سفرها و خاطره ها

مشخصات کتاب

سرشناسه:سماوی، محمد تیجانی، 1936 - م.

عنوان قراردادی:فسیرو فی الارض فانظروا ... . فارسی

عنوان و نام پدیدآور:سفرها و خاطره ها/ محمد تیجانی تونسی؛ ترجمه عقیل سعیدی.

مشخصات نشر:قم: حبیب، 1389.

مشخصات ظاهری:540 ص.: نقشه.

شابک:58000 ریال: چاپ دوم 978-964-6119-54-3 :

وضعیت فهرست نویسی:فاپا(چاپ دوم)

یادداشت:ص. ع. به انگلیسی: Mohammad Al- Tijani Al- Tunisi. Odyssys and memoirs.

یادداشت:چاپ اول: 1389.

یادداشت:چاپ دوم.

موضوع:سماوی، محمد تیجانی، 1936 - م. -- سفرها

موضوع:سفرنامه ها

موضوع:Traveler's writings

شناسه افزوده:سعیدی، عقیل، 1360 - ، مترجم

رده بندی کنگره:G465/س8ف5041 1389

رده بندی دیویی:910/41

شماره کتابشناسی ملی:1991155

ص :1

اشاره

ص:2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص:3

سفرها و خاطره ها

نویسنده : محمد تیجانی تونسی

ترجمه: عقیل سعیدی

ص:4

فهرست مطالب

مقدمه ناشر 7

مقدمه 9

سفر به مصر 15

شیخ عبدالباسط عبدالصمد 21

خالد محمد خالد 30

دکتر محمد عماره 32

شیخ عبدالحمید کِشک 36

صَفیناز کاظم 52

یورش به منزل 56

سفر به حجاز 95

سفر به سوریه 113

سفر دیگر به سوریه 123

سفر به لبنان 137

سفر به عراق 153

سفر به الجزایر 187

سفر به لیبی 205

سفر به کویت 219

سفر به اردن 231

ص:5

سفر به مراکش 247

سفر به ایران 271

سفر به ترکیه 289

سفر به کمور 303

سفر به ساحل عاج 323

سفر به کنیا 341

سفر به هند 369

سفر به سوئد 395

سفر به انگلستان 423

سفر به تایلند 437

سفر به استرالیا 451

سفر به آمریکا 469

سفر به فرانسه 509

ص:6

مقدمه ناشر

ص:7

ص:8

مقدمه

الحمد للّه ربّ العالمین والصّلاة والسلام علی أشرف الأنبیاء والمرسلین سیّدنا ومولانا محمّدٍ وعلی آله الطیّبین الطاهرین الذین جعلهم اللّه سبحانه قدوة للعالمین وسفینة النجاة لمن رکبها من المسلمین.

و رضوان خداوند بر صحابۀ میامینش، آنان که از ایشان و خاندانش پیروی نمودند و پس از پیامبر خود تغییر و بدعتی ایجاد ننمودند و بر عهد و پیمان خویش ثابت قدم ماندند و از شاکرین شدند و نیز بر تابعین که به نیکی از رسول اکرم و خاندانش پیروی نمودند.

و نابود باد دشمنان ایشان، آنان که دینشان را به دنیایشان فروختند و از معاندین شدند و بدین ترتیب آنان را دور ساختند و با هدف تخریب ارکان دین با آنان به ستیزه پرداختند. پس لعنت دایم خداوند بر آنان و یاورانشان و هر که از اولین و آخرین آن ها را یاری رساند تا روزی که مردم در محضر پروردگار جهانیان بپاخیزند.

بارالها به درگاهت دعا می کنیم و به واسطۀ حبیبت و برترین بندگانت محمد صلی الله علیه و آله و خاندان مطهرش به حضرتت متوسل می شویم که دل های مؤمنین صادق را بگشایی و با فضل و منّتت به آن ها در درک حقیقت یاری رسانی، ای خدایی که بر همه منّت داری و کسی بر تو منّت ندارد. چرا که تو در کتاب عزیزت قرآن فرمودی

ص:9

و سخن تو بر حق است که:

«یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلامَکُمْ بَلِ اللّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَداکُمْ لِلْإِیمانِ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ».1

بارالها، پس دل های جویندگان حق و حقیقت و بی گناهان مسلمان را هدایت فرما. آنان که در پیچ و خم های کاذب دروغ پردازان، حیران و سرگردان شدند.

دروغ پردازانی که حق را باطل نشان دادند و برای شیاطین یار و یاور بودند. به راستی که تو هر که را اراده فرمایی به راه راست هدایت می فرمایی.

و اینک من این کتاب را که سفرها و خاطره ها نامیدم به خوانندگان ارجمند تقدیم می کنم که عبارت است از یادداشت های خاطراتی که آن ها را طی سی سال گردآوری نمودم. خاطراتی که خیر و شر، تلخ و شیرین، سرد و گرم، جنگ و گریز، بخل و بخشش، یأس و امید، ترس و بزدلی، جرأت و شجاعت، رازها و حکایت ها، خنده و گریه و سختی و آسایش در آن وجود دارد. این ها ماجراهایی است که مردی به آن ها تن داد که دنیایش را به آخرتش فروخت، پس از آن که حق را دریافت و باطل را شناخت و نقاب از چهرۀ نیرنگ و فریب کنار زد. پس خداوند او را از دسیسۀ توطئه چینان نگهدارد و از شر حاسدان حفظ فرماید و در میدان مبارزه با معاندین، نواصب و گمراهان پیروز گرداند.

من خاطرات مسافرت های خودم را همان طور که پیش آمد، بی کم و زیاد به خوانندگان بزرگوار و همۀ آزادگان تقدیم می کنم. خواننده، در این خاطرات،

ص:10

پیش آمدهای غافلگیرانه و شب نشینی هایی را خواهد یافت که از غم و اندوه تهی نیست، همین طور مبارزه طلبی و زورآزمایی. در این کتاب سعی کردم به دلیل رعایت حال خوانندگان بزرگوار مطالب را خیلی کوتاه و مختصر کنم. البته بدون سهل انگاری در آنچه باید بیان شود و بدون تخلف در آنچه نباید بیان شود. من این کتاب را به دو بخش تقسیم کردم. در بخش اول به سفرهایی که به کشورهای عربی داشتم پرداختم و در بخش دوم، سفرهایم به کشورهای اسلامی و غربی. با توجه به این که همۀ کشورهایی که در خاطراتم از آن ها یاد کردم بیش از یک بار از آن ها دیدن کردم. و چه بسا دیدار از بعضی آن ها ده ها بار تکرار شده نظیر عراق، ایران، لندن، حجاز، سوریه، لبنان، آمریکا، ترکیه، اردن و مصر. اما کشورهای سنگال، سیرالئون، موریتانی، تانزانیا، سودان و همین طور ایتالیا، سوئیس، فرانسه، اسپانیا، هلند، بلژیک، ایرلند، آلمان، اتریش، بلغارستان، یوگسلاوی، اسکاتلند و کشورهای شمال نظیر نروژ، دانمارک، هلند، کانادا، روسیه و نیز بعضی کشورهای خلیجی، از همۀ این کشورها به دفعات دیدن کرده بودم و در آن ها سخنرانی هایی داشتم و گفت و گوها و مباحثاتی برایم پیش آمد و خاطراتی هم از آن ها به یاد دارم.

اما اکثر این خاطرات ارزش گردآوری و تدوین ندارد. چرا که ممکن است مشابه یا نزدیک به آن چیزی باشد که در کشورهای نام برده برایم پیش آمده بود. سعی در رعایت اختصار و بیان آنچه برای خوانندگان مفید است نمودم. خوانندگانی که در پی صداقت در گفتار و اخلاص در عمل هستند. از خداوند متعال می خواهم این عمل مرا خالصانه برای حضرتش قرار دهد و به همۀ ما توفیق کسب خشنودی اش را بدهد و در ایجاد وحدت کلمه و وحدت عقیده ما را یاری دهد تا بهترین امتی باشیم که برای مردم برگزیده شده است، همان طور که خداوند متعال خواسته است و

ص:11

امتی متفرق از هم، مخالف هم و منحرف نباشیم، همان طور که شیطان ملعون می خواهد.

خداوند بندگانش را به گردش در زمین فرمان داد تا فرجام مردمان پیش از خود را ببینند و نیز با یکدیگر آشنا شوند همان طور که فرمان داد به سوی فراگیری معارف دینی بشتابند و چون به میان قوم خود بازگشتند آنان را ارشاد نموده و بیدار سازند بنابراین در سیر و سفر، رحمت، شفا، علم و معرفت نهفته است. آیا تمام زندگی چیزی جز سفر به سوی فنا و سپس انتقال به سوی زندگی ابدی است. خدای متعال به ما فرمان می دهد که سفر خود را به اتمام نرسانیم، مگر با اندیشه و تأمل در حق و حقیقت، و حق شناخته نمی شود مگر به واسطۀ محمد و خاندان پاکش. پس پند بگیرید ای اهل خرد.

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ * یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ * وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ کُنْتُمْ عَلی شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَأَنْقَذَکُمْ مِنْها کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللّهُ لَکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ * وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ * وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَیِّناتُ وَ أُولئِکَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ »1.

ص:12

و ما در تأیید کلام خداوند رحمان و تکذیب شیطان به درگاه خدای متعال تضرع کرده و از او می خواهیم که ما را از متقین قرار دهید و ما را نمیراند مگر آن که مسلمان باشیم و ما را همدل و متحد گرداند و از جملۀ هدایت شدگان و چنگ زدگان به ریسمان محکمش قرار دهد و از آنان که از هم متفرق و با هم مخالف اند قرار ندهد. بحقّ محمّد وآله الطاهرین صلوات اللّه علیهم أجمعین وآخر دعوانا أن الحمد للّه ربّ العالمین.

محتاج رحمت پروردگار

محمد تیجانی تونسی

ص:13

ص:14

سفر به مصر

اشارة

مصر

مساحت: 1000000 کیلومتر مربع

جمعیت: 65 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: شرق آسیا

پایتخت: قاهره

مرزهای این کشور:

از غرب: به لیبی

از شرق: به دریای سرخ و اردن

از شمال: به دریای مدیترانه

از جنوب: به سودان

ص:15

ص:16

سفر به مصر

جهت ایجاد وحدت، میان مسلمانان و وحدت کلمه آن ها و ریشه کن کردن اختلاف بین آن ها جمهوری اسلامی ایران اقدامات ارزشمند بسیاری انجام داد از جمله: برپایی کنفرانس هایی به مناسبت های مختلف و با عناوین متفاوت مانند:

کنفرانس ائمۀ جمعه و جماعات، کنفرانس اندیشمندان اسلامی، کنفرانس تقریب مذاهب، کنفرانس نهج البلاغه و کنفرانس وحدت اسلامی، که برای برپایی آن میلاد باسعادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله انتخاب شد و با توجه به این که میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نزد اهل سنت دوازده ربیع الاول و نزد شیعه هفدهم ربیع الاول می باشد، این هفته، هفتۀ وحدت نام گذاری شد. جمهوری اسلامی ایران نیز امکانات مادی و انسانی بسیار بزرگی برای برگزاری این کنفرانس تدارک دید و شخصیت های اسلامی را که اغلب آن ها از اهل تسنن بودند از تمام جهان برای ایراد سخنرانی، نوشتن مقاله و حضور در همایش ها و گفت و گوها و مناظرات دعوت کرد، تا با یکدیگر به تبادل آرا و اندیشه ها بپردازند. من نیز شخصاً چهار مرتبه در این کنفرانس شرکت کردم و دریافتم که چه ابعاد و فواید زیادی دارد. چه بسا این کنفرانس به هدف مورد نظر که همانا ایجاد وحدت میان مسلمانان است نرسد، اما عدۀ زیادی را به ویژه علما، اندیشمندان و دانشمندان با حقایق محو شدۀ اهل بیت علیهم السلام طی قرون گذشته آشنا کرد و در نهایت هم آن ها را با برادران شیعۀ خود آشنا نمود و بسیاری از شبهات و

ص:17

مسائل بی پایه و اساس را از بین برد و دیدگاه های متفاوت را به هم نزدیک کرد.

چون زمان تدارک مقدمات کنفرانس پنجم وحدت اسلامی، در سال 1985 فرا رسید و من یکی از اعضای هیئت مسئول آن بودم به فکر دعوت از شخصیت های علمی از مصر که مهم بوده و از جایگاهی در سطح اسلامی برخوردار باشند افتادیم.

از این میان شیخ عبدالباسط عبدالصمد، شیخ عبدالحمید کشک، دکتر خالد محمد خالد، دکتر محمد عماره، دکتر جمال البنّا، شیخ سعید رمضان و روزنامه نگار معروف در سطح اسلامی، خانم صفیناز کاظم را انتخاب کردیم و چون آن زمان روابط ایران و مصر برقرار نبود و تماس با این افراد ممکن نبود، جز از طریق کسی که خودش دعوت نامه ها را به آن ها برساند و نیز چون خودم اکثر اشخاص نام برده را می شناختم و رابطۀ دیرینه ای با آن ها داشتم و در اولین کتابم نیز به نام آن گاه هدایت شدم از بعضی از آن ها نام برده ام، خودم را از میان حاضرین تنها کسی دیدم که مصر را می شناسد. من در گذشته بارها به این کشور رفته بودم و آن جا دوستان زیادی دارم. به همین جهت داوطلب انجام این مأموریت شدم. مأموریتی که به نظر می رسید برای من آسان و میسّر باشد. پس دعوت نامه ها را رسماً به نام اشخاص یاد شده نوشتم و یک بلیط رفت و برگشت از پاریس به قاهره تهیه کردم. و نیز چهار هزار دلار برای تهیۀ بلیط برای دعوت شدگان از قاهره تا ایران دریافت نمودم.

به خدا توکل کردم و پانزده روز پیش از برگزاری کنفرانس، توسط خطوط هوایی مصر به طرف قاهره حرکت کردم. در هواپیما روزنامه های مصری بین مسافران توزیع شد و روزنامۀ الأهرام نصیب من شد. روزنامه را باز کردم و عنوان تیتر درشتی را خواندم که در صفحۀ اول به رنگ قرمز نوشته شده بود: «ایران عده ای از تونسی ها را برای تروریسم آموزش می دهد». با خود گفتم: یا فتاح، یا رزاق،

ص:18

خدایا این امر را ختم به خیر کن.

وقتی هواپیما به فرودگاه بین المللی قاهره رسید، طبق روال معروف، ابتدا پاسپورت ها را به مأمورین فرودگاه عرضه کردیم. سپس همۀ مسافران از آن جا رفتند به جز من که بیش از یک ساعت منتظر ماندم. پس از آن پاسپورت مرا آوردند و گفتند: بفرمایید این هم پاسپورت. خوش آمدید دکتر.

از فرودگاه خارج شدم و سوار تاکسی شدم. تاکسی مرا به منطقه «باب اللّق» رساند. جایی که آن را می شناسم و دوستان و آشنایانی دارم، در یک مسافرخانه اتاقی گرفتم و بعد برای تبدیل پول و نیز تماس با بعضی از دوستان از مسافرخانه خارج شدم. طی تماسی که گرفتم ناگهان باخبر شدم که یکی از دوستانم طی ده سالی که در مصر حضور نداشتم از دنیا رفته است و خوشبختانه بقیۀ تماس ها مثبت بود.

با شیخ عبدالباسط عبدالصمد تماس گرفتم. او صدای مرا شناخت و بر من اصرار کرد که فوراً پیش او بروم تا با من ملاقات کند. خیلی زود به منزلش رفتم. از من استقبال بسیار گرمی نمود. دو پسرش حسن و حسین و یکی از فضلا که از روحانیون معمم الأزهر بود نزد وی حضور داشتند. دربارۀ همه چیز با هم به گفت و گو پرداختیم و روزهای گذشته را به یاد آوردیم. فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:

آقا من دعوت نامه ای برای شما آورده ام تا در کنفرانس وحدت اسلامی در تهران شرکت کنید و با یک تلاوت دلنشین با صدای جاودانۀ خودتان کنفرانس را افتتاح کنید. هر چه می خواهید می توانید تقاضا کنید تا صادقانه در اختیار شما قرار گیرد.

شیخ عبدالباسط از حرفی که زدم خندید و گفت: شما می خواهید سرم را به باد بدهید.

ص:19

گفتم: چرا؟ جواب داد: نه، من با رفتن به ایران با جان خودم بازی نمی کنم. سعی کردم او را متقاعد کنم که این فقط یک کنفرانس اسلامی برای ایجاد وحدت میان مسلمانان است و ارتباطی با سیاست ندارد. اما وی به من فهماند که نمی تواند دست به چنین ماجراجویی خطرناکی بزند.

در اولین روزی که به قاهره رسیدم احساس ناامیدی کردم. شیخ عبدالباسط که فکر می کردم مرد قرآن است و ارتباطی با مشکلات سیاسی که این جا و آن جا رخ می دهد ندارد، حاضر نیست حتی با یک تلاوت قرآن در کنفرانسی که به وحدت میان مسلمانان دعوت می کند، شرکت کند، پس موضع کسانی که سیاست پیشه اند چه خواهد بود؟!...

پس از خوردن شربت انبه، از وی عذرخواهی نمودم و برای رفتن خداحافظی کردم. آن گاه از من پرسید: آیا به قاهره آمده ای تا مرا دعوت کنی که به ایران بروم؟

گفتم: بله و همین طور برای دعوت از اشخاص دیگر.

پرسید: آیا کسی از آن ها را دیده ای؟

گفتم: شما اولین کسی هستید که با او ملاقات کردم و امیدوارم بقیه موضع شما را نداشته باشند.

شیخ عبدالباسط گفت: من و شما قبل از ایران و از سال ها پیش با هم دوست بودیم. من حتماً باید شما را فردا برای صرف ناهار دعوت کنم. سعی کردم عذرش را بخواهم، اما قبول نکرد و من با بی میلی این دعوت را پذیرفتم و از او تشکر کردم.

با هم برای ساعت یک بعد از ظهر فردا در همان جا قرار گذاشتیم.

بقیۀ روز را با تماس های تلفنی با دوستان و آشنایان گذراندم. بعضی از آن ها از محل اقامتم با خبر شدند و بعضی هم قول دادند که به زودی به دیدنم می آیند.

ص:20

شیخ عبدالباسط عبدالصمد

فردای آن روز، طبق قرار به طرف منزل شیخ عبدالباسط به راه افتادم. آن جا یک روحانی معمّم الأزهر را دیدم که محاسن خود را تراشیده بود و در حال گفت و گو با شیخ عبدالباسط و دو پسرش، حسن و حسین بود. همه از رسیدن به موقع من خوشحال شدند. سپس شیخ عبدالباسط از ما دعوت کرد تا سوار خودروی شخصی او بشویم. پرسیدم: کجا؟

جواب داد: جایی که ناهار منتظر ماست.

حسن رانندگی می کرد و آن روحانی کنار او نشست، در حالی که من بین شیخ عبدالباسط و پسرش حسین در عقب خودرو نشستیم.

بعد از مدت کوتاهی به زَمالِک رسیدیم و به مجلل ترین رستوران در آن جا رفتیم. به محض ورود ما صدای آواز به صدای ترتیل قرآن با صدای عبدالباسط تبدیل شد. در آستانۀ در دو نفر از ما استقبال نموده و به گرمی سلام کردند.

عبدالباسط ابتدا مرا به آن دو معرفی کرد، سپس یکی از آن ها را به من معرفی کرد و گفت: او شهردار قاهره است و به افتخار شما برای صرف ناهار به این جا آمده است.

از این استقبال بسیار گرم، خیلی خوشحال شدم. سپس دور یک میز بسیار زیبا که قبل از آمدن ما آماده شده بود نشستیم. من بین عبدالباسط و پسرش حسین نشستم. در حالی که حسن رو به روی برادرش و روحانی الأزهر رو به روی من، و شهردار رو به روی شیخ عبدالباسط نشست.

گوشت های کباب شده و غذاهای اشتها برانگیز پی در پی از راه می رسید. شروع به خوردن کردیم که ناگاه شهردار از من دربارۀ «ژاک شیراک» پرسید. در آن زمان

ص:21

شیراک، شهردار پاریس بود. پس به او گفتم که من هیچ ارتباطی با شیراک ندارم. من فقط یک دکتر هستم و از دانشگاه سوربن، بخش فلسفه و علوم انسانی و مقایسه بین ادیان فارغ التحصیل شدم. پس اگر در این باره مطلب مهمی به نظرتان می رسد من آماده ام به هر سؤالی جواب بدهم.

روحانی حرف مرا قطع کرد و به او گفت: از من دربارۀ ژاک شیراک و دربارۀ همۀ فرانسه بپرس. من به تازگی با آن جا آشنا شدم و همین اواخر از پاریس دیدن کردم. آن جا چیزهای بسیار عجیبی دیدم. با یک خانم فرانسوی آشنا شدم که به اتفاق دخترش مسلمان شده بود و زیباترین روزها را با آن ها گذراندم. از من دربارۀ خمینی پرسیدند، به آن ها هشدار دادم و گفتم که او کافر است و با اسلام آشنایی ندارد.

با حرف های آخرش مرا تحریک کرد و غذا در گلویم ایستاد. حرف هایی را که می شنیدم باور نمی کردم. پس گفتم: دوباره تکرار کنید! چه گفتید؟

او هم حرفش را به صراحت تکرار کرد و بر آن افزود. لذا فوراً به او گفتم: اگر امروز بنا باشد که اسلام در کسی تجسّم پیدا کند، هرگز کسی را بهتر از امام خمینی پیدا نخواهد کرد. بنابراین شما چگونه وی را تکفیر می کنید و می گویید که او اسلام را نمی شناسد؟

روحانی جواب داد: اولاً آن ها شیعه هستند و شیعیان از اسلام بسیار دورند.

ثانیاً او جنایت کار و جلاد است و کسانی را که انقلاب کردند و او را به حکومت رساندند به قتل رساند.

گفتم: این که آن ها شیعه هستند و شیعیان از اسلام دورند، پس لازم است اطلاعات خودتان را اصلاح کنید. مگر شما از فتوای عالم بزرگ الأزهر، شیخ

ص:22

محمود شلتوت غافل هستید که انجام عبادات را بر اساس مذهب شیعه جایز دانست؛ زیرا آن ها مانند پیروان سایر مذاهب مسلمانند. این فتوی ده ها سال پیش از انقلاب اسلامی در ایران صادر شده است و پس از به وجود آمدن انقلاب اسلامی، خاص و عام و همۀ مردم پس از ارتباط با شیعه در ایران و خارج از ایران دریافتند که آن چه دربارۀ شیعه گفته می شود، کذب محض بوده و افترا است و تنها دلیل حضورم در میان شما همین امر است. من به این جا آمده ام تا شیخ عبدالباسط و چند تن از علما و اندیشمندان را برای حضور در کنفرانس وحدت اسلامی دعوت کنم، تا بدین وسیله با شیعه و مذهب اهل بیت که از آن پیروی می کنند، آشنا شوند و از این طریق نیز تبلیغات منفی و شایعات دروغین از بین برود.

به علاوه این حرف شما که امام خمینی تنها یک جلاد است و فرزندان انقلاب که او را به حکومت رساندند، را به قتل رساند شایعاتی بی اساس است که مراکز ضد اسلام و مسلمانان پراکنده می سازند. چرا که امام خمینی حتی مگسی نکشته است.

ایشان با حکومت مستقیم فاصله دارد و هرگز چنین عملی را نمی پذیرد. بلکه تنها در خانه داماد خود نشست و زاهدانه دست از دنیا کشید. غذایش نان و شیر است و همۀ لباسش در بقچه ای است که به آن تکیه می دهد.

مرد روحانی از حرف هایم خندید و با اعتراض گفت:

تو خمینی را نمی شناسی، او خودش بر ایران حکومت می کند و هیچ اتفاقی رخ نمی دهد، مگر با اجازه و دستور او. مگر از اعدام هایی که همۀ خبرگزاری های جهان آن ها را گزارش کردند خبر نداری؟ اعدام هایی که همۀ خبرگزاری های انقلاب قربانی آن شدند.

با اطمینان گفتم: این شما هستید که خمینی را نمی شناسید، بلکه فقط چیزی را

ص:23

که خوشایند شماست دربارۀ ایشان می شنوید. اما من ایشان را به خوبی می شناسم در «نوفل لوشاتو» ی فرانسه، سه مرتبه با وی دیدار کردم. همچنین در قم، پس از بازگشتشان به ایران با او گفت و گو کردم. اما در خصوص اعدام هایی که گفتید، باید بگویم که حکم آن ها را یک دادگاه قانونی اسلامی صادر نموده و همۀ منافقینی که افراد بی گناه را در مساجد و نیز رئیس جمهور رجایی و نخست وزیر باهنر و همۀ اعضای دولت که 72 نفر بودند را کشتند، محکوم کرد. آیا می خواهید بعد از این همه جنایت، امام آن ها را عفو کند.

روحانی گفت: چیزی که من می دانم این است که قتل مسلمانان جایز نیست.

گفتم: عجب! کمی پیش که می گفتید شیعیان مسلمان نیستند.

اما چون می خواهید امام خمینی را محکوم کنید، در مقابل از جنایت کاران و منافقینی که با اسلام و مسلمین مبارزه می کنند و می خواهند به هر قیمتی جمهوری اسلامی را سرنگون کنند، دفاع می کنید. آقا در مورد بندگان مؤمن خدا از او بترسید.

اگر شما امام را به خاطر کشتن جنایت کاران محکوم می کنید، پس چرا ابوبکر صدیق را که مسلمانان را تنها به خاطر عدم پرداخت زکات به قتل رساند محکوم نمی کنید.

روحانی فریاد زد: آیا ابوبکر صدیق را با این خوک مقایسه می کنی؟

من نیز به خشم آمدم و گفتم: کسی را که تو خوک می نامی از ابوبکر صدیق برتر است.

گفت: اگر نسبت به آقا ابوبکر کینه داری، پس تو شیعه هستی.

گفتم: این موضوع را رها کن و در مورد قتل مسلمانان با من صحبت کن. البته اگر از تاریخ اطلاع داری؟ و چگونه می توانی اطلاع داشته باشی، در حالی که از ساده ترین مسائل که همۀ مردم از آن آگاهند بی اطلاع هستی. چرا که حتی از فتوای

ص:24

شیخ شلتوت که در الأزهر صادر شد خبر نداری. با این که از علمای الأزهر هستی.

روحانی گفت: شیخ شلتوت تنها از جانب خودش ابراز نظر می کند و عده ای علمای ما او را تکفیر کرده اند.

گفتم: بنابراین تکفیر امام خمینی از جانب شما، بر اساس تکفیر شیخ شلتوت است که امام الأزهر در زمان خودش بود. چنین چیزی از شما عجیب نیست؛ زیرا بروز امری از مصدرش باعث تعجب نیست.

بعد از این بحث و مجادله که تقریباً بیش از یک ساعت طول کشید، ناگهان به خود آمدم. گویی به یک خواب عمیق فرو رفته بودم، متوجه شدم که خودم را درگیر موضوعات خطرناکی کردم که از آن ها بی نیازم و دیدم که، این شهردار دروغین حتی یک کلمه هم به زبان نمی آورد و یک بار به من خیره می شود و یک بار هم به عبدالباسط.

خودم گفتم: تیجانی، خودت را با کسانی گرفتار کردی که آن ها را به خوبی نمی شناسی. به این نمایش و دامی که برای من نصب شده بود شک کردم؛ زیرا آنان می خواستند به این وسیله، هویت واقعی خودم و مأموریتی را که به خاطر آن به این جا آمده بودم، آشکار کنم. چرا در این مدت هیچ یک از حاضران حرفی نمی زد و در این بحث شرکت نمی کرد؟ چرا همۀ حرف های روحانی تحریک آمیز بود و تنها من مخاطب او بودم؟ چرا تنها کسی که حرف می زد من بودم؟

همۀ این سؤال ها به ذهنم رسید، جوابشان نیز همین طور و نیازی به توضیح بیشتر نداشت. برای من روشن شد که این شهردار دروغین کسی نیست جز یک افسر اطلاعاتی مصر، و جز این هم چه کسی می توانست باشد. او نگاهش را پشت عینک سیاهی مخفی کرده بود که قسمتی از چهره اش را می پوشاند.

ص:25

خودم را پریشان و در تنگنا دیدم و عاملی را که باعث شد با این جماعت توطئه گر هم نشین شوم نفرین می کردم. جماعتی که در ظاهر دوست و مهربانند و در باطن فریب کار و نیرنگ بازند. نگاه تندی به ساعتم انداختم و بعد به عبدالباسط که کنارم بود، رو کردم و گفتم: از این که به این زودی مرخص می شوم از شما عذرخواهی می کنم. چون رأس ساعت سه جلوی منزل شما با یکی از دوستانم قرار گذاشته ام؛ زیرا فکر می کردم که ناهار آن جا خواهد بود و با توجه به این که من به قول و قرارهایم مقید هستم، تقاضا می کنم قبل از این که دیر شود مرا به آن جا برسانید.

شیخ عبدالباسط به پسرش که رو به روی من نشسته بود رو کرد و گفت: ایشان را زود برسان و برگرد.

با همه خداحافظی کردم و به سرعت از آن جا بیرون رفتم. می دانستم که مسافت زَمالِک تا منزل شیخ عبدالباسط در بهترین شرایط سی دقیقه طول می کشد. در طول مسیر با همراهم دربارۀ ایران، امام خمینی و جمهوری اسلامی صحبت می کردم و این که خداوند ایران را به جای مصر به مسلمانان داد، پس از این که مصر از صف کشورهای عربی خارج شد و با اسرائیل صلح کرد و بقیۀ کشورهای عربی با آن قطع رابطه کردند و این که رسانه های گروهی صهیونیستی چگونه بر مردم مصر تأثیر گذاشته اند، به طوری که امروز از ایران واهمه دارند و در کنار اسرائیل احساس امنیت می کنند. من همۀ این ها را می گفتم و حسن می شنید، اما حتی یک کلمه هم به زبان نمی آورد گویی که لال باشد.

او مرا روبروی منزل پدرش پیاده کرد و بعد از این که به دوستم «عبده» که آن جا منتظرم بود سلام کرد برگشت. عبده از دیدنم بسیار خوشحال شد، من نیز همین

ص:26

احساس را نسبت به او داشتم حتی بیش از او، چرا که این جوان از ده سال پیش، روزی که در منزل این خانواده در «حلوان الحماعات» مهمان شدم و او را شناختم خیلی تغییر کرده بود. عبده خبر ازدواجش را به من داد و گفت که مادرش که علاقۀ زیادی به او دارد او را فرستاده، تا مرا با خودش به خانه ببرد. خیلی سعی کردم از این کار خودداری کنم اما او اصرار زیادی کرد و بالاخره مرا تا مسافرخانه همراهی کرد. آن جا همۀ وسایل مرا جمع کرد و در چمدان گذاشت و خودش آن ها را حمل نمود، من هم مطیعانه و با اشتیاق زیاد برای دیدار این خانوادۀ بزرگوار با او همراه شدم. خانواده ای که از روزی که با آقای عبدالحمید خاطر از لیبی به مصر همسفر شدم و در منزل وی مهمان شدم، شناختم و با همۀ اعضای آن آشنا شدم. آن روزها طی اقامتم در مصر به هر جا که می رفتم عبده را با خودم می بردم. امروز یک بار دیگر به مصر آمدم و خانوادۀ عبدالحمید خاطر را غافلگیر کردم و در منزل جدیدشان بیش از یک هفته با آن ها اقامت کردم. و اکنون من وارد منزلشان می شوم در حالی که همه آن ها منتظر ورود من هستند. من همه را شناختم از جمله همسر عبده. آن شب را با یک شب نشینی به یادماندنی به صبح رساندیم. مادر عبده گاه به گاه به شوخی از من گله می کرد که چرا به مسافرخانه می روم در حالی که در مصر دوستانی دارم. سپس عبده مرا به پسرخالۀ جوانش «طاها» معرفی کرد. جوانی که چند روز پیش، از اتریش آمده بود. جایی که تحصیلاتش را به پایان رسانده بود و اکنون خود را برای نامزدی و تدارک خانۀ زناشویی آماده می سازد. من در این جوان، متانت و آرامش توأم با فرهنگ بالا و آگاهی از مسائل روز را دیدم. همچنین توسط عبده و طاها با عده ای از بهترین جوانان فرهیخته آشنا شدم. آن ها عادت کردند که هر شب نزد ما بیایند و تا نیمه های شب با ما بنشینند. من از هر فرصتی

ص:27

استفاده می کردم تا موضوع مذاهب اسلامی و مشکل شیعه و سنی را مطرح کنم.

بحث های ما گاهی با تمایل و گاهی با اکراه همراه بود. نسبت به وقایع و پیش آمدها واکنش نشان می دادیم. لذا گاهی به خشم می آمدیم و گاهی هم می خندیدیم.

احساس کردم که با صحبت هایم بر اکثر حاضرین تأثیر گذاشتم. به خصوص طاها که هر جا می رفتم مرا همراهی می کرد. زیرا او شاغل نبود و در انتظار کاری جدید به سر می برد. به همین جهت هر روز صبح به خانۀ عبده می آمدم تا صبحانه را به اتفاق این خانواده صرف کنم. سپس به اتفاق طاها از حلوان به طرف قاهره که سی کیلومتر فاصله داشت به راه می افتادیم.

یک روز صبح به طور اتفاقی برای ادای نماز ظهر به مسجد امام حسین علیه السلام(1)

رفتیم. همین که نمازم را تمام کردم و سرم را بلند کردم تا نقوش و کتیبه ها را که دور تا دور روی دیوارهای مسجد نقش بسته بود بخوانم، ناگهان حدیث ثقلین که روی دیوار و نزدیک محراب نوشته شده بود و نور چراغ بر آن می تابید، توجه مرا جلب کرد. طاها را صدا زدم و از او خواستم که آن را بخواند. او هم حدیث را خواند:

«إنّی تارک فیکم الثقلین ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا بعدی أبدا کتاب الله و عترتی أهل بیتی».(2)

طاها با صدای بلند گفت: باور نمی کنم، تیجانی تو این حدیث را این جا و روی دیوار نصب کردی.

تعجب طاها بر خوشحالی من افزود. زیرا او دربارۀ مضمون این حدیث بارها با من بحث کرده بود و منکر این شد که رسول خدا صلی الله علیه و آله بگوید: کتاب اللّه و عترتی.

ص:28


1- (1) . منظور مسجد رأس الحسین علیه السلام است.
2- (2) .من امانتی گران بها به میان شما می گذارم. تا زمانی که به آن چنگ بزنید پس از من هرگز گمراه نمی شوید. و آن کتاب خدا و فرزندان و اهل بیتم می باشد.

(کتاب خدا و فرزندان و اهل بیتم). بلکه همیشه می گفت: کتاب اللّه و سنّتی، و مدّعی شد که در تمام عمرش از کسی نشنیده است که بگوید کتاب اللّه و عترتی.

طاها را از مسجد بیرون بردم و به طرف الأزهر که در آن نمایشگاه کتاب برپا شده بود به راه افتادیم. به او گفتم: طاها از خدا بترس و متکبّر نباش، چرا که من از نزد خودم چیزی را نیاورده ام، حتی اگر حدیث نوشته شده در مسجد را خودم در این روزها آن جا نصب کرده ام. بنابراین نظرت دربارۀ کتاب صحیح مسلم چیست که از کهن ترین کتب اسلامی است و اکنون در نمایشگاه به فروش می رسد و در دسترس توست؟

طاها پرسید: مگر حدیث عترت در آن هم آمده است؟

باب فضایل اهل بیت را پیدا کردم و حدیث را به او نشان دادم. او هم حدیث را دو یا سه مرتبه خواند، مدتی سکوت کرد، گویی داشت با خودش فکر می کرد، چهره اش زرد شده بود، و به نظر می رسید که

آن گاه گفتم: این قطره ای از دریاست. اگر مایلی ده ها حدیث دیگر را که مؤید این معناست و همۀ آن ها نیز از کتب صحاح اهل سنت هستند، به تو نشان می دهم.

طاها به آهستگی گفت: حالا من شیعه شدم و به همۀ صحبت هایت دربارۀ اهل بیت متقاعد شدم.

طاها در شب های بعد جهت متقاعد کردن بقیۀ جوانان سعی و تلاش می کرد. و آن چه را که با دلیل و برهان مطرح می کردم تأیید می کرد و نسبت به صحبت هایم اشتیاق زیادی نشان می داد. بدین ترتیب بقیۀ جوانان هم که هشت نفر بودند شیعه شدند.

ص:29

خالد محمد خالد

طاها را از برنامۀ دیدارم از قاهره مطلع کردم. و با توجه به این که طاها از شهروندان این کشور است از وی خواستم که با من همراه شود و به اتفاق نزد اشخاصی که برایشان دعوتنامه کنفرانس را آورده بودم، برویم.

قرار ما در قاهره برای دیدار با دکتر خالد محمد خالد نویسندۀ شهیر در دفتر کارش بود. وقتی که به آن جا رسیدیم خانم منشی به ما گفت که از نیم ساعت پیش منتظر رسیدن ما بوده است. ما هم که به دلیل ترافیک بالای خیابان های قاهره دیر به آن جا رسیده بودیم از وی عذرخواهی کردیم. منشی گفت: کمی منتظر باشید چون دکتر چند نفر مهمان دارند!

ما هم کمی منتظر ماندیم، سپس در اتاق دکتر برای استقبال از ما باز شد، اما آن جا آن طور که منشی ادعا کرده بود هیچ مهمانی وجود نداشت. جوانی حدوداً سی ساله از ما استقبال کرد و به ما خوش آمد گفت. او خود را دکتر اسامه پسر دکتر خالد محمد خالد معرفی کرد و گفت: از شما به خاطر عدم حضور پدرم عذرخواهی می کنم. چون ایشان مریض است و برای انجام معاینات پزشکی به اتریش مسافرت کرده است بنابراین بفرمایید چه کار دارید؟

گفتم: به خاطر بیماری پدرتان جداً متأسفیم، خدا ایشان را حفظ کند و عمر بدهد.

مایل بودم شخصاً با ایشان ملاقات کنم تا دعوت نامه رسمی برای حضور در کنفرانس اسلامی را که در ایران برگزار می شود به ایشان تقدیم کنم. بنابراین انشاءاللّه کی تشریف می آورند؟

جواب داد: بیش از یک ماه، اما دعوت نامه را به من بدهید و مطمئن باشید که بدستشان خواهد رسید.

ص:30

گفتم: این کار فایده ای ندارد، چون موعد برگزاری کنفرانس تا ده روز دیگر خواهد بود و پدر شما در این مدت تحت معالجه خواهد بود، بنابراین حضور ایشان ان شاءاللّه برای فرصت دیگری باشد.

دکتر اسامه در انتظار رسیدن شربتی که با تلفن سفارش داده بود، بسیار سعی کرد که تا آن جا که ممکن است ما را در دفترش نگهدارد. به علاوه سعی کرد، جزئیات این مأموریت را بفهمد و این که چه کسی مسئول برگزاری این کنفرانس است و بدین ترتیب با بارانی از سؤالات مرا در تنگنا قرار داد که به طور مختصر به بعضی از آن ها جواب دادم، سپس عذرخواهی کردم و از آن جا خارج شدم، مثل این بود که از یک مرکز بازجویی خارج شدم.

در راه بازگشت، طاها شک خودش را نسبت به دکتر اسامه پنهان نکرد و تأکید کرد که هنگام ورود ما به اتاق دکتر اسامه، صدای روشن شدن ضبط صوت را شنید و افزود: خانم منشی به ما القا کرد که دکتر اسامه مشغول مهمانان است در حالی که او ضبط صوت را آماده می کرد تا صحبت های ما را ضبط کند.

گفتم: اهمیت نده، ما نه حرفی زدیم و نه کاری کردیم که بترسیم و اگر دعوت از نویسندگان و متفکران برای شرکت در کنفرانس وحدت، جرم به حساب می آید پس کار این دنیا تمام است.

طاها گفت: حرف شما درست است اما دولت از هر چه اسمش اسلام است می ترسد به خصوص از ایران.

گفتم: ایران در عهد شاه مقبور، دوست همه بود و همه دوستی اش را به خود جلب می کردند. اما در عهد امام خمینی که لوای اسلام را برافراشت و جمهوری اسلامی را تأسیس نمود، دشمن همه شد و همه روابطشان را با آن قطع کردند.

ص:31

طاها گفت: موضوع روشن است، چون شاه هم پیمان آمریکا بود اما امام خمینی دشمن سرسخت آمریکاست و آن را شیطان بزرگ نامید و چهره اش را به خاک مالید. اما در مورد مسلمانان و اعراب، همۀ آن ها را اراده و خواست آمریکا به پیش می راند و آن ها را به هر سو که بخواهد سوق می دهد.

با شنیدن این چنین عباراتی احساس راحتی زیادی کردم و خدا را سپاس گفتم که میان مردم کسی هست که واقعیت امور را درک می کند و مسائل را با معیارهای صحیح می سنجد. حق را به حق دار می دهد و «از ارزش حق کسی نمی کاهد »(1).

دکتر محمد عماره

هنگام صبح به اتفاق طاها به طرف منزل دکتر محمد عماره به راه افتادم. وی یک نویسندۀ به نام در زمینۀ مسائل اسلامی است. او دور از قاهره و در حوالی آن زندگی می کند.

دکتر با آغوش باز از ما استقبال کرد. وی قبلاً می دانست کسی که تلفنی با او صحبت کرده بود، یک دکتر تونسی است که در پاریس اقامت دارد و جهت دیدار و گفت و گو با او به قاهره آمده است.

پس از خوش آمدگویی و صرف میوه، دکتر محمد عماره دریافت که همراهم یک شهروند مصری است و این که دایی های او افراد سرشناسی هستند و دربارۀ بعضی از آن ها از او پرس وجو کرد. من نیز از صحبت هایشان فهمیدم که یکی از دایی های طاها از روحانیون الأزهر است و دیگری در ادارۀ آگاهی مشغول است و یکی دیگر از پیمان کاران بزرگ است. به شوخی به طاها گفتم: ماشاءاللّه شما از یک

ص:32


1- (1) .با بهره از آیه شریفۀ: «وَلاَ تَبخَسُوا النَّاسَ أشیَاءَهُم». از ارزش اشیاء مردم مکاهید.

خانوادۀ علمی و امنیتی و بورژوازی هستید. طاها جواب داد: اما من تا حالا هیچ شغلی به دست نیاورده ام. و از وقتی که از اتریش برگشتم در یک انتظار طولانی به سر می برم.

دکتر به طاها گفت: راستی زندگی در اتریش چطور است؟ طاها نیز بعضی مسائل مربوط به زندگی در آن جا را برایش بازگو کرد. من هم فرصت را غنیمت شمردم و به دکتر عماره گفتم: دکتر فرصت مناسب برای شما پیش آمده تا از اتریش دیدن کنید و از نزدیک با آن جا آشنا شوید. پرسید: چطور، مگر تو اتریشی هستی؟ گفتم: خیر، من یک تونسی ام و در پاریس اقامت دارم. و یک دعوت نامه برای شما آورده ام تا در کنفرانس وحدت در تهران شرکت کنید، اما مسیر شما از طریق اتریش خواهد بود. بنابراین اگر ویزای اتریش را به دست آوردید، بلیط هواپیمای شما هم از قاهره به وین و از آن جا به تهران خواهد بود و می توانید در مسیر رفت یا در بازگشت در وین پایتخت اتریش پیاده شوید.

دکتر عماره در حالی که چهره اش از خوشحالی شکفته بود گفت: این کنفرانس ان شاءاللّه کی برگزار می شود؟

گفتم: نه روز دیگر و به مدت یک هفته و به مناسبت میلاد با سعادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله. اما بعد از کنفرانس هم می توانید هر طور مایلید به میزبانی جمهوری اسلامی در ایران اقامت کنید.

دکتر با تأسف گفت: چقدر حیف شد، واقعاً حیف شد، اگر دو روز پیش می آمدی لحظه ای تردید نمی کردم، اما امروز دیر است.

از این حرف تعجب کردم و علت را پرسیدم. دکتر جواب داد: از یک هفته پیش تعطیلات سالانۀ من شروع شد و من این تعطیلات را به طور عادلانه با همسرم

ص:33

تقسیم کرده ام. ما تعطیلات را یک بار نزد خویشان خودم و یک بار نزد خویشان همسرم به دور از قاهره و شلوغی آن سپری می کنیم. از دو روز پیش شروع به جمع کردن وسایلمان کردیم، تا ان شاءاللّه فردا برای دیدن خویشان همسرم به مسافرت برویم. آن ها منتظر ما هستند، چون آمدن خودمان را به آن ها اطلاع دادیم، بنابراین اگر دو روز پیش می آمدید همه چیز را لغو می کردم، اما امروز انجام این کار دیگر ممکن نیست.

گفتم: یک هفتۀ کامل گذشت و من در این مدت به دنبال آدرس و شمارۀ تلفن شما می گشتم، اما شانس مرا یاری نکرد مگر دیروز و اگر طاها از دایی خودش در مسجد جامع الأزهر کمک نمی گرفت آدرس و شمارۀ تلفن شما را به دست نمی آوردیم.

دکتر گفت: «وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ».1 به هر حال من از شما و از جمهوری اسلامی که به فکر ما بود و از ما دعوت به عمل آورد تشکر می کنیم. و هرگاه شرایط مناسب پیش آمد این دعوت را اجابت می کنیم، چون من بسیار مشتاق آشنایی با ایران و روحانیان فاضل آن هستم. من دربارۀ امام خمینی، این مرد عظیم که با انقلاب اسلامی خودش جهان را به لرزه درآورد، کتابی نوشتم.

گفتم: کاش می توانستم این کتاب را بخوانم. جواب داد: خواهید خواند. دکتر فوراً وارد دفترش شد و یک نسخه از آن کتاب را به عنوان «الفکر القائد فی الثّورة الإیرانیة»(1) برایم آورد. و آن را به من اهدا کرد.

سپس دربارۀ امام خمینی، انقلاب و روحانیان اصلاح طلب در گذر تاریخ

ص:34


1- (2) .اندیشۀ رهبر در انقلاب ایران.

صحبت کردیم و البته این سخن سری دراز دارد.

دکتر عماره گفت: تاریخ حتی در حق جمال الدین افغانی این اصلاح طلب بزرگ هم منصف نبود. من درصدد هستم تا همۀ زندگی و اقداماتش و تأثیری را که بر جهان اسلام گذاشت بنویسم و تاکنون سه بخش از این کتاب را نوشته ام، سپس دکتر تعدادی از این نوشته ها را به من نشان داد و قول داد پس از چاپ این کتاب یک نسخه از آن را به من اهدا کند.

کارت خودم را به وی دادم و به خاطر استقبال گرمش از او تشکر کردم. یک بار دیگر به خاطر عدم امکان مشارکتش در کنفرانس ابراز تأسف کردم و ایشان هم متقابلاً ابراز تأسف کرد. سپس من و طاها با دکتر عماره خداحافظی کردیم، وی برای خداحافظی ما را تا خیابان همراهی کرد و همچنان کنار ما ایستاد تا این که سوار تاکسی شدیم و به طرف قاهره حرکت کردیم و از آن جا به حلوان برگشتیم.

آن شب را طبق معمول تا نیمه شب با جوانان بیدار ماندیم. طاها هنگام رفتن از من سه روز مهلت خواست تا بتواند طی این مدت برای انجام کارهایش به اسکندریه سفر کند. اما عبده آرزو داشت که مرا همراهی کند و از این که شغلش چنین اجازه ای به او نمی داد افسوس می خورد، من عبده را فقط شب هنگام و پای سفره شام می دیدم. مادر عبده نیز به خاطر نبودن همسرش عبدالحمید که در کشور لیبی کار می کرد، افسوس می خورد و آرزو می کرد که همسرش طی مدتی که من میان آن ها حضور دارم به مصر بیاید. مادر عبده یک روز به من اطلاع داد که همسرش طی یک تماس تلفنی از منزل همسایه با آن ها صحبت کرده است و این که آمدن مرا به وی خبر داده و او بسیار خوشحال شده است و با اصرار زیاد از آن ها خواسته که اجازه ندهند منزلشان را ترک کنم. همچنین به من اطلاع داد که همسرش

ص:35

یک شب برای سلام و احوال پرسی با من دوباره تماس خواهد گرفت.

همین طور هم شد. چند تن از کودکان همسایه در حالی که مرا صدا می زدند شتابان نزد من آمدند تا جواب تلفن را بدهم. با عبدالحمید، این دوست باوفا تلفنی صحبت کردم، حرف هایش هنوز در گوشم طنین انداز است که گفت: آقا من چه آن جا باشم چه نباشم منزل، منزل شماست. شما در چشمان ما جا دارید و ما همه نوکر شما هستیم.

شیخ عبدالحمید کِشک

صبح روز بعد به تنهایی از منزل بیرون رفتم و با قطار به سمت قاهره حرکت کردم. به مسجدی که شیخ عبدالحمید کشک، خطیب مشهور، پیش نماز آن بود رفتم.

خطیبی که در همۀ کشورهای عربی و اسلامی به خاطر صراحت، جرأت و نیز بلاغت و حس بیانش معروف است و در همۀ جهان طرفدارانی دارد و نوارهای صوتی اش مثل نان به فروش می رسد.

از اولین سفرم به مصر این مسجد را می شناختم، اما رابطۀ من با شیخ عبدالحمید یک رابطۀ شخصی نبود، بلکه تنها با عده ای از حضار در بعضی از جلسات سخنرانی وی حاضر شدم. وی یک فرد نابیناست و برای رهگذری چون من ممکن نیست که تنها با شنیدن سخنانش با او آشنا شوم.

در مسجد سراغ شیخ را گرفتم، به من گفتند که ایشان در منزل خودش زندانی شده است و از آن جا بیرون نمی آید. سعی کردم علت را بفهمم اما بی فایده بود و بعد از تلاش بسیار یکی از نمازگزاران، نشانی وی را که روی یک قطعه کاغذ نوشته شده بود به من داد.

ص:36

وقتی رانندۀ تاکسی نشانی را خواند و دریافت که من اهل این کشور نیستم، پرسید: می خواهی شیخ را ببینی؟

گفتم: کدام شیخ؟

جواب داد: شیخ عبدالحمید کشک.

گفتم: بله.

راننده گفت: مراقب باش، چون تحت نظر است و هیچ کس به دیدنش نمی رود، مردم می ترسند، حتی دوست داران و علاقه مندانش هم او را رها کرده اند.

گفتم: من یک تونسی ام نه یک مصری و با سیاست هم میانه ای ندارم.

راننده مرا به محل مورد نظر رساند و از دور ساختمانی را که شیخ در آن سکونت داشت به من نشان داد و گفت: او در آن ساختمان و در طبقۀ دوم است، اسمش روی در نوشته شده است، شما را به خدا مراقب خودتان باشید، خدا نگهدار.

وارد ساختمان شدم، در حالی که نوشته های روی درها را می خواندم از پله ها بالا رفتم، اسم شیخ را خواندم و در زدم، همسرش در را کمی باز کرد و از پشت در با من صحبت کرد در حالی که دو پسربچه سعی داشتند بیرون بیایند تا بفهمند چه کسی در زده است.

خودم را معرفی کردم و گفتم: من یک تونسی ام و برای دیدن شیخ به این جا آمده ام.

همسر شیخ گفت: شیخ تا نیم ساعت دیگر برای دیدن شما آماده می شود. از ساختمان خارج شدم و در انتظار وقت مقرر، در محله شروع به گشت زدن کردم.

گذرم به یک فروشگاه مواد غذایی افتاد، با خودم فکر کردم که با یک هدیه برای آن پسربچه ها که آثار فقر و بی نوایی بر آن ها پیدا بود، به منزل شیخ برگردم.

ص:37

تعدادی شیرینی و اسباب بازی برای بچه ها و نیز مقداری عطر برای شیخ خریدم.

شیخ با آغوش باز از من استقبال کرد، مرا در آغوش می کشید و می بوسید، گویی مدت هاست مرا می شناسد، از حرف هایش دریافتم که چند ماهی است کسی به دیدن او نیامده است، گویی این دیدار زندگی توأم با اندوه و تنهایی در خانه را کمی برایش قابل تحمل کرد.

به خاطر هدیه ها از من تشکر کرد و بسیار برایم دعا کرد. از دیدن این همه فقر و سادگی در خانه شیخ چشمانم پر از اشک شد و آنچه در منزل شیخ عبدالباسط عبدالصمد از سالن های پذیرایی متعدّد و اسباب و اثاثیه، دیده بودم به یاد آوردم. در حالی که من و شیخ عبدالحمید روی یک نیمکت چوبی نشسته بودیم که با پارچۀ وصله شده با چندین قطعۀ دیگر پوشیده شده بود.

از هویتم پرسید، خودم را معرفی کردم و گفتم که من مثل میلیون ها مسلمان دیگر شیفته او هستم، برایش آرزوی طول عمر کردم، چرا که مسلمانان بسیار نیازمند کسانی چون او هستند، همچنین وی را از هدف این دیدار و دعوت نامه ای که از ایران برایش آورده بودم آگاه نمودم. شیخ با شنیدن این حرف گریست و گفت:

به خدا اگر می دانستم که می توانم به ایران بروم با همسر و بچه هایم خداحافظی می کردم و دیگر هرگز به این جا برنمی گشتم.

با شنیدن این حرف خوشحال شدم و پرسیدم: چرا نمی توانید به ایران بروید؟

جواب داد: من نمی توانم از منزل خود خارج شوم، حتی نمی توانم به مسجد مجاور بروم، آن وقت شما می گویید به ایران بروم؟!!

ایشان به من فهماند که در خانۀ خودش زندانی شده است و در تنهایی کامل به سر می برد به طوری که حتی دوستان و آشنایانش هم به دیدنش نمی آیند.

ص:38

دغدغه ها و نگرانی ها به ذهنم رسید و شیخ عبدالباسط و ترسش را از دیدار ایران به یاد آوردم، در صورتی که شیخ عبدالحمید کشک اظهار می دارد: اگر به من اجازه می دادند برای همیشه به ایران می رفتم. بین این دو موضع چه تفاوت زیادی وجود دارد، موضع کسی که آزاد است و می تواند، اما تنها به خاطر شایعاتی که علیه ایران اعمال می شود از این کار سر باز می زند و موضع کسی که زندانی و عاجز است اما آرزو دارد آزاد شود تا با تمام وجود، به آن جا بشتابد.

بین زندگی اجتماعی این دو مرد هم تفاوت زیادی است، آن یکی قاری قرآن است و همچون امپراتور زندگی می کند و این یکی عالمی است متبحّر در علوم مختلف، اما همچون فقیری بینوا زندگی می کند. آن یکی آزاد و رهاست و از زندگی بهره مند است و این یکی زندانی است و از همۀ اسباب زندگی و امرار معاش محروم است، این ظلم سیاست و سیاست پیشگان است.

دربارۀ موضوعات زیادی با شیخ عبدالحمید کشک گفت و گو کردم، و در خصوص هر موضوعی عمیقاً مرا خشنود کرد، و کلامش همچون عسل بر دلم نشست.

نظرش را دربارۀ جمهوری اسلامی ایران جویا شدم. یک باره با هیجان گفت:

خداوند متعال ایران را جایگزین مصر نمود، پس از این که مصر از صف کشورهای عربی جدا شد تا با اسرائیل صلح کند و با آن روابط دوستانه برقرار کند. اما ایران از پیمان آمریکایی - اسرائیلی جدا شد و برای نصرت و حمایت از اسلام و مسلمین به صف کشورهای عربی پیوست، به همین دلیل هم کشورهایی که دشمن اسلام و مسلمین هستند این جنگ ظالمانه را به رهبری صدام مزدور علیه ایران به راه انداختند.

ص:39

گفتم: عجیب است شما صدام را مزدور می نامید، در صورتی که اعراب فریب خورده او را شمشیر اعراب و قهرمان قادسیه می نامند.

شیخ گفت: این عده یا نادانند و یا مزدورند، خدا خانه خرابشان کند. سپس از من پرسید: عجب! آیا آن نوار صوتی را که دربارۀ صدام مزدور و جنگ ظالمانه اش پر کرده ام، نشنیدید؟

گفتم: خیر هنوز نشنیدم، ان شاءاللّه این نوار را تهیه می کنم و به آن گوش می دهم.

سپس ادامه داد: وقتی ایران درعهد شاه اسرائیلی و آمریکایی بود، صدام و همۀ اعراب به این کشور احترام می گذاشتند و از آن می ترسیدند و حالا که این کشور به برکت این مرد صالح، به یک باره به اسلام روی آورده و امام خمینی به کتاب خدا و سنت پیامبرش ارج نهاده صدام و همۀ اعراب که حامی او هستند برای مبارزه با ایران و سرنگونی اش به پا خاستند.

صحبت های شیخ دربارۀ انقلاب با برکت ایران و رهبر آن امام خمینی و دعا برای طول عمر و پیروزی ایشان بر دشمنان اسلام، بیش از نیم ساعت ادامه یافت.

برای این که نظر شیخ را جویا شوم گفتم: ایران تماماً شیعه است، نظر شما در این باره چیست؟

جواب داد: همۀ ما مسلمانیم. شیعه و سنّی، این مهم نیست. مهم این است که مسلمانان علیه دشمنشان یک دست و متحد باشند.

گفتم: سؤال من دربارۀ ایران و جنگ عراق نیست، بلکه دربارۀ اعتقاد است، به نظر شما اعتقادات شیعه صحیح است؟

جواب داد: امام شافعی (رضوان اللّه علیه) می گوید: «اگر محبت آل محمد نشانۀ رافضی بودن است، پس جن و انس گواه باشند که من نخستین رافضی ام». من نیز

ص:40

همین را می گویم. مگر چیست؟ آیا چیزی جز محبت خاندان پیامبر و پیروان آن هاست. بنابراین من اهل بیت را دوست دارم و به آنان اقتدا می کنم، پس مسلمانانی که این گونه عمل می کنند همه شیعه هستند.

شیخ شروع کرد به بازگو کردن حکایات جالبی از بزرگان تصوف و این که آنان شیعه هستند و افزود: هر انسان صالحی که به مرتبۀ درست کاری و پاک دامنی رسید جز یک شیعه چیز دیگری نمی تواند باشد.

از این که این دیدار به خاطر فواید بسیاری که داشت ضبط نشد متأسف شدم؛ زیرا می توانست بهترین نواری باشد که از شیخ عبدالحمید کشک ضبط شده است. به گرفتن چند عکس به اتفاق ایشان اکتفا کردم؛ و سپس مبلغ اندکی به ارزش یکصد جُنیه (لیره مصری) به ایشان دادم، برایش دعا کردم و تقاضا کردم که برای من نیز دعا کند. شیخ از جا برخاست و مرا تا درب منزل همراهی کرد، با وی خداحافظی کردم و قول دادم که پیش از ترک مصر سری به او بزنم. با حسرت و افسوس به حلوان برگشتم، شب را به اتفاق بچه ها و بدون حضور طاها دور هم نشستیم، موضوع دیدار خودم را با شیخ عبدالحمید کشک و گفت و گویی که میان ما انجام شد برایشان بازگو کردم، از جرأتی که از خودم نشان داده بودم تعجب کردند و آرزو کردند که کاش این دیدار را ضبط می کردم.

بچه ها گفتند که در حال حاضر شیخ عبدالحمید کشک دیگر قادر به ایراد سخنرانی و بیان موعظه نمی باشد؛ زیرا وی پس از سخنرانی دربارۀ جنگ عراق، متهم به جانب داری از امام خمینی شد و این امر در مصر جرم به شمار می رود.

تصمیم گرفتم طی دو روز آینده و پیش از بازگشت طاها برای خودم گشت و گذاری داشته باشم و پس از آن به کمک طاها با بقیۀ اشخاص دعوت شده به

ص:41

کنفرانس تماس بگیرم.

صبح روز بعد با یک دستگاه دوربین، برای دیدن اهرام و آثار باستانی مصر، از منزل بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم، همان طور که در بعضی کشورهای عربی و اسلامی رایج است، تاکسی برای هر مسافری که با آن هم مسیر باشد توقف می کند، حتی اگر حامل دو یا سه مسافر باشد، بدین ترتیب خودم را در عقب خودرو و کنار یک دختر جوان دیدم، و در جلوی خودرو، کنار راننده یک جوان حدوداً سی ساله نشسته بود. از ضبط صوت خودرو هم صدای شیخ عبدالحمید کشک در حال پخش بود.

دختر جوان با نفرت خطاب به راننده گفت: صدای این دیوانه را خفه کن، وقتی صدایش را می شنوم اعصابم به هم می ریزد.

مرد جوان خطاب به او گفت: تو دیوانه ای نه او، اگر در مصر ده نفر مثل او داشتیم حتی یک دیوانه هم در مصر باقی نمی ماند.

سپس به راننده گفت: کمی صداشو بلند کن.

بحث شدیدی بین مرد جوان و این دختر جوان که ادعا کرد شیخ عبدالحمید بیش از دو سال از عمرش را در تیمارستان گذرانده بود، در گرفت. مرد جوان با شور و هیجان همۀ ادعاهای او را تکذیب می کرد. این همه جر و بحث پیش آمد و راننده همچنان ساکت بود و رانندگی می کرد، گویی که اصلاً آن جا حضور نداشت، مرد جوان وقتی فهمید من یک تونسی ام رو به من کرد و نظرم را دربارۀ شیخ عبدالحمید کشک جویا شد.

گفتم: ولی من ایشان را خیلی دوست دارم و دلیل این ادعا هم این است که دیروز در منزل ایشان بودم. آن جوان دست مرا گرفت و بوسید و با هیجان احوال

ص:42

شیخ را از من جویا شد، دختر جوان با نفرت به من نگاهی انداخت و از راننده خواست تا او را پیاده کند، راننده هم همین کار را کرد و ما سه نفر در خودرو باقی ماندیم. راننده و آن مرد جوان شروع به پرسش از من کردند: چطور شیخ را پیدا کردید و به شما چه گفت؟

آن جوان شور و اشتیاق بیشتری داشت و سوگند یاد می کرد که اگر امکان داشته باشد حاضر است چشمانش را به شیخ نابینا بدهد؛ زیرا شیخ خیلی بیشتر به دو چشم نیاز دارد تا ایشان.

کمی بعد مرد جوان پیاده شد و من همراه راننده باقی ماندم، از من تقاضا کرد کنارش بنشینم، می دانست مسیرم طولانی است چون مرا به اهرام می برد. راننده بعد از این که ضبط صوت را خاموش کرد شروع به صحبت کرد و اظهار داشت که نسبت به شیخ عبدالحمید کشک علاقۀ زیادی دارد، سپس داشبرد ماشین را باز کرد و بیست نوار صوتی را که همۀ آن ها متعلق به شیخ بود به من نشان داد.

گفتم: پس چرا برای دفاع از او حرفی نزدی؟

جواب داد: و من به هیچ کس اعتماد نمی کنم، اگر چیزهایی که من می شنوم شما هم می دیدید و می شنیدید، دیوانه می شدید. اما من با سکوتم حریف آن ها می شوم.

آهی کشیدم و گفتم: کاش می توانستم شیخ را از مصر خارج کنم، اگر به ایران برود و آن جا یک ایستگاه رادیویی عربی در اختیارش قرار بگیرد، انقلابی به پا می کردم که اهمیتش کمتر از انقلاب امام خمینی نخواهد بود؛ زیرا همۀ جوانان مسلمان به سخنرانی هایش علاقۀ زیادی دارند و نوارهای صوتی اش نهان و آشکارا میان آن ها دست به دست می گردد.

راننده گفت: چه خوب می شد، اگر چنین می شد همۀ مسلمانان را می دیدی که

ص:43

شیعه شده اند.

گفتم: دربارۀ شیعه چه می دانی؟

پاسخ داد: من یکی از آن ها هستم.

آن گاه با تلاش بسیار سعی کرد مرا متقاعد کند که شیعه بر حق است، ولی مردم دشمن آن چیزی هستند که نمی دانند.(1)

با خودم گفتم: چه بسا یک پیش آمد غیرمنتظره بهتر از هزار وعده و قرار باشد.

چه بزرگ است آن خدایی که دل ها را بی هیچ مقدمه ای، به هم پیوند می دهد و میانشان الفت و دوستی قرار می دهد.

گفتم: من نیز یکی از آن ها هستم، از وقتی که به مصر آمدم عده ای از جوانان روشنفکر و فرهیخته را به قبول تشیع قانع کردم، اگر مایل هستی تو را با آن ها آشنا کنم.

راننده بسیار خوشحال شد و گفت: اگر ایرانیان می توانستند شیخ عبدالحمید کشک را به ایران ببرند، دنیا زیر ورو می شد.

گفتم: آیا راهی وجود دارد که بتوان شیخ را از مصر خارج کرد؟

جواب داد: بله، با پول همه چیز ممکنه، ناممکن امکان پذیر می شه.

گفتم: خدا خیرت بدهد، بیشتر توضیح بده، چطور می شود این کار را کرد، شاید خداوند برای رهایی او از این زندان راهی قرار بدهد.

جواب داد: شیخ مریض است و اگر عده ای از پزشکان با معالجه ایشان در خارج از کشور مثلاً در لندن، فرانسه یا آلمان موافقت کنند بدون شک می تواند از کشور خارج شود.

ص:44


1- (1) .ضرب المثل: «الناس أعداء ما جَهِلوا».

ناگهان فکری به نظرم رسید و مرا به خود مشغول کرد، خدا چرا با پولی که دارم شیخ را از کشور خارج نکنم؟ هر چند که این پول برای تهیۀ بلیط سفر مدعوین است. تا حالا که هیچ یک از آن ها به این دعوت پاسخ مثبت نداده است، اساساً مدعوین و حضورشان در کنفرانس چه فایده ای دارد، در مقایسه با خارج کردن شیخ و اقامتش در ایران برای این که منادی حق باشد. مطمئناً اگر از مسئولین ایرانی تقاضا شود، برای این کار میلیون ها دلار پرداخت خواهند کرد و اگر شخصاً موفق شوم که ایشان را از کشور خارج کنم، در این کار اجر بسیار و شهرت بزرگی خواهد بود، اما این کار خطرناکی است و دولت محلی را که از دیدار مردم با شیخ عبدالحمید جلوگیری می کند به واکنش می طلبد، پس من که یک خارجی هستم چگونه می توانم او را از چنگشان رها کنم؟

به اهرام رسیدیم، راننده مرا تنها نگذاشت، بلکه بعد از این که تاکسی خودش را پارک کرد، همراه من پیاده شد و گفت: شما را بین این دزدها رها نمی کنم. آن ها شما را می دزدند و پولتان را بالا می کشند.

بعد از این که اسمش را پرسیدم به او گفتم: حسنین(1) اجازه بده در مورد نحوۀ خارج نمودن شیخ و بردنش به ایران فکر کنیم، چرا که این عمل از بهترین اعمالی است که خداوند دوست دارد.

حسنین گفت: آیا پول داری؟

گفتم: چهارهزار دلار.

حسنین ذوق زده شد و گفت: با چهارهزار دلار می توانی شیخ و پدر شیخ رو هم از کشور خارج کنی.

ص:45


1- (1) . از نام های رایج مردان در مصر به معنای حسن و حسین.

گفتم: چطور می شود این کار را کرد؟

جواب داد: دایی من دکتر است و در اتحادیه پزشکان کار می کند و آن طور که من می دانم اگر به بعضی از آن ها مبلغی بپردازد با معالجۀ شیخ در خارج از مصر موافقت خواهند کرد. من ان شاءاللّه این مبلغ را به دایی خود پیشنهاد می کنم و او برای بردن شیخ به پاریس، جایی که شما اقامت دارید اقدام خواهد کرد و در آن جا خودتان برای بردن شیخ به ایران اقدام خواهید کرد.

بسیار خوشحال شدم و گفتم: اگر در این سفرم تنها همین کار را انجام بدهم کافی است، زیرا برای همه سودمند خواهد بود، چه بسا خدای متعال مرا برای نجات شیخ فرستاده باشد تا عامل این رویداد بزرگ باشم.

هر دو با هم قدم می زدیم در حالی که مثل دو برادر شده بودیم که گویی بیست سال از دوستی و معاشرتشان می گذرد. بعد از این که از شیعه بودن حسنین اطمینان یافتم با خیال راحت دربارۀ موضوعات زیادی با هم صحبت کردیم و سپس به قاهره برگشتیم. در بین راه، حسنین کمی توقف کرد تا منزل شهید قهرمان و افتخار مصر و مصریان آزاده را - همان طور که حسنین او را نامید - از دور به من نشان دهد. گفتم: او کیست؟ جواب داد: شهید خالد اسلامبولی، قاتل خائنان.

با هم قرار گذاشتیم که فردا در مسجد امام حسین علیه السلام هنگام نماز عصر و پس از ناهار همدیگر را ببینیم. از هم جدا شدیم در حالی که برای یکدیگر دعا می کردیم و خدا را به خاطر این پیشامد شیرین شکر می کردیم.

شب را در حالی به سر بردم که به رؤیای تحقق این هدف می اندیشیدم و برای آینده برنامه ریزی می کردم. شروع کردم به فکر کردن و برنامه ریزی برای مرحلۀ بعد از بردن شیخ به خارج از کشور و این که در پاریس چه باید بکنم؟ و آیا موضوع را

ص:46

به شیخ عبدالحمید اطلاع بدهم تا برای رفتن آماده شود یا این که در وقت مناسب او را غافل گیر کنم؟

شروع کردم به لحظه شماری و با خودم این بیت را زمزمه می کردم:

این شب شور کی به فردا می رسد آیا قیامت فرجام آن است(1)

با خودم گفتم: اگر طاها بداند که در نبود او چه کردم از خوشحالی پرواز می کند؛ زیرا می دانستم که او از ارادتمندان شیخ عبدالحمید است. طاها همیشه در مورد شیعه با استناد به سخنان شیخ با من مخالفت می کرد و می گفت: اگر واقعیت آن طور بود که می گویی هیچ گاه بر شیخ پوشیده نمی ماند، من به همۀ نوارهای صوتی ایشان گوش داده ام، ایشان حتی یک بار هم دربارۀ صحت اعتقادات شیعه چیزی نگفت.

طاها را با این مطلب که شیخ افتخار می کند یک شیعه باشد غافل گیر خواهم کرد. مطمئناً بعد از این که به صحت گفته هایم پی برد از شنیدن این مطلب خوشحال می شود.

صبح زود به قاهره رفتم تا برای دیدار با حسنین در مسجد امام حسین علیه السلام آماده باشم، امید که پیش از موعد مقرر و به طور اتفاقی او را در یکی از خیابان ها ببینم، برای همین هم به هر تاکسی که از نزدیکی من رد می شد نگاه می کردم.

وقتم را در الأزهر و در نمایشگاه کتاب با نگاه کردن به کتاب ها و نیز گفت و گو با بعضی افراد گذراندم. آن ها وقتی از لهجه ام فهمیدند که من مصری نیستم توجه خاصی نشان می دادند.

زمان مقرر فرا رسید و من و حسنین با هم ملاقات کردیم، او مرا از آن جا به یکی از قهوه خانه های مجاور برد. حسنین با ابراز تأسف شدیدش مرا غافلگیر کرد و

ص:47


1- (1) .یا لیل الصّب متی غدهأقیام السّاعة موعده

گفت: بعد از این که با دایی خودم در مورد تو و نقشه ات صحبت کردم، تو را نصیحت کرد که فوراً مصر را ترک کنی و پول خودت را بی جهت هدر ندهی.

گفتم: چرا؟

جواب داد: نظر دایی ام را دربارۀ خارج نمودن شیخ از کشور جویا شدم و او هم قاطعانه گفت: حتی اگر همۀ پزشکان در مصر، به اتفاق با معالجۀ ایشان در خارج از کشور موافقت کنند، هرگز از مصر بیرون نخواهد رفت تا زمانی که در خانه اش بمیرد، او به چنین مجازاتی محکوم شده است.

همۀ امید و آرزوهایم، به اندک زمانی به باد رفت، خدا را شکر کردم که به شیخ اطلاع ندادم و بی جهت او را امیدوار نکردم.

حسنین همچنان با اصرار، مرا متوجه خطری می کرد که تهدیدم می نمود و به عجله برای ترک مصر وادارم می کرد تا این که با او خداحافظی کردم.

به حلوان برگشتم، شب را در حالی کنار دوستان گذراندم که افکارم پریشان و روحم ناآرام و مضطرب بود، از خودم می پرسیدم چرا حسنین مرا از خطرناک بودن موقعیتم می ترساند؟ شک و تردید ذهنم را مشغول کرد و با خودم گفتم: شاید حسنین یک مأمور اطلاعات است و برای ادارۀ آگاهی کار می کند و این دام را برایم گذاشت تا راز آمدنم را به قاهره بفهمد. اما خیلی زود این مطلب را از ذهنم دور کردم و گفتم: اگر چنین بود مرا نصیحت نمی کرد تا فوراً مصر را ترک کنم، بلکه مرا همراهی می کرد تا همه چیز را دربارۀ من بداند.

به علاوه چرا باید بترسم؟ مگر مرتکب جرمی شده ام یا این که با قانون مخالفتی کرده ام و یا علیه امنیت کشور توطئه ای چیده ام؟ من که هیچ یک از این کارها را نکرده ام. کل موضوع این است که یکی از شهروندان مصری مرا تشویق کرد که پس

ص:48

از این که خودش شیخ عبدالحمید را به پاریس آورد، من او را به ایران ببرم و در این کار هیچ توطئه ای علیه کسی وجود ندارد.

آن روز را در حلوان ماندم و همراه چند تن از دوستان به گرمابه رفتیم و همچنان که با هم قدم می زدیم از هر دری صحبت می کردیم، اما کسی از موضوع چیزی نفهمید. شب هنگامی که دور هم نشسته بودیم طاها از سفر برگشت، او سفری را که جز خستگی، مشقت و ضرر مالی چیزی از آن عایدش نشده بود نفرین می کرد.

گفتم: هر دو ما یک درد داریم.(1) چرا که من هم خسته شدم و در هدفی که به خاطرش به این جا آمدم موفیقتی به دست نیاوردم.

طاها جواب داد: ولی ما از وجود شما استفاده کردیم، شما ما را از گمراهی نجات دادید و این برای شما از دنیا و همه چیز آن بهتر است.

طاها با این حرفش مرا از نگرانی و فکر و خیال نجات داد و اندوه مرا به خوشحالی تبدیل کرد. با خودم گفتم: «عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ».2

طاها از من پرسید که در نبودش چه کردم؟

گفتم: کار خاصی نکردم جز این که با شیخ عبدالحمید کشک در منزلش ملاقات کردم.

طاها با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و گفت: گذاشتی بروم و این کار را انجام دادی! من با بی صبری تمام منتظر بودم که همراه شما بروم و با ایشان آشنا بشوم.

ص:49


1- (1) . ضرب المثل: «کلّنا فی الهواء سواء».

گفتم: آیا می دانی که او ممنوع الملاقات است؟

جواب داد: می دانم، اما با شما هیچ مشکلی وجود نداره.

ماجرای گفت و گوی خودم را با شیخ به خصوص نظر ایشان را دربارۀ شیعه برایش تعریف کردم. آن گاه جواب داد: خدا را شکر، هرگز فکرش را نمی کردم که چنین نظری داشته باشد، اگر این گفت و گو را ضبط می کردید، میلیون ها لیره از فروش آن سود می بردیم.

همه از این حرف خندیدیم.

طاها از من پرسید: چه کسانی در لیست باقی مانده اند؟

گفتم: کدام لیست؟

جواب داد: لیست مدعوین.

گفتم: هنوز شیخ سعید رمضان، دکتر جمال البنّا، و صَفیناز کاظم باقی مانده اند.

طاها گفت: دربارۀ شیخ سعید رمضان پرسیدم، آیا می دانی که او با دختر شهید حسن البنّا ازدواج کرده است؟

گفتم: این را می دانم.

طاها گفت: او از کسانی است که مورد خشم دولت قرار گرفته اند و در مصر زندگی نمی کند، بلکه در حال حاضر در سوییس و در شهر ژنو اقامت دارد.

گفتم: بنابراین فقط جمال البنّا و صفیناز کاظم باقی می مانند.

جواب داد: اگر مایل هستی ان شاءاللّه پس فردا به دیدنشان می رویم.

گفتم: چرا پس فردا؟ فردا برویم.

جواب داد: فردا ان شاءاللّه سراغشان را می گیریم و محل و آدرس آن ها را به دست می آوریم؛ زیرا دکتر جمال البنّا برادر شهید حسن البنّاست و هم نمی دانیم که

ص:50

او از مخالفین سیاسی است یا از کسانی است که مورد خشم و غضب قرار گرفته اند.

شب بعد، طاها آدرس های مورد نظر را برایم آورد و گفت که دوستی دارد به نام صلاح مصطفی که از اسلام گرایان سرشناس است و در «المعادی»، در نزدیکی حلوان زندگی می کند و بسیار مشتاق دیدار از ایران است. طاها از من تقاضا کرد که اگر برایم ممکن باشد او را به جای دکتر محمد عماره دعوت کنم، من هم گفتم: اگر خود او موافق باشد این کار مانعی ندارد.

طاها گفت: با او صحبت کردم و کاملاً موافق است.

همان شب با صلاح مصطفی در منزل خودش تماس گرفتیم، او بسیار خوشحال شد و با هم قرار گذاشتیم که صبح فردا، ساعت 9 در منزلش همدیگر را ببینیم.

وی در منزلش به گرمی از ما استقبال کرد و برای ما قهوه آورد، من شخصیت او را پسندیدم و از او خوشم آمد، با هم قرار گذاشتیم همین که ایشان ویزای اتریش را از سفارت این کشور گرفت برای وی بلیط تهیه کنم.

همه با هم به قاهره رفتیم، صلاح مصطفی به سفارت اتریش رفت و من و طاها به دفتر اتحادیه کارگران عرب در قاهره رفتیم، جایی که دکتر جمال البنّا کار می کرد.

تقاضای ملاقات با وی را نمودیم، از دیدن ما خوشحال شد، او دریافت که من برایش دعوت نامه کنفرانس اسلامی را آورده ام؛ لذا بیشتر خوشحال شد و از من پرسید: از مصر چه کسی در این کنفرانس شرکت خواهد کرد؟ با عجله و به اختصار ماجرای عذرخواهی چند نفر از مدعوین را از پذیرفتن این دعوت برایش بازگو کردم و گفتم: امید است دکتر جمال و صفیناز کاظم در این کنفرانس شرکت کنند.

پرسید: آیا برای صفیناز هم دعوت نامه داری؟

گفتم: بله.

ص:51

جواب داد: این خانم مثل دخترمه.

سپس گوشی را برداشت و شماره گیر تلفن را چرخاند. با او تماس گرفت و گفت: صبح به خیر صفیناز، برایت مژده ای دارم، من و شما به ایران مسافرت خواهیم کرد، آن گاه موضوع کنفرانس و دعوت نامه ها را به سرعت برای او بیان کرد و افزود:

مسئول دعوت نامه ها چند دقیقۀ دیگر به دیدن شما خواهد آمد، اگر مشغول نبودم برای دیدن شما همراه ایشان می آمدم.

با دکتر جمال قرار گذاشتم که به محض گرفتن ویزای اتریش، بلیط سفرش را تهیه کنم.

دکتر گفت: چطور می توانم با شما تماس بگیرم؟

گفتم: من با شما تماس می گیرم، فردا در همین وقت با شما تلفنی تماس خواهم گرفت تا بدانم چه کردید.

من و طاها به اتفاق به طرف «العتبة» و «العباسیة» جایی که منزل روزنامه نگار معروف، صفیناز کاظم قرار داشت به راه افتادیم. به راحتی به منزل وی واقع در طبقۀ دوم یک ساختمان بزرگ رسیدیم.

صَفیناز کاظم

از پله ها بالا رفتم، با خودم فکر کردم که چگونه او را ملاقات خواهم کرد؛ زیرا من یک سال پیش در یک کنفرانس اسلامی در لندن با وی آشنا شده بودم و از بیان و فصاحتش خوشم آمده بود. داستان غم انگیزش را از زبان خودش شنیدم، این که چگونه در یکی از دانشگاه های بغداد مشغول تدریس بود و صدام، همسرش را به اجبار به جنگ علیه ایران اعزام کرد و شهید شد، سپس به اتفاق تنها دخترش از

ص:52

عراق فرار کرد و به وطنش مصر بازگشت و آن جا به روزنامه نگاری مشغول شد.

مقاله هایی دارد که هر از چندگاهی منتشر می شود و خودش در کنفرانس های اسلامی که در این جا و آن جا برگزار می شود شرکت می کند.

در زدیم، خانم صفیناز به اتفاق دخترش از ما استقبال کرد، سپس ما را به اتاق پذیرایی راهنمایی نمود و برای شربت آورد، او مرا شناخت اما همراهم را به جا نیاورد. پس گفتم: او طاهاست، یک برادر مصری از حلوان و یک دوست عزیز برای من، او هر روز من را همراهی می کند تا آدرس هایی را که نیاز دارم پیدا کنم؛ چون اهل مکه به دره ها و کوره راه های آن آشناترند.(1)

خانم صفیناز گفت: خوش آمدید، کی و برای چه کاری به مصر آمدید؟

گفتم: بیش از ده روز است که به این جا آمده ام، دقیقاً از 15 روز پیش، اما من ترجیح دادم که شما حُسن ختام این مأموریت باشید و همان طور که کمی پیش از دکتر جمال البنّا شنیدید من برای شما یک دعوت نامه جهت دیدار از ایران آورده ام.

خانم صفیناز از من به خاطر احساسم تشکر کرد و گفت: دکتر من می دانم که شما یک صاحب نظر هستید و در لندن بعضی از نقطه نظرات شما را شنیده ام. من دربارۀ حضرت سکینه دختر امام حسین کتابی نوشته ام و می خواهم پیش از چاپ، آن را مطالعه کنید و نظر خودتان را درباره اش بیان کنید.

از وی به خاطر حُسن ظنش تشکر کردم، او سپس به اتاق دیگری رفت، کمی بعد کتابی آورد و آن را جلوی من گذاشت و نشست، صفحۀ اول کتاب را باز کردم، یک مرتبه کاغذی دیدم که روی آن نوشته شده بود: دکتر خواهش می کنم فعلاً دربارۀ ایران با من صحبت نکنید و فردا بعد از نماز عصر به تنهایی نزد من بیایید.

ص:53


1- (1) .ضرب المثل: «أهل مکة أدری بشعابها».

منظورش را فهمیدم و دانستم که او بسیار محتاطانه عمل می کند؛ زیرا به کسی اعتماد ندارد.

و از این که طاها همراه من بود در موقعیت دشواری قرار گرفت، لذا کتاب را بستم و گفتم: در حال حاضر فکرم مشغول است و این کتاب کمی بزرگ است، بنابراین دفعۀ بعد برای مطالعۀ این کتاب و اظهار نظر دربارۀ آن نزد شما خواهم آمد.

جواب داد: اشکالی ندارد منتظرتان می مانم.

شربت را نوشیدیم و بعد از وی برای رفتن اجازه گرفتیم، وقتی از منزلش بیرون رفتیم، طاها پرسید: چرا نظر او را دربارۀ سفر به ایران نپرسیدی؟

گفتم: موقعیت مناسب نبود، من یک بار دیگر نزد او خواهم آمد.

طاها از این جواب قانع نشد، اما به ناچار ساکت شد و حرفی نزد.

به حلوان برگشتیم و شب هنگام، طبق معمول با بچه ها به گفت و گو نشستیم. بعد از آن شب، دو روز منتظر جواب دکتر صلاح مصطفی و دکتر جمال البنّا بودم، با آن ها تلفنی تماس گرفتم و هر دو آن ها به من اطلاع دادند که از سفارت اتریش تقاضای ویزا نموده اند اما هنوز منتظر جواب هستند.

انتظار مرا نگران کرد، می دانستم فرصت کافی وجود ندارد؛ زیرا موعد برگزاری کنفرانس تا پنج روز دیگر خواهد بود و من باید حتماً به پاریس برگردم، سپس از آن جا توسط خطوط هوایی ایران که هفته ای دو بار به پاریس پرواز دارد، به تهران بروم. من مجدداً به دیدار صفیناز کاظم نرفتم، چون می دیدم دکتر جمال البنّا بیش از خود من خواستار رفتن او به ایران است، بنابراین اگر صفیناز ویزا بگیرد، همراه دکتر جمال به ایران خواهد رفت. روز سوم با دکتر صلاح مصطفی تماس گرفتم و به من گفت که به او ویزا داده نشد و تقاضایش رد شده است.

ص:54

دکتر جمال البنّا هم با ابراز تأسف همین خبر را به من داد. به این ترتیب نمایش دعوت نامه ها به پایان رسید و موضوع را به طور کلی کنار گذاشتم. برای گذراندن آخرین روز سفرم در مصر همراه طاها به قاهره رفتم؛ زیرا تصمیم گرفتم فردا به پاریس بروم، لذا عبده و مادرش را از این موضوع آگاه کردم.

در شرکت هواپیمایی مصر، برای بازگشت به پاریس یک بلیط رزرو کردم، سپس به مخابرات رفتم و برای اولین بار از وقتی که از منزل خارج شدم با همسرم صحبت کردم و او شروع کرد به گله کردن و سرزنش من که چرا با آن ها تماس نگرفتم و خیالشان را از جهت خودم آسوده نکردم، لذا به او گفتم: ان شاءاللّه فردا ساعت سه بعد از ظهر نزد شما خواهم بود.

آن روز، زود به حلوان برگشتم، می دانستم که بچه ها برای خداحافظی با من خواهند آمد؛ زیرا از موضوع بازگشتم به پاریس باخبر شده بودند. در آن شب نشینی آخر همۀ اعضای خانواده حاضر بودند، عبده و همسر، مادر و خواهرش و همۀ برادرانی که هدایت یافته بودند و تا ساعت یک بعد از نیمه شب با هم نشستیم. بعد از رفتن مهمانان، چمدانم را بستم و در حالی که به رؤیای بازگشت نزد همسر و فرزندانم بعد از یک غیبت هفده روزه، می اندیشیدم به خواب عمیقی فرو رفتم. گاهی به خاطر عدم موفقیتم در مأموریتم افسوس می خوردم و گاهی هم به خاطر آنچه از هدایت و ارشاد به سوی حقیقت اهل بیت علیهم السلام به این جوانان فرهیخته تقدیم کردم، خوشحال می شدم و با خودم می گفتم: این مأموریتی است که خداوند مرا به خاطر آن به این جا فرستاد.

ص:55

یورش به منزل

بعد از یک روز خسته کننده و یک شب نشینی طولانی، در حالی که خودم را برای بیدار شدن رأس ساعت هفت صبح آماده می کردم به خواب عمیقی فرو رفتم؛ زیرا مسافت حلوان تا قاهره و از آن جا تا فرودگاه وقت زیادی می طلبید.

هنوز یک ساعت نگذشته بود که یک مرتبه با صدای در که با شدت و خشونت و با ضربات پی در پی و بی وقفه زده می شد، بیدار شدم و با توجه به این که من در اتاق پذیرایی که مستقیماً به طرف در منزل راه داشت می خوابیدم، هراسان از جا برخاستم و چراغ را روشن کردم، سپس در را باز کردم و بیش از هفت نفر را دیدم که ناگهان به داخل هجوم بردند، یکی از آن ها که نزدیک من بود پرسید: اسمت چیست؟

گفتم: تیجانی.

گفت: دستگیرش کنید.

و ناگهان سه نفر بر سرم ریختند و در یک لحظه دست هایم را بستند و بقیه شروع به بازرسی خانه کردند.

فهمیدم که آن ها مأمورین مخفی امنیتی هستند، چرا که آن ها غیرنظامی بودند و کت و شلوارهای شیک به تن داشتند و هرگاه یکی از آن ها حرکتی می کرد، اسلحۀ کمری را زیر بغل او می دیدم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که ناگهان یک منظرۀ تکان دهنده را دیدم، چه وحشتناک بود، دیدم عبده و همسرش را نیمه عریان و لرزان از اتاق خواب بیرون کشیده اند و آن ها را ایستاده مقابل من قرار دادند. سپس مادر عبده و دختر نوجوانش را با لباس نازک بیرون آوردند در حالی که فریاد می زد: مامان، مامان، مگه ما چه کار کردیم.

ص:56

و بعد صدای مادرش را شنیدم که به من می گفت: چرا این کار را با ما کردی سید، خدا به سزایت برسد، چقدر تکان دهنده بود.

و عبده با صدای بلند به مادرش می گفت: مامان، بس کن.

نه می توانستم حرفی بزنم و نه حرکتی بکنم، به همان حال باقی ماندم و فقط این سنگ دلان را تماشا می کردم که ساک ها و چمدان ها را می آوردند و آن ها را خالی می کردند، تخت خواب ها را واژگون و لباس ها را پخش می کردند و بعضی چیزها را جمع می کردند.

یک ساعت تمام گذشت و ما همچنان به همان حال بودیم، سپس چمدانم را بردند و مرا از پله ها پایین آوردند. در طبقۀ دوم صدای افسر ارشد را شنیدم که دستور داد عبده را پایین ببرند. دو نفر از آن ها مرا از دو بازوی چپ و راستم گرفته بودند، روی هر پله یک پلیس دیدم که با لباس رسمی و یک اسلحۀ خودکار ایستاده بود، همۀ راه پله روشن بود، و وقتی که از ساختمان خارج شدیم یک مرتبه ارتش را دیدم که تمام ساختمان را محاصره کرده بود و افرادش تا بن دندان مسلح بودند، همچنین سه کامیون ارتشی و دو خودرو کوچک دیگر از نوع جیپ آن جا بودند.

افسر ارشد رو به عبده کرد و با صدای بلند از او پرسید: طاها کجاست؟

جواب داد: در خانۀ خودش است و اسم منطقه را به او گفت.

افسر دستور داد: طاها را بیاورید. و بعد داد زد: ده نفر همراه تونسی باشند.

سپس مرا بلند کردند و در کامیون انداختند، آن جا خودم را بین بیست سرباز دیدم، با سرعت عجیبی چشم هایم را بستند و به دست هایم دست بند زدند.

در ابتدا از شدت سرما می لرزیدم؛ زیرا نیمۀ زمستان بود و ماه جاری در حال

ص:57

تمام شدن. ساعت، سه بامداد بود و من لباس خواب به تن داشتم، اما بعد داخل کامیون سرپوشیده کمی احساس گرما کردم.

بعد از پانزده دقیقه حرکت، مرا پیاده کرده و چشمانم را باز کردند، فهمیدم که من در کلانتری حلوان هستم. سپس عبده را آوردند و همراه وی طاهای بیچاره که لباس خواب به تن داشت. او به من نگاه می کرد گویی می پرسید که تو چه کرده ای؟ افسر ارشد چمدانم را به من نشان داد، آن را جلوی من باز کرد و پول های داخل آن را شمرد، سپس چمدان را با همۀ لباس ها و پاسپورتم که در آن بود بست، مجدداً چشمانم را با یک پارچۀ سیاه بستند و مرا دوباره سوار کامیون کردند، حرکت ما که بیش از دو ساعت ادامه داشت از سرگرفته شد، صدای صفیر کامیون ها - را که سه دستگاه بودند و دو خودرو کوچک دیگر - را می شنیدم. سپس توقف کردیم تا این که صدای باز شدن درهای آهنی بزرگ و صدای احترام های نظامی را شنیدم، مرا با سکوت مهیبی به داخل بردند، یکی از آن ها جلو آمد و لباس های مرا به دقت بازرسی کرد و بند کمری لباسم را بیرون کشید. سپس دو نفر دیگر مرا تحویل گرفتند، آن ها شروع به زدن من کردند و همین طور مرا به جلو می راندند، طوری که تمام نیرو و توانم از بین رفت و هر بار که مرا می زدند، می گفتند: شش تا پله برو بالا، شش تا پله برو پایین، تا این که مرا به یک سلول کوچک رساندند.

آن جا چشمانم را باز کردند و مرا به داخل سلول انداختند، یک مرتبه خودم را داخل یک اتاق کوچک مثلثی شکل دیدم که اندازه اش از سه متر در یک متر ونیم بیشتر نبود، سپس در را به رویم بستند و مرا آن جا رها کردند، بالای دیوار سلول دریچۀ کوچکی با میله های آهنی قطور وجود داشت که نور چراغ در شب و نور آفتاب در روز از آن به داخل می تابید، هنوز هوا تاریک بود؛ چون آفتاب طلوع

ص:58

نمی کرد مگر بعد از ساعت هفت و نیم صبح، شروع کردم به تماشای اقامت گاه جدیدم، یک در آهنی که در بالای آن شیارهای کوچکی قرار داشت که از بیرون باز می شد. کنار در یک حوض گلی برای استحمام وجود داشت که در آن آب کدری بود و یک حوض دیگر که بوی بدی داشت، فهمیدم که برای ادرار گذاشته شده است. و نیز دو دیوار در سمت راست و چپ در که به یک زاویه منتهی می شدند.

روی این دیوارها نوشته هایی به رنگ های مختلف بود، به خود لرزیدم وقتی که این عبارت را که با خون و با خط درشت روی دیوار نوشته شده بود، خواندم: «ای ظالم روزی از تو انتقام گرفته خواهد شد». معلوم بود صاحب این نوشته آن را با انگشتش نوشته بود، سپس به زمین نگاه کردم جز یک روانداز بسیار کثیف و خون آلود که زیر آن حشرات مختلفی بود، چیز دیگری وجود نداشت. گفتم: «لاحول و لا قوة إلا باللّه العلی العظیم، إنا للّه و إنا إلیه راجعون»، آن گاه از خودم پرسیدم: مگر من چه کردم؟ چه گناهی مرتکب شدم؟

دلم می خواست فریاد بکشم: با شما هستم، بگذارید از این کشور بروم، جای من در هواپیمای امروز صبح رزرو شده است، قسم می خورم که بار دیگر به مصر برنگردم. اما با چه کسی صحبت کنی و چه کسی به تو گوش می دهد: با شما هستم، همسر و فرزندانم امروز منتظرم هستند، امروز نسبت به روزهای دیگر برای آن ها روز جشن و شادی است، پس این روز را برای آن ها به روز غم و اندوه تبدیل نکنید، من کاری نکرده ام که به خاطر آن شایستۀ چنین برخوردی باشم.

وقتی انتظار همسر و فرزندانم را پیش خودم تصور کردم یک مرتبه به گریه افتادم. نمی دانستم انتظارشان چقدر طول خواهد کشید و چه کسی به آن ها اطلاع می دهد که من زنده ام و در چه حالی هستم. آن ناز و نعمت و اثاث های نرم و راحتی

ص:59

را که از آن ها بهره مند بودم به یاد آوردم و بعد به این سلول و سر و وضع آن نگاهی انداختم و گریه ام بیشتر شد و اندوه و نگرانی هایم دو چندان شد، شروع کردم به بررسی تماس هایی که انجام داده بودم و بعد هشدار رانندۀ تاکسی را به یاد آوردم و این که مرا به عجله برای ترک این کشور نصیحت کرده بود. همچنین هشدار طاها را به یاد آوردم وقتی که از دفتر دکتر خالد محمد خالد خارج شدیم و نیز ترس و بی اعتمادی خانم صفیناز کاظم وقتی که مرا از حرف زدن دربارۀ ایران در حضور طاها بر حذر داشت. اما من در همۀ این موارد چیزی که مرا محکوم کند پیدا نکردم، به علاوه چرا برای دستگیری من چنین روشی به کار بردند و خانواده ای را که مرا مهمان خود کرده بود به وحشت انداختند و چرا این همه پلیس و ارتش سراپا مسلح را آن جا جمع کردند، گویی که با یک گروه مسلح و خطرناک روبرو خواهند شد و چرا از بین همۀ جوانانی که توسط من هدایت یافتند عبده و طاها دستگیر شدند.

سؤالات زیادی به ذهنم رسید که جز گریه و حیرت جوابی برایشان نیافتم، سعی کردم کمی استراحت کنم چرا که شبی را سپری کردم که تمام آن بی خوابی، ترس و اضطراب بود، ولی خواب کجا بود که به سراغم بیاید، زیرا هرگاه کمی به خواب می رفتم، ناگهان با وحشت از خواب می پریدم و با واقعیت سلول روبه رو می شدم؛ سلولی که روشنایی روز درونش را روشن کرده بود و نوشته های روی دیوارهایش هم نمایان شده بود. نوشته هایی که از ظلم و آزار و اذیت شدن صاحبانشان خبر می دادند و آن طور که می شد از آن ها فهمید، همۀ این افراد مسلمان و متدین بودند و به خاطر اعتقادشان زندانی یا کشته شدند. بعضی از این نوشته ها مرا به یاد حرف های شیخ عبدالحمید کشک و اذیت و آزارهایی که در سلول در ماجرای گرفتاری اخوان المسلمین دیده بود انداخت، همین طور چیزهایی که خانم زینب

ص:60

الغزالی تعریف کرده بود.

همچنین کسانی بودند که روزنامۀ روزهایی را که سپری کرده بودند به تصویر می کشیدند و با نقش و نگار روی دیواری که به خاطر رطوبت و عدم ترمیم، نرم به نظر می رسید، روزها را می شمردند.

بعضی از صداهای مربوط به نگهبانان را که بین سلول ها رفت و آمد می کردند، شنیدم، کفش های نظامی شروع به آمد و شد کردند، نور آفتاب هم به داخل سلول تابید، در باز شد، مردی وارد سلول شد و حوض مخصوص استحمام را از آب پر کرد و بدون این که به من نگاه کند بیرون رفت، در میانۀ روز هم مرد دیگری با یک بشقاب برنج آمد و آن را کنار در گذاشت و رفت.

تمام روز را با ناله و زاری گذراندم و چشمانم از اشک ریختن باز نمی ایستاد و به بشقاب اول و دوم توجهی نکردم، چطور می توانم غذا بخورم در حالی که ناراحت و افسرده ام. آن شب را بر خلاف میلم با آن روانداز کثیف و متعفّن، خوابیدم و حشرات روی بدنم حرکت می کردند تا اجازه ندهند راحت بخوابم، شروع کردم به خاراندن پوستم و به همه طرف می غلطیدم، به یاد همسر و فرزندانم افتادم که روی تخت خواب های نرم و راحت می خوابند. با خودم فکر کردم که آن ها آن شب را نخوابیده اند، زیرا پریشانند و نمی دانند چه پیش آمده و کسی هم نیست که به آن ها خبر دهد که من کجا هستم، نشستم و به دیوار تکیه دادم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم تا این که سپیده دم طلوع کرد، سپس از شر شیطان به خداوند پناه بردم و وضو گرفتم، سپس به سمتی که وضعیت هندسی سلول اجازه می داد نماز خواندم و قضای نمازهایی را که دیروز از دست داده بودم به جا آوردم. از پروردگارم طلب مغفرت کردم چرا که او می داند که من از روی عمد این نمازها را از دست ندادم،

ص:61

بلکه دردسرهایی که پی در پی پیش آمد و وضعیتی که گریبانگیر من شد باعث شد که حتی خودم را هم فراموش کنم.

صبح روز بعد در باز شد و دو سرباز مسلح وارد شدند، آن ها مرا گرفته و دست ها و چشمانم را محکم بستند و مرا در حالی که می لرزیدم از سلول خارج کردند و بعد گفتند: شش پله برو بالا، و من بالا می رفتم و می شمردم و بعد شش تا پایین می آمدم تا این که مرا وارد اتاقی کردند و ایستاده رهایم کردند، سپس احترام نظامی را به جا آوردند و رفتند و در را پشت سر خود بستند.

در حالی که دست ها و چشمانم بسته شده بود، ایستاده باقی ماندم، احساس کردم مردی مرا روی صندلی می نشاند و می گوید: بفرما بنشین دکتر.

من هم نشستم، زبانم بند آمده بود و منتظر بودم ببینم که با من چه خواهد شد.

آن مرد با لهجۀ مصری گفت: حتماً خودتان می دانید چرا این جا هستید؟

گفتم: من نمی دانم چرا این جا هستم و چرا این طور با من رفتار می شود؟

جواب داد: دکتر شما ماشاءاللّه مرد فرهیخته ای هستی از سوربن فارغ التحصیل شدید و همۀ دنیا را گشتید و ما می خواهیم متناسب با جایگاه علمی تان با شما رفتار کنیم، پس از جناب عالی می خواهم که دربارۀ مأموریتی که به خاطرش به مصر آمدید برایم صحبت کنید و همین امروز از این جا بیرون می روید و بعد از این کشور خواهید رفت و دردسر هم نمی خواهیم.

با خودم گفتم: طفره رفتن فایده ای ندارد، همان طور که از کلام امام علی علیه السلام یاد گرفته بودم که فرمود: «تدبیر در ترک حیله گری است».(1)

پس جواب دادم: من هیچ مأموریتی ندارم، بلکه فقط از پاریس آمدم و با خودم

ص:62


1- (1) .«الحیلة فی ترک الحیل».

دعوت نامه هایی برای چند تن از دانشمندان و اساتید برای حضور در کنفرانس وحدت در تهران آوردم و با آن ها هم تماس گرفتم اما نپذیرفتند. من پیش از ظهر دیروز در حال بازگشت به پاریس بودم که شما مرا معطل کردید، این کل ماجرا بود.

آن مرد گفت: نه دکتر این حرف ها خیلی ساده است، ما مأموریت رسمی را می خواهیم، دعوت نامه های کنفرانس برای ما مهم نیست.

من از این حرف او فهمیدم که مأمورین امنیتی مصر، به من حجمی بزرگ تر از خودم داده اند و چه بسا اتهاماتی به من وارد می کنند که از آن ها به دورم.

به همین خاطر دلم آرام گرفت و این گرفتاری بر من آسان تر شد و گفتم: آقا مطمئن باشید که من هیچ مأموریت رسمی یا غیررسمی ندارم و به مصر نیامدم مگر برای دیدار با اساتید و دانشمندان و نیز دعوت آن ها به کنفرانس، پس اگر مایلید واقعیت را از شیخ عبدالباسط و یا دکتر محمد عماره یا دکتر خالد محمد خالد بپرسید.

جواب داد: شاید برای فکر کردن وقت می خواهید. من از شما دلخور نمی شوم و ده دقیقه به شما وقت می دهم تا فکر کنید.

سپس زنگ را به صدا درآورد، در باز شد و صدای چکمه های نظامی را برای ادای احترام شنیدم، مأمور گفت: در خدمتم جناب پاشا.(1)

آن مرد گفت: دکتر را بیرون ببر تا ده دقیقه فکر کند.

او هم مرا به جای نامعلومی برد، دست بند را از دست هایم باز کرد و شروع کرد به درآوردن لباس هایم، از این کارش تعجب کردم و در حالی که نمی توانستم او را

ص:63


1- (1) .خطاب محترمانه برای آقایان در مصر و از میراث های فرهنگی، اجتماعی به جا مانده از دوران استیلای عثمانیان بر مصر.

ببینم چون هنوز چشمانم را باز نکرده بود به او گفتم: افسر به تو گفت او را بیرون ببر تا فکر کند، دستور نداد که لباس هایم را درآوری.

جواب داد: ببینم تو می خواهی کارم را به من یاد بدهی، بس کن تو یکی ساکت شو و دیگر حرف نزن.

سپس به کارش ادامه داد تا این که مرا کاملاً عریان کرد، درست مثل روزی که خداوند مرا آفریده بود، و بعد دست هایم را از پشت بست و مرا ایستاده به حال خودم گذاشت و رفت.

فهمیدم که این ها دستوراتی است که به او داده شده وگرنه چنین کسی حق ندارد با من چنین کند و نیز دانستم که آن ها شکنجه روحی را شروع کرده اند. بنابراین صبر کردم چون فکر می کردم پس از یک مدت کوتاه که از نیم ساعت بیشتر نخواهد بود مرا نزد آن افسر خواهد برد. اما ده دقیقه ای که برای فکر کردن به من داده شده بود، بیش از ده ساعت طول کشید. صدای اذان ظهر را شنیدم، دریافتم زندانی که در آن هستم در نزدیکی یک مسجد است که در آن نماز اقامه می شود و وقتی عصر شد صدای بعضی از نگهبانان را شنیدم که در نزدیکی من نماز می خوانند. سپس هنگام اذان مغرب فرا رسید، از خستگی کمرم خم شد، احساس کردم که روبروی من یک دیوار قرار دارد، یک مرتبه نگهبان بر سرم داد زد و به من دستور داد که راست بایستم. از شدت سرما شروع به لرزیدن کردم، چون در زمستان وقتی آفتاب غروب می کند هوا سرد می شود، احساس کردم تمام پوست تنم پر از خار شده است، با خودم گفتم که فریاد بکشم اما چه فایده، تنها راه صبر است؛ زیرا بهترین فضیلت است. سپس اذان عشا را شنیدم و نگهبانان در نزدیکی من نماز می خواندند. با خودم گفتم: اینها چطور نماز می خوانند؟ آیا واقعاً مسلمانند؟ چطور به خودشان اجازه

ص:64

می دهند نماز بخوانند و روبرویشان یک فرد عریان وجود دارد؟ با خودم گفتم:

خدایا نماز دل و زبان را از من بپذیر؛ چرا که من از ادای نماز ممنوع شده ام و بر خلاف خواسته ام عورتم پوشیده نیست، پس لعنت بر کسی که به من نگاه کند. تقریباً دو ساعت بعد از نماز عشا در حالی که پشتم خمیده شده بود و قادر به حرکت نبودم نگهبان بازوی مرا گرفت و کشان کشان وارد اتاق افسر کرد، یک مرتبه افسر با صدای بلند گفت: ا ا! چرا با دکتر چنین کردی؟

نگهبان جواب داد: معذرت می خواهم جناب پاشا مرا ببخشید و دوباره مرا از اتاق بیرون برد و از من عذرخواهی کرد و گفت: معذرت می خواهم دکتر، لباس هایم را به تنم کرد، سپس دست هایم را دوباره بست، باز مرا به اتاق افسر برد و روی صندلی نشاند و بیرون رفت.

افسر لب به سخن باز کرد و گفت: خوب فکر کردی دکتر؟

با عصبانیت فریاد زدم: آیا ده دقیقه برای تو این است؟

با تمسخر جواب داد: تو که هنوز چیزی ندیدی، اگه با ما روراست نباشی چیزهای جور واجور خواهی دید.

گفتم: من فقط واقعیت را به شما گفتم آن هم در نهایت صراحت.

افسر گفت: حالا که فکر کردی چه می خواهی بگویی؟

گفتم: همان چیزهایی که گفتم و غیر از آن هم چیزی نمی دانم.

از پشت سرم مردی با یک لحن جدی که صدایش را قبلاً نشنیده بودم به افسر گفت: این پست فطرت مستحق مدارا و احترام شما نیست.

افسر گفت: مهم نیست، امشب او را به حال خودش می گذارم تا فکر کند.

پاسی از شب گذشته بود که مرا به سلول برگرداندند، آن جا چشم بند را از

ص:65

چشمانم باز کردند و بی آن که چیزی ببینم یا بتوانم حرکتی بکنم روی زمین افتادم و بی هوش شدم، و فقط صبح هنگام وقتی که در باز شد و برایم غذا آوردند، بیدار شدم.

روز اول را در سلول و روز دوم را ایستاده و عریان در بازجویی سپری کردم و این هم روز سوم و هنوز چیزی از گلویم پایین نرفته است و اشتهایی هم برای خوردن ندارم. برخاستم و وضو گرفتم تا نماز بخوانم که در باز شد و دو سرباز جدید آمدند و طبق معمول دست ها و چشمانم را بستند و مرا پیش افسر بردند.

صدایش را شنیدم که گفت: حالت چطوره دکتر؟

گفتم: خدا را شکر.

گفت: شما اعتصاب غذا کردید یا چی؟

گفتم: اشتها ندارم.

جواب داد: چرا با خودت این کار را می کنی؟ چرا هم ما و هم خودت را راحت نمی کنی تا پیش خانواده ات برگردی، آنها حتماً نگرانت هستند، وقتی شنیدم که دربارۀ خانواده ام حرف می زند عصبی شدم، چرا که روی نقطۀ حساسی انگشت گذاشت پس با عصبانیت گفتم:

من دیگر چیزی نمی گویم، می خواهم وزیر کشور را ببینم، اگر گناه کار بودم، مرا محاکمه کنید، شما حق ندارید مرا بدون محاکمه زندانی کنید.

از پشت سرم صدای مردی را شنیدم که با صدای بلند می خندید، مردی که رو به روی من بود از جا برخاست و شانه ام را گرفت و گفت: بشنو چه می گویم تیجانی، جمال عبدالناصر ساده لوح مُرد و سادات مقبور کشته شد و حسنی مبارک را هم اگر بخواهی برایت به سلول می آورم، در این کشور غیر از ما کس دیگری حکومت

ص:66

نمی کند.

و بعد گفت: می خواهی دوباره فکر کنی؟

گفتم: نه، خواهش می کنم، من فکر کردم و بیشتر از آنچه که صریحاً به شما گفته بودم چیزی به ذهنم نرسید.

مردی که پشت سرم بود لب به سخن باز کرد و گفت: تو داستان زندگیت را از روزی که به دنیا آمدی تا به امروز برای ما تعریف می کنی.

گفتم: من زندگی ام را از روزی که توانستم بفهمم و تشخیص بدهم برای شما تعریف می کنم چون زمانی را که به دنیا آمدم به یاد ندارم.

جواب داد: اشکالی ندارد.

شروع کردم از کودکی ام گفتم، از مکتب و مدرسۀ ابتدایی گفتم و از همۀ مراحل زندگی ام در دبیرستان و انتقالم از شهری به شهر دیگر همین طور از کارم و این که در دبیرستانی در شهر قفصه مدت 17 سال مشغول تدریس بودم و پس از آن برای ادامۀ تحصیل وارد مهم ترین دانشگاه در پاریس شدم و لیسانس پژوهش های عالی و سپس دکترا را از دانشگاه سوربن به دست آوردم و در حال حاضر هم خود را برای اخذ دکترای دولتی آماده می کنم.

آن گاه ماجرای گرایشم از مذهب مالکی به مذهب جعفری و نیز سفرم را از مصر به عراق برایشان گفتم.

سپس اولین دیدارم را با امام خمینی در نوفل لوشاتو در نواحی پاریس، که به اتفاق جمعی از اساتید و دانشجویان انجام گرفت، بازگو کردم.

و بعد دربارۀ حضورم در چندین کنفرانس اسلامی، پس از پیروزی انقلاب و نیز آمدنم به مصر جهت دعوت از چند تن از دانشمندان و اساتید برای حضور در

ص:67

کنفرانس و چگونگی تماسم با آن ها و صحبت هایی که میان ما انجام شد تا زمانی که دستگیر شدم، برای آن ها تعریف کردم.

و هر بار که برای فکر کردن و بیان صحیح جملاتم سکوت می کردم، صدایش را می شنیدم که می گفت: ادامه بده.

اما همین که داستانی را که بیش از یک ساعت طول کشید، تمام کردم، گفت:

دوباره از اول بگو.

آه سردی کشیدم و یک بار دیگر از اول شروع به شرح ماجرا کردم و من همچنان در تاریکی بودم. نمی دانستم چه کسانی و چند نفر در حال گوش دادن به صحبت هایم هستند و هر بار که ساکت می شدم تا وجودشان را حس کنم، جز عبارت ادامه بده، حرف دیگری نمی شنیدم و مثل بار اول، همۀ مراحل زندگی، تحصیلات، کارها، تماس ها و مسافرت هایم را بازگو می کردم تا این که می رسیدم به زمانی که دستگیر شدم.

صدای جدیدی شنیدم که گفت: تیجانی از اول تکرار کن، می خواستم صحبت کنم که شخصی که روبرویم بود حرفم را قطع کرد و گفت: سیگار یا چای می خواهی؟

محکم و با افتخار گفتم: در طول عمرم سیگار نکشیدم و چای هم نمی خورم.

دوباره گفت: قهوه برایت بیاروم تا اعصابت را راحت کند، پیداست خسته ای.

پاسخ دادم: من چیزی نمی خواهم، اگر می خواهید ده بار دیگر همه چیز را برایتان تعریف می کنم تا مطمئن شوید که حرف های اولم با حرف های آخرم یکی است و من به شما دروغ نمی گویم.

جواب داد: بسیار خوب، حالا داری سر عقل می آیی هر چه می دانی بگو و

ص:68

داستان زندگی ام را برای بار سوم تکرار کردم، این بار جلوی حرفم را گرفت و از من دربارۀ هویّتم، اسم و شغل پدرم، مادرم، خواهرها و برادرانم، و شغل و سن هر یک از آن ها پرسید و نیز دربارۀ دوستان نزدیکم، سپس از کشورهایی که به آن ها سفر کردم و این که در آن کشورها چه کسانی را می شناسم، سپس دربارۀ اقامتم در پاریس و چگونگی امرار معاش و کسب درآمدم پرسید و من به همۀ این سؤالات فوراً و با کمال صداقت جواب می دادم.

تمام روز را نزد آن ها گذراندم و این را زمانی فهمیدم که مرا به سلول باز گرداندند و چشم ها و دستانم را باز کردند، ناگهان متوجه شدم که شب فرا رسیده و چادر سیاهش را پهن کرده است.

بدین ترتیب پنج روز را بدون غذا سپری کردم و هرگاه گرسنه می شدم شکمم را پر از آب می کردم. حتی یک بار هم درخواست نکردم که مرا برای قضای حاجت بیرون ببرند و فقط در حوضی که مخصوصاً در سلول گذاشته شده بود ادرار می کردم. احساس ضعف و فشار زیادی به من دست داد و آثار خستگی بر چهره ام نمایان شد، این مطلب را وقتی که یکی از پرستارها برای عیادتم به سلول آمده بود فهمیدم، او سعی کرد مرا متقاعد کند که غذا بخورم وگرنه خواهم مُرد، همچنین خواست به من آمپول تزریق کند اما قبول نکردم.

وقتی با خوشرویی به من اصرار کرد و به خاطر این بلا و گرفتاری به من دلداری داد و حضرت یوسف علیه السلام را به یادم آورد که ظالمانه به زندان افتاد و بر قضا و قدر خداوند صبر کرد از سخنانش لذت بردم و دلشاد شدم، از او تقاضا کردم که یک جلد قرآن برایم بیاورد و او نیز به من قول داد به شرطی که غذا بخورم. گفتم: من بیمارم و به غذا میل ندارم، بنابراین در حق من لطف می کنی اگر به جای غذا برایم

ص:69

شیر بیاوری.

آن روز، شب هنگام نیم لیتر شیر و یک عدد پرتقال برایم آوردند و هر روز غذای من همین نیم لیتر شیر و یک عدد پرتقال در نهار و همین مقدار در شام شد.

این تغذیه از روز پنجم تا آخرین روزی که از سلول خارج شدم ادامه یافت. آن پرستار هم به قول خود عمل کرد و یک جلد قرآن کوچک که آن را در جیب خود گذاشته بود برایم آورد و پس از آن دو یا سه مرتبه برای مداوای من به دیدنم آمد.

