عیون اخبارالرضا علیه السلام

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابن بابویه ، محمدبن علی ‫، 311 - 381ق.

عنوان قراردادی : عیون اخبار الرضا(ع ) .فارسی

عنوان و نام پديدآور : عیون اخبارالرضا/ تالیف ابی جعفرمحمدبن علی بن الحسین بن موسی بن بابویه القمی مشهور به شیخ صدوق ؛ با ترجمه و شرح به قلم محمدتقی اصفهانی مشهور به آقانجفی .

مشخصات نشر : تهران : علمیه اسلامیه ‫، [1363؟].

مشخصات ظاهری : ‫ج.

شابک : ‫800 ریال (ج.1) ؛ ‫800 ریال (ج.2)

وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری

يادداشت : عنوان عطف : ترجمه عیون اخبارالرضا.

عنوان عطف : ترجمه عیون اخبار الرضا.

عنوان دیگر : ترجمه عیون اخبار الرضا(ع )

موضوع : علی بن موسی ‫ ‫(ع) ، امام هشتم ، ‫153؟ - 203ق. -- احادیث

موضوع : احادیث شیعه -- ‫قرن 4ق.

شناسه افزوده : آقانجفی ، محمد تقی بن محمد باقر، ‫1262 - 1331ق. ، مترجم

رده بندی کنگره : ‫ ‮ BP129 /‮الف 2ع 9041 1363

رده بندی دیویی : ‫ ‮ 297/212

شماره کتابشناسی ملی : م 63-1764

تنظیم متن دیجیتال میثم حیدری

ص: 1

جلد1

مقدمه

صدوق محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى مكنى به ابو جعفر و معروف به ابن بابويه و صدوق على الاطلاق و در همين صفت طاق و شهرۀ آفاق مي باشد و از اعيان و مشايخ عظام و فقهاى گرام شيعه اماميه و بسيار جليل القدر و عظيم الشان و استاد شيخ مفيد و خازن احاديث حضرت سيد المرسلين (صلّى الله عليه و آله) و حافظ اخبار و آثار حضرات ائمه طاهرين (عليهم السّلام) بلكه شيخ المشايخ و رئيس المحدثين و ركن ركين مذهب جعفرى و حصن حصين فرقه محقه اثنى عشرى و در تحقيق و انتقاد اخبار خبير و در معرفت حال رجال و محدثين بصير و در سال (355 ه) ببغداد رفته و شيوخ فرقه اماميه از وى استماع حديث نموده و شيخ مفيد و ابن شاذان و غضائرى و شيخ ابو جعفر محمد دوريستى و ديگر اكابر محدثين اماميه از او روايت ميكنند و موافق فرموده شيخ حر عاملى و بعضى ديگر از اكابر اهل فن نظير او در كثرت علم و حفظ و ضبط اخبار اسلاميه ديده نشده بلكه اگر وجود مسعودش نبودى آثار اهل بيت رسالت (صلّى الله عليه و آله) بكلى محو و نابود بودى و موافق آنچه در باب كنى در شرح حال برادرش ابن بابويه حسين بن على مذكور خواهد شد.

ولادت ابن هر دو برادر در غيبت صغرا بدعاى حقيقت انتماى حضرت ولى عصر عجل اللّٰه فرجه واقع و در توقيع رفيع صادره از ناحيه مقدسه مباركه بفقيه و خير و مبارك و مصدر منافع بودن موصوف بوده و اين قضيه با قطع نظر از ديگر مراتب علميه و كمالات معنويه يگانه امتياز انحصارى اين دو برادر والاگهر و تنها مايه افتخار ابدى ايشان ميباشد اينك گوى سبقت از ديگر خدام شرع مقدس اسلام ربوده و در مضمار خدمات دينى اسلامى حاوى قدح معلى بوده و زحمات بسيارى در احياء و ترويج آثار پيشوايان دين مبين محمدى بكار برده و با قلم ميمنت رقم و مبارك شيم خودشان آنها را احيا كرده و محفوظات ايشان بيشتر از ساير قميين بوده و هر وقتى كه بنقل حديث ميپرداخته اند تماما در حيرت مانده و ميگفته اند كه اين امر و اين مقام خصوصيت و امتيازيست كه در اثر دعاى حضرت ولى عصر (عليه السّلام) بشما عنايت شده و تأليفات صدوق كه تماما دينى و در حدود سيصد كتاب متنوع الطرز و تفنن الاسلوب ميباشند مشهود طبقات انام و منشأ فيض عام و مرجع استنباط احكام و استفاده هاى متنوعه فقهاى كرام و افاضل اعلام هستند و علامۀ حلى و ميرداماد و شهيد در شرح ارشاد و جمعى ديگر از فحول علماء روايات مرسلۀ او را نيز در موقع قبول گذاشته

ص: 2

و كمتر از مراسل ابن ابى عمير ندانند و از رؤياى شيخ بهائى مكشوف ميگردد كه مقام جلالت صدوق بالاتر از ذكريا ابن آدم (كه جلالت وى آفتابى و مصرح به علماى رجال است) بوده و بالجمله عظمت و فقاهت و وثاقت صدوق و كثرت تأليف وجودت سليقه و خدمات دينى برجسته او در احياى آثار ائمه اطهار (عليهم السّلام) كالشمس في رابعة النهار واضح و آشكار بوده و جاى شبهه و انكار نميباشد و صدوق نزد ملوك ديالمۀ وقت بسيار محترم بوده روزى بحسب درخواست ركن الدوله پدر عضد الدوله ديلمى وارد حضور سلطان و مشمول عنايات ملوكانه گرديده پس بعد از رفتن صدوق كسى از راه حسد عرضه داشت كه اين شيخ معتقد ميباشد بر اينكه سر مطهر حضرت حسين بن على (عليهما السّلام) در سر نيزه سوره كهف ميخوانده است اينك ركن الدوله صحت اين نسبت را كتبا از صدوق استفسار نموده و صدوق در جواب بنگاشت بلى اين چنين قضيه بما رسيده كه آن سر مطهر يك يا چند آيه از آن سورۀ مباركه خوانده لكن از ائمه اطهار (عليهم السّلام) بما نرسيده و امكان آن را نيز انكار نداريم زيرا در جايى كه تكلم اعضاى ارباب معاصى و شهادت آنها بر سيئات ايشان در روز قيامت بمدلول آيات قرآنيه ثابت و محقق باشد چگونه روا نباشد كه سر امام و خليفة اللّٰه و سيد جوانان اهل جنت و جگر گوشه حضرت رسالت (صلّى الله عليه و آله) تكلم بقرآن مجيد نموده و اين كرامت باهره باراده خداوند قادر از وى ظاهر گردد و در حقيقت انكار امكان آن انكار قدرت خداوندى و فضيلت حضرت نبوى (صلّى الله عليه و آله) است چنانچه انكار شهادت اعضاء در قيامت اينك يكى از نوادر و كرامات صدوق را كه از وسائل رسوخ عقيده و نصب العين بودن جلالت علماى اسلام در انظار عامه ميباشد زينت بخش اوراق مينمايد صاحب روضات الجنات متوفى (1313 ه غشيج) گويد از كرامات صدوق كه در اين اواخر بوقوع پيوسته و مشهود جمعى كثير بوده آن است كه در عهد فتحعلى شاه قاجار در حدود سال هزار و دويست و سى و هشت هجرت مرقد شريف صدوق كه در اراضى رى در نزديكى حضرت عبد العظيم است از كثرت باران رخنه دار شده و بجهت تعمير و اصلاح آن اطرافش را ميكندند پس بسردابۀ برخوردند كه مدفنش بوده و وارد سردابه شده ديدند كه جثه او همچنان تر و تازه با بدن عريان و مستور العوره و در انگشتانش اثر خضاب و تارهاى كفن پوسيده اش بشكل فتيله ها در اطراف جثه اش بر روى خاك منتظم بوده پس اينخبر در تهران منتشر و مسموع شاه گرديده و بجهت معاينه قضيه بمحل رفته لكن درباريان و امناى دولت ورود خود سلطان را بسردابه خلاف صلاح دولتى و كشورى ديده اينك جمعى از اعيان دولت و علماى بلد داخل سردابه شده و صدق قضيه را بعرض سلطانى رسانيدند پس همين كه بمرحله تحقيق و رأى العين رسيد امر همايونى به سد آن رخنه و تجديد و تعمير و تزيينات آن بقعه صادر گرديد.

و اما تأليفات و آثار قلمى صدوق چنانچه مذكور شد موافق كتب تراجم و رجال در حدود سيصد كتاب دينى بوده و ميرزا محمد استرآبادى در منهج المقال وى علامه حلى نيز در رجال كبير خود بتصريح خودش اغلب آنها را نوشته اند و در رجال نجاشى نيز يك صد

ص: 3

و نود و چندى از آنها نگارش يافته و ما هم در اينجا محض پاس خدمات دينى صدوق بعضى از آنها را مينگاريم.

1 - ابطال الاختيار في امر الامه و اثبات النص فيها و آن غير از چند كتاب ديگر است كه در ذيل بنام اثبات مذكور ميداريم.

2 - ابطال الغلو و التقصير 3 تا (6) اثبات الخلافة لأمير المؤمنين (عليه السّلام) و اثبات الوصيه لعلى (عليه السّلام) و هر يك از اين چهار فقره كتابى مستقل ميباشد.

7 تا 11 - اخبار ابى ذر القفارى و فضائله و اخبار ابى طالب و عبد المطلب و عبد اللّٰه و آمنه بنت وهب و اخبار سلمان و زهدۀ و فضائله و اخبار عبد العظيم و اخبار المختار 12 - اركان اسلام

13 - الاستسقاء

14 - الاعتقادات و در ايران چاپ شده

15 - الاعتكاف

16 - اكمال الدين و اتمام النعمه در غيبت امام (عليه السّلام) و در تهران چاپ شده

17 تا 22 - الامه و الامتحان المجالس و الاواخر و الاوامر و اوصاف النبى (صلّى الله عليه و آله)

23 و 24 - التفسير المجامعه و التفسير الصغير كه اولى بزرگ و دومى ملخص آن بوده

و نجاشى آن را بنام مختصر تفسير القرآن ذكر كرده است.

25 و 26 - التوحيد و ثواب الاعمال

27 - جامع آداب المسافر للحج

29 - تا 37 - جامع تفسير المنزل في الحج و جامع الحج و جامع حجج الائمه و جامع حجج الأنبياء و جامع علل الحجج و جامع فرض الحج و العمره و جامع فضل الكعبه و الحرم و جامع فقه الحجج و جامع نوادر الحجج

38 - الجزيه

39 - الجمعه و الجماعه

40 - جوابات المسائل النيشابوريه

41 - جوابات المسائل الواسطيه

42 - حجج الائمه

43 - الحدود

44 - الخصال

45 - دعائم الاسلام في معرفة الحلال و الحرام

46 - صفات الشيعه 47 - عقاب الاعمال

48 - علل الشرائع و الاحكام و الاسباب

49 - عيون اخبار الرضا (كتاب حاضر)

ص: 4

50 - الغيبه و شايد همان اكمال الدين مذكور فوق باشد

51 - فضائل الشيعه

52 - كتاب الرجال المختارين من اصحاب النبى

53 - المجالس كه بنام امالى مذكور شد

54 - مختصر تفسير القرآن كه بنام تفسير صغير مذكور شد

55 - مدينة العلم

56 - المصابيح الخمسة عشر در رجال

57 - المصباح

58 - معانى الاخبار

59 - المعراج

60 - معرفة الرجال

61 - المقنع در فقه

62 - من لا يحضر الفقيه

63 - الناسخ و المنسوخ

64 - النبوه

65 - النواهى

66 - الهداية و غير اينها و در هر يك از ابواب فقهيه و زهد هر يك از چهارده معصوم عليهم السلام كتابى جداگانه تأليف داده و در اين جا فقط بهمين مقدار كه مطابق عدد لفظ جلاسه است اكتفا نموديم وفات صدوق در سال سيصد و هشتاد و يك قمرى هجرت در رى واقع و در نزديكى مرقد شريف حضرت شاهزاده عبد العظيم حسنى (عليه السّلام) مدفون و قبرش معروف و مزار و محل استفاضه عموم طبقات ميباشد.

ص: 5

مقدمۀ مترجم

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه الواحد القهار العزيز الجبار الرحيم فاطر الارض و السماء خالق الظلمة و الضياء مقدر الازمنة و الدهور يدبر الاسباب و الامور باعث من في القبور المطلع على ما ظهر و استر العالم بما سلف و عبر الذى له المنة و الطول و القوة و الحول احمده على كل الاحوال و استهديه لافضل الاعمال و اعوذ به من الغى و الضلال و اشكره شكرا استوجب به المزيد و استنجز به المواعيد و استعينه على ما ينجى من الهلكة و الوعيد و اشهد ان لا اله الا اللّٰه الاول فلا يوصف بانتهاء الها يدوم و يبقى و يعلم السر و اخفى و اشهد ان محمد اعبده المكين و رسوله الامين المعروف بالطاعة المنتخب للشفاعة فإنه ارسله لاقامة العوج و بعثة لينصب الحجج رحمة للمؤمنين و حجة على الكافرين و مؤيد بالملائكة المسومين حتى اظهر دين الله على كره المشركين صلى الله عليه و على آله الطيبين و اشهد ان على بن ابى طالب امير المؤمنين و مولى المسلمين و خليفة رب العالمين و اشهد ان الائمة من ولده حجج الله الى يوم الدين و ورثة علم النبين صلوات الله و رحمة و سلامه و بركاته عليهم اجمعين اما بعد چنين گويد الراجى الى رحمة ربه الغنى و المحتاج الى كرم جواد الوفى العبد الخاطى الخاسر محمد تقى بن محمد باقر عفى اللّٰه عن جرائمهما كه چون قوام دنيا و دين و استقرار مكان و مكين بوجود محمد و اوصياء طاهرين اوست پس هر كس باين سلسله رضيه مرضيه متمسك شد نجات يافت و هر كس از آنها تخلف ورزيد هلاك شد و تمسك بايشان تشبه بايشان است در سيرت و آداب و سلوك و سيرت ايشان نشر احكام الهى است تا بندگان خدا بسبب امتثال اوامر و اجتناب نواهى حق از ورطه هلاكت برهند و بوادى نجات رسند و پيغمبر و هر يك از اوصياء طاهرين او بقدر مقدور نشر احكام الهى را منظور داشتند و حركت و سكون و تنطق و سكوت ايشان سر مشق مطيعان حضرت حق است پس ايشان را در ميان خالق و مخلوق منزلت واسطه است كه حكم او راجل شأنه به آفريدگان تبليغ فرمايند و بنى نوع انسان را در فهم احكام بلسان اين سلسله مراتب متعدده است و هر كسى باندازه عقل و درك خود مقدارى از آن مراتب عليه مقصوده را استنباط كند و چون اين احكام را بلغت عربى كه از بهترين لغاتست

ص: 6

بيان فرموده اند پس برخى از عجميان را بر اين لغت راهى نيست و بهيچ وجه از آن بهره مند نشوند با آنكه اين احكام و آداب نيز از براى ايشان مقرر است پس باندازه شعور و استدراك خود اين كتاب مستطاب عيون اخبار الرضا را كه از تأليفات وحيد دهر و فريد عصر يگانه دوران و فرزانه زمان العالم العامل و الفقيه الكامل متفرد صنعة الاخبار و جرت صناعة الآثار الشيخ صدوق ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى است بلغت فارسى در آوردم تا فارسى زبانان از او منتفع و بهره مند شوند و آداب خود را در هر گونه سير و سلوك دانند و على قدر الامكان از عبارت حديث بيرون نشدم چه در اغلب موارد نقل بمعنى كردم و ليكن معنى مطلق حديث است بنا بر ظاهر مكشوف در نزد اين قاصر و اين بيان شافى را بكاشف النقاب مسمى نمودم اميد كه ببركت حضرت على بن موسى الرضا عليهما السلام زيان دنيا و آخرت اين خادم علوم آنها بسود مبدل شود و على اللّٰه التكلان مصنف عليه الرحمه ميفرمايد

اما بعد چنين گويد ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى فقيه مصنف اين كتاب رحمة اللّٰه عليه كه چون دو قصيده بمن رسيد از قصايد ابى القاسم اسماعيل بن عباد كه برسم هديه و تحفه انشاء نموده بود از براى حضرت رضا على بن موسى بن جعفر عليهم السلام پس من اين كتاب را از براى خزانه او تصنيف نمودم چون ملاحظه نيك نمودم چيزى در نزد او بهتر از علوم اهل بيت نيافتم چه او از شيعيان خاص است و اعتقادات او بايشان مستحكم و على الدوام شغل او احسان بذريه و شيعيان ايشان است و مأمول داعى بقاء دولت ابد مدت قاهره باهره آنست كه قبول فرموده و چون در رسيدن خدمت حضرت عليه عاليه تقصير شد عفو فرمايند و مناسب آنست كه ابتدا شود بذكر اين دو قصيده چون كه في الحقيقه علة تامه است از براى تصنيف اين كتاب قاله

يا زائرا وافدا الى طوس *** مشهد طهر و ارض تقديس

ابلغ سلامى الرضا و حط على *** اكرم رمس لخير مرموس

و الله و الله حلفة صدرت *** من مخلص في الولاء مغموس

انى لو كنت مالكا اربى *** كان بطوس الفناء تعريس

و كنت امضى العزيم مرتحلا *** منتسعا فيه قوة العيس

لمشهد با الذكاء ملتحف *** و بالسناء و لثناء مأنوس

يا سيدى و ابن سادتى ضحك *** وجوه دهرى بعقب تبعيس

لما رأيت و النواصب انتكست *** راياتها في زمان تنكيس

صدعت بالحق في ولائكم *** و الحق مذ كان غير منحوس

يا ابن النبى الذى به قمع *** الله ظهور الجبابر الشوس

و ابن الوصى الذى تقدم *** في الفضل على البزل القناعيس

و حائز الفخر غير منتقص *** و لا بس المجد غير تلبيس

ص: 7

ان بنى النصب كاليهود و قد *** يخلط تهويدهم بتمجيس

كم دفنوا في القبور من نجس *** اولى به الطرح في النواويس

عالمهم عند ما اباحثه *** في جله ثور و مسك جاموس

لم يعلموا و الاذان يرفعكم *** صوت اذان ام قرع ناقوس

اذا تأملت شوم جبهته *** عرفت فيها اشتراك ابليس

انتم حبال اليقين اعلقها *** ما وصل العمر حبل تنفيس

كم فرقة فيكم تكفرنى *** ذللت هاماتها بفطيس

قمعتها بالحجاج فانخذلت *** تجفل عنى بطير منحوس

ان ابن عباد استجار بكم *** فما يخاف الليوث في الخيس

كونوا ايا سادتى و سائله *** يفسح له الله في الفراديس

كم مدحة فيكم يحيزها *** كانها حلة الطواويس

و هذه كم يقول قائلها *** قد نثر الدر في القراطيس

يملك رق القريض قائلها *** ملك سليمان عرش بلقيس

بلغه الله ما يؤمله *** حتى يزور الامام في الطوس

و له ايضا

يا زائر قد نهضا *** مبتد راقد ركضا

و قد؟؟؟؟ كانه *** البرق اذا ما اومضا

ابلغ سلامى زاكيا *** بطوس مولاى الرضا

سبط النبى المصطفى *** و ابن على المرتضى

من حاز عزا اقعسا *** و شاد مجدا ابيضا

و قل له عن مخلص *** يرى الولا مفترضا

في الصدر نفخ حرقة *** تترك قلبى حرضا

من ناصبين غادروا *** قلب الموالى ممرضا

صرحت عنهم معرضا *** و لم اكره ممرضا

نابذتهم و لم ابل *** ان قبل قد ترفضا

يا حبذا رفضي لمن *** نابذكم و ابغضا

و لو قدرت زرتة *** و لو على جمر الغضا

ص: 8

لكننى معتقل *** بقيد خطب عرضا

جعلت مدحى بدلا *** من قصده و عوضا

امانة موردة *** على الرضا ليرتضى

و ام بن عباديها *** شفاعة لن تدحضا

1 - و از امام جعفر صادق (عليه السّلام) مرويست كه هر كس در حق ما اهل بيت شعرى انشاء نمايد 2 - بنا نمايد حقتعالى از براى او خانۀ در بهشت و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرمود هيچ گويندۀ نگفته است در حق ما فردى از شعر را مگر آنكه بسبب روح القدس مؤيد و موفق شده است.

3 - و از حسين بن جهم مرويست كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود هرگز نشده است كه مؤمنى شعرى در مدح ما بگويد مگر آنكه حقتعالى در بهشت از براى او شهرى بنا فرموده است وسيع تر از دنيا بهفت مرتبه كه زيارت مى كند آن مؤمن را در آن شهر هر فرشته مقربى و هر پيغمبر صاحب كتابى پس خداى تبارك و تعالى جزاى نيكو و ثواب وافر دهد بصاحب جليل اسماعيل بن عباد بجهة گفتار پسنديده و اعمال حميده و اخلاق جميله و شيوه رضيه و طريقه مرضيه او و او را بمأمول خود رسانيده و مسئول او را اجابت فرمايد و او را از هر شرى مصروف و ايمن و بر هر خيرى مظفر و منصور و از هر بلائى در پناه خود مؤتمن و بموالى خود ائمه هدى بخشيده چه او در بعضى از اشعار خود بايشان پناه برده چنان چه گويد.

ان ابن عباد استجار بمن *** يترك المعروف مصروفه

و در قصيده ديگر ميفرمايد

ان ابن عباد استجار بكم *** فكل ما خافه سكفاه

و حقتعالى ايشان را اشفعاء او قرار دهد چه نقش خاتم خود را باسماء ايشان مزين نموده باين عبارت شفيع اسماعيل في الآخرة محمد و العترة الطاهرة

در ذكر ابواب كتاب و تمام آن هفتاد و يك باب است

اشاره

باب اول در ذكر سبب مسمى شدن حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) باب دوم در ذكر اخبارى كه وارد شده است در حق مادر آن حضرت و اسم آن مخدره باب سيم در ذكر مولد آن حضرت (عليه السّلام) باب چهارم در ذكر نصوصى كه از ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وارد شده بر امامت و وصى بودن فرزند دلبند خود على بن موسى (عليهما السّلام) مشتمل بر بيست و دو خبر منصوص باب پنجم در ذكر نسخه وصيت موسى بن جعفر (عليهما السّلام)

ص: 9

باب ششم در ذكر اخبار منصوصه بر امامت حضرت رضا (عليه السّلام) در جمله ائمه اثنى عشر عليهم السلام

باب هفتم در ذكر برخى از اخبار كه وارد شده است در احوال حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) با هارون الرشيد و با موسى بن مهدى

باب هشتم در ذكر اخبارى كه وارد شده در صحت وفات ابى ابراهيم موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام باب نهم در ذكر كسانى از اولاد رسول كه در يك شب هارون الرشيد آنها را بقتل رسانيد.

باب دهم در ذكر جهة اينكه بعضى واقفى شدند نسبت بموسى بن جعفر و بعد از آن جناب اولاد او را امام ندانستند.

باب يازدهم در ذكر اخبارى كه از حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شده است در توحيد و خطبۀ آن جناب در توحيد.

باب دوازدهم در ذكر مجلس آن جناب با اهل اديان و مقاولات در توحيد نزد مأمون ملعون باب سيزدهم در ذكر مجلس آن حضرت با سليمان مروزى متكلم خراسان در توحيد نزد مأمون ملعون باب چهاردهم در ذكر مجلس ديگر از آن حضرت نزد مامون با اهل ملل و اديان و ذكر آنچه را كه آن جناب جواب داده است بعلى بن محمد بن الجهم در عصمت انبياء باب پانزدهم در ذكر مجلس ديگر از براى آن جناب نزد مأمون در عصمت انبياء (عليهم السّلام) باب شانزدهم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب در حديث اصحاب الرس باب هفدهم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب در قول حقتعالى «وَ فَدَيْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ »»

باب هيجدهم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب در گفتار پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) انا ابن الذبيحين.

باب نوزدهم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب در علامات امام (عليه السّلام) باب بيستم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب در وصف امامت و امام و ذكر فضل امام و رتبۀ او باب بيست و يكم در ذكر اخبارى كه وارد شده است از آن جناب در تزويج فاطمه (عليها السّلام) باب بيست و دويم در ذكر اخبارى كه وارد شده است از آن حضرت در ايمان و اينكه ايمان معرفت بقلب و اقرار بزبان و عمل باركان است باب بيست و سيم در ذكر مجلس آن جناب با مأمون ملعون در فرق بيان عترت و امت باب بيست و چهارم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب از خبر مرد شامى و آنچه را كه سؤال كرده است از امير المؤمنين در مسجد جامع كوفه باب بيست و پنجم در ذكر آنچه از آن حضرت وارد شده است در حق زيد بن على (عليه السّلام)

ص: 10

باب بيست و ششم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب از اخبار متفرقه نادره در فنون متكثره باب بيست و هفتم در ذكر آنچه وارد شده است از آن حضرت در هاروت و ماروت باب بيست و هشتم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب از اخبار متفرقه باب بيست و نهم در ذكر آنچه وارد شده است از آن حضرت در صفة پيغمبر و برخى ديگر اخبار متفرقه از آن جناب باب سى ام در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب از اخبار مجموعه باب سى و يكم در ذكر اخبارى كه وارد شده است از آن جناب در علتهاى بعضى اشياء باب سى و دوم در ذكر آنچه نوشته است آن حضرت بسوى محمد بن سنان در جواب مسائل او از علل و نكات باب سى و سيم در علتهائى كه ذكر كرده است آنها را فضل بن شاذان و در آخر آن مسطور است كه اين علل را فضل بن شاذان از آن جناب يكى يكى و كرة بعد مرة بمرور دهور شنيده است و آنها را جمع كرده است و على بن محمد بن قتيبۀ نيشابورى اذن مطلق داده است كه اين علل را بتوسط او از آن جناب روايت كند باب سى و چهارم در ذكر آنچه نوشته است آن جناب بمأمون در معنى درستى اسلام و شرايع دين و بعضى از اخبار آن جناب باب سى و پنجم در ذكر داخل شدن آن جناب به نيشابور و ذكر آن خانۀ كه آن جناب فرود آمد و آن محله باب سى و ششم در ذكر احاديثى كه از آن جناب وارد شده است در يكمنزل از نيشابور در حالتى كه آن جناب قصد كرده بود نزد مأمون رود باب سى و هفتم در ذكر خبر نادرى است از آن جناب باب سى و هشتم در ذكر بيرون رفتن آن حضرت از نيشابور بسوى طوس و از آنجا بمرو باب سى و نهم در ذكر سبب قبول كردن آن جنابست وليعهدى را از مأمون و ذكر وقايعى كه از اين جهت جريان يافت و ذكر كسانى كه كراهت داشتند اين مطلب را و ذكر كسانى كه خشنود شدند بان و غير از اينها باب چهلم در ذكر طلب باران نمودن آن جناب از براى مامون و قدرت هائى كه از حقتعالى بروز و ظهور يافت در استجابت دعاى آن بزرگوار رو در هلاك نمودن كسانى را كه منكر شدند دلالت آن جناب را در اين روز باب چهل و يكم در ذكر اعمال مأمون نسبت بآن جناب از راندن مردم را از مجلس و اهانت كردن او و نفرين آن جناب بآن ملعون باب چهل و دويم در ذكر اشعارى كه آن جناب انشا نموده از براى مأمون در حلم و در سكوت از جاهل و در ترك عتاب بصديق و در محبت ورزيدن بدشمن تا اينكه صديق شفيق شود

ص: 11

و در پوشانيدن سر و آنچه را كه آن جناب تمثال آورده باب چهل و سيم در ذكر اخلاق حميده و صفات پسنديده آن بزرگوار و وصف عبادت او باب چهل و چهارم در ذكر منازعه و مجادله نمودن مأمون با مخالفين در امامت و بر گزيدن او على (عليه السّلام) را بر ابى بكر و عمر و باقى صحابه و تقرب نمودن او باين سبب بآن بزرگوار باب چهل و پنجم در ذكر اخبارى كه از آن جناب وارد شده است و در وجه دلائل ائمه (عليهم السّلام) كه بچه جهت از هر مطلبى راه يابند و در رد بر غلات و مفوضه لعنهم للّٰه باب چهل و ششم در ذكر اخبارى كه دلالت دارد بر امامت آن جناب و اينها چهل و دو خبر است باب چهل و هفتم در ذكر خبرى كه دلالت دارد بر امامت آن جناب در واقعۀ كه اجابت فرموده حقتعالى نفرين آن جناب را در حق بكار بن عبد اللّٰه بن مصعب بن زبير بن بكار چون كه ظلم نموده بود آن بزرگوار را باب چهل و هشتم در ذكر خبرى كه دلالت دارد بر امامت آن بزرگوار چه خبر داده آن جناب از احوال خود بمأمون كه به بغداد نميرود و او بغداد را نميبيند و بعد او هم او را نمى بيند پس چنان شد كه او فرموده بود باب چهل و نهم در ذكر اخبارى كه دلالت دارد بر امامت آن جناب در اجابت نمودن حقتعالى نفرين او را بر آل برمك و در اخبار آن جناب بآنچه بر ايشان ميرسد و بآن كه صدمۀ از هرون الرشيد بآن بزرگوار نميرسد باب پنجاهم در ذكر دو خبر كه دلالت دارد بر امامت آن جناب چون اخبار فرموده باينكه با هرون در يك خانه مدفون خواهند شد باب پنجاه و يكم در خبر دادن آن جنابست باينكه او را بزودى بزهر ميكشند و قبر او پهلوى قبر هرون الرشيد است باب پنجاه و دوم در ذكر خبرى كه دلالت دارد بر صحت فراست آن جناب و شناساى او باهل ايمان و اهل نفاق باب پنجاه و سيم در شناسائى آن جناب بجميع لغتها باب پنجاه چهارم در جواب دادن آن جناب مسائل حسن بن على الوشا را پيش از آنكه سؤال نمايد و در اين باب دو خبر ديگر ذكر مى شود كه ازين قبيل است باب پنجاه و پنجم در جواب دادن آن حضرت سؤال ابى قره مصاحب جاثليق را باب پنجاه و ششم در ذكر سخنهاى آن جناب با يحيى بن ضحاك سمرقندى در امامت نزد مأمون باب پنجاه و هفتم در گفتگوى آن جناب با برادر خود زيد بن موسى هنگامى كه فخريه نمود بر كسانى كه در مجلس او بودند و نصايح آن جناب باو و سخن آن حضرت در حق كسى كه او را ناخوش آيد از معاشرت با شيعيان از اهل بيت آن بزرگوار و ترك كند حفظ رعايت ايشان را

ص: 12

باب پنجاه و هشتم در ذكر اسبابى كه فراهم آمد از براى شهيد نمودن مأمون آن جناب را بزهر جفا باب پنجاه و نهم در ذكر روايتى از آن جناب كه صريح است در امامت و خلافت فرزند خود محمد بن على بعد از او باب شصتم در ذكر وفات نمودن آن جناب بسبب زهر ستم كه مأمون ملعون بآن جناب از روى مكر و خدعه چشانيد باب شصت و يكم در ذكر خبر ديگر در وفات آن جناب از طريق خاصه باب شصت و دويم در ذكر حديثى كه از ابو الصلت هروى روايت شده است در وفات آن جناب و اينكه آن جناب را زهر چشانيدند و زهر را در انگور كرده بودند باب شصت و سيم در ذكر خبرى كه از هرثمة بن اعين روايت شده است در وفات آن جناب و اينكه زهر را در انگور و انار هر دو با هم ريخته بودند باب شصت و چهارم در ذكر بعضى از مراثى كه در وفات آن جناب گفته شده است باب شصت و پنجم در ذكر ثواب زيارت آن جناب است و در ذيل اخبار اين باب خبرى از دعبل خزاعى و آنچه بر قبر دعبل نوشته شده است مذكور خواهد شد باب شصت و ششم در ذكر خبرى است از آن جناب در ثواب زيارت خواهر خود فاطمه (عليها السّلام) بشهر قم باب شصت و هفتم در كيفيت زيارت آن جناب بطوس باب شصت و هشتم در زيارت وداع با آن جنابست باب شصت و نهم در زيارتيست كه مجزى است از براى جميع ائمه صلوات اللّٰه عليهم اجمعين و از آن جناب مروى است باب هفتادم در ذكر زيارت جامعه است از براى آن جناب و از براى ائمه صلوات اللّٰه عليهم اجمعين باب هفتاد و يكم در ذكر معجزاتيست كه از براى مردم ظاهر شده است در زمان ما از بركت اين مشهد مقدس و علامات آن و استجابت دعا در آن

باب اول در ذكر سبب مسمى شدن على بن موسى برضا (عليه السّلام) است

ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى فقيه مصنف اين كتاب (ره) گويد كه بطريق متعدده از احمد بن محمد بن ابى نصر البزنطى مرويست كه گفت به ابى جعفر محمد بن على (عليه السّلام) عرض كردم كه قومى از مخالفين شما را گمان اينست كه سبب ناميدن مأمون پدر بزرگوار ترا برضا آنست كه راضى شد بوليعهدى او آن بزرگوار فرمود قسم بذات خداوند دروغ گفتند و فاجر شدند بلكه حقتعالى او را رضا ناميد چه او راضى بود بخداوندى ذات احديت در آسمان و برسول خدا و ائمه هدى بعد از او و در زمين احمد گويد كه من عرض كردم آيا هر يك از آباء و امجاد تو راضى

ص: 13

نبودند بخداوند و رسول او و ائمه بعد از او فرمود بلى راضى بودند عرض كردم پس چرا از ميان ايشان پدر بزرگوارت را رضا نام شد فرمود زيرا كه راضى بودند بآن جناب مخالفين از دشمنان او چنانچه راضى بودند باو موافقين از دوستان او و هيچ يك از آباء آن جناب باين مثابه نبودند پس ازين جهت او از ميان ايشان مسمى برضا شد و از سليمان بن حفص مروزى مرويست كه گفت:

موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب فرزند خود على را رضا ناميد و هر زمان نام او را بدون خطاب باو بر زبان مبارك جارى مينمود ميفرمود بگوئيد فرزند من رضا را نزد من بيايد و بفرزند خود رضا چنين گفتم و فرزند من رضا چنان گفت و هر گاه آن جناب را مخاطب مينمود ميفرمود يا ابا الحسن

باب دوم در ذكر اخبارى كه وارد شده است در حق مادر آن حضرت و اسم آن مخدره

ابو على حسين بن احمد البيهقى در خانه خود نيشابور در سال سيصد و پنجاه و دويم هجرى از براى ما روايت كرده كه محمد بن يحيى الطولى خبر داده كه ابو الحسن الرضا همان على ابن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على ابن ابى طالب (عليهم السّلام) بود و مادر او ام ولد بود يعنى اصل او كنيز بود و آن جناب ازو متولد شد و اسم او تكتم بود و آن جناب فرمود كه اين اسم بر آن مخدره استقرار يافت هنگامى كه أبو الحسن امام موسى (عليه السّلام) مالك او شد و اين اسم و نسب را از براى او گفته بود و از خود نمى گفت:

و از عون بن محمد الكندى مرويست كه گفت:

ابا الحسن على بن هيثم مردى بود با خبر از امور ائمه (عليهم السّلام) و اخبار ايشان و تزويجهاى ايشان و من كسيرا آشناتر از او در اين امور نديدم و ازو شنيدم كه گفت:

حميده مادر امام موسى (عليه السّلام) كه از اشراف و بزرگان عجم بود كنيزى خريد كه قبل از اين هم زائيده بود و اسم شريف او تكتم بود و افضل زنان بود در عقل و دين و تعظيم نمودن مولاى خود حميده و اين قدر احترام حميده را ميداشت كه تا حميده مالكه او بود پيش روى او ننشست بجهة احترام او پس حميده بفرزند خود موسى (عليه السّلام) گفت:

اى پسرك من تكتم كنيزيست كه من تا بحال كنيزى بهتر و افضل از او نديده ام و شك و شبهه ندارم كه اگر نسلى از براى او باشد بزودى خدا آن را ظاهر كند و من او را بتو بخشيدم، پس سفارش كن نيكى كنند باو پس چون حضرت رضا از او متولد شد آن جناب اسم او را طاهره ناميد و جناب رضا (عليه السّلام) بسيار طلب شير مينمود و تام الخلقه بود پس تكتم گفت:

اعانت كنيد مرا بكسى كه شير دهد اين طفل را پس از آن باو گفتند آيا شير تو كم است گفت:

من دروغ نميگويم قسم به پروردگار كه شير من كم نيست و ليكن در دو ذكرى با من بود كه مرا اعانت ميكرد بذكر و تسبيح من و از آن زمان كه حمل گذاشته ام تا بحال ناقص شده و مرا اعانت

ص: 14

نميكند يعنى كه ميخواهم اعانت من كند تا من عبادت خود را بانجام رسانم و صولى گويد كه دليل بر اينكه اسم آن مخدره تكتم است قول شاعر است كه مدح نموده جناب امام رضا (عليه السّلام) را باين دو بيت

الا ان خير الناس نفسا و والدا *** و رهطا و اجدادا على المعظم

اتتنا به للعلم و الحلم ثامنا *** امامم يودى حجة الله تكتم

و نيز صولى گويد كه قومى اين شعر را بعم پدر من ابراهيم بن عباس نسبت داده اند و مادامى كه از بابت روايت يا سماع مطلبى ازو بمن نرسد تثبيت يا ابطال نميكنم و چيزى را كه شبهه ندارم در اينكه از عم پدر من ابراهيم بن عباس است اين اشعار است

كفا بفعال امرء عالم على اهله *** عادلا شاهدا ارى لهم طارقا مونقا

و لا يشبه الظارف التالدا *** يمن عليكم بأموالكم

و تعطون من مائء واحد *** فلا يحمد الله مستبصر

يكون لاعدائكم حامدا *** فضلت قسيمك في تعدد

كما فضل الوالد الوالدا

و صولى گويد كه من اين ابيات را بخط پدرم پشت دفتر او يافتم و در آن دفتر ثبت كرده بود پدر من كه تفسيرى آراسته و پيراسته برادر من از عم خود از براى من خواند و چون نظر كردم آن جناب را با مأمون قسيم در تعدد قرار داده بود يعنى در جد بزرگ باين معنى كه جدى كه از براى دو نفر است و اين دو نفر از او منشعب خواهند شد جد قريب نيست بلكه جد بعيد است چه آن عبد المطلب است و او هشتم از پدران اين دو نفر است و تكتم از اسماء زنان عربست و در اشعار عرب زياد استعمال شده چنانچه شاعر گويد

طاف الخيالان فهاجا سقما *** خيال تكنى و خيال تكتما

و نيز صولى گويد كه از براى ابراهيم بن عباس الصولى عم پدر من مدح هاى بسيارى بود در حق آن حضرت اولا آنها را اظهار كرد پس چون مضطر شد از ترس اعداء گردش كرد و از هرجا آنها را گرفت و مخفى نمود و قومى روايت كرده اند كه مادر آن جناب مسماة بسكن النوبيه بود و اروى و نجمه و سمان نيز نام داشت و كنيه او ام البنين بود و على بن ميثم از پدرش روايت كرده كه گفته چون حميده مادر موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مادر حضرت رضا (عليه السّلام) نجمه را خريد حميده گفت:

كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را در خواب ديدم كه بمن فرموده اى حميده ببخش نجمه را بفرزندت موسى (عليه السّلام) پس بزودى متولد شود از براى موسى (عليه السّلام) از نجمه بهترين اهل زمين پس حميده نجمه را بموسى (عليه السّلام) بخشيد پس چون حضرت رضا (عليه السّلام) از براى آن جناب متولد شد اسم نجمه را تغيير داده و طاهره ناميد و از براى آن مخدره اسماء بسيار بود چه او را نجمه و اروى و سكن و سمانه و تكتم گفتندى و تكتم آخر نامهاى او بود و على بن ميثم گويد كه از پدرم شنيدم كه مى گفت:

از مادرم شنيدم كه او ميگفت كه چون حميده نجمه را ابتياع نمود باكره بود و از هشام بن

ص: 15

احمد مرويست كه گفت

ابى الحسن اول يعنى موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بمن فرمود كه اى هشام آيا اطلاع دارى كه از اهل مغرب كسى باين سرزمين آمده باشد من عرض كردم نميدانم فرمود بلى مرد سرخ موئى آمده است پس مرا همراه خود برد و سوار شد و من هم با آن جناب سوار شدم تا اين كه رفتيم نزد آن مرد ديدم كه آن مرد از أهل مغربست و مملوك همراه دارد پس آن جناب فرمود عرضه كن بر ما آنچه دارى آن مرد تا نه جاريه نزد آن جناب آورد و تمام آنها را بآن جناب نمود فرمود حاجتى بآنها ندارم

پس از آن آن جناب فرمود اى مرد عرضه كن بر ما عرض كرد ديگر نزد من چيزى نيست آن جناب فرمود چرا هست بياور نزد ما عرض كرد بخدا قسم كه نيست نزد من مگر يك كنيزك ناخوشى فرمود پس چه باعث شد كه عرضه نكردى آن كنيزك را آن مرد امتناع كرد از آوردن آن كنيز پس از آن آن جناب مراجعت فرمود و روز ديگر مرا فرستاد نزد آن مرد و فرمود بگو چه قدر قيمت اين جاريه مى شود و هر قدر گفت بگو خريدم او را باين قيمت پس من رفتم نزد آن مرد و باو گفتم گفت از فلان قيمت كمتر نميدهم او را گفتم خريدم او را و فلان قيمت از آن تست آن مرد گفت:

اين كنيزك هم از آن تو و ليكن آن مرديكه روز گذشته همراه تو بود كيست گفتم مردى است از بنى هاشم گفت از كدام صنف از بنى هاشم گفتم از نقبا و خوبان ايشانست پس از آن گفت ارادۀ بيش از اين قيمت دادم گفتم بيش ازين نزد من نيست پس ازين گفت:

ترا خبر دهم ازين كنيزك براستى و درستى كه من اين كنيزك را از اقصى بلاد مغرب خريدم پس ملاقات كرد مرا زنى از اهل كتاب و گفت:

چه كار دارد اين كنيزك با تو گفتم من اين را از براى خودم خريده ام گفت، سزاوار نيست كه اين كنيزك نزد مثل تو باشد و سزاوار است كه نزد بهترين اهل زمين باشد و درنگ نكند نزد آن شخص مگر اندكى تا اينكه پسرى از او متولد شود كه مشرق و مغرب زمين از وجود او مزين گردد.

هشام گويد پس من اين كنيزك را نزد آن جناب آوردم و درنگ نكرد نزد او مگر اندكى تا آنكه نور پاك حضرت على بن موسى از آن كنيزك از براى آن جناب اين تودۀ خاك را منور نمود و بطريق ديگر از هشام اين حديث بعينه روايت شده است.

باب سيم در ذكر مولد آن حضرت (عليه السّلام) است

از عتاب ابن اسيد مرويست كه ميگفت از جماعتى از اهل مدينه شنيدم كه ميگفتند آن جناب در مدينه متولد شد در روز پنج شنبه يازدهم ربيع الأول سنۀ صد و پنجاه و سيم هجرى بعد از وفات جد بزرگوار خود حضرت صادق (عليه السّلام) به پنج سال و

ص: 16

در طوس وفات نمود در قريۀ كه آن را سناباد ميگفتند از بلوك نوقان و در خانه حميد بن قحطبة الطائى در قبۀ كه در آن قبه قبر هرون الرشيد بود در يكطرف كه سمت قبله باشد مدفون شد و وفات آن جناب در ماه رمضان نه روز مانده بآخر آن در روز جمعه سنۀ دويست و سه اتفاق افتاد و مدت عمر آن حضرت چهل و نه سال و شش ماه بود بيست و نه سال و دو ماه از اين مدت در زمان حيات پدر بزرگوارش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بود و بعد از پدر بزرگوارش ايام امامتش بيست سال و چهار ماه بود و سن شريف او بيست و نه سال و دو ماه بود كه ولى امر و صاحب لواى امامت شد و در ايام امامت او بقيه سلطنت هرون الرشيد بود و بعد از هرون سه سال و بيست و پنج روز محمد معروف بامين پسر زبيده سلطنت كرد بعد از خلع لباس سلطنت ازو عم او ابراهيم بن شكلمه چهارده روز بر سرير حكومت استقرار يافت پس از آن محمد بن زبيده را از حبس بيرون آورد و ثانيا خلق باو بيعت نموده يك سال و شش ماه و بيست و سه روز بر تخت خلافت مستقر شد پس از آن عبد اللّٰه مأمون بيست سال بيست و سه روز سلطنت كرد و بدون رضايت حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در مملكت خود اخذ بيعت نمود از مسلمين از براى آن جناب كه بعد ازو وليعهد باشد و اين اخذ بيعت بعد از آن بود كه آن جناب را تهديد بقتل كرد و مكرر الحاح نمود و آن جناب ابا و امتناع ميفرمود تا آنكه آن جناب از انكار اين معنى مشرف بهلاكت شد.

پس از آن عرض كرد پروردگارا تو نهى فرمودى مرا از اينكه بدست خود خود را بمهلكه اندازم و مرا اكراه و اجبار كردند.

مضطر شدم چنانچه از جانب عبد اللّٰه بن مأمون من مشرف بر قتل شدم چون قبول ولايت عهد او ننمودم و الحال مضطر شدم چنانچه يوسف و دانيال (عليهما السّلام) مضطر شدند در قبول ولايت از طاغى زمان خود پروردگار انيست عهدى مگر عهد تو و نيست ولايتى از براى من مگر از جانب تو پس توفيق بده مرا از براى امامة دين تو و زنده گردانيدن سنت پيغمبر تو محمد (صلّى الله عليه و آله) پس توئى مولا و ناصر من و تو خوب مولى و ناصرى هستى از براى من پس از آن با حزن و گريه قبول كرد ولايت عهد را از مأمون بشرط اينكه ولى نكند كسى را و عزل نكند كسيرا و تغيير ندهد رسمى را و نه سنتى و آن جناب در آن امر خلافت اشاره كند از دور يعنى كمتر متوجه امر خلافت شود پس از آن مأمون بيعت گرفت از خواص و عوام مردم از براى آن حضرت و هر زمان كه از آن جناب از براى مأمون فضل و علم و نيكى تدبيرى ظاهر ميشد حسد ميبرد بر او تا اينكه كينۀ او ظاهر و زياد شد و سينۀ او تنگ شد و مكر نمود در كار آن جناب و او را بسم جفا شهيد ساخت و روح او بشاخسار جنان و كرامت و رضوان حق سبحان شتافت و على بن ميثم از پدرش روايت كرده است كه گفت:

از مادرم شنيدم كه ميگفت از نجمه مادر حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود چون من حامله شدم به پسر خود على سنگينى حمل خود را نميفهميدم و در خواب كه بودم از شكم خود صداى تسبيح و تهليل و تمجيد ميشنيدم و اين صدا مرا بفزع در مى آورد و هولناك ميشدم پس چون بيدار شده گوش فرا ميداشتم چيزى نه مى شنيدم تا اينكه وقت وضع حمل من شد آن

ص: 17

جناب بر زمين واقع شد در حالى كه دو دست خود را بروى زمين نهاده بود و سر خود را رو بآسمان بلند كرده بود و حركت ميداد دو لب خود را گويا تكلم ميكرد پس داخل شد بر من پدر بزرگوارش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) و فرمود بمن كه اى نجمه گوارا باد از براى تو كرامت پروردگار تو پس من آن طفل را در خرقه سفيدى پيچيده بدست آن حضرت دادم پس در گوش راست او اذان گفت:

و در گوش چپش اقامه و آب فرات خواست پس آن آب را در كام او ريخت و آن طفل را رد كرد بمن و فرمود او را بگير كه اين است بقية للّٰه در زمين او

باب چهارم (در ذكر نصوصى كه از ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وارد شده است بر امامت و وصايت فرزند دلبندش على بن موسى الرضا (عليه السّلام)

مشتمل بر بيست و دو خبر منصوص از محمد بن اسماعيل بن فضل الهاشمى مرويست كه گفت:

داخل شدم بر ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) در حالى كه شكايت ميكرد شكايت سختى من باو عرض كردم كه اگر خدا نكرده ديگر چشم بآن جمال عديم المثال تو روشن نباشد و حال آنكه از خدا نميخواهيم كه اين واقعه را بما بنمايد و مولاى ما و امام ما كيست فرمود فرزند من على كتاب او كتاب من است و او وصى و جانشين من است بعد از من نص ديگر از على بن يقطين مرويست كه گفت من نزد ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بودم و فرزندم دلبند او على (عليه السّلام) حضور داشت فرمود اى على بن يقطين اين فرزند من سيد اولاد من است و من كنيت خود را باو بخشيدم على بن يقطين گويد كه چون اين خبر بهشام يعنى ابن سالم دادم دست خود را بر پيشانيش زد و گفت:

إنا للّه بخدا قسم خبر مرگ خود را بتو داده است و از حسين بن جعفر بن نعيم صحاف مرويست كه گفت:

من و هشام بن حكم و على بن يقطين در بغداد بوديم على بن يقطين گفت كه من در نزد عبد صالح موسى بن جعفر (عليهما السّلام) نشسته بودم پس داخل شد بر او فرزند دلبندش حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اى على بن يقطين اين سيد اولاد من است و من كينه خود را باو بخشيدم پس هشام گفت كه من خبر ميدهم ترا قسم بخداوند كه بعد از آن جناب امر با حضرت رضا (عليه السّلام) است نص ديگر از على بن يقطين مرويست كه گفت حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) ابتدا بسخن كرد و فرمود اين فقيه ترين اولاد من است و بدست مبارك اشاره بحضرت رضا (عليه السّلام) كرد و فرمود كه كنيت خود را باو بخشيدم نص ديگر از غنام بن قاسم مرويست كه گفت منصور بن يونس بمن گفت كه روزى بر ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وارد شدم فرمود بمن اى منصور آيا نميدانى چه چيز حديث ميكنم امروز عرض كردم نه فرمود براستى و درستى فرزند خود على را وصى خود گردانيدم و بدست خود اشاره كرد بحضرت رضا (عليه السّلام) و فرمود كه كنيه خود را باو بخشيدم و او خليفه است

ص: 18

بعد از من و فرمود بمن كه وارد شو بر او و تهنيت بگو او را باين مطلب و اعلام كن من ترا امر باين عمل كردم گفت.

كه من داخل شدم بر او و او را تهنيت گفتم و باو عرض كردم كه پدر بزرگوارت مرا امر فرموده باين مطلب پس از آن منصور اين معنى را انكار نموده اموالى كه در دست او بوده اخذ نموده و بر روى اموال افتاد نص ديگر از داود بن كثير مرويست كه گفت بحضرت صادق (عليه السّلام) عرض كردم قربان وجودت مرگ من پيش از تو باد اگر واقعۀ اتفاق بيفتد امام ما كيست فرمود فرزند من موسى (عليه السّلام) پس چون كه آن جناب وفات نمود قسم بخداوند كه من هرگز بقدر چشم بهمزدنى در امر موسى هرگز شك نكردم پس بقدر سى سال مكث كردم و آمدم نزد ابا الحسن موسى (عليه السّلام) و عرض كردم فداى وجودت اگر واقعۀ اتفاق افتد كيست امام فرمود على (عليه السّلام) فرزند من پس چون آن جناب وفات نمود قسم بذات خداوند كه هرگز بقدر چشم همزدنى در حق على بن موسى شك نكردم و از داود مرويست كه گفت به ابى ابراهيم موسى بن جعفر عرض كردم قربانت شوم سن من زياد شده است حديث كن از براى من كه كيست امام بعد از تو داود گويد كه آن جناب اشاره كرد بحضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) و فرمود اين صاحب شما است بعد از من و نيز بطريق ديگر از داود رقى منقولست كه گفت:

بابى ابراهيم عرض كردم پدرم فداى تو باد من پير شده ام و ميترسم حادثه روى دهد و ملاقات نكنم ترا پس خبر بده مرا كه كيست امام بعد از تو آن جناب فرمود فرزند دلبندم على (عليه السّلام) نص ديگر از يزيد بن سليط الزيدى منقولست كه گفت ما ملاقات كرديم ابا عبد اللّٰه حضرت صادق (عليه السّلام) را در راه مكه و ما جماعتى بوديم پس من باو عرض كردم پدر و مادرم فداى تو باد چه شمائيد ائمه مطهرين (عليهم السّلام) و ليكن كسى را از مرگ چاره نيست پس حديث كن از براى من چيزى را كه بجانشين خود بگويم يعنى اولاد خود آن جناب فرمود بمن بلى اينها فرزندان من هستند و اين سيد ايشانست و اشارۀ كرد بپسر خود موسى (عليه السّلام) و در او هست علم و حلم و حكم و فهم و سخاوت و معرفت بآنچه مردم احتياج داشته باشند در آنچه اختلاف كنند در امر دين خود و در او است حسن خلق و نيكى همسايگى و يا بخشش و او درى است از درهاى حقتعالى و در او صفتى ديگر است. بهترين همۀ اين صفات پس پدر من باو عرض كرد پدر و مادرم فداى تو چيست آن صفت فرمود حقتعالى از صلب او بيرون بياورد پناه اين امت را و فريادرس آنها را و علم و نور و فهم و حكم اين امت را و بهتر مولودى و بهتر ظاهرشونده ايست كه نگاه دارد و محفوظ كند بسبب او خونها را و اصلاح كند بسبب او امور متفرقه را و نزديك كند بسبب او پراكنده را و فراهم آورد بسبب او شكافته را و بپوشاند بسبب او برهنه را و سير كند بسبب او گرسنه را و ايمن كند بسبب او ترسان را و فرو فرستد بسبب او باران را و مشورت كنند با او بندگان خدا بهتر پسريست و بهتر جوانى است

ص: 19

كه بشارت دهد عشيرۀ او پيش از زمان بلوغ او قول او حكم است و سكوت او علم است بيان ميكند از براى مردم آنچه را كه اختلاف ميكنند در آن يزيد گويد كه پدرم عرض كرد پدر و مادر من فداى تو باد از براى او فرزندى هست بعد از خود فرمود بلى و كلام خود را قطع نمود يزيد گويد. پس از مدتى ابى الحسن (عليه السّلام) يعنى موسى بن جعفر را ملاقات نمودم و عرض كردم پدر و مادرم فداى تو باد از تو ميخواهم خبر بدهى مرا بمثل آنچه را كه پدر تو خبر بمن داد يزيد گويد كه آن جناب فرمود پدر من در زمانى بود كه مثل اين زمان نبود يزيد گويد كه من عرض كردم كسى كه باين كيفيت از براى تو راضى شود لعنت خدا بر او باد يعنى كسى كه راضى شود كه اينخبر باعداء تو برسد لعنت خداوند بر او باد يزيد گويد پس آن جناب خنديد و فرمود اى ابا عماره خبر ميدهم من ترا كه من از منزل خود بيرون آمدم و در ظاهر وصيت كردم و فرزندان خود را با فرزندم على (عليه السّلام) شريك گردانيدم و در باطن على (عليه السّلام) را تنها وصى قرار دادم و رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را در خواب ديدم و امير المؤمنين (عليه السّلام) با او بود و رسول خدا با خود داشت انگشترى و شمشيرى و عصائى و كتابى و عمامۀ عرض كردم اينها چه چيز است فرمود اما عمامه سلطنت خداوند است و اما شمشير عزت خداوند است و اما كتاب نور پروردگار است و اما عصا قوه خداوند است و اما انگشتر جامع همه اين امور است پس از آن رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود امر امامت بعد از تو با فرزندت على (عليه السّلام) خواهد بود يزيد گويد پس از آن آن جناب فرمود اى يزيد اينها امانتى است نزد تو پس خبر مده اينها را مگر بعاقلى و يا بندۀ كه امتحان كرده باشد خداوند قلب او را به ايمان و با صادق و راستگوئى و كفران مكن نعمتهاى خداوند را و اگر سؤال كرده شدى از شهادت پس اداى شهادت نما چه حقتعالى ميفرمايد «إِنَّ اَللّٰهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَمٰانٰاتِ إِلىٰ أَهْلِهٰا»»يعنى خداوند امر فرموده شما را كه ادا كنيد امانتها را باهل امانتها و نيز حقتعالى فرموده «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهٰادَةً عِنْدَهُ مِنَ اَللّٰهِ »»پس من عرض كردم كه قسم بخدا كه هرگز چنين عملى از من صادر نخواهد شد يزيد گويد بعد از آن ابو الحسن (عليه السّلام) فرمود كه پس از اينكه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) اين فرمايشات فرمود وصف آن جناب را از براى من نمود و فرمود على فرزند تو كسيست كه نظر بنور خدا ميكند و بتفهيم او ميشنود و بحكمت او تنطق ميكند هميشه بحق ميرسد و خطا نميكند و بدون زحمت و مشقت علم از براى او حاصل مى شود و مملو است از علم و حكم و چه قدر كم است نشستن تو با او و حال اينكه او كسى است كه گويا مثل او بوجود نيامده پس هر گاه از سفر خود رجوع كردى امر خود را باصلاح آور و از آنچه ارادۀ كردۀ در گذر چه تو ازو رو گردانيده با غير او مجاورت مينمائى پس فرزندان خود را جمع آورى نموده و گواه گردان خداوند را بر آنها تماما چه حقتعالى در گواهى كافيست پس از آن جناب ابو الحسن (عليه السّلام) فرمود اى يزيد من در اين سال وفات ميكنم و على (عليه السّلام) فرزند دلبند من همنام على بن ابى طالب و همنام على ابن الحسين است و فهم و علم و بصيرت و راى از اول يعنى على ابن ابى طالب باو عطا شده است و او تكلم نكند مگر چهار سال بعد از هرون پس چون چهار سال گذشت هر چه خواهى از و سؤال كن تا جواب دهد ترا و از عباس ابن نجاشى اسدى مرويست كه گفت من بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم توئى صاحب امر خلافت فرمود

ص: 20

بلى بخدا قسم بر تمام انس و جن صاحب اختيارم.

نص ديگر از سليمان ابن حفص مروزى مروى است كه گفت من وارد شدم بر ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) و من ميخواستم كه سؤال كنم از او كه بعد از او حجة بر مردم كيست پس چون بمن نظر نمود او ابتدا بكلام كرده فرمود اى سليمان براستى و درستى على فرزند من وصى منست و حجه است بر مردم بعد از من و او افضل پسران من است، پس اگر تو بعد از من باقى ماندى شهادت بده نزد شيعۀ من و اهل ولايت من و دوستى من از كسانى كه استخبار و استعلام كنند از خليفه من بعد از من نص ديگر از على بن عبد اللّٰه الهاشمى منقول است كه گفت ما شصت نفرمود بوديم كه بعضى از آنها ما بوديم و بعضى ديگر از دوستان ما و نزد قبر بوديم (مراد قبر رسول خداست (صلّى الله عليه و آله) هنگامى كه ابو ابراهيم موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وارد شد و دست فرزند ارجمندش على (عليه السّلام) در دست او بود فرمود آيا ميدانيد من كيستم عرض كرديم تو آقا و مهتر ما هستى فرمود نام و نسب مرا بگوئيد عرض كرديم توئى موسى بن جعفر بن محمد فرمود اين كيست با من عرض كرديم على بن موسى بن جعفر است فرمود پس شهادت دهيد كه او وكيل من است در حيات من و وصى منست بعد از موت من.

نص ديگر از عبد اللّٰه بن مرحوم مرويست كه گفت رفتم بيرون از بصره و ارادۀ مدينه را داشتم چون بعضى از مسافت راه را طى كردم ملاقات كردم ابا ابراهيم موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را و او عازم بصره بود پس كسى فرستاد نزد من وارد شدم بر او چند نوشته بمن داد و فرمود بمن كه اين نوشتها را بمدينه برسان عرض كردم فداى وجودت اين نوشتها را بكدام يك از اهل مدينه دهم فرمود بفرزندم على بدرستى كه او وصى من و قائم بامر منست و بهترين فرزندان منست.

نص ديگر از فرزندان جعفر بن ابى طالب مروى است كه گفتند ابا ابراهيم (عليه السّلام) نزد ما فرستاد و ما را جمع نمود پس از آن فرمود آيا ميدانيد من چرا شما را جمع كرده ام ما عرض كرديم نميدانيم.

فرمود شهادت و گواهى دهيد كه اين على (عليه السّلام) فرزند من وصى من است و قيم امر من است و خليفه من است بعد از من از براى هر كسى كه نزد من قرضى باشد. يعنى از من طلب داشته باشد بايد از اين فرزند من بگيرد و از براى هر كسى كه نزد من وعدۀ باشد بايد بخواهد ازو تا منجز كند آن را ظاهرا مراد اين باشد كه اگر كسى حسابى نزد من گذرانيده باشد و اختيار فسخ آن را بمن واگذاشته باشد بايد ازو بخواهند تا معامله را منجز كند و هر كس كه لا بد است مرا ملاقات كند ملاقات نخواهد كرد مگر نوشتهائى كه باو نوشته ام.

نص ديگر حيدر بن ايوب از محمد بن يزيد هاشمى روايت ميكند كه گفت آگاه باشيد كه شيعه بايد على ابن موسى را امام بداند حيدر گويد كه من گفتم از چه رهگذر ميگوئى گفت ابو الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) او را نزد خود خواند و وصيش قرار داد نص ديگر از حيدر بن ايوب مرويست كه گفت ما در مدينه در محلى بوديم كه معروف بقبا بود

ص: 21

و محمد بن زيد بن على در آنجا بود و مسائل دين ميگفت و نماز جماعت ادا ميكرد و آن روز را بعد از زمانى كه هر روز مى آمد وارد شد ما باو عرض كرديم خداوند ما را فداى تو كند چه چيز ترا نگاه داشت فرمود.

ابا ابراهيم (عليه السّلام) امروز هفده نفر مرد از ما را از اولاد على و فاطمه (عليها السّلام) احضار فرمود و گواه گرفت ما را از براى فرزند خود على (عليه السّلام) باينكه وكيل در حياة و وصى در ممات او باشد و اينكه عمل فرزندش از براى او مجزى و نافذ باشد چه بر ضرر او و چه بر منفعت او پس از آن محمد بن زيد فرمود اى حيدر قسم به ذات خداوند كه امروز امامت از براى فرزندش منعقد ساخت و بايد بعد از وفات او شيعه قائل شود بامامت فرزند او حيدر عرض كرد خداوند ابو ابراهيم (عليه السّلام) را باقى بدارد شما از چه جهت ميگوئيد اين مطلب را فرمود اى حيدر هر گاه او را وصى نمود عقد امامت از براى او كرد على بن حكم گويد كه حيدر وفات كرد و هنوز شك در اين مطلب داشت.

نص ديگر از عبد الرحمن بن حجاج مرويست كه گفت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) فرزند خود على را وصى كرد و نوشتۀ براى او نوشت و شصت نفرمود از اعيان اهل مدينه را گواه برداشت در آن نوشته.

نص ديگر از حسين بن بشير مرويست كه گفت موسى بن جعفر فرزند خود على را بر ما امام قرار داد چنانچه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در روز غدير خم على (عليه السّلام) را امام قرار داد پس فرمود اى اهل مدينه يا اينكه فرمود اى اهل محله اين وصى منست بعد از من نص ديگر از حسن بن على الخزاز منقولست كه گفت ما بمكه ميرفتيم و على بن ابى حمزه با ما بود و با او مال و متاع بود پس ما باو گفتيم اينها از براى كيست گفت اينها از عبد صالح موسى بن جعفر (عليهما السّلام) است مرا امر كرده است كه اينها را حمل كنم از براى على (عليه السّلام) فرزند او و او را وصى قرار داده است و مصنف اين كتاب گويد كه على بن ابى حمزه بعد از وفات موسى بن جعفر منكر شد و اين مال را نگاه داشت و تسليم حضرت رضا (عليه السّلام) نكرد نص ديگر از سلمة بن محرز منقولست كه گفت بحضرت صادق (عليه السّلام) عرض كردم كه مردى از عجليه بمن گفت كه نهايت عمر اين شيخ مراد حضرت صادق (عليه السّلام) است يك سالست يا دو سال تا اينكه وفات ميكند پس از اين كسى نيست كه باو روى آوريد حضرت فرمود آيا نگفت كه آن شخص موسى بن جعفر (عليهما السّلام) خواهد بود كه درك ميكند آنچه را كه تمام مردم درك ميكنند و ما از براى او كنيزى خريده ايم و گويا تو او را درك كنى و متولد خواهد شد از براى او فرزندى كه دانا است بمسائل و جانشين او خواهد شد.

نص ديگر از جعفر بن خلف مرويست كه گفت از موسى بن جعفر (عليهما السّلام) شنيدم كه ميفرمود سعيد است مردى كه نميرد تا اينكه جانشين او ديده شود و حقتعالى از اين فرزند من بآن نماياند جانشين مرا و اشاره بحضرت رضا (عليه السّلام) كرد نص ديگر از اسماعيل بن خطاب مرويست كه گفت حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) ابتدا به ثنا و مدح فرزند خود على (عليه السّلام) مينمود و نيكو ستايش ميكرد او را و آنقدر از فضل و نيكى او ذكر

ص: 22

مى كرد كه از غير او ذكر نميكرد گويا اراده آن را داشت كه او را رهنما كند نص ديگر از حسين بن مختار منقولست كه گفت از موسى ابن جعفر زمانى كه در حبس بود چند تختۀ نوشته بيرون آمد كه در آنها نوشته بود عهد من با بزرگترين از فرزند من است و نيز از حسين بن مختار مرويست كه گفت چون موسى بن جعفر (عليهما السّلام) در بصره بر ما گذشت چند تخته ازو بما رسيد كه در عرض آنها نوشته شده بود عهد من با اكبر فرزند من است.

نص ديگر از زياد بن مروان القندى مرويست كه گفت بر موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وارد شدم على (عليه السّلام) فرزند او نزد وى بود آن جناب بمن فرمود اى زياد ابن على (عليه السّلام) كتاب او كتاب من است و كلام او كلام من است و رسول و پيغام آور او پيغام آور من است و آنچه بگويد گفته گفته او است و مصنف كتاب گويد زياد بن مروان القندى اين حديث را روايت كرد و بعد از وفات موسى بن جعفر منكر شد و واقف شد بآن جناب و بعد از او قائل نشد و آنچه اموال از موسى بن جعفر (عليهما السّلام) نزد او بود نگاهداشت نص ديگر از نصر بن قابوس مرويست كه گفت من بموسى بن جعفر (عليهما السّلام) عرض كردم كه من از پدر بزرگوارت سؤال كردم كه كيست بعد از تو بمن خبر داد كه تو بعد از پدر بزرگوارت امام خواهى بود پس چون كه حضرت صادق (عليه السّلام) وفات نمود مردم متفرق شدند و هر طائفه كسى را قائل شدند و من و اصحاب من با تو بوديم پس خبر بده بمن كه بعد از تو كيست فرمود فرزندم على (عليه السّلام) نص ديگر از نعيم بن قابوس مرويست كه گفت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بمن فرمود على (عليه السّلام) فرزند منست و بزرگترين اولاد منست و شنونده ترين ايشان است گفته مرا و راغب ترين ايشانست امر مرا نظر ميكند با من در كتاب جفر و جامعۀ من و نظر نكند در آن مگر پيغمبرى يا وصى پيغمبرى نص ديگر از مفضل بن عمر مرويست كه گفت بر موسى بن جعفر (عليهما السّلام) داخل شدم من در وقتى كه على (عليه السّلام) فرزند وى و در كنارش بود و او را ميبوسيد و زبان او را ميمكيد و او را بر شانه خود ميگذاشت و او را بخود ميچسباند و ميفرمود پدر و مادرم بفداى تو باد چقدر خوشبو و پاكيزه است بوى تو و چقدر پاك و طاهر است خلقت تو و چقدر ظاهر است فضل تو ميگويد من عرض كردم فداى وجودت از اين طفل محبتى در قلب من قرار گرفت كه از براى هيچ كسى واقع نشده بود مگر از براى تو فرمود بمن اى مفضل اين نسبت بمن بمنزلۀ من است نسبت بپدر من ما ذريۀ هستيم كه بعضى از بعضى ديگريم و پروردگار باين مطلب شنوا و داناست مفضل گويد كه من عرض كردم كه اين صاحب امر است بعد از شما فرمود بلى هر كس اطاعت كند او را نجات يابد و هر كه از او تخلف ورزد كافر شود.

نص ديگر از محمد بن سنان مرويست كه گفت يك سال پيش از سفر عراق موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بر وى داخل شدم در وقتى كه فرزند او على (عليه السّلام) پيش روى او بود بمن فرمود اى محمد عرض كردم لبيك فرمود زود است در اين سال كه حركتى از براى من اتفاق افتد پس از آن

ص: 23

حركت كردن جزع مكن پس از آن خاموش شد و با دست خود با خاك زمين اشتغال يافت و سر خود را بلند كرد و فرمود گمراه ميكند خداوند ظالمان را و آنچه خواهد ميكند من عرض كردم فداى وجودت باعث اين گفته شما چيست فرمود هر كس ظلم كند حق اين فرزند مرا و انكار كند امامت وى را بعد از من مثل كسى است كه ظلم كرد در حق على بن ابى طالب (عليه السّلام) و انكار كرد امامت او را بعد از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) پس من دانستم كه آن جناب خبر مرگ خود را ميدهد و دليل و راهنما و امام ميكند على فرزند خود را پس من عرض كردم قسم بذات خداوند كه اگر پروردگار طول دهد عمر مرا هر آينه تسليم ميكنم باو حق او را و اقرار ميكنم بامامت او و شهادت ميدهم كه بعد از تو اوست حجة خداوند بر خلق او و اوست خواننده مردم را بدين خداوند پس از آن فرمود بمن خداوند عمر ترا طولانى ميكند و خواستگار ميشوى امامت او و امامت كسى كه قائم مقام او مى شود بعد از من عرضكردم فدايت او كيست فرمود محمد فرزند او ميگويد كه عرض كردم بجز رضا و تسليم چيزى از براى من نيست فرمود بلى در كتاب أمير المؤمنين (عليه السّلام) چنين يافتم ترا اما تو در ميان شيعه ما ظاهر ترى از برق در شب تاريك ظلمانى پس از آن فرمود اى محمد مفضل انيس من بود و محل راحت من بود و تو انيس رضا (عليه السّلام) و فرزند او هستى و محل راحت هر دو ميباشى و حرام است بر آتش آنكه تو را فرو گيرد ابدا

باب پنجم در ذكر نسخۀ وصيت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) است

ابراهيم بن عبد اللّٰه الجعفرى اين حديث را از چند نفر از اهل خانه خود روايت كرده است كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) شاهد گرفت بر وصيت خود اسحق بن جعفر بن محمد و ابراهيم بن محمد الجعفرى و جعفر بن صالح و معاوية ابن الجعفريين و يحيى بن الحسين بن زيد و سعد بن عمران الانصارى و محمد بن حارث انصارى و يزيد بن سليط الانصارى و محمد بن جعفر الاسلمى را بعد از آنكه شاهد گرفت آنها را كه آن جناب شهادت ميدهد كه نيست خدائى مگر ذات پاك خداوند عالم و غير او كسى نيست و شريك از براى او نيست و محمد (صلّى الله عليه و آله) عبد او و پيغمبر او است و قيامت بعد ازين مى آيد و شبهۀ در آن نيست و حقتعالى زنده ميگرداند و برميانگيزاند هر كسى كه در قبرها ساكن است و زنده شدن بعد از موت حق است و حساب و قصاص حق است و ايستادن در پيشگاه حضرت ذو الجلال حق است و آنچه پيغمبر خدا از جانب وى آورده حق است حق است حق است و آنچه جبرئيل امين از جانب رب العالمين آورده حق است و باعتقاد بآنها بوجود آمدم و با اعتقاد بآنها ميميرم و با اعتقاد باينها برانگيخته خواهم شد و گواه ميگيرم اين اشخاص را بر اينكه اين وصيت من است بخط من و من نسخه كرده ام و نوشته ام وصيت على بن الحسين (عليهما السّلام) را و وصاياى حسن و حسين و وصيت محمد بن على الباقر را پيش از اين حرف بحرف و وصيت جعفر بن محمد (عليهما السّلام) را حرف بحرف و بطرز وصيت آنها وصى قرار دادم على فرزند خود را و بايد فرزندان ديگر من با او باشند ان شاء الله، پس اگر انس گيرد با ايشان در راه راست يعنى با او درست رفتار كنند و اگر دوست دارد اقرار ايشان را

ص: 24

چنين كند و اگر ناخوش دارد ايشان را و دوست دارد كه بيرون كند آنها را چنان كند و ايشان را با او كارى نباشد و بسوى او وصيت كردم صدقات و اموال و اطفال خود را كه واگذاشته ام و اولادم و اينها را بسوى ابراهيم و عباس و اسماعيل و احمد و ام احمد نيز واگذاشتم و ليكن امر زنان خود را به على (عليه السّلام) وصيت كردم بايشان و نيز ثلث صدقه پدرم و اهل بيتم را بوى وصيت كردم هر مكان كه خواهد ببرد و هر كدام را كه خواهد صاحب مال قرار دهد در مال خودش و اگر دوست دارد اجازه كند آنچه را من ذكر كردم نسبت بعيال خودم چنين كند و اگر ناخوش دارد اين را و نخواهد اين قسم نكند و اگر ميل دارد كه بفروشد يا ببخشد يا عطا كند يا تصدق كند بر غير آن همچنين كه من استثنا كرده و قرار داده ام چنان كند و او من است در وصيت من در مال من و در عيال من و فرزندان من و اگر بخواهند اقرار كنند برادران او كه اسم آنها مذكور شد در صدر نوشته باقرار درآورد ايشان را و اگر ناخوش دارد اخراج كند ايشان را و بر آنها است كه رد نكنند بر او و اگر بخواهد يكى از ايشان كه خواهر خود را بتزويج كسى آورد نكند اين عمل را مگر باذن او و امر او و هر صاحب تسلطى كه او را باز دارد از چيزى و يا حايل شود ميان او و ميان آنچه را كه نوشته ذكر كرده ام پس او بيزار و برى شده از خداوند عالم و از پيغمبر او خدا و پيغمبرش ازو بيزار خواهند بود و لعنت خدا و لعنت لعنت كنندگان و لعنت ملائكۀ مقربين و پيغمبران از مرسل و غير مرسل جميعا و لعنت تمام مؤمنين بر او باد و نيست از براى هر يك از صاحبان سلطنت و تسلط كه باز دارند او را از چيزى كه نزد او است از من از فضيلتى كه دارم و نه از براى هيچ يك از اولاد من كه چنين كارى كنند و مال من نزد او است و هر مقدار كه او گويد مصدق و راستگو خواهد بود چه كم بگويد و چه زياد او صادقست در گفتگوى خود و مقصود از داخل كردن كسانى را از اولاد خود كه دخيل در امر او كردم اشتهار اسماء ايشان بود و الا اختيار با اوست و اولاد كوچكهاى خود و مادرهاى اولاد من و هر كس از ايشان كه در منزل او اقامت كند و يا در ميان حجاب و دربانهاى او اقامت كند او را ميرسد كه هر نوع كه خواهد نسبت بآنها مرعى دارد در زندگى من و هر كس از آنها كه شوهرى از براى خود اختيار كرد رجوع نكند در عيال من مگر آنكه على (عليه السّلام) تجويز كند و همچنين دختران من و بشوهر ندهد دختران و زنان مرا احدى از خواهرهاى مادرى ايشان و نيست تسلطى مر ايشان را و عملى مگر باذن و رأى و مشورت او پس اگر بدون اذن او چنين كنند مخالفت كرده اند خدا و رسول خدا را و كج روى پروردگار نموده ايد در مملكت او و فرزند من على (عليه السّلام) شناساتر است بمحل تزويج كردن خويشان خود اگر خواهد تزويج كند و اگر نخواهد نكند و من وصيت كردم بخويشان خود و عيال خود باين طور كه ذكر كردم در اين نوشته و گواه ميگيرم خدا را بر آنها و مأذون نيست احدى كه منع كند وصيت مرا و نشر ندهد و اين وصيت بهمين نوع است كه ذكر كردم و واضح نمودم پس هر كس بدى كند ضرر او است و هر كس احسان كند نفعش بخودش عايد مى شود و بر پروردگار ظلم روا نيست و كسى را نميرسد از صاحب تسلط و غير آن كه نقض كند نوشته مرا اين نوشته را كه آخر آن را مهر كرده ام پس كسى كه چنين كند لعنت خدا و غضب خدا و ملائكه و جميع

ص: 25

مسلمين و مؤمنين بر او باد و حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) و شهود مهر كردند و عبد اللّٰه بن محمد الجعفرى گويد كه: عباس بن موسى (عليه السّلام) بابن عمران قاضى طلحى گفت كه آخر اين نوشته كزو جوهرى از براى ما مرسوم است ميخواهد از ما منع كند و پدر ما وانگذارده است چيزى را مگر آنكه از براى او يعنى على (عليه السّلام) قرار داده است پس برجست بر او ابراهيم بن محمد الجعفرى و اين مطلب را باو شنوانيد و پس ازو برجست اسحق بن جعفر و او نيز چنين كرد پس از آن عباس بقاضى گفت خدا امور تو را اصلاح بياورد مهر را بشكن و آخر نوشته را بخوان قاضى گفت نميشكنم چيزى را كه بلعنت پدرت گرفتار شوم عباس گفت من ميشكنم قاضى گفت اين امر ترا سزد عباس مهر را شكست ناگاه در نوشته معلوم شد بيرون بودن ايشان از وصيت و تثبيت على (عليه السّلام) بتنهائى و ادخال آن جناب ايشان را در ولايت على (عليه السّلام) چه ميل داشته باشند و يا ناخوش دارند و مثل ايتام شوند در كنار او و بيرون كرده بود ايشان را از حد صدقه و ذكر آن پس از آن على بن موسى (عليهما السّلام) رو كرد بعباس و فرمود اى برادر من ميدانم كه شما را وانداشته است بر اين اعمال مگر غرامات و قروضى كه بر ذمۀ شما است پس اى سعد برو و معين كن چه قدر بر ذمۀ ايشان است و آنها را اداء كن و قبضى بگير كه در آن حقوق ايشان ذكر شده باشد و برائت ذمه از براى ايشان حاصل كن بخدا قسم من مادامى كه صبح و شام ميكنم بر روى زمين مواساة و نيكى شما را ترك نميكنم و شما هر چه خواهيد بگوئيد پس از آن عباس گفت كه تو عطا نميكنى بما مگر زيادتى اموال ما را و ما را نزد تو بيش از اين بهرۀ نيست حضرت فرمود بگوئيد هر چه خواهيد خواسته خواستۀ شما است پروردگار اصلاح كن ايشان را و اصلاح كن بواسطۀ ايشان و دو رو پست مرتبه گردان از ما و ايشان شيطان را و يارى و كن ايشان را بر طاعت خود و خداوند وكيل و شنوا است آنچه را ما ميگوئيم عباس گفت شناسا كن مرا بزبان خود و از براى دستماليدنيهاى تو نزد من كل بهم نميرسد كنايه از آنكه تملق ترا نميگويم پس از آن مردم متفرق شدند.

و از عبد الرحمن بن حجاج مرويست كه گفت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وصيت أمير المؤمنين (عليه السّلام) را نزد من فرستاد و صدقۀ تبرع پدر بزرگوارش كه با تبرع ابى اسماعيل يك طرز بود نيز نزد من فرستاد و ذكر كرد صدقه و تبرع پدر بزرگوارش جعفر بن محمد (عليهما السّلام) و تبرع خودش را باين نوع:

«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»- اينست آنچه صدقه و تبرع داده است بآن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) صدقه و تبرع داد زمين خود را كه در فلان مكان است و حدود زمين فلان و فلان موضع است است تمام زمين را و نخل آن را و سفيدى و سادۀ آن را و اصل زمين و مجموع آن را و آب آن را و مواضع مرتفع و برآمدۀ آن را و حقوق آن را و شرب آب آن را و هر حقى كه از براى آن است در بلندى آن و يا جاى بالا رفتن آن و يا درخت خشكيدۀ آن و يا محل ريختن آب آن و يا فضاء آن و يا محل روان شدن آب آن و يا معمور آن و يا مخروبه و معيوب آن صدقه و تبرع داد جميع حقى كه باين زمين دارد و بفرزندهائى كه از صلب خود دارد از مردان و زنان يعنى غير از نه دخترى و نه پسرى كه تقسيم كند متولى زمين بآنها آنچه را كه حقتعالى از غلۀ آن عطا فرمايد

ص: 26

بعد از آنكه غلۀ آن كفايت كند معمور كردن و آباد كردن آن را و بعد از سى آب بسيار كه كنايه است از سى سال كه آب بسيار داشته باشد و آباد باشد بايد تقسيم شود در ميان تنگدستان و فقراء اهل قريه از اولاد موسى بن جعفر (عليهما السّلام) از براى هر پسرى دو برابر دخترى پس اگر زنى از اولاد موسى بن جعفر (عليهما السّلام) شوهر كند حقى از براى او درين صدقه و تبرع نيست تا وقتى كه رجوع كند بدون شوهر يعنى شوهر او تلف شود و يا او را طلاق بگويد پس اگر رجوع كرد از براى او مثل بهره ايست كه مر دختر بى شوهر او راست و هر كس وفات كند از اولاد موسى بن جعفر و او را وارثى و يا اولادى باشد مر آنها راست سهم پدر آنها هر پسرى دو برابر دختر مثل آنچه موسى (عليه السّلام) شرط كرده بود ميان اولاد صلبى خود و هر كس وفات كند از اولاد موسى (عليه السّلام) و او را ولدى نباشد حق او رد شود بر اهل تبرع و از براى فرزند، من درين صدقه و تبرع من حقى نيست مگر آنكه پدران ايشان از اولاد من باشند و هيچ كس را حقى نيست در صدقۀ من كه شركت كند با ولد من و يا ولد ولد من تا هر چه پائين رود مادامى كه كسى از آنها باقى باشد پس اگر منقرض شوند و كسى از آنها باقى نماند پس اين صدقه و تبرع من از آن برادر پدر و مادرى من تا وقتى كه كسى از آنها باقى باشد بآن طورى كه قرار دادم و شرط كردم از براى ولد و عقب خودم پس اگر از آنها هم كسى باقى نباشد صدقه من از اولى فالاولى بترتيب باشد تا اينكه وارث شود حقتعالى چه او وارث خواهد شد و بهترين وارثان است صدقه و تبرع داد موسى بن جعفر (عليهما السّلام) اين صدقه را و اين صحيح است و صدقه ايست كه بايد حبس باشد يعنى عين آن تلف نشود به بيع و غير آن و مقطوع است از صاحب آن يعنى مر او را در آن رجوعى نيست و ابدا استثناء و ردى در آن نخواهد بود و مرتكب اين عمل شدم بجهة طلب رضايت پروردگار و خانۀ آخرت و حلال نيست از براى مؤمنى كه ايمان بخدا و اعتقاد بقيامت دارد كه بفروشد آن را يا ابتياع كند يا ببخشد يا منتقل كند و يا تغيير دهد چيزى از آنچه ذكر شد تا پروردگار وارث شود ملك خود را و هر كس در آنست و موسى بن جعفر (عليهما السّلام) قرار داد متولى اين تبرع و صدقه را على (عليه السّلام) و ابراهيم.

پس اگر يكى از آن دو نفر منقرض شوند توليت جميع آن با قاسم و ديگرى از اين دو نفر باشد. پس اگر يكى از اين دو نفر منقرض شود با اسماعيل و ديگرى از اين دو نفر باشد.

پس اگر يكى از اين دو نفر منقرض شود با عباس و ديگرى از اين دو نفر باشد پس اگر يكى از اين دو نفر منقرض شود بزرگترين اولاد من قائم مقام او باشد پس اگر باقى نماند از اولاد من مگر يكنفر او تنها متولى عمل شود.

عبد الرحمن بن حجاج گويد كه حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه پدر بزرگوارم اسماعيل را در اين توليت صدقه بر عباس مقدم داشت با اينكه از عباس كوچكتر بود و عبد الرحمن بن حجاج از اسحق و على فرزندان جعفر بن محمد روايت كرده كه آن دو نفر در مكه در سال وفات موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بر عبد الرحمن بن اسلم وارد شدند و با آنها نوشتۀ بود از موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بر عبد الرحمن بن اسلم وارد شدند و با آنها نوشته بود از موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بخط

ص: 27

آن جناب و در آن مهمات چند ثبت بود كه آن جناب امر كرده بود بر آوردن آن مهمات را و آن دو نفر گفتند كه آن جناب امر فرموده برفع اين مهمات از اين وجه يعنى از اين مهتر و بزرگ قوم پس اگر چيزى از امر او يافت شود تسليم فرزندش على (عليه السّلام) نما چه وى خليفه و قيم امر آن جنابست و اين واقعه يك روز بعد از يوم النفر واقع شد و آن روزيست كه حاجيان يمنى كوچ كنند و از وفات موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مقدار پنجاه روز گذشته بود و شاهد گرفته بود آن جناب اسحق و على دو فرزند حضرت صادق و حسين ابن احمد المنقرى و اسماعيل بن عمرو و حسان بن معويه و حسين ابن محمد را و او كسى بود كه مهر كرده بود نوشته شهادت اسحق و على را بر اينكه ابو الحسن على بن موسى (عليهما السّلام) وصى پدر خود و جانشين او است پس دو نفر از اينها باين طور شهادت دادند و دو نفر ديگر گفتند كه خليفه و وكيل او است پس شهادت اينها نزد حفص بن غياث قاضى قبول شد.

و از بكر بن صالح مرويست كه گفت بابراهيم بن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) گفتم كه قول تو در حق پدرت چيست ؟ گفت او زنده است گفتم قول تو در حق برادرت ابى الحسن چيست گفت موثق و راستگو است گفتم او گفته كه پدر بزرگوارت وفات كرده گفت او داناتر است بآنچه فرموده پس من مراجعت كردم نزد او و او هم عود كرد نزد من گفتم پدرت وصيت كرده است گفت بلى گفتم بچه كسى وصيت كرده است گفت به پنج نفر از ما و على را بر ما مقدم داشته

باب ششم در ذكر اخبار منصوصه بر امامت حضرت رضا (عليه السّلام)

در جمله ائمۀ اثنى عشر عليهم السلام از ابى نصر مرويست كه گفت چون كه حضرت باقر (عليه السّلام) نزديك وفاتش حالت احتضار از برايش روى داد فرزند دلبندش حضرت صادق (عليه السّلام) را نزد خود خواند تا اينكه عهد امامت را بر وى بسپارد برادر آن جناب زيد بن على عرض كرد اگر پيروى كنى در حق من تمثال حسن و حسين (عليه السّلام) را بعين چنانچه حسن (عليه السّلام) برادر خود حسين را خليفۀ خود نمود تو هم مرا خليفه كنى اميدوارم كه عمل منكر و شنيعى نكرده باشى آن جناب باو فرمود اى ابا الحسن نه امانات بتمثال است و نه عهود و وصى ؟؟؟؟؟ نمودن برسوم و آداب بلكه اينها اموريست كه سابق بر ظهور حجتهاى خداوندى تعين شده است پس آن جناب جابر بن عبد اللّٰه را نزد خود خواند و فرمود اى جابر صحيفه اى را كه بچشم خود ديدى از براى ما حديث كن.

جابر عرض كرد بلى اى ابا جعفر وارد شدم بمولاة خود دختر رسول خدا براى اينكه تهنيت بگويم او را بمولود مسعود او حضرت حسين (عليه السّلام) ناگاه ديدم در دست آن مخدره صحيفۀ بود از در سفيد عرض كردم اى سيده زنان اين صحيفه چيست كه من با تو مى بينم فرمود كه

ص: 28

در اين صحيفه اسماء اولاد من ثبت است عرض كردم بمن عطا فرما تا در آن نظر كنم فرمود اى جابر اگر نهى نشده بود هر آينه چنين ميكردم لكن نهى شد كه دست كسى نرسد مگر آنكه پيغمبر باشد يا وصى پيغمبر يا اهل بيت پيغمبر لكن تو مأذون هستى كه از ظاهر آن نظر بباطنش كنى جابر گفت كه من خواندم چنين ثبت شده بود.

ابو القاسم محمد بن عبد اللّٰه مصطفى مادر او آمنه ابو الحسن على ابن ابى طالب مرتضى مادر او فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف ابو محمد حسن بن على البار ابو عبد اللّٰه حسين بن على التقى مادر اين دو نفر فاطمۀ بنت محمد (صلّى الله عليه و آله) ابو محمد على بن الحسين العدل مادر او و شهربانو بنت يزدجرد ابو جعفر محمد بن على الباقر مادر او ام عبد اللّٰه بنت حسن بن على بن ابى طالب (عليه السّلام) ابو عبد اللّٰه جعفر بن محمد الصادق مادر او ام فروه بنت قاسم بن محمد بن ابى بكر ابو القاسم موسى بن جعفر مادر او كنيزكى است اسم او حميدة المصفاة ابو الحسن على بن موسى الرضا مادر او كنيزكى است اسم او نجمه ابو جعفر محمد بن على الزكى مادر او كنيزكى است اسم او خيزران ابو الحسن على بن محمد الامين مادر او كنيزكى است اسم او سوسن ابو محمد حسن بن على الرفيق مادر او كنيزكى است اسم او سمانه كنيت او ام الحسن ابو القاسم محمد بن الحسن او است حجة اللّٰه القائم مادر او كنيزكى است اسم او نرجس خاتون صلوات اللّٰه عليهم اجمعين.

مصنف كتاب گويد كه اين حديث چنين روايت شده است كه باسم حضرت قائم (عليه السّلام) تصريح شده و مذهب من آنست كه تصريح كردن باسم آن جناب منهى عنه است باسناد معتبره ابى بصير از ابى عبد اللّٰه (عليه السّلام) روايت كرده كه فرمود پدر بزرگوارم بجابر بن عبد اللّٰه انصارى فرمود كه مرا بتو حاجتى است پس هر زمان كه بر تو سهل و آسان باشد خلوت كنم با تو از آن حاجت سؤال كنم جابر عرض كرد هر وقت بخواهيد سؤال كنيد پس با پدرم خلوت نموده فرمود اى جابر خبر بده مرا از لوحى كه در دست مادرم فاطمه بنت رسول خدا ديدى و خبر ده مرا از آنچه آن مخدره بتو خبر داده كه در آن لوح مكتوبست جابر عرضكرد كه خداوند را گواه ميگيرم كه در حياة رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بر مادرت فاطمه (عليها السّلام) وارد شدم كه او را تهنيت گويم بسبب ولادت حسين (عليه السّلام) پس در دست او لوح سبزى ديدم گمان كردم كه زمرد است و نوشته سفيدى در آن ديدم كه گويا با نور آفتاب بود عرض كردم باو پدر و مادرم فداى تو باد اى دختر رسول خدا اين لوح چيست فرمود اين لوح را خداى عز و جل براى پيغمبر خود هديه فرستاده است و در او اسم پدرم و اسم شوهرم و اسم دو فرزندم و اسماء اوصياء از فرزندان من ثبت است و بجهت مژدگانى اين را پدرم بمن عطا فرموده است جابر عرض كرد مادرت فاطمه آن لوح را بمن داد من خواندم و نسخه كردم ابو عبد اللّٰه گويد كه پدرم فرمود آيا ميتوانى كه اين لوح را بمن بنمائى عرض كرد بلى پس پدرم با جابر رفتند و در منزل جابر پس پدرم صحيفۀ از پوست نازك كه در آن نوشته شده بود بيرون آورد جابر گفت خداوند را گواه ميدهم كه من بهمين نوع در لوح ديدم كه نوشته

ص: 29

شده بود «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»اين نوشته ايست از خداوند عزيز عليم از براى محمد (صلّى الله عليه و آله) نور و سفير و رسول او و ترجمان او و دليل او روح الامين از نزد رب العالمين از براى او فرود آورده تعظيم كن اى محمد (صلّى الله عليه و آله) اسماء مرا و شكر كن نعمتهاى ظاهرۀ مرا و انكار مكن نعمتهاى باطنۀ مرا منم خدائى كه نيست خداوندى غير از من منم هلاك كنندۀ جبركنندگان و خواركنندۀ ظالمان و حكم كنندۀ جزا و پاداش منم خدائى كه نيست، خدائى غير از من پس كسى كه اميدوار باشد غير از فضل مرا يا اينكه بترسد غير از عذاب مرا عذاب خواهم كرد او را عذاب سختى كه عذاب نميكنم بآن كسى از اهل عالم را پس مرا عبادت كن و بر من توكل كن من مبعوث نكردم پيغمبرى را كه تمام كنم روزهاى عمر او را و بهم شكنم مدت حيوة او را مگر آنكه از براى او وصى قرار دادم و من مزيت و فضيلت دادم ترا بر جميع پيغمبران و فضيلت دادم وصى ترا بر تمام اوصياء و گرامى داشتم ترا بدو شبل و دو سبط تو بعد از وصى تو كه حسن و حسين باشند.

پس حسن را بعد از انقضاء مدت عمر پدر بزرگوارش معدن علم خود قرار دادم و حسين را خازن وحى قرار دادم و گرامى داشتم او را بشهادت و سعادت را باو ختم نمودم پس او افضل از تمام كسانيست كه شهادت يافتند و درجۀ او بلندتر است از تمام شهداء نزد من و كلمۀ تامۀ خود را با او قرار دادم و حجة بالغه را بسبب عترت او نزد او قرار دادم كه بسبب عترت او ثواب ميبخشم و عقاب ميكنم اول ايشان على سيد عابدان و زينت اولياء گذشتگان من است و فرزند او شبيه جد پسنديدۀ خود محمد الباقر است چه او گشايندۀ علم و معدن حكم من است و بزودى هلاك شوند كسانى كه شك آورند در حق جعفر كه بعد از او است و كسى كه بر او رد كند مثل كسى است كه رد كند قول حق و راست مر او هر آينه نيكو گردانم مقام جعفر را و او را خشنود گردانم در ميان شيعيان و ياران و دوستان او يعنى آنها را بوى ميبخشم و برگزيدم موسى (عليه السّلام) را بعد از او چه بعد از اختيار موسى (عليه السّلام) فتنۀ تاريك ظلمانى بوقوع آورم و اختيار موسى از براى آنست كه رشتۀ واجب من منقطع نشود و حجت من مخفى نماند و دوستان من شقى نشوند و هر كس يكى از آنها را انكار كند نعمت مرا انكار نموده و هر كس تغيير دهد، يك آيه از كتاب مرا بر من افترا بسته و هلاك و عذاب مهيا است از براى كسانى كه افترا بندند و انكار كنند وقت منقضى شدن مدت عمر موسى بندۀ من و دوست من و برگزيدۀ من و تكذيب كننده هشتم تكذيب كنندۀ تمام اولياء من است و على ولى من است و ناصر من است و كسى است كه اثقال نبوت را بر دوش او گذارم و يارى كنم او را بقوت و قدرت و او را پليد زشت خبيث متكبرى شهيد كند و دفن شود بشهرى كه عبد صالح يعنى ذو القرنين آن را بنا كرده پهلوى بدترين خلق من و صدق گفتار از من است روشن ميگردانم دو چشم او را بوجود محمد فرزند او و خليفۀ او بعد از او پس او است كه وارث علم من و معدن حكم من و موضع امور پنهانى من و حجت من بر خلق من ايمان نياورد باو بندۀ مگر آنكه بهشت را جايگاه او قرار دهم و شفاعت او را در حق هفتاد نفر كه تمام آنها مستوجب آتش باشند قبول كنم و عاقبت امر او را ختم كنم بسعادت بواسطۀ فرزند دلبند او على (عليه السّلام) چه او ولى

ص: 30

و ناصر منست و شاهد و گواهست در خلق من يعنى بر آنها حجت است و امين است بر وحى من و از او بيرون آورم كسيرا كه خواننده است مردم را براه رضاى من و نگهبانست علم مرا و او حسن است پس ازو بسرحد كمال رسانم او را بفرزند او كه رحمت تمام عالميان است و با او است كمال موسى و بهاء عيسى و صبر ايوب و بزودى ذليل شوند در زمان او الياء من و هديه برند سرهاى ايشان را مثل آنكه سرهاى ترك و ديلم را جدا كنند و بكشند آنها را و بسوزانند و هميشه خائف و با رعب و ترس باشند زمين از خونهاى ايشان رنگ شود و صداهاى واى واى در زنان ايشان بلند شود.

اينها هستند اولياء من براستى و درستى و باينها خاموش كنم هر فتنۀ تاريك ظلمانى را و بآنها برطرف كنم مصائب و بلاها را و بركنم بيخ و بن مكرها و خيانتها را و بر اين طايفه باد محبتها و رحمت از جانب پروردگار ايشان و اينها هدايت شدگانند. عبد الرحمن بن سالم گويد كه ابو بصير گفت كه اگر نشنوى در روزگار مگر اين يك حديث را كفايت ميكند ترا پس محافظت كن اين حديث را مگر از اهل آن اسحق بن عمار از ابى عبد اللّٰه حضرت صادق (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود اى اسحق آيا بشارت ندهم ترا عرض كردم بلى فداى وجودت يا ابن رسول اللّٰه فرمود صحيفۀ يافتم بخط أمير المؤمنين (عليه السّلام) كه پيغمبر خدا املاء فرموده بود «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»اين نوشته ايست از خداوند عزيز عليم و مثل اين حديث در آن مذكور بود مگر آنكه اسحق در آخر حديث اين مطلب را افزوده بود كه پس از آن حضرت صادق (عليه السّلام) فرمود اى اسحق اينست دين ملائكه و پيغمبران پس محافظت كن آن را از غير اهلش خداوند ترا محافظت كند و امر ترا اصلاح آورد پس از آن فرمود هر كس متدين شد باين حديث ايمن است از عقاب خداوند عز و جل.

عبد العظيم بن عبد اللّٰه الحسنى از جد خود على بن حسن بن زيد بن حسن بن على بن ابى طالب (عليهم السّلام) روايت كرده كه فرمود عبد اللّٰه بن محمد بن جعفر از پدر خود و او از جد خود روايت كرده كه محمد بن على الباقر اولاد خود را جمع كرد و عم ايشان زيد بن على (عليه السّلام) در ميان ايشان بود پس از آن نوشتۀ بيرون آورد از براى ايشان بخط على (عليه السّلام) و املاء پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كه در آن نوشته شده بود اين نوشته ايست از خداوند عزيز عليم و حديث لوح مذكور در آن نوشته بود تا آنجا كه فرموده و اينها هدايت شدگانند پس از آن عبد اللّٰه بن موسى در آخر گفت كه عبد العظيم گفته عجب است تمام عجب از براى محمد بن جعفر و خروج او و حال آنكه اين حديث را از پدر بزرگوارش شنيده بود و حكايت ميكرد پس از آن گفت اين حديث سر خداوند است و دين او و دين ملائكه او است پس محفوظ دار اين حديث را مگر از اهل آن و اولياء خداوند جابر جعفى از محمد بن على الباقر (عليه السّلام) روايت كرده و آن جناب از جابر بن عبد اللّٰه انصارى روايت فرموده كه گفت داخل شدم بر فاطمه دختر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در حالتى كه پيش روى او لوحى بود كه نزديك بود از روشنائى چشمها را كور كند و در آن لوح دوازده اسم ثبت بود سه اسم در ظاهر آن و سه اسم در باطن و سه اسم در آخر آن و سه اسم در طرف آن پس چون كه شمردم دوازده اسم بود عرض كردم

ص: 31

اين اسماء از كيست فرمود اين اسماء اوصياء است اول آنها پسر عم و يازده نفر از اولاد او و آخر ايشان حضرت قائم است كه بعد از اينها در دنيا زيست كند. جابر گويد كه در لوح ديدم در سه موضع محمد نوشته بود و در چهار موضع على و نيز از آن جناب مرويست كه از جابر بن عبد اللّٰه الانصارى روايت كرده كه گفت داخل شدم بر فاطمه (عليها السّلام) و پيش روى او لوحى بود كه در آن لوح اسماء اوصياء ثبت بود پس شمردم دوازده نفر بودند آخر ايشان قائم ايشان بود سه نفر از آنها محمد بود و چهار نفر از آنها على و نيز بطريق ديگر از آن جناب از جابر مثل اين حديث مرويست.

و از سليم بن قيس هلالى مرويست كه گفت از عبد اللّٰه بن جعفر طيار شنيدم كه از براى ما ميگفت حديثى را كه نزد معويه و حسن و حسين و عبد اللّٰه ابن عباس و عمر بن ابى سلمه و اسامة بن زيد ذكر شده بود و گفتگوى اين حديث ميان عبد اللّٰه و معويه واقع شده بود بمعاويه گفته بود كه شنيدم از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) كه ميفرمود من اولى هستم بمؤمنين از خود آنها پس برادرم على ابن ابى طالب اولى است بمؤمنين از خود آنها پس ازو فرزندم حسن اولى است بمؤمنين از خود آنها چون كه او وفات يافت فرزندم حسين اولى است بمؤمنين از خود آنها پس چون او وفات كرد فرزندم على بن الحسين اولى است بمؤمنين از خود آنها و تو حضور او را درك مينمائى پس از دو فرزندم محمد بن على الباقر اولى است بمؤمنين از خود آنها اى عبد اللّٰه تو حضور او را درك مينمائى او آن جناب شمرد دوازده نفر امام را كه نه نفر از آنها از اولاد حسين بودند.

عبد اللّٰه گويد كه من طلب شهادت كردم از حسن و حسين و عبد اللّٰه بن عباس و عمر بن سلمه و اسامة بن زيد پس نزد معويه از براى من شهادت دادند و سليم بن قيس گويد كه من اين حديث را از سلمان و ابى ذر و مقداد و اسامه شنيدم كه گفتند ما از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) شنيديم و از قيس ابن عبد اللّٰه مروى است كه ميگفت ما در خانه نشسته بوديم كه در ميان ما عبد اللّٰه بن مسعود هم نشسته بود شخصى اعرابى آمد و گفت كدام يك از شما عبد اللّٰه بن مسعود هستيد عبد اله گفت منم عبد اله بن مسعود گفت آيا پيغمبر شما حديثى از براى شما گفته است كه خليفه هائى كه از بعد از او هستند چند نفرند عبد اله گفت بلى دوازده نفرند شمارۀ نقباء بنى اسرائيل و از مسروق مرويست كه گفت زمانى را ما نزد عبد اللّٰه بن مسعود قرآنهاى خود را عرضه ميكرديم بر او تازه جوانى باو گفت كه آيا پيغمبر شما بشما گفته است كه چند نفر بعد از او خليفه هستند و عبد اللّٰه باو گفت كه تو تازه سن هستى و اين چيزى را كه تو سؤال كردى احدى پيش از تو سؤال نكرده بود بلى پيغمبر ما فرموده كه دوازده نفر بعد از او خليفۀ او هستند بعدد نقباء بنى اسرائيل و بطرق متعدده از ابى القاسم غتاب مرويست كه گفت ما در مسجد نشسته بوديم و عبد اللّٰه بن مسعود با ما بود پس شخصى اعرابى آمد و گفت عبد اللّٰه در ميان شما است عبد اللّٰه گفت بلى منم عبد اللّٰه چيست حاجت تو گفت اى عبد اللّٰه آيا پيغمبر شما بشما خبر داده است كه چند نفر خليفه در شما است عبد اللّٰه گفت كه سؤالى از من كردى كه از زمانى كه من بعراق آمده ام تا بحال احدى اين سؤال

ص: 32

را از من نكرده بود بلى دوازده نفرند شمارۀ نقباء بنى اسرائيل و ابو عروبه اين را نقل كرده است لكن در حديث او اين فقره را هم دارد كه بلى اين دوازده نفر شمارۀ نقباء بنى اسرائيل است و از اشعث منقولست كه گفت ابن مسعود از پيغمبر روايت كرده است كه گفت خليفه هاى من بعد از من دوازده نفرند مثل نقباء بنى اسرائيل.

و از جابر بن سمرۀ مرويست كه گفت من با پدرم نزد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بوديم و من شنيدم از آن جناب كه ميفرمود بعد از من دوازده نفر امير شوند پس از آن آواز خود را آهسته كرد من به پدرم گفتم كه چه چيز بود رسول خدا آهسته فرمود پدرم گفت كه فرمود تمام ايشان از قريش هستند و نيز به طريق ديگر از جابر بن سمرۀ مرويست كه گفت آمدم نزد پيغمبر و شنيدم كه ميفرمود اين امر منقضى نخواهد شد تا اينكه مالك شوند دوازده نفر جانشين پس كلمۀ آهسته فرمود من به پدرم گفتم چه چيز فرمود گفت كه فرمود تمام ايشان از قريش هستند و نيز بطريق ديگر از جابر بن سمره مرويست كه گفت شنيدم از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) كه ميفرمود بعد از من دوازده تن خليفه باشند كه تمام ايشان از قريش هستند پس چون كه بمنزل خود رجوع نمود آمدم در حضور آن جناب و كسى بجز من و او نبود و عرض كردم بعد از اينها چه واقع شود فرمود بعد از اينها فتنه و قتل باشد.

و از ابى بحر مرويست كه گفت ابو الخلد همسايۀ من بود و از او شنيدم كه ميگفت و سوگند ياد مينمود بر گفتۀ خود كه اين امت هدايت نشوند تا اينكه دوازده نفر جانشين در آنها بوجود آيند كه تمام آنها عمل كنند براه راست و دين حق و از كعب الاخبار مرويست كه گفت خلفاء دوازده نفرند و چون زمان انقضاء ايشان برسد طبقۀ صالحه بوجود آيند كه عمر آنها را طولانى كند و چنين وعده داده است خداوند اين امت را پس اين آيۀ شريفه را قرائت كرد و «وَعَدَ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي اَلْأَرْضِ كَمَا اِسْتَخْلَفَ اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ »»كعب الاخبار گويد كه حقتعالى با بنى اسرائيل نيز چنين رفتار فرمود و غريب نيست و منتهاى امكان دارد كه خداوند عالم جمع كند اين امت را در يك روز يا نصف روز و هر روزى نزد پروردگار مثل هزار سالست كه شما بندگان شماره كنيد مترجم گويد كه ظاهرا مراد از فقرۀ اخير حديث اين باشد كه نزد پروردگار عالم سهل است كه با امتى مثل امت سابقه بر آن عمل نمايد چنانچه هزار سال در نزد شما مثل يك روز در نزد او است.

مؤلف گويد كه طرق اين اخبار را در كتاب خصال اخراج نموده ام و در آنجا ثبت كرده ام و از سلمان فارسى مرويست كه گفت بر پيغمبر داخل شدم در وقتى كه حسين (عليه السّلام) روى دوران آن جناب نشسته بود و آن جناب دو چشم او و دهن مباركش را ميبوسيد و ميفرمود تو سيد فرزند سيدى و تو امام فرزند امامى و تو حجت فرزند حجتى و پدر نه نفر حجتى كه تمام آنها از صلب خودت باشند كه نهمى آنها قائم آنها باشد يعنى ابد الدهر در روزگار باشد و جعفر بن محمد (صلّى الله عليه و آله) از پدر بزرگوارش و او از پدران خود و ايشان از رسول خدا روايت كرده اند كه فرمود مژده دهيد مژده دهيد سه مرتبه كه مثل امت من مثل مثل بارانيست كه معلوم نشود

ص: 33

اول آن بهتر است يا آخر آن مثل امت من مثل مثل باغى است كه طعام داده شوند جماعتى در آن باغ در سالى پس از آن طعام داده شوند جماعتى در سالى ديگر از آن باغ و شايد جماعتى در آخر آن باغ باشند و آخر آن باغ عريض تر از آن باغ مثل باشد بحسب وسعت و عمق و نهايت آن بيشتر باشد بحسب طول و فرع آن نيكوتر باشد بحسب دانه.

«مترجم گويد» كه شايد مقصود ازين تعريف حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) باشد چه آن جناب بحسب عمر طولانى تر و بحسب هدايت و منفعت و راهنمائى مردم زياده از ساير ائمه هدى عليهم صلوات اللّٰه باشد و شاهد اين مطلب فقرۀ بعد است كه ميفرمايد چگونه هلاك شوند امتى كه من اول آن امت هستم و دوازده نفر از نيكان و صاحبان عقول بعد از من هستند و حضرت مسيح عيسى بن مريم آخر آن امت است و لكن هلاك شوند در ميان اين امت طايفۀ كه خون مردم بناحق بريزند و مقصود آنها فتنه و آشوب باشد كه آنها از من نيستند و من هم از آنها نيستم.

صالح بن عقبه از جعفر بن محمد روايت كرده كه فرمود چون ابو بكر هلاك شد و عمر جانشين او شد عمر بمسجد رفت و نشست مردى بر او داخل شد و گفت اى أمير المؤمنين من مردى هستم از يهود و من از دانشوران ايشان هستم و ارادۀ من آنست كه چند مسأله از تو سؤال كنم اگر جواب دهى مرا مسلمان شوم عمر گفت آن مسائل چيست يهودى گفت سه تا و سه تا و يكى اگر خواهى از تو سؤال كنم بكنم و اگر در قوم تو كسى داناتر از تو باشد مرا باو راهنمائى كن تا از او سؤال كنم عمر اشاره بعلى بن ابى - طالب (عليه السّلام) نمود و گفت از اين جوان سؤال كن يهودى نزد آن جناب آمد و سؤال كرد حضرت باو فرمود چرا گفتى سه تا و سه تا و يكى و نگفتى هفت مسأله عرض كرد كه من در آن وقت جاهل و نادان بودم اگر در سه مسأله جواب مرا ندهى اكتفا ميكنم و باقى را سؤال نميكنم حضرت فرمود اگر جواب ترا بگويم مسلمان ميشوى عرض كرد بلى فرمود سؤال كن يهودى عرض كرد سؤال ميكنم ترا از اول سنگى كه بر روى زمين نهاده شد و اول چشمۀ كه جوشيده شد از زمين و اول درختى كه روئيده شد از زمين حضرت فرمود اى يهودى شما ميگوئيد كه اول سنگى كه بر روى زمين نهاده شد سنگى است كه در بيت المقدس است و دروغ ميگوئيد بلكه آن سنگى است كه آدم از بهشت بر روى آن فرود آمد.

يهودى عرض كرد راست فرمودى بخدا قسم كه اين خط هارون و املاء موسى است فرمود شما ميگوئيد كه اول چشمۀ كه بر روى زمين جوشيده شد چشمه ايست كه در بيت المقدس است و دروغ ميگوئيد بلكه چشمه حيوة است كه يوشع بن نون در آن غسل كرد و اين چشمه اى است كه خضر (عليه السّلام) از آن چشمه آشاميد و كسى از آن چشمه نياشامد مگر آنكه زنده باشد:

عرضكرد كه راست فرمودى قسم بخدا كه اين بخط هارون و املاء موسى است

ص: 34

فرمود كه شما ميگوئيد اول درختى كه بر روى زمين روئيد درخت زيتون است و دروغ ميگوئيد بلكه آن درخت عجوه است كه آدم با آن درخت از بهشت فرود آمد عرض كرد راست فرمودى بخدا قسم كه اين بخط هارون و املاء موسى است و عرض كرد كه سه مسأله ديگر آنست كه چند نفر امام در اين امت پيدا شوند كه رهنما باشند و هر چه خواهند آنها را مخذول كنند ضرر بآنها نرسد فرمود دوازده نفر امامند عرض كرد راست فرمودى قسم بخدا كه اين بخط هارون و املاء موسى است و عرض كرد كه پيغمبر شما در چه مكان از بهشت مسكن كند.

فرمود در درجۀ اعلا و مكان اشرف كه جنات عدن است عرض كرد كه راست فرمودى قسم بخدا كه اين بخط هارون و املاء موسى است و عرض كرد كه چه كس با پيغمبر شما در منزل او وارد شود فرمود دوازده نفر امام عرض كرد راست فرمودى قسم بخدا كه اين بخط هارون و املاء موسى است و عرض كرد كه مسأله هفتم آنست كه سؤال ميكنم از تو كه وصى او چه قدر زندگى كند.

بعد از او فرمود سى سال عرض كرد پس از آن ميميرد يا كشته مى شود فرمود بلكه كشته خواهد شد ضربتى بر فرق او زنند كه ريش او بخون او خضاب شود.

«مؤلف گويد» كه طرقى ديگر از براى اين حديث هست كه آنها را در كتاب كمال الدين و تمام النعمة في اثبات الغيبه و كشف الحيات اخراج نموده ام.

تميم بن بهلول از عبد اللّٰه بن ابى الهذيل روايت كرده كه از او سؤال كردم كه امامت در حق چه كس واجب مى شود و چيست علامت كسى كه از براى او امامت واجب مى شود گفت دليل بر امامت و حجت مؤمنين و قائم بامور مسلمين و ناطق بقرآن و عالم باحكام برادر پيغمبر خدا است و جانشين او بر امت او است و وصى او بر ايشان است و ولى او است كه نسبت باو بمنزله هارون است نسبت بموسى و واجب است اطاعت او بگفتۀ حقتعالى كه فرموده «يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ »»و وصف او شده است بقول خداى عز و جل «إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ »»چه او كسى است كه بولايت خوانده شده و از براى وى امامت ثابت شده در روز غدير خم بگفتۀ رسول از جانب پروردگار كه آن جناب فرمود بمردم كه آيا من اولى نيستم بشما از خودتان عرض كردند بلى فرمود پس هر كس كه من مولاى او هستم على مولاى او است خدايا دوست دار كسى را كه با او دوستى كند و يارى كن كسى را كه يارى او كند و نصرت بده كسى را كه نصرت بوى دهد و مخذول كن كسى كه او را مخذول كند و اعانت كن كسى را كه او را اعانت كند على بن ابى طالب أمير المؤمنان و امام متقيان است و عصا كش كسانيست كه آثار وضوء در دست و پاى ايشان آشكار باشد و افضل وصيان است و بهترين تمام خلق است بعد از رسول خدا و بعد از آن جناب حسن بن على پس از آن حسين بن على كه دو سبط رسول خدايند و دو فرزند بهترين تمام زنانند پس على بن الحسين بعد از او محمد بن

ص: 35

على بعد از او جعفر بن محمد بعد از او موسى بن جعفر بعد از او على بن موسى بعد از او محمد بن على بعد از او على بن محمد بعد از او حسن بن على بعد از او محمد بن حسن صلوات اللّٰه عليهم اجمعين هر يك بعد از ديگرى امامند و اينها عترت رسول ميباشند و اينها معروفند بوصيت و امامت كه در هيچ عصرى و زمانى و در هيچ وقتى و آنى زمين از وجود ايشان خالى نشود و حجتى از ايشان بايد در زمين باشد و ايشان هستند دستگيرۀ محكم و استوار و ايشانند ائمۀ هدى و حجت بر اهل دنيا تا اينكه وارث شود حقتعالى زمين را و آنچه بر آنست يعنى تا دنيا برقرار است ايشان حجت خدا هستند بر خلق و هر كس مخالفت كند ايشان را گمراه است و گمراه كننده است و تاريك حق در راه راست است و ايشانند كه قرآن را تعبير كنند و تفسير كنند و از جانب رسول خدا گفتگو كنند.

هر كس بميرد و ايشان را نشناسد بمردن جاهليت مرده است و دين ايشان ورع و عفت است و صدق و صلاح است و جد و جهد در فهميدن احكام الهى است و ادا كردن امانت است بنيكوكار و بدكردار و طول دادن سجده است و شب زنده داشتن و ايستادن در حضور پروردگار است و اجتناب از محرمات است و انتظار فرج و گشادگى كار بصبر و نيكى صحبت است و نيكوئى همسايگى است پس از آن تميم بن بهلول گفت كه ابو معاويه مثل اين حديث را از اعمش و او از جعفر بن محمد (عليهما السّلام) در امامت روايت كرده است.

ابى حمزۀ ثمالى از حضرت باقر (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود كه حقتعالى جناب محمد (صلّى الله عليه و آله) را رسول گردانيد از براى جن و انس و بعد از آن حضرت دوازده نفر را وصى گردانيد و بعضى از آنها پيش از اين آمده اند و بعضى ديگر باقى مانده اند و هر وصيى طريقۀ و سنتى از براى وى جريان يافته و اوصيائى كه بعد از محمد (صلّى الله عليه و آله) آمده اند و مى آيند بر طريقۀ اوصياء عيسى ميباشند چه آنها نيز دوازده بوده اند و أمير المؤمنين (عليه السّلام) بر طريقۀ حضرت مسيح بود.

از زرارة بن اعين مروى است كه گفت از حضرت باقر (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود ما دوازده نفر امام هستيم بعضى از ما حسن و حسين است و بعد از آنها ائمه از اولاد حسين (عليه السّلام) است.

از سماعة بن مهران مروى است كه گفت من و ابو بصير و محمد بن عمران غلام حضرت باقر (عليه السّلام) يا دوست آن حضرت در منزلى بوديم محمد بن عمران گفت كه از حضرت صادق (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود ما دوازده نفر محدثيم ابو بصير باو گفت قسم بخدا كه من اين را از حضرت صادق (عليه السّلام) شنيدم محمد بن عمران او را سوگند داد يك مرتبه يا دو مرتبه و او قسم خورد كه من اين را شنيده ام پس ابو بصير بوى گفت كه لكن من اين را از حضرت باقر (عليه السّلام) شنيده ام و نيز از زرارة بن اعين مروى است كه گفت از حضرت باقر (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود ما دوازده نفر امام از آل محمديم كه تمام ما حديث گوئيم بعد از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و از آن جمله على بن ابى طالب است (عليه السّلام) غياث بن ابراهيم از حضرت صادق جعفر بن محمد (عليهما السّلام) و او از پدر بزرگوارش محمد بن على و او از پدر بزرگوارش على بن الحسين و او از پدر بزرگوارش حسين بن على (عليهما السّلام) روايت

ص: 36

كرده كه آن جناب فرمود از أمير المؤمنين (عليه السّلام) سؤال شد از معناى گفتۀ رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) كه من گذارنده ام در ميان شما امت دو ثقل را يكى كتاب خدا و ديگرى عترت خودم كه چيست مراد از عترت و كيستند عترت آن جناب، حضرت أمير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود منم و حسن و حسين و نه نفر امام از اولاد حسين كه نهم ايشان مهدى ايشان و قائم ايشان است كه در ميان خلق بماند كه مفارقت نكنند اين دوازده نفر كتاب خدا را و كتاب خدا هم از ايشان مفارقت نكند تا اينكه وارد شوند بر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در حوض او.

از على بن فضل بغدادى مروى است كه گفت شنيدم از ابى عمر مصاحب ابى العياش كه سؤال شد از معنى قول پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) انى تارك فيكم الثقلين. كه بچه جهت كتاب اللّٰه و عترت رسول تعبير بثقلين شده گفت بعلت اينكه تمسك باين دو تا ثقيل است يعنى زياد مشكل و گرانست و از قوۀ هر كس بفعل نميآيد.

مفضل بن عمر از حضرت صادق جعفر بن محمد (عليهما السّلام) روايت كرده كه آن جناب از پدر بزرگوارش و او از پدران خود و آنها از حضرت أمير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده اند كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه چون كه من بآسمان سير داده شدم جناب رب الارباب جل جلاله وحى فرستاد و فرمود بمن اى محمد چون كه نظر مرحمت بزمين انداختم برگزيدم ترا از اهل زمين پس ترا پيغمبر قرار دادم و مشتق كردم از براى تو از اسم خود اسمى را پس منم محمود و توئى محمد پس چون كه ثانيا نظر كردم برگزيدم از اهل زمين على را و وى را وصى تو و جانشين تو و شوهر دختر تو و پدر ذريه تو قرار دادم و مشتق گردانيدم از براى او اسمى را از اسماء خودم پس منم على اعلى و او است على و فاطمه و حسن و حسين را از نور شما دو نفر قرار دادم پس از آن ولايت و محبت ايشان را بر ملائكه عرضه داشتم هر كس قبول ولايت نمود نزد من از مقربين درگاه شد اى محمد اگر بندۀ مرا بندگى كند تا اينكه قطعه قطعه شود پس مثل انبان و مشك كهنه شود پس از آن نزد من انكار كند ولايت و محبت ايشان را او را در بهشت خود جاى ندهم و در سايۀ عرش خود مكان ندهم اى محمد آيا دوست ميدارى ايشان را به بينى گفتم بلى اى پروردگار من فرمود بلند كند سر خود را پس چون سر خود را بلند نمودم ديدم انوار على و فاطمه و حسن و حسين و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و حسن بن على و حجة بن الحسن كه در وسط ايشان قائم بود مثل ستارۀ درخشنده، عرض كردم اى پروردگار من كيستند اينها؟

فرمود اينها ائمه هستند و آن كسى كه در وسط ايشان قائم است كسى است كه حلال ميكند حلال مرا و حرام ميكند حرام مرا و باو انتقام ميكشم از دشمنان خودم و او راحت دوستان من است و او كسى است كه شفا ميدهد قلوب شيعۀ ترا از ظلم ظالمان و جاحدان و كافران پس بيرون مى آورد دو بت بزرگ لات و عزى را در حالتى كه هر دو تر و تازه باشند پس ميسوزاند آنها را و فتنۀ كه مردم در آن وقت بجهت اين دو بت بر پا كنند سخت تر است از فتنه گوساله و سامرى. «مترجم گويد» ظاهرا مراد از دو بت بزرگ ابو بكر و عمر باشد

ص: 37

يحيى بن ابى القاسم از حضرت صادق جعفر بن محمد (عليهما السّلام) روايت كند و او از پدر بزرگوارش و او از جد بزرگوارش و او از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرموده است كه رسول خدا فرموده كه:

ائمه بعد از من دوازده نفرند كه اول ايشان على بن ابى طالب است (عليه السّلام) و آخر ايشان حضرت قائم است و ايشان خليفه هاى من و اوصياء من و اولياء من و حجتهاى خداوند هستند بر امت من بعد از من هر كس اقرار كند بايشان مؤمن است و هر كس انكار كند ايشان را كافر است.

على بن عاصم از حضرت محمد بن على بن موسى و او از پدر بزرگوارش على بن موسى و او از پدرش موسى بن جعفر و او از پدرش جعفر بن محمد و او از پدرش على بن الحسين و او از پدرش حسين بن على بن ابى طالب روايت كرده كه فرمود وارد شدم بر رسول خدا در حالتى كه ابى بن كعب نزد او حاضر بود پس رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بمن فرمود مرحبا بتو اى ابا عبد اللّٰه اى زينت آسمانها و زمينها پس ابى بن كعب برسول خدا عرض كرد كه يا رسول اللّٰه چگونه مى شود احدى غير از تو زينت آسمانها و زمينها باشد آن جناب فرمود بحق آن كسى كه مرا بر حق فرستاد بپيغمبرى كه حسين بن على در آسمان بزرگتر است از وى در روى زمين و او است كه نوشته شد در طرف راست عرش خدا چراغ هدايت و كشتى نجات و امام غير خوار و ضعيف و عزت و فخر و برگزيده و حقتعالى در صلب وى نطفۀ طيبه مباركه زكيۀ قرار داده و تلقين كرده است باو دعاهائى كه نخواند مخلوق آن دعاها را مگر آنكه محشور گرداند خداوند آن مخلوق را با او و خود آن جناب او را در آخرت شفاعت كند و حزن و اندوه او را برطرف كند و قرض او را اداء كند و امر او را آسان كند و راه او را روشن و واضح كند و او را بر دشمن خود قوى كند و او را رسوا نكند پس ابى بن كعب عرض كرد يا رسول اللّٰه اين دعاها چيست ؟

فرمود هر گاه از خود فارغ شدى و هنوز نشسته باشى ميگوئى

الهم انى أسألك بكلماتك و معاقد عرشك و سكان سمواتك و انبيائك و رسلك ان تستجيب لى فقد رهقنى من امرى عسر فاسألك ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تجعل لى من امرى يسرا.

پس خداى عز و جل امر ترا آسان گرداند و سينۀ ترا مفتوح گرداند از براى ادراك مطالب عليه و در دم جان كندن تلقينى كند ترا شهادت لا اله الا الله.

پس از آن ابى بن كعب عرض كرد يا رسول اللّٰه چيست اين نطفۀ كه در صلب حبيب من حسين است فرمود مثل اين نطفه مثل ماهست و اين نطفه تبين و بيان است يعنى بيان ميكند مطالب حقه را و هر كسى كه متابعت كند او را براه راست و حقيقت آيد و هر كسى كه متابعت وى نكند گمراه و مخذول گردد عرض كرده چيست اسم او و چيست دعاء او فرمود اسم او على است و دعاء او اينست

يا دائم يا ديوم يا حى يا قيوم يا كاشف الغم و يا فارج الهم و يا باعث الرسل

ص: 38

و يا صادق الوعد. و هر كس اين دعا را بخواند خداوند عالم او را با على بن الحسين محشور گرداند و آن جناب كشندۀ وى باشد بسوى بهشت.

پس ابى بن كعب باو عرض كرد كه آيا او را خلفى و وصيى باشد فرمود بلى خلف و ولد او از براى او است مواريث آسمانها و زمينها عرض كرد يا رسول اللّٰه چيست معنى مواريث آسمانها و زمينى فرمود حكم بحق و حكم بديانت و تدين و تأويل احكام و بيان اينكه چه واقعه روى دهد.

عرض كرد اسم او چيست فرمود اسم او محمد است و ملائكه در آسمانها باو انس گيرند و در دعاى خود ميگويد.

الهم ان كان عندك رضوان و ود فاغفر لى و لمن تبعنى من اخوانى و شيعتى و طيب ما في صلبى.

پس حقتعالى در صلب او نطفۀ مباركۀ طيبه زكيه قرار داد و جبرئيل مرا خبر داده كه خداوند عالم اين نطفه را پاك و پاكيزه قرار داده و وى را نزد خود موسوم باسم جعفر گردانيد و او را هدايت كننده و هدايت شده و راضى بقضاى حق و پسنديده قرار داده و هر وقت در درگاه پروردگار خود دعا ميكند ميگويد:

يا دان غير متوان يا ارحم الراحمين اجعل لشيعتى من النار وقاء و لهم عندك رضا و اغفر ذنوبهم و يسر امورهم و اقض ديونهم و استر عوراتهم وهب لهم الكبائر التى بينك و بينهم يا من لا يخاف الضيم و لا تأخذه سنة و لا نوم اجعل لى من كل غم فرجا.

هر كس اين دعا را بخواند حقتعالى او را با روى سفيد با جعفر بن محمد (عليهما السّلام) در بهشت محشور گرداند اى ابى خداى تبارك و تعالى مركب گرداند بر اين نطفۀ مباركه نطفۀ زكيه مباركۀ طيبه را كه فرو فرستد بر آن رحمت را و اسم او را بموسى موسوم گردانيد.

ابى عرضكرد يا رسول اللّٰه گويا اين ائمه با همديگر مواصلت كنند و صاحب نسل شوند و وارث يك ديگر شوند و بعضى آنها بعضى ديگر را وصف كنند.

حضرت فرمود جبرئيل امين از جانب رب العالمين وصف آنها را از براى من كرده عرضكرد پس آيا از براى موسى دعائى هست كه آن دعا را بخواند سواى دعاى پدرانش فرمود بلى در دعاى خود ميگويد:

يا خالق الخلق و يا باسط الرزق و فالق الحب و النوى و يا بارء النسم و يحيى الموتى و مميت الاحياء و دائم الثبات و مخرج النبات افعل بى ما انت اهله.

هر كس باين دعا در درگاه قاضى الحاجات مناجات كند حقتعالى حاجتهاى او را روا كند و او را در روز قيامت با موسى بن جعفر (عليهما السّلام) محشور گرداند و حقتعالى در صلب وى تركيب فرمايد نطفۀ مباركه طيبه زكيه رضيه و اسم او را در نزد خود على موسوم كرده و پسنديده است در نزد خدا در خلقت و علم و حكم و حقتعالى او را حجت از براى شيعه وى قرار دهد كه او را حجت آورند در روز قيامت و او را دعائى است كه مناجات ميكند باين نحو.

ص: 39

اللهم اعطنى الهدى و ثبتنى عليه و احشرنى عليه آمنا امن من لا خوف عليه و لا حزن و لا جزع انك اهل التقوى و اهل المغفرة. و حقتعالى تركيب فرمايد در صلب او نطفۀ مباركۀ طيبۀ زكيه رضيه مرضيۀ را و نام نامى او را محمد بن على نهاد پس او است شفيع شيعۀ خود و وارث علم جد خود و از براى اوست علامتى هويدا و حجتى آشكارا كه هر وقت متولد شود ميگويد:

لا اله الا الله محمد رسول الله. در دعاى خود ميگويد يا من لا شبيه له و لا مثال انت الله الذى لا اله الا انت و لا خالق لا انت تفنى المخلوقين و تبقى انت حلمت عمن عصاك و في المغفرة رضاك.

هر كس اين دعا را بخواند در روز قيامت محمد بن على شفيع او باشد و حقتعالى در صلب او نطفۀ تركيب فرمايد كه نه ظلم كننده است و نه طغيان كننده نيكو و ميمون است كردار او و مباركه و طيبه و طاهره است آن نطفه و نام گرامى او را نزد خود على بن محمد برداشته و او را بلباس سكينه و وقار محلى گردانيد و جميع علوم را نزد وى بوديعه نهاده و هر راز پنهان و پوشيده بر وى كشف فرمايد كه هر كس او را ملاقات كند و در سينۀ او مطلبى باشد وى را خبر دهد و از دشمن خود تخويف دهد و ترساند و در دعاء خود ميگويد

يا نور يا برهان يا منير يا مبين يا رب اكفنى شر الشرور و آفات الدهور و أسألك النجاة يوم ينفخ في الصور.

