وجوب طلاق خُلع بر مرد

مشخصات کتاب

سرشناسه :صانعی ، یوسف ، 1316 - Saanei, Yusuf

عنوان و نام پدیدآور :وجوب طلاق خلع بر مرد/ برگرفته از نظریات فقهی مرجع عالیقدر حضرت آیة الله العظمی صانعی مدظله العالی.

مشخصات نشر :قم: فقه الثقلین، 1393.

مشخصات ظاهری :80 ص..م س 21/5×11 ؛

فروست :فقه و زندگی= Jurisprudence life؛ 8.

شابک :30000 ریال: 978-600-5280-00-5

یادداشت :پشت جلد به انگلیسی: Selected from grand ayatollah Saanei's jurisprudential theories. Necessity of Khol' divorce (divorce granted at a woman's request against compensation) from men.

یادداشت :چاپ هشتم.

یادداشت :چاپ قبلی: میثم تمار، 1387.

یادداشت :کتابنامه: ص. [75] - 80؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع :طلاق خلع

موضوع :*Divorce at the wife's instigation (Islamic law)

موضوع :فقه جعفری -- رساله عملیه

موضوع :*Islamic law, Ja'fari -- Handbooks, manuals, etc.

موضوع :فتوا های شیعه -- قرن 14

موضوع :Fatwas, Shiites -- 20th century

رده بندی کنگره :BP189 /ص2و3 1393

رده بندی دیویی :297/36

شماره کتابشناسی ملی :5157606

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

مؤسسه فرهنگى فقه الثقلين

ص: 2

پاسخ به مسائل شرعى

دفتر حضرت آية الله العظمى صانعى مدظله العالى

قم - تلفن: 37744767 - 37744010 - 37744009 (025)

37831662 - 37831661 - 37831660

نمابر: 37735080 (025)

نشانى: قم، بلوار شهيد محمد منتظرى، كوچه هشتم، پلاك 4

------------------------------------------------------

دفاتر تهران

- كارگر جنوبى: تلفن: 5 - 66564001 (021) نمابر: 66409278 (021)

- پاسداران: تلفن: 22768181 / 22884600 / 22885300 نمابر: 22847095 (021)

- شهرك غرب: تلفن: 88583415 / 88583425 / 88582697 نمابر: 88580821 (021)

--------------------------------------------------------------------------------

دفتر مشهد : تلفن: 32251152 / 32222277 / 3 - 32243142 نمابر: 32230324 (051)

--------------------------------------------------------------------------------

دفتر اصفهان(1): تلفن: 2 - 34497660 نمابر: 34493391 (031)

دفتر اصفهان(2): تلفن: 36281917 / 36271093 (031)

دفتر اصفهان(3) - نجف آباد: تلفن: 42621173 / 42616551 (031)

--------------------------------------------------------------------------------

دفتر شيراز: تلفن: 32243498 / 32222294 / 402 - 32230400 نمابر: 32226700 (071)

--------------------------------------------------------------------------------

دفتر اراك : تلفن: 32272300 / 32272200 نمابر: 33259777 (086)

--------------------------------------------------------------------------------

دفتر تبريز : تلفن: 35264626 / 35232023 نمابر: 35252774 (041)

--------------------------------------------------------------------------------

دفتر گرگان : تلفن: 32233270 / 32332270 (017)

--------------------------------------------------------------------------------

پاسخگويى به مسائل حج: تلفن: 2 - 37831660 (025) / همراه: 09122510007

------------------------------------------------------

آدرس اينترنت: www.saanei.org

پاسخ به استفتائات Istifta @saanei.org

تماس با دفتر معظّم له Saanei @saanei.org

تهيه كتاب Info @saanei.org

سرويس پيام كوتاه 30007960

ص: 3

حضرت آية الله العظمى صانعى (مدظله العالى):

بايد به همگان اعلام داريم كه در اسلام نه تبعيض وجود دارد و نه تضييع حقوق و نه ظلم به افراد و همه انسان ها مكرم اند و محترم «ولقد كرَّمنا بنى آدم»، كما اين كه در حقوق اسلام تبعيض نژادى نيست و سفيد و سياه برابرند، تبعيض جنسيّتى و مليّتى نيز وجود ندارد.

وجوب طلاق خُلع بر مرد

ص: 4

فقه و زندگى / 8

وجوب طلاق خُلع بر مرد

برگرفته از نظريات فقهى مرجع عاليقدر

حضرت آية الله العظمى صانعى مدظله العالى

1386

ص: 5

انتشارات فقه الثقلين

وجوب طلاق خُلع بر مرد

برگرفته از نظريات فقهى مرجع عاليقدر

حضرت آية الله العظمى صانعى مدظله العالى

ناشر: انتشارات فقه الثقلين

تدوين: مؤسسه فرهنگى فقه الثقلين

ليتوگرافى: نويس l چاپ: زمزم

نوبت چاپ: نهم (ششم ناشر) / بهار 1396

شمارگان: 3000 نسخه l بها: 4000 تومان

شابك: 5 - 00 - 5280 - 600 - 978

كليه حقوق براى ناشر محفوظ است

دفتر مديريت: قم، خيابان شهداء (صفائيه)، كوچه 37 ، كوچه پنجم (ناصر)، پلاك 162

كدپستى: 47664/37137 صندوق پستى: 967/37185

تلفن: 8 - 37835101 تلفكس: 37835109 (025)

دفتر نشر و پخش: قم - خيابان معلم - مجتمع ناشران - طبقه اول - پلاك 134

كدپستى: 99965/37156 صندوق پستى: 557/37185

تلفن: 37835090 تلفكس: 37835091 (025)

وب سايت:www.feqh.ir / پست الكترونيكى:info@feqh.ir

ص: 6

فهرست مطالب

درآمد …9

مقدمه …13

تقسيمات طلاق …17

1. طلاق رجعى: …19

2. طلاق باين: …19

اقسام طلاق باين …19

طلاق خُلع …20

معناى لغوى خُلع …21

معناى اصطلاحى خُلع …22

بيان كيفيت كراهت زن از شوهر …23

دلايل اثبات طلاق خُلع …24

كتاب …24

كيفيت استدلال …24

سنت …25

موضوع بحث (محل نزاع) …27

احكام چهارگانه طلاق خُلع …27

1. طلاق غير جايز (حرام): …27

2. طلاق مباح: …28

3. طلاق مستحب: …29

4. طلاق واجب: …29

اقوال در مسأله …31

ص: 7

دلايل قايلان به عدم وجوب طلاق خُلع …32

اشكال به استدلال اول …33

اشكال به استدلال دوم …33

دلايل قايلان بر وجوب طلاق خُلع …36

1. وجوب نهى از منكر …36

اشكال هاى وارد بر اين استدلال …37

اشكال اول و پاسخ آن …37

اشكال دوم و پاسخ آن …38

اشكال سوم و پاسخ آن …40

2. ارتكاز و اعتبار عقلا در عقود …42

3. حكم عقل …44

اشكال ها و ايرادهاى وارد شده بر اصل …46

قول به وجوب خُلع …46

اشكال اول …46

بررسى روايت الطلاق بيد من اخذ بالساق …47الف. بررسى سند روايت …47

ب. بررسى دلالت حديث …49

اشكال دوم …52

جواب اشكال …53

اشكال سوم …57

دسته اول …59

كيفيت استدلال …60

دسته دوم …60

بررسى روايات …62

پاسخى ديگر …71

اشكال به اين پاسخ …71

دلايل قايلان به جواز اخذ مازاد …72

نتيجه گيرى و تحقيق …74

كتابنامه …75

ص: 8

درآمد

آنگاه كه خداوند (نفخت فيه من روحى)(1) را منشأ پيدايش انسان اعلام كرد و بر اين خلقت آفرين فرستاد (فتبارك الله احسن الخالقين)(2) همه راههاى تكامل بشر به سوى كمال مطلق را هموار نمود و ملاك در رسيدن به مرحله «حتى تخرق ابصار القلوب حُجُبَ النّور»(3) را تقوا و ايمان و عمل صالح برشمرد. احقاق حق و عدم ظلم به افراد جامعه در رسيدن به حقوق معنوى و اجتماعى شان را محور اصلى رسالت پيامبران قرار داده و هيچ گاه و در هيچ جايى از قرآن ملاك حركت الى الله و رسيدن به حق را مليّت و جنسيّت ندانسته است; چراكه رسيدن به حق با ملاك جنسيّت و مليّت كه از امور تكوينى است خود ظلمى است كه هر قانونگذارى

ص: 9


1- . سوره ص، آيه 72.
2- . سوره مؤمنون، آيه 14.
3- . مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه، ص 263.

بالأخص قانونگذار و شارع حكيم خود را از آن مبرّا ساخته است (وما ربّك بظلاّم للعبيد).(1)

با توجه به اين اصل كلى در حقوق، يكى از مباحثى كه شبهه تبعيض جنسيتى در آن مطرح مى باشد. حق طلاق در قوانين مدنى اسلام است به اين بيان كه مرد حق محروم كردن زن از زندگى زناشويى كه مورد علاقه زن مى باشد را در هر زمان داشته باشد بدون آنكه زن داراى چنين حقى باشد. هر چند در قانون مدنى در تاريخ 19/8/1381 ماده 1133 كه پيش تر مى گفت «مرد هر وقت بخواهد مى تواند همسر خود را طلاق بدهد» بدين گونه اصلاح گرديد:

«مرد مى تواند با رعايت شرايط مقرر در اين قانون، با مراجعه به دادگاه تقاضاى طلاق همسرش بنمايد».

تبصره: زن نيز مى تواند با وجود شرايط مقرر در مواد (1119 و 1129 و 1130) اين قانون از دادگاه تقاضاى طلاق نمايد.(2)

ص: 10


1- . سوره فصّلت، آيه 46.
2- قانون مدنى با اصطلاحات و الحاقات. ماده 1119 - طرفين عقد ازدواج مى توانند هر شرطى كه مخالف با مقتضاى عقد مزبور نباشد در ضمن عقد ازدواج يا عقد لازم ديگر بنمايد مثل اينكه شرط شود هرگاه شوهر زن ديگر بگيرد يا در مدت معينى غايب شود يا ترك انفاق نمايد يا بر عليه حيات زن سوء قصد كند يا سوء رفتارى نمايد كه زندگانى آنها با يكديگر غير قابل تحمل شود زن وكيل و وكيل در توكيل باشد كه پس از اثبات تحقق شرط در محكمه و صدور حكم نهايى خود را مطلقه سازد. ماده 1129 - در صورت استنكاف شوهر از دادن نفقه و عدم امكان اجراء حكم محكمه و الزام او به دادن نفقه زن مى تواند براى طلاق به حاكم رجوع كند و حاكم شوهر را اجبار به طلاق مى نمايد. همچنين است در صورت عجز شوهر از دادن نفقه. ماده 1130 - در صورتى كه دوام زوجيت موجب عسر و حرج زوجه باشد، وى مى تواند به حاكم شرع مراجعه و تقاضاى طلاق كند، چنانچه عسر و حرج مذكور در محكمه ثابت شود، دادگاه مى تواند زوج را اجبار به طلاق نمايد و در صورتى كه اجبار ميسر نباشد، زوجه به اذن شرع حاكم طلاق داده مى شود.

لكن ايجاد حق طلاق براى زن به وسيله شرط، و يا عدم پرداخت نفقه و عسر و حرج، مضافاً به عدم حلّ شبهه تبعيض كه محدوده آن اختيار دارى مرد به صورت مطلق و بدون قيد و شرط عسر و حرج براى طلاق مى باشد، اثبات اين امور با توجه به تفسيرهاى مختلف از آن كارى دشوار و مشكل مى باشد.

بنابراين، در اين نوشتار كه جلد هشتم از سلسله مباحث مصوّب دفتر حقوقى مؤسسه فقه الثقلين با عنوان «فقه و زندگى» مى باشد به دنبال راهكارى جهت رفع شبهه مذكور در قوانين مدنى اسلام با توجه به عنصر زمان و مكان مى باشد، هر چند بر خواننده گرامى مخفى نيست كه نظريه مطرح در اين كتاب و استدلالات صورت گرفته پيرامون آن از ابداعات و نوآوريهاى حضرت آية الله العظمى صانعى «دام ظله»

ص: 11

مى باشد كه به صورت دروس خارج فقه در سال 1381 هجرى شمسى در ماه مبارك رمضان ارائه گرديده است كه در تدوين آن جهت استفاده فرهيختگان و دانش پژوهان غير حوزوى، سعى گرديده حتى المقدور با حفظ اتقان استدلالات و با عباراتى غير حوزوى انجام گيرد. اميد آنكه مورد قبول حق جلّ و علا و رضايت خاطر حضرت ولى عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) واقع گردد.

مؤسسه فرهنگى فقه الثقلين

ص: 12

مقدمه

تبعيض بين زن و مرد در حق طلاق از موضوع هاى سؤال برانگيز در فقه است. پرسيده مى شود كه چگونه يك مرد حق دارد، هر زمان كه از ادامه زندگى مشترك با همسر خود ناراضى باشد، با پرداخت مهريه، از او جدا شود; اما اگر زنى از زندگى مشترك خود ناراضى باشد، حق ندارد از همسرش جدا شود؟ آيا اسلام - كه بر پايه كرامت انسان و تساوى زن و مرد(1) در بهره مندى از مواهب مادى و معنوى بنا گرديده است - به مرد اجازه داده است كه بتواند زندگى زن را تباه نمايد و زن هيچ

ص: 13


1- . (وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ...)(سوره اسراء، آيه 70); (...أَنِّي لاَ أُضِيعُ عَمَلَ عَامِل مِنْكُم مِن ذَكَر أَوْ أُنْثَى...)(سوره آل عمران، آيه 195); (مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِن ذَكَر أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً...)(سوره نحل، آيه 97).

راهى براى خلاصى از يك زندگى سياه نداشته باشد؟

هر چند عده اى در پاسخ به اين شبهه گفته اند اگر طلاق به دست زن باشد و امكان طلاق گرفتن براى او وجود داشته باشد، با توجه به احساسى بودن او، با بروز كمترين مشكلى به طلاق گرفتن تمايل نشان مى دهد و در طلاق بى پرواست:

... و محاباتهن النساء فى الطلاق...(1) اين خود موجب تزلزل كانون زندگى و خانواده است.