نماز می خواندم و بر گرفتاری خودم می گریستم. موعد برگزاری کنفرانس را که این روزها شروع شده بود به یاد می آوردم و از خودم می پرسیدم: آیا دوستانم سراغ مرا می گیرند؟ آیا جویای سرنوشت من هستند؟ آیا هنوز منتظر رسیدن دانشمندان از مصر هستند؟ با خط کشیدن روی دیوار به وسیلۀ پنجه هایم شروع به شمردن روزها کردم. روز اول هفدهم ژانویه بود، شناخت روزها برایم ممکن نبود مگر با شمردن خطوطی که روی دیوار می کشیدم. اما ساعت ها را فقط با اوقات اذان که صدایش به سلولم می رسید، می شناختم، اذانی که با صدایش به نماز می ایستادم و به ذکر و دعا می پرداختم و به درگاه خداوند می گریستم.

روز هفتم طبق معمول مرا با دست ها و چشمان بسته از سلول خارج کردند، فهمیدم که در حال رفتن به بازجویی و یا به شکنجه هستم.

این بار بازجویی با خشونت آغاز شد و افسر فریاد زد: چرا از دیدارت با شیخ عبدالحمید کشک حرفی نزدی؟ جواب دادم: البته که حرف زدم، در هر دفعه دربارۀ افرادی که با آن ها ملاقات کردم صحبت کردم و از میان این افراد به شیخ عبدالحمید کشک هم اشاره کردم.

جواب داد: کاملاً توضیح ندادی. گفتم: دربارۀ هر چه می خواهی بپرس تا جواب

ص:70

بدهم. با عصبانیت گفت: من سؤال نمی کنم بلکه خودت حرف می زنی.

جریان دیدارم را با شیخ عبدالحمید کشک با همۀ بخش ها و جزئیاتش تعریف کردم و نیز گفت و گوهایی که میان ما انجام شد. افسر گفت: چقدر به او پول دادی؟

گفتم: یکصد لیره. فریاد زد: دروغ گو، تو به او هزارتا دادی.

دریافتم که او یادداشت های مرا که در آن ها میزان مخارج و هزینه ها را می نوشتم، خوانده است. پس گفتم: من معادل ارزش مخارجم را که به لیرۀ مصری است به پول فرانسه ثبت می کنم؛ بنابراین ارزش یکصد لیره هم برابر یک هزار فرانک فرانسه است و اگر خواستی مطمئن شوی هزینۀ مهمان خانه را در روزهای اول سفرم مطالعه کن، همین طور مخارج رستوران، همۀ این مخارج ثبت شده است.

افسر گفت: وقتی به مصر آمدی چقدر همراهت بود؟ گفتم: چهار هزار دلار.

یک نفر از آن ها از پشت سرم با صدای بلند گفت: چهار هزار دلار؟! با این پول می توانی یک پادگان نظامی بخری.

گفتم: این مبلغ، هزینه بلیط سفر شش نفر است و من با پادگان نظامی کاری ندارم.

پرسید: از این افراد چه کسی دعوت را قبول کرد و به ایران رفت؟

گفتم: هیچ کس.

شخص دیگری که صدایش برایم ناشناس بود و پیش از این هم صدای او را نشنیده بودم گفت: تو به مصر آمدی تا برای انقلاب ایران تبلیغ کنی، یک کتاب هم آوردی که خمینی را ستایش می کند!

گفتم: من نه برای تبلیغ انقلاب ایران آمده ام و نه کتابی با خودم آوردم و بعد مثل این که می خواست کاری کند که دیگران هم بشنوند، عبارتی را خواند:

ص:71

اندیشۀ رهبر در انقلاب ایران.(1) پس به یاد کتابی که دکتر محمد عماره به من اهدا کرده بود افتادم و گفتم:

من این کتاب را با خودم نیاوردم، بلکه مؤلف آن دکتر محمد عماره آن را به من اهدا نمود و این کتاب نزد شما در مصر به فروش می رسد، حتی بهایش هم روی آن نوشته شده است.

یکی از آن ها گفت: تو شیعه ای؟ چرا انکار نکردی که شیعه ای؟

گفتم: چطور انکار کنم و این افتخار من است، حتی در سوربن هم مرا می شناسند، من همیشه به این که شیعۀ اهل بیت علیهم السلام هستم افتخار می کنم.

با تمسخر گفت: تو خودت را به ایران فروختی.

خواستم جوابش را بدهم که آن افسر حرفم را قطع کرد و گفت: راستش را بگو و از مأموریتی که ایران تو را به خاطرش فرستاده برای ما بگو.

گفتم: من مأموریتی ندارم که ایران مرا برایش فرستاده باشد، هر چه می دانستم به شما گفتم. با صدای بلند فریاد زد: بازی در نیاور، کاری نکن که ناراحت بشوم.

مرد دیگری لب به سخن باز کرد و گفت: آقای تیجانی سماوی ما همه چیز را دربارۀ تو می دانیم، ما منتظر آمدنت بودیم و از روزی که از پاریس آمدی مراقبت بودیم و از مأموریتی که برای انجام آن به این جا آمدی خبر داریم.

گفتم: مادامی که همه چیز را دربارۀ من می دانید حتی چیزهایی که خودم هم از آن ها اطلاع ندارم، پس حرف زدن من چه فایده ای دارد.

جواب داد: ما می خواهیم از خودت و با اعتراف خودت بشنویم برای تو از استعمال زور و شکنجه بهتره.

ص:72


1- (1) . الفکر القائد فی الثورة الإیرانیة.

گفتم: زور و شکنجه بیشتر از آنچه به شما گفتم چیزی از زبانم در نمی آورند. آیا از من می خواهید به خودم دروغ بگویم؟

به چه چیزی می خواهید برایتان قسم بخورم، به خدا سوگند می خورم، یکی از آن ها حرف مرا قطع کرد و با تمسخر گفت: خدا هم اگر بیاد او را همراهت به سلول می اندازم.

از شنیدن این کفر و رویارویی با خداوند تنم لرزید و با خودم گفتم: رسول خدا راست فرمودند که: «اگر حیا نمی کنی پس هر چه می خواهی انجام بده».(1) برایم معلوم شد که این ملحدان به خدا و روز قیامت ایمان ندارند. در این لحظه بود که برجان خودم ترسیدم و کمی احساس ناامیدی کردم، احساس ناامیدی از اینها که هیچ انتظاری از آن ها نمی رود.

گفتم: من می دانم که مصر افتخار امت عربی و اسلامی است.

یکی از آن ها وسط حرفم پرید و با عبارت زشت و زننده ای که قادر به نوشتن آن نیستم به من گفت:... مادر تو و... مادر اسلام. تو جز تنبیه و شکنجه مستحق چیز دیگری نیستی.

و مشت و لگدها شروع شد، نمی دانستم این ضربات از کجا می آمد. یک نفر گفت: ما می دانیم این تو بودی که سعی کردی امیر کویت رو ترور کنی و آن جا اقدام به بمب گذاری کردی.

دیگری گفت: تو در ترور سادات هم شرکت کردی، اما تو ترسویی، شجاع خالد اسلامبولی بود که همین جا، جای تو نشست و به همه چیز اعتراف کرد، اما تو مرد نیستی.

و یکی دیگر گفت: ایران تو را فرستاده تا در تأسیسات اقتصادی مصر،

ص:73


1- (1) . «إذا لم تَستَح فافعَل ما شِئتَ». (بحار الانوار، ج 68، ص 336، ح 19)

بمب گذاری کنی و بعضی از مسئولین را هم ترور کنی، تو مأمور کشتن چه کسانی هستی؟

چه بگویم که اتهاماتی را می شنوم که حتی در خیال هم به ذهنم خطور نکرده است. آن گاه دریافتم که این افراد، از من یک قربانی برای اهداف سیاسی پلیدشان خواهند ساخت و این همه فقط برای محکوم کردن ایران اسلامی است. استغفار کردم و خودم را کنترل کردم. سپس گفتم: من این کارها را انجام می دهم؟ من که تا امروز اسلحه ای به دست نگرفته ام و خشونت را هم دوست ندارم و از ادای خدمت سربازی هم در کشورم امتناع کرده ام.

یکی از آن ها گفت: ما از شما مواد منفجره را ضبط کرده ایم!

گفتم: در تمام عمرم نه مواد منفجره را شناخته ام و نه آن ها را دیده ام.

جواب داد: آن را به تو نشان می دهیم، در چمدان توست.

ترس و دلهره مرا فرا گرفت و گمان کردم که برای اثبات جرمم در چمدانم مواد منفجره گذاشته اند. همان طور که با هر شخصی که می خواهند از دست او خلاص شوند چنین می کنند.

همان طور که ایستاده بودم مرا به طرف دیوار برگرداندند. آن مرد، چشم بند را با انگشتانش کمی بالا برد و چیزی جلوی چشمانم گرفت اما چیزی ندیدم. لذا گفتم:

کمی دورش کن تا ببینم، یک مرتبه شیشۀ کوچک سرمه ای را دیدم که آن را از مکه مکرمه خریده بودم تا به پیروی از آنچه در سنت پیامبر صلی الله علیه و آله از فضایل سرمه کشیدن در روز چهارشنبه وارد شده، عمل کنم.

به همین دلیل دلم آرام گرفت و به آن ها گفتم که این سرمه است نه مواد منفجره.

اما مشکوک شدم که چطور مأموران اطلاعات فرق بین سرمه و مواد منفجره را

ص:74

تشخیص نمی دهند، این کارشان بی تردید بازی با اعصاب بود.

خسته و کوفته به سلولم برگشتم، اما خدای متعال را شکر می کردم شکنجه ای را که درباره اش شنیده ام تا به این لحظه ندیده ام و کتک هایی را که خوردم خیلی زود فراموش کردم، پس خودم را روی زمین انداختم در حالی که قادر به هیچ کاری نبودم.

روز بعد طبق معمول مرا از سلول بردند و بازجویی با خشن ترین وجه ممکن شروع شد. آن ها سعی می کردند از من دربارۀ اتهاماتی که به من نسبت داده بودند اعتراف بگیرند. می پرسیدند چگونه در ترور انور سادات، رئیس جمهور مصر شرکت کردم، چگونه در کویت اقدام به بمب گذاری کردم، در مصر چه جاهایی را می خواهم منفجر کنم و این که من مأمور ترور چه کسانی هستم. بالأخره طوری شد که گاهی می خندیدم و گاهی به خشم می آمدم و به این ترتیب جنگ اعصاب در طول روز ادامه یافت.

روز دهم وقتی مرا روی صندلی نشاندند از من دربارۀ همسر و فرزندانم پرسیدند. گفتم که همسرم به اتفاق چهار دخترم در پاریس زندگی می کند.

پرسید: پسرت شرف کجاست؟ گفتم: در قم مشغول تحصیل است.

مردی از پشت سرم گفت: جوجه اردک شناگره.(1) اما من جوابی به او ندادم.

افسر ارشد گفت: چرا به خودت و خانواده ات که همه آنها زن هستند رحم نمی کنی، اگر تو را کشتیم که مطمئناً خواهیم کشت اگر اعتراف نکنی، در این صورت حتماً همسر و دخترهایت در پاریس هرزه و بدکاره می شوند، آیا قبول می کنی بگویند همسر دکتر تیجانی مبلّغ اسلامی، همسر یا دخترش بدکاره هستند؟

ص:75


1- (1) .ضرب المثل: «فرخ الوز عوّام».

با متانت و خونسردی گفتم: من هنوز زنده ام، پس هر چه می خواهد بشود، من که مسئول آنها نیستم.

جواب داد: حتی یک نفر از نزدیکان یا دوستانت نمی دانند تو کجا هستی، به راحتی می شود از دستت خلاص شد و بعد در روزنامه ها نوشته می شود: دکتر تیجانی در یک حادثه تصادف کشته شد.

گفتم: عوامل بسیارند و مرگ یکی است.(1)

جواب داد: تو هنوز شکنجه را نشناختی و ما هنوز شدیداً مایلیم که از شر تو در امان باشیم، پس بهتره اعتراف کنی و من به تو قول می دهم که از زندان آزاد بشوی و به فرانسه بروی. چون ما مطمئن هستیم که تو یک قربانی هستی و حکومت ایران می خواهد تو را، در مخمصه بیندازد. ببین حالا تو کجا و ایران دنبالت نمی گردد، حتی به تو اهمیت هم نمی دهد.

گفتم: گناه است که دیگران را به خاطر کاری که خودم انجام داده ام متهم کنم، ایران به هیچ وجه مرا در مخمصه نینداخته است و آنچه من کرده ام دعوت از دانشمندان و اساتید برای حضور در کنفرانسی است که در جهت وحدت مسلمانان عمل می کند. پس اگر این عمل از نظر شما جرم است، من به خاطر آن پشیمان نیستم.

سخت عصبانی شد و با داد و فریاد به من ناسزا گفت و به صورتم سیلی زد.

روز یازدهم وقتی مرا روی صندلی نشاندند به من گفت:

می دانی چرا تو را آوردیم؟ گفتم: طبق معمول، برای بازجویی. جواب داد: نه، این بار می خواهیم تو را کاملاً کنار بزنیم چون تصمیم گرفتیم اعدامت کنیم، دادگاه

ص:76


1- (1) .ضرب المثل: «تعدّدت الأسباب والموت واحد».

امنیت کشور تو را به اعدام محکوم کرده، ولی ما طبق قانون حتماً باید پیش از اعدام متهم جلوی او دو مورد برای انتخاب قرار بدهیم و با توجه به این که تو تونسی هستی و در پاریس اقامت داری، می توانی بین فرستادن جسدت برای نزدیکانت در تونس یا برای همسرت در فرانسه یکی را انتخاب کنی.

گفتم: نه نزدیکانم در تونس و نه همسرم در پاریس نیازی به جسدم ندارند و من آن را به شما و پژوهشگران در دانشگاه های پزشکی اهدا می کنم.

گفت: بسیار خوب، پس اتهاماتی را که به تو نسبت داده شد پذیرفتی و اعتراف کردی. حرف او را قطع کردم و گفتم: من نه قبول کردم و نه اعتراف کردم ولی چه کنم که شما می خواهید اتهامات خطرناکی را به من نسبت بدهید که نسبت به آن ها بی گناهم، می خواهید برای محکوم کردن ایران از من یک قربانی بسازید، سخنش چه راست بود آن کس که گفت: جنگ زورمندان همچو جنگ شیران است با دندان و پنجه ها برهان می آورند.(1)

یکی از آن ها گفت: آفرین تو شاعر هم که هستی سپس شروع کرد به لمس کردن همه جای بدنم و گفت: مطمئناً این بدن به سه مرحله از شکنجه نمی رسد. ما دَه مرحله داریم و قوی ترین بدنی که تا حالا پیش ما آمد بیش از شش مرحله دوام نیاورد و تو هم بیش تر از سه مرحله تحمل نمی کنی. نظرت چیه؟!

گفتم: کسی که از او اطاعت نمی شود، نظری نمی تواند داشته باشد، حالا که در چنگ شما هستم پس هر کاری می خواهید با من بکنید، خداوند متعال از تک تک مردم به خاطر گناهی که مرتکب شده اند بازخواست خواهد کرد.

و پس از یک خستگی شدید، پاسی از شب گذشته مرا به سلول برگرداندند، اما

ص:77


1- (1) .ودعوی القوی کدعوی السباع من النّاب والضفر برهانها.

همین که مرا به داخل انداختند از هوش رفتم.

ناگهان بر اثر فریادی به هوش آمدم و خودم را میان دو نظامی یافتم که دو مسلسل کوچک به دست داشتند و نفر سوم با صدای بلند از من پرسید:

اسمت چیست؟ گفتم: تیجانی.

گفت: اسمت چهله، ای سگ. و سؤالش را دوباره تکرار کرد: اسمت چیست؟

گفتم: اسمم محمد التیجانی است. سیلی محکمی به صورتم نواخت و گفت: به تو گفتم چهل، ای سگ. گفتم: بسیار خوب اسمم چهل است، در حالی که مثل شاخه درخت خرما می لرزیدم و خستگی طول روز مرا از پا در آورده بود و دو بازوی مرا گرفته بودند. آن مرد رو به آن ها کرد و گفت: دستور اعدام فوری او داده شده، پس منتظر باشید تا افسری که مأمور اعدامش شده بیاید.

یقین پیدا کردم که موقع مرگم فرا رسیده است؛ لذا چندین بار ذکر شهادتین را به زبان آوردم، نیروی بدنم تحلیل رفت و هر دو زانویم شل شد، در حالی که برای اولین بار و بدون چشم بند به آن نظامی که مسلسل خود را روی قلبم گذاشته بود می نگریستم. نور ضعیفی از دریچۀ سلول می تابید و صدای رفت و آمد زیاد کفش های نظامی را می شنیدم، گاه گاهی صدای شلیک گلوله ها و نیز صدای فریادی به گوشم می رسید، لذا تصور کردم که آن ها پیش از من دو نفر را اعدام کرده اند و تا لحظاتی دیگر هم نوبت من خواهد بود.

انتظارم به طول انجامید، همۀ این مدت ده دقیقه بود اما برای من گویی ده ساعت بود. افسری به اتفاق دو نفر دیگر که همه سرتاپا مسلح بودند از راه رسیدند، ضربان قلبم بیشتر شد و به چیزی جز شهادت فکر نمی کردم.

افسر گفت: اسمت چیست؟ گفتم: چهل، در حالی که بریده بریده نفس می کشیدم

ص:78

و گلویم کاملاً خشک شده بود.

گفت: چهل، یعنی چی؟ یکی از آن ها جواب داد: این شماره سلولشه.

گفت: اسم واقعیش را می خواهم. جواب داد: تیجانی.

دوباره گفت: تیجانی چی؟ گفتم: تیجانی سماوی از تونس.

آن گاه گفت: رهایش کنید، امشب نوبت او نیست. مرا بین مرگ و زندگی رها کردند و در سلول را به رویم بستند و من همچنان بی حرکت ماندم. عجیب بود که در آن روزها از مرگ خودم کاملاً مطمئن بودم، چون پدر و مادرم را که مدت ها پیش فوت کرده بودند در عالم خواب دیدم، آن ها را دیدم که به سراغم آمده اند و مرا با خودشان سوار خودرو کردند، ما تعبیر این نوع خواب ها را مرگ می دانستیم؛ لذا با خودم گفتم: لاحول ولا قوّة إلّاباللّه العلی العظیم، اینها اگر امشب مرا اعدام نکنند حتماً فردا شب این کار را خواهند کرد.

روز بعد مرا به بازجویی بردند، تمام لباس هایم را از تنم درآوردند و دوباره دست هایم را بستند، سپس یک گاز انبر روی نوک پستان راستم و یکی روی نوک پستان چپم و سومی را روی نوک عضو تناسلی ام قرار دادند، فهمیدم که شکنجه به اوجش خواهد رسید.

اولی گفت: حالا وقتش است، به همه چیز اعتراف می کند.

دومی گفت: اعتراف بکند یا نکند برای من مهم نیست، دیگر دیر شده.

صدای دیگری گفت: تیجانی، این آخرین بار و آخرین فرصته، حرف بزن.

گفتم: می خواهید چه بگویم؟ اما جوابی نشنیدم در واقع جوابشان یک شوک الکتریکی بود که تمام بدنم را سخت تکان داد، ناخواسته فریاد بلندی کشیدم زیرا یک شوک ناگهانی توأم با دردی توصیف ناپذیر بود.

ص:79

به یاد آوردم که در تمام عمرم دو یا سه مرتبه وقتی که با بی توجهی برق را لمس می کردم دچار برق گرفتگی شدم، اما بین برق گرفتگی از ناحیۀ انگشتان و برق گرفتگی از ناحیۀ نوک پستان و عضو تناسلی تفاوت زیادی است. همین که به حالت طبیعی برگشتم و فریادم خاموش شد، یک بار دیگر شوک قوی تری به من وارد کردند. صدای یکی از آن ها را شنیدم که می گفت: ولتاژ را بیشتر کن و داد و فریادم بیشتر شد، سعی بسیاری کردم که مقاومت کنم و ساکت بمانم، آرزو کردم که از هوش بروم تا چیزی حس نکنم، اما چیزی از این قبیل رخ نداد. هر بار که می گفت:

اعتراف کن، ولتاژ قوی تر می شد، طوری که بر اثر تکان های شدید به زمین افتادم و گازانبرها با درد وحشتناکی از بدنم جدا شد و تصور کردم که عضو تناسلی ام از تنم جدا شده است.

دوباره مرا سرپا نگه داشتند و گاز انبرها را سرجای اولشان نصب کردند. یکی از آن ها گفت: به تو نگفتم که بیشتر از سه مرحله شکنجه را نمی توانی تحمل کنی، تو هنوز در مرحلۀ اول هستی. حرف می زنی یا وارد مرحلۀ دوم بشویم؟

گفتم: حرف می زنم، اجازه بدهید کمی استراحت کنم! جواب داد: وقت نداریم.

گفتم: خواهش می کنم بدون شکنجه مرا بکشید و راحتم کنید، هرچه می خواهید بنویسید و به من بدهید تا پای آن امضا کنم.

این بار جواب من یک شوک برقی قوی تر و شدیدتری بود، یک بار از جا می پریدم و یک بار می افتادم و فریادهایم گلویم را خشک کرد، سپس کاملاً از هوش رفتم و بعد از آن چیزی نفهمیدم.

داخل سلول به هوش آمدم، کاملاً عریان بودم و لباس هایم نزدیک من روی هم انداخته شده بود، خورشید طلوع کرده بود، ولی آن لحظه ترتیب روزها را نفهمیدم

ص:80

لذا شروع کردم به شمردن خطهایی که روی دیوار کشیده شده بود، آن ها چهارده تا بودند و یادم آمد که در آستانه روز تولد خودم که مصادف با دوم فوریه بود، قرار گرفته ام. روزی که آن را همراه خانواده ام با شادی و سرور و تبریک و شادباش سپری می کردم، اما این بار این روز را در سلولی تاریک و بدبو که حشرات در آن به این طرف و آن طرف می روند، سپری می کنم. ولی درد این سلول در مقابل این شکنجۀ مستمر و اهانت های بیش از حد بر من آسان تر شد. تقریباً دو هفته بر من گذشت و تنها دو بار به دستشویی رفتم. شلوارم نیز وقتی که سرپا می ایستم پایین می آید، حتی کمربندی ندارم تا آن را ببندم، هر وقت به صورتم دست می زدم، احساس می کردم که موهای ریش و سبیلم مثل تیغ های جوجه تیغی شده است، بدون شک صورتم تغییر کرده همان طور که بدنم تغییر کرده است.

در چنین مواقعی انسان فقط به پروردگارش روی می آورد، با خودم فکر کردم که خداوند با این مصیبت یا این که مرا مورد آزمایش قرار داده تا به قرب او نایل شوم یا این که مرا مورد مجازات قرار می دهد، چون در حق بعضی از نعمت های او ناسپاسی کرده ام و از او دور شدم. خواندن نماز و تلاوت قرآن را بیشتر کردم، پانزده روز گذشت اما همۀ آن ها با شکنجۀ روحی و جسمی همراه بود و این جماعت هنوز حقیقت مرا نفهمیده اند یا این که فهمیده اند اما یک قربانی می خواهند تا آن را به خاطر دشمنی با ایران به این کشور نسبت دهند؛ دشمنی که از روزی شدت گرفت که مصر از شاه مخلوع ایران با آغوش باز استقبال کرد. کسی که حتی هم پیمانش آمریکا هم او را از خود رانده بود و همۀ کشورها نیز حاضر نشدند به او پناهندگی بدهند به جز مصرِ عربی و اسلامی که او را پذیرفت و به او پناهندگی داد تا این که در خاک این کشور مُرد و خاک سپرده شد. به همین دلیل ایران، دولت مصر را محکوم کرد و

ص:81

حالا دولت مصر در پی بهانه ای برای محکومیت ایران است و چه آسان تر از این که ادعا کند ایران تروریست ها را برای تخریب اقتصاد مصر و ترور شخصیت های آن و دخالت در امور داخلی اش به این کشور می فرستد و چه آسان تر از این که - شخصی به تلویزیون آورده شود - که تحت تأثیر شکنجه و مواد مخدر به اتهاماتی که به او نسبت داده شده اعتراف کند و این آخرین چیزی است که سیاست مداران برای توجیه اعمال و مواضع خود به آن روی می آورند.

اما هیهات، محال است که چنین امری از من سر بزند، چرا که مرگ و شهادت برای من از چنین کاری دوست داشتنی تر است؛ زیرا مطمئنم کسانی که زیر شکنجه به کارهایی اعتراف می کنند که انجام نداده اند، به آن ها وعدۀ آزادیِ پس از اعتراف می دهند ولی بعد آن ها را به قتل می رسانند و رازشان همراه خودشان مدفون می شود، این روش از دیرباز شناخته شده و معروف است.

همچنان که با خودم فکر می کردم و دغدغه ها و نگرانی ها در ذهنم می چرخید، در باز شد و افسری به اتفاق محافظانی که پشت سر او حرکت می کردند وارد سلول من شد، نگاهی به من کرد و پرسید چیزی نیاز دارم یا خیر؟ گفتم: خیر. سپس بیرون رفت و در بسته شد، اما دریچۀ سلول باز شد، این دریچه، وقتی که زندانی برای قضای حاجت در می زند، توسط نگهبان از بیرون باز می شود و از طریق آن نگاهی به داخل می اندازد تا بداند که زندانی چه می خواهد.

از این دیدار که برای اولین بار انجام شد تعجب کردم، پس برخاستم تا پشت شیارهای دریچۀ در نگاهی به بیرون سلول بیاندازم، برای اولین بار، درهای آهنی سلول های زیادی را دیدم که شماره گذاری شده اند و تعدادی نگهبان، که در حال آمد و شد بودند. در گوشه ای نگهبانی دیدم که یک زندانی را با چشم های بسته با

ص:82

خود به جایی می برد و او را از سه پله بالا برد. فهمیدم که این زندانی برای قضای حاجتش به توالت می رود، تمام روز را در انتظار نگهبانانی که مرا به بازجویی می برند سپری کردم ولی آن روز به سلامتی و بدون بازجویی گذشت، آن شب را خوب خوابیدم و برای اولین بار تا صبح احساس راحتی کردم.

نمازهای گذشته را به جا آوردم و تصمیم گرفتم برای قضای نمازهایی که از دست داده ام با هر فریضه یک فریضۀ دیگر بخوانم. شروع کردم به قدم زدن از در تا گوشۀ سلول چهار قدم می شمردم و همین طور بعضی از سوره های قرآن را که فراموش کرده بودم حفظ می کردم. گاه گاهی هم از پشت شیارهای دریچۀ در نگاهی به بیرون می انداختم تا به تماشای نظامیان و نگهبانان بپردازم و هر از چند گاهی در می زدم و ادعا می کردم که می خواهم به قضای حاجت بپردازم در صورتی که فقط می خواستم بیرون از سلول کمی قدم بزنم و بعضی چیزها را که توسط زندانیان روی دیوارهای دستشویی نوشته شده بود بخوانم.

روزها گذشت و من آن ها را می شمردم، در هر سطر ده خط کشیدم و حالا چهار سطر شده اند. چهل روز در سلول گذشت و این بدین معنی است که من در آستانه ماه مارس قرار گرفته ام، از این مدت پانزده روز را در شکنجه گذراندم، تقریباً از روز تولدم مرا به بازجویی نبردند و از شکنجه هم بیش از یک ماه مرا کاملاً فراموش کردند و این مدت به خوشی گذشت. هر روز صبح افسر به اتفاق محافظانش به دیدنم می آمد و می پرسید که چیزی نیاز دارم یا نه و بعد می رفت، تا این که کم کم از طریق شنیدن صدای در سلول ها که یکی پس از دیگری باز می شد به موعد آمدنش عادت کردم، بنابراین او از همۀ زندانیان بازدید به عمل می آورد و به نظر می رسید که فقط زندانیانی که بازجویی را به اتمام رسانده اند، می بیند.

ص:83

شکر خدا به آن زندگی ساده عادت نمودم، جسمم خیلی سبک شد تا حدی که شلوارم را آن قدر محکم می بستم تا سر نخورد. روزی یک نفر آمد و ریشم را تراشید، اما طوری که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد.

یک روز پرستاری که یک جلد قرآن به من داده بود به دیدنم آمد، از دیدنش خوشحال شدم و یک بار دیگر دربارۀ زندانی شدن حضرت یوسف با هم صحبت کردیم. به شوخی به او گفتم این مصری ها بودند که حضرت یوسف را ظالمانه به زندان انداختند و مرا هم ظالمانه زندانی کردند. از این حرفم خندید و گفت: صبر کلید گشایش است.

با خودم گفتم: اگر همسر و دخترانم از سرنوشتم باخبر می شدند و خودم نیز می دانستم که در مدتی که نبودم چه بر سرشان آمده است، یک سال تمام صبر می کردم، اما چه کسی می داند که ماندنم در این جا چقدر طول خواهد کشید و سرانجام من چه خواهد شد، فقط خدا می داند، بنابراین چه بخواهم و چه نخواهم چاره ای جز صبر ندارم. نصف قرآن کریم را بعد از این که داشتم فراموش می کردم دوباره حفظ کردم، خدا را به خاطر سلامتی ام شکر کردم، پرتوی از امید به زندگی و خلاصی از این گرفتاری و پیوستن به خانواده ام برایم پیدا شد و با خودم می گفتم:

«وَ هُوَ عَلی جَمْعِهِمْ إِذا یَشاءُ قَدِیرٌ».1

شبی خیلی گریستم و خیلی نماز خواندم و به محمد و اهل بیت او بسیار متوسل شدم، همان شب امیرالمؤمنین را در خواب دیدم، آری حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام، درست مثل همان عکس زیبایی که در اولین دیدارم از نجف اشرف خریده بودم.

ص:84

مدتی لبخند زد و فرمود: هیچ ضرری به تو نمی رسد، ان شاء اللّه امروز آزاد می شوی. از خواب بیدار شدم در حالی که از این خواب و از این مژده شاد و خوشحال و مطمئن بودم؛ زیرا وقتی در تونس نزد مأمورین امنیتی بازداشت شده بودم، یک بار ایشان را در عالم خواب دیدم و مثل این بار به من مژده آزادی داد و همان وقت آزاد شدم.

شروع کردم به وضو گرفتن و نماز خواندن و خدا را به خاطر این خواب شکر کردم. هنگام صبح همین که افسر طبق معمول به دیدنم آمد و پرسید که آیا چیزی نیاز دارم یا خیر؟ گفتم: بله، یک ورق و یک قلم می خواهم، فوراً برایم کاغذ و قلم آوردند. نامه ای به وزیر کشور نوشتم و در آن چگونگی آمدنم به مصر و تماسم را با افراد نام برده و این که آن ها را به شرکت در کنفرانس وحدت در ایران دعوت نموده بودم شرح دادم و گفتم که مأمورین امنیتی مدت یک ماه و نیم است که مرا بازداشت کرده اند و اتهاماتی به من نسبت دادند که نسبت به آن ها بی گناهم. پس اگر قانون شکنی کرده ام، دستور محاکمه علنی مرا بدهید در غیر این صورت تقاضای آزادی فوری خودم را دارم تا به جمع خانواده ام بپیوندم، آن ها منتظر آمدنم هستند و هیچ اطلاعی از سرنوشت من ندارند.

کاغذ و قلم را به نگهبانی که به انتظار من ایستاده بود، دادم و مشغول فکر کردن دربارۀ خوابی شدم که دیده بودم. وقتی عصر شد، ایستادم که نماز بخوانم ناگهان در باز شد اما این بار به طور کامل و نگهبان گفت: فرج رسید تیجانی... به خاک افتادم و سجده کردم، خدای متعال را شکر کردم و حمد او را به جا آوردم، چند دقیقه بعد طاها و عبده را نزد من آوردند و ما را تنها گذاشتند، نگاهی به همدیگر انداختیم، زندان در این مدت چهره های ما را تغییر داده بود، سر طاها کاملاً تراشیده شده بود،

ص:85

اما عبده به خود می لرزید و می گفت: ما را اعدام خواهند کرد. طاها جواب داد: ما را اعدام نمی کنند تا راحت بشویم احوالشان را جویا شدم، گفتند: حال ما خوب است اما نگران شما بودیم.

هر سه نفر ما در یک سلول بودیم، سلولی که برای اولین بار درش باز مانده بود.

طاها که از عبده به من نزدیک تر بود، روی زمین نشسته بود، عبده هم که ترس و اضطراب بر او نمایان بود، گاه به گاه می گفت: ما را اعدام خواهند کرد، گویی که این را از من می پرسید. پس به او می گفتم: نه ان شاءاللّه امروز آزاد می شویم، به شما مژده می دهم همان طور که امیرالمؤمنین به من مژده داد.

طاها رو به من کرد و گفت: آیا می دانی چه کسی پشت این بلاهاست.

گفتم: نه، با صدای خیلی آرام جواب داد: او عبدالباسط است.

متعجب شدم و گفتم: شیخ عبدالباسط عبدالصمد؟!

جواب داد: خود خودشه. گفتم: این را چطور فهمیدی؟

گفت: دایی من در دستگاه امنیتی کشور کار می کند، او برای دیدنم به این جا آمد و همه چیز را برایم توضیح داد، به نگهبانان هم توصیه کرد که با من رفتار خوبی داشته باشند.

از ترس توطئه هایی که ممکن بود دامن گیر ما شود، آرام و درگوش با هم حرف می زدیم.

تقریباً پانزده دقیقه بعد ما را گرفته و چشمان ما را بستند، سپس مرا اول ردیف قرار دادند و پشت سرم طاها که دست هایش روی شانه ام بود، پشت سر او هم عبده و دست های او هم روی شانۀ طاها. به همین شکل ما را به اتاقی بردند، آن جا چشم های ما را باز کردند، سپس طاها و عبده را از اتاق خارج نمودند و من به

ص:86

تنهایی به انتظار نشستم، آن گاه چمدانم را که در آن لباس ها و خرده وسایلم بود آوردند و پول ها را جلوی من شمردند، گفتم: هفتصد دلار کم است. مأمور با عصبانیت گفت: ما را به دزدی متهم می کنی؟! مأموری که مرا به آن جا آورده بود به من چشمک زد، پس چمدانم را برداشتم، او چمدان را از من گرفت و مرا به طرف خودرو ویژۀ زندانیان برد. طاها و عبده را سوار خودرو دیدم، همین که خودرو کمی حرکت کرد، در حالی که طاها از پشت شیارهای دریچه به بیرون نگاه می کرد، گفت:

ما در زندان قلعه بودیم. البته طاها و عبده هر دو به همدیگر دست بند زده شده بودند و من با یک نظامی که از او پرسیدم: ما کجا می رویم؟ جواب داد: تو از زندان قلعه آزاد شدی جایی که هر کس واردش شد مفقود می شود و هر کس از آن خارج شد در واقع تازه به دنیا آمده و بعد از این که از چنین جایی آزاد می شوی خودت را درگیر گرفتاری ها و مشکلات نمی کنی.

ما را وارد زندانی در وزارت کشور کردند. در آن جا من، طاها و عبده در تالاری که کف آن با موکت سبز رنگ پوشیده شده بود، نشستیم و نگهبان بیرون از تالار نشست، لذا توانستم با جزئیات بیشتری با طاها صحبت کنم. او برایم توضیح داد که عبدالباسط عبدالصمد دو پسر دارد که یکی از آن ها در دستگاه اطلاعات فعالیت می کند و این که رئیس شهربانی یا معاون او بود که در ضیافت نهاری که عبدالباسط ترتیب داده بود، حضور داشت. فرصتی پیدا کردم تا از عبده که آرام شده بود عذرخواهی کنم. به او گفتم: عذرخواهی و سلام مرا به مادرت برسان و به ایشان تفهیم کن که من بی گناهم، همان طور که شما دو نفر بی گناهید.

طاها گفت: راستی این را بگویم که ما را نه زدند و نه شکنجه دادند، بلکه به ما گفته شد که شما آزاد نمی شوید مگر این که تیجانی آزاد شود، هیچ اتهامی وجود

ص:87

نداشت که به ما نسبت داده شود، فقط به ما گفتند که بر شما لازم بود که مسئولین محلی را از حضور یک خارجی نزد خودتان مطلع می کردید.

پرسیدم: آیا شما هر دو نفرتان در یک سلول بودید؟

گفتند: بله و در تمام این مدت به فکر شما بودیم، چون می دانستیم که شما بی گناهید، با هم به گفت و گو نشستیم، برای اولین بار خنده بر چهره ام نقش بست وقتی که به موهای تراشیده شده طاها که سر و صورت او را تغییر داده بود نگاه کردم. سپس او هم خندید و گفت: اگر چهرۀ خودت را می دیدی بیشتر می خندیدی.

یک ساعت بعد نگهبان آمد و طاها و عبده را صدا زد، آن ها با عجله از جا برخاستند. من نیز به خداحافظی و روبوسی با آنان پرداختم، در حالی که آرزو می کردم که همراه من بمانند، اما مادر و خانوادۀ آن ها نسبت به من اولی ترند؛ زیرا بدون شک بسیار مشتاق دیدارشان هستند و پس از این جدایی خداوند، آن ها را کنار هم قرار خواهد داد.

من همان جا منتظر ماندم تا این که اسم مرا صدا زدند، از تالار خارج شدم، مرا به وسیلۀ آسانسور به طبقۀ چهارم بردند و بعد وارد یک دفتر نمودند، در آن جا همان مأمورین امنیتی را که در شب دستگیری ام به خانه هجوم آورده بودند، دیدم. با آغوش باز و روی گشاده از من استقبال کردند و گفتند: خدا را شکر که سلامتی دکتر، حالت چطوره؟

گفتم: الحمدللّه، در خوشی و ناخوشی و در همه حال خدا را شکر.

گفتند: ما را سرزنش نکن چون ما دستوراتی را که از بالا می رسد اجرا می کنیم.

گفتم: کسی شما را ملامت نمی کند، این یک امتحان الهی است، خدا را به خاطرش شکر می کنم.

ص:88

مرا نشاندند و یک شربت خنک برایم آوردند سپس گرد من جمع شدند و گفتند:

ببین جناب دکتر متهمی که بی گناهیش ثابت می شود بهتر از بی گناهی است که محکومیتش ثابت می شود و شکر خدا بی گناهی شما ثابت شد.

با لبخند گفتم: ولی بی گناهی من ثابت نشد مگر زمانی که نزدیک بود هلاک بشوم.

گفتند: اشکالی ندارد، همه چیز مثل اول برمی گردد و ضرب المثلی هست که می گوید: بزرگ می شوی یادت می رود.

سپس شروع کردند به پرسش از من دربارۀ جمال عبدالناصر و سادات. با خنده گفتم: هیهات که از من یک کلمه بشنوید؛ چرا که اگر زبانم نبود به زندان شما نمی رفتم، شاید این برای من یکی از بزرگ ترین موعظه ها و دروس عبرت بود.

از حرفی که زدم خندیدند و پرسیدند که از آن ها چیزی می خواهم یا نه؟ گفتم:

به شما التماس می کنم به من اجازه بدهید که به همسرم در پاریس تلفن کنم تا خیالش را آسوده کنم، این بزرگ ترین خدمتی است که من می کنید.

جواب دادند: متأسفیم، چون همۀ تلفن هایی که در دفاتر ما است ارتباط خارجی ندارند، همۀ آن ها فقط با داخل کشور ارتباط دارند، یک ساعت بعد افسری به سراغم آمد و به من دست بند زد، آن گاه چمدانم را برداشت و مرا با خودش از وزارت کشور بیرون برد و با هم سوار اتومبیل شدیم، به او بیست لیره دادم تا به من بگوید که ما در حال حاضر به کجا می رویم. جواب داد: به تخشبیّه.

گفتم: تخشبیّه چیست؟ جواب داد: در مقایسه با قلعه، هتل هیلتون است. به تخشبیّه رسیدیم و آن زندانی است که خارجیان بازداشت شده را که قرار است به کشورشان بازگردانده شوند در آن قرار می دهند. آن افسر مرا به یک فرد مسئول در

ص:89

آن جا تحویل داد، البته بعد از این که زیر گوشش مطلبی گفت که بعداً مضمون آن را فهمیدم. آن مسئول به من گفت: دکتر اگر پولی همراهت هست او را پیش من در امانات بگذار چون در زندان دزد هست، پس همۀ دلارهای باقی مانده را به او سپردم و جز لیره های مصری که از یکصد و پنجاه لیره تجاوز نمی کرد نزد خودم چیزی باقی نگذاشتم. شب هنگام، با وی به گفت و گو نشستم، او یک دکتر سودانی را به من معرفی کرد که زندانی شده بود و حالا قرار است او را به کشورش باز گردانند؛ زیرا آن طور که این مسئول می گوید، این دکتر سودانی وحدت سودان را با مصر مورد انتقاد قرار داده است.

وارد سالن ویژۀ زندانیان شدم، ناگاه تخت خواب هایی دیدم، گویی که یک خوابگاه دانشجویی بود، توالت ها و دوش هایی هم برای حمام در آن وجود داشت، آن جا برای اولین بار از زمان بازداشتم خودم را در آینه دیدم اما خودم را نشناختم.

گریستم، جمعی از زندانیان دور من جمع شدند، اغلبشان خارجیان فرانسوی، هلندی و غیره بودند که به خاطر مواد مخدر بازداشت شده بودند و در انتظار بازگشت به سر می بردند. آن ها به زبان فرانسه با من صحبت کردند و وسایل اصلاح و صابون در اختیارم گذاشتند، برای اولین بار پس از دو ماه یا بیشتر به حمام می رفتم تا بدن خودم را که نیمی از وزن آن یا بیشتر کم شده بود، شستشو دهم.

از حمام بیرون آمدم در حالی که لباس های تمیزی به تن داشتم که در چمدانم بود. دوربین را برداشتم و از یکی از زندانیان تقاضا کردم که چند عکس یادگاری برایم بگیرد.

آن شب را سپری کردم در حالی که بسیار مشتاق بازگشت به خانواده ام بودم. هر چقدر سعی کردم با آن ها تماس بگیرم موفق نشدم؛ زیرا آن طور که می گفتند همۀ

ص:90

خطوط تلفن فقط با داخل کشور ارتباط دارند.

سه روز دیگر در تخشبیّه ماندم و هر روز چشم انتظار بازگشت بودم، اما بی فایده بود، آن دکتر سودانی مرا نصیحت کرد که با پول خودم بلیط تهیه کنم وگرنه بیش از یک ماه منتظر خواهم ماند تا این که با سفارت تونس که عهده دار بازگشت من و هزینۀ آن می شود، تماس بگیرند و آن جا هم سرنوشت من زندان خواهد بود.

همین طور هم شد، پانصد دلار برای تهیۀ بلیط از قاهره به پاریس پرداختم، دو روز بعد بلیط به دستم رسید، این دو روز، وقتی که ساعت ها و دقیقه ها را می شمردم برایم چقدر طولانی بود.

روز رفتن فرا رسید، بعد از این که با من خداحافظی کردند و باقی ماندۀ پول ها را که حدوداً دو هزار و پانصد دلار بود به من تحویل دادند، دست هایم را بستند. در فرودگاه مرا از دری غیر از در ویژه مسافرین وارد کردند در حالی که دست هایم بسته بود و چمدانم را یک نظامی با خود حمل می کرد که دزدانه از من پرسید: پول داری؟ گفتم: نه. بعد از این که چمدانم را ثبت کرد مرا از در ویژۀ گمرک وارد نمود، آن جا مأمور گمرک مرا بازرسی کرد و دلارها را از جیبم درآورد و گفت: آیا تو قاچاقچی ارزی؟ گفتم: من دو ماه است که زندانی ام و این پول مال من نیست.

جواب داد: اگر می خواهی به مصر برگردی و مشکلی درست کنی که بعداً ثابت شود کار خود توست برگرد.

سعی کردم از او خواهش کنم اما افسری که همراهم بود مرا محکم کشید و از آن جا بیرون برد. به من گفت: می خواهی دوباره به قلعه برگردی؟ خودت را خلاص کن، لعنت به هر چه پوله.

دنبال او راه افتادم در حالی که به خاطر توطئه هایی که هنوز علیه من می شد

ص:91

ناراحت بودم و افسوس می خوردم، اما من نیز همان حرف او را گفتم، لعنت به هر چه پوله.

مرا به هواپیمایی که در انتظارم بود سوار کرد و روی صندلی جلو نشاند، آن جا دست هایم را باز کرد و بلیط هواپیما و اتیکت چمدانم را به من داد، بعد پیاده شد و در هواپیما را بست تا آمادۀ پرواز شود.

همان طور که نشسته بودم گریستم، باورم نمی شد که هواپیما پرواز خواهد کرد، گریستم به خاطر شکستی که خوردم، به خاطر ظلم، به خاطر سوار شدنم به هواپیما با آن وضعیت، گویی که یک جنایت کارم، همچنین به خاطر نگاه های مسافران، حال آن که از ماجرای من خبر ندارند و نمی دانند برایم چه پیش آمده است.

یک خانم فرانسوی که سن و سال بالایی داشت آمد و کنارم نشست، دستم را گرفت، ماجرای مرا جویا شد، پس به اختصار برایش توضیح دادم، از جا برخاست و با یک پزشک و چند مسافر فرانسوی برگشت، فهمیدم که آن ها یک گروه جهان گردی هستند. دکتر فوراً مرا معاینه کرد و لباس هایم را از ناحیه سینه و کمر باز کرد، سپس به من یک آمپول تزریق کرد و در دهانم قرص گذاشت. پیرزن فرانسوی به خاطر گریه ام می گریست و می گفت: اینها وحشی و دیوانه اند، اینها خیلی به ما توهین کردند، از من دربارۀ همسر و کودکانم پرسید، او را از بی خبری خانواده ام از اتفاقی که برایم پیش آمد آگاه کردم و این که آن ها چطور پس از دو ماه یا بیشتر انتظار آمدنم را می کشند.

بیست فرانک فرانسوی به من داد و خواهش کرد که به خانه ام نروم مگر بعد از این که از فرودگاه پاریس تلفنی با آن ها صحبت کنم.

سپس یک جعبه از شیرینی های مصری را که برای خودش خریده بود به من داد

ص:92

و گفت: این شیرینی ها را به عنوان هدیه به همسر و دخترانت بده. از وی به خاطر شهامت و انسانیتش خیلی تشکر کردم، در طول مسیر گریه می کردم و او سعی می کرد به من دلداری دهد، گاه به گاه هم دکتر آن ها می آمد و مرا معاینه می کرد و به من فهماند بعد از رسیدن، خودم را به دکتر خودم در پاریس نشان دهم.

از هواپیما پیاده شدم، با گروه جهان گردان فرانسوی خداحافظی کردم و چمدانم را تحویل گرفتم، سپس به سراغ تلفن رفتم، صدای بوق تلفن را شنیدم که در خانه ام به صدا در می آید، آن گاه صدای همسرم را شنیدم، همین که گفتم من تیجانی ام ناگهان به گریه افتاد، صدای داد و فریاد را از خانه شنیدم گریه ام بیشتر شد و نیروی بدنم تحلیل رفت. بعد صدای دختر بزرگم را شنیدم که فریاد می زد و می گفت: تو کجایی بابا؟ گفتم: من در فرودگاه هستم تا نیم ساعت دیگر پیش شما می آیم، گوشی تلفن را گذاشتم در حالی که باورم نمی شد، آیا در خواب هستم یا در بیداری.

زمان دیدار فرا رسید، چه دیداری بود، هر که در خانه بود گریه می کرد، گویی که جنازه ای آن جا بود، دختر بزرگم وقتی مرا دید دچار یک شوک روانی شد، دو روز تمام همچنان گریه می کرد و هیچ حرف نمی زد. به حدی که نگران حال او شدیم.

دختر کوچکم نیز مرا نشناخت و یک هفته طول کشید تا مرا به خاطر آورد.

پی بردم که وزنم نوزده کیلو کم شده بود و این که بدنم ضعیف و ناتوان شده است. چرا که دیگر با گوش راستم قادر به شنیدن نیستم؛ زیرا گوش میانی آن سوراخ شده بود، دو مهره از کمرم نیز ساییده شده بودند و باعث بیماری سیاتیک شدند. همچنین دو ماه تمام مشغول معالجۀ بیماری کلیوی خودم شدم که شکنجه و نوشیدن آب آلوده موجب آن شده بود و بنابر گزارش های پزشکی، آثار این بیماری ها تا بقیۀ عمر مرا همراهی خواهد کرد. به هر حال خدا را سپاس می گویم

ص:93

چه بسا افراد بی گناهی که به نحو غیر قابل تحملی شکنجه شدند تا این که زیر شکنجه مردند، باری دنیا این چنین است، ناپاکانی که باده می نوشند، زنا می کنند و مال مردم را با دزدی و به ناحق می خورند، از زندگی در آن بهره مندند و هیچ کس آنان را بازخواست و یا تقبیح نمی کند، اما مؤمنانی که به صراط مستقیم خداوند پایبندند، مسلمانانی که نماز را برپا می دارند و زکات را ادا می کنند و امر به معروف و نهی از منکر می کنند و از فحشا می گریزند، اینان صرفاً به خاطر یک شبهۀ سیاسی به شدت تحت پیگرد قرار می گیرند، شکنجه می شوند و نیز سر از تنشان جدا می شود؛ زیرا از نظام انتقاد کردند و یا به رئیس دولت ناسزا گفتند. بنابراین آیا بر کسی پوشیده می ماند کسی که به خداوند اهانت می کند، کسی او را تقبیح نمی کند در صورتی که کسی که به پادشاه یا رئیس دولت اهانت می کند از ترس هلاک می شود و این چیزی است که در همۀ کشورهای عربی رخ می دهد برای همین است که انواع کفر و توهین به حضرت ذوالجلال را در همۀ کشورهای عربی می شنویم، ولی هیچ گاه نمی شنویم کسی از پادشاه یا رئیس دولت انتقاد کند چه رسد به توهین به او.

باری دنیا این چنین است دنیای فرومایه ای که همه چیز در آن وارونه است، آن گاه که عالم جلیل القدر محمد باقر صدر که فکر و علمش شرق تا غرب جهان را پر می کند کشته می شود، هیچ کس از این خبر آگاه نمی شود، در صورتی که «عبدالحلیم حافظ»، خواننده ای که آوازش شرق تا غرب جهان را پر می کند، می میرد آن گاه تمام مصر و جهان عرب به پا می خیزد و عزای عمومی اعلام می کند و مردم به خاطر شنیدن خبر مرگ او خودکشی می کنند بدین ترتیب کار اسلام تمام است و دنیا هم دیگر کارش ساخته است.

ص:94

سفر به حجاز

حجاز یا کشور پادشاهی عربی سعودی

مساحت: 2150000 کیلومتر مربع

جمعیت: 19 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: قارۀ آسیا

پایتخت: ریاض

مرزهای این کشور:

از شمال: اردن و عراق

از شرق: کویت و امارات

از غرب: دریای سرخ

از جنوب: یمن و عمان

ص:95

ص:96

سفر به حجاز

بسم اللّه الرحمن الرحیم

«إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ یَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللّهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذِی جَعَلْناهُ لِلنّاسِ سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْبادِ...».1

این آیه کریمه شعار کنفرانسی بود که در شهر پاریس به عنوان کنفرانس حج برگزار شد و انجمن دانشجویان مسلمان در پاریس بر آن نظارت کرد. من نیز یکی از مسئولین اداره کنندۀ آن بودم و از تونس ده نفر برای شرکت در آن دعوت کرده بودم. در این کنفرانس بیش از بیست کشور عربی و اسلامی شرکت کردند و طی آن سخنرانی ها و بیاناتی ایراد شد و مناظرات و همایش هایی نیز برگزار شد. همۀ شرکت کنندگان بر تفسیر این آیۀ کریمه نظر موافق داشتند که خداوند متعال مسجد الحرام را ملکی برای همۀ مسلمانان قرار داده است و بین کسانی که برای همیشه در آن جا زندگی می کنند و کسانی که دور از آن ساکنند، فرقی نیست. و این معنای این کلام خداوند متعال است: «جَعَلْناهُ لِلنّاسِ سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْبادِ » ؛آن را برای مردم، چه مقیم آن و چه مسافر یکسان قرار دادیم.

بنابراین چرا باید عربستان سعودی آن جا را در انحصار خود داشته باشد تا از

ص:97

املاک خاص این کشور قرار گیرد و بدین ترتیب به هرکس که دوست داشته باشد اجازۀ ورود به این سرزمین را بدهد و هر کس را دوست نداشته باشد از ورود به آن جا منع نماید.

ایدۀ اصلی، مطالبه همۀ کشورهای عربی و اسلامی برای مستقل قرار دادن بیت اللّه الحرام از همۀ کشورها، یا قرار دادن آن به عنوان ملکی برای همۀ کشورهای اسلامی است، که به تناوب و یکی پس از دیگری متولی ادارۀ شئون آن می شوند، همان طور که خداوند متعال برای آن خواسته بود.

و البته چنین امری مورد پسند عربستان سعودی نیست و هرگز با آن موافقت نمی کند، بلکه هرکس را که به این ایده دعوت می کند دشمن خود می داند.

بی شک خبرهای کنفرانس و پیشنهادهای آن به وسیلۀ ابزارهای اطلاعاتی جهانی که عربستان در اختیار دارد به گوش مسئولین این کشور رسید و بی شک لیست شرکت کنندگان در کنفرانس نیز برایشان شناخته شده گردید، بدین ترتیب بعضی از نام ها در آنچه که به این لیست سیاه می گویند قرار گرفت و بی شک اسم من نیز یکی از آن ها بود.

سال آینده قصد رفتن به حج و زیارت بیت اللّه الحرام را کردم. به اتفاق مادر همسرم که هشتاد سال سن داشت و پسرم شرف که شانزده ساله بود تا با ما باشد و کمک کارمان باشد.

بعضی از دوستانم وقتی از موضوع آگاه شدند تصمیم گرفتند که خودشان هم به حج بروند. آن ها دوازده نفر از دانشجویان، دکتران و فارغ التحصیلان بودند و همه از جمله هدایت یافتگانی بودند که به کتابخانۀ اهل بیت علیهم السلام در پاریس رفت و آمد می کردند. این عده، تونسی و الجزایری بودند به علاوۀ پنج نفر لبنانی. یکی از این

ص:98

لبنانی ها، ابوجعفر سید محمد باقر فضل اللّه بود.

برای رفتن به حج به طور گروهی با هم به توافق رسیدیم تا مخارج ما زیاد نشود و اقامت ما با کم ترین هزینه صورت گیرد و با توجه به این که من عربستان سعودی را از قدیم می شناسم و پیش از این دو بار به حج رفتم، مسئولیت کرایۀ منزل و نیازهای غذایی خودمان را به عهده گرفتم، مشروط به این که هزینه ها به طور مساوی بین همۀ ما تقسیم شود و به قول معروف، «جماعت یار خاطر نبودند، یار شاطر بودند و دست خدا نیز با جماعت است».(1)

یک هفته قبل از بقیۀ افراد گروه برای تدارک اسباب اقامتمان به اتفاق مادر همسرم و فرزندم به مدینۀ منوره رفتم. هتل راحتی از نوع متوسط برای اقامتمان در خیابان ابوذر انتخاب کردم. چون من این صحابی جلیل را دوست دارم و به مواضع دلیرانه اش احترام می گذارم. با مدیر هتل توافق کردم که برای ما دو اتاق رزرو کند و در هر یک هشت تخت خواب باشد با توجه به این که یکی از لبنانیان به نام «ابوعلی» به اتفاق همسرش به حج خواهد آمد و اقامتشان در همان اتاقی خواهد بود که پسرم و مادر همسرم خواهند بود، به مدیر هتل مبلغی به عنوان بیعانه دادم مشروط به این که کرایه ها را از زمان آمدن بقیه افراد گروه حساب کند.

پی بردم که بعثۀ حج ایران که جمهوری اسلامی از ایران اعزام می کند در ساختمانی در مجاورت هتل ما مستقر شده است.

بنابراین در طول این یک هفته به اتفاق پسرم شرف نزد آن ها رفت و آمد می کردم و با چند تن از روحانیان بزرگشان آشنا شدم. به من پیشنهاد کردند که به طور مجانی با آن ها اقامت کنم، اما از آن ها عذرخواهی کردم و گفتم که اجارۀ هتل

ص:99


1- (1) .ضرب المثل: حِمل الجماعة ریش وید اللّه مع الجماعة.

از پیش پرداخت شده است و این که من تنها نیستم.

یک هفته بعد بقیۀ افراد گروه ما از راه رسیدند و پیگردشان از فرودگاه آغاز شد؛ زیرا همۀ پاسپورت ها را از آن ها گرفتند و از آن ها خواسته شد که به یکی از اداره ها در مدینۀ منوره مراجعه کنند و از آن جا که آن ها آدرس هتل را می دانستند در حالی که خسته بودند به هتل رسیدند. سپس بار و بُنۀ خود را گذاشتند و به طور پراکنده در پی من به جست و جو پرداختند، پسرم به آن ها اطلاع داد که من به استقبالشان رفته ام و چون انتظارشان به طول انجامید، چند تن از ایرانیان آن ها را مهمان خود کردند و از آن ها پذیرایی نمودند. در آن جا هوای مطبوع دستگاه های تهویه نیز وجود داشت، پس همان جا ماندند تا این که من برگشتم، پسرم شرف به من خبر داد که چند تن از عربستانی ها، صلاح البطل را همراه با یکی از لبنانی ها، به نام محمد خلیفه به جای نامعلومی بردند. سپس جایی را که آن دو نشسته بودند به من نشان داد، آن گاه مغازه ای را دیدم که روبروی همان ساختمانی قرار دارد که بعثۀ ایرانی در آن مستقر شده است و در این مغازه چهار نفر از مأمورین امنیتی و اطلاعاتی هستند که لباس های غیرنظامی به تن دارند. بنابراین هر کسی نمی تواند آن ها را بشناسد، مگر کسی که نسبت به چنین افرادی آشنایی کافی داشته باشد.

آن ها مراقب هر کسی هستند که پیش ایرانی ها می رود یا از نزد آن ها خارج می شود، پس اگر فهمیدند که او ایرانی نیست او را به گروه ویژه ای تحویل می دهند تا او را به جایی ببرند که فقط خدا می داند.

من فوراً با سیدمحمدباقر فضل اللّه که او هم دنبال من می گشت تماس گرفتم و با هم به اداره رفتیم تا پاسپورت های توقیف شده را که برای ثبت اسامی افراد گروه به روش قانونی حتماً لازم بود تحویل بگیریم. در بین راه دربارۀ صلاح البطل و محمد

ص:100

خلیفۀ لبنانی که پلیس عربستان آن ها را دستگیر کرده بود، صحبت کردیم، موضوع را کوچک و بی اهمیت پنداشتیم و قرار گذاشتیم که بعد از گرفتن پاسپورت ها دنبالشان خواهیم گشت.

رئیس اداره به عنوان یک راهنمای حج از ما استقبال کرد و او از آمدن ما به ظاهر بسیار خوشحال شد و گفت: بعد از این که با من چای خوردید همۀ پاسپورت ها را به شما تحویل خواهم داد. سپس از طریق تلفن چای سفارش داد، اما به جای رسیدن چای یک خودرو نظامی با سه مأمور از راه رسید، ما را سوار کردند، خودرو به راه افتاد و خیابان های شهر را طی کرد تا این که از راه های غیرعادی و نامتعارف از مدینۀ منوره خارج شدیم. نیم ساعت بعد به ساختمانی در بیابان رسیدیم که به تنهایی میان شن ها قد برافراشته بود. هنگامی که از خودرو پیاده شدیم و وارد ساختمان شدیم ناگهان با همۀ افراد گروهمان مواجه شدیم که وسط سالن بزرگی روی زمینی که با موکت پوشیده شده بود نشسته اند، از جمله صلاح البطل و محمد خلیفه و نیز یکی از نگهبانان که مأمور بودند مانع حرف زدنشان با یکدیگر شوند در حالی که این نگهبان روی کاناپه نشسته بود و همه را می دید.

بعد از پانزده دقیقه انتظار و نگاه انداختن به یکدیگر، یک مأمور آمد و اسمم را صدا زد، با خشونت مرا سوار آسانسور کرد و به طبقۀ چهارم برد و همین طور که بازویم را گرفته بود مرا وارد اتاق بزرگی کرد که درِ آن به خوبی با چرم پوشیده شده بود، سپس مرا آن جا رها کرد و در را پشت سرم بست.

همچنان ایستادم و به میز اداری جلوی خودم نگاه می کردم، مردی پشت آن نشسته بود که از ظاهرش به نظر می رسید رئیس ادارۀ اطلاعات در مدینۀ منوره باشد. او یک دست لباس عربستانی شیک مثل لباس شاهزادگان به تن داشت، روی

ص:101

سینه اش نیز یک هفت تیر بلند و کشیده ای گذاشته بود که نظیرش را حتی در فیلم های گاوچران های آمریکایی هم ندیده بودم. به من نگاه کرد و گفت: نزدیک تر بیا، رفتم، گفت: بنشین، نشستم، گفت: در را ببند، ناخواسته روی صندلی تکانی خوردم و بعد گفتم: در بسته است.

فهمیدم که این را می داند، اما مرا می ترساند و با این کار به قول معروف می خواهد هوش مرا بسنجد.

پرسید: اسمت چیست؟ اسم و کنیۀ خودم را گفتم.

پرسید: شغلت چیست؟ گفتم: استاد در دانشگاه سوربن در پاریس. با عصبانیت از جا برخاست و در حالی که اسلحه اش را به سمت من گرفته بود به طرفم آمد و گفت: ای کثافت، تو به مکه و مدینه آمدی و می خواهی آنها را به کثافت بکشانی و خراب کاری کنی، ای خبیث، ما تو را می کشیم و از شرت راحت می شویم.

از تهدید، فریاد و سرخی چشمانش، ترس و وحشت مرا فرا گرفت. از خودم پرسیدم: مگر من چه کرده ام که مستحق این همه توهین و ناسزا باشم، من که یکی از حاجیان هستم و برای ادای فریضۀ حج به این جا آمده ام.

در چند لحظه خطرناک بودن موقعیتم را دریافتم و مشارکت فعالانۀ خودم را در کنفرانس حج به یاد آوردم که سال گذشته نزد خودمان در پاریس برگزار شد و من نیز یکی از مدیران و دعوت کنندگان برای این کنفرانس بودم. با خودم گفتم: تیجانی، وقت انتقام از تو رسیده است، بنابراین جز خودت کسی را سرزنش نکن، چون تو بعد از این که با سخنرانی ها و مقالات خودت بسیاری از دانشمندان، اساتید و متفکران را علیه آنان تحریک کردی اینک با پای خودت نزد آن ها آمده ای.

خیال کردم همین حالا می میرم و آن به خاطر خشونت، بی رحمی و تهوری است

ص:102

که در کشتن افراد بی گناه در این ها سراغ دارم. بی گناهانی که از تأثیرشان به مردم می هراسند، آن ها بسیاری از شخصیت ها را صرفاً به خاطر این که علیه شان مطالبی نوشتند و هویتشان را برای مردم تبیین کردند به قتل رساندند.

فهمیدم که مرتکب اشتباه بزرگی شدم چرا که بدون این که کسی حتی پسرم بداند کجا رفته ام به اتفاق سید ابوجعفر نزد مرکز راهنمای حج عربستان رفته ام.

همچنان که او مرا تهدید می کرد و اسلحه اش را مقابل صورتم گرفته بود به خاطرم رسید که به خداوند متعال و به محمد و اهل بیتش علیهم السلام متوسل شوم تا مرا از این گرفتاری نجات دهند.

پس بر خودم مسلط شدم و آرامش خودم را بازیافتم و به نرمی با او صحبت کردم. گفتم: «لاحول ولا قوة إلّاباللّه العلی العظیم». مگر من چه کرده ام که مرا به چنین تهمت ناروایی متهم می کنید و می گوئی که به مکه و مدینه آمده ای تا آن ها را به کثافت بکشانی و خرابکاری کنی.

جواب داد: چون تو گروهی از خراب کارها را آورده ای و می خواهی با ایرانی ها در کارهای تروریستی آنها همکاری کنی.

گفتم: شما کجا این خراب کارها و تروریست ها را دیدید. آیا می شود قبول کرد که مادر پیر، همسرم و فرزند کم سن و سالم از خراب کاران باشند؟ جواب داد: همه آن ها این جا در بازداشت هستند و به این موضوع اعتراف کردند. این نیرنگ او در من نگرفت لذا به آرامی به او گفتم: آقا از خدا بترسید. این ها دکتر و دانشجو هستند و همه فرهیخته و روشنفکرند، تروریسم و خراب کاری را نه می شناسند و نه آن را قبول دارند، همۀ ما هم از باب«وَ تَعاوَنُوا عَلَی الْبِرِّ وَ التَّقْوی» برای ادای فریضۀ حج به این جا آمده ایم و تنها به جهت منافع دنیا و آخرتمان در این جا گردهم

ص:103

آمده ایم.

پرسید: چرا همین که به مدینه رسیدید با بعثۀ ایرانی تماس گرفتید؟

گفتم: این مورد تصادفی بود وقتی که دوستانم به هتل رسیدند من آن جا نبودم برای همین نزد ایرانی ها رفتند، ایرانی ها خوشحال شدند و از آن ها پذیرایی کردند و چون خسته بودند مناسب دیدند که آن جا بمانند تا زمانی که من برگردم.

گفت: پس تو اعتراف می کنی که دوستانت پیش ایرانی ها رفتند و همان جا ماندند و از آن ها پذیرایی شد، همین دلیل برای من کافیست.

گفتم: آیا تماس با ایرانی ها و نشستن و خوردن و آشامیدن با آن ها در کشور شما جرمی است که قانون به خاطر آن فرد خاطی را مجازات می کند؟ اگر خداوند متعال حج را بر مسلمانان واجب نمود تا شاهد فواید و منافعی برای خود باشند،(1)

پس یکی از بزرگ ترین و مهم ترین منافع این است که مسلمانان با یکدیگر آشنا شوند. خداوند متعال فرمود: «ای مردم ما شما را از یک مرد و یک زن آفریدیم و شما را ملت ها و گروه هایی قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید».(2)

و شما می گویید که آشنا شدن ملت ها با یکدیگر خراب کاری و تروریسم است.

بنابراین آیا کلام خداوند را رها کنیم و از کلام شما تبعیت کنیم. بعلاوه اگر شما معتقد هستید که ایرانی ها خراب کار و تروریست هستند، چرا از ورودشان به این کشور ممانعت نمی کنید تا هم خودتان راحت شوید و هم مردم را از مشکلات و دردسرهایشان خلاص کنید؟

ص:104


1- (1) . اشاره به آیۀ:
2- (2) .«یا أَیُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا». (الحجرات ( 49):13)

حرفم را قطع کرد و گفت: من می دانم که تو دکترای فلسفه داری، پس برای من فلسفه بافی نکن، فقط به سؤال های من جواب بده، من تو را این جا نیاوردم که به من تفسیر قرآن یاد بدهی.

گفتم: بفرما بپرس تا جواب بدهم. گفت: چرا با ایرانی ها در راهپیمایی دیروزشان شرکت کردی؟ گفتم: خبر فاجعۀ صبرا و شتیلا را شنیدم، برای همین هم با آن ها راهپیمایی کردیم و فریاد زدیم مرگ بر اسرائیل، مرگ بر «بگین».

گفت: تو شیعه هستی یا سنّی؟

جواب او فوری و بدون تأمل روی زبانم آمد، نمی دانم چطور این جواب را دادم:

ما همه در تونس سنّی مالکی هستیم و آن جا شیعه نداریم. از این جواب فوری که بدون تأمل به او دادم پیش خودم تعجب کردم، فهمیدم که گریزی از تقیّه نیست بلکه چاره ای جز آن ندارم وگرنه این مسئول امنیتی مرا به پیروی از ایرانی ها متهم خواهد کرد و باعث مشکلات بزرگی برای همراهان بی گناهم خواهد شد.

سؤالش را دوباره تکرار کرد: تو شیعه هستی یا سنّی؟ دربارۀ تونس و مردم تونس برای من صحبت نکن، آنچه برای من اهمیت داره فقط شخص خود توست.

گفتم: من سنّی مالکی ام.

جواب داد: از چیزی که می گویی مطمئنی؟

گفتم: بله، همان طور که از وجود خودم در این جا و با شما در دفترتان مطمئنم.

پرسید: پس تو چه ارتباطی با فضل اللّه داری که یک شیعه است؟

گفتم: او یک استاد دانشگاه است و در سوربن همکار من می باشد، من با افکارش آشنا هستم، او به افکار اهل سنت بسیار نزدیک است و من امیدوارم که ان شاءاللّه او را به راه حق هدایت کنم.

ص:105

گفت: آیا می دانی لبنانی هایی که همراه تو هستند همه شیعه هستند؟

گفتم: من کاری با لبنانی ها ندارم. آن ها فقط برای ادای فریضۀ حج به اتفاق سیدمحمدباقر فضل اللّه به این جا آمده اند. آن ها به او احترام می گذارند و او را مقدّم می دانند و اگر هدایت شود، بر آن ها تأثیر خواهد گذاشت آن هم چه تأثیری. جواب داد: بقیه که الجزایری و تونسی اند چطور؟

گفتم: آن ها یا همکاران من هستند یا شاگردانی که به آن ها درس می دادم و بین آن ها کسانی هستند که نسبتاً به من نزدیکند، مثل صلاح البطل و ناصیبور شریف؛ چون این دو نفر از شهر قفصه هستند و از کودکی شاگرد من بودند.

آقا کم کم داشت آرام می شد تا این که روبروی من نشست در حالی که برای سومین بار سؤالش را تکرار می کرد، پس تو شیعه نیستی؟

برای این که به او اطمینان بدهم و آرامش کنم با تنفر گفتم: آقا کدام شیعه؟ اینها که به ازدواج موقت و امام غایب، مهدی منتظر اعتقاد دارند، من چیزهای عجیب و غریبی دربارۀ آن ها خوانده بودم.

آقا با حرف های آخرم از یک دشمن واقعی به یک دوست صمیمی تبدیل شد، پس یکی از مأمورها را با صدای زنگ طلبید و دستور داد که برایم قهوه بیاورد، از کلامش به نظر می رسید که رفتارش ملایم تر شده و در حالی که سعی می کرد رضایت مرا به خود جلب کند، گفت: آیا می دانی چه کسانی در بعثۀ ایرانی هستند؟ گفتم: نه، نمی دانم.

جواب داد: این ها همان جنایت کارانی هستند که گروگان های آمریکایی را در تهران گرفته بودند و به آن ها سپاه پاسداران می گویند.

با تأسف گفتم: آمریکایی های بیچاره حتماً خیلی اذیت شدند در صورتی که

ص:106

کاملاً بی گناهند، گناهی ندارند جز این که از کادر دیپلمات در ایران بودند.

وقتی این حرف ها را شنید اطمینانش بیشتر و بیشتر شد طوری که مرا شیخ تونسی ها خطاب کرد و آن قدر مجذوب من شد که مرا نامزد دریافت جایزۀ ملک عبدالعزیز کرد.

دربارۀ اولین دیدارم از عربستان سعودی در سال 1964 و در عهد ملک فیصل بن عبدالعزیز با او صحبت کردم و این که شخصاً با وی دست دادم و باقلوای تونسی را که داشتم به او دادم و خورد. از صحبت هایم بسیار خوشحال شد و به خاطر تهدیدهایی که در ابتدا از او سر زد از من عذرخواهی کرد. پس گفتم: آقا این حق شماست، گفت و گوی ما طول کشید و من وانمود کردم که گویی به افکار وهابیت تمایل دارم، برای همین هم بیشتر خوشحال شد و یکی از نگهبان ها را طلبید و به او گفت:

یک ماشین راحت بیاور تا جناب دکتر، شیخ تونسی ها را با کمال ادب و احترام به محل اقامتش برسانی.

مأمور از مشاهدۀ این تغییر موضع تعجب کرد، چون پیش از این با خشونت مرا به طبقۀ چهارم آورده بود در حالی که خیال می کرد که من سالم از آن جا بیرون نخواهم آمد و حالا مانند نوکری که دنبال آقای خودش راه می رود مرا همراهی می کند و حتماً از وقتی که آن مسئول امنیتی او را طلبید تا برایم قهوه بیاورد تعجب کرده بود. زیرا با تغییر رفتار رئیس و آقای خودش از تهدید و وعید به لطف و مهربانی شدید روبرو شده بود. پس چاره ای نداشت جز این که در آسانسور در حالی که پایین می آمدیم از من پرسد تو را به خدا بگو چه کار کردی که آزاد شدی؟ گفتم: الحمدللّه، جز خوبی کاری نکردم.

ص:107

در حالی که لبخندی به لب داشتم نگاهی به همراهانم انداختم تا به دل های پریشانشان آرامش بدهم خطاب مأمور به همکارش نیز بر آرامش آن ها افزود وقتی که به او گفت: زود برو یک خودروی راحت برای آقای دکتر بیاور. او نیز تعجب کرد و همین طور که با هم حرف می زدند برای تدارک خودرو از ساختمان بیرون رفتند.

لذا فرصت را غنیمت شمردم و با سیدمحمدباقر صحبت کردم. به او فهماندم که من او را به خاطر افکارش که به اهل سنت نزدیک است دوست دارم، همچنین در حضور افراد گروهمان به او فهماندم که آن ها به طور تصادفی و برای جست و جوی من پیش ایرانی ها رفتند.

همراهانم از این تغییر و تحول تعجب کردند و به آن ها آرامش و اطمینان بیشتری داد و بعد از این که خسته و هراسان بودند به آن ها روحیه و نشاط بخشید.

آن مأمور به وسیلۀ یک خودروی شیک آمریکایی مرا به هتل رساند، در طول راه می پرسید: چه کار کردی که توانستی مسئول امنیتی را متقاعد کنی؟ و من می گفتم: جز خوبی کاری نکردم.

در هتل، مادر همسرم و ام علی لبنانی و پسرم شرف را دیدم که گریه می کردند، چون شرف موضوع را به آن ها گفته بود برای همین سرگشته و پریشان از ظهر تا شب منتظر ما بودند، آن ها از آمدنم خوشحال شدند و سراغ بقیۀ بچه ها را از من گرفتند. گفتم: ان شاءاللّه که خیر است.

با پسرم وارد اتاق اول بچه ها شدم یک مرتبه یکی از لبنانی ها را دیدم که روی تخت خواب دراز کشیده است. پرسیدم: چطور شد که مأمورها او را رها کردند؟ پس به من اطلاع داد که خودش یک پاسپورت دیپلماتیک به همراه دارد و این که او هم به فکر سید محمد باقر و بقیۀ لبنانی هاست.

ص:108

گفتم: آن ها هنوز تحت بازجویی و در بازداشت به سر می برند، ولی ما حتماً باید اسباب و وسایلشان را پیش از این که توسط پلیس بازرسی شود وارسی و پاک سازی کنیم. همۀ کیف ها و چمدان ها را که در هر دو اتاق بود باز کردیم و هر چه که ضد نظام حاکم عربستان سعودی بود از بین بردیم، مانند اشیاء و تصاویری که در کنفرانس حج روی دیوارها نصب شده بود و نیز چند بیانیه که علیه نظام عربستان سعودی بود.

چه عظمتی دارد خدای متعال که به بندگانش الهام می بخشد، هنوز چند دقیقه ای از تمام شدن کارمان نگذشته بود که چهار مأمور پلیس با یک خودرو نظامی آمدند و همۀ ساک ها، چمدان ها و وسایل را با خودشان بردند. همچنین از مدیر مصری هتل پرسیدند که آیا من پیش از رسیدنشان اتاق ها را رزرو کردم یا خیر؟ او هم جواب داد که آن ها از یک هفتۀ قبل، پیش من اتاق رزرو کرده اند.

هنگام صبح و بعد از نماز نزد دیپلمات لبنانی رفتم و از وی خواستم که مرا تا بعثۀ دارالتوحید کویت همراهی کند تا به سید محمد حسین فضل اللّه اطلاع دهیم که برادرش بازداشت شده است تا شاید اقدامی انجام دهد زیرا آن جا آشنایان زیادی داشت.

ایشان در جواب گفت که استخاره ای خواهد کرد، تسبیح را گرفت و دانه هایی از آن را شمرد و بعد گفت: خوب نیست.

آن روز را در حالی که نگران همراهانم بودم سپری کردم خصوصاً وقتی نزد مادر همسرم و ام علی می رفتم و آن ها را در حالی که چشم هایشان بر اثر گریه سرخ شده بود از من سراغ بقیه را می گرفتند. دویا سه بار دیگر پیش دیپلمات لبنانی رفتم و هر بار با تسبیحش استخاره می گرفت، اما نتیجه خوب نبود.

ص:109

روز بعد، صبح زود برای یافتن محل بعثۀ دارالتوحید کویت به راه افتادم، چون می دانستم آن ها هر سال در موسم حج، سید محمدحسین فضل اللّه را دعوت می کنند تا پیش نمازشان باشد و به بیان بعضی از مسائل دینی بپردازد و نیز به اتفاق آن ها فریضۀ حج را ادا نماید.

با سید محمدحسین فضل اللّه تماس گرفتم و موضوع را به اطلاعشان رساندم.

ایشان به نوبۀ خود با یکی از عوامل کادر دیپلماتیک در سفارت لبنان تماس گرفت.

او به سید اطلاع داد که شیخ تونسی ها همۀ افراد گروه را از این گرفتاری نجات داد و به زودی همۀ آن ها آزاد خواهند شد. سید این مژده را به من داد، در حالی که به خاطر این لقب جدید، یعنی «شیخ تونسی ها» می خندید و تا امروز هم هر گاه مرا می بیند می گوید: خوش آمدید شیخ تونسی ها.

روز بعد همه آزاد شدند به جز محمد خلیفۀ لبنانی که به نظر آن ها حرف هایش بسیار متناقض بود، به همین خاطر وی مناسک حج را در حالی که با یکی از مأموران غیرنظامی دست بند زده شده بود به جا آورد. یکی از خاطرات شیرین او که همیشه آن را به یاد می آوردیم این بود که گفت: هر بار که دور کعبه طواف می کردم، در هر یک از هفت دور از همراهم که طرف دیگر دست بند را گرفته بود می خواستم که دو رکعت نماز بخوانم، او هم اجازه می داد و چون دست هایم را برای قنوت بالا می بردم خودش را مجبور می دید که هم زمان با من دستش را بلند کند بدین ترتیب دست بند نمایان می شد و من قنوت را آن قدر طولانی می کردم که مضطرب و نگران می شد، لذا دست بند را محکم می کشید تا دست هایم را پایین بیاورم و این کار را در هر دور آن قدر تکرار کردم تا این که جانش را به لب آوردم.

محمد خلیفه بعد از این که فریضۀ حج را در حالی که با یکی از عوامل امنیتی

ص:110

دست بند زده شده بود به جا آورد به بیروت بازگردانده شد و به او اجازه ندادند که به پاریس برگردد، وی در حال حاضر در آفریقا به داروسازی اشتغال دارد.

اما بقیه افراد گروهمان مناسک حج را به بهترین وجه ممکن بجا آوردند، با هم که می نشستیم، خاطراتمان را به یاد می آوردیم و خدای متعال را شکر می کردیم به خاطر نعمت هایش، به خاطر حفظ و عنایتش... من هرگاه سید محمدباقر فضل اللّه را می بینم از ایشان می پرسم: آیا هدایت شدید یا هنوز گمراهید؟ او هم می خندد و می گوید: من هدایت یافته ام و خدا را شکر می کنم.

ص:111

ص:112

سفر به سوریه

اشارة

سوریه

مساحت: 185000 کیلومتر مربع

جمعیت: 16 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: قارۀ آسیا

پایتخت: دمشق

مرزهای این کشور:

از شمال: ترکیه

از شرق: عراق

از غرب: لبنان

از جنوب: اردن و فلسطین

ص:113

ص:114

سفر به سوریه

در کنفرانس غدیر که مجمع اسلامی دیترویت در ایالات متحده آن رابرگزار کرد، من از جانب شیخ عبداللطیف برّی به همراه تعدادی از علمای فاضل از لبنان، عراق و سوریه دعوت شدم، و آن جا با آقای «مصطفی جمال الدین»، شاعر معروف دیدار کردم.

وی بعد از سلام و احوال پرسی به من گفت: شما از سوریه خیلی تعریف کرده و آن را بسیار بالا بردی.

گفتم: شکر خدا خیلی وقت است که به سوریه نرفته ام، در نظر دارم که ان شاءاللّه طی ماه های آینده از آن جا دیدن کنم.

گفت: مبادا پیش از این که به من اطلاع بدهی به آن جا بروی، برای این که به پیشواز شما بیایم و هنگام ورود امنیت را برایتان فراهم کنیم؛ چون آن جا کسانی هستند که قتل شما را جایز می دانند، بلکه با این عمل به خداوند تقرب می جویند.

گفتم: چطور، مگر چه شده؟ من با دکتر اسعد علی در ایران ملاقات کردم و وی از من دعوت کرد به سوریه بیایم، اما دربارۀ جدی بودن این موضوع با من حرفی نزد.

جواب داد: اعضای دفتر رایزنی فرهنگی ایران، کتاب شما را - آن گاه هدایت شدم -، چاپ کردند و آن را به طور مجانی بین بعضی از نمازگزاران پخش کردند.

ص:115

در آن مُهر این دفتر نیز وجود دارد، یک نسخه از این کتاب به دست مفتی کشور شیخ احمد کفتارو رسید و آن را مطالعه کرد. روز جمعه که رسید بعد از این که برای مردم خطبه خواند کتاب را به آن ها نشان داد و گفت: ایران که مدعی وحدت مسلمانان است، حالا می بینیم که در جهت تفرقه و پراکندن آن ها اقدام می کند و علمای آن را می بینیم که این کتاب را که تمام آن کفر است نوشته اند و آن را به یک شخصیت موهوم و غیرواقعی نسبت دادند که وجود خارجی ندارد و اگر هم این شخص که نامش محمد تیجانی سماوی است پیدا شود، پس لعنت خدا بر او باد زیرا او برای اسلام از سلمان رشدی هم خطرناک تر است، اگر خمینی فتوای قتل سلمان رشدی را داد من نیز فتوای قتل این مرتد را می دهم. سپس بعد از نماز عده ای از طرفدارانش در خیابان ها به راه افتادند و تظاهرات کردند، به کتابخانه ها ریختند و بعضی از کتاب ها را که به دستشان افتاد سوزاندند و باعث درگیری های خونین شدند، نیروهای ویژه هم برای متفرق کردنشان مداخله کردند.

وقتی رئیس جمهور، حافظ اسد از ماجرا با خبر شد، دستور داد یک نسخه از کتاب را برایش بیاورند، وی کتاب را مطالعه کرد و سپس دستور ممنوعیت آن را صادر کرد.

از شنیدن این ماجرا که از آن اطلاع نداشتم تعجب کردم. گفتم: اگر وضعیت تا این حد خطرناک است پس سفرم را به آن جا لغو می کنم.

جواب داد: نه، شما سوریه را نمی شناسید، سنّی ها و شیعیان، علوی ها و نصیری ها، دروزی ها و قبطی ها، مسیحیان با همۀ گروه ها و مذاهبشان و نیز ارامنه و یهودیان در این کشور وجود دارند. همۀ اینها به خاطر سیاست حکیمانۀ حافظ اسد در امنیت و آرامش با هم همزیستی می کنند. بنابراین ممنوعیت کتاب شما از جانب

ص:116

ایشان به خاطر دشمنی با اهل بیت نیست، بلکه برای آرام کردن اوضاع و گرفتن فرصت از کسانی است که می خواهند آرامش کشور را به هم بزنند و میان مردم مسلمان سوریه آشوب به پا کنند.

اما واقعیت این است که یکی از مسئولین مهم سوریه چهار هزار نسخه از این کتاب را در لبنان به حساب خودش چاپ کرد. سپس آن ها را به سوریه آورد و آن ها را پخش کرد. لذا در آن جا حتی یک خانه علوی هم وجود ندارد که کتاب آن گاه هدایت شدم، در آن نباشد.

بنابراین نترس و سفرت را هم به آن جا لغو نکن چون شما از جانب اهل بیت علیهم السلام مورد تأیید هستید، پس خودشان شما را حفظ می کنند و دفاع از شما را بر عهده می گیرند.

این حرف ها مورد تحسین حاضران قرار گرفت لذا با صدای بلندی صلوات فرستادند. سید جمال الدین ادامه داد: باری، ماجرای دیگری برای شما تعریف می کنم که همین روزها پیش آمد.

وزیر دفاع سوریه آقای مصطفی طلاس کتابی به عنوان پاسخ به آیات شیطانی نوشته بود. این کتاب پاسخی است به سلمان رشدی، هر کس این کتاب را مطالعه کند احساس می کند نویسنده شیعه است. زیرا از امام خمینی ستایش می کند و اتحادیه جهان اسلام را نکوهش می کند زیرا سلمان رشدی را که اهانت هایی به اسلام و پیامبر اسلام نوشته بود، هیچ تقبیح نکرد.

چاپ اول این کتاب تماماً به فروش رسید و بسیار مورد استقبال قرار گرفت.

سپس برای بار دوم آن را چاپ کرد و این بار هم خیلی زود به فروش رفت، وی تصمیم گرفت کتاب را برای بار سوم چاپ کند که افراد احمد کفتارو آمدند و از او

ص:117

خواستند که به مقدمه کتاب یک پاراگراف جدید اضافه کند و در آن این جمله باشد:

اسلام در این روزگار به افراد مرتدی چون سلمان رشدی و تیجانی سماوی مبتلا شده است، وزیر هم این را پذیرفت.

جناب وزیر معاونی داشت که دفترش را اداره می کرد، او لبنانی الأصل و فردی فرهیخته بود، او بعضی از سخنرانی ها را که وزیر ایراد می کرد برایش می نوشت و گفته می شود وی در نوشتن کتاب پاسخ به شیطان وزیر کمک می کرد.

صبح، وقتی مدیر دفتر آمد، پاراگراف جدید را روی میز وزیر دید که با افزودن آن به چاپ جدید موافقت کرده است. از دیدن این اسم تعجب کرد، از جناب وزیر دربارۀ تیجانی سماوی پرسید و گفت: اسم سلمان رشدی به گوشمان خورده بود اما این اسم را تا به حال نشنیده ایم.

وزیر هم کتاب آن گاه هدایت شدم را از میز درآورد و گفت: او نویسندۀ این کتاب است. لذا مدیر دفتر از او خواست که تا فردا به او مهلت بدهد تا کتاب را مطالعه کند. روز بعد که فرا رسید پیش آقای وزیر آمد و گفت: این هم کلیدهای شما، من استعفا دادم، من پیش خانواده و بستگانم در لبنان برمی گردم. وزیر تعجب کرد و پرسید: چه شده؟

جواب داد: من این کتاب را خواندم و جز محبت اهل بیت در آن چیزی پیدا نکردم، بنابراین اگر دوستدار اهل بیت نزد شما مرتد خوانده می شود و قتل او را مجاز می دانید، پس من هم مثل او مرتد هستم چون من اهل بیت علیهم السلام را دوست دارم، به همین دلیل هم اگر این جا بمانم بر جان خودم بیمناک می شوم.

پس وزیر بازوی او را گرفت، تلفن را برداشت و خود مستقیماً با چاپ خانه تماس گرفت و به آن ها دستور داد که در چاپ جدید، مقدمه را بدون هیچ مورد

ص:118

اضافه ای مجدداً چاپ کنند، سپس به مدیر دفترش رو کرد و گفت:

آیا این تو را راضی می کند؟ جواب داد: احسنت، خداوند به شما خیر بدهد.

سپس آقای مصطفی جمال الدین گفت: شنیدم که آن ها مقدمه را بعد از این که برای چاپ روی زینک قرار گرفت از روی دستگاه برداشتند. آیا این عنایتی از جانب خداوند و اهل بیت علیهم السلام نیست که از شما دفاع می کنند و خود خبر ندارید.

گفتم: خدا را به خاطر الطاف و نعمت هایش بسیار شکر می کنم، این خاطرات برای مدت کوتاهی ذهنم را مشغول کرد و مرا به یاد خاطرۀ جالب دیگری انداخت که ابوزهرا النجدی که در کنفرانس امام رضا علیه السلام او را دیده بودم و با وی آشنا شده بودم، برایم تعریف کرد، وی به همراه قاضی سید حیدر العرفی در آن جا حضور داشت. بدین ترتیب هر سه نفر ما شبانه روز با هم بودیم و طی مدتی که در مشهد و قم بودیم از هم جدا نمی شدیم.

وقتی که این دو نفر به سوریه برگشتند، یک روز دربارۀ کتاب آن گاه هدایت شدم، با عده ای از دکترها و فرهیختگان اهل سنت، سخن به میان آمد، آن ها گفتند که تیجانی یک شخصیت غیرواقعی و ساختگی است. دکتر ابوزهرا جواب داد: تیجانی چطور می تواند یک شخصیت غیرواقعی باشد حال آن که من در ایران با وی ملاقات کرده ام و روزهای زیادی را با او بوده ام. آن ها به حرف ابوزهرا قانع نشدند لذا با تمام وجود برایشان سوگند یاد کرد اما با این وجود دو دل و مردد باقی ماندند.

ناگهان در به صدا در می آید و پست چی نامه ای از من به او تحویل می دهد. نامه ای که به خاطر عمل به قولی که به ابوزهرا داده بودم فرستادم. من به وی قول داده بودم که چند تا از عکس هایی را که هر دوی ما با سید حیدر العرفی گرفته بودیم برایش ارسال کنم، لذا همان لحظه فریاد زد: اللّه اکبر، این هم از تیجانی که خودش نزد شما

ص:119

آمد. ابوزهرا النجدی می گوید: آن ها وقتی که نامه و نام و نشانی تیجانی را در پاریس دیدند و به درخواست دکتر ابوزهرا نامه را باز کردند و عکس ها را در آن یافتند، آن گاه همگی نامه را خواندند در حالی که مُهر خودم پای آن بود، تنها آن وقت بود که وجود مرا باور کردند و بعضی از آن ها هدایت یافتند.

دعوت نامه ای از سوریه و از طرف برادر عزیزم ابوعلا سمیر الکحّال، رئیس انجمن امام صادق علیه السلام به دستم رسید، لذا تصمیم گرفتم که به آن جا سفر کنم، پس به خداوند توکل کردم، خدایی که هر که به او توکل کند او را کفایت می کند.

از پاریس سوار هواپیما شدم و به طرف دمشق حرکت کردم، در حالی که بیمناک بودم و در خیالم تصویر دمشق، پایتخت امویان شکل گرفته بود. کسانی که نه اهل بیت را دوست داشتند و نه کسی را که شیعه آن ها بود. دمشق را پیش از این دو یا سه مرتبه دیده بودم، اما پیش از آن که هدایت شوم، بنابراین مشکل ترس را آن موقع نداشتم چون قلباً و قالباً اموی بودم، اما اکنون همه چیز تغییر یافته است، دیگر از آن شجرۀ ملعونه و هرکس که به آن پناه جوید بیزار شدم و این در حد خودش خطرناک نیست؛ زیرا کسی از درون دل ها خبر ندارد مگر آفریدگارشان، اما تا آن جا که به من مربوط می شود، مردم فهمیده اند که من تا چه اندازه نسبت به امویان دشمنی دارم و آن از طریق کتاب های من است که در سراسر جهان به زبان های مختلف منتشر شده اند، کافی است یک نفر در فرودگاه از روی پاسپورت مرا بشناسد تا آشوب به پا شود و برای من مشکل ایجاد کند.

درست است که ظاهر و لباسم نه از دور و نه از نزدیک نشان نمی دهند که من همان دکتر تیجانی صاحب آن مؤلفاتی هستم که در سراسر دنیا انتشار یافته است به همین دلیل هم چه بسیار مواردی که به طور تصادفی با دوست داران و علاقه مندان

ص:120

خودم روبه رو می شوم و مرا نمی شناسند اما وقتی که بعضی از دوستانم مرا به آن ها معرفی می کنند غافلگیر می شوند، در این باره خاطرات جالب زیادی دارم که ان شاءاللّه در وقت مناسب آن ها را بیان خواهم کرد.

هواپیما شب به دمشق رسید، قبل از این که مردم پیاده شوند اسمم را صدا زدند تا قبل از پیاده شدن خودم را معرفی کنم، به همین جهت خیالم راحت شد زیرا مقابل درب خروجی هواپیما آقای ابوعلا و چند تن از مسئولین را دیدم که به استقبالم آمده اند، سپس به سرعت از فرودگاه خارج شدم.

در دمشق با دوست داران و پیروان اهل بیت علیهم السلام آشنا شدم، طی شب نشینی ها و سخنرانی هایی که ایراد کردم و در آن ها صدها تن از مردم، زن و مرد شرکت می کردند همیشه با برادرانم آقای حیدر العرفی و دکتر ابوزهرا النجدی همراه بودم، همچنین با یک دوست قدیمی از روزهای دانشگاه سوربن در پاریس دیدار کردم.

او ابوحسن علی السّنقنقی است که مقامات ذیربط فرانسه دستگیرش کردند، بدون این که گناهی مرتکب شده باشد جز این که از فعالان محافل اسلامی و تظاهرات مذهبی است.

با برادر عزیزم ریاض علی دیب آشنا شدم که آمده بود تا به من اعتراض کند که من تأمین مالی شده ام تا به نفع شیعه تبلیغ کنم، او سخن شیخ اسماعیل را به یادم آورد که گفت: هر که آغازش سخت کوش باشد، فرجامش درخشان خواهد بود.(1)

واقعاً همین طور هم شد زیرا این جوان یکی از عزیزترین دوستان برای من شد، چون مثل سایۀ من شده بود و در طول اقامتم در سوریه هیچ گاه از من جدا نمی شد.

از مقید بودن دقیقش نسبت به قول و قرارها خوشم آمد، همچنین به خاطر از خود

ص:121


1- (1) . من کانت بدایته محرقة، کانت نهایته مشرقة.

گذشتگی او در راه عشق اهل بیت و هر کس که دیگران را به سویشان فرا می خواند، لذا می بینی که مجالس روحانیان را ترک نمی کند و برای شرکت در مجالس سخنرانی و هماهنگ سازی میان آن ها و نیز برنامه ریزی برای موفقیت این مجالس مسافت های زیادی را طی می کند.

همچنین با برادر عزیزم مازن فاعور و همۀ اعضای خانواده اش آشنا شدم که بعد از مطالعۀ تمام کتاب هایم هدایت شده بودند. آن ها منتظر آمدنم به سوریه بودند تا دوستان و بستگان شان را دور من جمع کنند و با من به گفت و گو بنشینند، بدین ترتیب آن ها باعث هدایت بسیاری از دوستان و آشنایان خود بودند.

من آقای مصطفی جمال الدین را که در حرم حضرت زینب علیها السلام ملاقات کردم، با حضور خودم غافلگیر کردم. پرسید: کی آمدی؟ گفتم: بیش از یک هفته پیش.

جواب داد: نگفتم که شما مورد تأیید هستید و از جانب اهل بیت حمایت می شوید.

با شخصیت های متعدد و روحانیان برجسته ای توسط چند تن از آقایان علوی مذهب که در منزل دوست ارجمندم دکتر اسعد علی با آن ها آشنا شدم، ملاقات کردم. کسی که در مجالسش همۀ گروه ها و مذاهب حضور می یافتند. من متعجب شدم که دکتر اسعد علی چگونه سنّی، شیعه، دروزی، مسیحی، ارمنی و یهودی را که از ایالات متحده نزد او آمده اند در منزل خودش گرد هم می آورد و همۀ آن ها نیز از دانشمندان و روحانیان برجسته هستند.

مجالس شبانۀ دکتر اسعد علی تا ثلث آخر شب ادامه می یابد و به موضوعات مختلف اعتقادی، فلسفی، مذهبی، علمی و حتی پزشکی می پردازد. بدین ترتیب من در این مجالس با دکتر غانم عبدالکریم آشنا شدم که به گیاه درمانی معروف است، وی روش درمانی خود را «طب الرضا» می نامد که منسوب به امام هشتم

ص:122

اهل بیت علیهم السلام است.

وقتی که با دکتر غانم عبدالکریم صحبت کردم دقیقاً به من گفت که هر دارویی که من می سازم به برکت دکتر اسعد علی است.

سفر دیگر به سوریه

یک بار دیگر به سوریه برگشتم، وقتی هواپیما به آن جا رسید کسی را ندیدم که به پیشوازم آمده باشد و این به خاطر سوء تفاهمی بود که در مورد موعد رسیدن هواپیما پیش آمده بود.

دفترچۀ تلفن را درآوردم، فوراً اسم دکتر اسعد علی ظاهر شد و با وی صحبت کردم، ایشان خیلی زود برای من یک ماشین به فرودگاه فرستاد، وقتی به منزل رسیدم برای استقبال از من بیرون آمد در حالی که می گفت: «و ما رمیت إذ رمیت و لکن فی هذه المرّة علی رمی».(1)

گفتم: منظورتان چیست؟ جواب داد: من عادت دارم که گوشی تلفن را برنمی دارم و همۀ مکالمات را به فردا موکول می کنم. اما وقتی که زنگ تلفن به صدا درآمد، احساس کردم که نیرویی مرا به سمت تلفن می کشاند، پس گوشی را برداشتم و شما را پشت خط دیدم در حالی که همۀ دوستان، شما را تنها گذاشته اند، بنابراین خود علی شما را نزد من فرستاد.

من دکتر اسعد علی را بیش از پیش شناختم طوری که دوستانش هم او را نشناخته اند؛ زیرا در بسترش می خوابیدم و در جای خودش که به خلوتش

ص:123


1- (1) .آن دم که تیرافکندی تو نیفکندی بلکه این بار علی تیر را افکند. در قالب آیۀ: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمی ».

اختصاص داشت نماز می خواندم.

وی به سن شصت سالگی رسیده بود ولی با این حال مجرد ماند و ازدواج نکرد.

او بسیار شبیه بزرگان تصوف است که نسبت به این دنیا و زینتش زاهد شدند و از زن و شهوت آن چشم پوشیدند و خود را وقف عبادت و خلوت با پروردگار خویش نمودند و جز او هم چیزی نمی خواهند.

دکتر اسعد علی از من تقاضا کرد که برای شرکت در مجلس ختم یکی از دانشمندان به نام دکتر علی سلیمان، همراهش به یک روستا واقع در کوه های علویان بروم، اما من در ابتدا عدم تمایل خودم را برای حضور در این مراسم ابراز داشتم.

پس جواب داد: اگر می خواهی روزی را به تو نشان بدهم که برابر یک سال باشد در این صورت با من بیا.

همراه دکتر اسعد علی به آن جا رفتم، ناگهان هزاران تن از بزرگان قبایل و عشایر را دیدم که در مجلس ختم حضور یافته اند و اشعار و قصیده ها خوانده می شود و سخنرانی ها ایراد می گردد. همچنین دانشمندان و مسئولین در سطوح مختلف در این مراسم حضور دارند، سخنرانی ها تا ساعت یک بعد از ظهر ادامه یافت. دکتر اسعد علی قرار بود، پیش از صرف ناهاری که آن جا تدارک دیده شده بود، با سخنان خودش به مراسم پایان دهد، اما وی سخنان خودش را این گونه بیان کرد و گفت:

حُسن ختام این مراسم دکتر تیجانی خواهد بود.

بدین ترتیب خودم را ناچار دیدم که در بزرگداشت مردی سخن بگویم که پیش از این او را نمی شناختم، بنابراین بدون این که دربارۀ فرد متوفی چیزی بدانم، دربارۀ وی سخنانی ایراد کردم که با واقعیت همراه بود. اما همین که از جایگاه پایین آمدم،

ص:124

یک مرتبه انبوه حاضران بر سرم ریختند و شروع به بوسیدن سر و صورتم کردند و حدود یک ساعت بعد وقتی که پای سفرۀ ناهار نشستم تا استراحت کنم از دست آن ها رها شدم. سپس دکتر اسعد آمد و کنارم نشست، پرسید: چه دیدی؟ گفتم:

دیدی که مردم با من چه کردند. جواب داد: نگفتم روزی را می بینی که برابر یک سال است.

گفتم: این روز برابر ده سال بود.

در قرداحه با آقای جمال الأسد، ابو کفاح آشنا شدم، او یک ادیب و شاعر است و بسیار به مطالعه و جمع آوری کتاب ها علاقه مند است، فردی است بسیار متواضع و اهل بیت و هرکس که شیعۀ آن ها باشد را دوست دارد. در مجالس آقای جمال الأسد جمعی از اساتید، پزشکان و جوانان فرهیختۀ مهندس و غیره گرد هم می آیند و عجیب این است که من هرگاه به دیدن برادر عزیزم جمال الأسد می روم کتاب جدیدی به نام خودم نزد وی می یابم که از آن بی خبرم.

ایشان روزی از من پرسید: چه وقت کتاب پنجم شما منتشر می شود؟ گفتم: کتاب چهارم. جواب داد: چهارمین کتاب نزد من است، تعجب کردم و تصور کردم که برای وی اشتباهی پیش آمده است.

گفت: نه دکتر، من کتاب ها را برایتان می شمارم. 1 - آن گاه هدایت شدم. 2 - همراه با راستگویان. 3 - از آگاهان بپرسید. 4 - از خدا بترسید.(1)

گفتم: این کتاب را نمی شناسم، آن گاه کتاب را برایم آورد، روی جلد آن نوشته بود: دکتر محمد تیجانی سماوی. از دیدن این کتاب تعجب کردم، آن را باز کردم و مقدمه اش را خواندم، متوجه شدم که شامل یک سخنرانی است که در یکی از

ص:125


1- (1) .1 - ثمّ اهتدیت 2 - مع الصادقین 3 - فسألوا أهل الذکر 4 - إتّقوا اللّه.

مناسبت ها تحت عنوان از خدا بترسید، آن را ایراد کرده بودم و بعضی ها به جهت کسب سود مالی آن را به صورت کتاب در آوردند.

یک بار دیگر به دیدار آقای جمال الأسد در منزلش در لاذقیه رفتم. به من گفت:

چه وقت کتاب هفتم شما منتشر می شود؟ گفتم: کتاب ششم. جواب داد: کتاب ششم پیش من است.

گمان کردم با من شوخی می کند، اما ایشان کتابی به عنوان حق را بشناس برایم آورد و به من داد، دیدم که این یکی هم مثل کتاب سابق است، یک سخنرانی که به کتاب تبدیل شده است.

آخرین بار ایشان مرا غافلگیر کرد و گفت: چه وقت کتاب نهم شما منتشر می شود؟ گفتم: نه، این بار دیگر مزاح می کنید.

جواب داد: نه، به خدا مزاح نمی کنم، سپس کتابی را به نام خودم تحت عنوان همایش سقیفه(1) آورد و به من داد، با تعجب از وی پرسیدم که چگونه این کتاب ها را به دست می آورد؟ جواب داد: از بیروت، من دوستانی دارم که آنچه به نام تیجانی منتشر می شود برای من می فرستند. بعد از مدتی که با هم نشستیم، ایشان دفتر لیست کتاب خانه را برایم آورد، آن گاه در این دفتر چنین نوشتم: هر بار آقای ابوکفاح را می بینم کتاب جدیدی را به نام خودم نزد ایشان می یابم که آن را نمی شناسم، بنابراین اگر این افراد با نام من تجارت می کنند، خدا از آن ها بگذرد و اگر هدفشان، خدمت به واقعیت و معرفی اهل بیت است در این صورت از خداوند مسألت می نمایم که اجر و ثواب دنیا و آخرت را نصیبشان فرماید.

از شهرها، روستاها و کوه های علویان دیدن کردم، میان آن ها و در خانه هایشان

ص:126


1- (1) . مؤتمر السّقیفة.

زندگی کردم و به قول معروف با عقاید ظاهری و باطنی شان آشنا شدم، در لاذقیه، قرداحه و بانیاس در ماشقیطه، شبطلیه و جبله مدتی اقامت کردم، همچنین در روستاهای بسیار دیگری که اسمشان را به یاد نمی آورم.

با دانشمندان و سخنوران شان از جمله با دکتر اسعد علی نشستم، با روحانیان فاضل: شیخ محمود صالح الزّللّو، شیخ کامل حاتم، شیخ فاضل الغزال و دکتر علی سلیمان الأحمد و بسیاری دیگر از دکترها، فلاسفه و اندیشمندان آشنا شدم، همچنین با دولت مردان و سیاست پیشگان.

این جانب نزد علویان نه چیزی از مبالغه و اغراقی که به آنان نسبت داده می شود، یافتم و نه چیزی از بدعت هایی که دربارۀ آنان ادعا می شود. من پشت سر بعضی از پیش نمازهای علوی در مساجدشان نماز خواندم اما چیز ناپسندی در گفتار و کردارشان ندیدم، در همۀ اعتقاداتشان نیز هیچ تفاوتی میان آنان و شیعیان نیافتم.

باری، چه بسا فردی چون من نزد مردم عادی علوی، نسبت به احکام شرعی قدری تسامح و سهل انگاری ببیند مانند: مصرف الکل، ترک نماز، بی حجابی زنان و دست دادن آن ها با مردان نامحرم، اما این ها تنها به علویان اختصاص ندارد، چرا که در کشورهای عربی و اسلامی بیشتر مردم این گونه اند و جز عدۀ اندکی بقیه به احکام شرعی مقید نمی شوند. اگر در کشورهای اسلامی آمار بگیریم تنها گروه اندکی را می بینیم که به احکام شرعی پایبند هستند که شاید تعدادشان از ده درصد هم تجاوز نمی کند و در بعضی از این کشورها نیز میزان درصد بسیار کمتر از این رقم است.

این واقعیتی است که فرد آگاهی چون من برای شما بازگو می کند، فردی که به کشورهای عربی و اسلامی سفر کرد و بدین وسیله به ظاهر و باطن آن ها پی برد.

ص:127

و حالا که وضعیت این چنین است، پس چرا غوغا و بزرگ نمایی آن به جز همۀ مذاهب اسلامی متوجه علویان است.

بر محققان و مورخان لازم بود که توجیه مناسبی برای برادران علوی خود بیابند؛ علویانی که از قرن ها پیش و از بدو ظهورشان و انتسابشان به امام علی علیه السلام پس از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وجود داشته اند. به همین جهت است که این گروه به تنهایی به این اسم عظیم الشأن اختصاص یافتند و به همین جهت نیز از جانب امویان و عباسیان تحت فشار و مورد اذیت و آزار واقع شدند و در هر جا و مکانی به تعقیبشان پرداختند، آنان علویان را وادار به فرار و پناه آوردن به کوه ها و غارها نموده و از همۀ امکانات زندگی محروم کردند، آن ها را از جامعه جدا ساخته و از تماس مردم با ایشان ممانعت به عمل آوردند؛ لذا سرگردان و پریشان و محروم از حقوق اجتماعی و در انزوا زندگی کردند. بدین ترتیب نه می توانستند انجمن خیریه ای تشکیل دهند، نه یک نهاد دینی تأسیس کنند و نه مسجدی بسازند، سپس استعمار فرانسه روی کار آمد و بر مشکلشان افزود و با آنان به شدت به ستیزه پرداخت زیرا آنان در مناطق کوهستانی خود در برابر این استعمار مقاومت سختی از خود نشان دادند. همچنین حکومت هایی که یکی پس از دیگری بر سرزمین شام مسلط شدند. آخرین این حکومت ها، حکومت عثمانی بود که بر شدت اذیت و آزار علویان افزود و حرمت و کرامت آن ها را پایمال نمود و تا همین اواخر نیز به علویان اجازه آموزش و پیوستن به دانشگاه ها و مراکز مختلف داده نمی شد و کودکانشان نیز همچون سایر کودکان نمی توانستند در کوچه و خیابان به بازی و تفریح بپردازند. پس با این وجود آیا صحیح است که آنان را مورد انتقاد قرار داده و سرزنش کنیم و در مقابل از فاسدان جنایت کار و متملقی ستایش کنیم که می خواهند

ص:128

علویان را نابود سازند و یا آنان را از ولایت و محبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام جدا کنند. گواه ما بر این مدّعا تاریخ مسلمانان است، تاریخی که به ما می گوید حتی شخص علی هم از دشنام و ناسزای اینان طی هفتاد سال بالای منبرها و در مساجد در امان نماند و اگر علی و فرزندان علی در معرفی قتل و کشتار و شکنجه و آزار قرار گرفتند، در این صورت حال و روز دوست داران و پیروانش چگونه خواهد بود؟ آنان که به او عشق ورزیدند و ولایتش پذیرفتند و به او اقتدا کردند و او را نمونه اعلی و برترین اسوۀ خود قرار دادند تا جایی که دشمنانشان نیز آنان را به وی نسبت داده و به «علویان» ملقب ساختند.

بگذریم از دروغ های بی پایه و اساس و سخنان یاوه ای که با تحریف واقعیت به مردم ساده اندیش این گونه القا می کند که علویان کسانی هستند که علی را بر محمد که رسول خداست مقدم می دارند و یا این که وی را خدا می دانند؛ زیرا اینها یاوه ها و افسانه های بی خردان است که بر هیچ دلیل و برهانی استوار نیست و هدف از اشاعۀ آن ها نزد خردمندان و اهل بصیرت روشن است و آن بیزار نمودن مردم از آن ها و متهم نمودنشان به کفر است برای این که مسلمانان. کشتن و اسیر نمودن آن ها و زنان و فرزندانشان را روا بدانند.

اما واقعیت دقیقاً بر خلاف این است و همان طور که پیش تر گفتم شیعیان خود اهل سنت اند؛ زیرا کسانی که از علی و منش علی پیروی کردند خود پیروان حقیقی محمدند و باز هم بر این واقعیت پنهان شده تأکید می کنم که هر علوی، یک محمدی بلافصل است و تفاوتی هم میان این دو نیست چرا که محمد همان علی است و علی همان محمد است. آیا قرآن کریم بر این حقیقت تصریح نکرده است که: «فَقُلْ تَعالَوْا

ص:129

نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ».1 و رسول خدا نیز آن گاه که علی را فراخواند و فرمود: علی همچون جان من است، آیا ایشان در حق علی نفرمود که: «أنت منّی بمنزلة هارون من موسی إلّاأنّه لا نبی بعدی»: «ای علی تو نسبت به من مانند هارون هستی که برادر موسی است جز آن که پس از من پیامبری نیست »(1).

بنابراین هر انسان عاقلی می تواند اذعان کند که هر علوی، یک محمدی است و خلاف این صحیح نیست یعنی این که هر محمدی، علوی نیست زیرا بسیاری از صحابه ای که از محمد پیروی نمودند پس از وی به جاهلیت خویش بازگشتند و از امام و خلیفۀ پس از وی پیروی نکردند بلکه در روز سقیفه از خلیفۀ قریش تبعیت نمودند. بدین ترتیب پیروان محمد صلی الله علیه و آله پس از رحلتش دو گروه شدند. گروه اول، تعداد اندکی بودند که به سفارش پیامبرشان عمل کرده و به پیمان خود خیانت نکردند و از شکرگزاران شدند که همان علویان هستند و گروه دیگر افراد بسیاری بودند که برای خود خلیفه ای برگزیدند. اینان از علویان نبودند بلکه ابوبکری، عمری، عثمانی، معاویه ی و یزیدی و نام های دیگر بودند که بسیارند.

این علویان بودند که در ولایت و پیروی از امیرالمؤمنین علی علیه السلام از سایرین پیشی گرفتند و شیعه پس از آن ها در این راه گام نهاد.

و اگر بخواهم این مطلب را برای شما خوانندۀ بزرگوار روشن کنم می گویم که:

هر رسول و فرستاده ای یک نبی و پیامبر است اما هر پیامبری، رسول نیست و هر

ص:130


1- (2) .صحیح مسلم، ج 7، ص 120؛ سنن ترمذی، ج 5، ص 304.

علوی که پیرو علی است یک محمدی و پیرو محمد است. اما هر محمدی، علوی نیست، بنابراین علویان، امتداد طبیعی اسلام نابی هستند که توسط حضرت محمد صلی الله علیه و آله و ائمه طاهرین از نسل ایشان عرضه شده است.

چه بسا رسول خدا صلی الله علیه و آله به این معنی اشاره نمود وقتی که فرمود: «ای علی، پس از من این تو هستی که برای مردم آنچه را که مورد اختلاف ایشان است برایشان تبیین و آشکار می کنی» و نیز آن دم که فرمود: «من مُنذر و هشدار دهنده ام و علی هادی و رهبر است».

من در حضور یکی از دانشمندان عراقی در حال بیان چنین مطالبی بودم که وی با اعتراض حرفم را قطع کرد و گفت: در حق علویان مبالغه نکن همان طور که خودشان در حق علی مبالغه کردند.

گفتم: هر چقدر هم در حق آنان مبالغه کنم هرگز حقشان را ادا نمی کنم؛ زیرا آن ها نمونۀ ایثار و از خود گذشتگی در راه ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام هستند.

پرسید: برای این حرف چه دلیلی داری؟

گفتم: تاریخ برای من کافی است که می گوید آن ها بیشتر از همۀ فرقه های اسلامی از جانب حکومت های اسلامی که یکی پس از دیگری روی کار آمدند آزار دیدند و اذیت شدند. همچنین سرگذشت حجر بن عدی کندی که به اتفاق فرزند و یارانش در مرج عذرا سر از تنشان جدا شد زیرا آن ها دست از ولایت علی نکشیدند لذا تاریخ آنان را علوی نامید.

جواب داد: علویان قائل به الوهیت علی هستند و می گویند که او خداست.

گفتم: آیا از گفتن این حرف که هیچ دلیلی برای آن ندارید شرم نمی کنید؟ آیا شنیده ای که یکی از آن ها چنین چیزی بگوید؟

جواب داد: نه، آن ها در حضور دیگران این مطلب را نمی گویند چون می ترسند،

ص:131

اما در باطن، این اعتقاد آن هاست.

گفتم: آیا شما به باطنشان راه یافتید و از درونشان آگاه شدید؟ خود این حرف ها و اتهامات از جانب علمای اهل سنت به شما شیعیان نسبت داده می شود مگر خودم شخصاً زمانی که برای اولین بار باسید ابوالقاسم خویی در نجف ملاقات کردم این اتهامات را به ایشان نسبت ندادم و گفتم که شما شیعیان می گویید که جبرئیل در امانت خیانت کرد و نبوت را به جای علی به حضرت محمد صلی الله علیه و آله داد و بعضی از شما نیز قائل به الوهیت علی هستید. من هر گاه اینها را یاد می آورم به خود می خندم و می گویم که چقدر ساده اندیش و ناآگاه بودم، بنابراین اگر شما خودتان قربانی دروغ و افترا شده اید بهتر است که این اتهامات را به علویان نسبت ندهید و اگر شما از این اتهامات به دور بوده و بی گناه هستید پس علویان از شما بی گناه تر هستند.

با ناراحتی گفت: خودت نزد آن ها برو تا بی حجابی زنانشان را ببینی، آن ها با حجاب میانه ای ندارند و مردانشان نیز شراب می خورند و نماز هم نمی خوانند.

گفتم: من نزد آن ها رفتم و هر چه گفتی به چشم دیدم، اما این موارد ربطی به بحث ما که عبادت حضرت علی علیه السلام است ندارد.