هر كس اين دعا را بخواند على بن محمد شفيع او و كشنده او است بسوى بهشت و حقتعالى در صلب او نطفۀ تركيب فرمايد و نام او را در نزد خود حسن برداشت پس در بلاد خود او را نور قرار دهد و در زمين خود او را خليفه فرمايد و او را عزت از براى امت جد خود نمايد و هادى شيعيان و شفيع ايشان در نزد پروردگار خود قرار دهد براى كسى كه او را دوست دارد و برهان قرار دهد براى كسى كه او را امام خود فرا گيرد و در دعاى خود ميگويد

يا عزيز العز في عزه يا عزيز أعزني بعزتك و ايدنى بنصرك و ابعد عنى همزات الشياطين و ادفع عنى بدفعك و امنع عنى بمنعك و اجعلنى من خيار خلقك يا واحد يا احد يا فرد يا صمد.

هر كس باين دعا مناجات كند حقتعالى او را با حسن (عليه السّلام) محشور كند و او را از آتش نجات دهد هر چند مستوجب آتش باشد و حقتعالى تركيب فرموده در صلب حسن نطفه مباركه طيبۀ پاك و پاك كننده را كه خشنود شود بسبب آن نطفه هر مؤمنى از كسانى كه حقتعالى عهد و پيمان از او در ولايت گرفته است و كافر شود باو هر كس بانكار برآيد پس او است امام تقى نقى نيكو كردار پسنديده هادى هدايت شده كه حكم كند بعدل و امر كند بعدالت و تصديق كند خداوند عالميان را و حقتعالى او را تصديق نمايد در گفته وى كه بيرون آيد از زمين تهامه هنگامى كه اظهار كند براهين و علامات را و از براى او گنجها باشد كه نه طلا باشد و نه نقره مگر آنكه سواران كامل و تمام در حسن و جمال و شجاعت و دليرى

ص: 40

و مردان با علامت و نشان در جرأت و پر دلى باشند كه جمع كند حقتعالى آنها را از منتهاى شهرها بشمارۀ اهل بدر كه سيصد و سيزده نفر مرد باشند و با او صحيفۀ باشد كه در آن ثبت شده باشد عدد اصحاب او باسمهاى ايشان و نسبهاى ايشان و طبيعتهاى ايشان و اوصاف ايشان و كنيتهاى ايشان زياد اهتمام كنندۀ و اصراركننده وجد و جهدكننده هستند در اطاعت.

پس ابى بن كعب عرض كرد يا رسول اللّٰه چيست دلائل و علامات او فرمود از براى او علمى است كه هر وقت نزديك شود زمان خروج او آن علم بيرون آيد بخودى خود و حقتعالى او را بنطق آورد پس آن علم فرياد كند باو كه اى ولى خدا خروج كن و بقتل برسان دشمنان خدا را و اين دو علامت و نشانه است.

«مترجم گويد» كه على الظاهر مراد از اين دو علامت يكى حكايت تطابق اصحاب آن حضرت با اهل بدر باشد و ديگرى بنطق آمدن علم و گفتگوى آن باشد چه اين استبعادى دارد از جهت وقوع حكايت تطابق اصحاب با اهل بدر قبل از سؤال ابى بن كعب علامات ظهور را و ممكن است كه بيرون آمدن علم علامتى باشد و تنطق او علامتى ديگر بلكه اين احتمال اقوى است و از براى وى شمشير غلاف كرده شده باشد كه چون زمان خروج آن نزديك كرده شود اين شمشير از غلاف كشيده شود و حقتعالى او را بنطق آورد پس بوى ندا كند آن شمشير كه خروج كن اى ولى خدا و حلال نيست از براى تو كه بنشينى و مهلت دهى دشمنان خدا را پس او خروج كند و بكشد دشمنان خدا را هر جا دريابد آنها را و اقامه كند و جارى سازد حدود خدا را و بحكم خداوند حكم كند و بيرون آيد جبرئيل از طرف راست او و ميكائيل از طرف چپ او و فرمود كه زود است متذكر شويد آنچه را كه من از براى شما ميگويم اگر چه بعد از مدتى باشد و من امر خود را بخداوند واگذار كرده ام اى ابى خوش باد كسى را كه ملاقات وى كند و خوش باد كسى را كه دوست دارد او را و خوش باد كسى را كه معتقد بوى شود كه خداوند عالم بسبب او اينها را نجات دهد از هلاكت و با قرار بخدا و رسول خدا و جميع ائمه مفتوح فرمايد از براى ايشان بهشت را مثل اين ائمه كه در زمين مثل مثل مشكى است كه هميشه ساطع باشد بوى آن و هرگز تغيير نكند و مثل اينها در آسمان مثل مثل ماه نورانيست كه هرگز نور آن خاموش نشود.

ابى عرض كرد يا رسول اللّٰه چگونه است بيان حال اين ائمه از جانب حق تعالى آن جناب فرمود كه حقتعالى دوازده صحيفه از براى من فرو فرستاده است كه اسم هر امامى بر مهرى كه بر صحيفه زده شده است ثبت است و وصف هر امامى در حيفه او ضبط است.

اصبغ بن نباته از عبد اللّٰه بن عباس روايت كرده است كه گفت من از رسول خدا شنيدم كه ميفرمود:

من و على و حسن و حسين و نه نفر از اولاد حسين (عليه السّلام) پاكيزه و بيگناه هستيم.

از عبد اللّٰه بن عباس مروى است كه گفت: رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه من سيد پيغمبران ميباشم و على بن ابى طالب (عليه السّلام) سيد وصيان است و اوصياء من بعد از من دوازده نفرند كه اول

ص: 41

ايشان على بن ابى طالب (عليه السّلام) و آخر ايشان حضرت قائم (عليه السّلام) است.

حضرت ابى عبد اللّٰه (عليه السّلام) امام جعفر صادق (عليه السّلام) از پدرانش از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه دوازده نفر از اهل بيت مرا خداوند عالم عطا فرموده فهم و علم و حكمت مرا و خلق نموده ايشان را از طينت من و پس واى از براى كسانى كه انكار كنند ايشان را بعد از من و قطع كنند صله مرا هر قدر كه از براى ايشان است حقتعالى اين طايفه را بشفاعت من نرساند.

زيد بن على بن الحسين از پدر بزرگوارش على بن الحسين روايت كند و او از پدر بزرگوارش روايت كند كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرموده است چگونه هلاك خواهند شد امتى كه من و على و يازده نفر از فرزندان من كه صاحبان عقولند اول آن امت هستيم و حضرت مسيح عيسى بن مريم آخر آن امت است و هلاك نشود از ميان امت مگر كسانى كه من از آنها نيستم و آنها از من نيستند.

ثابت بن دينار از سيد عابدين على بن الحسين و وى از سيد الشهداء حسين بن على و آن جناب از سيد اوصياء امير المؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر خدا (صلّى الله عليه و آله) بمن فرمود ائمه بعد از من دوازده نفرند اول آنها توئى يا على و آخر آنها حضرت قائم است كه مفتوح كند خداوند عالم بدو دست او مشرق و مغرب زمين را داود بن قاسم الجعفرى از امام محمد باقر (عليه السّلام) روايت كرده كه فرمود روزى امير المؤمنين (عليه السّلام) تشريف فرما ميشدند و با آن جناب حسن بن على و سلمان فارسى بودند و امير المؤمنين (عليه السّلام) بر دست سلمان تكيه كرده بود پس داخل مسجد الحرام شد در آن وقت مردى خوش هيئت با لباس نيكو وارد شد.

پس سلام كرد بر امير المؤمنين آن جناب جواب سلام او را داده آن مرد نشست پس عرض كرد يا امير المؤمنين سه مسأله از تو سؤال ميكنم اگر جواب مرا در اين سه مسأله فرمودى ميدانم كه قوم تو تجاوز كردند از امر تو و بايشان وارد آيد آنچه من بر ايشان حكم ميكنم نه در دنياى خود ايمن هستند و نه در آخرت خود و اگر از قسم ديگرى باشى كه جواب مسائل مرا نگوئى ميدانم كه تو با مردم مساوى خواهى بود پس امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود سؤال كن از من آنچه از براى تو ظاهر شده است عرض كرد خبر بده مرا از مردى كه بخوابد كجا ميرود روح او و خبر بده مرا از مرد كه چگونه مى شود گاهى متذكر مى شود مطلبى را و گاهى فراموش ميكند مطلبى را و خبر بده مرا از مرد چگونه مى شود كه فرزند او باعمام و اخوال خود شباهت پيدا ميكند پس جناب امير المؤمنين (عليه السّلام) نظر انداخت بسوى حسن بن على و فرمود اى ابا محمد جواب او را بده آن حضرت فرمود اما آنچه كه سؤال كردى از امر انسان كه هر گاه بخوابد روح او كجا ميرود روح انسانى تعلق بباد دارد و باد تعلق بهوا دارد تا وقتى كه صاحب روح حركت ميكند كه بيدار شود از خواب پس اگر حقتعالى اذن دهد برد روح بر صاحب آن جذب كند روح باد را و جذب كند باد هوا را پس روح رجوع كند در بدن صاحب خود و ساكن شود و اگر حقتعالى اذن ندهد

ص: 42

برد روح بر صاحب آن جذب كند هوا باد را و جذب كند باد روح را پس رد نكند بر صاحب روح تا وقتى كه دوباره مبعوث كند حقتعالى او را و اما آنچه گفتى از امر تذكر و فراموشى پس قلب مرد در حقه ايست و بر آن حقه طبقى است پس اگر صلوات بفرستد بر محمد و آل محمد صلوات تام و تمامى برداشته خواهد شد آن طبق از روى آن حقه و قلب او روشن خواهد شد و متذكر مى شود آنچه را كه فراموش كرده است و اگر صلوات بر محمد و آل محمد نفرستد يا صلوات ناقصه فرستد آن طبق بر روى حقه مستقر و مستحكم مى شود پس قلب را ظلمت ميگيرد و آنچه را متذكر بود فراموش ميكند و اما آنچه را گفتى از امر مولودى كه شباهت باعمام و اخوال خود پيدا ميكند پس مرد هر زمان كه نزد اهل خود آيد و با وى جماع كند در حالتى كه قلبش ساكن باشد و رگهاى وى حركت نكند و اضطرابى در بدن او نباشد پس اين نطفه در وسط رحم قرار گيرد و هر وقت متولد شود شباهت بپدر و مادر خود داشته باشد و اگر آن مرد با اهل خود جماع كند در حالتى كه قلب او ساكن نباشد و رگهاى او متحرك باشد و بدن او مضطرب باشد نطفه مضطرب شود پس در حال مضطرب واقع شود بر بعضى از رگهايش اگر بر رگى از رگهاى اعمام واقع شود آن ولد شبيه اعمام خود شود و اگر بر رگى از رگهاى اخوال واقع شود آن ولد شبيه باخوال خود باشد پس آن مرد گفت شهادت ميدهم كه نيست خدائى مگر خداى بر حق و هميشه اين شهادت را ميدهم و شهادت ميدهم كه محمد رسول خدا است و هميشه اين شهادت را ميدهم و شهادت ميدهم كه تو وصى رسول خدا هستى و بر پا كنى حجت ويرا و اشاره كرد به امير المؤمنين و گفت كه هميشه اين شهادت را ميدهم و شهادت ميدهم كه تو وصى او هستى و برپا كنى حجت او را بعد از او و اشاره كرد بسوى حسن (عليه السّلام) و گفت كه شهادت ميدهم كه حسين بن على وصى پدر تست و بر پا كند حجت او را بعد از تو و شهادت ميدهم كه على بن الحسين قائم بامر حسين است بعد از او و شهادت ميدهم كه محمد بن على قائم بامر على بن الحسين است بعد از او و شهادت ميدهم كه جعفر بن محمد قائم بامر محمد بن على است بعد از او و شهادت ميدهم كه موسى بن جعفر قائم بامر جعفر بن محمد است بعد از او و شهادت ميدهم كه على بن موسى قائم بامر موسى بن جعفر است بعد از او و شهادت ميدهم كه محمد بن على قائم بامر على بن موسى است بعد از او و شهادت ميدهم كه على بن محمد قائم بامر محمد بن على است بعد از او و شهادت ميدهم كه حسن بن على قائم بامر على بن محمد است بعد از او و شهادت ميدهم كه مردى از فرزندان حسن بن على كه كنيت و اسم او برده نشود تا اينكه امر او در زمين ظاهر شود.

پس پر كند زمين را از عدالت چنان كه پر شده بود زمين از جور قائم بامر حسن بن على است و السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمت اللّٰه و بركاته.

اينها را گفت و رفت پس از آن جناب امير المؤمنين بحضرت حسن فرمود ابا محمد از عقب او برو و نظر كن كه قصد كجا كرده است اين مرد پس حضرت حسن از عقب او برآمد و فرمود كه چون پاى خود را از مسجد بيرون گذاشت ندانستم بكدام طرف از زمين رفت

ص: 43

پس مراجعت كردم و بامير المؤمنين واقعه را عرض كردم فرمود اى ابا محمد شناختى او را عرض كرد خدا و رسول خدا و امير المؤمنين (عليه السّلام) داناترند فرمود اين خضر (عليه السّلام) بود.

از عبد الرحمن بن سليط مروى است گفت حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) فرمود كه دوازده نفر از ما راه راست و طريق درست را مى پيمائيم اول آنها امير المؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) و آخر آنها هم از فرزندان من است و او است كسى كه بر پا كند حق را و حقتعالى بواسطه او زنده ميكند زمين را بعد از موت آن و بسبب او دين خود را ظاهر كند و تمام اديان را باطل كند اگر چه مشركان را كراهت است و او را غيبتى است كه در آن غيبت جمعى مرتد شوند و فريقى ديگر بر دين ثابت قدم باشند.

پس آنها را اذيت كنند و بآنها بگويند اگر شما راست گوئيد پس چه زمان است موسم وعدۀ ظهور او و اما هر كس در زمان غيبت او صبر كند بر اذيتها و تكذيبها بمنزله كسى خواهد بود كه با شمشير در پيش روى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) جهاد كند.

و ابى بصير از حضرت صادق (عليه السّلام) روايت كند كه از آن جناب شنيدم كه ميفرمود دوازده نفر از ما براه راست و طريق درست قدم زنيم شش نفر گذشته اند و شش نفر ديگر باقى هستند و حقتعالى در حق ششمى از باقى ميكند آنچه را كه دوست ميدارد «مؤلف گويد» اخبارى را كه در اين مطلب روايت كرده ام آنها را اخراج كرده ام در كتاب كمال الدين و تمام النعمة في اثبات الغيبة و كشف الحيره و الله اعلم

«باب هفتم» «در ذكر برخى از اخبارى كه وارد شده است در احوال موسى بن جعفر (عليهما السّلام) و هرون الرشيد و با موسى بن مهدى»

على بن محمد بن سليمان النوفلى از صالح بن على بن عطبه نقل كرده است كه سبب وقوع جناب موسى بن جعفر (عليهما السّلام) ببغداد اينست كه هارون را خيال بر اين استقرار يافت كه امر خلافت را بعد از خودش از براى پسرش محمد بن زبيده مستحكم كند و وى را چهارده پسر بودى سه تن از آنها را اختيار نمودى يكى محمد بن زبيده و او را وليعهد خود قرار دادى و ديگر عبد اللّه مأمون و او را بعد از محمد بن زبيده صاحب امر خلافت كردى و سيم قاسم موتمن و او را بعد از مأمون ولى امر مقرر داشتى.

پس از آن مقصد و منظور او اين بود كه اين امر را شهرت تمام داده و خاص و عام را بر اين مطلب اعلام دارد و در سال صد و هفتاد و نهم حج بيت اللّٰه نمود و بجميع آفاق نوشت و امر نمود باحضار فقهاء و علماء و قراء و امراء در مكۀ معظمه در اوان اجتماع مردم براى حج كردن و خود از راه مدينه روانه مكه شد.

على بن محمد نوفلى گويد كه پدرم از براى من حديث كرد كه سبب بدى يحيى بن خالد با موسى بن جعفر (عليهما السّلام) و سخن چينى او در نزد هارون اين است كه هارون الرشيد مقرر داشت پسر خود محمد بن زبيده در نزد جعفر بن محمد الاشعث باشد يحيى را از اين مطلب بد آمد

ص: 44

و نزد خود خيال كرد كه هر گاه هارون الرشيد بميرد و امر خلافت بدست محمد آيد دولت من و دولت فرزندان من فانى خواهد شد و منصب وزارت بدست جعفر بن محمد الاشعث و فرزند او افتد و يحيى اين مطلب را ميدانست كه جعفر مذهب او مذهب تشيع است.

پس آمد نزد جعفر باو اظهار كرد كه من هم مذهب ترا دارم جعفر باين سبب مسرور شد و جميع امور خود را باو اطلاع داد و هر طريقۀ كه داشت نسبت بحضرت موسى بن جعفر از براى او مذكور داشت پس چون يحيى بر مذهب او و رفتار و كردار او نسبت بحضرت اطلاع يافت نزد هارون الرشيد افشاء نمود و سخن چينى كرد چون كه هارون الرشيد هميشه مراعات جعفر و پدر او را مينمود نسبت باعيان دولت خود و آنها را احترام ميداشت و در امر او ترديد مينمود كه بطرز خوبى تمام شود و يحيى قدرت نداشت بر اينكه بدى جعفر را اظهار كند.

تا اينكه روزى بر هارون الرشيد وارد شد و هارون اظهار اكرام نسبت بجعفر نمود كه او را بايد گرامى داشت و ميان هارون و يحيى گفتگوى تشخيص و مزيت جعفر واقع شد چه خود او محترم بود و پدر او نيز محترم بود.

هارون الرشيد امر كرد كه بيست هزار دينار بجعفر بدهند يحيى آن روز خود را نگاه داشت و حرفى نسبت بجعفر از او صادر نشد تا اينكه آن روز را شام نمود پس از آن بهارون گفت يا امير المؤمنين من هر وقت خبر ميدهم ترا از جعفر و مذهب او تكذيب ميكنى از جانب او مرا و در اينجا امرى هست كه دروغ و راست مرا متشخص و معلوم ميكند هارون گفت آن چيست يحيى گفت كه اين امر اينست كه هيچ مالى از هيچ طرفى از اطراف بجعفر نميرسد مگر آنكه خمس آن را بموسى بن جعفر (عليهما السّلام) ميرساند و من شك و شبهه ندارم كه خمس آن بيست هزار دينارى كه تو باو عطا كردى از براى موسى بن جعفر فرستاده هارون گفت كه اين مطلب جداكنندۀ ميان حق و ناچيز است پس در شب فرستاد كه جعفر را بياورند و جعفر فهميده بود كه يحيى نزد هارون نسبت باو افساد كرده است و بواسطۀ اين مرحله با يك ديگر اظهار عداوت نموده بودند و بينونيت كليه حاصل شده بود پس چون كه جعفر در شب فرستادۀ هارون را ديد ترسيد كه هارون گفتگوى يحيى را گوش داده و او را نزد خود خوانده تا بقتلش رساند.

پس آبى بر خود ريخت و غسل نمود و گفت قدرى مشك و كافور از براى او آوردند و آنها را حنوط نمود و بالاى جامه هاى خود بردى پوشيد و رفت نزد رشيد پس چون كه چشم رشيد باو خورد و بوى كافور شنيد و در برش برد را ديد از وى پرسيد كه جعفر اين چيست گفت يا امير المؤمنين چون كه من ميدانستم كه نزد تو بدگوئى مرا كرده اند و در اين ساعت كه رسول و فرستاده تو آمد نزد من ايمن نبودم كه آنچه نسبت بمن نزد تو گفته شده است در قلب تو تأثير كرده باشد پس تو مرا خواستۀ كه بقتل رسانى هارون گفت هرگز من چنين كارى نكنم لكن بمن خبر دادند كه هر چه عايد تو مى شود خمس آن را براى موسى بن جعفر ميفرستى و اين بيست هزار دينارى كه من از براى تو فرستادم

ص: 45

خمسش را از براى او فرستادۀ و من خواستم بدانم صدق و كذب آن را جعفر گفت اللّٰه اكبر يا امير المؤمنين شما بعضى از ملازمان خود را امر كنيد كه بروند و اين بيست هزار دينار بآن نوعى كه مهر زده است بياورند هارون بخادمى گفت كه مهر جعفر را بگير و برو اين مال را بياور و جعفر اسم كنيزى كه مال نزد او بود بوى گفت پس بدره هاى زر را بآن نوعى كه مهر سلطانى زده بود آوردند نزد هارون جعفر باو گفت اين اول مطلبى است كه تو بآن ميدانى دروغ كسى را كه بد گوئى مرا نزد تو كرده است هارون گفت راست ميگوئى جعفر برگرد و بكمال امن و امان آسوده خاطر باش من در حق تو قبول نميكنم قول احدى را راوى ميگويد كه يحيى حيله ميكرد در اينكه جعفر را از نظر بيندازد «مترجم گويد» كه يك سبب قتل حضرت موسى يحيى بن خالد شد بجهت عنادى كه با جعفر اشعث داشت.

نوفلى گويد كه على بن حسن بن على بن عمر بن على از بعضى از مشايخ خود روايت كرده و اين روايت در حجى بود كه هارون پيش از آن حج كه در حديث سابق ذكر شد بجا آورد كه آن شيخ گفت كه على بن اسماعيل بن جعفر بن محمد (عليهما السّلام) مرا ملاقات كرد و گفت چه شده است كه خود را واگذاشته اى و خاموش نشستۀ چرا تدبر و تفكر در امر وزير يعنى يحيى بن خالد نميكنى چه او نزد من فرستاده است من او را امتثال كردم و حاجتهاى خود را از او برميآورم يعنى تو هم چنين كن و باعث اين مطلب آن بود كه يحيى بن خالد به يحيى بن ابى مريم گفت كه دلالت و راهنمائى نميكنى مرا بسوى مردى از ابى طالب كه او را ميلى و رغبتى در دنيا باشد.

پس من دنياى او را وسعت دهم گفت بلى دلالت ميكنم ترا بمردى كه باين صفت متصف باشد و او على بن اسماعيل بن جعفر باشد پس يحيى بن خالد رسولى نزد وى فرستاد او را احضار نمود و گفت خبر ده مرا از عم خود موسى بن جعفر و شيعۀ او و مالى كه بسوى او حمل مى شود اسماعيل گفت اين گونه اخبار نزد من است و بد گوئى عم خود را نمود و از جملۀ بدگوئيهاى او اين بود كه گفت از بسيارى مال نزد عم من چنان است كه مزرعۀ خريد يشتريه بمبلغ سى هزار دينار پس چون كه ثمن آن را حاضر نمود بايع گفت من از اين پول نميخواهم و من پول فلان قسم و فلان طور ميخواهم آن جناب امر كرد آن پول را ريختند در بيت المال و سى هزار دينار از آن نوع پول كه بايع ميخواست بيرون آورده و بشماره و ميزان درآورده ثمن مزرعه داد.

نوفلى ميگويد كه پدرم گفت كه حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) هميشه امر ميفرمود بعلى بن اسماعيل مال ميدادند او بوى اعتماد داشت تا اينكه بسا بود كه آن جناب نوشتۀ كه ببعضى اصحاب مى نوشتند بخط على بن اسماعيل بود پس از آن آن جناب از او وحشت نمود و هارون الرشيد چون كه خواست كوچ كند بعراق بموسى بن جعفر (عليهما السّلام) رسيد كه على پسر برادر او اراده كرده كه با سلطان بعراق رود كسى را نزد وى فرستاد كه چه كار است ترا با بيرون رفتن با سلطان.

ص: 46

گفت قرض دارم فرمود قرض ترا ميدهم گفت عيالم را چه كنم فرمود عيالت را هم كفايت ميكنم گفت ممكن نيست مگر آنكه با سلطان بيرون روم پس آن حضرت سيصد دينار با چهار هزار درهم از براى او و برادرش محمد بن اسماعيل بن جعفر فرستاد و فرمود اين را در جهاز خود گذار و اولاد مرا يتيم مكن.

و از على بن جعفر مروى است كه گفت محمد بن اسماعيل بن جعفر بن محمد آمد نزد من و ذكر كرد كه از براى من كه محمد بن جعفر داخل شد بر هارون الرشيد وى را درود و تهنيت گفت بر خلافت پس از آن بهارون گفت چه گمان ميبرى كه در زمين دو خليفه باشد و من برادرم موسى بن جعفر را ديدم كه تحيت گفته شد بر خلافت و از جمله كسانى كه بدگوئى حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) نمود يعقوب بن داود بود و زيدى مذهب بود.

و از ابراهيم بن ابى البلاد مرويست كه گفت يعقوب بن داود خبر داد مرا كه حضرت موسى امامت خود را ظاهر كرده است پس از آن در شبى كه حضرت امام موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را در صبح آن شب گرفتند در مدينه بر يعقوب وارد شدم گفت كه من در اين ساعت نزد وزير يعنى يحيى بن خالد بودم از براى من حديث كرد كه از هارون الرشيد شنيدم كه نزد قبر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) مثل كسى كه بآن جناب خطاب كند وى را مخاطب ساخته عرض ميكرد كه پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّٰه من از تو معذرت ميخواهم در امرى كه بر آن عزم كرده ام بدرستى كه من اراده كرده ام كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را گرفته و او را حبس كنم زيرا كه مى ترسم در ميان امت تو نزاعى بر پا كند كه بسبب آن در ميان امت خون ريزش شود وزير گفت كه گمان من اين است كه فردا هارون آن جناب را بگيرد پس چون صبح شد آن ملعون فضل بن ربيع را نزد آن جناب فرستاده و آن حضرت در مقام رسول اللّٰه ايستاده بنماز مشغول بود پس امر كرد كه آن جناب را گرفته حبس نمود از فضل بن ربيع مرويست كه گفت شبى را با بعضى از كنيزان خود در جامۀ خواب خفته بودم چون نصف شب برآمد حركت باب قصر را شنيدم و اين مرا بوحشت آورد كنيزك گفت شايد اين حركت بسبب باد باشد پس از آن اندكى گذشت ديدم باب خانه كه در آن خفته بودم مفتوح شد و يكى از ملازمان هارون كه مسرور كبير نام داشت داخل و گفت امير ترا احضار نموده او را اجابت كن و سلام نكرد بر من پس من از جان خود مأيوس شدم و نزد خود گفتم كه اين مسرور است بدون اذن داخل شده و سلام نكرد و منظورى ندارد بجز كشتن و من جنب بودم و جرأت نكردم كه از او مهلت بگيرم تا اينكه غسل كنم پس آن كنيز چون تفكر و تحير مرا ديد گفت توكل كن بخداوند عالم و برخيز پس من برخاستم و جامه هاى خود را پوشيدم و با مسرور بيرون آمدم تا اينكه وارد شدم در قصر امير المؤمنين و بر او سلام كردم و او در محل خواب خود بود سلام مرا رد نمود و من افتادم گفت ترا رعب فرو گرفته گفتم بلى يا امير المؤمنين پس ساعتى مرا واگذاشت تا اينكه ساكن شدم پس گفت برو در حبس ما و موسى بن جعفر بن محمد را بيرون آور از محبس و سى هزار درهم باو بده و پنج خلعت او را مخلع كن و سه مركب سوارى باو بده و او را

ص: 47

مخير كن ميان اقامه او با مادر اينجا و كوچ كردن بهر شهرى كه اراده كند و دوست دارد پس من گفتم يا امير المؤمنين امر ميكنى برها كردن موسى بن جعفر گفت بلى تا سه مرتبه مكرر كردم گفت بلى واى بر تو اراده دارى كه تا من نقض عهد كنم گفتم يا امير المؤمنين چيست عهد تو گفت در اين وقت من در اين محل خواب خودم بودم بناگاه شخص سياهى سر مرا گرفت كه از اشخاصى كه سياه بودند بالاتر از او نديده بودم پس نشست بر سينۀ من و حلقوم مرا گرفت و گفت از روى ظلم موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را حبس كردۀ گفتم او را رها ميكنم و مى بخشم و خلعتش ميكنم پس عهد و ميثاق خداوند را از من گرفت و برخاست از روى سينۀ من و نزديك بود كه جان من بيرون رود فضل بن ربيع گويد كه من از نزد هارون بيرون آمدم و خدمت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) رسيدم و او در حبس بود و من او را ديدم كه نماز ميگذارد نشستم تا اينكه سلام نماز را گفته و سلام امير المؤمنين را باو رسانيده و او را اعلام كردم بآنچه مرا امر نموده بود در امر آن جناب و حاضر كردم آنچه را كه امر بايصال بآن جناب شده بود.

پس از آن فرمود كه اگر مأمورى بچيزى غير از اين چنان كن گفتم نه بحق جدت رسول اللّٰه كه من مأمور نيستم مگر اينكه عرض كردم فرمود مرا حاجتى باين خلعت و مركب و مال نيست زيرا كه حقوق امت در اينهاست گفتم ترا قسم بخداوند ميدهم كه اينها را رد مكن مبادا غيظ كند فرمود هر چه خواهى چنان كن.

پس من دست او را گرفته و او را از زندان بيرون آوردم و گفتم يا ابن رسول اللّٰه خبر بده مرا كه چه چيز است سبب اينكه تو باين كرامت رسيدۀ ازين مرد و حق من بر تو واجبست چه من ترا مژده داده ام و حقتعالى اين امر را بر دست من جارى ساخته يعنى بر تو حق دارم پس بجهت آن حق بمن اين بياموز فرمود شب چهارشنبه پيغمبر را در خواب ديدم كه فرمود اى موسى تو محبوسى و مظلومى گفتم بلى يا رسول اللّٰه محبوس و مظلومم تا سه مرتبه اين مطلب را مكرر نمود و اين آيه شريفه را تلاوت كرد «وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتٰاعٌ إِلىٰ حِينٍ »»و فرمود فردا را كه صبح ميكنى روزه بگير و پنجشنبه و جمعه را هم كه بعد از آن روز است روزه بگيرد و در وقت افطار دوازده ركعت نماز ميگذارى و در هر ركعتى بعد از حمد دوازده مرتبه سورۀ «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ»»را ميخوانى پس هر گاه چهار ركعت از آن دوازده ركعت را بجا آوردى سجده كن پس از آن بگو

يا سابق الفوت و يا سامع كل صوت يا محيى العظام و هى رميم بعد الموت أسألك باسمك العظيم الاعظم ان تصلى على محمد عبدك و رسولك و على اهل بيته الطيبين و ان تعجل لى الفرج مما انا فيه. پس من چنين كردم ثمرش اينست كه مى بينى.

و عبد اللّه بن فضل از پدرش روايت كرده كه گفت من حاجب و دربان هارون الرشيد بودم روزى آن ملعون روى بمن آورد در حالى كه غضبناك بود و شمشيرى در دست داشت و ميگردانيد پس گفت بمن اى فضل بحق قرابتى كه من برسول خدا (صلّى الله عليه و آله) دارم كه اگر پسر

ص: 48

عم مرا نياوردى الآن هر آينه ميگيرم چيزى را كه در او است دو چشم تو.

«مترجم گويد» شايد اين تعبير كنايه از سر او است زيرا كه دو چشم در سر است فضل گويد كه من گفتم كيست كه حكم كردى كه او را بياورم گفت اين حجازى را گفتم كدام حجازى را گفت موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (عليهم السّلام) فضل گويد من از خداوند ترسيدم او را بياورم پس از آن فكر كردم در مفاسدى كه مترتب مى شود و بلائى كه بمن وارد مى آيد گفتم باو كه ميكنم اين عمل را گفت حاضر كن دو نفر كسانى كه تازيانه ميزنند و دو نفر از شمشير دارها را و دو نفر از جلادها را فضل گويد كه من اينها را حاضر ساخته و رفتم بمنزل موسى بن جعفر (عليهما السّلام) پس آمدم بخانه كه روزنه نداشت و از شاخه هاى خرما بود ناگاه غلام سياهى را ديدم باو گفتم خدا ترا رحمت كند اذن از مولاى خود حاصل كن تا من بر او وارد شوم بمن گفت داخل شو از براى او حاجب و دربانى نيست پس بر آن جناب داخل شدم ناگاه غلام سياهى را ديدم كه بدست او مقراضى بود كه مى چيد گوشت دو جبين و بالاى بينى نزديك بابروى آن جناب را كه از بسيارى سجده كردن آن جناب اين گوشتها پائين آمده بود پس باو عرض كردم السلام عليك يا ابن رسول اللّٰه اجابت كن هارون الرشيد را.

فرمود چه كار است رشيد را با من و چه افتاده است مرا باو آيا نعمتهاى دنيوى او را مشغول نكرده است تا از من احتراز كند پس از آن بسرعت تمام شروع نمود برفتن و ميفرمود اگر از جدم رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در حديث نشنيده بودم كه اطاعت سلطان بجهت تقيه واجب است هر آينه نمى آمدم پس من عرض كردم يا ابا ابراهيم خداوند ترا رحمت كند مستعد و آمادۀ عقوبت باش فرمود آيا با من نيست كسى كه مالك دنيا و آخرتست و ان شاء اللّٰه كه هارون امروز را قدرت ندارد بر بدى من، فضل بن ربيع گويد كه من آن جناب را ديدم كه دست خود را ميگرداند و ميگذاشت با سر مبارك خود سه مرتبه پس بر رشيد وارد شدم گويا مثل زن فرزند مرده ايستاده و حيران بود پس چون مرا ديد گفت اى فضل گفتم لبيك گفت آوردى پسر عم مرا گفتم بلى گفت نترساندى او را گفتم نه گفت اعلام نكنى او را كه من بر او غضب كرده ام و من بر خود قرار دادم چيزى را كه نميخواستم اذن دخول بده او را اذن دادم چون او را ديد برجست و ايستاد و دست در گردن او در آورد و گفت مرحبا اى پسر عم من و برادر من و وارث نعمت من پس از آن آن جناب را ببالش خود نشانيد و گفت به آن جناب كه چه چيز واداشت ترا بر اينكه ديدن از ما نكنى.

فرمود وسعت مملكت تو و دوستى تو دنيا را پس گفت بياوريد حقه غاليه را چون غاليه را آوردند بدست خود بوى خوش بصورت آن جناب ماليد پس از آن امر كرد كه پيش روى آن جناب خلعتهاى چندى و دو بدرۀ دينار حاضر كردند پس موسى بن جعفر فرمود قسم بخداوند كه اگر نميخواستم عزب هاى فرزندان ابى طالب را تزويج كنم تا اينكه

ص: 49

نسل او منقطع نشود ابد الدهر هر آينه اينها را قبول نميكردم پس از آن مراجعت فرمود و ميگفت «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ »»فضل بهارون گفت يا امير المؤمنين تو اراده داشتى كه او را عقوبت كنى پس چرا وى را خلعت دادى و اكرام نمودى.

گفت اى فضل بعد از آنكه تو رفتى او را بياورى طوائف چندى را ديدم كه احاطه كردند بخانه من و حربه ها در دست ايشان بود كه آنها را در وسط خانه غرس كردند و ميگفتند كه اگر فرزند رسول خدا را اذيت كند او را نابود ميكنيم و اگر احسان كند ميرويم و او را واميگذاريم پس من تعاقب كردم آن جناب را باو عرض كردم چه چيز فرمودى تا اينكه هرون الرشيد را از قصد او بازداشتى فرمود دعاى جدم على ابن ابى طالب (عليه السّلام) را خواندم كه هر وقت آن جناب اين دعا را ميخواند نميرفت بسوى لشكرى مگر آنكه روى بهزيمت مينهادند و فرار مينمودند و نميرفت بسوى سوارى مگر اينكه او را معذب ميكرد و چون اين دعائى است كه كفايت بلا ميكند عرض كردم چيست آن دعا فرمود اين دعا را خواندم.

اللهم بك اساور و بك احاول و بك اجاور و بك اصول و بك انتصر و بك اموت و بك احيا اسلمت نفسى اليك و فوضت امرى اليك و لا حول و لا قوت الا بالله العلى العظيم اللهم انك خلقتنى و رزقتنى و سترتنى عن العباد بلطف ما خولتنى اغنيتنى اذا هويت رددتنى و اذا عثرت قومتنى و اذا مرضت شفيتنى و اذا دعوت اجبتنى يا سيدى ارض عنى فقد ارضيتنى.

و عثمان بن موسى از اصحاب خود روايت كرده كه حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) نزد مهدى بود ابو يوسف نيز حضور داشت ابو يوسف بمهدى گفت كه اذن ميدهى از موسى (عليه السّلام) سؤال بكنم از مسائلى كه چيزى از آن مسائل نزد او نباشد يعنى نداند گفت سؤال كن بحضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) عرض كرد كه سؤال كنم فرمود بلى گفت چه ميفرمائيد در سايه از براى شخصى كه محرم شده باشد فرمود جايز نيست عرض كرد اگر در زمينى خيمه بزند و از زير خيمه داخل خانۀ مكه معظمه شود يعنى خانه خدا كه كعبه باشد جايز است فرمود بلى عرض كرد چه فرقيست ميان اين دو تا.

آن جناب فرمود آيا ضعيفه حائض نماز خود را قضا ميكند عرض كرد نه فرمود پس روزۀ خود را قضا ميكند عرض كرد بلى فرمود پس چه فرق است ميان اينها عرض كرد از شارع مقدس چنين وارد شده است حضرت فرمود آن مسأله همچنين وارد شده است مهدى بابى يوسف گفت نمى بينم ترا كه بتوانى جواب دهى گفت سنگ شكننده بمن انداخت كنايه از اينكه جواب نقضى بمن داد كه ديگر نميتوانم جواب بگويم.

و از على بن يقطين مروى است كه گفت جماعتى از اهل بيت حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) نزد او حاضر بودند كه به آن جناب خبر دادند بآنچه را كه موسى بن مهدى نسبت به آن جناب عزم كرده بود آن حضرت باهل بيت خود فرمود از باب مشورت كه چه مصلحت مى

ص: 50

دانند گفت ما مصلحت در اين ميدانيم كه تو دور شوى از او كه شخص ترا نه بيند زيرا كه ايمنى از شر او نيست آن حضرت تبسمى كرد و اين شعر را فرمود.

زعمت سخينة ان ستغلب ربها *** و ليغلبن مغالب الغلاب.

يعنى كسى از طائفه مخصوصه قريش را گمان رسيد كه بپروردگار خود غلبه كند غافل از اينكه پروردگار البته غلبه خواهد نمود بر غلبه كنندگان بر كسانى كه بر هر كسى غلبه كنند پس از آن دست مبارك خود را بآسمان بلند نمود و عرض كرد.

اللهم كم من عدو شحذ لي ظبة مديته و ارهف لى شبا حدِّه و داف لى قواتل سمومه و لم تنم عنى عين حراسته فلما رأيت ضعفى عن احتمال الفوادح و عجزى عن ملمات الجوائح صرفت ذلك عنى بحولك و قوتك لا بحولى و قوتى فالقيته في الحفير الذى احتفره لى خائبا مما امله في دنياه متباعدا مما رجاه في آخرته فلك الحمد على ذلك قدر استحقاقك سيدى اللهم فخذه بعزتك و اقلل حده عنى بقدرتك و اجعل لى شغلا فيما يليه و عجزا عمن يناويه اللهم و اعدنى عليه من عدوى حاضرة تكون من غيظى شفاء و من حقى عليه وقاء وصل اللهم دعائى بالاجابه و انظم شكايتى بالتغير و عرفه عما قليل ما وعدت الظالمين و عرفنى ما وعدت في اجابة المضطرين انك ذو الفضل العظيم و المن الكريم.

على بن يقطين گويد بعد از آنكه آن جناب اين دعا را تلاوت نمود جمعيت پراكنده شدند و ديگر اين جمعيت جمع نشدند مگر از براى خواندن نوشتۀ كه بآن جناب رسيد در حكايت موسى بن مهدى و در اين واقعه بعضى از كسانى كه نزد آن جناب حاضر بودند از اهل بيت آن بزرگوار چند شعر انشاء نمود

و ساريه لم تسر في الارض تبتغى *** محلا و لم يقطع بها البعد قاطع

سرت حيث لم تحذى الركاب و لم تنخ *** لورد و لم يقصر لها العمر ضايع

تمر وراء الليل و الليل ضارب *** بجثمانه فيه سمير و هاجع

تفتح ابواب السماء و دونها *** اذا قرع الابواب منهن قارع

اذا وردت لم يرد اللّٰه و قدها *** على اهلها و الله رأى و سامع

- و انى لأرجو اللّٰه حتى كانما *** ارى بجميل الظن ما الله صانع

حديث كرد ما را ابو احمد هانى بن محمد بن محمود عبدى و گفت پدرم بسند مرفوع روايت كرده است كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بر هارون وارد شد هارون بآن جناب عرض كرد كه يا ابن رسول اللّٰه خبر بده مرا از طبايع چهارگانۀ آن جناب فرمود.

اما ريح كه مراد بآن نسيمى است از هوا كه در اندرون انسان ميرود و مايۀ حيوة و زندگانى شخص است بمنزلت پادشاهى است كه مدارا كند يعنى على الدوام در صدد اصلاح مزاح است و اما خون بمنزلۀ بندۀ خاسر و زيانكار است و بسا هست كه بنده مولاى خود را بقتل ميرساند و اما بلغم بمنزلۀ دشمنى است كه در جدال و نزاع باشد اگر از جانبى او را مسدود كند از طرف ديگر مفتوح خواهد شد و اما صفراء بمنزلۀ زمينى است هر گاه

ص: 51

بلرزد بر ميگردد. بطرف بالاى خود چه محسوس است كه صفراوى المزاج هميشه اثر صفرا در او نمايان است و اثر صفرا ببيرون اثر ميكند نه اندرون پس از آن هارون به آن جناب عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه انفاق كن بر مردم گنجهاى خدا و رسول خدا را و محمد بن محمود بسند مرفوع از موسى بن جعفر (عليهما السّلام) روايت كرده است كه:

آن جناب فرمود چون بر هارون وارد شدم سلام كردم پس از رد سلام گفت اى موسى بن جعفر بسوى دو خليفه جمع مى شود خراج يعنى تو نيز خليفه خواهى بود حضرت فرمود يا امير المؤمنين پناه ميبرم بخدا كه تو بازگشت كنى بگناه كشتن من و گناه خود چه قبول خواهى كرد قول باطل از دشمنان ما را بر ضرر ما و حال آنكه بعد از وفات رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) دروغ بسيار بر ضرر ما گفتند و اين مقدار كه دروغ از براى من نزد تو گفتند بر تو معلومست پس تو اگر قرابت و خويشى خود را نسبت برسول خدا قبول دارى اذن ميدهى كه بگويم حديثى را كه خبر داده مرا پدر بزرگوارم از پدران خود از جد بزرگوارم رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) هارون گفت اذن دادم آن جناب ميفرمايد كه من گفتم خبر داده است مرا پدر بزرگوارم از پدران خود از جد بزرگوارم كه آن جناب فرمود كه خويشى و رحم هر گاه نزديك شود خويش و رحم را قرابت و خويشى بحركت و هيجان مى آيد پس دست خود را بسوى من دراز كن فداى وجودت هارون گفت نزديك بيا من نزديك او رفتم دست مرا گرفت و مرا بخود چسبانيد و معانقۀ طولانى با من نمود پس مرا واگذاشت و گفت اى موسى بنشين باكى بر تو نيست پس من باو نظر نمودم ديدم كه اشك از دو چشم او جارى شد چون بخود آمدم گفت راست گفتى و درست فرموده جد تو خون من بجوش آمد و رگهاى من بحركت آمد و رفت بر من دست داد و اشك از دو چشمم روان شد و من خيال دارم كه سؤال كنم از تو چيزهائى را كه چون تا بحال از كسى سؤال نكرده ام در سينۀ من گره شده است و سينۀ من از آنها گرفته است:

پس اگر در اين مسائل جواب مرا ميدهى ذهن خود را از شوائب و خيالاتى كه در حق تو كرده ام خالى ميكنم و قول كسى را در حق تو قبول نميكنم و چنين بمن رسيده است كه تو هرگز دروغ نميگوئى.

پس براستى و درستى جواب بده مرا آنچه از تو سؤال ميكنم از چيزهائى كه در قلب من است من باو گفتم كه آنچه ميدانم بتو خبر ميدهم اگر امان دهى مرا گفت امان مر ترا است اگر راست بگوئى و ترك كنى تقيه را كه بنى فاطمه بآن معروفند و هميشه تقيه ميكنند پس من گفتم كه يا امير المؤمنين هر چه خواهى سؤال كن گفت خبر بده مرا كه از چه سبب شما را مزيت و فضيلت بر ماست و حال آنكه ما و شما از شاخۀ يك درخت هستيم و فرزندان عبد المطلب هستيم و ما و شما يكى هستيم ما از اولاد عباس هستيم و شما از فرزندان ابى طالب و حال اينكه اين دو نفر دو عم رسول خدا هستند و قرابت و خويشى اين دو نفر نسبت بآن جناب مساوى است من گفتم كه ما نسبت بآن جناب نزديكتر هستيم گفت چگونه مى شود گفتم بجهت

ص: 52

اينكه عبد اللّه پدر رسول خدا با ابو طالب از يك پدر و يك مادرند و جد شما عباس از مادر عبد اللّه و ابو طالب نيست.

گفت چرا شما ادعا ميكنيد كه وارث پيغمبر هستيد و حال اينكه عم حاجب و مانع است از ارث بردن پسر عم و زمانى كه رسول خدا وفات كرد ابو طالب وفات كرده بود پيش از آن جناب و عباس عم او بعد از زمان وفات پيغمبر زنده بود پس گفتم امير المؤمنين بايد عفو كند مرا از اين مسأله و سؤال كند از من هر چه سواى اين مسأله باشد گفت نخواهد شد مگر آنكه جواب دهى مرا در اين مسأله من گفتم امان ده مرا گفت امان دادم ترا قبل از سخن گفتن من با تو پس من گفتم در فرموده على ابن ابى طالب است كه با وجود فرزند صلبى چه پسر باشد چه دختر از براى احدى ميراثى نيست مگر از براى ابوين و زوج و زوجه و با وجود ولد صلبى كه حضرت فاطمه (عليها السّلام) باشد از براى عم ميراث ثابت نشده است و در كتاب خدا چنين امرى نيست مگر آنكه تيم و عدى و بنى اميه گفته اند كه عم پدر است و اين فتوائى است بدون مأخذ و حديثى از رسول خدا در اين باب صادر نشده است و هر كس از علماء كه قائل است بفرموده على (عليه السّلام) احكام او غير از احكام تيم و عدى و بنى اميه است از جملۀ نوح بن دراج است كه قائل است در اين مسأله بقول على (عليه السّلام) و حكم كرده است باين مسأله و فتواى او مطابق اين مسأله است و حال اينكه تو او را متولى امر كوفه و بصره قرار داده ئى و تمام امورات كوفه و بصره باو رجوع مى شود و بايد بتو مشخص و معلوم كنم.

پس هارون امر كرد باحضار نوح بن دراج و كسانى كه خلاف قول او را قائل بودند از آن جمله سفيان ثورى و ابراهيم مدنى و فضيل بن عياض بودند پس شهادت دادند كه اينست قول على (عليه السّلام) در اين مسأله پس هارون بايشان گفت كه چرا فتوى نميدهيد در آنچه تبليغ كرده است مرا بعضى از علماء اهل حجاز كه مراد موسى بن جعفر (عليهما السّلام) باشد و حال اينكه اگر نوح بن دراج بآن حكم كرده است گفتند نوح نترسيد و ما ترسيديم و امير المؤمنين يعنى هارون حكم او را امضا كرده است بقول قدماء عامه كه از پيغمبر روايت كرده اند كه على (عليه السّلام) بايد حكم كند ميان شما و همچنين عمر بن خطاب گفته است كه على بايد حكم و قضاوت كند ميان ما و لفظ قضاء اسمى است جامع زيرا كه جميع آنچه را پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) باصحاب خود گفته و از براى ايشان ممدوح قرار داده از قرائت و واجبات و علم داخلست در قضاء هارون گفت كه زياده از اين بيان كن اى موسى من گفتم كه مجالس بامانات است و مطلبى كه پنهانى است و بايد مخفى باشد بدون اذن صاحب آن نبايد در مجالس مذكور شود و بايد در مجلس خاص مذكور شود هارون گفت كه باكى بر تو نيست بگو پس من گفتم كه پيغمبر تو نه ميراث قرار داده است از براى كسى كه هجرت نكرده است با آن جناب و نه ولايت از براى او اثبات كرده است تا اينكه هجرت كند هارون گفت چه دليل دارى بر اين مدعى من گفتم فرمودۀ خداوند دليل من است.

«وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهٰاجِرُوا مٰا لَكُمْ مِنْ وَلاٰيَتِهِمْ مِنْ شَيْ ءٍ حَتّٰى يُهٰاجِرُوا»»چه مفاد آيۀ شريفه آنست كه كسانى كه ايمان آورده و هجرت نكرده اند آنها را بر شما امت ولايتى نيست تا هجرت كنند و عم من عباس هجرت نكرد پس هارون گفت اى

ص: 53

موسى از تو سؤال ميكنم كه آيا كسى از دشمنان ما را چنين فتوى دادۀ و يا آنكه كسى از فقها را در اين مسأله اطلاع دادۀ.

گفتم كه خداوند گواه است كه چنين عملى نكرده ام و كسى بغير از تو از من چنين سؤالى نكرده است پس از آن گفت بچه سبب از براى خاصه و عامه تجويز كرده ايد كه شما را نسبت برسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بدهند و بشما ائمه بگويند پسران رسول خدا و حال آنكه شما فرزندان على (عليه السّلام) هستيد و مرد را نسبت بپدرش ميدهند و اصل نطفه از پدر است و فاطمه دختر رسول طرف آنست و پيغمبر جد شما است از جانب مادر شما پس من گفتم يا امير المؤمنين اگر پيغمبر زنده بشود و دختر ترا خطبه كند آيا اجابت ميكنى او را گفت سبحان اللّٰه چرا اجابت نميكنم او را بلكه فخر ميكنم بر عرب و عجم و قريش باين سبب پس من گفتم لكن آن بزرگوار دختر مرا خطبه نميكند و من وى را تزويج نميكنم گفت چرا گفتم بجهت اينكه من فرزند او هستم و تو فرزند او نيستى:

گفت نيكو گفتى اى موسى پس از آن گفت چگونه شما ميگوئيد كه ما ذريه پيغمبر هستيم و حال آنكه پيغمبر بلا عقب بود و عقب از براى مرد است نه از براى زن و شما فرزند دختر پيغمبريد و از براى دختر پيغمبر عقب نبود.

پس از براى پيغمبر عقب نبود من گفتم يا امير المؤمنين بحق قرابت و خويشى و بحق اين قبر و كسى كه در اين قبر است از اين بگذر.

گفت نميگذرم مگر آنكه دليل اقامه كنى اى فرزند على و تو اى موسى يعسوب و بزرگ مؤمنين هستى و امام زمان ايشان هستى و چنين بمن رسيده است و من هر چيزى كه از تو سؤال ميكنم نخواهم از آن گذشت مگر آنكه دليل آن را در كتاب خدا بياورى و شما اولاد على را چنين ميدانند كه چيزى از قرآن نيست مگر آنكه تأويل آن نزد شما است حتى حروف قرآن از الف و واو و مستند كرده اند قول خدا را كه:

«مٰا فَرَّطْنٰا فِي اَلْكِتٰابِ مِنْ شَيْ ءٍ »»و شما مستغنى هستيد از راى و فتوى علماء و قياس و قواعد ايشان پس من گفتم:

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»«وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ دٰاوُدَ وَ سُلَيْمٰانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسىٰ وَ هٰارُونَ وَ كَذٰلِكَ نَجْزِي اَلْمُحْسِنِينَ وَ زَكَرِيّٰا وَ يَحْيىٰ وَ عِيسىٰ وَ إِلْيٰاسَ »»يا امير المؤمنين كيست پدر عيسى گفت عيسى پدر نداشت پس گفتم كه ما ملحق ميكنيم عيسى را بذريتهاى پيغمبران از جانب مادرش مريم و همچنين ما هم ملحق ميشويم بذريۀ پيغمبر از جانب مادر ما فاطمه يا امير المؤمنين زياده بر اين بگويم گفت بگو گفتم اين قول خداوند را «فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ فَقُلْ تَعٰالَوْا نَدْعُ أَبْنٰاءَنٰا وَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ نِسٰاءَنٰا وَ نِسٰاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللّٰهِ عَلَى اَلْكٰاذِبِينَ »»مفاد آيۀ آنكه اى پيغمبر گرامى اگر كسى محاجه كند با تو بعد از آنكه مبعوث شدۀ بگو ما خود مى آئيم و فرزندان و زنان را مى آوريم شما هم چنين كنيد پس

ص: 54

از آن مباهله ميكنيم و هر كس كه دروغ گفته است دورى از رحمت خداوند را مقرر ميداريم از براى او اى هارون پيغمبر در هنگام مباهله با نصارى كسى را زير كسا داخل نمود بغير از على بن ابى طالب و فاطمه و حسن و حسين (عليه السّلام) پس تأويل ابناءنا حسن و حسين است و تأويل نساءنا فاطمه است و تأويل انفسنا على (عليه السّلام) است علاوه بر اينكه علماء اجماع كرده اند بر اين مطلب كه در روز احد جبرئيل عرض كرد يا محمد اين غمخوارگى و مواساة از على (عليه السّلام) است فرمود اين از جهت آنست كه على از من است و منم از على جبرئيل عرض كرد يا رسول اللّٰه من از شما دو نفرم پس از آن گفت نيست شمشيرى مگر ذو الفقار و نيست جوانى مگر على چنان كه خداوند عالم خليل خود ابراهيم را بفتى و جوان مدح فرمود در آنجا كه فرموده.

و اذ يقول «فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقٰالُ لَهُ إِبْرٰاهِيمُ »»اى هارون ما پسران عم تو فخر ميكنيم گفته جبرئيل كه او از ما است.

پس از آن هارون گفت احسنت يا موسى بخواه حاجتهاى خود را من گفتم اول حاجت من آنست كه اذن دهى به پسر عم خود كه رجوع كند بحرم جد خود نزد عيال خود هارون گفت تا نظر كنيم بعد از اين و روايت شده است كه وى را نزد سندى بن شاهك فرستاد و در نزد او وفات يافت و اللّٰه اعلم و از على بن محمد بن سليمان نوفلى مروى است كه گفت از پدرم شنيدم كه ميگفت چون هارون موسى بن جعفر را گرفت او را بالاى سر پيغمبر گرفت در حالتى كه ايستاده بنماز مشغول بود پس نماز او را قطع نمودند و او را حمل كردند و آن بزرگوار گريه ميكرد و عرض ميكرد.

يا رسول اللّٰه شكايت ميكنم بسوى تو از اين بليه كه در آن واقع شده ام و مردم از هر طرف رو كرده گريه ميكردند و ضجه و صيحه آنها بلند شد پس چون آن جناب را پيش روى هارون ملعون آوردند دشنام داد و بآن جناب جفا كرد پس چون ظلمت شب عالم را فرو گرفت فرمود تا دو قبه مهيا كردند جناب موسى بن جعفر را در خفا بيكى از اين دو قبه سوار كرده و آن جناب را بحسان السروى داد و وى را گفت كه وى را در ميان اين قبه ببصره رسانيده و تسليم عيسى بن جعفر بن ابى جعفرش كن و او امير بصره بود و قبۀ ديگر را در ملاء ميان روز روانه كوفه نمود و جماعتى را با آن قبه روانه كرد تا اينكه امر موسى بن جعفر را بر مردم اشتباه كند پس حسان يك روز پيش از روز ترويه وارد بصره شد و آن بزرگوار را تسليم عيسى بن جعفر بن ابى جعفر نمود و در ملاء ميان روز تا اينكه اين مطلب معروف شود و اين خبر شايع گردد.

پس عيسى آن جناب را در خانۀ از خانه هاى مجلس كه هميشه در آن مى نشست حبس كرد و قفلى بر باب آن خانه زد و عيد او را مشغول كرده و حضرت از ياد او رفته پس باب آن خانه را نميگشودند مگر در دو حالت يك حالت آنكه آن جناب بيرون رود براى طهارت كردن و يك حالت كه از براى آن بزرگوار طعام ميبردند على بن محمد بن سليمان گويد پدرم گفت كه فيض بن ابى صالح مردى نصرانى بود و اظهار اسلام كرده بود و ليكن زنديق

ص: 55

بود و كاتب عيسى بن جعفر بود و رفيق خاص من بود و فيض گفت اى ابا عبد اللّه اين مرد صالح اين ايام كه در اين خانه حبس بود اين قدر از فواحش و عملهاى بد و اشياء منكره شنيده است كه من ميدانم و شك ندارم كه هرگز اينها بخاطر مباركش خطور نميكرد و پدرم گفت كه على بن يعقوب بن عون بن عباس بن ربيعه رقعۀ نوشته و بدگوئى مرا نوشته در آن رقعه و در اين ايام آن رقعه را باحمد بن اسيد حاجب عيسى داده بود و او بعيسى بن جعفر بن ابى جعفر داده و على بن يعقوب از مشايخ بنى هاشم و بزرگتر بود از بنى هاشم در سن و با اين كبر سن شراب ميخورد و احمد بن اسيد را بمنزل خود ميخواند و محفلى از براى او مياراست و طفلهاى مغنى و زنهاى مغنيه مى آورد از براى او و طمع او اين بود كه او را نزد عيسى ياد كند و مضمون رقعۀ را كه باحمد بن اسيد داده بود اين بود كه تو مقدم ميدارى بر ما محمد بن سليمان و او را اذن و اكرام و مخصوص ساخته او را باينكه ظرف مشك باو ميدهى و حال اينكه در ميان ما كسى هست كه سنش از او زيادتر است و او متدين است بطاعت موسى بن جعفر كه نزد تو محبوس است.

پدرم گويد كه من در روز گرمى در خواب قيلوله بودم در وقتى كه حلقۀ باب خانه حركت كرد من گفتم از چه سبب است اين حركت حلقه غلام گفت قعنب ابن يحيى درب خانه ميگويد لا بد من بايد در اين ساعت ترا ملاقات كنم من گفتم اين نيامده است مگر از براى امرى اذن دهيد او را.

پس چون كه داخل شد خبر داد بمن آنچه كه از فيض بن صالح شنيده از بابت آن رقعه و گفتگوئى كه از بابت من شده بود گفت بعد از آنكه فيض اين واقعه را بمن خبر داد گفت به ابا عبد اللّٰه محمد بن سليمان خبر مده مبادا محزون شود چه رافع يعنى احمد بن اسيد در نزد امير بهرۀ در گفته خود نيافت زيرا كه من بامير گفتم كه آيا در نفس تو چيزى از اين مطلب تاثير كرده تا اينكه خبر كنم ابا عبد اللّه محمد بن سليمان را بيايد نزد تو قسم بخورد بر كذب اين مطلب امير گفت او را اخبار نكن تا اينكه مغموم شود پسر عم او بجهت حسد با او اين عمل را كرده است.

پس گفتم ايها الامير تو ميدانى كه با احدى بقدر محمد بن سليمان خلوت نميكنى آيا هرگز واداشته است ترا بر پيروى كسى گفت معاذ اللّٰه گفتم پس اگر او را مذهبى سواى مذهب مردم بود هر آينه دوست ميداشت كه ترا ترغيب بر آن مذهب كند گفت بلى معرفت من نسبت باو بيشتر از تست على بن محمد بن سليمان گويد كه پدرم گفت من در آن ساعت كه اين مطالب را از قعنب شنيدم اسب خودم را خواسته و سوار شدم و رفتم در نزد فيض و قعنب هم در عقب سر من با من آمد پس از فيض اذن دخول خواستم كسى را فرستاد بسوى من و گفت جعلت فداك در مجلسى واردشدۀ كه شأن تو اجل است از اينكه در آن مجلس نشينى و در آن هنگام فيض در مجلس شراب نشسته بود.

پس من كسى را نزد او فرستادم كه قسم بخداوند لا بد بايد من ترا ملاقات كنم پس بيرون آمد در حالتى كه پيرهن نازكى و جامه گلرنگى پوشيده پس وى را اخبار نمودم بآنچه بمن رسيده بود بقعنب گفت جزاى خير نبينى پيشتر من بتو نسپردم كه محمد بن سليمان را

ص: 56

اخبار مكن كه او را محزون ميكنى پس از آن گفت باكى نيست در قلب امير چيزى از اينها تأثير نكرده پدرم گويد كه نگذشت مگر ايام قليلى تا اينكه هارون حمل كرد موسى بن جعفر را بسوى بغداد او را حبس كرد پس از آن او را رها كرد پس از آن او را حبس كرد پس از آن او را تسليم نمود بسندى بن شاهك و آن ملعون آن جناب را حبس كرد و بر او تنگ گرفت پس از آن هارون در ميان رطب زهر ريخته و از براى سندى فرستاد و او را امر كرد كه نزد آن حضرت برده و واجب و متحتم كند بر آن حضرت تا تناول كند پس آن ملعون چنين كرد و آن جناب وفات كرد صلوات اللّٰه عليه.

و از سفيان بن نزار مروى است كه گفت روزى نزد مامون بودم گفت آيا مى شناسيد كسى را كه بمن تشيع تعليم نموده حضار جميعا گفتند سوگند بخدا كه نميدانيم اين گفت مرا تعليم كرده باو گفتند چگونه خواهد شد و حال آنكه اهل بيت را بقتل ميرسانيد گفت هارون اين طائفه را بجهت ملك بقتل ميرساند زيرا كه ملك عقيم است و من با هارون يك سال حج گزاردم پس چون بمدينه رسيد بدربانهاى خود سپرد كه احدى از اهل مدينه و مكه از مهاجر و انصار و بنى هاشم و ساير قريش بر من وارد نشود مگر آنكه اصل و نسب خود را بيان كند و هر كسى كه وارد بر او ميشد ميگفت منم فلان پسر فلان تا اينكه خود را بجد خود ميرساند از هاشمى يا قرشى يا مهاجرى يا انصارى پس او را پنج هزار دينار يا كمتر تا دويست دينار ميداد بمقدار شرف و هجرت پس پدران او بيشتر بود زيادتر باو ميداد و از پنج هزار زيادتر باحدى نداد و از دويست دينار كمتر بكسى عطا نكرد.

و من روزى ايستاده بودم ناگاه فضل بن ربيع داخل شد و گفت يا امير المؤمنين مردى درب خانه ايستاده و گمان ميكند كه موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است پس رو كرد بما و ما بالاى سر او ايستاده بوديم با امين و موتمن و ساير آن سپاه پس گفت نگاهداريد خودتان را بر من يعنى اعتقاد شما در حق من تغيير تبديل نكند و بهمان عقيده كه بوديد ثابت و مستحكم باشيد بس بخادم گفت اذن بده او را و وى را فرود نياور مگر بر بساط من ما در اين حال بوديم كه داخل شد مرد پيرى كه زرد رو و نحيف بود و لاغر كرده بود او را عبادت كه گويا انبان كهنه بود و مجروح شده بود از كثرت سجود روى و بينى او پس چون هارون را ديد خود را انداخت از حمارى كه سوار بود هارون فرياد كرد نه سوگند بخدا مگر آنكه وارد شوى باينحال بر بساط من دربانها وى را از پياده شدن منع نمودند و جميع ما بنظر جلالت و عظمت او با او رفتار كرديم و او را بملاحظۀ بزرگى شأن او اجلال نموديم پس مقدار قليلى بر حمار خود سوار بود تا اينكه ببساط رسيد و دربانها و ملازمان گرداگرد او احاطه كردند چون فرود آمد هارون برخاست و او را تا آخر بساط استقبال نمود و روى او و دو چشم او را بوسيد دست او را گرفت تا اينكه او را در صدر مجلس آورد و او را نشانيد

ص: 57

و روى خود را باو كرده و با او گفتگو ميكرد و احوال او را مى پرسيد پس از آن گفت يا أبا الحسن چه قدر عيال دارى فرمود زياده از پانصد نفر عرض كرد همه فرزندان شما هستند فرمودند بيشتر آنها از غلامان و خدم و حشم ميباشند اما اولاد پس مرا سى نفر و كسرى است فلان عدد از آنها پسر و فلان از آنها دخترند عرض كرد چرا تزويج نميكنى دختران را به پسران عم آنها و كسانى كه كفو آنها هستند فرمود دستم از مال كوتاه است عرض كرد املاك تو نفع بتو نمى بخشد فرمود گاهى عطاء مى شود و گاهى منع مى شود عرض كرد آيا قروض دارى فرمود بلى عرض كرد چه مقدار قرض دارى فرمود مقدار ده هزار دينار عرض كرد يا ابن عم من اين قدر مال بتو عطا كنم كه پسران را تزويج كنى و دختران را شوهر دهى و قرض را ادا كنى و املاك خود را معمور كنى تا غلۀ بدهد.

پس حضرت فرمود كه يا ابن عم صلۀ رحم كردى و بسبب اين نيت نيكو شكر پروردگار بجا آوردى خداوند جزاى شكر ترا عطاء كند اين نيت نيكو قصدى است و رحم و خويشى نزديك و قريب است و قرابت درهم كننده است و پيوست ميكند هر دو نفر را بديگرى و نسب يكيست عباس عم پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است و با پدران آن بزرگوار از يك سرچشمه است و خداوند ترا دور از اين عمل نكرده است و حال اينكه كف ترا با جود خلق كرده و وجود ترا گرامى داشته و ترا بلندى مرتبت و بزرگى شأن عطا فرموده پس از آن عرض كرد چنين ميكنم يا ابا الحسن با احترام و اكرام فرمود يا امير المؤمنين خداى عز و جل واجب كرده است بر اولياء عهد و متكفلان امر خلق كه فقراء امت را از عسرت نجات دهند و قرضداران را اداء دين آن ها كنند و اين بار گران را از دوش آنها بردارند و برهنگان را بپوشانند و حاجتمند را احسان كنند و تو اولى و سزاوارتر كسى هستى كه بايد چنين كنى عرض كرد ميكنم يا أبا الحسن پس از آن آن بزرگوار برخاست هارون نيز بجهت برخاستن آن حضرت برخاست و دو چشم و روى آن جناب را بوسيد پس از آن رو كرد بمن و امين و مؤتمن گفت يا عبد اللّٰه و محمد و ابراهيم برويد پيش روى عم و سيد خودتان بگيريد ركاب و جامۀ او را جمع كنيد و او را تا منزل او مشايعت كنيد پس حضرت أبو الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) در خفا روى خود را بمن نموده و بغير از من و او كسى نفهميد گفتگوى او را و مرا بشارت بخلافت داد و بمن فرمود كه هر گاه مالك اين امر شدى باولاد من نيكى كن پس از آن ما مراجعت كرديم و نزد پدرم زياده از برادران جرأت داشتم.

پس چون كه مجلس خلوت شد گفتم يا امير المؤمنين كيست اين مرد كه او را اين قدر تعظيم و تجليل نمودى و از مجلس برخاستى و او را استقبال كردى و در صدر مجلس نشانيدى پس از آن ما را امر كردى ركاب او را بگيريم گفت اين امام مردم و حجت خدا بر خلق او بود و خليفۀ خدا بر بندگان او بود.

گفتم يا امير المؤمنين آيا اين صفات از براى تو نيست و در تو اين خصال نيست گفت

ص: 58

من امام جماعت هستم در ظاهر و امام قهر و غلبه هستم در باطن و موسى بن جعفر (عليهما السّلام) امام حق است و سوگند بخداوند كه او احق است از من و از جميع خلق كه جانشين رسول خدا باشد و سوگند بخداوند كه اگر تو كه فرزند من هستى با من منازعه كنى در اين امر خلافت هر آينه مى گيرم از تو چيزى را كه دو چشم تو در آنست يعنى سر ترا جدا ميكنم زيرا كه ملك عقيم است.

پس چون اراده كرد كه از مدينه بمكه رحلت كند امر كرد كيسۀ سياهى آوردند كه در آن دويست دينار بود و روى كرد بفضل بن ربيع و گفت اين كيسه را نزد موسى بن جعفر (عليهما السّلام) برده و باو بگو كه امير المؤمنين ميگويد ما در تنگدستى هستيم و بعد از اين وقت احسان ما بتو ميرسد پس در آن حال من برخاستم و گفتم يا امير المؤمنين تو بمهاجرين انصار و ساير قريش و بنى هاشم و كسانى كه حسب و نسب آنها معلوم نيست پنج هزار دينار و كمتر ميدهى و با اينكه قدر موسى بن جعفر را تعظيم و تجليل كردى دويست دينارش عطا ميكنى و اين كمتر و پست تر عطائى بود كه باحدى از مردم دادى گفت ساكت باش مادر از براى تو نباد من اگر اين مقدار كه تو تعيين ميكنى باو بدهم ايمن نيستم از او كه فردا صد هزار شمشير بروى من كشيده شود از شيعيان و غلامان او و فقير بودن اين مرد و اهل بيت او اسلم است از براى من و شما از اينكه مال دار و غنى باشند پس چون مخارق مغنى اين واقعه را ملاحظه نمود او را غيظ فرو گرفته و برخاست و گفت يا امير المؤمنين من در مدينه داخل شده ام و بيشتر اهل مدينه از من خير طلب ميكنند و اگر بيرون بروم چيزى بآنها ندهم ظاهر نخواهد شد از براى آنها تفضل امير المؤمنين در حق من و منزلت من در نزد او.

هارون امر كرد دو هزار دينار باو دادند مخارق باو گفت يا امير المؤمنين اين از براى اهل مدينه بود مرا قرضى است كه بايد ادا كنم امر كرد ده هزار دينار ديگر باو دادند پس از آن گفت يا امير المؤمنين ميخواهم دخترهاى خود را تزويج كنم و محتاجم جهاز آنها را درست كنم امر كرد ده هزار دينار ديگر باو دادند.

پس از آن گفت يا امير المؤمنين من لا بد بايد مقدارى از غله داشته باشم از براى قوت خود و عيال خود و دختران و شوهرهاى آنها امر كرد چند قطعه ملك باو دادند كه در هر سالى قيمت غله آنها ده هزار دينار شود و امر كرد كه تعجيل كردند و در اين ساعت اينها را باو دادند پس از آن في الفور مخارق برخاسته و رفت نزد موسى بن جعفر (عليهما السّلام) و عرض كرد كه چون من بر رفتار اين ملعون با تو واقف شدم و بر عطاى او از براى تو اطلاع يافتم از براى تو حيله نمودم و سى هزار دينار و چند قطعه ملك كه سالى ده هزار دينار غله داشته باشد از هارون گرفتم و سوگند بخداوند كه من بچيزى از اين ها محتاج نبودم و اين ها را نگرفتم مگر از براى تو و من حاضر ميكنم اين املاك را از براى تو و مال را هم از براى تو حمل نمودم.

حضرت فرمود بارك اللّٰه خداوند اين مال را از براى تو نيكو كند و جزاى نيكو بتو

ص: 59

عطا كند من يك درهم از اين ها را نميگيرم و چيزى از اين املاك را نميخواهم و صله و احسان و عطاى ترا قبول كردم پس برگرد با حاجت برآمده و رجوع بمن نداشته باش در چيزى از اين ها مخارق دست آن حضرت را بوسيده و برگشت.

از ريان بن شبيب مروى است كه گفت من از مأمون شنيدم كه ميگفت من هميشه اهل بيت (عليهم السّلام) را دوست ميداشتم و ليكن نزد هارون اظهار دشمنى آنها را ميگردم تا اينكه نزد او تقرب داشته باشم.

پس چون كه هارون بحج بيت اللّٰه رفت من و محمد و قاسم با او بوديم و چون وارد مدينه شد مردم اذن دخول خواسته بر او وارد مى شدند و آخر كسى كه اذن دخول خواست موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بود پس چون بر هارون داخل شد هارون را نظر بر وى افتاد و از جاى خود حركت كرده گردن خود را كشيد و چشم خود را بر وى انداخت تا اينكه داخل شد در خانۀ كه هارون در آن نشسته بود.

چون كه نزديك هارون رسيد هرون بدو زانو نشست و دست در گردن وى كرد و روى خود را باو كرد و گفت چگونه است حال تو و چگونه است حال عيال تو و چگونه است حال عيال پدر تو چه ميكنيد حال شما چيست على الاتصال اينها را سؤال ميكرد و ابو الحسن مى فرمود خوبست خوبست پس چون برخاست هارون خواست برخيزد و حضرت أبو الحسن سوگند باو داد و با او معانقه كرد و او را نشانيد و تحنيت با او گفته و او را وداع كرد.

مأمون گفت كه جرأت من نزد پدرم از ساير برادران زيادتر بود پس چون حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بيرون رفت من بپدرم امير المؤمنين گفتم كه من هر چه ملاحظه كردم تو رفتارى كه با اين مرد كردى من نديدم چنان كنى با احدى از مهاجرين و انصار و و بنى هاشم اين مرد را حسب و نسب چيست گفت اى پسرك من اين وارث علم پيغمبران بود اين موسى بن جعفر بن محمد (عليهما السّلام) بود و اگر علم صحيح بخواهى نزد اين مرد يافت مى شود مأمون گفت در آن هنگام محبت اهل بيت در قلب من جاى گرفت.

على بن ابراهيم بن هاشم از پدر خود روايت كرده كه گفت من از مردى از اصحاب شنيدم كه ميگفت چون كه هارون الرشيد موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را حبس نمود بعد از آنكه تاريكى شب عالم را فرو گرفت جناب موسى بن جعفر تجديد وضوء نموده و روى خود را بقبله نموده چهار ركعت نماز بجاى آورده و اين دعاها را خواند.

يا سيدى نجنى من حبس هرون و خلصنى من يده يا مخلص الشجر من بين رمى و طين و ماء و يا مخلص اللبن من بين فرث و دم و يا مخلص الولد من بين مشيمة و رحم و يا مخلص النار من بين الحديد و الحجر و يا مخلص الروح من بين الاحشاء و الامعاء خلصنى من يد هرون.

پس چون كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) اين دعا را خواند مرد سياهى در خواب هارون آمد كه يك دست او شمشيرى بود كه آن شمشير را از نيام كشيده و بالاى سر هارون ايستاده و ميگفت اى

ص: 60

هارون رها كن موسى بن جعفر را و اگر رها نميكنى با اين شمشير گردنت را مى زنم هارون از هيبت آن مرد ترسيد و حاجب خود را طلب كرد پس چون حاجب آمد گفت برو در زندان و موسى بن جعفر را رها كن راوى گويد كه چون حاجب بيرون رفت بار زندان را كوبيد.

زندان بان جواب داد گفت كيست كوبنده در حاجب گفت خليفه گفته است موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را از زندان بيرون بياور و او را رها كن پس زندانبانها فرياد كردند اى موسى خليفه ترا خوانده موسى برخاست در حالتى كه ترسناك و خوفناك بود و ميفرمود در اين نيمه شب مرا نخوانده است مگر بجهت شرى كه از براى من قصد كرده پس برخاست در حالى كه گريان و حزين و غمناك بوده و نااميد بود از زندگانى خود.

پس آمد نزد هارون در حالتى كه اركان بدن هارون مرتعش بود پس گفت سلام بر هارون آن ملعون رد كرد سلام او را و بآن جناب عرض كرد ترا بخدا سوگند ميدهم آيا در اين نيمه شب دعا كردى فرمود بلى عرض كرد آن دعا چيست فرمود تجديد وضو كردم و چهار ركعت نماز خواندم و روى خود را بآسمان كردم و گفتم يا سيدى خلصنى من يد هرون و شره.

و آن دعاهائى را كه خوانده بود از براى وى مذكور داشت.

هارون عرض كرد كه خداوند دعاى ترا مستجاب كرده اى حاجب رها كن او را پس از آن آن جناب را نزد خود خواند و سه خلعت امر كرد از براى او آوردند و او را بر اسب خودش سوار ميكرد و اكرام مينمود و او را نديم خود قرار داده بود پس عرض كرد اين كلمات دعا را از براى من بيان كن آن جناب آن دعا را تعليم او نمود.

راوى گويد كه آن جناب را رها كرده و او را تسليم نمود بحاجب تا بخانه اش برساند و با او باشد پس حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) نزد هارون كريم و شريف شد و در هر روز پنج شنبه هارون را ديدن مينمود تا اينكه مرتبۀ دوم او را حبس نمود و آن جناب را رها نكرد تا اينكه او را تسليم نمود بسندى بن شاهك و آن ملعون او را بقتل برسانيد.

و از ثوبانى مرويست كه گفت حضرت أبو الحسن ده سال و كسرى بود كه هر روز بعد از طلوع آفتاب تا وقت زوال آفتاب از دائرۀ نصف النهار را يك سجده بجا مى آورد و بسا بود كه هارون بالاى بامى ميرفت كه مشرف بر محبسى بود كه حضرت أبو الحسن در آنجا حبس بود و آن جناب در سجده بود پس بربيع گفت اى ربيع اين جامه چيست كه من هر روز آن را مى بينم در اين موضع.

ربيع گفت يا امير المؤمنين اين جامه نيست اين حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) است هر روز يك سجده بجا مياورد از بعد طلوع آفتاب تا وقت زوال ربيع ميگويد كه هارون گفت كه اين مرد از رهبان بنى هاشم است من باو گفتم كه پس چرا تو در حبس تنگ گرفتۀ بر او گفت هيهات او لا بد بايد چنين باشد.

ص: 61

«باب هشتم» در ذكر اخبارى كه روايت شده در صحت وفات ابى ابراهيم موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (عليهم السّلام)

از على بن يقطين مروى است كه گفت هارون مردى را طلب كرد كه باطل كند امر حضرت أبو الحسن موسى بن جعفر را و قطع كند كلام او را و آن جناب را در مسجد خجلت بدهد پس مرد افسونگرى را با او برابر كرد چون طعام حاضر ساختند آن مرد افسونگر افسونى بنان خواند و در نان صنعتى كرد كه حضرت أبو الحسن هر گردۀ نانى را كه قصد ميفرمود تناول كند نان از ميان دست او طيران ميكرد و پرواز مينمود و هارون شادى ميكرد و خنده مينمود و خفيف ميكرد آن جناب را بسبب خنده هاى خود پس طول نكشيد كه حضرت أبو الحسن سر مبارك خود را بلند كرد و رو كرد بصورت شيرى كه بر بعضى از پرده ها نقش بود و فرمود اى شير بگير دشمن خدا را.

راوى گفت كه آن شير برجست مثل بزرگترين درنده ها يعنى اين شكل شير عظيم و بزرگ شد و مرد افسونگر را شكار كرد.

هارون و نديمان او برو افتادند و بيهوش شدند و عقل از سر آنها پريد بجهت ترس و هول آنچه مشاهده كردند پس بحال خود آمدند هارون بآن بزرگوار عرض كرد كه از تو سؤال ميكنم بحقى كه بر تو دارم كه از اين صورت بخواهى كه اين مرد را برگرداند حضرت فرمود اگر عصاى موسى برگردانيد رسن و چوب دستيها را كه سحر كرده بودند و بلعيد اين صورت هم برميگرداند اين مرد را كه بلعيده است پس اين تمامتر عملى است از اعمال كه باعث وفات موسى بن جعفر شد.

«مترجم گويد» كه اين خبر دلالت بر صحت وفات آن جناب ندارد چه مقصود مصنف اخراج اخباريست كه دلالت بر صحت وفات آن بزرگوار دارد بجهت رد بر واقفيه چنانچه بعد از اين اشاره ميكند و جزء آخر روايت يا كلام راوى است يا كلام مصنف.

بهر حال مسلم نيست چه اين عمل حضرت باعث شدت بغض هارون شد و ليكن ملازمه ندارد با وفات حضرت كه گفته شود چون اين معجزه از آن جناب ظاهر شد هارون او را بقتل رسانيد بلكه اين عمل باعث خوف هارون مى شود از قتل آن بزرگوار.

حسن بن محمد بن بشار از مردى از عامه نقل ميكند كه مقبول القولست كه او گفت من بعضى از اهل بيت رسالت را كه مردم اقرار ميكنند بفضل او ديده ام و هرگز كسى را مثل او نديده ام در كردار او بر فضل او حسن ميگويد كه من گفتم كيست و چه از او ديدۀ گفت در ايام سندى بن شاهك ما هشتاد نفر مرد جمعيت كرديم و بر موسى بن جعفر وارد شديم سندى گفت نظر كنيد باين مرد آيا حادثۀ از براى او رو داده و صدمۀ باو واقع شده است چه مردم

ص: 62

را گمان ميرسد كه صدمۀ باو زده اند و بسيار اين سخن را از زبان ميرانند و اين منزل او و خوابگاه اوست كه وسيع است و بر او تنگ نيست و امير المؤمنين بدى از براى او اراده نكرده است امير المؤمنين او را منتظر ساخته است كه بيايد و با او مناظره و محاجه كند و شما مشاهده كنيد اين مرد صحيح و سالم است و از او سؤال كنيد ببينيد چنين است كه من ميگويم حضرت فرمود اما مطلبى را كه گفت از بابت وسعت مكان چنين است كه مذكور داشت بغير از اينكه من بشما مردم خبر ميدهم كه مرا زهر داده اند و در نه دانه خرما آن زهر را ريخته اند و فردا رنگ بدن من سبز مى شود و بعد از فردا وفات ميكنم و آن مرد راوى گفت كه چون نظر كردم بسندى بن شاهك ديدم كه اركان بدن او معرتعش است و مثل برك خشك درخت خرما ميلرزد و حسن گفت كه اين مرد راوى از خوبان عامه است و شيخى است راستگو و مقبول القول و معتمد نزد مردم و از عمر بن واقد مرويست كه گفت در شب سندى بن شاهك نزد من فرستاده و مرا استحضار نمود و من در بغداد بودم پس ترسيدم كه بدى از براى من اراده كرده باشد عيال خود را بهر قدر محتاج بودم وصيت كردم و گفتم «إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »»پس از آن سوار شدم چون سندى مرا ديد مى آيم گفت يا ابا حفص شايد ما از اين عمل كه در اين شب كرديم ترا ترسناك و فزعناك كرده باشيم.

گفتم بلى گفت چيزى نيست بجز خير و خوبى من گفتم كه پس كسيرا ميفرستى در خانه من كه عيال مرا اطلاع دهد بر خير و سلامتى من گفت بلى پس از آن گفت يا ابا حفص آيا ميدانى من چرا عقب تو فرستاده ام گفتم نميدانم گفت موسى بن جعفر را ميشناسى گفتم بلى سوگند بخدا كه من او را مى شناسم و روزگارى ميان من و او صداقت و رفاقت بود.

گفت كيست در اينجا كه او را بشناسد و مقبول القول هم باشد من جمعى را اسم بردم و در اين حال بقلب من گذشت كه آن حضرت وفات يافته و سندى فرستاد و تمام آنها را آوردند چنانچه مرا آورده بود پس از آن بآنها گفت آيا مى شناسيد قومى كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را بشناسند آنها هم جمعى را شمردند آنها را هم حاضر ساخت پس چون صبح كرديم ما من ملاحظه كردم پنجاه نفر و كسرى مرد بوديم كه در خانه بوديم از كسانى كه مى شناختند موسى بن جعفر را و مصاحب او بودند عمر بن واقد گفت كه سندى برخاست و داخل خانه شد و ما نماز خوانديم پس كاتب او بيرون آمد و طومارى با او بود و اسماء ما را نوشت و منزلها و شغلها و نسبهاى ما را نوشت پس از آن در منزل سندى بن شاهك داخل شد و سندى بيرون آمد و دست خود را بمن زد و گفت برخيز يا ابا حفص من برخاستم و اين جمعيت هم برخاستند و داخل منزل سندى شديم سندى بمن گفت اى ابا حفص برادر اين جامه را از روى موسى بن جعفر (عليهما السّلام) من جامه را برچيدم ديدم آن بزرگوار وفات يافته بود من گريه كردم و كلمۀ استرجاع از زبان جارى ساختم پس از آن گفت بآن جمعيت نظر كنيد باو آنها هم هر يك نزديك شدند و باو نظر ميكردند پس چون همه ديدند گفت تمام شما شهادت دهيد كه اين موسى بن جعفر بن محمد

ص: 63

است ما گفتيم بلى ما شهادت ميدهيم كه اين موسى بن جعفر بن محمد (عليهما السّلام) است پس از آن گفت اى غلام دستمالى بر روى عورت او بپوش و او را برهنه كن غلام آن بدن طيب و طاهر را برهنه كرد گفت آيا مى بينيد اثر منكرى يا جراحتى در بدن او ما گفتيم كه ما چيزى نمى بينيم در بدن او و او را نمى بينيم مگر آنكه وفات يافته است گفت پس بيرون رويد تا آنكه او را غسل دهيد و او را كفن نمائيد و دفنش كنيد پس ما بيرون نرفتيم تا آنكه غسل داده شد و كفن كرده شد و حمل شد بجائى كه نماز ميخوانند و سندى بن شاهك بر او نماز گزارده و ما او را دفن كرديم و مراجعت كرديم و عمر بن واقد ميگفت كه احدى بهتر از من حال موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را نميداند چگونه ميگويند او زنده است و حال اينكه من او را دفن كرده ام و عتاب ابن اسيد از جماعتى از مشايخ اهل مدينه روايت كرده است كه چون پانزده سال از سلطنت هارون گذشت ولى خدا موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را شهادت يافت بزهر جفا و سندى بن شاهك لعنه اللّٰه بامر هارون ملعون او را مسموم ساخت در حبسى كه معروف بخانه مسيب بود و رباب كوفه و در آنجا درخت كنارى مغروس بود و آن بزرگوار برضوان و رحمت و كرامت خداوند جل شانه پيوست در روز جمعۀ پنجم ماه رجب سنۀ صد و هشتاد و سيم هجرى و عمر شريف او پنجاه و چهار سال بود و تربت و محل دفن او در بغداد در جايى كه مشهور بمدينة السلام است در طرف غربى در باب التين در مقبره معروفه بمقابر قريش است.

حسن بن عبد اللّٰه صيرفى از پدرش روايت كرده است كه حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) در دست سندى بن شاهك وفات يافت پس او را بروى تابوت گذاشته و فرياد ميكردند كه اينست امام رافضيها بشناسيد او را پس چون كه نعش نزديك فراش خانه رسيد چهار نفر برخاستند و فرياد كردند كه هر كس بخواهد خبيث پسر خبيث را به بيند بيرون بيايد و ملاحظه كند از اتفاق سليمان بن ابى جعفر از قصر خود بيرون آمده روى بسوى شط ميرفت شنيد صيحه و آواز مردم را بغلامان و فرزندان خود گفت چه خبر است گفتند سندى بن شاهك است بر نعش موسى بن جعفر فرياد ميكند و بد ميگويد پس بفرزندان و غلامان گفت كه نزديكست اين عمل در جنب غربى بلد واقع شود پس چون عبور آنها باين طريق افتاد كه طرف غربى است با غلامان فرود بيائيد و نعش را از دست آنها بگيريد و اگر ممانعت كردند آنها را بزنيد و جمعيت آنها را برهم زنيد پس چون بآن طرف عبور كردند فرود آمدند و نعش را از دست آنها گرفتند و آنها را زدند و جمعيت آنها را زدند متفرق ساختند و نعش را بر دوش چهار نفر از ملازمان گذاشتند و منادى فرياد كرد كه هر كس بخواهد ببيند طيب پسر طيب موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را بيرون بيايد و خلق حاضر شدند و او را غسل دادند و حنوط نمودند و او را كفن كردند بكيفيتى كه در آن نوشته شده بود كه دو هزار و پانصد دينار در او كار كرده بودند و تمام قرآن را بر او نوشته بودند و سليمان پاى برهنه و پياده تشييع جنازه او نمود در حالتى كه پيراهن خود را پاره كرده بود و سر خود را نيز برهنه كرده بود تا قبرستانهاى قريش و در آنجا آن بزرگوار را

ص: 64

دفن نمود و اين مطلب را بهارون نوشت هارون بسليمان نوشت كه عمو صلۀ رحم بجا آوردى خداوند جزاى نيكو بتو عطا كند و سوگند بخداوند كه اين عمل را سندى بن شاهك كرده است و بامر ما اين عمل را نكرده است.

از عمر بن واقد مروى است كه گفت سينۀ هارون تنگ شد از بسكه فضل موسى بن جعفر بر او ظاهر ميشد و باو ميرسيد كه شيعيان قائل بامامت او هستند و در پنهانى با او مراوده ميكنند در شب و روز و او را ترس فرو گرفت چه از جهت خودش و چه از جهت اغتشاش امر مملكتش فكر كرد كه آن جناب را بزهر جفا شهيد كند و فرمان داد قدرى رطب از براى او آوردند و قدرى از آن رطب را خورد پس از آن سينى طلب نمود و مقدارى بيست دانه رطب در آن سينى نهاد و رشتۀ طلب كرده آن رشته را بزهر آغشته كرده و در تك سوزنى داخل نمود بعد از آن يك دانه رطب از آن بيست دانه برداشت و اين رشته را كه بزهر آلوده بود در آن رطب گذر داد تا اينكه يقين پيدا كرد كه زهر در رطب تأثير نمود دو مرتبه رشته را بزهر آلوده كرد و از رطب گذر داد تا چند مرتبه پس از آن بخادم گفت كه اين سينى را نزد موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مى برى و باو ميگوئى كه امير المؤمنين از اين رطب خورد و بعضى از آن را از براى شما فرستاده و قسم داده است بحقى كه بر تو دارد كه مجموع اين رطب را تناول كنى و چيزى از آن را باقى نگذارى و باحدى اطعام نكنى پس خادم آن رطب را خدمت آن حضرت آورده و تبليغ سلام نمود حضرت فرمود خلالى از براى من بياور پس خادم خلال بآن جناب داد و در مقابل او ايستاد و آن بزرگوار رطب تناول ميفرمود و هارون را سگى بود كه او را عزيز ميداشت آن سگ خود را كشانيد و بيرون آمد در حالتى كه زنجيرهاى طلا و جواهرى كه در گردنش بود ميكشانيد بروى زمين تا اينكه آمد مقابل حضرت آن جناب آن خلال را داخل كرد در آن دانه رطبى كه بزهر آلوده بود و انداخت نزد سگ پس آن سگ آن رطب را خورد و طولى نكشيد كه آن سگ خود را بر زمين زد و فرياد كرد و گوشت او مضمحل و قطعه قطعه شد و آن جناب باقى رطب را تناول نمود و غلام سينى را برداشت و برد نزد هارون.

هارون بخادم گفت كه تمام رطب را تناول نمود گفت بلى يا امير المؤمنين گفت چگونه او را ديدى گفت من آنچه گفته بودى بجاى آوردم بعد از آن خبر كردن سگ را بهارون داد كه گوشت سگ مضمحل شد و سگ مرد هارون مضطرب شد باضطراب شديدى و اين واقعه بنظر او عظيم آمد و آن سگ را نزد هارون آوردند ديد آن سگ بجهت زهر مضمحل شده است هارون خادم را احضار نمود فرمان داد شمشيرى و سفرۀ چرمى حاضر كردند و بخادم گفت كه يا راست بگو اين واقعه را يا اينكه ميكشم ترا خادم گفت يا امير المؤمنين من رطب را نزد موسى بن جعفر بردم و سلام ترا باو رسانيدم و در مقابل او ايستادم از من خلالى طلب كرد من خلال را باو دادم و او دانه دانه رطب را بر ميداشت و آن خلال را در جوف آن داخل مينمود و آن رطب را تناول ميفرمود تا اينكه آمد سگ از آنجا عبور كند

ص: 65

خلال را در يك دانه از رطب داخل نمود و آن دانه رطب را نزد سگ انداخت پس آن سگ آن دانۀ رطب را خورد و آن جناب باقى رطب را تناول نمود اين نوع شد كه مى بينى هارون گفت ما سودى از موسى (عليه السّلام) نبرديم رطب پاكيزه باو اطعام كرديم و زهر خود را ضايع كرديم و سگ خود را بكشتن داديم چقدر حيله در موسى بن جعفر است پس از آن جناب موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مسيب را خواست و اين خواستن مسيب سه روز پيش از وفات آن بزرگوار بود و مسيب موكل آن جناب بود و باو فرمود اى مسيب عرض كرد لبيك اى مولاى من فرمود من در اين شب ميخواهم بروم در مدينه جدم رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) از براى اينكه با فرزندم على (عليه السّلام) عهد كنم آن عهدى را كه پدرم با من نمود و او را وصى خود و خليفۀ خود كنم و امر خود را باو واگذار كنم مسيب گفت من عرض كردم اى مولاى من چگونه مرا امر ميكنى كه اين درها و قفلها را گشاده گذارم و حال اينكه پاسبانها نزديك درها با من حفظ و حراست ميكنند فرمود اى مسيب يقين تو در خدا و در حق ما ضعيف است من عرض كردم نه اى مولاى من فرمود پس سكوت كن عرض كردم اى سيد من خداوند را بخوان كه مرا ثابت بدارد پس آن جناب دعا كرد و گفت الهى يقين او را ثابت بدار پس از آن فرمود كه خداى عز و جل را بآن اسم عظيم ميخوانم كه آصف آن اسم را خواند و تخت بلقيس را پيشروى حضرت سليمان حاضر ساخت پيش از اينكه چشم او برهم بخورد كه جمع كند خداوند ميان من و فرزندم على در مدينه مسيب گويد كه من آن بزرگوار را ديدم كه دعا مينمود پس او را ديگر نديدم در محل نماز خود و من ايستاده بودم بر روى دو قدم تا اينكه آن بزرگوار را ديدم برگشت بمكان خود و آهن را بر روى پاى خود گذاشت پس من بر روى بسجدۀ شكر افتادم بشكرانه اين نعمت معرفت آن بزرگوار را كه حقتعالى بمن كرامت فرمود پس بمن فرمود اى مسيب بردار سر خود را من ميدانم كه در سيم اين روز وفات ميكنم مسيب گويد كه من گريه كردم فرمود اى مسيب گريه مكن على فرزند من امام و مولاى تست بعد از من تمسك كن بولايت و محبت او و چنگ بزن بدوستى او كه اگر اين صفت پيوسته با تو باشد هرگز گمراه نخواهى شد من گفتم الحمد للّٰه بعد از آن در شب سيم مولاى من مرا خواست و فرمود من بر تو شناساندم كه رحلت خواهم نمود بسوى خداوند عز و جل و اگر من شربتى از آب خواستم و آشاميدم و تو مرا ديدى كه نفخ نمودم و شكم من بالا آمد و رنگ من زرد و سرخ و سبز شد و برنگهاى مختلفه تغيير يافت پس خبر بده آن طاغى را كه مراد هارون باشد بوفات من و اين قضيه را كه ديدى البته بر احدى اظهار مكن مگر بعد از وفات من مسيب بن زهير گويد كه من على الاتصال منتظر وعده آن حضرت بودم تا اينكه شربت آبى خواست و آشاميد پس مرا خواند و فرمود اى مسيب اين نحس خبيث سندى بن شاهك را گمان ميرسد كه مباشر غسل و دفن من خواهد شد و چنين چيزى هرگز نخواهد شد و هر گاه مرا بردند بمقبرۀ معروفه بمقابر قريش مرا در قبر بخوابانند و قبر مرا بيش از چهار انگشت گشاده نكنند و چيزى از خاك

ص: 66

قبر مرا از براى تبرك بر ندارند زيرا كه خاك قبر ما حرام است مگر خاك قبر جدم حسين بن على (عليه السّلام) چه حق تعالى در آن خاك شفا قرار داده از براى شيعۀ ما و دوستان ما پس من شخصى را ديدم كه شبيه ترين مردم بود بآن بزرگوار و در ذهن من چنين معهود بود كه مولاى من حضرت رضا (عليه السّلام) است و هنوز بسن شباب نرسيده بود من خواستم از او سؤال كنم مولاى من موسى بن جعفر صيحۀ كشيد كه اى مسيب من ترا نهى نكردم پس من صبر كردم تا اينكه آن جناب رحلت نمود و بجوار رحمت الهى پيوست و آن شخص غائب شد من خبر آن حضرت را به هارون رسانيدم.

سندى بن شاهك آمد بحق خداوند قسم كه من بچشم خود ديدم كه دست آنها بحضرت نميرسيد و حال اينكه گمان ميكردند كه او را غسل ميدهند و حنوط مى كنند و كفن ميكنند و من مى ديدم كه هيچ يك از اين ها او را نميشناسند و آن شخص را ميديدم كه مباشر غسل و حنوط و كفن آن بزرگوار بود و در ظاهر اظهار ميكرد كه آنها را در اين اعمال يارى ميكند و ايشان او را نميشناختند.

پس چون از امر خود فارغ شد اين شخص بمن فرمود اى مسيب هر زمان شك ميكنى در چيزى در حق من شك مكن كه من امام تو و حجت خداوند بر تو هستم بعد از پدر بزرگوارم اى مسيب مثل من مثل يوسف صديق است و مثل اين ها مثل برادران يوسف است هنگامى كه بر يوسف داخل شدند چه يوسف آنها را شناخت و برادران يوسف را نشناختند پس آن جناب را برداشتند و در مقابر قريش دفنش نمودند و قبر او را زياده از آنچه فرموده بود بلند نكردند و بعد از آن قبر او را بلند كردند و بر آن قبر بنائى ساختند.

از سليمان بن حفص مروزى مروى است كه گفت هارون الرشيد موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را در سال صد و هفتاد و نهم گرفت و در بغداد در حبس او وفات يافت در ماه رجب در پنج شب باقى مانده بآخر آن در سال صد و هشتاد و سيم و چهل و هفت سال سن شريف آن حضرت بود و در مقابر قريش مدفون شد و سى و پنج سال و كسرى زمان امامت او بود و مادر او ام ولد بود و او را حميدة المصفاة مى ناميدند و اين حميده بود مادر دو برادر آن حضرت اسحق و محمد دو فرزندان جعفر بن محمد (عليهما السّلام) و آن بزرگوار تصريح فرموده بامامت فرزند دلبندش على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بعد از وفات خود و از محمد بن صدقة العنبرى مرويست كه گفت چون ابو ابراهيم موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وفات يافت هارون ملعون مشايخ طالبيه و بنى عباس و ساير اهل مملكت و حكام را جمع نموده و ابو ابراهيم موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را حاضر نمود و گفت اين موسى بن جعفر است و وفات يافته است بمرگ خدائى و نيست چيزى ميان من و او از چيزهائى كه من استغفار ميكنم از خداوند عالم از آن يعنى من باعث قتل او نشده ام نظر كنيد باو پس هفتاد نفر از شيعيان بر او داخل شدند و بموسى بن جعفر نظر كردند و در او اثر جراحتى يا خفه كردن نديدند و در پاى مبارك او اثر حنا بود پس سليمان بن ابى جعفر او را برداشته و متحمل غسل و تكفين او شد و در جنازۀ او پاى و سر خود را برهنه كرد و زياده اظهار حسرت ميكرد.

ص: 67

(مصنف) گويد كه من اين اخبار را در اين كتاب ضبط و ثبت نمودم بجهت رد بر واقفيه بر موسى بن جعفر (عليهما السّلام) چه اين طايفه را گمان ميرسد كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) زنده است و منكرند امامت حضرت رضا (عليه السّلام) را و همچنين سائر ائمه بعد از حضرت رضا (عليه السّلام) را قبول ندارند و اگر بصحت پيوست وفات موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مذهب اين طايفه باطل خواهد شد و اين طائفه را ايرادى بر اين اخبار است و آن ايراد اينست كه ميگويند حضرت صادق (عليه السّلام) فرموده است كه امام را كسى غسل نميدهد مگر امام و اگر حضرت رضا (عليه السّلام) امام بود چنانچه شما در اين اخبار ذكر كرديد پس چرا موسى (عليه السّلام) را غير او غسل داد و اين ايراد وارد نيست زيرا كه حضرت صادق (عليه السّلام) نهى فرمود از اينكه غير امام امام را غسل بدهد و فرمود كه غسل ندهد امام را مگر كسى كه امام باشد پس اگر غير از امام امام را غسل داد امامت آن امامى كه بعد از اين امام است باطل نميشود و حضرت صادق فرموده كه امامت امام متحقق نميشود مگر باينكه امام قبل از خود را غسل بدهد.

پس اين تعليق باطل شد كه گفتند اگر رضا (عليه السّلام) امام بود در اين اخبار ذكر نميشد كه موسى را غير از رضا غسل داده علاوه بر اينكه ما در بعضى از اين اخبار روايت كرديم كه حضرت رضا (عليه السّلام) پدر بزرگوارش موسى بن جعفر را غسل داد بنوعى كه بر كسانى كه حاضر شده بودند از براى غسل او مخفى بود و كسى اطلاع نيافت بر غسل دادن او مگر بعضى كه پيشتر ذكر شد واقفيه انكار نميكنند جواز طى الارض را از براى امام (عليه السّلام) كه بزمان اندك مسافت بعيدى را طى كند و سبب اين مطلب اين باشد كه حقتعالى زمين را از براى او بر هم پيچيده بعد از اينكه تجويز نمودند اين مطلب را ميگوئيم حضرت رضا از مدينه تا بغداد بطى الارض آمد.

احمد بن عبد اللّه غروى از پدرش روايت كرده كه گفت داخل شدم بر فضل بن ربيع در حالى كه بر روى بام خانه نشسته بود پس بمن گفت نزديك بيا من نزديك رفتم تا اينكه محاذى او رسيدم پس از آن بمن گفت كه برو بر بالاى آن يك در خانه كه ميان اين خانه ها واقع است من بر آن خانه مشرف شدم گفت چه مى بينى در اين خانه گفتم جامۀ ميان اين خانه افتاده گفت نيكو نظر كن چون تأمل كردم و درست نظر كردم و فهميدم گفتم مردى سجده كرده است گفت او را مى شناسى گفتم نمى شناسم او را گفت اين مولاى تست گفتم مولاى من كيست گفت تجاهل ميكنى بر من گفتم تجاهل نميكنم و لكن مولائى از براى خود نمى شناسم گفت أبو الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) است من او را در شب و روز مفقود ميكنم و نمى يابم او را در وقتى از اوقات مگر بر اين حالت كه بعد از طلوع فجر نماز ميخواند و بعد از نماز مقدار يك ساعت تعقيب ميخواند تا اينكه آفتاب طلوع ميكند پس از آن سجده ميكند و على الاتصال در سجده است تا اينكه آفتاب از دائرۀ نصف النهار زائل مى شود و ظهر مى شود و كسى را گماشته بودم كه مترصد وقت زوال باشد و او را اطلاع دهد و من ندانستم چه وقت غلام باو گفت كه وقت زوال شده است همين قدر ميديدم كه آن جناب از سجده خود سر بر ميداشت و شروع ميكرد بنماز ظهر بدون اينكه تجديد طهارتى كند پس من ميدانستم كه خواب

ص: 68

نرفته است در سجود خود و پينكى هم نزده است و على الاتصال اشتغال بنماز داشت تا اينكه از نماز عصر فارغ ميشد پس از فراغ از نماز عصر سر مبارك را بسجده ميگذاشت و متصل سجده ميكرد و در سجده بود تا اينكه آفتاب غروب ميكرد و بعد از غروب آفتاب سر از سجده بر ميداشت و نماز مغرب را بجا مى آورد و بدون اينكه طهارتى تجديد كند و على الاتصال مشغول بنماز بود و سر خود را بخاك ميگذاشت تا اينكه نماز عشا را بجا مى آورد و بعد از نماز عشا قدرى طعام بريان شده كه از براى او مى آوردند افطار مينمود پس از آن تجديد وضو ميكرد و سجده مينمود و سر خود را بلند ميكرد و خواب سبكى ميرفت پس از آن بر ميخواست و تجديد وضو ميكرد و در آن وسط شب على الاتصال نماز ميكرد تا طلوع فجر و من ندانستم چه زمان باو گفت كه فجر طالع شده است و اين قدر دانستم كه شروع ميكرد بنماز صبح اين بود آداب آن جناب از زمانى كه او را بمن تسليم كردند پس من باو گفتم بپرهيز از خداوند مبادا از تو عملى صادر شود كه باعث زوال نعمت تو شود تو ميدانى كه احدى از مردم نسبت باحدى از اين سلسله بدى نكرده است مگر نعمت از او زائل شده است گفت مكرر فرستاده اند مرا بقتل او امر كرده اند من قبول نكردم و بايشان اعلام كرده ام كه من هرگز چنين عملى نكنم و اگر مرا در معرض قتل او درآورند مسئول آنها را اجابت نكنم بعد از چندى ديگر آن جناب را تسليم فضل بن يحيى البرمكى نمودند چند روز هم نزد او حبس بود و فضل بن ربيع هر روز طعام از براى او ميفرستاد تا اينكه سه روز و سه شب گذشت چون شب چهارم شد غذا از براى آن جناب از فضل بن يحيى آوردند آن حضرت دست خود را بلند كرد و عرض كرد پروردگارا تو ميدانى كه اگر اين غذا را پيش از امروز خورده بودم خود باعث هلاكت خود شده بودم كنايه از اينكه از آن مضطرم بخوردن اين غذا و غذا را تناول نمود و ناخوش شد روزانۀ ديگر طبيب از براى او آوردند و در گودى كف دست آن جناب رنگ سبز عارض شده بود بطبيب عرضه شد و اين زهرى بود كه بآن جناب داده بودند در اين موضع جمع شده بود طبيب برگشت و بايشان گفت قسم بخداوند كه آن جناب داناتر است از شما بآنچه شما در حق او كرده ايد پس آن جناب وفات يافت.

از على بن رباط مروى است كه گفت من بحضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) عرض كردم كه مردى نزد ما مذكور ساخت كه پدر بزرگوارت زنده است و شما واقع امر را ميدانيد فرمود سبحان اللّٰه رسول خدا وفات ميكند و موسى بن جعفر وفات نميكند بخدا سوگند كه وفات كرد و اموال او قسمت شد و كنيزكان او بشوهر رفتند.

ص: 69

باب نهم «در ذكر كسانى از اولاد رسول كه در يك شب هارون الرشيد آنها را بقتل رسانيد»

بعد از كشتن آن ملعون موسى بن جعفر را بزهر سواى كسانى از اولاد رسول را كه در ساير ايام و ليالى بقتل آورده.

از عبيد اللّه بزاز نيشابورى كه مرد مسن بود مروى است كه گفت ميان من و حميد بن قحطبة الطائى الطوسى معامله بود من در بعضى ايام وارد بر او شدم چون خبر آمدن من باو رسيد در آن وقت مرا استحضار نمود و من جامۀ سفر را تغيير نداده بودم و آن زمان ماه رمضان در وقت نماز ظهر بود چون من بر او داخل شدم ديدم او را در خانۀ كه آب در آن خانه جارى بود من سلام كردم بر او و بشستم پس طشتى و ابريقى آوردند و دست او را شستند و مرا نيز امر نمود دستم را شستم و غذا حاضر ساختند در اين حال بخيال من خطور كرد كه ماه رمضان است پس چون متذكر شدم دست خود را نگاه داشتم حميد بمن گفت چرا غذا نميخورى گفتم ايها الامير ماه رمضانست و مرا مرضى و علتى نيست كه موجب شود بر اينكه روزۀ خود را افطار كنم شايد امير را عذرى يا علتى باشد كه موجب افطار باشد گفت مرا علتى نيست كه موجب افطار باشد بدن من صحيح است و اشك از ديده اش سيلان نمود و گريه كرد بعد از آنكه از طعام خوردن فارغ شد من باو گفتم ايها الامير چه چيز ترا بگريه درآورده گفت وقتى كه هارون در طوس بود شبى كسى را نزد من فرستاد كه بيا نزد امير المؤمنين هارون چون كه من بر او وارد شدم ديدم پيش روى او شمعى برافروخته است و شمشير سبزى كشيده گذاشته است و برابر او خادمى ايستاده است سر خود را بلند كرد و گفت اطاعت تو نسبت بامير المؤمنين چگونه است من گفتم بنفس و مال اطاعت ميكنم سر خود را بزير افكند و مرا اذن داد كه مراجعت كنم در منزل خود درنگى نكردم كه مجددا شخصى را نزد من فرستاد و گفت بيا نزد امير المؤمنين من در نزد خود گفتم «إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »»و بر خود ترسيدم كه عزم كرده باشد بر قتل من و چون مرا ديد حيا كرد از من پس رفتم و پيش روى او نشستم سر خود را بلند كرد و گفت چگونه است اطاعت تو نسبت بامير المؤمنين گفتم بنفس و مال و عيال و فرزند اطاعت ميكنم تبسمى نمود و مرا اذن داد مراجعت كنم چون در منزل خود رسيدم طولى نكشيد باز كسى را نزد من فرستاد كه اجابت كن امير المؤمنين را چون پيش روى او حاضر شدم بر همان حالت اولى بود سر خود را بلند كرد و گفت چگونه است حالت تو نسبت بامير المؤمنين گفتم تا بنفس و مال و عيال و فرزند و دين اطاعت ميكنم خندۀ كرد و گفت بگير اين شمشير را و هر چه اين خادم ميگويد عمل كن

ص: 70

خادم شمشير را بمن داد و مرا برداشته آورد بر در خانۀ كه بسته بود در خانه را گشود ديدم در وسط آن خانه چاهى است و در آن خانه سه خانه است كه درهاى آن خانه ها بسته است پس در يكى از آن خانه ها را گشودم ديدم در آن خانه بيست نفر را كه بعضى پير بودند و بعضى بر سن كهولت و بعضى جوان بودند و همه گيسوى بافته شده داشتند و موى سر آنها تراشيده نبود و در قيد بودند.

خادم بمن گفت كه امير المؤمنين ترا امر كرده است كه اينها را بقتل آورى و تمام آنها سادات علويه هستند و از اولاد على و فاطمه (عليها السّلام) هستند و اينجا در قيد هستند پس يكى يكى را بيرون آورد و من گردن زدم تا تمام آنها را گردن زدم و جسدها و سرهاى آنها را ريخت در ميان آن چاه و در خانۀ ديگر را گشود ديدم در آن خانه نيز بيست نفر سادات علويه از اولاد على و فاطمه در قيد هستند خادم گفت:

امير المؤمنين ترا امر كرده است كه اينها را نيز بقتل آورى پس يكى يكى را بيرون آورد و من گردن زدم و او بدن آنها را در چاه ميانداخت تا تمام آنها را گردن زدم پس از آن در خانۀ سيم را گشود ديدم مثل آن دو خانه بيست نفر از اولاد على و فاطمه (عليها السّلام) در قيد هستند و همه گيسوى بافته شده داشتند و سر آنها تراشيده نشده بود و خادم بمن گفت كه امير المؤمنين ترا امر كرده است كه اينها را همه بقتل آورى و او يكى يكى را بيرون آورد و من ميزدم گردن آنها را و او بدن آنها را در چاه ميانداخت تا آنكه نوزده نفر آنها را گردن زدم و يك مرد پيرى باقى ماند كه موى سر او هم بلند بود بمن گفت:

واى بر تو اى تباهكار بدبخت در روز قيامت نزد جد ما رسول خدا چه عذر مى آورى كه شصت نفر از اولاد او را بقتل آوردى كه مجموع آنها از اولاد على و فاطمه بودند.

بدن من مرتعش شد و گوشتهاى بدن من بلرزه آمد خادم نظرى غضبانه بمن نمود مرا ترس فرو گرفت و او را نيز بآنها ملحق كردم و خادم بدن او را در چاه انداخت پس عمل من باين نوع باشد كه شصت نفر از اولادان رسول خدا را بقتل آورده ام نماز و روزه چه ثمر دارد از براى من و حال آنكه ميدانم كه مخلد خواهم بود در آتش.

(مصنف) اين كتاب گويد كه از منصور هم چنين عملى نسبت بذريۀ رسول خدا صادر شد و از حاكم ابا احمد محمد بن محمد بن اسحق الانماطى النيشابورى باسناد متصله مروى است كه چون منصور عمارتهاى بغداد بنا مينهاد سادات علويه را بسعى تمام پيدا ميكرد و آنها را ميان ستونهاى ميان خالى ميگذاشت كه از گچ و آجر بنا ميكرد.

روزى جوان نيكو روئى كه موى سياهى داشت و از فرزندان حسن بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) بود پيدا كرد و او را به بنائى كه از براى او اين بناها را ميساخت تسليم نمود كه او را در ميان ستون گذارد و بر روى او بنا كند و بعضى از معتمدين خود را بر وى گماشت كه در حضور او آن جوان را در ميان ستون گذارند و روى او را بچينند.

بنا او را ميان ستون گذاشت در آن حال آن بنا بر آن جوان رقت كرد و بر او رحم كرد و در آن ستون سوراخى قرار داد كه باد داخل آن ستون شود و آن غلام خفه نشود و بغلام گفت باكى بر تو نيست صبر كن كه چون تاريكى شب عالم را فرو گرفت من بزودى مى آيم

ص: 71

و ترا از ميان اين ستون بيرون مى آورم.

پس چون ظلمت شب عالم را فرو گرفت آن بنا در آن تاريكى آمد و آن علوى را از ميان آن ستون بيرون آورد و باو گفت بپرهيز از خداوند از ريختن خون من و خون اين فعله ها كه با من كار ميكردند و خودت را ظاهر مكن من تو را در اين تاريكى شب بيرون آوردم از ميان اين ستون بجهت اينكه ترسيدم اگر ترا واگذارم در ميان اين ستون جد تو رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در روز قيامت خصم من باشد در پيشگاه حضرت اللّٰه پس موى آن جوان را بالاى گچ برى هر قدر ممكن بود چيد و باو گفت:

خودت را پنهان كن و نفس خودت را نجات بده و نزد مادرت مرو جوان گفت اگر چنين است كه بايد من ديگر نزد مادر خود نروم پس اين واقعه را بمادرم بگو كه من نجات يافتم و گريختم تا اينكه خوشدل شود و جزع نكند و گريه زياد نكند اگر بهيچ وجه من نتوانم نزد او معاودت كنم.

پس جوان گريخت و معلوم نشد كه بكدام طرف از روى زمين خداوند رو نهاد و كسى ندانست كه بكدام شهر رفت شخص بنا ميگويد كه آن جوان مكان مادرش را بمن نمايانده و موى خود را بجهت نشانى بمن داده بود پس رفتم نزد مادر او از آن راهيكه آن جوان بمن نمايانده بود صداى گريه شنيدم مثل صداى مگس من دانستم كه اينست مادر آن جوان پس نزديك رفتم و خبر فرزندش را باو گفتم و موى او را دادم و برگشتم.

«باب دهم» «در ذكر علت اينكه بعضى واقف شدند بر موسى بن جعفر و بعد از او اولاد امجاد او را امام ندانستند»

از ربيع بن عبد الرحمن مروى است كه گفت بخداوند سوگند كه حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) از كسانى است كه بتأمل و ثبوت فراست و نظر حقيقت اشيا را درك ميكند آن بزرگوار ميدانست كسانى را كه بعد از موت او واقف شدند و كسى كه بعد از او امام است منكر او شوند و آن جناب كظم غيظ بر آنها مينمود و غضب خود را فرو مى نشانيد و ايشان نميدانستند كه مطلبى آن جناب از ايشان ميداند و از اين جهت بود كه آن جناب را كاظم ميگويند و از يونس بن عبد الرحمن مروى است كه گفت چون حضرت أبو الحسن (عليه السّلام) وفات يافت نبودند كسانى كه آن جناب آنها را نصب كرده بود و متحمل امورات آن حضرت ميشدند مگر آنكه نزد آنها از آن جناب مال بسيارى بود و اين مطلب باعث شد كه بآن جناب وقف كردند و موت او را انكار نمودند كه مبادا مال را از آنها بگيرند از آن جمله در نزد زياد قندى هفتاد هزار دينار بود و نزد على بن ابى حمزه سى هزار دينار بود يونس گويد كه چون من اين قضيه را ديدم و حق بر من معلوم شد و دانستم امر ولايت حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام)

ص: 72

را بنا گذاردم بسخن گفتن و مردم را باو دعوت نمودم زياد قندى و على بن ابى حمزه نزد من فرستادند و گفتند كه چه چيز ترا واميدارد باينكه اين گونه سخنان ميگوئى اگر مال ميخواهى ما ترا بى نياز ميكنيم و ضمانت كردند كه ده هزار دينار بدهند و بمن گفتند كه ديگر اين نوع سخنان مگو من ابا و امتناع نمودم و بآنها گفتم كه ما از صادقين (عليهم السّلام) روايت كرده ايم كه هر گاه بدعت ظاهر شد و كسى عالم است بآن بايد علم خود را ظاهر كند و اگر آنچه در آن باب ميداند اظهار نكند نور ايمان از او سلب مى شود و من زحمت و مشقت در امر خداوند را وانميگذارم پس بمن بد گفتند و اظهار عداوت نمودند.

از احمد بن حماد مروى است كه گفت يكى از كسانى كه متحمل امور آن حضرت موسى بن جعفر ميشدند و آن حضرت او را نصب كرده بود عثمان بن الرواسى بود و هميشه در مصر منزل داشت و نزد او هم مال بسيارى و شش نفر كنيز از آن جناب بود احمد گويد كه حضرت أبو الحسن الرضا (عليه السّلام) نزد او فرستاد و مطالبۀ اموال و كنيزكان را نمود عثمان بآن جناب نوشت كه پدر بزرگوارت وفات نيافته حضرت باو نوشت كه پدرم وفات يافت و ما ميراث او را قسمت نموديم و اين قدر خبر رسيده كه بصحت پيوسته موت آن حضرت و از براى او دليل بر وفات آن حضرت آورد احمد گويد كه عثمان نوشت بآن جناب كه اگر پدر بزرگوارت وفات نيافته است چيزى بتو نميرسد كه مطالبه كنى و اگر بنا بر آنچه خودت ميگوئى وفات يافته مرا امر نكرده است باينكه چيزى بتو بدهم و كنيزكان را آزاد كرده ام و آنها را بشوهر داده ام.

(مصنف) كتاب گويد كه حضرت موسى بن جعفر از كسانى نبود كه مال جمع كند و ليكن در زمان هرون الرشيد اين اموال از براى او جمع شد و دشمن او هم بسيار بود نميتوانست اين اموال را بمردم بدهد مگر بقليلى از كسانى را كه بر آنها اعتماد داشت كه كتمان سر ميكنند و بهارون خبر نميدهند كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بمردم مال ميدهد پس باين سبب اين اموال نزد او اجتماع يافت و آن جناب ميخواست بر گردن خود ثابت نكند گفته كسانى را كه بد گوئى آن جناب را نزد هارون مينمودند و مى گفتند كه اموال از براى موسى بن جعفر حمل مى شود از اطراف و اعتقاد بامامت او دارند و هارون اين مطلب را حمل كند باينكه ميخواهد خروج كند و اگر اين مطلب نبود و آن جناب تفريق ميكرد اين اموال را كه در نزد او جمع شده بود و بفقرا مى بخشيد علاوه بر اينكه اين اموال از فقرا نبود و اين اموالى بود كه دوستان آن جناب باو رسانيده بودند بجهت اكرام و احترام و بجهت نيكى و احسان بآن حضرت عليه آلاف التحية و الثناء.

«باب يازدهم» «در ذكر اخبارى كه از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در توحيد وارد شده است»

اشاره

1 - از ياسر خادم مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام)

ص: 73

شنيدم كه فرمود هر كس خداى عز و جل را بخلق تشبيه كند مشركست و شريك از براى خداوند قرار داده است و هر كس بخداوند نسبتى بدهد كه از آن نهى شده باشد كافر است.

از ابراهيم بن ابى محمود مروى است كه گفت حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) فرمود در تفسير قول حقتعالى 2 - «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نٰاضِرَةٌ إِلىٰ رَبِّهٰا نٰاظِرَةٌ »»يعنى روها در آن روز نيكو و با طراوت و روشن و درخشنده است و منتظر ثواب پروردگار است.

«مترجم گويد» كه مناسبت اين تفسير حضرت با اين مقام كه حكايت توحيد است آنست كه حضرت ميفرمايد كه قول خداوند «إِلىٰ رَبِّهٰا نٰاظِرَةٌ »»بظاهر خود باقى نيست چه در ظاهر معنى او اينست كه وجوه بپروردگار نظركننده است و اين در وقتى متصور است كه خداوند محسوس باشد.

حضرت ميفرمايد كه خداوند محسوس نيست كه كسى باو نظر كند بلكه مراد اينست كه وجوه ضياء بخشنده و درخشنده است.

3 - از عبد اللّه السلام بن صالح الهروى مروى است كه گفت من بعلى بن موسى الرضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه چه ميفرمائيد در اين حديث كه اهل حديث روايت كرده اند كه مؤمنين در بهشت از منزلهاى خود خداوند را مى بينند فرمود اى ابا صلت خداى تبارك و تعالى تفصيل داد پيغمبر گرامى خود محمد (صلّى الله عليه و آله) را بر جميع خلق از پيغمبران و ملائكه و طاعت او را اطاعت خود قرار داده و پيروى او را پيروى خود قرار داد و زيارت او را در دنيا و آخرت زيارت خود قرار داد و فرمود هر كس رسول را اطاعت كند خداوند را اطاعت كرده است و فرمود كسانى كه بيعت كنند ترا اى رسول محترم خدا را بيعت كرده اند و دست خدا بالاى دست خلق است يعنى چون دست خلق نيست و پيغمبر مكرم فرمود هر كس مرا زيارت كند در حيات و زندگى من يا بعد از موت من خداوند را زيارت كرده است و درجۀ پيغمبر در بهشت بلندترين درجات است و كسى كه از منزل خود در بهشت آن جناب را در درجۀ او زيارت كند خداوند تبارك و تعالى را زيارت كرده است ابا صلت عبد السلام گويد كه عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه چه چيز است معنى آن خبرى را كه روايت كرده اند كه ثواب لا اله الا اللّٰه نظر كردن بروى خداوند است فرمود اى ابا صلت كسى كه وصف كند حقتعالى را بر روى مثل صورت و روهاى مردم باين معنى كه بگويد خداوند روى دارد كافر است و لكن روى خداوند انبياء و رسل و حجج او صلوات اللّٰه عليهم هستند و ايشانند كسانى كه خلق بسبب اينها روى بخداوند و دين خدا و معرفت او مينمايند و حقتعالى فرمود.

«كُلُّ مَنْ عَلَيْهٰا فٰانٍ وَ يَبْقىٰ وَجْهُ رَبِّكَ »»يعنى هر كس بر روى زمين است فانى خواهد شد و روى پروردگار باقى و برقرار است و نيز حقتعالى فرموده «كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلاّٰ وَجْهَهُ »»و هر چيز هلاك خواهد شد مگر روى پروردگار پس نظر بسوى انبياء خدا و رسل و حجج او در درجات ايشان در روز قيامت ثواب عظيم دارد از براى مؤمنين و پيغمبر اكرم فرموده كسى كه دشمن دارد اهل

ص: 74

بيت و عترت مرا نخواهد ديد مرا و منهم نخواهم ديد او را در روز قيامت و فرمود در شما كسى است كه مرا نخواهد ديد بعد از آنكه از من مفارقت كند اى ابا صلت خداوند تبارك و تعالى نه موصوف خواهد شد بمكان و نه ابصار ابا صلت گويد كه عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه خبر بده مرا از جهنم و بهشت كه آيا حقتعالى آنها را خلق فرموده است يا بعد از اين خلق ميكند فرمود خلق فرموده است و پيغمبر خدا (صلّى الله عليه و آله) در شب معراج چون عروج كرد بآسمان داخل بهشت شد و جهنم را هم رؤيت نمود.

ابا صلت گويد كه من عرض كردم كه طائفه اى قائلند باينكه بهشت و جهنم مقدرند و هنوز خلق نشده اند حضرت فرمود نه اين طائفه از ما هستند و نه ما از ايشان كسى كه انكار كند خلقت بهشت و جهنم را تكذيب نموده است ما را و چيزى از ولايت ما را ندارد و مخلد خواهد بود در آتش جهنم.

حقتعالى فرموده «هٰذِهِ جَهَنَّمُ اَلَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا اَلْمُجْرِمُونَ يَطُوفُونَ بَيْنَهٰا وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ »»اينست دوزخى كه تكذيب كنند آن را گناهكاران طواف كنند ميان آن و ميان آب جوشان بسيار گرم.

و پيغمبر معظم فرمود كه چون عروج دادند مرا بسوى آسمان جبرئيل دست مرا گرفت و مرا داخل بهشت نمود و از رطب بهشتى بمن داد من تناول نمودم پس اين تغيير يافت بنطفه در صلب من چون هبوط كردم بزمين و با خديجه نزديكى كردم حامله شد بفاطمه پس فاطمه حوراء و انسيه شد و هر زمان كه مشتاق بوى بهشت ميشدم بوى دخترم فاطمه (عليها السّلام) را استشمام مينمودم.

4 - ريان بن الصلت از على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش روايت كرده است و او از پدران خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده اند كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه خداوند جل جلاله فرمود ايمان بمن نياورده است كسى كه كلام مرا براى خود تفسير كند و نشناخته است مرا كسى كه مرا تشبيه بخلق من كند و بر دين من نيست كسى كه استعمال كند قياس را در دين من.

5 - احمد بن محمد بن خالد از بعضى اصحاب ما روايت كرده كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) بقبرى از قبور اهل بيت خود گذشت دست خود را بروى قبر گذاشت و گفت:

الهى بدت قدرتك و لم تبد هيئة فجهلوك و قدروك و التقدير على غير ما به وصفوك و انى برى يا الهى من الذين بالتشبيه طلبوك ليس لمثلك شيء الهى و لن يدركوك فظاهر ما بهم من نعمك دليلهم عليك لو عرفوك و في خلقك يا الهى مندوحة ان يتناولوك بل سووك بخلقك فمن ثم لم يعرفوك و اتخذوا بعض آياتك ربا فبذلك وصفوك فتعاليت يا ربى عما به المشبهون نعتوك.

يعنى پروردگارا ظاهر شد قدرت تو و هيئت و شكل از تو ظاهر نشد پس ترا نشناختند و ترا قياس بخلق كردند و وصف ترا بقياس كه سزاوار نبود از براى تو و تو بآن

ص: 75

متصف نبودى پروردگارا من بيزارم از طائفه كه ترا تشبيه گرفتند مثل تو چيزى نخواهد بود و ترا درك نكردند و حال اينكه اگر بخواهند بشناسند نعمتهاى ظاهر تو دليل ايشان است پروردگارا اگر قصد معرفت ترا داشته باشند مخلوقات راه وسيعى است از براى شناسائى تو بلكه ترا با مخلوق تو مساوى نمودند و از اين جهت ترا نشناختند و بعضى از آيات و علامات ترا خدا دانستند و ترا بآن متصف ساختند پروردگارا بلند است شأن تو از آنچه مشبه ترا وصف نمودند 6 - از احمد بن محمد بن ابى نصر مرويست كه گفت قومى از وراء النهر خدمت حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) آمدند و عرض كردند كه ما آمده ايم سه مسأله از تو سؤال كنيم اگر در اين سه مسأله جواب ما را دادى ميدانيم كه تو عالم و دانا هستى فرمودند سؤال كنيد عرض كردند خبر بده ما را از خداوند كه در چه مكان و بچه كيفيت است و بر چه چيز اعتماد نموده فرمود حق تعالى ايجادكننده كيفيت است از براى كسى كه گويد خدا چگونه است پس بدون كيفيت است و ايجادكننده مكان است از براى كسى كه ميگويد خدا كجا است پس بدون مكان است و اعتماد او بر قدرت است.

گفتند كه ما شهادت ميدهيم كه تو عالم و دانائى «مصنف گويد» كه مراد از فرموده او كه اعتماد او بر قدرت اوست اين است كه اعتماد او بر ذات او است زيرا كه قدرت آن صفات ذات خداوند است.

7 - از محمد بن عرفه مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه حقتعالى اشياء را بقدرت خلق فرمود يا بغير قدرت فرمود سزاوار اينست كه خلق اشياء بقدرت باشد زيرا كه هر گاه بگوئى اشياء بقدرت خلق شده است گويا قدرت را چيزى غير از خدا قرار دادۀ و قدرت را آلت از براى خدا قرار داده كه بآن آلت اشياء را خلق كرده است و اين شرك بخداوند است و هر گاه بگوئى كه اشياء بغير قدرت خلق شده است پس متصف ساختۀ خداوند را باينكه خلق كرده است اشياء را بغير از خود كه قدرت است و لكن خداوند نه ضعيف است و نه عاجز است و نه محتاج است بغير خود بلكه قادر است بذات خود نه بقدرت.

8 - و از حسين بن بشار مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) سؤال كردم كه آيا خداوند عالم است باينكه چيزى كه نيست اگر بود بچه كيفيت ميبود گفت خداوند عالم بود و هست بتمام اشياء قبل از وجود اشياء چنان كه فرموده است «إِنّٰا كُنّٰا نَسْتَنْسِخُ مٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ »»ما پيش از اين استنساخ ميكرديم و ثبت مينموديم آنچه را كه شما عمل ميكنيد بعد از اين و باهل جهنم ميفرمايد «وَ لَوْ رُدُّوا لَعٰادُوا لِمٰا نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكٰاذِبُونَ »»اينها كه ادعا ميكنند كه اگر ما برگرديم بدنيا عمل خوب ميكنيم اگر رد شوند بدنيا هر آينه عود ميكنند بآنچه كه خدا نهى فرموده و اعمال قبيحه را كه مرتكب ميشدند باز هم مرتكب خواهند شد و بدرستى كه اينها در دعوى خود كاذبند پس خداوند عالم علم داشت باينكه اگر اينها بازگشت كنند عود ميكنند بعمل خود و چون ملائكه بخدا

ص: 76

عرض كردند.

«أَ تَجْعَلُ فِيهٰا مَنْ يُفْسِدُ فِيهٰا وَ يَسْفِكُ اَلدِّمٰاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ »»آيا قرار ميدهى در زمين مخلوقى را كه افساد كنند و خون ريزش كنند و حال آنكه ما تسبيح ميكنيم بحمد تو و تقديس ميكنيم ترا حقتعالى در جواب آنها فرموده «إِنِّي أَعْلَمُ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ »»و من ميدانم چيزى را كه شما نميدانيد پس هميشه علم حقتعالى سابق بر اشياء بود و قديم بود پيش از اينكه اشياء را خلق كند پس پاكست خدا و دور است از ناشايستها پروردگار ما و بلند است مرتبۀ او از هر وصفى و عظيم الشأن است و خلق فرموده است اشياء را بآن طورى كه مشيت او قرار گرفت و عالم بود بر آنها سابق بر اشياء چنين است پروردگار ما و هميشه پروردگار ما دانا و شنوا و بينا بوده است.

