ایستگاه فضایل: چهل فضیلت و معجزه از امیرالمومنین علیه السلام

مشخصات کتاب

سرشناسه :منصوری، محمدرضا، 1364 -

عنوان و نام پدیدآور :ایستگاه فضایل: چهل فضیلت و معجزه از امیرالمومنین علیه السلام/ مولف محمدرضا منصوری.

مشخصات نشر :قم: طوبای محبت، 1399.

مشخصات ظاهری :320 ص.

شابک :978-600-366205-6

وضعیت فهرست نویسی :فیپا

موضوع :علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- فضایل

موضوع :Ali ibn Abi-talib, Imam I, 600-661 -- Virtues

موضوع :علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- معجزات

موضوع :Ali ibn Abi-talib, Imam I, 600-661 -- Miracles

رده بندی کنگره :BP37/4

رده بندی دیویی :297/951

شماره کتابشناسی ملی :6119648

ویراستار دیجیتالی:محمد منصوری

ص: 1

اشاره

ایستگاه فضائل

چهل فضیلت و معجزه از امیرالمؤمنین (علیه السلام)

ص: 2

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

ص: 3

ص: 4

فهرست مطالب

پیشگفتار. 9

1- غلو چیست، غالی کیست و چه حکمی از منظر تشیّع دارد. 11

غلو از دیدگاه ائمه اطهار(علیهم السلام).. 12

گزیده ای از احادیث، کلمات و برخورد معصومین(علیهم السلام) با غالیان:. 12

2- توصیه به نقل و نشر فضائل و معارف اهل بیت(علیهم السلام).. 27

3- عدم توان درک مقام و فضائل اهل بیت(علیهم السلام).. 34

اطلاع از فضائل گام مهمی در امام شناسی.. 40

نجات از سنگسار با قضاوت امیرالمؤمنین (علیه السلام) . 43

عامل ازدواج امیرالمؤمنین (علیه السلام) با خوله حنفیه. 45

خندید و گریست.. 51

ماجرای اشجع، خالد و ابوبکر با امیرالمؤمنین (علیه السلام) .. 52

حلقه آهن به گردن خالد بن ولید. 67

تبدیل شدن کمان به اژدها و وحشت خلیفه. 81

چه کسانی با امیرالمؤمنین (علیه السلام) دشمنی می ورزند؟. 84

ص: 5

اعجاز امیرالمؤمنین (علیه السلام) هنگام وقوع زلزله. 86

کفن و دفن سلمان توسط امیرالمؤمنین (علیه السلام) در مدائن.. 88

ام سلمه! بشنو و گواه باش... 91

احتجاج امیرالمؤمنین (علیه السلام) با زبیر در کارزار جمل.. 95

احتجاج امیرالمؤمنین (علیه السلام) با ابوبکر. 98

اشتیاق درخت طوبی به امیرالمؤمنین (علیه السلام) . 111

برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با مادر امیرالمؤمنین (علیه السلام) هنگام تشییع و تدفین. 112

احیاء میت توسط امیرالمؤمنین (علیه السلام) . 115

اصطلاح «عرب» و «عجم» در احادیث... 116

گزیده ای از فضائل عجم. 117

اکثریت فرهیختگان، از عجم. 120

برخورد عمر بن خطاب با عجم. 122

اقرار تمام دشمنان هنگام مرگ به حقانیت امیرالمؤمنین (علیه السلام) . 127

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به پرسش های جاثلیق مسیحی پس از درماندگی. 129

چهارده آزمون امیرالمؤمنین (علیه السلام) قبل و بعد از شهادت نبی مکرم (صلی الله علیه و آله و سلم). 175

امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را پس از شهادت به ابوبکر نشان می دهد. 213

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به پرسش های اسقف مسیحی پس از درماندگی. 223

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به پرسش های فردی یهودی پس از درماندگی. 227

زنده شدن انوشیروان به معجزه امیرالمؤمنین (علیه السلام) . 231

قضاوت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در مورد پسر و دخترِ تازه مولود. 234

درخت صیحانی.. 238

سلونی قبل أن تفقدونی.. 239

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به سؤالات قیصر روم پس از درماندگی.. 241

ص: 6

ارسال نامه امیرالمؤمنین (علیه السلام) به معاویه توسط طرماح و برخورد او با معاویه. 246

بیعت دشمنان امیرالمؤمنین (علیه السلام) با سوسمار!. 258

فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) از زبان خویش... 260

ترفند معاویه برای اطلاع از عاقبت امرش... 266

معجزه امیرالمؤمنین (علیه السلام) و جریان راهب مسیحی و شهادت وی در رکاب حضرت. 269

مسلمان شدن طبیب یونانی با دیدن معجزات امیرالمؤمنین (علیه السلام) . 279

قیمت «لا شیء». 289

توصیف امیرالمؤمنین (علیه السلام) از زبان ضرار و گریه معاویه. 291

خبر امیرالمؤمنین (علیه السلام) از عاقبت یکی از خوارج.. 294

مادرجان! حضور امیرالمؤمنین (علیه السلام) باعث کند شدن زبانم شد. 296

تقسیم کننده بهشت و جهنم. 298

عنایت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به یکی از غلامان معتصم. 301

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به سؤالات دو یهودی پس از ناتوانی ابوبکر و عمر. 304

هفت پرسش یهودی از امیرالمؤمنین (علیه السلام) . 309

کتاب نامه از مصادر شیعی و مخالفین.. 313

ص: 7

ص: 8

پیشگفتار

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله رب العالمین والصلاة والسلام علی خیر خلقه محمد وآله الطاهرین المعصومین واللعنة الدائمه علی اعدائهم ومخالفیهم وغاصبی حقوقهم ومنکری فضائلهم اجمعین الی یوم القیامه وعجل الله تعالی فرج مولانا صاحب العصر والزمان وجعلنا من اعوانهم وانصارهم»

با استعانت از خدای متعال و با چنگ زدن به دامن لطف حجة بن الحسن المهدی (علیه السلام) قطره ای از اقیانوس فضائل و معاجز امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به رشته تحریر درمی آورم.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) ضمن حدیثی فرمودند:

انا عبد الله عزوجل وخلیفته علی عباده، لا تجعلونا اربابا وقولوا فی فضلنا ما شئتم، فانکم لا تبلغون کنه ما فینا ولا نهایته، فان الله عزوجل قد اعطانا اکبر واعظم مما یصفه واصفکم او یخطر علی قلب احدکم، فإذا

ص: 9

عرفتمونا هکذا فأنتم المؤمنون؛

من بنده خدا و خلیفه او بر بندگانم؛ ما را خدا قرار ندهید ولی در فضل ما هر چه می خواهید بگویید، باز هم به کُنه فضلِ ما و نهایت آن نخواهید رسید؛ زیرا خداوند تبارک و تعالی به ما بیشتر و بزرگ تر از آن وصفی که توصیف کنندۀ شما می گوید یا به قلب یکی از شما خطور نماید عنایت فرموده است. وقتی ما را این گونه شناختید آن وقت مؤمن هستید.(1)

حدیث شریف فوق با تعابیر گوناگون در مجامع حدیثی ذکر گردیده است(2)

که بر سه مطلب مهم و اساسی دلالت دارد.

1- ناروا بودن غلو در حق اهل بیت(علیهم السلام).

2- توصیه به نقل و نشر فضائل و معارف اهل بیت(علیهم السلام).

3- عدم توان درک کنه مقام و فضائل و معارف اهل بیت(علیهم السلام).

ص: 10


1- - بحار الانوار 26 / 2؛ مستدرک سفینة البحار 7 / 52؛ الزام الناصب 1 / 32؛ الانوار الساطعه 4 / 60.
2- - الکافی 1 / 297؛ بصائر الدرجات 261 و 527؛ مختصر بصائر الدرجات 59؛ الثاقب فی المناقب 402؛ الخرائج والجرائح 2 / 735؛ المحتضر 65؛ مشارق انوار الیقین 3؛ الخصال 614؛ تحف العقول 104؛ اثبات الهداة 7 / 477؛ ینابیع المعاجز 146؛ غایة المرام 5 / 222؛ کشف الغمه 2 / 415؛ بحار الانوار 25 / 283 و 289 و ج 26 / 6 و...

1- غلو چیست، غالی کیست و چه حکمی از منظر تشیّع دارد

اشاره

غلو در لغت به معنی تجاوز از حد و خروج از میانه روی است. پس از شهادت نبی مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) گروه هایی درباره آن حضرت و پیشوایان معصوم(علیهم السلام) از مرز حق تجاوز کرده و مقاماتی برای آنان قائل شدند که از آنِ خداست که به اینان «غالی» می گویند.

علامه مجلسی در این باره می نویسد:

إعلم ان الغلو في النبی والائمة(علیهم السلام) انما یکون بالقول بالوهیتهم او...؛

بدان که غلو درباره پیامبر و ائمه(علیهم السلام) منحصر است در اینکه کسی قائل به اُلوهیت آنان، یا شریک بودن آنان با خداوند متعال در معبود بودن، آفرینش، رزق و روزی بشود.

يا بگوید خداوند در آن بزرگواران حلول کرده است، یا خداوند متعال با آنان متحد شده است.

يا گفته شود آنان بدون وحی و الهام از جانب خدا علم غیب دارند، یا اینکه ائمه (علیهم السلام) پیامبرند، یاقائل به تناسخ روح بعضی از آن ها در بعض دیگر شود، و یا اینکه بگوید معرفت ائمه (علیهم السلام) ما را از تمام واجبات بی نیاز می کند و با داشتن معرفت آن ها نیازی به ترک گناه نیست.

ص: 11

اعتقاد به هر یک از این مطالب کفر و الحاد و خروج از دین است؛ آن سان که دلیل های عقلی و آیات قرآنی و روایات گذشته بیان گر این معناست.(1)

غلو از دیدگاه ائمه اطهار (علیهم السلام)

ائمه اطهار (علیهم السلام) غالیان را کافر، مشرک و نجس می دانستند و آن ها را مذمت می نمودند. اهل بیت (علیهم السلام) پیوسته از آنان برائت جسته، لعنت و نفرین نموده، و موالیانشان را از هر نوع ارتباط و مجالست با غالیان بر حذر می داشتند.

گزیده ای از احادیث، کلمات و برخورد معصومین (علیهم السلام) با غالیان:

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند:

بارخدایا! من از غالیان بیزارم همانطور که عیسی بن مریم(علیهما السلام) از نصاری بیزار بود.خدایا! آن ها را برای همیشه خوار گردان و هیچ کدامشان را نصرت مفرما.(2)

امام باقر (علیه السلام) فرمودند:

وقتی حضرت علی (علیه السلام) از پیکار با اهالی بصره فارغ

ص: 12


1- - بحار الانوار 25 / 346.
2- - الامالی الطوسی 650؛ مناقب ابن شهرآشوب 1 / 226؛ بحار الانوار 25 / 266 و 284 و ج76 / 226.

شد، هفتاد نفر از قوم «زط» پیش ایشان آمدند و به حضرت سلام کردند و با زبان خودشان با حضرت صحبت نمودند که حضرت نیز با زبان آنان جوابشان داد، به آن ها فرمود: من آن طور که شما می گویید نیستم. من بنده خدا و آفریده اویم.

آن ها نپذیرفتند و گفتند: تو همان خدایی.

حضرت فرمود: اگر از حرف خود باز نگردید و به سوی خدا توبه نکنید شما را خواهم کشت. آن ها باز امتناع ورزیدند و توبه ننمودند.

حضرت دستور داد چاه هایی برای آن ها بکنند. وقتی چاه ها آماده شد، آن ها را به هم متصل نمود و آن گروه را میان چاه ها انداختند. سپس دهانه چاه ها را بستند و در یکی از آن ها که کسی در آن نبود آتش افروختند. دودهمه چاه ها را فرا گرفت و همگی کشته شدند.(1)

و فرمودند:

از چنین کسانی ]غالیان[ بیزاری می جوییم، از چنین کسانی بیزاری می جوییم.(2)

ص: 13


1- - الکافی 7 / 259؛ الوافی 15 / 487؛ بحار الانوار 25 / 287؛ مرآة العقول 23 / 403؛ اختیار معرفة الرجال الطوسی 1 / 325.
2- - اختیار معرفة الرجال 1 / 324؛ بحار الانوار 25 / 286؛ خاتمة المستدرک 4 / 142.

امام صادق (علیه السلام) فرمودند:

کوچک ترین چیزی که شخص را از ایمان خارج می کند این است که پیش یک غالی بنشیند و به سخن او گوش دهد و گفتارش را تصدیق نماید.(1)

و فرمودند:

غالیان بدترین خلق خدایند، بر جوانان خود بر حذر باشید که غالیان آن ها را فاسد نکنند.

به خدا سوگند آنان از یهود و نصارا و مجوس و مشرکان بدترند.(2)آنان عظمت خداوند را کوچک می کنند و برای بندگانِ خدا ادعای ربوبیت می کنند.(3)

هر کس که از شیعیان ما باشد هرگز آن ها را دوست و یاور خود نمی گیرد.(4)

ص: 14


1- - الخصال 72؛ بحار الانوار 25 / 269؛ تفسیر نور الثقلین 5 / 270؛ تفسیر کنز الدقائق 13 / 152.
2- - الامالی الطوسی 650؛ بحار الانوار 25 / 265 و ج 76 / 225؛ منهاج البراعة 2 / 231؛ مستدرک سفینة البحار 8 / 14.
3- - الامالی الطوسی 650؛ مناقب ابن شهرآشوب 1 / 226؛ بحار الانوار 25 / 265 و 284 و ج 76 / 225.
4- - التوحید 364؛ عیون اخبار الرضا (علیه السلام) 1 / 131؛ وسائل الشیعه 16 / 182؛ الاحتجاج 2 / 199؛ نور البراهین 2 / 308.

من از کسانی که ما را پروردگار می دانند بیزارم، از کسانی که ما را پیامبر می دانند بیزارم.(1)

هر کس بگوید ما پیامبر هستیم لعنت خدا بر او باد، و هر کس در این مورد شک داشته باشد لعنت خدا بر او باد.(2)

خدا لعنت کند کسی که ما را از بندگی خدا - که ما را خلق کرده و بازگشت ما به سوی اوست و اختیار ما در دست قدرت اوست - خارج کند.(3)گوش، چشم، موی، پوست، گوشت و خون من از این افراد بیزار است. خدا و پیامبرش از آن ها بیزارند.

اینان بر دین من و دین پدرانم نیستند، خداوند من و آن ها را در روز قیامت جمع نخواهد کرد، مگر اینکه بر آن ها خشمگین باشد.(4)

ص: 15


1- - اختیار معرفة الرجال 2 / 587؛ بحار الانوار 25 / 297؛ مستدرک الوسائل 12 / 318؛ جامع احادیث الشیعه 14 / 448.
2- - اختیار معرفة الرجال 2/ 590؛ بحار الانوار 25 / 296؛ معجم رجال الحدیث 16 / 266.
3- - اختیار معرفة الرجال 2 / 489 و 590؛ بحار الانوار 25 / 297؛ قاموس الرجال 10 / 188.
4- - اختیار معرفة الرجال 2 / 594؛ بحار الانوار 25 / 298؛ الکافی 1 / 269؛ مرآه العقول 3 / 159.

حضرت در مورد غالیان به «مفضّل» فرمودند:

یا مفضل! با آن ها همنشینی نکنید، و با آن ها غذا نخورید و آب نیاشامید و مصافحه نکنید و از یکدیگر ارث نبرید.(1)

امام علی بن موسی الرضا (علیه السلام) در مورد غلات فرمودند:

غالیان کافرند.(2)

هر کس امیرالمؤمنین (علیه السلام) را از حد بندگی خارج کند از مغضوب علیهم و از ضالّین است.(3)

هر کس برای ائمه (علیهم السلام) مدعی ربوبیت یا نبوت شود، یا

ص: 16


1- - اختیار معرفة الرجال 2 / 586؛ بحار الانوار 25 / 296؛ مستدرک الوسائل 12 / 314؛ قاموس الرجال 9 / 598. علامه مجلسی (رحمه الله) ذیل آخرین فراز حدیث: «ولا توارثوهم؛ از یکدیگر ارث نبرید» می فرماید: «از یکدیگر ارث نبرید، یعنی به آن ها ارث ندهید، زیرا آن ها مشرک هستند و مشرک از مسلمان ارث نمی برد. یا ممکن است منظور این باشد که با آن ها ازدواج نکنید تا موجب ارث بردن نشود.» بحار الانوار 25 / 296.
2- - عیون اخبار الرضا (علیه السلام) 2 / 219؛ بحار الانوار 25 / 273 و 328؛ منهاج البراعة 4 / 362.
3- - تفسیر الامام العسکری (علیه السلام) 2 / 219؛ بحار الانوار 25 / 273 و 328؛ منهاج البراعة 4 / 362.

برای غیر ائمه (علیهم السلام) مدعی امامت گردد، ما در دنیا و آخرت از آن ها بیزاریم.(1)

بارخدایا! به تو پناه می برم، بیزاری می جویم در پیشگاه تو از کسانی که درباره ما چیزی می گویند که صحیح نبوده و حقیقت ندارد.

بارخدایا! من به پیشگاه تو بیزاری می جویم از کسانی که درباره ما چیزی بگویند که ما آن را درباره خودنمی گوییم.(2)

پروردگارا! از آنچه آن ها ادعا می کنند ما را ببخش و نگذار یک نفر از آن ها روی زمین بماند.(3)

خدا غالیان را لعنت کند، چرا مجوسی نشدند، چرا نصارا نشدند، چرا قَدَریه نشدند، چرا مُرجعه نشدند، چرا حروریه نشدند؟!(4)

و در مورد دوستی و ارتباط با آنان فرمودند:

ص: 17


1- - عیون اخبار الرضا (علیه السلام) 2 / 217؛ مدینة المعاجز 7 / 152؛ بحار الانوار 25 / 135 و 272.
2- - الاعتقادات صدوق 99؛ بحار الانوار 25 / 343؛ منهاج البراعة 4 / 359.
3- - بحار الانوار 25 / 343؛ منهاج البراعة 4 / 359.
4- - عیون اخبار الرضا (علیه السلام) 2 / 218؛ بحار الانوار 25 / 272؛ جامع احادیث الشیعة 26 / 31.

هر کس با آن ها بنشیند و یا رفت و آمد کند، یا به همراه آنان چیزی بخورد و بیاشامد، یا با آن ها بپیوندد، یا به آن ها دختر بدهد، یا امانتی به آن ها بسپارد، یا امانتی را از آن ها بگیرد، و یا تصدیق گفتارشان بنماید و یا حتی با یک کلمه آن ها را کمک کند از ولایت خداوند عزوجل و ولایت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ولایت ما اهل بیت خارج شده است.(1)هر کس آن ها را دوست بدارد با ما دشمنی کرده، و هر کس آن ها را دشمن بدارد با ما دوستی کرده است.

هر کس آن ها را دوست بگیرد ما را دشمن خویش کرده، و هر که دشمن آن ها شود با ما دوست شده است.

هر کس با آن ها بپیوندد با ما قطع رابطه کرده است، و کسی که با آن ها قطع رابطه نماید به ما پیوسته است.

هر کس با آن ها بدرفتار باشد با ما خوش رفتاری نموده است.

کسی که آن ها را گرامی بدارد به ما اهانت کرده، و هر که به آن ها اهانت کند ما را گرامی داشته است.

ص: 18


1- - عیون اخبار الرضا (علیه السلام) 2 / 219؛ بحار الانوار 25 / 273 و 328؛ منهاج البراعة 4 / 362.

کسی که آن ها را بپذیرد ما را رد کرده است، و کسی که آن ها را رد کند ما را پذیرفته است.

کسی که به آن ها نیکی کند به ما بدی کرده، و کسی که به آن ها بدی کند به ما نیکی کرده است.

هر که آن ها را تصدیق کند ما را تکذیب نموده، و کسی که آن ها را تکذیب نماید ما را تصدیق نموده است.

کسی که آن ها را مورد بخشش خود قرار دهد ما را محروم کرده، و کسی که آن ها را محروم نماید به مابخشیده است.(1)

با آن ها نشست و برخاست و رفاقت نکنید و از آن ها بیزاری بجوئید، خدا از آن ها بیزار باشد.(2)

در طول دوران زندگانیِ ائمه اطهار (علیهم السلام)، پیوسته افرادی بودند که در مورد حضرات غلو می نمودند از جمله: عبدالله بن سبأ، حارث شامی، بنان، مغیرة بن سعید، بزیع، سری، ابوالخطاب، معمر، بشار شعیری، حمزة بن عماره یزیدی، صائد نهدی، ابوالغمر، جعفر بن

ص: 19


1- - التوحید 363؛ عیون اخبار الرضا (علیه السلام) 1 / 130؛ الاحتجاج 2 / 198؛ نور البراهین 2 / 307؛ وسائل الشیعه 16 / 181؛ بحار الانوار 3 / 294 و ج5 /52 و ج25 / 266؛ جامع احادیث الشیعه 16 / 202.
2- - عیون اخبار الرضا (علیه السلام) 2 / 218؛ بحار الانوار 25 / 273؛ جامع احادیث الشیعه 26 / 31.

واقد، هاشم بن ابی هاشم، محمد بن فرات، عبدالله بن حارث، یونس بن ظبیان، ابومنصور، جعفر بن واقد، محمد بن بشیر و پسرش سمیع بن محمد، علی بن حسکه، قاسم شعرانی یقطینی، محمد بن موسی شریعتی، حسن بن محمد بن بابای قمی، ابوسمهری، ابن ابی الزرقاء، محمد بن نصیر فهری، حسن بن علی بن ابی عثمان معروف به سجاده و...(1)نزد ائمه اطهار (علیهم السلام) هر گاه سخنی از این افراد و تابعانشان می شد حضرات آنان را به شدیدترین کلمات نفرین و لعنت می نمودند، و از خداوند سخت ترین عذاب ها را برای آن ها خواستار می شدند. به عنوان نمونه: امام باقر و امام صادق(علیهما السلام) در مورد «عبدالله بن سبأ» فرمودند:

خدا عبدالله بن سبأ را لعنت کند، او مدعی ربوبیت در مورد امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود.(2)

[عبدالله بن سبأ کسی بود که] امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او فرمودند: وای بر تو! شیطان تو را مسخّر کرده. مادرت به عزایت بنشیند، از این عقیده برگرد و توبه کن.

ص: 20


1- - رجوع شود به بحار الانوار جلد 25 باب «نفی الغلو فی النبی والائمه صلوات الله علیه وعلیهم وبیان معنی التفویض...».
2- - اختیار معرفة الرجال 1 / 324؛ بحار الانوار 25 / 286؛ خاتمة المستدرک 4 / 142؛ معجم رجال الحدیث 11 / 205.

حضرت او را زندانی کردند و سه روز پشت سر هم او را توبه دادند لیکن توبه نکرد که سرانجام حضرت او را کشتند.

شیطان او را فریب داد و پیش او می رفت و در دلش آن طور القاء می نمود.(1)

امام سجاد (علیه السلام) فرمودند:

وقتی عبدالله بن سبا به خاطرم می افتد تمام موهای بدنم راست می شود. ادعای بس بزرگی کرد که حقش را نداشت، خدا لعنتش کند.(2)

امام صادق (علیه السلام) در مورد «ابوالخطاب» فرمودند:

خدا ابوالخطاب را لعنت کند، و خداوند لعنت کند هر که را از این گروه باقی مانده، و خداوند لعنت کند هر کس در دلش نسبت به آن ها ترحّمی داشته باشد.(3)

ص: 21


1- - اختیار معرفة الرجال 1 / 323؛ مناقب ابن شهرآشوب 1 / 227؛ وسائل الشیعه 28 / 336؛ نقد الرجال 3 / 109.
2- - اختیار معرفة الرجال 1 / 324؛ بحار الانوار 25 / 286؛ معجم رجال الحدیث 11 / 206.
3- - اختیار معرفة الرجال 2 / 584؛ بحار الانوار 25 / 280؛ مستدرک الوسائل 12 / 318؛ قاموس الرجال 9 / 518؛ جامع احادیث الشیعه 14 / 448؛ معجم رجال الحدیث 15 / 260.

لعنت خدا و ملائکه و تمام مردم بر ابوالخطاب باد! من پیش خدا گواهی می دهم که او کافر و فاسق و مشرک است، و گواهی می دهم که او شب و روز به همراهفرعون در سخت ترین عذاب ها گرفتار است.(1)

خداوند او و یارانش را از رحمت خود دور کند و عذابشان نماید.(2)

امام جواد (علیه السلام) در مورد این لعین فرمودند:

خدا ابوالخطاب را لعنت کند،و یاران او را نیز لعنت کند، و کسانی که در لعن او شک دارند را لعنت کند، و کسانی که در مورد او متوقفند و شک دارند را نیز لعنت نماید.(3)

امام صادق (علیه السلام) در مورد «بشار شعیری» فرمودند:

خدا در دل او رعب و وحشت بیندازد.(4)

ص: 22


1- - اختیار معرفة الرجال 2 / 584؛ بحار الانوار 25 / 280؛ قاموس الرجال 9 / 598؛ معجم رجال الحدیث 15 / 260.
2- - اختیار معرفة الرجال 2 / 582؛ بحار الانوار 25 / 329 و 26 / 215.
3- - اختیار معرفة الرجال 2 / 810؛ بحار الانوار 25 / 318؛ معجم رجال الحدیث 5 / 105.
4- - اختیار معرفة الرجال 2 / 702؛ بحار الانوار 25 / 307؛ معجم رجال الحدیث 4 / 218.

ای کافر! ای مشرک! من از تو بیزارم.(1)

خدا لعنت کند.(2)بشار شعیری شیطان پسر شیطان است، او از دریا بیرون آمد و اصحاب مرا گمراه کرد.(3)

و در مورد «مغیرة بن سعید» و یارانش فرمودند:

آن ها را چه می شود، خداوند به آنان حرارت آهن را بچشاند. وای بر آن ها خدا و رسولش را در قبر، و امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و حسین و علی بن الحسین و محمد بن علی (علیهم السلام) را در قبرش آزردند.

من انتقام خود را از آن ها در پیشگاه خدا خواهم گرفت، و از آن ها به خدا بیزاری می جویم.(4)

امام کاظم (علیه السلام) در مورد «محمد بن بشیر» فرمودند:

خدا او را لعنت کند، خداوند او را دچار حرارت آهن

ص: 23


1- - اختیار معرفة الرجال 2 / 701؛ بحار الانوار 25 / 304؛ طرائف المقال 1 / 634؛ اعیان الشیعه 3 / 570.
2- - اختیار معرفة الرجال 2 / 702؛ بحار الانوار 25 / 307؛ اعیان الشیعه 3 / 570.
3- - اختیار معرفة الرجال 2 / 702؛ بحار الانوار 25 / 307؛ معجم رجال الحدیث 4 / 218.
4- - اختیار معرفة الرجال 2 / 491؛ بحار الانوار 25 / 289؛ معجم رجال الحدیث 19 / 301.

نماید، خداوند او را به بدترین شکل بکشد...(1)

خدایا! مرا از دست او راحت کن!

خداوندا! من از تو می خواهم مرا از این پلید نجس محمد بن بشیر خلاص کنی. شیطان در رحِمِ مادر با پدرش شریک شد.

خداوند از او بیزار باشد، من نیز به پیشگاه خداوند از او بیزاری می جویم.

خدایا! به پیشگاه تو از ادعایی که ابن بشیر درباره من نموده بیزاری می جویم.(2)

امام رضا (علیه السلام) در مورد «محمد بن فرات» به یکی از اصحاب به نام «یونس» فرمودند:

اصحاب مرا از او بر حذر کن و مردم را وادار به لعنت وبیزاری از او نما که خداوند از او بیزار است.(3)

ص: 24


1- - اختیار معرفة الرجال 2 / 778؛ بحار الانوار 25 / 312؛ الحدائق الناضره 18 / 157؛ وسائل الشیعه 28 / 217؛ جواهر الکلام 1 / 112؛ غایة الآمال المامقانی 1 / 112؛ الشهاب الثاقب فی بیان معنی الناصب 260؛ قاموس الرجال 9 / 138.
2- - اختیار معرفة الرجال 2 / 779؛ بحار الانوار 25 / 314؛ قاموس الرجال 9 / 138؛ معجم رجال الحدیث 16 / 141.
3- - اختیار معرفة الرجال 2 / 829؛ بحار الانوار 25 / 319؛ جامع الرواة 2 / 172؛ قاموس الرجال 9 / 506؛ معجم رجال الحدیث 18 / 135.

محمد بن فرات مرا آزار داده خدا او را بیازارد و حرارت آهن را به او بچشاند.(1)

امام جواد (علیه السلام) در مورد «ابوالغمر و جعفر بن واقد و هاشم بن ابی هاشم» فرمودند:

اینان با نام ما از مردم سوء استفاده می کنند، اینان مردم را به همان چیزهایی که ابوالخطاب به آن ها دعوت می کرد دعوت می کنند. خدا او را لعنت کند و اینان را به همراه او لعنت نماید، و هر کس که این مطالب را از آنان می پذیرد نیز لعنت نماید.

ای علی [بن مهزیار] مبادا بر کسی که این ملعونین را لعنت می کند سخت بگیری.(2)

امام هادی (علیه السلام) در مورد «ابن حسکه محمد بن نصیر فهری، حسن بن محمد بن بابای قمی» و یارانشان فرمودند:من از چیزهایی که او [علی بن حسکه و یارانش] می گوید به پیشگاه خدا بیزاری می جویم، و این سخنان را در پیشگاه خدا نفی می کنم.

ص: 25


1- - اختیار معرفة الرجال 2 / 829؛ بحار الانوار 25 / 319؛ جامع الرواة 2 / 172؛ قاموس الرجال 9 / 506؛ معجم رجال الحدیث 15 / 268.
2- - اختیار معرفة الرجال 2 / 810؛ بحار الانوار 25 / 318؛ معجم رجال الحدیث 5 / 105.

از آن ها فاصله بگیرید، خدا آنها را لعنت کند و آنان را به تنگنا وادارید.(1)

من به پیشگاه خداوند از فهری و حسن بن محمد بن بابای قمی بیزاری می جویم و از هر دو بیزارم.

من، تو و تمام دوستان خود را از آن دو بر حذر می دارم و هر دو را لعنت می کنم، لعنت خدا بر آن دو باد.

با نام ما، نان مردم را می خورند و فتنه انگیز و موذی هستند، خدا آزارشان دهد و در فتنه بر زمینشان کوبد.

ابن بابا مدعی است که من او را به پیامبری برانگیخته ام و او باب است. وای بر او، خدا لعنتش کند!

ای محمد [عبیدی] اگر توانستی که سر او را با سنگیبشکنی این کار را بکن، او مرا آزار داده، خدا در دنیا و آخرت آزارش دهد.(2)

ص: 26


1- - اختیار معرفة الرجال 2 / 804؛ بحار الانوار 25 / 317؛ خاتمة المستدرک 5 / 244؛ جامع احادیث الشیعه 26 / 66. علامه مجلسی ذیل آخرین فراز حدیث «والجأوهم الی اضیق الطریق؛ آنان را به تنگنا وادارید.» می نویسد: «به تنگنا وادارید، کنایه از تمام کردن حجت بر آن ها، یا رسوا نمودن در برابر همگان و برملا کردن دروغ آن هاست، و یا کنایه از این است که خدا با کشتن آن ها مجال را از آنان بگیرد.» بحار الانوار 25 / 317.
2- - اختیار معرفة الرجال 2 / 805؛ بحار الانوار 25 / 317؛ جامع الرواة 2 / 208؛ قاموس الرجال 9 / 623؛ معجم رجال الحدیث 6 / 122.

ما نیز به پیروی از ائمه اطهار (علیهم السلام) از تمام غالیان - چه در عصر حضور و چه غیبت - بیزاری می جوییم، و به خدا پناه می بریم از غلو در حق اهل بیت (علیهم السلام)، و از خداوند منان عاقبت به خیری و اعتدال را خواستاریم. چنانکه در ادعیه آمده است:

اللهم لا تجعلنا من الذین تقدموا فمرقوا ولا من الذین تأخروا فمحقوا واجعلنا من النمرقة الاوسط؛

خدایا! ما را از کسانی که پیش روی کردند [جلو افتادند] و از دین خارج شدند قرار مده، و نه از کسانی که عقب افتادند و هلاک شدند، و قرار بده ما را از گروه میانه رو.(1)

2- توصیه به نقل و نشر فضائل و معارف اهل بیت (علیهم السلام)

در احادیث پاداش و آثار بی شماری برای گوینده، شنونده و نشر دهنده فضائل و معارف اهل بیت (علیهم السلام) به خصوصامیرالمؤمنین (علیه السلام) ذکر گردیده است. به عنوان نمونه:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:

خداوند برای برادرم علی بن ابی طالب (علیه السلام) فضائلی قرار داده که به غیر خودش کسی قادر نیست بشمارد. هر

ص: 27


1- - الاختصاص الشیخ المفید 332؛ بحار الانوار 25 / 320.

کس فضیلتی از فضائل علی (علیه السلام) را ذکر کند در حالی که اقرار و اعتراف داشته باشد تمام گناهان گذشته و آینده اش را خداوند می بخشد گرچه در قیامت به گناه جن و انس وارد شود.

و هر کس یکی از فضائل او را بنویسد هر قدری که این نوشته باقی است ملائکه برای او از خدا طلب مغفرت می کنند.

و هر کس گوش کند فضیلتی از فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) را، خداوند گناهانی را که با گوش مرتکب شده می بخشد.

و هر کس نگاه کند به کتابی که فضائل علی (علیه السلام) در آن است، خداوند می بخشد گناهانی را که به وسیله چشم کرده است.(1)خدا این مردم را عذاب نمی کند مگر به خاطر گناه دانشمندان ایشان؛ آن هایی که حق را کتمان کردند و فضائل امیرالمؤمنین و عترت طاهرینش (علیهم السلام) را بیان نکردند.

بدانید راه نمی رود بر روی زمین بعد از پیغمبران و

ص: 28


1- - ارشاد القلوب 2 / 209؛ کشف الغمه 1 / 112؛ روضة الواعظین 1 / 114؛ مائة منقبه 177؛ حلیة الابرار 1 / 285؛ اثبات الهداة 4 / 88؛ فرائد السمطین 1 / 19.

رسولان کسی که مقامش برتر از شیعیان و دوستان علی (علیه السلام) باشد؛ آن هایی که امر ولایت آن حضرت را ظاهر می کنند و فضائل او را منتشر می نمایند، رحمت الهی سر تا پای وجود آن ها را فرا می گیرد و فرشتگان برای آن ها استغفار می کنند.

و بدبختی به تمام معنی نصیب کسانی می شود که فضائل او را کتمان می کنند و امر او را پنهان می دارند، چگونه می خواهند در آتش پایداری کنند.(1)

و فرمودند:

هیچ گروهی گرد هم نمی آیند تا فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) را یاد کنند جز آن که فرشتگان آسمان فرود آیند و گرداگرد ایشان را بگیرند و چونپراکنده شوند فرشتگان به آسمان بالا روند، و فرشتگان دیگری که در آسمان هستند به آنان گویند: ما از شما عطری استشمام می کنیم که از سایر فرشتگان استشمام نمی کنیم و تا به حال عطری به این خوشبویی استشمام ننموده ایم.

گویند: نزد گروهی بودیم که محمد و اهل بیتِ او (علیهم السلام)

ص: 29


1- - مشارق انوار الیقین 239؛ حلیة الابرار 2 / 127؛ غایة المرام 5 / 149.

را یاد می کردند و از عطر آنان به ما رسید و ما خوشبو شدیم.

آن فرشتگان گویند: ما را نزد آنان فرود ببرید. گویند: پراکنده شدند و هر یک به منزل خود رفتند. گویند: ما را فرود برید تا از بوی آن مکان خوشبو شویم.(1)

اگر روا بود کسی را امر کنم که برای غیر خدا سجده کند، همانا شیعیان و سایر مکلفان را امر می کردم که برای کسی که واسطۀ رساندن علوم [معارف و فضائل] علی (علیه السلام) به دیگران است سجده نمایند.(2)مجالستان را به نام [و ذکر فضائل] امیرالمؤمنین (علیه السلام) زینت کنید.(3)

نام و یاد [و ذکر فضائل] امیرالمؤمنین (علیه السلام) عبادت است.(4)

ص: 30


1- - الروضه 189؛ العقد النضید 25؛ بحار الانوار 38 / 199؛ مستدرک الوسائل 12 / 392.
2- - تفسیر الامام العسکری (علیه السلام) 385؛ الاحتجاج 1 / 63؛ بحار الانوار 21 / 229؛ وسائل الشیعه 6 / 388؛ البرهان 1 / 12 و 2 / 810.
3- - بشارة المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) 105؛ مناقب ابن مغازلی 176؛ عمدة العیون ابن بطریق 368؛ بحار الانوار 38 / 199.
4- - مناقب ابن شهرآشوب 3 / 6؛ الجامع الصغیر 1 / 665؛ کنز العمال 11 / 601؛ مناقب ابن مردویه 75؛ بحار الانوار 38 / 199.

امام موسی بن جعفر(علیهما السلام) فرمودند:

وقتی دو نفر مؤمن یکدیگر را ملاقات کرده و خدا را یاد می کنند و فضائل ما اهل بیت (علیهم السلام) را گفتگو می نمایند، بر چهره ابلیس گوشتی نمی ماند مگر اینکه می ریزد تا آنکه روح او از شدت درد به فریاد آید، فرشتگان آسمان و خزانه داران بهشت آن را احساس کرده و او را لعنت می کنند، و هیچ فرشته مقربی نمی ماند مگر اینکه او را لعنت نماید.(1)

امام صادق (علیه السلام) فرمودند:برخی از فرشتگان آسمان نزد یک و دو و سه تن از ساکنان زمین که فضائل آل محمد (علیهم السلام) را بازگو می کنند حاضر می شوند و می گویند: نمی بینید اینها را با وجود کمی خود و بسیاری دشمنانشان فضل آل محمد (علیهم السلام) را می ستایند، سپس دسته دیگر از فرشتگان گویند: (ذٰلِکَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ)(2) این فضل خداست که به هر کس خواهد می دهد و خدا صاحب

ص: 31


1- - الکافی 2 / 188؛ وسائل الشیعه 16 / 347؛ بحار الانوار 60 / 258 و 71 / 263؛ مرآه العقول 9 / 89.
2- - سورة الجمعه: آیه 4.

فضل بزرگ است.(1)

شیعیان ما با خود مهربانند، چون تنها باشند خدا را یاد کنند، همانا یاد ما [نقل فضائل و معارف ما] یاد خداست، هر گاه ما یاد شویم خدا یاد شود و چون دشمن ما یاد شود شیطان یاد شود.(2)

همانا برای خدا جز کرام کاتبین(3)

فرشتگانی است که«سیّاح» نام دارند، هنگامی که به مردمانی برخورند که از محمد و آل محمد (علیهم السلام) یاد می کنند گویند: بایستید که به حاجت خود رسیدند، سپس می نشینند و با آن ها دانش می آموزند، و چون برخیزند از بیمارانشان عیادت می کنند و بر سر مرده هایشان حاضر شوند و از غایبشان خبرگیری کنند، این مجلس است که هر که در آن حضور داشته باشد شقی نگردد.(4)

ص: 32


1- - الکافی 2/ 187؛ وسائل الشیعه 16 / 326؛ بحار الانوار 71 / 260؛ تأویل الآیات 2 / 692؛ البرهان 5 / 376.
2- - الکافی 2 / 186؛ وسائل الشیعه 16 / 345؛ بحار الانوار 71 / 258؛ مرآة العقول 9 / 83.
3- - فرشتگانی که کارهای خوب و بد انسان را ثبت می کنند «کرام الکاتبین» گویند.
4- - الکافی 2 / 186؛ وسائل الشیعه 16 / 346؛ بحار الانوار 71 / 259؛ مرآه العقول 9 / 84 و شرح الاخبار 3 / 458 با اندک تفاوت.

خدا رحمت کند بنده ای که با دیگری احتجاج نماید و امر [معارف و مناقب و فضائل] ما را بازگو کند، در این صورت سومین آن ها فرشته ای خواهد بود که برای این دو آمرزش می طلبد.

دو نفر با یکدیگر بر امر ما اجتماع نمی کنند مگر اینکه خداوند متعال نزد فرشتگانش بر آن دو افتخار و مباهات می کند.

پس هر گاه جمع شدید مشغول به ذکر [معارف و فضائل] باشید؛ چرا که در این اجتماع و مذاکره شما احیاء [نام و فضل] ماست.و بهترین مردمان بعد از ما کسانی هستند که امر ما را مذاکره و یاد کرده و دیگران را نیز به آن دعوت می نمایند.(1)

امام باقر (علیه السلام) به یکی از اصحاب به نام «مُیَسِّر» فرمودند:

آیا شما خلوت می کنید و گفتگو می نمایید و هر چه [از فضل ما] خواهید می گوئید؟... به خدا سوگند من دوست دارم که در بعضی از آن مجالس با شما باشم،

ص: 33


1- - الامالی الطوسی 224؛ المحتضر 289؛ بشارة المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) 175؛ وسائل الشیعه 16 / 348؛ بحار الانوار 200 و 71 / 354؛ مکیال المکارم 1 / 448.

همانا به خدا که من بوی شما و نسیم شما(1) را دوست دارم، و شمایید که دین خدا و دین ملائکه او را دارید.(2)

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند:

... فرشتگان ذکر فضائل ما می کنند و این نزد خداتسبیح آن ها به حساب می آید.(3)

و به سلمان فرمودند:

ای سلمان! بدبختی، تمام بدبختی بر کسی است که حق معرفت ما را نشناسد و منکر فضل ما باشد.(4)

3- عدم توان درک مقام و فضائل اهل بیت (علیهم السلام)

اشاره

با توجه به احادیث متعدد، کُنه فضائل و مقامات اهل بیت (علیهم السلام) به هیچ وجه قابل درک بلکه قابل شمارش نیست، و اگر کسی مدعی

ص: 34


1- - در احادیث آمده است که محبت امام (علیه السلام) به شیعیان از محبت مادر به طفلش بیشتر است، لذا همانطور که مادر بو و نسیم فرزندش را دوست می دارد امام (علیه السلام) نیز بو و نسیم شیعیانشان را دوست می دارد.
2- - الکافی 2 / 187؛ مصادقة الاخوان 32؛ بحار الانوار 71 / 260؛ مرآة العقول 9 / 86؛ روضة المتقین 9 / 400.
3- - مائة منقبة 59؛ الاستنصار الکراجکی 21؛ غایة المرام 1 / 70 و 159 و 236 و 2 / 267.
4- - المحتضر 278؛ مدینة المعاجز 1 / 539؛ بحار الانوار 27 / 28 و ج 42 / 53؛ ارشاد القلوب 2 / 416.

شود كه به کنه مقام و فضائل ائمه اطهار (علیهم السلام) پی برده ام نشان از جهل و بی معرفتی او به حضرات است. اینک گزیده ای از احادیث در این راستا:

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:

یا علی! کسی خدا را به حق معرفت نشناخت غیر از من و تو، و کسی تو را به حق معرفت نشناخت جز خدا و من.(1)اگر درختان قلم و دریاها مرکّب و جنیان حساب گر و انسان ها نویسنده گردند باز نمی توانند فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) را شمارش نمایند.(2)

اگر پیرامون تمام آنچه درباره [فضائل و معارف] علی (علیه السلام) بر من نازل شده صحبت کنم پا بر ناحیه ای از زمین نمی گذاشت مگر اینکه خاکش را برمی داشتند [آنقدر که] به آب برسند.(3)

ص: 35


1- - مناقب ابن شهرآشوب 3 / 60؛ بحار الانوار 39 / 84؛ مستدرک سفینة البحار 7 / 182.
2- - مائة منقبه 4؛ الطرائف 139؛ بحار الانوار 38 / 197 و ج 40 / 49؛ المناقب الخوارزمی 32؛ کشف الغمه 1 / 109؛ کشف الیقین 2؛ ینابیع المودة 1 / 364.
3- - کشف الغمه 1 / 110؛ کتاب الاربعین الماحوزی 395؛ بحار الانوار 40 / 49؛ مستدرک سفینة البحار 1 / 477.

در جلسه مفاخره امیرالمؤمنین و امام حسین(علیهما السلام) در حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ، امیرالمؤمنین (علیه السلام) بیش از هفتاد فضیلت از فضائل خویش را بیان نمودند. پس از آن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خطاب به امام حسین (علیه السلام) فرمودند:

یا اباعبدالله! آیا آنچه را که پدرت گفت شنیدی؟ آنچه او برشمرد یک دهم از یک دهم از دهها فضائل او، بلکه ازهزار هزار فضیلتی است که او دارد، بلکه او بالاتر از همۀ این فضائل است.(1)

«یونس بن رباط» می گوید: من و «کامل تمار» بر امام صادق (علیه السلام) وارد شدیم کامل به حضرت عرض کرد، قربانت گردم فلان شخص حدیثی [از شما] روایت می کند.

فرمود آن را بازگو کن. عرض کردم: او گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در روز وفاتش به علی (علیه السلام) هزار باب حدیث کرد و هر بابی مفتاح هزار حدیث بود که جمعاً یک میلیون باب می شود.

فرمود: آری چنین بود.

عرض کردم: قربانت شوم! آن باب ها برای شیعیان و دوستان شما نیز ظاهر شد [و از آن علوم آگاه گشتند]؟

فرمود: ای کامل! یک باب یا دو باب از آن ظاهر گشت.

ص: 36


1- - الفضائل 83؛ حلیة الابرار 2 / 123؛ شجرة طوبی 2 / 399؛ مجمع النورین 192.

عرض کردم: قربانت شوم! بنابراین از یک میلیون باب از فضائل شما جز یک یا دو باب روایت نشده است؟!

فرمود:

توقع دارید که شما از فضائل ما چه اندازه روایت کنید؟ شما از فضائل ما جز یک الف غیر متصل روایتنمی کنید [و بیشتر از این اطلاع ندارید].(1)

و فرمودند:

اگر به ما اجازه داده شود مردم را از فضائل خودمان آگاه می کنیم.(2)

ص: 37


1- - الکافی 1 / 297؛ المحتضر 161؛ ینابیع المعاجز 146؛ مرآه العقول 3 / 290؛ غایة المرام 5 / 222؛ الوافی 2 / 323؛ منهاج البراعة 2 / 311. فضائل اهل بیت (علیهم السلام) به سبب نقصان عقول بشر از درک و فهم آن، نسبت به علوم دیگر کمتر منتشر شده است و آنچه منتشر شده و مردم می دانند نسبت یک یا دو است به یک میلیون و یا مانند نسبت یک الفِ ناقص است به تمام حروف و کلمات؛ زیرا حرف الف در میان حروف الفبا ساده و بسیط ترین آن هاست مخصوصاً وقتی که به چیزی مانند نقطه یا حرف یا شکل دیگر متصل نشود. علامه مجلسی ذیل «الف غیر معطوفه؛ الف غیر متصل» می نویسد: «غیر متصل یعنی نصفِ حرف که کنایه از نهایت کم بودن است. الف در خط کوفی اینگونه نوشته می شود «-ا» که نصف آن عمودی و نیم دیگرش افقی یا معطوف است.» بحار الانوار 25 / 283.
2- - مسائل علی بن جعفر 323؛ بصائر الدرجات 532؛ مختصر بصائر الدرجات 68؛ بحار الانوار 25 / 372؛ الانوار الساطعه 4 / 115 و 549.

و در روایت دیگر فرمودند:

اگر به ما اجازه داده شود که مردم را از مقام و منزلت خود نزد خدا آگاه کنیم تاب و توان آن را ندارید.(1)فردی به امام حسین (علیه السلام) عرضه داشت: از فضائلی که خدا برای شما قرار داده حدیثی برای من بفرمایید. حضرت فرمودند: طاقت شنیدن و توان پذیرفتن آن را نداری. او پافشاری کرد.

امام (علیه السلام) که اصرار او را دید حدیثی برایش بیان فرمود ولی هنوز گفتارش به پایان نرسیده بود که موهای سر و صورت آن شخص سفید شد و حدیث را فراموش کرد.

حضرت فرمود: رحمت خداوند شامل حال او شد که حدیث را فعلاً فراموش کرد.(2)

امام علی بن موسی الرضا (علیه السلام) ضمن روایتی طولانی در شأن و مقام امام (علیه السلام) فرمودند:

امام در دوران خود نظیر ندارد، کسی به او نزدیک نیست. هیچ دانشمندی با او همطراز نیست.

ص: 38


1- - المحتضر 227؛ بحار الانوار 25 / 385؛ الولایة التکوینیه لآل محمد (علیهم السلام) 227.
2- - مختصر بصائر الدرجات 108؛ الخرائج والجرائح 2 / 597؛ بحار الانوار 25 / 379؛ منهاج البراعة 2 / 305؛ الایقاظ من الهجعه بالبرهان علی الرجعه 43.

بدل ندارد، مثل و مانند ندارد.

بدون اینکه به دنبال فضیلت باشد و یا خود، فضیلت به دست آورده باشد، فضیلت به او اختصاص یافته است و خداوندِ بخشایندۀ بافضیلت، فضل را به او اختصاص داده است.پس کیست که بتواند امام را بشناسد، یا او را انتخاب کند؟! نه، هرگز، هرگز.

در وصف شأنی از شئون او و فضیلتی از فضائل او، عقول به گمراهی افتاده و حیران و سرگردان مانده است، و دیدگان درمانده و ناتوان گشته، و بزرگان احساس کوچکی می نمایند، و حُکماء حیرانند.

عقل عُقلاء کوتاه است، خُطباء از خطابه باز مانده اند و عقلاء و دانایان از درکش عاجز شده اند، و شُعراء از شعر گفتن ناتوان شده اند، ادیبان عاجز گردیده اند و بُلغاء خسته و ناتوان شده اند و همگی به عجز و ناتوانی خود معترفند.

چگونه می توان او را وصف کرد و کُنه او را بیان نمود، یا چیزی از کار او را فهمید، یا کسی را یافت که جای او را بگیرد؟!

ص: 39

نه چگونه ممکن است و حال آنکه نسبت او و وصف کنندگانش همچون ستاره ها و دست مردم است.(1)در زیارت جامعه کبیره خطاب به ائمه اطهار (علیهم السلام) منقول از امام هادی (علیه السلام) می گوییم:

ای سرورانم! نمی توانم ثنای شما را شماره کنم، و در مقام مدح نمودنِ شما، قدرت رسیدن به حقیقت شما را ندارم، و در مقام وصف نمودن، توانایی بیان منزلت شما در من نیست.(2)

اطلاع از فضائل گام مهمی در امام شناسی

پذیرش اعمال - پس از اقرار به توحید و رسالت - در گرو ایمان و اقرار به ولایت امیرالمؤمنین و ائمه اطهار (علیهم السلام) است، و ایمان به خاندان رسالت (علیهم السلام) نیز بدون معرفت به آن ها امکان پذیر نیست. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:

ص: 40


1- - الکافی 1 / 201؛ الامالی الصدوق 776؛ عیون اخبار الرضا (علیه السلام) 1 / 197؛ کمال الدین 678؛ معانی الاخبار 99؛ تحف العقول 439؛ الغیبة النعمانی 228؛ الاحتجاج 2 / 228؛ بحار الانوار 25 / 124.
2- - عیون اخبار الرضا (علیه السلام) 308؛ المزار ابن المشهدی 532؛ المحتضر 219؛ من لا یحضره الفقیه 2 / 615؛ تهذیب الاحکام 6 / 99؛ بحار الانوار 99 / 131؛ مفاتیح الجنان بخش زیارت جامعه کبیره.

هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.(1)بی شک آنچه نقش مهمی در معرفت به ائمه اطهار (علیهم السلام) دارد اطلاع از فضائل و مناقب آنان است.

بر این اساس در این نوشتار چهل فضیلت - قطره ای از اقیانوس - از فضائل مولای متقیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) ذکر می شود.

نکته: در ذکر صلوات و تحیات پس از اسامی مقدسه معصومین (علیهم السلام) تابع مصادر و منابع نبوده ایم.

بارالها! به درگاه تو شکایت می کنیم از فقدان پیامبرمان و غیبت اماممان و سختی دوران بر ما، و وقوع آشوب ها و یکپارچگی دشمنان بر ضد ما، و بسیاریِ دشمن و کمی عددِ ما.

پروردگارا! این غم و اندوه را با فتح سریع و یاری با عزت از جانب خودت، و با ظهور امام و پیشوای عدالت حضرت بقیة الله الاعظم (علیه السلام) زائل فرما.

در پایان ثواب این اثر را به صدیقه طاهره اُمّ ابیها فاطمة الزهرا و فاطمه معصومه(علیهما السلام) اهداء می نمایم.

محمد رضا منصوری

14 ربیع الثانی 1441

ص: 41


1- [2[- کمال الدین 409؛ الثاقب فی المناقب 495؛ ینابیع المودة 3 / 327؛ بحار الانوار 25 / 158.

ص: 42

نجات از سنگسار با قضاوت امیرالمؤمنین (علیه السلام)

از امام صادق (علیه السلام) روایت شده است که فرمودند:

مردی زن خود را نزد عمر بن خطاب آورد و گفت: من و این همسرم هر دو سیاه هستیم ولی پسری سفید به دنیا آورده است. عمر به حاضران گفت: نظرتان در این باره چیست؟ آن ها گفتند: به نظر ما این زن را باید سنگسار کرد؛ زیرا که خود و همسرش سیاه هستند ولی فرزندشان سفید است.

امام حسین (علیه السلام) می فرماید: امیر مؤمنان (علیه السلام) آمدند، در حالی که آن زن را برای سنگسار شدن می بردند. امام (علیه السلام) فرمودند: شما را چه شده است؟

آن دو با حضرت صحبت کردند. امام (علیه السلام) [به صورت جداگانه و به دور از زن] به مرد سیاه فرمود: آیا نسبت بههمسرت مشکوکی؟ مرد گفت: خیر.

ص: 43

امام (علیه السلام) فرمودند: پس آیا هنگامی که با او نزدیکی کردی، حائض بود؟

مرد گفت: همسرم یک شب به من گفت حائض شده ام،من گمان کردم که از سرما می ترسد،لذا با او نزدیکی کردم.

حضرت به آن زن [به دور از مرد] فرمودند: آیا هنگامی که حائض بودی، شوهرت با تو نزدیکی کرد؟ زن گفت: آری از همسرم [هم می توانید] بپرسید، من مانع او شدم و امتناع کردم.