من از شما می خواهم که از نجف به بغداد بروید تا به چشم خودتان بی حجابی زنان، مصرف الکل و زنا را حتی در خانواده های شیعه ببینید، جدا از خانواده های سنّی و این در بغداد و در نزدیکی شماست، صرف نظر از مصر و شمال آفریقا مانند:

مغرب، الجزایر و تونس.

پرسید: پس حالا که قدرت و امکانات در اختیار دارند چه چیز مانعشان می شود که روی پای خودشان بایستند و به احکام شرعی رجوع کنند؟

ص:132

گفتم: این وظیفۀ شما و همۀ روحانیان است، بر شما واجب است که کمی فعالیت کنید و احکام شرعی را برای مردم بیان کنید.

گفت: اوه، روحانیان بسیاری نزد آن ها رفتند، اما همۀ تلاششان مثل کسی که در دریا چیزی بکارد، با شکست مواجه شد.

گفتم: و این مشکل اساسی همۀ اصلاح گران است، آن ها دوست دارند چیزی را که روزگار طی چهارده قرن تباه کرده است ظرف تنها چند روز اصلاح نمایند، همۀ شما شتاب می کنید، مثل این که یک عصای جادویی به دست دارید که می توانید به وسیلۀ آن در یک چشم به هم زدن، سیاهی را به سفیدی تبدیل کنید و چنین کاری غیرممکن است. رسول خدا نیز در حالی که توسط روح القدس مورد تأیید و حمایت بودند طی بیست و پنج سال مردم را به توحید و ترک بت پرستی دعوت می نمودند، اما با این همه، نزد بعضی از اصحاب ایشان غرور دوران جاهلیت هنوز هم وجود داشت. صرف نظر از دشمنان ایشان که هدایت نیافتند، حالا شما می خواهید مردم را تنها با یک سخنرانی یا یک موعظه اصلاح کنید.

ببین که در مصر با وجود مسجد الأزهر و روحانیان الأزهر که بالغ بر هزاران تن به شمار می روند قادر به تغییر و اصلاح مردم نیستند، نمی گویم مردم را اصلاح کنند تا دست از مصرف الکل بردارند و از زنا دوری کنند و نماز بخوانند زیرا این اهداف دور به نظر می رسد، بلکه فقط برای این که آن را به لزوم حجاب و عدم دست دادن زنان با نامحرم متقاعد کنند چرا که آن ها از چنین عملی عاجزند.

شما و منظورم روحانیانی که به مرتبه ای از علم و معرفت دست یافته اید قادر به اصلاح دیگران نیستید. آیا می دانید چرا؟ زیرا شما از روش الهی که قرآن کریم به آن امر نموده است پیروی نمی کنید که می فرماید: (ای پیامبر، خلق را) به حکمت (و

ص:133

برهان) و موعظۀ نیکو به راه پروردگارت دعوت کن و با بهترین طریق با اهل جدل، مناظره کن.(1) همچنین روشی که خداوند به پیامبرش می فرماید: (ای پیامبر) اگر تندخو و سخت دل بودی مردم از گرد تو متفرق می شدند.(2)

مطمئناً اصلاح دیگران با اجبار و تهدید و تسلط بر آنان محقق نمی شود، به همین دلیل است که همۀ جنبش های اسلامی جهان شکست خوردند و به هدفشان نرسیدند؛ زیرا آن ها با به کارگیری این روش ها مردم را نسبت به اسلام مرتد دانستند و لذا باید که آنان را کشت و یا با آنان مبارزه کرد و این در حد خودش اشتباه بزرگی است که نه در کتاب خدا و نه در سنت پیامبرش وارد نشده است. آیات و روایات نیز به خلاف این عمل، یعنی قتل مرتد اشاره دارند و در واقع احادیث دروغین از رسول خدا جعل شد تا بدین وسیله اقدامات ابوبکر را پس از رحلت پیامبر اکرم تأیید نمایند وگرنه قرآن کریم به صراحت حق آزادی عقیده را به مردم داده و می فرماید: «و بگو دین حق همان است که از جانب پروردگار شما آمد، پس هر که می خواهد ایمان بیاورد و هرکه می خواهد کافر شود».(3) و نیز بیان صریح تر قرآن که می فرماید: «پس خلق را (به حکمت های الهی) متذکر ساز که وظیفۀ پیغمبری تو غیر از این نیست. تو مسلط و توانا بر (تبدیل کفر و ایمان) آن ها نیستی، جز آن که هر کس (پس از تذکر) روی از حق برگرداند و کافر شود خداوند او را به عذابی بزرگ (در دوزخ) معذّب کند، البته بازگشت آن ها به سوی ماست، آن گاه

ص:134


1- (1) . «اُدْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ». (النحل( 16):125)
2- (2) .«وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ ».(آل عمران ( 3):159)
3- (3) . «وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ ».(الکهف ( 18):29)

حسابشان بر ما خواهد بود».(1)

وی نگاهی به یکی از دوستانش انداخت و با گوشۀ چشم اشاره ای به او کرد و گفت: به نظر می رسد که جناب دکتر تیجانی، زبان دفاع از علویان شده است!

دوست او خندید و گفت: دفعۀ بعد می نویسد: «آن گاه به سوی علویان هدایت شدم». من نیز با آنان خندیدم و گفتم: می نویسم «آنگاه به سوی حق هدایت شدم» چون من هر جا که حق را یافتم از آن پیروی می کنم و به هر قیمتی که باشد زبان دفاع آن خواهم بود.

ص:135


1- (1) .«فَذَکِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ * لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ * إِلاّ مَنْ تَوَلّی وَ کَفَرَ * فَیُعَذِّبُهُ اللّهُ الْعَذابَ الْأَکْبَرَ * إِنَّ إِلَیْنا إِیابَهُمْ * ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا حِسابَهُمْ». (الغاشیة ( 88):21-26)

ص:136

سفر به لبنان

لبنان

مساحت: 100425 کیلومتر مربع

جمعیت: 3/5 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: قاره آسیا

پایتخت: بیروت

مرزهای آن:

از شرق و شمال: سوریه

از غرب: دریای مدیترانه

از جنوب: فلسطین

ص:137

ص:138

سفر به لبنان

به مناسبت میلاد با سعادت امام زمان(عج) که در آن سال مقارن با میلاد حضرت عیسی مسیح علیه السلام بود، از مرکز اسلامی آموزش قرآن کریم در بیروت دعوت نامه ای دریافت کردم.

پس از دریافت ویزا خودم را برای سفر به لبنان آماده کردم، هنوز هم آخرین سفرم را به لبنان به یاد می آورم وقتی که به اتفاق دوست عزیزم استاد و ادیب، آقای منجی بن زکری از سوریه به این کشور رفتم.

در میانۀ راه با آقای زین العابدین الشهرستانی رو به رو شدیم، وی به گرمی از ما استقبال کرد و ما را به آپارتمان خودش در ساختمان «کلئوپاترا»(1) واقع در محلۀ حارۀ حریک برد. سپس کلید آپارتمان را به ما تحویل داد و خودش دوباره به شام و سوریه برگشت؛ زیرا یک موقعیت ضروری برای او پیش آمده بود، اما اقامت ما در آن جا خیلی طول نکشید، ما همچنان در روز دوم اقامتمان از مناظر بسیار زیبای بیروت لذت می بردیم. ما در مؤسسۀ دارالمجتبی نشسته بودیم که ناگهان بمب ها و خمپاره ها از هر سو شروع به انفجار کرد، مردم شروع به بستن دکان ها و مغازه های خود کردند و با عجله به این طرف و آن طرف می دویدند، بعضی هم بی اختیار به هر سو می دویدند. پرسیدیم چه اتفاقی رخ داده است؟ گفتند که اسرائیل ساختمان

ص:139


1- (1) . Cleopatra ملکۀ مصر.

شوری و مقر حزب اللّه را بمباران کرده است. بعضی از دختران محجّبه را دیدیم که گریه می کردند، مجبور شدیم از مؤسسه خارج شویم، سعی کردیم به اقامت گاهمان در ساختمان کلئوپاترا برگردیم اما چند تن از نظامیان جلوی ما را گرفتند و گفتند که ساختمان مورد اصابت قرار گرفته است، سردرگم شدیم، نمی دانستیم کجا برویم، دوباره به راه افتادیم، در راه یک مرتبه صدایی شنیدم که مرا به اسم صدا می زند، برگشتم و دوستم حامد العزیزی را دیدم. مدیر انتشارات دارالتعارف که در یکی از سفرها به اتفاق برادر ارجمندم محمد الحکیمی با او آشنا شده بودم، دوست و برادری که عامل شهرتم بود.

وارد دفتر انتشارات شدیم، آن جا وضو گرفتیم و نماز خواندیم، سپس با خودروی آقای عزیزی به منزل وی رفتیم، پس همان جا ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم، سپس طبق قرار به منزل حاج احمد عبداللّه رفتیم اما وی سرگرم پذیرایی از خواهران و چند نفر از بستگانش بود که به همراه کودکانشان به خانه اش پناه برده بودند.

در آن هنگام سید محمدباقر فضل اللّه «ابوجعفر» حیران و سرگردان همه جا را به دنبال من می گشت و سراغ مرا می گرفت. به ایشان گفته بودند که مرا در انتشارات دارالتعارف دیده اند. آن گاه وی را نزد حاج احمد عبداللّه راهنمایی کردند و در نهایت پیش از غروب ما را پیدا کرد.

سید محمدباقر از من تقاضا کرد که از بیروت خارج شوم و شب را در جایی خارج از شهر به سر ببرم، ایشان همراه ما آمد و با نگهبانان صحبت کرد، پس اجازه دادند که به داخل ساختمان برویم، اشیاء و وسایل خود را برداشتیم و بعد با خودروی سید به طرف مؤسسه خیریۀ دارالایتام به راه افتادیم.

ص:140

در آن جا به اتفاق عده ای از بچه ها به شب نشینی و گفت و گو نشستیم. آن ها سفر گذشته ام را به لبنان به یادم آوردند و گفتند: این کجا و آن کجا، دفعۀ پیش از وجود شما لذت بردیم و استفاده کردیم اما این بار، لعنت خدا بر اسرائیل که ما را از امنیت و آرامش محروم کرد.

باری آنان سفر گذشته ام را به یادم آوردند، وقتی که عده ای از جوانان از من پذیرایی نمودند و در جاهای بسیاری مرا مهمان خود کردند. از جمله در بیروت و جنوب جایی که از نبطیه، بقاع، جبشیت، آرامگاه شیث نبی، بعلبک و شهرهای صور و صیدا و روستاهای نزدیک به نوار مرزی اشغالی با اسرائیل دیدار کردیم. همچنین به منزل شیخ راغب حرب رفتیم، شهیدی که مدت زیادی را در سیرالئون و لندن با او بودم و یکی از عزیزترین دوستانم بود.

در آن هنگام بچه ها در نظر داشتند کتاب آن گاه هدایت شدم را به صورت یک فیلم سینمایی درآورند و یا آن را روی نوار ویدئو به تصویر بکشند. بنابراین از من تقاضای موافقت کردند، من نیز ضمن تشکر، با این کار موافقت کردم، اما نمی دانم که پس از آن چه پیش آمد.

در آن سفر همچنین دوست ارجمندم ابراهیم محمود از من استقبال کرد، کسی که در ایالات متحده و در شهر تولید و در ایالت اوهایو با او آشنا شدم، من همین که به لبنان رسیدم وی با خودروی خودش به سراغم آمد و مرا به روستای خودش، لبّایا برد؛ جایی که اهالی روستا به مسجد شتافتند تا به سخنرانی من گوش دهند.

ولی ما کجا و آن سفر کجا که طی آن با بیشتر دانشمندان و مبارزان و جوانان مجاهد آشنا شدیم و این سفر که حتی مجال تماس با دوستان را به ما نداد. چرا که این بار اسرائیل جز ترس و وحشت فرصت دیگری به ما نداد؛ زیرا اکثر شهرها و

ص:141

روستاهای لبنان را بمباران کرد و شهر قانا را با آن کشتار فجیع به ماتم نشاند، کشتاری که در آن بیش از یک صد تن از زنان و کودکان بی گناه قربانی شدند.

به همین جهت سیدمحمدباقر فضل اللّه ما را نصیحت کرد که به سوریه بازگردیم و در لبنان نمانیم. زیرا احتمال می رفت که اوضاع وخیم تر شود. همین کار را هم کردیم، روز سوم به سوریه بازگشتیم و در آن جا در امنیت و آرامش اقامت کردیم و از همان جا نیز خبرهای مربوط به لبنان را دنبال می کردیم.

دفعه قبل سوار هواپیمایی شده بودم که متعلق به سوریه بود، در حالی که نوار خاطراتم را در ذهنم مرور می کردم، خاطراتی که مملو از حوادث و اتفاقاتی بود که آن ها را در لبنان زندگی کردم. اما من این بار از این که به لبنان می رفتم تا در مراسم میلاد با سعادت امام زمان(عج) و حضرت عیسی مسیح علیه السلام شرکت کنم، خوش بین بودم، سه روز به اتفاق دوستان در دمشق ماندم و روز چهارم به وسیلۀ یک تاکسی به طرف بیروت به راه افتادم.

به بیروت رسیدم، از راننده خواستم که مرا نزدیک بئر العبد و محلۀ حریک پیاده کند، راننده هم چنین کرد، از تاکسی پیاده شدم در حالی که چمدانم را روی چرخ های آن می کشیدم و در جست و جوی محل مورد نظر به کوچه ها و خیابان ها نگاه می کردم، ساختمان ها آن قدر به نظرم زیاد می رسید که نتوانستم ساختمان مورد نظرم را پیدا کنم، به همین دلیل بیش از یک ساعت در آن حوالی سرگردان شدم، شروع کردم به پرس و جو کردن از مردم، مردی را که حدوداً پنجاه سال سن داشت پیدا کردم و از او دربارۀ محل مؤسسۀ چاپ و نشر دارالتعارف پرسیدم، کمی با خودش فکر کرد و بعد از من خواست که او را همراهی کنم تا مرا به آن جا راهنمایی کند، پس هر دو باهم به راه افتادیم.

ص:142

گفت: به نظر می آید یک خارجی باشید چون لهجۀ شما لبنانی نیست.

گفتم: بله، من لبنانی نیستم.

گفت: مطمئناً شما از شمال غرب افریقا هستید.

گفتم: بله، همین طور است. گفت: شما الجزایری هستید؟ گفتم: خیر. پرسید:

مراکشی هستید؟

گفتم: خیر. پرسید: اهل لیبی هستید؟

گفتم: عجیب است. شما همۀ کشورهای آن منطقه را اسم بردید جز کشورم.

گفت: کشورت کجاست؟

گفتم: تونس، من یک تونسی ام.

آن مرد از راه رفتن باز ایستاده گویی چیز مهمی به نظرش رسید، پس ابروهایش را در هم کشید و یک بار دیگر پرسید:

شما تونسی هستید؟ گفتم: بله.

گفت: آیا می توانم دربارۀ یک شخص تونسی از شما سؤال کنم؟

گفتم: دربارۀ چه کسی؟

جواب داد: دکتر محمد تیجانی سماوی.

قلبم به تپش افتاد از این که می دیدم کنار مردی ایستاده ام که با وجودی که مرا نمی شناسد، سراغ مرا می گیرد. تصور کردم که او از شیعیان لبنان است که مرا از طریق کتاب هایم می شناسد.

پس بدون تأمل گفتم: من خودم دکتر تیجانی هستم.

جواب داد: نه، باورم نمی شود!

گفتم: چرا باورتان نمی شود؟

ص:143

گفت: به ما گفته اند که او شخصیتی موهوم است و وجود خارجی ندارد.

گفتم: پس چگونه او را شناختید و درباره اش سئوال می کنید؟

جواب داد: من وی را از طریق کتاب آن گاه هدایت شدم شناختم که کتابی است جالب و مملو از حقایق، اما روحانی ما می گوید که این شخص وجود خارجی ندارد.

از شنیدن این حرف ها خاطرم آسوده شد، با خودم گفتم:

دید ناگه جمال آن دلدار اتفاقی به از هزار قرار(1)

برادر، شما با دکتر تیجانی صحبت می کنید و اکنون هم با تمام وجودش جلوی شما ایستاده است.

جواب داد: چگونه می توانم باور کنم، چون شما هنوز جوان هستید و مانند جوانان لباس به تن دارید.

پاسپورت خودم را به او نشان دادم و گفتم: بفرمایید، این هم مدرک.

پاسپورت را باز کرد و اسم مرا خواند، آن گاه به عکس من نگاه کرد و گفت:

اکنون من شیعه شدم، آن گاه به گرمی با من دست داد و عذرخواهی نمود. پرسیدم که آیا غیر از آن گاه هدایت شدم کتاب دیگری از من خوانده است یا خیر؟ جواب داد:

من هرگز نمی دانم که شما کتاب های دیگری هم دارید. گفتم: من شش کتاب دیگر نیز دارم. پرسید: چگونه می توانم آن ها را تهیه کنم؟

گفتم: از همان مؤسسۀ دارالتعارف که سراغ آن را از شما گرفتم.

جواب داد: همۀ آن ها را می خرم و به آن روحانی خواهم داد تا به وی ثایت کنم که وجود شما حقیقت دارد. به کتاب خانه رسیدیم و پیش از این که به دوستانم سلام

ص:144


1- (1) .ربّ صدفة خیر من ألف میعاد.

کنم از آن ها تقاضا کردم که تعدادی از کتاب هایم را بیاورند، روی صفحۀ آخر آن ها نوشتم: شیعیان خود اهل سنت اند و سپس آن ها را به نام وی اهدا کردم و گفتم: اگر اسم شما نورالدین است از خداوند متعال مسألت دارم که عقل های مسلمانان را به وسیلۀ شما روشن سازد و حق را کاملاً آشکار نماید.

وی از من بسیار تشکر کرد، سپس از من جدا شد و رفت، اما هنوز دور نشده بود که با عجله برگشت و از من تقاضا کرد که همراه او به یک مغازۀ عکاسی نزدیک بروم تا با من یک عکس یادگاری بگیرد، به مقصودش پی بردم، پس به اتفاق به آن جا رفتیم و همان طور که خواسته بود با او عکس گرفتم.

همین که به دفتر انتشارات برگشتم و سلام کردم، برادر ارجمندم حامد العزیزی به من اطلاع داد که یک خانم دکتر، مدام اصرار می کند که به محض این که من نزد آن ها آمدم به او اطلاع دهند و شمارۀ تلفن مطب خود را نیز به آن ها داده است، من نیز پذیرفتم.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که وی با خودروی خود از راه رسید، خود را به من معرفی کرد، معلوم شد که یکی از هدایت یافتگان است، ماجرای هدایت یافتن خود را به طور خلاصه تعریف کرد و گفت: یکی از دختران جوان برای درمان به مطب من مراجعه می کرد، از ظاهر و برخورد او خوشم آمد، گاهی اوقات نیز صرفاً به خاطر این که یک شیعه بود با او بحث می کردم، دختر بینوا به خاطر شرایط سختی که بود نتوانسته بود تحصیلاتش را تمام کند، او روزی به مطب من آمد، به او خوش آمد گفتم و آماده شدم که او را معاینه کنم، پس به من گفت: من برای معاینه به این جا نیامده ام، بلکه کتابی برای شما آورده ام که میان من و شما قضاوت خواهد کرد؛ زیرا مؤلف آن یکی از دانشمندان اهل سنت و جماعت است، سپس کتاب آن گاه هدایت

ص:145

شدم را به من داد.

آن گاه لبخندی زد و گفت: ماشاءاللّه دکتر شما در نوشتن روش بسیار جالبی دارید. همین که شروع به خواندن کتاب کردم، به طور عجیبی مجذوب آن شدم و آن را تا انتها یکسره مطالعه کردم و بدین ترتیب این کتاب با دلایل خود مرا متقاعد کرد، لذا کتاب را به برادرم دادم، دو روز بعد نزد من آمد و گفت: حق با شیعه است و این چنین بود که من و برادرم که یک مهندس علوم هسته ای است هر دو شیعه شدیم.

رابطۀ من با آن دختر نیز به یک رابطۀ دوستانه و صمیمی تبدیل شد، او به من گفت که شما کتاب های دیگری دارید که در مؤسسۀ دارالتعارف عرضه می شود، لذا به این جا آمدم و همۀ کتاب های شما را خریدم، مدیر این مؤسسه همان روز به من خبر داد که شما نزد ایشان بودید و بعد از آن به سوریه رفتید، پس ابراز تمایل کردم که با شما دیداری داشته باشم، لذا شمارۀ تلفن خودم را به ایشان دادم.

خداوند را شکر می کنم که این سعادت را نصیب من کرد که از نزدیک با شما ملاقات کنم و با شما آشنا شوم.

بارالها از درگاهت سپاس گزارم چرا که به چنین دیدارهایی عادت کردم، چه دیدارهای غیرمنتظره و چه آن دیدارهایی که انتظارشان را داشتم، چه بسیار خانم های پزشک و چه بسیار خانم های فرهیخته ای که در لبنان با کتاب آن گاه هدایت شدم، هدایت یافتند و چه بسیار خانواده های شیعه ای که در انتظار آمدنم هستند تا از من دعوت به عمل آورند و با من آشنا شوند. اگر ترس از این نبود که سخن به درازا بکشد و ملال انگیز شود به چنین دیدارهای غیرمنتظره ای کتاب جداگانه ای اختصاص می دادم.

در مراسمی که در حسینیۀ المصطفی در بیروت برگزار شده بود شرکت کردم،

ص:146

همچنین برای شرکت در مراسمی که در مرکز اسلامی آموزش قرآن کریم برپا شده بود، از من دعوت به عمل آمد که در این مراسم نیز حضور یافتم. در این مراسم هرشب یک سخنرانی داشتم که جمعیت انبوهی از زنان و مردان در آن حضور یافتند و پس از آن نیز یک جلسۀ پرسش و پاسخ آزاد برگزار می شد. همچنین در جنوب لبنان از من دعوت شد و در مسجد امام علی علیه السلام در منطقۀ «الحوش» در شهر صور سخنرانی نمودم، همۀ اهالی شیعۀ آن منطقه و تعدادی از دانشمندان اهل سنت به آن جا آمده بودند تا به این سخنرانی گوش دهند، امام جماعت مسجد اهل سنت در «شبریحه» نیز یکی از حاضران بود. وی پس از سخنرانی نزد من آمد و با من دست داد و گفت: به خدا سوگند که همۀ سخنان شما منطقی است، من از شما سپاس گزارم و تقاضا می کنم که مقداری از وقت خودتان را به ایراد یک سخنرانی در مسجد ما اختصاص دهید؛ زیرا صحبت هایی را که اکنون از زبان شما شنیدم، نه تعصبی در آن وجود دارد و نه افراط و بزرگ نمایی در آن دیده می شود. همۀ مردم نیز صحبت های شما را می فهمند، مایلم که مردم ما در شبریحه نیز سخنان شما را بشنوند.

بی درنگ گفتم: ان شاءاللّه امروز کمی وقت دارم، چون فردا به مسافرت خواهم رفت. جواب داد: پیشاپیش به شما خوش آمد می گویم. من فضا را برای شما مهیا می کنم، آن گاه برای پس از نماز عصر با هم قرار گذاشتیم. وی سپس گفت: من برای شما یک خودرو می فرستم تا شما را از منزل سید به شبریحه برساند، منظور از سید، امام جماعت مسجد امام علی علیه السلام است که مرا برای صرف ناهار در منزل خود دعوت کرد، در منزل سید بودیم که تلفن را به من دادند، یکباره دیدم شیخ باقر الشری پشت خط است، روزنامه نگار معروف لبنانی و سردبیر روزنامۀ «الدیار» لبنانی. وی گفت: دو روز است که من در پی شما هستم، اما شما مانند یک گنجشک

ص:147

می مانید که یک جا نمی ایستد تا این که اکنون شما را به چنگ آوردم، من فوراً سراغ شما به منزل سید می آیم، سپس سید به وی سلام کرد و او را برای صرف ناهار به اتفاق ما دعوت کرد. شیخ باقر 30 دقیقه از راه رسید هر دو ما یکدیگر را به آغوش کشیدیم و بعضی از خاطرات خودمان را در تهران و نیز در ایالات متحده به یاد آوردیم، ایشان به خاطر مقالات شجاعانه و تحلیل های درست و به جای خود بسیار مورد تحسین من است.

وقت نماز فرا رسید و خودرو هم از راه رسید، بعد از این که رخصت خواستم برای رفتن آماده شدم. شیخ باقر گفت: به کجا می روید؟ گفتم: به مسجد فلسطینی ها می روم تا در آن جا سخنرانی کنم، آیا مایل هستید با من بیایید تا با هم باشیم چون من تنها به آن جا می روم.

جواب داد: اجازه بدهید که یک استخاره بگیرم، پس تسبیح خود را گرفت و زیر لب کمی زمزمه کرد. سپس گفت: شما را نصیحت می کنم که این سخنرانی را لغو کنید.

گفتم: چرا؟

جواب داد: زیرا آن ها سر از تن شما جدا خواهند کرد.

گفتم: در این صورت چه پایان زیبایی خواهد بود که به شهادت می انجامد، شایداین فرجام من باشد.

گفت: این حرف ها را رها کن و مواظب خودت باش، آقا من تعجّب می کنم که مردی چون شما چگونه بدون محافظ به همه جا می رود.

گفتم: خداوند متعال می فرماید: «بگو همانا مرگی که از آن می گریزید البته شما

ص:148

را ملاقات خواهد کرد».(1)

حرف مرا قطع کرد و گفت: البته شما را شبریحه ملاقات خواهد کرد.

آن گاه خندید و حاضران نیز به خاطر جواب فوری او خندیدند، جوابی که همیشه با یک نکتۀ جالب و آموزنده همراه است.

گفتم: بسیار خوب، من به خدا توکل می کنم و به آن جا می روم؛ زیرا از نشانه های یک مؤمن این است که اگر وعده ای داد، خلف وعده نمی کند، من به آن ها قول داده ام و حالا منتظر من هستند و خودروی آنان هم، اکنون جلوی در است، پس حالا که باید بروم از شما می خواهم که بعد از سخنرانی بیایید و قطعات متلاشی شدۀ بدنم را جمع کنید و برای من طلب آمرزش کنید.

جواب داد: اجازه بدهید که یک بار دیگر استخاره بگیرم.

گفتم: بفرمایید، پس دوباره تسبیح خود را گرفت و زیر لب زمزمه ای کرد و گفت:

این بار خوبه، بعد از این که کشته شدید سراغتان می آیم.

با همه خداحافظی کردم، در چهره هایشان آثار ترس و نگرانی را ملاحظه کردم، اما من سوار خودرو شدم در حالی که با خود تکرار می کردم: «قُلْ لَنْ یُصِیبَنا إِلاّ ما کَتَبَ اللّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَ عَلَی اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ».2

به شبریحه رسیدم سپس به مسجد جامعی که مملو از نمازگزار شده بود، رفتم.

آنان اذان را گفته بودند و اینک به انتظار آمدن من نشسته بودند، امام جماعت با دیدن من به وجد آمد، به من خوش آمد گفت و مرا به جلو خواند تا امامت نماز

ص:149


1- (1) .«قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِیکُمْ...» (جمعه ( 62):9).

جماعت را به عهده بگیرم، اما من نپذیرفتم و گفتم که من پشت سر شما نماز می خوانم، بدین ترتیب نماز عصر به امامت وی بجا آوردم.

حاضران وقتی که دیدند من پشت سر پیش نمازشان نماز می خوانم، خوشحال شدند. بعضی از افرادی که خود را کنار کشیده بودند برای ادای نماز جماعت جلو آمدند، از میان این عده چند تن از سنّیان سلفی را مشاهده کردم، من آن ها را از ظاهر و از ریش و لباسشان می شناسم. سپس به ایراد سخنرانی پرداختم که یک ساعت تمام ادامه یافت، در این سخنرانی به عمد به حساس ترین موضوع پرداختم و آن موضوع عدالت صحابه بود.

آیاتی را که صحابه را به سه گروه شاکرین، منقلبین یا همان واپس گرایان و نیز منافقین تقسیم نموده بود بیان کردم.

همچنین احادیث صحیحی را که در کتاب های بخاری و مسلم آمده بود و از این سه دسته به طور آشکار یاد می کرد، بیان کردم.

سپس به تاریخ اسلامی استناد کردم که به طور آشکارا نشان می دهد که هر یک از این سه گروه در مقابل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت ایشان و نیز در مقابل اسلام و مسلمین دست به چه اقداماتی زده اند و به این منظور مثال هایی بیان کردم که همه آن ها را می فهمند.

پس از سخنرانی باب بحث و گفت و گو باز شد و من با شیوه ای مناسب با آنان گفت و گو و مناظره کردم(1) و گفتم: من نه شما را فریب می دهم و نه چیزی را که معتقدم حقیقت است بر شما می پوشانم. شعار من در این باب کلام خداوند متعال است که می فرماید: «قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ».2

ص:150


1- (1) . با استناد به آیۀ 125 سوره نحل: «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ ».

به خدا سوگند همین که سخنانم به پایان رسید واز منبر پایین آمدم، حاضران، همه از جا برخاستند شروع به دست دادن با من کردند و مرا می بوسیدند و کتاب هایی را که تألیف نمودم از من درخواست می کردند.

امام جماعت در حالی که از همه به من نزدیک تر بود همراه من از مسجد بیرون آمد، وی از شدت ازدحام همچنان دست مرا گرفته بود تا راه را از میان انبوه مردم برای من باز کند، وقتی از مسجد خارج شدیم و برای سوار شدن به طرف خودرو رفتیم مردم برای خداحافظی با من از پس هم به یکدیگر فشار می آوردند و یکدیگر را هل می دادند، در این هنگام شیخ باقر الشّری با تاکسی از راه رسید، وقتی مرا دید خوشحال شد و گفت: خدا را شکر که سالم و سلامت هستید، سید.

چنان خوشحال بودم که او را بوسیدم، گویی زبان حال من می گفت: آیا عنایت خداوند را نسبت به من دیدید؟ آیا کسانی را که مرا از آن ها برحذر داشتید، دیدید؟ دیدی که چگونه برای خداحافظی با من و بوسیدن سر و رویم از یکدیگر پیشی می گیرند؟

ایشان همراه من سوار خودرو شد و راننده ما را از آن جا به بیروت رساند، شیخ باقر شب را به اتفاق من در منزل سید جعفر عقیل به سر برد. سید بزرگوار و دوست صمیمی که با وجود مسئولیت های بزرگی که دارد، کار خود را رها می کند تا مرا همراهی کند و در انجام کارها راهنمای من باشد.

شیخ باقر برای سفر با ما طبق معمول استخاره گرفت، اما وی پس از این که با ما به سوریه آمد تنها یک روز در دمشق ماند، سپس یک بار دیگر استخاره گرفت و بعد به سرعت به بیروت بازگشت. وی از این که ما را ترک می کرد از ما عذرخواهی کرد، زیرا در نبودش کار در روزنامۀ الدیار متوقف شده بود بنابراین چاره ای نداشت

ص:151

جز این که فوراً به بیروت بازگردد.

مدتی بعد در شهر دیترویت در ایالات متحده و در مرکز اسلامی امام شری (رحمة اللّه علیه) با شیخ باقر الشری ملاقات نمودم. وی طی یک سخنرانی در مراسمی که برگزار شده بود، به حاضران خوش آمد گفت.

شیخ باقر برای شرکت در مراسم یادبود برادرش مرحوم شیخ جواد الشری که مؤسس این مرکز اسلامی بود از من دعوت نمود.

اما چون زمان این مراسم با بازگشت من از تونس به آمریکا هماهنگ نبود، از ایشان عذرخواهی نمودم، امید است که عذر من نزد ایشان و نزد بزرگواران حاضر در این مراسم مورد قبول باشد.

ص:152

سفر به عراق

عراق

مساحت: 434000 کیلومتر مربع

جمعیت: 21/5 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: خاورمیانه در قاره آسیا

پایتخت: بغداد

مرزهای آن:

از شرق: ایران

از شمال و غرب: ترکیه، سوریه و اردن

و از جنوب: کویت و عربستان سعودی

ص:153

ص:154

سفر به عراق

اما در مورد عراق، دیدارهایم از این کشور بسیار بود و ماجراهای من نیز از همان جا آغاز شد. هرگاه این کشور را به یاد می آورم اشتیاق دیدار از آن در دلم تازه می شود و هرگاه مخاطرات، مشکلات و شرایط ناگواری که این کشور را احاطه کرده است به یاد می آورم، افسوس می خورم و درد و اندوهم بیشتر می شود و هرگاه شهید صدر را به یاد می آورم که در روزهای واپسین عمرش از جانب ستم پیشگان چه دردها و مشکلاتی را متحمل شد قلبم پاره پاره و نفس در سینه ام حبس می شود.

من در این جا از میان تمام دیدارهایی که از عراق داشتم و البته این دیدارها بیش از ده مورد بودند تنها به آخرین مورد اشاره خواهم کرد؛ دیدارهایی که باعث شد آن بزرگ رویدادهای تلخ در مخیله ام نقش ببندد. رویدادهایی که هرگاه گوشه ای از آن ها را برای دوستانم نقل می کنم، می بینید که در گوش زمزمه کرده و با چشم به یکدیگر اشاره می دهند و صحبت های مرا باور نمی کنند.

اما حالا که من در شرح این ماجرا صادق هستم چه مانعی دارد که در این جا آن ها را برای تاریخ نقل کنم، ماجراهایی که آن ها را از افراد موثق و مورد اطمینان و نیز از خود صاحبان آن ها شنیده ام، کسانی که این ماجراها را تجربه کرده اند و در متن آن ها بوده اند، من خود نیز یکی از این افراد بوده ام. بعضی از این ماجراها را

ص:155

تجربه کرده ام و با قهرمانان و قربانیان آن ها زندگی کرده ام.

پس از گرایشم به تشیع در سال 1970 م. با خود عهد کردم که تعطیلات سه ماهه تابستان را که هر سال به عنوان یک استاد دانشگاه از آن برخوردارم، در عراق و در کنار دانشمندان و مراجع بزرگوار و در کنار طلبه ها و دوستان در همه جای عراق در بغداد، نجف و کربلا و در کوفه و سامرا بگذرانم.

یک بار به اتفاق همسرم به عراق رفتم و تعطیلات خوشی را در جوار ائمه علیهم السلام گذراندم.

و بار دیگر به اتفاق همسر خواهرم به این کشور رفتم و یک بار نیز به اتفاق فرزندم شرف که قصد داشتم آقای سید محمدباقر صدر طبق قراری که با وی داشتم او را به فرزندی بپذیرد.

ایشان شرف را که در آن زمان ده ساله بود در دامان خود نشاند و شروع به نوازش او نمود و برایش دعا کرد آن گاه به من اشاره کرد، لذا با ایشان خداحافظی کردم و از آن جا خارج شدم، به حرم امام علی علیه السلام رفتم، در آن جا نماز خواندم و مدتی را در حرم ماندم وقتی به منزل سید بازگشتم، ایشان در گوشم زمزمه کرد و گفت: شرف هنوز یک کودک است زیرا به محض رفتن شما گریست و ساکت هم نشد، لذا او را به داخل منزل و نزد خانواده بردم، بنابراین به شما توصیه می کنم که دو سال بعد شرف را نزد من بیاورید آن زمان ان شاءاللّه دوری از خانواده را تحمل خواهد کرد.

از سید به خاطر لطفش تشکر کردم، نمی دانستم که سرنوشت چه چیزهایی را برای ایشان پنهان کرده است. دقیقاً دو سال بعد، انقلاب اسلامی ایران پیروز شد، طبق معمول در تابستان به عراق رفتم. از راه زمینی و از طریق خانقین، عماره،

ص:156

قصرشیرین و خسروشاه به ایران رفتم تا این که به تهران رسیدم و از آن جا رهسپار قم شدم، جایی که امام در منزل دامادشان اقامت داشتند، در آن جا برای اولین بار پس از پیروزی انقلاب در ایران موفق به دیدارشان شدم و از جمله کسانی بودم که به وی تبریک گفتند، امام مرا شناختند، زیرا مدتی پیش از این در نوفل لوشاتو در فرانسه نیز از جمله کسانی بودم که نزد ایشان رفت و آمد داشتند.

من در آن زمان با مرجع بزرگ تشیع آقای شریعتمداری رابطۀ دوستانه ای داشتم و با وی درمنزلش دیدار کردم، همچنین آقای گلپایگانی و آقای مرعشی نجفی که همۀ آن ها در شهر قم اقامت داشتند.

من با آقای سید عبداللّه شیرازی در مشهد مقدس ملاقات کردم.

من چند قطعه عکس دیواری با خود برداشتم، سپس از همان راهی که از عراق آمده بودم به این کشور بازگشتم.

در مرز عراق به خاطر عکس های امام مرا توقیف کردند و دو ساعت تمام مرا نگه داشتند تا این که افسر آمد، او نگاهی به عکس ها انداخت و گفت: خدا را شکر کن که عراقی نیستی وگرنه اعدامت می کردیم، آن گاه خندید. وقتی این حرف را شنیدم تصور کردم که با من شوخی می کند، اما سربازانی که همراه او بودند با خشونت عکس ها را از من گرفتند و گفتند: این عکس ها را همین جا رها کن، برو و دیگر هم برنگرد، فکر نمی کردم به من اجازۀ ورود به خاک عراق را بدهند.

به نجف رسیدم و در حالی که به دقت مراقب من بودند بی هیچ دلیلی دو بار مرا از اتوبوس پیاده کردند، تنها به این دلیل که محاسن خود را تراشیده بودم و هربار هم که مأمور گشت وارد اتوبوس شد، نگاهی به من انداخت و اسمم را پرسید. گفتم:

سماوی. گفت: زود پیاده شو، وقتی پیاده شدم دو مأمور پلیس فوراً مرا گرفتند و

ص:157

کارت شناسایی مرا خواستند، پس پاسپورت تونسی خودم را به آن ها نشان دادم آن گاه مرا رها کردند.

به نجف رسیدم، اوضاع شهر را متشنج و ناآرام دیدم، بعضی از دوستان به من پیغام دادند که به دکان آن ها در بازار بزرگ نزدیک نشوم زیرا نگران من هستند. به منزل سید محمدباقر صدر رفتم، اما نزد ایشان تنها دو تن از روحانیان را یافتم و دیدم که غم و اندوه بر منزلی که معمولاً مملو از طلبه ها و مهمانان بود سایه افکنده است.

نگاهی به چهرۀ سید انداختم، از این که چهرۀ ایشان به این زودی تغییر کرده بود متعجّب شدم؛ زیرا آثار ضعف و اندوه و پیری بر وی پیدا بود. با ایشان صحبت کردم، اما جواب های ایشان بسیار کوتاه و مختصر. پرسیدند: از کجا آمدید؟ وقتی گفتم از ایران آمدم و آن جا با امام خمینی ملاقات نمودم اشک در چشمان ایشان جمع شد آن گاه سکوت کردند و دیگر چیزی نگفتند.

سید از جا برخاستند آن گاه از ما عذرخواهی نمودند و اندرون خانه رفتند، پس یکی از آن دو روحانی گوشه ای با من خلوت کرد و گفت: بیایید با هم برویم چون آقا نگران شما هستند.

گفتم: چرا نگران من هستند؟

حواب داد: مگر نشنیدید که این روزها چه پیش آمده است؟

گفتم: خیر چیزی نشنیده ام، چون امروز از راه رسیدم.

مرد روحانی شروع به شرح ماجرا کرد، در حالی که هر دو با هم در کوچه پس کوچه های تنگ و باریک نجف راه می رفتیم و هرگاه سایه ای می دید سکوت می کرد تا آن سایه دور شود، آن گاه دوباره و به طور کاملاً محرمانه به سخنش ادامه می داد.

ص:158

او گفت:

حزب بعث در حق روحانیت و تشیع و مراجع آنان بسیار ستمگر و بد رفتار است. آن ها می دانند که همۀ مردم نجف شیعیان متدیّنی هستند، لذا جهت از بین بردن دغدغه و نگرانی که مردم از اختلاط دانشجویان دختر و پسر دارند دانشگاهی در نجف اشرف احداث کردند.

وقتی بنای ساختمان دانشگاه به پایان رسید و آمادۀ افتتاح شد، چند تن از دانشجویان نزد آیت اللّه خوئی آمدند و نظر ایشان را دربارۀ جایز بودن پیوستن به دانشگاه جویا شدند، اما ایشان دانشجویان را نزد سید محمدباقر صدر فرستادند که به عدم جایز بودن این عمل فتوا دادند. اما دانشجویان از ایشان تقاضا کردند که این فتوا را کتباً و با خط و امضای خودشان در اختیار آن ها قرار دهد، تا اهالی نجف نظر وی را در این زمینه بدانند، لذا سید محمدباقر صدر به حرمت عضویت در حزب بعث و وابستگی به آن کتباً فتوا دادند و نقاب از چهرۀ واقعی حزب بعث برداشتند که با هدف ضربه زدن به اسلام تأسیس گردید.

اما همین که این دانشجویان فتوای کتبی را گرفتند، هزاران نسخۀ دیگر از روی آن چاپ کردند و آن ها را میان مردم نجف توزیع کردند.

روز افتتاح دانشگاه فرا رسید، رئیس جمهور و رهبر حزب بعث، احمد حسن البکر به همراه معاونش صدام حسین و جمع بسیاری از وزرا، افسران ارتش، گارد ریاست جمهوری، استاندار نجف و همۀ مسئولین ادارات رسمی در این مراسم حضور یافتند.

اما آنان با عدم حضور گروه های مردمی مواجه شدند که طبق معمول منتظر آن ها بودند تا برایشان دست بزنند و فریاد زنده باد سر دهند، لذا در کار خود فرو

ص:159

ماندند و بر استاندار که در امر حضور مردم و بسیج کردن آنان برای استقبال و خوش آمدگویی به مسئولین سهل انگاری کرده بود، خشم گرفتند.

اما استاندار نسخه ای از آن فتوا را که هزاران نسخه از آن میان اهالی نجف توزیع شده بود از جیب خود خارج کرد و به آنان داد.

آنان همین که فتوا را خواندند سخت برآشفتند و دستور بازداشت فوری سید محمدباقر صدر و انتقال وی را به کاخ ریاست جمهوری در بغداد صادر کردند. بدین ترتیب مراسم افتتاح لغو شد و همۀ آنان ناامید، شکست خورده و خشمگین بازگشتند. ارتش نیز پاسی از شب گذشته با یک خودروی نظامی سراغ سید آمد و وی را در بستر دستگیر کرد و سپس به جای نامعلومی منتقل کرد.

خواهر سید، خانم بنت الهدی نیز هنگام نماز صبح به حرم امام علی علیه السلام رفت و در آن جا مردم و نمازگزاران را از خبر دستگیری سید آگاه کرد، در پی انتشار این خبر انبوه مردم پس از نماز به خیابان ها آمدند. در نجف، بغداد، شهرک الثورة، کربلا و در همۀ شهرهایی که نمایندگان سید محمدباقر صدر حضور داشتند، نمایندگانی که طی تماس های تلفنی از خبر بازداشت سید مطلع شدند. بدین ترتیب همۀ آن ها نیز پس از نماز صبح ضمن یک تظاهرات گسترده و خشمگین به خیابان ها آمدند، اما نیروهای امنیتی در همه جا به مقابله با این تظاهرات پرداختند، همچنین عناصر و شبه نظامیان حزب بعث که در همه جا حضور داشتند. برخوردهای خشونت آمیز در این تظاهرات منجر به خسارت های جانی بسیاری میان دو طرف شد.

وقتی که گزارش ها به دست مقامات مسئول رسید مبنی بر این که ملت عراق تماماً به پا خواهد خواست و قیام خواهد کرد و این امر تهدید بزرگی برای حزب بعث و وجودشان در عراق خواهد بود و این که تعداد کشته شدگان و زخمیان در این

ص:160

تظاهرات صدها تن به شمار می رود، آن گاه حزب بعث به نیرنگ و نفاق روی آورد و نقشۀ پلید خود را پیاده کرد بدین ترتیب که سید محمدباقر صدر را فوراً به وسیلۀ یک هلی کوپتر از بغداد به منزل خود در نجف بازگرداند. رادیو تلویزیون های دولتی نیز ضمن محکوم کردن کسانی که آنان را خائن نامید اعلام کرد: این افراد که برای رژیم ایران فعالیت می کنند و ادعا می کنند که دولت عراق، مرجع عالی قدر سید محمدباقر صدر را بازداشت کرده است دروغ می گویند؛ زیرا ایشان در کمال صحت و سلامت در منزلشان به سر می برند و اعمال و اغتشاشات کسانی را که وطن خود را به بیگانه فروختند محکوم می نمایند.

بدین ترتیب این انقلاب مردمی پس از شعله ور شدن سرکوب گردید و هرکس که با منزل سید محمدباقر صدر تماس می گرفت وی را سالم و سلامت می یافت.

حتی دفتر امام خمینی در قم نیز با منزل ایشان تماس گرفت و امام شخصاً با وی صحبت کردند و از ایشان دربارۀ صحت و سقم این وقایع پرسیدند. لذا سید در پاسخ فرمودند که خداوند را به خاطر نعمت سلامتی شکر می نمایند، اما حزب بعث نابکار منزل مسکونی سید را به وسیلۀ دستگاه های ویژه تحت نظر گرفت و افرادی را به مراقبت و تجسس از منزل وی گمارد و از این طریق اغلب دانشجویانی را که با سید محمدباقر صدر همدردی می کردند دستگیر کردند و آن ها را بدون محاکمه اعدام کردند و با چنین اقداماتی جو متشنّجی را ایجاد کردند، لذا هیچ خانه ای در نجف وجود ندارد مگر این که در غم یکی از فرزندان خود ماتم زده است. مطلع شدیم که بیش از دو هزار نفر از بهترین جوانان متدین را به اتهام وابستگی به حزب الدّعوة، اعدام کردند و پدران و مادران نیز فرزندان خود را به خاطر این که بر جان آن ها بیمناک بودند از رفتن به خیابان بازداشتند.

ص:161

به همین دلیل سید شدیداً نگران شما بودند و از من خواستند که پیش از این که عناصر حزب بعث شما را غافلگیر کرده و دستگیرتان کنند، شما را از منزلشان خارج نمایم، ایشان به خاطر شما و همۀ دانشجویانی که ظالمانه و ناجوانمردانه اعدام شدند گریه می کنند.

از شنیدن این ماجرا گریستم در حالی که نگاه های سید را به خاطر می آوردم که گویی به خاطر پیش آمدی که خود باعث آن نبودند از من عذرخواهی می کردند. به خاطر حال ایشان که تنها طی چند روز دگرگون شده بود گریستم و افسوس خوردم زیرا تردیدی ندارم که چنان فشارهای سنگینی را متحمل شدند که حتی کوه ها نیز توان آن ها را ندارند. با خود فکر می کردم که حزب بعث سید را به حال خود رها نخواهد کرد تا این که وی را به شهادت برساند و خونش را به ناحق به زمین برساند.

و باز در حالی که سخن سید را به یاد می آوردم، گریستم، آن گاه که به من فرمودند به شما توصیه می کنم که دو سال دیگر شرف را نزد من بیاورید، آن زمان ان شاءاللّه دوری از خانواده را تحمل خواهد کرد.

اکنون من پس از دو سال به تنهایی به این کشور بازگشتم تا از نزدیک شاهد یک تراژدی دردناک باشم و سید را در واپسین روزهای زندگی شان در حالی ببینم که یاران و شاگردانشان شهید شده اند و مهمانانشان نیز به کلی از ملاقات با ایشان باز ایستاده اند.

نام روحانی سیدی که مرا همراهی می کرد و این رویدادهای دردناک را برایم بازگو می کرد از او پرسیدم، اما وی از این کار سر باز زد و گفت: من از نزدیکان سید هستم و شخصی را که با من در منزل سید دیدید برادر من بود، تنها ما دو نفر هستیم که رژیم بعث اجازه داد به منزل سید بیاییم تا مایحتاج غذایی خانواده را تأمین کنیم

ص:162

اما از میان دوستان و شاگردان ایشان آن ها که زنده ماندند، گروهی از نجف فرار کردند و گروهی نیز در منزل محبوس شده و خارج نمی شوند. ما در واقع از آمدن شما به نجف غافلگیر شدیم، به همین دلیل بود که سید از شما پرسیدند از کجا آمدید و شما نیز گفتید: از ایران. آن گاه از امام خمینی یاد کردید لذا سید نگران شما شدند و سفارش کردند به شما بگویم که فوراً نجف را ترک کنید، پیش از این که طعمۀ این دژخیمان شوید کسانی که به هیچ عهد و پیمانی پایبند نیستند.

همچنین سفارش کردند که از جانب ایشان از شما عذرخواهی کنم و بگویم که از شما التماس دعا دارند.

وقتی که این صحبت های هولناک و حزن انگیز را شنیدم، احساس کردم که زمین زیر پای من می لرزد.

آن گاه افزود: ما بسیار نگران سید هستیم، می دانیم که ایشان را ترور خواهند کرد زیرا آمریکا به رژیم بعث توصیه کرده است که سید محمدباقر صدر را پیش از این که همان کاری را انجام دهد که امام خمینی در ایران انجام داد به قتل برساند، چرا که آن ها نمی خواهند همان طور که ایران را از دست دادند، عراق را نیز از دست بدهند.

سید این مطلب را می دانند و خودشان پس از این که آزاد شدند و به منزل بازگشتند این مطلب را به من گفتند. اینک رژیم بعث عراق دست به تهاجمات خصمانه ای علیه انقلاب اسلامی ایران زده است و برای پایان دادن به حاکمیت اسلام در این کشور خبر از یک جنگ قریب الوقوع می دهد؛ زیرا آن ها می ترسند که مبادا شیعیان عراق با برادران شیعه خود در جمهوری اسلامی متحد شوند چرا که شیعیان عراق هفتاد درصد جمعیت این کشور را تشکیل می دهند و بقیه از اهل سنت، کردها و تکریتی ها و طرفداران رژیم بعث هستند، اکنون آمریکایی ها پس از انقلاب امام

ص:163

خمینی و آنچه ایشان با آن ها انجام داد، اهمیت و حساب خاصی قائل هستند.

با این جملات، مرد روحانی با من خداحافظی کرد، آن گاه مرا در آغوش کشید و بوسید ومن سوار تاکسی شدم تا به بغداد بروم و در تاکسی نیز سرم را میان دو بازویم قرار دادم تا اشک هایم را از مسافران پنهان کنم.

به تونس بازگشتم اما باورم نمی کردم که نجات یافته ام، چند روز بعد خبر شهادت سید محمدباقر صدر را در یک خبر کوتاه از طریق رادیو انگلستان شنیدم.

این حادثۀ ناگوار به وقوع پیوست و من حتی بیش از والدین خودم برای این واقعه اندوهگین شدم و دریافتم که دنیا چنان پست و فرومایه است که حتی شخصیت های فرزانه ای چون شهید صدر آنهم چه شخصیتی این گونه کشته می شوند.

اما هیچ کس حتی نزدیک ترین افراد به ایشان در عراق هم از خبر شهادت وی آگاه نمی شوند و حتی یک رادیوی عربی نیز این خبر را اعلام نمی کند، چه رسد به این که این عمل را تقبیح و محکوم کنند. این در حالی است که چون فرید الأطرش و عبدالحلیم حافظ (1) می میرند دنیا را غوغا و پریشانی فرا می گیرد و مردم به خاطر مرگشان اقدام به خودکشی می کنند و نیز دریافتم که این دنیا چنان پست و فرومایه است که پیامبر خدا حضرت یحیی بن زکریا کشته می شود و سرش نزد ستمگری از ستمگران بنی اسرائیل برده می شود و آن چنان پست و فرومایه که حتی نوادۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سرور جوانان اهل بهشت کشته می شود و سر مبارکش نزد یزید فاسد و فاجر برده می شود و آن چنان پست و فرومایه که سید محمدباقر صدر کشته می شود و پوست و محاسنش زیر شکنجه سوزانده می شود و با خواهر مؤمن وی خانم بنت الهدی نیز به همین شکل رفتار می شود در حالی که صدام حسین تکریتی

ص:164


1- (1) . دو خوانندۀ مبتذل مصری.

جنایت کار، فاسد و کافر به خدا و رسول او از حزب بعث و مؤسس پلید آن «میشل عفلق»(1) تمجید و ستایش می کند، سرنوشت عراق را به دست می گیرد و بدین سان هر که را بخواهد به قتل می رساند و از هر که بخواهد می گذرد.

اف بر این دنیا که چقدر پست و فرومایه است، اگر انسان از اندوه و حسرت بمیرد، البته برای او از زندگی توأم با ذلت و خواری بهتر است.

یک سال بعد به عراق بازگشتم، جنگ شروع شده بود، جنگی که رژیم بعث با پشتیبانی تمام قدرت های غربی به سرکردگی آمریکا، انگلستان و فرانسه برافروخته بود. همۀ این کشورها سعی در براندازی جمهوری اسلامی داشتند، نظامی که مسلمانان سراسر جهان را بیدار کرد و باعث حرکتی شد که به اصطلاح نهضت بیداری اسلامی نامیده می شود، امری که بستر را برای جهان غرب ناهموار کرد و همۀ آن ها را پریشان ساخت.

به من نصیحت کردند که از رفتن به نجف خودداری کنم، لذا چند روزی را در کوفه ماندم، در حالی که تقریباً از منازلی که نزد آن ها مهمان بودم خارج نمی شدم، دربارۀ آن واقعۀ ناگوار پرسیدم، واقعۀ کشته شدن سید محمدباقر صدر. از خود پرسیدم که چرا شیعیان هیچ اقدامی و تحرکی از خود نشان نمی دهند. بدین ترتیب به روش های شیطانی که حزب بعث در پیش گرفته بود پی بردم. روش هایی که برای ادامه دادن به تعرضات خود نسبت به مؤمنین به کار می گرفت تا آن جا که بیش از ده هزار تن از بهترین جوانان مسلمان و فرهیخته را اعدام کرد.

بدین ترتیب مردم دچار ترس و وحشت شدند، هر خانه ای از این می ترسید که مبادا مزدوران رژیم از راه برسند و درب منزل را بزنند، مزدورانی که اگر خانواده ای

ص:165


1- (1) . فردی مسیحی و اهل سوریه که مؤسس حزب بعث در سوریه و عراق بود.

سعی کند یکی از فرزندان خود را پنهان کند از کشتن همۀ آن ها ابا نمی کنند و چه بسا تمام اهل خانه را خارج می کردند و پیرمردان و پیرزنان، زنان و کودکانشان را کنار دیوار و در محضر دیگر همسایگان اعدام می کردند. لذا مردم از هول این فجایع مرعوب شدند طوری که بعضی ها به خاطر این که نگران جان بقیۀ افراد خانواده بودند علیه فرزندان و جگرگوشه های خود نیز در صورتی که تحت پیگرد بودند به دستگاه های امنیتی گزارش می دادند و بعضی نیز چنانچه فرزندشان مخالف رژیم بعث بود از او بیزاری می جستند.

پس از این که مردم را در نجف، کربلا و همۀ شهرهای شیعه نشین که جوانانشان از آیت اللّه سید محمدباقر صدر، آیت اللّه سید ابوالقاسم خوئی و آیت اللّه حکیم تقلید می کردند، مرعوب و وحشت زده کردند و نیز پس از این که اغلب افراد فعال این گروه ها را اعدام کردند و دانستند که مردم در برابر کار انجام یافته تسلیم شده اند آن گاه سید محمدباقر صدر و خواهرش خانم بنت الهدی را بازداشت کردند و این بار پس از این که آن ها را به شدت شکنجه دادند هر دو آن ها را به شهادت رساندند.

روزی چند تن از مزدوران رژیم شبانه سراغ یکی از بستگان شهید صدر آمدند و به او دستور دادند که پیکر هر دو شهید را با هم و بدون اطلاع کسی به خاک بسپارد، مرد بیچاره نیز پیکر هر دو شهید را تحویل گرفت و آن ها را با هم در یک گودال به خاک سپرد. وی آثار شکنجه و سوختگی را که بر اثر آتش محاسن و صورت سید محمدباقر صدر و خواهر پاکدامنش را سوزانده بود، با چشم خود مشاهده کرد.

خداوند آن ها را مورد لطف و رحمت واسعۀ خود قرار دهد و با جدشان رسول اللّه و خاندان پاکش در فردوس اعلا جای دهد، «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ

ص:166

یَنْقَلِبُونَ».1

باری این است آنچه که برای شهید صدر پیش آمده بود، البته بدون پرداختن به جزئیات چرا که در این کار خودداری نمودم تا از موضوع خارج نشویم. حکایت دیگری نیز هست که آن را از یکی از افراد نزدیک به یک وزیر شیعه که عضو دولت احمد حسن البکر بود، شنیده ام. فرد مذکور این حکایت را پیش از این که این وزیر توسط صدام به قتل برسد برای من بازگو کرد. این وزیر می گوید:

یک هفته پس از بازداشت سید محمدباقر صدر و خواهرش خانم بنت الهدی، پسر احمد حسن البکر، در یک حادثۀ رانندگی کشته شد. او تنها پسر وی بود زیرا حسن البکر که رئیس حزب بعث عراق بود به کنترل جمعیت معتقد بود، به همین دلیل وی تنها صاحب یک پسر و یک دختر شده بود، بدین ترتیب تنها پسر او به اتفاق همسرش در حادثۀ رانندگی جان سپرد و پس از چند روز تنها دختر وی نیز به اتفاق همسرش در یک حادثۀ هولناک رانندگی فوت می کند.

وقتی که خبر فوت دختر و داماد رئیس جمهور به گوش او می رسد در حالی که هنوز داغ پسر بر دل داشت نقش بر زمین شد و از هوش رفت و فوراً به بیمارستان اختصاصی اش انتقال یافت و پس از آن سه روز به حال کما رفت. حزب بعث نیز از وی مأیوس گشت و هم قطاران حزبی اش در صدد انتخاب جانشینی برای او برآمدند. صدام نیز که معاون احمد حسن البکر بود آستین های خود را بالا زد و خود را برای پرکردن جای او آماده کرد، رئیس جمهور احمد حسن البکر به هوش آمد در حالی که با صدای بلند فریاد می زد: باقر الصدر، باقر الصدر، باقر الصدر،

ص:167

صدام گفت: ما باقر الصدر را و هرکس که پناه جوید می کشیم.

سپس احمد حسن البکر گفت: مرا مستعفی کنید، من دیگر قادر نیستم به حکومت ادامه بدهم.

صدام جواب داد: این حرف ها این جا و در بیمارستان به کار ما نمی آید، ما این مطلب را به عموم ملت مان و در تلویزیون خواهیم گفت، بدین سان اعضای حزب بعث با این تصمیم موافقت کردند.

من همان روز در بغداد و در منزل یکی از برادران عراقی بودم، وی از دوستان شیخ خالصی است و در کوی دانشگاه و در منزل آقای اسدی سکونت دارد، او فردی است شیعه مذهب که دخترش را به شخصی از اهل سنت عراق که در الجزایر مشغول تدریس بودند تزویج کرد. داماد وی که از اعضای حزب بعث بود سر رسید و ما در حال ناهار سرگرم گفت و گو با این استاد سنی دربارۀ موضوع مذاهب بودیم که گفت: من امروز برای شما یک خبر جدید دارم. پرسیدند: چه خبری؟

جواب داد: امشب رئیس جمهور احمد حسن البکر به نفع صدام حسین از مقام خود کناره گیری خواهد کرد.

عراقی ها متعجب شدند اما در برابر او هیچ اظهار نظری نکردند؛ زیرا می دانستند که او از اعضای حزب بعث است و از جمله کسانی است که از اسرار پشت پردۀ این حزب آگاهی دارد. همین طور هم شد و تلویزیون عراق پیش از غروب بیانیه ای پخش کرد مبنی بر این که امشب رئیس جمهور نطق مهمی ایراد خواهد کرد.

شب هنگام فرا رسید و رئیس جمهور احمد حسن البکر به اتفاق صدام روی صفحۀ تلویزیون ظاهر شدند، آثار ضعف و خستگی بر چهرۀ رئیس جمهور نمایان بود، او اعلام کرد که به علت بیماری و ناتوانی از قدرت کناره گیری می کند و این که مناسب ترین فرد برای جانشینی او و به دست گرفتن پست ریاست جمهوری و

ص:168

رهبری کشور، صدام حسین است که یار و همکار او در مسیر مبارزۀ سیاسی است.

و همان طور که عادت کشورهای عربی است در پی اعلام این خبر، تلگراف های آنان جهت تبریک به رئیس جمهور صدام حسین به رادیو و تلویزیون سرازیر شد و پس از آن نیز جشن ها و سرودهای ملی آغاز شد.

بدین ترتیب روزگار حکومت احمد حسن البکر با شعار معروف، مرگ بر شاه، زنده باد شاه، پیروز باد شاه جدید به پایان رسید.

من جهت وضو گرفتن و ادای فریضۀ نماز عشاء اجازه خواستم، وقتی وارد شدم تا وضو یگیرم، استاد را دیدم که هنگام وضو پاهای خود را می شوید، من که پیش از این نمی دانستم وی یک سنی است از آن جا خارج شدم تا از سید عبداللّه الأسدی دربارۀ دامادش بپرسم، ایشان نیز به من اطلاع داد که او یک سنی است، آن گاه زیر گوشم گفت: باب گفت و گو را با او باز کن شاید او را متقاعد کنی.

در آن لحظات متعجب شدم که چگونه شیعیان دختران خود را به اهل سنت تزویج می کنند؛ البته تعجب من به خاطر حرمت این عمل نبود، بلکه من تصور می کردم که کینه و نفرت میان این دو مذهب بسیار زیاد است.

صاحب خانه، سید عبداللّه الأسدی گفت: ما دربارۀ چنین موضوعاتی بحث نمی کنیم، زیرا این کار ممنوع است، اما شما یک خارجی هستید نه عراقی، پس سعی کنید ایشان را متقاعد کنید چون ایشان در طول تعطیلات تابستانی نزد ما خواهد بود و پس از آن به اتفاق دخترم و فرزندانش به الجزایر باز خواهد گشت.

استاد پس از این که نماز خود را به تنهایی به جا آورده آمد و کنار ما نشست، ما پیش از این با هم آشنا شده بودیم و اکنون وی از رفتار و برخورد تونسی ها ستایش می کند و برای پدر خانمش نقل می کند که روزی در تونس خودرویش از کار افتاد

ص:169

و تونسی ها به او کمک کردند و خودروی او را تعمیر کردند، سپس او را مهمان خود کردند و حتی قبول نکردند اجرت تعمیر خودرو را بگیرند.

از وی به خاطر احساسات صمیمانه اش تشکر کردم، سپس دربارۀ علت شستن پاهایش به هنگام وضو پرسیدم. استاد ناگهان به ستوه آمد گویی که از بحث کردن دربارۀ این موضوع خسته شده بود و به نظر می رسید که همیشه دربارۀ این مسأله با همسر خود در حال جدال و مشاجره است، لذا با عصبانیت در حضور پدر خانمش و همۀ اعضای این خانوادۀ شیعه گفت:

این همان وضوی صحیح است و آن چه شیعه به هنگام وضو و نماز و در همۀ کارها انجام می دهند، در واقع تفسیر غلط و تحریف کتاب خداست.

وقتی که دیدم حاضران مهر خاموشی بر لب زده اند و هیچ یک از آنان پاسخی به او نمی دهند تعجب و حیرتم بیشتر شد، گویی که سخن او را نشنیده اند.

گفتم: استاد ماشاءاللّه شما فرد فرهیخته ای هستید و به فرزندان مسلمانان آموزش می دهید، شیعیان خویشاوندان شما هستند، اما شما با این وجود آن ها را تکفیر می کنید.

با عصبانیت حرف مرا قطع کرد و گفت: من آن ها را تکفیر نکردم.

گفتم: پس منظور شما از این که می گویید شیعه کتاب خدا را به غلط تفسیر و تحریف می کنند چیست؟ آیا این حرف به معنای حقیقی خود تکفیر نیست؟ زیرا هر کس کتاب خدا را تحریف کند کافر است.

پس بی درنگ پاسخ داد: بله آن ها کافرند و من بهتر از شما می دانم که آن ها به صحابه پیامبر و ام المؤمنین عایشه اهانت می کنند.

از این سخن او پی بردم که او علیه شیعه موضع گیری تندی دارد؛ زیرا از موضوع

ص:170

وضو و نماز و تحریف قرآن به یک باره به همان اتهام معروف یعنی اهانت به صحابه و ام المؤمنین می پردازد.

همچنین بر اساس تجربه پی بردم که وقتی یک مرد سنی با یک زن شیعه ازدواج می کند و یا بالعکس وقتی که یک مرد شیعه با یک زن سنی ازدواج می کند اولین مشکلی که با آن مواجه می شوند سخن دربارۀ ام المؤمنین عایشه است. امری که یک شیعه آن را رسواسازی و افشای مداخلاتی می داند که عایشه در تاریخ انجام داده است، اما یک فرد سنی آن را اهانتی به ام المؤمنین می شمرد.

گفتم: استاد اجازه بدهید دربارۀ موضوع وضو و نماز صحبت کنیم تا برای ما مشخص کنید که شیعه چگونه قرآن را تحریف کرده اند.

جواب داد: من دربارۀ این مسائل بحث نمی کنم چون من دانشمند نیستم، اما من نسبت به شیعه کینه دارم، زیرا نسبت به صحابه و ام المؤمنین عایشه اهانت می کنند.

گفتم: موضوع ام المؤمنین عایشه را رها کن چرا که موجب فتنۀ جنگ جمل شد که تر و خشک مسلمانان را با هم سوزاند.

استاد رو به من کرد و با خشم گفت:

شما هم به ام المؤمنین اهانت می کنید، این هم از حرف های شیعه است.

گفتم: حرف های شیعه را واگذار چرا که رسول خدا صلی الله علیه و آله، عایشه را فتنه خواند وقتی که به خانۀ او اشاره کرد و فرمود: «فتنه همین جاست، فتنه همین جاست، شاخ های شیطان از همین جا سر بر می آورند».

پس با خشم بیش تری جواب داد: اینها حرف های شیعیان دروغ پرداز است.

گفتم: استاد متأسفانه اینها حرف های صحیح بخاری صادق است که نزد شما با کتاب خدا برابری می کند.

ص:171

نزدیک بود نفس استاد از شدت خشم بایستد، پس ایستاد و با صدای بلند فریاد زد و گفت: با شما شرط می بندم، به بخاری دروغ نبندید.

او با این حرف که «به بخاری دروغ نبندید» خشم مرا برانگیخت. اما سید عبداللّه الأسدی دست مرا گرفت و با چشم اشاره ای به من کرد. به وی گفتم: آیا در منزل کتاب صحیح بخاری دارید؟ پاسخ داد: بله دارم و با سرعت کتاب را آورد. باب «خانه های همسران پیامبر»(1) را باز کردم و به استاد دادم. وقتی که حدیث را خواند کتاب را به زمین انداخت و گفت: این کتاب تحریف شده است، خستگی بر چهرۀ او نمایان بود و نزدیک بود از هوش برود، همسرش را نیز دیدم که به پدرش اشاره می کند که این بحث را تمام کند.

آن گاه من ورود برادر استاد را به هال منزل غنیمت شمردم و از او عذرخواهی کردم و گفتم: اجازه بدهید این موضوع را رها کنیم تا ببینیم که برادر استاد چه خبرهای جدیدی دارند.

او نیز جواب داد: خبری از صدام دارم، او دیشب هجده تن از وزرا و مسئولین حزب بعث را اعدام کرد. سید عبداللّه الأسدی روزنامه را گرفت و آن را باز کرد، ناگهان تصاویر مربوط به افراد اعدام شده را که به همراه نام و پست هر یک از آنان در روزنامه درج شده بود، مشاهده کرد. برادر خانم سید عبداللّه و نیز وزیر شیعه ای که از او یاد کردم از جملۀ این افراد بودند.

بدین ترتیب روزگار احمد حسن البکر به پایان رسید و روزگار صدام با تمام تراژدی ها و جنایت های آن آغاز شد. همچنین با قتل شهید سید محمدباقر صدر و خواهرش خانم بنت الهدی و عدۀ زیادی از بهترین طلبه های علوم دینی و نیز

ص:172


1- (1) . باب «بیوت أزواج النبی».

دانشمندان، وزرا و مدیران ارشد و نابود کردن تمام مهره های مهم مخالفان و پس از آن نوبت به مراجع عظام، علما، افسران، زنان، کودکان و افراد سالخورده رسید و نیز هر کس که حتی در باطن خود نیز کوچک ترین مخالفتی با صدام داشته باشد.

بدین ترتیب صدام با این اقدامات خود کاری کرد که مردم حاکمان پیش از او و این که چه کسی پس از او بر سر کار می آید را از یاد ببرند و مردم عراق را در همۀ کشورهای جهان آواره کرد، پس گروهی مهاجرت کردند و گروهی پناهنده شدند و گروهی نیز آوارۀ اردوگاه ها شدند.

و برای بقیۀ ملت عراق فقر، گرسنگی، ویرانی، بیماری و عقب ماندگی را به ارمغان آورد، بعد از این که عراق یکی از پیشرفته ترین کشورهای عربی و اسلامی بود.

دربارۀ جنگ ظالمانۀ صدام نیز سخن نمی گوییم که علیه جمهوری نوخاستۀ اسلامی که آن زمان تازه تأسیس بود، آغاز کرد(1) و بدین وسیله قصد خاموش کردن نور اسلام و اعلای کلمۀ باطل را داشت.

در کوفه و در منزل دوستم مرحوم شهید عیسی عبدالرسول بودم، من از وی به اسم یاد می کنم زیرا او را کشتند و این گونه قربانی خیانت، لئامت و توطئه شد. عیسی عبدالرسول، ابوشبر عزیزترین دوست من بود، وی افسر بی سیم بود و روی سیستم رادار کار می کرد. من در نخستین دیدارم از عراق با او آشنا شده بودم، دوست خوب

ص:173


1- (1) . این مطلب را خود صدام وقتی که روزنامه نگار فرانسوی از او پرسید که آیا از کشورهای غربی که او را تهدید به بمباران هوایی کرده اند، بیمناک نیست؟ به صراحت اعلام کرد و گفت: چنین اتفاقی روی نخواهد داد. زیرا من هشت سال تمام به خاطر دفاع از منافع آنان با ایران جنگیدم. رئیس جمهور سابق فرانسه (میتران) نیز در زمان جنگ خلیج فارس در یک کنفرانس مطبوعاتی به این مطلب اعتراف کرد.

و باوفایی برای من بود، من در او فتوت، شهامت و غیرت نسبت به دین و مذهب را یافتم. وی از جمله کسانی بود که از رئیس جمهور الجزایر، احمد بن بلّا استقبال کردند و او را از زیارت قبر عبدالرحمن بن ملجم مرادی بر حذر داشتند و به خاطر این کار او را سرزنش کردند. این شهید همچنین یکی از اعضای هیئتی بود که از نویسندۀ مصری احمد امین استقبال کردند و او را به خاطر مطالبی که علیه شیعه نوشته بود، سرزنش کردند، وی اغلب اوقات همراه من به منزل شهید سید محمدباقر صدر می آمد، سید نیز او را به خاطر خدمات ارزنده ای که به مؤمنین ارائه می داد بسیار دوست می داشتند.

وی هرگاه متوجه خطر یا توطئه ای می شد که عناصر بعثی علیه کسی ترتیب داده اند در وقت مناسب فوراً به اشخاص مربوطه اطلاع می داد تا کاملاً محتاطانه عمل کنند و فرصت را از آن ها بگیرند.

شهید عیسی عبدالرسول، امام خمینی را بسیار دوشت می داشت و وجود ایشان را به منزلۀ علامت ظهور امام زمان(عج) می دانست، علاوه بر این فرصت ادای نماز شب و نمازهای مستحبی زیاد و نیز همنشینی با علمای بزرگ را از دست نمی داد.

هنگامی که به اتفاق همسرم به عراق رفتم وی را از میان تمام دوستانم برگزیدم و در طول اقامتم در عراق نزد او اقامت کردم و این به خاطر تعهد، حسن برخورد و مهمان نوازی او بود. خداوند او را مورد رحمت بی کران خود قرار دهد و با آنان که دوست دارشان بود محشور سازد، چرا که تمامی عشق او از آن محمد و آل محمد علیهم السلام بود.

روزی در کوفه و در منزل این شهید بودم و دربارۀ جنگی که حزب بعث علیه جمهوری اسلامی آغاز کرده بود صحبت می کردیم در حالی که من از حقایق این

ص:174

قضیه ناآگاه بودم.

شهید عیسی عبدالرسول به دلیل آگاهی از توطئه های رژیم و نیز به خاطر احتیاط زیادی که می کرد، ابتدا از منزل بیرون می آمد و نگاهی به اطراف می انداخت سپس به درون منزل برمی گشت و درها را یکی پس از دیگری می بست، آن گاه همۀ کودکان را از هال به اتاق مجاور می برد و در را به روی آنان می بست، سپس می نشست و با صدای آهسته با من صحبت می کرد، از جمله مطالبی که می گفت این بود که: آمریکا، آلمان، انگلستان و فرانسه، سلاح های کشتار جمعی و شیمیایی کشنده ای به صدام دادند تا جمهوری اسلامی را ریشه کن کنند، آن گاه گریست.

گفتم: چرا گریه می کنید، نترسید و خدا را یاد کنید.

جواب داد: این شیطان صفتان همۀ کارشناسان، ژنرال های بزرگ و تمام زیرساخت های نظامی را از بین بردند و همۀ تجارب علمی و فنی کشور را نابود کردند. همچنین کشورهای حوزۀ خلیج فارس و در رأس آن ها عربستان سعودی را به نحوی وا داشتند که جهت تأمین هزینۀ جنگ، روزانه یک میلیارد دلار به صدام بپردازند. این کشورها سازمان شورای همکاری خلیج فارس را جهت ادامۀ جنگ و ریشه کن کردن اسلام در ایران تشکیل دادند؛ زیرا همۀ آنان دریافته اند که آنچه در ایران می گذرد ریشه در اسلام ناب دارد، امری که آنان را هراسان می کند و منافع شان را تهدید می نماید و دستشان را کوتاه می سازد.

اما آیا می دانید چرا گریه می کنم؟

گفتم: شما نگران اسلام و مسلمین هستید، مانند هر مسلمان دیگری و نسبت به دین خود فرد غیرتمندی هستید. اما خداوند از همه بزرگ تر است، بزرگ تر از آمریکا و همۀ کشورهای دنیا، خداوند متعال به ما وعدۀ پیروزی داده است،

ص:175

«وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللّهُ وَ اللّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ».1

سپس اشک های خود را پاک کرد، آن گاه به من نگاه کرد و گفت: من نگران جمهوری اسلامی هستم و این که چگونه دشمنان برای براندازی آن برنامه ریزی می کنند. من نگران جان خودم نیستم، می دانم که آن ها در آیندۀ نزدیک مرا به قتل خواهند رساند.

گفتم: از خدا بترس برادر، این حرف را نزنید، خیال من در مورد شما آسوده است، زیرا شما یکی از آن ها به شمار می روید و به عنوان مهندس رادار نزد آن ها فعالیت می کنید بنابراین آن ها به وجود شما نیاز دارند.

گفت: می خواهم یک مطلب کاملاً محرمانه را که فقط خدا از آن آگاه است به شما بگویم و یک روز وقتی که صحت گفتارم برای شما آشکار می شود مرا به یاد خواهید آورد.

گفتم: من می دانم که شما هرچه می گویید درست است، من از شما صداقت و امانت داری را یاد گرفتم چرا که گفته اند سرّ محفل نباید فاش گردد.(1)

گفت: آیا خبر حملۀ اسرائیل به نیروگاه اتمی عراق را شنیده اید؟

گفتم: البته، کسی نیست که این خبر را نشنیده باشد، همۀ خبرگزاری های عربی و خارجی نیز این خبر را گزارش داده اند، بعضی از آن ها نیز این خبر را این گونه تفسیر کردند که اسرائیل در جنگ علیه عراق با ایران همکاری می کند.

گفت: احسنت، این اصل مطلب است، آیا می دانید که وقتی هواپیماهای اسرائیلی از طریق مرزهای اردن وارد آسمان عراق شدند من اولین کسی بودم که از طریق

ص:176


1- (2) .ضرب المثل: المجالس بالأمانات.

رادار به وجود آن ها پی بردم.

از شنیدن این مطلب ابراز تعجب کردم چون می دانستم که هواپیماهای اسرائیلی وارد عراق شدند و نیروگاه اتمی این کشور را در بغداد بمباران کرده اند بدون این که حتی یکی از آژیرهای خطر به صدا درآید و بدون این که حتی کسی هنگام ورود یا خروجشان از عراق متعرض آن ها بشود.

وقتی که برادر ارجمندم عیسی عبدالرسول مرا از این موضوع آگاه کرد، حیرت و تعجبم بیش تر شد و از وی پرسیدم که این فریب و گمراه سازی چگونه ممکن است؟

جواب داد: باورتان می شود که کشوری چون عراق که یک نیروگاه اتمی را به این حجم در بغداد تأسیس کرده است آن را بدون حمایت و محافظت رها کند. آیا چنین چیزی از حیث برآوردهای نظامی قابل قبول است به ویژه این که عراق در حال جنگ با ایران است که یک کشور قدرت مندی می باشد.

من که باور نمی کنم، من خود نیز مانند بسیاری دیگر از مردم متعجب شدم که چگونه عراق، نیروگاه اتمی خود را بدون محافظت وا می گذارد.

عبدالرسول خندۀ تمسخرآمیزی کرد و گفت: بغداد تماماً حفاظت شده است و در همه جای آن موشک های ضد هواپیما قرار داده شده است، حتی یک متر مربع نیز بدون تدابیر شدید حمایتی باقی نمانده است و اگر من زمانی که هواپیماهای دشمن به آسمان کشور تجاوز کردند در کوفه به وجود آن ها پی بردم در این صورت این هواپیماها چگونه از دیدرس انبوه رادارها در بغداد که در همه جا پراکنده شده اند پنهان می ماند.

با حسرت و اشتیاق گفتم: بقیۀ ماجرا را بگو، پس از این که هواپیماهای اسرائیلی را روی رادار کشف کردید چه شد؟ آیا به مسئولین اطلاع دادید؟

ص:177

پاسخ داد: البته، فوراً با مرکز فرماندهی تماس گرفتم و موضوع را گزارش دادم، اما پاسخ آنان در نهایت خونسردی بود. آن ها گفتند: تلفن را قطع کنید، ما خودمان پیش از شما آن ها را یافتیم، سپس تلفن را قطع کردند.

علی رغم برخورد سردشان خوشحال شدم و لحظه به لحظه اخبار را پی گیری کردم، به این امید که این خبر را بشنوم که نیروی هوایی عراق، هواپیماهای اسرائیلی را که به حریم هوایی کشور تجاوز کردند، سرنگون کرد. چرا که می دانم وقت مورد نیاز برای رسیدن یک هواپیما از مرز به بغداد در بدترین شرایط حداقل بیست دقیقه خواهد بود و این مدت برای مقابله با این هواپیما و سرنگون کردن آن و یا وادار کردن آن به بازگشت کافی است.

اما من صبح روز بعد ناگهان با رسانه های گروهی عراق مواجه شدم که اعلام کردند: نیروگاه اتمی عراق توسط اسرائیل که با ایران هم پیمان است بمباران شده است. همچنین همان روز با خبر برکناری و بازنشستگی خودم غافلگیر شدم، شاید هم مرا جهت خدمت سربازی به جبهه بفرستند تا با برادران مسلمان خودم مبارزه کنم، آن گاه به گریه افتاد.

من نیز به خاطر گریۀ او گریستم و نیز به خاطر نقشه های پلیدی که برای این امت مصیبت دیده کشیده می شود و گفتم: «لا حول ولا قوّة إلّاباللّه العلیّ العظیم، إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ».

بدتر از این همه این که شنیدم رئیس اداره با خوشحالی به همکار خود می گوید:

بدین ترتیب ملت های عرب و مسلمانی که با ایران همدردی کردند پی می برند که ایران با اسرائیل همکاری می کند و برای ضربه زدن به عراق و نابود کردن و مستولی شدن بر عراق از آن استمداد می طلبد.

ص:178

همکارش نیز پاسخ داد: این برای من از نیروگاه اتمی که بعد از براندازی نظام خمینی، فرانسه آن را بازسازی خواهد کرد، مهم تر است، پس از آن نیز عراق قوی ترین قدرت منطقه خواهد شد و حزب بعث جهان عرب را فرا خواهد گرفت.

آن گاه من از اتاق خارج شدم و به محل سرویس بهداشتی رفتم زیرا ترسیدم پی ببرند که من صحبت های آن ها را شنیده ام و مرا اعدام کنند. به آقای عیسی عبدالرسول گفتم:

هدف آن ها از این نمایش چیست؟ آیا ممکن است کار آن ها به این جا برسد؟

جواب داد: از این هم بیشتر، این چیزی است که ما به آن پی بردیم، اما آنچه که به طور کاملاً محرمانه و در پشت پرده می گذرد تنها خداوند از آن آگاه است.

هدف از این اقدامات روشن است، وقتی که کشورهای غربی احساس کردند ملت های عرب با ایران همدردی می کنند به ویژه پس از سخنرانی شیخ عبدالحمید کشک که طی آن از اهداف شوم صدام پرده برداشت و مردم مصر و سایر مسلمانان نیز تحت تأثیر سخنان وی قرار گرفتند، ترسیدند که مبادا مسلمانان به دسیسه ها و توطئه های آنان علیه اسلام در ایران پی ببرند و در نتیجه به منافع شان در همۀ کشورهای عربی و اسلامی ضربه بزنند، به ویژه این که امام خمینی در هر سخنرانی که ایراد می کردند به این موضوع اشاره می کردند.

بنابراین غربی ها جهت بمباران نیروگاه اتمی عراق در بغداد با صدام به توافق رسیدند تا با این اقدام ملت های مسلمان و عرب را نسبت به مصداقیت انقلاب اسلامی ایران به شک و تردید وادارند و ایران را به هم پیمانی با اسرائیل متهم سازند.

همان طور که شما هم می دانید تنها دشمن همۀ اعراب و مسلمانان، اسرائیل است به همین دلیل خبرگزاری های عربی و غربی، ایران را متهم کردند که با اسرائیل اتحاد

ص:179

و همکاری دارد و این که اسرائیل مایحتاج ایران را از قبیل اسلحه و قطعات یدکی به این کشور می رساند، رادیو تلویزیون اسرائیل نیز به نوبۀ خود اعلام کرد که این رژیم تمام نیازهای ایران را از طریق بازار سیاه به این کشور می فروشد.

این ادعای دروغین با هدف قرار دادن نیروگاه اتمی عراق در ذهن بسیاری از اعراب و مسلمانان مؤثر واقع شد و این شایعات دروغین از نظر آنان به منزلۀ واقعیت های ملموس به حساب آمد. آمریکا و هم پیمانانش نیز برای این منظور همۀ رسانه های گروهی و تبلیغاتی را به کار گرفتند و بدین ترتیب کسانی که تا دیروز عراق را به خاطر حمله به ایران محکوم می کردند، امروز خواستار سرنگونی انقلاب ایران شدند که با اسرائیل هم پیمان است و پس از آن هم دیگر نمی شنیدند که کسی بگوید: «انقلاب اسلامی» بلکه می گفتند: انقلاب شیعی ایران. مطبوعات غربی نیز سخن از «ایران گیت» و معاملات پنهانی اسرائیل با هم پیمانش ایران و دوست صمیمی اش امام خمینی به میان آوردند.

واعظان و ائمه جماعاتی که وجدان خود را به درهم و دلار فروخته بودند، شتافتند و در همۀ پایتخت های غربی که مسلمانان در آنها حضور دارند وارد مساجد شدند تا انگشت اتهام را به سوی ایران فارس و مجوسی دراز کنند و بگویند که جنگ صدام با ایرانیان همان جنگ قادسیه است و خمینی مزدور امپریالیسم و صهیونیسم جهانی است و این که وی یکی از اعضای ماسونری می باشد.

گفتم: آنان چگونه یک نیروگاه اتمی را که برایشان میلیون ها دلار تمام شد به خاطر تبلیغات برای صدام از دست می دهند.

جواب داد: آن ها چیزی را از دست نمی دهند، بلکه نیروگاه را از نو می سازند و از این طریق سودهای کلانی می برند که به اقتصادشان رونق می بخشد.

ص:180

گفتم: بنابراین، عراق این نیروگاه را از دست می دهد.

پاسخ داد: حتی عراق هم چیزی از دست نمی دهد، تبلیغاتی که علیه صدام بود با این اقدام به سود او تبدیل شد طوری که ظالم بود و اینک مظلوم شد، متجاوز بود و اینک معذور شد. اما نیروگاه اتمی را در صورتی که تصمیم بگیرند آن را بازسازی کنند هزینۀ آن را کشورهای حوزۀ خلیج پرداخت خواهند کرد، کشورهایی که هزینۀ جنگ را به این بهانه تأمین می کنند که صدام به منظور دفاع از آنان اقدام به جنگ نموده است و اگر صدام نمی بود، ایران همۀ آن ها را می بلعید، این چیزی است که غرب به اینها می گوید.

گفتم: چرا گفتید اگر تصمیم بگیرند آن را بازسازی کنند، آیا آن ها در این کار مردد هستند، پس چگونه با صدام برای بمباران نیروگاه به توافق رسیدند؟

پاسخ داد: آقا شما از ناامیدی که آمریکا و هم پیمانانش پس از سقوط شاه و بازگشت امام خمینی دچار آن شدند آگاه هستید و می دانید که تکانی به آن ها وارد شد که در تاریخ نظیر آن وجود ندارد و از جزئیات عملیات آزادسازی گروگان ها در تهران و شکست مداخلۀ نظامی در عملیات «طبس» که کارتر برای آن برنامه ریزی کرده بود، خبر دارید.

گفتم: بله، من همۀ اینها را می دانم، اما اینها چه ارتباطی با بمباران نیروگاه اتمی عراق دارند؟

جواب داد: آمریکا به طور خاص و کشورهای غربی به طور کلی از انقلاب اسلامی عبرت گرفتند و دریافتند که ارادۀ ملت ها شکست ناپذیر است، لذا آن ها می ترسند که در عراق نیز همان چیزی روی دهد که در ایران روی داده است، یعنی این که در عراق نیز انقلاب اسلامی به وجود آید و در نتیجه نظام اسلامی عراق از

ص:181

نیروگاه اتمی و اسلحه بهره مند شود، همان طور که ملت مسلمان ایران از اسلحه ای که شاه برای دفاع از منافع آن ها روی هم انباشته بود، بهره مند شدند. اما ناگهان به اسلحه ای علیه آن ها مبدّل شد، غربی ها اکنون با چنین منطقی دربارۀ این موضوع می اندیشند، اگر صدام و رژیم او بتوانند جمهوری اسلامی ایران را سرنگون کنند در این صورت غربی ها نیروگاه اتمی را بازسازی خواهند کرد و به صدام نیز هر مقدار اسلحه بخواهد می دهند تا به جای شاه ایران پلیس منطقه باشد و به منافع شان خدمت کند، همان کاری که شاه برایشان انجام می داد، آنان هزینۀ همۀ این خدمات را از کشورهای نفت خیز خلیجی در مقابل حمایت از تخت های شاهانۀ آن ها و نیز حمایت از رژیم صهیونیستی در منطقه، دریافت می کنند.

اما در صورتی که صدام نتواند انقلاب اسلامی ایران را سرنگون کند، آنان او را از همۀ سلاح های کشتار جمعی که به او داده بودند خلع سلاح خواهند کرد و هرگز نیروگاه اتمی را بازسازی نخواهند کرد.

گفتم: البته، زیرا آنان نگران اسرائیل هستند.

پاسخ داد: آن ها قبل از هر چیز نگران منافع خود هستند و از صدام به خاطر اسرائیل نمی ترسند، چرا که او قادر به انجام کاری نیست مگر این که آن ها موافقت کنند، آن ها در واقع از بروز انقلاب اسلامی در عراق بیمناک هستند، اگر قرار باشد که چنین انقلابی پیروز شود بدون شک با انقلاب اسلامی ایران متحد خواهد شد؛ زیرا نظریه پرداز هر دو انقلاب، شهید سید محمدباقر صدر (رضوان اللّه تعالی علیه) می باشد و اغلب ملت عراق نیز شیعه هستند.

بنابراین آنان در واقع از جانب اسلام شیعی بر اسرائیل می ترسند، اسلامی که به نظر می رسید برای ورود به نبردی سرنوشت ساز با رژیم بیدادگر صهیونیستی، قاطع

ص:182

و مصمم است و از تصمیم قاطع انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی برای نابودی اسرائیل مطمئن شده بودند. آنان به چشم خود دیدند که در ایران چگونه از یاسر عرفات استقبال شد و انقلاب اسلامی چگونه سفارت اسرائیل را در اختیار وی قرار داد تا سفارت کشور فلسطین باشد و امام چگونه تصمیم گرفتند که آخرین جمعۀ ماه رمضان را به عنوان روز قدس قرار دهند تا همۀ امت اسلام را تشویق نمایند و آن ها را برای نابودی اسرائیل که حقوق ملت فلسطین را غصب کرده است، تحریک کنند.

اما در مورد صدام یقین داشته باشید که حتی در صورت شکست او در جنگ از او حمایت خواهند کرد؛ زیرا تنها کسی است که در بیزاری از اسلام و مسلمین نظیر ندارد و در این باره بارها او را آزموده اند. چرا که این خود صدام بود که وقتی سروران آمریکایی اش به او دستور دادند که شهید صدر را پیش از این که به قول خودشان خمینی عراق بشود، به قتل برساند، با دست های پلیدش وی و خواهرش را به شهادت رساند و یقین بدان که اگر انقلاب اسلامی بر ضد صدام به پیروزی برسد در این صورت آنان برای نجات تاج و تخت و رژیم او اقدام به مداخلۀ نظامی خواهند کرد.

دو سوم شب گذشته بود، عیسی عبدالرسول برخاست و شروع به ادای نماز شب کرد، او می گریست و من صدای راز و نیاز و تضرع او را می شنیدم، خواب پلک هایم را سنگین کرده بود، در حالی که می گریستم به خواب رفتم به همین دلیل خواب های بدی دیدم که باعث شد باز هم با گریه از خواب بیدار شوم.

با دوست عزیزم عیسی عبدالرسول خداحافظی کردم در حالی که می گریستم و مانند همان نگاه های آخر خداحافظی ام با سید محمدباقر صدر به او می نگریستم.

گفتم: شاید خدای متعال ما را در حالی که پیروز شده ایم در نجف اشرف یا در

ص:183

کربلای امام حسین به دیدار هم نایل کند، شما را به خدا می سپارم. جواب داد: «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکافِرُونَ».1 گفتم: صدق اللّه العلی العظیم.

آن گاه مرا به آغوش کشید و بوسید و این آخرین دیدار من با این شهید بود.

چند سال بعد در لندن با پسر وی «شبّر» ملاقات کردم. شبّر مرا شناخت و خود را به من معرفی کرد و گفت که آن ها پس از این که پدرش را بازنشست کردند او را به مدت شش ماه زندانی کرده و سپس وی را آزاد کردند.

شبّر اظهار داشت: پدرم نزد ما به خانه بازگشت اما از شدت ضعف و ناتوانی اش او را نشناختیم، او تنها دو روز نزد ما بود و سپس به رحمت خدا رفت اما پیش از فوت خود به ما گفت که بعثی ها سمّ کشنده به او داده اند.

و بدین سان زندگی قهرمانی از قهرمانان فعال اسلام به پایان رسید و خداوند او را به دست حزب مرتد بعث به مقام شهادت مفتخر نمود تا با پیامبران و صدّیقان و شهیدان و صالحان باشد«وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً».2

من این روزها این شهید و تحلیل هایی را که ارائه می داد به خاطر می آورم و با خود می گویم که این شهید با نور الهی می نگریست، او دربارۀ اموری با من سخن می گفت که عملاً همان طور که پیش بینی کرده بود، پیش آمد. ای عبدالرسول خداوند تو را مورد رحمت خود قرار دهد، ای کسی که نمایان گر تمامی ملت عراق بودی و ملتی در یک فرد بودی.

ص:184

خداوند تو را مورد رحمت خود قرار دهد ای کسی که مثال اخلاص و ایثار در راه قیام دولت اسلام و در راه نصرت حق بودی و زندگی خود را و هر آنچه در دست داشتی برای اعلای کلمۀ حق تقدیم نمودی.

من پس از تو در مورد همۀ تحلیل هایی که برای من بیان کرده بودی اندیشیدم و دریافتم که تو از جمله شیعیان مخلص اهل بیت بودی که پرده از برابر دیدگانشان زدوده شده بود.

پس این شهادت بر تو مبارک باد. ای عبدالرسول تردیدی ندارم که تو نزد پروردگارت و در جوار عترت پاک رسول خدا صلی الله علیه و آله زنده ای، پس مرا در دعاهایت فراموش نکن، چرا که من از تو بسیار یاد می کنم و از خداوند برایت رحمت می طلبم. من یقین می دانم که با پیروزی اسلام در عراق خرسند خواهم شد و آن زمان به زیارت آرامگاهت می آیم تا با تو تجدید پیمان کنم. والسلام علیکم ورحمة اللّه وبرکاته.

ص:185

ص:186

سفر به الجزایر

الجزایر

مساحت: 2380000 کیلومتر مربع

جمعیت: 29 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: شمال آفریقا

پایتخت: الجزیره

مرزهای این کشور:

از شرق: تونس و لیبی

از شمال: دریای مدیترانه

از غرب: مراکش و موریتانی

و از جنوب: به نیجر و مالی محدود می شود.

ص:187

ص:188

سفر به الجزایر

من دو بار به این کشور مسافرت کردم. یک بار پس از استقلال و یک بار نیز پیش از این که هدایت یابم. در آن جا بستگان و آشنایانی دارم که پیش از آزادسازی تونس به اتفاق ما در این کشور زندگی می کردند. معروف است که در الجزایر قبایلی چند وجود دارد که از خوارج هستند و در منطقۀ «وادمزاب» ساکنند و بعضی دیگر نیز در «جزیرۀ جربه» زندگی می کنند و با نام «أباخیته» شناخته می شوند. بعضی از مسئولان در عراق برای من نقل کردند که وقتی رئیس جمهور سابق الجزایر احمد بن بلّا در دهۀ شصت از عراق دیدار کرد، سراغ قبر عبدالرحمن بن ملجم خارجی گرفت، کسی که امام علی بن ابی طالب را به شهادت رساند، پس مسئولین عراقی او را از این کار برحذر داشتند و گفتند که اگر شیعیان عراق از این امر آگاه شوند او را به قتل خواهند رساند.

در دهۀ هفتاد و پس از این که یکی از دوستانم به نام عمر حتیره که از علمای مسجد الزیتونه به شمار می رود، هدایت یافت برای تدریس در حومۀ الجزیره پایتخت به مدت حدوداً 8 سال فراخوانده شد. کسی که پیش از آشنایی با حقیقت با سرسختی هایش مرا به ستوه آورد.

احمد حتیره هر سال در تعطیلات تابستانی برای دیدنم به منزلم در شهر قفصه می آمد و در مجاورت من اقامت می کرد. وی به اتفاق من و جمعی از دوستان

ص:189

هدایت یافته شب نشینی های بلندی را می گذراند و از فعالیت های خود در الجزایر و متقاعد کردن ده ها تن از دوستان و شاگردانش که هدایت یافته بودند و به مذهب اهل بیت علیهم السلام رو آورده بودند برای ما صحبت می کرد.

پس از این که نخستین کتابم بنام آن گاه هدایت شدم انتشار یافت نامه هایی از شمال آفریقا به دستم می رسید، از جمله نامه هایی از الجزایر از چند تن از هدایت یافتگان که از من تقاضا داشتند نسخه هایی از کتاب مذکور را برایشان ارسال کنم و از من می خواستند که حقایق بیش تری را که از آن ها بی اطلاع هستند بنویسم. بعضی از این افراد نیز بعد از این که پی بردند که من وکیل آیت اللّه خوئی در شمال آفریقا هستم از من دربارۀ پاره ای از مسائل شرعی سؤال می کردند.

حتی به طور مرتب نامه هایی از چند تن از خانم های معلم الجزایری دریافت می کردم که از من دربارۀ هر مورد کوچک و بزرگی سؤال می کردند. از این میان خانم ملیکه بیش از سایر همکارانش برای من نامه می نوشت تا آن جا که حتی دربارۀ ازدواجش نیز با من مشورت می کرد و می پرسید که آیا می تواند پس از تشیعش با یک سنی ازدواج کند؟

جواب من به او و سایر خانم ها همیشه این بود که ازدواج با یک سنی مانعی ندارد اما بهتر است که با فردی نظیر خودشان که هدایت یافته است ازدواج نمایند تا برای خود مشکلاتی به وجود نیاورند و این که کودکان پاک و بی آلایش آنان از همان روز اول زندگی، عشق و ولایت اهل بیت را از سینۀ مادر بگیرند.

در صورتی که اگر با یک سنی ازدواج نماید، در حالی که خودش به تشیع رو آورده است به خاطر اعتقاداتش از جانب همسرش با استهزا مواجه خواهد شد و در بعضی از عبادت ها و مواردی که به نظرش بدعتی از بدعت های شیعه است با او

ص:190

مخالفت خواهد کرد، حتی اگر چنین عملی توسط پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله انجام شده باشد مانند: سجده کردن روی مهر و مسح کردن پاها به هنگام وضو.

به علاوه کودکان در منش و تربیت خود دچار اختلال و پریشانی می شوند و زمانی که بزرگ می شوند میان پدر و مادر سردرگم می شوند و حقیقت را جز با سختی و مشقت بسیار نمی توانند تشخیص دهند.

من همۀ این مطالب را برای آن خانم های الجزایری هدایت یافته می نوشتم.

نامۀ ملیکه مرا دلشاد کرد، نامه ای که در آن نوشته بود: خدا را سپاس گزارم که خواستگاران بسیاری را رد کردم تا خداوند متعال از من راضی و خشنود شود و پس از آن جوانی که به تشیع رو آورده بود از من خواستگاری کرد که من نیز پذیرفتم.

ما در مورد همه چیز با هم توافق کردیم، اما مراسم ازدواج را به دلیل رحلت آیت اللّه العظمی خوئی به تأخیر انداختیم.

همچنین تعدادی از جوانان از کشور الجزایر به طور مستمر برای من نامه می نوشتند از جمله آقایی به نام عبدالجواد ثامر و آرزو می کرد مرا ببیند و می گفت:

آقا اگر شما را ببینم حتماً خاک زیر پای شما را می بوسم و از خداوند مسئلت می نمایم که مرا از دنیا نبرد تا این که شما را ملاقات کنم.

دست روزگار مرا با خود برد تا این که روزی خودم را در الجزایر یافتم تا مشکل قانونی خودروی شخصی ام را برطرف کنم، خودرویی که باید از خاک تونس خارج شود تا بتواند مدت بیش تری در خارج از کشور تردد کند.

روزی به فکرم رسید که از شهر تیارت که برادر ارجمندم عبدالجواد در آن

ص:191

سکونت دارد دیدن کنم، فردی که نه من او را می شناسم و نه او مرا می شناسد مگر از طریق نامه ها.

به شهر تیارت رسیدم و طبق آدرس به جست و جوی منزل آقای عبدالجواد پرداختم. با پسر وی، سعید که 20 سال سن داشت آشنا شدم، سعید گفت که پدرش در دانشگاه، به تدریس اشتغال دارد، سپس همراه من سوار خودرو شد تا مرا به دانشگاه راهنمایی کند، در میانۀ راه اسم مرا جویا شد، وقتی که خودم را معرفی کردم از تعجب فریاد زد در حالی که باور نمی کرد که من محمد تیجانی سماوی باشم و اصولاً چگونه می تواند باور کند چرا که او جوانی با لباس های اسپورت و ریش های تراشیده شده را در برابر خود می دید، در صورتی که همان طور که خودش برای من می گفت تصویری که از آقای تیجانی در مخیله اش نقش بسته بود، تصویر مردی بود سالخورده با ریش های سفید و عمامه سیاه که عبا و لباده به تن داشته و عصا در دست دارد و دندان هایش نیز ریخته اند.

سعید باز هم باور نکرد و پرسید: شما مؤلف کتاب آن گاه هدایت شدم هستید؟ گفتم: بله، دربارۀ سایر کتاب های من پرسید، به او جواب دادم اما هرگز قانع نشد تا این که پاسپورت خودم را به او نشان دادم. آن گاه گفت: آقا به خانه برگردید زیرا اگر پدرم شما را ببیند اختیار خود را از دست خواهد داد، نمی دانم شاید هم همان جا در دانشگاه دچار شوک روانی شود.

سعید مرا به منزل بازگرداند و به اتاق پذیرایی برد، آن گاه از من اجازه خواست که برای مدت کوتاهی مرا ترک کند، اما کمی بعد نزد من آمد و گفت که پدرش به منزل پدربزرگش رفته است تا مادر و خواهرش را به منزل بیاورد. سپس گفت:

خواهش می کنم برای پدرم نقش بازی کنید و اجازه ندهید که شما را بشناسد چرا

ص:192

که یک روز نمی گذرد مگر این که از شما صحبت می کند، شما پیوسته ذهن ایشان را به خود مشغول کرده اید، سپس گفت که پدرش در تونس دوستی دارد به نام «حسین» که در شهر «تبسّه» زندگی می کند.

گفتم: خیالت راحت باشد، چون من هنر بازی گری را خوب اجرا می کنم و در این باره نشان ها و گواهی نامه هایی دارم.

هنوز نیم ساعت نگذشته بود که سعید طی این مدت مقداری میوه با خود آورد و آقای عبدالجواد نیز پس از همسر و دخترش وارد منزل شد. دختر آقای عبدالجواد همان طور که سعید به من گفته بود چند روز پیش به عنوان پزشک فارغ التحصیل شده بود، مادر و دخترش به درون منزل رفتند اما عبدالجواد نزد ما به اتاق پذیرایی آمد و به سردی سلام کرد، گویی که می خواست بگوید که وجود من در منزلش او را سخت در تنگنا قرار داده است. ناگهان سعید گفت: ایشان از تونس برای جست و جوی شما به این جا آمده اند.

عبدالجواد با نگرانی بیش تری گفت: خوش آمدید.

گفتم: من دوست حسین هستم که در شهر تبسّه ساکن است، من نزد حسین رفتم و ایشان سه روز از من پذیرایی کرد و چون فهمید که من عازم تیارت هستم نشانی شما را به من داد و تقاضا کرد که به شما سر بزنم و با شما آشنا شوم.

پرسید: حسین با من چه کاری دارد؟ کاری را که از من خواسته بود تماماً برای او انجام دادم.

گفتم: من کاری به این موضوع و این که شما برای ایشان چه کار کرده اید ندارم، به این جا هم نیامده ام که برای من کاری انجام بدهید.

جواب داد: یک بار دیگر هم می گویم، خوش آمدید.

ص:193

گفتم: اما من نمی توانم این جا بمانم تا این که بدانم شما چه اعتقادی دارید، این را می گویم چون من طی اقامتم نزد حسین چیزهای عجیب و غریبی از ایشان شنیدم.

پرسید: مثلاً چه چیزهایی؟

گفتم: ایشان اعتبار صحابه را زیر سؤال می برد و در مورد عدالتشان تردید داشت، حتی ام المؤمنین عایشه نیز از انتقاد و اهانتش سالم نماند.

پاسخ داد: آقا من چه کار به اعتقادات حسین دارم، هرکسی در اعتقادات خود آزاد است و خودم شخصاً نه معتقد می شوم و نه انتقاد می کنم. کل موضوع این است که ما اهل بیت را دوست داریم و از آن ها پیروی می کنیم و کاری به صحابه و عایشه هم نداریم.

گفتم: ما در این مورد از شما سزاوارتریم، اما لازمۀ محبت اهل بیت که زیر سؤال بردن صلاحیت صحابه و لطمه زدن به اعتبارشان نیست، زیرا چیزهایی که چند روز پیش از حسین شنیدم واقعاً خطرناک است و در واقع شک و تردید در دین اسلام است.

پاسخ داد: چرا؟ مگر کسی که نسبت به صحابه تردید داشته باشد نسبت به دین تردید کرده است؟

گفتم: البته، چون ما دین را تنها از طریق آن ها و به واسطۀ آن ها می شناسیم و شما را همین بس که رسول اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: «نیمی از دینتان را از عایشه بگیرید».(1) همچنین می فرماید: «اصحاب من مانند ستارگان هستند، به هر یک از ایشان که اقتدا کردید، هدایت یافته اید».(2)

ص:194


1- (1) . «خذوا نصف دینکم عن عائشة».
2- (2) .«أصحابی کالنجوم، بأیّهم اقتدیتم اهتدیتم».

بنابراین چگونه می توان با وجود چنین دلایلی به بهانۀ محبت اهل بیت نسبت به صلاحیت و اعتبار صحابه تردید داشت، این توطئۀ شیعه علیه اسلام است، چرا که می خواهند دین را نابود کنند لذا محبت اهل بیت را سرپوش قرار می دهند تا به این وسیله دستشان رو نشود.

پرسید: شما از تونس هستید؟

گفتم: بله.

- آیا اسم دکتر تیجانی را شنیده اید؟!

گفتم: کدام دکتر؟ سپس ادامه دادم، آهان همان کسی که کتابی دربارۀ زندگی خود نوشته است و این که با فریدالأطرش(1) ملاقات کرده، سپس با شیعیان عراق اهل شقاق و نفاق آشنا شده است.

این همه با هم صحبت کردیم و ایشان ایستاده بود و نمی نشست، اما وقتی از تیجانی گفتم روی فرشی که آن جا پهن شده بود نشست. سپس رو به پسرش کرد و گفت: سعید برو یک نخ «سیگار» بیاور.

به نظر می رسید سعید عادت کرده بود که هر وقت پدرش ناراحت شد و دنیا در برابر چشمانش تیره و تار شد برای او یک نخ سیگار از همسایه بیاورد.

سعید پی برد که پدرش عصبی شده است لذا از آن جا خارج شد و به داخل منزل رفت و به مادرش خبر داد که مهمان آن ها در واقع دکتر تیجانی است، سر و صدا از درون منزل بلند شد، همسر و دختر عبدالجواد به اتاق پذیرایی آمدند و سعید نیز پشت سرشان راه می رفت، در حالی که می گفتند: بابا ایشان دکتر تیجانی هستند.

ص:195


1- (1) . خوانندۀ مبتذل مصری.

آن ها یک باره جلو ریختند و شروع به سلام و احوال پرسی کردند. عبدالجواد نیز خود را به زمین انداخت و سعی کرد پای مرا ببوسد، اما من سر او را گرفتم تا او را باز دارم اما او به گریه افتاد و گفت: مانع من نشوید زیرا من قسم خوردم که کفش های شما را در حضور همسر و فرزندانم ببوسم.

من نیز به خاطر گریۀ او گریستم و ما را احساسی فرا گرفت که قلم از وصف آن عاجز است و آن احساس شوقی است که جز پیروان اهل بیت علیهم السلام کسی آن را نمی شناسد. کسانی که شادی آن ها با اندوه شان در می آمیزد، لذا ایشان را می بینی که در گران ترین لحظات زندگی شان که سرشار از شور و شادی است به سر می برند، اما ناگهان شهادت اباعبداللّه الحسین، فرزندان، برادران و اصحابش را به یاد می آورند و هنوز این خاطره از ذهنشان دور نشده که خاطرات دیگری به یادشان می آید و ترور امیرالمؤمنین و مصیبت حضرت فاطمۀ زهرا و پدرش و نیز ترور امام حسن مجتبی و مصیبت امام زین العابدین و عمه اش حضرت زینب را به یادمان می آورد و بدین سان هنوز حادثه ای را از یاد نبرده ای که به یک باره حادثۀ دیگری را با یاد می آوری و هنوز مصیبتی را فراموش نکرده ای که به یک باره مصیبت های بسیار دیگری در ذهنت تداعی می شود.

همۀ ما به خاطر گریۀ آقای عبدالجواد که به کمتر از بوسیدن پای من راضی نمی شد، گریستیم، من نیز با تلاش بسیار سعی کردم او را از این کار باز دارم، اما سودی نبخشید.

مرد بیچاره ایستاد و جلوی اشک هایش را گرفت و شروع به بوسیدن سر و دست من کرد و من نیز متقابلاً همین کار را کردم، سپس رو به همسر و دخترش کرد و از آن ها خواست که فوراً شام را آماده کنند و سعید را به بازار فرستاد تا مایحتاج آن ها را تهیه کند، خورشید نیز غروب کرده بود.

ص:196

آقای عبدالجواد گفت: آقا خدا شما را ببخشد با من چه کردید، من چشم انتظار روزی بودم که تشریف بیاورید، من به اتفاق عده ای از دوستان در حال تدارک برنامۀ استقبال از شما در فرودگاه بودیم برای این که روزی به یادماندنی باشد، او کمی سکوت کرد و دوباره نگاه از چهره ام پر می کرد، سپس می گفت: باور نمی کنم، نمی دانم من خواب هستم یا بیدار، آیا واقعاً دکتر تیجانی سماوی اکنون شخصاً در خانۀ من است؟!

گفتم: بله من خودم هستم با تمام وجودم و شما بیدار هستید، خدا را سپاس که ما را در این روز فرخنده گرد هم آورد، همۀ اینها را سعید برنامه ریزی کرد.

عبدالجواد خندید و گفت: خدا را بسیار شکر می کنم که به من عمر داد تا این که شما را ملاقات کردم.

سفره شام چیده شد و اعضای خانواده با عنایت و توجه خاصی دور مرا گرفتند.

گویی که من پدرشان بودم که بعد از یک غیبت طولانی از سفر حج بازگشته ام، آقای عبدالجواد نیز با دست خود به من غذا می داد و در دهانم لقمه می گذاشت، اما خودش چیزی نمی خورد.

پس از یک شب نشینی کوتاه وی خستگی را در چشمانم ملاحظه کرد لذا گفت:

به خاطر عدم وجود دستگاه تهویه از شما عذرخواهی می کنم و از آن جا که هوا گرم است شما می خوابید و من شما را باد می زنم.

گفتم: من چنین چیزی را نمی پذیرم چرا که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: «نفس تو بر تو حقی دارد و همسرت بر تو حقی دارد و پروردگارت نیز بر تو حقی دارد، پس

ص:197

حق هر ذی حقی را به او ادا کن.(1) شما را به خدا قسم می دهم که در بستر خودتان بخوابید و مرا همین جا در اتاق پذیرایی تنها بگذارید و مرا شرمنده نکنید وگرنه یک هتل پیدا می کنم تا شب را در آن به سر ببرم.

جواب داد: آقا من از شما تقاضا می کنم و التماس می کنم که در منزل برادرتان راحت بخوابید، چرا که این جا منزل شماست و ما همه مهمان شما هستیم.

گفتم: بنابراین توافق کردیم، پس تا فردا ان شاءاللّه، پس از یک روز مسافرت خواب مرا ربود، اما هرگاه بیدار می شدم و چشمانم را باز می کردم آقای عبدالجواد را بالای سرم می دیدم در حالی که یک بادبزن در دست داشت.

صبح هنگام وی با صبحانه نزد من آمد آن گاه رو به روی من نشست و گفت:

سبحان اللّه، اگر همدیگر را در خیابان می دیدیم هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که شما همان دکتر تیجانی باشید. اگر بدانید که در این جا بعضی از مردم اگر از وجود شما آگاه می شدند در این صورت شور و هیجان به پا می کردند، چرا که آن ها شما را بیش از من دوست می دارند و بعضی از مخالفان نیز اگر از وجود شما آگاه می شدند شما را به خاطر کینه ای که نسبت به شخص شما دارند، می کشتند. گفتم: خدا را شکر که هیچ کس چه دوست و چه دشمن مرا نمی شناسند.

گفت: احسنت، کار درستی انجام دادید که به این شکل و با این لباس آمدید، زیرا تا وقتی که ما شما را معرفی نکنیم کسی نمی تواند شما را بشناسد و امروز هم شما چیزهای شگفتی را خواهید دید.

ص:198


1- (1) . قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: «لنفسک علیک حقّ ولزوجک علیک حقّ ولربّک علیک فأتِ کلّ ذی حقٍّ حقّه».

گفتم: اگر در این مسأله برای من و شما خطری وجود دارد در این صورت ضرورتی ندارد که به کسی اطلاع دهید، به همین دیدار اکفتا می کنیم چرا که در حد خودش دیداری است مؤثر و بابرکت.

پاسخ داد: نگران نباشید، ان شاءاللّه که خطری متوجه شما نیست، من شما را جز به دوست داران اهل بیت معرفی نخواهم کرد، کسانی که آرزوی دیدارتان را دارند بلکه نسبت به عشق شما مبالغه می کنند.

گفتم: عشق آن ها نسبت به من به این حد رسیده است در صورتی که من برایشان کاری نکرده ام.

پاسخ داد: شما همه کار کرده اید، شما باعث هدایت ما از گمراهی شدید و درهای بهشت را به روی ما باز کردید، آقا خودتان را کوچک نشمرید.

از وی به خاطر عواطف ارزنده اش تشکر کردم، لباس هایم را به تن کردم و آماده شدم که به اتفاق او به جایی بروم که خبر نداشتم، در حالی که کمی بیمناک بودم زیرا می دانستم که بعضی از افراد متعصب در کشتن من درنگ نمی کنند به ویژه الجزایری ها که به خاطر تندی مزاج و خلق و خوی انعطاف ناپذیرشان معروفند.

به اتفاق آقای عبدالجواد از منزل خارج شدم و به طرف مرکز شهر به راه افتادیم جایی که ساختمان های بلند و عمارت های بسیار بزرگ وجود داشت، به ساختمان نُه طبقه ای رسیدیم که روی آن نوشته بود: صندوق ملی تأمین اجتماعی.

به طبقۀ دوم ساختمان رفتیم، در آن جا آقای عبدالجواد با کارمندی که او را شناخت و به گرمی با او سلام کرد، صحبت کرد، وقتی سراغ رئیس اداره را از او گرفت، جواب داد: ایشان سرگرم یکی از مهمانان هستند، هر وقت خارج شد شما طبق معمول بدون اجازه وارد شوید.

کمی به انتظار نشستیم تا این که مهمان بیرون آمد، پس آقای عبدالجواد دستم را

ص:199

گرفت و مرا با خود برد و بعد از این که از کنار خانم منشی که او نیز به نوبۀ خود به آقای عبدالجواد خوش آمد گفت، گذشتیم و وارد دفتر رئیس شدیم.

آقای رئیس از جا برخاست و به آقای عبدالجواد خوش آمد گفت و به خاطر غیبت طولانی وی شروع به گله از او کرد، اما آقای عبدالجواد به گله های او اعتنایی نکرد و به من اشاره کرد و گفت: اول به سید سلام کنید.

آقای رئیس به من سلام کرد و زنگ را به صدا درآورد، منشی با عجله آمد و رئیس سه عدد قهوه به او سفارش داد، آن گاه ما را به مجاورت دفترش برد و وارد اتاق بزرگی کرد که مبلمان های مجللی در آن وجود داشت، هر سه نشستیم، آقای رئیس از عبدالجواد پرسید: آیا ما را با سید معرفی نمی کنید؟

پاسخ داد: نیازی به این کار نیست چون شما ایشان را می شناسید.

