 بدین در بدم غم گسار نبی *** چو بودم پسندیده یار نبی [171ر]
*.[ یعنی : بر اساس دین مصطفی تیغ زدم.]
ص: 339
من از حال خویش ای سواران دون *** خبر دادم اندر صف دین كنون
چو پیدا بكرد آن هنرمند نام *** ببودند خامُش همه اهل شام
كه تا بشنوند آنچه گوید همی *** بدانند تا خود چه جوید همی
كه او بد یكی پیر نیكو سِیَر *** ز احوال او داشت هر كس خبر
6355 مر او را نبی خوانده بُد یار خویش *** بدو داد بُد نیز دستار خویش
چو خامش ببودند قوم آن سوار *** ثنا كرد بر ایزد كامگار
و بر مصطفی داد از آن پس سلام *** یكی عشر بر خواند نیكو كلام
چو بر خواند قرآن ز شیرین روان (1) *** بیان كرد معنی و تفسیر آن
بگفت آن گه ای اهل شام و عراق *** چرا برگرفتید راه نفاق ؟
6360 بر این مؤمنان بر چرا راه آب *** ببستید و آگه نه اید از حساب
پیمبر ابر كافران آب تنگ *** نكردی ابر روی صلح و نه جنگ
در این لشكر از اهل بیت نبی *** بسی حاضرند ای سگان شقی
ز اصحابیان بیش تر از هزار *** در این جنگ هستند اكنوار سوار
از این ها چنین راه آب از هوس *** فرو بسته اید ای سگان دنس ؟
6365 از ایدون اگر راه آب این زمان *** شما برنخیزید ایا ظالمان *
ببینید از این رمح و شمشیر ما *** هم اكنون یكی رستخیزی شما
كنون این سخن بر شما حجت است *** از این پس سخن از در عبرت است
چو ع مرو این سخن گفت از قاسطین *** سواری فرس را برون زد به كین
چو كوهی ابر پشت كوهی كلان *** چو آشفته پیلی در آهن نهان [171پ]
*.[ یعنی : اگر از راه آب برنخیزید...]
ص: 340
6370 مران مرد را نام زرّاعه بود *** كز آهن ورا خود [و] دراعه بود
ز دوزخ بد آن گبردون ریزه ای *** به كف داشت او هژده گز نیزه ای
همی كند هامون به سم فرس *** همی سوخت گردون به دود نفس
چو شد تنگ بر حارث آن بی وفا *** همی كرد نفرین اَبَر مرتضی
همی گفت من شیر سفیانیم *** به حور و [به] فردوس ارزانیم
6375 منم دشمن بدكنش بوتراب *** كنم بر سر دوستانش تراب
همی گفت بینی به معنی چنان *** كه بی پورسفیان مباد این جهان
چو بن حارث از وی شنید این سخن *** بجوشید و گفت ای سگ اهرمن
تو در پیش چون من كسی ، لعنتی *** سخن گویی از روی بی حرمتی
بگفت این و چون اژدهای دمان *** بر او حمله برد آن یل پاك دان (1)
6380 ز حمیت زد آن شیر لشكر شكن *** عدو را سبك نیزه ای بر دهن
سر نیزه شد از قفایش برون *** به زیر اندر آمد لعین سرنگون
همی گفت عمرو ای سگ بدنشان *** از این پس نرانی بدی بر زفان
چو بوالاعور * آن گرد را كشته دید *** ز غم خونش از دیده بیرون دوید
همی گفت آن گبر ناباك دار *** كه به بود از بوتراب این سوار
6385 همی گفت بر طالب این همام *** كه بیرون شود ای شجاعان شام؟
سواری برون زد فرس در زمان *** به كین خواستن از صف شامیان
نشسته بر اسب عُقیلی نژاد *** كه بردی سبق گاه رفتن زباد
نهان كرده تن در به زیر زره *** ز كینه فكنده بر ابرو گره [172ر]
*. بل اعور
ص: 341
یكی رُمح خطی به دست اندرش *** به زهراب داده ورا پرورش
6390 در آوردگه رفت با عمرو پیر *** در آویخت آن گبر ناحق پذیر
ورا عمرو دیدش چو شیر دژم *** برآویخت با دشمن دین به هم
ز دو نیزه آن دو دلاور سوار *** برافروختند آتش كارزار
دو نیزه به مانند دو اژدها *** ز كینه همی كرد آتش رها
ز گَرد سواران و تاب سنان *** هوا شد چو در طیره شب آسمان
6395 بسی طعنه رد شد میانْشان درون *** ز تن های هر دو همی رفت خون
در آخر زد آن پیر پاكیزه دین *** یكی نیزه بر سینۀ آن لعین
سر نیزه از پشت آن بدكنش *** فزون تر برون رفت از یك اَرَش
سبك شامی از پشت زین سرنگون *** بیفتاد و غلطید در خاك و خون
روان لعین سوی نیران رسید *** به نیران درون یار خود را بدید
6400 گزین عمرو حارث فرس برد پیش *** هم آورد جست آن هم آورد بیش
سواری دگر از صف شامیان *** درآوردگه شد چو شیر ژیان
به مانندۀ پیل تن اهرمن *** برافكند بر پیر هشیار تن
هم از كین بر او پیر دین حمله برد *** به یك نیزه جانش به مالك سپرد
فرس پیش تر برد و گفت ای سگان *** نمیرند مردان چنین رایگان
6405 بهشت برین هست ما را بها *** خریدار ما هست رب السما
همی گفت آن پیر فرخ نژاد *** كه یا شامیان داد خواهیم داد
چو ما جنگ بدر و حنین كرده ایم *** تن از دین و مردی بپرورده ایم [172پ]
ص: 342
ببد جنگ ما نیز با ناكثین *** كنون نوبت آمد بر قاسطین
برون آمد آن گه سواری دگر *** از آن شامیان چون یكی شیر نر
6410 درآویخت با پیر بسیار دان *** بزد نیزه ای پیرش اندر زمان
بكشتش در آن حال شد پیش تر *** مبارز همی خواست وی بیش تر
از این سان بكشت آن یل نام دار *** از آن شامیان پنج والا سوار
ببودند از آن پیر یزدان شنان *** همه شامیان آن زمان ب رهراس
نجستند كس نیز پیكار وی *** چو عاجز ببودند در كار وی
6415 دلاور همیدون به میدان درون *** همی بُد سنانش سرشته به خون
فرس را همی داد ناورد باز *** در آوردگه آن سوار حجاز
چو دید آن دلاور كه اعدا دگر *** نجویند پیكار آن پر هنر
چو شیر شكاری بكرده شكار *** بر آب رفت آن دلیر آشكار
ابر گوشۀ لشكر گبر شام *** برافكند تن ان یل نیك نام
6420 رمیدند آن قوم از پیش وی *** كه بس دیده بودند كم بیش وی
دلاور ز فتراك مانند باد *** یكی گوشۀ مطهره بر گشاد
به جوی اندر افكند و پر آب كرد *** روان عدو را پر از تاب كرد
فرس را بپیچید از آن پس عنان *** بر مؤمنان رفت پس آن زمان
دو لشكر بمانده عجب اندر اوی *** چو دیدند چندان ادب اندر اوی (1)
6425 یكایك بر آن پیر از اهل دین *** همی كرد از جان و دل آفرین
بدو گفت مالك زه ای پیر زه *** تو كردی كمان سعادت به زه [173ر]
ص: 343
ببوسید مالك سر و چشم پیر *** تو را گفت یزدان بود دستگیر
به هدیه بدو داد اندر زمان *** یكی اسب با زین و برگستوان
مرا گفت این داده بد مرتضی *** نشست علی بود اندر وغا
6430 ببد شادمانه هنرمند پیر *** ثنا گفت بر مالك گردگیر
به یاران خود مالك نامور *** بگفت ای دلیران والاگهر
كه والا كند این زمان نام خویش ؟ *** كه جوید ز بدخواه دین كام خویش ؟
دل دشمنان را كه خسته كند *** در آتش روانْشان كه بسته كند؟
كه جوید رضای جهان آفرین ؟*** كه خرد به جان او بهشت برین ؟
6435 چو مالك بگفت این، یكی جنگ جوی *** سوی رزمگه كرد از كینه روی
دلاور سواری چو كُه پاره ای *** به زیرش درون بادرو باره ای
شجاعی كه بگسستی از كین به دست *** به نیرو تن و گردن پیل مست
به تن بد دلاور چو یك پاره كوه *** در آوردگه رفت با صد شكوه
ابر پشت كوهی به مانند باد *** دونده نوندی عُقَیلی نژاد
6440 فرس بد نهان زیر برگستوان *** تن پیل تن بُد در آهن نهان
گرفته یكی رمح خطی به دست *** چنان كز سنانش اجل می بجست
یكی تغی هندی بد اندر برش *** كه جان معادیش بد در خورش
محمد بدش نام بودش پدر *** گزین مسلمه بود والاگهر
در آوردگه رفت شیر دلیر *** چو پیل سفید [و] چو غرنده شیر
6445 بدان شامیان گفت ایا اهل شام *** هم آورد من كیست از خاص و عام؟ [173پ]
ص: 344
چو عبدالله عمر او را بدید *** یكی زی (1) شجاعان خود بنگرید
بگفت ای یلان این سوار عرب *** هم آورد خود كرد از ما طلب
هم آورد این رزم دیده سوار *** بباید فرستادن ای نام دار
ز گفتار عبدالله بن عمر *** دل شامیان ماند اندر عِبَر
6450 سواری برون رفت از اهل شام *** چو بهرام وی ابر هم بُد به نام
نشسته بر اسب عقیلی نژاد *** به مانند كوه و به رفتار باد
فكنده بر ان باد پای كلان *** یكی مغربی سبز بر گستوان
تن مرد جنگی بُد اندر زره *** زره بد به زر دیدین زین گره *
فراز زره بر زره زین كمر* *** میان بسته بد مرد پرخاش خر
6455 به سر بر نهاده یكی مغفری *** بدن و درخشنده چون اختری
فكنده (2) پس پشت یكی سپر *** بر او دوخته حلقه های به زر
یكی نیزه در دست آن شه سوار *** كه بر كوه كردی سنانش گذار
ز كین بر سر نیزه بر كینه خواه *** یكی رایتی داشت بسته سیاه
امیر یمن را لعین بد پسر *** ز دشمن همی جست كین پدر
6460 بر این سان كه گفتم به گردن كشی *** درآوردگه رفت بر كین كشی
چو نزدیك بن مسلمه شد به كین *** بغرّید مانند شیر عرین
همی گفت من كرد خواهم خراب *** سرای (3) سران همه بوتراب
محمد بدو گفت ایا خیره سر *** تو می فخر جویی به ملعون پدر
تو آن ابرهه (4) بیش تر نیستی *** به مردی فزون از پدر نیستی [174ر]
*.[ صورت و معنای صحیح مصراع مشخص نشد.]
ص: 345
6465 كه می گفت من كعبه ویران كنم *** علی را دگر گفت بی جان كنم
به طیر ابابیل شد آن هلاك *** دگر در غم ناكثین شد به خاك *
تو را من به فرمان شیر اله *** رسانم كنون من بدان هر دو شاه
بگفت این و چون اژدهای دمان *** برافكند تن را بدان بدگمان
به نیزه به یك جا برآویختند *** ز دو نیزه آتش همی ریختند
6470 ز بس چاك چاك سنان و سیر *** دل و گوش گردان همی گشت كر
ز نعل دو مركب بر اوج فلك *** نشاندند گرده ز آتش هَسَك **
هوا شد ز گرد بسوده تراب *** به مانند كوهی چو پر غراب
زبس طعنه شد نیزۀ هر دو گرد *** وز آن درقه هاشان بشد خرد خرد
به شمشیر بردند از آن پس دو دست *** به مانند آشفته پیلان مست
6475 به دو دست دو تیغ زن از جگر *** زدند آن زمان تیغ بر یك دگر
ببد اندر آن جنگ تیغ و تبر *** كه بر یكدگر گوفتند از سپر (1)
در ان تاب زد ابرهه یك حسام *** گسسته بدش تیغ و نامد تمام
بپیچید زان درد و غم اَبرَهَم *** زحسرت دو دستش همی زد به سر
فرس را بپیچید و زان پس عنان *** كه تا ناید او را ز دشمن زیان
6480 سوار علی رفتش اندر قفا *** چو تندر یكی نعره كردش رها
بزد تیغ و گفتا به نام خدای *** ابر گردن دشمن زشت رای
سرش را بیفكند از دوش در *** به یك ضربتش او برون داخت سر
فرس پیش تر برد و می گفت كیست *** كه مادر به مرگش بخواهد گریست؟ [174پ]
*.[ مقصود شاعر از دو بیت : ابرهه می گفت كعبه را ویران می كنم و به تیر ابابیل هلاك شد . پدر تو می گفت علی را بی جان كنم و در روز غم ناكثین (جمل) به خاك افتاد.]
**.[ یعنی : دو اسب از ضربات نعلشان خاك می افشاندند چنان كه گویی خرمنی از آتش را بر می آفشانند.]
ص: 346
بكوشید تا پیشم آید یكی *** ز تیغم چشد او شراب اندكی
6485 چو بوالاعور (1) آن دید می گفت آه *** كه بد كشته شد این چنین پادشاه
از آن پس بگفت او سلیحم بیار *** به فرمان بری آن چه آید به كار *
كه تا من بدین لشكر بوتراب *** به شمشیر كین كش ببارم عذاب
بپوشید ملعون سلیحی گران *** بیفكند بر باره بر گستوان
چو وی خواست رفتن به میدان جنگ *** سواری دگر شد بدو زد دو چنگ
6490 بدو گفت بن مسلمه آن محل *** ندارد كه با او كنی تو جدل
بمان تو كه تا من مر او را به چنگ *** ز تن بگسلم سر كنون بی درنگ
ابواعور از گفت او شاد شد *** گمان برد وی كز غم ازاد شد
و بد بن حُمَیر دلاور سوار *** كه اندر عرب سركشی نام دار
بدو گفت بوالاعور (2) ای نامور *** عدو را به نزد من آور تو سر
6495 برون زد فرس از صف شامیان *** به كین خواستن بن حُمَیر آن زمان
سوی رزمگه رفت آن جنگ جوی *** بپوشید اندر زره روی و موی
بد آن گبر بر پشت یكّی نوند *** چو بادی سبك همچو كوهی بلند
نوندش همی جَست مانند برق *** ز تندی همی كوفت بر چرخ فرق
چو نزد محمد رسید آن لعین *** بر او زد یكی بانگ از كبر و كین
6500 چنین گفت كای دشمن شور بخت *** به تیغت كنم این زمان لخت لخت
محمد بدو گفت رو بر گزاف *** به پیش شجاعان دین بر مَلاف [175ر]
*.[یعنی : به فرمان بری گفت : آنچه از سلیحم به كار می آید را بیار. ]
ص: 347
گرفتم كه تو رستمی دیگری *** منم رستم اوزن یل حیدری
لعین گفت من تو رهی میر تو * *** چو مرگ است ناچار تدبیر تو
محمد بدو گفت ایا بد نژاد *** بگرید كنون بر تو آن كِت بزاد
6505 بگفت این و مانند جنگی پلنگ *** برآویخت با آن لعین بی درنگ
چو از دور مالك یكی بنگرید *** مر آن بن حمیر لعین را بدید
به فرزند عمار گفت آن زمان *** از آن رزمگه یار ما را بخوان
بگویش بكردی (1) چو بایست كار *** هم آورد دیگر مكن خواستار
تو خسته شدی باز پش شو یكی *** ز ابن حمیر این زمان اندكی
6510برون زد فرس ابن عمار شاد *** درآوردگه رفت مانند باد
به بن مسلمه گفت ایا تیغ زن *** تو رنجه مكن بیش از این خویشتن
چو خسته شد بازگرد ای سوار *** هم آورد دیگر مكن خواستار
چو سالار فرمان از این گونه داد *** ز شمشیر ما باید (2) این گیر و دار
كه این بدكنش ظالم منكرست *** ز دل دشمن ال پیغمبر ست
6515 از این جور بر دین بسی رفته است *** پدر با من از حال وی گفته است
من امروز این را دهم گوش مال *** مر این را منم روز كوشش همال
سنان من است این لعین را اجل *** چو آمد اجل شد گسسته امل
كه را رای [و] نصرت بود دست گیر *** سنانش كند خاره را چون خمیر
كه را فتح [و] نصرت دهد كردگار *** بود دست وی را ظفر پیش كار
6520 كه را بشكند پشت چرخ بلند *** نه خط می كند سود وی را نه بند
بگفت این وز كین یكی حمله برد *** بر ابن حمیر ابن عمارِ گُرد [175پ]
*.[ یعنی : لعین گفت : تو رهی (غلام) هستی و من میر تو هستم.]
ص: 348
همی گفت من چاكر حیدرم *** دل دشمن یار حیدر دَرَم
چو از پشت عمار بن یاسرم *** ابر دشمنان علی قاهرم
ز گفتار وی بن حمیر لعین *** بر آشفت مانند شیر عرین
6525برافكند تن بر سوار هدی *** دو صد جان من باد علی را فدا *
كه من آن سوارم كه اندر عرب *** ز دستند در ما مثل ها عجب
منم پور آن كس كه اندر غزا *** همی گفت با وی گزین مصطفی
كه گر تو مسلمان شوی ، بر عرب *** تو را سرفرازی دهم زین سبب
بر آن سان كه اندر عرب نام تو *** بماند اثر نعمت و كام تو
6530بگفت این و پس گفت سفیانیم *** شجاع عرب مرد میدانیَم
منم بی گمان دشمن بوتراب *** نخواهم كه بینمْش هرگز به خواب
بگفت این و یك جا در آویختند *** ز كین رستخیزی برانگیختند
فكندند از كین دو پرخاش خر *** سنان بر سنان اندر آن كرّوفر
بپیچید همچون دو ارقم به هم *** ز دو نیزه می ریخت آتش به دم
6535 چنان تیز شد آتش كارزار *** كه از دود وی شد هوا همچو قار
بسی طعنه رد شد میانْشان درون *** كف بارگی شان شد از تاب، خون
در آن تاب [و] گرد ابن عمار گرد *** بر آن گبر ناگه یكی حمله برد
زد از حمیت دین دلاور سوار *** بر آن گبر بر نیزه ای استوار
سر نیزۀ نیزه زن شد به در *** چو یك بُشت از پشت آن بدگهر
*.[ظاهرا بیت یا ابیاتی افتاده است و كاتب مصراع های مختلفی را كنار هم آورده است. مصراع اول حملۀ ابن حمیر است و مصراع دون رجز ابن عمار. ابیات بعد هم رجز این حمیرند! ]
6540 دلاور چو زو نیزه (1) بیرون كشید *** تن دشمن خویش در خون كشید [176ر]
ص: 349
چو دشمن در آمد ز زین سرنگون *** سرشك همه شامیان شد چو خون
گزین پور عمار چو شیر نر *** فرس برد بار دگر پیش تر
بغرید چون تندر نوبهار *** هم آورد كرد از عدو خواستار
همی شد هم آورد و می كشت مرد *** دمادم به نیزه شجاع نبرد
6545 همی گفت من حیدری زاده ام *** سوار هدی مرد آزاده ام
منم پور عمّار پاكیزه دین *** غلام علی دشمن قاسطین
چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این حال بومخنف نامور
كه فرزند عمار زان شامیان *** بیفكند شش مرد را آن زمان
چنان شد كه از بیم آن پیل تن *** كس از صف نیارست بیرون شدن
6550 چو بوالاعور (1) آن حال از آن گونه دید *** ز خشم او به یاران خود بنگرید
همی گفت این پور زندیق مرد *** در این رزمگه خون ما را بخورد
وز آن روی عبدالله بن عمر *** دو رخ كرده بد زرد چون مُعصَفَر
ولیكن به دل اندرون داشت چشم *** كه مالك به میدان خرامد ز خشم
هم آورد جوید به میدان درون *** شود آن دلاور به پیشش برون
6555 چو فرزند عمّار دید آن چنان *** كه بیرون نشد كس از آن شامیان
فرس برد از خشم زی جویبار *** چو شیری كه وی خورده باشد شكار
بر آن ها كه بودند آن جایگاه *** یكی حمله برد آن یل كینه خواه
به یك حمله كرد آن شجاع صبور *** عدو را به شمشیر از آن آب دور
فكند آن زمان مطهره جنگ جوی *** ابر آب و پر كردش از آب جوی [176پ]
ص: 350
6560 ببرد آن زمان او به مانند باد *** بر مؤمنان آب خندان و شاد
به دیدار وی مالك كاردان *** ببد شاد و كردش دعایی گران
دل شامیان شد پر از ویل [و] وای *** كه آن پور عمار شد باز جای
شجاعی دگر از شجاعان دین *** درآوردگه شد چو شیر عرین
جهان خورده و رزم دیده بسی *** مصاف شجاعان دریده بسی
6565 ابر پشت خنگی كجا بود كُند *** كه می رفت آن (1) خنگ چون باد تند
یكی رمح خطی گرفته به دست *** همی رفت مانندۀ پیل مست
سعید ابن مالك بد آن شیر گیر *** كه در چنگ وی شیر بودی اسیر
به میدان شد و گفت ایا شامیان *** كه سیر آمدست این زمان از روان ؟
برِ من فرستید وی را كنون *** كه تا نزد مرگش شوم رهنمون
6570 ز سفیانیان زد یكی بی درنگ *** فرس را برون همچو جنگی پلنگ
بغرّید چو شیر و گفت ای سوار *** تو كردی مبارز ز ما خواستار ؟
چو سیر آمدی از جهان ، مرگ خویش *** طلب كردی و آمدت مرگ پیش
سلیمان منم پور نامی هلال *** كه خون علی هست بر ما حلال
چو بشنید گفتار آن سگ ، سعید *** به نوك سنان كرد وی را وعید
6575 یكی نیزه زد بر دهانش چنان *** كه بگذشت زود از قفایش سنان
ز اسب اندر آمد لعین سرنگون *** سرشته شد آن گبر درخاك و خون
فرس پبیش تر برد نامی سعید *** همی گفت سفیانیان را وعید
ز سفیانیان زد سواری دگر *** ز صفّ سواران فرس را به در [177ر]
ص: 351
برآشفت از خشم چو پیل مست *** گرفته یكی رمح خطی به دست
6580 همی گفت بیدادگر بوتراب *** ندانم كه هر شب چه بیند به خواب
كه هر روز نو نو سپاهی دگر *** به گرد آورد از پی شور و شر ؟
كنون وقت آن آمد اینك فراز *** كز این جنگش آید به مرگش نیاز
بگفت این و بر پیر دین حمله كرد *** همه قوت اندر تنش جمله كرد
یكی نیزه زد گبر بر پیر دین *** نبد كارگر نیزۀ آن لعین
6585در آن تاب و تك شیرمرد خدای *** بجنبید چون برق لامع ز جای
بزد نیزه ای بر دل آن دلیر *** به یك نیزه آوردش از زین به زیر
روان لعین را هم اندر زمان *** به مالك سپرد او به نوك سنان
بغرّید چون شیر شد پیش تر *** مبارز همی جست وی بیش تر
چو بوالاعور (1) آن دید چون پیل مست *** برآشفت و می زد دو دستش به دست
6590همی گفت ایا نام داران شام *** عدو خواب و خور كرد بر ما حرام
چو تندر بغرّید پس گفت باز *** كه یا نام داران شام و حجاز
بكوشید هین از پی نام و ننگ *** چو بدخواه بر ما جهان كرد تنگ
به جای درنگ است مردی كنید *** كه تا بیخ دشمن ز بن بركنید
بگفت این و بر مركب كین نشست *** میان را به بند سیاست ببست
6595 ز حمیت زد او بانگ بر چارپای *** تو گفتی بجنبید هامون ز جای
برافكند تن بر سعید آن زمان *** بر او راست كرده زكینه سنان
چو دیدند یاران آن بدكنش *** كه سالارشان كرد بر كین منش [177پ]
ص: 352
ببستند یكسر میان استوار *** ز بهر طلب كردن كارزار
برانگیختند از بنه بارگی *** ز كینه معادی به یكبارگی
6600 فكندند تن بر سپاه علی *** چو دیدند از ایشان چنان پر دلی
بوالاعور (1) چو آتش به پیش اندرون *** همی گشت چون مست گشته هیون
چو تنگ ستوده (2) دلاور كشید *** به یك نیزه او را ز زین در كشید
تن پیر دین را به خون درسرشت *** سعید از سعادت شد اندر بهشت
چو مالك عدو را بر آن گونه دید *** یكی زی شجاعان دین بنگرید
6605 بگفت ای دلیران بجویید كام *** زدشمن به نوك سنان و حسام (3)
بگفت این و خودش به سر بر نهاد *** در آن تاب چون تندر نوبهار
بغرّید از كینه آن شه سوار *** در ان تاب چون تندر نوبهار
یكی حمله بر آن دلاور چنان *** كه شد تنگ از او بر معادی جهان
ز حمیت همیدون شجاعان دین *** فكندند تن بر صف قاسطین
6610 ز طعن سنان و ز ضرب حسام *** اجل گفت بارید بر اهل شام
چپ و راست مالك بدان جایگاه *** ز كشتۀ معادی فروبست راه
زبس مرد كاندر زمان كشته شد *** همه روی میدان پر از پشته شد
چنان گرم شد آتش كارزار *** كه از تابش ارواح ها گشت زار
چنان سخت شد جنگ بر اهل شام *** از آن طعن [و] ضرب (4) سنان و حسام
6615بدادند پشت از نهیب روان *** چو از خون هاشان ببد جو روان
چو فرزند خالد یكی بنگرید *** سر بخت یارانْش برگشته دید [178ر]
ص: 353
بجنبید از جای وز تاب خویش *** ز كین اندر آورد (1) یكی لخت پیش
بغرید از خشم و زد خویشتن *** ابر لشكر مالك رزم زن
به مانندۀ اژدهای دمان *** دمید او همی دود خشم از دهان
6620 سپاه علی را به هم برشكست *** صف لشكر شامیان را ببست
تو گفتی مگر خیل آهرمنند *** ز كین با فرشته به جنگ اندرند
چو دید اشعث قیس (2) از آن گونه كار *** بر آشفت از كینه آن شه سوار
برافكند تن بر سپاه عدو *** به نیزه فروبست راه عدو
سپاهش چو دیدند كه اشعث برفت *** برفتند چون باد و آتش به تفت
6625 فتادند در لشكر شامیان *** شجاعان دین با حسام و سنان
ز بس گیر و دار و خروش سوار *** همی جست دیو از مَلَك زینهار
همیدون در آن تاب [و] گرد سپاه *** همی بود پیكار آن دو سپاه
ز بس تاب تیغ و كلاه [و] سنان *** زمین بود چون پُر چراغ آسمان
زبانگ ده و گیر و بانگ سوار *** هوا شد چو جوشنده دریای قار
6630 درنگی همیدون در آن شور و شر *** زدند آن سپه تیغ بر یكدگر
دگر باره بر لشكر قاسطین *** ببودند چیره شجاعان دین
به شمشیر و نیزه عدو را قفا *** بدرّید آن لشكر مرتضی
چو آن مصعب ابن زبیر عوام *** بدید آن (3) نهیب سواران شام
از آن جنگ بصره (4) همی كرد یاد *** كه مر ناكثین را شكست اوفتاد
6635همی گفت هست این همان روزگار *** كه ما دیده ایم اندر آن گیر و دار [178ر]
ص: 354
كنون گفت درد كهن تازه شد *** بَد دشمنانْمان بی اندازه شد
زكین جست ونیزه گرفته به دست *** برآشفت مانندۀ پیل مست
همی گفت ایا خون عثمان طلب *** چه باید كنون ؟ جنگ میدان طلب
همی رفت و می گفت از آن در كه خواست *** تو گفتی یكی پیل مست است راست
6640 مرا گفت از آن جنگ بصره (1) جواب *** همی داد باید كنون بر صواب
همیدون چنین گفت آن اژدها *** ز نیره همی كرد طعنه رها
به هر جای كان گرد تن برفكند *** اگر كوه خارا بُد از بن بكند
چو احنف بدید آن كه ابن زبیر *** ز كین بر سپه زد به یك باره سیر
بر افكند با جمله خویشان چو باد *** بر اعدای دین گُرد فرخ نژاد
6645 ببارید بر شامیان در زمان *** یكی سیل مرگ از حسام و سنان
به یك حمله آن یل به شمشیر تیز *** برانگیخت از شامیان رستخیز
ز بس چاك چاك سنان و سیر *** سپه را به كین زی برادر كشید
چو عبدالله ابن زبیر آن بدید *** سپه را به كین زی برادر كشید
پس آن ابن عمار دید آن چنان *** به نزدیك مالك شد اندر زمان
6650 چو شیر شكاری شجاع آشكار *** همی كرد اعدای دین را شكار
ز بس آه و بس گیر و دار و خروش *** جهان شد چو دریای جوشان به جوش
نظاره همی كرد از دور در *** در آن هر دو لشكر به كین بن عمر
همی بود مانند شیر دژم *** ابا رایت پورسفیان به هم
از این روی می كرد در دو سپاه *** محمد همیدون ز لشكر نگاه [179ر]
ص: 355
6655 همی بود بسته ز حمیت كمر *** پسر زیر رایات نامی پدر
دو لشكر به شمشیر بر یكدگر *** همی ریختند آتش شور و شر
به سفیانیان بر سپاه علی *** ببودند چیره بس از پر دلی
به هم بر زدند آن سپه را همه *** فتادند چون گرگ اندر رمه
پراكنده گشتند سفیانیان *** یكایك در آن حال پیر و جوان
6660 از آن پس عبیدالله از درد گفت *** هویدا ببود آنچه بود از نهفت
دل شامیان شد شكسته كنون *** شكسته دلان را من آرم فسون
بگفت این و رایت به چاكر سپرد *** ستد نیزه وز كین فرس پیش برد
زد از خشم یك بانگ جنگی بر اسب*** بجست اسب او همچو آذرگشسب
چو آشفته شیری به كین و به خشم *** همی رفت بر دشمن افكنده چشم
6665 چو شد تنگ دشمن به مانند باد *** یكی خود عادی به سر برنهاد
تو گفتی مگر زنده شد روستم *** در آوردگه شد چو شیر دژم
بدین سان كه گفتم وز این بیش تر *** سیاست نمود آن یل كینه ور
بغرّید چون تند تندر ز خشم *** چو دو طاس خون كرده از خشم چشم
به تنها تنی بر سپاه علی *** برافكند تن آن یل از پر دلی
6670صف گردگیران به هم بردرید *** بساط سیاست فرو گسترید
محمد چو دید آن كه ابن عمر *** به پیش سپاهش درون شد سپر
به عثمان حیدر سپرد از وفا *** هم اندر زمان رایت مرتضی
ستد نیزه آن شیر گیر از غلام *** بُد آن نیزه یكسر ز پولاد خام [179پ]
ص: 356
برانگیخت اسب آن یل دین پناه *** چو حصنی حصین كرد پشت سپاه
6675 ز كین بانگ زد بر سپاه عدو *** سیه شد از آن بانگ ماه عدو
به نیزه به هم بر زد آن گردگیر *** سپاه عدو را صغیر و كبیر
چنان زد سنان آن دلاور سوار *** كز او كوه پولاد شد تار و مار
دلاور عدو را به نیزه ز زین *** همی كند و می زد ز كین بر زمین
ز كشته عدو را در آن رزمگاه *** ز بهر دده كرد وی بزمگاه
6680 به نوك سنانش ز خسته روان *** به د وزخ فرستاد نو كاروان
همی گفت من آل بوطالبم *** ز نسل گزین فِهر بِن غالبم
عدو كان سنان دلاور بدید *** همی گفت كآمد قیامت پدید
اگر او به كُه برزدی یك سنان *** شدی ریزه و پاره اندر زمان
رمیدند یكسر سپاه عدو *** به ابر اندرون رفت ماه عدو
6685به هم پهلوَش مالك نام جوی *** همی رفت و می زد به شمشیر گوی
چو آن شیر چوگان زدی گوی وی *** بُدی از سر [و] دست بدگوی وی
ز عثمان حیدر بدین در خبر *** چنین آورد از طریق عبر
چو وی گفت در جنگ هر دو سپاه *** به عبرت همی كردم آن گه نگاه
همی دیدم آن رزمگه سر به سر *** چو آشفته دریا زبس شور و شر
6690 پس آن جنگ جویان همی فوج فوج *** زدندی چو دریای آشفته موج
زبانگ یلان و حسام و سنان *** به تنْشان درون خون شدی استخوان
ز آوای آن نای رویینشان *** هم از نفخ آن صور دادی نشان [180ر]
ص: 357
ز بس بانگ طبل و خروش سوار *** تو گفتی شدست رستخیز آشكار
تن جنگ جویان ز تاب زره *** گسسته همی شد ز بند و گره
6695 گسسته همی شد فرس زیر مرد*** ز بس تاختن كرد اندر نبر
ز بس خون گردان به میدان درون *** همی رفت گفتی تو جیحون خون
بی اندازه بودند سفیانیان *** اگر چه فراوان بدادند جان
فزون بود جنگی در آن كارزار *** در آن حال یك صف چو پنجه هزار
دگر بود در پیش ایشان سپر *** چه ابن زبیر و چه ابن عمر
6700كه بودند این دو دلاور سوار *** به تنها دو لشكر گه (1) گیر و دار
وگر نی ز سفیانیان آن زمان *** نجستی زجان زنده كس اندر آن
كه گر پشت دشمن شكسته شدی *** بدین هر دوان باز بسته شدی
چو كردی عدو رجعت از نام و ننگ *** شكسته شدی باز هم بی درنگ
محمد به هر حمله از قاسطین *** بكندی فراوان یلان را ز زین
6705زدی بر زمینْشان ز حمیت چنان *** كه جانْشان به نیران شدی در زمان
دمادم همی گفت ایا اهل شام *** به ما بر شد این آب روشن حرام ؟
به شمشیر خواهید بخشیدن آب *** درستی بدین لشكر بوتراب ؟
وز آن روی ابن عمر همچنین *** همی زد حسام اندر این خشم و كین
همی گفت ایا نام داران شام *** چنین روز مردان برآرند نام
6710مترسید از مرگ و شمشیر نیز *** كه این مرگ بهتر بود از گریز
مرا گر بمیرم به جنگ اندرون *** به از زندگانی به ننگ اندرون [180پ]
ص: 358
كسی كاو بترسد ز شمشیر تیز *** سزد گر نیاید به جنگ و پریز
ز روی دگر مصعب جنگ جوی *** به مردی همیدون همی كند جوی
دل شامیان را همی داد تاب *** به بیداری اندر همی دید خواب
6715 همی گفت ایا اهل شام و عراق *** چه ترسید ایدون ز اهل نفاق؟
نبینید ما را به پیش اندرون *** به مانندۀ آن كُه بی ستون ؟
یك امروز در جنگ یا اهل شام *** به مردی بمانید(*) تا وقت شام
كه دشمن در این تاب و ین گرد و خاك *** ز بی آبی آیند ایدون هلاك
ز یك روی مالك چو شیر عرین *** به شمشیر می زد سر قاسطین
6720همی گفت ایا شوم گبران شام *** به دوزخ چشید این شب از بام شام (**)
ز شمشیر مالك به مالك رسید *** درنگی دگر آب حنظل چشید
كه می داد مالك شما را برات *** به نیران در این جنگ آب فرات
بر این گونه بد جنگ آن دو سپاه *** كه كردیم ما یاد از آن رزمگاه
همی بد از این گونه آن شور و شر *** در آن روز تا شد نماز دگر
6725 در آخر ز بی طاقتی شامیان *** بدادند یكباره پشت آن زمان
عبیدالله عمّر از خشم و كین *** همی گفت ایا شامیان چیست این ؟
به رجعت گراید و جنگ آورید *** روان معادی به چنگ آورید
ایا شامیان نامتان ننگ شد *** جهان بر شما بر از این تنگ شد
نبد سود گفتار آن بد سوار *** مبتّر شدند آن صغار و كبار
6730 به شمشیر دین لشكر مرتضی *** شكستند اعدای دین را قفا [181ر]
*. [نمایید]
**.[ یعنی : از ضربه ای كه می خورید امشب شام را به دوزخ بچشید.]
ص: 359
چو دید ابن عمّر كه كار اوفتاد *** بدان شط جوی فرات ایستاد
به مانندۀ هفت سر اژدها *** چو تندر همی كرد نعره رها
درنگی همی بد بدان جایگاه *** همی داشت پشت سپاهش نگاه
به رود فرات آن سپه سر به سر *** بكردند اندر هزیمت گذر
6735 چو اندر سپاه معادی دگر *** شجاعی نبد همچو ابن عمر
همی بود او با سپاهش به تاب *** گذشتند یكباره از روی آب
اگر وی نكردی بدان جا مقام *** به جان كس نرستی از آن اهل شام
ز بیم سر تیغ مالك همه *** گریزان شدند همچو گرگ از رمه (*)
چو باد خزان حمله بر حمله كرد *** به هم برفتادند اندر نبرد
6740 گروهی از آن قاسطین اندر آب *** فتادند و چون دوزخ بر صواب
چو رفتند یكبارگی (1) اهل شام *** برفت ابن عمّر به غم خورده جام (2)
همی رفت چو شیر الاب دژم *** به تنها رها كرده طبل و علم
چو می رفت اشعث بگفت آن زمان *** شَوَم بنگرم از پش شامیان
كه تا چون گذشتند و چون بود كار *** از این آب بیداد چندین سوار
6745 محمد بدو گفت ناید صواب *** تو لشكر فرود آر از این روی آب
بر آن شط جوی فرات آن زمان *** بكردند لشكر گهی (3) مؤمنان
عدو خوار و دل خسته از بیم جان *** همی رفت زار و نژند و نوان
كجا برد مالك سپه تنگ آب *** به دریا فرو برد سر آفتاب
رخ شط (4) شد از هجر خورشید زرد (**)*** چو مه روی بر طیره شب عرضه كرد [181پ]
*.[ مقصود شاعر : مثل رمه از گرگ گریزان شدند.(ابات بعد هم آشفتگی دارد.)]
**.[ درنسخه آمده است:« رخ شد شد از هجر خورشید زرد» اما خطی متفاوت از خط كاتب، زیر مصراع و خارج از كادر صفحه ، مصراع را به این شكل تصحیح كرده است:« بشد روی خورشید از هجر زرد»]
ص: 360
6750 زمین شد در آن حال بی شغله *** رخ آسمان شد پر از مشعله
تن رزم دیده سواران دین *** بر آسود لختی به روی زمین
برِ آفتاب عرب زان سپس *** به مژده محمد فرستاد كس
كه ما را ظفر داد جان آفرین *** به بخت تو ای مهتر داد و دین
كه را رای [و] دین است (1) آموزگار *** همه بر مرادش رود روزگار
6755 نگون بخت و غم خواره آن كس بود *** كه شیطان ورا یار و مونس بود
كه را در دل اندیشه آید جز ا ین *** تو گو بشنو اخبار حرب صفین
ببین تا ز تدبیر شیطانیان *** چه دیدند ناچار سفیانیان (2)
ز شهنامه و رستم و گیو و طوس *** سخن نشود دین مگر بر فسوس
علی نامه خواند زفان خرد *** كه تا زو به هر دو جهان برخورد
6760 علی نامه را مایه (3) از راستی ست *** سخن كاو دروغ آمد از كاستی ست
سر راستان پاك دین مصطفی ست *** بر این گفته بر، گفت یزدان گواست
تو سالار ناراستان در جهان *** به جز پورسفیان كسی را مدان
كنون كردۀ شاه شاهان شنو *** سخن خوب از نیك خواهان شنو
چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این حال بومخنف نامور
6765 كه بود اول شب كه آمد بشیر *** به نزد وصی بشیر و نذیر
بد اندر نماز آن امام جهان *** سپه بیش تر خفته بود آن زمان
چو كرد او نماز و بدادش سلام *** بشارت شنید از بشیر آن امام
زشادی به سجده درافتاد باز *** به پیش یكی داور بی نیاز [182ر]
ص: 361
همی گفت ایا كردگار جهان *** شناسندۀ آشكار و نهان
6770 تو كوتاه كن دست اعدای دین *** ز دین ای جهان دار جان آفرین
همه شب چنین خواست از كردگار *** كه حاجات ما را به زودی بر آر
چو سر بر زد از كوه تابنده مهر *** چراغ شب از بیم گم كرد چهر
هوا شد چو رایات اهل عبا *** نشست او ابر دلدل مصطفی (*)
سپه برگرفت و به مانند باد *** به شط فرات آمد این دین و داد
6775 سپه را همان جا فرود آورید *** سوی كشتگان زان سپس بنگرید
ز بس كشته كان جای دید آن امام *** ز غم شد دو چشمش چو گریان غمام
همی گفت این دشمن بد نژاد *** بدین سان سپه را به شمشیر داد
دگر باره گفت ای خدای جهان *** تو بستان حق داد از ظالمان
بگفت این و در خیمه شد زان سپس *** همی گفت یزدانمان یار بس
6780 ز روی دگر لشكر قاسطین *** رسیدند زی پور هند لعین
شكسته بد آن حال بر خاك و خون *** سرشته تن بدسگالان دون
دل پورسفیان چنان شد ز غم *** ز دو دیده بارید آزرده نم
همی گفت بیدادگر بوتراب *** فروبست بر ما در خورد و خواب
چگونه بد ای شامیان حال جنگ *** كه بر ما رسید این هزیمت به تنگ ؟
6785 بگفتند او را كه چون بود كار *** ز هر گونه ای اندر آن گیر و دار
ز جنگی كه كرده بد ابن عمر *** بگفتند پیش لعین در به در
همی گفت هر كس كه این اژدها *** به جان كرد ما را ز دشمن رها [182پ]
*. [مرتضی]
ص: 362
چو ابن عمر شهسواری كنون *** زمانه ندارد به گیتی درون
ز رستم فزون است و اسفندیار *** به میدان مردان در این شه سوار (*)
چو سر برزد از كوه تابنده مهر چراغ شب از بیم گم كرد چهر ]
6790 زپیكار مصعب همیدون بسی *** همی كرد شكر آن زمان هر كسی
زفرزند خالد شجاعان شام *** همی گفت كز كینه چون زد حسام
همیدون ز عبدالله بن الزبیر *** یكایك همی گفت هر كس به خیر
در آن حال فرزند صخر لعین *** بر آن مهتران كرد می آفرین
بیاورد پس بی كران خواسته *** بدان مهتران داد ناخواسته
6795 فرستاد بسیار اسب و شتر *** ابا مال نزدیك ابن عمر
بدو گفت من مُلك مصر و حجاز *** به تو داد خواهم ایا سرفراز
همی كرد تدبیر آن خیره سر *** نبد آگه از كار تقدیرگر
چو لواس دون خیره سالار شام *** همه دنبه دید و ندید هیچ دام
چو از (**) هدیه دادن بپرداخت وی *** دگرگونه دام حیل ساخت وی
6800 ز هر جانبی كرد لشكر برون *** ز بهر طلایه بَداندیش دون
چو بد بر حذر (1) آن سگ زشت رای *** ز شمشیر شیران شیر خدای
به فرزند عاص این چنین گفت باز *** كه یا عمرو شد كار بر ما دراز
چو بر لشكر ما كنون بوتراب *** ببندند یكبارگی راه آب
كنون جُست باید كنون چاره ای (2) *** كه تا به شود كار ما پاره ای
6805 بدو عمرو گفت از پی آب تو *** مخور غم دل از رنج برتاب تو [183ر]
*.[ در این جا بیت 6776 بی هیچ تناسبی عینا تكرار شده است كه اشتباه كاتب به نظر می آید :
**. [آن]
ص: 363
كه بر هیچ كس از جهان بوتراب *** نبست و نبندد كنون راه آب
تو از بوتراب این گمانی مبر *** ز شمشیر وی كن زهر در حذر
كه هرگز وی از بت پرست آب و نان *** ندارد دریغ این درستی بدان
ولیكن دل پورسفیان دون *** نشد می از این غم زمانی برون
6810 همی گفت ای وای درد و دریغ *** كه بستد زما آب دشمن به تیغ
جز این بُد مرا رای لیكن قضا *** كند كردنی ، رنج ما شد هبا (1)
خبر آورد لوط یحیی در این *** درستی ابومخنف پاك دین
كه چون رفت حیدر به شط فرات *** نوشت اندر آن حال یكی برات
كه بیش و كم مال سفیانیان *** به گرد آوریدند اندر زمان
6815فرستاد آن مال یكباره پس *** بر پورسفیان گبر (2) دنس
بدو گفت با این تو به دان كنون (*)*** كه هستم من از مال ناحق برون
كنون كس فرست از پی كشتگان *** كه تاشان بگیرند یكی زان میان
كه این جمله خون ها به حق كردگار *** ز تو كرد خواهد بدان خواستار
چو مرد علی برد آن جمله مال *** به نزدیك آن دشمن بدسگال
6820 خجل ماند فرزند صخر لعین *** دگر باره از كار سالار دین
پیام علی چون معادی (3) شنید *** ز غم جانْش گفتی به حلقش رسید
در آن عجز لختی فرو برد سر *** زمانی همی بود دل در فكر
برآورد از غم سر و گفت پس *** كه اندر جهان این نكردست كس
كه چندین سپاه مرا بوتراب *** بكشت و نترسد ز حشر و حساب [183پ]
*. [ یعنی : با این كاری كه كردم اكنون بهتر است بدانی كه ...]
ص: 364
6825 مرا گوید اكنون كه روز حساب *** در این خون كند با تو ایزد حساب
از این در سخن باژگونه بود *** ندانم كه این حق چگونه بود
دگر آن كه مال كسان نزد من *** فرستند كه تا كم شود مزد من
به مرد علی گفت باز آن لعین *** كه من سخت ترسان شدم اندر این
كند او وبال و چنین مال من *** چگونه برون آرم خویشتن (*)
6830 نمود آن لعین بر لعینان شام *** كه من ترس كارم ز مال حرام
لعین بود ملحد ولیكن ز ترس *** نیارست برزد از این در نفس
چه تدبیر سازیم ما این زمان *** بدین اندر آوردن كشتگان
بدو عمرو دون گفت نزد علی *** یكی نامه بنویس از پر دلی
بگویش كه ما از پی آب جنگ *** نجستیم كاین خود بود كار ننگ
6835 ولیكن بود كارها بودنی *** بسی باشد اندر جهان دیدنی
نوشت آن زمان نامه ای بدسگال *** به نزد علی از در احتیال
به نامه درون گفت ایا بوتراب *** نبود این چنین جنگ از بهر آب
جز این بودمان اندر این باب رای *** ولیكن بُد این از قضای خدای
خطا بود این كار بُد بودنی *** ببیند خطا كار بس دیدنی
6840 دگر از پی آب این شور و شر *** نزیبد كه باشد خود از هیچ در
تو بر لشكر ما مكن تنگ آب *** اگر جُست خواهی تو راه صواب
كه تا بار دیگر بدین جایگاه *** نگردند كشته بدین سان سپاه
چو بنوشت نامه به مانند باد *** فرستاد نزد علی بدنژاد [184ر]
*. [ مقصود شاعر : علی كار حرام كرده و مالش به من برسد ؟ اگر چنین شود چگونه خود را از این بدنامی بیرون بكشم (یا : چگونه حساب پس بدهم؟)]
ص: 365
فرستاده بردش به سالار دین *** چو برخواند آن نامۀ قاسطین
6845 بگفت اینْت گفتار خام و دروغ *** چنین گفته زی ما نگیرد فروغ
ولیكن بر ما نیابد صواب *** كه از جانور باز دارند اب
كسی كآب دارد ابر خلق تنگ *** بباید سرش كوفتن زیر سنگ
چو از آب زنده بود جانور *** از این در مباح است بر خیر و شر
برین سان جوابی (*) بر پور صخر *** فرستاد آن سرور دین و فخر
6850 چو بشنید فرزند صخر لعین *** بدین سان جواب سپهدار دین
دل بدگمان خیره شد در جواب *** چو دید او دگرگونه در تاب خواب
همی گفت ترسد دلم زین سخن *** نشان دارد این گفته از مكر و فن
نباید كه بر لشكر ما كمین *** كند بر لب آب دشمن به كین
بدو عمرو می گفت كایدون گمان *** مبر بر علی و به شادی بمان
6855 كه هرگز نگوید خلاف و دروغ *** از آن در كه مردی ست (1) بس با فروغ
سپه را تو زین حال آگاه كن *** از این در سخن را تو كوتاه كن
را خبر داد اندر زمان *** كه بر آبمان داد حیدر امان
چو سفیانیان این خبر یافتند *** سوی آبگه تیز بشتافتند
تو گفتی به یكبارگی اهل شام *** سوی آبگه رفت از خاص و عام
6860 كه بس برده بد (2) ابن سفیان سپاه *** از آن آبگه دور یك میل راه
همی گفت هر كس چو بایست آب *** ز نزدیك لشكرگه بوتراب
سپاه علی اندر آن دشمنان *** بكردند نگاه اندر آن شامیان [184پ]
*. [جوانی]
ص: 366
همی گفت (1) هر كس كه برداشت اب *** كه مردی كریم است این بوتراب
ز ما این ندید این جوان مرد مرد *** كه با ما ز روی كریمی بكرد
6865 ندانند مقدار آزادگان *** به جز گوهری پارسازادگان
بر آزادمردان جهان آفرین *** كند در دو گیتی به حق آفرین
حق زادمردان چه داند كسی *** كه مادر یكی بود و بابش بسی ؟
نشان هات گویم از این در كنون *** درستی كه نارم بدو در فزون
من از حال آن خیمۀ بر دور در *** كه می بود هنده (2) به آن خیمه در
6870 ز بیگانه مردم بسی گاه گاه *** در آن خیمه جستی بر هند راه
چو ره یافتی كام راندی بر اوی *** از این در بدان در برون رفتی اوی
از این در فزون بود بسیار جای *** چه بر چاه مبرز چه در صحن جای
به دیگر كتب ها درون گفته اند*** وحوش بیابانَیش خفته اند
از این در سخن من نكردم دراز *** كه معلوم دارند (3) اهل حجاز
6875 چو فرزند سفیان از آن زانیه *** بزاد و لعین گشت دو جهانیه
چنین كس چه داند حق دین و داد *** كه مادرش وی را بدین گونه زاد
ولیكن تو مر ناصبی را نگر *** كزان حیز از ناصبی شوخ تر
كند دشمنی وی هم از این سبب *** ابا دوستان علی روز و شب
كه را گفت یزدان ولی من است *** عدو گوید آن كس عدوی من است
6880عدوی خدای است آن زشت رای *** كه باشد عدوی ولی خدای
جهان آفرین چون جهان آفرید *** ابر عرش نام ولی بر كشید [185ر]
ص: 367
بپیوست آن نام بر نام خویش *** جهان آفرین عزتش داد بیش
بد آن نامِ عالی درستی علی *** علی آن كه یزدان بگفتش ولی
علی آن كه وی در علا شد ازل *** ز رب العلا یافت قدر و محل
6885 صفای علی بود از مصطفی *** ز آب رضا بُد بن مرتضی
چو بود آن نكوهیده شیطان پرست *** ز شیطان بود دور یزدان پرست
همه دوست داران آن زشت كیش *** بُوَند (1) از همه روی با دیو خویش
ز ناپاكی است آن سگان را سرشت *** كه كشتند بر او شیعت از فعل زشت
بُوَند اهل بدعت حسودان دین *** كه جز راستی نیست میدان دین
6890 ز روی حسد دیو پرخاش جوی *** به میدان كینه درافكند گوی
به چوگان بیداد بیدادگر *** همی برد گوی حسد را به سر
نهان نیست هست این سخن آشكار *** مثل ها در این زد بسی كردگار
چو یزدان محمد را پس برگزید *** نگر تا ز جور حسودان چه دید
نگر تا ز یك دشمن زشت رای *** چه بد دید ز اول حبیب خدای
6895 چو وی چارده لشكر جنگ جوی *** به جنگ نبی برد بی گفت و گوی
شب و روز با مصطفی بد به حرب *** ز روی حسد بیهده صخر حرب
بر این كین كه گفتست نبی بی گمان *** برِ من رسول آمد از آسمان
همی گفت سفیان كه این چون بود *** كه احمد ز ما چیر و افزون بود
بخاییده بد جفت آن بدگهر *** عم مصطفی را به دندان جگر
6900 پسر باز با ابن عم نبی *** سپه برد و جنگ آورید آن شقی [185پ]
ص: 368
ز كین و حسد باز وی راه آب *** فرو بست بر لشكر بوتراب
ولیكن ز تاب و حسد شد حسود *** به مانندۀ سوخته كنده دود (*)
ز بیچارگی خواست آن شوخ مرد *** ز حیدر در آن حال آبی كه خورد
از آن پس كه بس كشته آمد سوار *** در آن جنگ آبی ده و دو هزار
6905 فزون از دو هفته به چندان سپاه *** همی كشته بردند از آن جایگاه
همه شام از آن كشته پر ویل بود *** چو از مرگ بر شامیان سیل بود
سپاه عدو بیش تر از سه ماه *** سوی جنگ جستن نكردند راه
كه آن شامیان دل شكسته بدند *** بزرگانشان چند خسته بدند
به هر جانبی باز دشمن به كین *** فرستاد می كش به بدخواه دین
6910 به تلبیس آن گبر چو سامری *** همی كرد از هر دری ساحری
بر مسلمه آن لعین دنس *** فرستاد بُد اندر آن حال كس
بگفته كه من روی كردم به جنگ *** شدم با علی از پی جنگ تنگ
تو در نصرت این بار با تیغ تیز *** برانگیز ایا نامور رستخیز
در این حیله بود ابن صخر آن زمان *** ز (1) حیدر بد این مكر اندر نهان
6915 در این قصه گوید سراینده مرد *** از این در كه چون بود جنگ و نبرد
اگر زنده ماند درنگی دگر *** به نیروی یزدان پروردگار
چو شش مجلس از حال صفین درست *** به نظم آمده چون درختی كه رست
نبد هیچ دستور وی را خرد *** كه بر كوی ناراستی بگذرد (**)
كه این راه ناراستی را خدای *** نكوهیده دارد به هر دو سرای [186ر]
*. [ معنای مشخصی یافت نشد.]
**. [ یعنی : خرد وی هیچ دستور نداد كه بر كوی ناراستی بگذرد.]
ص: 369
6920 نكوهیدگانند ناراستان *** خردمند از این زد بسی داستان
سخن كز دروغ است كی آید به راه *** چو تیری گر آید بر آماجگاه؟(*)
دروغ از گهر بسترد آب روی *** چو مشك آید از راستی كار بوی
مقام همه راستان در بهشت *** ز بن دوزخ آمد كژان را سرشت
برد كیفر آن كس كه او پر كژی ست *** طریق هدی ماند و پس گمرهی ست
6925 و این پورسفیان گبر لعین *** برانگیخت از خود (1) چنین كبر و كین
امام هدی راستی حیدر است *** كه وی بر تن مصطفی چون سر است
به ناراستان بر امام و رییس *** نبد جز كه فرزند صخر خسیس
سزاوار لعنت شد آن گبر دون *** كه شیطان ملعون بد او را (2) زبون
چو لعنت كند مرد بر آن لعین *** سِتِغفار باشد بدین در یقین
6930 كه ابلیس بهتر از آن گبر دون *** بر این گفته حجت نمایم كنون
كه فرزند سفیان چه كرد و چه د ید *** هم از كردۀ خویش او هم چشید
ز چاهی كه كنداو بر اومید آب *** چگونه برآمد از آن چَه سراب
سرابی كه از تاب وی شد تباه *** تن هر كه می كند آن ژرف چاه
چو این دیو بد اندر آن رهنمون *** فرو شد به چه چاه كن سرنگون
6935 نگون بخت شیطان ز كبر و منی *** فرو كشت با آدم این دشمنی
معاوی فرو كِشت تخم حسد *** ابا شاه مردان علی الاسد
بشد طاغی و باغی و لعنتی *** بدان شیر یزدان ز بی حرمتی [186پ]
*.[یعنی : سخن دروغ حتی اگر چو تیری بر هدف بیابد، كی به راه می آید؟]
ص: 370
بخوان در كتب های پیشینیان *** نه معلوم گردد تو را این زمان
بر آن كس كه این حال پوشیده ماند *** از آن ماند كاین قصه را بر نخواند
6940 پس از خواندن بشنود این حدیث *** به شبهت در آغشت این را بلیث (*)
سخن را ز بن داده باشد فروغ *** ز بهر لعین حال خویش از دروغ
كسی كاو بتردسد ز حشر و شمار *** فروغش دروغش (1) كند آشكار (**)
دلی كز دروغ آورد داستان *** شریعت بدو نیست هم داستان
كنون ای ستوده سخن هوشمند *** نگارین سخن بین شریعت پسند
6945 زمانی به گوش یقین بخش هوش *** سخن را به صدق از سخن نیوش
ز صفین شنو مجلس هفتمین *** به نظمی كه شیرین تر از انگبین
به نام خداوند نیكی دهش *** سخن دان سخن را دهد پرورش
چو طبع لطیفش ز بوی وفا *** ستوده شد از مدحت مصطفی
زجوی رضای وصی و نبی *** چو شیراب شد گفت مدح وصی
6950 ره ترس كاران گرفت از یقین *** ثناگوی شد بر حق از داد و دین
بر آثار كردار آن بی ریا *** زبانش كند تا بجنبد ثنا
ز بعد ثنای علی هر زمان *** بگویند نفرین سفیانیان
دل شیعه را شاد و خرم كند *** دل دشمن دین پر از غم كند
از اخبارهای درست و مبین *** ستوده از آن ها كه باشد امین
6955 ابومخنف آرد از این در خبر *** كه من گفته خواهم كنون در به در
چنین گفت راوی كه من روز و شب *** همی كردم این حال صفین طلب [187ر]
*.[ شاید مقصود شاعر بلیس (=ابلیس) باشد.]
**[ یعنی : فروغ كسی كه از حشر و ثمار می ترسد ، دروغ حدیث شبهت آلود ابلیس را اشكار می كند.]
ص: 371
به وقتی كه آن مهتر داد و دین *** ستد آب از لشكر قاسطین
چو ماندند بی آب سفیانیان *** شدند كم تر از تاب سفیانیان
سوی ابشان مرتضی راه داد *** كه بد كارهایش همه دین و داد
6960 چو آسوده شد پورسفیان از آن *** دگرگونه كرد حال و آیینشان (1)
فرستاد زی مصر جاسوس باز *** هم اندر زمان دشمن حیله ساز
نوشته یكی نامه زی (2) مسلمه *** بگفته در او گفتنی ها همه
ابر وعدۀ آن سخن مسلمه *** برآرد به مصر اندرون دمدمه
كند حرب و تاراج و آید برون *** زند طبل كینه به مصر اندرون
6965 چو از حال جاسوس آن زشت رای *** خبر یافت جاسوس شیر خدای
بر مرتضی رفت اندر زمان *** بدو باز گفت آن خبر در نهان
علی در زمان مهتران را بخواند *** از آن در سخن پیش ایشان براند
به یاران چنین گفت آن پرهنر *** كه روشن كنید این سخن در به در
میان سپاه اندرون این زمان *** ز كردار این دشمن بدگمان
6970 از این گفته آن جُست شیر خدای *** كه مانند مردان وی دل به جای
به وقتی كه گر در سپاهش نشان *** پدید آورد مكر سفیانیان
چو گفت این سخن حیدر نام جوی *** سوی مالك پرهنر كرد روی
بدو گفت ایا پرهنر بادوار *** سوی مصر شو با سواری هزار
نگه دار تا فتنه جویی دگر *** به مصر اندر از كین نیاید به در
6975 پس ار سر برون آورد فتنه جوی *** بگیر و ببندش چو آن سنگ روی (*) [187پ]
*.[ ظاهراً مقصود فتنه گران مصر در فتنۀ پیشین هستند؛ كسانی چون فضل و ابن خدیج.]
ص: 372
فرستش به نزدیك من این زمان *** كه تا زو نیاید كسی را زیان
كسی كاو كند با تو پیكار [و] جنگ *** سرش را تو بگسل از آن خس به چنگ
چو حیدر بگفت این ، به مانند باد *** سپه برد مالك سوی مصر شاد
چو زو مصریان آگهی یافتند *** به دیدار وی تیز بشتافتند
6980 هنرمند مالك ببد شادمان *** به دیدار آن مصریان در زمان
بپرسید بر مهتران در به در *** ز جاسوس فرزند سفیان خبر
بگفتند آن ها كه ما ای امیر *** شنوده نه ایم از قلیل و كثیر
بدان مهتران مالك كاردان *** بگفت آنچه گفتش علی در نهان
به یك یك بگفت آن یل نام دار *** كه این كار را بس مدارید خوار
6985 چو بدخواه دین اندر این عهد بست *** كه اكنون گشاید به شمشیر دست
خروجی كند وی به مصر اندرون *** زمان تا زمان دشمن آید برون
بجویید بنیاد این كار هین *** مباشید غافل درنگی از این
برون كرد جاسوس مانند باد *** بر این كار بر آن یل شیرزاد
پس آن وقت هر روز آن شه سوار *** گذر كرد بر شهر او یك دو بار
6990 نهان مسلمه روز و شب ساز جنگ *** همی كرد دل كرده از كین چو سنگ
به راز اندرون آن زمان مسلمه *** خبر داد مر عهدیان را همه
كه ما روز آدینه وقت نماز *** برون رفت خواهیم و گردیم شاد
چو خاطب كند خطبه ، دشمن كشی *** كنید ای یلان ، جمله از پر دلی
بر آو وعده بودند آن عهدیان *** كه گفته بدش مسلمه در نهان [188ر]
ص: 373
6995 خبر یافت مالك از آن كارشان *** تو بنگر كه چون بود بازارشان
چو بد روز آدینه از بامداد *** به یاران خود گفت مالك چو باد
كه دشمن همی جَست خواهد برون *** در این روز تا دست شوید به خون
اَبَا لشكری ساخته كار جنگ *** كشیده برون تیغ الماس رنگ
شما نیز آلات حرب این زمان *** بپوشید در زیر جامه نهان
7000 یگان و دوگان ایدر آهسته وار *** خرامید از بامداد آشكار
چو رفتند زین جا یكایك برون *** نشستند پس گرد مسجد درون
بمانید تا (1) دشمن جنگ جوی *** به خاطب نماید گه جنگ روی
چو دیدید كآمد برآهیخت تیغ *** مدارید تیغ از معادی دریغ
بكردند یاران مالك چنان *** چو سالارشان گفت اندر زمان
7005 ره مسجد جامع از هر دری *** گرفتند شمشیر زن لشكری
به وقتی كه خاطب همی خطبه كرد *** و نام علی بر زبان گفته كرد
سبك ملحد گبر بر پای جست *** به شمشیر الماسگون كرد دست
به خاطب همی گفت ملعون به تاب *** كه تا كی كنی مدحت بوتراب؟
تو عثمان كشی را چنین خیره خیر *** چرا خوانی ایدون امام و امیر (2)؟
7010 چو این مسلمه گفت اندر میان *** خروشی بر آمد هم اندر زمان
كشیدند آن عهدیان تیغ ها *** ابر شیعت پاك دین مرتضی
چو در مسجد ایدون خروشی بخاست *** گشادند شیعت كمین چپّ و راست
كشیدند شمشیرها [را] برون *** عدو را سرشتند درخاك و خون [188پ]
ص: 374
چو بادی به هم بر شكستندشان *** به خاك و به خون در سرشتندشان
7015 لعین مسلمه كار از آن گونه دید *** سر بخت میشوم وارونه دید
بیفكند شمشیر از دست خویش *** در آن حال آن دشمن زشت كیش
همی گفت آن دشمن بی وفا *** كه فتنه به ما برفتاد از قضا
سر فتنه فتنه همی جست و گفت *** كه از بد قضا فتنه ای نو شكفت
از آن عهدیان كشته شد بی درنگ *** فراوان چو آغاز كردند جنگ
7020 بسی مؤمنان نیز كشته شدند *** به خاك و به خون در سرشته شدند
چو آن مسلمه داد دستش به بند *** همی گفت از این بندمان باد پند
چو بسته شد آن بدنشان مسلمه *** ببستند یاران وی را همه
هم اندر زمان كردشان بر قطار *** ببردند زی مالك نام دار
نظاره شدند (1) مصریان سر به سر *** بدان بدسگالان پرخاش خر
7025 چو مالك رخ مسلمه دید گفت *** چه اندیشه كردی تو اندر نهفت؟
گمان بودت ایدون كز این دشمنی *** برون آیی پشت علی بشكنی ؟
چو روباره زین (2) دنبه دیدی مدام *** چو روباه بسته ببودی به دام
بگفت این و آورد بندی گران *** به پای لعین بر نهاد از میان
ببرد جمله را خوار و زار این چنین *** همان روز نزدیك سالار دین
7030 رسیدند مانند باد صبا *** سواران دین تا بر مرتضی
چو دیدارشان دید فخر بشر *** ببد شادمانه ز حال ظفر
بكردند پس عرضه بر بوالحسن *** مران بندیان را همه تن به تن [189ر]
ص: 375
سوی مسلمه كرد حیدر نگاه *** بدو گفت ایا مرد گم كرده راه
نترسی تو از ایزد كامران *** كه در دین و محشر شدی بدگمان ؟
7035 تو گفتی كه من مصر بر هم زنم *** دل لشكر مؤمنان بشكنم؟
تو آگه نبودی كه كوه از مگس *** شكسته نیاید ایا دون خس؟
ولیكن مكافات كار تو من *** هم اكنون نهم در كنار تو من
به محشر بود آن دگر داوری *** به در خورد تو (1) تا تو شك ناوری
بگفت این و بگرفت گوشش به دست *** بمالید چندان كه خون زو بجست
7040 رها كردش آن گاه از دست خویش *** بگفتش رو ای دشمن زشت كیش
بر هر كه خواهی همی رو كن *** تو چون رفتی از لشكر ما برون
مران دیگران را همین گوش مال *** بداد و رها كردشان بی همال
سزاوارتان گفت دادم جزا *** بود حكم دیگر به روز قضا
برفتند آن بدسگالان همه *** بر پورسفیان ابا مسلمه
7045 پیاده یكایك به خواری درون *** برفتند چكان جمله از گوش خون
از این گونه اعدای سالار دین *** رسیدند زی پور صخر لعین
چو دید ابن سفیان از آن گونه حال *** بلرزید بر خویشتن همچو نال
ببد رویش از غم چو پژمرده خام *** همی گفت بارید ز دیدۀ غمام
بپرسید از مسلمه حال و كار *** بر او مسلمه كرد همه آشكار
7050 همی گفت بد خواه زنهار خورد *** چو با ما به شمشیر بر كار كرد
چومان بست و آورد نزد علی *** چه دیدیم بنگر ز مرد ملی [189پ]
ص: 376
همی گفت بِن مخلب از بیش و كم *** وز آن درد می ریخت از دیده نم
همی گفت ایا كاشكی بوتراب *** نكردی چنان پیش خلقم عذاب
بكشتی مرا به چو كردی نكال *** ندادی چو بد كودكم گوش مال
7055 به گیتی درون با چو من مرد كس *** نكرد این كه با من علی كرد پس
از این پس میان بسته دارم به كین *** ابا بوتراب ای سپه دار دین
بدو پورسفیان بگفت این جواب *** ز من بشنود بی گمان بوتراب
از آن پس سران سپه را بخواند *** از این در سخن پیش ایشان براند
به خشم آن زمان گفت ملعون گیر *** كه ما را نماندست آیین (1) صبر
7060 از این پس میان من و بوتراب *** به تیغ و سنان بود خواهد عتاب
چو زین در سخن گفت آن بدگمان *** برآمد خروشی ز سفیانیان
همی گفت هر كس جهان شد خراب *** ز شمشیر این بی وفا بوتراب
فدا كرد خواهیم جان ای امیر *** به پیش تو در ما صغیر و كبیر
چنین گفت فرزند سفیان كه من *** رسیدم به كام ای یلان زین سخن
7065 فرستاد پس پورسفیان رسول *** به نزد علی آن زمان بد هیول (*)
كه ما كرد خواهیم این بار جنگ *** ز هر در چو شد وعدۀ جنگ تنگ
به روز سه شنبه هم از بامداد *** دهیم و ستانیم از تیغ داد
سر فتنه ها را ز تن بر كنیم *** پی جنگ و پیكارها بشكنیم
چو حیدر شنید از رسول این سخن *** بگفت از فضولی نهاد اصل و بن
7070 چنین گفت حیدر ز فرهنگ [و] هنگ *** كه از جنگ روبه نترسد پلنگ [190ر]
*.[ صورت و معنی كلمه یافت نشد.]
ص: 377
گمان می برد پورسفیان مگر *** كه ترس است ما را ز چندان حشر؟
ندید او كه من در چنین بی مدد *** چه كردم بدان لشكر بی عدد؟
چو مرد رسول این سخن ها شنید *** چو بادی بر پورسفیان رسید
شنیده سخن ها بدو باز گفت *** نهانی نماند هیچ اندر نهفت
7075 همی گفت كز هیبت بوتراب *** ز من دور شد این زمان خورد و خواب
از آن پس دو لشكر بدین وعده بر *** بماندند كرده طلایه به در
چو روز دوشنبه به سر برد گوی *** شب واج گون (1) باز بنمود روی
هوا شد به مانند دریای قار *** فلك شد ز بس كوكبان چون بهار
دل جنگ جویان هر دو سپاه *** همی كرد زی كوه مادل نگاه
7080 كه تا كی كشد مهر گیتی فروز *** علامت برون از حد نیم روز
بر آن تا شجاعان شام و حجاز *** به میدان مردان گرایند باز
چو سر بر زد از كوه رخشان درفش *** هوا سیمگون شد فلك چون بنفش
دو لشكر چو دریا به جوش آمدند *** شجاعان به كین در خروش آمدند
دو رویه سپه طبل كین كوفتند *** یلان آتش كین برافروختند
7085 هر آن دیده ای كان سپه را بدید *** همی گفت آمد قیامت پدید
سپاه (2) عدو را چه گویم شمار *** كه بد بی عدد چند ره سی هزار
بیابان بد از رایت رنگ رنگ *** به مانند بشكفته بستان گنگ
بفرمود فرزند هند آن زمان *** كه تا صف كشیدند سفیانیان
سپه كرد پس تعبیه بد نژاد *** سران سپه را علامت بداد [190پ]
ص: 378
7090 ابر میمنه آن ستم كاره مرد *** در آن حال قعقاع را میر كرد
صف میسره داد آن بدسگال *** از آن سركشانش به جنگی هلال
كمین (1) صف میسره آن لعین *** به فرزند خالد سپردش به كین
به فرزند عثمان سپرد از هوس *** كمین صف میسره باز پس
جناح سپاهش به مصعب سپرد *** چو وی را به تنها سپاهی شمرد
7095 كمین جناح سپاهش (2) چو باد *** ستمگر به بوالاعور سور (3) داد
به قلب اندرون پورسفیان حرب *** همی بود سر ساخته كار حرب
كمینگاه قلبش سپرد آن زمان *** به عبدالله عامری (4) بدگمان
همی بود عبدالله ابرهم *** به پیش سپه در چو شیر دژم
عبیدالله بن عمر در سپاه *** همی گشت و می كرد هر سو نگاه
7100 دل جنگ جویان همی كرد گرم *** به گفتارهای خویش و چرب و نرم
سپرد ابن سفیان از آن عام [و] خاص *** بنه با خزینه به فرزند عاص
همی كرد گرد سپه در طواف *** لعین بوهیریره به كبر و به لاف
نشسته ابر پشت مصری خری *** به برد درفكنده یكی دفتری
همی گفت من یار پیغمبرم *** شناسند هر كس كه من حقورم
7105 بدین روی آن ناكس نابه كار *** همی گفت گفتارها آشكار
همیدون بكرد او سپه در دوان (*)*** همی بود مروان تیره روان
به سر برفكنده یكی پیرهن *** به خون در سرشته به تلبیس و فن
ابا مرد پانصد ز سفیانیان *** برآورده هر یك خروش [و] فغان [191ر]
*.[ معنای مشخصی یافت نشد.]