اما اين جواب بر طرف كننده اشكال تبعيض و شبهه ظلم به زنان نيست; چرا كه اوّلا رغبت زنان بر طلاق، ادعايى بدون دليل است و هيچ دليل و مدرك معتبر روانشناسى، روان كاوى و آمارى مبتنى بر علم بر آن اقامه نگرديده است و بيش از يك احتمال نيست. و حديث مورد استناد نيز، از جهت سند و دلالت، مورد اشكال است. ثانياً، اين جواب نمى تواند رافع اشكال كسانى باشد كه به طور كلى به اسلام اعتقادى ندارند; چه رسد كه اعتقاد به اخبار و روايات داشته باشند. ثالثاً، تزلزل كانون خانواده با در اختيار داشتن حق طلاق به دست مرد نيز وجود دارد; چراكه زن نيز اطمينان به ادامه زندگى با مردى كه هر زمانى اراده كند، مى تواند از او جدا شود، ندارد. از اين رو، چنين حقى براى مرد خود

ص: 14


1- . وسائل الشيعة، ج 27، كتاب الشهادات، باب 24، ص 365، ح 50.

موجب تزلزل كانون زندگى است.ما، در اين نوشتار، برآنيم تا با تأملى ديگر در متون فقهى و مستنداتِ حكم طلاق، راهى براى رفع اين تفاوت و اختلاف بيابيم. چنانچه راهى كه برطرف كننده شبهه تبعيض باشد نيابيم، به ناچار بايد به توجيه اين قانون، در حد درك و فهم خويش از احكام الهى بپردازيم.

ظاهراً تنها راهى كه مى تواند رافع اشكال تبعيض باشد، حكم به وجوب طلاق خلع با وجود شرايط آن بر مرد است. و شرط اصلى در طلاق خُلع، كراهت و عدم رضايت زن از ادامه زندگى است. اين كراهت و عدم رضايت قيدى ندارد، بلكه به هر دليلى كه باشد، ولو آن كه زن به خاطر ازدواج با مرد ديگرى بخواهد از شوهرش طلاق بگيرد، تحقق پيدا مى كند.

با اثبات اين قول - كه مختار استاد معظم(دام ظله) نيز هست - اشكال تبعيض مرتفع مى شود; چراكه همان گونه كه هر وقت مرد اراده كند، مى تواند با پرداخت همه مهريه زن را طلاق دهد، زن نيز مى تواند با باز گرداندن مهريه يا بخشش آن به شوهر، مرد را به طلاق دادن ملزم كند.

بنابراين، زن و مرد در داشتن حق طلاق برابرند و تفاوتى بين آنها وجود ندارد. ممكن است گفته شود در صورت درخواست زن براى طلاق، زن بايد حق داشته

ص: 15

باشد كه مهريه خويش را نيز از مرد بگيرد.

در پاسخ بايد گفت كه بطلان اين كلام آشكار است; چراكه داشتن چنين اختيارى براى زن در طلاق نه تنها عدالت و برابرى در حق طلاق نيست، بلكه ظلمى فاحش بر مرد است; چراكه مردى كه هيچ گونه كراهتى از زندگى نداشته، بلكه راضى به ادامه زندگى خويش است، با وجود چنين حكمى هم بايد مهريه را بدهد و هم از همسر خود جدا شود كه تقريباً شبيه جمع بين عوض و معوّض براى يك طرف عقد است و بطلان جمع بين عوض و معوّض در عقود و معاملات نيز حكمى عقلى، عقلايى و اجماعى است.

والحمد لله

ص: 16

تقسيمات طلاق

اشاره

قبل از بيان تقسيمات طلاق ذكر دو نكته ضرورى به نظر مى رسد:

نكته اول. همان قدر كه اسلام نسبت به ازدواج تأكيد نموده و آثار و پيامدهاى مثبت آن را به زوجين بشارت داده است و آن را در آيات قرآن، مايه آرامش زوجين(1) و در اخبار از آن به عنوان سنت پيامبر و محبوب ترين بنيان نزد خداوند(2) ياد كرده است، نسبت به واقع شدن طلاق هشدار داده، و به عنوان مبغوض ترين حلال ها نزد

ص: 17


1- . (وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُم مِنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجاً لِّتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَوَدَّةً وَرَحْمَةً...)(سوره روم، آيه 21).
2- . قال(صلى الله عليه وآله): النكاح سنّتى فمن رغب عن سنّتى، فليس منّى (بحارالانوار، ج 103، ص 220) و در حديث ديگر: قال اميرالمؤمنين(عليه السلام):تزوّجوا فإنّ رسول الله(صلى الله عليه وآله) كثيراً ما كان يقول: من كان يحبّ أن يتّبع سنّتى فليتزوّج فان من سنّتى التزويج و اطلبوا الولد فانى اكاثر بكم الأمم غداً.(بحارالانوار، ج 103، ص 218).

خداوند، به ترك آن سفارش كرده است.(1) بى شك، خراب كردن بنيان محبوب ازدواج نمى تواند نزد خداوند محبوب باشد، چراكه در اين صورت، اجتماع نقيضين لازم مى آيد.

نكته دوم. طلاق در اسلام از احكام امضايى است، نه تأسيسى; يعنى قبل از بعثت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بوده و طبق عرف و عادت آن روزگار واقع مى شده است. اسلام نيز آن را تنفيذ نموده است. اين گونه نيست كه اسلام آن را پايه گذارى و ايجاد كرده باشد. بنابر شواهد تاريخى، در بين بشر، خصوصاً اعراب جاهلى طلاق رايج بوده و بدون هيچ قيد و شرطى و به آسانى صورت مى گرفته است; تا جايى كه يك مرد، به صورت مكرر، بدون در نظر گرفتن هيچ حقى براى همسران خود، آنها را طلاق مى داده است. با آمدن اسلام، دايره آن به نفع زن هر چه بيشتر محدود گرديده است.(2)

در يك تقسيم بندى كلى طلاق به دو دسته تقسيم مى گردد:

ص: 18


1- . و عنه، عن محمد بن الحسين، عن عبدالرحمن بن محمد، عن ابى خديجه،(عن ابى هاشم)، عن ابى عبدالله(عليه السلام) قال: انّ الله - عزّ و جلّ - يحب البيت الذى فيه العرس و يبغض البيت الذى فيه الطلاق. و ما من شىء ابغض الى الله - عزّ و جلّ - من الطلاق.(وسائل الشيعة، ج 22، كتاب الطلاق، ابواب مقدماته و شرائطه، باب 1، ص 7، ح 2)
2- . موجبات طلاق در حقوق ايران و اقليت هاى غير مسلمان، ص 31. و شاهد بر اين محدوديت آيات مربوط به احكام طلاق مانند آيه هاى 229 و 230 سوره بقره مى باشد كه شارع احكام خاصى را نسبت به زوجين وضع نموده است.

1. طلاق رجعى:

به طلاقى اطلاق مى شود كه مرد، پس از پرداخت مهريه و اجراى صيغه طلاق و شروع عدّه، مى تواند با الفاظ و يا اعمال و رفتارى كه دالّ بر رضايت به ادامه زندگى باشد، در ايام عدّه بدون عقد نكاح، دوباره علقه زوجيت را برقرار سازد. اين گونه بازگشت به زندگى را رجوع مى نامند و از نظر عدد محدود است.(1)

2. طلاق باين:

به طلاقى اطلاق مى گردد كه با از هم گسستن علقه زوجيت، هيچ يك از زوجين نمى توانند بدون عقد مجدد با يكديگر زندگى زناشويى داشته باشند و به عقد نكاح جديدى نياز دارند.

اقسام طلاق باين

طلاق باين شش قسم است:

1. اگر مردى، پس از دو مرتبه طلاق و رجوع كردن،

ص: 19


1- . چنانچه مردى زنى را طلاق دهد سپس رجوع نمايد و با او آميزش كند و مجدّداً، با وجود شرايط طلاق، او را طلاق دهد و قبل از اتمام عده به زن رجوع كند و با او آميزش كند و دوباره او را طلاق دهد، ديگر نمى تواند براى بار سوم به او رجوع كند، مگر آن كه آن زن با مردى ديگر ازدواج كند:(فَإِن طَلَّقَهَا فَلاَ تَحِلُّ لَهُ مِن بَعْدُ حَتَّى تَنكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ...).(سوره بقره، آيه 230)

براى بار سوم زن خويش را طلاق دهد، از نظر شرعى طلاق سوم او باين است.

2. طلاق خُلع كه شرط آن نارضايتى زن از زندگى زناشويى است; با آن كه مرد از زندگى خويش راضى است.

3. طلاق مُبارات كه شرط آن نارضايتى زوجين است. در اين صورت، مرد مى تواند با اخذ تمام مهريه يا كمتر از مقدار مهريه، از زن جدا شود.

4. طلاق زنى كه با او آميزش نشده باشد.

5. طلاق زن يائسه.

6. طلاق دخترى كه به سنّ حيض ديدن نرسيده و صغير باشد.

ما، در اين نوشتار، از طلاق خُلع - كه يكى از اقسام طلاق باين است - سخن خواهيم گفت.

طلاق خُلع

اشاره

طلاق خُلع، يكى از طلاق هاى مشروع در فقه است. در اين نوشتار، با تأمل و بررسى مجدد ادلّه آن، در صدد هستيم كه ببينيم آيا مى توان به وسيله اين طلاق شبهه ظلم به زنان و تبعيض بين زن و مرد در حق طلاق را رفع كرد؟ قبل از بيان موضوع بحث و تقرير محل نزاع در طلاق خُلع، به بيان معناى لغوى و اصطلاحى خلع مى پردازيم و در ادامه، به كنكاش و بررسى ادلّه و اقوال در باره حكم آن مى پردازيم.

ص: 20

معناى لغوى خُلع

واژه خُلع به معناى نَزع و كندن است. صاحب القاموس مى گويد:

الخلع، كالمنع: النزع... و بالضم: طلاق المرأة ببذل منها او من غيرها;(1) خلع به معناى كندن است و مراد از آن، طلاق دادن زن ]به وسيله مرد[ در ازاى مالى است كه زن از ]مال[ خود يا ]مال[ غير خود به مرد پرداخت مى كند.

الصحاح(2) نيز، خلع را با همين عبارت معنا كرده است.

فيومى در المصباح نيز گفته است:

خلعت: النعل و غيره(خلعاً) نزعته، و (خالعت) المرأة زوجها (مخالعة) اذا افتدت منه و طلقها على الفديه (فخلعها) هو (خلعاً). و الاسم (الخلع) بالضم، و هو استعارة من خلع اللباس لأن كل واحد منهما لباس للآخر، فاذا فعلا ذلك فكأن كل واحد نزع لباسه عنه;(3) خلع كفش و غير كفش، يعنى كندن آن و خلع كردن زن، خلع مرد به هنگامى است كه مرد فديه اى از زن مى گيرد و او را طلاق مى دهد. و خلع، استعاره از كندن لباس است; چرا كه هر كدام از زوجين

ص: 21


1- . القاموس المحيط، ص 642.
2- . الصحاح، ج 2، ص 934.
3- . المصباح المنير، ج 1، ص 178.

لباس يك ديگرند: (... هُنَّ لِبَاسٌ لَّكُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ...).(1) به اين طريق، هر كدام از زوجين لباس بودن براى يكديگر را از خود جدا مى كنند.

معناى اصطلاحى خُلع

خلع در اصطلاح فقه به معناى از هم گسستن نكاح به وسيله فديه اى است كه از طرف زوجه به زوج پرداخت مى شود; اين تعريف در كلام علامه در قواعد(2)نيز آمده و فقهاى(3) بعد از ايشان اين معنا را در كتاب هايشان ذكر كرده و آن را صحيح دانسته اند.

در بعضى از عبارت ها(4) بر خلع، اطلاق افتدا نيز شده است; چنان كه صاحب التنقيح مى گويد:

يقال لهذا الايقاع افتداء و خلع: اما الاول فلقوله تعالى (فلا جناح عليهما فيما افتدت به)(5) كانها لمكان كراهتها له مأسورة فافتدت منه بشىء.

كراهت زن نسبت به شوهرش به منزله آن است

ص: 22


1- . سوره بقره، آيه 187.
2- . و هو ازالة قيد النكاح بفدية.(قواعد الاحكام، ج 3، ص 156).
3- . التنقيح الرائع، ج 3، ص 359; كشف اللثام، ج 8، ص 181; جواهر الكلام، ج 33، ص 32.
4- . الايضاح الفوائد، ج 3، ص 375; التنقيح الرائع، ج 3، ص 359.
5- . سوره بقره، آيه 229.

كه زن اسير دست مرد شده است و فديه اى مى دهد و خويش را آزاد مى كند.

بيان كيفيت كراهت زن از شوهر

بايد توجه داشت كه در طلاق خلع كراهت و تنفر فقط از جانب زن مى باشد و مرد هيچ گونه كراهتى از زن ندارد.

اين كراهت زن از شوهر خويش كه يكى از شرايط تحقق موضوع خلع مى باشد داراى مراحل مختلفى مى باشد چراكه گاهى زن تنفر شديدى نسبت به مرد دارد، به طورى كه به مرد مى گويد من ديگر تو را اطاعت نمى كنم و حتى پا را فراتر نهاده و به حالت تهديد مى گويد: با شخص ديگرى همبستر مى گردم. به عبارت ديگر زن يا تهديد به معصيت عِرضى و آبرويى مى كند و يا تهديد به ترك واجبى در رابطه با آنچه كه بايد براى شوهرش انجام دهد، مى نمايد.

گاهى نيز كراهت و عدم رضايتمندى خويش را از اخلاق يا قيافه زوج ابراز مى دارد و هيچ كلامى كه بوى معصيت و گناه از آن استشمام شود، بر زبان جارى نمى كند. لذا بر طبق آنچه استاد معظم«دام ظله» اختيار كرده اند، خلع با مطلق كراهت قابل تحقق است و لازم نيست كه حتماً زوجه الفاظى كه دال بر عصيان باشد، بر زبان جارى كند.

ص: 23

دلايل اثبات طلاق خُلع

اشاره

ادلّه اثبات طلاق خلع، كتاب و سنت و اجماع مسلمين است.(1)

كتاب

اشاره

اصل مشروعيت طلاق خلع از كتاب الله است; آنجا كه خداوند در سوره بقره، آيه 229 مى فرمايد:

(الطَّلاَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكٌ بِمَعْرُوف أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسَان وَلاَ يَحِلُّ لَكُمْ أَن تَأْخُدُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً إِلاَّ أَن يَخَافَا أَلاَّ يُقِيَما حُدُودَ اللهِ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ يُقِيَما حُدُودَ اللهِ فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِمَا فِيَما افْتَدَتْ بِهِ...)