آقای رئیس با تردید گفت: من ایشان را نمی شناسم و بار اول است که ایشان را می بینم.

عبدالجواد گفت: خیر، شما ایشان را کاملاً می شناسید، پس تظاهر نکنید که نمی شناسید.

رئیس گفت: ببخشید آقا، اهانت نکنید، من به شما می گویم که ایشان را نمی شناسم.

عبدالجواد گفت: و من به خدا سوگند می خورم که شما ایشان را می شناسید.

آقای رئیس سردرگم شد و یک بار به من می نگریست و یک بار هم به عبدالجواد، گویی که ذهن خود را جست و جو می کرد، بلکه او را در این امر یاری کند و مرا به خاطر بیاورد.

به عبدالجواد گفتم: آیا می خواهید برای آقای رئیس هم نقشه بازی کنید

ص:200

همان طور که دیشب برای من نقش بازی کردید؟

عبدالجواد لبخندی به آقای رئیس زد و به من اشاره کرد و گفت: ایشان همان آن گاه هدایت شدم هستند. آقای رئیس وقتی این حرف را شنید، فریادی برآورد و خود را به روی من انداخت، آن گاه مرا به آغوش کشید و با صدای بلند شروع به گریه کرد، در این هنگام خانم منشی در حالی که سینی قهوه و نوشیدنی ها را در دست داشت وارد شد و آقای رئیس را دید که مرا به آغوش گرفته و گریه می کند، تصور کرد که من خبر فوت پدر یا مادر او را برایش آورده ام، لذا سینی را انداخت و فریاد زد: «چه اتفاقی افتاده».

آقای رئیس به او اشاره کرد که خارج شود، آن گاه رو به آقای عبدالجواد کرد و گفت: آیا این چنین مرا با دیدار دکتر تیجانی غافلگیر می کنید؟

عبدالجواد لبخندی زد و گفت: آنچه که دیروز برای من پیش آمده بود با آنچه که امروز برای شما پیش آمد قابل مقایسه نیست، چرا که آقای تیجانی فردی است غیرقابل پیش بینی و همه را غافلگیر می کند.

آقای رئیس آرام شد و شروع به سلام و احوال پرسی با من کرد، او مرا می بوسید و خدای متعال را به خاطر این نعمت شکر می کرد که بر او منّت نهاد و من برای ملاقات با او به دفترش آمدم.

آن گاه رو به عبدالجواد کرد و گفت: یا اللّه، به خدا توکل کنیم و برویم. به او گفت:

پس کارتان چه می شود؟ چطور کارتان را رها می کنید؟ آقای رئیس هم گویی می خواست به من نشان دهد که چقدر به من علاقه مند است.

پاسخ داد: لعنت به هر چه کاره، بیا دوستان را جمع کنیم تا با سید آشنا شوند، چون آن ها همیشه از دیدار ایشان در پاریس صحبت می کنند.

ص:201

به اتفاق از آن جا خارج شدیم در حالی که آقای رئیس بازوی راستم و عبدالجواد نیز بازوی دیگرم را گرفته بود و هر یک سعی می کردند مرا از دیگری جدا کند، سوار خودروی آقای رئیس شدیم و من خودروی خودم را در پارکینگ اداره رها کردم.

سی دقیقه بعد به شهر «المعسکر» رسیدیم که کمی دورتر از شهر «تیارت» قرار دارد. همین که به منزل رسیدیم فریاد شادی و هلهله بلند شد، آن گاه مکالمات تلفنی و تماس های پنهانی آغاز شد و گروه های دو نفری، سه نفری و چهار نفری نیز شروع به آمدن کردند و هنوز یک یا دو ساعت نگذشته بود که بیش از چهل مرد در منزل جمع شدند و هرگاه هم عده ای وارد می شدند صدای تکبیر و تهلیل بلند می شد و یکدیگر را به آغوش می کشیدیم. صاحب خانه نیز سه یا چهار رأس گوسفند تهیه کرد و آن ها را سر بریدند، همه به اتفاق گوشت ها را آماده کردیم و زنان سرگرم تهیه غذا شدند، همین که شب فرا رسید تعداد بچه ها به هفتاد نفر یا بیشتر رسید، یکی از آن ها را شناختم، اسم او «الحسینی» بود، وی سابقاً در پاریس به دیدنم آمد و من چند نسخه از کتاب های خودم را به او دادم، الحسینی به اتفاق بعضی از شرکای خود چاپ خانۀ ابن بادیس را در شهر تیارت در اختیار دارند.

پس از پایان ضیافت شام، مهمانی شبانه که همۀ آقایان را دور هم جمع کرد آغاز شد، خانم ها نیز به اتفاق ما در اتاق مجاور در این مهمانی شرکت کردند و همه با هم نماز جماعت را به امامت خودم برگزار کردیم.

به همین مناسبت سخنرانی مختصری بیان کردم و طی آن به همۀ حاضران خوش آمد گفتم و از آنان به خاطر استقبال گرمشان تشکر کردم و از این که باعث زحماتی برای آن ها شدم عذرخواهی کردم، سپس خداوند متعال را ستایش کردم که

ص:202

ما را بر طاعت خویش گرد هم آورد، در حالی که با ولایت و اقتدایمان به محمد و اهل بیتش صلی الله علیه و آله بر کشتی نجات نشستیم، آن هم در زمانی که بدعت ها و افتراها فزونی یافته است و بدین سان میان دوستان و نزدیکان خود همچون غریبان و بیگانگان شدیم.

سپس باب پرسش و گفت و گو را باز کردیم و حاضران در مورد همه چیز و هر خرد و کلانی از من سؤال کردند و من به آنچه می دانستم پاسخ دادم و از آنچه نمی دانستم امتناع کردم.

همچنین از طریق این کتاب پی بردم که اغلب حضار توسط کتاب آن گاه هدایت شدم شیعه شده اند. آنان این کتاب را با نسخه برداری از روی آن که چهل دینار به ازای هر نسخه برایشان هزینه در بردارد، دست به دست می گردانند، حال آن که نیاز شدیدی به نسخه های بیش تری از این کتاب دارند، چرا که جوانان فرهیختۀ گروه عباس مدنی و علی بالحاج شروع به تشیع و گرایش به مذهب اهل بیت علیهم السلام کردند و اینک آنان تشنه و مشتاق مطالعۀ آن گاه هدایت شدم هستند.

حاضران به من به عنوان وکیل آیت اللّه خوئی مبلغی دادند و اظهار داشتند که این مبلغ شامل حقوق شرعی از قبیل خمس و زکات می باشد. کمی با خود فکر کردم سپس به نتیجه ای رسیدم که همگان را متقاعد می کرد. گفتم: شما می دانید که این مبالغ هر چقدر هم زیاد باشد در خارج از الجزایر ارزشی ندارد، بنابراین من به نیابت از آقای خوئی - رحمة اللّه علیه - به شما این اختیار را می دهم که این مبلغ را جهت چاپ کتاب آن گاه هدایت شدم هزینه کنید و سپس نسخه های آن را به طور رایگان میان کسانی که مایل به شناخت حقیقت هستند توزیع نمایید و این هم آقای الحسینی مسئول چاپ خانه که می توانید با ایشان به توافق برسید.

ص:203

همگان این ایده را پسندیدند و از من سپاس گزاری کردند، آقای الحسینی پس از اطلاع از مبلغ موجود قول داد که این کتاب را در دو هزار نسخه چاپ نماید و پیش از این که از یکدیگر جدا شویم همگان را به تقوای خدا و عمل توأم با اخلاص جهت نشر اسلام راستین که در شخص رسول اکرم و اهل بیت او جلوه گر شده است، توصیه کردم و نیز دوری از مشکلات سیاسی و هر آنچه که به تحریک دیگران بیانجامد تا این که خداوند متعال امری را که مقدر نموده بود به انجام برساند.

ص:204

سفر به لیبی

لیبی

مساحت: 2000000 کیلومتر مربع

جمعیت: حدود 6 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: شمال آفریقا

پایتخت: طرابلس

مرزهای آن:

از شمال: دریای مدیترانه

از شرق: مصر

از جنوب: سودان، چاد و نیجر

و از غرب: الجزایر و از شمال غربی به تونس محدود می شود.

ص:205

ص:206

سفر به لیبی

من پس از انقلاب فاتح با کشور لیبی آشنا شدم، زمانی که کادر آموزشی در شهر قفصه جهت آشنایی با مؤسسات آموزشی و اقتصادی لیبی سفری مطالعاتی به این کشور ترتیب دادند و این سفر در پی تحول بزرگی بود که انقلاب فاتح در ماه سپتامبر به وجود آورده بود.

من از جمله کسانی بودم که ذوق و شوق زیادی برای این سفر داشتند، لذا تمام سعی خودم را برای انجام این مسافرت به کار گرفتم، زیرا چند ماه پیش از این از رفتن به این کشور منع شده بودم و اینک شرح ماجرا.

من به اتفاق دو تن از اساتید فرانسوی که از همکارانم در دبیرستان بودند و در آن جا زبان فرانسه را تدریس می کردند تصمیم گرفتیم که در تعطیلات زمستانی یعنی در ماه دسامبر به لیبی سفر کنیم و این سه ماه پس از انقلاب الفاتح و در نخستین یادبود آن بود.

در آن زمان من در آغاز تحقیق و مطالعۀ خودم جهت تشیع بودم، پدرم فوت کرده بود و همسرم نیز شش ماه پس از آن فرزند دومش را به دنیا آورده بود، که او را به اسم پدرم «الناصر» نامیدم، او بسیار زیبا و کاملاً سالم و تن درست بود، طوری که در شش ماهگی از برادرش شرف که یک سال از او بزرگ تر بود، وضعیت بهتری داشت، من بسیار شیفتۀ او بودم، گویی که پدرم را به یادم می آورد.

ص:207

وقتی آن دو استاد فرانسوی بر حسب موعد مقرر جهت سفر به لیبی سراغ من آمدند، مرا در حال تهیۀ غذای مخصوص برای فرزند کوچکم دیدند. لذا گفتم: کمی منتظرم باشید تا غذای او را تمام کنم و بعد حرکت خواهیم کرد.

همسرم غذایی جهت ناهار برای مهمانانم تهیه کرده بود تا پیش از مسافرت با هم صرف کنیم، اما همان طور که فرانسویان به من عادت داده بودند زمان تأخیر را نمی پذیرد، بنابراین ناهار را همراه خودمان به خودرو بردیم، با خانواده ام خداحافظی کردم و سپس به اتفاق همراهانم به طرف طرابلس پایتخت لیبی به راه افتادیم.

شبانگاه به مرز لیبی و تونس رسیدیم، گذرنامه ها را به مأموران کنترل مرزی تونس دادیم، آن ها به گذرنامۀ فرانسویان مهر خروج زدند، اما به گذرنامۀ من مهری نزدند و بدون این که دلیلی ارائه دهند به من گفتند که مسافرت برای شما ممنوع است.

فرانسوی ها سردرگم شدند و هوش از کف دادند، زیرا نمی توانستند به خوبی به زبان عربی صحبت کنند، بنابراین چگونه روزهای آینده را در لیبی سپری خواهند کرد، حال آن که آنان در این سفر به من اعتماد کرده بودند، تقاضای دیدار افسر ارشد را کردیم و هر سه با هم وارد اتاق او شدیم، دو استاد فرانسوی از وی علت ممنوعیت مرا از مسافرت جویا شدند. افسر پاسخ داد: شما آزاد هستید و می توانید هر وقت خواستید بروید، اما اساتید تونسی در تعطیلات کوتاه مدت حق مسافرت ندارند، این بخش نامه ای است که در این خصوص به دست ما رسیده است، سعی کردم او را متقاعد کنم، اما وی مرا پس زد و گفت: به خدا قسم هرگز به تو اجازه نمی دهم که مسافرت کنی.

ص:208

به ناچار در حالی که خشمگین بودم تسلیم قانون شدم، البته به خاطر این که از این سفر مجانی که با خودروی اختصاصی نیز انجام می شد، محروم شده بودم.

از دفتر وی خارج شدیم، نشستیم و مشغول خوردن غذایی شدیم که همسرم تدارک دیده بود در حالی که متحیر بودیم و هر سه به بازگشت فکر می کردیم، اما معاون واحد کنترل مرزی به ما گفت که فرانسوی ها ولو برای یک شب هم که شده باید از مرز عبور کنند، زیرا مهر خروج از خاک تونس روی گذرنامه های آنان زده شده است، بالاخره با هم توافق کردیم که آن ها هر دو به لیبی بروند و مرا در این جا تنها بگذارند.

چگونه می توانستند مرا در این مرز که «رأس جدیر» نامیده می شود تنها بگذارند در حالی که شب چادر سیاه خود را گسترده بود و من هیچ پناهگاهی نداشتم.

بنابراین از مأموران مرزی تقاضا کردیم که به فرانسوی ها اجازه بدهند که به خاطر من به شهر «بن قردان» در تونس بازگردند تا مرا به هتل برسانند و پس از آن بازگردند، پس مأمور گفت که شما هرکاری می خواهید انجام دهید اما حتماً باید پیش از نیمه شب از مرز عبور کنید وگرنه با تغییر تاریخ پس از نیمه شب در مرز لیبی با مشکل مواجه خواهید شد.

به سرعت به شهر بن قردان بازگشتیم در حالی که ناراحت بودم و افسوس می خوردم، یکی از همراهانم به زبان فرانسه با من صحبت می کرد اما معنی سخنش، آیات قرآن بود. او گفت: شما می گویید: چه بسا از چیزی بیزار باشید که به صلاح شماست. پس ناراحت نباشید دوست من.

همچنان که او صحبت می کرد آن آیۀ عظیم را به یاد آوردم. «وَ عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا

ص:209

تَعْلَمُونَ».1

خدا را سپاس گفتم و بردباری کردم، با همراهانم خداحافظی کردم و برایشان سفر بابرکتی را آرزو کردم، آن گاه وارد اتاق شدم تا خودم را به دست خواب عمیقی بسپارم.

صبح هنگام سوار اتوبوس شدم و عازم شهر «مدنین» شدم. در آن جا و در ایستگاه اتوبوس دیگری یافتم و عازم «الذهبیه» بود و آن منطقۀ مرزی دیگری است که از جنوب کشور به لیبی راه دارد، بنابراین در تهیۀ بلیط برای سوارشدن به اتوبوس و عزیمت به آن جا درنگ نکردم؛ زیرا دوست صمیمی خودم که تمام تحصیلاتم را با او گذراندم، اینک مسئول آن نقطۀ مرزی است، در آن جا سوار اتوبوس شدم و منتظر ماندم تا پس از پانزده دقیقۀ دیگر حرکت کند. با خودم گفتم:

فردا در طرابلس، پایتخت لیبی به همکاران فرانسوی خودم خواهم پیوست، در همۀ هتل ها به جست و جوی آن ها می پردازم، این دیدار برای آن ها غافلگیرکننده خواهد بود.

اما احساس کردم که از این سفر راحت نیستم، کسی چه می داند شاید دوستم حسن شریف در مرخصی به سر می برد، در این صورت زحمات من دو چندان خواهد بود و بازگشت من به قفصه فقط فردا ممکن خواهد بود؛ زیرا اتوبوس تنها یک بار در روز از شهر «قابس» حرکت خواهد کرد.

از اعماق وجودم صدای همکار فرانسوی خودم را شنیدم که به من یادآوری می کرد که بازگشت به سود من است پس چرا خطر کنم.

ص:210

فوراً از اتوبوس پیاده شدم و به جای سفر به «الذهبیه» سوار اتوبوس دیگری شدم و به سمت قابس رفته و از آن جا مستقیماً به شهر قفصه و منزلم بازگشتم.

همین که در منزل را زدم و در برای من باز کردند یک نفر فریاد زد: خدا را شکر، الآن اگه بمیرد پاک از دنیا می رود.

با عجله وارد منزل شدم، آنچه را می شنیدم باور نمی کردم، ناگهان همسرم را دیدم که گریه می کند و مادر و خواهران او نیز دورش را گرفته اند. پرسیدم: چه پیش آمده است؟ پس به فرزندم الناصر اشاره کردند، به او نگاه کردم اما او را نشناختم، عجیب بود، چگونه طی یک شبانه روز دگرگون شده بود، لاغر اندام و چشمانش گود افتاده بود و بینی او نیز چون نوک پرنده ای شده بود، او را میان دو دستم گرفتم اما جثه اش نصف آن چیزی شده بود که دیروز پیش از مسافرت او را ترک کرده بودم.

پرسیدم چه شده؟ همسرم در حالی که می گریست، گفت: دیشب او را نزد دکتر بردم و به من گفت: دیگر دیر شده و گفت: و اگر امروز زنده بماند در این صورت اسهال او متوقف خواهد شد. دوباره پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است؟

پاسخ داد: نمی دانم از وقتی که شما از منزل خارج شدید شروع به تهوع کرد و هرگاه به او غذا یا آب می دادیم آن را بالا می آورد و شکمش نیز آب پس می دهد.

همچنان که به او می نگریستم و او نیز با چشمان درشت و گود افتاده اش به من نگاه می کرد احساس کردم که قلبم پاره پاره می شود، گویی که ملامتم می کرد و می گفت: چرا مرا رها کردی و به مسافرت رفتی، اگر کنارم بودی کارم به این جا نمی کشید.

آن قدر گریستم که صورتم خیس شد. می گفتم: عزیزم، جگرگوشۀ من، من به

ص:211

خاطر تو برگشتم و به مسافرت نرفتم، به خاطر این که حالت خوب شود و از این درد و رنج راحت شوی.

همسرم جلوی اشک هایش را گرفت و گفت: خدا را شکر که اکنون شما این جا هستید، پس بگذار هرچه خداوند اراده فرموده پیش آید. حالا قلبم آرام گرفت، زیرا به این فکر می کردم که چگونه او را به خاک بسپارم و شما حضور ندارید، با خود گفتم که همسرم چگونه فرزندش را در حالی ترک کرد که می خندید و بازی می کرد و چون بازخواهد گشت اثری از او نمی یابد، به او چه بگویم و چه عذری برایش بیاورم؟

با این سخن و سخنان حاضران که شروع به حمد و ستایش خداوند کردند که به این زودی مرا نزدشان باز گرداند چرا که انتظار داشتند که من تا دو هفتۀ دیگر از سفر بازگردم.

یکی از خانم ها گفت: خدا را شکر حالا اگر بمیرد پاک از دنیا می رود، به اتاقم رفتم و در را به روی خودم بستم و در حالی که می گریستم به روی زمین افتادم تا این که از گریه کردن سیر شدم، سپس برخاستم و به درگاه پروردگارم نماز شکر به جای آوردم. با خود گفتم: دیشب چقدر بی توجه بودم که وقتی آن افسر به من گفت به خدا سوگند اجازه نمی دهم که به مسافرت بروی، از حرف او به خشم آمدم.

چقدر کینه اش را به دل گرفتم، حالا او کجاست؟ کاش او را می دیدم تا از او عذرخواهی کنم و به خاطر این که مرا از سفر بازداشت از او تشکر کنم.

بارالها چه بزرگ و منزهی، چقدر نسبت به بندگانت مهربانی و چقدر نسبت به آنان لطف داری، چرا که تو خود فرمودی و تو صادق ترین و راستگوترینی: «و چه بسا از چیزی بیزار باشید حال آن که به صلاح شماست و چه بسا چیزی را بپسندید

ص:212

حال آن که به زیان شماست و خداوند آگاه است و شما آگاه نیستید.(1)

از این که از مرز کشور باز گردم ناراحت بودم، حال آن که به صلاح من بود تا در لحظات فوت فرزندم حاضر شوم، امری که به صلاح همۀ خانواده ام بود، خانواده ای که به خاطر بازگشت من خوشحال شده بود، هر چند که به خاطر از دست دادن فرزندش داغ دیده بود، به صلاح من بود که خود بر بالینش حاضر شوم تا او را غسل بدهم، کفنش کنم و سپس به خاک بسپارم وگرنه تا زمانی که زنده ام داغ آن بر دلم خواهد ماند.

همچنان که با پروردگارم مناجات می کردم و حمد و سپاس او را بسیار می گفتم صدای گریه و شیون زنان بلند شد، پی بردم که فرزندم در حال وداع با زندگی است پس به سوی او شتافتم و او را در آغوشم گذاشتم در حالی که با صدای بریده بریده می گفتم: أشهد أن لا إله الا الله و أشهد أنّ محمّدا رسول الله. بارالها این قربانی را از ما بپذیر و او را برای ما ذخیرۀ روز قیامت قرار بده، آن گاه چون پرنده ای پاک و معصوم جان به جان آفرین تسلیم کرد و این حادثه داغ و اندوهی بود آمیخته با رضایت و خرسندی از حضورم در این لحظات. فریاد حاضران نیز خاموش شد تا متضرعانه از درگاه پروردگار خویش رحمت و مغفرت او را مسألت نمایند. إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ، و لا حول و لا قوة إلّابالله العلی العظیم. من با دستان خودم او را مهیای دفن کردم و او را به طرف قبرستان حمل کردم، جایی که او را کنار پدربزرگش که یک ماه پیش از تولدش درگذشته بود به خاک سپردم.

چندین ماه پس از این حادثه زمان سفر اساتید و کادر آموزشی شهر قفصه فرا

ص:213


1- (1) .«وَعسی أن تکرهوا شیئاً وهو خیر لکم وعسی أن تحبّوا شیئاً وهو شرّ لکم واللّه یعلم وأنتم لا تعلمون». (بقره ( 2):216)

رسید، سفری که همان طور که پیش تر گفته بودم بنا به دعوت کادر آموزشی کشور لیبی در آن شرکت کردم، استقبال هایی که برادران لیبی از ما به عمل آوردند بسیار با شکوه بود و مهمان نوازی ها و پذیرایی های آنان نیز متعدد بود و طی این دیدارها با موفقیت های انقلاب نوخاستۀ این کشور که هنوز در سال دوم آن بوده آشنا شدیم و چند همایش و جلسۀ شبانه برگزار کردیم. همچنین با انجام چند دیدار از اغلب مؤسسات مدرن و چند موزه و آثار باستانی بازدید نمودیم و شخصاً با چندین استاد مخلص عقد برادری و دوستی بستم.

پس از این سفر یا از طریق دیدار و ملاقات و یا از طریق نامه نگاری با این افراد ارتباط داشتم.

آن زمان هنوز در جست و جوی حقیقتی بودم که در حال کشف آن بودم و چه بسیار مواردی که بعضی از موضوعات حساس را با این افراد مطرح می کردم تا میزان هوش و زکاوت و سعۀ صدر این افراد را بیازمایم.

روزی با یکی از این افراد که نام او صالح السعوانی است گفت و گو کردم، وی از عدالت عمر بن خطاب و نیروی ایمان، تعدّد ویژگی های مثبت و خدمات ارزنده اش به اسلام و مسلمین و نیز فتوحاتی که خلافت خود را با آن ها مزین نمود برای من صحبت می کرد تا این که گفت: اگر در امت اسلام دو تن همانند وی می بود سراسر جهان را اسلام فرا می گرفت.

سعی کردم صحت بیانات او را دربارۀ عمر بن خطاب زیر سؤال ببرم، لذا فقط گفتم: شاید مورخینی که مجذوب شخصیت عمر شده اند کمی اغراق کرده اند.

از سخن من به خشم آمد و گفت: بر عکس، آنچه که این مورخان برای ما نقل نکرده اند بسیار بیش از آن چیزی است که برای ما نقل کرده اند چرا که روزگار،

ص:214

شخصی چون عمر را به جهان عرضه نکرد.

گفتم: شیعیان با آنچه ما دربارۀ فضایل عمر و ویژگی های معروف شخصیت او بیان می کنیم موافق نیستند.

پاسخ داد: شیعیان مجوسی اند و آقایمان عمر را دوست ندارند، زیرا ایشان امپراتوری فارس و کبریای مجوسی کینه توز آنان را نابود ساخت.

گفتم: پس گرایش آنان را به اسلام که گروه گروه به آئین الهی در آمدند، چگونه تفسیر می کنید؟

جواب داد: آنان هیچ گاه به اسلام روی نیاوردند و به آئین الهی نیز در نیامدند اگر هم چنین کاری کرده باشند توطئه ای است از جانب آن ها علیه اسلام و مسلمین، آیا نمی بینی که ایران گسترده ترین روابط را با آمریکا و اسرائیل برقرار می کند و شاه خود در تجاوز سه گانۀ ایران، آمریکا و اسرائیل علیه کشور اسلامی عربیِ مصر شرکت کرد.

گفتم: من با شما موافقم اما در عراق، عربستان، لبنان و کشورهای خلیجی شیعیان بسیاری وجود دارند و همۀ آنان عرب هستند نه فارس، پس چگونه همۀ شیعیان را در یک صنف قرار می دهی و می گویی که آنان مجوسی اند و آقایمان عمر را دوست ندارند، زیرا امپراتوری آن ها را نابود ساخت؟

پاسخ داد: شیعیان عرب همه تحت تأثیر مجوسیان قرار گرفته اند زیرا آنان دارای تمدنی باستانی هستند و ثروت های کلانی دارند حال آن که اعراب همه تهی دستند و در بسیاری از موارد فقیر از غنی تبعیت می کند.

از تحلیل ها و بررسی هایش دربارۀ این مسائل دریافتم که او آنچه را که از بعضی از ائمه جمعه و جماعات شنیده است تکرار می کند. پس گفتم:

ص:215

آیا در تاریخ نخوانده اید که پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله بعضی از صحابه شیعۀ امام علی علیه السلام شدند تا آن جا که از بیعت با ابوبکر امتناع کردند و در منزل حضرت فاطمۀ زهرا ماندند لذا آنان را تهدید کردند که خانه را بر سرشان آتش خواهند زد.

حرفم را قطع کرد و گفت:

ما چنین تاریخی را نمی شناسیم، آری ما می دانیم که شیعیان کسانی هستند که به نبوت آقا علی بن ابی طالب معتقد شدند و نبوت پیامبر اکرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله را نپذیرفتند، بنابراین مورخان آنان را رافضی نامیدند، لعنت خدا بر ایشان باد.

گفتم: حرام است نفرین نکن چه بسا این نفرین به شما بازگردد.

جواب داد: می بینم که از آنان دفاع می کنید و نسبت به آقایمان عمر تردید دارید، آیا شما یکی از آن ها هستید؟

گفتم: خیر، هنوز در پی حقیقت می گردم، اما من تا این لحظه در حال تأثیر پذیرفتن از افکار و عقایدشان هستم.

دوستم صالح با تعجب چشمان خود را باز کرد و گفت:

آیا شما هم معتقد هستید که آقا علی بن ابی طالب خود پیامبرند و حضرت محمد پیامبر نیستند؟

با خندۀ کنایه آمیزی گفتم: من نیز معتقد به اعتقاد آنان هستم، زیرا آنان معتقد به آنچه شما در موردشان اعتقاد دارید نیستند.

پس هوش از کف داد و چیزی از حرف های من نفهمید و با خشم گفت:

شما مبهم سخن می گویید و من چیزی از حرف های شما جز معتقدم، معتقدی، معتقدند نفهمیدم، بنابراین من به چه معتقدم، شما به چه معتقدی و آنان به چه معتقدند؟ برای من توضیح دهید و لطفاً بدون ابهام هم توضیح بدهید؟!

ص:216

یک بار دیگر خندیدم و گفتم: برادر، من و شما و آنان معتقدیم که خدایی جز خداوند یکتا وجود ندارد و این که محمد بنده و فرستادۀ اوست، آیا در این مورد ابهامی وجود دارد؟

پاسخ داد: اما شما کمی پیش گفتید که آنان به آنچه که من اعتقاد دارم معتقد نیستند و به نظر می رسد که این امر متناقض است.

پاسخ دادم: خیر، من گفتم که آنان به آنچه که شما در موردشان معتقد هستید اعتقاد ندارند، یعنی این که معتقد نیستند که علی خود رسول خداست، همان طور که شما از قول آنان مدعی شدید.

جواب داد: این چیزی است که از ائمه جمعه و جماعات و دانشمندان روشنفکر می شنویم.

گفتم: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «فرد را در دروغگویی همین بس که هر آنچه بشنود به زبان آورد».(1) بنابراین هر آنچه می شنویم که حقیقت ندارد برادر و شما هم این را می دانید.

گفت: به هرحال اگر شما آنان را می شناسید من به شما اعتماد دارم، زیرا سخنان شما موثق تر از آن چیزی است که ما می شنویم. گفتم: من با دانشمندان آنان نشسته ام و بعضی از کتاب هایشان را نیز مطالعه کردم و به همین دلیل بود که گفتم من در صدد تحقیق به منظور کشف حقیقت هستم، زیرا من اغلب اوقات حق را به جانب آنان می یابم کما این که منطق را نیز در سخنشان می یابم.

پس از آن مدت زیادی از هم جدا شدیم، طی این مدت دو یا سه نامه میان ما مبادله شد و سپس این نامه نگاری متوقف شد.

ص:217


1- (1) . «کفی بالمرء کذباً أن یحدّث بکلّ ما یسمع».

در دیدار بعدی که از طرابلس پایتخت لیبی داشتم شیعه بودم و همراه خودم یک نسخه از کتاب آن گاه هدایت شدم را داشتم تا آن را به دوست خودم صالح السعوانی اهدا کنم. اما او را نیافتم و به من گفته شد که او از لیبی به کشور دیگری مهاجرت کرده و هیچ نشانی از خود به جا نگذاشته است.

به طور اتفاقی با همکلاسی دوران ابتدایی خودم و دوست گروه پیش آهنگی، برادر حمّادی الطرابلسی که از بیست سال پیش او را ندیده بودم، برخوردم و کتاب نیز قسمت وی بود. همین که با او صحبت کردم، آمادگی و استعداد بسیار زیادی در او یافتم، وی تنها در یک شب کتاب را مطالعه نمود و هدایت یافت، بزرگ و منزه باد پروردگاری که از میان بندگانش هر که را اراده فرماید برای هدایت یافتن به این راه برمی گزیند و به قول معروف:

دید ناگه جمال آن دلدار اتفاقی به از هزار قرار(1)

چرا که برای یافتن شخصی به لیبی آمدم، اما به جای او شخص دیگری را در انتظارم دیدم و به امید هدایت شخصی آمدم اما به جای او خداوند متعال شخص دیگری را توسط من هدایت فرمود و در حالی که از این پیش آمدهای جالب شادمان و در عین حال متعجب بودم به کشورم بازگشتم و پس از آن نیز به تماس با آقای الطرابلسی ادامه دادم و باخبر شدم که تعداد اندکی از دوستانش به راه حق هدایت یافته اند.

ص:218


1- (1) .ربّ صدفة خیر من ألف میعاد.

سفر به کویت

کویت

مساحت: 17800 کیلومتر مربع

جمعیت: 1/5 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: خاورمیانه

پایتخت: کویت

مرزهای این کشور:

از شرق: خلیج فارس

از شمال: عراق

و از غرب و جنوب: عربستان سعودی

ص:219

ص:220

سفر به کویت

اما کویت، من در اوایل تشیعم از این کشور دیدار کرده بودم و آن طور که به خاطرم می رسد این دیدار در سال هفتاد(1) انجام شد. هنگامی که از عراق و از راه زمینی به این کشور مسافرت کردم.

دیدار من از این کشور تنها بیش از دو روز طول نکشید، زیرا آن زمان مایل بودم که با شیعیان کویت آشنا شوم تا از سالم بودن این مذهب اطمینان یابم، اما موفق به دیدار علما و روحانیان نشدم و به من گفتند که نمایندۀ آیت اللّه خوئی بیمار هستند و جهت معالجه به خارج از کشور مسافرت کرده اند. به من گفتند: شما چگونه از تونس به این جا می آیید تا سراغ علمای شیعه را بگیرید زیرا آنان مظنون و تحت نظر قرار دارند.

از همان راهی که آمده بودم بازگشتم، از راه بصره و سپس به نجف اشرف.

از آن زمان اندیشۀ بازگشت به کویت از راه رسمی همیشه به ذهنم خطور می کرد، بعد از تشرّفم به تشیع بارها به سفارت کویت در پاریس مراجعت کردم و تقاضای ویزا نمودم می گفتند: چرا می خواهید به کویت بروید؟

گفتم: برای گردش گری. گفتند: ما گردش گری نداریم.

گفتم: به دیدن کسی می روم، من در آن جا دوستانی دارم.

ص:221


1- (1) . سال 1970 میلادی.

گفتند: ما تنها برای تجّار و بازرگانان ویزا صادر می کنیم، کسانی که در دولت کویت منافعی داشته باشند.

اما برای دیدار از کشور حتماً باید دعوت نامه و ضامن داشته باشید تا ویزا بگیرید.

بعد از آن همه تلاش، اندیشیدن دربارۀ کویت را رها کردم، اما همیشه مشتاق دیدار از این کشور بودم زیرا در آن جا دوستان و آشنایان زیادی دارم که در پاریس و لندن با آنان ملاقات کرده بودم. آنان دوستان صمیمی برای من بودند و برای خدمت به اهل بیت علیهم السلام مخلصانه فعالیت می کردند، از این میان از برادر علی المتروک یاد می کنم و برادر عدنان الکاظمی که در حق من بزرگواری، عنایت و توجه خاصی نمود و مرا تشویق نمود تا به تحقیقات خودم ادامه دهم، خداوند او را از جانب من و اهل بیت بهترین اجر را کرامت فرماید.

همچنین برادر ارجمندم حسن حبیب اشکنانی که در آمریکا با او آشنا شدم، کسی که مرا بسیار دوست می داشت تا آن جا که مرا نزدیک پیکرتراش آمریکایی برد و یک نسخه برابر اصل از روی دست راستم ساخت و گفت: دستی که آن گاه هدایت شدم را نوشت نزد خودم نگه می دارم.

اما من سخن را به این جا محدود نمی کنم چرا که سخن جالبی در مورد کویت دارم که باید آن را در این جا بنویسم تا خوانندۀ بزرگوار بداند که خداوند متعال اسباب و شرایط را فراهم می نماید تا از میان بندگانش هرکه را اراده فرماید به این راه که همانا صراط مستقیم است هدایت نماید.

روزی از یکی از برادران عراقی مکالمه ای تلفنی دریافت نمودم، اسم او عماد الجنابی و به عنوان مهندس در آمریکا مشغول به کار است، وی طی این مکالمه

ص:222

تحسین و قدردانی خود را ابراز داشت، همچنین به دلیل عدم ملاقات من در ایالات متحده شدیداً ابراز تأسف نمود و گفت که وقتی خبر آمدن مرا به کنفرانس شنید به خاطر من از «سیاتل» به «کانزانس سیتی» رفت، اما همان روزی رسید که من به تونس باز می گشتم، لذا به خاطر این بداقبالی افسوس می خورد، مهندس عماد به من قول داد که در آیندۀ نزدیک به تونس بیاید تا با من آشنا شود.

همین طور هم شد، پس از مدت کوتاهی تلفنی با من تماس گرفت، پی بردم که او همان برادر ارجمند عماد الجنابی است، وی تقاضای ملاقات فوری مرا نمود و به من اطلاع داد که او اکنون منزل پدر خانم برادرش حضور دارد زیرا برادرش با یک خانم تونسی ازدواج کرده است، آن گاه جهت صرف شام به اتفاق آن خانواده از من دعوت نمود تا مرا به آنان معرفی نماید.

نشانی را از وی گرفتم اما تعجب کردم از این که یک شخص عراقی که مرا جز از طریق کتاب هایم نمی شناسد می خواهد مرا به یک خانوادۀ تونسی معرفی کند.

می دانستم که او برای اولین بار به تونس می آید و سوگند یاد می کند که تنها به خاطر من به این کشور آمده است.

به منزل مذکور رفتم و آن جا با آن خانوادۀ تونسی آشنا شدم، همچنین با برادرمان عماد الجنابی و جواد الشکرچی مدیر تئاتر عراق آشنا شدم، وی در تونس و در برنامۀ «دوربین مخفی» فعالیت می کند و همۀ تونسی ها او را به خاطر آن برنامۀ تفریحی که در ماه مبارک رمضان پخش می شود می شناسند، در این جمع همچنین برادر نصیر شمّا، استاد مؤسسۀ عالی موسیقی در تونس که یک عراقی سرشناس است حضور داشت.

جمع حاضران با حضور من کامل شد و پس از آشنایی و سلام و احوال پرسی با

ص:223

هم پشت میز غذاخوری نشستیم، سفرۀ غذا چیده شد، یک باره متوجه شدیم که شامل همان غذای اصلی و رسمی است، برنج و خوراک دریایی، و خوراک دریایی هم یعنی هر جنبنده ای که در دریا زندگی می کند از قبیل اختاپوس، صدف، میگو و غیره.

و البته این سه نفر عراقی شیعه و من از دریا تنها چیزی را می خوریم که دارای فلس باشد، لذا آن ها را دیدم که دست از غذا می کشند و وانمود می کنند که سیر هستند و اهل خانه نیز به آنان اصرار می کنند، زیرا بهترین غذایی را که تونسی ها به مهمانان خود تقدیم می کنند بر سر سفره گذاشته اند. اما من طبق معمول روراست بودن و صراحت را دوست دارم و شعار من همیشه این است که خداوند از بیان حقیقت شرم نمی دارد، لذا به اهل خانه گفتم: ما شیعیان از دریا تنها ماهی هایی را می خوریم که دارای فلس باشند اما اینها از نظر ما حرام است.

از شنیدن این حرف تعجب آنان دو چندان شد، اولاً به خاطر این که گفتم ما شیعیان، چرا که من با این خبر آن ها را غافلگیر کردم و دریافتم که آنان نمی دانستند که دامادشان یعنی کسی که دخترشان را به او داده اند یک شیعه است و همچنین نمی دانستند که برادرش که از آمریکا آمده است او نیز یک شیعه است و خبر نداشتند که جواد الشکرچی و نصیر شمّا، هر دو آن ها نیز شیعه هستند، بعلاوه من نیز که یک تونسی ام چگونه ممکن است یکی از آن ها باشم یعنی یک شیعه، زیرا چنین چیزی برای آنان نامأنوس است.

اما تعجب دیگرشان از این بود که چگونه شیعیان خوردن آبزیان دریایی را حرام می دانند، حال آن که از نظر اهل سنت بسیار حلال می باشد و بهترین چیزی است که خورده می شود.

ص:224

به هر حال مهم این است که غذاها را از سرسفره برداشتند و در مدت کوتاهی غذای دیگری برای ما تدارک دیدند. و پس از شام همه در اتاق پذیرایی جمع شدند و به حکایت من با تشیع گوش می دادند و تا پاسی از شب به گفت و گو با هم نشستیم و چون این خانواده، خانوادۀ فرهیخته ای بود دیدم که به موضوع اهمیت بسیار زیادی دادند و از من سؤالات مشخصی را پرسیدند. آن سه نفر عراقی نیز سخنان مرا تأیید می کردند و به کسانی چون من افتخار می کردند و آرزو می کردند که این شب نشینی تا صبح ادامه یابد.

اما من نخستین کتاب خودم آن گاه هدایت شدم را خارج نمودم و قصد داشتم آن را به برادر ارجمندم عماد الجنابی که از آمریکا آمده بود، اهدا کنم.

اما نظر خودم را تغییر دادم و آن را به این خانواده بخشیدم و گفتم: این کتاب برای شماست آن را مطالعه کنید شاید خداوند متعال دل های شما را به روی حق باز کند.

خواهران همسر صاحب خانه و همسران آنان نیز در میان جمع بودند، پس یکی از دو خواهر این خانم کتاب را به زور از چنگ بقیه خارج کرد و گفت: من اولین کسی هستم که این کتاب را می خوانم.

این خانواده به ما اصرار زیادی نمود که هفتۀ آینده ما را جهت صرف شام دعوت نماید و این دعوت به منظور خداحافظی با برادر عماد الجنابی بود که قرار بود تونس را به مقصد آمریکا ترک کند. احساس کردیم که با این اقدام می خواستند جبران شام آن را بنمایند تا مایۀ رضایت و خرسندی ما باشد.

در شب موعود دور هم گرد آمدیم، خانم راضیه که در وزارت اقتصاد مشغول بود کتاب را مطالعه کرده بود و با مطالب آن متقاعد شده بود و حالا آمده بود که

ص:225

کتاب دیگری از من درخواست نماید. همچنین خواهران او و پدر امین و با انصاف خانواده، آن شب نیز با هم به شب نشینی نشستیم در حالی که در آن منزل تنها شیعیان بودند، چه بزرگ و منزه است آن خدایی که ما را این چنین بدون هیچ قرار موعدی گرد هم آورد.

روزها سپری شد و ناگهان راضیه تلفنی با من تماس گرفت و گفت که گروهی از جوانان که چهار نفر هستند و همکاران او در وزارت اقتصاد می باشند، همه شیعه هستند و می خواهند با من آشنا شوند. راضیه افزود که این جوانان با او دربارۀ دکتر تیجانی سماوی صحبت کرده اند، لذا به آنان گفت که من دیشب در حضور دکتر تیجانی بودم اما حرف او را باور نکردند و گفتند: شاید منظور شما کسی غیر از فرد مورد نظر ماست. راضیه گفت: آیا او از شهر قفصه نیست؟ گفتند: بله. پرسید: آیا او شیعه نیست؟

گفتند: بله، به خدا او همان کسی است که ما همه جا به دنبال او هستیم.

راضیه گفت: وی دیشب در منزل خواهرم بود و به اتفاق تا نیمه های شب نشسته بودیم، من نشانی و شمارۀ تلفن وی را دارم و تعدادی از کتاب های او را نیز خوانده ام.

چهار مرد جوان پی بردند که همکارشان نیز مانند آن ها یک شیعه است و همکارشان نیز دریافت که این چهار نفر همکارانش هم همه شیعه هستند. راضیه ماجرای تشیع خود را برای آنان بازگو کرد و آنان نیز ماجرای خود را برای او تعریف کردند، آن گاه از وی شمارۀ تلفن مرا تقاضا کردند تا با من تماس بگیرند و با من آشنا شوند و این گونه سپاس گزارش باشند.

سپس گفت: دکتر من به خودم اجازه ندادم که شمارۀ تلفن شما را به آن ها بدهم

ص:226

مگر با اجازۀ شما. گفتم: مانعی نیست. من از شما به خاطر این حسن ادب تشکر می کنم.

روز بعد یکی از آن جوانان با من تماس گرفت و گفت که خانم راضیه خود شمارۀ تلفن شما را به او داده است، آن گاه از من تقاضا کرد که دعوتش را جهت صرف ناهار به اتفاق همکارانش که بسیار مشتاق دیدارم هستند، بپذیرم و با هم برای روز یکشنبه قرار گذاشتیم که نزد ما در تونس، روز تعطیلی آخر هفته است.

بحمداللّه بدون این که همدیگر را از قبل شناخته باشیم با هم ملاقات کردیم. آنان شش نفر از هدایت یافتگان بودند، و حالا داستان آن ها از زبان خودشان.

پس از جنگ خلیج فارس و اشغال کویت توسط صدام روابط کویت و تونس به دلیل موضعی که مردم تونس در قالب توده های فریب خورده در تأیید صدام ابراز داشتند تیره گشت و با بازگشت دولت کویت و از سرگیری روابط تونس و کویت وزارت اقتصاد تونس هیئتی متشکل از چهار تن را جهت بازدید از کویت و برنامه ریزی برای تعدادی از پروژه های مربوط به توسعه که دولت کویت اعتبارات مالی آن ها را تأمین می کند به این کشور اعزام نمود.

با رسیدن هیئت اعزامی به کویت معاون وزارت اقتصاد این کشور از آنان استقبال کرد و آنان را به محل اقامتشان رساند و یکی از اعضای وزارت خانه را در اختیار آن ها قرار داد، او از آن ها جدا نمی شد مگر شب هنگام وقتی که برای خواب و استراحت به اتاقشان می رفتند.

روز جمعه فرا رسید، روزی که در کویت تعطیل آخر هفته است، هیئت تونسی به اتفاق آن مسئول کویتی خارج شدند و به گشت و گذار در سطح شهر پرداختند تا این که بانگ اذان بلند شد. به وی گفتند: می خواهیم به نماز جمعه برویم. وی نیز

ص:227

آن ها را به نزدیک ترین مسجدی که نماز جمعه در آن اقامه می شود برد، آن ها نشستند و به خطبۀ امام جمعه که آن ها را به شدت تکان داد گوش دادند.

گفتند: ما تعجب کردیم زیرا اولین بار است که چنین خطبه ای می شنویم، این خطبه شامل همۀ موضوعات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بود و امام جماعت بدون این که مطالب را از روی اوراق نوشته شده بخواند سخنرانی می کند، او با فصاحت سخن می گوید اما لهجه اش عربی نیست و چیزی که بر تعجب ما افزود نام هایی بود که بر زبان می آورد و آن ها را بسیار تکرار می کرد و هرگاه هم یکی از این نام ها را بر زبان می آورد، می گفت: علیه السلام. تصور کردیم که اینها نام های انبیا و پیامبران است و هنگام اقامۀ نماز هم مشاهده کردیم که آن ها با ما و نماز ما که در تونس می شناسیم متفاوتند.

پس از نماز وقتی از مسجد خارج شدیم از همراهان دربارۀ امام جمعه و این مسجد پرسیدیم.

جواب داد: اینها شیعیان اهل بیت علیهم السلام هستند.

گفتیم: خدا شما را ببخشد، آیا مسجدی غیر از این نیافتید که ما را به آن ببرید؟

جواب داد: چرا؟ آیا ایرادی در نماز یا در چیز دیگری دیدید؟

گفتیم: ما از اهل تسنن هستیم و به شیعه اعتماد نداریم.

پس در حالی که می خندید پرسید: آیا اعتقاد دارید که شیعیان کافرند؟

گفتیم: نکند شما هم از آن ها هستید؟

پاسخ داد: سه چهارم جمعیت کویت از آن ها هستند، اما شما را به خدا سوگند می دهم آیا چیز ناپسندی در خطبه یا نماز مشاهده کردید؟

گفتیم: خیر، ما جز آنچه که مورد پسند ما قرار گرفت و ما را تحت تأثیر قرار داد

ص:228

چیز دیگری نشنیدیم، اما آنچه که نزد ما در تونس شایع است این است که شیعیان مسلمان نیستند به این دلیل که معتقدند علی خود پیامبر است و این که....

پس حرف ما را قطع کرد و گفت: و این که جبرئیل در انجام مأموریت اشتباه کرد.

ما خندیدیم و گفتیم: شما بقیه را می دانید.

پس به ما نگاه کرد و گفت: مگر شما از تونس نیستید؟

گفتیم: بله، همۀ ما از پایتخت تونس هستیم.

گفت: آیا اسم دکتر تیجانی را شنیده اید؟

گفتیم: نه، ما هرگز چنین اسمی را نشنیده ایم.

جواب داد: عجب، این مرد از خود شماست، او دنیا را با تحقیقات خودش گیج کرد و شما او را نمی شناسید؟!

گفتیم: ما را با او آشنا کن تا سپاس گزار شما باشیم.

گفت: همراه من به منزلم بیایید و ناهار را با من صرف کنید و بعد کتاب او را به شما خواهم داد.

از وی خجالت کشیدیم و همراهش رفتیم و کتاب آن گاه هدایت شدم را به ما داد. و گفت: این کتاب را بخوانید و پس از آن کتاب های دیگری نیز دارم.

سپس ادامه دادند: وقتی به منزل بازگشتیم شامگاه آن روز شروع به مطالعۀ کتاب کردیم، به طرز عجیبی ما را مجذوب خود کرد طوری که در همان شب اول آن را به پایان رساندیم و از حقایق تکان دهنده ای که در بر داشت به شگفت آمدیم.

صبح روز بعد نزد آقای ابوعمار شتافتیم و کتاب بعد را از وی تقاضا کردیم، پس کتاب همراه با راستگویان را به ما داد و ما در سه روز آن را مطالعه کردیم، سپس کتاب از آگاهان بپرسید را مطالعه کردیم و پس از آن نیز کتاب چهارم بنام اهل سنت

ص:229

واقعی را به ما داد.

وی هر بار نظر ما را جویا می شد و ما نیز در جواب می گفتیم: ما با همان نخستین کتاب شیعه شدیم اما می خواهیم که بیشتر بدانیم.

وقتی چهارمین کتاب را مطالعه کردیم نزد ما کوچک ترین شکی نسبت به مذهب اسلامی راستین باقی نماند، بدین ترتیب در کویت شیعه شدیم و نماز جمعۀ بعد را در حالی به جا آوردیم که به راه حق هدایت یافته بودیم و با همۀ نام ها و همۀ ائمه اطهار آشنا شده بودیم و مانند نخستین بار از شنیدن هیچ مطلبی متعجب نشدیم.

به تونس بازگشتیم در حالی که دل هایمان با عشق و ولایت اهل بیت علیهم السلام می تپید. حکایت خودمان را برای بعضی از همکاران مان بازگو کردیم و کتاب هایی را که از کویت آورده بودیم به آنان اهدا کردیم، پس آنان نیز شیعه شدند و بدین سان مجموعۀ قابل توجهی را تشکیل دادیم، این به لطف خداوند و همت شماست دکتر.

گفتم: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی هَدانا لِهذا وَ ما کُنّا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللّهُ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ».1

آن گاه خندیدم و گفتم: لطف و همت آقای ابوعمار را هم فراموش نکنید.

گفتند: خداوند پدر و مادرش را بیامرزد، ایشان خود باعث آشنایی ما با شما بودند.

ص:230

سفر به اردن

اردن

مساحت: 92000 کیلومتر مربع

جمعیت: 6 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: خاورمیانه

پایتخت: عَمّان

مرزهای این کشور:

از غرب: عراق

از شرق: فلسطین

از شمال: سوریه

و از جنوب: عربستان سعودی

ص:231

ص:232

سفر به اردن

دیدار من از اردن به دفعات تکرار شد، بدین ترتیب که نخستین دیداری که طی آن با اردن آشنا شدم در سال 1964 م. پس از کنفرانس پیش آهنگان بود که در مکه مکرمه برگزار شد و من ضمن یک هیئت شش نفره تونسی در آن شرکت کردم.

در فرودگاه عمان به زمین نشستیم و چهار روز در پایتخت اردن به میزبانی انجمن پیش آهنگان اقامت کردیم و آقای ممدوح خرمه نیز که آن زمان یک پست وزارتی را بر عهده داشت از ما استقبال نمود. همچنین خانم شاهزاده علیا در انجمن های زنان که خود شخصاً در منطقۀ کوه های عمان بر آن ها نظارت داشت ما را به مهمانی خود دعوت نمود و توسط وی با بسیاری از شخصیت های اردنی از زنان و مردان آشنا شدیم.

در آن زمان کشورهای عربی در اوج قدرتشان بودند و خود را از هر جهت برای مقابله با اسرائیل آماده می کردند و این رژیم را به نابودی و پایان دادن به وجود نامشروعش تهدید می کردند و رئیس جمهور فقید مصر، جمال عبدالناصر نیز جهان عرب را رهبری می نمود و مردم به ویژه در اردن و فلسطین نام او را بر زبان داشتند.

در آن روزها دیدار ما از اردن به طور اتفاقی با فعالیت رسانه های گروهی اعم از رادیو، تلویزیون، مطبوعات و مجلات علیه رئیس جمهور بورقیبه همراه شده بود.

فردی که او را به «خائن بزرگ» لقب داده بودند و این به دلیل اظهاراتی بود که طی

ص:233

دیداری که از اردوگاه های فلسطینیان در اردن انجام داده بود، بیان کرده بود، مبنی بر این که: بر فلسطینیان لازم است که تقسیمی که سازمان ملل در سال 1947 بر آنان تحمیل کرده بود، بپذیرند و به کشور خود بازگردند تا از داخل فلسطین با اسرائیل مقاومت کنند.

بدین ترتیب ناسیونالیست های عرب و طرفدار جمال عبدالناصر و نیز فلسطینیان علیه رئیس جمهور تونسی حبیب بورقیبه سخت برآشفتند و به دشنام و ناسزاگویی وی پرداختند، تا آن جا که مجبور به ناتمام گذاشتن دیدار خود و بازگشت به کشور خود شد و اقدام به قطع روابط دیپلماتیک خود با مصر، اردن، سوریه و عراق نمود.

در آن روزها چه کسی را جرأت آن بود، یعنی سه سال پیش از جنگ زودگذری که اسرائیل علیه ملت های عرب برافروخته بود و به جنگ شش روزه نامیده شد و طی آن نیز اسرائیل بخشی از سرزمین های کشورهای عربی مصر، اردن، سوریه و لبنان را اشغال کرد و موجب وارد آمدن ضربه ای شد که ملت های عرب هنوز تا به امروز از آثار آن رنج می برند.

پیش از این چه کسی را جرأت آن بود که وجود کشوری به نام اسرائیل را به رسمیت بشناسند، تا چه رسد به همزیستی مسالمت آمیز با آن و پذیرش مصوبۀ تحمیلی سازمان ملل که چهل درصد از سرزمین فلسطین را به این رژیم می دهد و آن را به رسمیت می شناسد و این زمانی بود که ملت های عرب و در رأس آنان پادشاهان و رؤسای جمهور عرب شعار نه سازش نه مذاکره و نه صلح با اسرائیل را سر می دادند.

بنابراین وقتی بورقیبه قائل به پذیرش مصوبۀ تقسیم فلسطین شد، این امر نزد

ص:234

کشورهای عرب به معنای خیانتی بزرگ به حقوق ملت فلسطین و تسلیم شدن در برابر امر مسلم بود، چیزی که همۀ کشورهای عربی آن را رد می کردند. رادیو تلویزیون ها و مطبوعات آن زمان نیز بورقیبه را به انواع خیانت ها و مزدور بودن متهم کردند.

خداوند بر عمر بورقیبه افزود تا در همان حالی که از مقام خود معزول شده است، ببیند و بشنود کشورهایی که او را به خیانت و مزدور بودن متهم می کردند اینک برای به رسمیت شناختن اسرائیل و برقراری روابط با آن از یکدیگر پیشی می گیرند. در رأس همۀ اینها سازمان آزادی بخش فلسطین و رئیس آن یاسرعرفات است که به خاطر اظهارات بورقیبه در سال 64(1) که شصت درصد از سرزمین فلسطین از جمله قدس شریف را به وی واگذار می کرد، جهان را زیر و رو می کند و با رد این اظهارات می گوید: «یا همه یا هیچ».

امروز بورقیبه از طریق تلویزیون می بیند که یاسرعرفات قهرمان آزادی فلسطین و امید فلسطینیان چنان خود را در برابر اسرائیل خار و ذلیل می کند تا این رژیم تنها سیزده درصد از کرانۀ باختری را به او بدهد، آن هم به بهایی گزاف که همانا نابودی جنبش حماس و همۀ آزادگان فلسطینی است که از داخل این سرزمین در برابر اسرائیل مقاومت می کنند.

و نتانیاهو نخست وزیر اسرائیل نیز خواستۀ عرفات را رد می کند و با دادن آن مقدار ناچیز از زمین ها در حق او مضایقه می نماید با این ادعا که وی به وعدۀ نابود کردن تروریسم عمل نمی کند.

بدین ترتیب این نمایش نزد همۀ مردم شناخته شده گردید که یاسرعرفات به

ص:235


1- (1) . سال 1964 میلادی.

اسرائیلی ها قول داده است که در صورتی که به او اجازۀ ورود به سرزمین اشغالی را بدهند ولو در بخش کوچکی از آن حتماً انقلاب سنگ، جنبش جهادی حماس، حزب اللّه و هرکه علیه اسرائیل شورش به پا کند و یا امنیت و ثبات آن را مورد تهدید قرار دهد ریشه کن خواهد کرد.

مسألۀ مهم برای یاسرعرفات این است که رئیس جمهور فلسطین شود و به این افتخار نایل آید مانند همۀ رهبران عرب که بی هیچ رنج و مشقتی به این پست و مقام رسیده اند، پس چگونه خودش پس از تحمل این همه مشقت به این پست مهم دست نیابد؟

هرچه بیشتر عمر کنی از روزگار شگفتی ها می بینی، وقتی که در خیابان های عمان قدم می زدیم و تابلوها و پلاکاردهایی را می خواندیم که برای رسواسازی تونس و رئیس جمهورش «خائن بزرگ» نوشته شده بود همان طور که او را می نامند، احساس خجالت و شرمندگی کردیم لذا از بیم عکس العمل مردم عادی نشانه ها و پرچم های تونسی را که روی شانه هایمان بود، برداشتیم. اما آقای ممدوح خرمه به ما آرامش خاطر داد و گفت: شما مهمان ما هستید پس نباید از چیزی بهراسید.

اما میان دوستان پیش آهنگ اردنی ما کسانی بودند که گاهی موضوع رئیس جمهور ما و مواضع او را با ما پیش می کشیدند، لذا در پاسخ به آنان می گفتیم که ما با وی موافق نیستیم و مانند شما جز به نابودی نهایی اسرائیل که سرزمین های ما را غصب کرد و مسجدالأقصی را اشغال نمود و به مقدسات ما هتک حرمت کرده و حیثیت و اعتبار ما را خدشه دار کرد فکر نمی کنیم.

آن زمان هنوز جوان بودیم و نسبت به مسألۀ فلسطین شور و شوق بسیاری

ص:236

داشتیم و با غرور و افتخار و اعتماد به نفس بالایی از نابودی آن میکروبی که امپریالیسم در کالبد امت عرب قرار داده بود سخن می گفتیم و خبر نداشتیم که روزگار چه شکست ها، رخدادهای شگفت و وقایع ناگواری برای ما پنهان داشته است طوری که کیان ملت عرب را متزلزل ساخت و باعث شکست آن در همۀ زمینه های نظامی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی شد و دیگر برای این ملت هیچ تقدیر و احترامی نزد سایر ملت ها باقی نماند.

و اگر به سوی حق و حقیقت هدایت نمی یافتم و تاریخ را نمی شناختم و نمی دانستم که پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برای امت ایشان چه پیش آمد نمی توانستم علل و عوامل این شکست همه جانبه و فراگیر را دریابم، بنابراین وقتی که هدایت یافتم و حق را شناختم آن وقت بود که دیدگاه ها و نظراتم واضح و روشن شد و نتایج و عواقبی که به آن ها رسیدیم برای من معلوم گردید، بلکه به خاطر آنچه که امت اسلام در حق پیامبر خود و عترتش مرتکب شد حتمی و محقق گردید.

و وقتی که سخن حضرت فاطمۀ زهرا علیها السلام را به خاطر می آورم که با پرتو پروردگار خویش فرجام این امت را می دید امتی که از صراط مستقیم منحرف گردید. آن حضرت از سرنوشت این امت خبر داد و این که در نتیجۀ انحراف از کتاب خدا و سنت پیامبرش و عشق به ریاست چه بر سرش خواهد آمد، بدین ترتیب این بزرگ بانوی عالم برای ما تصویری را ترسیم نمود که گویی یک تصویر تلویزیونی است که امروزه آن را آشکار می بینیم.

پس اینک به آن حضرت گوش فرا دهیم آن دم که در حضور امت خطبه خواند، در حالی که آزرده خاطر و دل شکسته بود، تا این که در پایان خطبۀ خود در حالی که به مهاجرین و انصار می نگریست به ایشان بگوید:

ص:237

بدانید که به جانم سوگند این حکومتی که اینها درست کرده اند تازه آبستن شده است، پس صبر کنید تا این که ببینید چه ثمری به بار می آورد، سپس از آن به اندازۀ تغارهای بزرگ خون تازه بدوشید. این جاست که کسانی که راه باطل رفته اند، زیانکار می شوند و آیندگان عاقبت آنچه را که گذشتگان تأسیس نمودند، خواهند دید (اکنون که به مراد خود رسیدید) برای دنیای خود خوش باشید و برای فتنه هایی که خواهد آمد مطمئن باشید و بشارت باد شما را به شمشیرهای برنده ای که به دنبال آن می آید و قدرت متجاوزی که حداکثر ظلم و تعدی را روا می دارد و (بشارت باد شما را) به هرج و مرجی که فراگیر است و همه جا را شامل می شود و (بشارت باد شما را) به استبدادی از ظالمین که جز مقدار اندکی از بیت المال را باقی نمی گذارد، به گونه ای که کسی در آن رغبت نمی کند و جمعیت شما را نابود می کند (همه را قتل عام می کند). پس حسرت و اندوه بر شما باد! به کدامین سو هستید! راه حق و رحمت خداوند بر شما کم شده است، آیا شما را بر رحمت خداوند وادار کنیم حال آن که خودتان کراهت دارید.

آیا پس از این سخن کوچک ترین تردیدی در این باقی می ماند که وضعیتی که امروزه مسلمانان دچار آن شده اند در واقع نتیجۀ قطعی و مسلّم اعمالی است که خود در گذشته مرتکب شده اند و طعم تلخی را که امروزه می چشند، محصول همان چیزی است که در گذشته کاشته بودند.

و چه بسا آنچه را که در آینده پیش خواهد آمد بسیار زشت تر و بدتر و وحشتناک تر از آن چیزی است که در گذشته پیش آمد. «وَ ما ظَلَمَهُمُ اللّهُ وَ لکِنْ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ».1 لا حول ولا قوّة إلّاباللّه العلی العظیم.

ص:238

باری، همۀ این افکار و اندیشه ها تراژدی ملت عربی و اسلامی را در همه جای جهان که در آن زندگی می کنیم، به یادمان می آورد.

اگر پیش از این از حقایق تاریخ آگاه بودم همه چیز بر من آسان می شد و برای ناسیونالیسم عربی و آن سنبل های موهومی که آن ها را به عنوان بهترین افراد بشریت تمجید و تقدیس می کردیم، آن شور و اشتیاق مفرط را پیدا نمی کردم.

به یاد می آورم که پس از گرایشم به تشیع یک بار دیگر به اردن رفتم و با بسیاری از دوستان و در رأس آنان با برادر ارجمندم موسی عارف صنوبر ملاقات کردم، من در بعضی از مهمانی های شبانه سعی کردم که کاذب بودن عقایدشان را برای آن ها روشن کنم اما از عکس العمل آن ها بیمناک شدم، زیرا به طور عجیبی از شیعه نفرت دارند، لذا کوچک ترین حرفی به آنان نزدم و رفتار شایسته ای با آنان داشتم و به اتفاقشان دست به یک ماجراجویی خطرناک زدم که نزدیک بود به بهای جانم تمام شود.

یکی از آنان به من پیشنهاد داد که همراه چند تن از برادران اردنی که فلسطینی الأصل بودند به زیارت مسجدالأقصی بروم و من که امید زیارت قدس شریف، دومین مکان مقدس و محل اسراء و معراج پیامبر را داشتم، نمی توانستم این پیشنهاد را رد کنم، بنابراین وی یک کارت شناسایی فلسطینی برای من تهیه کرد و به وسیلۀ آن به بهانۀ دیدار از خویشان و نزدیکان، همراه آنان وارد سرزمین های اشغالی شدم.

صبح هنگام به راه افتادیم و یک ساعت بعد به بیت المقدس رسیدیم زیرا شهر «السلط» یا «معان» تنها پنجاه کیلومتر از آن جا فاصله دارد. در آن جا نماز گزاردم و از شدت خوشحالی و نیز به خاطر سستی و سهل انگاری که در برابر خداوند و در

ص:239

حق خانه های خداوند و مناسک دینی کردیم، گریستم.

نزد یکی از فلسطینی هایی که همراه ما از اردن آمده بودند ناهار خوردیم، سپس نماز ظهر و عصر را در مسجدالأقصی به جا آوردیم و بعد دوباره به شهر «السلط» بازگشتیم در حالی که باور نمی کردم که از دست پلیس اسرائیل نجات یافته ام. آن ها اگر حتی یک سؤال از من می پرسیدند، پی می بردند که من یک خارجی هستم و اهل فلسطین نیستم، خداوند را به خاطر این لطف و عنایتش سپاس گزارم. به شهر السلط بازگشتم و دو روز در آن جا اقامت کردم.

یک بار دیگر به اردن سفر کردم تا جهت ادای حج عمره از سفارت عربستان در عَمّان ویزا بگیرم، به شهر «الزرقا» رسیدم و به جست و جوی دوستم موسی صنوبر پرداختم که در این شهر زندگی می کرد، اما به من گفته شد که وی به خارج از کشور رفته است. خواستم به عمّان بازگردم اما جوانی که این خبر را به من داد، مانع من شد و اظهار تمایل کرد که مرا به مهمانی خود بپذیرد تا زمانی که موسی بازگردد. او گفت: شما سه یا چهار روز نزد من در خانه خواهید ماند، تا آن زمان ان شاءاللّه که بازگشته است، سعی کردم عذر او را بخواهم اما او به شدت اصرار کرد، زیرا می ترسید اگر بروم موسی از او گله مند شود، لذا کنار او در کارگاهی که در آن مشغول بود ماندم و در شامگاه همراه وی به منزلش رفتم، آن جا به خوبی از من پذیرایی کردند و اتاق جداگانه ای برای اقامتم به من دادند، وقتی شب فرا رسید، گروهی از اخوان المسلمین به منزلش آمدند، آن ها همه، ریش خود را زده بودند، به من سلام کردند و پس از صرف شام وقت نماز شد، پس صاحب خانه جلو آمد تا امامت جماعت را به عهده بگیرد، اما دریافتند که من در حالی نماز می خوانم که دست هایم را پایین انداخته ام و مانند خودشان آمین نمی گویم و بسمله را نیز

ص:240

می خوانم و آیات را پس از امام جماعت تکرار می کنم، همین که نماز تمام شد، انتقادها شروع شد و از من پرسیدند که بر چه مذهبی هستم؟

گفتم: من مالکی بودم، اما مذهبم را به جعفری تغییر دادم. گفتند: جعفری یعنی چه، آیا همان مذهب شیعه نیست؟

از این که به این مطلب پی بردند، خوشحال شدم و گفتم: بله، این همان مذهب شیعۀ امامی است، پس بعضی از آن ها شروع به نگاه کردن به یکدیگر کردند، گویی که با پلک زدن با هم صحبت می کردند. پرسیدم شما چه انتقادی از شیعه دارید؟

پس یکی از آنان در حالی که به دوستانش نگاه می کرد، گفت: شیعه و یهود با هم یکسانند. دومی گفت: خطر یهود از شیعه کمتر است، زیرا آن ها را می شناسی و در برابر آن ها و توطئه هایشان احتیاط می کنی، اما شیعه به حساب اسلام گذاشته می شوند، آن ها منافقند اگر با ما بنشینند، می گویند ما هم مانند شما به یگانگی خداوند و این که محمد بنده و رسول اوست شهادت می دهیم اما اگر با خودشان خلوت کردند، می گویند علی رسول خداست.

سومی گفت: منافقین در قعر جهنم اند.

از این سخنان به خشم آمدم و گفتم: این همه خرافات و انحرافات دیگر کافی است، آیا میان شما کسی هست که حتی یک کتاب شیعه خوانده باشد، آیا کسی از شما با شیعه نشسته است و با آن ها دربارۀ امور دنیا گفت و گو کرده است؟

به خدا قسم که شما ندانسته و بی هدف و بدون استناد به قرآن کریم سخن می گویید و حرف های نادرستی دربارۀ دیگران می گویید که هیچ دلیلی برای آن ها ندارید. من هم مانند شما چیزهایی دربارۀ شیعه می گفتم، همین که مطلبی را می شنیدم و بدون این که تحقیق و بررسی کنم، وقتی بررسی کردم متوجه شدم که

ص:241

شیعیان خود مسلمان واقعی هستند که از عترت رسول خدا و فرزندان ایشان پیروی نمودند.

یکی از آن ها خندید و گفت: حتی حسین بن طلال پادشاه ما هم از فرزندان پیامبر است و بقیۀ حاضرین هم خندیدند.

گفتم: بله، حسین طلال و ملک حسن دوم پادشاه مغرب هر دو از نسل پیامبرند به رغم خواست مخالفان.

اما آن ها از ائمه معصومین که رسول خدا صلی الله علیه و آله آن ها را مشخص نموده اند و امت را نیز به پیروی و اطاعتشان امر فرموده اند نیستند.

اغلب آن ها خندیدند در حالی که تکرار می کردند: معصومین! این همان مبالغه و تفسیر به رأی است، اگر پیامبر معصوم نبودند و خود نیز در حدیثی به این مطلب تصریح کردند که

«کلّ بن آدم خطّاء و خیر الخطّائین التوابین».(1) در این صورت چگونه ممکن است که علی و فرزندانش معصوم باشند.

فهمیدم که بحث کردن با آن ها دربارۀ این مسائل برای آن ها تلخ و ناخوشایند است و نمی توانند برای امت چیزی را قائل شوند که از رسول خدا صلی الله علیه و آله دریغ می کنند، پس گفتم: مهم این است که منظور من از عترت رسول خدا پادشاه مراکش یا پادشاه اردن یا پادشاه عربستان نیست و مهم این است که بدانید شیعه همان طور که ادعا کردید به رسالت و نبوت علی شهادت نمی دهند بلکه اینها صرفاً شایعات مغرضانه است.

یکی از آن ها حرفم را قطع کرد و گفت: یک سؤال از شما می پرسم و اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید به صراحت به من جواب بدهید.

ص:242


1- (1) . هر بنی آدمی بسیار خطاکار است و بهترین خطاکاران کسانی هستند که همیشه توبه می کنند.

گفتم: ان شاءاللّه با کمال صداقت و صراحت جواب شما را می دهم.

پرسید: آیا شما شخصاً ابوبکر و عمر را دوست دارید؟

بی درنگ گفتم: خیر، آن ها را دوست ندارم.

پس میان حاضران غوغا و همهمه ای به راه افتاد، گویی که میان خود جاسوسی را پیدا کردند و رنگ از رخسارشان پرید، بعضی از آن ها تصمیم گرفتند که از آن جا خارج شوند اما صاحب خانه مانع آن ها شد و گفت: بهتر است که موضوع را عوض کنیم و دربارۀ چیزهایی صحبت کنیم که به ما مربوط می شود.

همین طور هم شد، آن ها به اموری پرداختند که به خودشان مربوط می شد، احساس کردم که وجودم برای آن ها نامطلوب است، لذا از صاحب خانه اجازه خواستم تا بخوابم، پس مرا به داخل منزل برد و در را به روی من بست.

وقتی که صبح از خواب بیدار شدم و در منزل کسی را نیافتم، مدت زیادی را به انتظار نشستم تا این که ساعت حدوداً 9 شد.

به موضوع شک کردم و با خودم گفتم: چرا صاحب خانه نیامد، با این که من از صبح زود منتظرش بودم.

پدر صاحب خانه که مرد مسنی بود آمد، به من سلام کرد و صبحانه مختصری جلوی من نهاد اما من از خوردن امتناع کردم، پس پیرمرد بناکرد به پرسیدن سؤالاتی که مرا در تنگنا قرار داد و من با اکراه به بعضی از سؤالاتش جواب دادم، آن گاه سراغ پسرش را گرفتم، پس جواب داد: او به مسافرت رفته است و تا دو هفتۀ دیگر باز نمی گردد.

فهمیدم که این مرد قصد دارد که به طریقی مؤدبانه مرا از منزل بیرون کند. پس گفتم: بنابراین دیگر دلیلی وجود ندارد که نزد شما بمانم، سپس برای رفتن از او

ص:243

اجازه خواستم، پس با شتاب برخاست و در را برای من گشود در حالی که می گفت:

به سلامت.

به کارگاهی که عماد در آن اشتغال داشت، سرزدم او را از دور دیدم، وقتی مرا دید به داخل رفت و از نظرها پنهان شد.

مقابل درب کارگاه ایستادم و با خودم فکر می کردم که مگر من با او چه کردم تا خودش را از من مخفی کند، آن گاه پسری بیرون آمد تا به من بگوید آقای عماد به مسافرت رفته است، گفتم: آیا من از تو سراغ عماد یا کس دیگری پرسیدم؟

به راه خودم ادامه دادم در حالی که از این آدم ها متعجب بودم که چگونه به سرعت دگرگون می شوند، او دیروز به من اصرار می ورزید که نزد خودش اقامت کنم، و اینک از من می گریزد، گویی که یک جنایت کارم. یک بار دیگر از خودم دربارۀ گناهم پرسیدم، اما جز تشیعم و تعلّقم به اهل بیت دلیل دیگری نیافتم، امری که از نظر اینها گناهی است نابخشودنی.

به جای این که در شهر «الزرقاء» بمانم تا منتظر بازگشت دوستم موسی صنوبر باشم، ترجیح دادم که به عمان بروم. بنابراین از آن جا جهت سفر به عربستان سعودی و ادای حج عمره، ویزا گرفتم.

به اتفاق یکی از راننده های اردنی که کالاها را با خود به کشورهای خلیجی می برند سوار یک کامیون شدم، رانندگانی که مسیرشان از شهر «خیبر» و مدینۀ منوره می گذرد.

در میانۀ راه که مسیری طولانی بود دربارۀ همۀ موضوعات با هم گفت و گو کردیم، من فرصت استراحت او را غنیمت می شمردم آن گاه وضو می گرفتم و یک یا چند نماز فریضه را به جا می آوردم، اما آثار حیا و حرج را بر او ملاحظه می کردم.

ص:244

از او پرسیدم: چرا نماز نمی خوانید، شما که مسلمانی خوش قلب و خوش اخلاق هستید.

پاسخ داد: به حکایت من گوش کنید تا آنچه در عربستان برای من پیش آمد برای شما تعریف کنم، با توجه به این که من همیشه از مدینه می گذرم، وجدانم مرا توبیخ کرد و گفتم: چطور همیشه از شهر پیامبر بگذرم در حالی که من تارک الصلاة هستم.

کامیون را متوقف کردم و برای یافتن آبی جهت وضو به جست و جو پرداختم و پس از زحمت زیاد شیر آبی پیدا کردم، شیر آب را باز کردم تا وضو بگیرم، ناگهان دیدم عصایی بر سر و شانه هایم فرود می آید و مردی با عصا به جانم افتاده است و با خشم و عصبانیت بر سرم فریاد می زند، به او گفتم: می خواهم وضو بگیرم تا نماز بخوانم.

جواب داد: برو این جا از وضو خبری نیست، آن گاه شیر آب را بست و مرا به بدترین شکل از آن جا راند، پس برگشتم در حالی که به عربستانی ها ناسزا می گفتم و به روزگار که شأن و جایگاه این پابرهنگان عریان را بالا برد، نفرین می کردم.

طوری که امروز به همۀ مردم اهانت می کنند، بدین ترتیب این روستایی گستاخ به خاطر شدت ضربات و اهانت هایش مرا از نماز خواندن منصرف کرد.

گفتم: دوست من این عذر قابل قبولی نیست، شاید خداوند متعال قصد داشت تو را بیازماید، بنابراین صبور باش و از نماز دوری نکن زیرا یکی از شیاطین باعث تحریک شما شد، نماز ستون دین است و بین اسلام و کفر همین ترک نماز است و شما شخصاً به حکم شغلی که دارید با مردم ارتباط ندارید، پس ارتباط خودتان را با پروردگارتان که شما را به صورتی تمام و کمال آفرید قطع نکنید و نماز را به جا

ص:245

بیاورید و از او بخواهید که شما را در سفرهای دور و درازتان حفظ نماید و شما را به سلامت نزد خانواده و فرزندانتان بازگرداند.

مرد بیچاره از سخنانم متأثر شد و اشک در چشمانش حلقه زد و همان لحظه از جا برخاست و وضو گرفت اما برای خشک کردن پاهای خودش و پوشیدن کفش هایش دچار مشکل شد، بنابراین طریقۀ وضوی اهل بیت علیهم السلام را به او آموزش دادم، او بسیار خوشحال شد و گفت: اگر از قبل با این وضو آشنا بودم نماز را ترک نمی کردم، همچنین جمع بین دو نماز را به او یاد دادم.

پس مرا بوسید و گفت: شما را خداوند برای من فرستاد، خدا خیرتان بدهد.

به مدینۀ منوره رسیدیم، از کامیون پیاده شدم در حالی که در جیب خودم به دنبال پول می گشتم تا کرایه ای را که در مورد مبلغ آن با هم توافق کرده بودیم، به او بپردازم. اما او امتناع کرد و گفت: به خدا اگر شما به خاطر همراهی با من اجرتی را قبول می کردید با کمال میل آن را به شما می پرداختم.

با هم دست دادیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم، آن گاه هر یک از ما دوست خود را بوسید و به امید دیداری دوباره از همدیگر جدا شدیم.

ص:246

سفر به مراکش

مراکش

مساحت: 710000 کیلومتر مربع

جمعیت: 28 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: شمال غرب آفریقا

پایتخت: رباط

مرزهای این کشور:

از غرب: اقیانوس اطلس

از شرق: الجزایر

از شمال: دریای مدیترانه

و از جنوب: موریتانی

ص:247

ص:248

سفر به مراکش

پیش از گرایشم به تشیع به اتفاق جمعی از دوستان به وسیلۀ یک خودروی اختصاصی دو بار مسافرت کردم، در قالب یک سفر گردشی به قصد آشنا شدن با آن دیار و مردمش و نیز خریدن بعضی از اجناس که از آن جا به بهای کمی وارد می شد.

هر دو سفر موفقیت آمیز بودند و این به خاطر فواید مادی و معنوی بود که در برداشتند و ذهن انسان نیز آن حال و هوای عربی اسلامی که شهرهای مراکشی را آکنده می کند، به جا می گذارد. همچنین حسن برخورد و مهمان نوازی در روستاهای کوچک که از سر و صدای انبوه گردش گران به دور مانده اند. گردش گرانی که از همه جا به این کشور سرازیر شده بودند تا در تمامی زمینه ها شاهد منافعی برای خویش باشند و از زیبایی طبیعت با شکوهی که نظیر آن در کشورشان سراغ ندارند لذت ببرند و این چنین است که یک مسلمان با خود می گوید: چه بزرگوار و منزه است آن که این همه نعمت را ارزانی نموده است، اما ما آن طور که شایسته است قدر این نعمت ها را ندانستیم و در زمرۀ بندگان شکرگزارش در نیامدیم.

من مردم مراکش را در سادگی شان و گشایش آنان در عمق اعتقادات و تعهد و پایبندی به دین شناختم و نیز در عشق و اخلاص راستین آنان نسبت به آنچه بوی آن سلالۀ پاک و خاندان شریف از آن می تراود، شمار نام های محمد، علی، فاطمه،

ص:249

حسن و حسین در مراکش چه بسا از آنچه که در دیگر کشورهای عربی موجود است افزون تر باشد.

من ملاحظه کردم کسانی که فرزندان خود را به این نام ها نام گذاری می کنند، به فرزندان خود احترام می گذارند، یعنی این که به آنان ناسزا نمی گویند و هرگز به آنان اهانت نمی کنند. اشراف(1) نزد آنان از دیگر کشورهای عربی چیز مقدسی به شمار می رود، همچنین مراکشی ها برای مراسم مذهبی ارج و احترام بسیاری قائل هستند.

مساجد، جوامع، عبادتگاه ها و آرامگاه های اولیا و صالحین در این کشور بسیارند.

آنان در اعیاد اسلامی مراسم جشن برگزار می کنند و در برگزاری جشن میلاد شریف نبوی که یک ماه تمام به طول می انجامد مبالغه و اغراق می نمایند، برخلاف سعودی ها که برگزاری جشن را به این مناسبت حرام می دانند و ادعا می کنند که این عمل یک بدعت است.

به همین دلیل است که مراکش نقش و تأثیر اسلامی سنّی خود را در مذهب حفظ کرد، اما این کشور در اعتقادات خود به شیعه نزدیک است، بدین معنی که هیچ کس را بر اهل بیت علیهم السلام مقدم نمی دارند. آنان همچنین در ماه محرم و در دهۀ نخست آن عزادارند، به ویژه در روز عاشورا ایشان را می بینی که دست از کار می کشند و از زینت و آراستن خویش پرهیز می کنند، بلکه بعضی از آنان را می بینی که میان خود به یکدیگر تسلیت می گویند و از افتخارات سرور جوانان اهل بهشت حضرت اباعبداللّه الحسین علیه السلام یاد می کنند.

لذا وهابیت در مراکش به دلیل عشق و ارادت نامتناهی مردم این کشور نسبت به اهل بیت علیهم السلام و نسل و تبار آنان رواج چندانی نیافت، مراکشی ها عادت دارند که

ص:250


1- (1) . اهل سنت، سید را شریف می خوانند.

همیشه به اهل بیت علیهم السلام به درگاه خداوند متوسل شوند و آنان را میان خود و پروردگارشان به عنوان واسطه ای نجات بخش از عذاب الهی قرار دهند.

به همین دلیل است که می بینی مراکشی ها پادشاه خود، ملک حسن دوم را دوست دارند و وی را امیرالمؤمنین می خوانند و بر سر و دست و حتی پای او نیز بوسه می زنند، زیرا وی از نسل آن سلالۀ پاکی است که از علی و فاطمه و حسن و حسین سرچشمه گرفته است، بنابراین اصل و تبار خاندان سلطنتی، حسنی و از اولاد امام حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام می باشد.

بنابراین با خود فکر کردم که کتاب خودم آن گاه هدایت شدم را به ملک حسن دوم اهدا کنم، شاید که حقیقت پنهان شده ای را که در گذر تاریخ با آبا و اجدادش مدفون گشت، بیابد و بدین ترتیب به اصل و تبار خویش بازگشته و ملت خود را نیز برای سوار شدن به کشتی نجات به دنبال خود بکشاند، چرا که مردم بر سیرت پادشاهان خویشند.

پس منتظر فرصت مناسب شدم تا این که پیش آمد.

روزی طبق معمول شبانه، مشغول تماشای یک برنامۀ تلویزیونی فرانسوی به نام «ساعت حقیقت» بودم که خانم روزنامه نگار معروف بنام کریستین اوکرینت(1) ما را به تماشای این برنامه عادت داده بود، وی دارای اطلاعات گسترده ای در زمینۀ سیاسی و فردی بسیار فرهیخته بود، او در پرسش از مهمان برنامه جسورانه عمل می کرد و طوری او را در تنگنا قرار می داد تا مجبور شود در کمال صداقت به پرسش هایش پاسخ دهد، طی یک هفته ای که تلویزیون برنامه های آیندۀ خود را اعلام می کرد مطلع شدم که برنامۀ «ساعت حقیقت» این بار پذیرای ملک حسن دوم

ص:251


1- (1) . Christine O'krent .

پادشاه مراکش خواهد بود تا به پرسش های ارائه شده پاسخ دهد.

و چون ایشان نمی توانست به خاطر یک برنامۀ تلویزیونی به فرانسه برود، لذا گروه تدارک دهندۀ این برنامه، خود برای دیدار با وی به مراکش رفت. برنامه ای که یک ساعت تمام ادامه می یافت و به همین دلیل هم «ساعت حقیقت» نام گذاری شده بود، برنامه آغاز شد و پادشاه لبخند به لب و با روی گشاده و با نشاط در قصر خود ظاهر شد. آن گاه خانم روزنامه نگار وی را زیر بارانی از سؤالات قرار داد و او نیز با صراحت و بدون این که محتاطانه عمل کند به همۀ این سؤالات پاسخ داد.

کریستین اوکرینت اغلب پرسش های خود را در مورد تقریب اسلام و مسیحیت متمرکز کرده بود و این در سایۀ دیداری بود که پاپ ژان پل دوم از مراکش انجام داده بود، در این دیدار انبوه گروه های مردمی مراکش با شور و شادی و آغوش باز و سردادن شعارهایی از پاپ استقبال نمودند و برای وی و پادشاه فریاد زنده باد سردادند.

اما آنچه که این روزنامه نگار به سبب آن ملک حسن را نگران کرد اعتراض یا انتقاد او از ایشان بود که چگونه در شهر «دارالبیضا» مسجدی با آن عظمت که بزرگ ترین مسجد جهان است با هزینه های هنگفتی می سازد و حال آن که در بین ملت مراکش فقرا و تهیدستانی وجود دارند که به لقمه نانی برای رفع گرسنگی محتاج ترند، چیزی که از نظر آنان از ساختن مسجدی برای نماز بهتر است.

در این جا ملک حسن دوم پاسخی داد که به نظر می رسید با این پاسخ این روزنامه نگار مزاحم را متقاعد کرده بود لذا به سؤال دیگر پرداخت.

او پاسخ داد: شما در قرون وسطی گرسنه بودید و از شدت فقر و عقب ماندگی به جان یکدیگر می افتادید، با این همه در پاریس بزرگ ترین کلیسا را به نام

ص:252

Notredame De Paris ساختید، پس چرا آن زمان به فکر گرسنگان نبودید.

خانم روزنامه نگار سکوت کرد و اعتراضی نکرد آن گاه سؤال بعد را مطرح کرد و پرسید:

نظر شما در مورد شیعه چیست؟

وی فوراً پاسخ داد: آنان فرقه ای هستند که از اسلام منحرفند، آن گاه ادامه داد: ما و جهان تشیع طی چهارده قرن با هم برادر بودیم و هیچ کس جز خمینی این رابطۀ برادرانه را برهم نزد.

با شنیدن این پاسخ هوش از کف دادم و افکارم پریشان شد، هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که ایشان در سینۀ خود چنین کینه ای را نسبت به شیعه و شخص امام خمینی داشته باشد و بگوید: ما و جهان تشیع طی چهارده قرن با هم برادر بودیم و هیچ کس جز خمینی این رابطۀ برادرانه را برهم نزد.

امام خمینی چه کاری انجام داده اند تا آن رابطۀ برادرانه را برهم بزنند؟ آیا به این دلیل که شاه مخلوع را از ایران بیرون راند، همان طور که دوست عزیزش آمریکا نیز او را از خود راند ولی پادشاه مراکش بعد از این که همۀ کشورها درهای خود را به روی او بستند و به او پناهندگی ندادند در مراکش با آغوش باز از او استقبال نمود.

بعلاوه اگر ایشان در مورد شیعه به انحراف آنان از اسلام حکم می دهند و با این وجود طی چهارده قرن آنان را برادران خود می داند، پس حق داریم از ایشان بپرسیم آیا آنچه امام خمینی در انقلاب اسلامی خود علیه مستکبران و علیه ظلم و فساد انجام دادند از انحراف شیعه از اسلام خطرناک تر است یا این که شیعه مسلمان بودند و از اسلام منحرف نشدند مگر بعد از ظهور امام خمینی؟

با شنیدن این پاسخ که مرا بسیار ناراحت کرد و خواب را از چشمانم ربود،

ص:253

بی تاب شدم، در واپسین ساعات شب برخاستم تا به ملک حسن دوم نامه ای بنویسم و در آن به اختصار بعضی از افکار و نظرات خودم را شرح بدهم شاید که خداوند متعال بصیرت وی را به روی حق بگشاید تا در خصوص برادران شیعه اش تجدید نظر کند. کسانی که وی را دوست دارند و به او احترام می گذارند تنها به این خاطر که از تبار آن شجرۀ مبارکی است که ریشه اش استوار و شاخه اش در آسمان است.

و اینک نامه ای را که به پادشاه مراکش نوشته بودم برای شما نقل می کنم.

بسم اللّه الرحمن الرحیم، والصلوة والسلام علی أشرف المرسلین سیّدنا ومولانا محمّد وآله الطیّبین الطاهرین.

به امیرالمؤمنین والاحضرت ملک حسن دوم پادشاه مراکش که جان نثار وجودشان و خداوند نیز یار و یاورشان باد.

السلام علیکم ورحمة اللّه تعالی وبرکاته وبعد:

دیداری که در کانال اول تلویزیون فرانسه و در برنامۀ «ساعت حقیقت» با شما انجام شد، پیگیری نمودم و پاسخ های قانع کنندۀ شما به پرسش های آن روزنامه نگار مورد تحسین این جانب واقع شد، همچنین شخص دلدادۀ شما به عشق خدا و رسول او و عشق ملتتان مورد تحسین و توجه این جانب قرار گرفت، بنابراین از خداوند متعال مسألت می نمایم که در آنچه خیر و صلاح ملت و مملکت است به شما توفیق دهد و شما را یاری نماید، جز این که در این جا فرصت را غنیمت می شمارم تا به خدمت والاحضرت این نکته را ملحوظ دارم که پاسخ شما در خصوص شیعه زمانی که حکم به انحراف آنان دادید، قانع کننده نبود.

بنابراین اجازه بدهید که کتاب خود آن گاه هدایت شدم را به حضورتان اهدا کنم

ص:254

باشد که نظر جنابعالی را دربارۀ این فرقه که یک سوم مسلمانان جهان به شمار می رود، تغییر دهد و اگر شیعه برای تأیید اهل بیت و نصرت آنان و ارجاع حق به آنان و اقتدا به ایشان در امور دین و دنیا به پا خاست، اهل بیتی که پوشیده نیست که پدران و نیاکان شما هستند، پس بر شماست که با بیانی شایسته و سخن حق در راه رضای خداوند به آنان یاری رسانید، صرف نظر از همۀ مواضع سیاسی و اختلافی که با امام خمینی دارید. جناب ملک اگر در برنامۀ «ساعت حقیقت» فرموده بودید که شیعیان طی چهارده قرن برادران شما بودند و هیچ کس جز خمینی این رابطۀ برادرانه را برهم نزد، پس بر شما لازم بود که امت اسلامی را به ویژه در این مرحلۀ بحرانی به وحدت و برادری صادقانه دعوت نمایید.

و اگر حضرت ملک حسن دوم که فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله هستند در یک تلاش برای وحدت مسلمانان و مسیحیان با نوادۀ عیسی بن مریم علیها السلام یعنی ژان پل دوم دیدار نمودند همان طور که خبرگزاری ها و شبکه های تلویزیونی فرانسه تصریح کردند و همان طور که در دیدار تلویزیونی اخیرتان شنیدم زمانی که فرزندان ابراهیم علیه السلام را به وحدت فراخواندید سزاوارتر این بود که فرزندان امت اسلام را اعم از شیعه و سنی به اتحاد و همدلی دعوت نمایید، چرا که بر این امر قادر هستید و سزاوار شماست تا از این طریق به خرسندی جدتان رسول خدا صلی الله علیه و آله و در نهایت رضایت خداوند متعال نایل شوید.

این جانب زمانی که به روزنامه نگار مجری آن برنامه تصریح نمودید که از عمر شما جز کمتر از آنچه سپری شده چیزی باقی نمانده است، بسیار متأثر شدم، پس جهت اصلاح ذات البین بشتابید و میان مسلمانانی که بسیار مشتاق اخوت، وحدت و اتحاد کلمه هستند ایجاد وحدت نمایید چرا که امام خمینی آن شهرت جهانی را

ص:255

به دست نیاورد مگر آن گاه که شعار وحدت را مطرح نمود.

و اگر ایشان نتوانستند آرزوهای خود را محقق سازند و با همۀ اعمالشان به دیدار پروردگارشان شتافتند، علی جنابا اینک نوبت به شما رسیده است. امید است که خداوند متعال به وسیلۀ شما وحدت کلمه ایجاد نماید و امت جدتان محمد صلی الله علیه و آله را متحد سازد و بدین سان در دنیا و آخرت سعادتمند خواهید شد. روزی که به سوی پروردگارتان باز می گردید، آن گاه دربارۀ هر کوچک و بزرگی شما را بازخواست خواهد نمود. عالی جناب یقین بدانید که حساب شما به خاطر آنچه که خداوند متعال از شهریاری و فرمانروایی و نفوذ و اقتدار در اختیارتان قرار داده است دشوار خواهد بود، آیا پاسخی برای جدتان رسول اللّه مهیا داشته اید آن دم که از شما بپرسند: «ای حسن جهت وحدت میان امتم چه کردی؟ با عترت و فرزندانم چه کردی؟»

سرورم، عالی جناب، من کمتر و کوچک تر از آنم که با چنین بیانی شما را مورد خطاب قرار دهم اما این از باب قول خداوند متعال است که می فرماید: «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ».1

به درگاه خداوند متعال دعا می کنم که بصیرت شما را جهت مطالعۀ نامه و کتاب این جانب بگشاید و پند و عتاب مرا بپذیرید، همانا اسلام به ما یاد داده است که پند و نصیحت برای خدا و رسول او و عامۀ مسلمانان است، پس این امر در مورد سران و شاهان و رهبران آنان چگونه است.

همچنین به درگاه حضرتش دعا می کنم که شما را حفظ نموده و مورد لطف و عنایت خویش قرار دهد و شما را مؤید و منصور گرداند و برای خدمت به ملت و

ص:256

مملکت به شما طول عمر ارزانی نموده و به وسیلۀ عالی جناب حق را یاری نماید تا از جمله رستگاران و کامیابان شوید.

والسلام علیکم ورحمة اللّه تعالی وبرکاته.

از بندۀ حقیر محمد التیجانی السّماوی.

همچنین برای ایشان کتاب آن گاه هدایت شدم را اهدا نمودم و روی جلد آن چنین نوشتم:

هدیۀ ناچیز این جانب به امیرالمؤمنین، عالی جناب ملک حسن دوم سلالۀ عترت پاک اهل بیت مصطفی و کشتی نجات امت و چهره های تابناک هدایت و روشنی بخشان شب های جهالت. از درگاه خداوند متعال برای آن جناب هدایت و توفیق روزافزون را مسألت دارم و این که امت جدش را به وسیله اش اصلاح نماید و او را از جمله زمینه سازان ظهور صاحب الزمان روحی و ارواح العالمین له الفداء قرار دهد.

مؤلف: محمد التیجانی السّماوی.

کتاب را همراه با نامه توسط پست سفارشی فرستادم و رسید آن را دریافت کردم، یک هفته بعد نامه ای از دربار سلطنتی مراکش به دستم رسید مبنی بر این که نامه و کتابم به دست پادشاه رسیده است و ایشان از من به جهت این اقدام سپاس گزاری می نمایند.

اخبار و رویدادهای مراکش را همچنان دنبال کردم و چون مطلع شدم که اعلی حضرت از چند تن از روحانیان و دانشمندان شیعه دعوت نمودند و آنان نیز در برنامه های شبانۀ ایشان در ماه رمضان حضور یافته اند و در حضور وی چند سخنرانی مذهبی ایراد نموده اند بسیار خوشحال شدم.

ص:257

همچنین به آیت اللّه محمدعلی تسخیری دبیرکل مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام دعوت نامه ای جهت حضور در کنفرانس اسلامی با نظارت پادشاه مراکش ارسال شد و روابط مراکش و جمهوری اسلامی ایران بحمداللّه پس از این که قطع شده بود دوباره از سر گرفته شد، فقط خدا می داند شاید نامه و کتاب من در این تحول سریع مؤثر بوده اند.

پس از گرایشم به تشیع همچنان مشتاق دیدار از مراکش بودم، اما می ترسیدم که نامۀ جسورانۀ من مشکلاتی را برای من ایجاد کند، زیرا کشورهای ما گاهی اوقات انسان را به خاطر افکار و عقایدش به شدت مورد بازخواست قرار می دهند.

سرانجام مشیت الهی بر این تعلق گرفت که از کشور ساحل عاج دیدن کنم، اما به ناچار باید از مراکش می گذشتم و در دارالبیضا به حساب شرکت هواپیمایی سلطنتی مراکش اقامت می کردم.

این شرکت اقامت کاملی را به مدت یک روز در یک هتل پنج ستارۀ توریستی به مسافران اعطا می کرد و اگر مسافر مایل باشد که بیش از این مدت یعنی دو یا سه روز دیگر اقامت کند این شرکت نصف هزینۀ مقرر شده را متحمل می شد.

بدین ترتیب تصمیم گرفتم که سه روز در دارالبیضا اقامت کنم و با توجه به این که روابط تونس و مراکش بسیار دوستانه بود و برای ورود به این دو کشور نیز نیازی به اخذ ویزا نبود، لذا با هیچ مشکلی مواجه نشدم و به سهولت وارد مراکش شدم و سه روز در آن جا اقامت کردم، طی این مدت به شهرهای دارالبیضا و رباط رفتم و در حالی که کاملاً محتاط بودم با بعضی از مراکشی ها گفت و گو کردم.

به مسجد جدیدی که پادشاه در دارالبیضا و در سواحل اقیانوس بنا نهاده بود وارد شدم، از مشاهدۀ وسعت و عظمتی که این مسجد را متمایز کرده بودند به

ص:258

شگفت آمدم، همچنین نقش ها و کتیبه های اصیل اسلامی که هر بیننده ای را به تعجب وا می داشتند.

گردشگران و بازدیدکنندگان زیادی در آن جا بودند، گروهی وارد و گروهی خارج می شدند، عده ای نماز می خواندند و عده ای نیز عکس می گرفتند و عده ای هم نشسته بودند تا استراحت کرده و هوای مرطوب برخاسته از دریا را استشمام کنند.

پس از این که مدت زیادی راه رفتم، نشستم تا به بدن خستۀ خودم استراحتی بدهم، آن گاه کفش هایم را درآوردم و پاهایم را دراز کردم و در همان حال به تماشای اطراف پرداختم و کتیبه های قرآنی را که به خطوط کوفی باستانی نوشته شده بود تماشا می کردم و سعی می کردم آن ها را بخوانم.

پس مردی با عصبانیت نزد من آمد و با خشونت بر سرم فریاد زد تا پاهایم را جمع کنم، زیرا آن ها را به طرف قبله دراز کرده بودم، بعد از این که سرپا ایستادم سعی کردم با ملایمت او را آرام کنم و گفتم که من مرتکب فعل حرامی نشده ام که چنین برخورد خشنی با من داشته باشد، کل موضوع این است که از نظر بعضی ها مکروه است که انسان پاهای خود را به طرف قبله دراز کند.

گفت: تو از دین چه می دانی تا در مورد این مسائل با من بحث کنی؟

گفتم: بندۀ حقیر استاد آموزش و پرورش اسلامی و دکتر فلسفۀ اسلامی هستم، و بحمداللّه از همۀ این مسائل آگاهم.

نگاه تمسخرآمیزی به من انداخت و سپس راه خود را در پیش گرفت و رفت، آن گاه مرد دیگری نزد من آمد که ظاهری محترم و با متانت داشت و محاسن سفیدش نیز که آن ها را به خوبی مرتب کرده بود روی سینه اش افتاده بود و از من تقاضا کرد که همراهش به خارج از مسجد بروم، دنبال او رفتم تا این که از مردم دور

ص:259

شدیم.

او خود را شیخ یک طریقت صوفی منسوب به شاذلیه معرفی کرد و این که از شهر فاس می باشد و جهت دیدار از مسجد آمده است.

آن گاه گفت: اما شما از تونس و دکتر فلسفۀ اسلامی هستید.

با تعجب گفتم: چه کسی اینها را به شما گفته است؟

جواب داد: مردی که شما را به خاطر این که پاهایتان را رو به قبله دراز کرده بودید سرزنش کرد، او از پیروان و مریدان من است.

با اطمینان گفتم: چرا مرا از مسجد خارج کردید، من که می خواستم استراحت کنم؟

گفت: چشم ها و گوش های زیادی در آن جاست و در همه جای مسجد هم جاسوسان زیادی وجود دارند.

گفتم: من چه کاری با اینها دارم؟ من یک مسافرم، دو روز را در این جا گذراندم و فردا ان شاءاللّه عازم هستم.

پرسید: آیا شما دکتر تیجانی نیستید؟

از شنیدن این سؤال یکه خوردم، تعجب کردم که او چگونه مرا شناخت.

با اظهار بی اطلاعی گفتم: دکتر تیجانی کیست؟

گفت: مؤلف کتاب معروف آن گاه هدایت شدم.

از شنیدن این حرف خاطرم آسوده شد، پس لبخندی زدم و گفتم: چگونه مرا شناختید؟

پاسخ داد: عکس شما را در بعضی از مجلاتی که به من اهدا شده بود، دیدم. پس گفتم: بله، من تیجانی هستم، آیا کتاب مرا مطالعه کرده اید؟ گفت: البته، من سه کتاب

ص:260

از شما خوانده ام و ملاحظات و اعتراضات زیادی بر نوشته های شما دارم.

با خرسندی گفتم: بفرمایید، هر چه دارید بگویید، شاید به تفاهم برسیم.

گفت: نپرسیدید که آن سه کتاب شما چگونه به دستم رسید؟

گفتم: بله، به یادم آوردید، خوشحالی من از دیدار اتفاقی شما همه چیز را از یادم برد، اما حالا دیگر نه زحمتی وجود دارد و نه ترسی، حالا بفرمایید که چگونه این کتاب ها را به دست آوردید؟

گفت: این کتاب ها حکایت عجیبی دارند، اما من آن را همان طور که پیش آمد برای شما تعریف می کنم. با توجه به این که من روحانی مسجد شاذلیه هستم، از همه جا افرادی به دیدن من می آیند، روزی با یکی از این افراد آشنا شدم، او مسلمانی از سنگال و یکی از متصوفان بود، وی سالی یک یا دوبار به این مسجد می آمد، میان ما دو نفر رابطۀ دوستانه ای به وجود آمد و مثل دو برادر شدیم، نه او چیزی را بر من پنهان می کرد و نه من، احترام زیادی برای من قائل بود و من نیز متقابلاً چنین احساسی نسبت به او داشتم، شاید هم بیشتر این به خاطر درست کاری، حسن اخلاق، پاکی و صداقتی بود که در او یافتم.

یک روز در حالی که مضطرب و پریشان بود و کتاب آن گاه هدایت شدم را در دست داشت نزد من آمد و گفت که این کتاب را سه بار مطالعه کرده و در او تردیدهای زیادی به وجود آورده که از پاسخ دادن به آن ها عاجز است. آن گاه افزود: اگر آنچه که این مرد می گوید درست باشد، در این صورت همۀ ما به دوزخ می رویم، آن هم چه دوزخی، آتشی که داغ و شعله ور است، آن گاه از من خواست که این کتاب را بخوانم و خیلی زود پاسخی به آن بدهم پیش از آن که بسیاری از مردم ما در سنگال تحت تأثیر آن قرار بگیرند.

ص:261

پس کتاب را از وی گرفتم و پرسیدم که آن را چگونه به دست آورده است، گفت که این کتاب نزد ما در سنگال به فروش می رسد و یکی از دوستانم که تحت تأثیر آن قرار گرفتند آن را به من اهدا کرد.

پس او را آرام کردم و گفتم: من این کتاب را طی مدتی که شما مهمان من هستید مطالعه می کنم و پس از آن نظرم را دربارۀ آن به شما خواهم گفت.

وی سه روز و سه شب مهمان من بود، هرگاه بخشی از کتاب را مطالعه می کردم کینه ام نسبت به شما بیشتر می شد، خصوصاً وقتی که سعی می کردم مطالب را به گونه ای تفسیر کنم تا برادر موسی سنگالی را از کتاب شما بیزار کنم و او نیز با من مخالفت می کرد و می گفت که همۀ احادیثی را که در کتاب آمده است پیگیری کرده است و آن ها را همان طور که در کتاب نوشته شده بود احادیث صحیح و معتبری یافته است. به علاوه، وقایع تاریخی که کتاب بیان کرده است او را سخت تکان داد، به ویژه آنچه که برای فاطمۀ زهرا پس از رحلت پدرش روی داد، لذا هرگاه این رویدادها را به یاد می آورد به شدت می گریست و هر کسی که او را آزار داد یا باعث آزار او شد نفرین می کرد و این حدیث پیامبر را بسیار یاد می کرد که فرمود: «فاطمه پارۀ تن من است، هر که او را بیازارد مرا آزار داده است و هر که مرا بیازارد خداوند را آزار داده است». سپس می گفت: عمر بن خطاب چگونه فاطمه را به آتش زدن منزلش تهدید می کند؟ و من نیز با تلاش بسیار سعی می کنم که این روایات را تکذیب کنم، اما او به خشم می آید و می گوید: اینها روایات صحیح و معتبری هستند و اگر معتبر نبودند بزرگ بانوی عالم، شبانه، مخفیانه و بدون حضور صحابه به خاک سپرده نمی شد و از همسر خود امام علی نیز نمی خواست که قبرش را پنهان کند تا بدین ترتیب پس از قرن ها و تا به امروز ناشناخته بماند.

ص:262

موسی پس از این سه روز چون مشاهده کرد که من هنوز از عدالت صحابه که در قرآن و بسیاری از آیات و نیز در احادیث شریف نبوی آمده است، دفاع می کنم، کتاب را از من گرفت و با من خداحافظی کرد و پس از آن تا سه سال او را ندیدم.

چون سال گذشته فرا رسید به دیدنم آمد در حالی که ظاهر و هیئتش تغییر یافته بود، او عمامه ای بر سر داشت و روی سینه اش نیز تسبیحی قرار داده بود که آن را تسبیح فاطمۀ زهرا می نامید، وقتی احوال او را جویا شدم، گفت که شیعۀ اهل بیت شده است، از او دربارۀ علت این که مذهب آبا و اجدادش را ترک کرده است پرسیدم، پاسخ داد:

وقتی که از نزد شما به کشورم بازگشتم، میان دو جریان مردد ماندم، جریانی مرا به سمت شیعه و تمسک به اهل بیت سوق می داد و جریان دیگر مرا به سمت اهل سنت و جماعت و پیروی از مذهب آبا و اجداد می کشاند و نیز پرهیز از هر آنچه که بدعت به شمار می رود، چرا که همان طور که در حدیث آمده است، هر بدعتی گمراهی است و هر فرد گمراهی در آتش دوزخ است.

حیرتم بیشتر و شک و تردیدم زیادتر شد تا این که حتی نماز را ترک کردم و دین را بی اهمیت و سبک شمردم و با خود گفتم: اگر مسلمانان نخستین و صحابۀ رسول خدا هر چه می خواستند، انجام دادند، در این صورت دیگر کار اسلام تمام است.

بیش از سه ماه نماز جماعت را ترک کردم، نه نماز می خواندم و نه به چیزی از مسائل دین و احکام شرعی مقید بودم.

اما وجدانم تسلیم من نمی شد و خود را همچنان سرزنش می کردم و آن روزی را که کتاب را خواندم نفرین می کردم.

گفتم: منظور شما کدام کتاب است؟

ص:263

پاسخ داد: کتاب شما، آن گاه هدایت شدم.

گفتم: بقیه ماجرا را بگویید.

آن گاه ادامه داد: وی گفت: شبی همچنان که خواب بودم شیخ طاهر که در قبیلۀ ما معروف است به خوابم آمد و گفت: تو را چه شده است موسی؟ چرا حیران و سردرگم هستی؟ چرا نماز را رها کردی؟

گفتم: آقا حقیقت را به من نشان دهید زیرا من میان گفته ها و نظرات علما و روحانیان گم شده ام و دیگر نمی دانم چگونه نماز بخوانم.

پاسخ داد: اکنون برخیز و دو رکعت نماز بخوان و از خداوند بخواه که تو را به سوی حق راهنمایی کند، چرا که فقط خداوند است که از میان بندگانش هر که را اراده کند هدایت می نماید. موسی گفت: آن گاه من هراسان از خواب بیدار شدم، فوراً وضو گرفتم و نماز خواندم در حالی که می گریستم و می گفتم: بارالها، مرا به سوی حق راهنمایی کن و به صراط مستقیم هدایتم فرما، سپس در حدی که میسر بود قرآن تلاوت کردم تا این که دوباره احساس کردم خوابم می آید، پس همان جا خوابیدم در حالی که قرآن روی سینه ام بود.

در عالم رؤیا رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که ایستاده بودند اما روی مبارکشان را از من برگردانده بودند و کتابی هم در دست داشتند که روی آن به طرف من بود.

نگاهی به آن انداختم، یک باره دیدم روی آن نوشته بود، آن گاه هدایت شدم. این بار با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم در حالی که وجودم سرشار از ایمان و اطمینان بود به این که حق در این کتاب است و این که رسول خدا خواستند به من بگویند که از این کتاب پیروی کن تا به تو بنگرم و بتوانی چهره ام را ببینی.

وقتی صبح از راه رسید ماجرای هر دو خواب خودم را برای همۀ خانواده

ص:264

تعریف کردم و بدین ترتیب شیعه شدند، همچنین برای همۀ دوستانم ماجرا را بازگو کردم و بسیاری از آنان نیز به تشیع روی آوردند، از آن وقت به بعد همۀ کتاب های شیعه را که به دستم می رسید مطالعه می کردم به ویژه کتاب هایی که دکتر تیجانی می نویسد.

گفتم: خدا را شکر، آن گاه از شنیدن این حکایت جالب اشک در چشمانم حلقه زد، حکایتی که مشابه آن را از بعضی از برادرانی که هدایت یافته بودند شنیده بودم، اما به خاطر نمی آورم که کجا پیش آمده بود، شاید آن حکایت در استرالیا رخ داده بود.

بعد از این که مرد روحانی ماجرای آن برادر سنگالی را بازگفت رو به سوی او کردم و گفتم: بسیار خوب، اکنون برگردیم سراغ شما که گفتید سه تا از کتاب های مرا مطالعه کردید و در مورد آن ها ملاحظات و اعتراضات زیادی دارید، آیا می توانید آن ها را به خاطر بیاورید یا بخشی از آن ها را بیان کنید؟

گفت: اکنون چهارده قرن از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله می گذرد و در این مدت اگر نگوییم میلیون ها تن حداقل هزاران تن از علما، روحانیان، اولیا و صالحان به وجود آمدند و همۀ آنان خداوند را به روش سلف صالح از صحابه و تابعین عبادت کرده اند و چیزی دربارۀ مذهبی به نام مذهب اهل بیت نشنیدیم مگر در همین روزها.

آیا دربارۀ همۀ اینها به کفر و گمراهی قضاوت می کنید و این که آنان اهل دوزخند؟

گفتم: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ * لِلّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ إِنْ تُبْدُوا ما فِی أَنْفُسِکُمْ أَوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللّهُ فَیَغْفِرُ لِمَنْ یَشاءُ وَ یُعَذِّبُ مَنْ یَشاءُ

ص:265

وَ اللّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ».1

اما دربارۀ خودم باید بگویم که در حدی نیستم که بخواهم در مورد بندگان خدا چنین قضاوت کنم که اهل بهشتند یا دوزخ؛ زیرا نه من و نه هیچ کس چنین حقی ندارد، بلکه تنها حق خداوند است، همان طور که در قرآن کریم از زبان حضرت عیسی علیه السلام آمده است که: «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ».2

گفت: من نمی توانم آنچه را که در کتاب خود نوشته اید بپذیرم، زیرا عقل من چنین چیزی را نمی پذیرد، اگر گفته های شما در این کتاب صحیح باشد در این صورت اغلب امت محمد در جهنم می بودند، امتی که خداوند در حق آن گواهی می دهد و می فرماید که بهترین امتی هستید که برای مردم پدیدار شده اید و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نیز در حق آن گواهی می دهد که روز قیامت به سبب امتش بر سایر امت ها مباهات می نماید.

گفتم: آقا شما چگونه با چنین منطقی علیه من اعتراض می کنید، منطقی که بر عاقلان و خردمندان پوشیده نیست که نادرست و اشتباه است.

گفت: عجب! من از قرآن برای شما دلیل می آورم و شما می گویید منطق نادرستی است، از خدا بترسید چرا که هرکس چنین چیزی بگوید کفر نموده است،

ص:266

آیا منطقی بهتر از قرآن می خواهید؟

گفتم: استغفراللّه، منظورم این نبود بلکه تفسیر شما از آیات خداوند همان طور که گفتم نادرست است وگرنه بنابر تفسیر و برداشت شما می گفتیم که امت اسرائیل برتر از امت محمدی است زیرا خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید: «یا بَنِی إِسْرائِیلَ اذْکُرُوا نِعْمَتِیَ الَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ وَ أَنِّی فَضَّلْتُکُمْ عَلَی الْعالَمِینَ».1

پاسخ داد: من می دانم که خداوند آنان را در زمان خودشان بر مردم جهان برتری داد.

گفتم: اما در این آیه که نه مستقیم و نه غیرمستقیم هیچ دلیلی بر ادعای شما وجود ندارد.

گفت: اما ما این را از احادیث شریف نبوی فهمیدیم. «علی صاحبها أفضل الصلاة وأزکی التسلیم».

گفتم: به علاوه آیه ای را که به عنوان دلیل بیان کردید می فرماید: «کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ».2

پس این امت بهترین امت است اگر به این شرایط که خداوند متعال فرموده است عمل کند، اما اگر عمل نکند در این صورت در معرض عذاب الهی خواهد بود همان طور که در احادیث شریف نبوی آمده است. «علی صاحبها أفضل الصلاة وأزکی السلام وعلی آله الطیّبین الطاهرین».

گفت: من حرف های شما را باور ندارم تا این که همان چیزی را ببینم که موسی

ص:267

سنگالی در خواب دید. اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به خواب من آمد و فرمود: مذهب و اعتقاد خود را رها کن و از تیجانی پیروی کن آن وقت است که من از شما پیروی خواهم کرد.

با خنده گفتم: شما کار محال و غیرممکن از من می خواهید، من از شما نمی خواهم که از من پیروی کنید، زیرا من نه پیامبر هستم و نه شیخ طریقت، بلکه فقط از حق پیروی می کنم و اگر مسأله چنین بود که تصور می کنید در این صورت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به خواب هر یک از افراد امت خود می آمدند و آن ها را به راه درست هدایت می نمودند به ویژه افراد صالح، همان طور که شما آن ها را می نامید.

اما آن طور که من می دانم این امر تنها برای آن کسی ممکن است که بندگی خود را تنها و خالصانه برای خداوند بجا آورده باشد و دل خود را پاک نموده و بعد از این که از مرحلۀ اسلام و ایمان گذشت به مرحلۀ احساس و نیکوکاری رسیده باشد.

پس اگر شما از این گروه هستید از خداوند متعال می خواهم که خواستۀ شما را اجابت نماید. خداوند در قرآن کریم می فرماید: «وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَ لْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ».1

همین جا با هم خداحافظی کردیم و برای هم آرزوی توفیق و هدایت کردیم، سپس از هم جدا شدیم و من به تنهایی به هتل بازگشتم و همچنان که راه می رفتم با خود می گفتم:

ص:268

«إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ»1 صدق اللّه العلی العظیم.

اگر این شخص هدایت می یافت در این صورت برای مؤمنینی که از او تبعیت می کنند و به دیدارش می آیند و در او صلاح و رستگاری را می بینند لطف و رحمت الهی می بود، اما شیطان ملعون انسان را وسوسه نموده و به او تلقین می کند که دیگر به درجه کمال رسیده است و دین را بیش از دیگران شناخته است و اکنون پیروان و مریدانی دارد و نفسش او را وسوسه می کند که او بیش از کسانی که پیرامون او هستند به خداوند نزدیک است، پس تکبر می ورزد و به کسی اجازه نمی دهد او را نصیحت کند، بلکه اگر به او گفته شود از خدا بترس دچار غرور بی جا می شود.

اما من به خودم متذکر شدم و گفتم: مبادا به خاطر حکایتی که این روحانی دربارۀ موسی و خوابی که دیده بود به خود مغرور شوی، چرا که این به خاطر لطف الهی بود که شامل حال من و موسی شد، فردی سنگالی که من هرگز او را نمی شناختم مگر از طریق ماجرایی که این روحانی طریقت شاذلیه بازگو کرده بود.