امام (علیه السلام) به آن دو فرمودند: بروید، آن طفل فرزند شماست؛ زیرا خون حیض بر نطفه غلبه کرده و به این خاطر، فرزند سفید به دنیا آمده است، و اگر آن خون حرکت می کرد سیاه می شد. هرگاه این فرزند به سن بلوغ برسد، رنگش سیاه خواهد شد.(1)

ص: 44


1- - الکافی 5/566؛ وسائل الشيعه 21/504؛ بحارالأنوار 30/108؛ الوافی 23/1410؛ الحدائق الناضره 25/32؛ جواهر الکلام 31/247.

عامل ازدواج امیرالمؤمنین (علیه السلام) با خوله حنفیه

از «میمون بن مصعب مکی» در مکه نقل شده است:

نزد ابوالعباس بن سابور مکی نشسته بودیم و حدیث اهل ردّه را ذکر کرده، و خوله حنفیه و ازدواج امیرالمؤمنین (علیه السلام) با وی را یاد کردیم. ابوالعباس گفت: عبدالله بن خیر حسینی برای من نقل کرد:

یک روز حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) نشسته بود که دو مرد نزد وی آمدند و گفتند: ای اباجعفر، تو مگر نگفتی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) امامت آنهایی که قبل از وی بودند را نپذیرفت؟ فرمود: بله. گفتند: پس چرا با «خوله حنفیه» که از اسیران آنها بود، ازدواج کرد و در دوران زندگی بر سر حق خود با آنها مخالفت نکرد؟

امام باقر (علیه السلام) فرمود: چه کسی جابر بن عبداللهرا نزد من می آورد؟ - و جابر خانه نشین و نابینا شده بود - پس آمد و بر امام باقر (علیه السلام) سلام کرد. امام (علیه السلام) جواب سلام او را داد و او را در کنار خود نشاند و به او فرمود:ای جابر، دو نفر پیش من هستند و می گویند که

ص: 45

امیرالمؤمنین (علیه السلام) امامت آنهایی که قبل از وی بودند را پذیرفته بود، از آنها بپرس که حجت آنها در این خصوص چیست؟

پس جابر از آنها پرسید و آنها ماجرای خوله را ذکر کردند. جابر اشک ریخت تا جایی که محاسن وی تر شد، سپس گفت: مولای من!به خدا سوگند، از این می ترسیدم که از دنیا بروم و درباره این مساله کسی از من سؤال نکند. به خدا سوگند!من کنار ابوبکر نشسته بودم در حالی که بنی حنیفه بعد از قتل مالک بن نویره از طرف خالد بن ولید اسیر شده بودند. در جمع آن اسیران، کنیزی جوان بود و هنگامی که وارد مسجد شد، گفت: ای مردم! محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) چه شده است؟ گفتند: وفات کرد. گفت: آیا او جایگاهی دارد که پیش او بروند؟ گفتند: آری، این آرامگاه وی و جایگاه او است. صدا زد و گفت:

السلام علیک یا رسول الله، من شهادت می دهم که تو صدای مرا می شنوی و می توانی جواب مرا بدهی، و ما بعد از تو اسیر شدیم و ما شهادت می دهیم که خدایی به جز «الله» نیست و تو محمد (صلی الله علیه وآله و سلم) رسول اویی.

سپس نشست و دو نفر از مهاجرین که طلحه و زبیر بودند به سمت او خیز برداشتند و لباس های خود را بر او [به عنوان خریدارِ وی] افکندند.

آن زن به آنها گفت: ای گروه اعراب! شما را چه شده است، زنان خویش را پنهان می دارید و زنان دیگران را هتک حرمت می کنید؟!

ص: 46

به او گفته شد: زیرا شما گفتید که نماز نمی خوانیم و روزه نمی گیریم و زکات نمی دهیم؟

آن دو مردی که لباس های خود را بر وی افکندند گفتند: ما به تو مزد زیادی می دهیم [یعنی با مبلغ بالا خریدار تو هستیم].

گفت: قسم به خداوند و به محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ! کسی مالک من می شود و مرا کنیز خود می کند که به من [از غیب] بگوید: مادرم، آن زمان که مرا در شکم داشت، چه خوابی دیده بود، و هنگام تولدم، چه چیزی به من گفت،و چه نشانه ای میان من و او وجود دارد؟ وگرنه با دستان خود، شکم خویش را پاره می کنم و ارزش مادی من از بین می رود و از من خوانخواهی می شود.

به او گفتند: خوابت را تعریف کن تا تعبیر آن را به تو بگوییم.

گفت: آن کس که مالک من است، نسبت به خواب از من داناتر است. پس طلحه و زبیر، لباس های خود را برداشتند و نشستند.امیرالمؤمنین (علیه السلام) داخل شد و فرمود: عامل این اضطراب در مسجد چیست؟!

گفتند: یا امیرالمؤمنین! زنی حنفی که خود را بر مسلمانان حرام گردانیده، می گوید کسی که خواب مادرم، آن گاه که من در شکمش بودم را برایم تعریف کند، مالک من می شود.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: آنچه را ادعا می کند دروغ نیست، خواب را به او بگویید، مالک وی می شوید.

ص: 47

گفتند: یا اباالحسن! هیچ یک از ما از این امر خبر ندارد، مگر نمی دانی که پسرعمویت، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رحلت کرد و اخبار غیب، بعد از وی قطع شد.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود:ممانعتی ندارید که من بگویم؟

گفتند: خیر.

حضرت فرمود: ای حنفیه! به تو می گویم، آیا مالکت می شوم؟

گفت: تو کیستی که از میان دیگران با شهامت تر هستی؟

فرمود: من علی بن ابی طالب هستم.

گفت: نکند تو همان کسی هستی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در صبح روز جمعه در عید غدیر خم، او را به عنوان عَلَم و راهنما برای مردم تعیین کرد؟

فرمود: آری، من همان شخص هستم.گفت: ما به خاطر تو غارت شدیم، و به خاطر تو به اینجا آمدیم، زیرا مردان ما گفتند: ما صدقۀ اموال و پیروی و اطاعت خود را فقط مختص کسی می کنیم که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) او را برای ما و شما عَلَم و راهنما تعیین کرده است.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: اجر شما محفوظ است. هر کس، هر عمل خیری که انجام دهد، خداوند پاداش او را به طور کامل به وی می دهد.

سپس فرمود: ای حنفیه! آیا این گونه نبود که مادرت در زمان

ص: 48

خشکسالی تو را در شکم داشت، آن گاه که آسمان از باریدن و زمین از سبزه دادن امتناع داشت، و چشمه ها و رودها ناپدید شدند، تا جایی که چهارپایان به چَرا می رفتند و چیزی پیدا نمی کردند، و مادرت به تو می گفت: تو نوزادی شوم در زمانی نحس هستی، و هنگامی که نُه ماه گذشت، به خواب دید که تو را زائیده است و به تو می گوید: تو نوزادی شوم در زمانی نحس هستی و انگار تو می گفتی: مادر!مرا به فال بد نگیر، من نوزاد مبارکی هستم و تربیت نیکی می یابم و آقایی بزرگوار مالک من می شود و فرزندی از وی به دنیا می آورم که برای حنفیه افتخار خواهد بود؟

خوله حنفیه گفت: راست گفتی.

حضرت فرمود: آری این چنین خواهد بود و پسرعمویم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا از این امر مطلعنمود.

گفت: نشانه ای که بین من و مادرم وجود دارد چیست؟

فرمود: هنگامی که تو را به دنیا آورد، سخنان تو و خوابی را که دیده بود، بر ورقه ای مسی نوشت و آن را در زیر در گذاشت و چون دو سال گذشت، آن را به تو نشان داد و تو به آن اعتراف کردی، و چون شش سال گذشت، آن را به تو نشان داد و تو به آن اعتراف کردی و تایید کردی، سپس ورقه را به تو نشان داد و گفت: دخترکم! اگر شخص خونریز و غارتگر و اسیر کننده ای به شما حمله کرد و همراه دیگران اسیر شدی، ورقه را همراه خودت ببر و سعی کن که شخصی مالک تو

ص: 49

شود که خواب را و آنچه در ورقه نوشته شده برای تو تعریف کند.

گفت: راست گفتی یا امیرالمؤمنین. سپس گفت: پس این ورقه کجاست؟

فرمود: در بین موهای تو قرار دارد. در آن هنگام ورقه را به امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیه السلام) تحویل داد، سپس گفت: ای مردم! شاهد باشید که خودم را کنیز امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار دادم.

حضرت فرمود: بلکه بگو خودم را همسر او قرار دادم.

گفت: شاهد باشید، طبق فرموده حضرت، خود را همسر او قرار دادم.

حضرت فرمود: تو را به عنوان همسر پذیرفتم.پس مردم از این جریان در شگفت شدند.

سپس جابر گفت: به خدا قسم ای ابا جعفر! امیرالمؤمنین (علیه السلام) مالک او شد، به خاطر دلیل و برهانی که از وی آشکار شد، خداوند لعنت کند کسی که حقیقت برای او روشن شود و سپس حق و فضل وی را انکار کند، و میان او و حق حجابی قرار دهد.(1)

ص: 50


1- - الفضائل، ابن شاذان99؛ الروضه ابن شاذان 35؛ مدینة المعاجز 2/219؛ بحارالأنوار 29/457.

خندید و گریست

ابوبکر می گوید: به خدا سوگند، روزی که علی[ (علیه السلام) ] درب خیبر را از جای کند، من کنار رسول الله [ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] بودم، حضرت را دیدم که خندید به گونه ای که دندان هایش نمایان شد،سپس گریه کرد به حدی که محاسنش مرطوب شد.

گفتم: یا رسول الله، خندیدن و گریه کردن همزمان؟!

فرمود: بله، خندیدن من به خاطر این است که از کندن درب خیبر به دست علی (علیه السلام) خوشحال شدم، و اما گریه کردنم به خاطر علی (علیه السلام) است، زیرا او در حالی درب خیبر را از جا کند که سه روز است روزه بوده وفقط آب نوشیده است و اگر در طول این مدت غذا می خورد، آن درب را به سوی مردمان پشتدیوار قلعه [مسافتی طولانی جهت نابودی آنها] پرتاب نموده بود.(1)

ص: 51


1- - بحار الأنوار 29/182.

ماجرای اشجع، خالد و ابوبکر با امیرالمؤمنین (علیه السلام)

جابر جعفی نقل می کند: ابوبکر مردی از قبیله ثقیف که نامش «اشجع بن مزاحم ثقفی» بود را بر موقوفات روستاهای مدینه و زمین های کشاورزی فدک گماشت. او مردی شجاع بود و برادری داشت که علی (علیه السلام) او را در غزوه هوازن و ثقیف کشته بود.

چون آن مرد مدینه را ترک کرد، اولین جایی که مورد توجه قرار داد، ملکی از املاک اهل بیت پیامبر (علیهم السلام) بود که معروف به «بانقیا» بود، پس ابتدا آن املاک و موقوفاتی را که به امیرالمؤمنین (علیه السلام) اختصاص داشت، غصب کرد و آن زمین ها را در اختیار گرفت و بر مردم آنجا تکبّر کرد و زور گفت. او مردی زندیق و منافق بود.

اهل آن آبادی شخصی را نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام)فرستادند تا حضرت را از آنچه از آن مرد سر زده است، آگاه کنند.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) مرکبی را که نامش «سابح» بود، طلب کرد. آن مرکب را پسر عموی سیف بن ذی یزن برای وی هدیه آورده بود.

ص: 52

حضرت عمامه سیاهی بر سر نهاد و دو شمشیر بر کمر بست و اسب «مرتجز»(1) را نیز با خود برد و فرزندش امام حسین (علیه السلام) ، عمار بن یاسر، فضل بن عباس، عبدالله بن جعفر، عبدالله بن عباس را نیز به همراه برد، تا به آن آبادی رسیدند. بزرگ آنجا ایشان را در مسجدی که معروف به مسجد قضاء بود، منزل داد. سپس امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرزندش حسین (علیه السلام) را فرستاد تا بگوید، آن مرد - اشجع - نزدش بیاید.

امام حسین (علیه السلام) به سوی او رفت و فرمود: امیرالمؤمنین (علیه السلام) تو را فرا می خواند. گفت: امیرالمؤمنین کیست؟

فرمود: علی بن ابی طالب (علیه السلام) است.

گفت: امیرالمؤمنین ابوبکر است که در مدینه است.

امام حسین (علیه السلام) [دومرتبه[ فرمود: علیّ بن ابی طالب (علیه السلام) تو را می خواند. گفت: من سلطانم و او یکی از عوام است، او با من کار دارد، پس وی باید پیش من بیاید.

امام حسین (علیه السلام) فرمود: وای بر تو! آیا شخصیچون پدر من از عوام، و شخصی چون تو سلطان است؟!

گفت: آری، زیرا پدرت تنها از روی اکراه با ابوبکر بیعت کرده است، در حالی که ما با اطاعت بیعت کردیم و اکراهی هم نسبت به وی نداشتیم، بنابراین فاصله ای که بین ما و پدرت است، بسیار زیاد می باشد.

ص: 53


1- - نام اسب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) .

امام حسین (علیه السلام) به سوی امیرالمؤمنین (علیه السلام) بازگشت و وی را از سخنان آن مرد آگاه نمود.

حضرت رو به عمار یاسر کرد و فرمود: ای ابایقظان! به سوی این مرد برو و با او با مهربانی صحبت کن و از او بخواه که پیش من بیاید، چون هیچ یک از جانشینان نباید پیش گمراهان بروند؛ زیرا ما مانند خانه خدا هستیم که به سوی ما می آیند و ما به سوی کسی نمی رویم.

عمّار یاسر به سوی او رفت و گفت: مرحبا ای مرد ثقیفی! چه چیز تو را وادار کرد که أملاک حضرت علی (علیه السلام) را تصرّف کنی و در حق وی بدی کنی؟ به سوی او برو و دلیلت را روشن کن.

آن مرد عمار را بیرون کرد و دشنام داد. عمار شخصی بود که زود خشمگین می شد، پس غلاف شمشیرش را بر گردن او گذاشت و دستش به سوی شمشیر برد. به امیرالمؤمنین (علیه السلام) گفتند: خودت را به عمّار برسان که خیلی زود او را ناکار خواهد کرد!

امیرالمؤمنین (علیه السلام) جمعی را که همراه وی بودند به سوی او فرستاد و فرمود: از او نترسید، او را به سوی من بیاورید.همراه اشجع، سی مرد جنگجو - که از بهترین های قومش بودند - به او گفتند: وای بر تو! این علی بن ابی طالب (علیه السلام) است، به خدا سوگند، کشتن تو و یارانت پیش او خیلی آسان است.

تمام همراهانش از ترس امیرالمؤمنین (علیه السلام) خاموش شدند. پس اشجع را با صورت بر روی زمین کشیده و به نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) بردند.

ص: 54

حضرت فرمود: او را رها کنید و عجله نکنید، زیرا برهان و حجت های خدا بر پایه شتاب و کم خردی استوار نیست.

سپس حضرت فرمود: وای بر تو! به وسیله چه چیزی تصرف مال اهل بیت را حلال دانستی! دلیل تو بر تصرف این مال چیست؟

او در جواب حضرت گفت: تو چطور و با چه استدلالی، کشتن این مردم را در هر حق و باطلی حلال دانستی؟ همانا رضایتِ دوست من، از پیروی کردن از تو، پیش من محبوب تر است.

حضرت فرمود: وای بر تو! من در حق تو گناهی نکردم مگر کشتن برادرت در روز هوازن، و برای چنین قتلی خونخواهی نمی شود، خداوند تو را زشت و اندوهگین کند!

اشجع به حضرت ]گستاخانه] گفت: بلکه تو را خداوند زشت کند و عمرت را قطع نماید، زیرا حسادت تو به خلفاء همیشه و تا زمانی که تو را به نابودی افکند، وجود دارد وسرکشی تو بر ایشان، تو را از رسیدن به مرادت باز می دارد.

فضل بن عباس از گفتار او به خشم آمد و با شمشیر به وی حملهکرد، گردن او را زد، سرش را با دست راست از بدن جدا نمود و پرتاب کرد.

یاران او فضل را محاصره کردند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) ذوالفقار را از نیام کشید، هنگامی که برق چشمان علی (علیه السلام) و درخشش شمشیر او در دستش را دیدند، اسلحه خویش را افکندند و گفتند: فرمانبرداریم.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: بیزاری از شما باد! برگردید و سر این

ص: 55

دوست کوچک تان را به نزد دوست بزرگ تان [ابوبکر] ببرید! با کشتن افرادی چون شما، خونخواهی و انتقامی نیست.

آنان در حالی که سر دوستشان در دستشان بود، برگشته و سر را در برابر ابوبکر افکندند.او مهاجرین و انصار را گرد آورد و گفت:

ای مردم!همانا برادر ثقفیِ شما از خدا و رسولش و صاحب امرش پیروی کرد؛ پس او را مسئول اوقاف مدینه و حومه آن کردم، ولی پسر ابی طالب[ (علیه السلام) ] جلوی او را گرفت و با بدترین حالت او را به قتل رساند و مُثله کرد. وی با چند نفر از یارانش به سوی روستاهای حجاز رفته است، لذا باید قهرمانان شما برای جنگ به سوی او بروند، تا وی را از این راه و روش برگردانند، و برای مقابله با او سپاهی مسلح و آنچه امکان دارد، آماده کنید، شما وی را خوب می شناسید؛ دردی است بی دوا، و جنگجویی است بی همتا.

مردم مدتی خاموش ماندند، گویا پرنده روی سرشان نشستهاست. ابوبکر گفت: شما لال هستید یا زبان دارید؟!

مردی از بادیه نشینان که نامش حجاج بن صخره بود، گفت: اگر تو خودت به سوی علی[ (علیه السلام) ] بروی، ما همراه تو می آییم، اما [بدان] اگر سپاهت را به سوی او بفرستی، همه آنها را مانند شتران نحر می کند و می کشد.

سپس مرد دیگری بلند شد و گفت: آیا می دانی ما را به سوی چه کسی می فرستی؟ همانا تو ما را به سوی بزرگ ترین قصابی می فرستی که جان ها را با شمشیرش به طور برق آسا می گیرد. به خدا سوگند!

ص: 56

ملاقات فرشته مرگ برای ما آسان تر است از ملاقات علیّ بن ابی طالب[ (علیه السلام) ].

پسر ابی قحافه گفت: خدا شما را پاداش نیک از امام و پیشوایتان تان ندهد که هرگاه نام علی بن ابی طالب[ (علیه السلام) ] برای شما ذکر شود، چشمانتان در چهره هایتان بی قرار می شود، و شما را مستی مرگ فرا می گیرد، آیا به شخصی چون من چنین پاسخ می دهند؟!

عمر بن خطاب رو به او کرد و گفت: همآورد علی[ (علیه السلام) ] کسی جز خالد بن ولید نیست. ابوبکر رو به خالد کرد و گفت: ای اباسلیمان! تو امروز شمشیری از شمشیرهای خدا، و ستونی از ستون های او، و مرگ خداوند برای دشمنانش هستی. علی بن ابی طالب[ (علیه السلام) ] از این امت سرپیچی کرده و با گروهی از یارانش به زمین های کشاورزی حجاز رفته است. او از پیروان ماشیری درنده و پناهگاهی بلند را کشته است، بنابراین با گروهی فراوان از لشکریانت به سوی او برو و از او بخواه که پیش ما بیاید و من او را بخشیده ام، و اگر با تو سر جنگ داشت، او را اسیر کن و پیش ما بیاور.

خالد بن ولید همراه با پانصد جنگجو از قهرمانان قومش و در حالی که غرق در اسلحه بودند، بیرون رفت تا اینکه به امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسیدند. فضل بن عباس از دور نگاهی به گرد سپاه کرد و گفت: ای امیرالمؤمنین! پسر ابی قحافه لشکر عظیمی فرستاده که زمین را با سُم اسب هایش می کوبد.

حضرت فرمود: ای ابن عباس! بر خودت سخت نگیر، اگر لشکر

ص: 57

آنها از پهلوانان قریش و قبیله های حنین و جنگ جویان هوازن باشد، من از چیزی وحشت نمی کنم مگر از گمراهی آنان. سپس امیرالمؤمنین (علیه السلام) برخاست و مرکبش را زین کرد. آنگاه برای کوچک شمردن خالد، به پشت خوابید، تا اینکه خالد به او رسید.

وقتی حضرت متوجه شیهه اسبان شد، فرمود: ای اباسلیمان! [ابی خالد!] چه چیز تو را به سوی من کشانده است؟

گفت: آنچه که مرا به سوی تو کشانده است، تو نسبت به آن از من داناتر هستی.

فرمود: ما را از آن آگاه کن.

گفت: ای اباالحسن! تو دانایی هستی که کسی تو را یاد نداده است و عالِم بدون آموزگار هستی؛ این چه اشتباهی و چه عمل زشتیبود که از تو سر زد؟!

اگر تو از این مرد نفرت داری، او از تو متنفر نیست، و نباید ولایت او بر دوش تو سنگینی کند و نه برای تو گلوگیر باشد و پس از هجرت، میان تو و او اختلافی نمانَد.

مردم را به حال خود بگذار تا هر کس را می خواهند، ولیّ و زمامدار خود قرار دهند. گمراه شدن و هدایت شدنشان بر عهده خود آنهاست، و میان قومی که یکپارچه است، تفرقه میانداز، و آتش را پس از خاموش شدنش، روشن نکن؛ زیرا اگر تو این کار را انجام دهی، عاقبتش را ناپسند خواهی یافت.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: مرا از خودت و پسر ابی قحافه

ص: 58

می ترسانی؟! ای خالد! تو و او تهدیدی برای من نیستید، پس این یاوه گویی هایت که من از تو سراغ دارم را کنار بگذار، و ماموریتت را انجام بده.

خالد گفت: او به من گفت اگر تو از شیوه ای که در پیش گرفتی، دست بکشی، مورد لطف و کرامت واقع می شوی و اگر همچنان بر خلاف حق عمل کنی، تو را اسیر کرده و پیش او می برم.

علی (علیه السلام) فرمود: ای فرزند زن بدبو! تو حق را از باطل تشخیص می دهی؟! و امثال تو امثال مرا اسیر می کند؟!

ای فرزند کسی که از اسلام برگشته، وای بر تو! گمان می کنی من مالک بن نویره هستم که او را کشتی و به همسرش تجاوز کردی؟! ایخالد! به سوی من با اندک خرد، و چهره درهم کشیده آمده ای و سرت را بالا می گیری؟!

به خدا سوگند! اگر دست به شمشیر برم و به تو و یاران کینه توزت حمله کنم، کفتارها و انبوه مگس ها را از گوشت شما سیر می کنم. وای بر تو! نه تو و نه دوستت، کسانی نیستید که مرا بکشید. من قاتلم را می شناسم، و روز و شب در جست و جوی مرگم هستم و امثال تو امثال مرا اسیر نمی کند. اگر اراده کنم، در حیاط همین مسجد تو را می کشم.

خالد خشمگین شد و [گستاخانه] گفت: مانند شیر تهدید می کنی و فریبکاری روبهان را در پیش گرفتی؟! در گفتار چقدر کینه توز هستی. تنها کسی مانند تو است که کردارش تابع گفتارش باشد.

ص: 59

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: اگر گفتار تو این است، پس مرگ سزاوار تو است.

سپس علی (علیه السلام) شمشیر ذوالفقار را بر روی خالد کشید و به آرامی به او زد.

چون خالد برق چشمان علی (علیه السلام) و درخشش ذوالفقار در دستش و آمادگی اش برای به قتل رساندنش را دید، مرگ خود را آشکارا دید و گفت: یاابا الحسن! نمی خواستیم کار به اینجا کشیده شود. حضرت با پشت ذوالفقار بر پشت خالد زد و او را از اسب پایین انداخت.

هنگامی که علی (علیه السلام) دستش را بلند می کرد،برنمی گرداند تا نسبت ترس به وی دهند.

یاران خالد را از کار امیرالمؤمنین (علیه السلام) ترسی عجیب و بیمی سخت فرا گرفت. حضرت فرمود: شما را چه شده است؟ از بزرگتان دفاع نمی کنید؟ به خدا سوگند! اگر در اختیار من بود، سرهایتان را از تن هایتان جدا می کردم، این کار برای من آسان تر است از چیدن حنظل توسط بردگان. این گونه غنائم را تصاحب می کنید؟! بیزاری از شما باد!

در این هنگام مردی به نام مثنی بن صیاح که مردی خردمند بود، از میان آن قوم برخاست و گفت: به خدا سوگند، ما برای دشمنی میان خود و تو نیامده ایم، و یا اینکه تو را نشناخته باشیم! کوچک و بزرگ ما تو را می شناسد، تو شیر خدا بر زمینش هستی و شمشیر بلایش بر دشمنانش.

ص: 60

امثال ما، امثال تو را از یاد نمی برند و ما پیروانی مأموریم، و لشکری پشتیبان، ما مطیعیم و مخالف تو نیستیم، نابود باد کسی که ما را به سوی تو فرستاد! آیا او روز بدر و اُحد و حُنین را نشناخته است.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) از گفتار آن مرد شرم کرد و تمام لشکریان را بخشید. سپس حضرت با خالد به خاطر دردی که از ضربت شمشیرش به او وارد آمده بود، شروع به شوخی کردن کرد، در حالی که او خاموش بود.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: وای بر تو ای خالد! تو چقدر از خائنانِ پیمان شکن پیروی می کنی! مگر در روز غدیر قانعنشدی؛ آنگاه که دوست تو در مسجد پیش تو آمد و سر زد از تو، آنچه سر زد؟!

قسم به آن خدایی که دانه را شکافت و انسان ها را آفرید، اگر آنچه که تو با دو دوستت پسر ابی قحافه و پسر خطاب می خواستید، اتفاق می افتاد، همانا آن دو اولین کسانی بودند که با شمشیر من کشته می شدند، تو نیز با آن دو کشته می شدی و خدا آنچه را که می خواهد انجام می دهد، و پیوسته تو را بر آن می دارد که منزلت تو پیش من پست تر شود.

با اینکه حق را شناختی، آن را ترک کردی و در حالی که صحراها را پشت سر می گذاشتی، پیش من آمدی تا مرا اسیر کرده به سوی ابن ابی قحافه ببری! با اینکه می دانی من قاتل عمرو بن عبدودّ و مرحب و کَننده درِ خیبر هستم. من از شما و کم خردیتان خجالت می کشم.

آیا گمان می کنی آنچه را که دوستت به تو گفت، هنگامی که تو را

ص: 61

به سوی من فرستاد، بر من پوشیده است؟ تو شجاعت های مرا با عمرو بن معدی کرب و اصید بن سلمه مخزومی را مطرح کردی، ولی ابن ابی قحافه به تو گفت: همچنان اینها را از او به خاطر داری؟

تمام این[اخبار غیبی[ تنها از دعای پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود... و ابوبکر الان کمتر از آن است. ای خالد! آیا این گونه نیست؟

اگر سفارش رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) نبود، کاری می کردم که خودِ آن دو از تو بهتر می دانند.ای خالد! کجا بود ابن ابی قحافه آن زمان که تو با من در گرداب های مرگ فرو می رفتی و یاران تو مانند گوسفند و خروسی که پرهایش ریخته شده، در برگشتن بر هم پیشی می گرفتند؟!

ای خالد! تقوای خدا پیشه کن، رفیق خائنان و پشتیبان ستمگران مباش.

خالد گفت: ای اباالحسن! همانا من می دانم که تو چه می گویی، و عرب و بزرگان از تو برنگشتند مگر به خاطر خونخواهی پدرانشان از قدیم، و به زودی سرافکنده می شوند، پس مانند روبهان در بیابان های وسیع و تپّه ها، برای خارج کردن ملک از دست تو و به خاطر ترسیدن از شمشیر تو، از تو فرار کردند. وآنچه آنها را به بیعت کردن با ابوبکر فرا خواند، چیزی نبود مگر نرمی اخلاقش، و رام بودنش و گرفتن بیش از حق خود از اموال؛ و گرنه امروزه خیلی کم هستند کسانی که میل به حق دارند.

تو دنیا را به آخرت فروختی. اگر اخلاق تو مانند اخلاق آنان بود،

ص: 62

خالد با تو مخالفت نمی کرد.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود:

به خدا سوگند! خالد برای جنگ با من نیامده است مگر از طرف...، پسر صُهاک؛ زیرا که او پیوسته قبیله ها را علیه من تحریک می کند و آنان را از من می ترساند، و آنها را به بخشش های خودشان دلداری می دهد و آنچه را که روزگار از یادشان برده را به خاطرشان می آورد، و هرگاه که نفسش بیرون شود، عاقبت خود را خواهد دانست.خالد گفت: ابا الحسن! تو را به برادرت قسم می دهم، چون که مردم راضی شده اند که از تو دست بکشند، تو نیز از کار دست بردار و با عزت و احترام به خانه ات بازگرد.

حضرت فرمود: خدا اینان را نه از طرف خودشان و نه از طرف مسلمانان جزای خیر ندهد.

سپس حضرت مرکبش را خواست، یاران او و خالد هم پشت سرش روانه شدند، و خالد با حضرت سخن می گفت و شوخی می کرد تا اینکه وارد مدینه شد.

خالد به سوی ابوبکر رفت و داستان را برایش تعریف کرد. امیرالمؤمنین (علیه السلام) به طرف قبر مطهر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفته، سپس به سوی روضۀ مبارکه رفت و چهار رکعت نماز خواند و دعا کرد و خواست که به منزلش برود.

ابوبکر در مسجد نشسته بود، عباس نیز کنار او نشسته بود، ابوبکر رو به عباس کرد و گفت: ای اباالفضل! به پسر برادرت

ص: 63

علی] (علیه السلام) ] بگو بیاید تا او را درباره آنچه که از او با اشجع سر زده، نکوهش کنم.

عباس گفت: مگر دوستت به تو نگفت که نکوهش کردنش را ترک کن؟ و من می ترسم که اگر او را نکوهش کنی، بر وی غلبه نکنی.

ابوبکر گفت: ای اباالفضل! می بینم که تو مرا از او می ترسانی! مرا با او بگذار، و امّا در خصوص آنچه را که خالد درباره عدم نکوهشکردنش گفت، متوجه شدم که او سخنانی خلاف آن چیزی که به او ماموریت دادم، می گفت. شکی نیست که خالد چیزی از علی[ (علیه السلام) ] دیده که وی را به وحشت انداخته است.

عباس گفت: ای ابن ابی قحافه! هر طور صلاح می بینی انجام بده.

عباس حضرت را صدا زد، امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد و در کنار او نشست، عباس به حضرت گفت: همانا ابوبکر می خواهد وقتت را بگیرد و ماجرا را از تو بپرسد.

حضرت فرمود: ای عمو! اگر او مرا می خواند، نمی آمدم.

ابوبکر گفت: ای اباالحسن! راضی نیستم که این کار را از امثال تو ببینم.

حضرت فرمود: کدام کار؟

ابوبکر گفت: مسلمانی را به ناحق به قتل رساندی، از آدم کشی خسته نمی شوی و آن را شعار خود قرار داده ای؟!

امیرالمؤمنین (علیه السلام) رو به او نمود و فرمود: امّا در خصوص

ص: 64

نکوهش تو به من در کشتن یک شخص مسلمان! به خدا پناه می برم که من مسلمانی را به غیر حق بکشم، زیرا هر کس کشتن او واجب شد، نام اسلام از او برداشته می شود؛ و امّا در کشتن اشجع به دستان من، اگر اسلام تو هم مانند اسلام اوست، پیروزی بزرگی به دست آورده ام. سخن من این است، فقط از خداوند عذر می خواهم، و او را نکشتم مگر به دستور پروردگارم، و تو نسبت به حلال و حرام ازمن داناتر نیستی.

اشجع مردی زندیق و منافق بود و در خانه او بتی از سنگ است که به آن تبرک می جست، و سپس پیش تو می آمد. از عدالت و دادگری خدا نیست که مرا برای کشتن بت پرستان و زندیقان و منافقان مورد مؤاخذه قرار دهد.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) سر صحبت را باز کرد، ولی مغیرة بن شعبه و عمار یاسر، آن دو را از هم جدا کردند و علی (علیه السلام) را قسم دادند، پس حضرت خاموش شد. ابوبکر را هم سوگند دادند، او نیز ساکت شد.

سپس ابوبکر رو به فضل بن عباس کرد و گفت: اگر تو را به خاطر اشجع دستگیر می کردم، چنین نمی کردی! سپس گفت: ولی چگونه این کار را بکنم؛ تو پسر عموی رسول الله[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] و غسل دهنده او هستی؟

عباس رو به او کرد و گفت: ما را رها کنید که ما حکیمانی هستیم. پا را از گلیم خودت فراتر گذاشته ای که متعرض پسر من و پسر برادرم می شوی. تو فرزند ابی قحافه فرزند مُرّه هستی، و ما فرزندان

ص: 65

عبدالمطّلب بن هاشم. ما اهل بیت نبوّت و صاحبان خلافت هستیم، و شما خودتان را به جای ما جا زدید، و به سلطان ما یورش بردید، و رشته خویشاوندی ما را گسستید.

ما را از ارث باز داشتید، سپس ادعا می کنید که ارثی برای ما نیست و شما در این امر نسبت به ما سزاوارتر هستید! هلاکت و دوریبر شما باد، چگونه [از حق] بازگردانیده می شوید؟!

سپس مردم آن جا را ترک کردند، و عباس دست علی (علیه السلام) را گرفت در حالی که می گفت: ای عمو! تو را سوگند می دهم که سخن نگویی و اگر می خواهی سخن بگویی، سخنان خوشحال کننده بگو، و همان گونه که پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: تنها چاره آنها نزد من، صبر است و شکیبایی. عموی من! آنها را به حال خود رها کن، که روز غدیر برای آنها قانع کننده نبود. آنها را بگذار که تمام تلاش خود برای ضعیف کردن ما انجام دهند، که مولای ما خداست و او بهترین حکم کننده و داور است.

سپس عباس ادامه داد: ای برادرزادۀ من! آیا من، تو را کفایت نمی کنم؟ اگر بخواهی، پیش او برمی گردم و قدر و منزلتش را به وی نشان می دهم و سلطنتش را از او می گیرم. پس امیرالمؤمنین (علیه السلام) او را سوگند داد تا خاموش شد.(1)

ص: 66


1- - ارشاد القلوب 2 / 384؛ بحارالأنوار 29 / 46؛ وفیات الائمه (علیهم السلام) 25؛ الأنوار العلویه (علیه السلام) 313.

حلقه آهن به گردن خالد بن ولید

جابر بن عبدالله انصاری و عبدالله بن عباس نقل کرده اند:

روزی در ایّام حکومت ابوبکر نزد وی نشسته بودیم.هنگام ظهر بود که خالد بن ولید مخزومی - که با لشکری رفته بودند - بازگشت و صدای شیهه اسب ها و غبار سُم آنها به آسمان بلند بود. در این هنگام دیدیم حلقه های مدوّری در گردن خالد افتاده است. او از اسب پیاده شد و وارد مسجد شد و مقابل ابوبکر ایستاد. مردم به او خیره شده بودند و از حال او در شگفت بودند. خالد به ابوبکر گفت:

انصاف بده ای پسر ابی قحافه!مردم تو را در جایی قرار داده اند که شایستگی آن را نداری و چون ماهی ای که روی آب می آید، بالا رفته ای. [ماهی هنگامی روی آب می آید که حرکتی نداشته باشد.] تو کجا و سیاستِ لشکرداری و اعزام نیرو کجا؟ نه نَسَبی داری، و نه نیرویی؟! و نه می توانی از کسی دفاع کنی، و نه آتش جنگی روشن کنی؟! خداوند پاداش خیر به مرد ثقیفی و فرزند صهاک ندهد.

ص: 67

من از طائف به جدّه می رفتم تا اهل «ردّه» را تعقیب کنم. در راه علی بن ابی طالب[ (علیه السلام) ] را با گروهی سرکش از دین ملاقات کردم که به جهت حسد نسبت به تو، با خشم و غضب مرا نگاه می کردند؛ کسانی که سخت به تو کینه دارند و مقام تو را خوش ندارند. در میانشان عمار و مقداد و ابوذر و زبیر و دو نوجوان نیز بودند که یکی را فقط از نظر شکل و قیافه می شناسم و دیگری نوجوانی گندمگون بود که شاید از فرزندان برادرش عقیل باشد.

نیت شر را از چهره شان دریافتم و حسد را از برافروختگی شان، و علی[ (علیه السلام) ] زره پیامبر[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] و ردایش را پوشیده و اسب «عقاب» را زین کرده و در کنار چشمه ای به نام «رویه» نشسته بود.

هنگامی که چشمش به من افتاد، صورتش را در هم کشید و با خشم تمام محاسن خود را در دست گرفت. من برای اینکه از شرّش در امان باشم، سلام کردم و فضای باز و دشت فراخ را غنیمت شمردم و برای پرهیز از جنگ با وی، من و همراهانم به آنجا رفتیم. عمّار با الفاظی تند، عداوتش را به من ابراز نمود، و سبب این ناملایمات، سوء تدبیر تو بود!

در این موقع متوجه مرد تاس شدم که کلام در گلویش مانند غرش شیر و صدای رعد جمع شده بود و با خشم تمام به من گفت: ای ابا سلیمان! این کار را می کردی؟ گفتم: سوگند به خدا اگر [ابی بکر] بر نظر خویش استوار می ماند، همان جایی را می زدم که چشمت در آن است!

ص: 68

سخن من که حقیقت را به او گفتم، خشم او را بیشتر برانگیخت و او را به همان حال که در هنگام عصبانیت از او سراغ دارم، آورد و گفت: ای پسر «لخناء»،(1) چون تویی به من جسارت می کند و نام مرا بر زبان می راند، در حالی که یک کلمه از حکمت نمی داند؟! من از کشتگان تو و دوستانت نخواهم بود و خودم زمان اجلم را می دانم.

سپس علی (علیه السلام) به زیر گلویم ضربه ای زد و مرا از اسب به زیر انداخت و کشان کشان مرا تا آسیابی را که از آنِ حارث بن کلده ثقفی بود برد، و میله محکم آن را گرفت و گردنم را کشید و آن را به گردنم انداخت، در حالی که مانند موم در دستان او تاب می خورد.

یارانم شاهد صحنه بودند و نتوانستند به من کمک کنند و مرا از چنگالش نجات دهند، خداوند آنها را پاداش خیر ندهد، وقتی به او نگاه می کردند، گویا ملک الموت را می دیدند.

سوگند به کسی که آسمان را بدون ستون برافراشت! صد نفر از نیرومندترین عرب ها نتوانستند این حلقه را از گردنم باز کنند، و این مسأله مرا بر آن داشت تا فکر کنم جادو کرده، یا نیروی فرشته ای در بدن او وارد شده است.اکنون اگر می توانی، حلقه را از گردنم باز کن و حقّم را از او بستان، و گرنه پس از این در خانه ام می نشینم، تا آبرویممحفوظ بماند، زیرا علی[ (علیه السلام) ] ننگی برایم به وجود آورده که مرا مسخره مردم کرده است!

ص: 69


1- - کلمه ای که عرب برای تحقیر به کار می برد.

ابوبکر نگاهی به عمر کرد و گفت: می بینی از این مرد چه چیزهایی سر می زند؟! مثل این است که حکومت من بر دوش این مرد سنگینی می کند و یا چون استخوانی در گلویش گیر کرده است!

عمر گفت: شوخ طبعی ای است که او را رها نمی کند، تا او را از بین ببرد و حسد و جهلی است که در درونش مستحکم شده و مانند خون در رگ هایش جاری است، و تا زمانی که منزلت او را کوچک نکنند و او را نابود نسازند، او را رها نمی کند.

آنگاه ابوبکر، قیس بن سعد بن عباده انصاری را طلبید، تا حلقه را باز کند، زیرا فقط او می توانست آن را باز کند.

قیس شمشیرزن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بود، و او مردی بلند قامت بود که بلندای قامت او حدود هجده وجب، و عرض بدنش پنج وجب، و پس از امام (علیه السلام) ، نیرومندترین مرد به حساب می آمد. وقتی قیس حاضر شد، ابوبکر به او گفت: تو فرد نیرومندی هستی، این میله را از گردن برادرت خالد باز کن.

قیس: چرا خالد خود، آن را از گردنش باز نمی کند؟

ابوبکر: نمی تواند.

قیس: آنچه ابوسلیمان که سپهدار لشکرتان و شمشیر شما بر دشمنانتان است قادر به انجام آن نیست، چگونه من قادر به انجام آنهستم؟!

عمر: شوخی و مسخره بازی را کنار بگذار! کاری که برایش دعوت شده ای، انجام بده.

ص: 70

قیس: می خواهید کار را بر من تحمیل کنید، یا به دلخواه خود انجامش دهم؟

عمر: اگر با رضایت قلبی اقدام کردی، چه بهتر و گرنه بر آن مجبور می شوی.

قیس: ای پسرِ...! خوار شود کسی که مانند تو مجبورش کند، البته در موقعیت قدرت قرار گرفته ای، و از تو چنین اجباری بعید نیست.

عمر از سخنان قیس شرمنده شد و در گوشه ای نشست و دندان ها را از شدّت خشم بر هم می فشرد.

ابوبکر: ای قیس! او را رها کن و کار را انجام بده.

قیس: اگر می توانستم، باز هم این کار را نمی کردم، پیش آهنگران شهر بروید، زیرا آنها برای این کار از من قوی ترند.

پس چند تن از آهنگران شهر را فراخواند. آنها گفتند: این میله باز نمی شود تا اینکه آن را با آتش داغ کنیم.

ابوبکر رو به قیس کرد و گفت: به خدا سوگند تو می توانی آن را باز کنی، اما تو کاری انجام نمی دهی که امام و دوست تو ابوالحسن، بر تو خرده بگیرد و این حال تو از حال پدرت عجیب تر نیست که اسلام را طلب کرد و از بیراهه طلب کرد، ولی خداوند ابهت او راشکست و منزلت او را پایین آورد و اسلام را با ولیّ خود عزیز کرد و دینش را با اهل طاعتش استوار کرد و تو الان در حال شقاوت و بدبختی هستی.

ص: 71

قیس با شنیدن این سخنان خشمگین شد و برآشفت و گفت: ای فرزند ابی قحافه! من جواب دندان شکنت را که ناشی از زبانی آزاد و قلبی شجاع [به جهت جایگاهت] است، دارم و اگر این بیعتی که تو بر گردنم داری نبود، آن جواب را می شنیدی.

به خدا قسم! هرچند دستم با تو بیعت کرد، اما دلم با تو نیست، زیرا با وجود روز غدیر، حجّتی ندارم؛ و بیعتم با تو مانند آن [زنی[ که رشته خود را پس از محکم بافتن، ]یکی یکی[ از هم می گسست،(1) است.

حرفم را این گونه می زنم و از تو و جنگ با تو، باکی ندارم، و اگر این سخنان را از آغاز از تو می شنیدم، هرگز با تو صلح و بیعت نمی کردم.

اگر پدرم به خلافت تمایل داشت، بعد از آنچه از تو شنیدم، شایسته است که چنین ادعایی داشته باشد، زیرا او مردی استوار است و کسی در او اثر نمی گذارد، و تنومند و بلند قامت و عزیز و جوانمرد است، بر خلاف تو.

به خدا سوگند! ای... و خروسِ باد در گلو کرده، که اصل و نسب رفیعی نداری، اگر دوباره درباره پدرم سخن به میان آری، آنچنان لجامی با گفتارم بر دهانت بزنم که خون در آن موج زند؛ پس بگذار از

ص: 72


1- - اشاره به آیه 92 سوره نحل.

گمراهی تو درگذریم، و پیوسته در گمراهی و هلاکت تو گام برداریم، با اینکه می دانیم که حق را ترک نمودیم و از باطل اطاعت کردیم.

امّا اینکه گفتی علی (علیه السلام) امام من است، سوگند به خدا! امامت او را انکار و از ولایتش عدول نخواهم کرد. چگونه پیمان را بشکنم، در صورتی که با خدا به امارت و ولایتش پیمان بسته ام و مورد بازخواست او قرار می گیرم.

من اگر با نقض بیعت تو خداوند را دیدار کنم، بهتر است از اینکه عهد او و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و پیمان وصیّ و خلیل او (علیه السلام) را زیر پا بگذارم. تو تنها امیر قوم خویش هستی، اگر بخواهند رهایت می کنند و اگر بخواهند کنارت می گذارند، پس به خاطر گناهانی که مرتکب شدی، توبه کن و به سوی خدا بازگرد و به خاطر گناهانت عذرخواهی کن، و کار ]خلافت[ را به کسی بسپار که به خودِ تو، از تو نیز سزاوارتر است.

تو با این ولایت کردنت به جای وی و نشستنت بر مسند وی و اینکه خودت را با نام وی نامیدی، گناه بزرگی مرتکب شده ای.

می دانی که چیزی از عمرت باقی نمانده، و بهار عمرت بسان ابردر حال از هم پاشیدگی است! و خوب می دانی کدام یک از دو گروه، بهتر و لشکرش کمتر است؟

اما اینکه بر من خرده گرفتی که او مولای من است، سوگند به

ص: 73

حق! او مولای من و مولای همه مؤمنین است. آه آه، اگر من قدرت و توان داشتم، تو را همانگونه که منجنیق سنگ را پرتاب می کند، پرتاب می کردم، و چه بسا این صحنه به زودی عملی گردد، و دیدن جای گفتن را بگیرد.

و سپس برخاست و جامه اش را تکاند و بیرون رفت، و ابوبکر از تندی خود نسبت به او پشیمان شد.

خالد چند روز در مدینه رفت و آمد می کرد، در حالی که میله آسیاب همچنان در گردن او بود، تا اینکه به ابوبکر خبر دادند علی بن ابی طالب (علیه السلام) همین الان از سفر باز گشته است.

امام (علیه السلام) خسته از راه بود و هنوز عرق بدنش خشک نشده بود و چهره اش برافروخته بود. ابوبکر اقرع بن سراقه باهلی و اشوس بن اشجع ثقفی را پیش وی فرستاد، و به آنها گفت که از وی بخواهند تا نزد او در مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برود. پس آن دو پیش امام (علیه السلام) رفتند و گفتند: یا ابا الحسن! ابوبکر تو را برای امر مهمّی که اندوهگینش کرده، به مسجد دعوت می کند.امام (علیه السلام) به آنها پاسخ نداد. آن دو گفتند: در خصوص آنچه به تو گفتیم، جواب ما را نمی دهی؟

امام (علیه السلام) فرمود: شما چقدر از ادب به دور هستید، مگر نمی دانید شخصی که تازه از سفر برگشته، نباید به کار دیگران بپردازد تا اینکه وارد منزلش شود؛ پس اگر حاجتی دارید، در منزل خودم آن را به

ص: 74

من بگویید، اگر ممکن بود ان شاءالله آن را انجام می دهم.

آن دو نزد ابوبکر بازگشتند و گزارش خود را به اطلاع او رساندند، ابوبکر گفت: همه با هم نزد او برویم. آنها به سوی وی حرکت کردند و مقابل خانه اش، حسین (علیه السلام) را دیدند که می خواست شمشیری را بخرد. ابوبکر به وی گفت: اگر ممکن است، برای ما از پدرت اجازه ورود بخواه. حضرت به آنها اجازه ورود داد و به همراه خالد بن ولید وارد شدند.

آن جمع بر وی سلام کردند و حضرت با همان الفاظ، جواب سلام آنها را داد. هنگامی که چشم حضرت به خالد افتاد، فرمود: ای اباسلیمان! صبح بخیر، قلّاده خوبی داری.

گفت: به خدا سوگند ای علی! اگر اجل مرا یاری می داد، از دست من نجات نمی یافتی.

امام (علیه السلام) به او فرمود: ای پسر زن حقیر! قسم به کسی که دانه را شکافت و انسان را خلق کرد، تو نزد من کوچکترینچیزها هستی و جان تو در دست من - اگر بخواهم تو را بکشم - مانند یک پشه ای است که در روغن داغی افتاده باشد. هر چند بخواهی از آن بیرون بیایی، نمی توانی از رنجش نجات یابی. بگذار ما همچنان بردبار بمانیم، و گرنه تو را به کسی ملحق می کنم که به قتل از او سزاوارتری. پس ای اباسلیمان! بهتر است گذشته را رها کنی و به آینده بیندیشی.

به خدا قسم! من در این دنیا فقط سختی کشیده ام و به آن عادت

ص: 75

دارم. من مرگ تو و مرگ خود و جان تو و جان خود را دیده ام، جان من در بهشت است و جان تو در دوزخ.

افراد حاضر به وساطت برخاستند و از حضرت خواستند که سخنان خود را ادامه ندهد.

ابوبکر به امیرالمؤمنین (علیه السلام) گفت: ما نیامده ایم تا با خالد گفتگو کنی، بلکه برای مسأله دیگری آمده ایم. و تو ای ابو الحسن! پیوسته به مخالفت با من موضع می گیری و بر یارانم می تازی، ما تو را رها کرده ایم، تو نیز ما را رها کن و متعرّض ما نشو، تا موجب وحشت تو نشویم و مورد آزار ما قرار نگیری.

امام (علیه السلام) در پاسخ فرمود: خداوند مرا از وحشت تو و یارانت نگاه داشته، و هر وحشت دیده ای به من انس گرفته است، و اما در خصوص ابن ولیدِ پست، من داستان او را به تو می گویم: او وقتی لشکر انبوهش و فراوانی سپاهش را دید، دچار تکبرو عُجب شد و خواست در آن حال قدرت نمایی کند تا مرا خوار نماید، و در میان جمع بر من فخر بفروشد، ]لذا] من او را گرفتار آن چیزی کردم که در پیِ آن بود، و او در حالی سعی در ضربه زدن به من داشت که مرا خیلی خوب می شناخت، و خداوند هرگز به کار او راضی نمی شد [که محقق شود].

ابوبکر گفت: البته شما هم از یاری اسلام و رغبت در جهاد، دست برداشته ای! آیا این کار تو به دستور خدا و پیامبر[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] است، یا از جانب خویش؟

ص: 76

امام (علیه السلام) فرمود: ای ابوبکر! آیا به شخصی چون من، دستورات دینی را آموزش می دهی؟! در صورتی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمان بیعت با من را به شما داد، و طاعت مرا بر شما واجب ساخت، و مرا در میانتان چون خانه کعبه قرار داده که باید به زیارتش بروند، ولی او به دیدار کسی نمی رود!

پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به من فرمود: به زودی امّت من با تو از درِ نیرنگ وارد می شود، چنان که امت های گذشته پس از انبیاء با اوصیاء نیرنگ کردند، مگر گروهی اندک، و پس از من لغزش هایی خواهند کرد، پس تو صبر کن. تو مانند خانه خدا هستی، اگر کسی وارد آن شود، ایمن است و کسی که از آن روی بگرداند کافر است. خداوند می فرماید:(وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً)(1)؛ و چون خانه [کعبه[ را برای مردم محل اجتماع و ]جای[ امنی قرار دادیم.

و فرمود:

من و تو ]یا علی] مساوی هستیم، مگر در نبوّت، من خاتم پیامبرانم و تو خاتم اوصیایی.

سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از سوی خدا به من خبر داد که من پس از وفاتش فقط در سه جا شمشیر می کشم؛ یکی در جنگ با ناکثین، دوم

ص: 77


1- - سورة البقره 125.

در جنگ با قاسطین و سوم در جنگ با مارقین، و هنوز وقت آن فرا نرسیده است.

سپس از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) پرسیدم: در مورد کسی که بیعتم را می شکند و حقّم را انکار می کند، چه کنم؟ فرمود: صبر کن، تا مرا ملاقات کنی و بر سختی ها صبر پیشه ساز تا یاوری بر ضدّشان بیابی؟

پرسیدم: آیا می ترسی مرا بکشند؟ فرمود: به خدا سوگند! خیر، اصلا از این نمی ترسم که تو را بکشند یا مجروح کنند، و من به مرگ تو و سبب آن آگاهم، خداوند مرا از آن خبر داده است؛ اما از این می ترسم که تو با شمشیرت نابودشان سازی و دینی که تازه پا گرفته، ازبین برود و مردم از توحید خدا روی بگردانند.

اکنون [ای ابوبکر] اگر مسائل از پیش [خدا] مقرّر نگشته بود، من درباره تو روشی دیگر اتّخاذ می کردم و شمشیرهایی که به خون تشنه اند را سیراب می کردم، و در روزی که نامه [اعمالت] را بخوانی، خواهی فهمید که چه گناهانی به خاطر من بر دوش خود گذاشتی. و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) چه خوب دشمنی برای شما خواهد بود [قیامت] و حاکم، خداوند است.

ابوبکر گفت: ای اباالحسن! ما با این مسائل کاری نداریم، اکنون از تو تقاضا داریم که این آهن را از گردن خالد باز کنی، زیرا سنگینی اش او را آزرده و گلویش را مجروح نموده، در حالی که تو با این سخنانی که بر زبان راندی، دلت را آرام کردی.

ص: 78

امام (علیه السلام) فرمود: اگر بخواهم دلم را آرام کنم، شمشیر بهترین دوای آن و برای نابود کردن بهتر است. و اگر او را می کشتم، سوگند به خدا، او با این یورشی که به من کرد، از هیچ یک از کسانی که در فتح مکه به قتل رساندم، بالاتر نبود، و تردیدی ندارم که به اندازه بال پشه ای، ایمان در دل خالد راه نیافته است.

اما نسبت به آهنی که بر گردن دارد، شاید من قادر به باز کردنش نباشم، پس خالد آن را باز کند و یا خود شما. اگر آنچه ادعای آن را دارید صحیح باشد، شما نسبت به او سزاوارترید.

آنگاه بریده اسلمی و عامر بن اشجم برخاستند و گفتند: یا علی!به خدا سوگند، کسی به جز تو نمی تواند آن را باز کند؛ همان جا کَند و آن را به پشت سرش انداخت. آن را بلند کرد در حالی که بالای دستش بود و مانند پلی قرار داد تا مردم از آن بگذرند.

عمار بن یاسر نیز از جمله کسانی بود که حضرت را مورد خطاب قرار داد، ولی امام (علیه السلام) پاسخ مثبتی به کسی نداد.

ابوبکر گفت: تو را به خدا و به حق برادرت محمد مصطفی پیامبر خدا[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] سوگند می دهم، بر خالد ترحّم کن و آن را از گردنش باز کن.

و چون حضرت را به چنین چیزی قسم داد، شرم کرد لذا خالد را به سوی خود کشید و میله را قطعه قطعه کرد و آن را چون شمع در دست خود می فشرد. سپس دو قطعه را بر سر خالد زد. خالد آهی کشید و گفت: یا امیرالمؤمنین!