پس اگر مى ترسيد كه]زوجين[ حدود الهى را اجرا نكنند، بنابراين، حرجى (حرمتى) بر آن دو نفر(زوجين) نسبت به آنچه كه زن آن را فديه مى دهد، نيست.

كيفيت استدلال

با توجه به شأن نزول آيه و استدلال امام صادق(عليه السلام)در روايتى از ابى بصير(2) (در مورد اخذ مقدار مجاز مال از

ص: 24


1- . طلاق خلع از ضروريات فقه اسلام است.
2- . عن ابى بصير عن ابى عبدالله(عليه السلام)... وحل له ما اخذ منها من مهرها وما زاد وذلك قول الله: (فلا جناح عليهما فيما افتدت به)... الخ; وسائل الشيعة، ج 22، كتاب الخلع و المباراة، باب 1، ص 282، ح 9.

زن) به آيه شريفه بيانگر اين مطلب است كه آيه فوق مشرع طلاق خلع در اسلام مى باشد.

سنت

روايات متواترى از طرق شيعه(1) و سنى بر مشروعيت طلاق خلع دلالت دارند كه ما در اينجا تنها به روايتى كه از طريق اهل سنت نقل شده و بيان كننده شأن نزول آيه نيز مى باشد، اشاره مى كنيم.

روى أنّ جميلة بنت عبدالله بن ابى كانت تحت ثابت بن قيس بن شماس و كانت تبغضه و هو يحبها، فاتنا رسول الله(صلى الله عليه وآله)فقالت: يا رسول الله! لا انا و لا ثابت، لا يجمع رأسى و رأسه شىء و الله ما اعيب عليه فى دين و لاخلق و لكن اكره الكفر فى الاسلام. ما اطيعه بغضاً، انى رفعت جانب الخباء فرأيته أقبل فى عدة فاذا هو اشد هم سواداً و اقصرهم قامة و اقبحهم وجهاً، فنزلت و كان قد اصدقها حديقة فاختلعت منه بها و هو اول خلع كان فى الاسلام;(2)

ص: 25


1- . وسائل الشيعة، ج 22، كتاب الخلع و المباراة، باب 1، ص 279، احاديث 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8 و 9.
2- . تفسير الكشاف، ج 1، ص 274.

ابن عباس مى گويد: دختر عبدالله ابن ابى - كه زن ثابت بن قيس بن شماس بود - نزد رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) آمد و عرض كرد: اى پيامبر خدا، نه من و نه ثابت، هيچ چيز نمى تواند ما را كنار يكديگر نگه دارد. به خدا قسم! هيچ عيبى در دين و اخلاق او نمى گيرم و لكن كراهت دارم از اين كه بعد از مسلمان شدنم دوباره كافر گردم. من از روى بغض او را اطاعت نمى كنم. من او را در ميان عده اى ديدم كه او سياه ترين و كوتاه ترين آنها از حيث قد و زشت ترين آنها از حيث چهره بود. در اين هنگام، آيه (... فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ يُقِيَما...)(1)نازل گرديد و مهريه و صداق او باغى بود كه ثابت بن قيس گفت: اى پيامبر خدا، آيا باغ را - كه مهريه اش است - بر مى گرداند؟ پيامبر به دختر عبدالله ابن ابى رو كرد و فرمود: آيا باغ را به او بر مى گردانى؟ او گفت: بله، بلكه زيادتر از باغ نيز به او مى دهم. ثابت گفت: باغ براى من كافى است و چيز ديگر نمى خواهم. پس زن از مرد جدا شد و طلاق گرفت.

ص: 26


1- . سوره بقره، آيه 229.

موضوع بحث (محل نزاع)

علامه در قواعد(1) طلاق خلع را، از جهت حكم شرعى، به چهار نوع تقسيم نموده است:

حرام، مباح، مستحب و واجب.

احكام چهارگانه طلاق خُلع

1. طلاق غير جايز (حرام):

هنگامى است كه مرد براى طلاق دادن، زن را به بخشش مالى مجبور كند; در حالى كه زوجين با يكديگر سازگارند و زن از مرد متنفر نباشد. كه در اين مورد تمامى فقها فرموده اند: طلاق واقع شده، جزماً و قطعاً، طلاق خلع نيست و آن مال هم در ملكيت زوجه باقى مى ماند و تصرف مرد در آن حرام است;(2) اما چنانچه مرد يا وكيل او لفظ طلاق را بر زبان بياورد و صيغه طلاق را اجرا نمايد فقها آن را طلاق رجعى دانسته اند و فرموده اند: مرد مالك مال نمى گردد; هر چند صاحب كشف اللثام(3) فرموده است احتمال دارد كه اصلا اين طلاق باطل باشد و

ص: 27


1- . قواعد الاحكام، ج 3، ص 156.
2- . شرايع الاسلام، ج 3، ص 41.
3- . كشف اللثام، ج 8، ص 185.

عامه نيز به فساد اين طلاق قايل اند;(1) چراكه قصد زوج از اجراى صيغه طلاق، طلاقى بوده است كه در مقابل آن، چيزى دريافت دارد و با توجه به حرمت مال اخذ شده (در صورت اجبار زن) و عدم مالكيت نسبت به آن مال، طلاقش مجّانى واقع گرديده است. بنابراين، آنچه كه بر مبناى آن صيغه طلاق را اجرا نموده است، در خارج تحقق پيدا نكرده است; يعنى«ما قصد لم يقع و ما وقع لم يقصد». به عبارت ديگر، چنانچه طلاقش صحيح باشد لازمه اش صحت و حليت مالى است كه به خاطر آن صيغه طلاق اجرا شده است، لكن بطلان چنين لازمى، با توجه به اجماع فقها بر حرمت مال اخذ شده، واضح و آشكار است. بنابراين، بطلان ملزومش هم - كه صحت چنين طلاقى باشد - واضح است;

2. طلاق مباح:

در جايى است كه زن از شوهر خويش متنفر و منزجر باشد و خوف آن را داشته باشد كه نتواند حقوق شوهرش را ادا نمايد. در نتيجه، موجب معصيت گردد. بنابراين، مهريه خويش و يا اموال ديگرى را به مرد مى بخشد تا او را طلاق دهد.

ص: 28


1- . الحاوى الكبير، ج 10، ص 6.

3. طلاق مستحب:

در صورتى است كه زن بگويد من كسى را بر تو داخل مى كنم كه تو از او كراهت و تنفر دارى; كنايه از اين كه با مرد ديگرى هم بستر مى شوم. قايل اين قول ابن ادريس(1) و محقق(2) هستند; هر چند صاحب كشف اللثام(3) در پايان بيان اين تقسيم بندى مى فرمايد چنين تقسيم بندى و فرق گذاشتن بين مراتب كراهت، در كلمات هيچ يك از فقها وجود ندارد; مگر در كلام علامه.

4. طلاق واجب:

موضوع اين مورد همان مورد قبلى است، لكن برخى از فقها قايل به وجوب شده اند و فرموده اند با چنين كراهتى از طرف زن نسبت به شوهر خويش، بر مرد واجب است كه زن را، پس از قبول مال بخشيده شده، طلاق دهد.

با توجه به اين تقسيمات، آنچه كه بايد مورد بحث و كنكاش قرار گيرد، وجوب طلاق در صورت مطلق كراهت زن از مرد مى باشد. هر چند اين تنفر از شكل ظاهرى يا اراده ازدواج با مرد ديگرى باشد، و لازم نيست اين تنفر به حدى باشد كه احتمال معصيت زن در امور

ص: 29


1- . السرائر، ج 2، ص 724.
2- . شرايع الاسلام، ج 3، ص 40.
3- . كشف اللثام، ج 8، ص 187.

واجبه نسبت به شوهرش، را به دنبال داشته باشد.

در صورتى كه بتوانيم با بررسى ادلّه طرفين به وجوب خلع در اين صورت قايل شويم، ديگر شبهه تبعيض بين زن و مرد در حكم طلاق وجود ندارد و هيچ گونه حقى از زن در طلاق ضايع نگرديده است و ظلمى به او صورت نگرفته; زيرا همچنان كه مرد مى تواند به هر دليلى زن خود را پس از پرداخت مهريه طلاق دهد، زن نيز مى تواند با داشتن هر گونه كراهتى از مرد ولو آن كه اين كراهت ناشى از اراده ازدواج با مرد ديگرى باشد، با پرداخت همه مهريه و يا به مقدار آن، اگر تلف شده باشد، از مرد درخواست طلاق نمايد و مرد هم بايد او را طلاق دهد تا زن بتواند با آزادى كامل به دنبال زندگى ديگرى برود ولو آن كه مرد از زندگى خويش با اين زن راضى باشد و هيچ گونه تنفرى از او نداشته باشد.

بر طبق اين نظريه، ديگر نه حقى از مرد ضايع مى گردد، چراكه حداقل، مهريه اى كه به زن داده بود دريافت كرده است و نه حقى از زن، چراكه زن در صورت مطلقه شدن از طرف مرد، مهريه و عوض بُضع خود را دريافت نموده است.

حال، با توجه به مشخص شدن محل نزاع - كه مى تواند راهگشا و پاسخ به يكى از شبهات مطرح در نظام حقوقى اسلام باشد - در ادامه بحث، به اقوال در اين مسأله وادلّه طرفينواشكال هاو ايرادهاى آن مى پردازيم.

ص: 30

در خاتمه نيز به بيان ادلّه خويش و بررسى ماهُوى روايت «الطلاق بيد من اخذ بالساق»(1) - كه يكى از مهم ترين ادلّه قايلان به عدم وجوب است - خواهيم پرداخت.

اقوال در مسأله

قبل از بيان اقوال فقهاء، بايد توجه داشت كه آنچه رافع شبهه تبعيض است، وجوب خلع با مطلق كراهت است، لكن محل نزاع بين فقهاء همان صورت سوّم از صورى است كه علامه در قواعد براى طلاق خلع بيان نموده است. لكن به جهت بررسى تمام جوانب بحث لازم است اقوال و استدلالات فقهاء در اين صورت نيز مورد بررسى قرار گيرد.

در قسم سوّم طلاق خلع، دو قول وجود دارد: يك قول، قول مشهور بين فقهاست كه قايل به عدم وجوب طلاق بر مرد هستند و قول دوم - كه مختار فقهايى همچون شيخ در النهاية(2) و ابن زهرة در غنية(3) و ابن حمزه در الوسيلة(4) و ابى الصلاح در الكافى(5) و ابن براج در الكامل(6) است - اعتقاد به وجوب طلاق خلع است و ناگفته نماند كه اولين قايل اين قول شيخ طوسى در

ص: 31


1- . سنن الدار قطنى، ج 4، ح103، ص 37.
2- . النهاية، ج 2، ص 470.
3- . غنية النزوع، ص 375.
4- . الوسيلة، ص 331.
5- . الكافى، ص 307.
6- . ر. ك. الحدائق الناضرة، ج 25، ص 555.

كتاب النهاية است.(1)

دلايل قايلان به عدم وجوب طلاق خُلع

اشاره

(2)

تمامى فقهايى كه قايل به عدم وجوب شده اند، به دو وجه استناد كرده اند:

1. اصل برائت ذمه مرد از حكم وجوب كه اين اصل معارضى ندارد.

2. عدم وجود دليلى از كتاب و سنت بر الزام مرد به

ص: 32


1- . بنابر آنچه شيخ در كتاب المبسوط فرموده كتاب النهايه را بر پايه متون اخبار تأليف فرموده است: «و كنت عملت على قديم الوقت كتاب النهايه، و ذكرت جميع مارواه اصحابنا فى مصنّفاتهم و اصولها من المسائل و فرّقوه فى كتبهم»، المبسوط، ج 1، ص 2. ظاهراً شيخ با تأسى به صدوقين چنين كتابى را نگاشته است. چرا كه شيخ صدوق كتاب المقنع و هدايه را نيز بر اين منوال نگاشته است. براى توضيح بيشتر مى توان به مقدمه كتاب هدايه كه توسط مؤسسه تحقيقاتى الامام الهادى(عليه السلام) چاپ گرديده مراجعه كرد.
2- . صاحب شرايع، بعد از بيان ادلّه عدم وجوب، مى فرمايد: در مورد وجوب خلع روايتى وارد شده است(شرايع الاسلام، صفحه 40 ...) و صاحب جواهر مى فرمايد: ما و فقهاى ديگر چنين روايتى را پيدا نكرديم(جواهر الكلام، ج 33، ص 45) و فاضل اصفهانى نيز در كشف اللثام مى فرمايد: ما به چنين روايتى برخورد نكرديم(كشف اللثام، ج 8، ص 187)، لكن استاد معظم در اين باره مى فرمايد: از آن جهت كه قول به وجوب، اولين بار از طرف شيخ و آن هم در كتاب النهاية ايشان بيان گرديده است و النهاية نيز بر مبناى متون اخبار تأليف گرديده است، بنابراين، شايد نظر محقق بر اين بوده است كه قول به وجوب - كه در اين كتاب (با آن خصوصيتى كه ذكر گرديد) مطرح گرديده است - حتماً داراى روايتى بوده است.

طلاق دادن; چراكه در آيه 229 بقره - كه دليل اصلى بر طلاق خلع است - كلمه «فلا جناح» آمده است كه ظهور در جواز دارد، نه وجوب (... فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِمَا فِيَما افْتَدَتْ...). در روايات(1) نيز نسبت به مرد جمله «حلّ له ما أخذ منها» آمده است كه اِشعار به جواز دارد و جايز بودن اخذ با جواز طلاق دادن ملازمه دارد، نه وجوب آن. بنابراين، الزام مرد به طلاق، اجتهاد در مقابل نص است.

اشكال به استدلال اول

با توجه به ادلّه اى كه، در ادامه، بر قول مختار اقامه خواهيم نمود، ديگر نمى توان به اصالة البرائة - كه مبتنى بر عدم دليل بر وجوب است - تمسك نمود.