ص: 379
زفان كرده هر یك ز كینه دراز *** همی گفت ایا اهل شام و حجاز
7110 ز دل طالب خون عثمان كنید *** به شمشیر ز اعدا سرافشان كنید
بجویید كین یلان تن به تن *** كز اعدا كنون كین توان توختن
از این در بیاراست بازار حب *** در آن حال فرزند سفیان حرب
از آن پس خروشی ز سفیانیان *** بر آمد تو گفتی سرآمد جهان
همی گفت هر كس كه ما هم كُنون *** بشوییم عثمان كشان را به خون
7115 چو سالار دین كار از آن گونه دید *** سوی زید ارقم یكی بنگرید
بدو گفت هین ای هنرمند یار *** تو از عیبه آن جامۀ من بیار
چو عیبه بدو برد اندر زمان *** سر عیبه بگشاد امام جهان
برون كرد از او جامۀ مصطفی *** بپوشید پس پاك دین مرتضی
به سر برنهاد آن عمامه امام *** كه دادش پیمبر علیه السلام
7120 به بر در فكند آن زمان ذوالفقار *** وصیّ نبی حیدر شه سوار
ببست آن زمان بر میان آن كمر *** كه میراث بودش ز عمران پدر
ز عبدالمطلب رسیده بدان *** به میراث بوطالب كاردان
نشست او اَبَر دلدل مصطفی *** شهنشاه عالم ستون وفا
به یاران خود گفت سالار دین *** میان ها بندید یكباره هین
7125 شجاعان به فرمان شیر خدای *** كشیدند صف ها بدان پهن جای
چو صف راست كردند یك سر سپاه *** برآمد به گرد سپه دین پناه
صف میمنه وی به مالك سپرد *** صف میسره هم به عمّار گرد [191پ]
ص: 380
به احنف سپرد او جناح سپاه *** كه بود آن دلاور یكی دین پناه
كمین صف میسره مرتضی *** جریر گزین را سپرد از وفا
7130 كمین صف میمنه دین و داد *** به فرزند بوبكر فرخنده داد
كمینگاه صف جناح سپاه *** به اشعث سپرد آن ولی اله
به قلب سپاه اندرون مرتضی *** همی بود با رایت مصطفی
كمینگاه قلب سپاهش علی *** به فرزند عمّار سپرد آن ولی
بنی هاشم از پیش وی سر به سر *** بكردند تن ها چو رویین سپر
7135 علی گفت پس با شجاعان خویش *** كه ما شرزه شیریم و بدخواه میش
چو با میش كشتی كند شرزه شیر *** بدان میش خوردن شود شیر سیر (1)
درنگی دگر ز آنچه گفتم نشان *** عیان جمله بینید (2) ایا سركشان
كه ما را پیمبر از این قاسطین *** ز هر در خبر داد از این بودنی
سبك طبل حربی فرو كوفتند *** یلان آتش كین برافروختند
7140 ببودند (3) ز آن آتش دود و كین *** طیور هوا [و] وحوش زمین
بپیوست مرگ یلان در اجل *** چو بالا گرفت آتش آن جدل
چو فرزند سفیان چنان حال دید *** به خروارها زر فرو گسترید
همی گفت ایا شیرگیران شام *** كه جوید زما زر به مشت و به جام؟
هر آن كس كه جوید بگو این زمان *** سواری بیفكن ز عثمان كشان
7145 دهان ورا از گهر پر كنم *** كه گوید علی را سنانی زنم
ز گفتار وی در زمان عمرو عاص *** به پیش اندر آمد از آن عام و خاص [192ر]
ص: 381
بگفت ای امیر این علی شد دگر *** ز حالی كه بد پیش از این بی مگر
كه بد معجز مصطفی آن زمان *** كه كردی علی جنگ های گران
چو زو نصرت ایزدی دور شد *** شجاعیش در جنگ بی نور شد
7150 ببد شاد زو پورسفیان و گفت *** ز گفتارت ای عمرو نصرت شكفت
اگر شد از او قوّت از وی مترس *** كه چون تو مبارز دگر نیست كس
در آوردگه شو ز كین پیش وی *** یكی در نگر در كمابیش وی
به بدره درم گیر از ما كنون *** بر این گفتۀ خویش از ما زبون
بدو عمرو گفتا كه زر بایدم *** به بدره كه تا روح افزایدم
7155 بگفت ابن سفیان به جان و سرم *** كه بخشمْت من بدره ای سی، درم
بدو گفت بن عاص پیش آر سیم *** كه از سیم خیزد به نصرت نسیم
بیاورد فرزند سفیان چو باد *** پذیرفتۀ عمرو زی عمرو داد
چو پذرفته را او به ملعون سپرد *** لعین بدره هایش سوی خیمه برد
بپوشید از آن پس سلیح گران *** برافكند بر باره بر گستوان
7160 چو ملعون در آهن بپوشید تن *** برون كرد شروارش از مكر و فن
گرفت آن زمان گبر نیزه به دست *** بر آن بارۀ پیل پیكر نشست
در آوردگه رفت و ناورد كرد *** به بانگ بلند گفت كو مرد مرد ؟
منم عمرك عاص میدان طراز *** به نیزه كنم با علی بر طراز
هم آورد من جز علی نیست كس *** سخن با علی مان همین است و بس
7165 چو حیدر شنید این بگفت ای عجب *** مرا كرد بن عاص ملعون طلب [192پ]
ص: 382
همی گفت آن حیله گر از چه روی *** به میدان مردان فكندست گوی
بگفت این وز دلدل آمد به زیر *** هم اندر زمان آن سوار دلیر
بر آشفت عُقَیل آن دلاور سوار *** یكی تنگ را كرد پس استوار
بر اسب عُقَیلی چو او شد سوار *** عقابش بجست آن زمان برق وار
7170 چو مالك علی را بر آن گونه دید *** به مانند بادی بر وی رسید
چنین گفت ای مهتر داد و دین *** چه رنجه شوی از پی این لعین ؟
چو من زنده باشم به پیش تو در *** تو بر جنگ دشمن چه بندی كمر؟
بدو گفت حیدر ایا نام دار *** مرا كرد این بدگهر خواستار
اگر پیش وی مرد جز من شود *** دل هر كسی بر دگر ظن شود
7175 بترسید گویند حیدر ز عمرو *** بدزدید ناچار وی سر ز عمرو
دگر آن كه این شوخ محتال مرد *** هم از حیله جستست با ما نبرد
یكی بنگرم كاین لعین از چه روی *** چو پورۀ سگان از چه بُردست بوی
بگفت این و پس شد در آوردگاه *** بر آهستگی زینت مهر و ماه
چو شد پیش بن عاص گفت ای سوار *** منم آن كه مان كرده ای خواستار
7180 بگو با من اكنون كه چون آمدی *** كه از بخت بد سرنگون آمدی ؟
چنین گفت ملعون كه یا بوتراب *** تو را كرد خواهم به زیر تراب
چو كردی خراب این جهان را به قهر *** ز بیداد تو شد به فریاد دهر
چو كشتم تو را لشكرت را همه *** دهم بی محابا به باد و دمه
رهانم جهان را ز بیداد تو *** چو بیران كنم جمله آباد تو [193ر]
ص: 383
7185 چو سالار دین آن سخن ها شنید *** سبك ذوالفقار از میان بركشید
بر آو بانگ زد گفت ایا سگ خموش *** كه بادت زفان گنگ و كر باد گوش
فرس را برافكند از آن پس به كین *** بر آن گبر بی دین سپه دار دین
بغل بر گشاد و سر ذوالفقار *** به دشمن نمود آن زمان آشكار
چو بن عاص دون زی علی بنگرید *** به تیغش درون جان شیرین بدید
7190 ز زین اندر آمد لعین سر نگون *** تو گفتی روانش ز تن شد برون
لعین بر هوا كرد دو پای خویش *** به حیدر نمود عورتی جای (1) خویش
چو حیدر برهنه تنش را بدید *** عنان فرس زو به یك سو كشید
چو آن گبر شلوار از احتیال *** برون كرده بد نه ز بهر جدال
علی كرد لاحول و می گفت كس *** نكرد این كه كرد این لعین دنس
7195چو حیدر عنان را به یك سو كشید *** لعین جَست بر پا و چو سگ دوید
پیاده همی رفت و می گفت جان *** ببردم ز تیغ علی رایگان
بخندید حیدر از آن حال و گفت *** كز این لعنتی ماندم اندر شگفت
از آن جای برگشت شیر خدای *** یكی شد بر آهستگی باز جای
چو فرزند سفیان بدید آن چنان *** ز بن عاص بد فعل تیره روان
7200 برآشفت و گفتش ایا لاف زن *** بر این كرده سر بر كُه قاف زن
زنی از تو بهتر بود گاه جنگ *** ز هی كم خرد مرد خرچنگ چنگ
تو با این هنر چون به میدان شدی *** كه تا حشر از این ننگ مردان شدی
بدو عمرو گفت ار تو آن دیده ای *** كه من دیده ام دیده بدریده ای [193پ]
ص: 384
من آن دیدم از تیغِ آن بوتراب *** كه گردی نزار ار تو بینی به خواب
7205 گرت نیست باور به میدان خرام *** ببین مر علی را كشیده حسام
مرا جان به از خواسته ای امیر *** تو با ما از این خشم در دل مگیر
براندش به خشم ابن سفیان ز پیش *** بدو گفت كز تو دلم گشت ریش
لعین عمرك عاص شد بازِ جای *** به جان رست از بیم شیر خدای
همی گفت عمرو لعین زان سپس *** كه تنها علی با همه خلق بس
7210 دل پورسفیان بر آشفت باز *** از آن گفته های نشیب و فراز
همی گفت بشكست فرزند عاص *** از این گفته دل های این عام و خاص
چنین گفت پس كای شجاعان شام *** در این جستن كین مباشید خام
كه باشد كنون زین شجاعان ما *** كه خرم كند روی میدان ما ؟
زخون سوارانِ این بوتراب *** كند لازار این زمین [و] تراب ؟
7215 به دنیا كنم من ورا بی نیاز *** به جنّت از این جنگ باید جواز
چو وی كینه جوید ز عثمان كشان *** شود جان عثمان از او شادمان
چو زنی در سخن كرد بن هند یاد *** به میدان كین شد سواری چو باد
سجاعی كه معروف بد در عرب *** به مردی و نام و به اصل و نسب
ز سفیانیان بود گرگی سترگ *** امیری بد آن دشمن دین بزرگ
7220 نشسته بر اسب عُقیلی نژاد *** به مانند كوه و به رفتار باد
یكی جان ستان نیزه اندر كفش *** كه مریخ بد بر حذر از تفش
یكی تیغ هندی به برْش اندرون *** كه تابش بشستی اجل را به خون [194ر]
ص: 385
به میدان درون رفت آن سرفراز *** چنین گفت كای مهتران حجاز
مرا هر كه داند بگو نیك دان *** و هر كِم نداند دهمْشان نشان
7225 منم پور شعبه مغیره به نام *** شناسند ما را همه خاص و عام
منم دشمن بوتراب ای یلان *** به سفیانیان بر منم مهربان
كنون آمدم تا به شمشیر تیز *** برآرم ز عثمان كشان رستخیز
نخواهم كه گردد مرا هم نبرد *** از این جنگ جویان مگر مرد مرد
رخ پورسفیان چو گل برشكفت *** چو زین در سخن آن مغیره بگفت
7230 همی گفت گردد سنانم كنون *** ز خون عدو دشت جیحون خون
چو حیدر شنید آنچه گفت (1) آن لعین *** بر او كرد نفرین سپه دار دین
به مردان دین گفت ایا مؤمنان *** كه بُرّد مر این لعنتی را زبان
كه آرد ورا زنده نزدیك من ؟ *** چو هست این به لعنت یكی اهرمن
چو حیدر بگفت این، سواری تمام *** فرس را برون زد ز خیل كرام
7235 سواری كه از بیم او در نبرد *** شدی كوه رویین به مانند گرد
سواری كه بد نازش داد و دین *** بر او كرده بد مصطفی آفرین
شجاعی كه عمّار بد نام اوی *** هزبری كه بُد داد و دین كام اوی
چو حیدر مر او را برون رفته دید *** دعا كرد بر جان وی چو سزید
بر این سان كه گفتم سواری(2) دلیر *** در آوردگه شد چو غرّنده شیر
7240 چو تنگ مغیره رسید آن سوار *** بغرّید چون تندر نوبهار
بدو گفت عمّار كای زشت كین *** كه ایمن شدی بر خداوند خویش [194پ]
ص: 386
تو عاصی شدی بر خدا و رسول *** كه كردی تو لعنت به جفت بتول
كنم با تو كاری مغیره كنون *** كه بخت تو بر تو بگرید به خون
مغیره بر آشفت چون پیل مست *** به مشیر كین زد ستم كاره دست
7245 به عمّار گفت ای سرآسیمه پیر *** تو زندیقی از هر دری چون امیر
تویی دشمن دین و سالار تو *** گوا شد بر این كرد [و] گفتار تو
ز یاران پیغمبر ای بی وفا *** بكشتید و رفتید زی بر جفا
بگفت این وز كینه عمّار بر *** یكی حمله برد آن لعین از جگر
به نیزه درآویختند آن دو گرد *** به مردان نمودند همی دست برد
7250 ز هر دو سنان آتش كارزار *** همی كرد در گُردگیران نثار
ز گَرد تیره دو گُرد دلیر *** بماندند ایدون در آن جنگ دیر
از آن پس برافكند عمّار تن *** بر آن پیل گبر كه چو ن كرگدن
گرفتش كمرگاه وز پشت زین *** كشیدش چو باد و زدش بر زمین
7255ببست او به گردنْش بر بی درنگ *** كمندی به مانندۀ پالهنگ
بر مرتضی بردش آن گردگیر *** مغیرۀ شقی را اسیر و حقیر
چو حیدر بدید آن لعین را چنان *** به تكبیر بگشاد شیرین زفان
به عمّار گفت آن زمان مرتضی *** بزن گردن این سگ بی وفا
چو عمّار تیغ از میان بركشید *** مغیره سوی مرتضی بنگرید
7260 بگفت ای علی رحم كن بر تنم *** از این كشتن آزاد كن گردنم [195ر]
ص: 387
علی گفت از این پس تو توبه كنی *** ببخشم تو را گرچه بد دشمنی
به شرطی كه بر ما تو بار دگر *** نیایی به جنگ ای بد بدگهر
مغیره به یزدان پروردگار *** همی خورد سوگندها بی شمار
كه من بد نگویم تو را زین سپس *** نیایم به جنگت همین بند بس
7265 چو سوگند خورد او به تأكید زار *** بدو رحم آورد شه ذوالفقار
چو شیر خداوند كردش رها *** دگر باره آن مار شد اژدها
در آن حال شد تا سواد سپاه (1) *** یكی جای بیستاد بر طرف راه
دل پورسفیان وارونه بخت *** ز بهر مغیره غمی بود سخت
همی گفت چون آن دلاور سوار *** به بند عدو بسته شد استوار؟
7270 چو شب روی بنمود و بگذشت روز *** نهان شد از او مهر گیتی فروز
هوا شد به مانندی مشك ناب *** فلك شد مزین (2) به در خوشاب
مغیره در آن طیره شب چون سگی *** به نزدیك سگبان شد اندر تگی
چو زی لشكر پورسفیان رسید *** سبك نام خود كرد ملعون پدید
خبر شد بر پورسفیان دون *** كه مغیره شعبه رسید هم كنون
7275 ببد ز آن خبر خیره سر شادمان *** به نزدیك وی شد مغیره روان
به بر در گرفتش بپرسید شاد *** و بر رو و چشمش بسی بوسه داد
نوازیدش و داد چندان درم *** چو پرسید از آن حال ها بیش و كم
بگویی كه تا چون شدی تو رها *** ز دندان آن كینه ور اژدها
مغیره بدو گفت از احتیال *** بجستم من از بند آن بدسگال [195پ]
ص: 388
7280 چو دادم به سوگندهای دروغ *** بخوردم به تقلید و كردم فروع
همه (1) شب همی گفت از این در سخن *** ابا مهتر خویش از روی فن
ببودند پس تا شب تیره پاك *** همه جامۀ قیرگون كرد چاك
رخ چتر مصقول (2) تا شد بلند *** برانگیخت بر چرخ زرده نوند
بپوشید كهسارها شَعر زرد *** رخ چرخ شد باز چون لاژورد
7285 دو لشكر در آن وقت بار دگر *** ببستند بر جنگ جستن كمر
از این طبل جنگی فرو كوفتند *** به كین دیدۀ مهر بر دوختند
دو رویه كشیدند مردان مصاف *** بكردند در گرد میدان طواف
مغیره بن شعبه هم اندر زمان *** درآمد به میدان سفیانیان
در آوردگه رفت و آواز داد *** كه من جُست خواهم ز عمار داد
7290 چو وی كرده پرورده تن در حرام *** منافق بشد، ار چه بُد نیك نام
مثل های وی همچو ابلیسدون *** چو از بن نبد او نكو (3) گشت دون
سر رشته شد آن لعین پلید *** به لاحول حیدر در آن شب رمید
زنیكان نیاید به جز نیكویی *** ز بد فعل ناید به جز بدخویی
چو عثمان مر او را فرستاده بود *** به شهری كه وی را قضا داده بود
7295 به رشوت در آن شهر وی كار كرد *** شب و روز می رشوت و مال خورد
چو عثمان خبر یافت او را به قهر *** بیاورد و بی جور وی ماند شهر
بدانسته بودند یكسر همه *** ز بد فعلی كار وی زی همه
چو سوگند به دروغ خورد آن لعین *** دگر باره میدان در آمد بكین [196ر]
ص: 389
چو عمار بشنید گفتار وی *** شگفتی فروماند در كار وی
7300 فرس را برون زد به مانند باد *** به تنگ مغیره شد از روی داد
بگفت ای منافق تو تا چند دروغ *** بگویی در این انجمن بی فروغ
نه سوگند خوردی بر ما چنان *** كه هرگز نگردم بر طاغیان ؟
شكستی تو آن عهد بار دگر *** ببستی ابر جنگ حیدر كمر
مرا گوی ای دشمن زشت نام *** كه پرورده ای تن به مال حرام
7305پیمبر سخن در من ایدون بگفت *** شنودی و دانی مكن در نهفت
ولیكن هم اكنون ببندمْت باز *** به نیروی یزدان بنده نواز
تو را من ببرّیدمی سر به تیغ *** ولیكن ز تو تیغ دارم دریغ
به ناكشتن تو تو را گوش مال *** بود این بدان ای سگ بدسگال
بگفت این و مانند شیر عرین *** بغرّید عمار پاكیزه دین
7310 برانگیخت اسب و درآویخت باز *** زكین با مغیره سوار حجاز
بسی طعنه شان رد شد اندر میان *** نگر تا كه را بد از آن پس زیان
دگر باره عمار پاكیزه دین *** به یك كون نیزه زدش بر زمین
پیاده شد و هر دو دستش ببست *** از آن پس چو بادی ابر زین نشست
همی راند اسب و عدو را دوان *** همی برد و دیدند سفیانیان
7315 همی گفت فرزند صخر لعین *** كه شد بسته باز آن سوار گزین
دریغا كه بار دگر نام دار *** ز دشمن نیابد به جان زینهار
چو ملعون بگفت این یزید لعین *** یكی نعره زد همچو شیر عرین [196پ]
ص: 390
در آن باب آن دشمن بدنژاد *** فرس را برانگیخت مانند باد
همه خیل از دشمن نا به كار *** برانگیختند اسب را بادوار
7320 یزید لعین همچو آلاب (1) شیر *** همی برد حمله به هر سو دلیر
به عمار گفتا ایا زشت رای *** مر او بیش تر زین و ما را بپای
محمد چو دید از یزید آن چنان *** بزد حمله ای بر سپاه گران
برافكند تن بر سپاه یزید *** همی رفت و می گفت هل مَن یزید
ز سفیانیان پورعثمان چو باد *** سر از كین به قربوس زین بر نهاد
7325 برافكند تن بر محمد به كین *** ابا جمله یاران گبر لعین
درآویخت با لشكر مرتضی *** درانگیخت از كینه نو كیمیا
جریر دلاور چو آن حال دید *** كه فرزند عثمان به میدان رسید
برافكند تن بر سپاه عدو *** به شمشیر بگرفت راه عدو
همی رفت ایدون زهر دو سپاه *** به حرب اندرون از بد [و] نیك خواه
7330 به شمشیر و نیزه دو لشكر به هم *** درآویختند آن زمان بیش و كم
ز بس چاك چاك سنان و حسام *** نهادند بر یكدگر بی قوام
بیابان ز خون گشت چون لاله زار *** روان یلان شد غریونده زار
سر نام داران پرخاش جوی *** همی گشت در پای اسبان چو گوی
ز غم دیو در قعر دریا گریخت *** ز هیبت دده چنگ و دندان بریخت
7335 همی بود ز آن گونه آن جنگشان *** همی كرد شمشیرشان سرفشان
چو شب از سیه، پرده در سر كشید *** ز غم رایت روز شد ناپدید [197ر]
ص: 391
ز هم بازگشتند هر دو سپاه *** چو از تیره شب گشت گیتی سیاه
شدند آن سواران سوی خیمه ها *** مغیره بُد از بند گشته رها
ز هر دو سپه شد طلایه برون *** كه شب گشت اندر سكونت فزون
7340 چو منجوق خورشید گیتی فروز *** یكی روی بنمود از نیم روز
چو آن تیره شب گشت اندر گداز (1) *** بلال علی كرد بانگ نماز
بكردند هر یك نماز آن زمان *** چه از مؤمنان و چه از طاغیان
بد اندر نماز و دعا مرتضی *** كه دشمن فرو كوفت طبل وغا
دو لشكر دگرباره از بامداد *** نشستند بر باد پایان چو باد
7345 دو دریای كینه در آمد به جوش *** تو گفتی ز محشر برآمد خروش
ز دو لشكر بی كران چپ و راست *** خروش شجاعان جنگی بخاست
مغیره دگرباره از ناگهان *** درآوردگه رفت اندر زمان
فرس را همی داد ناورد باز *** هم آورد می جست آن كینه ساز
چو حیدر نگه كرد در رزمگاه *** بدانست كاو كیست آن دین پناه
7350 به عمار گفت ای یل هوشمند *** تو بار دگر این لعین را ببند
كه دشمن دگرباره آمد به لاف *** به میدان و گوید سخن بر گزاف
به تیغش مزن زنده آرَش به من *** كه هست این لعین حجّت اهرمن
برون زد فرس پیر عمّار باز *** به فرمان آن آفتاب حجاز
چو تنگ مغیره شد آن شه سوار *** بدو گفت ایا مرد ناباك دار
7355 تو را شرم ناید ز حیدر همی ؟*** اگر چه نترسی ز محشر همی [197پ]
ص: 392
بدو گفت ملعون بس این سرزنش *** به مرگت از این پس تو خوش كن منش
چو عمّار زین در سخن ها شنید *** بر او حمله برد آن سوار رشید
ابر سینۀ اسب وی زد سنان *** بر آن سان كه اسبش نبردست جان
چو مركب ز پا اندر آمد لعین *** به ناچار افتاد از پشت زین
7360 دگر باره عمار بستش چو سنگ *** ببردش به پیش علی بی درنگ
چو دیدش علی گفت ای بی وفا *** فراموش كردی حق مصطفی ؟
تو نشنوده ای از نبی چند بار *** كه كافر كند با علی كارزار ؟
تو گویی كه من یار پیغمبرم *** ولیكن ز دل دشمن حیدرم
چو تو دشمن ای سگ مرا در جهان *** بسی اند بر آشكار و نهان
7365 مرا دوست یزدان بی یار بس *** چه اندیشه دارم من از چون تو كس ؟
بگفت این و بار دگر مرتضی *** به عمار گفت ای ستوده وفا
بزن گردن این ستم كاره مرد *** همی جنگ جستست و سوگند خورد
نه سوگند داند نه دین نه خدای *** به لعنت رسیده (1) به هر دو سرای
چو عمار شمشیر بیرون كشید *** مغیره سوی مرتضی بنگرید
7370 به حق نبی گفت ایا بوالحسن *** كه بخشایش آری اَبَر جان من
كه من زانچه كردم پشیمان شدم *** اگر گبر بودم مسلمان شدم
علی گفت این هم دروغ است لیك *** مكافات زشتیت (2) زشتی ست لیك
چو زشتی كنی زشتی آید به پیش *** چو نیكی كنی نیكی آید به پیش
بگفت و رها كردش اندر زمان *** نگر تا چه كرد آن بد بدنشان [198ر]
ص: 393
7375 مغیره چو از كشتن آزاد شد *** دل بدكنش مرد بس شاد شد
همی گفت سالار دین آشكار *** كه هم بشكند عهد این خاكسار
ولیكنْش بگذاشتم كاین خبر *** به عالم درون گشت خواهد سمر
مغیره بن شعبه سوم بار جان *** ببرد او ز حیدر برفت آن زمان
چو رفت آن لعین زی سواد سپاه *** همی بود تا روی شب شد سیاه
7380 هوا قیرگون شد زمین نیلگون *** بیاورد گردون چراغش برون
چو شد چشم بینندگان پر ز خواب *** مغیره میان را ببست به شتاب
چو دزدان بر پورسفیان دوید *** بدو باز گفت آنچه دید و شنید
ببُد شاد فرزند سفیان از آن *** بدو گفت زه ای یل كاردان
دردم دادش و مركب راهوار *** چو دادش بسی آلت كارزار
7385 همی گفت پشت سپاهم تویی *** ز هر در (1) به دل نیك خواهم تویی
تو فردا دگر باره ای یار من *** در آوردگه رو به فرمان من
چنان رو كه ایشان ندانند باز *** دگرگونه تر جنگ را كارساز
مبر نام عمّار خود بر زفان *** كه گرگ سترگ است بسیار دان
دگر (2) كایدت زو شكوهی مبر *** چو چند بار او یافت بر تو ظفر
7390 گر آید كسی جز وی از پیش تو *** شود خون وی مرهم ریش تو
چو كشتی تو یك مرد از اعدای ما *** مظفر شود این زمان رای ما
دل جنگ جویان ما زین سبب *** كند جنگ بدخواه ما را طلب
همه شب از این روی آن بدسگال *** همی كرد اندیشه های محال [198پ]
ص: 394
همی بود تا روی شب زرد شد *** سركُه چو دینارگون ورد شد
7395 بلال علی خواند «خیرالعمل» *** مغیره بیاراست كار جدل
چو از لشكر شب سواری نماند *** عدو خیره «خیرٌمِنَ النّوم» (1) خواند
بكردند اعدا نماز مجاز *** ره جنگ جستن گرفتند باز
دم نای رویین و آواز طبل *** به هیبت ز گردون برآویخت حبل
دو رویه سپه صفها بركشید *** خروش شجاعان به كیوان رسید
7400 چپ و راست گردان همی تاختند *** زهر سو كمینگاه می ساختند
مغیره به میدان دگر كرده ساز *** چو شد كارها ساخته رفت باز
فرس را همی داد ناورد باز *** در آوردگه آن سوار مجاز
مبارز همی گفت و می گفت كیست *** كه مادر به مرگش بخواهد گریست؟
بگویید تا پیشم آید كنون *** یكی تیغ ما را بشوید به خون
7405 چو حیدر بدیدش بخندید باز *** بگفتا مغیره دگر كرد ساز
چنین شوخ دیده ندیدست كس *** دلش پر زكین است سر پر هوس
ز یاران حیدر كسی پیش وی *** نرفتند تا غور شد ریش وی
چو ملعون بدید آن بجوشید پس *** زحمیت یكی بانگ زد بر فرس
برافكند تن بر سپاه علی *** چو آشفته شیری سگ از پردلی
7410 بغرّید مانند شیر دُژَم *** صف میسره بردرید او ز هم
حسین علی چون بدید آن چنان *** یكی بانگ زد بر فرس آن زمان
بدو گفت ای سگ تو غِرّه شدی *** جهان را به یك باره سخره (2) شدی [199ر]
ص: 395
بكین بانگ زد بر فرس شه سوار *** بغرّید چون تندر نوبهار
برافكند تن را چو شیر عرین *** برآهخت شمشیر بر آن لعین
7415 مغیره چو تیغ حسین را بدید *** بترسید و سر زو به یك سو كشید
چو می دید در تیغ وی جان خویش *** هزیمت همی دید درمان خویش
چو بگریخت آن دشمن زشت رای *** بخندید فرزند شیر خدای
برانگیخت اسب و به مانند باد *** رسید اندر آن دشمن دین و داد
سبك در ربودش از آن پشت زین *** معلق برآورد و زد بر زمین
7420 بزد بر زمینش حسین آن چنان *** كه اندر پِیَش خرد شد استخوان
به فرمان بری گفت آن پاك دین *** بِكِش این لعین را چنین بر زمین
همیدون كشانش ببردند باز *** به نزدیك آن آفتاب حجاز
چو حیدر بدیدش بخندید گفت *** كه هست این مغیره حدیثی شگفت
برِ ما ورا نیز عذری نماند *** تن وی كنون مرگ را نامه خواند
7425 حسین را بگفت ای تن و جان من *** بكُش مر ورا پیش این انجمن
به چشمش همی كرد باز از كرم *** كه بگذارش ار چند كردست ستم
مغیره دگر باره زی مرتضی *** نگه كرد و گفت ای سپهر وفا
به حق یكی داور دادگر *** كه جانم ببخشی تو باری دگر
تو دانی كه چون بدكنش بد كند *** به فرجام از آن بد هم او برخورد
7430 زبد كرده ، ای آفتاب زمن *** شود بدكنش بسته برسان من
نباشد كرم از كریمان شگفت *** ستم از ستم كارگان برشكفت [199پ]
ص: 396
كنم با تو من عهد دیگر كنون *** كز این هر دو لشكر شوم من برون
نشینم به كنجی درون من سپس *** نپویم دگر من به كوی هوس
رها كردش آخر امام جهان *** مغیره به كنجی شد آن گه نهان
7435 چو زی پورسفیان رسید این خبر *** همی زد زغم دست بر دست بر
همی گفت شد كار بر ما دراز *** جز این كرد باید در این كار ساز
به عَمرو لعین كرد پس روی خویش *** كز او راند می آب در جوی خویش
بدو گفت یا عمرو شو این زمان *** یك امروز برگیر جنگ از میان
به تنگ سپاه علی رو كنون *** یكی را بخوان از سپاهش برون
7440 مر او را بگو تو كه ما كار جنگ *** نهادیم یك سو هم از نام و ننگ
چو ما كار بر حجت و بر دلیل *** كنیم آنچه باید كثیر و قلیل
از این دو سپه ما دو پیر لعین *** برون آوریم از پی داد و دین
كه تا این دو پیرا زپی دو سپاه *** كنند از پی دین نكوتر نگاه
در اخبار و قرآن یكی بنگریم *** حق و باطل از وی برون آوریم
7445 تو آن كن ایا عمرو از خویشتن *** نیابت همی دار از بهر من
تو در حق من هر چه دانی بگوی *** از اخبار و فرقان دلیلی بجوی
ز شبهت سخن ها در اخبار بند *** ز شبهت مگر گیرد این كار بند
مگر دستواری پدید آوری *** سپاه مرا اندر این داوری
چنان كاندر این جنگ اعدای ما *** حریصی كنند جمله با رای ما *
7450 هم اندر زمان عمرك عاص رفت *** بر لشكر شیر ایزد به تفت [200ر]
*.[ معنی احتمالی : اعدای ما بر جنگ حریصی می كنند؛ بنابراین تو آن ها را به مذاكره دعوت كن.]
ص: 397
یكی را ز یاران حیدر بخواند *** وز این در سخن پیش او در براند
علی را بدادند از این در خبر *** بخندید از آن حیدر نامور
علی گفت از این فضل فرزند هند *** مگر خوانده است او ز پازند (1) هند
ز فرقان و اخبار صادق نبی *** نخواند مگر لعنتش این شقی
7455 ولیكن روا باشد این بنگریم *** كه تا زین چه چاره پدید آوریم
به فرزند عباس گفت آن زمان *** امام هدی رهبر مؤمنان
تو بنگر یكی تا چه گوید همی ؟*** وز این گفته ملعون چه جوید همی؟
ز فرقان و اخبار صادق رسول *** امامی ز خود چون كند پرفضول ؟
مناظر همی جوید این بدنشان *** كه تا لشكرش را كند بدگمان
7460 مگر شبهتی نو برانگیختست *** از آن شبهت او مكر آویختست
مناظر شو اكنون تو ای پرهنر *** همی كن جواب لعین مختصر
كه تا قدر فرزند هند لعین *** بدانند این لشكر قاسطین
چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این باب بومخنف نامور
كه چون رفت عبدالله نام دار *** به میدان بر عمرو بیهوده كار
7465 بگسترده بودند نطعی ادیم *** به میدان در از بهر دیو رجیم
نشسته بر آن نطع بر عمرو عاص *** كشیده صف از گرد وی عام و خاص
چو عبدالله فضل با خیل خویش *** برفتند نزدیك آن زشت كیش
چو دید ابن عباس روشن روان *** مرا بدكنش را نشسته چنان
چو باز آن هنرمند از اسب جست *** یكی كرسی افكند و بر وی نشست [200پ]
ص: 398
7470 جریر بن عبدالله پاك دین *** همی بُد نگهبان آن بافرین
چون آن ابن عباس بنشست شاد *** ز فرقان یكی عشر برخواند زاد
سخن گفت از آن پس ز وعد و وعید *** نشان ها بداد از شقی و سعید
دو لشكر به گفتار آن هر دوان *** سپردند گوش و دل اندر زمان
كه تا زان سخنْشان چه پیدا شود *** ستوده كه آید ؟ كه رسوا شود؟
7475 چو آن ابن عباس فرقان بخواند *** ز وعد و وعید آن سخن ها براند
چنین گفت آن عَمرو عاص لعین *** به فرزند عباس پاكیزه دین
كه یا سیّدی (*) اندر این انجمن *** تو باید كه گویی در اول سخن
چو تو مهتری وز همه بهتری *** امینی و بن عمّ پیغمبری
به عمرو آن زمان ابن عباس گفت *** تو خورشید در گل توانی نهفت ؟
7480 بدو عمرو گفتا كه نه گفت پس *** چرا جویی ایدون تو راه هوس؟
كه دین علی هست چون آفتاب *** تو بر آفتاب از چه بندی نقاب ؟
بگفت آن گه ای عمرو بر مصطفی *** چه گویی ؟ بیاور سخن بر ملا
بدو عمرو گفتا پیمبر بد اوی *** ز خلق جهان جمله بهتر بد اوی
بگفتش چه گویی تو اندر بتول *** بگفتا كه بد جان پاك رسول
7485 بگفت آن گهی عمرو، آن جان خویش *** كرا داد احمد؟ جواب آر پیش
بدو عمرو گفتا به حكم نبی *** نبد جفت آن جان وی جز علی
به عمرك بگفت ابن عباس باز *** كه تو با نبی هیچ كردی نماز ؟
بگفتا بسی كردم ای نام دار *** نه پنهان، چو هست این سخن آشكار [201ر]
*. [باشیدی]
ص: 399
بدو گفت با وی غزا كرده آی ؟*** ز بهر نبی هیچ غم خورده ای ؟
7490 بدو عمرو گفتا یكی كرده ام *** بسی طعن وضرب یلان خورده ام
بگفتش نبی مر علی را چه داد ؟ *** و میر تو را نیز ؟ بر گوی شاد
بدو عمرو گفتا امیر مرا *** ولایت نبی داده بد بر ملا
علی را ندادست ولایت نبی *** همین بد كه داماد وی بد علی
بدو ابن عباس گفت ای لعین *** تویی بی گمان دشمن داد و دین
7495 غدیر (1) تو از اصل و بن ؟ *** بدانند یكسر در این انجمن
تو ایدون دروغ ای لعین پیش من *** چه گویی چو دانی كمابیش من ؟
تو را و امیر تو را بر ملا *** منافق لقب داده بُد مصطفی
مرا زین چه گفتم گرامی پدر *** ز قول نبی داد بی شك خبر
7500 بدو عمرو گفتا علی را امام *** بگو تا كجا كرده شد در كلام
چه گوید علی من امام نصم ؟*** ولی خدا و حسام نصم ؟
بدو ابن عباس گفت ای (2) شقی *** چه گویی به نزد تو نص بد نَبی؟
بدو عمرو گفتا بلی اندر این *** خلیفی نباشد ابر اهل دین
بدو ابن عباس گفت آن زمان *** كه نفس نبی كیست ؟ فرقان بخوان
7505 بدو عمرو دون گفت این در علی ست *** ولیكن نه از وصف رب جلی ست
دگر باره گفت ابن عباس راد *** كه یا لعنتی دوری از دین و داد
چو باشد علی نفس صادق نبی *** بود نفس او نص، شنو ای شقی [201پ]
ص: 400
كرا خواند یزدان ولی و امین *** تو نبشی[چو] (1) اگه نباشی ز دین
چو آن ابن عباس گفت این سخن *** خروشی بر آمد از آن انجمن
7510 همیدون جواب آمد از چپ و راست *** كه گوید سخن ابن عباس راست
ز سفیانیان آن زمان آشكار *** برفتند مردان بر از سه هزار
بر شیر یزدان به عذر گناه *** كه در گمرهی بوده ایم و گناه
خجل شد از آن پورسفیان چنان *** كه گفتی سرآمد بدو بر جهان
هم ایدون خجل عمر عاص دَنَس*** بر میر خود شد چو بی پر مگس
7515 گزین ابن عباس روشن روان *** بر مرتضی رفت اندر زمان
عبیدالله آنگاه پس با جریر *** چنین گفت كای شه سوار خطیر
همیدون به میدان از (2) آن پردلی *** بد آنجا جریر از سپاه علی
عبیدالله آنگاه پس با جریر *** چنین گفت كای شه سوار خطیر
من و تو كنونی به میدان درون *** بگردیم تا كار فرجام چون
7520 ببینیم تا گردش روزگار *** كرا كرد خواهد كنون بخت یار؟
جریر گزین گفت ای شیرزاد *** بدادی در این جنگ جستن تو داد
بگفت این و آن دو یل جنگ جوی *** به میدان فكندند از كینه گوی
به نیزه به مانند شیر دژم (*)*** برآویختند آن دلیران به هم
ز دو نیزه شان آتش رستخیز *** ببارید گفتی ز كین و ستیز
7525 دل و چشم مردان از آن دو سپاه *** در آن حال بُد سوی آوردگاه
سنان دو نیزه به میدان درون *** اجل را همی داد از كین زبون [202ر]
*. [دوژم]
ص: 401
بسی طعنه شان رد شد اندر میان *** نبد از سنانْشان به تن بر زیان
فكندند از دست پس نیزه ها *** كشیدند شمشیر دو اژدها
زدند آن چنان تیغ بر یكدگر *** كه از تیغشان شد قضا بر حذر
7530 به آخر جریر دلاور ز بخت *** بر اعدا یكی حمله ای برد سخت
زحمیت زد او تیغ بر مغفرش *** بیفكند یك نیمه رو و سرش
ز زین اندر آمد نگون آن سوار *** سپرده روان را به سوزنده نار
بر آمد ز دو لشكر آن گه خروش *** یكی گفت آه و دگر گفت نوش
از آن ضربت شیر فرخ نژاد *** نهیبی به سفیانیان درفتاد
7535 از آن پس سواری ز سفیانیان *** فرس را برون زد چو كوهی روان
سواری به مانندۀ پیل مست *** تو گفتی كه مالك ز دوزخ بجست
به آهن درون غرقه سر تا به پای *** تو گفتی مگر هست خشم خدای
نشسته اَبَر سیمگون باره ای *** چو بادی ولیكن چو كُه پاره ای
چو برقی دلاور به میدان رسید *** چو تندر یك نعره ای بر كشید
7540 به نزد جریر آمد و گفت بس *** از این پس نبیند تو را زنده كس
همی گفت من آن یل پر دلم *** كه كُه را به نیزه ز بن بگسلم
منم آن عدو مال جنگی هلال *** كنم راست جان تنت من حلال
چو حیدر در آوردگه بنگرید *** هلال لعین را به میدان بدید
به نزد جریر او فرستاد كس *** از آوردگاهش برون خواند پس
7545 بدو گفت خسته شدی ای جریر *** و هست این هلال اژدهای كبیر [202پ]
ص: 402
سواری ست رزم آزموده بسی *** ز مكرش ندارد خبر هر كسی
از آن پس به یاران خود مرتضی *** بگفت ای شجاعان روز وغا
كه جوید از این دشمن بدنژاد *** به میدان مردان ز شمشیر داد؟
كه خَرَّد بهشت و رضای خدای *** به پیكار این دشمن زشت رای؟
7550 چو گفت این سخن حیدر شیرگیر *** به فرزند خود گفت عمار پیر
كه یا مهربان پدر، جان خویش *** فدا كن در این دین و ایمان (1) خویش
اگر تو كشی ور كشندت رواست *** كه بر هر دو فردوس باقی جزاست
محمد چو بشنید پند پدر *** بر آن جنگ جستن ببست او كمر
زصف شجاعان برون زد فرس *** چو سوزنده آتش همی زد نفس
7555 همی گفت من حیدری زاده ام *** ز مادر به دین پروری زاده ام
من آن شیر عمار دشمن كشم *** كه سفیانیان را به خون در كشم
مرا گر كشم ور كشندم رواست *** كه بر هر دو درْمان ایزد رضاست (*)
چو بن علقمه دید دیدار وی *** هم اندر زمان جست پیكار وی
بدو گفت ای غِرّه گشته جوان *** به یك بار سیر آمدی از روان
7560 كه ایدون به چنگ تو با (2) مرگ خویش *** اجل با روانت مگر هست خویش
بسا شیر مردان كه در جنگ من *** روان ها سپردند در جنگ (3) من
چنین گفت آن حیدری زاده پس *** كه جنگ آزماییم گفتار بس
بگفت این و مانند شیر دژم (4) *** درآویختند آن دو جنگی به هم
ز دو نیزه آتش برافروختند *** به پولاد پولاد می سوختند [203ر]
*.[ معنی : بر هر دو حال ایزد از ما راضی است.]
ص: 403
7565 سنان ها اَبَر بكدگر آن دو گُرد *** زدند آن چنان تا بشد خردخرد
به آخر عدوی هدی دست یافت *** به نوك سنان جان دشمن بتافت
چو مؤمن در آمد ز زین بر زمین *** فرس پیش تر برد گبر لعین
چنین گفت كای (1) لشكر بوتراب *** هم آورد ما را فرو بست خواب
كنون از شما كیست بیدار دل *** كه از جان وی هست هشیار دل؟
7570 بگویید تا پیشم آید كنون *** به جان از سنانم ستاند زبون (2)
چو عمار پیر آن سخن ها شنید *** عزیز روان را چنان كشته دید
ز درد دل آن پیر از دیده آب *** فرو ریخت آن پیر حاضر جواب
همی گفت ایا ظالم زشت كین *** به شمشیر ما در ببین جان خویش
پسر كشته شد آمد اینك پدر *** درنگی بباش ای سگ خیره سر (3)
7575 پدر در حق خون فرزند خویش *** ببرد سر دشمن زشت كیش
بگفت این و زد بانگ بر باد پای *** همی گفت رفتم به نام خدای
چو عمار شد تنگ بن علقمه *** سپاه عدو رفت در دمدمه
همی گفت هر كس كه این شیرگیر *** كه آمد عدو هست عمار پیر
اگر چند پیرست وی صفدرست *** ز خاصان و یاران پیغمبرست
7580 شجاعی ست این آن كه گردد هلال *** به چنگ وی اندر بماند ملال
چو بن علقمه دید دیدار وی *** بترسید و دانست مقدار وی
بدو گفت عمار ایا زشت رای *** درنگی چو ما را بدیدی بپای
كه تا من یكی روی فرزند خویش *** ببینم ببوسم لب قند (4) خویش [203پ]
ص: 404
بگفت و بیامد به زیر فراس *** شجاع عرب تاج آل عباس
7585 ببوسید از مهر روی پسر *** ببارید از دیده خون جگر
همی گفت بخ بخ ایا مهربان *** كه بر مهر حیدر بدادی تو جان
بگفت این و بر زین نشست ان سوار *** بغرّید چون تندر نوبهار
بر افكند تن بر هلال لعین *** فكنده در ابرو بر از خشم چین (1)
همی گفت ایا ظالم بدكنش *** به شمشیر ما كن كنون خوش منش
7590 هلال اندر آن تیغ وی جان خویش *** همی دید و می جست درمان خویش
به عمار گفت ای دلاور سوار *** تو بسیار دیدی چنین كارزار
تو لختی بمان تا شوم من كنون *** كنم ساعدینی به دست اندرون
تو پوشیده دستی و من نیستم *** از این در بُوَد بر تن من ستم
بدانست عمار كان بدگهر *** بترسید و جوید طریق حذر
7595 بدو داد آن ساعدین های (2) خویش *** بگفت این بپوش اینك از رای خویش
خجل شد هلال اندر آن حال سخت *** از او بستد آن ساعدین (3) شوربخت
بپوشید در (4) دست چون پیل مست *** به شمشیر بردند از كینه دست
چو آن آتش كین برافروختند *** به پولاد پولاد می كوفتند
چو سندان همی داد خورده نشان *** چو شمشیر بُد پتك آهنگران
7600 چنان بر زدند آن حسام از جگر *** چو برق آتشی جست از دو سپر
در آن تاب عمار پاكیزه دین *** برافكند تن بر هلال لعین
زحمیت بزد آن دلاور سوار *** حسامی بر آن كینه ور استوار
ص: 405
به درقه گرفت و ز درقه گذشت *** سر تیغ در بازوی وی نشست
هلال آن زمان برد یك سو فرس *** جراحت ببست آن ستم كاره پس
7605 از ان پس یكی حمله برد او به كین *** به عمار بر همچو شیر عرین
بغل برگشاد او به شمشیر تیز *** زد آن تیغ بر مرد دین از ستیز
به درقه گرفت آن دلاور سوار *** نبد تیغ بر پیل تن كارگر
به دو نیمه شد چون خیار آن سپر *** نبد تیغ بر پیل تن كارگر
خجل شد هلال اندر آن كار گفت *** كه با ما مگر بخت بد گشت جفت
7610 بدو گفت عمار یا بدكنش *** به مرگت از این بار خوش كن منش
بگفت این و یك حمله برد آن همام *** بر آن گبر و گفتش به نام امام
بزد تیغ و از دوش آن زشت كیش *** سرش را بیفكند ده گام بیش
چو عمار بستد از آن گبر داد *** تن دشمن از زین به خاك اوفتاد
فرس پیش تر برد عمار پیر *** همی گفت الهی تومان دست گیر
7615 ز مردان دین بانگ و تكبیر خاست *** ز سفیانیان ناله ای زیر خاست
همی گفت عمار ایا كردگار *** بود رازها نزد تو آشكار
شناسی كه این پیر هفتاد سال *** رضای رسول تو جستست و ال (1)
رسول تو ما را چنین داد پند *** كه پند علی را به جان كار بند
در این بود عمار كز قاسطین *** برون زد سواری فرس را به كین
7620 سواری به مانندۀ پیل مست *** یكی رُمح خطّی گرفته به دست
نشسته بر اسبی به مانند رخش *** همی جَست چون برق و می زد درخش [204پ]
ص: 406
تن مرد بود اندر آهن نهان *** فرس بُد نهان زیر بر گستوان
سواری به مردی شده مشتهر *** به شام و حجاز اندرون سر به سر
شجاعی كه قعقاع بُد او به نام *** در آوردگه شد چو تیر از غمام (*)
7625 یكی بانگ زد تند بر خشم و كین *** به عمار بر آن هزبر لعین
چنین گفت ای پیر زندیق چند *** بود از تو بر شیرگیران گزند؟
بپردازم اكنون جهان را ز تو *** سران را رهانم ز آواز تو
بدو گفت عمار ایا بدنشان *** تو زین گفته جان را بر آتش نشان
اگر من شوم كشته رسته شوم *** به فردوس در باز رسته شوم
7630 ز كشتن تو ترسی ایا دون خس *** كه دوزخ بود جای تو زین سپس
مرا با علی بر علا جای داد *** جهان آفرین ای سگ بدنژاد
تو جاوید مانی به نیران درون *** بود یار تو پورسفیان دون
تو آن یاد داری كه روزی نبی *** همی گفت با تو ز حال علی
چو از خانِ انصاری ای مصطفی *** برون آمد او با گزین مرتضی
7635 تو دست علی سخت در دست خویش *** گرفته بدی ای سگ زشت كیش (**)
نبی گفت آن است با دیو خویش *** كه بستاند او از علی دست خویش
تو گفتی چگونه توان ای نبی *** همیشه زدن دست خود در علی
نبی گفت آن دست از (***) طاعت است *** چو در طاعتش رحمت و راحت است [205ر]
*.[ تناسب غمام با این مصراع مشخص نشد.]
**.[ در این جا كاتب دو مصراع از دو بیت را به هم پیوسته و این بیت نادرست را ساخته است :
نبی گفت آن است با دیو خویش گرفته بدی اس گ زشت كین ]
***. [آن]
ص: 407
بدو گفت قعقاع از این بازگرد *** چه بیهوده گویی تو گاه نبرد
7640 ستمگرتر از بوتراب این زمان *** چه بیهوده گویی تو گاه نبرد
بگفت این و یك حمله برد آن لعین *** بر آن پیر هشیار پاكیزه دین
در آویختند آن دو جنگی به خشم *** نهاده دو لشكر بدیشان دو چشم
ز نوك سنان دو (1) جنگی سوار *** همی جست بیرون درفشنده (2) پار
7645 چو بر هم زدند آن شجاعان سنان (3) *** اجل كردی از تاب، آتش فشان
ز نعل ستورانشان از تراب *** همی رفت بر آسمان چو شهاب
ز گرد ستوران هوا طیره شد *** ز تاب سنان چشم خور خیره شد
همی گفت حیدر به یاران خویش *** كه عمار پیر است و دل گشته ریش
هم آورد او محكم است و جوان *** به مغزش بیا كنده شد استخوان
7650 اگر چند باشد دلاور سوار *** به نیرو توان كرد می كارزار
خدای جهان یار عمار باد *** تن دشمنش بستۀ نار باد
چنین گفت راوی كه آن دو دلیر *** بماندند آن روز در جنگ دیر
زبس طعنه كان دو دلاور زدند *** ز نوك سنان چون مغلبل شدند
ز رگ هایشان خون چنان شد روان *** كه سستی گرفت آن یلان را روان
7655 زبس خون كز اندام عمار شد *** ز سستی تنش زار و بی كار شد
پس آن دلْش چون دیگ پر جوش گشت *** ز اسب اندر افتاد و بی هوش گشت
چو سالار دین كار زان گونه دید *** سوی مالك نامور بنگرید
بدو گفت دریاب یار مرا *** كه بی سر كند آن سوار مرا [205پ]
ص: 408
برانگیخت اسب آن دلاور سوار *** یكی بانگ بر زد بر آن خاكسار
7660 همی گفت مالك ایا زشت رای *** به هُش باش یك لحظه ما را بپای
كنم با تو كاری از این پس چنان *** كه بر تو بگریند سفیانیان
بگفت این و نزدیك عمار شد *** پیاده شد و زار و غم خوار شد
سر آن جوان مرد را از زمین *** یكی برگرفت آن سوار گزین
نهادش اَبَر ران خویش آن زمان *** نكو بنگرید اندر آن پاك جان
7665 هنوز آن هنرمند را زنده دید *** رخ پیر چون مه درفشنده دید
بدو گفت مالك ایا نیك بخت *** دل ما ز بهرت به رنج است سخت
تو چون بینی اكنون هنمی كار خویش ؟ *** بگو ار توانی تو با یار خویش
بدو گفت عمار ایا نیك یار *** همی بینم اكنون بهشت آشكار
رها گشتم از بند جافی جهان *** عدیل شهیدان شدم این زمان
7670 مرا شربتی آب هست آرزود *** بیارید ایا مهربان یار زود
سوی مرتضی مالك آواز داد *** كه آبی فرست ای شه دین و داد
امام هدی شربتی شیر ناب *** فرستاد از بهر وی در شتاب
بگفت آب داد نشاید ورا *** كه از آب دردی فزاید ورا
چو نزدیك عمار بردند شیر *** بخندید و گفت آمد اینك بشیر
7675 چو با من نبی گفته بُد بر صواب *** كه خورد پسین تو شیر است ناب
بخورد آن و گفت ای گزین زمن *** بر مرتضی بر سلامی ز من
بگفت این و بگسست از وی نفس *** چو هر زنده را چاره این است [و] بس [206ر]
ص: 409
ز مرگ است فرجام هر جانور *** چه چاره كند مرگ را چاره گر ؟
اگر مرگ را نیستی این جهان *** نبودی به سامان درستی بدان
7680 جهان افرین چون روان آفرید *** برابرْش مرگی پدید آورید
از او دید جان آفرین دادگر *** ز هر در صلاح همه جانور
روان آفرین زندگی روان (*)*** نه چون ما بود آرزومند جان
چنان زنده است [او] كه مانند نیست *** خدایی ست (1) كاو را خداوند نیست
دگر زندگان را همه خوب و زشت *** بر مرگ دان بازگشت و سرشت
7685 هر آن زنده ای را كه باشد خرد *** سزد كز خرد تا بود بر خورد
خرد شمع جان است و جان پرور است *** به تن بهتر از جان خرد در خور است
كرا دادگر از خرد بهره داد *** بدو برگشاد آن در دین و داد
برافروخت شمعیش در دل چنان *** كز آن شمع بیند دلش هر زمان
ولیكن نبیند نهان چشم سر *** به سِر در ببیند، نبیند بصر
7690 كرا اندر این گفته دیدار نیست *** چنان دان كه خفته ست و بیدار نیست
كسی كاو بود خفته كارش به كار *** نیابد تو این گفته بر دل نگار
تو زان خفته و زنده سفیانیان *** نشان ها شنو یك یك از كارشان
ز حالی كه شد كشته یار نبی *** اَبَر دست آن خفتگان شقی
تو چون بشنوی این سخن ها درست *** بدانی كه بیداد (2) و داد از كه رست
7695 به بیدادگر بر تو لعنت كنی *** ثنا باز بر مردم دین كنی
ره داد و دین بی شك اَباد باد *** سر دشمن دین اَبَر باد باد (**) [206پ]
*. [ مقصود شاعر آوردن صفاتی برای خداوند است. صورت درست مصراع دریافت نشد.]
**.[ مصراع دوم تكرار مصراع بالا و حاصل اشتباه كاتب است.]
ص: 410
ز شیعت شریعت پر از نور باد ر سر دشمن دین ابر باد باد
به حق رایت و عترت مصطفی *** قوی باد و باقی چو كوه صفا
ز ما باد هر گه (1) درود و سلام *** ابر مصطفی و امام (2) الانام
7700 كنون هفت مجلس به سر برده شد *** ز صفین چنین نظم پرورده شد
به نام خداوند خورشید و ماه *** نگارندۀ هر سپید و سیاه
برآرندۀ آسمان و زمین *** خداوند كون و مكان و مكین
جهان دار و روزی ده جانور *** نكوخواه و نیكی ده و دادگر
بزرگی كه وی را سزد كبریا *** جهان آفرین اوست فرمان روا
7705 فرستندۀ داعیان امین *** بر بخردان از پی داد و دین
حكیمی كه كرد او به حكمت پدید *** اَبَر بندِ هر زشت و خوبی كلید
بگفت او كه نیكی به نیكان دهم *** بَدان را به بد كرده نیران دهم
ولیكن بدین بدكنش منكر است *** نكوكار ایزد بر این شاكر است
من از شاكران و زناشاكران *** نمایمْت بی شك ز هر در نشان
7710 نشانی چو داناش بیند یكی *** در آن دیدن وی نیارد شكی
بگوید سراینده از بهر دین *** ز صفین در این مجلس هشتمین
بر آن گونه از لوط یحیحی خبر *** بدادندمان راویان دگر
ز حالی كه گفتس مرد سعید *** كه چون گشت عمار یاسر شهید
چنین گفت از آن راوی پارسا *** كه چون جان عمار شد زو جدا [207ر]
ص: 411
7715 هنرمند مالك چو برقی بجست *** زحمیت بر اسب شجاعت نشست
بغرّید چون تند تندر ز خشم *** چو دو طاس خون كرده از خشم چشم
به قعقاع دون گفت ایا زشت رای *** رسیدی تو اینك به خشم خدای
بكشتی تو آن را كه خود مصطفی *** همه ساله كردی بدو بر دعا
نه من مالكم گر بر این كین كنون *** نرانم ز سفیانیان جوی خون
7720 بگفت این و مانند شیر دژم *** برآویخت با دشمن دین به هم
به نوك سنانش درآویخت زهر *** هم اندر زمان آن دلاور به قهر
ز حمیت زد آن پیل تن در زمان *** ابر سینۀ چپ دشمن سنان
سنان رفت از پشت ملعون برون *** ز اسب اندر آمد لعین سرنگون
سر رمح مالك به مالك سپرد *** روان لعین را چون از تن ببرد
7725 چو مالك زقعقاع كین بازخواست *** ز مردان دین بانگ و تكبیر خاست (*)
از آن پس به نزدیك عمار شد *** چو بر جان بدخواه سالار شد
مر آن گُرد را برگرفت از زمین *** ببردش به نزدیك سالار دین
چو حیدر شهید گزین را بدید *** نشان غمش شد به رخ بر پدید
همی گفت شد كشته آن شیر نر *** كه پیش پیمبر بدی چون شبر
7730 همی گفت آه و همی ریخت آب *** ز دو دیده آن دیدۀ آفتاب
پس از (1) لشكر مرتضی چپ و راست *** به یك بارگی بانگ و زاری بخاست
همی گفت هر كس پیمبر در این *** خبر داده است ای شجاعان دین
كه عمار كشته شود بی گمان *** ابر دست بی داد و دین طاغیان [207پ]
*.[ در نسخه این بیت پس از بیت 7731 آمده بود كه با توجه به سیر داستان اصلاح شد.]