ص: 79

امام (علیه السلام) فرمود: به اجبار گفتی یا امیرالمؤمنین، و اگر این کار را نمی کردی، سوّمی را بر سرت می زدم و از پایین تنت بیرون می آمد. حضرت همین گونه تدریجا آهن را قطعه قطعه از گردن او باز کرد، تا تمام شد، و حاضران تکبیر و لا اله الّا اللَّه می گفتند، و از نیرویی که خدا به امام (علیه السلام) ارزانی داشته بود، تعجّبمی کردند، و با سپاسگزاری و تشکر از حضورش خارج شدند.(1)

ص: 80


1- - ارشاد القلوب 2/378؛الثاقب فی المناقب 166؛بحار الأنوار 29/161؛منهاج البراعه الخوئی 10/365؛الصحيح من سیرةالامام علی (علیه السلام) 11/33.

تبدیل شدن کمان به اژدها و وحشت خلیفه

از سلمان این چنین نقل شده است:

به امیرالمؤمنین (علیه السلام) خبر رسید که عمر بن خطاب شیعیان وی را [به بدی] یاد کرده است.

حضرت در یکی از راه های باغ های مدینه جلوی او را گرفت، در حالی که کمان عربی در دست داشت، و فرمود: به من رسیده است که تو شیعه مرا [به بدی] یاد کرده ای.

عمر گفت: دست بردار، و به خودت رحم کن.

فرمود: تو از اینجا نمی روی. سپس کمان بر زمین انداخت، ناگهان به اژدهایی - همانند شتری که دهان باز کرده - تبدیل شد، و به سوی عمر آمد که او را ببلعد.

عمر فریاد زد: ای اباالحسن! تو را به خدا سوگند [که به من رحم کنی]، از این پس این امر را تکرار نخواهم کرد، و پیوسته التماس می کرد.

ص: 81

امام (علیه السلام) دست خویش را به اژدها زد، که مانند قبل به کمان تبدیل شد، و عمر وحشت زده به خانه بازگشت.

سلمان گفت: شبانگاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) مرا دعوت کرد و فرمود: نزد عمر برو که مالی از مشرق به وی رسیده است و کسی از آن اطلاعی ندارد، و تصمیم دارد آن را تصاحب کند، پس به او بگو: امیرالمؤمنین به تو می گوید: مالی از جانب مشرق به تو رسیده است، آن را میان اهلش تقسیم کن، و آن را تصاحب نکن که رسوایت می سازم.

سلمان می گوید: پیغام را به او رساندم. گفت: داستان دوستت مرا به شگفتی وا می دارد! چگونه این موضوع را دانست؟!

گفتم: آیا این گونه امور بر او پنهان می ماند؟!

سپس به سلمان گفت: این را از من بپذیر: علی] (علیه السلام) ] یک جادوگر است، و من به این خاطر نسبت به تو احساس دلسوزی می کنم و بهتر این است که از او جدا شوی و به گروه ما بپیوندی.

گفتم: بد سخنی گفتی! اما در خصوص علی (علیه السلام) ، او از اسرار نبوت چیزی به ارث برده است که تو دیده بودی و چیزی که از آن بالاتر است.

گفت: نزد وی برو و بگو: چشم!

نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) بازگشتم، حضرت به من فرمود: می خواهی

ص: 82

آنچه میان شما رد و بدل شد برایت بگویم؟

عرض کردم: تو به آن از من داناتری، پس هر آنچه اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد، سپس فرمود: وحشت اژد ها تا زمان مرگ همراه او خواهد بود.(1)

ص: 83


1- - الخرائج والجرائح 1/232؛مدینةالمعاجز 3/209؛بحارالأنوار 29/31 و31/614؛نفس الرحمن460.

چه کسانی با امیرالمؤمنین (علیه السلام) دشمنی می ورزند؟

جابر بن عبدالله انصاری نقل کرده می گوید:

خدمت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در مِنا بودیم، مردی را مشاهده کردیم که با تضرع در سجده و رکوع بود. گفتیم: یا رسول الله! چقدر خوب نماز می خواند!

فرمود: این همان کسی است که پدر شما را از بهشت خارج کرد[یعنی شیطان].

امیرالمؤمنین (علیه السلام) شجاعانه پیش او رفت و چنان او را تکان داد که پهلوهایش درهم فرو رفت. فرمود: اگر خدا بخواهد تو را می کشم.

شیطان گفت: نمی توانی تا آن هنگام که نزد پروردگارم تعیین شده، تو را چه شده که می خواهی مرا بکشی؟ به خدا قسم هیچ کس با تو دشمنی نمی ورزد، مگر این که نطفه من قبل از نطفه پدرش با مادراو می آمیزد. من با دشمنان تو در اموال و اولاد مشارکت می کنم و این آیه در قرآن اشاره به همان است:

ص: 84

(وَ شارِکْهُمْ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ)(1)

و با آنان در اموال و اولاد شرکت کن.

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: یا علی! راست می گوید، از قریش کسی با تو دشمنی نمی ورزد، مگر زنازاده، و از انصار مگر یهودی، و از عرب مگر کسی که نَسَبَش مشکوک باشد، و از سایر مردم مگر شقی، و از زنان مگر زنی که از مقعد حیض می بیند.

بعد حضرت سر به زیر انداخت، سپس سر برداشت و فرمود: ای گروه انصار! به فرزندان خود محبت علی (علیه السلام) را عرضه بدارید.

جابر بن عبداللَّه انصاری گفت: ما محبت امیرالمؤمنین (علیه السلام) را بر فرزندان خود عرضه می داشتیم؛ هر که او را دوست می داشت، می فهمیدیم از اولاد ما است و هر که دشمنی با وی می ورزید، او را از خود نمی دانستیم.(2)

ص: 85


1- - سورة الاِسراء 64.
2- - علل الشرائع 1/162؛روضةالمتقین 8/645؛بحارالأنوار 18/88و27/151 و39/174 و60/236.

اعجاز امیرالمؤمنین (علیه السلام) هنگام وقوع زلزله

حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) فرمود:

در زمان ابوبکر مردم دچار زلزله شدند، آنان ترسان به سوی ابوبکر و عمر رفتند و دیدند که آن دو [نیز] هراسان نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفته اند، مردم آن دو را دنبال کردند تا اینکه به درب منزل امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسیدند.

حضرت بدون توجه به آنچه در آن بودند بیرون آمد و رفت و مردم به دنبال او رفتند، تا اینکه به زمین مرتفعی رسیدند، در آنجا نشست و آنها اطراف او نشستند، و به دیوارهای شهر می نگریستند که لرزان می رفت و می آمد.

حضرت فرمود: گویی که آنچه می بینید شما را به ترس انداخته؟

گفتند: چگونه نترسیم در حالی که هرگز مانند آن را ندیده ایم.

حضرت لبانش را حرکت داد سپس با دست مبارک بر زمین زد، و فرمود: تو را چه شده؟ آرام بگیر.

ص: 86

زمین آرام شد. مردم از این حرکت حضرت، بیشتر از زمانی که از درب بیرون آمد شگفت زده شدند، به آنها فرمود: آیا از کار من شگفت زده شدید؟

گفتند: بله.

فرمود: من مردی هستم که خدا فرمود:

(إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها * وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها * وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها)(1)

آنگاه که زمین به لرزش [شدید[ خود لرزانیده شود و زمین بارهای سنگین خود را برون افکند و انسان گوید ]زمین[ را چه شده است؟

من آن انسانی هستم که به آن می گوید: تو را چه شده است؟

(یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها)(2)

آن روز است که ]زمین[ خبرهای خود را باز گوید.

و با من سخن می گوید.(3)

ص: 87


1- - سورة الزلزال 1-3.
2- - سورة الزلزال 4.
3- - علل الشرایع 2/556؛ دلائل الامامه 66؛تأویل الآيات 2/836؛ مدینةالمعاجز 2/99؛ بحارالأنوار 88/151؛ تفسیر نور الثقلين 5/648.

کفن و دفن سلمان توسط امیرالمؤمنین (علیه السلام) در مدائن

جابر بن عبدالله انصاری نقل می کند:

روزی امیرالمؤمنین (علیه السلام) نماز صبح را با ما ادا کرد سپس رو به ما نمود و فرمود: ای گروه مردم! خدا اجر شما را در مصیبت برادرتان سلمان زیاد کند.

مردم در این باب سخن بسیار گفتند. حضرت عمامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را بر سر بست و پیراهن حضرت را پوشید، عصای او را در دست گرفت و شمشیر ایشان را حمایل نمود.

حضرت بر شتر «عضباءِ» رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سوار شد و به قنبر ]در مدینه] فرمود: دَه گام بشمار.

قنبر گفت: چون از شمردن فارغ شدم به در خانه سلمان [درمدائن] رسیدیم.

زاذان [از موالیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) و از کسانی که همراه سلمان

ص: 88

در مدائن سکنیٰ داشت] می گوید: چون وقت وفات سلمان شد از او پرسیدم: چه کسی تو را غسل می دهد؟

گفت: آنکه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را غسل داد. گفتم: تو در مداینی و او در مدینه است.

سلمان گفت: ای زاذان! چون دهان مرا ببندی - من بمیرم - صدای ضربه ای خواهی شنید. هنگامی که دهان او را بستم صدای ضربه ای شنیدم و به در خانه آمدم، امیرالمؤمنین (علیه السلام) را مشاهده نمودم.

حضرت فرمود: ای زاذان! ابوعبدالله سلمان به رحمت حق واصل شد؟

گفتم: بله ای سرورم!

حضرت داخل شد و عبا از روی سلمان برداشت که سلمان به امیرالمؤمنین (علیه السلام) تبسم نمود.

حضرت به او فرمود: مرحبا ای ابا عبدالله! هرگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را دیدار کردی آن وقایعی که بر برادرت از قوم او گذشت به ایشان خبر بده.

سپس امیرالمؤمنین (علیه السلام) شروع به آماده سازی اوبرای تدفین نمود.

زمانی که حضرت بر او نماز خواند از او تکبیرهای بلند

ص: 89

می شنیدیم و دو نفر با آن حضرت می دیدم. چون پرسیدم آنها کیستند فرمود: یکی برادرم جعفر و دیگری خضر است، و با هر یک از آنها هفتاد صف از ملائکه آمده بودند، که در هر صفی هزاران فرشته بود.(1)

ص: 90


1- - مناقب ابن شهر آشوب2/131؛ مدینةالمعاجز 2/418؛ بحارالأنوار 22/372؛ الدرجات الرفیعه 220؛ نهج الایمان 637.

ام سلمه! بشنو و گواه باش

امام صادق (علیه السلام) از جد بزرگوارشان نقل نموده اند:

روزی به ام سلمه خبر رسید یکی از غلامان - آزاد شدۀ - او به حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) ناسزا می گوید.

او را به نزد خود طلبید و گفت: فرزندم! شنیده ام که نسبت به علی (علیه السلام) ناسزا می گویی؟

غلام به او گفت: بلی ای مادر!

ام سلمه گفت: مادرت به عزایت بنشیند! بنشین تا برای تو حدیثی را که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیده ام نقل کنم و بعد از آن هر چه برای خود نیکوتر می دانی اختیار کن.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نُه زن داشت که من یکی از آنها بودم. روزی از روزها که نوبت من بود حضرت در حالی که شادمان بود و دست در دست علی (علیهالسلام) داشت، وارد شد و فرمود: ای ام سلمه! از خانه بیرون برو و خانه را برای ما خلوت کن.

ص: 91

چون از خانه بیرون رفتم حضرت با امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشغول راز گفتن شد و من صدایشان را می شنیدم اما سخنشان را نمی فهمیدم. برخاستم و به سوی در آمدم و گفتم: یا رسول الله! رخصت می دهی وارد شوم؟ فرمود: نه.

از ترس آنکه مبادا برگردانیدن من از غضب باشد، یا از آسمان خبر بدی یا آیه ای در مورد من نازل شده باشد، زمین خوردم. پس از اندک زمانی باز به سوی در آمدم و رخصت طلبیدم، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بارِ دیگر اجازه ندادند و این بار خیلی بدتر از مرتبه اول زمین خوردم.

سپس طولی نکشید که برای مرتبه سوم به سوی در رفتم و اجازه ورود خواستم. حضرت فرمود: داخل شو ای ام سلمه. چون به خانه وارد شدم امیرالمؤمنین (علیه السلام) را دیدم که به دو زانو خدمت آن حضرت نشسته و عرض می کند: پدر و مادرم فدای تو ای رسول الله! هر گاه چنین شود مرا به چه امر می فرمایی؟ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: تو را به صبر کردن امر می کنم.

مرتبه دیگر امیرالمؤمنین (علیه السلام) سخن را تکرار کرد و باز حضرت او را به صبر کردن امر فرمود. چون برای مرتبه سوم علی (علیه السلام) این سخن را تکرار نمود حضرت فرمود: یاعلی!ای برادر من! هرگاه آن کار از آنان سر زد شمشیر خود را از غلاف بکش و بر دوش خود بگذار و جنگ کن تا اینکه به نزد من آیی در حالی که از شمشیر تو خون ایشان ریزد.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رو به من کرد و فرمود: ای ام سلمه! این غم واندوه در تو به خاطر چیست؟

ص: 92

گفتم: یارسول الله! برای آن است که مرا چند مرتبه از پیش خود راندی.

حضرت فرمود: به خدا سوگند! تو را از روی غضب رد نکردم. به راستی که تو از سوی خدا و رسول او در امنیت و سلامتی هستی، ولیکن چون تو آمدی جبرئیل در سمت راستِ من و علی (علیه السلام) در سمت چپ من بود، و جبرئیل مرا به وقایعی که بعد از من اتفاق خواهد افتاد خبر می داد و مرا امر می کرد علی (علیه السلام) را در مورد آنها سفارش کنم که بداند در آن فتنه ها چه باید کرد.

ای ام سلمه! بشنو و گواه باش: اینک علی بن ابی طالب (علیه السلام) برادر من در دنیا و در آخرت است.

ای ام سلمه! بشنو و گواه باش: علی بن ابی طالب (علیه السلام) وزیر من در دنیا و فردای قیامت است.

ای ام سلمه! بشنو و گواه باش: علی بن ابی طالب (علیه السلام) پرچم دار من در دنیا و قیامت است.ای ام سلمه! بشنو و گواه باش: علی بن ابی طالب (علیه السلام) وصی و جانشین بعد از من، و وفا کننده به وعده هایم، و دفاع کننده از حوض کوثر است.

ای ام سلمه! بشنو و گواه باش: علی بن ابی طالب (علیه السلام) سرور مسلمانان و پیشوای متقیان و رهبر پیشانی سفیدان و قاتل ناکثین و قاسطین و مارقین است.

ص: 93

من گفتم: یارسول الله! ناکثین چه کسانی هستند؟

فرمود: آنها که در مدینه بیعت می کنند و در بصره پیمان خود را می شکنند.

گفتم: قاسطین چه کسانی هستند؟

فرمود: معاویه و یاران او از اهل شام.

گفتم: مارقین چه کسانی هستند؟

فرمود: خارجیان نهروانند.

چون ام سلمه این حدیث را نقل کرد، غلام گفت: گره از کار من گشودی، خدا در کار تو فرجی حاصل کند. به خدا سوگند! دیگر بعد از این هرگز علی (علیه السلام) را دشنام نخواهم داد.(1)

ص: 94


1- - الامالی الصدوق 463؛ التحصين 606؛ بحارالأنوار 22/221.

احتجاج امیرالمؤمنین (علیه السلام) با زبیر در کارزار جمل

از سليم بن قيس نقل شده كه گفت:

هنگام رويارويى اميرالمومنین (علیه السلام) با اهل بصره در كارزار جمل، با صدايى بلند زبير را فراخوانده و فرمود: اى أبا عبدالله نزد من بيرون آى.

زبير همراه طلحه نزد حضرت آمد. حضرت به آنان فرمود: به خدا سوگند! شما دو نفر و صاحبان علم از آل محمّد (علیهم السلام) و نيز عائشه همه و همه نيک مى دانيد كه تمامى اصحاب جمل از زبان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) لعنت شده اند، و هر كه نسبت افترا به پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بندد از رحمت حقّ محروم بماند.

آن دو گفتند: چگونه چون مائى كه از اصحاب بدر و اهل بهشتيم ملعون هستيم؟حضرت فرمود: اگر من تصديق می كردم كه شما اهل بهشتيد هرگز تن به جنگ با شما نمى دادم.

ص: 95

زبير گفت: مگر حديث سعيد بن عمرو بن نفيل را نشنيده اى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل نموده فرمود: «ده نفر از افراد قريش اهل بهشتند»؟

حضرت فرمود: اين حديث را از عثمان شنيدم كه در ايّام خلافت خود نقل مى كرد.

زبير گفت: آيا گمان مى كنى بر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دروغ بسته است؟

حضرت فرمود: من هيچ نمى گويم تا تک تک آن افراد بهشتى را نام ببرى.

زبير گفت: ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، عبدالرّحمن بن عوف، سعد بن ابى وقّاص، ابو عبيدة بن جرّاح و سعيد بن عمرو بن نفيل.

حضرت فرمود: نه نفر را نام بردى، دهمى كيست؟

زبير گفت: دهمى شما هستيد.

حضرت به او فرمود: تو خود با اين حديث اعتراف نمودى كه من اهل بهشتم، ولى من به آنچه نسبت به خود و يارانت قائلى منكرم و با بهشتى بودن شما مخالفم.

زبير گفت: آيا فكر مى كنى كه سعيد بر پيامبر[ (صلی اللهعلیه و آله و سلم) ] دروغ بسته است؟

حضرت فرمود: من نه تنها فكر نمى كنم بلكه به خدا سوگند به اين مطلب يقين دارم.

ص: 96

حضرت افزود: به خدا سوگند كه برخى از اين ده نفر را كه نام بردى جايگاهشان روز قيامت در تابوتى قرار گرفته و آن در گوشه اى از چاهى عميق در پائين ترين درجات دوزخ مى باشد، و در سر آن چاه، سنگى است كه چون بخواهند زبانه آتش دوزخ شعله ور گردد آن سنگ را كنار مى كشند، و از شدّت حرارت آن چاه، آتش هاى جهنّم شعله ور گردد!

من اين حديث را از خودِ پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شنيدم، و اگر دروغ گويم خداوند مرا به شما غالب و مظفّر نگرداند و خون مرا به دست شما بريزد، و اگر راست مى گويم خداوند مرا ظفر و نصرت داده و هر چه زودتر ارواح شما و اصحاب و يارانتان را به آتش نزديک كند!

زبير با شنيدن اين سخنان با ديده اى گريان به سوى يارانش بازگشت.(1)

ص: 97


1- - الاحتجاج 1/237؛ بحارالأنوار 32/197؛ منهاج البراعه 17/79 و کتاب سلیم 327 با اندک تفاوت.

احتجاج امیرالمؤمنین (علیه السلام) با ابوبکر

امام جعفر صادق (علیه السلام) از پدران گرامش (علیهم السلام) نقل می فرماید:

وقتى مردم با ابوبكر بيعت كرده و با امیرالمؤمنین (علیه السلام) آن رفتار[ناهنجار[ نمودند، پيوسته ابوبكر نسبت به حضرت اظهار انبساط و خوشروئى كرده، و از انقباض و گرفتگى علىّ بن ابى طالب (علیه السلام) حيران و دل نگران بود، به همين خاطر بسيار مايل بود با حضرت خلوتى داشته و عُقده دل او را گشوده و رضايت خاطر آن حضرت را به هر ترتيب فراهم نمايد، تا علت پذیرفتن خلافت - علیرغم عدم میل باطنی به آن - را بگوید.

ابوبکر ناگهان نزد حضرت آمد و اين گونه سخن آغاز نمود:

یا ابا الحسن، به خدا سوگند! اين جريان روى تبانى و اقدام و رغبت و حرص من صورت نگرفت، و در آن هيچ اعتمادى به خود نداشتم كه بتوانم از عهده اين امر بر آمده و امور امّت را آن طور كه بايداداره كنم. و من فاقد هر گونه قدرت مالى و كثرت عشيره بودم، تا از آن

ص: 98

طريق اساس نقشه خود را استوار نمايم. پس براى چه از من دلتنگ و ملول شدی، وچرا ذهنیت منفی به من داری، و با دید بغض و عداوت به من مى نگرى؟!

اميرالمؤمنين (علیه السلام) فرمود: اگر به اين امر رغبت و ميلى نداشتى، براى چه خود را به آن حاضر نموده و در اين عمل پيش قدم شدى؟!

ابوبكر گفت: بخاطر حديثى كه از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنيدم فرمود: «براستى كه خداوند امّتِ مرا بر گمراهى و خطا جمع نمى كند».

و چون جمع ايشان را ديدم از همان فرمايش پيروى نموده و هرگز گمان نبردم كه اجماع امّت خلاف هدايت و از گمراهى باشد، و به همين خاطر تن به اين تكليف سپردم، و اگر مى دانستم حتّى يک نفر هم از اين امر امتناع خواهد ورزيد بطور مسلّم از پذيرش آن خوددارى مى كردم.

اميرالمؤمنين (علیه السلام) فرمود: در خصوص حديث مذكور پیرامون اجماع امّت از تو مى پرسم: آيا من از افرادِ اين امّتم يا خیر؟

گفت: آرى.

فرمود: آن گروهى كه از بيعت تو سر باز زدند چون سلمان، ابوذر، عمّار، مقداد، سعد بن عباده و ديگران، از امّت بودند يا خیر؟ابوبكر گفت: آرى همه از امّت بودند.

اميرالمؤمنين (علیه السلام) فرمود: بنابراين چگونه با مخالفت اين افراد، به حديثِ اجماع احتجاج مى كنى؟! حال آنكه تمام آنان از افراد صالح و پرهيزگار و از اصحاب رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) هستند.

ص: 99

ابوبكر گفت: تخلّف اين افراد پس از تحقّق اين امر بر من بود، و ترسيدم اگر از پذيرش آن امتناع ورزيده و خود را كنار بكشم اوضاع اجتماعى مسلمين بهم خورده و شايد غالب مردم مرتد شده و از دين خارج شوند، و پذيرش من بر اين امر بهتر از آن بود كه امّت مسلمان به هرج و مرج گرائيده و به حالت كفر سابق خودشان عود نمايند، و فكر مى كردم شما نيز در اين باره با من موافق باشيد.

اميرالمؤمنين (علیه السلام) فرمود: بسيار خوب، ولى پرسش من اين است كه شما مرتبۀ نخست روى چه اساسى و براى چه به اين امر روى آورديد، و اينكه يک فرد بر حسب چه شرائط و علل و جهاتى شايسته امر خلافت مى شود؟

گفت: قطعاً بر اساس صفاتِ: خيرخواهى، وفاى به عهد، صراحت لهجه، استقامت، حُسن سيرت، عدالت، علم، آگاهى از كتاب و سنّت، حكمت، معرفت، زهد در دنيا، پرهيزگارى، و يارى و طرفدارى از مظلوم و ستمديده در دور و نزديک.

ابوبكر چون به اين كلام رسيد ساكت شد.اميرالمؤمنين (علیه السلام) فرمود: پس سبقت در اسلام و قرابت با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) چه؟

گفت: آرى، و سابقه و قرابت.

فرمود: اى ابوبكر! تو را به خدا سوگند مى دهم، آيا در وجود خود اين خصوصيّات را مى بينى يا در من؟

ص: 100

ابوبكر گفت: البته در شما مى بينم یا ابا الحسن.

اميرالمؤمنين (علیه السلام) فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا اين من بودم كه پيش از تمام افراد امّت به رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) جواب مثبت داد يا تو؟

گفت: بلكه شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا من از طرف رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مأمور به ابلاغ و خواندن سوره برائت براى كفّار شدم يا تو؟

گفت: شما مأمور اين كار شديد.

فرمود: اى ابوبكر،تو را به خدا سوگند! آيا هنگام خروج پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از مكّه به مدينه ]روز غار] من جان فداى او شدم يا تو؟

گفت: البته شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! بنا به حديث پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در روز غدير، آيا من مولاى تو و تماممسلمين هستم يا تو؟

گفت: البته شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا ولايت من قرين ولايت پروردگار متعال و پيغمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) واقع شده به دليل انفاق انگشتر، در آيه شريفه (إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا...)(1) يا تو؟

گفت: البته براى شما است.

ص: 101


1- - سورة المائدة 55. «همانا سرپرست شما فقط خدا و رسول اوست و مؤمنانی که همواره نماز را برپا می دارند و در حالی که در رکوعند صدقه می دهند.»

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا مقام وزارتِ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) - همچنان كه براى هارون بود نسبت به حضرت موسى «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى» - براى تو بود يا براى من؟

گفت: براى شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) توسط تو و اولاد و خانواده ات در برابر نصارىٰ مباهله نمود، يا با من و فرزندان و خانواده ام؟(1)

گفت: البته توسط شما و خانواده تان مباهله انجام داد.فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا آيه تطهيرِ از رجس درباره من و خانواده و فرزندانم نازل شد، يا براى تو و خانواده ات؟(2)

گفت: براى شما و خانواده تان نازل شد.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در زير كساء براى من و خانواده و فرزندانم دعا كرد كه: «خداوندا! اينان اهل بيت منند، آنان را به سوى خود و بهشت رضوانت بخوان نه به آتش»، يا براى تو و خانواده و فرزندانت؟

گفت: براى شما و اهل بيت و فرزندانتان دعا كرد.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا مراد از آيه: (يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ

ص: 102


1- - سورة آل عمران 61.
2- - سورة الاحزاب 33.

يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً)(1) من هستم يا تو؟

گفت: البته شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا آفتاب براى نماز تو به دعاى رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رجوع كرد يا براى من؟

گفت: براى تو بود.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا تو هستی آن جوانمردى كه اين ندا از آسمان برايش خوانده شد: «لا سيف إلّا ذو الفقار و لا فتى إلّاعليّ»، يا من؟

گفت: البته تو آن جوانمردى.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در غزوه خيبر پرچم را به دست تو سپرد و فتح، نصيب مسلمين گرديد، يا به من عطا فرمود؟

گفت: بلكه به دست تو داد.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا تو با كشتن عمرو بن عبدودّ اندوه و غم و حزن از خاطر مبارک رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و ساير مسلمين برداشتى يا من؟

گفت: البته بدست تو صورت پذيرفت.

ص: 103


1- - سورة الانسان 7. «همواره نذرشان را وفا می کنند و از روزی که آسیب و گزندش گسترده است می ترسند.»

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا تو مورد اعتماد پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و مأمور ابلاغ پيام آن حضرت به جنّيان شدى يا من؟

گفت: البته شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! با توجه به حديث رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه فرمود: «من و تو از زمان حضرت آدم تا عبدالمطّلب در تمام طبقات از نکاح بوده ايم نه از زنا»، آيا من از جهت نَسَب و طهارتِ آباء با رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) شريکم يا تو؟

گفت: البته شما.فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا به تزويج دخت خود در آورده و فرمود: «خداوند در آسمان تو را براى زوجيّت فاطمه (علیها السلام) برگزيد»،يا تو را؟

گفت: البته شما را.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا من پدر حسن و حسين (علیهم السلام) دو سبط و گل خوشبوى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم که فرمود: «حسن و حسين(علیهما السلام) آقا و سرور جوانان بهشتى اند و پدرشان از آن دو بهتر است» يا تو؟

گفت: البته شما هستيد.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا برادر تو مزيّن به دو بال است که در بهشت با فرشتگان پرواز مى کند يا برادر من [جعفر طیار]؟

گفت: البته برادر شما.

ص: 104

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا من ضامن ديون پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و بجا آورنده مواعد و وصايا و عهود آن حضرت هستم يا تو؟

گفت: البته شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا وقتى پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) براى شراکت در مرغِ بريان شده دعا مى نمود که: «خدايا محبوبترين بندگان خود را در اينجا حاضر كن» من حاضرشدم يا تو؟

گفت: البته شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا به قتال ناكثين و قاسطين و مارقين بر تأويل قرآن مژده و خبر داد يا تو را؟

گفت: البته شما را.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا به دارا بودن علم قضاوت و فصل الخطاب معرّفى نمود و فرمود: «على (علیه السلام) بهتر از همه شماها به علم قضا آگاه است» يا تو را؟

گفت: البته شما را.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در زمان حيات خود به اصحاب و يارانش فرمود كه مرا به عنوان «اميرالمؤمنين» سلام گفته و ندا كنند، يا تو را؟

گفت: البته شما را.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا من در آخرين كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حاضر شده و متولّى غسل و دفن آن حضرت گشتم يا تو؟

ص: 105

گفت: البته شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا تو در قرابت رسول خدا (صلیالله علیه و آله و سلم) سبقت جسته اى [مصداق «أُولُوا الْقُرْبى» مى باشى [ يا من؟

گفت: شما هستيد.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا توئى آنكه خداوند وى را هنگام احتياج، دينارى عطا نمود و جبرئيل با او معامله نموده و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را بر آن ضيافت نمودى و اولاد او را اطعام نمودى يا من؟

در اينجا ابوبكر گريسته و گفت: بلكه توئى.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تو را به دوش خود بلند كرده و اصنام و بت هاى كعبه را شكست يا مرا؟

گفت: شما بوديد.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا اين كلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه فرمود: «تو صاحب لواى من در دنيا و آخرت هستى»، در حقّ من بود يا درباره شما؟

گفت: بلكه درباره شما بود.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وقتى فرمان داد كه تمام درب هايى كه به مسجد باز می شد بسته شود مگر يک درب، آن درب از خانۀ من بود يا درب خانه شما؟ و نيز آنچه خداوند بر او حلال نموده بود بر من حلال کرد يا برتو؟

گفت: البته بر شما.

ص: 106

فرمود: تو را به خدا سوگند! بنا به مفاد آيه شريفه: (أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ)(1) آيا شما بوديد كه پيش از نجوى و سخن گفتن با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) صدقه داديد يا من بودم؟

گفت: البته شما بوديد.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره من به دخت خود فاطمه (علیها السلام) فرمود كه: «تو را به كسى تزويج نمودم كه اولین مسلمان است و اسلام او بر سایر مردم برترى دارد» يا در حقّ تو؟

گفت: البته درباره شما.

فرمود: تو را به خدا سوگند! آيا تو بودى آنكه در روز بدر - بر سر چاهى كه كافران مقتول را در آن ريخته بودند - فرشتگانِ هفت آسمان بر او سلام كردند، يا من بودم؟

گفت: البته شما بوديد.

امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمود: به همين ترتيبحضرت امير (علیه السلام) پيوسته مناقب خود را كه از جانب خدا و پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بود ايراد می نمود، و ابوبكر يكايک آنها را تصديق مى نمود.

سپس امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: اينها و مانند آن از جمله علائم و دلائلى است كه انسان توسّط آنها شايسته ولايت امور امّت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) مى گردد.

ص: 107


1- - سورة المجادله 13. «آیا ترسیدید پیش از گفتگوی محرمانۀ خود صدقاتی بپردازید؟!»

بنابراين اى ابوبكر! چه چيز تو را از خدا و رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و دينت فريب داد، با اينكه وجود تو عارى از اين علائم و دلائل است؟!

ابوبكر در حالى كه مى گريست گفت: راست گفتى یا اباالحسن، به من مهلت بده تا امشب در كار خود و سخنانت خوب فكر و تأمّل كنم.

اميرالمؤمنين (علیه السلام) فرمود: هر چه مى خواهى فكر كن اى ابوبكر.

ابوبكر در نهايت تأثّر و حزن برخاسته و به خانه رفت و تا شب خود را ممنوع الملاقات نمود.

عمر بن خطّاب پس از آگاهى از ملاقات آن دو با حالى مضطرب و نگران به ميان مردم تردّد مى كرد.

ابوبكر آن شب به خواب رفته و در رؤيا به خدمت پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مشرّف شده و عرض سلام نمود، ولىرسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) روى مبارک خود را به جانب ديگر نمود.

ابوبكر برخاسته و در برابر آن حضرت نشسته و سلام نمود. اين بار نيز پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از او روى برتافت.

ابوبكر گفت: اى رسول خدا! مگر از من چه خلاف و گناهى سر زده؟

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: چگونه جواب سلام تو را بگويم حال اينكه تو دشمنى مى كنى با كسى كه خدا و رسولش وى را دوست مى دارند؟! حقّ را به اهل آن باز گردان.

ص: 108

گفتم: اهل آن كيست؟

فرمود: همان كه تو را در مذاكره اش ملامت نمود، يعنى علىّ (علیه السلام) .

گفتم: آن را به وى باز گرداندم اى رسول خدا، سپس او را نديد.

چون صبح شد نزد حضرت على (علیه السلام) آمده و جريان خواب خود را برايش نقل نمود و گفت: دست خود را بده تا با تو بيعت كنم اى ابوالحسن.

او پس از بيعت، از حضرت خواست كه در وقت معيّن در مسجد حاضر شود تا جريان مذاكره و خواب شب را به مردم نقلنموده و در ميان جمع، خلافت را تسلیم شما نمايم.

ابوبكر با رنگى پريده و در حالى كه خود را سرزنش مى كرد از نزد حضرت خارج شد و در ميان راه به عمر برخورد. او گفت: تو را چه شده است اى خليفه مسلمين؟

ابوبكر نيز همه مطالب را براى او نقل نمود. عمر گفت: تو را به خدا سوگند اى خليفه رسول خدا! از سحر و جادوى بنى هاشم بر حذر باش، و مبادا به آنان اعتماد نمايى، كه اين اوّلين سحر و جادوى ايشان نيست. او آنقدر با ابوبکر صحبت کرد تا وی را از رأى و تصميم خویش باز گرداند، و او را تشويق به ادامه راه خلافت نمود.

امام صادق (علیه السلام) فرمود: اميرالمؤمنين (علیه السلام) بنا بر وعده اى كه گذاشته بودند به مسجد آمد ولى هيچ كس از ايشان را در آنجا نديد، و

ص: 109

دريافت كه چه شده، پس بر سر قبر مطهر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشست.

حضرت فرمود: در اين ميان عمر از كنار آن حضرت عبور كرد و گفت: اى علىّ! چيزى كه مى خواستى نشد! پس آن حضرت نيز بر همه چيز واقف شد و به منزل خویش بازگشت.(1)

ص: 110


1- - الخصال 548؛ الاحتجاج 1/157؛حلیة الابرار2/305؛ بحارالأنوار29/3؛مدینة المعاجز 3/23؛البرهان 4/446؛ غایة المرام2/123.

اشتیاق درخت طوبی به امیرالمؤمنین (علیه السلام)

امام باقر از پدران بزرگوارش از پیامبر اکرم (علیهم السلام) فرمود:

هنگامی که مرا به آسمان بردند به آسمان دنیا رسیدم تا این که به آسمان ششم رسیدم، در این هنگام درختی را دیدم که تا آن زمان درختی بهتر و بزرگ تر از آن ندیده بودم. به جبرئیل گفتم: ای محبوب من! این درخت چیست؟

عرض کرد: این درخت طوبی است محبوبم.

فرمود: این صدای بلند و برخاسته چیست؟

عرض کرد: این صدای درخت طوبی است.

فرمود: چه می گوید؟

عرض کرد: می گوید: وای از شوقی که به سوی تو دارم یا علی بنابی طالب (علیه السلام) .(1)

ص: 111


1- - تفسیر فرات الکوفی 210؛بحارالأنوار 8/150؛منهاج البراعه 10/69.

برخورد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با مادر امیرالمؤمنین (علیه السلام)

هنگام تشییع و تدفین

هنگامی که فاطمه بنت اسد (علیها السلام) از دنیا رفت، امیرالمؤمنین (علیه السلام) گریه کنان نزد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به او فرمود: ای ابالحسن، چه شده است خدا تو را گریان ننماید؟

فرمود: مادرم از دنیا رفت. رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: او مادر من نیز بود و فرمود:

یا علی، کودکان خود را گرسنه می گذاشت و مرا سیر می کرد. آنان را گردآلود می گذاشت و مرا تمیز و آراسته می نمود. به خدا سوگند، در خانه ابوطالب (علیه السلام) نخلی بود، صبح گاهان از نخل بالا رفته و خرما را می چید و هنگامی که پسر عموهایماز خانه خارج می شدند، به من می داد.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برخاست و شروع به تجهیز او نمود و او را در لباس خود کفن کرد، و در تشییع جنازه او با پای برهنه، قدمی

ص: 112

برداشته و قدم بعد را با تأنی برمی داشت. هنگامی که بر او نماز گزارد، هفتاد تکبیر گفت، و در قبرش فرود آمد و به اطراف قبرش اشاره می نمود، گویی که آن را فراخ و بر او هموار می کرد، و شهادتین را بر او تلقین نمود، و هنگامی که روی قبر او خاک ریختند، و مردم باز می گشتند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: پسرت پسرت پسرت، نه جعفر و نه عقیل؛ پسرت، پسرت علی بن ابی طالب (علیه السلام) .

عرض کردند: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ، شما کاری انجام دادید که پیش از این هرگز از شما ندیده بودیم؛با پای برهنه و آرام آرام او را تشییع نمودید، و هفتاد تکبیر گفتید، و در قبر خوابیدید، و با پیراهن خود او را کفن نمودید و فرمودید: پسرت پسرت، نه جعفر و نه عقیل.

حضرت فرمود: درنگ من در هنگام تشییع جنازه به خاطر ازدحام فرشتگان بود، و اینکه در نماز هفتاد تکبیر گفتم، برای این بود که فرشتگان در هفتاد صف بر نماز فاطمه (علیها السلام) ایستاده بودند.

و اینکه در قبرش خوابیدم، بدین جهت بود که روزی به او درباره فشار قبر گفتم، او ترسید و گفت: وای از ضعف و ناتوانی! آه! به خدا پناه می برم از چنین روزی! من در قبرش خوابیدم تا فشار قبر از او برداشته شود.

و اما اینکه لباس خود را به او کفن کردم، به خاطر این بود که روزی از قیامت صحبت کردم و گفتم: مردم در آن روز برهنه محشور می شوند، وی خیلی ناراحت شد و گفت: وای از این رسوایی! من

ص: 113

لباسم را به او کفن کردم و از خداوند خواستم کفن او نپوسد و با همان کفن وارد محشر گردد.

و اینکه گفتم: پسرت! پسرت!... چون آن دو فرشته - نکیر و منکر - وارد قبر شدند از او پرسیدند: پروردگارت کیست؟ گفت: پروردگارم الله است. پرسیدند: پیغمبرت کیست؟ پاسخ داد: محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پیغمبر من است. پرسیدند: امامت کیست؟ او حیا کرد از اینکه بگوید فرزندم علی (علیه السلام) است، لذا من گفتم: پسرت! پسرت! علی بن ابی طالب (علیه السلام) است و خداوند نیز از او پذیرفت.(1)

ص: 114


1- - فضائل ابن شاذان 102؛بحارالأنوار 6/241 و 35/180؛المجالس العاشوریه 480؛الأنوار العلویه 13.

احیاء میت توسط امیرالمؤمنین (علیه السلام)

امام صادق (علیه السلام) فرمود:

امیرالمؤمنین (علیه السلام) دایی اشخاصی از قبیله بنی مخزوم بود. جوانی از آنان به نزد حضرت آمد و گفت: دایی جان! برادر من و فرزند پدرم، مُرد و من به شدت از مرگش محزون گشتم!

حضرت فرمود: دوست داری او را ببینی؟

گفت: بله.

فرمود: قبرش را به من نشان بده!

حضرت در حالی که «سحاب» - جامه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) - را به تن داشت به نزد قبر رسید، دو لب مبارکش تکانی خورد، سپس با پای مبارک به قبر زد. آن میت از قبرش خارج شد در حالی که به زبان فارسی می گفت: «رمیکا».

امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او فرمود: آیا تو نمردی در حالی که مَردی از عرب ]زبان] بودی؟

ص: 115

گفت: بله؛ ولی بر سنت فلانی و فلانی [یعنی اولی و دومی] مُردیم، در نتیجه زبان های ما منقلب و دگرگون گردید!(1)

اصطلاح «عرب» و «عجم» در احادیث

اشاره

در اصطلاح احادیث «عرب» به شیعیان و موالیان و «عجم» به دشمنان ائمه اطهار (علیهم السلام) اطلاق می شود و نژاد عربیت یا عجمیت در این مسئله دخلی ندارد.

امام صادق (علیه السلام) فرمود:

ما قریش هستیم، شیعیان ما عربند، و دشمنان ما عجم هستند.(2)

یعنی عربِ پسندیده، هر کسی است که شیعه ما باشد گرچه از نژاد عجم باشد، و عجم نکوهیده دشمن ما است گرچه از نژاد عرب باشد.

حضرت ضمن روایتی به عموزادۀ اسحاق بن جریر فرمودند:

آیا تو عرب نیستی؟ عرب هرگز علی (علیه السلام) را دشمن نمی دارد.(3)

ص: 116


1- - بصائر الدرجات293؛ الکافی 1/456؛ الثاقب فی المناقب 228؛ مناقب ابن شهرآشوب 2/164؛مدینة المعاجز 1/233؛بحار الأنوار 6/230 و27/30؛ مرآة العقول 5/309؛ نهج الایمان 646.
2- - معانی الاخبار 403؛ بحار الانوار 64 / 176 و مشابه حدیث فوق: الکافی 8 / 166؛ مرآة العقول 26 / 35.
3- - المحاسن 89؛ ثواب الاعمال 209؛ بحار الانوار 8 / 22 و 39 / 273 و 64 / 180.

منظور حضرت این است که تمام شیعیان و محبین امیرالمؤمنین (علیه السلام) «عرب» هستند لیکن نه از لحاظ نژاد بلکه از جهت ایمان و تقوی، وگرنه حضرت فراوان دیده بودند افرادی را که از نژاد عرب هستند و با امیرالمؤمنین (علیه السلام) دشمنی می کنند.

با توجه به نکتۀ فوق، منظور از «عربیت» در معجزه ذکر شده این است که شیعیان و محبین بعد از موت - در برزخ، محشر و بهشت - به زبان عربی سخن می گویند، گرچه فارس زبان باشند، و مراد از «عجمیت» این است که دشمنان ائمه اطهار (علیهم السلام) پس از موت - برزخ، محشر و جهنم - به زبان فارسی تکلم می نمایند گرچه از نژاد عرب باشند.

بنابراین نژاد به خودی خود موضوعیت ندارد و موجب ستایش یا نکوهش - پاداش و عقاب - نیست. آنچه باعث مدح یا ملامت، و به تعبیر دیگر! آنچه باعث بهشتی یا جهنمی شدن افراد می شود، دوستی و دشمنی با حضرات امامان معصوم (علیهم السلام) است.

گزیده ای از فضائل عجم

ائمه اطهار (علیهم السلام) فراوان فارس زبانان - عجم - را به جهت محبت و ولایت و ایمانی که دارند مدح و تمجید نموده اند، به عنوان نمونه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) درحالی که دست به شانه سلمان فارسی گذاشته بود فرمودند:

ص: 117

اگر دین در ثریا باشد مردانی از اینان - فارس - بدان دست می یابند.(1)

در روایت دیگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:

ای قریشیان! امروز اینگونه با عجم بر سر دین اسلام می جنگید، به خدا سوگند روزی خواهد آمد که شما را وادار به بازگشتن به دین اسلام می کنند...

اگر دین اسلام در سرزمین نایاب و فقط در سوراخی پیدا شود، و اگر کسی دستش به ریسمان آسمان برسد از نسل فارس خواهد بود.(2)

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند:

گویا خیمه گاه ایرانیان را در مسجد کوفه می بینم که به مردم قرآن را همان طوری که نازل شده می آموزند...(3)

امام باقر (علیه السلام) فرمودند:اصحاب قائم (علیه السلام) سیصد و سیزده نفر از اولاد عجم هستند، برخی در روز بر روی ابرها برده می شوند، و هر

ص: 118


1- - تفسیر مجمع البیان 10 / 7؛ بحار الانوار 16 / 310؛ تفسیر نور الثقلین 5 / 323؛ تفسیر الصافی 5 / 173. مشابه حدیث فوق: قرب الاسناد 109؛ الاختصاص 143؛ بحار الانوار 1 / 195.
2- - نفس الرحمن 131 و 199.
3- - الغیبة النعمانی 333؛ بحار الانوار 52 / 364 و 89 / 59.

کدام به نام خود و پدر و نسب و ویژگی هایش شناخته می شود، و برخی از آن ها شب در بستر خفته و حضرت را در مکه بدون وقت معینی و قرار قبلی ملاقات می کنند.(1)

امام صادق (علیه السلام) پیرامون تفسیر آیه شریفۀ: (وَ لَوْ نَزَّلْنَاهُ عَلَى بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ * فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ مَا کَانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ)(2) «اگر آن را بر یکی از عجمان نازل کرده بودیم و [پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ] آن را برایشان می خواند، به آن ایمان نمی آوردند.» فرمودند:

اگر قرآن بر عجم نازل می شد عرب به آن ایمان نمی آورد، اما خدا آن را بر عرب نازل کرد و عجم به آن ایمان آوردند، پس این فضیلت عجم است.(3)

علی بن اسباط به امام رضا (علیه السلام) عرضه داشت: مردی، برادرت ابراهیم را به درد و سر انداخته و به او گفته پدرت زندهاست، و شما هم آنچه که او می داند را خوب می دانید، حضرت فرمود:

سبحان الله! رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) می میرد، اما موسی بن جعفر (علیه السلام) نمی میرد؟! به خدا سوگند موسی بن

ص: 119


1- - الغیبة النعمانی 329؛ بحار الانوار 52 / 369؛ نفس الرحمن 131.
2- - سورة الشعراء 198-199.
3- - تفسیر القمی 2 / 124؛ بحار الانوار 48 / 304 و 64 / 173؛ البرهان 4 / 184.

جعفر (علیه السلام) نیز همانند پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) درگذشت، لیکن خداوند متعال از زمانی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وفات کرد تا ابد، همواره این دین را به سوی فرزندان فارس ارزانی می دارد و از خویشان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بازمی دارد. پیوسته به عجم عطا می نماید و از خویشان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بازمی دارد...(1)

اکثریت فرهیختگان، از عجم

برتری ایرانیان برای کسی که به کتاب های سیره و تاریخ مراجعه نماید واضح خواهد بود.

با دقت در احوال دانشمندانی که اخبار و احادیث دین را منتشرکرده اند معلوم خواهد شد، که اکثر این دانشمندان عجم هستند.

چه متقدمین آن ها مانند عالمان قم و اهواز و خراسان و چه عالمان متأخر از آن ها مانند نویسندگان کتاب های چهارگانه شیعه که آسیاب مذهب حقۀ شیعه بر مدار آن ها می گردد، و همچنین کتاب های دیگری که از لحاظ اعتبار به کتب اربعه نزدیکند، از جمله کتاب های شیخ صدوق، محاسن برقی، بصائر الدرجات صفار و مختصر بصائر سعد بن عبدالله قمی و دو تفسیر قمی و عیاشی، و سپس دانشمندانی

ص: 120


1- - الکافی 1 / 380؛ بحار الانوار 48 / 303 و 49 / 232؛ مرآة العقول 4 / 237؛ مجمع البحرین 6 / 112.

که پس از شیخ طوسی بودند همچون صاحب کتاب بشارة المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) ، مجمع البیان، الجوامع، احتجاج، مکارم الاخلاق، مناقب آل ابی طالب (علیه السلام) ، الخرائج و... همه از عجم هستند، که علماء نام آن ها را به تفصیل در کتب رجالی ذکر کرده اند.

پس از ایشان خواجه نصیرالدین طوسی است که در ترویج شریعت و خاموش کردن آتش کفر بسیار تلاش کرد.

اگر در میان دانشمندان ایرانی احدی نبود غیر از علامه مجلسی همین برای افتخار و شرافت ایرانیان کافی بود. سپس این مدّ و صرف و بخشش و منع در سخن مولانا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) اندک اندک پیش می رود و فزونی می یابد تا به ظهور مولایمان حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) بپیوندد انشاء الله تعالی.امام صادق (علیه السلام) ذیل آیه: (فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْکَافِرِينَ)(1) «به زودی خدا مردمی را بیاورد که دوستشان بدارد و دوستش بدارند، در برابر مؤمنان فروتن و در برابر کافران گردن افراز هستند.» فرمودند:

منظور موالی - عجم - هستند.(2)

ص: 121


1- - سورة المائدة 54.
2- - تفسیر العیاشی 1 / 326؛ بحار الانوار 64 / 180.

برخورد عمر بن خطاب با عجم

در پایان خالی از لطف نیست ذکر شود: عمر بن خطاب با فارس زبانان دشمنی داشت و این عداوت را آشکار ابراز می نمود؛ چرا که او از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیده بود یاران امیرالمؤمنین و خاندانش (علیهم السلام) از عجم هستند،(1)

از این رو وقتی بر ایران تسلط یافت فرمان کشتار آنان را داد که امیرالمؤمنین (علیه السلام) جلوی او را گرفت و مانع شد.(2)

سلیم بن قیس هلالی می گوید:

عمر هر فرد عجمی را از مدینه اخراج کرد. او طنابی به طول پنج وجب برای عمالش به بصره فرستاد و گفت:«هر کس از عجم ها را گرفتید که قامت او به قدر این طناب بود گردنش را بزنید»!!(3)

ابن شهرآشوب می نویسد:

آن گاه که اسیرانِ ایرانی به مدینه وارد شدند عمر بن خطاب می خواست زنان را به عنوان کنیز بفروشد و مردان را بردۀ عرب کند. نیز تصمیم گرفت، مردانِ اسیر شده از نژاد فارس، افراد علیل و ضعیف و پیر عرب را هنگام طواف به دوش بگیرند و طواف دهند.

ص: 122


1- - بحار الانوار 64 / 170؛ مستدرک سفینة البحار 7 / 110.
2- - همان.
3- - کتاب سلیم بن قیس 233؛ بحار الانوار 30 / 309؛ غایة المرام 6 / 134.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او فرمود: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده است: «افراد شریف هر گروهی را گرامی بدارید گرچه با شما مخالفت نمایند.» این افراد فارس مردمانی حکیم و گرامی هستند زیرا به ما سلام کردند و به دین مقدس اسلام رغبت پیدا کردند. من آن سهمی را که خودم و بنی هاشم از این اسیران داریم در راه خدا آزاد کردم.

مهاجرین و انصار گفتند: ای برادر رسول خدا! ما نیز سهم خود را به تو بخشیدیم.

حضرت فرمود: پروردگارا! اینان سهم خود را بخشیدندو من نیز قبول کردم و اسیران را آزاد نمودم.

عمر گفت: علی بن ابی طالب[ (علیه السلام) ] در این عمل سبقت گرفت و تصمیمی را که من درباره عجم داشتم درهم شکست!(1)

امام صادق (علیه السلام) در حدیثی فرمودند:

عجم ها نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمده از عرب ها [یعنی عمر و دار و دسته اش] شکایت کردند که: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) غنایم را به طور مساوی بین ما و آنان تقسیم

ص: 123


1- - مناقب ابن شهرآشوب 3 / 207؛ بحار الانوار 45 / 330؛ العوالم الامام الحسین (علیه السلام) 638.

می کرد. حضرت، سلمان و بلال و صهیب را به ازدواج [عرب ها] درآورد، لیکن آنان از این کارها خودداری می کنند و می گویند: انجام نمی دهیم.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) نزد آن ها رفته و صحبت کرد. آنان فریاد برآوردند و گفتند: ای علی! ما نمی خواهیم. آنگاه حضرت با عصبانیت خارج شد در حالی که عبایش را می کشید و می فرمود: ای جماعت موالی [عجم]! آنان شما را به منزلۀ یهود و نصاری به حساب می آورند؛ با دختران شما ازدواج می کنند ولیاجازه ازدواج شما با دخترانشان را نمی دهند، و [از بیت المال] به مانند آنچه می گیرند به شما نمی دهند، بنابراین تجارت کنید تا خداوند به شما برکت دهد، چرا که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم می فرمود: «رزق و روزی ده جزء دارد که نُه جزء آن در تجارت و یک جزء آن در کارهای دیگر است.»(1)

ابان از سلیم نقل می کند: زیاد بن سمیه نویسنده ای داشت که ادعای تشیع می کرد، و با من دوست بود. او نامه ای را که معاویه به زیاد نوشته بود به من نشان داد، در آن نامه آمده بود:

عجم هایی که در بین عرب آمده اند، و نیز عجم های تازه

ص: 124


1- - الکافی 5 / 318؛ الغارات 2 / 823؛ وسائل الشیعه 20 / 71؛ حلیة الابرار 1 / 377؛ بحار الانوار 42 / 160.

مسلمان را در نظر داشته باش و با ایشان به روش عمر بن خطاب رفتار کن، که خواری و ذلتشان در آن است.

عرب با زنانشان ازدواج نماید ولی زنان خود را به ازدواج آنان درنیاورند.

عرب از آن ها ارث ببرد، ولی آنان از عرب ارث نبرند، و در عطا و روزی هایشان کوتاهی کن.

در جنگ پیشاپیش لشکر بروند، راه را اصلاح کنند،درخت ها را قطع نمایند.

هیچ یک از عجم در نماز بر عرب ها امام جماعت نباشد، و احدی از ایشان در نماز با حضور عرب در صف اول نایستد مگر آنکه بخواهند صف را کامل نمایند.

مرزی از مرزهای مسلمین و شهری از شهرهای ایشان را به احدی از عجم مسپار.

قضاوت بین مسلمانان و نیز احکامشان را احدی از عجم بر عهده نگیرد.

این سنت عمر و روش او دربارۀ عجم ها بوده است. خداوند او را از امت محمد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] و به خصوص از بنی امیه جزای خیر دهد!

ص: 125

به جان خودم قسم اگر نبود آنچه او و رفیقش [ابوبکر] انجام دادند و قوت و صلابتی که در دین داشتند ما و همۀ این امت غلامان بنی هاشم بودیم.(1)

ص: 126


1- - کتاب سلیم بن قیس 282؛ الغارات 2 / 824؛ بحار الانوار 33 / 262؛ مفتاح السعادة فی شرح نهج البلاغه 6 / 416.

اقرار تمام دشمنان هنگام مرگ به حقانیت امیرالمؤمنین (علیه السلام)

امام باقر (علیه السلام) فرمود: رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:

یا علی! در تو مثلی از عیسی بن مریم(علیهما السلام) است؛ خدای تعالی می فرماید:

(وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ إِلَّا لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یَکُونُ عَلَیْهِمْ شَهِیداً)(1)

و هیچ یک از اهل کتاب نیست مگر اینکه پیش از مرگش به او [حضرت مسیح[ ایمان می آورد؛ و روز قیامت بر آنها گواه خواهد بود.

یا علی! مردی که بر عیسی بن مریم(علیهما السلام) افترا زد نمرد تا این که

ص: 127


1- - سورة النساء / 159.