اشكال به استدلال دوم

استدلال دوم نيز ناتمام است; چرا كه اولاً آيه 229 سوره بقره و روايات وارد شده در موضوع طلاق خلع ناظر بر حليت اخذ است، نه در مقام بيان حكم جواز خلع و عدم وجوب آن; چرا كه اصل تشريع طلاق در قرآن آمده است و از آيه (... فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِمَا فِيَما افْتَدَتْ بِه...)، با توجه به جملات قبل - كه خداوند عادل مى فرمايد: (... وَلاَ يَحِلُّ

ص: 33


1- . وسائل الشيعة، ج 22، كتاب الخلع و المباراة، باب 1، ص 279، ح 1 و 2 و 3 و 4 و 7.

لَكُمْ أَن تَأْخُدُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً...)(1) - در مى يابيم كه خداوند حكيم، پس از بيان حكم حرمت اخذ اجبارى اموال زن، يك مورد از اين حكم (پرداخت مهريه يا مالى از طرف زن، با اختيار و بدون اجبار، به شوهر و درخواست طلاق از طرف زن) را استثنا كرده است. بنابراين، استثنا از حكم حرمت فقط مربوط به جايى است كه آيه بيان كرده است: (... فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ يُقِيَما حُدُودَ اللهِ فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِمَا فِيَما افْتَدَتْ بِهِ...).(2) به عبارت ديگر، استثنا، استثناى منقطع است كه دلالت بر خروج فردى از حكم مستثنامنه دارد; گرچه اين فرد از افراد مستثنامنه نيست; همانند آيه شريفه (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ إِلاَّ أَن تَكُونَ تِجَارَةً عَن تَرَاض مِنْكُمْ...)(3) كه «تجارة عن تراض» از افراد باطل و مستثنامنه نيست، لكن از حكم مستثنامنه - كه عدم جواز اكل است - استثنا گرديده است. در بحث ماحكم مستثنامنه، عدم جواز اخذ اموال پرداخت شده به زن است و حكم مستثنا جواز اخذ در صورت تنفر زن از شوهر است. ناگفته نماند كه روايات نيز ناظر بر مطلبى است كه در قرآن آمده است، ]يعنى جواز و حليت

ص: 34


1- . سوره بقره، آيه 229 و آيه 20 سوره نساء نيز بر حكم حرمت اخذ اجبارى اموال پرداخت شده به زن، دلالت دارند:(وَإِنْ أَرَدتُّمُ اسْتِبْدَالَ زَوْج مَكَانَ زَوْج وَآتَيْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنطَاراً فَلاَ تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً...).
2- . سوره بقره، آيه 229.
3- . سوره نساء، آيه 29.

اخذ اموالى كه زن اختياراً به شوهر پرداخت مى كند تا او را طلاق دهد;[نه مقام بيان جواز خلع يا وجوب آن بر مرد.

ثانياً، اگر هم بپذيريم كه آيه و روايات در مقام بيان جواز خلع نيز هستند، لكن بايد توجه داشت كه جواز خلعِ مستفاد از آنها با وجوب خلع (چه از باب نهى از منكر يا از باب نفى ظلم يا از باب عدل و ارتكاز عقلايى) منافاتى نداشته و ندارد; چراكه ترتّب اكثر احكام بر موضوعات، فى حد نفسه و بماهو هو است; يعنى حكم روى طبيعت مطلقه بار مى شود، نه بر روى مطلق الطبيعة; با تمام عوارض و طوارى آن.

توضيح آن كه وقتى مى گوييم حكمى بر طبيعت مطلقه موضوعى تعلق گرفته است; يعنى اين حكم با شروط اختيارى يا عسر و حرج قابل تغيير است و حكم شأنى است، به خلاف جايى كه حكم بر مطلق الطبيعة با همه عوارض و طوارى موضوع بار شده باشد; چراكه در اين صورت، ديگر حكمْ فعلى از جميع جهات شده است كه به هيچ وجه قابل تغيير نيست; مانند حكم اجراى صيغه طلاق كه شارع آن را در دست مرد قرار داده است و زن هيچ گاه نمى تواند از جانب خود صيغه طلاق را جارى نمايد. ناگفته نماند كه جواز خلع يك حكم فعلى از جميع جهات نيست; چراكه فعلى بودن حكمى از جميع جهات، خلاف ظواهر ادلّه است. و چنانچه حكمى بخواهد فعلى من جميع الجهات باشد، بايد شاهد و قرينه اى در ادلّه آن

ص: 35

حكم بر اين مطلب وجود داشته باشد و در موضوعى كه ما بدان مى پردازيم در هيچ يك از ادلّه طلاق خلع چنين شاهد و قرينه اى وجود ندارد. به عبارت ديگر، حكم جواز خلع روى موضوع بماهو هو و طبيعت مطلقه آورده شده است، كه اين جواز قابل تغيير نيز هست.(1)

دلايل قايلان بر وجوب طلاق خُلع

اشاره

از آنجا كه مدعاى ما در طلاق خلع وجوب طلاق بر مرد در همه صورت هاى تنفّر زن از شوهر است، علاوه بر ذكر دليل فقهايى كه فقط قايل به وجوب طلاق در صورت خاص خودش - كه وجه سوم از صور كراهت زن بود - هستند، در اينجا به بيان ادلّه اى كه همه موارد كراهت را شامل شود مى پردازيم:

1. وجوب نهى از منكر

اشاره

(2)

هنگامى كه زن كراهت خويش را از زندگى با شوهر بيان مى كند، اگر مرد، زن را طلاق ندهد، ممكن است

ص: 36


1- . مانند حكم استحباب نماز شب كه با نذر واجب گردد.
2- . اولين بار علامه در المختلف، اين وجه را بيان نموده و آن را رد كرده است،(مختلف الشيعه، ج 7، ص 383) فقهاى بعد از ايشان نيز اين دليل را ذكر كرده اند و به آن اشكال نموده اند. لازم به ذكر است كه اين دليل در هيچ يك از كتب فقهايى كه قايل به وجوب شده اند، وجود ندارد.

زن از حيث اين كه وظايف واجب خود را نسبت به شوهرش انجام نمى دهد، به گناه و منكر مبتلا گردد. بنابراين، براى جلوگيرى از معصيت و فعل منكر زن، بر مرد واجب است او را طلاق دهد.

اشكال هاى وارد بر اين استدلال

مشهور فقها به اين دليل اشكال كرده اند و آن را رد كرده اند. عمده اشكالات به سه اشكال باز مى گردد.

اشكال اول و پاسخ آن

اشكال اول. اين كه تنها راه نهى از منكر منحصر در طلاق خلع باشد، صحيح نيست; چرا كه نهى از منكر مى تواند به وسيله طلاق عادى نيز انجام گيرد; يعنى مرد، زن را بدون گرفتن پول طلاق دهد; چراكه نگرفتن پول از زن توسط مرد موجب حفظ غيرت مرد است.

اين اشكال وارد نيست; چراكه اگر گفته شود مرد زنى را كه از شوهرش كراهت دارد(و مرد از او بيزار نيست)، بدون دريافت پول، طلاق دهد، اين ظلم به مرد است; زيرا با از هم گسستن كانون خانواده، علاوه بر فشارهاى روحى و روانى وارد آمده بر مردى كه به زندگى خويش علاقه مند بوده است، موجب ضرر و زيان مرد نسبت به مخارج ازدواج و هزينه هايى كه براى تشكيل خانواده پرداخت كرده است مى شود.

ص: 37

به علاوه، اين اشكال مطلوب و مقصود ما را - كه وجوب طلاق بر مرد در صورت درخواست زن و كراهت از شوهر است - اثبات مى كند. بلكه بالاتر از آن چيزى است كه ما خواستار آن هستيم; زيرا با اين گونه طلاق، زن علاوه از آن كه با اختيار خود از قيد زوجيت رهايى يافته است، مبلغى نيز دريافت كرده است; به خلاف طلاق خلع كه زن بايد مالى را براى رهايى از علقه زوجيت هم پرداخت كند. بنابراين، براى جلوگيرى از ظلم به مرد بايد بگوييم تنها راه نهى از منكر در موضوع خلع(كراهت زن) منحصر در طلاق خلع است، نه طلاق عادى.

اشكال دوم و پاسخ آن

اشكال دوم. منكَر بايد در خارج تحقق پيدا كند تا رفع منكر و نهى از آن بتواند واجب گردد، اما در محل بحث ما - كه زن فقط اظهار تنفر و كراهت از شوهر خويش مى كند و هنوز فعل منكرى انجام نداده است - نمى توانيم بگوييم بر مرد واجب است زن خويش را براى جلوگيرى از اين منكر طلاق دهد. بنابراين، استدلال به نهى از منكر براى الزام مرد به طلاق، بدون وجه است. به عبارت ديگر، آنچه واجب است رفع منكر است. نه دفع منكر.

در پاسخ مى گوييم كه دفع منكر همانند رفع منكر واجب است.

در توضيح بايد گفت كه اصولا فلسفه نهى از منكر

ص: 38

جلوگيرى از مفاسد و اصلاح جامعه است و در دفع منكر نيز اين علت و خواسته شارع وجود دارد و رفع منكر نيز به دفع منكر باز مى گردد; چراكه در رفع منكر منكرى انجام گرفته و ناهى با نهى خويش در نظر دارد تا اين عمل زشت و قبيح از طرف آورنده منكر بار ديگر در آينده انجام نگيرد و اين خود رفع منكر است. خلاصه آن كه فلسفه رفع منكر - كه انجام ندادن منكرات است - در دفع از منكر اقواست; زيرا شارع حكيم با وجوب دفع منكر، از ابتدا، جلوى انجام منكر را گرفته است. به قول معروف، پيشگيرى قبل از درمان انجام گرفته است.

ممكن است بر مبناى مناط ذكر شده اشكال شود و گفته شود كه با توجه به فلسفه نهى از منكر - كه عدم عصيان است - اگر شخصى منكرى را انجام داد، ديگر وجهى براى وجوب نهى از منكر باقى نمى ماند. در جواب مى گوييم اين كه شارع بر مكلّف واجب كرده است كه اگر منكرى انجام گرفت، آن را نهى نمايد، به خاطر آن است كه فعل اين منكر از طرف شخص عاصى قرينه است كه اين شخص بار ديگر نيز اين فعل منكر را انجام خواهد داد. بنابراين، شارع امر به نهى از منكر نموده تا اين شخص در آينده آن را ديگر انجام ندهد. از اين رو، فلسفه نهى از منكر در آنجا نيز وجود دارد. پس اگر اطمينان به انجام منكر از طرف شخصى در زمان بعد باشد، نهى از منكر در اين مورد نيز واجب است (با

ص: 39

آن كه منكر هنوز انجام نگرفته است) و بايد آن شخص را وادار به ترك آن گناه نمود.

اشكال سوم و پاسخ آن

اشكال سوم. بر فرض كه قبول كنيم چنين گفتارى از زن و كراهتش منكر باشد و رفع از منكر نيز واجب باشد، اما در جاى خود ثابت شده است كه نهى از منكرى كه در آن حق ناهى از بين برود واجب نيست. به عبارت ديگر، حتى اگر زن فعل حرامى نيز انجام دهد، نمى توانيم بگوييم بر مرد واجب است به خاطر آن كه زن به تكرار فعل حرام روى نياورد، زن را طلاق خلع دهد; زيرا طلاق موجب از بين رفتن حق مرد - كه خواهان ادامه زندگى با زن خويش است - مى گردد و واضح است كه هيچ فقيهى قايل به اين مطلب نيست; چرا كه اگر نهى از منكر به طور مطلق و بدون قيد و شرطى واجب باشد، يكى از لوازمات باطل آن اين است كه بگوييم هر گاه عبدى مولاى خويش را، در امور مربوط به مولا، اطاعت نكرد (معصيت مولا را انجام داد)، مولا براى آن كه عبد مرتكب اصرار بر معصيت نگردد، از باب نهى از منكر، واجب است او را آزاد نمايد.

پاسخ اين اشكال واضح است; چراكه ما هم قبول داريم كه جلوگيرى از گناه ديگران نبايد باعث از بين رفتن حق ناهى يا افراد ديگر گردد و اين قاعده اى

ص: 40

عقلايى و شرعى است، لكن اشكال ما اين است كه با الزام مرد بر طلاق خلع حقى از او ضايع نمى گردد، زيرا در طلاق خلع، پولى را كه مرد بابت مهريه زن پرداخته بوده مى گيرد و زن نيز آنچه را كه در مقابل اين مهريه بوده - كه بضع است - از مرد مى گيرد (يعنى مرد، ديگر حق تصرفدر آن را ندارد). بنابراين، تقريباً مانند برگشت عوضين به مالك اصلى و قبلى خودشان است و حقى از كسى ضايع نگرديده است تا گفته شود نهى از منكر به خاطر از بين رفتن حق ناهى قابل اجرا نيست. به عبارت ديگر، ما هم كبراى كليه را قبول داريم، اما تطبيق كبرى بر صغرى را قبول نداريم و آن را از مصاديق قاعده كلى عقلايى مذكور نمى دانيم.

ممكن است به اين پاسخ، اشكال شود كه حق مرد از اين جهت كه بدون زن مى گردد، از بين مى رود. بنابراين، اشكال تعارض وجوب نهى از منكر با ضرر بر ناهى به قوت خود باقى است. اين اشكال نيز وارد نيست، زيرا در طلاق عادى نيز كه مرد مهريه را مى پردازد و زن را طلاق مى دهد، زن بى شوهر مى شود. بنابراين، حق زن نيز ضايع گرديده است. اما از آنچه كه بيان شد، معلوم گرديد كه در هيچ كدام از دو مورد حقى از زوجين ضايع نمى گردد و ظلمى در حقشان

ص: 41

انجام نمى گردد; چرا كه هر كدام از زوجين آنچه را كه به عنوان عوض قرار داده بودند، باز پس مى گيرند.

2. ارتكاز و اعتبار عقلا در عقود

ارتكاز و اعتبار عقلا در عقود بر آن است كه اگر عقدى لازم است، لزوم آن از طرفين عقد است. همچنان اگر عقدى جايز باشد، جواز آن نيز از طرفين عقد است. اختلاف در لزوم و جواز در يك عقد (به اين معنا كه عقدى از جهت يكى از طرفين لازم باشد و از جهت طرف ديگر جايز باشد) مخالف ارتكاز و اعتبار نزد عقلاست; زيرا عقلا وجهى براى ترجيح اختياردارى يكى از طرفين عقد براى بر هم زدن عقد، بدون آن كه طرف ديگر چنين حقى داشته باشد، نمى بينند و آن را تبعيض و ترجيح بلاوجه مى دانند كه در صورت تحقق، موجب تضييع حقوق افراد و مخالف با زندگى اجتماعى و تساوى در قوانين است.