ص: 412
پس اندر زمان حیدر نام دار *** فرستاد زی پورسفیان سوار
7735 چنین گفت كای پورسفیان دون *** درنگی بمان تو همیدون كنون
كه تا من تن این سعید شهید *** كنم زیر خاك ای هوا را عبید
نمایم منت عبرتی زان سپس *** چنان كان به گیتی ندیدست كس
بگفت این و پس كرد حیدر نماز *** ابا جمله یاران آن سرافراز
چو حیدر به سر برد كار صلوه *** دفین (1) كردش اندر كنار فرات
7740 ابر پور عمار بر همچنین *** بكردش نماز و بكردش دفین
طلب كرد پس مهتر داد و دین *** همه یاوران نبی را به حین
هزار و چهل مرد ز اصحابیان *** بگرد آوریدند اندر زمان
از انصاریان و مهاجر همه *** چو سعد و سعید و چو جابر همه
همه پشت كرده به دین در دو تا *** همه بوده (2) با مصطفی در غزا
7745 چنین گفتشان آن امام امین *** كه یا كاردیده سواران دین
شما را در این قتل عمار پیر *** پیمبر چه گفت از صغیر و كبیر ؟
یكایك بگفتند ما را نبی *** خبر داده است ای ستوده وصی
كه كشته شود پیر عمار دین *** ابر دست این لشكر قاسطین
درست امد این گفته اش در زمان *** كه سفیانیانند این ظالمان
7750 علی گفتشان پس شما اندر این *** چه بینید ایا مؤمنان امین
چو حیدر بگفت این از آن مؤمنان *** بر آمد به یك ره خروش و فغان
بگفتند بدْهیم جان ای امیر *** به پیش تو صادق صغیر و كبیر [208ر]
ص: 413
ز خون عدوی هدی ما كنون *** روان كرد خواهیم جیحون خون
بگفتند این و به یكبارگی *** به زیر آمدند جمله از بارگی
7755 بكردند بر بارگی تنگ تنگ *** سواران دین از پی نام و ننگ
یكایك ببستند پیران دین *** یكی سرخ رایت ز كین بر جبین
دو تا كرده پشت از پی گیر و دار *** شدند آن هنرمند پیران سوار
به پیش شجاعان دین در چو كوه *** رده بر كشیدند بس با شكوه
فكندند تن بر سپاه عدو *** به شمشیر بستند راه عدو
7760 یكایك به دشمن نمودند نام *** كشیده یكایك ز كینه حسام
پس آن پورسفیان بدید آن چنان *** شد از بیم رخسار او زعفران
به بانگ بلند آن ستم كار گفت *** كه یا شامیان بیخ كین بر شكفت
بكوشید هین از پی نام و ننگ *** كه مان بر جهان كرد بدخواه تنگ
سبك رایت ابن زیاد لعین *** یكی پیش تر برد از بهر كین
7765 برافكند تن با سپاه گران *** بر آن پاك دینان روشن روان
چو دید آن علی زی (1) حسین علی *** یكی بنگرید آن امام ملی
بدو گفت هین رایتم پیش بر *** از ایدر تو ای نور چشم پدر
حسین علی برد رایات پیش *** سپرد آن زمان هم به هم زادخویش
یكی حمله برد آن ستوده امام *** چو دریای اشفته بر اهل شام
7770 محمد همیدون و ابن الحسین (2) *** برفتند با آن گزین زمن
ز سفیانیان ابن خالد بن كین *** سپاه اندر آورد به پیش از كمین [208پ]
ص: 414
برافكند تن بر سپاه حسین *** درستی همی جست كین حسین
دو لشكر بدین سان برآویختند *** ز تیغ آتش و خون همی ریختند
به شمشیر و نیزه یكی رستخیز *** برانگیختند آن عدو در پریز
7775 چو با خیل خویش آن دو شمشیر زن *** فتادند در لشكر بوالحسن
بسی را ز مردان شیر خدای *** به شمشیر كردند در زیر پای
بدید شیر یزدان كه ابن عمر *** برآورد از معركه شور و شر
به زیر آمد از پشت دلدل علی *** بر او تنگ تنگ كرد سوار ملی
به دلدل در آورد پای آن سوار *** كه اسلام از او شد چنین آشكار
7780 سپه را سپرد او به نامی (1) حسن *** برافكند تن بر عدو پیل تن
چو شد تنگ اعدا امام انام *** یكی بانگ بر زد به گاوان شام
گمان برد اعدا كزان بانگ دین *** ز بن بر زدند آسمان بر زمین
دل شامیان شد به زیر و زبر *** از آواز آن نعرۀ شیر نر
چو بگشاد بر ذوالفقار او دو دست *** سپاه عدو را به هم بر شكست
7785 چپ و راست آن ضربت ذوالفقار *** ز خون كرد دریای كشته قِفار
چو باد خزان حمله ها كرد علی *** چو برگ ریز كرد شامیان را ملی
سر طاغیان هم به مانند گوی *** همی گشت غلطان به خاك و به جوی
همی گفت ایا دشمنان خدای *** درنگی بدارید در جنگ پای
چو بر طالب پیر عمار من *** در این جنگ شمشیر خواهم زدن
7790 همی گفت این و همی زد حسام *** چپ و راست آن دادگستر امام [209ر]
ص: 415
چنین گفت راوی كه از دور در *** همی دیدم آن هیبت [و] شور و شر
علی با حسین نیز ایستاده بود *** به شمشیر دین دست بگشاده بود
همی زد میان های آن شامیان *** دمادم بدو آن امام جهان
همیدون ابر چپ آن پیل تن *** محمد بد و قاسم بن الحسن
7795 بپیوسته با هم چو دو پیل مست *** گشاده بر اعداد به شمشیر دست
محمد عدو را دمادم ز زین *** همی كند و می زد ز كین بر زمین
میانْشان زدی زان سپس به دو نیم *** كه تا زو معادی همی بُد به بیم
گزین اشعث و مالك نام دار *** بكردند به میدان درون كارزار
گزین پوربوبكر و مالك به نام *** بدند آن زمان بر یمین امام
7800 همی كرد زین گونه شمشیرسان *** درآوردگه از عدو سرفشان
از آن روی ابن عمر همچنین *** بپیوسته با مصعب از كین كمین
دگر بود ابن زیاد لعین (1) *** در آن جنگ با پور خالد قرین
بدند این عثمان و سلمی به هم *** در آن وقت همچو دو شیر دژم (2)
بر این سان همی بود آن روز جنگ *** كه تا روی بنمود سالار زنگ
7805 یلان طبل برگشتن آن گه زدند *** كه عالم همه زنگیان بستدند
چو شاه حبش بر زمین كوفت پای *** ز میدان شدند آن یلان بازِ جای
ابو مخنف لوط یحیی در این *** خبر آورد از درستی چنین
كه آن روز سفیانیان كشته زار *** به دوزخ شدند ششصد و شش هزار
ابر طالب خون عثمان پیر *** شدند در جهنم به اقبال میر [209پ]
ص: 416
7810چو ملعون معاویّه تشریف داد *** ابر خون عثمان چو امید داد
به كذب و دروغ و به بهتان و مكر *** به مال ولایت به اسب و سپر
فریبید هر یك از آن شامیان*** كه تا جمله دادند جان و روان
در آن روز كشتند چندین عدد*** و مر خستگان را نبد حد و عد
كه گر نه در او ابن عمّر بُدی، *** سپاه معاویه بی سر بدی
7815 دگر آن كه شب لشكر آورد تنگ*** فروبست بر دو سپه را جنگ
در آن قیر گونه شب دیرباز *** دو لشكر ز كینه بر آسود باز
چو سالار سقلاب گلگون علم *** ز مشرق بر آورد [ و] خیل و حشم
ببد زعفرانی رخ شاه زنگ*** برو خفت بر پاسگه بانگ زنگ
دو لشكر دگر باره آمد به جوش *** تو گفتی ز محشر بر آمد خروش
7820 ز بس بانگ طبل و دم كرّنای *** كُه و دشت گفتی بر آمد ز جای
خروش سواران به گردون رسید *** اجل رایت كین به هامون كشید
ز غم دیو در قعر دریا گریخت *** ز هیبت دده چنگ و دندان بریخت
دو رویه سپه چون كشیدند باز *** چو پشته (1) شد از طیره شیب و فراز (*)
ز هر جانبی جنگ جویان ز لاف*** بكردند می گرد لشكر طواف
7825درنگی از این هر دو گونه سپاه *** ببودند (2) خالی به آوردگان
كه ناگه سواری ز سفیانیان *** فرس را برون زد ز كین از میان
تو گفتی یكی هفت سر اژدها *** ببو دست از بند دوزخ رها [ 210ر]
*.[ صورت و معنی دقیق مصراع معلوم نشد . ]
ص: 417
به آهن درون غرفه سر تا به پای *** چو آتش همی رفت و می سوخت جای
به دستش درون نیزۀ جان ستان *** اجل بود گفتی مر آن را سنان
7830در آورد گه رفت و می گفت من *** گزین حارثم گُرد لشكر شكن
من آن اژدهای معادی كشم *** كه عثمان كشان را به خون در كشم
مرا هر كه داند بگو نیك دان *** و هر كِم نداند بداند عیان
منم حارث گُرد فرخ نژاد *** كه مادر مرا بهر این جنگ زاد
منم دشمن بوتراب ای سپاه *** و سفیانیان را منم نیك خواه
7835چو برد این سخن آن دلاور به سر (1) *** ز صفّ علی شد سواری به در
جوانی ابر پشت بادی چو كوه *** كه از نعل وی كُه بُدی در ستوه
گرفته یكی رمح خطّی (2) به دست *** كه از نوك وی جان دشمن نرست
چو شد تنگ دشمن چو غرّنده شیر *** بغرّید آن شه سوار دلیر
به دشمن چنین گفت كای سگ بپای *** كه آمد به تو خشم شیر خدای
7840تو گفتی منم دشمن بوتراب*** سرشته كنم این زمان در تراب
تو ای سگ اگر نی نشناسی ام *** من آن مرد عباس عباسی ام
بگفت این و یك حمله كرد آن سوار*** بر افروختند آتش كارزار
دو نیزه چو دو اژدهای دمان *** زدند یكدگر بر چو آتش سنان
در آن تاب عباس روشن روان *** عدو را یكی نیزه زد بر دهان
7845برون شد سنان از قفای لعین *** نگون بخت شد سرنگون در زمین
سبك جان ملعون به نیران رسید *** چو بوی سنان روان خور شنید
از آن جای عباس برگشت شاد *** برِ مرتضی رفت مانند باد [ 210پ]
ص: 418
بكرده چو شیران شكار آشكار *** به مأوی گه خویش رفت از شكار (1)
چو شد كشته روباه سفیانیان*** سیه شد به سفیانیان بر جهان
7850همه شامیان زان هراسان شدند *** و بر كشتۀ خویش گریان شدند
چنانْشان فرو بست از غم نفس*** تو گفتی ندارند جان هیچ كس
چو دید ابن صخر آن فرو شد به غم*** ز غم آب دو چشم وی شد چو دم
سوی بوهریره نگه كرد گفت *** كه یا پیر دانا ببین این شگفت
كه ما را پدید آمد از بوتراب*** وز اومان دمادم رسد می عذاب
7855ندانم كه تدبیر این كار من *** چگونه كنم ای گزین یار من
مرا هست اكنون به تو حاجتی *** كز آن حاجت آید مرا راحتی
بدو بوهریره بگفت ای امیر *** چه حاجت خوهی باز خواه ای امیر
خبر دار كن پیر خود را نخست *** كه تا من توانم در این چاره جست
بدو گفت فرزند سفیان كنون *** تو را رفت باید ز لشكر برون
7860بیفكن به ناچار یك چوبه تیر *** در آن لشكر بوتراب ای خطیر
كه تا چون سپاهم ببینند آن *** حق ما بدانند از او بی گمان
بدو باهریره بگفت ای امیر *** تو این كار كردن بس آسان مگیر (2)
تو بس كن كه من گشته ام یار تو *** و بفروختم دین به دینار تو
تو دانی كه آورد ما را هوا *** بدین جا و كردم حق از كف رها
7865 كنون گویی ام زو بینداز تیر *** به ناحق سوی حق تو ای گرگ پیر
چو من كردم این داوری با نبی *** مرا جمله خوانند گبر و شقی [ 211ر]
ص: 419
به بدر و حنین كرده پیران غزا *** بسی اندر آن لشكرند از وفا
نه كار من است[ این ] بگفتمْت من *** در این كار رنجه مكن خویشتن
چو آن پورسفیان از او این شنید *** به پیران سفیانیان بنگرید
7870ز پیران یكی عمرك عاص بود *** دگر پیر وی سعد وقاص بود
دگر پیرك شوم مروان دون *** كه آن كفر وی بد ز هامون فزون
بدین ها چنین گفت آن بدگمان *** كه یاری دهیم كنون این زمان
بدان تا كند حاجت ما روا *** یكی بوهریره ز روی وفا
سوی (1) بوهریره نگه كرد عَمرو *** بدو گفت یا پیر مستی مگر ؟
7875 تو را گر نبد دل به فرمان میر *** چرا جستن پیشین تو فرمان میر ؟
ز بن چون نرفتی برِ آن كس *** كز او می كنی حق شناسی بسی ؟
چو كردی تو ناكردنی ، كار بود *** چو خرمن شدت سوخته غم چه سود
تو تا زنده ای سودِ وقتی نگر *** زنا مده درد [ و] انده مخور
كه من نیز هستم چو تو سوخته *** بدرّیده از تن همه دوخته
7880 كسی كاو به فردا سپر دست دل *** چو ما سوی باطل نبردست دل
بدو بوهریره چنین گفت پس *** كه بكْنم من این كار نیز از هوس
ولیكن به شرطی كه پیكان تیر*** برون گیرم از تیر بر ناگزیر
از آن پس بیندازم آن تیر من *** ز میدان سوی لشكر بوالحسن
ز من تیر انداختن وز شما *** به سر بردن این جنگ با مرتضی
7885بگفتندش آری بكن هم رواست *** برِ ما از این كاو صواب و خطاست [ 211پ]
ص: 420
خطا چون صواب است نزد كسی *** كه بهره ندارد ز دانش بسی
كسی كاو ندارد ز محشر خبر *** یكی داند از هر دری خیر و شر
برِ ناامینان چه دین و چه كین *** چه نفرین به نزدش و چه آفرین
نه ایزد شناسد نه پیغمبران *** كه جوید ره و رای سفیانیان
7890چو فرعون بد گبر هامان وی *** كه بن عاص دون بُد به فرمان وی
چو از گفت هامان این بدگمان *** به زه كرده بُد بوهریره كمان ،
به میدان درون رفت آن پیر دون *** ز بهرای دنیا شد از دین برون
سوی لشكر مرتضی كرد روی *** هم اندر زمان پیر پرخاش جوی
به بر درفكنده یكی دفتری *** نشسته ابر پشت مصری خری
7895بپیوست اندر كمان شوخ پیر *** چو ترك كجاجی یكی چوبه تیر
یكی در كشید آن كمان بد گمان *** رها كرد پس پیر تیر از كمان
چو ان تیر كرد او رها بازگشت *** به تن با لعین دیو انباز گشت
ز سفیانیان بانگ و شادی بخاست *** بگفتند حق جمله در دست ماست
چنین گفت پس ابن سفیان دون *** كه نصرت كندْمان ز مردان كنون ؟
7900كه آرد از این شه سواران من *** سر قاتل حارث پیل تن ؟
كنم بی نیاز آن كسی را به مال *** كه بد خواه ما را دهد گوش مال
غم من ز عباس عباسی ست *** سنانش مگر زهر الماسی است
چو برگفت فرزند هند این چنین *** دویدند از ایشان دو گرد لعین
فگفتندش ای میر ما هر دوان *** ببرّیم از تن سر آن جوان [ 212ر]
ص: 421
7905از این غم كنونت اَبی غم كنیم*** عدوی تو را از جهان كم كنیم
به حیله كنیمش سر از تن جدا *** كه تا دور گردد غم از تو رها
به مكرش كشیم او چو با آن سوار (*)*** به حیله در آریمش او را به كار
ببد شاد فرزند سفیان و گفت *** سعادت كنون با شما باد جفت
روید ای دلیران و مردی كنید *** به دندان سر دشمنم بر كنید
7910 بسوزید از این غم دل بوتراب *** چو عباس هست از گل بوتراب
ز روی حِیَل آن دو گبر آن زمان *** برون آمدند از صف شامیان
از آنها یكی شد به میدان درون *** یكی زاستر شد به مكر و فسون
بر آن رای بودند آن دو لعین *** كه آرند عباس را در كمین
یكی چون به میدان مردان رسید *** سوی لشكر مرتضی بنگرید
7915 به بانگ بلند آن سگ بد نژاد *** همی گفت ما داد خواهیم داد
نخواهم كه آید برِ من سوار *** به جز قاتل حارث نام دار
برِ من فرستید وی را كنون *** كه تا من بشویم تنش را به خون
همی گفت از این در سخن ها به لاف *** همی كرد در گرد میدان طواف
دگر باره آن دشمن داد و دین *** بر این كین همی بود اندر كمین
7920 چو حیدرسخن های ملعون شنید *** یكی سوی آورد گه بنگرید
یكی را كمین در بدید آن زمان *** امام هدی حیدر كاردان
گمانی ببرد او كه دو بد سگال *** برون آمدند از ره احتیال
به عباس منسوب سالار دین *** چنین گفت كای شیر با آفرین (1) [ 212پ]
*. [ معنی مناسبی یافت نشد . ]
ص: 422
به من ده سلیح و ستورت كنون *** كه تا بنگرم من كه این حال چون
7925بگفت این و از دلدل آمد به زیر *** سپه دار دین شه سوار دلیر
بپوشید پس آن زمان بوالحسن *** سلیح تن بن عم خویشتن
شد انگاه بر مركب او سوار *** به میدان خرامید آهسته وار
چو مرد عقیلی علی را بدید *** یكی ژرف در روی او بنگرید
به حیدر نبرد ایدر او خود گمان *** ز عباس دید او زهر در نشان
7930 به سالا دین گفت نامت بگوی *** كه تا من بدانمْت ای جنگ جوی
بدو گفت حیدر چه خواهی ز نام *** كرا خواستی یافتی نام و كام
بگفت این و با وی بر آویخت نرم *** اگر چند ملعون همی بود گرم
مدارا همی كرد با آن لعین *** علی تا دگر گبر جست از كمین
بر حیدر آمد چو شیر دژم *** ز حمیت بر آویخت با او به هم
7935بر افكند تن بر علی گفت من *** سرت را ببرّم كنون از بدن
بر پورسفیان برم این زمان *** كه تا شاد گردند سفیانیان
هم آورد حیدر چو از یار خویش *** چنان دید شد غرّه در كار خویش
بغرّید چون شیر از پر دلی *** بر افكند تن بدگمان بر علی
علی زد یكی نیزه اش بر شكم *** چنان كان ستمگر شد از دهر كم
7940 به دست دگر آن لعین را ز زین *** بكند آن هنرمند و زد بر زمین
بدان سان كه اندر تنش استخوان *** بشد خرد و خام و از او (1) رفت جان
چو بستد روان زان دو اعدای خویش *** بر آهستگی رفت زی (2) جای خویش [ 213پ]
ص: 423
چو كشته شدند آن دو جنگی چنان *** بر آمد خروشی از آن شامیان
همی گفت هر كس ایا وای ما *** بد آمد به ما بر ز كردار ما
7945 ز غم پورسفیان همی گفت آه *** كه شد كار بر ما سراسر تباه
همی گفت شوم است كار لجاج *** همه ساله زهر است بار لجاج
ایا كاشكی كس نجستی جدل *** و یا خود ز بن بر نجستی جدل
اگر نیستی جنگ و تخم بلا *** تن ما نبودی در او مبتلا
كنون سخت شد كار و این جنگ بود *** بر این جنگ این بار سستی نسود
7950 كنونی از این نام داران ما *** كه روشن كند روی میدان ما؟
ز خون سواران این بوتراب *** كه گلگون كند ای دلیران تراب؟
یكی مرد خواهم كه جز مرد مرد *** نیارد شدن نزد او در نبرد
كه تا وی بسوزد روان علی *** و بكْشد یكی از سران علی
یكی بر فروزد دل لشكرم *** به گردون رساند ز شادی سرم
7955 ز گفتار وی جمله سفیانیان *** به لشكر كشیدند چشم آن زمان
كه تا زان شجاعان كه خواهد شدن *** به میدان و داد از عدو بستدن ؟
درنگی بر آمد ز سفیانیان *** سواری برون زد فرس در زمان
سواری كه گر كُه گرفتی به چنگ *** بكندی ز بن كوه را بی درنگ
شجاعی كه از گیو و اسفندیار *** به مردی بدی بیش در گیر و دار
7960نشسته ابر كوه پیكر چو باد *** نوندی سمندی عُقیلی نژاد
بپوشید دستی سلیح گران *** نوندش نهان زیر بر گستوان [ 213ر]
ص: 424
تو گفتی جهان را به یكبارگی *** فرو خورد خواهد ز خون خوارگی
بدین سان در آورد گه شد سوار *** چو آشفته شیری كه جوید شكار
به نیزه به كین آن شجاع عرب *** به مردان نمود از شجاعت ادب
7965 ز سر بر گرفت آن زمان او كلاه *** همی كرد در لشكر دین نگاه
همی گفت ایا لشكر بوتراب *** به دوشینه در شب چه دیدی به خواب؟
كه پیش آید امروز تا زان؟ كسی *** كه بكْشد ز گردنكشانان بسی
مرا هر كه دیدست داند تمام *** شناسد ز هر گونه مان كار [ و] نام
منم پور خالد شجاع عرب *** سرِ شیرگیران والانسب
7970 دل من نخواهد به جز مرد مرد *** به میدان مردان شود هم نبرد
هنرمند خواهم كه آید سوار *** چو دارد هنر باشد او نام دار
كه تا از هنر های مردان یكی *** ببیند چشد او شراب اندكی
چو حیدر از این سان سخن ها شنید *** یكی زی (1) شجاعان دین بنگرید
چنین گفت كای نام داران دین *** بسوزد همی ابن خالد زمین
7975 سواری شگرف است و مردانه است *** یگانه است اگر چند بیگانه است
هم آورد وی یك سوار تمام *** بخواهم كه بیرون شود زین مقام
علی اندر این بُد كز آن مؤمنان *** سواری برون رفت اندر زمان
سواری غزا كرده بد در احد *** به مانند شیری و بالا چو قد (*)
تنش بود پیش پیمبر سپر *** ز مردان دین گوی برده به سر
7980 چو آن پیر زی (2) پور خالت رسید *** بدو پور خالد نكو بنگرید [ 214ر]
*.[ معنای مناسبی برای « قد» یافت نشد . ]
ص: 425
بخندید و گفت ای سراسیمه پیر *** چه مرد منی؟ رو به كنجی بمیر
بدو پیر گفت ای دلاور سوار *** تو ما را ز مردان نیكو شمار
منم ابن مخلد سعید دلیر *** به تنها نترسم ز صد شرزه شیر
چو من جنگ بدر و حنین دیده ام *** ز چندان هزاهز نترسیده ام
7985 من از مرگ چون ترسم ای بد كنش ؟ *** كه ما را به پیری كنی سرزنش
ولیكن تو دین دشمنی ای پسر *** كه میراث داری همی از پدر
بسی كرد با مرتضی دشمنی *** پدرت ای پسر هم ز كبر و منی
من آن دیده ام كاین علی خرد بود*** و خالد رسیده یكی مرد بود
كه می بود در مكه روزی علی *** به تنها همی بود از پر دلی
7990 و من بودم آن روز بر بام خویش *** همی دیدم احوال او كمّ و بیش
علی داشت در دست چوگان یكی *** كه تا گوی بازد به میدان یكی
رسید آن زمان خالد آن جایگاه *** یكی بن عمش بود با وی به راه
چنان رای كردند آن هر دو تن *** كه چوگان ستانند از بوالحسن
بدان تا شود زان علی زشت نام *** چو بُد كودك آن سید خاص و عام
7995 چو خالد ز كین شد به تنگ علی *** علی زدْش چوگان هم از پر دلی
سر و روی خالد به هم بر شكست *** چو شیری غضب بن عم او بجست
زد از خشم چوگان ابر پاش بر *** بیفكندش از پای بر جای بر
بماند آن چنان كین میانْشان درون *** همی بود آن كینه افزون فزون
همیدون چو خالد مسلمان ببود *** علی را هم از فعل آن كین نمود[ 214پ]
ص: 426
8000 ببودست چند بار این فعل ها *** ابا حیدر پاك دین سال ها
به اجماع امت صحابان دین *** نشاندند ابوبكر را همچنین
به صدر خلافت چو اجماع شد*** تنی چند ببودند پس دیر شد(*)
بیامد علی با تنی چند یار*** فضولی بكرد خالد او چند بار
سزای خود او یافت از فعل بد*** به دست علی شیر رب الصمد
8005دگر ره جدل كرد با مرتضی *** ز بهرای آن دختر مصطفی
ز بهر صلاه گزین فاطمه *** نماندی گزاردن بر این فاطمه
از این نوع ها بود از بودنی *** بكرد آنچه دانست از كردنی
كتب های دیگر درون گفته اند *** به صابوت دل زنگ را شسته اند
تو ای ظالم اكنون به كین پدر *** برون آمدی با گزین بشر
8010 مرا با تو این حال از آن گفته شد *** كه جانم ز جورت بر آشفته شد
نگفتم من این جز (1) به طمع بهشت *** به پیش تو ای ظالم بدسرشت
بر آشفت فرزند خالد از این *** ز كین حمله برد او ابر پیر دین
زدش یك سنان بر گلو آن چنان *** كه بیرون گذشت از فقایش سنان
ز اسب اندر افتاد آن پیر دین *** رسیده روانش به خلد برین
8015 لعین زان سپس تیغ را بر كشید *** سعید امین را سر از تن برید
به پیش سپاه علی برد پس *** بیفكند از دست آن دون خس
مبارز همی جست و می گفت من *** هزبر افكنم شه سوار زمن
منم ابن خالد یل گرد گیر *** سنانم كند خاره را چو خمیر [ 215ر]
*. [ صورت و معنی دقیق مصراع مشخص نشد . در نسخه هیچ نقطه ای برای حروف این مصراع گذاشته نشده است.]
ص: 427
مبارز همی رفت و می زد سنان *** همیدون در آن كینه آن بد گمان
8020 كه تا هفت مؤمن بكشت آن لعین *** در آن وقت از آن نام داران دین
در ان حال مردان ایزد شناس *** ببودند زان كینه كش بر هراس
نشد آن زمان پیش وی نیز كس *** ببد غِره در خویشتن آن دَنَس
چنین گفت ای لشكر بوتراب *** بمردند این بار شیخ و شباب
محمد كجا و حسین علی *** كجا احنف و مالك پر دلی ؟
8025 كجا رفت عباس حیدر كنون *** حسین كو كه از صف نیاید برون ؟
علی از چه در می نیاید به در *** یكی تا بیاموزد از ما هنر ؟
كه من آن شجاعم كه اندر عرب *** شناسند ما را به اصل و نسب
بزیبد (1) كه نازد به چون من سوار *** كنون ابن سفیان و این روزگار
بگفت این و رفت او بر كشتگان *** به كینه همی زد در آن ها سنان
8030 پس آن كشتگان را به هم بر نهاد *** هم از كینه آن دشمن بد نژاد
به شمشیر شان پاره پاره بكرد *** به كبر و منی آن ستم كاره مرد
دل شامیان شادمان شد از آن *** تو گفتی رها كردشان از غمان
در آن حال عمرو لعین از هوس *** همی گفت با ابن سفیان خس
كه كرد این دلاور در آوردگاه*** كنون كردنی ای امیر سپاه
8035 ز میدان تو وی را كنون باز خوان *** كه [ تا] ناید اكنون به جانش زیان
چو كرد این دلاور كنون خواستار*** علی را در این خشم و كین خواستار؛
نباید كز این پیل تن بوتراب *** بر آرد هلاك اندر این خشم و تاب [ 215پ]
ص: 428
چو عبدالله عمّر از عمرو دون *** شنید این سخن خشم وی شد فزون
یكی بانگ بر زد بر او بر ز كین *** بدو گفت ایا عمرو برگرد از این
8040 زمانی تو خاموش باش این زمان *** به جز تو ندارد كس ایدر زفان ؟
چه بد دل كنی ای ستم كاره مرد *** شجاعان ما را به گاه نبرد ؟
ز مرگ از تو ترسنده تر هیچ نیست *** كس اندر جهان جاودان زنده نیسد
نه مرگ از پی جان ما آفرید *** همان كس كه ما را پدید آورید ؟
چو نتْواند از مرگ رستن كسی *** سزد گر نترسد ز كشتن بسی
8045 هنوز اندر این بود ابن عمر *** كه شد بخت سفیانیان كور و كر
كه آن شیر لشكر شكن ناگهان *** برون زد فرس از صف مؤمنان
شجاعی كه نوك سنانش بخورد *** هم از دیده و جان بد كیش مرد
سواری كه چون وی به میدان شدی *** اجل از سنانش گریزان شدی
هزبری كه بود او به روز وغا *** بر اعدای دین بر سنانش ویا
8050 محمد بُدش نام و بودش پدر *** علیّ ولی آفتاب بشر
در آوردگه رفت و آواز داد *** كه یا دشمن مهتر دین و داد
ز كشته چه خواهی تو ای خیره سر *** چو دانی كه ناید از او خبر و شر
به مردیّ خود بیش تر زین ملاف *** كه بسیار گفتی سخن بر گزاف
چو فرزند خالد بدو بنگرید *** سواری هنرمند و هشیار دید
8055 بدو گفت بن خالد جنگ جوی *** كه یا شیر جنگی تو نامت بگوی
كه تا من بدانم كز این دشمنان *** كدامی تو ای دشمن بد نشان [ 216ر]
ص: 429
محمد بدو گفت ایا سگ خموش *** تو نام من از مرگ جامی نیوش
منم آن كه كردی مرا خواستار *** بدادم مراد تو ای خاكسار
بگفت این و چون شیر شرزه نفیر *** همی زد به میدان در آن شیر گیر
8060 در آویخت با پور خالد ز خشم *** چو دو طاس خون كرد از خشم چشم
دو لشكر بدان دو هزبر دمان *** نظاره بدند از عبر آن زمان
كه تا زان دو شیر و دو جنگی سوار *** كرا كرد خواهد اجل خواستار
كه را دست او بیل بازی دهد ؟(*) *** بر اعدا كه را بخت یاری دهد ؟
در آویختند آن دو جنگی به هم *** به مانند دو اژدهای دژم
8065 ز دو نیزه آن [ دو] یلان در پریز*** بر افروختند آتش رستخیز
ز نعل ستوران درفشنده پار *** بر افلاك بر كرد آتش نثار
سواران و اسبان ز تاب و عرق *** تو گفتی بد از آب و آتش غرق
دو جنگی بماندند از این گونه دیر *** نه آن ماند سست و نه این بود چیر
چو بر یكدیگر شان نبد چیرگی *** ببد سست در زیرشان بارگی
8070 ستوران آسوده جستند باز*** دگرگونه كردند در جنگ ساز
دگر باره بن خالد جنگ جوی *** سوی بن علی كرد از كینه روی
بدو گفت ایا مرد میدان طراز *** شد این كار بیكبار (1) بر ما دراز
كنون ار تو حمله كنی پیش تر *** و یا من كنم ای یل نامور؟
كه تا بنگریم اندر این كار ما *** كه چون آید این بار پیكار ما
8075 محمد بدو گفت حمله بیار *** چنان كِت بود كام ای شهریار[ 216پ]
*. [ معنای مشخصی یافت نشد .]
ص: 430
چو ن حمله بپذیرم ای بد كنش*** به مرگت از این پس تو خوش كن منش
چو گفتِ محمد شنید آن دلیر *** بغرید از كینه چون شرزه شیر
جو بر تازیَش (1) تازیانه زد او (2) *** به كین عدو اندر آمد عدو
كه را یار شد دان كه چرخ بلند *** هلاهل شود در دهانش چو قند
8080 كه داند كسی كاندر این آسمان*** چگونه كند می قضا آسمان؟
چه داند خردمند كز ما دو تن*** كه را دوزد اكنون زمانه كفن
بگفت این و لختی در آوردگاه*** به سوی هم آورد كرد او نگاه
از آن پس برانگیخت آن بدسگال *** ز بن بارگی را چو باد شمال
سنان راست كرده بد از پر دلی *** ابر سینۀ پور فرخ علی
8085 محمد یكی آهنین نیزه داشت *** به دست اندرون، دیده بر وی گماشت
چو شد تنگ وی كینه ور اژدها *** ز كینه یكی طعنه كردش رها
محمد زدش نیزه [ ای] ناگهان *** ابر نیزۀ دشمن بدنشان
بدو نیمه زد نیزۀ آن سوار*** عدو اندر آن كار شد سوگوار
محمد بدو گفت ایا شیرمرد *** تو بپذیر هین حملۀ هم نبرد
8090 كه تا با تو كاری كنم این زمان *** كزان كار تا حشر ماند نشان
بگفت این و زد بانگ بر باد پای *** سوار عرب پور شیر خدای
همی گفت ایا داور دادگر *** به بیدادگر بر تو رحمت مبر
تو یا كسی باش ایا كردگار *** كه وی از پس حق كند كارزار
بگفت این و در گرد میدان طواف *** یكی كرد آن مرد بی كبر و لاف [ 217ر]
ص: 431
8095 از آن پس عنان را به باره سپرد، بدان دشمن داد و دین حمله برد
به دشمن نمود آن دلاور سنان *** چو خوش كرد بر بارگی بر عنان
نمود آن سنان بر یمین سوار *** زدش ناگهان آن سنان بر یسار
گذر كرد نوك سنان بر یمین *** ز زین سر نگون شد لعین بر زمین
محمد یكی بانگ و تكبیر كرد *** چو بد خواه را جای در قیر (1) كرد
8100 پس از مؤمنان بانگ و تكبیر خاست *** چو جان عدو جای در بیر خواست
بر آمد غریوی ز سفیانیان *** تو گفتی برایشان سر آمد جهان
همی گفت هر كس دریغا دریغ *** كه شد ماه خالد نهان زیر میغ
كنونی كه كشته شد این شهریار*** تبه گشت بر ما به یكباره كار
كه یارد شدن نزد ابن علی *** در این لشكر از مهتران ملی ؟
8105 كه یارد شدن باز ازین انجمن *** به پیش سنان حسین و حسن؟
و یا پیش مالك ز مردان ما *** كه خواهد شدن این زمان در وغا؟
علی را كه بیند در آوردگاه*** كه جوید در این كینه ها ای سپاه؟
چو ابن عمر این سخن ها شنید *** نهیبی در آن لشكر خویش دید
ز حمیت بجوشید ابن عمر *** یكی بانگ زد بر سپه سر به سر
8110 چه ترس است گفت او ایا بد دلان ؟ *** چرا گشته اید این چنین بد گمان ؟
نه مردید یكباره مردان كنون *** كه همچون زنان می بگریید خون؟
نه من زنده ام؟ این همه ترس چیست *** مرا گاه كوشش هم آورد كیست ؟
من اكنون كنم طالب یار خویش *** قضا بود كر آن قضا كار خویش [ 217پ]
ص: 432
دو صد ره بد این ابن خالد فزون *** به مردی از این دشمن پرفسون
8115 ولیكن گذشت و قضا كار كرد*** ابا بد قضا كس چه پیكار كرد؟
چو گفت این سخن آن ستم كاره مرد *** بپوشید از كین سلیح نبرد
نهان كرد تن در یمانی زره *** مزرّد (1) زره بود بس بی گره
از آن پس یكی خود عادی چو باد *** فراز عمامه به سر بر نهاد
چو كرد او نهان در زره روی و بر *** میان را ببست او به زرّین كمر
8120 فكندش ابر بارگی آن زمان *** یكی مغربی سبز بر گستوان
چو فرزند سفیان شنید این خبر *** كه جوید همی جنگ ابن عمر
سبك عمرك عاص را پیش خواند*** از این در سخن پیش او در براند
بدو گفت ایا پیر هشیار تو *** یكی ژرف بنگر در این كار تو
كه فرجام این جنگ ابن عمر *** چگونه بود خوب تر درنگر
8125 چو رای من ایدون نماید همی *** كز این جنگ وی مان غم آید همی
بمان تو یك امروز بر جای خویش *** یكی سر برون آور از رای خویش
سبك بوهریره برِ وی دوید *** عنانش گرفت و به یك سو كشید
بدو گفت ایا مهتر آهسته باشد*** چو كاری كنی كار دانسته باش
تویی چشمۀ این سپه سر به سر*** سپه را مكن خیره زیر و زبر
8130 كه گر كشته آید به دستت كسی *** ز پیوند حیدر، نماند بسی (2)،
كه حیدر تو را زنده اندر جهان *** نماند، تو این كار نیكو بدان
چو تو كشته آیی، ز سفیانیان *** تهی گردد این جایگه بی گمان [ 218ر]
ص: 433
چو ابن عمر این سخن ها شنید *** سوی بوهریره یكی بنگرید
بدو گفت ایا پیر گفتار تو *** بود بی گمان در خور كار تو
8135 در این كار من به شناسم ز تو *** چنین دان نترسم ز گفتار تو
چو ما را برادر بد این شه سوار *** كه او كشته آمد در این كارزار
من از بهر او را یكی جو خون*** برانم به پیشت به میدان درون
بدو بوهریره بگفت از تو من *** بپرسم كنون هم از این در سخن
بگو با (1) من اكنون در این كارزار *** كه را كرد خواهی كنون خواستار؟
8140 بدو گفت بن عمّر اندر نخست *** من از مرتضی خواه این كین درست
از او درگذشته حسین را كُشم *** به خون اندرون پس محمد كشم
بدون بوهریره بگفت ای پسر *** تو را خواب دوشینه بگرفت سر
بگفت این و شد بوهریره روان *** بر پورسفیان تیره روان
بدو گفت گفتار ما سود نیست *** وز این آتشت بهره جز دود نیست
8145 فرستاد كس پورسفیان دگر *** به نزد عبیدالله ابن عمر
برِ خویش خواندش بگفت ای سوار *** تو این كینه اكنون مكن خواستار
بدو گفت ابن عمر ای امیر *** بجویم من این كینه بر ناگزیر
كه نزد من این دشمنان سر به سر*** به مردی ندارند اكنون خطر
بدو گفت فرزند سفیان كنون *** تو به دان نگویم سخن زین فزون
8150 چو من گفتمت گفتنی سر به سر *** تو آن كن كه بهتر بود ای پسر
سر و چشم او را ببوسید پس*** بگفت ایزدت باد فریاد رس [ 218پ]
ص: 434
چو عبدالله عمّر این حال دید *** دل آزرده نزد برادر دوید
گرفتش یكی تنگ اندر كنار *** ز دیده ببارید آن سوگوار
همی گفتش ای یادگار عمر *** چو بودت كه دیوانه گشتی مگر
8155 به جز تو در این لشكر بی كران *** بزرگان نیَند این مرا همچو جان
تو از بهر فرزند خالد چنین *** چه جویی همی جنگ شیر عرین ؟
شناسی كه از صد چون او بهتری *** نه از گوهر پاك بن عمری ؟
عمر با علی ای پسر كار زار *** نكر دست هرگز، تو این یاد دار
تو خوی پدر گیر و پندم پذیر *** دم اژدها را به دندان مگیر
8160 تو را دیو شد اندر این رهنمون *** اجل خواند بر تو همانا فسون
چنین زد برِ مرد دانا مثل *** به راه آورد اژدها ر اجل
تو گر چند هستی ز تریاك مست *** به سوراخ ماران مبر خیره دست
مكن بشو این پند هم زاد خویش *** به كشتن مده جان آزاد خویش
گرفتم كه تو كوه آهن تنی *** ابر چشم حیدر یكی ارزنی
8165 چو عبدالله بن عمر این سخن *** بگفت با برادر در آن انجمن
عبید الله از خشم گفت ای اخی *** علی چون تو با من نیارد چخی
تو ما را به یكباره مشكن چنین *** برِ تو هویدا كنم من جز این
دگر آن كه جویم من ای پر هنر *** در این جنگ امروز كین عمر
چو بولؤلؤ اندر سپاه علی ست *** علی آن لعین را امین [ و] ولی ست
8170 تو برگرد و از من دلت شاد دار*** به نیكو دعامان یكی یاد دار[ 219ر]
ص: 435
كه مردان نترسند ایا مهتران *** ز مرگ و ز كشتن تو نیكو بدان
نه آن كس كه با ما بزاد و بمرد *** همان كاو بزاد و به مرگم سپرد؟ (*)
بگفت این و زد بانگ را بر فرس*** اجل بسته بر گردن او جرس
همی رفت و می زد چو تندر خروش*** تو گفتی كه دریا بر آمد به جوش
8175 ز نعل اسب وی بر فلك بر زتاب *** همی ریخت گفتی ز آتش شهاب
در آورد گه رفت چو پیل مست *** یكی رمح خطی گرفته به دست
بدو گفت من شیر شیراوزنم *** اجل بارم از كین چو نیزه زنم
چو بانگ دلاور به گردون رسید *** اجل تیغ كین از میان بر كشید
همی گفت ایا غره گشته جوان *** به دوزخ سپردی روان رایگان
8180 عبیدالله عمّر از كبر و لاف *** زبان را همی داد تاب از گزاف
چو تنگ سپاه علی رفت گفت (1) *** ز بن كین و داغ كهن بر شكفت
زنخ زد لعین و فضولی بسی *** همی كرد در پیش میدان بسی
همی گفت علی آنچه كردی ببین*** ز تخمی كه خود كشته ای بر بچین
چو آمد همه دشت كشته بر بر *** برِ كِشتۀ تست ابن عمر
8185 برون آمد آن اژدها از وطن *** كه دندان به حلق تو خواهد زدن
در آوردگان است این كینه جوی *** كه وی راند خواهد ز خون تو جوی
بدان آمدست این سوار این زمان *** كه تا نام تو گم كند از جهان
نه بس بد كه كردی به گیتی درون *** ز نام آوران ریخته گشت خون؟
تو آن را كه چون عمّری را بكشت *** همی داری از كین گرفته به مشت ؟[ 219پ]
*.[ معنای دقیقی مشخص نشد .]
ص: 436
8190 ز عثمان كشان كرده ای لشكری *** بِكَندی به شمشیرشان كشوری
تو با طلحه و با زبیر گزین *** نگر تا چه كردی به بصره ز كین
دگر باره فرزندت آمد كنون *** ز فرزند خالد فرو ریخت خون
كنون آنچه كردی مكافات آن *** بیابی به شمشیر من این زمان
دگر من هم آورد ازین انجمن*** نخواهم كه باشد مرا جز سه تن
8195 در اول تویی ای علی وان دگر *** حسین و محمد سخن شد به سر
چو مالك شنید از لعین این سخن *** بغرید چون تندر آن پیل تن
برون زد فرس گفت ای بی وفا *** هم آورد جویی تو چون مرتضی؟
كنون تو ره دین چو بگذاشتی*** تو پا از حد خویش برداشتی
تو ای بدگمان چون گمان می بری *** كه تو با حسین علی همبری؟
8200 تو را من بسنده بیایم (1) كنون*** در این جنگ ایا دیو دون را زبون
چو حیدر ز مالك بدید آن شتاب*** یكی بانگ برزد بر او از عتاب
بدو گفت برگرد و شو باز جای *** اگر چند دشمن ز حد برد پای
خجل ماند و شد باز جای آن هزبر *** چو سالار گفتش به جار آر صبر
معادی به میدان درون همچنان*** همی بود چون اژدهای دمان
8205 همی گفت هم كفو كفش العرب؟ *** كند هم كفو را به میدان طلب
دگر باره مالك خروشان ببود*** بر مرتضی رفت و تیزی نمود
به سالا دین گفت ایا میر من*** چرا بر نگیری تو زنجیر من؟
كه تا من سر دشمنت بگسلم *** چو از گفته اش سوخته شد دلم [ 220ر]
ص: 437
به مالك علی گفت ایا پرهنر *** جوان است و غمر است ابن عمر
8210 به مردی یگانه است آن شه سوار *** اگر چند غمرست و بیهوده كار
همی گفت مالك از این در سخن *** به آواز در پیش آن انجمن
محمد شد آن گه به نزد پدر*** به جنگ عدو بسته از كین كمر
بگفت ای پدر من شوم این زمان *** ببرّم سر دشمن بد گمان
نبینی كه دشمن چه گوید همی؟ *** هم آورد جز ما نجوید همی ؟
8215 مدارا چه سود ای پدر با كسی *** كه وی حرمت ما ندارد بسی ؟
حسین علی همچنین گفت باز *** كه جز من نبرّد سر این گراز
علی گفتشان ای امینان من *** نگه دارتان باد یزدان من
شما را بگویم من از راز این *** ز فرجام این جنگ و آغاز این
بدانید ز اول كه این جنگ جوی *** سواری شگرف است و با آب روی
8220 كنون گر یكی زین دو فرزند من *** به میدان خرامد بر این پند من،
گر آید ز دشمن بر این ها زیان *** دل من شود جفت غم بی گمان
مرا كرد باید مكافات این *** ز هر در كه باشد به شمشیر دین
دگر آن كه گویند ابن عمر*** ز این علی بود مردانه تر
چنین خود نباشد شناسم درست *** ولیكن از این در بگفتم نخست
8225 پس ار (1) ابن عمّر به میدان درون*** شود كشته بر دست این ها كنون،
بر آرند سفیانیان ویل و آه*** كه شد كشته ابن عمر بی گناه
ز غوغا بخیزد به نو لشكری *** بر آرند و ادین [ و] و اعمّری [ 220پ]
ص: 438
مگر آن كه شرطی بود این چنین *** كه غوغا نسازند از بهر این
از آن پس بر آن سان كه آید رواست *** چو بر داد و بیداد یزدان گواست
8230 محمد چو بشنید پند پدر*** ابا آن كه بد مر نبی را پسر؛
بگفتا به فضلت كنون مر مرا *** بمان تا روم نزد این بی وفا
كه تا من بدین روی عهدی كنم*** از آن پس به خنجر سرش بر كنم
علی گفت رو ای عزیز پدر*** به هش باش و تندی مكن ای پسر
كه دشمن شجاع است و بینا به جنگ *** دلاور سوار است[ و] جنگی پلنگ
8235 ولیكن همی شیر جوید شكار*** بترسد ز شیر آن پلنگ آشكار
اگر چند تیزست آتش به تاب *** بمیرد چو بر وی گذر كرد آب
همی گفت حیدر چنین و ز غم *** همی راند بر دو رخ از اشك نم
همی گفت اللهی (1) تو بینی همی *** كه بر دین كه جوید فزونی همی
علی اندر این بد كه ابن علی *** در آورد گه رفت از پر دلی
8240چنین گفت : كای شوخ دیده سوار *** تو تا كی نیمان چنین خواستار ؟
تو را از خدای جهان شرم نیست ؟ *** نبی را برت هیچ آزرم نیست؟
گمانی بری تو كه حیدر علی *** بترسد همی آن سوار ملی ؟
چو ابن عمر دید كان نامور *** درآوردگه رفت چو شیر نر
چنین گفت كای شیرزاد آمدی *** شناسم كه از روی داد آمدی
8245 منم وارث ابن خالد كنون *** ز بهر قصاص آمدستم برون
محمد بدو گفت داور بر این *** سنان من است ای سوار گزین [221ر]
ص: 439
چو بینی سنانم تو یادآوری *** كه این داورم چون كند داوری
ولیكن تو شرطی بكن این زمان *** ایا ابن عمر ز روی امان
كه چون ما به هم نیزه بازی كنیم *** درآوردگه سرفرازی كنیم
8250محابا نباشد به جنگ اندرون *** كه بدنامی باشد محابا كنون
كه داند كز این هر دو جنگی كدام *** رسد اندر این جنگ اول به كام ؟
اگر تو شوی كشته بر دست من *** بدین رزمگه اندر ای پیل تن
نباید كه از خیل سفیانیان *** بخیزد دگر باره بانگ و فغان
عدو فتنه جوید كه وا عمری *** ز غوغا دگر آورد لشكری
8255 چو تو كرده ای جنگ ما اختیار *** تومان كرده ای بی گمان خواستار
پس ار من شوم كشته با تو مرا *** بود داوری هم به روز قضا
كه من نیستم چون تو بیهوده كار *** بود كار ما از پی كردگار
چو زو بن عمر این سخن ها شنید *** بر این گفتۀ وی یكی بنگرید
بدو گفت یا بن علی هست سهل *** كه هست این سخن بازی از روی عدل
8260 من این كار برسازم اكنون چو باد *** درنگی تو باش ای هنرمند شاد
بگفت و برفت آن دلاور به كین *** چو بادی سوی لشكر قاسطین
بر پورسفیان شد ابن عمر *** بدو باز گفت این سخن در به در
ز سفیانیان بانگ و زاری بخاست *** ز گفتار بن عمّر از چپّ و راست
همی گفت هر كس كه ای شه سوار *** تو این جنگ دیگر مكن خواستار
8265 همی گفت هر كس كه هرگز مباد *** كه گردد به مرگ تو بد خواه شاد ] 221پ[
ص: 440
چنین گفت پس ابن صخر لعین *** بدان پیل تن آن سوار گزین
تو زین جنگ اكنون برو باز گرد *** مشو این زمان با عدو هم نبرد
كه آن اژدها بچه كامد به در *** گرفتست یكباره خوی پدر
ز دندان نو خاسته اژدها *** بترسم كه جانت نگردد رها
8270 عبیدالله از خشم گفت ای امیر*** تو یكباره ما را كم و گُم مگیر
من آن اژدها بچه را بی درنگ*** بكوبم كنون آن سر وی به سنگ
بگفت این و چون اژدهای دمان *** در آورد گه رفت اندر زمان
همی گفت من نازش عمّرم (1) *** عدوی همه لشكر حیدرم (2)
مرا چه علی و چه ابن علی *** كز این ها فزونم من از پردلی
8275 چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این ابن عباس والا گهر
پس آن ابن عباس گوید كه من*** بُدم ایستاده بر بوالحسن
بد اندر بر من حسین علی *** گزین نبی شه سوار ملی
كه آمد عبیدالله بن عمر*** به میدان دگر باره چون شیر نر
همی گفت حیدر ایا كردگار*** بگردان تو از ما بد این سوار
8280 كه این بد كنش بچّه عمر است *** به رزم اندرون عنتری دیگرست
حسین علی گفت [ و] دندان به هم *** همی سود مانند شیر دژم (3)
همی گفت ای كاش من بودمی *** زایش در این رزم من كردمی
محمد چو دید آن كه ابن عمر*** در آورد گه رفت بار دگر
چو تندر بغرید و چون كرگدن *** بر افكند تن را بر آن پیل تن [ 222ر]
ص: 441
8285 بر آویختند آن دو جنگی به هم *** هم اندر زمان چون دو شیر دژم (1)
بر افروختند آتش كارزار *** به دو نیزه آن دو دلاور سوار
همی ریخت آتش از آن دو سنان *** چه (2) از گرد اسبان سیه شد جهان
چو از گرد روی هوا طیره شد*** ز تاب سنان چشم ها خیره شد
در آن تیره گرد آن شجاعان نر *** نهان مانده بودند با كرّ و فر
8290 دل و چشم دو لشكر كینه خواه *** نظاره همی ماند در گُرم و آه
بدان تا كه گردد از آن دو سوار *** به كام و دل خویش بر كامگار
ندیدند یاران [ آن ] دو دلیر *** به جز گرد و جز نعرۀ تند شیر
به هر حمله از كینه ابن عمر *** همی كرد نفرسن خیر البشر
بر آن كس همی كرد نفرین لعین *** كه یزدان سرشته بد از آفرین
8295 همی گفت ایا بد كنش بوتراب *** به بیداد كردی جهان را خراب
جهان را بپردازم از تو كنون *** پس از حلق تو جوی رانم ز خون
محمد همی گفت ایا زشت رای *** تو نفرین كنی بر ولی خدای ؟
كه لعنت به تو باید و بر میر تو *** به تو حق تر است لعنت از میر تو
به نفرین رسانمْت من هم كُنون*** مقیمت كنم پس به نیران درون
8300 ز دشنام نام آید ای بد گهر *** علی به دو صد ره ز سیصد عمر
كه این شیر یزدان ولی خداست *** وصی نفس پیغامبر مصطفی ست (*)
عبیدالله از خشم كایدون شنید *** بجوشید و پس نعره ای بر كشید
به فرزند حیدر بگفت آن زمان *** بر این گفته بستان جواب از سنان [ 222پ]
*.[ ظاهراً مصراع گونه ای لف و نشر دارد؛ یعنی : وصی پیغامبر و نفس مصطفی است .]
ص: 442
چو زد نعره ملعون چو شیر عرین *** بر افكند تن بر محمد به كین
8305 ابر سینه اش راست كرده سنان *** به كوه تكاور سپرده عنان
محمد چو دیدش كه آن اژدها *** ز نیزه چنان طعنه كردش رها
چو چرخی بگردید اندر فرس*** به مانند بادی ز زین رفت پس
چو آن طعنه زان پیل تن در گذشت *** عدو رخ به خون جگر در سرشت
به دندان بخایید از خشم دست *** همی گفت دشمن ز من چون بجست ؟
8310 محمد بدو گفت یا بدكنش*** به مرگت رسانم تو خوش كن منش
چو من حمله پذیرفتم ای گرد گیر *** تو از من كنون حمله ای در پذیر
بدو گفت قتال حمله بیار *** چو تو داد دادی كنون ای سوار
محمد به مانند باد سموم*** بر او حمله كرد آهنش كرد موم
سنان راست كرد او چو تیر از قضا*** ابر سینۀ دشمن بی وفا
8315 چو شد تنگ دشمن زد آن نیزه راست *** ابر دشمن دین بر آن سان كه خواست
سر نیزه از پشت بد دشمنش *** برون رفت افزون تر از یك اَرَش
ز پشت فرس پیل تن سر نگون *** به زیر آمد و شد سرشته به خون
چو دشمن شراب حسد در كشید *** محمد از او نیزه بیرون كشید
دگر باره آن شیر تكبیر كرد *** یكی رفت در پیش و تدبیر كرد
8320 همی گفت ایا گرد گیران شام *** به نیران خورد شیرتان سیر شام
كه را مرگ نیز ار بود آرزود*** به نزد من آیید این بار زود
سنان من ای دشمنان خدای *** به نیران بودْتان به حق رهنمای [ 223ر]
ص: 443
چو حیدر بدید آن ببد شادمان *** به تكبیر بگشاد شیرین (1) زبان
همی گفت شكر از تو ای كردگار *** كه بد خواه اسلام شد خاكسار
8325 چو فرزند سفیان یكی بنگرید *** در آورد گه شیر دین را بدید
بدانست كان چشمۀ لشكرش*** ز نوك سنان كور شد صفدرش
بر آمد یكی آه از آن بد سگال *** بیفتاد و زان غم دگر شد به حال
ز سفیانیان بانگ و زاری بخاست *** غمانْشان بیفزود و شادی بكاست
ز واعمّری در صف شامیان *** خروشی بر آمد هم اندر زمان
8330 زفان ها به نفرین گشادند باز *** لعینان اَبَر آفتاب حجاز
برون خواند پس حیدر دین پناه *** عزیز روان را از آوردگاه
چون رفت آن دلاور به پیش پدر *** پدر خوش ببوسید روی پسر
همی گفت ایزد نگه دار ماست *** چو دین گستری پیشه و كار ماست
چو دید ابن سفیان كه ابن علی *** به نزد پدر شد هم از پردلی
8335 به یاران خود گفت از آن پس لعین *** كه آن كشته را زی (2) من آرید هین
كه تا من بسازمش این یادگار *** كنم خون وی زان سپس خواستار
نباید كه آن كشته را بوتراب*** ز ترسی كند خوار زیر تراب
چو داند كس آن كشته بن عمّر است *** از این در ورا دردسر بی مرست
ز گفتار وی مرد پانصد فزون *** دویدند از لشكر وی برون
8340 چو حیدر بدید آن كه پس شامیان *** گروهی برون آمدند آن چنان
بدانست كان كشته را آن (3) سپاه *** بخواهند بردن ز آوردگان [ 223پ]
ص: 444
به مالك بگفت ای دلاور سوار *** تو آن كشته را زود نزد من آر
در آورد گه رفت مالك چو باد *** به مانند خشمی پلنگ ایستاد
معادی چو دیدند وی را ز دور *** شدند از نهیبش سراسر نفور
8345 ز بیم سنانش گریزان شدند *** خجل گشته زی پورسفیان شدند
سواران آن شه سوار ملی *** ببردند كشته به نزد علی
چو دید ابن سفیان از آن گونه كار *** ز دیده همی ریخت خون بر كنار
همی گفت این دشمن بی وفا *** دگرگون كند هر زمانْمان جفا
به زاری همی گفت واعمّری *** ایا وای دین از بد استكبری
8350 ایا وای ما از بد بو تراب *** كه عالم به شمشیر وی شد خراب
نه عثمان بجَست از بدش نی عمر *** كه مردان ندارند زی وی خطر
از این پیش تر گفت كافر كُشم *** عدوی هدی را به خون در كشم
كنون او مسلمان كشد آشكار *** نه از خلق ترسد نه از كردگار
چو تدبیر بیداد وی شد فزون،*** چو نوبچگان آورید او برون،
8355 بپروردشان هم بدان بوی خویش *** از این ها بلا در جهان گشت بیش
ز بیداد وی گرد گیتی نفیر *** بر آرند یكباره برنا و پیر
مگر بیخ این اژدها بچگان *** به یكبارگی بر كنم از جهان
جهان كرد پر فتنه ای مؤمنان *** علی بی گمان الامان الامان
چو او فتنه آورد گبر لعین *** علی بر نهاد این دروغ او به كین (*)
8360 همان كرد آن گبر با مرتضی *** كه ملعون پدر كرد با مصطف [ 224ر]
*. [ معنی مشخصی یافت نشد . ]
ص: 445
چو آن گبر بد روز و شب در نفیر *** به عالم درون از بشیر و نذیر
بر این گونه آن روز تا وقت شام *** خروش و فغان بود در اهل شام
چو شب رایت قیرگون بر كشید *** سر رایت روز شد ناپدید
ز غم قاسطین را فرو بست دم *** ز بس كز دو دیده فشاندند نم
8365 پس اندر نهان ابن سفیان خبر *** فرستاد زی (1) جفت ابن عمر
برِ خویش خواندش هم اندر زمان *** نوازیدش و گفت ایا پاك جان
بدو گفت دیدی كه حیدر چه كرد*** كنون از جفا با چنان زادمرد؟
مر او را بفرمود كشتن كنون *** برِ خویش بردش سرشته به خون
چو ترسید همی از چنین زشت كار *** بپوشد همی بر تن خویش عار
8370 نداند همی زان یل پیل تن *** بخواهم همی كین از او توختن
ولیكن تو رو زی (2) علی این زمان *** كه هستی تو وی را از این دوستان
مر آن كشته را باز خواه و بیار *** به نزدیك من ای زن هوشیار
به فرزند سفیان چنین گفت زن *** كه ما را تو ای میر طعنه مزن
چو گفتی مرا دوستی با علی *** بلی هستم ارجان من بگسلی
8375 اگر بودی این كار از رای من *** نكُشتی چنین شو من خویشتن
به نزد تو از هیچ رو نامدی (3) *** به بیهوده عمرش به سر نامدی
كنون رفت آن كار هم صبر به *** صبوری به هر كار از جبر به
بگفت این و پس رفت آن خوب زن *** به نزد علی هم در آن حال زن
شب و روز زن نزد سالار دین *** همی كرد زن بر علی آفرین [224پ]
ص: 446
8380 چو زن را علی دید بشناختش *** دلش داد و یك لخت بنواختش
زن آن وقت از گفتۀ پور صخر *** همی گفت پیش علی در به فخر
از آن پس بكرد آن زن هوشیار *** مر آن كشته را از علی خواستار
علی گفتش ای زن بر این كشته بر *** مرا هست حقی بِدِه، كشته بر
بدو گفت زن چیست ای ابوالحسن *** از این حق؟ یكی باز گو پیش من
8385 علی گفت این كشته چون زنده بود *** ز غمری و كوری بَدی كرده بود
به وقتی كه چون كشته آمد عمر *** عمر بود این كشته ات را پدر
ز كین پدر گشته بد غول وار *** همی كرد كین پدر خواستار
ز خانه برون جست تیغ آخته *** كه را دید می كشت نشناخته
سوی حجرۀ شهربانو شتافت *** چو مردشمن خویشتن را نیافت
8390 هنرمند هرمز شده (1) در نماز *** یكی با جهان دار می گفت راز
برادر بدی شهربانو (2) را اوی *** ابا آن دگر خوب روی نكوی
بیاورده اسلام وقت نبی *** ابا عورتان رفته نزد علی
به نزدیك خواهر بدندی فراز *** حسین شان همی داشت چون جان به ناز
رسید ابن عمّر چو دیوانه ای *** به خانِ حسین شد چو بیگانه ای
8395 بدند هر دو ایستاده اندر نماز *** نبودند آگه از آن بی نماز
در آمد ز در تیغ كین آخته *** بكشت هر دو را او بنشناخته
گزین شهربانو در آن روزگار *** ز بهر برادر بُد او سوگوار
و آن عورتان هر دو اندر غریو*** بماندند ز بهرای شوهر غریو [ 225ر]
ص: 447
حسین دو بدید آن چنان حال كار *** ز بهرای ایشان ببد سوگوار
8400برفتند به فریاد نزد علی *** علی چون بدید آن سوار ملی
همه اهل بیت و قرابات خویش *** ببودند غمگین و دل گشته ریش
بگفتند كه ما را تو فریاد رس *** ابا شهربانو و بسیار كس
بگشتیم مشغول و صابر شدیم *** ابر حكم حق جمله راضی شدیم
بكرد او چنان ظلم و بیداد و كین *** بر آن بی گناهان با داد و دین
8405منش گفتم ای شهربانو كنون *** تو صابر شوی مزد یابی فزون
گسی كردم ایشان را از پیش خویش *** مرا بود آن كشته نزدیك خویش
ولیكن نكردم من از داوری *** ندادم مر آن خویش را یاوری
كنون وقت آن داوری آمدست *** دگرگونه گفتارها بیهده ست
من از حق دو كشتۀ بی گناه *** همی دارم این كشته ات را نگاه
8410دو دیّت بر شهربان رسان *** ببر كشتۀ خویش را این زمان
بدو گفت زن ای علی تو كنون *** بكشتی ورا خون بدل كن به خون
علی گفتش ای زن نكوتر شناس *** به خون [ در] قیاسی مكن این قیاس
چو وی از پی كشتن من بداد *** سر خویش را این درستی به باد
ندیدی كه وی در میان مصاف *** چگونه سخن گفت از كبر و لاف؟
8415مرا خواست كردی كنون وی شكار *** بدین رزمگاه اندرون آشكار
دگر باره زن گفت پس من دِرَم *** ندارم به دست چون همی بنگرم
علی گفت فرزند سفیان دون *** به دو دیده بدهد درم هم كنون [ 225پ]
ص: 448
چو این ظالم از بهر این بدكنش*** بدین كشتنش كرده بُد خوش منش
برِ پورسفیان شد آن وقت زن *** روانش پر از داغ و دل پر حزن
8420 چو دیدار فرزند سفیان بدید *** بدو باز گفت آنچه دید و شنید
چو فرزند سفیان بدید آن چنان *** به خازن بفرمود هم اندر زمان
كه تا از خزینه بیاد به در *** در آن حال تاوان هر دو پسر
چو بردند پیشش درم همچو باد *** فرستاد نزد علی بد نژاد
دیت های ایشان گرفت آن زمان *** فرستاد نزدیك شاه زنان
8425گرفت شهربانو بدان عورتان *** بداد آن دیت را هم اندر زمان
ببردند آن كشته را زان سپس *** به نزدیك فرزند سفیان خس
فرستاد نزد زنش آن زمان *** مر آن كشته را دشمن بد نشان
سه روز از پی وی به ماتم نشست *** در جنگ جستن به خود بر ببست
درین جنگ چونان كه آمد خبر *** بگفتم درستی كنون در به در
8430 به سر بردم این مجس هشتمین *** به نیروی جبار جان آفرین
اگرْمان زمانه امانی دهد *** نهم مجلس از ما نشانی دهد
كنون ای سخن دان فرهنگ جوی *** پی دانش و رای (1) و فرهنگ پوی
بر آن ره كه رفتست سرهنگ دین *** همی رو روان كرده پر آفرین
همی ده بر آل پیمبر درود*** زفان بسته دار از دروغ و سرود
8435 نهم مجلس از حرب صفین بیار*** به نظمش به گویای دانا سپار [ 226ر]
ص: 449
به میدان دانش فكن ز اسب گوی *** به دانش تو تا زنده ای راست گوی
چو من در حق مهتر داد و دین *** سخن پروریدم در اثنای (1) دین
ز نیكان چو دیدم به نیكی نشان *** به نیكان سپردم به نیكی نشان
ز بد پیشه مردم همیدون درست *** نشان داده ام هم بر آن در كه رست
8440 تمامی شنو ای خردمند مرد *** كه با بدكنش داور حق چه كرد
چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این حال بومخنف نامور
كه فرزند سفیان سه روز (2) تمام *** به ماتم همی رود با خاص و عام
ز بهر عبیدالله بن عمر *** كه از بهر وی جُست آن خر سقر
به روز چهار هم از بامداد *** سوی جنگ شد دشمن دین و داد
8445 سپه را به یكبارگی بر نشاند *** ز دل آتش كینه می برفشاند
بفرمود تا طبل جنگی زدند *** به صف در علم های رنگی زدند
همی گفت یا اهل شام و عراق *** بر آرید دودی ز اهل نفاق
چو گوی نفاق علی شد به سر *** به قتل (3) عبیدالله بن عمر
ز من خواسته و ز شما تیغ تیز *** ایا گرد گیران شام و حجیز (4)
8450بكوشید امروز تا كام خویش *** بجویید یك یك به صمصام خویش
چو آن طبل جنگی فرو كوفتند *** به نو آتش كین برافروختند
سراسر نشستند بر بارگی *** رده بر كشیدند به یكبارگی
سواران دین همچنان بی درنگ *** بكردند به یكبارگی ساز جنگ
ز هر دو سپه بانگ مردان بخاست *** تو گفتی قیامت شد آنگاه راست [ 226پ]
ص: 450
8455 از این گونه كردند هر دو سپاه *** ز دوری به یكدیگر اندر نگاه
چو دریای جوشنده بد دشت و كوه *** كُه و دشت بد زان سپه در ستوه
دل بد دلان بد ز بیم سنان *** در آورد گه بود چشم یلان
بدان تا چه كس پیش دستی كند*** به كارش (1) مگر مرگ كشتی كند
نهیب علی در دل شامیان *** چنان بد كه گویی دل اندر سنان
8460 نرفت از مصاف هیچ جنگی به در *** همی كرد هر كس ز دشمن حذر
چو از تاب آهن بتفسید سنگ *** بر اندام مردان زره گشت تنگ
چو سالار دین كار زان گونه دید *** یكی سوی فرمان برش بنگرید
بدو گفت رو هین سلیحم بیار *** كه آمد به ما نوبت كارزار
چو قنبر (2) سلیح علی برد پیش *** سر عیبه بگشاد از دست خویش
8465 بپوشید پس نامور مرتضی *** در آن حال پیراهن مصطفی
بپوشید باز از بر پیرهن *** گران مایه درع نبی بوالحسن
به سر بر نهاد آن زمان دین و داد *** گزین خود بعدالمطلّب چو باد
ببست آن زمان بر میان آن كمر *** كه میراث بودش ز سرور پدر
دَرَق را گرفت آن زمان بر یسار*** كه از عمّ حمزه بدش یادگار
8470قضیب پیمبر گرفت او به دست *** پس آن دلدل مصطفی بر نشست
یكی رفت از آن پس در آوردگاه*** امام هدی حیدر دین پناه
چو نزدیك دشمن شد آن آفتاب *** به دشمن نمود آن رخ درّ ناب
چو دشمن بدید ان درفشنده نور *** دل دشمن از بیم شد ناصبور [ 227ر]
ص: 451
همی گفت حیدر كه یا ظالمان *** ببینید روی مرا این زمان
8475 منم اب بوطالب ای اهل شام *** وصی محمد علیه السلام
مرا هست عمران پدر كاو عم مصطفاست (*)*** برادر چو جعفر پران در سماست
منم شیر یزدان (1) ولی خدا (2) *** كه معروفم اندر زمین و سما
من ایدر از آن آمدم این زمان *** كه تا بر گیرم فتنه ها از میان
كه شد ریخته بیهده خون بسی *** ز بهر ستم كار هر ناكسی
8480 كنون می نباید كز این بیش تر *** به كشتن سپارید بیهوده سر
بگویید یك ره به سالار خویش *** كه آمد علی ساخته كار خویش
بدان شرط كه تا وی (3) ز آوردگاه *** بكوشد یكی پیش هر دو سپاه
ببینید تا كار ما چون بود *** كه مقهور گردد؟ كه میمون بود؟
كه را بر كشد دست چرخ بلند؟*** كه را مرگ جافی رساند به بند؟
8485 ز ما هر دو چون شد یكی كاسته *** شود كار دیگر كس آراسته
شود چشم فتنه به خواب اندرون *** در آتش بسوزد دل دیو دون
غمین شد دل دشمن زشت رای *** چو بشنید گفتار شیر خدای
چو نالی از آن ترس لرزنده شد *** چو از مرگ جانش گریزنده شد
برِ گبر شد آن زمان عمرو عاص *** گشاد او زبان پیش آن عام و خاص
8490 همی گفت ایا مهتر كاردان *** یكی سوی دشمن نگر این زمان
شنو تا چه گوید همی بوتراب*** چو باید همی ده مر او را جواب
چو حیدر بداد اندر این گفته داد *** تو را باید این بار می داد داد [ 227پ]
*. [ مصراع از وزن منظومه خارج شده است . ]
ص: 452
چو فرزند سفیان ز عمرو این شنید *** به خشم و غضب سوی او بنگرید
بدو گفت ایا پیر اندك خرد *** در این حال این گفته كی در خورد؟
8495 بدین گفته ما را همی بشكنی *** همانا كه ما را به دل دشمنی
من از بهر خویش این سپاه گران *** به گرد آوریدم تو نیكو بدان
ز بهرم نشستند به خنگ این سپاه *** بر من نیرزید به یك مشت كاه
مرا گویی اكنون تو رو تن به تن*** در آورد گه با علی تیغ زن؟
من از عمرو و عنتر قوی تر نیم *** شناسی كه با مرّه هم سر نیَم
8500 چو دانی كه من با علی در نبرد *** بسنده نیَم كم كن این درد سر
بدو عمرو بن عاص گفت ای امیر *** تو ما را بدین گفته دشمن مگیر
كنون من چه گویم كه این شه سوار*** تو را كرد از این انجمن خواستار
از این پس تو چونان كه باشد صواب*** علی را همی ده ز هر در جواب
بدو گفت فرزند هند آن زمان *** به تدبیر این كار كردن توان
8505 من اكنون سواری فرستم برون *** كه در جنگ وی حیدر آید زبون
همی گفت سخن پور هند از هوس (1) *** به قلب سپاهش فرستاد كس
به نزد كریب دلاور چو باد *** بخواندش بر خویش آن بد نژاد
چو پیش لعین شد كریب سترگ *** نوازیدش آن گبر و كردش بزرگ
به پیش كریب اندرون پور صخر *** ابر پای بود و بدو كرد فخر
8510 نشاندش اَبَر بالش خویش بر *** ببوسیدش آن چاره گر چشم و سر[ 228ر]
ص: 453
بدو گفت از آن پس كه ای شهریار*** كه را چون تو یار است شد كامكار
چو همتا نداری تو اندر عرب *** به مردیّ و فرهنگ و اصل و نسب
تویی آن كه بودت پدر آن كسی*** كه با حمزه بودش عداوت بسی
به جایی رسید آن عداوت كز آن*** شما را بیفتاد چندان زیان
8515 هم آورد چون حمزه پدرْت آورید*** سوی مكه آن پیل بس كس شنید
ز حمزه بدی ابرهه در بلا *** من از پور عمران شدم مبتلا
شب و روز از كردۀ بوتراب *** فتادیم جمله به رنج و عذاب
كنون امد ایدون در آوردگاه *** هم آورد جوید همی زین سپاه
تویی این (1) زمان پس هم آورد وی *** یكی كار كن پژمرد ورد وی
8520 تو گر دست یابی بدین گرد گیر *** تو را گردد آن گه دمشق ای امیر
چو از وی كریب این سخن ها شنید *** ز غمری به گفتار وی بنگرید
به پاسخ چنین گفت آن خیره سر *** كه یا مهتر از بهر این غم مخور
چو بر بخت پیروز تو من كنون *** سرشته كنم دشمنت را به خون
همین بود كام دلم ای امیر *** كه گردم هم آورد آن شیر گیر
8525 كه چون من شوم با علی هم نبرد *** ز فرقش بر آرم به شمشیر گرد
همه كینۀ مهتران عرب *** بخواهم از او روز و شب بی تعب
مرا دولت و ملكت و كام هست *** به مردانگی در جهان نام هست
فزون تر كنم این زمان نام و كام *** من از كشتن بو تراب ای امام
چو من با عدوی تو جنگ آورم *** سرش بگسلم گر به سنگ آورم
8530 كنون یافتم كام و رفتم به جنگ *** بیارم سر دشمنت را به چنگ [ 228پ]
ص: 454
چو بن ابرهه این سخن ها بگفت *** رخ پورسفیان چو حنظل شكفت
بفرمود تا بدره های درم *** بیارند به اسب و سلیح و خدم
ستمگر ز بهر كریب لعین *** بفرمود چندان لباس زرین
چو بردند پیش لعین خواسته *** از ان بد كنش گبر ناخواسته
8535 اگر چند دانسته بد آشكار *** كه بد شاه مردان و شیر شكار
ز بهرای شرم وز بهرای چیز *** همی داد بر باد هم جان و چیز
چو بستد كریب لعین آن، چو باد *** سوی خیمۀ خویشتن رفت شاد
پس اندر زمان گفت آن زشت نام *** كه پیش من آور سلیح ای غلام
سلیحی كه در خواست آن بدنشان *** غلامش بدو داد اندر زمان
8540 بپوشید كه كین دلاور زره *** زره بود داوودی و بی گره
یكی جوشن مغربی بر طراز *** فراز زره بر بپوشید باز
قزا كنده از دیبه قیر گون*** بپوشید آن گبر ملعون دون
منقش كلاهی قزاكنده شاد *** كریب دلاور به سر بر نهاد
نهاد از بر آن قزاكنده خود *** ز پولاد بد خود را تار و پود
8545 بر افكند پس تیغ هندی به بر *** ببست او میان را به زرین كمر
بر افكند بر باره بر گستوان *** ز پولاد و خاموش كرده عیان
از آن پس دلاور به زین در نشست (1) *** چو بادیّ و كوهی و چو پیل مست
گرفتش به كف آن گه آن پیل تن *** یكی هژده (2) گز نیزه چون تهمتن
كه بود آن ستمگر شجاع سترگ *** به مغرب درون بود شاهی بزرگ [ 229ر]
ص: 455
8550 بسی سر كشان را در آوردگاه*** به نوك سنان كرده بود او تباه
به مردی یگانه بُد آن زشت كیش *** ز صفوان و عنتر لعین بود بیش
چو زین گونه ملعون بسیجید كار*** كه با شیر یزدان كند كار زار
به تندی یكی بانگ زد بر فرس*** فرس جست چون برق و می زد نفس
چو باد تموزی و دیو سیه *** شد آن پیل بر سوی آورد گه
8555 كریب لعین چو به میدان رسید *** چو تندر یكی نعره ای بر كشید
چنین گفت بد كیش كه یا بوتراب *** فرستم كنونت به زیر تراب
منم آن شجاعی كه از بیم من *** نخسبد به مأوا درون اهرمن
طلب كار جان تواَم من درست *** تن من ز بنیاد كین تو رست
ز تو خون عثمان كنم من طلب *** بخواهم ز تو كین جمله عرب
8560 بر آمد درون روزگاری دراز*** كه ما را به جنگ تو می بُد نیاز
كنون یافتم ای علی كام خویش *** بسوزم روانت به صمصام خویش
چو تو دور گشتی ز راه هدی *** به عالم درون كرد جورت ندا
چنین گفتی اول كه كافر كشم *** سر رایت دین به هم بر كشم
پس اكنون مسلمان كشی ای علی *** به فراید شد دین ز چون تو ولی
8565 تو از دین چه آگاهی ای زشت كیش؟ *** مسلمان كنی تو همی نام خویش
ز گفتار آن سگ ولیّ خدای *** برآشفت و گفت ای سگ زشت رای
اگر نه دلم در مدارا بدی *** سر تو كنون زیر خارا بدی
ولیكن بدین گفتنت بر جواب *** درنگی دگر بشنوی در صواب ] 229پ]
ص: 456
مرا پورسفیات به چون تو سوار *** همی كشت خواهد ایا خاكسار؟
8570 همی كرد فرزند سفیان نگاه *** ز بهر كریب سوی آوردگاه
در آن طول و عرض كریب لعین *** شگفتی همی ماند و می دید به كین
همی گفت ز گم راهی كان شه سوار *** شود چیره بر صاحب ذوالفقار
چو كوهی ست كوهی ز پولاد خام *** كُه آهنین را نبّرد حسام
بدو عمرك عاص گفت ای امیر *** سخن چند گویی تو بر خیره خیر ؟
8575 تو را یاد بادا از آن روزگار *** كه می زد علی در حنین ذوالفقار
ندیدی كه آهن میان را میان *** چگونه دو نیم زد علی از كران ؟
اگر شد فراموش آن روزگار *** به یاد آردت ه كنون ذوالفقار
ز تیغش ببینی كنون آن نشان *** كه پیش نبی كرد می سرفشان
همی گفت عمرو این و فرزند صخر *** بدان دشمن دین همی كرد فخر
8580 كریب اندر آن حال چون پیل مست *** بر آویخت با شیر ایزد پرست
همی كند هامون به سم فرس*** به گوش اجل در همی زد جرس
همی كرد آتش ز نیزه نثار *** به روی هوا بر ز كین آن سوار
تو گفتی لعین عنتری دیگرست *** كه با شیر ایزد به جنگ اندرست
دل و چشم مردان آن دو سپاه *** به یكباره بد سوی آوردگاه
8585 ز بس تاختن، اسب اعدای دین *** ببد خسته [ و] خسته شد آن لعین
چو شد خسته اسب دلاور نهنگ *** بدل كرد مر اسب را بی درنگ
دگر باره پیوست جنگ آن دلیر *** چو شیری همی گشت در گرد شیر[ 230ر]
ص: 457
همی گفت من شیر رویین (1) تنم *** به نیزه اجل را بر اعدا زنم
تو گفتی مگر هست آن اژدها*** ز دندان مالك ببوده رها
8590 همی بود آهسته حیدر چنان *** گران كرده بر دلدلش آن عنان
دگر باره اسب لعین خسته شد*** لعین از پی اسب آهسته شد
دگر باره ملعون ز كین حمله برد *** ابر حیدر از كین دل حمله برد
سر نیزه را بر علی كرده راست *** رها كرد طعنی بدان سان كه خواست
علی زد سر مقرعه ناگهان *** ابر نیزه و كرد بیرون سنان
8595 خجل شد لعین گفت ایا بوتراب *** در این حمله طعنه نیامد صواب
دگر حمله را ای علی پای دار *** یكی هوش این بار بر جای دار
علی گفتش ای دشمن شور بخت*** درنگی مكن حمله آور تو سخت
مرا زین دو صد حملۀ تو چه باك*** بر من كمی تو ز یك مشت خاك
كریب لعین كز علی آن شنید *** بجوشید و تیغ از میان بر كشید
8600 به حیدر بگفت آن گهی شیر نر *** تو جانت از این پس به تیغم سپر
بگفت این و زد بانگ را بر نوند*** چو بادی شد اسبش چو كوهی بلند
بزد گرد چرخی به میدان درون *** چو باد اندر آمد به جولان برون
برافكند تن را بدان دین و داد *** به شمشیر هدی [ را] بغل بر گشاد
چو شد تنگ حیدر ز حمیت حسام *** فرو هشت بر فرق صدر الامام
8605 سپر بر نهاد آن دلاور به سر *** كه از تیغ دشمن نیاید ضرر
چو آن تیغ دشمن به درقه رسید *** چو تندر علی نعره ای بر كشید [ 230پ]
ص: 458
بر آن سان كه گفتی بزد آسمان *** به یكبارگی بر زمین آن زمان
ز هیبت بلرزید دست سوار *** سر تیغ دشمن نكرد هیچ كار
بدو گفت پس حیدر نام جوی *** به سر برد این بار عمر تو گوی
8610 ز حد و مدارا برون رفت كار *** رسید این نیابت بدین ذوالفقار
تو یك حمله را پای دار این زمان *** به دوزخ رسد جان تو جاودان
بگفت این و زد بانگ را بر نوند*** برون تاخت نزدیك گبر لوند
پس آنگاه تیغ از میان بر كشید *** معادی در او جان شیرین بدید
به خود گفت اكنون تن خویش را *** فكندی بلا در سر خویش را
8615 نبودی تو از عمرو مردانه تر *** ولیكن قضا ننگرد (1) بر حذر(*)
كریب اندر این بد كه شیر خدای *** بر انگیخت از خشم دلدل ز جای
ز حمیت چنان نعره ای بر كشید *** كه هیبت ز خشمش به كیوان رسید
اجل جست بیرون ز چنگ قضا *** در آن هیبت و نعرۀ مرتضی
تو گفتی روان های سفیانیان *** ز تنهایشان شد برون آن زمان
8620 بر افكند تن شیر جان آفرین *** در آن تاب او بر عدوی لعین
بغل بر گشاد و سر ذوالفقار *** نمود از فراز سر آن سوار
چو دشمن سپر برد بر سر امام *** بزد بر میان كریب آن حسا
میان لعین را به سان خیار *** به دو نیمه زد صاحب ذوالفقار
بیفتاد یك نیمه زو بر زمین *** دگر نیمه بد مانده بر پشت زین
8625 بر آن اسب زد بانگ شیر خدای *** كه تا اسب شد همچنان باز جای [ 231ر]
*.[ یعنی : قضا به حذر كردن مردمان نمی نگرد و كار خودش را می كند.]