و او نیز مرا نمی شناخت مگر از طریق کتاب هایی که نوشته بودم، شاید که به طور اتفاقی همدیگر را ببینیم چرا که اگر خداوند اراده فرماید بر این کار قادر است.

وسبحان اللّه عمّا یصفون وسلام علی المرسلین والحمد للّه ربّ العالمین.

ص:269

ص:270

سفر به ایران

ایران

مساحت: 1650000 کیلومتر مربع

جمعیت: 70 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: قاره آسیا

پایتخت: تهران

مرزهای این کشور:

از غرب: عراق و آذربایجان

از شرق: روسیه

از شمال: افغانستان، ترکمنستان و دریای خزر

و از جنوب: خلیج فارس

ص:271

ص:272

سفر به ایران

به دلیل انبوه دعوت نامه هایی که بدستم رسید، و انبوه کنفرانس هایی که در جمهوری اسلامی در آن ها حضور یافتم و انبوه بیانات و سخنرانی هایی که ایراد کردم بحمداللّه نزد عموم مردم ایران با همۀ اقشار آن معروف شدم. به ویژه بعد از این که در شبکۀ دیگر سیما که برنامه های خود را به زبان عربی پخش می کند، مصاحبه های زیادی انجام دادم، همچنین در شبکه اول سیما که به زبان فارسی برنامه های خود را پخش می کند.

و نیز روزنامه های ایرانی مقالات بسیاری از من منتشر کردند، به ویژه روزنامۀ کیهان عربی که عکس مرا همیشه با لباس سنتی تونسی چاپ می کرد که نزد علما و روحانیان مسجد الزیتونه، لباس معروف و شناخته شده ای است.

این موضوع پیش از چاپ نخستین کتاب من، آن گاه هدایت شدم بود، اما پس از چاپ این کتاب و ترجمۀ آن به زبان فارسی به خاطر می آورم وقتی که جهت حضور در کنفرانس امام کاظم علیه السلام که در شهر مشهد برگزار شد، از من دعوت به عمل آمد، برای اخذ ویزا به سفارت ایران در پاریس رفتم. پس آقای کنسول به من گفت: شما بدون ویزا به کشور ما می روید، شما در ایران بیش از من و جناب سفیر معروف هستید.

این نعمت بزرگی است که خداوند را به خاطر آن شکر می کنم، از این که برای من

ص:273

در دل میلیون ها تن از مردم محبت و احترامی قرار داد که احیاناً شاید از حد توصیف و تصور هم فراتر رود.

سرانجام در کنفرانسی که به خاطر ارتباطش با امام موسی بن جعفر علیه السلام بسیار مشتاق آن بودم، حضور یافتم. به راستی موسی بن جعفر کیست؟ باری او نخستین امامی بود که پس از گرایشم به تشیع خداوند مرا به زیارت او مشرف نمود، او کلیدی بود که خداوند سینه ام را به وسیله اش برای آشنایی با حقایق گشود، او عامل شهرت و موفقیتم بود، آن گاه که او را در خواب دیدم در حالی که به من می فرمود:

این سفر را بنویس، پس آن را نوشتم و حاصل همان کتاب آن گاه هدایت شدم بود.

در این کنفرانس جمع کثیری از دانشمندان، اندیشمندان، فقها و اساتید دانشگاه ها حضور یافتند، در قسمت جلو همۀ اعضای دولت نشسته بودند، سید علی خامنه ای رئیس جمهور و آقای رفسنجانی رئیس مجلس شورای اسلامی و آقای علی اکبر ولایتی وزیر امور خارجه و سید احمد خمینی و اغلب اعضای دولت. پس سخنرانی خودم را ایراد کردم و حکایت خود را با امام موسی کاظم علیه السلام بازگو کردم و این که چگونه برای نخستین بار وارد حرم ایشان شدم در حالی که مغرور و متکبر بودم و چگونه در کنجی نشستم در حالی که می گفتم: خداوندا اگر صاحب این مرقد از صالحان است، پس او را بیامرز و حاضران از شنیدن این حکایت جالب خندیدند.

پس از آن دربارۀ امام رضا علیه السلام سخن گفتم و این که چگونه شیعیان وی را به غریب الغربا لقب می دهند و در این باره چنین توضیح دادم که امامی که میان شیعیان و دوست داران و پیروان خود به سر می برد، کسانی که چون پروانگانی بر گرد مرقدش طواف می کنند و مسجدش نیز شبانه روز از زائران تهی نمی شود، غریب نیست، بلکه غریب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است که میان جماعت هایی تند و خشن به سر

ص:274

می برد، کسانی که به مسلمانانی از امت او اجازه نمی دهند که به مرقدش نزدیک شوند و نه اجازه می دهند که به آستانۀ بارگاهش تمسک و تبرک جویند و به خاطر این کار آن ها را می زنند و به آن ها اهانت می کنند وآنان را به شرک متهم می کنند.

حاضران به خاطر گریۀ من خود نیز گریستند، آن گاه از تریبون پایین آمدم و گروه های حاضران نزد من آمدند و مرا مورد لطف قرار دادند، مرا می بوسیدند و از من تشکر می کردند، در میان آنان مردی بود که می گفت: مردم را خنداندی و گریاندی و تو تیری پرتاب نکردی آن گاه که پرتاب کردی ولی این امام کاظم بود که پرتاب کرد. بعدها فهمیدم که او دکتر اسعد علی فیلسوف علویان و سخنگوی آنان است که در شهر دمشق اقامت دارد.

از نزدیک با وی آشنا شدم و گفت و گویی پیرامون علویان و اعتقاداتشان با او انجام دادم و به او قول دادم که در سوریه به دیدنش بروم تا ان شاء اللّه از نزدیک مرا با طایفۀ علویان آشنا کند.

و در دیداری دوستانه میان من و دکتر اسعد علی در دمشق با حضور جمعی از شاگردان و دوستداران وی، ایشان همان سخن خود را دوباره تکرار نمود و گفت:

«وما رمیت إذا رمیت ولکن الکاظم رمی».

گفتم: چطور؟

گفت: وقتی شما برای نخستین بار وارد حرم امام کاظم سلام اللّه علیه شدید و گفتید: خداوندا او را بیامرز، ایشان پاسخی بهتر به شما دادند و فرمودند: خداوندا قلب او را هدایت فرما و حاصلش «آن گاه هدایت شدم»، بود. بنابراین آن کتاب، کتاب شما نبود بلکه کتاب امام کاظم بود، به همین دلیل است که مردم را خنداندی و گریاندی و تو تیری پرتاب نکردی آن گاه که پرتاب کردی.

ص:275

این استدلال مورد تحسین من قرار گرفت، استدلالی که اگر نشانگر چیزی باشد در واقع نشانگر عمق اندیشه، وسعت علم و معرفت و دوراندیشی است که از همۀ موانع می گذرد تا به اوج واقعیت برسد. نکته ای که دکتر اسعد علی آن را چنین بیان می دارد که: باید فرع به اصل پیوند داده شود.

و از طریق دیدارهایی که مراجع و علمای بزرگ با من داشتند پی بردم که به خاطر کتابم که در مجامع علمی و فرهنگی بسیار مورد توجه قرار گرفته بود، در دل مردم جا گرفته بودم، کتابی که در ایران به چند زبان ترجمه شده بود.

در واقع من از عکس العمل بعضی ها در خصوص کتابم در ایران به طور خاص بیم ناک بودم و این به خاطر این بود که بعضی از ایرانی هایی که به حساب انقلاب گذاشته می شوند وقتی آن ها را با این کتاب آشنا کردم، پیش از چاپ آن نارضایتی و نگرانی خود را ابراز داشتند، به این بهانه که امام خمینی چنین کتاب هایی را که احساسات و عواطف اهل سنت و جماعت را بر می انگیزاند دوست ندارند، حال آن که این کتاب مسلمانان را به وحدت فرا می خواند.

و پس از این که این کتاب چاپ و منتشر شده ایرانی ها مشتاقانه آن را گرفته و دوبار به فارسی ترجمه کردند (1).و مورد تحسین همۀ خوانندگانش قرار گرفت. آن وقت بود که یکی از مسئولین که دوست من بود با من تماس گرفت و نزد من به پاریس آمد.

گفت: چرا در کتاب خودتان از امام خمینی یاد نکردید؟

گفتم: امام خمینی ارتباطی با کتاب من ندارند، زیرا این کتاب یک ماجرای

ص:276


1- (1) . کتاب آن گاه هدایت شدم توسط فاضل دانشمند جناب آقای سید محمدجواد مُهری ترجمه وتوسط بنیاد معارف اسلامی دو بار به چاپ رسیده است.

حقیقی را بیان می کند.

همان طور که پیش آمده بود و بدون ظاهرسازی وقایع این کتاب از سال 67 تا 70 پیش آمد و آن زمان امام خمینی معروف نبودند و ما ایشان را در سال 85(1)

شناختیم.

گفت: امام خمینی جهان را با انقلاب خود تکان دادند و باعث تحول بزرگی در جهان شدند و نویسندگان در شرق و غرب اعم از مسلمان و غیر مسلمان دربارۀ ایشان مطالبی نوشتند.

گفتم: بله شما درست می فرمایید و من در این باره با شما مخالفتی ندارم، اما این که در کتاب خودم راجع به ایشان سخن بگویم، کار نامعقولی است زیرا در این صورت سخن دربارۀ ایشان دروغ و تملق خواهد بود و خوانندگان به این نکته پی خواهند برد و پس از آن هرگز به سخنان من اعتماد نخواهند کرد.

گفت: اما شما هفده بار از آیت اللّه خویی در کتاب خود یاد کردید، بنابراین یک کتاب تبلیغاتی برای آقای خویی است!

از این حرف او تعجب کردم و گفتم: من که نویسندۀ کتاب هستم به یاد ندارم که چند مرتبه از آقای خویی نام بردم، اما این کار چه اشکالی دارد.

پاسخ داد: پیشتر که به شما گفتم این کتاب تبلیغاتی برای آقای خویی است.

گفتم: اگر هم چنین باشد در این صورت چه چیزی شما را می رنجاند.

گفت: شما این مرد را نمی شناسید او مزدور «ساواک» است.

با عصبانیت گفتم: من مایل نیستم که با شما وارد این کشمکش بشوم و از شما خواهش می کنم همین جا بحث را تمام کنید.

ص:277


1- (1) . سال 1985 میلادی.

با خود فکر می کردم و می پرسیدم که چرا این ها از خود تعصب نشان می دهند تا این که پیش از اهانت به دیگران موجب اهانت به خودشان شوند و اصولاً آیا امام خمینی که جهان را با همۀ مردم آن به لرزه درآورد و بزرگ ترین انقلاب تاریخ را به وجود آورد، نیازی دارند که فرد ساده ای چون من او را تصدیق نموده و در حق وی گواهی دهد و بی هیچ مناسبتی در کتاب خود از او یاد کند، هرگز، چراکه امام خمینی مانند خورشید در سراسر جهان درخشیدند و تمام جهان ایشان را شناخت. بنابراین ایشان نیازی ندارند که نویسنده ای یا روزنامه نگاری از وی یاد کند، به علاوه چرا باید چنین اتهامات و اهانت هایی به عالم بزرگی نسبت داده شود که تمام عمر خود را صرف خدمت به بشریت نمود و آیا شهرت امام خمینی می تواند لطمه ای به شأن و اعتبار آیت اللّه خویی وارد نماید؟

این ها چه بینوا هستند که چنین طرز فکر بی حاصلی دارند و می پندارند که آیت اللّه خویی رهبر حوزۀ علمیه بودند و در این رهبری هیچ کس با ایشان رقابت نداشت. و چون امام خمینی در عرصه ظاهر شدند از دیدگاه خود تشخیص دادند که همۀ رهبری ها به استثنای ایشان ملغی شوند و به جز وی به هیچ کس لقب آیت اللّه العظمی داده نشود. البته این حق آن هاست و می توانند که به هر چه می خواهند اعتقاد داشته باشند. اما لازمۀ این امر دشنام و اهانت و ضربه زدن به ساحت این رهبران روحانی و نسبت دادن اتهامات گوناگون به آنان نیست، با این هدف که عدالت آنان از نظر عامۀ مردم ساقط شود و همه می دانند که وقتی خبرهای مربوط به این تعدی ها نابخردانه به گوش امام رسید، تعدی هایی که عوامل آن ها توسط بعضی از مراکز مظنون برای ضربه زدن به شیعه به دست خودشان اداره می شود، ایشان خود این افراد را از این گونه اقدامات نهی نمودند و به آنان امر فرمودند که

ص:278

برای آقای خویی و همۀ علمای فاضل احترام قائل شوند.

«فرد را در دروغ گویی همین بس که هرچه را می شنود بر زبان آورد».

و بدین ترتیب عامۀ مردم تحت تأثیر این سخنان بیهوده قرار گرفتند و چه بسا بعضی از افراد معمم که از علما و روحانیان بزرگ هستند در این ماجرا نقش به سزایی داشتند، تا آن جا که حتی پلیس فرانسه هم از خود من نیز تحقیق و بازجویی به عمل آورد، مبنی بر این که آیا من از هواداران امام هستم یا از هواداران آیت اللّه خویی زیرا از گزارش هایی که به دستشان می رسید معلوم شده بود که خمینی ها انقلاب را دوست دارند و از تروریسم حمایت می کنند و خویی ها صلح جو هستند و کاری با سیاست ندارند. من شخصاً بعضی از گزارش های محرمانه را خوانده ام مبنی بر این که فلانی از کسی نمی هراسد زیرا از مقلدین آیت اللّه خویی است.

باری من این مطالب را با کمال اختصار و بی طرفی برای تاریخ بیان می کنم و خداوند متعال را سپاس می گویم که مرا از آنچه که دیگران گرفتار آن شدند حفظ نمود، لذا وارد اختلافات و کشمکش هایی نشدم که گروهی از آن ها سر برآوردند و گروهی دیگر گرفتار آن ها شدند. بحمد اللّه تاکنون آزاد و بی طرف مانده ام و به یاری خداوند متعال نیز همچنان آزاد و بی طرف خواهم بود بی آن که تابع حزب، سازمان، اتحادیه و یا شخصی باشم، هر قدر معتبر و ارزشمند باشند. اما تبعیت، اخلاص و وفاداری من تماماً از آن محمد و آل محمد است، با آن خواهم زیست، بر آن خواهم مُرد و ان شاء اللّه با آن محشور خواهم شد.

و اکنون که در بخش سفر به ایران هستم، نسبت به بیان بعضی از خاطراتی که چند تن از برادران و دانشجویان بازگو کرده بودند، کوتاهی نخواهم کرد، شاید که نسل های آینده از مطالعۀ آنها بهره ببرند.

ص:279

لذا من به آنچه می نویسم افتخار می کنم، تنها به این دلیل که حقیقت را می نویسم، همان طور که رخ داده اند در آن ها تصرف شود و یا برای خواننده آراسته شود.

در نخستین سفرم به جمهوری اسلامی، پس از پیروزی انقلاب و به مناسبت کفرانس ائمۀ جمعه و جماعات، با شیخ علی کورانی آشنا شدم و از سخنان وی و نیز شور و شوقی که نسبت به انقلاب اسلامی و به اهل بیت علیهم السلام داشتند لذت بردم و با خبر شدم که ایشان یکی از برجسته ترین شاگردان آیت اللّه حکیم هستند و ایشان را به عنوان وکیل خود به کویت اعزام کرده بودند.

عمیقاً نسبت به ایشان اعتماد پیدا کرده و از وی پرسیدم اگر ممکن است سرپرستی فرزندم شرف را که قصد عزیمت به قم و پیوستن به حوزۀ علمیه را دارد بپذیرند. پس مرا به این امر تشویق کردند و چند ماه بعد به اتفاق پسرم به قم آمدم، اما با تعدد احزاب و دسته ها در داخل حوزه مواجه شدم و این که طلبه ها به چندین دسته و گروه تقسیم شده اند و پس از مشورت با آقای منتظری، با شیخ علی کورانی قرار گذاشتم که شرف را به نجف آباد بفرستم جایی که آموزشگاهی با پذیرش محدود جهت آموزش زبان فارسی وجود داشت. ما پیش بینی کردیم که اگر او زبان فارسی را در آن جا و به دور از مشکلات حوزه فرا گیرد، پس از آن به طور مستقل به قم باز خواهد گشت و نیازی به کسی نخواهد داشت تا باعث شود از او سوء استفاده کند.

و بدین ترتیب شرف زبان فارسی فصیح را فرا گرفت و جایزۀ نخست آن را طی شش ماه کسب کرد و مورد تحسین همگان قرار گرفت و برای خیر و سعادت بیشتر و برای این که خاطرم از جهت او آسوده شود از آقای کورانی تقاضا کردم که یکی از دختران خود را به عقد او درآورند وبحمد اللّه ازدواج انجام شد و پس از مدت

ص:280

کوتاهی نیز آقای منتظری با دست خود او را با عمامه ای سیاه معمم نمودند.

سال بعد در کنفرانس ائمۀ جمعه و جماعات نیز مجدداً از ایران دیدن کردم، در آن زمان در حوزه های علمیه اندکی آشفتگی فکری و سیاسی وجود داشت، به ویژه در مدرسۀ حجتیه که اغلب طلبه های آن از بیگانگانی چون تونسی، الجزایری، مصری، کویتی و از دیگر کشورهای حوزۀ خلیج فارس بودند حتی تعدادی از فرانسوی هایی که به دین اسلام گرویده بودند.

در آن زمان تب تند طغیان و شورش آرام نمی گرفت و لبنان به علت جنگ داخلی پاره پاره شده بود و دولتی رسمی هم وجود نداشت که امور کشور را اداره کند. همه چیز در لبنان آشفته و دچار هرج و مرج بود، طوری که دو رئیس جمهور آن کشته شدند و کشمکش های قومی هنوز هم عامل ویرانی و آشفتگی همه جانبه بود.

سید محمد حسین فضل اللّه در همۀ کنفرانس هایی که در ایران برگزار می شد حضور می یافت، عده ای از دانشجویان خلیجی از وی پرسیدند که آیا قصد تأسیس جمهوری اسلامی را در لبنان دارد؟ پاسخ دادند که این امر در حال حاضر ناممکن است و این که ایشان تلاش می کنند که شیعیان در لبنان به حقوق خود دست یابند.

این دانشجویان اقدام به توزیع نوار ضبط شدۀ این سخنان کردند و به شایعه سازی در این باره پرداختند، مبنی بر این که فضل اللّه از تأسیس جمهوری اسلامی در لبنان ممانعت به عمل می آورد.

و در مقابل، شیخ سعید شعبان رهبر جنبش توحید، تمام تلاش خود را جهت تأسیس جمهوری اسلامی در لبنان به کار می گیرد.

بعضی از دانشجویان نیز با شور و هیجان بسیار فریادها وشعارهایی سر

ص:281

می دادند و خواستار این بودند که به جای آقای سید علی خامنه ای، آقای منتظری جانشین امام خمینی باشند باری فضای حاکم بر ایران این چنین بود.

در این کنفرانس من برای اقامۀ نماز جمعه در یکی از شهرهای ایران و ایراد سخنرانی در حضور نمازگزاران انتخاب شدم و پس از آن مرا توسط یک خودروی رسمی برای دیدار با طلبه های خارجی حوزۀ حجتیه به قم بردند و چون با آنان دیدار کردم، سخن من با آنان کوتاه و مختصر بود، گفتم: شما جهت فراگیری علم و دانش در این جا هستید، پس از کسی جانب داری نکنید و از گروه گرایی بپرهیزید.

مبادا سیاست، شما را از درس دور کند و فلان کس را تأیید کنید و در برابر شخص دیگر قرار بگیرید؛ زیرا سیاست پیشگان با هر نسیمی که می وزد هم سو می شوند، بنابراین کسی را که امروز تأیید می کنید فردا او را نفرین خواهید کرد، لذا شما را نصیحت می کنم که به طلب علم که بر شما واجب است همت بگمارید و جز به اهل بیت علیهم السلام تعلق و ارتباط نداشته باشید، کسانی که خداوند متعال هر گونه پلیدی را از آنان زدود و کاملاً پاک و مطهرشان نمود. بنابراین نه مشی خود را تغییر می دهند، نه از جایگاه خود کنار می روند و نه هویت خود را تغییر می دهند. در عین حال من از شما نمی خواهم که تنها از نظر عاطفی به آنان تعلق داشته باشید، بلکه از شما می خواهم که در این باره بحث و تحقیق علمی داشته باشید تا متقاعد شوید و در نتیجه تعلق و انتساب شما از روی علم و معرفت باشد.

طی اقامتم در قم و در منزل شیخ علی کورانی، یک دعوت نامۀ اختصاصی جهت دیدار با رهبر امت، حضرت آیت اللّه خامنه ای به دستم رسید و سپس آقای ابراهیمی نزد من آمدند و همراه وی و با مصاحبت آقای کورانی به تهران رفتم. در آن جا وارد بیت رهبری شدیم، ایشان با آغوش باز از من استقبال نمودند، همچنان که ایشان را

ص:282

در آغوش می کشیدم و می بوسیدم، احساس کردم که تمام دنیا را در آغوش کشیدم.

در بیت رهبری، وزیر کشور به اتفاق شیخ محمدعلی تسخیری حضور داشتند.

آقای خامنه ای پس از خوش آمدگویی لب به سخن گشودند و به من گفتند: من کتاب آنگاه هدایت شدم را سه بار مطالعه کردم، دو بار به زبان عربی و یک بار هم به زبان فارسی و بسیار مورد پسند من قرار گرفت. اما ترجمۀ فارسی آن را نپسندیدم، لذا یکی از فضلا را که بر زبان فارسی تسلط داشت، موظف کردم که ترجمۀ آن را با همان ویژگی معنوی که در آن لمس کردم، اعاده نماید، سپس افزودند: اما دربارۀ شما، خداوند را بسیار شکر می کنم که شما را برگزید تا از جمله مدافعان حق باشید.

کسانی که از رسول خدا و اهل بیت اطهار دفاع می کنند و این منصبی است که کسی جز یگانه مردان بی همتا برای آن برگزیده نمی شود، پس به شما تبریک می گویم آقای تیجانی.

سخنان ایشان چون عسلی ناب بر دلم می نشست، در آن لحظات احساس آسایش و آرامش کردم، حاضران که بیش از هفت نفر بیشتر نبودند به دیدۀ تحسین و احترام به من می نگریستند طوری که وقتی از بیت رهبری خارج شدیم، آقای تسخیری در حالی که آقای ناطق نوری را مخاطب قرار می داد، به وی گفت: آرزو کردم که رهبری اندکی از آن چه را که دربارۀ آقای تیجانی گفتند دربارۀ من می گفتند.

یک هفته بعد ضمن یک هیئت رسمی متشکل از بیست شخصیت از علما، دانشمندان، اندیشمندان و شخصیت های سیاسی به بیت رهبری رفتم. وقتی رهبری وارد شدند، همه ایستادند تا به ایشان عرض سلام نمایند، در این میان بهرۀ بیشتر از آن من بود آن گاه که رهبری نزد من آمدند و مرا در آغوش کشیدند و بوسیدند،

ص:283

احساس کردم که میان من و ایشان رابطه ای معنوی وجود دارد که جز من هیچ از حاضران به آن دست نیافته اند.

پس از سلام و خوش آمدگویی نشستیم، آن گاه رهبری رو به من نمودند و گفتند:

آقای تیجانی بفرمایید صحبت کنید.

خدایا چرا این همه عنایت و اهتمام از جانب رهبر امت به شخص من حقیر می شود، خصوصاً که سید فضل اللّه، آیت اللّه مشکینی، وزیر آموزش و پرورش اردن و بسیاری از دانشمندان مهم لبنانی در میان حاضران بودند، همگان نیز آرزو داشتند که مورد توجه رهبری قرار گیرند، زبانم بند آمد و بالبداهه سخنان مختصری گفتم و طی آن به خاطر عنایت و توجه ایشان و مسئولین اداره کنندۀ کنفرانس از طرف خودم و حاضران صمیمانه تشکر کردم.

پس از من وزیر آموزش وپرورش اردن صحبت کرد، کسی که حسادت و کینه اش را نسبت به من پنهان نداشت و من جز در آن جلسه که ما را در بیت رهبری کنار هم قرار داد، او را نشناختم. وی گفت: ما از دولت و ملت جمهوری اسلامی به خاطر تلاش های بزرگی که برای ایجاد وحدت میان مسلمانان اعم از شیعه و سنی مبذول داشتند و هنوز هم مبذول می دارند، تشکر می کنیم، اما در عین حال از آنها می خواهیم که حملاتی را که بعضی از متملقین نسبت به خلفا به طور خاص و نسبت به صحابه به طور عام انجام می دهند، متوقف نمایند، زیرا این امر باعث تحریک حساسیت ها و ایجاد اختلاف و چند دستگی میان امت می شود.

سخنان او برای من دردناک بود و دلم را پاره پاره می کرد و فهمیدم که منظور او شخص من بود، نه حاضران. چگونه می توانستم در چنین جمعی پاسخ او را بدهم، متحیر شدم، چرا که لذت این شادی را که سراپای وجودم را فرا گرفته بود، برهم زد.

ص:284

از این که حاضران را می دیدم که در سکوتی مهیب به سخنان او گوش می دهند، دلتنگ و ناراحت شدم، در این هنگام صدای رهبری، جناب سید علی خامنه ای به گوش رسید که سخنان او را قطع می کرد و می گفت:

آن چه شیعه در گذشته و حال نوشته اند چیزی جز دفاع از اهل بیت علیهم السلام و بیان حقانیت و امامت آنان برای مسلمانان نیست، اما بعضی از نویسندگان شما مطالبی در اهانت وناسزاگویی به جمهوری اسلامی ایران و ضربه زدن به رهبر آن رضوان اللّه تعالی علیه و شخصیت مهم آن می نویسند تا آن جا که بعضی از آنها قائل به تکفیر ما و اخراج ما از محدودۀ اسلام شدند و ندیدیم ونشنیدیم که حتی یک نفر از شما این امر را با بیان و یا نوشته ای تقبیح نماید.

از این پاسخ روشن که مرا از هر پاسخی بی نیاز کرد، دلگرم شدم زیرا سنگی در دهان او نهاده که برای همیشه او را خاموش کرد. خداوند متعال را به خاطر این نعمت سپاس گفتم، زیرا چه کسی مانند من است که رهبر امت متولی دفاع از من شود.

بدین ترتیب ترس و دودلی از من برطرف شد، زیرا هر از چندگاهی بعضی از منتقدان را می شنیدم که ادعا می کردند که آن چه را که من در کتاب هایم نوشتم با اهداف جمهوری اسلامی منافات دارد.

بنابراین اگر آنچه را که این ها می گویند درست بود، در این صورت رهبر امت سزاوارتر بودند که مرا از این امر نهی کنند نه این که مرا تشویق نمایند و دفاع از مرا بر عهده گیرند.

من به یاد دارم و هنوز هم به یاد می آورم که وقتی دومین کتابم بنام همراه با راستگویان را به ایشان اهدا کردم. ایشان توسط آقای محمود الهاشمی برای من

ص:285

هدیه ای فرستادند، فردی که یکی از عزیزترین دوستان من است و مرا به یاد شهید سید محمد باقر صدر می آندازد. او از برجسته ترین شاگردان این شهید می باشد و همچون استادش با وجود سن و سال کمی که داشت در فقه تبحر یافت و به مرتبۀ آیت اللّه رسید، او به خاطر علم، ورع و ایمانش شایسته و سزاوار این مسئولیت است.

آقای هاشمی خوشحال و شاداب نزد من آمد و کتابی را که به رهبری اهدا کرده بودم به من نشان داد و گفت: بفرمایید چیزی را که آقا در این کتاب نوشته اند، بخوانید. پس روی نخستین صفحۀ آن چنین خواندم: «این کتاب یکی از بهترین کتاب هایی است که در طول زندگی ام آن ها را خوانده ام، از مجمع جهانی تحقیقات اسلامی می خواهم که پس از تصحیح متن و اصلاح اشتباهات چاپی که در آن آمده است، آن را تجدید چاپ نموده ومنتشر کند».

خطّه بشماله الفقیر لرحمة ربّه السیّد علی الخامنئی.

بسیار خوشحال شدم و از آقای هاشمی تقاضا کردم که این نسخه را به من بازپس دهد تا آن را در کتاب خانۀ خودم نگه دارم. ایشان هم به من قول دادند که پس از اجرای توصیه های رهبری، آن را به من باز گرداند و در حال حاضر این نسخه در اختیار شیخ خالد در بیروت می باشد. همچنین آقای محمود هاشمی موضوع اجرای توصیۀ رهبری را دنبال نمود و بدین ترتیب کتاب لأکون مع الصادقین، پس از تحقیق و بررسی علمی در همۀ روایاتی که در آن آمده بود به زیباترین شکل چاپ گردید(1).

ص:286


1- (1) .این کتاب نیز بوسیله فاضل ارجمند جناب آقای سید محمدجواد مهری به فارسی ترجمه و سپس توسط بنیاد معارف اسلامی قم چاپ گردید.

افزون بر این آقای هاشمی جهت نشر دو کتاب اول و دوم من در سراسر آفریقا اقدام کردند تا این که در نتیجه عدۀ بسیاری هدایت یافتند که شمارشان را تنها خالقشان می داند من شخصاً صدها نامه از آفریقائیان هدایت یافته دریافت کردم که در کتاب آن گاه هدایت شدم چنین خوانده اند که من نام خیابانی را که در شهر «قفصه» در آن سکونت دارم، به نام امام علی علیه السلام تغییر دادم و اکنون برادرم که به جای من در مکان قبل سکونت دارد کار جمع آوری و انتقال نامه ها را به نشانی جدید سکونتم بر عهده دارد.

ص:287

ص:288

سفر به ترکیه

ترکیه

مساحت: 780/000 کیلومتر مربع

جمعیت: 36/5 میلیون نفر

پایتخت: آنکارا

موقعیت جغرافیایی: خاور نزدیک در آسیا

مرزهای آن:

از شمال: دریای سیاه

از شرق: ارمنستان، آذربایجان و ایران

از جنوب: سوریه و دریای مدیترانه

از غرب: اروپا

ص:289

ص:290

سفر به ترکیه

ترکیه از جمله کشورهایی است که هفت روز از آن دیدن کردم و اغلب این مسافرت ها از راه زمینی و از پاریس توسط قطاری که به سمت شرق می رود، انجام شد. قطاری که از پاریس حرکت می کرد و پس از عبور از سوئیس و ایتالیا از یوگسلاوی، مجارستان، رومانی و سپس از مجارستان می گذرد، و از آن جا عازم استانبول می شود. این سفر سه روز و سه شب به طول می انجامد، لذا انسان دوست دارد که استحمام نموده و بعد خود را به یک خواب عمیق بسپارد.

در نخستین سفرم به این کشور به دلیل این که زبان ترکی نمی دانستم خیلی به زحمت افتادم تا این که توانستم اماکن توریستی و آثار اسلامی را بشناسم و تمام فکر من دیدار از موزۀ معروف تویقاسرا بود که چندین بار در مورد آن مطالبی را مطالعه کرده بودم، به ویژه بخش اسلامی آن که آثاری از رسول اکرم صلی الله علیه و آله و نیز آثاری از خلفا را در بر می گیرد و چندین بار از آن دیدن کردم. بدین ترتیب که هر بار به ترکیه می رفتم حتماً باید یک روز کامل را جهت بازدید از این موزۀ جالب اختصاص می دادم، موزه ای که گردش گران برای ورود به آن و مشاهدۀ آثار بسیار جالبش ساعت های زیادی در صف های طولانی جلوی درب آن می ایستادند.

آنچه که در بخش اسلامی این موزه برای من اهمیت بیشتری دارد، آثار به جا مانده از رسول اکرم صلی الله علیه و آله می باشد.

ص:291

چراکه در آن موزه، قطعه ای از دندان پیشین رسول اکرم صلی الله علیه و آله وجود دارد که در غزوۀ احد شکسته شده بود. همچنین چند تار مویی از محاسن شریف ایشان و کفشی که با آن راه می رفتند و پیراهنی که به تن می کردند و عصایی که به وسیلۀ آن بالای منبر می رفتند و نیز صندوقی که حاوی خرده وسایل و مهر ایشان بود که به وسیلۀ آن شیئی را ممهور می کردند، در آن جا همچنین تعدادی از نامه های آن حضرت وجود دارد که آن ها را به پادشاهان و امپراتوران زمان خود فرستاده بودند.

همچنین در آن موزه درب بیت اللّه الحرام و کلید کعبه مشرفه و نیز ناودان چوبی که میزاب الرحمه نامیده می شود، وجود دارد، علاوه بر همۀ این ها شمشیرهای «خلفای راشدین» و شمشیر خالد بن ولید است. همچنین مصحف شریف قرآن کریم که گفته می شود عثمان آن را با خط خودش نگاشته است و روی آن نیز آثاری از خون وی وجود دارد و نیز گفته می شود که زمانی که وی کشته شد در حال تلاوت قرآن از روی این مصحف بوده است.

به نظر می رسد که ترک هایی که در قالب دولت عثمانی ظاهر شده بودند و بر سه چهارم کرۀ زمین حکومت می کردند، آثار اسلامی را به انحصار خود درآوردند و آنها را از هر جا که بودند جمع آوری کردند، البته اگر هویت حقیقی این آثار همان طور که گفته می شود صحیح و ثابت شده باشد.

اما اینک امویان کجایند، عباسیان کجایند و عثمانیان کجایند، امروز همۀ آنها به گذشته پیوستند و دیگر اثری از آنان نیست مگر در موزه و آثار بجا مانده، خداوند متعال می فرماید: «قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمِینَ».1

در استانبول با مسجد سلطان احمد آشنا شدم، همچنین کلیسای ایاصوفیا که

ص:292

پس از فتح اسلامی به مسجد تبدیل شد و هنر معماری اسلامی در آن دست برد تا گنبدها و گلدسته ها را به آن بیفزاید و در بعضی از جوانب آن آثار مسیحی بر جای بماند، دقیقاً همان چیزی که در مسجد اموی در دمشق وجود دارد.

اما ترک ها زیر گنبد هر یک از مساجد و در هشت گوشه، هشت اسم نوشتند که بازدید کنندگان آنها را در هر مسجد و هر جامعی مشاهده می کنند و این اسم ها عبارتند از:

اللّه، محمّد، ابوبکر، عمر، عثمان، علی، حسن و حسین نمی دانم، آیا عثمانیان به خلافت بلافصل امام حسن و امام حسین علیهما السلام پس از پدرشان امام علی علیه السلام اعتقاد داشتند یا خیر؟ چراکه آنان با این کار با هر دو مذهب شیعه و سنی مخالفت کردند و برای خود مذهب خاصی را در نظر گرفتند.

بدین معنا که اعتقاد آنان به مشروعیت خلافت ابوبکر، عمر و عثمان با اعتقاد شیعه که خلافت آنها را نامشروع بلکه غصبی می دانند، منافات دارد. همچنین اعتقاد آنان به خلافت امام حسن و امام حسین پس از امام علی با اعتقاد اهل سنت و جماعت که قائل به مشروع بودن خلافت معاویه و فرزندش یزید و مروان و عبدالملک بن مروان و عمر بن عبدالعزیز و بقیه خلفا دارند، منافات دارد.

و اگر این مطلب صحیح باشد پس چرا همۀ آنان از مذهب ابوحنیفه، نعمان بن ثابت که یکی از ائمه مذاهب اهل سنت است پیروی کردند.

پس حیران ماندم و پاسخی برای این معما نیافتم، لذا از بسیاری از روحانیان ترک در داخل و خارج از مساجد در این باره سؤال کردم، اما هیچ یک از آنان مرا متقاعد نکرد و پاسخی که محققان را متقاعد سازد به من نداد.

بعدها از کتاب های معتبر تاریخی فهمیدم که ترک ها وقتی بر خلافت اسلامی

ص:293

سیطره پیدا کردند، مانع بزرگی بر سر راه خود یافتند و آن این بود که امامان سه گانه اهل سنت یعنی مالک، شافعی و احمد بن حنبل، خلافت را جز برای اعراب قریشی جایز نمی دانستند و این بنابر حدیثی بود که از نظر آنان حدیثی مسلم است و آن فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله بود مبنی بر این که: «این امر (خلافت) همچنان در قریش است حتی اگر دو نفر از آن ها باقی مانده باشند».(1)

بنا به نقل مسلم و بخاری در باب حکومت از کتابهایشان.

اما ابوحنیفه با این سه امام مخالفت نمود و در مقابل حدیث پیامبر، حدیث عمر بن خطاب را مطرح کرد که پیش از فوت خود گفته بود: «اگر سالم بندۀ ابو حذیفه زنده بود، او را خلیفۀ شما قرار می دادم».

در حالی که آن «سالم» عرب نبود، بنابراین اگر عمر خلافت او را بر اعراب جایز می دانست، چرا ابوحنیفه این عمل را جایز نداند که خود نیز از عقده رنج می برد زیرا یک فارسی زبان بود نه یک عرب.

و چون از وی دربارۀ دلیل این که حدیث عمر بن خطاب را پذیرفت و حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله را کنار گذاشت، پرسیدند، گفت:

به دلیل فرمایش پیامبر صلی الله علیه و آله که فرمودند: «بر شما باد عمل به سنت من و سنت خلفای راشدین پس از من، با دندان آن را نگهدارید».(2)

بدین ترتیب ترک ها هدف مورد نظر خود را در این فتوا یافتند، و همۀ آنان به مذهب حنفی درآمدند و ابوحنیفه را «امام اعظم» نامیدند.

بدین صورت است که مسلمانان متناقضات را به یکدیگر پیوند می دهند و مثبت

ص:294


1- (1) .«لایزال هذا الأمر فی قریش ما بقی منهم اثنان». (صحیح بخاری، ج 4، ص 155)
2- (2) .یقول الرسول صلی الله علیه و آله: «علیکم بسنتی وسنة الخلفاء الراشدین من بعدی عضوا علیها بالنواجد».

و منفی را که ذاتاً با هم ناسازگارند، کنار هم قرار می دهند.

به آنان می گوییم که: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «این امر (خلافت) جز برای قریش نمی تواند باشد، حتی اگر دو نفر از آن ها باقی مانده باشد».(1)

پاسخ می دهند: آقایمان عمر فرمود: «خلافت می تواند برای غیر عرب باشد حتی اگر یکی از بندگان باشد».(2)

و ما به آنان می گوییم: این ردّ قول رسول خدا و ردّ قول خداوند است، زیرا کسی که قول رسول خدا صلی الله علیه و آله را رد کند، بدون شک قول خداوند را رد کرده است.

پس پاسخ می دهند: چه کنیم؟ رسول خدا این گونه ما را به اطاعت از خلفای راشدین در آنچه که انجام می دهند و می گویند و تأیید می کنند، امر فرمودند.

و بدین ترتیب است که مسلمانان دیگر به هیچ اصل و قاعده ای مقید نمی شوند و با هیچ دلیل و حجتی متقاعد نمی شوند.

به آنان می گوییم خداوند متعال می فرماید: «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ».3

می گویند: بله، خداوند متعال متعه و ازدواج موقت را در قرآن کریم حلال نموده است، اما رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را در سنت خود حرام نمودند.

می گوییم: خداوند می فرماید: «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ إِلَی الْکَعْبَیْنِ».4

می گویند: بله، اما رسول خدا پاهای خود را به هنگام وضو شستند.

ص:295


1- (1) .قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: «لا یکون هذا الأمر إلّافی قریش ما بقی منهم اثنان ».
2- (2) .«یکون الأمر لغیر العرب ولو کان من أحد الموالی».

بنابراین اگر عمر بن خطاب پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله با سنت و فرمایشات پیامبر در باب خلافت و فرد شایستۀ این منصب مخالفت نمود و احادیث ایشان را از بین برد و به جای آنها از زبان خود پیامبر احادیثی متناقض با آنها قرار داد، این مسأله هرگز جای تعجب ندارد، زیرا هر فرقه ای از فرقه های مسلمانان به احادیثی که مذهب شان بر اساس آنها تأسیس شده، پایبند شدند و احادیثی را که با اعتقاداتشان منافات داشتند، رد کردند و احکامی را که آن ها از دیدگاه خودشان تشخیص دادند چه بسا احیاناً با قرآن و سنت مغایرت داشته باشند، اما بسیار مایۀ تعجب است که به آنان بگوییم که خداوند متعال می فرماید: «اَلطَّلاقُ مَرَّتانِ فَإِمْساکٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِیحٌ بِإِحْسانٍ فَإِنْ طَلَّقَها فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتّی تَنْکِحَ زَوْجاً غَیْرَهُ».1

پس پاسخ می دهند: آقا عمر فرمود: طلاق یک بار است با سه مرتبه تلفظ، پس با گفتن عبارت تو رها هستی بر او حرام می شود اگر سه مرتبه آن را تکرار کند.(1)

می گوییم: خداوند متعال فرمود: «إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساکِینِ وَ الْعامِلِینَ عَلَیْها وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ...».3

می گویند: آقایمان عمر فرمود: ما به دلجویی شدگان نیازی نداریم.(2)

ص:296


1- (2) .قال عمر: الطلاق مرة واحدة بلفظ الثلاث فتحرم علیه بکلمة أنت طالق إذ کرّرها ثلاث مرّات.
2- (4) .قال عمر: المؤلّفة قلوبهم لا حاجة لنا بهم. اشاره به آخر آیه فوق است.

به آنان می گوییم: خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید: «وَ لا تَجَسَّسُوا...».1

می گویند: اما آقایمان عمر تجسس کرد و جهت مصلحت اسلام، جاسوسانی علیه دیگران قرار داد.

همۀ این مسائل را در جمع عده ای از نمازگزاران در مسجد سلطان احمد می گفتم، آنان بی هیچ اعتراضی به سخنان من گوش می دادند و چون سحن به تجسس رسید یکی از آنان سخن مرا قطع کرد و گفت: ببخشید، من در مورد همۀ صحبت های شما مخالفتی با شما ندارم، زیرا پیش از این هرگز این مسائل را نشنیده ام و در این باره هم اطلاعی ندارم، اما مسئلۀ تجسس در اسلام امری ثابت و مسلم است و رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز عیونی داشتند یعنی جاسوسانی که اخبار دشمن و تحرکاتش را به عرض ایشان می رساندند.

گفتم: بله تجسس به این معنا جایز، بلکه ضروری است که مراقب تحرکات دشمن باشید و نقاط ضعف و قوت او را بشناسید و از طرح و نیرنگ او آگاه شوید تا توطئه هایش را نقش بر آب کنید و بر او پیروز شوید، پس همان طور که گفتم این کاری است که رسول خدا صلی الله علیه و آله انجام می دادند.

اما من در بارۀ جاسوسی از مسلمانان و قرار دادن جاسوسانی علیه آنان برای زیر نظر گرفتن اعمال محرمانۀ آنان که خداوند به پنهان داشتن آنها امر فرموده، صحبت می کنم، این که عمر خود جاسوسی صحابه را بنماید و بر آنان جاسوسانی بگمارد تا از آن چه در درون خانه ها می گذرد، مطلع شود، این همان عمل حرامی است که خداوند از آن نهی نمود و فرمود: «وَ لا تَجَسَّسُوا».

به علاوه چرا از بین همۀ سخنان من تنها پدیدۀ تجسس شما را تحریک کرد،

ص:297

حال آن که این نسبت به احکام دیگری که عمر بن خطاب آن ها را تغییر داد مسأله کوچکی است. پاسخ داد: اگر آن چه می گویید صحیح باشد که من نیز گمان می کنم صحیح است بنابراین طبق کتاب و سنت این مرد کافر است و هر که از او پیروی کند نیز کافر است.

یکی از آن ها لب به سخن گشود و به او گفت: از خدا بترس و دربارۀ بزرگ ترین مردی که تاریخ شناخته است با عجله قضاوت نکن، چرا که اگر عمر بن خطاب نبود اسلام را نمی شناختیم.

بنابراین آیا حرف های این مرد را باور می کنی (با اشاره به من) و میلیون ها تن از مسلمانان را تکذیب می کنی، آن گاه مرد دیگری لب به سخن گشود تا بگوید:

حقه بازان در هر زمان و مکانی حضور دارند، علما می گویند که در سرگشتگی ها به دینت چنگ بزن. بارالها ما را از شر شیاطین، شیاطین جن و انس حفظ بفرما.

سومی لب به سخن گشود و گفت: بر ما به عنوان مسلمان لازم است یاد بگیریم که چگونه انتقاد دیگران را بپذیریم و کسی را که معایب ما را به ما نشان می دهد تکفیر نکنیم، بلکه باید از او تشکر کنیم، پس آفرین بر کسی که عیب های مرا به من نشان بدهد.

آن گاه رو به من کرد و گفت: از شما بسیار متشکرم زیرا با ما بسیار صریح و رو راست بودید. اگر علما و دانشمندان مانند شما بودند در این صورت مسلمانان همۀ امراض و مشکلاتشان را می شناختند و اگر امراض خود را می شناختند، داروی مؤثر برای آن را نیز می یافتند و اگر مشکلاتشان را می شناختند راه های مناسب برای آنها را هم می یافتند.

و دوباره با همان عبارات از من تشکر کرد، تا این که تصور کردم او از شیعیان

ص:298

ترکیه است.

سپس از مسجد خارج شدم اما جز او کسی مرا همراهی نکرد، منتظرش ماندم با او خداحافظی کردم، پس با سخنی مؤدبانه گفت: آقا از عقل و منطق برای هر کسی صحبت نکنید، این ها گاو هستند نه انسان، آن ها هیچ چیز نمی فهمند.

از وی پرسیدم که اهل کجاست؟ گفت: اجداد من اهل سوریه هستند و من اهل ترکیه و ساکن استانبول هستم، علوم دینی را در ترکیه و پاکستان فرا گرفتم، و آرزو دارم که تحصیلاتم را در سوریه و یا عراق به اتمام برسانم.

گفتم: مذهب شما چیست؟

پاسخ داد: ما از پیروان مذهب جعفری هستیم و در استانبول اقلیت هستیم، از شنیدن این خبر خوشحال شدم و ابراز تمایل کردم که با شیعیان ترکیه آشنا شوم، بنابراین با هم قرار گذاشتیم که فردا پس از نماز عصر در مسجد همدیگر را ببینیم.

آن گاه آدرس هتل محل اقامتم را از من گرفت، اما از آن لحظه به بعد دیگر او را ندیدم و افسوس می خوردم که چرا نشانی و نه حتی نام و نام خانوادگی او را نگرفتم.

اما من طبق موعد مقرر به مسجد نرفتم چرا که بادها خلاف میل کشتی می وزند و من همین که به هتل بازگشتم، سی دقیقه بعد از این که غذا خوردم و روی تخت خواب دراز کشیدم، درب اتاق زده شد، در را باز کردم، ناگهان دو مرد بدون اجازه وارد اتاق شدند و شروع به بازرسی اتاق کردند، کاری که بیش از پنج دقیقه طول نکشید، آن گاه از من خواستند که همراه آنان و با خودروی آنها به کلانتری بروم، در آن جا افسری که سبیل های بزرگی داشت از من استقبال نمود و به من سلام کرد، آن گاه شروع به تحقیق و بازجویی از من کرد، وقتی پی برد که من تونسی

ص:299

هستم به وجد آمد و شروع به مزاح و شوخی با من نمود و گفت: رئیس جمهور بورقیبه، ترکیه و کمال آتاترک را دوست دارد و من نیز تونس و مردم تونس و رئیس جمهور آن را دوست دارم.

من نیز متقابلاً همین احساسات را به او ابراز داشتم آن گاه از شغل و حرفۀ من پرسید و مطلع شد که من استاد آموزش و پرورش هستم.

از احساسم به خاطر حضور در ترکیه پرسید و این که ترکیه را چگونه دیدم؟

گفتم: من شیفتۀ ترک ها هستم و ترکیه را بسیار دوست دارم و برای پنجمین بار است که از آن دیدن می کنم، زیرا احساس می کنم که تماماً در تونس هستم.

از این پاسخ خوشحال شد و شروع به تسکین دادن و آرام کردن من نمود و می گفت: شما حتماً باید از سارقین و حرام زاده ها احتیاط کنید، اگر مایل بودید که محافظ در اختیار شما قرار بدهیم ما آماده ایم. یکی از افرادی که در خودرو مرا همراهی کرده بودند، لب به سخن گشود و گفت: شما چه رابطه ای با اخوان المسلمین در ترکیه دارید؟

گفتم: نه من آنان را می شناسم و نه آنها مرا می شناسند، نه در ترکیه و نه حتی در تونس.

پرسید: پس چرا در مساجد با آنان ملاقات می کنید؟

گفتم: این مسأله اتفاقی بود، من با نمازگزاران در مسجد نماز خواندم و دربارۀ نام هایی که زیر هر گنبدی نوشته شده بود، پرسیدم، بدین ترتیب سخن ما را به خلفای راشدین و آنچه پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله انجام داده بودند، کشاند و همان طور که می دانید این قصه سری دراز دارد.

گفت: نظر شما دربارۀ ترکیه چیست؟

ص:300

گفتم: ترکیه در تمدن و اسلامش کشوری اصیل و تاریخی است و ما در تونس خانواده های زیادی داریم که اصالتاً ترک هستند، اغلب آنها خانواده هایی علمی و تحصیل کرده هستند که موجب احترام دیگران نسبت به خود شده اند.

پرسید: نظر شما دربارۀ دولت ترکیه چیست؟

گفتم: مرا از این جواب معذور دارید.

گفت: چرا؟

گفتم: چون من فقط دربارۀ چیزی صحبت می کنم که از آن اطلاع داشته باشم و اگر از من دربارۀ مسائل دینی سؤال کنید می توانم پاسخ بدهم، اما دربارۀ مسائل سیاسی هیچ نظری دربارۀ آنها ندارم و در آنها دخالتی نمی کنم.

افسر گفت: آیا خدمتی از ما بر می آید تا برای شما انجام بدهیم؟

گفتم: از شما به خاطر حسن برخوردتان سپاس گزارم و جز خوشی و سلامتی چیزی نمی خواهم.

آن گاه به خداحافظی و عذرخواهی از من پرداختند و مرا به هتل رساندند، در آن جا کمی روی تخت خواب استراحت کردم و دربارۀ ماندن در ترکیه یا ادامه دادن به مسافرت و رفتن به سوریه خوب فکر کردم، بدین ترتیب تصمیم گرفتم که مسافرتم را از سر بگیرم، پس همان لحظه برخاستم و چمدانم را بستم و از هتل مستقیماً به طرف ترمینال اتوبوسرانی رفتم. در آن جا چهار ساعت به انتظار نشستم تا این که ظرفیت اتوبوس تکمیل شد و به قصد شهر حلب از راه آنکارا و ازمیر به راه افتادیم، در اتوبوس مردی از کشور سوریه و از اهالی لاذقیه کنار من نشست، نام او احمد الخیر بود، وی در طول سفر از من جدا نمی شد و از صحبت های من لذت برد همان طور که خودم نیز از صحبت هایش لذت بردم. او به من اصرار نمود که نزد

ص:301

خودش در لاذقیه منزل کنم، پس نشانی او را گرفتم و قول دادم که سرزده به دیدنش بروم، اما وقتی دو سال بعد به لاذقیه برگشتم و سراغش را گرفتم به من گفته شد که او به رحمت خدا پیوسته است. خداوند او را مورد رحمت واسعۀ خویش قرار دهد و در فردوس برین جای دهد.

ص:302

سفر به کمور

جزایر کمور

مساحت: 1900 کیلومتر مربع

جمعیت: 2 میلیون نفر

شامل چهار جزیره واقع در اقیانوس هند ما بین

موزامبیک و ماداگاسکار

موقعیت جغرافیایی: جنوب آفریقا

ص:303

ص:304

سفر به کمور

جزایر کمور شامل چهار جزیره می شود که در اقیانوس آرام و در قسمت پایین قارۀ آفریقا قرار دارد. اغلب ساکنان آن از اعراب شهر حضرموت(1) هستند که از زمان های گذشته به این کشور، مهاجرت کرده بودند، همچنین گروه اندکی از هندی ها و ساکنان بومی و اصلی این جزایر.(2)

90 درصد جمعیت کمور را مسلمانان تشکیل می دهند، این کشور پس از استقلال به عضویت اتحادیۀ کشورهای عربی پیوست که اساتیدی را جهت آموزش زبان عربی به این کشور گسیل داشت.

کمور از جمله مستعمرات فرانسه است، سه جزیره از آن کسب استقلال نمودند و جزیرۀ چهارم تا زمان حاضر تحت استعمار فرانسه باقی مانده است.

پایتخت آن مورونی و مهم ترین محصولات آن عطر، شیر، قهوه، میخک و غلات استوایی است.

در ابتدای تحصیلات دانشگاهی در پاریس بودم، و پس از موفقیت در دیپلم پژوهش های عالی که موضوع آن مقایسه بین سه آیین یکتاپرست بود، جهت

ص:305


1- (1) . شهری در یمن.
2- (2) .به همین دلیل نویسنده خاطرات مربوط به کمور را در بخش سفر به کشورهای غیر عربی گنجانده است، زیرا این کشور اصالتاً غیر عربی است.

تدارک پایان نامه دکترا به اتفاق استاد به نام دانشگاه سوربن ثبت نام کردم. او مستشرقی به نام «پیارتیی» بود، از جمله موضوعات مطرح شده که مورد توجه من قرار گرفت موضوع «زن مسلمان و نقش او در زندگی» بود.

و چون با این استاد نام برده دربارۀ نقش زن که اسلام آن را مشخص کرده بود، گفت و گو کردم، مرا با این خبر غافل گیر نمود که اسلام در جزایر کمور به زن نقش قیمومیت و سرپرستی می دهد. به عکس آن چه که در قرآن کریم یاد شده است «اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَی النِّساءِ»1 آن گاه با خنده گفت: در کمور «زنان سرپرست مردان هستند».

استاد گفت: اگر این مسأله را با دلایل علمی موثق ثابت کنید در این صورت جایگاه مهمی در میان محققان خواهید یافت، زیرا این موضوع بکر و دست نخورده است و کسی به این موضوع نپرداخته است.

گفتم: چگونه می توانم در مورد چیزهایی صحبت کنم که از آنها بی اطلاع هستم؟

پاسخ داد: به آن جا می روید و در همان جا به تحقیق می پردازی.

از همان روز تصمیم گرفتم که به جزایر کمور بروم، جایی که اسم آن را می شنوم و گویی که روی سطح ماه قرار دارد. چند کتاب فرانسوی که با تصاویر رنگی که دربارۀ این کشور صحبت می کرد، خریدم که باعث شور و اشتیاق بیشتر من به آن جا شد.

از طریق آژانس مسافربری باخبر شدم که مسافرت به این کشور پانزده ساعت به طول می انجامد و این که هواپیما دوبار در طول مسیر جهت سوخت گیری توقف خواهد کرد، یک بار در جده و یک بار در شهر دارالسلام در تانزانیا.

ص:306

همچنین باخبر شدم که هزینۀ بلیط سفر به کمور اگر روزهای ایاب و ذهاب مشخص شود به بیش از نصف کاهش داده می شود مشروط به این که فاصلۀ رفت و برگشت از یک ماه تجاوز نکند، پس عزم سفر کردم و به خدا توکل نمودم.

سوار هواپیمای غول پیکر جمبو 747 شدیم، با همسفر کنار خودم که با من در یک ردیف نشست آشنا شدم، او بازوی راست دزد دریایی معروف باب دینار بود و با توجه به این که این سفر طولانی و خسته کننده بود، ویسکی نوشید تا این که آثار مستی بر او نمایان شد و من شروع به پرسش از او دربارۀ جزایر کمور کردم که آن از املاک ارباب و شریکش باب دینار می باشد.

من از او به رازهای عجیب و غریبی پی بردم، او با افتخار برای من صحبت می کرد در حالی که به خاطر فصاحتم در زبان فرانسه تصور کرده بود که من یک فرانسوی هستم. یکی از عجیب ترین داستان هایی که نقل کرد این بود که چگونه خودش و باب دینار توطئه ای جهت سرنگونی رژیم حاکم پس از استقلال ترتیب دادند و به خاطر جالب بودن این حکایت آن را نقل می کنم تا مسلمانان آگاه شوند که در سراسر دنیا تا چه اندازه علیه آنان ظلم و فشار و توطئه اعمال می شود.

فرانسوا می گوید: وقتی که رئیس جمهور احمد عبد اللّه جهت حضور در کنفرانسی که رئیس جمهور فرانسه «ژیسکارد ستن» برای کشورهای فرانکوفونی(1)

ترتیب داده بود، به پاریس رفت من و مردان خودم به دستور باب دینار رژیم حاکم را سرنگون کردیم و رئیس جمهور جدیدی را در این پست نشاندیم و به نام رئیس جمهور، جدید تلگرافی به رئیس جمهور مخلوع در پاریس ارسال کردیم و او را به مرگ تهدید کردیم چنانچه سعی کند که به کمور بازگردد. در نتیجه رئیس جمهور

ص:307


1- (1) . فرانسه زبان.کrancphone

احمد عبداللّه از دولت فرانسه تقاضای پناهندگی کرد که به او داده شد و همان جا باقی ماند و در کمور نیز اوضاع بر وفق مراد رئیس جمهور جدید شد. روزی به هنگام مراسم جشن عروسی دختر رئیس جمهور فرانسه، رئیس جمهور احمد عبداللّه با دزد دریایی باب دینار ملاقات نمود و به خاطر کاری که انجام داده بود شروع به سرزنش او کرد و از او دربارۀ علل و انگیزۀ خلعش و امکان دادن به دیگری برای دست یافتن به ریاست جمهوری توضیح خواست. باب دینار خندید و به او گفت: رئیس جمهور یک میلیون دلار به من داد، من هم قدرت را به او سپردم.

احمد عبداللّه به شوخی گفت: اگر موضوع چنین است من دو برابر آن را به شما می دهم، اگر مرا به قدرت بازگردانید. باب دینار گفت: «شیش» یعنی توافق کردیم به شرط این که نصف این مبلغ را اکنون و نصف دیگر را پس از این که به پست ریاست جمهوری بازگشتید به من بدهید، توافق انجام شد و رئیس جمهور برکنار شده نیمی از مبلغ را پرداخت، و باب دینار نزد شریک خودش فرانسوا رفت و هر دو به اتفاق شروع به چیدن توطئه ای برای برکناری رئیس جمهور جدید کردند که همان علی صویلح بود و از چند ماه پیش او را نشانده بودند.

آنان یک کشتی را به ساحل پایتخت آوردند که آن را به عنوان محمولۀ برنج و مواد غذایی به آن جا فرستاده بودند، وقتی شب فرا رسید آنان مردان تا بن و دندان مسلح خود را پیاده کردند و کاخ ریاست جمهوری را از همه طرف محاصره کردند، زیرا از وجود همۀ سربازان تهی بود و این به خاطر نقشه ای بود که آنان ترتیب داده بودند، بدین ترتیب که به رئیس جمهور احمد عبداللّه توصیه کرده بودند که تلگراف تهدیدآمیزی به رئیس جمهور حاکم ارسال نماید و این که تحت حمایت فرانسه در حال آمدن به کشور جهت اشغال جزیرۀ آنجوان در نزدیکی مورونی پایتخت

ص:308

می باشد. و در همین هنگام یک کشتی به طرف جزیرۀ آنجوان فرستادند، بدین ترتیب شایعاتی که باب دینار ساخت بودند به آن جا رسید مبنی بر این که نیروهای نظامی در حال گذر از اقیانوس به طرف آنجوان هستند این بر رئیس جمهور بینوا کارگر افتاد، رئیس جمهوری پایتخت از وجود همۀ نیروهای نظامی تهی کرده بود و آنها را به آنجوان فرستاد تا مانع از ورود رئیس جمهور مخلوع شوند و با او بجنگد.

وقتی پایتخت از وجود سربازان نظامی خالی شد و رئیس جمهور به اتفاق گارد کاخ ریاست جمهوری تنها ماند، مردان باب دینار شبانه به فرماندهی فرانسوا حمله کردند و چهار تن از آنان را کشتند و بقیه بدون این که مقاومت کنند تسلیم شدند.

آن گاه سراغ رئیس جمهور رفتند و دست ها و پاهایش را بستند و او را به یک منزل متروک بردند و پیش از سپیده دم نیز رئیس جمهور احمد عبداللّه تحت حمایت نیروهای باب دینار به پایتخت رسید و تیراندازی همراه با نورافشانی و چراغانی در جای جای پایتخت به منظور اعلام بازگشت رئیس جمهور قانونی آغاز شد. آن گاه سربازان مأمور نگهبانی از رئیس جمهور دست بسته سراغ او آمدند و پاهایش را باز کردند و به او توصیه کردند که پیش از این که طرفداران احمد عبداللّه او را بگیرند و اعدامش کنند فرار کند. مرد بیچاره نیز در حالی که دست هایش بسته مانده بود فرار کرد و سربازان از پشت سرش به او دستور ایست دادند، سپس به طرفش تیراندازی کردند و او را کشتند و بدین ترتیب جزایر کمور برای رئیس جمهور احمد عبداللّه فریاد زنده باد سر داد، گویی که وی پس از مدتی دوری از وطن که آن را در راه شکوفایی و پیشرفت شان سپری کرده به آغوش آنان بازگشته است و «باب دینار» نیز مابقی مبلغ و بیش از آن را دریافت نمود.

و بدین ترتیب پول بر پول پیروز شد و در این میان ریاست جمهوری تبدیل به

ص:309

معاملۀ خرید و فروش شد و برندۀ آن کسی است که بیشتر بپردازد، همان طور که قوچ روز عید در بازار به فروش گذاشته می شود و کسی که به صاحب آن بیشتر بپردازد، خود از خوردن بهره مند می شود، اما تفاوت در این است که خریدار قوچ مبلغ آن را از اموال خودش پرداخته است، اما خریدار ریاست جمهوری مبلغ آن را از اموال زحمت کشان و بینوایان ملت درمانده و بی پناهش پرداخته است. پس تعجبی ندارد اگر که پست ها و مسئولیت ها در تمامی سطوح از حساب ملت های ستم دیده مورد داد و ستد قرار گرفت، زیرا تنها بهره مند همان مسئول است، به همین دلیل است که امروزه مفاهیم در نزد مردم تغییر یافته است. ما در کتابها خوانده ایم که در زمان حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام وقتی از بعضی از افراد خواسته می شود که مسئولیت کاری را به عهده گیرد، دلش از ترس و هراس از سینه اش جدا می شود و در حضور امیرالمؤمنین می گرید شاید که او را از این امر معاف دارد.

اما امروزه می بینی که مردم علیه یکدیگر توطئه می چینند و با هم به ستیزه می پردازند و در این راه هزینه های کلانی را صرف می کنند و همه چیز خویشان و نزدیکان خود را برای کسب مسئولیت فدا می کنند، زیرا می دانند که چندین برابر آن چه را که هزینه کرده اند، جبران خواهند کرد. گذشته از سوء استفاده هایشان و بازی با سرنوشت مردم، علاوه بر همۀ آنان خود را مثل پروردگار جبّار و دارای جلال و جبروت انگاشته و به هر چیزی کن، فیکون می گویند و این را بدون مبالغه می گویم که چرا که این را از یکی از مسئولین شنیدم که تلفنی با مسئول دیگری گفت و گو می کرد و به نظر می رسید که آنان بر سر قدرت رقابت می کردند.

به او گفت: چنین و چنان انجام بده و به کسی اهمیت نده.

مخاطب او پاسخ داد: این کار غیر ممکن است و فقط خداوند از عهدۀ آن بر

ص:310

می آید.

با عصبانیت گفت: خدای تو تو منم که با تو صحبت می کنم، تو فقط دستور مرا انجام بده.

همچنین از فرانسوا فهمیدم که در کمور فرد دیگری وجود دارد به نام عبداللّه المزوّر که چشم به ریاست جمهوری دارد و طرفدارانی از افراد فرهیخته و دانشجویان در خارج از کشور دارد.

و نیز متوجه شدم که دزدان دریایی چون «باب دینار» در واقع خود سرنوشت کمور را به دست دارد و آن را بازیچۀ فساد و شرارت خود قرار می دهند، چراکه حتی دختران مسلمان از شدت فقر و نیازی که دارند بدن هایشان در ازای چند درهمی به این فرانسویان می فروشند.

و پی بردم که امیرالمؤمنین علیه السلام جز عقل و حکمت چیزی نمی گوید وهموست که فرمود: «فقر کم و بیش با کفر یکسان است، اگر فقر، مردی بود با او می جنگیدم».(1)

ونیز پی بردم که این دنیا بسیار پست و فرومایه است، زیرا که سفلگان فرومایه را به اوج می برد و فرزانگان وارسته را به اسفل السافلین تنزل می دهد.

و البته این چیزی جز ایمان بیشتر به انسان مؤمن نمی بخشد، آن گاه که روح و قلبش با آن روز، روز موعود، روز رستاخیز پیوند می خورد، روزی که از عظمتش هیچ نمی دانیم، روزی که هر مظلومی حقش را به طور کامل از ظالم می ستاند. و هر ظالمی نیز به کیفر همۀ اعمالش خواهد رسید، در این روز نه مالی سود خواهد بخشید و نه فرزندانی، نه رئیس وجود دارد و نه مرئوس، نه مسئول و نه رعیت، نه گرانمایه ای هست و نه فرومایه.

ص:311


1- (1) .کاد الفقر أن یکون کفراً، لو کان الفقر رجلاً لقاتلته.

به فرودگاه «مورونی» پایتخت کمور رسیدم، ناگهان دیدم که این مکان فرودگاه کوچکی است که گنجایش بیش از یک هواپیما را ندارد که هفته ای یک بار به آن جا می آید و بعضی از افراد فرهیخته عادت کرده بودند که به فرودگاه بیایند تا به تماشای هواپیما و مسافرانی بپردازند که در آن جا پیاده می شوند و سپس همگی در سالن بزرگی یک جا جمع می شوند و منتظر می مانند تا چند تن از کارگران باربر کیف ها و چمدان ها را آورده و میان صاحبانشان توزیع کنند. در آن جا با مردی برخوردم که چهره اش برای من آشنا بود و هر جا می رفتم مراقب من بود، شنیدم که با لهجۀ تونسی با یکی از همکارانش صحبت می کند.

نزدیک من آمد و با چشمان آبی اش به من نگریست، مطمئن شدم که او را می شناسم اما زمان زیادی گذشته و او را فراموش کرده ام و به یاد نیاوردم که در کجای تونس با او ملاقات کرده ام.

بعد از این که به من سلام کرد از من پرسید: آیا شما از جنوب تونس نیستید؟ گفتم: بله.

گفت: گمان می کنم از شهر قفصه باشید؟ گفتم: دقیقاً ما شاء اللّه به این حافظه ای که دارید.

گفت: اسمتان را به من یادآوری کنید. گفتم: تیجانی سماوی.

گفت: حالا شما را به یاد آوردم، آیا همراه ما در همایش ملی مسئولان جوان نبودید وقتی که در همۀ استان های کشور به گشت و گذار پرداختیم؟

گفتم: بله حالا شما را به یاد آوردم، اما اسم شما را فراموش کردم.

گفت: من الهادی محجوب هستم، و سابقاً شهردار شهر مساکن بودم.

همدیگر را به آغوش کشیدیم در حالی که هر یک از ما از دیگری سؤالی

ص:312

می پرسید، من گفتم: این جا چه می کنی؟ و او نیز پرسید: چه چیزی باعث شد که به این جا بیایید؟ از او مطلع شدم که خودش به اتفاق چندتن از همکارانش که ده نفر هستند از طرف اتحادیۀ کشورهای عربی جهت تدریس و آموزش زبان عربی در کمور به مأموریت اعزام شده اند.

گفتم: اما من به عنوان توریست و با هزینۀ خودم به این جا آمده ام تا پایان نامۀ دکترای خودم را تدارک ببینم، او که مردی شوخ و حاضر جواب بود از سخن من خندید.

گفت:

گفتم: شرح این موضوع وقت زیادی می طلبد و ان شاء اللّه در فرصت دیگری در این باره صحبت خواهیم کرد.

گفت: کجا اقامت می کنید؟

گفتم: در هتل، و از شما که اهل این جا هستید تقاضا می کنم که مرا به یک هتل تمیز و ارزان راهنمایی کنید.

گفت: شما نزد من و در منزل من اقامت می کنید هتل را رها کنید و در این باره صحبت نکنید.

گفتم: احسنت، به خاطر این دعوت از شما سپاس گزارم، اما من مایل نیستم کسی را به زحمت بیاندازم.

پاسخ داد: من در حال حاضر مجرد هستم، همسر و فرزندانم یک ماه پیش به تونس بازگشته اند و من در منزل تنها مانده ام، بنابراین شما مزاحم کسی نمی شوید، اما اگر بورژواز و پولدار هستید و هتل ها و برنامه های شبانه را دوست دارید در این صورت اختیار با شماست.

ص:313

گفتم: خیر، به خدا سوگند که من از هیچ یک از این مواردی که نام بردید بهره ای ندارم، به همین دلیل به شما گفتم که یک هتل ارزان قیمت می خواهم.

پاسخ داد: بنابراین به خدا توکل کنید و ما را خلاص کنید.

آن گاه چمدان کوچکم را به اتومبیل خودش برد و با هم به طرف خانه به راه افتادیم، متوجه شدم که وی همچون پادشاهی در خانه ای بزرگ و نوساز زندگی می کند که معماری آن به شیوۀ غربی است و با بهترین اثاث و لوازم پوشیده شده است و یک خانوادۀ کموری نیز در اختیار دارد که در خدمت او هستند و دستوراتش را اجرا می کنند. و زمانی که قصد استحمام داشته باشد این خانواده با تمام اعضایش جمع می شوند و از چاه اقدام به پمپاژ کردن آب برای او می کنند، زیرا پمپ آب دستی است لذا در این کار به تناوب با هم همکاری می کنند تا جریان آب قطع نگردد.

آنان بهترین ماهی ها و گواراترین میوه های مختلف را به طور رایگان برای او به خانه می آوردند او غذا را به تنهایی تهیه می کرد و با هم لذیذترین غذاهای تونسی را می خوردیم. وی مرا به بقیۀ همکاران تونسی خودش معرفی نمود، اغلب آنان به اتفاق خانواده هایشان در آن جا زندگی می کردند، شب هنگام به خاطر زیادی پشه ها و نیز صداهای عجیبی که می شنیدم خواب به پلک هایم راه نیافت.

طی اقامتم در کمور با سید محمد عبدالرحمان مفتی جمهوری کمور و قاضی القضات عبدالقادر گیلانی آشنا شدم، کنار آنها نشستم و آنها خود را به من معرفی کردند و این که از سادات اشراف و سلالۀ پاک نبوت هستند باب گفت و گو دربارۀ موضوع شیعه و سنی را با آنان باز کردم و آنان را با حقایق امور آشنا نمودم.

مفتی جمهوری گفت: امام ما شافعی در مدح اهل بیت می گوید:

ص:314

ای اهل بیت رسول خدا محبت شما فریضه ای است که خداوند در قرآن نازل نموده است در عظمت شأن شما همین بس که هر که بر شما صلوات نفرستد، نمازش پذیرفته نیست(1)

گفتم: این ها تناقضاتی است که سیاست اموی و پس از آن سیاست بنی عباس بر شما تحمیل کرده است، هرگز نه چگونه می توان پذیرفت که شما از سلالۀ پاک علوی باشید و بگویید امام ما شافعی؟

امام شما و همۀ مسلمانان در واقع امیرالمؤمنین و سید الوصیین، امام المتقین وقائد الغر المحجلین، قاتل کافران و مشرکان و یاور محرومان و مظلومان، اسد اللّه الغالب، علی بن ابی طالب است همو که رسول خدا در زمان حیاتشان این مدال را از میان اصحابشان به کسی جز او ندادند. پاسخ داد: به خدا قسم که این حق است.

قاضی القضات لب به سخن گشود و گفت: بله، حتی امام شافعی خود نیز از سلالۀ پاک نبوت هستند.

گفتم: این یک ادعای بی اساس است، به فرض که وی از این سلالۀ طاهره باشند این که به او مشروعیت امامت نمی دهد و به فرض که وی همان طور که او را می نامند امام باشند، آیا برای شما جایز است که اصل را رها کنید و به فرع چنگ بزنید، این همان کاری است که شما انجام دادید، پیروی از امام علی را رها کردید و از شافعی تبعیت کردید.

ص:315


1- (1) .معارج الوصول، ص 25؛ دیوان شافعی، ص 68:یا أهل بیت رسول اللّه حبکمفرض من اللّه فی القرآن أنزلهکفاکم من عظیم الشأن أنّکممن لم یصل علیکم لا صلاة له

زمخشری می گوید:

تردید و اختلاف فزونی یافت و هر یک خود دعوی صراط مستقیم داشت

پس به لا إله إلّااللّه چنگ زدم و به عشقم به محمد و علی نیز چنگ زدم

سگی به عشق اصحاب کهف رستگار شد پس من چگونه به عشق آل پیامبر سیه روز شوم(1)

پس جناب مفتی به گریه افتاد و گفت: تکرار کنید، تکرار کنید خداوند پدر و مادرتان را بیامرزد.

پس یک بار دیگر تکرار کردم، آن گاه تقاضا کرد که برای بار سوم نیز این ابیات را تکرار کنم و از جیب خود یک قلم و یک دفتر کوچک خارج نمود و آن ها را یادداشت کرد در حالی که می گفت: ما شاء اللّه ما شاء اللّه.

وی بسیار با من احساس راحتی کرد و سخنانم مورد توجه گرفت، همچنین قاضی القضات، آنان گفتند خدا را شکر که شما را برای ما فرستاد چرا که شما اعتبارمان را به ما باز گرداندید، زیرا ما نزد عامه مردم از احترام و تقدیر برخوردار بودیم و هرگاه بر جماعتی می گذشتیم به احترام ما از جا برمی خاستند و دست های ما را می بوسیدند، اما در سال های اخیر اساتید و معلمانی که از عربستان سعودی به

ص:316


1- (1) .کثر الشک والتردیدوکل یدعی أنّه الصراط السویفتمسکت بلا إله إلّااللّهوحبی لمحمد وعلیفاز کلب بحبّ أصحاب کهففکیف أشقی بحبّ آل النبی

این جزیره آمدند جوانان ما را که به آنها درس می دادند علیه ما برانگیختند و به آنان گفتند که این احترام و تقدیر و بوسه زدن بر دست ها در واقع شرک به خداوند است و در اسلام به هیچ عنوان جایز نیست، بدین ترتیب بر آنان تأثیر گذاشتند طوری که دیگر ما را تحقیر می کردند و ارزشی برای ما قائل نمی شدند و میان ما و فرزندان مان جدایی و فاصله ای افتاد که آثار و نتایج آن را جز خداوند نمی داند.

عادت کردم که هر روز به آنان سر بزنم و مدتی کنارشان بنشینم و برای آنها دربارۀ فضایل امیرالمؤمنین سلام اللّه علیه و آن ویژگی ها و امتیازاتی که خداوند به ایشان اختصاص داده است که ایشان را در خور و مناسب رهبری امت پس از پیامبر صلی الله علیه و آله نموده بود، صحبت می کردم و آن ها نیز با من هم صدا می شدند و هیچ گونه اعتراضی نمی کردند.

روز ششم آنان را در انتظار خودم یافتم در حالی که لباس ویژه ای به تن داشتند و به من اطلاع دادند که جهت افتتاح مسجد جدیدی در شهر به آن جا خواهند رفت، آنان به من اصرار ورزیدند که همراهشان باشم.

وقتی به مسجد رسیدیم جمع زیادی از مردم در انتظار ما بودند، وقتی وارد شدیم و همۀ مردم نشستند جناب مفتی جمهوری مرا به حاضران معرفی نمود که اغلب آنان از فرهیختگان، اساتید و دانشجویان بودند، و از من تقاضا نمود که به جای خودشان سخنرانی کنم.

سخنانی بیان کردم که طی آن ها از تعظیم شعایر الهی کوتاهی نکردم و نیز از آن چه که خداوند متعال برای کسی که مساجد را می سازد و جهت عمران و آبادانی آنها می کوشد مهیا نموده است، سپس به طور مشخص دربارۀ اهل بیت علیهم السلام و گزینش آنان از جانب خداوند و تطهیر و پاک سازی آنان سخن گفتم و نیز

ص:317

اختصاصشان به علم ظاهری و باطنی تا ائمه هدی و روشنی بخشان تاریکی های جهالت پس از جدشان رسول خدا صلی الله علیه و آله باشند. اما مردم از این امر غافلند و امانت و عهد خداوند را تباه کردند و در پی سرابی دویدند که هیچ بهره ای ندارد.

پس از سخنرانی مردم نزد من آمدند تا با من روبوسی کنند و با من آشنا شوند، یکی از آنان استادی بود که پی بردم یک وهابی است و از عربستان سعودی آمده بود، او تنها کسی بود که سخنان مرا نپسندیده بود و آمده بود تا به من بگوید که آقا شما بسیار اغراق و مبالغه کردید، وی مرا به مهمانی دعوت نمود. گفتم: جناب مفتی در این امر از شما سبقت گرفتند، پاسخ داد: فردا، گفتم: من در منزل آقای الهادی محجوب هستم.

پاسخ داد: ایشان دوست و همکار من هستند من به منزل ایشان سراغ شما خواهم آمد و با هم گفت و گو خواهیم کرد.

موعد مقرر در منزل برادر الهادی فرا رسید وی برای مدعوین که همه تونسی هایی بودند در کمور تدریس می کردند سفرۀ غذای مناسبی را تدارک دیده بود و برای این نشست علمی آن فضایی را که شایسته بود، فراهم نمود.

سرانجام آن مناظره ای که در کتاب خودم بنام «تمام راه حل ها» شرح داده بودم، انجام شد، مناظره ای که به موضوع توسل و وساطت پرداخت و من در این مناظره جلوی حاضران با دلایل قرآن و سنت پیروز شدم، تا این که این وهابی به جایز بودن وسیله اعتراف نمود و این که مسلمان می تواند به زندگان و نه به مردگان توسل جوید، هر کس خواستار جزئیات باشد می تواند به کتاب یاد شده مراجعه نماید.

جناب مفتی و دوست ایشان وقتی که از آن چه که میان من و این وهابی عربستانی گذشت، آگاه شدند، خوشحال شدند و اظهار داشتند که ای کاش با شما

ص:318

بودیم. عده ای از تونسی ها نیز نزد جناب مفتی رفتند و از ایشان دربارۀ ازدواج موقت پرسیدند، زیرا آنان وقتی که از متعه ای که من انجام داده بودم، آگاه شدند با یکدیگر اختلاف نظر پیدا کرده بودند. بعضی از آنها این اقدام را جایز دانستند و بعضی نیز آن را حرام شمردند، جناب مفتی نیز از آنان دربارۀ سبب توجه شان به این ازدواج پرسیدند، پس پاسخ دادند: زیرا دوست شما آقای تیجانی این کار را این جا و در کمور انجام دادند.

ایشان پاسخ دادند: آقای تیجانی فقط کاری را انجام می دهند که حلال باشد، زیرا تنها از اهل بیت پیروی می کنند و اهل بیت چیزی را حرام نمی دانند مگر این که خداوند حرام نموده باشد و چیزی را حلال نمی دانند مگر این که خداوند حلال نموده باشد، بله جناب مفتی به آنان گفتند: و من از آقای تیجانی بسیار سپاس گزارم، زیرا ایشان یک عقد شرعی را منعقد کردند ولو برای مدت کوتاهی که آن را نزد ما در کمور به سر خواهند برد، اما شما سالهاست که به زنا مبادرت می کنید.

این خبرها را یکی از اساتید تونسی برای من نقل کرد، وی بسیار به من علاقه مند شده بود. او گفت: اگر مفتی کشور به علم شما اعتراف می نماید و شما را بر خود مقدم می دارد، در این صورت مرا از شاگردان و طرفداران خودتان بشمارید.

و سرانجام این استاد طی تنها دو روز هدایت یافت، و از آن پس دانشجویان و شاگردانی را که به آنان درس می داد برای من می آورد و به اتفاق در منزل وی جمع می شدیم و همسر خارجی او نیز که اهل ماداگاسکار بود کنار ما می نشست، و همۀ آنان به من گوش می دادند و به عنوان توضیح و گاهی هم به عنوان اعتراض از من سؤالاتی می پرسیدند، جلسات ما اغلب اوقات چهل یا پنجاه نفر دانشجو را در برمی گرفت، در حالی که با شش یا هفت دانشجو این جلسات را شروع کرده بودیم.

ص:319

آنان شروع به جذب یکدیگر کردند تا این که طی اقامتم در آن جا بیش از شصت تن از آنان هدایت یافتند، من یک نوار صوتی از آنان ضبط نمودم و گاه به گاه به آن گوش می دادم تا کمور و دوستان مرا در کمور به یادم بیاورد.

طی اقامتم همچنین با آقای عبد اللّه المزور که فرانسوا دربارۀ وی در هواپیما برای من صحبت کرده بود، تماس گرفتم و با وی گفت و گوی صریحی انجام دادم و طی آن پی بردم که ایشان از جمله افراد فرهیخته ای است که از استعمار فرانسوی بیزارند و جهت آزادی کشورشان از تسلط بیگانگان تلاش می کنند، اما اسلام او رنگ و بوی وهابی داشت و فکر می کنم که وهابیت در آماده سازی او برای آینده نقش دارد.

روز بازگشت به پاریس فرا رسید، در فرودگاه ایستادم تا این که جمع کثیری از مردم را ببینم که برای خداحافظی با من ایستاده اند و پیشاپیش آنان مفتی کشور و قاضی القضات و چندین شخصیت دیگر اعم از آموزگاران و همۀ دانشجویان هدایت یافته و نیز چند تن از اساتید بودند.

بیش از نیم ساعت را به آغوش گیری و روبوسی با بدرقه کنندگان گذراندم، از هواپیما بالا رفتم در حالی که چشمانم از گریه سرخ شده بود، خداوند را به خاطر عنایتش سپاس گفتم چرا که در حالی وارد کمور شدم که حتی یک تن از مردم به پیشوازم نیامده بود و اکنون من این کشور را ترک می کنم و صدها تن از مردم برای خداحافظی با من ایستاده اند و زحمت آمدن از منازلشان تا فرودگاه را متحمل شدند که مسافت نسبتاً دوری از شهر داشت، بارالها حمد و سپاس به درگاهت به خاطر آن نعمت هایی که به من ارزانی داشتی.

روی صندلی خودم نشستم تا به دل هایی فکر کنم که مرا دوست داشتند و با

ص:320

راهنمایی هایم مشتاقانه به سوی اهل بیت علیهم السلام شتافتند، طوری که دیگر خود را سخت فدای عشق و ولایت عترت پاک نبوت می کردند، با خود گفتم: من کجا و تز و دکترا کجا، این ها همه جلوه و جلال ظاهری و توخالی دنیوی است که هیچ سود و فایده ای ندارد، من دنیا را خواستم و خداوند آخرت را.

هواپیما به پرواز درآمد و من از پشت شیشۀ بلورین پنجره به مردم نگاه می کردم که دست تکان می دادند و در چند لحظه سایه های آنان محو شد و از میان رفت.

همین طور در هواپیما نشسته بودم شخص خوش منظری با لباس شیک جلو آمد و با من دست داد و گفت: من مشاور رئیس جمهور احمد عبد اللّه و نخست وزیر ایشان هستم، به احترام او از جا برخاستم، پشت سر وی دو نفر قرار داشتند که مأمور حفاظت از او بودند، کارت شناسایی خود را به من نشان داد تا از جهت او مطمئن شوم؛ آن گاه از من تقاضا کرد که همراهش به جایگاه خودش در بخش درجۀ یک هواپیما بروم، او را همراهی کردم، به من اطلاع داد که از جانب رئیس جمهور مأموریتی دارد که طی آن از عراق و ایران دیدار خواهد کرد و در جهت پایان دادن به جنگی که از پنج سال پیش میان آنها آغاز شده است، تلاش خواهد کرد.

وی گفت که رئیس جمهور دربارۀ شما مطالبی شنیده اند و آرزو دارند که شما را ببینند، اما من امروز ناگهان با خبر سفر شما روبرو شدم.

دربارۀ کمور از من پرسید و نظرم را جویا شد. گفتم: حقیقتی که دربارۀ زن در کمور می شنیدم، واقعی به نظر می رسد، چراکه زن در جامعۀ شما خود سرپرست واقعی است و من این را به چشم دیدم؛ زیرا در بازارها زن خود فروشنده است و خود خانه را می سازد و همۀ ملزومات آن را فراهم می کند، نخست وزیر خندید و گفت: دفعۀ بعد باز هم نزد ما بیایید تا شما را با چیز مهم تری آشنا کنیم.

ص:321

ص:322

سفر به ساحل عاج

ساحل عاج

مساحت: 322000 کیلومتر مربع

جمعیت: 13 میلیون نفر

موقعیت جغرافیایی: غرب آفریقا

پایتخت: آبی جان

مرزهای آن:

از شرق: غنا

از غرب: گینه و لیبریا

از شمال: بورکینافاسو و مالی

از جنوب: اقیانوس اطلس

ص:323

ص:324

سفر به ساحل عاج

آقای ابو علی عباس جواد در کتابخانۀ اهل بیت علیهم السلام در پاریس نزد من آمد و یک نامۀ مفصل را که شیخ جعفر الصائغ برای او فرستاده بود، به من داد. شیخ جعفر در شهر «آبی جان» پایتخت ساحل عاج اقامت دارد و مرکز اسلامی عربی آفریقایی را در آن جا اداره می کند. نامه را خواندم و منظور شیخ را فهمیدم که از برادر عباس جواد می خواست که با من تماس بگیرد و به خاطر کتاب آن گاه هدایت شدم به من تبریک بگوید و این که ایشان آرزوی دیدار مرا دارند و می گویند: اگر این کتاب به زبان فرانسه ترجمه شود تأثیر به سزایی در همۀ کشورهای آفریقایی فرانکوفونی خواهد داشت، زیرا میلیون ها مسلمان در آفریقا به زبان فرانسه سخن می گویند و به خوبی هم آن را می خوانند و این که ایشان آرزو دارند که این کتاب ذهن اندیشمندان را نسبت به حقیقت اهل بیت علیهم السلام روشن سازد.

و با کمک برادر عباس جواد و آقای ابراهیم رزوقی ابو غدیر چاپ کتاب آن گاه هدایت شدم به زبان فرانسه، پس از این که خودم شخصاً آن را ترجمه نمودم، انجام شد و من مقداری از نسخه های آن را به آفریقا فرستادم.

روزی نزد برادر عباس جواد در پاریس با شیخ جعفر الصائغ دیدار کردم و از نزدیک با ایشان آشنا شدم و از صحبت با ایشان لذت بردم و شجاعت و فعالیتشان به رغم سنّ بالایی که داشتند، مورد تحسین من قرار گرفت.

ص:325

روزها گذشت و من به وطن عزیرم تونس بازگشتم و دعوت نامه ای از مرکز اسلامی عربی آفریقایی که برادر عبدالرضا آن را اداره می کند، جهت حضور در نخستین سالگرد درگذشت شیخ جعفر الصائغ رحمة اللّه علیه بدستم رسید. کسی که شهید از دنیا رفت و پیکرش جهت به خاک سپاری در لبنان به آن جا انتقال یافت.

خداوند او را مورد رحمت خویش قرار دهد و در فردوس برین جای دهد، چقدر مشتاق دیدار ایشان در ساحل عاج بودم.

احساس کردم که یک نیروی قوی مرا برای شرکت در مراسم نخستین سالگرد درگذشت ایشان می کشاند به این امید که آن چه که در زمان حیات ایشان نتوانستم اقدام کنم در زمان درگذشت شان اقدام کنم، لذا فوراً و بدون این که تردید کنم این دعوت را اجابت نمودم.

در فرودگاه پایتخت «آبی جان» فرود آمدم و در آن جا ناگهان با استقبال مردمی مواجه شدم که برادر ابراهیم عبدالرضا تدارک دیده بود، فردی که او را برای نخستین بار شناختم و در قلبم اثری جاودان بر جا گذاشت که تا زمانی که زنده ام باقی خواهد ماند و تصور هم نمی کنم که پس از مرگم نیز آن را فراموش کنم.

روزهای جاودانی بود که به اتفاق لبنانی ها در مرکز اسلامی عربی آفریقایی آنها را تجربه کردم، سخنرانی های زیاد ایراد کردم که مسلمانان و مسیحیان در آنها حاضر شدند و میان من و آنان گفت و گوهای زیادی انجام شد به ویژه مسلمانان سیاه پوست که تحت تأثیر وهابیت قرار گرفتند.

برادر ابراهیم عبدالرضا یک دیدار علمی با مفتی جمهوری ساحل عاج جناب التیجانی انیاه که تحصیلات خود را نزد ما در دانشگاه الزیتونه در تونس به اتمام رسانیده بود، ترتیب داد.

ص:326

این دیدار بسیار دوستانه بود زیرا جناب مفتی فردی است بیدار و بسیار آگاه که به اهل بیت علیهم السلام نیز گرایش دارد.

به اتفاق تصمیم گرفتیم و هزاران نمازگزار را در مسجد بزرگ وی به اجتماع فراخواندیم و ایشان یک سخنرانی تاریخی در جمع آنان ایراد کرد و در حق شیعه انصاف نمود و با شیوه ای صحیح که از اغراق و بزرگ نمایی بیزار است و اعتدال و میانه روی را می پسندند بدون اجحاف حق هر ذی حقی را ادا نمود، و پس از پایان سخنرانی خود مرا به حاضران معرفی نمود و آنان را به من محول نمود تا در نهایت صراحت و بدون تقیه به همۀ پرسش های آنان پاسخ دهم. در آن مناسبت بسیاری از حاضران نسبت به احقیت اهل بیت و شیعیان و دوست داران و پیروان آنان و کسانی که به کشتی ایشان درآمدند، متقاعد شدند.

برادر ابراهیم عبدالرضا مدیر مرکز اسلامی سفرهایی داخلی را ترتیب داد، اما این سفرها دور بودند و تا مرز مالی و نیجریه می رسید. به شهر «کوروگو» رسیدیم، در آن جا استقبال های مردمی باشکوهی در انتظار ما بود و زنان و مردان و کودکان را که همه لباس های سفید نو به تن داشتند و سرود می خواندند و شعارهایی سر می دادند بسیج کرده بود.

سفرهای داخلی ما با مراسم مذهبی شبانه ای که مؤسسۀ حضرت خدیجۀ کبری ترتیب داده بود و جمعی از خانم های فرهیخته را از ساحل عاج در برمی گرفت، به پایان رسید؛ و به این مناسبت تعداد زیادی از خانم ها حضور یافتند و از من تقاضا کردند که پدر روحانی این مؤسسه باشم، لذا ضمن تشکر از این عنایت جالب این پیشنهاد را پذیرفتم.

همچنین برادر ابراهیم خبرگزاری های محلی را از وجودم آگاه نمود و آنان را به

ص:327

استفاده از حضورم در این کشور تشویق نمود، لذا روزی نمی گذشت مگر این که دو یا سه تن از روزنامه نگاران روزنامه های فرانسه زبان را در محل اقامتم می پذیرفتم، و اغلب آنان مقالاتی نوشتند که مطالب آن ها را خودم گفته بودم، مقالاتی که چهرۀ حقیقی اسلام و نیز پیشنهادهایی که جهت حل مشکلات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مردم ارائه می دهد را معرفی می کرد.

آقای ابراهیم عبدالرضا به من اطلاع داد که رادیو و تلویزیون برای روز پنج شنبه در یک برنامۀ مذهبی اسلامی تحت عنوان «اللّه اکبر» دیداری به من اختصاص داده اند که روز جمعه از تلویزیون پخش می شد.

و به منظور معرفی اسلام که با همۀ عصرها و تمدن ها همسو و هماهنگ می شود و همۀ علوم را می پذیرد و همۀ فرهنگ ها را نیز قبول می کند، بینندگان را غافل گیر نمودم و لباس متنوع خودم را که از مناطق مختلف بود، نشان دادم. چراکه جبّه ام تونسی و پیراهنم اروپایی و شلوارم بربری و کراواتم آمریکایی و کفشم ایتالیایی بودند و روی سرم نیز نوعی کلاه اندونزیایی بود و گفتم که لباس من تصویری صادقانه و حقیقی از آیین غیر متعصبمان به شما ارائه می دهد تا آن جا که تمامی بشریت و همۀ رنگ ها و نژادها را در برمی گیرد و به همۀ پرسش هایی که از من شد پاسخ دادم. این دیدار در تمامی کشور ساحل عاج بازتاب گسترده ای داشت، و مرا بیش از پیش از طریق رادیو و تلویزیون و روزنامه ها به مردم آن جا معرفی کرد، حتی پلیس راهنمایی نیز اگر ما را متوقف می کرد، برادر ابراهیم به آنان می گفت: آیا مهمان ما آقای تیجانی را نمی شناسید؟

پس به درون خودرو نگاهی می کردند و به من سلام می کردند و می گفتند: بله ایشان را می شناسیم و ما را بدون بازرسی مرخص می کردند.

ص:328

و از طریق رادیو، تلویزیون و روزنامه ها از جانب سفارت تونس خودمان در «آبی جان» و همچنین سفارت لبنان از من دعوت به عمل آمد و به افتخار من ضیافت هایی ترتیب داده شد که شخصیت های زیادی در ضیافت ها حضور یافتند.

ماه رمضان بود و ما در این ماه هر شب در حسینیه مراسم مذهبی برگزار می کردیم که شیخ مولودی با خواندن یک تعزیۀ حسینی که سی دقیقه ادامه می یافت این مراسم را آغاز می نمود و سپس من با یک سخنرانی علمی و پس از آن گفت و گویی دربارۀ موضوعات مختلف این مراسم را پایان می دادم.

در میان حضاری که برای شنیدن سخنان من به آن جا می آمدند چند تن از مسئولین از دولت بودند که تنها به زبان فرانسه تکلم می کردند، لذا مجبور بودم که سخنرانی را خودم ترجمه کنم تا بتوانند که آنچه را می گویم متوجه شوند، لذا وقت بعضی از آنان تنگ می شد و با عذرخواهی از شدت گرمایی که همۀ ما را ناراحت می کرد آن جا را ترک می کردند، زیرا تالار حسینیه فاقد تهویه و جمعیت زیاد بود.

آقای ابراهیم عبدالرضا نیز در زحمت قرار می گرفت و از این که بعضی از آنان مجلس ما را پیش از این که پایان یابد ترک می کردند اظهار تأسف می نمود، اما پسر عموی ایشان پیشنهادی ارائه داد و جلوی حاضران گفت:

ما هر شب جهت شنیدن سخنان دکتر تیجانی در سخنرانی های سودمند علمی ایشان به این جا می آییم و فرصت حضور ایشان را در میان خودمان مغتنم می شمریم چرا که فرصت گران بهایی است که نباید آن را از دست بدهیم، زیرا ما هر سال ایشان را نمی بینیم، در صورتی که مجالس حسینی را که هر شب تقریباً یک ساعت از وقتمان را شامل می شود می شناسیم و تکرار مرتب، آن را از بر کردیم، و این ماه رمضان است که در آن قرآن نازل شد و قرآن نیز ما را به علم دعوت می کند،

ص:329

بنابراین چرا وقت را به گریه و سینه زنی سپری کنیم و در میان ما مهمانانی از دولت حضور دارند که نزد ما می آیند تا از طریق نظریاتی که دکتر تیجانی ارائه می دهند با اسلام آشنا شوند.

بنابراین اگر این کار باید انجام شود یعنی تعزیه، پس برای کسانی که مایلند که تا آنها با ما بمانند، آن را پس از سخنرانی قرار دهید.

پیشنهاد وی مؤثر واقع شد، به ویژه در میان فرهیختگان که آن جا بسیار زیاد هستند، چرا که من تصور می کنم که نود درصد کسانی که به حضور در این مجالس مقید هستند فرهیخته و تحصیل کرده اند، زیرا نیمی از حاضران از دانشجویان دانشگاه های ساحل عاج می باشند.

بدین ترتیب برادر ابراهیم عبدالرضا مدیر مرکز اسلامی تصمیم گرفت که سخنرانی را بر تعزیه مقدم نماید و این چنین بود که سخنرانی ها ادامه یافت.

هر شب پس از سخنرانی گفت و گو و پرسش و پاسخ انجام می شد و در نتیجه عدۀ زیادی از دانشجویان سیاه پوستی که غالباً از صفای ذهن و هوش و ذکاوت بسیار بالایی برخوردارند شرکت می کردند و اگر انسان متعصب نباشد و زمینۀ ضد شیعه هم نداشته باشد در این صورت خیلی زود از نزدیک ترین راه ها حقیقت را در می یابند و چیزی که مرا در این امر یاری نمود تسلط من در زبان فرانسه است و همان هنگام فهمیدم که اگر به روانی به زبان انگلیسی تکلم می کردم، قطعاً در ایالات متحده امریکا تحول بزرگی ایجاد می کردم.

شب مبارک قدر را در مسجد جامع بزرگ به اتفاق شیخ التیجانی النیاه مفتی کشور برگزار کردیم و اغراق نکرده ام اگر بگویم که تعداد نمازگزاران و ذاکران بیش از یک میلیون بود چرا که خیابان ها پر شده بود و فضاها و میدان ها و همۀ مساجد

ص:330

مملو از زنان و مردان و کودکانی شده بود که به شب زنده داری در آن شب مبارک تا طلوع سپیده عادت کرده بودند، و در ساحل عاج چیزی دیدم که در کشورهای اسلامی ندیدم.

در آن شب آقای ابراهیم عبدالرضا مدیر مرکز اسلامی مرا با یک درخواست دیگری غافلگیر نمود و مرا در طول شب با افکارم تنها گذاشت.

وی به من گفت که قصد دارد رئیس جمهور و اعضای دولت را جهت حضور در مراسم اختتامیه ماه مبارک رمضان دعوت نماید و اگر من بپذیرم که در این مراسم سخنرانی کنم در این صورت در محافل سیاسی و دولتی بازتابی خواهد داشت و این به منظور رفع اتهامات و شایعات بی اساسی است که در ساحل عاج علیه شیعه اعمال می شود، به ویژه پس از شهادت شیخ جعفر الصائغ.

در ابتدا عذر ایشان را خواستم و گفتم که من با خانواده ام در تونس قرار گذاشته ام که عید را کنار آنان سپری کنم و بلیط سفرم نیز برای فردا رزرو شده است، و کارها و مسئولیت هایی دارم که منتظر بازگشت من هستند، اما آقای ابراهیم عبدالرضا به من اصرار نمود و روی نقطۀ حساسی انگشت گذاشت و گفت: اگر مذهب اهل بیت و آبروی آن در ساحل عاج و کل آفریقا برای شما اهمیت دارد و واقعاً مایل هستید که بذرهای سودمندی را در این کشور و کل آفریقا بکارید، پس این تقاضا را رد نکنید. زیرا شما ارزش واقعی و معنوی حضور رئیس جمهور و اعضای دولت و مسئولین را در این مراسم که آن را به افتخار شما برگزار می کنیم نه می دانید و نه تصور می کنید، من مطمئنم که شما با سخنرانی خودتان بر آنها تأثیر خواهید گذاشت.

بنابراین اگر موافق باشید بلیط سفر شما را به ما بعد از عید تغییر خواهم داد و از

ص:331

هم اکنون دست به کار می شوم، زیرا تنها دو روز برای ما باقی مانده است.

گفتم: شما از حضور رئیس جمهور مطمئن هستید؟

پاسخ داد: این امر را به عهدۀ من بگذارید. مهم برپایی این مراسم شبانه با یک سخنرانی علمی است - که برای آن موضوع «فلسفۀ اسلامی در مواجهه با چالش های زمانه» را انتخاب می کنیم - و من از توانایی شما مطمئنم، نظر شما چیست؟ از این که اصرار و خواهش های وی را می شنیدم خجالت کشیدم، و همان لحظه تمام پیشنهادها و نظریه های اسلام در برابر دیدگانم مجسم شد و مرا به ماندن و پذیرفتن این تقاضا تشویق می کرد.

گفتم: اگر در این کار مصلحتی باشد و باعث آشنایی با اهل بیت است پس جانم فدای اهل بیت باد، چگونه می توانم چنین فرصتی را رد کنم که جز در جمهوری اسلامی ایران برای من مهیا نشد، وقتی که سخنرانی خودم را با حضور رئیس جمهور و اعضای پارلمان ایران ایراد کردم.

اما تفاوت این دو موقعیت روشن است، یعنی این که در آن کنفرانس اغلب شرکت کنندگان در حضور رئیس جمهور صحبت کردند، اما در این یکی من در حضور رئیس جمهور تنها سخنران خواهم بود، بی آن که رقیبی داشته باشم، به علاوه رئیس جمهور ایران مسلمان است و آن چه را می گوییم و مطرح می کنیم می شناسد و درک می کند و فردی است هم عقیدۀ ما.

اما رئیس جمهور ساحل عاج مسیحی است و شاید از اسلام جز آن شبهات و دروغ های بی اساسی که دشمنان اسلام ترویج می کنند چیزی نداند و شاید هم در درون خودش نسبت به اسلام و مسلمانان دشمنی داشته باشد، من که چیزی نمی دانم؟

ص:332

برادر ابراهیم گفت: من می دانم که او دشمن مسلمانان نیست، چرا که این جا مسلمانان در ساحل عاج بیش از پنجاه درصد هستند و در دولت چند وزیر مسلمان دارند و در پارلمان نیز نمایندگانی دارند، بعلاوه این فرصتی است تا اسلام واقعی را به آنان معرفی کنیم و آنان را موظف به احترام خودمان و اقلیت لبنانی کنیم که در این جا زندگی می کنند.

گفتم: من برای هر چیزی که به اسلام و مسلمین خدمت کند آماده ام ولو به حساب خودم و خانواده ام باشد که منتظر بازگشت من برای روز عید هستند و شما هم معنای اجتماع خانواده را که در چنین مناسبت هایی انتظار بازگشت پدر را می کشند، می دانید، اما چه باید کرد مشیت، مشیت الهی است، پس به خدا توکل کنیم و کار را شروع کنیم.

آقای ابراهیم شروع به اقدامات فوری و تماس های زیاد کرد و دست از کار و خانواده کشید و خود را وقف تدارک آن دیدار کرد و پس از یک روز، روزنامه ها با تیتر درشت به ما خبر دادند که با حضور جناب آقای رئیس جمهور مرکز اسلامی عربی آفریقایی یک مراسم مذهبی شبانه با ضیافت شام و گفت و گویی با عنوان «فلسفۀ اسلامی در مواجهه با چالش های عصر» برگزار می نماید که دکتر محمد تیجانی سماوی مهمان مرکز اسلامی در «آبی جان» آن را اداره خواهد کرد.

همچنین رادیو - تلویزیون نیز این خبر را در چندین نوبت از پخش اخبار اعلام کردند و دعوت نامه های چاپ شده نیز در سراسر کشور پخش شد. در این جا این مطلب را بگویم که همسر شیخ جعفر الصائغ با خودروی خود پی در پی در آمد و شد بودند و بر چاپ و توزیع دعوت نامه ها نظارت می کردند و با رادیو و تلویزیون و ادارات رسمی تماس می گرفتند و تا زمانی که کار خود را با موفقیت انجام نمی دادند

ص:333

خیالشان آسوده نمی شد، فعالیت ایشان جهت خدمت به اسلام مورد تحسین من قرار گرفت و با خود گفتم: اگر آقایان مانند ایشان فعالیت می کردند این مرکز اسلامی رونق می گرفت و شکوفا می شد، این بانوی صالح مرا به شکیبایی و خدمت به دیگران تشویق نمود و با وجودی که کودک خردسالی دارند با مشکلات مبارزه کرده و در برابر آن ها پایداری می نمود، مبادا که مرکز اسلامی که همسر فقیدش - رضوان اللّه علیه - آن را تأسیس کرده بود فرو بپاشد، ایشان مرا به رادیو و تلویزیون می رساند و ساعت ها منتظرم می شد.

آقای ابراهیم عبدالرضا در گوشم زمزمه می کرد که اگر سه تن دیگر مانند ایشان داشتیم دیگر به آقایان نیاز پیدا نمی کردیم.

طی اقامتم در آن جا پی بردم که این خانم بازوی راست ابراهیم است که کارهای مهم را به ایشان واگذار می کرد و ایشان نیز آن ها را با موفقیت تمام انجام می دادند.

خداوند او را به خاطر اسلام و مسلمین جزای خیر دهد و«لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ الْعامِلُونَ »1 .من از ایشان برای تاریخ یاد می کنم که حق هر ذی حقی را به او می دهد، هر چند که می دانم ایشان به خاطر شهرت و یا به خاطر پاداش کار نمی کنند بلکه پیش از هر چیز برای رضای خدا کار می کنند، شاید هم ایشان از این بیم ناک باشند که آن بنای با شکوه که همسر بزرگشان آن را بنا نهاده فرو ریزد. ایشان با عمل خودگویی به همسر خود می گوید: ای همسرم من در زمان حیات شما و پس از درگذشتتان به شما وفادارم.

برادر ابراهیم به من اطلاع داد که این مراسم شبانه در سالن اجتماعات در هتل عاج که بزرگ ترین هتل در پایتخت می باشد، برگزار خواهد شد، و عدۀ کثیری که

ص:334

شاید بیش از هزار تن باشند در این مراسم شرکت خواهند کرد. آن گاه مرا سوار خودروی خود کرد و به اتفاق رفتیم تا بر کار آماده سازی سالن نظارت کنیم، همین که سالن را دیدم و کارگران را که سرگرم تدارک آن بودند، مشاهده کردم، صدایم به تکبیر بلند شد و گفتم: «وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ».1

شب موعود فرا رسید و تدابیر امنیتی شدیدی پیرامون هتل عاج جهت استقبال از رئیس جمهور و اعضای دولت اتحاذ شد، من به اتفاق آقای ابراهیم عبدالرضا به سالن رفتم، استقبال باشکوه بود، ما در همان وقتی به آن جا رسیدیم که هیئت همراه ریاست جمهوری به آن جا رسیده بود، جهت عرض سلام و خوش آمدگویی به وی پیش رفتیم اما مشاهده کردیم که معاون رئیس جمهور و نخست وزیر در حال پیاده شدن هستند، در حالی که محافظانی از گارد ریاست جمهوری پیرامون او را احاطه کرده بودند، وقتی مرا به وی معرفی کردند به من خوش آمد گفت و سلام کرده آن گاه گفت: جناب رئیس جمهور از شما به خاطر عدم حضور عذرخواهی می کنند، زیرا ایشان همین امروز با خبر فوت عموی خود مواجه شدند و جهت حضور در مراسم تشییع جنازه به مسافرت رفتند.

به وی خوش آمد گفته و تسلیت عرض کردیم و تقاضا کردیم که تسلیت ما را به آقای رئیس جمهور ابلاغ نمایند، سپس وارد سالن اجتماعات شدیم و ناگهان مشاهده کردیم که سالن مملو از جمعیت مهمانان و مدعوین است.

آقای ابراهیم عبدالرضا مدیر مرکز اسلامی با ایراد سخنانی به مهمانان خوش آمد گفت و من از طریق این سخنرانی پی بردم که تمام اعضای دولت عاج در این مراسم حضور دارند. همچنین نمایندگان کادر دیپلماتیک و سفرای کشورهای عربی و اسلامی و نمایندگان تمام مطبوعات و رادیو و تلویزیون و نیز نمایندگان هیئت های

ص:335

فرهنگی و دانشگاهی و نمایندگان اقلیت های لبنانی در آفریقا و جهان و مفتی جمهوری عاج و نیز قضات و وکلا.

وی پس از خوش آمدگویی به حضار آنان را جهت صرف شام که برای آنان تدارک دیده شده بود، دعوت نمود، پس مردم گروه گروه از زن و مرد برخاستند و به انتخاب غذاهای متنوع و خوردنی های رنگارنگی پرداختند که از دیدن و خوردن آن ها لذت می بردند، غذاهایی که در ظرف های نقره ای و بسی نو در آن طرف از تالار چیده شده بود که با نورها و تزئینات مختلف تزئین شده بود.

من کنار نخست وزیر نشستم که فردی خوش کلام و اهل مزاح بود او به من گفت:

ببینید مردم چگونه بر سر غذا با هم رقابت می کنند به جز من و شما، بی آن که به خودمان زحمت بدهیم برای ما غذا خواهند آورد، و همین طور هم شد.

پس از صرف شام، آقای ابراهیم پشت تریبون رفت و سخنرانی را به نمایندۀ رئیس جمهور واگذار کرد تا جلسه را افتتاح نماید و آغاز سخنرانی را اعلام کند، پس نمایندۀ رئیس جمهور با ایراد سخنان مختصری از مرکز اسلامی عربی آفریقایی و مدیران آن و نیز دست اندرکاران این مراسم تاریخی تشکر کرد، سپس به من خوش آمد گفت و از من به خاطر پاسخ به این دعوت و حضور جهت ایراد سخنرانی سپاس گزاری نمود و افزود: «فلسفۀ اسلامی در مواجهه با چالش عصر» یک موضوع بسیار غنی است و شایستۀ بحث و بررسی می باشد، به همین دلیل یک بار دیگر از دکتر تیجانی سماوی به خاطر حسن انتخابشان تشکر می کنم و افتتاح جلسه را به نیابت از جناب رئیس جمهور آقای «هنری کُنان یی دی» اعلام می کنم.

همه کف زدند و آقای ابراهیم عبدالرضا مرا با یک صلوات که در همۀ سالن طنین انداز شد به تریبون فرا خواند و چون پشت تریبون کنار وی قرار گرفتم که می دانست من هیچ نوشته ای آماده نمی کنم تا برای حاضران بخوانم مرا با یک

ص:336

تقاضای جدید غافل گیر کرد و گفت: اگر ممکن است به زبان فرانسه صحبت کنید، زیرا زبانی است که همۀ حضار در این جا آن را می دانند، تا بدین ترتیب وقتی را که باید به ترجمه اختصاص بدهیم صرفه جویی کنیم و وقت بیشتری به دست بیاوریم.

گفتم: هیچ اشکالی ندارد، إن شاء اللّه چشم شما را روشن خواهم کرد.

به زبان فرانسه یک سخنرانی ایراد کردم، و طی آن مسائل و تعالیم کلی دین مبین اسلام را تبیین کردم، آن گاه پس از آن به طور مشخص به دو موضوع اساسی در زندگی انسان پرداختم که دو موضوع اقتصادی و اجتماعی هستند، و راه حل هایی که اسلام به تمامی بشریت عرضه می دارد تا زندگی توأم با امنیت و آرامش و توأم با کرامت و سعادت داشته باشد را شرح دادم و برای این منظور مثال های بسیاری جهت مقایسه میان نظریه های اسلام و نظریه های بشری دیگر از قبیل کاپیتالیسم و سوسیالیسم و کمونیسم ارائه دادم و کمال نظریۀ اسلامی و موارد مثبت آن و کاستی های نظریات بشری و نکات منفی آن ها و آن ظلم و ستم ها و آزار و شکنجه ها و فقر و تهی دستی و جنگ هایی را که برای تمامی بشریت باعث شد، برای حاضران توضیح دادم.

پس از سخنرانی جمعی از اندیشمندان به جلو آمدند و من به دقت و صراحت به پرسش های آنان پاسخ دادم، به خصوص با روزنامه نگاران. راهب بزرگ نیز به صحنه آمد و حاضران را با این سخن خود غافل گیر کرد که: شما برای ما روزنۀ جدیدی به سوی اسلام گشودید و ما را با مسائل تازه ای آشنا کردید که از آن ها آگاه نبودیم، آن هم با مثال های زنده و واقعی و به روشی روشن و جذاب، بر ما لازم است که از این روزنه بهره ببریم تا از طریق آن، آن چه را که از آن اطلاع نداشتیم، کشف کنیم، من یک کشیش مسیحی ام و دوستان مسلمانی دارم و شما اکنون باعث

ص:337

شدید که اسلام را دوست بدارم، به شما قول می دهم که یک قرآن تهیه کنم و در مورد علوم جدید آن تحقیق کنم، من یک بار دیگر از شما تشکر می کنم.

همگان به خاطر سخنان روشن و گویای او کف زدند، خدا را به خاطر این توفیق سپاس گفتم و مهمانان شروع کردند به آغوش کشیدن و دست دادن و تبریک گفتن به من. جناب سفیر تونس و بقیۀ سفرا نیز به من تبریک گفتند، جناب رایزن اول سفارت تونس نیز در یک عکس یادگاری که از من و ایشان گرفته شد، با من دست داد و از من تقاضا کرد که جهت یادگاری روی آن را امضا کنم، پس به شوخی به ایشان گفتم: آیا می خواهید مرا مانند «مایکل جکسون» کنید؟

پاسخ داد: مایکل جکسون در برابر شما چیزی نیست، من صمیمانه به شما تبریک می گویم، احسنت، شما در جهان مشهور هستید ولی ما در تونس شما را نمی شناسیم.

گفتم: بهتر است که من نزد شما ناشناس بمانم، چرا که هیچ شخصی در میان قوم خود پیامبری نکرد.

وی مرا به منزل خود دعوت نمود و به اتفاق او و جمعی از کارمندان عالی رتبه، غذای کسکسی تونسی(1) خوردیم. و جبۀ خودش را به همراه یک دست لباس تونسی برای من آورد و از من خواست که آن را بپوشم زیرا جبه ای که به تن داشتم زمستانی بود و مناسب تابستان و گرمای ساحل عاج نبود، همچنین جناب سفیر لبنان مرا به مهمانی دعوت نمود و کتاب خود را به من اهدا کرد، همچنین جناب سفیر جمهوری اسلامی ایران از من دعوت به عمل آورد و از من بسیار ستایش

ص:338


1- (1) . غذای اصلی مردم شمال غرب آفریقا متشکل از بلغور جو، نخود و گوشت و جهت تهیۀ آن نوعی الک مخصوص به نام کسکاس دارد.

نمود و گفت که من از طریق کتاب هایم انقلاب فکری بزرگی ایجاد کردم و این جا نیز در ساحل عاج انقلاب فکری دیگری با سخنرانی که ایراد کردم به وجود آوردم.

بسیاری از شخصیت های لبنانی نیز که خداوند به آنان جزای خیر بدهد از من دعوت و پذیرایی نمودند. از این میان از «خانوادۀ الرز» یاد می کنم که مرا با روز تولد خودم در یک مهمانی شبانۀ خانوادگی غافل گیر کردند و خانواده ام را از یادم برد و ساعاتی را کنارشان سپری کردم که از ذهنم پاک نمی شود. جوان خوبی که علی الرز نام داشت به خاطر من شغل خود را ترک می نمود تا مرا با پایتخت و آثار و اماکن مختلف آن آشنا کند و اندکی از خستگی ام بکاهد.