به علاوه، از آن كه استقرا و بررسى جميع عقود امضايى و تأسيسى دلالت بر موافقت با اين اعتبار دارند و نمى توان عقدى را يافت كه از جهت يكى از طرفين لازم باشد و از جهت طرف ديگر جايز، از اين رو، اگر يك طرف عقد حق داشته باشد عقد را به هم بزند، بايد طرف ديگر نيز چنين حقى را داشته باشد. در مسأله مورد بحث ما نيز، عقلا نمى پذيرند كه مرد بتواند هرگاه اراده كرد عقد نكاحى را كه

ص: 42

داراى دو طرف است بر هم بزند و زنى كه يك طرف عقد است، به هيچ وجه نتواند آن را بر هم بزند. بنابراين، عقلا مى گويند از آنجا كه در طلاق، زن نمى تواند خود را مطلقه نمايد، بايد راهى پيدا كرد كه زن بتواند مرد را الزام به بر هم زدن عقد نمايد (ولو آن كه مرد خواستار از هم گسستن عقد نباشد) تا به اين وسيله اين ارتكاز و بناى عقلايى در عقود - كه دليلى هم بر ردعش بالعموم و بالخصوص نداريم - مراعات گرديده باشد.

ناگفته نماند اين ارتكاز عقلايى در عقود، مورد قبول و امضاء شارع نيز هست، مگر مواردى كه خود شارع مانع آن شده باشد. به عبارت ديگر، اين كه مى گوييم جايز است هر زمان كه مرد بخواهد، مى تواند با پرداخت مهريه همسر خويش را مطلقه نمايد، هنگامى در نظر عقلا مورد قبول است و عقلا حكم به عادلانه بودن آن، مى نمايند كه بگوييم در صورت درخواست زن و پرداخت مهريه گرفته شده و يا بخشش آن، مرد مجبور و ملزم به طلاق دادن زن مى باشد. اين ملازمه با اصول و ضوابط اسلامى و عادلانه بودن احكام تشريعى - كه كتاب و سنت نيز بر آن دلالت دارند - موافق است: (وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَعَدْلاً لاَمُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ)،(1) (... وَمَا رَبُّكَ بِظَلاَّم لِلْعَبِيدِ).(2) و عقلا

ص: 43


1- . سوره انعام، آيه 115.
2- . سوره فصلت، آيه 46.

خلاف اين ملازمه را خلاف عدل و آن را ظلم مى دانند.

به بيان ديگر، عقل و عقلا قبيح مى دانند كه يك امر غير اختيارى (زن بودن يا مرد بودن) سبب قرار دادن كل اختيارات براى يك طرف عقد گردد; و همين امر غير اختيارى سبب عدم اختيار براى طرف ديگر - كه حاضر به رعايت جميع حقوق است - گردد; زيرا مرد بودن و زن بودن در دست انسان نيست: (... يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثاً وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ).(1)

ناگفته نماند هر قانونگذارى در امور اختيارى مى تواند بر حسب مصالح در قانونگذاريش بين افراد به خاطر اختيار و انتخاب خودشان تفاوت قرار دهد و هيچ قبح عقلى و ظلمى نيز وجود ندارد.

3. حكم عقل

عقل قبيح مى داند كه بگوييم مرد هر زمان كه خواست - ولو آن كه زن راضى به طلاق نباشد - مى تواند زن خويش را با پرداخت مهريه طلاق دهد، ولى زن نمى تواند - ولو با پرداخت مهريه اى كه گرفته و يا بخشش آن - مرد را الزام به طلاق نمايد. در اين گونه موارد عقل حكم به ظلم در حق زن مى نمايد; زيرا عقل بين زن و مرد در داشتن چنين حقى تفاوتى نمى بيند و

ص: 44


1- . سوره شورى، آيه 49.

چنانچه شارع بخواهد مانع اين حكم عقلى يا ارتكازات عقلايى گردد، لازم است با نصوص فراوان و صريح اين ارتكازات عقلايى را ردع كرده و خطا و اشتباه آن را بيان كند; همچنان كه شارع موظف است نادرستى درك عقل به ظلم بودن و قبيح بودن فعلى را با بيانى واضح و رسا بيان كند و يك روايت و دليل شرعى - كه خلاف عقل است - خود به خود از حجيت ساقط مى گردد; زيرا آنچه مخالف عقل است، نمى تواند دلالت بر بطلان درك عقل كند. بنابراين، شارع حكيم موظف است، با دليل و برهان و نصوص فراوان، نادرست بودن درك عقل را به مكلّف بفهماند.

روشن است كه در محل بحث ما يك روايت و نص، چه رسد به نصوص و روايات فراوانى، وجود ندارد و نهايت و غايت آنچه كه مى توان به آن تمسك نمود، همان اطلاق «الطلاق بيد من أخذبالساق»(1) است كه آن هم مخالف با اصل عدل و نفى ظلم در احكام اسلام است و بيان كرديم كه ظهور دليل مخالف با اصول مسلم عقلى و نقلى (يعنى عدل و عدم ظلم در احكام اسلام و خلاف عقل نبودن احكام) حجت نيست; چه رسد كه بخواهيم اطلاق چنين دليلى را حجت قرار دهيم. از اين رو، با حكم عقل بر ظلم بودن و قبيح بودن حكم جواز طلاق بر مرد (با

ص: 45


1- . سنن الدار قطنى، ج 4، ح 103، ص 37.

كراهت زن و بخشش مال به مرد) راهى جز قول به وجوب چنين طلاق خلعى به خاطر حكم عقل به قبح جواز و حكم عقل به حسن لزوم و وجوب آن نداشته و نداريم.

اشكال ها و ايرادهاى وارد شده بر اصل

قول به وجوب خُلع

اشاره

با توجه به استدلالاتى كه براى قول مختار - كه الزام مرد به طلاق در صورت پرداخت يا بخشش مهريه از طرف زن است - كرديم، در ادامه بحث به بررسى اشكالاتى كه ممكن است بر اين استدلالات يا به اصل قول به وجوب خلع وارد گردد، مى پردازيم.

اشكال اول

اشاره

وجوب طلاق خلع بر مرد با روايت معروف «الطلاق بيد من أخذ بالساق»(1) منافات دارد; چراكه ظاهر روايت بر اختيار داشتن مرد در طلاق دلالت دارد كه اين اختياردارى مرد با حكم وجوب بر مرد به طلاق، تعارض دارد و در مقام تعارض، اين روايت بر وجوه استدلال شده بر وجوب و الزام مرد به طلاق، مقدم است; چراكه اين روايت موافق كتاب و روايات رسيده در خصوص

ص: 46


1- . سنن الدار قطنى، ج 4، ح 103، ص 37.

طلاق خلع است و اين حكم به وجوب اجتهاد مقابل نص است

بررسى روايت الطلاق بيد من اخذ بالساق

اين روايت از دو حيث قابل بررسى و مناقشه است: الف. سند، ب. دلالت.

الف. بررسى سند روايت

اين روايت يك روايت عامى است كه تنها در كتب اهل سنت نقل گرديده و از طرق شيعه چنين روايتى نقل نگرديده(1) است. در كتب اهل سنت نيز به دو طريق اين روايت نقل گرديده است; كه در هر دو طريق ضعف سند وجود دارد.

1 - حدّثنا محمد بن يحيى، حدّثنا يحيى بن عبدالله بن بكير، حدّثنا ابن لهيعه، عن موسى بن ايوب الغافقى، عن عكرمه، عن ابن عباس قال: أتى النبى (صلى الله عليه وآله) رجل، فقال: يا رسول الله! ان سيدى زوّجنى أمته و هو يريد أن يفرق بينى و بينها. قال: فصعد رسول الله(صلى الله عليه وآله) المنبر، فقال: يا أيها الناس! ما

ص: 47


1- . صاحب مسالك در بحث صحت وكيل كردن زوجه براى طلاق دادن خود، بعد از استدلال شيخ براى عدم جواز وكالت به روايت «الطلاق بيد من أخذ بالساق» مى فرمايد: «و الخبر مع تسليم سنده لاينافى ذلك» و عبارت مع تسليمه دليل بر اين است كه ايشان نيز اين روايت را حجت نمى دانسته اند. (مسالك، ج 9، ص 15)

بال أحدكم يزوّج عبده أمته. ثم يريد أن يفرق بينهما؟ إنّما الطلاق لمن اخذ بالساق;(1)

ابن عباس مى گويد: شخصى خدمت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)شرفياب شد و فرمود: مولايم مرا به ازدواج يك كنيزى درآورده است و اكنون مى خواهد ما را از يكديگر جدا نمايد. در اين هنگام، رسول خدا بر بالاى منبر قرار گرفت و فرمود: اين كه شما بندگان خود را به تزويج كنيزان درآوريد، اشكالى ندارد، لكن در هنگام جدايى اختيار طلاق به دست كسى است كه پاى زن را گرفته و به خانه برده (كنايه از شوهر) است.

2 -... خالد بن عبد السلام الصدفى، حدّثنا الفضل بن المختار عن عبيد الله بن موهب عن عصمة بن مالك.(2)

ناگفته نماند كه در طريق اول درباره ابن لهيعه گفته اند كه او ضعيف است(3) و در سند نقل دوم نيز فضل بن مختار وجود دارد كه او را نيز ضعيف دانسته اند.(4)

ص: 48


1- . سنن ابن ماجه، ص 349، ح 2081; سنن البيهقى، ج 11، ص 270.
2- . سنن الدار قطنى، ج 4، ح 103، ص 37.
3- . عبدالله بن عقبة بن لهيعه و يكنّى ابا عبد الرحمان و كان ضعيفاً الخ،(الطبقات الكبرى، ج 7، ص 516).
4- . الفضل. قال ابو حاتم: احاديثه منكرة، يحدث بالأباطيل و قال الأزدى: منكر الحديث جداً و قال ابن عدى: احاديثه منكرة عامتها لا يتابع عليها.(ميزان الأعتدال، ج 3 الذهبى، ص 358).

بنابراين، اين حديث در كتب عامه نيز داراى سند صحيحى نيست.

ب. بررسى دلالت حديث

اين روايت از حيث دلالت بر عدم وجوب و الزام مرد بر طلاق خلع داراى اشكالاتى است كه به بيان آن مى پردازيم:

اولا، احتمال دارد كه حصر در اين جمله، حصر اضافى باشد; نه حصر حقيقى. توضيح آن كه با توجه به صدر اين روايت - كه بحث اختلاف بين زوج و مولا در حق طلاق است - منحصر كردن حق طلاق به دست زوج توسط شارع يك انحصار حقيقى نيست كه خواسته باشد بگويد همه افراد غير از زوج هر كسى كه مى خواهد باشد هيچ حقى در طلاق دادن زوجه مرد ندارند; به طورى كه حتى زوجه را هم شامل گردد و اختيار مطلقه شدن را از او هم بگيرد و شاهد بر اضافى بودن حصر، مورد روايت است; چراكه در روايت سؤال از اختلاف زوج و مولا بوده و جواب هم ظهور در حصر اضافى نسبت به همان مورد دارد و همين احتمال - ولو آن كه نگوييم ظاهر روايت است - براى تمام نبودن استدلال كافى است: اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال.

به علاوه، ظهور حديث در حصر اضافى به قرينه مورد و جملات پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در رابطه با حسن تزويج

ص: 49

عبيد روشن و آشكار است. به عبارت ديگر، احتمال دارد كه روايت فقط مربوط به حصر در امثال مورد روايت - كه طلاق مولا و عبد است - باشد; يعنى طلاق زوجه عبد به دست مولا نيست; بلكه در دست خود عبد است; نه يك حصر كلى و حقيقى - كه بخواهد بگويد طلاق به دست شوهر است - درهمه جا و در مقابل همه افراد. بنابراين، حصر در حديث «من اخذ بالساق» نيز مربوط به همان حصر اضافى است; يعنى نسبت به عبد در برابر مولا. شاهد بر اين احتمال، استفاده كلمه «مابال أحدكم» يا «مابال أقوام» يا «ألا إنّما يملك الطلاق من أخذ بالساق»(1) در نقل هاى متفاوت از حديث است; گو اين كه پيامبر مردم را از اين كه بيايند بندگان و كنيزان را به يكديگر تزويج نمايند سپس بخواهند آنها را از هم جدا كنند، نهى كرده است.

شاهد ديگر آن كه جمله «الطلاق بيد من اخذ بالساق» در همه نقل ها يا به صورت همان قضيه منقول از ابن عباس آمده و يا اين كه در ادامه تحذير پيامبر از ازدواج بندگان و كنيزان و سپس جدا كردن آنها آمده است. بنابراين، با اين جمله نمى توان براى حصر و حقيقى بودن آن، به گونه اى كه همه افراد حتى زوجه را هم شامل گردد، استدلال نمود; زيرا احتمال اضافى

ص: 50


1- . سنن الدار قطنى، ج 4، ح 103، ص 37.

بودن حصر مانع از استدلال و تمسك به عموم آن است; چه رسد به ادعاى ظهورش در اضافى بودن.

ثانياً. چنانچه قبول نماييم كه اين جمله بيان كننده يك قاعده كلى است و حصر در آن حصر حقيقى است، باز هم نمى توان گفت كه اين قاعده كلى با وجوب خلع منافات دارد; چراكه اين قاعده مربوط به طلاق است، لكن بحث ما در خلع است كه برخى گفته اند به صيغه طلاق نياز ندارد(1) و برخى نيز فرموده اند چنانچه بدون لفظ طلاق واقع گردد، فسخ مى باشد نه طلاق.(2)بنابراين، خلع و طلاق دو باب جداگانه هستند و ادلّه طلاق در آن راه ندارد.(3)

ثالثاً. اين قاعده، بر فرض تمام بودن آن، با اجبار و الزام مرد بر طلاق منافاتى ندارد; چراكه مدعاى ما اين است كه مى گوييم با فرض كراهت زن و بخشش مهريه خويش و تقاضاى طلاق، بر مرد واجب است كه او را طلاق دهد و چنانچه راضى به طلاق دادن نگرديد، حاكم او را مجبور به طلاق مى كند; همانند موارد عسر و حرج براى زن.