ص: 459
چو رفت آن فرس در صف شامیان *** بدان نیمه تن بر فرس همچنان
در آن ضربت مرتضی شامیان *** ببودند بی هوش اندر زمان
ز غمْشان فرو بست راه نفس *** ز هیبت نجنبید كس را مجس (1)
همی بد علی پیش هر دو مصاف *** همی كرد در گرد میدان طواف
8630 همی گفت ایا طاقیان پور صخر، *** بدین دشمن دین بكردید فخر؟
چه خواهی از این خیل بیچارگان ؟ *** به دوزخ فرستی همی (2) رایگان
چرا خود نیایی به نزدیك من *** فرستی یگان و دوگان ز انجمن
جوابی نداد پور صخر لعین *** همی بود از غصه در خشم و كین
دگر باره حیدر پس آواز داد *** كه یا ظالمان منافق نژاد
8635 چرا می نیایی یكی پیش ما *** كه كردی فراموش كم بیش (3) ما ؟
مگر از سر بخت وارون خویش *** ز چه بركشید (4) هم به گردون خویش
همی گفت حیدر كه یا پور صخر*** نه مردی به تیغ علی یافت فخر (*)
***
كه خواهد شدن زین سپاهت برون *** به روی علی؟ من ندانم كنون
همی گفت عمرو این و شاه عرب *** مبارز همی كرد چونان طلب
8640 نیارست كس رفت نزدیك اوی *** علی بد به میدان كینه در اوی
همی گفت من پور بوطالبم *** یكی پور عمران بن غالبم
اگرْتان فراموش بُد نام من *** بپرسید نامم (5) ز صمصام من
ز درد كریب ابن سفیان (6) خس *** همی بر نزد هیچ گونه نفس
جگر بر كشیدی ستم كاره دم *** چكیدی ز دو چشمش آزده دم (7) [ 231پ]
*.[ بیت یا ابیاتی افتاده است كه گفت و گوی عمرو با معاویه باید باشد . ]
ص: 460
8645 بر این سان كه گفتم در آوردگاه *** درنگی همی بود شیر اله
چو دانست شیر خدای جهان *** كه ناید برون كس ز سفیانیان
بغرید چون تند تندر ز خشم *** چو دو طاس خون كرد از خشم چشم
بر افكند تن بر سپاه عدوی *** به كینه سیه كرد ماه عدوی
به یك حمله شیر جهان آفرین *** ز هم بردرید آن صف قاسطین
8650 حسین علی چون چنان دید كار *** بغرید چون تندر نوبهار
علامت به دست غلامش سپرد *** ز حمیت بدان طاغیان حمله برد
محمد همیدون چو جنگی پلنگ *** بر افكند تن بر عدو بی درنگ
حسن هم به مانند شیر دمان *** بر افكند تن بر صف شامیان
گزین اشعث و مالك پاك دین *** فكندند تن بر صف قاسطین
8655 همیدون سپاه علی فوج فوج *** زدند حمله بر سان دریا و موج
گشاده بغل ها به تیغ و سنان *** در اعدا فتادند آن مؤمنان
ز بس طعن ضرب سنان و حسام *** اجل سیل بارید بر قوم شام
ز خون عدو جوی ها شد روان *** بسی كاروان كرد اجل از روان
ز بس آه مردان و ز گیر و دار *** قضا جست از آن بد دلان زینها
8660 سر شیر گیران پرخاش جوی *** همی گشت در پای اسبان چو گوی
همی بود آن جنگ و آن سر فشان *** میان دو لشكر درون آن چنان
چو شب چیره شد بر سپه دار روز *** بر آمد شه زنگ از نیم روز
چو شب قیر گون گشت یكسر سیاه *** ز هم باز گشتند هر دو سپاه [ 232ر]
ص: 461
سوی خیمه كردند یكباره روی *** در آن حال مردان پرخاش جوی
8665 امام هدی كرد از آن پس نماز *** سوی خوردنی آمدش پس نیاز
چو خورد او طعامی و دستش بشست *** ابر پهلوی چپ زمانی بخفت
چو لختی بر آسود سالار دین *** بر آورد پهلوش را از زمین
یكی كرد سوی هوا او نگاه *** شبی بود چون قیر [ و] قطرات سیاه
همه شمع های هوا مرده دید *** جهان در یكی قیرگون پرده دید
8670 همی ریخت چشم هوا اشك خرد *** چو ابری سیه دید زی وی سپرد
تو گفتی گرفت آن شب قیر گون *** زمین را سراسر به روغن درون
همی جست آتش چو تندر به در *** شب زاغ گون را همی سوخت پر
تو گفتی زمان تا زمان اهرمن *** فشاند به خشم آتشی از دهن
بر آن سان شبی دید پس مرتضی *** «صَدَق» گفت ایا مهربان مصطفی
8675 كه با ما همه بودنی در به در *** بگفتی تو ای آفتاب بشر
از این شب نشان دادیَم بر درست *** همه راستی از حدیث تو رُست
بگفت ای و سوی حسین كرد روی *** هم اندر زمان حیدر نام جوی
به نرمی بدو گفت ایا شیر مرد *** بپوش این زمان تو سلیح نبرد
یكی زی محمد بكرد او نگاه *** بدو گفت خیز ای یل صف پناه
8680سلیحت بپوش و به زین بر نشین *** یكی طبل بر بند بر پیش زین
بپوشید پس شیر یزدان سلیح *** كمر بست و بستد حسام و رمیح
به قنبر (1) بگفت ای دلاور سوار *** كه در پوش هین آلات كارزار [ 232پ]
ص: 462
هم اندر زمان تو به زین بر نشین *** یكی طبل بر بند بر پشت زین
نشست از بر دلدل آن داد و دین *** یكی طبل بر بست بر پیش زین
8685 حسین علی بست پس همچنان *** یك طبل بر پیش زین آن زمان
در آن طیره شب چون چهار اژدها *** ز لشكر برفتند پنهان ز جا (1)
دل و چشم آن لشكرش خفته بود *** شب طیره چون دیو آشفته بود
سپه دار دین نرم نرمك چنین *** همی رفت با شه سوار امین
حسین با محمد به راز اندرون *** همی گفت دانی كه این كار چون ؟
8690 محمد بدون گفت ایا پر هنر *** برادرْت همچون تو دارد خبر
چو لختی برفت آن گزین جهان*** ز دلدل به زیر آمد اندر زمان
بكرد او از ان پس دو ركعت نماز *** همی خواند آنگه دعایی به راز
بدان سان كه خواندی به سختی درون*** به پیش خداوند بی چه و چون
چو كرد آن دعا بر نشست آن زمان *** همی رفت تا تنگ آن اهل شام
8695 چو شد تنگ آن لشكر قاسطین *** فراز تلی رفت سالار دین
یكی بنگرید او به سفیانیان *** عدو را همه خفته دید آن زمان
بخواند آن زامان یك دعا بوالحسن *** دمید آن زمان او بر آن انجمن
همی گفت امشب بماند عبر *** عدو را فراوان علی بی مگر
چنان هیبت [ و] عبرتی كان نشان *** بماند (2) در اعدای دین جاودان
8700 چو گفت این سخن مرتضی زان سپس *** چنین داد فرمان بدان هر سه كس،
كه گردید (3) یك یك پراكنده هین *** به فرمان من ای شجاعان دین [ 233ر]
ص: 463
مجنبید از جای بر هیچ كس *** به گفتار من گوش دارید[ و] بس
چو من كوفتم طبل خویش آن زمان *** بكوبید طبلی شما همچنان
سخن تان مبادا به جز آن دگر *** كه من گویم ای مهربان در به در
8705 برفتند آن [ سان] سه (1) نامی سوار *** به فرمان آن آفتاب تبار
چنان كه بفرمود سالارشان *** بكردند آن نام داران چنان
چو زد دست بر طبل شیر خدای *** بغرید و می بود همان جا به جای
همی گفت از آن پس به بانگ بلند *** كه یزدان پرستم و یزدان پسند
ز نام آوران امین، حیدرم *** وفادار و بن عمّ پیغمبرم
8710 همین بود گفتار آن مهتران *** در آن طیره شب آشكار و نهان
چو از چار جانب از این سان خروش *** بر آمد معادی بر آمد به جوش
به مانند مستان یكا یك ز خواب *** بجستند آن طیره شب در شتاب
به شمشیر بردند از بیم دست *** فتادند بر هم چو پیلان مست
برادر برادر همی كشت زار *** و هم یار مر یار خود كشت (2) زار
8715 همی كشت فرزند خود را پدر *** پسر نیز می كشت ناگه پدر
نبودند آگه كس از خویشتن *** در آن حال از هیبت بوالحسن
ز محشر همی داد آن شب نشان *** به مالك رسید از روانْشان فغان
یكی بود بر پشت بی زین فرس *** دگر بد برهنه گسسته نفس
یكی داشت در دست زین و لگام *** یكی گفت مركب بیار ای غلام
8720 یكی بود مانند شیر دژم (3) *** یكی [ را] ز غم بود بگسسته دم [ 233پ]
ص: 464
یكی تیغ جست و یكی خورد تیغ *** یكی زار (1) می گفت رفتم (2) دریغ
ز بس آه مردان و بس گیر و دار *** زمین بی ستون شد و كُه بی قرار
ز بن گاو و ماهی بلرزید از آن *** اجل با فغان بود و كیوان نوان
دده ز آن فزع چنگ و دندان بریخت *** شیاطین به قعر (3) زمین در گریخت
8725 چو فرزند سفیان چنان دید حال *** ببد سست و لرزان چو از باد نال
چو شد استخوان هاش (4) در چاك چاك *** اَبَر تنْش بر جامه ها كرد چاك
بدو عمرو دون گفت خیز ای امیر *** چه جای فغان است و جای نفیر؟
چو آمد سپاه علی در میان *** تو بنشین كرانه گزین این زمان
كه تا حال این لشكرت چون بود *** علی زین میان كی اَبیرون شود
8730 ز غم پورسفیان سبك بر نشست *** ز حسرت همی بود دستش به دست
فراز تلی رفت پس آن زمان *** ابا خاصگانش ز بیم روان
بزرگان آن لشكر قاسطین *** برِ وی دویدند گشته حزین
همی گفت فرزند سفیان دون *** كه بشناسم از اصل این كار چون
چه كردی ابا مشركان بوتراب *** به شب در به شمشیر ایدون عتاب
8735 در آن تیره شب بد چنان شور و شب *** فرو ریخت ملعون به خروار زر
همی داد آن سیم از چپّ و راست *** كه را دید بی آن كه وی چیز خواست
همی گفت هین نیزه و تیز تیغ (5) *** مدارید امشب ز دشمن دریغ
كه دشمن بسی خون به بیداد كرد *** و با ما (6) وی از كینه زنهار خورد
همی كوفتند آن لعینان به كین *** به شمشیر و گرز آن سر قاسطین [234ر]
ص: 465
8740 نبد جز فروغ حسام و سنان *** در آن تیر شب شمع آن ظالمان
ز بس چاك چاك سنان و سپر *** تو گفتی جهان شد به زیر و زبر
ز بس هیبت و بس خروش و فغان *** تو گفتی شب رستخیز است آن
سرافیل گفتی به صور اندرون *** دمیدست و آمد قیامت برون
همی گفت فرزند سفیان ز غم *** كه بگسست این لشكر ما زهم
8745 ستم كرد بر ما ز كین بوتراب *** كه بگرفتمان ناگهان وقت خواب
ز گفتار مردم شدم غره من *** شدم لاجرم دیو را سخره (1) من
بدو عمرو بِن عاص گفت ای امیر *** تو از مردم آزار در دل مگیر
علی را تو دانسته بودی درست *** ز بن دیده بودی كه وی بر چه رست
نبایست جستن ز بن جنگ را *** تو بر آبگینه زدی سنگ را
8750 چو مصعب ز عمرو آن سخن ها شنید *** به خشمی سوی عمرو دون بنگرید
بدو گفت ایا عمرو مكار تو *** نگویی سخن جز به بی كار تو
تو و بوهریره و مروان دون *** بكردید رایات دین سرنگون
به حرب جمل (2) آن همه رستخیز *** شما آوریدید از این ستیز
وگر نی سر فتنه ها خفته بود *** امام شریعت نیاشفته بود
8755 كنون چون به هم بر زدی تو جهان *** ز دیگر كسان كرد خواهی فغان ؟
چو مصعب به سر برد از این در سخن *** شنید عمرك دو بسیار فن
بگفتا مگو ای پسر این چنین *** كه باب تو بد با مغیره به كین
سر فتنه ها طلحه بد با (3) زبیر*** مغیره بن شیعه چو آن (4) رب ایر [ 234پ]
ص: 466
چو عبدالله عامری فتنه جست *** بدو باب تو یار شد در نخست
8760 بدند هر چهار از نخست فتنه جوی *** ابا حیدر شیر دل نام جوی
اگر باب من كرد آن گه خطا*** به مكر شما بُد ایا پر جفا
بدو گفت یا سیدی این زمان *** سخن گفت باید به تیغ و سنان
چه جای گلایه است و جای هوس *** چو زنده نماند از یلان هیچ كس
كه را دست و تیغ است از نام و ننگ *** شود با معادی كنون او به جنگ
8765 در این لشكر ما یگانه سوار *** تویی با برادر ایا نام دار
شمایید شیران شمشیر زن *** شمایید پس پشت این انجمن
چه جای سخن باشد این جایگاه *** چو كار سپه كرد دشمن تباه
سخن با سپاه علی گوی تو *** كنون چارۀ جانِ خود جوی تو
یكی دم زدن دیگر ای شیر مرد *** فرامش كنی كار ننگ و نبرد
8770 ز گفتار بن عاص مصعب چو باد *** بدان لشكر شامیان در فتاد
پس از وی برادرْش چون پیل مست *** برفت و به شمشیر بگشاد دست
همی گفت نام و همی زد حسام *** چو آشفته پیلی همی رفت جوی
سر شیر گیران همی شد چو گوی *** ز خون دلیران همی رفت جوی
زمین شد چو دریای خونین به جوش *** همی زد به كین مرد جنگی خروش
8775 از این گونه تا وقت اسفیده دم *** همی ریختند آن سپه خیره دم
سخنْشان همین بد (1) كه سفیانی ایم (2) *** شجاعان و گردان میدانی ایم
زدند آن چنان طبل بر چار تل *** دمادم ز حمیت همان چار یل [ 235ر]
ص: 467
همی گفت هر كس منم حیدری *** به خنجر كنم با عدو داوری
وز آن جایگه می نشد زانستر *** عدو خیره خود را همی كوفت سر
8780 همه شب عدو اندر آن گیر و دار *** همی بود سر گشته و بی قرار
به وقت سپیده دمی اهل شام *** بگشتند سست و ببودند خام
بدادند جمله به یكباره پشت *** ز پیر و جوان و ضعیف و درشت
چو فرزند سفیان بدید آن چنان *** سپرد از غم جان فرس را عنان
برفتند از بیم شیر خدای *** بماندند لشكر گه خود به جای
8785 چو دید میر حیدر از آن گونه كار *** ببرگشت از آن جای آهسته وار
عزیزان خود را ز پس (1) باز خواند *** به لشكر گه خویشتن باز راند
بر آهستگی رفت در خیمه شاد *** گه (2) نافله مهتر دین و داد
بكرد آن گهی آفتاب حجاز *** ابر درگه خیمه بانگ نماز
چو بگزارد آن دادگستر امام *** حق بامدادین نمازش تمام
8790 دعا كرد و بر دلدل مصطفی *** نشست آن زمان نامور مرتضی
سپه را به یكبارگی بر نشاند *** بر آهستگی باز دلدل براند
نبد مر سپاه علی را خبر *** از آن حال سفیانیان هیچ در
همی گفت هر كس كه سالار دین *** به نرمی كجا رفت خواهد چنین
بفرمود [ تا] طبل حربی زدن *** مگر او به دشمن بخواهد شدن
8795 همی راند حیدر به نرمی سَتَر *** همی خواند قرآن ز روی عبر
چو حیدر بر آهستگی شد چنان *** به نزدیك لشگر گه شامیان [ 235پ]
ص: 468
سَتَر (1) بر تلی راند سالار دین *** بدان روی لشگر گه قاسطین
سپاه علی چون بدان جایگاه *** رسیدند و كردند لختی نگاه
به لشگر گه شامیان اندرون *** نبدیدند وادی چو دریای خون
8800 پر از كشته دیدند شیب و فراز *** سواران آن آفتاب حجاز
شگفتی بماندند كز آن قاسطین *** پر از كشته دیدند روی زمین
سپه را برد پس پیش تر آن زمان *** وصیّ نبی حیدر كاردان
نبد لشكر دشمن زشت كیش *** علی پیش تر برد رایات خویش
از آن پس سپه را فرود آورید *** علی رفت و آن كشتگان بنگرید
8805 درنگی همی بود اندر عبر *** به حال آن چنان آفتاب بشر
همی گفت ایا كردگار جهان *** شناسی همه آشكار و نهان
تویی ناصر مؤمنان امین *** بگردان بلای بد از اهل دین
همی كرد لعنت ابر پور هند*** همی گفت گبر اینت (2) فرزند هند
بود كه بگیرد لعین عبرتی *** چو بیند بدین سان یكی قدرتی
8810 بداند یكی آن ستمگر مگر *** كه حیدر نترسد ز چندان حَشَر
مرا گفت آن دشمن كردگار*** كه من لشكر انگیزم از هر دیار
ز بهر تو تا پشت تو بشكنم*** به لشكر تو را از جهان كم كنم
مرا یار جبار بی یار بس *** عدو را غم و عار بسیار بس
دل و چشم مردان شیر اله *** در آن حال می كرد در وی نگاه
8815 چو عاجز شدند آن شجاعان دین *** ز كردار آن شیر جان آفرین [ 236ر]
ص: 469
همی گفت هر كس كه هرگز نبود*** چنین كار وین جز كه معجز نبود
چنین گفت آن شیر جباریار*** كه یا نام داران پرهیزگار
شما تن به تن دوستان منید *** به هر كار شایسته یار منید
نه من معجز مصطفی یم كنون ؟ *** كه دیدند (1) پیوسته از اصل و بن
8820 ولیكن گمان بودتان آشكار *** كه من بی شما عاجزم وقت كار
بود بیش از این لشكر بی كران *** كه آورده بُد این سگ بد گمان
چگونه بر آمد از ایشان دمار*** اَبی لشكر از یاری كردگار
من آنم كه با جمله اعدای دین *** بسنده (2) بُوَم بی گمان روز كین
مرا آن جهان آفرین یاورست *** كه وی كامران [ و] جهان داورست
8825 از این جنگمان مصطفی در به در *** بدادست در زندگانی خبر
ز دوشینه شب چند گونه نشان *** مرا داده بد مرسل مهربان
بدین سان كجا بود خیر الوری *** بر این شب لقب كرد لیل الهری
شما لیكن این را ندیده (3) عیان *** دل خویش دارید می بد گمان
بشد طاغی ابن عمر آن چنان *** بر پورسفیان شد اندر زمان
8830 كشید تیغ با بن عم مصطفی *** وفای نبی را بكرد او رها
عمر با علی تیغ نكشید هیچ *** اگر چند بد مهتر و پیچ پیچ
به وفت خلافت هر آن حكم كرد *** نهادم بر او دست [ و] او رد نكرد
چنین گفت گر این جا نبد میر حیدر (4) *** كه لولا علیّ لَهَلْكَ عمر
نبود او مگر پور بن عمّرا *** كه كرد او جفا با چو من حیدرا [ 236پ]
ص: 470
8835 چو او قصد جان من آهنگ كرد *** جفا گفت بسیار و فرهنگ كرد (*)
ضرورت شدم كام و ناكام جنگ *** كه كرد او فضولی و آهنگ جنگ
چو شد كشته بد كار ابن عمر *** به ن بر گران كرده بودید سر
چرا جنگ كردید ایا اهل شام ؟ *** چو بودید در جنگ از این گونه خام
چو بر ساختند حیله آن لشكری *** همی كرد فریاد واعمری
8840 نه ابن عمر ست آزار من؟ *** وز این بیهده جست پیكار من ؟
نه بس بودش آن بد كه او كرده بود *** كه دو خون پیوند من خورده بود؟
چو شد در سرای حسین آن چنان *** ز كین عمر همچو دیوانگاه
چو هرمزد و بهمن بد اندر نماز *** و با كردگار جهان كرد راز،
بكشت آن چنان مهتران را به زار *** اَبی جرم و بی حرمت كردگار
8845 كنون كرد باز او مرا خواستار *** بر آورد گه پیششان آشكار
ندارید یاد آن كه تا مصطفی *** بسی گفت پیش شما بر ملا،
هر آن كاو كند با علی كارزار *** بود كافر و دشمن كردگار ؟
كسی كاو بنشنود این از شما *** بپرسید اینك ز پیران ما
چو پیش شما اندر این لشكرند *** و با ما به هر سختی [ ای] یاورند
8850 چو شد گفته زین در فراز سخن *** به یاران چنین گفت پس بوالحسن
كه در حال این كشتگان این زمان *** نكو بنگرید از كران تا كران
و این نعمت دشمنان بیش و كم *** فراز آورید ای بزرگان به هم
كه تا ما فرستیم زی (1) پور صخر *** كه وی را به دنیا درون است فخر [237ر]
*.[ / ظاهراً « فرهنگ كرد » را در معنای تهكّمی و طنز آمیز به كار برده است .]
ص: 471
كه دنیا ندارد برِ ما خطر *** و این مزد ما را بود بیش تر
8855 پس آن مؤمنان نعمت اهل شام *** به گرد آوریدند نزد امام
نگه كرد امام اندر آن خواسته *** به دشمن فرستاد ناكاسته
بكردند آن مؤمنان همچنان *** كه فرمودشان مهتر مهربان
عبیدالله عروه آن مال برد *** همیدون به فرزند سفیان سپرد
علی گفته بُد آن هنرمند را *** كه تو عرضه كن بر عو (1) پند را
8860 اگر چند نپذیرد آن گبر پند *** تو پیشش بخوان پند دانا پسند
مر او را بگو كای ستم كاره مرد *** بر آورید از لشكر خویش گرد
كنونی تو این مال بیچارگان *** چنان چون توانی به حقوَر رسان
كه این جاودانه و بال تو شد *** بدین كرده نیران حلال تو شد
به عبدالله عروه بسپرد مال *** امام هدی حیدر بی همال
8865 بدو گفت باز آن ستوده امام *** سخن آنچه بایست گفتن تمام
بگو گفت كاین كشتگان را ببر *** چنان چون بود كام تو سر به سر
دل پورسفیان ابر درد خویش *** در آن حال بُد سر به سر داغ و ریش
ابو مخنف لوط یحیی در این *** خبر آورد از درستی چو دین
ز احوال پیكار لیل الهری *** وز آثار و كردار خیر الوری
8870 كه آن شب ز سفیانیان چل هزار *** فزون بود كشته ز روی شمار
و مرخستگان را شماری نبود *** چو آن حال را خواستاری نبود
دگر آن كه چون ابن سفیان دون *** هزیمت شد و بختش آمد نگون [ 237پ]
ص: 472
همی رفت آن روز از ترس و تاب *** به مانندۀ سست گشته غراب
به وقت زوالی ز بیچارگی *** به سوی تلی برد وی بارگی
8875 چو شد بر تلی او ز یك سوی راه *** همی كرد زی راه دشمن نگاه
سپاهش همیدون در آن تاب و ترس*** همی تاختند از پس وی فرس
چو دنبالۀ لشكرش را بدید *** ز دشمن نبد هیچ رویی پدید
بفرمود تا رایتش آن زمان *** بدارند نزدیك آن بدنشان
بر آثار آن رایتش اهل شام *** برفتند یكبارگی خاص و عام
8880 چو گرد آمدند آن سپه سر به سر *** سرآسیمه بودند و خسته جگر
درنگی بر آمد كه دو گرد گیر *** رسیدند دل خسته نزد امیر
به خون در سرشته ز كین تیغ و دست *** برآشفته مانند پیلان مست
چو آن ابن سفیان چنین دیدشان *** ز دشمن همی جست از ایشان نشان
چنین گفت كای سیدان گزین *** به خون اندر آغشته ید [ این] چنین
8885 ز دشمن چه دارید ما را خبر؟ *** بگویید تا بشنوم در به در
ز پیوند این بوتراب دنس *** ابر دستتان كشته شد هیچ كس
بگفتند ما از عدو ای امیر *** ندیدیم از بن قلیل و كثیر
شب تیرده دیدیم و تیغ و سنان *** كه آمد چپ و راست از آسمان
نگفت هیچ كس نام خویش ای امیر *** در آن جنگ دوش از صغیر و كبیر
8890 دگر دشمنی را ندیدیم ما *** كه در كین ما آمدی از قفا (1)
چو بر ساقه بودیم ما هر دوان *** نبد هیچ دشمن پس ما دوان [ 238ر]
ص: 473
بدند ان دو یل بی شك ابن زبیر *** كه افتاده بودند از كار خیر
از آن شامیان تن به تن زان سپس *** همی گفت دشمن ندیدیم كس
همی گفت هر كس ایا وای ما *** ستم كرد بر جان ما رای ما
8895 شكستیم خود را به شمشیر خویش *** بكندیم چنگ همه شیر خویش
كنون بودنی بود این غم چه سود؟*** چو شیر قضامان به دندان بسود
بر پورسفیان ببد (1) این درست *** كه بنیاد این رستخیز از چه رست
چنین گفت آن دشمن زشت كیش *** در این غم از آن پس به یاران (2) خویش
كه تدبیر ما چیست با بوتراب*** چو كردیم بنیاد لشكر خراب ؟
8900 چو آید كنون بی گمان ساخته *** بر ما كنون ذوالفقار آخته،
چگونه بود با علی كار ما *** چو وی دست دارد به پیكار ما؟
بزرگان ما جمله كشته شدند*** به خاك و به خون در سرشته شدند
بگویید مان كز همه انجمن *** به پیش محمد كه خواهد شدن ؟
به نزد علی و حسین و حسن *** كه خواهد همی تیغ و نیزه زدن ؟
8905 یكی چاره دانم من این را و بس *** كزان به ندارد دگر چاره كس
بدو عمرو بن عاص گفت ای امیر *** پس آن چاره امروز بر دست گیر
چنان گر بر ما رسد بوتراب *** دگرگون كند با تو فردا عتاب
پس اندر زمان ابن صخر لعین *** به زیر آمد از جای از پشت زین
سپه را همان جا فرود آورید *** بساط مصیبت فرو گسترید
8910 ابا مهترانش به ماتم نشست *** در خواب و خوردن به خود بر ببست [ 238پ]
ص: 474
چنین گفت پس پور هند آن زمان *** كه یا عمرو كشته شدند شامیان
یقین است كه لشكر هراسان شدند *** وز این كردۀ خود پشیمان شدند
از ایشان نیاید دگر داوری *** تو حرب عدو را حِیَل آوری
بیندیش تا چون كنم این زمان *** چنان كه نداند عدو را نهان
8915 سبك عمرك عاص گفت ای امیر *** تو این كار را در زمان كرده گیر
چو وقتی كه حیدر رسد نزد ما *** بسازیم آن كار اندر ملا
معاویه گفتا كه خواب غرور *** دهمیش علی را به كَردی نفور
سبك عمرك عاص گفت آن زمان *** كه چون خواهی كرد ای امیر مهان
بگفتا فرستیم زی بوتراب *** كه كشتی همه مؤمنان را به تاب
8920 تو را رحم نامد از آن مؤمنان *** مرا رحم (1) آمد بر این شامیان
نگر تا چه گوید عدو آن زمان *** حیل را به كار آوریم از میان
از این گونه آن روز بگذاشتند *** به دل ها درون مكر ها ساختند
به روز دگر بامداد پگاه *** بر آمد چو باد ابن عروه ز راه
بر پورسفیان رسید آن زمان *** به فرمان شیر خدای جهان
8925 بدو گفت ما را وصیّ نبی *** فرستاد نزدید تو ای شقی
همی گوید این مال بیچارگان *** سپردم به تو من ز روی امان
تو به دان در این كار بفرست كس *** به تدبیر این كشتگان را سپس
كه این ها سراسر ز بیداد تو *** سپردند جان ها به پولاد تو
معاویّه بشنید چون این سخن *** نفس بر نزد یك زمان از دهن [ 239ر]
ص: 475
8930 چنین گفت پس ابن صخر لعین *** كه ما را علی بسته كرد این چنین
كه داند كه این خواسته مر كه راست ؟ *** كجا رفت شاید در این كوی راست ؟
نماند هیچ زشتی به عالم درون *** كه با ما نكردست حیدر كنون
كنون (1) آن جهانی شما را وبال *** بر ام فرستد هم از احتیال
نمود آن ستمگر بدان انجمن *** كه از حشر ترسد همی جان من
8935 بگفت این سخن ابن سفیان خس *** به خازن سپرد آن همه مال پس
بفرمود تا كار آن كشتگان *** بسازند یكباره سفیانیان
ببودند مشغول گاوان شام *** به فرمان آن خر هم از خاص و عام
بر این نیز بگذشت یك روزگار *** كه تا شد ز كشته جهان كشته زار
چو كردند آن لشكر قاسطین *** مر آن كشتگان را به زودی دفین
8940 بجنبید از آن پس علی با سپاه *** به یكبارگی باز از آن جایگاه
بر آثار آن دشمن دین و داد *** علی با سپه رفت مانند باد
به نیروی دارندۀ آسمان***سپه برد تا تنگ سفیانیان
بفرمود حیدر كه از گرد راه *** یكی صف زدند از برابر سپاه
چو سفیانیان آن بدیدند باز *** روانشان دگر باره شد در گداز (2)
8945 سبك حیله بر ساخت آن گبر دون *** ابا عمرك عاص ملعون مأبون
رسولی فرستاد نزد علی *** كه كم كن عداوت ز بهر نبی
كه ما شرم داریم ز پروردگار*** كه این بندگانش شدند كشته زار
اگر كم كنی حرب وین داوری *** سلح در میان كن هم از یاوری [ 239پ]
ص: 476
كه ما سیر گشتیم زحرب و قتال *** مگردیم زین پس به راه وبال
8950 كنون وقت آن شد كه این شور و شر *** عداوت كنیم این زمان ما به در
اگر این كه گفتم قبول است باز *** سلح در میان كن مكن حرب ساز (1)
سبك عمرك عاص اندر زمان *** برفت او به نزد شه تازیان
چو پیغام بگزارد نزد علی *** بخندید حیدر سوار ملی
بگفتا چه حیله است ای عمرو عاص*** كه مهر آوریدی تو بر عام و خاص؟
8955 لعین عمرك عاص گفت ای امیر *** نه زرق است و حیله نكو یاد گیر
علی گفت اگر راست گوید رواست*** بر این گفت او و تو یزدان گواست
سبك آن زمان عمرو سوگند خورد *** نه سوگند خورد او كه بس گند خورد
علی گفت پس از چنین است كار *** سلح را میان در كنید آشكار
سبك عمرك عاص گفت آن چنان *** كنیم ای شهنشاه روشن روان
8960 بفرمود حیدر هم اندر زمان *** بر آن لشكر خویش پیر و جوان
كه یكسر سلح ها میان در كنید *** مر این درد ایشان درمان كنید
بكردند یكسر سپاه علی *** سلح ها میان در هم از پردلی
چو دید عمرك عاص حال آن چنان *** برفت زود نزدیك سفیانیان
روان عمرو ملعون بدو باز گفت *** بر پورسفیان وارونه جفت
8965 به عمرو لعین گفت پس پور هند *** كه ای یادگار بزرگان و هند
ز من این سخن نیز نیكو شنو *** تو برخیز و نزدیك حیدر برو
بگو نیست باور ورا این سخون (2) *** نباید خطایی رود از برون [ 240ر ]
ص: 477
سلح ها بنه در میان سپاه *** همه جمله یك جای ای صف پناه
فرستم تنی چند تا هر شبی *** بدارند نگاه از شبیخون بسی
8970 چون كردی قبول آنچه گفتم تمام *** رود تیغ ما آن گه اندر نیام
شود اعتمادی بر این شامیان *** بخیزد عداوت سبك از میان
اگر سر در آورد حیدر بدین *** دگر چاره سازیم آن گه به كین
لعین عمرك عاص گفت ای امیر *** بسازم من این كار را هنچون تیر
برود آمد آن گه لعین عمرو عاص *** به نزدیك حیدر شد آن گبر خاص
8970 پیام معاویّه بگزارد پس *** بدان سان كه گفتش لعین دنس
بخندید حیدر دگر باره باز *** از او خیره ماندند سران حجاز
بگفتند ای شاه روشن گهر *** تو بر گوی ما را از این در خبر
كه دو كرّت این عمرك عاص دون *** چه پیغام آورد گبر حرون
كه كردی تبسم به هر بار تو*** چون گل می برفروخت رخسار تو
8980 علی گفت بر انجمن آن زمان *** كه آورد مكری سبك شامیان
چنین گوید آن پورسفیان دون *** كه كم كن مصاف و مكن زین فزون
كه شد كشته چندین هزاران سپاه *** در این هر دو لشكر همه بی گناه
كنون كم كنیم این مصاف و جدل *** عداوت نمانیم و شور و دغل
كنیم این زمان تیغ اندر میان *** اگر تو كنی ما كنیم این زمان
8985 چون كردم قبول این سخن های عام *** به سوگند عمرو سپه دار شام
كنون باز گوید میان سپاه *** سلح ها بنه توده ای صف پناه [ 240پ]
ص: 478
نه مردان ما بأس دارند یكی *** قبول افتد این قوم را اندكی
روا باشد این نیز كردیم ما *** به كار آورید آنچه دانید شما
دگر باره سوگند خورد آن لعین *** كه در دل نداریم ما مكر و كین
8990 علی گفت رو هر چه دانی بكن *** كه كردم قبول این تو دیگر مكن
برون آمد آن گه سبك عمرو عاص *** برِ میر ملعون شد آن گبر خاص
بگفت او همه آنچه دید و شنید *** بدان پورسفیان شوم پلید
سبك چاره بر ساخت سفیان دون *** وز این در نگفتم فزون تر فزون
چنین آورد لوط یحیی خبر*** زگفتار بومخنف نامور
8995 فرستاده ده تن به نزد علی *** ابا عمرك و مصعب از پردلی
بدان بوهریره دگر شر حبیل*** زپیران دیرنه چون ژنده پیل
شدند چند ده و دو به نزد امیر *** ز سفیانیان لعین خطیر
بكردند سلام و بگفتند باز *** جدا هر یكی مدح میر حجاز
پس آن گه بگفتند كه فرزند صخر *** فرستاد ما را به نزد تو فخر
9000 كه ما جمله یك سر سلیح تمام *** نهادیم یك سر هم ایدر به نام
اگر او كند هم سلح (1) در میان *** ابا لشكر خویش اندر زمان
بفرمود حیدر كه ما كرده ایم *** و بر كشتگان نیز غم خورده ایم
پس آن گه بگفتند رسولانش باز*** كه ما جمله دیدیم ای سرفراز
ولیكن ندارند همی استوار *** كه ترسند ز هر گونه از حال و كار
9005 سلح ها بیاور میان سپاه *** كه این جمع دارند یك سر نگاه [ 241 ر]
ص: 479
به جمع آوریدند یك سر سلیح *** ز تیغ و حسام و عمود و رمیح
نهادند جمله میان سپاه *** به گفتار و كردار شیر اله
عجب ماند هر كس از آن یاوران *** كه این حلم فرمود میر جهان
نرَا بست گرد سلح قاسطین *** نگهبان شدند بر همه مؤمنین
كه شد آن چنان كِم * تو می خواستی *** رها كن بدیّ و كم و كاستی
معاوی چو بشنید شد شادمان *** فرستاد قاصد هم اندر زمان
كه ما نیز چنگ از سبح داشتیم *** عداوت به یك سو بینگاشتیم
سلح در میان كرد جمله سپاه *** بكردند توبه ز بهر اله
9015 چو حیدر شنید این سخن از رسول *** بجنباند سر آن چراغ بتول
نگه كرد سوی حسین از وفا *** تبسّم بكرد آن اخ مصطفی
درنگی همی بود اندر عبر *** از آن حالشان آفتاب بشر
همی گفت ایا كردگار جهان *** بدانی همه آشكار و نهان
چه مكر آورد این لعین پیش باز*** بدین فن كه كرد ان سگ كینه ساز
9020 پس آن روز بودند تا وقت شام *** فرو رفت شمس و شب آمد غمام
به آرامگه در شدند هر یكی *** بخفتند یك پاس شب اندگی
وز این مؤمنان جمله یك سر به خواب*** بخفتند همه بر طریق صواب
علی بُد به اولاد اندر نماز *** همی گفت با خالق خویش راز
چو كرد این دعا بر نشست آن امام *** برفت او به نزدیك آن اهل شام [ 241پ]
* .[ كم: كه مرا ]
ص: 480
9025 حسین و محمد، علی سفراز*** برفتند با قنبر (1) دل نواز
ابا طبل هر چار پیش و سپس *** گذشتند از آن خامۀ ریگ پس
علی شد سوی لشكر قاسطین *** به خوش خوابگاه، آن شهنشاه دین
یكی بنگرید او به سفیانیان *** همه خفته بودند چون مردگان
بخواند آن زمان یك دعا مرتضی*** فرستاد صلوات بر مصطفی
9030 پس آن گه بفرمود حیدر كه هین ***به هر سو رویت * ای شجاعان دین
مجنبید از جای خود هیچ كس *** به گفتار من گوش دارید بس
چو ن كوفتم طبل خویش آن زمان *** بكوبید یك سر شما همچنان
بگفتند یك سر كه فرمان بریم *** ز فرمان تو زانستر نگذریم
چو زد دست بر طبل شیر خدای *** فرو كوفتند هر سویی (2) نیك رای
9035 چو از چار جانب بر آمد خروش*** معادیّ بدخو در آمد به جوش
به مانند مستانِ دیوان ز خواب*** كلا كوده جستند یك سر شباب
به شمشیر بردند از بیم دست*** چو دیوان آشفته پیلان مست
بكشتند از یكدگر بی قیاس*** هم از خود به خود می بُدند در هراس
همی كشت فرزند خود را پدر*** از آن قاسطینان ز روی عبر
9040 یكی تیغ جست و یك خورد تیغ *** یكی زار می گفت مردم دریغ
ز بس آه مردان و زیگر و دار *** معادی بكشت یكدگر را به زار
چو فرزند سفیان بدید آن چنان *** كه بارد بلا بر سر شامیان
سزد گر قضای سیه مان رسید (3) *** چو توان ** كردن اكنون بباید چشید [ 242ر]
* . [ رویت :روید]
**. [ توان، « تان» تلفظ می شود .]
ص: 481
بیامد سپاه علی این زمان*** در افتاد در لشكر شامیان
9045 به ما غدر كرد این زمان بوتراب*** كه بگرفتمان ناگهان وقت خواب
بزرگان آن لشكر قاسطین *** برِ روی دویدند خوار و حزین
همی گفت فرزند سفیان دون *** كه گشتیم در دست دشمن زبون
نرفت این چنین كار بر رای ما *** چگونه كنیم این زمان وای ما
نكرد آنچه با مشركان بو تراب *** كه با ما بكرد این زمان از عتاب
9050 همی كوفتند آن لعنیان به كین *** به شمشیر و گرز آن سر قاسطین
ز بس چاك چاك سنان و سپر *** تو گفتی جهان شد به زیر و زبر
همی گفت فرزند سفیان زغم *** كه بگست این لشكر ما به هم
ستم كرد بر ما كنون بو تراب*** كه بگرفتمان ناگهان وقت خواب
به گفتار ایشان شدم غرّه من*** كه كرد او خلافی در این انجمن
9055 بدادم همه لشكر خویش باد *** ضمیر بد ما به ما برفتاد
چو دشمن شبیخون به بیداد كرد*** و بر ما زكینه چو زنهار خورد
تدارك چه باشد كنون این زمان *** به جز رفتن از حربگه در نهان؟
بگفت این و با چند كس بازگشت *** ز كردار خود جمله بیزار گشت
چو بر هم زدند آن سپه سر به سر*** بیامد علی با دو فرزند و قنبر (1)
9060 همه شب ببودند در گیر و دار *** از آن قاسطینان ملعون مكار
از این گونه تا وقت اسفیده دم *** بكشتند از یكدیگر هم به هم
سخنشان همین بُد كه سفیانیَم*** چو شیران و گردان میدانیَم [ 242 پ]
ص: 482
بكشتند از یكدیگر بی شمار*** ندیدند هیچ گونه درمان كار
به وقت سفیده دمی اهل شام*** ببودند هزیمت ز ضرب وحسام
9065 برفتند از بیم شیر خدای*** لعینان شوم اختر زشت رای
نبودند (1) اگه سپاه علی *** كه حیدر چه كرد آن سوار ملی
نبد عمرو عاص آگه از حال و كار*** نه آن بوهریره نه ده پاسدار
ده و دو منافق بدند تا به روز ***چه خفته چه بیدار تا صبح روز
چو شد روز و زین آگهی كس نیافت *** سبك عمر و نزدیك ملعون شتافت
9070 برفت او دو فرسنگ و كس را ندید *** مگر كشته و خسته بی حد بدید
عجب ماند از آن حال گبر لعین *** كه چون اوفتاد این سپه را كمین
بپرسید از خستگان آن زمان *** كه بر گو هلاهین از این كشتگان
بگفتند این بی وفا بو تراب *** شبیخون بیاورد از كین و تاب
بدانست از آن حال پس عمرو دون *** كه بد كرده را بد رسد هم كنون
9075 دمادم برفت سوی سفیانیان *** بدید اندر آن راه پیر و جوان
كه خسته همی رفت سوی گریز*** ز بیم سپاه امیر حجیز (2)
دو فرسنگ دیگر برفت عمرو عاص*** بدید اندر آن زیر تل عام و خاص
فرود آمده هر یكی سوگوار *** ز خویشان و پیوند شده دل فگار
چو دیدند او را هم اندر زمان *** عجب داشت هر یك از آن شامیان
9080 چنان بود آن پورسفیان دون*** كه اه بر نیامد ورا از درون (3)
كه او زنده آمد برِ ماكنون *** و ما كشته گشتیم و خوار و حرون[ 243 ر]
ص: 483
سوی عمرك عاص پس كرد روی *** بگفتا كه چون بُد؟ یكی باز گوی
بدو عمرك عاص گفت آن زمان *** سپه بود ساكن سلح در میان
سپاه علی خفته بودند تمام *** نجنبید تا روز كس از خاص و عام
9085 شبیخون چرا كرد پس بو تراب*** كه گشتند همه خلق اندر عذاب؟
بدو عمرك عاص گفت ای امیر *** بپرس از نگهبان صغیر و كبیر
بجوشید ملعون و پس كفر گفت*** كه كافر بُد او نیز اندر نهفت
طپیدند بر خود زكردار خود*** كه بد كرده را بد رسد فعل بد
ز پس (1) بازگشت عمرو عاص آن زمان *** برفت تا به نزد امام جهان
9090 به یاران بگفت آن چه دید و شنید *** از آن لشكر شامیان پلید
شدند مات از موت آن شامیان *** ده و دو منافق از آن ابلهان
برفتند زی پورسفیان همه *** به نومیدی و ترس در دمدمه
بدیدند كشته دو پنجه هزار*** هم از یكدیگر آن شب از كارزار
برفتند جمله به نزد امیر *** كز ایشان نبد هیچ گونه گزیر
9095 بدیدند آن پورسفیان به زار*** بر آن تل نشسته به سان حمار
از ایشان بپرسید پس حال و كار *** كه چون بد شبیخون و آن كارزار
بگفتند ای میر ما یك سره *** ببودیم در لشكر حیدره
همه خفته بودند چون مرده زار *** و ما شِسته گرد سلح پاس دار
نجنبید آن شب كسی تا به روز*** از آن لشكر حیدر دل فروز
9100 بدانست آن گه كه او راست گفت *** وز این در سخن هیچ گونه نگفت[ 243پ]
ص: 484
پس آن هر ده و دو ابا اندهان *** ببودند آن روز اندر غمان
سبك پورسفیان بدیشان بگفت *** كه این راز دارید اندر نهفت
كه گر لشكر ما بدارد خبر*** شود كار ما جمله زیر و زبر
بدو بر برفت این چنین كارها*** كه هست بو تراب از پس كار ما
9105 یكی مرد جادوست این بوتراب*** نیاید برِ او از این ها صواب
قضای بد ما به ما در رسید*** چنین كار هرگز به عالم كه دید ؟
بگفتند از این در سخن تا به روز*** لعینان ناكس بدان شوم روز
جراحت ببستند روز دگر*** ببودند اندر غمان و فِكَر
بگفتند همه شامیان زان سپس*** ز دشمن ندیدیم هیجای كس
9110 ز دشمن ندیدیم هیچ جای ما*** ستم كرد بر جان ما رای ما
بكشتیم خود را به شمشیر خویش *** فكندیم شادی به اعدای خویش
كنون بودنی بود غم ها چه سود؟ (1) *** قضا كار خود كرد گفتن چه سود؟
چو بر پورسفیان بشد (2) این درست*** كه بی سعی حیدر شود كار سست
چنین گفت آن دشمن زشت كیش*** ابا عمرك عاص و مروان خویش
9115 كه تدبیر ما چیست با بو تراب؟ *** كه كردیم خود را هم از خود خراب
چنین دان كه آید علی ساخته *** بر ما به شمشیر كین آخته
چگونه بود كار ما با علی؟*** كه هست او مبارز سوار ملی
بدو عمرك عاص گفت ای امیر *** تو این كار دشوار آسان مگیر
چنین دان كه زی ما رسد بوتراب*** بسازیم بر وی دگرگون عتاب[ 244ر]
ص: 485
9120 چنین آورد لوط یحیی خبر*** در این حال بومخنف نامور
كه چون دید حیدر از آن گونه كار*** ز مكر عدوی لعین غدار
كه رفتند آن چند منافق به در*** ز آمد شد عمرك خُفیه گر
عزیزان خود را علی باز خواند*** وز این در سخن نزد ایشان براند
پس آن گه بكرد آفتاب حجاز*** ابر درگه خویش بانگ نماز
9125 جماعت بكردند یك سر تمام*** سوی بامدادین همه والسلام
دعا كرد بسیار بر مصطفی *** و بر یاران آن گزین مرتضی
نشست او اَبَر ذوالجناح نبی*** ابا یاران جمله سید علی
نبد مر سپاه علی را خبر*** از آن لشكر قاسطین هیچ در
بگفتند هر یك از آن مؤمنان*** كجا رفت خواهد علی آن چنان
9130 بفرمود او طبل حربی زدن*** كه زی (1) دشمن این سان بخواهد شدن
همی راند حیدر به تعجیل زود*** همی كرد شكر خدای ودود
رسیدند زی لشكر شامیان *** بدیدند بر ریگ آن كشتگان
فزون بد دو پنجه هزار از سوار*** ببودند گشته به دل سوگوار
پر از كشته دیدند شیب و فراز*** سواران آن آفتاب حجاز
9135 شگفتی بماندند كز آن قاسطین*** كه چون كشته گشتند از مكر و كین
سپه را فرود آورید آن زمان *** وصیّ نبی حیدر شیر جان
درنگی همی بود اندر عبر*** ز تقدیر جبار پیروزگر
همی گفت آن آفتاب جهان*** كه دانی تو از آشكار و نهان[ 244پ]
ص: 486
تویی ناصر مؤمنان ای خدای*** كه هم دست گیری و هم رهنمای
9140 همی كرد لعنت ابر پور هند*** همی گفت گبرست زنبور هند
بود كین زمان گیرد او عبرتی *** كه دو بار دید او چنین قدرتی
بداند یكی آن ستمگر مگر*** كه حیدر نترسد ز چندان حَشَر
مرا گفت آن دشمن كردگار*** كه من بر حقم بر تو و هر دیار
خلیفه منم پشت تو بشكنم*** به لشكر تو را از جهان كم كنم
9145 مرا یار جبار بی یار بس*** عدو را غم و عار بسیار بس
دل و چشم مردان شیر اله*** در آن حال می كرد در وی نگاه
چو عاجز شدند آن شجاعان دین*** ز كردار آن شیر جان آفرین
همی گفت هر كس كه هرگز نبود*** چنین كار وین جز كه معجز نبود
چنین گفت آن شیر جبار یار *** كه یا نام داران پرهیزگار
9150 شما تن به تن دوست دار منید *** به هر كار شایسته یا منید
نبد بیش از این لشكر بی كران *** كه آورده بد این سگ بدگمان
چگونه بر آمد از ایشان دمار*** اَبی رنج ما ای دلیران كار؟
به ما آنچه دشمن همی خواست كرد *** خداوند بی رنج ما راست كرد
من آنم كه با جمله اعدای دین*** بسنده بُوَم بی گمان روز كین
9155 مرا این جهان آفرین یاورست *** كه بر بندگان جمله او داورست
وز این جنگمان مصطفی گفته بود *** حقیقت به ما بر چون در سفته بود
در این دو شب او چند گونه بیان *** مرا گفته بُد خاتم مرسلان [ 245ر]
ص: 487
شما چند باره بدیدید عیان *** چرایید ای مؤمنان بدگمان
كه شد كشته آن روز ابن عمر*** به من بر شدید بی گمان سر به سر
9160 چرا جنگ كردید با اهل شام*** كه بودید بر كار خود نا تمام؟
بدیدید كایشان كشیدند تیغ*** ابر مؤمنان سر به سر بی دریغ
نه این جمله جستند آزار من؟*** به بیهوده جستند پیكار من؟
نه بس بودشان كان جفا كرده اند؟ *** سخن مصطفی را خطا كرده اند *
كنون جمله جستند آزار من*** نهادند سر جمله پیكار من
9165 فرامشت شد گفتۀ مصطفی*** گه چند گفته است او[ سخن] بر ملا
هر آن كاو كند با علی كارزار*** بود كافر و دشمن كردگار
هر آن كس كه نشنود این از شما***پرسید اینك ز پیران ما
كه پیش شما اندر این لشكرند*** و با ما به هر كار در یاورند
وصّی نبی چون بگفت این سخن*** شنیدند یك سر هم از بوالحسن
9170 به یاران چنین گفت پس مرتضی*** كه در حال این كشتگان پس شما
نكو بنگرید از كران تا كران *** كه تا خود چه كردند این دشمنان
كنون نعمت دشمنان بیش و كم*** فراز آوریده ای بزرگان به هم
كه تا ما فرستیم زی دشمنان*** كه ما را نشاید پس ای مؤمنان
كه دنیا ندارد بر ما خطر*** چو سفیانیان راست به دنیا (1) فخر
9175 پس آن مؤمنان نعمت قاسطین*** به گرد آوریدند از اهل دین
بفرمود امام آن همه خواسته *** كه بِبْرید از این جای ناكاسته [ 245ب]
*. [ مقصود شاعر: سخن مصطفی را رها كرده اند و به عكسش رفتار نموده اند.]
ص: 488
بكردند آن مؤمنان همچنان*** به فرمان حیدر شه تازیان
عبید الله عروه آن مال برد*** همیدون به فرزند سفیان سپرد
بگفت آن گهش كای ستم كاره مرد *** برآوردی از لشكر خویش گرد
9180 كنون گیر این مال بیچارگانر *** به زودی تو این را به حقور رسان
كه این جاودانه و بال تو شد*** بدین كرده نیران حلال تو شد
دگر گفت كاین كشتگان را ببر*** چنان چون بود كام تو سر به سر
دل پورسفیان اَبَر درد خویش*** در آن حال شد بس پر از داغ و ریش
پس آن پورسفیان شنید این سخن*** نفس بر نزد یك زمان از دهن
9185 پس آن گه بگفت ابن صخر لعین *** كه آرد علی احتیال این چنین
نماند هیچ زشتی به عالم درون*** كه با ما نكرد حیدر از بدكنون
بگفت این سخن ابن سفیان خس (1) *** به خازن سپرد آن همه مال پس
بفرمود تا كار آن كشتگان*** بكردند یك ره هم اندر زمان
ببودند مشغول آن قاسطین*** كه كردند آن كشتگان را دفین
9190 بر این برگذشت او یكی روزگار *** كه بودند لعینان در آن سوگوار
بگفتند از آن پس كه غم چه سود؟ *** كه شیر قضامان به دندان بسود
برِ پورسفیان ببود این درست *** كه بنیاد این رستخیز از چه رست
چنین گفت آن دشمن زشت كیش*** در این غم از آن پس به یاران خویش
كه تدبیر ما چیست با بوتراب؟ *** كه كردیم بنیاد لشكر خراب
9195 چون آید كنون بی گمان ساخته*** ابا تیغ و شمشیر كین آخته [ 246ر]
ص: 489
چگونه بود كار با آن سپاه؟ *** تدارك چه سازیم ایا نیك خواه؟
امیران لشكر چون كشته شدند*** و مردان هر یك شكسته شدند
بگوییدمان كز همه انجمن*** به پیش محمد كه خواهد شدن؟
به پیش علی و حسین و حسن *** كه خواهد همی تیغ و نیزه زدن؟
9200 ابا قیس (1) و مالك در این كارزار *** كیان كرد خواهید از آشكار ؟
بگویید اكنون همی پیش من*** كه تا من بدانم از این انجمن
یكی چاره دانم من این را و بس*** كزان به نداند دگر چاره كس
بدو عمرك عاص گفت ای امیرد*** پس آن چاره امروز بر دست گیر
چنان كز برِ ما رسد بو تراب*** دگرگون كند با تو فردا عتاب
9205 پس اندر زمان ابن صخر لعین*** به زیر آمد از جای از پشت زین
سپه را همان جا فرود آورید*** بساط مصیبت فرو گسترید
ابا مهترانش به ماتم نشست *** در خواب و خوردن به خود بر ببست
چنین گفت پس پور هند آن زمان *** كه یا عمرو پیران ما را بخوان
تو چندان كه یابی كُراسه بخواه*** كنونی تو برگرد گرد سپاه
9210 به نزد من آور كُراسه برون*** كه تا من از او چاره آرم برون
بر آمد به گرد سپه عمرو عاص*** كراسه طلب كرد از عام و خاص
به گرد آورید آن سگ دل پریش*** كراسه سبك چارصد پاره بیش
لعین چارصد پیش از طاغیان*** برِ خویشتن خواند اندر زمان
به هر پیر او دفتری داد پس *** كه تا مكر كرد آن لعین دنس[ 246پ]
ص: 490
9215 بدان ها بگفت ای امینان من*** تدارك همین است درمان من
كه چون بوتراب آورد باز جنگ*** ز كین كرده بر ما چو الماس چنگ
شما هر یكی بی درنگ آن زمان *** به یك ره برآرید بانگ و فغان
بگویید ما و كتاب خدای*** كه این است ما را به حق رهنمای
چو ما مؤمنیم و بری از گناه*** ز شمشیر شد كار بر ما تباه
9220 كه ما كار از این پس به فرمان كنیم*** ز حیدر گله پیش یزدان كنیم
كه چون بشنوند این سخن [ را] سپاه *** سوی جنگ ما كس نجویند راه
از این گونه آن روز گذاشتند*** به دل ها در اندیشه ها كاشتند
به روز دگر بامداد پگاه *** بجنبید حیدر سبك با سپاه
بر آثار آن دشمن پرفساد*** علی با سپه رفت مانند باد
9225 به نیروی دارندۀ آسمان *** سپه برد تا تنگ سفیانیان
بفرمود حیدر هم از گرد راه *** یكی صف زدند از برابر سپاه
چو سفیانیان آن بدیدند باز*** روانْشان دگر باه شد در گداز
به ناچار گشتند یك سر سوار*** اگر چند بُد دست و دلْشان فگار
به طبال دین گفت سالار دین*** كه بر طبل دین زن تو چوگان كین
9230 چو چوگانش بر طبل زد طبل زن *** عدو ماند چون مرغ بر بابزن
یكی گرد لشكر بر آمد علی*** در آن حال از حمیت و پر دلی
سپه را همی گفت هین ای یلان *** بسوزید (1) سفیانیان را روان
بكوشید امروز و مردی كنید*** دهید این عدو را و جلدی كنید[ 247ر]
ص: 491
چو فرزند سفیان بدید آن چنان*** چو بیدی بلرزید از بیم جان
9235 سران سپه را برِ خویش خواند*** چو در غم روانش مجاور بماند
سوی مصعب آورد روی آن زمان *** بدو گفت یا سید كاردان
تو آگاهی (1) از حال ما سر به سر*** بپرسید باید از این در خبر
دگر باره آمد علی سوی جنگ*** چو زهر و چو الماس كرده دو چنگ
از این پس امیدم به فرهنگ توست*** بدان دشمن اكنون كه هم سنگ توست ؟
9240 تویی خویش پیغمبر ای شیر گیر *** تو شیر از پی ما به شمشیر گیر
سپاه مرا نو بیارای تو*** در آور به جان عدو چنگ تو
تو كین ز بیر از علی باز جوی*** ز خون معادی روان كن تو جوی
كه امروز اندر عرب چون تو مرد *** دگر نیست ای شه سوار نبرد
چو مصعب شنید این سخن های گرم*** ابر جنگ حیدر دلش گشت نرم
9245 به فرزند سفیان بگفت ای امیر*** تو زین روی اندیشه در دل مگیر
بگفت این وز خیمۀ خویش رفت*** بپوشید آلات جنگش به تفت
چو عبدالله بن زبیر آن بدید*** یكی سوی هم زاد خود بنگرید
بدو گفت ایا افتخار تبار*** تو از مصطفی وز علی شرم دار
به گفتار این یاره با هرّه تو*** به یك ره مشو این چنین غرّه تو
9250 كه این پورسفیان تیره روان*** ز مردان تهی كرد خواهد جهان
تو ایدون به گفتار این خیره سر*** مكن كان چنان كرد ابن عمر
چو ابن عمر بیهده خویشتن*** به كشتن مده ای چراغ زمن [ 247پ]
ص: 492
زهر در علی بهتر از پور صخر*** علی بر سر ما چو تاج است و فخر
بدو گفت مصعب ایا میر من *** تو دانی همه را * و تدبیر من
9255 تویی در جهان مهتر و تاج من*** نجویید دلت رنج و تاراج من
ولیكن دو چشمم به خون جگر***بگرید دمادم به قتل پدر
كه در جنگ بصره چنان شه سوار*** به تیغ عدو كشته شد آشكار
نه از یاران علی بود آن *** كه بُبرید سر از زبیر او نهان؟
چه گویی تو در كار آن مرد خیر*** كه در جنگ وی كشته آمد زبیر؟
9260 بدو گفت عبدالله ایدون مگوی*** به بیهوده راه ملامت مجوی
گناه بَد اندر پدر بُد نخست *** كه وی با علی جنگ و پیكار جست
ندانست او حق شیر خدای*** كه می برگرفت او ز پیمانْش، پای
ولیكن علی از ه راستی *** نجست هیچ در كار او كاستی
نه وی داد اندر زبیر آن خبر*** كه بكشند روزی تو را در سفر؟
9265 كه گر وی ندادی خبر این چنین *** نخواندی بر او آدمی آفرین
تو را این نشان بس كه وی دوست است*** بر اندام وی مهر ما پوست است
دل دوستان بین تو ای شیر مرد *** بر دشمنان تا توانی مگرد
ز دل دشمن است یار و بدگوی تو*** كه او گفت جنگ علی جوی تو
تو نشنوده ای از نبی چند بار *** كه كافر كند با علی كار زار؟
9270 ستودند پیران اصحاب دین*** كه گفتست آن مصطفای گزین
برو پرس و برگرد زود از گناه*** مكن دین و اسلام خود را تباه[ 248ر]
*. [ = رای ]
ص: 493
تو را چون دهد دشمن تو شكر ***تو چون زهر دان آن شكر را مخور
تو آن پند بشنو كه ما داد پیر*** كه پند از كسی مهربان تر پذیر
تو بشنو به جان پند آن خوب چهر*** كه وی داد فرزند خود را به مهر
9275 كه چون گفتش ای مهربان پدر*** تو با دشمنت شهد[ و] شكر مخور
كه بفزایدت آن به فرجام كار*** چو زهر آورد شهد بدخواه بار (1)
دگر آن كه چون گفتش ای شیر مرد*** تو با شیر جنگی مشو هم نبرد
كه با شیر چون مرد كشتی كند*** نه هشیار باشد كه مستی كند
پس آن مست مستان بود بی گمان*** به مانند شیر شكسته كمان
9280 شكسته كمان است فرزند صخر*** به تیر چو او كی توان كرد فخر؟
تو مشنو ز بن گفتِ آن كم خرد*** وگر بشنوی زو تنت غم خورد
نگردد به تو این شكسته درست *** تو این قدر بشناس باری نخست
چو فرزند سفیان شنید این خبر*** ز پیكار آن دو یل پر هنر
بترسید ملعون و پس گفت آه*** به یك باره شد كار بر ما تباه
9285 ز بیچارگی آن سگ بد سگال*** ندید هیچ چاره به جز احتیال
بفرمود تا بر كنند آن زمان *** همه مصحف آن طاغیان بر سنان
برآرند بانگ آن زمان سر به سر*** كه ما مؤمنانیم خسته جگر
نبود آگه از هیچ در بوالحسن*** كه دشمن همی ساخت این مكر و فن
كه آن تعبیه كرده بُد آن امام*** و می كرد در قلب لختی مقام
9290 شجاعان دین را همی گفت هین*** بكوشید امروز از بهر دین [ 248پ]
ص: 494
كه این ظالمان دل شكسته شدند*** به بند عنا پای بسته شدند
چو مالك به جنگ عدو رای كرد*** عدو رایت حیله بر پای كرد
به پیش صف شامیان آمدند*** بر آن چارصد پیر افغان زدند
به یكباره از خیل سفیانیان *** بر آمد یكی شور و شر آن زمان
9295 همی گفت هر كس كه ما مؤمنیم*** ز تیغ علی چون كه نا ایمنیم ؟
چو ما پاك در دین پیغمبریم*** ز فرمان فرقان برون نگذریم،
ببخشید بر جان ما مؤمنان *** ایا مؤمنان الامان الامان
نفرمودمان مصطفی ی امین*** كه بیهوده مؤمن كشید این چنین
اگر داد خواهید دادن كنون *** ز فرقان نباید شدنْمان برون
9300 گزین مرتضی این سخن ها شنید *** یكی سوی آن مؤمنان بنگرید
بدان نام داران دین گفت باز *** كه دستان دگر كرد این حیله ساز
به گفتار اعدا مدارید گوش *** كه مستند این ها ندارند هوش
چون دورند این لشكر قاسطین *** ز فرقان و ز حجت داد و دین
به فرمان به بادتان هوش و رای *** منم حجت این كلام خدای
9305 ز تلبیس آن شامیان لعین *** گروهی مخالف شدند اهل دین
ز بی دانشی پس مخالف شده *** سخن ها بگفتند اَبَر بیهده
همی گفت با (1) هر كس از خاص و عام *** كه خوب است گفتار این اهل شام
كنون چون به فرقان زدستند دست *** بداریم از كُشتِشان[ هر] دو دست
چو سالار دین حیدر نام جوی *** ز یاران شنید آن همه گفت و گوی [ 249ر]
ص: 495
9310 به یاران همی گفت آن نامور *** كه دشمن ندارد ز فرقان خبر
از این حكم تنزیل و از علم دین *** چه حجت برون آورد آن لعین؟
ز بیچارگی جست این زشت كیش *** بر این حیله تدبیر این كار خویش
ولیكن به حجت من او را كنون *** از این مكر و این حیله آرم برون
شما این شجاعان مباشید خام *** از این مكر و دستان این اهل شام
9315 چو گفت این سخن شیر جبار یار *** برون كرد پس از میان ذوالفقار
ز حمیت عنان را به دلدل سپرد *** سَتَر تیز (1) در پیش بدخواه برد
به بانگ بلند آن گه آواز داد *** بدان ظالمان مهتر دین و داد
چه مكر است گفت این كه آورده اید؟ *** به مستی در این كار پرورده اید
چه دعوی كنی ای سگ زشت رای *** در این پر مغانی كتاب خدای؟
9320 چه دارد نشان این سگ از مؤمنی *** كه جوید ز شمشیر دین ایمنی؟
شهادت همی گوید او آشكار *** به جز كفر پنهان ندارد به كار
ز دین دشمنی خواهد این بی وفا *** كه ویران كند خانۀ مصطفی
ولیكن چو من زنده باشم چنین *** نمانم كه ویران شود راه دین
پیمبر شریعت به من زان سپرد *** كه یزدان مرا از پیمبر شمرد
9325 همی گفت از این در سخن مرتضی *** بر آشفته چون خشمناك اژدها
منم گفت آن حجت كردگار *** كه دین گستریدم بدین ذوافقار
همیدون همی كرد دشمن فغان*** ابر نیزه كرده كُراسه چنان
هنرمند مالك چو شیر عرین*** بر افكند تن بر صف قاسطین [ 249پ]
ص: 496
صف دشمنان را ز هم بردرید *** بسی دشمنان را به خون در كشید
9330 از آن حمله كرد آن سوار ملی *** دو رویه شدند آن سپاه علی
بگردید اشعث ابا خیل خویش *** به یك سو شد و جست می ویل خویش
چو زین در خبر یافت شیر خدای *** ز میدان شد اندر زمان بازِ جای
فرستاد كس نزد اشعث چو باد*** وصیّ نبی مهتر دین و داد
چنین داده بد بر درستی پیام*** برِ اشعث قیس (1) زین الامام
9335 كه یا اشعث قیس مجنون شدی*** ز حكم شریعت تو بیرون شدی
مكن رنج ضایع و بر حث بپای *** ز من شرم دار و بترس از خدای
تو چون شیر دادی (2) چو بد خوی میش*** به غمری مزن پای در شیر خویش
به وقتی كه شد پخته دیگ امید*** چو مهمان رسد تو مكن نا امید
از این رای برگرد و مشكن وفا*** نگه دار دین و حق مصطفی
9340 كه گر برنگردی از این را تو*** ببرّم به شمشیر دین پای تو
بر آرم بدین ذوالفقارم كنون*** دمار از تو و پورسفیان دون
چو بشنید فرزند قیس (3) این پیام *** از آن سان كه گفتش امام انام
به مرد (4) علی گفت كردی درست *** كه بیدادگر هم تو بودی درست
مرا نیست با اهل اسلام جنگ*** بكردم ز بیداد كوتاه چنگ
9345 گرفتیم از این هر دو لشكر كنار*** بمانیم تا حق شود آشكار
به فرقان درون اهل دین بنگرند*** ز هر در حقی را برون آورند
به حق در زنیم آن زمان دست ما*** بمانیم چون جاهلان مست ما [ 250ر]
ص: 497
ولیكن تو بفرست كس این زمان *** یكی مالكت را بر خویش خوان
كه با مؤمنان او به جنگ اندرست*** نه نام است این كاو به ننگ اندرست
9350 نه نیكو بود این كه با اهل دین*** به بیداد ورزید پیكار و كین
گرش تو نخوانی كنون باز پس *** مرا از تو و زِ سپاه تو بس
سپه سستی آورد از مكرشان*** بخوردند از آن جاهلان غدرشان
به جز مالك اشتر نام دار*** ابا پوربوبكر و آن چند یار
كه بر گفتِ ایشان نرفتند (1) باز*** بكردند با دشمنان جنگ ساز
9355 به هم برزدند آن سپه را به كین*** بكشتند چندان از آن قاسطین
چون دید اشعث كور دل آن زمان *** كه بگریختند جمله سفیانیان
زمان تا زمان پورسفیان دون*** گرفتار گردد به مالك زبون
كشیدند تنی هفتصد آن تیغ ها*** كه بر تو زنیم این زمان تیغ ها
كه گر مالكت را نخوانی به جای *** كه تا باز گردد از آن جنگ جای
9360 زنیم این زمان بر تو یكبارگی *** بكن بر تن خویش غم خوراگی
به خود گفت این گمرهان در به در*** چه دیدند در من ز سستی اثر؟
فراموش كردند حرب مرا؟ *** ندیدند آن زخم و ضرب مرا؟
كه گر بركشم ذوافقار این زمان *** شود كشته اشعث ابا جاهلان
روان كرد لا حول و مالك بخواند*** سپس گشت مالك و اسب پیش راند
9365 بیامد به نزدیك حیدر چو باد*** وز این در سخن پیش او بر گشاد
بكرد حمله (2) آن مالك نام دار*** بر آن جاهلان بد (3) نا به كار [ 250پ]
ص: 498
بیاشفت غوغا و پس حمله كرد *** اَبَر مالك اشتر شیر مرد
علی در میان شد بدان رستخیز*** غزا (1) كرد یك ره ز كین و ستیز
همی گفت مالك دریغا دریغ*** كه ما هم نهان گشت در زیر میغ
9370 كه گر تو نخواندی مرا این امام*** گرفته بدم پورسفیان شام (2)
لعین پورسفیان میان سپاه*** گریزان چپ و راست می كرد نگاه*
علی گفت ای شیردل این سپاه*** مخالف شدند در من و دل سیاه
بخوردند آن حیلت و مكر و فن*** از آن پروسفیانِ نی مرد و زن
سُتُه آوریدند كه این جنگ چیست*** به فرقان گراییم كاین حق كیست
9375 اگر تو نه ای مرد بیدادگر*** بدین حجت و حق فرقان نگر
بگفتند زین سان سخن های بد*** بر آن شیر یزدان گزین ابد
چو بشنید حیدر از این در جواب*** كه آن بدگمان گفته بد ناصواب
ببد خشمناك ** ولیكن به حلم *** جوابی فرستاد از روی علم
چنین گفت كای مرد ناباك دار*** تو برگشتی از راه دین آشكار
9380 تو مؤمن همی دانی آن را كنون*** كه بر من به كین آمدست او برون؟
همه شرح فرقان نصیب من است*** ره داد و دین چون به جیب من است
ز بن شد درست این شریعت به من*** پیمبر سپرد این ودیعت به من
چه حق شد ز فرزند سفیان به پای؟*** مگو مر مرا از كلام خدای
چه دعوی ست وی را به فرقان درون*** چو از دین برون است آن گبر دون؟ [ 251ر]
*. [ در این جا كاتب به اشتباه دو مصراع از دو بیت را به هم پیوسته است و بیتی جدید و نادرست ساخته:
علی گفت ای شیر دل این سپاه گریزان چپ و راست می كرد نگاه ]
**. [ /خشمناك او]
ص: 499
9385 چون حیدر بگفت این سخن بی درنگ*** به شمشیر بردند پیرانْش چنگ
بگفتند ای مهمتر دین پرست ***تو ما راكنون نزد اشعث فرست
كه تا كار وی را كفایت كنیم*** به شمشیر و بیمش ملامت كنیم
ز گفتار پیران سپاهش همه*** فتادند در بانگ و در دمدمه
یكی گفت اشعث علی را جواب*** ندادست جز بر طریق صواب
9390 دگر گفت بر گشت اشعث ز دین *** چو داد او را علی جواب این چنین
چو حیدر از این در سخن ها شنید*** سپه را همان جا فرود آورید
بدانست كاین قوم شد دو گروه*** ابا یكدیگر در گرانی چو كوه
ولیكن بُدش مالك اشترا*** به مهر [ و] وفا بندۀ حیدرا
گزین پور بوبكر بُد با وفا*** ز دل چاكر بن عم مصطفی
9395 تنی چند بودند بر راه دین*** ز دل دشمن شامی و قاسطین
یقینْشان درست بود بر مرتضی*** نگشتند هیچ روی از وی جدا
به خدمت كمر بسته پیش امیر*** بُدند با عوم در ده و دار و گیر
چو حیدر سپه را فرود آورید *** چو در روی لشكر از آن گونه دید
یكی گفت ما بنگریم اندر این *** كه تا یم چه جویند اعدای دین
9400 پس اندر زمان مهتر دین و داد*** فرستاد كس نزد مالك چو باد
مر او را از آن رزمگه باز خواند*** وز این در سخن نزد وی در براند
چو مالك شنید از علی این سخن*** بدو گفت ایا آفتاب زمن
مرا باش دستور تا بی درنگ*** جهان را كنم بر عدوی تو تنگ[ 251پ]
ص: 500
ز اشعث مرا و ز سپاهش چه باك*** چه اشعث برِ من چه یك مشت خاك
9405 بر او كرد سالار دین آفرین*** معین باد گفتش جهان آفرین
چو فرزند سفیان شنید این خبر*** كه اشعث ببد با علی كینه ور
سبك عمرو مروان دون را بخواند*** وز این در سخن نزد ایشان براند
بدان را * و تدبیر خود ابن صخر*** همی كرد آن وقت بسیار فخر
همی گفت كز اول كارزار*** همی كرد بایست از این گونه كار
9410 ولیكن كنون بودنی ها ببود*** گذشته غمان خوردن اكنون چه سود؟
كرانه گرفت ابن قیس (1) این زمان*** چو در داد و دین شد دلش بی گمان
كرا دل بود ساخته با مجاز*** نداند (2) خطا از صواب هیچ باز
به كار مجازی خرد ننگرد*** كه گر بنگرد (3) باز بس غم خورد
خرد را بود راستی هم نشین *** چو با راستان یار شد آفرین
9415 خرد آفرین با فرین (4) آفرید *** خرد را و بر راستی پرورید
خردمند كاو از خرد شاد شد*** به دانش دل و دینش آباد شد
خداوند دانش ز كار خرد*** ز شادی به هر دو جهان بر خورد
دل دانشی از غمان دور باد*** ز بی دانشان مرگ را سور باد
چو دانا ز نادان به رنج اندرست*** اگر چه ز دانش به گنج اندرست
9420 ولیكن چو دانش مجازی بود*** همه كارش از مهره (5) بازی بود
پر از حیله باشد دل مهره باز*** بر مهره بازی چه جغد و چه باز
دل راستان بی خیانت بود*** چو دین امین بی ملامت بود[ 252ر]
*. [ = رای]
ص: 501
زبانه * ز تخم امانت بود*** عداوت ز تخم خیانت بود
امانت بهین از همه دانش است *** امانت ابر داد و دین رامش است
9425 همه جور و كین از خیانت بود*** همه داد و دین در امانت بود
چو یزدان امانت به آدم سپرد*** عدو از عداوت بدو رشك برد
چو آدم بُد اندر امانت امین*** شد اعدای وی از عداوت لعین
امانت به صد آفرین در بماند*** خیانت به نفرین و كین در بماند
به فرقان در این هر دو آن را نشان*** بدادست می خوان خدای جهان
9430 مرا و تو را بس بود رهنمای*** ابا دشمن دین كتاب خدای
هم از راستان و ز ناراستان *** خدای جهان زد در او داستان
تو فرقان فرو خوان و اندر نگر*** وز این در معانی از او در شُمَر
ز آدم تو تا مصطفای امین *** ز نیك و بد از وی نشان ها ببین
وز ابلیس تا (1) پورسفیان دون *** نشانی ز فرقان همی بین كنون
9435 تو هم داستان باش ای یار من*** بدین داستان ها چراغ (2) زمن
چنین گفته آمد ز بهرای دین *** در احوال صفین درست و مبین
گرفته حدیثش ز نظمی نظام *** كه بپسندش هر دل از خاص و عام
چو زیبا عروسی [ است] شیرین و خوش*** دل مؤمنان را نهانی ست كش
پسنیدیدۀ شهر شد روی وی *** چو مه باد در داد و دین روی وی
9440 نهم مجلس اكنون بگفتم تمام*** كه آن پسندیدۀ خاص و عام
ز ما صد هزاران درورد و سلام*** بر آل پیغمبر علیه السلام [ 252پ]
*. [ صورت صحیح كلمه مشخص نشد.]