قبل از مرگش به او ایمان آورد و در مورد آن حضرت، معتقد به حق شد، البته که این اقرار نفعی به حال او نخواهد داشت.

تو نیز مثل عیسی (علیه السلام) خواهی بود؛ دشمن تو نخواهد مرد تا تو را هنگام مرگ ببیند و تو موجب خشم و اندوه او شوی تا او در مورد امر امامت تو اعتراف به حق کند و در مورد تو حقیقت را معتقد شود و به ولایت تو اقرار نماید، جایی که این اعتراف نفعی به حال او ندارد.

اما دوست تو، تو را هنگام مرگ می بیند و تو شفیع و مبشّر و نور چشم او خواهی بود.(1)

ص: 128


1- - تفسیر فرات الکوفی 116؛بحارالأنوار 6/194؛تفسیر کنز الدقائق 3/585.

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به پرسش های جاثلیق مسیحی پس از درماندگی ابوبکر

اشاره

سلمان فارسی فرمود:

از آزمون های بزرگی که خداوند عزّوجلّ بعد از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ، قریش را به وسیله آن آزمود - تا خداوند قریش را به خودشان بشناساند، و شهادت شان را در آنچه بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مدعی بودند، بعد از او بی ارزش کند، و با این امتحان حجت آن ها را باطل کند، و پرده از اسرار دل هایشان بردارد، و کینه دل هایشان را نسبت به اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آشکار کند، و به این طریق قریش را از رهبری و میراث داری و کتاب خدا دور کند، و بزرگی خطای آن ها را نشان دهد، و به وسیله این آزمون الهی دل های دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) را نورانی و نعمت و برکاتش را بر آن ها عطا کند - این بود:

وقتی پادشاه روم از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و از اوضاع امت ایشان و اختلاف آن ها برسر موضوع خلافت با خبر شد، و فهمید که امت

ص: 129

پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) راه هدایتش را رها کرده اند و مدعی هستند که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کسی را بعد از خود به جانشینی انتخاب نکرد و این امر را رها کرد تا خود مسلمانان او را برگزینند و مسلمانان بعد از او امر خلافت را به دورترین قوم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سپردند و خلافت را از اهل بیت و وارثان و خویشاوندان پیامبر (علیهم السلام) غصب کردند، دانشمندان کشورش را فراخواند و درباره این مسئله با آن ها مشورت کرد و پیرامون ادعای قریش بعد از وفات پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و آنچه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) آورده بود، با آن ها به نظرخواهی پرداخت.

دانشمندان با برهان ها و دلایل شان، علیه امت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به پادشاه جواب دادند. پادشاه از مردم خواست تا برای مناظره و احتجاج با مسلمانان، گروهی را به مدینه بفرستند.

او به جاثلیق دستور داد تا از میان اصحاب و اسقف های پادشاه افرادی را انتخاب کند.

جاثلیق از بین آن ها صد نفر را برگزید. این افراد به رهبری جاثلیق- که همۀ دانشمندان به فضل و علم او اقرار داشتند - به طرف مدینه رهسپار شدند.

آنها اقرار داشتند که جاثلیق در علم خود متبحر و کلام را از تأویل آن استخراج و هر جزء و فردی را به اصل آن برمی گرداند. او نه جاهل بود و نه سبک سر و نه احمق و نه ترسو و نه ضعیف و ناتوان. به سخن هر که صحبت می کرد، گوش فرامی داد و جواب هر آن که را از

ص: 130

او می پرسید، می داد و هنگامی که از سخن گفتن منع می شد، صبر می کرد.

پس به همراه برگزیدگانِ اصحابش به مدینه آمد و از مرکب هایشان پیاده شدند.

از اهل مدینه درباره وصیّ و جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سؤال کرد. مردم او را به سوی ابوبکر راهنمایی کردند.

آنها وارد مسجد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شده ونزد ابوبکر رفتند. ابوبکر با جمعی از قریش از جمله عمر بن خطاب و ابوعبیدة بن جراح و خالد بن ولید و عثمان بن عفان در مسجد بود. سلمان فارسی می گوید:من نیز در بین آن ها بودم.

آن دانشمندان بالای سر ابوبکر ایستادند. جاثلیق به آن ها سلام کرد. آن ها جواب سلام او را دادند.

جاثلیق گفت: ما را به سوی جانشین پیامبرتان راهنمایی کنید، مامردمانی از روم هستیم و بر دین مسیح، عیسی بن مریم(علیهما السلام) می باشیم. هنگامی که خبر وفات پیامبرتان و اختلاف تان به ما رسید آمدیم تا از صحت نبوت پیامبرتان باخبر شده و برای دینمان راهنمایی بخواهیم و دین شما را بشناسیم. اگر آن از دین ما برتر بود به آن داخل شویم و اسلام بیاوریم و راهنمایی شما را با میل بپذیریم و دعوت پیامبرتان را اجابت کنیم، و اگر دین شما برخلاف دین پیامبران و عیسی (علیه السلام) بود، به دین حضرت مسیح (علیه السلام) باقی باشیم؛ زیرا در این

ص: 131

دین، از جانب خداوند، درباره پیامبرانش دلالت و نور واضحی است. کدام یک از شما بعد از پیامبرتان صاحب امر و وصیّ او هستید؟

عمر بن خطاب گفت: این ابوبکر، صاحب و ولیّ امر ما بعد از پیامبر] (صلی الله علیه و آله و سلم) ] است.

جاثلیق گفت: این پیرمرد همان وصیّ و جانشین پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است؟

عمر گفت: آری.

جاثلیق گفت: ای شیخ، تو جانشین و وصی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) در میان امتش هستی؟ و آیا تو همان دانشمندی هستی که با دانشی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به تو آموخته از دیگران بی نیاز هستی؟

ابوبکر گفت: نه، من وصی او نیستم.جاثلیق به او گفت: پس تو کیستی؟!

عمر گفت: این مرد خلیفه رسول خدا[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] می باشد.

جاثلیق گفت: آیا تو همان خلیفه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستی که تو را میان امتش به جانشینی منصوب کرد؟

ابوبکر جواب داد: نه.

جاثلیق گفت: این چه اسمی است که آن را ابداع کرده اید و بعد از پیامبرتان آن را ادعا می کنید؟ همانا ما کتاب های پیامبران - صلوات الله علیهم - را خواندیم و یافتیم که خلافت تنها سزاوار یکی از پیامبران الهی می باشد. زیرا خداوند بلند مرتبه حضرت آدم (علیه السلام) را در

ص: 132

زمین خلیفه قرار داد و اطاعتش را بر اهل آسمان ها و زمین واجب کرد و داود (علیه السلام) را با نام صدا زد و فرمود:

(یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ)(1)

ای داود، ما تو را در زمین خلیفه و جانشین گردانیدیم.

چگونه به این اسم نامیده شدی؟ و چه کسی تو را به این اسم خواند؟ آیا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تو را به این اسم خواند؟ابوبکر گفت: نه، ولی مردم راضی شدند و مرا به ولایت و خلافت برگزیدند.

جاثلیق گفت: تو خلیفۀ قوم خود هستی نه خلیفۀ پیامبرت. گفتی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تو را وصیّ خود نکرده است. ما در کتاب های پیامبران یافتیم که خداوند پیامبری مبعوث نکرد مگر اینکه برای او وصییّ بود که بعد از او به [خلافت] وی وصیت می کرد و همه مردم نیازمند علم او بودند، در حالی که او از مردم بی نیاز بود.

گمان کرده ای پیامبرت - همانطور که پیامبران پیش از او وصیت کردند - به کسی وصیت نکرده است، و ادعای چیزی را کرده ای که اهلش نیستی؟! می بینم که شما نبوت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را انکار نموده اید و سنت های پیامبران میان قومشان از خودشان را نقض کرده اید.

سلمان می گوید: در این هنگام جاثلیق رو به یارانش کرد و گفت:

ص: 133


1- - سورة ص 26.

این افراد می گویند که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پیامبر نبوده و نبوتی برای آن ها نیاورده است، و تنها با غلبه و زور حاکم آن ها بود. و اگر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پیامبر بود، همانند پیامبران وصیّ تعیین می کرد، و همچون آن ها، میراث و علم در میان امتش به یادگار می گذاشت، حال آنکه ما نزد این قوم اثری از آن نمی یابیم. سپس او مانند شیری برگشت و به ابوبکرگفت:

ای شیخ، اما تو خود اقرار کردی که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) نه به تو وصیت کرده و نه تو را به جانشینی خود تعیین کرده است و تنها مردم به خلافت تو راضی شدند. اگر خداوند بزرگ و بلندمرتبه به خشنودی و رضایت خلق و به تبعیت آن ها از هوای نفسانی و اختیارشان برای خودشان راضی می شد، هرگز پیامبران را بشارت گر و بیم دهنده مبعوث نمی کرد و کتاب و حکمت را به آن ها نمی داد تا به تبیین آنچه که آورده اند و به جا گذاشته اند و مردم در آن اختلاف دارند بپردازند.

(لِئَلَّا يَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ)(1)

تا برای مردم پس از [فرستادن] پیامبران در مقابل خدا [بهانه و] حجتی نباشد.

شما پیامبران را از رسالت هایشان دور کردید، و با جهلتان با انتخاب مردم، از انتخاب پیامبران برای بندگان و امت شان از سوی

ص: 134


1- - سورة النساء 165.

خداوند عزوجل بی نیاز شدید، و به خدا و پیامبرتان آن دروغ بزرگ [عدم سفارش در جانشینی] را نسبت می دهید و تنها به این راضی می شوید که بعد از آن دروغ، نام خلیفه را بر خود بگذارید، حال آنکه این خلافت فقط بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ووصی او جایز است.

همانا دلیل برای شما هنگامی درست است که در نبوت پیامبرتان تأکید کنید و در راهنمایی و هدایت پیامبران از سنت های آنان پیروی نمایید. شما سرکشی کرده و زورگویی در پیش گرفتید، بنابراین بایستی ما با شما درباره ادعایتان احتجاج کنیم تا راهی را که به آن دعوت می کنید، بشناسیم و در بین شما حق و حقیقت را بعد از پیامبرتان بشناسیم، آیا این کار شما از روی ایمانِ درست است یا اینکه کفر و از روی جهل است؟

سپس جاثلیق به او گفت: ای شیخ، جواب بده.

سلمان می گوید: در این هنگام ابوبکر به ابو عبیده رو کرد تا به جای او جواب دهد، ولی نتوانست پاسخی به او بدهد. سپس جاثلیق رو به یارانش کرد و گفت: بنای این قوم، بدون پایه و اساس است و در آن ها حجتی نمی بینم، آیا فهمیدید؟ همه گفتند: آری.سپس به ابوبکر گفت: ای شیخ، از تو می پرسم؟

ابوبکر گفت: بپرس.

جاثلیق گفت: مرا از خودم و از خودت و از جایگاه مان نزد خداوند باخبر کن؟

ص: 135

ابوبکر گفت: من در نظر خودم مؤمن هستم، و از جایگاه خویش نزد خداوند بیش از این چیزی نمی دانم، ولی تو در نزد من کافر هستی و از منزلت و جایگاه تو نزد خدا اطلاعی ندارم.جاثلیق گفت: اما تو، بعد از ایمان، خودت را به کفر رساندی، و از مقام و جایگاهت در ایمان خبر نداری، و نمی دانی که در ایمان بر حقی یا بر باطل؟ ولی تو بعد از کفر مرا به ایمان رساندی، پس چقدر حال و وضعیت من نیکو و چقدر پیش خودت حال تو بد است؛ زیرا به آنچه نزد خدا داری، یقین نداشتی و بر رستگاری و نجات من و هلاکت و کفر خود شهادت دادی.

سپس جاثلیق به اصحابش رو کرد و گفت: خوشحال باشید؛ زیرا بعد از کفرتان بر ایمان شما گواهی داد.

سپس ابوبکر را مورد خطاب قرار داد و گفت: ای شیخ! در این لحظه اگر ادعای ایمان کنی، جایگاه تو در بهشت و جایگاه من در جهنم کجاست؟

سلمان می گوید: ابوبکر مرتبه دیگر به عمر و ابوعبیده رو کرد تا جواب او را بدهند، ولی کسی از آن دو حرفی نزد. سپس ابوبکر گفت: من از مکان و حال خود در نزد خداوند خبر ندارم.

جاثلیق گفت: ای تو! به من بگو چگونه برای خود جایز دانسته ای که خلیفه باشی حال آنکه نیازمند علم دیگری هستی؟ آیا در بین امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) کسی عالم تر از تو هست؟

ص: 136

ابوبکر گفت: آری.

جاثلیق گفت: نمی دانی که این مردم امری بسیار بزرگ بر توتحمیل کرده اند و با مقدم داشتن تو بر کسی که از تو عالم تر است، مرتکب جهل و سفاهت شده اند! و اگر آن کسی که از تو عالم تر است، هم چون تو از جواب دادن به پرسش هایم عاجز بماند، هر دوی شما در ادعای تان یکسان هستید.

می بینم که پیامبرتان - اگر پیامبر بود - علم خداوند عزوجل و عهد و میثاقی را که از پیامبران پیش از پیامبرتان در جانشینی اوصیاء بر امت هایشان گرفته بود، ضایع کرده است؛ زیرا او جانشینی برای خود تعیین نکرده است تا در هنگام اختلاف تان در مسائل دین به او رجوع کنید. پس مرا پیش کسی ببرید که عالم تر از شماست، شاید او در دانش و مباحثه و جواب دادن و بیان و از آثار نبوت و سنت های پیامبران از تو داناتر باشد؛ چرا که این قوم بر تو و برخودشان، درباره تو ظلم کردند.

سلمان گفت: هنگامی که سرگردانی، خواری، تحقیر، ناراحتیِ مردم و پیشامدی را که در دین محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) رخ داده بود، دیدم، برخاستم - در حالی که نمی دانستم [از کثرت جمعیت] پایم را کجا بگذارم - به خانه امیر مؤمنان (علیه السلام) آمدم، در را زدم، امام (علیه السلام) خارج شدند و فرمودند: ای سلمان! تو را چه شده است؟

سلمان می گوید: عرض کردم: دین محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بعد از او از بین

ص: 137

رفت، کافران با حجت و برهان بردین او و اصحابش پیروز شدند.

ای امیرمؤمنان، به داد دین محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و مسلمانان برس که پیشامدی بر آن ها نازل شده است که توان مقابله با آن را ندارند؛ تنها شما امروز برطرف کننده غم و اندوه آنان و بردارنده آزمون و سختی از آنان هستید.

شما بزرگ آن ها و سرور آنان و چراغ هدایت و کلید مسائل پیچیده این امت هستید.

سلمان می گوید: حضرت پرسیدند: مگر چه شده است؟

من عرض کردم: گروهی صد نفره از اشراف روم به رهبری جاثلیق آمده اند. من تا به حال همانند او را ندیده ام، کلام را با توجه به معانی اش می آورد، طوری که نیاز به تأویل و توضیح نیست و حجت خود را اثبات می کند و آغاز آن را استوار می گرداند.

من تاکنون همانند حجتِ او و سرعت جوابگوییِ او را که از گنجینه های علمش است نشنیده ام. جاثلیق به همراه گروهی نزد ابوبکر آمد، و از او درباره مقامش و وصی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) سؤال کرد و ادعای ابوبکر در خلافت را باطل کرد و با مردم بر سر جانشینی ابوبکر مجادله کرد و برآن ها چیره شد، و مسئله ای را از ابوبکر پرسید و با آن ایمانش را رد کرد و حکم به کفر و شک در دینش داد، به همین خاطر آنان دچار خواری و سرگردانی شدند. ای امیرمؤمنان دین محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را دریاب، مسلمانان گرفتار چیزی شده اند که درمقابل آن هیچ توانی ندارند.

ص: 138

سپس امام (علیه السلام) از جا برخاست و به همراه حضرت وارد مسجد شدیم در حالی که آنها احساس سرافکندگی و سرگردانی و خواری می کردند.

امام (علیه السلام) سلام کردند، سپس نشستند و فرمودند: ای نصرانی، نزد من آی و سؤال هایت را از من بپرس؛ چرا که جواب آنچه مردم بدان محتاجند که انجام دهند یا ترک کنند نزد من است و توفیق تنها از آنِ خداست.

سلمان می گوید: جاثلیق به طرف امام (علیه السلام) برگشت و گفت: ای جوان، ما در کتاب های پیامبران یافتیم که خداوند هیچ پیامبری را هرگز بدون جانشین و وصی مبعوث نمی کند، و با خبر شدیم که امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بر سر جانشینی او اختلاف دارند و قریش خود را مقدم بر انصار می دانند و انصار خود را بر قریش، و این که خودشان جانشین انتخاب کرده اند.

پادشاهِ مان ما را فرستاد تا از دین محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بپرسیم و سنت های پیامبران را در دین او بشناسیم و به سخنان مدعیان مقام او گوش فرا دهیم که آیا حق است یا باطل؟ ولی امتش به او دروغ بستند همان طور که امت های پیشین به پیامبرانشان دروغ بستند و حق جانشینان آن ها را سلب کردند.

ما دیدیم که قوم موسی (علیه السلام) بعد از او گوساله راپرستیدند و هارون را از جانشینی موسی (علیه السلام) کنار زدند، و آنچه قوم شما آن را

ص: 139

برگزیده اند، آن ها هم انتخاب کرده بودند. سنت خدا در گذشتگان این بوده و در سنت خدا هرگز تغییری نخواهی یافت.

ما به این منظور اینجا آمدیم و مردم ما را به سوی این پیرمرد راهنمایی کردند، و این پیرمرد ادعای جانشینی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را دارد و امور مسلمین به او واگذار شده است.

از او در مورد وصیت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نسبت به وی پرسیدیم، ولی او از آن باخبر نبود، و هم چنین از او درباره خویشاوندی اش با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سؤال کردیم؛ زیرا دعوت ابراهیم (علیه السلام) در گذشته بین فرزندان و دودمان او بر این بوده که تنها فرزندان او، هر یک پس از دیگری به امامت می رسند و فقط انسان برگزیده و پاک، عهده دار امامت و خلافت می شود.

ما خواستیم سنت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و آنچه را پیامبران (علیهم السلام) آورده اند، بشناسیم و از اختلاف این امت بر سر وصیّ و جانشینی او، همان طور که درمورد جانشینان پیشین اختلاف داشتند، باخبر شویم و عترت و اهل بیت پیامبر (علیهم السلام) را بشناسیم و اگر برای این پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جانشین و وصی بعد از او پیدا کردیم - که صاحب دانشی باشد که مردم به آن نیاز دارند و او با پاسخ های واضح به آن ها جواب دهد و از اسباب بلاها و مرگ ها و از فصل الخطاب و نَسَب ها و از آن علمی که هر سال در لیلة القدر فرود می آید و فرشتگان و جبرئیل بر جانشینان و اوصیاء فرود می آورند، خبر می دهد، [اگر این چنین وصیّ پیدا کردیم] - پیامبری

ص: 140

حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را بپذیریم و دعوتش را قبول نماییم، و از وصی او پیروی کنیم و به خداوند و کتاب او و به وحی پیامبران قبل از او ایمان بیاوریم، و اگر برخلاف این یافتیم به دین خود بازگردیم و یقین داشته باشیم که محمد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] مبعوث نشده است.

از این شیخ پرسیدیم، ولی چیزی که پیامبری محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را اثبات کند، نزد او نیافتیم، تنها مدعی شد که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) قدرتمندی بوده است که با زور بر قومش غلبه یافته و مالک آن ها شده است و اثری از پیامبری در وی و اثری از تعالیم پیامبران پیشین نزد او نبوده است، و این که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از دنیا رفت و قوم خود را در سردرگمی رها کرد که بر همدیگر غلبه کنند و آنها را به جاهلیت آشکار برگرداند که در آن مردم با دیدگاه خودشان هر دینی و هر پادشاهی را که می خواستند انتخاب می کردند،و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را از راه انبیا خارج کردند و رسالت و پیامبری او را نشناختند و وصی او را انکار کردند.

این قوم گمان کردند که جاهل می تواند در جای عالم بنشیند که خود این کار باعث خرابی کشت و زرع و هلاکت نسل ها و ظهور فساد بر روی زمین، دریا و خشکی می شود، و خدا بالاتر است از اینکه پیامبری بفرستد مگر اینکه او پاک و تأیید شده و برگزیده شده بر جهانیان باشد،و عالم همیشه و تا روز قیامت بر جاهل فرمانروا است.

از او پرسیدم: اسمت چیست؟ کسی که در کنار او نشسته بود گفت: این خلیفه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) می باشد. من گفتم: این تنها نامی

ص: 141

است و ما کسی را با این اسم نمی شناسیم مگر اینکه کلمه ای از کلمات باشد. و اما خلافت، تنها مختص حضرت آدم و داود(علیهما السلام)، و سنت در این خلافت، از آنِ پیامبران و اوصیاء می باشد، و شما دروغی بزرگ به خداوند و پیامبرش نسبت می دهید.

در این هنگام این شیخ منکر علم و آن اسم شد و گفت: مردم بودند که به من رضایت دادند و مرا خلیفه خواندند، در حالی که در میان این امت کسی داناتر از من وجود دارد.

ما هم به حکم او درباره خودش و کسانی که او را برگزیده اند اکتفا نمودیم، و در پی حق و جستجوی حقیقت بودم که اگر بر من نمایان شود، از آن تبعیت کنم، و در راه خدا، سرزنش کننده اینمی تواند مرا سرزنش کند. و تو ای جوان، آیا شفایی برای آنچه در سینه هایمان است داری؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند: آری، شفای آنچه در سینه های شماست، نزد من است. نور هدایت دل هایتان و شرح آنچه برسر آن اختلاف دارید و بیانی که با آن شک و تردید به شما راه نمی یابد و اخبار از امورتان، و برهان و دلیل برای هدایت شما نزد من است. نزد من بیا و با قلبت به سخنان من گوش بده و ذهنت را آماده کن و آنچه را می گویم به خاطر بسپار.

حمد و سپاس همیشگی خدایی که با منت و فضل و بخشندگی اش به وعده خود وفا کرد و دینش را گرامی داشت. بنده و

ص: 142

فرستاده اش، محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را یاری رساند و به تنهایی احزاب کفر را شکست داد. فرمانروایی و حمد و سپاس تنها از آنِ اوست که بر همه چیز توانا می باشد.

خداوند بزرگ و بلندمرتبه، محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را به خود اختصاص داد و او را برگزید و هدایتش کرد و با رحمت خود و با مهربانی، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را برای رسالتش بر همه مردم و انس و جن انتخاب نمود و پیروی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را بر اهل آسمان و زمین واجب گردانید و او را پیشوایِ پیامبران قبل از خود و خاتمِ انسان های بعد از خودش قرار داد، و او را وارثِ میراث پیامبرانکرد، و کلیدهای این دنیا و آخرت را به او ارزانی داشت، و او را به عنوان پیامبر و فرستاده و حبیب و امام برگزید، و او را به معراج برد و از جانب سمت راست عرش به خود نزدیک کرد، به طوری که نه فرشته ی مقرّب و نه پیامبر مرسَلی می تواند به آن برسد، و به او وحی کرد:

(مَا کَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَی)(1)

آنچه را دل دید انکار[ش[ نکرد.

نشانه های پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را بر پیامبران پیشین نازل کرد و از آنها عهد و پیمان گرفت:

ص: 143


1- - سورة النجم 11.

(لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنصُرُنَّهُ)(1)

البته به او ایمان بیاورید و حتما یاری اش کنید.

امام (علیه السلام) ]در ادامه] فرمودند: سپس خداوند به پیامبران فرمود:

(قَالَ أَأَقْرَرْتُمْ وَأَخَذْتُمْ عَلَی ذَلِکُمْ إِصْرِی قَالُواْ أَقْرَرْنَا قَالَ فَاشْهَدُواْ وَأَنَاْ مَعَکُم مِّنَ الشَّاهِدِینَ)(2)

آنگاه فرمود: آیا اقرار کردید و در این باره پیمانم را پذیرفتید؟گفتند: آری اقرار کردیم. فرمود: پس گواه باشید و من با شما از گواهانم.

و باز فرمود:

(الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الأُمِّیَّ الَّذِی یَجِدُونَهُ مَکْتُوبًا عِندَهُمْ فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنْجِیلِ یَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنکَرِ وَیُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّبَاتِ وَیُحَرِّمُ عَلَیْهِمُ الْخَبَآئِثَ وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلاَلَ الَّتِی کَانَتْ عَلَیْهِمْ فَالَّذِینَ آمَنُواْ بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُواْ النُّورَ الَّذِیَ أُنزِلَ مَعَهُ أُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ)(3)

همانان که از این فرستاده پیامبرِ درس نخوانده که [نام] او را

ص: 144


1- - سورة آل عمران 81.
2- - سورة آل عمران 81.
3- - سورة الاعراف 157.

نزد خود در تورات و انجیل نوشته می یابند پیروی می کنند، [همان پیامبری که] آنان را به کار پسندیده فرمان می دهد و از کار ناپسند باز می دارد و برای آنان چیزهای پاکیزه را حلال و چیزهای ناپاک را بر ایشان حرام می گرداند و از [دوش] آنان قید و بندهایی را که بر ایشان بوده است برمی دارد. پس کسانی که به او ایمان آوردند و بزرگش داشتند و یاری اش کردند و نوری را که با او نازل شده است پیروی کردند، آنان همان رستگارانند.چیزی نگذشت مگر اینکه خداوند مقام و منزلت ایشان را کامل کرد، وسیله اش را به او داد و مرتبه او را بالا برد و هنگامی که خداوند ذکر می شود، در کنار آن، نام او هم ذکر می شود. دینش را واجب کرد و اطاعت و پیروی از او را نیز چون پیروی از خود قرار داد و فرمود:

(مَّنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللّهَ)(1)

هر کس از پیامبر فرمان برد، در حقیقت خدا را فرمان برده.

و همین طور فرمود:

(وَمَا آتَاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاکُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا)(2)

و آنچه را فرستادۀ [او] به شما داد آن را بگیرید و از آنچه شما را باز داشت باز ایستید.

ص: 145


1- - سورة النساء 80.
2- - سورة الحشر 7.

از جانب خداوند رسالتش را ابلاغ و برهان ولایتش را آشکار کرد. آیات و نشانه خداوند را استوار ساخت و به تشریع شریعت ها و احکام پرداخت، و مردم را به سوی راه رهایی و در هدایت و حکمتش هدایت کرد.

این چنین، پیامبران پیشین - که درود خداوند بر آنها باد - بشارت او را دادند. حضرت عیسی (علیه السلام) روح الله و کلمه او، بشارت او را داد؛ آنجا که در انجیل می گوید: «او احمد، پیامبری ازعرب اُمّی و صاحب شتری سرخ موی و عصا می باشد.»

در میان امتش وصیّ خود و کانون دانش وی و راز دار و آیات محکم کتابش، و تلاوت کننده آن آنگونه که حق است، و باب حطه اش و وارث کتابش را معین نمود، و او را به همراه کتاب خداوند میان مردم به جا گذاشت و از آن ها عهد و پیمان گرفت و فرمود:

در میان شما چیزی به جا گذاشتم که اگر به آن چنگ بزنید هرگز گمراه نخواهید شد. آن؛ کتاب خدا و عترت و اهل بیتم است، این دو، ثقلان هستند؛ کتاب خداوند ثقل اکبر و ریسمانی است که از آسمان به زمین کشیده شده است و یک سر آن در دست شما، و دیگری در دست خداوند است. این دو از یکدیگر هرگز جدا نخواهند شد تا اینکه در کنار حوض بر من وارد شوند، پس از آن ها پیشی مگیرید که از دین خارج می شوید و از غیر آن ها - تعالیم دین خود را - مگیرید که هلاک می شوید و به آن ها تعلیم ندهید، زیرا آن ها از شما عالم ترند.

ص: 146

من وصیّ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و مسئول تأویل قرآن، عارف به حلال، حرام، محکمات، متشابهات، ناسخ، منسوخ، امثال، عبرت ها و برگردان قرآن هستم.

آنچه امت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بعد از او به آن نیازمند است، و هر راست و خمیده ای نزد من است. علم به بلاها، مرگ ها، وصیت ها، نَسَب ها، فصل الخطاب، مولد اسلام و کفر، صاحب هجوم ها و گردش دولت ها نزد من است.از من درباره آنچه در آینده تا روز قیامت اتفاق می افتد، و از عهد عیسی (علیه السلام) از وقتی که خداوند او را به پیامبری مبعوث کرد، و از هر وصی و جانشینی، و از هر گروهی که صد نفر را گمراه می کند و صد نفر را هم هدایت می کند، و از راهنما و رهبر و فریاد کشنده آن گروه تا روز قیامت از من بپرس.

از هر آیه ای از کتاب خداوند، در اینکه شب نازل شده است یا در روز، از تورات و انجیل و قرآن عظیم بپرس؛ زیرا پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) همه دانش خود و آنچه امت های حضرت موسی و عیسی(علیهما السلام) بدان نیازمند هستند، و علم به اصناف ملحدین و احوال مخالفین و هم چنین ادیان مختلف را در اختیار من گذاشت.

ایشان بعد از پیامبران خاتم آنها بود. اطاعت از آن حضرت و ایمان به رسالت شان و یاری رساندن به او بر پیامبران پیشین واجب شد که شما اهل کتاب آن را در تورات و انجیل و زبور و صحیفه های

ص: 147

پیشین و صحیفه ابراهیم و موسی(علیهما السلام) مکتوب می یابید و آن، مصداق این فرموده خداوند می باشد:

(إِنَّ هَذَا لَفِی الصُّحُفِ الْأُولَی * صُحُفِ إِبْرَاهِیمَ وَ مُوسَی)(1)قطعا در صحیفه های گذشته این ]معنی[ هست، صحیفه های ابراهیم و موسی.

حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) اینگونه نبود که عهد و پیمان خداوند را درباره آفریدگان خداوند تباه کند و بعد از خودش مردم را سرگردان رها نماید. چگونه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) می تواند این گونه باشد در حالی که خداوند ایشان را به رأفت، رحمت، عفو، امر به معروف، نهی از منکر و به عدل و درستی توصیف کرده است.

خداوندِ بلند مرتبه همان گونه که به نوح و پیامبران بعد از او و موسی و عیسی (علیهم السلام) وحی کرد، به حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز وحی کرده است. پس او خدا را تصدیق کرد و رسالتش را ابلاغ نمود، و من بدان گواه هستم. خداوندِ بزرگ و بلند مرتبه می فرماید:

(فَکَیْفَ إِذَا جِئْنَا مِن کُلِّ أمَّةٍ بِشَهِیدٍ وَجِئْنَا بِکَ عَلَی هَؤُلاء شَهِیدًا)(2)

ص: 148


1- - سورة الاعلی 18-19.
2- - سورة النساء 41.

پس چگونه است [حالشان] آنگاه که از هر امتی گواهی آوریم و تو را بر آنان گواه آوریم.

و در جایی دیگر می فرماید:(قُلْ کَفَی بِاللّهِ شَهِیدًا بَیْنِی وَ بَیْنَکُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْکِتَابِ)(1)

بگو: کافی است خدا و آن کس که نزد او علم کتاب است، میان من و شما گواه باشد.

خداوند نیز ایشان را تصدیق کرد و وسیلۀ تقرب به خود را به ایشان عطا نمود، و در این باره می فرماید:

(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اتَّقُواْ اللّهَ وَ کُونُواْ مَعَ الصَّادِقِینَ)(2)

ای کسانی که ایمان آورده اید از خدا پروا کنید و با راستگویان باشید.

پس ما صادقون هستیم و من برادرِ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در این دنیا و آخرت، و بعد از ایشان شاهد بر مردم هستم، من وسیله او بین ایشان و امت شان می باشم.

من و فرزندانم وارثان ایشان هستیم، و من و فرزندانم در میان امت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم چون کشتی نوح (علیه السلام) هستیم که هر کس بر آن سوار شود نجات یافته و هر آنکه از آن جا ماند غرق شده است.

ص: 149


1- - سورة الرعد 43.
2- - سورة التوبه 119.

من و آنها مانند باب حطّه در میان بنی اسرائیل هستیم.(1) مقام وجایگاه من در نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هم چون جایگاه هارون نزد موسی(علیهما السلام) است جز اینکه بعد از آن حضرت پیامبری نخواهد آمد.

من در دنیا و در آخرت از جانب ایشان شاهد می باشم. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر اساس برهان و دلیل از سوی پروردگارش، طاعت و دوستی مرا بین اهل ایمان و اهل کفر و اهل نفاق واجب کرد. هر کس مرا دوست بدارد مؤمن است و هر کس بر من بغض ورزد، کافر می باشد.

به خدا سوگند دروغ نگفتم و به من نیز دروغ نگفته اند و در مورد من تکذیب نشد. نه گمراه شدم و نه کسی به خاطرم گمراه شده است.

همانا من از جانب خداوند دلیل روشنی دارم که خداوند آن را برای پیامبرش، و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز آن را برای من آشکار کرد. از گذشته و حال و آینده تا روز قیامت از من بپرسید.

سلمان می گوید: جاثلیق رو به اصحابش نمود و گفت: سوگند به خدا، این مرد گوینده از روی علم و توانایی، و گره گشا می باشد. از خداوند می خواهیم که به بهره و نصیب مان و نور هدایت مان برسیم. به خدا سوگند، این ها دلیل های اوصیای پیامبران بر قومشان می باشد.

سلمان]در ادامه] می گوید: جاثلیق به طرف امام (علیه السلام) برگشت و

ص: 150


1- - باب حطّه دری بود که هرکس از آن می گذشت آمرزیده می شد.

عرض کرد: چگونه این قوم از شما روی گرداندندو مدعی چیزی شدند که شما از آن ها در این امر شایسته تر هستید؟!

ای مردم، آگاه باشید که حجت بر ایشان تمام شد ولی آن ها در بین خودشان کوتاهی ورزیدند، و این کار آن ها بر اوصیاء ضرری نمی رساند؛ زیرا خداوندِ بلندمرتبه آنان را با علم و استحقاق مقامات پیامبری، از دیگران بی نیازشان کرده است.

پس ای عالِم حکیم، مرا از جایگاهم و جایگاه خودتان با خبر کنید؟ شما نزد خداوند چه جایگاهی دارید، و من در نزد خدا در چه مقامی هستم؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: اما من در پیشگاه خداوند و در نزد خود مؤمن هستم، و به فضل و رحمت و به نعمت خداوند بر خودم، یقین دارم؛ و اینسان، خداوند والامقام، بر ایمان از من عهد و پیمان گرفت و مرا به سوی معرفتش هدایت کرد، و در آن شک و تردیدی ندارم، و هم چنان بر عهد و پیمانی که خداوند از من گرفت می باشم. نه آن را تغییر داده و نه جایگزینی بر آن عهد و پیمان اختیار کرده ام، و این به سبب منت و رحمت و احسان خداوند بر من است.

من شک و تردیدی ندارم که در بهشت هستم و پیوسته بر عهد و پیمان خداوند می باشم؛ چرا که شک در یقین و برهانی که خداوند بر من ارزانی داشته، شرک است.

امّا تو در پیشگاه خدا به سبب انکار عهد و میثاق و انکار اقراری

ص: 151

که خداوند بعد از به دنیا آمدن، از تو گرفت، و بعد از رشد عقل و شناخت و تشخیص خوب و بد، خیر و شر، و بعد از آنکه به پیامبران اقرار کردی و منکر اخبار پیامبران (علیهم السلام) شدی که در انجیل نازل کرد، کافر هستی و تا زمانی که در این حالت می باشی، شکی نیست که در آتش جهنم جای داری.

جاثلیق گفت: پس مرا از جایگاهم در جهنم و جایگاه خودت در بهشت با خبر کن.

حضرت فرمودند: من وارد آن نشده ام تا مکان خود را در بهشت و مکان تو را در جهنم بدانم؛ ولی تو را به وسیله قرآن، با آن آشنا می کنم. خداوند بلند مرتبه، محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را به حق مبعوث کرد و کتابی بر او نازل کرد که:

(لَا یَأْتِیهِ الْبَاطِلُ مِن بَیْنِ یَدَیْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ تَنزِیلٌ مِّنْ حَکِیمٍ حَمِیدٍ)(1)

از پیش روی آن و از پشت سرش باطل به سویش نمی آید. وحی [نامه[ای است از حکیمی ستوده.

خداوند در این کتاب تمام علم خود را محکم و استوار ساخت و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را از درجات و منزل های بهشت با خبر کرد و بهشت را میان مخلوقاتش به اندازه ثوابو پاداش آن ها تقسیم کرد و به مقدار

ص: 152


1- - سورة فصلت 42.

کارهای نیکشان و ایمان آن ها، بهشت را بر آنان واجب کرد، پس ما (اهل بیت) خداوند را تصدیق کردیم و با جایگاه نیکوکاران و جایگاه فاسدان و عذابی که در آتش جهنم برای آن ها آماده کرده است، آشنا شدیم، و خداوند فرمود:

(لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ لِّکُلِّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ)(1)

]دوزخی[ که برای آن هفت در است و از هر دری بخشی معین از آنان ]وارد می شوند[.

و هرکس بر کفر و فسق و شرک و نفاق و ظلم خود باشد و در این حال بمیرد، مصداق این آیه خداوند است:

(لِّکُلِّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ)(2)

و از هر دری بخشی معین از آنان ]وارد می شوند[.

خداوند بلند مرتبه می فرماید:

(إِنَّ فِی ذَلِکَ لآیَاتٍ لِّلْمُتَوَسِّمِینَ)(3)

به یقین در این ]کیفر[ برای هوشیاران عبرت هاست.

و رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خود از هوشیاران بود، و من و امامان از نسل من، تا روز قیامت از هوشیاران هستیم.

سلمان می گوید: جاثلیق رو به اصحابش نمود و گفت: آنچه

ص: 153


1- - سورة الحجر 44.
2- - سورة الحجر 44.
3- - سورة الحجر 75.

می خواستید بدان رسیده اید و امید آن دارم که بر حقیقتی که می خواهیم، برسید، جز این که مسائلی بر او مطرح می کنم، اگر جواب داد، در کار خود می نگریم و من از او قبول می کنم.

امام فرمودند: اگر من با دلیل و برهان قاطع که نمی توانی آن را رد کنی و چاره ای جز پذیرفتن آن نداری، پاسخ پرسش هایت را بدهم، تو و یارانت دین ما را می پذیرید؟

جاثلیق گفت: آری، من خداوند را در این کار شاهد و وکیل قرار می دهم، اگر همان طور باشی که گفتی، دین تو را بپذیرم.

حضرت فرمود: از همراهانت هم عهد و پیمان بگیر.

سلمان می گوید: جاثلیق از همراهانش عهد و پیمان گرفت. سپس حضرت فرمودند: هرچه می خواهی بپرس.

جاثلیق گفت: مرا از خدا با خبر کن: آیا خداوند عرش را حمل می کند یا عرش او را حمل می نماید؟

امام (علیه السلام) فرمود: خداوند عرش و آسمان ها و زمین و آنچه را بین آن ها و در درون آن هاست حمل می کند، از این رو می فرماید:

(إِنَّ اللَّهَ یُمْسِکُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ أَن تَزُولَا وَلَئِن زَالَتَاإِنْ أَمْسَکَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِّن بَعْدِهِ إِنَّهُ کَانَ حَلِیمًا غَفُورًا)(1)

همانا خدا آسمان ها و زمین را نگاه می دارد تا زوال نیابند و

ص: 154


1- - سورة الفاطر 41.

اگر زوال یابند، بعد از او هیچ کس آن ها را نگاه نمی دارد؛ اوست بردبار آمرزنده.

جاثلیق گفت: مرا از این سخن خداوند با خبر کن که می فرماید:

(و یَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّکَ فَوْقَهُمْ یَوْمَئِذٍ ثَمَانِیَةٌ)(1)

و فرشتگان در اطراف [آسمان]اند و عرش پروردگارت را آن روز هشت [فرشته] بر سر خود برمی دارند.

چگونه ممکن است؟ حال آنکه می فرماید: خداوند عرش و آسمان ها و زمین را حمل می کند؟

حضرت در جواب جاثلیق فرمودند: خداوند بلند مرتبه عرش را از چهار نور آفرید: نور قرمز که سرخی از آن به وجود آمد. نور سبز که با آن رنگ سبز، سبز شد. سوم، نور زرد که زردیِ رنگ زرد، از آن است و چهارمی نور سفید است که رنگ سفید به وسیله آن سفید شد.

و این عرش، از علم و دانشی است که خداوند آن را بر دوش حاملان قرار داد، و آن، نوری از عظمت خداوند می باشد و به وسیله عظمت و نور خداوند است که دل های مؤمنان نورانی می شود و جاهلان به دشمنی با او برمی خیزند، و به وسیله عظمت و نور خدا،تمام مخلوقاتش در آسمان ها و زمین با اعمال گوناگون و ادیان مختلف در پی وسیله ای هستند تا به او برسند. و هر آنچه که خداوند، با

ص: 155


1- - سورة الحاقه 17.

عظمت و نور و قدرتش آن را حمل می کند، نه می تواند برای خود سود و زیانی برساند و نه می تواند موجب مرگ و زندگی و رستاخیز خود شود، همه چیز حمل می شود و خداوند آسمان ها و زمین را نگاه می دارد تا زایل نشوند و اوست که احاطه کننده آسمان ها و زمین و آنچه در آن ها قرار دارد، و خداوند حیات و نورِ همه چیز است:

(سُبْحَانَهُ وَتَعَالَی عَمَّا یَقُولُونَ عُلُوًّا کَبِیرًا)(1)

او [پاک و] منزه است و از آنچه می گویند، بسی والاتر است.

جاثلیق گفت: پس خداوند در کجا قرار دارد؟

امام (علیه السلام) فرمودند: او همین جاست و همین جاست و همین جاست و همین جاست؛ او بالا و پایین قرار دارد و ما را احاطه کرده است، و با ماست و این سخن خداوند است که می فرماید:

(مَا یَکُونُ مِن نَّجْوَی ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَلَا أَدْنَی مِن ذَلِکَ وَلَا أَکْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَیْنَمَا کَانُوا ثُمَّ یُنَبِّئُهُم بِمَا عَمِلُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ)(2)

هیچ گفتگوی محرمانه ای میان سه تن نیست مگر اینکه او چهارمین آن هاست و نه میان پنج تن مگر اینکه او ششمین

ص: 156


1- - سورة الاسراء 43.
2- - سورة المجادله 7.

آن هاست و نه کمتر از این [عدد] و نه بیشتر مگر اینکه هر کجا باشند او با آن هاست، آنگاه روز قیامت آنان را به آنچه کرده اند آگاه خواهد گردانید.

و خداوند حاکم و احاطه کننده آسمان ها و زمین است [چنانکه می فرماید]:

(وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ)(1)

و نگهداری آن ها بر او دشوار نیست و اوست والای بزرگ.

حاملان عرش الهی، علماء هستند و خداوند این علماء را بر آن داشت تا علمش را حمل کنند، و هیچ مخلوقی از مخلوقات او در مُلکش، از چهار نور خارج نمی شود، و خداوند این ملکوت را به برگزیدگان خود نشان داد و آن را بر ابراهیمِ خلیل الله (علیه السلام) نمایان کرد و فرمود:

(وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ)(2)و این گونه ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم تا از جمله یقین کنندگان باشد.

پس چگونه ممکن است عرش را، حاملان آن بر دوش بکشند و حال آن که به وسیله حیات او دل هایشان زنده شده و با نور الهی به

ص: 157


1- - سورة البقره 255.
2- - سورة الانعام 75.

سوی شناخت او هدایت یافتند و رهنمون شدند؟!

سلمان می گوید: جاثلیق در این هنگام به سوی اصحابش برگشت و گفت: به خدا سوگند، این سخنان، حقیقتی است از جانب خداوند بلند مرتبه که بر زبان مسیح و پیامبران و اوصیاء (علیهم السلام) جاری شده است.

جاثلیق گفت: از بهشت خبر بدهید؟ آیا بهشت در این دنیاست یا در آخرت؟ و دنیا و آخرت کجا قرار دارند؟

حضرت فرمودند: دنیا در آخرت قرار دارد و آخرت، این دنیا را در بر گرفته است، و اگر انتقال از زندگی به سوی مرگ ظاهر بود، آخرت، سرای زندگانی می بود، اگر می دانستند؛ زیرا دنیا محل گذر و آخرت، سرای زندگی و محل اقامت است و مثال آن، انسان خوابیده است؛ زیرا جسم آدمی می خوابد، ولی روح بیدار است. بدن آدمی می میرد و روح زنده می ماند، خداوند بلند مرتبه می فرماید:

(وَإِنَّ الدَّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ)(1)

و زندگی حقیقی همانا [در] سرای آخرت است اگر می دانستند.

این دنیا نقش آخرت و آخرت نقش این دنیاست، نه دنیا آخرت است و نه آخرت دنیا. آن گاه که روح از جسم جدا می شود، هر کدام

ص: 158


1- - سورة العنکبوت 64.

از آن ها به همان جایی برمی گردد که از آن جا آغاز شده و آفریده شده است، و همین طور بهشت و جهنم هم در این دنیا و هم در آخرت وجود دارد؛ زیرا هنگامی که بنده ای می میرد، در منزلی از زمین جای می گیرد. یا این منزل باغی از باغ های بهشت و یا قطعه ای از جهنم است، و روح آن شخص به یکی از این دو منزل رهسپار می شود. یا در منزل پر نعمت مقیم می شود که در آن مرگ وجود ندارد و یا در منزل عذابی سخت ساکن می شود که مرگ ندارد، تنها انسانِ اندیشمند پی به این طرح و نقش می برد. خداوند فرموده است:

(کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ* لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ* ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ* ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ)(1)

هرگز چنین نیست. اگر علم الیقین داشتید، به یقین دوزخ را می دیدید، سپس آن را قطعا به عین الیقین می دیدید، سپس در آن روز است که از شما درباره نعمت ها پرسیده خواهید شد.

و درباره کافران فرموده است:(الَّذِینَ کَانَتْ أَعْیُنُهُمْ فِی غِطَاء عَن ذِکْرِی وَکَانُوا لَا یَسْتَطِیعُونَ سَمْعًا)(2)

[به] همان کسانی که چشمان [بصیرت]شان از یاد من در پرده بود و توانایی شنیدن [حق] نداشتند.

ص: 159


1- - سورة التکاثر 5-8.
2- - سورة الکهف 101.

و اگر انسان به آنچه او در آن وجود دارد پی می برد، به خاطر ترس از مرگ می مرد و هرکس نجات یافت، نجاتش به لطف یقین بوده است.

جاثلیق گفت: مرا از این فرموده خداوند با خبر کن:

(وَمَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَالْأَرْضُ جَمِیعًا قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَالسَّماوَاتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَی عَمَّا یُشْرِکُونَ)(1)

و خدا را آنچنان که باید به بزرگی نشناخته اند و حال آنکه روز قیامت زمین یکسره در قبضه [قدرت] اوست و آسمان ها در پیچیده به دست اوست. او منزه است و برتر است از آنچه [با وی] شریک می گردانند.

[جاثلیق پرسید:] هنگامی که آسمان ها بپیچد و زمین قبض شود، بهشت و جهنم که داخل آسمان و زمین است کجا قرار می گیرد؟سلمان می گوید: امام (علیه السلام) قلم و کاغذی خواستند و در کاغذ نوشتند: «بهشت و جهنم»، پس از آن، کاغذ را پیچیدند و آن را به مسیحی دادند و فرمودند: آیا این کاغذ را نپیچیدم؟

جاثلیق گفت: آری.

امام (علیه السلام) فرمودند: کاغذ را باز کن. جاثلیق کاغذ را باز کرد.

ص: 160


1- - سورة الزمر 67.

حضرت فرمودند: آیا بهشت و جهنم را می بینی؟ و آیا پیچاندن آن کاغذ، آن ها را از بین برده است؟

جاثلیق گفت: نه.

امام (علیه السلام) فرمودند: قدرت خداوند نیز این گونه است. هنگامی که آسمان ها بپیچند و زمین گرفته شود، همانطور که پیچیدن این کاغذ بهشت و جهنم را از بین نبرد، بهشت و جهنم هم محو نمی شوند.

جاثلیق گفت: منظور از «وجه» در این سخن خداوند چیست؟

(کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ)(1)

جز ذات او همه چیز نابود شونده است.

چگونه است؟ کجا نزد او می توان رفت؟ و دلیل ما بر اوچیست؟

حضرت فرمودند: ای غلام، برای من هیزم و آتش بیاور. و دستور دادند هیزم ها را روشن کنند، هنگامی که آتش شعله ور شد، امام (علیه السلام) به جاثلیق فرمودند: ای نصرانی، آیا می توانی وجهی خاص را برای این آتش پیدا کنی که با وجوه دیگر آن متفاوت باشد؟

جاثلیق گفت: نه، از هر طرف نگاه می کنم، تنها یک وجه است.

امام (علیه السلام) فرمودند: اگر برای این آتش کوچک که شعله ور گردیده و به سرعت از بین می رود، وجهی نمی یابی، پس چگونه ممکن است

ص: 161


1- - سورة القصص 88.

کسی که این آتش و همه موجودات را خلق کرده، با یک وجه توصیف شود و یا با یک حد و اندازه مشخص شود؟ یا با چشم دیده شود و یا با عقل درک شده و یا با هم تصور شود؟! خداوند بلند مرتبه می فرماید:

(لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَهُوَ السَّمِیعُ البَصِیرُ)(1)

چیزی مانند او نیست و اوست شنوای بینا.

جاثلیق گفت: ای وصیِ دانا و حکیم و راهبر، گواهی می دهم که خدایی جز خداوند یکتا نیست و شریکی ندارد و گواهی می دهم که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بنده و فرستادهاوست که او را به حق، بشارت دهنده و بیم دهنده فرستاد و شهادت می دهم که تو وصی، دوست، راز دار و امین او بر اهل بیتش و بعد از او صاحب اختیار مؤمنان هستی.

هرآن که تو را دوست بدارد و ولایت تو را بپذیرد، هدایتش می کنی و دل او را روشنایی داده و او را بی نیاز می کنی و کافی و شافی او می شوی، و هر آن کس از تو روی گردان شود و از راه تو برگردد، گمراه شده و از بهره اش بی نصیب گشته است و بدون هیچ هدایتی از جانب خداوند و فرستاده اش از هوی و هوس خود تبعیت کرده. هدایت و نور تو را همین بس که هدایت گر و کافی و شافی است.

سلمان می گوید: سپس جاثلیق رو به مسلمانان نمود و گفت: ای مردم، شما به آرزویتان رسیدید، و ]لی] در مورد سنت پیامبرتان، به

ص: 162


1- - سورة الشوری 11.

خطا رفته اید. از او پیروی کنید که هدایت یافته و رهنمون می شوید، چه چیز شما را به این عملتان فرا خواند؟

هیچ عذر و بهانه ای، بعد از آیات و برهان خداوند، برایتان نمی شناسم.

شهادت می دهم که این سنت الهی در میان انسان های قبل از شما نیز بوده، و هیچ تغییری برای کلمات خداوند وجود ندارد. اختلاف امت ها و تغییر جانشینی اوصیاءِ پیامبران بعد از آن ها، قضای الهی است. بعد از آنچه مشاهده کردید، جای شگفتی نیست مگر از کار شما! این سنگدلی و حسادت آشکار و کینه و دروغ آشکارچیست؟!

سلمان می گوید: جاثلیق و اصحابش اسلام آوردند و به حقانیت و پیامبری حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و جانشینی امیرالمؤمنین (علیه السلام) شهادت دادند، و این که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) همان کسی است که در تورات و انجیل وصف شده است. سپس آنان از مدینه خارج شده و به سوی پادشاه خود رهسپار شدند تا آنچه را شنیده و دیده بودند به پادشاه برسانند.

پس از آن امام (علیه السلام) فرمودند: حمد و سپاس خدایی را که برهان محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را آشکار و دین او را عزیز گردانید و آن را نصرت عطا کرده و رسولش را تصدیق نمود و ایشان را بر همه ادیان غالب ساخت، هر چند مشرکان کراهت داشته باشند. حمد و سپاس از آنِ خداوند، پروردگار جهانیان است، و درود خداوند بر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و خاندان او.

ص: 163

سلمان می گوید: مردم به خاطر احتجاج حضرت و بیان آنچه که از آن عاجز بودند، به همدیگر تبریک گفتند و ذلت و خواری از آنان برطرف گردید و گفتند: ای ابا الحسن، به حق پیامبرت، خداوند تو را پاداش خیر دهد، سپس متفرق شدند. گویی حاضرین و مردمی که نزد آنان بودند، هرگز چیزی نشنیدند و آنچه را به آن متذکّر شدند، فراموشکردند، و حمد و سپاس تنها برای پروردگار جهانیان است.

سلمانِ نیک کردار می گوید: هنگامی که مردم از مسجد خارج شده و متفرق گشتند، مسیحیان قبل از رفتن، نزد حضرت آمدند و به ایشان سلام کرده و برای حضرت دعا کردند و از ایشان اجازه گرفتند که به کشورشان برگردند.

حضرت نزد آنان آمد و آن ها نشستند، جاثلیق عرض کرد: ای وصی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و پدر خاندان او، شک نداریم که این امت هلاک می شوند، همانند هلاک شدن قوم بنی اسرائیل که هارون (علیه السلام) را رها کرده و به گوساله پرستی روی آوردند. ما در کتاب های پیامبران یافتیم هر پیغمبری که مبعوث می شود، دشمنانی از انسان ها و جنیان دارد که دین آن پیامبر را به تباهی می کشانند و امتش را نابود می کنند و جانشین او را از حق خود دور می کنند و بعد از آن پیامبر، مدعی جانشینی او می شوند.

خداوند بلند مرتبه با این کار، وعده ای را که به راستگویان داده بود - که این قوم هلاک خواهند شد - به ما نشان داده و راه و طریق شما

ص: 164

و آن ها را بر ما نمایان کرد، و آنچه را آنان نمی دیدند به ما نمایاند و بصیرت داد. ما دوستداران شما هستیم و بر دین و اطاعت شما می باشیم، هر چه می خواهید فرمان دهید، اگر خواستید نزد شما می مانیم و در برابر دشمنانتان شما را یاری می کنیم و اگر دستور دهید برویم، به هر جایی که بفرستید خواهیم رفت.ما بردباری شما را در آنچه با تو انجام شده می بینیم، و اخلاق و سنت اوصیاء بعد از پیامبران این گونه است. آیا عهد و پیمانی از طرف پیامبرتان دارید که شما و این مردم بر آن عهد و پیمان باشند؟

حضرت فرمودند: سوگند به خدا آری، من عهدی از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) دارم که این مردم چه سرنوشتی خواهند داشت و چکار خواهند کرد. چگونه کار امت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بر من پوشیده می شود حال آن که جایگاه من نسبت به ایشان، هم چون جایگاه هارون نسبت به موسی(علیهما السلام) و همانند منزلت شمعون به عیسی(علیهما السلام) است!