ص: 51


1- . جواهر الكلام، ج 33، ص 2.
2- . جواهر الكلام، ج 33، ص 9.
3- . لكن ناگفته نماند كه اين جواب بر مبناى كسانى كه خلع را نوعى از طلاق مى دانند و قايل به لزوم صيغه در آن هستند، صحيح نيست و اين جواب يك جواب مبنايى است.

بنابراين، باز هم اجراى طلاق را به دست مرد داده ايم و چنانچه طلاق را به دست مرد نمى دانستيم، بايد به محض بخشش مهريه از طرف زن حكم به جدايى بين زن و مرد مى كرديم، ولى در كلمات كسانى كه قايل به وجوب نيز هستند مى بينيم كه آنها نيز قايل شده اند كه بعد از خلع به صيغه طلاق از طرف مرد نيز نياز است.(1).

از اين رو، اين الزام مؤيد قاعده «الطلاق بيد من أخذ بالساق» است و منافاتى با آن ندارد، بلكه مؤكد آن نيز هست.

اشكال دوم

اشاره

وجوب خلع بر مرد و الزام او به طلاق با رواياتى(2) كه دلالت دارند بر اين كه مرد نمى تواند اختيار طلاق را به وسيله شرط به زن منتقل كند منافات دارد; چراكه واضح است اختياردارى مرد در طلاق با الزام او بر طلاق منافات دارد. يكى از اين روايات، صحيحه محمد بن قيس است:

محمد بن قيس، عن ابى جعفر(عليه السلام): «أنّه قضى فى رجل تزوّج امرأة و اصدقته هى و اشترطت عليه

ص: 52


1- . تهذيب الاحكام، ج 8، ص 97، ذيل حديث 327 - 328; الجوامع الفقهية، ص 552، سطر 33; السرائر، ج 2، ص 726; غنية النزوع، ج 2، ص 375.
2- . وسائل الشيعة، ج 22، كتاب الطلاق، ابواب مقدماته و شروطه، باب 41، ح 5 و 6، ص 93 و باب 42، ح 1، ص 98، و احاديث ديگر.

أن بيدها الجماع و الطلاق، قال: خالفت السنة و وليت حقاً ليست بأهله فقضى أن عليه الصداق و بيده الجماع و الطلاق و ذلك السنة»;(1)

محمد بن قيس حكايت مى كند كه امام صادق(ع) در مورد مردى كه زنى را تزويج نموده بود و آن زن به مرد مهريه داده بود و بر مرد شرط كرده بود كه جماع و طلاق - كه از حقوق مرد است - به دست او باشد، فرمودند: آن زن مخالف سنت عمل كرده است و عهده دار مسئوليتى شده است كه شايستگى آن را نداشته است. محمد بن قيس مى گويد: سپس امام صادق(عليه السلام) حكم فرمودند: مهريه بر عهده مرد است و طلاق و جماع نيز در دست اوست و اين كار مطابق سنت است.

جواب اشكال

اين اشكال به سه وجه قابل دفع است:

وجه اول. فقهاى بزرگوار به اين صحيحه بر بطلان شرط واگذارى اختيار طلاق به زن، استناد نموده اند. بر اساس اين دلالت از روايت مى توان قايل به تنافى اين صحيحه با قول به وجوب و الزام مرد به طلاق خلع

ص: 53


1- . وسائل الشيعة، ج 21، كتاب النكاح، ابواب المهور، باب 29، ح 1، ص 289، و اين روايت را مشايخ ثلاثه ذكر نموده اند.

گرديد. اما ما معتقديم اين صحيحه ظهور در اين معنا و دلالت بر آن ندارد، بلكه احتمال ديگرى نيز در روايت وجود دارد كه با آن احتمال، اين صحيحه ديگر منافاتى با قول به وجوب خلع ندارد و آن احتمال اين است كه بگوييم اين كه امام فرموده طلاق به دست مرد است، به اين معناست كه مرد بايد زن را طلاق بدهد، نه اين كه زن مرد را طلاق دهد; يعنى زن حق ندارد بر مرد شرط كند كه من هر زمان خواستم تو را طلاق مى دهم و بگويم: «انت طالق يا هو طالق». با در نظر گرفتن اين احتمال، روايت مربوط به نفى طلاق دادن مرد به دست زن است، نه در مقام بيان جواز و عدم وجوب و الزام مرد بر طلاق.

اين احتمال مؤيد به دو شاهد مى باشد; يك شاهد خارجى و يك شاهد داخلى.

اما شاهد خارجى روايت ابن مسعود در كتاب كنزالعمال است - كه در همين باره نقل گرديده است - و متن روايت اين چنين است:

«عن ابن مسعود أنه جاء اليه رجل فقال: كان بينى و بين امرأتى بعض ما يكون بين الناس، فقالت: لو ان الذى بيدك من امرى بيدى لعلمت كيف اصنع، فقال: فقلت: ان الذى بيدى من امرك بيدك فقالت: انت طالق ثلاثاً الخ.(1)

ص: 54


1- . كنز العمال، ص 288، ح 27896، ج 9.

شاهد ما جمله «فقالت انت طالق ثلاثاً» است; يعنى زن گفت: تو را سه طلاقه كردم. صراحت اين روايت، احتمال مختار ما را در روايت محمد بن قيس تقويت مى نمايد.

شاهد داخلى و قرينه داخلى نيز بر اين احتمال جمله «خالفت السنة» مى باشد; زيرا مراد از سنت، سنت اجتماعى و شيوه و دِيدَن عقلا در جماع و طلاق است; چراكه هم پيش قدمى در جماع و هم در امر طلاق در همه جوامع و در همه زمان ها ولو قبل از اسلام با مردان بوده است و در جامعه اى اگر گفته مى شد كه فلان زن فلان مرد را طلاق داده، او را مسخره مى كردند. همين سنت، روش و دِيدَن عقلايى بعد از اسلام و تا زمان ما نيز رايج است. بنابراين معنا از سنت، اين احتمال در روايت تقويت مى گردد كه بگوييم روايت در مقام بيان آن است كه بگويد زن نمى تواند مرد را طلاق دهد و صيغه طلاق را جارى نمايد، چراكه اين كار مخالف سنت رايج و دأب و دِيدَن عقلاست; بلكه اين مرد است كه بايد زن را طلاق دهد.

وجه دوم. بر فرض كه قبول نماييم اين حديث بر اختياردارى مرد در طلاق دلالت دارد و مانند روايت «الطلاق بيد من أخذ بالساق» است، لكن نمى توانيم بگوييم هر حكمى كه به وسيله

ص: 55

اين حديث در طلاق ثابت مى شود، در طلاق خلع نيز جريان دارد; چراكه آنچه در طلاق اتفاق مى افتد، پرداخت مهريه از طرف مرد و جدا شدن زوجين از يكديگر است، لكن در طلاق خلع پرداخت مهريه يا مال از طرف زن است. بنابراين، هر چند هر دو از اقسام طلاق اند، ولى دو نوع جداگانه هستند. از اين رو، مى توان گفت اصلا خلع از اقسام طلاق نيست; چراكه اولا برخى از فقها اجراى صيغه طلاق را در آن لازم ندانسته اند(1) و ثانياً در كتب فقها طلاق و خلع با دو عنوان جداگانه مورد بحث قرار گرفته است: يكى (كتاب الطلاق) و ديگرى (كتاب الخلع و المباراة).

وجه سوم. با صرف نظر كردن از دو جواب قبل، باز هم اشكال تنافى وارد نيست; چرا كه در قول به وجوب خلع، در حدود اختياردارى مرد تصرف شده است; يعنى اطلاق «الطلاق بيد من أخذبالساق» يا اطلاق مانند صحيحه محمد بن قيس(2) - كه دليل اختياردارى مرد است - تقييد گرديده است; نه اين كه اصل اختياردارى او به كلّى نفى گرديده باشد تا اشكال و بحث تنافى و تعارض پيش آيد.

ص: 56


1- . جواهر الكلام، ج 33، ص 2.
2- . وسائل الشيعة، ج 21، كتاب النكاح، ابواب المهور، باب 29، ح 1، ص 289.

اين تحديد اختياردارى مرد در طلاق خلع مطلبى است كه در فقه داراى شبيه و نظير نيز مى باشد و آن فتواى اصحاب به لزوم و وجوب طلاق بر مرد در مورد عسر و حرج زن است كه در آن مورد هم بحث، بحث از تصرف در اطلاق دليل «الطلاق بيد من أخذ بالساق» است كه فقها فرموده اند اطلاق اين دليل محكوم دليل «لاحرج» است، نه اين كه «لاحرج» نافى اطلاق و دليل بودن «الطلاق بيد من أخذ بالساق» باشد. بنابراين، همان گونه كه فقها در مورد عسر و حرج بين «لاحرج» و اطلاق دليل «الطلاق بيد من أخذ بالساق» تنافى نديده اند، در موضوع سخن ما نيز اين گونه است. به عبارت ديگر، اين اطلاق فقط در خلع تقييد نگرديده است، بلكه در مورد ديگر - كه همان عسر و حرج زوجه در ادامه زندگى است - نيز مقيد گرديده است.

اشكال سوم

اين اشكال مبنى بر يك مقدمه است و آن اين كه يكى از تفاوت هاى بين خلع و مبارات آن است كه در مبارات مرد حق ندارد مازاد بر مهر را از زن بگيرد. اما در خلع چنين محدوديتى وجود ندارد و مرد مى تواند هر

ص: 57

مقدار كه در نظر داشته باشد، از زن بگيرد و او را طلاق دهد. با توجه به اين مقدمه، اشكالى كه مطرح مى گردد، آن است كه اين عدم محدوديت در مطالبه مال در طلاق خلع - كه مورد اجماع اصحاب است و بر آن روايات صحيحى(1) دلالت دارد - با اجبار مرد و الزام او به طلاق دادن زن تنافى و ناسازگارى دارد; چراكه اگر مرد نخواهد زن را طلاق دهد، از او مبلغى را درخواست مى كند كه پرداخت آن از توان زن خارج باشد و شما هم قايل هستيد كه نمى توان مرد را تا مال را أخذ نكرده باشد و يا قابليت اخذ نداشته باشد، مجبور به طلاق نمود. به عبارت ديگر، قانونگذار قانونى وضع نموده است كه در خود آن قانون، راه عدم اجراى آن و لغو كردن آن قرار داده شده است، و اين عمل از قانونگذار حكيم قبيح است. بنابراين، قول به لزوم، بدون وجه و دليل است. بلكه دليل بر خلاف آن وجود دارد.

ناگفته نماند كه اين تفاوت بين خلع و مبارات علاوه بر جنبه اعتبارى(2) - كه در بعضى از روايات نيز بدان

ص: 58


1- . وسائل الشيعة، ج 22، كتاب الخلع و المباراة، باب 1 و 3 و 4، ص279. اين روايات به تفصيل در بحث بعد بيان خواهد گرديد.
2- . وجه اعتبارى آن است كه چون در مبارات كراهت از هر دو طرف است، بنابراين، زايد بر مهر را مرد نمى تواند بگيرد; اما در خلع چون كراهت از طرف زن است و او خواستار از هم گسستن زندگى است، بايد هر مقدار كه مرد درخواست نمود، بپردازد. به علاوه، زمانى كه زن جملاتى كه گفتنش جايز نبوده بر زبان رانده، مرد مى تواند هر مقدار كه خواست از او بگيرد.

اشاره گرديده(1) - از روايات صحيحى مستفاد است و با توجه به آن كه جواب ما از اين اشكال به بحث تعارض اين روايات با يكديگر برمى گردد، در ذيل، به اين روايات اشاره مى كنيم. سپس به بررسى آنها مى پردازيم.

با بررسى اين روايات مشخص مى گردد كه روايات دال بر تفاوت بين خلع و مبارات دو دسته هستند; يك دسته كه با اطلاقشان دلالت مى كنند بر اين كه مرد در طلاق خلع هر مقدارى از اموال زن را كه اراده كرد مى تواند از او بگيرد و دسته ديگر كه با صراحت و تصريح دلالت بر اين مطلب دارند. كه در هر دو دسته از روايات تصريح گرديده است كه امكان اخذ مازاد بر مهريه در مبارات وجود ندارد.

دسته اول

1. روايت سماعة بن مهران:

عن سماعة بن مهران قال: قلت لأبى عبدالله(عليه السلام)... فقال: اذا قالت: لا اطيع الله فيك حلّ له أن يأخذ منها ما وجد;(2)

امام صادق(عليه السلام) به سماعه فرمود: هنگامى كه زن به مرد گفت: آنچه كه خداوند در رابطه با تو به

ص: 59


1- . وسائل الشيعة، ج22، كتاب الخلع والمباراة، باب 4، ح1، ص287.
2- . وسائل الشيعة، ج22، كتاب الخلع والمباراة، باب 4، ح6، ص289.

من دستور داده، انجام نمى دهم، بر مرد جايز است هر آنچه كه از زن يافت نمود، از او بگيرد]و او را طلاق دهد[.

2. روايت محمد بن مسلم:

محمد بن مسلم، عن ابى جعفر(عليه السلام) قال: اذا قالت المرأة لزوجها جملة: لا اطيع لك امراً... حل له ما أخذ منها... الخ;(1)

همچنين روايات زيادى كه در باب 1 و باب 3 كتاب الخلع و المباراة وسائل الشيعة، جلد 22 با همين جملات وارد گرديده است.

كيفيت استدلال

اين دسته از روايات با اطلاقشان «حل له ما أخذ منها و له أن يأخذ من مالها ما قدر» دلالت دارند كه حتى مازاد بر مهريه را نيز مرد مى تواند از زن بگيرد. اين اطلاق از آن جهت كه در مقام بيان است، تمام و قابل تمسك است.

دسته دوم

1. صحيحه زرارة:

عن زرارة، عن ابى جعفر(عليه السلام) قال: المبارئة يؤخذ منها دون الصداق، و المختلعة يؤخذ منها،(ما

ص: 60


1- . وسائل الشيعة، ج22، كتاب الخلع والمباراة، باب 1، ح1، ص279.

شئت)(1) أو ما تراضيا عليه من صداق أو أكثر... و المختلعة يؤخذ منها ما شاء...;(2)

زرارة مى گويد: امام محمد باقر(عليه السلام) فرمود: مرد در مبارات كمتر از مهريه را از زن مى تواند بگيرد، لكن در خلع مرد هم مى تواند هر مقدارى كه خواست از زن بگيرد و هم مى تواند آنچه كه بر آن تراضى نمودند، از زن بگيرد; چه اين تراضى به اندازه مهريه باشد و چه بيشتر ازآن. سپس امام(عليه السلام) بار ديگر فرمودند: مرد مى تواند در خلع هر مقدار كه خواست از زن بگيرد.