ص: 502
كنون ای سخن دان روشن ضمیر*** تمامی شنو قصۀ دل پذیر
دهم مجلس از حال صفین نیوش*** چو می گفت خواهد سخن دان به هوش
به نیروی یزدان فیروزگر*** به گفتار شیرین چو شهد و شكر
9445 اگر یابدی از زمانه زمان *** تمامی بگوید درست آن زمان
چنین آورد بوالمنابر خبر*** وز این حال بو مخنف نامور
ز حالی كه این ابن سفیان دون*** بیاورد آن مكر و دستان برون
چو عاجز شد از حملۀ (1) حیدری *** به فرقان كنم گفت من داوری
یكی كس فرستاد آن زشت رای*** به تلبیس نزدیك شیر خدای
9450 چنین داد بود آن ستمگر پیام *** به نزدیك حیدر علیه السلام
كه از جنگ سیرم من ای بوالحسن *** بود جنگمان زین سپس در سخن
چو از تیغ شد كشته بی مر سپاه *** بود بر من و تو ز هر در گناه
ز بهر صلاح سپه زین سپس *** من و تو به كوفه فرستیم كس
بدیشان سپاریم این كار خویش *** به حكم دو لشكر بر اقرار (2) خویش
9455 مناظر شوند این دو كس بر ملا*** ببینند تا كیست حقور ز ما
به پیش بزرگان كوفه درون*** بیارند امامی ز فرقان برون
بود اعتماد تو و من بر آن *** خلافی نجوید كس اندر میان
چو حیدر شنید این سخن ها تمام *** كه بر داده بد پورسفیان پیام
چنین داد پاسخ وصِّی نبی *** بر آن گفته های خسیس و شقی [ 253ر]
ص: 503
9460 كه با ابن بوطالب این ابن صخر *** من و تو چگونه كند گاه فخر؟
من آنم كه روح الامین با ملك*** به من فخر كردند بر اوج فلك
من آنم كه از حكم رب العلا *** كه فرقان بود در حق من گوا
ولیكن تو ای مرد بیهوده جوی *** برِ پور هند لعین شو بگوی (1)
كه در خویشتن من نیَم بد گمان *** كه جویم دلیل نو ای بدنشان
9465 مرا آسمان و زمین ای لعین *** شناسد كه من مهترم بر زمین
وگر این همه خون كه شد ریخته *** در آن گردنت باشد آویخته
به روزی كه یزدان كند داوری *** میان سلمانی و كافری
مرا گوید آن شوخ روز قضا *** ز ما هر دو جویند این خون ها
گر آن شوخ را دل به فردا بدی ***به دین اندرون دلْش یكتا بدی
9470 نخستین از این گونه راه فضول *** در این راه دین وی نبودی چو غول
ولیكن یكی بنگرم این زمان *** كه تا بر چه مكرست آن بدگمان
كنم ابن عباس را اختیار (2) *** بر این كار تا چون بود روزگار
ببینم كه تا این لعین ابن صخر *** به دین اندرون از چه كردست فخر؟
ز من ابن عباس قاضی بود *** چو بر حكمش اسلام راضی بود
9475 نباشد ازو مرد جز عمرو عاص *** شناسم درستی از آن عام و خاص[ 253پ]
ص: 504
به كوفه شوند آن گهی این دو*** تن كنند از بزرگان یكی انجمن
بگوید سخن عمرو بن عاص دون *** كه تا می چه جوید به فرقان درون ؟
دهد ابن عباس این را جواب*** چنان كان به دین اندر آید صواب
بزرگان كوفه نظاره كنند*** گزیده كسی را خیاره كنند
9480 چو ماننده است این به آل عبا (1) *** نصارا همین جست از مصطفی
ولیكن نصارا بود ترس كار*** مجوسی ست این گبر ناباك دار
چو حیدر بگفت این سخن شد رسول *** برِ ابن سفیان تخم فضول
بر آنسان كه شان گفته بد مرتضی *** سخن یاد كرد از صواب و خطا
چو آن گفته ها ابن سفیان شنید*** یكی سوی عمرو لعین بنگرید
9485 بدو گفت ایا عمرو دل شاد دار*** كه گم شد یكی هیبت ذوافقار
پس آن گاه مروان دون را (2) بخواند*** بخن های حیدر بدو باز راند
به عمرو لعین گفت آن گبر باز *** كه یا عمرو تو كار رفتن بساز
تو و ابن عباس این وقت شاد*** به كوفه خرامید مانند باد
یكی مجمعی سازی از مهتران *** به كوفه درای عمرو تو آن زمان
9490 سخن گوی در فضل من مردوار*** یكی پیش آن مهتران آشكار
ز حق من و خوی عثمان بجوی *** ز فرقان دلیلی به پیران بگوی (3)
بود كز سخن هات این كار ما*** در آرامش آرد پس این رای ما
بدو گفت فرزند عاص ای امیر *** تو این كار از این گونه آسان مگیر
چه حجت برون آورم در تو من *** ز فرقان بگو پیش آن انجمن؟
9495 در فشنده خورشید را ای امیر*** به گل در نها چون كنم خیره خیر
به جز مكر و شبهت ندانم در این *** سخن گفتم ای میر بشنو یقین
ولیكن ابر ابن عباس من *** نسنجم پشیزی گه مكر و فن [ 254ر]
ص: 505
نه مرد من است ابن عباس راد*** سخن های وی را تو مشناس باد
كه وی عالمی هست بس با كمال *** نیَم در فصاحت من او را همال
9500 چون او مرد بر گفت ِ ما نگرَوَد *** مرا در سخن سر ز تن بدرَوَد
جز او هر كه باشد پسندیده ام*** وز او در سخن هایشان دیده ام
بگفتْمت من ای امیر از نخست*** كه تا تو بدانستی باشی درست
بدو گفت پس ابن صخر لعین *** كه یا عمرو چاره چه دانی در این ؟
یكی ژرف بنگر كه تا چون كنیم*** كه تا حال خود را دگرگون كنیم ؟
9505 علی برنگردد ز گفتار خویش *** كه و او (1) تكیه دارد بدان یار خویش
تو راضی بباشی كه بر كار ما*** علی را بیفتاد یك ره رضا
بدو عمرو گفت اندر این كار نیك *** تو حجت به دست آر و انباز نیك
وگر نه سخن گوی داری بسی*** به جز من تو بفرست دیگر كسی
به فرزند عاص آن لعین گفت باز*** كه یا عمرو كردی سخن ها دراز
9510 تو را رفت باید در این كار بس *** به جای تو ما را دگر نیست كس
دگر باره بن عاص گفت این امیر*** یكی نامه بنویس بس دل پذیر
به نزد علی هم ز گفتار تو *** بر آن در كه نیكو شود كار تو
بدو گفت بنویس فرزند صخر*** تو این نامه را از دل ما به فخر
یكی نامه بنوشت بن عاص خس*** بر مرتضای امین زان سپس *
9515 ولیكن مناظر در این گفت و گوی *** به جز ابن عباس مردی بجوی
كه وی نزد تند است و بن عم (2) توست *** غم و شادیش شادی و غّم توست [ 254پ]
*. [ ابیاتی كه آغاز نامِۀ معاویه به علی (علیه السلام) را در بر دارد، افتاده است.]
ص: 506
چو خویش تو باشد مناظر در این *** همه حق به سوی تو بیند یقین
میان من و تو میانجی به كار *** به جز مرد بیگانه ناید به كار
مرا هست بیگانه این عمرو عاص*** تو بیگانه ای را طلب كن ز خاص
9520 تو گر داد خواهی در این كار داد *** ز بیداد برگرد كاین هست داد
چو ما جست خواهیم از این راست *** دل تو مبادا سوی كاستی
چو بنوشت عمرو این چنین نامه ای *** به نزد علی برد بد كامه ای
چو آن نامه بردند نزد علی *** نوشته فرو خواند شیر ملی
ز بیهوده گفتار آن زشت رای *** ز حمیت بر آشفت شیر خدای
9520 به یاران چنین گفت كاین بد سگال *** نداند كه تا چون كند احتیال
نوشتست زی (1) ما یكی نامه باز *** به بیهوده جستن سگ حیله ساز
همی گفت آن دشمن بد نژاد *** كه یا بوالحسن داد یادْت داد
چو ما راستی كرده ایم اختیار *** تو ناراستی را مكن خواستار
ندارد همی اعتماد آن لعین *** ابر ابن عباس پاكیزه دین
9530 بدان آردم این سگ زشت رای *** كه در دلدل آرم من از خشم پای
به تنها از این لشكر قاسطین***دماری بر آرم به شمشیر دین
نه بس این مدارا كه من كرده ام*** به چندین غمان كز عدو خورده ام؟
كنون كار دین از حد (2) اندر گذشت *** چو جهل [ و] نفاق آستین بر نَوَشت
بدان تا ز بن بر كشد بیخ كین *** به جای آورد رسم و آیین كین (3)
9535 ولیكن چو من زنده باشم چنین *** نمانم (4) كه ویران شود راه دین [ 255ر]
ص: 507
در این دین من آن (1) حجت ایزدم *** كه پیوسته با نصرت ایزدم
بگفت این و بار دگر گفت من *** نجویم در شبهت ای انجمن
منم حق در این بر گمان نیستم *** چو تیرم ز حق چون كمان نیستم
دل جاهلان باز جستم یكی *** ببستم زبانْشان به علم اندكی
9540 مناظر بكردم یكی اختیار*** چنان كس كه بپسنددش (2) كردگار
نجویم به جز وی مناظر دگر*** اگر چند هستند حاضر دگر
كسی را كه ناید جوابم پسند*** بر او گوی (3) می خای حنظل (4) چو قند
چو زین در سخن ها بگفت آن امام (5) *** نشد پخته از آتشش دیگ خام
سر جاهلان رفت در گفت و گوی *** همی كند هر كس دگرگونه جوی
9545 یكی گفت حیدر در این عاجزست *** دگر گفت كم گو كه او معجزست
دگر گفت چون ابن عباس كس *** نباشد در این كار و گفتار بس
یكی گفت در لشكر بو الحسن *** بسی عالمانند شیرین (6) سخن
گروهی سپاه علی زین سبب*** بر انگیختند از میانه شغب
یكی گفت بوموسی اشعری *** فصیح (7) است و نیكو كند داوری
9550 یكی گفت وی نیست چون عمرو عاص *** كه بن عاص مردی ست مكار و خاص
گروهی ز جهال رفتند پس*** بر مرتضی كرده دل پر هوس
ز خویشان بو موسی اشعری *** بر آن تا دهندش بدان یاوری
بگفتندش این اشعری ای امیر *** فصیح (8) است و دانا و هشیار و پیر
چه باشد ورا گر امام جهان *** بر این حكم قاضی كند این زمان ؟ [ 255پ]
ص: 508
9555 بود كاین هنرمند بر عمرو عاص*** شود چیره كاو عالم هست خاص
به فرقان درون هر دوان بنگرند*** به حق حق ز فرقان برون آورند
چو حیدر شنید این ببد تافته *** چو در جهل دید این سخن بافته
بگفت این سخن چیست ناهاموار*** كه پیش من آورده اند آشكار؟
شما بد گمانید در حق من *** كز این روی گویی (1) ایدون سخن
9560 ز فرقان چه دارد نشان پور صخر؟ *** چو گبر است و مست است زنبور صخر
یكی صد نشان ظاهرست این زمان *** ز فرقان ابر كفر آن بدگمان
كنون گبر مكار از احتیال*** مگر شبهتی ساختست از محال
شناسد كه عبدالله نامور *** مر آن شبهتش را ندارد خطر
ز بیشی ندیدست آن زشت كیش *** ز هر حال دستان [ و] بازار خویش
9565 كنون مرد جوید همی ساده دل *** به تعلیم و تلبیس ناداده دل
بدین سان كه این موسی اشعری ست*** لعین عمرو وی را به جان مشتری ست
چو بن عاص عاصی در افسون گری *** فزون است امروز از سامری
ز بُن اشعری را كند گم ره اوی*** به تلبیس آرد نگون در چه روی
نه آن مرد عمرو است ایا مردمان (2) *** او موسی اشعری بی گمان
9570 دلم نیست راضی به رای شما *** گوا شد بر این بر خدای شما
من ایدون كه بایست كردن جواب*** كه این رای ما هست عین صواب
چو ناید پسندیده تان رای من *** نباید به بند شما پای من
شما را هواتان كند خواستار *** كنید اندر این كار مرد اختیار [ 256ر]
ص: 509
چو حیدر به سر برد گفتار خویش ***نگفت (1) اندر این باب گفتار بیش
9575 شدند آن گروهی ز بی دانشان *** به بوموسی اشعری تازیان (2)
ببردند او را به مانند باد *** یكی پیش آن مهتر دین و داد
بگفتند ایا مرتضی كار ما *** بر آورد چو باید به گفتار ما
بگو تا به گفتار ما اشعری *** به كوفه شود بگسلد داوری
مگر خون از این ریختن كم شود*** و این بند را عهد محكم شود
9580 علی گفتشان كار بر كام خویش *** بر آرید از بهر ایام خویش
چو من كار بر حكم یزدان كنم*** كه باید بدین درد درمان كنم
شما دل به بند هوا داده اید *** به حكم هواتان رضا داده اید
منم راضی ایدون بر این كردتان *** ببینید ایدون از این گفتتان
به من بر نیارید حرف آن زمان *** كه بد كرده باشید خود آن چنان
9585 پشیمانتان سود ندارد سپس *** كه خود كرده باشید كار از هوس
نمانید تا این خرف گشته پیر *** بگردد (3) به بند هوا در اسیر
بگویید تا وی به راه اندرون *** نگردد به نزدیك بن عاص دون
سخن های آن گبر حیلت فروش *** نباید شنیدن مر او را به گوش
سخن های رمز آورد او نخست ***به راه اندرون من شناسم درست
9590 چو غول بیابانی او را ز راه *** بگرداند و آورد سوی چاه
به گفتار آن گبر بسیار فن *** نباید كه غِرّه كند خویشتن
نباید كه وی پیش دستی كند*** به گفتار و در كار سستی كند [ 256پ]
ص: 510
چو او رفته باشد به كوفه درون *** نباید كه گردد هوا را زبون
به وقتی كه گویند هر دو سخن *** بسازند به كوفه یكی انجمن
9595 ز فرقان سخن گوید و مصطفی *** در اول سخن گوید او بر ملا (*)
چو بشنید بو موسی از حیدری*** سخن های پرورده و حیدری
به جان و به دل گفت فرمان برم *** ز فرمان یزدان برون نگذرم
سرش آنچه می گفت آگه نبود *** خرد را به گوشش درون ره نبود
ولیكن ز ساده دلی گفت پیر*** منم بر سر فضل و دانش امیر
9600 بگفت این و رویش سوی راه كرد *** سخن را از این روی كوتاه كرد
نگر تا به دام حِیَل پای خویش *** چگونه بر آویخت از رای خویش
به گفتار دشمن چنان غِرّه شد*** كه از گمرهی یا بامره شد
چو بُبرید راه اشعری یك دو میل *** از آن پس شدش عمرو عاصی عدیل
چو عمرك شد او تنك با اشعری *** به پیشش پیاده شد از ساحری
9605 گرفتش به بر در هم از مكر تنگ*** ببوسید چشم و سرش بی درنگ
بگفتش چگونه بُدت روزگار *** ز بیداد این هر دو ناسازوار؟ (1)
پس از خویش و پیوندش آن بدسگال*** بپرسید چون بودشان كار[ و] حال
پس آن وقت گفت او سپاس از خدای*** كه ما را به راحت شدش رهنمای
كز این فتنه مان آورید او به در *** چو كرد او سوی ما به رحمت نظر
9610 كه ما هر دو از فتنه رسته شدیم *** چنان دان كه از مرگ خسته شدیم
كنونْمان بباید كرانه گرفت ***نباید بر بد زمانه گرفت [ 257ر]
* . او [ در این مصراع عمرو است ]
ص: 511
برفتند بر خامشی آن دو تن*** چو صیاد گسترده بد دام فن
چو بر صید صیاد ایمن ببود *** سبك صید را چرب دانه نمود
چو لختی برفتند هر دو چنان *** بپوسته در هم ز كِفت و عنان
9615 چنین گفت با اشعری عمرو عاص*** از آن پس كه این مهتر عام و خاص،
كه من زین جهان سخت سیر آمدم*** چو بر پند و بر توبه چیر آمدم
بدو اشعری گفت ای نام دار*** به از توبه مشناس بر هیچ كار
بدو گفت پس عمرو سر زی من آر*** كه تا بر تو رازی كنم آشكار
بدو اشعری گفت تو این زمان *** سخن از كه داری كه گویی نهان ؟
9620 چو ایدر به جز ما دگر نیست كس*** چرا گفت باید بگو راز پس ؟
بگفت این و گوشش بدو برد پس *** فرامش شدش گفتۀ پیش و پس
لعین عمرو دید و بخندید و گفت *** كه بی مر نهان ها (1) بباید نهفت
در این داد جستن دلم جست آن *** كه این راز ما ماند اندر نهان
چو امروز اندر جهان راز دار*** نیاید كس ای مشفق هوشیار
9625 در اول بدان تو كه از ما دو تن *** نباید كه بیرون شود این سخن
چو دانی كه مردم كنون بیش تر *** نجویند جز فتنه و شور و شر
كنونی من و شیخ وین روزگار*** بگویم سخن چون بود آشكار
یكی مرد بینم كه وی رسته شد *** چو با زهد و پرهیز پیوسته شد
كرانه گرفتست زین دو گروه *** به كنجی نشستست با صد شكوه
9630 چو مردان كنون عبدرحمن عوف *** به كنجی درون شد براومید و خوف[ 257پ]
ص: 512
جز او به كه باشد امیر سپاه ؟*** ز فرزند سفیان چو كردم نگاه
ولیكن شد او بر كران جهان *** گرفته یكی انس با عابدان
از این گفته آن جست آن بدكنش*** كه مر اشعری را كند خوش منش
كه او خویش بن عوف بُد (1) اشعری *** فسون كرد بن عاص چون سامری
9635 چو بن عوف را اشعری خال بود *** ز مهرش بسی بر دلش حال بود
بدو اشعری گفت هست این چنین *** كه تو گفتی ای عمرو عاص از یقین
ز پرهیزگاری به كنجی نشست *** به هر حال آن مرد ایزد پرست
چو بن عاص بشنید از این در جواب*** بدانست كه آن تیر وی شد صواب
نگفت او سخن نیز تا یك دو روز *** همی جست صید او به مانند یوز
9640 كه گر موسی پیش آمدی تنگ جای *** گرفتی از او باز پس عمرو پای
بگفتی مقدم تویی پیر ما *** كه از تو صواب است تدبیر ما
دو روز دگر هم بر این گونه نیز *** برفتند از این گونه ناگفته چیز
رسیدند زی (2) چاهساری فراز*** میان روزی آن هر دو وقت نماز
درنگی همان جا فرود آمدند*** بخوردند نان و دمی برزدند
9645 چو وقت نماز آمد آن هر دو پیز *** نمازی بكردند بر طرف بیر
در آن حال با اشعری عمرو گفت *** كه یا شیخ در پیش باید برفت (3)
كه تا ما نماز جماعت كنیم *** در این جای بی رنج طاعت كنیم
امامی بكرد اشعری آن زمان *** متابع شدش عمرو تیره روان
چو كردند هر دو به یك جا نماز*** به پهلو بر افتاد عمرو از مجاز [ 258ر]
ص: 513
9650 زمانی ببود او یكی باد سرد *** ز دل بر كشید آن ستم كاره مرد
فرو ریخت از دیده ها آب سِحر *** بدان آن دستان (1) فروشست چهر
چو بو موسی اشعری بنگرید *** رخش ز آب دو دیده شسته بدید (2)
بدو گفت ایا عمرو این شكل چیست ؟ *** چنین باد سردت ز تیمان كیست ؟
بدو عمرو گفتا ایا شیخ من *** ز بیم بلا دم نیارم زدن
9655 كه چون نیست با كس وفا این زمان *** همان به كه ماند سخن در نهان
چو پیدا شود راز ما بی درنگ*** سر ما بكوبد معادی به سنگ
بدون اشعری گفت این جا تو را *** كه خواهد زدن تو نگویی مرا؟
دگرباره بن عاص دون گفت من *** همی ترسم ای پیر از خویشتن
كه مردم همه بی وفا گشته اند*** ز نامردمی تخم كین كشته اند
9660 كنون كم توان یافت ای نیك یار*** رفیقی یگانه دل و راز دار
به عمرو لعین اشعری گفت پس*** وفا در جهان خود كجا دید كس ؟
منم یك دله یار و مردم شناس*** ز نامردمانْمان (3) مكن تو قیاس
مرا نیز از این رازت آگاه كن*** سخن بس دراز است كوتاه كن
كه این رازت از ما برون نگذرد *** یقین دان كه گفتم دگر نگردد
9665 دو دل نیستم من چو آن دیگران *** منافق دو دل باشد این نیك دان
بدانست بن عاص كان ساده دل *** فرو برد پای خرش را به گل
بدو گفت ایا شیخ من (4) این زمان *** همی كردم اندیشه ای در نهان
كه آشته گون روزگاری (5) بد است *** كه بر جای احمد علی بر نشست [ 258پ]
ص: 514
كز آن روز در این مسلمان كشی *** پدید آمد این جور و فتنه بسی
9670 ز عام و ز خاص و ز برنا و پیر *** ز نادان و دانا ز سالار و میر،
چه در جنگ بصره به حال جمل *** چه اكنون كه در شام هست این جدل ،
چه طلحه چه عامر چه ابن عوام *** چو بن (1) فضل و سعد و هلال همام،
چو عمار [ و] چون بودجانه (*) دگر *** چو فرزند خالد چه ابن عمر،
چو قعقاع [ و] چون مسلم سوگوار *** چو سرّاقه و بن خدیج آشكار،
9675 چو نامی كریب و امیر یمین *** چو بن ابرهه گرد شمشیر زن،
یكی مرد كافر در این روزگار*** بكشتند این لشكر بی شمار؟
نه یك شهر بگشاد یك كس چنان *** كه شیخان گشادند می آن زمان
ندانم كز این فتنه ها زان سپس *** چه باشد؟ غم من همین است و بس
چو بوموسی از عمرو این بشنوید *** به گفتار عمرو لعین بگروید
9680 به عمرو لعین گفت من دانم (2) این *** كه تو گفته ای هم ز روی یقین
ولیكن به حكم امام است كار*** چگونه كنیم ای خردمند یار؟
بدو گفت بن عاص ای شیخ من *** همی بینم اندر دل خویشتن
من این نامۀ ابن سفیان نخست *** بخوانم بر آن اهل كوفه درست
بگویم كه رایم بر این قاضی است *** چو فرزند سفیان بر این راضی است
9685 بخوانم یكی خطبۀ خوب من *** بگریم ز طبع سخن مغز من
از آن پس بگویم كه ای مهربان *** سپارند دل ها به من یك زمان
به گوش خرد این سخن بشنوند *** اگر خوب گویم به من بگروند [ 259ر]
*. [ شاعر پیش از این راجع به بودجانه حرفی نزده بود ]
ص: 515
برون آرم آن گه ز انگشت خویش *** من آن خاتم و افكنم زود پیش
بگویم از آن پس بدان انجمن *** نكو دیده شد این زمان كار من
9690 همیدون كز انگشت كردم برون *** من انگشتری را به جمع اندرون،
معاویّه را آوریدم برون *** همیدون ز كار امامت (1) كنون
چو من گفتم این پیش آن انجمن *** به زیر آیم از منبر آن وقت من
تو بر شو بر آن منبر آن وقت بار*** یكی خطبه بر خوان ز روی نثار
از آن پس ز انگشت انگشتری *** برون آور ای نامور اشعری
9695 بگو كاوریدم علی را برون *** ز عهد امامت (2) همیدون كنون
ز منبر به زیر آی پس یك زمان *** ز گفتن فرو بند لختی زفان
بدان تا ندانند آن خاص و عام *** كه بر دین كه خواهد شدن او امام
كه تا تو به زیر آیی این بار من *** شوم بر سر منبر ای یار من
سپارم امامت من از اتفاق *** به فرزند عوف از یقین بی نفاق
9700كه گر تو كنون پیش دستی كنی*** سر كار خود را به سستی كنی
چو تو خال اویی (3) همه مردان *** شوند اندر این كار ما بد گمان
بر این گفته خرسند شد اشعری *** بخورد آن سخن های بد سامری
به عمرو اشعری گفت هست این صلاح *** بود مؤمنان را بدین در فلاح
یكی قول این است و این راستی ست*** به پیش شما مؤمنان والسلام
9705 دگر قول این است و این راستی ست *** فزون تر از این است و ناكاستی ست
چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این حال بومخنف نامور [ 259پ]
ص: 516
ز قول گزین جعفر صادق است *** و بر مؤمنان این سخن صادق است
كه چون عمرو با موسی اشعری *** رسیدند بدان چاهسار از خری
بدان سان كه گفتم از این پیش تر *** نگفتم درازی سخن بیش تر
9710 چو بر چاهساری بكردند نماز*** ابوموسی و عمرك بی نماز
ببودند یك لحظه آن هر دو تن*** ز مكر و حیل عمرك آورد فن
بزد آن زمان او یكی باد سرد *** به تقلید و عمدا ستم كاره مرد
فرو ریخت از دیده آب سیاه *** كه تا اشعری را بَرَد او ز راه
چو موسّی بن اشعری آن بدید *** كه آب از دو دیده ش فرو می چكید،
9715 بدو گفت یا عمرو این چیست باز؟ *** كه كردی دل و جانم اندر گداز؟
بدو عمرك عاص گفت ای امیر*** از این در بلاها توام دست گیر
كه شد كشته چندین مسلمان پاك *** ز فعل دو بی رحم با سهمناك (1)
سبك موسی اشعری گفت باز *** از این در گذر چارۀ كار ساز
بدو عمرو گفتا ایا شیخ من *** نیارم نفس هیچ گونه زدن
9720 بدو اشعری گفت این جا تو را *** كه خواهد بدی كرد؟ نگویی مرا
چو موسیّ اشعر بگفت این سخن *** سبك عمرك عاص بگشاد دهن
بگفت ای امیر گزین شد دو ماه *** كه بر ما قضا كرده اند دو (2) سپاه
به ما كرده اند اقتدا این دو قوم *** كه بیدار گشتند از خفته نوم
نگویی مرا چارۀ كار چیست ؟ كه تا بنگرم اندر این یار كیست ؟
9725 كه را كرد خواهی امام ای امیر*** به حق كیست زین كارمان دستگیر [ 260ر]
ص: 517
بدو موسی اشعری گفت من *** ندانم كه خواهی از این یك دو تن ؟
چو موسی بدون باز داد این سخن *** سبك حیله بر ساخت از مكر و فن
بگفتش بدان ای گزین خوب یار*** بر این گفتۀ من یكی راز دار
كه این راز از ما برون نگذرد*** ز نیك و بد از گفته كس نشود
9730 بگفتش بگو زود (1) تا بنگرم *** اگر خوب گویی بدو بگرَوَم
بگفتش بدان پس كنون ای امیر *** كه حیدر ندارد به عالم نظیر
به مردّی و اصل و به جود و سخا*** به علم و امانت به فضل و قضا
خلافت ورا شاید از اصل و بن *** بدو حق تر است این كه گفتم سخن
ولیكن صحابه نخواهند ورا *** كه غمرند و كورند به خیر الوری
9735 معاویّه را خود نخواهد بدن *** خلیفه مر او را نشاید شدن
كه بد اصل و زانی ست سفیان پدر *** خلافت بر او نیست اندر گذر
صحابان همه نیك خواه ویند*** ز غمری و كوری وزاره برند
نبینم خلافت بدون بر صواب*** ایا موسی این است كه گفتم جواب
بدو موسی اشعری گفت باز*** تدارك چه باشد پس ای سرفراز؟
9740 بدو عمرو بن عاص گفت از هوس *** یكی چاره دارم در این كار بس
بگفتش بگو تا بینم كنون*** كه درمان چه باشد ز علم و فنون
بگفت عمرو عاص لعین آن زمان *** بیا تا كنیم دور این هر دوان
نبد لایق حال این هر دو تن*** كه قتّال و عدرند (2) و پر مكر و فن
چنین گفت موسی كه پس چون كنیم؟*** كسی هست دیگر كه (3) بیرون كنیم؟ [ 260پ]
ص: 518
9745 بدادش سبك عمرو ملعون جواب*** تویی لایق حال و این است صواب
بدان سان كه پیری و با مصطفی *** بدی (1) در حج و عمره (2) و در غزا
خلافت تو را شاید اندر ملا*** نگه دار این را تو اندر خلا
بدو موسی اشعری گفت باز *** خلافت ز خود كی توان شِست باز؟
بی می نتوان(*)شست از خود كنون *** ولیكن نشانم تو را من كنون
9750 سبك میل كرد و بگرداند رای *** به خام طمْعی آن پیر فرخنده رای
بدو گفت چون خواهی كرد ای امیر؟ *** بگو تا بدانم كه هست دل پذیر؟
بگفت عمرك عاص پس آن زمان *** كه در كوفه رفتیم ما هر دوان
بگوییم با كوفیان یكسره *** كه ای قوم هستید از حیدره
برون سو خرامید پیر و جوان *** كه این دو سپاهند از امتان
9755 به صحرای كوفه فرود آمده *** ز قتال وز حرب دور آمده
به ما داده اند دو سپه كار خود *** بری (3) گشته از جنگ وز كار بد
بیارید یك منبر اندر زمان *** كه حكم حكومین شود در میان
چو بوموسی از عمرو این بشنوید *** به گفتار عمرو لعین بگروید
به عمرو لعین گفت نیكوست این *** كه تو گفته ای این هم از روی دین
9760 بگفتند و رفتند سوی كوفه باز *** بد او جای آن شامیان و حجاز
به روز دگر بامداد پگاه *** سبق برد هر یك به سوی سپاه
اباموسی و عمرك عاص دون *** ببردند منبر ز كوفه برون
نهادند یكی منبر اندر میان *** سوی مؤمنان و چپ شامیان [ 261ر]
*.[ «نتان» تلفظ می شود.]
ص: 519
برفتند بر منبر اندر میان *** چو قاضی القضات و چنان (1) خسروان
9765 دگر باره حجت گرفتند قوم *** كه بیدار گردید جمله ز نوم
شما این دو لشكر به اقرار خویش *** دهید ای صحابان به گفتار خویش
همه جمله گفتند هستیم ما *** شما كار باشید از بهر ما
چو بازار خود یافت عمرو لعین *** یكی حیله بر ساخت از مكر و كین
دگر باره با موسی اشعری *** ضمیری بیاورد ز خیره سری
9770 بیاموختش از حیل عمرو عاص *** یكی خطبه كن بر همه عام و خاص
به حجت گیر آن قوم را یك دو بار *** كه هستند بر قول خود استوار
چو اقرار كردند تصدیق كن *** به یك لفظ دو جمع [ و] تفریق كن
از آن پس ز انگشت انگشتری *** برون كن تو ای نامور اشعری
بگو كاوریدم علی را برون *** ز عهد امامت همیدون كنون
9775 به من ده تو انگشتری زان سپس *** كه تا من بسازیم كا تو پس
بخورد احمق آن موسی اشعری *** سخن های تزویر آن سامری
بكرد آن زمان موسی اشعری *** ز انگشت خود راست انگشتری
بكردم علی را خلافت برون *** بدانید یكسر برون [ و] اندرون
به عمرو لعین داد انگشترین (2) *** ندانست ز كردار او بر یقین
9780 به حجت گرفت او دگر باره زور *** بر آن هر دو لشكر ز مكر حسود
بر اومید عمرو لعین اشعری *** همی بود خرسند او از خری
ز شوره زمین كشت گلزار جست *** ز ریگ هبیر (3) آب و گلنار جست [ 261پ]
ص: 520
دل دوستان علی بود اندر طلب (*)*** نباید كه گردد بلا و تعب
همی گفت بن عاص و بن اشعری *** بباشید ساكن از این داوری
9785 ببد غلبه بسیار ماندند دیر *** ز منبر فرود آمدند هر دو زیر
چو آن روز بگذشت روز دگر *** به گرد آمدند آن سپاه و حشر
برون آمدند كوفیان همچنان *** بجستند از احوال ایشان نشان
نبودند آگه ز بنیاد كار *** از آن كش نبدشان سخن آشكار
دل هر كس رفت در جست و جوی *** كه تا چون بودشان به هم گفت و گوی
9790 همی دید ز اول دل عام و خاص *** كه چیرست بر اشعری عمرو عاص
دل دوستان علی زین سبب *** همی بود اندر عنا و تعب
كه حیدر چرا كردی كاری چنین *** به گفتار فرزند صخر لعین
ولیكن چگون كند ابن صخر *** به دین اندرون با خداوند فخر
نبد كوفیان را خبر زین دو كار *** كه آن جا چه رفتست بر چاهسار
9795 ز احوال آن جا نبدشان خبر *** كه لشكر گه اندر چه رفتست به در (1)
كه لشكر مخالف شده با علی *** چه كردند از هر دری داوری
بدین سان بگفتند هر كس سخن *** نبودند آگه ز اصل و [ ز] بن
كه حیدر نبودست راضی بدین *** نه بر لشكر مؤمن و قاسطین
ز خود كرده بودند آن هر دوان*** نبودند بر حكم میر جهان
9800 چو شد كوفه پر گفت و گویی از آن*** طلب كار بودند پیر و جوان
عدو بود از این روی در تاب و تگ*** در این بوی می بود چون پوزه (2) سگ [ 262ر]
*. [ وزن این مصراع یك ركن اضافه دارد . ]
ص: 521
هواشان ابر كام دلْشان سخن*** همی گفت آن وقت بر تن به تن
همی گفت بن عاص و بن اشعری *** كه ساكن بباشید از داوری
بباشید تا روز آدینه پس *** به رای شما گردد از هر هوس
9805 كه تا بر چه گردد سخن را نظام *** چه گویند آن دو دنس در كلام
چنین آورد لوط یحیی خبر *** بدین اندرون بر سبیل عبر
كه در كوفه بود اندر آن روزگار*** رییس بنی ضبه با صد سوار
عدوی علی بود و كین دار بود*** ز گردن كشان بود و جبار بود
سلیمان بدش نام و اندر جمل *** ابا مرتضی كرده بود او جدل
9810 سپاه ورا اندر آن كارزار *** سپاه علی كشته بودند زار
چو ملعون از این حال آگاه شد *** سبك نزد بن عاص گم راه شد
بپرسیدش و گفت چون بود كار *** چگونه به سر بردی این روزگار؟
بگفت این و نُزلش فرستاد پس *** هم اندر زمان آن خسیس دنس
چو شد روز آدینه با خیل خویش *** سوی مسجد كوفه شد زشت كیش
9815 ببودند حاضر همه كوفیان *** در آن مسجد جامع اندر زمان
چو آن روزشان شد به وقت نماز *** به مسجد شدند آن دو تدبیر ساز
همی بود در پیش بن عاص دون *** بپوشیده دراعۀ قیر گون
یكی تیغ زهر آبگون موصلی *** به بر درفكنده به زیر حلی
همی رفت اندر پسش اشعری *** بپوشیده دراعۀ حیدری
9820 یكی سبز دستار بُد بر سرش *** یكی تیغ هندی بد اندر برش [ 262پ]
ص: 522
چو رفتند در مسجد آن هر دو تن*** بر ایشان نظاره شده انجمن
چو آن عمرو دون شد به مسجد درون *** بگفت اشعری را «تَقَدَّم» كنون
تو داناتر از ما و هم مهتری *** تو از هر دری چاكر حیدری
سخن گفتن اول بود كار تو *** چو فخر است بر خلق سالار تو
9825 سر فتنه ها را بینداز تو *** چو حنظل چشیدیم قند آر (1) تو
به فرمان سالار خویش این زمان *** سلیح شریعت برآر از میان
ز گفتار بن عاص بسیار فن *** به تهمت (2) فتادند آن انجمن
منافق چنین باشد ای مرد دین *** چو ابلیس پیوسته در مكر و كین
غلط گفتم ای دوست مشنو چنین *** كه لعنت بر او باى و صد این (3) چنین
9830 گناه بلیس این یكی بود و بس *** كه سجده نكرد او بر آدم ز ترس
گناه تو افزون ز هفتاد و چار *** كه گفتند هر جای بس بی شمار(*)
جواب است او را و حجت قوی *** كه گر بشنوی خود نمانی غوی (**)
از این جمله یك لفظ را یاد كرد *** كه جز تو نشاید كسی سجده كرد
بگفتست در كتب بس تحفه ها *** لطایف كه خوانند از عجب ها (***)
9835 نگفتم (4) فزونی از این بیش تر *** كه در كتب ها گفته اند پیش تر
روایت كند لوط یحیی از این *** ز بو مخنف مؤمن راستین
كه چون عمرك عاص آن مكر كرد *** و بر هر یكی آن لعین شام خورد
چو دیدند هر كس سخن های عمرو*** به ظاهر چو تمر و به باطن چو خمر
سلیمان چو از عمرو بشنید آن *** بجوشید بر پای جست آن زمان [ 263ر]
*.[ این ابیات از زبان شاعر است و تو در این بیت به عمرو بر می گردد . ]
**. [ ظاهراً ابیاتی افتاده است. این ابیات و دو بیت بعد باید بخش هایی از مقایسۀ عمرو و ابلیس باشند كه قبل و بعدشان مشخص نیست . ]
***. [ صورت و معنی دقیق این لفظ مشخص نشد. ]
ص: 523
9840 سوی عمرو كرد آن زمان رو و گفت *** كه ما را ز كار تو آمد شگفت
تو گویی منم نایب پور صخر *** به خصمش همی جویی این بار فخر ؟
ترا ابن سفیان فرستاد از آن *** كه تا فضل وی گویی اندر زمان
به حجت كنی كار وی چون نگار *** تو با خصم وی چون شوی سازوار؟
كنون خصم گوید بترسید عمرو *** شود غرّه و مست ناخورده خمر
9845 بدو عمرو دون گفت من داد خویش *** بدادم نترسم ز سالار خویش
چو وی نایب پور بوطالب است *** ابر فضل ما فضل وی غالب است
چو از پورسفیان علی بهتر است *** امام است و بن عم پیغمبر است
چو از عمرو شیعب شنیدند آن *** بكردند بر وی ثنا آن زمان
همی گفت هر كس كه بن عاص شاد *** در این كار چون بنگرم داد داد
9850 رییس بنی ضَبّه گفتش كه این *** ز بن چون بگفتی تو ای تخم كین ؟
كه تا بیهده خون آزادگان *** نبودی چنین ریخته رایگان
بدو عمرو گفت ای اخی آن گذشت *** زمانه بساط جفا در نَوَشت
از این پس نباشد به جز راستی *** چو ناراستی رفت در كاستی
بدو اشعری گفت هست این نشان *** كه چون عمرو بِن عاص گفت آن چنان
9855 بدو عمرو گفتا «تَقَدَّم» كنون *** كه من زانچه گفتم نیایم برون
تو كه پیش دستی كه من روی كار *** بر این گونه بینم تو این غم مدار
به گفتار وی رفت پس اشعری *** ابر منبر از جهل و خیره سری
یكی خطبه آغاز كرد آن زمان *** ز حمد و ثنای خدای جهان [ 263پ]
ص: 524
ز عد [ و] وعید او سخن گفت باز *** به الفاظ شیرین ز روی نیاز
9860 زمانی فرو بست از آن پس زبان *** چو دادند دل را بدو كوفلیان
بر آیین خطبه دگر باره پیر *** ابر پای بود و دلش كرده قیر
بگفتا كه یا معشر الناس بس *** جهان نیست پاینده بر هیچ كس
زمانه به یك حال [ و] بر یك زمان *** نپاید از این گردش آسمان (1)
غم و شادی و گردش روزگار *** به هر حال بر كس نبد پای دار
9865 نیابد ز گردون كسی ایمنی *** كسی چون كند با فلك دشمنی ؟
چنین است رای بلند آسمان *** گهی یار این است و گه یار آن
گه این را ز ماهی ابر مه برد *** گه آن را ز مه در بن چه برد
سعادت مر آن را دهد روزگار *** كه وی با زمانه بود سازگار
هم از سازگاری بروید صلاح *** ز ناسازگاران نخیزد فلاح
9870 ز ناسازگاران به عالم درون *** پدید آمد این فتنۀ گونه گون
چو زین فتنه شد خون بسی ریخته *** جفا با وفا شد در آمیخته
مرا كرد حیدر كنون اختیار *** ز بهر صلاحی در این روزگار
چو بن عاص را ابن صخر اندر این *** گزین كرد چون بد مر او را امین
كه تا ما صلاحی پدید آوریم *** بر این قفل فتنه كلید آوریم
9875 چو دیدیم بسیار نادیدنی *** بگوییم پیش شما گفتنی
اگرْتان بود گفت ما دلپسند *** كنید این سخن را به دل كاربند
پس ارباشد این رای ما ناصواب *** شمارید این را ز گفتار خواب [ 264ر]
ص: 525
به یكباره گفتند آن كوفیان *** بگو تا چه گویی شویم (1) این زمان
بگفت اشعری ای بزرگان هین *** علی هست سالار یزدان و دین
9880 ولیكن ز حكم امامیش من *** برون آوریدم از این انجمن
بدین سان كز انگشت كردم برون *** من انگشتری ای بزرگان كنون
بگفت وز انگشت انگشتری *** برون كرد و بفكند پس اشعری
بگفت آن دگر عمرو گوید تمام *** چو گفت او سخن من بیارم امام
بگفت این وز منبر آمد دوان *** خرف نامه بر خواند پیر آن زمان
9885 پس آن شوم ملعون لعین عمرو عاص *** در آن حال در پیش آن عام و خاص
چنین گفت به منبر كه كرد اشعری *** ز حكم امامت علی را بری
من امروز كردم به حجت امام *** معاویّه را بر سر خاص و عام
همیدون كه كردم من انگشتری *** در انگشت از گفتۀ اشعری
بگفت این وز منبر ایدون بجست *** برِ آن ستمگر سلیمان نشست
9890 چو بن عاص دون گفت از این در سخن *** خروشی بر آمد از آن انجمن
بدرید درّاعه پس اشعری *** چو دید از لعین عمرو آن ساحری
همی گفت بن عاص تلبیس كرد*** ابا كوفیان مكر ابلیس كرد
دل مؤمنان زان بر آشفت سخت *** یكی جنگ از آن حیله بشكفت سخت
موذن به تعجیل قامت بكرد *** خطیب از شتابی جماعت بكرد
9895 از آن پس چپ و راست نعره بخاست *** نبود كار از آن دركه می عمرو خواست
ابر عمرو و بر اشعری شامیان *** ببستند ره محكم اندر زمان [ 264پ]
ص: 526
رییس بنی ضَبه با خیل خویش *** به شمشیر كرد آن زمان میل خویش
همی گفت من شیر سفیانیَم *** حسام امام مسلمانیَم
چو بن عاص آن دید ره بر گرفت *** ز محراب و منبر كرانه گرفت
9900 همی گفت شد كار اسلام راست *** چو ماه علی برد سر سوی كاست
چو عبدالله بن عفیف آن شنید*** بجوشید و تیغ از میان بركشید
بدان شاعیان گفت هین بی درنگ*** ببندید درهای مسجد چو سنگ (*)
مر این ظالمان را به چنگ آورید *** همه نامشان را به ننگ آورید
از این گونه شد كار حیدر كنون*** كه بن عاص از میری آرد برون ؟
9905 خدا و پیغمبر به گفتار عَمرو *** همی كرد خواهند این بار امر ؟
اولوالامر شد ابن صخر لعین *** ز گفتار این گبر بر اهل دین؟
خطا كرده باشد ستوده نبی *** چو كرد او به دین در علی را وصی ؟
نبودست این گبر اندر غدیر *** كه كرد این پیمبر علی را امیر ؟
بگفت این و چون اژدهای دمان *** فتاد اندر آن طاغیان در زمان
چپ و راست می زد دو دستی حسام *** ابر نصرت دادگستر امام
* [ این بیت به اشتباه كاتب عیناً تكرار شده است]
همیدون سلیمان ز دین دشمنی *** چپ و راست می زد حسام از منی
كه او بود دین دشمنی آن زمان *** ز كین علی بسته بد او میان
همی گفت این حیدر كینه ور *** به شمشیر، دین كرد زیر و زبر
كنون گشت معزول از حكم دین *** به شمشیر دین زو بخواهیم كین [ 265ر]
ص: 527
9915 سر تیغ شیعت به مسجد درون*** روان كرد اندر زمان جوی خون
چو بشنید نامی شریح این خبر *** تهی پا بجست او ز خانه [ به] در
همی شد ابا ده پسر تازیان (1) *** به نزد بر بن عفیف آن زمان
همی گفت ایا شیعتان جنگ بس*** بدارید دست از عدو زین سپس
نباید، كه راضی نباشد بر این *** امام هدی حیدر پاك دین
9920 همی گفت عبدالله نام دار *** به نامی (2) شریح اندر آن گیر و دار
كه یاد آورید دین به حق خدای *** كه من بر نگردم از این زشت رای
كه تا عمرو [ و] بن اشعری را كنون *** نیارم همیدون به بند اندرون
رییس بنی ضبه را همچنین *** ببندم فرستم برِ میر دین
كه تا داور داد و دین داوری *** كند با لعین عمرو و با اشعری
9925 بگفت این و می كرد جنگ آن همام *** از این گونه تا تنگ شد وقت شام
چو بن عاص دون دین از این گونه كار *** بترسید از جان سگ خاكسار
بگفت ای سلیمان شب آمد فراز*** نباید كه بُكْشندمان بر مجاز
همان به كه شمشیرها بفكنیم*** ز بن بیخ این جنگ را برگنیم
كه گرْمان ببندند دست این زمان *** فرستند نزد علی ناگهان ،
9930 به جانْمان نباشد ز حیدر گزند*** ملامت بودمان و تهدید و بند
سلیمان و یارانْش و عمرو لعین ***فكندند شمشیرها بر زمین
چو عبدالله آن كار از آن گونه دید *** به فرمان برانش یكی بنگرید
چو بستندشان دست ها زان سپس *** ز مسجد ببردندشان از هوس [ 265پ]
ص: 528
ببسته همیدون سپردندشان *** به زندان از آن پس به بند گران
9935 به روز دگر بن عفیف گزین *** فرستاد كس زی (1) شریح امین
بخواندش بر خویش و گفتش كنون *** ممان دشمنان را به كوفه درون
چو پیدا بكردند آهرمنی *** ازین سان كه كردند ز دین دشمنی،
نباید كه در شهریاری دگر*** بخیزد نهانی یكی شور و شر
منادی بفرمای تا دشمنان*** بر پورسفیان شوند این زمان
9940 كه گرْشان بگیریم (2) یكی زین سپس*** نمانیم كه زنده بمانند كس
به كوفه درون كرد زان سان ندا*** كز این دشمنان (3) امام هدی،
برفتند مردی هزار آن زمان *** از آن شهر بیرون زپیر و جوان
سراسیمه زی پورسفیان شدند*** چو دیدند رویش غریوان شدند
بگفتند چنین حال ها رفته بود*** وز آن قصه كان عمرو دون گفته بود
9945 شد از گفتشان ابن صخر لعین *** ز یك روی شاد و ز یك روی غمین (4)
بدان مكر بن عاص فرزند صخر*** همی كرد در پیش آن قوم فخر
همی گفت وی كرد مردانه كار*** ولیكن نبد یار وی كردگار
كه را بخت بد یار، دانش چه سود؟ *** بسا دانشی را كه گردون بسود
ز دانش شمرد آن ستم كاره مرد*** ز بی دانشی آنچه بن عاص كرد
9950 دل غافلش بود شاد و نژند *** به ناچار می خورد با زهر قند
همی گفت گردون نكرد هیچ كار*** كنون عمرو شد در كف روزگار
كه چون بشنود این سخن بوتراب*** برآشوبد و جنگ جوید به تاب [ 266ر]
ص: 529
از آن پس سران سپه را بخواند *** وز این در سخن پیش ایشان براند
همی گفت عمرو آنچه بایست كرد*** ولیكن ز دشمن غم و درد خورد
9955 بدو گفت مروان دون ای امیر*** تو این كار بن عاص آسان مگیر
در این شبهت او كرد بشنو ز من *** بسی فتنه خیزد در آن انجمن
تو گو تا بشارت زنند آن زمان *** در این لشكر ای مهتر كاردان
دل شامیان را یكی برفروز*** اگر چه نشد دلْت پیروز روز
بفرمود فرزند سفیان خس*** بشارت زدند اندر آن حال پس
9960 كنون گفت شد كار بر كام ما*** بگسترده شد منبر از نام ما
بر آمد غو شادی اهل شام *** چو پیدا شد آن حال بر خاص و عام
بزرگان شام آن زمان از نشاط*** فكندند از هر كرانی سماط
به گفتار مروان ناباك دار *** خر و گاو شامی بكردند نثار
شد آوای طبل و غو شامیان *** سوی لشكر مؤمنان آن زمان
9965 علم های خویش آن زمان ابن صخر *** ابر پای كردند از روی فخر
همه لشكر دین بدیدند آن *** كه فن كرده بودند سفیانیان
همی گفت هر كس كه اعدای دین *** ز بهر چه شد شادمانه چنین
بدند اندر این گفت و گوی آن سپاه *** كه ابن شریح اندر آمد ز راه
سلیمان و بن عاص را كرده بند*** درآورد آن مهتر هوشمند
9970 و مراشعری را ببسته چو گوی *** همی برد آن مهتر نام جوی
هنرمند ابن شریح آن زمان *** به پیش علی بردشان او چنان [ 266پ]
ص: 530
همه حال ها با علی باز گفت *** علی گفت اینت حدیثی شگفت
زمانی فرو برد سر بوالحسن*** ز حمیت نگفت هیچ گونه سخن
برآورد پس سر یل دین پناه *** سوی اشعری كرد یكّی نگاه
9975 بدو گفت ایا پیر بیهوده كار*** خرف نامه بر خوانده ای آشكار
چه بود این كه كردی تو ای بر خرد ؟*** همه ساله جانت از این غم خورد
امامت چنین كار بازی بود؟ *** ره دین ره مهره بازی (1) بود؟
امامت یكی دست پیغمبری ست ؟*** تو گفتی مگر كردۀ اشعری ست؟
چو بن اشعری از علی آن شنید*** ز شرمی به روی علی ننگرید
9980 به پیش اندر افكند از شرم سر *** همی گفت احوال ها دربه در
كه با من چگونه حِیَل كرد عمرو *** مرا در نهان از چه در داد خمر
علی گفتش ای اشعری دور باش*** تو از ا و چون دیو رنجور باش
همین بس مكافات كارت كنون *** كه از مجلس خود كنیمت برون
بگفت این و برداشت آن بند وی *** ابر اشعری قند شد پند وی
9985 یكی زی (2) سلیمان نگه كرد باز *** امام هدی حیدر سرفراز
بدو گفت ایا فاسق بد گمان *** نترسی تو می از خدای جهان ؟
نه بس بودت آن بد كه كردی به پیش *** به حرب جمل در ایا زشت كیش ؟
دگر باره در كوفه این شور و شر*** برانگیختی ای سگ بد گهر
تو گفتی به كوفه درون نیست كس *** ز مردان دین ای لعین دنس؟
9990 نداد هیچ پاسخ سلیمان ز كین *** در ابرو فكنده بُد از خشم چین [ 267ر]
ص: 531
بر آشفت از آن مالك پر هنر *** یكی بانگ بر زد بر آن بد گهر
بدو گفت ایا سگ ز دل دشمنی *** تو بر شیر ایزد تكبر كنی
به سالار دین مالك نام دار*** چنین گفت ایا آفتاب تبار (1)
به من ده تو این بد كنش را كنون *** كه تا زو بریزم در این خاك خون
9995 كه من دیدم این را به حرب جمل*** كه چون كرد با دین پرستان جدل
دمادم لعین كرد او بر ملا *** تو را لعنت ای دیدۀ مصطفی
همی گفت بیزارم از آن نبی*** كه وی كرد باشد علی را وصی
سلیمان به مالك نگه كرد و گفت *** كه یا مالك این كینه نتوان نهفت
مرا با علی دشمنی ظاهر است *** میانجی در این هر دری باتر است
10000 مرا مرگ بهتر ز دیدار اوی *** به جانم درون هست آزار اوی
چو حیدر از آن سان سخن ها شنید *** سوی مالك پاك دین بنگرید
بدو گفت خوش كن لعین را منش*** به شمشیر ده داد این بدكنش
به مالك دهش چو ن حق مالك است *** چو ابلیس این بد كنش هالك است
ز جورش به رنج اندرند اهل دین *** وبال است بر خویشتن این لعین
10005 هم اندر زمان مالك نام جوی*** روان كرد از خون آن گبر جوی
لعین عمرك عاص دید آن چنان *** بترسید ملعون ز بیم روان
به عمرو لعین گفت پس مرتضی *** كه ای ظالم و جادوی بی وفا
دلیل كتاب خدای است این *** كه كردی تو بر مهتر اهل دین ؟
تو گر منكری در كتاب خدای*** ز من شرم دار ای سگ زشت رای [ 267پ]
ص: 532
10010 چومان دیده ای و شناسی یقین *** چه ورزی تو با ما به بیهوده كین؟
به مكر و فسون كرد خواهی امام *** به دین اندر ای دشمن زشت نام؟
به فرقان درون بود این مكر و فن*** كه كردی؟ بگو ای لعین پیش من
كجایند آن ها ایا زشت كیش*** كه آورده بودند فرقان به پیش
چو گفتند باشد كتاب خدای*** به حقْمان سوی میر حق رهنمای
10015 نصیبت ز فرقان بخوان و ببین*** اَلا لَعنَهُ الله عَلَی الظالمین
چو بن عاص دون از علی آن شنید *** عقیقین سرشكن به رخ برچكید
فرو برده سر بر گرفت آن لعین *** یكی بنگرید او به سالار دین
چنین گفت كای مهتر دین پناه*** ز تو جمله عفو است و از من گناه
بی اندازه دارم گناه ای امیر*** سوی عفو دارد همان چشم پیر
10020 چو من زانچه كردم پشیمان شدم *** تو را تا زِیَم من به فرمان شدم
گَرَم هیچ دستور باشی كنون *** شوم زین دو لشكر هم اكنون برون
به تنها به گور پیمبر شوم *** شب و روز بر وی مجاور شوم
همی گفت این و ز دو دیده آب *** همی ریخت مانند گریان سحاب (1)
علی گفتش ای فاسق بی وفا*** به از من نداند كسی مر تو را
10025 كه ما را رسوی خدای جهان *** ز حال تو دادست چندین نشان
تو آنی كه مر مصطفی را هجی (2) بكردی ز هفتاد ازون همی
تو را خواستم سر برید آن زمان *** بجستی و رفتی سوی قیروان (3)
به دریای مغرب شدی خوار و زار *** نیارست كردن بدین جا گذار [ 268ر]
ص: 533
كه تا پورعفّان تو را آورید *** و با گبر مروان تو را برگزید
10030 سبك امر و نهی وزارت روان *** به هر دو منافق سپرد او عیان
ز شومیّ هر دو بدو در رسید *** و آن چِش نبایست دیدن بدید
مرا گویی اكنون چنین و چنان *** كه من ننگ دارم تو را این زمان
نبی گفت بن عاص یك دم زدن *** نباشد در این دهر بی مكر و فن
تو این توبه می از پی جان كنی*** چو رستی به جان كار شیطان كنی
10035 ولیكن رها كردمت من كنون*** تو رو هر چه دانی همی كن فسون
كه زی من تو و ابن صخر رجیم *** ندارید (1) قدر هم به یك ذره سیم
مرا از تو و مهترتو چه باك***كه زی ما نسنجید به یك مشت خام
شگفتی مرا زین سپاه من است *** كه دلْشان به گفتار آهرمن است
چو شبهت ز حجت ندانند باز ***به نزدیك ایشان چه جغد و چه باز
10040 اگر در سپاهم بدی پنج یار*** چو پورابوبكر و مالك عیار،
به مهر[ و] وفا و به دل دوستار*** كه هرگز نكردند از من كنار،
نبودی ز دونان مرا هیچ رنج*** دل یك دله یار بهتر ز گنج
ز یا دو دل یا یك دل مدام *** نبیند نگر درد و رنج مدام
به رنجم من از لشكر خویشتن*** چه سیرند از مهتر خویشتن
10045 به دین در چنین بد گمان چون بُوَند*** به شبهت ز دین آن كه بیرون شوند
ز تلبیس شیطان دون جاهلان *** همه ساله بینند از این در زیان
من از علم و حلم و مدارا چنین *** بماندم به پیكار اعدا چنین [ 268پ]
ص: 534
چومان گفته بود این سخن ها تمام*** ستوده پیمبر علیه السلام
چون این جنگمان شد به سر زان سپس *** نمانیم از مارقین نیز كس
10050 چو برد این سخن ها به سر مرتضی *** بكرد عمرك عاص را او رها
به بن عاص دون گفت پس آن زمان *** كه یا دشمن كردگار جهان
ز ما بگذر و دلْت بر جای دار***مكافات این كرده را پای دار
سپردی تو دین را به فرزند هند *** به پیوند هین رو به پیوند هند
مرا بر تو رحم آمد ای پیر گرگ*** سپردم تو را من به روز بزرگ
10055 ببد ایمن از بند و كشتن رها*** نگر مور بد بازگشت اژدها
برِ پورسفیان شد آن گه به تفت*** لعین عمرو كز پیش حیدر برفت
سلیمان ادریس را میر دین *** بفرمود كردن از آن پس دفین
نفرمود كردن بدو بر نماز*** وصیّ نبی آفتاب حجاز
در این آورد بوالمنابر خبر*** ز فرزند عباس نیكو سِیَر
10060 كه قتل خوارج درستی نخست *** ز قتل سلیمان ادریس رست
چو در لشكر حیدر آن روزگار*** بُد آن بد كنش را یكی دوستدار
بد آن لعنتی مرد فرزند وهب*** كه قتل سلیمان بر او بود صعب
اگر چند عبدالله ش بود نام***بُد ابلیس را بی گمان او غلام
سه مرد دگر داشت آن گبر یار (1) *** ز اهل بنی ضبّه آن روزگار
10065 همی بود آن روز با درد و غم*** ابا هر سه یاران ستمگر به هم
كه تا لشكر روز شد ناپدید *** شب تیره تیره علم بر كشید[ 269ر]
ص: 535
چو شب تیره گون گشت چون برّ زاغ*** همی كرد شب را دم برق داغ
جهان شد سراسر چو دریای قیر*** نه بهرام پیدا نه ناهید و تیر
در آن تیرگی خارجی بادوار*** برون جست از آن لشكر او با سه یار
10070 چو تیری كه بجْهد ز محكم كمان *** بجستند و رفتند آن طاغیان
ز لشكر به بغداد دادند روی*** به دل حیله ساز و به تن جنگ جوی
به بغداد در لشكری ساختند *** از آن پس سوی نهروان تاختند
شود زین سپس گفته اخبارشان *** كه چون بود با مرتضی كارشان
چو این جنگ صفین به پایان شود*** بر این نامه از فتح عنوان شود
10075 چو شاخ ظفر فتح بار آورد *** علی مصعبی را به كار آورد
چو جنگ دهم مجلس آمد به سر*** شود طبع صافی به باغ دگر
بهاری دگر هم بر این بوستان *** برومند گردد برِ دوستان
همه بیخ و بارش ز فضل و ادب*** همه بو و رنگش چو طیب و طرب
گرم زندگان دهد روزگار*** بود این نگارین زما یادگار
10080 سخن دان نزیبد كه خامش بود*** كه خامش ز مردم فرامش بود
به شیرین سخن طبع و دانش طراز*** كنون بر طرازی سخن را طراز
ز گفته سخن پیش گویندگان *** بجویند دل فضل جویندگان
گهر چون ز كانش برون آورند*** ز هر در به گوهر فروشان برند
گرامی تر ی گوهری دانش است *** ز دانش سخن گوی با رامش است
10085 سپاس از خداوند پیروزگر *** كه از دانش او كردمان بهره ور [ 269پ]
ص: 536
پس از شكر دانش دل دانشی *** نزیبد كه جوید دگر (1) رامشی
زكات زر و سیم زرّ است و سیم *** زكات سخن نظم و درّ یتیم
چو عقد سخن به كه عقد گهر*** به نزد سخن دان نیكو سیر
سخن چون شدش خوب و معنیش نغز*** چنین دان كه هست او ز فرهنگ مغز
10090 هم از دانشی مردم آموختیم *** مر این مغز گفته كه بفروختیم
به صد رنج از استاد استادوار*** بیاموختیم داد و دین دادوار
به بیهودگی در چراگاه دین *** نكردم چرا در غم و روز دین
چو دیدم پی دادگر (2) داوران *** چو مردان بدان پی ببودم دوان
مرا برد پی شان به راه نجات *** از آن ره گرفتم به جنت حیات
10095 چو مجنون و لیلی من اندر وفا*** همی جویم آثار آل عبا
شب و روز در باغ كردارشان *** گل مهر جویم ز آثارشان
بر اومید دیدارشان جان من *** پر از مدحشان كرد دیوان من
ز مهر شفیع همه مؤمنان*** رسول و امین خدای جهان
به صادق نبیّ و وصیّ نبی *** ننازد به هر حال مرد شقی
10100 چو فرزند سفیان و سفیانیان *** نبود و نباشد شقی در جهان
كه اینان چو ابلیس ملعون بدند*** نبی و وصی را چون فرعون بُدند
چو پیوسته در جنگ این دو شقی*** بمانده بدند بر وصیّ و نبی
بر آن كس كند لعنت ایزد كنون*** كه جوید همی عذر آن گبر دون
پس ایزد بر آن بنده رحمت كند*** كه وی بر چنین قوم لعنت كند[ 270ر]
ص: 537
10105 تو نفرینشان بر زبان یاد دار*** كه تا روز محشر شوی رستگار
دلا تو به شكر جهان دار كوش*** به پند خرد دار همواره هوش (1)
همی گوی زان پس درود و سلام *** بر آل پیمبر علیه السلام
به نظم آور اخبار صفّین تمام*** اگر هستی اندر حق دین تمام
كه تا جان و دانش بود یار تو*** به دین اندرون باشد اشعار تو
10110 دلی كاندر او نور ایمان بود *** امام هدی را به فرمان بود
كسی كاو امامی بود بالامام*** رسید بر سلامت به دارالسلام
سلام و سلات بیابد (2) كسی *** كه مدح امامان (3) سراید بسی
الا ای سخن دان دانش سرای *** سعادت بجوی از پی آن سرای
همی گوی مدح امامان نص *** به فرمان و آیات قرآن نص
10115 دل مؤمنان را زمان تا زمان *** ز اخبارهاتان همی ده نشان
به سر بر تو احوال صفین كنون *** چنان چون خرد با شدت (4) رهنمون
چنان كاورد لوط یحیی خبر *** در این باب بومخنف نامور
ز حالی كه پس كرده بُد مرتضی *** از آن بند عمرو لعین را رها
چو زی پورسفیان شد آن زشت رای *** چو بی بند و زنجیرش آمد دو پای
10120 به دیدار وی شاد شد پور صخر *** ز كردار وی آن لعین كرد فخر
بدو گفت بن عاص من كار خویش *** بكردم تو به دان زكردار خویش
به كاری كه فرمودی ام ای امیر *** بكردم همین چاره دانست پیر [ 270پ]
ص: 538
شدم بسته ای میر از كار خویش *** بدانستم این بار مقدار خویش
مرا كرد ابن عفیف ای امیر *** به وقت امیدم به خواری اسیر
10125 بَدی آن چه توانست * كردن بكرد *** ولیكن علی بُد جوان مرد مرد
از ان بند یك باره آزار كرد *** دلم را به دیدار تو شاد كرد
ولیكن بفرمود (1) كشتن به كین *** سلیمان ادریس را آن گزین
كه چون می سخن گفت با وی علی *** تبه گفت سلیمان از آن پر دلی
وگر نی نكشتی ورا بوتراب *** اگر بر خوشی زو شنیدی جواب
10130 لعین پورسفیان از او این شنید *** سران سپه را به گرد آورید
ز گفتار و كردار عمرو آن زمان *** ز روی درستی خبر دادشان
بگفت آن گهی مهتران عمرو عاص *** برِ مهتران بد ز یاران خاص
به هر نیك و بد با همه یا بود *** ورا زی نبی قدر و مقدار بود
مرا هست همچون برادر عزیز *** نهان نیست ما را از او هیچ چیز
10135 حقِ دادمان چون كه بایست داد *** چو دانست وی حق بیداد و داد
در جوی بربست از روی فضل *** كه شادان بُدی دین و هم داد و عل
به حق وی سپرد او حق دین كنون *** چو دین بود و دانش ورا رهنمون
بسی رنج دید آن هنرمند مرد *** در این باب تا حق پدیدار كرد
اَبَر هر كسی شد كنون این درست *** كه بنیاد این فتنه ها از كه رست
10140 در فتنه جویان كنون بسته شد *** دل مؤمنان از عنا رسته شد
ز گفتار فرزند هند آن زمان *** ببودند سفیانیان شادمان [ 271ر]
*. [ « تانست »تلفظ می شود .]