9 - از فضل بن شاذان مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود در دعاء خود، منزه و مبرا از عيوب و نقائص است كسى كه آفريد خلق را بقدرت خود و محكم كرد آنچه آفريد بحكمت خود و نهاد هر چيزى را در موضع خود بسبب علم خود و منزه است كسى كه عالم و دانا است بنگريستن كسى كه دزديده مى نگرد بكسى كه حلال نيست نگريستن بآن و ميداند آنچه را كه در سينه ها مخفى و پنهانست و نيست مثل او چيزى و اوست شنوا و بينا.

10 - از حسين بن خالد مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميگفتند كه خداوند تعالى عالم و قادر وحى و قديم و شنوا و بينا بود من باو عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه از جمعى شنيدم كه ميگفتند كه حقتعالى هميشه عالم است بعلمى و قادر است بقدرتى وحى است بحيوانى و قديم است بقدمى و سميع و شنوا است بسمعى و بصير و بينا است ببصرى، فرمود كسى كه اين طور بگويد و متدين باين معنى شود خداى ديگر با خدا گرفته است و از ولايت ما بهرۀ ندارد.

پس از آن فرمود خداى عز و جل هميشه دانا و قادر وحى و قديم و شنوا و بينا است بذات خود يعنى اينها صفات ذات است و بلند است شأن او بلندى عظيمى و مبرا است از چيزى كه مشركين و مشبهه قائلند.

11 - از صفوان بن يحيى مروى است كه گفت بحضرت ابى الحسن (عليه السّلام) عرض كردم كه فرق ميان ارادۀ خالق و ارادۀ مخلوق چيست ؟

فرمود ارادۀ مخلوق عزم و قصد است بر فعل كه بعد از اين ظاهر سازد و آن فعلى است كه بعد ظاهر خواهد شد اما اراده خداوند احداث و ايجاد است نه غير آن چه حقتعالى نمينگرد در فعل و عزم نميكند و فكر و انديشه نميكند و اين صفات از او منتفى است و اينها از صفات مخلوق است پس ارادۀ حقتعالى عين فعل است نه غير آن چون بگويد ايجاد مى شود بدون لفظى و بدون سخن راندن بزبانى و بدون عزمى و بدون تفكرى و بدون كيفيت و چگونگى چه حقتعالى بدون كيفيت است.

ص: 77

12 - از حسين بن خالد مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه مردم روايت ميكنند كه رسول خدا فرمود كه خداى عز و جل آدم را بصورت خود خلق كرد فرمود:

خدا بكشد اين طايفه را كه اين نوع روايت ميكنند اينها اول حديث را انداخته اند و حديث اين است كه رسول خدا بدو مرد گذشت كه بهمديگر دشنام ميدادند يكى از آن دو را شنيد كه بديگرى ميگويد خداوند قبيح كند روى ترا و روى كسى را كه شباهت بتو دارد حضرت فرمود اى بندۀ خدا اين را ببرادرت نگو حق تعالى او را بصورت او خلق فرموده است.

13 - و از محمد بن عبيده مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از قول خدا كه با ابليس ميفرمايد؟

«مٰا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمٰا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ »»چه چيز ترا بازداشت از اينكه سجده كنى بچيزى كه من بدو دست خود خلق نمودم حضرت فرمود يعنى بقدرت و قوت خلق كردم «مصنف گويد» كه از بعضى از مشايخ شيعه شنيدم كه در اين آيه شريفه ذكر ميكرد كه ائمه وقف ميكردند بر قول خدا «مٰا مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِمٰا خَلَقْتُ »»و ابتدا ميكردند بقول خداى تعالى «بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ اَلْعٰالِينَ »»و اين مثل قول قائلست كه بگويد با شمشير من با من مقابله ميكنى و با نيزۀ من با من جنگ ميكنى گويا كه حقتعالى مى فرمايد بنعمت من و احسان من بسوى تو قوت يافتۀ بر استكبار و نافرمانى من 14 - از حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است در آيۀ شريفه «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ سٰاقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ»»كه حجابيست از نور ظاهر مى شود مؤمنين سجده ميكنند و صلبهاى منافقين مستحكم مى شود و استطاعت و قدرت بر سجده ندارند «مترجم گويد» كه مصنف حديثى 15 - ديگر از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب باسناد متصله از جد بزرگوارش على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است و آن خطبۀ است كه آن جناب در مسجد كوفه انشاء فرموده چون وضع اين ترجمه بجهت تقريب اذهان عوام است باحاديث مذكوره در اين كتاب پس ترجمۀ اين خطبه بى مقام است زيرا كه بر فرض ترجمه نمودن از جهت اشتمال آن بر مطالب علميه نفع و ثمرۀ عايد عوام نخواهد شد پس اولى آنست كه از او غمض عين شود:

16 - از ابراهيم بن ابى محمود مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از قول حقتعالى كه ميفرمايد:

«وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُمٰاتٍ لاٰ يُبْصِرُونَ »»فرمود كه حقتعالى متصف بترك و واگذاشتن نميشود چنان كه مخلوق او باين صفت متصفند و ليكن زمانى كه ميداند كه اين كفار از كفر و ضلالت خود بازگشت نميكنند پس منع خواهد نمود يارى كردن و لطف را از ايشان و ايشان را باختيار خود واميگذارد.

ص: 78

ابراهيم گويد از آن جناب سؤال كردم از قول حقتعالى «خَتَمَ اَللّٰهُ عَلىٰ قُلُوبِهِمْ وَ عَلىٰ سَمْعِهِمْ »»فرمود ختم مهر زدن بر قلوب كفار است بجهت عقاب كردن بر كفر ايشان چنان كه فرموده است «لَعَنَهُمُ اَللّٰهُ بِكُفْرِهِمْ فَلاٰ يُؤْمِنُونَ إِلاّٰ قَلِيلاً»»و سؤال كردم از اينكه آيا حقتعالى جبر ميكند كفار را بر معاصى فرمود جبر نميكند آن ها را بلكه مخير ميگذارد و مهلت ميدهد آنها را تا اينكه توبه كنند.

عرض كردم آيا تكليف ميكند بندگان خود را بچيزى كه طاقت نداشته باشند فرمود چگونه چنين ميكند و حال آنكه فرموده «وَ مٰا رَبُّكَ بِظَلاّٰمٍ لِلْعَبِيدِ»»پروردگار تو ظلم نكند به بندگان پس از آن حضرت فرمود پدر بزرگوارم موسى بن جعفر از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد (عليهما السّلام) روايت كرده است كه فرمود كسى كه گمان ميكند كه خداوند جبر ميكند بندگان خود را بمعاصى يا اينكه تكليف ما لا يطاق ميكند ايشان را ذبيحۀ او را نخوريد و شهادت او را قبول نكنيد و عقب او نماز نكنيد و چيزى از زكاة باو ندهيد يعنى كسى كه اين عقيده داشته باشد كافر است.

17 - از يزيد بن عمير بن معاوية الشامى مروى است كه گفت وارد شدم بر حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در مرو و عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه حديثى از صادق آل محمد جعفر بن محمد از براى ما روايت شده است كه فرمود لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين.

چيست معنى اين حديث فرمود كسى كه گمان كند كه خداوند افعال ما را مرتكب مى شود. پس از آن ما را بر آن افعال عذاب ميكند قائل بجبر است و كسى كه گمان كند كه خداى عز و جل خلق و و رزق را تفويض بحجج خود (عليهم السّلام) نموده قائل بتفويض است و كسى كه قائل بجبر است كافر است و كسى كه قائل بتفويض است مشركست عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه پس معنى امر بين الامرين چيست فرمود يافتن راه است بكردن آنچه بآن امر فرموده اند و ترك كردن آنچه از آن نهى فرموده اند عرض كردم آيا از براى خداى عز و جل مشيت و ارادۀ هست در اين فعل و ترك فرمود اما طاعات و عبادات پس اراده و مشيت خداوند امر بآنها و رضاى آنها و يارى كردن بآنها است و اراده و مشيت حق در معاصى نهى از آنها و سخط و غضب از آنها و خذلان و فرو گذاشتن يارى از براى آنها است عرض كردم آنها از براى خداوند در عبادات و معاصى حكم است فرمود بلى عملى از بندگان از خير و شر صادر نميشود مگر بحكم خداوند و از براى خداوند در آنها حكم است عرض كردم معنى اين حكم چيست فرمود حكم كردن از براى ايشان بآنچه استحقاق دارند بر افعال خود از ثواب و عقاب در دنيا و آخرت.

18 - از عبد العزيز بن مسلم مروى است كه گفت سؤال كردم از حضرت رضا (عليه السّلام) از قول حقتعالى «نَسُوا اَللّٰهَ فَنَسِيَهُمْ »»فرمود از براى خداوند نسيان و سهو نيست نسيان و سهو از براى مخلوق خدا است و از براى كسى است كه وجود او تازگى داشته باشد نه خدا كه وجود

ص: 79

او قديم است آيا نشنيدى كه حقتعالى ميفرمايد «وَ مٰا كٰانَ رَبُّكَ نَسِيًّا»»بلى حقتعالى مكافات ميدهد كسيرا كه فراموش نموده است او را و فراموش كرده است ملاقات روز جزا را باينكه نفسهاى خود را از ياد ايشان ميبرد چنان كه فرموده است «وَ لاٰ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اَللّٰهَ فَأَنْسٰاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولٰئِكَ هُمُ اَلْفٰاسِقُونَ »»مثل كسانى نباشد كه خدا را فراموش نموده اند حقتعالى خود ايشان را فرو گذاشت بحال خود و ايشانند فاسقان و نيز فرموده است.

«فَالْيَوْمَ نَنْسٰاهُمْ كَمٰا نَسُوا لِقٰاءَ يَوْمِهِمْ »»يعنى واميگذاريم ايشان را چنانچه ملاقات روز خود را كه روز جزا باشد فرو گذاشتند و فراموش كردند.

«مصنف گويد» كه مراد از واگذاشتن اين است كه ثواب كسيرا كه اميد ملاقات روز جزا دارد بآنها نميدهيم چه واگذاشتن سزاوار حق نيست اما قول حقتعالى «وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُمٰاتٍ لاٰ يُبْصِرُونَ »»يعنى بعقاب آنها تعجيل نمى كنيم و مهلت مى دهيم آنها را تا توبه كنند.

19 - و از حسين بن على بن فضال مروى است كه گفت سؤال كردم از حضرت رضا (عليه السّلام) از قول خدا «كَلاّٰ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ »»در روز حساب كفار از پروردگار خود در حجابند آن حضرت فرمود كه حقتعالى متصف بمكانى كه در آن حلول كند نخواهد بود كه از بندگان پوشيده باشد و ليكن مراد حق اينست كه ايشان از ثواب پروردگار خود محجوبند.

سؤال كردم از قول خدا «وَ جٰاءَ رَبُّكَ وَ اَلْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا»»فرمود حقتعالى متصف بآمدن و رفتن نميشود بلند است مرتبۀ او از انتقال يافتن بلكه مقصود از اين آيه شريفه اين است كه بيايد امر پروردگار تو و حال اينكه ملائكه صف اندر صف ايستاده باشند ميگويد كه سؤال كردم از آن حضرت از قول حقتعالى «هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاّٰ أَنْ يَأْتِيَهُمُ اَللّٰهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ اَلْغَمٰامِ وَ اَلْمَلاٰئِكَةُ »»فرمود روزى كه حقتعالى ملائكه را از براى ايشان بياورد در حالتى كه در سايه هاى ابر باشند و باين نوع نازل شده است آيۀ شريفه يعنى آيه تحريف شده است اصل آيه اين قسم بوده است «إِلاّٰ أَنْ يَأْتِيَهُمُ اَللّٰهُ »»بالملكته في ظلل من الغمام ميگويد كه از آن حضرت سؤال كردم از قول حقتعالى «سَخِرَ اَللّٰهُ مِنْهُمْ »»و از قول خدا «يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ »»و از قول خدا «وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اَللّٰهُ »»و از قول خدا «يُخٰادِعُونَ اَللّٰهَ وَ هُوَ خٰادِعُهُمْ »»فرمود خداى عز و جل سخريه و استهزاء و مكر و خدعه نميكند و لكن مكافات ميدهد ايشان را جزاء سخريه و جزاء استهزاء و جزاء مكر و خدعه بلند است مرتبه خدا از آنچه ظالمين ميگويند نهايت بلندى.

20 - از حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در روز قيامت فرا گيرد حجزۀ خدا را و ما فرا ميگيريم حجزۀ پيغمبر خود را و شيعيان ما فراگيرند حجزۀ ما را پس از آن فرمود حجزه بمعنى نور است و در حديث ديگر فرموده حجزه بمعنى دين است

ص: 80

بمعنى دين است.

21 - و از ابراهيم بن ابى محمود مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه چه ميفرمائى در حديثى كه عامه روايت ميكنند از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) كه فرمود خداوند هر شب جمعه فرود مى آيد بآسمان دنيا فرمود خداوند لعنت كند كسانى را كه كلمات را از مواضع خود تحريف كنند و تغيير و تبديل دهند سوگند بخدا كه رسول خدا چنين نفرمود رسول خدا فرمود كه حقتعالى در ثلث آخر هر شب و در ثلث اول شب جمعه فرو ميفرستد فرشتۀ را به آسمان دنيا و امر ميكند او را كه فرياد كند كه آيا سائلى هست كه من باو عطا كنم آيا توبه كنندۀ هست كه من توبه او را قبول كنم، آيا كسى هست كه طلب آمرزش كند تا من او را بيامرزم، اى طالب خير اقبال كن و اى طالب شر روى خود را برگردان و على الاتصال ندا ميكند تا طلوع فجر و چون فجر طلوع كند عود كند بمحل خود در آسمان و اين حديث را پدر بزرگوارم از جد امجدم از پدران خود از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) روايت كرده اند 22 - حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از پدران خود از على (عليه السّلام) روايت كرده اند كه فرمود رسول خدا فرموده كه چون موسى بن عمران با پروردگار مناجات ميكرد عرض كرد پروردگارا آيا تو دورى از من تا فرياد كنم ترا يا نزديكى بمن تا با تو راز بگويم حقتعالى بسوى او وحى فرمود كه من همنشينم با كسى كه مرا ياد كند موسى عرض كرد پروردگارا بسا هست كه من در حالتى هستم كه شأن ترا اجل از اين ميدانم كه ترا در آن حالت ياد كنم فرمود اى موسى ياد كن مرا بر هر حالتى كه هستى.

23 - فتح بن يزيد جرجانى از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه از آن جناب شنيدم در قول خداى تعالى «هُوَ اَللَّطِيفُ اَلْخَبِيرُ»»سميع است يعنى شنوا است بصير است يعنى بينا است واحد است يعنى متفرد بذات است احد است يعنى متفرد بمعنى است صمد است يعنى بزرگى منتهى باو است ولد نمى آورد و كسى از او متولد نميشود و احدى نظير و مساوى با او نيست ايجادكنندۀ اشياء است. تركيب آورندۀ اجسام است و تصويركنندۀ صورتها است و اگر خداوند چنين است كه بعضى ميگويند و بغير آنچه ذكر شد وصفش ميكنند خالق از مخلوق شناخته نميشود و ايجادكننده از ايجاد شده تميز نميابد ليكن او ايجادكننده است كسانى را كه مجسم نموده و مصور فرموده و ايجاد نموده زيرا كه او موجودى است كه چيزى باو شباهت ندارد و او بچيزى شباهت ندارد عرض كردم بلى فداى وجودت تصديق نمودم بآنچه فرمودى لكن فرمودى خدا احد است و صمد است و فرمودى كه بچيزى شباهت ندارد خدا واحد واحد است و انسان واحد است آيا وحدانيت اين شباهت بديگرى ندارد.

فرمود اى فتح خدا يقين ترا ثابت بدارد مقصود تشبيه در معنى است كه در مقام منفى است اما در اسماء مفاد واحد در انسان و در خدا متحد است و آن دلالت كردن بر مسمى است و ليكن در معنى چنين نيست زيرا كه انسان كه گفته مى شود واحد است مقصود اخبار از اين است كه يك جثه است و دو جثه نيست.

ص: 81

پس نفس انسان يكى نيست زيرا كه اعضاء او مختلف است و الوان و متغاير است و بسيار است و يكى نيست و مركبست از اجزائى كه هر جزء غير جزء ديگر است و مساوى با جزء ديگر نيست خون او غير گوشت او است و گوشت او غير خون او است و پى او غير رگهاى او است و موى او غير بدن او است و سياهى او غير سفيدى او است و همچنين ساير آنچه در او خلق شده است و يا غير انسان از ساير مخلوق پس انسان واحد است در اسم و در معنى واحد نيست و خداى عز و جل واحدى است كه غير از او واحدى نيست و اختلاف و تفاوت و زياده و نقصان در او نيست.

پس انسان مخلوق مصنوع كه مركب است از اجزاء مختلفه و جواهر متكثره غير از اين است كه مجموع واحد است و يك چيز است يعنى مراد از اين واحد بالاجتماع واحد در اسم است و مراد از اختلاف و عدم صدق واحد بر انسان مختلف در معنى است پس مطمح نظر معنى است نه لفظ؛ فتح گويد عرض كردم فداى وجودت عقده مرا گشودى خداوند عقدۀ ترا بگشايد پس تفسير كن «اَللَّطِيفُ اَلْخَبِيرُ»»را از براى من چنانچه الواحد را تفسير نمودى چه من ميدانم كه لطافت خدا غير لطافت خلق او است بجهت اينكه فرق است ميان خالق و مخلوق و ليكن من دوست دارم كه مطلب را براى من تشريح كنى حضرت فرمود اى فتح ما لطيف را اطلاق كنيم بر خلق لطيف و بالطافت و علم و دانائى او بچيز لطيف و خلق غير لطيف نيز گوئيم و در خلق لطيف از حيوانات كوچك چون پشه باقسام و انواع آن كه از جمله است پشۀ كه كوچكتر است از همه انواع خود صنايع و لطايفى بكار رفته است كه بچشم معلوم نميشود و چشم آن را نتواند رؤيت نمود بلكه از جهت كوچكى آن نر و مادۀ آن از هم تميز داده نميشود و جديد و قديم آن را تشخيص نميتوان داد.

پس چون ملاحظه كنيم كوچكى اين حيوان را در مقام لطافت اين حيوان و راه يافتن آن بسير كردن در منازل قريبه و بعيده و گريختن آن از اسباب مرگ و جمع نمودن آنچه مصلحت او است از اغذيه از آنچه در معظم درياها و آبها است و در پوستهاى درختان است و در بيابانها است با آب علف و غير آن است و در فهميدن بعضى از بعضى ديگر زبان آن را و فهميدن اولاد آنها از آنها زبان آنها را و در نقل كردن غذا بسوى اولاد پس از آن در تركيب رنگهاى آنها از سرخى يا زردى و يا سفيدى يا سبزى و آنچه را كه چشمهاى ما نشناسد از غايت خلقت آنها نميتواند رؤيت و بماليدن دست معلوم نخواهد شد.

پس چون اينها را ملاحظه كرديم ميدانيم كه خلق كنندۀ اين مخلوق لطيف است و لطافت بكار برده و در خلقت آنچه را كه بيان نموديم بدون فعل و عملى و بدون ادوات و آلاتى و ميدانيم كه هر كس كه چيزى ميسازد عمل او بر آن چيز واقع شده است كه بود نه آنكه آن چيز را هم خودش خلق نموده باشد اما خداوند خالق لطيف جليل

ص: 82

خلق فرموده و صنعت بكار برده است نه چيزى را كه قبل از اين بوده است بلكه آن چيز را نيز خودش ايجاد فرموده است.

24 - از محمد بن سنان مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم كه آيا خداوند پيش از آنكه مخلوق را آفريد عارف بنفس خود بوده است فرمود بلى عرض كردم كه خود را ميديد و مى شنيد فرمود محتاج باين نبود زيرا كه خود خداوند غير از او نبود كه از خود سؤال كند و يا طلب كند بله خدا نفس خود است و نفس او خود او است را قدرت او نفوذ دارد و مخلوق را بقدرت خلق ميفرمايد.

پس احتياج ندارد باينكه ناميده شود باسمى و اسمى از براى خود تشخيص نمايد و ليكن حقتعالى اسمائى از براى خود برگزيد كه بخواند غير او آن اسما را زيرا كه اگر باسمى خوانده نشود شناخته نخواهد شد و اول اسمى كه از براى خود اختيار فرمود «اَلْعَلِيُّ اَلْعَظِيمُ »»بود زيرا كه حقتعالى بلندترين اشياء بود پس معنى «اَلْعَلِيُّ اَلْعَظِيمُ »»خداوند است و اين اسم «اَلْعَلِيُّ اَلْعَظِيمُ »»اول اسماء او است زيرا كه او بلندى دارد بر هر چيزى و نيز از محمد بن سنان مرويست كه گفت از آن حضرت سؤال كردم از اسم كه چيست اسم فرمود اسم صفت كسى است كه متصف بصفت است.

25 - حسن بن على بن فضال از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده كه فرمود اول چيزى كه حق تعالى آفريد از براى فهميدن و دانستن كتابت حروف و معجم بود و فرمود كه هر گاه مردى را عصائى بر او زنند در مقام تعليم بگمان اين كه بعضى از كلام را فصيح نگفت و درست ادا ننموده و شكسته تعبير كرده حكم در اين واقعه آنست كه بايد حروف معجم را بر او عرضه دارند و باو بگويند كه اين حروف را ادا كن پس از آن ملاحظه كنند هر قدر از اين حروف را كه ممكن او نباشد تعبير كند بمقدار آن باو ديه بدهند چه تكليف شاق نفرموده و او را قدرت بر تنطق باين حروف نبوده است.

و آن جناب ميفرمايد كه پدر بزرگوارم از پدرش و او از جدش امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده كه فرمود در ا ب ت ث الف آلاء و نعمتهاى خدا است؛ با بهجت و بزرگى خدا است؛ تا تماميت امر است بحضرت قائم آل محمد عجل اللّٰه فرجه و تا ثواب مؤمنين است بر اعمال حسنه و صالحه ايشان ج ح خ جيم جمال خدا و جلال او است و حاء حلم و صبر پروردگار است بر گناه و نافرمانى بندگان و خاء خمول و سقوط ذكر اهل معاصى است نزد خداوند د ذ دال دين خدا است، ذ از ذى الجلال است، ر ز، راء از الرؤف الرحيم است زاء زلازل و لغزشهاى قيامت است. س ش، س سنا و رفعت خدا است، شين از شاء اللّٰه ما شاء است بخواهد و اراده كند آنچه اراده كند و نخواهيد شما بندگان مگر اينكه او بخواهد، ص ض، صاد از صادق الوعد و وعدۀ راست است در عمل كردن مردم را بر صراط و حبس كردن ظالمان را در مرصاد، ضاد ضلالت و گمراهى كسى است كه مخالفت كند محمد و آل محمد را ط ظ

ص: 83

طاء طوبى و خوشى است از براى مؤمنين و نيكى مال است و ظاء ظن و گمان بردن مؤمنين است بخداوند خير و خوبى را و گمان بردن كافر است بخدا شر و بدى را، ع غ، عين از عالم و دانا است، غين غنى و بى نيازى است.

ف. ق، فاء فوج و مقدار بيشمار است از آتش، قاف قرآن است كه بر خداوند است جمع آن و اثبات قرائت آن در صدر جناب مصطفوى (صلّى الله عليه و آله). ك. ل. كاف از كافى و كفايت و تكفل حق است امور بندگان را، لام از لغو گفتن كافران است در افترا بستن بر خداوند دروغ را م. ن. ميم ملك خداوند است در روزى كه مالكى نيست غير از او و آن روز ميفرمايد كه امروز ملك از كيست پس ارواح انبياء و رسل و حجج او بنطق مى آيند و ميگويند «لِلّٰهِ اَلْوٰاحِدِ اَلْقَهّٰارِ»»پس از آن ميفرمايد «اَلْيَوْمَ تُجْزىٰ كُلُّ نَفْسٍ بِمٰا كَسَبَتْ لاٰ ظُلْمَ اَلْيَوْمَ إِنَّ اَللّٰهَ سَرِيعُ اَلْحِسٰابِ »».

امروز است روزى كه هر نفسى پاداش عمل خود را به بيند و امروز ظلم نيست و حق بزودى حساب كشد بنده را.

نون نوال و عطا خداوند است از براى مؤمنين و نكال و عقوبت او است از براى كافرين.

و. ه. و او ويل است از براى كسى كه معصيت كند خدا را ها هون و خوارى كسى است كه نافرمانى خدا را كند در نزد خدا لاى لام الف لا اله الا الله. است و آن كلمۀ اخلاص است نيست بندۀ كه اين كلمه را از روى اخلاص بگويد مگر آنكه بهشت بر او واجب مى شود و ياء يد و دست خدا است كه بالاى همه دستها است و بذل و بخشش كند روزى بندگان را و منزه و مبرا است و بلند است مرتبۀ او از آنچه مشركان گفتند و از براى او شريك قائل شدند.

پس از آن فرمود كه حقتعالى قرآن را باين حروف كه متداول بود در ميان جميع عرب نازل فرمود و اين آيۀ شريفه را تلاوت نمود «قُلْ لَئِنِ اِجْتَمَعَتِ اَلْإِنْسُ وَ اَلْجِنُّ عَلىٰ أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هٰذَا اَلْقُرْآنِ لاٰ يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كٰانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً»»بگو اى پيغمبر گرامى اگر جن و انسانى جمع شوند كه مثل اين قرآن بگويند نميتوانند مثل اين قرآن بگويند اگر چه بعضى ظهير و پشت بند بعضى ديگر شوند.

27 - و از حمدان بن سليمان النيشابورى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از قول خداى عز و جل «فَمَنْ يُرِدِ اَللّٰهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاٰمِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً»»چه اين بظاهر مفيد جبر است فرمود معنى آيه اينست كه كسى را كه خداوند اراده كند بسبب ايمانى كه در دنيا دارد كه او را راهنمائى كند بسوى بهشت خود و خانه كرامت و رحمت خود ميگشايد سينۀ او را و توسعه ميدهد از براى تسليم و رضا از براى خداوند و اعتماد باو و ساكن شدن قلب او بآنچه را كه با وعده فرمود. از ثواب او تا اينكه مطمئن خواهد شد بآن و هر كس را كه خواهد گمراه كند از

ص: 84

بهشت و خانه كرامت و مرحمت خود بجهت كفر او و بجهت نافرمانى و معصيتى كه در دار دنيا نموده سينۀ او را تنگ ميكند و مى بندد تا اينكه در كفر خود ميماند و اعتماد قلبى او مضطربست تا اينكه بجائى ميرسد كه گويا بآسمان بالا ميرود كنايه از اينكه بكثرت قلب او و عقيدۀ او مغشوش است و حقتعالى اين طور رجس را از براى كسانى كه باو نميگروند قرار ميدهد.

28 - از محمد بن عبد اللّه خراسانى خادم حضرت رضا (عليه السّلام) مرويست كه گفت مردى از زنادقه وارد شد بر حضرت رضا (عليه السّلام) در حالتى كه جماعتى نزد آن بزرگوار حضور داشتند حضرت رضا (عليه السّلام) باو فرمود اگر قول شما كه ميگوئيد خدائى و بهشتى و جهنمى نيست درست و صحيح باشد و حال اينكه درست نميگوئيد ما و شما مساوى هستيم و اين نماز و روزه و زكاة و اقرارى كه ما ميكنيم ضرر از براى ما ندارد اگر منفعت نداشته باشد آن دهرى سكوت كرد حضرت فرمود اگر قول ما كه ميگوئيم خدائى و بهشتى و جهنمى است درست باشد چنانچه قول درست اين است آيا چنين نخواهد بود كه شما هلاك ميشويد و ما نجات مى يابيم پس چرا شما قول ما را قائل نميشويد عرض كردم بحضرت رحمك اللّٰه بمن بنما كه چگونه است خدا و در كجا است فرمود واى بر تو اين خيالى كه كردۀ غلط و باطلست چه خداى ما ايجادكنندۀ مكان است و او را مكانى نيست و ايجادكنندۀ كيف و كيفيت است پس بود او را كيفيتى نيست پس شناخته نميشود بكيفيت و مكان و ادراك نميشود بحواس پنجگانه و چيزى را نميتوان باو قياس نمود آن مرد عرض كرد چيزى نيست كه بيكى از حواس درك نشود.

حضرت فرمود واى بر تو چون كه چشم و گوش و دماغ و دهن و دست تو بديدن و شنيدن و بو كردن و چشيدن و باليدن عجز پيدا كرده اند كه ادراك كنند خدا را تو انكار ميكنى ذات خدا را و ما چون عجز پيدا كرده اين حواس ما از ادراك او يقين پيدا كرده ايم كه او پروردگار ما است و اينكه او چيزيست بخلاف اين چيزها.

دهرى عرض كرد پس مرا اخبار كن كه خداى شما چه زمان بوده است حضرت فرمود تو اخبار كن مرا كه چه زمان نبوده است تا من اخبار كنم كه چه زمان بوده است دهرى عرض كرد بفرما دليل آن را.

فرمود چون كه من نظر ميكنم ببدن خود كه ممكن نيست مرا كم و زياد كنم در عرض يا در طول و ممكن نيست مرا كه مكاره و ناخوشيها را دفع كنم از بدن خود و هر چه منفعت دارد از براى آن يعنى خوبى آن را جلب كنم پس ميدانم كه از براى اين بنيان بناكنندۀ هست و كسى هست كه اين بنيان را درست كرده است پس اقرار نمودم باينكه مى بينم چرخ را كه پيوسته در گردش است بقدرت او و همچنين پيدا شدن ابر در آسمان و وزيدن بادهاى مختلفه و جارى شدن آفتاب و ماه و ستارگان و غير از اينها از علامات عجيبۀ غريبۀ محكمه پس دانستم كه كسى هست كه اينها را ايجاد فرمود.

دهرى گفت پس چرا اين خدا از ما پوشيده است حضرت فرمود حجاب بر خلق بجهت

ص: 85

بسيارى گناهان ايشانست اما خداوند چيزى بر او مخفى و پوشيده نيست در ساعات شب و روز عرض كرد پس چرا چشم ما او را نمى بيند.

فرمود تا اينكه فرق باشد ميان او و ميان مخلوق او كه چشم آنها را مى بيند و خداوند جل شأنه بزرگتر است از اينكه چشم او را درك كند و وهم باو احاطه كند و عقل او را ضبط كند.

عرض كرد پس تحديد كن او را از براى من حضرت فرمود احدى از براى او نيست عرض كرد چرا حدى از براى او نيست فرمود زيرا كه هر محدودى متناهى خواهد شد بحدى و چيزى كه مى توان او را تحديد نمود زياده در آن متصور است و چيزى كه احتمال زياده داشته باشد احتمال نقصان دارد پس خداوند نه محدود است و نه قبول زياده ميكند و نه قبول نقصان و نه اجزاء دارد و نه بوهم مى آيد.

دهرى عرض كرد پس اخبار كن مرا از گفتۀ خودتان كه ميگوئيد خدا لطيف است و سميع است و حكيم است و بصير است و عليم است آيا شنيدن مگر بغير از گوش است و ديدن مگر بغير از چشم است و لطافت و نازكى كار مگر بغير از عمل بدو دست است و حكمت مگر بغير از صنعت است:

حضرت فرمود لطيف از ما بر حد ساختن صنعت است آيا نديدى مرديكه بسازد چيزى را كه در ساختن آن لطافت و نازكى و استقامت بكار برده باشد پس ميگويند چقدر لطيف ساخته فلان چيز را پس چگونه از براى خالق جليل نميگويند كه لطيف است بجهت اينكه آفريده است مخلوق لطيف و جليل را و مركب كرده است و ساخته است در حيوان از اين مخلوقات نر و ماده را و آفريده است هر جنسى را متباين و متحالف از همجنس خود در صورت هر جنسى صورت بعضى از آن ببعضى ديگر شباهت ندارد پس هر يكى از اين ها از براى آن لطافت است از خالق لطيف خبير در تركيب نمودن صورت آن پس از آن نظر كنيم بدرختان كه اين ماكولات پاكيزه و غير ماكولات از آنها ميرويد پس درين حال ميگوئيم كه خالق و آفريدگار ما لطيف است نه مثل لطف خلق او در صنعت هاى خودشان و ميگوئيم كه خالق سميع است يعنى مخفى نمى ماند بر او صداهاى ميان آسمان و زمين از ذره و بزرگتر از آن در بيابانها و درياها و بر او اشتباه نيست و ميداند همۀ لغات و زبانهاى مخلوق را پس در اين وقت گوئيم كه سميع و شنوا است نه بگوش و ميگوئيم كه بصير و بينا است نه بچشم زيرا كه او مى بيند اثر و جاى پاى مورچه سياه را در شب بسيار تاريك بر روى سنگ سياه سخت و مى بيند جاى راه رفتن مورچۀ كه آهسته راه رود در شب تاريك و مى بيند ضررها و منفعتهاى آنها را و اثر برجستن نر بماده از آنها و جوجۀ آنها و نسل آنها پس در اين وقت ميگوئيم كه بصير است و مى بيند نه مثل ديدن خلق خود.

راوى گويد كه بر نخواست آن مرد مگر آنكه اسلام آورد نزد آن حضرت و در اين مقام كلام و گفتگو است غير از آنچه ذكر شد.

ص: 86

29 - ابى الفتح بن يزيد جرجانى از حضرت ابى الحسن (عليه السّلام) روايت كرده است كه ميگويد از آن جناب سؤال كردم از اقل مراتب معرفت و شناختن خداوند عالم فرمود اقل مراتب معرفت اقرار باينست كه نيست خدائى غير از پروردگار بى نياز و شبيه و نظير ندارد و ايجادكننده و قديم و موجود است كه فقدان و نابودى از براى او نيست و مثل او چيزى نيست.

30 - از عبد العزيز بن مهتدى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) از توحيد سؤال كردم فرمود هر كس بخواند سورۀ «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ»»را و اعتقاد بآن داشته باشد توحيد را شناخته و دانسته است عرض كردم چگونه آن سوره را قرائت كند فرمود بآن نوع كه مردم قرائت ميكنند در آخر آن زياد كند كذلك الله ربى. را سه مرتبه.

31 - از محمد بن عبد اللّٰه خراسانى خادم حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه گفت بعضى از زنادقه بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد آيا گفته مى شود كه خدا چيز است فرمود بلى خود در كلام خود اطلاق شىء بر خود كرده است در آن موارد كه ميفرمايد «قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهٰادَةً قُلِ اَللّٰهُ شَهِيدٌ»»فهو شيء «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ .»».

32 - حسين بن خالد از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه مردى وارد شد بآن حضرت و عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه دليل بر حدوث و تازه بودن عالم چيست فرمود دليل حدوث عالم اينست كه تو نبودى و وجود پيدا كردى و حال اينكه ميدانى كه نه خود تكوين نمودۀ و موجود ساختۀ نفس خود را و نه كس ديگر مثل تو تو را تكوين نموده 33 - از ابو الصلت مروى است كه گفت مأمون از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) سؤال كرد از قول خداى تعالى «وَ هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ وَ كٰانَ عَرْشُهُ عَلَى اَلْمٰاءِ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً»»حضرت فرمود كه حقتعالى عرش و ملائكه و آب را پيش از خلقت آسمان و زمين بيافريد و ملائكه از وجود خودشان و عرش و آب راه مى يافتند بر وجود حقتعالى پس از آن عرش خود را بر روى آب قرار داد تا اينكه اظهار كند قدرت خود را بر ملائكه و بدانند كه حقتعالى بر هر چيزى قادر است پس از آن بقدرت خود عرش را بلند كرد و نقل نمود از روى آب و بالاى آسمانهاى هفتگانه قرار داد پس از آن آسمانها و زمين را در شش روز آفريد و خود استيلا داشت بر عرش خود و قادر بود بر اينكه بقدر يك چشم همزدن آسمان ها و زمين را خلق كند لكن در شش روز آفريد تا اينكه ظاهر كند بر ملائكه آنچه را خلق ميكند بتدريج و استدلال كنند ملائكه مرتبۀ ديگر و راه يابند از آنچه تازه تازه وجود پيدا ميكند بر ذات خداوند و حقتعالى عرش را نيافريد از جهت احتياج خود چنانچه او غنى و بى نياز است از عرش و از جميع آنچه آفريده است و نميتوان حقتعالى را متصف ساخت ببودن او در عرش زيرا كه او جسم نيست و ذات او منزه و مبرا است از صفت مخلوق خود و اما مقصود از قول خداى تعالى كه ميفرمايد «لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً»»اينست كه حقتعالى بندگان را آفريده است تا اينكه مبتلا كند ايشان را بتكليف طاعت و عبادت خود نه بر سبيل

ص: 87

تجربه و امتحان زيرا كه امتحان سزاوار كسى است كه علم نداشته باشد بعاقبت امور و احوال اشياء و حقتعالى عالم است بهر چيزى.

مأمون عرض كرد گشايش دادى غم مرا يا ابا الحسن خداوند غم و اندوه ترا گشايش دهد پس از آن گفت يا ابن رسول اللّٰه چيست معنى قول حقتعالى «وَ لَوْ شٰاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً أَ فَأَنْتَ تُكْرِهُ اَلنّٰاسَ حَتّٰى يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ وَ مٰا كٰانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّٰ بِإِذْنِ اَللّٰهِ »»ظاهر معنى آيه اينكه اى پيغمبر گرامى اگر پروردگار تو خواسته باشد هر آينه ايمان مى آورد هر كسى كه در زمين است آيا تو اكراه و اجبار ميكنى مردم را تا ايمان بياورند و حال اينكه نميرسد نفسى را كه ايمان بياورد مگر باذن خداوند حضرت رضا (عليه السّلام) بمأمون فرمود كه حديث كرد از براى من پدرم موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن الحسين از پدرش حسين بن على از پدرش على بن ابى طالب كه آن جناب فرمود كه مسلمين برسول خدا (صلّى الله عليه و آله) عرض كردند كه يا رسول اللّٰه اگر اكراه و اجبار كنى بر مسلمان شدن كسيرا كه بر او دست بيابى جمعيت ما مسلمين زياد خواهد شد و بر دشمنان غلبه ميكنيم.

رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه من در حكم پروردگار بدعت نميكنم تاكنون حديثى از براى من در اين واقعه نازل نشده است و من نيستم از كسانى كه تكليف جبر بر كسى القا كنم پس حقتعالى اين آيۀ شريفه را نازل ساخت كه اى پيغمبر «وَ لَوْ شٰاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً»»اگر ميخواست و مشيت پروردگار تو قرار گرفته بود هر آينه مجموع كسانى كه بر روى زمين بودند ايمان مى آوردند بر سبيل الجا و اضطرار در دنيا چنانچه در آخرت چون ملاحظۀ عذاب الهى ميكنند و آن عقوبتها را مى بينند ايمان مى آورند و ليكن ثمرى ندارد و من اگر در دار دنيا اين نوع ميكردم كه اينها از روى الجا و اضطرارى ايمان بياورند مستحق مدح و ثواب نبودند ليكن من ميخواهم كه در حال اختيار بلا شائبه اكراه و اضطرار ايمان بياورند تا اينكه مستحق شوند و تأثير كند در آنها قرب من و كرامت من و خلود دائمى در بهشت خلد و جاويد آيا تو اكراه ميكنى مردم را كه ايمان بياورند اما اى مأمون قول خداى تعالى «وَ مٰا كٰانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّٰ بِإِذْنِ اَللّٰهِ »»در اين آيه مراد حرام گردانيدن ايمان بر آن نفس بدون اذن خدا نيست بلكه مراد اينست كه نفس ايمان نياورد مگر باذن خداوند و اذن خدا امر خدا است نفس را بايمان آوردن مادامى كه مكلف باشد و قبول كند عبادت پروردگار را و ملجا و مضطر نمودن خدا است آن نفس را بايمان در وقتى كه آن تكليف زايل شود و اين نفس قبول عبادت نكند يعنى در صورتى كه تكليف نباشد اضطرار ايمان جايز است و تكليف بالضروره موجود است پس اضطرارى در مقام نيست.

مأمون عرض كرد گشايش دادى غم مرا يا ابا الحسن خداوند غم و اندوه ترا گشايش دهد.

ص: 88

اخبار كن و اطلاع بده مرا از قول خداى تعالى «اَلَّذِينَ كٰانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطٰاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَ كٰانُوا لاٰ يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً»».

حضرت فرمود كه پوشيدن چشم مانع از نفهميدن ذكر نيست زيرا كه ذكر را بچشم نمى بينند بلكه ذكر و گفتگو را مى شنوند و ليكن حقتعالى تشبيه كرده است كسانى را كه كافر شدند بولايت على بن ابى طالب (عليه السّلام) و انكار نمودند بكوران چه شخصى كه كور است نمى بيند چيزى را تا برود و بفهمد از بسكه قول پيغمبر در حق على بر اينها گران بود استطاعت شنيدن آنها را نداشتند مأمون عرض كرد گشايش دادى غم مرا خدا اندوه ترا گشايش دهد.

34 - از حمدان بن سليمان مروى است كه گفت نوشتم بحضرت رضا (عليه السّلام) و از آن جناب سؤال كردم كه آيا افعال و كردار بندگان آفريده شده است يا آفريده نشده است پس آن جناب در جواب من نوشت كه افعال و كردار بندگان دو هزار سال پيش از آفريدن بندگان در علم خدا مقدر بود.

35 - حسين بن خالد از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) روايت كرده است و او از پدر بزرگوارش و او از پدران خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده اند كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه كسى كه ايمان نياورده است بحوض من وارد نميكنم او را در حوض خود و كسى كه ايمان نياورده و قبول نكرده است شفاعت مرا هرگز او را خدا بشفاعت من نرساند پس از آن فرمود شفاعت مخصوص كسانى از امت من است كه گناهان كبيره كرده باشند اما كسانى كه گناه نكرده اند راهى بر آنها نيست يعنى كسى آنها را عقاب نميكند تا شفاعت خواسته باشند، حسين بن خالد گويد كه من بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه پس چيست معنى فرموده حقتعالى «وَ لاٰ يَشْفَعُونَ إِلاّٰ لِمَنِ اِرْتَضىٰ »»حضرت فرمود معنى آن اينست كه شفاعت نميكنند مگر كسى را كه حق تعالى دين او را به پسندد و از دين او خشنود باشد.

«مصنف گويد» كه مؤمن كسى است كه حسنه و عمل صالح او را خشنود كند و سيئه و عمل بد او را ناخوش كند چه پيغمبر اكرم فرموده كه هر كس حسنۀ او مسرور كند او را و سيئه و عمل زشت او ناخوش كند او را مؤمن است و هر زمان كه بداند و ناخوش آيد مؤمن را از رفتار بد خود پشيمان شود و پشيمانى توبه است و تائب مستحق شفاعت و آمرزش خداوند است و هر كس كه از سيئه و عمل بد او را خوش آيد مؤمن نيست و هر كس كه مؤمن نيست مستحق شفاعت نيست زيرا كه خداى عز و جل دين و آئين او را نپسنديده است و عمل او مرضى خداوند نيست.

36 - جناب حسن بن على (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش على بن محمد و او از پدرش محمد بن على و او از پدرش على بن موسى الرضا از پدرش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن الحسين روايت كرده است در قول خداى تعالى «اَلَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اَلْأَرْضَ فِرٰاشاً وَ اَلسَّمٰاءَ بِنٰاءً »»كه آن جناب فرمود حقتعالى آسمان و زمين را ملايم با

ص: 89

طبيعتهاى شما خلق فرمود و موافق با بدنهاى شما آفريد و آنها را زياد گرم قرار نداد تا اينكه بسوزانند شما را و زياد سرد قرار نداد تا اينكه شما بسته شويد مثل يخ و زياد بوى خوش قرار نداد تا اينكه سرهاى شما درد بيايد و زياد بوى بد قرار نداد تا اينكه هلاك كند شما را و زياد نرم قرار نداد مثل آب تا اينكه غرق كند شما را و زياد سخت قرار نداد تا اينكه نتوانيد خانه و بناهاى غير از آن بسازيد و قبور اموات خود را درست كنيد و لكن خداى عز و جل قرار داده است در زمين آن مقدار از استحكام و سختى را كه شما منتفع و بهره مند شويد و نگاهدارى كنيد يك ديگر را و بدنها و بناهاى خود را در روى زمين نگاه داريد و حفظ كنيد و زمين را در اطاعت شما قرار داده كه ميتوانيد خانه و قبر در آن بنا كنيد و بيشتر از منافع خود را از آن برداريد پس از اين جهت زمين را فراش از براى شما قرار داده پس از آن فرمود «وَ اَلسَّمٰاءَ بِنٰاءً »»يعنى آسمان را سقف قرار داد كه محفوظ است از شياطين و استماع آنها اذكار ملائكه را كه در آن آسمان گردش ميكند آفتاب و ماه و ستارگان بجهت منافع شما پس از آن فرمود.

«وَ أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّمٰاءِ مٰاءً »»يعنى فرو فرستاد از طرف بالا باران را متفرق فرموده در اطراف عالم بسه نوع يك قسم باران ريزه و ضعيف و يك قسم باران شديد و درشت قطره و ليكن اتصال ندارد و يك قسم باران شديد كه پيوسته مى آيد پس اين اقسام باران را باين قسم آفريد تا اينكه بياشامد زمينهاى شما را از اين باران و قرار نداد اين باران را يك قطعه بلكه جزء جزء قرار داد تا آنكه زمينهاى شما و درختهاى شما و زراعتهاى شما فاسد نشود پس از آن فرمود «فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ اَلثَّمَرٰاتِ رِزْقاً لَكُمْ »»يعنى از آن ميوه هائى را كه از زمين بيرون مى آورد رزق و روزى از براى شما قرار داد «فَلاٰ تَجْعَلُوا لِلّٰهِ أَنْدٰاداً»»پس از براى خداوند شبيه و مانند قرار ندهيد بتانى را كه نه عقل دارند و نه مى شنوند و نه مى بينند و نه قدرت بر چيزى دارند و حال اين كه شما مى دانيد كه قدرت ندارند بر آفريدن چيزى از اين نعمت هاى جليله را كه پروردگار شما بر شما انعام فرموده 37 - حضرت على بن محمد (عليهما السّلام) از پدر بزرگوارش محمد بن على از پدرش على بن موسى الرضا (عليه السّلام) روايت كرده كه فرمود.

روزى ابو حنيفه از نزد حضرت صادق (عليه السّلام) بيرون رفت بحضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) برخورد عرض كرد اى جوان از كيست معصيت فرمود خالى از سه نفر نيست يا از خدا است و ليكن از او نيست و سزاوار نيست كه كريم عذاب كند بندۀ خود را بسبب عملى كه از او صادر نشده است و يا از خدا و بنده است يعنى هر دو شركت دارند در معصيت و ليكن از براى شريك قوى روانيست كه ظلم كند شريك ضعيف را و يا از بنده است بلى از اوست.

پس اگر خداوند او را عذاب نمود بسبب گناه اوست و اگر او را عفو فرمود بسبب كرم و بخشش حضرت حق است و بيك طريق حضرت على بن محمد بوسائط آباء خود از جد بزرگوارش حسين بن على (عليهما السّلام) روايت ميكند و بطريق ديگر حضرت جعفر بن محمد به وسائط آباء خود از جد بزرگوارش على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده و بطريق ديگر

ص: 90

نيز حضرت جعفر بن محمد بوسائط آباء خود از جد بزرگوارش على (عليه السّلام) روايت كرده بطريق ديگر از ابن عباس مروى است كه چون جناب امير المؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) از جنگ صفين مراجعت فرمود مرد پيرى از كسانى كه با آن جناب در صفين بود بر خواست و عرض كرد يا امير المؤمنين اخبار كن مرا از اين رفتن ما در صفين آيا بقضا و قدر حقتعالى 38 - بود و ليكن حضرت رضا (عليه السّلام) در روايت ديگر بوسائط آباء خود از جدش على بن الحسين روايت كرده كه مردى از عراق بر امير المؤمنين وارد شده عرض كرد اخبار كن مرا از بيرون رفتن ما بسوى اهل شام آيا اين بقضاء و قدر حقتعالى بود فرمود بلى اى شيخ سوگند بخداوند كه بالا نرويد بهيچ فرازى و فرود نيائيد بهيچ نشيبى مگر بقضا و قدر حقتعالى شيخ عرض كرد يا امير المؤمنين از نزد خداوند گمان دارم زحمت و مشقت خود را يعنى هر عملى از بنده صادر مى شود خدا ميكند فرمود آهسته باش اى شيخ گمان مى كنى كه قضا و قدر لازم و حتمى خداوند چنين باشد كه هر عملى كه واقع شود خداوند مقدر كرده باشد كه لا بد اين عمل واقع شود اگر چنين باشد ثواب و عقاب و امر و نهى باطل خواهد بود و معنى وعده ببهشت و وعيد بجهنم عاطل خواهد بود و بر بندۀ بد كار ملامتى نباشد و بر بندۀ نيكوكار ثنا و مدحى نباشد و بد رفتار سزاوارتر باشد بملامت از بندۀ گناهكار و بندۀ گناهكار سزاوارتر باشد چنان كه از شخصى نيكو كردار و اين عقيدۀ بت پرستان و دشمنان خداوند سبحان و كسانى از اين امت باشد كه قائل باشند باينكه عمل بنده راجع به پروردگار است و بنده را در آن مدخليتى نيست و اين گفتگوى مجوس اين امت است.

اى شيخ حقتعالى بنده را مكلف فرمود باختيار خود و نهى فرمود بجهت ترسانيدن او و بر كسى كه عمل اندك قرار داده جزاى وافر كه عطا فرمايد و نافرمانى نكنند او را از روى قهر و غلبه و اطاعت نكنند او را از روى اكراه و اجبار و آسمان و زمين و آنچه در ميان زمين و آسمان است باطل نيافريده اين عقيده كافران است و بدا بحال ايشان كه جهنم سزاوار ايشانست پس شيخ برخاست در حالى كه اين اشعار بزبان جارى ساخت.

انت امام الذى نرجو بطاعته *** يوم النجاة من الرحمن غفرانا

اوضحت من ديننا ما كان ملتبسا *** جزاك ربك عنا فيه احسانا

فليس معذرته في فعل فاحشة *** قد كنت راكبها فسقا و عصيانا

لا لا و لا قائلا ناهيه او أوقعه *** فيها عبدت اذا يا قوم شيطانا

و لا احب و لا شاء الفسوق *** و لا قتل الولى له ظلما و عدوانا

انى يحب و قد صحت عزيمته *** ذو العرش اعلن ذلك الله اعلانا

يعنى توئى امامى كه اميدواريم بجهت اطاعت او در روز قيامت از پروردگار آمرزش را واضح و معلوم كردى از دين آنچه مخفى و اشتباه بود خداوند ترا جزاى نيكو عطا كند در اين عمل تو از براى ما و عذرى نيست در عمل بدى كه من مرتكب شدم از روى فسق و معصيت البته عذرى نيست و گوينده نيستم نهى كنندۀ فسق را كه او ساخت بنده را در معصيت

ص: 91

يعنى از اين عقيده برگشتم كه خداى افعال بندگان را مرتكب مى شود و اگر چنين بگويم عبادت و پيروى شيطان كرده باشم و نگويم كه خدا دوست دارد فسق را و نگويم كه خواسته است فسق را و نگويم خدا دوست خود را از روى ظلم و عدوان در معرض قتل آورد كجا خدا اين ها را دوست دارد و ميخواهد و حال آنكه بصحت پيوسته است قصد او و صاحب عرش خداوند علانيه گفته است اين مطلب را يعنى از اثبات حضرت رضا اين معنى حق است و شبهۀ از براى من نمانده است و اين گونه گفتار ناپسند نگويم چه بثبوت پيوست كه مقصود خداوند اين ها نيست و اين ها لغو است.

39 - محمد بن عمرو حافظ كه يكى از رواة يكى از طرق اين حديث است روايت نكرده است مگر دو شعر اول اين اشعار را و حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء خود از جدش على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده كه گفت رسول خدا فرمود: حقتعالى تقدير فرمود امورات خلق و جميع اشياء را و تدبير نمود همۀ مقدرات را دو هزار سال پيش از آنكه آدم را خلق كند.

40 - حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء خود از جدش حسين بن على بن ابى طالب روايت كرده كه فرمود امورات خلق و جميع اشياء را شخص يهودى از حضرت امير المؤمنين سؤال كرد و عرض كرد مطلع گردان مرا بر چيزى كه از براى خداوند نيست و چيزى كه خدا نمى داند امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود اما آن چيزى كه خداوند نميداند اين گفتۀ شما گروه يهودان است كه عزيز پسر خدا است و حال اين كه خداوند پسرى از براى خود نمى داند اما قول تو چه چيز است كه نزد خداوند نيست ظلم است كه نزد خدا نيست خدا هرگز ببندگان ظلم نكند اما قول تو چه چيز است كه از براى خدا نيست شريك است كه از براى خداوند شريكى نيست يهودى گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله 41 - از احمد بن سليمان مروى است كه گفت مردى از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كرد و آن حضرت طواف ميكرد كه معنى جواد چه چيز است حضرت فرمود كه كلام تو دو احتمال دارد اگر از مخلوق سؤال ميكنى جواد كسى است كه آنچه حقتعالى بر او واجب گردانيده است ادا كند و بخيل كسى است كه بخل كند بآنچيزى كه حقتعالى بر او واجب گردانيده است و اگر مقصود تو خالق است پس او جواد است اگر عطا كند و جواد است اگر منع كند زيرا كه اگر عطا كند ببنده عطا فرموده است چيزى را كه بر او نيست عطا كردن آن و اگر منع كند از او منع كرده است چيزى را كه از او نيست.

42 - حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) توسط آباء خود از جدش على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده كه فرمود از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) شنيدم كه ميفرمود خداى عز و جل فرمود كسى كه راضى نباشد بقضاء من و ايمان نياورد بقدر من خدائى را طلب كند غير از من و رسول خدا فرمود كه هر قضا و مقدرى پروردگار خير مؤمن در آنست.

ص: 92

43 - از ابراهيم بن عباس مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم در وقتى كه مردى از او سؤال كرد كه آيا خداوند عالم تكليفى ببندگان كرده است كه آنها را طاقت نباشد بجا آورند فرمود كه عدل خداوند زياده از اين نوع تكليف است آن مرد گفت كه آيا بندگان قدرت دارند بر هر چه اراده كنند فرمود بندگان عاجزترند از اينكه اين قسم اراده كنند.

44 - حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) توسط آباء خود از جدش حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده كه فرمود از پدرم على بن ابى طالب (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود كه اعمال بر سه گونه است واجبات و فضائل كه مستحبات است و معاصى كه محرمات است اما واجبات پس بامر خدا و برضا او و بقضاء و قدر او بمشيت و علم او است و اما مستحبات و فضائل پس بامر خدا نيست و ليكن برضاء خدا و قدر خدا و بمشيت و علم خدا است و اما معاصى و محرمات پس بامر خدا نيست و لكن بقضاء و قدر و مشيت و علم خدا است و عقاب كند بر آن «مترجم گويد» كه بعضى از علماء اعلام گفته مراد بقضا خدا در معاصى نهى خدا است زيرا كه معنى قضا حكم است و حكم خدا بر بندگان نهى از معصيت است و مراد از قدر خدا در معاصى علم او است بمقدار معاصى و تقدير نمودن مقدار آنها است و معنى مشيت خدا در معاصى اينست كه حقتعالى خواسته است كه منع نكند گناهكار را از معاصى خود مگر بزجر در قول و نهى و ترساندن نه بجبر و منع و دفع بقوت و قدرت.

45 - از حسين بن خالد مروى است گفت بحضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه عامه نسبت بما ميدهند قول بتشبيه و جبر را چون از پدران و ائمه (عليهم السّلام) در اين باب اخبارى روايت شده است فرمود اى پسر حالا خبر بده مرا از اخبارى كه از پدران من ائمه (عليهم السّلام) روايت شده است در جبر و تشبيه بيشتر است يا اخبارى كه از پيغمبر خدا در اين باب روايت شده است.

عرض كرد بلكه آنچه از پيغمبر روايت شده بيشتر است فرمود پس بايد بگويند كه پيغمبر قائل بجبر و تشبيه بود من عرض كردم كه ميگويند رسول خدا چيزى از اين اخبار را نفرموده است بلكه بآن جناب افترا بسته اند فرمود پس در حق پدران من ائمه (عليهم السّلام) نيز چنين بگويند كه چيزى از اين اخبار را نگفتند بلكه بر آنها بسته اند پس از آن فرمود كسى كه قائل است بتشبيه و جبر كافر و مشرك است و در دنيا و آخرت ما از او بيزار و برى هستيم اى پسر خالد اخبارى كه در تشبيه و جبر نسبت بما ميدهند اين اخبار را غلاة كه بزرگى خدا و عظمت او را كوچك شمرده اند بسته اند بما و كسى كه ايشان را دوست بدارد ما را دشمن داشته است و كسى كه ايشان را دشمن بدارد ما را دوست داشته و كسى كه ولايت و محبت ايشان را داشته باشد عداوت با ما دارد و كسى كه عداوت با ايشان داشته ولايت و محبت ما را دارد و كسى كه با ايشان صله و پيوند كند با ما قطع كرده و كسى كه با ايشان قطع كند با ما صله و پيوند نموده و كسى كه بر ايشان جفا كند با ما نيكى نموده باشد و كسى كه با آنها نيكى كند بر ما جفا كرده است و كسى كه ايشان را گرامى نموده بر ما اهانت

ص: 93

نموده و كسى كه اهانت كند ايشان را ما را اكرام نموده و كسى كه قبول كند آنها را بر ما رد كرده است و كسى كه رد كند بر ايشان ما را قبول كرده و كسى كه احسان كند بر ايشان بما بدى كرده است و كسى كه بدى كند بايشان بما احسان كرده است و كسى كه تصديق كند ايشان را ما را تكذيب نموده و كسى كه تكذيب كند ايشان را ما را تصديق نموده است و كسى كه بايشان عطا كند ما را محروم نموده و كسى كه ايشان را محروم كند بما عطا كرده باشد اى پسر خالد كسى كه شيعه ما است با اينها دوستى نكند و ايشان را يارى نكند.

46 - از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى (عليهما السّلام) پرسيدم و عرض كردم كه حقتعالى امر را ببندگان واگذار نموده و تفويض كرده فرمود حقتعالى عزيزتر است از اين نسبت كه تو باو ميدهى عرض كردم كه جبر ميكند بندگان را بر معاصى و گناهان فرمود حقتعالى عادل تر و حكومت او بهتر است از اين نسبت پس از آن فرمود كه حقتعالى فرموده اى فرزند آدم من بحسنات و عملهاى صالح تو سزاوارترم از تو و تو بگناهان خود سزاوارترى از من تو معصيت ميكنى بقوتى كه من در تو قرار دادم.

47 - از ابى الصلت هروى مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) شنيدم كه ميفرمود كسى كه قائل باشد جبر زكاة باو ندهيد و شهادت او را هرگز قبول نكنيد زيرا كه حقتعالى بجبر نميكند و تكليف نميكند هيچ صاحب نفسى را مگر بقدر وسع او و تكليف بر او بار نميكند مگر بقدر طاقت او و كسب نميكند هر نفسى مگر آنچه بر اوست يعنى آنچه كرده است پاداش آن را مى بيند و حمل نميشود و بال كسى بر دوش كسى ديگر.

48 - سليمان بن جعفر حميرى از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه نزد آن جناب جبر و تفويض مذكور شد حضرت فرمود كه يك اصل و قاعدۀ از براى شما بگويم كه در آن اختلاف نكنيد و كسى با شما گفتگو نكند مگر آنكه او را مغلوب كنيد ما عرض كرديم كه بفرما فرمود حقتعالى اطاعت كرده نشود باكراه و اجبار و معصيت و نافرمانى او نشود بقهر و غلبه و بندگان را مهمل نگذاشته است در ملك خود او مالكست آنچه را كه ايشان را بآن مالك گردانيده و قادر است بآنچه ايشان را بر آن قدرت داده و اگر بندگان بآن اقدام كنند بر اطاعت او آنها را سد و منع نميفرمايد و اگر اقدام كنند بر نافرمانى و معصيت و بخواهد حائل شود ميان ايشان و معصيت ايشان و نگذارد معصيت بكنند ميتواند و اگر حائل نشود و معصيت از ايشان صادر بشود پس خداوند ايشان را داخل معصيت ننموده است بلكه خودشان معصيت را متحمل ميشوند پس از آن فرمود هر كه ضبط كند حدود و اطراف اين كلام را ميتواند با كسى كه مخالف اوست مباحثه و مخاصمه كند.

49 - احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده كه من بآن جناب عرض كردم كه بعضى از اصحاب ما قائل بجبر هستند و بعضى قائل باستطاعت هستند يعنى افعال بندگان باستطاعت و ميل خود ايشان است آن جناب بمن فرمود بنويس آنچه ميگويم

ص: 94

حقتعالى فرموده اى فرزند آدم بمشيت و خواستن من است آنچه تو ميخواهى و بقوت من ادا ميكنى واجبات خود را كه من واجب كرده ام و بنعمت من قوت يافتى بر معصيت و نافرمانى من، من ترا قرار دادم شنوا و بينا و با قوت و آنچه حسنه و عمل نيكو از تو صادر شود از جانب خدا است و آنچه سيئه و عمل بد از تو صادر شود از جانب خودت خواهد بود از اين جهت كه من بحسنات تو سزاوارترم از تو و تو بسيئات خود سزاوارترى از من بسبب اينكه من سؤال كرده نميشوم از آنچه ميكنم و شما سؤال كرده ميشويد و من هر چيز را كه بخواهيد از براى شما مهيا كرده ام پس هر عملى خوبى كه از شما صادر مى شود بجهت نعمت من و قوت من بشما خواهد بود.

50 - حسين بن خالد از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود خداوند خير بتو عطا كند بدان كه خداوند تبارك و تعالى قديم است و قديم صفتى است كه راهنمائى ميكند عاقل را بر اينكه چيزى بيش از خدا نيست و چيزى با خدا نيست و دائمى بودن او و از براى ما ظاهر شده است.

با اعتراف عموم خلق و دلالت اين صفت كه چيزى پيش از خدا نيست و چيزى با خدا نيست و نبوده است در بقاء او و باطل است قول كسى كه گمان كرده است كه پيش از خدا يا با خدا چيزى بود زيرا كه اگر با خدا چيزى بود در بقاء او نميتوان گفت كه حقتعالى او را آفريده است زيرا كه او هميشه با خدا بوده است پس چگونه باشد كه خدا خالق و آفريننده باشد كسى را كه هميشه با او است و اگر پيش از خدا چيزى بود پس اول آن چيز بود نه خداوند و اول بهتر و سزاوارتر است باينكه آفرينندۀ بعد از خود باشد پس از آن حقتعالى متصف نمود ذات پاك خود را باسماء خود كه چون خلق را آفريد و ايشان را مكلف فرمود و مبتلا نمود باحكام خود خواند آنها را باينكه بخوانند او را باين اسماء و اين اسماء اينست كه خود را مسمى نمود بسميع و بصير و قادر و قاهر وحى و قيوم و ظاهر و باطن و لطيف و خبير و قوى و عزيز و حكيم و لطيف و عليم و مانند اين اسماء و كسانى كه بر ما دروغ بستند و غلو در حق ما نمودند چون اين اسماء خدا را ديدند و از ما شنيدند كه از جانب خدا ميگفتيم كه چيزى مانند او نيست و چيزى از حالات و صفات خلق مثل حالت و صفت او نيست بما گفتند كه خبر دهيد ما را از اينكه با وجود اينكه شما گمان كرديد چيزى مثل و شبيه خدا نيست چگونه با او مشاركت كرديد در اسماء الحسنى و خود را ناميديد و مسما نموديد بجميع آن اسماء پس اين دليل است بر اينكه شما مثل خدا هستيد در حالات او تمام حالات يا بعضى دون بعضى زيرا كه شما جمع نموده ايد در خودتان اسماء طيبه حقتعالى را و جواب بايشان داده شد كه حقتعالى اسمائى از اسماء خود را ببندگان داده و ليكن باختلاف معانى چنان كه يك اسم را دو معنى مختلف باشد و دليل بر اين مطلب قول مردم است كه تجويز ميكنند استعمال اسماء خدا را در بندگان باختلاف معنى و اين اسم جامع دو معنى است كه حقتعالى خلق را بآن مخاطب كرده و بايشان تكلم نموده بآنچه توانند تعقل كنند تا اينكه بر ايشان

ص: 95

حجت و دليل روشن باشد در تضييع آنچه را ضايع نمودند و بوظيفۀ خود عمل نكردند و بسا هست گفته مى شود بمردى سگ يا گاو يا حمار يا شيرين يا تلخ يا شير درنده و حال اينكه تمام اينها خلاف معنى مرد است زيرا كه اين اسماء واقع نشده است بر معانى كه از براى آن معانى وضع شده است بعلت اينكه انسان شير نيست و سگ نيست پس بفهم اينها را خداوند رحمت كند ترا اى حسين بن خالد و خداى عز و جل كه ناميده مى شود بعالم نه بجهت آن علم كه حادث است و اشياء را بآن دانسته و بآن استعانت نموده در حفظ كردن آنچه بعد از اين مى آيد از امر او و تفكر در آنچه ميفرمايند خلق خود را و فانى نمودن گذشتگان از مخلوق او از كسانى را كه فانى كرده است آن قسم علمى كه اگر آن علم و يقين نزد او حاضر نباشد جاهل و ضعيف خواهد بود چنانچه ما علماء مخلوق را مى بينيم كه آنها را عالم ميگويند بجهت علمى كه حادث است زيرا كه پيش از اخذ اين علم جاهل بودند و بسا هست كه اين علم از نظر آنها ميرود و چيزى نميدانند و جاهل ميشوند و حقتعالى را عالم ميگويند بجهت اينكه چيزى بر او مجهول نيست پس لفظ علم جامع ميان خالق و مخلوق است و در هر دو استعمال مى شود و ليكن در معنى مختلف است چنانچه بر تو معلوم شد و حقتعالى را سميع ميگويند و ليكن جزء از براى او نيست كه بآن جزء و عضو مخصوص صدا را بشنود و بتواند بآن جزء به بيند چنانچه ما مخلوق بآن جزئى كه مى شنويم قدرت نداريم با آن جزء به بينيم و لكن خداى عز و جل خودش خبر داده كه صداها بر او پوشيده نيست و ليكن نه بآن حد و وصفى كه از براى ما مخلوق مقرر است پس لفظ سميع جامع ميان خالق و مخلوق است و بر هر دو اطلاق مى شود اما در معنى مختلف است و همچنين است بصير كه خداوند را بصير ميگويند نه بجهت آنكه او را جزئى باشد كه بسبب آن جزء به بيند چنانچه ما مى بينيم بجزئى كه ثمر در غير ديدن نميكند و ليكن حقتعالى بنا است يعنى چيزى كه نظر كرده مى شود بآن بر او مجهول نيست پس اسم بصير جامع ميان خالق و مخلوق شد در لفظ اما در معنى مختلف است و ميگويند كه حقتعالى قائم است نه مقصود ايستادن بر ساق پاى در قطعۀ از زمين است چنانچه ايستادن اشياء ديگر چنين است لكن حقتعالى خبر داده است كه او قائم است يعنى حافظ است چنان كه تو ميگوئى مردى كه قائم بامر ماست فلانست يعنى متكفل امور ما است و حفظ ميكند اطراف كار ما را و حقتعالى قائم است بر هر نفسى آنچه را كه عمل نموده و قائم نيز در كلام مردم بمعنى باقى است و قائم نيز مشعر بمعنى كفايت است مثل قول تو كه خطاب كنى مردى قائم بامر فلان را و ليكن قائم نسبت بمخلوق كسى است كه بر ساق پاى ايستاده باشد پس لفظ قائم جامع ميان خالق و مخلوق است و در لفظ متحد است و ليكن در معنى مختلف است و اما لطيف در حقتعالى پس مراد قلت و نازكى و كوچكى نيست بلكه مراد نفوذ در اشياء و امتناع از درك شدن است يعنى همه چيز را درك ميكند و چيزى او را درك نميكند مثل قول تو لطف عنى هذا الامر يعنى ناپديد شد از من اين امر يا اينكه لطف فلان في مذهبه و قوله يعنى پوشيدن فلان مذهب و قول خود را پس مراد بلطيف در اسم خدا اخبار از اينست كه وجود حق خفاء يافته از نظر

ص: 96

خلق پس عقل از درك آن منقطع شده و در طلب آن زوال يافته پس از آن عود كرده در حالتى كه بچيزى از آن نرسيده و وهم نيز درك آن ننموده پس چنين است لطافت خداوند و بلند است مرتبۀ الهى از اينكه درك شود بحدى و معنى شود بوضعى و ليكن مراد از لطافت در مخلوق قلت و كوچكى است پس لطيف در لفظ متحد است نسبت بخالق و مخلوق و در معنى مختلف است.

و اما خبير نسبت بخداوند كسى است كه چيزى از او پوشيده نشود و از او فوت شود و اين نه بسبب تجربه و اعتبار باشياء باشد يعنى بتجربه و اعتبار اشياء اين علم را تحصيل كرده باشد زيرا كسى كه اين طور تحصيل كند علم باشياء را جاهل بوده است و حقتعالى هميشه عالم بمخلوقات خود بوده است و ليكن خبير بمردم كسى است كه طلب خير كرده باشد از روى نادانى مثل متعلم پس لفظ خبير جامع ميان خالق و مخلوق است در لفظ متحد است اما در معنى مختلف است.

اما ظاهر پس نسبت بخدا مراد اين نيست كه بلندى بر اشياء داشته باشد باينكه فوق اشياء باشد و بر روى آنها نشسته باشد و بر بالاى آن قرار گرفته باشد بلكه مراد آنست كه قهر و غلبه داشته باشد بر اشياء و قدرت داشته بر آنها چنانچه مردى گويد ظهرت على اعدائى و اظهرنى الله على خصمى يعنى غلبه يافتم بر دشمنان خود و خداوند غلبه دهد مرا بر دشمن من پس چنين است ظهور خداوند بر اشياء و معنى ديگر اينست كه حقتعالى ظاهر است از براى كسى كه اراده كند او را و چيزى بر او مخفى نيست و او تدبير كند و منظم كند هر چه خواهد پس چه ظاهريست كه ظاهرتر و امر او واضح تر از خداوند باشد زيرا كه تو هر زمان بخواهى مى بينى صنعت او را و در وجود تو اين قدر از صنعت الهى جارى شده است كه ترا از صنايع ديگر بى نياز ميكند و ليكن در ظاهر نسبت بمخلوق كسى است كه وجود او بروز يافته و بتعين و حد و وصف معلوم و معين شده است پس در لفظ ظاهر خالق و مخلوق متحد است در استعمال و ليكن در معنى مختلف است.

اما باطن نسبت بخداوند مراد از آن واقف شدن بدرون اشياء نيست باينكه فرو رود در مطلب تا اينكه بر آن مطلع شود بلكه مراد واقف بودن بدرون اشياء است از جهت علم و حفظ و تدبير در آن مثل قول قائل ابطنته يعنى واقف شدم بر آن و دانستم اسرار پنهانى آن را و ليكن باطن نسبت بخلق بمعنى فرو رونده در چيزى پنهانى است تا آن را درك كند پس لفظ باطن نسبت بخالق و مخلوق متحد است اما در معنى مختلف است اما قاهر پس نسبت بخداوند مراد مكر و حيله و خدعه و مدارا و علاج نيست چنانچه بعضى از بندگان بعضى ديگر را مقهور ميسازند پس مقهور و مخذول از ايشان غالب و قاهر مى شود بر ديگرى و قاهر از ايشان مقهور و مغلوب مى شود بر ديگرى بلكه مراد نسبت بخداى عز و جل اينست كه جميع آنچه كه آفريده است ملبس بلباس ذلت هستند نسبت بصانع خود كه خداوند است و آنچه اراده كند نسبت بايشان نميتوانند امتناع كنند و بقدر يك چشم بهمزدن از حكم

ص: 97

او بيرون نتوانند بود و هر زمان كه بگويد فلان نوع باش نميتوانند تخلف نمود و ليكن قاهر از مخلوق بآن معنى است كه مذكور شد و معين گرديد پس لفظ قاهر جامع ميان خالق و مخلوق است و در معنى مختلف است و همچنين ساير اسماء حقتعالى كه ما نگفتيم و افتراق ميان خالق و مخلوق را در آنها تقرير نكرديم و ما اكتفاء ميكنيم بآنچه گفتيم و حقتعالى معين و ناصر ما و شما باشد در ارشاد و توفيق ما.

خطبۀ حضرت رضا (عليه السّلام) در توحيد

51 - از محمد بن يحيى بن عمر بن على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه تكلم فرمود باين كلام نزد مأمون در توحيد و از قاسم بن ايوب بن علوى نيز مروى است كه چون مأمون اراده كرد كه حضرت رضا (عليه السّلام) را وليعهد خود كند بنى هاشم را جمع كرد و بايشان گفت كه ميخواهم حضرت رضا (عليه السّلام) را وليعهد خود كنم كه بعد از من متصدى امر خلافت باشد بنى هاشم بر او حسد بردند و گفتند كه متولى اين امر ميكنى مرد جاهلى را كه بصيرت در تدبير خلافت ندارد پس كسى را بفرست نزد او تا بيايد و نادانى او را به بينى و بدانى بصيرت ندارد، مأمون فرستاد آن جناب آمد بنى هاشم عرض كردند يا ابا الحسن برو بالاى منبر و علامتى از براى وحدانيت حقتعالى تقرير كن تا اينكه ما خدا را بآن علامت عبادت كنيم حضرت بالاى منبر رفت و زمانى طولانى نشست كه سر خود را بزير انداخته تكلم نميفرمود و پس از آن خم شد و راست نشست و حمد و ثناى حقتعالى را بجا آورده و درود بر پيغمبر و آل او فرستاده و فرمود اول بندگى و عبادت خداوند معرفت او است و اصل معرفت خداوند توحيد اوست و نظام رشته هاى توحيد خدا نفى صفات است از او بجهت شهادت عقول كه هر صفت و موصوفى مخلوقست و شهادت هر موصوفى كه او را خالقى است كه نه صفت است و نه موصوف و شهادت هر صفت و موصوفى باقتران اين صفت بموصوف و شهادت اقتران بحدث و قديم نبودن و شهادت حدث بممتنع بودن ازلى ممتنع از حدث يعنى بعد از ثبوت حديث نفى مى شود از اينكه آن ممتنع است از حدث زيرا كه ازلى با قديم مقارن است پس با حدث منافات دارد پس خدا نيست كسى كه به تشبيه ذات او شناخته شده و يگانه ندانسته او را كسى كه كنه از براى او قرار داده و بحقيقت او نرسيده كسى كه مانند براى او قرار داده و باو تصديق نكرده كسى كه نهايت از براى او قرار داده و تفوق و بلندى مرتبه از براى او قرار نداده كسى كه از براى او مكان معينى قرار داده و باو اشاره نموده و او را قصد نكرده كسى كه تشبيه كرده او را، و از براى او تذلل و خضوع ننموده كسى كه از براى او اجزا قرار داده و او را اراده نكرده كسى كه بوهم او را درك كرده.

هر چيزى كه بوجود خود شناخته شد مصنوع خدا است و هر قائم بنفسى نسبت باو معلول است و او علت است بصنع خدا استدلال مى شود بر وجود او و بعقول اعتقاد بمعرفت او پيدا مينمود و بفطرت و عقل خالى از شائبه و هم ثابت مى شود حجية او آفريدن خدا خلق را ستر و

ص: 98

و حجابست ميان او و ايشان كه او را نتوانند تعقل نمود و مباينت و جدائى او است از ايشان و جدا بودن او از ايشان ثبوت مكانست از براى ايشان كه بايشان ميتوان گفت در كجا هستند و باو نميتوان گفت و ابتدا نمودن بآفريدن ايشان دليل ايشان است بر اينكه ابتدائى از براى او نبوده بجهت عجز داشتن هر ابتداكننده از كسى كه غير از او ابتدا كرده باشد و از براى خدا عجز نيست.

پس قبل از او كسى نيست تا ابتدا او باشد و ادات و آلت بودن ايشان دليل ايشانست بر اينكه ادوات و آلات در خدا نيست زيرا كه ادوات شهادت دهند بر اينكه صاحب ماده را فقر و فاقه و احتياج است و خداوند را ماده نيست و ادوات را ماده است پس اسماء خداوند محض عبارت و تعبير است و افعال و كردار او مجرد تفهيم است و ذات او حقيقت او است و كنه او جدائى ميان او و مخلوق است و هر چه غير از او است تحديد و تعيين است از براى ما سواى او پس كسى كه او را وصف نموده نشناخته است او را و كسى كه او را شامل غير او قرار داده و تعميم در او قائل شده باو تعدى و جفا كرده و كسى كه طلب كنه و حقيقت او نموده خطا كرده و كسى كه گفت چگونه است مانند از براى او قرار داده است و كسى كه گفت از چه سبب علت در كار او برده و كسى كه گفت چه زمان وقت از براى او قرار داده و كسى كه گفت در چه حال ظرف از براى او قرار داده و كسى كه گفت تا چه زمان نهايت از براى او قرار داده و كسى كه گفت تا كجا مسافت از براى او قرار داده و كسى كه مسافت از براى او قرار داده در او مسافت قائل شده كه او عرض و طول دارد و كسى كه در او مسافت قائل شده او را صاحب اجزاء قرار داده و كسى كه او را صاحب اجزاء قرار داده او را متصف بوصف كرده و كسى كه او را متصف بوصف كرده شرك در او قائل شده و خدا تغيير نميكند بمغايرت مخلوق چنانچه اگر كسى او را تحديد و تعيين كند محدود نميشود، يكيست نه بمعنى عدد، ظاهر است نه بمعنى مباشرت و استقراء در مكانى، متجلى و جلوه كننده است نه باينكه او را توان رؤيت نمودن، باطن است نه بمعنى مفارقت نمودن از مخلوق و پنهان در چيزى، مباين است و دور نه باينكه او را مسافتى باشد، قريب و نزديكست نه باينكه پهلوى شخصى باشد كه او را توان تشخيص نمود، لطيف است نه اينكه جسم نازك و كوچك باشد، موجود است نه باينكه اول معدوم بوده، فاعل است و هر عملى از او صادر خواهد شد نه باضطرار بلكه باختيار خود، مقدور است و تقدير كند امور را نه باستعانت فكر، مدبر است و تدبير كند امور را نه باستعانت حركت مريد است و ارادۀ او تعلق گيرد باشياء نه اينكه قصد كند، مشيت او بهر چيزى كه خواهد تعلق گيرد نه اينكه عزم كند بچيزى، مدركست و درك كند اشياء را نه بتوسط جسم، سميع و شنوا است نه بآلتى مثل گوش، بصير و بينا است نه باداتى مثل چشم، مصاحب نشود او را اوقات و استقرار نيابد در مكانها و فرو نگيرد او را نعاس و پينكى و تعيين نكند او را صفات و ثمر و منفعت نبخشد او را ادوات و آلات بودن او بر اوقات سبقت دارد و وجود او بر عدم پيشى دارد و ابتداء نسبت باو هميشگى او است بشعور دادن او چيزهائى را كه شعور دارند دانسته شود كه نسبت شعور باو نتوان داد و مهيا كردن او جواهر و ماده هاى اشياء را دانسته شود كه

ص: 99

او را ماده و جوهرى نيست و بضد قرار دادن او ميان اشياء دانسته شود كه او را ضدى نيست و بقرين و نظير قرار دادن او ميان اشياء دانسته شود كه او را شبيه و قرينى نيست نور را ضد ظلمت قرار داد و جلى و آشكار را ضد مبهم و مخفى قرار داد و سخت و خشكى را ضد ليزى و ترى قرار داد و سردى را ضد گرمى قرار داد تأليف و تركيب كند ميان اضداد اشياء و تفريق كند ميان ملايم و مناسب اشياء پس در تفريق او اشياء را دلالتى است بر مفرق و جداكنندۀ اشياء و در تأليف جمع كردن ميان اشياء دلالت است بر مؤلف و جمع كنندۀ ميان اشياء اينست قول او جل ذكره كه ميفرمايد «وَ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ خَلَقْنٰا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ »»و از هر چيز آفريديم ما جفت نر و ماده شايد متذكر شويد چه حقتعالى جمع فرمود ميان طبايع مختلفه در وجود حيوانات از آدمى و غير آن و تفريق فرموده و جدائى انداخته ميان پيش و بعد بتوسط وجود موجودات تا اينكه دانسته شود كه او را پيش و بعدى نيست و ايجاد طبيعت در اشياء شاهد است بر اينكه طبيعت قرار دهنده را طبيعتى نيست و تفاوت قرار دادن ميان آنها دليل است بر اينكه وقت قرار دهنده را وقتى نيست حجاب و ستر قرار داده مر بعضى اشياء را نسبت ببعضى نادانسته شود كه ميان او و غير او حجابى نيست از براى او بود معنى در ربوبيت در وقتى كه كسى نبود كه پروردگارى داشته باشد و از براى او بود حقيقت خدائى در وقتى كه خداپرستى نبود و كسى نبود كه خدائى بخواهد او بود معنى عالم در وقتى كه معلومى نبود و او بود معنى خالق در وقتى كه مخلوقى نبود و او بود معنى سامع در وقتى كه شنيده شدۀ نبود زمانى كه آفريد مستحق نشد معنى خالقيت را و بسبب ايجاد كردن او خلايق را معنى ايجاد كردن خلايق از او مستفاد نشده چگونه اين نوع خواهد بود و حال اينكه بنهايت نرساند او را لفظى كه دلالت كند بر اول مدت و باو نزديك نشود لفظى كه نزديك كند زمان گذشته را بحاضر و با او استعمال نشود لفظى كه معنى آن مشعر حجاب و منع و عدم امكان باشد و او را هنگام فرو نگيرد و لفظى كه دلالت كند بر زمان او را موقت و مقيد بزمان نكند و مقارن نشود با او لفظى كه دلالت كند بر دو بودن و ادوات مثل جوارح و غير آن تحديد و تعيين ميكند خود را و آلات چون حواس پنجگانه و غير آن اشاره و اشعاركننده بسوى امثال و نظائر خود و مانند خود را ادراك كنند و افعال و كردار موجودات در خودشان يافت شود نه در واجب الوجود و چون ممكن است كه در جوارح و حواس لفظى كه دلالت كند بر اول زمان يافت شود پس خواهد نفى شد از آنها معنى قديم و چون ممكن است كه لفظى كه نزديك كنيد معنى زمان گذشته را بحاضر در آنها يافت شود پس نفى ميكند از آنها معنى ازليت و ابديت را و اگر نبودند موجودات كه متفرق و پراكنده شده بودند پس دلالت كرده بودند بر كسى كه آنها را پراكنده نمود و بشكل و صورت از يك ديگر امتياز داده شده بودند پس استكشاف و اظهار مينمودند از وجود كسى كه آنها را از يك ديگر امتياز داده و جدا ساخته و هر يك را متشكل بشكلى و متلون بلونى آفريده هر آينه جلوه نميكرد و آشكارا نميشد صانع موجودات از براى عقول و حقتعالى بتوسط موجودات محجوب شد از رؤيت يعنى اگر موجودات نبودند رؤيت و عدم رؤيت

ص: 100

متصور نبود و بسوى موجودات فراهم آمده است اوهام و اغلاط يعنى ذات خداوند جل شأنه از اين گونه صفات مبرا است و در موجودات اثبات يافته و مقرر گرديده است.

هر چيزى كه غير از خداوند است و از موجودات دليل و علامت وجود حق بيرون آورده شد چه هر موجودى دليل مقتضى و برهان محكمى است بر ذات بيهمتاى حق جلت عظمته و حقتعالى بواسطه اين موجودات بر اينها شناسانيده است اقرار و اعتراف بوحدانيت خود را چه هر يك دليل اند بر وجود او و بسبب و توسط آن اعتقاد كرده مى شود تصديق بذات او جل شانه و توسط اقرار بوحدانيت تمام مى شود ايمان باو جل ذكره و اين نيست مگر بعد از معرفت او و معرفتى نيست مگر باخلاص و اخلاصى نيست با اثبات شبيه و نظير از براى او و نميشود سلب شبيه از براى او نمود با اثبات كردن صفاتى كه از آنها تشبيه ظاهر است و افاده نميكند معنى تشبيه را پس هر چه در خلق يافت نميشود و هر چه در خلق ممكن است در صانع ممتنع است و حركت و سكون از او براى او نيست و چگونه او را حركت و سكون است و حال اينكه حركت و سكون را او ايجاد فرموده و چگونه چيزى را كه ابتداء امر ايجاد كرده است باو عائد خواهد شد و اگر چنين باشد ذات او تفاوت ميكند و كنه او جزء جزء مى شود و معناى او از ازليت امتناع مييابد و از براى خالق معنى تصور نميشود غير از مخلوق و اگر از براى او عقب و پس تحديد شود لا بد از براى او بايد پيش تحديد شود و هر گاه تمام از براى او ثابت شود لازم مى آيد نقصان ثابت شود و چگونه مستحق خواهد شد ازليت را كسى كه ممتنع نيست از حدوث و چگونه ايجاد ميكند اشياء را كسى كه ممتنع نيست از اين كه ايجاد شده باشد و اگر ايجاد شده باشد علامت و دليل مصنوع در او پيدا شود و تغيير كند بدليل و علامت صانع بودن بعد از آنكه مدلول بود و شيئى ديگر علامت صانعيت او بود و گفتگوى رسيدن بكنه حق را حجت و دليلى نيست و سؤال از اين مسأله را جوابى نيست و از براى خداوند در قصد اين مطلب تعظيمى نيست و در جدا نمودن حق را از مخلوق باين كه او جل شانه واجب الوجود است و صفات او عين ذات او است و مخلوق چنين نيستند ظلمى نيست مگر اين كه امتناع ازلى دارد و بودن خداوند يعنى اگر عيبى وارد آيد شايد اين باشد و اين مطلب كه عيب نيست پس ظلم نبودن محقق است و امتناع ابدى دارد كه از براى او ابتدا او اول باشد يعنى هميشه بود و ابتدا نسبت باو تعقل نميشود نيست خدائى مگر خداوند على عظيم دروغ گفتند كسانى كه شبيه از براى خداوند قرار دادند و گمراه شدند گمراهى بعيد و زيان كردند زيانى آشكار و درود و تحيات مر محمد و اهل بيت او را سزاوار است چه آن ها پاك و پاكيزه هستند.

ص: 101

باب دوازدهم در ذكر مجلس آن جناب با اهل اديان و كسانى كه گفتگوى در توحيد نموده اند نزد مأمون ملعون

از حسن بن محمد نوفلى مروى است كه گفت چون حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) وارد شد در بلد مأمون آن ملعون امر كرد فضل بن سهل را كه جمع كند اصحاب مقالات در توحيد را مثل جاثليق كه رئيس نصارى است و رئيس بنى الجالوت كه بزرگ يهود است و رؤساء صائبين كه كسانى هستند كه بهياكل فلكيه و بحلول و تناسخ و بخدايان عليحده در آسمان ها قائلند و كواكب را مدبر عالم دانند و رئيس آتش پرستان و اصحاب زردشت و نسطاس رومى و متكلمين تا بشنود آن ملعون كلام آن جناب و گفتگوى اين ها را و فضل بن سهل جمع نمود اينها را پس از آن مأمون را اعلام نمود باجتماع ايشان مأمون گفت اين ها را حاضر كن نزد من پس از حضور آنها مأمون نوازش نمود آن ها را و به آنها مرحبا گفت پس از آن به آنها گفت كه من مثل شما را بجهت عمل خيرى جمع كرده ام و دوست دارم كه مباحثه و مناظره و مجادله كنيد با پسر عمم اين شخص كه مدتى بر من وارد شده است و احدى از شما تخلف نكند گفتند سمعا و طاعة يا امير المؤمنين ما فردا صبح را ان شاء اللّٰه مى آئيم.

حسن بن محمد النوفلى گويد كه: حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) حديثى از براى ما ميفرمود كه ناگاه ياسر كه متولى امر حضرت بود داخل شد و بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد اى سيد و آقاى من امير المؤمنين بشما سلام رسانيده گفته كه برادرت فداى تو جمع شده اند اصحاب مقالات و اهل اديان و متكلمون از جميع ملت ها در نزد من اگر ميل داشته باشى گفتگوى با آن ها را فردا صبح را نزد ما بيا و اگر كراهت دارى مشقت بر خودت قرار مده و اگر ميل دارى كه ما بيائيم نزد تو آسانست بر ما حضرت ابى الحسن (عليه السّلام) فرمودند باو كه بمأمون بگو كه من ميدانم تو چه اراده كردۀ و من فردا ان شاء اللّٰه در مجلس تو مى آيم حسن بن محمد النوفلى گويد كه چون ياسر رفت حضرت رو كرد بما پس از آن فرمود اى نوفلى تو عراقى هستى و رقت و مهربانى عراقى سخت نيست يعنى مهربانى دارد و در دل او رحم پيدا مى شود پس چه بنظر تو ميرسد در جمع نمودن پسر عم ما اهل شرك و اصحاب مقالات را يعنى كسانى كه گفتگوى علمى كنند در مجالس و محافل من عرض كردم فداى وجودت ميخواهد امتحان كند و ميل دارد بفهمد علم تو را

ص: 102

و عملى كرده است در بناى غير محكمى و سوگند بخداوند كه بناى زشتى است آن جناب بمن فرمود كه چيست بناء او در اين باب عرض كردم كه اصحاب بدعت و گفتگو بخلاف علما هستند زيرا كه عالم انكار نميكند قول صواب را و اصحاب گفتگو از غير اهل اسلام و متكلمين و اهل شرك اصحاب انكار و دروغند و اگر از براى ايشان دليل بياورى كه خدا يكيست ميگويند ثابت كن يگانگى خدا را و اگر بگوئى محمد رسول خدا است ميگويند اثبات كن پس حيران ميكنند شخص را و چون شخص بدليل گفته آنها را باطل ميكند آنها مغالطه ميكنند تا اينكه شخص گفته خود را واگذارد و از قول خود دست بردارد پس از آنها حذر كن فداى وجودت.

حضرت تبسم كرد پس از آن فرمود اى نوفلى آيا مى ترسى كه قطع كنند بر من دليل مرا عرض كردم نه بخدا قسم من هرگز چنين گمانى در حق شما نميبرم و اميدوارم كه حقتعالى شما را ظفر بدهد بر آنها ان شاء اللّٰه حضرت بمن فرمود اى نوفلى آيا دوست ميدارى بدانى مأمون چه وقت از عمل خود پشيمان مى شود عرض كردم بلى فرمود در وقتى كه بشنود دليل آوردن مرا بر رد اهل تورية بتورية ايشان و بر اهل انجيل بانجيل ايشان و بر اهل زبور بزبور ايشان و بر كسانى كه بر دين نوح هستند بزبان عبرانى ايشان و بر آتش پرستان بزبان فارسى ايشان و بر اهل روم بزبان رومى ايشان و بر كسانى كه گفتگو ميكنند هر يك را بزبان ايشان.

پس چون كه بند آوردم زبان هر صنفى را و باطل كردم دليل آنها را و هر يك گذاشتند قول خود را و قول مرا گرفتند مأمون ميفهمد كه اين عمل بد عملى بود مرتكب شد در آن وقت پشيمان مى شود و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم پس چون كه صبح شد فضل بن سهل آمد و عرض كرد بآن جناب قربانت شوم پسر عم تو منتظرتست و قوم جمعيت كرده اند پس چيست رأى تو در آمدن.

حضرت فرمود تو پيش ميروى من هم بعد مى آيم انشا اللّٰه پس از آن وضوئى گرفت از براى نماز و يك شربت از سويق آشاميد و بما از آن سويق آشامانيد پس از آن بيرون رفت و ما با او بيرون رفتيم تا اينكه بر مأمون داخل شديم ديديم مجلس مملو است از مردم و محمد بن جعفر در ميان جماعت بنى طالب و بنى هاشم نشسته و سر عسگران در حضور ايستاده پس چون حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شد مأمون برخاست و محمد بن جعفر نيز برخاست و جميع بنى هاشم برخاستند و حضرت رضا (عليه السّلام) با مأمون نشستند و همه ايستاده بودند تا آن جناب امر فرمودند همه نشستند و مأمون پيوسته رويش بآن جناب بود و با او گفتگو ميكرد تا يك ساعت پس از آن رو كرد بجاثليق عالم نصارى و گفت اى جاثليق اين پسر عم من على بن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) است و از اولاد فاطمه (سلام الله عليها) دختر پيغمبر ما است و فرزند على بن ابى طالب (عليه السّلام) است و من دوست ميدارم كه با او تكلم كنى و محاجه كنى و با انصاف گفتگو كنى.

جاثليق گفت يا امير المؤمنين چگونه من محاجه كنم با شخصى كه دليل مى آورد بر من

ص: 103

بكتابى كه من منكر آن كتاب هستم و پيغمبرى كه من ايمان بآن پيغمبر نياورده ام حضرت رضا فرمود اى نصرانى اگر صحبت و دليل آوردم بر تو بانجيل تو آيا اقرار و اعتراف بآن دليل ميكنى جاثليق عرض كرد آيا قدرت دارم بر رد آنچه در انجيل ثبت شده است بلى سوگند بخدا كه اقرار ميكنم بآن اگر چه بآن سبب بينى من بخاك بمالد حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود بجاثليق كه سؤال كن از آنچه بر تو ظاهر شده است و جواب آن را بدان جاثليق عرض كرد چه ميگوئى در نبوت و پيغمبرى عيسى و كتاب او آيا چيزى از اين دو را انكار ميكنى، حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه من اقرار ميكنم به نبوت عيسى و كتاب او و آنچه را بشارت داد بآن امت خود را و حواريون بآن اقرار كردند و قبول ندارم پيغمبرى و نبوت هر عيسى را كه اقرار نكرد بپيغمبرى و نبوت محمد (صلّى الله عليه و آله) و كتاب او و بشارت و مژده نداد بامت خود وجود آن بزرگوار را جاثليق عرض كرد آيا چنين نيست كه قطع ميكنى كلام را بدو شاهد عادل يعنى چون دو شاهد عادل شهادت داد ادعاء طرف مقابل قطع مى شود.

حضرت فرمود بلى چنين است عرض كرد پس دو شاهد اقامه كن از غير اهل ملت خود به نبوت محمد (صلّى الله عليه و آله) و بايد دو شاهد از كسانى باشند كه در ملت نصرانى مقبول الشهادة باشند بعد از آن سؤال كن از ما دو شاهد را كه از غير ملت باشند حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اى نصرانى الآن از راه انصاف آمدى آيا قبول ندارى از پيشينيان شخصى را كه نزد مسيح عيسى بن مريم عادل باشد جاثليق عرض كرد كيست و نام او چيست.

حضرت فرمود چه ميگوئى در حق يوحناى ديلمى عرض كرد بخ بخ ذكر كردى كسى را كه دوست ترين مردم است نزد مسيح فرمود كه قسم ميدهم بتو كه آيا در انجيل هست كه يوحنا گفت مرا مسيح خبر داده است بدين محمد عربى و مرا مژده داده است باين كه محمد (صلّى الله عليه و آله) بعد او است و من باين خبر حواريان را مژده داده ام و آن ها ايمان آوردند بمحمد و قبول كردند او را.

جاثليق عرض كرد كه يوحنا اين مطلب را از مسيب نقل كرده است و مژده داده است به نبوت مردى و باهل بيت او و وصى او و ليكن تشخيص نكرده است كه اين در چه زمان است و نام آن ها را نگفته است تا من آن ها را بشناسم.

حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اگر ما بياوريم كسى را كه قرائت كند انجيل را و بر تو تلاوت كند ذكر محمد و اهل بيت و امت او را آيا باو ايمان مى آورى عرض كرد بلى اين حرفى است محكم حضرت رضا (عليه السّلام) رو كرد به نسطاس رومى و فرمود چگونه حفظ كردۀ سفر سيم انجيل را عرض كرد چه نوع من آن را حفظ مى كردم يعنى حفظ نكرده ام آن را حضرت رو كرد برئيس بنى جالوت و فرمود آيا انجيل نميخوانى عرض كرد چرا بجان خودم سوگند كه ميخوانم فرمود پس توجه كن تا من سفر را بخوانم اگر در آن ذكر شده است محمد و اهل بيت او و امت او پس گواهى دهيد از براى من و اگر ذكر نشده است گواهى ندهيد از براى من پس

ص: 104

آن جناب سفر سيم را قرائت نمود تا اينكه رسيد بجائى كه ذكر شده بود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ايستاد پس از آن فرمود اى نصرانى بحق مسيح و مادر او از تو مى پرسم آيا ميدانى كه من دانا هستم بانجيل عرض كرد بلى پس از آن تلاوت نمود بر او ذكر محمد (صلّى الله عليه و آله) و اهل بيت او و امت او را پس از آن فرمود اى نصرانى چه ميگوئى اين قول عيسى بن مريم است پس اگر تكذيب كنى آنچه را كه در انجيل نوشته است موسى و عيسى (عليهما السّلام) را تكذيب نمودۀ و اگر منكر شوى اين ذكر محمد و اهل بيت و امت او را قتل تو واجب است زيرا كه تكذيب كردۀ خدا و پيغمبر و كتاب خود را جاثليق عرض كرد آنچه در انجيل بر من ظاهر شده است انكار نميكنم و بآن اقرار ميكنم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود گواه باشيد بر اقرار او پس از آن فرمود اى جاثليق سؤال كن از آنچه ميدانى جاثليق عرض كرد خبر ده مرا از حوارين عيسى بن مريم چند تن بودند و علماء انجيل چند نفر بودند حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود بر شخص بينائى گرفتارشدۀ اما حوارين دوازده مرد بوده اند و افضل و اعلم آنها الوقا بود اما علماء نصارى سه نفر بودند يوحنا الاكبر در اخا ساكن بود و يوحنا در قرتيسا ساكن بود و يوحنا الديلمى در دجاز ساكن بود و نزد او بود ذكر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و ذكر اهل بيت او و امت او و او كسى بود كه بشارت داده شد بوجود او امت عيسى و بنى اسرائيل پس از آن فرمود اى نصرانى سوگند بخدا كه ما تصديق ميكنيم بآن عيسى كه ايمان آورد و تصديق نمود بوجود محمد (صلّى الله عليه و آله) و قائل نيستم بر عيساى شما چيزى را مكر ضعف او و كم روزه گرفتن او و كم نماز خواندن او.

جاثليق عرض كرد بخدا قسم كه علم خود را فاسد كردى و امر خود را ضعيف نمودى و من گمان ندارم كه تو داناترين اهل اسلام باشى حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود از چه جهت جاثليق عرض كرد از اين گفتار تو كه عيسى ضعيف بود و كم روزه و كم نماز بود حال آنكه عيسى هرگز افطار نكرد روزى را و پيوسته روزه بود و هرگز شبى را نخوابيد و على الدوام روزها روزه بود و شبها نماز ميگذارد حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود پس از براى چه كس روزه ميگرفت و نماز ميخواند پس جاثليق لال شد و كلام او منقطع شد حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اى نصرانى من از تو مسأله ميپرسم عرض كرد بپرس اگر بدانم جواب ميگويم فرمود انكار نميكنى كه عيسى مرده زنده ميكرد باذن خدا جاثليق عرضكرد كه اين مطلب را انكار ميكنم زيرا كه كسى كه مرده را زنده ميكند و بسازد كور مادرزاد و پيس را او خدا است و مستحق ستايش و بندگى است.

حضرت فرمود كه يسع پيغمبر مثل عيسى بود و آنچه از عيسى صادر شد از وى صادر شد چون روى آب راه رفتن و مرده زنده كردن و بساختن كور مادرزاد و پيس چرا امت او خدايش ندانستند و احدى بندگى او نكرد از امت او و بجز بندگى خداوند بندگى كسى را نكردند و از حزقيل پيغمبر صادر شد آن چه از عيسى معجزه صادر شد و سى و پنج هزار

ص: 105

نفر مرده را زنده كرده بعد از اين كه شصت سال بود مرده بودند.

پس از آن رو كرد برأس الجالوت و فرمود اى رأس الجالوت آيا مى يابى در تورية كه اين سى و پنج هزار نفر از جوانان بنى اسرائيل بودند و بخت النصر اين ها را از ميان اسيران بنى اسرائيل جدا كرد هنگامى كه در بيت المقدس جنگ كرد و اين ها را آورد در بابل و كشت آن ها را پس از آن حقتعالى حزقيل را فرستاد آن ها را زنده كرد اين مطلب در تورية است و انكار نميكند اين مطلب را مگر كافر از شما رأس الجالوت عرض كرد ما اين مطلب را شنيده ايم و دانسته ايم حضرت فرمود راست گفتى اى يهودى توجه كن تا من اين سفر از تورية را بخوانم.

پس آن جناب چند آيه از توريۀ را تلاوت نمود آن يهودى هوش از سرش رفت متحيرانه نظر ميكرد بحضرت و تعجب مينمود كه چگونه آن جناب اين ها را تلاوت ميفرمايد پس از آن حضرت رو كرد بنصرانى و فرمود اى نصرانى آيا اين سى و پنج هزار نفر پيش از زمان عيسى بودند يا عيسى پيش از زمان آن ها عرض كرد بلكه آن ها پيش از زمان عيسى بودند حضرت فرمود طائفه قريش جمعيت نموده رفتند خدمت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و از آن بزرگوار مسألت نمودند كه از براى ايشان مردگان ايشان را زنده كند آن بزرگوار رو كرد بعلى بن ابى طالب (عليه السّلام) و فرمود باو كه برو در قبرستان و با على صوت نامهاى اين طائفه و گروهى كه اينها ميخواهند بر زبان جارى كن كه اى فلان و اى فلان.

محمد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) ميفرمايد بشما برخيزيد باذن خداوند عز و جل پس بيك مرتبه همه برخاستند در حالتى كه خاك را از روى سر خود ميافشاندند پس طائفه قريش رو كردند بآنها و از آنها مى پرسيدند امورات آنها را پس از آن بقريش خبر دادند كه محمد (صلّى الله عليه و آله) بپيغمبرى مبعوث شده است و گفتند كه ما دوست ميداشتيم درك خدمت او نمائيم و ايمان آوريم و پيغمبر ما (صلّى الله عليه و آله) به ميساخت كور مادرزاد و پيس و ديوانه ها را و با حيوانات و مرغان و جن و شياطين تكلم نمود و ما او را پروردگار فرا نگرفتيم و خدايش ندانستيم و غير از خداوند عز و جل كسى ديگر را ستايش نكرديم و ما انكار نميكنيم فضيلت احدى از اينها را اما نه اينكه خدايش بدانيم و شما كه عيسى را خدا ميدانيد چرا يسع و حزقيل را خدا نميدانيد و حال اينكه اين دو نفر هم مثل عيسى بودند در عمل از مرده زنده كردن و غير آن نشنيده اى كه چندين هزار از قوم بنى اسرائيل از شهرهاى خود فرار كردند بجهت خوف از طاعون و ترس از مردن.

پس حقتعالى همه آنها را در يك ساعت هلاك كرده و اهل قريه كه اينها در آنجا مردند اندوهگين شدند و ديوارى گرداگرد آنها ساختند و پيوسته چنين بود تا اينكه استخوانهاى آنها ريزه شده و پوسيد پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل بآنها گذشت تعجب كرد از آنها و از بسيارى استخوانهاى كهنه و پوسيده پس از جانب پروردگار وحى رسيد بآن پيغمبر كه ميل دارى زنده كنم اينها را تا بآنها نظر كنى.

ص: 106

عرض كرد بلى پروردگارا وحى رسيد كه آنها را بخواه و فرياد كن.

آن پيغمبر گفت اى استخوانهاى پوسيده برخيزيد باذن خدا پس بيك مرتبه جميعا زنده شدند در حالتى كه خاكها را از روى سر خود ميافشاندند و نشنيده اى ابراهيم خليل الرحمن هنگامى كه مرغان را گرفت و آنها را ريزه ريزه كرد و هر جزئى را بر سر كوهى گذاشت پس از آن ندا كرد بآن مرغان يك مرتبه همه بسوى او آمدند و موسى بن عمران (عليه السّلام) با هفتاد نفر از اصحاب خود كه آنها را برگزيده و اختيار نموده بود از ميان قوم رفتند بسوى كوه پس آن اصحاب بموسى عرض كردند كه تو خداوند را ديدۀ بنما او را بنما چنانچه تو ديدۀ او را موسى بآنها فرمود كه من او را نديده ام عرض كردند كه هرگز بتو ايمان نياوريم تا اينكه آشكارا خدا را بما بنمائى پس صاعقه آنها را فرو گرفت و مجموع سوختند موسى تنها ماند عرض كرد پروردگارا من هفتاد نفر از بنى اسرائيل را برگزيديم و با آنها آمدم الحال تنها مراجعت كنم و جواب آنها را چه بگويم و چگونه تصديق خواهند كرد مرا اگر اين خبر را بآنها دهم اگر ميخواستى هلاك ميكردى ايشان را پيش از بيرون آمدن ما از ميان قوم و مرا نيز هلاك ميكنى ما را بسبب آنچه سفيهان و بى خردان ما كردند يعنى بجهت بعضى از هفتاد كس كه اين جرأت كردند و طلب رؤيت نمودند همۀ ما را هلاك ميكنى.

پس حقتعالى همه ايشان را زنده نمود بعد از مردن ايشان، اى جاثليق تمام اينها را كه از براى تو ذكر كردم قدرت ندارى بر رد هيچ يك از آنها زيرا كه اينها در تورية و انجيل و زبور و قرآن مذكور است پس اگر هر كس زنده كند مرده را و به سازد كور مادر زاد و پيس و ديوانه گان را سزاوار عبوديت و بندگيست و بايد او را ستايش نمود نه خداوند عز و جل را پس تمام اينها را خدايان خود بدان چه ميگوئى اى نصرانى جاثليق عرض كرد كه قول قول تست لا اله الا الله پس از آن حضرت رو كرد برأس الجالوت و فرمود اى يهودى اقبال كن و توجه نما بر من از تو سؤال ميكنم بحق ده معجزۀ كه بر موسى بن عمران نازل شد آيا يافته در تورية كه نوشته شده باشد خبر محمد (صلّى الله عليه و آله) و امت او كه هر گاه بيايند امت اخيره كه اتباع شتر سوارى باشند و على الاتصال تسبيح كنند پروردگار را بتسبيح تازه يعنى بغير آن تسبيح كه امت سابق بر آن تسبيح مى نمودند و در مساجد تازه كه تازه بسازند تسبيح كنند.

پس بايد بنى اسرائيل آهنگ كنند بسوى آنها و در ملك آنها بروند تا اين كه مطمئن و مستحكم شود قلوب آنها چه در دست آنها شمشير باشد كه بآن شمشيرها از امتهاى كافره در اطراف زمين انتقام كشند اى يهودى آيا چنين است آنچه در توريۀ نوشته شده است رأس الجالوت عرض كرد بلى ما چنين يافته ايم پس از آن بجاثليق فرمود اى نصرانى چگونه است علم تو نسبت بكتاب شعيا ميدانى آن را عرض كرد حرف بحرف آن را ميدانم فرمود به جاثليق و رأس الجالوت آيا ميدانيد اين كلام او را اى قوم من ديدم صورت سوارشوندۀ بر حمار را در حالتى كه لباس نور پوشيده

ص: 107

بود و ديدم سوارشوندۀ شتر را كه روشنائى او گفتند بلى شعيا (عليه السّلام) مثل روشنائى ماه بود چنين گفته است.

فرمود اى نصرانى آيا ميدانى قول عيسى (عليه السّلام) را در انجيل كه من بسوى پروردگار شما و پروردگار خود خواهم رفت و فارقليطا يعنى محمد (صلّى الله عليه و آله) مى آيد و اوست كسى كه گواهى دهد بر من بحق چنانچه من از براى او گواهى دادم و او است كسى كه تفسير كند از براى شما هر چيزى را و او است كه ظاهر كند فضيحتها و رسوائيهاى امت ها را و او است كسى كه مى شكند ستون كفر را پس جاثليق عرض كرد ذكر نفرمودى چيزى را در انجيل مگر آنكه ما اقرار و اعتراف ميكنيم بآن آن جناب فرمود آيا مييابى اين مذكورات را در انجيل عرض كرد بلى فرمود اى جاثليق آيا خبر نميدهى مرا از انجيل اول هنگامى كه او را مفقود نموديد نزد چه كس يافتيد آن را و كيست آن كسى كه اين انجيل را از براى شما ساخت.

عرض كرد ما مفقود نكرديم انجيل را مگر يك روز و بعد از يك روز يافتيم انجيل را و ليكن اين انجيل تازه بود و نو درست شده بود و يوحنا و متى اين انجيل را بيرون دادند از براى ما حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود چقدر كم است معرفت تو بسر انجيل و علماى انجيل پس اگر چنان باشد كه تو گمان دارى چرا اختلاف كرديد در انجيل و اختلاف در اين انجيل واقع شد كه امروز در دست شما است پس اگر اين بر عهد اول باقى بود و انجيل اول بود در آن اختلافى ظاهر نميشد و ليكن من اين سر را از براى تو ميگويم بدان كه چون انجيل اول مفقود شد نصارى اجتماع كردند بسوى علماء خود و گفتند كه عيسى بن مريم (عليهما السّلام) كشته شد و ما انجيل را مفقود نموديم و گم كرديم و شما علماء ما هستيد پس چه كنيم و نزد شما چقدر است از اين انجيل الوقا و مرقابوس گفتند كه انجيل در سينه ما نقش است و ميدانيم آن را بيرون مى دهيم سفر سفر آن را در حق هر كس كه نازل شده بود از براى شما تا اين كه تمام آن جمع شود.

پس الوقا و مرقابوس و يوحنا و متى نشستند و اين انجيل را از براى شما ساختند بعد از اين كه انجيل اول از نظر شما مفقود شده بود و اين چهار نفر شاگردهاى عالمان پيشينيان بودند من اين واقعه را بتو اعلام نمودم جاثليق عرض كرد كه من اين قضيه را مطلع نبودم و الآن به آن دانا شدم و بر من ظاهر شد زيادتى علم تو بانجيل و چيزهاى چند از آن چه ميدانى شنيدم و قلب من گواهى ميدهد بر حقيقت آن و طلب مى كنم زيادتى و بسيارى فهم را حضرت فرمود شهادت اين ها نزد تو چگونه است عرض كرد جائز و مسموح است اين ها علماء انجيل هستند و هر چه شهادت دهند حق است پس حضرت رضا (عليه السّلام) بمأمون و و حضار از اهل بيت خود و غير ايشان فرمود گواه و شاهد باشيد بر او عرض كردند گواه هستيم.

ص: 108

داستان از براى شما آوردم و او از براى شما معنى و تأويل مى آورد يعنى من لفظ آوردم او حقيقت و معنى از براى شما مى آورد آيا ايمان مى آورى و تصديق ميكنى اينها را كه در انجيل است.

عرض كرد بلى انكار نميكنم اينها را پس از آن آن حضرت فرمود اى رأس الجالوت سؤال ميكنم از تو از پيغمبر تو موسى بن عمران عرض كرد سؤال كن فرمود چه دليل دارى بر اثبات نبوت و پيغمبرى موسى آن يهودى عرض كرد دليل من آنست كه موسى معجزه آورد از براى نبوت خود بچيزى كه احدى از پيغمبران قبل از او نياوردند فرمود چه معجزه آورد.

عرض كرد مثل شكافتن دريا و عصا اژدها شدن و زدن بر سنگ و چشمه از آن جارى شدن و برون آوردن يد و بيضا از براى نظركنندگان و علامتهاى ديگر كه خلق بر مثل آن قدرت ندارند حضرت فرمود راست گفتى در اينكه حجت و دليل او بر نبوتش اين بود كه آورد چيزهائى كه خلق قدرت بر مثل آن نداشتند آيا چنين نيست كه هر كس ادعاى نبوت كرد پس از آن آورد چيزى را كه خلق بر مثل آن قدرت نداشتند واجب است بر شما تصديق او.

عرض كرد قبول ندارم زيرا كه موسى نظيرى از براى او نبود در مكان او و قرب او نزد پروردگار خود و بر ما واجب نيست اقرار و اعتراف بر نبوت هر كسى كه ادعاء پيغمبرى كند مگر آنكه مثل موسى (عليه السّلام) معجزه آورد.

حضرت فرمود پس چگونه اقرار نموديد به پيغمبران كه قبل از موسى بودند و حال اينكه دريا را نشكافتند و از سنگ دوازده چشمه جارى نساختند و دستهاى ايشان مثل دست موسى بيضا بيرون نياوردند و عصا را اژدهاى و زنده نكردند آن يهودى عرض كرد كه من ميگويم از براى تو كه هر وقت آوردند بر نبوت خود علامات و معجزۀ را كه خلق قدرت نداشته باشند مثل آن بياورند اگر چه معجزۀ بياورند كه موسى نياورد و بغير آنچه موسى مأمور شد كه بر خلق برساند مأمور باشند واجبست تصديق نمودن ايشان و ايمان آوردن، حضرت فرمود اى رأس الجالوت پس چيست باعث منع كردن ترا از اقرار و اعتراف كردن بنبوت عيسى بن مريم و حال اينكه زنده ميكرد مردگان را و به مى ساخت كور مادرزاد و پيس را و از گل شكل مرغ مى ساخت و باد بر آن ميدميد پس باذن خداوند پرواز مينمود، رأس الجالوت عرض كرد ميگويند چنين ميكرد و ليكن ما آن را مشاهده ننموديم.

حضرت فرمود آيا گمان ميكنى كه آن معجزه هائى كه موسى آورد مشاهده كردۀ مگر نه اينست كه اخبارى از معتمدان اصحاب موسى بتو رسيده كه موسى چنين ميكرد عرض كرد بلى حضرت فرمود پس عيسى بن مريم هم چنين است اخبار متواتره آمده است كه عيسى

ص: 109

چنين و چنان آورد پس چگونه شما تصديق ميكنيد موسى را و تصديق نميكنيد عيسى را رأس الجالوت نتوانست جواب بگويد حضرت فرمود همچنين است حكايت محمّد (صلّى الله عليه و آله) و معجزه هائى كه آورده و حكايت هر پيغمبرى را كه خداوند عالم مبعوث نموده و از علامات محمد (صلّى الله عليه و آله) اين بود كه يتيم بود و فقير بود و شبان بود و اجير بود و كتابى نياموخته بود و نزد معلمى نرفته بود كه چيزى آموخته شود پس از آن قرآن آورد كه در او بود قصه هاى پيغمبران و خبرهاى آنها حرف بحرف و خبرهاى گذشتگان و آيندگان تا روز قيامت پس از آن محمد (صلّى الله عليه و آله) خبر ميداد مردم را باسرار پنهانى آنها و هر عملى كه در خانه هاى خود ميكردند و اين قدر معجزه آورد كه بشماره نميآيد رأس الجالوت عرض كرد كه صحيح نيست نزد ما خبر عيسى و خبر محمد (صلّى الله عليه و آله) و از براى ما جايز نيست كه اقرار كنيم از براى دو نفر بچيزى كه نزد ما صحيح نيست حضرت فرمود پس شاهدى كه گواهى داده است از براى عيسى و محمد (صلّى الله عليه و آله) شاهد دروغ است آن يهودى بازماند از جواب دادن (مترجم گويد) باعث اينكه از جواب ماند اين بود كه اگر ميگفت شاهد كاذبست آن جناب ميفرمود شاهد موسى نيز چنين است و اگر ميگفت شاهد صادقست مدعاى آن حضرت ثابت ميشد پس از آن حضرت نزد خود خواند موبد اكبر را كه بزرگ مجوسيان و آتش پرستان بود باو فرمود كه خبر بده مرا از زردشت كه گمان ميكنى پيغمبر تو است چيست دليل تو بر نبوت او عرض كرد كه او معجزه آورد بچيزى كه كسى پيش از او نياورد و ما مشاهده نكرديم و ليكن اخبار از پيشينيان ما از براى ما وارد شده است باين كه او حلال كرده است از براى ما چيزى را كه كسى غير از او حلال نكرده است پس ما او را متابعت كرديم.

حضرت فرمود چنين است كه چون اخبارى از براى شما آمده است و بشما رسيده است متابعت كرده ايد پيغمبر خود را عرض كرد بلى فرمود ساير امم گذشتگان هم اخبارى به آن ها رسيده است كه پيغمبران چنين و چنان كرده اند موسى و عيسى و محمد (صلّى الله عليه و آله) فلان خبر آوردند پس چيست عذر تو در اين كه اقرار نميكنى به آنها و اقرار كردۀ بر زردشت از جهت اين كه اخبار متواتره آمده است كه آورد چيزى را كه غير او نياورده پس موبد در مكانى كه بود سخن او منقطع شد و يا اين كه خودش نيز بيرون شتافت از مجلس.

پس از آن حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اى قوم اگر در شما كسى باشد كه مخالف اسلام باشد و بخواهد سؤال كند مسألت كند و ليكن غضبناك نشود پس از آن برخاست عمران صابى و او يكى از متكلمين بود و عرض كرد اى عالم و داناى مردم اگر خودت دعوت و خواهش نكرده بودى مسألت نمودن از خود را من اقدام نمى نمودم كه مسائل از تو سؤال كنم و من در كوفه و بصره و شام و جزيره رفته ام و متكلمين را ملاقات نموده ام و ليكن بر

ص: 110

كسى واقف نشده ام كه از براى من ثابت كند يكتا را كه غير او نباشد و قائم باشد بوحدانيت خود آيا اذن ميفرمائى از تو سؤال كنم.

حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه اگر در اين جمعيت عمران صابى باشد تو هستى عرض كرد بلى منم فرمود سؤال كن اى عمران و ليكن انصاف پيشه كن و از كلام فاسد و جور و جفا بگذر عرض كرد اى سيد و مولاى من سوگند بخدا كه من اراده ندارم كه از براى من چيزى ثابت شود كه بتوانم دست آويز خود كنم و مرا قانع كند پس تجويز نكنم آن را حضرت فرمود سؤال كن آنچه از براى تو ظاهر شده و ميدانى پس مردم ازدحام و جمعيت نموده و بعضى روى بعضى ديگر ميرفتند عمران صابى عرض كرد خبر بده مرا از كائن و ثابت اول و از آنچه خلق نمود حضرت فرمود سؤال نمودى پس بفهم اما خداوند واحد و يگانه هميشه يكتا و يگانه بود پيوسته بود و چيزى با او نبود و نيست و چيزى نبود كه او را تميز دهد از غير او و تشخيص نمايد او را پس حدى از براى او نيست يعنى تعقل نميشود كه چيزى عارض او شود و هميشه چنين بوده پس از آن خلقى تازه آفريد كه مختلف بودند بعوارض و حدود متفاوته كه هر كسى بشكلى متشكل و بلونى متلون و بقسم مخصوصى متصف بود و حقتعالى نه در چيزى اقامه كرده بوجود آورده خلق را و نه در چيزى تحديد و تشخيص و تعيين فرموده آنها را و نه در برابر چيزى خلق كرده كه صورت و شكل خلق را از جايى برداشته باشد يعنى هر چه ساخته خود ساخته و هيچ چيز را در آن مدخليت نبوده پس از خلق مخلوق اقسام مختلفه پديدار شد بعضى خلق خوب و بعضى زشت بعضى مختلف و بعضى متفق بعضى بلونى و بعضى بلونى ديگر و همچنين در قوه ادراكيه و در طعم كه هر آفريدۀ را طعمى خاص و اين ها نه از براى آن است كه حقتعالى احتياجى داشت باين گونه اختلافات و نه زيادت منزلت بود كه حقتعالى بآن منزلت نميرسيد مگر بپديد آوردن اين نوع اختلاف ميان مخلوقات و نه اين است كه در خود از جهت اين مخلوق زياده يا نقصانى حاصل ميشدى عمران آيا تعقل ميكنى اين ها را عرض كرد سيد من بخدا سوگند كه تعقل ميكنم فرمود اى عمران بدان كه اگر حقتعالى اين خلق را كه آفريد اگر بجهت احتياج او باين خلق بود خلق نميفرمود مگر كسى كه يارى كند او را بر حاجت و احتياج او و سزاوار بود كه چند برابر اين خلق بيافريند زيرا كه اعوان و انصار هر قدر بيشتر شوند صاحب آنها قوتش زيادتر مى شود اى عمران خلق دفع حاجت نتوانند نمود زيرا كه حقتعالى هر زمان خلق ايجاد ميفرمايد احتياج در آن ها پيدا مى شود زيرا كه مخلوق بى احتياج محالست پس از اين جهت است كه من ميگويم خلق را بجهت احتياج داشتن به آنها نيافريده و لكن بعضى را محتاج ببعضى ديگر قرار داده و بعضى را بر بعضى ديگر فضيلت و مزيت داده بدون احتياج داشتن بكسى كه او را فضيلت داده و نه انتقام كشيدن از كسى كه او را ذليلش كرده پس بتوسط اين فضيلت

ص: 111

دادن و ذليل نمودن از براى امتحان آفريده خلق را عمران عرض كرد اى سيد و مولاى من آيا حقتعالى كه وجود او ثابت بود، نزد خودش معلوم بود وجود او حضرت فرمود كه علم پيدا كردن نزد خلق بجهت نفى خلاف او است كه جهل باشد پس بايد جهل باشد تا بنفى او علم موجود شود و نسبت بحقتعالى جهلى تصور نميشود كه مخالف با علم باشد تا حاجت داشته باشد بنفى اين جهل بتشخيص معلومات خود «مترجم گويد» كه علم بر دو قسم است يا حصولى است يا حضورى و حصولى آن بود كه وجود نداشته باشد و بعد او را تحصيل كنند مثل علم مخلوق و حضورى آن باشد كه بالذات وجود داشته باشد پس محتاج بتحصيل نباشد مثل علم خدا پس مراد بعلم نسبت بذات پروردگار قسم ثانى است كه حضورى باشد نه قسم اول پس از آن حضرت فرمود اى عمران آيا فهميدى عرض كرد بلى بخدا قسم اى مولاى من پس خبر بده مرا كه بچه چيز دانست آنچه دانست آيا بضمير و صورت ذهنيه دانست يا بغير آن حضرت فرمود خبر بده مرا از اينكه هر گاه بضمير دانست آيا چارۀ هست از اينكه از براى اين ضمير حدى و نهايتى باشد كه اين معرفت بآن منتهى شود عمران عرض كرد لا بد نهايتى ميخواهد حضرت فرمود اين ضمير چيست عمران جواب نداد حضرت فرمود چه ضرر دارد من از تو سؤال كنم از اين ضمير آيا بايد شناخت اين ضمير و خاطر و صورت ذهنيه را بضمير ديگر عرض كرد بلى فرمود فاسد كردى ادعاى خودت را «مترجم گويد» حاصل جواب اين باشد كه بنا بر اين دور لازم آيد يا تسلسل زيرا كه اگر چنين باشد كه معلوم نيست بخدا محتاج باشد بذهنى كه اين معلوم در آن صورت پذيرد پس ذهن هم يكى از معلوماتست و آن نيز محتاج است بذهنى ديگران نيز چنين است و هكذا پس اگر نهايت نداشته باشد تسلسل است و اگر نهايت داشته باشد يا اينست كه نهايت او ضمير و صورت ذهنيه اول باشد اين دو راست و دور و تسلسل بحكم عقل باطل است چنانچه در محل خود مبرهن شده است و يا اينكه نهايت او غير از ضمير اول است پس لازم آيد كه معرفت حق متناهى شود و بعد از تصور تناهى لازم آيد كه بعض اشياء نزد او مجهول باشد و همچنين لازم آيد كه معرفت و علم حق حادث باشد نه قديم زيرا كه از براى قديم تناهى متصور نيست.

پس از آن حضرت فرمود اى عمران آيا سزاوار نيست كه بدانى كه واحد يگانه موصوف نخواهد شد بضمير و صورت ذهنيه زياده از كردن عمل و صنعت نميتوان نسبت داد باو و حقيقت آن را نميتوان فهميد و نسبت باو تو هم و تصور نشود طريقها و صاحب جزء بودن مثل طريقهاى مخلوقين جزء جزء شدن ايشان پس تعقل كن آن را و از هر چيز كه ميدانى حق و صواب آن اينها را مبناى آن قرار ده عمران عرض كرد اى مولاى من آيا خبر نميدهى مرا از حدود خلق او كه چگونه است آن و چيست معنى آن و حدود خلق و تشخيص آن بر چند نوع است حضرت فرمود سؤال نمودى پس بدان جواب آن را كه حدود خلق خدا بر شش نوع است

ص: 112

ملموس و موزون و منظور اليه و ما لا ذوق له و هو الروح و منها منظور اليه و ليس له وزن و لا لمس و لا حس و لا لون و لا ذوق و التقدير و لا عراض و الصور و العرض و الطول و منها العمل و الحركات التى تصنع الاشياء و تعملها و تغيرها من حال الى حال و تزيدها و تنقصها فاما الاعمال و الحركات فإنها تنطلق لانه لا وقت لها اكثر من قدر ما تحتاج اليه فاذا فرغ من الشيء انطلق بالحركة و بقى الاثر و يجرى مجرى الكلام الذى يذهب و يبقى اثره.

«مترجم گويد» شايد غرض از اين تقسيم چنين باشد كه از بحار منقولست كه قسم اول آنست كه بماليدن دست و وزن نمودن و نظر كردن بچشم معلوم شود چون اغلب اشياء، و قسم دويم آنست كه باين اوصاف معلوم نشود و باين گونه صفات درك نشود مثل روح.