نزد برادر بزرگوار یوسف حیدر با گروه هایی از جوانان دانشجویی که تحت تأثیر وهابیت قرار گرفته بودند دیدار کردم و اغلب آنان را متقاعد کردم. آقای یوسف حیدر هرگاه عده ای از جوانان فرهیخته و تحصیل کرده را در کارگاه یا حسینیۀ خود جمع می کرد در صدد یافتن من برمی آمد تا با آنان دیدار کنم، آن گاه به آنها می گفت:

این هم خود دکتر تیجانی نویسندۀ کتاب های معروفی که به شما اهدا کردم، پس با ایشان گفت و گو کنید و دربارۀ هر کوچک و بزرگی از او سؤال کنید. همچنین فراموش نمی کنم که از برادر یوسف حیدر به خاطر تلاش ها و عشق و اخلاصش جهت خدمت به اهل بیت علیهم السلام تشکر کنم، چرا که وی در جهت چاپ و ترجمۀ کتاب ها به زبان فرانسه عمل می کند و آن ها را به طور رایگان به دانشجویان می بخشید، خداوند او را به خاطر اهل بیت بهترین پاداش عنایت فرماید. ولمثل هذا فلیتنافس المتنافسون.

بعد از این که با همه خداحافظی کردم، به وطنم بازگشتم در حالی که در ذهنم خاطرات زیبا و افتخارآمیزی داشتم، خاطراتی که تا زمانی که زنده هستم باقی

ص:339

خواهد ماند.

در فرودگاه برادر ارجمند ابراهیم عبدالرضا حضور داشت، همچنین پسر عموی وی حاج سمیر عبدالرضا که او نیز وقت خود را صرف نمود و تمام سفرم با همۀ مراسم و برنامه های شبانۀ آن و سفرهای داخلی ام با تصویربرداری و تدوین روی نوارهای رنگی ویدیویی دنبال کرد.

برادر ارجمند علی الرز و تعدادی از جوانان خوب لبنانی نیز با من خداحافظی می کردند و آرزوی بازگشت مجدد مرا نزد خودشان می کردند.

«اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِی هَدانا لِهذا وَ ما کُنّا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللّهُ».1

ص:340

سفر به کنیا

کنیا

مساحت: 583000 کیلومتر مربع

جمعیت: 30 میلیون

موقعیت جغرافیایی: شرق آفریقا

پایتخت: نایروبی

مرزهای آن:

از شمال: اتیوپی

از شرق: سومالی و اقیانوس هند

از جنوب: تانزانیا

از غرب: اوگاندا

ص:341

ص:342

سفر به کنیا

جمعی از داوطلبان شیعۀ کویتی اقدام به ساخت یک مجتمع فرهنگی نمودند که عبارت بود از یک مدرسۀ بزرگ که شامل یک خوابگاه برای دانشجویان و آپارتمان هایی برای اعضای کادر آموزش و مسئولان اداری بود. همچنین یک مسجد جهت ادای نماز و نیز برپایی مراسم اعیاد و مناسبت های مختلف، این مسجد شامل یک کتابخانۀ بزرگ جهت مطالعه نیز بود.

این افراد کویتی اقدام به استخدام همۀ اساتید و مسئولین از داخل کنیا کرده اند و به این منظور مبالغ هنگفتی اختصاص داده اند که مجتمع دانشگاهی و نیازهای مسجد را برآورده می سازد، همچنین کشتی هایی را با بار مواد غذایی، لباس و دارو برای مردم کنیا به این کشور ارسال می کردند، به همین دلیل دولت کنیا به آنان اجازۀ کار و فعالیت و رقابت با عربستانی ها داده است که از چند سال پیش به آن منطقه هجوم آورده بودند و وهابیت را به شکل بسیار گسترده ای انتشار می دادند.

در پاریس با بعضی از آنان دیدار کردم و از طریق آنان از روند آن طرح بزرگ مطلع شدم طرحی که مسئولانی از سنیان متعصب آن را اداره می کنند و از لحاظ فکری و اعتقادی به وهابیت گرایش دارند و کویتی ها نیز موفق نشدند که حتی روی یکی از آنان تأثیر بگذارند تا به مذهب اهل بیت علیهم السلام روی آورند. یکی از آنان به من پیشنهاد داد که به حساب خودش جهت بررسی اوضاع و آشنایی با مسئولان

ص:343

اداره کنندۀ آن پروژه به آن جا سفر کنم.

موعد سفر خودم به کنیا را همزمان با موعد سفر تعدادی از کویتی های مسئول پروژه ترتیب دادم، تعدادی از آنان در فرودگاه مونبای پایتخت کنیا به پیشواز من آمدند. یکی از آنان دوست و همکارم در دانشگاه سوربن، دکتر احمد الخطیب بود که او را از همان نخستین روزی که در پاریس وارد دانشگاه شدم، شناختم، او کنیایی الأصل و با یک خانم ایرانی ازدواج کرده بود و بسیار مشتاق انقلاب اسلامی و مذهب اهل بیت علیهم السلام بود.

فرانسوی ها به خاطر فعالیت فرهنگی و تبلیغاتی که به سود جمهوری اسلامی انجام می داد، او را بالإجبار از این کشور تبعید و به وطنش باز گرداندند. دکتر احمد الخطیب در کنار زبان سواحیلی که یک زبان کنیایی است به زبان های عربی، فرانسه، انگلیسی و فارسی سخن می گوید. او هیچ گناهی ندارد جز این که همسرش ایرانی است و این از نظر مسئولین امنیتی فرانسه امری خطرناک به شمار می رود، لذا مرد بیچاره مجبور شد که از همسر و فرزندانش که آنان را به ایران بازگرداندند، جدا شود و خود او را نیز به کنیا فرستادند، باری پلیس فرانسه با بسیاری از افرادی که آنان را طرفدار جمهوری اسلامی ایران می داند، چنین رفتار کرد.

با دکتر الخطیب دیدار کردم و پس از سه سال دوری و جدایی خوشحالی من از دیدار او بسیار زیاد بود، بسیار مشتاق دانستن خبرهای من و تألیفاتی بود که انجام داده ام، یک نسخه از کتاب آن گاه هدایت شدم را به او اهدا کردم و شروع به مطالعۀ آن نمود و ما در مسیر خودمان به طرف محل اقامتم در دارالضیافه بودیم که به مهمانان و مسافران اختصاص داده شده بود، مسافت مبدأ تا مقصد نیز نسبتاً دور بود، یک باره متوجه شدم که آقای خطیب بسیار گریه می کند و می گفت: خداوند به

ص:344

خاطر اسلام و مسلمین به شما جزای خیر بدهد.

کتاب را از او گرفتم تا بدانم که چه موضوعی چنان در او اثر کرده که باعث گریۀ او شده است. باری دکتر به حکایت من رسیده بود و من برای نخستین بار به مقتل امام حسین علیه السلام گوش می دادم و این که من چگونه نقش حر را ایفا کردم و گفتم: یابن رسول اللّه آیا می توانم توبه کنم؟

به او دلداری دادم و گفتم: احمد آقا من تعجب می کنم که چطور کویتی ها از من کمک می خواهند در حالی که شما در این جا در کنیا هستید؟

پاسخ داد: منظور شما را فهمیدم، اما من نمی توانم مسئولین اداره کنندۀ پروژه را متقاعد کنم، زیرا آنان اساتید من بودند و من تا حالا شرم دارم که با یکی از آنان بحث یا گفت و گو کنم.

گفتم: بسیار خوب این با اساتید و مسئولین اما با دانشجویان و شاگردان چطور؟

پاسخ داد: تا زمانی که بزرگ ترها بر عقاید خود باقی هستند، تغییر کوچک ها محال است، زیرا آنان بر این اصل عمل می کنند که: «ما از سروران و بزرگانمان اطاعت کردیم».

گفتم: بنابراین، چنین کاری تقریباً ناممکن است؟

گفت: خیر برای شخص شما ممکن است، زیرا من روش گفت و گو و مناظرۀ شما را می شناسم و می دانم چه تعداد از کسانی که به کتاب خانۀ اهل بیت علیهم السلام در پاریس رفت و آمد می کنند، هدایت یافته اند، به علاوه شما می توانید با همۀ اساتید و مسئولین گفت و گو کنید زیرا شما مانند من شاگرد آن ها نبوده اید.

آن گاه دکتر خطیب به ارشد آنان اشاره کرد و گفت: شیخ علی بزرگ آنهاست، اگر توانستی شیخ علی را متقاعد کنید بقیه هم متقاعد خواهند شد.

ص:345

گفتم: شیخ علی کیست؟

گفت: او مسئول و مدیر تمام پروژه است، او مسن است و در میان مردم نیز طرفداران بسیاری دارد، زیرا وی یک پزشک نیز می باشد که مردم را با گیاه درمانی مداوا می کند و همۀ مردم از زن و مرد به او احترام می گذارند و دست او را می بوسند.

به دلیل همین اعتبار بود که کویتی ها وی را جهت ادارۀ پروژه انتخاب کرده اند و برادرش شیخ محمد نیز در صورت عدم حضور یا بیماریش به عنوان جانشین وی قرار داده شده و کسانی هم که امور دانشگاه و خوابگاه را اداره می کنند سه فرزند آنها هستند، یکی فرزند او و دو نفر فرزندان برادرش، شیخ محمد هستند.

پرسیدم: آیا آن ها وهابی هستند؟

پاسخ داد: همۀ آنان شافعی بوده و بر مذهب امام محمد شافعی هستند و در این جا همۀ مردم مسلمان کنیا یا شافعی اند و یا وهابی و در میان آنان شیعه وجود ندارد جز چند تن که از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کنند و إن شاء اللّه شما را با آنها آشنا خواهم کرد.

بعد از آن توسط یک اتوبوس به شهر «لامو» رفتیم، مسیر طولانی بود، لذا فرصت را به دکتر الخطیب دادم تا کتاب آن گاه هدایت شدم را مطالعه نماید و من با خیال راحت به تماشای بیشه زارها و جنگل های گسترده ای پرداختم که کران تا کران را فرا گرفته بود. اتوبوس نیز گاه به گاه توقف می کرد تا یک بار راه را برای گله های فیل ها باز کند و بار دیگر برای میمون ها، این ها منظره های عجیبی بود که توجه مسافرینی که برای نخستین بار از کنیا دیدن می کردند را به خود جلب می کرد.

در شهر «لامو» با همۀ مسئولان و مدیران پروژه آشنا شدم که جهت سلام و خوش آمدگویی نزد من آمده بودند. در رأس آنان شیخ علی و شیخ محمد بودند که

ص:346

به همراه دو برادر کویتی که از مؤسسان بودند، قرار داشتند. آنان پیش تر از آمدن من با خبر شده بودند، لذا همۀ اسباب راحتی را در دارالضیافه برای من فراهم کرده بودند. خداوند به آنان جزای خیر دهد.

با استاد عثمان الخطیب برادر دکتر احمد الخطیب آشنا شدم که از اساتید این دانشگاه کویتی بود، وی به حکم اختلاطش با برادرش نیمه متشیع بود، دو روز از رسیدن من به آن جا نگذشته بود که پس از مطالعۀ کتابم به راه حق هدایت یافت و از آن هنگام بیشتر اوقات مرا همراهی می کرد.

توسط او با دانشجویانی که شاگردانش بودند دیدار کردم و برای آنان دو یا سه سخنرانی همراه با باز کردن باب بحث و گفت و گو ایراد کردم و به یک باره اغلب آنان هدایت یافتند و خواستار کتاب هایی شدند که چنین حقایقی را که طی قرن های گذشته همچنان محو شده باقی مانده آشکار می کرد.

با کویتی ها تماس گرفتم و از آنان تقاضا کردم که کتاب های شیعی را به کنیا بیاورند تا یک کتاب خانۀ بزرگ جهت مطالعۀ مجانی تشکیل گردد.

آنان به من اطلاع دادند که قبلاً بیش از یک هزار جلد کتاب همراه خود آورده اند و به شیخ علی تحویل داده اند که وی به جای تأسیس کتاب خانه ای برای مطالعه و استفادۀ دانشجویان و جویندگان حقیقت، کتاب ها را برای خود نگه داشت و در منزل خود قرار داد.

در یکی از مناسبت ها از شیخ علی سراغ کتاب ها را گرفتم و این که چرا مخفی بمانند و دانشجویان علوم از آن ها استفاده نکنند، پس پاسخ داد که دانشجویان نیازی به تحریک اختلافات ندارند و ما مایل نیستیم که آن ها را با اختلافات میان مذاهب مشغول کنیم و از دروس اصلی دور کنیم. او با این سخن مرا قانع نکرد اما

ص:347

چاره چیست، چگونه می توانستم چیزی را بر او تحمیل کنم که مسئولان پروژه که آن همه کتاب را آورده بودند بر او تحمیل نکردند. آیا شاهانه تر از یک پادشاه باشم؟(1)

در یکی از سخنرانی ها دانشجویان را به مطالبۀ کتاب ها تشویق کردم. و بعضی از آنان سعی در متقاعد کردن شیخ علی نمودند، اما وی امتناع کرد و کم کم احساس می کرد که در تنگنا قرار گرفته است، اما احترام مسئولان کویتی نسبت به شخص من باعث شد که وجود تحمیلی مرا با اکراه بپذیرد.

با فرزند شیخ علی که مدیر خارجی دانشگاه بود، دیدار کردم، دو برادر کویتی نیز همراه من بودند، آن گاه با او یک گفت و گوی باز انجام دادم و نظرش را دربارۀ شیعه جویا شدم، ناگهان پرده از عقاید پنهان خود برداشت و به راحتی گفت که شیعیان کافرند، من دلیل کفر شیعه را پرسیدم و او لب به سخن گشود، گویی که کتاب شیعه و سنت احسان الهی ظهیر پاکستانی را از بر کرده باشد، چرا که یک بار می گوید: شیعیان کافرند زیرا به صحابه ناسزا می گویند و بار دیگر می گوید: آنان به قرآن اعتقاد ندارند و این که آنان اصالتاً یهودی هستند و جدشان عبد اللّه بن سبأ می باشد. من به سخنان او گوش می دادم در حالی که به چهرۀ کویتی ها می نگریستم که از تعجب رنگ به رنگ و دگرگون می شدند و زبان حالم به آنها می گفت که ایراد از او نیست، بلکه از خود شماست.

همین که با کویتی ها خلوت کردم، با تأسف بر دست های خود زدند و گفتند:

همۀ اموال ما را یزید و جماعتش خوردند و ما نمی دانستیم.

گفتم: چطور نمی دانستید، چه عذری دارید، شما که با گوش خود شنیدید مدیری

ص:348


1- (1) .ضرب المثل است که: أفأکون ملکیاً أکثر من الملک؟

که او را منصوب کردید چه گفت، شکی نیست که عقاید پدر و عمویش دقیقاً مانند عقاید خود اوست، به علاوه چگونه می توانید نسبت به کتاب هایی که در منزل شیخ علی مدفون ماندند، سکوت کنید و آیا من بیگانه حق دارم که آنها را مطالبه کنم؟

گفتند: ما از واکنش مردم می ترسیم. خصوصاً در این شهر که وهابی ها با افکار مسمومشان بر آن مسلط شده اند و مردم به خاطر کمک ها و مساعدت های مالی که به آنان می دهند به سمت آنها گرایش یافتند. ولی ما نمی خواهیم مردم را با پول جذب کنیم بلکه می خواهیم آنان را با حجت و دلیل متقاعد کنیم، تا بعد از آن تغییر نکنند، به همین دلیل از شما تقاضا کردیم که برای این مهم به این جا بیایید؛ چراکه اگر خداوند یک نفر از آنان را به وسیلۀ شما هدایت نماید برای شما از دنیا و آن چه در دنیا وجود دارد، بهتر است. احساس خجالت و در عین حال احساس افتخار کردم و گفتم: این یکی از شریف ترین مأموریت هاست و من حتماً باید برای رسیدن به هدف مورد نظر به طور جدی تلاش کنم.

این بار با هدف ایجاد تغییر وارد مسجد شدم، زیرا همۀ نمازگزاران پشت سر امام با صدای بلند «آمین» می گویند و زمانی که این صدا را می شنوید احساس می کنید که گویی در یک کلیسا هستید نه در یک مسجد که شیعیان آن را ساخته اند و تمام دیوارهایش را با نام های دوازده امام علیهم السلام تزیین کرده اند.

از امام جماعت خواستم که پس از اتمام نماز به من فرصتی بدهد تا سخنرانی کنم و به حاضران نیز اطلاع دهد تا برای شنیدن سخنرانی در مسجد بمانند.

امام جماعت که فرزند شیخ محمد و مدیر خوابگاه داخلی بود، چگونه می توانست تقاضای مرا رد کند، او از جایگاه من نزد کویتی ها آگاه بود، لذا با تقاضای من موافقت کرد در حالی که از موضوع سخنرانی اطلاعی نداشت و مرا به

ص:349

بهترین شکلی به حاضران عرضه کرد.

پس از اتمام فریضۀ نماز نشستم و یک سخنرانی در خصوص بدعت هایی که پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله در نماز اعمال شد، ایراد کردم. استدلال های من از کتاب های بخاری و مسلم بود و این که انس بن مالک خدمت گزار پیامبر پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله می گریست و می گفت: به خدا سوگند که دیگر چیزی از آن چه که در عهد رسول خدا بود، نمی بینم. گفتند: حتی این نماز؟ پاسخ داد: در آن هم تغییر ایجاد کردید.

کما این که ابن عباس آن صحابی جلیل می گفت: آن ها را چه شده است، خداوند آنها را بکشد، به عظیم ترین آیه در کتاب خدا که همان بسم اللّه الرحمن الرحیم است دست زدند و ادعا کردند که بدعت است و آن را با کلمۀ آمین عوض کردند که جزء نماز نیست، سپس بین آن تبعیت و پیروی که اهل سنت و جماعت از سنت خلفای راشدین دارند ولو مخالف سنت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است و آن تبعیت و پیروی که شیعه از رسول خدا و اهل بیت دارند، کسانی که در مورد هیچ چیز با هم اختلاف پیدا نکردند، مقایسه کردم. و نیز توضیح دادم که گفتن «آمین» بدعتی است که نماز را باطل می کند، آن گاه گفت و گویی انجام شد و عده ای از دانشجویان در آن شرکت کردند که کم کم شروع به درک حقیقت کردند و به افکارم گرایش می یافتند. امام جماعت نیز پاسخی به سخنانم نداد بلکه رضایت خود را نسبت به گفته هایم ابراز داشت، و گفتن «آمین» آهسته آهسته از نماز کاسته شد تا این که بحمد اللّه پیش از رفتن من از کنیا به کلی قطع شد.

من اوقات فراغت را با مصاحبت دکتر احمد الخطیب و برادرش استاد عثمان الخطیب می گذراندم، دکتر خطیب به من اطلاع داد که در شهر دو گردهمایی وجود

ص:350

دارد. یکی در قهوه خانه ای که نام الغدیر بر آن نهاده اند و دیگری در قهوه خانه ای به نام سقیفه.

وی با مزاح به من می گفت: آیا می خواهید به سقیفه بروید یا به غدیر؟

بدیهی بود که منظور وی از الغدیر، قهوه خانه ای بود که هدایت یافتگان به آن رفت و آمد می کردند و سقیفه، قهوه خانه ای بود که وهابی ها به آن رفت و آمد می کردند.

من اغلب اوقات سقیفه را انتخاب می کردم، و به دکتر خطیب می گفتم: بیایید به سقیفه برویم و سعی کنیم آن را تغییر بدهیم، اما الغدیر بحمد اللّه ما از جهت آن مطمئنیم.

در سقیفه دکتر خطیب به بهترین شکل مرا معرفی می نمود، آن گاه میان ما و آنان گفت و گویی دربارۀ مسائل متعدد انجام می شد و ما همیشه آنان را با دلایل روشنی که ارائه می دادیم، در تنگنا قرار می دادیم و راهی برای رد و انکار دلیل نمی یافتند.

آنان به جرأت و صراحت من عادت کرده بودند، طوری که انتظار آمدنم را می کشیدند و در صورت عدم حضورم سراغ مرا می گرفتند.

اما دلیل عدم حضور من سفرهای داخلی بود که از «مونباسا» به «نایروبی» و «لامور» و چندین شهر و روستای دیگر انجام می دادم و همۀ آنها صد در صد مسلمان بودند و در آن ها مجالس ذکر و نیایش صوفیان برگزار می شد. برادران کویتی به وظیفۀ عمل کردند، لذا یک بار با اتوبوس و یک بار با هواپیما بر حسب شرایط و امکانات منتقل می شدم، زیرا بعضی از شهرها پروازهای داخلی ندارند. با روحانیان و اساتید آنان در حدی که فرصت می شد صحبت کردم و پی بردم که همۀ آنان برای شیخ علی ارزش و احترام قائل هستند، چراکه ایشان آقای بلامنازع همه

ص:351

می باشد، با خود گفتم که من باید تلاشم را روی او متمرکز کنم زیرا آقای همه است.

بنابراین اگر خداوند هدایتش را مقدر فرمود در این صورت یک انقلاب اعتقادی بزرگی در کنیا خواهد بود.

روزی پای سفرۀ صبحانه بودیم، همان طور که کویتی ها ما را عادت داده بودند، زیرا آنان در دارالضیافه نزد من می آمدند و شیخ علی و برادرش شیخ محمد نیز همراه آنان می آمدند، آن گاه در موضوعات مختلف که محل اختلاف میان مسلمانان بود، گفت و گو می شد. کویتی ها برای سخنان و پاسخ های من اهمیتی خاص و احترام بسیاری اظهار می کردند، تا آن جا که این مسأله بر روحانیان کنیایی تأثیر گذاشت، لذا جرأت مخالفت با مرا نداشتند ولو از روی مجامله یا تملق برای مسئولان پروژه باشد، زیرا شیخ علی و خانواده اش همه در این پروژه اشتغال دارند و همچنین برادران شیخ محمد و دکتر خطیب.

به موضوع ازدواج موقت پرداختیم و از من پرسیدند که نظرم دربارۀ آن چیست؟

گفتم: این مسأله در کتاب خدا و سنت پیامبر موجود است، خداوند زنده کند کسی را که آن را زنده بدارد و بمیراند آن کس را که آن را بمیراند. در صحیح بخاری است که ازدواج موقت در کتاب خدا نازل شد و هیچ آیه ای از قرآن در تحریم آن نازل نشد تا این که رسول خدا رحلت فرمودند، اما پس از آن شخص دیگری نظر خود را آن طور که خود می خواست اظهار داشت. ازدواج موقت درست همان طور است که امیرالمؤمنین دربارۀ آن فرمود: «ازدواج موقت رحمتی است که خداوند به وسیلۀ آن بر بندگانش رحم نمود».(1) و اگر نهی عمر نبود، هیچ انسان بد

ص:352


1- (1) . قال أمیر المؤمنین علیه السلام: «إنّ المتعة رحمة رحم اللّه بها عباده».

ذاتی زنا نمی کرد، من با شور و هیجان پاسخ می دادم، و هدف من برانگیختن شیخ علی و برادرش بود تا وارد گفت و گو شوند، اما ناگهان دیدم که آنان تماماً با حلال بودن آن موافقت می کنند و از این اظهار نظر دچار حرج نمی شوند، بلکه در جهت اشاعۀ آن تلاش می کنند تا این که مرا به ازدواج موقت و برخورداری از آن طی مدت اقامتم در آن جا تشویق کردند. پس گفتم: اللّهمّ أغننا بحلالک عن حرامک وبفضلک عمّن سواک.

همان روز به اتفاق دکتر احمد الخطیب که شهر را به خوبی می شناخت، بیرون رفتیم اما جست و جوی ما به طول نیانجامید، چراکه وارد منزلی شدیم که اهل آن با چای از ما پذیرایی کردند، با زن بیوه ای آشنا شدم که همسرش از دو سال پیش درگذشته بود، ما با مادر او جهت ازدواج توافق کردیم، اما دکتر خطیب با آنان به زبان سواحیلی خودشان صحبت می کرد، لذا چیزی نفهمیدم مگر بعد از این که از نزد آنان خارج شدیم و من تصور می کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است. اما دکتر خطیب با آن چه که احساساتم را برانگیخت، مرا غافلگیر کرد، و آن وقتی بود که به من اطلاع داد که پدر آن زن در منزل نیست و شامگاه باز خواهد گشت تا موافقت انجام شود، از شنیدن این خبر متعجب شدم و گفتم: آیا معقول است که پدرش با ازدواج محدود او برای مدت سه هفته موافقت کند؟

پاسخ داد: بله هیچ اشکالی ندارد، زیرا این جا همه با این ازدواج آشنا هستند و با آن موافقت می کنند.

گفتم: بنابراین آنها شیعه هستند؟

گفت: خیر آنان سنی و از پیروان امام شافعی هستند.

گفتم: آنان چگونه از شافعی پیروی می کنند، اما چیزی را که او تحریم کرده است

ص:353

حلال می دانند؟

پاسخ داد: این همان چیزی است که مرا نیز متحیر کرده است، زیرا من پیش از این که نسبت به مذهب اهل بیت مستبصر شوم، می دانستم که ازدواج موقت نزد ما در کنیا جایز است.

شب هنگام من بیشتر غافلگیر شدم وقتی که عده ای از آقایان به اتفاق دو زن به منزلم آمدند، برای من معلوم شد که یکی از آن دو زن همان دختر بیوه و دیگری مادر اوست، اما آقایان عبارت بودند از: خود شیخ علی و دکتر خطیب و دو برادر کویتی. آنان پدر آن دختر را به من معرفی کردند، آن گاه آنان را به داخل منزل دعوت کردم و با مقداری میوه از آنها پذیرایی کردم، سپس قرار عقد ازدواج موقت بین من و پدر آن دختر انجام شد. وی مهریه را که برای مدت مقرر که شامل مدت زمان اقامتم در شهر آن ها بود، دریافت کرد و روز سفرم و بازگشتم به پاریس این عقد به پایان می رسید، سپس همگان ضمن تبریک و خداحافظی از آن جا رفتند و مرا با همسرم تنها گذاشتند و من به خاطر آن چه پیش آمد مبهوت و متعجب ماندم، از خود می پرسیدم: آیا من در خواب هستم یا بیداری؟ و آیا این مسأله در سرزمین شیعه روی می دهد که ازدواج موقت را حلال می دانند؟

نه دیدم و نه شنیدم به رغم دیدارهایی که از همۀ مناطق شیعه نشین و از شهرهای آنان داشتم؛ زیرا این مسأله یعنی ازدواج موقت از نظر آنان حلال است، اما فقط در کتاب ها و به قول معروف صرفاً مرکب روی کاغذ است، چه بسا در بعضی مناطق هم باشد همان طور که شنیدم اما با حجب و حیا و به طور محرمانه انجام می شود، شاید دلیل امر تحریم این نوع ازدواج از جانب دولت ها باشد، زیرا همۀ دولت ها از عهد عمر تا به امروز سنی هستند، حتی در ایران نیز که یک نظام شیعه آن را اداره

ص:354

می کند، ازدواج موقت هنوز ناآشناست مگر در بطن کتابها و شوخی ها و لطیفه ها، حتی روزی رئیس جمهور سابق هاشمی رفسنجانی در خطبۀ نماز جمعه در این باره سخن گفت و دعوت به آزادسازی آن نمود، تا جامعۀ ایرانی به سبب زنای حرام تباه نشود.

این مسأله همچنین جامعۀ سنی دیگری را به یادم آورد که بسیار دورتر از کنیاست، کشوری است عربی که یک حکومت سنی آن را اداره می کند، اما ازدواج موقت را حلال می داند.

یک بار پیش از این که مستبصر شوم به موریتانی رفتم و هنوز اعتقادات وهابی را داشتم. همچنان در یکی از روستاها مشغول گشت و گذار بودم و دوربین نیز روی سینه ام قرار داشت و با آن عکس های یادگاری می گرفتم، در حال گذشتن از خیابان ها و گذرگاه های میان خانه ها و خیمه ها بودم که خانم جوانی از میان عده ای از خانم ها سد راهم شد، آن گاه پرسید که من از کدام کشور هستم، او تصور می کرد که من فرانسوی ام و چون دانست که من تونسی هستم و به عربی صحبت می کنم؛ گفت: آقای تونسی با من ازدواج می کنید؟

چهره ام سرخ شد، در حالی که برای نخستین بار می شنیدم که زنی میان عده ای از زنان خود را برای مردی خواستگاری می کند. زنانی که هیچ اظهار تعجبی نکردند، من از او خجالت کشیدم و به رغم این که از زیبایی و صراحتش خوشم آمد به او گفتم: چگونه با شما ازدواج کنم زیرا من تنها تا دو روز دیگر به تونس می روم؟

گفت: برای دو روز با من ازدواج می کنید.

وقتی این سخن را شنیدم، تعجبم بیشتر شد، تصور کردم که منظور او زناست، زیرا من کم ترین اطلاعی از ازدواج موقت نداشتم.

ص:355

لذا به اختصار گفتم: حرام است، حرام است.

پاسخ داد: من از شما تقاضای یک ازدواج حلال نمودم طبق سنت خدا و سنت رسول خدا و از شما تقاضای زنا که حرام شده نکردم.

مقصودش را نفهمیدم لذا بعد از این که از عکس گرفتن از او خودداری کردم با او خداحافظی کردم.

این ها جوامعی است عربی و سنی که با فقر و سادگی زندگی می کنند، اما بغرنج و پیچیده نیستند، جوامعی چون کنیا و موریتانی تصویری واقعی از پاکی و بی گناهی زن مسلمانی ارائه می دهند که نسبت به آنچه خداوند و رسول او حلال نموده اند، مقید شده است. و از زنای حرام دوری نموده و این همان فطرت الهی است که خداوند به مردم بخشید، اما این انسان است که تغییر و تبدیل ایجاد کرد و این چنین جوامع را تباه کرد و آنها را به فساد کشاند، در حالی که تصور می کند که کار درستی انجام می دهد.

هنگام صبح دوستان آمدند تا به من تبریک بگویند و نیز صبحانه را نزد من صرف کنند. یکی از آنان شیخ علی بود، هر یک از آنان برای من یک هدیۀ ساده با خود آورده بودند، من فرصت را غنیمت شمردم و به هر یک از آنان یک نسخه از کتاب آن گاه هدایت شدم اهدا کردم و از شیخ علی تقاضا کردم آن را مطالعه نماید و نظر خود را به من بگوید و وی را متوجه ساختم که جایگاه علمی و کثرت اطلاعاتش او را در جایگاه رهبری و ارشاد همگان قرار می دهد و من شخصاً به افکار و هر آن چه که از ایشان سر می زند علاقه مندم.

یک هفته بعد ایشان مرا به اتفاق همسرم جهت صرف شام به منزل خود دعوت کرد. من با وی و چند تن از دوستان پای سفرۀ غذا نشستیم و همسرم نیز بر حسب

ص:356

آداب و رسوم عربی نزد خانم ها رفت.

طی این مهمانی شبانه بعد از این که شیخ علی کتابخانۀ ارزشمند خود را به من نشان داد، نظرش را دربارۀ کتاب آن گاه هدایت شدم جویا شدم.

پاسخ داد: از نظر اسلوب نگارش که بسیار جالب است و خواننده را به طور عجیبی به خود جذب می کند، اما از نظر موضوع جداً خطرناک است.

گفتم: خطر کجای کار نهفته است؟ نظر شما برای من اهمیت دارد.

گفت: در انتقاد از صحابه و بدنام کردن آنان، زیرا ما اسلام را که حضرت محمد صلی الله علیه و آله آورده بود، فقط از طریق آنان شناختیم.

گفتم: این صحیح است اگر شامل همۀ آنان باشد، اما شکر خدا این انتقاد و بدنامی فقط شامل بعضی از آنان می شود، کسانی که تاریخ به انحراف و دوری آنان از سنت پیامبرشان گواهی داد.

و شما بحمد اللّه از جمله کسانی هستید که تاریخ و وقایع آن را می شناسید و اختلافات، مشکلات و چند دستگی هایی را که در درون یک امت واحد موجب شده اند، می دانید.

با افتخار گفت: من همۀ این ها را می دانم، اما کسانی که موجب چند دستگی میان امت شدند بنی امیه و در رأس آنان معاویه می باشند. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در زمان حیات خود در این باره تصریح کرده اند، وقتی فرمودند: «خلافت پس از من سی سال خواهد بود و پس از آن پادشاهی دژخیمانه خواهد بود».(1) آن گاه به ناسزاگویی به بنی امیه و مدح و ستایش از خلفای راشدین پرداخت و با این عمل سعی در متقاعد ساختن حاضران نسبت به افکار خود می کرد، پس به او اجازه دادم

ص:357


1- (1) . قال صلی الله علیه و آله: «الخلافة بعدی ثلاثون سنة ثمّ ملک عضوض ».

تا سخن بگوید تا این که سکوت کرد.

گفتم: شیخ علی از خدا بترسید، خداوند متعال علمایی را که حق را می شناسند و آن را کتمان می کنند، دوست ندارد، چرا که فرمود: «کسانی که دلایل روشنگر و هدایتی را که نازل کردیم، بعد از آن که آن را در کتاب آسمانی برای مردم روشن ساخته ایم کتمان می کنند، خداوند آنان را لعنت می کند و لعنت کنندگان نیز لعنت شان می کنند».(1)

آیا بنی امیه خلافت علی بن ابی طالب را که رسول خدا صلی الله علیه و آله در غدیر خم در مورد آن تصریح کردند، غصب کردند؟

آیا بنی امیه حق حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه علیها را در هبه و خمس و در ارث غصب کردند تا اینکه حضرت فاطمه علیها السلام در هر نمازی به آنها نفرین می کرد و در حال غضب نسبت به ایشان و نارضایتی از آنان از دنیا رفت؟

آیا بنی امیه آن چه را که از سنت پیامبر جمع آوری شده بود، سوزاندند و مانع از این شدند که مردم دربارۀ آن گفت و گو کنند؟

آیا بنی امیه احکام قرآن و احکام سنت نبوی را تغییر دادند و آنها را با اجتهادهایی که مسیر اسلام و مسلمین را تغییر داد، جایگزین کردند؟

به خدا سوگند که خیر، شما می دانید که همه این کارها را کسی انجام نداده است جز خلفایی که آنان را راشدین می خوانید، زیرا در آن زمان بنی امیه را نه دولتی بود و نه نفوذی و معاویه و پدرش نیز نزد مسلمانان اهمیتی نداشتند و کسی که معاویه را بزرگ جلوه داد و او را امپراتور اسلام کرد، ابوبکر و عمر و عثمان بودند که شما با

ص:358


1- (1) .«إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَ الْهُدی مِنْ بَعْدِ ما بَیَّنّاهُ لِلنّاسِ فِی الْکِتابِ أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ». (بقره ( 2):159)

تمام تلاشتان سعی می کنید که هاله ای از نور و تقدیس روی چهرۀ آنها بیفکنید و آنان را از نوع پیامبران و فرشتگان خدا قرار دهید.

او در حالی که سعی می کرد با زیرکی طفره برود، جلوی حاضران خندید و گفت:

ما نگفتیم که خلفا از انبیا هستند و نگفتیم که نسبت به خطا معصومند، آن ها نیز مانند سایر افراد بشر گاهی اشتباه می کنند و گاهی نیز درست عمل می کنند. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز فرمودند: «هر بنی آدمی بسیار خطاکار است و بهترین خطاکاران کسانی هستند که بسیار توبه می کنند».(1) بنابراین ما قبول داریم که ابوبکر و عمر و عثمان و علی همه دچار اشتباه شدند و همۀ آنان نیز اجر و پاداش خود را می گیرند، به دلیل فرمایش پیامبر صلی الله علیه و آله که فرمود: «هر کس اجتهاد کرد و بر حق بود، دو اجر دارد و هر کس اجتهاد کرد و اشتباه نمود، در این صورت یک اجر دارد».

گفتم: شیخ علی یک بار دیگر می گویم از خدا بترسید و به این اوهام واهی که چون لانۀ عنکبوت است پناه نبرید و حقایق روشن و دندان شکن را ترک نکنید که ریشه در خاک و شاخه در افلاک دارند، من جلوی حاضران از شما می خواهم که یک خطا از امام علی برای من ارائه دهید، اما چیزی جز آن چه که پیشینیان و گذشتگان نواصب تکرار می کردند، نخواهید یافت. کسانی که راه به جایی نبردند و نتوانستند که حتی یک اشتباه برای علی بن طالب بیابند، لذا گفتند که ایشان پس از رسیدن به خلافت در مورد عزل معاویه دچار اشتباه شدند و اگر صبر می کردند تا این که امر خلافتشان تثبیت می شد و پس از آن او را عزل می نمودند، بهتر بود، یا این که در واقعۀ حکمیت در جنگ صفین که نظر خوارج این است دچار اشتباه شدند. بنابراین آیا برای علی بن ابی طالب بیش از دو اشتباه مورد ادعا سراغ دارید

ص:359


1- (1) . قال صلی الله علیه و آله: «کل ابن آدم خطّاء وخیر الخطّائین التوابون».

که از حد نظرات سیاسی فراتر نمی رود و مردم هم در مورد آن اختلاف نظر پیدا می کنند، لذا برای بعضی اشتباه به نظر می رسد و برای بعضی دیگر عین صواب. و این از باب فرمایش خداوند متعال می باشد که: «وَ عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ».1

این بر فرض این است که امام علی یک شخص عادی است که نه ویژگی و مشخصه ای دارد و نه علم و دانشی دارد و در این جا صحیح نیست که بین این اشتباه که ناشی از اجتهاد شخصی است که دانشی ندارد، با اشتباهی که ناشی از تعارض متون الهی با اعمال نبوی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله انجام داده اند و مردم را به پیروی و تقیه نسبت به آن ها تعلیم نمودند، مقایسه کرد و این از باب فرمایش خداوند متعال است که: «ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِیناً».2

تفاوت میان این دو مانند آسمان و زمین است، آن یکی دوستی و نفرتی است ناشی از عدم علم و آگاهی، زیرا خداوند از روی رحمت و شفقت نسبت به ما در مورد آن سکوت نمود و این امر موجب اجتهادی می شود که در صورت صحت و درستی آن دو اجر دارد و در صورت اشتباه بودن یک اجر دارد.

اما این عناد و عصیانی است از روی علم و معرفت و شناخت نسبت به متون قرآنی و نبوی که ناشی از رأی و نظری است که انسان در مقابل احکام خداوند

ص:360

انتخاب می کند که موجب کفر و ظلم و تباهی است و البته همۀ اینها گمراهی روشن و آشکاری است که سرنوشت آن دوزخ است و سرای جاوید جهنمی.

بر همین اساس بر ما لازم است که بین آنچه که خطا و اشتباه است با آن چه که عصیان و نافرمانی است تفاوت قائل شویم و علی علیه السلام را با این اشتباه مورد ادعا با آن جماعت در یک جایگاه قرار ندهیم که در برابر متون مذهبی تمرد و سرکشی کردند و آن ها را رد کردند و سپس آن ها را با احکامی جایگزین کردند که خود برگزیدند و آن ها را به اجبار به مردم تحمیل کردند، و اگر خداوند متعال کسی را که معصیتش کرد و با او مخالفت نمود، به جهنم تهدید می نماید، و این در صورتی است که اگر معصیت به شخص خود او مربوط باشد و از حد خودش فراتر نرود، پس دربارۀ کسی که در مورد احکام پروردگارش معصیت او را کرده و مردم را به اجبار به آن معصیت واداشته زیرا بر آنان حکومت می کند، چه فکر می کنید؟ و اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «هر کس که سنت ناشایستی را بنیان نهاد، بار سنگین گناه آن و گناه هر کسی که به آن عمل کرده تا روز قیامت بر دوش اوست».(1) پس دربارۀ کسی که در برابر سنت خدا و رسولش با بدعتی - که بنیان نهاد - مخالفت کرد و میلیون ها تن از مسلمانان از آن تبعیت کردند، چه فکر می کنید؟

و اگر موضوع چنان بود که می گویید جناب شیخ علی، پس چرا برای ابلیس لعنة اللّه علیه عذر و بهانه می آورید که اجتهاد کرد و گفت: «أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ».2 پس اجتهادش او را به این نتیجه رساند که آتش از گل برتر است، و یا همان طور که بعضی از صوفیان می گویند: ابلیس بزرگ ترین موحد و

ص:361


1- (1) . قال صلی الله علیه و آله: «من سنّ سنّة سیّئة فله وزرها ووزر من عمل بها إلی یوم القیامة».

یکتاپرست است زیرا اجتهادش مانع از این شد که برای غیر خدا سجده کند.

آیا همانند من فکر نمی کنید که موازین و همچنین معیارهای عقلی باید به هنگام صدور حکم الهی از اجتهاد خودداری نمایند، به این فرمایش الهی توجه کنید: «فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ * فَسَجَدَ الْمَلائِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ * إِلاّ إِبْلِیسَ».1

پس همۀ فرشتگان گفتند که گوش به فرمانیم و در برابر حکم صادر شده از سوی خالق به مخلوق با رأی و نظر خود اجتهاد نکردند، مگر شیطان که از پیوستن به جمع سجده کنندگان سرباز زد، چرا؟ زیرا در مقابل این حکم الهی بنابه رأی خود اجتهاد کرد و پنداشت که خودش از آدم برتر است لذا عصیان کرد و تمرد نمود.

و اگر مسأله چنین است پس همۀ مجرمان و فاسقان به دلیل اجتهادشان نزد خداوند اجر و پاداش دارند. بنابراین فرعون در مورد تکذیب موسی علیه السلام اجتهاد کرد، زیرا می پنداشت که همۀ آیات و معجزاتی که موسی آورده بود از نوع سحر و جادو می باشند، لذا ساحران و جادوگران را برای او جمع کرد و تصور کرد که او بزرگ آنان است که سحر و جادو را به آنان آموزش داده است و سامری نیز اجتهاد کرد و مشتی خاک از رد پای فرستادۀ خداوند برداشت و موجب گمراهی بنی اسرائیل شد. قیصر نیز درباره قتل و مصلوب کردن عیسی بن مریم اجتهاد کرد، زیرا تصور می کرد که او از شیادان و حیله گرانی است که قصد تخریب جامعۀ یهودی را دارند. ابو لهب، عموی پیامبر نیز اجتهاد کرد زیرا تصور کرد که برادرزاده اش در برابر خدایانی که خود می پرستند دعوت را به سود خود می خواهد.

ص:362

همچنین عایشه نیز در قتل هزاران تن از مسلمانان بی گناه اجتهاد کرد، زیرا مصلحت را در خلافت علی نمی دید و یزید ملعون نیز در قتل سرور جوانان بهشتی، حسین بن علی اجتهاد کرد زیرا از طاعت امیرالمؤمنین خروج کرد و مردم را به سوی خود فرا خواند. حجاج نیز اجتهاد کرد، زیرا می دید که همۀ مردم باید بر طاعت خلیفه و عدم خروج علیه او باشند.

و هیتلر نیز که اجتهاد کرد و پنداشت که آلمان ها که نژاد برتر هستند، خود سروران جهانند و همۀ مردم بندگان آن ها هستند و یا این که باید نابودشان کرد. و صدام که او نیز درباره کشتار میلیون ها تن از اعضای حزب دعوت اسلامی اجتهاد کرد؛ زیرا می دید که آنان ضد ناسیونالیسم عربی و ملی گرایی هستند و میلیون ها تن را در جنگ های خونین به قتل رساند، زیرا تصور می کرد که ایرانیان دشمن اسلام و فرهنگ و تمدن عربی هستند و این که خودش قهرمان قادسیه است. و دربارۀ اشغال کویت نیز اجتهاد کرد، زیرا می دید که این کشور جزء خاک عراق است. بعضی از رؤسای جمهوری ها نیز اجتهاد کردند و ملت های خود را به افطار کردن ماه رمضان واداشتند، به این بهانه که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «افطار کنید تا توان (غلبه بر) دشمن را داشته باشید و چون از حضرت دربارۀ دشمن پرسیدند، فرمود: دشمن ما فقر و عقب ماندگی است و این همان جهاد اکبر است».(1) و من تصور نمی کنم که شما جناب شیخ علی با این نکته موافق باشید که همۀ این ها، همان اجتهادی است که مستوجب اجر و پاداش از خداوند باشد.

شیخ علی آه سردی کشید و گفت: البته که نه، من تفاوت میان اجتهاد و عصیان

ص:363


1- (1) . قال صلی الله علیه و آله: «افطروا لتقووا علی عدوّکم ولمّا سئل عن العدو قال: عدوّنا الفقر والتخلّف وهذاهو الجهاد الأکبر».

را همان طور که پیش تر گفتم، می دانم، اما من با توجه به این که به ام المؤمنین حضرت عایشه رضی اللّه عنها اشاره کردید، توضیحی دارم و آن این که او کسی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله در حق او فرمود: «نیمی از دینتان را از حمیره (زن سرخ رو) بگیرید»(1) و منظور ایشان عایشه بود.

آن گاه من سعی کردم او را متقاعد کنم که این احادیث و امثال آن ها در زمان بنی امیه وضع شده است، زمانی که در آن احادیث دروغین به ویژه احادیث فضایل صحابه فزونی یافت، بدین ترتیب که در مدح و ستایش از خلفای سه گانه، ابوبکر، عمر و عثمان از میان مردان و عایشه از میان زنان به دلیل نقشی که پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله ایفا کرد، بسیار سخن گفتند.

بدین ترتیب گاهی با من موافقت می کرد و گاهی نیز در مورد پاره ای از رویدادهای تاریخی اظهار تردید می نمود و به رغم همۀ تلاش هایم، می خواست که عایشه را در هاله ای از تقدیس و عفّت قرار دهد، تا آن جا که او را اعلم صحابه نمود زیرا نیمی از دین تنها از عایشه بود و سایر صحابه نیم دیگر را دارند.

از این اعتقاد خندیدم و گفتم:

نظرتان چیست اگر یک دلیل ملموس برای شما بیاورم، مبنی بر این که آن چه می گویید درست نیست؟

گفت: بگویید تا بشنویم.

گفتم: آیا از موضوع شیردادن به یک فرد بزرگسال آگاه هستید؟

پرسید: منظور از شیر دادن به بزرگسال چیست؟

گفتم: به طور مختصر این که همسر شما می تواند به من شیر دهد تا بدین ترتیب

ص:364


1- (1) .قال صلی الله علیه و آله: «خذوا نصف دینکم عن هذه الحمیرة».

پس از آن من فرزند خواندۀ شما بشوم و می توانم از ایشان همان چیزهایی را برای خودم حلال و جایز بدانم که یک پسر از مادر واقعی حلال و جایز می داند.

او وقتی این نظریه را شنید، با تعجب خندید و گفت: چگونه؟ شما از همسر من شیر بخورید؟ شما چنین اجازه ای ندارید.

گفتم: این از نیمی از دین شماست که ام المؤمنین عایشه می گوید.

پاسخ داد: نه نه من تا به حال هرگز این موضوع را نشنیده ام، شاید مزاح می کنید.

گفتم: من در چنین بحث های علمی مزاح نمی کنم، چگونه دربارۀ اتهام ام المؤمنین عایشه مزاح کنم، اما من از پاریس آمده ام و جز کتاب آن گاه هدایت شدم چیزی همراه ندارم و شما ما شاء اللّه کتاب خانۀ بزرگی در این جا دارید. مطمئناً کتاب صحیح مسلم و موطّأ امام مالک نیز در آن وجود دارد.

پاسخ داد: بله من این کتاب ها را دارم، آیا این حدیث در آن ها وجود دارد؟

گفتم: بله، من به شما فرصت می دهم تا خودتان با خیالی آسوده مطالعه کنید و پس از آن نظرتان را به من بگویید.

گفت: مرا راهنمایی کنید که این حدیث در کجای کتاب است؟

گفتم: باب شیردادن به بزرگسال را در هر دو کتاب مطالعه کنید و فردا نتیجه را به من بدهید. از جا برخاستم و برای رفتن عذرخواهی کردم، زیرا نیمی از شب یا بیشتر سپری شده بود، کویتی ها با خودروی خود من و همسرم را همراهی کردند، آنها از موضوع شیر دادن به بزرگسال متعجب بودند و چگونه این کار ممکن است، لذا در طول راه مزاح می کردیم و چون همسر کنیایی من عربی نمی دانست، یکی از آنها به شوخی به من گفت: دکتر به من اجازه می دهید که از همسر شما شیر بخورم تا مادر من بشود؟

ص:365

با خنده گفتم: من از اتباع حمیره نیستم، اما برای شما اشخاصی چون شیخ را جست و جو می کنم.

دوستش گفت: شما او را (یعنی شیخ علی را) سردرگم کردید و با چیزهایی او را شوک زده کردید که پیش از این از آنها بی اطلاع بود.

اولی گفت: ما که شیعه هستیم به خدا از این مطالب خبر نداشتیم و آنها را نشنیدیم مگر امشب.

دومی گفت: من نیز همین طور و این را هم بگویم که از مهمانی امشب بسیار استفاده بردم، چون نمی دانستم که چگونه با اهل سنت گفت و گو کنم و امشب دکتر روش علمی متقاعد کننده ای را به ما یاد داد، از آنان به خاطر حسن ظن شان تشکر کردم و سپس از یکدیگر جدا شدیم.

صبح روز بعد آقایان طبق معمول جهت صرف صبحانه آمدند، اما شیخ علی بیش از یک ساعت دیر کرد، کم کم در حال تمام کردن صبحانه بودیم که سرزده وارد شد و سرگشتگی ما را پایان داد و وقتی که نزدیک من رسید و سلام کرد، خندید و گفت: به او شیر بده و لو محاسن داشته باشد.(1)

فهمیدم که وی از هر حیث نسبت به موضوع اطلاع یافته است، از این رو خوشحال شدم، از وی دعوت کردیم که بنشیند و صبحانه بخورد و پرسیدیم که چه شد که به موقع برای صبحانه نیامدید؟

پاسخ داد: من فقط کمی خوابیدم، زیرا پس از رفتن شما شب را بیدار ماندم و دربارۀ حکایت شیر دادن به بزرگ سال در هر دو کتاب صحیح مسلم و موطّأ مالک مطالعه کردم و در نتیجه مرا سردرگم کرد و خواب از چشمانم پرید و نخوابیدم مگر

ص:366


1- (1) .«أرضعیه ولو کان ذو لحیة».

بعد از نماز صبح.

گفتم: آیا هنوز هم معتقد هستید که باید نیمی از دینتان از حمیره بگیرید؟

پاسخ داد: اعوذ باللّه، این هرگز جایز نیست، من از امروز شیعه هستم و جز از علی از کسی پیروی نمی کنم.

برادر وی شیخ محمد گفت: دکتر آیا می دانید که ما از سلالۀ امام علی کرّم اللّه وجهه می باشیم؟

گفتم: پس بنابراین شما نسبت به جدتان سزاوارتر هستید. خداوند متعال می فرماید: «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللّهِ».1

برادران کویتی از این هدایت ناگهانی خوشحال شدند و همچنین دکتر الخطیب.

شیخ علی کتاب ها را برای دانشجویان خارج کرد و در دسترس قرار داد و دکتر الخطیب و برادرش عثمان با تمام تلاش خود آزادانه به کار و تلاش پرداختند و هنوز یک هفته نگذشته بود که بیش از دویست تن از دانشجویان هدایت یافتند.

به برادران کویتی توصیه کردم که به دانشجویان هدایت یافته از لحاظ مادی کمک کنند تا بتوانند با دختران هدایت یافته ای که تعدادشان بیش از پنجاه دانشجوست ازدواج نمایند. همۀ این دختران دانشجو خطبۀ حضرت فاطمۀ زهرا را حفظ بودند، من به صدای یکی از آنان که در حال خواندن خطبۀ حضرت فاطمه علیها السلام بود، گوش داده بودم، برای نخستین بار بود که آن خطبه را با صدای یک دختر جوان می شنیدم، از این رو احساس کردم که صدای حضرت فاطمه را می شنوم، لذا بسیار گریستم و تاکنون نیز آرزو دارم که یک بار دیگر آن را بشنوم.

ص:367

گروهی در نایروبی و مونباسا نیز از حدیث شیر دادن باخبر شدند، لذا با من تماس تلفنی می گرفتند و از من می خواستند که هر چه زودتر نزد آن ها بروم تا از موضوع باخبر شوند.

به اتفاق دکتر خطیب به سوی آن ها مسافرت کردم و به خاطر این حدیث که آن را در کتاب اهل سنت واقعی بطور مفصل آورده بودم، بسیاری از آنان مستبصر شدند.

روز جدایی جهت بازگشت به پاریس فرا رسید، اکثر آنان آمده بودند تا با من خداحافظی کنند و جلوتر از همۀ آنان شیخ علی و برادرش شیخ محمد بودند، پیش از ورودم به هواپیما شیخ علی را به آغوش کشیدم و جلوی همۀ حاضران به او گفتم: مرا ببخشید اگر در حق شما بدرفتاری کردم، یا این که چیزی از من سر زد که برای شما ناخوشایند بود، بنابراین از شما تقاضای عفو و بخشش دارم.

پاسخ داد: واقعاً ببخشید، شما آقای ما هستید و ما را به صراط مستقیم خداوند هدایت کردید، خداوند به شما جزای خیر بدهد، امیدوارم که فراموش نکنید که به دیدار ما بیایید.

گفتم: آیا جلوی حاضران شهادت می دهید که به راه حق هدایت یافته اید و عقیدۀ خودتان را تغییر داده اید؟

با صدای بلند گفت: من گواهی می دهم که شیعه شده ام و امام من نیز علی بن ابی طالب است و خداوند بر آن چه می گویم گواه است.

یک بار دیگر با گرمی بیش تری او را به آغوش کشیدم و سرش را بوسیدم، آن گاه چشمان ما و حاضران پر از اشک شد در حالی که تکبیر می گفتند و با صدای بلند فریاد صلوات سر می دادند.

ص:368

سفر به هند

هند

مساحت: 3368000 کیلومتر مربع

جمعیت: 953 میلیون نفر

پایتخت: دهلی نو

موقعیت جغرافیایی: آسیا

مرزهای آن:

از شمال: چین

از شمال غربی: پاکستان

از جنوب: اقیانوس هند

از شرق: خلیج بنگال

از غرب: دریای عمان

ص:369

ص:370

سفر به هند

پس از موفقیت و گسترشی که کتاب آن گاه هدایت شدم در کشورهای بسیاری از جهان بدست آورد؛ دعوت نامه ای از سید محمد موسوی وکیل آیت اللّه خویی در شبه قارۀ هند به دستم رسید که طی آن به من اطلاع داد که یک مؤسسه در بمبئی، کتاب آن گاه هدایت شدم را به شش زبان زنده در هند ترجمه کرده است که عبارتند از: انگلیسی، هندی، اردو، گجراتی، بنگالی و عربی و این که این کتاب با اقبال فراوانی در محافل اسلامی رو به رو شده است و از من تقاضا دارد که به حساب مؤسسه، در هند به دیدارشان بروم.

پس از رسیدگی های قانونی و کسب ویزا از سفارت هند، سوار یک هواپیمای فرانسوی شدم و از پاریس عازم بمبئی شدم، می دانستم که این هواپیما جهت اخذ سوخت مورد نیازش به مدت یک ساعت در فرودگاه جده به زمین خواهد نشست و در آن جا نیز گروهی از مسافران را پیاده و گروهی دیگر را سوار خواهد نمود.

سرنوشت چنین مقدر کرد که صندلی من کنار یک مسافر عربستانی باشد که یک لباس عربی به تن کرده بود و محاسن کوچکی نیز داشت، همین که پی برد که من تونسی هستم، خاطرش آسوده شد، شروع به دوستی و ملاطفت با من کرد، وقتی که غذا آورده شد، غذای من تماماً با سایر مسافران متفاوت بود و این بنابر تقاضایی بود که در زمان رزرو بلیط کرده بودم، زیرا من هر بار که با یک هواپیمای

ص:371

خارجی سفر می کنم، یعنی این که هواپیما متعلق به یک کشور غیر مسلمان باشد، من تقاضای غذا ویژه ای می کنم که عاری از گوشت باشد و شامل ماهی یا گیاهی باشد، و وقتی که این عربستانی پیش از خوردن غذا به این مسأله پی برد، علت را از من پرسید، گفتم: زیرا گوشت هایی که به مسافران می دهند به طریقۀ اسلامی ذبح نشده است، پس خندید و گفت: شما یکی از این برادران متعصب هستید، سپس ادامه داد:

بسم اللّه بگویید و میل کنید بنابراین حلال است. خداوند متعال فرمود: «وَ لا تَأْکُلُوا مِمّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللّهِ عَلَیْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ».1

پس ما هم نام خدا را بر آن می بریم و حرام بعد از آن حلال می شود.

با تعجب گفتم: من نیز می دانم که عربستانی ها و بعضی از مصری ها چنین فتوایی می دهند، به ویژه برای کسانی که در کشورهای اروپایی و آمریکا اقامت دارند، چگونه حرام، حلال می شود همین که نام خدا بر آن برده شود؟

پاسخ داد: این چیزی است که قرآن می گوید و سخن من نیست.

گفتم: از قرآن به دور است که چنین چیزی بگوید. بلکه فرمود: «وَ لا تَأْکُلُوا مِمّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللّهِ عَلَیْهِ» با صیغۀ ماضی، یعنی این هنگام ذبح نام خدا بر آن ذکر نشده است و نفرمود: «ولا تأکلوا حتی تذکروا اسم اللّه علیه».(1) بنابراین تفسیر شما از این آیه بر اساس این معنی بی دلیل است، آن گاه گفتم: شما می دانید که فرانسویان ذبح نمی کنند، پس بنابراین گوشتی که پیش روی شماست مردار است.

گفت: بله این را می دانم، گفتم: پس چگونه چیزی را که خداوند حرام نموده

ص:372


1- (2) . از ذبح مخورید تا این که نام خدا را بر آن یاد کنید.

است، حلال می کنید؟ آیا خداوند متعال نفرموده است که«حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ».1 آیا این یک متن صریح و روشن دال بر حرمت خوردن حیوان ذبح نشده، نیست؟

گفت: به خدا سوگند که صریح و روشن است و هیچ شکی در این باره نیست، اما معنی این آیه چیست؟ «وَ لا تَأْکُلُوا مِمّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللّهِ عَلَیْهِ».

گفتم: یعنی این که اگر حیوان قربانی بدون ذکر نام خداوند ذبح شود، آن نیر حرام است و خورده نمی شود، هر چند که ذبح شده باشد، آیا نمی بینی که یهودیان قربانی را ذبح می کنند و فقط گوشتی را می خورند که به روش آنان ذبح شده باشد، اما این گوشت هم بر مسلمانان حرام است، زیرا نام خدا بر آن ذکر نشده است و هنگام ذبح هم رو به قبله که بیت اللّه الحرام است قرار داده نشده است.

از شنیدن حرمت قربانی های ذبح شده توسط یهودیان بیشتر تعجب کرد و گفت:

عجب! تصور می کردم که آنان عمل ذبح را بهتر از ما انجام می دهند.

گفتم: متأسفانه ما اغلب مسائل را به طور معکوس آموخته ایم و حق را رها کردیم و از باطل پیروی نمودیم.

او از سخنان من لذت برد و از خوردن غذایی که جلویش گذاشته شده بود، خجالت کشید؛ لذا یکی از خانم های مهمان دار را طلبید و از او تقاضا کرد که غذایی را که جلویش بود بردارد و در عوض نان و پنیر برای او بیاورد. خانم مهماندار نیز چنین کرد، من نیز تکه ای از ماهی را جلویش گذاشتم و او نیز ضمن تشکر از من پذیرفت و دربارۀ شغل و تخصص من شروع به پرسش کرد و این که من در کدام دانشگاه تحصیل کرده ام، اما من با قدری احتیاط به او پاسخ می دادم، مایل نبودم که

ص:373

وارد بحث تاریخ و مذاهب شوم، زیرا وقت اجازه نمی داد و ما اندکی بعد در جده به زمین می نشستیم، به علاوه من از عربستانی ها می ترسم چنانچه به وجود من در جده پی برند، کسی چه می داند؟ با من خداحافظی کرد و آرزو می کرد که در موسم حج یا عمره او را ببینم یا به دیدارش بروم، آن گاه نشانی خود را در جده به من داد و از هواپیما پیاده شد.

به طرف بمبئی پایتخت هند به راهم ادامه دادم و در آن جا سید موسوی را به همراه عده ای از مسلمانان هندی که برای استقبال از من آمده بودند، یافتم.

هندی هایی که بوسه زنان بر دست هایم افتادند.

هوا گرم بود ومن قاطعانه تصمیم گرفته بودم که از غذاها فقط میوه جات و سبزیجات را بخورم و این برنامه برای مدت زمان اقامتم در هند باشد، به این امید که از وزن اضافۀ خودم خلاص شوم.

همین کار را هم کردم، سه هفته در هند ماندم و در نتیجه بیش از ده کیلو از وزنم کم شد، نه تنها وزن من کم شد بلکه احساس کردم که صفای ذهن و قوت حافظه و سرعت بیان یافته ام. سید موسوی و همۀ کسانی که مرا به مهمانی دعوت کردند نیز سعی کردند که بر من تأثیر بگذارند، اما من در این مهمانی ها فقط چیزهایی را که گفته بودم، یعنی غلات و سبزیجات را خوردم.

و سرانجام دیدار مساجد مختلف اسلامی در بمبئی پایتخت آغاز شد، در این دیدارها همیشه با دکتر ابو کوثر که جوانی عراقی بود و در هند زندگی می کرد، همراه بودم. وی مرا با همۀ آثار و مفاخر اسلامی که بسیار مورد توجه من قرار گرفته بود، آشنا می کرد و آنچه که بر تصمیم قاطعانۀ من برای رژیم گرفتن افزود، فقر و تهی دستی شدیدی بود که در هند مشاهده کردم، چرا که منظره هایی دیدم که

ص:374

سخت تکان دهنده بود و مردم در میانۀ راه و زیر بعضی از تابلوها و جعبه ها و صندوق زندگی می کردند، انسان وقتی که زندگی سگ ها، گربه ها و سایر حیوانات را در کشورهای غربی به یاد می آورد و بین زندگی آنها و این انسان ها مقایسه می کند، می گرید. انسان هایی که هنگام صبح به صورت ده ها جسد که گرسنگی و بیماری آنها را به کام مرگ کشانده است، به درون وسیله های حمل زباله ریخته می شوند.

خدایا این همه ظلم و بی عدالتی میان بنی آدم! آیا می توان باور کرد که گروهی از مردم زندگی مرفه داشته باشند و از فرط خوردن دچار سوء هاضمه شوند، بلکه حتی سگانشان نیز ناز پرورده اند در حالی که قشر دیگری از مردم با محرومیت زندگی می کنند و یک لقمه نمی یابند تا گرسنگی خود را برطرف سازند و کودکان نیز که قطره ای شیر در سینۀ مادرانشان نمی یابند تا آنها را تغذیه کند و بدنشان را سرپا نگه دارد، از فرط گرسنگی می میرند.

خداوندا تو منزهی و سپاس از آن توست و اعتراضی هم بر اراده و مشیت تو نیست، چراکه ما از حکمتت ناآگاهیم. ملائک نیز در بدو خلقت با این سخن بر تو اعتراض کردند که: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ».1 پس به ایشان فرمودی که: «إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ».2

بارالها منزهی، تو از همه چیز آگاهی: تو می بینی و می شنوی، کسی چه می داند شاید آن چیزی که امروز آن را ناخوش می داریم و آن را تحمل نمی کنیم در واقع به

ص:375

صلاح ما باشد. تو فرموده بودی و سخن تو نیز حق و حقیقت است که: «عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ».1

سید محمد موسوی مرا به اتفاق برادر ابو کوثر به انتشارات مطبوعات اسلامی فرستاد تا با آقای شرف الدین مدیر کتابفروشی و چاپخانه ای که کتاب آن گاه هدایت شدم را به چندین زبان در هند چاپ کرده بود، دیدار کنم و به من گفت که آقای شرف الدین مردی است بسیار آگاه و نسبت به آنها گرایش و همفکری دارد، به ویژه پس از این که کتاب را مطالعه کرده است.

در فروشگاه کتاب، آقای شرف الدین با آغوش باز از من استقبال کرد و با نوشیدنی هایی از من پذیرایی نمود و پس از آن مرا در داخل چاپخانه و فروشگاه گرداند و کتاب آن گاه هدایت شدم را در چندین طرح و رنگ به من نشان داد، وی به من می گفت که این کتاب در هند با استقبال گسترده ای روبرو شده است، از من پرسید که آیا کتاب جدیدی دارم، گفتم: همراه با راستگویان.

گفت: ما نیز مانند شما إن شاء اللّه از راستگویان هستیم، پس عنوان کتاب جدید شما چیست؟

گفتم: همراه با راستگویان، عنوان کتاب است.

خندید و گفت: ببخشید، از ابتدا متوجه نشدم.

دربارۀ اهل بیت و صحابه و شأن و جایگاه هر یک از آنان گفت و گو کردیم و دربارۀ همۀ نظراتم اظهار رضایت کرد، اما از من تقاضا کرد که اگر برای من ممکن باشد با مفتی جماعت اسلامی در بمبئی دیدار کنم، زیرا او یک سنی است و پیروان

ص:376

زیادی دارد که به همۀ دستورات او عمل می کنند، اگر توانستید وی را متقاعد کنید در این صورت پیروزی بزرگی برای همۀ مسلمانان هند خواهد بود. گفتم: نام او چیست؟ آیا او ابوالحسن الندوی نیست؟

گفت: خیر ابوالحسن الندوی اکنون در دهلی اقامت دارد، اما نام این آقا عزیز الرحمان است و به هر حال در این جاست.

گفتم: من مانعی برای دیدار با ایشان نمی بینم، البته اگر ایشان مایل باشند.

پاسخ داد: خیالتان راحت باشد، من رابطۀ دوستانه ای با ایشان دارم، من ترتیب همه چیز را می دهم، بنابراین کجا با شما تماس بگیرم؟

گفتم: با آقای سید محمد موسوی تماس بگیرید.

گفت: من شمارۀ تلفن ایشان را دارم، همین که با این جماعت اسلامی توافق کردم، با شما تماس می گیرم و پیش از این که از نزد او خارج شوم، یک جلد قرآن کریم را که در نوع خود عجیب بود، به من اهدا کرد، زیرا تا به حال مانند آن را ندیده بودم. مصحفی که مصحف الفی نامیده می شد، این مصحف علاوه بر این که مذهب بود، از نخستین صفحه و اولین سطر تا آخرین صفحه و آخرین سطر با الف آغاز و پایان می یافت. بدین ترتیب هیچ سطری نبود مگر این که ابتدای آن با الف آغاز می شد، به علاوه در آن یکصد و سیزده بسمله به تعداد سوره های قرآن وجود دارد به جز سورۀ برائت(1) که فاقد آن است و هر بسمله نیز با خط و شکل خاصی نگارش یافته است.

از وی به خاطر هدیۀ ارزشمندش تشکر کردم، من این هدیه را بهترین و باارزش ترین هدیه ای می دانم که در زندگی ام به من اهدا شده است. گفتم: آقا مایۀ

ص:377


1- (1) . سورۀ توبه.

تأسف من است که چیزی به شما هدیه ندهم، زیرا من مسافرم.

پاسخ داد: خیر این طور نیست، دیدار شما با من بزرگ ترین هدیه است. به علاوۀ هدیۀ دیگری که از این دیدار بزرگ تر است، وجود دارد که آن را از شما تقاضا می کنم.

گفتم: چه هدیه ای؟

پس در حالی که نسخه ای از کتاب آن گاه هدایت شدم را به من می داد، گفت: با خط خودتان روی کتابتان مطلبی بنویسید تا به عنوان یک یادگاری از این دیدار نزد من باقی بماند. من نیز نوشتم، سپس ضمن تشکر از وی به خاطر پذیرایی خوبش با او خداحافظی کردم.

تنها دو روز بعد، سید محمد موسوی به محل اقامت من آمد و به من اطلاع داد که اعضای جماعت اسلامی در انتظار من هستند و سید شرف الدین نیز در راه است تا مرا نزد آنان ببرد، لذا خودم برای رفتن آماده کردم. سید موسوی نیز ایستاد و بالای سرم بعضی از دعاهای روایت شده از اهل بیت را خواند، فهمیدم که وی نگران من است، خصوصاً بعد از این که آقای شرف الدین از راه رسید و سید به او هشدار داد و سفارش مرا به او کرد و گفت: اگر شما نبودید و به شما اعتماد نداشتم اجازه نمی دادم که آقای تیجانی نزد آنان برود، پس سید شرف الدین به وی اطمینان داد و گفت: إن شاء اللّه که سرانجام خیر است.

همراه آقای شرف الدین به مسجد بزرگی در شهر بمبئی رفتم و از درب کوچکی در پشت مسجد وارد شدیم و از دو طبقه بالا رفتیم و بسیار راه رفتیم تا این که به محل این جماعت رسیدیم.

به آن ها سلام کردیم، آن ها پنج نفر بودند که پیرامون جناب مفتی عزیز الرحمان

ص:378

را گرفته بودند، همۀ آنها لباس عربستانی به تن داشتند و محاسنشان نیز هویت سلفی شان را نشان می داد، در دهانشان برگ یا علفی بود که آن را می جویدند و عصاره اش را برای مدتی در دهان نگه می داشتند و سپس گاه به گاه در ظرف هایی که در کنار هر یک از آنان گذاشته شده بود، آب دهان خود را می ریختند.

در وهلۀ اول که آن ها را دیدم، مشمئز شدم و تنها احساس نفرت کردم، فهمیدم که آنها نیز همین احساس را دارند و حتی بیش از آن، خصوصاً وقتی که می دیدم آنان مایع قرمز رنگی را از دهان خود بیرون می ریختند و تصور کردم که خون است و بعد پی بردم که عصارۀ برگ هایی است که آنها را می جویدند.

با خود گفتم: این مرا به یاد معتادان به حشیش و افراد هرزه می اندازد که آنها را در یمن و موریتانی و مراکش و کنیا مشاهده کردم بودم که خودشان را با این نوع «قات»(1) مست و بی حس می کردند تا در دریای وهم و فراموشی غرق شوند، پس آیا علما که مرا به یک مناظرۀ علمی دعوت کردند، آیا آنها نیز خود را مست می کنند، در این صورت چگونه با آنها مناظره کنم در حالی که موازین عقلی شان مختل شده است؟

نشستم در حالی که برای هر یک از آنها لبخند می زدم، اما جز چهره های عبوس و درهم کشیده که با شرارت به من می نگریستند، چیزی نمی دیدم، گویی که حیوانات درنده ای هستند که می خواهند به من حمله برده و مرا از پا در آورند.

از آقای شرف الدین خواستم که کنار من بنشیند، پس او فوراً دستم را گرفت و مرا به آنها معرفی کرد و گفت: آقای دکتر تیجانی مؤلف کتاب آن گاه هدایت شدم.

یکی از آنها خندید و گفت: بعد از آن به کجا هدایت یافت؟ بدون شک به گمراهی هدایت یافت.

ص:379


1- (1) . قات: نوعی درخت که برگ های آن را می جوند و عصارۀ آن دارویی محرک است.

با خود گفتم: این اولین مشت بود، پس تیجانی فقط باید صبر کنی و اذیت و آزارشان را تحمل کنی حالا که خودت را گرفتار کردی و با پای خودت نزد آن ها آمدی.

گفتم: خدا شما را ببخشد، من به سوی اهل بیت هدایت یافتم، عترت پاک رسول خدا، پس اگر اهل بیت که خداوند متعال هر گونه پلیدی را از آنان زدود و کاملاً پاکشان نمود، خود گمراهی باشد، در این صورت این سخن شما مرا به خشم نمی آورد بلکه مایۀ افتخار و سربلندی من است.

نفر دوم لب به سخن گشود و گفت: شیعیان این گونه اند، همیشه به خدا دروغ می گویند و قرآن را بر حسب مزاجشان تفسیر می کنند، زیرا قرآن به صراحت می گوید که اهل بیت، همسران پیامبرند، و آنان می گویند که اهل بیت، امامان شیعه هستند.

گفتم: همسران پیامبر راستگوتر از همۀ ما هستند، چرا که خودشان به صراحت گفتند که اهل بیت، امامان شیعه هستند.

روحانی بزرگشان عزیز الرحمان خندید، طوری که دندان هایش نمایان شد و گفت: در زمان پیامبر و نزول قرآن شیعه نبود چه رسد به امامانشان، بنابراین همسران پیامبر چگونه می گویند اهل بیت، امامان شیعه هستند؟

در درون خودم خوشحال شدم و گفتم: خدا را شکر که این جماعت به سبب این علفی که دهانشان را پر کرده است هنوز عقل شان را از دست نداده اند. گفتم: خیر آقا منظور من لفظ نیست، بلکه منظور من معنی است.

پس خنده و تعجب او بیشتر شد و گفت: آیا از نظر شیعه لفظ با معنا تفاوت دارد؟

ص:380

شخصی که کنارش بود، گفت: این همان نفاق است که آن را تقیه می نامند.

داشتم از این مناظره که هنوز در ابتدای آن بود، خسته می شدم، اما من بردباری کردم و اعتنایی به این فرد نکردم و رو به روحانی بزرگشان کردم به گمان این که او زیرک ترین و داناترین آنهاست و اگر برای او مقدر باشد که نسبت به سخن من متقاعد شود، در این صورت پیروزی بزرگی خواهد بود.

گفتم: آقا اجازه بدهید که موضوع را طور دیگری بیان کنم، عایشه و امّ سلمه که هر دو ام المؤمنین و همسران پیامبر هستند، گفتند که این آیه در مورد ما نازل نشده است، بلکه در مورد محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین نازل شده است و شیعه این افراد را به عنوان امامان خود برگزیدند، پس جز آنان کسی را امام و معصوم نمی دانند و جز به آنان به کسی اقتدا نمی کنند و منظور من از لفظی که با معنا تفاوت دارد، همین است.

او قاه قاه خندید تا این که بر اثر سرفه به حال خفگی افتاد و گفت: فاطمه امام شیعه؟ رسول خدا فرمود: «قومی که زمام حکومت خویش را به دست زنی بسپارند، رستگار و موفق نخواهد شد».(1) پس چگونه ممکن است که فاطمه امیرالمؤمنین باشد؟

او و همۀ حاضران خندیدند، آقای شرف الدین با چشم اشاره ای به من کرد که تمسخر آنها را تحمل کنم.

یکی از آنان رو به من کرد و گفت: شیعه، همه منافق هستند آنان جهت تخریب اسلام و نابود کردن آن خود را پشت پردۀ محبت اهل بیت پنهان می سازند، از این رو اهل بیت شیعه را نفرین می کردند و مسلمانان را از آنها و توطئه هایشان برحذر

ص:381


1- (1) . قال رسول اللّه: «لا أفلح قوم ولّوا أمرهم امرأة».

می داشتند.

گفتم: کی و کجا دیده اید که اهل بیت شیعه را نفرین کنند؟

گفت: در نهج البلاغه، امام علی آنان را نفرین می کرد و ناسزا می داد.

گفتم: اولاً امام علی شیعه خود را نفرین نمی کند، اما بعضی از آنها را که نسبت به جهاد فی سبیل اللّه سستی نمودند نکوهش کرد، این چیزی است که در نهج البلاغه وجود دارد. ثانیاً این که من از شما می خواهم که میان خودتان در مورد اهل بیت به تفاهم برسید و آنها را مشخص کنید که آیا اهل بیت همسران پیامبر هستند همان طور که کمی پیش ادعا کردید یا امام علی است همان طور که اکنون می گویید؟

پس یکی از آن ها گویی که می خواست آنها را از مخمصه نجات دهد، لب به سخن گشود و گفت: عجیب این است که شیعه از حماقتشان به وسیلۀ نهج البلاغه اقامۀ حجت می کنند که نزد آنان مانند قرآن کریم است و این کتاب آنان را نفرین می کند و ناسزا می دهد و پرده از تمام اعمال ننگین شان برمی دارد.

مردی که کنار او بود، در تأیید او لب به سخن گشود و گفت: شیعه همان مجوسانی هستند که به اسلام درآمدند تا علیه مسلمانان توطئه بچینند و خود آنها بودند که آقا عمر و آقا عثمان و آقا علی را به قتل رساندند.

گفتم: شیعه را کنار بگذارید چون مدافع آنها نیستم و با من بحث کنید، زیرا من فقط می توانم از جانب خودم سخن بگویم. من مالکی مذهب بودم، اما پس از تحقیق و پژوهش پی بردم که من گمراه بودم و این که اهل بیت نسبت به سایرین برای پیروی سزاوارترند. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز از آنان به عنوان کشتی نجات یاد نمود که هر که به آن درآید نجات یافته و رستگار شده است و هر که از آن باز ماند غرق شده و هلاک خواهد شد، پس اگر غیر از این دلیل دیگری دارید، مرا با آن دلیل

ص:382

متقاعد کنید و برای من دلایلی بیاورید تا از شما تبعیت کنم و در این صورت از شما سپاس گزار خواهم بود، و اگر هیچ دلیل و حجتی ندارید، پس به سخنان من گوش دهید و از من بپرسید شاید که هدایت یابید.

گفتند: چگونه به سخنان شما گوش بدهیم، حال آن که شما جاهل و بی اطلاع هستید و آیات و احکام قرآن را نمی شناسید؟

گفتم: بنابراین اجازه بدهید به مسلم و بخاری رجوع کنیم تا میان ما داوری کنند، که نزد شما پس از کتاب خدا معتبرترین کتاب ها هستند و من از همین دو کتاب دلایلی به شما ارائه می دهم مبنی بر این که اهل بیت، همسران پیامبران نیستند، بلکه امامان شیعه هستند.

گفتند: هر حدیثی که از مسلم و بخاری به آن استناد می کنید از جانب شیعه به طور پنهانی گنجانده شده است.

از این سخن بیهوده خندیدم و گفتم: بنابراین برای شما چیزی باقی نمانده است تا به آن اطمینان داشته باشید، حالا که شیعه در کتاب ها و صحاح(1) شما احادیثی را بطور پنهانی گنجانده اند و دیگر نه این کتاب ها و نه مذهب شما که بر اساس آن ها قرار گرفته است، در خور عنایت و توجه نیست.

آقای شرف الدین این منطق را پسندید، اما بر خود مسلط نشد و خندید و من نیز با او خندیدم.

یکی از آنها که تعمداً قصد تحریک و ناآرام کردن ما را داشت، گفت: هر کس به خلافت خلفای راشدین، آقا ابوبکر، آقا عمر، آقا عثمان و آقا علی و آقا معاویه و آقا یزید رضی اللّه عنهم ایمان نداشته باشد، مسلمان نیست، بلکه یک شیعۀ رافض

ص:383


1- (1) . صحاح شش گانۀ اهل سنت: صحیح بخاری، صحیح مسلم، سنن ابی داوود و....

است که لعنت خدا و ملائکه و تمام مردم بر او باد.

از این منطق متناقض تعجب کردم و گفتم: امری معقول است که اهل سنت برای ابوبکر، عمر و عثمان از خداوند طلب رضا و خشنودی نمایند، اما برای یزید و پدرش معاویه، چنین چیزی تا به حال شنیده نشده است مگر در هند، زیرا در هر جایی از دنیا اهل سنت سخن معروف خود را می گویند «یزید را لعنت کن و بر این نیفزای».(1) پس چگونه مسلمانان در هند برای یزید از خداوند طلب رضا و خشنودی او را می کنند.

رو به روحانی بزرگ شیخ عزیز الرحمان کردم و گفتم: آیا با آنچه این مرد گفت موافق هستید؟ پس همه با هم گفتند که با این سخنان موافقند زیرا آنان صحابۀ رسول خدا هستند و هر کس که به صحابه ناسزا بگوید، از زنادقه است که قتل آنان واجب است. آن گاه بود که فهمیدم ادامه گفت و گو با آنها فایده ای ندارد و پی بردم که آنان قصد تحریک و برانگیختن مرا دارند تا از من انتقام بگیرند و مرا به بهانه اهانت به صحابه به قتل برسانند، چنانچه دو شاهد علیه من بیاورند.

من شرارت را در چشمان آنها دیدم و بر خودم بیمناک شدم، از همراهم آقای شرف الدین تقاضا کردم که مرا نزد سید موسوی ببرد که منتظر ما بود و مدعی بود که اگر تأخیر کردیم، شخصاً سراغ ما می آید. آقای شرف الدین به سرعت مرا از آن جا خارج کرد و گفت: بیایید از راه پله برویم، دکتر عجله کنید پیش از این که بلایی به سرمان بیاید، شتابان به دنبال وی به راه افتادم، در حالی که باور نمی کردم که نجات یافته ام.

وقتی از مسجد خارج شدیم، هر دو نفس راحتی کشیدیم، آن گاه به خاطر این

ص:384


1- (1) . والعن یزید ولا تزید.

پیش آمد از من عذرخواهی نمود و بر این ها که به وارستگی و دانش سرشارشان معتقد بوده بسیار افسوس خورد و یک بار دیگر به خاطر این که از خطر آنان جان به در بردیم، خدا را سپاس گفت. من در حالی از نزد آنها خارج شدم که به خاطر نجات خودم خوشحال بودم و عمیقاً احساس کردم که دوباره متولد شدم. اما از این که وضعیت مسلمانان در هند به چنین جایی رسیده بود، خشمگین و متأسف بودم، به ویژه برای کسانی که جایگاه ها و موقعیت های زعامت و رهبری را در اختیار دارند و عالم و دانشمند نامیده می شوند، و با خود گفتم: اگر دانشمندان در این حد از تعصب کورکورانه و جهل مرکب باشند، پس وضع حال عامۀ مردم و جاهلانشان که جز زبان دشنه و خنجر چگونه خواهد بود.

آن گاه بود که دانستم که چگونه جنگ ها و نزاع ها میان مسلمانان شیعه و سنی در می گیرد و همه به زعم خود از اسلام و کیان اسلام دفاع می کنند و به خاطر سرنوشت این امت نگون بخت بلا دیده گریستم. امتی که خداوند مسئولیت هدایت مردم را بر دوش آن نهاد، پس از آن که آن را بهترین امتی قرار داد که برای مردم پدیدار شده است.

رسول خدا نیز تمام زندگی خویش را صرف تعلیم و هدایت آنان و خارج نمودن آنان از تاریکی به سوی نور نمودند و مسئولیت رساندن آن نور را به دل های تاریک در جای جای گیتی به دوش آن نهاد. ولی امروزه این امت چیزی جز ظلمت و تاریکی را نمی شناسد و خود به کور سویی از نور نیاز دارد تا آن را به راه راست رهنمون شود. وا گر مسلمانان در هند به صراط مستقیم خداوند بودند، می توانستند که بر هفتصد میلیون انسان که گاو و بت می پرستند، تأثیر بگذارند و اگر تلاش ها و مساعی مسلمانان اعم از شیعه و سنی جهت هدایت و ارشاد آنان به سوی صراط

ص:385

مستقیم خداوند پیوند می یافت در این صورت قطعاً شبه قارۀ هند تماماً برای پروردگار عالم سر تسلیم فرود می آورد و مسلمان می شد، اما با کمال تأسف می گوییم که امروزه مسلمانان در هند غیر آن خود نیازمند اصلاح و هدایت می باشند، و در این باره نیز نامه ای به سید ابوالحسن الندوی عالم روحانی هند نوشتم، هر کس مایل است که از این نامه اطلاع یابد، می تواند به کتاب معروفم تحت عنوان از آگاهان بپرسید، مراجعه نماید. وقتی نزد سید موسوی بازگشتم و آن چه را که میان من و این جماعت اسلامی گذشت، برای وی بازگو کردم، تنها همین را گفت که: از دست این جماعت ظالم نجات یافتی.

گفتم: بله خدای متعال را شکر می کنم که مرا نجات داد، اما من طی این مناظره بسیار آزرده خاطر شدم و حتی یکی از آنان را نتوانستم متقاعد سازم، بلکه آنها در مورد تکفیر و اخراج من از ملت اسلام با یکدیگر متفق و هم رأی بودند.

پس سید موسوی به من دلداری داد و فرمایش امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب را به من یادآورد شد که فرمود: «هرگز با دانشمندی مناظره نکردم مگر این که بر او غالب شدم و با هیچ جاهلی و نادانی مناظره نکردم مگر این که مرا مغلوب کرد».(1)

سپس افزود: شما آن نصیحت و ارشادی را که بر شما لازم بود انجام دادید، هر چند که شما را شکست دادند، چرا که این دلیل جهالت و نابخردی آنان است و اجر و پاداش شما با خداوند و اهل بیت خواهد بود.

از شنیدن این سخنان خوشحال شدم و آرام گرفتم، چراکه به رغم ترسی که مرا فرا می گرفت و به رغم هشدارهایی که از بعضی از دوستان شنیدم، وظیفه ام را به جا آوردم و جان خودم را در معرض خطر نهادم، و با هدف تلاش برای هدایت آنان نزد

ص:386


1- (1) . قال علی علیه السلام: «ما جادلتُ عالماً إلّاوغلبتُه وما جادلتُ جاهلاً إلّاوغلبنی».

آنها رفتم، اما آنان نیکی را با بدی و معروف را با منکر پاسخ دادند. خداوند خود پاداش هر آن چه را که انسان انجام داده است، به او می دهد و به احدی نیز ستم روا نمی دارد.

من در آن روزها در تکیۀ عزاداری روز عاشورا و درگیری های خونین که به همین مناسبت میان شیعیان و اهل سنت به وقوع پیوست حضور یافتم و از اسلامی که هر دو طرف بر اساس آن با یکدیگر رفتار می کنند، بیزار شدم. اسلامی که چنین به مردم می نمایاند که پیروانش جانورانی وحشی و درنده خویند که تعصب کورکورانه آنان را به جنبش وا می دارد و به سوی جهل و واماندگی سوق می دهد و طغیان تند عواطف و احساسات آنان را بازیچه قرار می دهد.

شیعیان در روز عاشورا در یک دستۀ مهیب و با عظمت خارج می شوند، در حالی که روی شانه های خود تابوت بزرگی حمل می کنند که با تیرهای چوبی ساخته شده و تماماً پارچۀ سیاه به شکل خانۀ کعبه پوشیده شده است. این تابوت نماد مرقد امام حسین می باشد که پیشاپیش آن جمع کثیری از مردم حرکت می کنند و از همه طرف نیز آن را احاطه کرده اند. پشت این تابوت نیز مردان به جز شلوار چیزی به تن نمی کنند و زنجیرهایی نیز به دست می گیرند، گروهی نیز شمشیر به دست دارند و گروهی هم زنجیرهای تیغ دار، پیشاپیش همه نیز گروه طبل زنان و کوس نوازان حرکت می کنند که با نغمه های سوزناک و هماهنگ با «قمه زنان» بر طبل ها می نواختند؛ قمه زنانی که با آن سلاح های تیز و برنده بر بدن های عریان خویش می کوفتند، لذا می بینی که خون از چهره ها و سینه ها و شانه ها و کمرهاشان سرازیر می شود.

و همچنان که آنان این چنین مشغول عزاداری هستند، مسلمانان سنی با

ص:387

سلاحهای برنده با هدف منع و پراکنده ساختن آنها به طرفشان حمله می کنند به این بهانه که این شیعیان به وجهۀ اسلام آسیب می رسانند و مردم را از آن بیزار کنند و این چنین نزاع خونینی در می گیرد که بر اثر آن ده ها کشته و صدها زخمی به جا می ماند و پس از آن پلیس هند جهت پراکنده ساختن و بازداشت نمودن بعضی از آنان وارد صحنه می شود تا امنیت و آرامش به مردم و منطقه بازگردد.

من این چیزها را با چشمان خودم مشاهده کردم و از خودم بیزار شدم و آرزو کردم که مانند این هایی که دیدم نه شیعه باشم و نه سنی، نه شیعه ای باشم که عواطف یا تقلید کورکورانه چنان مرا به جنبش وا دارد تا بر کوس بنوازم و با آهن به خود بکوبم تا این که خون از تنم جاری شود، حال آن که من در حقیقت جز تخریب چهره اسلام چیزی تقدیم آن ننمودم. و نه سنی باشم که کینه و تعصب کورکورانه چنان مرا به جنبش وا دارد تا دیگری را با سلاح بزنم تا این که او را به قتل برسانم، حال آن که من در حقیقت چیزی را اصلاح نکرده ام؛ زیرا اصلاح نمودن با زور ممکن نخواهد بود، بلکه با خرد و حکمت و اندرز شایسته امکان پذیر خواهد بود.

و این چنین هندوهای بت پرست به تماشای جنگ های خونین میان مسلمانان می نشینند که یکدیگر را می کشند و همدیگر را تکفیر می کنند و از این ها کینه ها و دشمنی هایی به وجود می آید که نسل به نسل منتقل می گردد. بنابراین نه این ها دست از عمل خود بر می دارند و نه آنها از گناه خود توبه می کنند، همۀ این ها به خاطر یک نمایش فولوکلوریک است که وارد اسلام شد و بعضی از شیعیان از آن تقلید کردند و با خود می پندارند که کار نیکی انجام می دهند و با این اقدام یاد ابا عبد اللّه الحسین را زنده کرده اند و با این عمل ناشایست امام حسین را خشنود کرده اند و خشنودی او را به دست آورده اند. اما حسین خود اسلام پویا و انقلابی است که خشنود نمی شود

ص:388

مگر به آن چه که خداوند را خشنود می سازد و به خشم نمی آید مگر برای آن چه که خداوند را به خشم می آرود، پس ندای من به شیعیان قمه زن همچنان بلند و طنین انداز خواهد ماند تا این که دست از عمل بردارند، عملی که هیچ منفعتی ندارد و از آن نیز انتظار متقاعد ساختن کسی نمی رود، بلکه به عکس، این عمل دل ها را بیزار می نماید و وجهۀ اهل بیت علیهم السلام را خدشه دار می سازد.

اگر قمه زنان شیعه از قمه زدن دست می کشیدند، سنیان متعصب به آنها یورش نمی بردند و آن کشتار خونین میان طرفین اتفاق نمی افتاد و این فاجعۀ قریب الوقوع تا قیامت مدفون می شد.

و اگر قمه زنان شیعه همان طور که امامان اهل بیت علیهم السلام امر فرموده اند، برای زنده نگه داشتن یاد امام حسین علیه السلام به نوحه سرایی و نقل مقتل ایشان اکتفا می کردند، قطعاً بر دیگر مسلمانان گمراه تأثیر می گذاشتند، مسلمانانی که به تقلید از گذشتگان اموی خود روز عاشورا را بدون یک تحلیل منطقی به عنوان روز عید جشن می گیرند. و با خود تصور می کنند که کار درستی انجام می دهند و این که با این اقدام یک سنت نبوی را احیا کرده اند و به خشنودی خدا و رسولش نایل آمده اند. اما روز عاشورا در گذر تاریخ برای اسلام و مسلمین همان روز شوم و نامیمون خواهد بود.

همان روز فاجعۀ عظیمی خواهد بود که در آن وجدان امت مرد، اما خدا و رسولش راضی نخواهند شد مگر با زنده شدن آن وجدان و تشویق آن به جهاد تا کلام و ارادۀ خداوندی والا و چیره بماند و کلام و ارادۀ کافران فرو دست و بی مقدار شود و ندای من به اهل سنتی که روز عاشورا را جشن می گیرند نیز همچنان بلند و طنین انداز خواهد بود تا این که دست از این پدیدۀ زشت و فتنه انگیز بردارند که جز

ص:389

شماتت و اهانت نسبت به مصیبت جانگداز پیامبر و اهل بیتش در بر ندارد.

و از آن نیز انتظار متقاعد ساختن کسی مبنی بر این که این روز، روز عید و مبارک است، نمی رود. چرا که همۀ روایاتی که در باب فضیلت و برکت این روز وضع شده، برای جلب رضایت یزید و بنی امیه بود که روز عاشورا را جشن گرفتند و آن را روز عید قرار دادند. ما امروزه مایل نیستیم که یاران یزید باشیم نسبت به حسین بن علی شماتت کنیم و روز کشته شدنش را روز عید قرار دهیم، تا به قول اهل سنت این روز را جشن بگیریم و برای خانواده رفاه مادی بیشتری فراهم کنیم و نیز مایل نیستیم که برای حسین شیعیانی باشیم که او را دعوت نمودند تا یاریش کنند و چون به سوی آنها آمد، او را تکذیب کردند و تنهایش گذاشتند و پس از کشته شدنش به خاطر سستی و سهل انگاری که در حق او نمودند پشیمان شدند، از این رو با حسرت و افسوس اقدام به کشتن خویش کردند.(1)

ما می خواهیم که مسلمانان واقعی و از یاران حسین بن علی باشیم که در حضور او مردند و شهید شدند و خود را به پیشگاهش فدا کردند، صحنه های جهاد برای دفاع از انسانیت در همه جای این جهان باز است. و اگر توان این را نداریم و یا شرایط لازم برای ما مهیا نمی شود، پس همان می گوییم که یاران حسین و عاشقانش گفتند:

یا لیتنا کنّا معکم فنفوز فوزا عظیما. بنابراین اسلام بیش از دو موضع گیری

ص:390


1- (1) .این پاسخی است به دانشمندانی که با این نکته مخالفند که تطهیر و خود پاک سازی را ترک ها در همین اواخر وارد کرده اند. بلکه می گویند شیعیانی که امام حسین را تنها فرو گذاشتند، در واقع آن ها بودند که این آیه را تفسیر به رأی کردند که می فرماید: «فَتُوبُوا إِلی بارِئِکُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ »،یعنی اینک به سوی آفریدگار خود باز گردید و خود را (به کیفر عمل تان) بکشید، اگر راست می گویید. به این ترتیب که چند روز پس از کشته شدن امام حسین بر مرقد پاکش گذشتند و با شمشیرهای خود به خودزنی پرداختند.

شرافتمندانه از ما نمی خواهد، یا حمایت و یاری عملی و یا حمایت و یاری با دل و زبان و این دو موضع عزت اسلام و مسلمانان است و تأکیدی است بر ادامۀ راهی که ائمه هدی و روشنگران راه حقیقت، اهل بیت عصمت و طهارت الهی در پیش گرفتند. و نیز تأکیدی است بر این فرمایش خداوند: «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ».1 پس در زنده نگه داشتن یاد عاشورا با خطابه و مرثیه سرایی و ماتم و گریه بر شنوندگان و تماشاگران مسلمان و غیر مسلمان تأثیر بسزایی است. خداوند متعال می فرماید: «أَلا بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ».2 رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز فرمود: «به راستی که چشم می گرید و دل متأثر می شود و ما در سوگ جدایی تو ای ابراهیم ماتم زده ایم».(1)

من روزی با سید محمد موسوی دربارۀ تأثیر کتاب آن گاه هدایت شدم بر روی بسیاری از مسلمانانی که از طریق آن با حقیقت آشنا شدند، گفت و گو می کردم و گفت که من چقدر شیفته و مجذوب این کتاب هستم و افزود: ما با تمام تلاشمان سعی داریم که اهداف و مطالب مهم و اساسی این کتاب را به جبل پور برسانیم، جایی که گروهی از دانشجویان سودانی هستند که دولت هند جهت تدارک پایان نامۀ دکترا به آنان بورس تحصیلی داده است و تعداد این دانشجویان بسیار است، من با بعضی از آنان نشسته ام و در آن ها استعداد پذیرش حقیقت را یافته ام چراکه آنان متعصب نیستند.

گفتم: پس نظر شما چیست اگر به آن جا سفر کنم و با آنها گفت و گو کنم.

ص:391


1- (3) .قال صلی الله علیه و آله: «إنّ العین تدمع وإنّ القلب لیخشع وإنّا لفراقک یا إبراهیم لمحزونون».

پاسخ داد: این آرزوی من است، اما مسافت دور و خسته کننده است و من مایل نیستم که به شما زحمتی بدهم، بلکه آسایش و راحتی شما را می خواهم.

پرسیدم که مسافت چقدر است، پاسخ داد: به وسیلۀ قطار سه روز است، از این خبر یکه خوردم و با خود گفتم: چگونه می توانم سه روز در قطار هندی تاب بیاورم. احساس کردم که نیروی عجیبی مرا به مسافرت و تغییر آب و هوا تشویق می کند، چراکه در گفت و گو با عزیز الرحمان و جماعت او شکست خوردم و شهر بمبئی نیز پس از این که از اکثر آثار و اماکن معروف آن دیدن کردم، دیگر برای من خسته کننده شده بود، و اگر به مسافرت بروم از طولانی بودن مسیر بیمناکم، زیرا در گذشته سه روز را در قطار شرق سپری کردم که از پاریس پایتخت فرانسه عازم استانبول مرکز ترکیه می شود. به سید موسوی گفتم: نگران خستگی من نباشید، چون من به سفرهای طولانی عادت دارم.

سید موسوی بسیار خوشحال شد و یکی از جوانان همکار خود را به همراهی و رسیدگی به من و تأمین اسباب راحتی من مکلف کرد.

به اتفاق توسط قطار عازم شدیم، قطاری که در هر شهر و در هر روستایی توقف می کرد و هیچ گاه دو نفر از مسافران پیاده نمی شدند مگر این که هشت نفر یا بیشتر سوار قطار می شدند و در هر روستایی نیز دو یا سه ساعت توقف می کرد. مردم ازدحام می کردند و به هم فشار می آوردند و با یکدیگر نزاع می کردند و آواز می خواندند و می رقصیدند، گروهی پیاده می شدند و گروهی نیز سوار می شدند، مگر من و همراهم که از ابتدا تا انتها مکان خود را تغییر ندادیم، زیرا همراهم که یک هندی الاصل است جلوتر از من رفت و برای ما دو صندلی چوبی گرفت که روی آنها روانداز ضخیمی پهن کرده و اجازه داد که من دراز کشیده و روی آنها بخوابم و

ص:392

تمام مایحتاج مرا از نوشیدنی ها و میوه جات و حبوبات را برایم فراهم می نمود.

به جبل پور رسیدیم، در آن جا با برادران سودانی که نزد آن ها در خوابگاه دانشجویی اقامت کردم، آشنا شدم. من تنها دو شب را با آنان به گفت و گو و شب نشینی نشستم، گرایش و هدایت آنان خیلی زود و حیرت آور بود و انتظار آن را هم نداشتم، من حکایت خودم را با این دانشجویان سودانی در آخرین کتاب خودم تحت عنوان اهل بیت کلید مشکلها(1) آورده ام و کسانی که مایلند از جزئیات آن آگاه شوند می توانند به این کتاب در فصل «علی ولیّ اللّه» مراجعه نمایند.

از جبل پور بازگشتم در حالی که به خاطر موفقیتی که به فضل خداوند متعال به دست آورده بودم، خرسند و شادمان بودم؛ موفقیتی که مناظرۀ بمبئی و شکست آن را برای من جبران کرد. با خود گفتم: شاید خداوند متعال مسافرت به هند را به خاطر انجام این دیدار برای من آسان نمود، چراکه قطعاً اگر خداوند یک نفر را به وسیلۀ شما هدایت نماید برای شما از دنیا و آن چه در دنیا وجود دارد، بهتر است.

خداوند را سپاس گزارم که تلاش هایم ضایع نشد و سفرم به هند مفید و مثمر بود.

گاهی اوقات به خبرهای سودان گوش می دهم و با خود می گویم: کسی چه می داند شاید آن نهال هایی که کاشتم، رشد کرده اند و بالیده اند و پس از مدتی نیز إن شاء اللّه به بار خواهد نشست.

ص:393


1- (1) . کلّ الحلول عند آل الرسول. که به فارسی اهل بیت کلید مشکلها نامگذاری شده و ترجمه گردیده است.

ص:394

سفر به سوئد

سوئد

مساحت: 450000 کیلومتر مربع

جمعیت: 9 میلیون نفر

پایتخت: استکهلم

موقعیت جغرافیایی: قطب شمال

مرزهای آن:

از شمال شرقی: فنلاند

از غرب: نروژ

از جنوب: دانمارک و دریای بالتیک

از شرق: خلیج بوسنی

ص:395

ص:396

سفر به سوئد

در یکی از کنفرانس های اسلامی در تهران که در آن حضور یافتم، با برادر محمود الطاهری که در سوئد اقامت دارد و یک تونسی است، آشنا شدم.

در یک شب جمعه مشغول خواندن دعای کمیل بودیم، من شدت گریه و تأثر عمیق را بر چهرۀ برادر محمود ملاحظه کردم و دلم برای او سوخت. پس از دعا با وی خلوت کردم و خود را به من معرفی نمود و این که از شهر صفاقس می باشد. او حسن اعجاب و تحسین خود را نسبت به این دعا که آن را برای نخستین بار شنیده ابراز کرد، آن گاه به سخن گفتن دربارۀ مسائل بسیاری پرداخت، وی آن شب از من جدا نشد تا این که پیش از سپیدۀ صبح هدایت یافت و شیعه شد. لذا وضوی اهل بیت را به او آموزش دادم، آن گاه جلوی او نماز خواندم و او نیز پشت سرم نماز می خواند و سپس در همان اتاق خوابیدیم.

آقای الطاهری به من اطلاع داد که خودش به اتفاق گروهی که شامل عده ای تونسی و یک نفر الجزایری است، از سوئد آمده است، وی به من اصرار نمود که شب بعد را به اتفاق این گروه سپری کنم و موضوع تشیع را مطرح کنم، شاید که به راه راست هدایت یابند. با هم قرار گذاشتیم که وی آن ها را در اتاق خودش گرد آورد، سپس مرا دعوت نماید تا طی یک جلسۀ علمی شبانه، با آنان آشنا شوم.

سرانجام گردهم آمدیم و با یکدیگر آشنا شدیم، آنان اطلاع یافتند که من یک

ص:397

تونسی هستم که شیعه شده است. بعضی از آنان چیزهایی دربارۀ من می شنیدند و آرزوی دیدار مرا می کردند، با آنان آشنا شدم، از جمله برادر عبدالرحمن الشطی که انجمن مسلمانان را در استکهلم پایتخت سوئد اداره می کرد. همراه وی چند تن از اعضای این انجمن بودند از جمله برادر الجزایری رشید بدره و بدران غزال و کمال مبذر و برادر الأمین بن سعید، همچنین آقای ابو حیدر، از میان آن ها تنها رشید بدره و الأمین بن سعید حاضر شدند.

شروع کردیم به گفت و گو دربارۀ شیعه و تفاوت میان آنان و اهل سنت و جماعت، من به طور مختصر تاریخ مسلمانان را با آنان بررسی کردم، همچنین احادیث نبوی صحیح و معتبر که دعوت به تمسک به اهل بیت می نمایند، به اتفاق آنان بررسی کردم.

همۀ حاضران به اتفاق با اعجاب و تحسین به من گوش می دادند، جز یک نفر که ابو یاسین نامیده می شود و می گوید که امیر جماعت است. از سخنان و اعتراضاتش چنین فهمیده می شود که تحت تأثیر کتاب های احسان الهی ظهیر پاکستانی قرار گرفته است که در حق شیعه رفتاری ناعادلانه دارد، لذا با زیرکی واضحی هر از گاهی سعی می کرد آن را بپوشاند، می گفت: ما منادی وحدت اسلامی هستیم که امام خمینی به آن دعوت می نمود و ایجاد فتنه را میان مسلمانان دوست نداریم، به ویژه در این زمان که شرق و غرب برای نابودی اسلام وحشیانه با یکدیگر رقابت می کنند.

بنابراین تقاضا دارم که این بحث را متوقف کنید و آن را ادامه ندهید، چرا که ما نیازی به این امور نداریم و به این فرمایش الهی عمل می کنیم که می فرماید: «تِلْکَ

ص:398

أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَها ما کَسَبَتْ وَ لَکُمْ ما کَسَبْتُمْ وَ لا تُسْئَلُونَ عَمّا کانُوا یَعْمَلُونَ».1

آن گاه من از حاضران پوزش خواستم اگر که در مورد چیزی نسبت به آنان اسائه ادب نموده باشم، زیرا اگر دعوت و پرسش آنان از من نبود من دربارۀ چنین مسأله ای سخن نمی گفتم.

بعضی از حاضران مداخله کردند، به خصوص محمود الطاهری که به ادامه بحث اصرار ورزید تا این که حقیقت آشکار گردد و به واقعیتی که در حال تجربۀ آن هستیم، پی ببریم. پس ابو یاسین به وی گفت: کدام حقیقت، کدام واقعیت، او می خواهد (با اشاره به من) اعتقاد ما را از ریشه نابود کند، من با سیاست های او آشنا هستم. او سخنش را با رسوا کردن منافقین آغاز کرد و پس از آن هم در نهایت به رسوا کردن خلفای راشدین ابوبکر و عمر و رسوایی بزرگ ترین راویان اسلام ابو هریره و ام المؤمنین عایشه می انجامد، او با حرارت و خشونت سخن می گفت و رنگ از چهره اش نیز پریده بود.

گفتم: خدا شما را ببخشد برادر، ما می خواهیم یک بحث علمی داشته باشیم نه یک مسابقۀ مشت زنی، به علاوه چرا شما از طریق این افراد دربارۀ اسلام قضاوت می کنید، حال آن که بر شما لازم بود که از طریق اسلام در مورد آن ها قضاوت کنید.

این درست همان چیزی است که امام علی علیه السلام زمانی که دیدند مردی ابوبکر را ستایش می کند، به او فرمودند: «اگر عکس این مطلب را می گفتید سخن شما درست بود، حق به وسیلۀ افراد شناخته نمی شود، حق را بشناس حق پویان را می شناسی»،(1)

ص:399


1- (2) . قال علیه السلام: «لو عکست لأصبت، لا یعرف الحق بالرجال، اعرف الحق تعرف أهله».

بنابراین ما چه باید بکنیم اگر دربارۀ این افراد با احکام قرآن و سنت حکم کنیم.

گفت: کدام سنت، شما سنت را رد می کنید و از آن تنها چیزی را می گیرید که مورد پسند شماست، من چیزی را که شیعه دربارۀ ابو هریره می گویند، خوانده ام، آنان دربارۀ ایشان می گویند: دروغگو، العیاذ باللّه.

گفتم: شتاب نکنید، اگر مایل هستید که نظر اهل سنت را دربارۀ ابو هریره بدانید، باید بگویم که تماماً همان نظر شیعه است و تفاوتی با یکدیگر ندارند، و اگر کمی صبر کنید و به ما اجازه بدهید که دلایل لازم را ارائه بدهیم، قطعاً نظرتان دربارۀ این فرد تغییر خواهید داد.

او خندید و گفت: این مسئلۀ عجیبی است، چگونه اهل سنت ابوهریره را رسوا می کنند و در عین حال او را از راویان می شمرند و بیشتر احادیث را از او نقل می کنند؟ این عجیب است.

حاضران نیز تعجب کردند و گفتند: نخستین بار است که چنین چیزی می شنویم.

گفتم: بنابراین قرار ما برای شب آینده بعد از نماز عشاست و من افراد معتبر و قانع کننده ای که در رابطه با ابوهریره مطلب گفته اند را به شما معرفی خواهم نمود.

شب بعد با هم دیدار کردیم و من از نمایشگاه کتاب کنفرانس که کتاب های اسلامی را به قیمت های نمادین در معرض فروش قرار می داد، کتاب های الموطّأ امام مالک و صحیح بخاری را همراه خودم آوردم، محمود الطاهری با خوشحالی منتظر نتایج غیر منتظره ای بود که همراه داشتم. وی سخن ابو یاسین را برای من نقل کرد که سعی داشت برای لغو این ملاقات تصمیم آنها را سست کرده و آنها را از این کار بازدارد، اما آنان به حضور یافتن اصرار نمودند و ابو یاسین نیز مجبور شد که از بیم آن ها همراه آنان در این جلسه حضور یابد.

ص:400

جلسه با افتتاح کوتاهی از برادر محمود الطاهری آغاز شد و تصمیم آقایان را برای ادامۀ بحث جهت رسیدن به حقیقت بیان داشت، چرا که این فرصتی است که خداوند جهت دیدار از ایران اسلامی برای آنان فراهم نموده است، شاید که آزمونی برای آنها باشد. من سخنانم را با حمد و ثنای خداوندی آغاز کردم که «گروهی از بندگانش را مژده داد که به سخنان و نظرات گوناگون گوش می دهند و سپس از بهترین آن ها پیروی می کنند »(1) ،و گفتم: بی تردید شما مشتاق مطالعۀ دلایلی هستید که به شما قول داده بودم، اما من همان طور که می دانید مانند شما یک مسافرم و کتابخانه ام نیز در دسترس من نیست، اما من با این وجود دو کتاب از دو امام جلیل القدر از امامان اهل سنت و جماعت که آن ها را در همین جا یافتم برای شما آورده ام. کتاب اول موطّأ امام مالک است که دربارۀ وی به روایت از شافعی می گویند: پس از کتاب خدا هیچ کتابی صحیح تر و معتبرتر از کتاب مالک روی زمین پدید نیامده است(2).

اما کتاب دوم صحیح بخاری است که نیازی به تعریف ندارد، چراکه از کتاب های عمدۀ اهل سنت و جماعت است، من از یکی از شما می خواهم که جهت خواندن مطالب کتاب داوطلب شود، پس یکی از حاضران داوطلب شد و من نیز کتاب موطأ مالک را که روی صفحۀ مورد نظر گشوده شده بود، به او دادم و او در حالی که همه به او گوش می دادند، شروع به خواندن کرد و گفت:

«و برای من نقل کرد از مالک از سمیّ بندۀ ابوبکر عبد الرحمان بن حارث بن هشام، که شنید ابوبکر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام می گوید: من و پدرم نزد

ص:401


1- (1) . «فَبَشِّرْ عِبادِ * اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ». (زمر ( 39):17-18)
2- (2) .موطّأ امام مالک: ج 1، ص 7.

مروان بن حکم بودیم که امیر مدینه است، پس در حضورش از ابوهریره یاد شد که می گوید: هر کس در حالی که جنب است به صبح درآمد آن روز را افطار کرده است. پس مروان گفت: ای عبد الرحمان تو را سوگند می دهم که نزد ام المؤمنین عایشه و ام سلمه بروید و در این باره از آنها بپرسید. پس عبدالرحمان رفت و من نیز همراه او رفتم تا این که بر عایشه وارد شدیم و به وی سلام کرد، سپس گفت: ای ام المؤمنین ما نزد مروان بن حکم بودیم و در حضورش از ابوهریره یاد شد که می گوید: هر کس در حالی که جنب است به صبح درآمد، آن روز را افطار کرده است، عایشه گفت: ای عبدالرحمان چنین نیست که ابوهریره می گوید. آیا از آن چه که رسول خدا صلی الله علیه و آله انجام می دادند، روی بر می گردانی؟ پس عبد الرحمان گفت: به خدا سوگند که خیر، عایشه گفت: پس گواه باش که رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالی که بر اثر جماع و نه احتلام جنب می شدند، به صبح در می آمدند، و سپس آن روز را روزه می گرفتند.

ابوبکر گفت: آن گاه ما از نزد ایشان خارج شدیم تا این که بر ام سلمه وارد شدیم، پس عبد الرحمان در این باره از ایشان پرسید و وی نیز همان سخن عایشه را گفت.

ابوبکر گفت: آن گاه ما خارج شدیم تا این که نزد مروان بن حکم آمدیم و عبدالرحمان آن چه را که آنها گفتند برای او باز گفت، پس مروان گفت: ای ابامحمد تو را سوگند دادم که بر مرکب من که بر در است سوار شوی و نزد ابوهریره بروی که در زمین خود در عقیق است و این مطلب را به او اطلاع بده، پس عبدالرحمان سوار شد و من نیز همراه او سوار شدم تا این که نزد ابوهریره آمدیم، آن گاه عبدالرحمان ساعتی با او سخن گفت سپس مطلب را برای او باز گفت.

پس ابوهریره گفت: من از این مطلب خبر ندارم بهتر است خودتان به من اطلاع

ص:402

دهید».(1)

برادر الجزایری وقتی این عبارت را شنید، خندید و با لهجۀ خودش گفت: یعنی چه؟ این که شد خبرگزاری، «همه اش قیل و قال است»؟

گفتم: کمی صبر کنید. و کتاب دوم را که صحیح بخاری بود به داوطلب دادم و شروع به خواندن کرد: «عمر بن حفص ما را گفت که ابی ما را گفت که الأعمش ما را گفت که ابو صالح ما را گفت که ابوهریره رضی اللّه عنه مرا گفت که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: بهترین صدقه آن است که یک توانگر به جای گذارد و ید علیا برتر از ید سفلی است و از کسی آغاز کن که عیال مند شده باشد. همسر گوید: یا مرا اطعام کنی و یا این که مرا طلاق دهی. و بنده گوید: (خدایا) مرا اطعام کن و مرا به کارگیر و پسر گوید: مرا اطعام کن، مرا به که وا می گذاری، پس گفتند: ای ابو هریره آیا این را از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدی؟

گفت: خیر این از جیب ابوهریره است».(2)

محمود الطاهری خندید و گفت: همۀ ما در جیب ابوهریره رفتیم. آن گاه امیر جماعت، ابو یاسین سعی کرد که دربارۀ این دو حدیث بحث فلسفی نماید و برای آنها عذر و بهانه ای بیابد، لذا گفت: بزرگ و منزه آن خدایی که چیزی را از یاد نمی برد، ابوهریره نیز مانند سایر انسان ها دچار فراموشی شد یا این که در مورد حدیث جنب که باعث افطار کردن در آن روز می شود، دچار اشتباه شد، لذا ام المؤمنین عایشه به او یادآوری نمود و او نیز سخن خود را پس گرفت.

اما در مورد حدیث بخاری که می گوید: همسر گوید: یا مرا اطعام کنی و یا این

ص:403


1- (1) .موطّأ امام مالک: ج 1، ص 272.
2- (2) .صحیح بخاری: جلد 6، ص 190، باب وجوب انفاق بر اهل وعیال.

که مرا طلاق دهی إلی آخر... پس بعضی از حاضران که نسبت به سخنان او متقاعد نشده بودند، به او اعتراض کرده و گفتند: ابو هریره حق ندارد که از جیب خودش چیزی بر حدیث بیفزاید، او یک بار می گوید: خبر ندارم بلکه خودتان به من اطلاع دهید و یک بار نیز می گوید که این از جیب ابوهریره است و با این وجود حدیث را با عبارت پیامبر فرمود آغاز می کند، پس این به صراحت دروغ بستن به پیامبر است.

وقتی که بحث و جدل در این باره زیاد شد و حاضران با ابو یاسین اختلاف نظر پیدا کردند، همۀ آنان ابوهریره را محکوم کردند به جز ابو یاسین که تنها مدافعی شده بود که سعی کرد حدیث را بر خلاف حقیقت آن تفسیر نماید.

آن گاه من با ملایمت مداخله کردم تا به این نزاع خاتمه بدهم و گفتم: برادر عزیز من دلیل روشن تری به شما ارائه می دهم تا بعد از آن هیچ عذر قابل قبولی برای شما باقی نماند و پس از آن هم اگر خواستید که بر عقیدۀ خودتان باقی بمانید در این صورت نیز شما آزاد هستید و نظر شما محترم است.