2. روايت سماعة:

... فإذا اختلعت فهى بائن، و له أن يأخذ من مالها ما قدر عليه، و ليس له أن يأخذ من المبارئة كلَّ الذي أعطاها;(3)

هر چند روايت اولْ نص و صريح در مطلوب است، اما روايت سماعة نيز به جهت جمله «ليس له أن يأخذ من المبارئة كلَّ الذي أعطاها» در جواز اخذ مازاد بر مهريه از طرف مرد در طلاق خلع ظهور دارد.

ص: 61


1- . اين روايت در الكافى و تهذيب با كلمه «ماشاء» آمده و ذيل اين حديث نيز بر صحت نسخه الكافى و تهذيب دلالت مى كند. (تهذيب الاحكام، ج 8،ح 340،ص 101; الكافى، ج 6، ح 2، ص142)
2- . وسائل الشيعة، ج22، كتاب الخلع والمباراة، باب 4، ح1، ص287.
3- . وسائل الشيعة، ج22، كتاب الخلع والمباراة، باب 4، ح4، ص288.

بررسى روايات

با توجه به اين كه اشكال سوم بر قول مختار - كه وجوب طلاق خلع بر مرد است - مبتنى بر استفاده از اين روايات است، به بررسى اشكالات وارد بر دلالت اين روايات مى پردازيم. اين روايات داراى دو اشكال هستند.

1. تعارض در اين روايات

صريح و نص صحيحة زرارة و ظهور موثقة سماعة دلالت مى كنند كه در مبارات مرد حق ندارد تمام مهريه را بگيرد، بلكه بايد كمتر از مهر را اخذ نمايد. لكن اين قسمت از مدلول دو روايت با روايت صحيحى(1) كه بالخصوص در مورد مبارات به وسيله ابى بصير نقل گرديده، معارضه دارد; چراكه در صحيحه ابى بصير امام(عليه السلام) به صراحت مى فرمايند براى مرد (در طلاق مبارات) حلال نيست، مگر گرفتن مهريه يا كمتر از آن.

بنابراين، آن دو روايت بر عدم جواز اخذ تمام مهريه در مبارات دلالت مى كردند و اين صحيحه بر جواز اخذ تمام مهريه دلالت مى كند. بنابراين، بين روايات دال بر اخذ مقدار مجاز از مهريه در مبارات تعارض وجود دارد. در نتيجه دو روايت زرارة و سماعة نسبت به حكم

ص: 62


1- . وسائل الشيعة، ج 22، كتاب الخلع و المباراة، باب 4، ح 2، ص 287: عن ابى بصير، عن ابى عبدالله(عليه السلام) فى حديث المباراة، قال: و لا يحلّ لزوجها أن يأخذ منها، إلاّ المهر فما دونه.

مبارات، به دليل تعارض و تساقط، حجت نيستند. از اين رو، با توجه به عدم حجيت قسمتى از صحيحه زرارة و موثقه سماعة، نتيجه مى گيريم فقرات ديگر اين دو روايت نيز - كه در باره اخذ مال بدون قيد و شرط مرد از زن در طلاق خلع بود - حجت نيست، زيرا اين دو حكم به وسيله «واو» بر يكديگر عطف شده اند و واضح است كه چنانچه معطوف عليه (اخذ مال در مبارات) حجت نباشد، معطوف (اخذ هر مقدار از اموال زن در خلع) نيز حجت نيست.

در اينجا كه معطوف عليه (حكم مبارات) با صحيحه ابى بصير تعارض دارد، معطوف نيز در حكم تعارض است و از حجيت ساقط است. به عبارت ديگر، معطوف داراى معارضه عَرَضى است.

نتيجه آن كه با توجه به اين تعارض يا قايل به تساقط مى شويم، كه بايد به اصول و قواعد اوليه مراجعه كنيم و يا قايل به تخيير در باب تعارض مى شويم و در باب تعارض متكافئين مبناى مختار استاد معظم (دام ظله) تخيير است. بنابراين، ما در حكم مبارات به روايت ابى بصير عمل مى نماييم كه دلالت بر جواز اخذ مهر و كمتر از آن در مبارات مى نمايد و دو روايت زرارة و سماعة قابل عمل نيستند، در نتيجه، ديگر دليلى بر جواز اخذ اموال زن بدون قيد و شرط و حد و مرز، از طرف مرد باقى نمى ماند و مرد، بر طبق قواعد، حق ندارد بيشتر از مهريه اى كه در

ص: 63

نكاح بر آن توافق نموده اند، از زن طلب نمايد.

ممكن است براى رفع تعارض نسبت به خلع گفته شود موارد مختلفى در روايات وجود دارد كه صدر روايتى حجت نيست، لكن ذيل آن حجت است و فقها به يك قسمت روايت فتوا داده اند و آن را حجت قرار داده اند كه بناى عقلا نيز موافق با اين گونه تبعيض در حجيت است. از اين رو، در بحث ما نيز، اگرچه صحيحه زرارة و موثقه سماعة نسبت به مبارات حجت نيستند، اما عدم حجّيّتشان نسبت به حكم خلع بدون وجه و دليل است; زيرا رفع يد از حجت به دليل نياز دارد و ما در اينجا بر رفع يد از اين حجت دليلى نداريم.

لكن با كمى تأمل در مى يابيم كه اين قاعده در بحث ما تمام نيست; زيرا آن مواردى كه فقها قسمتى از روايتى را حجت دانسته اند و قسمت ديگر روايت را حجت ندانسته اند مربوط به جايى است كه هر كدام از صدر و ذيل روايت داراى دو حكم جداگانه و همچون دو كلام جداگانه هستند و در دو موضوع مختلف بيان گرديده اند و صدر و ذيل از جهت حكم قابل تفكيك از يكديگرند، نه در اينجا كه دو حكم با واو عطف به يكديگر ارتباط پيدا كرده اند و حكم هم در هر دو مورد طلاق بين زوجين است.

2. اولا حكم مستفاد از صحيحه زرارة و موثقه سماعة و روايات مطلقى كه دلالت مى كردند بر اين كه

ص: 64

مرد مى تواند در طلاق هر مقدارى كه اراده نمود از زن براى طلاق دادن از او بگيرد، مخالف عدلى است كه جزء اصول مسلم اسلام است; چراكه زير بناى تمامى احكام عدالت و جلوگيرى از ظلم و تضييع حقوق است و عدل و عدالت ميزان احكام اسلام اند، نه اين كه احكام شرعى ميزان عدالت و معيار آن، و چه نيكوست كه در اينجا كلام علامه شهيد مرتضى مطهرى را براى روشن شدن اين مبناى فقهى بيان كنيم:

اصل عدالت از مقياس هاى اسلام است كه بايد ديد چه چيز بر آن منطبق مى شود. عدالت در سلسله علل احكام است، نه در سلسله معلولات. نه اين است كه آنچه دين گفت، عدل است، بلكه آنچه عدل است، دين مى گويد. اين معنا مقياس بودن عدالت است براى دين. پس بايد بحث كرد كه آيا دين مقياس عدالت است يا عدالت مقياس دين. مقدسى اقتضا مى كند كه بگوييم دين مقياس عدالت است، اما حقيقت اين طور نيست. اين نظير آن چيزى است كه در باب حسن و قبح عقلى ميان متكلّمان رايج شد و شيعه و معتزله عدلى شدند; يعنى عدل را مقياس دين شمردند، نه دين را مقياس عدل.

به همين دليل، عقل يكى از ادلّه شرعى قرار گرفت تا آنجا كه گفتند: «العدل و التوحيد علويان و الجبر و التشبيه امويان».

در جاهليت دين را مقياس عدالت و حسن و قبح

ص: 65

مى دانستند. لذا در سوره اعراف از آنها نقل مى كند كه هر كار زشتى را به حساب دين مى گذاشتند. قرآن مى گويد: «بگو ]خدا[ امر به فحشا نمى كند».(1)(2)

نكته مهم و قابل توجه در اين باره آن است كه تشخيص عدالت و عدم ظلم در غير تعبديات بر عهده عقلاست; چراكه اگر شارع و قانونگذار حكيم بخواهد حكمى را بيان نمايد و از مردم بخواهد به آن عمل نمايند، ناگزير بايد قانونى وضع نمايد كه موجب گسترش عدالت در جامعه و رفع تبعيض گردد و اين امر مستلزم آن است كه افراد جامعه و عقلا اين قانون را عادلانه بدانند.

با اين توضيح، حتى مى توانيم بگوييم اوّلا اين حكم نه تنها مخالف عدل است، بلكه حكمى ظالمانه است و مخالف آيه شريفه (...وَمَا رَبُّكَ بِظَلاَّم لِلْعَبِيدِ)(3) است; چراكه اگر مرد بخواهد زن را طلاق بدهد، فقط ملزم به پرداخت مهريه است، لكن اگر زن بخواهد طلاق بگيرد، مرد هر چه خواست مى تواند از او بگيرد; بلكه مى تواند با درخواستى سنگين او را از هستى و زندگى و حق حياتى كه خداوند به او ارزانى داشته، ساقط نمايد. اين تفاوت حكم بين دو نفر به جهت يك امر غير اختيارى(زن

ص: 66


1- . سوره اعراف، آيه 27 و 28.
2- . بررسى اجمالى مبانى اقتصادى، ص 14.
3- . سوره فصلت، آيه 46.

بودن و مرد بودن) در يك قرارداد عقلايى، چيزى جز ظلم نيست.

ثانياً. اين حكم مخالف آيه (لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ...)(1) است; چرا كه با چنين حكم ظالمانه اى چگونه مى خواهيم مردم عدل و قسط را اجرا كنندو به دنبال آن باشند; چگونه احكامى كه بايد منابع تعليم قسط و عدم ظلم براى مردم باشند، خودشان احكامى تبعيض آميز در امورى غير اختيارى هستند كه خود بالاترين ظلم است؟

ثالثاً. اين حكم مخالف آيات تسريح به احسان و امساك به معروف در طلاق نيز مى باشد.(2)

ممكن است كسى اشكال كند كه اين مطالبى كه بيان شد، اجتهاد در مقابل نص است; چراكه حكمى كه شما آن را ظالمانه مى خوانيد، مستفاد از روايات صحيحى است كه برخى از آنها نص در اين حكم هستند. بنابراين، با توجه به وجود اين روايات ما بايد تعبداً اين حكم را بپذيريم.

لكن اين اشكال وارد نيست، چراكه اولا بر طبق روايات معصومان و فرمايشات ائمه (عليهم السلام)

ص: 67


1- . سوره حديد، آيه 25.
2- . (الطَّلاَقُ مَرَّتَانِ فَإِمْسَاكٌ بِمَعْرُوف أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسَان وَلاَ يَحِلُّ لَكُمْ أَن تَأْخُدُوا مِمَّا آتَيْتُمُوهُنَّ شَيْئاً); سوره بقره، آيه 229.

ملاك صحت و حجيت روايات، عدم مخالفت آنها با قرآن است و ما در اين مباحث ثابت كرديم كه اين حكم مخالف اصول مسلم قرآنى است و ثانياً رواياتى كه خلاف عقل و نقل باشند، نمى تواند براى ما حجت باشند، بلكه، همانطور كه فقها فرموده اند: «يرد علمها الى اهلها».(1) اين مطلب در موارد متعددى در روايات ما مصداق دارد; مانند روايات كثيرى كه برخى از آنها با اسناد معتبر دلالت بر تحريف قرآن دارند(2) و يا رواياتى كه در ارتباط با سهو النبى است و در كتب اربعه نيز ذكر گرديده و تعداد آن هيجده روايت است كه به وسيله سيزده نفر از محدثين بزرگ نقل گرديده است، لكن به غير از شيخ صدوق(3) و استادش ساير علما اين روايات را به خاطر مخالفتشان با اصل عصمت در انبيا - كه يك اصل عقلى و عقلايى است - رد كرده اند.

بنابراين، به صرف وجود روايات صحيح نمى توان به حكمى فتوا داد; چراكه اولا اين روايات بايد بر قرآن عرضه گردند تا مخالف با آيات صريح و محكم قرآن نباشند و ثانياً، بايد مخالف عقل نيز نباشند.

ص: 68


1- . «فمع جواز تخصيص الاصول و القواعد المسلمه فى الفقه لامانع من العمل بالرواية مع صحتها، و مع الاباء يرد عليها الى اهلها»; جامع المدارك، ج 6، ص 202.
2- . مرآة العقول، ج 12، ص 525.
3- . من لا يحضره الفقيه، ج 1، باب 49(باب احكام السهو فى الصلاة)، ذيل ح 48، ص 234.

فقيه محقق و زاهد مرحوم مقدس اردبيلى(قدس سره) در كتاب مجمع الفائدة و البرهان بارها به اين نكته اشاره فرموده است; مثلا در ذيل حكم تنصيف ديه زن نسبت به مرد مى فرمايد اين حكم مخالف قواعد منقول و معقول است، با آن كه خود ايشان اخبار صحيحى را كه - دال بر تنصيف اند - نيز ذكر مى نمايد.(1) از كلام ايشان و استدلالات ايشان استفاده مى گردد كه مراد از عقل، عقل و درك معصومان - عليهم السلام - كه علم و يقين است نيست; چراكه ما راهى به آن نداريم; همچنان كه مراداز عقل، عقل برهانى قطعى فلسفى نيز نيست; چراكه آن برهان ها مانند اجتماع نقيضين و غير آن مربوط به حقايق و تكوين است، نه باب قوانين و احكام كه باب قرارداد و اعتبار است. به علاوه، غالباً در احكام شرعى يكى از مقدمات آنها ظنى است و از آنجا كه نتيجه هر برهانى تابع اخسّ مقدمتين است، بنابراين نتيجه برهان ظنى خواهد بود و واضح است كه مقدمه ظنى نمى تواند وسيله اى براى نتيجه اى قطعى باشد و بايد توجه داشت كه مراد از عقل درك ها و فكرها و بينش هاى مستقل، كه در ارتباط با كتاب و سنت نباشد، نيز مورد نظر نيست; زيرا اوّلا دليلى بر اعتبار و حجيت

ص: 69


1- . مجمع الفائدة و البرهان، ج 14، ص 468 و ج 8، ص 24 كه ايشان موافقت با عقل را حتى جابر ضعف روايت مى دانند: و لايضر ضعفها لأنها موافقة للعقل و النقل.