آیا نمی دانید که امت عیسی (علیه السلام) درباره وصی او، پسردایی اش، «شمعون بن حمون الصفا» اختلاف ورزیدند و به چهار دسته تقسیم شدند و آن چهار دسته به هفتاد و دو دسته تقسیم شدند، همه آنها جز یک فرقه، هلاک گردیدند.

همین طور، امت موسی (علیه السلام) که بر هفتاد و یک فرقه تقسیم شدند، همه آن ها جز یک گروه هلاک شدند. و پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا آگاه کردند که امت ایشان به هفتاد و سه فرقه متفرق می شوند، سیزده فرقه

ص: 165

از آن ها ادعای دوستی و محبت ما را دارند ولی همه آن ها جز یک فرقه، هلاک خواهند شد.

من همانا از جانب پروردگارم، بر برهان و دلیل هستم و بهسرنوشتی که این مردم خواهند داشت، آگاهم. این مردم مدت زمان معدودی دارند؛ زیرا خداوند بلند مرتبه می فرماید:

(وَإِنْ أَدْرِی لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّکُمْ وَمَتَاعٌ إِلَی حِینٍ)(1)

و نمی دانم، شاید آن برای شما آزمایشی و تا چند گاهی [وسیلۀ[ برخورداری باشد.

من اندک را بر آنها صبر کردم به خاطر آنچه که امر خداوند رسا و تقدیر او در میان آن ها حتمی است. خداوند، دورویی و حسادت آن ها را متذکر شد، و این که بعد از فراق پیامبرشان، کینه هایشان را آشکار خواهند کرد و بیماری دل هایشان را نشان خواهند داد. خداوند عزوجل منافقین را بر حذر می دارد از این که سوره ای درباره آن ها نازل شود که آنان را از آنچه در دل هایشان هست، خبر دهد و می فرماید:

(قُلِ اسْتَهْزِؤُواْ إِنَّ اللّهَ مُخْرِجٌ مَّا تَحْذَرُونَ)(2)

بگو: ریشخند کنید، بی تردید خدا آنچه را که ]از آن[ می ترسید برملا خواهد کرد.

ص: 166


1- - سورة الانبیاء 111.
2- - سورة التوبه 64.

یعنی خواهید دانست، و باز می فرماید:

(وَلَئِن سَأَلْتَهُمْ لَیَقُولُنَّ إِنَّمَا کُنَّا نَخُوضُ وَنَلْعَبُ قُلْ أَبِاللّهِ وَآیَاتِهِ وَرَسُولِهِ کُنتُمْ تَسْتَهْزِؤُونَ* لاَ تَعْتَذِرُواْ قَدْ کَفَرْتُم بَعْدَإِیمَانِکُمْ إِن نَّعْفُ عَن طَآئِفَةٍ مِّنکُمْ نُعَذِّبْ طَآئِفَةً بِأَنَّهُمْ کَانُواْ مُجْرِمِینَ)(1)

و اگر از ایشان بپرسی، مسلماً خواهند گفت: ما فقط شوخی و بازی می کردیم. بگو: آیا خدا و آیات او و پیامبرش را ریشخند می کردید؟ عذر نیاورید، شما بعد از ایمانتان کافر شده اید. اگر از گروهی از شما درگذریم، گروهی ]دیگر[ را عذاب خواهیم کرد؛ چرا که آنان تبهکار بودند.

خداوند تعداد کمی از آن ها را بخشید و به من وعده داد که مرا بر اهل فتنه پیروز کند و آن ها امر خلافت و جانشینی را به من باز گردانند، اگر چه اهل باطل اکراه داشته باشند.

نزد شما کتابی از جانب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در مصالحه و سازش می باشد، به شرط این که بدعت نگذارید و از بدعت گذار پیروی مکنید. به آنچه وفا کردید، پایبند باشید، و شما صاحب عهد و پیمان هستید تا به این پیمان تان در مورد ما وفا کنید، ما نیز مانند این پیمان را در مورد شما داریم.

ص: 167


1- - سورة التوبه 65-66.

الان نه وقت یاری کردن است و نه می توان شمشیر کشید، و تا زمانی که آن ها حق را نپذیرند و اطاعت نکنند، نمی توان بر آنان اقامه حق کرد؛ زیرا که ]ولایت] من فریضه ای همانند حج، زکات، روزه ونماز از جانب خدا و رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) بودم، آیا این حد و حدود جز به وسیله عالم قائم که به سوی حق هدایت می کند و او شایسته پیروی و اطاعت است، استوار می گردد؟! خداوند پاک و منزه این آیه را نازل کرده است:

(قُلْ هَلْ مِن شُرَکَآئِکُم مَّن یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ قُلِ اللّهُ یَهْدِی لِلْحَقِّ أَفَمَن یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَن یُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ یَهِدِّیَ إِلاَّ أَن یُهْدَی فَمَا لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ)(1)

بگو: آیا از شریکان شما کسی هست که به سوی حق رهبری کند؟ بگو: خداست که به سوی حق رهبری می کند.

پس آیا کسی که به سوی حق رهبری می کند سزاوارتر است مورد پیروی قرار گیرد یا کسی که راه نمی نماید مگر آنکه [خود[ هدایت شود. شما را چه شده، چگونه داوری می کنید؟

خداوند تو را بیامرزد، من فریضه ای از جانب خداوند و فرستاده او بر شما هستم، بلکه برترین و بالاترین فریضه، جامع ترین آن ها در حق و استوارترین آن ها در ارکان ایمان و شریعت اسلام و آنچه مردم برای صلاح و فسادشان، در دنیا و آخرت شان به آن نیازمندند، هستم.

ص: 168


1- - سورة یونس 35.

مردم از من روی برگرداندند و فضل و برتری مرا انکار کردند، حال آنکه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ، امامت و پیروی از راهم را بر آن ها واجب نمود و شما خود، خواری و حقارتیکه بعد از احتجاج گریبان آن ها را گرفته بود، دیدید.

خداوند چگونه حجت و برهان را بر آن ها ثابت کرد در حالی که عهد و پیمانی را که پیامبرشان به آن ها یادآور شده بود و پیروی از من را که بر آن ها تاکید کرد و منزلت و مقام مرا به آنها خبر داد و پیام خدا را در مورد نیازمندی آن ها به دانش من و بی نیازی من از آن ها و از تمام امت، به خاطر آنچه خداوند متعال به من ارزانی داشته است، به آنها رساند، پس چگونه افسوس بخورم بر کسی که حق را بعد از آنکه بر او آشکار گشت، گم کرده است؟!

(مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَی عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَی سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَی بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن یَهْدِیهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَکَّرُونَ)(1)

دیدی کسی را که هوس خویش را معبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه گردانیده و بر گوش او و دلش مُهر زده و بر دیده اش پرده نهاده است؟ پس از خدا چه کسی او را هدایت خواهد کرد، آیا پند نمی گیرید؟

ص: 169


1- - سورة الجاثیه 23.

تنها هدایت خداوند هدایت است، و آن هدایت، دو راه است؛ یکی راه بهشت و دیگری راه جهنم، و دنیا و آخرت است. و تو ایجاثلیق، می بینی که این مردم مستحق عذابی هستند که خداوند پیشتر از این قوم، امت هایی را عذاب کرد، و می بینی چگونه کلام خدا را تغییر داده اند و چگونه سنت خداوند در میان آنان، از کسانی که پیش از آنان بودند جاری شد.

پس به ریسمان خداوند چنگ زنید. از حزب خداوند و رسول او و پایبند عهد و پیمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و میثاق او باشید، زیرا اسلام در آغاز غریب بود و غریب خواهد شد.

در میان مردمانتان هم چون اصحاب کهف باشید، مبادا امر خود را به خانواده یا فرزند یا دوستی صمیمی و یا خویشاوندی افشاء کنید؛ زیرا این دین، دین الهی است که تقیه را در آن برای اولیای خویش واجب گردانید؛ چرا که اگر این امرتان را افشاء کنید قومتان شما را می کشند.

و اگر فرصتی در برابر پادشاه به دست آوردید، به آن مقدار که احتمال می دهید قبول کند، از این دین برای او تبلیغ کنید، زیرا تقیه باب خدا و دژ ایمان است که تنها کسی در آن وارد می شود که خداوند از او پیمان گرفته باشد و آن را در دلش نورانی کند و او را بر نفس خویش نصرت دهد.

با همان پیمانی که با من بسته اید به سوی وطن خویش برگردید؛

ص: 170

زیرا که بر مردم برهه ای از زمان می آید که پادشاهانی بعد من و بعدایشان می آیند که دین خدای متعال را تغییر داده و کلام او را تحریف کرده و اولیاء خداوند را کشته و دشمنان او را گرامی می دارند.

به دست آنان بدعت ها زیاد گشته و سنت های الهی کهنه می شود تا بدان جا که زمین پر از ستم، دشمنی و بدعت می شود، سپس خداوند به وسیله ما اهل بیت، همه مصیبت های دعوت کنندگان و مبلغان این دین را بعد از مشقت و رنج آزمون بزرگ برطرف می کند، تا این که زمین بعد از آن که پر از ظلم و بی عدالتی شده بود، از عدالت و برابری پر شود.

آگاه باشید که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با من پیمان بست که پس از سی سال از وفات او و بعد از آشکار شدن آشوب ها و اختلاف امت درباره من و بیرون رفتن امت از دین خداوند عزوجل، این امر ]خلافت] به من برمی گردد، و مرا امر فرمود که با بیعت شکنان و ستمگران و از دین خارج شدگان بجنگم، هر کدام از شما آن زمان و آن حوادث را دریافت و خواست بهره خویش را از جهاد به همراه من بگیرد، پس این کار را بکند.

به خدا سوگند که آن جهاد، جهادی بی آلایش و پاک است که کتاب خدا و سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ، آن جهاد را بر ما خالص گردانید. خداوند شما را بیامرزد.

خانه هایتان را ترک نکنید تا این که زمان ظهور ما برسد، هر کس

ص: 171

از شما بمیرد، از مظلومین خواهد بود و هر آن که از شما زنده بماند،اگر خداوند بخواهد، آنچه را که چشمش بدان روشن می گردد، خواهد دید.

بدانید که به زودی اینها نقشه جهل خود را بر من تحمیل خواهند کرد و به خاطر کمی عقلشان، با آنچه انجام می دهند و ترک می کنند، پیمان پیامبرمان (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره من را خواهند شکست، و پادشاهانی از آن ها خواهند آمد که عهد و پیمان نزد آنان کهنه خواهد شد و آنچه را به آن تذکر داده شده بود، فراموش می کنند و آنچه بر سر امت ها می آید، بر سر آن ها هم خواهد آمد تا اینکه به هرج و مرج و دشمنی و فسادِ عهد و پیمان، گرایند.

آن به خاطر طولانی شدن مدت و شدت سختی است که مأمور به صبر و بردباری در مقابل آن شدم و در گرفتاری های بزرگ - که مؤمن در آن به سختی می افتد تا این که به دیدار پروردگارش نائل شود - خود را در اختیار فرمان خدا قرار دادم.

افسوس بر حال کسانی که به ثقلین چنگ می زنند و برخوردی که با آنان می شود! و خداوند فرجی برای اهل بیت محمد (علیهم السلام) در برابر خلیفۀ عقب افتاده و فاسق و ثروت اندوز قرار دهد، چرا که جانشینان من و جانشینان آنها را به قتل می رساند.

آری، خداوندا! زمین را از حجتی قائم - چه ظاهرِ مشهور و چه پنهان و پوشیده - خالی مگردان تا حجت های خداوند و برهان او باطل

ص: 172

نگردد و آزمونی برای کسی باشد که از او پیروی کرده و به او اقتدامی کند. ولی آنان کجایند؟ و چند نفرند؟ شمار آنان گر چه کم است ولی نزد خداوند شریف و بلند مرتبه اند.

به وسیله آن هاست که خداوند، دین و علم خویش را حفظ می کند تا این که آن علم و دین را در سینه امثال آن ها قرار داده و آن ها را نزد امثال خود به ودیعه بگذارد.

دانش با حقیقت ایمان بر آنان هجوم آورد، و روح یقین را استشمام کردند و با آنچه جاهلان از آن گریزان بودند، انس گرفتند و آنچه را ثروتمندان، سخت و دشوار یافتند، آن ها نرم و لطیف یافتند. آن ها با بدن هایی همنشین این دنیا شدند که روحشان به ملأ اعلی متصل بود.

آنان در زمین امانت داران خداوند بر مخلوقاتش هستند. آه، بسیار به ایشان و دیدن ایشان مشتاقم، شگفتا از بردباری شان در برابر دشمنانشان. به زودی خداوند ما و آن ها و پدران و همسران و فرزندان درستکارشان را، در بهشت های جاودان جمع خواهد کرد.

سلمان می گوید: سپس امام (علیه السلام) گریست و آنها هم با او گریستند و با امام (علیه السلام) وداع کرده، عرض کردند: به جانشینی، امامت و برادری تو گواهی می دهیم، و نشانه ها و تصویر شما در نزد ماست، و به زودی گروهی از قریش - بعد از این مرد - نزد پادشاه ما خواهند آمد.

ص: 173

ما تصویر پیامبران و تصویر پیامبرتان و تصاویر شما، حسن وحسین و حضرت فاطمه همسرت (علیهم السلام) - که بعد از مریم بتول (علیها السلام) ، سرور زنان عالم است - را به آنان نشان خواهیم داد، و آن نزد ما روایت و حفظ شده است.

ما الان پیش پادشاهِ مان بر می گردیم و او را از نور هدایت و برهان و بزرگواری و بردباری تان در برابر آنچه در آن هستید و شما خود در اختیار ما نهادید، آگاه خواهیم کرد.

ما منتظر دولت شماییم و دعوت کنندگان به سوی شما و اوامرتان هستیم. چقدر این بلا و مصیبت بزرگ و چقدر این مدت زمان طولانی است، از خداوند طلب توفیق به استواری در این راه آرزو می کنیم و سلام و درود و رحمت خداوند بر تو باد.(1)

ص: 174


1- - ارشاد القلوب 2/299؛بحارالأنوار 30/53؛نفس الرحمن 493.

چهارده آزمون امیرالمؤمنین (علیه السلام) قبل و بعد از شهادت نبی مکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)

امام باقر (علیه السلام) فرمود: پس از واقعه نهروان و در حالی که علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (علیه السلام) در مسجد کوفه بودند، بزرگ یهودیان نزد حضرت آمده و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین، من قصد دارم چیزهایی را از شما بپرسم که جز نبی یا وصیّ نبی پاسخ آن ها را نمی داند.

فرمود: ای برادر یهودی، هرچه می خواهی بپرس.

عرض کرد: ما در کتاب [تورات] می خوانیم که خدای عزّوجل هرگاه پیامبری مبعوث فرموده، به وی وحی نموده که از اهل بیتِ خود یکی را برگزیند که پس از وی کار او را در میان اُمّتش دنبال کند، و اینکه از امتش عهدی در خصوص او بگیرد که پس از وی از آن عهد پیروی کنند و بر طبق آن عهد عمل نمایند، و اینکه خدای عزّوجلاوصیا را در حیات پیامبران و بعد از وفاتشان مورد آزمایش قرار می دهد، اکنون مرا آگاه بفرما که خداوند اوصیا را چند بار در زمان

ص: 175

حیات پیامبران و چندبار بعد از پیامبران می آزماید؟ و فرجام کار اوصیا اگر از امتحان سربلند بیرون آیند، کجاست؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست؛ خدایی که دریا را برای بنی اسرائیل شکافت و تورات را بر موسی (علیه السلام) نازل فرمود، اگر تو را پاسخ دهم به آن اقرار می کنی؟

گفت: بلی.

فرمود: سوگند به کسی که دریا را برای بنی اسرائیل شکافت و تورات را بر موسی (علیه السلام) نازل فرمود، اگر پاسخت دادم اسلام می آوری؟

عرض کرد: آری.

سپس امیرالمؤمنین (علیه السلام) به وی فرمود: خدای عزّوجل در زمان حیات انبیا، اوصیا را در هفت مورد امتحان می کند تا میزان اطاعتشان را بیازماید، و چون از اطاعت و امتحانشان راضی گشت، به پیامبران وحی می کند که آنان را در حیات خود به عنوان اولیا و بعد از وفاتشان به عنوان اوصیا برگزینند. و بدین ترتیب اطاعت از اوصیا بر امت هایی که به طاعت انبیاء عقیده دارند واجب می شود. و بعد از وفات انبیا در هفت مورد اوصیا را امتحان می کند تا صبرشان رابیازماید و هنگامی که سرفراز بیرون آمدند، سعادت را بر ایشان ختم می گرداند تا ایشان را به انبیا ملحق گرداند، در حالی که سعادت را برای ایشان به کمال رسانده باشد.

بزرگِ یهود عرض کرد: راست گفتی یا امیرالمؤمنین، اکنون مرا

ص: 176

آگاه کنید که خداوند چند بار در زمان حیات محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) و چندبار بعد از وفات آن حضرت تو را امتحان کرده است؟ و اینکه فرجام کارتان به کجا ختم می شود؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) دست وی را گرفته و فرمود: برخیز ای برادر یهود تا تو را به آن ها آگاه سازم.

جمعی از یاران آن حضرت عرض کردند: یا امیرالمؤمنین، ما را نیز به همراه وی از آن ها آگاه سازید.

فرمود: بیم آن دارم که قلب هایتان تحمّل آن را نداشته باشد.

عرض کردند: چرا چنین است یا امیرالمؤمنین؟

فرمود: به سبب اموری که در مورد بسیاری از شما بر من مکشوف شده است.

سپس مالک اشتر برخاسته و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین، ما را از آن ها آگاه فرما؛ زیرا به خدا سوگند ما می دانیم وصیّ پیامبری جز شما بر روی زمین نیست و ما به یقین می دانیم که خداوند پس از پیامبرِ ما (صلی الله علیه و آله و سلم) پیامبر دیگری نخواهد فرستاد و اینکه اطاعت شما همچون اطاعت پیامبرمان بر گردن ماست.آنگاه حضرت نشسته رو به آن یهودی نمود و به وی فرمود: ای برادر یهودی، خداوند عزّوجل در حیات پیامبرمان محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) در هفت جا مرا امتحان فرمود و - بی آنکه بخواهم خود را تزکیه کرده باشم - مرا به لطف خدا مطیع خودش یافت.

ص: 177

عرض کرد: آن موارد کدام بود یا امیرالمؤمنین؟

فرمود: اما نخستینِ آن ها؛ خدای عزّوجل به پیامبرِ ما وحی فرمود و او را به رسالت برانگیخت، من که کوچک ترین عضو خانواده بودم، به وی در خانه اش خدمت می کردم و برای برآوردن خواسته های ایشان تلاش می نمودم. سپس کوچک و بزرگ خاندان عبدالمطلّب (علیه السلام) را به شهادت دادن به اینکه خدایی جز الله نیست و اینکه او فرستاده خداست، دعوت فرمود لیکن ایشان [به استثناء عبدالمطلب و ابوطالب(علیهما السلام)] از اجابت دعوتش امتناع ورزیده و منکر ادعای وی گشته او را ترک گفتند و با وی از درِ مخالفت برخاسته از او عزلت گزیده و دوری جستند، در حالی که دیگر مردم با آن حضرت قطع رابطه نموده و به دشمنی و مخالفت با وی برخاسته بودند، و ادّعای او را به دلیل اینکه دل هایشان تاب تحمّل آن را نداشت و خردهایشان از درک آن ناتوان بود، تاب نیاوردند، اما من به تنهایی و به سرعت و مطیعانه و از روی یقین دعوت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را اجابت نمودم، بی آنکه کوچک ترینتردیدی در مورد وی داشته باشم.

سپس سه سال بر ما گذشت بی آنکه جز من و دختر خویلد [حضرت خدیجه (علیها السلام) ] خدایش رحمت کند، - که چنین کرده است - بر روی زمین مردمانی باشند که نماز بخوانند یا به رسالت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و آنچه خداوند بر وی نازل فرموده بود، گواهی دهند.

آن گاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) رو به یاران خود نمود و فرمود: آیا جز این است؟!

ص: 178

عرض کردند: درست می فرمایید یا امیرالمؤمنین.

سپس حضرت فرمود: اما دومی ای برادر یهود؛ قریش همچنان در فکر و چاره اندیشی و دسیسه چینی برای قتل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند تا اینکه در نهایت در روز «دار الندوه» که ابلیس نیز به شکل أعور ثقیف [مغیرة بن شعبه ثقفی]در جمع ایشان حضور داشت، پس از رایزنی های بسیار به این نتیجه رسیدند که از هر تیره از قریش یک نفر به نمایندگی انتخاب شود و جملگی باهم و شمشیر به دست شب هنگام به سراغ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بیایند و هنگام خواب، همگی آن ها هم زمان ضربتی با شمشیر بر پیکر آن حضرت وارد نموده و ایشان را به قتل برسانند، در این صورت اگر او را کشتند، قریش از مردان خود دفاع خواهند کرد و آنان را تسلیم [بنی هاشم] نخواهند نمود و بدینترتیب خونش هدر خواهد رفت. لیکن جبرئیل (علیه السلام) بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نازل گشته و آن حضرت را از ماجرا آگاه نمود و به وی خبر داد که در چه شبی گرد هم خواهند آمد و در چه ساعتی به محل خواب آن حضرت هجوم خواهند برد، و به ایشان امر نمود در همان ساعتی که به سوی غار [ثور] حرکت کرد، حرکت نماید.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا از ماجرا آگاه نموده و امر فرمود که در بستر وی بخوابم و با جان خودم خطر را از او دور سازم. پس من نیز به شتاب و شادمان از اینکه به جای وی کشته شوم، فرمان ایشان را اطاعت نمودم. آنگاه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتند و من در بستر او خوابیدم.

ص: 179

مردان قریش با این اطمینان که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را خواهند کُشت، وارد شدند، و چون همگی وارد اتاقی شدند که من در آن بودم، ناگهان با شمشیر خود به مقابله با ایشان پرداخته و از خود دفاع نموده، ایشان را از خود راندم آن گونه که هم خدا و هم مردم از آن اطلاع دارند.

سپس حضرت رو به یاران خود نمود و فرمود: آیا چنان نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین!

آنگاه حضرت فرمود: اما سومی ای برادر یهود؛ دو پسر ربیعه و عُتبه دلاوران قریش بودند که در جنگ بدر حریف طلبیدند لیکناحدی از قریش به جنگ ایشان نرفت، از این رو رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا که از همه صحابه کم سن و سال تر و در جنگ کم تجربه تر بودم به همراه دو یار دیگر که خدایشان رحمت کند، - که چنین کرده است - علیه آنان برانگیخت و خدای عزّوجل ولید و شیبه را بر دست من به قتل رساند، و این جدای دیگر بزرگان قریش بود که در آن روز به قتل رساندم و غیر از کسانی است که به اسارت درآوردم، و کشتگان بر دست من بیش از کشتگان بر دست یارانم بود، و در آن روز عموزاده ام - رحمة الله علیه - به شهادت رسید.

سپس حضرت رو به یاران خود نموده و فرمود: آیا چنان نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین.

حضرت فرمود: اما چهارمی ای برادر یهود؛ مردم مکه یکپارچه به همراه قبایل عرب و قریش که دعوت ایشان را پذیرفته بودند، به خون

ص: 180

خواهی کُشتگان مشرک جنگ بدر به سوی ما حرکت کردند. جبرئیل بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نازل گشته و آن حضرت را از ماجرا آگاه نمود. آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به همراه صحابۀ خود به کوه اُحد رفته و در آن جا اردو زد. سپس مشرکان سر رسیدند و یکپارچه چون یک مرد به ما حمله آوردند و از مسلمانان خیلی ها به شهادت رسیدند و آنهایی که باز مانده بودند نیز فرار کردند.

من با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) باقیماندم و مهاجرین و انصار به سوی خانه هایشان در مدینه گریختند در حالی که هریک از آن ها می گفتند: پیامبر و یارانش کشته شدند. سپس خدای عزّوجل به صورت مشرکان زد و شکست خوردند و این در حالی بود که در رکاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بیش از هفتاد زخم برداشته بودم که این و این از جمله آن ها هستند - پس عبای خود را کنار زده، دست روی زخم ها کشید - و در آن روز کارهایی از من سر زد که پاداش آن بر خدا است ان شاء الله.

آنگاه رو به یاران خود نموده و فرمود: آیا جز این بوده است؟

عرض کردند: چنین بوده است یا امیرالمؤمنین!

سپس فرمود: اما پنجمی ای برادر یهود؛ قریش و دیگر قبایل عرب باهم گرد آمده و عهد و پیمان بستند که تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و ما خاندان بنی عبدالمطلّب (علیه السلام) را به قتل نرسانند، باز نگردند و با این عزم به سوی ما آمدند. با تمام توان سلاح - در حالی که از پیروزی خود اطمینان داشتند - بر ما در مدینه وارد شدند.

ص: 181

جبرئیل بر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نازل گشته و آن حضرت را از حرکت این سپاه آگاه فرمود. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با کمک مهاجرین و انصار خندقی پیرامون مدینه حفر نمود، آن گاه قریش سر رسید و در آن سوی خندق ما را به محاصره خود در آورد در حالی که خود را قوی و ما را ضعیفمی پنداشت، از این رو پیوسته خط و نشان می کشید. لیکن از این سو رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آنان را به سوی خدای عزّوجل دعوت و آنها را به حق خویشاوندی و رَحِم سوگند می داد ولی نمی پذیرفتند و این دعوت ها جز بر سرکشی و طغیان آن ها نمی افزود.

در آن روز دلاورترین دلیران عرب «عمرو بن عبدودّ عامری» همانند شتر کف بر دهان آورده و حریف می طلبید و رجز می خواند؛ گاه با نیزه و گاه با شمشیر نمایش رزم می داد بی آنکه کسی جرأت مبارزه یا امیدی به شکست دادن وی داشته باشد، نه غیرت کسی را وادار می کرد پا پیش بگذارد و نه آگاهی و بصیرت کسی را دل گرمی جنگیدن با وی می داد.

در چنین احوالی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من امر فرمود که برخیزم و با دست مبارکِ خود عمامه بر سرم گذاشته و شمشیرخود یعنی همین شمشیر - و دست خود را روی ذوالفقار گذاشت - را به دست من داد، آن گاه در حالی که زنان مدینه از قدرت عمرو بن عبدود بر من هراسان بودند و می گریستند، به جنگ او رفتم و خدای عزّوجل وی را به دست من به قتل رساند در حالی که عرب، دلاور مردی همتای او را در میان

ص: 182

خود نداشت. و او نیز این ضربه را به من زد - و با دست خود به سرش اشاره نمود - و بدین ترتیب خداوند قریش و قبایل عرب را دچار فرار نمود، و آن ها به واسطه من بهخواری و ذلّت گرفتار آمدند.

سپس حضرت رو به یاران خود نموده و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین چنین بود.

سپس آن حضرت فرمود: اما ششمین مورد ای برادر یهود؛ ما به همراه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به شهر دوستانت «خیبر» وارد شدیم و با مردانی از یهود و سوارانی از قریش و دیگر قبائل مواجه شدیم، و آنها با کوهی از اسبان و مردان جنگی و سلاح با ما روبرو شدند در حالی که آنان در نفوذ ناپذیرترین دژ موضع گرفته بودند و تعدادشان از ما بیشتر بود و هرکدامشان پیوسته فریاد برآورده و ما را دعوت به مبارزه می کردند. لیکن هر که از یاران من به جنگشان رفت، او را به قتل رساندند، تا وقتی که چشم ها غرق در خون گشت و من به مبارزه دعوت شدم در حالی که هر کس به فکر نجات جان خود بود.

دوستان من به یکدیگر نگریسته و باهم می گفتند: یا ابا الحسن برخیز. سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا به سوی ایشان فرستاد و هرکس که به مصاف من آمد او را به قتل رساندم و هر سواری که به سوی من شتافت، با نیزه ای او را از پای در آوردم، آن گاه همانند شیری که به شکارش حمله بَرَد، چنان بر ایشان حمله بردم که همه به درون شهر عقب نشینی کردند و من به درون دژ رفته، راه را بر آنان بسته و در را با

ص: 183

دست خود از جا کنده و به تنهایی وارد شهرشان گشته هریک از مردان آن ها را که دیدم، از دم تیغ گذراندم. زنانی را که می یافتم به اسارت می گرفتم تا اینکه آن قلعه را به تنهایی فتح کردم بی آنکه کسی جز خدای یگانه مرا یاری داده باشد.

سپس حضرت رو به یاران خود نمود و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین!

آنگاه حضرت فرمود: اما هفتمین مورد ای برادر یهود؛ چون رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) عازم مکه شد، اراده فرمود راه عذر را بر آنان ببندد و ایشان را به سوی خدای عزّوجل دعوت کند همان طور که قبلاً نیز آن ها را دعوت کرده بود. نامه ای برای ایشان نوشت و آنان را از عذاب خدا برحذر داشته، وعده بخشش و آمرزش پروردگار را به آن ها داد و در پایانِ آن،سورۀ برائت را نوشت تا برایشان خوانده شود.

سپس به همه صحابه پیشنهاد کرد که نامه را به مکه ببرند، اما همگی در پذیرش این مأموریت سستی به خرج داده و طفره رفتند. چون حضرت احوال را چنین دید، یکی از ایشان را مأمور این کار کرد و وی را روانه نمود. اما جبرئیل (علیه السلام) نزد آن حضرت آمد و گفت: یا محمّد، این کار یا باید توسط شخصِ شما به انجام برسد، یا مردی از خانواده ات این کار را انجام دهد. پس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا از موضوع آگاه فرمود و مرا با نامه به مکه فرستاد.

من در حالی وارد مکه شدم که مردمِ آن در دشمنی با من بهگونه ای بودند که همه می دانید.

ص: 184

هر کدام از آن ها اگر می توانست مرا قطعه قطعه می کرد و هر قطعه از گوشت مرا برسرکوهی می گذاشت، هرچند این کار به قیمت از دست رفتن جان خود و خانواده و فرزندان و اموالش گردد.

سپس رسالت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را به ایشان ابلاغ نموده و نامه آن حضرت را بر ایشان خواندم و این در حالی بود که همگی - چه مردان و چه زنانشان - با تهدید و ارعاب با من روبرو می شدند و کینه خود را نسبت به من آشکار می کردند. اما شما دیدید که من این کار را انجام دادم.

آنگاه حضرت رو به یاران خویش نمود و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین.

سپس حضرت فرمود: ای برادر یهود، این ها بودند مواردی که پروردگارم در حیات پیامبرش (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا با آن ها آزمود، و در همه آن ها به لطف خود مرا چنان مطیع آن حضرت دید که احدی در این مورد به منزلت من نمی رسد، و اگر اراده می نمودم آن را توصیف می کردم ولی خدای عزّوجل از خودستایی نهی فرموده است.

آنان گفتند: یا امیرالمؤمنین، به خدا سوگند راست گفتی، به راستی که خداوند شما را فضیلت خویشاوندی با پیامبرمان عنایت فرموده و با برادرِ پیامبر قرار دادنت تو را سعادتمند گردانیده به گونه ایکه نزد وی منزلت هارون از موسی(علیهما السلام) را یافته ای و خداوند شما را بر دیگران برتری داده است به سبب نبردهایی که در آن حضور یافتی و

ص: 185

خطر هایی که به جان خریدی و ثواب مواردی را که فرمودید، و موارد بسیار دیگری را که ذکر نکردید برای شما ذخیره کرده است.

مواردی که هیچ مسلمانی نظیر آن ها را ندارد و این را کسانی از میان ما می گویند که برخی شما را با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دیده اند و برخی دیگر شما را بعد از آن حضرت دیده اند.

اکنون یا امیرالمؤمنین، ما را آگاه فرما که پس از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خدای عزّوجل شما را به چه آزمون هایی مبتلا کرد و توانستید بر تحمل آن ها شکیبا باشید؟ گرچه ما خود بر آن ها وقوف داریم و اگر بخواهیم آن را به وصف می آوریم لیکن دوست داریم از زبان خودِ شما بشنویم، همان طور که از شما شنیدیم خداوند در حیات پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) شما را به چیزهایی آزموده که در همه آن ها از آن حضرت اطاعت فرموده اید.

حضرت فرمود: ای برادر یهود، خداوند متعال مرا پس از رحلت پیامبرش (صلی الله علیه و آله و سلم) در هفت مورد آزمود و - بی آنکه بخواهم خود را بستایم - به لطف و نعمت خود مراصبور یافت.

اما نخستین آن ها ای برادر یهود؛ در میان همه مسلمانان، کسی جز پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نبود که با وی انُس بگیرم و یا تکیه کنم و یا اطمینان نمایم یا تقرّب جویم.

او از کودکی مرا پرورش داد و در بزرگی پناه داد و در تنگدستی کفایتم نمود. و نگذاشت یتیم بودن را احساس کنم و از مطالبه و کسب و کار بی نیازم نمود و سرپرستی من و فرزندانم را برعهده گرفت.

ص: 186

این در ارتباط با مسائلِ گذران زندگی دنیوی بود، و علاوه بر آن مرا به سوی مراتب عالی در پیشگاه خدای عزّوجل رساند، سپس به سبب وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مصیبتی بر من نازل گردید که گمان نکنم اگر بر کوه ها نازل می گردید توان برخاستن می یافتند.

گروهی از اهل بیت خویش را بی تاب و گروهی اختیار صبر از کف داده می دیدم که توان خویشتن داری نداشته و قادر به حمل بار مصیبتی به این سنگینی نبودند. بی تابی صبر از کفشان به در برده عقلشان را دچار حیرت نموده و قدرت فهم و افهام و گفت و شنود را از ایشان سلب کرده، و سایر مردم از غیر بنی عبدالمطلّب یا تسلیت گفته و امر به صبر می نمودند و یا اینکه با گریه و بی تابی، خود با آنان همدردی می کردند.

من پس از وفات آن حضرت صبر پیشه کرده و به اموری کهحضرت مرا بدان ها فرمان داده بود، مشغول گشتم از قبیل: آماده ساختن و غسل دادن و حنوط کردن و کفن نمودن و نماز میّت را بر وی خواندن و به خاک سپردن و گردآوری کتاب خدا و پرداختن به برآوردن تعهدات ایشان به مردم، بی آنکه اشکِ روان و هیجانِ آه و ناله و گزشِ سوزش و عظمتِ مصیبت مرا از وظیفه اصلی باز دارد، تا اینکه توانستم حق واجب خدا و رسولش را در این خصوص که بر دوش من بود به انجام برسانم و آنچه را که به من امر فرموده بود به جای آورم و آن را صابرانه و تقرب جویان تحمل نمودم.

ص: 187

سپس حضرت رو به یاران خود نمود و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین.

آنگاه فرمود: اما مورد دوم ای برادر یهود؛ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در زمان حیات خود مرا امیر همه اُمّت خود نمود و از همه حاضران برای من بیعت گرفت که گوش به فرمان من باشند و از من اطاعت نمایند و به ایشان امر فرمود حاضران غایبان را از این موضوع آگاه سازند. از آن پس اگر در حضور وی بودم فرمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را به مردم ابلاغ می نمودم و چون از ایشان جدا می گشتیم امارت مردم را به عهده داشتم، هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که احدی در امر ریاست - حال چه در زمان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و چه بعد از ایشان - با من به منازعه برخیزد.از طرفی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به هنگام بیماریش فرمان داده بود که سپاهی را که به فرماندهی «اسامة بن زید» تجهیز نموده بود، بی درنگ حرکت کند و همه را از اوس و خزرج و بزرگان عرب و از سایر مردم که می ترسید بیعت مرا درهم بشکنند و آنانی را که می دانست به خاطر کشته شدن پدران، برادران و نزدیکانشان به دست من کینه ای از من به دل دارند، ملزم کرد که در آن سپاه باشند.

همچنین از مهاجرین و انصار و مسلمانان و دیگران و کسانی که مؤلفة قلوبهم نامیده می شدند و منافقان را نیز ملزم به همراهی سپاه اسامه امر نمود، تا فقط کسانی باقی بمانند که دل هایشان با من صاف است و تا کسی چیزی نگوید که مرا خوش نیاید، و چیزی مانع از

ص: 188

دست یابی من به ولایت و قیام به امر رعیّت آن حضرت پس از وی نشود، و آخرین چیزی که بر زبان آورد - که مربوط به امر اُمّت وی بود - این بود که لشکر اسامه بی درنگ حرکت کند، و هیچ کس از آن کسانی که مقرر فرموده بود با آن سپاه بروند، بر جای نماند، و در این باره اصرار و تأکید بسیار می فرمود.

اما پس از رحلت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ناگاه دریافتم کسانی که قرار بود با سپاه اسامه بن زید باشند، برخلاف دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ترک مراکز خود نموده و پست های خویش را رها کردند و فرمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) را در رفتن با سپاه اُسامه و ملازمت امیرشان و حرکت در زیر پرچم وی تا مقصد معین شده، ندیده گرفتند و امیرشان را در اردوگاهش تنها گذاشته، بر اسبان خود سوار گشتند و با سرعت به سوی گشودن گرهی که خداوند و رسولِ او آن را برای من بر گردن های ایشان بسته بود، بازگشتند و آن را گشوده و عهد خود را با خدا و رسول او (صلی الله علیه و آله و سلم) شکستند و به جای آن برای خود عقد و پیمانی بستند که حاصل گفتگو و مشورت اختصاصی آنان بود، بی آنکه احدی از ما فرزندان عبدالمطلّب در آن مشارکتی یا مشورتی داشته باشند یا درخواست فسخ بیعتی که در ارتباط با من بر گردن داشته اند را کرده باشند.

آن ها در حالی دست به چنین کارهایی زدند که من مشغول تجهیز دفن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بوده و به چیزی جز این کار اهمیّت نمی دادم؛ زیرا این کار مهمترین امور و سزاوارترین آن ها بود که بدان پرداخته شود.

ص: 189

این بود ای برادر یهود کاری ترین زخمی که بر قلب من وارد گشت در حالی که من در مصیبت بزرگی ناشی از رحلت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بسر می بردم؛مصیبت از دست دادن کسی که جز خداوند فردی را بعد از او نداشتم. من بر آن مصائب و دگرگونی ها صبر کردم تا اینکه ناگاه حوادث دیگر باشتاب و سرعت به دنباله آن دگرگونی ها به من روی آورد.سپس رو به یاران خود نمود و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین.

آنگاه حضرت فرمود: اما سوّمی ای برادر یهود؛ ابوبکر پس از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به جانشینی وی نشست، هرگاه مرا می دید عذرخواهی می نمود و دیگری را مسؤول جنایتی که در حق من مرتکب شده بودند و بر اثر آن حق مرا غصب و بیعت مرا نقض کرده بودند، می دانست و از من حلالیت می طلبید، و من با خود می گفتم، بالاخره دوره خلافت او سپری می شود و حقّم به من بازمی گردد.

همان حقی که خدای عزّوجل برای من قرار داده، آن هم بدون آنکه حادثه ای در اسلام ایجاد شود، آن هم با نزدیکی اسلام به دوران جاهلیّت و نوپایی آن و بی آنکه در طلب حقم در پی منازعه [و جنگی] باشم که شاید فلانی بگوید: بلی، ولی فلانی بگوید: نه، سپس این اختلافات از گفتار گذشته و منجر به فعل شوند.

و این در حالی بود که جماعتی از خواص اصحاب محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم)

ص: 190

که آنان را به خیرخواهی برای خدا و رسول او و برای کتاب و دین اسلام می شناختم، پیوسته و مدام آشکارا و نهان نزد من آمده و مرا به گرفتن حقّم دعوت می کردند و حاضر بودند جان خود را در راه یاری رساندن به من نثار کنند تا با این کار، بیعتی که بر گردن ایشان داشتم به من ادا کنند. اما من می گفتم:شتاب نکنید، اندکی صبر داشته باشید شاید خداوند حق مرا بدون منازعه و بدون ریختن خون، به من بازگرداند.

چرا که بعد از وفات رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بسیاری از مردم دچار شک و تردید شدند و کسانی بعد از وی طالب خلافت شدند که شایستگی آن را نداشتند، پس هر قومی می گفتند: باید امیری از ما باشد و گویندگان این سخنان هدفی جز این نداشتند که خلافت را از من به دیگری واگذار کنند.

چون وفات کسی که به جای رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بود نزدیک شد و دوران حکومتش به پایان رسید، خلافت را بعد از خود، به دوستش واگذار نمود. این حادثه برای من همانند حادثه اولی بود که آنچه را که خداوند عزّوجل برای من قرار داده بود، از من سلب نمودند.

بعد از آن جمعی از یاران محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) که برخی به رحمت خدا رفته اند و برخی در قید حیاتند، نزد من گرد آمده و همان سخنانی را که قبلاً به من گفته بودند، دوباره تکرار کردند و من نیز همان سخنان

ص: 191

پیشین را برای ایشان تکرار کردم آن هم به جهت بردباری، دورنگری، یقین و بیم از آنکه اُلفتی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گاه با آنان به نرمی و گاه به درشتی و گاه با بخشش مال و گاه با شمشیر در میان ایشان به وجود آورده بود از هم خواهد گسست. و رفتار پیامبر (صلی الله علیه وآله و سلم) با آنان چنان بود که اگر مردم گاهی در حال حمله و گاهی در حال فرار در سیری و سیرابی و در پوشش لباس و بالاپوش بودند ولی ما اهل بیت در خانه های بدون سقف و در، و بدون پوشش بودیم و جز شاخه های درختان و امثال آن برای مستور کردن خود چیزی نداشتیم؛ نه زیراندازی داشتم و نه بالاپوشی روی ما بود. یک پیراهن بیشتر نداشتیم که به نوبت برای نماز آن را می پوشیدیم.

اکثر ما شب و روز را با گرسنگی می گذراندند و چنانچه گاهی چیزی به ما می رسید، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) علی رغم حالتی که در آن به سر می بردیم، آن را به برخورداران از نعمت و ثروت می بخشید تا دل ایشان را به دست آورد.

از این رو من سزاوارترین فردی بودم که این جمعی را که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گرد آورده بود، از هم نپاشم و به راهی نکشانم که راه نجاتی برای آن ها نباشد و آینده آنان از بین برود؛ زیرا اگر من خود را به خلافت منصوب کرده و ایشان را دعوت می کردم مرا یاری کنند، به دو گروه تقسیم خواهند شد: یا به دنبال من حرکت کرده و می جنگیدند و بقیه به دلیل تبعیت نکردن کشته می شدند، یا مرا به حال خود وا

ص: 192

می گذاشتند و از یاری من خودداری می کردند و از فرمانم سرپیچی می نمودند که در این صورت کافر می شدند، چون می دانستند که من منزلت هارون از موسی(علیهما السلام) را نسبت به پیامبر (صلی الله علیه وآله و سلم) داشتم. و اگر از من دست می کشیدند، آن گاه به سبب مخالفت با من به سرنوشت قوم موسی که با هارون(علیهما السلام) به مخالفت برخاسته و از فرمانش سرپیچی کردند، دچار می گشتند.

از این رو دیدم که اگر غصّه ها را جرعه جرعه سر بکشم و آه از نهاد برنیآورده و شکیبایی پیشه کنم تا اینکه خداوند فرجی حاصل فرماید یا به آنچه خواست اوست حکم فرماید، برای به دست آوردن بهره و نصیبم از خلافت بهتر است و نسبت به حفظ جمعی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گرد آورده است و صفت آن را بیان کردم، کاری ملایم تر است. و «فرمان خدا مقدر است و واقع خواهد شد».

ای برادر یهود، اگر چنین نمی کردم و در پی احقاق حق خود بر می آمدم، از دیگران به آن سزاوارتر بودم، زیرا صحابه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) که وفات کرده اند و اینان که در اینجا حضور دارند، می دانستند که من هم افراد بیشتری در اختیار دارم و هم خاندان گرامی تری دارم و هم مردانی - که از هرکسی بیشتر از من دفاع می کردند - در اختیار داشتم و هم فرمان من بیشتر از هر کسی اطاعت می شد و هم حجت من از همه قاطع تر بود. و همچنین می دانستند که مناقب من در این دین از همه بیشتر است و تاثیر گذاری من از همه بیشتر بوده است به خاطر

ص: 193

سابقه هایم و قرابتم با پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و ارث بردنم از او.

علاوه بر اینها استحقاق من برای خلافت را به واسطه ی وصیت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که چاره ای برای مردم جز پذیرش آن نیست را می دانستند. و همچنین بیعت گذشته ای را که در گردن آنهایی که به خلافت رسیدند برای من بود را می دانستند.

مگر جز این است که هنگام رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ولایت اُمّت در دست پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و در بیت او بود نه در دست کسانی که آن را ربودند و نه در خانه هایشان، بلکه حکومت از آنِ اهل بیتی بود که خداوند پلیدی را از ایشان دور کرده و به امر ولایت در همه اوصاف بر دیگران مقدّم بودند.

سپس حضرت رو به یاران خود نمود و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین!

سپس فرمود: اما چهارمین مورد ای برادر یهود؛ جانشین خلیفه اول با من مشورت می کرد و نظرات مرا به کار می بست و در امور پیچیده با من مذاکره می کرد و در نهایت نظر مرا ملاک عمل قرار می داد و من کسی را نمی شناسم و یارانم نیز کسی را نمی شناسند که در این امور حساس طرف مشورت او بوده باشد.

غیر از من کسی برای بعد از او امید خلافت نداشت، اما چون ناگهان و بدون هیچ سابقۀ بیماری، مرگش فرا رسید و اینکه خلافت رابرای کسی در نظر نگرفته بود، تردید نداشتم که این بار بدون درگیری

ص: 194

به حقّم خواهم رسید و جایگاهی را که سزاوار آن بودم، به دست خواهم آورد و این فرجامی بود که امید آن را داشتم و اینکه خداوند اسباب آن را به بهترین وجهی که امید آن را داشتم فراهم خواهد فرمود. لیکن در نهایت، شش نفر را برای تعیین خلیفه نام برد که من ششمین آنها بودم و مرا با هیچکدام از آنان برابر ندانست و بی آنکه به هیچ یک از امتیازاتی چون وارث پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودن، خویشاوندی، دامادی و نَسَبی که من از آن ها برخوردار بودم اشاره کرده باشد، و بی آنکه هیچ کدام دارای سوابقی چون سوابق من یا تأثیری چون تأثیر من در [قدرت یافتن اسلام داشته باشند]، کار را به شورایی میان ما واگذار نمود و فرزندش را بر ما گمارد و دستور داد که اگر این شش نفر نظرات او را تأمین نکنند، گردنشان را بزند.

ای برادر یهود، در چنین حالتی صبر کردن، به حق صبر بزرگی بود. این گروه در آن چند روز هرکدام برای خود تلاش می کردند ولی من سخنی نمی گفتم و چون نظر مرا جویا شدند، با آنان درباره روزگار خودم و دوران آنان، آثار خودم و آثار آنان به مناظره پرداخته و اموری را - که از آن بی اطلاع نبودند و شایستگی مرا برای این کار اثبات می کرد - بر ایشان توضیح دادم، و اینکه هیچ کدام به اندازه من استحقاق خلافت را ندارد، و عهد و پیمانی را که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از ایشان برای خلافت من گرفته بود و اصراری کهبر این امر داشت و عهدی را که بر گردنشان گذاشته بود را به یادشان آوردم.

ص: 195

لیکن حُبّ ریاست و قدرت طلبی و باز شدن دست و زبان آنان در امر و نهی و تمایل به سوی دنیا آنان را به خود خواند، و اقتدا کردن به گذشتگان و پیشینیانِ آنان را واداشت طالب چیزی باشند که خداوند آن را برای ایشان قرار نداده بود.

چون با هرکدامشان تنها می شدم، روزهای خدا را به خاطرش آورده و او را درباره کاری که قصد انجام آن دارد و اینکه چه سرنوشتی در انتظار اوست، برحذر می داشتم، لیکن سخن مرا به شرطی می پذیرفت که بعد از خود خلافت را به او واگذارم، و چون جز حجتی روشن و درخشان از من ندیدند و اینکه آنان را به کتاب خدای عزّوجل و وصیت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ارجاع می دهم و به آنان آنچه را که خدا برایشان قرار داده خواهم داد و از آنچه برایشان قرار نداده منع خواهم کرد، خلافت را به سوی عثمان بن عفان برگرداندند؛ مردی که حالش با او و هیچ کدام از کسانی که در آن جمع بودند، برابر نبود تا چه رسد به دیگران! نه در جنگ بدر که اوج افتخارشان بود و نه در جاهای دیگر؛ از افتخاراتی که خداوند آن ها را به پیامبرش (صلی الله علیه و آله و سلم) و افراد خاصی از خاندان او اختصاص داده بود، شرکت نداشت.

آن گاه گمان ندارم که همان روز به شب رسیده باشد، که پشیمانی اعضای شورا آشکار شد و خود را کنار کشیده هرکداممسؤولیت را گردن دیگری انداخته و به سرزنش یکدیگر پرداختند. لیکن روزگارِ استبداد پسرعفّان نیز به درازا نکشید که او را تکفیر نموده و از وی تبرّی جستند و به سوی اصحاب خاص خود و دیگر صحابه

ص: 196

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رفته طلب فسخ بیعتش را می نمودند و به خاطر بی فکری و اشتباهی که مرتکب شده بود، به درگاه خدا توبه می کردند.

این بود ای برادر یهود حادثه ای که از حادثه قبلی بزرگ تر و رسواتر بود که سزاوار است بر آن شکیبایی به خرج داده نشود.

و از این حوادث اموری به من رسید که به وصف نیایند و نمی توان حدّ آن را تعیین کرد و من جز صبر بر مصیبتی شدیدتر از آن چاره ای نداشتم!

همان روز الباقی آن شش نفر نزد من آمدند و از آنچه در حقّ من روا داشته بودند، اظهار پشیمانی می نمودند و از من می خواستند پسر عفّان را از خلافت خلع، و به او حمله کرده و حق خود را بستانم، و می خواستند با من تا سر جان خود بیعت کنند که در زیر پرچم من بمیرند یا اینکه خداوند حقم را به من برگرداند.

لیکن ای برادر یهود به خدا سوگند چیزی مرا از اقدام به این کار باز نداشت جز همان که مرا در مقابل دو خلیفه پیشین بازداشته بود و دیدم که ماندن بقیه آن گروه برای من شادمانه تر و به قلب من مأنوس تر از نابودی آن هاست، و دانستم که اگر من آن ها را به سوی مرگ بخوانم،می پذیرند.

اما شخص خودم، همه حاضرانی که اکنون می بینی و غایبان از اصحاب محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) می دانند که مرگ در نظر من آب گوارایی در روزی بسیار گرم برای یک شخص بسیار تشنه است و من به همراه

ص: 197

عمویم حمزه، برادرم جعفر و عموزاده ام عبیده با خدای عزّوجل و رسول او (صلی الله علیه و آله و سلم) بر سر کاری پیمان بسته بودیم، که به آن وفا کردیم. اما آنان بر من پیشی گرفتند و من به تقدیر خدای عزّوجل از کاروان آن ها عقب ماندم و خداوند به همین خاطر آیه: (مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَاهَدُواْ اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضیَ نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُواْ تَبْدِیلا)(1) «از میان مؤمنان مردانی اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند. برخی از آنان به شهادت رسیدند و برخی از آنها در [همین[ انتظارند و ]هرگز عقیده خود را[ تبدیل نکردند» را درباره ما ]یعنی]؛حمزه، جعفر، عبیده و من نازل فرمود.

ای برادر یهود، به خدا سوگند آنکه در انتظار است منم و هرگز عقیده خود را تبدیل نکرده ام و هیچ چیز مانع نشد که من در مقابل پسرعفّان سکوت کنم، و مرا وادار به خویشتن داری نکرد مگر شناختی که از اخلاق وی داشتم و وی را آزموده بودم که این اخلاق دست از اوبر نخواهد داشت تا اینکه دور دستان را، به قتل و خلع او فرا خواهد خواند چه رسد به نزدیکان، و این کار در حالی اتفاق خواهد افتاد که من گوشه ای اختیار نموده و صبر پیشه کرده بودم تا اینکه آن اتفاق افتاد، بی آنکه من درباره او یک کلمه آری یا نه گفته باشم.

آن گاه آن قوم نزد من آمدند و خدا می داند که من از قبول خلافت

ص: 198


1- - سورة الاحزاب 23.

کراهت داشتم چون می دانستم آنان در طمع جمع مال و خوش گذرانی بر روی زمین هستند، و نیز آگاه بودند که این ها را نزد من نخواهند یافت و ترک عادت کردن بسیار سخت است و چون نزد من به خواسته خود نرسیدند، به بهانه جویی روی آوردند.

سپس حضرت رو به یاران خود نمود و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین!

آنگاه حضرت فرمود: اما پنجمین مورد ای برادر؛ چون پیروانِ [ظاهریِ] من از جانب من به خواسته خود نرسیدند، به همراه آن زن [عایشه] به من حمله آوردند در حالی که من ولیّ امر و سرپرست او [عایشه] بودم! او را سوار بر شتری کرده وادار به سفر نمودند و کوه ها و بیابان ها را با وی درنوردیدند، و [همان طور که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) پیش بینی فرموده بود] سگان «حوأب» بر او پارس کردند، و هر ساعت و هر حال نشانه های پشیمانی بر آن ها آشکار می شد.

این جریانات در میان جمعی [اتفاق افتاد] که بعد از بیعتشان بامن در زمان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ، دوباره با من بیعت کرده بودند. سرانجام به شهری رسیدند که مردمانش دستانی کوتاه و ریش های بلند داشتند و عقل هایشان اندک، افکارشان پریشان و ناصواب بود. ایشان همسایه بیابان گردان و ساحل نشین دریا بودند. او [عایشه] آن مردم را وادار کرد ناآگاهانه با شمشیر و کمان وارد کار زار شوند.