صحیح بخاری را به او دادم و گفتم: خودتان با صدای بلند بخوانید تا همه بشنوند. او نیز کتاب را گرفت و خواند: «عبداللّه بن محمد خبر داد که هشام بن یوسف به ما خبر داد که معزّ بن الزهری از ابو سلمه و او از ابوهریره رضی اللّه عنه ما را خبر داد که گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هیچ بیماری واگیر و زردی و آفتی وجود ندارد، پس مردی اعرابی گفت: یا رسول اللّه پس اشتران را چه می شود که در میان شنزارها همچون آهوانند، آن گاه اشتر مبتلا به جرب با آن در می آمیزد و بدین سان آنها را نیز مبتلا می کند. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هیچ چهارپای بیماری را نباید بر چهارپای سالمی به آبشخور وارد کرد.

ص:404

و ابو هریره حدیث اول را انکار کرد، گفتیم: مگر حدیث لا عدوی را روایت نکردید، پس ابو هریره سخنان تند و نامفهومی گفت، ابو سلمه گفت: پس از آن ندیدم که (ابوهریره) حدیث دیگری غیر از این حدیث را فراموش کند.(1)

ابو یاسین با خوشحالی فریاد زد: نگفتم که او فراموش کرده است و بحث و جدل میان او و دوستانش دوباره شروع شد، او سعی می کرد آنان را نسبت به پاکی و صداقت ابوهریره متقاعد سازد و سهو و فراموشی و اشتباه را برای او بهانه قرار می داد.

اما آنان این عذر را از او قبول نمی کردند و تکرار می کردند که ما چنین چیزی را دربارۀ ابوهریره نمی دانستیم.

گفتم: مسأله به سهو و فراموشی مربوط می شد، در این صورت اهمیتی نداشت، اما مسأله کاملاً غیر از این است زیرا بسیاری از صحابه، ابوهریره را به خاطر کثرت حدیث تکذیب کرده اند و خود عمر بن خطاب نیز او را مورد حدیث آفرینش آسمان ها توسط خداوند و گسترش در هفت روز تکذیب نمود و عایشه نیز او را تکذیب کرد، همان طور که امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب هم او را تکذیب فرمود، و همین بس که کتاب شیخ المضیرة را مطالعه کنید که تألیف شیخ محمود أبو ریّه دانشمند مصری است که پرده از دروغ های ابوهریره برداشت، در حالی که خود یک

ص:405


1- (1) .قال النبی صلی الله علیه و آله: «لا عدوی ولا صفر ولا هامّة. فقال أعرابی: یا رسول اللّه فما بال الإبل تکون فی الرمل کأنّها الظباء فیخالطها البعیر الأجرب فیجربها. فقال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: لا یوردنّ مُمْرِض علی مُصِحْ». وأنکر أبو هریرة الحدیث الأوّل، قلنا: ألم تحدّث أنّه لا عدوی، فَرَطَنَ بِالحَبَشِیّة، قال أبو سلمة: فما رأیته نسی حدیثاً غیرهم.صحیح البخاری: ج 7، ص 31، باب لا هامّة ولا عدوی.

سنی است.

برادر الجزایری لب به سخن گشود و گفت: شیعه می گویند که ابوهریره یک دروغگوست و در این باره دلیل ارائه می دهند، اما اهل سنت می گویند که او فرد موثقی است اما یک صد دلیل بر دروغ های او ارائه می دهند.

ابو یاسین امیر جماعت برآشفت و رنگ از رخسارش پرید و رو به من کرد و گفت: شما از افراد ساده لوح سوء استفاده می کنید تا بر آن ها تأثیر بگذارید، اما من دکترای دولتی دارم و ممکن نیست که بر من تأثیر بگذارید.

برادران از سخن او به خشم آمدند از این که چگونه آنان را تحقیر می کند و در موردشان می گوید که ساده لوح هستند.

پس آقای الشطی رئیس انجمن گفت: آقای تیجانی ما تا صبح با شما هستیم و به همۀ صحبت های شما گوش می دهیم و کسی که ساده لوح است در به رویش باز است و می تواند خارج شود و این جا را ترک کند.

ابو یاسین پی برد که شخص خودش مورد نظر است، اما فهمید که وقتی آنان را تحقیر کرد و ساده لوح خواند، خودش نیز تحقیر شد.

من برای آرام کردن اوضاع مداخله کردم و گفتم: برادر ابو یاسین من به نظر شما احترام می گذارم ولو دکترای دولتی هم نداشته باشید، من نمی خواهم به شما بگویم که من نیز دکترا دارم، اما این مدارک و این القاب برای من اهمیتی ندارد، زیرا من از فرمایش حکیمانه امیرالمؤمنین علیه السلام آموختم که می فرماید: «ارزش فرد به کار درستی است که انجام می دهد، یک شخص در زیر زبان خود پنهان است نه در زیر جُبّه».(1)

ص:406


1- (1) .قال علی علیه السلام: «قیمة المرء فی ما یحسن، المرء مخبوء تحت طیّ لسانه لا تحت طیلسانه».

ابو یاسین با عصبانیت از جا برخاست و اتاق را ترک کرد، در حالی که من سعی می کردم که او را به ماندن در کنار خودمان وا دارم، اما حاضران به من اشاره دادند که او را رها کنم تا از آن جا خارج شود و بتوانند از جلسه بهره مند شوند. وقتی ابویاسین آن جا را ترک کرد، از من خواستند که کیفیت وضو و نماز را به طریقۀ اهل بیت علیهم السلام به آنان آموزش بدهم و من هم چنین کردم، آنان از فردای آن شب به اتاق من آمدند و از من تقاضا کردند که همراهشان به نمایشگاه کتاب بروم تا برای خرید کتاب هایی که برایشان سودمند است، آنان را راهنمایی کنم. آنان همۀ کتاب های عرضه شدۀ شیعه را خریدند، وقتی روز بازگشت فرا رسید، پس از پایان کنفرانس جهت دیدارشان در سوئد از من دعوت به عمل آوردند، به این امید که عدۀ بیشتری از دوستانشان را متقاعد کنم و به من اطلاع دادند که انجمن اسلامی آنان وابسته به عربستان سعودی است و این که تفکر وهابیت در بین نمازگزاران منتشر شده است، زیرا اغلب مسئولان این انجمن علاوه بر مبالغ ویژه جهت انجام امور این انجمن، حقوق ماهانه دریافت می کنند.

روز موعود فرا رسید و برادران در فرودگاه استکهلم پایتخت سوئد از من استقبال کردند و پس از آن به عنوان مهمان نزد برادر الشطی رئیس انجمن رفتم و طی دو روز با دو سخنرانی، انجمن به دو دسته تقسیم شد و اغلب آنان با کمک برادرانی که طی کنفرانس با آنان آشنا شدم؛ به تشیع گرویدند. برادران محمود الطاهری و الجزایری رشید بدره نسبت به دیگران ذوق و شوق بیشتری برای تشیع داشتند. اما امام جماعت انجمن شرف الدین المصری و معاونش حسین التونسی همچنان سرسخت و مخالف باقی ماندند. امام جماعت کم کم احساس انزوا کرده لذا به مقابله و حملۀ جدی علیه شیعه روی آورد و از جمله گفت که من می دانم که

ص:407

دانشمندان شیعه دروغگو و منافق هستند و این که بزرگ ترین کتاب نزد آنان کتاب المراجعات است که دکتر تیجانی شخصاً به آن افتخار می کند، این کتاب سراسر دروغ و نفاق است.

سخنان او که در حضور بیش از بیست تن به زبان آورد، مرا بی قرار کرد، لذا گفتم: از خدا بترسید، شما امام جماعت هستید و لازم است که امام جماعت نمونۀ صداقت و امانت داری باشد و آن چه را که نمی داند به زبان نیاورد، بنابراین چطور است اگر از شما دلیلی برای اثبات ادعایتان بخواهم؟

پاسخ داد: من برای آنچه می گویم دلیل دارم و فقط آنچه را که می دانم، می گویم.

از این جرأت او به شگفت آمدم و در حضور دیگران او را به مبارزه طلبیدم و گفتم:

این کتاب هم واقعاً از بزرگ ترین کتاب هایی است در خود من تأثیر گذاشت. من با تحقیق و مطالعۀ آن مطالب آن را دنبال کردم و ملاحظه کردم که مطالب را به دقت نقل می کند، منظورم مؤلف آن یعنی شرف الدین موسوی است که مطالب را با دقت و امانت داری نقل می کند، طوری که نه چیزی می افزاید و نه کم می کند. بنابراین جلوی حاضران از شما می خواهم که تنها یک دروغ از کتاب ایشان بیاورید و در این صورت جلوی همگان هم او و هم شیعه را نفرین خواهم کرد.

گفت: آیا شاهد هستید که ایشان چه گفت؟

گفتند: ایشان خود علیه خودشان حکم کردند، گفتم: بله همین طور است.

گفت: قرار ما برای امشب است و ان شاء اللّه دلیل قاطعی برای شما خواهم آورد.

برادر الجزایری گفت: جلسه امشب در منزل من خواهد بود، بنابراین همۀ شما برای صرف شام مهمان من هستید و بعد از شام دربارۀ این موضوع بحث خواهیم کرد.

ص:408

برادر محمود الطاهری همچنان نگران بود و مرا از امام جماعت برحذر می داشت، مبنی بر این که او فردی فرهیخته و تعلیم دیده است و نسبت به مسائل بسیاری آگاهی دارد و اغلب مردم به دانش او اطمینان دارند، بنابراین اگر خدای نخواسته علیه شما پیروز شود در این صورت، بازگشتی خواهد بود برای همۀ کسانی که شیعه شده اند.

لذا به او اطمینان و آرامش دادم که شرف الدین شیعه داناتر از شرف الدین سنی است. هنگام دیدار شد، امام جماعت مصری و معاونش حسین التونسی که کیف او را با خود حمل می کرد، او را همراهی می کرد و پس از صرف شام و اتمام فریضۀ نماز صاحب خانه، برادر رشید بدره جلسه را با سخنان مختصری آغاز کرد و طی آن حاضران را که بیش از سی نفر مرد به اتفاق همسرانشان که در اتاق مجاور بودند، همگان را دعوت به احترام مجالس علمی و لزوم رعایت سکوت دعوت نمود و گفت: همه به سخنان دکتر تیجانی و امام شرف الدین گوش می دهیم، زیرا ما برای خصومت و یا برای مشت زنی این جا نیستیم، بلکه می خواهیم به حقیقت برسیم و این حقیقت ممکن است با تیجانی باشد و یا ممکن است با شرف الدین باشد، بنابراین ما باید در کنار حق باشیم نه در کنار اشخاص.

آقای شرف الدین المصری کتاب النصّ والاجتهاد را از کیف خود خارج کرد و سپس کتاب صحیح بخاری را نیز با آن خارج کرد. کتاب النصّ والاجتهاد را باز کرد و آن را به من داد و تقاضا کرد که صفحۀ مشخص شده را بخوانم، من نیز خواندم، من این صفحه را می شناختم زیرا به اجتهاد عمر بن خطاب تعلق داشت، زمانی که رسول خدا صلی الله علیه و آله بر جنازۀ عبداللّه بن ابی منافق نماز می گذارد پیراهن رسول خدا صلی الله علیه و آله را کشید و به ایشان اعتراض کرد و گفت: خداوند شما را از این که بر

ص:409

منافقان نماز بگزاریم.

گفتم: این قضیه چه ایرادی دارد، این که معروف است و هیچ پژوهشگری آن را انکار نمی کند.

پاسخ داد: بله من دربارۀ این موضوع بحث نمی کنم، بلکه دربارۀ دانشمند شیعه ای بحث می کنم که دروغ می گوید و حقایق را وارونه می سازد.

گفتم: چطور، من که در این حکایت نه دروغی دیدم و نه وارونه سازی حقیقتی یافتم، متن را دوباره خواندم: «رسول خدا صلی الله علیه و آله خارج شدند تا بر عبد اللّه بن ابی نماز بگزارند، پس عمر آمد و به تندی پیراهن ایشان را کشید».

گفت: همین جا بایستید و توضیحی را که نوشته ام بخوانید آن را خواندم، وی دربارۀ عبارت «ایشان را کشید» در دو سطر ملاحظاتی نوشته بود و گفته بود: این دروغگوی شیاد را ببینید که کلام را از مواضع آن تحریف می کند، آن گاه به دشنام و ناسزاگویی به مؤلف و همۀ شیعه پرداخته بود.

با تعجب گفتم: تا حالا که مقصود شما را متوجه نشدم، این دروغ و تحریف کجاست، من که چیزی ندیدم.

پاسخ داد: نویسنده کتاب به بخاری استناد می کند و بخاری هم پیش روی ماست، بگیرید و خودتان آن چه را که بخاری گفته است بخوانید. کتاب را به من داد و من نیز خواندم: «رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند تا بر او نماز بگزارند، پس عمر ایشان را گرفت».

گفتم: این یکی و آن یکی چه تفاوتی با یکدیگر دارند، مهم این است که عمر رسول خدا را از نماز خواندن بازداشت و من تفاوتی بین ایشان را کشید و یا ایشان را گرفت، نمی بینم، پس فریاد زد: این مشکل شماست، شما نسبت به زبان عربی بی اطلاع هستید.

ص:410

شما تفاوتی بین ایشان را کشید و ایشان را گرفت قائل نشدید، لفظ ایشان را گرفت به معنی نرمی و ملایمت است و ایشان را کشید به معنی شدت و خشونت است و سرور ما عمر نیز همان طور که بخاری می گوید رسول خدا را آرام و مؤدبانه گرفتند، نه آن طور که عالم شیعه می گوید که ایشان را کشید. و او با این تحریف خود می خواهد این مطلب را القاء کند که سرور ما عمر رضی اللّه عنه و ارضاه شدت و خشونت را در قبال پیامبر به کار می گرفتند.

به پیرامون خودم و به حاضران نگریستم که سر به زیر افکنده بودند، در درون خودم در برابر آقای شرف الدین که از پیروزی خود بر من جلوی حاضران بنا به های و هوی و گردن کشی گذاشته بود، احساس ترس و دلهره کردم، زیرا من جلوی حاضران از وی خواسته بودم که اگر می تواند از آن کتاب یک دروغ بیاورد و حالا این هم دروغ که از نظر حاضران روشن و آشکار است، زیرا شرف الدین موسوی عبارت او را گرفت را با عبارت او را کشید، جایگزین کرده بود و این یک خیانت علمی است.

یک باره پاسخ به ذهنم رسید و آن چه را که شرف الدین نوشته بود، دوباره خواندم و گفتم: بفرمائید، این هم آن چه که بخاری در کتاب لباس در صحیح خود آورده است، آن گاه به کتاب صحیح بخاری را که شرف الدین مصری با خود آورده بود رجوع کردم و متوجه شدم که وی به غیر از آن کتابی استدلال می کند که شرف الدین موسوی ذکر کرده است. آن گاه بود که موضوع را دریافتم و به این دروغ پرداز مصری گفتم: برای خوشحالی از پیروزی خودتان شتاب نکنید و اینک من شما را به تقلّب متهم می کنم، چرا آن بخش را که به آن اشاره کردم، ارائه نکردید؟ اگر این را می دانستید که این خود مصیبتی است و اگر هم نمی دانستید، پس مصیبت بزرگ تر

ص:411

است.(1)

شرف الدین با صدای بلند از حاضران پرسید: آیا بخاری غیر از این هم کتاب دیگری دارد؟

گفتم: خیر منظور من این است که چرا همۀ بخش ها را ارائه نکردید و فقط همین بخش را ارائه کردید؟ زیرا من می دانستم که بخاری حادثه را در چندین باب نقل می کند و این به جهت حفظ آبروی صحابه است ولو به حساب آبروی رسول خدا صلی الله علیه و آله باشد. پس صاحب خانه آقای رشید بدره خوشحال شد و گفت: من این جا صحیح بخاری را با تمام بخش های آن دارم. گفتم: آن را برای ما بیاورید و در یک لحظه کتاب را آورد و من کتاب لباس را که شرف الدین موسوی به آن استناد کرده بود، گشودم و در آن آمده بود: رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند تا بر او نماز بگزارند، پس عمر آمد و ایشان را کشید. رشید بدره فریاد تکبیر برآورد و حاضران نیز همه خوشحال شدند و امام جماعت مصری سر به زیر افکند، زیرا دچار بهت و حیرت شده بود، برای من معلوم شد که او از وجود این حدیث بی اطلاع بود، لذا همین که صحیح بخاری را باز کرد و به جای عبارت ایشان را کشید، عبارت ایشان را گرفت را پیدا کرد، چنین پنداشت که پی به دروغ و تقلب شیعه برده است. پس سر به زیر افکند و چیزی نگفت، به رغم الفاظ زننده ای که برادر رشید بدره به او زد و گفت:

شرف الدین ما تصور می کردیم که شما دانشمند متبحری هستید اما متوجه شدیم که فرد بی سوادی هستید و دانشمندان و علمای جلیل القدر را به نیرنگ و دروغ متهم می کنید و به افراد بی گناهی ناسزا و اهانت می کنید که تمام وقت خود را برای خداوند متعال گذاشتند.

ص:412


1- (1) .ضرب المثل است: إنْ کنت تعلم فتلک مصیبةوإنْ کنت لا تعلم فالمصیبة أعظم

آن گاه معاون او حسین التونسی برخاست تا همکار خود را از این وضعیت نجات دهد و او را از دردسر برهاند، لذا مرا مخاطب قرار داد و گفت: اما شما که دیگران را به سوی او دعوت می کنید نظرات شاذ و نامتعارفی دارد، زیرا نکاح زن را از دبر او جایز می داند از این سخن او تعجب کردم، زیرا کسی بود که هرگز حرفی نمی زد و فقط سکوت اختیار کرده بود و به ما گوش می داد.

گفتم: من شما را به کدام امام دعوت کردم؟

گفت: امام خمینی.

من رو به حاضران کردم و پرسیدم: آیا من از وقتی که نزد شما آمدم دربارۀ امام خمینی با شما صحبت کردم؟ گفتند: خیر، ما جز دربارۀ امامان اهل بیت سخنی از شما نشنیدیم و هرگز هم نشنیدیم که دربارۀ امام خمینی صحبت کنید؟

گفتم: چرا مرا به چیزی متهم می کنید که هرگز پیش نیامده است، این نکتۀ اول، اما دوم این که چرا امام خمینی را سرزنش می کنید و ایشان را به شذوذ و نامتعارف بودن در مسأله ای فقهی متهم می کنید که حتی خود صحابه نیز در مورد آن اختلاف نظر داشتند و بعضی آن را منع می کردند و بعضی آن را مکروه و بعضی نیز آن را جایز می دانستند. و اگر این را برای امام خمینی که قائل به کراهت آن شدند، ناپسند می دانید چرا برای بخاری ناپسند نمی دانید که هزار سال پیش قائل به جواز آن شد.

پاسخ داد: این یاوه ها از بخاری به دور است.

گفتم: بخاری پیش روی ماست و در چند لحظه برای او و حاضران سخن او و بخاری را از قول عبد اللّه بن عمر در تفسیر این کلام خداوند آوردم که می فرماید:

«نِساؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فَأْتُوا حَرْثَکُمْ أَنّی شِئْتُمْ» آوردم که گفته از... با او نزدیکی

ص:413

کند (1).آن کلمه را نازیبا شمرده و نیاورده است.

وقتی برادر رشید بدره این حدیث را خواند به خشم آمد و به التونسی گفت: شما هم می خواهید حقیقت را از بین ببرید و از ناحق حمایت کنید، فردا وسایل خودتان را بردارید و از همان جایی که آمدید باز گردید، زیرا من هرگز شما را ضمانت نمی کنم و دیگر همه چیز بین ما تمام شده است.

برای من معلوم شد که التونسی را از پاریس به آن جا آورده بودند تا در نبود امام جماعت شرف الدین المصری که غیبتش وقتی به مصر می رود، ماه ها به طول می انجامد، امامت نمازگزاران را بر عهده بگیرد، برادر رشید بدره قول داده بود که یک سوئدی را به همسری او درآورد و اوراق اقامت و مدارک قانونی را برای او تدارک ببیند.

من سعی کردم که این برادر الجزایری را به اتمام آنچه که به وی قول داده بود، متقاعد کنم، اما نپذیرفت و گفت: من به ناحق کمک نمی کنم و از ظالمان حمایت نخواهم کرد، برای من معلوم شد که این ها افراد نادانی هستند و ما غافل بودیم.

شادی برادران مستبصر بزرگ بود، به ویژه برادر محمود الطاهری که به من اصرار نمود که با او به شهر فوتوبورگ سفر کنم، جایی که با جمع کثیری از مسلمانان که اغلب آنان نیز ترک هستند، اقامت دارد. با برادران مشورت کردم و آنان نیز این پیشنهاد را مناسب دیدند، بدین ترتیب با وی به مسافرت رفتم و یک شب تمام را با قطار سریع السیر سپری کردم. من دو روز را در منزل محمود الطاهری به سر بردم و شب ها در مسجد به اتفاق نمازگزاران و پیش نمازشان که از ترک هایی

ص:414


1- (1) .صحیح بخاری 160/5، کتاب تفسیر القرآن، تفسیر آیۀ 223 سورۀ بقره.

بودند که به زبان عربی تکلم می کردند به گفت و گو می نشستیم، بحث مورد پسند و توجه او قرار گرفت و به تشیع متمایل شد، اما ترجیح داد که موضوع آن چنان که هست پنهان بماند، تا این که تعداد مستبصرین و هدایت یافتگان بیشتر شود، وقتی روز سوم فرا رسید، دوستان ما در استکهلم با ما تماس گرفتند و از من تقاضا کردند که هر چه سریع تر به آن جا بازگردم، زیرا جماعت مخالف یکی از دانشمندان بزرگ را که مخصوصاً از نروژ آمده بود تا دعوت مرا باطل و خنثی نماید، به کمک طلبیده اند و این که او هم اکنون در انتظار من به سر می برد.

سوار قطار شبانگاهی شدم و صبح روز جمعه به مقصد رسیدم، در ایستگاه سه تن از برادران منتظرم بودند، آنان دربارۀ دانشمندی که ابو لبن نامیده می شد و از دانشگاه عبدالعزیز در عربستان فارغ التحصیل شده است و هر از گاهی نیز به امور انجمن رسیدگی می کند توجیهات وتوصیه هایی به من نمودند. به نظر می رسید که عربستان سعودی به منظور نشر وهابیت در هر یک از کشورهای اسکاندیناوی که اقلیت های اسلامی قابل توجهی در آنها وجود دارد، یک انجمن اسلامی تأسیس نموده است.

آنان مرا تنها گذاشتند تا بهره ای از خواب و استراحت ببرم چرا که شبی را با بی خوابی در قطار سپری کرده بودم، وقتی بیدار شدم یکی از برادران مستبصر برای ما تعریف می کرد که ابو لبن خود نماز جمعه را اقامه کرد، در حالی که مسجد مملو از نمازگزاران شده بود، آن گاه خطبه ای ایراد کرد که بنا به اظهارات او تماماً تکفیر و تحقیر شیعه و عقاید دروغین و ساختگی آنان بود. صرف ناهار و دعوت به مناظره در منزل یکی از برادران مستبصر بود، نام او احمد العیساوی و از استان قفصه بود او بسیار به من علاقه داشت و اهل مزاح و نکته سنج بود از این رو به دوستان می گفت:

که من نگران هموطن خودم نیستم.

ص:415

ابو لبن از راه رسید و پشت سرش نیز مردی سودانی بود که کیف دستی او را با خود حمل می کرد. مردی بود بلند قامت با لباس عربی که محاسنش نیز روی سینه اش افتاده بود و عینکی هم به چشم داشت، همه از جا برخاستند تا به او سلام کنند و من نیز برخاستم. مرا به او معرفی کردند، اما گویی که مرا کوچک شمرد و اعتنایی به من نکرد، صاحب خانه پیشنهاد داد که هر آنچه از گفت و گو و مناظره میان ما انجام می شود، ضبط شود، من این پیشنهاد را پذیرفتم اما ابو لبن سرباز زد، آن گاه مناظره را شروع کردیم.

گفتم: قبل از هر چیز نظر شما دربارۀ شیعه چیست؟

منظور من از طرح این سؤال این بود که او را در حضور دیگران در تنگنا قرار دهم، کسانی که با او نماز خواندند و سخنانش را شنیدند.

او خواست که خود را از این سؤال خلاص کند اما من بر پاسخ این سؤال اصرار نمودم. لذا پاسخ داد: ما شیعه را تکفیر می کنیم زیرا آنان به قرآن ما ایمان ندارند و برای خود قرآن خاصی دارند که آن را مصحف فاطمه می نامند. از این مطالب خندیدم و پی به ارزش رقیب خودم و سطح علمی او بردم، گفتم: «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً».1

شما ما را تکفیر می کنید اما ما شما را تکفیر نمی کنیم، بلکه می گوییم که تبلیغات بنی امیه شما را گمراه کرده است و از خداوند می خواهیم که شما را به سوی حق رهنمون سازد، من دربارۀ مسائل موهومی با شما بحث نخواهم کرد که شما آن ها را پسر از پدر و طوطی وار، بدون تحقیق و بررسی تکرار می کنید، اما من دربارۀ

ص:416

موضوعی با شما بحث خواهم کرد که به نظر من مهم ترین موضوعی است که مسلمانان را به یکدیگر پیوند می دهد و آنان را از آتش دوزخ می رهاند تا به بهشت نایل شوند.

گفت: بفرمایید بگویید، این چه موضوعی است؟

گفتم: موضوع اهل بیت علیهم السلام و وجوب اقتدا به آنان به جهت عصمت آنان.

گفت: بسیار خوب از اهل بیت شروع کنیم، اهل بیت چه کسانی هستند؟ آیا عایشه از آنها نیست؟

گفتم: خیر، زیرا عایشه هیچ روزی ادعا نکرد که خودش نیز از آنهاست.

در حالی که حاضران را مخاطب قرار می داد با تعجب گفت: آیا در این خانه قرآن دارید؟

گفتم: آیا می خواهید این را بخوانید که می فرماید: «یا نِساءَ النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَیْتُنَّ فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ».1

گفت: بله همین است.

گفتم: منظور این آیه که همسران پیامبر نیست، زیرا خداوند متعال زمانی که همسران پیامبر را مورد خطاب قرار داد، آنان را با نون جمع مؤنث مخاطب قرار داد و فرمود: لستنّ، إن اتّقیتنّ، فلا تخضعن، وقلن قولاً معروفاً، وقرن فی بیوتکنّ، ولا تبرّجن، وأقمن الصلاة، وآتین الزکاة، وأطعن اللّه ورسوله، بنابراین همۀ این خطاب ها برای همسران پیامبر است. اما این فرمایش خداوند متعال که: «إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ

ص:417

عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً».1 شامل آنها نمی شود، و اگر مقصود از این آیه همسران پیامبر بود در این صورت همان سیاق ادامه می یافت و می فرمود:

«إنّما یرید اللّه لیذهب عنکنّ و یطهّرکنّ» پس ابو لبن با تمسخر گفت: به نظر می رسد که شما زبان عربی را خوب نمی دانید و از قواعد آن آگاه نیستید وگرنه دچار چنین اشتباه فاحشی نمی شدید.

گفتم: چرا به من یاد بدهید.

گفت: زیرا زبان عربی نون تأنیث را زمانی می آورد که جمع فقط شامل زنان باشد ولو تعدادشان هزار زن باشد، اما اگر میان آنها یک مرد باشد در این صورت زبان عربی جمع مذکر را می آورد.

گفتم: من این را می دانم، این از ابتداترین قواعد لغت عرب است.

گفت: پس چرا علیه من اعتراض می کنید و می گویید که این آیه به همسران پیامبر اختصاص ندارد؟

گفتم: به چند دلیل و چند وجه که بعداً به اطلاع شما می رسانم. اما من بحثی را با توجه به صحت و درستی آنچه که می گویید در اختیار شما گذاشتم، بنابراین سؤال من از شما این است که این کدام مرد است که مورد نظر خداوند متعال بود و او را در این آیه در زمرۀ همسران پیامبر قرار داد؟

بدون تردید پاسخ داد: او آقا علی بن ابی طالب کرم اللّه وجهه می باشد.

گفتم: الحمد للّه رب العالمین، همین به عنوان حجت و دلیل برای من کافی است،

ص:418

پس شما می گویید که خداوند رجس و پلیدی را از همۀ همسران پیامبر به همراه امام علی دور ساخت و آنان را پاک و مطهر نمود.

پاسخ داد: این را می گویم زیرا پاسخ مناسبی است به ادعاهای شیعه که می خواهند همسران پیامبر را از عصمت ساقط کنند زیرا ام المؤمنین عایشه را دوست ندارند و ایشان را به هر عمل زشتی متهم می کنند.

گفتم: فرار به مسائل حاشیه ای را کنار بگذارید و اجازه بدهید که به اصل موضوع بپردازیم، من جلوی حاضران سؤال برای شما تکرار می کنم تا از آنچه می گویید مطمئن شوید چرا که گفتید که این آیه دربارۀ همسران پیامبر نازل شده است و با آنان یک مرد است و آن هم علی است.

گفت: بله درست است.

گفتم: مطمئن هستید؟ شاید این مرد ابوبکر است؟ گفت: خیر. گفتم: شاید عمر است؟ گفت: خیر. گفتم: شاید عثمان است؟ گفت: این آیه از مردان به کسی اختصاص ندارد مگر علی، بنابراین چرا چیزی را تکرار می کنید که ما می گوییم؟

گفتم: زیرا آن طور که شما اذعان کردید، عصمت برای هیچ مردی ثابت نشد مگر برای یک نفر که آن هم علی بن ابی طالب است و این دلیل قاطعی است بر صحت اعتقاد شیعه، زیرا مسلمانان موظفند که تنها به مردان اقتدا کنند نه به زنان و همه بر امیرالمؤمنین اتفاق نظر پیدا کرده اند و امیرة المؤمنین را نشنیده ایم.

حاضران با شنیدن این پاسخ تکبیر سر دادند و گفتند: آقای ابا لبن این یک حجت قاطع و روشنی است.

پاسخ داد: همۀ علمای ما متفقند که این آیه در حق همسران پیامبر نازل شده است.

گفتم: آقا از خدا بترسید، من می گویم خداوند فرمود و شما می گویید علما گفتند،

ص:419

آیا قول علما را بر قول پیامبر صلی الله علیه و آله مقدم می شمرید.

گفت: پیامبر چه فرمودند؟

گفتم: ایشان در زیر کسای خود، علی و فاطمه و حسن و حسین را جمع کرد و فرمودند: «بارالها اینان اهل بیت منند، پس رجس و پلیدی را از آنان دور ساز».

آن گاه آیه نازل شد.

ابو لبن گفت: این چیزی است که شیعه می گوید.

گفتم: در حق شیعه از خدا بترسید، زیرا تنها چیزی را می گویند که خدا و رسولش فرموده اند و این مطلبی را که شما انکار می کنید صحاح اهل سنت آن را ذکر کرده اند.

جواب داد: من این را هرگز نه نزد علمای اهل سنت و نه در صحاحشان ندیده ام.

به صاحب خانه گفتم: آیا می توانید صحیح بخاری را بیاورید؟ او نیز کتاب را آورد و من آن را به ابولبن دادم تا در فضایل اهل بیت این مطلب را بخواند که عایشه خود روایت کسا و نزول آیه را در مورد این پنج تن نقل کرده است. وقتی این مطلب را در صحیح مسلم خواند رنگ از رخسارش پرید و زبانش بند آمد.

عجز و ناتوانی او آشکار شد. گفتم: بدانید که چرا ما این پنج تن را مختص به نزول این آیه می دانیم، زیرا عایشه ای که می خواهید او را به این آیه بچسبانید، خود او شخصاً با شما در این باره موافقت نمی کند. و همچنین ام سلمه یکی دیگر از همسران پیامبر گفت: خواستم که با آنان زیر کسا درآیم اما رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا بازداشت و فرمود: تو بر خیر و صواب هستی. رشید بدره برخاست و رو به ابولبن کرد و گفت: من از امروز شما را ابولهب می نامم، زیرا شما فرمایش رسول خدا را رها می کنید و از سخنان علمایی پیروی می کنید که در عربستان به شما آموزش

ص:420

دادند.

ابو لبن گفت: من از عربستانی ها بیزارم و آنان نیز از من بیزارند و مرا از کشورشان بیرون راندند، آن گاه به مرد سودانی که او را همراهی می کرد به عنوان شاهد استناد کرد، سپس سخن به موضوع وهابیت و توطئه های آنان مبدل شد و جلسه به بهترین وجه ممکن خاتمه یافت و شادی و سرور مستبصران از این پایان خوش بیشتر شد.

و همین که من از سوئد خارج شدم، انجمن به جایی شبیه به حسینیه مبدل شد.

آنان بعد از این ماجرا از شهر مقدس قم یک روحانی را به سوئد فراخواندند و در آن جا مسجدی برای شیعیان تأسیس نمودند که مستبصران به اتفاق جمعی از عراقی ها و در رأس آنان آقای ابو حیدر آن را اداره می کردند، کسی که با تمام تلاش و دارایی خود در جهت موفقیت پروژه مشارکت نمود.

ص:421

ص:422

سفر به انگلستان

انگلستان

مساحت: 243560 کیلومتر مربع

جمعیت: 58/5 میلیون نفر

پایتخت: لندن

موقعیت جغرافیایی: غرب اروپا

مرزهای آن:

جزیره ای شناور در اقیانوس اطلس و دریای شمال

نزدیک آن از شرق: فرانسه و از غرب ایرلند قرار دارند.

ص:423

ص:424

سفر به انگلستان

مبالغه نکرده ام اگر بگویم که دیدارهایم از انگلستان از ده مورد فراتر رفته اند.

نخستین آن ها در سال هفتاد و پنج میلادی و آخرین آن ها در سال نود و دو یا نود و سه انجام شد.

در سال هشتاد و یک من از جمله بنیان گذاران انجمن جهانی اهل بیت در لندن بودم. و در هر دوره که جهت تجدید هیئت مدیره برگزار می شد حضور می یافتم و من در سه دورۀ متوالی به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره انتخاب شدم.

همچنین در کنفرانس های اسلامی بسیاری که در لندن پایتخت انگلستان برگزار می شد حضور می یافتم.

روزی رادیوی عربی که یکی از برنامه های خود را همایش شنوندگان می نامید از من دعوت به عمل آورد که یک دکتر مصری آن را اجرا می کرد، وی یک گفت و گوی زنده با من انجام داد و این بلافاصله پس از جنگ خلیج فارس و اشغال کویت بود. در این برنامه من به پرسش های متعددی در زمینۀ مسائل سیاسی و دینی پاسخ دادم، افراد بسیاری از زنان و مردان از مسلمان و مسیحی با من تماس گرفتند و به خاطر می آورم که یکی از خانم ها اسلام خود را اعلام کرد و به رسالت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله نیز شهادت داد.

یک بار دیگر به یک رادیوی عربی دیگر دعوت شدم که رادیو کل العرب نامیده

ص:425

می شود و دکتر نجم عبدالکریم آن را اداره می کند، این دعوت در دو بخش انجام شد و هر شب به مدت یک ساعت و نیم بود. هر دو بخش این برنامه به موضوعات دینی و تاریخی اختصاص داده شد، و به رغم این که دکتر نجم عبدالکریم دفاع از اهل سنت و جماعت و دفاع از خلفای راشدین را همچون بهترین علمای اهل سنت برعهده گرفت، با این وجود از جانب بعضی از متعصبینی که تحمل شنیدن جرأت و صراحت مرا نداشتند با خشونت مورد تهاجم قرار گرفت و نتوانستند دلایل مرا رد کنند، از این روی نزد سفیر عربستان رفتند و او را از خوابش بیدار نموده و گفتند:

بیایید ببینید که تیجانی چگونه در درون خانۀ شما و در رادیویی که آن را تأمین مالی می کنید، شما را مورد تهاجم قرار می دهد.

آنان به محل رادیو حمله ور شدند و قصد جان دکتر نجم عبدالکریم را کردند.

خوشبختانه من آن جا نبودم زیرا پیش از رسیدن آنها از آن جا خارج شده بودم، اما دکتر نجم عبدالکریم دچار فشار عصبی شد و به بیمارستان انتقال یافت و در آن جا دو یا سه روز بیهوش بود. از روز بعد نیز روی آگهی ها، پوسترها و تابلوها نوشته شده بود: «ما جوانان مسلمان افغانی تصمیم گرفته ایم که در راه خدا تیجانی سماوی مرتد و نجم عبدالکریم که او را آورده بود، به قتل برسانیم». من در پی حادثه ای که برای دکتر نجم عبد الکریم روی داد برای عیادت از وی به منزلش رفتم و مرا از مضمون یکی از این تابلوها باخبر کرد.

گفتم: بسیار خوب من به زعم آنان مرتد هستم، اما گناه شما چیست که حتی بهتر از آنچه علمای آنها می گویند، دفاع از آنها را بر عهده گرفتید.

گفت: زیرا آنان وقتی که نزد من آمدند و مرا تهدید کرده و اخطار نمودند به آنان گفتم: این همه غوغا برای چیست؟ افراد و شخصیت های گوناگونی از مسیحیان و

ص:426

یهودیان و بی دینان و کومونیست ها و از همۀ ملت ها به رادیو دعوت شدند و شما هیچ اقدامی نکردید و راضی بودید، اما وقتی که دکتر تیجانی آمد و دربارۀ اسلام سخن گفت سخت به خشم آمدید و آشوب کردید، لذا من اکنون یقین دانستم که او بر حق است، زیرا وقتی که شما با حق و حقیقت مبارزه می کنید، این امر دیگر عامل حرکت و واکنش شما نیست.

برادر محمد الحکیمی نزد من آمد و به من اطلاع داد که یک عراقی متعصب به نام السامرایی که در همان شب اول از شما و کتابتان انتقاد می کرد، خودش کتاب های شما را رواج داده و به فروش می رساند، از این سخن متعجب شدم و به نظرم ناممکن رسید.

آن گاه برادر الحکیمی گفت: من همین امروز این را به شما نشان می دهم و إن شاء اللّه خودتان خواهید دید.

گفتم: آیا از برخورد خشونت آمیز او نترسیم؟

پاسخ داد: او شما را نمی شناسد، هیچ کس شما را با این شکل و شمایل نمی شناسد.

سراغ او به فروشگاهش که کتاب ها، مجلات و روزنامه ها را در آن جا عرضه می کرد، رفتیم. وارد فروشگاه شدیم و من مجموعۀ کتاب های سه گانۀ خودم را دیدم، آن گاه هدایت شدم، همراه با راستگویان و از آگاهان بپرسید کتاب اول را گرفتم یک مرتبه مشاهده کردم که قیمت آن هفت لیرۀ استرلینگ است و نزدیک آن نیز یک جلد کتاب بزرگ تنها پنج لیره عرضه می شود.

فروشنده را طلبیدم و او نیز با شتاب آمد، به او سلام کردم و او هم به گرمی پاسخ داد. پرسیدم چرا این کتاب هفت لیره فروخته می شود، در حالی که کتابی با دو

ص:427

برابر حجم آن تنها پنج لیره عرضه می شود؟

پاسخ داد: آقا این آدم دیوانه است، مردم فریب عنوان کتاب آن گاه هدایت شدم او را خورده اند و تصور کرده اند که او یک یهودی یا مسیحی است که به اسلام گرویده است و همۀ اتباع کشورهای خلیجی که به لندن می آیند، سراغ این کتاب را می گیرند و من از این کتاب کسب درآمد می کنم.

یکی از برادران مؤمن عراقی بنام حیدر که یک پزشک جراح و تخصصش جراحی قلب است، با من تماس گرفت و از طریق تلفن با من صحبت کرد و اصرار نمود که با جمعی از جوانان که نزد خودش در «گلاسکو» در شمال انگلستان هستند، ملاقات نمایم، من سعی کردم که به علت ضیق وقت عذر او را بخواهم، اما وی مرا به اهل بیت سوگند داد که به دعوتش پاسخ مثبت بدهم و افزود: من موضوع مهمی دارم که می خواهم با شخص شما در میان بگذارم و فوراً بلیط سفر را برای من فرستاد. به فرودگاه رسیدم و او را دیدم که به تنهایی انتظار مرا می کشد، سوار خودروی او شدیم و گفت: آقا موضوع من بسیار ساده است، آرزو دارم که تقاضای مرا انجام دهید و پیش از این که آن را با شما در میان بگذارم، ماجرای زندگی خودم را بطور فشرده و مختصر برای جناب عالی بازگو می کنم، گفتم: بفرمایید، خیر است إن شاء اللّه.

او گفت: من از یک پدر سنی و یک مادر شیعه و پیرو اهل بیت که امام علی را بسیار دوست می دارد، به دنیا آمده ام، وقتی که مادرم به من باردار بود، در عالم خواب امیرالمؤمنین را دید که او را به مولودی مژده می دهد که نام او حیدر است و من همان حیدر بودم، او بسیار دربارۀ خوابش برای من صحبت می کرد.

من میان دو مدرسۀ متفاوت بزرگ شدم، اما من جز با مدرسۀ اهل سنّت آشنا

ص:428

نبودم، با توجه به این که پدرم یک سنی است و مدارسی که در بغداد در آن ها آموزش دیده ام همه سنی بودند، و از مدرسۀ اهل بیت علیهم السلام چیزی نمی دانستم جز این که مادرم با عشق و محبت تابع این مدرسه است. من او را می دیدم که به روشی غیر از آن چه که ما به آن عمل می کردیم، وضو می گرفت و نماز می خواند و پدرم نیز در مورد هیچ یک از کارهایی که انجام می داد با او مخالفت نمی کرد.

من بزرگ شدم و به دانشگاه راه یافتم، آن گاه بود که کم کم اختلافات و مشکلات را حس کردم، بدین ترتیب که هرگاه از یکی از خلفای راشدین یا ام المؤمنین عایشه یاد می کردم نفرت و بیزاری را در چهرۀ مادرم ملاحظه می کردم.

این مسائل میان پدر و مادرم بسیار برانگیخته می شد و باعث بعضی از مشکلات می شد.

من حیران و مردّد و بی ثبات مانده بودم، بین اطاعت از پدرم که مرا تعلیم داد و ادب آموخت و خون و عرق جبینش را به من انفاق کرد تا این که مرا به جایی رساند که اکنون به آن رسیده ام، و بین اطاعت از مادرم که مرا به دنیا آورد و شیر داد و پرورش نمود و با مهر و محبتش مرا به خوبی تربیت کرد.

من شروع به تحقیق پیرامون موضوع شیعه و سنت کردم و به مطالعۀ بعضی از کتب شیعه پرداختم و با بعضی از دانشمندان از هر دو طرف نشستم و در نهایت هم غافلگیر شدم که حق با مادرم می باشد و تمام دلایل نیز با اوست و پی بردم که پدرم از آن قربانیانی است که نسبت به تمام صحابه حسن ظن نشان دارند و این چنین در پیچ و خم های تاریخ گمراه شدند.

از سخن او خندیدم و گفتم چگونه؟

پاسخ داد: آری به خدا، پدرم اگر معاویه را یاد کند با بزرگی و احترام بسیار برای

ص:429

او آمرزش می طلبد.

گفتم: بسیار خوب ادامه بدهید.

گفت: مهم این است که بدون اطلاع پدرم شیعه شدم، زیرا هرگاه سعی کردم که با ایشان وارد گفت و گو شوم، به خشم می آید و می گوید: تعصب فامیلی با دایی هایت تو را به خود کشاند، اما با وجودی که شیعه شده ام با اهل سنت که با آنان پرورش یافته ام و تحصیل کرده ام، همچنان همنشینی می کنم.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و ظهور امام خمینی و دعوت ایشان به وحدت مسلمانان از شیعه و سنی، من از طرفداران این گرایش فکری بودم و با تمام تلاشم در پی تأیید و تهذیب این راه بودم و مال و وقت خودم را صرف این راه می کردم، تا این که سال گذشته کنفرانس اقلیت مسلمان در لندن فرا رسید و شما برای سخنرانی در آن حضور یافتید. من چیزهایی دربارۀ شما می شنیدم اما شما را نمی شناختم و چون وارد نمایشگاهی شدم که آنان ترتیب داده بودند و عنوان کتاب شما آن گاه هدایت شدم را خواندم، مشمئز شدم و تصور کردم که در این عنوان تحریکی علیه اهل سنت و جماعت می باشد، لذا به رغم اصرار همسرم مانع از این شدم که این کتاب را بخرد و با عصبانیت از آن جا خارج شدم و به مسئولان نمایشگاه گفتم که امام خمینی به وحدت دعوت می نماید و شما به تفرقه دعوت می کنید.

و حالا جناب تیجانی به من اجازه بدهید که چنین با صراحت با شما صحبت کنم که من به خاطر شما این کنفرانس را تحریم کردم و تنها در بعضی از جلسات آن حاضر شدم تا به سخنان بعضی از دانشمندانی که می دانستم آنها طرفدار وحدت هستند، گوش بدهم.

ص:430

وقتی روزهای کنفرانس سپری شد، توسط قطار به «گلاسکو» سفر کردیم، مسافت طولانی و خسته کننده بود، زیرا قطار یک شب تمام را برای رسیدن به آن جا طی می کرد و ما گروهی از عراقی هایی بودیم که در کنفرانس شرکت کرده بودند. من یک باره متوجه شدم که یکی از آنان مجموعه ای از کتاب آن گاه هدایت شدم را با خود دارد و من بی تاب و پریشان شدم، از این رو طبق عادت همیشگی مجبور به مطالعۀ آن شدم، چراکه من پیش از این که چیزی مطالعه کنم، به خواب نمی روم و آن لحظه نیز جز کتاب شما چیزی کنار خودم نمی یافتم، بدین ترتیب از همراهم جهت استعارۀ یک نسخه از آن اجازه گرفتم و او نیز یک نسخه به من داد و من همین که شروع به مطالعۀ صفحۀ اول کردم، مرا مجذوب خود کرد و خودم را به طرز عجیبی مشغول آن دیدم، طوری که این حالت را پیش از این در مطالعۀ هیچ کتابی ندیده بودم و احساس نشاط و شادابی و گریز خواب از پلک هایم کردم. پس صفحات کتاب را با حرص و ولع بسیار به سرعت خواندم تا بتوانم به نتیجه برسم، همسرم کنارم بود در حالی که خواب بر او مستولی شده بود و هر گاه هم چشمانش را باز می کرد، مرا سخت مشغول مطالعۀ کتاب می یافت. به من غر می زد و با صدای بسیار آهسته می گفت: مرا از خریدن آن بازداشتی و از مطالعۀ آن محرومم کردی و حالا خودت آن را رها نمی کنی.

همین طور هم بود، من این کتاب را کنار نگذاشتم تا این که صبح شد و قطار هم به ایستگاه رسید و من می بایست کتاب را به صاحب آن پس می دادم، اما بیست یا سی صفحه از آن مانده بود، به نظر شما چه باید می کردم؟

همراهم از خواب بیدار شد و با شتاب وسایلش را جمع کرد و بقیۀ نسخه های کتاب را نیز جمع آوری نمود و چون دید که من هنوز مشغول مطالعه هستم، گفت:

ص:431

این یکی هدیه ای است از طرف من به شما، از او سپاس گزاری کردم، گویی که گران ترین هدیه را به من داده بود، آن گاه به اتفاق همسر و پسر خردسالم پیاده شدم و در ایستگاه به دنبال یک صندلی برای استراحت گشتم، آن گاه من و همسرم که سرگرم رسیدگی به پسرش شده بود روی صندلی نشستیم و من به مطالعۀ کتاب تا آخرین صفحۀ آن ادامه دادم.

سرانجام یک ساعت و نیم پس از رسیدن قطار به ایستگاه از آن جا خارج شدم.

یک بار دیگر خندیدم و گفتم: خدا را شکر که دشمنی شما پس از مطالعۀ کتاب آن گاه هدایت شدم به دوستی و محبت مبدل شد.

گفت: آقا من آنچه را که در همۀ کتب شیعه ای که مطالعه کرده بودم، نیافتم با دلایل روشن از کتب اهل سنت در این کتاب یافتم، و اینک یک بار دیگر شیعه شدم، اما محکم تر از بار اول و مطمئنم که اگر فرد سنی کتاب شما را مطالعه کند، قطعاً شیعه می شود.

گفتم: خدا را شکر، این از فضل خداوند است که مردم به وسیلۀ من هدایت یابند.

گفت: اینک به اصل موضوع رسیدیم.

گفتم: این همه صحبت و هنوز هم به اصل موضوع نرسیده ایم؟

پاسخ داد: دکتر تقاضای من این است که فقط عنوان کتاب را تغییر دهید، زیرا شما با این عنوان مردم را از آن روی گردان می کنید و بدین ترتیب آن را نمی خوانند و سرانجام هم هدایت نمی شوند، و این چیزی است که من شخصاً تجربه کرده ام، حال آن که من شیعه هستم، بنابراین در مورد یک سنی متعصب چه فکر می کنید که در این عنوان تکفیر خود را می بیند، من یقین دارم که اگر عنوان تغییر یابد در این صورت قطعاً دامی برای همۀ اهل سنت و جماعت می شود.

ص:432

از این رو وقتی شنیدم که امسال به لندن می آیید، فوراً جهت دعوت شما برای این موضوع مهم شتافتم و من پیش بینی می کنم که این کتاب در میان اندیشمندان و فرهیختگان مسلمان یک انقلاب فکری ایجاد خواهد کرد.

از وی به خاطر احساسات ارزشمندش سپاس گزاری کردم و گفتم:

دکتر، عمر این کتاب اکنون بیش از سه سال است و در تمام جهان نیز با این نام شناخته شده است و همان طور که فرمودید انقلابی به پا کرد. من از روی قصد این عنوان را که از کتاب خدا برگزیدم، قرار دادم به یمن این آیۀ کریمه که می فرماید:

«وَ إِنِّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی».1

و فرض کنید که عنوان کتاب جالب توجه و یا اغواگر و برانگیزنده است و این که خداوند نیز از بیان حقیقت شرم ندارد، پس کسی که عنوان کتاب او را اغوا کرده و بر می انگیزد و آن را تنها به خاطر عنوانش مطالعه نکند، چنین فردی انتظاری از او نمی رود. و اگر عبارت آن گاه هدایت شدم، او را آزار می دهد و تحمل آن را ندارد، پس چگونه می تواند سخنی را دربارۀ ابوبکر و عمر تحمل نماید، حال آن که با تقدیر و احترام بسیار برای معاویه طلب رضوان و مرحمت می نماید، همان طور که شما دربارۀ پدرتان گفتید.

خیر جناب دکتر من با نظر شما موافق نیستم، این امت حتماً به یک شوک و تکانی نیاز دارد که آن را از خوابش بیدار کند. اما این که همچنان به دروغ به مدارا و مجامله و سپاس و ستایش بپردازیم، نمی بینید؟ چرا که این از اخلاق اسلام نیست که جرأت و شجاعت و شدت و حدّت در راه خدا را به ما آموخته است.

ص:433

خدای متعال می فرماید: «إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَ الْهُدی مِنْ بَعْدِ ما بَیَّنّاهُ لِلنّاسِ فِی الْکِتابِ أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ».1

بعلاوه من در مقدمۀ کتاب دوم همراه با راستگویان، معانی مورد نظر از عبارت «آن گاه هدایت شدم» را بیان کردم.

بنابراین دکتر اگر این پیشنهاد را پیش از چاپ کتاب به من می دادید، قطعاً راه و تدبیری برای این کار وجود داشت، اما اکنون و با گذشت بیش از سه سال این کار دیگر ناممکن و کاملاً نامعقول است.

به وسیلۀ خودروی وی به منزلش رسیدیم. جایی که همسرش با مهربانی و مهمان نوازی از ما استقبال کرد، عده ای از جوانان و پزشکان نیز منتظر رسیدن ما بودند تا به اتفاق به صرف ناهار بپردازیم.

مشغول خوردن ناهار شدیم در حالی که با هم بحث و گفت و گو می کردیم و هر یک از ما نیز دربارۀ روش دعوت و تبلیغ مذهبی، نظر خود را داشت. پس یکی از حاضران رو به من کرد و گفت: دکتر روش شما تند و جدی است و اهل سنت را منزجر می کند، بنابراین اگر از شدت آن می کاستید بهتر بود.

من رو به او کردم و پرسیدم: آیا شما شیعه هستید؟

پاسخ داد: همۀ ما شیعه هستیم و میان ما سنی وجود ندارد، مگر شما که هدایت یافته اید.

این را گفت در حالی که می خندید و ما نیز از این سخن او خندیدیم.

ص:434

گفتم: روش تند و جدی من شما شیعیان را از موضع دفاعی به موضع هجومی سوق داد، زیرا آنچه که شیعه در گذشته و حال نوشتند تنها دفاع از خود بوده است.

می گویند: ای مسلمانان ما نیز از شما هستیم، ما را تکفیر نکنید و محمود شلتوت نیز به جایز بودن عبادت به طریق مذهب اهل بیت فتوا داد.

اما آنچه که من نوشتم می گوید: ما مسلمانان واقعی هستیم و بقیه در گمراهی هستند تا زمانی که بر خلاف این مطلب ثابت شود و این با دلایل قاطع و دندان شکن از کتاب های خود اهل سنت است.

پس همه به اتفاق گفتند: به خدا که هر چه می گویید درست است، ما به وسیلۀ کتاب های شما دیگر قادر شدیم که با آنان اقامۀ دلیل و حجت کنیم و بر آنان پیروز شویم.

و شبانگاه در سالن بزرگی که همۀ برادران ساکن آن منطقه را در بر گرفته بود، به اتفاق به شب نشینی نشستیم و من سخنانی بیان کردم که به دنبال آن یک گفت و گوی جالب انجام شد که همۀ ما از آن بهره مند شدیم.

صبح فردا دکتر حیدر مرا به فرودگاه رساند و با من خداحافظی کرد و گفت: خدا را شکر، من نسبت به نظر شما متقاعد شدم و إن شاء اللّه نسبت به توزیع این کتاب اقدام خواهم کرد، هر که دوست دارد، بدارد و هر که نمی خواهد نخواهد.

و این چنین بود سفر من به اسکاتلند بیست و چهار ساعت که آن را به بحث و گفت و گو سپری کردم. و آخر دعوانا أن الحمد للّه ربّ العالمین.

ص:435

ص:436

سفر به تایلند

تایلند

مساحت: 514000 کیلومتر مربع

جمعیت: 60 میلیون نفر

پایتخت: بانکوک

موقعیت جغرافیایی: جنوب شرق آسیا

مرزهای آن:

از شمال: چین و برمه

از جنوب: مالزی و اندونزی

از شرق: کامبوج و ویتنام

از غرب: اقیانوس هند

ص:437

ص:438

سفر به تایلند

در یکی از کنفرانس هایی که در جمهوری اسلامی در آن حضور یافتم و گمان می کنم که کنفرانس شیخ مفید بود به مناسبت هزارمین سال درگذشت او، و در روز اختتام، آیت اللّه ابراهیمی به تالار کنفرانس آمد، و وقتی وارد شد مردم به احترام ایشان از جا برخاستند، آن گاه نزد من آمد تا به من سلام کند و سپس پشت تریبون رفت و ضمن پوزش از عدم مشارکتش در کنفرانس از روز نخست آن به دلیل سفر به تایلند که از جانب جمهوری اسلامی به انجام مأموریتی ویژه مکلف شده بود، افزود: وقتی که به آن جا رسیدم دو هزار تن که همه از شیعیان مخلص اهل بیت بودند، جهت استقبال از من حضور داشتند، سپس مرا به مهمانی فراخواندند و به خاطر من قربانی هایی نمودند و چون از تاریخ تشیع در تایلند از آنان پرسیدم همه پاسخ دادند: همۀ ما با خواندن آن گاه هدایت شدم شیعه شده ایم. پس حاضران تکبیر گفتند و صلوات فرستادند. آن گاه ایشان سخن خود را ادامه داد و گفت: اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «ای علی اگر خداوند به وسیلۀ تو یک نفر را هدایت فرماید، برای تو از دنیا و هر چه در دنیاست بهتر است» پس آقای تیجانی ما تنها در تایلند دو هزار تن هدایت یافته دارند، مبارک باد بر ایشان. آنان کتاب ایشان را به زبان تایلندی ترجمه کرده اند، دو نسخه از آنها را آوردم که یکی برای خودم و دیگری را به ایشان اهدا می کنم.

ص:439

ایشان کتاب آن گاه هدایت شدم را که به زبان تایلندی بود، به من اهدا کرد و آن روز دریافتم که این کتاب به هفده زبان ترجمه شده است، لذا خداوند متعال را سپاس گفتم و از درگاهش خواستم که روزی جهت دیدار با برادران هدایت یافته در تایلند مرا به آن جا ببرد، کسانی که آن طور که آیت اللّه ابراهیمی نقل کرده بود، بسیار مشتاق دیدار من هستند.

پس از گذشت یک سال تمام بر این مژده، دعوتنامه ای از انجمن های اسلامی در استرالیا به دستم رسید، و پس از کسب ویزا باخبر شدم که این سفر 28 ساعت توسط هواپیما به طول می انجامد، که مسافتی است طولانی و من به چنین مسافرتی عادت نداشتم؛ زیرا اکثر مسافرت ها 9 ساعت به طول می انجامید که آن را در یک صندلی تنگ می گذراندم. از این رو خسته کننده بود، بنابراین چگونه می توانستم 28 ساعت تاب بیاورم، بالاخره از طریق آژانس مسافربری باخبر شدم که با پرداخت مبلغ اندکی می توانم برای مدت معینی به منظور استراحت در مالزی یا تایلند و یا ژاپن توقف کنم. به این ترتیب من تایلند و پایتخت آن بانکوک را برای اقامتی به مدت چهار روز برگزیدم و آمادۀ یک سفری طولانی شدم، در حالی که خداوند متعال را شکر می کردم که اسباب این سفر را برای من مهیا نمود تا مرا به آرزوی دیدار دوستانم در تایلند نایل گرداند.

با سید مجید خویی و سید محمد موسوی در لندن تماس گرفتم تا نشانی مرکز آیت اللّه خویی را در بانکوک از آنان بگیرم تا در فرودگاه معطل نشوم زیرا مقامات دولتی دائماً از مسافر سؤال می کنند که محل اقامتش در کجای کشورشان خواهد بود.

اما سید محمد موسوی و سید مجید خویی مرا به عدم مسافرت به آن جا توصیه

ص:440

کردند و از ترور من اظهار نگرانی کردند، زیرا وهابیان و طرفدارانشان در آن جا به فراوانی حضور دارند و با توجه به این که من همراه خودم محافظ شخصی ندارم به لغو این سفر اصرار نمودند، اما من طبق معمول گفتم: خداوند به برکت اهل بیت علیهم السلام مرا حفظ می کند و مورد عنایت خویش قرار می دهد و اگر شهادت در انتظار من باشد در این صورت چه سرانجام با عظمتی است که خداوند برای دوستان و برگزیدگانش بر می گزیند: «قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِیکُمْ»،1

«أَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَةٍ»2 و حکما نیز گفته اند که: مرگ یکی است اما اسباب زیاد دارد.(1)

و وقتی که آنان به اصرار و تصمیم قاطع من برای انجام این مسافرت پی بردند، با بعضی از آشنایانشان در تایلند تماس گرفتند و آنها را از آمدن من مطلع ساختند، تا بعضی از تدابیر لازم را اتخاذ نمایند.

اشخاص بسیاری از تایلند از عراقی و تونسی که مرا می شناختند اما من آنان را نمی شناختم با من تماس گرفتند و از طریق تلفن با من صحبت کردند و شادی و اشتیاق بسیار خود را برای دیدار من اظهار داشتند. و من خداوند را سپاس گفتم، خداوندی که هر که بر او توکل نماید او را کفایت کند و لا حول ولا قوة إلّاباللّه.

به بانکوک پایتخت تایلند رسیدم، جایی که از زمان کودکی ام رؤیای دیدار از آن را در ذهن داشتم و این به دلیل تکرار زیاد این اسم در فیلم های سینمایی بود که از

ص:441


1- (3) .تعدّدت الأسباب والموت واحد.

قهرمانی ها و ماجراجویی ها سخن می گفتند.

در فرودگاه سه نفر از من استقبال کردند، دو نفر عراقی و یک تونسی و مرا به یک هتل بزرگ بردند که دارای تدابیر حراستی شدیدی بود و جز مهمانان کسی وارد آن نمی شد. آنان از رسیدن من بسیار خوشحال شدند و به من اطلاع دادند که سفارش هایی که از لندن و از جانب برادران به آنها شده بود، آنان را بسیار نگران زندگی من کرده است. از این رو ترجیح دادند که تنها بعضی از افراد را از رسیدن من آگاه کنند و گرنه صدها تن از هدایت یافتگان شیعه برای استقبال از من به فرودگاه می آمدند. از آنان به خاطر لطف و عنایتشان تشکر کردم، خداوند آنان را جزای خیر دهد، آنان یخچال را پر از میوه های گوناگون و انواع حبوبات و خوردنی ها کردند و مرا تنها گذاشتند تا از خستگی ناشی از سفر استراحت کنم و گفتند که جز خودشان کسی از محل اقامت من اطلاع ندارد، بنابراین در را جز برای آنها باز نکنم، آن هم با علامتی که مورد توافق ما بود.

صبح هنگام جمع شدیم و برای گشت و گذار در خیابان های بانکوک به راه افتادیم، آنان دیداری را نزد امام جماعت تایلندی آقای غلام علی ترتیب داده بودند.

کسی که پیش از این در کنفرانس های جهانی او را شناختم، وی یک تایلندی است که در قم و در حوزه های علمیه آن تحصیل کرده بود، او در کنار زبان تایلندی به زبان های فارسی، اردو، انگلیسی و عربی نیز تکلم می کند.

وی نیز همین که از خبر رسیدن من آگاه شد، همۀ مستبصران و هدایت یافتگان تایلندی را از زنان و مردان و فرزندانشان، همه را فراخواند و مهمانی شامی در مسجد جامع بزرگی که آن را تأسیس کرده بودند، ترتیب دادند. کنار این مسجد نیز حسینیۀ با شکوهی قرار داشت که همۀ انواع تزئینات و نقش و نگارهای اسلامی را

ص:442

که با انواع آسیای شرقی آن درآمیخته بود، در بر می گرفت.

و سرانجام گاه دیدار شد، چه دیدار با شکوهی بود، دل ها را هوای عشق و دوستی شده بود و دیدگان اشک سرور و شادی می ریختند و حنجره ها نیز فریاد سلام و صلوات بر محمد و آل سردادند، هر کس به لهجۀ خودش اما زبان قرآن ما را گرد هم آورده بود و محبت اهل بیت ما را پاک و پیراسته نموده بود و کشتی نجات نیز ما را در بر گرفته بود.

پس از شام و نماز، من به زبان عربی سخنرانی کردم و امام جماعت آقای غلام علی دو بار و به زبان های تایلندی و انگلیسی به ترجمۀ آن پرداخت، آن گاه طی یک تریبون آزاد جهت بحث و گفت و گو برای یک مدت طولانی به شب نشینی پرداختیم.

و وقتی که قصد رفتن و ترک آن جا را کردیم مرا نگه داشتند تا با من خداحافظی نمایند و عکس های یادگاری بگیرند. طی کردن مسافت بین منبر تا درب خروجی بیش از یک ساعت به طول انجامید، برادران عبداللّه النجفی و فلاح که کنار من بودند لبخند می زدند و می گفتند: این محبت اهل بیت است، چه می شود کرد، منتظر می مانیم و به خدا توکل می کنیم.

چه روزی بود، روزی که آن را میان عاشقان سپری کردم، کسانی که به زبان من سخن نمی گویند و لهجۀ مرا نیز نمی فهمند، اما همان محبت و مودت و ولای مرا دارند و در این باره معتقدند که من آنان را از گمراهی که در آن بودند نجات داده ام و آنان را به سوی هدایتی که در آن هستند رهنمون شده ام، از این رو آنان را می بینی که بر بوسیدن سر و دست من اصرار می نمایند.

آن روز یکی از روزهای شیرین زندگی من بود که در ذهنم ثبت شده بود تا

ص:443

برای من انگیزه ای باشد جهت ادامۀ راه هر چند که سخت هم باشد و نیز بعضی از خاطرات دردناکی را که آن ها را به تلخی تجربه کرده بودم، در حالی که بهای هدایت و استبصارم را به سوی حق می پرداختم، از ذهنم پاک نماید.

روز بعد از انجمن جعفری در تایلند که آیت اللّه خویی رحمة اللّه علیه آن را تأسیس کرده بود، دیدن کردیم.

جمع کثیری از زنان و مردان به استقبال ما آمده بودند، در آن جا ناهار را صرف کردیم و نماز را به جماعت اقامه کردیم، سپس به بیان یک سخنرانی پرداختم که به چندین زبان ترجمه شد.

من بیش از یک ساعت را به امضا و اهدای بعضی از کتاب هایم که به چند زبان ترجمه شده بود، همراه با روبوسی و گرفتن عکس های یادگاری سپری کردم.

شب هنگام در رستوان برادر عبد اللّه پس از صرف شام به شب نشینی نشستیم و من با حضور عده زیادی از تونسی ها مواجه شدم که بعضی از آنان مقیم تایلند بودند و بعضی نیز مسافرانی بودند که به قصد تجارت به آن جا آمده بودند.

به مقتضای حال برای آنان سخنانی بیان کردم و آنان را با پاره ای از مسائل تاریخی آشنا کردم، از میان این عده دو تن از هدایت یافتگان نیز بودند، بدین ترتیب این مهمانی شبانه تا طلوع سپیده ادامه یافت و سخنان من مورد توجه همگان قرار گرفت. برادر فلاح نیز گروهی از آفریقاییان فرانسه زبان را که مسلمان بودند و تحت تأثیر وهابیت قرار گرفته بودند برای من در فروشگاه خود جمع کرد و من با تمام صراحت با آنان صحبت کردم و بدون تقیه و احتیاط به همۀ پرسش های آنان پاسخ دادم، تا این که اکثر آنان به تشیع گرایش پیدا کردند و از برادر فلاح نیز تقاضا کردند که کتاب های مرا در اختیارشان قرار دهد، لذا وی با پاریس تماس گرفت و از آنان

ص:444

تقاضای ارسال تعداد بسیاری از کتاب آن گاه هدایت شدم را به زبان فرانسه نمود.

برادر فلاح نیز پس از بازگشت من وقتی که به اتفاق برادر عبداللّه النجفی با من تماس تلفنی گرفتند به من مژده دادند و گفتند که بعضی از آنان مستبصر شده و هدایت یافته اند و از آن هنگام نزد آنان رفت و آمد می کنند و اظهار علاقه می نمایند.

روز سوم نیز آقای غلام علی نزد من آمد و از من تقاضا نمود که همراه او به ملاقات مفتی جمهوری تایلند بروم که در شهری زندگی می کند که دو ساعت با بانکوک فاصله دارد و این به دلیل حضور اکثر مسلمانان در آن جا بود و این که اغلب مردم تایلند بودایی هستند و نسبتی که از یک پنجم تجاوز نمی کند مسلمانند و اقلیت کمی نیز مسیحی می باشند. من با برادران مسئول آقای عبداللّه النجفی و آقای فلاح در این باره مشورت کردم و آنها نیز اشکالی ندیدند، مشروط به این که همراه من به این دیدار بیایند.

همگی به اتفاق به آن جا رفتیم و مدیر دفتر جناب مفتی از ما استقبال نمود و به ما خوش آمد گفت و ما را به سالن پذیرایی برد، سی دقیقه بعد جناب مفتی بر ما وارد شد. وی مردی مسن بود، به ما خوش آمد گفت و وقتی مطلع شد که من یک تونسی هستم خوشحال شد و به زبان عربی فصیح با من صحبت کرد و اظهار داشت که او بیست سال پیش به تونس دعوت شده بود و این سرزمین سرسبز مورد توجه او قرار گرفته بود، گفتم: تونس نسبت به گذشته بسیار پیشرفت کرده است و باز هم از عالی به عالی تر در حال پیشرفت است. آرزو کردم که وی یک بار دیگر به تونس بیاید تا در خدمت او باشیم، نسبت به یکدیگر اظهار لطف و محبت کردیم و دربارۀ اوضاع مسلمانان در جهان صحبت کردیم و فرصت را غنیمت شمردیم تا دربارۀ آنچه که اوضاع مسلمانان پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله سرانجام به آن منتهی شد، گفت

ص:445

و گو کردیم و نیز جنگ هایی که به خاطر خلافت میان آنان درگرفت. و از جمله گفتم: رسول خدا صلی الله علیه و آله درست فرمودند وقتی که پیش از رحلتشان به اصحاب خود فرمودند: «به خدا سوگند که من نمی ترسم که پس از من شرک بورزید، بلکه بر شما می ترسم که به خاطر آن با یکدیگر به رقابت بپردازید».(1)

عملاً هم چنین شد، چرا که آنان بر سر این دنیا رقابت کردند تا این که باعث گمراهی ما شدند و باعث جهل و عقب ماندگی ما نیز شدند و این چنین خوار و ذلیل شدیم و از این می ترسیم که دوباره ما را به استعمار بکشند، بعد از این که بهترین امتی بودیم که برای جهانیان به وجود آمده بود.(2)

جناب مفتی به سخنان من گوش می داد و سر خود را به علامت موافقت تکان می داد و جز لبخند چیزی نمی گفت. گویی که همۀ این حقایق را می داند اما همچون سایر علمای اهل سنت و جماعت مسئولیت همۀ این ها را به عهدۀ قضا و قدر می گذارند، بدین ترتیب که خداوند خود این را خواسته بود و ما نیز به آن چه که خداوند خواسته بود، راضی هستیم، او پیوسته آن چه را که اراده فرماید انجام می دهد و در این باره از او پرسشی نمی شود، بلکه این بندگان او هستند که مورد پرسش قرار می گیرند.

از دفتر وی خارج شدم و با برادر عبداللّه النجفی سوار خودرو شدم در حالی که به ساختمان ها و آسمان خراش ها نگاه می کردم و جمعیت تایلند را متصور شدم که از شصت میلیون نفر تجاوز نمی کنند و چهل میلیون نفر از آنان بت ها را می پرستند و در همه جا برای بودا تندیس برپا می کنند و معابدی که بت هایی را در آن ها قرار

ص:446


1- (1) .صحیح بخاری، ج 7، ص 209.
2- (2) .اشاره به آیۀ شریفه«کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنّاسِ...». (آل عمران ( 3):110)

داده اند. آن گاه جمعیت بوداییان جهان و جمعیت ملحدان و بی دینان را متصور شدم و همچنین ترسایان و یهودیان. سپس تعداد گمراه کنندگان امت محمّد صلی الله علیه و آله را به خاطر می آورم و با صدای گریان می گویم: ای فرزند خطّاب با چه سرنوشتی نزد پروردگارت رو به رو می شوی؟ یکی از همراهان گفت: این موضوع چه ربطی به عمر بن خطاب دارد؟

گفتم: خود او مسئول همۀ این گمراهی هایی است که پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله پیش آمد.

گفت: عجب! تنها یک انسان باعث گمراهی تمامی یک امت می شود؟

گفتم: این که تعجبی ندارد، قرآن برای ما حکایت می کند که یک مرد به نام سامری باعث گمراهی بنی اسرائیل شد مگر گروه بسیار اندکی از آنان و بنی اسرائیل هم تماماً یک امت است. و این همه علی رغم وجود رسول خدا یعنی هارون در میان آنان و تنها غیبت و عدم حضور موسی علیه السلام در میان آنان بود، پس دربارۀ امتی که پیامبرش رحلت کرده چه فکر می کنید و ولیش و وصی رسول خدا را از صحنه دور کرده اند تا آن جا که اگر سکوتش نبود نزدیک بود او را به قتل برسانند. من کاملاً یقین دارم که اگر اقدام جسورانۀ عمر نسبت به خدا و رسولش و جلوگیری او از نوشته شدن آن وصیت نامۀ مشتمل بر هدایت نبود و نیز اگر اقدام دیگر عمر و جلوگیری او از ورود مردم به خانۀ پیامبر و ادعایش مبنی بر این که محمد هنوز نمرده است و تهدیدش به کشتن هر کس که این را بگوید، نبود... می گویم: اگر این دو اقدام نبود مردم با یکدیگر اختلاف پیدا نمی کردند و دچار گمراهی نمی شدند.

همراهم گفت: موضع او را از مصیبت روز پنج شنبه فهمیدیم و این که اگر آن وصیت نامه نوشته می شد، همان طور که ابن عباس می گوید حتی دو نفر از امت با

ص:447

هم اختلاف پیدا نمی کردند، اما موضع او را از این که از ورود مردم به خانۀ پیامبر پس از رحلتش جلوگیری نمود و گفت که وی هنوز نمرده است، نفهمیدیم، آیا در این باره تفسیری دارید؟

گفتم: البته این مسأله مثل روز روشن، واضح است، زیرا عمر با هوش و ذکاوتش فهمیده بود که صحابۀ پیامبر چنانچه وارد خانۀ پیامبر شوند و وی را ببینند که رحلت نموده اند و امام علی نیز در کنارشان هستند، فوراً با ایشان بیعت خواهند کرد و اگر جمعی از صحابه با علی بیعت کنند در این صورت پس از آن بیعت با خلیفه ای دیگر امری ناممکن خواهد بود.

همراهم وقتی که این تحلیل را شنید گفت: اللّه أکبر، شیطان هم این گونه فکر نمی کند.

گفتم: مگر شیطان از صحنۀ حوادث دور بود؟ خیر، او حضور داشت و همۀ یاران و سربازان خود را از جن و انسان برمی انگیخت و آرام و قرار نمی یافت تا این که مردم با ابوبکر بیعت کردند، آن گاه بود که شیطان از پیروی اش شادمان شد و به لشکریانش گفت که حالا استراحت کنید چرا که اصحاب محمّد که من و شما را رنجانده بود، مسئولیت دفاع از من و شما را تا روز قیامت بر عهده خواهند گرفت و اکثر مردم را نیز مطیع و فرمانبردار ما خواهید یافت.

پس حاضران در خودرو گفتند: لا حول ولا قوة إلّاباللّه العلی العظیم.

سرانجام به بانکوک رسیدیم و واپسین شب را به اتفاق تونسی ها و آفریقاییان سیاه پوست به شب نشینی نشستیم، کسانی که آثار رضایت و اطمینان بر آنان هویدا بود و دیگر مانند شب نخست معاند و مخالف نبودند، بلکه خواستار توضیحات بیش تری بودند تا حقیقت را از نزدیک ترین راه ها دریابند.

ص:448

پس از آن نیز وداع و خداحافظی بود، و من احساس کردم که آنان بسیار نیازمند کسی هستند که شب را با آنان به گفت و گو بنشیند و آنچه را که برای آن ها مبهم نموده تبیین نماید، چراکه آنان بی گناهانی هستند که از روی غفلت دچار گمراهی شدند، از این رو من به آنان قول بازگشت دادم اگر خداوند متعال اراده فرماید.

صبح زود به اتفاق سه همراه خودم یعنی دو نفر عراقی و یک تونسی که چهار روز پیش به استقبال من آمده بودند به طرف فرودگاه به راه افتادم. ما در آن هنگام همدیگر را نمی شناختیم اما بحمد اللّه طی اقامتم با آنان بیش از برادرانی که از یک مادر زاده شده باشند صمیمی و برادر شده بودیم. به همین دلیل از آنان بسیار تشکر می کنم، به ویژه برادر بزرگوار عبداللّه النجفی که توجه و عنایت بسیاری به من مبذول داشت طوری که از بیان آن عاجزم.

سوار هواپیما به طرف استرالیا راه افتادم و آن خاطرات را با خود مرور می کردم و این که چگونه وارد بانکوک شدم در حالی که بیم ناک بودم و خودم را از وهابیان پنهان می داشتم، اما آنان به یک باره به دوستانی مبدل شدند که آرزو می کردند که در کنارشان اقامت کنم.

سبحان اللّه مقلّب القلوب، دیشب با من به شب نشینی نشسته بودند و وقتی که از آنان پوزش خواستم تا به هتل باز گردم و وسایلم را آماده کنم تا آماده مسافرت بشوم، نپذیرفتند و هر بار از من پانزده دقیقه وقت بیشتری تقاضا می کردند و تقاضای وقت بیشتر تا چهار بار ادامه یافت تا این که همراهانم به جای من از آنان عذرخواهی کردند و قول دادند که در آینده خیلی نزدیک کتاب های مرا در اختیارشان قرار دهند تا ولو با نامه نگاری، بحث را با من ادامه دهند.

ص:449

بارالها ای ذات پاک، سپاس از آن توست، تو را به نیکی سپاس می گویم و به نیکی شکر می کنم. سپاس و شکری که سزاوار نعمت های تو باشد و در شأن مزید عطا و احسان تو باشد و لایق و شایستۀ جلال و عظمت حضرتت باشد.

من در حالی از تونس خارج شدم که از تایلند بیم ناک بودم و اکنون با سرور و شادی از این کشور خارج می شوم و امید و ایمان سینه ام را سرشار می کند.

پس چه می شود اگر با برادرانم در لندن سید مجید خویی و سید محمد موسوی دربارۀ آن چه که در تایلند با آن روبرو شدم سخن بگویم، بی تردید آنان جهت دیدار از آن سرزمین که در آن عشق فراوان و ولای شدید و تقدیس و احترام قابل ملاحظه ای نسبت به اهل بیت علیهم السلام وجود دارد، خواهند شتافت.

ص:450

سفر به استرالیا

استرالیا قاره ای مستقل

مساحت: 7700000 کیلومتر مربع

جمعیت: 18/5 میلیون نفر

پایتخت: سیدنی

مرزهای آن:

قاره ای شناور در اقیانوس

از شمال شرقی: اقیانوس آرام

و از غرب: اقیانوس هند و نیز از جنوب

ص:451

ص:452

سفر به استرالیا

قارۀ استرالیا همچنان از من دور ماند و هر گاه باخبر می شدم که هواپیما بیست و هشت ساعت جهت رسیدن به آن جا در راه خواهد بود، باور نمی کردم که بتوانم آن سفر خسته کننده را به دلیل کمردردی که از آن رنج می بردم، تحمل کنم. اما اصرار انجمن های اسلامی در استرالیا از طریق فکس و تلفن عزمم را جزم کرد و به من نیرویی داد تا به این خطر تن بدهم و قدری از درد و خستگی که در بین راه متحمل می شدم برای من آسان کرد.

اما استرالیا در تونس سفارتی نداشت و هر گاه سعی می کردم که ویزایی بگیرم ضرورت سفر به مصر را به من گوشزد می کردند، زیرا دولت استرالیا سفارتی را در قاهره در اختیار کشورهای عربی قرار داده بود تا جهت تقاضای ویزا به آن مراجعه کنند.

من در کارم فرو ماندم چراکه مصر دور بود و من نیز با این کشور مشکل دیرینه ای داشتم که آن را در بخش سفر به مصر شرح دادم، لذا مایل نیستم که یک بار دیگر زندگی ام را به مخاطره بکشانم، از این رو از برادرانم در استرالیا پوزش خواستم.

اما برادر ابو حیدر المالکی همچنان با اقدامات و تلاش های متعدد خود به پیگیری مشکلم ادامه می داد تا این که موافقت دولت استرالیا را جهت ورود من به

ص:453

خاک این کشور کسب کرد، سپس با منزل من در تونس تماس گرفت و به او اطلاع دادند که من در آمریکا هستم و شمارۀ تلفن را در نیویورک به وی دادند، وی به تعقیب من از ایالتی به ایالت دیگر ادامه می داد تا این که مرا در لوس آنجلس در ایالت فلوریدا پیدا کرد.

و وقتی که مرا از اخذ ویزا جهت دیدار از استرالیا آگاه کرد و این که مشتاقانه انتظار دیدار مرا می کشند، آن گاه قرار گذاشتیم که آن را توسط فکس به سفارت استرالیا در لوس آنجلس ارسال نماید تا آن را با پاسپورت خودم پیوست کنم. من با سفارت استرالیا در آن جا تماس گرفتم، اما خانم کارمند از اعطای ویزا به من امتناع کرد و گفت که شما حتماً باید به مصر بازگردید، زیرا شما یک شهروند عرب هستید، من تقاضای ملاقات با کنسول را کردم و او نیز فوراً آمد. با او گفت و گو کردم و بعضی از مطبوعات آمریکایی را که دربارۀ من و بعضی از تألیفاتم که به زبان انگلیسی بود، مطالبی نوشته بودند، به او نشان دادم، آن گاه بود که پاسپورت مرا گرفت و روی آن جهت ورود به این کشور مهر زد که برای سه ماه و سفرهای متعدد اعتبار داشت.

من بسیار خوشحال شدم و خداوند متعال را شکر کردم که زحمتم را کم کرد و مرا از رفتن به مصر آسوده کرد، همچنین از برادر بزرگوارم ابو حیدر المالکی به خاطر تلاش هایی که مبذول داشت تشکر کردم و به وی قول موثق دادم که إن شاء اللّه در آیندۀ نزدیک نزد آنها بروم.

بلیط سفر من از تونس به رم و از آن جا به مقصد بانکوک پایتخت تایلند بود، جایی که چهار روز در آن جهت استراحت اقامت می کنم و سپس از آن جا به مقصد ملبورن پایتخت دوم استرالیا خواهم رفت.

ص:454

و در فرودگاه ملبورن نیز استقبالی که برادر ابو حیدر المالکی ترتیب داده بود از با شکوه ترین استقبال ها بود و پس از آن هم مرا به منزل خود برد.

طبق معمول و همان طور که خودم نیز به این وضعیت عادت داشتم، مکالمات تلفنی پیاپی و دعوت ها آغاز شد، اما من با ابو حیدر المالکی نشستم و به تنظیم یک برنامۀ کامل برای مدت پانزده روز که آن را در استرالیا خواهم گذراند، پرداختیم.

این برنامه به سه شهر بزرگ ملبورن، سپس پارت و بعد سیدنی محدود شد و برای هر شهر پنج روز با متوسط چهار برنامۀ شبانه برای هر شهر قرار دادیم.

یک باره متوجه شدیم که این برنامه های شبانه در اغلب اوقات تا طلوع سپیده به طول می انجامد، زیرا پس از سخنرانی جلسۀ گفت و گو و پرسش و پاسخ آغاز می شود. افزون بر این دعوت های جانبی دیگر نیز می باشند که جمع کثیری از جوانان در آنها حضور می یابند، همچنین جلسات ویژه خانم ها و نیز سفرهای داخلی که توسط هواپیما حداقل شش ساعت طول خواهد کشید و این بدین معنی است که من بهره ای از آسایش و راحتی نخواهم داشت.

در استرالیا تعداد بسیاری از اقلیت های عراقی، لبنانی، سوری و همچنین مسلمانان ترک، افغانی و مصری را مشاهده کردم.

برادر ابو حیدر المالکی مرا با عنایت فراوان خود در برگرفت و با تمام تلاش خود در جهت تأمین اسباب راحتی من برآمد، همچنین وقت خود را در اختیار من قرار داد تا مرا با آثار و اماکن مهم شهر بزرگ ملبورن آشنا سازد. من در مسجد رسول اعظم دو بار و در حسینیه نیز دو بار سخنرانی کردم و در مرکز اسلامی علویان نیز سخنرانی دیگری ایراد کردم، خوب است که در این جا بعضی از ملاحظات مهمی را که توجه مرا جلب کرد، بنویسم و با تمام تلاش در جهت نزدیک

ص:455

کردن آرا و دیدگاه های متفاوت برآمدم.

اقلیت های عراقی که پس از جنگ خلیج فارس مهاجرت کردند و اغلبشان از اردوگاه های رفحا می باشند، همۀ عادات و آداب و رسوم عراقی را همراه خود به استرالیا منتقل کردند. تاریخ بعضی از این آداب و رسوم به قرون وسطی باز می گردد بدین ترتیب که یک مرد عراقی به عنوان مثال هنوز قیمومیت مطلقه و گاهی افراط آمیز خود را حفظ می کند. بنابراین یک زن عراقی از منزل خارج نمی شود و حجاب او این است که نه او مردی را ببیند و نه مردی او را ببیند و فرزندان نیز با مراقبت والدین احاطه شده اند. و با توجه به این که یک خانوادۀ مهاجر عراقی خویشان و بستگان خود را در عراق ترک گفته است از این رو در عزلتی کامل زندگی می کند گویی که در یک زندان نفس گیر هستند.

حتی مردان نیز در این جو تیره و تار زندگی می کنند، از این رو اغلب آنان با تلخی و حسرت و درد و اندوه و گریه زندگی می کنند و گریزگاهی نیز پیدا نمی کردند مگر در گوش دادن به تعزیه خوانی امام حسین لذا یک جوان عراقی هرگاه از جایی به جایی می رفتم مرا همراهی می کرد و با من مزاح می کرد و می گفت:

ما جز گریه چیزی نمی دانیم، در عاشورا گریه می کنیم، در ماه رمضان گریه می کنیم، در اعیاد گریه می کنیم، در جشن ها و شادی ها گریه می کنیم و در بقیۀ سال نیز گریه می کنیم، با گریه غذا می خوریم، با گریه می خوابیم، و حتی اگر خندیدیم در واقع گریه می کنیم. این حقیقت دردناکی است که یک مهاجر عراقی آن را تجربه می کند، چه در آمریکا، چه در لندن، چه در استرالیا و چه در کانادا، علاوه بر همۀ این ها آنان تراژدی ها، جنایات و جنگ های ویرانگری را که حزب بعث عراق به ویژه پس از روی کار آمدن صدام مرتکب شده است را با خود همراه دارند. بنابراین

ص:456

اکنون برای حجاج بن یوسف طلب آمرزش می کنند، زیرا در آنچه که تاریخ دربارۀ اعمال شنیع و بی رحمانۀ او حکایت می کند، چیزی مانند آن چه که در عهد صدام مشاهده کرده اند، نشنیده اند.

و چه بسا هم کسی که آنان را سرزنش می کند هزار و یک عذر و بهانه برای آنان جست و جو کند.

اما اقلیت لبنانی با قناعت و عفت زندگی می کنند و با محیطها و شرایط مختلف خو گرفته و همساز می شوند و با هر بادی که می وزد نیز همسو می شوند. اسلام در نظر آنان پیشرفت است، تحول است و زندگی است با تمام معانی آن، اما آنان دغدغۀ مقاومت در برابر رژیم صهیونیستی را با خود منتقل می کنند، همان طور که دغدغۀ نزاع ها و کشمکش های سیاسی و حزبی را که نیز طی آنها شیخ شمس الدین و سید فضل اللّه با یکدیگر رقابت می کنند با خود به آن جا منتقل می کنند، و یا نزاع های اعتقادی را که سید جعفر مرتضی در مقابله با منکران و تکذیب کنندگان مسأله شکسته شدن پهلوی حضرت فاطمه زهرا سلام اللّه علیها مطرح می کند.

بدین ترتیب اگر با لبنانی ها در نشست های شبانه حضور یابم، نخستین پرسشی که بر من مطرح می شود این است که نظر شما دربارۀ شکسته شدن پهلوی حضرت فاطمه چیست؟ و طبیعتاً حاضران به دو گروه تقسیم می شوند، گروهی مؤید و گروهی نیز معارض.

و شما نیز اگر در مجلسی نشستید که تمام سخنان آن درباره صدام است، بدانید که آنان عراقی هستند، و اگر در مجلسی نشستید که تمام سخنان آن دربارۀ فضل اللّه و شمس الدین است، بدانید که آنان لبنانی هستند.

بنابراین به هیچ شهری در استرالیا نرفتم مگر این که همین اختلافات و همین

ص:457

موضوعات و اتهامات را از طرفین دیدم، تا آن جا که بر مذهب تشیع بیم ناک شدم و از خداوند متعال مسألت کردم که این بلا را به خوشی و سلامتی تمام کند و دل های همه را که از عشق اهل بیت علیهم السلام می تپد به یکدیگر پیوند دهد و شر توطئه هایی را که هدف آنها ایجاد اختلاف و تفرقه میان آنهاست از آنان دور نماید.

اما اقلیت سوری ها از جمله علویان در امنیت و آرامش به سر می برند و هم پا با اسلام متمدن حرکت می کنند و سعی می کنند که آن چه را که روزگار تباه کرده است اصلاح نمایند. همان طور که در جهت دفع اتهامات و شبهاتی عمل می کنند که به آنان نسبت داده می شود و به بعضی از فتواهای ظالمانه ای که در این قرن، در دوران آزادی و دموکراسی مباح می دانند، پاسخ می دهند.

اما من با همۀ آنان زندگی کردم و شریک همۀ دغدغه هایشان شدم، زیرا من یکی از آنان شدم، آنچه که آنان را خوشحال می کرد مرا نیز خوشحال می کرد و آنچه که آنان را ناراحت می کرد مرا نیز ناراحت می کرد، با تمام تلاشم سعی کردم که از دغدغه ها و نگرانی هایشان بکاهم و در جهت اتحاد و یگانگی آنان هر آن چه را که می توانم اصلاح نمایم.

کما این که به اتفاق برادر ارجمندم ابو حیدر المالکی به مسجد بزرگی که متعلق به برادران اهل سنت بود رفتم و در آن جا نماز خواندیم، اما امام جماعت مصری آنان در سطح بالایی از علم و معرفت بود و به اهل بیت نیز بسیار علاقه مند، بدین ترتیب به من اجازه داد که سخنرانی کنم و خود نیز ترجمۀ آن را به زبان انگلیسی به عهده گرفت، پس از سخنرانی گفت و گویی انجام شد که چند تن از فرهیختگان مصری و افغانی را در بر گرفت.

اما مصریان، من جز گوش های شنوا و دل های بیدار از آنان ندیدم، شاید آنها به

ص:458

امام جماعتشان اطمینان پیدا کرده بودند که سخنان مرا دقیقاً ترجمه می کرد و در عین حال نیز ابراز خرسندی می نمود.

و اما افغانی ها در امور مسلّم و مورد اتفاق نیز که بخاری و مسلم ارائه داده اند مخالفت می کردند، پس از مسجد خارج شدند و حتی یک نفر از آنان نسبت به آنچه می گفتم متقاعد نشد به همین دلیل فهمیدم، همان طور که حاضران نیز فهمیدند، آنان آشوبگر هستند و اگر امام جماعت با ما نبود اذیت و آزاری از آنان حاصل می شد.

یک شب پس از ایراد سخنرانی به منزل یکی از برادران اهل سنت که حقیقت برای آنان در حال آشکار شدن بود، دعوت شدیم، به این امید که جهت شناخت حقیقت باب یک گفت و گوی سازنده را باز کنیم.

وقتی به منزل رسیدیم، با جمع کثیری از مردان و زنان مواجه شدم، مردان در یک سالن بزرگ و زنان نیز در سالن مجاور بودند، من به حاضران که جهت سلم و خوش آمدگویی از جا برنخاسته بودند خیره شدم. یک باره متوجه شدم که چهار تن از افغانی های سلفی هستند که مجموعه ای از کتاب ها را با خود دارند از جمله کتابم اهل سنت واقعی که به زبان انگلیسی ترجمه شده بود و کتاب از آگاهان بپرسید. در نگاهشان شرارتی دیدم که آن را پنهان می کردند و بر چهره هایشان آثار خشم دیده می شد و گاه به گاه نیز لبخندی سرد که با آن به دوستان خود خوش آمد می گفتند و بعد دوباره ناراحت و عصبی می شدند.

با خود گفتم: خدایا شر این ها را از من کم کن و مکرشان را دفع کن. به نظر می رسید که دو تن از آنان روزی که در مسجد حضور یافتم در آن جا حضور داشتند و حالا آنان دو تن دیگر را به کمک طلبیده اند. و به قصد آشوبگری به این جا آمده اند، اما من از بحث علمی ترسی ندارم و چیزی را که از آن بیم ناک هستم بحث

ص:459

با جاهلانی است که بی هدف و بدون علم و آگاهی و بدون استدلال منطقی بحث و جدل می کنند.

به هر حال من به آنان سلام کردم و سخن را با یک آیۀ قرآنی آغاز کردم «فَبَشِّرْ عِبادِ * اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذِینَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ».1 آن گاه گفتم: ما با یکدیگر برادریم به دلیل فرمایش خداوند متعال که می فرماید: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»2 شاید از حیث رأی و نظر با هم اختلاف داشته باشیم، اما این اختلاف محبت و احترام ما را نسبت به یکدیگر از بین نمی برد مادامی که در پی حقیقت هستیم و مادامی که در همۀ این ها رضا و خشنودی خداوند را می خواهیم.

سپس سخنان مختصری بیان کردم و در آن فضایل و ویژگی های اهل بیت علیهم السلام و وجوب اقتدا به ایشان را معرفی کردم و برای این منظور دلایلی از زبان قرآن و سنت ارائه دادم، آن گاه همگان را به تمسک به ثقلین، کتاب خدا و عترت پاک رسالت دعوت نمودم و سخنانم را با این جمله پایان دادم که خداوند ما را به سوی آنچه که خیر و صلاح را شامل می شود هدایت فرماید و حق را به ما حق بنمایاند و پیروی از آن را به ما ارزانی نماید و باطل را به ما باطل بنمایاند و دوری از آن را به ما ارزانی دارد. پس از آن نوبت پرسش و پاسخ رسید، اما افغانی ها به دیگران فرصت ندادند بلکه فوراً وارد بحث شدند در حالی که از آتش خشم می سوختند، ارشد آن ها همان کسی بود که محاسنش روی سینه اش افتاده بود لب به سخن گشود و شروع به انتقاد از من کرد، مبنی بر این که من به صحابۀ پیامبر حمله می کنم و به

ص:460

آنان اهانت می کنم و به ایشان احترام نمی گذارم.

من ادعای او را رد کردم و گفتم: من بحمد اللّه از امیرالمؤمنین علی علیه السلام این سخن او را آموختم که می فرماید: «از ناسزاگویان و نفرین کنندگان نباشید، اما بگویید از جمله اعمال آنان چنین و چنان بود تا در مقام ارائه دلیل و حجت مؤثرتر باشید »(1).بنابراین اگر مقصود شما از دشنام و ناسزا بیان آن چیزهایی است که انجام داده اند، در این صورت من تنها چیزهایی را بیان کردم که بخاری و مسلم بیان کرده اند و اگر این کار دشنام و ناسزاست پس چرا بخاری و مسلم انجام داده اند و دیگر هم مرا سرزنش نکنید.

جواب داد: خیر، شما در کتاب خود می گویید که آقا عمر الاغی است که روی چهار پا راه می رود و مسلم و بخاری چنین چیزی را نگفته اند و فقط شما این را گفته اید، او با خشم و عصبانیت شدید سخن می گفت و به کتاب من که در دستش بود اشاره می کرد و می گفت: این هم دلیل که کتاب شماست.

سخنان او در بعضی از سنی های حاضر مؤثر افتاد و همهمه و سر و صدا از این جا و آن جا شروع شد در حالی که او کتاب را به چپ و راست تکان می داد و می گفت: بفرمایید خودتان بخوانید تا از دروغ او آگاه شوید.

ترسیدم که مبادا بعضی از مترجمین متن کتاب را از پیش خود تحریف کرده باشند، لذا از دکتر مصری که در زبان انگلیسی مهارت داشت تقاضا کردم که جهت بررسی این ادعا خودش متن را بخواند.

وی نیز کتاب را گرفت، سپس ترجمه را خواند و گفت: خیر، نمی گوید که آقا

ص:461


1- (1) . قال علیه السلام: «لا تکونوا سبّابین ولا لعانین ولکن قولوا کان من فعلهم کذا وکذا لتکونوا أبلغ فی الحجّة».

عمر الاغ است، بلکه متن می گوید: حیوان. مرد افغانی از سخن او خوشحال شد، گویی که پیروزی مهمی به دست آورده بود، من از این سخن تعجب کردم زیرا من در طول زندگی ام دربارۀ عمر ننوشته ام که او حیوان یا الاغ است و گمان کردم که این کتاب یک نسخۀ تقلبی است، لذا از فتنه و آشوب ترسیدم و بر خود بیم ناک شدم زیرا افغانی ها به وسیلۀ قتل من به خداوند تقرب می جستند به زعم این که من از سلمان رشدی نیز برای اسلام خطرناک تر هستم.

به حاضران گفتم: آیا نزد یکی از شما این کتاب به زبان عربی یافت می شود؟ اما کسی جواب نداد، فریاد و سر و صدا بلندتر شد حتی در سالن ویژه زنان نیز سر و صداها بیشتر شده بود، در درون احساس دلهره کردم و از خداوند بحق محمد و آل محمد خواستم که مرا نجات داده و یاری ام دهد.

همچنان که حاضران در آشوب و همهمه بودند و همراهان شیعۀ من از من دفاع می کردند و اتهامات را رد می کردند، مشاجره میان آنان و چهار افغانی شدت گرفت و بعضی از اهل سنت ساکت ماندند و نه دفاع می کردند و نه اهانتی می کردند.

یکی از حاضران لب به سخن گشود و گفت: متن کتاب انگلیسی می گوید چهار پا و از آقا عمر بن خطاب یاد نمی کند، بلکه می گوید: عمار گویی یک چهارپاست.

در یک آن به ذهنم رسید و موضوع را به یاد آوردم و به دکتر مصری گفتم: از شما تقاضا دارم که کتاب را از ایشان بگیرید و در این باره تحقیق کنید که به گمانم این مسأله به تیمم تعلق داشته باشد؟

سپس متن را خواند و گفت: بله شما در این جا دربارۀ تیمم صحبت کرده اید.

گفتم: خدا را شکر حقیقت روشن شد، چرا که من فقط چیزی را گفتم که بخاری گفته بود، که روایت کرده بود که مردی در ایام خلافت عمر بن خطاب نزد وی آمد و

ص:462

گفت: یا امیرالمؤمنین من جنب شده ام و آبی هم نیافتم چه کنم؟

پس عمر به او گفت: نماز نخوان و آقا عمار بن یاسر که آن جا نشسته بود گفت:

ای امیرالمؤمنین آیا به یاد دارید که من و شما در نهان جنب شدیم و پس از آن آب نیافتیم، شما نماز نخواندید اما من روی زمین غلطیدم همان طور که یک چهارپا می غلطد.

دکتر مصری حکایت را از ابتدا خواند و بعد با لبخندی رو به مرد افغانی کرد و گفت: شما روی ویل للمصلّین توقف کردید، کلمۀ چهارپا را دیدید و همان جا ایستادید و تصور کردید که در مورد آقا عمر است.

اما مرد افغانی از این حرف قانع نشد و او و همراهانش به بحث و مشاجره پرداختند و سر و صدای بیشتری به راه انداختند تا این که بعضی از افراد شیعه که به زور آنان را از منزل بیرون کنند نزاع شدت گرفت و صاحب خانه نزد من آمد و از من عذرخواهی کرد. به او گفتم: شما مرا به این جا دعوت کردید و شما هم ما را از دست این حقه بازان که به این جا آمده اند تا مجلس ما را بر هم بزنند باید رها کنید.

زیرا از هدایت بعضی از اهل سنت راضی نیستند و برایشان ناخوشایند است و ترسیدند که بقیه نیز در این مجلس شبانه به تشیع روی بیاورند، لذا با سوء نیت و به قصد آشوب به این جا آمدند، صاحب خانه از آنان خواست که آن جا را ترک کنند اما آنان نپذیرفتند و سر و صدایشان بلند شد. ابو حیدر اعوذ باللّه گفت و آهسته زیر گوشم زمزمه کرد: آنها منتظرند تا یک نفر از ما آنها را مورد ضرب و جرح قرار دهد تا پلیس را علیه ما خبر کنند و همۀ ما به زندان برویم.

گفتم: لا حول و لا قوة إلّاباللّه ببینید که چگونه در این مخمصه افتادیم.

جواب داد: فکر نمی کردم که آنها این جا باشند اگر این را می دانستم، اجازه

ص:463

نمی دادم به این خانه وارد شوید.

و آن چه که کار را خراب تر کرد این بود که در میان حاضران یک مرد استرالیایی و پسر بیست ساله اش که بر اثر کتاب های من شیعه شده بودند، بسیار مایل بودند که افغانی ها را بزنند و آنها را از آن جا به زور بیرون کنند، تا این چنین فضایی مناسب برای بقیۀ حاضران آماده شود. من آهسته به ابو حیدر المالکی گفتم:

بیایید با هم از این جا برویم پیش از این که عده ای کشته شوند، زیرا من افغانی ها را می شناسم.

ما از هرج و مرج این جماعت که دست از نزاع و ستیزه بر نداشته بودند استفاده کردیم و از آن جا خارج شدیم، همین که خارج شدیم سوار خودرو شدیم و ابو حیدر با صدای بلند دوستانش را صدا زد و گفت: بیایید نزد خودم و در منزل ادامۀ جلسه را داشته باشیم.

باور نمی کردم که به منزل ابو حیدر رسیده باشم، لذا وارد شدم و گفت: الحمد للّه «وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللّهُ وَ اللّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ».1

پس از آن به شهر پارت سفر کردم که با هواپیما پنج ساعت با ملبورن فاصله داشت و بین این دو شهر سه ساعت فاصلۀ زمانی بود. در آن جا استقبال بزرگی انجام شد و عراقی ها با تعداد بسیار زیادی به فرودگاه آمده بودند و بعضی از آنان پلاکاردهایی با خود داشتند که روی آن ها عبارت های خوش آمدگویی و عشق و وفاداری نوشته شده بود. خوش آمدگویی و به آغوش کشیدن ما در فرودگاه یک ساعت تمام به طول انجامید، عراقی ها شوق و علاقۀ بیشتری نسبت به دیگران داشتند و این چیزی بود که در همۀ سفرهایم ملاحظه کردم؛ زیرا مانند آنان در عشق

ص:464

و اخلاص و ولاء نسبت به اهل بیت و شیعیانشان ندیدم، به ویژه به من که محبت خاصی نزد آنان دارم، که گاهی آن را این گونه تفسیر می کنم که من یکی از آنان و عراقی الأصل هستم و نیاکانم از سماوه هستند.

حاج عقیل و برادرانش ابو سامی و ابو عماد از بهترین افراد بودند، آنان مرا در تمام تحرکاتم همراهی می کردند در حالی که باور نمی کردند که دکتر تیجانی نزد آنها بیاید، چراکه آن طور که می گویند این نعمت بزرگی است که خداوند بر آنها منت نهاد و به آنها بخشید، زیرا مرا از طریق کتاب هایم می شناختند که وارد اردوگاه هایشان در رفحا شد و در آن ها سرگرمی و تسلی خاطری برای خود یافتند و قدری از درد و رنج روحی آنان را کاستم، آنان حتی این کتاب ها را با دست می نوشتند و آنها را از خانواده ای به خانوادۀ دیگر دست به دست می گرداندند و آرزوی دیدار مرا می کردند و در هر نمازی برایم دعا می کردند، این مطلبی است که بسیار گفته می شد و اغلب عراقی هایی که پس از جنگ خلیج فارس و انقلاب مردمی عراق آن محنت و گرفتاری را در اردوگاه رفحا تجربه کرده بودند برای من بازگو کردند.

من سخنرانی های بسیاری ایراد کردم و با جوانان در برنامه های شبانۀ بسیاری دیدار کردم، روزهای شیرینی بود که دل های صمیمی و دوست دار اهل بیت را به یکدیگر پیوند داد.

من با اندوه و تأسف از این که از آنان جدا می شدم آنان را ترک گفتم. تالار فرودگاه مملو از بدرقه کنندگان شده بود که به امید دیدار نزدیک در نجف اشرف و کربلا و کاظمین با من خدا حافظی می کردند.

پس از یک سفر طولانی که هفت ساعت به طول انجامید به «سیدنی» رسیدیم،

ص:465

زیرا هواپیما پیش از پرواز به سوی «سیدنی» پایتخت در فرودگاه ملبورن به زمین می نشست.

در آن جا با جمعی از عراقی ها و لبنانی ها و دوستان و علاقه مندان ملاقات کردم و مرا تحت حفاظت شدید به یک منزل دور دست بردند و افراد دیگری نیز مسئول حفاظت از منزل بودند.

وقتی با سید هاشم نصر اللّه که از آمدن من خوشحال شده بود، تماس گرفتم به من فهماند که اوضاع نزد آنها ناامن است و این که وهابیان زیادی در پایتخت حضور دارند، همچنین به من اطلاع داد که شیعیان نیز به گروه هایی که پیشتر گفته بودم، تقسیم شده اند و هشدار داد که به هیچ سمت و سویی کشیده نشوم و فریب هیچ گرایشی را نخورم.

از نصیحت های ارزشمند او تشکر کردم و گفتم که من بحمد اللّه همیشه بی طرف خواهم بود و جز به اهل بیت علیهم السلام وابسته نخواهم شد و مایل نیستم که وارد نزاع ها و مشکلات شما بشوم و یا توجه به این که من از سفر و فعالیت زیادی که در ملبورن و پارت انجام داده ام، خسته هستم از شما تقاضا دارم که مرا در سیدنی به زحمت نیندازید.

سید گفت: ما در خدمت شما هستیم و هر چه امر کنید انجام می شود. من از وی به خاطر احساساتش و نیز امکاناتی را که برای راحتی من فراهم کرده بود، تشکر کردم، من تنها به ایراد یک سخنرانی در حسینیۀ حضرت زهرا علیها السلام که سید هاشم نصر اللّه آن را اداره می کرد، اکتفا کردم و از همۀ مؤسسات و مسئولان که آمده بودند تا با من سلام و دیداری داشته باشند و از من بخواهند که جهت دیدارشان و ایراد سخنرانی نزد آنان وقتی را تعیین کنم، تقاضا کردم که همگی به حسینیۀ حضرت

ص:466

زهرا علیها السلام بیایند و از آنان عذرخواهی کردم و آنان نیز پذیرفتند.

همچنین بعضی از روزنامه نگاران مطبوعات عربی با من تماس گرفتند، اما من از هر گونه مصاحبه امتناع ورزیدم و از آنان نیز عذرخواهی کردم. من پس از سخنان سید هاشم نصراللّه سخنرانی کردم و این برنامۀ شبانه تا طلوع سپیده ادامه یافت، ما در منزل شب های خوب و سودمندی را می گذراندیم و هیئت ها گروه گروه جهت آشنایی با من می آمدند. من از استرالیا بازگشتم در حالی که 9 عدد نوار ویدئو از تمام سخنرانی هایی که در آن جا ایراد شده بود، همراه داشتم.

و الحمد للّه ربّ العالمین.

ص:467

ص:468

سفر به آمریکا

آمریکا

مساحت: 9/364/000 کیلومتر مربع

جمعیت: 280 میلیون نفر

پایتخت: واشنگتن

مرزهای آن:

از شرق: اقیانوس اطلس

از غرب: اقیانوس آرام

از شمال: کانادا

از جنوب: آمریکای جنوبی و مکزیک

ص:469

ص:470

سفر به آمریکا

همان طور که پیشتر گفتم من در کنفرانس های اسلامی بسیاری در ایالات متحده شرکت کردم چراکه بیش از ده بار به آن جا سفر کردم، بعضی از این مسافرت ها بنا به دعوت مجمع اسلامی شیخ عبداللطیف برّی و بعضی با دعوت ابو حیدر بحر العلوم از انجمن عراقیان خارج از کشور انجام شد. همچنین از طرف انجمن امام صادق علیه السلام که برادر ارجمند زین الشریف آن را اداره می کند و بقیۀ این سفرها بنا به دعوت گروه اسلامی در آمریکا و کانادا انجام شد که هر سال یک کنفرانس سالانه برگزار می کنند و طی آن یکی از مشکلات مطرح شده را که مسلمانان با آن مواجه هستند بررسی می کنند.

طی رفت و آمدهایم به آمریکا با یک خانم فاضل مصری آشنا شدم که بانویی بود در غایت بینش و معرفت، وی در جهت تعلیم و آموزش زن مسلمان در شهر دیترویت در ایالت میشیگان فعالیت می کرد و نام ا و خانم مِروَد(1) می باشد. شرایط سخت او را وادار کرد تا از قدس در فلسطین اشغالی به امریکا مهاجرت نماید، جایی که دخترش تحصیل می کند و گاه به گاه نیز به قدس می رود، جایی که همسرش اقامت می کند.

این بانوی بزرگوار پس از مطالعۀ کتاب آن گاه هدایت شدم مستبصر شده و

ص:471


1- (1) . نامی ترکی از تأثیرات فرهنگی اجتماعی عهد عثمانی بر مصر.

هدایت یافت و به یک مبلغ شیعه مبدل شد، هر جا که می بود یا می رفت و سفرها و مباحثاتی با بعضی از علما و دانشمندان الأزهر در مصر و فلسطین دارد. من هر گاه به شهر دیترویت می رفتم در منزل برادر بزرگوار موسی قدوح دبیر کل مجمع اسلامی با ایشان ملاقات می کردم. و در واقع خود ایشان روزی مرا به شهر سان فرانسیسکو دعوت نمود و در آن جا مرا با یک امام جماعت مصری که امامت جماعت مسلمانان آن شهر را بر عهده داشت، معرفی نمود و خود ایشان بود که آن دیدار و آن سخنرانی را که در آخرین کتابم بنام اهل بیت کلید مشکلها آن را آورده ام ترتیب داده بود، سخنرانی که در پی آن تنی چند از جوانان مسلمان هدایت یافتند.

روزی ایشان را ملاقات کردم و فعالیت وی را مشاهد کردم و از بعضی از درس هایی که روی نوارهای ویدئو ضبط می کرد لذت بردم، آن گاه بین ما دربارۀ تفسیر قرآن سخن به میان آمد، علومی که این زن دارا بود مورد توجه من قرار گرفت و گفتم: آرزوی من این است که در هر منطقه ای زنی چون شما باشد، زیرا نقش زن در جامعه اگر نگوییم که مهم تر از نقش مرد است، کمتر از آن نیست.

خانم مروَد پاسخ داد: این بار نامه ای برای شما آورده ام که سراسر نقد و اعتراض نسبت به کتاب شما آن گاه هدایت شدم می باشد، زیرا من در آن جا با یکی از پزشکان که از مسلمانان کارگزار و فعال در قدس می باشد ملاقات کردم و این کتاب شما را به او اهدا کردم و تقاضا کردم که آن را بطور کامل مطالعه کرده و به آن پاسخ دهد، من امیدوار بودم که وی به راه حق هدایت یابد زیرا فردی بسیار مهربان و بزرگوار بود، وی کتاب را خواند و نامه ای برای من آورد، از شما تقاضا دارم که آن را بپذیرید، من می دانم که سعۀ صدر شما بیش از این است و این که شما انتقاد و

ص:472

اعتراض را می توانید بپذیرید و در سخنرانی های بسیاری از شما شنیدم که می توانید بیش از این را تحمل کنید، بنابراین اگر وقت کافی داشته باشید امیدوارم که به نامۀ ایشان پاسخ دهید زیرا من به وی قول دادم که آن را به دست شما برسانم.

نامه ای را که از طریق وی از طرف دکتر محمد موسی بامیه برای من نوشته شده بود به من داد، این نامه شامل پنج صفحه بود، آن را به طور کامل خواندم و سپس به خانم مرود قول دادم که پس از این که به پاریس بازگشتم، پاسخ آن را به نشانی ایشان بفرستم تا به نوبۀ خود هنگام بازگشتش به قدس آن را نزد دکتر مذکور ببرد.

بدین ترتیب یک روز و یک شب کامل نشستم و این نامه را که شایسته دیدم آن را در این بخش بیاورم، نوشتم؛ نامه ای که آن را از بین موضوعات متعدد به خاطر در برداشتن فوایدی که برای شیعه و اهل سنت بطور یکسان اهمیت دارد، برگزیدم.

زیرا اغلب اعتراضات و پرسش هایی که از طریق نامه نگاری یا تماس های مستقیم طی گفت و گوها از من می شود همۀ آنها از حد این مسائل و اشکالات تجاوز نمی کند، شاید که مسلمانان از آنها استفاده نمایند، زیرا از طریق این بانوی بزرگوار خانم مرود شنیدم که پزشک مذکور وقتی که پاسخ نامۀ خود را خوانده بحمد اللّه هدایت یافت.

بنابراین نامه و پاسخ آن را برای خوانندگان گرامی و اندیشمندان آزاد، منتشر می کنم و هر کس دیگری نیز می تواند به پاسخ داده شده به این نامه در صورتی که نقص یا ایرادی در آن دید، پاسخ بدهد و پس از آن هم سعی می کنیم به او پاسخ دهیم تا این که حقیقت برای هر کسی که چشم دارد و می بیند متجلی شود، چرا که «ضایع نشود حقی که مدعی باشد پی اش».(1)

ص:473


1- (1) .ما ضاع حق ورائه مُطالِب. (ضرب المثل).

بسم اللّه الرحمن الرحیم والصلاة والسلام علی أشرف الأنبیاء والمرسلین سیدنا ومولانا محمد وعلی آله الطیبین الطاهرین.

به برادر ارجمند و طبیب مؤمن دکتر محمد موسی بامیة.

خداوند در گشایش بصیرتشان به سوی حق یار و یاورشان باشد.

السلام علیکم و رحمة اللّه تعالی وبرکاته و بعد، این جانب نامۀ شما را و یا بگویید تفسیر شما را که پس از مطالعۀ کتابم آن گاه هدایت شدم، به من ارائه دادید، مطالعه کردم. من از شما سپاس گزارم که وقت ارزشمند خود را گذاشتید و قدری از توجه و عنایت خودتان را به کتاب این جانب مبذول داشتید و این از اخلاق شایستۀ شماست، بنابراین از خداوند متعال مسألت دارم که توفیق آنچه را که خیر دنیا و آخرت در آن است به ما ارزانی دارد مادامی که در جست و جوی حقیقت هستیم.

جناب دکتر اجازه بدهید که به اعتراضات شما آن گونه که بر خود لازم می دانم، پاسخ بدهم، بسا که در این امر توضیحی باشد دربارۀ آنچه که فهم آن برای شما مشکل نمود. از باب: «فَذَکِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّکْری»، 1 «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ»2 و پس از آن هم می توانید نظر خودتان را داشته باشید، چراکه من به نظرتان احترام می گذارم، اگر چه علیه من باشد. در نامۀ شما آمده است:

«اولاً عنوان کتاب آن گاه هدایت شدم اشتباه است چراکه هدایت در واقع بازگشت به سوی صراط مستقیم است به سوی ایمان منحصر به خداوند است و اسلام ربطی به آن ندارد، بلکه به عکس هدایت همان ایمان به خداست. «وَ ما

ص:474

خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ»1 هدایت این است.

بنابراین اگر مقصود کتاب از عبارت «آن گاه هدایت شدم»، این باشد که ایمان دارد به این که علی نسبت به خلافت سزاوارتر است در این صورت این هدایت نیست، بلکه پیروی از یک دیدگاه است و نه تکفیر کسی که به آن ایمان ندارد».

پاسخ: از شما تقاضا دارم جناب دکتر که با تدبّر فرمودۀ خداوند متعال را در سورۀ طه آیۀ 82 بخوانید: «وَ إِنِّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی»2

تا دریابید که ایمان منحصر به خداوند در این آیه مقصود نیست، چراکه پیش از کلمۀ هدایت آمده است: «وآمن» که همان ایمان منحصر به خداوند است. سپس افزود «وعمل صالحاً» پس دلالت دارد بر این که ایمان بدون عمل صالح به تنهایی کافی نیست، سپس افزود «ثمّ اهتدی» پس دلالت دارد بر این که خداوند عمل صالح را نمی پذیرد مگر این که صاحب این عمل به سوی صراط مستقیم هدایت یافته باشد و این همانند فرمایش اوست که: «إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا»3 پس سخن آنان یعنی «ربّنا اللّه» که همان ایمان مطلق به خداوند است کافی نیست، مگر این که استقامت کنند و استقامت را نیز خداوند نمی پذیرد مگر این که بر صراط مستقیم او باشد که خود او ترسیم نموده است.