ص: 539
نبشت آن زمان نامه ای آن لعین *** ز روی خرد (1) نزد سالار دین
اگر چند مُلحد بد آن زشت رای *** سر نامه كردش به نام خدای
چنین گفت بد آن لعین ابن صخر *** كه این نامه هست از خداوند فخر
10145 رییس قریش ابن سفیان حرب *** امام هدی صاحب طعن و ضرب
به حق كاتب وحی صاحب رسول *** نبشت او به نزدیك جفت بتول
ز حالی كه با ما علی عهد كرد *** كه زی كوفه هر دو فرستیم مرد
بران تا ز روی صلاح این دو تن *** بگویند در دین و جویند سخن
كنون این دو تن هم ز روی صلاح *** بگفتند و جستند راه فلاح
10150 كه تا آتش فتنه كمتر شود *** سرای سلامت معنبر شود
دگر آن كه نزدیك ما ظاهر است *** كه وی بر دل و راز خود قاهر است
به كاری كه وی داده باشد رضا *** از آن كار هرگز نگردد جدا
كه گر زان (2) چه كرد او پشیمان شود *** همه كار او نابه سامان شود
سخن ها بخیزد از او در جهان *** كه در خویشتن بُد علی بد گمان
10155 ز كاری كه وی كرده بود اختیار *** پشیمان شد و عاجز او (3) آشكار
كنون رای ما دید چونان صواب *** كه زی (4) كوفه لشكر كشد بوتراب
به شادی نشیند به كوفه درون *** چو عین العراق است كوفه كنون
تصرف كند وی به خاك عراق *** بدین رای با ما كند اتفاق
چو كردی تو این من شوم بازِ شام *** از آن پس بود در دمشقم مقام
10160 كنیم آشتی ما چو كردیم جنگ *** نیاریم دیگر سوی جنگ چنگ [ 271پ]
ص: 540
كه تا دست بد فتنه بسته شود *** دل مردم از رنج بسته شود
چو بی شك تو را این به آید كنون *** كه سر ناری از صلح جستن برون
از آن پس كه بر گفتۀ اشعری *** رضا بودت و شد سخن اسپری
بگفتمْت گفت ای علی گفتنی *** تو را به اگر بشنوی ای علی
10165 چو بنبشتم و گفته آمد تمام *** سخن آن چه بود ای علی والسلام
چو فرزند عاص آن نبشته بدید *** بخواند و بر آن گفته ها بنگرید
به فرزند سفیان بگفت ای امیر *** از این در سخن هست نادل پذیر
مگر شد علی مر تو را چون رهی *** كه وی را تو از فخر فرمان دهی؟
بر آشوبد از این سخن بوالحسن *** تو زین نرم تر گری با وی سخن
10170 چنین گفته ها را علی بی مگر *** به یك ذرّه هرگز ندارد خطر
تو گر صلح جویی تواضع نمای (1) *** وگر جنگ جویی بدین بر بپای
كه من دادمت زین سخن آگهی *** تو آن كن كه باشد تو را زو بهی
بر آن پند راضی نشد پور صخر *** بدان گفته می جست آن گبر فخر
فرستاد آن نامه را در زمان *** به نزد علی، آن سگ بد گمان
10175 اَبَر دست مروان ابن الولید *** كه شیطان دون را بد آن سگ عبید
سبك برد آن نامه را بد نژاد *** برِ سیّد مهتر دین و داد
به دست علی داد آن نامه پس *** ستم كاره مروان لعین دنس
چو بر خواند آن نامه حیدر تمام *** بخندید زان گفتۀ سرد و خام
نگه كرد زان پس به ابن الولید *** امام هدی آفتاب سعید[ 272ر]
ص: 541
10180 بدو گفت امروز فرزند صخر *** به ما نامه كردست از روی فخر
هنوز آن عدوی خدا و رسول *** نكردست كوته زبان از فضول
به تهدید گفتش به حق خدای *** كه من برنگردم از این زشت رای(*)
كه تا نكْنم این فتنه را سرنگون ***و از شام نكْنم من او را برون
گَرَم رای باشد هم اندر زمان *** ز هم بگسلانم تنش بی گمان
10185 ولیكن به حكم و مدارا چنین *** كنم حجت ایدون بر اعدای دین
چنین گفت از آن پس به ابن الولید *** به تهدید شیر خدای مجید
كه یا ظالم و جاهل و بدگهر *** كه بسیار جاهل تری (1) از پدر
شما ده برادر بُدیت ای لعین *** یكایك همه دشمن داد و دین
شب و روز كردید این دشمنی *** به جای من از خوی آهرمنی(2)
10190چه از كودكی تا بدین روزگار *** نكردید با من به جز كارزار
به قنبر چنین گفت پس مرتضی *** برون بر مر او را از این پیش ما
هنرمند قنبر(3) به مانند باد *** برون بردش از پیش آن دین و داد
ابر درگه خیمه اش داد جای *** ز فرمان بری مرد شیر خدای
دویت و قلم خواست پس دین و داد *** ببردند پیشش به مانند باد
10195 چو بردند پیشش دویت و قلم *** قلم برگرفت آفتاب كرم
نگارید بر نامه نام خدای *** سر كلك خورشید نیكی نمای
سر خامه (4) را كرد پس مشك رنگ *** فشاندش به قرطاس بر بی درنگ
بر این گفتۀ پورسفیان جواب *** همی كرد خورشید دین بر صواب [ 272پ]
*. [ یعنی: علی به مروان بن ولید گفت : به خدا سوگند این زشت رای (= معاویه ) را رها نمی كنم.]
ص: 542
چو گفت او به نام خدای جهان *** سخن بد چو شمشیر[ و] آب روان
10200 چنین گفت این نامۀ آن كس است *** كه وی با جهانی به تنها بس است
برِ آن سگ دشمن داد و دین *** عدوی نبی مهتر قاسطین
ستم كاره فرزند سفیان حرب *** كه گفت او منم مهتر طعن و ضرب
كه با ما سخن گفت از افتخار *** چنان دشمن بدرگ خاكسار
منم گفته بُد نامور ابن صخر *** به صخر لعین كرد آن گبر فخر
10205 منم ابن عمران كه هستش لقب *** ابوطالب و زین و فخر عرب
نداند كه من پور بوطالبم؟ *** ز نسل گزین فِهِر بن غالبم؟
منم بن عم مصطفای گزین *** ولیّ خداوند، شیر عرین
منم نفس آن سید الانبیا *** وصیّ نبی سید الاوصیا
مرا حمزه عمّ است عمران پدر *** ز پشت منند این شبیر و شبر
10210 منم جفت نور (1) گزیده رسول *** سرور پیمبر گزیده بتول
مرا اخّ و هم زاد آن جعفر است *** كه تا محشر او با ملك هم پر است
همی پرّد او با ملك در بهشت *** چنین است ما را نژاد و سرشت
منم آن كه احمد به من فخر كرد *** تو را ای لعین پرورش صخر كرد
تو را مكر عمرو لعین غرّه كرد *** ندانی كه شیطان ترا سخره (2) كرد
10215 تو فردا ببینی ز ما دیدنی *** تو بشنو ز ما نیك بشنودنی
تو ما را به كوفه فرستی همی؟ *** نكو مهتر دین پرستی همی؟
به حقّ خداوند و حقّ نبی *** كه از تو چنین بر نگردد علی[ 273ر]
ص: 543
كه گر تو شوی در كُه بیستون*** بیارمْت بی كام تو زو برون
من این آتش فتنه را زان سپس*** فروكُشت خواهم ایا دون خس
10220 بود زین سپسْمان مناظر حُسام ***بگفتمْت من گفته های تمام
چو نامه به سر برد سالار دین*** سپرد آن گهش او به پیك لعین
به پور ولید داد لختی درم*** هم اندر زمان آفتاب كرم
چو بادی ببرد آن سگ زشت كیش*** مر این نامه را نزد سالار خویش
چو بسپرد آن نامه را بدنشان*** به فرزند سفیان تیره روان
10225 سر نامه بگشاد مانند باشد*** عدوی علی دشمن دین و داد
چو چشم لعین آن نبشته بدید*** ز غم خونش از دیده بیرون كشید
چو نامه تمامی فرو خواند گبر *** ز هیبت نه هوشش بماند و نه صبر
ز بیم سخن های شیر خدای*** دل گبر گفتی بر آمد ز جای
ببرّید اومید از كام خویش*** چو بس تیره گون دید ایام خویش
10230 ز غم مهتران سپه را بخواند*** یكایك سخن پیش ایشان براند
بدان مهتران لعین گفت باز*** چگونه كنیم اندر این كار ساز؟
كه بشكست پیمان ما بوتراب*** ز شمشیرمان داد باز او جواب
ز گفتار بگذشت این بار كار*** سر جنگ دارد علی آشكار
سراسیمه گشتند باز انجمن*** ز گفتار آن آفتاب زمن
10235 ولیكن ز كبر و منی این زمان *** سفاهت نمودند سفیانیان
همی گفت هر كس ایا میر ما*** نباشد به جز جنگ تدبیر ما [ 273پ]
ص: 544
یكایك بكوشیم بار دگر*** به شمشیر و نیزه كنون سر به سر
مگرْمان دهد بر عدو كردگار*** به بخت تو نصرت ایا شهریار
چنین است آیین جافی جهان*** گهی یار این است و گه یار آن
10240 ببینیم تا دست كیهان (1) پیر*** كرا یار باشد در این دار و گیر
اگر بخت ما را مظفر كند*** سپاه عدو را مبتر كند
پس ار نامساعد بود بخت ما*** دهد پاك بر باد این رخت ما
چو شد چیره دشمن تو راه دمشق*** به پا آر با این سپه زی دمشق
چو رفتی تو اندر دمشق ای امیر*** ز دشمن تو اندیشه در دل مگیر
10245 گر آید علی را با فراوان سپاه *** ز هر در نیابد به نزد تو راه
ز گفتار بی سود، سفیانیان *** بر پور سفیان شدند آن زمان
بفرمود تا بی كران سیم و زر*** ببردند با اسب و سلیح و سپر
ببردند زی (2) لشكر آن خواسته *** بدادند چندان ناخواسته
دل شامیان را ستم كاره مرد *** بدان مال و آن خواسته غرّه كرد
10250 چو زین در خبر شد به نزد علی*** بخندید آن شه سوار ملی
از این بار گفت ابن سفیان حرب*** دگرگونه سازید بازار حرب
ولیكن از این نیز آگه شود*** كه دستش از این جنگ كوته شود
نمایمْش فردا چو مردان مرد *** چگونه كند از پی دین نبرد
سپه را خبر داد از كار جنگ*** سپه دار دین كار فرهنگ سنگ
10255 بدان دل ببودند یك سر سپاه *** كه روز دگر جنگ باشد پگاه [ 274ر]
ص: 545
كه چون مهر بد مهر شد از جهان *** به غرب اندرون كرد رویش نهان
چو طوسی شبه شب یكی بردمید*** فلك چون بهاری چمن بشكفید
ز هر دو سپه شد طلایه برون *** چو كان شبه راست شب را زبون
همه شب دو لشكر ز آلات (1) جنگ*** ستردند چونان كه بایست زنگ
10260 چو شد رایت روز چون لعل ورد *** رخ شب شد از بیم چون شعر زرد
دو لشكر بكردند بانگ نماز*** یكی بر یقیین و دگر بر مجاز
بكردند از آن پس نماز و دعا*** چه فرزند سفیان و چه مرتضی
ز دو لشكر آن گه بر آمد خروش*** دو دریای چون كوه آمد به جوش
دو رویه سپه طبل حربی زدند*** شجاعان به خفتان و جوشن شدند
10265 به زین آوریدند اسبان همه*** نشستند بر زین شبان و رمه
از آن پس به یكبارگی چپّ و راست *** تكاپوی مردان جنگی بخاست
دو رویه سپه صف بیارستند*** بر آن سان كه آن مهتران خواستند
سپه را علی تعبیه كرد راست *** علم ها ببردند بر چپّ و راست
صف میمنه حیدر شیر گیر*** بدان گه سپرد او به نامی جریر
10270 علی رایت میمنه باز شاد*** به پور ابوبكر فرّخ بداد
به مالك سپرد او صف میسره *** چو صف ها زدند آن سپه یكسره
جناع صف میسره مرتضی *** به فرزند مالك سپرد از وفا
جناح سپه را علی آن زمان *** به احنف سپرد این درستی بدان
سواد سپاهش سپرد آن امیر*** به فرزند عباس روشن ضمیر [ 274پ]
ص: 546
10275 حسین علی را علیّ ولی*** فرو داشت در قلب از پر دلی
سپرد آن زمان رایت مصطفی*** به شبّیر روشن روان مرتضی
سپرد آن زمان رایت خویشتن*** وصی محمد به نامی حسن
به پیش سپاه اندرون دین و داد*** به مانند شیر عرین ایستاد
چو دید ابن سفیان كه حیدر چه كرد*** رخ از بیم چون سندرُس كرد زرد
10280 به مصعب نگه كرد آن خاكسار*** بدو گفت یا سید روزگار
مرا جسم و دل سوی دیدار توست*** مرادم همه كار و كردار توست
كه مردان ما بس هراسان شدند*** چو بید از غم جنگ لرزان شدند
تو آن [ كن ] كنون كز تو اندر خورد*** كزان كرده بی شك تنت بر خورد
سپه را تو كن تعبیه بی درنگ*** چو شد وعدۀ جنگ این بار تنگ
10285 بدو گفت مصعب كه فرمان برم*** به كام تو كارت به پایان برم
بفرمود مصعب هم اندر زمان *** كه تا صف كشیدند سفیانیان
علم ها ببخشید بر هر سپاه *** سوی شامیان كرد از آن پس نگاه
چنین گفت یا (1) نام داران شام*** چرا مانده آید اندر این كار خام
كه این حیدر اكنون دگرگون (2) شد *** ز كینه به مردی بس افزون شد
10290 چه بدنامی است این ایا انجمن*** كه اكنون نهادید بر خویشتن؟
به نام نكو مرگ بهْ نزد من *** چه در ننگ و در جاودان زیستن
ز مرگ و ز كشتن دل مرد مرد *** كجا ترسد ایدون به گاه نبرد ؟[ 275ر]
منم مصعب بن الزبیر ای سپاه *** به من كرد باید شما را نگاه
ص: 547
به من بادتان این زمان چشم و دل*** كه من بركشم پای این خر زگل
10295 من از پوربرطالب این روز، داد*** بخواهم، شما جمله مانید شاد
ز گفتار مصعب دل شامیان *** چو شمعی درفشنده شد زان میان
لعین عمرو دون كار از آن گونه دید *** ببد شاد و سوی سپه بنگرید
یك امروز گفت ای شجاعان شام *** بدارید پا و بر آرید نام
كه گر هیچ در جنگ سستی كنید*** ز صهبای شمشیر مستی كنید
10300 بگفت این و پس شد سوی میر خویش *** چو نیكو ندید هیچ تدبیر خویش
بدو گفت كردم به لشكر نظر*** تو این لشكرت را شكسته شُمَر
به جز مصعب امروزمان دست گیر*** نخواهد بُدن از صغیر و كبیر
ولیكن چون او جنگ آغاز كرد*** نیارد شدن كس ورا هم نبرد
چو از مردی او بدیدیم بار*** تو او را به تنها سپاهی شمار
10305 چو در جنگ جستن ببست او كمر*** تو ایدر بر انبار كن سیم و زر(*)
كه جان دلیران به دینار زرد*** توان برد ای میر سوی نبرد
به زرّ و درم آتش كار زار *** بر افروز امروز ایا شهریار
به خروار دینار فرزند صخر*** بیاورد و می جست از او كام و فخر
همی گفت ایا شیر گیران من*** فدای شما باد این جان من
10310 زمن خلعت و ز شما طعن و ضرب*** چنین است دانید درمان حرب
به گفتار وی مصعب جنگ جوی*** به فرمان بر خویشتن كرد روی
بكردش هم اندر زمان خواستار*** ز فرمان برش آلت كارزار [ 275پ]
*. [ مقصود شاعر: انبار سیم و زرت را پر و آماده كن برای بذل و بخشش.]
ص: 548
چو بردند نزدش سلیح آن زمان *** بپوشید مصعب سلیح گران
برافكند بر گستوان زان سپس*** ز حمیت ابر كارزاری فرس
10315 چو عبدالله بن زبیر آن بدید*** كه مصعب ز كین جنگ حیدر گزید
به نزد برادر شد او بی درنگ *** بر آشفته مانند خشمی پلنگ
عنان برادر گرفت آن زمان *** كه دیوانه گشتی چو این شامیان
به مصعب بگفت ای برادر مكن*** روان برادر بر آذر مكن
اگر چند هستی تو كفس العراق*** ز مردان عالم علی هست طاق
10320 دگر آن كه دارد علی سه پسر *** كه هستند هر یك به سان پدر
حسین و حسن ای اخی روز جنگ *** ز هم باز درّند سندان به چنگ
محمد و مالك ز اوج فلك *** اجل را رسانند به گاو [ و] سمك
دگر آن كه از ابن سفیان علی *** بسی بهتر است ای سوار ملی
چو مصعب ز هم زاد این ها شنید*** بخندید و لب را به دندان گزید
10325 بگفت ای برادر به جان پدر *** كه كین پدر جست خواهد پسر
مرا پند تو ای اخی سود نیست *** وز این آتشت بهره جز دود نیست
به مصعب برادر چنین گفت باز *** كه تو با علی نرد مردی مباز
گرفتم كه تو رستمی دیگری *** و یا عمرو معدی و یا عنتری
نه خصم تو آن حیدر صفدر است *** كه شیر خداوند و كین گستر است ؟
10330 پس ار تو از این بر نگردی كنون *** و می رفت خواهی به میدان درون،
چو خواهی هم آورد گاه نبرد *** تو در گرد فرزند حیدر مگرد [ 276ر]
ص: 549
سزد گر كنی ای اخی خواستار*** مبارز تو چون مالك نام دار
چو باشی ورا هم كفو و جنگ جوی *** چو روی اندر آری تو با وی به روی (1)
ز خشم برادر ببد قیرگون *** رخ مصعب و دیده هایش چو خون
10335 ز چنگش فرو جست پس بی درنگ*** بر آشفته مانند خشمین پلنگ
ستد نیزه را از غلامش چو باد *** بر انگیخت اسب آن سگ بد نژاد
در آورد گه شد چو شیر دژم *** چو ثعبان همی ریخت آتش ز دم
ز سر برگرفت آن نبرده سوار*** ز كین مغفر و كرد رو آشكار
چنین گفت كای سركشان عرب*** منم مصعب آن شیر والانسب
10340 من ابن زبیرم یل سرفراز*** شناسند ما را به شام و حجاز
هم آورد خواهم از این انجمن *** چه حیدر مرا چه حسین و حسن
كجایَستِ مان هم كفو زین سپاه؟*** به جز چار جنگی نخواهم ز راه
سه را نام بردم بود آن دگر*** محمد كه هست او علی را پسر
چو امروز من از پی نام و ننگ*** نخواهم به جز با علی جست جنگ
10345 حسین و حسن چو شنیدند آن *** كه مصعب ز كینه چه گفت آن زمان
به خشم آمدند آن شجاعان نر*** چو آشفته شیرانه به نزد پدر
بگفتند(2) از ما یكی را كنون*** تو بفرست ایا شیر یزدان برون
كه تا گردن دشمنت بكشنیم *** سرش را ز كینه ز تن بر كنیم (3)
علی گفت مر هر دو را زان سپس *** كه مصعب كنون غرّه شد در هوس
10350 ولیكن پدرْتان ز بهر خدای***حق عمّت خویش دارید به جای (*) [ 276پ]
*.[ توضیح : مصعب پسر زبیر است و زبیر پسر عمۀ علی (علیه السلام)]
ص: 550
نخواهم كز این لشكرم یك شوار *** برد پیش مصعب كنون كارزار
چو هست آن دلاور ز پیوند ما *** چو قابیل به هابیل شد او از جفا
من آزَرْم دادمْش از مردمی *** اگر چند دشمن كند كژدمی
شما را به فرمان من باد گوش *** اگر چند دشمن در آمد به جوش
10355 مدارا همی كرد شاه عرب *** چو می كرد مصعب مبارز طلب
همی گفت ایا مهتران قریش *** مرا خوش به جنگ شما باد عیش
چرا می نیایید بر كار ما؟ *** مباشید خام اندر این كار ما
چو آزرده ام من ز كردارتان *** از این جستم امروز پیكارتان
در آورد گه آن دلاور به لاف *** همی گفت از این سان سخن بر گزاف
10360 چو دید مصعب یل از آن انجمن *** به پیكار وی كس نخواهد شدن
فرس برد تنگ علی با سپاه *** چو تندر(1) غریوید آن پر گناه
چو او شد به نزد سپاه علی *** همی كرد جولان وی از پردلی
به بانگ بلند آن زمان گفت باز *** كه یا نام داران اهل حجاز
بگویید با ما كه گشت هم نبرد؟ *** چرا می نیایند چو مردان مرد ؟
10365 كجایند آن ها كه از بهر نام *** زدند اندر آن دشت رقّه حسام
چرا می نیایید (2) از صف به در *** مگر می بترسید ز ابن زبیر؟
بگفت این و مانند شیر عرین *** برافكند تن بر سواران دین
به كینه جناح صف میسره *** به هم بر زد آن پیل تن یكسره
بر آویخت با ابن مالك به خشم *** چو دو طاس خون كرده از [ چشم] [ 277ر]
ص: 551
10370 به نیزه تن ابن مالك بخست *** چو مردان مر او را به هم بر شكست
بر آشفت مالك چو جنگی پلنگ *** كز آن خشم بر جای(1) شد بی درنگ
بر افكند تن آن نبرده سوار *** ز حمیت بر آن مصعب نام دار
بر آویختند آن دو جنگی به هم *** به نیزه به مانند شیر دژم
گزین مرتضی كار از آن گونه دید *** چو تندر یكی نعره ای بر كشید
10375 بر انگیخت دلدل به مانند باد *** هم اندر زمان مهتر دین و داد
چو در تنگ مالك رسید آن امام *** ابر دلدلش تنگ كردش لگام
سوی مالك آواز داد آن زمان *** امام هدی حیدر كاردان
به خشمی بدون گفت شیر خدای *** كه برگرد از این جنگ رو باز جای
كه دشمن نداند حق داد و دین *** ز دین دشمنی هست با ما به كین
10380 ولیكن من اكنون به در خورد وی *** یكی طلخ دارو كنم خورد وی
دهم این زمان گوش مالیش من *** بدر خورد وی پیش این انجمن
ز فرمان بری مالك نام جوی *** سوی لشكر خویش او كرد روی
چو برگشت مالك از آن رزمگاه *** علی كرد زی مصعب آن گه نگاه
ز حمیت بدو گفت شیر خدای *** كه ای مرد بی حمیت ژاژخای
10385 تو را شرم ناید ز دیدار من *** كه جویی به بیهوده آزار من؟
تو در خویشتن غرّه گشتی چنان *** كه والاترم گویی از آسمان؟
تو را بر تو سنجد علی هم كنون *** به معیار مردان به میدان درون
بگفت این و مانند شیر عرین *** بر او حمله ای برد سالار دین [ 277پ]
ص: 552
چو شد تنگ مصعب شه نام دار *** بغرّید چون تندر نوبهار
10390 بیازید دست آن شه دین پرست *** گرفت آن قوی یال مصعب به دست
ز زین برگرفتش به مانند باد *** هم اندر زمان مهتر دین و داد
یل پیل تن را علی آن زمان *** به یك دست برداشت بر آسمان
چو آن شیر كرد او شكار آشكار *** به لشكرْش برد او همی آن شكار(1)
چو بردش برِ خیمۀ خویشتن*** نهادش سبك بر زمین پیل تن
10395 به عجز اندرون مصعب نامور***گذازنده آمد چو در بوته زر
فرو برد سر، دل سپرده به داغ*** ز غم دم همی زد چو مرده چراغ
چو سوزید شمعی(2) در آن تاب و شرم(*)***همی ریخت از دیدگان آب گرم
چو آن سنگ سیصد منی را علی *** چو سنگ تسو كرد از پر دلی
شگفتی بماندند آن دو سپاه *** رخ روز سفیانیان شد سیاه
10400 خجل مانده مصعب در آن در و غم *** نگفت هیچ با كس سخن بیش و كم
حسین علی را علی گفت باز*** كه رو نزد مصعب مر او را نواز
از آن جای بر آر وی را كنون *** دلش باز ده بر به خیمه درون
چو شد در غم و رنج او تنگ دل*** كه بن عمّ ما شد از آن در خجل
حسین علی كز پدر آن شنید *** پیاده شد و نزد مصعب دوید
10405 نوازیدش و دل بدو باز داد*** همی گفتش ای شیر دل دار شاد (3)
چو پیوند مایی تو ای هوشمند *** شد آن زهر تو نزد ما همچو قند
حسن نیز همیدون دلش كرد خوش*** ز روی لطافت به گفتار خوش [ 278ر]
*.[ « جو سوزید شمعی » یعنی :چو شمعی سوزید (= سوخت ).]
ص: 553
مر او را از آن خاك برداشتند *** چو بر دلْش آن مهر بنگاشتند
چو دید آن چنان عبدالله زبیر(1) ***كه كار برادرْش آمد به خیر
10410 همی گفت شكر از تو ای كردگار*** كه مصعب ز دوزخ بشد رستگار
اگر كشتی او را كنون مرتضی*** نبودی جز آتش مر او را جزا(2)
بگفت این و با خاصگانش چو باد*** به نزد علی رفت آن وقت شاد
پیاده شد و دست و پای علی *** ببوسید آن شه سوار ملی
همی گفت ایا بن عم مصطفی*** تویی مایۀ علم و حلم [ و] وفا
10415 گنه كرده ایم ای امام انام*** پشیمان شدیم از گنه والسلام
چو عبدالله بن زبیر این بگفت *** به آب دو دیده گنه را برفت
ببد مرتضای امین شادمان *** به گفتار ابن الزبیر آن زمان
ببوسید (3) چشم و سر او به مهر*** وصیّ نبی ملت آرایْ مهر
بپرسیدش از مهر و بنواختش***بر خویشتن جایگه ساختش
10420 از آن پس ز مصعب دل آزرده وار *** سخن ها همی گفت شمس الكبار
ز گفتار و كردار آن جنگ جوی *** كه بر آب كین چون همی كند جوی
نه حق نبی دید و نه حق من *** عنان داده بد در كف اهرمن
من از حرمت عمّتم را چنین *** نبستم در آن جوی وی آب كین
چو كین و حسد دین و طاعت خورد *** حسد حاسدان را به نیران برد
10425 چو عبدالله بن الزبیر از امام*** شنید آن سخن های زیبا تمام
به حیدر بگفت ای ولیّ خدای*** به نیكی تویی مان به حق رهنمای[ 278پ]
ص: 554
چو از ماست بر ما ز هر در ستم *** عفو كن تو ما را به فضل و كرم
تو جفت بتولی و نفس رسول*** تویی علم و حلم و كرم را اصول
تو با ما به حكم و كرم كار كن *** ز كردار ما دل بی آزار كن
10430 كنون بر من و مصعب پر گناه *** ببخشای امروز بهر اله
امام هدی هر دوان را چو باد *** عفو كرد و در خورد (1) خلعت بداد
بدان مهتران گفت از رای خویش *** بجویید در خورد خود جای خویش
چنین گفت عبدالله بن الزبیر*** كه را امام است بنیاد خیر
اگرْمان به مكه فرستد امام ***به مكه بُوَدْمان از این پس مقام
10435 گسی كردشان آن زمان مرتضی ***سوی مكه و داد چندان عطا
چنین گفت راوی روایت در این *** ز گفتار بو مخنف پاك دین
كه چون مصعب پیل تن گاه جنگ *** گرفتار شد آن چنان بی درنگ
و عبدالله بن الزبیر آن چنان *** بر مرتضی رفت با خاصگان
چو بشنید فرزند سفیان حرب *** بریده شد از دلْش اومید حرب
10440 دل سعد و قاص شد بی قرار*** چو پنهان آن كار دید آشكار
بگردید با خیل خویش آن زمان *** ز سفیانیان از نهیب روان
سوی راه دادند از تاب روی *** چو بیچارگی دید شد چاره جوی
همی رفت با وی سواری هزار*** به كردار تازنده باد بهار
امام هدی حیدر كاردان *** خبر یافت زی(2) سعد او آن زمان
10445 حسین علی را علی گفت كه هین *** برو بر پی سعد ایا پاك دین[ 279ر]
ص: 555
به نزد من آرش تو ای شیر گیر*** هر آن گه كه كردی مر او را اسیر
حسین علی رفت با صد سوار*** بر سعد وقاص بیهوده كار
چو شد تنگ سعد آن سوار علی *** چو تندر بغرید از پردلی
چنین گفت كای سعد غافل شدی *** ز حق بازگشته به باطل شدی
10450 كجا رفت خواهی تو بر بیهده *** به سان یكی خوك جربت زده؟
درنگی بمان ای سوار دلی*** كه از دین بگشتی تو یكباره سیر
چو آن سعد وقاص بشنید آن *** كه شد تنگ وی اژدهای دمان
كمانش به زه كرد آن گرگ پیر*** برون كرد از جعبه یك چوبه تیر
بپیچید از آن پس عنان فرس*** چو در زه بپیوست تیر از هوس
10455 به نامی(1) حسین گفت یك چوب تیر *** به هدیه تو بپذیر از مرد پیر
حسین علی گفتش ای سعد من *** عِزِ دینم و نازش انجمن
حسینم جگر گوشۀ مصطفی *** قوام هدی حجت مرتضی
بگفت این و برداشت از رخ زره *** یكی بر دل حاسدان زد گره
پس آن گاه گفتا كه ای سعد من*** به یاد آرَمَت من حدیثی كهن
10460 به وقتی كه من خرد و كودك بدم *** نشسته به ران پیمبر بدم
همی زد نبی بوسه بر روی من *** بمالید دستش ابر موی (2) من
چو تو آمدی آن گه ای پر فضول*** گرفتی مرا از كنار رسول
ابر ران خویشم تو بنشاند یا *** به مهر دل خویش بنواختیا
نبی گفت ای سعد ارز بعد من*** برون آیی(3) از عهد و پیمان من[ 279پ]
ص: 556
10465 ز هر بد كه تو كرده باشی بتر*** كه تیر افكنی بر حسینم به قهر
كنون هست ای سعى این آن(1) خبر *** كه مان مصطفی داد خیر البشر
چو بشنید سعد از حسین این سخن *** بر او تازه شد اندهان كهن
بگفت ای حسین علی زینهار*** گنهكارم از من گنه در گذار
حسین علی گفت سعدا بدان *** برم پیش حیدر تو را بی گمان
10470 بدو سعد گفتا كه فرمان برم*** ز فرمان تو پیش تر نگذرم
بگفت این و رویش نهاد او به راه *** همی آمدند هر دو تن با سپاه
چو تنگ سپاه علی رفت سعد*** به عجز اندرون با حسین گفت سعد
تو از حرمت مصطفی ای امیر *** مر این پیر بد كرده را دست گیر
گناهم ببخشای و عذرم بجوی *** به سالار دین تو بد من مگوی
10475 به روز سپیدم مبر در سپاه *** كه هستم ملامت زده در گناه
بمان تا علم بر كشد تیره شب*** فرو بندد از خنده خورشید لب
هوا طیره گردد چو پرّ غراب*** بجویند مردم در او خورد و خواب
مرا آن زمان بر به نزد پدر *** كه تا هر كس از ما ندارد خبر
مگر بشنود گوشم از هر كسی*** ز روی ملامت سخن ها بسی
10480 حسین علی سعد را آن زمان *** فرود آورید و ببد شادمان
بفرمود و پس بازدید آن كریم (*)*** همان جایگه خیمه ای از ادیم
موكل بدو كرد و شد شادمان *** حسین رفت نزد پدر تازیان
از احوال سعد آن زمان در به در *** همه باز گفت او به پیش پدر[ 280ر]
*. [ معنای دقیقی برای این مصراع یافت نشد.]
ص: 557
ببد شاد از آن حال امام انام *** همی بود خرم تا وقت شام
10485 چو بگذشت روز و شب آمد فراز*** چو قیر سیه (1) شد نشیب و فراز
علی مالك پیل تن را چو باد *** فرستاد زی (2) سعد وقاص شاد
بدان تا بیاد به نزد علی *** مر آن سعد رفتند پس آن زمان
ببردند وی را سوی مرتضی*** چو زان گونه بد مرتضی را رضا
10490 چو سعد اندر آمد به نزد امام*** ز شرم و خجالت بكرد او سلام
درنگی همی بود حیدر خموش*** رمیده بد از سعد آن وقت هوش
علی زان سپس پاسخش كرد و گفت *** كه یا سعد با دیو هستی تو جفت
بر پورسفیان شدی از نفاق*** كه حق را تو دادی به غمری طلاق
بگو تا ز حق از چه سیر آمدی؟*** وز اسب هوا چون به زیر آمدی؟(*)
10495 تو را شرم باد از خدای جهان *** چو از حق به بیهوده هستی جهان
ولیكن تو از ما كنون دور باش***چو فرهاد پیوسته رنجور باش
به قنبر چنین گفت پس مرتضی *** كه وی را برون بر تو از پیش ما
چو بگرفت قنبر(3) یكی دست سعد*** به سوگند دستش فروبست سعد
به حق نبی گفت ایا بوالحسن*** كه در عذر من بشنوی این سخن
10500 گنهكارم آری پشیمان شدم*** چو قنبر(4) تو را من به فرمان شدم
عفو كن مرا ای وصی نبی*** كه تا سعد غافل نماند شقی
در آن زاری سعد شیر اله *** عفو كرد مر سعد را آن گناه [ 280پ]
*.[ مقصود شاعر:زمین خوردۀ اسب هوا شدی .]
ص: 558
نوازیدش و داد چندی عطا *** هم اندر زمان بن عم مصطفی
كنون گفت رو بر طریق صواب*** فرامش مكن حال روز حساب
10505 همی رو بدان را و ره كِت هواست *** كه ایزد میان من و تو گواست
دل سعد خوش گشت و گفت ای امام*** به یثرب كنم زین سپس من مقام
علی گفت رو (1) سعد شد شادمان *** بسیج سفر كرد اندر زمان
چو این قصه زی پورسفیان رسید *** كه مرسعد وقاص دید و شنید
بلرزید بر خویشتن او چو بید *** ز ملكت ببرّید زان پس امید
10510 در آن غم زمانی فرو شد به سر*** كه شد جمله رنج و امیدش هدر
برِ عمرو و مروان فرستاد كس *** ز بیچارگی آن لعین دنس
مر آن هر دو بد كیش را پیش خواند*** وز این در سخن پیش ایشان براند
همی گفت پس پورسفیان دون *** كه شد رایت بخت ما سرنگون
دگرگونه شد باز تدبیر ما *** كه شد از قضا چون كمان تیر ما
10515 مرا جنگ جستن كنون رای نیست *** چومان با علی هیچ پایای نیست
چو در لشكر ما نماندست كس *** كه یارد زدن پیش حیدر نفس
بگو تند اكنون چه چاره كنیم *** كه از تیغ حیدر كناره كنیم؟
بدو باز عمرك گفت ای امیر*** یكی پند دیگر ز من در پذیر
مرا رای چونین نماید كنون *** كه زین جا شدنْمان (2) بهْ آید كنون
10520 تو امروز می باشد تا وقت شام*** نهان كرده این حال از اهل شام
چو این روز بگریزد از بیم شب*** ز خنده كند بسته خورشید (3) لب[ 281ر]
ص: 559
سپه را تو بردار از این جا نهان *** به راه دمشق از نهانی بران
به مانند بادی هم از گرد راه *** به شهر دمشق اندرون بر سپاه
چو شهر دمشق آن حصار تو شد *** سعادت به هر حال یار تو شد
10525 تو یك چند اندر دمشق ای امیر *** بیاسای و بر جای آرام گیر
ز دشمن میندیش و تدبیر كار*** چو باید همی ساز ایا شهریار
چنین گفت پس ابن صخر لعین *** كه یا عمرو من برنگردم از این (*)
ببودند آن روز تا وقت شام*** نهان كرده آن حال از اهل شام
چو زنگی شب آورد لشكر به در *** ببد منهزم روز زیر سپر
10530 جهان شد سیه چون رخ شاه زنگ*** بر آمد ز هر پاسگه بانگ زنگ
ببرد ابن سفیان ز بیچارگی *** از آن جای لشكر به یكبارگی
در آن طیره شب رفت بی مشعله*** سپاهی چو دریای بی مسف له(**)
شب و روز می برد لشكر به تاب*** سپرده به تیمار بی خورد و خواب
از این گونه شد ابن سفیان دون *** ز تاب رهش به دمشق اندرون
10535 بفرمود تا رخنه های حصار*** ز هر سو بكردند بس استوار
سپه را به دروازه ها بر بداشت *** به هر برج بر مهتری بر گماشت
چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این حال بومخنف نامور
كه حیدر ببود آگه اندر زمان *** كه بگریخت فرزند هند آن زمان
ولیكن بدان گونه بُد رای وی *** كه گردد پراكنده اعدای وی
10540 شود بسته یكبارگی (1) دست جنگ*** و بر دشمن دین شود جای تنگ [ 281پ]
*.[ مقصود شاعر: من از حرف تو بر نمی گردم و حتماً لشكر را به دمشق می برم.]
**.[ اگر این كلمه را مصقله (=ابزار صیقل و درخشان كردن ) بخوانیم، به تسامح می توان مصراع را چنین معنا كرد: سپاهی مثل دریایی كه نوری را در خود باز نمی تاباند و تاریك بود.]
ص: 560
چو بشنید آن حال سالار دین *** كه بگریخت یكباره اعدای دین
از آن پس برآهستگی با سپاه ***پی دشمنان جُست شیر اله
چو نزدیك شهر دمشق شد امام*** برآهستگی با همه خاص و عام
سپه را فرود آورید آن زمان *** وصیّ نبی حیدر كاردان
10545 چو فرزند سفیان شنید این خبر *** كه شد تنگ وی آفتاب بشر
سیه شد جهان بر دو چشمش ز غم *** كز آن رنج افزون شد و گنج كم
برِ خویشتن خواند آن بد نژاد ***ز بیچارگی عمرو دون را چو باد
بدو گفت كامد علی با سپاه *** فروبست بر ما به یك باره راه
چنان دان كه بستد به قهر این دمشق*** و بر ما كند همچو زهر این دمشق
10550 بیندیش تا چون كنم (1) جان راه *** من از دست این كینه ور اژدها
بدو عمرو بن عاص گفت ای امیر*** یكی چاره داند تو را عمرو پیر
چنان چاره كز دشمنت بی گمان *** از او رستگاری بیابی به جان
تو را جست باید كنون زینهار*** به هر حال از حیدر نام دار
در اول بخواهی تو عذر گناه *** و بفرست فردا بر وی پگاه
10555 بگو ابن سفیان گنه كرده است *** كه سالار دین را بیازرده است
كنون زان چه كرد او پشیمان شود *** چنان چون تو خواهی به فرمان شود
چو ناخوانده پیش تو آید كنون *** در توبه اش بر گشاید كنون
چو حیدر از این رایت آگه شود*** ز پس جنگ را دست كوته شود
از آن پس تو برخیز و بر خر نشین *** ز پیران تنی چند را برگزین [ 282ر]
ص: 561
10560 ببرْشان پیاده تو با خویشتن ***بیدن عذر جستن برِ بوالحسن
چو رفتی بر وی تواضع نمای *** به راه تكبر ز بن كم گرای
چو زنهار كردی از او خواستار *** دهد مر تو را بوالحسن زینهار
كریم است حیدر ز مرد كریم *** چو تو عذر خواهی مدار هیچ بیم
بود كز كردم بن عم مصطفی *** تو را بخشد آن گه دمشق از عطا
10565 بماند تو را ایدر و بگذرد *** از آن پس به پیكار تو ننگرد
چو وی رفت ن باز بندم میان *** بر این كینه جستن تو نیكو بدان
به مغرب شوم از پی نام و ننگ ***سپاهی به گرد آورم بی درنگ
شوم سوی روم و سپاه آورم *** جهان بر علی بر سیاه آورم
چو زین سان شود جان ما رستگار *** از آن پس چو باید بسازیم كار
10570 بر پورسفیان سخن های عمرو *** بر این جمله آمد چو شیر و شكر
به ناچار بیچاره فرزند صخر *** به یك سو فكند آن همه كبر و فخر
برِ خویشتن خواند آن بد نژاد *** ولید و زیاد لعین را چو باد
به زنهار جستن هم اندر زمان *** بر شیر ایزد فرستادشان
برفتند چون باد آن دو رسول *** بر قطب اسلام و جفت بتول
10575 چو نزدیك حیدر شدند آن دو مرد *** رخ از بیم كرده چو كهتاب زرد
بگفتند كای سید روزگار *** معاویّه جوید همی زینهار
علی گفتشان آن ستم كاره مرد *** در اول چرا اختیار این نكرد؟
كه تا بی كرانه سپاهی چنین *** بكردی هلاك آن خسیس لعین [ 282پ]
ص: 562
كنون گو همی كن چنان كش هواست *** چو گفتار و كردار او بر خطاست
10580 ولیكن در این داوری بی گمان *** كند روز محشر خدای جهان
ز گفتار حیدر ولید و زیاد *** رسیدند یكبارگی بر مراد
برِ پورسفیان شدند آن زمان *** ز گفتار حیدر شده شادمان
چو گفتند با وی كه حیدر چه گفت *** رخ پورسفیان چو گل بر شكفت
ولید آن زمان گفت چون مرتضی *** نباشد امامی چون او در وفا
10585 ندارد به جز خوی پیغمبر اوی *** بزیبد(1) به محراب و بر منبر اوی
بفرمود پس ابن صخر لعین *** كه تا بر خری بر نهادند زین
بدان زین دوالین و حولش ركیب *** نشست گاو بر خر ز روی فریب
ز پشم سیه جامۀ احتیال *** بپوشید اندر زمان بدسگال
چو قرّای بی علم پشمینه پوش *** كلی بود پیس و لعینی نجوش(*)
10590 یكی مصحف آن گبر از مكر [ و] بند *** به سان حمایل به بر درفكند
یكی طیلسانی ز پشم سیاه *** برافكند بر دوش آن دل سیاه
بر این سان كه گفتم به خر بر نشست *** گرفته یك تازیانه به دست
دو خادم همی برد با پنج پیر *** ابا خویشتن از صغیر و كبیر
برون شد ز شهر دمشق آن چنان *** دو رخ كرده از بیم چون زعفران
10595 چو نزدیك شد زی(2) سپاه علی *** خبر یافت از وی امام ملی
بفرمود تا پیش پرده سرای *** یكی خیمه كردند لشكر به پای
بفرمود از آن پس امام كریم *** كه تا بفكنند نطع های ادیم[ 283ر]
ص: 563
ز پیران اصحابیان گرد كرد *** سبك چارصد پیر آن شیر مرد
بفرمود تا گرد آن خیمه در *** نشستند آن مهتران سر به سر
10600 زدند آن زمان رایت مصطفی *** بر خیمۀ نامور مرتضی
به زین كرده دلدل به زیر علم *** نوشتند چون گفت آن محتشم
كشیدند صف مرد سیصد فزون *** ز فرمان بران گرد خیمه درون
علی رفت از آن پس بدان خیمه در *** چو خورشید تابنده با شش پسر
نشاند آن زمان نامور بوالحسن *** حسین و حسن را بر خویشتن
10605 همی راند فرزند سفیان به شرم *** خر خویشتن در سپه نرم نرم
به رخ بر نهاده ز شرم آستین *** ز غم رخ چو زر كرده و دل حزین
تنش اندرون از نهیب استخوان *** به بانگ آمده بود از بیم جان
چو رفت آن لعین نزد آن خیمه تنگ *** ز رویش به یك ره برون رفت رنگ(1)
چو از هیبت آن شجاعان دین *** لعین دید می هیبت روز كین
10610 هر آن كس كه دیدند ورا خوش منش *** بكردی مر او را یكی سرزنش
همی گفت هر كس ایا بد نژاد *** تو را از خدا و نبی شرم باد
نفس بر نزد پورسفیان ز غم *** تو گفتی فرو بست آن گبر دم
چو رفت او برِ خیمۀ مرتضی***مر او را نگفت هیچ كس مرحبا
به خر بر همی بود تا دیرگاه*** گهی زرد شد روی وی گه سیاه
10615 ندادند بارش به نزد علی*** همی بود خامش علی ولی
و عبدالله فضل با بوالحسن*** به هم بُد نشسته در آن انجمن[ 283پ]
*.[ صورت صحیح كلمه را نیافتیم. این كلمه در نسخه هیچ نقطه ای ندارد.]
ص: 564
دگر مهتران پیش شیر خدای*** در آن حال بودند یكسر به پای
سپه را همی داد حیدر درم*** در آن وقت و دشمن همی بُد دژم
در آخر حسین نیز بر پای خاست *** ز بهر لعین از پدر بار خواست
10620 بگفت ای پدر پورصخر این زمان*** به نزد تو آمد ز روی امان
علی گفت وی هست ایمن ز ما*** و گر هست وی(1) بر طریق هوا
چو حیدر بگفت آن ستمگر ز خر *** به زیر آمد و شد بدان خیمه در
تنش مانده لرزان چو یك شاخه بید *** ز فانش به بیم و دلش نا امید
چو دید آن ستم كاره روی امام(2) *** چو بایست كرد او به حق بر سلام
10625 درنگی نگفت هیچ گونه سخن*** در آن آن سید انجمن
بترسید فرزند صخر آن زمان *** زمانی همی بود خامش از آن
اما هدی چون بر آورد سر*** یكی كرد زی پور سفیان نظر
بدو گفت ایا مرد بیهوده كار*** سر فتنه بودی همه روزگار
تو دانی كه موسی ز فرعون دون*** چه دید از بدی ها به مصر اندرون
10630 در آخر بدید او عیان ویل خویش*** چو شد غرقه در نیل با خیل خویش
تو بد كرده ای عفو دیدی ز من *** از این پس تو رحم آر بر خویشتن
كنونی برو جای خود بر گزین *** گرت خانه باید به خانه نشین
ولیكن نباید كه داری سپاه *** اگر تو پشیمان شدی از گناه
پس ار بار دیگر فضول آوری *** چو ایدون كنم با تو من داوری
10635 كه تو گر شوی باز چون كوه قاف*** ز تو بر نگردد علی بر گزاف[ 284ر]
ص: 565
معاویّه گفتش به جفت بتول*** كه هرگز نگردم به گرد فضول
دگر زانچه كردم پشیمان شدم*** تو را تا زیَم من به فرمان شدم
چه فرمان دهی تا شوم من كنون؟*** ز فرمان تو من نیایم برون
علی داد فرمان و گفتا كنون*** ز شهر دمشق آی اكنون برون
10640 چو رفتی مرا با تو پیكار نیست *** اگر چه بر مَنْت مقدار نیست
چو برد این سخن شیر ایزد به سر***از این در سخن را فروبست در
چو مالك بدیدش كه شاه عرب *** درنگی ز گفتن فرو بست لب
گرفتش یكی بازوی آن لعین*** از آن جای برداشتش شیر دین
در آن حال كز جای برداشتن*** ز خیمه از آن سان برون داختش
10645 بدو گفت رو(1) ای عدوی خدای*** یكی پیش ما تیز برگیر پای
در آن عجز و خواری شده شرمسار*** به خر بر نشست آن خر بی فسار
به تكبیر از آن پس سپاه علی*** زبان ها گشادند از پر دلی
همی رفت فرزند سفیان به تاب*** سپرده روان را به رنج و عذاب
شد اندر دمشق آن لعین از نهیب*** ز حسرت شده جای وی ناشكیب
10650 هم اندر زمان كرد ساز سفر*** چو شد دین و دنیاش زیر و زبر
بنه بر نهاد آن لعین وقت شام*** به بیت المقدس شد از حد شا
ز لشكر كه را خواست با خود ببرد*** چو شمع امیدش به خیره بمرد
همی گفت من با علی زین سپس *** كنم آن كه با كس نكردست كس
من از روم و مغرب سپاه آورم*** چو شب روز بر و سیاه آورم[ 284پ]
ص: 566
10655 همی برد با خویشتن آن رجیم*** بدین دل به خروارها زرّ و سیم
چون او رفته بد روز دیگر پگاه *** به شهر اندرون شد علی با سپاه
بفرمود حیدر بر اهل هدی*** به شهر اندرون خوب كردن ندی
چنین گفت كز ما قلیل و كثیر*** نبینند رنجی صغیر و كبیر
به شهر دمشق اندر آن روز راست *** یكی عید چون عید قربان بخاست
10660 چو از فتح و از شكر شیر خدای*** بكردند قربان بسی چارپای
به روز دگر مرتضی رفت شاد*** سوی مسجد جامع از بامداد
برفتند اهل دمشق آن زمان *** پس مرتضی جمله پیر و جوان
در آن جایگاه جمله حاضر شدند*** به چشم و به دل جمله ناظر شدند
كه تا بر چه راند سخن مرتضی*** چه فرمان رساند به حق از وفا
10665علی رفت بر منبر و بی شمار*** ثنا گفت بر كامران كردگار
و بر مصطفی هم درود و سلام*** بسی داد از آن پس امام الانام
سخن گفت از آن پس ز وعد[ و] وعید *** ز بهرای آن قوم امام سعید
به دوزخ دل خلق را بیم داد*** بر اومید فردوس تعظیم داد
دل دین پرستان پر از نور كرد *** ز شیطان پرستان طرب دور كرد
10670 همه چشم مردم پر از آب كرد *** دل و جان مردم پر از تاب كرد
در آن مسجد جامع از چپّ و راست *** به یكبارگی بانگ و ناله بخاست
وصیّ نبی شاه روشن روان *** ز منبر به زیر آمد اندر زمان
سوی خانه رفت و به كار سپاه *** ز هر گونه ای كرد نیكو نگاه[ 285ر]
ص: 567
نخست احنف قیس(1) را از وفا*** به بصره فرستاد پس مرتضی
10675 سپاهی بدو داد و طبل و علم*** چو كردش گسی آفتاب كرم
سپرد آن زمان مصر شیر خدای*** بدان پور مالك شه نیك رای
سپاهی بدو داد آراسته *** ابا رایت و طبل و با خواسته
چو كردش گسی آفتاب حجاز *** سر و چشم او را ببوسید باز
براهیم مالك برفت آن زمان*** سوی مصر زی(2) حیدر پاك جان
10680 دمشق آن زمان حیدر گرد گیر*** سپرد از كرامت به پور جریر
ز شهر دمشقش از آن پس امام*** برون رفت با جملگی خاص و عام
به كوفه شد آن مهتر دین و داد*** مبتّر شده دشمن دین و داد
مظفر شده حیدر دین و داد*** به نیروی جبار دادار داد
به كوفه درون كرد از آن پس مقام*** وصیّ نبی حیدر نیك نام
10685 همی كرد آباد بنیاد دین*** چو شد فارغ از كشتن قاسطین
دل مؤمنان را همی كرد شاد*** همی كرد محكم ره دین و داد
عدوی شریعت ز بیچارگی *** هزیمت برفتند یكبارگی
بر آن دل نهادند كه بار دگر*** كنند(3) كار اسلام زیر و زبر
فرستاد كس ها به روم اندرون*** ز بهر مدد آن لعین گبر دون
10690 از این پس شود گفته آن كارشان *** كه از روم چون بود بازارشان
چو از لشكر رومیان بی عدد*** طلب كرده بد پورسفیان مدد
چهل شهر اسلیمیان را خراب*** بكردند اهل چلیپا به تاب[ 285پ]
ص: 568
همه شهرها بود آراسته*** به تاراج دادند با خواسته
چو زان آگهی یافت شیر خدای*** بجنبید چون برقع لامع ز جای
10695 ابا چل سوار از سواران دین*** از آن رومیان كرد خالی زمین
به شمشیر بستد از آن رومیان*** به یكبارگی نعمت مؤمنان
به حقور سپرد آن همه خواسته*** چنان چون ببایست ناكاسته
چو فارغ شد از جنگ اهل صلیب*** به شمشیر برخارجی بد طبیب
ز خون خوارج بكرد او روان*** بسی جوی خون از معادی دوان
10700 گَرَم زندگانی بود زان سپس*** بگویم ز پیكار ترسای خس
كه چون كرد حیدر بدان رومیان*** ز حرب و قتال و ز آن داستان
چو شد یازده مجلس اكنون تمام*** ز حرب صفین و ز تیغ و نیام
كه بگریخت آن پورسفیان حرب*** ز دست علی و ز طعن و ز ضرب
ز ما صد هزاران درود و سلام*** بر آل محمد علیه السلام
10705 كنون ای سخن دان روشن ضمیر*** تمامی شنو قصۀ دل پذیر
كه خواهد شدن بر ده و دو تمام *** ز حرب جمل وز صفین از امام
بر آن گونه گویم كه بو دست راست *** چو یزدان ز ما جملگی راست خواست
چنان چون شنیدستم از راویان*** بگفتم درستی كنون همچنان
ز حال حمیرا و زان شهربند*** كه می بود حنظل ورا همچو قند
10710 چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این حال بومخنف نامور[ 286ر]
ص: 569
كز این حال او آگهی یافت پس*** كز این قاسطینان نماندست كس
هزیمت شدند[ و] برفت آن زمان*** ز تیغ علی سید تازیان
چنان چون به حرب جمل بصریان *** بتر زان رسیدست بر شامیان
حمیرا چو بشنید گفتا كه آه*** شد این زندگانی به ما بر تباه
10715 نجست از سر تیغ حیدر كسی*** بكشت از بزرگان عالم بسی
حمیرا بنالید(1) چون زیر زار*** فغان كرد از گردش روزگار
همی گفت بد بود تدبیرشان *** نیامد به تدبیر تقدیرشان
علی شِست خلافت به جای رسول*** بكردند آن بی وفا را قبول
بگفت عایشه چند از این در سخن*** شب و روز می بود اندر حزن
10720 چنان كاورد بوالمنابر خبر*** در این حال بومخنف نامور
كه چون حیدر از لشكر شامیان *** بپرداخت و بر هم زد آن رومیان
چلیباپرستان و خارج نماند*** پس آن گه سپه را سوی كوفه راند
چو بنشست در كوفه آن میر دین *** خبر یافت زین ابن صخر لعین
بیامد دمشق اندر آن گبر دون*** بشد ترس ترسان به شهر اندرون
10725 تواضع نمودند آن شامیان*** چه از مؤمنان و چه از خارجان
بشد ساكن آن مهتر قاسطین*** ابا گبر مروان و عمرو لعین
برون سوی شهر دمشق او سرا(2) *** نهاد آن لعین سوی یثرب بنا
بر این سان یكی كاخ و ایوان نهاد*** و درساره ای بركشید آن جماد
بر او چار صفّه نهاد از كران *** بیفكند مفرش در او بی كران[ 286پ]
ص: 570
10730 در آن صفّۀ بار(1) تختی بزرگ*** نهاد از فضولی لعین سترگ
به زرّ و گهر تخت آراسته*** ز دیبای رومی بپیراسته
نهاده یكی چار بالش بر اوی *** هم از خام طمْعی (2) سگ زشت روی
كشیده یكی پرده بر گرد در***ز دیبای رومی ز(3) سیم و ز زر
بكردند همه جامه چون دل سیاه*** فراخ آستین و دراز و تباه
10735 سی چهل گز نهادند دستارها *** علامت به سر بر ز كردارها
غرض آن كه ما در سپاه علی *** نماییم با هیبت از پردلی
چو این حیله برساختند همگنان*** چپ صفّه بنشاند او سروران
نشستند سطریان یمین صفه *** چو مروان و عمرو لعین هم كفه
دگر باهریره و آن شر حبیل*** مغیر بن شعبه چو آن ژنده پیل
10740 چنین هر یكی بود همتای اوی*** منافق پرست و پرستار اوی
اگر هر یكی را بگویم دراز*** ز مقصود پس مانم ای سرفراز
همی بود زین سان لعین دنس*** بدان ناكسان بداندیش خس
نشسته بر آن تخت چون كیقباد*** فریبیده هر یك را آن پر فساد
ولایت به خود راست كرد آن لعین *** سپه را همی داد زرّ و نگین
10745 ولیكن هراسان بد او روز و شب*** ز بیم علی سید خوش لقب
چنین آورد لوط یحیی خبر*** در این حال بومخنف نامور
از این در خبر شد برِ مرتضی*** كه آمد معاویّۀ پر جفا
نشستست خاموش اندر دمشق*** به تخت امارت به شهر دمشق [ 287ر]
ص: 571
از این شكل برساختست او اساس *** ز فرش و اوانیّ و تخت و لباس
10750 بخندید حیدر از آن كار اوی*** چو كاسد شده دید بازار اوی
بگفتا چه مكر است كه باز آن لعین*** اَبَر ساختست او به بازار دین؟
چه تواند(*) همی كرد آن سر گریز*** كه ناید بر او؟ زان ببر دست چیز؟(**)
از این برگذشت او یكی چند گاه*** حمیرا نوان(1) بود آن جایگاه
عراق اندرون مانده بد مستمند *** بدان ایل اشتر درون شهربند
10755 ولیكن مرادات او را تمام*** رسانید هر یك به اتمام و كام
همی بود حیران و خسته روان*** غریبی درون روز و شب ناتوان
فرستاد زی حیدر سرفراز*** كه مان وارهان تو ز گُرم و گداز
چو زین راز آگاه شد میر دین*** برادرْش را گفت ای پاك دین
برو خواهرت را بیاور كنون*** به نزدیك ما ای یل پر فنون
10760 محمد به فرمان حیدر چو باد *** سبك روی زی (2) ایل اشتر نهاد
بر خواهرش رفت اندر زمان *** رسانید پیغام میر جهان
ببد خواهرش شادمان از نخست *** ولیكن از آن شادی نیكی نرست (3)
بیاورد هودج هم اندر زمان *** نشست او به هودج به گُرم و غمان
بریدند راه و رسیدند باز *** به نزدیك آن حیدر سرفراز
10765 چو در كوفه شد عایشه بامداد*** براندند یك سر برِ میرداد
گزین حیدر پاك دین آن زمان *** بشد (4) نزد هوج هم اندر زمان
استقبال كردند و هر یك نثار*** همه كوفیان مرد و زن هاموار[ 287پ]
*. [ «تاند» تلفظ می شود.]
**. [ یعنی: آن سرگریز(= گریزنده، فراری) چه می تواند بكند كه علیه خودش نباشد؟ كه به خاطر آن مال و ثروت جمع كرده است؟]
ص: 572
بپرسید حیدر و بنواختش*** سرای حرم نیك پرداختش
ز فرش و اوانیّ و ز سیم و زر *** فرستاد نزد حمیرا به در
10770 تنی چند خادم ابا دادرش*** فرستاد نزدیك آن خواهرش
نكرد هیچ تقصیر شیر خدا(1) *** نگه داشت او حرمت مصطفی
نبد هیچ خرّم حمیرا از این *** از این ها كه می كرد آن میر دین
غم ناكثین بودش و قاسطین*** از این درد و غم روز و شب بد به كین
نتوانست (2) دیدن علی را امام *** خلافت درون نزد آن خاص و عام
10775 همی بود دل خسته در رنج و تاب*** شب و روز با حیدر آفتاب
همی بود یكسان ز اضمار بد *** از آن بی مرادی و كردار خود
نبد با علیّ و بردار نكوی *** از این در نگفتم (3) تو دیگر مجوی
بدانست حیدر از آن كار وی *** از آن شدت و بغض و كردار وی
علی گفت پس با حمیرا بگوی*** هر آن چِت مرادست از ما بجوی
10780 كجا جست خواهی تو اكنون مقام؟*** بگو تا رسانمْت یك ره به گام
حمیرا بدو گفت من جای خویش*** روم تا زیارت كنم كّم و بیش
روم زی (4) مدینه به گور پدر *** زیارت كنم مصطفی را به در
وز آن جا شوم [ من به] نزدیك خال(*)*** چنین است كه گفتم همه كار و حال
علی گفت بدْهم مرادت اگر*** نگویی تو بر ما دروغی دگر
10785 حمیرا بگفت ای علی این مباد *** كه از ما دروغی كند خلق یاد
علی گفت با تو برادرْت را*** فرستم ز دل حق مادرْت را [ 288ر]
*. [ مقصود خال المؤمنین ( معاویه) است . ]
ص: 573
حمیرا بگفتش جز او را فرست*** كه او نیست ای میر خواهر پرست
علی پس در آن حال بر پای خاست *** بدو گفت بر تو خدایت گواست
چرا گویی هم زاد خود را چنین*** برون آی یك ره تو از خشم و كین
10790 مگو این چنین بیش و خوش كن منش*** به حشر اندر انداز و بهْ كن روش
بر آفرین جاودان خوب كار*** چو نفرین برد بد كنش آشكار
هر آن كس كه در دین نكویی كند*** ز بد كارها باز دوری كند
بود یار نیكان خدای جهان *** به دوزخ بود بدكنش جاودان
بگفتم(1) كنون گفتی من تمام*** برو با برادر كنون والسلام
10795 ز گفتار وی دیو دیوانه شد *** فرشته مر او را چو پروانه شد
از آن پس سوی مسجد آمد علی *** بكرد او نماز آن سوار ملی
دگر باره آمد سوی خان خویش*** و بگذاشت آن شب به اوطان خویش
به روز دگر بامداد پگاه *** به یاران خود كرد حیدر نگاه
چنین گفت ایا دوست داران من *** ایا عایشه هست پیمان من
10800 كه وی را فرستم سوی شام باز*** ز راه مدینه در این كار ساز
كه او همچنین كرد از من طلب *** ز بهر زیارت و این بوالعجب
وز آن جا رود شام زی(2) خال خود*** ببیند همه كار و احوال خود
كه را هست دختر به خانه درون *** نهان آورید از مخالف برون
به نزد من آرید اندر زمان *** پس یافته(*) از پی بد گمان
10805 بكردند آن مؤمنان سر به سر *** به فرمان حیدر همه در به در (288پ)
*. [ صورت صحیح كلمه یافت نشد.]
ص: 574
همه ساخته بر بمخسا (1) سوار *** میان ها ببسته همه مردوار
بپوشید هر یك سلیح و سلب*** همه روی بسته به رسم عرب
ببردند پیش علی بصریان(*)*** دو صد دخت دوشیده اندر زمان
همه تن بیاراسته مردوار *** به رسم عرب گشته هر یك سوار
10810 علی گفتشان زی حمیرا شوید*** ز بصره ابا وی به صحرا شویى
چنان كاو ندارد از این در خبر*** كه این ها زنانند بسته كمر
به نزد حمیرا شدند آن زمان *** چو مردان بیاراسته دختران
حمیرا بسیج سفر كرده بود*** شتریان شتر پیش آورده بود
چو جمّال هودج بر اشتر نشست *** حمیرا بدان هودج اندر نشست
10815 ز بصره برون رفت دل پر فِكَر *** دل آزرده از بخت[ و] خسته جگر
شب و روز می رفت مانند باد *** وز آن حال پیكار می كرد یاد
چو تنگ مدینه رسید زان سپس *** به شهر اندرون پس فرستاد كس
كه من آمدم با دلی دردمند*** به دردی كه درمان نبد سودمند
چو آگه شدند از حمیرا همه*** برفتند پیشش ابا دمدمه
10820 بكردند هر یك بر او بر سلام*** همه با عطا و نثار تمام
هم از گرد ره رفت اندر بقیع *** زیارت چنان كرد كه داند سمیع
ببد یك دو روز اندر آن جای پس*** ز حیدر گله كرد هر جای بس
به هر روز شد نزد قبر نبی *** زیارت همی كرد از پر دلی
نبی خود نبود در بقیع ای گزین *** به جز عمْر و بوبكر آن جا دفین(**) [ 289ر]
*. [ تا این جای داستان در كوفه بود؛ ولی پس از این با بصره و بصریان مواجه می شویم. گویا ارتباط این داستانه به جنگ جمل- كه در بصره واقع شده – باعث این اشتباه شده است . ]