من درباره آن ها بر سر یک دو راهی قرار گرفتم که هر دو راهش

ص: 199

ناپسند بود؛ اگر خویشتن داری می کردم، آن ها دست بردار نبودند و سر عقل نمی آمدند، و اگر ایستادگی و پایداری می کردم، به کاری کشیده می شدم که از آن کراهت داشتم. از این رو با بستن راه عذر و هشدار دادن، با آنان وارد محاجّه شده، آن زن را به بازگشت به خانه اش دعوت نمودم و همچنین آن جماعت را که او را به این کار واداشته بودند، دعوت نمودم که به بیعتشان با من وفادار بمانند و نقض عهد خدای عزّوجل را درباره من رها سازند، و از جانب خودم هر آنچه را که از من ساخته بود انجام دادم و با یکی از آنان مناظره کردم و او برگشت، [بدین صورت که؛] گذشته ها را به یادش آوردم و او به خاطر آورد.(1)

سپس رو به دیگر مردم کرده و با آنان نیز به همین شیوه رفتار کردم لیکن جز بر نادانی، پافشاری و سرکشی آنان افزوده نشد. و چون طالب چیزی جز جنگ نبودند، من نیز به همین کار دست زدم - با آنان جنگیدم - و نتیجه ای جز شکست، فرار، حسرت، نابودی و قتل برای آنان نداشت.

ص: 200


1- - منظور حضرت «زبیر» است. حضرت سخن رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به او را، یادآور شدند که او پذیرفت و از جنگ علیه حضرت خودداری کرد، لیکن از امیرالمؤمنین (علیه السلام) نیز حمایت و پشتیبانی ننمود و در رکاب حضرت جنگ نکرد در حالی که وظیفۀ او نبرد در رکاب حضرت بود. او راه سومی را انتخاب کرد؛ یعنی از جنگ با طرفین خودداری کرد و به قصد انصراف مسیر بیابان را پیش گرفت که سرانجام در مسیر راه به دست فردی از سپاه عایشه به درک واصل شد.

من دست به کاری زدم که چاره ای جز آن نداشتم و هنگامی که اقدام به جنگ کردم و آشکارا به نبرد با آنان پرداختم، دیگر برایم امکان نداشت که آن چشم پوشی و خودداریی را که در ابتدای امر نسبت به آنان اِعمال می کردم، به کار بندم.

چون دیدم که اگر باز نیز خویشتن داری کنم با این کارم، در راهی که در آن پای نهاده اند و هدفی که طمع رسیدن به آن را دارند به آنان کمک کرده ام؛ یعنی آنان را یاری کرده ام تا همه چیز را به دست بگیرند و دست به خون ریزی بزنند، رعیّت را به قتل برساندند و زنان ناقص العقل و بی بهره را به هر حال حاکم بگردانند، و این کار شیوه زردپوستان [رومیان] و سلاطین «سبأ» و اُمم پیشین بوده و در نهایت به جایی می رسیدم که در آغاز آن را بد می دانستم، و کار آن زن و سپاهشرا رها نمودم که آنچه را که توصیف کردم، میان دو گروه از مردم انجام دهند.

من به این کار هجوم نبردم مگر اینکه از قبل کارها را سبک و سنگین کرده و سنجیدم، درنگ نموده و بازگشته، به آنان پیغام دادم و مسافرت کردم و راه عذر را بر ایشان بسته و به آنان هشدار دادم و هر چیزی را که از من خواستند اجابت نمودم و چیزهایی را که نخواسته بودند نیز در اختیارشان گذاشتم، اما وقتی دریافتم که دست از جنگ بر نمی دارند، وارد جنگ شدم و خداوند اراده خود را میان ما و آنان محقق فرمود و خداوند بر کارهایی که درباره آنان انجام داده بودم گواه بود.

ص: 201

آن گاه حضرت رو به یاران خود نمود و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین.

سپس حضرت فرمود: اما ششمین مورد ای برادر یهود؛ ماجرای حکمیت و جنگ با پسرِ آن زنِ جگرخوارِ طلیق بن طلیق [معاویه]، دشمن خدای عزّوجل و رسول او و مؤمنان. از زمانی که خداوند محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) را مبعوث فرمود تا اینکه که خداوند مکه را علی رغم میلشان برای آن حضرت گشوده، پس از فتح مکه و سه بار دیگر بعد از آن، بیعت او و پدرش برای من گرفته شد.

پدر او نخستین کسی بود که به عنوان «امیرمؤمنان» به من سلامکرد و پیوسته مرا تحریک می کرد که برای گرفتن حق خود از پیشینیان اقدام کنم و هرگاه نزد من می آمد، با من تجدید بیعت می نمود.

و شگفت تر اینکه چون [معاویه] مشاهده کرد خدای تبارک و تعالی حق مرا به من باز گرداند و آن را در جایگاه خود قرار داد و طمع او از اینکه خلیفه چهارم گردد و در امانتی که بر دوش ما نهاده شده است حاکم گردد، بریده شد، رو به آن عاصی، عمروعاص نموده و از وی دلجویی کرد و او نیز به وی روی آورد و بعد از اینکه او را به طمع انداخت حکومت مصر را به او پیش کش کرد، در حالی که دریافت حتی یک درهم بیش از یک حق او از بیت المال بر وی حرام است، و حاکم نیز حرام است که حتی یک درهم بیش از حقِ او را به وی دهد.

آن گاه پیش رفت و به ظلم وارد شهرها شد و با طغیان لگدمال

ص: 202

نموده و هرکس را که با وی بیعت نمود راضی کرد و هرکس بیعت نکرد از خود دور نمود. آن گاه رو به سوی من نهاد در حالی که بیعت خود را نقض کرده بود و به شهرهای واقع در شرق و غرب و راست و چپ بلاد حمله آورد و اخبار آن به من رسید.

آن گاه آن یک چشمِ ثقیف [مغیرة بن شعبه] به مشورت نزد من آمده و به من پیشنهاد نمود که ولایت شهرهایی را که بر آن ها نفوذ دارد را به وی واگذارم تا با این کار روش مدارا را با او در پیش گرفته باشم، لیکن آنچه او به عنوان مشورت پیشنهاد داد، به عنوان یک کار دنیوی خوب بود مشروط به اینکه در والی قرار دادن او برای خودم نزد خداعذری داشته باشم.

من در این مورد فکر کردم و با کسی که به وی اطمینان دارم و می دانم برای رضای خدا و رسول او (صلی الله علیه و آله و سلم) و خودم و مردمان مؤمن نصیحت می کند، رایزنی کردم و نظر او را در مورد پسر آن زنِ جگرخوار همانند نظر خود یافتم. او مرا از حکومت دادن به وی نهی و مرا از اینکه کار مسلمانان را به او بسپارم برحذر داشت و خداوند هرگز مرا در حالی نخواهد دید که گمراهان را یار و یاور خود قرار دهم.

از این رو یک بار «جریر بجلی» و بار دیگر «ابوموسی اشعری» را نزد وی [معاویه] فرستادم، اما هر دوی آنها میل به دنیا کرده و از هوای نفس خود در جلب رضایت او، از وی تبعیت نمودند! و چون مشاهده کردم پیوسته محارم الهی را ظالمانه بیش از پیش زیرپا

ص: 203

می گذارد، با آن دسته از یاران بدریِ محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) که با من بودند - کسانی که خداوند از کار آنان راضی بود و پس از بیعتشان نیز از آنان خوشنود بود - و نیز افراد دیگری از صالحان مسلمانان و تابعان رایزنی کردم و نظر همگی با نظر من در جنگیدن با او و بازداشتن وی از آنچه وی به تصرّف درآورده بود، مطابقت داشت، از این رو من و یارانم آماده جنگ با او شدیم و از هر مکانی پیک های خود را به سوی او گسیل داشته، وی را به دست کشیدن از این کارها و بیعت کردن با من همچون سایر مردم، دعوتمی نمودم.

اما او برای من نامه نوشت و در آن با من درشتی کرد و آرزوهای درونی خود را آشکار نمود و شرط و شروطی را برای من قرار داد که مورد رضای خدای عزّوجل و رسول او (صلی الله علیه و آله و سلم) و مسلمانان نبود ودر بعضی از این نامه ها با من شرط می کرد که برخی از یاران نیک کردار محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) را به وی تحویل دهم که «عمّار بن یاسر» از جمله ایشان بود و مگر نظیر عمّار یافت می شود؟!

به خدا سوگند هنگامی که با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودیم، اگر پنج نفر بودیم نفر ششم عمّار بود و اگر چهار نفر بودیم نفر پنجم عمّار بود! او شرط می کرد که آنان را به او تسلیم کنم تا ایشان را به قتل رسانده و به دار كند،و با این شروط ادعای خون خواهی عثمان را می نمود، در حالی که به خدا سوگند جز او کسی بر عثمان نشورید و جز او و افرادی از خاندانش - که شاخه های درخت نفرین شده در قرآن بودند - مردم را برای کشتن او تحریک نکردند.

ص: 204

و چون دریافت که شرط او را نمی پذیرم، با تکبر از روی سرکشی و ستم به همراه خرانی که نه عقل داشتند و نه بصیرت، بر من هجوم آورد. او آنان را فریب داد و آنان نیز از او پیروی کردند و آن قدر از مال دنیا به ایشان داد که همگی را با خود همراه نمود. و پس از بستن راه عذر و هشدارهای لازم با آنان مخاصمه و بحث کردیم و آنان را بهداوری خداوند عز و جل فرا خواندیم و دریافتیم که این کار جز بر طغیان و ستم او نیفزود.

با سنّت الهی به جنگ با او پرداختیم که عادت داشتیم با پیروی از این سنّت بر دشمنان خدا و دشمنان ما پیروز گردیم و در این حال پرچم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در دست ما بود، و همواره خداوند با آن پرچم، حزب شیطان را شکست می داد تا اینکه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از دنیا رفت و او [معاویه] پرچم های پدرش را که در همه موارد علیه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با آن ها جنگیده بودیم، همراه داشت.

معاویه دریافت که او را از مرگ گریزی جز فرار نیست از این رو سوار بر اسب خود گشته و پرچم خویش را واژگون نمود و مانده بود که چه چاره کند، از این رو به عمرو عاص روی آورد و از او راه چاره جست.

عمروعاص به وی پیشنهاد داد که قرآن ها را بر سر نیزه کنند و مردم را به حَکَمیّت قرآن دعوت کنند و گفت: علی بن ابی طالب[ (علیه السلام) ] و همراهان او اهل بصیرت و رحمت و تقوا هستند. آن ها

ص: 205

در آغاز تو را به قضاوت کتاب خدا دعوت کردند و در نهایت نیز دعوت تو را در این مورد اجابت خواهند کرد.

معاویه از عمروعاص اطاعت نموده، نظر وی را به کار بستچون دریافت غیر از این کار چاره ای جز مرگ یا فرار ندارد، لذا قرآن ها را بر نیزه کرد و به گمان خود ما را به رجوع به آنچه در قرآن است، فرا خواند.

لیکن کسانی از یاران من که باقی مانده بودند، دل هایشان با دیدن قرآن ها متمایل به آن گشت آن هم بعد از کشته شدن بهترین آن ها [عمار بن یاسر] و جهادشان با دشمنان خدا و دشمنان خود که از روی بصیرت انجام گرفت. آنان گمان کردند که پسرِ آن زن جگرخوار به آنچه دعوت نموده وفا می کند، از این رو دعوت او را گوش داده و جملگی آن را پذیرفتند.

من آن ها را آگاه کردم که این کار از جانب او و عمروعاص یک فریب بیش نیست و آن دو به پیمان شکنی نزدیک ترند تا به وفای به عهد، اما سخن مرا نپذیرفتند و فرمان مرا اطاعت نکردند و مصرّانه خواستار آن شدند که دعوت وی را اجابت کنم چه از روی میل و چه از روی اکراه، بخواهم یا نخواهم! و کار به جایی رسید که برخی به یکدیگر می گفتند: اگر نپذیرفت، او را نیز مانند پسرعفّان به قتل برسانید یا اینکه وی را زنده به پسر هند تحویل دهید.

تلاش بسیار کردم - و خداوند از تلاش من آگاه است - و هیچ تلاشی را فرو نگذاشتم تا به نظر من عمل کنند ولی نکردند.

ص: 206

از آن ها خواستم به اندازه زمان دوشیدن یک شتر یا دویدن یک اسب مرا مهلت دهند لیکن جز این مرد - و با دست به مالک اشتر اشاره فرمود - و گروهی از خاندان خودم کسی این مهلت را به مننداد.

به خدا سوگند چیزی جز ترسِ کشته شدن این دو نفر- و با دست خود به حسن و حسین(علیهما السلام) اشاره کرد - باعث نشد که من مطابق تشخیص خود عمل کنم، مبادا که نسل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ذریه او در میان اُمّتش قطع گردد، و نیز ترسیدم این دو نفر کشته شوند - و با دست خود به عبدالله بن جعفر و محمد بن حنفیه رضی الله عنهما اشاره کرد - چون می دانستم که اگر من در این موقعیّت قرار نمی گرفتم، آن ها به خطر نمی افتادند، به همین جهت بود که به آنچه آن قوم اراده کردند و در علم خدا گذشته بود، صبر نمودم.

و چون ما شمشیرهای خود را از آن قوم برداشتیم، خود را [به جای قرآن] در کارها حَکَم قرار دادند و احکام الهی را به میل خود گزینش کرده، قرآن ها و آنچه که ما را به سوی آن خوانده بودند، رها ساختند. و من کسی را در دین خدا حَکَم قرار ندادم چون حَکَم قرار دادن در آن، خطایی بود که شک و تردیدی در آن وجود نداشت.

و چون جز آن را نپذیرفتند، خواستم مردی از خاندانم را و یا کسی را که عقل و فکر او را می پسندم و به خیرخواهی و دوستی و دین او اطمینان دارم، حَکَم قرار دهم لیکن هرکس را که نام بردم، مورد قبول پسر هند واقع نشد، و او را به سوی هیچ حقی دعوت نکردم مگر اینکه

ص: 207

به آن پشت نمود و همواره به ما ستم می کرد. و این کار ممکن نمی شد اگر یاران من در این مسأله از وی پیروی نمی کردند، و چون به غیر ازآن راضی نشدند که در جریان حکمیّت بر نظر من غالب آیند، از آن ها به درگاه خدا بیزاری جستم و کار را به خودشان واگذار نمودم و آنها مردی را انتخاب کردند که در نهایت عمروعاص وی را فریب داد، فریبی که در شرق و غرب عالم هویدا گشت و آنکه فریب خورده بود، پشیمان گشت.

سپس آن حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) رو به یاران خود نمود و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین!

آنگاه حضرت فرمود: اما هفتمین مورد ای برادر یهود؛ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من وصیّت فرموده بود که در اواخر عمرم با گروهی از یاران خودم که روز را روزه و شب را به عبادت می پردازند و پیوسته قرآن تلاوت می کنند، بجنگم؛ زیرا اینان به سبب مخالفت و جنگ با من چنان از دین خارج می شوند همانند خروج تیر از کمان و «ذوالثدیة»(1)

ص: 208


1- - «ذوالثدیه» حرقوص بن زهیر سعدی صحابی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و از فرماندهان جنگ های دوره ابوبکر و عمر بود. او را «ذوالثدیه» می خواندند زیرا پستانی همانند زنان داشت که از آن شیر می چکید، و طبق برخی گزارشات او را به این نام می خواندند زیرا پاره گوشتی چون پستان زنان بر یکی از بازوانش داشت. وی در یکی از جنگ ها در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به حضرت جسارت و گستاخی کرد، که حضرت نیز به سرانجام و خروجش از دین - همانند خروج تیر از کمان - خبر دادند. (نیل الاوطار 7 / 343؛ صحیح البخاری 4 / 178؛ صحیح مسلم 3 / 112؛ اسد الغابة 2 / 139؛ بحار الانوار 21 / 173 و 33 / 335).

نیز در میان ایشان است و خداوند باقتل آنان سعادت را برای من ختم خواهد فرمود.

چون به این موضع [کوفه] حرکت کردم - یعنی بعد از ماجرای حَکَمین - آن جماعت به سبب رضایت دادن به حکم حَکَمین شروع کردند به ملامت و سرزنش یکدیگر و راهی برای خارج شدن خودشان از این مخمصه نیافتند مگر اینکه گفتند: امیر ما نباید از رأی کسانی که اشتباه کرده بودند تبعیّت می کرد، و باید بر اساس رأی درست خود عمل می نمود هرچند به قیمت کشته شدن خودش یا مخالفشان از میان ما تمام می شد. او با تبعیّت و اطاعت از ما که بر خطا بودیم، کافر شده و با این کار، قتل خود را و ریختن خونش را برای ما حلال کرده است!

آن ها بر این نظر به اجماع رسیدند و در حالی که سوار بر افکار خود شده بودند خروج کرده و با صدای بلند فریاد می زدند: «لا حُکم الّا لله؛ هیچ حکمی جز حکم خدا نیست.»

آن ها به چند گروه تقسیم شدند، گروهی به «نخیله» و گروهی به «حروراء» و گروه دیگر راه شرق را در پیش گرفته تا اینکه از رودخانه

ص: 209

دجله عبور نموده و به هر مسلمانی که می رسیدند، او را امتحان می کردند، هر کس از ایشان تبعیت می کرد، زنده اش می گذاشتند و هرکس مخالفت می نمود، به قتل می رساندند.

من یکی پس از دیگری به سوی دو گروه اول رفته، آن ها را به اطاعت از خدای عزّوجل و بازگشت به سوی وی دعوت می کردم، لیکن آن ها چیزی جز جنگ را نپذیرفتند و چون یافتن راه چاره با آنان بسته شد، طبق حکم خدا با آنان رفتار نمودم و خداوند هر دو گروه را کشت.

ای برادر یهود، اگر چنین نمی کردند، رکنی توانمند و سدّی محکم بودند لیکن اراده خداوند بر آن تعلّق گرفت که به آن سرنوشت دچار شوند. سپس به آن گروه سوم نامه های پیاپی نوشتم که آنان از بزرگان صحابۀ من و اهل تعبّد و بی نیازی از دنیا بودند لیکن بر پیروی از دو گروه دیگر پا فشاری کردند و راه آنان را در پیش گرفتند و شروع کردند به کشتن مسلمانانی که با عقیده آن ها مخالف بودند و اخبار کارهای آن ها پیاپی به من می رسید، لذا بیرون آمده به سوی آنها از دجله گذشتم و خیرخواهان و سفیرانی را به سوی آنان فرستادم و یک مرتبه با این و بار دیگر با آن - و با دست خود به مالک اشتر و احنف بن قیس و سعید بن قیس ارحبی و اشعث بن قیس کندی اشاره فرمود - حُسن نیّت خود را به ایشان نشان دادم و چون دیدم که چیزی جز جنگ نمی خواهند، با آنان وارد جنگ شدم.

ص: 210

ای برادر یهود، خداوند ایشان را که چهار هزار نفر یا بیشتر بودندبه قتل رساند به گونه ای که حتی یک نفر از آنان زنده نماند تا خبر این جنگ را در جایی نقل کند، آن گاه در حضور جمع حاضران «ذوالثدیه» را از میان کشتگان آنان بیرون کشیدم که پستانی همانند پستان زن داشت.

سپس حضرت رو به یاران خود نموده و فرمود: آیا چنین نبود؟

عرض کردند: بلی یا امیرالمؤمنین.

حضرت فرمود: من به آن هفت مورد و این هفت مورد وفا کردم و یکی مانده که به زودی آن هم اتفاق خواهد افتاد.

سپس یاران حضرت بگریستند و بزرگ یهود نیز با آنان گریست و گفتند: یا امیرالمؤمنین ما را از آخری آگاه فرما!

فرمود: آخرین مورد آن است که این - و به محاسن خود اشاره فرمود - به آن - و به سرخود اشاره فرمود - رنگین شود.

راوی گوید: صدای مردم در مسجد جامع به گریه و زاری برخاست و در کوفه خانه ای نماند مگر اینکه ساکنان آن سراسیمه بیرون آمدند. و بزرگ یهود در همان ساعت به دست حضرت اسلام آورد و همچنان در کوفه بود تا اینکه امیرالمؤمنین (علیه السلام) به شهادت رسید و ابن ملجم - لعنت خدا بر او باد - دستگیر شد.

بزرگ یهودیان نزد امام حسن (علیه السلام) آمد در حالی که مردم اطراف وی را احاطه کرده بودند و ابن ملجم - لعنت خدا بر او باد - روبروی

ص: 211

ایشان بود. پس به وی عرض کرد: ای ابومحمّد، او را به قتل برسان - خدایش بکشد - که من در کتاب هایی که بر موسی (علیه السلام) نازل شده دیده ام این جنایت از جنایت قتل هابیل به دست قابیل و از جنایت «قدار» که ناقه ثمود را پی کرد، بزرگ تر است.(1)

ص: 212


1- - الخصال 264؛الاختصاص 163؛ارشاد القلوب 2/343؛ غایة المرام 4/317؛ حلیة الابرار 2/359؛ بحارالأنوار 38/167؛ البرهان 4/429.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را پس از شهادت به ابوبکر نشان می دهد

امام صادق (علیه السلام) فرمودند:

ابوبکر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در یکی از راههای «بنی النجار» ملاقات کرد، به حضرت سلام کرد و دست داد و گفت: ای اباالحسن، آیا نسبت به اینکه مردم مرا خلیفه قرار دادند و از ماجرای سقیفه و نفرت تو از بیعت کردن، کینه ای در دل داری؟ به خدا سوگند، این کار خواسته من نبود! مسلمانان بر امری جمع شدند که من نمی توانستم مخالف آنها در آن امر باشم؛ زیرا پیامبر[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] فرموده است: «امت من بر گمراهی جمع نمی شوند.»

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: ای ابا بکر، امت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آنانند که در عصرش و پس ازوفاتش از او پیروی کردند، و به پیمانش پایبند بودند، و به آن وفا کردند و آن عهد و پیمان را تغییر ندادند.

ابوبکر گفت: به خدا سوگند ای علی، اگر هم اکنون کسی که به او

ص: 213

اعتماد دارم گواهی دهد که همانا تو به خلافت سزاوارتری، آن را به تو واگذار خواهم کرد، اگر چه دیگران خشنود یا خشمگین شوند.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: ای ابابکر، آیا از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) کسی را بهتر مورد اعتماد می دانی؟ که در چهار مورد بیعت مرا از تو گرفت - و از گروهی که همراه تو بودند که عمر و عثمان از جمله آنان بودند - در یوم الدار، و در بیعت رضوان زیر درخت، و آن روز که در خانه ام سلمه نشسته بود، و در روز غدیر پس از بازگشتنش از حجة الوداع، تمام شما گفتید: شنیدیم و از خدا و رسولش اطاعت کردیم، سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به شما فرمود که خدا و رسولش بر شما گواهند، پس شما گفتید: خدا و رسولش گواهان ما هستند، سپس فرمود: گروهی از شما گواه گروه دیگر باشید، و آنان که حاضرند باید به غائبان برسانند و هر کس از شما مطلب را شنید، باید به آنان که نشنیده اند، موضوع را بگوید. پس گفتید: بله ای رسول الله، تمامی شما برخاستید و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تبریک عرض می کردید و نیز به من نیز برای کرامتی که خداوند نسبت به ما بخشیده است، تبریک گفتید، سپس عمر نزدیکشد و دست به شانه من زد و در حضور شما گفت: مبارک باد ای فرزند ابی طالب، مولای من و مولای مؤمنان شدی.

ابوبکر گفت: یا علی، چیزی را به یاد من آوردی، ای کاش رسول الله[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] حاضر بود و این را از او می شنیدم!

امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او فرمود: خدا و رسولش برای تو از

ص: 214

گواهانند. ای ابوبکر، اگر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) را زنده ببینی و به تو بگوید: تو در گرفتن حقی که خداوند و رسولش از میان تو و مسلمانان برای من قرار داده است، ستمکار هستی، آیا این امر را به من واگذار می کنی و خودت را از این امر خلع می کنی؟

ابوبکر گفت: ای ابا الحسن، این امر شدنی است؟! من رسول خدا[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] را بعد از وفاتش زنده ببینم و به من این سخن را بگوید؟!

امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او فرمود: بله ای ابوبکر.

ابوبکر گفت: اگر این سخن صحت دارد، به من نشان بده.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: آیا خداوند و رسولش بر تو گواهند که تو به آنچه می گویی وفا کنی؟

ابوبکر گفت: بله.

حضرت به دست او زد و فرمود: با من به سوی مسجد قُبا بیا.چون وارد مسجد قبا شدند، علی (علیه السلام) پیش افتاده، وارد مسجد شد و ابوبکر هم پشت سر وی وارد شد. ناگهان آن دو، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را در سمت قبلۀ مسجد دیدند.

همین که ابوبکر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) را دید، مانند کسی که غش کند، بر زمین افتاد. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) او را صدا زد و فرمود: ای گمراهِ فریب خورده، سرت را بلند کن.

ابوبکر سرش را بلند کرد و گفت: لبیک یا رسول الله، چگونه پس از مرگ زنده ای؟

ص: 215

فرمود: وای بر تو ای ابو بکر، خدایی که تمام موجودات را زنده کرده، همانا مردگان را زنده می کند. بی شک او بر تمام کارها قدرت و نیرو دارد.

ابوبکر خاموش شد و با تعجب به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نگاه می کرد.

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: وای بر تو ای ابوبکر! پیمانی را که با خدا و رسولش درباره علی (علیه السلام) در چهار جا بستی، فراموش کردی؟!

گفت: یا رسول الله، آن را فراموش نمی کنم.

فرمود: پس تو را امروز چه شده است که با علی (علیهالسلام) در این باره حرف می زنی و علی (علیه السلام) پیمانت را به خاطرت می آورد و می گویی فراموش کرده ام؟

سپس رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) جریانی را که میان او و علی (علیه السلام) گذشته بود، از اول تا آخر بیان فرمود، به طوری که یک کلمه کم یا اضافه ننمود.

ابوبکر گفت: یا رسول الله، آیا ممکن است توبه کنم؟ و اگر امر خلافت را به امیرالمؤمنین[ (علیه السلام) ] واگذار کنم، آیا خداوند مرا می بخشد؟

پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: آری یا ابا بکر، من در این امر نزد خداوند ضامن تو هستم، اگر به عهد خود وفا کنی.

سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از نظر آن دو ناپدید شد.

ابوبکر به دامن امیرالمؤمنین (علیه السلام) چنگ زد و گفت: ای علی،

ص: 216

برای رضای خدا به من عنایتی کن! با من به سوی منبر رسول الله[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] بیا تا من بالای منبر بروم و داستانی را که از رسول الله[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] دیدم، به مردم بگویم و آنچه را که وی فرمود و من گفتم و آنچه را که به من دستور داد، بازگو کنم، و خودم را از این کار بر کنار کنم و خلافت را به تو واگذار کنم.امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: اگر شیطانت تو را واگذارد، من با تو هستم.

ابوبکر گفت: اگر شیطان مرا رها نکند، من او را رها می کنم و نافرمانی اش می کنم.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: تو از او پیروی می کنی و نافرمانی اش نمی کنی، و آنچه دیدی، برای اتمام حجت بر تو بود.

سپس دستش را گرفت و از مسجد قبا به قصد مسجد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بیرون شدند، این در حالی بود که ابوبکر مضطرب و پریشان بود و رنگ عوض می کرد و مردم به وی نگاه می کردند و نمی دانستند چه شده است، تا اینکه عمر او را دید.

عمر گفت: ای خلیفه رسول الله، تو را چه شده است؟

ابوبکر: ای عمر، مرا رها کن، به خدا سوگند که حرف تو را گوش نمی دهم.

عمر: ای خلیفه رسول الله، کجا می روی؟

ابوبکر: قصد رفتن به مسجد و منبر را دارم.

ص: 217

عمر: اکنون وقت نماز و منبر نیست.

ابوبکر: مرا رها کن، و نیازی به سخن تو ندارم.

عمر: ای خلیفه رسول الله، آیا پیش از رفتن به مسجد، به خانه نمی روی که وضوی کاملی بگیری؟ابوبکر: بله.

سپس ابوبکر رو به امیرالمؤمنین (علیه السلام) نمود و عرض کرد: ای اباالحسن، کنار منبر بنشین تا من خدمت شما برسم.

لبخندی بر لبان امیرالمؤمنین (علیه السلام) نقش بست و فرمود: ای ابوبکر، به تو گفته بودم شیطانت تو را رها نمی کند تا اینکه تو را به زمین بزند و بکشد. پس امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفت و کنار منبر نشست.

ابوبکر همراه عمر وارد منزل شد. عمر گفت: ای خلیفه رسول الله، چرا مرا از کارت خبر نمی دهی و از بلایی که علی[ (علیه السلام) ] بر سرت آورده، چیزی به من نمی گوئی؟

ابوبکر: وای بر تو ای عمر، رسول الله[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] پس از وفاتش زنده شد و با من در خصوص ظلمم به علی[ (علیه السلام) ] سخن گفت و به من دستور داد که حق او را برگردانم و خود را از خلافت عزل کنم.

عمر: داستان را از اول تا آخر برایم بازگو کن.

ابوبکر: وای بر تو ای عمر! همانا علی[ (علیه السلام) ] به من گفت که تو مرا رها نمی کنی تا از این تاریکی بیرون آیم و همانا تو شیطان منی. مرا رها کن.

ص: 218

عمر همچنان منتظر ماند تا سرانجام ابوبکر داستانش را به طور کامل برایش بازگو کرد.عمر گفت: تو را به خدا سوگند می دهم ای ابوبکر! آیا شعرت را در اوّل ماه رمضان که خداوند روزه اش را بر ما واجب کرد، فراموش کرده ای؟ هنگامی که حذیفة بن یمان و سهل بن حنیف و نعمان ازدی و خزیمة بن ثابت، در روز جمعه در خانه ات پیش تو آمدند تا بدهی ات را بپردازند؛ و چون به در خانه رسیدند، صدای غذا خوردنت و به هم خوردن ظرف ها را در خانه شنیدند؛ پس جلوی در ایستادند و از تو اجازه نگرفتند و شنیدند ام بکر [همسرت] به تو می گوید: گرمای آفتاب شانه هایت را سوزاند، به داخل خانه برو، و از جلوی در دور شو تا یاران محمّد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] صدای تو را نشنوند و ریختن خونت را حلال نکنند!

تو می دانی که محمّد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] هر کس را که یک روز روزه اش را - نه به خاطر سفر و مریضی - بخورد، ریختن خونش را هدر کرده است، چون خلاف دستورات خدا و محمد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] عمل کرده است. به همسرت گفتی: لعنت بر تو، باقیمانده غذای شبم را بیاور، و جام را از شراب پر کن، در حالی که حذیفه و همراهانش پشت در صحبت های شما را می شنیدند. آنگاه همسرت باقیمانده غذای شب را با کاسه ای پر از شراب آورد. تو غذا را خوردی و شراب را جرعه جرعه نوشیدی و برای همسرت این شعر را خواندی:

ص: 219

- بگذار ای ام بکر که شراب صبحگاهی بنوشم، زیرا که مرگبی پایه و اساس است.

تا اینکه به این ابیات رسیدی:

- کبشه [یعنی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ] به ما می گوید رستاخیزی هست، چگونه لاشه های جسد و جمجمه ها زنده می شوند!

و هر سخنی که گفته، باطل است و این از سخنان فریبنده است.

- آیا کسی هست از جانب من به خدا برساند که همانا من روزه ماه رمضان را ترک می کنم، و سخنان اسطوره ای که محمد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] برای ما وحی آورده است را نیز رها می کنم.

- به خدا بگو که مرا از نوشیدن شراب و خوردن غذا باز دارد.

ولی مرد حکیم الاغ هایی را دید، پس آنها را افسار کرد؛ پس آنها با افسار گم شدند.

چون حذیفه و همراهانش شنیدند که تو محمّد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] را هجو می کنی، به سرعت بر تو وارد شدند و تو را دیدند در حالی که کاسه شراب در دست داشتی و جرعه جرعه می نوشی، آنگاه به تو گفتند: ای دشمن خدا، نافرمانی خدا و رسولش را کردی.

آن جماعت، با همان حال تو را به جمع مردم نزد خانه رسول الله[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] بردند و ماجرای تو راتعریف کردند و شعر تو را خواندند، و من به تو نزدیک شدم و در گوشی با تو صحبت کردم و در میان شلوغیِ مردم به تو گفتم، به پیامبر[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] بگو که من دیشب شراب خوردم و

ص: 220

مست شدم و عقلم زایل شد و آنچه را که در روز انجام داده ام، در حال مستی و بیهوشی بوده که خودم خبر ندارم. شاید حدّ را از تو بردارد.

محمّد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] بیرون آمد و به تو نگاه کرد و گفت: بیدارش کنید. گفتند: یا رسول الله، او را دیدیم در حالی که مست بود و عقل او زایل است. سپس گفت: وای بر شما! شراب، عقل را زایل می کند، شما این را در خودتان می بینید و باز هم شراب می نوشید؟ گفتیم: بله ای رسول الله، و در این باره امرؤالقیس گفته است:

«شراب نوشیدم تا اینکه عقلم زایل شد، و این گونه گناهان عقل ها را زایل می کند.»

سپس گفت: او را مهلت بدهید تا از مستی اش به هوش آید. پس تو را مهلت دادند تا اینکه به آنان نمایاندی که هوشیار شده ای. آنگاه محمّد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] از تو پرسید، و تو هم آنچه من به تو گفته بودم، از باده گساری شبانه ات، برای وی گفتی.

حالا تو را چه شده است که به محمد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] و آنچه را که او از طرف خدا آورده است، ایمانمی آوری، در حالی که وی پیش ما دروغگو و جادوگر است؟!

ابوبکر گفت: وای بر تو ای ابا حفص، نسبت به آنچه که برایم گفتی، شکی ندارم، نزد پسر ابی طالب[ (علیه السلام) ] برو و او را از منبر رفتن منصرف کن.

عمر بیرون آمد. حضرت در کنار منبر نشسته بود. گفت: ای

ص: 221

علی، تو را چه شده است که به خلافت پرداخته ای؟ بسیار دور است! به خدا سوگند، دست مالیدن به درخت خاردار آسانتر است از آنچه که تو در پیِ آن هستی؛ یعنی بالا رفتن از این منبر.

لبخندی بر لبان امیرالمؤمنین (علیه السلام) نقش بست، به طوری که دندان هایش نمایان شد. سپس فرمود: وای بر خلافت از تو ای عمر هنگامی که به تو واگذار شود! وای به حال امّت از بلای تو!

عمر گفت: ای پسر ابو طالب، این بشارت و مژده ای است، گمان تو به وقوع خواهد پیوست و گفتار تو محقق خواهد شد. سپس امیرالمؤمنین (علیه السلام) به سوی منزل رفت.(1)

ص: 222


1- - ارشاد القلوب 2/264؛ مدینةالمعاجز 3/14؛ تفسیر البرهان 2/356؛ بحارالأنوار 29/35.

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به پرسش های اسقف مسیحی پس از درماندگی عمر بن خطاب

انس بن مالک می گوید: اسقف نجران برای پرداخت جزیه پیش عمر آمد. عمر او را به اسلام دعوت کرد. اسقف گفت: شما می گویید خداوند بهشتی دارد که عرض آن به اندازه آسمان ها و زمین است. پس جهنم کجاست؟ عمر سکوت کرد و جوابی نداد.

جمعیت حاضر به عمر گفتند: یا امیرالمؤمنین! جواب او را بده تا خرده به اسلام نگیرد. اما او از خجالت سر به زیر افکند و ساعتی سکوت کرد. ناگهان دیدند درب مسجد را مردی با بازوان خود بست. درست دقت کردند دیدند گنجینه علمِ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ، علی بن ابی طالب (علیه السلام) وارد شد.

مردم از دیدن آن جناب سخت خوشحال شدند. همه مردم و عمر به احترام او از جای برخاستند.

عمر گفت: مولای من! کجا بودی که جواب این اسقف را

ص: 223

بدهی؟ سؤالی کرد که ما را درمانده گذاشت،جواب او را بده، او می خواهد مسلمان شود. تو نور درخشنده و روشنی بخش تاریکی ها و پسر عموی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) هستی.

حضرت فرمود: چه می گویی اسقف؟

گفت: ای جوان! شما می گویید عرض بهشت به اندازه آسمان ها و زمین است. جهنم کجا است؟

امام (علیه السلام) فرمود: وقتی شب فرا می رسد، روز کجا است؟

اسقف پرسید: تو کیستی؟ ای جوان! اجازه بده از این آدمِ تندخو و بداخلاق سؤالی بکنم. یا عمر! بگو کدام زمین است که خورشید بر آن یک ساعت تابید و دیگر بر آن نتابید؟

عمر گفت: مرا معاف دار از این سؤال. از علی بن ابی طالب[ (علیه السلام) ] سؤال کن. و از آن جناب درخواست کرد که جوابش را بدهد.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: آن زمین رود نیل است که موسی (علیه السلام) از میان آن عبور کرد و برایش شکافته شد، خورشید در آن ساعت بر آن زمین تابید که قبل و بعد از آن دیگر نتابید و برای فرعون و سپاهش به هم پیوست.

اسقف گفت: راست گفتی جوان! ای سرور مردم! اینک بگو آن چیست در دنیا که مردم هر چه از آن استفاده می کنند و بهره می گیرند کم نمی شود، بلکه افزایش می یابد؟

ص: 224

فرمود: آن قرآن و علوم است.

گفت: راست گفتی! پرسید: آن رسولی که خداوند فرستاد که نه از جنیان بود و نه انسان کیست؟

فرمود: آن کلاغی بود که خدا هنگامی فرستاد که قابیل برادرش هابیل را کشت و نمی دانست پیکر برادر خود را چه کند. در این موقع خداوند کلاغی را فرستاد تا زمین را بکاود و به او نشان دهد چگونه جسد برادر را دفن نماید.

گفت: راست گفتی جوان! اینک سؤال دیگری دارم، ولی مایلم این شخص جواب آن را بدهد. و به عمر اشاره کرد. گفت: بگو خدا کجا است؟

عمر خشمگین شد و جوابی نداد. امیرالمؤمنین (علیه السلام) رو به عمر کرد و فرمود: خشمگین نشو تا نگوید تو عاجز از جوابی.

عمر گفت: شما به او جواب بدهید.

فرمود: روزی خدمت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بودم. فرشته ای آمد و سلام کرد. جوابش را داد و فرمود: کجا بودی؟ گفت: در خدمت پروردگارم بالای هفت آسمان. بعدفرشته دیگری آمد و از او پرسید: کجا بودی؟ گفت: نزد پروردگارم در درون زمین هفتم.

فرشته دیگری آمد و از او پرسید: کجا بودی؟ گفت: حضور پروردگارم در مشرق آفتاب. فرشته چهارم آمد و پرسید: کجا بودی؟ گفت: در مغرب آفتاب؛ زیرا جایی خالی از خدا نیست و او در چیزی

ص: 225

قرار ندارد و نه بر چیزی هست و نه از چیزی هست. کرسیّ او آسمان ها و زمین را فرا گرفته است، مثل و مانند ندارد، شنوا و بینا است، از او ذره ای در زمین پنهان نیست و نه در آسمان، نه کوچک تر از ذره و نه بزرگ تر.

می داند آنچه را که در آسمان ها و زمین است، هر نجوایی که سه نفر با هم داشته باشند، خدا چهارمی آنها است و پنج نفری، خدا ششمی آنها است، چه کمتر و چه بیشتر که باشند، خدا با آنها است هر کجا باشند.

وقتی اسقف گفتار امیرالمؤمنین (علیه السلام) را شنید، گفت: دست خویش را بده! من گواهی می دهم به لا اله الا الله و محمداً رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و اینکه تو خلیفه خدا در زمینی و وصی پیامبری، و این آقایِ خشمگین که نشسته و خود را پیوسته بر دوش مردم تحمیل می نماید و کانون خشم است، شایسته این مقام نیست؛ تو شایسته هستی. امام (علیه السلام)تبسمی نمود.(1)

ص: 226


1- - الروضه فی فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) ابن شاذان 162؛ الفضائل ابن شاذان 149؛ بحارالأنوار 10/58 و 31/594؛ شرح احقاق الحق 8/234.

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به پرسش های فردی یهودی پس از درماندگی ابوبکر

انس بن مالک نقل کرده می گوید: روزی مردی یهودی در دوران خلافت ابوبکر آمد و گفت: من مایلم با خلیفه پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ملاقات کنم. او را پیش ابوبکر آوردند.

یهودی گفت: تو خلیفه پیامبری؟

ابوبکر: آری، مگر نمی بینی در جایگاه او نشسته ام و در محراب اویم؟

یهودی: اگر راست می گویی من چند سؤال از تو دارم.

ابوبکر: هر چه مایلی بپرس.

یهودی: بگو چه چیز برای خدا نیست و چه چیز نزد خداوند نیست و از چه چیز خدا اطلاع ندارد.

ابوبکر با پرخاش گفت: این سؤال های کفار است! و مسلمانانمی خواستند مرد یهودی را بکشند.

ص: 227

ابن عباس که در میان آنها حضور داشت، به ابوبکر گفت: کمی صبر کن و دست از کشتن او بازدار!

ابوبکر: نمی بینی چه سؤال هایی می کند؟!

ابن عباس: اگر می توانید جواب بدهید، وگرنه او را خارج کنید تا هر جا مایل است برود.

مرد یهودی را بیرون کردند، در حالی که می گفت: خدا لعنت کند کسانی را که جای دیگری را غصب کرده اند! به واسطه عدم اطلاعِ خود می خواهند آدم کشی کنند که خداوند چنین عملی را حرام کرده است!

آن مرد همچنان که می رفت، می گفت: مردم! اسلام از میان رفت! مگر جواب سؤال را بدهند. کجا است پیامبر و کجا است خلیفه پیامبر[(علیهما السلام)]؟!

ابن عباس از پی او رفت و به او گفت: بیا نزد خزینه علم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) برویم؛ به منزل علی بن ابی طالب (علیه السلام) .

ابوبکر و مسلمانان از پی یهودی به راه افتادند و در بین راه به او رسیدند، او را گرفتند و پیش امیرالمؤمنین (علیه السلام) آوردند و پس از کسب اجازه وارد شدند. گروهی از مردم نیز که بعضی گریه می کردند و بعضی می خندیدند، به همراه آنها ازدحام کرده بودند.

ابوبکر گفت: یا ابا الحسن! این یهودی از مسائل کفرآمیز سؤال می کند.

ص: 228

امام (علیه السلام) : چه سؤالی کردی؟

یهودی: اگر سؤال کنم، همان کاری که این ها کردند می کنی؟

فرمود: مگر می خواستند چه کار کنند؟

گفت: می خواستند خون مرا بریزند!

فرمود: این حرف را رها کن. سؤالت را بپرس.

گفت: سؤال مرا نمی تواند پاسخ دهد مگر پیامبر یا وصی پیامبر[(علیهما السلام)].

فرمود: هر چه مایلی بپرس.

یهودی: بگو چه چیز است که خداوند ندارد و چه چیز است که نزد خدا نیست و چه چیز را خدا نمی داند؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : من هم شرطی با تو دارم. پرسید: چه شرط؟

فرمود: اینکه شهادت به «لا اله الا الله، محمد رسول الله» بدهی.

یهودی: بسیار خوب آقای من!

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : اما آنچه برای خدا نیست، رفیق و فرزند است.

یهودی: صحیح است مولای من!امیرالمؤمنین (علیه السلام) : اما اینکه چه چیز نزد خدا نیست، ظلم است.

یهودی: صحیح است.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : و امّا آنچه خدا نمی داند؛ خداوند برای خود

ص: 229

شریک و وزیری نمی داند و او بر هر چیزی توانا است.

در این هنگام یهودی گفت: دست خود را بیاور! من گواهی به «لا اله الا الله و محمد رسول الله» می دهم و اینکه تو خلیفه واقعی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و وصی او و وارث علم اویی. خداوند جزای خیر در اسلام به تو عنایت کند.

مردم صدا به ضجه بلند کردند، و ابوبکر گفت: یا علی! ای اندوه زدا و ای برطرف کننده ناراحتی!.

پس از این جریان ابوبکر بر منبر رفت و گفت:

«اقیلونی اقیلونی اقیلونی لست بخیرکم و علیّ فیکم؛ مرا رها کنید، رهایم نمایید! دست از من بردارید! من بهترین شما نیستم در حالی که علی[ (علیه السلام) ] میان شما است!»

عمر پیش او رفت و گفت: دست از این حرف ها بردار! ما تو را برای خود پسندیده ایم. و او را از منبر به زیر کشید و این خبر را برایعلی (علیه السلام) آوردند.(1)

ص: 230


1- - الروضه ابن شاذان 120؛ الفضائل ابن شاذان 132؛ارشاد القلوب 2/315؛بحارالأنوار 10/26 و30/85؛ الغدیر 7/178؛شرح احقاق الحق 7/73.

زنده شدن انوشیروان به معجزه امیرالمؤمنین (علیه السلام)

عمار ساباطی می گوید:

امیرالمؤمنین (علیه السلام) به مدائن آمد و وارد ایوان کسری شد، دُلَف بن مجیر همراه او بود. حضرت وقتی نماز خواند، برخاست و به دلف فرمود: همراه من بیا. گروهی از اهل ساباط با او بودند. حضرت پیوسته در منزل های کسری می گشت و به دلف می فرمود: کسری در این مکان چنین و چنان داشته است.

دلف می گوید: به خدا سوگند کسری اینچنین بود. امیرالمؤمنین (علیه السلام) همه قسمت ها را همراه کسانی که با او بودند گشت. دلف گفت: ای سرور من! گویی شما این اشیاء را در این خانه ها قرار داده اید.

سپس حضرت به جمجمه ای پوسیده نگاه نمود و به یکی از یارانش فرمود: این جمجمه را بردار. امیرالمؤمنین (علیه السلام) به ایوان آمد، آنجا نشست، تشت آبی خواست و به آن مرد فرمود: اینجمجمه را در تشت قرار بده.

ص: 231

حضرت سپس فرمود: ای جمجمه تو را قسم می دهم که بگویی من کیستم و تو کیستی؟

جمجمه با زبانی فصیح گفت: تو امیرالمؤمنین، سرور وصیین و امام متقین هستی و من بنده خدا و پسر کنیز خدا، خسرو انوشیروان هستم.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او فرمود: حالت چگونه است؟

گفت: ای امیرالمؤمنین، من پادشاهی عادل، مهربان و دلسوز مردم بودم، ظلم را نمی پسندیدم، ولی بر دین مجوس بودم و محمد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] در زمان پادشاهی من به دنیا آمد. در شب ولادت از کنگره های قصر من بیست و سه کنگره فرو ریخت، خواستم به خاطر فراوانیِ شنیدن از انواع شرف، فضیلت، جایگاه و مرتبه او و شرف اهل بیتش در آسمان ها و زمین به او ایمان بیاورم، اما از آن غافل شده و به پادشاهی مشغول شدم.

افسوس از نعمت و جایگاهی که به خاطر ایمان نیاوردن از دست دادم، و من به خاطر ایمان نیاوردنم از بهشت محروم و با وجود این کفر، خدای متعال به برکت عدل و انصافی که با مردم داشتم مرا از عذاب آتش رهایی بخشیده، من در آتش ولی آتش بر من حرام است.

افسوس، اگر ایمان می آوردم همراه تو بودم ای سرور اهل بیتمحمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و ای امیر امّتش.

گفت: مردم گریستند، و مردمانی که از ساباط بودند نزد قوم خود

ص: 232

بازگشتند و آنها را از آنچه اتفاق افتاده بود آگاه کردند، آشفته شدند و در مورد امیرالمؤمنین (علیه السلام) دچار اختلاف شدند.

مخلصان آنها گفتند: امیرالمؤمنین (علیه السلام) بنده خدا، ولیّ او و وصی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) است، و گروهی گفتند: بلکه او پیامبر است و جماعتی گفتند: بلکه او پروردگار است؛ و آنها عبدالله بن سبا و یارانش بودند، و گفتند: اگر او پروردگار نیست چگونه مرده ها را زنده می کند؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) این را شنید و به تنگ آمد و آنها را احضار کرد و فرمود: ای مردم، شیطان بر شما غلبه کرده است، من جز بنده خدا نیستم که با امامت، ولایتش و جانشینی رسولش (صلی الله علیه و آله و سلم) به من نعمت داده است، از کفر بازگردید، من بنده خدا و پسر بنده او هستم، و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) برتر از من است، و او نیز بنده خداست، ما جز بشری مانند شما نیستیم.

گروهی از کفر بازگشتند و گروهی در کفر باقی ماندند و بازنگشتند.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر آنها اصرار کرد که بازگردند اما بازنگشتند، آنها را در آتش سوزاند، و گروهی از آنها در بلاد پراکنده شدند و گفتند: اگر در او ربوبیّت نبود ما را در آتش نمی سوزاند، پناهمی بریم به خدا از درماندگی.(1)

ص: 233


1- - نوادر المعجزات 21؛الفضائل ابن شاذان 71؛ مدینةالمعاجز 1/224؛ بحارالأنوار 41/212؛ نفس الرحمن 643؛ مستدرک الوسائل 3/448؛ منهاج البراعه 4/272؛ مفاتیح الجنان فی زیارة سلمان بالاختصار؛ جامع أحاديث الشيعه 26/66.

قضاوت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در مورد پسر و دخترِ تازه مولود

شریح قاضی می گوید:

از طرف عمر بن خطاب منصب قضاوت داشتم، روزی شخصی نزد من آمد و گفت: ای ابا امیه ! مردی دو زن را که یکی آزاد و دیگری کنیز بود نزد من امانت گذاشته بود، و من آن دو را در اطاقی جای داده بودم، امروز یک پسر و یک دختر به دنیا آورده اند، و هر کدام از آن دو زن ادعا می کند پسر بچه مال من است و دختر را برای خود انکار می کند، تو بین این دو قضاوت کن.

می گوید: من نتوانستم قضاوت کنم و حل این مشکل را ندانستم، لذا نزد عمر آمدم و قصه را به او گفتم. عمر گفت: تو چگونه قضاوت کردی؟ گفتم: اگر آن را می دانستم نزد تو نمی آمدم. عمر تمام اصحاب پیغمبر را که حاضر بودند جمع کرد، و من برای آنها قصه را گفتم، آنها هم اظهار عجز و ناتوانی کردند و حل آن را به من و او حواله

ص: 234

می کردند. عمر گفت: ولی من می دانم چاره این کار نزد کیست؟

گفتند: گویا علی بن ابی طالب (علیه السلام) را در نظر داری؟ گفت: بلی، چگونه می توان او را پیدا کرد؟ گفتند: کسی را به سوی او بفرست تا بیاید.

گفت: نه، او نسب و رفعت و جلالت هاشمی دارد، باقيمانده ها و آثار علم و دانش و ذخیره های علمی نزد او است، باید به خدمت او رسید، همه برخیزید و با من به سوی او آئید.

به طرف امیرالمؤمنین (علیه السلام) روانه شدیم تا او را در باغی یافتیم که با بیل خود مشغول کندن زمین بود، و این آیه را تلاوت می فرمود:

(أَ يَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَکَ سُدًى)؛(1)

آیا آدمی می پندارد او را مهمل و بیهوده آفریده اند و غرضی در خلقت او منظور نشده است؟

این آیه را می خواند و گریه می کرد. مدتی صبر کردند تا آرام گرفت، آنگاه از او رخصت طلبیدند و اجازه خواستند.

حضرت نزد آنها آمد و پیراهنی پوشیده بود که آستین های آن را

نصف کرده بود، و به عمر فرمود:

چه باعث شده اینجا آمده ای؟ او گفت: کاری پیش آمده.

آنگاه عمر به من دستور داد قضیه را برای آن حضرت نقل کنم.

ص: 235


1- - سورة القیامه 36.

من جریان را عرض کردم، فرمود: تو چگونه درباره این مسأله حکم کردی؟ گفتم : حكم آن را ندانستم و چیزی به نظرم نرسید.

وقتی چنین گفتم على (علیه السلام) از زمین چیزی را برداشت و فرمود:

«الحكم فيها أهون من هذا؛ حکم کردن درباره این مسأله از برداشتن این چیز آسان تر و راحت تر است.»

بعد دستور داد آن دو زن را حاضر کردند. ظرفی را به یکی از آن دو زن داد و فرمود: در آن از شیرِ خود بدوش، وقتی شیرش را در آن دوشید آن را وزن کرد و سپس ظرف را به زن دوم داد و فرمود: حالا تو شیرت را در آن بدوش، و بعد از آن دوباره آن را وزن کرد. آنگاه به زنی که شیرش سبک تر بود فرمود: دخترت را بگیر، و به آن دیگری که شیرش سنگین تر بود فرمود: پسرت را بردار.

سپس به عمر رو کرده و فرمود:

أما علمت أن الله تعالى حط المرأة عن الرجل، فجعل عقلها وميراثها دون عقله و میراثه، وكذلك لبنها دون لبنه؛ مگر نمی دانی که خداوند مرتبه زن را پائین تر از مرد آورده ، عقل و میراث او را کمتر و شیر او را سبک تر از شیر مرد قرار داده است؟

عمر گفت: ای اباالحسن! حق تعالی تو را اراده فرمود که حاکمبر مردم باشی، ولی ملت آن را نپذیرفتند.

حضرت فرمود: ای أبا حفص! ساکت باش. و سپس این آیه را

ص: 236

تلاوت فرمود:

(إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ کَانَ مِيقَاتاً)؛(1)

روز فصل که در آن جدایی خصومت ها می شود [یعنی روز قیامت] وعده گاه خلایق است.(2)

ص: 237


1- - سورة النباء 17.
2- - الملاحم والفتن 356؛ سفینة البحار 2/435 القطره 1 ح156؛ شرح احقاق الحق 32 / 160؛ الصحیح من سیرة الامام علی (علیه السلام) 12 / 265.

درخت صیحانی

امیرمؤمنان (علیه السلام) فرمود: با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به طرف صحرای مدینه بیرون رفتیم پس از کمی پیاده روی به نخلستانی رسیدیم. ناگهان نخلی بر سر نخل دیگری فریاد زد و گفت: «این مصطفایِ نبی و آن علی مرتضی ست». سپس نخل سومی در خطاب به نخل چهارمی گفت: «این موسی و آن هارون است». نخل پنجمی به ششمی گفت: «این خاتم النبین وآن خاتم الوصیین است».

در آن هنگام پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) تبسمی نمود و فرمود: یا ابا الحسن شنیدی؟ عرض کردم: بله یا رسول الله، فرمود: چه نامی برای این نخل ها انتخاب می کنی؟ گفتم: خدا ورسولش می دانند.

فرمود: آنها را «صیحانی؛ فریاد زننده» می نامیم چرا که فضیلتمن و تو را فریاد زدند.(1)

ص: 238


1- - الروضة 154؛ الفضائل146؛العقد النصید والدر الفرید 66؛مدینةالمعاجز 1/404؛بحار الانوار 40/48 و مائه منقبه 140 با اندک تفاوت.