و قسم سيم آنست كه بنظر نمودن بآثار آن معلوم شود و ليكن بوزن و بماليدن دست و بديدن چشم و برنگ و بچشيدن معلوم نشود چون هوا و آسمان و يا ملائكه و جن و اشباه آن و قسم چهارم مقدار است و در اين قسم داخل شود صور كه اشكال باشد و طول و عرض و قسم پنجم اعراض قارۀ مدركه بحواس است چون رنگ و روشنائى و قسم ششم اعراض غير قاره است چون اعمال و حركات كه از موجودات صادر شود و آن را عمل آورند و تغيير دهند آنها را از حالتى بحالت ديگر و زياد و كم نكنند آنها را چه اعمال و حركات بگذرد زيرا كه وقتى زياده از قدر احتياج از براى آن نباشد و بعد از فراغ از عملى آن عمل زايل شود و حركتى در آن نباشد و ليكن اثر آن باقى باشد و اين نظير سخن گفتن است كه زايل خواهد شد و اثر آن باقى است عمران عرض كرد اى سيد من آيا خبر نميدهى مرا از خالق كه اگر يگانه باشد و چيزى غير از او نباشد و چيزى با او نباشد پس چرا تغيير كند بآفريدن خلق حضرت فرمود كه خداوند قديم است و بآفريدن خلق تغيير نكند و ليكن بسبب تغير دادن او خلق تغيير كنند عمران عرض كرد پس بچه چيز ما او را بشناسيم حضرت فرمود بغير او يعنى بمصنوعات او عرض كرد چيست غير او فرمود اسم او و صفت او و مشيت او و اشباه اينها و تمام اينها حادث باشند و مخلوق باشند و از تدبير او بوجود آمده باشند عمران عرض كرد اى سيد من پس چيست خدا فرمود نور است باين معنى كه راه نماينده است مخلوق را از اهل آسمان و زمين و از براى تو زياده از اين نيست بر من كه او را يگانه ثابت كنم عمران عرض كرد اى سيد من آيا چنين نيست كه خدا ساكت بود پيش از آفريدن خلق و تنطق نميكرد و پس از آفريدن خلق سخن گفت حضرت فرمود سكوت معنى ندارد مگر بعد از تنطق و مثل اين مطلب آنست كه نميگويند چراغ ساكت است و سخنگو نيست و در صورتى كه مقصود صدور فعلى باشد از چراغ نسبت بما

ص: 113

نميگويند چراغ روشنائى داد زيرا كه روشنائى از براى چراغ فعل و عمل او نيست و ابراز وجودى نيست چه روشنائى از براى چراغ چيزى غير او نيست تا اينكه وجود و يا عملى غير از نفس او حاصل شود پس چون كه روشنائى دهد گوئيم روشنائى داد از براى ما بسبب آن روشنائى حاصل شد آيا مطلب بتو واضح شد عمران عرض كرد اى سيد من چيزى كه من ميدانم اينست كه واجب الوجود چون آفريد خلق را در صدور اين عمل از او حال او تغيير يافت حضرت فرمود اى عمران محال پيدا شد در گفته تو كه واجب الوجود او بجهتى از جهات تغيير يافت و اين عارض سريان كرد در ذات او پس ذات او بجهت عروض عارض تغيير نمود اى عمران آيا تغيير نمودن خود آتش تغيير ميدهد آتش را و مى يابى حرارت را كه بسوزاند خودش را يا اينكه ديدۀ هرگز كه چشم به بيند خودش را عمران عرض كرد نديده ام اين را اى سيد من آيا خبر نميدهى مرا كه خداوند در خلق است يا خلق در خدا فرمود اى عمران خدا منزه و مبرا است از اينها نه او در خلق و نه خلق در او بلند است شأن و مرتبة او از اين گونه سخنان و الان تعليم كنم ترا چيزى كه بواسطه آن خدا را بشناسى و لا قوة الا باللّٰه خبر بده مرا از آينه كه تو در آينه هستى يا آينه در تو اگر هيچ يك از شما در ديگرى نيستيد پس بچه چيز راه يافتى بوجود خودت در آينه اى عمران عرض كرد بروشنائى كه ميان من و ميان آينه است يعنى روشنائى از چشم من بيرون آيد و بآينه واقع شود و عكس روشنائى از آينه برميگردد من خودم را مى بينم حضرت فرمود آيا اين روشنائى را در آينه بيشتر از روشنائى در چشم خود مى بينى عرض كرد بلى حضرت فرمود پس بنما اين روشنائى زا بما عمران جواب نداد و ظاهر اينست كه سبب سكوتش اين بود كه جواب خود را فهميد كه چنانچه اين ضوء را نميشود ديد خدا نيز چنين است حضرت فرمود پس نمى بينم اين روشنائى را مگر اينكه رهنما شده است ترا و آينه را بر ديگرى و اين روشنائى نه در تست و نه در آينه و از براى اين مطلب مثلهاى بسيار است غير از اين مثل كه نمى يابد جاهل در گفتگو آن را و للّه المثل الا على پس از آن حضرت رو كرد بمأمون و فرمود وقت نماز شد عمران عرض كرد اى مولاى من مسألۀ مرا قطع مكن قلب من رقيق و نازك شده است حضرت فرمود نماز ميگذاريم و عود ميكنيم پس آن جناب برخاست و مأمون نيز برخاست و آن جناب ميان خانه نماز گذارد و مردم بيرون عقب محمد بن جعفر نماز گزاردند پس از آن حضرت و محمد بن جعفر از محل نماز خارج شدند و حضرت برگشت در مجلس و عمران را طلبيد و فرمود اى عمران سؤال كن عرض كرد اى سيد من آيا خبر نميدهى مرا كه خداى عز و جل بحقيقت و كنه شناخته مى شود يا بوصف يعنى مى شود بكنه او پى برد و يا آنكه بوصف محض او را استدراك توان نمود

ص: 114

حضرت فرمود خداوند اولا خلق را آفريد و ثانيا خلق را از وجود بعدم برد و دوباره ايجاد كند او است يكتا و از اول بوده و هميشه يگانه بود چيزى با او نبود و فرد بود و دويمى از براى او نبود نه معلوم و نه مجهول و نه كسى كه حقيقت او مشخص باشد و نه كسى كه حقيقت او تشخيص نشده باشد و نه كسى كه مذكور باشد در السنه خلق و نه كسى كه فراموش شده باشد در افواه خلق و نه چيزى كه واقع شود بر او اسم چيز غير از ذات او يعنى اينها دويم خدا و با خدا نميتوانند بود حق يگانه و يكتا است نه ابتدا وقتى بود و نه منتهى بوقت خواهد شد نه قيام و نصب او بچيزى بود و نه بچيزى قائم و نصب مى شود نه بچيزى استناد و اعتماد نمود و نه بچيزى پنهان شد و اتصاف او بتمام اين صفات پيش از خلق نيز بود زيرا كه چيزى غير از ذات بى نياز او نبود و هر چه من گفتم از اين صفات حادث است و ترجمه است و ليكن باينها صفات خدا را ميداند و ميفهمد هر كس بايد بداند و بدان كه ايجاد و مشيت و اراده بيك معنى هستند و اسماء آنها سه است و اول ابداع يعنى ايجاد اراده و مشيت خداوند حروف است كه حقتعالى حروف را اصل هر چيزى و دليل و رهنما قرار داده از براى هر چيزى كه درك گرديده شود و تميز دهنده هر مشكلى قرار داده و بسبب اين حروف است جدا كردن هر چيزى را از حق و باطل و ساختن و ساخته شده و معنى و غير معنى و تمام امور بحروف فراهم آيد و حقتعالى از براى حروف در وقت ايجاد نمودن معنى غير از خود اين حروف قرار نداد كه نهايت اين حروف بآن باشد و در خارج وجودى از براى حروف نباشد زيرا كه حروف ايجاد شدند بايجاد كردن پس چيزى غير از ايجاد و حروف نبود كه محل ظهور و بروز حروف باشد و نور كه مراد وجود و ايجاد است در اين مقام اول فعل خداوند است كه مزين و روشن نمود خداوند آسمان و زمين را بوجود و حروف ساخته شده و مفعول اين فعل است و اين حروف اين گفتگوها و اين عبارات است كه حقتعالى بخلق تعليم نموده و اين حروف سى و سه حرف است بيست و هشت حرف از آنها دلالت كند بر لغت عربى و از اين بيست و هشت حرف دوازده حرف دلالت كند بر لغتهاى سريانيه و عبرانيه و از اين دوازده حرف پنج حرف است كه تغيير داده شده است و در ساير لغات از عجم و ساير اقاليم استعمال مى شود پس آن بيست و هشت حرف با اين پنج حرف كه از آن بيست و هشت تغيير داده شده است مجموع اينها بسى و سه حرف مى شود و اما آن پنج حرف بسبب حدوث علل و اسباب مثل انحراف لهجه هاى خلق و اختلاف منطق آنها شده است كه ذكر آنها سزاوار نيست زياده بر آنچه ذكر شد.

«مترجم گويد» كه چون عبارت در بعضى از نسخ اين طور نسخه شده است كه و اما الخمسة المختلفه فبحجج. و مرحوم مجلسى ميفرمايد در بحار كه اظهر اينست كه اين عبارت اين نوع نبوده است و روات بجهت اشتباه امر بر آنها تصحيف كرده اند و آن پنج حرف كاف فارسيه است مثل اينكه گويند بگو و جيم سه نقطه است مثل اينكه ميگويند چه ميگوئى و از سه نقطه است مثل اينكه ميگويند:

ص: 115

ژاله و باء سه نقطه است مثل اينكه ميگويند پياله و پياده و باء هنديه است و آن مرحوم باء هنديه را تفصيل نداده است پس از خلقت حروف قرار داده، حقتعالى حروف را بعد از شماره در آوردن و متقن نمودن شماره آن حروف را فعل خود مثل قول او عز و جل كن فيكون پس لفظ كن از حقتعالى صنع و فعلست و آنچه بلفظ كن بوجود آيد موضوع و مفعولست.

پس خلق اول اصل ايجاد است كه نه وزن دارد و نه حركت و نه سمع و نه حس و خلق دويم حروف است كه نه وزن دارد و نه رنگ و ليكن مسموعست و موصوف بصفات است و محسوس نيست.

و خلق سيم همۀ اقسام خلقت است يعنى آسمان و زمين و اطعمه و اشربه و غير آنها كه محسوس است و بقوۀ لامسه ميتوان آن را درك نمود و همچنين بقوۀ باصره پس وجود حقتعالى مقدم است بر ايجاد زيرا كه نه پيش از او چيزى بود و نه با او چيزى بود و ايجاد مقدمست بر حروف و حروف بر غير خود دلالت نكند.

مأمون عرض كرد چگونه بر غير خود دلالت نكند حضرت فرمود زيرا كه حقتعالى آنچه از اين حروف مركب نمود از براى معنى مركب نمود يعنى مفردات اينها معنى ندارد پس بر معنى دلالت ندارد و بر غير خود دلالت نكند پس چون از اينها چهار حرف يا پنج حرف يا شش حرف يا بيشتر يا كمتر مركب نمود از براى غير از معنى مركب ننمود و نبود مگر از براى معنى كه آن معنى حدوث پيدا كرد و قبل از آن چيزى نبود يعنى قبل از حدوث اين معنى از تركيب معنى متصور نبود از براى مفردات اين حروف تا دلالت كند بر چيزى غير از خود عمران عرض كرد چگونه ما باين مطلب معرفت پيدا كنيم حضرت فرمود باب اين معرفت و راه اين معرفت آنست كه هر گاه نخواهى از اين حروف غير خود اين حروف را بدانى ذكر ميكنى اين حروف را فرد فرد ا ب ت ث ج ح خ تا آخر پس نمى يابى از براى اينها معنى غير از خود اينها پس چون مركب كنى اينها را و چند حرف اينها را در يك جا جمع كنى و اسم قرار دهى يا صفت از براى آنچه خواسته و بآن وجهى كه قصد كردۀ اينها دليل شوند بر معانى خود و ترا بخوانند بآنچه اينها را وصف از براى آن قرار دادۀ آيا فهميدى.

عرض كرد بلى حضرت فرمود بدان كه رهنماى موصوف صفت است و رهنما و دليل معنى اسم است و رهنما محدود حد است يعنى شخص انسانى چون خواهد بحقيقت اشياء پى برد باسم و وصف و تعريف پى برد و ليكن اسماء و صفات حقتعالى جميعا دلالت كند بر كمال و وجود حق جل و علا و دلالت بر كنه ذات بى نياز او نكنند چنانچه دلالت كنند بر حدود كه آن چهار بودن و يا سه بودن و يا شش بودن است و يا امثال آن چه حقتعالى بلندتر و عزيزتر است از اينكه كنه و حقيقت او بصفات و اسماء درك شود يا اينكه تحديد شود بطول يا عرض و قلت و كثرت و رنگ و وزن و مانند آن و سزاوار جلالت شان و نبالت

ص: 116

رتبه حقتعالى نيست كه خود را بخلق خود بشناساند بطريقى كه مخلوق خود را مى شناسند چه اين مطلب بديهى است و محتاج ببرهان نيست چنانچه ذكر شد و ليكن صفات حقتعالى و اسماء او رهنماى وجود او باشند و از آنها شخص پى بوجود حق برد و بموضوع و مخلوق او معرفت باو حاصل شود.

پس چون بآثار و علامات صفت و قدرت او معرفت باو پيدا شود شخص طالب را كه كنجكاوى كند احتياج نباشد بديدن از چشم و شنيدن از گوش و ماليدن از دست و احاطه نمودن بقلب و اگر صفات او دلالت نكند بر وجود او و اسماء او رهنما نباشند ببودن او و اشيائى كه واسطه باشند در فهميدن مطالب از قبيل حواص پنجگانه او را بمعناى او درك نكنند پس عبادت و طاعت بندگان از براى اسماء و صفات نه از براى معناى او باشد و اگر چنين نباشد معبود يگانه غير از خداوند خواهد بود زيرا كه بنا بر اين مطلب صفات و اسماء او غير از ذات او باشند آيا فهميدى.

عرض كرد بلى اى سيد من زياد كن بيان خود را از براى من، حضرت فرمود بترس و بپرهيز از گفته نادان و كور باطن و اهل گمراهى و ضلالت كه گمان ميكنند حقتعالى در آخرت عيان باشد و مرئى شود از براى حساب و عقاب و ثواب و رسيدگى در امر بندگان و ليكن در دنيا ديده نشود از براى آنكه بندگان طاعت كنند و اميدوار باشند و اگر در وجود حقتعالى نقصى و يا شكستگى بود در آخرت پديدار نميشد و ليكن اين قوم بمطلب نرسيدند و از راه نادانى كور و كر شدند از حق و اينست قول حقتعالى كه ميفرمايد «وَ مَنْ كٰانَ فِي هٰذِهِ أَعْمىٰ فَهُوَ فِي اَلْآخِرَةِ أَعْمىٰ »»يعنى كسى كه در اين عالم كور باشد از حقيقتهاى موجوده و از موضوعهاى گوناگون كه هر يك برهانيست روشن و دليلى است متقن بر وجود صانع پى نبرد بذات حق پس در آخرت كور است از معرفت و محروم است از آمرزش و مغفرت چه بر صاحبان عقل روشن است كه درك نمودن ذات پروردگار و حصول معرفت حضرت كردگار در اين دنيا راههاى بسيار و واسطه هاى بى شمار دارد كه در عالم بقا نيست يعنى آن زمان موقع اين گونه وقايع نيست در اين دنيا محل آنست و كسى كه خواهد دانستن اين قضيه را براى خود اخذ كند و وجود او درك نمودن ذات او را از خود بدون اين طريق طلب كند از براى او از اين قسم دانستن بغير از دورى چيزى حاصل نشود چه حقتعالى علم اين را مخصوص ساخته بكسانى كه عقل دارند و ميدانند و ميفهمند.

«مترجم گويد» شايد اين مطلب كنايه از مقربان خاص حضرت احديت باشد چون ائمه چه آنها وسائط ميان خالق و مخلوق باشند و اين گونه مسائل بايد از اين طايفۀ عليه مسألت شود.

عمران عرض كرد اى سيد من آيا خبر نميدهى مرا از ايجاد نمودن كه آيا مخلوق است يا غير مخلوق

ص: 117

حضرت فرمود بلكه مخلوقى است ساكن يعنى ايجاد نسبت و ربط است ميان علة و معلول پس گويا ساكن است در علت و معلول يا اينكه عرض است قائم بمحل پس مفارقت آن ممكن نيست از محل و ساكن است در محل پس اين امر اضافى اعتبارى درك نشود در خارج و قابل اشارۀ حسيه در خارج واقع نشود بلكه عقل آن را انتزاع كند و اين مخلوق باشد زيرا كه چون غير حق است پس محدث است و حق او را احداث كرده پس مخلوق او است و چيزى را اطلاق وجود بر آن نتوان نمود مگر پروردگار و خلق او و ثالثى ميان اين دو نباشد و غير از اين دو نشايد هر چيزى را كه حقتعالى آفريده است تجاوز از اين نكند كه مخلوق او باشد و مخلوقات خداوند مختلف باشند بعضى ساكن باشند و بعضى متحرك و بعضى مخالف و بعضى متفق و حقيقت بعضى معلوم و حقيقت بعضى مجهول و آنچه حد و نهايت بر آن روا باشد مخلوق خداوند باشد و بدان كه آنچه حواس تو آن را دريابد آن معنى و مرادى باشد كه حواس آن را يافته و هر يك از حواس دلالت كنند بر آنچه حقتعالى در ادراك آن از براى آن يك قوه قرار داده و قلب جميع آنچه را كه حواس درك كنند درك كند و بدان كه خداوند يگانه قائم است بدون اندازه و نهايتى از براى او و آفريد خلق را كه مقرون باندازه و نهايت باشند و آنچه را كه در ابتداء امر آفريد يعنى حروف از خلقت آن دو چيز پديد آمد يكى نفس ايجاد و ديگر ايجاد شده و در يكى از اين دو يعنى ايجاد رنگى و يا وزنى و يا قوۀ دراكه نباشد پس بسبب يكى از اين دو كه موجود باشد ديگرى يعنى ايجاد درك شود و اينها را قرار داد كه بخودى خود درك شوند چه موجود بخود موجود درك شود و ايجاد بموجود پس اين دو چيز بغير اين دو چيز درك نشوند بلكه بنفس اين دو چيز درك شدند و نيافريده چيزى را كه فرد و مجرد از تحديد باشد و قائم بخود باشد و در درك آن احتياج بغير خود نداشته باشد چه مراد او از اين آفرينش دلالت و رهنمائى بوجود و اثبات آن بوده پس حقتعالى يكتا و يگانه است و دويمى با او نيست كه او را نصب كند و يا اينكه او را يارى كند و يا اينكه او را مخفى كند از نظر و بمشيت حقتعالى و اذن او بعضى از خلق ببرخى متمسك شوند و حقتعالى را بصفات خود متصف نمودند و اين سبب كثرت دورى ايشان شد از حق و اگر متصف نموده بودند حقتعالى را بصفات خودش و مخلوق را نيز بصفات مخلوق متصف كرده بودند هر آينه بفهم و يقين گفته بودند و اختلاف نميكردند و ليكن چون از اين راه ضلالت برآمدند در اين ورطه گرفتار شدند و خداوند هدايت كند هر كس را كه خواهد براه راست رود.

عمران عرض كرد اى سيد من شهادت ميدهم كه خداوند اينست كه تو وصف نمودى او را و ليكن يك مسأله ديگر از براى من باقى مانده است.

حضرت فرمود سؤال كن آنچه اراده كردۀ عرض كرد سؤال ميكنم ترا از خداى حكيم كه در چه چيز است آيا چيزى باو احاطه

ص: 118

ميكند از چيزى بچيز ديگر يعنى از حالى بحالى آيا احتياج دارد بچيزى.

حضرت فرمود اى عمران خبر ميدهم ترا و ليكن تعقل كن در اين جوابى كه بتو ميدهم زيرا كه اين سؤال مشكلتر چيزى است كه بر مخلوقين وارد مى شود در مسائل آنها و نميفهمد آن را كسى كه عقل او متفاوت باشد يعنى حواس او جمع نباشد و كسى كه او را نادانى فرو گرفته باشد و ليكن صاحبان عقل كه انصاف داشته باشند از فهم آن عاجز نباشند اما اول سؤال هاى تو پس اگر حقتعالى آفريده باشد آنچه را كه آفريده است بجهت احتياج آن هر آينه برسد گوينده را كه بگويد از كتم عدم بوجود مى آورد بجهت احتياج بآن و هميشه وجود او ثابت و برقرار بوده نه در ميان چيزى بوده و نه استناد بچيزى نموده اما مخلوق بعضى از آنها بعضى ديگر را نگاهدارى كنند و بعضى از آنها داخل بعضى مخلوق شوند و بعضى از آنها از بعضى ديگر خارج شوند و ليكن خداوند مقدس و بزرگست و بقدرى خود مخلوق را نگاهدارى ميكند و در چيزى داخل نشود و از چيزى بيرون نيايد و بر او گران نباشد حفظ آن و عجز ندارد از نگاهدارى آن واحدى كيفيت آن را نداند مگر حقتعالى و كسى كه حقتعالى او را مطلع ساخته باشد از پيغمبران او و اهل سر او و كسانى كه حافظ امر او باشند و نگهبانان امر او كه بشريعت او قائم باشند و امر حقتعالى مثل يك چشم بهم زدن يا نزديكتر باشد پس چون چيزى خواهد خطاب مستطاب نمايد بلفظ كن پس في الفور بمشية و ارادۀ او بوجود آيد و چيزى از خلق او نزديكتر باو از چيزى نباشد و نه چيزى دورتر باو از چيزى باشد آيا فهميدى اى عمران.

عرض كرد بلى اى سيد من فهميدم شهادت ميدهم كه خداوند من بر اين نوع است كه تو وصف نمودى و او را يگانه ثابت نمودى و شهادت ميدهم كه محمد (صلّى الله عليه و آله) بندۀ خاص او است و مبعوث شده است بدين حق و براستى و درستى پس از آن بسجده افتاد روى بقبله و مسلمان شد.

حسن بن محمد النوفلى گويد كه چون متكلمين نظر بكلام عمران صابى نمودند و حال اينكه مرد جدلى بود كه هرگز كسى در سخنورى او سبقت ننموده بود نزديك حضرت رضا (عليه السّلام) نيامدند و چيزى از او سؤال نكردند و چون شام شد مأمون با حضرت رضا (عليه السّلام) برخاستند و داخل خانه شدند و مردم متفرق شدند و من با جماعتى از اصحاب بودم كه ناگاه محمد بن جعفر فرستاد و مرا احضار نمود من نزد او حاضر شدم گفت اى نوفلى ديدى گفتگوى رفيق خود را بخدا سوگند كه من چنين گمانى در حق على بن موسى الرضا نميبردم كه هرگز تفكر نموده باشد در هيچ يك از اين مطالب كه امروز بيان فرمود و عارف نبوديم كه در مدينه تكلم كرده باشد و اصحاب كلام نزد او اجتماع يافته باشند من گفتم كه حاجيان نزد او مى آمدند و از مسائل حلال و حرام خود ميپرسيدند و او جواب آنها را ميداد و بسا بود كه نزد او مى آمدند و با او محاجه ميكردند محمد بن جعفر گفت:

ص: 119

اى ابا محمد من بر او ميترسم كه اين مرد يعنى مأمون بر او حسد برد و او را زهر دهد يا اينكه در بليۀ او را گرفتار كند تو باو اشاره كن كه خود را از امثال اين سخنان نگاهدارد و اين گونه مطالب نفرمايد من گفتم از من قبول نميكند و مراد اين مرد يعنى مأمون امتحان او بود كه بداند نزد او چيزى از علوم پدران او هست يا نه گفت باو بگو كه عم تو ناخوش دارد اين حركات ترا و بجهت چندين مصالح دوست ميدارد كه خود را از اين گونه سخنان نگاهدارى كند چون برگشتم بمنزل حضرت رضا (عليه السّلام) آن چه عم او محمد بن جعفر گفته بود باو خبر دادم.

حضرت تبسم نمود و فرمود خداوند عم مرا محافظت كند چه خوب نميشناسم او را كه از چه سبب ناخوش دارد اين طور سخنان مرا و فرمود اى غلام برو نزد عمران صابى و او را حاضر كن من عرضكردم فداى وجودت گردم من ميدانم در كجا است او در نزد بعضى از برادران ماست از شيعيان فرمود باكى ندارد و مال سوارى برده او را بياوريد من رفتم و او را حاضر نمودم.

حضرت باو فرمود مرحبا و او را مخلع نمود بلباس و اسب باو عطا كرد و ده هزار درهم باو داد من عرض كردم فدايت شوم عمل جد تو امير المؤمنين حيدر چنان بمن رسيده «مترجم گويد» شايد مراد اين باشد كه جد تو اين مقدار بمردم نميداد بلكه تقسيم ميكرد بفقرا هر چه داشت و با اين كه مراد اين باشد كه جد تو نيز در واقعه مخصوصه مثل تو كرد.

حضرت فرمود اين نوع دوست ميداريم ما يعنى عطاى ما چنين است پس آن حضرت فرمود شام آوردند و مرا در طرف راست خود نشانيد و عمران را در طرف چپ خود تا اين كه از شام خوردن فارغ شديم حضرت بعمران فرمود بمصاحبت نوفلى برو در منزل خود و صبح نزد ما حاضر شو تا ترا اطعام كنيم بطعام مدينه و بعد از اين عمران چنين بود كه متكلمين از اصحاب مذاهب نزد او اجتماع مينمودند و امر آن ها را باطل ميكرد تا اين كه از او دور ميشدند و اجتناب ميكردند و مأمون ده هزار درهم باو داد و فضل قدرى مال و اسب سوارى باو داد و حضرت او را متولى صدقات بلخ نمود كه ضبط آن صدقات باوى بود تا اينكه بعطاى بى شمارى رسيد.

ص: 120

باب سيزدهم «در ذكر مجلس آن حضرت با سليمان مروزى متكلم خراسان در توحيد در نزد مأمون»

از حسن بن محمد النوفلى مروى است كه ميگفت سليمان مروزى متكلم خراسان بر مأمون وارد شد مأمون او را اكرام نموده باو صله عطا كرد.

پس از آن باو گفت كه پسر عم من على بن موسى از حجاز آمده و بر من وارد شده است و دوست دارد گفتگو كردن با اصحاب كلام را و تو در روز ترويه نزد ما بيا و با او مناظره كن.

سليمان عرض كرد يا امير المؤمنين ناخوش دارم كه در مجلس تو از او سؤال كنم و حال اينكه جماعتى از بنى هاشم حاضر باشند و چون با من تكلم كند در سخنورى كوتاهى كند و نزد قوم خود خوار شود و جايز نباشد كه با او بسخن بنهايت رسد مأمون گفت كه من ترا بر اين عمل واداشتم بجهت قوت تو در سخنورى و مقصودى ندارم بغير از اينكه لا اقل از يك دليل او برآورد كنى و سخن او را قطع كنى.

سليمان عرض كرد يا امير المؤمنين اگر اين مطلب ترا كفايت كند من و او را در يك جا حاضر كن و اگر بر من مذمتى وارد آيد تو مرا واگذار با مذمت خود يعنى او نتواند بر من غالب آيد.

پس از آن مأمون فرستاد نزد حضرت و عرض كرد كه مردى از اهل مرو بر من وارد شده و او يگانه خراسان است در گفتگو كردن پس اگر آسان است بر تو كه بر خود مشقت و زحمت قرار دهى در آمدن نزد ما اطلاع بده ما را نوفلى گويد كه حضرت برخاست از براى وضو و بما فرمود كه شما پيش برويد و عمران صابى با ما بود رفتيم درب خانه مأمون ياسر و خالد دو نفر غلام او بودند دست مرا گرفتند و مرا وارد بر مأمون نمودند چون سلام كردم گفت كجا است برادر من أبو الحسن خداوند او را باقى بدارد گفتم عقب ماند كه جامه هاى خود را بپوشد و ما را امر كرد پيش از او نزد تو آئيم پس از آن من بمأمون گفتم.

يا امير المؤمنين عمران غلام تو با من بود و الآن بر در خانه واقف است مأمون گفت عمران كيست گفتم عمران صابى كه بر دست تو اسلام اختيار كرد فرمان داد تا داخل شود پس چون وارد شد مأمون باو مرحبا گفت پس از آن گفت اى عمران نمردى تا اينكه از بنى هاشم شدى.

ص: 121

عمران گفت حمد خدا را كه شرافت داد مرا بسبب شما يا امير المؤمنين پس از آن مأمون باو گفت اى عمران اين سليمان مروزى متكلم خراسان يگانه است در گفتگو و فكر و حال اينكه منكر است بدارا «مترجم گويد» كه بدا در لغت بمعنى ظهور است قال الله تعالى «وَ بَدٰا لَهُمْ سَيِّئٰاتُ مٰا كَسَبُوا»»و گاهى استعمال مى شود در علم بعد از جهل و اين معنى نسبت بخداوند محالست و گاهى اراده مى شود بدا نسبت بخداوند عالم كه خلق كند چيزى را پس از آن معدوم كند آن را و غير آن چيز خلق كند يا اينكه امر كند بچيزى پس از آن نهى كند از آن يا اينكه امر كند بآن يا اينكه قبله را تغيير دهد پس كسى كه اقرار كند از براى خداوند كه. له ان يفعل ما يشاء و يؤخر و ما يشاء و يخلق مكانه ما يشاء و يقدم ما يشاء و يؤخر ما يشاء آن كس اقرار كرده است ببدا و اين معنى را مصنف در كتاب توحيد ذكر كرده است و گفته است كه اين رد بر يهود است چه آنها قائلند باينكه حقتعالى از امر فارغ شده است و ما گوئيم كه حقتعالى كل يوم في شان زنده ميكند و ميميراند و آنچه خواهد ميكند و ديگر گفتگوها باشد در بدا مثل آنكه تخصيص داده اند بعضى بدا را بامر تكوينى و امر تكليفى را بيرون كرده اند از بدا پس نسخ نزد ايشان بدا نباشد و اين گونه سخنان و تحقيق مطلب را مقام ديگر است.

پس چون كه عمران گفت بمأمون كه سليمان منكر است بدا را مأمون باو گفت چرا مناظره و گفتگو نميكنى با او عمران گفت كه اين امر موكول باو است يعنى اگر خواهد محاجه كند من حرف ندارم در اين اثنا حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شد و فرمود در چه مطلب گفتگو ميكرديد.

عمران عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه اين سليمان مروزى است سليمان بعمران گفت آيا راضى شدى بابى الحسن و گفتۀ او به بدا عمران گفت بلى راضى شده ام بقول ببدا از حضرت ابى الحسن چه او از براى من دليلى آورده كه ميتوانم بآن دليل محاجه كنم با امثال و اقران خود در اهل نظر مأمون عرضكرد يا ابا الحسن چه ميگوئى در اين مسأله كه اين دو نفر گفتگو ميكردند در آن حضرت فرمود اى سليمان چرا منكر شدى بدارا و حال آنكه حقتعالى ميفرمايد.

«أَ وَ لاٰ يَذْكُرُ اَلْإِنْسٰانُ أَنّٰا خَلَقْنٰاهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً»»و ميفرمايد «وَ بَدَأَ خَلْقَ - اَلْإِنْسٰانِ مِنْ طِينٍ »»و ميفرمايد «وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اَللّٰهِ إِمّٰا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمّٰا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ »»و ميفرمايد «وَ مٰا يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لاٰ يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاّٰ فِي كِتٰابٍ »»و تمام اين آيات دلالت كند بر بدا سليمان عرضكرد آيا روايت از پدران خود در بدا دارى حضرت فرمود بلى از پدرم روايت ميكنم كه او از حضرت صادق (عليه السّلام) روايت كرده

ص: 122

است كه فرمود از براى حق تعالى دو علم است علمى است پوشيده و نهان كه غير از خودش كسى نميداند و از آن علم است بداء و علميست كه آموخته است آن را بملائكه و پيغمبران بود و علماء از اهل بيت پيغمبر ميدانند آن علم را «مترجم گويد» ظاهرا مقصود اين است كه آن علمى را كه بملائكه و پيغمبران تعليم فرموده است تغيير نخواهد داد چه اگر آن علم را تغيير دهد بسا هست كه تغيير كند نه اينكه آنچه در لوح ثبت است غير از آن شود بلكه آن چه ثبت است حكم حتمى است و ليكن چون تغيير داده شود مطابق لوح خواهد شد پس از آن سليمان عرض كرد كه دوست ميدارم كه اين فرمودۀ خود را از قرآن بيرون آورى حضرت فرمود حق تعالى به پيغمبر گرامى خود فرمود «فَتَوَلَّ عَنْهُمْ فَمٰا أَنْتَ بِمَلُومٍ »»مقصود آنكه اى پيغمبر روبگردان از ايشان چون چنين كردى كسى را نرسد ترا ملامت كند و حقتعالى خواست آنها را هلاك كند و آن وقت بحسب ظاهر مصلحت اين نوع اقتضاء مينمود كه اين گونه فرمان دهد پس مصلحت نوع ديگر اقتضا نمود فرمود «وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ اَلذِّكْرىٰ تَنْفَعُ اَلْمُؤْمِنِينَ »»سليمان عرض كرد فدايت زياده از اين بيان كن حضرت فرمود كه حقتعالى به پيغمبرى از پيغمبران خود وحى نمود كه بفلان پادشاه خبر بده كه فلان وقت ترا از دار دنيا بدار بقا رحلت خواهم داد پس آن پيغمبر بپادشاه چنين خبر داد آن پادشاه بر روى تخت سلطنت استقرار داشت چون اين واقعه را استماع نمود روى بدرگاه حضرت احديت نموده دعا كرد تا اينكه از تخت خود افتاد و عرض كرد پروردگارا مرا مهلت بده تا طفل من جوان شود و امر خود را انجام دهم حقتعالى بآن پيغمبر وحى فرستاد كه برو آن پادشاه را اعلام كن زمان وفات ترا تأخير انداختم و پانزده سال بر عمر تو افزودم پيغمبر عرض كرد پروردگارا تو ميدانى كه هرگز حرفى از من صادر نشده است كه مردم آن را دروغ پندارند حقتعالى وحى فرستاد كه تو بندۀ مأمورى برسانى پيام مرا باو و خدا از آنچه ميكند سؤال از كردۀ او نميكنند پس از آن حضرت توجه فرمود بسليمان و باو فرمود گمان من آنست كه تو مانند يهودان در اين باب گفتگو ميكنى عرض كرد پناه ميبرم بخدا از اين كردار مگر يهود چه گويند حضرت فرمود يهود گويند «يَدُ اَللّٰهِ مَغْلُولَةٌ »»و مقصود آنها اينست كه خدا از امر فارغ شده است و ديگر چيزى را بوجود نياورد و تصرفى در امرى از امورات نكند خداوند فرمود «غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِمٰا قٰالُوا»»يعنى دست يهود بسته شده است و بواسطۀ گفتۀ خود از رحمت الهى دور شدند و شنيدم كه قومى از پدر بزرگوارم موسى بن جعفر (عليهما السّلام) از بدا سؤال كردند آن بزرگوار فرمود انكار نكنند مردم از بدا مگر آنكه حقتعالى قومى را ميگمارد بايشان كه تأخير بيندازند امر ايشان را سليمان عرض كرد آيا خبر نميدهى مرا از آيۀ شريفه «إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ

ص: 123

فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ»»كه در چه امرى نازل شد حضرت فرمود اى سليمان شب قدر شبى است كه هر چه در آن سال تا سال ديگر واقع شود از زندگى و خوبى و بدى و روزى حقتعالى آنها را در آن شب مقدر ميكند پس آنچه در آن شب مقدر فرمود حتمى است سليمان عرض كرد فدايت شوم الان فهميدم زياده از اين بيان فرما حضرت فرمود اى سليمان پارۀ از امور هست كه نزد حقتعالى است و بس آنچه ميخواهد مؤخر ميدارد اى سليمان عيسى (عليه السّلام) فرمود علم دو علم است علمى است كه حقتعالى آن را تعليم ملائكه و پيغمبران خود فرموده پس آنچه تعليم پيغمبران و ملائكه نموده هميشه بحال خود خواهد بود و حقتعالى خود و ملائكه و پيغمبران خود را تكذيب نخواهد كرد و علمى است كه نزد حقتعالى مخزون است و پوشيده و نهان است كه احدى از خلق خود را بآن اطلاع ندهد و هر چه خواهد اثبات ميكند سليمان بمأمون گفت يا امير المؤمنين بعد از اين روز ديگر بدا را منكر نشوم و آن را دروغ و كذب نپندارم ان شاء اللّٰه تعالى مأمون گفت اى سليمان آنچه از براى تو ظاهر شده و ميدانى از ابى الحسن سؤال كن و ليكن تعدى از راه انصاف نكن و براستى و درستى استماع كن سليمان عرض كرد اى سيد من سؤال كنم حضرت فرمود سؤال كن از آنچه بر تو ظاهر شده است عرض كرد چه ميفرمائى در حق كسى كه اراده را اسم و صفت قرار دهد مثل حى و سميع و بصير و قدير حضرت فرمود كه فرق دارند زيرا كه شما ميگوئيد اشياء حادث شوند و مختلف شوند بجهت اينكه مشيت و ارادۀ خدا بآن تعلق گرفته است و خداوند خواسته است و اراده كرده است و نميگويند كه اشياء حادث شوند و مختلف گردند بجهت اينكه خدا سميع و بصير است پس اين دليل است بر اينكه اراده با اين صفات مساوى نيستند سليمان عرض كرد كه خداوند هميشه مريد بود حضرت فرمود پس ارادۀ او غير او است عرض كرد بلى حضرت فرمود پس تو ثابت كردى از براى او چيزى را كه غير او است هميشه با اوست سليمان عرض كرد كه من اين را ثابت نكرده ام از براى او حضرت فرمود آيا اراده حادث است يا قديم سليمان عرض كرد كه اراده حادث نيست مأمون باو صيحۀ زد و گفت اى سليمان آيا با مثل چنين كسى منازعه و مكابره ميكنند چرا انصاف پيشه نميكنى آيا نمى بينى اهل نظر در اطراف تو نشسته اند پس از آن رو كرد بحضرت و عرض كرد با او سخن بگو او متكلم خراسان است حضرت مسأله را اعاده كرد و فرمود اى سليمان اراده حادث است زيرا كه چيزى كه حادث نيست ازلى است سليمان عرض كرد كه اراده او از اوست چنانچه سمع و بصر و علم او از او است حضرت فرمود پس تو ميگوئى ارادۀ او نفس او است عرض كرد نه فرمود پس مريد مثل سميع

ص: 124

و بصير نيست سليمان عرض كرد كه حقتعالى نفس او خود را مريد كرده چنانچه نفس او خود را سميع و بصير و قدير كرده حضرت فرمود چيست معنى اينكه نفس او خود را مريد كرده است آيا مقصود تو اينست كه اراده كرده است مريد باشد و اراده كرده است كه حى و سميع و بصير و قدير باشد عرض كرد بلى فرمود پس بارادۀ خود متصف باين صفات شده است عرض كرد بلى پس فرمود هر گاه بارادۀ او نباشد معنى ندارد گفتۀ تو اراده كرده است حى و بصير و سميع باشد سليمان عرض كرد بلى بارادۀ او بايد اين صفات متحقق شود براى او مأمون و كسانى كه گرداگرد او بودند خنديدند حضرت نيز تبسم فرمود پس از آن مأمون گفت مداراة كنيد با متكلم خراسان و گفت اى سليمان پس بنا بر اين حقتعالى نزد شما هر زمانى بحالتى است و هر وقت تغيير ميكند حالت او وقتى متصف باين صفات است و وقتى نيست و اين چيزى است كه حقتعالى هرگز بآن متصف نشود كلام سليمان منقطع شد و نتوانست سخن بگويد حضرت فرمود اى سليمان مسأله از تو سؤال ميكنم عرض كرد قربان وجودت سؤال كن فرمود خبر بده مرا از تو و اصحاب تو كه آيا با مردم تكلم ميكنند بآنچه ميدانند و مى شناسند يا اينكه تكلم ميكنند بآنچه نميدانند و نميشناسند عرض كرد بآنچه ميدانيم و مى شناسيم تكلم ميكنيم با مردم به آن چه ميدانند فرمود مردم ميدانند كه مريد غير از اراده است و بناگذارنده پيش از بنا شده است و اين باطل كند سخن شما را كه ميگوئيد اراده و مريد يكخبر باشند عرض كرد فداى وجودت اين از قبيل چيزى نيست كه مردم بشناسند و نه از چيزى كه بفهمد حضرت فرمود چنين مى بينم شما را كه ادعا كنيد علم چيزى را بدون معرفت آن و قائل شده ايد باينكه اراده مثل سمع و بصر است يعنى ديدن و شنيدن قبل از بصير و سميع خواهد بود بنا بر اينكه گفته شد پس چيزى را ميگوئيد كه كسى نميگويد و تعقل نميشود سليمان باز ماند از جواب حضرت فرمود اى سليمان آيا خدا ميداند جميع آنچه در بهشت و جهنم است عرض كرد بلى حضرت فرمود پس آنچه حقتعالى بآن عالم است در بهشت و جهنم موجود است عرض كرد بلى حضرت فرمود پس هر گاه چنين باشد كه هر چه در بهشت و جهنم است خداوند بآن عالم باشد آيا زياد ميكند آنها را يا كم ميكند آنها را و منقطع ميكند سليمان عرض كرد بلكه زياد ميكند حضرت فرمود پس چنين مى بينم در گفته تو كه زياد ميكند آنها را و در علم او نباشد تمام آنچه در بهشت و جهنم موجود خواهد شد عرض كرد فداى وجودت آنچه زياد شود نهايت ندارد فرمود هر گاه خداوند نهايت آن را نداند پس تمام آنچه در بهشت و جهنم باشد علم خدا بآن احاطه ندارد و هر گاه علم خدا احاطه نداشته باشد بآنچه در بهشت و

ص: 125

جهنم است پس نميداند آنچه در بهشت و جهنم است پيش از آنكه موجود شود و اين جهل است و بلند است خداوند عالم و منزه و مبرا است از اين گونه سخنان.

سليمان عرض كرد من كه ميگويم نميداند آنچه بعد موجود مى شود بسبب آنست كه نهايتى از براى زيادتى طول بهشت و عذاب و عقابهاى جهنم نيست چه حقتعالى بهشت و جهنم را وصف نموده بخود يعنى بجاويد بودن و بقاء بدون زوال و ما را نهى فرموده از اينكه انقطاعى از براى آنها قرار دهيم حضرت فرمود تعلق داشتن علم خداوند بآنچه در بهشت و جهنم بوده و خواهد بود باعث انقطاع نعمت و عذاب از اهل بهشت و جهنم نخواهد شد چه عيب وارد آيد كه بگوئيم حقتعالى علم دارد و زياد ميكند و قطع نميكند آنها را از اهل بهشت و جهنم و هميشه چنين باشد چه حقتعالى در وصف اهل جهنم فرمود.

«كُلَّمٰا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنٰاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهٰا لِيَذُوقُوا اَلْعَذٰابَ »»يعنى هر گاه كه پخته شود و يا بسوزد پوستهاى كفار بآتش بدل كنيم ايشان را پوستهاى ديگر غير آنچه پخته و سوخته شد باين وجه كه پوستهاى سوخته را عود كنيم بصورت ديگر تا بچشند عذاب را يعنى تا چشيدن عذاب ايشان دائمى باشد و در وصف اهل بهشت ميفرمايد «عَطٰاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ»»يعنى عطا داد خدا اهل بهشت را نه منقطع و بريده يعنى ممتد الى غير النهايه و ميفرمايد.

«وَ فٰاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لاٰ مَقْطُوعَةٍ وَ لاٰ مَمْنُوعَةٍ »»يعنى و اهل بهشت در ميوه هاى بسيار باشند از هر جنسى كه باشد نه بريده شده و نه فانى گشته يعنى در هيچ زمانى انقطاع نيابد بخلاف ميوه هاى دنيا كه در بساتين و در فصلى باشد دون فصلى و نه منع كرده شده يعنى آن را از خورنده بهيچ نوع منع نكنند بخلاف ميوه هاى دنيا كه در بساتين و حظاير حفظ آن ميكنند و از مردمان منع ميكنند و بسبب بعد و اذيت ممتنع ميشوند پس حقتعالى ميداند آنها را و اين زيادتى نعمت و عذاب را از اهل بهشت و جهنم منقطع نميكند آيا گمان ميكنى كه هر چه اهل بهشت بخورند و بياشامند حقتعالى در مكان آن نعمت نعمتى ديگر مثل آن خلق نميفرمايد عرض كرد چرا خلق ميكند فرمود پس اگر در مكان آن نعمت نعمت ديگر آيد پس قطع نعمت از ايشان است عرض كرد نه فرمود پس هر چه در بهشت است هر گاه جاى آن را نعمت آفريده كند از اهل بهشت نعمت خود را قطع نفرموده.

سليمان عرض كرد بلى نعمت خود را قطع ميكند و زياد نميكند حضرت فرمود پس نعمتهاى خود را از آنها ميگيرد اى سليمان اين مطلب باطل ميكند خلود را و اين خلاف فرموده خداوند است در قرآن مجيد چه حقتعالى ميفرمايد.

«لَهُمْ مٰا يَشٰاؤُنَ فِيهٰا وَ لَدَيْنٰا مَزِيدٌ»»مر اهل بهشت راست آنچه بخواهند و ما زياده از خواسته آنها بآنها عطا كنيم و ميفرمايد:

«عَطٰاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ»»عطا داد خداوند اهل بهشت را نه منقطع و بريده يعنى عطاء دائمى

ص: 126

و ابدى و ميفرمايد.

«وَ مٰا هُمْ مِنْهٰا بِمُخْرَجِينَ »»پرهيزكاران از بهشت بيرون نروند و ميفرمايد «خٰالِدِينَ فِيهٰا أَبَداً»»دائما در بهشت جاويد ميباشند و ميفرمايد «وَ فٰاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ لاٰ مَقْطُوعَةٍ وَ لاٰ مَمْنُوعَةٍ »»سليمان در جواب دادن باز ماند حضرت فرمود اى سليمان آيا خبر نميدهى از اراده كه آيا فعلست يا غير فعل عرض كرد فعل است فرمود پس حادث است چه هر فعلى حادث باشد عرض كرد فعل نيست فرمود پس قديم است و با خدا است غير خدا كه اراده باشد و اراده ازلى خواهد بود عرض كرد كه اراده انشاء و ايجاد است حضرت فرمود اى سليمان اين مطلب را كه قصد كردۀ قول ضرار است و اصحاب او كه ميگويند هر چه حقتعالى در آسمان يا زمين يا بيابان يا دريا آفريده از سگ و خوك و ميمون يا جنبنده اراده حقتعالى است و ميگويند ارادۀ خدا كه اين مخلوقست زنده مى شود و ميميرد و ميرود ميخورد و مى آشامد و نكاح ميكند و متولد مى شود و ظلم ميكند و عملهاى شنيع مرتكب مى شود و كافر مى شود و مشرك ميگردد و ما خدا را از اينها برى ميدانيم و او را دشمن اينها ميدانيم و خود مخلوق را باين حدود منتسب ميسازيم.

سليمان عرض كرد كه اراده مثل سمع و بصر و علم است حضرت فرمود دوباره برگشت بسمع و بصر و علم خبر بده مرا كه سمع و بصر و علم مصنوع و مخلوق است يا نه عرضكرد نه فرمود پس چگونه انكار ميكنيد مصنوع بودن اراده را و حال اينكه يك مرتبه ميگويند اراده كرد خدا و مرتبه ديگر ميگويند اراده نكرد و اين چگونه موافقت ميكند يا اينكه اراده مصنوع و مخلوق باشد.

سليمان عرض كرد اين نظير قول ما است كه يك مرتبه ميگوئيم عالم معلوم است و معلومى از براى او ثابت ميكنيم و مرتبۀ ديگر مى گوئيم عالم نيست و معلومى از براى او ثابت نميكنيم.

حضرت فرمود اين ها مساوى نيستند زيرا كه نفى معلوم مستلزم نفى علم نيست اما نفى مراد مستلزم نفى وجود اراده است چون كه چيزى اگر اراده نشده باشد پس اراده نيست و بسا هست كه علم ثابت و محقق است و ليكن معلومى نيست آيا ديدۀ انسان را كه بسا هست انسان بينا است اما ديده شده نيست و علم هم ثابت است اما معلومى نيست سليمان عرض كرد كه اراده مصنوع و مخلوق است.

حضرت فرمود پس اراده حادث است و مثل سمع و بصر نيست زيرا كه سمع و بصر مخلوق و مصنوع نيستند و اراده مصنوع است سليمان عرض كرد كه اراده صفتى از صفات خداوند است كه هميشه بوده است.

حضرت فرمود پس بايد انسان هميشه موجود باشد و قديمى باشد زيرا كه اگر اراده خلقت خداوند است و حال اين كه اراده از مراد تخلف نكند و اراده ازلى باشد پس بايد انسان هم ازلى باشد عرض كرد لازم نيست كه چنين باشد زيرا كه ممكن است

ص: 127

خداوند اراده نكرده باشد.

حضرت فرمود اى خراسانى چقدر زياد است غلط تو آيا باراده و فرموده خداوند اشياء بوجود نيايند عرض كرد نه حضرت فرمود پس اگر باراده و بمشيت و امر و مباشرت خداوند اشياء بوجود نيايند پس از كجا بوجود آيند تعالى اللّٰه عن ذلك؛ سليمان از جواب باز ماند حضرت فرمود آيا خبر نميدهى مرا از قول حقتعالى «وَ إِذٰا أَرَدْنٰا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنٰا مُتْرَفِيهٰا فَفَسَقُوا فِيهٰا»»مقصود خداوند اينست كه اراده ايجاد شود عرض كرد بلى فرمود پس اگر اراده ايجاد شود گفتۀ تو كه ارادۀ عين خدا است يا صفت خدا است باطل است زيرا كه ممكن نيست كه حقتعالى وجود خود را ايجاد كند و خدا از حال خود تغيير نميكند عرض كرد كه از قول خود اردنا مقصود او نيست كه ايجاد كند اراده را فرمود پس چيست مقصود او عرض كرد كردن عمل و فعل است مقصود او فرمود واى بر تو چقدر نكول ميكنى و اعتراف ميكنى در اين مسأله بتو نگفتم كه اراده حادث است بجهت اينكه فعل است و فعل حادث است پس اراده معنى ندارد.

حضرت فرمود حقتعالى ذات خود را باراده متصف كرده است و از قول تو لازم آيد كه حقتعالى خود را متصف كرده باشد بچيزى كه از براى او معنى نباشد چه هر گاه اراده را معنى نباشد نه قديم و نه حادث باطل خواهد شد قول شما كه حقتعالى هميشه مريد بود سليمان عرضكرد كه قصد من اين بود كه اراده فعل است از جانب حق و ازلى است حضرت فرمود آيا نميدانى كه چيزى كه ازلى است فعل و مصنوع نخواهد شد و ممكن نيست در يك حالت هم حادث و هم ازلى باشد.

سليمان از جواب بازماند حضرت فرمود باكى نيست سؤال هاى خود را تمام كن سليمان عرضكرد كه من ميگويم اراده صفتى است از صفات خداوند حضرت فرمود چقدر بازگو ميكنى از براى من كه اراده صفتى است از صفات خدا آيا صفت خدا حادث است يا قديم عرضكرد حادث است.

حضرت فرمود اللّٰه اكبر پس اراده حادث است و حال اينكه اگر صفتى از صفات او بود ازلى بود سليمان از جواب باز ماند.

حضرت فرمود چيزى كه ازلى است ممكن نيست كه مصنوع و منقول شود سليمان عرضكرد كه نبود در ازل چيزى از اراده و مراد تخلف كردند از يك ديگر و در ازل اراده بود و مراد نبود.

حضرت فرمود اى سليمان وسواس دارى ممكن نيست اراده و مراد از يك ديگر تخلف كنند پس اگر در ازل اراده باشد لا بد مراد هم هست پس بنا بر قول تو لازم آيد كه حقتعالى ازلى را خلق كرده باشد يعنى چيزى كه خلقت و فعل آن ازلى است خداوند آن را خلق كرده باشد و اين صفت كسى است كه نميداند چه كرده است و خدا از اين صفت منزه و مبرا است.

ص: 128

سليمان عرضكرد اى سيد من بتو عرضكردم كه اراده مثل سمع و بصر و علم است مأمون برآشفت و گفت اى سليمان واى بر تو چقدر اين غلط را باز ميگوئى اين سخن را قطع كن و در غير اين سخن گفتگو كن زيرا كه قوت و قدرت ندارى بر غير اين سخن كه بتو رد شده.

حضرت رضا (عليه السّلام) بمأمون فرمود واگذار او را يا امير المؤمنين مسأله او را بر او قطع مكن تا اين كه از براى او حجتى باشد اى سليمان تكلم كن عرض كرد من گفتم كه اراده مثل سمع و بصر و علم است.

حضرت فرمود ضرر ندارد از براى من بگوئى كه اراده را يك معنى است يا او را معنى بسيار است سليمان عرض كرد كه معنى اراده يكيست.

حضرت فرمود پس همۀ اراده ها يك معنى دارد عرضكرد بلى حضرت فرمود اگر معنى همۀ اراده ها يكى باشد پس ارادۀ قيام ارادۀ قعود است و ارادۀ حيوة اراده موت است و اگر ارادۀ خدا يكى باشد بايد بعضى اشياء مقدم بر بعضى ديگر نباشند و بعضى اشياء مخالف با بعضى ديگر نباشند و همه يك چيز باشند.

سليمان عرض كرد معنى اراده مختلف است حضرت فرمود خبر بده مرا كه مريد اراده است يا غير اراده سليمان عرض كرد مريد اراده است.

حضرت فرمود پس مريد نزد شما مختلف است چه مريد بنا بر قول تو اراده است و ارادۀ مختلف است پس مريد مختلف است سليمان عرض كرد اى سيد من اراده مريد نيست.

حضرت فرمود پس اراده حادث است و اگر گوئى ازلى است لازم آيد با خدا غير او باشد اى سليمان بفهم و زياد كن سؤال خود را سليمان عرض كرد كه اراده اسمى است از اسماء خدا حضرت فرمود آيا خداوند خود را مسمى باين اسم نموده سليمان عرض كرد خودش نفس خود را مسمى باين اسم ننموده حضرت فرمود پس ترا نميرسد او را مسمى كنى باسمى كه خودش از براى خود نام ننهاده سليمان عرض كرد خودش خود را متصف كرده باينكه مريد است.

حضرت فرمود كه متصف نمودن خود را بمريد نه اخبار باينست كه اراده است و نه اخبار باينست كه اراده اسمى است از اسماء او سليمان عرض كرد كه اخبار باينست كه اراده اسمى از اسماء او است زيرا كه ارادۀ او علم او است.

حضرت فرمود اى نادان هر گاه علم بچيزى دارد بايد اراده كند آن را سليمان عرض كرد بلى حضرت فرمود پس هر گاه اراده نكند چيزى را بايد علم نداشته باشد بآن عرض كرد بلى فرمود از كجا ميگوئى و چه دليل دارى باينكه ارادۀ او علم او است و حال

ص: 129

آنكه علم دارد بچيزى كه هرگز آن را اراده نكرده است چه خود فرموده «وَ لَئِنْ شِئْنٰا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ »»اى پيغمبر گرامى اگر بخواهيم هر آينه به بريم آن چيزى را كه وحى كرده ايم بتو كه مراد قرآنست يعنى از سينه ها و مصحفها محو كنيم پس حقتعالى علم دارد چگونه ببرد و محو كند وحى را از سينه ها و مصحفها و حال آنكه هرگز نبرد آن را سليمان عرض كرد اين از جهت آنست كه حقتعالى از امر فارغ شده است و آنچه بايد تقدير نمايد تقدير نموده و ديگر تغيير و تبديل ندهد پس در امر خود چيزى زياد نكند.

حضرت فرمود اين گفتار يهود است و اگر چنين باشد پس چگونه حقتعالى فرمود «اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ »»بخوانيد مرا و بخواهيد حاجات خود را تا من از براى شما مستجاب كنم سليمان عرض كرد مقصود خداوند اين است كه قادر است بر روا كردن حاجت حضرت فرمود آيا خداوند وعده ميكند چيزى را كه بآن وفا نميكند پس اگر از امر فارغ شده است چگونه فرمود «يَزِيدُ فِي اَلْخَلْقِ مٰا يَشٰاءُ »»در خلق زياد ميكند آنچه مشيت او قرار گيرد و فرمود «يَمْحُوا اَللّٰهُ مٰا يَشٰاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْكِتٰابِ »»محو ميكند خدا آنچه ميخواهد يعنى ثواب ميداند خدا نسخ آن را و اثبات ميكند آنچه در آن مصلحت ميبيند و نزد او است اصل كتاب كه لوح محفوظ است و هيچ چيزى نيست مگر كه در آن نوشته است (مترجم گويد) از ابن عباس نقل است كه حقتعالى لوح محفوظ را از يك در سفيد آفريده است كه درازى آن پانصد ساله راهست هر روز حقتعالى سيصد و شصت بار نظر در آن لوح ميكند آنچه خواهد محو كند و آنچه خواهد بگذارد بحسب مصلحت اشخاص مثل آنكه چون بندۀ دعائى كند يا صدقه بدهد يا طاعتى كند عمر او را دراز گرداند پس سليمان از جواب بازماند حضرت فرمود اى سليمان آيا خدا ميداند و علم دارد بوجود انسانى و حال اينكه هرگز اراده ندارد او را خلق كند و علم دارد باينكه انسانى ميميرد و حال اينكه امروز اراده ندارد بميرد سليمان عرض كرد بلى حضرت فرمود پس خداوند علم دارد بوجود پيدا كردن چيزى را كه اراده دارد وجود پيدا كند و علم دارد باينكه صورت مى پذيرد چيزى را كه اراده نكند وجود پيدا كردن آن را عرض كرد بلى علم دارد بهر دو كه مى شود واقع شود.

حضرت فرمود پس در اين وقت علم دارد كه انسانى مرده است و زنده است و ايستاده است و نشسته است و كور است و بينا است در يك حالت و اين محالست (مترجم گويد) حاصل جواب اينست كه في المثل خداوند ميداند كه انسانى ميميرد و اراده ندارد امروز بميرد و ميداند انسانى زنده است و اراده دارد زندگى و حيات او را

ص: 130

پس اگر اراده علم باشد چنانچه سليمان ميگويد پس خدا ميداند كه انسانى در يك حالت هم مرده است و هم زنده است زيرا كه بنا بر فرض مذكور علم اراده است و اراده هم از مراد تخلف نكند.

پس در يك حالت انسانى را كه خدا علم بحيات و موت او دارد اراده بحيات و موت او دارد و اراده هم از مراد تخلف نكند پس مراد حيات و موت او است و چيزى هم كه مراد است لا بد بفعليت رسيده است و الا مراد معنى ندارد پس فعلا انسانى در يك آن هم مرده است و هم زنده است و اين جمع بين المتناقضين است و عقل حكم ببطلان آن ميكند سليمان عرض كرد فداى وجودت خداوند بيكى از اين دو چيز مذكور علم دارد و بديگرى علم ندارد حضرت فرمود باكى نيست بگوئى بكدام يكى از اين دو چيز علم دارد بآنچيزى كه اراده كرده است علم دارد يا بآنچيزى كه اراده نكرده است وجود آن را سليمان عرض كرد علم دارد بآنچيزى كه اراده كرده است وجود آن را.

پس حضرت رضا (عليه السّلام) و مأمون و اصحاب نظر كه در آنجا بودند بر او خنديدند و حضرت رضا (عليه السّلام) باو فرمود كه غلط كردى و چيزى را كه بآن اقرار كردى واگذاشتى و انكار نمودى قول خود را كه حقتعالى علم دارد باينكه انسانى ميميرد و اراده ندارد امروز موت او را و علم دارد باينكه وجود پيدا كنند خلقى و حال آنكه اراده ندارد آنها را خلق فرمايد و هر گاه جايز نباشد نزد شما علم داشتن خدا بچيزى كه اراده نكرده باشد وجود پيدا كردن آن را پس علم دارد بچيزى كه اراده كرده است وجود آن را نه بچيزى كه اراده نكرده است پس چرا گفتى علم دارد بچيزى كه اراده نكرده است سليمان عرض كرد كه قول من اينست كه اراده نه علم است و نه غير علم حضرت فرمود اى نادان تو كه ميگوئى اراده علم نيست پس اراده را غير علم قرار دادۀ و چون ميگوئى اراده غير علم نيست پس اراده را علم قرار دادۀ و اين تناقض است سليمان عرض كرد خداوند قبل از خلق كردن علم دارد كه چگونه چيزى را خلق ميفرمايد؟

فرمود بلى عرض كرد پس اين اثبات چيزى است با خدا حضرت فرمود چيزى گفتى كه محال است زيرا كه بسا هست مردى نيكو بنائى ميداند اگر چه بنائى ننهاده باشد و بسا هست نيكو ميداند خياطى كردن را اگر چه خياطى نكرده باشد و نيكو ميداند ساختن چيزى را اگر چه هرگز آن را نساخته باشد پس از آن فرمود اى سليمان آيا ميداند خدا كه يكيست و چيزى با او نيست عرض كرد بلى فرمود پس اين اثبات چيزى است براى او سليمان عرض كرد كه خدا نميداند كه يكيست و چيزى با او نيست ؟

حضرت فرمود تو ميدانى اين را عرض كرد بلى فرمود اى سليمان پس تو از خدا داناترى ؟ سليمان گفت اصل سؤال محال است يعنى دانستن من حضرت فرمود محال است در نزد تو كه حقتعالى يكيست و چيزى با او نيست و خدا شنوا و بينا و حكيم و قادر است عرض كرد بلى محال است فرمود پس چگونه خودش خبر داده است باينكه يكيست و حى

ص: 131

است و شنوا و بينا و دانا و خبير است و حال آنكه تو ميگوئى عالم بآنهائيست پس اين قول تو رد فرمودۀ خداوند است و تكذيب او است و خدا منزه است از اين گفتار تو پس از آن حضرت باو فرمود پس چگونه اراده ميكند خدا ساختن و صنعت نمودن چيزى را كه نميداند ساختن آن را و نميداند كه اين چه چيز است و هر گاه صانع پيش از صنعت نمودن خود نداند كه چگونه چيزى را صنعت ميكند پس متحير است و منزه است خداوند از اين صفت سليمان عرض كرد اراده قدرتست حضرت فرمود حقتعالى قادر است بر چيزى كه هرگز ارادۀ آن نكند و چارۀ نيست ترا مگر آنكه قبول كنى زيرا كه ميفرمايد «وَ لَئِنْ شِئْنٰا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِي أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ »»اى پيغمبر گرامى اگر بخواهيم ما هر آينه ببريم آن چيزى را كه وحى كرده ايم بتو كه مراد قرآنست پس اگر اراده قدرت باشد بايد حقتعالى اراده كرده باشد كه ببرد قرآن را از سينۀ پيغمبر چه قدرت بر آن دارد سليمان خاموش شد و توانائى سخن راندن نداشت در اين وقت مأمون باو گفت اى سليمان اين جوان داناترين بنى هاشم است پس از آن جمعيت پراكنده شدند (مصنف كتاب گويد) كه مأمون هر كسى از متكلمين از هر مذهبى و گمراه از هر ملتى را كه مى يافت او را با حضرت رضا (عليه السّلام) در مقام گفتگو در مى آورد از زيادتى حرص او بر منقطع شدن و بازماندن حضرت رضا (عليه السّلام) از دليل و جواب ايشان كه شايد از جواب دادن بر يكنفر عاجز شود بجهت حسدى كه بآن بزرگوار داشت و بلندى مرتبۀ كه آن جناب از علم داشت و آن حضرت سخنورى با احدى نكرده مگر آنكه اقرار بفضل او نمود و حجت و برهان او را ملتزم شد و قبول نمود زيرا كه حقتعالى بايد كلمه خود را بلند كند و نور خود را تمام كند و حجت خود را يارى كند و حقتعالى چنين وعده فرمود در كتاب مجيد «إِنّٰا لَنَنْصُرُ رُسُلَنٰا وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا»»و مقصود او «وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا»»ائمۀ هداة باشند و متابعين آنها كه عارف بآنها باشند و كسانى باشند كه آنها را اخذ كرده و يارى كند حقتعالى آنها را مادامى كه در دنيا باشند و آنها را بر مخالف خود غلبه دهد و خصم آنها را ملزم كند و همچنين در آخرت نيز يارى كند آنها را چه حقتعالى خلاف وعده نميكند.

باب چهاردهم در ذكر مجلس ديگر از آن حضرت نزد مأمون با اهل ملل و اديان و ذكر آنچه را كه آن جناب جواب داده است به على بن محمد الجهم در عصمت انبياء

از ابو الصلت هروى مروى است كه چون مأمون ملعون سخنوران اهل اسلام و اديان مختلفه از يهود و نصارى و مجوس و صائبين و ساير سخنگويان را در نزد حضرت على بن

ص: 132

موسى الرضا جمع نمود احدى برنخاست سخنورى كند مگر آنكه حضرت او را الزام نموده و ساكتش مينمود و حجت او را رد ميفرمود و بطورى او را ساكت ميكرد كه گويا لقمۀ سنگى در دهان او بود كه قادر بر تكلم نبود در آن وقت على بن محمد الجهم برخاست و عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه آيا قائل هستى باينكه انبياء عصمت داشتند و هيچ معصيتى از آنها صادر نميشد حضرت فرمود بلى عرض كرد پس چه ميكنى در قول حقتعالى «وَ عَصىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىٰ »»حضرت آدم عليه السلام معصيت كرد پس گمراه شد و در قول حقتعالى «وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغٰاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ »»ياد كن اى پيغمبر صاحب ماهى را كه مراد يونس بن متى است چون بيرون رفت از ميان قوم خود در حالتى كه خشمناك بود بر ايشان پس گمان برد كه ما قدرت نداريم بر او و در قول حقتعالى در حق يوسف «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهٰا»»و هر آينه قصد كرد زليخا يوسف را و قصد كرد يوسف زليخا را و در قول حقتعالى در حق داود «وَ ظَنَّ دٰاوُدُ أَنَّمٰا فَتَنّٰاهُ »»و گمان برد داود كه ما او را بفتنه انداختيم و در قول حقتعالى نسبت به پيغمبر اكرم خود (صلّى الله عليه و آله) «وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اَللّٰهُ مُبْدِيهِ »»و پنهان ميكنى در قلب خود چيزى را كه خداوند ظاهر بسازد آن را يعنى ميل كردن بزن زيد بنت جحش حضرت رضا (عليه السّلام) باو فرمود واى بر تو اى على از خدا بترس نسبت مده به پيغمبران خدا اين عملهاى شنيعه را و كتاب خدا را براى خود تفسير مكن حقتعالى خود فرموده «وَ مٰا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اَللّٰهُ وَ اَلرّٰاسِخُونَ فِي اَلْعِلْمِ »»و نميداند تأويل آنچه متشابهاتست و حمل آن بر معنى مراد او مگر خدا كه آن را فرو فرستاده است و كسانى كه ثابت قدمانند در دانش و متمكن هستند در بينش كه علماى اهل ايمان باشند اما قول حقتعالى در حق آدم (عليه السّلام) كه فرمود «وَ عَصىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىٰ »»حقتعالى آدم را حجت قرار داد در زمين خود و خليفه قرار داد در بلاد و شهرهاى خود و او را از براى بهشت خلق نفرموده بود و معصيتى كه از آدم سر زد در بهشت بود نه در زمين و عصمت او بايد در زمين باشد تا واجبات الهى را با تمام رساند پس چون آدم (عليه السّلام) بزمين فرود آمد و حجت و خليفۀ خداى عز و جل شد معصوم شد بقول حقتعالى «إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفىٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ وَ آلَ عِمْرٰانَ عَلَى اَلْعٰالَمِينَ »»و اما قول حق تعالى «وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغٰاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ »»لفظ ظن در آيۀ شريفه بمعنى (استيقن) است يعنى يونس يقين پيدا كرد كه خدا رزق او را بر او تنگ نگيرد و بنا بر اين لن نقدر معنى او لن نضيق است آيا نشنيده اى قول حقتعالى را كه ميفرمايد «وَ أَمّٰا إِذٰا مَا اِبْتَلاٰهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ »»يعنى ضيق عليه و اگر يونس چنين گمان كرده بود كه خدا قدرت ندارد البته كافر ميشد و اما قول حقتعالى در حق يوسف «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهٰا»»زليخا قصد معصيت نمود و يوسف قصد كرد كشتن زليخا را اگر زليخا اجبار كند او را چه سخت شده بود اصرار

ص: 133

زليخا و رفت و آمد او پس حقتعالى گردانيد از يوسف قتل زليخا و عمل زشت را چنانچه ميفرمايد «كَذٰلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ اَلسُّوءَ »»القتل و الفحشاء يعنى الزنا همچنين نموده ايم يوسف را برهان روشن تا بگردانيم از وى بدى را يعنى قتل زليخا و عمل را و فحشاء زشت را يعنى زنا را و اما داود پس چه ميگويند پيشينيان شما در حق او على بن محمد الجهم عرض كرد كه ميگويند داود (عليه السّلام) در محراب عبادت نماز ميگذارد در آن حال ابليس بشكل مرغى جلوه گر شد كه نيكوترين مرغان بود.

داود نماز خود را قطع كرد و برخاست كه آن مرغ را بگيرد مرغ در اندرون خانه رفت و او از عقب آن مرغ رفت و آن مرغ پريد بروى بام داود در طلب آن مرغ بالا رفت بر بام آن مرغ خود را انداخت در اندرون خانه اوريا بن حنان، داود در عقب آن مرغ در خانه اوريا روان شد ناگاه زن اوريا را ديد كه غسل ميكرد پس چون نظر داود (عليه السّلام) بآن زن افتاد مايل شد بوى و در بعضى از غزوات اوريا را فرستاد تا جدال كند و بسالار و بزرگى كه از جانب او مأمور بود نوشت كه اوريا پيش جنگ قرار دهد او نيز بنا بر فرمودۀ داود اوريا را پيش جنگ قرار داد اوريا بمشركان ظفر يافت و اين مطلب بر داود گران آمد ثانيا نوشت باو كه اوريا را در جلو تابوت پيش آهنگ قرار ده او چنين كرد اوريا (ره) كشته شد داود زن او را تزويج كرد، راوى گويد كه چون حضرت رضا (عليه السّلام) اين مطلب را استماع نمود دست خود را بر پيشانى مبارك آشنا كرد و فرمود «إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »»بپيغمبرى از پيغمبران نسبت داديد كه بى اعتنائى كرد بنماز هنگامى كه در عقب مرغ بيرون رفت پس از آن او را بعمل زشت نسبت داديد پس از آن بقتل او را نسبت داديد عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه پس چه چيز بود خطاى داود.

حضرت فرمود واى بر تو گمان كرد كه حقتعالى كسى را داناتر از او نيافريده حقتعالى دو فرشته مبعوث نمود پس بالا رفتند در خانۀ كه محل عبادت او بود و گفتند كه ما خصم يك ديگريم بعضى از ما بر برخى ديگر ستم كرده است پس حكم كن در ميان ما براستى و درستى و در حكم كردن بر ما جور مكن و از حق دور مشو و راه نما ما را براه ميانه كه طريق عدلست و يكى از آن دو نفر گفت اى داود بدرستى كه اين مرد برادر منست در دين و يا در صداقت و الفت و يا در شركت و خلقت و او را نود و نه ميش است و مرا يك ميش است و بمن گفته است كه مرا كفيل گردان تا از براى خود كفايت كنم آن ميش را با ساير اموال خود يعنى آن ميش را نصيب من گردان و تمليك من كن تا در تحت تصرف من باشد و غلبه كرده بمن در اين مخاطبه و مجادله و نگذاشته كه من در آن تعلل كنم و سخنى گويم داود (عليه السّلام) تعجيل نموده و بمدعى عليه گفت كه ستم كرده است بر تو برادر تو بخواستن ميش تو و اضافه كردن آن را بسوى ميشهاى خود پس داود از مدعى شاهد بر اين مطلب نخواست و پس از آن رو نكرد بمدعى عليه كه باو

ص: 134

بگويد تو چه ميگوئى اينست خطاى داود در تعجيل كردن حكم نه چيزى را كه شما ميگوئيد نشنيده اى قول حقتعالى را كه بداود ميفرمايد «يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ اَلنّٰاسِ بِالْحَقِّ »»تا آخر آيه ى داود بدرستى كه ما گردانديم ترا جانشين در روى زمين يعنى تدابير امور بندگان را در كف كفايت تو نهاديم همچنان كه سلاطين غير خود را خليفه و جانشين خود ميگردانند در بعض بلاد و تدبير آن بلاد را بدو تفويض ميكنند پس حكم كن ميان مردمان بحق و راستى يعنى بوفق امر ما اشيا را در موضع خود وضع نما عرضكرد يا ابن رسول اللّٰه پس چيست قصه داود (عليه السّلام) با اوريا حضرت فرمود در زمان داود (عليه السّلام) چنين رسم شده بود كه هر وقت زنى شوهر او وفات ميكرد يا كشته ميشد بعد از شوهر خود هرگز بايد بكسى شوهر نكند پس اول كسى را كه حقتعالى مباح كرد از براى او كه تزويج كند زنى را كه شوهر او كشته شده باشد حضرت داود بود پس آن جناب تزويج كرد زن اوريا را بعد از آنكه اوريا كشته شد و عده آن ضعيفه منقضى شد و اين مطلب بر مردم گران آمد اما پيغمبر اكرم محمد (صلّى الله عليه و آله) كه خداوند عز و جل به او فرمود «وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اَللّٰهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى اَلنّٰاسَ وَ اَللّٰهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشٰاهُ »»چون كه حقتعالى در دار دنيا اسماء زنان پيغمبر را قبل از وقوع باو فرمود چنانچه اسماء زنان او را در آخرت نيز باو شناسانيد و باو فرمود كه اين نسوان مادرهاى مؤمنين هستند و حقتعالى يكى از زنهائى را كه از براى پيغمبر گرامى خود اسم برد زينب بنت جحش بود و زينب در آن زمان زن زيد بن حارثه بود جناب پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) نام او را در قلب خود مخفى داشت و اظهار ننمود تا اينكه منافقين بگويند كه پيغمبر زنى را كه الان در حباله و تصرف كسى ديگر است و در خانه كسى ديگر است يكى از زنهاى خودش شمرده است و او را از مادرهاى مؤمنين دانسته است چون آن جناب از قول منافقين ترسيد حقتعالى اين آيه را نازل كرد «وَ تَخْشَى اَلنّٰاسَ وَ اَللّٰهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشٰاهُ »»يعنى در قلب خود ترس ميدارى از مردم و حقتعالى سزاوارتر است باينكه از او خشيت داشته باشى و حقتعالى متولى نشد تزويج احدى از خلق خود را مگر تزويج حوا به آدم و زينب برسول بنا بفرموده خود «فَلَمّٰا قَضىٰ زَيْدٌ مِنْهٰا وَطَراً زَوَّجْنٰاكَهٰا»»تا آخر آيه و فاطمه بعلى (عليهما السّلام) راوى گويد كه على بن محمد بن الجهم گريه كرد و عرضكرد يا ابن رسول اللّٰه من توبه كردم كه بعد از اين روز در حق انبياء سخنى نگويم مگر به آنچه تو فرمودى

ص: 135

باب پانزدهم در ذكر مجلس ديگر از براى آن جناب نزد مأمون در عصمت انبياء

از على بن محمد بن الجهم مروى است كه گفت در مجلس مأمون حاضر شدم در وقتى كه حضرت رضا على بن موسى در نزد مأمون بود مأمون به آن جناب عرضكرد يا ابن رسول اللّٰه آيا اين قول تو نيست كه انبياء معصوم هستند فرمود بلى قول منست عرضكرد پس چيست معنى قول خدا «وَ عَصىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىٰ »»حضرت فرمود حقتعالى به آدم (عليه السّلام) گفت «اُسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ اَلْجَنَّةَ وَ كُلاٰ مِنْهٰا رَغَداً حَيْثُ شِئْتُمٰا وَ لاٰ تَقْرَبٰا هٰذِهِ اَلشَّجَرَةَ فَتَكُونٰا مِنَ اَلظّٰالِمِينَ »»ساكن شو تو و جفت تو كه حوا است در بهشت و بخوريد از ميوه ها و نعمت هاى بهشت خوردنى بسيار و با فراغت و خوشحالى از هر كجا كه خواهيد يا هر چه اراده كنيد و نزديك مشويد اين درخت را و حقتعالى اشاره كرد بدرخت گندم تا باشيد آن هنگام كه نزديك شويد باين درخت از ستمكاران بر نفسهاى خود حقتعالى نفرمود نخوريد از اين درخت و نه آن چه از جنس اين درخت است پس آدم و حوا از آن درخت مشار اليه نخوردند و از غير آن درخت كه از جنس آن درخت بود خوردند چون شيطان آن ها را وسوسه كرد و به آن ها گفت «مٰا نَهٰاكُمٰا رَبُّكُمٰا عَنْ هٰذِهِ اَلشَّجَرَةِ »»باز نداشت و نهى نكرد شما را از خوردن اين درخت و شما را منع كرد از خوردن غير اين درخت مخصوص و چيزى باز ندارد شما را از خوردن درخت گندم، «إِلاّٰ أَنْ تَكُونٰا مَلَكَيْنِ أَوْ تَكُونٰا مِنَ اَلْخٰالِدِينَ وَ قٰاسَمَهُمٰا إِنِّي لَكُمٰا لَمِنَ اَلنّٰاصِحِينَ »»مگر نخواستن شما كه دو فرشته شويد در علو مرتبت با حسن صورت يا از جاويد ماندگان در بهشت باشيد كه هرگز مرگ بشما نرسد و سوگند خورد براى رغبت آدم و حوا در خوردن آن و گفت كه من از نصيحت كنندگان شمايم كه يعنى از روى شفقت ميگويم از اين درخت بخوريد تا نميريد آدم و حوا چون مشاهده نكرده بودند پيش از اين قسم كسى قسم دروغ خورده باشد و بجهت اين قسم فريفته شدند «فَدَلاّٰهُمٰا بِغُرُورٍ»»پس فرود آورد شيطان ايشان را بخوردن آن درخت بفريب و وسوسه پس از آن درخت خوردند بجهت اعتماد بسوگند شيطان بخداى عز و جل و اين واقعه پيش از پيغمبرى آدم بود و هنوز مبعوث بپيغمبرى نشده بود و اين گناه كه از او صادر شد گناه كبيره نبود كه بسبب آن مستحق جهنم شود بلكه اين گناه از صغيره هائى بود كه حقتعالى بر پيغمبران ميبخشيد و جايز است پيغمبران پيش از نزول وحى بايشان مرتكب شوند يعنى از اين قبيل گناه است كه ضرر بنبوت بعد از اين بآنها نميرساند

ص: 136

پس چون كه حقتعالى او را برگزيد بپيغمبرى معصوم شد كه هرگز گناه صغيره و كبيره از او صادر نشد چنانچه حقتعالى فرموده «وَ عَصىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوىٰ ثُمَّ اِجْتَبٰاهُ رَبُّهُ فَتٰابَ عَلَيْهِ وَ هَدىٰ »»و در محل ديگر مى فرمايد.

«إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفىٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ وَ آلَ عِمْرٰانَ عَلَى اَلْعٰالَمِينَ »»مامون به آن جناب عرض كرد پس چيست معنى حقتعالى «فَلَمّٰا آتٰاهُمٰا صٰالِحاً جَعَلاٰ لَهُ شُرَكٰاءَ فِيمٰا آتٰاهُمٰا»»حضرت فرمود كه حوا پانصد شكم از براى آدم زائيد و در هر شكمى يك پسر و دختر و آدم و حوا با حقتعالى معاهده كردند و دعا كردند و عرض كردند «لَئِنْ آتَيْتَنٰا صٰالِحاً لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلشّٰاكِرِينَ »»اگر بدهى ما را فرزندى مستوى الخلقه و بى عيب ما بدين نعمت از سپاس دارندگان و شكرگزاران باشيم «فَلَمّٰا آتٰاهُمٰا صٰالِحاً»»پس آن هنگام كه عطا كرد خدا بر ايشان فرزند صالح البدن را كه مستوى الخلقه بود و برى بود از فساد و عيب و آنچه بر ايشان عطا كرد دو قسم فرزند بود يك قسم پسر يك قسم دختر فجعل الصنفان لله شركاء پس اين دو قسم فرزند از براى حقتعالى شريك قرار دادند در آنچه از فرزندان كه حقتعالى باين دو قسم عنايت فرمود يعنى آن فرزندان را عبد الحارث و عبد الشمس و عبد العزى و امثال آن نام نهادند و مثل پدر و مادر خود آدم و حوا شكرگزارى نكردند خدا را «فَتَعٰالَى اَللّٰهُ عَمّٰا يُشْرِكُونَ »»پس بزرگست خدا و پاكست از آنچه براى او انباز ميگيرند.

مأمون عرض كرد گواهى ميدهم حقا كه توئى فرزند رسول اللّٰه و عرض كرد كه خبر بده مرا از حق تعالى در حق ابراهيم (عليه السّلام) «فَلَمّٰا جَنَّ عَلَيْهِ اَللَّيْلُ رَأىٰ كَوْكَباً قٰالَ هٰذٰا رَبِّي»»حضرت فرمود كه ابراهيم ميان سه طائفه واقع شده بود يك طائفه ستاره زهره را مى پرستيدند و يك طايفه ماه را مى پرستيدند و يك طايفه آفتاب پرست بودند و اين هنگامى بود كه حضرت ابراهيم از ميان غارى كه مادر او وى را در آن غار مخفى كرده بود از ترس نمرود بيرون آمد با مادر خود «فَلَمّٰا جَنَّ عَلَيْهِ اَللَّيْلُ »»پس چون در آمد بر او شب و ظلمت شب عالم را فرو گرفت ستاره زهره را ديد گفت اينست پروردگار «فَلَمّٰا أَفَلَ قٰالَ لاٰ أُحِبُّ اَلْآفِلِينَ »»پس چون آن ستاره فرو رفت گفت من دوست ندارم فرو روندگان را و زائل شدگان را زيرا كه افول و زوال از صفات حادث است نه از صفات قديم «فَلَمّٰا رَأَى اَلْقَمَرَ بٰازِغاً قٰالَ هٰذٰا رَبِّي»»

ص: 137

پس چون ماه را ديد در حالتى كه برآمده بود گفت اين است پروردگار من بر سبيل انكار و استفهام «فَلَمّٰا أَفَلَ قٰالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ اَلْقَوْمِ اَلضّٰالِّينَ »»پس چون كه ماه بغروب رو نهاد يعنى از خط نصف النهار بجانب مغرب ميل كرد ابراهيم گفت اگر راه ننمايد مرا پروردگار من بمعرفت خود بر وجه لطف و توفيق هر آينه از گروه گمراهان باشم پس چون صبح شد «رَأَى اَلشَّمْسَ بٰازِغَةً قٰالَ هٰذٰا رَبِّي هٰذٰا أَكْبَرُ»»و ابراهيم ديد آفتاب را بر آينده و بنور خود جهان را تابنده تر گفت اين پروردگار من است اين كوكب بزرگتر است در جرم و بيشتر است در ضياء از زهره و ماه و اين مطلب را نيز بر سبيل انكار و استفهام گفت نه بر سبيل اخبار و اقرار پس چون نشان زوال ديد و انتقال بدو ظاهر شد باين سه طائفه كه زهره و ماه و آفتاب مى پرستيدند گفت «يٰا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمّٰا تُشْرِكُونَ إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضَ حَنِيفاً وَ مٰا أَنَا مِنَ اَلْمُشْرِكِينَ »»اى گروه من بيزارم از آنچه شما بانبازى و شريك ميگريد با خدا از اشياء محدثه محتاجه بمحدثى و موجدى من متوجه ساختم روى خود را يعنى خالص گردانيدم دل خود را يا روى دل خود را متوجه گردانيدم بآن كسى كه از محض قدرت و قدرت محض بيافريد آسمانها و زمين را در حالتى كه ميل كننده ام از همۀ اديان باطله و رو آورنده ام بدين توحيد و از مشركان نيستم و مراد ابراهيم بآنچه گفت اين بود كه ظاهر سازد از براى آنها بطلان دين آنها را و ثابت كند نزد آنها كه بندگى سزاوار كسى نيست كه بصفت زهره و آفتاب و ماه باشد و بندگى سزاوار كسى است كه اينها را از كتم عدم بعرصه وجود آورده و او است آفريننده آسمانها و زمين و آنچه را برهان آورد بر قوم خود از الهام ملك علام بود چنانچه حق تعالى فرموده «وَ تِلْكَ حُجَّتُنٰا آتَيْنٰاهٰا إِبْرٰاهِيمَ عَلىٰ قَوْمِهِ »»مأمون عرض كرد خداوند ترا اجر خير دهد اى فرزند رسول خدا خبر بده مرا از قول ابراهيم «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتىٰ قٰالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قٰالَ بَلىٰ وَ لٰكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي»»حضرت فرمود كه حقتعالى وحى فرستاد بابراهيم كه من برگزينم از بندگان خود خليل را كه اگر از من مسألت كند زنده كردن مرده را اجابت كنم او را در قلب ابراهيم خطور كرد كه خودش خليل باشد عرض كرد «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتىٰ »»اى پروردگار من بنما مرا بر وجه مشاهده كه بقدرت كامله خود چگونه زنده ميگردانى مردگان را خدا فرمود آيا تو ايمان نياوردۀ و تصديق نكرده اى مرا باينكه مرده زنده ميگردانم و قادرم بر اعاده مردگان عرض كرد بلى ايمان دارم و بكمال قدرت تو گرويده ام «وَ لٰكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي»»و ليكن اين سؤال كردم تا ساكن شود دل من بمعاينه آن بر خلت من فرمود

ص: 138

«فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ اَلطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اِجْعَلْ عَلىٰ كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ اُدْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً وَ اِعْلَمْ أَنَّ اَللّٰهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ »»پس فراگير چهار عدد از مرغان وضم كن اينها را بسوى خود يعنى هر يك از آنها را بدست گير و در صورت آنها نيكو تامل كن و همه جزئيات بدنيه هر يك را بنظر خود باز بين تا بعد از زنده شدن آنها بر تو مشتبه نگردد و بعد از آنكه آنها را پاره پاره كرده باشى مجتمع ساز اجزاء ابدان آنها را و سرهاى آنها را بدست خود نگاهدار و بعد از آن بر هر كوهى كه ممكن باشد ترا بگذار از آن مرغان در هم كوفته ممزوج شده پاره پس بخوان آن مرغان را بنامهاى ايشان تا باذن خدا اجابت نموده بيايند بسوى تو و بشتابند شتافتنى در آمدن يا در پريدن و بر وجه معاينه بدان كه خداى تعالى غالب است و عاجز نيست از آنكه اراده كند و محكم كار است در هر چه مى سازد پس ابراهيم (عليه السّلام) فرا گرفت كركس و مرغابى و طاوس و خروس را و آنها را پاره پاره كرده و بهم آميخت پس از آن بهر كوهى كه در اطراف او بود كه ده كوه در اطراف او بود پاره نهاد و منقارهاى آنها را در ميان انگشتان خود گرفت پس از آن هر يك از آن مرغان را بنامهاى آنها خواند و نزد خود هم آب و دانه گذاشته بود اجزا پريدند بر يك ديگر و متصل شد بعضى از آنها ببعضى ديگر تا اينكه اين بدنها مساوى شد و هر بدنى آمد و بسر خود چسبيد ابراهيم (عليه السّلام) منقار آنها را از دست خود رها كرد و آنها طيران كردند بر كنار ابراهيم فرود آمدند و از آن آب خوردند و از آن دانه قدرى برچيدند و گفتند اى پيغمبر خدا زنده ساختى ما را خداوند ترا زنده بسازد ابراهيم فرمود بلكه خداوند زنده ميكند و ميميراند و بر هر چيزى قدرت دارد مأمون عرض كرد بارك اللّٰه فيك يا ابا الحسن خبر بده مرا از قول خدا «فَوَكَزَهُ مُوسىٰ فَقَضىٰ عَلَيْهِ قٰالَ هٰذٰا مِنْ عَمَلِ اَلشَّيْطٰانِ »»حضرت فرمود مراد آنست كه چون موسى در شهرهاى فرعون در آمد در هنگام غفلت كه ميان مغرب و عشا بود و مردم بكار خود مشغول بودند در آن شهر دو مرد را ديد كه با هم قتال و جدال ميگردند يكى از گروه موسى و ديگرى از گروه فرعون پس آن كسى كه از پيروان موسى بود استغاثه و طلب يارى نمود از موسى بجهت دفع دشمن پس موسى بامر خدا بفرعونى مشتى زد او بمرد موسى گفت كه اين قتال و جدال كه در ميان اين دو مرد بود از كردار شيطان بود نه آنچه موسى كرد بر قبطى از قتل او و بدرستى كه شيطان دشمنى است گمراه كننده كه هويدا است دشمنى او مأمون عرض كرد پس چيست معنى قول موسى «رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي»»حضرت فرمود كه مراد موسى از اين آن بود كه من وضع كردم نفس خود را در غير موضع خود بجهت داخل شدن در اين شهر پس بپوشان مرا از دشمنان خود تا بر من ظفر نيابند و

ص: 139

مرا بقتل نرسانند پس خدا او را مستور ساخت چه او است پوشنده بندگان و مهربان بايشان پس از آن موسى (عليه السّلام) عرض كرد اى پروردگار من بسبب آنچه انعام كردى بر من از كمال قوت كه اين مرد را بيك مشت زدن كشتم پس هرگز نخواهم بود معاون و هم پشت و مددكار بدكاران بلكه مجاهده كنم در راه تو باين قوت تا اينكه از من راضى شوى پس بامداد كرد موسى (عليه السّلام) در آن شهر در حالتى كه ترسان و هراسان بود و انتظار ميبرد كه دم بدم كسى او را طلبد و قصاص جويد پس ناگاه آن كسى كه طلب يارى ميكرد از او ديروز يعنى آن سبطى كه بسبب او در روز گذشته قبطى را بقتل رسانيده بود باز طلب فريادرسى ميكرد از او و استغاثه مينمود بر دفع ظلم قبطى ديگر موسى از حادثۀ روز گذشته دلتنگ و خائف بود روى بوى كرده و گفت كه تو گمراه و نااميدى از مطلوب خود و پيدا و هويدا است گمراهى تو و انحراف از صواب كه ديروز مخاصمه كردى با مردى باز امروز با اين مرد در مقام منازعه برآمدى تا من بسبب تو اذيت كرده شوم و موسى خواست كه بگيرد آن كس را كه دشمن مر موسى و بنى اسرائيل بود و شر او را از سبطى دفع كند پس آن هنگام كه خواست موسى بگيرد آن كس را كه دشمن موسى و بنى اسرائيل بود حال آنكه در واقع از پيروان موسى بود گفت اى موسى آيا ميخواهى مرا بكشى همچنان كه بكشتى ديروز آن مرد را نميخواهى از اين فعل مگر آنكه گردن كش باشى در زمين مصر و نميخواهى از اصلاح كنندگان در ميان مردمان باشى مأمون عرض كرد خداوند جزا و پاداش خير دهد ترا از پيغمبران او كه آنها را تنزيه نمودى از معصيت پس چيست معنى قول موسى از براى فرعون كه گفت «فَعَلْتُهٰا إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضّٰالِّينَ »»حضرت فرمود چون كه موسى (عليه السّلام) نزد فرعون آمد فرعون باو گفت «وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ اَلَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ اَلْكٰافِرِينَ »»و كردى آن كردنى كه كردى يعنى قبطى را كه خباز من بود كشتى و تو از ناسپاسانى نعمت مرا كه قصد يكى از خوص من كردى پس تو كافرى نعمت مرا و يا از ناگرويدگانى بالهيت من موسى در جواب فرعون گفت «فَعَلْتُهٰا إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضّٰالِّينَ »»كردم آن كردنى را كه قتل قبطى بود آن هنگام و من گمراه بودم و نميدانستم راه را كه در شهرى از شهرهاى و واقع خواهم شد و اين عمل از من صادر مى شود «فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمّٰا خِفْتُكُمْ فَوَهَبَ لِي رَبِّي حُكْماً وَ جَعَلَنِي مِنَ اَلْمُرْسَلِينَ »»پس بگريختم از شما آن هنگام كه ترسيدم مرا بكشيد و بمدين رفتم پس بخشيد مرا پروردگار من بوقت رجوع از مدين بوادى ايمن آنچه حكمت داعى آن بود از فهم تو رية و دانستن حلال و حرام و ساير حدود و احكام و مرا داخل ساخت در زمرۀ پيغمبران خود كه

ص: 140

بخلق فرستاده بود و حقتعالى بپيغمبر خود محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) ميفرمايد «أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوىٰ »»مقصود اينست كه اى پيغمبر گرامى آيا نيافت ترا خدا وحيد و بى كس پس جا داد ترا بر كنف كفاية جد و عم تو و وجدك ضالا و يافت ترا راه گم كرده از قوم و قبيلۀ خود ناشناخته در نزد ايشان فهدى پس راه نمود ايشان را بمعرفت تو و ترا بآنها شناسانيد «وَ وَجَدَكَ عٰائِلاً فَأَغْنىٰ »»و يافت ترا فقير و محتاج پس ترا بى نياز كرد باينكه هر چه خواستى اجابت كرد و دعاى تو در نزد او مستجاب است (مترجم گويد) كه مناسبت اين آيات شريفه با سؤال مأمون از آيه شريفه «فَعَلْتُهٰا إِذاً وَ أَنَا مِنَ اَلضّٰالِّينَ »»اينست كه مقصود مأمون اين بود كه اگر انبياء معصوم هستند پس چرا موسى اقرار كرد باينكه گمراه بودم و حضرت جواب او را بوجه احسن داد و ضلالت را معنى كرد بعد از آن ميفرمايد چنانچه ضلالت در اينجا بمعنى گمراهى از دين مبين نيست ضلالت در سوره ضحى نسبت بمحمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) نيز اين معنى را ندارد و معنى ديگر دارد مأمون عرض كرد بارك اللّٰه فيك يا ابن رسول الله چيست معنى قول خداى عز و جل «وَ لَمّٰا جٰاءَ مُوسىٰ لِمِيقٰاتِنٰا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قٰالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قٰالَ لَنْ تَرٰانِي»»تا آخر آيه و چگونه حايز است كه كليم خدا موسى بن عمران نداند كه خداوند عز و جل را رؤيت نمودن ممكن نيست و سؤال كند كه «رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ »»اى پروردگار من بنما مرا تا به بينم ترا حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كليم خدا موسى بن عمران (عليه السّلام) ميدانست كه حقتعالى بلند است و منزه است از آنكه بديده ها رؤيت شود و ليكن چون حقتعالى با او تكلم فرمود او را در مقام قرب برده و با او راز گفت موسى (عليه السّلام) برگشت نزد قوم خود و بآنها خبر داد كه حقتعالى باو سخن گفته و او را در مقام قرب برده و با او راز گفته قوم گفتند كه ما ايمان بتو نياوريم و تصديق تو ننمائيم تا بشنويم كلام خداوند را بآن نوع كه تو شنيدى و قوم هفتصد هزار مرد بودند موسى هفتاد هزار مرد از ميان آنها اختيار كرد پس از آن هفت هزار از ميان آن هفتاد هزار برگزيد پس از آن هفتصد نفر از آن هفت هزار نفر اختيار كرد پس از آن هفتاد نفر از ميان آن هفتصد نفر برگزيد از براى ميقات پروردگار خود يعنى وقتى كه با وى وعده نموده كه آن زمان را حاضر شود و سخن پروردگار بشنود.

پس موسى با اين هفتاد نفر بطور سينا روانه شد و آن هفتاد نفر را برابر دامنه كوه گذاشته و خود بر كوه طور سر بالا شد و از حقتعالى مسألت كرد كه با او تكلم فرمايد و ايشان بشنوند كلام خدا را حقتعالى تكلم فرموده اين قوم كلام او را از بالا و پائين و يمين و شمال و پيش و عقب شنيدند زيرا كه حقتعالى كلام را در درختى ايجاد فرموده بود و آن كلام را منبعث و

ص: 141

فرستاده شده از آن درخت قرار داده بود تا آن كلام را از شش جهت بشنوند «مترجم گويد» كه شايد نكته آنست كه درخت بر شش جهت استيلا دارد چه بن آن در زمين است و شاخهاى آن در هوا اطراف را گرفته پس آن قوم گفتند كه اى موسى ما بمجرد اينكه اين كلام را شنيديم بتو ايمان نياوريم و تصديق نكنيم تا آشكارا خدا را ببينيم و بعد از آن تصديق كنيم پس آن هنگام كه اين قول عظيم گفتند و طلب بزرگى كردند و از حد خود تجاوز كردند.

حقتعالى صاعقۀ فرستاد بر ايشان پس گرفت صاعقه ايشان را بسبب ظلمى كه بر نفس خود كرده بودند و تمام آنها مردند موسى عرضكرد اى پروردگار من چون نزد بنى اسرائيل مراجعت كردم بمن گفتند كه تو آن هفتاد نفر را برده و بقتل آوردى زيرا كه تو صادق نيستى در ادعاى خود كه با خدا مناجات ميكنى و او با تو سخن ميگويد.

پس جواب آنها را چه گويم حقتعالى آن هفتاد نفر را زنده كرد و آنها را با موسى فرستاد كه بروند بموسى گفتند كه اگر تو از خدا سؤال كنى كه خود را بتو نمايد و تو او را مشاهده كنى خداوند ترا اجابت ميكند و آن هنگام تو ما را خبر ميدهى كه چگونه بود و ما او را ميشناسيم بآن طورى كه بايد شناخت.

موسى گفت اى قوم خدا بديده ها ديده نشود و كيفيتى از براى خدا نيست و خداوند بعلامات او و باعلام و اخبار نمودن او شناخته مى شود گفتند ما بتو ايمان نياوريم تا از او سؤال كنى موسى عرض كرد پروردگارا تو شنيدى گفتگوى بنى اسرائيل را و تو به صلاح آن ها داناترى حقتعالى وحى فرستاد كه اى موسى هر چه از تو سؤال كردند از من سؤال كن من بسبب نادانى ايشان از تو مؤاخذه نكنم در اين وقت موسى عرضكرد «رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ »»اى پروردگار من بنما ذات خود را بمن نظر كنم بسوى تو حق تعالى در جواب او فرمود «لَنْ تَرٰانِي وَ لٰكِنِ اُنْظُرْ إِلَى اَلْجَبَلِ فَإِنِ اِسْتَقَرَّ مَكٰانَهُ »»تا آخر آيه هرگز نتوانى ديد مرا اى موسى و ليكن نظر كن بكوه زبير كه بلندترين كوهها است پس اگر اين كوه قرار گيرد در مكان خود در هنگام فرود آمدن نور من پس زود باشد كه تو نيز مرا به بينى مرا پس آن هنگام كه تجلى داد و ظاهر گردانيد پروردگار علامتى از علامات خود را بر آن كوه گرديد آن كوه ريزه ريزه و موسى از هول آن چه مشاهده كرد از پاره پاره شدن آن كوه بيهوش بيفتاد.

پس چون بهوش آمد گفت منزه ميسازم ترا از هر چه لايق حضرت تو نيست و پاك ميدانم ترا از آنچه بچشم سر ديده شوى و باز كشتم بمعرفت تو از نادانى قوم خود و توبه كردم و اول كسى هستم كه تصديق كنم باين كه تو ديده نخواهى شد مأمون عرض كرد خداوند پاداش خير بتو عطا كند يا أبا الحسن خبره بده مرا از قول حق تعالى «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهٰا لَوْ لاٰ أَنْ رَأىٰ بُرْهٰانَ رَبِّهِ »»

ص: 142

حضرت فرمود كه زليخا قصد يوسف نمود و اگر نديدى و نيافتى يوسف راه روشنى پروردگار را يعنى نور عصمت الهى و لمعه نبوت يوسفى هر آينه قصد مخالطه زليخا كردى چنانچه او قصد مخالطۀ يوسف نمود لكن يوسف معصوم بود و معصوم قصد گناه نكند و گناه از او صادر نشود و پدر بزرگوارم از پدر بزرگوارش حضرت صادق (عليه السّلام) روايت كرده كه زليخا قصد كرد مخالطه كند و يوسف (عليه السّلام) قصد كرد مخالطه نكند مأمون عرض كرد خداوند اجر خير بتو عنايت كند يا ابا الحسن خبر بده مرا از قول حقتعالى «وَ ذَا اَلنُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغٰاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ »»حضرت فرمود مراده بذا النون يونس بن متى است و ظن بمعنى استيقن است و «لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ »»يعنى لن نضيق عليه رزقه يعنى زياد كن يونس بن متى را چون از ميان قوم خود بيرون رفت در حالتى كه خشمناك بود بر ايشان.

پس يقين كرد كه ما روزى او را بر او تنگ نميگردانيم و نظير اين است قول خدا «وَ أَمّٰا إِذٰا مَا اِبْتَلاٰهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ »»يعنى ضيق عليه و قتر پس يونس ندا كرد در سه تاريكى تاريكى شب و تاريكى دريا و تاريكى شكم ماهى و در اين سه تاريكى خدا را باينكه هيچ معبودى مستحق عبادت نيست مگر تو تسبيح ميكنم ترا و ترا از نقص و عيب دور ميكنم بدرستى كه من از ستمكاران بر خود باشم بسبب ترك نمودن اين عبادتى را كه در شكم ماهى مرا فارغ ساختى از براى آن عبادت خداوند دعاى او را مستجاب كرده و فرمود «فَلَوْ لاٰ أَنَّهُ كٰانَ مِنَ اَلْمُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ »»اگر نه آنكه يونس از تسبيح كنندگان بود در شكم ماهى باقى ميماند تا روز قيامت مأمون عرض كرد خداوند اجر كثير النفع بتو عطا كند يا ابا الحسن خبر بده مرا از قول حقتعالى «إِذَا اِسْتَيْأَسَ اَلرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جٰاءَهُمْ نَصْرُنٰا»»حضرت فرمود كه مقصود آنست كه چون پيغمبران نااميد شدند از قوم خود و قوم ايشان گمان كردند كه پيغمبران دروغ ميگويند پيغمبران بياورند يارى ما را يعنى عذاب بر آن قوم فرود آورند مأمون عرض كرد خداوند اجر با منفعت بتو عطا كند يا ابا الحسن خبر ده مرا از قول حقتعالى «لِيَغْفِرَ لَكَ اَللّٰهُ مٰا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مٰا تَأَخَّرَ»».

حضرت فرمود كه مراد مشركين اهل مكه اند احدى گناه او بزرگتر از رسول خدا نبود زيرا كه مشركين خدا نمى پرستيدند و سيصد و شصت بت مى پرستيدند پس هنگامى كه حضرت آنها را بكلمه لا اله الا الله دعوت نمود اين مطلب بر ايشان گران آمد و اين واقعه را مطلب بزرگى پنداشتند و گفتند «أَ جَعَلَ اَلْآلِهَةَ إِلٰهاً وٰاحِداً إِنَّ هٰذٰا لَشَيْ ءٌ عُجٰابٌ وَ اِنْطَلَقَ اَلْمَلَأُ مِنْهُمْ

ص: 143

أَنِ اِمْشُوا وَ اِصْبِرُوا عَلىٰ آلِهَتِكُمْ إِنَّ هٰذٰا لَشَيْ ءٌ يُرٰادُمٰا سَمِعْنٰا بِهٰذٰا فِي اَلْمِلَّةِ اَلْآخِرَةِ إِنْ هٰذٰا إِلاَّ اِخْتِلاٰقٌ »» آيا گردانيد محمد (صلّى الله عليه و آله) از براى ما خدايان را خدائى يكتا و يگانه بدرستى كه قول محمد (صلّى الله عليه و آله) در اين باب كه يگانگى خداست هر آينه چيزى است اينك تعجب آورنده چه سيصد و شصت خدا كه ما داريم كار يك شهر مكه را راست نميتوانند كرد چگونه يك خدا كار جميع عالم را درست كند و بشتاب روان شدند از مجلس ابى طالب جماعتى كه از رؤساى قريش و اشراف بودند و با يك ديگر ميگفتند برويد و شكيبائى ورزيد بر پرستش خدايان خود و ثابت قدم باشيد بر تحمل مشاق آن كه اين امر يعنى مخالفت محمد (صلّى الله عليه و آله) بما و زياد شدن اصحاب او چيزى است يعنى حادثه اى است از حوادث و نوائب روزگار كه خواسته شده است از براى ما يعنى بايد بر ما واقع شود پس از وقوع آن چاره نيست و دفع آن ممكن نه نشنيديم اينكه او گويد از وحدانيت خدا و نبودن شريكان او يعنى اوثان كه خلايق آنها را مى پرستند در ملاء باز پسين يعنى كيش عيسى (عليه السّلام) كه آخرين ملتها است چه نصارى بتثليث قائلند نه توحيد نيست اين توحيد كه محمد (صلّى الله عليه و آله) ميگويد مگر بر بافتنى از نزد خود يعنى آن كذبى است كه خود بر بافته است پس چون كه فتح كرد و گشود خداى عز و جل مكه را از براى پيغمبر خود باو فرمود اى محمد «إِنّٰا فَتَحْنٰا لَكَ فَتْحاً مُبِيناًلِيَغْفِرَ لَكَ اَللّٰهُ مٰا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مٰا تَأَخَّرَ»»ما فتح كرديم و گشوديم براى تو فتحى روشن و گشودنى هويدا تا اين گناهى كه بزعم مشركين اهل مكه از تو صادر شده و صادر شود كه آنها را دعوت كردى بوحدانيت خدا پيش از اين و بعد از اين دعوت كنى خدا مى بخشد از براى تو نزد آنها چه بعضى از مشركين مكه اسلام آورده بودند و بعضى از ايشان از مكه بيرون رفته بودند و برخى كه باقى مانده بودند چون آنها را دعوت بر توحيد مينمود قادر بر انكار آن نبودند پس اين گناه كه آنها را دعوت مينمود در نزد ايشان بخشيده شد بسبب ظهور صدق كلام حضرت بر ايشان مأمون عرض كرد پاداش تو بر خداوند كريم است يا ابا الحسن خبر بده مرا از قول خدا «عَفَا اَللّٰهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ »»حضرت فرمود اين آيۀ شريفه از قبيل اياك اعنى و اسمعى يا جاره. است يعنى از اين قبيل است كه مطلبى بر شخصى اظهار شود بخواهند از او و ليكن مقصود او نباشد و اين مطلب را باو اظهار كنند تا آن كس كه مقصود است امتثال آن كند و حقتعالى اگر چه اين خطاب را نسبت بپيغمبر ؟؟؟ صادر كرده است اما مقصود امت او باشند ؟؟؟ حقتعالى بپيغمبر خود ميفرمايد اى پيغمبر گرامى خداوند از تو عفو كرد چرا دستورى بمنافقين دادى كه در مدينه بمانند و جهاد نيايند و بمجرد حيله ايشان و عذر آوردن اكتفا نمودى پس مراد آن است كه امت چرا نيايند در موضع جهاد و اين گونه عذرها

ص: 144

آورند و مانند اين آيۀ شريفه است.

«لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَ لَتَكُونَنَّ مِنَ اَلْخٰاسِرِينَ »»كه مراد آنست كه هر يك از امت كه شرك آورند عمل آنها باطل خواهد بود و از زيانكاران باشند و نيز نظير آنست قول حقتعالى «وَ لَوْ لاٰ أَنْ ثَبَّتْنٰاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلاً»»يعنى اگر نه اين بود كه ترا ثبات داديم بمدد عصمت نزديك بود كه ميل كنى بسوى ايشان ميل كردنى اندك يعنى بجهت قوت كيد و مكر ايشان نزديك بود كه تو در صدد ميل شوى بسوى ايشان و ليكن عصمت ما ترا نگاهداشت پس مقصود حقتعالى تخويف امت است كه ميل نكنند بسخن مشركان و الا پيغمبر هرگز ميل بسخن ايشان نداشت مأمون عرض كرد راست گفتى يا ابن رسول اللّٰه.

پس خبر بده مرا از قول خداى عز و جل «وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اَللّٰهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اِتَّقِ اَللّٰهَ وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اَللّٰهُ مُبْدِيهِ وَ تَخْشَى اَلنّٰاسَ وَ اَللّٰهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشٰاهُ »»حضرت فرمود رسول خدا را امرى رخ داد و بسبب آن امر قصد خانۀ زيد بن حارثة بن شراحيل كلبى كرد چون در خانۀ او تشريف فرما شد زن زيد را ديد كه غسل ميكرد فرمود سبحان الذى خلقك. و مراد حضرت باين تسبيح تنزيه خداوند بود از قول كسانى كه گمان كردند كه ملائكه دختران خدا هستند و حقتعالى فرموده «أَ فَأَصْفٰاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اِتَّخَذَ مِنَ اَلْمَلاٰئِكَةِ إِنٰاثاً إِنَّكُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِيماً»»آيا پس برگزيد شما را پروردگار شما بپسران و فرا گرفت از فرشتگان براى خود دختران كه ايشان از خسيس ترين اولادند بدرستى كه آنچه شما ميگوئيد سخن بزرگى است كه نسبت اولاد بحق سبحانه ميدهيد و خود را بر او تفضيل ميدهيد كه محبوب را بخود و مكروه را بخدا نسبت ميدهيد.

پس پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) چون زن زيد را ديد كه غسل ميكند فرموده منزه است و مبرا خدائى كه ترا خلق كرده است از اينكه از براى خود فرزندى فرا گيرد كه محتاج باين غسل و تطهير باشد و هنگامى كه زيد در منزل خود باز آمد زن او باو خبر داد از آمدن رسول خدا و گفتن سبحان الله خلقك.

و زيد ندانست مقصود آن جناب را و گمان كرد كه چون آن جناب از حسن او تعجب كرده اين سخن فرموده است پس زيد نزد رسول خدا آمد و عرضكرد يا رسول اللّٰه من اراده دارم زن خود را طلاق گويم زيرا كه با من ناسازگارى ميكند و از جهت شرافت و مزيت حسنى كه دارد با من ترفع ميكند.

حضرت فرمود «أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اِتَّقِ اَللّٰهَ »»نگاه دار او را و به ترس

ص: 145

از خدا از اينكه اذيتى باو رسانى و چون كه حقتعالى عدد ازدواج پيغمبر را باو فرموده بود باو شناسانيده بود كه زن زيد يكى از ازدواج او است آن جناب پنهان داشت اين امر را در قلب خود و اظهار نفرمود بزيد و ترسيد كه مردم بگويند كه محمد به پسر خوانده خود ميگويد كه زن تو بزودى يكى از زنان من شود و باين سبب از براى او ثابت كند و حق تعالى فرموده «وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اَللّٰهُ عَلَيْهِ »»و ياد كن اى محمد (صلّى الله عليه و آله) وقتى را كه ميگفتى مر آن كس را كه انعام كرده است خداى تعالى بر او بتوفيق اسلام و هدايت ايمان و خدمت و متابعت ترا «وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ »»و انعام كردى تو بر پروريدن و آزاد كردن او از فرط محبت و اختصاص تو او را در فرزند خواندن يعنى گفتى زيد را كه مستغرق نعمت خدا و رسول است «أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اِتَّقِ اَللّٰهَ »»نگاه دار بر خود زن خود را يعنى زينب و بترس از خداى تعالى در امر زينب از آنكه او را طلاق دهى از روى اضرار «وَ تُخْفِي فِي نَفْسِكَ مَا اَللّٰهُ مُبْدِيهِ »»و پنهان ميكردى در نفس خود آن چيزى را كه خدا آشكار سازنده آن است از نكاح كردن تو زينب را كه زيد طلاقش گويد «وَ تَخْشَى اَلنّٰاسَ وَ اَللّٰهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشٰاهُ »»و مى ترسيدى سرزنش مردمان بغير حق را كه گويند زن پسر خواندۀ خود را خواست و حال آنكه خدا سزاوارتر است كه بترسى در آنچه بايد از او ترسيد پس زيد بن حارثه زن خود را طلاق گفت و آن زن عده نگاه داشت و بعد از انقضاء عده حقتعالى او را براى پيغمبر خود محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) تزويج نمود و قرآن بدين منوال نازل شد «فَلَمّٰا قَضىٰ زَيْدٌ مِنْهٰا وَطَراً زَوَّجْنٰاكَهٰا لِكَيْ لاٰ يَكُونَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوٰاجِ أَدْعِيٰائِهِمْ إِذٰا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كٰانَ أَمْرُ اَللّٰهِ مَفْعُولاً»»پس آن هنگام كه گذارد زيد از زينب زن خود حاجتى را كه باو داشت از نكاح و مباشرت و يا اينكه مراد خود را يافت و او را طلاق داد و تزويج نموديم ترا با او و او را بتو داديم تا نباشد بعد از تو بر مؤمنان شكى يا اثمى و وبالى در خواستن زنان پسر خواندگان خود را وقتى كه گذارده باشند حاجت خود را كه نكاح است يا طلاق و انقضاى عده يعنى بجهت آنكه مؤمنان اقتدا بتو كرده زوجات مطلقه ادعياى خود را بنكاح درآورند زينب را بتو تزويج كرديم و رسم جاهليت را در هم شكستيم و هر امرى كه ارادۀ الهى بآن تعلق گيرد البته گذارده شود و بوقوع آيد چنانچه تزويج سيد عالم با زينب بوقوع پيوست و چون كه حقتعالى ميدانست كه منافقين پيغمبر اكرم را عيب ميكنند بسبب تزويج زينب اين آيه را نازل كرد «مٰا كٰانَ عَلَى اَلنَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمٰا فَرَضَ اَللّٰهُ لَهُ »»بر پيغمبر هيچ وزرى و وبالى نيست در آنچه قسمت كرده و تقدير نموده خدا براى او يعنى حلال گردانيده مرا و را از تزويج زنان پسر خواندگان مأمون عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه شفا دادى سينه مرا و واضح كردى از براى من

ص: 146

آنچه بر من اشتباه بود پس خداوند از پيغمبران خود و از اسلام ترا جزاى خير عنايت كند يعنى چون از براى پيغمبران عصمت ثابت كردى و اسلام را قوت دادى خداوند پاداش نيكو بتو عطا كند على بن محمد بن الجهم گويد كه مأمون برخاست از براى نماز كردن و دست محمد بن جعفر بن محمد را گرفت و او در مجلس حاضر بود و من از عقب آنها رفتم مأمون باو گفت چگونه گمان كردى پسر برادر خود را گفت عالم است و ما او را نديديم كه نزد اهل علم رفت و آمد كند مأمون گفت پسر برادر تو از اهل بيت نبوت است و از كسانى است كه رسول خدا در حق آنها فرمود كه نيكان ذريه من و طيبان اولاد من كه من اصل آنها هستم و آنها از شاخه هاى من هستند حليم ترين مردمند از جهت كوچكى و داناترين مردمند از جهت بزرگى و تعليم نكنيد ايشان را و آنها داناترين شما باشند بيرون نكنند شما را از باب راهنمائى و داخل نكنند شما را در باب گمراهى و حضرت رضا (عليه السّلام) در منزل خود مراجعت نمود چون صبح شد من نزد او شتافتم و او را از قول مأمون و جواب عم او آگاه ساختم حضرت تبسم كرد و فرمود اى پسر جهم مغرور نكند ترا آنچه از مأمون شنيدى بزودى مرا هلاك كند از راهى كه كسى نداند يعنى مرا زهر دهد و خدا انتقام مرا از او بكشد (مصنف گويد) كه اين حديث از طريق على بن محمد بن الجهم غريب است با اينكه ناصبى بود و دشمن اهل بيت رسالت (صلّى الله عليه و آله) بود.

باب شانزدهم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب از حديث اصحاب الرس

ابو الصلت هروى از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) و او از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر و او از پدر بزرگوارش على بن الحسين و او از پدر بزرگوارش حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود مردى از اشراف طائفه تميم سه روز پيش از قتل على بن ابى طالب نزد او آمد و او را عمرو نام بود عرضكرد يا امير المؤمنين خبر بده مرا از اصحاب رس كه در چه عصر بودند و منازل آنها كجا بود و پادشاه زمان آنها كى بود و آيا حقتعالى پيغمبرى از براى آنها فرستاد يا نه و بچه سبب هلاك شدند و من در كتاب خدا ذكر آنها را يافته ام و ليكن خبرى از آنها نشنيده ام و نفهميده ام حضرت فرمود حديثى از من سؤال كردى كه احدى پيش از تو اين حديث را سؤال نكرده بود و احدى بعد از من از براى تو حكايت نكند. مگر از من و در قرآن آيۀ نيست مگر آنكه ميدانم تفسير آن را و ميدانم كه در چه مكان نازل شده است از كوه و دشت و در چه

ص: 147

وقت نازل شده است از شب يا روز و اشاره بسينۀ مبارك خود كرد و فرمود كه در اينجاست علم بسيار از هر چيزى و ليكن طالبان اين علم اند كند و چون من از ميان ايشان بروم و مرا مفقود كنند باندك زمانى پشيمان خواهند شد كه چرا از هر چيزى مسألت نكرديم يا اخا تميم قصه اصحاب رس چنين باشد كه اين ها قومى بودند كه درخت صنوبر مى پرستيدند و آن درخت را شاه درخت گفتندى و آن درخت را يافت بن نوح در كنار چشمۀ غرس كرده بود كه آن چشمه را روشاب گفتند و آن چشمه بعد از طوفان نوح از براى نوح جوشيدن گرفت و ايشان را اصحاب رس براى آن خواندندى كه پيغمبر خود را در زير زمين پنهان ساختند و اين پيغمبر بعد از سليمان بن داود بود و ايشان را دوازده قريه بر كنار نهرى بود و آن نهر را رأس گفتندى و آن قرى از بلاد مشرق بود و اين نهر بنام ايشان اشتهار يافته بود و در آن روزگار نهرى نبود در زمين كه آب او از آن آب كثير النفعتر و شيرين تر باشد و شهرى از آن قرى بيشتر و آبادان تر نبود و نام يكى از آن قرى ابان و دويم آذر سيم دى و چهارم بهمن و پنجم اسفند و ششم فروردين و هفتم اردى بهشت و هشتم خرداد و نهم مرداد و دهم تير و يازدهم مهر و دوازدهم شهريور بودى و بزرگترين آن شهرها شهرى بودى كه آن را اسفندار گفتندى و پادشاه ايشان را آنجا مسكن بود و نام آن تركوز بن غابور بن يارش بن خازن بن نمرود بن كنعان بود و نمرود بن كنعان فرعون ابراهيم خليل الرحمن بوده است.

(مترجم گويد) كه فرعون مفرد فراعنه است و فراعنه سه تن بودند يكى فرعون خليل الرحمن كه نام او سنان بن كنعان بود دويم فرعون يوسف ابن يعقوب (عليهما السّلام) كه نام اوريان بن ولد بود سيم فرعون موسى بن عمران كه نام او وليد بن مصعب بود و چون در آن روزگار هر كسى كه سر تخت سلطنت استقرار مييافت او را نمرود گفتندى چنان كه ملوك النمارده پنجاه و هفت نفر بودند كه نمرود شدند و تاج سلطنت بر سر نهادند و نمرود بضم نون بمعنى عظيم الشأن است پس نام فرعون ابراهيم (عليه السّلام) سنان بود و از جهت اين كه بر تخت سلطنت استقرار يافت او را نمرود گفتند و حضرت او را بلقب نام برده و نمرود بن كنعان گفته:

القصه آن چشمه و آن درخت صنوبر در آن ده بود كه پادشاه مسكن داشت و در هر يك از آن قريه ها شاخۀ از شاخه هاى آن درخت صنوبر گرفته و نشانيده بودند تا درخت عظيمى شده بود و آب آن چشمه و جويهائى كه از آن روان بود بر خود حرام كرده بودند نه خود خوردندى و نه چهار پايان را از آن آب دادندى و اگر كسى از آن آب بر گرفتى او را كشتندى و گفتندى كه اين حيات خدايان ما است و كسى را نميرسد كه حيات خدايان ما را كم كند و خود ايشان و چهارپايان ايشان از نهر رس كه بر كنار قريه هاى ايشان ميگذشت آب مى آشاميدند و در هر ماهى از سال در هر قريه عيدى قرار داده بودند اهل هر قريه چون عيد ايشان ميرسيد جمعيت مينمودند و آن درخت را كه در ده ايشان بود با انواع حلل و جواهر مى آراستند و جامهاى حرير كه انواع صورت بر آن نقش بود بآن درخت مى پوشانيدند

ص: 148

و گاو و گوسفند بسيار مى آوردند و از براى آن درخت قربانى ميكردند و آتش مى آفروختند و اين قربانيها را در آتش ميافكندند و چون بوى و دود آن ذبايح بر هوا بلند شدى و آسمان را بپوشانيدى بنوعى كه آسمان را نديدى آن درخت را سجده كردندى و گريستندى و تضرع زياد كردندى تا از ايشان راضى شود و گفتندى اى خداى ما از ما راضى شو شيطان لعنة اللّٰه عليه مى آمد و شاخهاى آن درخت را مى جنبانيد و از ساق آن درخت آوازى ميداد مانند آواز كودك و ميگفت اى بندگان من از شما خشنود شدم ايشان خوشدل ميشدند و چشمهاى آنها روشن ميشد و در آن حال سرهاى خود را از سجدۀ بر ميداشتند و بشراب خوردن مشغول ميشدند و عود و طنبور ميزدند و بانواع ملاهى در آن روز و شب مى پرداختند بعد آن حال آنها بدين منوال ميبود و روزانۀ ديگر بر ميكشتند و نام ماههاى عجم را كه آبان ماه و آذر ماه و غير آن گويند از نام اين دوازده قريه مشتق ساختند زيرا كه بعضى ايشان ببعض ديگر كه ميرسيدند ميگفتند اين عيد ماه فلان قريه است و آن عيد ماه فلان قريه است و اسم قريه را مى بردند القصه چون عيد قريۀ اسفندار كه قريۀ بزرگ ايشان بود ميرسيد كوچك و بزرگ همۀ قريه ها جمع ميشدند و سراپرده ديبائى كه انواع صور بر آن كشيده بودند نزديك آن چشمه و درخت كه اصل همۀ درختان بود بر سر پا ميكردند و آن پرده را دوازده در بودى هر درى از براى اهل قريۀ از آن قريه هاى دوازده گانه معين بودى و بيرون از سراپرده آن درخت را سجده ميكردند و اضعاف آن قربانيها كه نزديك هر درختى كه در قريۀ خود داشتند در نزديك آن درخت اصلى قربانى مينمودند پس ابليس پر تلبيس مى آمد و آن درخت را بشدت تمام مى جنبانيد و از جوف آن درخت بآواز بلند آواز ميداد و ايشان را وعده ميداد و منت ميگذاشت زياده از آنچه تمام شياطين در درختهاى ديگر وعده ميدادند و منت ميگذاردند پس آنها سرهاى خود را از سجده برميداشتند و شادان ميشدند و چندان بنشاط و سرور اشتغال مى يافتند كه نهايت نداشت و از كثرت اشتغال بشرب خمر و زدن ملاهى سخن با يك ديگر نميگفتند و دوازده شبانه روز بعدد عيدها كه در هر سال ايشان را در اين قريه ها بود حال آنها بدين منوال بود و بعد از آن بمنزلهاى خود مراجعت ميكردند و چون مدت مديدى از كفر ايشان بگذشت و ايشان عبادت غير خدا را كردند پيغمبرى از فرزندان يهودا ابن يعقوب بر ايشان فرستاد و مدت مديدى ايشان را ببندگى خدا و معرفت ربوبيت او دعوت مينمود اجابت نكردند چون آن پيغمبر ديد كه اين دعوت مفيد نيست و مدتى است مديد كه در گمراهى و ضلالت ميباشند و هر چه آنها را براه راست و رستگارى دعوت ميكند قبول نميكنند روز عيد قريۀ بزرگ ايشان حاضر شد و رو بدرگاه الهى آورد و عرض كرد بار خدايا تو عالمى كه اين بندگان تو بغير از تكذيب كارى نكرده اند و بتو كافرند و هر روز چون صبح كنند پرستش درخت ميكنند كه ضرر و منفعتى بر وجود آن درخت مترتب نيست و قدرت و

ص: 149

سلطنت خود را بديشان بنماى و درخت آنها را خشك گردان صبح روز ديگر آن قوم ديدند كه درخت ايشان خشك شده است از اين حال پريشان شدند و امر آنها سخت شد و گفتگوى در ميان آنها پيدا شد و بدو فرقه شدند گروهى گفتند كه اين مرد سحر كرده خدايان شما را و اين مرد پيغمبر خداى آسمان و زمين است و ميخواهد شما روى از خدايان خود بگردانيد و روى كنيد بخداى او و گروهى گفتند چنين نيست بلكه چون اين مرد عيب كرد خدايان شما را و دشنام داد آنها را و شما را بعبادت غير آنها دعوت كرد خدايان شما بر شما غضب كردند و حسن و بهاء خود را از شما محجوب كردند تا اينكه بر او خشمناك شويد بسبب خدايان خود و نصرت يابيد از جهت اذيت كردن او پس همه بر كشتن آن پيغمبر اتفاق كردند پس آبنوبهاى بلند از ارزيز ساختند كه دهنۀ آنها وسعت زياد داشت يعنى اين قدر وسعت داشت كه انسان از ميان آن ميگذشت پس يكى از آنها را در ته چشمه قرار دادند و ديگرى را بر روى آن و هكذا هر يك را روى ديگر گذاشته تا آنكه از روى آب گذرانيدند نظير چاهها كه در كنار خانه ها درست ميكند و اطراف آنها را از سفال برميآورند و محل كثافات قرار ميدهند و آبهائى كه در ميان آبنوبها بود بيرون ريختند پس در ته چشمه چاهى عميق تنگى حفر نمودند و اين پيغمبر را در ميان آن چاه كردند و سنگ عظيمى بر سر آن چاه نهادند پس از آن آبنوبها را از ميان آب بيرون آوردند و آب روى چاه را گرفت و ليكن چون منافذ آن چاه را مسدود كرده بودند آب ميان چاه نميرفت و بعد از آن گفتند اميدواريم الآن خدايان ما از ما خوشنود شوند چون به بينند كه ما اين نوع بقتل آورديم كسيرا كه بآنها بد ميگفت و منع ميكرد ما را از عبادت آنها و ما او را زير خداى بزرگ دفن كرديم تا از قل او شفا يابد و نور و سبزى خود را از براى ما برگرداند مثل سابق.

پس بقيۀ آن روز نالۀ او را مى شنيدند كه ميگفت اى خداى من تو مى بينى تنگى مكان مرا و سختى محنت مرا پس رحم كن بر ضعف بدن و كمى چارۀ من و تعجيل فرما بقبض روح من و تأخير مكن اجابت دعاى مرا تا اينكه وفات كرد.

خداوند عز و جل بجبرئيل فرمود اى جبرئيل كثرت حلم من اين بندگان كافر نعمت را مغرور كرده و ايمن شدند از غضب من و سالها است كه بعبادت غير من مشغولند و كشتند پيغمبر مرا و گمان ميكنند كه ميتوانند متحمل شوند غضب مرا و يا اينكه از قدرت من بيرون رفتند و حال اينكه من انتقام كشم از كسى كه نافرمانى من كند و از عذاب من نترسد بعزت و جلال خودم كه اينها را عبرت جهانيان گردانم پس چون نوبت عيد ايشان در رسيد بر عادت خود بعيدگاه آمدند باد وزان بسيار سرخى وزيدن گرفت پس اينها متحير شدند و از آن باد ترسيدند پس آن باد آنها را بر روى يك ديگر ميريخت و زمين در زير ايشان سنگ كبريت شد و آتش از آن زبانه كشيد و

ص: 150

ابرى سياه بر بالاى سر ايشان بايستاد و آتش بر ايشان باريدن گرفت كه هر قطعۀ آتش چون طاق عمارتى بود پس آتش شعله كشيد و بدنهاى آنها را گداخت چون ارزيز كه در آتش گداخته شود، پناه ميبريم بخدا از غضب او و نزول بلاى او و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

باب هفدهم در ذكر خبرى كه وارد شده است از آن جناب در قول حقتعالى «وَ فَدَيْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ »»

از فضل بن شاذان مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود هنگامى كه حقتعالى حضرت ابراهيم (عليه السّلام) را امر فرمود كه جاى فرزندش اسماعيل برۀ كه از براى او فرستاده بود قربانى كند ابراهيم (عليه السّلام) از خداوند آرزو كرد كه كاش فرزند خود اسماعيل را بدست خود در راه خدا قربانى ميكردم و كاش مأمور نشده بودم بقربانى كردن بره جاى اسماعيل تا اينكه قلب من رجوع كند و قلب پدرى شود كه عزيزترين فرزندان خود را بدست خود در راه دوست قربانى كند و باين سبب درجه هاى او بلندتر شود از كسانى را كه حقتعالى بآنها ثواب عطا فرموده بجهت نزول مصائب بآنها حقتعالى وحى بسوى او فرستاد كه اى ابراهيم از مخلوق من كيست دوست تر بسوى تو عرض كرد پروردگارا اين همه مخلوق را كه آفريدى احدى را بيش از حبيب تو محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) دوست تر ندارم حقتعالى باو وحى فرستاد كه آيا او را بيشتر دوست ميدارى يا خود را عرض كرد بلكه او را فرمود فرزند او را بيشتر دوست ميدارى يا فرزند خودت را عرض كرد بلكه فرزند او را فرمود قربانى شدن فرزند او بر دست دشمنان او از روى ظلم بيشتر دل ترا بدرد مى آورد يا قربانى كردن فرزند خود را بدست خود در اطاعت من عرض كرد بلكه قربانى شدن فرزند او بر دست دشمنان او بيشتر دلم را بدرد مى - آورد فرمود اى ابراهيم طائفه را گمان برسد كه از امت محمد (صلّى الله عليه و آله) باشند و بكشند فرزند او حسين را بعد از او بجور و ستم مانند آنكه برۀ را ذبح كنند يعنى قتل آن حضرت نزد آنها عظمى ندارد و مستوجب شوند باين سبب سخط و غضب مرا پس فرياد و فغان ابراهيم (عليه السّلام) بلند شد و دل او بدرد آمد و شروع كرد بگريه كردن پس خطاب از مصدر جلال الهى رسيد كه اى ابراهيم جزع و فغان تو را فداى فرزندت اسماعيل قرار دادم مثل آنكه اسماعيل را بدست خودت فدا كردۀ چون بر حسين (عليه السّلام) و قتل

ص: 151

او گريه كردى و واجب گردانيدم از براى تو بلندترين درجات كسانى را كه ثواب دادم بجهت مصائب و اين است تفسير قول حقتعالى كه ميفرمايد «وَ فَدَيْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ »»و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم

باب هيجدهم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب در گفتۀ پيغمبر انا بن الذبيحين. حضرت فرمود يعنى اسماعيل. حسن بن على بن فضال از پدرش روايت كرده است كه گفت از حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) سؤال كردم از معنى قول پيغمبر انا بن الذبيحين. حضرت فرمود يعنى اسماعيل بن ابراهيم خليل الرحمن و عبد اللّٰه بن عبد المطلب. اما اسماعيل آن پسر بردبار و حليم است كه حقتعالى مژده داد ابراهيم (عليه السّلام) را بوجود او و چون باوان بلوغ رسيده و در جوانى و خوشروئى عديل و نظير نداشت ابراهيم باو گفت اى پسرك من پيوسته در خواب مى بينم كه ترا ذبح ميكنم يعنى پياپى در خواب خطاب الهى بمن ميرسد كه داغ فراق چون تو فرزندى بر دل بريان نهم و ترا بزخم بيدريغ قربانى كنم پس بنگر در اين كار چه چيز مى بينى اسماعيل عرض كرد راضى هستم برضاى خدا اى پدر بزرگوار بكن آنچه مأمورى و بجاى او آنچه در خواب ترا نموده اند و اسماعيل نگفت اى پدر مكن آنچه مى بينى چون اگر اين طور گفته بود كشف از عدم رضاى او مى نمود زيرا كه پدر قتل پسر را نمى پسندد اى پدر زود باشد كه بيابى مرا در اين امر اگر خداى من بخواهد از صبركنندگان بر ذبح يعنى اگر توفيق سبحانى قرين حال من باشد متحمل اين بليه عظيم شوم و اصلا جزع نكنم چون كه ابراهيم (عليه السّلام) بر ذبح او عزم نمود و مصمم شد و اسباب ذبح فراهم آورد حقتعالى فدا فرستاد از براى او بذبح عظيم و بزرگ جثه و آن بره بود كبود رنگ و سفيدى ميزد مثل رنگ نمك و فربهى و بزرگى او بر وجهى بود كه اين قدر سايۀ او بزرگ بود كه علف ميخورد در سايۀ خود و آب ميخورد در سايۀ خود و نظر ميكرد در سايۀ خود و راه ميرفت در سايۀ خود و بول ميكرد در سايۀ خود و پشكل ميانداخت در سايۀ خود و پيش از آوردن آن چهل سال دو باغ بهشت چريده بود و از گوسفند ماده نزائيده بود بلكه حقتعالى بدون اسباب بيد قدرت ايجاد كرده بود تا اين كه آن را فداى اسماعيل قرار دهد پس تا روز قيامت هر چه در منى فدا خواهد شد فداى اسماعيل است و اين يكى از آن دو ذبح است اما ذبح ديگر عبد اللّه بن عبد المطلب پدر آن بزرگوار است و تفصيل آن اين است

ص: 152

كه عبد المطلب را فرزندى نبود وقتى بحلقۀ در كعبه آويخت و دعا كرد كه خداوند عز و جل ده پسر باو عطا كند و نذر كرد كه اگر ده پسر باو خداوند عنايت كند يكى از آنها را قربانى كند.