**. [ ظاهراً شاعر می پندارد كه ابوبكر و عمر در بقیع دفن شده اند.]
ص: 575
10825 حمیرا همی كرد آن جا نماز*** مجازی زیارت نه روی نیاز
به روز چهارم بیامد پگاه *** زیارت بكرد با عزیزان راه
پس آن گه بسازید كار سفر *** با سروران گزیدۀ بشر
چو خاتون خاقان به هودج درون *** نشست آن(1) حمیرا و راندند كنون
در آمد به گردش سوار عرب*** همه روی بسته نهانی عجب
10830 كه یك كس ندانست از این راز بس *** نه بگشاد یك كس از این رو نفس
برفتند یكسر همه سوی شام*** بر خال نامؤمن خام خام
خبر شد بر مهتر قاسطین *** كه آمد خوهر زاده اندر حصین
چو دیدند روی ورا هر كسی *** بكردند ثناها بدو بر بسی
پس آن گاه رفتند در صدر بار*** نشستند هر یك به دل سوگوار
10835 معاوی بپرسید او را تمام*** ابا جمله خیلان و آن اهل شام
همی گفت هر كس كه چون بود كار؟ *** چه آورد پیشت بد روزگار؟
همی گفت هر حال چونان كه بود*** به بد گفت و بد بود پس غم چه سود؟
بگفتند حیدر به جایت چه كرد؟ *** به جای تو زشتی فزونی كه كرد؟
حمیرا بگفت این چنین عار بس*** كه ما راز خویشان نبد یا كس
10840 سپردند ما را به نامحرمان*** كه تا شد به ما بر عدو بد گمان
به من خواستند این عدو قصد كرد*** ولیكن هوا را قضا كرد رد
بر آمد یكی آسمانی سبب*** كه بدخواه ما ماند اندر تعب
بگفتند برادر نبد با تو یار*** كه این قوم قصد تو كردند زار؟[ 289پ]
ص: 576
بگفتا مگویید چونین سخن*** كه او هست بر ما یكی دوشمن
10845 ز گفتار وی شامیان سر به سر *** كشیدند شمشیرها را به در
معاوی فروشاند آن فتنه را *** برفتند به قصر اندرون یك سرا
نشستند هر یك بدان جای خویش*** حمیرا نوان بود و دل گشته ریش
از او باز پرسید پس پور صخر*** كه چون بود احوال بر گو خبر
حمیرا پس آن گه زبان بر گشاد *** گله كرد از مهتر دین و داد
10850 چو زین سان محالات بی حد بگفت *** گزین پور بوبكر بماند در شگفت
بگفت ای خوهر بیش چونین مگوی*** كه از تو بُد این فتنه و گفت و گوی
علی هست معصوم و پاك از خلل *** كه هرگز نیامد از او یك زلل(1)
بترس از خداوند چونین مگوی*** چو از وی گذشتی تو دیگر مجوی
بیاشفت حمیرا و گفت ناصواب*** ابا دادر خویش زی بوتراب
10855 پس آن گه بگفت بر سر جمع زود*** كه این بوتراب است قتّال جود
بگوید همی مدح این بوتراب*** كه اسپرده مان او به قهر [ و] عتاب
به نامحرمان كرد ما را روان *** به روز و شب اندر بدین (2) ناكسان
فروشاند و برشاند هر یك كنون*** به را اندرونْمان (3) زبی حد فزون
چنین كرد با زوجۀ مصطفی*** تو آن گه خواهی عذر آن بی وفا؟
10860 بر آشفت لعین پورسفیان دون*** به فرام بران گفت آن گبر دون
بیارید ای قوم از كینه روی*** بدان تا ز خونْشان برانند جوی
پس آن قوم گفتند ای ناكسان*** چه جستید از این مادر مؤمنان؟[ 290ر]
ص: 577
دل بی وفاتان ز بد سیر نیست *** مكافاتتان جز به شمشیر نیست
بن و بیختان بی گمان پاك نیست *** علی را ز كردارتان باك نیست
10865 چو وی حرمت مصطفی را ببرد*** بدین قوم بی با داران سپرد
بگفتند آن ها چه بد كرده ایم؟*** كجا ما كسی را بیازرده ایم؟
كه با ما همی كرد باید خطا*** ندیده ز ما كس گناه و جفا
بگفتند شان كز خطا جسمتان *** چه ره جست زی (1) مادر مؤمنان؟
بگفتند آن ها كه ما دختریم*** از این سان سخن ها چرا غم خوریم؟
10870 چو ما دخترانیم نادیده مرد *** ز مردان به ما نارسیدست گرد
شگفتی بماندند آن شامیان *** حمیرا بگفت این دروغ است نهان
گزین پور بوبكر گفت ای مهان*** شما راست دانید این را عیان(2)
كه معلوم گردد هم اندر زمان *** ببینید این قدرت غیب دان
بگفتند و سوی حرم تاختند*** گزین دختران دوشیزه یافتند
10875 همی گفت هر كس زهی بوالحسن*** نباشد به عالم درون مرد و زن(*)
به گیتی نبودست چون وی حكیم *** نیاورد گردون به از وی كریم
كه را پیش رو باشد آن نام دار*** به دو جهان بود كار وی چون نگار
محمد بگفتا كه دیدید این؟*** همه همچنین آن دروغ است جز این
حمیرا بیاشفت و گفت ای امیر *** تو مشنو سخن از قلیل و كثیر
10880 كه گر او نكشتی (3) در آن حربگاه (4) *** جمل را بدان سختی ای نیك خواه، [ 290پ]
*.[ مقصود احتمالی شاعر: در میان مرد و زن عالم مثل علی (علیه السلام) نیست . ]
ص: 578
شكسته بدم من علی را به قهر *** سپاهش پراكنده گشتی ز دهر
لعین پورسفیان چو بشنید این *** غضب راند بر مهتر پاك دین
به فرمان آن دشمن كردگار*** كه خوانند خالش عدو آشكار (*)
محمد همی گفت ایا اهل شام*** از این كارتان ننگ خیزد نه نام
10885 به فرمان آن پور هند لعین *** خریدار دوزخ شدید این چنین
ولیكن كنون تا به دوزخ شدن *** ز حیدر ببینید گردن زدن
نباشد درنگی كه بر اهل شام *** ببارد اجل ذوالفقار امام
امامی كه نامش علی الوفاست *** شجاعی كه او بن عم مصطفاست
لعین پورسفیان از او این شنید *** یكی باد سرد از جگر بركشید
10890 به فرزند بوبكر گفت آن لعین *** علی را بخوان تا رهاندْت از این
محمد بدو گفت من رسته ام ***چو دل در سرای بقا بسته ام
مرا از رضای خدا و رسول *** نبشتست منشور جفت بتول
ز كشتن چه ترسم من ای زشت كیش؟ *** تو را كردم آگه از این كار خویش
3. ذوالفقار الامام
ولیكن دلم را كنون بیش درد *** غم تشنگی ماند و گفتار سرد
10895 بدو گفت فرزند سفیان تو آب*** نیابی مگر از كف بوتراب
تو را بوتراب آب كوثر دهد*** به هدیه تو را تخت و افسر دهد
محمد بدو گفت من این عیان *** همی بینم ای ملحد بد گمان
به شك اندر این چون تو جاهل بود*** دل ما به فردوس مایل بود
بدو گفت ملعون من ایدر كنون*** بسوزمْت زنده به آتش درون
10900 محمد بدو گفت ای خاكسار *** چه اندیشم از كشتن ای نابه كار؟ [ 291ر]
*. [ بیت یا ابیاتی افتاده است كه حملۀ شامیان به محمد جهت آزار یا قتل وی را در بر داشته است . ]
ص: 579
مرا گر دو صد جان بُدی هر یكی *** فدای علی كردمی بی شكی
ولیكن تو را این به روز قضا *** به درخورد كار تو باشد جزا
چنین گفت فرزند هند آن زمان *** در آن كینه جستن به فرما ن بران
كه پیش آورید استری (1) را شما (2) *** شكم بردریدش هلا بر ملا
10905 در آن اشكم خر نهید آن زمان *** سزایش كنید ای گزین شامیان
ابوالاعور شوم رفتش چو دود*** بیاورد استر(3) به پیشش حسود
بسی كس بدان نیز (4) بشتافتند *** شكم ستر (5) زنده بشكافتند
پس آن میر دین را هم اندر سرای *** بریدند او را دو دست و پای
بدان تشنگی در دو دست و دو پای *** بریدند آن شامیان از جفای
10910 نهادند به بطن خر و دوختند*** ز كینه به آتش درون سوختند
محمد در آن اشكم خر سلام*** همی داد بر مصطفی و امام (6)
و لعنت همی كرد بر ظالمان *** بر آن قاسطین از كهان و مهان
همی گفت ایا كردگار جهان *** شناسی همه آشكار و نهان
تو دانی كه گر جان من صد بدی*** همه پیش دین تو قربان بدی
10915 بگفت این و بگسست از وی نفس *** روانش سوی خلد شد زان سپس
چو شد سوخته صورت و منظرش *** ابر باد دادند خاكسترش
گمان برد آن گبر دشمن نژاد *** كه برتر نروید (7) ز بیداد داد
چنین است آیین بیدادگر*** كه بیداد و داد ایزد آرد به بر (*)
بر این روی گوید سخن مخبره *** كه خال استِ شان آن سگ (8) مدبره [ 291پ]
*.[ یعنی : بیدادگر چنین اعتقاد دارد كه خدا عدل و ظلم را برابر قرار می دهد . ]
ص: 580
10920 كه را خال فرزند سفیان بود*** به هر حال آن كس چو هامان بود
اگر چند هامان به از پور هند*** نبودست كافرتر از پور هند
مر آن هند را بود آن سگ پسر *** كه عمّ نبی را بخورد او جگر
كنون از من ای یا بشنو خبر*** ز گفتار بومخنف نامور
كه فرزند سفیان از آن پس چه كرد*** كه بر ابن بوبكر زنهار خورد
10925 چو گشت او شهید آن نكوكار یار*** بگشتند آن دختران زاروار(1)
گشادند همه موی و كردند نفیر*** اَبَر كشتن آن امیر گزین امیر(2)
بكردند لعنت بر ایشان بسی *** بر آن ابن سفیان و هر ناكسی
نهادند رخ را سوی میر دین*** به كوفه شدند جمله از قهر و كین
رسیدند نزد علی آن زمان *** گشاده همه موی و بر روز زنان(3)
10930 علی دیدشان اندر آن درد و غم*** بپرسید از ایشان ز هر بیش و كم
بگفتند ای پاك دین حیدرا*** چنین بود احوال آن صفدرا
یكایك بگفتند پیشش تمام*** به نزد امام هدی والسلام
چو حیدر از آن حال آگاه (4) ببود*** ز غم گفتی آن شیر شیدا ببود
بیفتاد چون بیهُشان هوشمند*** دو چشمش پر آب و روان دردمند
10935 همی گفت پور جگر خواره باز*** مرا كرد جان و دل اندر گداز
غم حمزه بر جان من تازه شد *** بد بدكنش بس بی اندازه شد
نه من حیدرم گر بدین ذوالفقار *** از این قاسطین برنیارم دمار
بگفت این و پس گفت مالك كجاست؟ *** بیا گو كه این درد ما را دواست[ 292ر]
ص: 581
هم اندر زمان مالك نامور*** بر مرتضی رفت چون شیر نر
10940 به سالار دین گفت آن گُردگیر*** چه فرمان دهی مر مرا ای امیر؟
بدو گفت حیدر هم اندر زمان *** به سوی دمشق شو برِ شامیان
بخواه(*) كین پور ابوبكر باز *** از آن پور صخر لعین طناز
به فرماندهش (1) گفت فرمان برم *** ز فرمان تو یك قدم نگذرم
ز درد محمد و قهر عدوی*** ابر بارگی شد سبك بی كفوی
10945 بیامد به نزدیك میر آن زمان *** نگر تا چه گفت آن شه مهربان
به راه اندرون گفت درنگی مكن *** عدو را به هر حال سنگی مكن
سخن با معادی به شمشیر گوی *** ز روبه میندیش وز شیر گوی
چو مالك درشت و سخن گوی بود *** به بالا دراز و نكوروی بود
سخن هاش بودی همه دل پسند*** چهل گز به بالا و همت بلند
10950 بسیج سفر كرد مالك چو باد*** همی رفت بر ناقه گریان و شاد
بُد آن ره نوردش به مانند كوه*** زمین بُد به رفتار او در شكوه
رسید او به نزدیك شهر دمشق*** به دین برفكنده به یك باره عشق
وز این روی پیوسته فرزند صخر *** در اندیشه بودی فروبسته نخر
همی بد هراسان سگ پیس و كل*** ز بیم علی سید عقد و حل
10955 بدی چشمشان سوی راه حجاز*** كه ناید بلا از نشیب و فراز
در و درگه در سرایش (2) به بند*** نهاده سوی راه حیدر بلند
كه ناگه پدید آمد از دور گرد *** در آن گرد دیدند سواری نبرد [ 292پ]
*. [ « بِخُه» تلفظ می شود . ]
ص: 582
نشسته در آن وقت بن عاص شاد *** ابا پور صخر لعین جماد
كه زو دیدبان در آمد كه ای سرفراز*** سواری رسید این زمان از حجاز
10960 لعین عمرو بن عاص آمد برون*** بدید او سواری چو پیل [ و] هیون
ز نیم فرسخش دید عمرو بن (1) عاص *** بدانست كاو مالك است مرد خاس
به عبرت در او كرد یك سر نگاه *** كه می آمد از دور با ویل و آه
شتر بد بلند [ و] دلاور بلند *** ز بالای وی سرو بودی نژند
بیامد بر پورسفیان دون*** كه مالك رسید این زمان چون هیون
10965 چو آشفته پیلی چو شیر دمان *** رسیدست زی (2) حیدر او بی گمان
لعین پورسفیان چو بشنید این*** بدانست كاو آمد از بهر كین
به عمرو لعین گفت گو تازیان (3) *** بیاید به نزدیك من این زمان
دراند مر این پرده را او به قهر *** مر این قند ما را كند او چو زهر
بر او پرده برگیر و با سروران *** بباشید حاضر هم اندر زمان
10970 كه او ناید از اشتر خود فرود*** و بر من نگوید سلام و درود
شما را تدارك همین است و بس *** كه او را مانید چون خوار و خس
چو نزدیك در ساره آید فراز*** بلند است اشتر و مالك فراز
ضرورت شود كوژ آید به در *** علیك السلامی برینش به سر
كه تا عام شامی بدانند كه من(4) *** عزیزم به نزدیك هر انجمن
10975 رسول علی ما را انعام كرد*** و پرسش فرستاد و اكرام كرد
كه گر این نگویید و نكْنید این*** شود حرمت و حشمتم را كمین [ 293ر]
ص: 583
بگفتند یكسر چنین است صواب *** بر این جمله فرمان بریم از جناب
در این بد كه آمد رسول علی *** گزین مالك آن شه سوار ملی
سبك پرده برداشت پس پرده دار*** بدانست مالك شه نام دار
10980 همی راند مالك سوار ملی *** به نزدیك آن قصر از پر دلی
همی رفت تا نزد درگاه زود *** كه فرزند سفیان در آن قصر بود
بدانست كه نتوان شدن با ستور***در آن قصر عالی به هنگام زور(1)
پیاده بشد پشت كرد او به در *** شد او باژگونه بدان خانه در
نرفت بازی شامیان لعین *** ابا مالك اشتر پاك دین
10985 همی گفت من مرد جاهل نیَم *** ز مكر بداندیش غافل نیَم
بر این گونه می رفت آن شیر مرد*** نهاده ابر دشمنان داغ و درد
چو از در در آمد بشد باز راست *** سر افراز مالك بر آن سان كه خواست
بشد راست آن گه ابر اشترش*** میان سرا مالك اشترش
برِ صفۀ با تنگ ایستاد *** همی كرد ذكر خداوند یاد
10990 بدید آن چنین صفه ها روبه روی *** نشسته چپ و راست یكسر عدوی
بر آن صفۀ پیش، پس پور صخر *** ابر شامیان خر او كرده فخر
نشسته چو فرعون جباروار*** سی گز بسته دستار آن خر فسار (2)
بپوشیده او جبّه ای بس دراز*** فراخ آستین از پی عزّ و ناز
یزیدك به پیشش نشسته چو ببر*** به نزد منافق پدر همچو گبر
10995 دو گیسو به بر در فكنده یزید *** دو از پس فكنده پلید شدید [ 293پ]
ص: 584
چو زین سان بدید مالك اشترا*** بغرّید مانند شیر نرا
به هیبت بزد بانگ بر پور صخر *** كه زین سان همی كرد خواهی تو فخر ؟
نمودار احمد كنی روی را *** چو شه زادگان بافتی موی را
یزید پلید [ از] كجا در خورد *** كه او چار بافد ز حد بگذرد ؟
11000 نگردد همی سید پاك دین *** جهود موی باشد ز روی یقین
معاویه گفتا از این در گذر*** چه كار آمدستی تو بر [ گو] خبر
بدو گفت مالك چه گویم تو را *** كه نمرود و هامان گرفتست تو را
چو قارون و شداد و چون بُختِ نصر *** شدستی تو ای پورسفیان صخر
چو فرعون و بوجهل جباروار *** نشستی بدین قصر ناپایدار
11005 نترسی ز هول قیامت وَ گور*** كه بی دین شدستی و هم كّر و كور
چو قیصر چنین قصرها كرده اید *** به مال كسان تن بپرورده اید
برِ من چه این قصر و چه كلبه ای *** نیاید همی در دلم ذره ای
بدو (1) گفت فرزند سفیان دون*** سخن بر گسل ای عرابی ز بن
كز اندازه بگذشت این كار تو*** چو زهر است دیدار و گفتار تو
11010 بدو گفت مالك ایا پور هند *** تویی زهر دیدار زنبور (2) هند
تو مانند فرعون به صدر اندری*** چه فرعون بی دین به غدر اندری
بساط سیاست بگسترده ای *** چو فرعون و هامان حَشَر كرده ای
نگویم سخن بر گزافه كه من *** غلام علی ام به هر انجمن
و هم پس رو و چاكر آن كسم *** كه وی گفت من با جهانی بسم [ 294ر]
ص: 585
11015 دگر باره شد پورسفیان خجل *** فرو ماند در حال چون خر به گل
خجل گشت معاویه و در عجز باز *** بدو گفت كم كن حدیث دراز
چه كار آمدستی تو؟ بر گوی زود *** نشان آتش غضْب و كم كن تو دود
بدو گفت مالك ایا خاكسار***امامم تو را كرد پس خواستار
طلب كار تو آمدم ایدرا*** كه تا ره سپاریم زی حیدرا
11020 بدو گفت چه كارستمان با علی *** كی ایدر (1) طلب كرد خواهد علی ؟
نخواهم شدن من كنون یك قدم *** به نزد علی ای سوار ندم
بدو گفت مالك تو را این زمان *** برم من به نزدیك شیر ژیان
معاوی بدو گفت مرا لشكر است *** كه بر دشمنان یكسره افسر است
نباشد كم از موی این باد پای *** كه بر شِسته ای در میان سرای
11025به تو بر زنند و نتوانیم برد (2) *** اگر چند باشد تو را دست برد
بدو گفت مالك تو چونین مگوی *** به انبوهیِ شان فضولی مجوی
كه انبار ارزن نهی بی شمار*** به هر موی لشكرت ایدون هزار؛
مرا یك خروس است كاندر زمان *** همه درچیند در سعت بی گمان
و آن خود علیّ بن بوطالب است *** كه بر دشمنان جملگی غالب است
11030لعین پورسفیان چو بشنید این *** از آن گفتۀ مالك پاك دین
بلرزید بر خویشتن همچو بید *** ببرّید گفتی ز جانش امید
ز ترسیدنش عمرو آگاه شد *** زریر رخش چو خس و كاه شد
بدو گفت ایا میر دل شاد دار*** جوابش بگو و اندر این پای دار[ 294پ]
ص: 586
بدو گفت مالك هلا زود باش*** وز این عمرو و مروان تو بدرود باش
11035روی یا برم من تو را این زمان *** به نزدیك حیدر شه تازیان؟
لعین پورسفیان چو عجز آورید*** ز مالك بترسید و گفت و شنید
بدو گفت مالك چرا كشتی زار*** گزین پور بوبكر فخر تبار؟
بدان شدت تشنگی درد و غم*** به زاری بریدن دو دست و قدم
بسنده نكردید و در خام خر*** بكردید زنده درون ستر
11040سه روز اندر آن آفتاب حجاز*** بماندید او را به گُرم و گداز(1)
ز بعد سه روز اندر آتش روان*** فكندید تا سوخت آن مهربان
بدادید بر با خاكسترش*** علی هست غم خوار و كین گسترش
كنون آمدم من به كین خواستن*** چه گویی جوابم در این انجمن؟
لعین پورسفیان بگفت ای سوار*** ندارم خبر من از این حال و كار
11045بدو گفت مالك زهی میر شام*** به دعوی امیری به معنی[ تو] خام
چگونه كند حكم رعیت ز خود *** كه بی اتفاق تو باشد ابد؟
معاویّه گفتا ندارم خبر *** به سوگند رفت پیش ، آن بد گهر
به دادار (2) سوگند خورد آن لعین *** به پیش گزین مالك پاك دین
بسه گند (*) و سوگند آن نا به كار ***عجب ماند مالك از آن خاكسار
11050پس آن گه بفرمود كه رو تو بیار*** به نزدیك من جمله را هاموار
بفرمای تا قاتلان ورا*** بیارند به پیشم همه یكسرا
لعین پورسفیان هم اندر زمان *** فرستاد نزد كهان و مهان [ 295ر]
*.[ صورت صحیح این كلمه یافت نشد . ]
ص: 587
بیاورد آن جمله را سر به سر*** به نزدیك مالك شه نامور
تنی چار صد بد از آن شامیان *** كه در كشتن او بدند بی گمان
11055ستادند در پیش ملعون دون *** به فرمان بری (1) آن خران حرون
بفرمود آن مهتر قاسطین *** كه هر یك جوابم بگویید هین
بگفتند هر یك كه فرمان بریم*** ز فرمان تو زانستر نگذریم
لعین پورسفیان هم اندر زمان *** بدان قاتلان گفت ای شامیان
شما جمله پور ابوبكر را *** بكشتید بی من همه یكسرا؟
11060بگفتند یكسر كه ما كرده ایم*** علی را از این سان بیازرده ایم
بی اعلام وی ما ورا سوختیم*** به دشمن همی كینه بر دوختیم
گنه كار ماییم او بی گناه *** یقین دان كه بیابیم ثواب از اله
بدانست كاو دست بیزار زد *** بر آن كرده و گفته مضمار زد
بكردند اقرار از آن شامیان *** تنی چارصد از میان و كران
11065بر آشفت مالك هم اندر زمان *** از آن گفته و كردۀ شامیان
بگفت ای لعینان شوم اختران *** ایا ظالمان و بدابتّران
فتادید جمله به دندان مار*** سزاتان نهم این زمان در كنار
به فرمان آن مهتر كاذبین *** ببستند در پیش مالك به حین
پس آن گه برون راند از آن پیش خر *** چو گاوان یكی باره با چوب تر
11070همی راند مالك به مانند باد *** مر آن بندیان را بر میرداد [ 295پ]
ص: 588
ز شام آن زمان رو به كوفه نهاد *** شب و روز می رفت خندان و شاد
چو نزدیك كوفه رسید آن زمان *** خبر یافت حیدر از آن مهربان
به صحرای كوفه شدند مؤمنان *** غریوان و گریان و زاری كنان
چو در تنگ مالك رسیدند فراز*** بزرگان اعراب و شاه حجاز
11075فرو جست مالك ز اُشتر چو باد *** زمین بوس كرد و به جای ایستاد
پس آن گه بپرسید از رنج راه *** وصی نبی آن ولیّ اله
گزین مالك اشتر پاك زاد *** یكایك به پیش علی كرد یاد
ز گفت و شنید و ز سوگند اوی*** ز میران درگاه و ریشخند اوی
از آن گفته و كرده ها سر به سر *** وزان دیده های عجب در به در
11080همه جمله برگفت یكسر تمام*** به نزدیك حیدر علیه السلام
پس آن گه گریستند یكسر به ساز*** ز بهر محمد سران حجاز
فرو داشتند تعزیب آن زمان *** به قتل محمد همه مهتران
بر آن كشته و سوخته زار زار *** بی اندازه بگریست آن نام دار
كه بد آن محمد بر مرتضی *** به جای گرامی پسر از وفا
11085پس آن گه نوازیدشان بوالحسن *** دعا كرد بسیار بر تن به تن
بدان كوفیان گفت از آن پس علی*** كه یزدانتان باد یار و ولی
مرا تعزیت تا قیامت فتاد *** مباد این چنین درد و كس را باد
پس آن گه بفرمود كه این بندیان *** بیارند نزد علی در زمان
به مالك چنین گفت پس مرتضی*** كه یا مالك اشتر پروفا
11090كیانند این بندیان باز گوی؟ *** مراد دلم را از این در بجوی [ 296ر]
ص: 589
بدو گفت مالك كه این بندیان *** هِیَند قاتلان محمد عیان
چو سوگند خورد آن لعین پور صخر*** كز این در ندارد خبر پور صخر
بدو گفتم این بوالعجب كار تو *** وز این حال و احوال [ و] كردار تو
چه میری بود مر تر را در بلاد *** نداری (1) خبر از صواب و فساد
11095پس این قاتلان را سبك پیش خواند*** وز این در سخن پیش ایشان براند
بگفتند یكسر كه ما كشته ایم *** به خون و به خاكش در آغشته ایم
چو راندند این لفظ هر چارصد*** نهادم بر این جمله زنجیر و بند
بیاوردم این ظالمان را اسیر *** به نزد تو ای شاه روشن ضمیر
علی كرد بر وی دعا و ثنا*** ابا یاران گزین مصطفی
11100 بفرمود حیدر ندا در زمان *** كه تا آمدند از كهان و مهان
چو حاضر شدند جملگی كوفیان *** بپرسید یكسر از آن بندیان
كه پور ابوبكر شما كشته اید *** به خاك و به خون اندر آغشته اید؟
شما قاتل و قاصدان وی اید*** بگویید تا من بدانم هِئید؟
بگفتند آن ظالمان لعین *** كه كردیم با وی هم از قهر و كین
11105چنین گفت حیدر بپرسم تمام*** به من باز گویید یك یك مدام (2)
بگفتند یكسر هلا باز گوی *** مراد دلت را از این در بجوی
بپرسید حیدر هم اندر زمان *** كه یا شامیان و بد بدنشان
محمد را در تشنگی دست و پای *** بریدید و كردید بر وی جفا
بسنده نكردید بر آن سرفراز*** كه خام ستر(3) در نهادید باز ؟ [ 296 پ]
ص: 590
11110 ز چندین عقوبت سه روز دگر *** در آن خام گنده به چندین ضرر(1) ؟
به صد سختی و زاری اندر بمرد*** گزین بشر پور بوبكر گرد ؟
وز آن پس به آتش درش سوختید*** به ما بر چنین قهر و كین دوختید؟
بدادید بر باد خاكسترش*** كه تا حور [ و] غلمان شدند همبرش؟
بگفتند چنین بود ای مرتضی *** كه كردی به ما بر تو چونین ادا
11115چنین بود و كردیم ما یكسره *** كه گفتی تو ای میر دین حیدره
چو حجت گرفت میر دین آن زمان *** بدان شامیان بد ظالمان
بگفتا گذارید زان روی آب *** كه من با شما كار دارم صواب
گذشتند یكسر از آن جوی آب *** كه تا چون رسدشان ز حاكم جواب
علی گفت بار دگر همچنان *** كه كردید عقوبت بر آن مهتران
11120به اجماع گفتند كه ما كرده ایم *** دل چون تو شاهی بیازرده ایم
دگر باره فرمود آن میر دین *** كه یكسر گذارید ز آن روی هین
گذشتند از جوی زین روی باز *** همه جمله فرمان میر حجاز
سوم بار پرسید میر علی *** گزین شیر یزدان سوار ملی
بگفتند چه پرسی تو چندین هزار *** از آن پور بوبكر ای نام دار؟
11125یقین دان كه ما كشته ایمَش به زار *** چنان چون شنودی ز احوال و كار
چه پرسی از ایدر تو چندین سَخُن *** همین است كه گفتیم از اصل و بن
علی باز نالید و بگریست زار *** نماند حجت دیگر ای كردگار
كه برْشان نگفتم از این در سَخُن *** كه غمرند و كورند و گبر و حرون[ 297ر]
ص: 591
ز قهر معاوی علی در زمان *** برون كرد شمشیر زود از میان
11130بگفت ای لعینان شوم اختران *** خوهم كین او از شما این زمان
به جای شما او چه بد كرده بود؟ *** به پیش من اندر بگویید زود
بگفتند یكسر همه شامیان *** كه او ظالمی بد ز عثمان كشان
دگر بوترابیّ و قتّال بود *** ازیرا كه جادو و محتال بود
بگفتند بیهود بر مرتضی *** و بر پور بوبكر شه با وفا
11135بیاشت مالك هم اندر زمان *** بكردند غلبه همه كوفیان
علی گفت اِصبِر ایامؤمنان *** كه من خواهم این كینه از دشمنان
ببودندساكن همه تن به تن*** علی گفت یكسر بر آن انجمن
كه این دوستان گزین مصطفی *** وفادار دین و علی مرتضی
خوهم كین او من از این ظالمان *** دماری بر آرم از این شامیان
11140به توفیق جبار پروردگار *** بر آرم از این چارصد تن دمار
بگفت این و پس ذوالفقار گران *** بزد در سَعَت گردن شامیان
بكشت جمله را در زمان میر دین *** ز بهر محمد شه بافرین
به دست خود این جمله را در زمان *** به دوزخ فرستاد میر جهان
پس آن گه دگر باره بگریست زار *** وصیّ نبی حیدر سرفراز
11145 ز سر تعزی برگرفتند باز *** همه كوفیان و سران حجاز
ببودند آن روز در تعزیت*** بكردند بر یكدیگر تهنیت
علی گفت ای سروران عزیز*** گزین پور بوبكر بد با تمیز [ 297ر]
ص: 592
گرامی پسر بود او مر مرا*** ز بهرای او گشته ام غم خورا
به رحمت شد و یافت خلدبرین *** لعین دشمنانش شدند در انین
11150بحمد الله و شكر جبار یار *** كه شد كین او خواسته هاموار
چو سر برده شد این معانی تمام*** ز قتل محمد قرین الامام
چنین آورد لوط یحیی خبر *** در این حال بومخنف نامور
كه چون میر دین داد مظلوم دارد *** دل مؤمنان را از آن كرد شاد
ستم كارگان را به دوزخ سپرد *** ز مالك گرفت و به مالك سپرد
11155روان شهیدان را او شاد كرد *** میان محب و عدو داد كرد
دعا كرد بر آن غریب شهید *** گزین شاه مردان (1) امیر سعید
به روز دگر بامداد پگاه *** به شهر اندرون شد علی با سپاه
گزین مالك اشتر سرورا *** به پیش علی رفت چون صفدرا
چنان چو علی رفت پیش نبی *** ز بهرای دشمن امیر سخی،
11160كه گر دشمنی در كمین ناگهان*** زند بر نبی زخمی اندر نهان،
فدا كرده باشم تن و جان به پیش*** ز بهرای سید دل و چشم خویش
گزین مالك اشتر نام دار*** همی بود پیش علی چون حصار
اگر چند بد حافظش كردگار*** جهانی را بس بود با ذوالفقار
كه را هست یاور خداوند پاك *** مر او را ز خلقای عالم چه باك ؟
11165ز بهرای دین جان همی داشت كف *** كه گفتست جبار ما « لاتَخَف»
اگر چه چنین بود در روز و شب *** نمی داشت حاجب گزین عرب [ 298ر]
ص: 593
نمی كرد تقصیر مالك ز كار *** چو حاجب بد و بندگان پیش كار
بر این سان شدند كوفه در خاص و عام *** به شادی و نصرت امام الانام
بفرمود حیدر بر اهل هدی *** به شهر اندرون تا بكردند ندا
11170چنین گفت كر ما قلیل و كثیر *** نبینند رنجی صغیر و كبیر
به كوفه درون بود آن روز راست *** یكی عید گویی بهْ از عیدهاست
چو از فتح وز شكر شیر خدای *** بكردند قربان بسی چارپای (1)
به روز دگر مرتضی رفت شاد *** سوی مسجد جامع از بامداد
برفتند همه كوفیان آن زمان *** پس مرتضی جمله پیر و جوان
11175بدان جایگه جمله حاضر شدند*** به چشم و به دل جمله ناظر شدند
كه تا بر چه راند سخن مرتضی*** چه فرمان دهد نایب مصطفی
علی رفت بر منبر و بی شمار*** ثنا گفت بر خالق كردگار
و بر مصطفی هم درود و سلام *** بسی داد از آن پس امام انام
سخن گفت از آن پس ز وعد [ و] وعید *** ز بهرای امت امام سعید
11180به دوزخ دل خلق را بیم داد *** بر امید فردوس تعظیم داد
دل دین پرستان پر از نور كرد*** ز شیطان پرستان طرب دور كرد
همه چشم مردم پر از آب كرد *** دل و جان مردم پر از تاب كرد
در آن مسجد جامع از چپّ و راست *** به یكبارگی بانگ و ناله بخاست
وصیّ نبی شاه روشن روان *** ز منبر به زیر آمد اندر زمان
11185سوی خانه شد حیدر دین و داد*** گزین مالك اشتر آواز داد(*) [ 298 پ]
*.[ مقصود شاعر : علی ( ع) مالك را آواز داد و او را صدا كرد .]
ص: 594
نوازید او را و تشریف داد*** گسی كرد زی مصر و تعریف داد
به كوفه درون كرد از آن پس مقام *** وصیّ نبی حیدر نیك نام
همی كرد آباد بنیاد دین*** چو شد فارغ از كشتن قاسطین
دل مؤمنان را همی كرد شاد *** همی كرد محكم ره دین و داد
11190 عدوی شریعت ز بیچارگی *** هزیمت گزیدند یكبارگی
بر آن دل نهاده كه بار دگر *** كند كار اسلام زیر و زبر
فرستاد كس ها به روم اندرون *** ز بهر مدد آن لعین (1) گبر دون
از این پس شود گفته آن كارشان *** كه از روم چون بود بازارشان
چو از لشكر رومیان بی عدد*** طلب كرده بُد پورسفیان مدد
11195 چهل شهر اسلیمیان را خراب *** بكردند اهل چلیپا به تاب
همه شهرها بود آراسته *** به تاراج دادند همه خواسته
چو زان آگهی یافت شیر خدای *** بجنبید چون برق لامع ز جای
ابا چند سوار از سواران دین *** از آن رومیان كرد خالی زمین
به شمشیر بستد از آن رومیان *** به یكبارگی نعمت مؤمنان
11200به حقوَر سپرد آن همه خواسته *** چنان چون ببایست ناكاسته
چو فارغ شد از جنگ اهل صلیب *** به شمشیر بر خارجی بد طبیب
ز خون خوارج بكرد او روان *** بسی جوی خون از معاوی دوان
گَرَم زندگانی بود زین سپس *** ز غارات گویم قصه سر به سر (*)
بر آن گونه گویم كه بودست راست *** چو یزدان ز ما جملگی راست خواست[ 299ر]
*.[ این ابیات (11133-11169 ) تكرار تقریباً دقیق ابیات 10621 تا 10672 است . در آن جا بیت 10664 معادل بیت فوق است كه به این شكل آمده است و مشكل قافیه هم ندارد :
گرم زندگانی بود زین سپس بگویم ز پیكار ترسای خس ]
ص: 595
11205بگفتم من این قصه از راستان*** نبودم به جز راستی داستان
چنان چون شنیدستم از راویان *** بگفتم درستی كنون همچنان
سخن گویم از نهروان زین سپس *** اگر مانَدَم زنده ایدون نفس
چو بردم به سر حرب صفین تمام *** ز نظمی پسنیدیدۀ (1) خاص و عام
چو آمد به سر نظم این سعد فال *** دو و چارصد بود و هشتاد سال
11210 گذشته بد از هجرت مصطفی *** كه بودش وصی پاك دین مرتضی
چو در ماه ذوالحجه طبع ربیع*** بپرداخت از نظم این نو ربیع (2)
به نیروی جبار جان آفرین *** زفان و سخن دارم از آفرین
به نظیم كه از آفرین گفته شد*** از او آفرین گوی اشكفته شد
ز برای دین در شكفته سخن*** بود خوش سخن خوش چو كشت كهن
11215 پسندیده باشد سخن در علی*** شود نو حدیث كهن در علی
نباید كه خامش بود دانشی*** ز مدح علی باشد او رامشی
دل دانش از بوستان طرب*** كند نوثناهای حیدر طلب
كه را بهره داد از خرد كردگار*** كند آفرین علی اختیار
چو در بوستان ربیع از وفا*** نكارد به جز مدح آل عبا
11220 بر اومید باشد كه روز قضا *** شفیعش بود مصطفی مرتضی
تم الكتاب بعون الملك الوهاب فی ید العبد
الضعیف محمد محمود بن مسعود المقدم التستری
فی یوم الخمیس سابع شهر رمضان
ص: 596
ص: 597
عکس

ص: 598
ص: 599
ص: 600
عکس

ص: 601
عکس

ص: 602
ص: 603
آیات (1)
إنما يُريد الله ليذهب عنكم الرجسَ أهل البيت ويطهركم تطهيراً (احزاب (33) ........... 577
خبر اصحاب فیل (فیل)........... 346
.... Pr
عالم الغيب و الشهادة (انعام: 73 توبه 94 این عبارت 10 بار در قرآن کریم آمده است).......... 469
فَقُل تعالوا ندع أبنائنا وأبنائكم ونسائنا ويسأتكم و أنفسنا وأنفسكم ثُمَّ نَبتهل (آل عمران: 61).......... 17،3 44،505
كُلُّ مَن عَليها فان - كُلُّ نفس ذائقة الموت الرحمن ،26 آل عمران: 185 ،انبیاء: 35، عنکبوت (57).... 410
لا يخافون لومة لائم (مائده: (54) ...........324
ليسَ كَمَثلِهِ شَیءٌ (شوری (11) .........410
و ما ينطق عن الهوى (نجم (3) ...........249
و أغرقنا آل فرعون (بقره: 50. انقال: (54)........565
وَأنفُسنا و أنفسَكُم (آل عمران (61) ............400،442،543
وجَعَلْنا مِن الماءِ كُلَّ شَيءٍ حَيٍّ (انبياء: (30)..............366
يُقاتِلُونَ فى سبيل الله فيقتلون و يُقتلون (توبه (111)......... 403
... يومئذٍ يفرحُ الْمُؤمِنونَ بِنَصر الله يَنصُرُ مَن يَشَاءُ... (روم): 4 - (5) ...............469
ص: 604
احادیث و اخباری که به تلمیح یاد شده اند
اشاره به خبر غدیر خم علامه امینی، الغدير ، ج 1 تمام این جلد به ذکر سندهای این حدیث اختصاص یافته است ................. 135،400،527
الائمه بعدى بعدد نقباء بني اسرائيل كانوا اثنى عشر أبن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج 1 ص 254..........317
انک... تعلم الناس من كتاب الله مالا يعلمون ابو نعيم أصفهاني، حلية الأولياء، ج 1، ص 63 گنجی شافعی، کفایة الطالب، ص خوارزمی، مقتل الحسين، ج 1، ص 46.......499
.. ثم اطلعت ثانيه فاخترت عليا و شققت له اسماً من اسمائى فانا الاعلى و هو على خوارزمی، مقتل الحسين ج 1، ص 95............368
(حدیث طولانی اخبار از غیب پس از جنگ جمل شریف رضی، نهج البلاغه، خطبه 156...... 114،117
على منى بمنزله رأسى من بدنى قندوزی حنفى ينابيع الموده، ج 1، ص 10................ 180
على منى و انا منه خوارزمی ،مناقب ص 87 ... 496
على ولى الله.... ابن حجر الصواعق المحرقه ص 76........108 147،165،235،249،290
غری غیری لا حاجه لی فیک قد طلقتك ثلاثاً لا رجعه فيها، شریف رضی، نهج البلاغه حکمت .77 ... فيدخل محبيه في الجنه و يدخل مبغضيه في النار، خوارزمی، مقتل الحسين، ج 1.
لا يحبك الا مؤمن ولا یبغضک الاکافر گنجی شافعي كفاية الطالب صص ...20و22.......... 393،471،488،493
لقد قرأت اسمك في الثورات اليا، طبرسي، احتجاج، ج 1، ص 308 علامه بياضي الصراط المستقيم، ج 2،ص 125 .......... 319
لكل نبي وصى و وارث و أن علياً وصبى و وارثي گنجی شافعی کفایة الطالب ص 31......... 13 14 31 141 147 192 249
لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا علامه مجلسى، بحار الأنوار، ج 40 ص 153..........118
لولا انت و شیعتک ما قام لله عز وجل ،دین علامه مجلسی، بحار الانوار، ج 65 ص40..........499
ص: 605
مكتوب على العرش لا اله الا الله وحدى لاشریک لی و محمد عبدی و رسولی ایدته بعلى سيوطى الدر المنثور ج 3 ص 199 گنجی شافعی كفاية الطالب، ص 110 .......... 367
من اراد ان ينظر الى نوح فى عزمه و الى آدم في علمه و الى ابراهيم فى حلمه و الى موسى في فطنته والى عيسى في زهد، فلينظر إلى على بن ابي طالب علامه امینی، الغدیر، ج 3، صص 355 - 360 در این مأخذ این حدیث به 15 طریق از اهل سنت نقل شده است............9 290
... و ان اعدائك في النار، خطیب بغدادی، تاریخ بغداد، ج 14 ص 321............... 234
و انت غدا على الحوض خلیفتی، خطیب بغدادی، تاریخ بغداد ج 14 ص .321 ....... 234
و في الانجيل ايليا .... طبرسی، احتجاج، ج 1، ص 308.......315
يا حذيفه هولاء .... و معاويه بن ابی سفیان و عمرو بن العاص و...) المنافقون في الدنيا والآخره علامه ،مجلسی، بحار الأنوار، ج 28، صص 99-100......... 400
یا علی... حریک حربی و سلمک سلمی و سرک سری و علانیتک علانیتی و سریره صدری کریره صدری
هیثمی، مجمع الزوائد، ج 7، ص 35 و ج 9 ص 134............... 9 23 32 250
يفتخر جبرئيل على ميكائيل في انه عن يمين على (علیه السلام).... علامه مجلسى، بحار الانوار، ج 9، ص 286.... 504
ص: 606
آل پس [آل محمد]، سیوطی، الدر المنثور، ج 5، ص 286 قرآن کریم، صافات 130........165
(الصلاة) خير من النوم، (اذان سنی) علامه امینی، الغدير، ج 4، ص 308............. 395
(حى على) خير العمل (اذان شیعی).........395
سلوني قبل ان تفقدونی ،شریف رضی، نهج البلاغه، خطبۀ 189.............. 118
..
[علی] سید الاوصياء [و وصى] سید الانبياء شیخ صدوق، امالی ص 61 ............. 543
لولا علی لهلك عمر محب الدین ،طبری ذخائر العقبى، ص 81 شیخ کلینی، کافی ج 7، ص 423 ........... 470
ص: 607
ص: 608
آ - الف
آدم (علیه السلام) ، 9، 15، 291، 370، 502، 523
آذرگشسب 356
ابا احنف 243
ابراهيم (علیه السلام) 291
ابراهيم بن مالک اشتر، 123، 546، 568، 288
ابرهم (ابراهیم از سپاه شام) 345
ابرهه 346
ابن ابرهه 515 455
ابن اشعری 509
ابن الحسن، 414
ابن حارت - فضل بن حارث
ابن حذيفه، 217، 220، 211
ابن حمير 349 ،348 ،347 ،
ابن خالد 353 257 256، 363، 414، 416، 425 214 363 T515 ،439 ،437 435 433 429 ،427
ابن خدیج 396 222 223 224 227 230 271 ،267 260 ،259 252 244 243، 280 279 277، 276 275، 274 272 515 ،247 ،281
ابن خطيع، 207، 210
این داود 251
ابن زبیر سے عبدالله بن زبیر
ابن زیاد 414 416
ابن سفیان - معاوية بن ابي سفيان
این شروح - ابن مسروق
ابن طلحه 43، 96
ابن عباس - عبدالله بن عباس
ابن عثمان - عبد الرحمان بن عثمان
ابن علقمه - به هلال هلال بن علقمه
ابن علی - به محمد حنفيه
ابن عمار ،304 348 ،349، 351 ،350، 355
ابن عمر - عبدالله بن عمر
ابن مالک - ابراهيم بن مالک اشتر
ابن مخلب، 377
ابن مسروح - ابن مسروق
ابن - مسروق ،244 181 182، 183، 184، 186
ابن ولید 542 ،541 544
ابن یمن، 96
ابو الاعور ،122، 232 ،306، 331، 332 ،333، 379 ،353 .352347341337 ،334
ابو المعجر، 123
أبو المتابر - ابو مخنف
ابوبكر 2،1 ،4، 32 ،135، 186، 195، 196، 427، 575 ،515
ابو جهل، 585
ابودجانه 515
ابودرداء 123
ابوذر، 3 ،123
ابوسعید خدری ،123
ابوسفیان 145، 164، 167، 300، 368، 518، 543
ابو طالب ،250 ،147 ،357، 543، 454، 452 ،380
ص: 609
أبو عبيده، 167
ابولؤلؤ، 2، 123
540 ،480 ،427 ،399 1387 1294 1270
579 ،562 ،543
بخت نصر 253، 585
ابو مخنف 126، 131، 163 167، 172، 179،259 240 243 204 ،198 ،192 ,180 322 ،305 300 299 ،291 ،289 ،283 416 ،411 ،398 371 ،364 361 350 516 ،503 ،486 ،479 ،472 450 ،441 569 560 ،555 538 535 0523 522 593 .581 ،571570
ابوموسی اشعری ،122 ،256، 508، 509، 510 517 ،516 515514513 512 ،511 524 523 522 521 520 519 518 541
أبو موسى اشعرى 122، 256، 508، 509 510 511 512 113 514 515 516 517 518 519 520 521 522 523 524 528 530 531 541
ابو هریره 143 143 323 230 ، 324، 325، 419 483 ،479 ،466 434 433 ،421 ،420 571 ،511
ابی سلول - ابی بن ابی سلول
ابی بن ابی سلول 122
احنف بن قيس ،123 242، 267، 381، 428 568 546
اسحاق 232، 304
اسفندیار 221، 363، 424
اشعت بن قیس 335 336 338، 354، 360 501 ،500 ،498 ،497 ،461 ،416 ،381
اشعري - أبو موسی أشعری
ام سلم - ام سلمه
ام سلمه، 29. 31. 40. 55
ام فضل 44
أمير يمن 45 39 38 37 36
انس بن مالک 123، 287
اهتم 123
ب
با هریره - أبوهریره
بتول ،9، 49 55، 59، 107، 220، 222 233 270 294 387 399 427 480 540 543 562 579
بخت نصر 253 585
براهیم مالک - ابراهيم بن مالک اشتر
بشر بن کنانه 206 222 207 223 228 229
بشر (پیک معاویه)، 302، 303
بل اعور - ابو الاعور
بلال، 123، 392
بهرام 345
بهمن 471
پ
پور بوبکر - محمد بن أبي بكر
پور جهمان - داود جهمان
پور حذيفه - ابن حذيفه
پور خالد - ابن خالد
پور زال - رستم
پور سفیان - معاوية بن ابي سفيان
پور صخر - معاوية بن ابي سفيان
پور عثمان - عبدالرحمان بن عثمان
پور على - محمد حنفيه
پور مالک - ابراهیم بن مالک اشتر
پور هند - معاوية بن ابي سفيان
پیغمبر - محمد بن عبد الله (صلی الله علیه و آله و سلم)
پیمبر - محمد بن عبد الله (صلی الله علیه و آله و سلم)
ج
جابر، 193
جرير 399 ،391 ،381 ،332 314 ،287 243 568 546 ،402 ،401
جعفر صادق (علیه السلام) 517
جعفر (طیار)، 452
جفت ابن عمر 446
حارث بن یزید ،81 ،215 216، 341، 418، 421 422
ص: 610
ح
حارثه (حارث)، 21
حبيب بن مسلمه، 122
حجاج بن عمرو انصاری 134
حذيفه، 217
حسن (علیه السلام) 58 59 61 114، 193، 222، 286 490 461 ،432 412 339 336 332 564 ،550 553 549 547 543
حسین (علیه السلام) ،49 50 72 79 87 88 89 105 336 332 314 ،307 300 288 286 437 432 428 416 414 396 395 228 41 463 ،462 461 448 447، 441 438 549 527 543 490 481 480 471 565564 557 556 555 550 553
حمزه ،137 ،300، 581 543 252 451
حمیرا - عایشه
خ
خالد 426، 427 432
خطيع - ابن خطيع
سعيد بن
مالك 3520351، 353
خليل - ابراهیم (علیه السلام)
د
داود جهمان 251
دخت بوبکر، 186
ر
ربيع (شاعر منظومه) 596
رستم 207 210 253 259 347 356 361 363 549
روستم - رستم
ز
زبیر 14 19 21، 23 24 27 35 33 30 28 58 53 52 50 ،48 47 46 42 38 36 62 63 64 65 66 67 73 74 75 76 77 78 79 80 82 87 88 91 92 112 127 134 136 158 160 163 178 200 254 294 324 437 466 492 493
زیاد 562 563
زيد ارقم 380
س
سامری ،21، 90، 369، 513 509، 520 516
سراقه 201 202 212 213 214. 215، 225 234 233 232 231 230 229 227 297 289 250 ،240، 239 237 235 515
سعد بن عباده ،123 180 181، 182، 183، 192
سعد وقاص ،168، 169 170 171، 306، 420، 559 558 557 556 555
سعد (از سپاه شام که کشته شد) 515 413
سعد (أمير يمن؟)، 37
سعید بن مالک 351 352 353
سعيد بن مخلد 226، 427، 413
سعید (از سپاه امام (علیه السلام) در جمل). 71
سعید (از سپاه عایشه در جمل)، 56
سعید پیک امام به محمد بن ابی بکر) 200،199 212 202 201
سعيد خدري - ابو سعید خدری
سفیان - ابوسفیان
سلمان فارسی 10، 123
سلمی، 416
سلیمان بن ادریس ،216 ،217 523 522 256 539 ،535 .532 531 530، 528،527،
سلیمان بن داود (علیه السلام) 249
ش
شیر (حسن (علیه السلام) 307
ص: 611
شبیر (حسین (علیه السلام))، 434
شجاع بن ارقم 276، 277
شداد، 585
شرحبیل 275، 289، 479، 571
شریح 528 321، 530 529
شهربانو 447، 448، 449
شهیب 269 270، 271
شیخان - ابوبکر و عمر بن خطاب
ص
صالح، 123
صخر - ابوسفیان
صفوان 456
ض
ضحاک بن قیس 122، 303
ط
طاهر (پدر علی بن طاهر)، 5
طاهر (سپهدار شیعه)، 57
طراماح - طرماح
طرماح، 123 149 150 151 152 153 154 163 ،161 160 159 158 156 155، 264
طروماح - طرماح
طلحه ،14، 20، 21، 23، 24، 27، 028 32 33 38 40 42 46 47 50 52 53 54 55 56 58 5960 62 64 65 66 74 77 78 79 80 91 96 112 127 134 136 144 158 160 163 178 200 254 294 324 437 466 515
طوس، 259، 361
طوق 196
طيار (جعفر)، 58
عاص اسد، 18
عامر، 515
عامر - عبدالله عامری
عایشه ،20، 25 26 27 28 29 30 31 32 44 43 42 41 40 39 38 37 36 35 62 60 59 58 55 53 49 48 46 45 69 172 73 80 82 88 68 67 66 63 ،100 ،98 ،97 96 95 94 93 92 91 89 108 107 106 104 103 102 101 109 110 11 121 569 570 572 573 574 575 576 577 578 578 ،577 ،576 5750574 ،573
عباس بن علی (علیه السلام) 296، 297، 332، 418، 422 428 323
عباس (ابن عبد المطلب). 8. 164
عبد 123
عبد الله بن وهب، 535
عبد الرحمان بن خالد 122
عبدالرحمان بن عثمان ،43، 210، 257، 258، 282 416 ،391306305287 ،283
عبد الرحمان عوف، 516، 512، 513
عبدالله ابرهم (عبد الله بن ابراهيم)، 379
عبدالله الحامری - عبد الله عامري
عبد الله بن الحسین (علیه السلام)، 265
عبد الله بن حکم، 43
عبد الله بن زبیر 33 35 82 87 88 91 492 555 ،554 ،549 515 293
عبدالله بن شروح 186
عبدالله بن عباس ،34 58 60 61، 98، 121 322 ،321 320 307 167 166 123 505 504 ،441 ،401 ،400 ،399 398 546 ،535 508 507 506
عبدالله بن عفیف 527 528، 529، 539
عبدالله بن عمر 8 42 123 168 169 170 171 492
ص: 612
عبد الله بن مسعود 123
عبدالله سعد، 306
عبد الله سهيل يمن، 82
عبدالله عامری 17، 20،19، 21، 22، 23، 26، 90، 91 263 264 265 284 379 467
عبدالله عروه 489 ،472
عبد الله فضل 564
عبدالله (ابوموسی اشعری؟)، 509
عبدالمطلب، 380، 451
عبدالله بن علی 264 331. 332 333، 345 350 356 358 359 360 362 363 379 416 417 429 432 433 434 435 436 438 439 440 441 442 444 446 447 450 470 471 492 515
عبيد الله بن فضل، 305، 398، 401، 515
عبیدالله عامری - عبدالله عامری
عبیدالله عروة - عبدالله عروة
عثمان بن الحنيف 52
عثمان بن عفان 2 3 4 9 8 12، 16، 17، 19 38 37 36 35 29 27 26 25 22 21 67 66 63 60 56 55 48 46 44 43 128 ،127 ,107 ,101 928 2 81 80 73 144 139 136 134 132 131 139 ،171 ،169 ،168 ،158 155 146 125 228 .195 ،187 185 ،181 ،180 ،172 282 ،275 ،267 252 253 232 231 328 325 322 303 302 ،294 ،289 1389 ،386 ،385 ،381 380 374 355 505 456 445 ،437 417 416
عثمان بن علی (علیه السلام) 356 357
عثمان حيدر - عثمان بن علی (علیه السلام)
عکبر، 82
على بن ابی طالب (علیه السلام) تقریباً در تمام صفحات آمده است
علی بن طاهر، 5
عمار بن ياسر، 9 10 11، 12، 49، 98، 99، 102 228 ،177 ،176 ،175، 174 123 105 243 242 ،239 238 237 236 235 314 308 297 296 294 293 287 389 ،387 ،386 ،380 349 332 324 404 ،403 ،394 393 392 391 390 413 ،412 ،411 409 ،408 406 405 515
عمر بن خطاب ،1، 2، 4 122، 139، 335، 436 470 ،447 445 444 442 441 440 575 515 471
عمر (پیک امیر المؤمنین (علیه السلام))، 54 53
عمرو بن حارث، 339 341، 342
عمرو بن عاص ،3، 4، 218 22 27 28، 122 149 ،146 ،139 136 ،132 131 129 194 ،179 155 154 153 152 150 208 207 206 204 ،199 198 ،197 232 231 230 229 227، 210 209 270 269 265 263 260 258 239 283 282 281 280 274 272 271 324 ،323 306 ،295 ،294 29 287 331 ،330 ،329 328 327 326 325 379 ،366 365 363 342 341 340 398 397 ،385 384 383 1382 ،381 433 429 ،428 421 ،401 400 399 467 466 465 459 457 453 252 485 483 280 479، 478 477، 475، 508 ،507 506 505 504 501 490 515 ،514 ، 515 516 517 518 519 520 521 522 523 524 525 526 527 528 529 530 531 532 533 534 535 539 541 548 559 560 561 562 570 583 586 587
ص: 613
عمرو بن عثمان بن حنيف، 52
عمرو حجاج - حجاج بن عمرو انصاری
عمرو بن عبدود 196، 453، 549
عمرو معدی کرب 123
عنتر (از شجاعان ،عرب )،196، 441، 453، 456 549
عوف بن نصر - به نصر بن عون
عیسی (علیه السلام) (117، 291، 318، 319
ف
فاطمه (سلام الله علیها) - بتول
فرزند سفیان - معاویه بن ابی سفیان
فرزند صخر به معاوية بن ابي سفيان
فرزند طلحه - ابن طلحه
فرزند عباس - ابن عباس
فرزند عثمان - عبدالرحمان بن عثمان
فرزند عمار - ابن عمار
فرزند عوف - عبد الرحمان عوف
فرزند قیس - أشعت بن قيس
فرزند موسی میشوم 306
فرزند مقداد اسود 211
فرعون 167 155، 330 306، 421، 537، 565 585
فرهاد 26، 72، 558
فضل بن حارث (پیک ،معاویه)، 139 140 141 151 253 254 255 256 259 260 261 262 263 265 267 268 269 274 282 283 284 285
فضل رياحين (از سپاهیان امام (علیه السلام))، 87 82
فضل (راوی ابن عباس؟) 166
فهر بن ،غالب ،147، 250، 357، 543
ق
قابیل 551
قارون، 585
قاسم بن الحسن، 264
قتم بن عباس 123
قعقار - قعقاع مصيب
قعقاع مصیب، 123، 305، 379، 407، 412، 515
قمبر - قنبر
قنبر 10، 11، 68 69 100، 123، 139، 238
قيس بن عباده ،72 93 102، 105، 181، 182 190 ،189 188 ،187 186 ،185 ،184 332 ،314 ،287 ،196 ،193 192 ،191 501
قيس بن عبد الله 173، 174، 176، 177، 178
قیس عباد - قیس بن عباده
قيصر 68 163، 585
ک
کرتب، 453، 257455454، 459، 460، 515
كعب الاحبار، 123
کنانه - بشر بن کنانه
کیقباد، 163
کلیم (موسی (علیه السلام))، 291
گیو، 259، 361، 424
ل
لواس. 363
لوط يحيى - ابو مخنف
لیلی 537
م
مالک اشتر ،57 ،72 79 73، 79 81 82 90 93 94 96 97 99 102 104 105 109 110 111 123 140 172 242 243 241 244 245 246 247 251 252
ص: 614
262 266 271 274 278 279 280 281 282 283 284 285 286 298 299 300 314 321 332 335 336 337 338 343 344 348 350 351 353 354 355 359 357 360 372 373 374 375 380 383 408 409 412 416 428 432 437 438 445 458 461 495 496 498 499 500 532 534 546 552 550 558 566 581 582 583 584 585 586 587 588 589 593 594
مجنون 537
محمد بن داود جهمان 251
محمد بن ابی بکر ،71،12 72 93، 96، 105 106 107 110 123 174 175 177 189 190 191 192 193 194 195 198 202 204 205 206 207 208 209 210 211 212 215 216 218 219 222 225 227 228 229 241 245 263 264 270 273 274 278 282 283 286 287 307 332 345 348 355 358 360 361 381 391 414 416 428 498 500 534 546 572 577 578 579 580 581 582 587 589 590 591 592 593
محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) 1 3 7 8 9 10 12 13 14 15 20 23 30 31 32 35 40 41 45 47 49 50 52 53 54 55 56 58 61 64 65 66 68 72 77 78 79 87 91 94 98 99 101 103 104 106 107 108 109 111 112 113 114 115 117 123 128 131 134 135 138 141 143 144 145 147 148 150 155 157 164 165 167 173 177 179 180 183 189 192 193 195 197 200 203 204 211 220 222 223 231 232 233 235 237 243 244 248 249 250 253 259 260 262 265 286 322 323 324 371 379 380 381 382 386 387 390 393 398 399 400 404 406 407 410 411 412 413 419 425 427 428 439 441 445 447 451 452 462 468 469 470 471 180 495 496 497 499 500 502 505 511 514 519 524 527 531 532 533 534 535 537 539 540 564 567 568 570 573 575 579 580 589 592 593 594 595 596
محمد حنفیه، 307 314 332، 403، 414، 428 429 430 431 432 433 434 437 438 439 441 442 443 444 461 462 463 481 490 550
محمد (حاكم بصره) 18
مختار تازی 123
مرحب (خیبری) 196
مره (از شجاعان عرب)، 201، 453
مروان 2 3 214 ،27، 28، 33 36، 58، 69، 70، ،102 ،98 97 95 94 92 91 80 73 123 ،120 119 110 109 108 107 ،136 ،132 131 130 129 127 126 302 ،301 ،289 ،253 ،201 ،155 143 372 ،369 ،348 347 345 304 303 485 ،466 ،420 466 485
ص: 615
501 505 515 530 541 559 570 587
مسیح - عیسی (علیه السلام)
مصعب بن زبیر ،257 306 333، 338، 358 359 363 416 466 467 479 492 493 547 548 549 552 553 550 551 554 555
مصيب بن قعقاع 123
معاوية بن ابی سفیان ،27 28، 122، 137، 129، 137 136 135 134 133 132 131 151 ،149 ،146 145 143 139 ،138 161 ،159 158 157 156 155 153 171 ،169 ،168 167 166 164 163 ،185 ،184 ،183 ،179 ،174 173 0172 ،195 ،194 ،193 192 190 1188 ،187 225 222 ،218 ،210، 207 ،206 ،196 241 240 ،233 0332 0231 230 229 256 255 254 ،253 252 250 248، 290 ،289 ،271 270 ،267 259 257 301 ،300،299 295، 294 ،292 ،291 313 ،307 306 305 304 ،303 302 329 ،328 ،327 ،326 324 323 322 362 361 ،355 ،333 332 331 330 363 364 366 369 370 372 373 376 377 378 379 380 381 382 384 385 388 390 394 397 398 400 401 407 413 417 419 420 421 422 423 424 433 434 440 441 444 445 446 448 449 450 453 455 457 460 465 466 468 470 471 472 473 475 476 477 478 479 480 481 482 484 485 489 490 492 493 494 497 498 499 501 502 503 504 505 506 509 515 516 518 521 524 525 527 529 530 524 535 537 538 539 540 541 542 543 544 545 546 548 555 559 560 561 562 563 564 565 566 568 569 570 571 576 577 579 580 581 582 583 584 585 586 587 588 590 595
معاویه (از سپاهیان شام) ، 221
معاویه حبل، 123
مغیره 137، 138، 223 232 333، 386، 387 396 ،395 ،394 393 392 390 388 466 571
مقداد اسود، 10، 123، 270، 324
مهاجر، 413
مهدی (علیه السلام)، 117
موسی (علیه السلام)، 291، 306. 319، 565
ن
نبی - محمدبن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم)
ندیم 73
نصر بن عون، 81 80
نعمان، 319
نعيم بن داود جهمان 251
نمرود، 155، 585
نوح (علیه السلام)، 185، 291
ه
هابیل 551
هارون، 306
هامان (وزیر فرعون)، 155 ، 330، 421، 581، 585
هرمز، 447، 4371
هلال بن علقمه 171 172، 173، 174، 175 ،186 ،185 ،184 ،179، 178 ،177 ،176 199 ،198 ،197 ،194 ،193 ،190 ،187 220 ،216 215 213 212 210 ،204
سال 364 شمس 369، 370، 1372 0373
382 ،381 ،380 ،379378 1377 376 1398 397 1394 1390 1388 1385 1384 420 ،419 ،417 ،413 ،407 ،401 ،400
ص: 616
379 351 ،305 ،267 258 227 221 402 404 405 406 515
هند (مادر) معاویه)، 131، 145، 154، 160، 164 165 167 173 196 295 300 367 581
هنديه - هند
وليد بن عتبه ،23 24 39 47، 122، 562، 563
وهب (پدر عبدالله بن وهب)، 535
یاسره - عمار یاسر
یزدجرد، 323
يزيد بن معاويه ،122 ،185 196، 252، 257 584 ،391 ،390 ،329،300،267
ص: 617
ص: 618
احد 425
ایران 128
بدر 339 342، 420، 426
بصره 16 20 26 39 41 43 46 48 49 52 54 55 80 92 96 110 11 128 138 140 141 160 207 248 437 493 515 568 575
بغداد 116، 536
بقیع، 575
بيت الحرم. 248
بیت المقدس، 566
بيت الحرام 23
جمل ،5 6 7 51 515 522 531 532 570 578
چین 243
حجاز ،9 46 59، 63، 98، 100، 109، 110، 281، 284 287 313 319 328 332 343 352 363 380 386 390 392 396 444 450 468 469 478 479 486 519 535 550 551 582 583 587 589 591 592
حنین 339 342 420 426 457
دمشق ،27 28 126 127 179، 256، 292 562 ،561 560 ،545 540 254 305 582 ،571 ،570 568 567 566 563
روم 128 562 566 568
سقلاب، 209
سقیفه 1
،شام ،116، 129، 131، 133، 144، 158، 161، 263 248 233 219 213 ،188 169 290 ،287 ،284 ،281 ،268 ،267 264 337 332 328 295 294 ،293 292 253 352 345 344 343 340 339 380 ،366 365، 1363 ،360 359 358، 452 450 446 ،415 ،414 ،385 381 473 472 471 468 467 463 461 ،496 ،495 ،488 ،486 ،483 ،480 478 515 530 540 542 547 550 559 560 566 574 576 579 588
صفین، 161 166، 291، 330، 502، 536، 538 569 596
طان، 244
عراق ،98 59، 110، 129، 144، 158، 292،169 540 ،450 ،359 ،340 339 332 328 572 .549
عقیق، 108
عقیقه - عقيق
عید قربان 567
غدیر، 1، 527
فدک 3
فرات ،327 ،331، 332 333، 360
قاف 266، 384 565
ص: 619
فرقاسيا. 119، 126
قزوین 116
کربلا، 300
کعبه، 41، 346
کوثر، 163، 234
کوفه ،49 50 64 51 503، 504، 505، 510 531 529 522 521، 519 515 511 588 ،581 ،572 570، 568 ،543 540 595 ،594 ،589
گنگی 266
گیلان، 116
ليل الهري 470
مازندران 116، 197
مدينه - يشرب
مریخ، 385
مصر، 168، 169، 181، 183، 184، 185، 186 198 ،197 196 195، 192 ،190 ،189 241 240 229 228 ،207 206 202 278 ،255 251 250 244 243 242 373 372 ،363 ،303 ،302 ،301 ،298 568 ،565 ،421 376
مغرب. 128. 255، 562 455، 566
مکه 20 24 25 26 28، 33 35 42 39 36 44 45 64 66 92 117 167 168 242 243 454 426 454 555
3328
242 ،168 ،167 ،117 ،92 66 644544
555 ،454 426 454 .243
موصل، 116
نشابور، 321
نهروان 329 536، 596
نیل، 565
همدان 116
هند (کشور) ،116، 196، 295، 301، 329، 398 477 522
هندوستان - هند
يثرب 2 4 8 9 10 18 19 22 26 33 50 ، 51 243 249 255 297 559 570 573 574
يمامه، 243
يمن 36 37 38 39 45 95 345 515
ص: 620
انجیل، 315
بازنده 398
توریت 319
حمزه نامه، 162
شهنامه 5 6 122 126 162 361
علی نامه ،5 122 ، 126، 162، 361
فرقان (قرآن کریم) ،14 ،39، 53، 68، 141 69، 468 ،400 399 398 397 325 267 504 ،503 502 499 497 496 495، 505 509 511 533
کتاب خدا - فرقان
مصحف - فرقان
ص: 621
ص: 622
اسلیمیان، 595
اصحابیان - صحابه
اعراب، 589
انصاریان - انصار
انصار، 174، 413
اهل جليبا - نصارا
اهل صليب - نصارا
اهل ضبه - بني ضبه
ایل اشتر 572
آل احمد (صلی الله علیه و آله و سلم) - آل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
آل بوطالب، 357
آل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) 203 204 244، 348، 502، 537 538 569 596
آل پیغامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) - آل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
آل عبا - آل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
آل عباس، 405
آل علی (علیه السلام)، 203
آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) - آل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
آل نبی (صلی الله علیه و آله و سلم) - آل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)
بصریان ،18 46 47 48، 62، 570، 575
بنی صبه - بني صبه
بنی ،ضبه ،91 25 93 96، 98، 99، 100 104 105 108 110 522 527 528 535
بني ضبيه - بنی ضبه
بنی هاشم، 381
تازیان - عرب
ترکان، 116، 292
چلیپا پرستان - نصارا
حی حرب، 45
حیدری، 230
خلیلی، 87
خوارج، 535، 569، 570
دمشقي، 95
رومی 174، 256، 571
رومیان ،292، 568 569 570، 595
سفیانی، 226، 527
سفیانیان، 192، 219، 288، 291، 293، 327، 337 372 ،371 ،366 361 358 356 351 390 ،389 ،386 1380 379 378 377 ،410 ،409 ،406 ،403 ،402 ،401 ،391 ،420 ،419 ،418 ،417، 414 ،413 ،412 440 ،438 ،433 432 424 ،423 ،421 477 ،476 ،468 463 421 ،459 ،444 530 ،498 ،495 ،491 488 481 479 553 .547 545 544 539 537
شامی 500،132، 530، 583
شامیان 161 197، 213، 218 219 220 221 273 ،262 ،256 0251 ،240 230 229 342 337 305 ،297 289 281 274 354 ،351 350 347 345 344 343 415 ،414 362 ،360 359 ،356 355 461 460 444 428 ،424 ،422 417
ص: 623
482 ،481 ،478 ،475 0469 ،468 ،467 530 ،519 ،495 ،486 ،485 ،484 483 582 ،577 570، 549،548 547 545 592،591 ،590 ،588 584
شومیان - شامیان
شیطانیان، 361
شیعه 371 374 524 529 528
صحابان - صحابه
صحابه 427 413، 518، 564
عباسیان، 208
عثمانیان، 8
عرب 17 19 57 58 157 169 176 187 247 248 253 347 349 361 385 405 425 456 477 489 492 543 551 566 575 587
قاسطين، 300، 303، 340، 343، 353 350، 354 358 359 362 366 372 381 398 401 106 413 446 461 463 465 469 476 482 486 488 489 496 498 500 507 521 543 568 570 573 576 580 581 588 595
قریش 87 540 551
کوفیان 49 51 519 521 522 525 572 589 590 592 594
مارقين، 329، 535
مجوسی 505
مصریان ،181، 182، 183، 184، 189، 205،192 241 230 229 228 217 216 ،206 373 ،251 250 247 246 245 244 375
مصری، 421
مغربی 279
مکیان، 24 25 34، 35
موصلی 522
ناکثین 25 44 51 52 53 68 69 70 71 72 79 82 88 89 90 91 93 94 98 102 105 109 126 140 148 163 188 203 248 303 329 343 346 354 373
نصارا، 505 569 570 595
ص: 624
ابابیل 346
ابلیس 1 15، 17، 34 39 54، 58 ,100 107 235 ،227 ،210 ،193 ،180 ،164 ،160 327 325 309 ،280 ،269 256 244 328 368 370 389 502 523 532 534 535 537 567 594
ارژنگ دیو 88
آلاب؟ 360
تخت سلیمان 249
جبرئيل (علیه السلام) 117، 258، 262، 504
جعفری 256
داودی (زره) 455
دلدل 62 102 249 250 307 314 316 333 336 380 383 415 458 463 468 496 507 552 564
دیوان مازندران 197
ذوالجناح. 486
ذوالفقار 5 10 11 62 92 103 113 140 141 163 170 180 182 241 248 306 380 384 388 415 457 459 496 497 498 505 579 581 592
رضوان (خازن بهشت) 216
ششتری 256
شیاطین، 465
عزازیل (عزرائیل)، 79
عسکر (شتر عایشه)، 41، 42، 67 98
کجاجی، 421
لاقيس (بر ابلیس) 17
مالک نگهبان (دوزخ) 79، 81 82 97 215 218 219 280 281 298 352 402 412 464 532 593
ملک 504
ویل (چاهی در دوزخ) 565
ص: 625
آب بستن در ... : اب را رها كردن در ...آشفته گون 4126
10423آشكاره 2834
آب تنگ داشتن : آب را بستن 6847آشناب : (؟) 5829
آب روشن : آب زلال 5957آفرین : یمن ، سعادت، خیر و خوبی 3323
اب سیاه : آب بسیار 9713آلا : ابزار 10259
آبگه : تالاب 6233، 6858، 6859آلاب شیر : [ آلب شیر: آلب ارسلان ، پادشاه
آتش گرفتن : آتش زدن 4463مقتدر سلجوقی كه معاصر شاعر است]
آثار : اثر ، دنبال . بر آثار ... : به دنبال ... 433،4113، 6742، 7320
820، 6330آلات ... پوشیدن : رك . آلا 9246
آرزم : حرمت ، قدر ، احترام 1207آلب كارزار پوشیدن : آبزار جنگی پوشیدن
آرزود : آرزو 41178682
آزار ... جستن : در پی آزار ... بودن 9164آماجگاه : هدف ، برجاس 6921
آزرده گون 184آمدن به كسی : آمدن به سوی كسی ، رك .
آزرم : شرم 883به كسی شدن 1162
آستین بر نوشتن : آستین بالا زدن ، آماده شدن
4913، 95331.مرجع معانی لغتنامه دهخداست. مواردی كه
آشفته تاب : [ آشفته و تافته ] 4356در دهخدا یافت نشد با علامت قلاب مشخص شده است.
ص: 626
آنچش : آنچه را 10031از ... پرداختن : كاری را تمام كردن 6799
آنكت : آن كه تو را 6504از ... رستگار شدن 10410
آواره كردن از 2060از... شِستن : از جانب ... نشاندن و منصوب
آهرمنی :دشمنی ، اهریمنی 9937كردن 9749
آهسته وار : 8785از ... بیكار ماندن : از ... بی بهره بودن 5723
آهسته : آن كه به اندیشه كار كند ، خردمند، از این بار : این بار 10251
مقابل سبكسر 3237از ا ین روی آب : این سوی آب 6745
ابا :با 5865از این روی : این گونه 4204
ابد : ابتر 11046از این : این گونه 5515
اَبرَد : سیاه و سفید [ صفت اسب ] 5069از بامداد : بامداد 3743
ابلیس كار : آنكه كارش چون كار ابلیس است از بر ... رسیدن : از پی و عقب .. رسیدن
3208907، 9204
اَبیرون : بیرون 7827از برون اه بر نیامدن : [ كنایه از ناراحتی
اجرا : حقوق 4593شدید ] 9080
اجل بر ... زدن : ... را كشتن 1529از بنه بارگی برانگیختن : حركت دادن اسبها
احتیال : حیله كردن ، حیله گری 2410، 6319
5284، 6863، 7193، 9185، 9562از بنه بر كشیدن : از اصل و بیخ بركندن
احوالها : جمع الجمع حال 99805732
اخ : برادر ، اخی 577، 5194از بهر : از برای 6058، 5971، 5988
ادیب : كاتب 39186912، 5898
ادیم : چرم دباغی شده 10481 از پی : از برای 5919
ار : آیا 8073از پی ... ساز كردن : برای... آماده شد 5684
اَرَش : واحد طول ، از آرنج تا سر انگشت از جای كندن 1681
6397، 8316از جگر حمله بردن : با دلیری حمل كردن
از ... بس بودن: در مقابل ... كافی بودن 7248
9351 از چیزی فراموش گشتن 5439
ص: 627
از در : از جهت 6367، 9981اسلیمیان : مسلمانان 10692
از دست گذشتن : [ از حد گذشتن ] 5255اصحابیان : رك . احوالها 6363
از رای بس شدن : ستُه یا پشیمان شدن از اضمار : ساكن كردن متحرك 10776
اندیشه ی خود 6336اعتبار:عبرت گرفتن 3070
از شمشیر جان بردن : از شمشیر خلاص اعدا: عدو 949، 3506، 4532، 5227
یافتن 5479اعدا: عدو [ در معنای مفرد ] 7942
از طریق عبر : از روی عبرت 6687افترا كردن : افترا زدن 1904
از منزل برگرفتن : از منزل حركت كردن افراز : فراز 4511
5860افزار 9454
از ناگهان : ناگهان 5996افشردن رنج 5157
از نام و ننگ رجعت كردن : آبرو را كنارافكندن تن بر : حمله كردن به ... رك.
گذاشتن 6703برافكندن تن بر ... 1812
از نخست : نخست 6144اِقطاع : دادن و بخشیدن قطعه زمینی به كسی
از هیچ در بودن : هیچ گونه 684046
از یكدگر هم به هم كشتن : كشته شدن امامی كردن : امامت كردن 7458، 9648
نیروهای یك سپاه به دست هم 9061امتان : جمع امت همراه«ان» فارسی 9754
از یكدیگر در آویختن : با یكدیگر جنگ تن امطار : بارانها 2645
به تن كردن 5752اندر زمان : همان زمان ، فوراً 5636، 5996
از : در 2074، 3421اندكی : لحظه ای 556
ازیز ، ازیزی كردن : افروختن آتش 1447اندوهان : اندوه ها 565، 1415
اساس :اساس ، بنیاد 5993اندیشیدن از ... : در هراس بودن از ... ، در
اسپرده : سپردن 10856فكر ... بودن 447
اسپری : سپری 10163انگشتری از انگشت كردن : بیرون كشیدن
استِكبَر : مخفف استكبار ، مجازاً مستكبر و انگشتر از انگشت 9777
ظالم 8349انگشترین : انگشتری 9779
اسفیده دم : سپیده دم 8775، 9061انین : ناله كردن 11149
ص: 628
اونی : ظرف ها، جمع الجمع 10749باب زدن : سیخ 9230
اوطان : وطن [ در معنای مفرد ] 10797باب : خصوص، موضوع 696
اولیا : ولی [ در معنای مفرد ] 4644بابا : پدر 4808
اومید : امید 10509، 10510، 10668، باتر : برنده [ صفت شمشیر ] 9999
5970، 5982باد تموزی 8554
اهل چلیپا : ترسا ، مسیحی 10692باد دَبور 3181
ایچ : هیچ 1595باد سرد از دل بركشیدن : نا امید و غمگین
ایدر : این جا 5900، 5902، 7000، 10565شدن 2070
ایدون : این چنین 11207باد سرد زدن : آه سر بر كشیدن 9712
اَیر : باد صبا 1412باد و دمه : نابودی 7183
ایرمان : مهمان طفیلی و ناخوانده 34بادسار: بی وقار ، سبكسر 1409، 4218
ایل اشتر : قبیلۀ مالك اشتر 10754بادوار : مثل باد 10069
اینت : شبه جمله برای اظهار تعجب 8808،بار دیدن : یكبار 10304
9972بارگی : اسب 10944
با ... رو به رو آوردن : با كسی جنگ تن به تن باز جای شدن : به طرف جایگاه خود
كردن 10333بازگشتن 7198
با آشكارا : آشكار 892باز جره : جره باز، باز سفید 1086
با رامش : بهره مند 10084باز دادن سر : سر به بار دادن 1725
با ستوه شدن : به ستوه آمدن 6باز زدن به دو نیمه : دو نیمه كردن 1818
با سلام و سلامت شدن : به آرامش در آمدن باز شدن از ... : جدا شدن از ... 1709
3355باز : نیز 2262
با سهمناك : ترسناك 9717بازار ... را پر از آفرین كردن : آفرین گفتن به ...