سلونی قبل أن تفقدونی

حضرت امیر (علیه السلام) در حال ایراد خطبه ای فرمود: از من بپرسید پیش از آنکه مرا نیابید، که به خدا قسم اگر از هر فتنه ای که موجب گمراهی صد تن و هدایت صد تن باشد بپرسید، من شما را از ناعق و سائق [عامل و محرّک] آن تا روز قیامت مطّلع می گردانم.

فردی برخاست و گفت: ای امیرالمؤمنین! سر و ریش من چند طاق مو دارد؟

فرمود: به خدا قسم که خلیلم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا از این کلامت باخبر ساخته است. بی شک بر سر هر طاق موی سر تو فرشته ای است که تو را لعنت می کند، و بر هر طاق موی ریش تو نیز شیطانی است که تو را تحریک کرده و تکان می دهد. و این را بدان که در خانه تو بزغاله ای [رذلی[ است که فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را به قتل می رساند. این مصداق همانی است که به تو خبر دادم. و اگر این پرسش تو برهان مشکلی نداشت به تو پاسخ می دادم، ولی نشانه و آیت آن همان است

ص: 239

که تو را از لعن فرشتگان و بزغاله ملعونت خبردار نمودم.

فرزند آن فردِ سائل آن وقت کودکی بود که بر روی دست راه می رفت. پس هنگامی که ماجرای امام حسین (علیه السلام) پیش آمد، متولّی قتل حضرت شد، و همان شد که امیرالمؤمنین (علیه السلام) پیش بینی کرده بود.(1)

ص: 240


1- - الاحتجاج 1/388؛الارشاد 1/330؛کشف الغطاء 1/105؛ بحارالانوار 10/125؛العوالم الامام الحسین (علیه السلام) 153.

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به سؤالات قیصر روم پس از درماندگی عمر بن خطاب

روایت شده است: وقتی عمر بر تخت خلافت تکیه داد، میان مردی از یارانش به نام «حارث بن سنان ازدی» و یکی از انصار، منازعه ای روی داد و عمر منصفانه با قضیّه برخورد نکرد. لذا حارث نزد قیصر روم رفت و از اسلام دست برداشت و همه قرآن را فراموش نمود، جز آیه:

(وَ مَنْ یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِینَ)(1)

و هر که جز اسلام، دینی ]دیگر[ جوید، هرگز از وی پذیرفته نشود، و وی در آخرت از زیانکاران است.

قیصر این آیه را از وی شنید و گفت: من نامه ای حاوی چند سؤال

ص: 241


1- - سورة آل عمران 85.

برای پادشاه عرب می فرستم. اگر پاسخ مرا داد، همه اسیران مسلمان را آزاد می کنم، وگرنه دین نصرانی را بر اسیران عرضه می کنم، اگر کسی قبول کرد، او را به عنوان برده می پذیرم و اگر کسی نپذیرفت، او را می کشم.

لذا به عمر نامه ای نوشت و در ضمن پرسش ها، درباره تفسیر سوره فاتحة الکتاب ]حمد[ سؤال کرد. سؤال دیگر این بود: آبی که نه از زمین است و نه از آسمان چیست؟ سؤال سوم: چیزی که تنفس دارد ولی روح ندارد چیست؟ و سؤال چهارم: عصای موسی (علیه السلام) چه بود؟ نام آن چه بوده و طول آن چه اندازه بوده است؟! سؤال پنجم هم درباره چند و چونِ جاریه بکری که در دنیا برای دو برادر است و در آخرت از آنِ یکی است؟

هنگامی که نامه به عمر رسید و سؤالات را دید، جوابی نیافت. لذا به امام امیرالمؤمنین (علیه السلام) پناه برد.

حضرت به قیصر نوشت: از علی بن ابی طالب داماد محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و وارث علم و نزدیک ترین خلق به او و وزیر و صاحب ولایتش، که دستور داد مردم از دشمنانم برائت جویند، نور چشم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و همسر دخت و پدر فرزند او، به قیصر پادشاه روم.

خدا را سپاس می گویم، کسی که جز او خدایی نیست و دانایپنهانی ها و فرستنده برکات است.کسی که خدا او را هدایت نماید، گمراه نمی گردد.

ص: 242

نامه ات رسید و عمر بن خطاب آن را برایم خواند، ]جواب سؤال اول[ اما اینکه از نام خدا پرسیدی، بدان که شفای هر دردی است و به دارویی رهنمون است، و «رحمان» نامی است که جز خدا به آن خوانده نشده، اما «رحیم» یعنی او نسبت به کسی که گناه نموده و سپس بازگردد و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد، مهربان است.

اما (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ) سپاس ما نسبت به خداست، زیرا به ما نعمت داده.

(مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ)، او در قیامت مالک مردم است و هر کسی که در دنیا شک کننده و جبّار باشد، او را در آتش می اندازد و هر کسی که پیرو بود، لغزش هایش را محو و با رحمت خود به بهشتش می برد.

(إِیَّاکَ نَعْبُدُ) یعنی ما او را ستایش می کنیم و شریکی برایش قائل نیستیم، (وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ) یعنی ما از خدا استعانت می جوییم، تا شیطان گمراهمان نکند.

(اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ) یعنی این است راه روشن، و کسی که در دنیا عمل شایسته کند، به راه راست قرار گرفته است.

(صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ) یعنی نعمتی که پیش از ما به انبیا و صدیقین داد. و ما با این جمله از او می خواهیم که به ما نیز عنایتفرماید.

(غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ) یعنی نه راه کسانی که به جای

ص: 243

شکر،کفران نعمت خدا کردند و لذا برخی به میمون تبدیل شدند و برخی به خوک، و اینکه از خدا می خواهیم مثل آنان بر ما خشم نورزد.

و اما (وَ لَا الضَّالِّینَ) یعنی تو و امثالت ای پرستنده صلیب، پس از عیسی (علیه السلام) گمراه شده اید، ما از خدا می خواهیم که چون شما گمراه نگردیم.

[جواب سؤال دوم]: اما آبی که گفتی نه از آسمان و نه از زمین است، آبی است که بلقیس برای سلیمان (علیه السلام) فرستاد و آن را از عرق بدن اسب ها در جنگ گرفته بود.

[جواب سؤال سوم]: اما اینکه گفتی تنفّس می کند ولی روح ندارد، صبح است که می دمد.

[جواب سؤال چهارم]: عصای موسی نامش «برینه» [کهف] بود و چون روح می گرفت، زیاد می شد و چون بی روح می گشت، نقص می یافت، ده ذراع[پنج متر] طول داشت و از «عوسج» بود که جبرئیل آن را از بهشت برای حضرت شعیب (علیه السلام) آورده بود.

[جواب سؤال پنجم]: اما جاریه یعنی خرما که در دنیا هم کافری مثل تو دارد و هم مؤمنی چون من و در آخرت فقط از آنِ مؤمن است و ما از فرزندان آدم (علیه السلام) هستیم [و برادریم] و خرما دربهشت است نه در جهنم، که در نتیجه مالِ مؤمن است و خدا می فرماید:

ص: 244

(فِیهِما فاکِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ)(1)

در آن دو، میوه و خرما و انار است.

سپس امام (علیه السلام) نامه را برایش فرستاد. وقتی که قیصر نامه را خواند، اسیران را آزاد کرد و اهل کشور خود را به اسلام و ایمان به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) دعوت نمود. ولی نصارا خواستند او را بکشند که قیصر گفت: من خواستم شما را امتحان کنم، و حال خدا را سپاسگزارم که شما در کار خود راسخید! لذا ساکت شدند و گفتند: ما نیز همین گمان را درباره تو داشتیم.

قیصر ایمانش را تا زنده بود کتمان داشت و به اصحاب خاص خود می گفت: کسی که اعتقاد به نبوّت عیسی (علیه السلام) دارد، باید بداند که او اصحابش را به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بشارت داد و فرمود: هر کدام که او را دیدید، سلام مرا به او برسانید؛ او برادر من و بنده و پیامبر خداست.

قیصر در حال اسلام از دنیا رفت. هنگامی که «هرقل» به جای وی نشست، این مطلب را به اطلاعش رساندند. او گفت: این مسأله رامکتوم بدارید، زیرا اگر آشکار شود، پادشاه عرب بر ما طمع خواهد کرد و در نتیجه تباه و نابود می شویم، لذا اصحاب قیصر مسأله را پنهان نگاه می داشتند و نصرانیّت تقویت گشت.(2)

ص: 245


1- - سورة الرحمن 68.
2- - ارشاد القلوب 2/365؛بحار الانوار 10/60؛مصباح البلاغه 4/119.

ارسال نامه امیرالمؤمنین (علیه السلام) به معاویه توسط طرماح و برخورد او با معاویه

اشاره

علامه مجلسی در کتاب شریف بحار الانوار می نویسد: این روایت را با خط یکی از افاضل با اختلاف اندکی یافتم:

شیخ ادیب ابوبکر بن عبدالعزیز بستی با اَسناد صحیح می گوید: امیرمؤمنان، علی بن ابی طالب (علیه السلام) زمانی که از واقعه جمل بازگشت، معاویة بن ابی سفیان نامه ای به حضرت این چنین نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا و پسر بنده خدا، معاویة بن ابوسفیان به علی بن ابوطالب، اما بعد؛ آنچه که به تو آسیب می رساند را پیروی و آنچه که برای تو سودمند است را رها کرده ای و با کتاب خدا و سنت رسول الله[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] مخالفت کرده ای و آنچه که با مریدان رسول الله؛ طلحه، زبیر و ام المؤمنین عایشه کرده ای، به من رسیده است.

به خدا سوگند تو را با آتشی هدف قرار می دهم که نه آب ها

ص: 246

خاموشش می کند و نه بادها آن را به حرکت در می آورد؛ آنگاه که واقع شود، فرود می رود و چون فرود رود، حفره ایجاد می کند و چون حفره ایجاد کند، می شکافد، و چون شکافت، شعله ور می شود، و لشکریانت تو را مغرور نکنند و برای جنگ آماده باش که من با سربازانی با تو روبرو می شوم که تو بر آن جرأتی نداری و السلام.

زمانی که نامه به امیرمؤمنان (علیه السلام) رسید، آن را گشود، قرائت کرد. حضرت دوات و کاغذی طلب نمود و برای او چنین نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا و پسر بنده خدا علی بن ابی طالب، برادر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ، پسرعمو، وصی، غسل دهنده، کفن کننده، قاضیِ دَین او، همسر دختر او بتول، و پدر دو نوه او، حسن و حسین، به معاویة بن ابی سفیان.

اما بعد، من در روز بدر خویشانت را هلاک کردم و عمو، دایی و جدت را به قتل رساندم و شمشیری که با آن آنها را کشتم، با من است.

بازویم با ثباتی از دلم، قدرتی از بدنم و یاری از پروردگارم، آن را حمل می کند، آنگونه که نبی مکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در دستم قرار داد.

به خدا سوگند هیچ خدایی را بر خدا، هیچ دینی را بر اسلام و هیچ پیامبری را بر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) وهیچ جایگزینی را بر شمشیر ترجیح نداده ام.

در اندیشه ات، نهایت کوشش خود را به کار ببند، تلاش کن و کوتاهی نکن که شیطان بر تو چیره شده و جهل و سرکشی تو را برانگیخته است. و خواهی دانست کسانی که ظلم کردند به کدام

ص: 247

بازگشت گاه برخواهند گشت، و سلام بر کسی که از هدایت پیروی کرد و از عواقب هلاکت بیم یافت.

سپس نامه را لوله کرد و بر آن مهر زد و یکی از اصحابش به نام «طرماح بن عدی بن حاتم طائی» - مردی تنومند، بلندقامت، ادیبی خردمند، فصیح، زبان آور، سخنگو که زبانش خسته نمی شد و از جواب عاجز نمی ماند - را صدا کرد و عمامه خود را بر او بست، و شتر دندان شکافته، مطمئن، فربه و سرخ برایش طلب کرد و پالانش را بست و در حالی که حضرت رویش به سوی دمشق بود، فرمود: طرماح! با این نامه به سوی معاویة بن ابوسفیان برو جواب را بگیر.

طرماح نامه را گرفت عمامه اش را بست و سوار مرکب شد و رفت تا اینکه وارد دمشق شد. پس، از مرکز امارت سؤال کرد و چون به دروازه رسید دربان گفت: چه کسی را می خواهی؟ گفت: اول اصحاب امیر را می خواهم، سپس امیر را. به او گفتند: کدام یک از آنان را می خواهی؟ گفت: جعشم، جرول، مجاشع و باقع را می خواهم.

منظور او؛ ابو اعور سلمی، ابوهریره دوسی، عمرو بن عاص و مروان بن حکم بود و اینان را می خواست. پس گفتند: آن ها کنار خضراء در باغ تفریح می کنند.

طرماح به سوی خضراء آمد تا به آن محل نزدیک شد، سپس با جمعی که آنجا بودند، روبرو شد. گفتند: بادیه نشینی [بلندقامت که گویا قامت او] رسیده به آسمان، نزدمان آمده، بیایید او را به تمسخر بگیریم.

ص: 248

چون وی مقابل آنان ایستاد، به او گفتند: ای بادیه نشین، آیا از آسمان خبر داری؟ گفت: بله، خداوند متعال در آسمان، ملک الموت در هوا، امیرمؤمنان علی بن ابی طالب (علیه السلام) در قفاء است، پس ای اهل شقاوت سه روزی برای بلایی که بر شما می رسد، آماده شوید.

گفتند: از کجا آمدی؟

گفت: از نزد آزاده، تقی، نقی، زکی، مؤمن، راضی، پسندیده.

گفتند: چه می خواهی؟

گفت: این حرامزادهِ پستِ منافقِ هلاک کننده را می خواهم که گمان می کنید امیرتان است.

دریافتند که او فرستاده امیرمؤمنان (علیه السلام) به سوی معاویه است.

گفتند: در این وقت او مشغول است.

گفت: به چه؟ به وعده یا تهدید؟

گفتند: نه، بلکه به یارانش درباره آنچه که فردا با آن روبرو می شود مشورت می کند.گفت: پس نابود و دور باد.

خبر او را برای معاویه اینگونه نوشتند: اما بعد، مرد اعرابی، بادیه نشین، فصیح، زبان آور، گشاده زبانِ سخنوری، از نزد علی بن ابی طالب[ (علیه السلام) ] آمده است که صحبت می کند و خسته نمی شود، طولانی می سازد و ملول نمی شود، پس برای کلام او جواب بلیغی آماده کن و از او غافل و بی توجه نباش، والسلام.

ص: 249

زمانی که طرماح از آن آگاه شد، مرکبش را نشاند و از آن پایین آمد و آن را بست و همراه جمعی که صحبت می کردند، نشست.

چون خبر به معاویه رسید، به پسرش یزید دستور داد که خارج شود و صف ها را بر درِ سرایش تشکیل دهد.

یزید خارج شد، درحالی که بر چهره اش اثر ضربت بود و با صدای بلند صحبت می کرد و به تشکیل صفوف دستور داد. پس چنین کردند و به طرماح گفتند: آیا می خواهی بر دروازه امیرمؤمنان [معاویه] وارد شوی، گفت: برای این آمدم و به آن امر شدم.

به سوی او برخاست و رفت و زمانی که لشکریان را در لباس هایی سیاه دید، گفت: این گروه که هستند؟ گویی فرشتگان عذاب بر تنگراه هستند، و چون به یزید نزدیک شد به او نگاه کرد و گفت: کیست این خالکوبی شده پسر خالکوبی شده با حلقوم گشاده و مضروب بر خرطوم.

گفتند: خاموش ای اعرابی، او پسر پادشاه، یزید است.گفت: یزید کیست؟ خداوند نه بر توشه او افزاید نه او را به هدفش برساند و پدرش کیست؟ در گذشته در دریای گستاخی غرق بودند و امروز بر تخت خلافت استقرار یافتند.

یزید این سخن را شنید و برافروخت و از روی خشم تصمیم به قتل او گرفت، اما اکراه داشت که بدون اذن پدر انجام دهد. بنابراین از ترس پدر او را به قتل نرساند و خشمش را فرو خورد و آتش آن را

ص: 250

خاموش کرد و بر او سلام کرد و گفت: ای اعرابی! امیرمؤمنان [معاویه!] بر تو سلام می رساند.

گفت: سلام او از کوفه همراه من است.

یزید: هرچه خواستی از من درخواست کن که امیرمؤمنان [معاویه!] به برآورده کردن حاجتت دستور داده است.

طرماح: حاجت من از او این است که از مقام خویش برخیزد تا کسی که از او به این امر لایق تر است بنشیند.

یزید: هم اکنون چه می خواهی؟

طرماح: ورود بر او را.

یزید بر کنار رفتن پرده دستور داد و او را نزد معاویه و زنان همنشین وی برد.

چون طرماح با کفش وارد شد، به او گفتند: کفش هایت را بکن. به چپ و راست نگاه کرد و گفت: آیا این پروردگار وادی مقدس است که کفش هایم را درآورم ؟!سپس نگاه کرد و معاویه را دید که به همراه یاران و خواص خود بر تخت نشسته است و خدمتکارانش در مقابل او هستند. گفت: سلام بر تو ای فرمانروای عصیانگر.

عمرو بن عاص به او نزدیک شد و گفت: وای بر تو ای بَدْوی،(1)

ص: 251


1- - بدوی: بیابان نشین، صحراگرد.

چه چیزی تو را مانع از این شد که با عنوان «امیرمؤمنان» او را بخوانی؟

طرماح: مادرت به عزایت بنشیند ای احمق، ما مؤمنان هستیم، چه کسی او را به خلافت بر ما امر کرده است!

معاویه: چه با خود داری ای بدوی؟

گفت: نامه ای ممهور از امامی معصوم.

معاویه: آن را به من بده.

طرماح: اکراه دارم که بر بساطت پا نهم.

معاویه: به این وزیرم بده، و به عمرو بن عاص اشاره کرد.

طرماح: هیهات هیهات، امیر ظلم کرد و وزیر خیانت نمود.

معاویه: به این پسرم بده، و به یزید اشاره کرد.

طرماح: به خودِ ابلیس راضی نمی شویم، چگونه به فرزندان او راضی شویم؟

معاویه: به این غلامم بده، و به غلامی که بالای سر او ایستادهبود اشاره کرد.

طرماح: غلامی که به حرام خریده ای و در غیرحق به کار گماردی؟!

معاویه: وای بر تو ای بدوی، چاره چیست، چگونه نامه را بگیرم؟

طرماح: اینکه از مکان خویش برخیزی و بدون اکراه آن را با دستت بگیری که آن نامۀ مردی اصیل، سروری دانا، مجتهدی بردبار، رؤوف و مهربان بر مسلمانان است.

ص: 252

معاویه چون این را از او شنید، از جای خویش جهید و با خشم نامه را از او گرفت و آن را باز کرد و خواند و زیر زانویش قرار داد و گفت: ابوالحسن و الحسین[(علیهما السلام)] را چگونه ترک کردی؟

طرماح: به حمد خدا، او را چون بدری تابان که یارانش مثل ستارگانِ نافذِ درخشان، اطراف او هستند که چون آنان را امری دهد، به سوی آن می شتابند و هر گاه آنها را از چیزی نهی کند بر آن جسارت نمی کنند، ترک کردم.

ای معاویه این از قدرت اوست، در دلاوری، قهرمانی شجاع و سروری شریف است، اگر با لشکری روبرو شود، شکست می دهد و هلاک می کند و اگر با هماوردی روبرو شود، او را می گیرد و نابود می کند و اگر با دشمنی روبرو شود می کشد و مجازاتش می کند.

معاویه: حسن و حسین[(علیهما السلام)] را چگونه ترک کردی؟طرماح: به حمد خدا، آن دو را جوان، نقی، با تقوا، پاک، عفیف، صحیح، سرور، مطهر، فاضل، عاقل، عالِمِ اصلاح گر در دنیا و آخرت رها کردم.

معاویه لحظه ای ساکت شد و گفت: چه فصیح هستی ای بدوی!

گفت: اگر به درِ امیرمؤمنان، علی بن ابی طالب (علیه السلام) برسی، ادبای فصیح، بلیغ، فقیه، نجیب، متقی، برگزیده را می یابی، و مردانی را می بینی که در اثر سجده نشانه هایشان در چهره است، طوری که چون آتش جنگ برافروخته شود، خود را در آن شعله ها می اندازند، درحالی که قلیب هایی بر روی زره های خود بر تن کرده، شب را قائم

ص: 253

[به نماز]، روزها را روزه دار بوده اند و در راه خدا و ولیّ خدا، علی (علیه السلام) ، نکوهش هیچ نکوهش گری به آنان ضرر نمی رساند، پس ای معاویه، اگر تو آنها را بر این حال می دیدی، در دریای عمیقی غرق می شدی که از امواج آن نجات نمی یافتی.

عمرو بن عاص پنهانی به معاویه گفت: او مردی بدوی و بادی نشین است، اگر وی را به مال راضی کنی تا درباره تو صحبت کند، نیک است.

معاویه: ای بدوی، درباره بخشش چه می گویی؟ آیا از من می گیری یا خیر؟

طرماح: بله، آن را می گیرم. به خدا سوگند من می خواهم روحت را از جسمت بگیرم، پس درباره گرفتن مالت از خزائنت چگونه هستم.معاویه امر کرد ده هزار درهم به وی عطا کنند. سپس گفت: آیا دوست داری بیشتر کنم؟

طرماح: بیافزا که تو از مال پدرت نمی بخشی و خداوند دوست دار کسی است که بیافزاید.

معاویه: بیست هزار درهم به او بدهید.

طرماح: آن را فرد قرار بده که خداوند متعال فرد است و فرد را دوست دارد.

معاویه: سی هزار درهم به او ببخشید.

طرماح منتظر آوردن آن بود و چون ساعتی بر او کندی کرد، گفت: ای فرمانروا، مرا در بساط خود به تمسخر می گیری؟

ص: 254

معاویه: چرا ای اعرابی؟

طرماح: تو به بخششی بر من امر کردی، نه من آن را می بینم نه تو، گویی آن بسان بادی است که از قله کوه ها می وزد!

در این هنگام مال حاضر شد و مقابل طرماح قرار گرفت. زمانی که آن را گرفت، ساکت شد و چیزی نگفت.

عمرو بن عاص گفت: ای اعرابی، بخشش امیرمؤمنین [معاویه!] را چگونه می بینی؟

طرماح: این مال مسلمانان از خزانه پروردگار جهانیان است که بنده ای از بندگان صالح خدا آن را گرفته است.

معاویه به کاتبش روی کرد و گفت: جوابش را بنویس، به خداسوگند دنیا بر من ستم کرده و توانی ندارم. کاتب کاغذ را گرفت و [خودسرانه] نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا و پسر بنده او معاویة بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب، اما بعد، من لشکری از لشکریان شام به سویت گسیل می دارم که جلودار آن در کوفه و انتهای آن در ساحل دریا است و به وسیله هزار بار از خردل که زیر هر خردل هزار جنگاور است بر تو ضربت می زنم.

اگر آتش فتنه را خاموش کردی و قاتلان عثمان را به من تحویل دادی، سالم می مانی و در غیر این صورت نگویی پسر ابوسفیان غافلگیر کرد، و شجاعت عراقیان و اتحاد آنها، تو را فریب ندهد که

ص: 255

اتحاد آن ها نفاق است و مَثَل آنان، مَثَل الاغ عرعر کننده است که با هر جنبنده ای منحرف می شوند. والسلام.

چون طرماح به آنچه که از زیر قلم او خارج می شد نگاه کرد، گفت: منزه است خدا، نمی دانم کدام یک از شما کاذب تر است، تو با ادعایت، یا کاتب در آنچه که نوشت!

اگر اهل شرق و غرب از جن و انس جمع شوند، بر آن قادر نیستند.

معاویه به نامه نگاه کرد و گفت: به خدا سوگند، بدون دستور من نوشته است.

طرماح گفت: اگر به او دستور نداده ای، پس تو را ضعیف کردهاست و اگر به او امر کرده ای تو را رسوا کرده است.

یا گفت: اگر از پیش خود نوشته است، به تو خیانت کرده است و اگر تو او را به آن دستور داده ای، پس شما در دنیا و آخرت خائن و کاذب هستید.

سپس طرماح گفت: ای معاویه گمان می کنم مرغابی را با آب شط تهدید می کنی.

فدع الوعید فما وعیدک ضائر أطنین أجنحه الذباب یضیر

تهدید را رها کن که تهدیدت آسیبی نمی رساند، آیا صدای بال مگس ضرری می رساند.

به خدا سوگند برای امیرمؤمنان علی بن ابی طالب (علیه السلام) ، خروسی

ص: 256

با صدای بلند و منقار بزرگ است که با نوکش لشکر را برمی چیند و به سوی سنگدانش می فرستد و سپس به سمت چینه دانش پایین می فرستد.

معاویه: به خدا سوگند فقط مالک اشتر نخعی چنین است، سپس گفت: با سلاحی از جانب من بازگرد.

و در روایت دیگر: مال و نامه را برگیر و برگرد که خداوند درباره رفیقت، جزای خیر به تو دهد.

طرماح نامه را گرفت و مال را برداشت و از حضور او خارج شد، سوار مرکبش شد و حرکت کرد.

سپس معاویه به یارانش نگاه کرد و گفت: اگر همه آنچه که دارمرا به مردی از شما ببخشم، یک صدم از آنچه که این اعرابی درباره رفیقش ادا کرد را درباره من ادا نمی کنید.

عمرو بن عاص گفت: اگر تو قرابتی بسان قرابت علی بن ابی طالب[ (علیه السلام) ] داشتی و حق - چنانکه همراه اوست - همراه تو بود، آنچه که به مراتب بهتر از آن است را درباره تو ادا می کردیم.

معاویه گفت: زبانت را خاموش کن و لبانت را فرو ببند، به خدا سوگند سخن تو از سخن این بدوی بر من شدیدتر است، دنیا با تمامی وسعتش بر من تنگ شده است.(1)

ص: 257


1- - بحار الانوار 33/289؛ شجرةطوبی 1/105؛نهج السعاده 4/81و الاختصاص 138به صورت مختصر و با اندک تفاوت.

بیعت دشمنان امیرالمؤمنین (علیه السلام) با سوسمار!

امام زین العابدین (علیه السلام) از پدرش روایت نقل می فرماید:

زمانی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) قصد کرد که به سوی نهروان حرکت کند، اهل کوفه را فراخواند و به آنان دستور داد در مدائن اردو بزنند.

شبث بن ربعی، عمرو بن حریث، اشعث بن قیس و جریر بن عبدالله از او تعلل کردند و گفتند: چند روزی به ما اجازه بده تا برای برخی حاجت هایمان از تو باز بمانیم سپس به تو ملحق شویم.

حضرت به آنان فرمود: شما آنچه را می خواهید انجام داده اید؟ زشتی بر شما باد ای بزرگانِ [قوم]! به خدا سوگند شما حاجتی ندارید که به خاطر آن باز بمانید.

من از آنچه در دل های شماست آگاهم و برایتان بیان می کنم؛شما می خواهید از مردم تأخیر کنید و گویی من شما را در «خورنق» [نام مکانی] می بینم درحالی که سفره خویش را برای طعام گسترانیده اید، آنگاه سوسماری بر شما گذر می کند، به کودکانتان

ص: 258

دستور می دهید و آنها آن را شکار می کنند. پس مرا خلع می کنید و با آن سوسمار بیعت می کنید.

سپس حضرت به سوی مدائن حرکت نمود و آن جماعت به سوی خورنق خارج شدند و طعامی آماده کردند و درحالی که بر سفره پهن خود بودند، سوسماری بر آنان گذر کرد. پس به کودکانشان دستور دادند و آنها آن را گرفتند و بستند و دستانشان را بر دست او کشیدند، چنانکه حضرت خبر داده بود و به مدائن روی کردند.

امیرمؤمنان (علیه السلام) به آنان فرمود: برای ظالمان بدترین جایگزین است، خداوند در روز قیامت شما را به همراه امامتان سوسمار که با او بیعت کرده اید، محشور می کند. گویی من در روز قیامت به شما می نگرم که همراه امامتان هستید و او شما را به سوی آتش می کشد.

سپس فرمود: اگر با رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) منافقانی بود، با من نیز منافقانی است. ای شبث و ای ابن حریث! به خدا سوگند آگاه باشید که شما با پسرم حسین (علیه السلام) پیکار می کنید. رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) چنین به من خبر داده است.(1)

ص: 259


1- - الخرائج والجرائح 1/226؛مدینةالمعاجز2/189؛بحارالانوار 33/384؛شجرةطوبی 2/415.

فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) از زبان خویش

امام باقر (علیه السلام) فرمود: امیرمؤمنان (علیه السلام) دربازگشتش ازنهروان خطبه ایراد نمود، درحالی که به او رسیده بود معاویه او را دشنام می دهد و ملامت می کند و یارانش را می کشد.

حضرت به عنوان خطیب خدا را حمد و ثنا نمود و بر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) درود فرستاد و آنچه که خداوند بر نبی اش و بر او عطا فرموده است را ذکر کرد و سپس فرمود: اگر آیه ای در کتاب خدا نبود، آنچه که در این جایگاه ذکر می کنم را ذکر نمی کردم، خداوند عز و جل می فرماید:

(وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ)(1)و از نعمت پروردگار خویش [با مردم[ سخن گوی.

ص: 260


1- - سورة الضحی 11.

بارخدایا حمد از آنِ توست، بر نعمت هایت که قابل شمارش نیست و فضلت که قابل فراموشی نیست.

ای مردم، به من خبرهایی رسیده است، و به من نمایان می شود که اجلم نزدیک شده است و من شما را می بینم که نسبت به امرم جاهل هستید و من در میان شما آنچه که رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) برجای گذاشت را بر جای می گذارم؛ کتاب خدا و عترتم که راهنمای نجات است یعنی عترت خاتم الانبیاء، سرور برگزیدگان و نبی مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) .

ای مردم، شاید بعد از من از قائلی نشنوید که نظیر این کلام مرا بگوید، مگر به دروغ؛ که من برادر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ، پسر عموی او، شمشیر انتقام او، ستون یاری، قدرت و شدت او هستم.

من آسیاب چرخان جهنم و دنده های خرد کننده آن هستم، من یتیم کننده پسران و دختران، گیرنده جان ها و قدرت خدا هستم که آن را از گروه گناهکاران باز نمی دارد.

من مجادله کننده قهرمانان، قاتل سواران، نابود کننده هرکسی که به رحمان کفر ورزید و داماد برترین مردم هستم.

من سرور اوصیا، وصی برترین انبیاء هستم. من دروازه شهر علمو خزانه دار علم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و وارث او هستم.

من همسر بتول، سرور زنان جهانیان فاطمۀ پرهیزکارِ پاک، راستگوی هدایت کننده، دوست دوست خدا و بهترین دختران و سلاله او و ریحانه رسول الله(علیهما السلام).

ص: 261

نوه هایش بهترین نوه ها و پسرانم برترین پسران است. آیا کسی هست که آنچه می گویم را انکار کند.

پیروانِ اهل کتاب کجایند؟ نام من در انجیل إلیا، در تورات بریها، در زبور أری، نزد هندیان کلبن، نزد رومیان بطریس، نزد فارسیان جبیر، نزد ترک تیبر، نزد سیاهان خبیر، نزد کاهنان بوی، نزد حبشیان تبریک، نزد مادرم حیدره، نزد دایه ام میمون ]مبارک]، و نزد عرب علی و نزد ارامنه فریق و نزد پدرم زهیر است.

به هوش باشید که من در قرآن به اسمایی مخصوص شده ام. بر حذر باشید که بر آن غلبه نیابید که در دینتان گمراه می شوید، خداوند عزوجل می فرماید:

(وَکُونُواْ مَعَ الصَّادِقِینَ)(1)

و با راست گویان باشید.

و من آن صادق هستم.

و من در دنیا و آخرت مؤذن هستم. خداوند متعال فرمود:

(فَأَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَیْنَهُمْ أَن لَّعْنَةُ اللّهِ عَلَی الظَّالِمِینَ)(2)

پس آواز دهنده ای میان آنان آواز درمی دهد که لعنت خدا بر ستمکاران باد.

من آن مؤذن هستم. و فرمود:

ص: 262


1- - برگرفته از آیه 119 سوره توبه.
2- - سورة الاعراف 43.

(وَأَذَانٌ مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ)(1)

و [این آیات[ اعلامی است از جانب خدا و پیامبرش.

و من آن اذان هستم. و من نیکوکار هستم. خداوند فرمود:

(وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ)(2)

و در حقیقت خدا با نیکوکاران است.

و من صاحبدل هستم. خداوند می فرماید:

(إِنَّ فِی ذَلِکَ لَذِکْرَی لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ)(3)

قطعا در این ]عقوبت ها[ برای هر صاحبدلی عبرتی است.

و آن یادکننده من هستم. خداوند می فرماید:

(الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَیَ جُنُوبِهِمْ)(4)همانان که خدا را ]در همه احوال[ ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد می کنند.

ما صاحبان اعراف هستیم؛من و عمویم و برادرم و پسرعمویم.

به خدایی که شکافنده دانه و هسته است، دوستدار ما وارد جهنم نمی شود، و دشمن ما به بهشت نمی رود. خدای عزّوجلّ می فرماید:

ص: 263


1- - سورة التوبه 3.
2- - سورة العنكبوت 69.
3- - سورة القاف 36.
4- - سورة آل عمران 188.

(وَعَلَی الأَعْرَافِ رِجَالٌ یَعْرِفُونَ کُلاًّ بِسِیمَاهُمْ)(1)

و بر اعراف مردانی هستند که هر یک ]از آن دو دسته[ را از سیمایشان می شناسند.

آن «صِهر؛ داماد» که خدای عزّوجلّ در آیه:

(وَهُوَ الَّذِی خَلَقَ مِنَ الْمَاء بَشَرًا فَجَعَلَهُ نَسَبًا وَصِهْرًا)(2)

و اوست کسی که از آب، بشری آفرید و او را ]دارای خویشاوندی[ نسبی و دامادی قرار داد.

فرموده، من هستم.

من آن گوشِ شنوا هستم که خدای متعال می فرماید:

(وَتَعِیَهَا أُذُنٌ وَاعِیَةٌ)(3)

و گوش های شنوا آن را نگاه دارد.و «سَلَمِ» رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) که خدای عزّوجلّ می فرماید:

(وَرَجُلًا سَلَمًا لِّرَجُلٍ)(4)

و مردی است که تنها فرمانبر یک مرد است.

منم، و مهدیِ این امت از فرزندان من است.

آگاه باشید من آزمون شما قرار داده شده ام؛ منافقان، با کینه من

ص: 264


1- - سورة الاعراف 44.
2- - سورة الفرقان 56.
3- - سورة الحاقه 12.
4- - سورة الزمر 30.

شناخته می شوند و مؤمنان با محبت من آزموده می شوند، این عهد نبی اُمّی است. به هوش باشید جز مؤمن شما را دوست ندارد و جز منافق با شما دشمنی نمی کند.

من پرچمدار رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) در دنیا و آخرت هستم و رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) پیشوای من و پیشوای شیعیان هستم.

به خدا سوگند محبم تشنه نمی شود و ولیّ من نمی ترسد، من ولیّ مؤمنان هستم و خدا ولیّ من است و برای محب من بس که آنچه که خدا دوست دارد را دوست بدارد و برای دشمن من همین بس که با کسی که خدا دوست دارد دشمنی کند.

به هوش باشید به من خبر رسیده است که معاویه مرا دشنام داده و نفرین کرده است. بارخدایا، عذابت را بر او شدید کن، و لعنتت را برمستحق نازل کن. آمین رب العالمین؛ پروردگار اسماعیل، و برانگیزاننده ابراهیم که تو ستودنی قابل ستایش هستی.

سپس امام (علیه السلام) از منبر پایین آمد و دیگر به آن بازنگشت تا اینکه ابن ملجم - که نفرین خدا بر او باد - وی را به قتل رساند.(1)

ص: 265


1- - معانی الاخبار 58؛ بشارة المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) 32؛المحتضر 83؛بحارالانوار 33/282؛تفسير نورالثقلين 5/598؛ تفسير کنزالدقائق 14/324؛ غایة المرام 4/115.

ترفند معاویه برای اطلاع از عاقبت امرش

محمد بن عبدالله خطیب در کتاب لطف التدبیر می نویسد:

حکایت شده است که معاویه به همنشینانش بعد از ماجرای حَکَمیت گفت: چگونه است که بدانیم عاقبتِ امر ما به کجا می رسد؟ همنشینانش گفتند: برای آن وجهی سراغ نداریم.

گفت: من علم آن را از علی] (علیه السلام) ] بیرون می آورم که او باطل نمی گوید. پس سه نفر از معتمدینش را خواند و به آنان گفت: بروید تا اینکه در کوفه صاحب مرتبه ای شوید، سپس همدستی کنید بر اینکه خبر مرگ مرا به کوفه بدهید وباید سخنتان درباره ذکر علت، روز، وقت و محل قبر و اینکه چه کسی اقامه نماز بر آن را بر عهده گرفت و امثال آن یکی باشد تا در چیزی دچار اختلاف نداشته باشید، سپس یکی از شما وارد می شود و خبر مرگم را می دهد، آنگاه دیگری وارد می شود و مانند او خبر می دهد، سپس نفر سوم واردمی شود و مانند دو دوستش

ص: 266

خبر می دهد و بنگرید که علی[ (علیه السلام) ] چه می گوید.

آن سه همان طور که معاویه دستور داده بود خارج شدند. یکی از آنها درحالی که سواره شتابان و رنگ پریده بود، وارد شد، مردم کوفه به او گفتند: از کجا آمدی؟ گفت: از شام. گفتند: چه خبر؟ گفت: معاویه مرد.

آن ها نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفتند، و گفتند: مردی سوار از شام خبر مرگ معاویه را آورده است.حضرت به آن اعتنا نکرد.

فردا دیگری آمد و او نیز شتابان بود. مردم به او گفتند: چه خبر؟ گفت: معاویه مرد و مانند خبر دوستش را داد.

دومرتبه نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفتند و گفتند: مردی سوار خبر مرگ معاویه را می دهد مانند خبر دوستش و سخنشان متفاوت نیست.حضرت باز نیز اعتنایی ننمود.

سپس دیگری روز سوم آمد.مردم گفتند: پشت سرت چه خبر است؟ گفت: معاویه مرد. از او درباره آنچه که دیده است پرس و جو کردند، دیدند با کلام دوستش متفاوت نبود.

برای مرتبه سوم نزد حضرت آمده و گفتند: یا امیر مؤمنان، این خبر درست است، این سوارِ سوم است که مانند دو نفر سابق خبرمی دهد.

چون بر او بسیار شدند، حضرت فرمود: تا اینکه این از این

ص: 267

رنگین شود، یعنی محاسنش از خون سر مبارکش، و پسر جگرخوار با آن[خلافت و سلطنت] بازی کند.

سپس آن سه نفر با این خبر به سوی معاویه بازگشتند.(1)

ص: 268


1- - کشف الغمه 1/287؛ بحارالانوار 33/279؛منهاج البراعه /344؛ شرح احقاق الحق 17/571.

معجزه امیرالمؤمنین (علیه السلام) و جریان راهب مسیحی

و شهادت وی در رکاب حضرت

سهل بن حنیف انصاری گوید: با «خالد بن ولید» به خانه راهبی در بین راه شام و عراق رفتیم، کسی از آن بیرون آمد و پرسید: شما کیستید؟ گفتیم: ما مسلمانان امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) هستیم.

خالد پرسید: چند سال از عمرت گذشته؟ گفت: دویست و بیست سال.

خالد: چند سال است در این جا ساکن هستی؟

راهب: نزدیک شصت سال.

خالد: آیا کسی را دیده ای که عیسی] (علیه السلام) ] را دیده باشد؟

راهب: بلی، دو نفر را.خالد: به تو چه گفتند؟

راهب: یکی از آنها گفت: عیسی (علیه السلام) بنده و رسول و روح خدا و کلمه اوست که به سوی مریم (علیها السلام) افکند [و وی را در رَحِم او قرار

ص: 269

داد]، و عیسی (علیه السلام) مخلوق است نه خالق، من او را تصدیق کردم. دومی گفت: عیسی (علیه السلام) پروردگار است، و من او را تکذیب و لعنت کردم.

خالد: چطور اختلاف کردند، در حالی که عیسی[ (علیه السلام) ] را دیده بودند؟

راهب: یکی از آنها دنبال هوا وهوس رفت و شیطان کار بدش را در نظرش زیبا جلوه داد، و دیگری دنبال حق رفت و خدا هدایتش کرد.

خالد: تورات و انجیل را خوانده ای؟

راهب: آری.

خالد: موسی[ (علیه السلام) ] را قبول داری؟

راهب: بلی.

خالد: آیا مسلمان می شوی؟

راهب: من پیش از تو اسلام را پذیرفتم، گرچه آن را ندیده و نشنیده ام.

خالد: پس تو اکنون به محمد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] ایمان داری؟

راهب: بلی، چگونه ایمان نداشته باشم، در حالی که تورات و انجیل را خوانده ام و موسی و عیسی(علیهما السلام) به آمدن اوخبر داده اند؟

خالد: پس چرا در خانه راهبان مانده ای؟

راهب: با این پیری کجا بروم؟ و کسی نبود که مرا به جایی ببرد، اما منتظر شما بودم که بگویم من هم از ملت شما هستم. اکنون بگویید پیامبرتان کجا است؟

ص: 270

خالد: از دنیا رفت.

راهب: وصیّ او تو هستی؟

خالد: نه، امّا مردی از بستگان و اصحاب او هستم.

راهب: پس وصیّ او شما را به اینجا فرستاده؟

خالد: نه، بلکه خلیفه او.

راهب: خلیفه غیر از وصی اوست؟

خالد: آری.

راهب: چگونه مردم او را انتخاب کردند، در حالی که وصیّ او از عشیره و صحابه خاص اوست؟ کار شما از آن دو نفری که عیسی (علیه السلام) را دیدند و اختلاف کردند، عجیب تر است! و شما اکنون با پیامبرتان مخالفت کرده و راه آن مرد را [صحابه عیسی (علیه السلام) که راه انحرافی را برگزید[ گزیده اید!

در این هنگام خالد به کسی که در کنارش ایستاده بود، نگاه کرد و گفت: بلی درست است، ما به دنبال هوا و هوس رفتیم و کسی را به جای دیگری برگزیده ایم! و اگر میان من و علی[ (علیه السلام) ]اختلافی در زمان پیامبر[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] نبود، جز او را انتخاب نمی کردم.

مالک اشتر و مالک بن حارث پرسیدند: چه اختلافی؟

گفت: در شجاعت با او رقابت داشتم و او سوابق و قرابتی داشت که من نداشتم، لذا حسادت قریشی در من ایجاد شد. ام سلمه مرا در این باره نصیحت کرد و من قبول نکردم.

ص: 271

سپس به راهب گفت: خبرهایی که داری، برایمان بگو.

راهب: پس از عیسی (علیه السلام) ، تعداد کمی به راه حق رفتند، و دین شما کهنه می شود و جز دو سه نفر به راه حق نمی روند. و بدانید که با مرگِ پیامبرتان، از اسلام دور شدید و پس از مرگ وصیّ اش، باز هم دورتر می شوید و دین شما به طوری کهنه می شود که نمازها و حجّ و جهاد و روزه تان تباه می گردد، و امانت داری و زکات از میان شما رخت بر می بندد و کتاب خدا و بقیه اهل بیت (علیهم السلام) در میان شما می مانند.

اما پس از رفتن این دو، جز شهادت به توحید و شهادت به رسالت، چیزی باقی نمی ماند. اینجاست که زمان به زیان شما در گردش است، چرا که شما آخرین امّت هستید و به شما قیامت فرا می رسد.

خالد: شگفت ترین چیزی که در این خانه و پیش از آن دیده ای چیست؟

راهب: یک شب به برکه آبی در کوه رفتم تا وضو بگیرم و مقداری آب با خود بیاورم. در راه نشستم تا کمی استراحت کنم. ناگهان مردی نزدیک من آمد سلام کرد، جواب دادم. پرسید: آیا گروهی را با چوپانی و گله ای ندیدی که از کنارت بگذرند؟ گفتم: نه، گفت: تعدادی عرب، چوپان و گله مرا دزدیده اند. پرسیدم: از کدام مذهبی؟ گفت: از بنی اسرائیل. گفتم: من نیز از بنی اسرائیلم. پرسید: جزو چه دینی هستی؟

ص: 272

گفتم: تو چه دینی داری؟ گفت: من یهودی هستم. من هم گفتم که نصرانی هستم و رویم را از وی برگرداندم.

به من گفت: چرا شما به راه خطا رفتید و نماز را رها کردید؟ گفتم: می خواهی مباهله کنیم و خدا را بخوانیم که هر کدام بر باطل بودیم، آتشی بر ما فرود آید؟ سپس دست ها را بالا بردیم، هنوز کلام ما تمام نشده بود که دیدم هم او و هم زمین در زیر پایش می لرزد، سپس آتش گرفت.

مدتی نگذشت که مردی دیگر پیدا شد و پس از سلام و جواب پرسید: مردی را با این خصوصیات ندیدی؟ گفتم: بلی و داستانش را برای او گفتم. گفت: دروغ می گویی، لابد او را کشته ای! بعد به من دشنام داد. من با سنگ او را از خود دور کردم و در حالی که می رفت، مسیح (علیه السلام) و معتقدات مرا دشنام می داد. در این حال ناگهان او نیز آتش گرفت و مانند برادرش در زمین ناپدید گشت.

من در شگفت بودم که مردی دیگر وارد شد و از آن دو،می پرسید، ولی خوش نداشتم جریان را برایش بگویم؛چرا که نگران بودم او نیز همانند برادرش با من بجنگد. پس گفتم: جلو بیا تا برادرانت را به تو نشان دهم. سپس همان موضع را به او نشان دادم. نگاه کرد و دید دود از آنجا متصاعد می گردد.

پرسید: این چه دودی است؟ من ماجرا را برایش تعریف کردم و در پاسخ گفت: اگر برادرانم، تو را تصدیق کردند، دین تو را قبول

ص: 273

می کنم، وگرنه یا تو مرا خواهی کشت و یا من تو را می کشم، سپس فریاد زد: ای دانیال [نام برادرش[ آیا این مرد درست می گوید؟ گفت: بلی ای هارون، او را تصدیق کن!، آن گاه گفت: شهادت می دهم که عیسی بن مریم(علیهما السلام) فرستاده و روح و کلمه و عبد او بود.

گفتم: سپاس خدایی را که هدایت کرد. گفت: من تو را برای خدا دوست دارم، ولی گوسفند و زن و فرزندانی دارم که باید آنها را اداره کنم. امید است که در قیامت به امیدم برسم، اینک می روم تا آنها را به اینجا بیاورم و در جوارت ساکن شوم.

راهب در ادامه گفت: آن مرد چند روز از من جدا شد و بعد اهل و عیال و گوسفندانش را به همین جا آورد و خیمه ای در نزدیکی من برپا نمود، و مدتی از شبانه روز را در کنار یکدیگر می گذراندیم و برای من یک برادر دینی شد.

در یکی از شب ها گفت: فلانی! در تورات چیزی خوانده ام کهصفات محمد امین (صلی الله علیه و آله و سلم) را بیان می کند. من گفتم: من نیز در انجیل این اوصاف را خوانده ام! سپس هر دو به حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) ایمان آوردیم و دوستش می داشتیم و آرزوی دیدارش را در سر می پروراندیم.

زمان درازی این مرد در کنار من زندگی کرد، و او از بهترین مردانی بود که دیده بودم. وقتی گوسفندانش را به جایی خشک و بدون علف می برد، اطرافش سبز می شد و در هنگام باران، گوسفندان و خیمه اش در اثر آن مرطوب نمی گشتند و در تابستان به هر کجا

ص: 274

می رفت، ابری بر وی سایه می افکند و در میان کارهای خویش، نماز و روزه بسیار به جا می آورد.

وقتی وفاتش نزدیک شد، نزد او رفتم و پرسیدم: علت بیماری ات چه بود؟ گفت: به یاد گناهی افتادم که در جوانی مرتکب گشتم و مدهوش شدم، سپس به یاد گناهی دیگر افتادم و دوباره مدهوش شدم، اکنون دچار بیماری شده ام و نمی دانم به کجا می انجامد.

سپس اضافه کرد: اگر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پیامبر رحمت را دیدی، سلام مرا به او برسان، و اگر وصیّ او را ملاقات کردی، باز هم سلام مرا به او برسان و تنها وصیّتم همین است.

راهب افزود: اکنون شما سلام من و دوستم را به وصیّ محمد(علیهما السلام) برسانید.سهل گفت: وقتی به مدینه مراجعت کردیم، علی (علیه السلام) را ملاقات کردم و جریان راهب و سخنان خالد و پیامی که داده بود، برایش بیان کردم.

امام (علیه السلام) فرمود: بر آن دو نفر و امثالشان سلام باد و همچنین بر تو ای سهل! نگاه دار آنچه را که از خالد گفتی و آنچه او گفت و درباره من بر زبانش جاری گشت. اما ای سهل! خداوند محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را برگزید و چیزی در زمین باقی نماند، مگر اینکه دانستند او پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است، بجز شقی ترینِ جن و انس و عاصیانشان.

سهل گفت: بلی کسی در زمین حسرت نبرد، مگر شقی ترین ها و سرکشان آنها.

ص: 275

سهل گوید: مدت ها گذشت و من قضیه را فراموش نمودم.چون خلافت امیرالمؤمنین (علیه السلام) پیش آمد، روزی در رکاب او بودم تا از صفین بازگشتیم و در زمینی بی آب و خشک فرود آمدیم و از تشنگی به حضرت شکایت بردیم. امام (علیه السلام) برخاست و پیاده همراه ما راه افتاد، تا به جایی رسید که گویا آن مکان را می شناخت. سپس فرمود: اینجا را حفر کنید! ما به حفر آن محل پرداختیم ناگاه سنگی بزرگ پیدا شد. فرمود: آن را بردارید! ما تلاش کردیم که آن را از جا برداریم، اما نتوانستیم.

امام (علیه السلام) از ناتوانی ما لبخندی زد، سپس با دودست خود آن را برداشت، گویا در دستش شیء کوچکی بود. پس در زیر سنگ چشمه ای سفید، مانند آینه پیدا شد.فرمود: این هم برای شما! بنوشید و مقدار لازم را بردارید و مرا خبر کنید.

سهل گوید: پس از برداشتنِ مایحتاج، به امام (علیه السلام) گزارش دادیم که نیازمان مرتفع گردید. حضرت بدون عبا و نعلین آمد تا به نزدیک آن سنگ رسید. آن گاه با دست خود آن را در دهانه چشمه گذاشت و بعد با خاک آثارش را محو کرد و فرمود: این چشمه همان چشمه راهب بود، و از همین جا کلام ما را می شنید و ما را می دید.

سپس نصرانی را دیدیم که از کوه پایین می آید. وقتی نزد ما رسید، پرسید: بزرگتان کجاست؟ ما هم دست او را گرفتیم و خدمت امام (علیه السلام) بردیم. او شهادتین را بر زبان جاری کرد و گفت: تو همان وصیّ

ص: 276

محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) هستی و من سلام خود و دوستم را که از دنیا رفته است، سال ها پیش به وسیله لشکریان به شما فرستاده بودم.

سهل گوید: به امام (علیه السلام) عرض کردم که این همان مرد راهب است.

امام (علیه السلام) از راهب پرسید: از کجا دانستی که من وصی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم؟

گفت: پس از چهل سال از درگذشت موسی (علیه السلام) ، وصیّ او «یوشع بن نون (علیه السلام) » هنگامی که عازمجنگ با جبّاران بود، از این مکان گذشت. یارانش تشنه شدند و از عطش شکوه کردند. یوشع گفت: الآن چشمه ای را که از بهشت نازل شده و آدمِ نبی (علیه السلام) آن را استخراج کرده بود به شما نشان می دهم. سپس برخاست و سنگ را کنار زد و خود و اصحابش سیراب شدند. آن گاه سنگ را بر جایش نهاد و گفت: جز نبی یا وصیِّ نبی نمی تواند آن را حرکت دهد. گروهی از یارانش تخلّف نمودند و بازگشتند تا چشمه را بیابند، اما نتوانستند. این دیر هم به برکت همان چشمه بنا شده، و چون شما آن را یافتی، دانستم که وصی پیامبری هستی که او را می جویم و دوست داشتم در رکابت جهاد کنم؟

راوی گفت: امام (علیه السلام) سلاح و اسبی به او داد و او در نهروان به شهادت رسید و اصحاب امام (علیه السلام) از ماجرای او بسیار مسرور شدند. چند نفر پس از رفتن امیرالمؤمنین (علیه السلام) عقب ماندند، ولی هر چه

ص: 277

چشمه را جستجو کردند پیدا نکردند و بعد به لشکر پیوستند.

صعصعة بن صوحان می گوید: من آن راهب را مشاهده کردم، هنگامی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) سنگ را از جای کند و مردم سیراب شدند و گفتار او را درباره حضرت شنیدم، آن روز سهل بن حنیف جریان خالد را با آن راهب برایم نقل کرد.(1)

ص: 278


1- - ارشاد القلوب 2/368؛ العقد النضید 116؛ بحارالانوار 10/62؛ الانوار العلویه (علیه السلام) 166.

مسلمان شدن طبیب یونانی با دیدن معجزات امیرالمؤمنین (علیه السلام)

امام حسن عسکری از جد بزرگوارش حضرت علی بن الحسین زین العابدین (علیهم السلام) نقل نموده است که حضرت فرمود:

روزی امیرالمؤمنین (علیه السلام) در مسجد نشسته بود که مردی از اهالی یونان که مدّعی فلسفه و طبّ بود خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: ای ابوالحسن! خبر جنون دوستت]محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) [ به من رسیده است، آمدم تا درمانش کنم، ولی مطّلع شدم که وفات کرده و فرصتی که قصد آن را داشتم از دستم رفت.

به من گفته اند که تو پسر عمو و داماد اویی. اکنون رنگ زرد تو نشان از صفرا دارد، و دو ساق پای شما بسیار نازک شده، و فکر نمی کنم توان بار سنگین را داشته باشد.

امّا مریضی صفرا؛ دارویش را دارم، ولی در بهبودی و ضخیم

مسلمان شدن طبیب یونانی با دیدن معجزات امیرالمؤمنین (علیه السلام)

امام حسن عسکری از جد بزرگوارش حضرت علی بن الحسین زین العابدین (علیهم السلام) نقل نموده است که حضرت فرمود:

روزی امیرالمؤمنین (علیه السلام) در مسجد نشسته بود که مردی از اهالی یونان که مدّعی فلسفه و طبّ بود خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: ای ابوالحسن! خبر جنون دوستت]محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) [ به من رسیده است، آمدم تا درمانش کنم، ولی مطّلع شدم که وفات کرده و فرصتی که قصد آن را داشتم از دستم رفت.