دعاى او بهدف اجابت رسيد خداوند ده پسر باو عطا كرد گفت كه چون حق تعالى دعاى مرا مقرون باجابت فرمود من هم بايد بنذر خود وفا كنم پس فرزندان خود را داخل كعبه نمود و قرعه زد ميان آنها قرعه به نام نامى عبد اللّٰه پدر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بيرون آمد و چون عبد اللّه را بيش از همۀ فرزندان دوست ميداشت ثانيا قرعه زد باز بنام عبد اللّه بيرون آمد ثالثا قرعه زد باز باسم عبد اللّه بيرون آمد عبد اللّه را گرفت و او را حبس كرد و عزم كرد او را قربانى كند قريش جمعيت كردند و كه او را ممانعت كردند از اين عمل زنان عبد المطلب گريه و زارى ميكردند و صيحه مى كشيدند تا آنكه دختر عبد المطلب پيش آمد و گفت اى پدر فكرى بخيال من رسيده است كه مى شود عذرى شود از براى تو ميان تو و خدا در باب كشتن فرزند خود گفت اى دخترك چه عذرى به نظر تو رسيده است تو دخترى هستى مباركه و ميمونه گفت شتران چرندۀ كه دارى بياور و قرعه بزن بنام عبد اللّه و شتران تا پروردگار از تو خوشنود شود عبد المطلب فرستاد شتران خود را حاضر ساخت و ده شتر از ميان آنها جدا كرد و قرعه زد بنام آن شتران و عبد اللّه قرعه بنام عبد اللّه بيرون آمد پيوسته ده شتر ده شتر زياد ميكرد و قرعه ميزد بنام عبد اللّه بيرون مى آمد تا اين كه رسيد بصد نفر شتر پس قرعه به نام شتران بيرون آمد بيك مرتبه چنان صداى تكبير قريش بلند شد كه كوه تهامه به لرزه در آمد عبد المطلب گفت نميشود اين مطلب تا من سه مرتبه قرعه نزنم پس سه مرتبه قرعه زد بنام شتران بيرون آمد چون مرتبه سيم قرعه را تمام كرد زبير و ابو طالب و ساير برادران عبد اللّه را از زير پاى عبد المطلب بيرون كشيدند و او را بر دوش گرفتند و چون عبد المطلب صورتش را بر روى خاك گذاشته بود پوست صورتش كنده شده بود و او را بلند ميكردند و ميبوسيدند و خاكى كه بر لباس و بدن او نشسته بود ميريختند و عبد المطلب أمر كرد شتران را در خروره نحر كنند و خروره موضعى است ميان صنعا و مروه كه در آن موقع بازار مكه بود و معروفست و عبد المطلب جميع شتران را نحر كرده و از آن شتر چيزى تصرف نكرد از عبد المطلب پنج سنت است كه حقتعالى آنها را در اسلام جارى كرد اول آنكه زنهاى پدران را بر فرزندان حرام كرد دويم آنكه ديۀ قتل صد شتر شد سيم آنكه طواف خانۀ كعبه هفت شوط شد چهارم آنكه گنجى پيدا كرده بود خمس آن را داد از اين جهت اين طريقه استقرار يافت پنجم اينكه چون زمزم را حفر نمود سقايۀ حاج قرار داد الآن نيز چنان است و اگر عمل عبد المطلب حجت نبود و قصد او بر قربانى كردن فرزندش عبد اللّه مثل قصد ابراهيم

ص: 153

خليل الرحمن در قربانى كردن فرزندش اسماعيل نبود پيغمبر فخر نميكرد به نسبت دادن خود را باين دو نفر و نميفرمود انا بن الذبيحين.

و هر جهتى باعث شد كه اسماعيل را خداوند نگذاشت قربانى شود بهمان جهت عبد اللّه را نگذاشت قربانى شود و آن جهت اين بود كه وجود مبارك حضرت ختمى مرتبت (صلّى الله عليه و آله) در صلب آنها استقرار داشت پس ببركت وجود پيغمبر و ائمه عليهم السلام خداوند اين حكم را از آنها مرفوع ساخت پس اين سنت در ميان مردم جارى نشد كه اولاد خود را قربانى كنند و اگر نه اين بود بر جميع مردم واجب ميشد كه در هر عيد قربان اولاد خود را قربانى كنند بجهت تقرب درگاه حضرت حق سبحانه پس هر چه در عيد قربان مردم بجهت قرب خداوند قربانى كنند فداء اسماعيل است تا روز قيامت «مصنف گويد» كه در ذبيح روايات مختلف وارد شده است از بعضى از روايات برميآيد كه ذبيح اسحق بن ابراهيم بود و از بعضى از روايات بر مى آيد كه اسماعيل بن ابراهيم بود و چون طرق احاديث طرفين بصحت پيوسته راهى برد احاديث هيچ طرف نيست و ليكن ذبيح اسماعيل است و بعد از وقايع اسماعيل اسحق متولد شد و چون آرزو كرد كه پدر بزرگوارش بذبح او مأمور بودى و صبر مينمود بامر خداوند و قبول ميكرد امر خدا را مثل صبر برادرش و تسليم او پس حقتعالى او را در ثواب بدرجۀ كه سزاوار است ميرساندى و حقتعالى از ضمير او آگاه بود كه چنين ميكند و اين خيال دروغ نيست از اين جهت حقتعالى او را ميان فرشتگان ذبيح ناميد بسبب اين تمنا و حديث آن را با اسناد در كتاب نبوت اخراج كرده ام

باب نوزدهم در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب در علامات امام (عليه السّلام)

على بن حسن بن على بن فضال از پدرش از حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود از براى امام علاماتى است از آن جمله آنكه امام بايد داناترين مردم و بهترين مردم در حكم كردن و با كفايت ترين مردم و بردبارترين مردم و شجاعترين مردم و سخيترين مردم و عابد ترين مردم باشد و بايد متولد شود در حالتى كه ختنه شده باشد و پاك و منزه باشد از كثافات و ببيند از عقب سر چنان كه از پيش روى بيند و او را سايه نباشد و هر گاه از شكم مادر بزمين آيد بر دو كف دست بزمين آيد در حالتى كه آواز او بشهادتين بلند باشد و محتلم نشود و چشم او در خواب باشد اما قلب او بايد بيدار باشد و بايد

ص: 154

حديث زياد گويد.

و زره رسول خدا بر قامت او موزون باشد و بول و غايط او را كسى نه بيند زيرا كه زمين از جانب رب العالمين مأمور است كه هر چه از او بيرون آيد بلع كند و بايد خوشبوتر از بوى مشك باشد و اولى باشد بمردم از خود ايشان و مهربانتر باشد بمردم از پدران و مادران ايشان و تواضع او زياد از مردم باشد و امر خدا را بيشتر از مردم و زودتر امتثال كند و خود را از نهى زودتر باز دارد يعنى اهتمام او در اين دو مرحله زيادتر باشد و دعاى او مستجاب باشد به نوعى كه اگر بر سنگ خارا نفرين كند دو نيمه شود و سلاح رسول خدا در نزد او باشد و شمشير او ذو الفقار باشد و در نزد او باشد صحيفۀ كه اسماء شيعيان او تا روز قيامت ثبت است و در نزد او صحيفۀ باشد كه نامهاى دشمنان او تا روز قيامت ثبت است و جامعه در نزد او باشد و آن صحيفه اى است كه هفتاد زراع است طول او و جميع آنچه فرزندان آدم احتياج دارند در آن ثبت است و جفر اكبر و جفر اصغر در نزد او باشد كه پوست او يكى از بز است و يكى از ميش و جميع علوم در جفر اكبر و جفر اصغر است حتى ديۀ خراشيدن پوست بدن انسان و نصف پوست و ثلث پوست و مصحف فاطمه (عليها السّلام) در نزد او باشد و در حديث ديگر است كه امام بروح القدس مؤيد و منصور است و ميان او و خدا عمودى از نور است كه در آن عمود است اعمال بندگان و هر وقت به آن احتياج پيدا كند از براى رهنمائى مطلع مى شود بر آن و چون از براى او باز كنند دانا شود و چون بر هم پيچند چيزى از آن نداند و امام متولد مى شود و از او ولد بوجود مى آيد و صحيح مى شود و مريض مى شود و ميخورد مى آشامد و بول ميكند و غايط ميكند و نكاح ميكند و خواب ميرود و سهو و نسيان از براى او است و شاد مى شود و غمگين مى شود و گريه ميكند و مى خندد و حيات دارد و ميميرد و قبر او را پنهان ميكنند و زيارت كرده مى شود و در آخرت محشور مى شود و در موقف مى آيد و در معرض حساب بر مى آيد و از او سؤال ميكند و ثواب باو عطا مى شود و شفاعت كرده مى شود و بسبب ده خصلت كه در او است رهنمائى ميكند يكى در علم و دانشورى و ديگرى در مستجاب شدن دعاى او هر چه از خداوند به خواهد و هر چه از وقايع و حوادث كه پيش از وقوع آنها خبر دهد بعلت عهدى كه از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) نزد او معهود است و از پدران خود ارث برده و ايشان از يك ديگر ارث ميبرند تا برسد برسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و اين عهدى است كه جبرئيل امين از جانب رب العالمين با پيغمبر كرده است و تمام يازده نفر امام كه بعد از پيغمبرند كشته شوند بعضى بشمشير و آنها دو نفرند يكى امير المؤمنين (عليه السّلام) و ديگرى حسين (عليه السّلام) و باقى بزهر ستم شهيد شدند و هر امامى را طاغى زمان خودش شهيد كند و جريان اين امر بر آنها از روى حقيقت و صحت است نه آنچنان كه غلاة و مفوضه گويند چه ايشان گويند كه از روى حقيقت كشته نشوند بلكه بر مردم چنين نمايد و دروغ گويند از رحمت خدا دور باشند امر احدى از پيغمبران و حجتهاى خدا بر مردم اشتباه نشد مگر امر عيسى (عليه السّلام) زيرا

ص: 155

كه او از زمين زنده بالا رفت و او را در ميان زمين و آسمان قبض روح كردند پس از آن بآسمانش بالا بردند و روحش را باورد كردند اينست كه حقتعالى ميفرمايد «إِذْ قٰالَ اَللّٰهُ يٰا عِيسىٰ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رٰافِعُكَ إِلَيَّ »»و ياد كن اى محمد (صلّى الله عليه و آله) وقتى را كه خدا فرموده اى عيسى من تمام كنندۀ اجل توام باين وجه كن من نگاه دارنده توام از قتل يهود تا وقتى كه اجل مكتوب تو در رسد ترا بميرانم و بر دارندۀ توام بسوى كراميت خود يعنى بعد از قبض روح تو بمواضع ملائكه ات برسانم كه آسمانست و حقتعالى حكايت ميكند از قول عيسى در روز قيامت «وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مٰا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمّٰا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلىٰ كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ»»و گواه بودم من بر احوال و افعال اين امت مادام كه در ميان ايشان بودم پس آن هنگام كه مرا قبض روح كردى از دار دنيا بدار آخرت بردى تو بر ايشان نگهبان بودى و بر احوال ايشان اطلاع داشتى و تو بر همه چيز گواهى و اطلاع دارى و ميگويند كسانى كه در امر ائمه (عليهم السّلام) از حد خود تجاوز نمودند كه چگونه مى شود كه جايز باشد امر عيسى (عليه السّلام) بر مردم مشتبه باشد و بنظر ايشان چنان نمايد و حال اينكه واقع امر غير از آن بود و جايز نباشد كه امر ائمه بنظر خلق چنين نمايد كه آنها را كشتند و چيزى كه سزاوار است در جواب ايشان گفته شود اينست كه عيسى (عليه السّلام) متولد شد بدون پدر پس چرا جايز نباشد كه ائمه (عليهم السّلام) متولد شوند و از براى آنها پدران نباشد و اينها جرأت نميكردند بر اظهار مذهب خودشان در اين باب و هر گاه جايز باشد كه جمع پيغمبران و رسولان و حجتها بعد از آدم (عليه السّلام) از پدر متولد شده باشند و از ميان ايشان عيسى (عليه السّلام) بدون پدر متولد شده باشد جايز است كه امر او در غير از او از پيغمبران و رسولان بر مردم اشتباه باشد و چنان نمايد و حال اينكه واقع بخلاف آن باشد چنانچه جايز است كه متولد شود بدون پدرى و حال اينكه ساير پيغمبران چنين نباشند ليكن حقتعالى اراده كرد كه حكايت حضرت عيسى علامتى از براى مردم باشد كه بر هر چيزى قادر است.

باب بيستم «در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب در وصف امامت و امام و ذكر فضل امام و رتبۀ او»

از عبد العزيز بن مسلم مروى است كه گفت ما در زمان حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در مرو بوديم و آن زمان ابتداى كار ما بود يعنى جوان بوديم روز جمعه اجتماع كرديم در مسجد جامع و مردم گفتگو از امامت در ميان انداختند و اختلاف مردم را در امامت ذكر

ص: 156

كردند من بر سيد و مولاى خود حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شدم و او را آگاه ساختم از گفتگوى مردم و امامت حضرت تبسمى كرد و فرمود اى عبد العزيز قوم جاهل و نادان شدند و از دين هاى خود فريب خوردند يعنى هر چه خودشان آن را دين دانسته بودند گرفتند و حق را از دست دادند و حقتعالى پيغمبر گرامى خود را قبض روح نكرد مگر آنكه دين را از براى او تمام كرد و قرآن را بر او نازل ساخت كه در آنست تفصيل هر چيزى و بيان شده است در قرآن همۀ اشياء از حلال و حرام و حدود و احكام و جميع آنچه تمام مردم به آن احتياج دارند چه حق تعالى فرموده «مٰا فَرَّطْنٰا فِي اَلْكِتٰابِ مِنْ شَيْ ءٍ »»فرو نگذاشتيم در قرآن چيزى را از حلال و حرام و قصص و امثال و مواعظ و اخبار و در حجة الوداع كه آخر عمر آن بزرگوار بود حقتعالى اين آيه را باو نازل كرد «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ اَلْإِسْلاٰمَ دِيناً»»«مترجم گويد» در محل نزول اين آيۀ شريفه اختلاف است بعضى را اعتقاد آنست كه روز جمعه پيغمبر خطبۀ خواند و در آن مجلس جمعى بسيار بودند آن حضرت بهمۀ ايشان نظر كرد در ميان ايشان غير از سلمان كسى ديگر را نديد شادمان شد حقتعالى اين آيه را فرستاد كه امروز مشركان را استيلائى و تسلطى بر اهل اسلام نباشد تا روز قيامت و از اخبار متكثر چنين مستفاد مى شود كه اين آيه نازل شد بعد از آنكه حضرت رسالت امير المؤمنين (عليه السّلام) را خليفه خود گردانيد در روز غدير خم در وقت انصراف از حجة الوداع و فرمود

من كنت مولا فهذا على مولا. و اين آخر فريضۀ بود كه نازل فرمود بعد از آن هيچ فريضۀ نازل نساخت.

پس كمال فرايض الهى منصب امامت و خلافت حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) بوده باشد و اين صريح كلام حضرت رضا (عليه السّلام) است كه ميفرمايد در حجة الوداع كه آخر عمر آن حضرت بود اين آيه نازل شد و معنى آيۀ شريفه اين است كه امروز على (عليه السّلام) را نصب كردم كامل گردانيدم از براى شما دين شما را و تمام كردم نعمت خودم را براى شما و اختيار كردم براى شما اسلام را دين و پاكيزه تر از همه دين ها همين دين است تا روز قيامت و امر امامت اتماميت دين است و حضرت رسالت پناهى از اين دار دنياى فانى بدار بقا رحلت نفرمود مگر آنكه بيان فرمود طريقه هاى دانستن و فهميدن اين را و روشن گردانيد راههاى دين را و امت را واگذاشت بقصد اينكه راستى و حق را بيابند و على بن ابى طالب (عليه السّلام) را نصب فرمود و امام قرار داد وانگذاشت چيزى را كه امت بآن محتاج باشند مگر آنكه بيان فرمود پس كسى كه گمان كند كه حقتعالى دين خود را ناقص گذاشته و كامل ننموده قرآن

ص: 157

خدا را رد نموده و كسى كه قرآن را رد كند كافر است آيا مى شناسند و ميدانند شأن امامت و محل امامت را از براى امت تا جايز باشد كه اختيار كنند امامت را و ميفهمند كه امامت جليل القدر و عظيم الشأن و بلندمكان تر و ممنوع تر از نظر و دورتر در فكر است كه مردم برسند آن را بعقول ناقصۀ و بآراء ناتمام خود و باختيار خود امامى نصب كنند و حال اينكه حق جل و علا امامت را اختصاص داد بابراهيم خليل بعد از اينكه مفتخر ساخت او را بنبوت و خلت پس امامت مرتبۀ سيم او شد و امامت را مرتبه بود كه بسبب فضيلت آن مزيد شرف يافت وصيت مزيت و علو رتبت او در اركان عالم پيچيد و حقتعالى در كلام معجز نظام خود فرمود «إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً»»اى ابراهيم من ترا از براى مردم پيشوا و امام قرار دادم كه همۀ صلحا بعد از تو بتو اقتداء نمايند ابراهيم (عليه السّلام) شادان شد و از روى فرح و سرور عرض كرد «وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي»»و بعضى از فرزندان و نبيره گان مرا امام گردان حقتعالى در جواب او فرمود «لاٰ يَنٰالُ عَهْدِي اَلظّٰالِمِينَ »»نرسد عهد من كه امامت است بر ستمكاران يعنى عاصيان و فاسقان ذريه ترا اين منصب ندهم بلكه بصلحا و اتقياى ايشان كرامت فرمايم پس حقتعالى بسبب اين آيه باطل گردانيد امامت هر ظالم و ستمكارى را تا روز قيامت و امام را از زمرۀ برگزيدگان خود قرار داد پس از آن حقتعالى حضرت خليل را مكرم فرمود باينكه در ذريۀ او قرار داد اهل عصمت و طهارت را و فرمود «وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ نٰافِلَةً وَ كُلاًّ جَعَلْنٰا صٰالِحِينَ وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا وَ أَوْحَيْنٰا إِلَيْهِمْ فِعْلَ اَلْخَيْرٰاتِ وَ إِقٰامَ اَلصَّلاٰةِ وَ إِيتٰاءَ اَلزَّكٰاةِ وَ كٰانُوا لَنٰا عٰابِدِينَ »»و بخشيديم مر ابراهيم را از ساره كه دختر عم او بود پسرى نام او اسحق و نام نبيرۀ او يعقوب در حالتى كه محض عطيۀ بودند از ما بدون جزا و استحقاق و هر يك از اين پيغمبران را كه ابراهيم و لوط و اسحق و يعقوبند نيكان و شايستگان گردانيديم يعنى توفيق بايشان داديم بصلاحيت و نيكو كارى و بلطف خود ايشان را هدايت داديم تا در صلاح بمرتبۀ كمال رسيدند و گردانيديم ايشان را امامان و پيشوايان كه بندگان در افعال و اقوال اقتدا بايشان كنند و بفرمان واجب الاذعان ما مردم را براه حق بنمايند و وحى كرديم بدايشان كه مردم را ترغيب كنند بر اعمال صالحه و بپاداشتن نماز و دادن زكاة و ايشان ما را باخلاص پرستيدند و حقتعالى در ذريۀ ابراهيم پيوسته امامت را از بعضى ببعضى ديگر ارث ميداد و از قرنى بقرنى ديگر از اين ذريۀ طيبه نميگرفت تا اينكه حضرت ختمى مآب و ارث آن شد پس حقتعالى فرمود «إِنَّ أَوْلَى اَلنّٰاسِ بِإِبْرٰاهِيمَ لَلَّذِينَ اِتَّبَعُوهُ وَ هٰذَا اَلنَّبِيُّ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ اَللّٰهُ وَلِيُّ اَلْمُؤْمِنِينَ »»بدرستى كه سزاوارترين مردمان بدين ابراهيم و وارث شدن امامت او كسانى باشند كه متابعت او كردند يعنى انبياء بعد از ابراهيم و اين پيغمبر گرام مى باشد

ص: 158

كه محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) است و آنان كه بدين پيغمبر ايمان آوردند كه مراد ائمۀ هدى است و خدا دوست مؤمنان و سازنده كار ايشان و يارى دهندۀ ايشان و پاداش دهندۀ بر ايمان ايشان است پس امامت مخصوص پيغمبر اكرم شد و حقتعالى بر او واجب گردانيد كه اين امامت را بعد از وفات خود بعلى بن ابى طالب (عليه السّلام) دهند پس اين فضيلت و مزيد شرف استقرار يافت در ذريۀ اصفياء او كه معدن علم و ايمانند بنا بر گفتۀ حضرت سبحان «وَ قٰالَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ وَ اَلْإِيمٰانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتٰابِ اَللّٰهِ إِلىٰ يَوْمِ اَلْبَعْثِ فَهٰذٰا يَوْمُ اَلْبَعْثِ »»چه مراد از اهل علم و ايمان كه در آيۀ شريفه است ائمۀ هدى باشند كه رد بر كفار كنند از آن سوگندى كه كفار خورند بر اينكه بيش از يك ساعت درنگ ما در دنيا نبوده پس در جواب ما ايشان گويند كه شما درنگ كرديد در دنيا چرا دروغ ميگوئيد در كتاب خدا يعنى در قرآن و يا لوح محفوظ ثبت شده است درنگ شما در دنيا و در قبر تا روز بر انگيختن كه روز قيامت باشد پس اينست روز قيامت كه شما انكار آن مينموديد پس اين فضيلت امامت در اولاد على (عليه السّلام) است تا روز قيامت زيرا كه پيغمبرى بعد از محمد (صلّى الله عليه و آله) نيايد پس اين نادانان از كجا اختيار امامى غير از ائمه از براى خود ميكنند و حال اينكه امامت منزلت انبياء وارث اوصياء است امامت خلافت رب العالمين و خلافت رسول امين و مقام امير المؤمنين (عليه السّلام) و ميراث حسن و حسين است امامت مهار دين و نظام مسلمين و صلاح دنيا و عزت مؤمنين است امامت بيخ درخت اسلام و شاخۀ آن درخت است بسبب امامت است به جاى آوردن نماز و زكاة و حج و جهاد وافر شدن غنيمت و صدقات و ممضى شدن حدود و احكام و سد ثغور و سوراخها و اطراف اسلام و امام است كه حرام ميكند حرام خدا را و حلال ميكند حلال خدا را و حدود خداوند را اقامه ميكند و قرق ميكند دين خدا را و ميخواند براه پروردگار خود بحكمت و موعظۀ نيكو و دليل تمام امام مثل آفتاب نورانيست كه جهان را روشن كند و ليكن در افق باشد و دستها و چشمها بآن نرسد امام مانند ماه تمام نور دهنده است و چراغ روشنائى دهنده و نورى كه پيوسته بالا رود و ستاره درخشندۀ كه در تاريكى شب بآن راه را پيدا كنند و شهر بسيار وسيع و درياى بسيار بزرگ و عميق است امام مانند آب شيرين و گواراست از براى تشنه و راه نماينده است براستى و درستى و نجات دهنده است از مهالك امام چون آتش است بر بالاى بلندى كه همه كس او را به بيند و گرم كننده است كسى را كه طلب گرمى كند و راه نماينده است راههائى را كه هلاكت شخص در آنست تا مردم از آن احتراز كنند و كسى كه از امام مفارقت كند هلاك شود، امام چون ابر ريزان و باران با منفعت پى در پى و آفتاب روشنائى دهنده و زمينى مسطح كه هر كسى در آن قرار گيرد و چشمه پر آب و محل جريان آب و باغ خرم و سبز است امام رفيق امين و پدر با محبت و برادر مهربان و محل پناه بندگان است در مصابى كه بر آنها وارد شود امام امين خدا است در زمين او و حجت خدا است بر بندگان او و خليفۀ خدا است در بلاد او خواننده بسوى خدا است يعنى بسوى اوامر او و قرق كنندۀ حرام خدا است يعنى بنهى و محرمات او امام پاك است از ذنوب و مبرا است

ص: 159

از عيوب مخصوص است بعلم و موسوم است بعلم و بردبارى نظم دهنده دين است عزت مسلمين است و غيظ و غضب منافقين است هلاك كنندۀ كافرين است امام يگانه دهر خود است كه احدى نتواند در سخنورى او را كند كند و هيچ عالمى را قدرت نباشد در علم با او مساوى باشد و تبدل از براى او يافت نشود و مثل و مانندى نداشته باشد، صاحب فضل باشد بدون طلب و اكتساب بلكه اين عطيۀ باشد از خداوند وهاب پس كيست آن كسى كه او را برسد امام را بشناسد و او را ممكن باشد كه خود امام اختيار كند هيهات هيهات عقلها در باديه گمراهى نادان حلمها در بيابان فكر سر بگريبان صاحبان هوش در اين ورطه مدهوشان چشمها حسرت نابينائى نوشان بزرگان لباس كوچكى پوشان حكما در وادى حيرت سر گردان عاقلان در عالم قصور حيران خطيبان را راه تنگى پيشه لبيان در جادۀ جهل در انديشه شاعران را زبان تنطق بسته اديبان را لسان تكلم خسته بليغان از فصاحت بيان رسته چه عجز دارند از وصف شأنى از شئونات او يا فضيلتى از فضايل او پس بعجز و قصور اقرار كنند و چگونه او را ميتوان وصف نمود و بكنه او پى برد يا امر او را فهميد و كى يافت شود كه قائم مقام او باشد و بوجود او از امام مستغنى شد و چگونه معرفت در حق او حاصل شود و از كجا ميتوان او را شناخت و حال اينكه امام چون ستاره دور است از دست كسانى كه قصد او كنند و وصف او نمايند پس از كجا امام را اختيار كردند و كدام يك از عقول امتياز آن را نمود و از كجا يافتند او را كه متصف باين صفات باشد آيا گمان كردند كه امام در غير آل رسول يافت شود سوگند بخداوند على اعلى كه نفس ايشان بدروغ انداخته است ايشان را و ايشان را باين راه باطل واداشته است پس بالا رفتند محل مشكل و سختى را كه لا بد بلغزد از آن محل قدمهاى ايشان و به حضيض روى نهند باين عقول حيران ناقص باين نصب كردند امام را و باين رأيهاى كاذب گمراه تشخيص نمودند امام را پس زياد نكنند نسبت بامام مگر دورى خويشتن را از او بكشد خدا ايشان را كه از مقصود خود چقدر دور شدند بتحقيق كه بر امر مشكلى شدند و دروغ بستند و نهايت گمراهى پيدا كردند و در بيابان حيرانى و سرگردانى واقع شدند زيرا كه از روى بصيرت واگذاشتند امام را و شيطان اعمال باطل و ضايع آنها را بنظر آنها جلوه داد و آنها را از راه حق باز داشت و طلب بصيرت ننمودند و از اختيار خدا و رسول خدا رو گردانيدند و اختيار خود را ترجيح دادند و حال اينكه قرآن فرياد ميكند «وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ مٰا كٰانَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ سُبْحٰانَ اَللّٰهِ وَ تَعٰالىٰ عَمّٰا يُشْرِكُونَ »»و پروردگار تو مى آفريند آنچه ميخواهد بر وجه حكمت و مصلحت و اختيار ميكند از براى هدايت بندگان هر كه را ميخواهد و نيست و نباشد مر كافران را اختيارى يعنى ايشان را نسزد كسيرا اختيار كنند و برگزينند چه زمام اختيار در قبضۀ قدرت قادر مختار است هر كه را مصلحت بيند و حكمت مقتضى آن باشد اختيار ميكند و هر كه را مصلحت تقاضاى آن نكند او را اين مرتبۀ ارجمند ندهد منزه و مبرا است خدا از آنكه كسى بالاى اختيار

ص: 160

او اختيارى كند و او را شريكى و منازعى در خلق باشد و بلند مرتبه و برتر است از مشاركت آنچه شرك مى آورند باو بت پرستان و شريك وى ميگردانند و حقتعالى ميفرمايد «وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاٰ مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ »»و نرسد و نسزد هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنه را چون حكم كند خدا و رسول او امرى را باينكه باشد مر ايشان را اختيارى از كار خود و چيزى را بلكه واجبست بر ايشان كه اختيار خود را تابع اختيار خدا و رسول خدا قرار دهند و باز حقتعالى فرموده «مٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ أَمْ لَكُمْ كِتٰابٌ فِيهِ تَدْرُسُونَ إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَمٰا تَخَيَّرُونَ أَمْ لَكُمْ أَيْمٰانٌ عَلَيْنٰا بٰالِغَةٌ إِلىٰ يَوْمِ اَلْقِيٰامَةِ إِنَّ لَكُمْ لَمٰا تَحْكُمُونَ سَلْهُمْ أَيُّهُمْ بِذٰلِكَ زَعِيمٌ أَمْ لَهُمْ شُرَكٰاءُ فَلْيَأْتُوا بِشُرَكٰائِهِمْ إِنْ كٰانُوا صٰادِقِينَ »»چيست شما را اى كافران چگونه حكم ميكند در حق اهل توحيد و غير آن در مزيت فضل و پنداريد كه امر جزا مفوض بشما است تا هر چه خواهيد چنان كنيد و يا شما راست كتابى نوشته و نازل شده از آسمان كه شما در آن كتاب ميخوانيد كه مر شما را است در آن كتاب آنچه را بخواهيد كه اختيار كنيد و تمناى آن نمائيد يا مر شما را است عهد و مواثيق مؤكده بسوگندهاى بر ما كه خداونديم رساند به نهايت تاكيد تا روز رستخيز يعنى آيا ثابت است مر شما را سوگند آن بر ما تا روز قيامت آنكه مر شما راست بآنچه حكم ميكنيد براى خود از كرامت آن سراى بپرس اى محمد (صلّى الله عليه و آله) مشركان را كه كدام يك از شما باين حكم متكفل و ضامن است كه در آخرت از عهده بيرون آيد آيا ايشان راست مردمانى كه با ايشان شريك باشند در اين قول پس بايد بياورند شريكان خود را تا با ايشان موافقت نمايند اگر از راستگويان باشند و در چند سورۀ ديگر حقتعالى باين مضامين ميفرمايد:

«أَ فَلاٰ يَتَدَبَّرُونَ اَلْقُرْآنَ أَمْ عَلىٰ قُلُوبٍ أَقْفٰالُهٰا»»ام «طَبَعَ اَللّٰهُ عَلىٰ قُلُوبِهِمْ »»فهم لا يفقهون ام قالوا «سَمِعْنٰا وَ هُمْ لاٰ يَسْمَعُونَ إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللّٰهِ اَلصُّمُّ اَلْبُكْمُ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْقِلُونَ وَ لَوْ عَلِمَ اَللّٰهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ »»و قالوا سمعنا و عصينا «ذٰلِكَ فَضْلُ اَللّٰهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ ذُو اَلْفَضْلِ اَلْعَظِيمِ »»آيا چرا تفكر نميكنند در قرآن و موعظه و آن را بسمع قبول اصغاء نميكنند و بديده اعتبار نظر نميكنند تا بطريق اهتدا معرفت پيدا كرده از باديۀ ضلالت برهند نه آنست كه ايشان در احكام قرآن تدبر نمايند بلكه بر دلهاى ايشانست قفلهائى كه بسبب آن بذكر و موعظه نميرسد يعنى معصيت آنها را گرفته است و قلب آنها سخت شده است بحيثيتى كه ميل بموعظه ندارند و حقتعالى مهر نهاده است بر دلهاى ايشان پس ايشان از عاقبت كار خود آگاه نيستند با اينكه گفتند ما شنوديم قرآن را و حال آنكه ايشان نمى شنوند شنيدنى كه

ص: 161

بدان مى برند پس گويا نمى شنوند بدرستى كه بدترين جنبندگان در روى زمين در نزد خدا كرانند از شنوائى حق گنگانند از گفتن حق كه در نمى يابند حق را يعنى خود را نميدارند بر يافتن حق و اگر دانستى خداى در ايشان نيكوئى كه نفع گرفتن است به آيات قرآن هر آينه بشنوانيدى ايشان را يعنى لطف كردى و توفيق ارزانى داشتى تا بشنوند آن را بر وجه اختيار و اگر بشنوانيدى ايشان را بوسيلۀ لطف هر آينه برگشتى از آن در حالتى كه ايشان اعراض كنندگان باشند از قبول حق و گفتندى كه ما شنيديم و نافرمانى خدا كرديم و قبول نكرديم بلكه شنوانيدن حرف حق و پيغمبر را مبعوث گردانيدن و افزونى دادن بر تمام خلق از فضل و كرم خداوند است و خدا صاحب فضل بزرگست كه نعم دنيا و آخرت نزد او محقر و مختصر نمايد.

پس با وجود اين آيات كه در قرآن مجيد وارد شده است چگونه ايشان را برسد امام از براى خود اختيار كنند و در حال آنكه امام عالمى است كه جهل از براى او نخواهد بود و رعايت كننده ايست كه ضعف در او نخواهد بود امام معدن قدس و طهارت و اعمال حسنه و زهد و علم و عبادتست امام مخصوص است باين كه رسول او را بامامت خوانده باشد، امام از نسل مطهره بتول عذرا فاطمۀ زهراست (سلام اللّٰه عليها) امام بايد عيبى در نسب او نباشد و هيچ صاحب حسبى او را پست و خوار نكند، امام بايد از خانواده قريش باشد و بالا رود تا جد او بهاشم رسد و از آل رسول و عترت آن بزرگوار باشد و راضى باشد برضاى حقتعالى كه رضاى او اشرف است از آنچه در آن تصور شود و بايد از شاخه هاى عبد مناف باشد يعنى از ذريۀ او باشد امام بايد صاحب علم كامل و حلم تمام قوى بر امامت عالم بسياست و فرايض الهى واجب الاطاعة بر پا دارنده امر خدا و نصيحت كنندۀ بندگان خدا و حافظ دين خدا باشد و حق جل و علا وجود پيغمبران و ائمۀ را بزيور توفيق آراسته و از علم مخزون و حكمت خود بآن مقدار ايشان را پيراسته كه از براى غير ايشان نخواسته و از غير ايشان مقدار از علم و حكمت عنايت نفرموده پس علم ايشان بالاى علم هر كس است از اهل زمان خود و حق تعالى فرموده «أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى اَلْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لاٰ يَهِدِّي إِلاّٰ أَنْ يُهْدىٰ فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ »»آيا آنكه راه مينمايد بحق باسباب توفيق و الطاف سزاوارتر است كه متابعت كرده شود يا آن كس كه بخودى خود راه نيايد بسوى حق مگر آنكه او را راهنمائى كنند پس چيست و چه بوده شما را و چگونه حكم ميكنيد كه اين دو قسم يكسانند و باز حقتعالى ميفرمايد «وَ مَنْ يُؤْتَ اَلْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً»»و آن كسى كه حكمت باو عطا شد باو خيرى بسيار عطا شد و خداوند در حق طالوت ميفرمايد

ص: 162

«إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي اَلْعِلْمِ وَ اَلْجِسْمِ وَ اَللّٰهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشٰاءُ وَ اَللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِيمٌ »»بدرستى كه خدا برگزيده طالوت را بر شما و افزونى داد او را گشادگى و بسيارى در دانش و بيفزود او را در تن يعنى هيكل او را در كيفيت و كميت با حسن وجهى بيار است چه طالوت مرد نماينده و با جمال بود و بيك سر و گردن از اهل زمان خود بلندتر بود و خداى كه مالك الملك است ميدهد ملك خود را هر كه را كه ميخواهد و ميداند كه او را صلاحيت ملك دارى است و خدا بسيار فضل است در دادن زمام اختيار بقبضۀ هر كس كه خواهد و داناست باستحقاق كسى كه او را برمى گزيند و خدا به پيغمبر خود محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) ميفرمايد «وَ كٰانَ فَضْلُ اَللّٰهِ عَلَيْكَ عَظِيماً»»اى پيغمبر گرامى فضل خدا بر تو عظيم و بزرگ است كه علوم غير متناهيه را بتو تعليم فرموده و ترا مزيت مرتبه داده بر ساير انبياء و خلق عوالم علويه و سفليه بواسطه وجود تست چنانچه فرمود لولاك لما خلقت الافلاك. و حقتعالى در حق ائمه كه از اهل آن جناب و عترت و ذريه او هستند ميفرمايد «أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنٰا آلَ إِبْرٰاهِيمَ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ آتَيْنٰاهُمْ مُلْكاً عَظِيماًفَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفىٰ بِجَهَنَّمَ سَعِيراً»»بلكه حسد و رشك مى برند اين كفار بر محمد و آل محمد بد آنچه خدا بايشان عطا فرموده است كه آن فضل خود كه نبوت است بمحمد و امامت بذريه او چه ما عطا كرديم باولاد ابراهيم كه مراد محمد و ذريۀ او باشند قرآن را و حكمت را كه مراد نبوت است كه به پيغمبر عطا شده است و داديم ايشان را ملك عظيم يعنى امامت را كه باولاد امجاد او عطا فرموده پس بعضى از مردم كسانى هستند كه تصديق كردند بگفته و كردۀ ما و ايمان آوردند و بعضى از آنها كسانى باشند كه اعراض كنند و تصديق نميكنند و از براى اينها مهيا است در دوزخ آتش افروخته و هر گاه حقتعالى بسبب امورى چند از امور بندگان خود شخصى را برگزيند البته باو شرح صدر عطا ميكند و چشمه هاى حكمت هاى را در قلب او جارى ميسازد و علم باو الهام مينمايد پس بعد از آن از جواب دادن عاجز نميشود و از صدق و ثواب منحرف نميشود و امام معصوم و محفوظ است از گناه و قول و فعل او بصدق و ثواب مقرون است و ايمن است از خطاها و لغزشها و افتادن بر روى يعنى گمراه شدن و حقتعالى امام را مخصوص باين صفات گردانيده تا اينكه بر بندگان او حجت باشد و بر خلق او شاهد و گواه باشد و اين است فضل خدا كه عطا كند بهر كس آنچه خود بخواهد و حق جل شأنه صاحب فضل بسيار و رحمت بيشمار است پس آيا بمثل اين گونه صفات را قدرت دارند از كسى پيدا كنند و او را اختيار كنند و يا آنكه آن كسى را كه اختيار كرده اند

ص: 163

باين صفات است و از اين جهت او را پيشوا قرار داده اند سوگند بخانۀ خداوند كه از حق تجاوز كردند و كتاب خدا را عقب سر خود انداختند و پشت بر آن كردند گويا نميدانند كه اين كتاب از خداوند است و حال اينكه نجات و هدايت در كتاب خداوند است پس كتاب خدا را انداختند و متابعت هواى نفس نمودند و حقتعالى ايشان را مذمت نمود و مبغوض داشت و اخبار فرمود باينكه اين عمل سبب هلاكت آنها شد در اين آيات و «وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اِتَّبَعَ هَوٰاهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يَهْدِي اَلْقَوْمَ اَلظّٰالِمِينَ »»و كيست گمراهتر از آن كسى كه پيروى كند هواى نفسانى خود را بيراه نمودن و بينائى و بصيرتى از نزد خدا يعنى هيچ كس گمراهتر از آن كس نيست كه تابع هواى خود شود بدون راه نماينده و دليلى و حقتعالى راه نمينمايد و بمنزل نجات نميرساند گروه ستمكاران را كه تابع هواى نفس خودند «فَتَعْساً لَهُمْ وَ أَضَلَّ أَعْمٰالَهُمْ »»پس لغزنده شدند و هلاك شدند هلاك شدنى و گم و نابود ساخت خدا عملهاى ايشان را يعنى اصلا اجرى و ثوابى بر آن مترتب نگردانيد بجهت اينكه اعمال ايشان بر وجه خلوص و قصد قربت نبود «كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللّٰهِ وَ عِنْدَ اَلَّذِينَ آمَنُوا كَذٰلِكَ يَطْبَعُ اَللّٰهُ عَلىٰ كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبّٰارٍ»»آنان كه جدال كنند در دفع آيتهاى خدا بدون حجت و برهان بزرگست جدال ايشان از روى بغض و عداوت در نزد خدا و در نزد كسانى كه بخدا ايمان آورده اند يعنى نزد رسول خدا همچنان كه خدا مهر نهاد بر قلوب اين جماعت تا علامت كفر ايشان باشد همچنين مهرى نهند بجهت نشانۀ كفر بر دل هر شخصى كه از فرمانبردارى سر كشيده باشد و گردنكش باشد كه خود را از غير بالاتر داند و عزيز بن مسلم نيز از حضرت رضا (عليه السّلام) اين حديث را روايت نموده

باب بيست و يكم در ذكر آنچه از آن جناب وارد شده است در تزويج فاطمه (عليها السّلام)

حضرت على بن موسى بن جعفر از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد (عليهما السّلام) و او از جد بزرگوارش و او از حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود كه من قصد مزاوجت و مناكحت نمودم و ليكن جرأت نميكردم كه اين قضيه را بعرض اقدس جناب ختمى مرتبت برسانم و من شب و روز در خيال اين واقعه بودمى و از سينه ام بيرون نرفتى تا اين كه وقتى من بر حضرت رسالت پناهى وارد

ص: 164

شدم آن جناب بمن فرمود يا على عرض كردم لبيك يا رسول اللّٰه فرمود آيا ترا رغبت و ميلى بتزويج است عرض كردم رسول خدا داناتر است و مرا گمان رسيدى كه آن جناب اراده دارد بعضى از زنان قريش را بتزويج من در آورد و ترسان بودم از اينكه فاطمه (عليها السّلام) از دست من بيرون رود و چيزى از اين باب آگاه نبودم تا آنكه رسول اكرم مرا نزد خود خواند من در خانۀ ام سلمه نزد او حاضر شدم چون آن جناب بمن نظر فرمود روى او گشاده شد و تبسم كرد تا آنكه من نگريستم بدندانهاى آن جناب كه ميدرخشيد پس بمن فرمود يا على مژده بده كه حقتعالى امر مرا كفايت كرد در تزويج تو عرض كردم يا رسول اللّٰه چگونگى آن را بيان فرما حضرت ختمى مرتبت (صلّى الله عليه و آله) فرمود جبرئيل بر من نازل شد در حالتى كه سنبل و قرنفل با او بود و آنها را بمن داد من آنها را گرفتم و بوئيدم و گفتم سبب اين سنبل و قرنفل چيست گفت حق تعالى بفرشتگان ساكنان بهشت و كسى كه در بهشت بود امر نمود كه جميع بهشت را زينت نموده از نهالهاى آن و نهرهاى آن و ميوه هاى آن و درختهاى آن و نسيم بهشت را امر نمود بانواع عطر و بوى خوش وزيدن گرفت و حور العين بهشتى را امر نمود سورۀ طه و يس و حمعسق قرائت كنند پس از آن فرمود منادى را ندا كرد كه اى فرشتگان من و ساكنان بهشت من شاهد باشيد كه من تزويج كردم فاطمه دختر محمد (صلّى الله عليه و آله) را بعلى بن ابى طالب چه من باين واقعه خوشنود بودم و هر يك بديگرى خوشنود بودند پس فرشتۀ از فرشتگان بهشت را كه راحيل نام داشت و در فرشتگان فصيحتر و بليغتر از او نبود امر نمود خطبۀ خواند كه اهل آسمان و زمين مثل آن خطبه انشاء نكرده بودند پس از آن منادى را امر فرمود ندا در داد كه اى فرشتگان من و ساكنان بهشت من مباركباد بگوئيد بر على بن ابى طالب حبيب محمد و فاطمه بنت محمد من بر آنها مباركباد گفته ام راحيل عرض كرد اى پروردگار من مباركبادى تو زياده بر آنچه من در بهشت ديده ام چيست فرمود اى راحيل مباركبادى من بر اين دو نفر آنست كه اين ها را بر محبت خود ميگمارم و قرار ميدهم كه بر خلق من حجت باشند بعزت و جلال خودم قسم كه از اين دو نفر خلقى بوجود آورم و ذريۀ بيافرينم كه در زمين من خزينه دار من و معدن حكم من باشند و بعد از پيغمبران ايشان حجت من باشند بر خلق من پس از آن رسول خدا فرمود يا على مژده باد ترا كه من فاطمه دختر خود را بتو تزويج كردم بنا بر آنچه پروردگار بتو تزويج نمود و من راضى شدم از براى فاطمه بكسى كه خدا از براى او راضى شد يا على بگير عيال خود را كه تو از من باو سزاوارترى و جبرئيل بمن خبر داد كه بهشت و اهل بهشت بشما دو نفر مشتاقند و اگر حقتعالى ارادۀ نفرموده بود كه از شما بوجود آورد كسانى را كه بر خلق او حجت باشند هر آينه اجابت

ص: 165

فرموده بود بهشت او اهل آن را و شما را ببهشت ميبرد پس تو خوب برادرى و خوب دامادى هستى و خوب ياورى هستى و كفايت ميكند از براى رضايت تو خوشنودى خدا پس از آن على بن ابى طالب (عليه السّلام) عرض كرد پروردگارا مرا ملهم كن و مدد فرما تا شكرگزارى كنم ترا بازاء اين نعمت كه بمن انعام كردۀ رسول خدا آمين گفت و اين حديث را اعمش از جعفر بن محمد از پدر بزرگوارش و او از جد بزرگوارش و او از پدر بزرگوارش و او از حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود كه من قصد تزويج فاطمه (عليها السّلام) را كرده بودم و ليكن جرأت نميكردم كه اين سخن را نزد رسول خدا گفتگو كنم و مثل اين حديث را تا آخر آن بدون كم و زياد ذكر كرده است «مصنف گويد» كه از براى اين حديث طريقه هاى ديگر نيز هست كه در كتاب مدينة العلم اخراج كرده ام و جناب على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش و او از پدران خود و آنها از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت ميكنند كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بمن فرمود يا على چند نفر از قريش مرا ملامت كردند در امر فاطمه و مرا مؤاخذه كردند و گفتند كه ما نزد تو خطبه كرديم فاطمه را و تو ما را منع نمودى و او را بعلى تزويج كردى من در جواب آنها گفتم كه سوگند بخداوند كه من شما را منع نكردم و بعلى تزويج نكردم بلكه خدا شما را منع كرد و بعلى تزويج نمود پس جبرئيل بر من نازل شد و گفت يا محمد خداوند ميفرمايد كه اگر على را نيافريده بودم هر آينه بر روى زمين از براى دختر تو فاطمه كفو و هم شأنى نبود نه از آدمى و نه از غير آن اين حديث را حسين بن خالد از حضرت رضا از پدران خود از على بن ابى طالب از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) روايت كرده است.

«مصنف گويد» آنچه در اين معنى روايت كرده ام در كتاب مولد و فضايل فاطمه (عليها السّلام) آنها را اخراج كرده ام.

باب بيست و دويم «در ذكر اخبارى كه از آن حضرت وارد شده است در ايمان و در اينكه ايمان معرفت بقلب و اقرار بزبان و عمل باركان است»

ابو الصلت هروى از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است و او از پدران خود و آنها از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود ايمان معرفت و شناسائى به قلب و اقرار بزبان و عمل باركان و جوارح است و بطريق ديگر

ص: 166

ابو الصلت بى كم و زياد باسناد مذكوره از على (عليه السّلام) روايت كرده است و بطريق ديگر از ابى الصلت مروى است كه گفت من از حضرت رضا (عليه السّلام) از ايمان سؤال كردم فرمود ايمان بستن بقلب و تلفظ كردن بزبان و عمل باركان است و ايمان غير از اين نيست و بطريق ديگر از ابى الصلت مثل حديث سابق لفظا و سندا مروى است و از داود بن سليمان غازى مروى است كه گفت حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط پدران خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب گفت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه ايمان اقرار بزبان و معرفت بقلب و عمل باركان و جوارح است و حمزة بن محمد علوى گويد كه از عبد الرحمن بن ابى حاتم شنيدم كه ميگفت از پدرم شنيدم ميگفت اين حديث از ابى الصلت هروى از حضرت رضا بمثل اين اسناد روايت شده است و ابو حاتم گفت كه اگر اين اسناد را بديوانه بخوانند ناخوشى جنون از او دفع خواهد شد و نيز أبو الصلت بطريق ديگر باسناد سابق از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت ميكند كه آن جناب فرمود كه رسول خدا فرمود ايمان گفتن و عمل كردن است يعنى گفتن بزبان و اعتراف و اقرار و عمل كردن بجوارح «مصنف گويد» كه من اين حديث را از پدرم شنيدم و چون خواستم بيرون بروم از نزد پدرم احمد بن محمد بن حنبل بپدرم گفت كه اين اسناد چيست پدرم باو گفت اين دواى دماغ ديوانه ها است اگر اين دوا را بدماغ ديوانه كشند از مرض جنون شفا يابد

باب بيست و سيم «در ذكر مجلس آن جناب با مأمون ملعون در فرق ميان عترت و امت است»

از ريان بن صلت مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) در مرو در مجلس مأمون حاضر شد و جماعتى از علماى عراق و خراسان در آن مجلس حاضر بودند مأمون گفت خبر دهيد مرا از اين آيۀ شريفه «ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتٰابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنٰا مِنْ عِبٰادِنٰا»»كه مراد از اين بندگان كه حقتعالى آنها را برگزيده و قرآن را بآنها بعد از امم سالفه ميراث داده كيانند علماء گفتند كه مراد مجموع امت باشند مأمون بحضرت عرض كرد يا أبا الحسن توجه ميفرمائى حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود من چنين نميگويم كه اين ها ميگويد و من ميگويم كه مراد حقتعالى به «اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنٰا مِنْ عِبٰادِنٰا»»عترت طاهره باشند مأمون عرض كرد چگونه حقتعالى

ص: 167

عترت طاهره را اراده فرموده و جميع امت را اراده نكرده حضرت فرموده كه اگر مراد حقتعالى جميع امت باشد لازم آيد كه مجموع امت در بهشت وارد شوند زيرا كه حقتعالى بعد از اين آيۀ شريفه فرموده «فَمِنْهُمْ ظٰالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سٰابِقٌ بِالْخَيْرٰاتِ بِإِذْنِ اَللّٰهِ ذٰلِكَ هُوَ اَلْفَضْلُ اَلْكَبِيرُ»»پس بنا بر اين امت را سه طائفه نموده يك طائفه آنان كه ستم بر نفس خود كردند در عمل كردند بفرمان يعنى عمل نكردند و اين باعث هلاكت ايشان شد، طائفه دوم ميانه روند كه عمل كنند بآن در اغلب اوقات، طائفه سيم پيشى گيرنده اند بنيكوئيها كه پيوسته عمل باحكام قرآن كنند و بعد از آنكه حقتعالى بنا بر قول شما امت را بر سه طائفه فرمود بطريق جمع فرمود «جَنّٰاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهٰا يُحَلَّوْنَ فِيهٰا مِنْ أَسٰاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ »»آخر آيه پس لازم آيد كه اين سه طائفه امت كه بعضى از آنها على الدوام اشتغال بمعاصى دارند مجموع در بهشت درآيند پس معلوم شد كه مراد جميع امت نباشند بلكه وارث بودن محصور است بعترت طاهره و آنها باشند كه در بهشت نعيم درآيند نه غير آنها «مترجم گويد» كه در تفسير اين آيۀ شريفه اخبار متكاثره وارد شده است و ميان اهالى تفسير محل اختلاف شديد است و حاصل تفسير حضرت رضا (عليه السّلام) آنچه به نظر احقر ميرسد اين است كه مراد آن جناب چنين است كه مقصود «اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنٰا مِنْ عِبٰادِنٰا»»ائمه هدى باشند چنانچه حضرت فرمود كه مراد عترت طاهره است و بعد ميفرمايد كه عترت طاهره ما ائمه باشيم و بعد از آن امت را بر سه طائفه فرمايد و مقصود بيان حال امت باشد كه يكى از اين سه طائفه كه سابق بالخيرات است اصطفا نسبت باو باشد و جنات عدن يدخلونها بيان حال آن طائفه مخصوصه باشد نه مجموع امت پس انقسام امت را بر اين سه قسم جملۀ معترضه باشد و از براى آن مذكور شده باشد كه امت سه طائفه هستند و يك طائفه آنها مخصوص باصطفا باشند و اگر غير از اين باشد لازم آيد كه حقتعالى اهل معصيت را برگزيده و آنها را در بهشت مخلد و جاويد گرداند پس از آن مأمون عرض كرد عترت طاهره كيانند حضرت فرمود عترت طاهره آنان باشند كه حقتعالى در كتاب خود آنها را وصف نموده و فرموده «إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً»»در اين آيه شريفه تطهير را در حق آنها نازل فرموده و ايشان باشند كه رسول خدا در حق ايشان فرموده انى مخلف فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى الا و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض فانظروا كيف تخافونى فيهما ايها الناس لا تعلموهم فإنهم اعلم منكم.

من از ميان شما بروم و دو چيز سنگين و گران در ميان شما واگذارم يكى كتاب

ص: 168

خدا و ديگرى عترت اهل بيت خودم و اينها از يك ديگر جدا نشوند تا اينكه در حوض كوثر بر من وارد شوند پس نيك بنگريد كه چگونه با من رفتار خواهيد كرد بعد از من در حق اين دو چيز اين مردم تعليم مكنيد مر ايشان را كه آنها داناتر از شما باشند علما گفتند يا ابا الحسن خبر بده بما از عترت رسول كه آيا ايشان آل رسول باشند يا غير آل رسول حضرت فرمود ايشان آل رسول باشند علماء گفتند پس چرا از پيغمبر منقولست كه فرمود امت من آل من باشند و چند نفر را شمرد كه اينها اصحاب پيغمبرند و اين خبر مستفيض را كه آل محمد امت او هستند نقل كرده اند و دفع آن ممكن نيست حضرت فرمود مرا خبر دهيد آيا صدقه بر آل حرام است گفتند بلى فرمود صدقه بر امت حرام است عرض كردند حرام نيست فرمود پس اين كشف ميكند از اينكه فرق است ميان امت و آل و حكم ميكند پس چه ميگوئيد آيا روى از حق برتافتيد يا از اندازه تجاوز و تعدى كرديد آيا نميدانيد كه وارثت و طهارت مخصوص به برگزيدگان و راه نموده شده گان است و ساير مردم از آن بهره ندارند عرض كردند يا أبو الحسن از كجا اين مطلب ثابت است فرمود از قول حقتعالى «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنٰا نُوحاً وَ إِبْرٰاهِيمَ وَ جَعَلْنٰا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا اَلنُّبُوَّةَ وَ اَلْكِتٰابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فٰاسِقُونَ »»و ما فرستاديم نوح نجى را بر بنى قابيل و ابراهيم خليل را بر نمروديان و قرار داديم يعنى بود يعب نهاديم در ميان فرزندان ايشان پيغمبرى و كتاب را پس بعضى از ذريۀ ايشان راه يافتگانند بطريق حق يعنى گرونده بانبياء و كتاب ايشان هستند و بسيارى از ايشان بيرون رفتگانند از طريق حق يعنى بكتب و رسل نگرويده اند پس وراثت پيغمبرى كتاب مخصوص مهتدين و راه يافتگان شد نه فاسقان و بيرون رفتگان از طريق حق آيا شما نميدانيد قصه نوح را هنگامى كه از پروردگار سؤال كرد و عرض كرد «رَبِّ إِنَّ اِبْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ اَلْحَقُّ وَ أَنْتَ أَحْكَمُ اَلْحٰاكِمِينَ »»پروردگارا پسر من كنعان از اهل من بود و تو وعده فرموده بودى كه اهل ترا نجات دهم و او هلاك شد و وعدۀ تو راست است و تو بهترين حكم كنندگانى و اين مسألت از آن جهت بود كه حقتعالى باو وعده داده بود كه او را با اهلش نجات دهد حقتعالى باو فرمود «يٰا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ فَلاٰ تَسْئَلْنِ مٰا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ اَلْجٰاهِلِينَ »»اى نوح پسر تو از اهل تو نبود يعنى از اهل دين تو نبود چه او صاحب كردارى بود نه نيك و شايسته پس از من سؤال نكن از آنچه ترا بآن راهى نيست يعنى چيزى را كه علم بصلاح و فساد آن ندارى از من مطلب بدرستى كه من پند ميدهم ترا تا اينكه

ص: 169

از غافلان و نادانان نباشى كه ترك اين سؤال اولى است مأمون عرض كرد كه آيا حقتعالى عترت را بر ساير مردم فضيلت داده حضرت فرمود كه حقتعالى فضيلت عترت را بر ساير امت در كتاب محكم خود بيان فرموده است مأمون عرض كرد در كجاى كتاب اللّٰه است اين مطلب حضرت فرمود در اين آيۀ شريفه «إِنَّ اَللّٰهَ اِصْطَفىٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ وَ آلَ عِمْرٰانَ عَلَى اَلْعٰالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُهٰا مِنْ بَعْضٍ »»بدرستى كه خدا برگزيده آدم را بتعليم اسماء و امر نمودن ملائكه را بسجود او و آوردن انبيا و اصفياء و اولياء را از صلب او و نوح را بدرازى عمر و الهام او بساختن كشتى و نجات او از غرق و آل ابراهيم را كه اسماعيل و اسحق و يعقوب و يوسف و داود و سليمان و يونس و زكريا و يحيى و عيسى و حضرت خاتم الأنبياء (صلوات الله عليهم) و ذريه طيبه او (عليهم السّلام) باشند بنبوت و بناى خانۀ كعبه و امامت و آل عمران را كه موسى و هرون باشند برسالت و سخن گفتن با پروردگار بيواسطه بر عالميان در حالتى كه همۀ اينها فرزندانى باشند كه برخى ايشان از برخى ديگر داده شده اند يعنى اولاد پسنديده اند از آباء برگزيدۀ خود و حقتعالى در موضع ديگر ميفرمايد «أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنٰا آلَ إِبْرٰاهِيمَ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ آتَيْنٰاهُمْ مُلْكاً عَظِيماً»»بلكه حسد بردند يهودان و كافران بر مردم يعنى بر محمد و آل محمد بر آنچه خداى بديشان داده است از فضل خود كه آن كتاب و نبوت و امامت است پس ما عطا كرديم باولاد ابراهيم كه محمد و آل محمد باشند كتاب و علم و حلال و حرام و داديم ايشان را پادشاهى بزرگ يعنى وجوب اطاعت كردن مردم آنها را پس از اين آيه شريفه بفاصلۀ چند آيه حقتعالى بساير مؤمنان خطاب ميفرمايد.

«يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ»»اى گروه مؤمنان فرمان بريد خدا را و اطاعت كنيد رسول خدا و خداوندان امر از شما را يعنى كسانى كه كتاب و و علم حلال و حرام از براى آنها بود و بر آنها حسد بردند كه مقصود محمد و آل محمد باشند پس فرموده خدا.

«أَمْ يَحْسُدُونَ اَلنّٰاسَ عَلىٰ مٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنٰا آلَ إِبْرٰاهِيمَ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ آتَيْنٰاهُمْ مُلْكاً عَظِيماً»»يعنى اطاعت محمد و آل محمد بر مردم لازمست كه آنها بر گزيدگان و طاهران باشند پس مراد از ملك اطاعت ايشانست علما عرض كردند خبر بده ما را از اينكه حقتعالى ذريه رسول خود را در قرآن مجيد برگزيده است حضرت فرمود در دوازده موضع بدوازده آيۀ شريفه در ظاهر قرآن اين معنى را اظهار فرموده است و اين دوازده موضع در ظاهر قرآن است نه باطن قرآن

ص: 170

اول از آن مواضع در آنجا است كه ميفرمايد «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اَلْأَقْرَبِينَ »»و رهطك المخلصين اى پيغمبر گرامى انذار كن و بترسان خويشان نزديك نزديك تر خود را و طائفۀ خود را كه از مخلصان باشند و باين نوع است قرائت ابى بن كعب كه و رهطك المخلصين زياده از قرائت ديگران دارد و اين قرائت در مصحف عبد اللّه بن مسعود ثابت است و اين مرتبۀ اخلاص كه از براى طائفه پيغمبر است منزلت بلند و فضلى است عظيم و بزرگ و شرافتى است عالى چه مقصود حضرت پروردگار آل رسول بوده كه از براى رسول مختار ذكر فرموده پس اين يك آيۀ شريفه آيۀ دوم در اصطفا ذريه طيبه قول خداوند متعالست «إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً»»جز اين نيست كه خداى ميخواهد ببرد از شما پليدى گناه را اى اهل بيت پيغمبر و پاك گرداند شما را از معاصى و ارجاس پاك گردانيدنى و خلاصه معنى اين كه اى اهل بيت پيغمبر ارادۀ الهى تعلق گرفته است باين كه خطيئت و سيئات و آثام را از شما دور دارد تا اذيال دامن عصمت شما بگرد عصيان آلوده و آغشته نشود و از صغيره و كبيره منزه و معصوم باشيد و اين فضيلتى است كه بر احدى پوشيده نباشد و كسى آن را انكار نكند اگر چه معاند و گمراه باشد زيرا كه حقتعالى برگزيد آنها را بطهارت و اين فضلى عظيم است و اين تطهير ثانوى فضلى است بعد از طهارت كه اين معنى از سابق بر اين تطهير مستفاد ميشد يعنى اين تأكيد اول است در معنى پس اين آيم دويم بود.

اما آيۀ سيم هنگامى است كه حقتعالى پاكان از خلق خودش را از ميان ساير ناس جدا فرمود پس پيغمبر گرامى خود را امر فرمود كه باتفاق ايشان با كتابيان مباهله كند در آيۀ شريفه ابتهال پس حقتعالى فرمود يا محمد (صلّى الله عليه و آله) «فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَكَ مِنَ اَلْعِلْمِ فَقُلْ تَعٰالَوْا نَدْعُ أَبْنٰاءَنٰا وَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ نِسٰاءَنٰا وَ نِسٰاءَكُمْ وَ أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اَللّٰهِ عَلَى اَلْكٰاذِبِينَ »»پس هر كه خصومت كند و مجادله نمايد از نصارى با تو در باب عيسى و بر اعتقاد باطل خود مصر باشد بعد از آنكه آمد نزد تو از براى دانستن اينكه عيسى بنده برگزيده و رسول خداى تعالى است پس بگو ايشان را كه بيائيد تا از براى مباهله كردن ميخوانيم پسران خود را و پسران شما را يعنى ما پسران خود را بخوانيم و شما پسران خود را بخوانيد و ما زنان خود را و شما زنان خود را و ما نزديكان خود را كه از غايت عزت و ارجمندى و نهايت اتحاد و مودت ما بمنزلۀ نفس ما باشند و شما نزديكان خود را بخوانيد كه بهمين وجه باشند پس مباهله ميكنيم و لعن ميكنيم بر كاذب خود پس قرار ميدهيم لعنت خدا را بر دروغگويان يعنى نفرين كنيم بر اهل كذب تا عذاب

ص: 171

خدا متوجه او شود و حق از باطل جدا شود پس حضرت ختمى مرتبت (صلّى الله عليه و آله) على و حسن و حسين و فاطمه صلوات اللّٰه عليهم را همراه خود آورد و نفس خود را با نفس آنها مقترن ساخت يعنى با آنها مجتمع و يكباره بيرون در آمدند حضرت رضا (عليه السّلام) بعلما فرمود آيا معنى «أَنْفُسَنٰا وَ أَنْفُسَكُمْ »»را ميدانيد عرض كردند كه مقصود جناب رسالت پناهى وجود مبارك خودش بود حضرت فرمود غلط گفتيد مقصود او على بن ابى طالب بود و دليل بر اين مطلب فرموده پيغمبر است در آنجا كه فرمود

لينتهين بنو وليعة او لأبعثن عليهم رجلا كنفسى. يعنى قبيلۀ بنو وليعه يا هر چه آنان را از آن نهى ميكنيم قبول ميكنند يا آنكه بر ايشان ميفرستم مردى را كه مثل نفس من باشد يعنى على بن ابى طالب (عليه السّلام) و مقصود بابناء حسن و حسين باشند و مقصود به نساء فاطمه (عليها السّلام) باشد.

پس اين خصوصيتى است كه احدى در اين خصوصيت بر اين خانواده پيشى نگيرد و فضيلتى است كه هيچ بشر بآن فضيلت نرسد و ملحق بايشان نشود و شرافتى است از براى ايشان كه هيچ مخلوقى بآن سبقت نگيرد بايشان چه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) نفس على (عليه السّلام) را مثل نفس خود قرار داد پس اين آيۀ سيم بود.

و اما آيۀ چهارم بيرون كردن رسول خدا است مردم را از مسجد خود سواى عترت طاهره را تا اينكه مردم در اين باب سخن گفتند و عباس عرض كرد يا رسول اللّٰه واگذاشتى على (عليه السّلام) را و ما را بيرون كردى.

رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود من او را وانگذاشتم و شما را بيرون نكردم بلكه حقتعالى او را واگذاشت و شما را بيرون كرد و اين است بيان فرموده آن جناب بعلى (عليه السّلام) كه انت منى بمنزلة هارون من موسى. علما عرض كردند در چه جاى از قرآن اين مطلب مذكور است.

حضرت فرمود مينمايم بشما در اين باب قرآن را كه حقتعالى و رسول او از براى شما قرائت كرده باشند علما عرض كردند بياور از قرآن حضرت فرمود حقتعالى فرموده «وَ أَوْحَيْنٰا إِلىٰ مُوسىٰ وَ أَخِيهِ أَنْ تَبَوَّءٰ ا لِقَوْمِكُمٰا بِمِصْرَ بُيُوتاً وَ اِجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً »»و وحى كرديم بموسى و برادر او كه فرا گيرند جاى بازگشت براى قوم خود در شهر مصر خانه ها رجوع كنيد بآن بجهت پرستش خدا و ديگر حكم كرديم كه بسازيد خانه هاى خود را مسجدها متوجه قبله يعنى كعبه چه موسى نماز را جانب كعبه گذاردى پس در اين آيۀ شريفه منزلت هارون نسبت بموسى معلوم گردد چه هر دو مهبط وحى خداوند بودندى و در مقام امتثال امر خدائى چون نفس واحد بدان جهد نمودندى و در اين آيۀ شريفه نيز منزلت على نسبت به رسول خدا محقق شود

ص: 172

«مترجم گويد» شايد و چه دلالت اين باشد كه حديث شريف انت منى بمنزلة هارون من موسى كه اشتهار آن نهايت وضوح دارد بانضمام اين آيۀ شريفه مطلب را اثبات مى كند چه حديث شريف دلالت صريحه دارد بر بودن على نسبت برسول اكرم مثل هارون به موسى و آيۀ شريفه نيز در دلالت صراحت دارد بر بودن هارون نفس موسى در انفاذ احكام خداوندى و قرب او بحضرت پروردگار و تسويۀ آنها در ورود احكام امت و اجراء آن پس على (عليه السّلام) نفس پيغمبر خواهد بود و از اينها گذشته در فرموده رسول مختار دليلى واضح و برهان لائح است بر اين معنى در آنجا كه فرمود الا ان هذا المسجد لا يحل لجنب الا لمحمد و آله.

اى مردم آگاه باشيد كه نرسد بيگانگان را كه در خانۀ آنها در اين مسجد مفتوح باشد و كسى سزاوار در اين جلالت نباشد مگر محمد و آل محمد علما عرض كردند يا ابا الحسن اين شرح و اين بيان نزد كسى يافت نشود مگر نزد شما اهل بيت رسالت حضرت فرمود كيست آن كس كه منكر شود ما را در اين عظمت و جلالت و حال آنكه رسول مختار را گفتار اين بود

انا مدينة العلم و على بابها فمن اراد المدينة فلياتها من بابها.

منم شهرستان دانائى و دانشورى و على است باب آن شهر پس هر كس خواهد وارد اين شهر شود بايد از در آن شهر در آيد پس آنچه ما شرح كرديم و واضح ساختيم از فضل و شرافت و مقدم بودن و برگزيدگى و طهارت معاند نتواند آن را انكار نمود و حمد ميكنم خدا را كه ما را اين مرتبت و عظمت عنايت فرمود پس اين آيۀ چهارم.

اما آيۀ پنجم قول خداوند جليل است كه ميفرمايد «وَ آتِ ذَا اَلْقُرْبىٰ حَقَّهُ »»پس اقربا و خويشان آن جناب را خصوصيتى بود كه حقتعالى آنها را ترجيح داد و برگزيد آنها را بر امت پس چون كه اين آيه شريفه نازل شد بر رسول محترم فرمود فاطمه (عليها السّلام) را بخوانيد نزد من آيد پس چون فاطمه (عليها السّلام) را نزد آن جناب خواندند بوى فرمود اى فاطمه عرض كرد لبيك يا رسول اللّٰه فرمود اين باغ فدك است و اين فدك بعنوان قهر و غلبه و جهاد امت و حرب آنها گرفته نشده است و از اين جهت مخصوص من است و ربطى بمسلمانان ندارد من آن را بتو دادم چه حقتعالى مرا مأمور فرموده پس بگير فدك را از براى خودت و فرزندان خود پس اين آيۀ پنجم بود اما آيۀ ششم قول حقتعالى است «قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ »»بگو اى محمد من مزد رسالت چيزى از شما نخواهم مگر آنكه دوستى كنيد بخويشان و اقرباى من و اين خصوصيتى و شرافتى است مخصوص بمحمد و آل محمد نه غير ايشان

ص: 173

چنانچه اين خصوصيت از براى اقرباى پيغمبران سلف نبوده است چه حقتعالى در كتاب خود در ذكر قصه نوح ميفرمايد كه نوح بقوم خود گفت «يٰا قَوْمِ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مٰالاً إِنْ أَجرِيَ إِلاّٰ عَلَى اَللّٰهِ وَ مٰا أَنَا بِطٰارِدِ اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاٰقُوا رَبِّهِمْ وَ لٰكِنِّي أَرٰاكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ »»اى قوم من نميخواهم از شما بر تبليغ رسالت مالى كه مزد كارى من باشد تا بر شما گران آيد اگر ادا نمائيد يا بر من شاق باشد اگر ابا نمائيد نيست مزد من مگر بر خداى كه آن ثواب آخرتست و نيستم من رانندۀ اينها كه ايمان آورده اند بخدا و پيغمبر او چه ايشان ملاقات كننده و رسنده اند بجزاى پررودگار خود پس چگونه ايشان را پرانم و ليكن مى بينم شما را گروهى كه نميدانيد قدر آنها را.

و در قصه هود حضرت ايزدى بهود فرمود بگو «لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِيَ إِلاّٰ عَلَى اَلَّذِي فَطَرَنِي أَ فَلاٰ تَعْقِلُونَ »»اى قوم من نمى خواهم از شما بر تبليغ رسالت مزدى نيست مزد من مگر بر آن كس كه بمحض قدرت مرا بيافريد آيا نميفهميد و عقل خود را بكار نميبريد تا اينكه محق را از مبطل تميز كنيد و در حق حضرت مصطفوى فرمود اى محمد بگو «لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ »»و حقتعالى مودت ذوى القربى را واجب نفرموده مگر اينكه ميدانست از دين هرگز مرتد نشوند و بضلالت و گمراهى نيفتند و علت ديگر از براى نزول اين آيۀ شريفه و امر بمحبت و مودت ذوى القربى آنست كه چون مردى دوست دارد مردى ديگر را بسا هست كه بعضى از اهل بيت آن مرد دوست ندارند و دشمن دارند آن مرد دوست داشته شده را پس سالم نميماند قلب آن مرد دوست ميدارد ذوى القربى را چون على نظير اين شان از براى اين مقام اينست كه پيغمبر دوست دارنده از براى دوست داشته شده و فاطمه و حسن و حسين (عليه السّلام) را و سائر ائمه هدى و بعضى از اهل اسلام اينها را دشمن ميدارند و بسا بود كه دوست پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بجهت دشمنى اسلاميان ثابت و سالم نميماند پس از جهت شرافت ذوى القربى خداوند خواست كه در قلب رسول خدا نسبت بمسلمانان چيزى نباشد يعنى با آنها دوستى داشته باشد كه باعث دشمنى ذوى القربى نشود پس حقتعالى مودت ذوى القربى را بر مسلمانان واجب و لازم فرمود پس هر كسى كه داراى اين محبت و مودت بوده باشد و رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را دوست داشته و اهل بيت او را دوست داشته باشد رسول را نميرسد كه او را دشمن دارد و كسى كه محبت و مودت اهل بيت را دارا نباشد و اهل بيت آن بزرگوار را دشمن دارد پس بر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) است كه او را دشمن دارد چه او واجبى از واجبات خداوند را ترك نموده پس كدام فضيلت و شرافت است كه بر اين شرافت و فضيلت مقدم باشد يا در منزلت با اين شرافت و فضيلت نزديك باشد و چون كه حقتعالى نازل فرمود اين آيۀ شريفه «قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ »»را رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) از ميان اصحاب برخاست و حمد و

ص: 174

ثناى خداوند را انشاء نمود و فرمود اى مردم حقتعالى واجب كرده است بشما كه نسبت بمن عملى بجا آريد آيا اين واجب را ادا خواهيد كرد احدى جواب نداد حضرت فرمود اى مردم اين طلا و نقره نيست و خوردنى و آشاميدنى نيست كه بر شما گران باشد دادن آن گفتند بياور آن واجب را حضرت اين آيۀ شريفه را تلاوت فرمود مردم گفتند بلى مودت كنيم ذوى القربى را پس بيشتر ايشان وفا باين عهد واجب نكردند و حقتعالى هيچ پيغمبرى را مبعوث نفرمود مگر آنكه او را وحى نمود كه مزد رسالت از قوم خود مسألت نكند زيرا كه اجر و مزد پيغمبران با خداوند است و حقتعالى بآن وفا مينمايد و محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) مودت اقرباى او را خداوند بر امت او واجب كرد و آن جناب را امر فرمود كه مزد تبليغ رسالت خود را در ميان امت دوستى آنها قرار دهد نسبت بعترت او تا اينكه بدانند و بشناسند فضل عترت طاهره را بر آنها واجب شد و مودت باندازدۀ معرفت و شناسائى فضل است چون حقتعالى مودت را واجب كرد امر صعب و گران شد بجهت گرانى و سنگينى وجوب اطاعت پس قومى متمسك مودت شدند و وفا بميثاق خود نمودند و ليكن اهل شقاق و نفاق معاندت نمودند و ملحد شدند و انكار نمودند مودت را و راه عناد و مخالفت پيشه كردند و ميثاق را از تحديدى كه خداوند قرار داده بود تغيير دادند و گفتند كه مجموع اعراب قرابت دارند هر يك نسبت بديگرى و هر كسى كه ادعاى قرابت كند خويش شخص باشد بهر حال ما ميدانيم كه مودت از براى خويشان نبى ثابت شده است پس هر كس خويشى و به پيغمبر نزديكتر باشد بمودت سزاوارتر است و بايد مودت باندازۀ خويشى باشد و اين قوم در حق پيغمبر رعايت انصاف ننمودند و ميثاق را شكستند و رافت جناب نبوى را منظور نداشتند و آن مقدار منت گذاشت حقتعالى بر امت پيغمبر كه زبانها از شكرگزارى آن الكن و عاجز است از رعايت امر ايشان و ترحم بر ايشان و اينها همه باين سبب بود كه اهل بيت و ذريۀ او را نيازارند و عترت او را در ميان خودشان بمنزلۀ چشم نسبت بسر قرار دهند و آنها را محافظت كنند بجهت قرابت آنها برسول خدا و بجهت دوستى با رسول خدا چگونه چنين نيست و حال اينكه قرآن بآن ناطق و اخبار در اين باب ثابت و محقق است كه ايشانند اهل مودت و ايشانند كسانى كه حقتعالى مودت آنها را بر خلق واجب كرده است و وعدۀ مزد داده بهر كسى كه مودت كند و احدى بآن وفا نكرد و هيچ كسى اين محبت را با اعتقاد و خلوص نداشته باشد مگر آنكه مستوجب بهشت باشد چه حقتعالى ميفرمايد در اين آيۀ شريفه مودت «وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ فِي رَوْضٰاتِ اَلْجَنّٰاتِ لَهُمْ مٰا يَشٰاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذٰلِكَ هُوَ اَلْفَضْلُ اَلْكَبِيرُذٰلِكَ اَلَّذِي يُبَشِّرُ اَللّٰهُ عِبٰادَهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ »»و آنان كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند در مرغزارهاى بهشتها يعنى در مواضعى كه از حيثيت كثرت نفع مانند مرغزار بهشتى بوده چه آن منفعت زياد دارد

ص: 175

از جهت تلذذ از ميوه هاى گوناگون و نباتات ناضره مر ايشان را است در بهشت آنچه بخواهند و آرزو كنند در نزد پروردگار خود يعنى قرب رتبه دارند در درگاه اله و آنچه مذكور شد از اصناف كرامت اهل بهشت فضل بزرگ و نعمت بيشمار است كه در جنب آن نعمت فانى دنيا بغايت حقير و بى اعتبار است و آن ثواب عظيم آنست كه مژده ميدهد خداوند بندگان خود را كه ايمان آورده اند و عملهاى شايسته كرده اند و بعد از اين آيۀ به پيغمبر ميفرمايد كه اهل ايمان را مخاطب ساخته و بآنها بفرما كه «لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ »»پس اين آيه شريفه تفسير و بيان آيۀ قبل است يعنى مقصود از ايمان و كردار شايسته مودت بخويشان نزديك حضرت رسالت است پس از آن آن جناب فرمود كه پدر بزرگوارم از جد امجدم از پدران خود از حسين بن على (عليهما السّلام) از براى من روايت كرده است كه آن جناب فرمود كه چون جماعت مهاجر و انصار در نزد رسول مختار اجتماع يافتند عرض كردند يا رسول اللّٰه ترا مؤنة لازم است از جهت نفقه خود و مخارج مترددين و كسانى كه نزد تو آمد و شد كنند و اينك اموال و جانهاى ما از آن تست پس حكم فرما در آنها كه در آن نيكو كردار و ما جورى و آنچه خواهى عطا فرما و بخشش نما و آنچه خواهى نگاهدار آن جناب گويد كه در آن دم رب العالمين روح الامين را فرو فرستاد و آن پيك حضرت پروردگار برسول مختار عرض كرد كه اى محمد بگو «لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ »»يعنى از شما نخواهم بر تبليغ رسالت مزدى را مگر آنكه دوستى كنيد و نرنجانيد خويشان نزديك مرا بعد از من پس مهاجرين و انصار از نزد آن جناب بيرون شدند و منافقان با يك ديگر اين سخن را آغاز نمودند كه چيزى رسول خداوند بى نياز را وانداشت بر واگذاشتن خواستهاى ما از مال و جان مگر آنكه خواست ما را ترغيب و تحريص كند بر دوستى اقربا و خويشان خود بعد از وفات او و اين پايۀ نداشت و در مجلس افترا بخداوند بسته و چون اين سخن از ايشان سخن بسيار بزرگى بود در آن وقت حقتعالى اين آيۀ شريفه را نازل فرمود «أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرىٰ عَلَى اَللّٰهِ كَذِباً»»و اين آيه را نيز نازل فرمود «أَمْ يَقُولُونَ اِفْتَرٰاهُ قُلْ إِنِ اِفْتَرَيْتُهُ فَلاٰ تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اَللّٰهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِمٰا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفىٰ بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ »»بلكه ميگويند محمد بر بسته است قرآن را بر خدا يعنى آن را از نزد خود گفته است و بر خدا نسبت داده است بگو اى محمد (صلّى الله عليه و آله) مر ايشان را كه اگر بر يافته ام قرآن را بر فرض محال پس آن معصيتى باشد در غايت عظمت كه مستلزم انواع عذاب باشد چون آن عقوبت بمن نازل گردد پس شما مالك نميتوانيد شد و قادر نخواهيد بود براى من از عذاب خدا چيزى را پس در وعيد ايشان ميفرمايد كه خدا داناتر است بآنچه شروع ميكنيد در آن از قدح و طعن در آيات قرآن و اسناد سحر و افترا بر آن و كافى است خدا در گواه بودن

ص: 176

ميان من و شما و او است آمرزنده كسى را كه از كفر و شرك رجوع كند و مهربان بر كسى كه در ايمان ثابت قدم باشد پس از آنكه اين آيه بر حضرت ختمى مرتبت نازل شد آن جناب فرستاد نزد مهاجر و انصار كه آيا تازۀ رو داده است عرض كردند بلى يا رسول اللّٰه سوگند بخدا كه از برخى از ما كلام سختى صادر شد كه ما آن سخن را ناخوش داشتيم آن جناب اين آيۀ شريفه را بر ايشان تلاوت فرمود پس گريه كردند و گريۀ ايشان شدت كرد حقتعالى اين آيۀ شريفه را نازل كرد «وَ هُوَ اَلَّذِي يَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبٰادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ اَلسَّيِّئٰاتِ وَ يَعْلَمُ مٰا تَفْعَلُونَ »»و خدا است آن كس كه بمحض تفضل قبول ميكند توبه را از بندگان خود يعنى هر گاه بندگان باو باز كردند و از گناهان نادم گردند و عزم خود را جزم كنند بر عدم عود بمعصيت توبه آنها پذيرفته شود و مى بخشد گناهان را يعنى بعد از توبه از جميع گناهان و جرمهاى ايشان در مى گذرد اگر چه گناه كبيره باشد و مى داند آنچه را ميكند از نيكى و بدى پس اين آيۀ ششم بود.

و اما آيۀ هفتم اينست «إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى اَلنَّبِيِّ يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً»»بدرستى كه خدا و فرشتگان او درود ميفرستند به پيغمبر عاليمقدار اى آن كسانى كه بخدا و رسول او ايمان آورده ايد صلاة دهيد بر وى و سلام گوئيد سلام گفتنى يا تسليم نمائيد خود را و انقياد او را مرعى داريد و معاندين ميدانستند كه از چه جهت اين آيۀ شريفه نازل شده و برسول خدا گفته شد كه ما ميدانيم چگونه بتو سلام دهيم اما كيفيت صلوات را بيان كن آن جناب فرمود بگوئيد الهم صل على محمد و آل محمد كما صليت و باركت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد.

پس اى مردم آيا در ميان شما در اين مطلب خلافى هست عرض كردند خلافى نيست مأمون عرض كرد اين مطلب اصلا خلافى در آن نيست و اجماع امت بر آن استقرار يافته است اما چيزى هست نزد خود ز آل كه واضحتر از اين باشد در قرآن حضرت فرمود بلى مرا خبر دهيد از قول خداى تعالى «يسوَ اَلْقُرْآنِ اَلْحَكِيمِ إِنَّكَ لَمِنَ اَلْمُرْسَلِينَ عَلىٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ »»كه مقصود به يس كيست علماء عرض كردند كه مقصود به يس محمد است و احدى در آن شك و شبهه ندارد حضرت فرمود يس خداى عز و جل بمحمد و آل محمد از اين جهت فضيلتى عطا كرده است كه احدى بكنه وصف آن فضيلت نرسد مگر آنكه او را دانشورى و عقل بسيار باشد و نكته اين مطلب آنست كه حقتعالى بر احدى سلام نگفته است مگر بر انبياء (عليهم السّلام) كه در

ص: 177

قرآن مجيد فرموده «سَلاٰمٌ عَلىٰ نُوحٍ فِي اَلْعٰالَمِينَ »»و فرموده است «سَلاٰمٌ عَلىٰ إِبْرٰاهِيمَ »»و فرموده است «سَلاٰمٌ عَلىٰ مُوسىٰ وَ هٰارُونَ »»و نفرموده است سلام على آل نوح و نفرموده است سلام على آل ابراهيم و نفرموده است سلام على آل موسى و هرون و فرموده است سلام على آل ياسين يعنى آل محمد (صلّى الله عليه و آله) مأمون عرض كرد كه دانستم شرح و بيان اين مطلب در معدن نبوت است يعنى اقرار و تصديق كردم بمطالبى كه از تو صادر مى شود چه توئى معدن نبوت و مخزن علوم الهى پس اين آيۀ هفتم بود اما آيۀ هشتم قول خداوند است «وَ اِعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىٰ وَ اَلْيَتٰامىٰ وَ اَلْمَسٰاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ »»و بدانيد اى مؤمنان كه آنچه غنيمت بدست آورديد از كافران بقهر از هر چه اطلاق چيز بر آن شود حتى ريسمان و چوب پس بدرستى كه مر خداى راست پنج يك آن و مر رسول خداى را و مر خويشان رسول را كه بنى هاشم و بنى عبد المطلب و يتيمان ايشان را و درويشان محتاج ايشان را و مسافران ايشان را كه زادى نداشته باشند كه بوطن خود باز رسند و اگر چه بوطن خود متمول باشند پس حقتعالى سهم اقربا را بسهم خود و بسهم رسول مقترن فرموده پس اين فضل و تميزيست ميان آل و امت چه حقتعالى اقربا را در مكانى ذكر فرموده و مردم را اگر چه از ساير فرزندان نبى (صلّى الله عليه و آله) باشند در مكانى ديگر بعد از آن مكان و پست تر از آن مكان ذكر فرموده و از براى خويشان نبى پسنديده است آنچه از براى خود پسنديده است و ايشان را برگزيده زيرا كه مرتبه اول خود را ذكر فرموده و مرتبه دوم رسول را و بعد از آن ذوى القربى را در هر چه از خراج و غنائم دار الحرب و ساير غنائم بدست آيد و در غير اين مقام نيز هر چه از براى خود پسنديده است از براى ايشان پسنديده است و در اين مقام فرموده و قول او حق و صدق است «وَ اِعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىٰ »»پس اين تاكيدى است اكيد و اثرى است قائم و ثابت در كتاب ناطق خداوندى كه بطلان در آن زمان و بعد از آن زمان در آن نگنجد چه فرستاده اى است از حكيم پسنديده كه اين تاكيد و اثر از براى ايشان ثابت و محقق است تا روز قيامت اما يتامى و مساكين چنين نباشد چه يتيم هر گاه يتيمى آن برطرف شود او را از غنائم بهرۀ نباشد و همچنين مسكين هر گاه فقر و مسكنت او منقطع شود او را نصيب حظى از غنائم نباشد و حلال بر او حلال نباشد و ليكن سهم ذى القربى از براى ايشان ثابت و محقق است چه غنى باشند و چه فقير زيرا كه احدى غنى و بى نيازتر از خداوند اكبر و از جناب پيغمبر نيست با وجود اين حقتعالى از براى خود سهمى و از براى آن جناب سهمى قرار داده و آنچه از براى خود و رسول خود پسنديده از براى ذى القربى پسنديده و همچنين

ص: 178

در في و بازگشت مال كفار بدون غلبه مسلمانان نيز در قول حقتعالى و ما أفاء اللّه على رسوله تا آخر آيه.

هر چه از براى خود و پيغمبر خود پسنديده از براى آنها نيز پسنديده است چنانچه در آيۀ غنيمت كه بهمين نوع جريان يافته و ابتدا بنفس خود فرمود پس از آن به رسول خود پس از آن بذى القربى پس از آن بديگران كه غير از خويشان نزديك آن جنابند و سهم خويشان و ذى القربى را بسهم خود و رسول خود مقترن فرموده و همچنين در آيه شريفۀ طاعت نيز چنين كرده است و فرموده «يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ »»پس در اين آيه ابتدا بنفس خود فرموده و پس از آن رسول خود و بعد از آن اهل بيت آن جناب را ذكر كرده است و همچنين در آيه ولايت اين صنعت فرموده «إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ »»پس طاعت و ولايت ايشان را باطاعت و ولايت رسول بطاعت و ولايت خود مقترن ساخته چنانچه آيۀ في و آيۀ غنيمت سهم ايشان و سهم رسول را بسهم خود مقترن داشته تبارك الله چقدر بزرگ است نعمت او بر اين اهل بيت عصمت و طهارت در حكايت غنيمت و في چنين كرده است اما در قصۀ صدقه خود و رسول خود و اهل بيت آن جناب را منزه و مبرا ساخته است و فرموده «إِنَّمَا اَلصَّدَقٰاتُ لِلْفُقَرٰاءِ وَ اَلْمَسٰاكِينِ وَ اَلْعٰامِلِينَ عَلَيْهٰا وَ اَلْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي اَلرِّقٰابِ وَ اَلْغٰارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ فَرِيضَةً مِنَ اَللّٰهِ »»پس آيا مييابى در آن كه حقتعالى چيزى از آن را از براى خود يا رسول خود يا از براى ذو القربى قرار داده باشد چه حقتعالى خود و رسول و اهل بيت خود او را منزه فرموده از صدقه و سهمى در آن قرار نداده است بلكه حرام كرده است پس صدقه بر محمد و آل محمد حرام است زيرا كه زكاة چركهاى مالهاى مردم است و از براى محمد و آل محمد حلال نيست زيرا كه ايشان طاهرند و مطهر از هر بدى و چركى پس چون كه حقتعالى آنها را مطهر قرار داده و برگزيده است پسنديده از براى ايشان آنچه از براى خود پسنديده است و ناخوش داشته از براى آنها آنچه از براى خود ناخوش داشته است پس اين آيه هشتم بود اما آيۀ نهم اين آيۀ شريفه است «فَسْئَلُوا أَهْلَ اَلذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ »»و ما اهل ذكريم اگر نميدانيد از ما سؤال كنيد علما عرض كردند كه مقصود حقتعالى باهل ذكر يهود و نصارى است حضرت فرمود سبحان اللّٰه پس در اين صورت جايز است كه ما را بدين خود دعوت كنند و بگويند كه دين ما افضل است از دين اسلام مأمون عرض كرد آيا شرحى هست نزد تو در اين باب كه دلالت كند بر خلاف آنچه علما گفته اند حضرت فرمود بلى مقصود

ص: 179

بذكر رسول خدا است و مائيم اهل آن جناب و بيان اين معنى در كتاب خدا است چه در سورۀ طلاق ميفرمايد «فَاتَّقُوا اَللّٰهَ يٰا أُولِي اَلْأَلْبٰابِ اَلَّذِينَ آمَنُوا قَدْ أَنْزَلَ اَللّٰهُ إِلَيْكُمْ ذِكْراًرَسُولاً يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آيٰاتِ اَللّٰهِ مُبَيِّنٰاتٍ لِيُخْرِجَ »»پس ذكر رسول خدا است و مائيم اهل او و اين بود آيۀ نهم اما آيۀ دهم قول حقتعالى است در آيۀ تحريم «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهٰاتُكُمْ وَ بَنٰاتُكُمْ وَ أَخَوٰاتُكُمْ »»تا آخر آيۀ شريفه پس خبر دهيد مرا كه اگر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) زنده بودى صلاحيت داشت كه دختر مرا يا دختر پسر مرا و هر نسلى كه از صلب من بوجود آيد تزويج فرمايد عرض كردند نه فرمود پس خبر دهيد مرا كه اگر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) زنده بودى صلاحيت ميداشت كه يكى از دختران شما را تزويج فرمايد عرض كردند بلى فرمود پس در اين مطلب بيانى است واضح كه من از آل او هستم و شما از آل او نيستيد و اگر شما از آل او بوديد حرام بود بر او تزويج دختران شما چنان كه حرام است بر او تزويج دختران من چه من از آل او هستم و شما از امت او و فرق است ميان آل و امت زيرا كه آل او از او است و امت هر گاه از آل نباشند از او نيستند پس اين بود آيۀ دهم.

اما آيۀ يازدهم قول حقتعالى است در سورۀ مؤمن كه حكايت از قول مؤمن آل فرعون ميكند و ميفرمايد «وَ قٰالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمٰانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اَللّٰهُ وَ قَدْ جٰاءَكُمْ بِالْبَيِّنٰاتِ مِنْ رَبِّكُمْ »»مقصود اينكه اين مرد پسر خال فرعون بود و حقتعالى او را نسبت بخود فرعون داد و فرمود مردى از آل فرعون و نفرمود مردى از اهل دين فرعون و يا از امت فرعون همچنين ما نيز اختصاص داده شديم بآل آن جناب چه ما از آن جناب متولدشده ايم و مردم آل را تعميم دهند و هر كس كه دين رسول خدا را قبول كرد گويند از آل رسول آنست پس اينست فرق ما بين آل و امت و اين آيۀ يازدهم بود.

اما آيه دوازدهم قول حقتعالى است «وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاٰةِ وَ اِصْطَبِرْ عَلَيْهٰا»»و امر كن اهل بيت خود را به نماز يعنى بعد از آنكه مأمور شدى بنماز بآيۀ «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ »»اهل خود را بآن امر نما و صبر كن بر نماز يعنى مداومت نما بر امر بنماز و اداى آن پس حقتعالى ما را باين خصوصيت تخصيص داد چه ما را با امت امر بنماز فرمود پس ما را از ميان امت مخصوص بذكر فرمود و جناب ختمى مآب بعد از نزول اين آيۀ شريفه تا نه ماه هر روز پنج مرتبه اوقات نماز پنجگانه مى آمد درب خانۀ على و فاطمه (عليها السّلام) و ميفرمود الصلاة رحمكم الله.

و خداوند عزيز احدى از ذريتهاى پيغمبران را گرامى نداشت بمثل اين اكرامى كه بما ذريۀ اين پيغمبر گرامى نمود و ما را مخصوص فرمود بمزيد شرف از ميان همۀ اهل بيت جميع پيغمبران مأمون و علما عرض كردند خداوند شما اهل بيت پيغمبر محترم را جزاى خير و پاداش نيكو از جهت تحمل زحمات امت عطا فرمايد هر چه بر ما مشتبه مى شود نمى يابيم غير از شما

ص: 180

كسى را كه آن اشتباه را بيان و شرح فرمايد.

باب بيست و چهارم «در ذكر آنچه وارد شده است از آن جناب از خبر مرد شامى و آنچه را سؤال كرده است از امير المؤمنين در مسجد جامع كوفه»

عبد اللّٰه بن احمد بن عامر طائى از پدرش از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر او از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد از پدر بزرگوارش محمد بن على از پدر بزرگوارش على بن الحسين از پدر بزرگوارش حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود كه على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود در كوفه در مسجد جامع بود بناگاه مردى از اهل شام برخاسته و بآن جناب عرض كرد يا امير المؤمنين ميخواهم چيزهائى از تو مسألت كنم حضرت فرمود سؤال كن از جهت فهميدن نه اينكه مقصود تو ايذاء و اظهار عناد باشد مردم چشمهاى خود را گشوده و بنظر تند مينگريستند كه آن مرد عرض كرد خبر بده مرا از اول چيزى كه خداى تبارك و تعالى آفريد حضرت فرمود اول چيزى را كه خدا بيافريد نور بود عرض كرد پس آسمانها از چه چيز آفريده شد فرمود از بخار آب عرض كرد زمين از چه چيز آفريده شد فرمود از كف آب عرض كرد كوهها از چه چيز آفريده شد فرمود از موجهاى آب عرض كرد چرا مكه ام القرى نام شد فرمود بجهت اينكه زمين از زير مكه منبسط شد و سؤال كرد از آسمان دنيا كه از چه چيز خلق شده فرمود از موج جدا شده آفريده شد و سؤال كرد از عرض و طول آفتاب كه چه مقدار است فرمود نهصد فرسخ در نهصد فرسخ و سؤال كرد از عرض و طول ستاره كه چه اندازه است فرمود دوازده فرسخ در دوازده فرسخ سؤال كرد از رنگهاى آسمانهاى هفتگانه و نامهاى آنها حضرت فرمود نام آسمان دنيا رفيع است و از آب و دود است «مترجم گويد» ظاهرا مراد آن جناب از اينكه ميفرمايد آسمان دنيا از آب و دود است رنگ آن باشد چه سؤال از رنگ شد علاوه بر اينكه سؤال از مادۀ آن سبقت يافت بخصوص كه اين معنى كه از ظاهر اجوبۀ سؤالهاى بعد نيز معلوم ميگردد چه آنها نيز جواب مطابق سؤال رنگ و اسم است و اسم آسمان دوم قيدوم است و برنگ مس است و اسم آسمان سيم ماروم و برنگ مس زرد است و اسم آسمان چهارم ارقلون است و برنگ نقره است و اسم آسمان پنجم هيعور است و برنگ

ص: 181

طلا است و اسم آسمان ششم عروس است و برنگ ياقوت سبز است و اسم آسمان هفتم عجماء است و برنگ در سفيد است و از آن جناب سؤال كرد كه چرا گاو چشم خود را بزير انداخته و سر خود را بآسمان بلند نميكند فرمود از خداوند حيا ميكند چه قوم موسى ستايش گوساله كردند از اين جهت سر خود را بزير مياندازد و سؤال كرد از جمع ميان دو خواهر فرمود يعقوب بن اسحق (عليهما السّلام) جمع ميان حيا و راحيل مادر يوسف (عليه السّلام) نمود بعد از آن حقتعالى حرام كرد مضمون آيۀ «وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ اَلْأُخْتَيْنِ »»نازل فرمود و سؤال كرد از مد و جزر كه آنها چيست فرمود فرشته ايست موكل بدريا كه آن را رومان نامند چون دو پاى خود را در دريا گذارده آب زياد شود و چون بيرون آورد فرو نشيند و سؤال كرد از پدر جن فرمود كه شونان است كه از زبانۀ صافى از آتش كه متحرك و مضطرب و بيدود است آفريده شده است و سؤال كرد كه آيا حقتعالى پيغمبرى بسوى جن مبعوث گردانيده فرمود بلى پيغمبرى يوسف نام بسوى ايشان مبعوث گردانيد و ايشان را دعوت بخدا كرده او را در معرض قتل در آوردند و سؤال كرد از اسم ابليس كه در آسمان چه نام داشته است فرمود حارث نام داشته.

و سؤال كرد كه چرا آدم بآدم نام شد فرمود بجهت اينكه آدم از اديم زمين آفريده شد و اديم زمين را روى زمين و ظاهر آن گويند چه خلقت آدم از خاك بوده است و سؤال كرد كه چرا پسر بقدر بهرۀ دو دختر ميراث ميبرد حضرت فرمود كه خوشۀ گندم را كه آدم و حوا در بهشت خوردند سه حبه گندم داشت حوا پيش دستى كرد و يكحبه از آن را خورد و بعد از آن آدم دو حبه ديگر را تناول نمود پس از اين جهت پسر بهرۀ دو دختر بميراث ميبرد و سؤال كرد از اينكه حقتعالى كدام يك از پيغمبران را ختنه شده آفريد فرمود حقتعالى آدم را ختنه شده آفريد و بعد از او شيث (عليه السّلام) متولد شد ختنه شده و بعد از او ادريس و نوح و سام بن نوح و ابراهيم و داود و سليمان و لوط و اسماعيل و موسى و عيسى و محمد (صلّى الله عليه و آله) ختنه شده آفريده شدند و سؤال كرد كه عمر آدم چقدر بود فرمود ششصد و سى سال و سؤال كرد از اول كسى كه شعر گفت فرمود اول كسى كه شعر گفت آدم (عليه السّلام) بود عرض كرد شعر او چه بود فرمود كه چون آدم از آسمان بزمين فرود آمد ديد خاك زمين و وسعت آن و هواى آن را و بعد از آن كشتن قابيل هابيل را ملاحظه كرد گفت تغيرت

ص: 182

البلاد و من عليها - فوجه الارض مغير قبيح - تغيرا كل ذى لون و طعم - و قل بشاشة الوجه المليح. يعنى تغيير كرد شهرها و كسانى كه در آن شهرها ساكت بودند و روى زمين غبارى رنگ و بد است تغيير كرد هر صاحب رنگى رنگ آن و از خوبى ببدى مبدل شد و تغيير كرد هر چشيدنى و بى مزه شد و كم است گشاده روى و خوش روى نمكين «مترجم گويد» آدم را نظر بقصور و حور بهشتى و ميوه هاى گوناگون بود پس از ورود او بزمين تقبيح ميكند روى زمين را چه زمين در نظر او جلوه ندارد و تقبيح ميكند ميوه هاى روى زمين را همچنين صورتهاى آدمى را و نظر او بحور و غلمان است پس چون آدم باين سخنان تكلم نمود شيطان لعين چند شعر در جواب او گفت تنح عن البلاد و ساكنها - فبي في الخلد ضاق بك الفسيح - و كنت بها و زوجك في قرار و قلبك من اذى الدنيا مريح - فلم تنفك من كيدى و مكرى - الى ان فاتك الثمن الربيح و في بعض الننسخ و بدل اهلها اثلا و خمطا - بجنات و ابواب متيح - الى هنا فلو لا رحمة الجبار - اضحى يكفك من جنان الخلد ريح. يعنى اى آدم دور شو از شهرهاى زمين و ساكنان آن بسبب من در بهشت جاويد تنك شده است وسعت تو يعنى من باعث شدم كه از جاى وسيع خوبى بتنگناى بدى آمدى و تو با جفت خود حوا در بهشت مستقر بوديد و قلب تو از اذيتهاى دنيا سالم بود و خوشحال بودى پس از كيد ديگر من منفك نشدى و على الاتصال مگر من با تو بود تا اينكه فوت شد ترا و از دست تو رفت آن منفعت و سود گران بها يعنى بهشت عنبر سرشت و اهل دنيا بعوض باغها و درهاى پر وسعت آن درخت تلخ و شور داده شدند و نعمتهاى گوناگون آنها بدرخت شور و تلخ مبدل شد و اگر نبود رحمت خداوند جبار ظاهر شدى نسيم بهشت در كف تو در باغهاى جاويد بهشت يعنى هميشه در بهشت بودى «مترجم گويد» ظاهرا مفاد اين شعر آنست كه ابليس گويد كه چون حقتعالى بر من ترحم فرمود ترا از بهشت بيرون كرد پس از آن سؤال كرد مرد شامى از آن جناب از گريۀ آدم از فراق بهشت و از اينكه چه قدر اشك از دو چشم او بيرون آمد حضرت فرمود صد سال گريه كرد و از چشم راست او بقدر آب دجله جارى شد و از چشم چپ او بقدر آب فرات جارى شد و سؤال كرد كه آدم چند حجه بجا آورد فرمود هفتاد حجه پياده بر دو قدم خود بجاى آورد و اول حجى كه گذارد مرغى كه صرد گويند با او بود و او را راهنمائى ميكرد بر موضعى كه آب داشت و از بهشت با او بيرون آمده بود و از خوردن گوشت صرد و خطاف نهى وارد شده است و از آن جناب سؤال كرد كه چرا خطاف بر روى زمين راه نميرود فرمود بجهت اينكه هنگامى كه بيت المقدس را خراب كردند خطاف بر گرد آن چهل سال طواف نمود و گريه كرد و على الاتصال با آدم گريه نمود و از اين جهت در خانه ها مسكن گرفت چنان كه آدم در خانه مسكن كرد و در زمين آرام و قرار نگرفت كه راه رود و نه آيه از آيات قرآنى با او است كه بآن ترنم كند و اين آيات از آياتى است كه آدم در بهشت تلاوت مينمود و تا روز قيامت با

ص: 183

او باشد سه آيه از اول سورۀ كهف است و سه آيه از سورۀ سبحان است كه ابتداء آن «وَ إِذٰا قَرَأْتَ اَلْقُرْآنَ »»است و سه آيه از سورۀ يس است و ابتداء آن از «وَ جَعَلْنٰا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا»»است و سؤال كرد از اول كسى كه كافر شد و كفر ايجاد نمود فرمود شيطان لعين و سؤال كرد از اسم نوح كه اسم او چه بوده است فرمود اسم او سكن بوده است و او را نوح گويند بجهت آنكه نهصد و پنجاه سال بر قوم خود نوحه كرد و سؤال كرد از كشتى نوح كه عرض و طول آن چه مقدار بود فرمود طولش هشتصد زراع و عرضش پانصد ذراع بود و ارتفاع آن در جهت علو و بلندى هشتاد ذراع بود پس از آن آن مرد نشست و مرد ديگر برخاست و عرض كرد يا امير المؤمنين خبر بده ما را از اول درختى كه در زمين روئيده شد عرض كرد درخت كدو بود و سؤال كرد از اول كسى از اهل آسمان كه حج كرد فرموده جبرئيل (عليه السّلام) بود.

و سؤال كرد از اول بقعۀ كه در ايام طوفان در زمين منبسط شد فرمود موضع كعبۀ معظم بود كه از زبرجد سبز بود و سؤال كرد از گرامى ترين وادى روى زمين فرمود آن وادى است كه آن را سرانديب گويند كه حضرت آدم از آسمان در آنجا افتاد و سؤال كرد از بدترين وادى روى زمين فرمود وادى است در يمن كه آن را برهوت گويند و آن از واديهاى جهنم است و سؤال كرد از زندانى كه صاحب خود را سير داد فرمود ماهى بود كه يونس بن متى را گردش داد و سؤال كرد از من شش چيز كه در رحم پرورش نيافتند و آنها را مادرى نبود فرمود آدم و حوا و برۀ ابراهيم بود كه قربانى اسماعيل شد و عصاى موسى بود كه اژدها شد و شتر صالح بود و خفاش بود كه شكل آن را عيسى ساخت و باذن خداوند پرواز نمود و سؤال كرد از چيزى كه دروغ بر آن بستند و حال اينكه نه از جن بود و نه از آدمى فرمود گرگى بود كه برادران يوسف بر آن افترا بستند كه تو يوسف را خورده و سؤال كرد از چيزى كه حقتعالى بر آن وحى فرمود و حال اينكه نه از جن بود و نه از انس فرمود آن مگس عسلى بود كه حقتعالى وحى بآن نازل كرد پرسيد كدام موضع است كه يك ساعت از روز آفتاب بر آن تابيد و ديگر هرگز آفتاب بر آن نتابيد فرمود دريا بود هنگامى كه حقتعالى آن را از براى موسى (عليه السّلام) شكافت زمين دريا پيدا شد و آفتاب بر آن تابيد و بعد از آن آب رويش را گرفت و ديگر هرگز آفتاب بآن نرسيد و پرسيد كه اين چيست كه آشاميد هنگامى كه زنده بود و خورد هنگامى كه مرده

ص: 184

بود فرمود اين عصاى موسى است كه هنگامى كه درخت بود آب مى آشاميد و هنگامى كه جماد بود و در دست موسى بود اژدها ميشد و مى بلعيد پرسيد كه كدام نذير است كه قوم خود را انذار كرد و ترسانيد و حال اينكه نه از جن بود و نه از آدمى فرمود مورچۀ بود در زمان سليمان و سؤال كرد از اول كسى كه مأمور شد بختنه كردن فرمود ابراهيم بود و سؤال كرد از اول كسى كه از زنان او را ختنه كردند فرمود هاجر مادر اسماعيل بود كه ساره او را ختنه كرد تا از اينكه از عهدۀ قسمش بيرون آيد چه قسم خورده بود كه او را عيبناك كند و سؤال كرد از اول كسى كه دامن خود را بر زمين كشانيد فرمود هاجر بود هنگامى كه فرار كرد از دست ساره و سؤال كرد از اول مردى كه دامن خود را كشانيد فرمود قارون بود «مترجم گويد» كه عبارت حديث اينست و سئله اول امرأة جرت ذيلها فقال هاجر لما هربت من ساره و سئله عن اول من جر ذيله من الرجال قال قارون. و برخى گفته اند كه مراد بجر ذيل دامن كشيدن نيست چه اين سؤالى است بيمعنى بلكه مراد قرار دادن ابريشم است و غير آن در حاشيۀ جامه و غير آن از براى زينت و دور نيست كه مراد اين باشد و سؤال كرد از اول كسى كه نعلين پوشيد فرمود ابراهيم (عليه السّلام) بود.

و سؤال كرد از گرامى ترين ناس از حيثيت نسب فرمود صديق اللّٰه يوسف بن يعقوب اسرائيل اللّٰه بن اسحق بن ذبيح اللّٰه بن ابراهيم خليل اللّٰه (عليه السّلام) بود «مترجم گويد» شايد مراد از ناس پادشاهان مصر باشند و الا برادران او لا اقل مثل او بودند در نسب علاوه بر اينكه كسانى كه بهتر از او هستند در نسب بسيارند.

و سؤال كرد از آن شش پيغمبرى كه از براى هر يك از آنها دو اسم است فرمود يوشع بن نون كه او را ذا الكفل نيز ميگفتند و يعقوب كه او را اسرائيل نيز ميگفتند و خضر كه او را جدتها ميگفتند و يونس كه او را ذو النون نيز ميگفتند و عيسى كه او را مسيح نيز ميگفتند و محمد (صلّى الله عليه و آله) كه او را احمد نيز ميگفتند و سؤال كرد كه آن چيست كه نفس ميكشد و حال اينكه نه گوشت دارد و نه خون فرمود صبح است چنانچه خداوند فرموده است «وَ اَلصُّبْحِ إِذٰا تَنَفَّسَ »»و پرسيد كه آن پنج پيغمبر كه بعربى تكلم كردند كيانند فرمود هود و شعيب و صالح و اسماعيل و محمد (صلّى الله عليه و آله) بودند پس آن مرد نشست و مردى ديگر برخاست و شروع كرد سؤال كردن از جهت ايذاء آن بزرگوار و عرض كرد يا امير المؤمنين خبر ده ما را از قول حقتعالى «يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صٰاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ »»ايشان كيستند كه از برادر و يا مادر و يا پدر و يا زن و يا فرزندان خود در روز قيامت فرار ميكنند فرمود قابيل از هابيل فرار ميكند و آن كسى كه از مادرش فرار ميكند موسى (عليه السّلام) است.

ص: 185

«مترجم گويد» كه دور نيست كه مراد از مادر تربيت كننده باشد چه تربيت كننده هاى موسى در خانۀ فرعون كافره بوده اند و مصنف در كتاب خصال گفته است جهت اينكه موسى از مادرش در روز قيامت فرار ميكند آنست كه مى ترسد در حق او كوتاهى كرده باشد و حق او را ادا نكرده باشد و آن كسى كه از پدر خود فرار ميكند ابراهيم است (عليه السّلام) كه از پدرى كه او را تربيت كرده يعنى آذر فرار ميكند نه پدر حقيقى او كه از او متولد شده بود و كسى كه از زن خود فرار ميكند لوط است و كسى كه از فرزند خود فرار ميكند نوح است كه از فرزند خود كنعان فرار ميكند و پرسيد از اول كسى كه بمرگ فجأه رحلت كرد فرمود داود بود كه در روز چهار شنبه بر روى منبر وفات يافت پرسيد كدام چهارند كه هرگز از چهار چيز سير نشوند فرمود زمين از باران و زن از مرد و چشم از نظر كردن و عالم از علم سؤال كرد از اول كسى كه سكه زد بدرهم و دينار فرمود نمرود بن كنعان بود بعد از نوح (عليه السّلام) و سؤال كرد از اول كسى كه عمل قوم لوط كرد فرمود كه شيطان بود كه تمكين نمود كه هر كه خواهد باو وطى كند و با او وطى كردند.

و سؤال كرد از معنى آواز كبوتر راعبيه كه كبوتر زمين مخصوص است و يا قسمتى از اقسام كبوتر است حضرت فرمود كه نفرين ميكند بر اهل ملاهى و كنيزهاى مغنيه و نوازنده هاى ناى و آلات نواختنى و سؤال كرد از كنيه براق فرمود كنيه براق ابو هلال است.

و سؤال كرد چرا تبع كه اسم پادشاهى است مسمى باين اسم شد فرمود بجهت اينكه تبع جوانى بود نويسنده و نويسندۀ پادشاه پيش از خود بود و هر وقت هر چه مى نوشت ابتداى آن مينوشت بسم اللّٰه الذى خلق صبحا و ريحا. آن پادشاه باو گفت در ابتدا بنويس بسم ملك الرعد. گفت من ابتداء چيزى نمينويسم مگر اسم خداوند خود را و بعد از آن در حاجت تو ميكوشم و هر چه گوئى مينويسم پس حقتعالى او را جزاى جميل بخشيد و سلطنت اين پادشاه را نصيب او گردانيد مردم او را متابعت كردند از اين جهت نام او تبع شد.

و سؤال كرد از بز و ميش كه از چه جهت است كه بز دمش رو به سربالا است و عورت او نمايان است حضرت فرمود بجهت اين است كه بز نافرمانى كرد نوح (عليه السّلام) را هنگامى كه نوح او را داخل كشتى نمود و تمكين ننمود از دخول در كشتى پس دم او شكسته شد و عورت ميش مستور است و آشكار نيست از جهت اينكه خود داخل در كشتى شد و تمكين نمود حضرت نوح (عليه السّلام) دستى بر عورت و دم او كشيد دنبۀ او روى عورتش پهن شد و عورت او مخفى شد و پرسيد كه اهل بهشت بچه زبان با يك ديگر گفتگو ميكنند حضرت فرمود بزبان عربى و پرسيد كه اهل جهنم بچه زبان گفتگو ميكنند فرمود بزبان مجوسى و گبران.

و پرسيد كه خواب بر چند قسم است حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود خواب بر

ص: 186

چهار قسم است پيغمبران بر پشت بخوابند و چشم و دل آنها خواب نرود و منتظر وحى پروردگار باشد و مؤمن بر پهلوى راست رو بقبله بخوابد و پادشاهان و فرزندان آنها بر پهلوى چپ بخوابند تا آنچه خورده اند بر آنها گوارا باشد چه غرض آنها لذت يافتن از خوردنى باشد و بر طرف چپ خوابيدن گوارائى و لذت طعام جلوه دهد شيطان و تابعان او و هر ديوانه و صاحب آفت بر روى بخوابند و بر زمين پهن شوند پس از آن مردى ديگر برخاست و عرض كرد يا امير المؤمنين خبر بده مرا از آنچه سبب است كه ما روز چهار شنبه را از براى كارها نيكو ندانيم و آن را بفال بد گرفتيم و آن روز را از براى شغلهاى سنگينى دانيم و نحس شمريم و كدام چهار شنبه بود كه واقعه در آن رو داده كه باعث تطير و تشؤم شده است حضرت فرمود چهارشنبه آخر ماه است كه آن را محاق گويند و در آن روز بود كه قابيل هابيل برادر خود را كشت و روز چهار شنبه بود كه نمروديان ابراهيم را در آتش افكندند و روز چهار شنبه بود كه او را در منجنيق گذاشتند و روز چهار شنبه بود كه حقتعالى فرعون را بدريا غرق كرد و روز چهارشنبه بود كه حقتعالى قوم لوط را وارونه كرد و روز چهارشنبه بود كه حقتعالى بادى كه حامل ابر نبود بر قوم عاد فرستاد و جميع آنها را چون استخوان پوسيده ريزه ريزه كرد و روز چهارشنبه بود كه باغ كسانى كه ميوۀ باغ را از فقراء و مساكين منع كردند مثل تل ريگى شد كه هيچ ميوۀ در آن نباشد «مترجم گويد» كه مروى است كه در دو فرسنگ صنعا از ولايت يمن مردى صالح را باغى بود و آن را ضروان خواندندى و در روز ميوه چيدن درويشان و فقرا را بخواندى و ده يك حاصل آن باغ را بآنها قسمت كردى چون آن مرد بمرد وى را سه پسر بود و آن باغ بپسران بميراث رسيد گفتند اگر ما چنين كنيم كه پدر ما ميكرد امر معيشت بر ما تنگ شود و درويشان بعادت هميشه در وقت محصول باغ بيامدند ايشان گفتند كه هنوز وقت چيدن ميوه نشده است پس چون شب رسيد اتفاق كردند كه پنهان از فقرا ميوه را بچينند و بدين سوگند خوردند چنانچه حقتعالى ميفرمايد «إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّهٰا مُصْبِحِينَ »»پس چون بخواب رفتند آتش از آسمان فرود آمد و آن باغ را در هم پيچيد و ميوه ها را بسوخت و درختان را خشك گردانيد «فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ »»پس آن باغ چون تل ريگ شد چون پسران از خواب بيدار شدند از اين حال غافل بودند در صبح آن شب بيكديگر گفتند بيائيد برويم ميوۀ باغ را بچينيم و باتفاق داسها برداشته از خانه بيرون آمدند متوجه باغ شدند «وَ هُمْ يَتَخٰافَتُونَ »»و آهسته بيكديگر تكلم ميكردند از ترس اينكه فقرا از حال ايشان آگاه شوند و ميگفتند كه «لاٰ يَدْخُلَنَّهَا اَلْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ »»بايد امروز در اين باغ فقيرى بر شما داخل نشود تا از اين ميوه بهره و نصيبى ببرد «فَلَمّٰا رَأَوْهٰا قٰالُوا إِنّٰا لَضَالُّونَ »»

ص: 187

پس آن هنگام كه ديدند باغ را سياه شده است و سوخته است گفتند كه ما برادران باغ را گم كرده ايم چه ديروز باغ ما معمور و آباد بود و انواع ميوه در آن بود چون درست تأمل كردند بنشانهاى در و ديوار بدانستند كه باغ ايشان است و گفتند كه ما راه را گم نكرده ايم «بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ »»بلكه بجهت منع فقرا از ميوه آن باغ محروميم و بى بهره شديم بهترين آن پسران گفت كه من بشما نگفتم هنگامى كه اين عزيمت خبيث كرديد و فقرا را از آن منع كرديد چرا خدا را ببزرگى ياد نميكنيد و از خدا نترسيديد شما از من نشنيديد و كرديد آنچه كرديد «قٰالُوا سُبْحٰانَ رَبِّنٰا إِنّٰا كُنّٰا ظٰالِمِينَ »»گفتند منزه است پروردگار ما و ما در حق خود ستم كرديم و بعد از وقوع بليه بر عمل گذشته نادم شدند و از روى نياز بدرگاه خالق بينياز عرض حاجت كردند «قٰالُوا يٰا وَيْلَنٰا إِنّٰا كُنّٰا طٰاغِينَ عَسىٰ رَبُّنٰا أَنْ يُبْدِلَنٰا خَيْراً مِنْهٰا إِنّٰا إِلىٰ رَبِّنٰا رٰاغِبُونَ »»گفتند واى بر ما بدرستى كه ما در گنهكارى از حد بر گذشتيم شايد پروردگار ما بر ما ترحم فرمايد و توبۀ ما را قبول فرمايد و باغى بهتر از اين باغ بما بدل از اين عطا فرمايد و ما بسوى پروردگار خود باز گشت كرديم و از عمل گذشته توبه كرديم حقتعالى بلطف عميم خود توبۀ ايشان را قبول فرمود و باغى مشتمل بر كثرت ميوه و درخت بايشان عطا فرمود كه هر خوشۀ انگور آن بار شترى بود و نام آن باغ حيوان بود.

القصه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه روز چهارشنبه بود كه حقتعالى پشه را بر نمرود مسلط گردانيد و روز چهارشنبه بود كه فرعون موسى را طلب نمود تا او را بقتل برساند و روز چهارشنبه بود كه حقتعالى خراب كرد سقف خانه هاى كسانى كه ايذا و آزار انبياء ميكردند پيش از اهل مكه بر روى ايشان و روز چهارشنبه بود كه فرعون امر كرد اطفال بنى اسرائيل را گردن بزنند و روز چهارشنبه بود كه بيت المقدس را خراب كردند و روز چهارشنبه بود كه مسجد سليمان بن داود (عليهما السّلام) را در اصطخر كه يكى از شهرهاى فارس است سوزانيدند و روز چهارشنبه بود كه يحيى بن زكريا (عليهما السّلام) را كشتند و روز چهار شنبه بود كه اول عذاب بر قوم فرعون نمايان شد و آنها را فرو گرفت و روز چهارشنبه بود كه زمين قارون را فرو گرفت و روز چهارشنبه بود كه ايوب مبتلا برفتن مال و اولاد شد و روز چهارشنبه بود كه يوسف داخل زندان شد و روز چهارشنبه بود كه خداوند فرموده «أَنّٰا دَمَّرْنٰاهُمْ وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِينَ »»ما هلاك گردانيديم در غار آن نه نفر از اشراف و اكابر قوم صالح كه خواستند صالح پيغمبر را بكشند و هلاك گردانيديم قوم آنها را جميعا بصيحۀ جبرئيل و روز چهارشنبه بود كه ناقۀ صالح را پى كردند و روز چهارشنبه بود كه بر قوم لوط سنگ از گل محكم شده باريدن گرفت و روز چهارشنبه بود كه پيغمبر ما محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) محزون و غمين شد و دندان رباعى مباركش را شكستند و روز چهارشنبه بود كه عمالقه تابوت را از بنى اسرائيل گرفتند

ص: 188

«مترجم گويد» كه تابوت صندوقى بود كه صورتهاى همۀ انبيا از آدم تا خاتم در آن نقش كرده بودند و آن تابوت از چوب شمشاد بود از طلا زينت داده بودند و سه گز طول آن بود و دو گز عرض آن بود و در آن سكينه بود كه باعث آرامش و اطمينان خلق بود و سكينه جانورى بود بمقدار گربۀ و دو چشم داشت چون شعلۀ آتش افروخته كه كسى را قوه ديدن آن نبود و روى آن مشابه روى آدمى بود و دو بال داشت بوقت كارزار از تابوت بيرون آمدى و مانند بادى كه سخت وزد بر روى دشمنان جستى و ايشان را متفرق ساختى و بنى اسرائيل هميشه اين تابوت را پيش دشمنان بداشتندى و نعلين و عصا و جامه هاى موسى و عمامۀ هارون و پارۀ ترنجبين كه در تيه بر بنى اسرائيل مى باريد و ريزهاى الواح در آن تابوت بود و قوم جالوت اين تابوت را از بنى اسرائيل گرفته بودند و ببلاد خود برده بودند و در هر موضعى كه واداشتندى آفتى باهل آن موضع رسيدى آخر در حوالۀ مزبلۀ آن را دفن كردند و جالوت از اولاد عليق ابن عاد بود و مردى عظيم الجثۀ و شديد الشوكه بود و بصحت پيوسته كه اسلحۀ كه در بر وى بود هزار رطل آهن بود و خودى كه بر سر داشت سيصد رطل بود و حقتعالى مردى سقا يا دباغ را كه شاول نام داشت و بجهت طول قامت او وى را طالوت گفتندى پادشاه گردانيد بر بنى اسرائيل، و طالوت از فرزندان بن يامين بن يعقوب بود و پيغمبر آن زمان اشموئيل بود و جمعى از سبط يهودا بن يعقوب پادشاهى طالوت را انكار كردند و گفتند كه ما از يهودائيم و پادشاهى از او بارث ميبريم و صاحب ثروت و جاهيم و طالوت مرديست سقا يا دباغ و صاحب ملك و خزائن و مال نيست تا بجهت تجهيز لشكر تسخير مملكت كند آخر الامر اشموئيل پيغمبر از خدا درخواست كه حقتعالى علامتى از براى پادشاهى او نمايان كند و حقتعالى علامتى كه از براى پادشاهى طالوت قرار داد اين بود كه فرشتگان تابوت را از بلاد جالوت نزد بنى اسرائيل و طالوت آرند و گويند كه حقتعالى آن تابوت را بعد از دفن كردن قوم جالوت بآسمان برد و بعد از آن بجهت علامت پادشاهى طالوت فرشتگان را امر كرد تا آن را بر زمين آوردند و بنى اسرائيل بعد از رسيدن تابوت حكم طالوت را اطاعت كرده و تهيۀ مقاتله جالوت كردند و از شهر ايليا بيرون آمدند و بقول اشهر هشتاد هزار جوان با قوت بودند و چون طالوت بامر اشموئيل با آنها شرط كرد كه از نهرى كه ميان اردن و فلسطين ميگذرد نخورند و گفت «فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلاّٰ مَنِ اِغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ »»هر كه يك كف از اين آب بيشتر خورد از من نيست و هر كه نياشامد از من است و چون هوا بشدت گرم بود همه آن لشكر از آن آب زياده از يك كف آب خوردند مگر سيصد و سيزده نفر بعدد اصحاب بدر و آنها كه زياده از يك كف از آن آب آشاميده بودند لبهاى ايشان سياه گشت و تشنگى بر ايشان غالب آمد و هر چند زيادتر آب ميخوردند تشنه تر ميشدند و بر كنار جوى ماندند و شرف فتح و نصرت در نيافتند و آن سيصد و سيزده

ص: 189

نفر كه بيك كف آب اكتفا كردند سيراب شدند و مطهرهاى ايشان از بقيۀ آبى كه در كف آنها مانده بود پر شد و از جوى گذشتند چون چشم آنها بازدحام و جمعيت دشمن و كثرت آنها افتاد «لاٰ طٰاقَةَ لَنَا اَلْيَوْمَ بِجٰالُوتَ وَ جُنُودِهِ »»ما را توانائى جدال با جالوت و لشكريان او نيست بجواب «كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً »»مفتخر شدند و چون در مقابل جالوت صف كارزار ترتيب دادند از روى نياز و الحاح بدرگاه قاضى الحاجات آغاز كرده غرض كردند «رَبَّنٰا أَفْرِغْ عَلَيْنٰا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدٰامَنٰا وَ اُنْصُرْنٰا عَلَى اَلْقَوْمِ اَلْكٰافِرِينَ »»حقتعالى دعاى ايشان را بهدف اجابت رسانيده داود بن ايشان سنگى بفلاخن گذاشته بجانب جالوت انداخت سنگ بر كلاه خود جالوت آمد سرش شكسته مغزش پريشان و لشكر او پراكنده و مخذول و منكوب شدند و طالوت چون اين شجاعت و دلاورى از داود ملاحظه كرد دختر خود را بعقد وى در آورده انگشتر مملكت دارى بر انگشتش كرد و او را بجاى خود در تخت نشانيد همۀ مردم مطيع او شدند و حقتعالى او را خلعت نبوت كرامت فرمود القصه آن مرد شامى از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) پرسيد از ايام هفته كه هر روزى بچه كارى سزاوار و بچه عملى از اعمال شايسته است حضرت فرمود روز شنبه روز مكر و خدعه است روز يك شنبه روز كشتن اشجار و غرس نمودن آنها و بنا ساختن است و روز دو شنبه روز سفر كردن و طلب كردن چيز است روز سه شنبه روز حرب كردن و خونريزى است و روز چهار شنبه روز شومى است كه مردم آن را بفال بد گرفته اند و روز پنجشنبه روز رفتن نزد پادشاهان و وزر او حاجت خواستن است و روز جمعه روز خطبه كردن و نكاح است و از احمد بن عامر طائى مروى است كه گفت از حضرت ابا الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود روز چهار شنبه روز شومى است كه قوت و استحكام دارد در شوم بودن و هر كس در آن روز حجامت كند بايد بر او ترسيد كه محل حجمتهاى او سياه شود و او را هلاك كند و كسى كه در آن روز تنوير بكشد بايد بر او ترسيد از اينكه بناخوشى برص و پيسى مبتلا شود

باب بيست و پنجم «در ذكر آنچه از آن حضرت وارد شده است در حق زيد بن على بن الحسين (عليهما السّلام)»

اين ابى عبدون از پدرش روايت كرده است كه چون زيد بن موسى بن جعفر را گرفته نزد مأمون آوردند از جهت اينكه در بصره رفته بود و خانه هاى اولاد عباس را سوزانيده

ص: 190

بود مأمون جرم او را ببرادرش على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بخشيد و بآن جناب عرض كرد يا ابا الحسن اگر برادر تو رفت و كرد آنچه كرد زيد بن على پيش از او نيز رفت و كشته شد و اگر تو قرب و منزلت نداشتى نزد من هر آينه او را ميكشتم زيرا كه اين عملى كه از او صادر شده است عمل كوچكى نيست حضرت رضا (عليه السّلام) بآن ملعون فرمود يا امير المؤمنين زيد برادر مرا يزيد بن على (عليه السّلام) قياس مكن زيرا كه او از علماء آل محمد بود و بجهت رضا و خوشنودى خداوند غضب كرد و با دشمنان خدا جهاد كرد تا اينكه در راه خدا كشته شد پدر بزرگوارم موسى بن جعفر (عليهما السّلام) از براى من حديث كرد از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد بن على (عليه السّلام) شنيده بود كه آن جناب ميفرمود خداوند رحمت كند عم من زيد را كه مردم را دعوت نمود به پسنديدۀ از آل محمد و اگر ظفر يافته بود و فتح نموده بود البته وفا ميكرد بآنچه مردم را بآن ميخواند و وقتى كه ميخواست خروج كند بمن در اين باب مشورت كرد من باو گفتم اى عم بزرگوار اگر راضى ميشوى كه ترا در كناسۀ كوفه بكشند و جسدت را بر سر دار كشند خروج كن پس چون كه خروج كرد جعفر بن محمد بن على (عليه السّلام) فرمود واى بر كسى كه آواز او را بشنود و او را اجابت نكند مأمون عرض كرد يا ابا الحسن آيا از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) توعيد و تعذيب نرسيده است در حق كسى كه بغير حق ادعاى امامت كند حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود زيد بن على (عليه السّلام) ادعاى باطلى نكرد و نهايت ترس از خدا و پرهيزكارى داشت از اين مطلب بلكه بمردم گفت اى مردم من دعوت ميكنم شما را به پسنديدۀ از آل رسول و مقصود او خودش نبود چه او معرفت داشت باينكه برادرش مستحق امامت است و توعيد و تعذيب كه از جانب پيغمبر اكرم رسيده است در حق كسى است كه ادعا كند كه خداوند او را امام قرار داده و بعد از آن مردم را بغير دين خدا دعوت كند و با اينكه خودش علم ندارد و چيزى نميفهمد مردم را گمراه كند و از دين بيرون برد چه آنها را واميدارد كه اقرار كنند و امامت او و سوگند بخداوند كه زيد از كسانى بود كه مخاطب آيۀ شريفه «وَ جٰاهِدُوا فِي اَللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ »»بوده و مصداق اين آيه آن بزرگوار بوده چه آن جناب در راه خداوند جانفشانى كرد «مصنف گويد» كه زيد بن على بن الحسين فضايل بسيار دارد كه از غير از حضرت رضا (عليه السّلام) نيز روايت شده مناسب اينست كه بعضى از احاديث كه دلالت بر فضيلت او دارد عقب اين حديث ذكر شود تا هر كس در اين كتاب نظر ميكند اعتقاد ما اماميه را در حق زيد بن على (عليه السّلام) بداند جابر بن يزيد جعفى از حضرت باقر (عليه السّلام) از پدران خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده اند كه آن جناب فرمود كه رسول خدا فرمود بفرزند سعادتمند خود حضرت حسين (عليه السّلام) كه اى حسين از صلب تو بيرون آيد مردى كه او را زيد گويند او و اصحاب او در روز قيامت على رؤس الاشهاد قدم گذارند بر گردنهاى مردم و بى حساب داخل بهشت شوند و از عمرو بن خالد مروى است كه گفت زيد بن على (عليه السّلام) از براى من حديث كرد

ص: 191

در حالتى كه موى خود را بدست گرفته بود و فرمود پدرم از براى من حديث كرد در حالتى كه موى خود را بر دست گرفته بود و فرمود حسين بن على (عليهما السّلام) از براى من حديث كرد در حالتى كه موى خود را بدست گرفته بود و فرمود على بن ابى طالب (عليه السّلام) از براى من حديث كرد در حالتى كه موى خود را بدست گرفته بود و فرمود رسول خدا از براى من حديث كرد در حالتى كه موى خود را بدست گرفته بود و فرمود هر كس اذيت كند يك موى مرا اذيت كرده است مرا و هر كس مرا اذيت كند خدا را اذيت كرده است و هر كس خدا را اذيت كند تمام اهل زمين و آسمان او را لعنت كنند.