با كسی طراز كردن : هم طراز و هم اندوه 710
بودن 7163بازار ... ساختن : اسباب و آلات ... را مهیا
با ... به هم : با ...، همراه ... 2099كردن 10251
با : به 213بازار یافتن : دیدن رونق 9768
ص: 629
بازار : حال و روز، رفتار ، حرمت ، محبوبیت ، بدعت : نوآوری و انحراف در دین 274،
اهمیت 710، 2599، 2724، 54212251
بازار : رونق 10690، 10750بدفعال : بدكار 4739
باغی : نافرمان 6937بدكامه : بدخواه ، آن كه كام و خواسته اش بر
بافرین : به آفرین ، مقابل به نفرینه 409، بد قرار گیرد 3459
11142بدكنش : بدكردار 6514، 6597، 10002
بالا : بلندا ، طول 2749بدگمان : بد اندیش 5823
بام :ضربه 6720بدگمان : ترسو 8110
بامداد پگاه : صبح زود ، سحر 185، 416، بدگمان : كسی كه درباره اش گمان بد رود،
2267متهم 879
بامدادین نماز : نماز صبح 959بر ... ایمن شدن 7241
بامره : ابومره ، كنیه ابلیس 2951بر ... خبر شدن : خبردار شدن ... 6112
ببد : شد ، رك. بودن 9557بر... گرفتن 9611
بخیت : شتر [ در اصل بُختی است و این كار بر آن كه : برای آن كه 3012
بر احتمالا از كم سوادی گوینده است ] بر آهستگی : به آهستگی 5519
2799، 2801، 2802، 2954، 5364بر افتادن بر ... : وارد شدن به ....3511
بدگهر : بد ذات و بد نژاد 5668بر جای شدن : [ از جای شدن : عصبانی
بد مرد : نامرد، نوعی دشنام 1563شدن ] 10371
بد مهر : بی وفا 10256بر جنگ بستن : آمادۀ جنگ شدن 6026
بد نشان : زبون ، بدكردار 3397، 6382بر حق بودن بر ... 9143
بدابتر : [بدتر از بد ] 11066بر درستی : به درستی 9334
بدانسته شد : آشكار شد ، فاش شد 1139بر دل گره بستن 10458
بد دل : ترسو 8041، 8110، 8659بر زدن 11025
بدرگ : بد سرشت ، بدطینت 4739بر زدن : رو به رو شدن 1398
بدرود بودن : بدرود كردن 11034بر زیان بودن : زیانكار بودن 2537
بدسگال : بداندیش 3284بر شستن : سوار شدن 11024
ص: 630
بر طپیدن به خود : ناشكیبا شدن ، رك. به اسب 4029
جوش بر آمدن 1491برگ ساختن : اسباب و آلات و توشه را مهیا
بر طراز : آراسته 8541كردن 5972
بر كسی شدن : نزد كسی رفتن 5639برگاشتن : برگماشتن 1335
برگرید : بر گیرید 5336برگذشت 9190
بر لافیدن :لافیدن 6501برگِرَم :[برگیرم] 6238
بر لشكر زدن : به لشكر حمله بردن 6681برگرید : برگیرید 5336
بر ملا :آشكارا 9165، 8846برگریدن : برگرفتن 5933
بر نوشتن : پیچیدن و در نوردیدن 4912برگستوان كش : اسبی كه بر گستوان دارد
بر یقین : یقینا 59735258
بر : برای ، جایگزین كسره اضافه 548برگستوان : پوشش جنگی اسب 5196،
بر : در 2611، 447710314
بر آمدن : حریف شدن 3614برگشتن از ... : منصرف شدن 9921
برآویختن با ... به هم : درگیر شدن، برآویختن 10182
1645برگشتن از : رها كردن 10182، 10217،
برآهستگی : به وقار و حشمت 109710656، 10656
بر آهیختن : بیرون كشیدن 4062برون آمدن از سخن : بر حرف خود ماندن
برابر رفتن: همانند و به همان سرعت حركت 9855
كردن 5743برون تاختن : به خارج دواندن 8612
برات : حواله 6813برون داختن : برانداختن 6482، 10644
برافكندن تن بر ... : حمله بردن به ... ، رك . برون رفتن : برون بردن 5714، 5716
افكندن تن بر .... 1520، 4062برون زدن فرس : با اسب از صفت بیرون
برانگیختن جمل : شتر را ایستادن و آمدن 1518
برپا كردن 777برون سو : بیرون ، خارج 10727
برشاندن : نشاندن 10858برون گذشتن : نافرمانی كردن ، عصیان كردن
برق جه : آن كه مثل برق می جهد، صفت 9597
ص: 631
برهان : شجاعت ، حجت، حجت آوردن در بلایه: نابه كار 3858
دلاوری و مردانگی (؟) 80، 1703، بلگ : برگ 4964
2241بند : فریب 3415، 3593
برید : (؟) 963بنفش : نوعی از احجار كریمه به رنگ سرخ
بریز: به ریز، ریز ریز، شاید پریز (= جنگ) روشن 7082
باشد 1604بنمشت : بنوشت 823
برینش : [بریدش ] 10973بنه : بیخ و بنیاد 623
بَزان : وزان ، وزنده 509بوته : طرفی كه زرگران سیم و زر را در آن
بسابیش : بسیار ، فراوان 1805گدازند 10395
بستهد : از مصدر ستهیدن ، ستیهیدن ، ستیزهبودمان : ما را ... باشد 5739
و لجاجت كردن 2234بودن : شدن ، ببودند : باشند 528، 1732،
بسی: هیچ 6043، 82154544، 6094، 6352، 6408، 6561
بسیار فن : مكار 9827بون : بُن 7157
بسیج ... كرد : آماده ... شدن 10507بوی ... بردن : بوكشیدن برای...، به دنبال ...
بسیجیدن: رك . بسیج... كردن 5631بودن 3533
بشارت زدن: طبل شادی زدن . بشارت : بوی بردن از : در پی چیزی بودن ، خبردار
نوعی ساز ؛ مثال : دهل زدن گو دو نوبت شدن از 7177
زن بشارت «طیبات سعدی» [شفیعی ] بوی غرور 4748
3129، 9957، 9959به باد سپردن : به باد دادن ، پراكنده و نابود
بُشت : صورتی از مشت 6539كردن 4938
بشنواندن : شنواندن 5017به برآوردن : برابر قرار دادن 10918
بشنوید : بشنید 9758به پا آوردن : سپردن ، قدم در راه نهادن
بغل برگشادن: بالا بردن شمشیر ، حمله كردن 10243
5322، 8621، 7188به تاب : تند و سریع و خشمگین 6177،
بغل به ... برگشادن: [ دست به ... بردن ] ع 6231، 6736، 7008، 10533
اظهار قوت كردن 1326، 152110692
ص: 632
به تقلید : تصنعی 9712به فریاد كردن ، به فریاد آوردن ، شور برآوردن
به تنگ... شدن /رسیدن : نزدیك ... 237
رفتن / رسیدن 1160، 6784، 7300به كار آوردن 10075
به تنها: به تنهایی 7094، 10022، 10304به كسی شدن : به نزد كسی شدن ، رك. آمدن
به تیمار سپردن 10533به كسی 788
به جای...: در حق ... 10838به كسی شمردن :[ كسی حساب كردن ، آدم
به جوش برآمدن : ناشكیبا شدن ، رك. بر حساب كردن ] 5250، 6311
طپیدن به خود 5191، 6299به گرمی : به سرعت (؟) ، به خوبی (؟) 376
به جیب ... بودن : در اختیار... بودن 9381به لعنت ركین : در لعنت استوار ، ملعون
به حجت گرفتن : اتمام حجت كردن 9771حتمی 3899
9780به لعنت : ملعون ، لعنتی 5689
به حین : آناً ، فوراً 5096به مهر : مهر و موم شده 5634
به دادن :اعلم ، داناتر 8927به نزدیك : به نزد 6819
به دان : [ به دانی، بهتر می دانی ] 8149به نو : دوباره 1648
به درخورد ... : شایسته ... 3289به هر در : در هر زمینه ، در هر مورد 2502
به رجعت گراییدن : برگشتن 6727به هم بر زدن : آشوب كردن ، آشفتن 4224
به زار : به سختی 88444226
به زیبا : به زیبایی 2891به هم برشكستن : شكست دادن 7784
به ساز گریستن 11081به هم پهلو : كنار 2795، 3138، 6685
به شمشیر آخته : با شمشیر بیرون كشیده به هم فراز آوردن : در كنار هم آوردن ع جمع
شده 9116كردن 9172
به عبرت : از روی عبرت 6688به هم گسستن : از هم گسستن 9052
به غم : غمگین 5598به هم :با هم 349
به فرمان ... :تحت فرمان .. به دست ... به یكبار 6276
15به یكبارگی 6272
به فرمان شدن : مطیع شدن 10556به : با ( در این معنی فراوان به كار رفته است)
9023بی مشغله : به تنهایی 10532
بها : عظمت ، شكوه 988بی مگر : [ بی تردید ] 7147
بهرای : برای 5، 57بی ملامت 9422
بهی : بهین ، بهترین 3777بی نوا شدن كار : از دست رفتن كار، تباه شدن
بی اتفاق : بدون موافقت 11046كار 2181
بی اصول : بی راه و روش ، بی مایه 1567بیر بیر : [ ظاهراً تصحیف خیر خیر است :
بی امام : نا امام ، امام به ناحق ، امام بلا بیهوده ] 4074
استحقاق 2351بیر : بئر، چاه 1641، 4758، 9645
بی باك دار : ناپرهیزگار 10865بیران : صورتی از ویران 5003، 7184
بی بر : بی نصیب 3102بیش و كم : همه ، هر چه كه هست ، رك. كم
بی بها : رایگان 1068بیش، قلیل و كثیر 684، 805، 1352،
بی حرمت : نامحترم ، بی قدر و منزل 198، 2934
4112، 4314، 4569بیشی : كبر و غرور 9568
بی خیانت : بی خیانتی ، صداقت 280بیل بازی 8063
بی دادگان : [ ستمگران ] 2206بین خواست : [ فاصله گرفت ، دور شد ]
بی راستان : [ ناراستان ] 1351488
بی دغل : مستقیم ، بی مكر و حیله 1521بیهوده رنج : [ بی رنج] 5987
بی سپاس : [ بدون چشم داشت سپاس ] پا از حد برداشتن : پا از حد بیرون بردن
56258198
بی كران : [ معظم ، ارزشمند ، برای موصوفپا از حد بردن : رك . پا از حد برداشتن 8202
مفرد آمده است ] 4468پا برگرفتن : [ رفتن ] 10645
بی كفوی: بی همال 10944پار پار : پاره پاره ، شرحه شرحه 4460
بی مدد : بدون كمك ، بدون امداد 7072پاره پار : [ كم كم ، اندك اندك ] 5825
بی مر : بی اندازه ، بی انتها 2871، 3025پاسواده :( ؟) 7267
4853، 5384پاكدان : [ صورتی از پاكدین ، دیندار ] 6379
بی مشعله : بدون روشنایی ، تاریك 10533پالهنگ : ریسمان 7255
ص: 633
پای ... را گشادن : طلاق دادن 1092، 1957پریز : [ جنگ] 1160، 3644، 4172،
پای باز پس گرفتن : عقب رفتن 96404665، 4933، 5203، 6712
پای پیش آوردن از پیكار : به میدان جنگ گام پس پشت : پشت سر ، به دنبال 5723
نهادن 3421پش پشت : در پشت 6456
پای داشتن : مقاومت كردن 6325پس ماندن : وا ماندن 10741
پای مرد : شفیع ، واسطه 110پسر زانیه : زنا زاده ، حرام زاده 2420
پایگاه :آخور ، ستورگاه 1047پشت دادن : فرار كردن 6615، 6725
پایگه : مقام ، جایگاه 10478782
پاییدن : مقاومت كردن ، دوام آوردن 9336پشت را باز دادن : تكیه زدن 214
پخته شدن دیگه اومید / امید 163پشت : پناه و یاور 6180
پذیره شدن : پذیرا شدن 456پند كشیدن: پند شنیدن 9273
پراكنده : تلف شده ، مستهلك شده 10881پوشیدن آلات جنگ 3815، 4122
پرداختن از ... : خالی كردن از ... 8296پوشیدن سلاح 1260، 4027، 4982
پر دلی : جرآئت 6600، 8024، 108235018، 5197، 5257
پرسیدن : [ حجت آوردن ] 1182، 1183پولاد خام 6673
پرسیدن: احوال پرسی 536، 700، 1300پهن : پهنا ، عرض 2749
پروانه : حیوانی گوشت خوار شبیه یوز كه پی... را شكستن : ریشۀ ... را قطع كردن
همراه شیر حركت می كند و از پس 7068
ماندۀ غذای شیر می خورد 4991پی جستن : تعقیب كردن 10542
پروانه قاصد ، پیك 824پیاده بودن سوار سلامت : عاطل بودن
پروردگار : صاحب و ارباب 5805سلامت و بر كار بودن فتنه 626
پروردگار : پرورنده ، در این منظومه صفت پیش : بیمار برص كه بر اثر آن لكه هایی بر
خداست نه نام خدا 103، 1323پوست بدن ظاهر می شود 10589
3222پیش بین : عاقل، انجام اندیش، آخربین
پرورش : پروردن 63895391
پرورش كردن : پروراندن 10213پبیش كار : خدمتكار 6519
ص: 634
پیكر 60813895، 9289
پیكار سر نهادن : به جنگ رونهادن 9164تعریف : منشور ، معرفی نامه 11186
پیل هیون : [ فیل تند رو] 10960تفضل كردن : لطف كردن 3293
تاب دادن زبان : چرب زبانی كردن 8180تَقَدَّم : برفما ( فعل امر عربی) 9641
تاب : بی قراری 69029822، 9855
تاب : خشم ، [شتاب ] 2618، 3696تقدمه : مقدمه و پیشرو سپاه 809
تاب : گرما 6613، 6933، 10442تقدیرگر : مقدر ( خداوند متعال) 6797
تاب :هیجان ، رنج، غم 238تقریر كردن : املا كردن 4370
تار و مار كردن :پراكندن ، نابودن كردن 2731تل : تپه 8874
تار : فرق سر ، تارك 4460تمامی : به تمامی ، كامل 9442
تاراج جستن : آزار جستن 9255تمر : تاریكی ، در اصل : تِمِر، مأخوذ از
تارك ، فرق سر 5322سانسكریت 3651
تازنان : ظهراً تصحیف تازیان است : در حال تمر : خرما 9838
دو، دوان دوان 10482، 9575، 9917، تن برافكندن: حمله كردن 6294، 6308
109676419، 6525، 6596
تاشان : تا آنها را 6817تن به تنها ، به تنهایی 2890
تافته : برآشفته 195، 747، 9557تند تاز : سریع السیر، خشمگین 4055
تباه كردن :نابودن كردن 1312، 2250تند : چابك ، عصبانی 6027
تدارك كردن : جبران كردن 4267تنك شدن : نازك شدن ، ضعیف و ناچیز
ترس كار : پرهیزگار ، دوری كننده 6830شدن 608
6950تنگ ... : نزدیك ... 1641، 2612، 2800،
ترسنده : [ ترساننده ] 10166665، 8086
تسو : وزنی معادل چهار جو 10398تنگ ایستادن 10989
تشریف : خلعت 11186تنگ شدن پا ... : نزدیك شدن به 6912
تصویر كردن : نوشتن 4370تنگ شدن بر ... : نزدیك شدن به 5980
تعبیه كردن : آراستن ، آماده كردن 1341، تنگ شدن زی... : نزدیك شدن به 5873
ص: 635
تنگ كردن... : مسدود و محدود كردن...جای در قبر كردن : [ به سختی و وحشت
6361، 9403انداختن ، معادل «به خاك سیاه نشاندن»]
تنگ : بندی كه به زین اسب می بندند8099
6602، 7168جبار یار 11150
تنگ : سختی 6784جِد : به جد ، راستین ،205
تهمت : بدگمانی 9827جریت زده : دچار بیماری جَرَب شده
تهنیت كردن بر... : تهنیت گفتن 1114610450
تیر تار : (؟) 4460جرس:زنگوله 5264
تیز بازار : بازار پر رونق 6244جگر خسته كردن : آزردن 692
تیزی نمودن : خشمگین شدن ، تندی كردن جگر خواره : غمخوار 2331
8206جلدی : چابكی 9233
تیمار : رنج و اندوه 1053جماد : كسی كه عاری از زندگی روحانی
ثعبان : اژدها ، مار بزرگ 10337است 10958
جافی : جفا كار 10239جمال : شتربان 777، 10814
جامه : منسوج از هر نوع مثل فرش و لباس و جمع [و] تفریق كردن : [ حل و عقد] 9772
... 2531جمله كردن : جمع كردن 1548، 5045،
جان آفرین : خدا 91476583
جان بردن : نجات یافتن 7378جنازه : تابوت 2129
جان سپار كردن : جان سپاری كردن 1059جنایت : گناه 279
جاندار : محافظ 1357جنگ از میان برگرفتن : جنگ را خاتمه دادن
جانور : جاندار 68447438
جاویدگار : جاودانه 4218جنگ به در رفتن : جنگ شدن 8460
جای برون : بیرون سرا 2775جنگ جای : میدان جنگ 9359
جای تنگ : گور ، قبر 1502جنگ را كار ساختن : آماده جنگ شدن
جای در بیر كردن : [ معادل «دنبال سوراخ 7387
موش گشتن»] 8100جُنگ : جهاز بزرگ 84
ص: 636
جنگی : جنگجو 6698چرب دانه : طعمۀ چرب 9613
جنون : مجنون 538، 1706، 2723چشم سپردن به : [ چشم دوختن به] 4320
جواب كردن : جواب دادن 10198چشم نهادن در ... : چشم دوختن به ...
جوی كندن 67131389
جه جهان : بسیار جهنده 637چشمه :اصل و اساس 8326
جه : جا 1836، 4456چم : آماده و مهیا 1405
جهان بر ... تنگ گرفتن : بر ... سخت گرفتن چو : حدوداً 6698
316چوگان : چوب سركجی كه دهل را بدان
جهل : جاهل 5280نوازند 9229، 9230
جهود : یهودی ، سمبل كینه ورزی ، به عنوان چون / چو : مثل ، برای برشمردن به كار رفته
دشنام استفاده شده 2224، 4462است 4728، 4852
جیحون : مطلق در معنی رود 483، 1849، چه : كه 10291
5258، 6296، 6696، 7230چیر : چیرگی 4197
چاپلوسی 3317چیر : چیره 3982، 6898
چاچاك : چكاچاك ، صدای برخورد چیره : [ ممال چاره ] 1027
شمشیرها و... 3883حاسد 98
چادر حُرم :لباس احرام 417حجاز : اهل حجاز 9760
چادر : خیمه 417حجت كردن : دلیل آوردن ، احتجاج 10185
چار بافتن : [ تقسیم مو به چهار بخش و بافتن آن ] حجت گرفتن : رك. حجت كردن 5836،
109999765، 11116
چار بالش : مسند 10732حجت گرفتن : محاجه كردن ، دلیل آوردن
چاش : چاشت ، صبحانه 46011101
چاك چاك : چكاچاك ، رك. چاچاك 4159حجت : [ اتمام حجت] 2664
چاه فرو كندن 5913حرام بودن : بر كار حرام بودن 2834
چپ ... : در سمت چپ ... 9763حرب گفتن : حماسه گفتن 8011
چخی : ستیزه 8166حرب : جنگ نامه ، حماسه 8512
ص: 637
حرم : [ احرام گرفتن ] 410، 417حلی : زیور آلات 1274
حرمت : حرم ، اهل حرم 749، 1208، حِمل : اموالی كه به سوی بیت المال حمل
1954، 1993می شود.( اصطلاحات دیوانی ) 6000
حرون : سركش ، نافرمان 4216، 5850حِمل : بار محموله 5988، 6000
8978حمله به هم بر زدن : حمله كردن 1921
حریصی كردن 7449حمله پذیرفتن : دفع حمله كردن 8076،
حسام بستن در ... : شمشیر كشیدن بر ... ، 8311
شمشیر كوفتن بر... 1922حمله زدن : حمله كردن 8655
حسام : شمشیر 9910حمیت : غیرت ، مردانگی 659، 9973،
حسود : بدخواه 4462، 1090610314
حشر كردن : حمله كردن 2852حی : قبیله 835
حشَر : سپاه نامنظم ، چریك ، [ ظاهراً اینجا حیدره :حیدر ( به این شكل در عربی كاربرد
مراد بیان انبوهی است ] 2073، 7071، دارد ) 1406، 1433، 1699، 9097،
88109753، 11081
حشم : گروه ، جمعیت 805حیز: نامرد، مخنث 2626، 2627، 6877
حشو : زاید ، بی ارزش 6138حیَل : حیله [ به معنای مفرد] 9981
حصین : حصار 10832حیلت خوردن : فریب خوردن 9373
حق ... بر كسی افكندن : [ خود را در برابر حیله بر ساختن: حیله كردن 8945
كسی صاحب حق ... دانستن ] 5758حین حین كردن : نفس نفس زدن 1876
حق در كار ... بودن : به حق كار كردن 883خاتون 1031
حقور : محق، صاحب حق 775، 8862، خارناك : پرخار 5912
10697خاص... بودن: دوست و نزدیك بودن
حَقوَر : صاحب حق 7756118
حكم كردن از خود : خود سرانه حكم كردن خاك افشاندن : خاك بر سر افشاندن 2115
11046خاك اندر آمد حمل :[ برج حمل بر خاك افتاد ]
حَكومین : حَكَمین 97571988
ص: 638
خاكسار : خاك بر سر ، نوعی دشنام 48646134
خال : دایی 10919خشم در دل گرفتن : كینه در دل داشتن 7206
خالی : بیكار 7825خط : خط امان 6520
خام : چرم دباغی نكرده 7048، 11039خط : راه و روش 17
11075خط : محلی در بحرین كه نیزه هایش
خام بودن از ... : بی حاصل ماندن از ... معروف است 3232، 4028
4994خط : منع كردن كسی از چیزی 6520
خام : بیهوده 880، 1235خطر : خطیر ، مهم 3955
خام : ناآزموده : ناپخته ، نااستوار 227، خفته نوم : [ خواب ] 9723
10357خفیه گر : پنهانی كار 9122
خامه : توده و تل ریگ 9026خلا : پنهانی 9747
خان : خانه 2782، 8394خلاف آوردن : مخالفت كردن 1449
خایسك: چكش ، چكش زرگری 2186خلافت برون كردن : از خلافت بیرون كردن
خرامیدن : رفتن 1379، 21289778
خرف نامه : [ سخنی كه از روی سبكی عقل خلال : چوبی یا آهنی كه بدان دو كنارۀ جامه
باشد ] 9884، 9975را بدوزند تا از باد نپرد [معین ] 723
خَرِف نامه بر خواندن : [ خرف شدن ، به خلیده : خراشیده 963
نادانی افتادن از فرط پیری ] 1044خلیف : ممال خلاف 2871
خروج كردن : عصیان كردن 6986خنگ بیرون شدن : اسب بیرون آوردن
خروش زدن : خروشیدن 81741378
خسته : مجروح 3453، 6433خوابنیدن :خوابانیدن 770
خَسَك : خارهای سه گوشۀ آهنی كه بر سر راه خواسته شدن كین 11150
دشمن اندازند 3233خواندن :دانستن 4380
خسیس : پست 1531، 2713، 4138خود را خراب كردن : خود را نابود كردن
45679115
خشم بر كردن : خشمگین شدن ، تندی كردن خود عادی : [ ظاهراّ نوعی كلاه خود] 8118
ص: 639
خورده : ضربه خورده ، نابود شده 1088دانستن : شناختن 7930
خوش كردن منش :دل آسوده كردن بر چیزی دانشی : دانشمند 110، 9418
دل را بر چیزی راضی كردن 1305داوری گسلیدن : پایان یافتن خصومت
32939578
خوش منش : خوش دل 407داوری گشاده كردن : پایان یافتن خصومت
خون طلب كردن : خون خواهی كردن 60785796
خوهر : خواهر 2010، 10832، 10851داوری : خصومت 7866، 8407، 8408
خوهم : خواهم 11130دده : دد ،حیوان درنده 3883، 5354
خوهی : خواهی 7857در .. جستن : چیزی را خواستن 9537
خیاره كردن : گزینش كردن ، انتخاب كردن در ... مخالف شدن : با .. مخالفت كردن
335، 94799327
خیاره : گزیده 4546در... نصرت كردن :درباره ... كمك كردن
خیر الوری : بهین بندگان 8869، 97345651
خیر : خیرگی ، بیهودگی 5619در به در : تمام ، جز به جزء 169، 796،
خیره كش : ظالم 60742529، 2540، 3591، 6785، 6968،
خیلان : جمع خیل ، گروه ها 108356981، 9980، 10483
داج :تاریك 7077در تنگ ... شدن : نزدیك .. شدن 1302
داختن : شاید تصحیف آختن ، برون داختن در جایی رسیدن : به جایی رسیدن 5937
بیرون آوردن 268در حكم ... شدن : مخالفت كردن با ...6243
دادار :بخشنده ، عادل 3209، 10683در خورَد : شایسته است، بعید نیست 1392،
دادر : برادر 10770، 1085410999
دادن : زدن 9233در خون بریز : در خون غرقه كن 3439
دار القرار : سرای آخرت 2143در زین نشستن : بر زین نشستن 5555
داستان زدن : مثل زدن 156، 9431در ستوه شدن : ناشكیب شدن ، عاجز شدن
داشتن به ... : واگذاشتن به ... ، دادن به ... 2769، 4407
2760، 2846در سخن دیدن: سخن را شنیدن 9501
ص: 640
در سرا : در بار 10956درنگ : زمانی كوتاه ، لحظه 5000، 5384
در شكوه بودن : به ستوه آمدن 2742دژم : خشمناك 349، 911، 1352، 1645
در عبر شدن : عبرت گرفتن 58527098
در : بر 5151دست برد نمودن : نشان دادن قدرت و چابكی
در : دربارۀ... 5547249
در: موضوع ، خصوص ، باب 1013، 2773دست برد : ضرب شست ، قدرت ، چابكی
در آمدن از... : افتادن از ... 41522805، 5125، 11025
دراز: بلند 10972دست برگاشتن : [ دست دراز كردن ، كاری را
درازی : اطناب 9709آغاز كردن ] 1335
دراعه : نوعی جامه ، جبه ای جلو باز از جنس دست بیزار بودن 11063
پشم 2136، 9817، 9891دست پیمان : بیعت 1690
درخش : شرار 4161دست چون قلم كردن : دست را قطع كردن
درخورنده : شایسته 31511987
درد شیدا شدن : [ سخن شدن درد ] 5568دست خیر اندیش : [ با خیر و بركت بودن ]
درد نمودن : به درد آوردن 7551636
دردمان : درمان 4366دست داشتن نزد ... : قدر و بها داشتن نزد ...
درساره : درگاه ، دیوار پیش در قلعه 107282780
درست شدن : سالم شدن 5609دست را باز دادن : دست برداشتن 1725
درست كردن 9343دست شیعت كردن : همدست شدن ، متحد شدن
درستی : به درستی 2751، 4534ع 6707، 274
6808دست كشیدن :تعدی كردن 3550
درع : زره 1647دست كردن بر ...: دست دراز كردن به ...
درفشنده تار : روشن كنندۀ تاریكی ها 80662004
درفشنده : درخشنده 2302دست گشادن به ... : دست بردن به ... 1615،
دَرق / دَرقَه : سپر 8469، 1550، 41741870، 7792، 7795
5324دست [وزیر ] 6071
ص: 641
دست : تخت 2791، 27921166
دست : دستور ، وزیر 6071دل دادن : دل داری دادن 5979
دست : دشت 1639دل در عبر ماندن : رك . در عبر شدن 6449
دست : هر یك از دو جناح سپاه 3550دل در فكر داشتن : در اندیشه بودن 6822
دستان : مكر و حیله 4353، 9301دل دشمنی : خصومت ذاتی 9992
دستوار : عصا، چوبی كه پیران به دست دل شیر : شیردل 944
گیرند 2580 دل .. تاب دادن : به دل ... امیدواری دادن
دستوار : یار ، مددكار 74486714
دستور بودن : دادن 9403، 10021دل : ارزو ، امید 10655
دستیاری : امداد و اعانت 2299دم بر زدن : استراحت كردن 5310
دشمن آوار : آن كه بر دشمن چون آوار فرود دم بر زدن : سخن گفتن 9644
آید یا آوار فرود آرد 5250، 6212دم : خون 2331، 8775
دعوی كردن : ادعای بیهوده 9319دمان : خروشان 6468، 10965
دغا : ناراست و نادرست 199دمدمه : هول و اضطراب ، مكر و فسون
دگ : دیگ 5820456، 1504، 1873
دل ... تاب دادن : به دل ... امیدواری دادن دمه : بار و طوفان 4933
6119دمیدن سرفتنه در بوق فتنه : بر پا شدن فتنه
دل از ... رفتن 5659625
دل بر كسی گرم شدن : به جوش آمدن 534دَنان : از خشم و قهر به جوش آمدن 675
دل به جای آوردن : آرام گرفتن 3190دَنبَقی : [ دشنام یا صفتی برای سگ، شاید
دل به جای ماندن : استوار ماندن 6970دَبَنقی باشد و معرب دَبَنگ به معنای
دل به فردا بودن : اعتقاد به معاد داشتن احمق ] 3032
9469دندان زدن به ... : آسیب رساندن به ... 8185
دل بی آزار كردن : آزار را از دل دور كردن دنس : پلید ، زشت خو ، 1375، 1531،
104296364، 9813
دل پرداختن از ... : بیرون آمدن از فكر ... دو انگشت دو انگشت : ریز ریز، قطعه قطعه
ص: 642
4462دین كار : دین ورز 10254
دو جهانیه : دو جهانی 6875دیوار كاهی : دیوار كاه گلی 5766
دو رویه : از دو سو 801، 8287دیوانی : دیوانه 8154
دو رویه :مضاعف ، از دو طرف 3491ذكر .. را یاد كردن : ذكر كردن 10989
دوالین : تسمۀ چرمین 10587ذل : ذلت 4276
دوخته : لباس 7879را: رای 183، 9254، 9408
دور : دوری 6336راز : 1139
دور شهر :[جای دور، شهر دور ] 2398راست كردن سنان : سنان را به طرف كسی
دوران كردن : دور زدن ، گشتن 4962نشانه رفتن 8305، 8314
دوزخ شدن : به دوزخ رفتن 1708راست: مساوی 6057
دوشمن :دشمن 10844راضی رضا : راضی 4574
دوشیده : دوشیزه 10808رامش : آرامش 6173، 9424
دویت : دوات 2703،10194، 10195رامش : پند ، رای ، فكر 2924، 6173
دوین : جمع دو، دو تا 5042رامش : شادی ، عشرت 2924، 3876
ده و داد و گیر : جنگ9397 10086
دهلیز: دروازه و اندرون سرا 2801راوی : نگهبان اسبان ، نگهبان
دیبه : دیبا 8542حیوانات 3696
دید: دیده، چشم 9714راهور : تندرو 7384
دیدار : چهره 5526، 7031رب ایر : [بادسار، سبكسر] 1412، 8758
دیدن سخن :شنیدن سخن 9838رد: مردود 4540
دیر :زمانی دراز 1649ردی : ردا ، عبا 3084
دیرتر : بعد، پس5768 رستخیز براوردن : غوغا و ولوله افكندن
دیل : دل 44163797
دین دشمن : دشمن دین 7986رستخیز برانگیختن از .. : هنگامه بر پا كردن ،
دین دشمنی : دشمنی با دین 9322، غوغا افكندن 4933
10379رستخیز بردن : [ آشفته شدن ] 5184
ص: 643
رستن از كسی در ... : از كسی به ... پناه بردن ریش: زخم، جراحت 3182
1151ریگ پختن : احتمالا تصحیف ریگ ریختن :
رشوت خوردن 7295خراب كردن 3523
رفتن بازی : [ كارگر شدن فریب ، اجرا شدن ریمن : فریبكار ، افسونگر 522
نقشه ] 10984ز اول : ابتدا 6178
رفتن :بردن 5714زبن : از اول ، از آغاز 13
رقه : شهری در كنار فرات ، هر زمین لب رود ز بهرای : بهر ، 5798، 7892، 8005،
كه هنگام مد زیر آب رود و هنگام جزر8398، 10667
بیرون آید . 3480، 10365ز روی شمار : از نظر تعداد 5715
ركن سدید : ستون استوار 3395ز روی عبر 5942
ركیب : ركاب 1551زهر در : در مورد ، به هر حال 2773
رمح خطی : نوعی نیزه 6389زاد مرد : آزاد مرد 3287
رمیح : ممال رماح 9006زاد : زود 7471
رند : اوباش 6187زاستر گذشتن : سرپیچی كردن 3508
رنگ آوردن : فریفتن 521زاستر: آن سو تر 3508، 4530، 7912
روان : به راحتی ، آشكارا 1163زانستر : رك. زاستر 6110، 8779، 9033
رودگانی ، جمع روده ، در معنای مفرد 556811057
روز بزرگ : روز قیامت 10054زبان گشادن : سخن گفتن 7257
روی كار : ظاهر كار 9856زبانه 9423
روی : چاره 2046زبون دادن : خواری دادن ، زبون ستاندن
روی : طرف 1417، 2046، 6341خواری دیدن 7526، 7570
روی : گونه / از این روی : از این گونه 9559زحف: از اصطلاحات ادبی، پرشهای وزنی
روی : هر یك از بخشهای پنج گانه سپاه ، 106
اطراف 907زرابه : آب زر، آب طلا 327
رویت : روید ، فعل امر 9030زرق : ریا 8955
رهی : بنده 10168زریر : گیاهی دارای ساقه های كوتاه و گل های كوتاه و زرد ، اسپرك 110327079، 7157
زشت نام : بد نام 7994زیان آمدن : شكست وارد شدن 6327
زفان : زبان 9696زیان كردن ... را : زیان زدن به ... 4373
زمان تا زمان : لحظه به لحظه 93574403
زناكاره زن : زن زناكار 4578زین الامام : زین الامامه ، وصفی برای علی (علیه السلام)
زناكاره : مرد زناكار 45779330
زنبور : [چندین بار معاویه را زنبور هند یا زین در : از این گونه 8850
زنبور صخر (= ابوسفیان) نامیده استزینهار بودن : در امان بودن ، در زنهار بودن
وجه تسمیه یافت نشد.] 3640، 9140، 2492
9560زینهار خوردن با ... : خیانت كردن به ... ،
زنخ زدن : حرف زیادی زدن 8182عهد .. را شكستن 1088، 1209
زنگی دودمان : كسی كه اجدادش زنگی زینهار خوردن بر ... : ... را از امان در آوردن
بوده اند. 58461244
زنهار خوار : عهد شكن 3491ژاژ خای : بیهده گوی 10384
زنهار خوردن : پیمن شكستن 1688ژاژ خاییدن : كار بیهوده كردن ، حرف بیهوده
4467، 7050، 8738، 10924زدن 1567
زنی : زنا، فحشا 4571ژرف فروختن : گران فروختن 2634
زو : از او 7865ساخته : آمادۀ جنگ 9116
زو : مخفف زود 10958ساز كردن : [ آماده شدن ] 1347
زوالی : زوال 8874سازوار : سازگار 9843
زه : آفرین 7383ساكن بودن از ... : آرام بودن از .. 9784
زهر دیدار : [آن كه دیدارش چون زهر است] 9803
11010سالار سقلاب : كنایه از خورشید 3884
زی / زین : از ، از طرف 547، 10444سبیل شدن بر ... : وقف ... شدن ، به مالكیت
10679، 10965ع 10965... در آمدن 4157، 5128
زی / زین : به 5689، 6168، 6556سپر (؟) 11039
ص: 644
سپس گشتن : باز گشتن 9364سر سپردن : جان دادن ، مردن 1860
سپه را به شمشیر دادن : سپاه را كشتن دادن سرگران كردن : بی اعتنایی كردن 8837
6777سرگریز 10752
سَتَر : اَستر ، قاطر 5907، 8795، 8797سرگسلیدن : سر را بریدن 8529
ستز : ستیز 853سرد : آزار دهنده ، صفتی برای سخن 2466
ستقبال : استقبال 107674757
ستوخان : استخوان 5852سرد : بی اساس و بی پایه 10178
سُتُه : ستوه 9374سرد : نوعی دشنام ، صفتی برای آدم 1300
سِحی : ممال سِحا ، بند نامه ، عنوان نامه ، سرشبان : چوپان ، مهتر چوپانها 3701
مهر نامه 2452سرشتن كام جنگ در بیخ كین : جنگ
سخره : مسخر ، مقهور 10214افروختن623
سخن بازی 8259سرشك : اشك 1841
سخن به بیكار گفتن : سخن بیهوده گفتن سرور مهان : مایۀ شادی بزرگان ، شاید
8751«سَرورَ» بوده و به ضرورت شعر این
سخن خوردن : فریب خوردن 9702چنین شده 503
سخن در ...یاد كردن : سخن را به یاد كسی سزا كردن : سزا دادن 8282
آوردن 6126سست ها : (؟) 742
سخن درست شدن : اثبات شدن سخن سطب : صورتی از شطب ، پارچه زیبا 326،
57361274، 2749
سخی : سخاوتمند 11159سطریان 10738
سر آمدن جهان بر... : تمام شدن جهان بر سَعَت : ساعت 3799، 11141
8101سعیر : [بد خلق، صفتی برای آدمی مشابه
سر به سر :مفصل ، رك. در به در 3141«برزخ» در این روزگار ] 292
سر دزدیدن : سر را پنهان كردن 5776سفیده دمی : هنگام سپیده 9064
سر رایت به هم بر كشیدن : برافراشتن سقاط : لغزش در فعل و قول ، [ این جا به
پرژم (؟) 8563عنوان صفت استفاده شده : لغزنده ،
ص: 645
خطاكار] 30889722
سقلاب: ولایتی در تركستان3884سیر : سیرت 10088
سلح را میان در كردن : سلاح را كنار گذاشتن سیمابه : آب نقره ، جیوه 2783
8958، 8961، 8962سیوم :سوم 4228
سلح : سلیح ، سلاح 3294، 9005سیه كار : كار ناشایست 816
سماط : سفره ، خوان 3314، 9962شاد داشتن : شاد كردن 10405
سنب : سم 2336، 5616شاد : [ امیدوار ، مصمم ، با اعتماد به نفس]
سندروس : صمغی زرد رنگ 1027910950، 3302، 3531، 3592، 3892
سنگ اب : [ سنگی كه زیرش آب است ] شادی افكندن به : شادی بخشیدن به 9111
5941شاعی : شیعه ، شیعی 9902
سنگ روی : شوخ، بی حیا 6975شاییدن به كس :شایستۀ كسی بودن 6018
سنگی كردن : (؟) 2737، 4495، 10946شَبَه : سنگی سیاه 10257
سنین : سنان ، نیزه 627شبهت : شبهه ، شك و تردید در دین ، بد دینی
سواد سپاه : ( بخشی از سپاه )102746، 274، 279، 1900، 9537، 9562،
سواد : سیاهی، كنایه از مركب روی كاغذ:9563، 10045
نوشته 4625شبی خون نگه داشتن : مراقب شبیخون بودن
سود وقتی : سود حالی ، سود همان زمان 3506
7878شبی خون: حملۀ شبانه 3506
سود : سودمند 1613، 1860شدن به ... : رفتن نزد ... 788
سوده : سودمند 5323شربه : مقدار سیراب شدن از آب 6186
سهمیدن : ترسیدن 4398شرمی : شرمندگی 9979
سیاست نمودن : مجازات كردن 6667شروار : شلوار 7160
سیاست : قهر كردن و هیبت نمودن 6594شریف كردن : [ نیكی كردن ، شرافت به خرج
سیاست : مجازات و عقوبت 1164، دادن] 2871
2852، 2867شَست : نیشتر فصاد 2003
سیاه كردن قضا : بخت كسی را تیره كردن شِستن : نشستن 10718
ص: 646
شسته : رك. شستن 9098شهادت : اقرار به یگانگی خدا و رسالت
شُشتری : شوشتری [ نوعی پارچه ] 723پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) 6243
شط جوی : كرانۀ جوی 6731، 6746شهر بندان : كسی را در شهری زیر نظر گرفتن
شعر : نوعی پارچۀ ابریشمی اعلا 7284و مانع شدن از حركت او 2078
10260شیدا : آشفته 10933
شَغَب : فتنه و فساد 9548شیرآلاب : رك. آلاب شیر
شفی : شافی ، شفا دهنده 2225، 3587شیرتر : شیر تازه 5843
شكوه بودن : ترسیدن 7389، 10647شیعت كردن : متحد كردن 1693
شكستن : شكست خوردن 2063شیعت : گروه 3386
شكستن : شكست دادن 10881شیفته : نادان ، بی تمیز 792
شكسته : شكست خورده 3453، 5364صحابان : صحابه ، اصحاب 1453
شكفته : رسته ، در وجود آمده 8 صَدَق : [= صدقتَ ع راست گفتی ] 8674
شكن : از اصطلاحات ادبی 106صَدَقْتَ: راست گفتی 422
شكوه : ترس و بیم 2742، 10951صرف : از ا صطلاحات ادبی 106
شكوهیده : ترسیده 2604صف زدن : صف كشیدن 9226
شكیفتن از ... : شكیبیدن از ... ، [ بس كردن از صفه نار 10730
...] 762صفدر: شجاع و دلیر 8326
شگفتی ماندن : شگفت زده شدن 2926صُفّه : سكو 10737
10871صمصام : شمشیر 3119، 8450
شمبلید : نام گلی زرد رنگ ، شنبلید، شمبلیله صواب : درستی ، راستی 1142
4037صهبا : شراب انگوری 10299
شناختن بر ... : ... شناختن را 9617ضمیر : كار پنهانی 9769
شناختن : دانستن 3772، 9589طار طرازی كردن عدو : [ دشمن را چون
شُنعت : سركوفت ، طعنه ، بی رحمی 1693كودكان حقیر كردن ] 4073
شُود : [ شد] 9112طار: غلام ، كودك 4073
شوم اختران : بد اقبال 11130طالب خون كردن : طلب خون كردن
خونخواهی 821، 1258، 2336عاشق : شیفته ، فریفته 2897، 3624
طالب كردن : طلب كردن 7110، 8113عامل : والی ، حاكم 2085، 2086
طالب : خون خواهی 6358، 7789عبر ماندن : در شگفتی ماندن 8698
طبال : طبل زن 9229عبر : [ پند دادن ] 831
طراز : هم طراز ، هم شأن 7163عِبَر: شگفت 4003، 4458، 5000
طرازنده كردن : آراستن ، نظم دادن 3877عبرت بودن : مایۀ عبرت، آنچه بدان عبرت گیرند
طرازی : منسوب به طراز ، شهری در تركستان5961، 8699
4073عبرت دیدن : ترسیدن 5890
طرازیدن : آراستن 10081عبرت نمودن : درس دادن ، درس عبرت دادن
طرید : صید، ممال طراد( = حمله ( نیز می تواند2897
باشد 1637عبرت : [پند گرفتن ] 3214
طرید : حمله آوردن ، ممال طِراد 1637عجب ماندن : تعجب كردن 9071
طعن : نیزه زدن 6610عجبها : عجایب 9834
طعنه رد شدن :رد و بدل شدن ضربات نیزه عجوبه : شگفت آور، مخفف اعجوبه 2144
6536عداوت نمودن : آشكار كردن دشمنی 8983
طعنه : رك. طعن 7311، 8086، 6641عداوه : عداوت 9427، 9423
طلایه : گروه پیشرو سپاه 3858، 10258عدد كردن : شمردن 5671
طلخ : تلخ 10380عدو كردن : عداوت كردن 2008
طناز : 10942عدو مال : دشمن كش 6329
طیاره : پردلی و شجاعت (؟)، سریع و تیزرو (؟)عدوكش : كشنده دشمن 173
1167عدیل : [ آن كه از حق عدول كرده ، ناحق]
طَیره : سبكی و خفت 3033134
طیلستان : جامۀ بلند 10591عدیل : همتا ، همراه 917، 1095، 3168،
عار و ماز : [ظاهراً مترادف «تار و مار»] 3224، 5428
4251عذاب برآوردن : عذاب كردن 4450
عارض : سالار سپاه 1884عذاب كردن ...: ... را عذاب كردن 4743
ص: 647
عَرز : نكوهش، در اینجا نكوهیده 4035681، 5684، 6991
عرین : بیشه ، نیزار 7414عیار : عیّار ، پهلوان 1650، 10040
عسیر : سخت 3142عیبه : جامه دادن 7116، 7117، 8464
عشق برفكندن : مهر ورزیدن ، اظهار دوستی عین العراق: مهمترین و برترین و آبادترین شهر
كردن 10952عراق ، كوفه 10157
عف كردن : آواز شتر به هنگام خشم ، در اصل : عییه : صندوق 1037
آواز سگ 1989غدر خوردن : فریب خوردن 9352
عقد : رشته ، گردنبند 10088غَرق : غرق شدن، فرو رفته 2192، 5236
عقیقین : منسوب به عقیق، سرخ رنگ عرندید : غرید 2700
10016غره : فریفته 1086، 2951، 10249
علبه : علب : استوار بستن شمشیر و از این 10214، 9602
قبیل برگردن شتر 4226غریو ماندن : نالیدن و خروشیدن 8398
علم كردن : برانگیختن ، شهره و انگشت نما غریوان : خروشان 9943
كردن 1208غریونده : خروشان 1103، 7332
عنا : سختی و رنج 692، 1602، 9291غریویدن : خروشیدن 10361
10140غضب : غضبناك 7996
عنان خوش كردن بر ... : بر اسب مسلط نشستن غلبه : شور و غوغا 9785، 11135
8096غمام : ابر 9020، 6776، 7048، 9020
عنی : رنج دیده 525غمان : غمها 357، 366، 8032، 9418
عَوّا : سگ بانگ كننده غمخور گشتن : غمخوار 11148
عوانان : ج عوان ، میانسال 6078غَمر : خام ، ناآزموده 57، 198
عورت : زن ، جنس مؤنث 8392، 8398غمر : گول ، احمق 5549، 8210، 8385
عهد بردن : [ عهد به سر بردن ، وفا كردن به 9734، 9737
عهد] 4544غمری : خامی ، ناآزمودگی 2575، 5236
عهد جستن : تعهد گرفتن 5461غمز : سخن چین ، نمام 8209
عهدی : تعهد داده ، متعهد شده 5680،غَنَم : گوسفند 4431
ص: 648
غوغا : جمعیت آشوب طلب 61، 68، فرمانبر 10943
360، 362، 1932، 1953، 2320فرمشته : فراموش شده 240
غوی : گمراه 9832فرو جستن : فرار كردن 10335
غیرت : حرم ، اهل حرم 4850فرو خواندن : خواندن 9432
فال زدن در ... : سخن گفتن دربارۀ ... ، پیش فرود آوریدن سپه : اتراق كردن 9136
بینی كردن دربارۀ ... 5273فرو شاندن : فرو نشاندن 10846، 10858
فتنه: مفتون ، فریفته 4450فروض : فرض، واجب 6078
فخفار : معنای مشخص یافت نشد. باید حیوانی فرو گستردن : گستردن 1164
اهلی باشد. نزدیك ترین صورت به این كلمه فرهنگ سنگ :[ كسی كه وقار خود را از
«قَفخَه» به معنای فرهنگ گرفته است، هم شأن و هم طراز
گاو ماده است 4392 فرهنگ ] 10254
فراز 10972فرهنگ كردن : [ با فرهنگ رفتار كردن ] 8835
فراز رسیدن : رسیدن ، رسیدن بالای سر.. فرهنگ :علم ، دانش 8512، 9239
343، 9643فریاد رس 907
فراز رفتن : بالا رفتن ، بالای سر ... رفتن 350فزونی : بسیار 10838
فراز سخن :[ گزیده ای از كلام ] 8850فسار : افسار 10646
فراس : [ فرس،اسب ] 7584فصال : فصاد ، رگ زن 5833، 5843
فرامشت :فراموش 4090، 9165فضل : اضافه ، افزودن 1477
فرخنده اساس : نیك نژاد 5993فضل : فاضل 7467
فرد : تنها 356، 3553، 2557فضول : فضولی 426، 2575، 3907،
فرس افكندن : اسب راندن 16744119، 10181
فرس برون زدن : با اسب به سرعت حركت فضولك : زیاده گو ، [كاف تحقیر است ]
كردن (به قصد حمله ) 7957، 65105856
فرس را عنان سپردن 8783فكار : مجروح 1736
فرس را ناورد دادن 7348فِكَر : فكر ، تفكر 380، 460، 776، 1584
فرس زدن : رك . فرس برون زدن 6578فند :فن ، مكر و فریب 5259
ص: 649
فیروزگر : پیروزی ده 5879، 9444قفا شكستن : نابودن كردن 6730
قاسطینان : قاسطین ، لشكر معاویه ، جمع قفار: جمع قَفر، بیابان 2645، 7785
الجمع است 10711قُلزُم : دریا، رود، در اصل نام دریا و رود
قبَل : قبول 6069خاصی است و توسعاً در معنای مطلق رود
قتال جود : خسیس 10855و دریا به كار رفته است 5378
قِتال : جنگیدن 97558379
قَتّال : قاتل 8312، 4294قلیل و كثیر : جزئیات ، حواشی 2591،
قدید : تكه گوشت خشك 105010658، 10879، 11170
قرّا : زاهد ریاكار ، در فارسی كاربرد مفرد دارد قیاس كردن 9662
[رك. اسرار التوحید (تصحیح دكتر شفیعی قیاس : بر روشی رفتن كه دیگری بر آن رفته باشد
كندكنی )، ج 2ص 536] 1058953
قربان : قربانی 2033قیام : قوام 2638
قربوس : كوهۀ زین ، بلندی پیش زین 1328، كار اوفتادن : واقعۀ سوء پیش آمدن 6731
3231، 7324كار را چون نگار كردن :[ خوب به سرانجام رساندن
قرطاس : كاغذ 10197كار ] 3222، 9843، 10877
قزاكنده : جامه ای جنگی كه در حشو آن كار : جنگ 10357
ابریشم خام و پنبه آجیده كننده ، رك. كزاكنده كجاجی : [ صفت تیر ، ظاهراً منسوب به شهری
8542، 8543است ] 7859
قَسوَره : شیر 4920كَدَر: گیاهی خوشبوی كه شرابش برای
قصاص : جزا ، مكافات 2856حصبه و آبله مفید است 5931
قصد... آهنگ كردن : قصد كردن 8835كرد : كردار ، كار 7246، 8917
قصر : كاخ ، مشكو 861، 898، 2745كُرده : چوپان 853
3314كزاكنده : صورتی از كژآكند، زرهی ابریشمین
قَضیب : شمشیر بران 2138.قزاكنده 4070
قطار : [ كرانه ها، ظاهراً مقصود شاعر اقطار بوده كل : بی مو 10589
است ] 1729كم : هیچ 10561
ص: 650
كمین : كم 10976كرت : دفعه 8978
كمین : یكی از اركان لشكر 7092كرد : فعل ، عمل ، كرده 4565
كُند : شجاع ، دلاور 6565كردشان :[ كردیشان ] 1771
كنونی : [ كنون ] 1245كرده : عمل انجام شده ، فعل 853، 4821
كهرنگ : به رنگ كهربا، زرد 2330كژ: رك. ناراست ، نهان كژ 2627
كین : جنگ 6648كژی : دره (؟) ، راه پست (؟) 3235
كار باشید : [به كار باشید ] 9767كسی را در چیزی راه بودن 2150
كار سفر ساختن : آمادۀ سفر شدن 10827كسی را عرضه كردن : كسی را نشان دادن
كار : جنگ 40047032
كارزار آوردن : حمله كردن 1486كش : خوبی 5923
كارزاری : جنگی 10314كش : خوش و شاد 2955، 3371
كام : مطلوب، در خور 711كشته معادی : دشمن كشته شده 6611
كبر: بزرگی جستن 2381كعبه :[ مقصود ، موضوع ] 447، 876
كتاب : نامه 2451كفت : كتف ، دوش 9614
كِتان : كه شما را 8846كَفَر : [ كافر] 381، 4458
كُتب : كتاب ، جمع در معنای مفرد به كار رفتهكلاكوده : مستانه ، مانند مستان 5615
و به شكل «كتبها» جمع الجمع شده است 9036
5951، 5952، 9834، 2057كم بیش/ كمابیش : پست و بلند ، داشته ها و
كجا : هر كجا 624توانایی 2512، 6420، 7152
كر و فر : حمله و فراز ، جنگ 3947، 6334، كم گرفتن ، نادیده گرفتن 8270
6533كم و بیش: تمامی ، بیش و كم 1222
كرا : كسی كه 108772090، 3035
كُراسه :كتاب ، در این منظومه فقط به قرآن كم : هیچ 54
كریم اطلاق شده است 1290، 1291كمان : كه ما را 10757، 9237
1310كمین : [ كم كننده ] 10976
كرب : غم 5438كمین اوفتادن : [ غافلگیر شدن و در كمین كسی دچار شدن ] 9071گبر : [ كافر] 4138، 4167
كمین پیوستن : [ با هم به كمین نشستن ] گبری : كافر، گبر 1507
7801گذاریدن : گذر كردن 11117، 11121
كمین گشادن : حمله كرن از كمینگاه 7012گر : یا 8529
كنار كردن از : كناره گیری كردن از 10041گران : بسیار 2192
كند دود : (؟)6902گرد... درون : گرداگرد ... دور ... 1849
كند شدن بازار : از رونق افتادن ، ضعیف شدن گرداندن ... از ... : دور كردن از 8279
2599گردد : گرداند ، در معنای متعدی به كار رفته
كنون ... بودن : گاهی شاعر همراه افعال ماضی 7230
قید اكنون را به كار می برد گردگیر : پهلوان 8311
5649، 5676گردون 5717
كنونی : اكنون 1245، 2736، 9627، 8862گرم بودن دل بر ... : امیدوار بودن به ... 534
كوژ : خمیده 10973گرم گشتن : به هیجان آمدن 615
كوشش : جنگیدن 6516گرم و غمان : غم و اندوه 10763
كوشیدن : جنگیدن 6592گرم و گداز : غم و اندوه 10757
كون : ته ، انتها 7312گُرم : غم و اندوه 382، 1439، 3963
كهتاب : ادویۀ جوشانیده 10575گزیدۀ ستم : زبده و عصاره ی ظلم 5486
كیمیا آمیختن : رنگ آمیختن ، فریفتن ، راست 5679، 5698، 8627، 10933
و دروغ به هم آمیختن 216710965، 10417
كین كردن : كینه ورزی 8404گسی كردن : گسیل كردن ، روان كردن 3395
كین كش : كینه خواه 64875697، 5713، 10435، 10675
كین گستر : كینه خواه 1104210678
كین نمودن 7999گشتن : گرداندن 7230
كینه ساز : كینه ور 7348گفتار خواب : هذیان 9877
گام زن : كسی كه حركت می كند ، جنبنده گفته كردن : گفتن 7006
442گم گرفتن : نیست پنداشتن 8270
ص: 651
گمانی بردن : گمان كردن 6101، 6326جنگ های شبانه در واقعۀ صفین 8827
68078869
گوش داشتن : متوجه شدن ، توجه كردن مأبون : دچار بیماری ابنه 8945
108مات : مبهوت 2246
گوشمالی دادن 3575ماتم انگیختن : عزا برپا كردن ، اقامه عزا 490
گوی به سر بردن : ص پیشی گرفتن با جان مادل : [ نام كوهی است ] 3537، 7079
فشانی ش 7979مالش دادن : گوشمال دادن 1323
گه : گاه ، تخت 2790ماندن : شدن 5523
لاتَخَف :مترس 11165ماندن : گذاشتن 707، 1954، 2049،
لا حول روان كردن : لا حول گفتن 93642351، 4362
لافیدن : لاف زدن 6501مأوا : بازگشتگاه 1461
لاقیس : پسر ابلیس 320مایه : آنچه در دست می ماند ، مایه دست
لامع : درخشان 6585، 10694592
لحن : از اصطلاحات ادبی ، سخن خطا و غیر مُبَتّر: ابتر، قطع شده 6729، 10682
فصیح 106مبرز: مستراح 6872
لخت لخت : پاره پاره 1647متابع : فرمان بردار و مطیع 9648
لشكر گه كردن : لشكر گاه ساختن 6746مجاز : دروغ 9649
لُطَف: لطف 4680مجازی : غیر واقعی ، دروغین 773، 10825
لُعبه :احمق ، نادان 447مجاور شدن بر ... : اصطلاح مذهبی، در كنار
لعل ورد : سرخ رنگ 10260بقعۀ بزرگان دین ماندن و اقامت كردن
لعنی : لعنتی 252910022
لغات 1مجاور ماندن در ... : ساكن شدن در ...
لوند : خداناترس86129235
لهو : شادی 357، 1170مَجَس: نبض 8628
لیث: زبان آور 6940محابا : ترس : 8250
لیل الهری : لیله الهریر، یكی از سخت ترین محابا : نگاهداشت ، ملاحظه 360
ص: 652
محال : ناممكن 5273مشتهر : معروف 5700
محتال : حیله گر 5284مشیر : طرف مشورت 1065، 5744
محرّف: كج ، مورب 1534مصاف دریدن : به صف جنگیان حمله كردن
محل داشتن : ارزش داشتن 6490و پراكندن 6564
محل : جایگاه ، آبرو 3478مصاف كردن : جنگیدن 8983
محن : غم و اندوه 442مصاف : محل نبرد صف جنگ 8460
مخبره : خبردار 109198629، 1682
مخیر : برگزیده 983مُصالح : مالی كه كسی به دیگری واگذارد و
مد : كشیدن ، دراز كردن 10776صلح كند 6008
مدارا : مدار كننده 1127مصقول : زدوده شده ، جلا داده شده 7283
مدبره : بد بخت 10919مضارب : ضربه زننده 1818
مدید: كشیده ، [ گردن كشیده ] 1496مضمار (؟) 11063
مرد مرد : مرد دلاور 5140، 5142مطهره : ابریق 6421، 6559
مرد : فرستاده ، گماشته 9343، 10193معادی : دشمنان 8344
مردار : نوعی دشنام 2717معاوی: معاویه 10835، 10846
مردوار : مردانه 9490معز : بُز 4431
مره : تلخ ، كور، بیمار 2951معصفر : نیل سوده با مقداری آب كه زرد
مُرّه : ظاهراً نام شجاعی از شجاعان عرب رنگ است 6552
شاید مُره بن سفیان 2951معظم : بزرگ 4656
مزد : دارایی ، ثروت 211معنبر : عنبر آلوده ، خوش بو 10150
مُزَرَّد : زره حلقه حلقه 81172205
مستی: گله و شكایت ، احساس درماندگی مغفر : كلاه خود 6455، 10338
307مغلبل : صورتی از مغربل : مثل غربال شده ،
مسلم : مهیا ، آماده ، سپرده شده ، محقق سوراخ سوراخ شده 3947
1388مفتعل : شیاد ، سخن به تزویر آراسته 100
مسما : اسم گذاری شده 2166مقام كردن : ماندن 9289
ص: 653
مقام : جایگاه 1855، 6309موكل : نگهبان 10482
مقرعه : تازیانه ، كوبه ، هر چه كه با آن بكوبند می بِوَندند: می ببندند، می بندند 1110
2875، 8594میان روز :ظهر 9643
مقناع : مقنعه 2784میانجی : واسطه 9999
مكر و فن : مكر و حیله 5500، 7160میدان طراز : باعث زینت میدان جنگ
مَكَر : [مكر ، فریب ] 725، 86987136
مَلا : آشكارا 9747، 10904میدان طرازی : آراستن میدان 4078
ملامت زده : مورد سرزنش 879مَیزَر : شلوار 5317
ملت آرای : باعث آرایش دین 10418مَیزَر: عمامه 417
ملت : دین 304، 3478، 3649، 4565میشوم : نامبارك 5712، 7015
6265میل : واحد طول ، ثلث فرسنگ 3194
مِلحه : حرمت ، سوگند 1001ناباك دار : ناپرهیزگار، لاابالی 6384، 9963
مَلی: توانگر ، توانا ، جلد ، چابك 954ناباك دار :نترس ، شجاع 1550
1396، 1405ناحق پذیر : حق ناپذیر 6390
ممتحن : امتحان ، محنت 1766نارمند : نار : آتش + مند [؟] 3776
مناظر: مناظره كننده ، طرف مناظره 10220ناصبی : دشمن اهل بیت (علیه السلام) 6877
منجوق : گویی كه بر سر رایت می بستند ناكثه / ناكثینه : ناكثین ، سپاهیان جمل 1852
7340نال : نی 5253، 7047
از منزل برگرفتن : ترك كردن منزل 5860نالیدن : گفتن ، فریاد كشیدن 2410
منزل گرفتن : ماوی كردن در منزل 5860نام و ننگ : آبرو 1179
منش بر كین كردن : كینه ورزی كردن 6597نامه كردن : نامه نوشتن ، نامه فرستادن
منش خوش كردن 5668، 9633، 1000210180
8076ناورد دادن : جنگیدن 6416
منش : خلق و خو 407ناورد كردن : جولان دادن 7162
منكر : بزرگ ، شگفت 1592ناومید : ناامید ، نومید 1456
منهزم : شكست خورده 10529ناهاموار : ناهموار 4864، 9558
مواشی : چهارپایان ، ج ماشیه 4372نبرد : محل نبرد 1682
نبرد : نبرده ، شجاع 10957، 6544
نبشته : نوشته 5919
ص: 654
نثار كردن 9963نفیس : ارزشمند 2713
نَخر : [ بینی ، نفس ] 10953نكال:عذاب 3284، 3285، 7054
نَد /نِد : نوعی از بویهای خوش و عطریات نگار: نگاریده ، نگاشته ، نوشته 3056
2338نم : مقدار اندك 3861
نَدَم :[ صورتی از نَدَب] ، داو، نوبت 99، نماز دگر : نماز عصر 6724
3403نوازیدن 11186
نَدَم : مرد زیرك و ظریف 11021نوان : نالان 1797، 6747
ندی : ندا 4064، 5372نوفه : آواز بلند 4511
نَرا : حصار ، دیوار كوتاه 9009نوند : اسب 8612، 5220، 5221
نرد : بازی تخته نرد، نوعی قمار 3403نوند : تیز ، سریع 4636
نرد : تنه ، ساق .د ر مورد درخت استعمال نه مرد و نه زن : مخنّث 5515
دارد و اینجا ظاهراً مراد استخوان است نهان كژ : كج طینت ، بد سرشت 2627
3403نُهُن : صورتی از نُهُنبَن :سرپوش دیگ و تنور
نزل : غذای مهمان 98135934
نژند : پریشان ، آشفته ، غمناك 2748نهیب : هراس ، هیبت 2670، 5221
نسود : سود ندارد 7949نی مرد و زن : رك. نه مرد و نه زن 9373
نشست : [ محل نشستن ] 2902، 6429نیابت 8610
نشستن : نشاندن 10814نیرنگ سای: نیرنگ باز، مكار 3506
نشنِدی : نشنیدی 1770نیز : صورتی از نیزه 5086
نطع ادیم : سفره ی چرمی 10597نیمۀ روز : نصف روز 1497
نظار كردن : نظاره كردن 2044وا... : صوت ( برای اظهار اسف ) 8349
نعره رها كردن : نعره زدن 6732وا... برآوردن : ناله و فریاد كردن برای ....
نفاق از ... كردن : دوری كردن از ... 60178227
نفرینه :[ نفرین شده ، ملعون ] 2337وارونه جفت : [نوعی دشنام ] 8964
نفس بگشادن : دم زدن ، سخن گفتن 10830والدان : فرزندان ، مولودها 1899
نفس زدن : سخن گفتن 4093وازاره : بار، گناه 9737
نفور : رمنده 8334وطن : [ جایگاه ، موضع ] 654، 4533،
نفیر : ناله و فریاد 109265940
ص: 655
وعید گفتن : انذار كردن ، بیم دادن 6577هزیمت شدن : شكست خوردن ، فرار كردن
وغا : جنگ 199، 1530، 2109، 21751990
5249، 6429هزیمت : شكسته خورده ، فرار كرده 1927
وغیش : انبوه 1907هَسَك : غله بر افشاندن 6471
وغیش : وغی (= جنگ ) + ش 1585هلاكت بر آوردن : دمار بر آوردن 1887
وفا شكستن : بی وفایی كردن 9339هم پر : [ هم پرواز ] 10211
ولایت پذیرفتن :[ ولایت و امارت جایی را هم زاد : برادر 8163، 9247، 10211
به كسی دادن ] 471810324
ویا : ویل و وای 2181، 5249ع 5365هم سنگ : هم شأن 9239
ویل كردن بر ... : مصیبت آوردن بر كسی هم كفو : هم شأن 10333
1591هم كفه : هم شأن 10738
ویل : سختی ع هلاك 3106هم گوشه : هم جنس ، هم سایه 5724
ویل : وای ، آوخ 1805هم : قید تأكید 932
هئید : هستید 11103همام :دلیر ، جوانمرد 2541
هالك : كشنده ، هلاك كننده 2919همان : قید تأكید 4945
هاموار : هموار 951، 6293، 10767همزاد : برادر یا خواهر 4975
11116همسر : برابر 4717، 4742
هاویه : از نامهای جهنم 3895همگِنان : همگان 1940، 1951، 3173
هبا : گرد و غبار ، [ كنایه از نابود شده ] 6811هنر : [ مرد خوب ، مأخوذ از پهلوی : هو (= خوب)
هبیل : ] صورتی از هبیر] ریگ زار 9782+ نر [ 4631
هدی : هدایت 4064، 5372هنگ : فهم ، ادراك ، دانایی ،فراست 7070
هرداستان :[ باری به هر جهت ، لا ابالی ] هیبت 8628،8699، 10227
133هیجا : جنگ 9109
هر دری : به هر صورت 999هیچ جا :رك. هیجا 9110
هر دوان : هر دو 383هیچ در : هیچ گونه 8792
هر كس : هیچ 10478هیچ اندك : 10299، 6285
هزاهز : شور و غوغا 7984هیَند : هستند 11091
هزیمت بودن :شكست خوردن 9064هیول : هیولا 7065
ص: 656
هیون : شتر 337، 338، 769، 6601یكان و دوگان : تك تك و جفت جفت
یارستن : توانستن 19634312، 4313
یاره : شكیب ، یاری ، صبر 5363یكتا بودن دل : خلوص 9469
یازیدن : دراز كردن 10390یكجا : یك دفعه ، ناگهان 6532
یافه : یاوه 2923یكسرا : همگی 10846
یكی باره : یكباره 11069یكم روزگار : یك روزه 5587
یك دله : خالص 9662یكی : دمی ، لحظه ای 1217، 2141
یك ره : یكباره 48، 10780یله : رها 2014
ص: 657
فهرست آثار منتشر شده مركز پژوهشی میراث مكتوب
به ترتیب شماره ردیف
1.بخشی از تفسیری كهن به پارسی / ناشناخته (حدود قرن چهارم هجری )؛ تصحیح دكتر سید مرتضی آیه الله زاده شیرازی 17. تحفه المجبین / یعقوب بن حسن سراج شیرازی / (قرن 10 ق) ؛ به اشراف محمد تقی دانش پژوه؛ تصحیح كرامت رعنا حسینی و ایرج افشار
2.فرائد الفوائد در احوال مدارس و مساجد / محمد زمان تبریزی ؛ تصحیح رسول جعفریان 18. عیار دانش / علینقی بهبهانی ؛ به كوشش دكتر سید علی موسوی بهبهانی
3.جغرافیایی نیمروز / ذوالفقار كرمانی (قرن 13 ق)؛ تصحیح عزیزالله عطاردی 19. قاموس البحرین / محمد ابوالفضل محمد؛ تصحیح علی اوجبی
4.تاج التراجم فی تفسیر القران للاعاجم / ابوالمظفر اسفراینی ( قرن 5ق) ؛ تصحیح نجیب مایل هروی و علی اكبر الهی خراسانی 20. مجمل رشوند / محمد علی خان رشوند (قرن 13ق)؛ تصحیح دكتر منوچهر ستوده و عنایت الله مجیدی
5.فواید راه آهن / محمد كاشف (قرن 13ق)؛ تصحیح محمد جواد صاحبی 21. شرح القبسات / میر سید احمد علوی ؛ تحقیق حامد ناجی اصفهانی
6.نزهه الزاهد / ناشناخته ؛ تصحیح رسول جعفریان 22. ترجمه تقویم التواریخ / حاجی خلیفه (قرن 11ق.)؛ از مترجمی ناشناخته ؛ تصحیح میرهاشم محدث
7.آثار احمدی/ احمد بن تاج الدین استرآبادی (قرن 10ق) ؛ تصحیح میرهاشم محدث 23.تفسیر الشهرستانی المسمی مفاتیح الاسرار و مصابیح الابرار / الامام محمد بن عبدالكریم الشهرستانی ( قرن 6ق.)؛ تصحیح دكتر محمد علی آذرشب
8.دیوان حزین لاهیجی / حزین لاهیجی (قرن 12ق)؛ تصحیح ذبیح الله صاحبكار 24. انوار البلاغه / محمد هادی مازندرانی ، (قرن 12ق)؛ تصحیح محمد علی غلامی نژاد
9.تذكره المعاصرین / حزین لاهیجی (قرن 12ق)؛ تصحیح معصومه سالك 25. جغرافیای حافظ ابرو (3 ج) / حافظ ابرو ( قرن 9ق.)؛ تصحیح صادق سجادی
10.قتح السبل / حزین لاهیجی (قرن 12ق)؛ تصحیح ناصر باقری بیدهندی 26. تائبه عبدالرحمان جامی / تصحیح دكتر صادق خورشا
11.مرآت الاكوان / احمد حسینی اردكانی (قرن 13ق)؛ تصحیح عبدالله نورانی 27. رسائل دهدار / محمد دهدار شیرازی (قرن 10 ق.)؛ تصحیح محمد حسین اكبری ساوی
12.تسلیه العباد در ترجمۀ مسكن الفواد شهید ثانی / ترجمۀ مجد الادباء خراسانی (قرن 13 ق)؛ تصحیح محمدرضا انصاری 28. تحفه الابرار فی مناقب الائمه الاطهار / عماد الدین طبری ( زنده در 701 ه.ق.)؛ تصحیح سید مهدی جهرمی
13.ترجمه المدخل الی علم احكام النجوم / ابونصر قمی (قرن 4ق)؛ از مترجمی ناشناخته؛ تصحیح جلیل اخوان زنجانی 29.شرح دعای صباح / مصطفی خوئی؛ تصحیح اكبر ایرانی قمی
14. فیض الدموع / بدایع نگار (قرن 13ق)؛ تصحیح اكبر ایرانی قمی 30. نبراس الضیاء و تسواء السواء فی شرح باب البداء و اثبات جدوی الدعاء / المیر محمد باقر الداماد ( المتوفی 1041ق.)؛ تحقیق حامد ناجی اصفهانی
15.مصابیح القلوب / حسن شیعی سبزواری (قرن 8ق.)؛ تصحیح محمد سپهری
16. الجماهر فی الجواهر / ابوریحان البیرونی (قرن 5ق)؛ تحقیق یوسف الهادی
31. ترجمه اناجیل اربعه / میرمحمد باقر خاتون آبادی( 1070-
1127ق)؛ تصحیح رسول جعفریان
32.عین الحكمه /میر قوام الدین محمد رازی تهرانی (قرن 11ق.)؛
تصحیح علی اوجبی
33.عقل و عشق ، یا ، مناظرات خمس/ صائن الدین تُركه اصفهانی
(770-835ق.)؛ تصحیح اكرم جودی نعمتی
34. احیای حكمت (2 ج) /علیقلی بن قرچغای خان (قرن 11ق)؛
تصحیح فاطمه فنا
35. منشآت مبیدی / قاضی حسین بن معین الدین میبدی ؛
تصحیح نصرت الله فروهر
36.كیمیای سعادت / میرزا ابوطالب زنجانی ؛ تصحیح دكتر
ابوالقاسم امامی
37. النظامیه فی مذهب الامامیه / خواجگی شیرازی ؛ تصحیح
علی اوجبی
38. شرح منهاج الكرامه فی اثبات الامامه علامۀ حلی /
تألیف علی الحسینی المیلانی
39. تقویم الایمان /
ص: 658