ص:475

به همین دلایل است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و همۀ صحابه رضوان اللّه علیهم و همۀ مسلمانان پس از آنها در هر روز به دفعات در نماز می گویند: «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» و آنان بی تردید مطلقاً به خداوند ایمان دارند و جز او را نمی پرستند و با این وجود در تکاپویند و هدایت به سوی صراط مستقیم را می طلبند.

بنابراین منظور من از عنوان کتاب آن گاه هدایت شدم، این نیست که من معتقدم به این که علی نسبت به خلافت سزاوارتر است، بلکه منظور من این بود که من به سوی صراط مستقیم خداوند هدایت یافتم که آن را برای بندگان مؤمنش از طریق قرآن و سنت مطهره ترسیم نموده است، اما این صراط مستقیم میان راه ها و مذاهب مختلف که ستم پیشگان آن ها را پدید آورده اند، گم شد، و این چنین هر حزب و گروهی با آنچه که در دست داشتند خرسند و شادمان شدند.

بنابراین مسأله به ایمان به این که علی علیه السلام نسبت به خلافت سزاوارتر است مربوط نمی شود به قدری که این مسأله تحریف متون صریح قرآن و سنت و جایگزین کردن شریعت خداوند با اجتهادات بشر در تمام احکام آن از عبادی و معاملاتی می باشد، لذا من یقین دارم که خلافت به خاک سپرده شد و تعجب من در مورد امری که به گذشته پیوسته و گفتن این که علی نسبت به خلافت سزاوارتر است یا ابوبکر سودی نمی بخشد، بلکه باید خداوند متعال را بپرستیم و با همۀ عبادات و معاملاتی که بر ما فرض نموده به او تقرب بجوییم و همۀ تحریفات و تأویل و تفسیرهایی که در اسلام ایجاد شده است را رد کنیم چراکه این امر بر هر مسلمانی واجب است و جهل جاهل موجب عفو او نمی شود.

سپس در نامۀ شما آمده است: «متأسفانه دیدگاه نویسندۀ کتاب مانند وکیل مدافعی است که در هر موضوعی ناسزا می گوید زیرا متهم بی گناهی ندارد، بلکه هر متهم پیش رویش گناهکار است، این نویسنده اقدام به اهانت و ناسزا

ص:476

گفتن و شک و تردید نسبت به هر شخصی نموده است که با رسول خدا صلی الله علیه و آله زندگی کرده و مستقیماً قرآن را شنیده است مگر علی که تنها مورد استثناست».

پاسخ: جناب دکتر از شما تقاضا دارم که اگر قضاوت می کنید منصف باشید و فقط کافی است که به صفحۀ 219 کتاب آن گاه هدایت شدم مراجعه کنید تا بدانید که من نسبت به هر شخصی که با پیامبر زندگی کرده است نه اهانت کرده ام و نه ناسزا گفته ام و نه شک و تردید روا داشته ام مگر علی که تنها مورد استثناست، همان طور که بر حسب تصورتان ادعا نمودید. خداوند شما را ببخشد. من آنچه را که در آن جا گفته بودم دقیقاً به شما یادآوری می کنم: «من اصحابی که به قهقرا بازگشتند امثال معاویه و عمرو بن عاص و مغیرة بن شعبه و ابوهریره و عکرمه و کعب الأحبار و دیگران با صحابۀ سپاسگزار که عهد و پیمان رسول خدا را نقض نکردند امثال عمار بن یاسر و سلمان فارسی و ابوذر غفاری و مقداد بن اسود و خزیمة بن ثابت ذی شهادتین و ابی بن کعب و دیگران جایگزین نمودم».

همان گونه که می بینید جناب دکتر من شش تن از صحابۀ رو به قهقرا و شش تن از صحابۀ سپاسگزار را نام برده ام و گفتم که آنان پیمان رسول خدا را نقض نکردند و این بنابر آن چیزهایی است که مورخان در کتاب های خود ثبت کرده اند، بنابراین این ادعای شما باطل است، خداوند شما را ببخشاید.

شما گفته اید: «اگر این مطلب درست باشد و حال آن که آنان خود نزول قرآن را مستقیماً درک کرده اند و آنچه را که وحی القا نموده مستقیماً از زبان پیامبر شنیده اند و این چیزی است که عمیق ترین اثر را بر جای می گذارد و دل های متحجر را نرم می کند و با این وجود تأثیر نپذیرفتند و بر ایمان اندک خود باقی

ص:477

ماندند گویی که منافقند».

پاسخ: جناب دکتر حسن ظن و ایمان راستین شما باعث شده اند که شما این تصور را داشته باشید و گرنه شما متخصص بیماری های زنان و زایمان هستید و روان شناسی و تحجر دل ها تخصص شما نیست، و هر قدر هم بیاموزید و آموزش بدهید به این حقیقت که حضرت ذو الجلال در کتاب عزیز خود ثبت نموده نخواهید رسید که فرمود: «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ».1

و از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آمده است که خداوند متعال دل های مهاجران را هفده سال پس از نزول قرآن سست و کند یافت و لذا آیۀ«أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا...» را نازل نمود.

همچنین خداوند متعال فرمایش پیامبر را علیه آنان ثبت نمود که فرمود: «یا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً».2 بنابراین کسانی که قرآن را کنار گذاشته و رها کردند، آنها هستند که به این کتاب ایمان دارند نه کافران به آن، آیا نمی بینید که خداوند متعال نمی فرماید: «ألم یأن للّذین کفروا» و یا «ألم یأن للمنافقین»، بلکه فرمود: «أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ ...» ، بنابراین این آیه دلالت بر عدم خشوع دل های مؤمنین به یاد خدا نمود.

آن گاه پرسیده اید که: «به علاوه معنای این آیه چیست که می فرماید: «لَوْ

ص:478

أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ»1 بنابراین بی معناست اگر این آیه بر کسی چون ابوبکر که رسول خدا را مانند سایۀ ایشان ملازمت و همراهی نمود تأثیر نگذارد).

پاسخ: معنی آن این است که دل های آدمیان در برابر قرآن کریم خشوع نکرد، کتابی که اگر خداوند آن را بر کوهی نازل می کرد در برابر او اظهار کرنش و خاک ساری می نمود و متلاشی می شد. اما انسان در برابر خداوند متعال خضوع و خشوع نکرد و از او نترسید و این همانند فرمایش حق تعالی در آیۀ دیگری است که می فرماید: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ وَ مَا اللّهُ بِغافِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ».2

و این نیز همانند فرمایش حضرت حق تعالی است که: «إِنّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً».3

ص:479

اما فرمایش شما که: بنابراین بی معناست اگر این آیه بر کسی چون ابوبکر که رسول خدا را ملازمت و همراهی نمود تأثیر نگذارد. من شما را به خداوند سوگند می دهم چرا همین سخن را دربارۀ ابوطالب عموی پیامبر نمی گویید که طی سیزده سال ایشان را ملازمت نمود و همچون سایۀ حضرت بود که در یک منزل آنان را پناه می داد و با ایشان نیز در دره های مکه طی سه سال زندانی شد و مستقیماً وحی را از ایشان می شنید، پس چرا قرآن بر وی اثر نگذاشت و ادعا می کنید که ایشان مشرک مرده!

سپس فرمودید: «آیا دوستی رسول خدا با ابوبکر و عمر از روی مصلحت و ریا از جانب رسول خدا و صحابه بود، این وصف از خداوند به دور است. «اگر ایشان از صفات و خصوصیات آنان آگاه بود و آنان را به عنوان یاران نزدیک خود پذیرفت، پس این با صفات پیامبران منافات دارد و کسی که در برابر حق سکوت اختیار می کند شیطانی خاموش است و اگر ایشان از صفات و ویژگی های آنان بی اطلاع بود این امر عذر بدتر از گناه است و ارتباط حضرت با خداوند و عصمتشان در برابر دشمنانشان کجاست...»».

پاسخ: بی تردید دوستی و مصاحبت رسول خدا با ابوبکر و عمر، بلکه با تمام صحابه از روی مصلحت بود و این مصلحت برای خود آنان و به سود آنان بود تا آنان را از ظلمت و تاریکی به سوی نور و روشنایی رهنمون شود و آنان را از آتش دوزخ برهاند و این مصلحت به ایشان باز نمی گردد. «یا قَوْمِ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِیَ إِلاّ عَلَی الَّذِی فَطَرَنِی».1 و این مصاحبت ریا نبود، چرا که همۀ تلاش های

ص:480

ایشان جهت هدایت مردم و خالصانه به درگاه خداوند متعال بود: «لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ».1

اما فرمایش شما: «اگر حضرت از صفات و خصوصیات آنان آگاه بود و آنان را به عنوان یاران نزدیک خود پذیرفت و این با صفات پیامبران منافات دارد و کسی که در برابر حق سکوت اختیار می کند شیطانی خاموش است...

إلی آخره».

در این جا دو احتمال وجود دارد. نخست این که: ایشان از خصوصیات آنان به طور دقیق آگاه نبودند و این چیزی است که قرآن کریم آن را مشخص نموده و فرمود: «وَ مِمَّنْ حَوْلَکُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِینَةِ مَرَدُوا عَلَی النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَیْنِ».2

و بنابر این بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله هر که را که لفظ شهادتین بر زبان می آورد بدون تحقیق و جست و جو در مورد آن چه که در دل خود پنهان می داشت، پذیرا می شدند و می فرمودند: «من مأمور شده ام که به ظاهر حکم کنم و خداوند خود عهده دار باطن افراد می شود». و تاریخ یا سیرۀ نبوی ذکر نکرده اند که ایشان به کسی گفته باشند که: تو منافقی و من اسلام تو را نمی پذیرم ولو برای یک بار در زندگی شان، بلکه با تمام صحابه به طور یک سان تعامل می کردند. خداوند به

ص:481

پیامبرش فرمود: «وَ إِذا رَأَیْتَهُمْ تُعْجِبُکَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ یَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ کَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ یَحْسَبُونَ کُلَّ صَیْحَةٍ عَلَیْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قاتَلَهُمُ اللّهُ أَنّی یُؤْفَکُونَ».1

اما احتمال دوم: این که حضرت صلی الله علیه و آله از خصوصیات آنان به طور دقیق آگاه بودند و با این وجود آنان را به عنوان یاران خود پذیرفتند، و این با صفات پیامبران همان طور که تصور کردید منافات ندارد زیرا آنان جز آنچه که خداوند به آنان وحی می نماید انجام نمی دهند. موسی فرستادۀ خداوند به سوی بنی اسرائیل است، قومی که معجزات بسیاری توسط موسی و هارون مشاهده کردند طوری که فرعون مجبور شد که بنی اسرائیل را آزاد کند و به آنان اجازه بدهد که همراه موسی و هارون از مصر خارج شوند و چون فرعون آنان را پیش از این که از دریا بگذرند دریافت، موسی علیه السلام به اذن پروردگارش دریا را برای آنان شکافت و بنی اسرائیل به دریا رفتند تا این که به سلامتی از آن خارج شدند و خداوند فرعون و سربازانش را غرق نمود، و این از بزرگ ترین معجزاتی است که تاریخ بشریت به ثبت رسانده است، اما دل های اصحاب موسی علیه السلام به یاد خداوند و آن چه از حقیقت مشاهده کردند خاشع نشد و از پیامبرشان خواستند که برایشان بتی قرار دهد تا آن را بپرستند، خداوند متعال در حق آنان فرمود: «وَ جاوَزْنا بِبَنِی إِسْرائِیلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلی قَوْمٍ یَعْکُفُونَ عَلی أَصْنامٍ لَهُمْ قالُوا یا مُوسَی اجْعَلْ لَنا إِلهاً کَما لَهُمْ آلِهَةٌ، قالَ

ص:482

إِنَّکُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ».1

بی تردید موسی و هارون تا آن جا که می توانستند جهت هدایت آنان به سوی صراط مستقیم خداوند عمل کردند اما آنان نیکی را با نهایت بدی و هدایت را با گمراهی پاسخ دادند و همین که حضرت موسی علیه السلام چهل شب جهت میقات پروردگارش از آنان غیبت نمود، به خداوند کفر ورزیدند و گوساله را برای خود خدایی قرار دادند که آن را پرستش می کردند و علیه هارون فرستادۀ خداوند به سوی شان توطئه کردند و نزدیک بود وی را به قتل برسانند، بنابراین آیا موسی علیه السلام سامری را می شناخت؟ پس چرا با او دوستی و مصاحبت نمود؟

و عیسی نیز فرستادۀ خداوند به سوی بنی اسرائیل بود قومی به رغم معجزات متعدد اعم از شفای نابینا و جذامی و لال و زنده کردن مردگان و به رغم این که در گهواره به کلام انبیا و پیامبران با آنان سخن گفت، از قومش تنها دوازده تن از یارانش به وی ایمان آوردند و یکی از آنان نیز نسبت به ایشان خائن بود و در صدد قتل او برآمد، اما عیسی او را از مجلس خویش طرد نکرد و اصحاب خود را به قتل او فرمان نداد، بلکه در قبال او سکوت اختیار نمود و رسوایش نکرد و به یاران خود می فرمود: یکی از شما به من خیانت خواهد کرد و در صدد قتل من بر خواهد آمد، بدون این که از او نام ببرد. و حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرستادۀ خدا نیز پرده از خیانت یکی از منافقان که از یارانش بود، بر می دارد و عمر بر می خیزد تا گردن او را بزند اما رسول خدا صلی الله علیه و آله مانع او می شود و می فرماید: «او را واگذار تا مردم با یکدیگر

ص:483

سخن نگویند که محمد یاران خود را به قتل می رساند». این روایت را بخاری در کتاب صحیح خود باب فضایل قرآن سورۀ منافقون آورده است.

و بار دیگر یکی از منافقان که از صحابه بود به رسول خدا صلی الله علیه و آله گفت: عدالت کنید و عمر خواست که او را به قتل برساند، اما پیامبر او را از این کار بازداشتند و فرمودند: «او را رها کن چرا که یارانی دارد که هر کدام از شما نمازش را نسبت به نماز آنها و روزه اش را نسبت به روزۀ آنها کم و خوار می شمرد، قرآن را می خوانند اما از حد استخوان ترقوۀ آنان فراتر نمی رود، از دین خارج می شوند همان گونه که تیر از چله جدا می شود».(1)

و مشهور است که رسول خدا صلی الله علیه و آله همۀ منافقان را می شناختند، اما حقیقت آنان پنهان می داشتند و آنان را رسوا نمی کردند. ایشان نام های چند تن از این منافقان را به حذیفه گفتند و او را به عدم افشای این نام ها امر فرمودند. از این رو می بینید که عمر بن خطاب خود از حذیفه می پرسید که چنانچه رسول خدا صلی الله علیه و آله نامش را در زمرۀ منافقانی که به او خبر داده بودند، آورده اند یا خیر.(2)

و این هم بخاری که در صحیح خود جلد 1 صفحۀ 174 نقل می کند که ابن ملیکه سی تن از یاران پیامبر را درک کرده است که همۀ آنان از نفاق بر خویشتن بیم ناک بودند و هیچ از آنان نگفتند که بر ایمانی چون ایمان جبرئیل هستند.

از همۀ این ها به این نتیجه می رسیم که انبیا و پیامبران صلوات اللّه علیهم اجمعین طبق وحی پروردگارشان عمل می کردند و حقیقت منافقان را پنهان می داشتند و آنان را رسوا نمی کردند تا آزمونی برای مردم باشند، آیا فرمودۀ رسول خدا صلی الله علیه و آله را

ص:484


1- (1) .صحیح بخاری، ج 4، ص 179.
2- (2) .الاحیاء، ج 1، ص 129؛ کنز العمال، ج 7، ص 24.

نشنیده اید که: «هر یک از شما نمازش را نسبت به نماز آنها و روزه اش را نسبت به نماز آنها کم و خوار می شمرد»، حال آن که آنان همان طور که در بعضی روایات آمده است قرآن را بیش از دیگران حفظ می کردند.

آیا حضرت ذو الجلال در حق اینان نفرمود که: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یُشْهِدُ اللّهَ عَلی ما فِی قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ».1

آیا خداوند متعال به پیامبر خود نفرمود که: «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ...».2

بنابراین آگاهی پیامبران از نفاق بعضی از یارانشان و پنهان داشتن این مطلب و سکوت در قبال آنها همان طور که پنداشتید با صفات انبیا منافات ندارد، جناب دکتر، این که فرمودید کسی که در قبال حق سکوت اختیار می کند شیطانی خاموش است ارتباطی با موضوع ندارد، چه کسی به شما گفته است که رسول خدا در برابر حق سکوت نمودند؟ ایشان سکوت ننمودند و همه چیز را متناسب با مصلحت اسلام و مسلمین روشن ساختند. آیا ایشان مسلمانان را از فتنۀ همسرشان عایشه برحذر نداشتند وقتی که به منزل وی اشاره نمود و فرمودند: «فتنه همین جاست»، سه مرتبه، «شاخ شیطان از همین جا سر بر می آورد»، این حدیث را مسلم و بخاری

ص:485

آورده اند. آیا شخص ابوبکر را برحذر نداشتند وقتی که ابوبکر به ایشان عرض کرد:

یا رسول اللّه چرا در حق ما شهادت نمی دهید که به شما ایمان آوردیم و با شما هجرت کردیم، آن گاه حضرت به وی فرمودند: «من نمی دانم که شما پس از من چه می کنید».(1)

بنابراین امتناع رسول خدا از شهادت در حق ابوبکر نزد خداوند همان گونه که در حق شهدای احد شهادت دادند، بر دگرگون شدن ابوبکر بعد از رسول خدا دلالت دارد، همان طور که حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله به این مطلب اشاره کرده و می فرماید: «من نمی دانم که شما پس از من چه می کنید».

و فاطمه سرور زنان عالم نیز که خداوند از خشم او به خشم می آید و از خشنودی او خشنود می شود (2) ،در حالی رحلت نمود که از دست ابوبکر و عمر آزرده خاطر بودند و در هر نمازی که می خواندند آنان را نفرین می کردند.

و همچنین شما در نامه نوشته اید: «پس اگر خواستار خیر و صلاح مردم هستیم که آغاز کتاب شما آغاز خوبی بود بیاییم روی موارد اتفاق بحث کنیم به نه موارد اختلاف تا امت اسلام را متحد و یک پارچه سازیم و ذلت و خواری را از آن دور کنیم. و همۀ ما هم در مورد کتاب خدا اتفاق نظر داریم که پایه و اساس اسلام است، پس در مورد آنچه که این کتاب در بردارد به توافق برسیم و در مورد تفسیر آن در حد زندگی اجتماعی خودمان اگر اختلاف نظر داشته باشیم، آن را برای اولیای امر، یعنی علما و دانشمندان واگذاریم تا در یک اتاق و در میان خودشان گفت و گو کند و در مورد آن به توافق برسند و یا اختلاف

ص:486


1- (1) .موطّأ، ج 1، ص 307.
2- (2) . إنّ اللّه یغضب لغضب فاطمة ویرضی لرضاها.

پیدا کنند، مشروط به این که از آن جا خارج نشوند مگر این که به یک دیدگاه مشترک رسیده باشند، در غیر این صورت حق نخواهند داشت که اختلاف آرا و نظرات خودشان را میان مردم منتشر کنند تا این چنین آشوب و تفرقه را میان مردم گسترش دهند. چرا که محدود کردن اختلافات میان یک گروه کوچک، دانشمند و فرهیخته بسیار بهتر از نشر آن در میان عامۀ مردم است که شامل همه نوع افراد، عالم و جاهل، دوست و دشمن، مخلص و منافق و غیره می باشد».

پاسخ: برادر عزیز محمد موسی من خیر و صلاح را برای همۀ مردم و برای شما به طور خاص خواستارم، زیرا شما از دانشمندان این امت هستید، و از این رو آغاز کتاب من خوب بود و همچنین نیز پایان آن خوب و مناسب بود، نه به این دلیل که من به جست و جوی چیزی برآمدم که امت اسلام در مورد آن به توافق رسیده است چرا که هرگز چنین توافقی صورت نگرفته است و این امت از زمان رحلت پیامبرش، تاکنون دربارۀ هیچ چیز اتفاق نظر نداشته است، اما من به جست و جوی حقیقت برآمدم و به فضل خداوند متعال به سوی آن هدایت یافتم و پی بردم که این امت نمی تواند متحد شود و ذلت و خواری را از خود دور سازد، مگر در صورتی که از طریق اهل بیت که خداوند، رجس و پلیدی را از آنان زدود و کاملاً پاک و مطهرشان نمود به کتاب خدا و سنت پیامبر خویش باز گردند. و برای این منظور هیچ طریق و مسلک و مذهبی وجود ندارد مگر این طریق که همان صراط مستقیم خداوند است و منظور رسول خدا در این حدیث که فرمود: «من در میان شما دو چیز گرانبها را به یادگار گذاشتم، تا زمانی که به آنها چنگ بزنید هرگز پس از من گمراه نخواهید شد. (این دو) کتاب خدا و عترت و اهل بیت منند» نیز همین است

ص:487

این حدیث را صحاح اهل سنت و نیز کتب شیعه آورده اند.

اما فرمایش شما مبنی بر این که: همۀ ما در مورد کتاب خدا که اساس و پایۀ اسلام است اتفاق نظر داریم... إلی آخره، سخن عجیبی است. چگونه در مورد آنچه که این کتاب در بردارد به توافق برسیم و اختلاف نظر پیدا نکنیم و آن را به اولیای امر واگذاریم تا برای ما یک دیدگاه مشترک ارائه دهند؟ آیا شما دانشی دارید تا این دیدگاه مشترک را به ما ارائه دهید؟ شما از حدس و گمان خودتان پیروی می کنید و آنچه که آرزوی آن را دارید.

اگر صحابۀ صدر اسلام یعنی صحابۀ پیامبر که قرآن را از شخص رسول خدا با تفسیر و بیان ایشان شنیده اند، در مورد آن اختلاف نظر پیدا کردند، چگونه از معاصران می خواهید که در مورد آن به توافق برسند؟

سپس گفتید: علما و دانشمندان حق ندارند که اختلاف آرا و نظراتشان را میان عامۀ مردم منتشر کنند... با کمال تأسف جناب دکتر این سخن شما بسیار دیر و بعد از چهارده قرن مطرح می شود، زیرا دانشمندان اختلافات نظری خود را از همان نخستین قرن هجرت پیامبر بین عامۀ مردم گسترش دادند و حاصل این امر اختلاف مذاهب و فرقه ها و گروه ها شد.

اما کلام شما مبنی بر محدود کردن اختلافات میان یک گروه کوچک، دانشمند و فرهیخته، من در این باره با شما موافقم و این دقیقاً همان کاری است که انجام دادم و آن حقایق را که خداوند مرا به سوی آنها رهنمون شد در یک کتاب منتشر نمودم و کتاب را نیز همان طور که می دانید تنها یک فرد دانشمند و یا یک انسان فرهیخته مطالعه می کند و سایر افراد از عامۀ مردم، چه دوست باشند و چه دشمن، چه وفادار و چه منافق، اهمیتی برای ما ندارند و موضوع آنها تماماً به خدا باز می گردد. اما بر

ص:488

ما لازم است که سخن حق را بگوییم و آنان را فریب ندهیم تا هر که تباه می شود از روی حجت و بینه تباه شود و هر که نجات می یابد از روی حجت و بینه نجات یابد و مردم را نیز بعد از پیامبران حجتی بر خدا نباشد.

سپس فرمودید: «این چیزی است که باید مردم را به سوی آن دعوت کنید، نشر محبت و دعوت به اتحاد و همبستگی امت اسلامی نه اهانت و ایجاد تفرقه میان امت، از این ها چه منفعتی عاید شما می شود؟ آیا قادر هستید که خلفای راشدین را بازگردانید و ترتیب خلافت را آن طور که می خواهید مجدداً اعاده کنید؟ اگر بر انجام آن قادر هستید در این صورت من از کسانی خواهم بود که از این واقعه خوشحال می شوند و نه از مخالفان علی که راضی نیستند وی خلیفۀ اول باشد و نه چهارم، این دلیل خشم شدید شماست، ترتیب خلافت علی...».

پاسخ: خداوند از شما درگذرد دکتر، آیا دعوت من برای ترویج محبت و اخوت اسلامی نبود، رأی این که مسلمانان به عترت پاک رسالت چنگ بزنند که ضامن هدایت امت است، کسانی که رسول خدا آنان را به کشتی نوح تشبیه نمود که هر که به آن درآید نجات یافته است و هر که از آن اعراض کند، غرق شده و هلاک می شود. آیا من نظریۀ جدیدی از ابداع و ابتکار خودم ارائه دادم؟ خیر جناب دکتر، من جز فرمایش ثابت و صحیح رسول خدا صلی الله علیه و آله چیزی نگفتم و به کسی هم اهانت نکرده ام جز این که مطالبی را از راویان معتبر نزد اهل سنت و جماعت نقل کردم.

اما فرمایش شما که: آیا قادر هستید که خلافت را بازگردانید.. إلی آخره، من پیش از این در ابتدای پاسخ نامۀ شما توضیح دادم که مسأله و هدایت و ایمان من به این که علی نسبت به خلافت سزاوارتر است، مربوط نمی شود، خداوند اجرتان بدهد،

ص:489

بار دیگر به این قسمت رجوع کنید تا بدانید که دلیل خشم من آن طور که تصور می کنید ترتیب درجۀ خلافت علی نیست.

آن گاه فرمودید: «علی رضی الله عنه از همان اوان کودکی در مدرسۀ رسول اکرم صلی الله علیه و آله پرورش یافت و بیش از دیگر صحابه نسبت به اسلام آگاه بود و فرق است بین آنچه که به عنوان عالم و دانشمند به مسلمانان تقدیم می کنید و بین آنچه که به عنوان خلیفه به مسلمانان تقدیم می کنید. اولاً که به علم نیاز دارید، ثانیاً به نیروی اراده و شخصیت و محبت مردم نیاز دارید».

پاسخ: جناب دکتر از آن جا که من اهمیت زیادی به خلافت نمی دهم به قدری که خواستار بازگشت به آیین راستین الهی می باشم آن گونه رسول خدا و سپس اهل بیتش ترسیم نموده اند، از این رو وقت را در گفت و گو با شما در مورد این بخش از دست نمی دهم و شهادت شما مرا کفایت می کند که علی از همان اوان کودکی در مدرسۀ رسول اکرم صلی الله علیه و آله پرورش یافت و بیش از دیگر صحابه نسبت به اسلام آگاه بود.

اما در مورد تفاوتی که فرمودید بین آن چه یک عالم و دانشمند به مسلمانان تقدیم می کند و آنچه یک خلیفه تقدیم می کند و این که فرد در حالت اول نیازمند علم و در حالت دوم نیازمند نیروی اراده و شخصیت و محبت دیگران است، تمام این ویژگی ها در علی بن ابی طالب جمع شدند و در مورد سایر مردم این ویژگی ها میان آنان پخش امت، همان طور که دانشمندان امت به این مطلب اذعان کردند.

اما پرسش من از شما جناب دکتر این است که چرا کسی را که از بدو کودکی در مدرسۀ رسول اکرم صلی الله علیه و آله پرورش یافت و بیش از دیگر صحابه نسبت به اسلام آگاه بود، همان طور که اذعان داشتید، رها کردید و در احکام الهی از امام شافعی یا

ص:490

حنبلی یا حنفی و یا مالکی پیروی کردید که حتی برای یک روز هم رسول خدا را نشناختند، آن گاه پیروان امام علی و شیعیان وی را به انحراف از اسلام متهم کردید؟ سپس گفتید: «و همان طور که ضرب المثل عامیانه می گوید پرندگان در تنوع بسیارند(1) بنابراین اگر صفات ابوبکر و عمر این هاست، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله را چگونه توصیف می کنید که در طول زندگی خود با آنان زندگی کردند، به ویژه در دوران رسالت و آنان را از میان همۀ کسانی که معاصرشان بودند اعم از قریش و عرب برگزید. و این موضوع ناکامی پیامبر در هدایت نزدیک ترین اطرافیانش می رساند و نیز ناکامی قرآن در تأثیر گذاشتن بر خوانندۀ آن است به ویژه کسی که در ابتدای شور و شوق تأثیر آن بر دل ها و اندیشه ها با آن زندگی کرده است و در نتیجه ناکامی در موفقیت اسلام، شما برتری و امتیاز موفقیت اسلام و گسترش آن را به کسی می دهید که می تواند اسلام را با شمشیر گسترش دهد. امثال معاویة بن ابی سفیان و دیگران، نه امتیاز برتری و موفقیت اسلام را به صداقت و منطق آن بلکه با زور و قدرت به برتری و موفقیت رسیده است، مانند گسترش و استیلای تاتارها بر جهان...».

پاسخ: حاشا که رسول خدایی صلی الله علیه و آله که پروردگار او را به«وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ» و نیز«بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ» وصف نموده را از این که با عمر بن خطاب مقایسه کنیم کسی که صحابه او را به خشونت و تندی توصیف می کنند، زیرا روزی که ابوبکر او را جانشین خود قرار داد، طلحه بر او وارد شد و به او گفت: از اینکه فردی خشن و تند را بر ما خلیفه کرده ای چه پاسخی برابر پروردگار داری؟

بنابراین من شایستۀ شما نمی بینم جناب دکتر که این ضرب المثل عامیانه را

ص:491


1- (1) . الطیور علی أشکالها تقع.

بیاورید که: پرندگان در تنوع خود بسیارند و رسول خدا را به دیگر صحابه تشبیه کنید که عمر خود را صرف پرستش بتها و ارتکاب اعمال زشت و حرام کرده اند، اما این که گفته اید: حضرت آنان را از بین همۀ کسانی که معاصرشان بودند، برگزیدند سخن بی پایه و اساسی است و معروف این است که ایشان دو مرتبه علی را برگزیدند و به او فرمودند: تو برادر من در دنیا و آخرت هستی، اما سخن شما مبنی بر ناکام ماندن رسول خدا در هدایت نزدیک ترین کسانش، باید بگویم ابوبکر و عمر از عمو و حامی ایشان ابوطالب به حضرت نزدیک تر نبودند که ادعا دارید پیامبر در هدایت او ناکام ماند «والعیاذ باللّه مشرک مرد».

زیرا کفر ورزیدن قومی و عدم پیروی آنان از پیامبران به معنی ناکامی آنها در انجام رسالتشان نیست. نوح علیه السلام نهصد و پنجاه سال در میان قوم خود بود، اما جز گروه اندکی از او پیروی نکردند، حتی همسر و پسرش نیز از او پیروی نکردند.

همچنین لوط، ابراهیم، یونس، صالح، موسی و عیسی که رسالت پروردگارشان را ابلاغ کردند و هر آنچه را که در توان داشتند برای هدایت مردم به کار گرفتند، اما اکثر مردم به کفر خود اصرار ورزیدند. از این رو نمی توان گفت که آنان در انجام رسالت خود ناکام ماندند، چراکه وظیفۀ یک پیامبر ابلاغ رسالت است و بس، و بعید هم نیست که قوم حضرت محمد و امت ایشان نیز همچون دیگر اقوام و امت ها باشند و خداوند نیز به ایشان فرموده بود: «فَإِنْ کَذَّبُوکَ فَقَدْ کُذِّبَ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِکَ».1

بنابراین جناب دکتر شما حق ندارید و نه هیچ یک از مردم که بگوید پیامبر و یا

ص:492

قرآن در تأثیرگذاری ناکام ماندند و یا این که اسلام ناکام ماند، بلکه این شکست و ناکامی به مردم مربوط می شود که به احکام دین عمل نکردند و حدود آن را اجرا نکردند. دشمنان اسلام امروزه ادعا می کنند که دین اسلام، دین بر حقی نیست وگرنه پیروان و گروندگان به آن والاترین و داناترین مردم بودند.

به علاوه شما جناب دکتر سخن خودتان را نقض کردید وقتی ادعا کردید که اسلام به خاطر صداقت و قدرتش بر متقاعد ساختن دیگران به وسیلۀ قرآن موفق نشده است، بلکه با زور و قدرت و با شمشیر کسانی چون معاویة بن ابی سفیان و دیگران پیشرفت کرده و به این منظور مثالی آوردید و آن را به گسترش و استیلای تاتارها بر جهان تشبیه نمودید، و این ها دقیقاً ادعای مستشرقین و دشمنان اسلام است که پیوسته تکرار می کنند که اسلام با زور و شمشیر گسترش یافت و این مسلمانان بودند که ملت ها را به استعمار کشیدند و اگر «شارل مارتال» نبود که آنان را شکست دهد و جلوی پیشرفت آنان را در شهر بواتی در فرانسه نمی گرفت، سر تا سر قارۀ اروپا را مستعمرۀ خود می کردند.

جناب دکتر این نظریه ای که آن را به فال نیک می گیرید نظریۀ صهیونیزم جهانی است که رؤیای توسعه و تأسیس اسرائیل بزرگ را با جنگ ها و چیره شدن بر ملت ها و راندن آنان از وطنشان در سر می پرورانند. جهان اسلام نیز امروزه از نتایج این نظریه رنج می برد.

اما من آقای عزیز! ایمان دارم که اسلام دین فطرت است و شعار آن«لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ» است، شعار آن«فَذَکِّرْ إِنَّما أَنْتَ مُذَکِّرٌ لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ» است و سخن در این باب بسیار است و شعار من نیز ایجاز و اختصار است. لذا از شما عذرخواهی می کنم.

ص:493

همچنین در نامه شما آمده است که:

«برادر عزیز در حق اسلام از خدا بترسید و به هر کسی که نسبت به اسلام کینه توز است فرصت ندهید تا بر تفرقه و از هم گسستگی جهان اسلام بیفزاید و مسلمانان را خوار کند و برای آنان حتی شیرینی یاد رسول خدا و صحابه را باقی نگذارد و گویی که به آنها می گویید: این اسلام و قرآن تماماً دروغ و کذب است و برای مردم بیگانه است و کسی نمی تواند در مدرسۀ آن تعلیم یابد به جز یک شخص پاک که همان علی بن ابی طالب است. بنابراین آیا این طرز بیان مدح اسلام است، و یا ذم و اهانت به آن؟»

پاسخ: جناب دکتر، در حق برادرتان از خدا بترسید و به شیطان فرصت ندهید تا با عواطف شما بازی کند و این چنین برادرتان را به چیزهایی متهم کنید که نسبت به آنها بی گناه است و روز قیامت نیز گناه آن را متحمل شوید، بنابراین شما چگونه پی بردید که من می گویم: این اسلام و قرآن تماماً کذب و دروغ است، آیا در کتاب خودم آن گاه هدایت شدم این مطلب را خواندید و یا این که در این کتاب چیزی هست که به نوعی خبر از شک من نسبت به اسلام و یا قرآن بدهد؟ خداوند شما را ببخشد و بیامرزد. و از خداوند متعال تنها هدایت شما را می طلبم، من بر این مسلمانان می گریم که با ترک اهل بیت و پیروی از بدعت های بنی امیه آن شجرۀ ملعونه که در قرآن آمده است، قرآن و سنت صحیح نبوی را رها کردند.

جناب دکتر، در کجای کتابم ملاحظه کردید که من گفتم که هیچ کس در مدرسۀ اسلام تعلیم نیافت جز یک شخص پاک که همان علی بن ابی طالب است؟

بار دیگر خداوند شما را ببخشد، چرا که شما از خودتان چیزهایی را دربارۀ من می گویید که حتی یک روز هم به ذهنم خطور نکرده است. از شما تقاضا دارم که به

ص:494

صفحۀ 162 کتابم مراجعه کنید تا بدانید که من جمعی از صحابه که علی را مشایعت و همراهی نمودند، ذکر کردم. از جمله عباس عموی پیامبر و عبداللّه بن عباس و سایر بنی هاشم و نیز اسامة بن زید، زبیر، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، مقداد بن اسود، عمار بن یاسر، حذیفة بن یمان، خزیمة بن ثابت، ابو بریدة أسلمی، برّاء بن عازب، ابی بن کعب، سهیل بن حنیف، سعد بن عباده، قیس بن سعد، ابو ایوب أنصاری، جابر بن عبد اللّه، خالد بن سعید و دیگران که بسیارند.

این ها بیست تن از صحابه هستند که آن ها را به اسم، نام بردم و اگر سایر بنی هاشم را نیز به آنان بیفزایید تعداد این افراد بیش از سی تن خواهد بود و با این وجود گفتم و دیگران که بسیارند.

بنابراین جناب دکتر اگر منصف باشید حق ندارید که از خودتان چیزهایی را دربارۀ من بگویید که نگفته ام.

سپس گفتید: «همۀ ما انسان هستیم و هر یک از ما نیز معایب و محاسن خود را دارد، پس محاسن اموات خود را یاد کنید و خداوند خود به حساب بندگانش رسیدگی خواهد کرد نه انسان، خداوند جهت محاسبۀ انسان به خاطر ایمانش از جانب خود وکلایی را روی زمین قرار نداده است حتی پیامبران، بنابراین چگونه چنین صفتی را برای خودتان قائل می شوید؟ دو وظیفه را که بعضی از مردم دارا هستند به من یادآور می شوید، مرثیه سرایانی که تنها معایب مردم را بیان می کنند و مداحان و ستایشگرانی که تنها محاسن مردم را بیان می کنند، هر دو این ها مغایر یکدیگرند و بهترین کار میانه روی است».

پاسخ: این سخن شما تماماً صحیح است مگر آنچه که به من نسبت دادید مبنی بر این که من برای خودم حق محاسبه و بازخواست مردم را قائل هستم، چراکه من

ص:495

کسی را مورد بازخواست قرار نداده ام و چنین حقی هم ندارم و هرگز نمی توانم کسی را بازخواست کنم و اگر هم چنین کرده ام، از این پس نفس اماره خود را مورد بازخواست قرار خواهم داد. از باب عمل به این سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله که می فرماید: «خود را مورد محاسبه و بازخواست قرار دهید، پیش از این که به حساب شما رسیدگی شود».(1)

اما راجع به کار مرثیه سرایانی که تنها معایب دیگران را بیان می کنند و مداحانی که تنها محاسن مردم را ذکر می کنند، من در این باره به نظر شما احترام می گذارم، مبنی بر این که هر دو طرف نقیض و مغایر یکدیگرند، و این نکته را هم بیفزایم که اگر خواستیم در مدح و یا ذم و نکوهش شخصی سخنی بگوییم بر ما لازم است که در مورد او تنها سخن حق را برای آشکار شدن حقیقت به زبان آوریم. نه این که شخص را به آنچه در او نیست مدح و ستایش کنیم و یا او را به آنچه در او نیست مذمت و نکوهش کنیم. خداوند متعال در کتاب خود می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا قَوّامِینَ لِلّهِ شُهَداءَ بِالْقِسْطِ وَ لا یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلی أَلاّ تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوی وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ».2

اما این که فاجر فاسقی را ستایش کنیم و یک فرد پارسای نیکوکاری را نکوهش کنیم، این عمل مبارزه با حق و نصرت باطل است.

پس از آن در نامۀ شما آمده است:

ص:496


1- (1) .قال صلی الله علیه و آله: «حاسبوا أنفسکم قبل أن تحاسبوا».

«هر که از شما منکری دید پس بدست خود آن را تغییر دهد و اگر نتواند، با زبانش آن را تغییر دهد و اگر نتواند با قلبش و چنین کسی سست ترین ایمان را دارد.

کسی که در برابر حق سکوت اختیار کند شیطانی خاموش است، بنابراین اگر عمر بن خطاب برای اسلام و پیامبر تا این حد بد بودند، پس چه چیزی علی و یارانش را در برابر او ساکت کرد و اگر این مطلب صحیح باشد، ملامت و مسئولیت پیش از عمر بن خطاب متوجه علی و یارانش خواهد بود، به دلیل توصیف نمودن علی به ایمان و عمر به بدی و این یعنی عدم موفقیت مدرسۀ پیامبر در تربیت صحابه ای که شایستگی شاگردی ایشان را داشته باشند.

شما شخصی را یا از روی علاقه و یا از روی ترس اطاعت می کنید، بنابراین اگر عمر نتوانستند که پیامبر را از روی علاقه و احترام، اطاعت کنند، پس ایشان به حضرت به عنوان پیامبر ایمان ندارند و این یعنی تردید در حقیقت رسالت آقا محمّد بن عبداللّه و این که ایشان رسول خداست و نیز تردید در هیبت و نیروی شخصیت ایشان».

پاسخ: امری که علی را ساکت و خاموش کرد همان چیزی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله را در مصیبت روز پنج شنبه ساکت کرد. جناب دکتر اگر این موضوع را از یاد برده اید و خواستید که از آن اطلاع یابید، آن را در صحیح بخاری و صحیح مسلم بخوانید. سکوت پیامبر اولاً و سکوت علی ثانیاً به امر الهی و برای مصلحت اسلام و مسلمین بود، تا فتنه ای ایجاد نشود و دین هم خالصانه از آن خدا باشد، این در صورتی که منظور شما از سکوت عدم مبارزه و عدم مقاومت با شمشیر باشد، اما اگر منظور شما از سکوت عدم سخن گفتن و اقامۀ حجت باشد، باید بگویم که

ص:497

رسول خدا صلی الله علیه و آله سکوت نکردند، بلکه شفاهاً آن چه را که قصد نوشتن آن را داشتند، به آنان توصیه کردند و علیه آنان اقامۀ حجت نمودند تا هر که تباه می شود از روی حجت و بینه تباه شود.

و علی بن ابی طالب نیز به همین ترتیب به وصیت پیامبر عمل نمودند، ایشان مبارزه نکرد و دست به شمشیر نبرد، اما علیه آنان اقامۀ حجت و دلیل نمودند مبنی بر این که ایشان خود خلیفۀ شرعی رسول خدا هستند و دلیل تأخیرشان از بیعت با ابوبکر ایشان را کفایت می کند، همان طور که بخاری در صحیح خود (باب بیعت با ابوبکر) این مطلب را ثابت کرده است.

اما این سخن شما و تکرار مسأله شکست مدرسۀ پیامبر، در این باره به شما پاسخ دادم و باز هم تکرار می کنم که تکذیب دروغ پردازان و کمی تعداد مؤمنان و بسیاری منافقان ارتباطی با حقیقت رسالت آقا محمد بن عبداللّه ندارد و باعث تردید در هیبت و نیروی شخصیت ایشان نیست، خداوند متعال می فرماید: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزِی اللّهُ الشّاکِرِینَ».1

جناب دکتر! عزیز مثال دیگری از قرآن برایتان می آورم تا دست از تصور ناکام ماندن پیامبر و یا مدرسۀ ایشان در تربیت صحابه ای که شایستگی شاگردی ایشان را داشته باشند، بردارید. موسی بن عمران فرستادۀ خدا به سوی قوم بنی اسرائیل بود و یارانش معجزاتی از او دیدند که اصحاب محمد صلی الله علیه و آله از محمد صلی الله علیه و آله ندیدند و با این

ص:498

وجود گوش بسپاریم به کلام خداوند متعال که در حق آنان می فرماید: «وَ إِذْ قالَ مُوسی لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ جَعَلَ فِیکُمْ أَنْبِیاءَ وَ جَعَلَکُمْ مُلُوکاً وَ آتاکُمْ ما لَمْ یُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعالَمِینَ * یا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِی کَتَبَ اللّهُ لَکُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلی أَدْبارِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِینَ * قالُوا یا مُوسی إِنَّ فِیها قَوْماً جَبّارِینَ وَ إِنّا لَنْ نَدْخُلَها حَتّی یَخْرُجُوا مِنْها فَإِنْ یَخْرُجُوا مِنْها فَإِنّا داخِلُونَ * قالَ رَجُلانِ مِنَ الَّذِینَ یَخافُونَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمَا ادْخُلُوا عَلَیْهِمُ الْبابَ فَإِذا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّکُمْ غالِبُونَ وَ عَلَی اللّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ * قالُوا یا مُوسی إِنّا لَنْ نَدْخُلَها أَبَداً ما دامُوا فِیها فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ * قالَ رَبِّ إِنِّی لا أَمْلِکُ إِلاّ نَفْسِی وَ أَخِی فَافْرُقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِینَ * قالَ فَإِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَیْهِمْ أَرْبَعِینَ سَنَةً یَتِیهُونَ فِی الْأَرْضِ فَلا تَأْسَ عَلَی الْقَوْمِ الْفاسِقِینَ »1.

ص:499

دقت کنید جناب دکتر و در قرآن تدبر نمایید تا متوجه شوید که اصحاب موسی علیه السلام که استحقاق شاگردی او را دارند چه تعداد هستند و در این صورت تنها دو مرد را خواهید یافت که از جمله کسانی هستند که خداترس بودند و خداوند نیز نعمتی را به این دو ارزانی داشته بود (تنها دو نفر) بنا به شهادت قرآن.

و شاید هم اصحاب موسی علیه السلام این دو مرد مؤمن را کشتند زیرا با آنها مخالفت نمودند و از این رو موسی علیه السلام فرمود: پروردگارا من جز اختیار خود و برادر خویش را ندارم، و دربارۀ این دو مرد با اخلاص که خواستند همراه موسی به سرزمین مقدس وارد شوند، چیزی نفرمود. بنابراین جناب دکتر آیا می فرمایید که موسی علیه السلام در انجام رسالت خویش ناکام ماند؟

و این هم از ابراهیم خلیل که از فرشتگان دربارۀ مأموریتشان که در انجام آن اصرار داشتند، می پرسد.

«قالَ فَما خَطْبُکُمْ أَیُّهَا الْمُرْسَلُونَ * قالُوا إِنّا أُرْسِلْنا إِلی قَوْمٍ مُجْرِمِینَ * لِنُرْسِلَ عَلَیْهِمْ حِجارَةً مِنْ طِینٍ * مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّکَ لِلْمُسْرِفِینَ * فَأَخْرَجْنا مَنْ کانَ فِیها مِنَ الْمُؤْمِنِینَ * فَما وَجَدْنا فِیها غَیْرَ بَیْتٍ مِنَ الْمُسْلِمِینَ...».1

و این هم دیاری که تمامی افراد آن از قوم لوط است، اما تنها یک خانه از مؤمنان در آن وجود دارد. بنابراین جناب دکتر آیا می گویید که لوط نیز در ادای رسالت الهی خود ناکام ماند؟

ص:500

و محمد رسول خدا و خاتم انبیای الهی که خداوند او را رحمت برای جهانیان قرار داد به درگاه پروردگارش شکوه نموده و می فرماید که قومش از کتاب خدا دور شدند.

«وَ قالَ الرَّسُولُ یا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً».1

بنابراین آیا می گویید که محمد در انجام رسالتش شکست خورد، و یا این که قرآن در تأثیرگذاری بر شنوندگانش و متقاعد ساختن آنان شکست خورده است، همان طور که در نامۀ شما آمده بود جناب دکتر؟

و در پایان نامۀ شما آمده بود: «صادق بودن ایمان عمر بن خطاب را خداوند، بازخواست می نماید و نه انسان، بنابراین ضرورتی برای بروز اختلاف در مورد چیزی که در حدود تخصص و صلاحیت ما نیست و انسان را به سوی تفرقه میان مسلمانان سوق می دهد، وجود ندارد.

اگر خلافت حق علی بود، پس چرا برای آن نجنگید و رسول خدا نیز فرمود:

«هر که از مال خود دفاع کرده و مرده شهید است» و صحابه نیز به همۀ کسانی که بعد از اسلام و در زمان حیات پیامبر یار و همراه ایشان بودند، گفته می شود، نه فقط عمر و ابوبکر و عثمان و علی. اگر عمر به این بدی و کم ایمانی نسبت به اسلام و پیامبر بود، پس چگونه از جمله ده نفری شمرده می شود که به بهشت بشارت داده شده اند؟»

«پایان نامة شما برای این جانب».

پاسخ: پیش تر گفتیم که ما حق محاسبۀ عمر بن خطاب را به خاطر صدق ایمان و یا به خاطر اعمالش نداریم. زیرا حساب، ثواب و عقاب بر آن مترتب می شود،

ص:501

بنابراین اگر نیکوکار بود قادر به ایفای پاداش و ثواب او نیستیم و اگر بدکردار بود قادر به آسیب رساندن و یا عقاب و عذاب او نیستیم و کسی که توانایی چنین کاری را دارد تنها خداوند متعال است که شریکی ندارد و اوست که می فرماید: «إِنَّ إِلَیْنا إِیابَهُمْ * ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا حِسابَهُمْ»1 و نیز«وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَی اللّهِ ثُمَّ تُوَفّی کُلُّ نَفْسٍ ما کَسَبَتْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ».2

اما جناب دکتر! لازم است که بین حساب و شناخت حقیقت تفاوت قائل شوید.

بنابراین ما چنانچه سیره و منش افراد مهم را مورد بررسی قرار دهیم و این که چه کردند و چه گفتند و زندگی، روابط و جنگ و صلحشان چگونه بود، این، محاسبه و بازخواست آنان نامیده نمی شود، و هیچ خردمندی آن را نگفته است و شما نیز بی تردید در زمرۀ این افراد هستید.

علما و دانشمندان پیش از این سیرۀ رجال معروف به ویژه محدثین و راویان صحابه و تابعین را مورد بررسی قرار داده اند تا آن جا که آنان را ائمه جرح و تعدیل نامیده اند، زیرا طبق اخبار و اطلاعاتی که بدست آنها رسیده بود، این افراد چهرۀ بعضی ها را اصلاح و چهرۀ بعضی دیگر را مخدوش نمودند و به عنوان مثال می گویند که فلان شخص دروغگو و یا متقلب و یا فاسق است، یا این که فرد موثقی نیست، یا صادق نیست، یا سست ایمان است یا زندیق است إلی آخره.

وما نیز اگر بخواهیم که به حقیقت برسیم جناب دکتر! گریزی از بررسی و کنکاش در سیرۀ صحابه نداریم، کسانی که از طریق آنها احکام دینمان را می گیریم،

ص:502

زیرا ما معاصر رسول خدا صلی الله علیه و آله نبودیم و در حیاتمان نیز پیامبری بعد از حضرت محمد صلی الله علیه و آله ندیدیم تا احکام را از او بگیریم و نسبت به او اطمینان پیدا کنیم، و وقتی که دیده به جهان گشودیم دیدیم که مسلمانان با یکدیگر اختلاف دارند و به مذاهب متعددی گرایش دارند، بنابراین بر ما لازم است که مصدر و عامل اختلاف را پیدا کنیم و اختلاف نظر و دیدگاه را در دین خداوند نپذیریم که می فرماید: «وَ لَوْ کانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلافاً کَثِیراً».1

و وقتی که به اختلافات موجود پی بردیم، متوجه شدیم که این اختلافات از خداوند ناشی نمی شوند، بلکه از مردم ناشی می شوند، لذا تاریخ را مطالعه کردیم و یک باره متوجه شدیم که این اختلاف پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله از خود صحابه شروع شده است. از این رو لازم بود که زندگی این ها را بررسی کنیم که احکام دین را برای ما نقل کردند تا محق را از غیر محق و مؤمن را از فاسق و مخلص را از منافق تشخیص دهیم و بدین ترتیب آنچه را که حق است برگیریم و آنچه را که باطل است کنار بگذاریم، همین و بس! و من تصور می کنم که شما به حکم شغل خودتان و علومی که تحصیل کرده اید با این مسأله موافق باشید، چرا که از پیشتازان بهره گیری از عقل و منطق و دلیل می باشید و دین را تنها از روی تقلید و وراثت نمی پذیرید و نمی توانید نسبت به همۀ صحابه حسن ظن داشته باشید، تنها به این دلیل که آنان همراه رسول خدا بودند و مطالب و احکام را از ایشان شنیده اند.

بنابراین این حسن ظن شما مبالغه و سُستی در طلب حقیقت است، امری که جز تباهی و گمراهی نتیجه ای به دنبال نخواهد داشت. من در این فرصت کوتاه مثال های زندۀ بسیاری برای شما از قرآن، کتابی که باطل به هیچ وجه به آن راه ندارد آوردم

ص:503

و شما را با یاران موسی و عیسی و نوح و لوط و دیگر انبیا آشنا کردم و ایرادی ندارد که مثال دیگری برایتان بیاورم که در کتاب آن گاه هدایت شدم بیان کرده ام که به اصحاب حضرت محمد صلی الله علیه و آله مربوط می شود و شاید هم شما آن را در آن کتاب نخوانده باشید، زیرا پردۀ ابهام مجالی برای باز شدن بصیرتتان نداد. اینک مثال را از زبان حضرت محمد بشنوید، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «من از همۀ شما بر حوض پیشی می گیرم، هر که بر من بگذرد از آن می نوشد و هر که بنوشد هرگز تشنه نخواهد شد، گروه هایی بر من خواهند گذشت که آنان را می شناسم و آنان نیز مرا می شناسند، آن گاه میان من و آنها حائل شده و ما را از هم جدا می کنند آن گاه می گویم: اصحابم، گفته می شود که شما نمی دانید که پس از شما چه کردند، پس می گویم: نفرین بر کسی که بعد از من دگرگونی و تغییر ایجاد کرده است»(1) و در روایت دیگر آمده است: «لذا از این گروه نمی بینم کسی نجات یابد مگر تعدادی که (در قلت) چون چهارپایان گم شده (در بیابان) هستند».(2)

اما این سخن شما مبنی بر این که «اگر خلافت حق علی بود چرا به خاطر آن مبارزه نکردند». پیشتر در این باره به شما پاسخ داده بودم و در این جا نیز آنچه را که طبری که از علمای اهل سنت و جماعت است در کتاب الریاض النضرة آورده است به اطلاع شما می رسانم. طبری می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله در حالی که در بیماری که منجر به رحلت ایشان شد علی را به حضور طلبیدند، آن گاه وی را به

ص:504


1- (1) . قال صلی الله علیه و آله: «إنّی فرطکم علی الحوض من مرّ علیَّ شرب ومن شرب لم یظمأ أبداً، لیردن علیَّ أقوام أعرفهم ویعرفوننی ثمّ یحال بینی وبینهم فأقول أصحابی فیقال إنّک لا تدری ما أحدثوا بعدک فأقول سحقاً سحقاً لمن غیّر بعدی».
2- (2) .«فلا أری یخلص منهم إلّامثل همل النعم». (صحیح البخاری، ج 4، ص 94؛ صحیح مسلم، ج 7، ص 66، حدیث حوض)

آغوش کشیدند و گریستند و فرمودند: «همانا در سینه های این قوم کینه هایی نسبت به تو وجود دارد که آن ها را پس از من برایت آشکار خواهند کرد، پس اگر نزد تو آمدند و با تو بیعت کردند بپذیر وگرنه صبر کن تا این که مظلومانه مرا ملاقات کنی».

علاوه بر این شما را به پاسخ خود امام علی واگذار می کنم که در نهج البلاغه در خطبه شقشقیه فرمودند:

«آگاه باش به خدا سوگند که پسر ابی قحافه،(1) خلافت را مانند پیراهنی به تن کرد حال آن که می دانست من برای خلافت مانند قطب وسط آسیاب هستم. سیل علوم و معارف از من سرازیر می شود، هیچ پرواز کننده ای (در فضای دانش و معرفت) به اوج و رفعت من نمی رسد، پس جامۀ خلافت را رها کرده و پهلو از آن تهی کردم و در کار خود اندیشه کردم که آیا بدون دست (سپاه و یاور) حمله کرده (حق خود را مطالبه نمایم) یا آن که بر تاریکی کوری (و گمراهی خلق) صبر کنم، که در آن پیراهن را فرسوده، جوانان را پیر و فرسوده ساخته و مؤمن (برای دفع فساد) رنج می کشد تا این که بمیرد. دیدم که صبر کردن بر این امر خردمندی است، پس صبر کردم در حالی که (از غم و اندوه) چشمانم را خاشاک و غبار و گلویم را استخوان گرفته بود، میراث خود را (منصب خلافت) به تاراج رفته می دیدم... إلی آخره.

از شما تقاضا دارم جناب دکتر! که این خطبه را در شرح نهج البلاغه محمد عبده که شیخ الأزهر است مطالعه نمایید (و شاید هم از نهج البلاغه چیزی نخوانده باشید).

اما این که گفتید صحابه همۀ کسانی هستند که بعد از اسلام و در زمان حیات

ص:505


1- (1) . کنیه ابوبکر.

پیامبر یار و همراه ایشان بودند، ما در این نظر توافق داریم و نشنیده ایم کسی بگوید که صحابه فقط خلفای چهارگانه اند و اگر بخواهید که به کتاب آن گاه هدایت شدم رجوع کنید، در این صورت ملاحظه خواهید کرد که من در نقل حادثه غدیر خم گفتم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بیش از یکصد هزار تن از صحابه را جمع کردند، آن گاه به آنان فرمود: آیا شهادت نمی دهید که من از خودتان نسبت به جانتان سزاوارترم؟

گفتند: آری یا رسول اللّه فرمود: هر که من مولای او بودم اینک علی مولای اوست، بارالها دوست بدار هر که او را دوست بدارد و دشمن دار هر که او را دشمن بدارد.

جناب دکتر ما! این حدیث را به سمت تحقیق و پژوهش پیرامون دوستان و پیروان علی می کشاند تا از آنان پیروی کرده و آنان را دوست بداریم و همچنین پیرامون دشمنان ایشان تا آنان را دشمن بداریم، زیرا خداوند متعال ما را امر نموده و می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آباءَکُمْ وَ إِخْوانَکُمْ أَوْلِیاءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْکُفْرَ عَلَی الْإِیمانِ وَ مَنْ یَتَوَلَّهُمْ مِنْکُمْ فَأُولئِکَ هُمُ الظّالِمُونَ».1

اما سؤال آخر شما که در آن آمده بود: اگر عمر نسبت به اسلام به این بدی و کم ایمانی بودند، پس چگونه از جمله ده نفر بشارت داده شده به بهشت بودند؟

جناب دکتر از شما تقاضا می کنم که مادۀ خاکستری رنگ مغزتان را به کار بیاندازید و در این صورت پی خواهید برد که این حدیث جعلی و عاری از صحت است و به این منظور یک دلیل را جهت اختصار برای شما شرح می دهم و اگر

ص:506

خواستار توضیح بیشتری بودید إن شاء اللّه در خدمت شما خواهم بود.

علی و طلحه و زبیر (از جمله ده نفر بشارت داده شده به بهشت هستند) در جنگ جمل که طلحه و زبیر در آن کشته شدند، با یکدیگر جنگیدند، و اهل سنت و جماعت در صحاح خود روایت می کنند که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: «اگر دو مسلمان با شمشیر با یکدیگر رو به رو شدند، قاتل و مقتول هر دو در آتش دوزخند، گفتند: یا رسول اللّه این از (جزای) قاتل پس مقتول چرا؟ فرمودند: زیرا بر کشتن حریف خود حریص بود».

به علاوه این حدیث پیامبر که مسلم در کتاب صحیح خود آورده، مبنی بر این که «دوست داشتن علی ایمان است و کینۀ نسبت به او نفاق است»، بر ایمان کسی که با علی علیه السلام جنگید دلالت ندارد، چه رسد به ورود این شخص به بهشت.

در این جا سخن به پایان می برم و استغفر اللّه لی ولکم وآخر دعوانا أن الحمد للّه ربّ العالمین، والصلاة والسلام علی أشرف المرسلین وعلی آله الطیبین الطاهرین، و خداوند شما را مؤید و منصور بدارد.

الحقیر محمد التیجانی السماوی

ص:507

ص:508

سفر به فرانسه

فرانسه

مساحت: 649/000 کیلومتر مربع

جمعیت: 58 میلیون نفر

پایتخت: پاریس

موقعیت جغرافیایی: اروپای غربی

مرزهای آن:

از جنوب شرقی: ایتالیا و دریای مدیترانه

از شرق: سوئیس و آلمان

از شمال: لوگزامبورگ، بلژیک و دریای مانش

از جنوب: اقیانوس اطلس

از جنوب غربی: اسپانیا

ص:509

ص:510

سفر به فرانسه

من نخستین بار در سال 1965 با فرانسه آشنا شدم. وقتی که به اتفاق همکار فرانسوی الأصل خودم آقای میشل در آموزشگاه به این کشور سفر کردم، جوانی بیست و دو ساله بودم، من او را در یک سفر طولانی توسط خودرویش ابتداءً از جزیرۀ سیسیل ایتالیا همراهی نمودم. این سفر باگذر از ایتالیا و همۀ فرانسه چهار روز به طول انجامید، زیرا وی در شهر «لیل» در نزدیکی مرز بلژیک سکونت داشت. شخصیت من که میشل طی دو سال در آموزشگاه آن را شناخته بود، بسیار مورد توجه او گرفته بود و وقتی که در آن سفر طولانی و خسته کننده او را همراهی کردم، این توجه بیشتر شد، چراکه هیچ گاه موعدی برای دیدارمان تعیین نمی کرد، مگر این که مرا منتظر خود می دید. روزی از من پرسید: آیا شما عرب نیستید؟

گفتم: بله، چرا این سؤال را می پرسید؟

پاسخ داد: زیرا من چه بسیار که این عبارات را نمی شنوم: قرار عربی، کار عربی، تلفن عربی، از این رو همیشه عرب ها را سبک می شمردم، اما شما با قول و قرارها و صداقت و وفای خودتان تصویری غیر از آن که انتظارش را داشتم، به من ارائه کردید. اما پاسخ من جز این نبود که گفتم: آیا می دانید چرا؟

گفت: خیر.

گفتم: چون من به حق و حقیقت یک عرب هستم.

ص:511

پرسید: منظور شما را نفهمیدم.

گفتم: زیرا عرب ها بودند که ساعت را جهت تعیین و نگه داشتن زمان اختراع کردند و همانان بودند که در وفای به عهد گفته اند: «جان برآید ز همان جا که سخن درآید». و همانان بودند که وفا، مروت، حسن معاشرت، مهمان نوازی و غیره را به مردم یاد دادند.

در طول مسیر دربارۀ همه چیز با هم صحبت می کردیم، و چون در شرف رسیدن به شهر «لیل» قرار گرفتیم، میشل به وجد آمد و مدتی کف زد و گفت: امروز سگم را می بینم، از این حرف و از این شادی او به خاطر دیدار سگش متعجب شدم، سگی که از وقتی مطلع شدم میشل آن را دارد که به شهر قفصه آمد در حالی که همراه او در خودرویش جز همسر زیبایش که او نیز زبان فرانسه را تدریس می کرد، نبود.

سگ میشل از نوع چوپان آلمانی بود که بوی صاحبش را از فاصلۀ دور می شنید، از این رو پشت در گوش هایش را تیز می کرد و دمش را جهت استقبال از صاحبش پیش از رسیدن او به منزل تکان می داد و همسر میشل نیز از این طریق از آمدن او باخبر می شد.

و با توجه به این که همسر او در ماه های اول بارداریش آن گونه که ادعا می کردند جنین خود را به سبب گرمای رو به فزونی شهر قفصه از دست داده بود، به فکر بارداری دیگری افتادند که همسرش پیش از آن و یک ماه قبل از تعطیلات تابستانی همراه سگشان به فرانسه برود و بدین ترتیب از پزشک خود مرخصی گرفت و به آن جا بازگشت.

از این رو میشل می خندید و می گفت: شما نمی دانید که من چقدر سگم را دوست دارم، باور کنید که من آن را بیش از همسرم دوست دارم، آیا می دانستید که همسرم

ص:512

به من گفت که وقتی این سگ با او به فرانسه رفت یک ماه تمام چیزی نمی خورد.

آیا می دانستید که او هرگز غذا نخورد تا این که نامۀ من به دست همسرم رسید و نامه را روی بینی او کشید و آن گاه بود که به غذا روی آورد.

از سخنان او تعجب کردم، تصور نمی کردم که عشق به سگ از عشق به همسر فراتر برود. اما من با خود گفتم: «وللّه فی خلقه شؤون».(1)

میشل مرا به منزل یکی از بستگان نزدیکم به نام صلاح خلیل رساند، او با یک خانم فرانسوی ازدواج کرده بود و در همان شهر سکونت داشت. وی به من قول داد که فردا به سراغ من بیاید تا مرا جهت صرف ناهار به منزل خود ببرد. دوستم صلاح به او گفت: نشانی خودتان را به من بدهید تا ایشان را به منزلتان برسانم و قدری از زحمت شما کم کنم و همین طور هم شد.

روز بعد طبق موعد مقرر به نشانی یاد شده رفتیم، پدر و مادر میشل از ما استقبال کردند و از ما به جهت تأخیر میشل و همسرش عذرخواهی کردند، زیرا آنها جهت حضور در مراسم خاک سپاری سگشان که دیروز مرده بود، رفته بودند. پیرزن با صدای بریده بریده و پر از اندوه و حسرت گفت: ده دقیقه پیش از رسیدن فرزندم میشل، سگ او پشت در گوش هایش را تیز کرد، در حالی که می خواست در را باز کند او دمش را به شدت تکان می داد و با صدای عجیبی شروع به پارس کردن نمود.

پس کُنتی همسر میشل گفت: میشل آمد در را باز کن مامان. من در را باز کردم، اما کسی را ندیدم از این رو به سگ اجازه ندادم که خارج شود. آن گاه کنتی آمد و سگ را گرفت و از او پرسید: آیا میشل از راه رسید؟ حس کردی که آمد؟ ده دقیقۀ دیگر صدای خودروی میشل را شنیدم که جلوی درب منزل ایستاد. در را باز کردیم و

ص:513


1- (1) .در آفرینش پروردگار شگفتی ها بسیار است.

میشل از خودرو پیاده شد، پس سگ او همان لحظه به آغوش او پرید و در حالی که میشل او را به آغوش گرفته بود مرد. پیرزن گریست و گفت: او به ما مهلت نداد تا از آمدن میشل خوشحال بشویم، زیرا میشل از مرگ سگ خود دچار صدمه روحی شد و همسرش نیز همین که متوجه مرگ سگ شد او نیز دچار صدمه شد و جنین خود را از دست داد.

از این حکایت عجیب به شگفت آمدم و از او پرسیدم: همسر میشل در بیمارستان است؟

پاسخ داد: او دیشب را در بیمارستان به سر برد و همسرش ساعت ده امروز او را از آن جا خارج کرد، زیرا کنتی اصرار کرد که در مراسم خاک سپاری حضور یابد.

از این حادثه بسیار متأسف شدم، چراکه من میشل و همسرش کنتی و نیز سگشان را به خوبی می شناختم. به دوستم صلاح گفتم: سبحان اللّه! کنتی به این بهانه که جنینش را به علت گرمای شهر قفصه و آب آلودۀ آن از دست داده است، آن جا را ترک کرد و حالا حکمت خداوند متعال به او می آموزد که گریزی از مشیت الهی نیست، او یک ماه و نیم پیش از تعطیلات تابستانی از قفصه گریخت تا از فرزندش محافظت کند، اما در شهر خودش به علت مرگ سگ جنینش سقط شد.

میشل و همسرش از راه رسیدند در حالی که چشمانشان از شدت گریه قرمز شده بود، به آنان تسلیت گفتیم و جهت رفتن از آنان عذرخواهی کردیم، چراکه بیش از یک ساعت را به انتظارشان سپری نمودیم. من به اتفاق صلاح از منزل میشل خارج شدم تا برای صرف ناهار به یک رستوران در خارج از شهر برویم، لازم بود که حادثه را با تمام احساسات و عواطفی که در بر داشت بنویسم، شاید این حادثه عواطف یک شخص عرب را بر نیانگیزد و احساساتش را به هیچ وجه جریحه دار

ص:514

نکند، اما من کسانی را دیدم که از این حادثه متأثر شدند و این چنین بر من نیز تأثیر گذاردند و در اعماق وجودم از خود پرسیدم که آیا ممکن است که یک مسلمان که اسلام به او معنای رحم و ملاطفت نسبت به حیوان را آموخته است تحت تأثیر چنین حوادثی قرار نگیرد؟

آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله نفرمودند: «زنی به دوزخ رفت، زیرا گربۀ خود را حبس نمود، نه خود آن را اطعام کرد و نه آن را رها کرد تا از جانداران روی زمین چیزی بخورد». و آیا ایشان نفرمودند که: «زنی به صحرا رفت در حالی که از تشنگی در حال مردن بود تا این که چاه آبی یافت و چون دلو را پر کرد تا آب بنوشد، سگی از راه رسید در حالی که از شدت تشنگی زبان خود را بیرون آورده بود، پس آن زن به او آب داد پیش از آن که خود آب بنوشد، و بدین ترتیب خداوند تمام گناهانش را بخشید».

آیا پیامبر به مسلمانان نیاموخت که نسبت به حیوانات قربانی خود ملاطفت و ملایمت داشته باشند و آن ها را سر نبرند تا این که به آنها آب بنوشانند و چاقو را به آنها نشان ندهند.

آیا رسول خدا صلی الله علیه و آله جالب ترین و زیبنده ترین مثال ها را در باب ملاطفت نسبت به حیوان ارائه ندادند، زمانی که شتری نزد ایشان شکایت برد که صاحبش بعد از این که سال های رنج و مشقت او را از پای درآورد، قصد ذبحش را کرده بود. پس رسول خدا خود نزد صاحب آن شتر رفتند و آن را از او خریدند و سپس آزادش نمودند تا از نعمت زندگی بهره مند شود.

همۀ این افکار به ذهنم رسید در حالی که من به میشل و همسرش تسلیت

ص:515

می گفتم و آنان نیر می گریستند و قادر به تکلم نبودند.

آیا خداوند متعال برای بعضی از مردم چنان عواطف لطیف و حساسی قرار داده که به مرگ سگی متأثر می شوند، در حالی که مردم یکدیگر را به خاطر بیهوده ترین مسائل می کشند؛ مسائلی که اینک آنها را بیان می کنم تا وحشی گری و پستی را که سپاه یزید ملعون با آن به مقابله با سبط پیامبر و عترتش پرداخت، به یاد بیاورم و نیز کشتار خونینی که با آن عترت رسول اکرم صلی الله علیه و آله را نابود کردند، طوری که حتی فرزند شیرخوار حسین نیز از دست آنان نجات نیافت، و با خود می گویم: کجاست میشلی که برای سگش که به خاطر او مرده بود، گریست و ناراحت شد، تا از قاتلان حسین بن علی که او را سر بریدند و با اسبانشان بر سینه اش تاختند، آن گاه سرش را با خود بردند تا آن را به عنوان هدیه به یزید فاسق و فاجر تقدیم کنند یاد کند.

من این ماجرا را در اینجا می آورم، تا همه بدانند که در اوّلین سفرم به فرانسه من هم همچون دیگر جوانان فرهیخته شیفته و فریفتۀ فرانسه و عظمتش شدم تا اینکه مقایسه ای باشد بین ظاهر و باطن امور و تناقضاتی که غرب هم اکنون آن را تجربه می کند، غربی که از دین فاصله گرفت و خداوند را با علم و دانش جایگزین کرد و آن احساسات لطیف و عواطف پاک و متعالی را نیز با کینه و دشمنی و نژادپرستی زشت و زننده مبادله نمود.

بازرگانان و مسئولان دولت فرانسه در دهۀ شصت به تونس می آمدند و کارگران را به تعداد بسیار زیاد به کشور خود گسیل می داشتند و اکنون پس از سی سال از کارهای سخت و طاقت فرسا که طی آن راه ها و جاده ها را آباد کردند و کوه ها را

ص:516

شکافتند و چاه ها را کندند و پل ها و ایستگاه ها را ساختند و شبکۀ زیرزمینی مترو را به راه انداختند، اکنون آنان نیروی کار انسانی را با ابزار و آلات الکترونیکی جایگزین کردند و کارگران را از کارها و مشاغل شان اخراج کردند و آنان را از بعضی حقوقشان محروم کردند و پس از آن خواستار بازگشت و عودت دادن این کارگران به کشورشان شدند به این بهانه که آنان بیگانه اند و نمی توانند با فرهنگ فرانسه درآمیزند.

من این ماجرا را برای تاریخ ثبت می کنم تا مسلمانان بدانند که زندگی شان در خارج از وطنشان به حساب ارزش های والایشان و نیز به حساب فرزندانشان تمام می شود که دینشان را تباه خواهند کرد تا با آن بهای اندکی به دست آورند. رسول خدا صلی الله علیه و آله به حق درست فرمودند که: «هر دشمنی امید دوستی و مودت او می رود، مگر کسی که در دین نسبت به تو دشمنی ورزد».(1)

اما چاره چیست وقتی که درها به روی تو بسته می شود و به خاطر اعتقادی که به آن ایمان آوردی و سلوک و منش خاصی که به فوایدش معتقد شدی تحت پیگرد و تعقیب قرار می گیری.

چاره چیست وقتی که دیگری می بیند درستکاری و استواری ایده آل شخصیت شما به یک افراط و تندروی مبدل شده است و رفتار و کردار شما مشکوک و مبهم شده است و چه بسا هم کسی از آن تأثیر بپذیرد و بدین ترتیب پس از آن به یک مشی و منش پذیرفته شده و یا یک حزب سیاسی به رسمیت نشناخته شده مبدل می گردد.

ص:517


1- (1) .قال صلی الله علیه و آله: «کلّ عدوّ ترجی مودّته إلّامن عاداک فی الدین».

چاره چیست از نظر آن بی کارانی که تمام روز را برای یافتن کار به گردش در خیابان های داخل و خارج شهر می گذرانند تا از پس آن قوت خود و کسانی را که سرپرستی آنها را بر عهده دارند، تأمین کنند.

چاره چیست از نظر آنان که در تحصیلات خود به هر دلیلی ناکام ماندند، در حالی که مصمم به ادامۀ تحصیل و تعلیم هستند، اما درها را به روی خود بسته می بینند و دانشگاه ها و مؤسسات آموزشی بیش از توان خود پر شده اند، لذا تمایلی به آنها ندارند و آنها نیز اجازه نمی دهند تا یک بار دیگر آزمون خود را اعاده کنند.

چاره چیست از نظر آنان که در زندان ها یا کانون های بازپروری مدتی بر اثر حادثه ای غیر منتظره که پس از آن نیز پشیمان شدند، بازداشت شده اند. اما طبع منیع و والایشان از جامعه ای که با قساوت و بی رحمی آنان را مجازات کرد و آنها را نبخشید و از گناهشان نیز نگذشت و همچنان هم با نگاهی موهن و تحقیرآمیز به آنان می نگرد، بیزاری جست.

همۀ این افراد در خارج از وطن خود به جست و جوی راه خروج خواهند پرداخت تا وضع خود را تغییر بدهند و خداوند نیز آن نگون بختی، فقر و ستم وارده بر آنها را برطرف سازد.

من نیز یکی از همین افراد بودم و به رغم این که من دبیر دبیرستان بودم و در موقعیتی بودم که شاید بعضی ها به خاطر آن نسبت به من رشک ببرند، اما با این همه ترجیح دادم که آموزشگاه را ترک کنم و حال و هوایی تغییر بدهم و در پس خودم همسر و کودکان خردسالی را بر جای بگذارم تا در کابوسی از مسئولیت ها و تبعات و بررسی ها و مطالعات مستمر و شک و تردیدهای رو به فزونی زندگی نکنم.

ص:518

از وزارت آموزش و پرورش تقاضا کردم که جهت ادامۀ تدریس در خارج از کشور با عدم فعالیت من در این آموزشگاه موافقت نماید و این طبق قانون مدون در آیین نامۀ رسمی دولتی است که به دبیری که قصد ادامۀ تدریس در خارج از کشور را دارد، مدت سه سال اعطا می کند و برای یک بار قابل تجدید نیز می باشد.

موافقت نامه رسید و من پس از این که در دانشگاه اول پاریس یعنی سوربُن ثبت نام کردم، عازم فرانسه شدم.

این در سال 1979 و در ماه اکتبر بود، و من یک سال تمام را در پاریس به دور از همسر و فرزندانم گذراندم و با دوستی از شهر قفصه که به کار خرید و فروش اشیای مستعمل مشغول بود، کار می کردم، بدین ترتیب به زیرزمین های تاریک و یا به طبقات بالا می رفتم تا آن چه از وسایل خانگی از لباسشویی ها، اجاق های گاز، فریزرها و مبلمان های قدیمی بر جای مانده بود بر پشت خودم حمل کنم و سپس آن ها را به بازارهای هفتگی انتقال بدهم تا در آن جا دوستم کار فروش آنها را بر عهده بگیرد، مهم این بود که وی عهده دار اسکان من بشود و مرا با خود در منزلش جای بدهد و پاسخ گوی خورد و خوراک من باشد و مبلغی به من بپردازد تا اندکی از نیازهایم را برطرف کند.

و این چنین بعد از این که دبیری محترم و آبرومند بودم خودم را کارگری یافتم که بارهای سنگین را بر پشتم حمل می کردم و آن ها را از طبقه هفتم پایین می آوردم.

زمستان سختی را در پاریس گذراندم و گاهی از شدت سرما و مشقتی که از آن رنج می بردم، می گریستم.

بعضی از دوستان عرب زبان به من پیشنهاد دادند که همسر و فرزندانم را به

ص:519

فرانسه بیاورم تا بتوانم از مقرری و کمک های خانوادگی برخوردار شوم، همین کار را نیز انجام دادم و پس از تلاش های خسته کننده مدارک لازم را به دست آوردیم و ما را با مساعدت های خانوادگی کمک کردند که مرا از کار سخت و طاقت فرسا و زحمات بسیاری آسوده کرد، لذا سخت به درس و تحصیل پرداختم و همان زمان با برادر عزیز محمد حکیمی آشنا شدم که در گرفتاری ام مرا یاری کرد. من در وی شخصیت ایده آلی را در پیروی و تبعیت از اهل بیت علیهم السلام یافتم از این رو هرگاه مشکلی برایم پیش می آمد رو به سوی او می کردم، پس لبخندی می زد و می گفت:

ساده است، إن شاء اللّه آن را برطرف می کنیم و عملاً هم همۀ مشکلاتم را حل می کرد و همچون برادری کنارم می ایستاد. من از او نکات بسیاری از اخلاق اهل بیت فرا گرفتم، خداوند او را جزای خیر دهد.

آن روزها برای سفر به «نوفل لوشاتو» علاقه مند شده بودم، روستایی که امام خمینی در آن اقامت داشت، خصوصاً زمانی که تنها بودم پیش از این که همسر و فرزندانم به فرانسه بیایند. بدین ترتیب با برادران مؤمن و مخلص ایرانی آشنا شدم و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به بسیاری از کنفرانس هایی که در آن جا برگزار شد دعوت شدم، من در کنار درس و تحصیل در مناسبت های متعدد، سخنرانی هایی ایراد می کردم، به ویژه در محافل دانشجویی و در مساجد پاریس که مسلمانان از ملیت ها و طوایف مختلف به آنها رفت و آمد می کردند، فعالیت من پس از این که بر کنفرانس حج در نواحی پاریس نظارت کردم، معروف و شناخته شده گردید؛ کنفرانسی که جمع کثیری از علما و دانشمندان را از نقاط مختلف جهان برای آن دعوت کردم. من همراه برادر محمد حکیمی و برادر محمدباقر فضل اللّه بودم که

ص:520

امور کنفرانس را اداره می کردند و برای موفقیت آن عنایت خاصی را مبذول می داشتند.

ما در پاریس و در کتاب خانۀ اهل بیت علیهم السلام و نیز در کنفرانس ها هرگز از یکدیگر جدا نمی شدیم، بنابراین اگر می خواستید سراغ تیجانی را بگیرید لازم بود که با حکیمی و فضل اللّه تماس می گرفتید.

از کثرت سفرها و فعالیت های فرهنگی و به دلیل وجود کتابخانۀ اهل بیت در قلب پایتخت نزد مقامات فرانسوی نیز که هر از گاهی شروع به سخت گیری نسبت به ما کرده بود، معروف شدیم، تا این که این برخورد منجر به جدایی ما از یکدیگر شد و برادر محمد حکیمی به لندن عزیمت کرد و برادر فضل اللّه نیز به بیروت بازگشت و من تنها در پاریس باقی ماندم.

من با برادر رشید بن عیسی الجزایری نیز آشنا شدم که وی نیز جزء افراد آگاه و اسلام شناس است که همۀ توطئه ها و دسیسه های فرانسویان دشمن اسلام را می شناسد و ما به اتفاق، در بسیاری از کنفرانس ها در جهت تبیین حقایق و رسواسازی توطئه گران اقدام کردیم، و شب ها و روزها را برای شرکت در همایش های دانشجویی به مسافرت می رفتیم؛ همایش هایی که الجزایری ها، مراکشی ها و تونسی های اغلب شهرهای فرانسه را گردهم می آورد.

بار دیگر به کنفرانس اخوت ابراهیمی دعوت شدم که در hantily در نواحی شمالی پاریس برگزار شد، ماه رمضان بود و من خودم را تنها مسلمان حاضر در میان جمعی از یهودیان و مسیحیان یافتم، سخنران یکی از اساتید بارز دانشگاه سوربن بود و همراه او پدر «ریکی» و استاد بزرگ «میشل لولون» و چند تن از

ص:521

دانشجویان فیلسوف «هنری کربن» بودند. استاد سخنران مدت یک ساعت کامل سخنرانی کرد و سعی در تقریب دیدگاه های سه آیین موحد یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام نمود و ضرورت دیدار علما و دانشمندان این سه آیین یاد شده با یکدیگر و نیز گرفتن فرصت از کسانی که از دین برای رسیدن به اهداف سیاسی بهره برداری می کنند و یا کسانی که خود را در پس دین پنهان می کنند و دیگران را به تندروی و تروریسم فرا می خوانند تا ساکنان ایمن جهان را دچار وحشت کنند، تبیین کرد.

فهمیدم که منظور وی از آنچه که آن را بیداری مذهبی از نظر عده ای و یا وابستگی قومی و نژادی از نظر عده ای دیگر نامید انقلاب اسلامی است.

پس از پایان سخنان وی باب گفت و گو باز شد و من اولین متکلم بودم. از استاد سخنران پرسیدم که آیا به نبوت محمد اعتقاد دارد؟

چهره اش سرخ شد و گفت: چرا این سؤال را می پرسید؟

پدر «ریکی» لب به سخن گشود و به او گفت: پاسخ سؤال او را به صراحت بدهید، اما زبان او به لکنت افتاد و گفت: من به نبوت وی اعتقادی ندارم.

گفتم: اگر به نبوت وی اعتقاد ندارید، پس شما از یک ساعت پیش به خودتان و به ما دروغ می گفتید و آنچه که در سخنرانی خودتان گفتید چیزی جز سخنان بیهوده نبود.

همهمه و سر و صدا در تالار بلند شد، گفتم: و چنین چیزی هم از شما عجیب نیست، چراکه شما همۀ انبیاء و پیامبران از جمله موسی علیه السلام را تکذیب می کنید.

استاد سخنران از سخن من متعجب شد همان طور که حاضران نیز متعجب شدند، آن گاه با لبخند سردی گفت: ما تنها محمد را تکذیب می کنیم.

ص:522

گفتم: شما این سخن را به حضرت عیسی نسبت داده اید که: همۀ کسانی که پیش از او آمدند کسانی جز دزد و شیاد نبودند، اما گوسفندان به آنان گوش فرا دادند و از آنان پیروی کردند.

پاسخ داد: محال است، چنین چیزی هرگز وجود ندارد، شما در کدام کتاب این را خوانده اید؟

گفتم: در انجیل یوحنا.

گفت: ابداً، چنین سخنی در هیچ یک از انجیل های چهارگانۀ رسمی و مورد تأیید کلیسا وجود ندارد.

همچنان که ما مشغول بحث و مجادله بودیم، یک مرتبه پیرزنی که پشت سرم نشسته بود، کتم را کشید و گفت: آقا راست گفتید، آنچه می گویید صحیح است و متأسفانه وجود دارد، بفرمایید این هم کتاب.

من رو به سوی او کردم و دستش را دیدم که می لرزد در حالی که انجیل را به طرف من گرفته و صفحه ای که پیشتر دربارۀ آن گفته بودم، باز شده بود.

انجیل را از او گرفتم و تشکر کردم، سپس آن فقره را برای حاضران خواندم، یک بار دیگر همهمه و سر و صدا بلند شد و تشویش و ناآرامی در این جا و آن جا شروع شد.

کتاب مقدس را به استاد سخنران دادم، او نگاهی به آن انداخت و سپس آن را به پدر «ریکی» سپرد که او نیز به نوبۀ خود آن را خواند و سپس آن را به فردی که کنارش بود، داد و او نیز کتاب مقدس را خواند و در حالی که می خواست کلام حضرت عیسی علیه السلام را توجیه کند، گفت: منظور حضرت مسیح علیه السلام از این سخن

ص:523

حضرت موسی نبود، بلکه منظور ایشان شیادان و حقه بازانی است که پیش از مسیح ادعای نبوت کردند.

او تصور کرد که با این تفسیر غلط معما را حل کرده است و خشمی را که بر بعضی از حاضران مستولی شده بود، خاموش می نماید.

گفتم: متأسفم از این که تفسیر شما صحیح نیست و هر کس که با روش های فنی و تکنیکی کلمات مقدس آشنایی دارد، فریب آن را نخواهد خورد. و با توجه به این که من دکتر دانشگاه سوربن در علم ادیان هستم، معنی واژه گوسفندان را که مجازاً برای اشاره به مؤمنین راستین به کار برده شده می دانم. بدین ترتیب که گفتار منسوب به حضرت مسیح مبنی بر این که گوسفندان به آنان گوش فرا دادند و از آنان پیروی نمودند، یعنی این که مؤمنین راستین به نبوت و رسالت آنان ایمان آوردند و من می دانم و شما نیز می دانید که مؤمنین راستین به نبوت شیادان و حقه بازان ایمان نیاوردند.

و باز هم همهمه و سر و صدا شد و فریادها بلند شد، لذا پدر «ریکی» مدیر کنفرانس تصمیم گرفت که گفت و گو را موقتاً برای استراحت به مدت نیم ساعت متوقف نماید.

مردم از تالار خارج شدند و من نیز همراه آنان به طرف باغ بزرگی که تالار را احاطه می کرد، خارج شدم من کسی را نمی شناختم تا با او قدم بزنم، لذا به تنهایی زیر درخت بزرگی باقی ماندم تا از سایۀ آن استفاده کنم و شمیم شکوفه هایش را استشمام نمایم.

آن گاه شخص نزد من آمد که از لباسش دانستم او راهب بزرگی است، بعد از

ص:524

این که به من سلام کرد، خودش را به من معرفی کرد و گفت: من پدر «میشل لولون» هستم و شما نیز مطمئناً تونسی هستید؟

گفتم: بله، چگونه این را فهمیدید؟

پاسخ داد: این جرأت را فقط تونسی ها دارند و من شما را از لهجۀ خودتان شناختم زیرا اکثر دوستانم از تونس هستند.

از رفتار دوستانه و ملاطفت وی خوشحال شدم، آن گاه دستم را گرفت و به جایی دور از مردم رفتیم و از من پرسید: شغل من چیست و در فرانسه چه می کنم و چه کسی مرا به این کنفرانس دعوت کرده است.

من به همۀ سؤالات او صادقانه و به اختصار پاسخ دادم. سپس گفت: شما را نصیحت می کنم که یک بار دیگر به تالار باز نگردید زیرا من نگران شما هستم.

گفتم: چرا نگران من هستید؟

پاسخ داد: شما بمبی در میان حاضران منفجر کردید و در قبال شما سکوت نخواهند کرد، شما سخنان خطرناکی گفتید و از خط قرمز تجاوز کردید.

گفتم: آیا شما مرا می ترسانید و یا تهدیدم می کنید؟

وی خندید و بازویم را فشرد و گفت: خیر، این طور نیست، من از آنها نگران شما هستم.

گفتم: از چه کسانی و آنها که هستند؟

پاسخ داد: آیا می دانید که همۀ حاضران در تالار از خاخام های یهود هستند که دیروز از اسرائیل آمده اند و هدفشان مهار کردن انجمن ها و سازمان های اسلامی و مسیحی به طور یکسان می باشد.

ص:525

پرسیدم: چرا؟

پاسخ داد: آنان از بیداری مذهبی که مسلمانان و مسیحیان را هوشیار کرد احساس خطر می کنند، از این رو قصد دارند که به نام اخوت ابراهیمی مسلمانان را به طور خاص گردهم آورند تا در جنگ ایران علیه یهود به این کشور گرایش نیابند و شما با این سخنانی که در تالار بیان کردید، همۀ نقشه های آنان را نقش بر آب کردید. گفتم: اما من دربارۀ یهودیان که حرفی نزدم.

گفت: آیا می دانید که پدر «ریکی» چه کسی است؟

گفتم: او را نمی شناسم و فقط امروز او را شناختم.

گفت: او از کشیشانی است که در جنگ جهانی با یهودیان زندانی شده بود و این چنین از آنان تأثیر پذیرفت و یکی از آنان شد. او مشاور رئیس جمهور فرانسه «فرانسوا میتران» است که او نیز تحت تأثیر آنان قرار گرفت و با فردی از آنان ازدواج نمود.

پرسیدم: من چه ارتباطی با همۀ این ها دارم؟

پاسخ داد: اگر تنها یک کلمه پدر «ریکی» بگوید، بعد خودتان را یا در زندان می یابید و یا می بینید که به کشور خودتان رانده شده اید، از این رو به شما توصیه می کنم که به کنفرانس باز نگردید، از وی به خاطر عواطفش نسبت به خودم تشکر کردم و قول دادم که به کنفرانس باز نگردم.

وی ادامه داد: من مسئول سازمانی به نام G. R. I. C هستم یعنی

Groupe de Recherche Islamo Christianisme ،انجمن پژوهش های اسلامی مسیحی.

ص:526

امیدوارم که به اتفاق ما عضو این سازمان باشید، ما در همۀ نقاط جهان شعبه هایی داریم حتی در تونس.

آن گاه کارت شناسایی خود را که روی آن نام و نشانی و شمارۀ تلفنش نوشته شده بود، از جیب خود خارج کرد و آن را به من داد و گفت: ما منتظر شما هستیم، هر وقت مایل بودید، بیایید.

یک بار دیگر از وی تشکر کردم و قول دادم که سری به آنها بزنم. آن گاه با عجله آن جا را ترک کردم و با اولین تاکسی که در مسیر خود یافتم به طرف پاریس به راه افتادم.

در اولین فرصتی که پیش آمد نزد «پدر میشل» رفتم، وی از دیدن من بسیار خوشحال و مرا به دیگر اعضای این سازمان که آن جا بودند معرفی کرد. از جمله همسر «روژه گارودی» و «فانسان مونتای» و تنی چند از دیگر شخصیت های مصری و الجزایری.

من دو سال تمام همچنان نزد اعضای این سازمان رفت و آمد می کردم و هر ماه دوبار با یکدیگر ملاقات می کردیم و دربارۀ موضوعات مختلف با هم بحث و گفت و گو می کردیم. به خاطر می آورم که روزی با روژه گارودی در خصوص ایران گفت و گو می کردم و از وی پرسیدم که نظرش دربارۀ ایران چیست؟ پاسخ داد که ایران پس از فرار ابوالحسن بنی صدر تباه شد و از بین رفت، من پی بردم که او دوست صمیمی رئیس جمهور مخلوع بنی صدر است که از ایران فرار کرد و از فرانسه تقاضای پناهندگی کرد.

مقامات فرانسه شروع به تحت نظر قرار دادن و سخت گیری نسبت به من نمودند

ص:527

و خروج از فرانسه را بر من تحمیل می کردند تا بدانند که مقصد من کجا خواهد بود و هر بار که به ایران می رفتم و بعد به پاریس باز می گشتم، سه تن از آنان را با لباس غیر نظامی در فرودگاه در انتظارم می دیدم، آن گاه به تحقیق و بازجویی از من می پرداختند و به دقت همۀ وسایلم را جست و جو می کردند.

این پی گردها پس از این که من و چند تن از دوستان هفته نامه ای به نام القدس تأسیس کردیم، بیشتر شد. در این نشریه من مقالاتی جهت آشنایی مردم با علوم و فضایل اهل بیت و یا مقالاتی دربارۀ موضوعاتی می نوشتم که به مسلمانانی اختصاص داشت که در فرانسه به طور خاص و در اروپا به طور کلّی زندگی می کردند.

در یکی از کنفرانس ها با برادر «عبد الکریم دوسال» فرانسوی آشنا شدم که بیست سال پیش اسلام آورده بود و به اتفاق همسرش بارها به زیارت بیت اللّه الحرام رفته بود. بین ما دربارۀ انقلاب اسلامی و نیز مذاهب اسلامی سخن به میان آمد، اما وی از این بحث امتناع کرد و گفت که او به خاطر اختلاف هایی که در آیین مسیحیت وجود دارد، آیین خود را رها کرده و به اسلام گرویده که اختلافی در آن نیست.

گفتم: من نگرانم که شما روزی با اختلافات موجود نزد مسلمانان مواجه شوید، آن وقت چه می کنید؟ آیا باز هم اسلام را رها می کنید و به جست و جوی دین دیگری می پردازید؟

پاسخ داد: به صراحت به شما بگویم که من از وقتی که در نوفل لوشاتو به دیدار امام خمینی رفتم و با بعضی از ایرانیان آشنا شدم، متوجه شدم که اختلاف بزرگی میان ما و آنها وجود دارد.

ص:528

و هنوز مدت کوتاهی از بحث هایی که با وی نمودم، نگذشته بود که مستبصر شده و هدایت یافت و نام همسر خود را که عایشه نام داشت، تغییر داد و نام او «زهرا» شد. برادر عبدالکریم اصرار نمود که با او به روستایش «اکلی» بروم که 170 کیلومتر با پاریس فاصله داشت، جایی که وی دوستانی داشت و خود او، آنان را به اسلام کشانده بود و تعدادشان بیش از ده خانوار می باشد. عبدالکریم گفت که قصد دارد آنان را به راه حق هدایت نماید اما حجت و دلیلی ندارد اما تو می توانی به آسانی آنان را متقاعد سازی.

دعوتش را لبیک گفتم و همراهش به آن جا رفتم و با این جماعت فرانسوی که از دیرباز مسلمان شده بودند ملاقات کردم، من به اتفاق برادر عبدالکریم دو شب با آنان به گفت و گو و شب نشینی پرداختم و بدین ترتیب همۀ آنان اعم از زنان و مردان مستبصر شدند و سه روز کنار آنان باقی ماندم و کیفیت وضو و نماز و تیمم و هر آنچه از فقه اهل بیت علیهم السلام بود، به آنان آموزش می دادم.

من به اتفاق عبدالکریم و خانواده اش همچنان به این روستا رفت و آمد می کردم و همسر خواهرم را که یک پزشک بازنشسته از شهر قفصه بود، فراخواندم که به این روستا آمد و مردان و فرزندانشان را در یک روز به یاد ماندنی ختنه کرد. خبر در همۀ روستا منتشر شد که این جماعت عمل ختنه را در بزرگسالی پذیرفتند و این که آنان گوشت هایی را که نزد آنها به فروش می رسد نمی خورند، بلکه گوسفندانی را خریداری کرده و خود آنها ذبح می کنند.

گروهی از روزنامه نگاران نیز آمدند تا از آنان تصویربرداری کرده و از آنها دربارۀ این تحول بپرسند، مطبوعات محلی نیز با عناوین برانگیزنده و تصاویر

ص:529

حیرت آور در صفحات نخست اطلاع رسانی کرده و با تیترهای درشت نوشتند:

فرانسویان در «اکلی» می گویند: اسلام خوش آمدی و مرگ بر جوامع غربی، فرانسویانی که مسلمان شده اند خود و فرزندانشان را در یک روز ختنه می کنند، و از غذای ما نمی خورند، زیرا معتقد به نجاست ما هستند، فرانسویانی که به اسلام درآمدند می گویند: اگر اسلام خمینی ما را به مبارزه با ملت خودمان نیز فرمان دهد قطعاً لبیک می گوییم.

پی گردها و تحقیقات آغاز شد، بعضی از روزنامه های آنها نوشتند که دکتر تیجانی که یک تونسی است و در مدرسۀ عالی «بالزاک» تدریس می کند، بسیار به ایران رفت و آمد می کند و او عامل شستشوی مغزی فرانسویان است که به اسلام گرویده اند، او هر از گاهی به آنان رسیدگی می کند و قصد دارد که از پاریس به نزد آنان رحل اقامت گزیند.

چنین هم شد، زیرا منزل متروکی را به بهای ارزان در آن روستا خریدم و با کمک برادران مسلمان آن جا که اصرار داشتند به میان آنها نقل مکان کنم، شروع به اصلاح و ترمیم آن نمودم.

تهدیدها علیه من از طریق نامه شروع شد و سپس به تهدیدهای صریح از طریق تلفن مبدل شد، تلفن در ساعت سه بامداد و یا پیش از سپیده دم در منزل ما به صدا درآمد، گوشی را بر می داشتم به من گفته می شد: این جا جبهۀ ملی فرانسه است، تو را می کشیم.

در همان شب پیش از سپیده دم تلفن به صدا درآمد، کوشی را برداشتم، گفت:

شما تیجانی سماوی هستید؟

ص:530

گفتم: چه می خواهید؟

پاسخ داد: منزل شما سوخت.

گفتم: لعنت بر تو و تلفن را قطع کردم.

بارها تماس گرفت و من گوشی را برداشتم.

یک باره گفت: این جا مرکز ژاندارمری فرانسه است و افسر ارشد با شما صحبت می کند، چرا نفرین می کنید، اخلاق شما این است؟

از او عذرخواهی کردم و توضیح دادم که بعضی از افراد ناشناس پیش از او مرا تهدید می کردند، او نیز عذر مرا پذیرفت و توضیح داد که منزل شما طعمۀ حریق شده است و از من خواست که فوراً در همان جا حضور یابم.

صبح زود به محل حادثه رفتم، منزل خودم را دیدم که به تلّی از خاکستر مبدل شده است و در نتیجه همۀ امید و رؤیاهایی که مسلمانان «اکلی» به آنها چشم دوخته بودند، دود شد.

تحقیق و پی گرد بیشتر شد پلیس فرانسه شروع به تعقیب بیشتر من کرد و برای ارائه مدارک نسبت به من سخت گیری می کرد و بعد از این که به من اقامت سه ساله دادند، باید هر سال نیز تجدید می شد، سپس یک سال به سه ماه کاهش یافت.

و این چنین باید خود و خانواده ام ساعت ها شب درب دفتر امور مهاجرت و اتباع خارجی می ایستادیم تا اقامت ما را تجدید کنند، و این عمل اهانت آمیز هر سه ماه یک بار با یک هفته تمام رنج و دوندگی پیش از آن برای تهیۀ مدارکی که نیاز دارند تکرار می شد.

به بعضی دلایل این سخت گیری ها پی بردم، و آن این که من در نوشتن مقالات

ص:531

ماهانۀ خودم برای نشریه، نژادپرستی فرانسه را مورد حمله قرار می دادم و کینۀ فرانسویان را علیه اسلام و مسلمین و هجمۀ تند و خشونت آمیزشان بر ضد حجاب اسلامی و نیز تشویق سلمان رشدی توسط آنها که به اسلام و مسلمین و در رأس آنان رسول خدا صلی الله علیه و آله اهانت می کند، را مورد انتقاد قرار می دادم، کما این که از جنگ آنان علیه جمهوری اسلامی به طور زورمدارانه و علنی و رساندن انواع سلاح های کشتار جمعی به صدام توسط آنان جهت نابود کردن اسلام در ایران نیز انتقاد می کردم.

به هر حال حکایتی باز می گردم که سفرنامۀ فرانسه را با آن آغاز کردم، حکایت میشل و سگ او و وفاداری میان آنها، تا ببینید که جوامع غربی چگونه آن تناقضات را تجربه می کنند. در وقتی که یک فرانسوی، سخت دل به سگی می سپارد و دیوانۀ عشق او می گردد و هزینه های کلان را صرف او کرده و از فقدان آن می گرید و برایش قبری از مرمر ساخته و روی آن والاترین معانی عشق و اندوه و حسرت را می نویسد، هم او را می بینی که علیه یک انسان هم نوع خود کینه می ورزد و از فقر و بی نوایی او متأثر نمی شود و هنگام نیاز به کمک او نمی شتابد بلکه زبان حالش این است که: «هر کسی تکیه بر خویش زند و نان عزت خویش خورد و خدا هم خدای همه است».

باری اینک شما خوانندۀ بزرگوار را از حال و روز جامعۀ فرانسه آگاه می کنم که طی بیست سال آن را تجربه کرده ام تا این که گول ظواهر آن را نخورید، تا بدانید که فرانسه هنوز هم پرچم دار جنگ های صلیبی برای نابودی اسلام است، هر جا که باشد و هر کجا که پیدا شود.

ص:532

شما از موضوع سلمان رشدی خبر دارید که آیات شیطانی را نوشت تا به اسلام و مسلمین و در رأس آنان رسول خدا صلی الله علیه و آله دشنام داده و اهانت کند و می دانید که امام خمینی تنها شخصی بودند که فتوای قتل او را صادر کرد و این باعث شد که کشورهای غربی روابط خود را با ایران قطع کنند.

همۀ این ها ممکن است به سیاست و ترس غرب از اسلامی نسبت داده شود که پس از سقوط شاه با قدرت در ایران پدیدار شد، اما فرانسه خود پرچم را به دست گرفت و در زمانی که بعضی از مؤسسات انتشاراتی در انگلستان از چاپ آیات شیطانی خودداری کردند، مؤسسات انتشاراتی فرانسه برای چاپ کتاب و ترجمه و نشر و فروش آن بنا به سبقت از یکدیگر گذاشتند.

و پستی و فرومایگی اینان بدانجا رسید که «ایزابل ادجانی» هنر پیشه را به اوج بردند و به او نشان زرین افتخار دادند، تا تنها یک صفحه از کتاب سلمان رشدی را در حضور هزاران تن از کارگردانان و روزنامه نگاران در یک جشنوارۀ سینمایی که در کن برگزار می گردد، بخواند.

اما چرا «ایزابل ادجانی»، زیرا پدرش یک الجزایری مسلمان است و مقامات فرانسه پس از این اقدامات سلمان رشدی را به فرانسه دعوت نمودند و برای او چنان تدابیر حفاظتی تأمین کردند که حتی برای یک رئیس جمهور نیز تأمین نمی شود و برای او برنامه هایی در تلویزیون اختصاص دادند تا به مسلمانان اهانت کند که آمار آنان در فرانسه بیش از پنج میلیون نفر می باشد.

این در حالی است که رسانه های گروهی فرانسه ادعا می کنند که به آزادی اندیشه و آزادی بیان احترام می گذارند.

ص:533

و این دروغی است بی اساس و رسوا شده که برای اثبات آن مواردی را متذکر می شوم.

مورد اوّل: مسلمانان در فرانسه شیخ احمد دیدات را که در جنوب آفریقا اقامت دارد و در زمینۀ گفت و گوی علمی میان اسلام و مسیحیت نیز شهرت دارد، به این کشور فرا خواندند.

شیخ احمد دیدات به فرانسه آمد و من نیز از جمله کسانی بودم که جهت استقبال از وی در فرودگاه حضور یافتم، اما مقامات فرانسه علی رغم گذرنامۀ انگلیسی و ملیت انگلیسی اش وی را از ورود به این کشور باز داشتند و سه ساعت در فرودگاه او را نگه داشتند آن گاه به همان جایی که آمده بود، بازگشت و به احدی از کسانی که جهت استقبال از او آمده بودند، اجازۀ ملاقات با او را ندادند.

مورد دوم: این که یکی از فرانسویان پایان نامۀ دکترای خود را در دانشگاه لیون فرانسه ارائه داد و در آن موضوع کوره های آدم سوزی یهودی و سوزاندن آنان را در عهد نازیسم مورد بررسی قرار داد و با ارائه دلایلی از مبالغه آمیز بودن تعداد قربانیان پرده برداشت، بدین ترتیب تمام تحقیقات او را مصادره کردند و او را از دانشگاه اخراج نمودند، سپس به دادگاه فرستاده شد و دادگاه نیز او را به اتهام انکار حقایق تاریخی به دو سال حبس محکوم کرد.

مورد سوم: که قربانی آن، اندیشمند بزرگ روژه گارودی است که او را مفتضح نمودند زیرا وقتی کمونیست بود از نظر آنان فیلسوفی بزرگ به شمار می رفت، اما همین که مسلمان شد و مسائل پنهان صهیونیست را آشکار کرد، بر علیه او قرار گرفتند و به او اهانت کردند و به انواع اتهامات متهم ساختند و او را نیز به دادگاه

ص:534

فرستادند و به زندان هم محکوم کردند.

مورد چهارم: و دهم که همه اتّفاق افتاده است، چرا که آزادی بیان از نظر آنان یعنی اهانت به اسلام و مسلمانان و خلع نمودن آنان از هر فضل و فضیلتی، زیرا فرانسویان بیش از همۀ کشورها و ملت های غربی دیگر از اسلام بیزارند. کتاب هایی نیز که در فرانسه دربارۀ پیامبر اسلام نوشته می شود همه منفی هستند و حقایق را وارونه جلوه نموده و مردم را از آیین اسلامی متنفر می سازند.

همچنین نژادپرستی، ضد عرب های مسلمان در فرانسه رشد و نمو پیدا کرده و با کینه های صهیونیستی و یهودی افراطی تغذیه می شود.

از این روست که می بینی طی جنگ لبنان به یک مسلمان لبنانی اجازۀ ورود به خاک فرانسه داده نمی شود، مگر توسط ویزایی که دو ماه انتظار آن را می کشد و آن را نیز به دست نمی آورد مگر بعد از یک غربال گری دقیق و بررسی موشکافانه.

ولی لبنانی مسیحی با تمام سهولت به فرانسه می آید و به او پناهندگی اعطا می شود، بنابراین چه تفاوتی میان لبنانی اول و دوم وجود دارد، حال آن که همه آنها عرب هستند؟

تفاوت روشن است، اولی یک عرب مسلمان است، ولی دومی یک عرب مسیحی است.

این موضوع مرا به یاد حادثۀ دیگری می اندازد که در فرانسه رخ داد و نزدیک بود باعث ایجاد یک بحران در دولت شود، و آن این که فلسطینی معروف «جرج حبش» جهت معالجۀ فوری به پاریس آمد، اما همین که خبر آن پخش شد، فرانسویان سخت برآشفتند و از دولت انتقاد کردند که چگونه اجازۀ معالجۀ

ص:535

تروریست هایی را می دهد که یهودیان را در اسرائیل به قتل می رسانند. مطبوعات نیز نوشتند ومخالفت ها، ناآرامی ها و انتقادات بالا گرفت، در نتیجه وزیر کشور در تلویزیون ظاهر شد تا به آنان بگوید: او جرج است یعنی مسیحی، پس مردم همه خاموش شدند و خشمشان با نهایت سرعت فروکش کرد.

این نژادپرستی آن طور که بعضی ها ادعا می کنند یک پدیدۀ اتفاقی نیست که از حد حزب جبهۀ ملی که «ژان ماری لوپن» آن را رهبری می کند، فراتر نرود، چرا که این صحیح نیست و دلایل دقیقاً خلاف این است زیرا «ژان ماری لوپن» خودش را بی پرده معرفی می کند و ماهیت حقیقی خود را بدون نفاق بیان می کند ولی بقیۀ آنان که ادعای مبارزه با نژادپرستی را دارند آنان خود منافقند و در ظاهر ادعای ضد نژادپرستی دارند ولی منافقانه در پشت پرده نژادپرستی را ترویج می کنند.

و اگر اندیشمندان ملت فرانسه و نخبگان برتر دستگاه قضایی که لازم است خود بی طرف باشند و با عدالت حکم کنند و نژادپرستی را رد کنند، خود نژادپرست باشند (که هستند)، در این صورت ملامتی بر تودۀ مردم و اقشار عادی نیست.

من نمونۀ این را در سال نود در فرانسه تجربه کردم و در نشریه، ضمن انتقاد شدید از حادثه مطالبی در بارۀ آن نوشتم. که باعث ایجاد مشکلاتی برای من در دادگاه جنایی در شهر لیون فرانسه شد. یک مرد پنجاه سالۀ فرانسوی که از دو سال پیش به خاطر قتل یک جوان الجزایری بازداشت شده بود، در دادگاه حضور می یابد، علت قتل نیز این بود که این مرد هنگام صبح از پنجره نگاهی به بیرون می اندازد و جوان الجزایری را می بیند که دور خودرویش می گردد، سپس تفنگ خود را برمی دارد و به طرف او تیراندازی می کند و او را می کشد، با وجود این که

ص:536

تحقیقات ثابت کرد که این جوان دست به خودرو نزده است و این که خودرو مورد توجه او قرار گرفته بوده است پیرامون آن می چرخیده، اما قاتل ادعا کرد که تصور کرده است، مقتول یک سارق است و قصد سرقت خودرو وی را دارد و او را کشته است. بدین ترتیب دادگاه او را به دو سال حبس با سه سال تأخیر اجرای حکم محکوم کرد، یعنی این که قاتل همان روز آزاد شد، زیرا که او سه سال را در بازداشت به سر برده بود.

صحن دادگاه مملو از الجزایری هایی بود که با بستگان مقتول اظهار همدردی کرده بودند و جهت حضور در دادگاه آمده بودند، وقتی مردم اعلام حکم را شنیدند به فریاد و سر و صدا پرداختند در حالی که وکیل مدافع، موکل جنایتکار خود را در آغوش می کشید و هر دو می خندیدند، مادر مقتول بی هوش نقش زمین شد و برادران او نیز از این ظلم و بیداد فریاد اعتراض بر می آوردند. الجزایری ها نیز در برابر ساختمان دادگستری به تظاهرات پرداختند و نیروهای امنیتی و پلیس مداخله کردند و راهپیمایان را مورد ضرب و جرح قرار دادند و بعضی از آنان را بازداشت کردند.

همچنین در همین دادگاه و همین شهر و در برابر همین قضات، یک ماه پس از این حادثه یک مرد فرانسوی به اتهام تلاش برای قتل همسرش حضور یافت، همسری که ادعا کرد که شوهرش قرص هایی به او خورانده بود تا او را به قتل برساند، آن مرد نیز به اتهامات وارده اعتراف کرد و بدین ترتیب دادگاه او را به هفده سال زندان محکوم کرد.

باری هفده سال زندان به خاطر تلاش برای ارتکاب قتل علی رغم این که زوجه

ص:537

نمرده است و دو سال برای کسی که از روی عمد جوان بی گناهی را در اوان جوانی به قتل رسانده است، تنها به این خاطر که تصور کرده او یک سارق است.

«پس اگر این اقدام، نژادپرستی نیست، بنابراین قضات فرانسوی دیوانه اند». این عنوانی بود که من برای محکوم کردن دستگاه قضایی نژادپرست فرانسه برگزیدم.

پیگردها بیشتر شد و اهانت ها نیز فزونی یافت، اهانت هایی که هر بار قصد تمدید اقامتم را داشتم، احساس می کردم، بعضی از دوستانم به من پیشنهاد دادند که تقاضای تابعیت فرانسه را بنمایم تا از این طریق بعضی از حقوق خودم را بازپس گیرم و از این اهانت ها نیز رها شوم.

من تقاضای تابعیت فرانسه را نمودم و علی رغم اقامت بیست ساله ام در فرانسه و علی رغم کسب دیپلم پژوهش های عالی و دکترای مرحلۀ سوم و دکترای دولتی در فرانسه و علی رغم این که فرزندم محمد علی در فرانسه زاده شده بود، با این وجود تقاضای من با عدم موافقت مواجه شد، به این بهانه که وجود من در فرانسه جهت تحصیل بوده و من از کارگران به شمار نمی روم.

اما پلیس مخفی فرانسه شروع به اظهار لطف و عنایت نسبت به من نموده و هر از گاهی مرا جهت تحقیق و بازجویی فرا می خواندند و می گفتند: چرا شما با فرانسه سرستیز دارید و غرب را دوست ندارید، چرا همیشه در نوشته هایتان به ما اهانت می کنید؟ ما می توانیم به شما کمک کنیم، حتی تابعیتی را هم که تقاضا کردید به شما می دهیم. فقط از شما خواسته می شود که در مورد بعضی از مسائل به ما کمک کنید.

در حالی که می دانستم منظور آنها چیست، گفتم: یعنی من می توانم به شما کمک کنم؟ آنان سه نفر بودند که به نوبت صحبت می کردند.

ص:538

گفتند: از آن جا که شما یک دکتر و اندیشمند هستید و به همۀ کشورهای جهان به خصوص ایران مسافرت می کنید و دوستان و آشنایان زیاد و مهمی دارید و ما همان طور که می دانید در فرانسه پنج میلیون مسلمان داریم، آفریقایی، شرقی، مراکشی، ترک های شیعه و سنی، ایرانی و عربستانی. بنابراین از شما خواسته می شود که با ما همکاری کنید تا از سیاست ها، گرایش ها و موارد مورد نیاز آنها آگاه شویم و در نهایت هم کاری کنیم که ملزم و مقید شوند تا در کشور ما تروریسم و انفجار پیش نیاید و شما همۀ این ها را می دانید.

ارشد آنان لب به سخن گشود و گفت: اگر موافقت کنید در این صورت این کار فقط از شما یک گزارش می طلبد، نوشتن یک گزارش و ما همۀ هزینه های مورد نیاز شما را می پردازیم و اگر بگویید بله، من از هم اکنون برای آماده کردن پروندۀ شما جهت کسب تابعیت در کم ترین زمان ممکن اقدام خواهم کرد.

نفر سوم لب به سخن گشود و گفت: بله ما افتخار می کنیم که امثال دکتر سماوی یک فرانسوی باشند، فرانسه و فرانسویان از دانش و معرفت ایشان بهره مند شوند.

سرم را به زیر انداختم و نفسی تازه کردم. آنها تصور کردند که من در برابر آنان تسلیم شده ام.

آن گاه سرم را بلند کردم و با تمام سادگی و بدون تردید به آنان گفتم: «شما دیر آمدید، زیرا من با امثال شما معامله نخواهم کرد و تصمیم گرفته ام که به کشورم باز گردم جایی که قوم و خویش من هستند، و من جایی در میان گرگان و سگان وحشی و نژادپرست ندارم، البته منظور من شخص شما نیستید».

ارشد آنان خندید و گفت: البته منظور شما فرانسویان است و ما هم از آنها

ص:539

نیستیم. آن گاه او و دوستانش خندیدند و مرا از دفتر محل کارشان که در زیرزمین بود اخراج کردند.

پس از آن دو ماه بیشتر نماندم تا این که وسایل و کتابخانه ام را جمع کردم و به وطنم بازگشتم و گفتم: گرچه در کشورم به من ظلم شود اما شیرین است و گرچه مردمم به من احترام نکنند اما محترم وبزرگند(1).

والحمد للّه رب العالمین.

ص:540


1- (1) .بلادی وإن جارت علیّ عزیزةوأهلی وإن ضنوا علیّ کرام. (ضرب المثل)

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109