«مترجم گويد» كه موى بر دست گرفتن رسول كنايه از آنست كه هر كس اذيت كند اولاد مرا كه بمنزلۀ جزء بدن من هستند چنان كه موى من جزء منست خدا را اذيت كرده است و زيد بن على از اولاد امجاد آن جناب بود.

و سعيد بن خيثم از برادر خود معمر روايت كرده است كه گفت در نزد صادق آل محمد (عليه السّلام) نشسته بودم بناگاه زيد بن على بن الحسين (عليهما السّلام) آمد و دست خود را بدو چوب دو طرف در گذاشت و در وسط آستانه ايستاد حضرت صادق (عليه السّلام) فرمود اى عم بزرگوار پناه ميبرم بخدا كه ترا در كناسه كوفه بدار كشند مادر زيد گفت قسم بخدا كه وانداشته است ترا بر گفتن اين مطلب مگر آنكه بر فرزند من حسد ميبرى حضرت سه مرتبه فرمود اى كاش اين كلام از روى حسد بود اى كاش از روى حسد بود اى كاش از روى حسد بود پدر بزرگوارم از جد بزرگوارم روايت كرده است كه آن جناب فرمود ميان فرزندان من مردى بيرون آيد كه او را زيد گويند و در كوفه او را بقتل رسانند و در كناسه او را بدار كشند و در نشئه آخرت چون از قبر بيرون آيد از براى روح او درهاى آسمان گشوده شود و اهل آسمان را بهجت روى دهد بسبب او و روح او را در چينه دان مرغ سبزى قرار دهند و ببرند در بهشت و هر جاى از بهشت كه خواهد او را سير دهند و از جابر جعفى مروى است كه گفت بر حضرت ابى جعفر محمد بن على (عليه السّلام) داخل شدم در حالتى كه زيد برادر او نزد آن جناب بود و در آن حال معروف بن حر بود مكى وارد شد حضرت ابو جعفر (عليه السّلام) باو فرمود اى معروف انشا كن طرفه اشعارى كه در نزد تست معروف اين اشعار را انشا نمود لعمرك ما ان ابو مالك - بوان و لا بضعيف قواه - و لا بألد لدى قوله - يعادى الحكيم - اذا ما نهاه و لكنه سيد بارع - كريم الطبائع حلو ثناه - اذا سدته سدته مطواعة و مهما وكلت اليه كفاه يعنى قسم بجان تو كه ابو مالك مردى سست و ضعيف القوى نيست بلكه استيلا و تسلط دارد و اين قدر سخت خصومت نيست كه نزد گفتار خود مخالفت كند حكيم را هر گاه آن حكيم او را نهى كند از گفتارى يعنى مطيع

ص: 192

حكيم على الاطلاق خداوند رحمان است و لكن ابو مالك بزرگى است كه بر همگنان خود فائق و سرورى دارد و طبيعتهاى او تماما حسنه و از رذايل و بد خلقى مبرا است و شيرين است ثنا و مدح او و شايسته است هر گاه او را بزرگ و مولا ميدانى بزرگ دانسته كسى را كه لازم الاطاعه است و هر گاه امرى بدان موكول گردانى از عهده كفايت آن برميآيد چون معروف اين اشعار را انشاء فرمود آن جناب دست خود را بر دو شانۀ زيد گذاشت و فرمود يا ابا الحسن اينها صفت تست.

و از عبد اللّٰه بن سيابه مروى است كه گفت ما هفت نفر بوديم بيرون رفتيم از كوفه تا اينكه در مدينه وارد شديم و خدمت حضرت ابى عبد اللّٰه صادق آل محمد رسيديم فرمود آيا خبرى از عم بزرگوار من زيد داريد ما عرض كرديم آن جناب خروج كرده است يا خروج خواهد نمود فرمود اگر از او خبر يافتيد بمن بگوئيد ما چند روزى مكث كرديم در مدينه قاصدى از براى بسام صيرفى آمد و نامۀ داشت و در آن نامه نوشته بود اما بعد از روز چهارشنبه غره ماه صفر زيد خروج كرد و روز چهارشنبه و پنجشنبه را در خروج خود مكثى نمود و استمرارى يافت اما روز جمعه او را شهيد كردند و فلان و فلان هم كشته شد ما اين خبر را بسمع همايون حضرت صادق (عليه السّلام) رسانيديم و نامه بخدمت او داديم آن جناب نامه را خواند و چون بر مضمون آن اطلاع يافت گريۀ كرد و فرمود «إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ »»من در نزد خالق اكبر در صف محشر طلب مزد و ثواب از براى عم خود ميكنم چه خوب عمى بود و مردى بود كه در دنيا و آخرت از براى ما منفعت داشته و دارد و دو مرتبه فرمود بخدا قسم كه عم من شهيد وفات يافت مثل شهدائى كه با رسول خدا و على و حسن و حسين شهادت يافتند صلوات الله عليهم.

و از فضيل بن يسار مروى است كه گفت صبح روزى را در نزد زيد بن على (عليه السّلام) رفتم كه در آن روز در كوفه خروج كرده بود و لذا شنيدم كه ميفرمود كيست كسى كه مرا اعانت كند از شما بر قتال و جهاد كردن با اهل شام كه در گذرگاههاى رودى وارد شده اند كه ميان عراق عرب و عجم است قسم بحق آن كسى كه محمد (صلّى الله عليه و آله) را بپيغمبرى مبعوث گردانيده كه احدى از شما اعانت و يارى نميكند مرا مگر آنكه در روز قيامت باذن خدا دست او را بگيرم و او را داخل بهشت كنم پس از آنكه او را بقتل رسانيدند حيوانى كرايه كردم و رو بمدينه آمدم چون بمدينه رسيدم رفتم بخدمت حضرت ابى عبد اللّه و در نزد خود اين خيال ميكردم كه اگر آن جناب را از اين واسطه آگاه كنم البته جزع خواهد كرد و چون داخل بر آن جناب شدم فرمود چه كردند بزيد عم من گريه گلويم را گرفت فرمود او را كشتند عرض كردم بلى بخدا او را كشتند فرمود او را بدار كشيدند عرض كردم بلى بخدا قسم كه او را بدار كشيدند فضيل گويد كه آن جناب شروع كرد بگريه كردن

ص: 193

و اشكهاى چشم او چون مرواريد بدو طرف صورت او جارى شد پس از آن فرمود اى فضيل تو با عم من زيد در قتال و جهاد با اهل شام حاضر بودى عرض كردم بلى فرمود تو چند نفر از ايشان را كشتى عرض كردم شش نفر فرمود شايد در قتل ايشان و استحقاق آنها شكى داشته باشى عرض كردم اگر در خون آنها شك داشتم چرا ميكشتم آنها را پس از آن جناب شنيدم كه فرمود خداوند مرا در اين خونها شريك گرداند بخدا قسم كه عم من با اصحاب او شهيد وفات كردند مثل شهدائى كه در ركاب على بن ابى طالب و اصحاب آن جناب جانفشانى كردند «مصنف گويد» كه از اين حديث بقدر حاجت نقل نموديم

«باب بيست و ششم» «در ذكر آنچه از آن جناب وارد شده است از اخبار وارده و فنون متكثره»

از عباس غلام حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه گفت از آن جناب شنيدم كه فرمود هر كسى كه هنگامى كه اذان صبح را ميشنود بگويد اللهم انى أسألك باقبال نهارك و ادبار ليلك و حضور صلواتك و اصوات دعائك ان تتوب على «إِنَّكَ أَنْتَ اَلتَّوّٰابُ اَلرَّحِيمُ »».

و باز اين دعا را بخواند هنگامى كه اذان مغرب را مى شنود و در آن روز و يا در آن شب بميرد با توبۀ مقبول مرده است و داخل بهشت مى شود.

از دعبل بن على مروى است كه گفت حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از پدران خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چهار طايفه باشند كه من در روز قيامت شفيع ايشان باشم و بشفاعت من مفتخر شوند كسانى كه اكرام كنند ذريۀ مرا بعد از من و كسانى كه حاجتهاى ايشان را برآرند و كسانى كه در وقت اضطرار آنها ساعى امور آنها شوند و كسانى كه بقلب و زبان آنها را دوست دارند و اظهار دوستى كنند.

از فتح بن يزيد جرجانى مروى است كه نوشت بحضرت على بن موسى و از آن جناب سؤال كرد از مردى كه در ماه رمضان با زنى در يك روز ده مرتبه جماع كند آن زن حيلۀ او باشد يا اجنبيه باشد و بر او حرام باشد؟ حضرت در جواب او فرمود كه ده كفاره بايد بدهد از براى هر مرتبه جماعى يك كفاره و ليكن اگر چيز خورده باشد و يا اينكه آشاميده باشد بايد كفاره يك روز بدهد حضرت عسگرى حسن بن على (عليه السّلام) بتوسط آباء و امجاد خود از حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود كه چون جعفر بن ابى طالب (عليه السّلام) از حبشه آمد و

ص: 194

خدمت حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) مشرف شد آن بزرگوار برخاست و دوازده قدم او را استقبال كرد و با وى معانقه كرد و ميان دو چشم او را بوسيد و گريه كرد و فرمود اى جعفر نميدانم بكدام يك سرور و شادى من زيادتر است به آمدن تو از سفر يا بگشادن خدا قلاع خيبر را بدست برادرت بمحض ديدن او از روى شادى گريه كرد حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از پدران خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود وقتى كه مرا بآسمان بردند رحمى ديدم كه بعرش خدا آويخته است و از رحم ديگر بپروردگار شكوه ميكند بآن رحم گفتم كه ميان تو و رحمى كه از او شكايت ميكنى چه قدر فاصله است گفت چهل پشت فاصله است از عباس بن هلال مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود هر كس يك روز از ماه شعبان را روزه بدارد و نيت او رسيدن باجر آخرت باشد خدا او را داخل بهشت گرداند و هر كسى كه هر روز از ماه شعبان هفتاد مرتبه استغفار كند حقتعالى در روز قيامت او را در زمرۀ رسول خدا محشور گرداند و كرامت الهى بر او واجب گردد و هر كس سه روز از ماه شعبان را روزه بدارد و آن ماه را بماه مبارك رمضان متصل كند حقتعالى روزۀ دو ماه متوالى از براى او ثبت كند ذكريا بن آدم از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه از آن جناب شنيدم كه ميفرمود از براى نماز چهار هزار در است «مترجم گويد» شايد مراد اينست كه از براى نماز گذار چهار هزار باب رحمت مفتوح مى شود يا مراد اينست كه نماز چهار هزار مسأله دارد از ابى هاشم جعفرى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از نماز خواندن بر كسى كه او را بردار كشيده اند فرمود آيا نميدانيد كه جعفر جد بزرگوارم بر عم خود زيد بن على نماز خواند عرض كردم ميدانم و ليكن ميخواهم تفصيل آن را بيان نمائيد تا مفصلا بفهمم فرمود تفصيل آن اينست كه اگر روى دار كشيده شده بقبله است محاذى شانۀ راست او بايست و اگر پشت او بقبله است محاذى شانۀ چپ او بايست همانا ميان مشرق و مغرب قبله است و اگر شانۀ چپ او رو بقبلۀ است محاذى شانۀ راست او بايست و اگر شانۀ راست او رو بقبله است محاذى شانۀ چپ او بايست و بهر نوعى كه او منحرف است تو بايد محاذى شانۀ او باشى و روى تو در ميان مشرق و مغرب باشد و نه رو بقبله باشى و نه پشت بقبله زيرا كه قبله او ميان مشرق و مغرب است ابو هاشم گويد كه بعد از آن آن جناب بمن فرمود كه ان شاء اللّٰه فهميدى «منصف گويد» كه اين حديث نادر و غريب است و من اين حديث را در اصول و مصنفات نيافتم و بغير از اين يك سند ديگر سندى از براى آن نجستم از حارث بن دلهات غلام حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه گفت از آن حضرت شنيدم كه فرمود هيچ مؤمنى مؤمن نخواهد بود مگر اينكه سه خلصت در او باشد طريقۀ از خدا و طريقۀ از رسول خدا و طريقۀ از ولى خدا اما طريقه خدا پنهان داشتن سر است چنانچه فرمود «عٰالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاٰ يُظْهِرُ عَلىٰ غَيْبِهِ أَحَداًإِلاّٰ مَنِ اِرْتَضىٰ مِنْ رَسُولٍ »»چه حقتعالى

ص: 195

داناى بغيب است و احدى را از آن مخبر نكند مگر كسى را كه برگزيده باشد چون رسول او پس غيب سر است و حقتعالى آن را هميشه پنهان ميدارد اما طريقۀ رسول خدا مدارا كردن با مردم است چنانچه حقتعالى بپيغمبر خود فرمود كه با مردم مدارا كن در آنجا كه ميفرمايد «خُذِ اَلْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ اَلْجٰاهِلِينَ »»و اما طريقۀ ولى خدا صبر كردن بر سختى و شدت است چنانچه فرموده «وَ اَلصّٰابِرِينَ فِي اَلْبَأْسٰاءِ وَ اَلضَّرّٰاءِ »»سليمان بن جعفر جعفرى از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدران او از حضرت على بن ابى طالب روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا فرمود سه خصلت از كلاغ ياد بگيريد جماع كردن او را در پنهانى و شتافتن او در اول صبح در طلب روزى خود و حذر و ترسيدن او از ياسر خادم مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود اين خلق در سه موطن نهايت وحشت دارند، در روزى كه متولد ميشوند و از شكم مادر بيرون مى آيند و دنيا را مى بينند و روزى كه ميميرند و آخرت و اهل آن را مشاهده ميكنند و روزى كه مبعوث ميشوند و سر از قبر بيرون مى آورند و احكامى ميبينند كه هرگز در دار دنيا آن احكام را نديده اند و حقتعالى در اين سه موطن بر يحيى (عليه السّلام) سلام فرستاده و او را از ترسيدن ايمن نموده در آنجا كه ميفرمايد «وَ سَلاٰمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا»»و عيسى بن مريم (عليهما السّلام) در اين سه موطن بر خودش سلام كرده و خودش را ايمن نموده و گفته است «وَ اَلسَّلاٰمُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا»»از حسن بن على ديلمى غلام حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود هر كس سه نفر از مؤمنين را در خانه كعبه برد و حج كنند نفس خود را بمال از خدا خريده است و خدا از او سؤال نكند كه مالش را از كجا پيدا كرده است از حلال يا حرام «مصنف گويد» كه مقصود اينست كه شبهه كه در مال او واقع شده است حق تعالى از آن سؤال نكند و بعوض صاحبان مال و خصماء او را راضى گرداند حارث بن دلهات از پدرش از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود حقتعالى بسه چيز امر فرموده است مشروط بر اينكه بسه چيز مقرون باشد امر بنماز فرموده و آن را مقرون فرموده بزكاة پس كسى كه نماز بخواند و زكاة ندهد هرگز نماز او مقبول نخواهد شد و امر بشكر كردن از براى خود نموده و آن را بشكر پدر و مادر مقترن فرمود پس كسى كه والدين را شكر نكند خدا را شكر نكرده و امر بتقوى فرموده و آن را بصلۀ رحم مقترن نموده پس كسى كه صلۀ رحم نكند تقوى ندارد و خدا را پرهيزكار نيست از ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود از علامات فقه و دانشورى احكام الهى حلم و علم و سكوت است چه سكوت بابى است از ابواب حكمت و سكوت كسب ميكند محبت را و راهنما است بهر خوبى.

ص: 196

از حمدان ديوانى مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه صديق و رفيق هر مردى عقل او است و دشمن او جهل و نادانى او است.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر خود از پدران او از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه مردى آن جناب را وعده گرفت كه خانۀ او را مشرف ساخته و بمنزلش در آيد امير المؤمنين (عليه السّلام) بآن مرد فرمود كه اگر سه عمل ميكنى در خانه ات مى آيم عرض كرد آن سه عمل چيست حضرت فرمود از خارج چيزى بجهت ما افزوده نكنى و آنچه در خانه دارى از ما پنهان نكنى و بعيال خود اجحاف نكنى كه بكلفت و مشقت افتد و از براى ما پذيرائى كند عرض كرد چنين كنم حضرت او را اجابت فرموده بمنزلش تشريف فرما شد.

داود بن سليمان از على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از پدران خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه چهار طائفه را من روز قيامت شفاعت كنم اگر چه گناه جميع اهل روى زمين را كرده باشند، يارى كنندگان اهل بيت من و بر آورندگان حاجتهاى ايشان هنگامى كه مضطر باشند و دوست دارندگان ايشان بقلب و زبان خود و رفع كنندگان از ايشان هر بليۀ كه از براى آنها رخ نمايد.

حسن بن على بن فضال از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود در زمان بنى اسرائيل ماه از افق طلوع نكرد و در زير زمين حبس شد و بنى اسرائيل ماه را نديدند حقتعالى بموسى (عليه السّلام) وحى فرمود استخوانهاى يوسف را از مصر بيرون آورد تا ماه طلوع كند و باو وعده فرمود كه هر وقت استخوانهاى يوسف (عليه السّلام) را بيرون آوردى ماه طلوع كند موسى (عليه السّلام) از قوم سؤال كرد كه آيا كسى هست كه بداند محل قبر يوسف در چه مكان است.

كسى گفت كه در اينجا پير زنيست ميداند قبر او در كجاست موسى (عليه السّلام) عقب پير زن فرستاد پيره زنى زمين گير و كور حاضر ساختند موسى (عليه السّلام) باو فرمود ميدانى موضع قبر يوسف (عليه السّلام) را عرض كرد بلى ميدانم فرمود اطلاع بده مرا از آن عرض كرد نميگويم قبر در كجا است مگر آنكه چهار عمل از براى من بكنى مرا از شوهرم طلاق بگيرى و مرا بجوانى برگردانى و ديده مرا روشن نمائى و قرار بدهى كه مرا با خودت در بهشت ببرى اين مطلب بر موسى (عليه السّلام) گران آمد و بزرگ بنظر او جلوه كرد حقتعالى وحى فرستاد بموسى كه سؤالهاى پيره زن را اجابت كن و از من بخواه موسى (عليه السّلام) چنان كرد و حاجتهاى پيره زن بر آمد و موسى را دلالت كرد بر آن قبر حضرت موسى (عليه السّلام) استخوانهاى يوسف (عليه السّلام) را از كنار رود نيل بيرون آورد و استخوانها

ص: 197

در صندوق مرمرى بود چون او را بيرون آورد ماه طلوع كرد و او را بشام حمل نمود و از اين جهت است كه اهل كتاب مردگان خود را بشام حمل مينمايند.

از حسن بن على بن فضال مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) سؤال كردم از معنى بسم اللّٰه.

آن جناب فرمود معنى قول گويندۀ بسم اللّٰه. اينست كه علامت بگذار بر قلب من سمه از سمات خدا را كه آن عبوديت و بندگيست.

عرض كردم معنى سمه چيست فرمود علامت.

سليمان بن جعفر از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود پدر بزرگوارم از جد بزرگوارم از پدران خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) از براى من حديث كرد كه حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه هدهدى را كه خداوند آفريده در بال آن بزبان سريانى نوشته است آل محمد خير البريه. آل محمد بهترين آفريده شدگان حضرت رب العزة ميباشند.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء و امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود كه رسول اللّٰه فرمود يا على خوشا بحال كسى كه ترا دوست دارد و تصديق كند ترا و واى از براى كسى كه ترا دشمن دارد و تكذيب كند ترا دوستان تو در آسمان هفتم و طبقۀ هفتم زمين و ميان آسمان هفتم و زمين هفتم معروف و مشهورند باينكه ايشان از اهل دين و ورع و طريقۀ نيكو و اهل تواضع و فروتنى در درگاه خداوندى هستند چشمهاى آنها بزير افتاده باطراف خود نظر نكند و قلوب ايشان ترسناك است بجهت ذكر خداوند و حق ولايت و دوستى ترا شناخته اند و زبان ايشان بفضل تو گويا است و چشم ايشان بجهت محبت و عطوفت بتو و فرزندان تو ائمۀ هدى اشك ريزان است متدين ميباشند بآنچه حقتعالى در كتاب خود بآن امر فرموده و از سنت پيغمبر آنچه دليل و برهان رهبر ايشان شده عمل كنند بآنچه صاحبان امر ايشان آنها را بآن امر نمايند و با يك ديگر صله كنند و قطع نكنند و با يك ديگر دوستى كنند و غضبناك نشوند و ملائكه از براى آنها طلب رحمت كنند و در دعاى آنها آمين گويند و از براى گناهكاران آنها استغفار كنند و در حضور آنها حاضر ميشوند و بجهت فقدان آنها وحشت ميكنند و متألم ميشوند تا روز قيامت.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود.

رسول خدا فرمود حقتعالى نيافريده است خلقى را افضل و گرامى تر از من مولاى متقيان ميفرمايد كه من عرض كردم يا رسول اللّٰه تو افضل خواهى بود يا جبرئيل فرمود يا على حقتعالى پيغمبران مرسل خود را بملائكه مقربين فضيلت و موضعت سريت داده است و مرا از جميع پيغمبران از مرسل و غير مرسل فضيلت داده و فضيلت، بعد از من

ص: 198

يا على از براى تو و ائمه بعد از تو است و ملائكه خدام ما و خدام دوست دارندگان ما باشند يا على حمله عرش و كسانى كه در گرداگرد عرش هستند تسبيح كنند بحمد پروردگار و استغفار كنند از براى كسانى كه تصديق كنند و اعتقاد دارند ولايت و محبت ما را يا على اگر ما نميبوديم حقتعالى نمى آفريد آدم را و نه بهشت را و نه جهنم را و نه آسمان را و نه زمين را.

پس چگونه ما افضل از ملائكه نباشيم و حال اينكه ما سبقت كرديم بر ملائكه در معرفت پروردگار و تسبيح و تهليل و تقديس او زيرا كه اول چيزى كه حقتعالى آفريد ارواح ما بود.

پس از آن ارواح ما را بتوحيد و تمجيد خود گويا فرمود و بنطق در آورد پس از آن ملائكه را آفريد چون ملائكه مشاهده كردند كه ارواح ما يك نور است امر ما را بزرگ شمردند ما سبحان اللّٰه. گفتم تا ملائكه بدانند كه ما آفريده شده گانيم و حقتعالى منزه و مبرا است از صفات ما پس ملائكه بسبب تسبيح ما سبحان اللّٰه گفتند و خدا را از صفات منزه و مبرا نمودند.

پس چون ملائكه عظمت شأن ما را مشاهده كردند ما لا اله الا اللّٰه. گفتيم تا ملائكه بدانند كه خدائى بغير از آن ذات يگانه نيست و ما بندگانيم و خدايان نيستيم تا اينكه واجب باشد ما را با خدا يا با غير او عبادت و پرستش نمود.

پس ملائكه گفتند لا اله الا اللّٰه. پس چون مشاهده كردند بزرگى محل ما را گفتيم

اللّٰه اكبر. تا اينكه ملائكه بدانند كه خدا بزرگتر از آنست كه كسى در بزرگى محل باو برسد و كسى ببزرگى محل باو نرسد مگر بمشيت او پس چون مشاهده كردند بقرارداد خدا عزت و قوت را از براى ما گفتيم لا حول و لا قوة الا باللّٰه. تا اينكه ملائكه بدانند كه حول و قوة از براى ما نيست مگر بمشيت خدا پس چون مشاهده كردند نعمتهاى خدا را بر ما كه واجب كرده است اطاعت كردن ما را گفتيم الحمد للّٰه. تا اينكه ملائكه بدانند كه حقتعالى بسبب اعطا و نعمتهاى خود مستحق حمد است و واجب است حمد او بر ما پس ملائكه گفتند الحمد للّٰه. پس ملائكه بسبب وجود ما هدايت يافتند بمعرفت وحدانيت و توحيد خدا و تسبيح و تهليل و تحميد و تمجيد خداوند بعد از آن حقتعالى آدم را آفريد و ما را در صلب او قرار داد و ملائكه را فرمود او را سجده كنند بجهت تعظيم ما و اكرام ما و سجدۀ ملائكه از براى خداوند از راه عبوديت و بندگى است و از براى آدم (عليه السّلام) اكرام و طاعت است چه ما در صلب او بوديم پس چگونه ما افضل از ملائكه نباشيم و حال اينكه جميع ملائكه از مقرب و غير مقرب بر آدم سجده كردند و چون من بآسمان عروج كردم جبرئيل اذان و اقامه گفت و ليكن هر فصلى از اذان و اقامه را دو بار گفت پس از آن بمن گفت كه اى محمد مقدم شو من باو گفتم اى جبرئيل من بر تو مقدم

ص: 199

شوم گفت بلى بجهت اينكه خداى تعالى پيغمبران را بر جميع ملائكه فضيلت داده است و ترا بخصوص فضيلت و مزيت داده پس مقدم شدم و با ملائكه نماز خواندم و اين فخرى نيست و چون بحجابهاى نور رسيدم جبرئيل بمن گفت يا محمد از من مقدم شو و از من تخلف نمود من گفتم اى جبرئيل در مثل چنين موضعى از من مفارقت ميكنى گفت يا محمد اينجا خانه مكانى است كه حد من است حقتعالى قرار فرموده و از اينجا قدرت ندارم تجاوز كنم و اگر از اينجا تجاوز كنم بالهايم ميسوزد بجهت تعدى كردن از حدود حضرت رب العزت كه از براى من قرار داده پس من در نور انداخته شدم و بالا رفتم بمقدارى از بلندى محل كه مشيت الهى قرار گرفته بود پس صدائى بر آمد يا محمد عرض كردم

لبيك ربى و سعديك تباركت و تعاليت.

پس ندائى بر آمد يا محمد تو بندۀ منى و منم پروردگار تو پس مرا بندگى كن و بر من توكل كن تو نور من ميباشى در ميان بندگان من و رسول من ميباشى در ميان آفريدگان من و حجت من ميباشى در ميان خلق من از براى تو و تابعان تو بهشت را خلق كردم و از براى كسى كه ترا مخالفت كند آفريدم جهنم را و از براى اوصياء تو واجب گردانيدم كرامت خود را و از براى شيعيان اوصياء تو واجب گردانيدم ثواب خود را من عرض كردم پروردگارا اوصياء من كيستند ندائى برآمد كه اى محمد اسماء اوصياء تو بر ساق عرش من نوشتۀ است پس چون نظر كردم بساق عرش در حالتى كه من در پيشگاه حضرت الهى ايستاده بودم ديدم دوازده نور را در هر نورى سطرى بخط سبز اسم يكى از اوصياء من نوشته شده اول ايشان على ابن ابى طالب و آخر ايشان راهنماى امت حضرت مهدى (عليه السّلام) نوشته شده است پس عرض كردم پروردگارا اينها اوصياء من هستند بعد از من صدائى برآمد اى محمد اينها اولياء من و دوستان من و اصفياء من و حجج من بعد از تو بر خلق من هستند و ايشانند اوصياء تو و خلفاء تو و بهترين خلق من بعد از تو بعزت و جلال خودم قسم كه بسبب اينها ظاهر ميكنم دين خود را و بواسطۀ اينها بلند ميكنم كلمۀ خود را يعنى شرائع اسلام را و بواسطۀ آخرين اينها پاك ميگردانم زمين را از دشمنان خود و او را مالك مشارق و مغارب زمين ميگردانم و بادها را از براى او مسخر ميگردانم و ابرهاى حامله بباران از براى او ذليل و منقاد ميگردانم و او را بلند ميگردانم در ميان اسباب موجودات خود و او را بلشگر خود يارى ميكنم و بملائكه خود مدد ميكنم تا اينكه دعوت مرا آشكار كند و خلق را جمع نمايد بر توحيد من پس از آن بكمك او را دائمى ميكنم و روزگار را بدست اولياء خود ميدهم تا روز قيامت و بسند اين روايت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود حيا از ايمان است.

ص: 200

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر و آن جناب از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد روايت كرده است كه آن جناب فرمود سليمان بن داود روزى باصحاب خود فرمود كه خداى تبارك و تعالى ملكى بمن عطا فرموده است كه باحدى غير از من عطا نفرموده از براى من مسخر كرده است باد و انسانى و جن و طيور و وحوش را و مرا زبان مرغان تعليم نموده و از هر چيزى بمن كرامت فرموده است و با اينكه اين قدر سلطنت بمن داده است يك روز سرور و شادى من باتمام نرسيده است و دوست دارم كه فردا داخل قصر خود شوم و بر بالاى قصر برآيم و بملك و مملكت خود نظر كنم و احدى مأذون نيست بر من وارد شود تا عيش من ناقص شود اصحاب او انگشت منت بر ديده قبول نهاده روزانۀ ديگر عصاى خود را دست گرفته و بر بلندتر موضعى از قصر خود بر آمد و تكيه بر عصاى خود كرده ايستاد و با كمال فرح و سرور نظر بمملكت خود مينمود و نهايت خورسندى و شاد كامى از براى او دست داده از ملك و مملكت خود بناگاه نظر او بجوان خوش لباس خوشروئى افتاد كه از بعضى گوشهاى قصر بيرون آمد پس چون او را ديد گفت كى ترا داخل قصر نمود و حال اينكه امروز قدغن كرده ام كسى داخل قصر نشود پس تو باذن كى داخل شدى آن جوان گفت كه مرا داخل اين قصر كرده است خداى من و باذن او وارد شده ام سليمان گفت پروردگار من سزاوارتر از من است بداخل كردن در اين قصر تو كيستى گفت ملك الموتم گفت بچه كار آمدۀ گفت آمده ام قبض روحت كنم سليمان گفت مشغول شو بآنچه مأمورى امروز روز سرور و شادى منست و خداوند نخواسته است از براى من سرورى را بغير از لقاء خود پس ملك الموت روح او را قبض نمود بهمان حالت كه سليمان بر عصاى خود تكيه كرده بود پس مدتى مديد بهمان حالت باقى بود وفات كرده بود و مردم باو مينگريستند و خيال ميكردند زنده است پس اين مطلب باعث فتنه شد و اختلاف در ميان آنها پيدا شد بعضى گفتند سليمان اين ايام متمادى كه بر عصاى خود تكيه كرده است و رنج و مشقت از براى او نيست و حال اينكه نه خواب رفته است و نه اكل و شرب كرده است.

پس بايد پروردگار ما باشد و بر ما واجب است كه او را پرستش كنيم و قومى گفتند سليمان ساحر است و چنين بنظر ما جلوه داده است كه ايستاده و بر عصاى خود تكيه كرده است و چنين نيست بلكه بنظر ما اين نوع جلوه ميكند و چشمهاى ما را سحر كرده است مؤمنان گفتند كه سليمان بندۀ خدا است و پيغمبر او است و تدبير و تفكر در امر خدا ميكند كه چه قسم مشيت او قرار گرفته است پس چون اختلاف در ميان آنها پيدا شد حقتعالى جانور معروف چوبخواره را فرستاد رفت در ميان عصاى سليمان و جوف عصا را خورد تا اينكه عصا شكست و سليمان از قصر خود بروى در افتاد پس جن باين سبب جزاى چوب خواره و صنعت او را داد كه هر وقت خواهد چوب

ص: 201

بخورد گل از براى آن در محل آن روى هم بچسبانند از اين جهت است كه در هيچ مكان چوب خواره يافت نشود مگر آنكه نزد آن آب و گل باشد و از اين سبب است كه حقتعالى ميفرمايد «فَلَمّٰا قَضَيْنٰا عَلَيْهِ اَلْمَوْتَ مٰا دَلَّهُمْ عَلىٰ مَوْتِهِ إِلاّٰ دَابَّةُ اَلْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمّٰا خَرَّ تَبَيَّنَتِ اَلْجِنُّ أَنْ لَوْ كٰانُوا يَعْلَمُونَ اَلْغَيْبَ مٰا لَبِثُوا فِي اَلْعَذٰابِ اَلْمُهِينِ »»پس آن هنگام كه حكم كرديم ما بر سليمان مرگ را و او مرده و بر عصاى خود تكيه كرده بود راهنمونى نكرد ديوان را بر مرگ او مگر جنبندۀ زمين يعنى چوب خواره كه آن را ارضه گويند از زمين برآمده ميخورد عصاى او را پس آن هنگام كه بيفتاد سليمان دانستند جنيان كه اگر ميدانستندى غيب را درنگ نميكردند اين مدت كه بعضى گويند يك سال بود در عذاب خواركننده يعنى تكاليف شاقه كه ايشان در عمل عمارت ميكوشيدند:

«مترجم گويد» كه چون جنيان را گمان اين بود كه غيب ميدانند اين عمل باعث شد كه اين گمان خطا بوده است پس از آن حضرت صادق (عليه السّلام) فرمود كه بخدا قسم اين آيه نازل نشده است باين نوع كه مشهور است و باين طور نازل شده است فلما خر تبينت الانس ان الجن لو كانوا يعلمون الغيب ما لبثوا في العذاب المهين

«باب بيست و هفتم» «در ذكر آنچه وارد شده است از آن حضرت در واقعۀ هاروت و ماروت»

از حضرت عسگرى حسن ابن على (عليه السّلام) بتوسط آباء و امجاد خود از حضرت صادق (عليه السّلام) مروى است كه در قول خداى تعالى «وَ اِتَّبَعُوا مٰا تَتْلُوا اَلشَّيٰاطِينُ عَلىٰ مُلْكِ سُلَيْمٰانَ وَ مٰا كَفَرَ سُلَيْمٰانُ »»آن جناب فرمود كسانى كه گمان كردند كه سليمان بجهت سحر مملكت پيدا كرد متابعت كردند از آنچه را كه كفار از شياطين از سحر و نيرنگات در عهد سليمان ميخواندند و گويند كه ما نيز امور عجيبه اظهار ميكنيم تا مردم مطيع و منقاد ما شوند و گويند سليمان ساحر و كافر بود و در سحر مهارت تمام داشت و آنچه مالك شد بسبب سحر مالك شد و بر هر چه قدرت پيدا كرد بسبب سحر بود پس حقتعالى رد كرد بر ايشان اين سخن را و فرمود «مٰا كَفَرَ سُلَيْمٰانُ »»كافر نشد و سحر نكرد چنانچه اين كافران گويند «وَ لٰكِنَّ اَلشَّيٰاطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ اَلنّٰاسَ اَلسِّحْرَ»»و لكن ديوان در زمين او كافر شدند بسبب ساحرى كردن كه مى آموختند مردم را سحر و جادوئى كه بسليمان نسبت ميدادند آن سحر را و بآن دو فرشته

ص: 202

كه نام آنها هاروت و ماروت بود و در شهر بابل كه يكى از شهرهاى كوفه بود و گويند دماوند است اين جادوئى را نسبت ميدادند چه بعد از نوح نجى سحره و جادوگران بسيار شده بودند حقتعالى دو فرشته فرستاد به پيغمبر آن زمان كه آن عمل كه جادوگران مرتكب ميشدند آن دو فرشته نيز مرتكب ميشدند و بعد باطل ميكردند و بسبب ابطال سحر خدعه و فريب جادوگران را رد ميكردند چون آن پيغمبر آن دو ملك را ملاقات كرد بامر پروردگار آنها را نزد مردم برد و مردم را امر كرد كه سحر بياموزند و بر حقيقت آن اطلاع پيدا كنند و بر ابطال آن مطلع شوند و آنها را نهى كرد از اينكه يك ديگر را سحر كنند و اين مثل آنست كه كسيرا بر حقيقت زهر هلاهل مطلع سازند كه دفع آن را بتواند كرد و از شر آن سالم باشد پس از آن حقتعالى فرمود «وَ مٰا يُعَلِّمٰانِ مِنْ أَحَدٍ حَتّٰى يَقُولاٰ إِنَّمٰا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلاٰ تَكْفُرْ»»يعنى آن پيغمبر آن زمان آن دو ملك را امر نمود كه بصورت انسان بر مردم ظاهر شوند و جادوئى را كه حقتعالى بر آنها تعليم فرموده است تعليم مردم كنند پس حقتعالى فرمود اين دو فرشته تعليم ندهند اين جادوگرى را باحدى و طريقۀ ابطال آن را باحدى نگويند تا اينكه بر طريق نصيحت و موعظه پيش از آموزانيدن بآن كس كه ميخواهند بياموزانند بگويند كه ما آزمايش و امتحان خلقان و بندگانيم تا ظاهر شود كه تعليم گيرنده اطاعت خدا را خواهد نمود در آن چيزى كه تعليم ميگيرد از اين عمل سحر و ابطال ميكند كيد و خدعه جادوگران را و مردم را سحر نميكند.

پس اى تعليم گيرنده كافر مشو باستعمال اين سحر و طلب اضرار باينجا دوئى و خواندن مردم را باينكه معتقد شوند كه تو زنده ميكنى و ميميرانى و عملى از تو صادر مى شود كه احدى غير از خدا بر آن قدرت ندارد پس اگر چنين كنى اين كفر است بعد از آن حقتعالى ميفرمايد «فَيَتَعَلَّمُونَ »»پس طالبين سحر مى آموزند و ياد ميگيرند «مِنْهُمٰا»»از آن چيزى كه ديوان در عهد سليمان از جادوگرى و نيرنگ با وى نوشتند و از آنچه حقتعالى بر هاروت و ماروت فرو فرستاد در شهر بابل از عمل سحر، پس از اين دو فرقه مى آموختند «مٰا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ »»سحرى را كه بسبب آن تفريق كنند ميان مرد و زن او چه اينها كسانى بودند كه سحر ياد ميگرفتند از براى ضرر زدن بمردم و باقسام حيله ها و خدعه ها مردم را ضرر ميزدند و اقسام تعويذات و طلسمات ساخته بودند كه اگر فلان تعويذ در فلان موضع دفن شود و فلان عمل بشود هر آينه آن مرد آن زن را دوست دارد و اين زن دوستى زياد باين مرد پيدا ميكند يا آنكه ميانه آنها جدائى پيدا خواهد شد پس از آن حقتعالى ميفرمايد «وَ مٰا هُمْ بِضٰارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاّٰ بِإِذْنِ اَللّٰهِ »»

ص: 203

يعنى نيستند كسانى كه سحر مى آموختند ضرر رساننده باين سحر احدى را مگر باذن خدا يعنى بواگذاشتن خدا ايشان را بر آن كردار چه اگر مشيت خداوند تعلق گرفتى ايشان را بجبر و قهر از اين كردار منع كردى پس از آن فرمود «وَ يَتَعَلَّمُونَ مٰا يَضُرُّهُمْ وَ لاٰ يَنْفَعُهُمْ »»و مى آموختند بايشان آن چيزى را كه زيان ميرساند و سود ندهد ايشان را زيرا كه ايشان چون آموختند اين سحر را تا اينكه مردم را بآن جادو كنند و ضرر رسانند پس آموختند چيزى را كه بدين ايشان ضرر رساند و سود نبخشد بلكه ايشان را بسبب اين عمل از دين خدا بيرون كند «وَ لَقَدْ عَلِمُوا»»و هر آينه دانسته اند اين آموزندگان «لَمَنِ اِشْتَرٰاهُ »»بدينه. كه هر كس اختيار كند سحر را يعنى بدل كند آن را بدين حق و بسبب آموختن آن از دين بيرون رود «مٰا لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ خَلاٰقٍ »»نباشد در آخرت او را هيچ بهرۀ و نصيبى از ثواب بهشتى و رسيدن بدرجات عاليات پس از آن ميفرمايد «وَ لَبِئْسَ مٰا شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ »»و هر آينه بد چيزى است آنچه فروختند يعنى گرو گذاشتند بآنچيز نفسهاى خود را يعنى بفروختند بهره هاى خود را بعذاب «لَوْ كٰانُوا يَعْلَمُونَ »»اگر بودندى كه بدانستندى كه آخرت را فروخته اند و بهرۀ خود را از بهشت واگذاشته اند گذاشته اند پس معلوم است نميدانند زيرا كه آموزندگان اين سحر را اعتقاد بر آنست كه پيغمبر و خدائى و حشرى و نشرى نخواهد بود و اگر بعد از دار دنيا آخرتى باشد پس با كفر ايشان و قبول نداشتن آن دار آخرت را البته حظى از آن دار از براى ايشان نباشد پس از اين جهت بعد از آن فرمود:

«وَ لَبِئْسَ مٰا شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ »»و هر آينه بد است اين عمل كه آخرت را فروختند و بگرو آن عذاب برداشتند «لَوْ كٰانُوا يَعْلَمُونَ »»اگر ميدانستند كه از براى خود عذاب خريده اند و ليكن چون آخرت را انكار داشتند و بآن كافر بودند نميدانستند پس بنظر ايشان بد نبود و جلوۀ خوبى كرده بود پس چون كه در حجتها و دليلهاى واضح خدا نظر نكردند بر اعتقاد باطل و انكار كردن حق ندانستند كه معذب خواهند شد يوسف بن محمد زياد و على بن محمد سيار از پدران خود روايت كرده اند كه گفتند بحضرت حسن پدر حضرت قائم (عليه السّلام) عرض كرديم كه گروهى گمان كردند كه چون عصيان بنى آدم اوج گرفت حقتعالى هاروت و ماروت را كه دو فرشته بودند از فرشتگان خود اختيار كرده و با فرشتۀ ديگر كه سيم آنها است بدنيا فرستاد و هاروت و ماروت با زهره افساد كرده و ارادۀ زنا كردند و شراب خوردند و نفس محترمى را كشتند در شهر بابل بعذاب الهى گرفتار شدند و جادوگران از هاروت و ماروت تعليم سحر گرفتند و حقتعالى

ص: 204

آن زن را مسخ نمود و ستارۀ زهره گردانيد بآسمان عروج كرد امام فرمود معاذ اللّٰه ملائكه معصوم و محفوظند از كفر و اعمال ناشايسته بالطاف خداوندى، حقتعالى در حق آنها فرموده است «لاٰ يَعْصُونَ اَللّٰهَ مٰا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مٰا يُؤْمَرُونَ »»فرشتگان خلاف فرموده خدا نكنند و هر چه خدا بآن امر فرمايد بكنند و نيز حقتعالى فرموده «وَ لَهُ مَنْ فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ مَنْ عِنْدَهُ »»يعنى از براى خداوند است آنچه در آسمانها و زمين است و هر كس نزد خدا است يعنى فرشتگان «لاٰ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبٰادَتِهِ وَ لاٰ يَسْتَحْسِرُونَ يُسَبِّحُونَ اَللَّيْلَ وَ اَلنَّهٰارَ لاٰ يَفْتُرُونَ »»سركشى نميكنند از پرستش او و هيچ مانده نميشوند و ملال نميگيرند در عبادت تا در وظايف طاعت ايشان قصورى و فتورى بهم رسد تنزيه ميكنند حق سبحانه را از آنچه لايق حضرت وى نباشد شب و روز يعنى پيوسته بتعظيم و تنزيه حق سبحانه و تعالى مشغولند و سست نميشوند، و نيز حقتعالى در حق ملائكه ميفرمايد «بَلْ عِبٰادٌ مُكْرَمُونَ لاٰ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ يَعْلَمُ مٰا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مٰا خَلْفَهُمْ وَ لاٰ يَشْفَعُونَ إِلاّٰ لِمَنِ اِرْتَضىٰ وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ »»بلكه فرشتگان بندگانى هستند گرامى شدگان پيشى نگيرند بر خدا بسخن گفتن بلكه بيدستورى وى سخن نكنند پس بى اذن او شفاعت احدى نتوانند كرد و ايشان بفرمان حقتعالى كار ميكنند يعنى تا امر الهى بايشان نازل نشود بهيچ عملى اقدام ننمايند ميداند حقتعالى آنچه از پيش ايشان است و از آنچه از پس ايشان است يعنى آنچه فرشتگان مقدم و مؤخر داشته اند از افعال و اقوال بر او پوشيده نيست بجهت علم او سبحانه باحوال سابق و لاحق ايشان و درخواست نميكنند مگر كسيرا كه خدا به پسندد كه در حق وى شفاعت كنند از اهل توحيد و ايشان با وجود قرب و منزلت و عدم قصور در طاعت از ترس و عذاب و عقاب او ترسانند از آنكه مبادا تقصيرى در عبادت ايشان واقع شود و يا از نهايت عظمت او لرزانند پس از آن آن جناب فرمود كه اگر چنين باشند كه مردم گمان ميكنند كه حقتعالى فرشتگان را در زمين خلفاء و جانشينان خود قرار داده و فرشتگان در دنيا مثل پيغمبران و ائمه (عليهم السّلام) باشند آيا پيغمبران يا ائمه (عليهم السّلام) قتل نفس ميكردند يا زنا ميكردند پس از آن آن حضرت فرمود آيا نميدانى كه هرگز حقتعالى دنيا را خالى از پيغمبرى يا امامى از جنس بشر نميگذارد آيا خدا نفرموده است «وَ مٰا أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ »»يعنى نفرستاديم بسوى خلق پيش از تو «إِلاّٰ رِجٰالاً نُوحِي إِلَيْهِمْ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرىٰ »»مگر مردانى كه بايشان وحى نازل كرديم و از اهل شهرها و دهها بودند نه از اهل باديه و زنان و جنيان و ملائكه پس حقتعالى خبر داده است كه ملائكه را بزمين نفرستاده است از براى اينكه ائمه باشند بلكه ملائكه را به پيغمبران فرستاده است نه بمردم.

ص: 205

محمد بن زياد و محمد بن سيار گويند كه ما بآن جناب عرض كرديم كه پس بنا بر اين بايد شيطان فرشته نباشد فرمود بلى شيطان فرشته نبود بلكه از جن بود آيا نشنيده اى قول خدا را كه ميفرمايد.

«وَ إِذْ قُلْنٰا لِلْمَلاٰئِكَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّٰ إِبْلِيسَ كٰانَ مِنَ اَلْجِنِّ »»پس حقتعالى خبر داده كه شيطان از جنيان است و شيطان است كه حقتعالى در حق او فرموده «وَ اَلْجَانَّ خَلَقْنٰاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نٰارِ اَلسَّمُومِ »»و آن جناب فرمود كه پدرم از جد بزرگوارم حضرت رضا (عليه السّلام) از پدران خود از على (عليه السّلام) روايت كرده اند كه آن جناب فرمود رسول خدا فرمود كه حقتعالى برگزيده است ما گروه آل محمد را و برگزيده است پيغمبران را و برگزيده است ملائكه را كه مقربان درگاه خداوندى هستند و هيچ يك از اينها را برنگزيده است مگر آنكه ميدانست حال ايشان را كه نكنند چيزى را كه ايشان را از دوستى او بيرون برد و او را از عصمت خود قطع كند و بجاى نياورند چيزى را كه بدان سبب بالاخره از مستحقان عذاب و غضب خداوند جل شأنه شوند.

گويند كه ما بآن جناب عرض كرديم كه از براى ما روايت شده است كه رسول خدا چون تصريح فرمود بامامت على (عليه السّلام) حقتعالى دوستى او را بر جماعت كثيرۀ از ملائكه در آسمانها عرضه داشت آنها امتناع نمودند حقتعالى آنها را مسخ كرد و آنها را وزغ گردانيد آن جناب فرمود معاذ اللّٰه اينها كه اين گونه احاديث گويند بر ما دروغ بستند و افترا گويند ملائكه رسولان خدا هستند پس ايشان مثل سائر پيغمبران خدا و رسل او باشند بسوى خلق آيا پيغمبران كافر شوند بخدا عرض كرديم نه فرمود پس ملائكه چنين باشند همانا شأن ملائكه عظيم است و امر ايشان جليل و بزرگ است از على بن محمد بن الجهم مروى است كه گفت شنيدم كه مأمون از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كرد از آنچه مردم روايت ميكنند از حكايت زهره كه زنى بود و هاروت و ماروت با او عمل بدى كردند و آنچه روايت ميكنند از حكايت سهيل كه سهيل در يمن راهدار بود.

حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود دروغ گويند در گفتۀ خود كه اينها دو ستاره شدند بلكه دو جانور از جانوران دريائى شدند و مردم غلط كردند كه گمان كردند كه زنى و راهدارى و ستاره شدند و حقتعالى چنين نيست كه دشمنان خود را مسخ كند بنور درخشنده و آنها را تا آسمان و زمينى باقى است باقى بماند و چيزى كه مسخ شد بيش از سه روز باقى نميماند و بعد از سه روز ميميرد و چيزى از نسل او باقى نميماند و امروز بر روى زمين مسخى نيست و چيزى را سه اسم مسخ بر آن اطلاق ميكنند و ميگويند از منسوخات است مثل سگ آبى و خوك و خرس و مانند اينها اينها چيزهائى باشند كه حقتعالى هر قومى را كه بر ايشان غضب كرد و بسبب انكار توحيد از رحمت خود دور گردانيد و تكذيب پيغمبران او نمودند آن قوم را مسخ كرد بصورت

ص: 206

اينها نه اينكه اينها انسان مسخ شده باشند اما هاروت و ماروت دو فرشته بودند و بمردم سحر مى آموختند تا اينكه مردم از سحر جادوگران احتراز كنند و سحر آنها را باطل كنند و فتنه آنها را خاموش كنند و باحدى سحر تعليم نكردند مگر آنكه باو گفتند كه ما امتحان و آزمايش هستيم از براى تو پس كافر مشو و گروهى كافر شدند بدين سبب كه اين سحرى كه مأمور باحتراز آن شدند بكار بردند و بدين جادوئى كه ياد گرفته بودند از اين دو فرشته ميان زن و شوهر تفريق ميكردند حقتعالى فرمود «وَ مٰا هُمْ بِضٰارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاّٰ بِإِذْنِ اَللّٰهِ »»يعنى و اين آموزندگان سخن بجهت ابطال نميتوانند باين سحر باحدى ضرر بزنند مگر باذن خدا يعنى بعلم او و واگذاشتن او را تا اينكه سحر او تاثيرى كند.

«مترجم گويد» مراد اينست كه اين آيه شريفه اقوى دليل است بر اينكه غرض آموزندگان اضرار بود نه غرض آن دو فرشتۀ كه هاروت و ماروت باشند

باب بيست و هشتم در ذكر آنچه از آن جناب وارد شده است از اخبار متفرقه

از محمد بن فضيل مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم مى شود زمانى كه در روى زمين امامى نباشد فرمود در آن وقت زمين فرو برد اهل خود را از احمد بن عمر مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه آيا زمين بدون امام باقى ميماند عرض كردم كه ما روايتى از حضرت صادق (عليه السّلام) داريم كه آن جناب فرمود زمين بدون امام باقى نميماند مگر آنكه خدا بر بندگان خود غضب كرده باشد فرمود اگر در روى زمين امامى نباشد زمين اهل خود را فرو برد از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه آيا زمين بدون امام باقى ميماند فرمود باقى نميماند و اگر باقى بماند زمين اهلش را فرو برد از سليمان بن جعفر الجعفرى مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه زمين از حجت خالى مى شود فرمود اگر بقدر يك طرفة العين زمين از حجت خالى ماند اهل خود را فرو برد.

از أبو الصلت عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت بحضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه (صلّى الله عليه و آله) چه ميفرمائى در حديثى كه از حضرت صادق (عليه السّلام) روايت شده است كه آن جناب فرموده كه چون حضرت قائم (عليه السّلام) خروج كند ذريه و اولاد كشندگان حسين (عليه السّلام) را بقتل رساند بجهت كردار پدران آنها فرمود بلى چنين است.

ص: 207

عرض كردم پس معنى آيۀ شريفه «وَ لاٰ تَزِرُ وٰازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىٰ »»چيست چه ظاهر مفاد آيۀ شريفه آنست كه كردۀ كسيرا بر ديگرى پاداش ندهند و اين آيه با حديث منافات دارد فرمود خداى تعالى راست گفته در گفتۀ خود و ليكن اولاد كشندگان حسين (عليه السّلام) راضى باشند بكردار پدران ايشان و باين عمل مفاخرت كنند و كسى كه راضى باشد بعملى مثل اينست كه اين عمل از او صادر شده باشد و اگر مردى در مشرق كشته شود و مردى در مغرب راضى بقتل او باشد در نزد خدا راضى شريك قاتل است و حضرت قائم (عليه السّلام) چون خروج كند اولاد كشندگان حسين (عليه السّلام) را بقتل رساند بجهت راضى بودن آنها بكردار پدران آنها أبو الصلت گويد كه عرض كردم كه چون حضرت قائم شما خروج كند اول كارى كه ميكند چيست فرمود اول كارى كه ميكند قطع ميكند دستهاى طائفه بنى شيبه را زيرا كه ايشان دزدان خانۀ خدا هستند حسين بن على بن فضال از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب ميفرمايد كه مى بينم شيعيان را كه چون مفقود كنند و از ميان ايشان برود سيم از فرزندان من در هر آبادانى گردش كنند و او را طلب كنند او را نيابند عرض كردم از براى چه يا ابن رسول اللّٰه فرمود بجهت اينكه امام ايشان كه مراد حضرت قائم (عليه السّلام) است از نظر ايشان غائب شود عرض كردم چرا غائب شود فرمود از براى آنكه چون دست بشمشير كند احدى در گردن او بيعت نداشته باشد «مترجم گويد» ظاهرا مراد اينست كه اگر دست بشمشير كند احدى بيعت او را نكند و حضرت رضا (عليه السّلام) سيم از فرزندان را حضرت صاحب الامر عجل اللّٰه فرجه قرار داده است بلكه در بسيارى از احاديث نسبت بآن جناب الثالث من ولدى ميفرمايد چنان كه حديثى نيز بعد از اين ذكر خواهد شد و ممكن است كه غرض آن حضرت سيم از اولادى باشد هنوز هيچ يك بحسب ظاهر بوجود نيامده اند چه در آن زمان محمد بن على حضرت تقى (عليه السّلام) بوجود آمده بود و حضرت على بن محمد تقى (عليه السّلام) و حسن بن على عسگرى قائم بوجود نيامده بودند و احتمالات ديگر نيز در مقام مى آيد غرض اينست كه شبهۀ نيست كه سيم از فرزندان را فرموده است و حضرت صاحب الزمان مقصود او بوده است.

عبد العزيز بن مهتدى از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود كه خارج دهن بايد باشنان شسته شود اما داخل دهن قبول بوى نميكند ظاهرا مراد اينست كه بن دندانها را اگر باشنان شويند دهن بوى ندهد اما ميان دهن بوى نگيرد صفوان بن يحيى از حضرت صادق (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) نهى كرده است از اينكه كسى در حين غايط كردن جواب دهد كسى را يا اينكه با كسى تكلم كند تا اينكه فارغ شود حسن بن على (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود بحضرت صادق (عليه السّلام) عرض كردند كه مرگ را از براى ما وصف

ص: 208

كن آن جناب فرمود مرگ از براى مؤمن مثل بوى خوش است كه آن را ببويد و از جهت خوشى آن بوى او را خواب ربايد و جميع تعب و الم از او منقطع شود اما از براى كافران مثل گزيدن افعى و نيش فرو بردن عقربها يا سختر است پس بآن جناب عرض كردند كه گروهى ميگويند كه مرگ سخت تر است از بريدن بارها و مقراض كردن و چيدن بمقراضها و شكستن بسنگها و گردانيدن سنگهاى آسيا بر روى حدقه هاى چشم فرمود بلى چنين است از براى بعضى از كافران و بد كردارها آيا نمى بينيد بعضى از آنها را كه معاينه اين شدائد از براى آنها روى ميدهد و هنگام مرگ در اين گونه بليات واقع ميشوند پس اين حالت مردن از براى آنها سخت تر است از آنكه در آن بليات واقع بشوند و اين حالت از هر چيزى سخت تر است مگر از عذاب آخرت چه آن از عذاب دنيا سخت تر است عرض كردند پس چرا ما كافرى را ملاحظه ميكنيم كه حالت نزع از براى او آسان مى شود و بآسانى جان ميدهد و در آن حال سخن ميگويد و ميخندد و در مؤمنان نيز اين حالت را مشاهده كنيم و بسا هست كه مؤمنان و كافران در وقت سكرات موت رنج بسيار ميكشند و بدشوارى جان ميدهند و نهايت سختى از براى آنها روى ميدهد فرمود كه مؤمن چون بآسانى جان دهد و بزودى حقتعالى در ثواب او تعجيل فرموده و چون بسختى جان دهد حقتعالى ميخواهد او را از گناه پاك كند تا اينكه چون وارد آخرت مى شود و در آن سراى قدم نهد پاك و پاكيزه و بدون گناه قدم نهد و مستحق ثواب اخروى شود كه هيچ عملى بغير از ثواب از براى او نباشد، اما كافر چون بآسانى جان دهد حقتعالى ميخواهد پاداش حسابى كه در دنيا از او صادر شده است آن هنگام بدهد تا اينكه وقتى كه در آخرت وارد مى شود چيزى از براى او نباشد مگر آنكه موجب عذاب او شود اما وقتى كه بدشوارى و سختى جان دهد آن هنگام ابتداى عذاب او باشد و حقتعالى عادلست و باحدى ستم نكند.

پس بحضرت صادق عرض كردند كه خبر بده ما را از طاعون آن جناب فرمود كه طاعون عذاب خداست از براى قومى و رحمت است از براى قومى ديگر عرض كردند كه چگونه مى شود عذاب رحمت باشد فرمود آيا نميدانى كه آتش جهنم از براى كفار عذاب است و اما از براى فرشته هائى كه موكل جهنم اند و هميشه با كفار در جهنمند رحمت است.

از على بن اسباط مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه بسا هست واقعۀ رخ دهد كه لا بد بايد حكم آن را بدانم و در شهر كسى از دوستان شما نيست كه از او استفسار كنم در اين صورت چه كنم فرمود برو نزد فقيه شهر و از او استفسار كن و هر چه فتوى داد بخلاف آن عمل كن زيرا كه حق خلاف آنست.

حضرت رضا (عليه السّلام) از آباء امجاد خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است آن جناب فرموده رسول خدا فرمود سفيدى موى پيش سر علامت ميمنت و مباركيست و در دو صفحۀ صورت علامت سخاوت است و در گيسو علامت شجاعت است و در پشت سر علامت شومى و بدبختى است.

از ابو الصلت عبد السلام بن صالح مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى

ص: 209

الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود حقتعالى به پيغمبرى از پيغمبران خود فرمود كه چون صبح كردى اول چيزى كه پيش روى تو آيد مأيوس مكن آن را و پنجم چيزى كه پيش روى تو آيد از آن فرار كن پس چون صبح كرد آن پيغمبر ميگذشت ناگاه بكوهى سياه و بزرگ برخورد پس ايستاد و نزد خود خيال كرد كه پروردگار من بمن امر كرده است كه بخورم اين را و متحير ماند دوباره نزد خود خيال كرد كه پروردگار من تكليف ما لا يطاق بمن نميكند پس شروع كرد برفتن تا اينكه آن كوه را بخورد هر چه بآن كوه نزديك ميشد آن كوه كوچك ميشد و چون بآن كوه رسيد آن را لقمۀ ديد آن لقمه را خورد ديد لذيذتر از هر ماكولى است پس از آن گذشت طشت طلائى يافت خيال كرد كه من از جانب پروردگار خود مأمورم كه اين طشت را پنهان كنم پس گودالى حفر نمود و آن طشت را در ميان گودال گذاشت و خاك بر روى آن ريخت چون قدرى گذشت ملتفت شد ديد كه آن طشت ظاهر شد گفت من بعملى مأمور بودم آن را بجا آوردم و چون قدرى گذشت بمرغى برخورد كه عقب آن مرغ بازى بود و ميخواست آن مرغ را شكار كند آن مرغ گرداگرد او ميگشت خيال كرد كه من مأمورم كه اين مرغ را پناه دهم پس آستين خود را گشود آن مرغ در ميان آستين او پنهان شد آن باز باو گفت چرا شكار مرا پنهان كردى و حال اينكه من مدتى است متمادى كه در عقب اين شكار دويده ام آن پيغمبر در نزد خود خيال كرد كه من مأمورم كه اين باز را مأيوس نكنم پس يك قطعه از ران خود را كند و نزد باز انداخت و چون قدرى گذشت بگوشت مردۀ گنديدۀ كرم افتادۀ رسيد نزد خود خيال كرد كه مأمورم از اين مردار فرار كنم پس فرار كرد و رجوع كرد در منزل خود و چون بخواب رفت در خواب ديد كه كسى باو گفت كه تو بآنچه مأمور بودى عمل كردى اما دانستى مقصود چه بود گفت اما كوه غضب است و بنده چون غضب بر او مستولى شود خود را نمى بيند و قدر او مجهول مى شود و كسى كه غضب بر او مستولى شود هر گاه خود را حفظ كرد و قدر خود را شناخت و آتش غضب خود را خاموش كرد عاقبت غضب او مثل آن لقمۀ لذيذ مى شود اما طشت زر عمل صالح است هر گاه بندۀ آن را مخفى بدارد سزاوار است كه حقتعالى آن را ظاهر كند از براى آنكه آن بنده را بآن عمل زينت دهد و ثواب اخروى را ذخيرۀ كند، اما مرغ آن مردى است كه ترا نصيحت ميكند البته قبول كن و در خود نصيحت را پناه بده، و اما باز شكارى آن مردى است كه حاجتى از تو خواهد البته او را مأيوس مكن اما آن گوشت گنديده غيبت است زنهار كه از آن فرار كن.

از محمد بن اسماعيل بن بزيع مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود جمع نميشود مال مگر به پنج خصلت به بخل بسيار و آرزوى طولانى و حرص زياد و قطع رحم و ترجيح دادن دنيا بر آخرت حضرت رضا (عليه السّلام) از آباء امجاد خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب نهى فرمود از كشتن پنج حيوان صرد و صوام (مترجم گويد) كه صرد مرغى است كلان سر و

ص: 210

منقار و صيد ميكند گنجشك را و شكم او سفيد و پشت او سبز است و صوام بر وزن كفار مرغى است تيره رنگ و گردن دراز و شايد مراد ثانى باشد و مقصود از صرد مطلق مرغ باشد چه در اخبار نهى وارد شده است از قتل صوام پس مقصود نهى از مرغ صوام است اگر چه محرم بخصوصه ممنوع است از قتل صرد و شايد صوام صفت صرد باشد و معنى صوام مراد باشد چه آن مرغ روزه ميگيرد و اللّٰه العالم و هدهد و مگس و زنبور عسل و مورچه و وزغ و امر فرمود بكشتن پنج حيوان كلاغ و زغن كه آن را موش گير گويند و مار و عقرب و سگ گيرنده «مصنف گويد» كه اين امر مفيد معنى رخصت است نه وجوب.

از محمد بن عيسى يقطينى مروى است گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه پنج خصلت از خصلتهاى پيغمبران در خروس سفيد است شناختن اوقات نماز و غيرت و سخاوت و شجاعت و بسيار جماع كردن.

حضرت رضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود رسول خدا فرمود يا على من از پروردگار در حق تو پنج خصلت خواهش كردم و خدا بمن عطا فرمود.

اول آنكه سؤال كردم كه چون زمين منشق شود و من سر از قبر برآرم و غبار از سر خودم پاك كنم تو با من باشى حقتعالى اين خواهش را قبول فرمود.

دوم آنكه مسألت كردم كه چون نزد كفۀ ميزان بايستم تو با من باشى حقتعالى اجابت كرد.

سوم آنكه از پروردگار سؤال كردم كه ترا حايل لواء و رايت من قرار دهد در آخرت و آن لواء اكبر است كه بر آن نوشته است المفلحون الفائزون بالجنة. اين خواهش را بمن عطا كرد.

چهارم اينكه مسألت كردم كه تو سيراب كنى امت مرا از حوض من حقتعالى قبول فرمود.

پنجم آنكه از خدا مسألت كردم كه تو كشنده باشى امت مرا بسوى بهشت حقتعالى قبول فرمود.

پس حمد مخصوص خدائى است كه منت گذاشت بر من بوجود تو.

از يعقوب جعفرى مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن شنيدم كه فرمود عزل كردن منى از شش زن باكى ندارم.

زنى كه يقين كرده باشى كه از او ولد نميشود و زنى كه سن او زياد باشد يعنى از زائيدن گذشته باشد و زن زباندراز بى شرم و زنى كه طفل خود را شير ندهد و كنيز «مصنف گويد» ممكن است مراد از ابو الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) باشد يا اينكه حضرت رضا (عليه السّلام) باشد زيرا كه يعقوب جعفرى هر دو بزرگوار را ملاقات كرده است.

از ابى على حسن بن راشد مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از

ص: 211

تكبيرات افتتاحيه فرمود هفت است عرض كردم كه از پيغمبر روايت شده است كه آن جناب يك مرتبه تكبير ميگفت فرمود يك مرتبه بجهر ميگفت و شش مرتبه باخفات.

حسن بن على بتوسط آباء امجاد خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود كه چون جبرئيل خبر مرگ نجاشى پادشاه حبشه را به پيغمبر داد آن جناب گريه حزينى كرد و فرمود برادر شما اضحمه كه نام نجاشى پادشاه حبشه است وفات كرد.

پس از آن بيرون تشريف برد در صحرا در مصلى و هفت مرتبه تكبير گفت.

پس از آن هر بلندى از براى آن جناب پست شد تا اينكه در حبشه جنازۀ اضحمه را ديد.

از جعفرى مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود در روز سه شنبه ناخن بچينيد و روز چهارشنبه حمام برويد و روز پنج شنبه حجامت كنيد و روز جمعه بوى خوش با خود داريد.

معمر بن خلاد از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود سزاوار نيست از براى مرد كه بوى خوش از خود دور كند در هر روزى و اگر او را ممكن نشود يك روز نه يك روز با خود بردارد و اگر او را ممكن نشود هر جمعه با خود بر دارد و اين را ترك نكند.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) تلاوت كرد اين آيۀ شريفه را «لاٰ يَسْتَوِي أَصْحٰابُ اَلنّٰارِ وَ أَصْحٰابُ اَلْجَنَّةِ أَصْحٰابُ اَلْجَنَّةِ هُمُ اَلْفٰائِزُونَ »»اصحاب جهنم و اصحاب بهشت مساوى نباشند اصحاب بهشتند كه ببهشت فائز شوند پس از آن آن جناب فرمود اصحاب بهشت كسانى باشند كه مرا اطاعت كنند و بعد از من على بن ابى طالب را اطاعت كنند و بدوستى او اقرار كنند و اصحاب جهنم كسانى باشند كه انكار دوستى او كنند و نقض كنند عهد او را و با او مقاتله كنند بعد از من از سليمان بن حفص مروزى مروى است كه گفت حضرت ابو الحسن (عليه السّلام) بمن نوشت كه در سجدۀ شكر صد مرتبه بگو شكرا شكرا و اگر بخواهى صد مرتبه بگو

عفوا عفوا.

«مصنف گويد» كه سليمان بن حفص حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا (عليه السّلام) هر دو را ملاقات كرده است و نميدانم اين خبر را از كدام يك روايت كرده است زيرا كه كنيۀ موسى و رضا هر دو ابو الحسن است.

از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود هر گاه بنده در حالت سجده او را خواب ربايد خداى تبارك و تعالى فرمايد كه بندۀ من روح او قبض شد و حال اينكه در اطاعت من است.

ص: 212

ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از آباء امجاد خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود دنيا تمام آن جهل است مگر مواضع علم و علم تمام آن حجت است يعنى وزر و بال است مگر آن علم كه بآن عمل شود و عمل تمام آن ريا است مگر آنچه از روى اخلاص كرده شود و اخلاص خطر دارد تا اينكه بنده نظر كند بخاتمۀ امر خود كه چه نوع با او معامله كنند «مترجم گويد» حاصل مقصود اينست كه بنده نبايد مطمئن باشد بلكه على الاتصال بايد در خوف و رجاء باشد.

حضرت محمد بن على بن موسى بتوسط آباء خود از بريدة بن اسلمى كه از اصحاب رسول است روايت كرده است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود على امام هر مؤمن است بعد از من.

حسن بن على بن فضال از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود سجده بعد از اداء نماز واجبى شكرگزارى است بر اينكه پروردگار بندۀ را توفيق داده است بر اداء واجبى خود و كمتر چيزى كه در آن سجده مجزى است اينست كه سه مرتبه بگويند

شكر اللّٰه شكر اللّٰه. عرض كردم معنى شكر اللّٰه چيست فرمود كه سجده كننده ميگويد اين سجدۀ من شكرگزارى پروردگار من است كه مرا توفيق داده است كه خدمت او را بانجام رسانيده ام و ادا كرده ام واجب او را و شكر موجب زيادتى است پس اگر در نماز تقصيرى كرده باشد كه بنمازهاى نافله تمام نشود باين سجده نقصان آن بر طرف مى شود و نماز تمام مى شود.

از حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه در اين آيۀ شريفه «وَ رَهْبٰانِيَّةً اِبْتَدَعُوهٰا مٰا كَتَبْنٰاهٰا عَلَيْهِمْ إِلاَّ اِبْتِغٰاءَ رِضْوٰانِ اَللّٰهِ »»آن جناب فرمود مقصود از طلب كردن خوشنودى خدا و جستجو كردن نماز شب است.

حضرت رضا (عليه السّلام) از جد خود حضرت صادق (عليه السّلام) بتوسط پدر بزرگوارش روايت كرده است كه آن جناب فرمود از حضرت على بن الحسين (عليهما السّلام) سؤال كردند كه چرا كسانى كه در شب تهجد كنند رخسار آنها نيكوترين رخسار مردم است حضرت فرمود بجهت اينكه چون با خدا خلوت كنند حقتعالى نور خود را بر ايشان بپوشاند.

حضرت حسن بن على بن محمد بن على بتوسط پدر بزرگوارش از جد بزرگوارش حضرت محمد بن على روايت كرده است كه مردى خدمت حضرت رضا (عليه السّلام) آمد و عرض كرد يا بن رسول اللّٰه خبر بده مرا از تفسير قول خداى تعالى «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ » *»آن جناب فرمود حديث كرد از براى من پدر بزرگوارم از جد بزرگوارم از حضرت باقر از زين العابدين از پدر بزرگوارش كه مردى نزد امير المؤمنين (عليه السّلام) آمد و عرض كرد خبر بده مرا از تفسير قول خداى عز و جل «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ » *»

آن جناب فرمود كه چون خداوند عالم بعضى از نعمتهاى خود را بنحو اجمال بر بندگان

ص: 213

شناسانيد چه بندگان را قدرت نيست كه بر نحو تفصيل جميع نعمتهاى او را بشناسند زيرا كه نعمتهاى خدا نامتناهى است و حد حصرى از براى آن نيست پس چون كه بعضى از نعمتهاى خود را بنحو اجمال بايشان نماياند و ايشان في الجمله فهميدند حقتعالى فرمود بگوئيد حمد مخصوص ذات مستجمع جميع صفات كمالى است كه تفضل بر ما فرموده و نعمتها بر ما عطا كرده است.

پس او است تربيت دهنده و پرورندۀ عالميان و عالميان جماعاتى عديده باشند از مخلوقات خداوندى كه بعضى جمادات و بعضى حيوانات باشند اما حيوانات حقتعالى آنها را دريد قدرت خود گردش ميدهد و از رزق بينهايت خود غذا ميدهد و بكنف مرحمت خود محافظت ميفرمايد و هر يك را باقتضاى مصلحت بنوعى تدبير فرموده و اما جمادات را حقتعالى بيد قدرت خود آنها را نگاه ميدارد و آنچه از آنها بيكديگر متصل است حفظ كند آنها را كه روى يك ديگر افتند و آنچه بر روى يك ديگر است نگاه ميدارد و آنها را از اينكه بيكديگر ملصق شوند و آسمان را نگاه ميدارد از اينكه بر روى زمين واقع شود مگر باذن او و زمين را نگاه ميدارد از اينكه فرو رود مگر باذن او چه پروردگار به بندگان خود بسى رؤف و مهربان است.

پس از آن آن جناب فرمود كه رب العالمين. يعنى خدا مالك و خالق آفريده شدگان است و رسانندۀ روزيهاى ايشان از جايى كه بدانند يا ندانند پس روزى بر خلق قسمت شده است و بفرزند آدم خواهد رسيد در هر مكانى از دنيا كه قدم نهد نه تقوى پرهيزكار روزى زياد كند و نه فسق و فجور بد كردار روزى را كم كند و ميان بنده و روزى او پردۀ كشيده شده كه بنده روزى را نبيند و از اين جهت آن را طلب كند و اگر يكى از شما از روزى خود فرار كند روزى ويرا طلب كند چنان كه مرگ او را طلب كند پس خدا فرموده بگوئيد الحمد للّٰه.

يعنى حمد مخصوص خدائى است كه نعمت روزى بر ما عطا فرموده و ما را بخير و خوبى در زمرۀ اولين نوشته است از وجود ما يعنى روزى ما را قبل از وجود ما مقدر كرده پس در اين بيان حقتعالى بر محمد و آل محمد و شيعيان او واجب گردانيده كه او را شكرگزارى كنند بواسطۀ آنچه بر ايشان تفضل كرده و ايشان را بر غير ايشان مزيت و فضيلت داده است زيرا كه رسول خدا فرمود كه چون حقتعالى موسى بن عمران را مبعوث گردانيد به پيغمبرى و او را برگزيد و نجات داد و دريا را از براى او شكافت و بنى اسرائيل را نجات داده و توراة و الواح را بموسى عطا كرد موسى چون قرب و منزلت خود را نزد پروردگار ديد عرض كرد.

پروردگارا مرا مكرم داشتى بكرامتى كه احدى را پيش از من باين كرامت مفتخر نكردى ندا رسيد اى موسى آيا نميدانى كه محمد در نزد من افضل است از جميع ملائكه من و جميع مخلوق من موسى عرض كرد.

پروردگارا اگر محمد (صلّى الله عليه و آله) نزد تو گرامى تر است از جميع خلق تو پس آيا در آل

ص: 214

پيغمبران تو گرامى تر از آل من هست خطاب مستطاب رسيد اى موسى آيا نميدانى كه فضل آل محمد (صلّى الله عليه و آله) بر جميع آل پيغمبران مثل فضل محمد است بر جميع پيغمبران موسى عرض كرد پروردگارا اگر آل محمد افضلند آيا در امتهاى پيغمبران امتى در نزد تو افضل است از امت من با اينكه از مرحمتهاى تو بر ايشان اينست كه ابر بر ايشان گماشتى تا سايه انداخت و من و سلوى از براى ايشان نازل فرمودى و دريا را از براى ايشان شكافتى حقتعالى فرمود اى موسى آيا نميدانى كه فضل امت محمد بر جميع امم ساير پيغمبران مثل فضل محمد است بر همۀ مخلوق من موسى عرض كرد پروردگارا آرزو دارم كه ايشان را به بينم وحى رسيد كه اى موسى تو ايشان را نخواهى ديد حال وقت ظهور ايشان نيست و ليكن بزودى ايشان را به بينى در بهشت كه بحضور محمد (صلّى الله عليه و آله) در باغهاى رضوان و فردوس باشند و بنعمتهاى بهشتى متنعم باشند و گردش كنند و در صحن هر باغى متمكن باشند و قرار گيرند اى موسى آيا دوست ميدارى كلام ايشان را بتو بشنوانم عرض كرد بلى پروردگار من فرمود اى موسى پيش روى من بايست و خود را جمع كن مثل ايستادن بندۀ ذليل نزد پادشاه جبار موسى چنان كرد.

پس ندائى از جانب پروردگار بر آمد كه اى امت محمد (صلّى الله عليه و آله) پس تمام ايشان جواب دادند و حال آنكه ايشان در صلبهاى آباء و ارحام امهات بودند عرض كردند لبيك اللهم لبيك لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك.

فرمود پس از اين جهت حقتعالى اين اجابت را شعار حاجيان خانۀ خود قرار داد پس از آن از جانب پروردگار ندائى رسيد اى امت محمد از تفضلات و احكام من بر شما اينست كه رحمت من بر شما سبقت دارد بر غضب من و عفو من سبقت دارد بر عقاب من پس من جواب گويم شما را پيش از آنكه مرا بخوانيد و عطا كنم بر شما پيش از اينكه سؤال كنيد مرا و داخل بهشت خود كنم از شما اگر چه گناهش بقدر كف دريا باشد هر كسى كه مرا ملاقات كند با شهادت لا اله الا اللّٰه وحده لا شريك له و ان محمدا عبده و رسوله.

و در اقوال خود صادق باشد و در افعال خود راه حقيقت پويد و شهادت دهد كه على بن ابى طالب برادر و وصى و ولى او است بعد از او و ملتزم شود باطاعت او چنان كه باطاعت محمد ملزم شده و شهادت دهد كه اولياء و برگزيدگان و پاكان و ممتازان بعجائب علامات خدائى و دلائل حجتهاى ايزدى بعد از محمد و على اولياء و دوستان خالص و حجت بر خلق او باشند.

پس از آن امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كه چون خداوند پيغمبر ما محمد (صلّى الله عليه و آله) را به پيغمبرى مبعوث گردانيد فرمود اى محمد نبودى در كوه طور وقتى كه ما امت ترا باين خطاب مستطاب و اين كرامت جليله مفتخر نموديم.

پس از آن بمحمد (صلّى الله عليه و آله) فرمود اى محمد (صلّى الله عليه و آله) بگو «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ »»على

ص: 215

ما اختصني به من هذه الفضيله. و بامت او فرمود بگويند «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ »»على ما اختصنا به ربنا بهذه الفضائل.

از احمد بن محمد بن ابى نصر بن بزنطى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از حرم و كوههاى حرم چگونه بعضى كوهها اشرف و اقرب از بعضى و بعضى ابعد از بعضى ديگر شدند.

حضرت فرمود كه چون حقتعالى آدم را از بهشت فرود آورد او را بر كوه ابو قبيس فرود آورد آدم از وحشت خود شكايت كرد كه نمى شنوم آنچه را در بهشت مى شنيدم حقتعالى يك دانه ياقوت سرخى فرود آورد و بر موضع خانۀ خود گذاشت آدم گرد آن ياقوت طواف ميكرد و روشنائى آن ياقوت بهر موضعى از كوها تابيد نشانۀ شد و شرف يافت پس هر مكانى اشرف شد بسبب تابيدن آن روشنائى اشرف شد و حقتعالى محل تابيدن آن روشنائى را در اطراف خانۀ خود حرم قرار داد و حرم را بآن حد مقرر داشته و اسماعيل بن همام از آن جناب مثل اين حديث روايت كرده است و صفوان بن يحيى نيز از آن جناب مثل اين حديث را روايت كرده است.

حضرت ابو جعفر محمد بن على از پدر بزرگوارش حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود از پدر بزرگوارم موسى بن جعفر شنيدم كه فرمود عمر و بن عبيد بصرى بر حضرت صادق (عليه السّلام) وارد شد.

پس چون سلام كرد و نشست اين آيۀ شريفه را تلاوت كرد كه «اَلَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبٰائِرَ اَلْإِثْمِ »»و چون اين مقدار از اين آيه را تلاوت كرد ساكت شد.

حضرت صادق (عليه السّلام) باو فرمود چه چيز ترا ساكت گردانيد عرض كرد دوست ميدارم كه گناهان كبيره را از كتاب خدا بشناسم.

حضرت فرمود بلى اى عمر بزرگترين گناهان كبيره شرك بخدا است چنانچه خدا فرموده.

«مَنْ يُشْرِكْ بِاللّٰهِ فَقَدْ حَرَّمَ اَللّٰهُ عَلَيْهِ اَلْجَنَّةَ وَ مَأْوٰاهُ اَلنّٰارُ وَ مٰا لِلظّٰالِمِينَ مِنْ أَنْصٰارٍ»»و بعد از آن يأس از رحمت خدا است چنانچه فرموده «وَ لاٰ تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اَللّٰهِ إِنَّهُ لاٰ يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اَللّٰهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْكٰافِرُونَ »»و ايمن بودن از پاداش و جزاء خدا است چنانچه فرموده «فَلاٰ يَأْمَنُ مَكْرَ اَللّٰهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْخٰاسِرُونَ »»و بعضى از گناهان كبيره عقوق والدين است زيرا كه حقتعالى در حكايت از عيسى عاق والدين را جبار و شقى قرار داده چنانچه ميفرمايد.

«وَ بَرًّا بِوٰالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّٰاراً شَقِيًّا»»و قتل نفس است كه حقتعالى حرام كرده است قتل نفس را مگر آنكه بحكم خدا باشد چنانچه فرموده.

«وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزٰاؤُهُ جَهَنَّمُ خٰالِداً فِيهٰا»»تا آخر آيه و نسبت زنا دادن بزنان عفيفه است چنانچه ميفرمايد:

ص: 216

«إِنَّ اَلَّذِينَ يَرْمُونَ اَلْمُحْصَنٰاتِ اَلْغٰافِلاٰتِ اَلْمُؤْمِنٰاتِ لُعِنُوا فِي اَلدُّنْيٰا وَ اَلْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذٰابٌ عَظِيمٌ »»و خوردن مال يتيم است چنانچه ميفرمايد «اَلَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوٰالَ اَلْيَتٰامىٰ ظُلْماً إِنَّمٰا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نٰاراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً»»و فرار كردن از جهاد است چنانچه ميفرمايد «وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاّٰ مُتَحَرِّفاً لِقِتٰالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلىٰ فِئَةٍ فَقَدْ بٰاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اَللّٰهِ وَ مَأْوٰاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ اَلْمَصِيرُ»»و خوردن ربا است چنانچه ميفرمايد «اَلَّذِينَ يَأْكُلُونَ اَلرِّبٰا لاٰ يَقُومُونَ إِلاّٰ كَمٰا يَقُومُ اَلَّذِي يَتَخَبَّطُهُ اَلشَّيْطٰانُ مِنَ اَلْمَسِّ »»و سحر است چنانچه ميفرمايد «وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اِشْتَرٰاهُ مٰا لَهُ فِي اَلْآخِرَةِ مِنْ خَلاٰقٍ »»و زنا است چنانچه ميفرمايد «وَ مَنْ يَفْعَلْ ذٰلِكَ يَلْقَ أَثٰاماًيُضٰاعَفْ لَهُ اَلْعَذٰابُ يَوْمَ اَلْقِيٰامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهٰاناًإِلاّٰ مَنْ تٰابَ »»و قسم دروغ است كه شخص بداند كه امر بر خلاف آنست و عمدا سوگند ياد كند چنانچه ميفرمايد «إِنَّ اَلَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اَللّٰهِ وَ أَيْمٰانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً أُولٰئِكَ لاٰ خَلاٰقَ لَهُمْ فِي اَلْآخِرَةِ »»تا آخر آيه و خيانت كردن است چنانچه ميفرمايد «وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِمٰا غَلَّ يَوْمَ اَلْقِيٰامَةِ »»، و منع كردن زكاة واجبى و نرسانيدن بمستحق آنست چنانچه ميفرمايد «وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَشْهَدُونَ اَلزُّورَ»»تا آخر آيه و ميفرمايد «وَ مَنْ يَكْتُمْهٰا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ »»، و شراب خوردن است چنانچه آن را به بت پرستيدن مقرون ساخته، و ترك نماز يا چيزى از واجبات است عمدا چنانچه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرموده، من ترك الصلاة متعمدا من غير علة فقد برء من ذمة الله و ذمة رسوله، و عهد شكستن و قطع رحم است چنانچه ميفرمايد «أُولٰئِكَ لَهُمُ اَللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ اَلدّٰارِ»»و حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) فرمود كه عمر و بن عبيد بيرون رفت در حالتى كه صداى نالۀ او بلند بود و گريه ميكرد و ميگفت كه سوگند بخدا كه هلاك شد كسى كه براى خود فتواى دهد و با شما در فضل و علم منازعه كند.

از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى از حضرت رضا (عليه السّلام) كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه ابتداى بوى خوش از كجا بود آن جناب فرمود كسانى كه در جانب شما هستند و يا اينكه پيش از شما بودند.

مقصود عامه عميا است چه ميگويند عرض كردم كه ميگويند چون كه آدم بزمين هند فرود آمد از فراق بهشت گريه كرد و اشك چشم او جارى شد پس رگهاى چند يعنى چند جدول در زمين پيدا شد و بوى خوش گرديد.

حضرت فرمود چنين نيست كه اينها ميگويند و لكن حوا گيسوان خود را ببرگهاى درخت بهشت آميخته ميكرد و مى بست.

پس چون بزمين فرود آمد و بمعصيت مبتلا شد خون حيض ديد و بغسل كردن مامور شد پس گيسوان خود را گشود حقتعالى بادى فرستاد و بگيسوان او وزيد و وزيدن آن باد نرمى بود.

پس آن باد بهر مكانى كه خدا خواست پراكنده شد و بوى خوش از آن مكان

ص: 217

پيدا شد.

حضرت محمد بن على بتوسط آباء خود از حضرت صادق (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود مكروه است كه مرد در شب اول از هر ماه و شب نيمۀ آن و شب آخر آن جماع كند و هر كس اين اوقات جماع كند فرزند او ديوانه بيرون آيد نمى بينى كه شدت صرعى شدن ديوانه و نهايت اوج ديوانگى او در اول ماه و وسط ماه و آخر ماه است و فرمود هر كس در وقتى كه قمر در برج عقرب باشد تزويج كند خوشى نه بيند و هر كس در اواخر ماه تزويج كند بايد تن در دهد از براى سقط شدن ولد خود از حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه آن جناب فرمود بنده على الاتصال دزدى ميكند تا اينكه ديۀ دست خود را استيفا كند بعد از آن حقتعالى دزدى او را ظاهر كند از حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه آن جناب فرمود جبرئيل به پيغمبر نازل شد و عرض كرد يا محمد پروردگار تو بر تو سلام مى رساند و ميفرمايد كه دختران باكره بمنزلت ميوۀ درخت باشند.

پس هر گاه ميوه درخت رسيد دوائى از براى آن نيست مگر چيدن آن و اگر نچينند آفتاب آن را فاسد ميكند و بار آن را ميريزد و ضايع ميكند دختران باكره نيز هر گاه بمرتبۀ زنان رسيدند دوائى از براى آنها نيست مگر شوهر والا از فتنه كردن ايمن نباشند.

پس رسول خدا بر بالاى منبر رفت و از براى مردم خطبۀ انشا نمود و آنچه خداوند ايشان را مأمور كرده بود بايشان اعلام فرمود عرض كردند يا رسول اللّٰه بچه كس شوهر دهيم فرمود بكفوهاى خودشان عرض كردند كفو ايشان كيانند فرمود مؤمنان بعضى كفو بعضى ديگرند.

پس حضرت از منبر فرود نيامد تا اينكه ضباعه دختر زبير بن عبد المطلب را بمقداد بن اسود تزويج نمود پس از آن فرمود ايها الناس من دختر عم خود را بمقداد تزويج كردم تا اينكه نكاح شايع شود ميان شما.

از ريان بن صلت مروى است كه گفت قومى در خراسان نزد حضرت رضا (عليه السّلام) آمدند و عرض كردند كه گروهى از اهل بيت تو مرتكب اعمال قبيحه ميشوند كاش آنها را از آن اعمال نهى ميفرمودى فرمود چنين كارى نكنند عرض كردند چرا فرمود زيرا كه از پدر بزرگوارم شنيدم كه نصيحت زبر و درشت است بر شنونده و از اين جهت مشكل تاثير كند.

از حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه آن جناب فرمود كسى كه متشابه قرآن را يعنى آياتى از قرآن كه معانى آن معلوم نيست رد كند بمحكم و ظاهر المعنى از قرآن يعنى بطبق آنها معنى كند يا اينكه اكتفا كند بمحكمات و متشابهات را عمل نكند براه راست راهنمائى شده است.

پس از آن فرمود كه در اخبار ما اهل بيت متشابه و محكم دارد مثل متشابه و محكم قرآن پس

ص: 218

متشابهات آن را بمحكمات رد كنيد نه اينكه بمتشابهات عمل كنيد و محكمات را طرح كنيد تا اينكه گمراه شويد.

حسن بن على بن فضال از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود هر كس در روز اول ماه و شب روزه بدارد و نيت او رسيدن باجر آخرت باشد بهشت از براى او واجب مى شود و هر كس نيمۀ ماه رجب روزه بدارد در آخرت شفاعت كند مثل ربيعه و مضر «مترجم گويد» كه ربيعه و مضر دو برادر بودند و پسران نزار بن معد بن عدنان بودند و ميراث خود را قسمت كردند بمضر طلاى بسيار دادند و بربيعه اسبان بيشمار و اين مثل است در عرب كه چون خواهند كنايه از كثرت آرند بربيعه و مضر آورند از جهت كثرت ميراث آنها و مضر الحمراء نيز گويند از آن جهت كه طلاى سرخ باو بميراث رسيده و در احاديث ذكر ربيعه و مضر بسيار است كه كنايه از كثرت است و هر كس روز آخر ماه رجب را روزه بدارد حقتعالى او را از پادشاهان بهشت قرار دهد و شفاعت او قبول شود در حق پدر و مادر و فرزند و برادر و خواهر و عم و عمه و خال و خاله و شناسايان و همسايگان او و اگر چه در ايشان كسانى باشند كه مستوجب آتش باشند حضرت حسن بن على ابن محمد بتوسط آباء امجاد خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود روزى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) ببعضى اصحاب فرمود اى بندۀ خدا دوست بدار در راه خدا و دشمن بدار در راه خدا و دوستى كن در راه خدا و دشمنى كن در راه خدا زيرا كه كسى بدوستى خدا بغير از اين راه نرسد و تا چنين نباشد طعم ايمان را نيابم اگر چه نماز و روزه اش بسيار باشد و امروز اخوت و دوستى مردم نسبت بيكديگر بجهت دنيا است از براى فراهم آوردن دنيا دوستى و دشمنى كنند و اين بى نياز نكند ايشان را از خدا چيزى يعنى خداوند مرحمت خود را شامل حال اينها نكند و او را غضب كند.

عرض كرد چگونه بدانم كه در راه خدا دوستى كردم و دشمنى كردم و كيست دوست خدا تا اينكه او را دوست دارم و كيست دشمن خدا تا اينكه او را دشمن بدارم رسول خدا بعلى (عليه السّلام) اشاره كرد و فرمود.

آيا مى بينى اين را عرض كردم بلى فرمود دوست اين دوست خدا است.

پس او را دوست دارم و دشمن اين دشمن خدا است پس او را دشمن دارم و دوست دار دوست اين را اگر چه قاتل پدر و فرزند تو باشد و دشمن دار دشمن اين را اگر چه پدر و فرزند تو باشد.

از حسن بن على بن فضال مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم فرمود هر كس استغفار كند در شعبان هفتاد مرتبه حقتعالى گناهان او را بيامرزد اگر چه بعدد ستاره ها كرده باشد.

حضرت رضا (عليه السّلام) از پدران خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود.

ص: 219

رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كس بخواهد كه در كشتى نجات سوار شود و بدستگيرۀ مستحكم دست زند و بريسمان محكم خدا چنگ زند بايد على (عليه السّلام) را بعد از من دوست دارد و دشمن او را دشمن دارد و بائمه هداة از فرزندان او اقتدا كند و متابعت ايشان نمايد چه ايشان جانشينان و اوصياء من باشند و حجتهاى خدا باشند بر خلق او بعد از من و آقايان امت من باشند و كشنده باشند پرهيزكاران را بسوى بهشت لشكر ايشان لشكر منند و لشكر من لشكر خدا است و لشكر اعداء ايشان لشكر شيطان باشند؟

از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) مروى است كه آن جناب فرمود كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) بر هارون الرشيد وارد شد در حالتى كه آن ملعون بمردى غضب كرده بود فرمود.

اگر او را بجهت خدا غضب كردۀ زياد از آنچه بر خود غضب كرده است يعنى بر نفس خود ستم كرده است كه باعث غضب تو شده است غضب مكن.

از حسن بن على بن فضال مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) سؤال كردم از شب نيمۀ شعبان فرمود.

شبى است كه حقتعالى بندها را از آتش آزاد ميكند و در آن شب گناهان كبيره را مى آمرزد عرض كردم آيا در اين شب نمازى زياده بر نماز در ساير شبها وارد شده است فرمود.

در اين شب عملى موظف نشده است.

و لكن اگر بخواهى عملى مستحب در آن بجا آورى نماز جعفر بن ابى طالب را در آن شب ميكنى و در آن شب بسيار ذكر خدا ميكنى و استغفار زياد ميكنى و دعاء بسيار ميخوانى پدر بزرگوارم فرمود كه دعاى در اين شب مستجاب است.

عرض كردم كه مردم ميگويند اين شب شب برات است فرمود شب برات شب قدر است در ماه رمضان المبارك.

و باين اسناد آن حضرت از پدران خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه ماه رمضان ماه بزرگى است حقتعالى حسنات را در آن ماه مضاعف ميگرداند و سيئات را در آن ماه محو ميفرمايد و درجات را در آن ماه بلند ميگرداند هر كس در اين ماه صدقه دهد حقتعالى او را بيامرزد و كسى كه در اين ماه بمملوك خود تخفيف دهد و احسان كند حقتعالى او را بيامرزد و كسى كه در اين ماه خلق و خوى خود را نيكو گرداند و يا اينكه بخلق خدا نيكى كند.

حقتعالى او را بيامرزد و كسى كه در اين ماه غيظ خود را نشاند او را بيامرزد و كسى كه در اين ماه صلۀ رحم كند او را بيامرزد.

پس از آن فرمود اين ماه شما مثل ساير ماهها نيست اين ماه چون بشما رو كند بركت و رحمت بشما روى كند و چون پشت كند با آمرزش گناهان پشت كند اين ماهى است كه حسنات در آن دو برابر شود و اعمال خير در آن مقبول شود و هر كس در اين ماه دو

ص: 220

ركعت نماز مستحب بقصد قربت بخداوند خدا او را بيامرزد.

پس از آن فرمود نهايت شقاوت كسى دارد كه اين ماه بر او بگذرد و گناهان او آمرزيده نشود و در زيان باشد هنگامى كه نيكو كرداران بعطاهاى خداوند كريم فايز شوند.

حضرت رضا (عليه السّلام) از پدران خود از حضرت امير المؤمنين روايت كرده كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه يا على تو برادر منى و وزير منى و صاحب لواء منى در دنيا و آخرت و توئى صاحب حوض من هر كس ترا دوست دارد مرا دوست داشته و هر كس ترا دشمن دارد مرا دشمن داشته است.

از حسن بن على بن فضال مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود هر كسى متذكر مصيبتهاى ما اهل بيت شود و گريه كند يا اينكه بگرياند كسى را چشم او گريه نكند روزى كه همۀ چشمها گريه كند و كسى كه بنشيند در مجلسى كه امر ما در آن مجلس زنده شود يعنى علوم ما اهل بيت را ياد گيرد و تعليم مردم كند نميرد دل او روزى كه دلها در آن روز بميرد.

حسن بن على بن فضال راوى اين حديث گويد كه آن جناب در قول خداى تعالى «إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهٰا»»اگر نيكوئى كنيد نيكوئى كرده باشيد مر نفسهاى خود را چه ثواب نيكى آن بشما رسد و اگر بدى كنيد پس و بال آن مر نفسهاى شما راست يعنى هر بدى بهر كس كنيد بخود كرده ايد فرمود پروردگار اين بدى را بيامرزد.

حسن گويد كه آن جناب در قول حقتعالى «فَاصْفَحِ اَلصَّفْحَ اَلْجَمِيلَ »»خطاب به پيغمبر است يعنى در گذر از مكذبان درگذشتى نيكو فرمود يعنى بخشش كن بدون ملامت و ملالت و گويد كه آن جناب در قول خدا «هُوَ اَلَّذِي يُرِيكُمُ اَلْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً»»او است خدائى كه مينمايد بشما برق را براى ترس و طمع فرمود مراد ترس مسافر است چه برق علامت باران است و باو ضرر رساند پس بايد خود را جمع كند و طمع ساكنان و جمعى است كه بباران محتاج هستند يعنى چون طمع دارند كه باران آيد حقتعالى ايشان را بمقصود خود رساند و گويد كه آن جناب فرمود كه كسى كه قادر نباشد بر چيزى كه بآن گناهان خود را بزدايد بر محمد صلوات فرستد چه صلوات بنيان گناه را زياده از هر عملى خراب كند و فرمود كه صلوات بر محمد و آل محمد در نزد خدا معادل و مساوى است با تسبيح سبحان اللّٰه و تهليل لا اله الا الله و تكبير الله اكبر.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از سيد الوصيين امير المؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود.

روزى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) خطبۀ انشا فرمود بعد از آن فرمود ايها الناس بشما رو آورده است ماه خدا كه مقصود ماه رمضان است ببركت و رحمت و مغفرت اين ماه ماهى

ص: 221

است كه در نزد خدا افضل از همه ماهها است و روزهاى آن افضل از همۀ روزها است و شبهاى آن افضل از همۀ شبها است و ساعات آن افضل از همۀ ساعات است و اين ماهى است كه شما خوانده شده ايد بضيافت خدا و قرار داده شده ايد از اهل كرامت خدا نفسهاى شما در اين ماه تسبيح است و خواب شما در اين ماه عبادتست و عمل شما در اين ماه مقبول است و دعاى شما در اين ماه مستجاب است.

پس از خداوند متعال سؤال كنيد بنيتهاى صادقه و دلهاى طاهره كه شما را توفيق دهد از براى روزه گرفتن در اين ماه و تلاوت كردن كتاب او شقى و بدبخت كسى است كه در اين ماه بزرگ از آمرزش خدا محروم شود و ياد كنيد بگرسنگى و تشنگى شما در اين ماه گرسنگى و تشنگى خودتان را در روز قيامت و صدقه دهيد بر فقرا و مساكين خود و احترام كنيد پيران و مشايخ خود را و رحم كنيد بر كوچكهاى خود وصله كنيد رحمهاى خود را و حفظ كنيد و نگاه داريد زبانهاى خود را و بپوشانيد چشمهاى خود را از چيزهائى كه حلال نيست از براى شما نظر كردن در آنها و گوش ندهيد بچيزهائى كه از براى شما حلال نيست استماع آنها و مهربانى كنيد بر يتيمهاى مردم كه خدا بر يتيمهاى شما رأفت و مهربانى كند و بازگشت كنيد بسوى خدا از گناهان خود و در اوقات نماز دستها را بدعا بلند كنيد چه اين اوقات افضل از همۀ ساعات است كه حقتعالى در آن اوقات بنظر رحمت ببندگان خود نظر فرمايد و چون راز و نياز كنند آنها را اجابت فرمايد و چون خدا را بخوانند لبيك در جواب آنها گويد و چون دعا كنند مستجاب گرداند ايها الناس نفسهاى شما در گرو اعمال شما است.

پس خود را از گرو در آريد باستغفار كردن شما و پشتهاى شما از وزر و وبالهاى شما سنگين است پس تخفيف دهيد و سبك گردانيد پشتهاى خود را بطول دادن سجود و بدانيد كه حقتعالى بعزت خود سوگند ياد فرموده است كه نمازكنندگان و سجده كنندگان را عذاب نكند و آنها را در آتش جهنم نيفكند و روزى كه مردم در حضور پروردگار عالميان حاضر شوند و در موقف حساب در آيند ايها الناس هر كس از شما در اين ماه روزه دار مؤمنى را افطار فرمايد ثواب يك بنده آزاد كردن از آن او باشد و گناهان گذشته او آمرزيده شود پس برسول خدا عرض كردند يا رسول اللّٰه جميع ما بر افطار دادن قادر نيستيم فرمود خود را از آتش جهنم آزاد كنيد اگر چه بيك نصف خرما باشد خود را از آتش نجات دهيد اگر چه بيك شربت آب باشد ايها الناس هر كس در اين ماه خلق و خوى خود را نيكو كند او را گذشتن از صراط آسان باشد در روزى كه همۀ قدمها بلغزد و هر كس در اين ماه بر بنده و كنيز خود تخفيف دهد حقتعالى حساب او را سبك كند و هر كس در اين ماه خود را از بدى باز دارد حقتعالى

ص: 222

غضب خود را از او باز دارد در روزى كه با او ملاقات نمايد و هر كس در اين ماه يتيمى را گرامى دارد حقتعالى او را گرامى دارد در روزى كه با او ملاقات كند و هر كس در اين ماه صله رحم كند حقتعالى رحمت خود را از او دريغ نفرمايد در روزى كه با او ملاقات كند و هر كس صلۀ رحم نكند و قطع رحم كند حقتعالى رحمت خود را از او قطع كند در روزى كه با او ملاقات كند و هر كس نمازى مستحب بقصد قربت در اين ماه بجا آورد حقتعالى برات بيزارى از آتش از براى او بنويسد و هر كس واجبى را در اين ماه ادا كند حقتعالى اجر كسى باو عطا كند كه هفتاد واجب در غير اين ماه ادا كرده باشد و هر كس در اين ماه صلوات زياد بر من فرستد حقتعالى ترازوى حسنۀ او را سنگين كند روزى كه ميزانها سبك شود و هر كس يك آيۀ قرآن در اين ماه تلاوت كند او را ثواب يك ختم قرآن در غير اين ماه باشد ايها الناس درهاى بهشت در اين ماه مفتوح است.

پس از پروردگار سؤال كنيد كه آن درها را نبندد و درهاى جهنم در اين ماه بسته است پس از پروردگار سؤال كنيد كه آن درها را نگشايد بر شما و شياطين در اين ماه در غل و زنجيرند پس از پروردگار سؤال كنيد كه آنها را بر شما مسلط نگرداند.

امير المؤمنين (عليه السّلام) ميفرمايد كه من برخاستم و عرض كردم يا رسول اللّٰه افضل اعمال در اين ماه چيست فرمود يا أبا الحسن افضل اعمال در اين ماه اجتناب كردن از حرامهاى خدا است.

پس از آن گريه كرد عرض كردم يا رسول اللّٰه چه چيز ترا بگريه در آورد فرمود يا على گريه ميكنم از براى آنكه خون ترا در اين ماه حلال دانند گويا مى بينم كه تو نماز ميگذارى كه شقى ترين اولين و آخرين پى كنندۀ ناقۀ صالح ثمود ضربتى بر فرق تو زند كه ريش تو بخون سرت خضاب شود.

امير المؤمنين (عليه السّلام) ميفرمايد كه عرض كردم يا رسول اللّٰه سلامت دين من در اين است فرمود آرى سلامت دين تو در اين است پس از آن فرمود يا على هر كس ترا بقتل رساند مرا بقتل رسانيده و هر كس ترا دشمن دارد مرا دشمن داشته است و هر كس ترا ناسزا گويد مرا ناسزا گفته است زيرا كه تو نسبت بمن بمنزلت جان منى روح تو از روح من است و گل تو از گل من است خداى تبارك و تعالى من و ترا آفريد و من و ترا برگزيد مرا برسالت اختيار فرمود و ترا بامامت پس هر كه امامت ترا انكار كند نبوت مرا انكار كرده يا على توئى وزير من و پدر فرزندان من و شوهر دختر من و جانشين من و خليفۀ من در امت من در زمان حيات من و بعد از وفات من امر تو امر من است و نهى تو نهى من است سوگند ميخورم بحق آن كسى كه مرا به پيغمبرى مبعوث كرد و بهترين خلق قرار داد كه توئى حجت خدا بر خلق

ص: 223

او و امين خدا بر سر او و خليفۀ خدا بر بندگان او.

حضرت عسگرى (عليه السّلام) حسن بن محمد بتوسط آباء امجاد خود از حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود چه بسا غافلى كه ببافد جامۀ را از براى آنكه بپوشد و آن جامه كفن او شود و بنا كند خانۀ را از براى آنكه در آن مسكن كند آن خانه موضع قبر او شود.

و باين اسناد ميفرمايد كه بامير المؤمنين (عليه السّلام) عرض كردند كه مهيا شدن از براى مرگ چيست فرمود ادا كردن واجبات است و اجتناب كردن از محرماتست و آراسته شدن بزيور حسنات است پس از آن باكى نداشته باشد از اينكه او بر مرگ واقع شود يا مرگ بر او واقع شود بخدا سوگند كه پسر ابى طالب باك ندارد كه بر مرگ واقع شود يا مرگ بر او واقع شود.

بهمين اسناد ميفرمايد كه امير المؤمنين (عليه السّلام) در بعضى از خطبه هاى خود ميفرمايد ايها الناس بدانيد كه دنيا دار فنا است و آخرت دار بقا است.

پس توشه برداريد از محل گذشتن خود از براى محل استقامت و استقرار خود و پرده هاى خود را پاره نكنيد نزد كسى كه اسرار شما نزد او مخفى نيست و بيرون كنيد از دنيا دلهاى خود را پيش از آنكه بدنهاى شما از دنيا بيرون رود و شما در دنيا زندگى ميكنيد و حال اينكه از براى آخرت آفريده شده ايد و دنيا مثل زهر است ميخورد آن را هر كس كه نمى شناسد آن را و بنده هر گاه اين دار فانى را وداع كرد فرشتگان گويند اين بنده چه قدر مقدم شد و پيش آمد و مردم گويند اين بنده چه قدر مؤخر شد و پس رفت پس هر مزيت و فضلى كه مر شمار است بتقديم رسانيد تا از براى شما باقى باشد و هر روز وزر و وبالى كه مر شما را است تأخير نداريد و از براى آخرت نگذاريد تا وبالى بر شما نباشد محروم كسى است كه از خير عاقبت محروم باشد و سودمند كسى است كه تصدقات و خيرات ميزانهاى خود را سنگين كرده باشد و بسبب صدقات و خيرات فراش خود را در بهشت نيكو كرده باشد و راه خود را در صراط پاكيزه كرده باشد كه نلغزد.

حسن بن على بن فضال از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود هر كس در روز عاشورا كارهاى خود را ترك كند و شغل خود را واگذارد حقتعالى حاجتهاى دنيا و آخرت او را برآورد و كسى كه روز عاشورا روز مصيبت و حزن و گريۀ او باشد حقتعالى روز قيامت را روز فرح و سرور او گرداند و در باغهاى بهشت چشم او بوجود ما روشن شود و هر كس روز عاشورا را روز بركت نامد و در آن روز چيزى در منزل خود ذخيره كند آن ذخيره از براى او مبارك نباشد و حقتعالى در روز قيامت او را با يزيد و عبيد اللّٰه زياد

ص: 224

و عمر بن سعد در اسفل دركات جهنم محشور گرداند.

از ريان بن شبيب مروى است كه گفت بر حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شدم در روز اول ماه محرم آن جناب فرمود اى پسر شبيب آيا روزه داشته عرض كردم نه فرمود اين روزيست كه زكريا دعا كرد بدرگاه قاضى الحاجات و عرض كرد «رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ اَلدُّعٰاءِ »»پروردگارا ببخش مرا از نزد خود فرزندى پاك از آلايش گناه بدرستى كه توئى از محض كرم شنوندۀ دعا و اجابت كنندۀ آن و حقتعالى دعاى او را بهدف اجابت رسانيد و ملائكه را فرمود كه باو ندا در دادند در حالتى كه در محراب ايستاده و نماز ميگذارد «أَنَّ اَللّٰهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيىٰ »»خدا مژده ميدهد ترا بفرزندى كه نام او يحيى باشد و هر كس در اين روز روزه بدارد و دعا كند حقتعالى دعاى او را مستجاب كند چنان كه دعاى زكريا (عليه السّلام) را مستجاب گردانيد.

پس از آن فرمود اى پسر شبيب ماه محرم آن ماهى است كه اهل جاهليت بجهت حرمت آن ظلم و قتال را در آن حرام ميدانستند و اين امت حرمت اين ماه را نشناختند و حرمت پيغمبر را در اين ماه نگاه نداشتند و فرزند سعادتمند او را بدرجۀ رفيعۀ شهادت رسانيدند و زنان عضمت بنيان او را اسير كردند و مال او را غارت كردند.

پس حقتعالى هرگز ايشان را نيامرزد اى پسر شبيب اگر خواهى گريه كنى بر چيزى گريه كن بر حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) كه او را مثل بره قربانى سر بريدند و هيجده مرد از اهل بيت او را كه در روى زمين نظير نداشتند با او شهيد كردند و آسمان هاى هفتگانه و زمينها بسبب شهادت آن بزرگوار عاليمقدار گريه كردند و چهار هزار ملك از فلك بجهت يارى آن جناب بزمين نزول كردند آن بزرگوار ايشان را اذن جهاد نداد پس ايشان در نزد قبر آن مظلوم مدام مو پريشان و غبار آلوده اند تا روزى كه قائم آل محمد (عليه السّلام) ظهور كند و از ياران او باشند و شعار و علامت ايشان در آن روز اينست كه فرياد كنند يا لثارات الحسين اى پسر شبيب پدر بزرگوارم از پدرش از جد بزرگوارش روايت كرده كه چون جد من حسين (عليه السّلام) را شهيد كردند آسمان خون و خاك سرخ باريد اى پسر شبيب اگر اين قدر گريه كردى بر حسين (عليه السّلام) كه اشك چشم تو بر رخسارت جارى شد حقتعالى گناهانى كه از تو صادر شده باشد مى آمرزد صغيره باشد يا كبيره كم باشد يا زياد اى پسر شبيب اگر شاد كند ترا اينكه خدا را ملاقات كنى در حالتى كه ترا هيچ گناهى نباشد حسين را زيارت كن اى پسر شبيب اگر شاد كند ترا كه در غرفه هاى بهشت با پيغمبر محشور باشى كشندگان حسين (عليه السّلام) را لعنت كن اى پسر شبيب اگر شاد كند ترا اينكه ترا ثواب كسانى باشد كه با حسين (عليه السّلام) شهيد شدند چون آن بزرگوار را ياد كنى بگو «يٰا لَيْتَنِي كُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِيماً»».

اى پسر شبيب اگر شاد كند ترا كه با ما باشى در درجات عاليات بهشت پس محزون و غمگين باش بجهت حزن و اندوه ما و شاد باش بجهت شادى ما و بر تو باد دوستى ما كه

ص: 225

اگر كسى دوستدار سنگى باشد حقتعالى او را با آن سنگ محشور گرداند در قيامت.

حضرت عسگرى حسن بن على (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود رسول خدا فرمود كه حقتعالى فرمود سورۀ فاتحة الكتاب قسمت شده است ميان من و بندۀ من پس نصف آن از براى من است و نصف آن از براى بندۀ من و من بندۀ مر راست آنچه سؤال كند و چون بنده گويد «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»حقتعالى فرمايد بندۀ من ابتدا كرد باسم من و سزاوار است كه امور او را انجام دهم و او را مبارك و ميمون گردانم در جميع احوال او پس چون بگويد «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ »»حقتعالى فرمايد كه بندۀ من حمد و ستايش من نمود و دانست كه نعمتهائى كه مر او راست از نزد من است و بلاهائى كه از او دفع شده است بيد قدرت من دفع شده است شما را گواه ميگيرم كه بر نعمتهاى دنيوى كه باو عطا فرمودم نعمتهاى اخروى اضافه كنم و بلاهاى آخرت از او دفع كنم چنانچه بلاهاى دنيا از او دفع كردم.

چون بگويد «اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»حقتعالى گويد كه بندۀ من شهادت داد كه منم بخشندۀ مهربان شما را گواه ميگيرم كه از رحمتهاى خود حظى و نصيبى وافر باو عطا كنم و بسيار دهم از عطاى خود قسمت او را و چون بگويد «مٰالِكِ يَوْمِ اَلدِّينِ »»حقتعالى بفرمايد كه گواه ميگيرم شما را كه بندۀ من چون اعتراف كرد باينكه منم مالك يوم - الجزاء در روز حساب حساب او را آسان گردانم و از گناهان او درگذرم پس چون بنده گويد «إِيّٰاكَ نَعْبُدُ»»حقتعالى بفرمايد راستگويد بندۀ من كه مرا مى پرستد و بندگى ميكند گواه ميگيرم شما را كه بازاء بندگى و عبادت او ثوابى باو عطا كنم كه غبطه برند و حسرت خورند كسانى كه مخالفت كردند او را در عبادت و بندگى يعنى بندگى مرا نكردند.

پس چون بگويد «اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ »»تا آخر سوره حقتعالى بفرمايد اين راه راست از براى بندۀ من است و مر بندۀ من راست آنچه مسألت كند و عطا كنم او را آنچه آمال و آرزوى او باشد و ايمن گردانم او را از آنچه بترسد.

پس بآن جناب عرض كردند يا امير المؤمنين خبر بده ما را از «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»كه آيا جزء فاتحة لكتاب است فرمود بلى رسول اللّٰه قرائت ميفرمود آن را و يك آيه از فاتحة الكتاب ميشمرد و ميفرمود كه فاتحة الكتاب سبع المثانى است چه آن با «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»هفت آيه باشد.

حضرت عسگرى حسن بن على (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حسن بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»يك آيه از سورۀ فاتحة الكتاب است و اين سوره را هفت آيه باشد و اين آيه «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»از متمم آن هفت آيه است از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) شنيدم كه ميفرمود خداى عز و جل بمن فرمود يا محمد «وَ لَقَدْ آتَيْنٰاكَ سَبْعاً مِنَ اَلْمَثٰانِي وَ اَلْقُرْآنَ اَلْعَظِيمَ »»

ص: 226

بتحقيق كه ما داديم ترا هفت آيه از قرآن كه سورۀ فاتحة الكتاب باشد و قرآن عظيم باشد.

پس حقتعالى در مقام امتنان بر من سورۀ فاتحة الكتاب را در مقابل قرآن ذكر فرموده و اين دلالت كند بر اشرفيت اين سورۀ مباركه و فاتحة الكتاب اشرف چيزهائى است كه در كنجهاى عرش است و حقتعالى مخصوص گردانيد محمد (صلّى الله عليه و آله) را و او را باين آيۀ شريفه مشرف گردانيد و احدى از انبيا را با او در اين آيۀ شريفه شريك نگردانيد سواى سليمان (عليه السّلام) را چه او را بعضى از اين سورۀ مباركه عطا فرمود و آن «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»است كه حق سبحانه از بلقيس حكايت ميكند هنگامى كه گفت «إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتٰابٌ كَرِيمٌ إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمٰانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»پس آگاه باشيد هر كس اين سورۀ مباركه را قرائت كند و اعتقاد بدوستى محمد و آل طيبين او داشته باشد و مطيع و منقاد امر آنها باشد و بظاهر و باطن آنها ايمان آورده باشد حقتعالى بهر حرفى از اين سوره وى را عطا كند يك حسنه كه هر حسنه از آن حسنات از براى او افضل باشد از دنيا و آنچه از دنيا است از اقسام اموال و خيرات دنيا و هر كس گوش فرا دارد بآن قارى كه اين سورۀ مباركه را قرائت ميكند او را باندازۀ ثواب قارى ثواب دهند.

پس بايد هر يك از شما اين خبرى كه بر شما عرض شده است از دست ندهد بلكه بسيار كند اين خبر را اين غنيمتى است البته بايد وقت آن نگذرد و پس از مرگ حسرت آن بر دلهاى شما بماند.

حضرت رضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) بعد از مدتى متمادى مردى از شيعيان خود را ديد كه زيادتى سن بر او تأثير كرده بود و در هم شكسته شده بود فرمود اى مرد سن تو زياد شده.

عرض كرد در اطاعت تو سن من زياد شده يا امير المؤمنين فرمود از سن تو قدرى ديگر باقى مانده.

عرض كرد يا امير المؤمنين اين بقيۀ عمر من هم در اطاعت تو باشد.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود چون وقت وفات حضرت حسن بن على بن ابى طالب رسيد آن جناب گريه كرد.

باو گفتند يا ابن رسول اللّٰه آيا گريه ميكنى و حال اينكه مكان تو در نزد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و منزلت تو آن مكان است كه ميدانى و رسول خدا در حق تو فرموده آنچه فرموده و بيست مرتبه پياده حج كردۀ و سه مرتبه جميع مال خودت را از كلى و جزئى با پروردگار خود قسمت كردۀ فرمود من بجهت دو خصلت گريه ميكنم يكى از هول موقف قيامت و ديگرى فراق دوستان.

ص: 227

از ابراهيم بن ابى محمود از حضرت رضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) مروى است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على توئى مظلوم بعد از من.

پس واى بر كسى كه ستم كند ترا و عداوت كند مر ترا و خوشا بحال كسى كه متابعت كند ترا و ديگرى را بر تو اختيار نكند و بر نگزيند يا على توئى كه بعد از من با تو مقاتله و مجاهده كنند.

پس واى بر كسى كه مقاتله و منازعه كند با تو و خوش بحال كسى كه در ركاب ظفر انتساب تو با اعداء تو مقاتله كند.

يا على توئى كه سخن گوئى بسخن من و تكلم كنى بزبان من بعد از من پس واى بر كسى كه بر تو رد كند و خوشا بحال كسى كه سخن ترا قبول كند يا على توئى آقاى اين امت بعد از من و توئى امام اين امت و توئى خليفۀ من بر اين امت هر كس از تو مفارقت كند از من كناره جويد در روز قيامت و هر كس با تو باشد با من است در روز قيامت.

يا على توئى اول كسى كه بمن ايمان آورد و تصديق نمود مرا و توئى اول كسى كه يارى كرد مرا بر امر من و منازعه كرد با دشمنان من و توئى اول كسى كه با من نماز كرد و مردم در آن هنگام در غفلت جهالت بودند.

يا على توئى اول كسى كه سر از قبر بر آورد با من و توئى اول كسى كه مبعوث شود با من در روز قيامت و توئى اول كسى كه از صراط بگذرد با من و پروردگار بعزت خود قسم ياد كرده كه احدى از آستانۀ صراط نگذرد مگر آنكه بسبب دوستى تو و دوستى ائمه و اولاد تو برائت از آتش جهنم حاصل كرده باشد و توئى اول كسى كه وارد شود بر حوض من و سيراب گردانى دوستداران خود را و منع كنى از آب دشمنان خود را و آب ندهى آنها را و توئى مصاحب من چون در مقام بلند و پسنديده بايستم تو شفاعت كنى دوستداران ما را و شفاعت تو در حق ايشان قبول شود و توئى اول كسى كه داخل بهشت شود و در دست تو لواء من باشد و آن لواء حمد است و هفتاد شقه دارد و هر شقه از آن وسيعتر است از آفتاب و ماه و توئى صاحب درخت طوبى در بهشت كه ريشۀ آن در خانۀ تست و شاخهاى آن در خانه هاى شيعيان و دوستان تست.

ابراهيم بن ابى محمود گويد كه بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه نزد ما اخبارى از فضايل امير المؤمنين و فضل شما اهل بيت است و اين اخبار از روايت مخالفين شما است و ما امثال اين اخبار را از شما نشناختيم آيا باين اخبار متدين شويم و قبول كنيم آنها را.

فرمود اى پسر ابى محمود خبر داد مرا پدر بزرگوارم از پدر بزرگوارش از جد بزرگوارش كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كس گوش فرا دارد بسوى سخن گويندۀ يعنى روايتى كه او ميكند قبول كند اطاعت او را كرده است.

ص: 228

پس اگر آن روايت كننده از خدا روايت كند اين كسى كه از براى او روايت كنند اطاعت و بندگى خدا كند و اگر از شيطان روايت كند اين شخص بندگى شيطان نموده است.

پس از آن حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اى پسر ابى محمود مخالفان ما اخبارى در فضايل ما جعل كرده اند و آن اخبار بر سه قسم باشد.

يك قسم از آن اخبار اينست كه در حق ما غلو كرده اند و زياده از اندازه رفته اند:

قسم دوم آنست كه در حق ما كوتاه انداخته اند و كم از اندازه رفته اند.

و قسم سوم آنست كه بعيبهاى دشمنان ما تصريح كرده اند.

پس مردم چون اخبارى كه در غلو ما جعل شده است بشنوند شيعيان ما را تكفير كنند و قول بخدا بودن ما نسبت بآنها دهند و چون بشنوند آن اخبارى كه كوتاه انداخته شده بمضامين آنها در حق ما معتقد شوند و چون بشنوند آن اخبارى كه در معايب دشمنان ما جعل شده با اينكه در آن اخبار تصريح شده است باسماء دشمنان ما اسماء ما را آورند و معايب را باسماء ما زنند چه حقتعالى فرموده «وَ لاٰ تَسُبُّوا اَلَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ فَيَسُبُّوا اَللّٰهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ »»و دشنام بدهيد آنان را كه مى پرستند غير خدا را و بقبايح ايشان را ياد مكنيد پس ايشان نيز در مقابل آن ناسزا گويند خداى را از روى ظلم و تجاوز از حق بيدانشى يعنى خداى را ناسزا گويند از روى جهل و نادانى پس نسبت بما هم چنين كنند و آن معايب را بما نسبت دهند.

اى پسر ابى محمود چون ببينى كه هر طايفه از مردم براهى روند تو با طريقۀ ما ملازم باش زيرا كه هر كس از ما دست بر ندارد و با ما ملازم باشد ما با او ملازم باشيم و هر كس از ما مفارقت كند ما از او مفارقت كنيم و كمتر چيزى كه مرد را از دين او بيرون كند اينست كه سنگريزه را گويد دانه خرما است پس از آن متدين و معتقد شود بآن و بيزارى جويد از كسى كه او را مخالفت كند اى پسر ابى محمود حفظ كن آنچه من از براى تو حديث كردم زيرا كه جمع كردم از براى تو خير دنيا و آخرت را.

حضرت على بن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) از پدر بزرگوارش روايت كرده كه آن جناب فرمود ابو جعفر دوانقى فرستاد و حضرت جعفر بن محمد (عليهما السّلام) را درخواست كه او را شهيد كند و سفرۀ چرمى در مجلس خود گسترانيد و شمشيرى در كنار آن گذاشت و گفت اى ربيع چون من با او سخن گويم پس از آن يكى از دو دست خود را بر روى ديگرى زنم تو گردن او را بزن چون جعفر بن محمد (عليهما السّلام) وارد شد و از دور بر او نظر كرد ابو جعفر از جاى خود برخاست و رسم تعارف بجا آورده و گفت مرحبا و اهلا بك خوش آمدى يا ابا عبد اللّٰه ما نفرستاديم تو در نزد ما حاضر شوى مگر باميد اينكه قرض ترا ادا كنيم و ذمۀ ترا برى كنيم.

پس از آن چند مسأله لطيفه از اهل بيت او از آن جناب سؤال كرد و گفت خدا

ص: 229

حاجت ترا بر آورد و دين ترا ادا كرد و جايزه و عطاهاى ترا بتو رسانيد و روى كرد بربيع و گفت اى ربيع او را زياده از دو شب نگاه نميدارى و شب سوم مرخص است نزد اهل و عيال خود رود پس چون كه آن جناب بيرون رفت ربيع باو عرض كرد يا ابا عبد اللّه ديدى شمشيرى را كه از براى تو گذاشته بودند و سفرۀ چرمى را كه از براى تو گسترانيده بودند.

پس بچه چيز لبهاى مباركت را حركت دادى يعنى چه دعائى خواندى كه از اين شر ايمن شدى حضرت فرمود اى ربيع چون ديدم در صورت او شر را كه سيماى او شهادت ميداد بر قصد بد او گفتم

حسبى الرب من المربوبين و حسبى الخالق من المخلوقين و حسبى الرازق من المرزوقين و حسبى الله رب العالمين حسبى من هو حسبى حسبى من لم يزل حسبى حسبى من كان مذ كنت حسبى «حَسْبِيَ اَللّٰهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ اَلْعَرْشِ اَلْعَظِيمِ »».

حضرت عسگرى حسن بن على (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود جعفر بن محمد الصادق (عليه السّلام) فرمود در قول خدا «اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ »»كه مقصود اينست كه ارشاد كن ما را براه راست، ارشاد كن ما را بملازم بودن راهى كه بكشاند ما را بمحبت تو و رساننده باشد ما را بدين تو و منع كننده باشد ما را از اينكه پيروى كنيم ميل و هواهاى نفسانى خود را تا هلاك شويم يا اينكه برايهاى خود عمل كنيم و هلاك شويم.

از حسين بن خالد مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) سؤال كردم از آيۀ شريفه «إِنّٰا عَرَضْنَا اَلْأَمٰانَةَ عَلَى اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبٰالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهٰا»»تا آخر آيه فرمود مراد از امانت ولايت است و هر كس ادعاى ولايت كند بخلاف حق و صدق كافر خواهد بود.

«مترجم گويد» پس بنا بر اين معنى آيۀ شريفه چنين خواهد بود بدرستى كه ما عرضه كرديم ولايت و دوستى على و اولاد او را بر آسمانها و زمينها و كوهها پس ابا و امتناع كردند از اينكه خيانت كنند و سنگينى گناه و عقابى كه مترتب بر قبول نكردن ولايت است بر خود حمل كنند و بترسيدند از ولايت و قبول نكردن آن با وجود اجرام عظام آنها و سنگينى و بزرگى جثۀ آنها و متحمل اين بار سنگين و وزر و وبال و عقاب و اثم بى حد شد انسان با اين ضعف بنيه و ناتوانى او خيانت كرد ولايت را و اين آدمى بسيار ستمكار است بر نفس خود كه ولايت را در غير محل قبول نمود و مخالفت حق كرد و بسيار نادان است كه بجهت اين ادعا اين عذاب اليم و نكال عظيم را بر خود پسنديده و مراد بعضى انسان است كه اين ادعا نمودند.

ص: 230

از ابو الصلت عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت بر حضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه خبر بده مرا از حقيقت شجرۀ كه آدم و حوا از آن خوردند چه مردم در آن اختلاف كرده اند بعضى روايت كرده اند كه درخت گندم بود و برخى روايت كرده اند كه درخت انگور بود و طائفۀ روايت كرده اند كه درخت حسد بود.

حضرت فرمود تمام اينها راست است عرض كردم پس اين چه معنى دارد و اين اختلاف چيست فرمود اى ابا صلت درخت بهشت انواع و اقسام ميوه ميدهد و مانند درخت دنيا نيست و آن درخت كه آدم و حوا را از آن خوردند درخت گندم بود و انگور هم ميداد و آدم را چون حقتعالى مكرم داشت بسجود ملائكه از براى او و داخل نمودن در بهشت نزد خود خيال كرد كه آيا حقتعالى از جنس بشر افضل از من آفريده است و حقتعالى چون خيال قبلى او را ميدانست ندا در داد كه اى آدم سر خود را بلند كن و بساق عرش من نظر كن آدم چون سر خود را بلند كرد و بساق عرش نظر كرد ديد بساق عرش نوشته است.

لا اله الا الله محمد رسول الله على بن ابى طالب امير المؤمنين و زوجته فاطمة سيدۀ نساء العالمين و الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة.

پس آدم عرض كرد پروردگارا اينها كيانند خداى عز و جل فرمود اينها ذريه تو و فرزندان تو هستند و از تو بهترند و از جميع آفريدگان من برترند و اگر اينها نبودند نه ترا مى آفريديم و نه بهشت و نه جهنم و نه آسمان و نه زمين را پس مبادا بايشان بچشم حسد نگاه كنى كه ترا از جوار خود كه بهشت است بيرون كنم پس آدم بچشم حسد بايشان نگاه كرد و منزلت ايشان را از براى خود آرزو كرد حقتعالى شيطان را بر او مسلط گردانيد تا درختى را كه از آن نهى شده بود خورد و شيطان را بر حوا مسلط كرد چون بچشم حسد بر فاطمه نظر كرد تا اينكه از آن درخت خورد چنان كه آدم خورد پس حقتعالى هر دو را از بهشت بيرون كرد و از جوار خود آنها را فرو فرستاد باين عالم خاك از عبيد بن هلال مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود دوست ميدارم مؤمنى را كه محدث باشد عرض كردم محدث كدام است فرمود محدث فهماننده حديث است يعنى معنى او را درك كند و بغير خود بفهماند.

از عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود خدا رحمت كند بندۀ را كه زنده بدارد امر ما را عرض كردم چگونه زنده بدارد امر شما را فرمود بياموزد علوم ما را و بمردم تعليم كند چه مردم اگر محاسن و تدارك كلام ما را بدانند پيروى كنند ما را ابا صلت گويد.

عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه حديثى از حضرت صادق (عليه السّلام) از براى ما روايت شده است كه آن جناب فرمود هر كسى طلب علم كند از جهت آنكه با سفهاء و بيخردان مراء و

ص: 231

نزاع كند يا اينكه بعلماء و دانشوران افتخار و مباهات كند يا اينكه مردم روى باو آورند پس او در آتش خواهد بود.