به من گفته اند که تو پسر عمو و داماد اویی. اکنون رنگ زرد تو نشان از صفرا دارد، و دو ساق پای شما بسیار نازک شده، و فکر نمی کنم توان بار سنگین را داشته باشد.

امّا مریضی صفرا؛ دارویش را دارم، ولی در بهبودی و ضخیمشدن ساق پای شما مرا هیچ قدرتی نیست، و صلاح آن است که با آن

ص: 279

در راه رفتن مدارا کرده و کمتر از آن کار بکشی، و کمتر بار بر پشت و سینه ات گذاری، زیرا دو ساق پای شما بسیار باریک شده و هیچ ایمنی نیست که در صورت عدم رعایت شکسته شود.

ولی صفرای شما دارویش این است - و دارو را خارج نموده - و گفت: این دارو هیچ اذیّت و فسادی ندارد، و فقط باید تا چهل روز از گوشت پرهیز کنی، در این صورت صفرایت بهبود خواهد یافت.

حضرت امیر (علیه السلام) به او فرمود: این ها که از دارویت گفتی موجب کم شدن و بهبود زردی من است، آیا دارویی داری که آن را تشدید کرده و به آن زیان رساند؟!

مرد یونانیّ گفت: آری، یک حبّه از این! ]و آن را نشان داد[ و گفت: اگر فرد مبتلا به صفرا آن را بخورد، بی درنگ خواهد مرد، و اگر به آن مبتلا نباشد، حتما گرفتار آن بیماری می شود و همان روز خواهد مرد.

حضرت فرمود: این داروی زیان آور را به من بده. آن را به وی داد.

فرمود: چه مقدار، کاری است؟

گفت: دو مثقال از آن سمّی کشنده است، و هر حبّه از آن قادر است یک مرد را از پای در آورد.

حضرت حبّه را از وی گرفته و قورت داد و به دنبال آن، عرق سبکی کرد.

ص: 280

با دیدن این صحنه مرد یونانی به هراس افتاده و گفت: اگر او بمیرد مرا بازداشت نموده و خواهند گفت من او را به قتل رسانده ام و هرگز نپذیرند که او خود دست به این کار زده است!!

حضرت خنده و تبسّمی نمود و فرمود: ای بنده خدا! اکنون از قبل سرحال ترم و آنچه که تو آن را سمّ پنداشتی، هیچ زیانی به من نرساند.

سپس فرمود: چشمانت را ببند! وقتی چشمش را بست فرمود: باز کن! او چشمانش را باز کرد و به چهره حضرت نگریست. دید رنگ حضرت از زردی برگشته و سفید و سرخ شده. از دیدن این صحنه به خود لرزید و ترسید.

حضرت پس از لبخندی فرمود: پس آن زردیی که در صورت من دیدی کجا است؟!

گفت: به خدا گویا تو آن نیستی که من دیدم، پیش از این زرد بودی و اکنون همچون گل سرخ شده ای!

حضرت فرمود: با همان سمّی که فکر کردی مرا خواهد کشت، آن زردی از بین رفت!

و امّا دو ساق باریک من - و پایش را جلو داده و جامه را بالا زد - به نظر تو باید با آنها در حمل بار مدارا کنم تا به آنها فشار نیامده و نشکند، ولی من به تو نشان خواهم داد که طبِّ خداوند از طبّ تو برتراست.

ص: 281

در این حال حضرت وزنه ای بسیار سنگین و خارق عادت را بر سر نهاد و حرکت کرد.

با دیدن این صحنه حالت غش و بی هوشی به مرد یونانی دست داد و بر زمین افتاد!

حضرت فرمود: به رویش آب بریزید! پس به هوش آمد در حالی که می گفت: به خدا که همچون امروز، چنین صحنه عجیبی ندیده بودم!

حضرت فرمود: این قدرتِ همان دو ساق باریکی است که دیدی. ای مرد یونانی! آیا این در طبّ تو یافت می شود؟!

یونانی گفت: آیا محمّد] (صلی الله علیه و آله و سلم) ] نیز همچون تو بود؟

فرمود: آیا علم و عقل و قوّت من جز از وجود مبارک آن حضرت می باشد؟ یادم هست که مردی ثقفی که در علم طبّ سرآمد همگان بود، نزد آن حضرت آمد و گفت: اگر شما دچار جنون هستید، من قادر به درمان آن هستم؟

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در جواب فرمود: آیا مایلی معجزه ای به تو بنمایانم تا به خوبی دریابی که هیچ نیازی به طبّ تو ندارم؟

گفت: آری. فرمود: چه معجزه ای می خواهی؟ گفت: آن درختخرمای دور را فراخوان تا از ریشه در آمده و کشان کشان نزد تو آید.

حضرت فرمود: همین تو را بس است؟ گفت: نه. فرمود: دیگر چه می خواهی؟ گفت: سپس آن را امر کن که به جای خود برگشته و

ص: 282

داخل همان زمینی شود که از ریشه در آمده بود. پس درخواست آن طبیب مو به مو انجام شد.

یونانی گفت: این واقعه که از محمّد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] نقل می کنی، من در آنجا حاضر نبودم که بپذیرم، ولی من درخواست کمتری از تو دارم؛ من از تو دور می شوم و تو مرا بخوان، اگر با اینکه می توانم تو را اجابت نکنم دعوت تو را پذیرفتم، این معجزه خواهد بود.

حضرت فرمود: این تنها، معجزه ای برای تو خواهد بود؛ زیرا تو از جانب خود بدان واقفی که آن را اراده نکردی، من اختیار تو را زایل خواهم ساخت، بی آنکه از من چیزی خواسته باشی، تا آن را فقط معجزه ای از قدرت قاهره خداوند بدانی. و ای یونانی! ممکن است که تو یا دیگری ادّعا کند که با هم تبانی کرده ایم، پس درخواست معجزه ای بنما که آیت و نشانه ای برای همه جهانیان باشد.

یونانی گفت: حال که اختیار را به دست من گذاردی،استدعای من این است که اجزا و شاخه های این درخت خرما را از یکدیگر جدا ساخته و پراکنده کنی،سپس فرمان دهی همه به مکان سابق خود بازگشته و به شکل سابق برگردند.حضرت فرمود: این معجزه ای است که تو وکیل من به آن درخت خرمایی، به آن بگو: وصیّ محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به اجزایت امر می کند که جدا شده از هم دور شوید!

یونانی رفت و همان ها گفت. ناگهان مو به مو همان که خواسته

ص: 283

بود انجام شد، به طوری که هیچ اثری از آن درخت در آنجا نماند، گویی اصلا درختی آنجا نبوده!

با دیدن این صحنه لرزه بر اندام او افتاد و گفت: ای وصیّ محمّد رسول خدا! استدعای اول مرا انجام دادی، استدعای دیگری دارم؛ از آن بخواه که به جای نخست خود رفته و همه اجزایش جمع گردد.

حضرت فرمود: تو رسول من در این کاری، به آن بگو: وصیّ محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تو را امر می کند مانند حالت نخستِ خود جمع شده و به جای اول خود بازگردی!

یونانی این ندا را سر داد، ناگهان بادی برخاست و تمام آن اجزای درخت خرما به هم پیوسته و شاخ و برگ گرد آمده و مانند اول گردید.

مرد یونانی گفت: معجزه دیگری استدعا دارم که خوشه ها و خرمای نارس خود را خارج ساخته و رنگ آن از سبزی به زردی و سرخی تبدیل شده و رطب گشته و برسد، و ما با هر که در محضر شما حاضر باشد، از آن خرما تناول کنیم.حضرت فرمود: تو رسول من به آن هستی، آنچه خواستی به آن امر کن!

مرد یونانی همان که امیرالمؤمنین (علیه السلام) امر نمود را به زبان آورد و همه مو به مو انجام شد، به طوری که خوشه های خرما بر شاخه سنگینی می کرد.

یونانی گفت: و استدعای دیگری دارم؛ اینکه خوشه های آن را

ص: 284

نزدیک من آری، یا دستم را دراز کنی تا به آنها برسد، و خواستِ من انجام یکی از آن دو خواسته است، ویا اینکه هر دو دست مرا دراز نمایی.

فرمود: آن دستی که برای چیدن می خواهی دراز کن و بگو: ای نزدیک کنندۀ دور دست! مرا به آن نزدیک فرما! و دست دیگری که می خواهی خوشه را با آن بگیری، بکش و بگو: ای آسان کنندۀ سختی! دسترسی بدان چه از من دور است را آسان فرما!

مرد یونانی همان کرد و همان گفت، پس دو دستش دراز شده و به خوشه رسید، و خوشه دیگر از درخت خرما ساقط گشته بر زمین افتاد و چوب آن خوشه دراز شد و مانند نهال در پیش یونانی راست بایستاد!

سپس حضرت فرمود: اگر آن را تناول کنی و به آن چه از معجزات از من دیدی ایمان نیاوری، خداوند تو را به اشدّ مجازات عقوبت خواهد کرد تا مایه عبرت افراد عاقل و جاهل از خلق او گردی!یونانی گفت: اگر من این چنین کنم، مسلّما راه عناد پیموده و خود را در معرض هلاک و نابودی انداخته ام. اکنون من شهادت می دهم که تو از خواصّ خداوند بوده و هر چه از خداوند گفتی، همه حقیقت است.بنابراین هر چه می خواهی امر کن تا اطاعتت نمایم.

فرمود: تو را امر می کنم که اعتراف به یکتایی خداوند کنی، و

ص: 285

شهادت به جود(1) و حکمت او داده و پروردگار را از هر لغو و فساد و ظلم به بندگان - از زن و مرد - بری و منزّه بدانی، و اینکه محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) آن کسی است که من وصیّ او - که سیّد آدمیان است - می باشم، و اینکه آن حضرت برخوردار از بالاترین درجه در دارالسّلام است، و شهادت دهی که علی - همو که این معجزات را بر تو نمایان ساخت و تو را متولّی نعمت ها و والی امر خود نمود - بهترین خلق خدا پس از محمّد رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) است، و اینکه او از همه مردم پس از وفات پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) ، به جانشینی او و عمل به شرایع و احکامش شایسته تر است، و شهادت دهی که دوستان او دوستان خدا و دشمنانش دشمنان خدایند، و اینکه سایر مؤمنین شریک با تو در آنچه تکلیفت نمودم و یار و یاور تو در اوامر منهستند، ایشان بهترین افراد امّت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) و پاک ترین پیروان من می باشند.

و تو را امر می کنم که با برادران دینی خود - که مانند تو محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) و مرا تصدیق نموده و مطیع فرمان او و منند، در آنچه خداوند روزی ات ساخته و مشمول فضل خود ساخته - برابری و مواسات کنی؛ فقرشان را مرتفع کرده و به دادشان برسی، و از میانشان هر آن که با تو در ایمان برابر است، مالت را با او مساوی تقسیم کنی، و آن که بر تو در امور دینی افضل و برتر است، مالت را برایش ایثار کنی،

ص: 286


1- - شاید تصحیفی رخ داد و منظور «وجود» بوده نه جود، لیکن در مصدر اصلی «جود» آمده است.

تا با این کار بر حضرت حقّ معلوم گردد که دین او نزد تو از مال عزیزتر است، و اینکه دوستان خدا نزد تو، از اهل و عیال گرامی تر می باشند.

و تو را امر می کنم که دینت را حفظ کنی، و علمی که به تو سپردم و اسراری که نزد تو نهادم همه را مکتوم داشته و آنها را بر دشمنان ما فاش مسازی، وگرنه مورد ضرب و شتم و لعنت آنها واقع خواهی شد، نکند سرّ ما را بر افراد غافلی که علیه ما زشتکاری می کنند فاش سازی، و با این کار دوستان ما را گرفتار آزار جاهلان سازی!

و تو را دستور می دهم که در دین خود تقیّه کنی، زیرا خداوند می فرماید:

(لا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکافِرِینَ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِینَ وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَلَیْسَ مِنَ اللَّهِ فِی شَیْ ءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْتُقاةً)(1)

مؤمنان نباید کافران را - به جای مؤمنان - به دوستی بگیرند؛ و هر که چنین کند، در هیچ چیز [او را[ از ]دوستیِ[ خدا ]بهره ای[ نیست، مگر اینکه از آنان به نوعی تقیّه کنید.

و به تو اجازه می دهم در صورت خوف و ترس، ]از روی تقیّه] دشمنان را بر ما تفضیل دهی، و حتّی از ما برائت بجویی، و حتّی نمازهای واجب را ترک گویی؛ زیرا تعریف دشمنان هنگام ترس، نه به

ص: 287


1- - سورة آل عمران 28.

آنها سود رساند و نه به ما زیان، و اظهار برائت تو از ما هنگام تقیّه، نه تهمتی بر ما بوده و نه چیزی از ما کم می کند، و اگر تو ساعتی با زبان از ما تبرّی جویی - در حالی که قلباً از دوستان مایی - همان روح دوستی در تو باقی خواهد ماند - که قوام موالات به آن است - و با تو محفوظ گردد، که قیام محبّت به آن و وجاهت تو به آرامگاه خود قرار گیرد، و با این کار ماه ها و سال ها همه دوستان و برادران و خواهران ایمانی ما را از هر زیانی بیمه خواهی کرد، تا اینکه خداوند فرج و گشایشی بر این پریشانی و اندوه ایجاد فرماید، و این اندوه و دلتنگی و گرفتگی خاطر زدوده شود، و این روش بهتر از این است که خود را در معرض هلاک و نابودی قرار داده و عمل دینی و صلاح برادر مؤمنت را از آن قطع کنی.مبادا مبادا آن تقیّه ای که به تو گفتم ترک کنی، که با این کار خون خود و برادرانت را بیهوده ریخته و اموال خود و ایشان را به نابودی کشانی، و اموالتان را به دست دشمنان خدا به تباهی کشانی، با اینکه امر خدا بر عزیز نمودن دوستان است، و در صورت عدم رفتار به دستوراتم، زیان تو بر خود و دوستانت شدیدتر از زیان فرد ناصب و کافر به ما خواهد بود.(1)

ص: 288


1- - تفسیر الامام العسکری (علیه السلام) 170؛الاحتجاج 1/342؛حلیة الابرار 2/164؛ مدینة المعاجز 1/352؛ بحارالانوار 10/70 و42/45؛منهاج البراعه 7/287.

قیمت «لا شیء»

پادشاه روم نامه ای برای معاویه فرستاد و از او سؤالاتی کرد. از آن جمله پرسید: بگو «لا شیء» چیست؟معاویه در جواب فرو ماند.

عمرو بن عاص گفت: یک اسب خوب بفرست در سپاه علی[ (علیه السلام) ] که آن را به قیمت «لا شیء» بفروشند، شاید مسأله روشن شود.

فرستاده معاویه وارد سپاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) شد و به حضرت برخورد که قنبر همراه او بود.حضرت به قنبر فرمود: اسب را قیمت کن!

پرسید این اسب را چند می فروشی؟ گفت: به قیمت «لا شیء».

فرمود: اسب را از او بگیر! صاحب اسب گفت: «لا شیء» را بده!

حضرت او را به صحرا برد و سراب را به او نشان داد و فرمود: «لا شیء» این است، و فرمود: برو به معاویه بگو!

عرض کرد: به چه دلیل می گویی؟

ص: 289

فرمود: مگر نشنیده ای که خداوند در قرآن می فرماید:

(یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّی إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً)(1) کارهایشان چون سرابی در زمینی هموار است که تشنه، آن را آبی می پندارد، تا چون بدان رسد آن را چیزی نیابد.(2)

ص: 290


1- - سورة النور 39.
2- - مناقب ابن شهر آشوب2/202؛بحارالانوار 10/84؛ البرهان 4/78.

توصیف امیرالمؤمنین (علیه السلام) از زبان ضرار و گریه معاویه

ضرار بن ضمره کنانی روزی بر معاویه وارد شد، به او گفت: ای ضرار! علی[ (علیه السلام) ] را برای من توصیف کن.

ضرار: آیا مرا از آن معاف می داری؟

معاویه: معاف نمی کنم.

ضرار: اگر گریزی نیست، به خدا سوگند او دارای هدف والا و قدرت بسیار بود، سخنش فصل بود و به عدل حکم می کرد، علم از جوانب او می جوشید و حکمت بر زبانش جاری می شد. از دنیا و درخشندگی آن بیزار بود و به شب و تاریکی آن انس داشت.

به خدا سوگند پر اشک و صاحب فکری بلند بود. کف دستش را بر می گرداند و خود را خطاب می کرد، از لباس، اندکش و از طعام، بدش را می پسندید.

به خدا سوگند با ما مانند یکی از ما بود. زمانی که نزدش می رفتیم ما را نزدیک می ساخت و زمانی که از او سؤال می کردیم، به

ص: 291

ما پاسخ می داد و با وجود نزدیکی اش به ما، به سبب هیبتش با او صحبت نمی کردیم و چون می خندید با دندان هایی چون لؤلؤ چیده شده می خندید.

اهل دین را بزرگ می داشت و مساکین را دوست داشت، قوی را در باطل خویش حریص، و ضعیف را از عدل خویش مأیوس نمی کرد.

خدا را گواه می گیرم که او را در یکی از مکان های قیامش دیدم - در حالی که شب پرده هایش را افکنده و ستارگانش غروب کرده بود - در محرابش ایستاده، محاسن را به دست گرفته، چون مار گزیده به خود می پیچید، و محزون می گریست و می گفت: ای دنیا! ای دنیا! از من دور شو، آیا برای من خودنمایی می کنی یا شیفته من شده ای تا روزی در دل من جای گیری؟! هرگز مباد، غیر مرا بفریب، تو را سه مرتبه ترک کرده ام، عمر تو کوتاه، خیر تو اندک، و اهمیت تو حقیر است. آه از توشه اندک، و درازی سفر و وحشت راه.

اشک بر محاسن معاویه نشست و آن را با آستینش پاک کرد و گریه در گلوی همۀ جمع، گیر کرد و گفت: ابوالحسن[ (علیه السلام) ] این چنین بود. پس شوق تو بر او چگونه است ای ضرار؟

گفت: شوق مادری تک فرزند که یگانه فرزند خود را پیش پایش ذبح کرده باشند، پس اشکش خشک نمی شود و حزنش تسکین نمی یابد.

ص: 292

معاویه گفت: اما اینان اگر مرا از دست بدهند، چیزی از این سخنان در مورد من نمی گویند و نمی یابند. سپس به یارانش روی کرد و گفت: به خدا قسم، اگر جمیعاً جمع شوید، آیا آنچه که این غلام از دوستش ادا کرد را درباره من ادا می کنید؟

و گفته می شود که عمرو بن عاص به او گفت: همراهی به اندازه همراه است.(1)

ص: 293


1- - کنزالفوائد 270؛عدةالداعی 194؛کشف الغمه 1/77؛کشف الیقین116؛ارشاد القلوب 2/218؛ الفصول المهمه ابن صباغ 1/598؛بحارالانوار 33/275 و41/120.

خبر امیرالمؤمنین (علیه السلام) از عاقبت یکی از خوارج

امیرمؤمنان (علیه السلام) شبی از مسجد کوفه به قصد منزلش خارج شد، درحالی که ربع شب سپری شده بود. کمیل بن زیاد - که یکی از بهترین پیروان و محبان حضرت است - نیز همراهش بود.

در راه به در خانه مردی رسیدند که قرآن تلاوت می کرد و این کلام خداوند را با صدایی غمگین و محزون قرائت می نمود:

(أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ آنَاء اللَّیْلِ سَاجِدًا وَقَائِمًا یَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَیَرْجُو رَحْمَةَ رَبِّهِ قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ إِنَّمَا یَتَذَکَّرُ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ)

[آیا چنین کسی بهتر است[ یا آن کسی که او در طول شب در سجده و قیام اطاعت ]خدا[ می کند ]و[ از آخرت می ترسد و رحمت پروردگارش را امید دارد؟ بگو: آیا کسانی که می دانندو کسانی که نمی دانند یکسانند تنها خردمندانند که پند پذیرند.

ص: 294

کمیل در دلش او را تحسین کرد و بدون اینکه چیزی بگوید از حالت آن مرد خوشش آمد.

امام (علیه السلام) به او روی نمود و فرمود: کمیل! طنین این مرد تو را به شگفتی وا ندارد که او با وجودِ بودنش در این امر و آن حالت نیکو، از اهل آتش است.

مدت مدیدی سپری شد تا اینکه دگرگونی در حال خوارج رخ داد و امیرمؤمنان (علیه السلام) با آنان پیکار کرد، درحالی که آنان قرآن را چنانکه نازل شده بود حفظ می کردند.

از شمشیر حضرت که در دست مبارکش بود، خون می چکید،و سرهای آن کافران فاسق بر زمین آویزان بود. حضرت سر شمشیرش را بر روی یکی از آن سرها گذاشت و به کمیل فرمود:

ای کمیل! «]آیا چنین کسی بهتر است[ یا آن کسی که در طول شب در سجده و قیام اطاعت ]خدا[ می کند.»

یعنی او همان شخصی است که در آن شب قرآن قرائت می کرد و حالش تو را به شگفتی آورد. کمیل پاهای حضرت را بوسه زد و از خدا طلب آمرزش نمود و بر حضرت که مقامش ناشناخته مانده بود درودفرستاد.(1)

ص: 295


1- - ارشاد القلوب 2/226؛بحارالانوار33/399.

مادرجان! حضور امیرالمؤمنین (علیه السلام)

باعث کند شدن زبانم شد

در نقلی آمده است: امام حسن (علیه السلام) در سن هفت سالگی در مجلس پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) حاضر می شد، وحی را می شنید و حفظ می کرد، آنگاه نزد مادرش می آمد و آنچه را که حفظ کرده بود شرح می داد.

هرگاه امیرالمؤمنین (علیه السلام) نزد فاطمه اطهر (علیها السلام) می آمد، چیزی از وحی خدا را از آن بانو می شنید،لذا می فرمود: یا فاطمه! این مطلب را از کجا می گویی؟ می فرمود: پسرت حسن برایم گفته.

یک روز حضرت امیر (علیه السلام) در خانه پنهان شد. امام حسن (علیه السلام) مطابق معمول نزد مادرش فاطمه (علیها السلام) آمد تا آنچه را که از وحی شنیده بود شرح دهد، ولی نتوانست سخن بگوید. حضرت فاطمه (علیها السلام) ازاین منظره متعجب شد. امام حسن (علیه السلام) فرمود: مادر جان! تعجب نکن! حتما شخص بزرگواری مشغول گوش دادن به سخن من است. گوش

ص: 296

دادن وی باعث شده که سخن گفتنم قطع شود.

همان وقت حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بیرون آمد و امام حسن (علیه السلام) را بوسید.

در روایت دیگری آمده است: امام حسن (علیه السلام) فرمود: مادر جان! بیانِ من قلیل و زبان من الکن شده، شاید شخص بزرگواری متوجه من شده باشد!(1)

ص: 297


1- - مناقب ابن شهرآشوب 3/175؛بحارالانوار 43/338؛الانوار البهیه 88؛ قادتنا کیف نعرفهم 3/451.

تقسیم کننده بهشت و جهنم

شریک بن عبدالله قاضی می گوید: من به عیادت اعمش رفته بودم در همان بیماری که به سبب آن از دنیا رفت، ابن شبرمه و ابن ابی لیلی و ابو حنیفه نیز وارد شدند و حال او را پرسیدند.از شدت ضعف شکایت می کرد و از گناهان خود بیمناک بود.

در این هنگام ناله ای کرد و گریه نمود. ابوحنیفه گفت: یا ابا محمّد! از خدا بترس مواظب خود باش، تو آخرین روزهای دنیا و اولین روزهای آخرت را طی می کنی درباره علی بن ابی طالب] (علیه السلام) ] حدیث هایی نقل کرده ای که اگر از آنها برگردی برایت بهتر است.

اعمش گفت: مثل کدام حدیث؟

ابوحنیفه گفت: مانند حدیث: «أنا قسیم النار؛ من تقسیم کننده آتشم.»

اعمش با ناراحتی گفت: ای یهودی، به من چنین می گویی؟! مرا

ص: 298

بنشانید، بنشانید، مرا تکیه بدهید. به خدا سوگند، موسی بن طریف که از بهترین افراد قبیله بنی اسد است این حدیث را از عبایة بن ربعی برایم نقل کرد و گفت: شنیدم علی (علیه السلام) می فرمود:

من تقسیم کننده جهنم هستم؛ می گویم این دوست من است به او کاری نداشته باش و این دشمن من است او را بگیر.

ابوالمتوکلِ ناجی که درباره زن حجاج صحبت می کرد و حجاج به حضرت علی (علیه السلام) ناسزاهای بسیار بدی می گفت از ابو سعید خدری نقل کرد که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:

وقتی روز قیامت شود خداوند دستور می دهد که من و علی (علیه السلام) بر صراط بنشینیم و می فرماید: هر کس را که ایمان به من دارد و دوستدار شما است داخل بهشت کنید، و هر کس که کافر به من و دشمن شما است داخل جهنم کنید.

پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود:

به خدا ایمان نیاورده کسی که به من ایمان نیاورد و ایمان به من نیاورده کسی که علی (علیه السلام) را دوست نداشته باشد.و این آیه را خواند:

ص: 299

(أَلْقِیا فِی جَهَنَّمَ کُلَّ کَفَّارٍ عَنِیدٍ)(1)

[به آن دو فرشته خطاب می شود:] هر کافر سرسختی را در جهنّم فرو افکنید.

ابوحنیفه پیراهن خود را روی سر انداخته گفت: حرکت کنید برویم که برای ما روایتی سخت تر از این نیاورد.

شریک گفت: آن روز به پایان نرسیده بود که اعمش از دنیا رفت.(2)

ص: 300


1- - سورة ق 24.
2- - الامالی الطوسی 628؛الطرائف 82؛بحارالانوار 39/196 و47/412البرهان 5/143؛غایةالمرام 4/165.

عنایت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به یکی از غلامان معتصم

فردی به نام «بغا» - ترک زبان - از غلامان معتصم به شمار می رفت. در جنگ های بزرگ شرکت می کرد و همیشه جان سالم به در می برد و هیچ گاه زره نمی پوشید.

از او پرسیدند چرا زره نمی پوشی؟ گفت: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را در خواب دیدم که به من فرمود: بغا! به یکی از مردان امت من نیکی کردی، او برای تو دعاهایی کرد و دعایش درباره تو مستجاب شد.

عرض کردم: یا رسول اللَّه! آن مرد چه کسی بود؟ فرمود: همان کسی که او را از درندگان نجات دادی.

گفتم: یا رسول اللَّه! از خداوند بخواه به من عمر طولانی عنایت کند! دست به دعا برداشته و فرمود: خدایا عمرش را طولانی فرما و از اجل او چشم پوشی نما.

عرض کردم: یا رسول اللَّه! ]دوست دارم عمرم طولانی شود به مقدار[ 95 سال. فرمود: 95 سال.

ص: 301

شخصی مقابل پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ایستاده بود،فرمود: در این مدت از آفات نیز محفوظ باشد. پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: محفوظ باشد.

به آن شخص عرض کردم: شما که هستید؟فرمود: من علی بن ابی طالبم.

در این هنگام از خواب بیدار شدم در حالی که با خود می گفتم: علی بن ابی طالب!

بغا نسبت به اولاد حضرت علی (علیه السلام) مهربان و بخشنده بود. پرسیدند: آن مردی که از درندگان نجاتش دادی که بود؟

گفت: مردی را پیش معتصم آوردند که نسبت بدعت و خلاف در دین به او داده بودند. شب هنگام بین او و معتصم سخنانی رد و بدل شد، معتصم به من گفت: این مرد را میان درندگان بینداز. او را تا باغ وحش آوردم و از دستش ناراحت بودم، ولی در بین راه شنیدم چنین می گفت:

خدایا! تو می دانی که من فقط برای تو سخن گفتم و دین تو را کمک کردم و به نزد من نیامدند مگر برای توحید؛ با اینکه جز برای رضای تو نبود. فقط خواستم با اطاعت و فرمانبرداری تقربی به پیشگاهتو حاصل کنم و حق را در مورد کسی که با تو مخالفت ورزیده به پای دارم. اکنون مرا تسلیم اینها می کنی؟!

بدن من به لرزه افتاد و دلم به حالش سوخت و از وضع او ناراحت شدم. مسیر جایگاه درندگان را عوض کرده او را به خانه آوردم

ص: 302

و در اطاق خودم پنهانش نمودم. پیش معتصم آمدم. گفت: چه شد؟ گفتم: او را پیش درندگان انداختم!

گفت: نفهمیدی چه می گفت؟ گفتم: من مردی ترک زبانم، او به عربی صحبت می کرد و نفهمیدم چه می گفت.

]بغا می گوید:[ولی آن مرد با معتصم به درشتی صحبت کرده بود.]به گونه ای که معتصم از دستش غضبناک بود[

هنگامی که سحر شد به او گفتم: اینک درها را گشوده و تو را با نگهبانان خارج می کنم. تو را آزاد کردم و جان خویش را به خطر انداختم. سعی کن تا معتصم زنده است خود را آشکار نکنی. قبول کرد.

پرسیدم جریان گرفتاریت برای چه بود؟

گفت: مردی از مأمورین معتصم در شهر ما به ناموس مردم تجاوز می کرد و آشکارا فسق و فجور می نمود. کار او به دین و توحید ضربه می زد. کسی را نیافتم که با من همدست شود و کار او را بسازیم. یک شب خودم به تنهایی به او حمله کردم و خونش را ریختم! زیرا او با کارهایش استحقاق چنین کیفری را داشت. مرا گرفتند و دیدی که کارمبه کجا کشید.(1)

ص: 303


1- - مروج الذهب 4/75؛ بحارالانوار 50/218.

پاسخ امیرالمؤمنین (علیه السلام) به سؤالات دو یهودی پس از ناتوانی ابوبکر و عمر

حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) دو دوست یهودی داشت که به حضرت موسی (علیه السلام) ایمان داشتند. آن دو خدمت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) رسیده و از ایشان نیز چیزهایی شنیده بودند. تورات و صحف ابراهیم (علیه السلام) را قرائت کرده بودند و از کتب گذشته اطلاعاتی داشتند.

پس از درگذشت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) ، آن دو جویای جانشینی آن حضرت شدند، و مدعی بودند که هیچ پیامبری از دنیا نمی رود، مگر اینکه جانشینی از نزدیک ترین خویشاوندان خود دارد که به امر رهبری بعد از او می پردازد، بسیار با مقام و جلیل القدر.

یکی از آنها به دیگری گفت: جانشین پیامبر اسلام] (صلی الله علیه و آله و سلم) ] را می شناسی؟ گفت نه، مگر با همان صفاتی که در تورات از او هست

ص: 304

که او اصلع(1) و مصفّر(2)،

او نزدیک ترین مردم به پیامبر[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] است.

وقتی وارد مدینه شدند و از مردم جویای جانشینی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گردیدند، آن دو را به ابوبکر راهنمایی کردند. آن دو پس از مشاهده ابوبکر گفتند: این شخص جانشین او نیست.

پرسیدند: چه نسبتی با پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) داری؟

ابوبکر: من یکی از افراد قبیله او هستم، و او همسر دختر من عایشه است.

پرسیدند: نسبت دیگری هم داری؟

ابوبکر: نه.

گفتند: این خویشاوندی لازم نیست. سپس گفتند: حالا بگو خدایت کجا است؟

ابوبکر: بر فراز هفت آسمان.گفتند: غیر از این اطلاع دیگری هم داری؟

ابوبکر: نه.

گفتند: ما را به داناتر از خود معرفی کن، تو آن شخصی که در تورات به نام وصی حضرت محمد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] توصیف شده و جانشین اوست، نیستی.

ص: 305


1- - «اصلع» کسی گویند که جلوی سرش مو ندارد.
2- - «مصفر» یعنی گرسنه.

ابوبکر از گفتار آنها در خشم شد و تصمیم کیفرشان را گرفت.

آنها را پیش عمر فرستاد، چون می دانست اگر پیش عمر چنین حرفی را بزنند، او به آنها حمله خواهد کرد.

آن دو از عمر پرسیدند: تو چه خویشاوندی با پیامبر[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] داری؟

عمر: من از قبیله او هستم، و او شوهر دخترم حفصه است.

پرسیدند: دیگر نسبتی داری؟

عمر: نه.

گفتند: این قرابت لازم نیست و این صفتی نیست که در تورات می یابیم.

سپس پرسیدند: خدایت کجا است؟

عمر: بر فراز هفت آسمان.

گفتند: جز این چیزی داری که بگویی؟

عمر: نه.

گفتند: ما را به داناتر از خود معرفی کن.

پس آن دو را نزد حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) راهنمایی کرد. همین که آن دو خدمت آن حضرت رسیدند، یکی از آنها به دیگری گفت: این همان کسی است که در تورات ذکر شده که وصی این پیامبر است، و خلیفه او و شوهر دخترش می باشد، و پدر دو سبط، و قائم به حقِ پس از اوست.

ص: 306

پرسیدند: شما چه نسبت با پیامبر[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] داری؟

فرمود: او برادر من و من وارث و وصی او هستم، و اولین کسی که به او ایمان آورده و همسر دختر اویم.

گفتند: این خویشاوندی افتخار آفرین است و قرابت نزدیک. دقیق عین این صفات، در تورات ثابت است.

سپس پرسیدند: خدایت کجاست؟

فرمود: اگر مایلید بگویم به صورتی که زمان پیامبرِ شما (علیه السلام) بوده و اگر می خواهید به آن طور که در زمان پیامبر ما (صلی الله علیه و آله و سلم) است جواب بدهم.

گفتند: به آن طور که زمان پیامبرِ ما موسی (علیه السلام) بوده بگو.

حضرت فرمود: چهار فرشته از مشرق و مغرب و از آسمان و از زمین آمدند و به هم رسیدند. فرشته مشرق به مغربی گفت: از کجا می آیی؟ گفت: از نزد خدایم. فرشته مغربی به مشرقی گفت: تو از کجامی آیی؟ گفت: از نزد خدایم. فرشته آسمانی به فرشته زمینی گفت: تو از کجا می آیی؟ گفت: از جانب خدایم. فرشته زمینی به فرشته آسمانی گفت: تو از کجا می آیی؟ گفت: از نزد خدایم. فرمود: این چیزی بود که در زمان پیامبر شما موسی (علیه السلام) اتفاق افتاد.

اما آنچه که در زمان پیامبر ما (صلی الله علیه و آله و سلم) است، گفتار خداوند در قرآن کریم است که می فرماید:

(ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلَّا

ص: 307

هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْنی مِنْ ذلِکَ وَ لا أَکْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَیْنَ ما کانُوا)(1)

هیچ گفتگوی محرمانه ای میان سه تن نیست مگر اینکه او چهارمین آنهاست، و نه میان پنج تن مگر اینکه او ششمین آنهاست، و نه کمتر از این [عدد[ و نه بیشتر، مگر اینکه هر کجا باشند او با آنهاست.

آن دو یهودی گفتند: چرا آن دو، تو را به جای خود قرار نداده اند؟ به آن خدایی که تورات را بر موسی (علیه السلام) نازل کرده، تو جانشین واقعی پیامبری! صفات تو را در کتاب خود می یابیم و در عبادت گاه های خود می خوانیم. تو شایسته تری به این مقام که از تو گرفته اند.فرمود: پیش افتاده اند و تأخیر انداخته اند. حساب آنها در دست خدا است، آنها را نگه می دارند و می پرسند.(2)

ص: 308


1- - سورة المجادله 7.
2- - التوحید 180؛بحارالانوار 3/324 و 10/18؛نور البراهین 1/438؛تفسیر نور الثقلین 2/81؛تفسیر کنز الدقائق 5/203.

هفت پرسش یهودی از امیرالمؤمنین (علیه السلام)

ابوالطّفیل عامر بن واثله گوید: ما شاهد نماز خواندن بر جنازه ابوبکر بودیم، سپس نزد عمر بن خطّاب گرد آمدیم و با او بیعت کردیم و ایّامی چند نزد او به مسجد آمد و شد می کردیم، تا آنکه او را «امیرالمؤمنین» نامیدند.

یک روز که نزد وی نشسته بودیم، یکی از یهودیان مدینه که به عقیده آنها از نسل هارون برادر موسی](علیهما السلام)] بود، آمد و مقابل عمر ایستاد و گفت: ای امیرالمؤمنین! کدام یک از شما به علوم پیامبرتان و کتاب پروردگارتان داناترید تا سؤالات خود را از او بپرسم؟

راوی گوید: عمر به علی بن أبی طالب (علیه السلام) اشاره کرد.

یهودی: ای علی! تو چنین هستی؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : آری، هر چه می خواهی بپرس.یهودی: من سه سؤال و سه سؤال و یک سؤال دارم.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : چرا نمی گویی هفت سؤال دارم؟

ص: 309

یهودی: من ابتدا از سه مطلب پرسش می کنم، اگر پاسخ صحیح دادی، از سه مطلب دیگر پرسش می کنم و اگر آنها را نیز پاسخ صحیح دادی، از آن یکی می پرسم. و اگر در آن سه پرسش اول خطا کردی، دیگر پرسشی ندارم.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : تو از کجا می دانی که پاسخ درست است یا خطا؟

راوی گوید: یهودی دست به گریبان خود برد و کتاب عتیقی را از آن بیرون آورد و گفت: این کتاب را از آباء و اجداد خود به ارث برده ام و املای موسی بن عمران و خطّ هارون[(علیهما السلام)] است و خصالی که می خواهم از آن پرسش کنم، در آن ثبت است.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : به شرط آنکه اگر پاسخ سؤال های تو را درست بگویم مسلمان شوی.

یهودی: به خدا سوگند که اگر پاسخ سؤال های مرا دادی، السّاعه به دست تو مسلمان خواهم شد.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : بپرس!

یهودی: اولین سنگی که بر زمین نهاده شد، و اولین درختی که بر سطح زمین رویید، و اولین چشمه ای که از زمین جوشید، چه بود؟امیرالمؤمنین (علیه السلام) : ای یهودی! امّا اولین سنگی که بر زمین نهاده شد؛ یهودیان می پندارند که آن صخره بیت المقدس است و دروغ می گویند، بلکه آن حجرالأسود است که آدم (علیه السلام) آن را به همراه خود از بهشت فرود آورده و آن را در رکن بیت اللَّه قرار داد و مردم آن را مسح

ص: 310

کرده و می بوسند و به وسیله آن، میان خود و خدا تجدید عهد و پیمان می نمایند.

یهودی: خدا را گواه می گیرم که راست گفتی.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : امّا اولین درختی که بر سطح زمین رویید؛ یهودیان می پندارند که آن درخت زیتون است و دروغ می گویند، بلکه آن درخت خرمای «عجوه» است که آدم (علیه السلام) آن را و زوج آن را، همراه خود از بهشت آورد. و اصل همه درختان خرما، عجوه است.

یهودی: خدا را گواه می گیرم که راست گفتی.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : امّا اولین چشمه ای که از زمین جوشید؛ یهودیان می پندارند که آن چشمه ای است که از زیر صخره بیت المقدس جوشیده است و دروغ می گویند، بلکه آن چشمه حیات است که رفیق موسی (علیه السلام) نزد آن، ماهی آغشته به نمک را فراموش کرد و چون آب چشمه به آن ماهی رسید، زنده شد و به راه افتاد و موسی (علیه السلام) و رفیقش به دنبال او رفتند و خضر (علیه السلام) را ملاقات کردند.یهودی: خدا را گواه می گیرم که راست گفتی.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : از سه سؤال دیگر پرسش کن.

یهودی: برای این امّت چند امام عادل پس از پیامبرشان وجود دارد؟ منزل محمّد[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] در کجای بهشت است؟ و چه کسی با او در منزلش سکونت دارد؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : ای یهودی! برای این امّت دوازده امام عادل

ص: 311

پس از پیامبرش وجود دارد و مخالفت مخالفین، ضرری به آنان نمی رساند.

یهودی: خدا را گواه می گیرم که درست گفتی.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : و منزل محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) در بهشت در جنّت عدن است و آن در وسط بهشت و نزدیک ترین مکان به عرش رحمان است.

یهودی: خدا را گواه می گیرم که راست گفتی.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : و کسانی که با او در منزلش سکونت دارند ائمّه اثنا عشر (علیهم السلام) هستند.

یهودی: خدا را گواه می گیرم که راست گفتی.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : آن یک سؤال را هم بپرس.

یهودی: وصیّ محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) چند سال پس از پیامبر[ (صلی الله علیه و آله و سلم) ] درمیان اهلش زندگی می کند، و آیا می میرد یا آنکه کشته می شود؟

امیرالمؤمنین (علیه السلام) : ای یهودی! او پس از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) سی سال زندگی می کند و این از آنِ او رنگین شود، وحضرت اشاره به محاسن و سر مبارک خود نمود.

راوی گوید: در این هنگام آن یهودی از جا برخاست و گفت: شهادت می دهم که هیچ معبودی جز اللَّه نیست و شهادت می دهم که محمّد رسول اوست و تو وصیّ رسول خدایی.(1)

ص: 312


1- - کمال الدین الصدوق 295؛الغیبه النعمانی 97؛بحارالانوار 10/20؛ غایة المرام 1/217؛ الغدیر 6/268.

کتاب نامه از مصادر شیعی و مخالفین

1. القرآن الکریم، کلام الله المجید.

2. اثبات الهداة، محمد بن الحسن الحر العاملی، دار الکتب الاسلامی، قم.

3. الاحتجاج، احمد بن علی بن ابی طالب الطبرسی،دار النعمان، بیروت.

4. الاحتجاج، علی بن ابی طالب الطبرسی، دار النعمان، نجف.

5. الاختصاص، الشیخ المفید، جماعة المدرسین حوزة العلمیة، قم.

6. اختیار معرفة الرجال، الشیخ الطوسی، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.

7. ارشاد القلوب، الدیلمی، منشورات الرضی، قم.

8. الارشاد، الشیخ المفید، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.

9. الاستنصار فی النص علی الائمة الاطهار (علیهم السلام)، ابی الفتح محمد بن علی الکراجکی، دار الاضواء، بیروت.

10. اسد الغابة فی معرفة الصحابه، ابن عبدالکریم المعروف بابن الاثیر، نشر اسماعیلیان، طهران.

11. الاعتقادات، الشیخ الصدوق، دار المفید، بیروت.

ص: 313

12. الاعتقادات، الشیخ الصدوق، دار المفید، بیروت.

13. اعیان الشیعه، السید محسن الامین، دار التعارف، بیروت.

14. الامالی، الشیخ الصدوق، مؤسسة البعثة، قم.

15. الامالی، الشیخ الطوسی، دار الشفاعة، قم.

16. الانوار البهیه، الشیخ عباس القمی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.

17. الانوار العلویه، الشیخ جعفر النقدی، المطبعة الحیدریه، نجف.

18. الایقاظ من الهجعه بالبرهان علی الرجعه، نشر دلیل ما، قم.

19. بحار الانوار، العلامه محمد باقر المجلسی، مؤسسة الوفاء، بیروت.

20. بشارة المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) لشیعة المرتضی (علیه السلام) ، الطبری، مؤسسة النشر، قم.

21. بصائر الدرجات، محمد بن الحسن الصفار، مؤسسة الاعلمی، بیروت.

22. تحف العقول، ابومحمد حسن بن علی بن شعبه الحرانی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.

23. تفسیر الامام العسکری (علیه السلام) ، المنسوب الی الامام العسکری (علیه السلام) ، مطبعة مهر قم.

24. تفسیر البرهان، السید هاشم البحرانی، مؤسسة البعثه، بیروت.

25. تفسیر الصافی، الفیض الکاشانی، منشورات مکتبة الصدر، طهران.

26. تفسیر العیاشی، ابوعیاش السلمی السمرقندی، المکتبة العلمیة الاسلامی، قم.

27. تفسیر القمی، علی بن ابراهیم القمی، مؤسسة دار الکتب، قم.

28. تفسیر تأویل الآیات، السید شرف الدین علی الحسین الاسترآبادی، المطبعة الامیر، قم.

29. تفسیر فرات الکوفی، ابوالقاسم فرات بن ابراهیم الکوفی، الارشاد الاسلامی، قم.

ص: 314

30. تفسیر کنز الدقائق، محمد رضا القمی، مؤسسة دار الکتب، قم.

31. تفسیر مجمع البیان، فضل بن الحسن الطبرسی، مؤسسة الاعلمی، بیروت.

32. تفسیر نور الثقلین، العروسی الحویزی، مؤسسة اسماعیلیان، قم.

33. التوحید، الشیخ الصدوق، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.

34. تهذیب الأحکام، الشیخ الطوسی، دار الکتب الاسلامیه، طهران.

35. الثاقب فی المناقب، ابن حمزة الطوسی، مؤسسة انصاریان، قم.

36. جامع احادیث الشیعه، السید البروجردی، المطبعة العلمیه، قم.

37. جامع الرواة، العلامه محمد بن علی الاردبیلی، مکتبة المحمدی.

38. الجامع الصغیر، عبدالرحمن بن ابی بکر السیوطی، دار الفکر، بیروت.

39. جواهر الکلام، محمد حسن النجفی، دار الکتب الاسلامی، قم.

40. الحدائق الناضره، المحقق البحرانی، جماعة المدرسین، قم.

41. حلیة الابرار، السید هاشم البحرانی، مؤسسة المعارف الاسلامیه، قم.

42. الخرائج والجرائح، قطب الدین الراوندی، مؤسسة الامام المهدی (علیه السلام) ، قم.

43. الخصال، الشیخ الصدوق، جماعة المدرسین، قم.

44. الدرجات الرفیعة، السید علی خان المدنی، مکتبة بصیرتی، قم.

45. الدرجات الرفیعه، السید علی خان المدنی، مکتبة بصیرتی، قم.

46. دلائل الامامة، الشیخ محمد بن جریر بن رستم الطبری، موسسة البعثة، قم.

47. روضة الواعظین، محمد بن فتال نیسابوری، منشورات الرضی، قم.

48. الروضه فی فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، شاذان بن جبرئیل القمی، نشر مجهول.

49. الزام الناصب، الشیخ علی الیزدی الحائری، العلمیة، قم.

50. شجرة طوبی، الشیخ محمد مهدی الحائری، المکتبة الحیدریة، النجف.

51. شرح احقاق الحق، المرعشی النجفی، منشورات آیت الله المرعشی، قم.

ص: 315

52. شرح الاخبار، نعمان بن محمد التمیمی المغربی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.

53. الشهاب الثاقب فی بیان معنی الناصب، المحقق البحرانی، طبع امیر، قم.

54. الصحیح من سیرة الامام علی (علیه السلام) ، السید جعفر مرتضی العاملی، دفتر تبلیغات اسلامی، قم.

55. طرائف المقال فی معرفة طبقات الرجال، السید محمد شفیع البروجردی، مکتبة آیة الله المرعشی، قم.

56. الطرائف، السید بن طاووس، المطبعة الحیدریه، نجف.

57. عدة الداعی ونجاح الساعی، احمد بن فهد الحلی، مکتبة وجدانی، قم.

58. العقدالنضید و الدرالفرید، محمد بن الحسن القمی، دارالحدیث، قم.

59. علل الشرایع، الشیخ الصدوق، المطبعة الحیدریه، نجف.

60. العمدة، ابن بطریق الاسدی الحلی، مطبعة جامعة المدرسین، قم.

61. العوالم العلوم، عبدالله البحرانی، مؤسسة الامام المهدی (علیه السلام) ، قم.

62. عیون اخبار الرضا (علیه السلام) ، الشیخ الصدوق، مؤسسه الاعلمی، بیروت.

63. عیون المعجزات، حسین بن عبدالوهاب، المطبعة الحیدریه، نجف.

64. الغارات، ابراهیم بن محمد الثقفی الکوفی، نشر مجهول.

65. غایة الآمال، العلامه المامقانی، طبعة حجریه.

66. غایة المرام و حجة الخصام، السید هاشم البحرانی، نشر معارف الاسلامی،1. قم.

67. غایة المرام وحجة الخصام، السید هاشم البحرانی، نشر معارف الاسلامی، قم.

68. الغدیر، العلامه الامینی، دار الکتب العربی، بیروت.

69. الغیبه، محمد بن ابراهیم، ابن ابی زینب النعمانی، انوار الهدی، قم.

ص: 316

70. فرائد السمطین، ابراهیم بن ابی بکر بن حمویه الحموینی، مؤسسة المحمودی، بیروت.

71. الفصول المهمة فی اصول الائمة، الحر العاملی،المطبعة نگین، قم.

72. الفصول المهمة، الشیخ الحر العاملی، مؤسسة معارف الاسلامی، قم.

73. فضائل حیدری، محمد رضا منصوری، نشر اتقان، قم.

74. الفضائل، شاذان بن جبرئیل القمی، المطبعه الحیدری، نجف.

75. قادتنا کیف نعرفهم، السید محمد هادی المیلانی، شریعت، قم.

76. قاموس الرجال، محمد تقی التستری، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.

77. قرب الإسناد، الحمیری القمی، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.

78. القطره من بحار مناقب النبی والعتره (علیهم السلام)، علامه السید احمد المستنبط، المطبعة نینوی، طهران.

79. الکافی، الشیخ الکلینی، المطبعة الحیدری، نجف.

80. کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس الهلالی العامری الکوفی، دلیل ما، قم.

81. کشف الغطاء، الشیخ جعفر کاشف الغطاء، دفتر تبلیغات اسلامی، قم.

82. کشف الغمه فی معرفة الائمه (علیهم السلام)، علی بن عیسی بن ابی الفتح الاربلی، دار الاضواء، بیروت.

83. کشف الیقین فی فضائل امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، علامه الحلی، نشر مجهول.

84. کمال الدین وتمام النعم، محمد بن علی بن بابویه القمی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.

85. کنز العمال، علاء الدین علی بن حسام الدین المتقی الهندی، مؤسسة الرساله، بیروت.

86. مائة منقبة، محمد بن احمد بن الحسن بن شاذان القمی، المطبعة الامیر، قم.

ص: 317

87. مجمع البحرین، الشیخ فخرالدین الطریحی، نشر الثقافة الاسلامی، قم.

88. مجمع النورین، الشیخ ابوالحسن المرندی، طبعة حجریه.

89. المحتضر، حسن بن سلیمان الحلی، المطبعة الحیدریه، نجف.

90. مختصر بصائر الدرجات، حسن بن سلیمان الحلی، المطبعة الحیدریه، نجف.

91. مدینة المعاجز، السید هاشم البحرانی، مؤسسة المعارف الاسلامیه، قم.

92. مرآة العقول، العلامه محمد باقر المجلسی، دار الکتب الاسلامیه، طهران.

93. مروج الذهب ومعادن الجوهر، علی بن الحسین بن علی المسعودی، دار الهجره، قم.

94. المزار، الشیخ ابن المشهدی، النشر الاسلامی، قم.

95. مسائل علی بن جعفر، ابن الامام جعفر الصادق (علیه السلام) ، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.

96. المستدرک الحاکم، محمد بن محمد الحاکم النیسابوری، دارالمعرفة، بیروت.

97. مستدرک الوسائل، المیرزا حسین النوری الطبرسی، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.

98. مستدرک سفینة البحار، الشیخ علی النمازی الشاهرودی، مؤسسة النشر1. الاسلامی، قم.

99. مستدرکات علم رجال الحدیث، الشیخ علی النمازی الشاهرودی، شفق، طهران.

100. مشارق انوار الیقین، الحافظ رجب البرسی، نشر الثقافة الاسلامیه، قم.

101. مصادقة الاخوان، الشیخ الصدوق ابن بابویه القمی، مکتبة الامام صاحب الزمان (علیه السلام) ، الکاظمیه.

ص: 318

102. مصباح البلاغة، السید حسن المیرجهانی، نشر مجهول.

103. معانی الاخبار، الشیخ الصدوق، المطبعة انتشارات الاسلامی، قم.

104. معجم رجال الحدیث، السید ابوالقاسم الموسوی الخوئی.

105. مفاتیح الجنان، الشیخ عباس القمی، نشر مسجد مقدس جمکران، قم.

106. مفتاح السعاده فی شرح نهج البلاغه، محمد تقی النقوی القائنی، مکتبة المصطفوی، تهران.

107. مکیال المکارم، المیرزا محمد تقی الاصفهانی، مؤسسة الاعلمی، بیروت.

108. من لا یحضره الفقیه، الشیخ الصدوق، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.

109. مناقب آل ابی طالب (علیه السلام) ، محمد بن علی بن شهرآشوب السروی، المطبعة العلمیه، قم.

110. مناقب علی بن ابی طالب (علیه السلام) ، ابن مغازلی الشافعی، نشر سبط النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) ، قم.

111. المناقب، موفق بن احمد بن محمد الخوارزمی، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.

112. منهاج البراعه، میرزا حبیب الله الهاشمی، بنیاد فرهنگی امام مهدی (علیه السلام) ، قم.

113. نسیمی از بوستان دوست، رحمت الله باستانی، محمد رحیمی، چاپ1. صدف، قم.

114. نفس الرحمن فی فضائل سلمان، میرزا حسین النوری الطبرسی، مؤسسة الکوکب، قم.

115. نقد الرجال، التفرشی، مؤسسة آل البیت (علیهم السلام)، قم.

116. نوادر المعجزات، محمد بن جریر بن رستم الطبری، مؤسسة الامام المهدی (علیه السلام) ، قم.

ص: 319

117. نور البراهین، السید نعمة الله الجزایری، مؤسسة النشر الاسلامی، قم.

118. نهج الایمان، زین الدین علی بن یوسف بن جبر، المطبعة ستاره، قم.

119. نهج الحق وکشف الصدق، العلامه الحلی، المطبعة الصدر، طهران.

120. نهج السعادة فی مستدرک نهج البلاغه، محمد باقر المحمودی، مؤسسة الاعلمی، بیروت.

121. نیل الاوطار من احادیث سید الاخیار، الشوکانی، دار الجیل، بیروت.

122. الوافی، الفیض الکاشانی، مکتبة الامام امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، اصفهان.

123. وسائل الشیعه، الشیخ الحر العاملی، دار احیاء التراث العربی، بیروت.

124. وفیات الائمه (علیهم السلام)، مؤلف مجهول، دار البلاغه، بیروت.

125. الولایة التکوینیه لآل محمد (علیهم السلام)، السید علی عاشور.

126. الیقین، علی بن موسی الطاووس الحسینی، مؤسسة دار الکتاب، قم.

127. ینابیع المعاجز، السید هاشم البحرانی، المطبعة العلمیه، قم.

128. ینابیع الموده، سلیمان بن ابراهیم القندوزی الحنفی، المطبعة اسوة، قم.

ص: 320

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109