چنين درك ها و بينش هايى - كه ظنى است - نداريم; چراكه اصل در ظنون عدم حجيت است: (... إِنَّ الظَّنَّ لاَ يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً).(1)

و ثانياً ادلّه قطعى بر حرمت و بطلان قياس و اعتبارات عقلى اى كه بدون ارتباط با كتاب و سنت باشند، دلالت دارد.

بلكه مراد از عقل - كه در فقه و اصول به آن استدلال مى گردد و در موارد زيادى در فقه مطرح گرديده و معتمد فقهاست - درك، انديشه و برداشتى است كه با توجه به كتاب و سنت، (قرآن و عترت) براى فقيه پيدا مى شود.

بنابراين، چنانچه فقيهى حكمى را خلاف حكم عقل يافت ولو آن كه روايات صحيحى هم بر آن دلالت داشته باشد، نمى تواند بر طبق آن حكم نمايد و واضح است كه اين مخالفت، در احكام عبادات راه ندارد; چراكه عقل در تعبديات - كه به دست شارع است - نمى تواند حسن و قبح و مصالح و مفاسد آن را درك نمايد. بنابراين، نمى تواند حكم به درستى يا نادرستى، عملى بنمايد. به عبارت ديگر، عقل درك كاملى از مصالح و مفاسد احكام عبادى ندارد و مقدمات مورد نيازش كامل نيست. بنابراين، به نتيجه اى نيز نمى رسد; اما در

ص: 70


1- . سوره النجم، آيه 28.

امور غير عبادى - كه اكثراً احكامى امضايى و امورى عقلايى هستند - عقل، درك كاملى از مصالح، مفاسد و حسن و قبح و بقيه جهات آن داشته و دارد. بنابراين، مى تواند حكم قابل اطمينانى ارائه نمايد.

پاسخى ديگر

با توجه به اين كه از يك طرف، نصوص صحيح و صريحى بر جواز اخذ مازاد بر مهر در طلاق خلع وارد گرديده است و از طرفى نيز اين اخبار با حكم عقل و عقلا در باب معاوضات منافات دارد و شبهه ظالمانه بودن اين حكم به نظر مى رسد، لذا جهت رفع اين شبهه مى توان گفت كه زن در ابتداى عقد نكاح بر مرد شرط نمايد كه اگر زن خواست خود را مختلعه نمايد، مرد حق نداشته باشد كه مازاد بر مهر را از زن بگيرد و با اين شرط كه مخالف ذات عقد نكاح نيز نيست، اين شبهه نيز رفع مى گردد و به آن نصوص نيز عمل گرديده است.

اشكال به اين پاسخ

اين پاسخ داراى اشكال واضحى است و آن اين كه بر طرف كردن نقصان قوانين به وسيله شرط، نشان دهنده نقص قانونگذار است و دأب و ديدن در قانونگذارى آن است كه قانون اولا عادلانه و ثانياً عام باشد; يعنى اين عدالت - كه در تدوين قانون لحاظ

ص: 71

گرديده است - حتى نسبت به افرادى كه ملتفت قانون نيز نيستند و به آن توجه ندارند، وجود داشته باشد; چراكه اگر عدالت در قانون عام نباشد و شخصى نسبت به آن قانون ناآگاه باشد و بخواهيم اين قانون را در حق او اجرا نماييم، حكمى ظالمانه خواهد بود; زيرا قانون عليه كسى جارى گرديده كه نه اطلاع از وضع آن داشته و نه اطلاعى از اسباب رفع آن.

روشن است كه شرط گذاشتن در قانونگذارى و حاكميت اراده مربوط به ذيل قانون و ما بعد آن است كه افراد مى توانند جهت بهره بردارى بيشتر از معاملات و قراردادهاى طرفينى، يا محكم تر كردن آن از شروط به نفع خود، نه ضرر ديگران بهره ببرند. اين شروط نيز نبايد با ذات آن معاوضات معارضه و تنافى داشته باشد. بنابراين، روشن است كه شروط براى رفع ظالمانه بودن احكام و جبران نقص قوانين وضع نگرديده است.

دلايل قايلان به جواز اخذ مازاد

قايلان به جواز اخذ مطلق و بدون قيد و شرط در طلاق خلع - كه ادعاى اجماع نيز بر آن گرديده است - به عموم آيه 229 بقره و نصوص رسيده - كه در مباحث قبل ذكر گرديد - استناد نموده اند; اما با توجه به مباحث گذشته ثابت نموديم كه اين روايات به دو جهت قابل

ص: 72

استناد نيستند و نمى توانند حجت و دليل بر اين قول باشند. اما در رابطه با استدلال به آيه;

اولا. آيه ياد شده داراى عموم نيست، بلكه فقط در مقام بيان جواز اخذ فديه از زن است و ناظر به مقدار فديه نيست.

ثانياً. آيه مى فرمايد (... فِيَما افْتَدَتْ بِهِ...)،(1) يعنى آنچه كه زن به عنوان فديه مى پردازد، گرفتنش جايز است نه هر آنچه كه مرد بخواهد، بتواند از او بگيرد; و اين اختياردارى مرد تا حدّى باشد كه زن به هيچ وجهى نتواند طلاق خلع بگيرد. زيرا چنانچه اين حكم اخذ مطلق و بدون قيد و شرط از آيه استفاده گردد، خود آيه مانع تحقق حكمى گرديده است كه در مقام بيان و تشريع آن بوده است; چراكه مرد با درخواست اموال زيادى از زن به نحوى كه خارج از توان و قدرت زن بر اداى آن باشد، مانع تحقق چنين قانونى مى گردد و اين گونه قانونگذارى به هيچ وجه در شأن قانونگذار حكيم نيست.(2)

ص: 73


1- . سوره بقره، آيه 229.
2- . مقدس اردبيلى در بحث احتكار به شبيه چنين مطلبى اشاره فرموده اند. مجمع الفائدة، ج 8، ص 24: و لعلّ فيهما... و إلاّ لأنتفى فائدة ايجاب البيع بثمن لا يقدر احد على شرائه.

نتيجه گيرى و تحقيق

با توجه به اصل تشريع طلاق خلع در قرآن و عدم وجود دليل معتبرى از كتاب و سنت كه دلالت بر مانعيت قول به وجوب طلاق خلع بر مرد داشته باشد از يك سو و وجود ادلّه و ارتكازات عقلائيه باب عقود و مقياس بودن عدالت در احكام شرع از سوى ديگر، نتيجه مى گيريم كه با مطلق كراهت زن از زندگى زناشويى و بازگرداندن مهريه يا مالى - كه مورد تراضى طرفين مى باشد - به مرد و درخواست طلاق، بر مرد واجب است كه زن را مطلّقه نمايد و چنانچه از اين امر استنكاف نمايد دادگاه مى تواند ولايةً بر ممتنع زن را مطلّقه نمايد.

ص: 74

كتابنامه

1. وسائل الشيعة الى تحصيل مسائل الشريعه، محمد بن الحسن الحرّ العاملى(م 1104 ق)، مؤسسه آل البيت، 1421 ق.

2. بحار الأنوار، محمد باقر مجلسى(م 1111 ق)، انتشارات كتابچى، چاپ پنجم، 1384 شمسى، چاپ اسلاميه.

3. القاموس المحيط، مجد الدين محمد بن يعقوب الفيروز آبادى، المتوفى 817، ضبط و توثيق يوسف الشيخ محمد البقاعى، دارالفكر، يك جلد.

4. الصحاح، المسمى تاج اللغة و صحاح العربيه، لابى نصر اسماعيل بن حماد الجوهرى حققه و ضبطه شهاب الدين ابوعمرو، دارالفكر، 2 جلد.

5. المصباح المنير فى غريب الشرح الكبير للرافعى،

ص: 75

العالم العلامة احمد بن محمد بن على المقرى الفيومى،(م 770 ق)، مؤسسة دارالهجرة، 2 جلد.

6. قواعد الأحكام، ابى منصور الحسن بن يوسف بن المطهّر الاسدى «العلامه الحلى»، (م 648 - 726 ق)، مؤسسة النشر الاسلامى، شوال 1419 ه .

7. التنقيح الرائع لمختصر الشرائع، جمال الدين مقداد بن عبدالله السيورى الحلّى، (م 826 ق)، مكتبة آية الله المرعشى، 1404 ق.

8. كشف اللثام عن قواعد الاحكام، بهاء الدين محمد بن الحسن الاصفهانى، المعروف ب- (الفاضل الهندى) (م1062 - 1137 ق)، قم: مؤسسة النشر الاسلامى، 1422 ق.

9. الايضاح الفوائد فى شرح القواعد، أبو طالب محمد بن الحسن بن يوسف بن المطهر الحلّى، (م 682 - 771ق)، المطبعة العلميه.

10. الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل و عيون الاقاويل فى وجوه التأويل، محمود بن عمر الزمخشرى(م 528 ق)، دار الكتاب العربى.

11. جواهر الكلام فى شرح شرائع الاسلام، محمد حسن النجفى(م 1266 ق)، بيروت: دار احياء التراث العربى، 1981 م/ 1360، 43 جلد.

12. شرائع الاسلام فى مسائل الحلال و الحرام، المحقق الحلى، ابوالقاسم نجم الدين جعفر بن الحسن، اخراج

ص: 76

و تعليق و تحقيق عبدالحسين محمد على بقال، انتشارات دارالتفسير.

13. الحاوى الكبير، فى فقه مذهب الامام الشافعى، ابى الحسن على بن محمد بن حبيب الماوردى البصرى، منشورات دارالكتب العلميه.

14. السرائر الحاوى لتحرير الفتاوى، أبو جعفر محمد بن منصور بن احمد بن ادريس الحلّى(م 598 ق)، قم: مؤسسة النشر الاسلامى، 3 جلد.

15. النهاية و نكتها، شيخ الطائفه الطوسى و المحقق الاول الحلى، مؤسسة النشر الاسلامى.

16. غنية النزوع الى علمى الاصول و الفروع، السيد حمزة بن على بن زهرة الحلبى،(م 511 - 585 ق)، تحقيق الشيخ ابراهيم البهادرى، قم: مؤسسة الإمام الصادق(عليه السلام)، 1418 ق، 2 جلد.

17. الوسيلة الى نيل الفضيلة، ابى جعفر محمد بن على الطوسى المعروف بابن حمزه من اعلام القرن السادس، مكتبة آية الله المرعشى النجفى،(1408 ه ق).

18. الكافى فى الفقه، ابى الصلاح الحلبى، 447 - 374، تحقيق رضا استادى، منشورات مكتبة الامام اميرالمؤمنين على(عليه السلام)، اصفهان.

19. الحدائق الناضرة فى احكام العترة الطاهرة، يوسف البحرانى(م 1186 ق)، قم: مؤسسة النشر الاسلامى،

ص: 77

1421 ه ق، 25 جلد.

20. المبسوط فى فقه الاماميه، شيخ الطائفة، ابى جعفر محمد بن الحسن بن على الطوسى، المتوفى 460، المكتبة المرتضوية.

21. الهداية فى الاصول و الفروع، الشيخ ابى جعفر الصدوق، محمد بن على بن الحسين بن بابويه القمى، المتوفى سنة 381 ه ، تحقيق مؤسسة الامام الهادى(عليه السلام).

22. مسالك الأفهام الى تنقيح شرائع الاسلام، زين الدين بن على بن احمد عاملى، الشهيد الثانى، 911 - 965 ق، قم: مؤسسه المعارف الاسلاميه.

23. سنن ابن ماجه، الحافظ ابى عبدالله محمد بن يزيد القزوينى ابن ماجة، 202 ه 275، دار احياء التراث العربى.

24. السنن الكبرى، الحافظ ابى بكر احمد بن الحسين بن على البيهقى، المتوفى 458 ه - دار الفكر.

25. سنن الدار قطنى، على بن عمر الدار قطنى(م 306 - 385)، دار احياء التراث العربى، 2 جلد در 4 جزء، بيروت.

26. الطبقات الكبرى، لابن سعد، متوفاى 230، الناشر دار صادر بيروت، 8 جلدى.

27. ميزان الاعتدال، الذهبى، متوفاى 748، تحقيق على محمد البجاوى، الناشر دار المعرفة، بيروت، 4

ص: 78

جلدى.

28. تهذيب الاحكام فى شرح المقنعة، شيخ الطائفة أبو جعفر محمد بن الحسن الطوسى(385 - 460 ق)، تهران: دار الكتب اسلاميه، 1365 ش، 10 جلد.

29. الجوامع الفقهيه لجماعة من الاركان وعدة من الاعيان، ناشر انتشارات جهان، تهران.

30. كنز العمال فى سنن الأقوال و الأفعال، علاء الدين على المتّقى بن حسام الدين الهندى (م 975 ق)، تحقيق: محمود عمر الدمياطى، منشورات محمد على بيضون، دارالكتب العلميه، بيروت لبنان، 18 جلدى.

31. جامع المدارك فى شرح المختصر النافع، سيد احمد خوانسارى، مؤسسة اسماعيليان للطباعة و النشر، 1405 ق، 6 جلد.

32. مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول(صلى الله عليه وآله)، شيخ الاسلام محمد باقر مجلسى، ناشر دارالكتب الاسلاميه، طهران، 1398 ق.

33. من لايحضره الفقيه، ابو جعفر الصدوق محمد بن على بن الحسين بن بابويه القمى(م 381 ق)، حققه و علق عليه: الحجة السيد حسن الخراسانى، دارالاضواء، بيروت لبنان، 4 جلد.

34. مجمع الفائدة و البرهان فى شرح ارشاد الاذهان، احمد المقدس الاردبيلى(م 993 ق)، قم: مؤسسة

ص: 79

النشر الاسلامى، 1425 ه ق، 14 جلد.

35. بررسى اجمالى اقتصاد اسلامى، مرتضى مطهرى (م 1358 ش)، تهران: حكمت، 1403 ق.

36. مجموعه قوانين با آخرين اصلاحات (قانون مدنى)، دانايى، مسعود، 3 جلد، سعيد نوين .

37. مختلف الشيعه فى احكام الشريعه، للعلامة الحلى الحسن بن يوسف بن مطهر، مركز الابحاث و الدراسات الاسلاميه، قسم احياء التراث الاسلامى.

ص: 80

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109