آن جناب فرمود راست فرموده جد من آيا ميدانى سفهاء كيانند عرض كردم نه يا ابن رسول اللّٰه فرمود ايشان قصۀ كننده هاى مخالفان باشند يعنى تابعان مخالفان ما باشند پس معنى چنين مى شود كه با علماى عامه مجادله نكنيد كه باعث آن شود كه شما را نسبت به رفض دهند و آزار كنند و يا اينكه شما را بفريبند و در گمراهى افكنند و فرمود آيا ميدانى علماء كيانند.

عرض كردم كيانند يا ابن رسول اللّٰه فرمود ايشان علماء آل محمدند كه حقتعالى اطاعت ايشان را بر خلق لازم گردانيده و محبت ايشان را بر همه كس متحتم فرموده پس از آن فرمود آيا ميدانى معنى اينكه مردم روى بجانب او آورند چيست.

عرض كردم نه فرمود بخدا قسم كه مقصود كسانى باشند كه بغير حق ادعاى امامت بكنند پس آنها در آتش جهنم باشند!

از حسين بن خالد مروى است گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) پرسيدم كه مردى وصيت كرده است كه يك جزء از مال او را بمصرفى برسانند در اين صورت تكليف چيست حضرت فرمود هفت يك ثلث مال او را بآن مصرف برسانند.

داود بن محمد هندى از بعضى اصحاب ما رضوان اللّٰه عليهم روايت كرده است كه ابن ابى سعيد مكارى بر حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شد و بآن جناب عرض كرد كه خداوند قدر و منزلت ترا بمكانى رسانيده كه ادعائى ميكنى كه پدرت ادعا كرد حضرت فرمود ترا چه افتاده خداوند چراغ عمرت را خاموش كند و فقر در خانۀ تو داخل كند آيا نميدانى كه حقتعالى بعمران وحى فرمود كه من ترا فرزندى پسر عطا كنم بعد مريم را باو عطا فرمود و عيسى را بمريم عطا فرمود و مريم از عيسى بود و عيسى از مريم بود و عيسى و مريم هر دو يك نفس باشند و من از پدر بزرگوارم باشم و پدرم از من است و من و پدرم هر دو يك چيز باشيم.

پس ابن ابى سعيد عرض كرد كه از تو مسأله مى پرسم فرمود گمان ندارم قبول كنى جواب آن را چه تو از رعيت و شيعۀ من نيستى و لكن سؤال كن.

عرض كرد مردى هنگام مردن چنين وصيت كرد كه هر بندۀ قديمى كه براى من است در راه خدا آزاد باشند بعد از مردن آن مرد كدام صنف از بنده هاى او آزاد مى شود حضرت فرمود بلى خداوند در كلام معجزه نظام خود فرموده «حَتّٰى عٰادَ كَالْعُرْجُونِ اَلْقَدِيمِ »»و مراد از قديم از شش ماه و بالاتر باشد.

پس هر كدام از بنده هاى او از شش ماه و بالاتر باو انتقال يافته قديم است و آزاد است.

راوى گويد كه آن مرد از خدمت حضرت بيرون آمد و بفقر و احتياج مبتلا شد تا مرد و حال

ص: 232

اينكه او را قوت يك شبانه نبود.

اسماعيل بن خراسانى از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود پرهيز كردن و باز داشتن خود را از چيزى ترك كردن آن نيست بلكه استبداد و جزم كردن عزم است بر ترك آن.

از جعفر بن ابراهيم بن محمد همدانى مروى است كه گفت نوشتۀ بدست پدرم نوشتم يعنى بپدرم گفتم نوشت بحضرت رضا (عليه السّلام) با اين مضمون كه فداى وجود مباركت گردم در ميان مردم اختلافى در صاع پيدا شده بعضى ميگويند كه فطره را بايد بصاع مدينه بيرون كرد و برخى ميگويند بصاع عراق بايد داد آن جناب نوشت بمن كه صاع شش رطل مدنى است و نه رطل عراقى است.

راوى گويد آن جناب بمن خبر داده كه بحسب وزن معادل وزن هزار و صد و هفتاد درهم است.

در سال دويست و چهل و يكم از هجرى از عبد اللّه بن طاوس روايت شده كه ميگويد بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه مرا پسر برادرى است كه دخترم را باو تزويج كردم و او داماد من است و شراب ميخورد و صيغۀ طلاق دخترم را تكرار ميكند در هر مجلسى.

حضرت فرمود اگر از برادران دينى تست يعنى از شيعيان است باكى بر او نيست و دخترت از حبالۀ او بيرون نميرود و اما اگر از آن طايفه است يعنى از عامه و سنيان است دختر خود را از او جدا كن كه قصد جدائى نموده و او را طلاق داده است و مباينت واصل است عرض كردم فداى وجودت شوم آيا از حضرت صادق (عليه السّلام) روايت نشده است كه نگيريد زنهائى كه در يك مجلس سه طلاق داده شده اند اينها صاحب شوهرند و از حبالۀ طلاق دهنده بيرون نرفته اند.

«مترجم گويد» اين مطلب در صورت رجوع كردن شوهر است و بنا بر اين راوى گويد كه چگونه دخترم را از پسر برادرم جدا كنم و حال اينكه مطابق اين حديث در حبالۀ او است.

حضرت فرمود كه اين حديث از براى شما شيعيان است نه از براى عامۀ عميا هر كس متدين بدين و مذهبى شد احكام آن مذهب در حق او جارى خواهد شد يعنى اگر پسر برادرت طريقۀ عامه داشته باشد زن او از حبالۀ او بيرون خواهد رفت چه در مذهب آنها سه طلاق در يك مجلس باعث بينونيت خواهد شد.

حسين بن خالد كوفى از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه بآن جناب عرض كردم فداى وجودت شوم عبد اللّه بن بكير از عبيد بن زراره حديثى روايت كرده است چنين گويد كه آن جناب فرمود كه اين حديث چيست.

عرض كردم كه از عبيد بن زراره روايت كرده است كه او گفته من با حضرت صادق (عليه السّلام) ملاقات كردم در سالى كه ابراهيم بن عبد اللّه بن حسن در آن سال خروج

ص: 233

كرده بود.

عرض كردم فداى وجودت شوم امين ابراهيم بن عبد اللّه سخنانى چند گفته و مردم بسوى او شتافته اند تو در حق او چه ميفرمائى فرمود از خدا بترسيد و اسكنوا ما سكنت السماء و الارض. و تا آسمان و زمين بجاى خود باقى است شما از جاى خود حركت نكنيد.

حسين گويد كه بآن جناب عرض كردم كه عبد اللّه بن بكير ميگويد بخدا قسم اگر عبيد بن زراره در گفتۀ خود صادق باشد و اين حديث راست باشد نه خروجى خواهد شد و نه قائمى پيدا خواهد شد در آخر الزمان چه معنى حديث اينست كه تا آسمان و زمين برقرار است كسى پيدا نشود.

حسين گويد كه حضرت رضا (عليه السّلام) بمن فرمود كه حديث بآن قسم است كه عبيد بن زراره از حضرت صادق (عليه السّلام) روايت كرده است اما نه باين نوعى كه عبد اللّه بكير تأويل و تفسير كرده است زيرا كه مقصود حضرت صادق (عليه السّلام) از قول خود ما سكنت السماء. اينست كه آسمان ساكن باشد و باسم صاحب الزمان ندا نكند و بمراد بما سكنت الارض. اينست كه زمين ساكن باشد و لشكريان را فرو نبرد.

از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از قبر فاطمه (عليها السّلام) آن جناب فرمود كه حضرت فاطمه (عليها السّلام) در خانۀ خود مدفون شد و چون بنى اميه مسجد رسول را زياد كردند وسعت دادند قبر آن مخدره در ميان مسجد واقع شد چه خانه را در ميان مسجد گرفتند.

از حسن بن جهم مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه امير المؤمنين (عليه السّلام) ميفرمود كه ابا و امتناع از كرامت نكند مگر حمار من عرض كردم معنى كرامت چيست فرمود وسعت دادن در مجلس و بوى خوش هر گاه كسى خواهد باو دهد.

از على بن جهم مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود ابا و امتناع نكند از كرامت مگر حمار عرض كردم كرامت كدامست فرمود مثل بوى خوش و آن چيزى كه مردى بآن مرد ديگر را اكرام كند.

از ابو زيد مكى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود ابا و امتناع نكند كرامت را مگر حمار يعنى از بوى خوش و بالش «مترجم گويد» كه مقصود از بالش و مخدم اكرام كردن است چنان كه حديث سابق نيز بدين مضمون بود.

ابو همام اسماعيل بن همام از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب بجمعى فرمود كه نزد شما سكينۀ تابوت چه معنى دارد.

پس چون كه آن قوم معنى آن را ندانستند عرض كردند فداى وجودت گرديم چيست معنى آن فرمود باديست خوشبو كه از بهشت بيرون مى آيد و آن را صورتى است مثل صورت انسانى و با پيغمبران است و اين سكينه بود كه هنگامى كه ابراهيم ميخواست كعبه را بنا كند بر

ص: 234

او نازل شد و محل بناء كعبه را معين نمود كه بايد در فلان موضع و فلان موضع باشد پس از آن ابراهيم بر آن مواضع معينه اساس خانه را بنا نمود.

حضرت حسن بن على (عليه السّلام) بتوسط آباء خود از موسى ابن جعفر (عليهما السّلام) روايت نموده كه آن جناب فرمود از حضرت صادق (عليه السّلام) سؤال كردند از زاهد در دنيا فرمود زاهد كسى است كه ترك كند حلال دنيا را بجهت ترس از حساب آن و ترك كند حرام دنيا را بجهت ترس از عقاب آن.

از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود در اين آيۀ شريفه «ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ »»چيدن ناخن و دور كردن لباس چركين و جامۀ احرام چركين است.

«مترجم گويد» پس معنى آيه اينست كه بايد بگذارند مناسك حج را از ناخن چيدن و احرام بيرون آمدن بدور كردن لباس احرام و بايد وفا كنند بنذرهاى خود يعنى آنكه نذر كرده باشند از حج و غير آن از طاعات كه در اين ايام در مكه بجا مى آورند.

حضرت رضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود دو درد و مرض از امتهاى قبل از شما در شما جنبش آيد يكى دشمنى كردن و ديگرى حسد بردن.

حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از امام جعفر صادق (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود خداوند وحى كرد بداود (عليه السّلام) كه بندۀ از بندگان من حسنۀ از او صادر شود و باين جهت او را داخل بهشت كنم.

عرض كرد پروردگارا آن حسنه چيست فرمود بگشايد حزن مؤمنى را و او را خوشنود كند اگر چه بيك دانه خرما باشد داود عرض كرد حق است از براى كسى كه ترا شناخت كه اميد خود را از تو قطع نكند.

از حسن بن بنت الياس مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) ما شنيدم كه فرمود خداوند لعنت كند كسى را كه حدثى را بوجود آورد يا اينكه حدث بوجود آورندۀ را منزل دهد عرض كردم حدث كدام است فرمود كشتن كسى است.

حضرت على بن محمد الرضا بتوسط آباء امجاد خود از حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه ابو بكر نسبت بمن بمنزلۀ گوش است و عمر نسبت بمن بمنزلۀ چشم است و عثمان نسبت بمن بمنزلۀ قلب است.

پس روزانۀ ديگر بر جد بزرگوارم وارد شدم در حالتى كه امير المؤمنين و ابو بكر و عمر و عثمان نزد آن جناب حاضر بودند.

عرض كردم اى جد بزرگوار من نسبت باين اصحاب تو كه حاضرند از تو فرمايشى استماع نمودم مقصود از آن چه بود فرمود بلى و اشاره كرد به ابو بكر و عمر و عثمان و فرمود ايشانند گوش و چشم و قلب و اينها سؤال كرده شوند كه از دوستى اين وصى من و اشاره

ص: 235

كرد بعلى بن ابى طالب و فرمود خدا فرموده «إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤٰادَ كُلُّ أُولٰئِكَ كٰانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً»».

پس از آن فرمود بعزت پروردگار قسم است كه جميع مردم را در روز قيامت بر سر پاى باز دارند و سؤال كنند از دوستى و ولايت على (عليه السّلام) اينست كه حقتعالى فرمايد «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ »».

«مترجم گويد» كه شايد مقصود از اين حديث شريف اين باشد كه رسول خدا خواست بايشان بنمايد كه اگر شما بمنزلۀ گوش و قلب و چشم من باشيد تا ولايت على را نداشته باشيد بحال شما ثمر ندارد.

حضرت على بن موسى بتوسط پدر بزرگوارش از جد امجدش جعفر بن محمد (عليهما السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود.

خداوند دشمن ميدارد خانۀ كه در آن گوشت خورده مى شود و گوشت فربه را بعضى اصحاب آن بزرگوار عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه ما دوست ميداريم گوشت را و خانه هاى ما خالى از آن نيست.

پس اين چگونه خواهد شد فرمود چنان نيست كه شما رفته ايد بلكه مراد از آن خانه كه در آن گوشت خورده مى شود خانه اى است كه در آن بسبب غيبت مردم گوشت آنها خورده مى شود و مراد از گوشت فربه شخص متكبر است كه در هنگام راه رفتن بر خود ببالد.

از عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه از پدران تو روايت شده است كه هر كسى در ماه رمضان جماع كند و يا آنكه افطار كند بايد سه كفاره بدهد و يك كفاره هم از ايشان روايت شده است ما كدام يكى از اين دو خبر را قبول كنيم فرمود بهر دو عمل كنيد هر گاه مردى در ماه رمضان با غير حليلۀ خود بوجه حرام جماع كند يا بحرام افطار كند سه كفاره بايد بدهد بندۀ آزاد كند و دو ماه پى در پى روزه بگيرد و شصت نفر مسكين را طعام دهد و قضاء روزۀ آن روز را هم بگيرد و اگر با حليلۀ خود جماع كند يا اينكه بحلال افطار كند يك كفاره بر او لازم است و قضاء روزۀ آن روز را و اگر از روى نسيان و فراموشى مفطرى بعمل آورده چيزى بر او نيست.

از احمد بن اشيم مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم فداى وجودت شوم چرا اعراب فرزندهاى خود را باسم سگ و پلنگ و يوز و مانند آن خطاب ميكنند فرمود زيرا كه اعراب هميشه با يك ديگر نزاع ميكنند و بجهت ترسانيدن دشمنان اين گونه اسماء را براى فرزندان خود مينهند و غلامان خود را باسم فرج و ميمون و مبارك مينامند از جهت اينكه آرزوهاى آنها اينست كه آنها مبارك و ميمون و گشاينده هم و غم باشند و باب تيمن اين اسماء بر آنها نهند.

از عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه

ص: 236

ميفرمود افعال بندگان خلق گرديده شده است من بآن جناب عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه چيست معنى اينكه فرمودى خلق شده است فرمود يعنى مقدر شده است.

ياسر خادم از حضرت عسگرى از پدر بزرگوارش از جد بزرگوارش على بن موسى الرضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب چون جامه هاى خود را مى پوشيد ابتدا از طرف راست خود مى پوشيد و چون جامه نو در بر ميكرد ميفرمود قدحى از آب حاضر ميساختند و ده مرتبه سوره «إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ»»و ده مرتبه سورۀ «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ»»و ده مرتبه سوره «قُلْ يٰا أَيُّهَا اَلْكٰافِرُونَ »»ميخواند و بر آن آب ميدميد و آب را بر جامۀ خود مى پاشيد پس از آن ميفرمود هر كه پيش از اينكه جامه هاى خود را بپوشد چنين كند هميشه در زندگانى با وسعت و روزى باشد اگر از عمر او رشتۀ باقى باشد.

«مصنف گويد» كه ياسر خادم حضرت رضا (عليه السّلام) را درك نمود و در آن زمان بود و غريب است كه از حضرت عسگرى (عليه السّلام) حديثى روايت كند.

باب بيست و نهم در ذكر آنچه از آن جناب وارد شده است در صفات پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و برخى از اخبار متفرقه از آن جناب

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن الحسين (عليهما السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود حسن بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) فرمود كه از خال خود هند بن ابى هاله سؤال كردم از صفت و صورت و خلقت رسول (صلّى الله عليه و آله) و هند وصاف پيغمبر بود يعنى زياد اوصاف آن جناب را بيان ميكرد و نهايت مهارت داشت در وصف گوئى و او گفت كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) عظيم القدر بود و در نظر خلق عظيم الجثه مينمود و صورت او درخشندگى ميكرد مثل درخشندگى ماه در شب چهارده قامت نازنين او بلندتر از شخص مستوى الخلقه و كوتاهتر از شخص طويل القامه مينمود سر مبارك او بزرگ و موى آن نه پيچ و تاب داده شده بود و نه فروهشته و مسترسل بود بلكه مجتمع بود اگر پريشان نمودى اطراف سرو گردن او فرو گرفتى و اگر پريشان نكردى از نرمۀ گوش او تجاوز ننمودى چه آن موى را بر بالاى سر خود مجتمع ساختى رنگ مباركش درخشان بودى دو جبين يعنى دو سوى پيشانى مباركش وسيع بودى ابروهايش باريك و بلند بودى ميان دو ابروهايش گشاده بودى و رگى در آن بود كه هنگام غضب آن رگ بجنبش آمدى و پر شدى آخر بينى و بالاى آن ارتفاع و دنباله داشتى و در وسط آن گوشه و برآمدگى داشت مهر او را نور و روشنائى بودى كه از آن بلند شدى و چون بينى او قلمى و باريك و بلند بودى هر كس

ص: 237

نيكو تامل نكردى گمان كردى كه آن جناب را سر بينى نباشد، ريش مباركش كوتاه و انبوه بودى دو طرف رخسارش كم گوشت و مساوى بودى و دهان مباركش بزرگ بودى و آب دهان مباركش سرد و شيرين و گوارا بودى و دندانهاى مباركش از يك ديگر بعدى داشتى يعنى چهار شانه بود و سرهاى استخوانهائى كه بيكديگر در مفاصل متصل بودى ضخيم و سطبر بودى و گردن مباركش متلألئ و درخشان بود و از نزديك گلو تا سر ناف بمويش مثل خطى كشيده بودى و ديگر در روى دو پستان و اطراف شكمش موى نداشتى و روى كرده و دو ذراع و شانه اش و اعالى سينه اش موهاى بلند داشتى و دو بند دستش بلند و كف دستش وسيع و دو دست و دو پاى مباركش بزرگ و زبر و انگشتان كشيده بودى و استخوانهاى دو ساعد دست دو ساق پاى بلند و كشيده بودى يعنى كوتاه و بلند نبودى و وسط كف دو پاى مباركش بزمين نرسيدى و پشت دو پاى مباركش چنان مساوى بود كه اگر آب بروى آن ريختى جارى شدى و زيست نكردى چون برفتار آمدى قدم مبارك را بقوت از زمين برداشتى نه مثل زنان كه پاها را آهسته برميدارند و نزديك يك ديگر بر زمين مينهند چنان گام خود را برميداشت كه گويا به پيش ميل مينمود و بنرمى و وقار راه ميرفت و ليكن چون گامهاى بزرگ برميداشت سريع المشى بود و چون راه ميرفت گويا رو بسرازير راه ميرود و چون نظر افكندى بسوى همه نظر افكندى يعنى شخصى دون شخصى را مخصوص بنگاه نفرمودى و چشم مباركش بزير افتاده و نظرش بر آسمان بودى و بيشتر نظرش بگوشۀ چشم بودى و چون با كسى ملاقات كردى بسلام كردن سبقت گرفتى.

حضرت مجتبى (عليه السّلام) گويد: كه بهند بن ابى هاله گفتم كه از تكلم كردن و سخن گفتن و منطق او وصف كن.

گفت: كه آن جناب على الاتصال غمناك و حزين بود و هميشه فكر ميكرد و راحتى از براى او نبود و در غير وقت احتياج سخن نميگفت و از ابتداى كلام تا انتها كلامش آهسته بود و بگوشه دهن سخن ميراند و چون تكلم ميفرمود سخنهاى جامع ميگفت كه نه زياده از مقصود و نه كوتاه از مقصود بود و بنرمى سخن ميگفت نه زبرى و درشتى و نه اينكه خوار و پست شمارد مخاطب خود را و بطرز اهانت كردن با او سخن گويد و هميشه نعمت را بزرگ شمردى و اگر غذائى يا مشروبى خوب نبود نه مذمت ميكرد و نه مدح مينمود و دنيا و چيزهاى دنيوى هرگز او را بغضب در نياوردى و از زيادتى حسن خلق رفتار آن بزرگوار با اصحاب خود حق بود كه چون در گرفتن حقى او را با كسى خصومتى بظهور ميرسيد احدى بر آن اطلاع نمى يافت و چيزى از غضب او بظهور نميرسيد تا اينكه مردم آن جناب را در اخذ آن حق يارى كردند و چون اشاره ميفرمود با كف دست اشاره مينمود و چون از چيزى تعجب مينمود دست مباركش را گردش ميداد و چون گفتگو ميكرد و حديثى بيان مينمود على الاتصال گودى كف دست راست را بباطن ابهام دست چپ ميگذاشت

ص: 238

چون غضب ميكرد اعراض ميفرمود و روى مبارك بر ميگردانيد و چون مسرور و شادمان ميشد چشم مبارك را بهم ميگذاشت و نميگشود بيشتر خندۀ او تبسم بود و چون تبسم نمودى دندان مباركش مثل تگرگ سفيد و نيكو بودى.

حضرت مجتبى حسن بن على (عليه السّلام) ميفرمايد كه من اين شمائل و اوصاف محمدى را مدتى از حضرت حسين (عليه السّلام) پنهان ميداشتم و زمانى را خواستم از براى او تعريف كنم چون ملاحظه كردم او سبقت گرفته بود بر من در دانستن اين اوصاف و آنچه من خواستم از او پرسش كنم او از من پرسيد و من از او يافتم كه از پدر بزرگوارش سؤال كرده بود از محل و رود و خروج مجلس و شكل آن بزرگوار را و چيزى از آن وانگذاشته بود و همه را دانسته بود.

حضرت حسين (عليه السّلام) گفت كه از پدر بزرگوارم پرسيدم كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در خانۀ خويشتن چگونه زيست ميكرد و چگونه وارد ميشد فرمود كه در ورود آن جناب بخانۀ خويش از كسى اذن حاصل نمينمود و ليكن در خانۀ غير خود اذن ميگرفت.

پس چون آن بزرگوار در خانۀ خويش زيست مينمود زمان توقف خويش را در خانه سه بهره ميساخت بهرۀ را بطاعت ميگذاشت و بهرۀ را باشتغال امور معيشت با اهل خود مى پرداخت و بهره اى را از براى خود ميداشت.

پس آن بهرۀ خود را دو بهره مينمود ميان خود و ميان مردم و آن بهره امت را بكار ايشان مى پرداخت و خواص امت نزد او تردد مينمودند و هر گونه مطالب لايقه نسبت بهر كسى از آن جناب بايشان ميرسانيدند و آن جناب از آن بهره هيچ زمان از ايشان منع نفرمودى و طريقۀ بهيۀ آن حضرت در اين بهره امت اين بود كه اهل فضل و كمال بر غير آنها باذن آن جناب ترجيح يافتندى و بمقدار فضيلت هر يك در دين از اين بهره قسمتى بردندى چه بعضى ايشان را يك حاجت و برخى را دو حاجت و پارۀ را حاجتهاى زياد بودى آن بزرگوار مشغول بعمل ايشان ميشدى و باسرار شريعت و معرفت خداوند آموزگارى نمودى و اصلاح امورات ايشان فرمودى و امت را مقرر داشتى كه از ايشان هر گونه مسائل مى پرسيدند و ايشان را ميفرمودى كه هر گونه مصلحت است و سزاوار آنها است بايشان اخبار كنيد و ميفرمود آن كس را كه حاضر است غايب را آگاهى دهد و هر كس دستش بمن نرسد سخن او بنزديك من شرح دهيد.

همانا هر كه برساند حاجت كسى را كه خود نتواند بپادشاه خداوند هر دو قدم او را در قيامت ثابت دارد و در نزد او بجز اين گونه سخنان كه آموزگارى اسرار معرفت الهى و با مسائل دين و اصلاح امور مؤمنين بلكه كافه خلق در نزد جنابش ذكر نشدى و احدى از آحاد مردم را بشدت و سختى نديدى مگر آنكه رفع فرمودى مردم بر حضرتش داخل ميشدند در حالتى كه صاحبان مطالب بودند چون مراجعت مينمودند همه شيرينى انجاح مطلب خود

ص: 239

چشيده و با حاجات بر آورده بر ميگشتند و چون از حضور مباركش بيرون ميشدند همه خود را ذليل و منقاد ميدانستند.

حضرت سيد الشهداء (عليه السّلام) گويد كه از پدر بزرگوارم پرسش كردم از روش و طريقۀ آن جناب در بيرون خانه فرمود در بيرون خانه بسخنى كه سودمند نبودى زبان نگشودى و تأليف قلوب فرمودى و مردم را از حضرت خويشتن براندى و كريم هر قوم را مكرم داشتى و او را بامارت و رياست آن قبيله باز گذاشتى و مردم را ترسانيدى از نافرمانى و خود را از ايشان نگاهداشتى و ليكن بطلاقت وجه و كرامت طبع كار كردى و اصحاب خود را از خود دلتنگ نساختى و از آنكه حاضر بودى پرسش غائب نمودى و كردار نيك را بستودى و رفتار زشت را نكوهش كردى و تقبيح فرمودى.

پيوسته باعتدال پرداختى و اختلاف در امورش پيدا نشدى و هرگز از كسى غافل نشدى مبادا اينكه غافل شوند و يا آنكه از حق اعراض كنند و از حق كوتاهى نكردى و نگذشتى و كسانى كه او را از مردم منحرف نمودندى.

يعنى محارستش كردندى از اينكه بر حضرتش صدمه از اذيت و يا معاشرت مردم وارد شود بهترين مردمان بودندى و افضل خلق نزد او كسى بودى كه مردم را زيادتر موعظه و نصيحت نمودى و بزرگتر در منزلت و قرب بزم حضورش آن سعادتمندى بودى كه با مردم نيكوتر مواساة كردى.

حضرت سيد الشهداء (عليه السّلام) گفت كه از پدر بزرگوارم از مجلس آن حضرت پرسش كردم فرمود در هيچ مجلسى ننشستى و بر نخواستى جز اينكه بياد خدا بودى و هيچ مكانى از امكنه را وطن قرار ندادى و مردم را از وطن قرار دادن دنيا باز داشتى و هر محفل را مزين بقدوم خود ساختى در آخر مجلس نشستى و مردم را بدين روش فرماندادى و چنان برافت رفتار نمودى كه هر يك از مجلسيان چنين پنداشتندى كه احدى مثل او در نزد حضرتش گرامى تر نيستى هر كس در مجلسش در آمدى اين قدر صبر نمودى كه خودش برخاستى و البته حاجت سائل را بر آوردى و اگر نه با روى گشاده و سخن شيرين تعطيل آن را تدارك كردى گشايش خلق عظيمش گنجايش تمام آفرينش داشتى و مردمان را از پدر مهربانتر بودى و در دين حق مردمان را بيك چشم ملاحظه فرمودى و در نظر انورش يكسان نمايش كردندى مجلس او آكنده از حلم و حيا و صدق و امانت بودى آوازها بسخن فراز نگشتى و غيب كسى شمرده نشدى و سخن لغو و بيجا در مجلس آن جناب فراز نگشتى تا اينكه شايع شود و اشتهار يابد مردمان مجلسش بتقوى گرامى بودندى و با يك ديگر بتواضع حركت كردندى بزرگ خود را حرمت داشتندى و بر كوچك خود راه مرحمت و عطوفت پيشه كردندى و صاحب حاجت را اكرام كردندى و غريب را نوازش كردندى.

پس من بپدر بزرگوارم عرض كردم چگونه بود سيرت و روش آن جناب نسبت بمجلسيان خود فرمود پيوسته بطلاقت وجه و نيكى خلق موصوف بودى و با طرف مقابل بنرمى حركت

ص: 240

كردى نه بد خلق بودى و نه دل سخت و نه صيحه كشنده و نه فحش گوينده و نه عيب كنندۀ مردم نه مدح كننده و ستايندۀ ايشان و آنچه را كه ميل نفسانى بآن نداشتى از آن تغافل نورزيدى و آرزوكنندگان آن را مأيوس و نااميد نساختى و خود را از سه چيز باز ميداشتى مراء و جدال در سخنورى و بسيار گفتن و سخنان لغو و سه عمل نسبت بمردم نكردى احدى را مذمت نكردى و كسى را سرزنش و استهزا ننمودى و بر لغزش و سخنان لغو كسى مؤاخذه ننمودى و بر پنهانى كسى پى نبردى و در چيزى سخن نكردى.

مگر آنكه اميد ثواب در آن داشتى و چون در مجلس داد سخن ميدادى مجلسيان او مانند كسانى كه بر سر آنها مرغى نشسته باشد سرهاى خود را بزير انداختندى و چون سكوت ميفرمودى سخن ميكردندى و در حديث نزد آن حضرت منازعه ننمودندى هر كس سخن ميگفت گوش فرا داشتندى تا فارغ ميشد و هر كس از ايشان كه شروع در گفتگو مينمود.

آن جناب حديث او را گوش دادى و مانند مردم خنده كردى از آنچه آنها خنده كردندى و تعجب نمودى از آنچه آنها تعجب نمودندى و چون غريبى با او سخن كردى يا اينكه مسألتى نمودى بر درشتى و سخن زشت او صبر فرمودى و او را آزرده نساختى بلكه نسبت باصحاب خود نيز چنين كردى.

تا اينكه مردم را بخود رايگان كردى بلكه سخنان حق و صدق او را بپذيرند و فرمودى چون صاحب احتياجى را به بينيد او را طلب كنيد و اعانتش كنيد و ستودن كسى را قبول نكردى مگر كسى بعوض ستودن آن جناب حضرتش او را ستودى و سخن احدى را قطع نكردى مگر آنكه زياده از حد گفتگو كردى.

پس آن جناب يا او را نهى فرمودى از تكلم يا اينكه در ميان كلام او برخاستى.

حضرت سيد الشهداء گويد كه من از پدر بزرگوارم از سكوت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) پرسش كردم.

فرمود سكوت آن بزرگوار مبنى بر چهار چيز ميبود حلم و حذر و تقدير و تفكر.

اما تقدير او پس بيك اندازه نظر كردن و گوش فرا داشتن در ميان مردمان بود باين معنى كه آن جناب مردمان را بيك نوع ملاحظه ميفرمود و چون سخن ميگفتند سخنان همه را بيك اندازه گوش ميداد.

و اما تفكر آن حضرت در بقاء و فناء اشياء بود.

اما حلم آن جناب در صبر او بروز و ظهور يافته بود و چيزى آن جناب را بغضب در نمى آورد و او را بر نميانگيخت.

و حذر آن بزرگوار در چهار چيز اجتماع يافته بود فرا گرفتن رفتار نيكو تا اينكه باو اقتدا شود و متابعت وى كنند و واگذاشتن بد رفتارى تا اينكه خود را از آن باز دارند و كوشش كردن در رأى و فكرى كه امور امت بآن اصلاح شود و زيستن در چيزى

ص: 241

كه خير دنيا و آخرت امت در آن باشد صلوات اللّٰه عليه و على آله الطيبين الطاهرين.

«مصنف گويد» كه اين صفات حضرت ختمى مرتبت را از مشايخ و استادان باسناد مختلفه روايت كرده ام و آن اسانيد را در كتاب نبوت اخراج نموده ام و ليكن در اين كتاب شريف آن طريقى كه حضرت رضا (عليه السّلام) در آن طريق بود ذكر كرده ام چه اين كتاب مستطاب در ذكر عيون اخبار آن جناب تصنيف شده است و تفسير اين صفات را در كتاب معانى الاخبار ذكر كرده ام.

و اما اخبار متفرقه

احمد بن حسن حسينى از حسن بن على از پدر بزرگوارش از محمد بن على از پدر بزرگوارش از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر روايت كرده است.

كه آن جناب فرمود زمانى را خبر مرگ اسماعيل بن جعفر كه بزرگترين اولاد حضرت صادق جعفر بن محمد (عليهما السّلام) بود بآن حضرت دادند آن هنگامى بود كه ميخواست غذا تناول كند و نديمان وى بر گردش مجتمع بودند.

آن حضرت تبسم كرد و فرمان داد طعام حاضر ساختند و با نديمان نشست و آن روز را نيكوتر از ساير ايام غذا تناول فرمود و نديمان را ترغيب و تحريص بخوردن طعام ميفرمود و طعام را پيش روى آنها ميگذاشت و اهل مجلس تعجب كردند كه اصلا اثر غم و اندوه بر آن جناب آشكار نيست.

چون از طعام خوردن فراغت يافتند عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه ما امر عجيبى مشاهده كرديم.

تو آلان داغ چنين فرزندى ديدى و ما ترا باينحالت ملاحظه ميكنيم كه ابدأ آثار ملالت در تو نيست.

فرمود چه افتاده است مرا كه چنين نباشم كه شما مى بينيد و حال اينكه خبر راست گوتر از راستگويان بمن رسيده است كه من و شما شربت ناگوار مرگ را مى چشيم.

همانا گروهى كه مرگ را دانستندى و آن را در مقابل چشم قرار دادندى البته بايد انكار نكنند كه مرگ بناگاه ميربايد و بايد امر خالق خود را تسليم دارند.

باين اسناد از حضرت رضا از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود گروهى از خواص حضرت صادق (عليه السّلام) در حضور باهر النورش نشسته بودند در شب ماهتاب روشنى پس بجنابش عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه چه قدر نيكو است آنچه براى چرخ نيلگون جلوه گر شده و چه قدر نورانيست اين كواكب و ستارگان فرمود شما باين سخن تكلم كنيد و مد برات چهارگانه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و ملك الموت نيز بزمين نظر كنند و

ص: 242

شما و برادران شما را در اطراف زمين مشاهده كنند و نور شما در آسمانها نسبت بايشان نيكوتر از نور اين ستارگان است و ايشان گفته شما را گويند چه قدر نيكو است نورهاى اين مؤمنان.

باين اسناد از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى ابن جعفر (عليهما السّلام) مروى است كه مردى خدمت حضرت (عليه السّلام) آمده عرض كرد كه از دنيا ملول شده ام آرزو دارم مرگ را آن جناب (عليه السّلام) فرمود حيات و زندگانى را آرزو كن تا اطاعت و عبادت پروردگار كنى نه اينكه معصيت و نافرمانى كنى.

همانا اگر زندگانى كنى و اطاعت كنى بهتر است از براى تو اينكه بميرى و نه معصيت كنى و نه اطاعت.

باين اسناد از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود حضرت صادق (عليه السّلام) فرمود مسافت ميان مردى و بهشت زياده از زير زمين تا عرش برين است بجهت زيادتى گناه وى.

پس اگر از اين گناهان پشيمان شود و از خوف خدا گريه كند اين مسافت نزديكتر شود از پلك چشم تا سياهى و سفيدى چشم او.

باين اسناد از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مروى است كه بحضرت صادق (عليه السّلام) عرض كردند خبر بده ما را از طاعون فرمود طاعون از براى گروهى عذاب و غضب خدا است و از براى ديگران رحمت خدا است عرض كردند رحمت چگونه عذاب مى شود.

فرمود آيا نميدانى كه آتش جهنم عذاب است بر كفار و بر موكلان جهنم كه با كفار در جهنم هستند و ايشان را عذاب و عقوبت ميكنند رحمت است.

باين اسناد از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود حضرت صادق (عليه السّلام) فرمود چه بسيار كسانى كه به لهو و لعب مشغول باشند و خنده آنها زياد باشد در روز قيامت گريۀ آنها زياد باشد و بر گناهان زياد گريه كنند و چه بسيار كسانى كه خوف و خشيت آنها زياده باشد و بر گناهان زياد گريه كنند در روز قيامت سرور و خندۀ آنها زياد باشد.

باين اسناد از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود حضرت صادق (عليه السّلام) جعفر بن محمد احوال بعضى كسان كه در مجلس حاضر ميشدند پرسيد عرض كردند عليل و بيمار است آن جناب او را عيادت نموده و در بالين او بنزديك سرش او را مريض يافت باو فرمود ظن خود را بخدا نيكو گردان عرض كرد اما ظن و گمان من بخدا نيكو است و از اين جهت هيچ باكى از مردن ندارم و ليكن غم من از براى دختران خود است و مرا ناخوش نكرده است مگر از بسكه مرا هم و غم فراگرفته بود از براى اين دختر حضرت صادق (عليه السّلام) فرمود آن كسى را كه اميدوارى باو كه حسنات ترا دو برابر كند و

ص: 243

سيئات و بديهاى ترا محو كند بهمان كس اميدوار باش از براى اصلاح حال دختران خود آيا نميدانى كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه چون در شب معراج من از سدرة المنتهى گذشتم تا بشاخهاى آن رسيدم ديدم بعضى از ميوه هاى شاخه هاى آن درخت مثل پستان آويخته كه از بعضى از آنها قطره قطره شير ميچكيد و از بعضى عسل و از بعضى روغن و از بعضى نان سفيد او از بعضى لباس و رخوت و از بعضى ميوۀ درخت كنار و يا دارچينى بيرون مى آمد و تمام اينها بجانب زمين ميريخت من در نزد خود خيال كردم كه چيزهائى كه از اين پستانها خارج مى شود آيا از براى كيست و كدام طايفۀ مستحق اين گونه نعمت باشند و در آن وقت جبرئيل نزد من نبود زيرا كه از مرتبۀ او تجاوز كرده بودم و او از نزد من دور شده بود چه اگر توانائى بر عروج زياده از حد خود داشتى البته مصاحبت برادر خود را از دست ندادى.

پس در آن وقت از مصدر جلال الهى اين نداى روح افزا در مكنون خاطرم رسيد كه اى محمد اين درخت را در اين مكان رفيعتر از هر مكانى رويانيدم تا آنكه پسران و دختران امت تو را غذا دهم پس بپدران دختران بگو كه سينه هاى شما از فاقه و پريشانى دختران تنگ نشود چنانچه من آنها را آفريدم روزى ميدهم.

و باين اسناد از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر مروى است كه آن جناب فرمود حضرت صادق (عليه السّلام) ببعضى از مردم نوشت كه اگر اراده دارى كه عاقبت امر تو ببهترين عمل تو ختم شود و در حالت مردن مرتكب افضل اعمال باشى حق خداوند را بزرگتر بدان كه نعمتهاى او را در معاصى صرف كنى و چون اثر غضب بر تو ظاهر نشده است بحلم او مغرور شوى و اكرام كن هر كسى را كه به بينى ما را بخوبى ذكر كند و يا آنكه محبت ما را بر خود بسته باشد و بر تو لازم نيست كه جستجو كنى از اينكه در اين ادعا صادق است يا كاذب نيت تو از براى تو كافى است و كذب او از براى خودش ضرر دارد.

و باين اسناد از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) مروى است كه آن جناب فرمود حضرت صادق (عليه السّلام) راهى را طى ميفرمود و قومى با آن جناب بودند كه مال بسيارى با آنها بود خبر بآنها دادند.

كه جمعى شمشير دار در اين راه هستند كه قطاع الطريقند و مال مردم را از ايشان بگيرند آيا نميشود كه اين اموال را بتو سپاريم شايد چون به بينند از تست نگيرند فرمود شما چه ميدانيد شايد ايشان بغير از من قصد ديگرى را نداشته باشند و شايد شما چون اين عمل كرديد مرا در معرض تلف آوريد و باين واسطه آسيبى بمن رسانند.

عرض كردند پس چه كنيم اذن ميفرمائى دفن كنيم اين اموال را تا نه بينند فرمود اين بدتر است شايد عارضۀ رخ دهد كه بفهمند و مال را ببرند يا اينكه شما بعد از دفن كردن راه نيابيد و ندانيد كجا دفن كرده ايد.

عرض كردند پس چه كنيم ما را راهنمائى كن فرمود اين اموال را امانت بگذاريد نزد كسى كه حفظ كند آن را و از اين راهزنان دفع كند و از براى شما نگاه دارد و هر جزئى

ص: 244

از اين اموال را زياده تر كند از دنيا و آنچه در دنيا است.

پس از آن بشما رد كند و بشما اضعاف و مضاعف دهد در زمانى كه نهايت احتياج داشته باشيد و وقتى از آن وقت محتاج تر نباشيد.

عرض كردند اين شخص كيست فرمود پروردگار عالميانست عرض كردند چگونه نزد خداوند بامانت گذاريم.

فرمود بضعيفان و درويشان مسلمانان صدقه دهيد عرض كردند در اين بيابان درويش و پريشانى كى پيدا مى شود.

فرمود قصد كنيد كه ثلث آن را صدقه دهيد تا حقتعالى باقى آن را از كسى كه مى ترسيد نگاهدارد و آنها را دفع كند.

عرض كردند قصد كرديم فرمود خاطر جمع داريد و برويد كه در امان خدا خواهيد بود.

پس براه افتادند ناگاه آن طائفه راهزنان نمودار شدند خوف بر اينها غلبه كرد حضرت (عليه السّلام) فرمود چگونه شما مى ترسيد و حال آنكه شما در امان خدا باشيد.

در اين حال راهزنان پيش آمدند و پياده شدند و دست حضرت صادق (عليه السّلام) را بوسيدند و عرض كردند كه ما شب گذشته را در خواب ديديم كه رسول خدا ما را فرمانداد خود را بخدمت شما رسانيم.

آلان ما در نزد تو حاضريم و مصاحبت تو و اين قوم رها نكنيم تا دشمنان و دزدان را از اين قوم دفع كنيم حضرت صادق (عليه السّلام) فرمود ما را بشما احتياجى نيست زيرا كه آن كسى كه ما را از شر شما دفع نموده است از شر هر كسى دفع ميكند.

پس بسلامت گذشتند ثلث مال را صدقه دادند و تجارت ايشان از براى آنها با بركت شد و هر درهمى را ده درهم سود كردند و گفتند چه قدر بسيار بود بركت حضرت صادق (عليه السّلام) و آن جناب بايشان فرمود دانستيد كه معاملۀ با خداوند چه قدر بركت دارد پس بر آن مداومت بكنيد و اين گونه معامله را از دست ندهيد.

و باين اسناد از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر (عليهما السّلام) است كه آن جناب فرمود حضرت صادق (عليه السّلام) مردى را ديد كه سخت جزع بر مرگ فرزندش ميكند فرمود اى مرد جزع و فزع بر مصيبت كوچك ميكنى و از مصيبت بزرگ غفلت دارى و اگر مهيا و آماده بودى از براى آن مكانى كه فرزند تو بآن مكان واصل شده است. اين قدر جزع تو شدت نداشت و مصيبت تو بمهيا نشدن از براى سفر آخرت بزرگتر است از مصيبت فرزند تو.

محمد بن سنان از حضرت رضا على بن موسى روايت كرده كه آن جناب فرمود همانا «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»نزديكتر است باسم اعظم خدا از سياهى چشم بسفيدى چشم

ص: 245

راوى گويد كه حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه چون پدر بزرگوارم از منزل بيرون مى آمد ميفرمود «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»بيرون آمدم بحول و قوة الهى نه بحول و قوة خود بلكه بحول و قوة تو اى پروردگار من در حالتى كه در معرض نصيب و قسمت تو باشم پس عافيت و سلامت روزى من گردان.

از حسين بن خالد مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه از پدر بزرگوارم شنيدم كه از پدر بزرگوارش حديث ميكرد كه اول سوره كه نازل شد «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ »»«اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ »»بود و آخر سورۀ كه نازل شد «إِذٰا جٰاءَ نَصْرُ اَللّٰهِ وَ اَلْفَتْحُ »»بود.

ياسر خادم از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از پدران خود از حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بعلى فرمود يا على توئى باب اللّٰه و توئى راه بسوى خدا و توئى نباء عظيم و توئى صراط مستقيم و توئى مثل الاعلى و توئى امام المسلمين و امير المؤمنين و توئى بهترين اوصياء و آقاى صديقان يا على توئى فاروق اعظم و توئى صديق اكبر يا على توئى خليفه من بر امت من و توئى اداكنندۀ قرض من و توئى راست آورنده و ثابت كنندۀ وعده هاى من يا على توئى كه بعد از من بتو ستم كنند يا على توئى كه بعد از من از تو جدائى كنند يا على توئى كه بعد از من ترا تنها گذارند يا على گواه ميگيرم خدا و كسانى را از امت من كه حاضرند همانا حزب تو حزب من باشد و حزب من حزب خدا باشد و حزب دشمنان تو حزب شيطان باشد.

حسن بن محبوب از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود لا بد فتنۀ بسيار شديد و سختى روى ميدهد كه هر دوست و مصاحبى از ما در آن فتنه افتد و اين فتنه هنگامى باشد كه شيعيان سيم از اولاد مرا مفقود كنند و او از ميان ايشان برود كه گريه كنند بر او اهل آسمان و زمين و هر مرد و زن تشنۀ ديدار او باشند و هر غمين و حزينى كه او را طالب باشد و بر ديدن او حسرت خورند.

پس از آن فرمود پدر و مادرم فداى او باد كه او است همنام جد بزرگوارم و شبيه من و شبيه موسى بن عمران (عليه السّلام) و در بر او باشد لباسهاى نور كه بشعاع روشنائى قدس افروخته باشد چه بسيار مرد و زن مؤمن و مؤمنه كه سرگردان و غمگين باشند و تشنۀ آن آب شيرين و گوارا باشند.

گويا ايشان را مى بينم كه اوقات عمر خود بديدار او فائز نشوند و از ديدن او مأيوس باشند و ندائى برآيد كه از دور و نزديك همه آن ندا را استماع كنند او است رحمت بر مؤمنين و عذاب بر كافرين.

«مترجم گويد» كه حضرت رضا (عليه السّلام) سيم از اولاد خود را صاحب الامر خوانده و حديثى نظير اين حديث سبق ذكر يافت و احتمالى در توجيه آن مذكور شد.

از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود در حالتى

ص: 246

كه بندۀ در آن حالت نزديكتر است از همۀ حالات بخدا حالت سجده است و اينست مضمون آيۀ شريفه سجده «وَ اُسْجُدْ وَ اِقْتَرِبْ »».

محمد بن فضيل از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود نماز نزديك كنندۀ هر بنده پرهيزكار است بخدا.

از سليمان بن جعفر مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود وقتى را من در سجده بودم بادى وزيدن گرفت و بنوعى سخت شد كه هر كسى در جستجوى مكانى بود كه خود را محافظت كند و من در حالت سجده الحاح كردم بدرگاه قاضى الحاجات و دعا كردم تا اينكه بادها ساكن شد.

از محمد بن اسماعيل بن بزيع مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) را ديدم در حالت سجده كه سه انگشتان مبارك را هر يك بعد از ديگرى حركت ميداد گويا تسبيح خود ميشمرد.

پس از آن سر مبارك را از سجده بلند كرد راوى گويد كه آن جناب را در حالت ركوع ديدم كه بآن مقدار كمر مبارك را خم مينمود كه احدى را نديده بودم در ركوع اين مقدار خم شود و چون ركوع مينمود دستهاى مبارك را بپهلوى خود نمى چسبانيد و مثل دو بال قرار ميداد.

حسن بن على الوشا از حضرت رضا روايت كرده كه از آن جناب شنيدم كه ميفرمود چون بنده در حالت سجده در خواب رود حقتعالى ميفرمايد نظر كنيد به بندۀ من كه چگونه در طاعت منست و روح او را قبض كرده ام.

از احمد بن محمد ابن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) كتابتى بفرزند ارجمندش ابو جعفر امام محمد تقى (عليه السّلام) نوشته بود و من آن كتابت را خواندم نوشته بود اى ابا جعفر بمن خبر رسيده است كه دوستان چون تو سوار ميشوى ترا از باب صغير بيرون مى برند و اين از جهت بخلى است كه ايشان دارند از اينكه احدى بخير تو نرسد، پس بحقى كه مرا است بر تو بايد راه بيرون رفتن و داخل شدن تو از باب كبير باشد و چون سوار ميشوى بايد طلا و نقره همراه داشته باشى و هر كسى از تو سؤال كند باو عطا كنى و كسى كه ترا بحق اعمام تو قسم ميدهد كمتر از بيست و پنج دينار باو نميدهى و زيادتر از آن را خودت ميدانى و مقصود من آنست كه حقتعالى ترا بلند كند پس انفاق كن و از تنگدستى واهمه نكن.

و حضرت رضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه در روز قيامت دخترم فاطمه (عليها السّلام) محشور خواهد شد.

در حالتى كه جامه هاى رنگ شده بخونها با او است و بقائمه از قوائم عرش مى آويزد و

ص: 247

عرض ميكند اى حكم حكم كن ميان من و ميان كشندگان فرزندم على بن ابى طالب (عليه السّلام) ميفرمايد كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود قسم بخداوند كعبه كه حكم ميكند از براى دخترم.

حضرت رضا (عليه السّلام) از پدران خود از جد بزرگوارش امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه متدين شود بغير آنچه شنيده حقتعالى او را در وادى ضلالت و گمراهى فنا كند و هر كس متدين شود بآنچه شنيده است از غير بابى كه حقتعالى آن باب را از براى خلق خود مفتوح كرده است مشرك است و آن باب كسى است كه امين وحى خدا است و او محمد مصطفى (صلّى الله عليه و آله) است.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود وقتى را من در بعضى از كوچه هاى مدينه با پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ميرفتم ناگاه مردى پير بلند قدى كه ريش انبوهى داشت و چهار شانه بود بما برخورد و سلام كرد بر پيغمبر و بعد از تعارف با آن جناب روى بمن كرد و گفت.

السلام عليك يا رابع الخلفاء و رحمة الله و بركاته سلام بر تو اى چهارمين خلفاء و رو كرد برسول خدا و عرض كرد آيا چنين نيست يا رسول اللّٰه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بلى چنين است پس از آن از ما گذشت.

من عرض كردم يا رسول اللّٰه اين چه مطلبى بود كه شيخ بمن گفت و تصديق شما چه معنى داشت.

فرمود الحمد لله. توئى متصف باين صفت چه حقتعالى در كتاب مستطاب خود فرموده «إِنِّي جٰاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً »»و آن خليفه را كه حقتعالى در روى زمين قرار داد حضرت آدم (عليه السّلام) بود و حقتعالى فرموده «يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ اَلنّٰاسِ بِالْحَقِّ »».

پس داود (عليه السّلام) دوم از خلفاء باشد و حقتعالى حكايت از موسى (عليه السّلام) ميفرمايد هنگامى كه بهارون گفت «اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ »»اى هارون در ميان قوم من خليفه باش و اصلاح كن.

پس هارون خليفه سوم است كه موسى (عليه السّلام) او را خليفه قرار داد در ميان قوم خود و باز حقتعالى ميفرمايد «وَ أَذٰانٌ مِنَ اَللّٰهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى اَلنّٰاسِ يَوْمَ اَلْحَجِّ اَلْأَكْبَرِ»»بيزار بودن خدا و رسول خدا از مشركين اعلامى است از خدا و رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بسوى مردم و در روز حج بزرگ عيد قربان است.

«مترجم گويد» كه مصنف در كتاب معانى الاخبار حديثى روايت كرده است از از حضرت صادق (عليه السّلام) باين مضمون كه راوى گفت از آن حضرت سؤال كردم از معنى اين آيه شريفه «وَ أَذٰانٌ مِنَ اَللّٰهِ وَ رَسُولِهِ »»الى آخر آيه فرمود «أَذٰانٌ مِنَ اَللّٰهِ »»اسمى است كه حقتعالى از آسمان بعلى (عليه السّلام) عطا كرده چه او بود كه از جانب رسول اداى برائت و اعلام آن بكفار و

ص: 248

مشركين نمود.

زيرا كه چنين آيۀ برائت نازل شد اولا حضرت ختمى مرتبت ابى بكر را فرستاد بمكه تا اين آيه را بر مشركان مكه رساند و آنها را به بيزارى حق از آنها مطلع و آگاه سازد بناگاه جبرئيل فرود آمد و عرض كرد يا محمد تبليغ نبايد بكند كسى از جانب تو يا خودت بايد تبليغ كنى و اين مطلب را باهل مكه بخوانى يا مردى از خودت كه مقصود على (عليه السّلام) است.

پس در اين حال رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) على (عليه السّلام) را نزد ابى بكر فرستاده على (عليه السّلام) بتعجيل رفته ملحق بابى بكر شد و صحيفه را از دست او گرفته روانه مكه شد و آنچه بايد بمشركان اعلام كند اعلام كرد.

از اين جهت او را حقتعالى «أَذٰانٌ مِنَ اَللّٰهِ »»ناميد و اين اسمى است كه خدا از آسمان بعلى (عليه السّلام) فرستاد.

القصه حضرت ختمى مرتبت بعد از تلاوت اين آيۀ شريفه فرمود پس توئى تبليغ كننده از جانب خدا و رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و توئى وصى من و وزير من و قضاكنندۀ قرض من و اداكنندۀ امانات از جانب من و توئى نسبت بمن بمنزلت هارون نسبت بموسى مگر فرقى كه هست پيغمبرى بعد از من نيايد.

پس توئى چهارمين خلفاء چنان كه آن مرد پير بر تو سلام كرد و اين مطلب را گفت آيا ندانستى آن مرد پير كيست من عرض كردم نه فرمود اين برادر تو خضر (عليه السّلام) بود پس بدان اين معنى را.

حضرت رضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب روايت كرده است كه آن جناب فرمود من و فاطمه (عليها السّلام) وارد شديم بر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) پس آن جناب را يافتم بشدت گريه ميكرد من عرض كردم پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول اللّٰه چرا گريه ميكنى.

فرمود يا على آن شبى كه مرا در آسمان سير ميدادند زنانى از امت خود را ديدم كه در عذاب سخت معذب بودند و من از براى آنها بفزع آمدم و از سختى عذاب آنها مرا گريه دست داد.

زنى را ديدم كه بموى خود آويخته بود و دماغ و مغز سر او بجوش آمده بود و زنى را ديدم بزبان خود آويخته بود و آب بسيار گرم جوشان در حلق او ميريختند و زنى را ديدم كه با دو پستان خود آويخته بود و زنى را ديدم كه گوشت بدن خود را ميخورد و آتش از زير او زبانه ميكشيد و زنى را ديدم كه دو پاى او را بر دو دست او بسته بودند و مارها و عقارب بر او مسلط بودند و او را اذيت مينمودند.

زنى را ديدم كه كر و كور و لال بود و در تابوتى از آتش بود و مغز سرش از لوله هاى دماغش بيرون مى آمد و بدن او از ناخوشى خوره و پيسى قطعه قطعه بود و زنى را ديدم كه بر دو

ص: 249

پاى خود در تنور آتش آويخته بود و زنى را ديدم كه گوشت پشت و پيش بدنش را بمقراضهاى آتشين ميچيدند و زنى را ديدم كه صورت و دو دست را ميسوخت و رودهاى خود را ميخورد و زنى را ديدم كه سر او مانند سر خوك و بدنش مانند بدن حمار بود و بهزار هزار رنگ عذاب معذب بود و زنى را ديدم كه بصورت سگ بود و آتش از مقعدش داخل ميشد و از دهانش خارج ميشد و فرشتگان تازيانه هاى آتش بر سر و بدنش ميزدند.

فاطمه عرض كرد كه اى حبيب من و روشنى چشم من خبر بده مرا كه عمل و طريقۀ اين زنان چه بوده كه حقتعالى آنها را باين گونه عذابها مبتلا ساخته.

فرمود اى دخترك من اما آن زنى كه بموى خود آويخته بود موى خود را از مردان نمى پوشانيد و آن زنى كه بزبان خود آويخته بود شوهرش را اذيت و آزار مينمود و آن زنى كه بدو پستانش آويخته بود تمكين شوهرش نميكرد كه با او بخوابد و آن زنى كه بدو پاى خود آويخته بود بدون اذن شوهرش از خانه اش بيرون ميرفت و آن زنى كه گوشت بدنش را ميخورد بدنش را از براى مردم زينت ميداد و آن زنى كه پاى و دستش بهم بسته بود و مارها و عقربها بر او مسلط بودند زنى است كه بدن و محل وضويش نجس است و جامه هايش نجس است و غسل جنابت و غسل حيض نميكند و خود را از اين گونه نجاسات تطهير و تنظيف نميكند و نماز را سبك ميشمارد.

يعنى اعتنائى بنماز ندارد و آن زن كر و كور و لنگ زنى است كه از زنا بچه مى آورد و آن طفل را در گردن شوهرش مى بندد و ميگويد اين طفل از شوهر من است و آن زنى كه گوشت او را بمقراض مى چيند آن زنى باشد كه خود را بمردان مينمايد و آن زنى كه صورت او ميسوخت و روده هاى خود را ميخورد.

زنى است كه زنها را از براى مردان ميبرد كه آن را جاكش گويند و آن زنى كه سر او مثل سر خوك و بدون او مثل بدن حمار بود زن سخن چين و دروغگو است كه ميان دو نفر فتنه ميكند و آن زنى كه بصورت سگ بود و آتش از مقعدش ميرفت و از دهانش بيرون مى آمد كنيزك مغنيۀ بدخواهنده است.

پس از آن فرمود واى بر زنى كه شوهرش را بغضب آورد و خوشا بحال زنى كه شوهرش از او راضى و خوشنود باشد.

از محمد بن عرفه مروى است گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود يا ابن عرفه نعمتهاى خدا بر گروه مردم مثل شترى ماند كه آن را عقال كرده باشند پايش را در آبگاه آن مادامى كه خوب نعمتهاى خدا را بمصرف خود رسانند و ليكن هر گاه بقسم بدى با آن معامله كنند و آن را در مقام خودش مصرف نكنند از چنگ ايشان برود.

ص: 250

ياسر خادم از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود سخى طعام مردم را ميخورد تا مردم طعام او را بخورند و بخيل طعام مردم را نميخورد تا طعام او را نخورند.

از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) ما شنيديم كه فرمود سخى نزديك خدا است نزديك ببهشت است نزديك بمردم است بخيل دور از خدا است و دور از بهشت است و دور از مردم است.

حسن گويد كه از آن جناب شنيدم كه فرمود سخاوت درختى است در بهشت هر كس بشاخۀ از آن بياويزد داخل در بهشت خواهد شد.

از على بن اسباط و حجال مروى است كه از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدند كه فرمود عابدى از بنى اسرائيل عبادت خدا نميكرد تا ده سال سكوت ميكرد.

حضرت عسگرى حسن بن على بتوسط آباء امجاد از حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود در اين آيۀ شريفه «هُوَ اَلَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مٰا فِي اَلْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ اِسْتَوىٰ إِلَى اَلسَّمٰاءِ فَسَوّٰاهُنَّ سَبْعَ سَمٰاوٰاتٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ »»حقتعالى است آنكه آفريد از براى شما تمام آنچه در زمين است تا اينكه بآن عبرت گيريد و برضوان و بهشت او واصل شويد و خود را از آتش او نگاهداريد «ثُمَّ اِسْتَوىٰ إِلَى اَلسَّمٰاءِ »».

پس شروع كرد در آفريدن و استوار گردانيدن آسمان پس هفت آسمان بر روى يك ديگر خلق فرمود و او است دانا بهر چيزى و بجهت دانائى او بهر چيزى دانست مصالح عباد را و آنچه در روى زمين است اى فرزند آدم از براى مصالح شما آفريد.

حضرت رضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه مر هر امتى راست صديقى و فاروقى و صديق و فاروق اين امت على بن ابى طالب است همانا على كشتى نجات اين امت است و باب بردن گناهان اين امت است.

يعنى اگر كسى خواهد گناهان او ريخته شود بايد از باب محبت على وارد شود و يوشع و شمعون بن حمون وصى عيسى (عليه السّلام) بود على وصى من است و ذو القرنين اين امت است.

«مترجم گويد» كه در گفتن على را ذو القرنين اين امت چند وجه ذكر شده است و بعضى آنها مطابق اخبار است از جملۀ وجوه اينست كه مراد چنان است كه مراد از قرنين حسن و حسين است چه از رسول خدا روايت شده كه حقتعالى بحسن و حسين بهشت خود را زينت دهد.

پس بمنزلۀ دو قرن بهشت باشند يا اينكه مقصود اينست كه على حجت است بر شرق و غرب عالم باين معنى كه مقصود از قرنين شرق و غرب عالم باشد و يا اينكه مقصود اينست كه

ص: 251

چنانچه ذو القرنين تسلط يافت بر اهل زمان خود و همه را در حيطۀ تصرف آورد على (عليه السّلام) نيز همۀ عالم در ادارۀ او باشد و بر كل مخلوق لازم باشد اطاعت او چه از حضرت صادق (عليه السّلام) مروى است كه ذو القرنين نه پيغمبر بود و نه فرشته بلكه بندۀ بود كه خدا را دوست داشت و خدا او را دوست ميداشت و در ميان شما امت مثل او بود يعنى امير المؤمنين (عليه السّلام) و يا اينكه مقصود بذو القرنين اينست كه صاحب دو ضربت است بر فرق نازنين خود چه ضربتى در روز خندق بفرق همايونش خورد و ضربتى ابن ملجم مرادى ملعون زد كه بآن سبب شهيد شد.

القصه آن جناب فرمود اى گروه مردم على خليفه خداست و جانشين و خليفۀ من است بعد از من بر شما و او است امير المؤمنين و بهترين وصيان كسى كه با او منازعه كند با من منازعه كرده است و كسى كه بر او ستم كند بر من ستم كرده است و كسى كه با او ستيزگى كند با من ستيزگى كرده است و كسى كه با او نيكوئى كند با من نيكوئى كرده است و كسى كه بر او جفا كند با من جفا كرده است و كسى كه با او دشمن كند با من دشمنى كرده است و كسى كه او را دوست دارد مرا دوست داشته است و اين از آن جهت است كه على برادر من و وزير من است و از گل من سرشته شده و آفريده شده است و من و او از يك نور باشيم.

از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود مردى از بنى اسرائيل كسى را كشت كه از خويشان او بود و او را برداشته و در ميان راه بهترين فرزندى از فرزندان بنى اسرائيل انداخت پس از آن بخونخواهى آن كشته مردم بموسى گفتند كه فرزندان آل فلان از بنى اسرائيل فلان را كشته اند پس ما را خبر بده كه كشندۀ او كيست.

موسى فرمان داد كه گاوى نزد من آوريد ايشان گفتند «أَ تَتَّخِذُنٰا هُزُواً»»اى موسى آيا ما را مسخرگى ميكنى چه ما ميگوئيم كه فلان را كه كشته تو در جواب ما ميگوئى گاوى بياوريد و ذبح كنيد موسى گفت «أَعُوذُ بِاللّٰهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ اَلْجٰاهِلِينَ »»پناه ميبرم بخدا از آنكه من از نادانان باشم چه سخريه در اين مقام از محض جهل و نادانى است و اگر ايشان گاوى آورده بودند هر نوع كه بود موسى از ايشان مى پذيرفت و ليكن چون سخت گرفتند خدا بر ايشان سخت گرفت گفتند «اُدْعُ لَنٰا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنٰا مٰا هِيَ »»سؤال كن از براى ما پروردگار خود را تا از براى ما بيان كند آن گاو را كه چه صفت دارد «قٰالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهٰا بَقَرَةٌ لاٰ فٰارِضٌ وَ لاٰ بِكْرٌ عَوٰانٌ بَيْنَ ذٰلِكَ »»موسى گفت خدا ميفرمايد كه آن گاوى است كه نه بزرگ است و از كار افتاده و نه كوچك است و نارسيده بحد كار بلكه وسط است ميان پيرى و جوانى و اگر اينها چنين گاوى آورده بودند موسى از ايشان مى پذيرفت و ليكن بر خويشتن سخت گرفتند «اُدْعُ لَنٰا رَبَّكَ

ص: 252

يُبَيِّنْ لَنٰا مٰا لَوْنُهٰا»» سؤال كن از براى ما پروردگار خود را تا از براى ما بيان كند كه رنگ آن گاو چيست.

موسى گفت كه حقتعالى ميفرمايد «إِنَّهٰا بَقَرَةٌ صَفْرٰاءُ فٰاقِعٌ لَوْنُهٰا تَسُرُّ اَلنّٰاظِرِينَ »»آن گاوى است رنگ زرد در غايت زردى و رنگ آن بر وجهى است كه شاد گرداند از رنگ خود نظركنندگان را و ايشان اگر چنين گاوى آورده بودند موسى از ايشان مى پذيرفت و ليكن چون سخت گرفتند خدا بر ايشان سخت گرفت گفتند «اُدْعُ لَنٰا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنٰا مٰا هِيَ إِنَّ اَلْبَقَرَ تَشٰابَهَ عَلَيْنٰا وَ إِنّٰا إِنْ شٰاءَ اَللّٰهُ لَمُهْتَدُونَ »»بار ديگر بخوان براى ما پروردگار خود را تا از براى ما آشكارا گرداند كه چه گاوى است كاركننده است يا در صحرا چرنده بعد از آن بجهت اعتذار از تكرار گفتند كه اين گاو بر ما مشتبه شده است چه گاو ميانه سال و رنگ زرد بسيار باشد و هر آينه ما از جمله راه يافتگان باشيم بدين كار «قٰالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهٰا بَقَرَةٌ لاٰ ذَلُولٌ تُثِيرُ اَلْأَرْضَ وَ لاٰ تَسْقِي اَلْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاٰ شِيَةَ فِيهٰا»»موسى گفت كه آن گاوى است كه نه رام و نرم است كه بحكم زراعت بشوراند و برگرداند زمين را و نه كه آب دهد كشت را بلكه آن دست بازداشته شده است از همۀ كارها بسر خود چرا ميكند نيست هيچ رنگى كه مخالف رنگ زردى او باشد حتى سم و شاخ او زرد است «قٰالُوا اَلْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ »»گفتند اكنون كه اين صفتها بيان كردى بر وجهى كه رفع اشتباه شد آوردى راستى را يعنى تمام صفت باز گفتى از براى ما پس تفحص كردند و آن گاو را نزد جوانى از بنى اسرائيل يافتند و آن جوان گفت من اين گاو را نفروشم مگر آنكه پوست او را پر از زر سرخ كنيد آمدند نزد موسى و حكايت باز گفتند موسى فرمود بخريد آن گاو را پس آن گاو را خريدند و نزد موسى آوردند پس موسى فرمان بذبح آن گاو داد چون گاو را ذبح كردند موسى فرمود دم گاو را بكشته زنيد چون چنين كردند كشته زنده شد و عرض كرد يا رسول اللّٰه مرا پسر عم من بقتل آورد نه آن كسى كه بر او ادعا ميكنند قتل مرا پس قاتل او را بدانستند و بعضى از اصحاب موسى بوى عرض كرد كه اين گاو حكايتى دارد موسى فرمود چيست عرض كرد جوانى از بنى اسرائيل بپدرش نيكو كردار بودى و زمانى چيزى در معرض بيع بود آن جوان خريدار آن شدى و چون نزد پدرش آمد ويرا در خواب يافت و كليدها زير سرش بود پس ناخوش داشت از اينكه او را بيدار كند آن چيز را خريد چون پدرش بيدار شد بوى اطلاع داد كه فلان چيز را خواستم بخرم چون كليدها در زير سرت بود و در خواب بودى از براى آنكه ترا بيدار نكنم ترك اين خريدارى نمودم گفت احسنت بگير اين گاو را بعوض آن چيز كه از دست تو رفته است موسى (عليه السّلام) فرمود ملاحظه كنيد كه نيكى چه قدر منفعت بآن جوان رسانيد.

ص: 253

از ريان بن صلت مروى است كه گفت روزى در خراسان از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم و عرض كردم يا سيدى هشام بن ابراهيم عباسى از تو روايت كرده است كه تو مرخص فرمودۀ در گوش دادن بغنا حضرت فرمود اين زنديق دروغ گفته زيرا كه از من اين مسأله را سؤال كرد گفتم مردى از حضرت باقر (عليه السّلام) اين مسأله را سؤال كرد آن جناب فرمود كه چون حقتعالى در روز قيامت ميان حق و باطل جدا كند غنا در كدام طرف باشد عرض كرد در طرف باطل باشد فرمود حكمش را خودت كردى.

از ريان بن صلت مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود هيچ پيغمبرى مبعوث نشده است مگر بحرام بودن شراب و اقرار كردن باينكه خدا آنچه خواهد ميكند و بودن از جملۀ ميراث او كند دريان گويد كه از آن جناب شنيدم كه فرمود داخل نشويد شب در خانۀ تاريك مگر با چراغ.

از ياسر مروى است كه گفت بعضى از امرا از حضرت رضا (عليه السّلام) از خوردن گل سؤال كردند و بآن جناب عرض كردند كه بعضى از كنيزكان ما گل ميخورند آثار غضب از آن جناب ظاهر شد و فرمود گل خوردن حرام است مثل مردار و خون و گوشت خوك پس آن كنيزكان را از اين عمل نهى كنيد.

راوى از ياسر روايت كرده كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) در روز جمعه از مسجد جامع مراجعت كرد در حالتى كه عرق بر جبين مبينش نشسته و غبار او را فرو گرفته بود و دست خود را بلند كرد و گفت اللهم ان كان فرجى مما انا فيه بالموت فعجله لى الساعه.

پروردگارا در اين هائله كه واقع شده ام گشايش آن بمرگ خواهد شد پس تعجيل فرما در مرگ من در اين ساعت پس از آن آن جناب مهموم و محزون بود تا وفات كرد.

ياسر گويد كه از نيشابور بمأمون نوشتند كه مردى از مجوس هنگام مردنش وصيت كرده است كه مال بسيارى را از او ميان فقرا و مساكين قسمت كنند و قاضى نيشابور آن مال را بفقراء مسلمانان داده مأمون بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد يا سيدى چه ميفرمائى در اين پراكنده كردن مال ميان فقراء مسلمانان حضرت فرمود مجوس نبايد تصدق بدهد بر فقراء مسلمانان بقاضى بنويس بمقدار اين مال از حق صدقات فقراء مسلمانان اخراج كرده بفقراء مجوس دهد.

على بن ابراهيم بن هاشم گويد كه ياسر و غير او از حضرت رضا (عليه السّلام) احاديث بسيار از براى من حديث كرده اند و ليكن آن احاديث را متذكر نيستم و از نظرم رفته است زيرا كه مدت زمانى است كه من آن احاديث را شنيده ام.

از حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه فرمود كه چون غره ماه ذى الحجۀ داخل شود و ما در مدينه باشيم نميرسد ما را كه محرم شويم.

مگر بحج كه مقصود حج قران يا افراد است زيرا كه چون وقت تنگ است و ميقاتى كه رسول خدا از براى ما قرار داده است شجره است و بمكه دور است

ص: 254

پس ما بايد حج قران يا افراد گذاريم و اگر بخواهيم اول عمره گزاريم و بعد از آن حج تمتع حج ما فوت خواهد شد اما شما كه از عراق مى آئيد هر گاه غره ذيحجه داخل شود بايد اول عمره گذاريد زيرا كه مواقيتى كه رسول خدا از براى شما قرار داده است مثل ذات عرق و غير آن پيش روى شما است و قريب است بمكه.

پس وقت شما وسعت دارد از اين جهت بايد اول عمره گزاريد بعد از آن حج تمتع كنيد فضل عرض كرد كه در آن حال (يعنى هنگامى كه غره ذى الحجة داخل شود و من در مدينه باشم) مرا ميرسد حج تمتع گزارم و حال آنكه طواف خانه كرده باشم حضرت فرمود بلى.

محمد بن جعفر اين مسأله را نزد سفيان بن عينيه و اصحاب او مذكور داشت و گفت كه فلان اين مسأله را چنان و چنين فرموده پس از آن تشنيع و بدگوئى نمود.

«مصنف گويد» كه سفيان بن عينيه حضرت صادق (عليه السّلام) را ملاقات كرده و از آن جناب روايت نموده و تا زمان حضرت رضا (عليه السّلام) باقى ماند.

از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه چون در سالى خواهى حج كنى چه ميكنى.

حضرت فرمود در ماه رجب عمره ميگذارم و حج تمتع ميگذارم يعنى بعد از عمره گزاردن در مكه صبر ميكنم تا وقت حج شود و در ماه ذيحجه حج ميگذارم و چون تو هم عمره گذاردى چنين كن.

سعد بن سعيد از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه من بآن جناب در طواف بودم چون بمقابل ركن يمانى رسيديم.

آن جناب ايستاد و دست مبارك را بآسمان بلند كرد و عرض كرد يا الله يا ولى العافيه و خالق العافية و رازق العافيه و المنعم بالعافيه و المنان بالعافيه و المتفضل بالعافية على و على جميع خلقك رحمان الدنيا و الآخرة و رحمها صل على محمد و آل محمد و ارزقنا العافية و تمام العافيه و شكر العافية في الدنيا و الآخرة يا ارحم الراحمين.

از مقاتل بن مقاتل مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) را ديدم در روز جمعه در كنار راه در وقت زوال حجامت ميكرد و حال اينكه آن حضرت محرم بود.

«مصنف گويد» كه در اين حديث چند فايده است.

فائده اولى اذن دادن در حجامت كردن در روز جمعه است در مقام ضرورت و بايد دانست كه آنچه وارد شده است در مكروه بودن حجامت كردن در روز جمعه در حالت اختيار است نه اضطراب.

فائده دوم اذن دادن در حجامت كردن در وقت زوال است.

فائده سوم آنست كه جايز است از براى محرم اينكه حجامت كند هر گاه مضطر باشد

ص: 255

و ليكن نبايد در آن مكان حجامت سر تراشد و محل شود.

از فضل بن شاذان مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه از پدر بزرگوارش از پدران خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرد كه آن جناب فرمود رسول خدا حجامت كرد در حالتى كه محرم بود و روزه بود.

«مصنف گويد» كه اين خبر مخالف آن خبريست كه از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) روايت شده است كه فرمود افطر الحاجم و الحجوم. زيرا كه حجامت از اعمالى باشد كه آن جناب فرموده و مستحب گردانيده و خود نيز كرده است، پس معنى فرمايش او اين است كه حجامت كننده و حجامت كرده شده داخل شدند بسبب حجامت كردن دو سنت و فطرت من.

از حسن بن على بن فضال مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) را ديدم چون ميخواست وداع كند پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را و بيرون رود بقصد عمره گزاردن بعد از مغرب آمد نزديك قبر در موضع سر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و بر پيغمبر سلام كرد و خود را بقبر چسبانيد.

پس از آن برگشت و از طرف ديگر قبر آمد و در آن مكان بايستاد و نماز گذارد.

پس از آن شانه چپ خود را بقبر چسبانيد نزديك آن ستونى كه بعد از آن ستونى بود كه راست سر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بود.

پس شش ركعت يا هشت ركعت نماز با نعلين خود گذارد و مقدار ركوع و سجود او باندازۀ سه تسبيح يا بيشتر بود.

پس چون فارغ شد يك سجده بجاى آورد و اين قدر طول داد كه عرق مباركش تر كرد سنگ ريزه ها را.

راوى گويد كه بعضى از اصحاب ما ذكر كرد كه دو طرف صورت نازنينش را بر روى زمين مسجد گذاشت.

از محمد بن اسماعيل بن بزيع مروى است كه گفت حضرت رضا را ديدم كه در حالت احرام انگشترى در دستش بود.

از موسى بن سلام مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) چون عمره گذارد خانۀ معظمه را وداع كرد و رفت كه از در حناطين بيرون رود در صحن مسجد پشت خانه ايستاد و دست مبارك را بلند كرد و دعا كرد.

پس از آن ملتفت شد بسوى ما فرمود چقدر خوب مكانى است از براى آنكه از خداوند هر حاجت طلب شود و نماز در اين مكان افضل است و از شصت سال و چندين ماه.

پس چون نزديك در آمد گفت اللهم انى خرجت على ان لا اله الا الله.

از ابراهيم بن ابى محمود مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) را ديدم كه خانه را وداع كرده خواست از مسجد بيرون رود بسجده رفت پس از آن برخاست و روى خود را بجانب كعبه كرد و گفت اللهم انى انقلب على لا اله الا الله.

ص: 256

محمد بن اسماعيل بن بزيع از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه از آن جناب سؤال كردم از قنوت در نماز فجر و نماز وتر فرمود پيش از ركوع بايد خوانده شود.

و از آن حضرت پرسيدم از خوردن فقاع كه قسمتى از شراب است پس آن را كراهت داشت كراهت سختى «مترجم گويد» كراهت در اين مورد بمعنى حرمت است.

و سؤال كردم از آن جناب در نماز كردن در جامۀ كه منقش باشد آن حضرت مكروه داشت جامۀ كه در آن تمثال و صورت نقش شده باشد.

و سؤال كردم از آن جناب كه دختركى صغيره را پدرش من باب ولايت بكسى تزويج ميكند و قبل از بلوغ دختر پدرش رحلت كرد پس از آن دختر بزرگ شد و بحد بلوغ رسيد پيش از آنكه شوهرش با او مجامعت كند آيا تزويج پدرش كافى است و اين دختر نميتواند بكسى ديگر شوهر كند يا اينكه اختيار بدست دختر است و بهر كسى ميتواند شوهر كند حضرت فرمود تزويج پدرش كافى است.

و آن جناب فرمود كه حضرت امام محمد باقر (عليه السّلام) فرمود باطل نميكند وضو را مگر آنچه بيرون آيد از دو طرف تو كه حقتعالى از براى تو قرار داده يا اينكه فرموده اند و طرفى كه حقتعالى بر تو انعام فرموده و من باب اتمام نعمت و تفضل بر تو مرحمت فرموده.

«مترجم گويد» بهر تقدير مقصود و موضع معتاد است پس اگر از غير موضع معتاد با وجود موضع معتاد چيزى بيرون آيد مبطل وضوء نخواهد بود.

و از آن جناب سؤال كردم كه نماز گزاردن مسافر در مكه يا مدينه بايد بقصر باشد يا باتمام فرمود نماز را قصر بجاى آور مادامى كه قصد ماندن ده روز نداشته باشى.

و سؤال كردم از آن جناب از وجوب پوشانيدن زنان سر خود را از خواجه سرايان فرمود كه خواجه سرايان وارد ميشدند بر دختران حضرت موسى (عليه السّلام) و آنها سرهاى خود را نمى پوشانيدند.

و سؤال كردم از آن جناب از ام ولد يعنى كنيزى كه فرزند از مولاى خود داشته باشد آيا جايز است كه سر خود را پيش روى مردان باز كند و نپوشاند فرمود بايد سرش را بپوشاند.

و سؤال كردم از ظرف طلا و نقره آن جناب مكروه داشت ظرف طلا و نقره را يعنى فرمود استعمال آنها حرام است پس من عرض كردم كه بعضى از اصحاب ما روايت كرده اند كه از براى حضرت موسى بن جعفر آينۀ بود كه نقره گرفته بودند فرمودند بحمد اللّٰه بلكه آن آينه را حلقۀ بود از نقره و نزد من است «مترجم گويد» شايد ظرفى بوده است و آينه بر آن كار گذاشته بودند و الا اطلاق ظرف بر آينه نشود و فرمود كه عباس يعنى برادر آن حضرت هنگامى كه مكلف نشده بود چوبى از براى

ص: 257

او ساخته بودند و آن را بنقره گرفته بودند مثل چيزهائى كه از براى اطفال ميسازند و بقدر ده درهم نقره داشته حضرت موسى بن جعفر امر فرمود او را شكست از آن جناب سؤال كردم كه مردى را كنيزى است و او را ميبوسد آيا آن كنيزك از براى پسر او حلال است فرمود آيا او را بشهوت بوسيده عرض كردم بلى فرمود حلال نيست چه او را بشهوت بوسيده است و چون چنين كرده است چيزى را فرو گذاشت نكرده است.

پس آن جناب بدون اينكه من از او سؤال كنم فرمود اگر آن كنيزك را برهنه كند و بشهوت باو نظر كند بر پسر و پدرش حرام خواهد شد عرض كردم چون ببدن او نظر كند حرام مى شود فرمود اگر بفرجش نظر كند حرام مى شود.

و سؤال كردم از كنيزك كوچكى كه هر گاه سن او كم باشد و بحد حمل نرسيده باشد و در آن حال آيا مرد استبرا نكند آن را فرمود هر گاه بحد حمل نرسيده باشد يكماه استبراء كن او را يعنى با او مجامعت نكن و استمتاع حاصل نكن «مترجم گويد» كه اين استبراء محمول بر استحباب است عرض كردم اگر هفت ساله باشد يا نحو آن كه حمل در حق او متصور نشود حكم چيست فرمود اين كنيزك در اين حالت صغيره است ضرر ندارد كه استبراء نكنى و استمتاع از او حاصل كن عرض كردم ميان هفت سال و نه سال حكم چيست فرمود بلى تا نه سال برسد ضرر ندارد استبراء نكنى.

و سؤال كردم از آن جناب از زنى كه مبتلا شده باشد بشراب نبيذ و مست شده باشد پس در حالت مستى خود را بمردى تزويج كرده باشد و چون بهوش آمده باشد انكار كرده باشد اين تزويج را پسر از آن گمان كرده باشد كه اين تزويج صحيح بوده و او را لازم شده باشد پس بآن مرد دست داده باشد بسبب اين تزويج آيا آن مرد از براى اين زن حلال است يا اينكه اين تزويج فاسد است بجهت اينكه در حالت مستى وقوع يافته و آن مرد را بر اين زن راهى نيست فرمود هر گاه بعد از اقامۀ مستى بآن مرد دست داده باشد اين رضاى زن است عرض كردم كه اين تزويج بر آن زن جايز است فرمود بلى.

و از آن جناب سؤال كردم از كنيز مملوكۀ كه ميان دو نفر باشد يعنى آن دو نفر مالك او باشند و او را آزاد كنند و برادرى داشته باشد در سفر باشد و اين كنيز باكره باشد آيا جايز است از براى يكى از آن دو نفر كه او را تزويج كنند بدون اذن برادر او يا اينكه جايز نيست مگر بامر برادر او فرمود بلى جايز است او را بدون اذن برادرش تزويج كنند عرض كردم پس اگر بخواهند او را تزويج كنند فرمود بلى و فرمود كه ظن خود را بخدا نيكو كن زيرا كه حقتعالى ميفرمايد من با گمان بنده باشم اگر گمان او خير باشد عاقبت او بخير انجامد و اگر شر باشد بشر منتهى شود و در حق ائمه (عليهم السّلام) فرمود كه راستگو و فهماننده و حديث گوينده باشد.

ص: 258

راوى گويد كه بآن حضرت نوشتم كه مردم در ربيثا كه قسمى از ماهى است اختلاف كرده اند فرمود باكى نيست خوردن آن.

از احمد بن حسن ميثمى مروى است كه روزى اصحاب حضرت رضا (عليه السّلام) گرداگردش جمع بودند و منازعه ميكردند در دو حديث مختلف كه از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) روايت شده باشد در يك چيز پس احمد از آن حضرت سؤال كرد آن جناب فرمود كه خداى عز و جل حلال گردانيده است حلال را و حرام گردانيده است حرام را و واجب گردانيده است واجب را پس آنچه وارد شود در حلال كردن حرام خدا يا حرام كردن حلال خدا يا دفع كردن و برداشتن واجبى كه در كتاب خدا است كه شخصى آنها را ثبت كرده باشد و آن شخص قائم بامر خدا و بيان كننده آن باشد و ناسخ از براى آن حلال و حرام و واجب كه اين مرد تغيير داده است از جانب حق نيامده باشد پس اينها چيزهائى باشند كه فرا گرفتن آنها در دين خدا جايز نباشد زيرا كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) حلال خدا را حرام نميكند و حرام خدا را حلال نميكند و واجبات و احكام خدا را تغيير نميدهد و رسول خدا در تمام اينها تابع خدا است و احكام و فرائض را از جانب خدا تسليم خلق كند و هر چه گويد از جانب خدا فرمايد و اينست قول حقتعالى «إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّٰ مٰا يُوحىٰ إِلَيَّ »»پس پيغمبر خدا (صلّى الله عليه و آله) تابع خدا است و از جانب خدا ادا كند آنچه بآن مأمور شود از تبايع رسالت عرض كردم چه بسا هست كه حديثى از شما وارد مى شود كه از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) روايت كرده ايد در چيزهائى كه در كتاب خدا نيست و ليكن در سنت هست. پس از آن خلاف آن از شما وارد مى شود فرمود بسا هست كه امر باشيائى كرده است پس امر آن واجب و لازم است و اطاعت آن متحتم است نظير واجبات خدا و آن جناب در اين امر امر خدا را متابعت و موافقت نموده است پس آنچه نهى تحريمى از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در چيزى وارد شود و بعد از آن خلاف آن نهى وارد شود عمل بآن جايز نيست و همچنين در امر آن جناب زيرا كه ما مرخص نكنيم چيزى را كه رسول خدا مرخص نفرموده و امر نكنيم بخلاف آنچه آن جناب امر كرده است مگر ضرورتى عارض شود مثل خوف اما اينكه حلال كنيم آنچه رسول خدا حرام كرده است يا حرام كنيم آنچه رسول خدا حلال كرده است هرگز چنين امرى صورت نپذيرد زيرا كه ما تابع رسول خدا باشيم و امر او را مسلم داريم چنانچه رسول خدا تابع پروردگار بودى و امر او را تسليم نمودى و حقتعالى فرموده «وَ مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»»آنچه رسول خدا آورد اخذ كنيد و آنچه آن جناب از آن نهى كند قبول نهى كنيد و چيزهائى كه رسول خدا از آن نهى فرمايد بنهى كراهتى نه نهى تحريمى يعنى مقصود آن جناب از نهى اظهار كراهت باشد و چيزهائى كه بآنها امر فرمايد نه بطريق فرض و وجوب بلكه بطريق استحباب و رحجان در دين پس از آن مرخص فرمايد در اين امر و نهى كسيرا كه مانع داشته باشد و كسى را كه مانع نداشته باشد پس آنچه از رسول خدا نهى يا امر استحبابى باشد

ص: 259

رخصت داده است آن جناب در فعل و ترك آن و چون از جانب ما بر شما دو خبر وارد شود يكى از آن دو خبر امر بچيزى باشد و ديگرى نهى از آن و هر دو را يكنفر روايت كرده باشد و انكار هيچ يك ننمودۀ باشد و اين امر و نهى هر دو كراهتى باشند و انكار هيچ يك ننموده باشد اين دو خبر هر دو صحيح و معروف باشند و ناقلين آنها همۀ متفق باشند در اين صورت واجب است فرا گرفتن يكى از اين دو خبر يا هر دو را يعنى اعتقاد بهر دو با هم داشته باشى يا هر كدام را كه نخواهى پس موسع است از براى تو از بابت تسليم نمودن فرمايش رسول خدا و رد نمودن به پيغمبر و ما يعنى عمل نكردن بهيچ يك از اين دو خبر چه مفروض آنست كه امر و نهى كراهتى است نه تحريمى و لكن اگر كسى از بابت عناد و انكار ترك كند و رد نمايد و تسليم امر رسول خدا نكند شرك بخداوند عظيم آورده است و هر دو خبرى كه مختلف باشند يعنى هر دو خبرى كه از براى وجوب و تحريم باشند نه از براى كراهت پس آن دو خبر را عرضه كنيد بر كتاب خدا و آنچه حلال يا حرام آن در كتاب خدا موجود است متابعت كنيد آن خبرى را كه با كتاب خدا موافق شده است و اگر در كتاب خدا نباشد عرضه كنيد بر اخبار و سنتهاى رسول خدا پس آنچه در سنتهاى رسول خدا نهى از آن موجود است بنهى تحريمى و يا امر بآن موجود است بامر الزامى پس متابعت كنيد آنچه با نهى يا امر موافق است و آنچه در سنتهاى رسول خدا نهى از آن موجود است بنهى كراهتى و خبر ديگر خلاف آنست پس اين رخصت است در كردن آنچه رسول خدا آن را مكروه گردانيده است و حرام نكرده است و اينست كه موسع است از براى تو فرا گرفتن هر دو را يا فرا گرفتن هر كدام را كه بخواهى و تو مختارى در قبول كردن و تسليم نمودن و رد كردن برسول خدا و عمل نكردن و هر خبرى از ما كه در قرآن و در سنتهاى پيغمبرى نيابيد پس علم آن را بما رد كنيد ما سزاوارتر هستيم بآن و برأيهاى ؟؟؟ خود نگوئيد و بر شما لازم است كه خود را باز داريد از يقين براى خود و جستجو كردن و در صدد اطلاع بر آمدن و بايد طلب كنيد و تفحص كنيد در آمدن بيان آن از ما «مصنف گويد» كه شيخ بن محمد بن حسن بن احمد بن وليد كه من از او روايت كرده ام اين حديث را محمد بن عبد اللّه مسمعى راوى اين حديث را بد ميدانست و ليكن من اين حديث را در اين كتاب اخراج نمودم از جهت اينكه چون در كتاب رحمت موجود بود و من از براى او خواندم و انكار نكرد و از براى من روايت كرد.

ابراهيم بن ابى محمود از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه از آن جناب سؤال كردم كه قى كردن و خون از دماغ بيرون آمدن و چرك از جراحت آمدن وضو را باطل ميكند فرمود هيچ يك از اينها ناقض وضو نيست.

از زكريا بن آدم مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) از ناسور سؤال كردم فرمود سه چيز وضو را نقض ميكند بول و غايط و باد.

حسن بن على الوشا از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه از آن جناب سؤال كردم

ص: 260

از اينكه مردى دوا بر روى دو دستش ماليده است آيا كافى است در وضوى او اينكه روى دوا را مسح كند فرمود بلى روى دوا را مسح ميكند و مجزيست.

محمد بن اسهل از پدرش روايت كرده است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از مردى كه وضو ميگيرد و قدرى از صورت او خشك باقى ميماند فرمود تر ميكند آن را ببعض از جسد خود «مترجم گويد» شايد مراد اين باشد كه چون آن محل باقيمانده را بشويد بعد از آن بحسب ترتيب وضو را تمام ميكند.

از فضل بن شاذان مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود چون سر مبارك حسين بن على (عليهما السّلام) را بشام محنت انجام بردند يزيد ملعون امر كرد كه آن سر را در مجلسش گذاشتند و طعام حاضر ساختند آن ملعون با اصحاب خود شروع كردند بطعام خوردن و شراب خوردند پس از فراغت امر كرد آن سر مبارك را در ميان طشتى گذاشتند و در زير تخت آن دوزخى گذاشتند و بر روى تخت سفرۀ شطرنج پهن كردند و آن ملعون نشست بشطرنج بازى كردن و نام حسين و پدر بزرگوارش و جد امجدش را ميبرد و سخريه و استهزا بايشان مينمود و چون بر حريف خود در قمار باختن غالب مى آمد سه مرتبه شراب ميخورد يعنى سه پياله پس از آن باقيماندۀ آن را در پهلوى طشت بر روى زمين ميريخت پس هر كسى كه از شيعيان ما باشد بايد از شراب خوردن و شطرنج بازى كردن دورى كند و هر كس شراب يا شطرنج به بيند بايد حسين (عليه السّلام) را ياد كند و يزيد و آل زياد را لعنت كند و اگر چنين كرد حقتعالى گناهان او را محو كند اگر چه بعدد ستارها باشد.

از أبو الصلت عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود اول كسى كه در اسلام فقاع كه قسمتى از شراب است درست كرد در شام خراب يزيد بن معاويه بود يعنى در حالتى كه سر مبارك حضرت حسين (عليه السّلام) را در مجلس خود گذاشته و سفره طعام بر روى آن سر مطهر گسترانيده امر كرد فقاع حاضر ساختند و آن ملعون آن شراب را ميخورد و باصحاب خود ميداد ميخوردند و بايشان ميگفت بخوريد اين شراب را كه شراب مباركيست و از مباركى اين شراب آنست كه ما اول كسى باشيم كه اين شراب را بخوريم و حال اينكه سر دشمن ما مقابل روى ما گذاشته و سفرۀ طعام بر روى آن گسترانيده با كمال اطمينان قلوب و سكون نفس طعام و شراب ميخوريم پس هر كس از شيعيان ما است بايد از خوردن فقاع اجتناب كند زيرا كه اينست شراب دشمنان ما و اگر اجتناب از آن نكند از ما نيست. و پدر بزرگوارم از پدرش از پدران خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب (عليه السّلام) فرمود رسول خدا فرمود نپوشيد لباس دشمنان مرا و نخوريد طعامهاى دشمنان مرا و نرويد در راههاى دشمن من پس از دشمنان من شويد چنان كه ايشان دشمنان من هستند «مصنف گويد» لباس دشمنان لباس سياه است و طعامهاى دشمنان شرابى است كه مست كننده است از هر چيزى كه بسازند و فقاع است «مترجم گويد» كه فقاع را از شيره جو ميسازند و چون مسكر نيست از اين جهت

ص: 261

نبيذ را كه مطلق خمر است مقيد باسكار نموده است و حرمت خوردن فقاع بخصوصه منصوص است در اخبار و گل است و چند قسم از ماهى است كه جرى و مار ماهى و زمير و طافى و هر قسم ماهى كه فلس نداشته باشد و گوشت سوسمار و خرگوش و روباه و هر مرغى كه در حين پريدن بالهاى خود را بر دو طرف خود نزند و هر تخمى كه دو طرف آن مساوى باشد و دبا از ملخ كه آن قسمى است از ملخ كه استقلال در پريدن ندارد يعنى پيوستۀ نميتواند بپرد بلكه جستن ميكند و سپرز حيوان. و اما رفتن در راههاى دشمنان رفتن در مواضع تهمت است و رفتن در مجالس شراب است و رفتن در مجالسى كه آلات لهو مينوازند و رفتن در مجالسى است كه حكم بحق نميكنند و رفتن در مجالسى كه بدگوئى ائمه و مؤمنان ميكنند و رفتن در مجالس اهل معصيت و ظلم و فساد است و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم پايان جزء اول

ترجمه كتاب عيون

اخبار الرضا عليه السّلام

ص: 262

جلد 2

اشاره

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

و به نستعين

الحمد لله رب العالمين و صلواته على سيدنا محمد و اله الطيبين الطاهرين

الائمة المعصومين

باب سى ام «در ذكر آنچه وارد شده است از حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از اخبار مجموعه»

از حسن بن الجهم مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود صديق و رفيق هر مردى عقل او است و دشمن او جهل و نادانى او است.

از محمود بن ابى البلاد مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود كسى كه شكرگزارى ولينعمت خود از خلق خدا نكند شكرگزارى از خدا نكرده است.

باين اسناد از ابراهيم ابن محمود مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود مؤمن كسى است كه چون نيكى كند خوشنود شود و چون بدى كند طلب آمرزش كند و مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و دست او سالم باشند و از ما نيست كسى كه همسايۀ او از صدمات او آسوده نباشد.

بطرق مختلفه از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجادش از على بن ابى طالب از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه آن جناب فرمود چهار طائفه باشند كه در روز قيامت من شفيع ايشان باشم.

اكرام كنندۀ ذريه من و برآورندۀ حاجتهاى ايشان و سعى كنندۀ امور ايشان در هنگامى كه مضطر باشند و دوست دارندۀ ايشان بقلب و زبان خود.

باين اسناد حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت على بن

ص: 263

الحسين از اسماء بنت عميس روايت كرده است كه او گفت چون فاطمۀ زهرا (سلام الله عليها) بحضرت حسن ابن على (عليه السّلام) حامله شد او از آن معصومه تولد يافت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) آمد و فرمود اى اسماء بياور فرزندم را من حسن (عليه السّلام) را بآن جناب دادم در حالتى كه او را بخرقۀ زردى پيچيده بودم پس آن بزرگوار آن خرقه را انداخت و اذان در گوش راستش خواند و اقامه در گوش چپش خواند بعد از آن بعلى (عليه السّلام) فرمود فرزندم را بچه اسمى مسمى ميكنى عرض كرد يا رسول اللّٰه من در ناميدن اسم او بر جناب تو سبقت نگيرم و ليكن من دوست ميداشتم كه نام نامى و اسم گرامى او حرب باشد پيغمبر فرمود من نيز در ناميدن اسم او بر خدا پيشى نگيرم پس از آن جبرئيل (عليه السّلام) نازل شد و عرض كرد يا محمد خداوند على اعلا سلامت ميرساند و ميفرمايد على نسبت بتو بمنزلت هارون است نسبت بموسى و ليكن بعد از تو پيغمبرى نيايد اسم اين فرزند دلبندت را باسم پسر هارون برادر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه اسم هارون چيست جبرئيل عرض كرد شبر و پيغمبر فرمود زبان من زبان عربى است جبرئيل عرض كرد نام نامى او را حسن بگذار اسماء گويد كه نام آن مولود مسعود را حسن برداشت و چون روز هفتم شد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از براى او عقيقه گرفت بدو بره كه سياهى آنها بسفيدى آميخته بود و قابله را يك ران بره و دينارى عطا فرمود و سر مبارك او را تراشيد و بوزن موهاى سرش نقره تصدق داد و سر مباركش را خلوق كه قسمى از بوى خوش است ماليد فرمود اى اسماء خون از كردار جاهليت است «مترجم گويد» شايد اهل جاهليت را رسم بر اين بودى كه در روز عقيقه سر مولود را بخون گوسفند عقيقه مى آلودى اسماء گويد كه چون يك سال از اين واقعه گذشت حضرت حسين (عليه السّلام) تولد يافت حضرت پيغمبر آمد و فرمود اى اسماء بياور فرزندم را من آن مولود مسعود را تسليم آن برگزيدۀ حضرت ودود نمودم در حالتى كه در خرقۀ سفيدى پيچيده بود پس آن جناب اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپش خواند و او را در كنار خود گذاشت شروع كرد بگريه كردن اسماء گويد كه من عرض كردم پدر و مادرم بفداى تو گريۀ تو از چيست فرمود گريۀ من بر اين فرزند است عرض كردم يا رسول اللّٰه اين فرزند مسعود در اين ساعت بوجود آمده است فرمود طائفه ستم كنندۀ بعد از من او را شربت شهادت بچشانند خداوند آنها را بشفاعت من نرساند پس از آن فرمود اى اسماء اين خبر شهادت را بسمع فاطمه نرسانى كه تازه اين طفل از او بوجود آمده يعنى هنوز از صدمۀ ولادت نيارميده و اين خبر وحشت اثر در وجود نازنينش بنهايت موثر اتفاق افتد پس از آن بعلى (عليه السّلام) فرمود فرزند مرا بچه اسمى نام گذارى عرض كرد يا رسول اللّٰه در اسم او من بر تو سبقت نگيرم و ليكن دوست مى داشتم كه نام او حرب باشد پيغمبر فرمود كه من نيز در اسم او بر پروردگار خود پيشى نگيرم پس جبرئيل فرود آمد و عرض كرد يا محمد خداوند على اعلا ترا سلام ميرساند و ميفرمايد كه على نسبت بتو بمنزلت هارون است نسبت بموسى و نام اين فرزند ترا بنام فرزند هارون برادر پيغمبر فرمود كه اسم فرزند هارون چيست عرض كرد شبير فرمود زبان من عربى است جبرئيل عرض كرد كه نام نامى او را حسين بردار پس نام آن مولود را حسين گذاشت و چون روز هفتم

ص: 264

شد حضرت ختمى مآب بدو بره املح عقيقه او را گرفت و قابله را يكران گوسفند با يك دينار عطا فرمود و سر او را تراشيد و بوزن موهاى سر مباركش نقره تصدق داد و سر او را خلوق ماليده و فرمود خون ماليدن كردار جاهليت است.

باين اسناد گويد رسول خدا فرمود كه دختر من در روز قيامت وارد صحراى محشر شود در حالتى كه چند جامۀ كه بخون رنگين است با او باشد و بياويزد بقائمۀ از قوائم عرش الهى و عرض كند اى عادلترين حكم كنندگان حكم فرما ميان من و قاتل فرزند سعادتمندم و رسول خدا فرمود قسم بپروردگار كعبه كه حكم كند از براى دخترم فاطمه و خداوند بسبب غضب فاطمه (عليها السّلام) غضب ميكند و بجهت رضايت و خوشنودى او خوشنود و راضى باشد.

باين اسناد گويد كه رسول خدا فرمود چون مرا در آسمان گردش ميدادند جبرئيل دست مرا گرفت و مرا بر در نوكى از در نوكهاى بهشتى نشانيد پس از آن يك دانه به بدست من داد و من آن دانه به را بر دست خود ميگردانيدم بناگاه آن به شكافت و حوريۀ از ميان آن بيرون آمد كه من نيكوتر از آن حورى نديده بودم و گفت السلام عليك يا محمد من گفتم تو كيستى گفت منم راضيۀ مرضيه كه پروردگار مرا از سه چيز آفريده پائين مرا از مشك و وسط مرا از كافور و بالاى مرا از عبير آفريده و مرا از آب حيوان سرشته و چون حضرت جبار مرا بنداء كونى مخاطب فرمود من بوجود آمدم و مرا از براى برادر و پسر عم تو على بن ابى طالب (عليه السّلام) آفريده است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود فرزند ريحانه است و دو ريحانۀ من حسن و حسين اند «مترجم گويد» كه ريحان گياهى خوشبو است و فرزند را ريحانه گويند بجهت اينكه فرزند را ميبويند و مى بوسند مانند ريحان.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على توئى قسمت كنندۀ آتش يعنى از جهت تقرب تو نزد پروردگار هر كسى كه بر راه ضلالت و گمراهى است او را نصيب جهنم دهى و توئى كه ميكوبى باب بهشت را و بدون حساب داخل بهشت ميشوى.

باين اسناد گويد رسول خدا فرمود مثل اهل بيت من در ميان شما مانند كشتى نوح است هر كسى بر آن سوار شد نجات يافت و هر كس از آن تخلف كرد در آتش واقع شد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود شديد و سخت باشد غضب خدا و غضب رسول خدا در حق كسى كه خون مرا بريزد و مرا اذيت كند در اذيت كردن عترت من يعنى هر كس خون عترت مرا بريزد خون مرا ريخته است و هر كس عترت مرا اذيت كند مرا اذيت كند و هر كس مرا اذيت كند غضب خدا و غضب من او را فرو گيرد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود فرشتۀ بمن نازل شد و گفت يا محمد خداوند ترا سلام ميرساند و ميفرمايد كه من فاطمه را بعلى تزويج كردم تو نيز فاطمه را بعلى

ص: 265

تزويج كن و درخت طوبى را امر كردم كه بار آن در و ياقوت و مرجان شود و باين سبب اهل آسمان مسرور و شادمان شدند و بزودى از فاطمه دو فرزند متولد شود كه دو سيد جوانان اهل بهشت باشند و بسبب آنها اهل بهشت زينت يابند پس يا محمد مژده باد ترا همانا تو باشى بهترين اوليان و آخريان.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود شش چيز است كه از مروت است سه چيز آنها در حضر و سه چيز آنها در سفر اما آن سه چيز كه در حضر است تلاوت كردن كلام خدا و تعمير كردن مساجد خدا و معاشرت كردن با برادران دينى در راه خدا و اما آن سه چيز كه در سفر است بخشيدن توشه است و نيكى خلق است و مزاح كردن در غير نافرمانى و معصيت خدا است.

باين اسناد گويد رسول خدا فرمود ستارگان امان اهل آسمان زمين باشند و اهل بيت من امان امت من باشند.

باين اسناد از جعفر بن محمد مروى است كه سجع خاتم شريف امام محمد باقر (عليه السّلام) اين بود ظنى بالله حسن و بالنبى المؤتمن و بالوصى ذى المنن و بالحسين و الحسن.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه مقصود بخورندگان سخت در قول حقتعالى «أَكّٰالُونَ لِلسُّحْتِ » مروى است كه حاجت برادر دينى برآورد و رشوۀ و هديۀ او را قبول كند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود ايمان اقرار كردن بزبان و معرفت بقلب و عمل كردن باركان است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود حقتعالى ميفرمايد يا ابن آدم آيا انصاف نميكنى من بتو دوستى ميكنم بآفريدن نعمتها از براى تو و تو با من دشمنى ميكنى بمعصيت و نافرمانى من غير من بتو نازل شود و شر تو از براى من صاعد شود و پيوسته فرشتۀ صاحب منزلتى در هر شب و روزى عمل قبيحى از تو نزد من آورد.

يا ابن آدم اگر وصف خود را از غير خود بشنوى و ندانى آن وصف شده كيست هر آينه بدشمنى او مى شتابى يعنى اگر اين افعال رذيله و اعماق شنيعه كه از تو صادر مى شود كسى ديگر از براى تو تعريف كند كه شخصى اين گونه اعمال از او ظاهر مى شود و تو ندانى آن شخص كه مرتكب اين گونه اعمال مى شود كيست البته بدى اعمال او ترا بغضب آورد و با او دشمنى كنى

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود در روز هفتم از تولد اولاد خود را ختنه كنيد چه ولد چون ختنه شود پاكيزه تر شود و گوشت او زودتر برويد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود افضل اعمال ايمانى است كه شك و شبهۀ

ص: 266

در آن نباشد و جهادى است كه خيانتى در آن نباشد و حجابى است كه خالص باشد و بگناه مشوب نباشد و اول كسى كه داخل بهشت شود شهيد است و بندۀ مملوكى است كه عبادت پروردگار خود را نيكو كرده باشد و مولاى خود را نصيحت كرده باشد و مردى است كه خود را از معاصى باز دارد و بر خود مشقت اختيار كند از براى مرتكب نشدن معاصى و بندگى كند حضرت پروردگار را و اول كسى كه داخل جهنم شود پادشاه مسلطى است كه بعدالت رفتار نكند و صاحب ثروت و مكنتى است كه حق مال خود را رد نكند و فقيرى كه فاجر و بدكار باشد و يا فاجر و متكبر باشد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود پيوسته شيطان ترسان است از هر مؤمن مادامى كه نمازهاى پنجگانه خود را محافظت ميكند و چون ضايع كند نمازهاى خود را شيطان جرات پيدا كند و او را در نافرمانيهاى سخت و بزرگ اندازد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه يك فريضه ادا كند مرتبۀ او نزد خداوند اينست كه چون دعا كند مستجاب شود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود علم خزينه ها باشد و كليد اين خزائن سؤال است پس سؤال كنيد خداوند بر شما ترحم ميكند چه در سؤال كردن چهار طائفه بپاداش نيكو رسند سئوال كننده و تعليم دهنده و شنونده و دوستدار اينها.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود خداوند دشمن ميدارد مردى را كه او را داخل خانه اش شوند و اظهار كنند باو از براى جهاد كردن و مقاتله و جهاد نكند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود امت پيوسته در رفاهيت احوال و نيكى حال باشند اگر نسبت بيكديگر دوستى كنند و از براى يك ديگر هديه فرستند و امانت را ادا كنند و خيانت نكنند و مهمان را گرامى دارند و نماز را بر پاى دارند و زكاة بدهند و اگر چنين نكنند مبتلا بقحطى و شدت شوند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود از ما نيست كسى كه غش و تقلب در كار مسلمانى برد يا اينكه ضررى باو رساند يا آنكه خدعه و فريب و مكرى از براى او كند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود حقتعالى فرمود اى فرزند آدم گناه مردم ترا مغرور نكند كه مرتكب گناه شوى و نعمت مردم ترا غافل نكند از نعمتهاى خدا بر تو و مردم را از رحمت خود مايوس نكن و حال اينكه خودت اميدوار باشى.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود سه چيز است كه بآن سه چيز بر امت خود ميترسم گمراهى بعد از معرفت و اختلاف مردم در آراء كه سبب گمراهى ايشان شود و شهوت شكم و فرج.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر گاه نام فرزند خود را محمد برداشتيد

ص: 267

او را اكرام و احترام كنيد و در مجالس مكان او را وسيع كنيد و روى خود را بر او ترش نكنيد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود نيستند قومى كه از براى ايشان مشورتى باشد و كسى كه اسم او محمد يا احمد باشد داخل كنند او را در مشورت و آن مشورت از براى ايشان نيكو نشود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود نيست طعامى كه در مكانى گذاشته شود و احمد يا محمد نامى بر آن حاضر شود مگر آنكه آن منزل روزى دو مرتبه پاكيزه و تطهير شود «مترجم گويد» شايد تكرار در تطهير و تقدس كنايه از تكرار حاضر ساختن باشد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود ما اهل بيتى باشيم كه صدقه بر ما حلال نباشد و ماموريم با كمال طهارت «مترجم گويد» كه اكمال آن بر دو وجه متصور است يكى اتمام نمودن واجباتى كه حقتعالى قرار داده و ديگرى اكمال نمودن سننى كه رسول آورده است و ماموريم كه نجهانيم خر را بر اسب نجيب.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود مثل مؤمن در نزد خدا مانند فرشته مقرب است همانا مؤمن در نزد خدا عظيمتر است از فرشتۀ مقرب و در نزد خدا چيزى دوست تر از مرد و زن توبه كننده نيست.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه با مردم معامله كند و بآنها ستم نكند و با ايشان گفتگو و دروغ بآنها نگويد و با ايشان وعده كند و خلف آن نكند مروت او كامل است و عدالت او ظاهر است و واجب است برادر دينى گرفتن او حرام است غيبت او.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على من از پروردگار در حق تو پنج سؤال كردم و مجموع را بمن عطا فرمود اول آنكه سؤال كردم كه من اول كسى باشم كه چون زمين بشكافد و سر از قبر برآرم و خاكهاى سرم را بريزم تو با من باشى حقتعالى اين سؤال را اجابت فرمود دوم آنكه سؤال كردم هنگامى كه مرا در نزد كفۀ ميزان حساب نگاهدارد تو در نزد من باشى حقتعالى اين سؤال را اجابت فرمود.

سوم آنكه از پروردگار سؤال كردم كه ترا حامل لواء من قرار دهد و همانست لواء اكبر كه بر آن نوشته شده است المفلحون هم الفائزون بالجنه. اجابت فرمود اين سؤال را.

چهارم اينكه از پروردگار سؤال كردم كه تو ساقى امت من باشى و حوض من بدست تو باشد اجابت فرمود اين سؤال را.

ص: 268

پنجم اينكه سؤال كردم از پروردگار كه قرار دهد ترا كشندۀ امت من ببهشت اجابت فرمود اين سؤال را پس حمد خدائى را سزد كه منت نهاد بر من باين كرامات.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود فرشته نزد من آمد و گفت يا محمد پروردگار بر تو سلام ميرساند و ميفرمايد يا محمد اگر بخواهى بطحاء مكه را طلا قرار دهم از براى تو.

راوى گويد كه آن جناب سر مبارك را بلند كرد بآسمان و عرض كرد پروردگارا من روزى سيرم حمد ترا ميكنم و روزى گرسنه ام از تو سؤال ميكنم

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على چون روز قيامت شود تو و فرزندان تو بر اسبهاى ابلق كه بدر و ياقوت آراسته باشند سوار باشيد خداوند امر فرمايد شما را ببهشت در آورند و در آن حال مردم نظر كنند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود روز قيامت دختر من فاطمه (عليها السّلام) بصحراى قيامت وارد شود و حله كرامت در برش باشد كه آن حله از آب حيوان و زندگانى سرشته شده باشد و خلائق باو نظر كنند و از او تعجب كنند پس از آن بپوشانند بر او از حله هاى بهشت هزار حله كه بهر حله بخط سبز نوشته باشد أدخلوا بنت محمد الجنة على احسن الكرامة. و احسن منظر پس او را ببهشت ببرند مانند بردن عروس و هفتاد هزار كنيز همراه او باشند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون روز قيامت شود صدائى از وسط عرش بلند شود كه يا محمد خوب پدرى بوده پدر تو ابراهيم خليل و خوب برادرى بود برادر تو على بن ابى طالب (عليه السّلام).

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود گويا مرا بمرگ خواندند و اجابت كنم و من واگذارم در ميان شما دو چيز بزرگ را كه يكى از آنها بزرگتر است از ديگرى كتاب خداست كه چون ريسمان كشيده است از آسمان تا زمين و عترت من كه اهل بيت من باشند پس نظر كنيد چگونه جانشين من ميشويد در حق آنها.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بر شما باد حسن خلق كه حسن خلق لا محاله در بهشت است و حذر كنيد از بدى خلق كه لا محاله در جهنم خواهد بود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه هر كسى كه در هنگام دخول در بازار بگويد سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله وحده لا شريك له له الملك و له الحمد يحيى و يميت و هو حى لا يموت بيده الخير و هو على كل شيء قدير. خداوند بعدد آنچه تا روز قيامت بيافريند ثواب باو عطا كند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه عمودى است از ياقوت سرخ سر او در زير عرش خدا است و سر ديگر او در طبقۀ هفتم زمين بر روى گردۀ ماهى است چون بندۀ

ص: 269

بگويد لا اله الا الله. عرش خدا متزلزل شود و عمود بلرزه آيد و ماهى بلرزه آيد حقتعالى بفرمايد اى عرش من آرام بگير عرض كند چگونه آرام گيرم و حال اينكه گويندۀ اين كلمه را نيامرزيدى حقتعالى بفرمايد اى ساكنان آسمانهاى من شاهد باشيد كه من گويندۀ اين كلمه را آمرزيدم.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه حقتعالى دو هزار سال پيش از آفريدن آدم (عليه السّلام) مقدرات را تقدير نمود و مدبرات را تدبير فرمود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه چون روز قيامت شود بنده را بخوانند و اول چيزى كه از او سؤال كنند نماز است اگر آن را تمام بجاى آورده عفوش كنند و الا او را در آتش افكنند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود ضايع نگذاريد نماز را هر كس نماز خود را ضايع گذارد با قارون و هامان محشور شود و حق است بر خدا كه او را با منافقان داخل آتش كند پس واى بر كسى كه محافظت نكند بر نماز خود و اداء سنت پيغمبر خود نكند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه موسى (عليه السّلام) از پروردگار خود سؤال كرد و عرض كرد بپروردگار مرا از امت محمد (صلّى الله عليه و آله) قرار بده حقتعالى باو وحى فرستاد كه اى موسى تو اين فيض را درك نميكنى.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون مرا بآسمان گردش ميدادند در آسمان سيم مردى را ديدم كه نشسته بود و يك پاى او در مشرق بود و پاى ديگرش در مغرب و لوحى در دست او بود بآن نظر ميكرد و سرش را حركت ميداد من بجبرئيل گفتم اين كيست گفت ملك الموت است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه حقتعالى براق را از براى من مسخر گردانيد و آن روندۀ از رونده هاى بهشتى بود نه كوتاه بود و نه دراز و اگر خدا او را اذن ميداد دنيا و آخرت را يك گام ميكرد و براق نيكوترين رونده ها بود در رنگ

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه چون روز قيامت شود خداوند بملك الموت ميفرمايد اى ملك الموت بعزت و جلال و ارتفاع خودم قسم در مرتبۀ بلند خودم كه هر آينه ترا طعم مرگ مى چشانم چنان كه تو ببندگان من مرگ را چشانيدى.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه چون آيۀ شريفۀ «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ » نازل شد عرض كردم پروردگارا آيا خلايق همه بميرند و انبياء باقى مانند اين آيۀ شريفه نازل شد «كُلُّ نَفْسٍ ذٰائِقَةُ اَلْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنٰا تُرْجَعُونَ » «مترجم گويد» شايد مقصود از انبياء فرشتگانى باشند كه از براى پيغمبر وحى مى آوردند چنان كه در بعضى از كتب در مكان انبياء ملائكه روايت شده است و محتمل است كه مقصود مردن ارواح

ص: 270

باشد بعد از قطع تعلق آنها از ابدان چه خطبۀ امير المؤمنين (عليه السّلام) در نهج البلاغه بر آن دلالت دارد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود اختيار كنيد و ترجيح دهيد بهشت را بر جهنم و اعمال خود را باطل نكنيد پس برو در جهنم افكنده شويد و ابد الدهر در آن مخلد باشيد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود حقتعالى مرا بدوستى چهار نفر مأمور فرمود على (عليه السّلام) و سلمان و مقداد بن اسود و ابى ذر.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بال مرغى در هوا حركت نكند مگر آنكه ما بآن دانا باشيم.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون روز قيامت شود منادى ندا كند اى گروه خلايق بپوشانيد چشمهاى خود را تا اينكه فاطمه دختر محمد (صلّى الله عليه و آله) بگذرد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشتند و پدر آنها بهتر است از آنها.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون روز قيامت شود خدا تجلى كند بر بندۀ مؤمن خود و او را بر هر يك از گناهان مطلع سازد پس از آن او را بيامرزد و هيچ فرشتۀ مقربى و پيغمبر مرسلى بر گناه او مطلع نشود و هر چه را كه ناخوش دارد كسى بر آن مطلع شود ستر كند پس از آن بعمل قبيح او بفرمايد عمل نيكو شويد «مصنف گويد» كه مقصود از تجلى كردن خدا بر بنده آنست كه علامتى از علامات خود را بر او ظاهر كند كه بدان سبب بداند كه خطاب كنندۀ او خداست.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كسى كه طلب كند ذلت مؤمنى را و او را ذليل شمار دو بچشم حقارت باو نظر كند بجهت فقر و تهى دستى او حقتعالى در روز قيامت او را آشكارا گرداند و رسوايش كند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه حقتعالى از هر كسى حساب كشد مگر كسى كه باو شرك آورده چه او را فرمايد بى حسابش داخل جهنم كنند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود نبوده است و نخواهد بود تا روز قيامت مؤمن مگر آنكه از براى او همسايۀ بود كه او را اذيت ميكرد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه حقتعالى هر گناهى را بيامرزد مگر گناه كسيرا كه دين بدعت كند يا اينكه اجرت اجيرى را غصب كند و ندهد يا مردى كه آزادى را بفروشد و طوق بندگى در گردنش نهد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود مقصود از قول حقتعالى «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنٰاسٍ بِإِمٰامِهِمْ » اينست كه از هر قومى خوانده شود امام زمان آنها و كتاب خدا و سنت پيغمبر ايشان يعنى روز قيامت هر قومى را از امام و كتاب و سنت پيغمبر زمان خودش

ص: 271

سؤال كنند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه مؤمن در آسمان معروف است و او را فرشتگان مى شناسند مثل اينكه مراد اهل و ولدش را مى شناسد و مؤمن در نزد خدا گرامى تر است از فرشتۀ مقرب.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه در حق مرد مؤمنى يا زن مؤمنه بگويد آنچه نكرده است يا اينكه بگويد آنچه را كه در او نيست حقتعالى او را بر تلى از آتش نگاهدارد تا اينكه بيرون رود از آنچه در حق او گفته است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود جبرئيل از جانب خداى جليل نزد من آمد و گفت پروردگار من ترا سلام ميرساند و ميفرمايد اى محمد بشارت بده ببهشت مؤمنانى را كه مرتكب اعمال صالحه ميشوند و بتو و اهل بيت ايمان آوردند و مى آورند كه مر ايشان را نزد من پاداش نيكو باشد و بزودى آنها را داخل بهشت ميكنم.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود حرام است بهشت بر كسى كه بر اهل بيت من ستم كند و بر كسى كه با ايشان مقاتله كند و بر كسى كه دشمنان ايشان را يارى كند و ايشان را ناسزا گويند اينها باشند كسانى كه در آخرت آنها را بهرۀ و نصيبى نيست و حقتعالى با ايشان در روز قيامت سخن نگويد و بسوى ايشان نظر نفرمايد و ايشان را پاك و پاكيزه نكند از گناهان و عذاب دردناك آنها را باشد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود طفل خود را شير ندهيد از زن احمق و زنى كه چشمش ضعيف الرؤيه باشد و در غالب آب بريزد زيرا كه شير تاثير ميكند و سرايت ميكند در طفل.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه در هنگام غذا خوردن آنچه از ريزه هاى غذا بريزد مهرهاى حور العين است يعنى اگر شخصى آنها را بخورد در عوض خداوند عالم حور العين باو عطا فرمايد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه نيكو كند مسألۀ خود را او را حسنۀ مسأله خود باشد.

باين اسناد گويد رسول خدا فرمود چون تريد كاسه را بخوريد از اطراف و جوانب آن بخوريد كه بركت در روى كاسه است يعنى از زير آن بيرون نياوريد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود خوب نان خورشى است سركه و هر اهل خانۀ كه سركه نزد ايشان باشد محتاج نشوند.

باين اسناد گويد رسول خدا عرض كرد پروردگارا مبارك گردان از براى امت هر عملى را كه روز پنج شنبه و روز شنبه بآن عمل سبقت ميگيرند «مترجم گويد» كه اين حديث شريف دلالت دارد بر فضيلت روز پنجشنبه و روز شنبه.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود استعمال كنيد روغن بنفشه را چه آن در

ص: 272

تابستان سرد و در زمستان گرم است.

باين اسناد گويد توحيد نصف دين است يعنى اثبات كردن و معتقد بودن بيگانگى حقتعالى و فرمود فرود آوريد رزقهاى خود را بصدقه دادن.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بايد از تو صادر شود عملى كه نزد عقل و شرع نيكو باشد خواه نسبت بكسى كه اهل آن عمل باشد يعنى استحقاق اين عمل و احسان داشته باشد يا غير اهل اين عمل باشد و مستحق اين احسان نباشد پس اگر بدرك فيض احسان بمستحق احسان نرسى لا اقل تو از اهل احسان خواهى بود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود رأس عقل بعد از ايمان دوستى كردن بمردم و نيكوئى كردن بهر نيكو كار و بد كار است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود سيد طعام دنيا و آخرت گوشت است و سيد آشاميدنيهاى دنيا و آخرت آبست و منم سيد فرزندان آدم و مرا فخرى نيست چه اين سبب مفاخرت نشود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بخوريد انار را زيرا كه دانۀ از آن در معده نيايد مگر آنكه قلب را نورانى كند و شيطان را تا چهل روز در آن راهى نباشد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بر شما باد بمويز خوردن زيرا كه معده را پاك ميكند و مايع آن را بر طرف ميكند و بلغم را ميبرد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود انگور را دانه دانه بخوريد چه خوردن آن باين نوع گواراتر خواهد بود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه كسى شربتى از عسل از براى شما آورد رد نكنيد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود بر شما باد كدو كه آن قوت دماغ را زياد ميكند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود اگر شفا در چيزى باشد بيشتر در حجامت كننده و در خوراكى از عسل خواهد بود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون خواهيد طبخى كنيد كدو طبخ كنيد زيرا كدوى پخته مسرور كند قلب غمگين را.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود افضل اعمال امت من انتظار كشيدن آنها است گشايش خدا را در امورات.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه ضعف و نقاهتى در وجود من پديدار

ص: 273

شد كه در نماز گزاردن و جماع كردن قوى نبودم و ديگى از آسمان از براى من فرود آمد چون از آن ديگ خوردم قوت چهل مرد در سحق و قوت جماع بر قوت من افزود و آن هريس بود «مترجم گويد» هريس گندمى است كه آن را ميكوبند و با گوشت مى پزند و ادويه در آن مخلوط ميكنند و پختۀ آن را هريسه گويند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چيزى در نزد خدا مبغوض تر از شكم پر نيست.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على از جملۀ اكرام نمودن حقتعالى بر مؤمن آنست كه از براى وى وقت مرگ معين نداشته است تا اينكه قصد نافرمانى خدا كند چون قصد نافرمانى نمود او را مرگ در رسد. راوى گويد كه جعفر بن محمد (صلّى الله عليه و آله) فرمود از معاصى اجتناب كنيد تا عمر شما زياد باشد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون مردى قدرت نداشته باشد بر اينكه ايستاده نماز كند بايد نشسته نماز كند و چون استطاعت نداشته باشد نشسته نماز كند بايد بر پشت بخوابد و دو پاى خود را رو بقبله دراز كند و بايما و اشاره نماز كند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه روزه بدارد روز جمعه را و صبر كند بر آن و قصد او قربت باشد عطا كند باو ثواب ده روز روزه سفيد نورانى كه هيچ شباهت بروزۀ دنيا نداشته باشد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه از براى من يك چيز ضامن شود من از براى او چهار چيز ضامن شوم اگر صلۀ رحم كند خدا او را دوست دارد و در رزق او وسعت دهد و عمر او را زياد كند و او را داخل بهشت كند كه او را ببهشت وعده داده است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) سه مرتبه فرمود پروردگارا جانشينان مرا رحم كن كسى باو عرض كرد يا رسول اللّٰه جانشينان تو كيستند فرمود كسانى باشند كه بعد از من پيايند و روايت كنند احاديث و سنتهاى مرا پس آنها تعليم كنند بمردم بعد از من.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود دعا سلاح مؤمن و ستون دين و نور آسمانها و زمين است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود خلق و خوى بد فاسد ميكند عمل را چنان كه سركه طعم عسل را فاسد ميكند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه بنده بسبب نيكى خلقش بدرجه كسى رسد كه روز روزه باشد و شب بيدار باشد و با خدا مناجات كند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چيزى در ميزان عمل سنگين تر از حسن

ص: 274

خلق نيست.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كسى از امت من چهل حديث از براى امت حفظ كند كه بحال آن منفعت بخشد و از آن احاديث منفعت برند حقتعالى در روز قيامت او را مبعوث كند در حالتى كه عالم و فقيه باشد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در روز پنجشنبه سفر ميكرد و ميفرمود در اين روز اعمال بسوى خدا بالا رود و در اين روز ولايت بسته و محكم شود. «مترجم گويد» شايد مقصود اين باشد كه در اين روز كه اعمال مردم را بر اهل بيت عرض كنند و بنمايند هر كس ولايت و دوستى آنها را داشته باشد در آن روز ظاهر خواهد شد و در نامۀ عمل او ثبت خواهد شد چه در اخبار وارد شده است كه در روز پنجشنبه عرض اعمال كنند بر ائمۀ اطهار (عليهم السّلام).

باين اسناد گويد كه على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) نماز سفر را با ما خواند و در ركعت اول سورۀ «قُلْ يٰا أَيُّهَا اَلْكٰافِرُونَ » تلاوت نمود و در ركعت دوم سورۀ «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» را تلاوت فرمود پس از آن فرمود كه ثلث قرآن و ربع آن را براى شما خواندم

باين اسناد گويد كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كس چهار مرتبه سورۀ اذا زلزلت را بخواند مثل آنست كه تمام قرآن را خوانده باشد.

باين اسناد گويد على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود اعتكاف صورت نپذيرد مگر بروزه.

باين اسناد گويد على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود كاملترين شما در ايمان نيكوترين شما است در خلق.

باين اسناد گويد كه على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود از گنجهاى نيكو پنهانداشتن عمل و صبر كردن بر مصائب و نهان داشتن مصائب است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود حسن خلق بهتر نديمى است از براى شخص.

باين اسناد گويد على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) سؤال كردند كه چه چيز زيادتر باعث دخول بهشت شود فرمود پرهيزكارى خدا و نيكوئى خلق.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسانى از شما كه نزديكتر باشند از من در نشستن در روز قيامت نيكوترين شما است در خلق و نيكوكننده ترين شما است با اهل خود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود نيكوترين مردم در ايمان نيكوترين ايشان است در خلق و مهربانترين ايشان است با اهل خود و من مهربانترين شما هستم با اهل خود.

باين اسناد گويد على بن ابى طالب (عليه السّلام) در قول حقتعالى «لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّعِيمِ » فرمود مقصود از نعيم خرماى تازه و آب سرد است.

ص: 275

باين اسناد گويد على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود سه چيز است كه حافظه را زياد كند و بلغم را دفع كند تلاوت قرآن و عسل و كندر است.

باين اسناد گويد على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود كسى كه طالب بقا باشد و حال اينكه در دنيا بقائى نيست بايد صبح زود غذا تناول كند و نعلين نيكو بپوشد و قرض خود را كم كند و با زنان كمتر مجامعت كند «مترجم گويد» كه مقصود از بقا طول عمر است.

باين اسناد گويد كه على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود ابو جحيفه خدمت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) آمد در حالى كه آروق ميزد حضرت باو فرمود آروق مزن هر كسى كه از شما در دنيا زيادتر سير است در روز قيامت زيادتر گرسنه است فرمود كه ابو جحيفه شكم او از اطعام پر نشد تا اينكه وفات كرد.

باين اسناد گويد حسين بن على (عليهما السّلام) فرمود كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) چون طعامى تناول ميكرد ميفرمود اللهم بارك لنا فيه و ارزقنا خيرا منه. و چون كه شير ميخورد يا اينكه مى آشاميد ميگفت اللهم بارك لنا فيه و ارزقنا منه.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون روزه دار باشيد از سه چيز اجتناب كنيد حمام و حجامت و زن جميله.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود از براى زن ده عورت است و چون شوهر كند يك عورت او مستور شود و چون وفات كند تمام عورتهاى او مستور شود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود زنى را گفتند زنا كرده است پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از او سؤال كرد گفت كه من باكره ام پيغمبر مرا امر فرمود زنان را امر كنم بآن زن نظر كنند و تشخيص اين واقعه كنند چون زنان او را رسيدگى كردند باكره اش يافتند پيغمبر فرمود من حد زنم كسى را كه مهر خدائى بر او است و شهادت زنان در مثل اين مقام مجزى است.

باين اسناد گويد از على (عليه السّلام) روايت شده است آن جناب فرمود كه چون از زنى سؤال كنى كه كيست كه با تو عمل بد كرده و بگويد فلان مرد بايد دو حد بر او جارى كرد يك حد از براى اينكه دروغ بر آن مرد بسته حد ديگر از براى اينكه اقرار كرده است باينكه اين عمل شنيع از او صدور يافته است.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت شده است كه آن جناب فرموده در قرآن «يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا». نيست مگر اينكه اين آيۀ شريفه در تورية چنين است يا ايها الناس. و در خبر ديگر است يا ايها المساكين.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت شده است كه آن جناب فرمود كه چون بنده مرگ خود را گمان كند و شتافتن مرگ را بسوى خود ملاحظه كند بايد آرزو را دشمن دارد و طلب دنيا را ترك كند.

ص: 276

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت شده است كه آن جناب فرمود كه حسن و حسين (عليه السّلام) نزد پيغمبر بازى ميكردند تا اينكه بيشتر از شب در گذشت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بآنها فرمود كه مراجعت كنيد نزد مادر خود پس چون مراجعت كردند در آن حال برقى جستن كرد و پيوسته بر آنها روشنائى ميداد تا اينكه بر فاطمه (عليها السّلام) داخل شدند و پيغمبر آن برق را مشاهده ميكرد و فرمود حمد مخصوص خدائى است كه ما اهل بيت را اكرام فرموده است.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت شده است كه آن جناب فرمود من از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) دو كتاب بارث بردم يكى كتاب خدا و ديگر كتابى كه در جلد شمشير من است عرض كردند يا امير المؤمنين آن كتابى كه در جلد شمشير تست چيست فرمود كسى كه غير قاتل خود را بكشد و غير زندۀ خود را بزند لعنت خدا بر او باد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود كه در هنگام خندق ما در گودى خندق بوديم كه ناگاه فاطمه (عليها السّلام) آمد و پارۀ نانى با او بود به پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) داد پيغمبر فرمود نان شكسته از چه جهت است عرض كرد قرص نانى را كه از براى حسن و حسين (عليه السّلام) پخته ام و اين تيكه را از آن قرص نان پاره كرده ام و از براى تو آورده ام پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود سه روز است كه اول طعامى كه بدهان پدرت رسيده است اين نان است.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود طعامى نزد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) حاضر ساختند آن جناب انگشت مبارك خود را داخل آن طعام نمود چون گرم بود فرمود آن را واگذاريد تا سرد شود زيرا كه بركت طعام سرد زيادتر است و حقتعالى ما را بطعام گرم اطعام نفرموده است بلكه گرم نمودن از فعل ما است.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود هر كسى از شما را كه حاجتى باشد بايد كه در صبح روز پنجشنبه در طلب آن كوشش كند و چون از منزل خود بيرون آيد آخر سورۀ آل عمران و آية الكرسى و سورۀ «إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةِ اَلْقَدْرِ» و سورۀ ام الكتاب يعنى سورة فاتحه بخواند زيرا كه بجهت اينها حاجتهاى دنيا و آخرت قضا شود.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود بوى خوش حرزى است و زياد سوار شدن آن حرز است و بسبزى نظر كردن آن حرز است.

باين اسناد از على بن ابى طالب عليه السلام مروى است فرمود بخوريد سركه شراب را هر قدر فاسد باشد و ليكن نخوريد آنچه را شما فاسد كنيد آن را «مترجم گويد» شايد مراد از سركه شراب آن سركه باشد كه شراب بوده است و مبدل بسركه شده و مراد از فساد زيادتى ترشى آنست و مراد از نهى از خوردن آن سركه شراب را كه خود آن را فاسد كرده ايد آن سركه اى است كه آن را شراب ساخته ايد و اللّٰه العالم.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بدو دست

ص: 277

مباركش گل سرخى بمن داده و مرا باين سبب اكرام فرمود چون آن گل سرخ را از براى استشمام بنزديك بينى خود بردم اين گل سرخ بعد از برگ درخت مورد از سيد گلهاى بهشت است.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود بر شما باد بخوردن گذشت زيرا كه خوردن گوشت سبب رويانيدن گوشت بدن مى شود و كسى كه چهل روز گوشت نخورد بد خلق مى شود.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه وقتى در نزد پيغمبر گفتگوى گوشت و پيه شد حضرت فرمود تيكه از گوشت و پيه در معده واقع نشود مگر آنكه شفا در آن مكان واقع شود و درد از آن مكان بيرون رود. «مترجم گويد» شايد مراد از پيه دنبه باشد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) قلوه نميخوردند نه اينكه حرام كرده باشند چون نزديك مخرج بول است يعنى سبب كراهت خوردن قلوه از اين جهت است كه نزديك محل بول است.

باين اسناد گويد على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود طلحة بن عبيد اللّه بر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) وارد شده و در دست رسول خدا يك دانه به بود آن دانۀ به را بوى داد و فرمود اى ابا محمد بگير اين دانه به را كه به قلب را تقويت ميكند و براحت مياندازد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه هر كس صبح پيش از آنكه چيزى بخورد بيست و يك دانه مويز سرخ بخورد هرگز در بدن خود ناخوشى نيابد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود پيغمبر چون خرما تناول مينمود هستۀ آن را از دهان مباركش بر پشت كف دستش ميافكند بعد از آن ميانداخت.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود پيغمبر آمد و عرض كرد بر شما باد بخوردن خرماى برنى چه آن بهترين خرماهاى شما است كه شخص را بخدا نزديك كند و از آتش دور كند «مترجم گويد» كه برنى بر وزن بصرى خرمائى است مشهور و معروف در ميان عرب و معربست و اصل آن بر نيك بوده است يعنى بار نيكو.

باين اسناد على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است بر شما باد بعدس چه آن مبارك و مقدس است قلب را نازك ميكند و آب چشم را زياد ميكند و هفتاد پيغمبر كه آخر ايشان عيسى (عليه السّلام) بود دعا كرده اند ببركت كردن و افزون شدن آن و يا مباركى و ميمون شدن آن.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود بر شما باد بكدو چه آن قوۀ دماغ را زياد ميكند يعنى تفريح دماغ كند.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه مردى آن جناب را بخانۀ خود وعده

ص: 278

گرفت آن حضرت فرمود ترا اجابت ميكنم بسه شرط عرض كرد يا امير المؤمنين آن شروط چيست فرمود چيزى از خارج داخل خانۀ خود نكنى يعنى تكليف بر خود قرار ندهى و چيزى در خانۀ خود از ما پنهان ندارى يعنى هر چه دارى بياورى و ذخيره نكنى و بعيال خود اجحاف نكنى يعنى باو زحمت و مشقت قرار ندهى كه از براى ما پذيرائى كند عرض كرد چنان كنم پس حضرت او را اجابت كرد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) شنيدم كه فرمود من بر شما ميترسم از استخفاف و بى اعتنائى كردن بدين و رشوه گرفتن بر حكم شرعى و قطع كردن رحم از اينكه قرآن را فرا بگيرد مثل آلات لهو يعنى چنانچه آلات لهو و لعب اسباب اشتغال و تلف كردن است قرآن را نيز مثل آن آلات لهو قرار دهيد و در معانى آن تفكر نكنيد و چون از براى شما بخوانند مثل آن باشد كه اسباب لهو بنوازند و يا آيۀ قرآن را آلت لهو قرار دهيد و بآن غنا بخوانيد و تقدم جوئيد بر يك ديگر و حال اينكه در دين افضل نباشيد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود طاعون يعنى مردن بمرض طاعون مردنى است شتابان.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بر شما باد بزيت پس بخور زيت را و روغن زيت را استعمال كن چه هر كس بخورد زيت و و روغن زيت را استعمال كند تا چهل روز شيطان نزديك او نبايد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود از براى من كه بر تو باد بنمك چه آن شفاء هفتاد درد است كه پست ترين آنها ناخوشى خوره و پيسى و ديوانگى است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه هر كس در غذا خوردن ابتدا كند بنمك حقتعالى هفتاد درد از او برطرف كند كه كمترين آنها خوره است.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود هندوانه و خرماى تر نزد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) آوردند آن جناب از آنها تناول نمود و فرمود اين دو جنس پاكيزه تر از هر چيز باشند.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه آن جناب در روز هفتم از تولد مبارك حضرت حسن نام آن بزرگوار را حسن برداشت و حسين از نام نامى حسن اشتقاق يافت و فرمود كه ما بين آن دو بزرگوار بغير از مدت حمل فاصله نبود.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود روز شنبه از براى ما است

ص: 279

روز يكشنبه از براى شيعيان ما است و روز دوشنبه از براى بنى اميه است و روز سه شنبه از براى شيعيان بنى اميه است و روز چهار شنبه از براى بنى عباس است و روز پنج شنبه از براى شيعيان بنى عباس است و روز جمعه از براى جميع مردم است و در آن روز سفر نشايد چه حقتعالى فرموده است «فَإِذٰا قُضِيَتِ اَلصَّلاٰةُ فَانْتَشِرُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ اِبْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اَللّٰهِ » و مقصود آنست كه چون روز جمعه نماز خود را گذارديد در روز شنبه و در زمين منتشر شويد و سفر كنيد.

باين اسناد از على بن الحسين (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود كه چون حضرت حسن (عليه السّلام) تولد يافت پيغمبر خدا نماز در گوش مباركش خواند.

باين اسناد از جعفر بن محمد (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود پدر بزرگوارم روغنى يعنى عطرى خواست تا سر مباركش را چرب كند و معطر نمايد پس چون آن روغن را استعمال نمود فرمود تو نيز استعمال كن عرض كردم من استعمال كرده ام فرمود اين روغن بنفشه است يعنى بنفشه خوب عطرى است عرض كردم فضل بنفشه چيست فرمود پدر بزرگوارم از جد بزرگوارم حسين بن على (عليهما السّلام) از پدر بزرگوارش روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود فضل روغن و جوهر بنفشه بر ساير روغنهاى عطرى مثل فضل دين اسلام است بر ساير اديان.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود دينى نيست از براى كسى كه اطاعت مخلوق و نافرمانى و معصيت خالق كند.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود انار را با پيه بخور زيرا كه پيه انار دماغى كنندۀ معده است يعنى معده را پاك كند.

باين اسناد از على بن الحسين (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود حضرت ابى عبد اللّٰه حسين بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) فرمود كه عبد اللّٰه بن عباس ميگفت كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) چون انار ميخورد كسى را در خوردن انار با خود شريك نميكرد و ميفرمود در هر انارى دانۀ از دانه هاى انار بهشتى است.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بر على - بن ابى طالب (عليه السّلام) وارد شد در حالى كه آن جناب تب دار بود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) آن جناب را امر فرمود بخوردن عبيرا يعنى سنجد.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) مروى است كه دو مرد را در نزد على بن ابى طالب (عليه السّلام) مراجعه و گفتگو شد با يك ديگر يكى از آن دو نفر شترى بديگرى فروخته بود و پوست و سر شتر را استثنا كرده بود پس از آن قصد او بر نحر كردن شتر شده بود آن جناب فرمود كه آن مرد بقدر سر و پوست در شتر شريك است.

ص: 280

«مترجم گويد» ظاهر اينست كه مقصود حضرت از اين عبارت اينست كه بايع را تسلطى بر مشترى نيست كه او را نهى كند از نحر كردن شتر و زياده از سر و پوست شتر تسلطى ندارد و باين مقدار از شركت او را نميرسد كه منع از نحر كردن نمايد چه مشترى بعنوان نحر خريده است و بيع لازم است و محتمل است كه مقصود حاصل شدن بدا از براى مشترى است نه بايع و بنا بر اين حاصل معنى چنين مى شود كه مشترى در هنگام خريدن قصد او نحر شتر بود و باين استثنا راضى شد پس از آن پشيمان شد از نحر كردن حضرت جواب اين مسأله را فرمود كه بايع شريك با مشترى است بمقدار سر و پوست يعنى اگر فرض شود كه اين شتر نحر شود و سر و پوست او را جدا كنند و قيمت كنند و گوشت او را عليحده قيمت كنند و نسبت ميان اين دو قيمت را هر چه باشد از ثلث يا ربع يا خمس ملاحظه كنند و بعد اين شتر زنده را قيمت كنند بهر قيمت كه رسيد بمقدار آن نسبت مال بايع است و بايع در اين مقدار با مشترى شريك است و شايد احتمال ثانى اظهر باشد و اللّٰه العالم.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) مروى است كه آن جناب داخل در رختخواب شد لقمۀ يافت كه در آن مكان افتاده بود آن لقمه را بغلام خود داد و باو فرمود اى غلام چون كه من بيرون آمدم مرا از اين لقمه متذكر كن غلام آن لقمه را خورد و چون حضرت حسين بن على بيرون خراميد فرمود اى غلام لقمه كه بتو دادم كجا است عرض كرد اى مولاى من آن لقمه را خوردم فرمود كه تو در راه خدا آزادى مردى بآن جناب عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه او را آزاد كردى فرمود بلى از جد بزرگوارم شنيدم كه فرمود هر كس لقمۀ انداخته شدۀ بيابد و با دست خود آن را پاك كند يا بشويد و بخورد آن لقمه در جوف او قرار نگيرد مگر آنكه حقتعالى او را از آتش آزاد بگذارد من نخواهم بندگى كسى را كه خدا از آتش آزاد كرده باشد.

باين اسناد گويد على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود پنج چيز است كه اگر در آنها كوشش كنيد و بيابيد قدرت نداريد بهتر از آن بيابيد نترسد بندۀ مگر از گناه خود و اميدوار نباشد مگر بپروردگار خود و چون از نادان چيزى كه نميداند سؤال كردند حيا نكند از اينكه بگويد نميدانم و چون نميداند حيا نكند از اينكه بياموزد و صبر نسبت بايمان بمنزلۀ سر است نسبت ببدن پس ايمان نيست كسيرا كه صبر نيست.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود كسى كه شاد ميكند او را تأخير افتادن مرگ و زياد شدن رزق او بايد صلۀ رحم كند.

باين اسناد از حسين بن على مروى است كه فرمود زير ديوار شهرى از شهرها لوحى يافت شد كه در آن نوشته بود منم خدا نيست خدائى سواى من و محمد است پيغمبر

ص: 281

من عجب دارم از كسى كه دنيا را برگزيده چگونه بآن مطمئن مى شود و عجب دارم از كسى كه يقين دارد بحساب چگونه گناه ميكند.

باين اسناد از جعفر بن محمد (عليهما السّلام) مروى است كه از آن جناب سؤال كردند از زيارت قبر حسين (عليه السّلام) فرمود پدر بزرگوارم بمن خبر داد كه هر كس زيارت كند قبر حسين (عليه السّلام) را و عارف باشد بحق او حقتعالى او را در زمرۀ عليين مينويسد پس از آن فرمود گرداگرد قبر آن بزرگوار هفتاد هزار فرشته ژوليده مو غبار آلوده هستند كه بر آن بزرگوار گريه ميكنند تا روز قيامت.

باين اسناد از جعفر بن محمد (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود كمتر مرتبۀ عاق شدن اف گفتن است و اگر خدا چيزى را كمتر از آن در عاق شدن مييافت نهى از آن ميفرمود.

باين اسناد از حضرت على بن حسين (عليه السّلام) مروى است كه فرمود اسماء بنت عميس گفت كه من نزد فاطمه (عليها السّلام) بودم كه ناگاه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بر آن معصومه وارد شد در حالتى كه گردن بندى از طلا در گردن مباركش بود كه على بن ابى طالب آن گردن بند را از غنيمت دار الحرب خريده بود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بفاطمه فرمود اى فاطمه مردم نميگويند فاطمه دختر محمد (صلّى الله عليه و آله) لباس اهل ظلم پوشيده ؟ چون فاطمه اين مطلب را از پدر بزرگوار شنيد گردن بند را پاره كرد و فروخت بندۀ خريد و در راه خدا آزاد كرد و باين سبب رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) مسرور شد.

باين اسناد از حضرت على بن الحسين (عليهما السّلام) مروى است كه در آيۀ شريفه «لَوْ لاٰ أَنْ رَأىٰ بُرْهٰانَ رَبِّهِ » فرمود كه زليخا زن عزيز در هنگامى كه بحضرت يوسف (عليه السّلام) آويخته بود برخاست و جامۀ بر روى بت افكند يوسف (عليه السّلام) باو فرمود اين عمل از چه جهت بود عرض كرد حيا ميكنم از اين بت كه ما را به بيند يوسف (عليه السّلام) فرمود آيا حيا ميكنى از چيزى كه نمى بيند و نميشنود و نميداند و نميخورد و نمى آشامد يعنى از جمادى حيا ميكنى و من حيا نميكنم از كسى كه انسان را آفريده و او را دانا كرده پس اينست معنى آيۀ شريفه «لَوْ لاٰ أَنْ رَأىٰ بُرْهٰانَ رَبِّهِ » «مترجم گويد» كه في الحقيقه ديدن يوسف عمل او را كه حيا كرد از بت برهانى بود كافى و دليلى بود شافى بر حيا كردن از خدا و اقدام نكردن بر نافرمانى او

باين اسناد از حضرت على بن الحسين (عليهما السّلام) مروى است كه آن جناب چون مريضى را ميديد كه از ناخوشى شفا يافته بود باو ميفرمود گوارا باد ترا پاك شدن از گناهان.

باين اسناد از حضرت على بن الحسين (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود مردم سه چيز را از سه نفر فرا گرفتند صبر را از ايوب، شكر را از نوح، حسد را از فرزندان يعقوب:

باين اسناد از جعفر بن محمد (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود از حضرت محمد بن على (عليه السّلام) سؤال كردند از نماز كردن در سفر فرمود پدر بزرگوارش در سفر نماز را قصر ميكرد.

ص: 282

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود در ميان چهل مرد اصلع مرد بدى نمى يابى و در ميان چهل مرد كوسج مرد خوبى نمى يابى و مرد اصلع بد بهتر است از مرد كوسج خوب «مترجم گويد» كه اصلع كسى را گويند كه موى پيش سر او رفته باشد و مو نداشته باشد پيش سر او و زن را صلعاء گويند و كوسج معرب كوسه است و آن را كم ريش و بى ريش گويند از كسى كه وقت روئيدن ريش او رسيده باشد.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) مروى است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را ديدم كه چون حمزه شهادت يافت پنج تكبير گفت و بر ساير شهدا پنج تكبير گفت و پس از آن حمزه را هفتاد تكبير ملحق شد «مترجم گويد» شايد مقصود اين باشد كه بعد از آنكه حضرت ختمى مرتبت پنج تكبير بر حمزه و پنج تكبير بر ساير شهدا گفت بفرمود تا هر يك از شهدا را بياورند و بر هر يك تكبيرى بخواند از براى نماز چون جسد شريف حمزه در آن مكانى كه بود از آن مكان برنداشتند و هر يك از شهدا را كه براى نماز حاضر ميساختند پهلوى حمزه ميگذاشتند و بعد از فراغ از نماز برميداشتند و شهيد ديگر در آن مكان ميگذاشتند و چون عدد شهداى احد هفتاد نفر بود پس هفتاد تكبير ديگر بر حمزه گفته شد و اين بنا بر آنست كه هر نمازى تكبيرى محسوب شود و يا آنكه هر شهيدى را تكبيرى از براى نماز او ميگفتند و محتمل است كه مقصود اين باشد كه حضرت رسالت هفتاد تكبير ديگر بعد از فراغ از تكبير شهدا بر حمزه (عليه السّلام) گفتند.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) از براى ما خطبه ميخواند فرمود بزودى بيايد زمانى كه سخت و شديد شود بر مردم كه مؤمن آنچه دارد از آن بخل كند و حال اينكه مأمور به بخل نيست چه حقتعالى در كلام معجزه نظام خود ميفرمايد «وَ لاٰ تَنْسَوُا اَلْفَضْلَ بَيْنَكُمْ إِنَّ اَللّٰهَ بِمٰا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ» و فراموش نكنيد تفضل و احسان را در ميان خودتان همانا حقتعالى باعمال شما بينا است و بزودى بيايد زمانى كه اشرار مقدم باشند و اخيار ذليل و مؤخر باشند و بيع مضطر شايع باشد و حال اينكه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) از بيع مضطر نهى فرموده است و از بيع غرر مثل مجهول نهى فرموده است پس اى مردم از خدا بپرهيزيد و در ميان خويشتن اصلاح كنيد و مرا در اهل من حفظ كنيد چه آنها با آن جناب يك نور هستند «مترجم گويد» كه مقصود از بيع مضطربا وقوع عقد است بطريق اكراه و اجبار و اين بيع فاسد است زيرا كه تراضى طرفين حاصل نشده است و يا از روى لابدى بيع ميكند چون كسى كه ويرا قرضى باشد يا مئونۀ باشد كه وسع آن نداشته باشد و در اين صورت خلاف مروت و انصاف است بهتر آنست كه اعانت كرده شود تا هنگامى كه توانگر شدن.

باين اسناد از جعفر بن محمد (عليهما السّلام) مروى است كه از على بن الحسين (عليهما السّلام) سؤال كردند

ص: 283

كه چيست سبب اينكه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از پدر و مادر يتيم شد فرمود از براى اينكه هيچ مخلوقى را بر او حقى نباشد يعنى حتى پدر و مادرش.

باين اسناد از على بن الحسين (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود فاطمه (عليها السّلام) از براى حسن و حسين (عليه السّلام) عقيقه گرفت و يك پاى گوسفند عقيقه را با يك دينار بقابله داد «مترجم گويد» شايد فاطمه (عليها السّلام) بامر پيغمبر عقيقه كرده پس بنا بر اين منافاتى ندارد با حديثى كه سابقا ذكر شد كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از براى حسنين (عليهما السّلام) عقيقه گرفت.

باين اسناد از على بن الحسين (عليهما السّلام) از پدر بزرگوارش از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه حقتعالى نعمت خود را بر او فراوان كند بايد حمد كند خدا را و كسى كه روزى او تنگ شود بايد استغفار كند خدا را و كسى كه بجهت امرى محزون شود بايد بگويد لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود مرد يهودى از على بن ابى طالب سؤال كرد و عرض كرد خبر بده مرا از چيزى كه از براى خدا نيست و از چيزى كه در نزد خدا نيست و از چيزى كه خدا آن را نميداند على (عليه السّلام) فرمود اما چيزى را كه خدا نميداند گفتۀ شما است اى گروه يهودان كه عزيز پسر خدا است و حقتعالى فرزندى از براى خود نميداند و اما چيزى كه از براى خدا نيست اينست كه از براى خدا شريك نيست و اما چيزى كه در نزد خدا نيست اينست كه در نزد خدا ظلم و ستم كردن ببندگان نيست، يهودى گفت اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه بدون علم فتوى بمردم دهد ملائكه آسمانها و زمين او را لعنت كنند.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه من دختر خودم را فاطمه نام گذاشتم باين جهت كه حقتعالى او و دوستان او را از آتش منع ميكند و جدا ميكند از جهنم «مترجم گويد» كه فطم بمعنى منع و فصل است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه موسى بن عمران از پروردگار خود سؤال كرد و عرض كرد پروردگارا تو از من دورى تا ندا كنم ترا و يا آنكه بمن نزديكى تا با تو راز گويم و نجوى كنم حقتعالى باو وحى فرمود كه اى موسى من همنشين كسى باشم كه مرا ياد كند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود خدا از جهت غضب فاطمۀ غضبناك مى شود و از جهت رضا و خوشنودى او خوشنود مى شود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود واى بر ستم كنندگان اهل بيت من گويا در فرداى قيامت من آنها را مى بينم كه با منافقان در درك اسفل جهنمند.

ص: 284

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كشندۀ حسين بن على (عليهما السّلام) در تابوتى از آتش است و معذب است بنصف عذاب همۀ اهل دنيا و دست و پاى او بزنجيرهاى آتشين بسته شده است و با سرور در آتش فرود آيد و در قعر جهنم واقع شود و بوئى از او برخيزد كه از تعفن و گنديدگى آن بوى اهل جهنم بخدا پناه برند و مخلد است در جهنم و بچشد آن عذاب دردناك را با جميع كسانى كه او را متابعت كردند در قتل آن بزرگوار و چون پوست ايشان پخته شود و برخيزد و حقتعالى مبدل كند پوستهاى ديگر را تا سختى عذاب دردناك بر ايشان اثر كند و بچشند آن را و بمقدار ساعتى آنها را مهلت ندهند و مى آشامانند آنها را از آب گرم قعر جهنم پس واى بر ايشان از عذاب حقتعالى در جهنم.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه موسى بن عمران از پروردگار مسألت كرد و عرض كرد پروردگارا برادر من هارون وفات كرده او را بيامرز حقتعالى وحى فرمود كه اى موسى اگر آمرزش اولين و آخرين را از من بخواهى ترا اجابت ميكنم سواى كشندۀ حسين بن على (عليهما السّلام) كه من انتقام حسين را از قاتل او بكشم.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود انگشتر عقيق در دست خود كنيد كه احدى از شما را غمى نرسد تا انگشتر عقيق در دست او باشد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه در آخر الزمان با ما مقاتله كند گويا با دجال با ما مقاتله كرده است يعنى كسى كه با اهل بيت مقاتله كند مثل كسى است كه با صاحب الزمان مقاتله كرده باشد و البته توبه چنين كسى قبول نيست.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على خدا آمرزيد ترا و اهل بيت ترا و شيعيان ترا و دوستان شيعيان ترا و دوست داران شيعيان ترا پس مژده باد ترا توئى انزع البطين. كه شرك از تو نزع و برطرف شده است و قلب تو مملو است از علم.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه منم مولاى او على مولاى او است پروردگارا دوست دار دوستدار او را و دشمن دار دشمن او را و يارى كن كسى را كه او را يارى كند و مخذول كن كسى را كه او را مخذول كند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود المغبون لا محمود و لا ماجور مغبون. نه پسنديده شده و نه اجر داده شده است. «مترجم گويد» شايد غرض از مغبون بيع مغبون باشد

چه مؤيد اين مطلب است حديث ديگر بيع المغبون لا محمود و لا مشكور. و شايد مراد از مغبون كسى باشد كه ايام فراغت و صحت خود را در امور دنيويه صرف كند و چنين كسى كه ايام صحت و فراغ را كه قيمت ندارد فروخته است بچيز پستى كه امور دنيا باشد و اين مغبون است پس نه محمود است و نه مأجور.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بخوريد خرما را در صبح پيش از آنكه

ص: 285

چيزى خورده باشيد زيرا كه كرمهاى شكم را ميكشد. «مصنف گويد» كه مقصود آن جناب غير از خرماى برنى است زيرا كه خوردن خرماى برنى در صبح پيش از چيز خوردن مورث فالج مى شود:

باين اسناد على (عليه السّلام) گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على اگر تو نبودى بعد از من مؤمنان شناخته نميشدند «مترجم گويد» كه ولايت على است كه جداكنندۀ ميان حق و باطل است هر كس داراى ولايت است مؤمن است و هر كسى ولايت ندارد كافر است و يا مراد از حديث اينست اگر على نبود مؤمن نبود چه بسبب وجود على دين پيغمبر رواج يافت پس اگر على نبود دين نبود تا كسى ايمان آورد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على سه چيز بتو عطا شده است كه باحدى پيش از تو عطا نشده است عرض كردم پدر و مادرم فداى تو باد چيست كه بمن عطا شده است فرمود پدر زنى مثل من و زنى مثل فاطمه و دو فرزندى مثل حسن و حسين.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بمن يا على در روز قيامت سوارى غير از ما نيست و ما چهار نفريم مردى از انصار برخاست و عرض كرد پدر و مادرم فدايت اين چهار نفر كيستند فرمود منم كه سوارم بر براق كه آنست دابۀ خداوند على اعلا و برادر من صالح است كه سوار است بر شتر خدا كه آن را پى كردند و عم من حمزه است كه سوار است بر شتر عضبا و برادر من على است كه سوار است بر شترى از شترهاى بهشتى و لواء احمد بر دست او است و فرياد ميكند لا اله الا الله محمد رسول الله. آدميان گويند كه اين نيست مگر فرشتۀ مقربى يا پيغمبر مرسلى يا حامل عرش الهى فرشتۀ از وسط عرش در جواب آدميان گويد كه اى گروه آدميان اين نه فرشته مقرب است و نه پيغمبر مرسل و نه حامل عرش بلكه اينست صديق اكبر اينست على ابن ابى طالب (عليه السّلام).

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود گويا مى بينم كه عمارتها و قصرها در اطراف قبر حسين بن على (عليهما السّلام) ساخته شود و گويا مى بينم كه محملها و هودجها از كوفه بيرون رود بسوى قبر حسين (عليه السّلام) و شبها و روزها نگذرد مگر آنكه مردم از آفاق بسوى آن قبر آيند و اين هنگام انقطاع ملك بنى مروان بظهور رسد.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) روايت كرده است و آن جناب از جبرئيل و او از ميكائيل و او از اسرافيل و او از خداوند جليل روايت كرده است كه خداوند على اعلا فرمود منم خدا نيست خدائى غير من خلق را بقدرت خود آفريدم و از ايشان هر كسى را كه خواستم از پيغمبران خود برگزيدم و از ميان جميع پيغمبران محمد را حبيب و خليل و صفى خود برگزيدم پس او را برسالت بسوى آفريدگان مبعوث گردانيدم و على (عليه السّلام) را از براى او برگزيدم و او را قرار دادم برادر

ص: 286

و وصى و وزير او و اداكنندۀ احكام من بعد از محمد بر خلق من و خليفه من بر بندگان من كه بيان كند از براى ايشان كتاب مرا و سير كند در ميان ايشان با علم و حكمت من و او را علم قرار دادم كه گمراهان را هدايت كند و او را باب خود قرار دادم كه خلق من از آن باب در آيند و او را خانۀ خود قرار دادم كه هر كس در آن داخل شود از آتش من ايمن باشد و او را ملجا قرار دادم كه هر كسى باو پناه برد از بدى دنيا و آخرت محفوظ باشد و او را وجه خود قرار دادم كه هر كس بطرف او توجه كند روى من از او نگردد و او را حجت خود در آسمانها و زمينها قرار دادم بر جميع كسانى كه در آسمان و زمين باشند از آفريدگان من، عمل احدى را قبول نكنم مگر آنكه اقرار كند بولايت او و نبوت محمد رسول من، على است دست من كه پهن شده است بروى بندگان من على است نعمت من كه آن نعمت را بهر كس از بندگان كه دوست دارم عطا كردم پس هر كسى على را دوست دارد از بندگان من و ولايت او را قبول كند مى شناسانم باو ولايت و معرفت على را و هر كس از بندگان من كه او را دشمن دارد من او را دشمن دارم زيرا كه از معرفت و ولايت على (عليه السّلام) عدول و اعتراض نموده است بعزت و جلال خودم قسم كه ولايت على را از بندگان من قبول نكند مگر آنكه او را از آتش خودم دور كنم و داخل بهشتش كنم و بندگان من على را دشمن ندارد مگر آنكه او را از بهشت دور كنم و در داخل آتش كنم و بد ماوائى است جهنم.

از حسن بن جهم مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم و عرض كردم فداى وجودت حد توكل چيست بمن فرمود كه حد توكل و معنى توكل اينست كه چون با خداوند باشى از احدى نترسى عرض كردم حد تواضع چيست فرمود آنست كه نوعى با مردم رفتار كنى كه دوست بدارى مردم مثل آن با تو رفتار كنند عرض كردم فداى وجودت ميخواهم بدانم چگونه ام من در نزد تو فرمود نظر كن كه من چگونه ام در نزد تو.

على بن نعمان از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه بآن جناب عرض كردم فداى وجودت ثؤلول(1) بسيارى در بدن من نمايان شده است و از اين جهت غمناك شده ام و از تو مسألت مي كنم كه چيزى بمن تعليم كنى كه بآن منتفع شده و استشفا جويم آن جناب فرمود از براى هر ثؤلول هفت دانۀ جو بردار و در هر جوى هفت مرتبه بخوان از اول «إِذٰا وَقَعَتِ اَلْوٰاقِعَةُ » تا قول حقتعالى «فَكٰانَتْ هَبٰاءً مُنْبَثًّا» و قول حقتعالى را «وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ اَلْجِبٰالِ فَقُلْ يَنْسِفُهٰا رَبِّي نَسْفاًفَيَذَرُهٰا قٰاعاً صَفْصَفاًلاٰ تَرىٰ فِيهٰا عِوَجاً وَ لاٰ أَمْتاً» پس از آن هر دانۀ جو را برميدارى و هر ثؤلولى ميمالى و اندانه هاى جو را بر خرقۀ نو مى پيچى و سنگى بدان خرقه مى بندى و در جايى پنهان ميكنى راوى گويد من چنين كردم و در روز هفتم بآن ثؤلولها نظر كردم چيزى از آن باقى نبود و سزاوار است كه اين عمل را در

ص: 287


1- ثؤلول جوش هاى ريزى است كه در بدن پيدا مى شود.

اواخر ماه بجا آرند.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه مسلمان است بايد مكر و خدعه نكند زيرا كه از جبرئيل شنيدم ميگفت مكر و خدعه در آتش است پس از آن فرمود از ما نيست كسى كه كينه ورزد مؤمنى را و از ما نيست كسى كه خيانت كند مؤمنى را پس از آن فرمود جبرئيل روح الامين از جانب پروردگار عالميان بر من نازل شد و گفت اى محمد بر تو باد بحسن خلق زيرا كه بدى خلق خوبى دنيا و آخرت را ميبرد و شبيه ترين شما بمن نيكوترين شما است در خلق.

از عبد الرحمن عبد اللّٰه مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) پرسيدم كه ذو الفقار شمشير رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) از كجا بود فرمود جبرئيل از آسمان فرود آورد و زيور آن از نقره بود و آلان نزد من است.

حسين بن خالد از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود نظر كردن بذريت و فرزندان ما عبادت است به آن جناب عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه نظر كردن بائمه از شما عبادت است يا نظر كردن بجميع ذريه پيغمبر چه امام باشند چه نباشند فرمود بلكه نظر كردن بجميع ذريه پيغمبر عبادت است و ليكن در صورتى كه از طريقۀ پيغمبر بيرون نروند و ملوث بمعاصى نشوند.

حضرت على بن محمد الهادى بتوسط آباء امجاد خود از سيد انبيا محمد (صلّى الله عليه و آله) روايت كرده است كه آن جناب فرمود نظر نكنيد به بسيار نماز خواندن مردم و بسيار روزه گرفتن و زياد حج كردن آنها و زمزمه آنها در شب بلكه نظر كنيد براست گفتن حديث و ادا كردن امانت.

از عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت در روز جمعه آخر ماه شعبان بر حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) وارد شدم بمن فرمود اى ابا صلت بيشتر از ماه شعبان گذشت و اين جمعۀ آخر آن ماه شريف است پس هر مقدارى كه گذشته از اين ماه كوتاهى كرده اى در عبادت در باقى از اين ماه تدارك و تلافى كن و بر تو باد باقبال كردن و اهتمام نمودن در امرى كه از براى تو مهم بوده و منفعتى بحال تو داشته باشد و ترك نمودن آنچه مهم نباشد پس زياد دعا و استغفار كن و تلاوت كن قرآن را و از گناهان خود توبه كن تا اينكه ماه خدا بتو رو كند و تو خلوص داشته باشى نسبت بخداى عز و جل و از مخلصين باشى و امانتى در گردن خود نگذار مگر آنكه ادا كنى و كينۀ در قلب خود جاى نده مگر آنكه بيرون برى و قصد نكن ارتكاب مناهى را مگر آنكه خود را از آن بازدارى و از خدا پرهيز كن و در امور پوشيده و آشكار خود بر او توكل كن و هر كس بر خدا

ص: 288

توكل كند ويرا كفايت كند همانا خدا رساننده است كار خود را بهر چه خواهد و بهر جا كه اراده كند چه خدا پيدا كرده است از براى هر چيزى اندازۀ كه از آن در نگذرد و اين دعا را در باقى ماندۀ از اين ماه زيادتر از هر چيزى بخوان.

اللهم ان لم تكن غفرت لنا فيما مضى من شهرنا شعبان فاغفر لنا فيما بقى منه. چه حقتعالى در اين ماه بسيارى از بندگان را از آتش آزاد كند بجهت حرمت ماه مبارك رمضان

كه متصل باين ماه است.

حضرت حسن بن على بن محمد بتوسط آباء امجاد خود از موسى بن جعفر (عليهما السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود از حضرت صادق (عليه السّلام) سؤال كردند كه زاهد در دنيا كيست فرمود زاهد كسى است كه حلال دنيا را بجهت ترس از حساب آن و حرام دنيا را بجهت ترس از عذاب آن ترك كند.

باين اسناد حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش روايت كرده است كه آن جناب فرمود حضرت صادق (عليه السّلام) مردى را ديد كه جزع و فزع او بر مصيبت فرزندش شدت كرده فرمود اى مرد آيا بجهت مصيبت كوچك جزع كنى و از مصيبت بزرگ غفلت دارى و اگر مستعد و آماده بودى از براى آن مكان كه فرزند تو رفته است هر آينه جزع تو شدت نداشت پس مصيبت تو بسبب ترك مهيا شدن سفر آخرت بزرگتر است از مصيبت فرزندت و على بن موسى الرضا از پدران خود از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود شيعيان على هستند كه در روز قيامت نجات يابند.

فضل بن كثير از حضرت على بن موسى روايت كرده است كه آن جناب فرمود هر كس ملاقات كند فقير مسلمانى را و بر او سلام كند بخلاف سلام كردن او بر غنى يعنى بطريقى بر او سلام كند كه كشف كند از اعتنا نكردن باو، خدا او را در قيامت غضبناك ملاقات كند.

حضرت امام محمد تقى (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود وقتى سلمان ابا ذر را بمنزل خود خواند چون ابا ذر بمنزل وى آمد دو گردۀ نان پيش روى او بر زمين نهاد ابا ذر دو گردۀ نان را برداشت و آنها را گردانيد و بر پشت آنها نگاه كرد، سلمان فرمود اى ابا ذر از چه سبب اين دو گردۀ نان را مى گردانى و بر پشت آنها مينگرى عرض كرد ميترسم اين دو گردۀ نان پخته نباشد از اين قضيه سلمان بشدت غضبناك شد پس از آن فرمود چقدر جرأت دارى كه اين دو گردۀ نان را ميگردانى بخدا سوگند آبى كه در زير عرش الهى است در اين نان عمل كرده است و ملائكه در اين نان عمل كرده اند كه آن آب را بباد رسانيده اند و باد در اين نان عمل كرده است كه آب را بابر رسانيده است و ابر در اين نان عمل كرده است كه آب را

ص: 289

بارانيده است و رعد و برق و فرشتگان در اين نان عمل كرده اند كه آب را در محل خود آورده اند و زمين و چوب و آهن و حيوانات و آتش و هيمه و نمك در اين نان عمل كرده اند و آنچه شماره نكرده ام زيادتر است از آنچه شماره كرده ام پس چگونه ميتوانى از عهدۀ شكر اين همه نعمت برآئى ابو ذر عرض كرد توبه كردم و از خدا طلب آمرزش ميكنم از اين كلامى كه از من صادر شده و از اين خيالى كه در قلب من گذشت و از تو معذرت ميخواهم از اين كردار كه بر تو ناخوش آمد.

حضرت ميفرمايد كه روزى سلمان ابو ذر را بمهمانى طلبيد پس از ميان توشه دان خود نان شكسته و پارۀ خشكى در پيش روى وى نهاد و از ظرف آب خود آن نان خشك را تر كرد ابو ذر گفت اگر با اين نان نمكى بود چقدر خوب ميبود سلمان برخاسته و بيرون خراميد و ظرف آب خود را كه از پوست بود بگرو گذاشته و قدرى نمك گرفته و آمد. ابو ذر شروع كرد بنان خوردن و از آن نمك در آن نان مى پاشيد و ميگفت الحمد للّٰه رزقنا هذه القناعة سلمان فرمود اگر قناعت بود ظرف آب من بگرو نرفتى.

از عبد العظيم بن عبد اللّٰه حسنى مروى است كه گفت بحضرت امام محمد تقى (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه حديثى از پدران خود از براى من بيان فرما فرمود پدر بزرگوارم از جد امجدم از پدران خود (عليهم السّلام) روايت كرده است كه امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود پيوسته مردم با همديگر باندك خوبى تفاوت دارند و اگر مساوى باشند هلاك شوند «مترجم گويد» شايد غرض اينست كه مردم در علم متساوى نخواهند شد پس اگر متساوى شوند البته در جهل متساويند و جهل باعث هلاكت آنها شود.

الغرض راوى عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما حضرت فرمود پدر بزرگوارم از جد بزرگوارش از پدران خود روايت كرده است كه امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود اگر بعضى از شما از سرير و ضمير بعضى ديگر آگاه ميبود هر آينه تشييع جنازۀ آنها نميكرديد.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما حضرت فرمود پدرم از جدش از پدرانش روايت كرده است كه امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود شما باموال خود هرگز وسعت نميدهيد مردم را پس بگشادگى رو و نيكى ملاقات آنها را وسعت دهيد زيرا كه از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) شنيدم كه ميفرمود هر يك از شما كه نميتوانيد وسعت دهيد مردم را باموال خود پس وسعت دهيد آنها را باخلاق خود.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدش از پدران خود كه فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كسى كه ملامت كند روزگار را

ص: 290

ملامت او زياد شده است. «مترجم گويد» على الظاهر مقصود اينست كه كسى كه ملامت كند زمانه را كه تو چنين و چنان كردى بايد او را زياد ملامت كرد زيرا كه اين عمل كاشف از نادانى او است زيرا كه مضمون آيات و اخبار است كه بهر چيز گرفتار شويد بسبب كرده هاى شما است پس نسبت دادن بروزگار كشف از جهل ميكند.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدش از پدرانش كه فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود مجالست با اشرار مورث سوء ظن باخيار مى شود.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدش از پدرانش كه فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود دشمنى كردن با بندگان بد توشه اى است از براى سفر آخرت.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدش از پدران خود كه فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود قيمت هر مردى بمقدار دانش او است.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدش از پدرانش كه فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود مرد در زير زبان خود مستور و پنهان است يعنى چون آشكار شود زبانش وى را آشكار كند زيرا كه زبان كاشف است از ضمير پس پوشيده را پديدار كند.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدم از پدرانش كه فرمودند امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود هلاك نشود مردى كه قدر خود را بشناسد يعنى از مرتبۀ خود تجاوز نكند و پاى از گليم خود نكشد.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدم از پدرانش كه فرمودند امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود هلاك نشود مردى كه قدر خود را بشناسد يعنى از مرتبۀ خود تجاوز نكند و پاى از گليم خود نكشد.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدم از پدرانش كه فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود تدبير و تفكر بيش از كردار ايمن كند ترا از پشيمانى.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدم از پدرانش كه فرمودند امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كسى كه اعتماد كند بزمانه و از انقلاب دهر غافل شود بيفتد و نگونسار شود.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدم از پدرانش كه فرمودند امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كسى كه براى خود اكتفا كند و از غير خود مستغنى شود خود را در خطر انداخته است.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از

ص: 291

پدرانش از جدم از پدرانش كه فرمودند امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كمى عيال يكى از دو يسار است يعنى كسى كه عيال او كم است مانند توانگر است زيرا كه مخارج او كم است پس مثل كسى است كه مداخل او بسيار شود و عيال او زياد باشد.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از پدرانش از جدم از پدرانش كه فرمودند امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كسى كه او را عجب و خودستائى فرو گيرد هلاك شود.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از پدرانش از جدم از پدرانش كه فرمودند امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود هر كسى كه يقين داشته باشد باينكه او را خلفى خواهد بود و فرزندى از او باقى بماند بايد مال خود را بذل كند يعنى چون مال خود را بذل كند و توكل كند بر خداوند و خداوند را چنين بداند كه روزى فرزندانش را ميدهد حقتعالى اخلاف او را نيكو محافظت نمايد.

راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زياده از اين بفرما فرمود خبر داد مرا پدرم از جدم از پدرانش كه فرمودند امير المؤمنين (عليه السّلام) فرمود كسى كه بعافيت و سلامت زير دست خود راضى باشد روزى شود سلامت و عافيت از بالاتر از خود يعنى كسى كه خواهد از بالاتر خود ايمن باشد بزير دست خود ستم نكند.

راوى گويد كه بآن حضرت عرض كردم بس است مرا

باين اسناد از عبد العظيم بن عبد اللّٰه حسنى مروى است كه گفت از محمد بن على الرضا (عليه السّلام) پرسيدم از اين آيۀ شريفه «أَوْلىٰ لَكَ فَأَوْلىٰ ثُمَّ أَوْلىٰ لَكَ فَأَوْلىٰ » فرمود حقتعالى ميفرمايد بعدا لك من خير الدنيا و بعدا لك من خير الآخرة. «مترجم گويد» مقصود حضرت اينست كه اين در مقام نفرين است چه اين آيۀ شريفه در تهديد و وعيد ابو جهل نازل شده است پس معنى آنست اى ابو جهل ترا دورى از خير دنيا نصيب باد و ترا دورى از خير آخرت بهره باد.

از حسين بن خالد صيرفى مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه مردى در حالت استنجا انگشترى در انگشت او است كه نقش انگشتر لا اله الا الله است فرمود من اين عمل را ناخوش دارم يعنى نبايد اين عمل كرد من عرض كردم فداى وجودت شوم آيا رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و هر يك از پدران تو چنين نميكردند و حال اينكه انگشتر در انگشت مبارك آنها ميبود فرمود بلى چنين ميكردند اما انگشتر در دست راست آنها ميبود و با دست چپ استنجا ميكردند پس از خدا بترسيد و خود را نظر كنيد يعنى تكاليف خود را بفهميد و از اولياء خدا گفتگو نكنيد عرض كردم نقش انگشتر امير المؤمنين (عليه السّلام) چه بود فرمود چرا از كسانى كه پيش از آن جناب بودند سؤال نميكنى عرض كردم از آن سؤال ميكنم فرمود نقش انگشتر

ص: 292

آدم لا اله الا الله محمد رسول الله. بود كه از بهشت با خود فرود آورده بود و نوح چون سوار كشتى شد حقتعالى باو وحى فرستاد كه اى نوح اگر از غرق شدن ترسانى هزار مرتبه لا اله الا الله. بگو تا ترا و هر كس بتو ايمان آورده است از غرق شدن نجات دهم فرمود چون نوح و كسان او بكشتى سوار شدند و طنابهاى كشتى را بلند كردند يعنى كشتى را از لنگر نجات دادند بادى وزيدن گرفت نوح از غرق شدن بترسيد و باد او را مضطرب كرد نتوانست هزار مرتبه لا اله الا الله. بگويد بزبان سريانى گفت هيلوليا الفا الفا يا ماريا ايقن. حضرت فرمود كه چون نوح اين سخن از زبان براند موج دريا فرو نشست و كشتى بآرامش

روانه شد نوح گفت كلامى كه خداى عز و جل مرا بآن كلام نجات داد سزاوار است كه هميشه با من باشد پس در خاتم خود نقش كرد لا اله الا الله الف مره يا رب اصلح. «مترجم گويد» كه بنا بر اين هيلوليا الفالفا. بمعنى لا اله الا الله الف مره است و ماريا ايقن بمعنى يا رب اصلح است يعنى هزار مرتبه لا اله الا الله پروردگارا مهم مرا اصلاح فرما و حضرت فرمود كه چون ابراهيم (عليه السّلام) را در كفۀ منجنيق گذاشتند جبرئيل را غضب فرو گرفت حقتعالى او را وحى كرد كه اى جبرئيل چرا غضبناك شدى عرض كرد پروردگارا اينست خليل تو و در روى زمين غير از او كسى ترا نپرستد آيا مسلط گردانيدى بر او دشمن او و خودت را، وحى رسيد كه اى جبرئيل ساكت شو كسى تعجيل كند كه از فوت ترسناك باشد مثل تو اما من، ابراهيم بندۀ من است هر جزء از زمان كه بخواهم او را ميگيرم فرمود كه جبرئيل خوشدل شد و بجانب ابراهيم توجه كرد و عرض كرد آيا ترا حاجتى هست فرمود اما بتو پس حاجتى ندارم در اين حال حقتعالى انگشترى بر او فرستاد كه شش كلمه بر آن انگشتر نقش بود لا اله الا الله محمد رسول الله لا حول و لا قوة الا بالله فوضت امرى الى الله اسندت ظهرى الى الله حسبى الله. و حقتعالى وحى فرمود كه اى ابراهيم اين انگشتر را در دست خود كن تا آتش را بر تو سرد و سلامت كنم حضرت فرمود نقش انگشتر موسى (عليه السّلام) دو حرف بود كه از تورية برداشته بود اصبر توجر اصدق تنج. حضرت فرمود نقش انگشتر حضرت سليمان اين بود سبحان من الجم الجن بكلماته. و نقش انگشتر عيسى دو حرف بود كه از انجيل برداشته بود طوبى لعبد ذكر الله لاجله و ويل لعبد نسى الله من اجله. و نقش انگشتر محمد (صلّى الله عليه و آله) اين بود لا اله الا الله محمد رسول الله. و نقش انگشتر امير المؤمنين (عليه السّلام) اين بود الملك لله. و نقش انگشتر حسن بن على (عليه السّلام) اين بود العزة لله. و نقش انگشتر حسين بن على (عليهما السّلام) اين بود «إِنَّ اَللّٰهَ بٰالِغُ أَمْرِهِ ». و على ابن الحسين (عليه السّلام) انگشتر پدر بزرگوارش حضرت حسين (عليه السّلام) را در دست مبارك ميكرد. و محمد بن على (عليه السّلام) انگشتر حسن بن على (عليه السّلام) را در دست مباركش ميكرد و نقش انگشتر جعفر بن محمد اين بود

ص: 293

الله ولى و عصمتى من خلقه. و نقش انگشتر حضرت موسى بن جعفر حسبى الله. بود.

حسين بن خالد راوى حديث گويد كه حضرت رضا (عليه السّلام) كف دست مباركش را پهن كرد و خاتم پدر بزرگوارش در دستش بود و نقش حسبى الله. را بمن نماياند و در غير اين حديث روايت شده است كه نقش انگشتر على بن الحسين (عليهما السّلام) اين بود خزى و شقى قاتل - الحسين بن على (عليهما السّلام). «مترجم گويد» ميتوان جمع كرد ميان اين دو خبر باينكه على بن - الحسين (عليه السّلام) را دو انگشتر ميبود يكى انگشتر پدر بزرگوارش و ديگر انگشترى كه خزى و شفى قاتل الحسين بن على. بر آن نقش بود.

از على بن اسباط مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه از پدران خود از على (عليه السّلام) حديث ميكرد كه رسول خدا فرمود از مثلهاى پيغمبران چيزى باقى نمانده است مگر گفته مردم اذا لم تستحى فافعل ما شئت. يعنى اگر حيا نكنى و از ننگ و عار نترسى هر گونه عملى كه خواهى بكن زشت باشد يا زيبا

حضرت رضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود جبرئيل بمن خبر داد از جناب رب جليل كه خداى يگانه فرمود على بن ابى طالب (عليه السّلام) حجت من است بر خلق من و رواج دهنده است دين مرا از صلب او پيشوايانى بيرون آورم كه امر من بآنها قائم شود يعنى حجت من بر خلق باشند و براه من دعوت كنند خلق را و بسبب ايشان عذاب يا بلا را از بندگان و كنيزكان خود دفع كنم و بسبب ايشان رحمت خود را فرو فرستم.

از ريان بن صلت مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول الله نسبت بقرآن چه ميفرمائى فرمود قرآن كلام خدا است از آن نگذريد و هدايت را در غير آن طلب نكنيد كه گمراه خواهيد شد.

حسين بن على بن فضال از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود مائيم آقايان و بزرگان در دنيا و پادشاهان در آخرت.

حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از پدرانش از على (عليه السّلام) از نبى (صلّى الله عليه و آله) روايت كرده است كه آن جناب فرمود هر كس مجرور كند او را نظر كردن بقضيب احمر كه حقتعالى بيد قدرت خود آن را كشته است و بخواهد بآن متمسك شود بايد على و امامان از اولاد او را دوست بدارد همانا ايشان باشند برگزيدگان خدا و اختيارشدگان او و ايشان باشند كه معصوم و محفوظ باشند از هر گناه و خطائى «مترجم گويد» كه مقصود از قضيب احمر شايد درختى باشد كه در بهشت باشد و يا مقصود چوبدستى پيغمبر است كه او را ممشوق گويند چه هر كس بآن متمسك شود البته ناجى خواهد بود و در بعضى از نسخ لفظ ياقوت نيز دارد و اين مؤيد احتمال او است و اللّٰه العالم

ص: 294

از ريان بن صلت مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود هر كس هر روزى از روزهاى ماه شعبان هفتاد مرتبه بگويد استغفر الله و أسأله التوبه. حقتعالى برات بيزارى از آتش و گذشتن از صراط را از براى او بنويسد و او را داخل در خانۀ قرار و ثبات كه بهشت عنبر سرشت است داخل كند.

حضرت على ابن موسى بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون روز قيامت شود حساب شيعيان ما بما واگذار شود پس هر كس مظلمۀ او در ميان خود و خدا باشد ما در آن حكم كنيم و هر چه حكم كرديم خدا اجابت فرمايد و قبول كند و هر كس مظلمۀ او در ميان خود و مردم باشد ما از مردم خواهش ميكنيم ببخشند و آنها بما مى بخشند و هر كس مظلمۀ او ميان خود و ما باشد ما سزاوارترين ببخشيدن از هر كسى كه ظلمى و ستمى باو شده است و او بخشنده و در گذشته است.

حضرت على بن موسى بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كس بميرد و او را امامى از فرزندان من نباشد بمردن جاهليت مرده است و با اينكه مسلمان بوده او را عقاب كنند بآن اعمال كه اگر در زمان جاهليت بوده از او صادر ميشده يعنى پيغمبرى و دينى قائل نبوده پس او را عقاب كنند كه چرا مسلمان نشدى الحاصل اينكه هر كسى امامى قائل نباشد كافر است يعنى سرنگون وارد جهنم شود.

باسناد سابق فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود من و اين يعنى على در روز قيامت مثل اين دو تا باشيم و دو انگشت مبارك خود را بهم چسبانيد و شيعيان ما با ما هستند و هر كس مظلومى از ما را اعانت كند او نيز چنين است.

باسناد سابق فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كه دوست ميدارد كه چنگ زند بدستگيره محكم و استوار چنگ زند بدوستى على و اهل بيت من.

باسناد سابق گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود ائمه (عليهم السّلام) از فرزند حسين (عليه السّلام) باشند هر كس آنها را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است و هر كس آنها را نافرمانى كند نافرمانى خدا را كرده است ايشان باشند حلقه و دستگيرۀ محكم و ايشانند وسيله بتقرب و درگاه الهى.

باين اسناد فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على تو و فرزندان تو برگزيدگان خدا باشيد از خلق

باسناد سابق فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود من و على از يك نور آفريده شده ايم

باسناد سابق فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كس ما اهل بيت را دوست دارد

ص: 295

حقتعالى در روز قيامت او را محشور كند در حالتى كه ايمن باشد از عذاب

باسناد سابق فرمود رسول خدا بعلى فرمود يا على هر كس مرا دوست دارد در روز قيامت با پيغمبران در درجۀ ايشان باشد و هر كس بميرد و ترا دشمن داشته باشد باكى نيست نصرانى يا يهودى مرده است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود در اين آيۀ شريفه «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ » مقصود سؤال از ولايت على (عليه السّلام) است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بعلى و فاطمه و حسن و حسين (عليه السّلام) و عباس بن عبد - المطلب و عقيل فرمود كه من در جنگم با كسى كه با شما در جنگ باشد و در صلحم با كسى كه با شما در صلح باشد. «مصنف گويد» كه ذكر عباس و عقيل در اين حديث غريب است چه من نشنيده ام حديثى كه اين دو نفر مذكور باشد مگر از محمد بن عمر جعابى در اين حديث.

باين اسناد گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على توئى بهترين بشر و غير از كافر در تو شك نكند.

باين اسناد گويد على (عليه السّلام) فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود تو از منى و من از تو هستم.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود تزويج نكرده ام فاطمه را مگر آنكه خداى عز و جل مرا مامور كرد بتزويج او.

باين اسناد گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كس من سيد و مولاى او هستم على سيد و مولاى او است يا على توئى كه ذمه مرا برى ميكنى و توئى جانشين من بر امت من

باسناد سابق گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) عرض كرد پروردگارا دوستى كن كسى را كه على را دوست دارد و دشمنى كن با كسى كه على را دشمنى كند و اعانت كن كسيرا كه او را اعانت كند و يارى كن كسيرا كه او را يارى كند و مخذول كن كسيرا كه او را مخذول كند و كفايت كن او و فرزندان او را و عاقبت امر آنها را ختم بخير كن و ايشان را مبارك گردان در آنچه بايشان عطا كنى و ايشان را بروح القدس مؤيد و منصور كن و بهر مكان از زمين كه روى نهند آنها را محفوظ بدار و امامت را در ايشان قرار بده و هر كسى ايشان را اطاعت كند جزاى نيكو باو عطا كن و هر كس نافرمانى آنها كند هلاكش كن انك «قَرِيبٌ مُجِيبٌ ».

باسناد سابق گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود اول كسى كه مرا متابعت كرد على بود و اول كسى كه با او مصافحه كند خداست بعد از نزول روز حق كه روز قيامت است.

باسناد سابق گويد كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود قيامت قيام نكند تا آنكه قائم از ما بحق

ص: 296

قيام نكند و اين هنگامى باشد كه حقتعالى او را اذن دهد هر كس او را متابعت كند نجات يابد و هر كس از او تخلف كند خدا او را هلاك كند اى بندگان خدا برويد نزد او اگر چه از روى برف باشد زيرا كه او است خليفه خدا و جانشين من.

باين اسناد گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) دست على را گرفته و بفرمود هر كس را كه گمان رسد مرا دوست ميدارد و اين على را دوست ندارد دروغ گفته و كافر است.

باسناد سابق گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود در روز قيامت منبرهائى گرداگرد عرش گذارند از براى شيعيان من و شيعيان اهل بيت من كه در ولايت ما خلوص دارند و حقتعالى بآنها ميفرمايد اى بندگان من بيائيد بسوى من كه كرامت خود را بسوى شما منتشر كنم شما در دنيا اذيت و آزار كشيده ايد.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على تو آفريده شدۀ از درختى كه من آفريده شده ام من بيخ آن درختم و تو ساق آن درختى و حسن و حسين شاخه هاى آن درخت هستند و دوستان ما از برگهاى آن درختند پس كسى كه بچيزى از آن درخت بياويزد خدا او را داخل بهشت كند.

باسناد سابق از حسن بن على (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على از انصار كسى با تو دشمنى نكند مگر آنكه اصل او يهودى باشد.

باسناد سابق گويد على (عليه السّلام) فرمود اين سخن پيغمبر امى (صلّى الله عليه و آله) با من گفت كه مرا دوست ندارد مگر مؤمن و دشمن ندارد مگر منافق.

باسناد سابق گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى را نميرسد در اين مسجد راه داشته باشد مگر من و على و فاطمه و حسن و حسين و كسانى كه از اهل من هستند زيرا كه ايشان از من هستند.

باسناد سابق گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود نمى بيند عورت مرا غير از على مگر كافر «مترجم گويد» كه شايد مراد رسول نهى نظر بفاطمه (عليها السّلام) باشد چه عورت بمعنى زن است و فاطمه از زنان منسوبه بآن حضرت بود چه دختر كسى منسوب باو است و يا اينكه عورت بمعنى هر آن چيزى كه بايد از نظر پنهان داشت و از آن جمله طائفه زنانند پس معنى حديث اينست كه هر مردى غير از على بفاطمه نظر كند كافر است.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود شيعيان تو در روز قيامت وارد شوند در حالتى كه سيراب باشند و تشنه نباشند و دشمنان تو وارد شوند در حالتى كه تشنه باشند و طلب آب ميكنند و آب بآنها نميدهند.

باسناد سابق گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود بغض على كفر است و بغض بنى هاشم

ص: 297

نفاق است.

باسناد سابق گويد على (عليه السّلام) فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بمن دعا كرد و بخداوند عرض كرد اللهم اهد قلبه و اشرح صدره و ثبت لسانه و قه الحر و البرد.

باسناد سابق گويد على (عليه السّلام) فرمود امرت بقتال الناكثين و القاسطين و المارقين. «مترجم گويد» ناكثين اهل جمل باشند زيرا كه نكث بمعنى نقض عهد باشد و اهل جمل

بيعت را شكستند و با عايشه رفتند ببصره و قاسطين اهل صفين باشند زيرا كه قسط بمعنى جور است چه آنها جور كردند در حكم محقان و بر ايشان ستم كردند و مارقين خوارج باشند زيرا كه مرق بمعنى خروج است و ايشان از دين خارج شدند مثل اينكه تير از كمان خارج شود و اين تفسير از پيغمبر مسطور است.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مرويست كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود پناه بريد بخدا از غلبۀ حزن يعنى چون سختى روى دهد بخدا توجه كنيد تا آن را رفع كند «مترجم گويد» كه اين معنى بر آنست كه حديث شريف تعوذ و با الله من خب الحزن. باشد بخاء معجمه باشد اگر بحاء مهمله باشد چنان كه در بعضى نسخ است شايد معنى اين باشد كه پناه بريد بخدا از دوست داشتن چيزى كه بنظر شما جلوه خوبى كند و مصلحت شما نباشد بالاخره منتهى بحزن مى شود چه حقتعالى فرموده «وَ عَسىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ »

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرموده پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود ادا نكند امانات مرا از جانب من مگر على و وفا نكند بوعده هاى من مگر على (عليه السّلام).

باسناد سابق از على (عليه السّلام) از نبى (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه آن جناب به بنى هاشم فرمود شما باشيد كه ضعيف شمرده شويد بعد از من.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بهترين مال مرد و نيكوترين ذخيره هاى او صدقه است.

باسناد سابق از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود بشما بخشيدم زكاة اسبان و زكاة بندگان را.

باسناد سابق از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود بهترين برادران من على است و بهترين اعمام من حمزه و عباس هستند چه اين دو نفر مثل پدر من باشند يعنى مرا چون پدر حفظ كردند.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) از نبى (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود دو نفر و زياده از آن جماعت صدق كند در نماز.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود كسانى كه اذان ميگويند در روز قيامت گردنهاى آنها بلندترين گردنهاى مردم است و اين كنايه از آنست كه اعمال

ص: 298

آنها مقبولترين اعمال است چه در آن روز همۀ مردم سر سربزيرند.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود مؤمن بنور خدا نظر ميكند «مترجم ميگويد» شايد مراد اين باشد كه در روز قيامت نور خدا رهنماى او است.

باسناد سابق از على از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود سرعت كنيد بصدقه دادن زيرا كه كسى كه اهتمام و سرعت داشته باشد بصدقه دادن دعاى او خطا نكند.

باسناد سابق گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود حسن و حسين بعد از من و بعد از پدر خود بهترين اهل زمين هستند و مادر ايشان افضل است از زنان اهل زمين.

باسناد سابق از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود بهترين زنانى كه سوار شتر شوند زنان قريشند اما مهربانترين آنها بشوهر.

باسناد سابق از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود هر كس بيايد نزد شما و بخواهد جمعيت شما را پراكنده كند و امر امت را غصب كند و صاحب اختيار شود بدون مشورت يعنى بدون اتمام حجت پس او را بكشيد چه حقتعالى در كشتن او رخصت داده.

باسناد سابق گويد نازل شد اين آيۀ شريفه «اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوٰالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ اَلنَّهٰارِ سِرًّا وَ عَلاٰنِيَةً » در شان على

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود در اين آيه شريفه «وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ » من از خداى عز و جل درخواستم كه اين اذن و گوش را گوش تو قرار دهد يا على.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود من دو چيز بزرگ ميان شما واگذارم كتاب خدا و عترت من و هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا اينكه در حوض كوثر بر من وارد شوند.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود پيغمبر را طريقه چنان ميبود كه در هنگام قربانى دو گوسفند سياه سفيد شاخ دار قربانى ميكرد.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) از براى من دعا كرد كه خدا مرا از سرما و گرما نگاهدارد و حفظ فرمايد.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود منم بندۀ خدا و برادر رسول خدا و بعد از من غير از دروغگو كسى اين كلمه را نگويد.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بمن فرمود كه در تو شباهتى است از عيسى چه او را نصارى دوست داشتند تا كافر شدند و يهود او را دشمن داشتند تا كافر شدند در دشمنى او «مترجم گويد» كه توضيح اين شباهت آنست كه فرقۀ از كثرت

ص: 299

دوستى با عيسى وى را خدا دانسته از اين جهت كافر شدند و فرقۀ نيز على را از جهت كثرت دوستى خدا دانستند پس كافر شدند و يهود بدين عيسى نيامدند و او را دشمن داشتند پس كافر شدند و فرقه على را دشمن داشتند كافر شدند چه بتواتر رسيده است مضمون حب على ايمان و بغضه كفر.

باسناد سابق گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود همانا فاطمه (عليها السّلام) فرج خود را نگاهداشت حقتعالى آتش را بر ذريه او حرام كرد.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على دوست تو دوست من است و دشمن تو دشمن منست و دشمن من دشمن خدا است.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود دوست ندارد على (عليه السّلام) را مگر مؤمن و دشمن ندارد او را مگر كافر.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه مردم از درختهاى متعدده هستند و من و تو از يك درختيم.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) انگشتر در دست راست ميكرد.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا فرمود گروه ستم و جور عمار را بقتل رسانند.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه غير مولايان خود را يعنى غير از ائمه هداه كه مولاى او هستند دوست دارد و يا اينكه متابعت غير ائمه هدات كند بر او باد لعنت خدا و لعنت فرشتگان و لعنت جميع آدميان.

باسناد سابق از على مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) نهى كرد از جماع كردن با زنان حامله تا اينكه وضع حمل كنند «مترجم گويد» كه شايد نهى محمول بر كراهت باشد بر فرض صحت سند و يا اينكه غرض نهى از تزويج باشد تا زمان وضع حمل و اين در صورتى است كه زنى در حال حمل شوهرش وفات كند پس بر او تزويج حرام است تا وضع شود حمل او چه عده او وضع حمل او است.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود ائمه (عليهم السّلام) از قريش باشند.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود كسى كه آخر كلام او صلوات بر من و بر على (عليه السّلام) باشد داخل بهشت شود يعنى در دم مرگ زبان او بصلوات گويا شود.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود بزودى شما را در معرض بيزارى از

ص: 300

من درآورند پس از من تبرى نكنيد زيرا كه من در دين محمد (صلّى الله عليه و آله) هستم.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود حفظكنندگان احاديث پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) دانستند كه خدا لعنت كرد اصحاب صفين را بزبان پيغمبر خود يعنى پيغمبر از جانب خدا لعنت كرد آنها را و زيانكار و بى بهره است كسى كه افتراء زند و دروغ بندد بر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بمن فرمود نرفتى در هيچ طريقى و راه روشنى و وسيعى مگر آنكه شيطان غير آن طريق و راه روشن و وسيع را پيمود.

باسناد سابق از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه بدترين امت حسين (عليه السّلام) را بقتل آورد و بيزارى جويد از فرزند دلبندش كسى كه بمن كافر شود.

خبر داد مرا محمد بن عمر حافظ و گفت خبر داد ما را حسن بن عبد الله تميمى و گفت خبر داد مرا پدرم و او گفت خبر داد مرا سيد من على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش حسين از فاطمه بنت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از براى على (عليه السّلام) فرمود كسى كه من ولى و صاحب اختيار او باشم على صاحب اختيار او است و كسى كه من پيشواى او باشم على امام و پيشواى او است.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود در روز خيبر نبى (صلّى الله عليه و آله) علم را به دست من داد پس من لختى نياسودم تا خدا قلعۀ خيبر را بدست من فتح نمود.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود مأمورم كه با مردم مقاتله كنم تا اينكه بگويند لا اله الا الله. پس چون اينكلمه بزبان راندند حرام شود بر من خونها و اموال ايشان.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از نان گندم سه روز سير نشد تا اينكه براه خدا درگذشت و دنياى فانى را وداع كرده بعالم جاودانى شتافت

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود مسلمان از ما اهل بيت است.

باين اسناد از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود ابو ذر صديق و راستگوى اين امت است.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كس بكشد مارى را چنان است كه كافرى را كشته باشد.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) يا على يك نظر را تابع نظر كردن ديگر نگردان چه ترا اول نظر كردن كافى است يعنى آنچه اول

ص: 301

نظر كردن كافى است يعنى آنچه اول نظر كردى حكم همانست و مهلت تا نظر ثانوى مجزى نيست.

باين اسناد از على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود چون پيغمبر مرا بجانب يمن روانه ساخت فرمود هر گاه در نزد تو بمرافعه و محاكمه آيند از براى يكى از دو طرفين حكم نكن بدون اينكه از طرف ديگر نشنيده باشى ميفرمايد بعد از اين در هيچ حكومتى شك نكردم

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود خدا لعنت كند كسانى را كه در دين خدا مجادله و محاربه كنند يعنى با اهل دين در دين منازعه كنند اين طائفه هستند كه خداوند بزبان پيغمبر اينها را لعنت كرده است

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود آيه شريفه «وَ اَلسّٰابِقُونَ اَلسّٰابِقُونَ » در حق من نازل شد و فرمود كه آيۀ شريفه «أُولٰئِكَ هُمُ اَلْوٰارِثُونَ اَلَّذِينَ يَرِثُونَ اَلْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهٰا خٰالِدُونَ » در حق من نازل شد.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كس صد مرتبه آيت الكرسى را تلاوت كند مثل كسى خواهد بود كه در زمان حيات خود عبادت خدا كرده باشد.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود بهترين شما كسى است كه سخنان خود را پاكيزه كند و اطعام طعام كند و در شب نماز كند در حالتى كه مردم بخواب باشند.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب كوفه را ذكر كرد و بفرمود كه خدا بلا را از آن چنان دفع كند كه از خيمه هاى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) دفع كند.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود كسى كه شفاعت پيغمبر را تكذيب كند بشفاعت او نرسد.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود نگذرد دنيا تا آنكه مردى از فرزندان حسين (عليه السّلام) قائم شود بامر امت من و پر كند دنيا را از عدل بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب ايستاده آب آشاميدى و بفرمودى كه رسول خدا را كردار چنين ديدمى.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود علم گم شده مؤمن است يعنى چنان كه گمشده را تفحص و جستجو كنند در طلب آن، علم را نيز چون گم شده در طلب آن بايد تفحص نمود.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه با

ص: 302

مؤمنين در مشورت خيانت كند من از او بيزارم.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود مائيم اهل بيت واحدى را نبايد بما قياس كرد قرآن در حق ما نازل شده است و معدن رسالت در ما است

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود منم شهر علم و توئى باب آن شهر.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود همانا خداى عز و جل بر اهل زمين توجه فرمود مرا برگزيد و ثانيا توجه فرمود ترا بعد از من برگزيد پس ترا قيم و صاحب اختيارات من گردانيد بعد از من و احدى بعد از ما مثل ما نيست.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود عمار بر راه هدايت و حق است هنگامى كه ميان دو طائفه كشته شود كه يكى از آن دو طائفه بر طريقت و سنت من باشند و طائفه ديگر از دين گذشته و خارج از دين باشند.

باين اسناد از على (عليه السّلام) در اين آيۀ شريفه «وَ لَهُ اَلْجَوٰارِ اَلْمُنْشَآتُ فِي اَلْبَحْرِ كَالْأَعْلاٰمِ » روايت كرده است كه آن جناب فرمود مقصود از جوار كشتيها است.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود همۀ درهاى خانه هائى كه بمسجد باز مى شود مسدود نمائيد مگر در خانۀ على (عليه السّلام) را.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون دنيا را وداع كنم ظاهر شود از براى تو كينه هائى كه در سينه هاى قومى است كه بر تو مى شورند و حق ترا از تو منع ميكنند.

باين اسناد گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود دست على دست من است يعنى هر كس او را بيعت كند مرا بيعت كرده است.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) از جابر روايت كرده است كه گفت ما در عهد رسول خدا منافقين را نمى شناختيم مگر ببغض ايشان نسبت بعلى و فرزندان او.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بعلى (عليه السّلام) فرمود كه بهشت مشتاق است ترا و سلمان و ابو ذر و عمار و مقداد را.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود همانا كه امت من بزودى بعد از من با تو مكر كنند و پيروى اين امر شنيع كنند نيكوكار و بدكار اين امت.

باين اسناد گويد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه على را ناسزا گويد مرا ناسزا گفته و كسى كه مرا ناسزا گويد خدا را ناسزا گفته.

ص: 303

باين اسناد گويد كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على در بهشت تو باشى و صاحب دو طرف بهشت تو باشى يعنى جميع بهشت در تصرف تو باشد.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده است كه فرمود روزى امير المؤمنين (عليه السّلام) از براى ما خطبه خواند و فرمود از قرآن سؤال كنيد از من تا از تمام آيات آن بشما خبر دهم كه در حق چه كسى نازل شده است و در چه موضعى نازل شده است

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على من از براى تو دوست دارم آنچه از براى خود دوست دارم و از براى تو ناخوش دارم آنچه از براى خود ناخوش دارم.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده است كه فرمود بريده بمن گفت كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) ما را فرمود كه بر پدر بزرگوارت تحنيت گوئيم و سلام كنيم بامير بودن او بر مؤمنان يعنى او را امير المؤمنين دانيم و صاحب اختيار مسلمانان خوانيم.

باين اسناد از حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود به شيعيان خود مژده بده كه منم شفيع آنها در روز قيامت در وقتى كه ثمر نكند در آن وقت مگر شفاعت من.

باين اسناد از على (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود وسط بهشت از آن من و اهل بيت من است.

حضرت على بن موسى بتوسط آباء و يكى از اعمام خود از حسين بن على (عليهما السّلام) روايت كرده است و آن جناب از پيغمبر و او از جبرئيل و او از خداوند جليل روايت كرده است كه فرمود كسى كه با اولياء و دوستان من دشمنى كند با من بجنگ برخاسته است و كسى كه با اهل بيت پيغمبر من جنگ كند عذاب من بر او استوار شود و كسى كه غير ايشان را دوست دارد غضب من بر او استوار شود و كسى كه غير ايشان را عزيز دارد مرا اذيت كرده است و كسى كه مرا اذيت كند آتش جهنم او را باشد.

على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود چون مرد استطاعت ندارد ايستاده نماز كند نشسته نماز كند و اگر استطاعت ندارد نشسته نماز گذارد بايد در حالتى كه بر پشت خوابيده باشد نماز گذارد و دو پاى خود را محاذى قبله دراز كند و به ايما و اشاره نماز كند.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از جابر بن عبد اللّٰه از على (عليه السّلام) از نبى (صلّى الله عليه و آله) روايت كرده است كه فرمود احسان كن و بهديه فرست هر عمل نيكو را به اهل آن و غير اهل آن چه اگر تو اهل عمل نيكو نباشى او اهل اين عمل نيكو است و اگر

ص: 304

او نباشد پس تو اهل اين عمل نيكو باشى.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه خوشنود كند سلطانى را يعنى صاحب تسلطى را بچيزى كه خدا را بغضب آورد از دين خداى عز و جل خارج شده است.

باين اسناد از على بن موسى الرضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه گفت از پدرم شنيدم كه از پدرش از جدش جابر بن عبد الله روايت كرد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در خيمۀ از پوست تشريف داشتند و من بلال حبشى را ديدم كه از نزد آن بزرگوار بيرون آمد و زيادتى آب وضوى رسول خدا را در دست داشت مردم بر سر او ريختند هر كس از آن آب چيزى گرفت و بر روى خود ماليد و كسى كه چيزى از آن آب بوى نرسيد از دست رفيق خود كه بوى رسيده بود بگرفت و بر روى خود ماليد و در زيادتى آب وضوى امير المؤمنين (عليه السّلام) نيز چنين كردند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود دست و دهان اطفال خود را از چربى و دسومات و بوى گوشت بشوئيد زيرا كه شيطان آن بوى گوشت را ميبويد و طفل در خواب فزع ميكند و دو فرشتۀ موكل او اذيت ميشوند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود خالص نشود بنده چهل صباح مگر آنكه چشمه هاى حكمت از قلب او بر زبان او جارى شود.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بآوازهاى نيكو قرآن تلاوت كنيد زيرا كه صوت حسن قرآن را نيكو كند و زينت دهد پس از آن اين آيۀ شريفه را تلاوت فرمود «يَزِيدُ فِي اَلْخَلْقِ مٰا يَشٰاءُ »

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود حق مهمان اينست كه او را مشايعت كنى و با او بروى از حريم خانۀ خود تا در خانه.

حضرت على بن موسى (عليهما السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود شنيدم كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود انگشتر عقيق در دست كنيد زيرا كه عقيق اول كوهى است كه اقرار كرد بوحدانيت خدا و نبوت من و بوصى بودن تو يا على.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بسيار ياد بر هم شكنندۀ لذتها يعنى ياد مرگ كنيد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كسى كه خوار و ذليل كند مؤمنى را يا آنكه حقير و پست شمارد او را بجهت فقر و پريشانى و تهى دستى او حقتعالى بر روى پل جهنم زشتى او را بر عامۀ خلايق پديدار كند.

ص: 305

از فاطمه بنت على بن موسى (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود از پدر بزرگوارم شنيدم كه بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت ميكرد كه آن جناب فرمود حلال نيست از براى هيچ مسلمانى كه بترساند مسلمانى را.

باين اسناد از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است كه فرمود كسى كه غضب خود را باز دارد و فرو نشاند حقتعالى عذاب را از او باز دارد و كسى كه خلق خود را نيكو كند حقتعالى او را به اين سبب بدرجۀ كسى رساند كه روزها روزه باشد و شبها بعبادت مشغول باشد.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) چون رؤيت هلال ميكرد اين دعا را ميخواند ايها الخلق المطيع الدائب السريع المتصرف في ملكوت الجبروت بالتقدير ربى و ربك الله اللهم اهله علينا بالامن و الايمان و السلامة و الاسلام و الاحسان و كما بلغتنا آخره و اجعله شهرا مباركا تمحو فيه السيئات و تثبت لنا فيه الحسنات و ترفع لنا فيه الدرجات يا عظيم الخيرات.

باين اسناد گويد كه چون ماه شعبان داخل ميشد رسول خدا سه روز اول آن و سه روز از وسط آن و سه روز از آخر آن را روزه ميگرفت و چون رمضان داخل ميشد دو روز پيش از آن را افطار ميفرمود پس از آن اول ماه بود شروع بروزه داشتن ماه مبارك ميكرد «مترجم گويد» غرض از سه روز روزه داشتن آخر ماه شعبان سه روز از دهۀ آخر است چه اگر چنين نباشد منافات دارد با دو روز قبل از ماه رمضان المبارك افطار كردن.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود ماه رجب شهر اللّٰه الاصب است و آن را اصب گويند از اين جهت كه رحمت خدا در اين ماه بر بندگان ميريزد و در ماه شعبان خيرات منشعب و پراكنده شود و شيوع يابد. و در روز اول ماه مبارك رمضان لشكرهاى شياطين در غل و زنجير شوند و در هر شبى از شبهاى ماه مبارك رمضان هفتاد هزار بنده را خدا بيامرزد و چون شب قدر شود حقتعالى بقدر آنچه در ماه رجب و شعبان و رمضان تا آن شب قدر آمرزيده است بيامرزد بغير آن مردى كه ميان او و برادر دينى او عداوتى باشد پس بفرمايد بفرشتگان او را مهلت دهيد تا اصلاح كند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه حقتعالى وحى كند بملائكه كه حافظ اعمال بندگان هستند و آنها را حفظه كرام برره گويند كه بعد از عصر ننويسند بر بندگان من و كنيزان خطاها و لغزشهاى ايشان را.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه خدا را خروسى است كه تاج او زير عرش است و دو پاى او در حدود و تخوم زمين هفتم است كه پست ترين زمينها است چون ثلث آخر شب شود صدا كند بتسبيح خدا كه هر چيزى سواى جن و انس آن صدا را بشنوند پس چون اين

ص: 306

صدا را خروسهاى دنيا بشنوند صيحه كشند.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را طريقه اين بود كه شكوفۀ خرما و پيه درخت خرما را با خرما تناول مينمود و ميفرمود غضب شيطان لعين را اين قضيه سخت كند و آن ملعون بگويد كه فرزند آدم زندگى كرد تا اينكه كهنه را با تازه خورد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود وقتى را نزديك كعبه نشسته بودم بناگاه پير مردى بديدم گوژپشت كه از شدت پيرى ابروهاى او بر روى دو چشمش افتاده و عصائى بر دست و برنس سرخى بر سر و لباس پشمينۀ در بر نزديك پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) آمده در آن وقت رسول اطهر پشت مبارك بكعبه داده و تكيه فرموده عرض كرد يا رسول الله دعا كن خداوند مرا بيامرزد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود اى پير مرد بى ثمر است سعى تو و در گمراهى است عمل تو و چون پيرمرد مراجعت كرد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بمن فرمود يا ابا الحسن شناختى او را عرض كرد اللهم لا. يعنى پروردگارا او را نشناختم فرمود اين شيطان لعين بود على (عليه السّلام) فرمود من از عقب او دويدم تا باو رسيدم و او را بر روى زمين انداختم و بر روى سينه اش نشستم و دست بر گلويش نهادم تا او را خفه كنم بمن گفت يا ابا الحسن چنين مكن همانا مرا مهلت داده اند تا روز معلوم معهود يا على بخدا قسم كه البته من ترا دوست ميدارم و احدى ترا دشمن ندارد مگر اينكه من با پدرش در مادرش شركت كردم و والد الزنا شد حضرت ميفرمايد كه من خنديدم و او را رها كردم.

از على بن موسى الرضا و محمد بن على (عليه السّلام) مروى است كه فرمودند از مامون شنيدم كه از رشيد از مهدى از منصور از پدرش از جدش روايت كرده است كه گفت ابن عباس به معاويه گفت آيا ميدانى چرا فاطمه را فاطمه ميناميدند گفت نميدانم گفت باين جهت است كه فاطمه و شيعيان او از آتش جدا شوند و جهنم از آنها فاصله شود و من از رسول خدا اين سخن شنيدم.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على از پروردگار سؤال نكردم از براى خود چيزى را مگر آنكه از براى تو مثل آن را سؤال كردم بجز اينكه خدا جل جلاله فرمود پيغمبرى بعد از تو نيست توئى خاتم پيغمبران و على است خاتم وصيان

على بن موسى بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب روايت كرده است كه فرمود روزى بر رسول خدا وارد شدم دانۀ به در دست مباركش بود شروع كرد بخوردن و مرا از آن اطعام كرد و فرمود يا على بخور كه اين هديه اى است كه حقتعالى بسوى من و تو فرستاده است حضرت فرمود كه من هر لذتى را در آن يافتم و پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على هر كس در سه روز صبح ناشتا به تناول كند ذهن او صفا پيدا كند و دل او از حكمت و علم پر شود

ص: 307

و از مكر شيطان و لشكريان او نگاه داشته شود.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على چون چيزى طبخ كردى آب گوشت زياد طبخ كن چه آن احد اللحمين. است و بيشتر از آن توان از براى همسايگان برداشت زيرا كه اگر بگوشت آن نرسند باب گوشت آن خواهند رسيد.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على مردم از درختهاى متعدده خلق شده اند و من و تو از يك درخت آفريده شده ايم من اصل آن درختم و تو فرع و ساق آن و حسن و حسين شاخه هاى آن درخت و شيعيان ما برگهاى آن ميباشند پس كسى كه بشاخۀ از شاخه هاى آن درخت آويزد خدا او را داخل بهشت كند.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از جابر بن عبد الله انصارى روايت كرده است كه او گفت رسول (صلّى الله عليه و آله) فرمود منم خزانۀ علم و على كليد آن خزانه است پس كسى كه خزانه را خواهد بايد بكليد دست يابد.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء و امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود خوب چيزى است هديه چه آن كليد حوائج است.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هديه كينه را از سينه ها ميبرد.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) كه خير و خوبى را از خوش رويان طلب كنيد زيرا كه كردار ايشان بنيكوئى سزاوارتر است از غير ايشان يعنى كسانى كه رو ترش كنند.

باين اسناد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) منم خاتم النبيين و على است خاتم الوصيين

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود روز جمعه را از روزه گرفتن بروزهاى ديگر جدا نكنيد. يعنى اگر روزه ميگيريد روز جمعه را با روز قبل يا روز بعد آن روزه داريد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود توبه كننده از گناه مانند كسى است كه هيچ گناه نداشته باشد.

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه چراغ ها را در شب خاموش كنيد كه موش فتيله آن را نكشد و خانه و آنچه در آنست بسوزاند

باين اسناد گويد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود كمأه. يعنى سماروق از من است كه خداوند بر بنى اسرائيل فرو فرستاد و شفاء چشم است و خرماى برنى كه آن را عجوه گويند

ص: 308

از بهشت است و شفاء زهر است.

باين اسناد از على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه آن جناب ميراث داد خنثى را از موضع بول يعنى موضع بول او بايد ملاحظه شود اگر علامت پسر است سهم پسر باو داده و اگر دختر است سهم دختر دهند.

باب سى و يكم «در ذكر اخبارى كه از آن جناب وارد شده است در علتهاى بعضى اشياء»

حسن بن على بن فضال گويد بحضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) عرض كردم چرا حقتعالى خلق را بر انواع مختلفه آفريد و همه را بيك نوع نيافريد فرمود از اين جهت كه در وهمهاى مردم خطور نكند كه خدا عاجز است پس هيچ صورتى در قوه وهميه هيچ ملحدى نخلد مگر آنكه حقتعالى مانند آن صورت خلقى آفريده است و از اين جهت كه گوينده را نرسد بگويد كه آيا حقتعالى قدرت دارد كه صورتى چنين و چنان بيافريند و بيابد آن صورت را در خلق او عز و جل پس بداند بنگاه كردن بانواع خلق او كه بر هر چيزى قادر است.

عبد السلام بن صالح هروى از آن حضرت روايت كرده است كه چون بآن حضرت عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه بچه سبب خداوند على اعلا تمام اهل دنيا را در زمان نوح غرق كرد و حال اينكه در ميان ايشان اطفال و بيگناهان بودند بفرمود كه اطفال در ميان ايشان نبود زيرا كه حقتعالى چهل سال صلبهاى قوم نوح و رحمهاى زنان آنها را عقيم گردانيد و از اين جهت نسل آنها را منقطع كرد پس آنها غرق شدند و حال اينكه طفل در ميان آنها نبود و حقتعالى هلاك نكند بعذاب خود بيگناه را اما بقيۀ قوم نوح چون تكذيب آن جناب كردند غرق شدند و غير از ايشان چون راضى بتكذيب تكذيب كنندگان بودند غرق شدند چه هر كسى كه از امرى غايب باشد و بآن راضى باشد مانند كسى است كه حاضر باشد و آن امر را مرتكب شود.

حسن بن على الوشا از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است و گويد كه از آن حضرت شنيدم كه فرمود پدرم فرمود كه ابا عبد اللّه جعفر بن محمد (صلّى الله عليه و آله) فرمود كه حقتعالى بنوح (عليه السّلام) فرمود «يٰا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ » زيرا كه فرزند نوح با وى مخالفت كرد و هر كس متابعت او كرد از اهل او قرارش داد.

راوى گويد كه آن بزرگوار از من سؤال كرد كه چگونه قرائت ميكنند اين آيۀ

ص: 309

شريفه را كه در حق فرزند نوح نازل شده است من عرض كردم كه مردم بر دو وجه قرائت ميكنند بعضى قرائت ميكنند «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ » يعنى بطريق صفت و بعضى قرائت ميكنند «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ » يعنى بطريقه اضافه حضرت فرمود اينها دروغ بستند زيرا كه فرزند نوح في الحقيقه فرزند خودش بود و ليكن چون در دين وى با او مخالفت كرد از او نفيش فرمود «مترجم گويد» كه تكذيب حضرت راجع بقرائت ثانى است زيرا كه بنا بر اين قرائت لازم آيد كه فرزند از غير نوح (عليه السّلام) باشد نه بنا بر قرائت اول.

حسين بن خالد از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود از پدرم شنيدم كه از پدر بزرگوارش حديث ميكرد كه آن جناب فرمود حقتعالى ابراهيم را خليل خود فرا گرفت زيرا كه او آمد و شد با احدى نكرد و هرگز از كسى غير از خدا سؤال نكرد.

از اسماعيل بن همام مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود در قول حقتعالى «قٰالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهٰا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَ لَمْ يُبْدِهٰا لَهُمْ » كه اسحق پيغمبر را كمربندى بود كه بزرگان پيغمبران آن كمربند را از يك ديگر ارث بردندى و آن كمربند نزد عمۀ يوسف بودى و يوسف در نزد عمه خود بودى و يوسف را دوست داشتى پدر يوسف نزد وى فرستاد كه يوسف را نزد من فرست كه من وى را نزد تو باز فرستم عمۀ يوسف پيغام داد كه يوسف را امشب نزد من گذار كه خواهم وى را ببويم و فردا نزد تواش فرستم چون روزانۀ ديگر صبح شد كمربند را برداشته در كمر يوسف بزير جامه هاى وى بست و او را نزد پدرش فرستاد چون يوسف از نزد وى بيرون شد بجستجوى كمربند بر آمد نزد يوسفش يافت و قرار در آن زمان بر اين بودى كه چون كسى مال بدزديدى دزد را بصاحب مال دادندى كه بندۀ وى باشد.

از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود طريق حكومت در زمان بنى اسرائيل بر اين بود كه چون هر كسى چيزى دزديدى بسبب آن دزدى بنده صاحب مال شدى و يوسف در نزد عمۀ خود ميبود و كوچك ميبود و او را دوست ميداشت و اسحق را كمربندى بود كه آن كمربند را بفرزندش يعقوب پوشانيده بود و در نزد دختر اسحق بود و يعقوب يوسف را طلب كرده و خواست از عمه اش خواهر خود او را بگيرد عمۀ يوسف از اين جهت غمگين شد و بيعقوب عرض كرد او را واگذار تا نزد تواش ميفرستم و كمربند را برداشته بر كمر يوسف زير جامه هايش بست و او را روانه كرد چون يوسف نزد پدرش آمد عمه وى بدنبالش آمد و گفت كمربند را دزديده اند پس جستجو كرد و در كمر يوسف يافت و از اين جهت است كه چون صاع پادشاه را در ميان اسباب و ظروف برادران يوسف پنهان كردند برادران يوسف بگفتند

ص: 310

«إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ » اگر اين دزدى كرده است وى را پيش از اين برادرى بود كه او نيز دزدى كرده بود يوسف بايشان فرمود كه جزاء كسى كه مال دزديده در راحلۀ او پيدا شده چيست گفتند كه دزد جزاى او است چه طريقۀ آنها بر اين جريان يافته بود كه دزد بندۀ صاحب مال بود پس شروع كردند بگردش كردن و اسباب هاى ساير برادران را قبل از آن برادر رسيدگى كرده پس صاع پادشاه را از ميان اسباب او بيرون آوردند و از اين جهت برادران بگفتند «إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ » اگر اين برادر ما دزدى كرده است وى را پيش از اين برادرى بود دزدى كرده بود و مقصود آنها كمربند بود و يوسف در آن حال واقعه را در قلب خود پنهان داشته و از براى ايشان اظهار نكرد.

از ابراهيم بن محمد همدانى مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم بچه سبب خداوند عالم فرعون را غرق كرد و حال آنكه باو ايمان آورد و بوحدانيت او اقرار كرد فرمود از اين جهت كه در وقت ديدن عذاب ايمان آورد و ايمان در نزد رويت عذاب مقبول نيست و در سلف و خلف حكم خداوند چنين جريان يافته بود چه خود فرموده است «فَلَمّٰا رَأَوْا بَأْسَنٰا قٰالُوا آمَنّٰا بِاللّٰهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنٰا بِمٰا كُنّٰا بِهِ مُشْرِكِينَ فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمٰانُهُمْ » و نيز فرموده است «يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ آيٰاتِ رَبِّكَ لاٰ يَنْفَعُ نَفْساً إِيمٰانُهٰا لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِي إِيمٰانِهٰا خَيْراً» و فرعون چنين بود چه او در هنگامى كه بغرق شدن مبتلا شد گفت امنت «أَنَّهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اَلَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرٰائِيلَ وَ أَنَا مِنَ اَلْمُسْلِمِينَ ». ايمان آوردم باينكه معبودى نيست بجز كسى كه بنى اسرائيل باو ايمان آوردند منم از

جملۀ مسلمانان پس باو گفتند «آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً » الان ايمان آوردى و حال آنكه پيش از اين معصيت كردى و از مفسدان بودى پس امروز بدن ترا در مكان بلندى اندازيم تا از براى پسينيان علامت باشد كه نافرمانى چنين بكنند و فرعون از فرق تا قدمش غرق آهن بود چه او لباس آهنين پوشيده بود پس چون غرق شد حقتعالى بدن او را بر زمين بلندى افكند تا از براى كسانى كه بعد از او آيند علامتى باشد كه او را به بينند با اينكه بآهن خود را سنگين نموده بر روى بلندى افتاده است و لازمۀ سنگين آنست كه بر آب فرو رود و ديگر بالا نيايد پس اين آيت و علامتى است بر اينكه هر كس معصيت كند باين گونه بليات افتد و نيز حقتعالى بعلت ديگر فرعون را غرق كرد و اين علت آنست كه فرعون چون در معرض غرق شدن بر آمد بموسى استغاثه كرد و بخدا استغاثه نكرد پس خدا بموسى وحى فرستاد كه اى موسى بفرياد فرعون نرسيدى چون او را تو نيافريده بودى و اگر بمن استغاثه كرده بود بفرياد او رسيده بودم.

ص: 311

از داود بن سليمان غازى مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه از پدرش موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد (عليهما السّلام) در قول حقتعالى «فَتَبَسَّمَ ضٰاحِكاً مِنْ قَوْلِهٰا» روايت ميكرد كه آن جناب فرمود مورچۀ گفت «يٰا أَيُّهَا اَلنَّمْلُ اُدْخُلُوا مَسٰاكِنَكُمْ لاٰ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمٰانُ وَ جُنُودُهُ » اى مورچگان داخل خانه هاى خود شويد كه سليمان و لشكريان او شما را پايمال نكنند باد صداى اين مورچه را بگوش سليمان (عليه السّلام) رسانيد در حالتى كه باد سليمان را برداشته در هوا عبور ميداد سليمان بايستاد و بفرمود اين مورچه را نزد من آوريد چون مورچه را نزدش آوردند فرمود اى مورچه آيا نميدانى كه منم پيغمبر خدا و احدى را ظلم و ستم نميكنم مورچه عرض كرد بلى ميدانستم فرمود پس چرا مورچگان را از ظلم من ترسانيدى و گفتى «اُدْخُلُوا مَسٰاكِنَكُمْ لاٰ يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمٰانُ وَ جُنُودُهُ » مورچه گفت ترسيدم كه چون زينت ترا به بينند فريفته شوند و از خدا دور شوند پس از آن مورچه عرض كرد كه تو بزرگترى يا پدرت داود فرمود بلكه پدرم داود بزرگتر است عرض كرد پس چرا در حروف اسم تو يكحرف زيادتر است از اسم داود پدرت فرمود مرا باين نكته دانائى نيست عرض كرد لان حروف داود داوى جرحة بود فسمى داود و انت ارجوا ان تلحق الى ابيك. باين جهت است كه پدر تو داود درد خود را بدوستى خدا مداوا كرد پس او را داود ناميد اى سليمان اميدوارم كه تو ملحق شوى بپدر خودت «مترجم گويد» حاصل جواب مورچه اينست كه داود اصلش داوى جرحه بود بوده است پس چون ملاحظه اصل او شود حروف اسم تو زيادتى بر حروف اسم او ندارد و يا اينكه مقصود او اين بوده است كه تو حلال ظاهرى خود را زياد كرده و مثل او باطن را بمحبت خدا زينت ندادۀ پس زيادتى حرفى از حروف اسم تو بر اسم او كنايه از زيادتى ظاهر تست بر ظاهر او و اين ظاهر را بايد رها كرده و بر پدرت ملحق شوى و مانند او باطل را بمحبت خدا زينت دهى پس از آن مورچه عرض كرد آيا ميدانى چرا باد را خدا از ميان سائر اجزاء مملكت از براى تو مسخر گردانيد سليمان فرمود مرا باين مطلب دانائى نيست مورچه عرض كرد كه مقصود خدا اين بود كه اگر جميع مملكت را از براى تو مسخر ميگردانيدم مانند باد كه از براى تو مسخر گردانيدم زوال همۀ مملكت تو مثل زوال باد ميبود و چون باد از دست تو ميرفت پس سليمان را از قول مورچه خنده گرفت.

سليمان جعفرى از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود ميدانى چرا اسماعيل بصادق الوعد. ناميده شد سليمان گويد من عرض كردم نميدانم فرمود با مردى وعده كرد يك سال منتظر او نشست.

از حسين بن على بن فضال مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم كه چرا

ص: 312

حواريين را حواريين ناميدند فرمود اما در نزد مردم يعنى عامۀ عميا از اين جهت آنها را حواريين ناميدند كه آنها قصار يعنى گاز ربودند كه جامه ها را بشستن از چرك پاك و خالص ميكردند و اين حواريين اسمى است كه از الخبز الحوار. برداشتند «مترجم گويد» كه حوار بضم حاء مهمله و تشديد و او معنى آرد سفيد است كه معنى آن زبده آرد است پس الخبز الحوار. بمعنى نان سفيد است و حواريين گويند باين جهت كه ايشان خود را خالص و پاكيزه و پاك گردانيدند و غير خود را از چركهاى گناهان بموعظه و تذكر پاك ميساختند.

راوى گويد كه عرض كردم چرا نصارى را نصارى ميگويند حضرت فرمود از اين جهت كه نصارى از قريۀ بودند از بلاد شام كه اسم آن ناصره بود مريم و عيسى بعد از آنكه از مصر مراجعت كردند در آنجا فرود آمدند.

ابى طاهر بن حمزه از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود طبايع چهار است يكى از آنها بلغم است و آن بمنزلۀ دشمن جدل كننده است و بعضى از آنها خون است و آن بمنزلۀ بنده است و بسا هست كه بنده مولاى خود را بقتل ميرساند و بعضى از آنها باد است و آن بمنزلۀ پادشاهى است كه با رعيت مدارات كند و بعضى از آنها صفرا است هيهات هيهات چقدر دور است سلامتى بآن زيرا كه آن بمنزلۀ زمينى است چون بحركت آيد هر چه بر روى آن است بحركت آيد

ابن يعقوب بغدادى گويد كه ابن سكيت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد چرا حقتعالى موسى را بيد و بيضا و عصا و آلت سحر مبعوث فرمود و عيسى را بطب مبعوث گردانيد يعنى بمرده زنده كردن و محمد را بكلام فصيح و خطبه هاى بليغه مبعوث كرد يعنى چرا هر يك از اين پيغمبران را بمعجزه خاصۀ مبعوث گردانيد حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود وقتى كه حقتعالى موسى را بپيغمبرى مبعوث كرد اغلب افعال اهل زمان او ساحرى و جادوگرى بود پس از نزد خدا چيزى از براى ايشان آورد كه وسع آن قوم نرسد مثل آن بياورند و سحر آنها را باطل گرداند و حجت بر ايشان اثبات فرمايد و عيسى را در وقتى مبعوث گردانيد كه آفات و عاهات زياد ميبود و مردم محتاج بطبابت ميبودند پس عيسى از نزد خدا چيزى براى ايشان آورد كه مثل آن نزد ايشان نبود و نه ميتوانستند مانند آن بياورند چه معجزۀ كه آن جناب آورد زنده كردن مرده و به كردن كور مادر زاد و پيس باذن خدا بود و باين سبب حجت بر ايشان اثبات فرمود، حقتعالى محمد (صلّى الله عليه و آله) را در زمانى مبعوث گردانيد كه اغلب افعال اهل عصر او خطب و سخنورى بود و گمانم آنست كه فرمود شعر بود پس محمد (صلّى الله عليه و آله) از براى ايشان از كتاب خدا و مواعظ و احكام چندان آورد كه قول ايشان را باطل كرد و حجت اثبات فرمود پس ابن سكيت عرض كرد بخدا سوگند كه هرگز مثل توئى در اين زمانه نديدم پس حجت بر خلق امروز چيست فرمود عقل كه بآن مى شناسى كسيرا كه نسبت بخدا راست ميگويد و تصديق ميكنى او را ميشناسى بآن كسيرا كه نسبت بخدا دروغ ميگويد و تكذيب ميكنى او را پس ابن سكيت عرض كرد بخدا

ص: 313

سوگند كه همين جوابست.

حسن بن على بن فضال از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود اولو العزم را اولو العزم ناميدند زيرا كه ايشان صاحبان عزائم و شرايع باشند و اين از آن جهت است كه هر پيغمبرى بعد از نوح (عليه السّلام) بر شريعت و طريقت او و تابع كتاب او بود تا زمان ابراهيم خليل و هر پيغمبرى در زمان ابراهيم و بعد از او بر شريعت و طريقت او و تابع كتاب او بود تا زمان موسى (عليه السّلام) و هر پيغمبرى كه در زمان موسى و بعد از زمان او بود بر شريعت و طريقت او و تابع كتاب او بود تا زمان عيسى (عليه السّلام) و هر پيغمبرى كه در زمان عيسى و بعد از زمان او بود بر طريقه عيسى و شريعت او و تابع كتاب او بود تا زمان پيغمبر ما محمد (صلّى الله عليه و آله) پس اين پنج نفر اولو العزم ميباشند و ايشان باشند افضل پيغمبران و فرستادگان و شريعت پيغمبر ما محمد (صلّى الله عليه و آله) نسخ نشود تا روز قيامت و پيغمبرى بعد از او تا روز قيامت نيست پس هر كسى ادعا كند پيغمبرى را بعد از حضرت ختمى مرتبت يا كتابى بعد از قرآن بياورد خون او مباح باشد از براى كسى كه بشنود اين ادعا را

عباس بن هلال از حضرت على بن موسى (عليهما السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود پنج خصلت است كه آنها را تا هنگام مردن ترك نكنم غذا خوردن بر روى خاك با غلامان، سوار شدن بر خر پالان دار، بز دوشيدن بدست خودم، پوشيدن لباس پشمينه و سلام كردن بر كودكان و اينها را ترك نكنم تا بعد از من سنت شود «مترجم گويد» آنچه مشهور است در السنه و افواه مردم اينست كه آن بزرگوار بر خر بى پالان سوار شدى و اين حديث شريف خلاف آنست.

حسن بن على بن فضال از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده است و گويد از آن جناب پرسيدم كه چگونه مردم از امير المؤمنين اعراض كردند و حال اينكه فضل و سبقت و تقرب او را نسبت برسول خدا ميدانستند و مى شناختند حضرت فرمود مردم از او اعراض كردند بغير او و حال آنكه فضلش را ميشناختند و ميدانستند پس اعراض ايشان از اين جهت بود كه آن جناب پدران و اجداد و برادران و اعمام و اخوال و خويشان ايشان را بقتل آورده بود چه از ايشان عدد بسيارى از حد تجاوز كرده مخالفت رسول خدا كردند و تن بدين اسلام در ندادند و از اين جهت كينه على (عليه السّلام) در دل مردم بود و دوست نداشتند كه على (عليه السّلام) صاحب اختيار ايشان شود اما از غير على (عليه السّلام) مثل اين كينه در دل ايشان نبود زيرا كه از براى غير على (عليه السّلام) مثل اين جهاد على در پيش روى رسول خدا نبود پس از اين جهت از على (عليه السّلام) عدول كردند و بغير على (عليه السّلام) ميل كردند.

از هيثم بن عبد اللّٰه زمانى مروى است كه گفت از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) سؤال كردم و عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه خبر بده مرا از على بن ابى طالب چرا بعد از رسول خدا بيست و پنج سال با دشمنان خود قتال و جهاد نكرد پس از آن در ايام ولايت و حكومت خود جهاد كرد حضرت فرمود زيرا كه او برسول خدا اقتدا كرد چه آن جناب جهاد را با مشركين ترك نمود

ص: 314

بعد از نبوت سيزده سال در مكه و نوزده ماه در مدينه و اين جهت بى ياورى بود كه آن جناب را اعوان و انصار نبود كه تاب مقاومت داشته باشد و هكذا على (عليه السّلام) نيز با دشمنان خود از اين جهت ترك جهاد نمود چه او را ياورى و معينى نبود پس چون كه نبوت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) باطل نشد با اينكه سيزده سال و نوزده ماه ترك جهاد كرد همچنين امامت على هم باطل نشد با اينكه بيست و پنج سال ترك جهاد كرد زيرا كه علت مانعه در اين دو بزرگوار يكى بود.

از محمد بن يعقوب بلخى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم و عرض كردم بچه سبب امامت در فرزندان حسين (عليه السّلام) استقرار يافت نه فرزندان حسن فرمود بجهت اينكه خدا در فرزندان حسين قرار داد نه فرزندان حسن و خدا از آنچه كند سؤال كرده نشود.

ابراهيم بن عبد الحميد از حضرت ابو الحسن روايت كرده است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بر عايشه وارد شد در حالتى كه ظرف آب خود را ميان آفتاب گذاشته بود فرمود يا حميرا اين ظرف چيست عرض كرد كه اين ظرف را در آفتاب گذاشته ام كه آب آن گرم شود و سر و جسدم را بشويم فرمود ديگر اين كار را نكن زيرا كه شستن سر و جسد با آبى كه با آفتاب گرم شده باشد باعث ناخوشى برص و پيسى شود «مصنف گويد» كه جايز است ابو الحسن صاحب اين حديث حضرت رضا (عليه السّلام) باشد و مى شود كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) باشد زيرا كه ابراهيم بن عبد الحميد راوى اين حديث هر دو را ملاقات كرد و اين حديث از مراسيلست.

از حسين بن نضر مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از قومى كه در سفر باشند بعضى از ايشان بميرند و بعضى جنب باشند و اندكى آب داشته باشند كه يكى از ميت و جنب را كفايت كند كدام يك را مقدم دارند ميت را غسل دهند يا جنب غسل كند فرمود جنب غسل كند و ميت را واگذارند زيرا كه غسل جنب فريضه ست و غسل ميت سنت است يعنى از سنن رسول اكرم است نه اينكه مستحب باشد و غسل جنابت از فرائض خداوند عالم است چه آن بقرآن مجيد ثابت شده است و اين حديث پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است.

از حسين بن نضر مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود سبب چيست كه در نماز بر ميت پنج تكبير وارد شده من عرض كردم چنين روايت كرده اند كه آن را از نماز پنجگانه بر داشته اند هر تكبيرى از نمازى حضرت فرمود اين ظاهر حديث است اما وجه ديگر هم دارد و آن اينست كه حقتعالى پنج فريضۀ بر بندگان واجب كرد صلاة، زكاة و روزه و حج و ولايت ما اهل بيت پس از براى ميت از هر فريضۀ تكبيرى قرار داد و كسى كه ولايت را قبول كرد در نماز ميت پنج تكبير گويد و كسى كه ولايت را قبول نكرد چهار تكبير گويد از اين جهت است كه شما شيعيان پنج تكبير در نماز ميت گوئيد و كسانى كه با شما مخالفند چهار تكبير گويند.

از سليمان بن جعفر مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از لبيك گفتن در حال احرام و علت آن فرمود مردم چون محرم شوند حقتعالى ايشان را ندا فرمايد و بفرمايد

ص: 315

اى بندگان من و كنيزان من هر آينه حرام ميگردانم بر شما آتش را چنان كه شما از براى من محرم شديد پس بندگان خدا عرض كنند لبيك اللهم لبيك. از جهت جواب دادن حقتعالى كه ايشان را ندا كرده است.

از حسين ابن خالد از حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) مروى است كه گويد بآن جناب عرض كردم كه چون حاجيان ذبح ميكنند يك بدنه كه شتر است از چند نفر مجزى است ؟ فرمود از يكنفر عرض كردم بقره از چند نفر مجزى است ؟ فرمود از پنج نفر مجزى است هر گاه اين پنج نفر شريك خرج بوده و از يك خوان غذا بخورند عرض كردم چگونه شد كه يك بدنه مجزى نيست مگر از يكنفر و بقره مجزى است از پنج نفر؟ فرمود بجهت اينكه در بدنه علت و سببى است كه در بقره نيست زيرا كه كسانى كه قوم موسى را بگوساله پرستيدن امر كردند پنج نفر بودند و از اهل يك خانه بوده و بر يك خان غذا ميخوردند و ايشان اذينويه و برادرش هيدويه و پسر برادرش و دختر و زنش بودند و ايشان بودند كه امر كردند به پرستيدن گوساله و ايشان بودند كه بقره را كه خدا امر بذبح آن نموده بوده ذبح كردند.

از حسين بن خالد مروى است كه گفت بحضرت ابى الحسن الرضا عرض كردم بچه جهت است كه حاجيان را چهار ماه گناه نوشته نشود فرمود بجهت اينكه حقتعالى مباح گردانيد و مهلت داد مشركين را در چهار ماه، حرام چه ميفرمايد «فَسِيحُوا فِي اَلْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ» پس اى مشركان سير كنيد در زمين و هر جا كه خواهيد برويد و بيائيد و ايمن باشيد از تعرض مسلمانان در زمين تا چهار ماه پس از اينجا است كه حقتعالى گناهان آن مؤمنان را كه در اين چهار ماه حج خانۀ خدا كنند ببخشيد يعنى چون مشركان عهدى كه بسته بودند نقض كردند خدا در اين چهار ماه جهاد را حرام كرد تا در فهم خود تدبيرى كنند پس چون گناهى از ايشان صادر مى شود نوشته نشود زيرا كه اگر خدا قتال را در اين مدت حرام نكرده بود مشغول بجهاد ميبودند كه از اعظم عبادات است.

از جعفر بن عقبه از حضرت على (عليه السّلام) مروى است كه آن جناب فرمود على (عليه السّلام) بعد از آنكه از مكه هجرت كرد شب را در مكه زيست نميكرد تا اينكه وفات كرد راوى گويد عرض كردم اين از چه جهت بود فرمود ناخوش ميداشت كه شب را بيتوته كند و بسر برد بزمينى كه از آن زمين هجرت كرده بود و طريقۀ آن بزرگوار اين بود كه نماز عصر را در مكه ميگذارد و از مكه بيرون ميرفت و شب را در غير آن زمين بسر ميبرد.

از حسين بن خالد مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از مهر السنه كه چرا مهر السنه پانصد درهم شد فرمود كه حقتعالى بر خود لازم نمود كه تكبير نگويد مؤمنى صد تكبير و الحمد لله. نگويد صد مرتبه و سبحان الله. نگويد صد مرتبه و لا اله الا الله. نگويد صد مرتبه و صلوات بر محمد و آل محمد نفرستد صد مرتبه پس از آن نگويد

ص: 316

اللهم زوجنى من الحور العين. مگر اينكه حقتعالى او را زوجه از حوران بهشتى تزويج كند و اين اذكار را مهر او قرار دهد و از اين جهت است كه حقتعالى به پيغمبر خود وحى فرمود كه سنت كند مهرهاى زنان مؤمنه را پانصد درهم بمقابل اين پانصد ذكر و رسول خدا چنين كرد.

از حسين بن خالد مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم فداى وجودت شوم چگونه شد كه مهرهاى زنان پانصد درهم شد كه عبارت است از دوازده اوقيه و نش «مترجم گويد» كه اوقيه چهل درهم است و نش بيست درهم پس مجموع پانصد درهم شود حضرت فرمود كه خداوند بر خود لازم گردانيده است كه نگويد هيچ مؤمنى صد مرتبه الله اكبر. و صد مرتبه سبحان الله. و صد مرتبه الحمد لله. و صد مرتبه لا اله الا الله. و صد مرتبه اللهم صل على محمد و آل محمد. پس از آن اللهم زوجنى من الحور العين. مگر آنكه حقتعالى او را حور العين تزويج فرمايد پس از اين جهت است كه مهرهاى زنان

پانصد درهم قرار شد يعنى چون پانصد درهم مقابل است با پانصد ذكر مذكور هر درهمى مقابل ذكرى و هر مؤمنى كه از برادر دينى خود زنى خواستگار شود و پانصد درهم بخواهد مهر او قرار دهد و او را تزويج نكند پس او را اذيت و آزار نموده است و مستحق است كه خدا او را حور العين تزويج نكند.

از حسن بن على بن فضال مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم كه از چه سبب است كه زن مطلقۀ بطلاق عدى از براى شوهر خود حلال نيست مگر آن كه بغير او شوهر كند و بعد از آن حلال خواهد شد فرمود حقتعالى طلاق را دو مرتبه قرار داد. «اَلطَّلاٰقُ مَرَّتٰانِ » و در مرتبه سوم فرمود «فَإِمْسٰاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسٰانٍ » يا او را نگاهدارد و با يك ديگر سازش داشته باشند يا او را طلاق دهد كه ديگر او را نتواند بگيرد و چون داخل شود در طلاق سومى كه حقتعالى آن را ناخوش دارد پس بر وى حرام شود و بعد از آن بر او حلال نشود مگر آنكه شوهرى غير از او تزويجش كند تا مردم طلاق را خفيف نشمرند و بزنان ضرر و اذيت نرسانند.

از محمد اشعرى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از تزويج زنانى كه آنها را سه مرتبه طلاق گويند فرمود بمن كه سه طلاق گفتن شما اشعريان زنى را از براى غير شما حلال نميكند و طلاق دادن غير شما از براى شما حلال ميكند زيرا كه شما سه طلاق چيزى نميدانيد كه سبب حرمت خواهد شد و بنا بر فتواى شما باعث نخواهد شد.

از حسن بن على بن فضال مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم و عرض كردم چرا پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مكنى شد به ابو القاسم فرمود از اين جهت كه او را پسرى بود قاسم نام پس بابى القاسم

ص: 317

مكنى شد راوى گويد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه آيا مرا اهل ميدانى از براى زياده از اين مطلب فرمود يعنى وجه ديگر از براى من ميفرمائى فرمود بلى آيا نميدانى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) پدر جميع اين امت است و على (عليه السّلام) بعضى از اين امت است عرض كردم بلى ميدانم فرمود آيا نميدانى كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود من و على دو پدر اين امت هستيم عرض كردم بلى ميدانم فرمود آيا نميدانى كه على (عليه السّلام) قاسم يعنى قسمت كننده بهشت و جهنم است عرض كردم بلى ميدانم فرمود پس پيغمبر را ابو القاسم ميگويند بجهت اينكه پدر قاسم بهشت و جهنم است كه على باشد من عرض كردم بلى ميدانم كه او پدر قاسم بهشت و جهنم است چه معنى دارد فرمود مهربانى پيغمبر بر امت خود مانند مهربانى پدران بر فرزندان خود است و افضل امت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) على بود و بعد از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) شفقت على (عليه السّلام) بر امت چون شفقت پيغمبر بر ايشان بود چه او وصى پيغمبر و خليفۀ او و امام بعد از او بود و از اين جهت بود كه پيغمبر فرمود من و على دو پدر اين امت هستيم و پيغمبر بر منبر بالا رفت و فرمود هر كسى كه وفات كرده باشد و قرضى يا عيالى داشته باشد قرضش را من بايد ادا كنم و عيالش را من بايد نفقه دهم و هر كس كه مال واگذاشته باشد از آن وارث اوست پس از اين جهت پيغمبر اولى بود بمؤمنين از پدران و مادران ايشان و اولى بود بايشان از خود ايشان و چنين بود امير المؤمنين (عليه السّلام) بعد از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و از براى آن جناب جريان يافت آنچه از براى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) جريان يافته بود.

از ابى صلت هروى مروى است كه گفت روزى مأمون بحضرت رضا عرض كرد يا ابا الحسن خبر بده مرا از جد بزرگوارت امير المؤمنين (عليه السّلام) كه بچه وجه قسمت كننده بهشت و جهنم است و بچه معنى اين مطلب را از براى او اثبات كنيد بتحقيق كه فكر بسيارى در اين مطلب كرده ام حضرت رضا بآن ملعون فرمود يا امير المؤمنين آيا از پدرت از پدرانت از عبد اللّٰه بن عباس روايت نكردى كه گفت از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) شنيدم كه فرمود حب على ايمانست و بغض او كفر است عرض كردم بلى روايت كرده ام فرمود پس قسمت بهشت و جهنم هر گاه بر دوستى و دشمنى على باشد كه هر كس دوست اوست بهشت از او باشد و هر كس دشمن اوست جهنم از او باشد پس على قسيم بهشت و جهنم خواهد شد مأمون گفت خدا مرا بعد از تو زنده نگذارد يا ابا الحسن شهادت ميدهم كه توئى وارث علم رسول خدا ابو الصلت هروى گويد چون حضرت رضا (عليه السّلام) بمنزل خود مراجعت فرمود من نزد او آمدم و بآن جناب عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه چقدر جواب نيكوئى بامير المؤمنين يعنى مأمون دادى حضرت فرمود اى ابا صلت من بنا بر راهى كه او ميدانست جواب او را دادم و ليكن از پدر بزرگوارم شنيدم كه از پدران خود از على (عليه السّلام) روايت ميكرد كه آن جناب فرمود رسول خدا بمن فرمود يا على انت قسيم النار و الجنه يوم القيمه

ص: 318

تقول النار هذا لى و هذا لك. يا على توئى قسيم جهنم و بهشت در روز قيامت كه بآتش فرمائى اين بنده از آن تست و اين بنده از آن من است.

از حسن بن على فضال از حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه گفت از آن حضرت سؤال كردم از امير المؤمنين (عليه السّلام) كه از چه سبب فدك را بر نگردانيد هنگامى كه خود والى شد و بر تخت خلافت استقرار يافت فرمود بجهت اينكه خدا ما اهل بيت را صاحب اختيار و ولى مردم گردانيده است و نگيرد حقوق ما را از ستم كنندگان بر ما مگر خدا و ما صاحب اختيار مؤمنانيم از براى آنها حكم كنيم و حقوق آنها را از ستم كنندگان بر آنها باز گيريم و حقوق خود را باز نستانيم «مصنف گويد» كه چند علت ديگر از براى اين مطلب از احاديث و اخبار اخراج كرده ام و در كتاب علل الشرائع و الاحكام و الاسباب ذكر كرده ام و در اين كتاب بآنچه از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت شده است اكتفا كرده ام.

حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش روايت كرده است كه مردى از حضرت صادق (عليه السّلام) پرسيد چه واقعه اى است كه قرآن را هر چه نشر دهند و درس گويند باز تازگى دارد فرمود زيرا كه حقتعالى قرآن را از براى زمانى دون زمانى و از براى مردمى دون مردم ديگر قرار نداده است پس قرآن در هر زمان جديد است و نزد هر قومى تازگى دارد تا روز قيامت.

از موسى بن نصر رازى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم سؤال كردند از اين قول پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كه فرموده است اصحاب من چون ستارگانند هر كدام را پيروى و متابعت كنيد بمطلب خود ميرسيد و راهنماى شما ميشوند و از اين قول پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كه فرمود دعوا لى اصحابى. اصحاب مرا بمن واگذاريد حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اين گفتار صحيح است ليكن مقصود آن جناب از اصحاب آن اصحاب باشند كه بعد از او تغيير و تبديل در دين ندادند، بآن جناب عرض كردند كه ما چگونه بدانيم كه اصحاب تغيير و تبديل دادند فرمودند از اينجا بدانيد كه شما اين حديث را روايت ميكنيد كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود در روز قيامت مردانى از اصحاب من از حوض من ممنوع شوند چنان كه شتران غريبه در ميان جماعت شترى از آب ممنوع شوند پس من عرض كنم پروردگارا اصحاب من بمن گفته شود كه تو نميدانى آنچه بعد از تو احداث كردند پس آنها را بگيرند و رو بشمال بطرف دوزخ كشند من بگويم بعدا لهم و سحقا. پس از آن حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود آيا اين گفتۀ پيغمبر از براى كسى است كه تغيير و تبديل نداده است يعنى البته از براى كسانى كه تغيير و تبديل دادند

از محمد بن احمد بن اسحق طالقانى مروى است كه گفت پدرم مرا خبر داد كه زمانى كه حضرت رضا (عليه السّلام) در خراسان بود مردى در خراسان قسم خورد بطلاق دادن زن خود كه معاويه از اصحاب رسول خدا نيست يعنى چنين قسم خورد كه و اللّه من زن خود

ص: 319

را طلاق گفتم اگر معاويه از اصحاب پيغمبر باشد پس فقهاى خراسان فتوى دادند بطلاق زوجۀ او و از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردند چنين فتواى داد كه زن او طلاق داده نشده فقها رقعه نوشتند و نزد حضرت فرستادند كه از كجا و بچه جهت فرموده كه زن او مطلقه نيست حضرت در رقعۀ ايشان نوشت كه من اين مطلب را از روايت شما گويم كه از ابى سعيد خدرى روايت كرده ايد كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بجماعت مسلمانان روز فتح فرمود در حالتى كه گرداگرد حضرت جمع شده بودند كه شما از خوبان هستيد و اصحاب من هم از خوبانند و ليكن بعد از فتح هجرتى نيست پس رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) هجرت بعد از فتح را باطل گردانيد و آنها را اصحاب نگردانيد فقها چون جواب حضرت را ملاحظه كردند از قول خود بر - گشتند و قول حضرت را قبول كردند «مترجم گويد» كه حاصل استدلال حضرت باين حديث اينست كه اصحاب حضرت را كسانى گويند كه با حضرت هجرت كردند از مكه بمدينه و معاويه با آن جناب هجرت نكرد و بعد از فتح كه هجرتى نبود پس معاويه از اصحاب نبود و اين حديث بنا بر چند نسخه كه رويت شد مسلمة يوم الفتح ثبت شده است و بنا بر اين بايد مراد جماعت مسلمه باشند و ليكن شايد تحريف شده باشد و اصل حديث مسلمى يوم الفتح باشد بنا بر اضافه و اللّٰه العالم.

از سهل بن قاسم مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) از بعض اصحاب خود شنيد كه ميگفت لعن الله من حارب امير المؤمنين خدا لعنت كند كسى را كه با امير المؤمنين جنگ كرد حضرت فرمود باو بگو الا من تاب و اصلح. مگر كسيرا كه توبه كرده باشد و امر خود را اصلاح كرده باشد پس از آن فرمود گناه كسى كه از آن بزرگوار تخلف ورزيد و توبه نكرد بزرگتر است از گناه كسى كه با او مقاتله كرد پس از آن توبه كرد.

باب سى و دوم «در ذكر آنچه آن حضرت نوشته است بمحمد بن سنان از علل و نكات در جواب مسائل»

از محمد بن سنان مروى است كه حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در جواب مسائل او باو نوشت كه علت غسل جنابت نظافت و پاكيزگى است و طاهر كردن انسان است خود را از آنچه رسيده است باو از منى او و طاهر كردن او جسد خود را زيرا كه جنابت از تمام جسد او خارج مى شود پس از اين جهت واجب شده است بر او تطهير تمام بدن او.

علت تخفيف در بول و غايط كه در آن غسل نبايد كرد بلكه مجرد شستن و وضو

ص: 320

گرفتن كافى است اينست كه هر يك از اينها بيشتر است از جنابت واقع شوند و دوام هر يك از جنابت زيادتر است پس خدا در اينها بوضو راضى شد بجهت كثرت و مشقت آنها و آمدن آنها بدون ارادۀ انسان و حال اينكه در اينها لذت و شهوتى نيست.

اما جنابت حاصل نشود مگر با لذت و اكراه نفس يعنى باختيار خود خود را بر آن واميدارد. و علت غسل جمعه و عيد و غير اينها از غسلهاى ديگر آنست كه در غسل نمودن تعظيم كردن بنده است پروردگار خود را و استقبال او است كريم جليل را و طلب كردن آمرزش گناهان او است و از براى آنست كه روز عيد از براى ايشان معروف باشد و بذكر خدا اجتماع كنند پس خدا غسل آن روز را تعظيم آن روز قرار داد و از براى اين قرار داد كه دلالت كند بر تفضيل آن روز بر ساير ايام و بجهت اينكه اين زيادتى در مستحبات و عبادت در اين روز از براى آنست كه اين غسل طهارتى است از براى او از اين جمعه تا جمعه ديگر.

علت غسل ميت اينست كه ميت را غسل دهند تا اينكه تطهير و پاك شود از چركهاى ناخوشى و آنچه باو رسيده است از اقسام علتها و دردها چه او ملائكه را ملاقات كند و با اهل آخرت همنشين شود پس نيكو است كه چون بر خدا وارد شود اهل طهارت را ملاقات كند و با ايشان مباشرت و معاشرت كند و ايشان با وى خلط و آميزش كنند علت ديگر آنست كه آن منى كه از آن آفريده شده است در هنگام مرگ از ميت بيرون ميرود و جنب مى شود پس غسل دادن او از آن جهت است.

علت غسل كردن كسى كه ميت را غسل ميدهد و كسى كه او را مس كرده طاهر شدن از آن چيزى است كه باو رسيده است از كثافت و آفت ميت زيرا چون روح از ميت خارج شود اكثر آفت او در او باقى ميماند پس از اين جهت است كه بايد او را تطهير كرد و از او تطهير نمود.

علت وضو كه بدان علت مقرر شده است شستن رو و دو ذراع و مسح سر و دو پا ايستادن بنده است پيش روى خدا و استقبال نمودن او است خدا را بجوارح ظاهرۀ خود و ملاقات نمودن او است بآن جوارح ظاهره كه اعضاى وضو است ملائكه كرام الكاتبين را پس بايد روى خود را بجهت سجده كردن و خضوع نمودن بشويد و شستن دو دست از آن جهت است كه خواهد آنها را بلند كند بدرگاه خدا و پائين آورد و بآنها رغبه و رهبه و تبتل كند «مترجم گويد» از كافى در روايتى نقل شده از امام جعفر صادق (عليه السّلام) كه فرمود رغبه آنست كه كف دو دست بآسمان بلند شود و رهبه آنست كه پشت دو دست به آسمان بلند شود (تبتل بيك انگشت اشاره كردن در هنگام دعا است) مسح سر و دو قدم از آن جهت است كه ظاهر و برهنه است كه در جميع حالات به اينها

ص: 321

استقبال كند يعنى در برابر حق زيستن كند و در اينها خضوع و تبتل چون روى و دو ذراع نيست يعنى اگر بمقدار روى و دو ذراع خضوع در آن بودى با ميت شسته شود.

علت زكاة دادن قوت فقرا دادن و حفظ كردن مال اغنيا است و خداوند تبارك و تعالى اهل صحت و سلامت را بقيام و ايستادگى كردن امر اهل آفات و بليات مكلف ساخته است چنانچه فرموده است «لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوٰالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ » در مقام ابتلا و امتحان آورده شويد بمالها و نفسهاى خود، در مالهاى خود بزكاة دادن و در نفسهاى خود بمهيا كردن خود را از براى صبر بر بليات با اينكه در زكاة دادن رافت و رحم كردن بضعفا و رأفت بر پريشان حالان و تحريص كردن فقرا است بر مواساة و مشاركت در امر معاش و قوت دادن درويشان و يارى كردن ايشان است بر امر دين و اين فقرا نصيحت و موعظه اند از براى اهل ثروت و مكنت و عبرتند از براى ايشان تا اينكه بسبب ايشان بر پريشانى آخرت راه يابند و بر مال خود پى برند و تحريص شوند در زكاة دادن بر شكرگزارى خدا كه ايشان را فضيلت داده و مال باينها عطا فرموده و دعا و تضرع كنند و بترسند كه مثل اين فقرا شوند و اين مراتب مذكوره حاصل شود در امور بسيار چون زكاة دادن و صدقه دادن و صلۀ رحم كردن و احسان كردن بمردم ببذل مال.

علت حج رفتن بسوى خدا و طلب كردن بسيارى ثواب و بيرون رفتن از جميع گناهان است كه از او صادر شده است و از براى آنست كه از گذشته تائب باشد كه آينده را از سر گيرد يعنى چون حج كند گويا تازه بدنيا آمده است و ابتداء عمل او است و او را هيچ معصيتى نيست و نيز علت حج لوازم آنست از خرج كردن اموال و بتعب انداختن بدن و منع كردن بدن را از شهوات و لذات و تقرب يافتن بسبب عبادت پروردگار و خضوع و خوارى و ذلت رفتن مدتى مديد در ميان سرما و گرما و در ميان امن و ترس و نيز در حج است از براى جميع خلائق از منافع و سؤال كردن از خدا و ترسيدن از او و ترك قساوت قلب و سختى نفس و فراموش نكردن ذكر و انقطاع اميد و آرزو كردن و نيز در حج است تازه كردن حقوق و منع كردن نفس را از فساد و بمنفعت رسيدن كسانى كه در شرق و غرب زمين هستند و كسانى كه در بيابان و دريا هستند از كسانى كه حج ميكنند و كسانى كه حج نميكنند از تاجر و جالب و بايع و مشترى و كاسب و مسكين و برآوردن حوائج اهل اطراف عالم و مواضعى كه ممكن است ايشان را اجتماع در آن يعنى حاجيان را كذلك «لِيَشْهَدُوا مَنٰافِعَ لَهُمْ ».

علت واجب شدن حج يك مرتبه اينست كه حقتعالى در واجب كردن فرائض ملاحظه پست ترين مكلفين در طاقت و قوت فرموده است و از آن جمله حجه است پس آن را يك مرتبه واجب گردانيد بملاحظه حال كسانى كه كم طاقتند پس از آن مستحب گردانيده است از براى

ص: 322

اهل قوت و طاقت بمقدار طاعت ايشان.

علت اينكه خانۀ كعبه در وسط زمين است اينست كه خانه كعبه موضعى است كه از زير اين موضع زمين منبسط شد و هر بادى كه در دنيا ميوزد از زير ركن شامى بيرون مى آيد و خانۀ كعبه اول بقعه اى است كه در زمين بنا شد چه آن وسط زمين است و بايد عرض اهل مشرق و مغرب در آن مساوى باشد يعنى از هر جانب كه قصد آن كنند مسافت نسبت بجمع مساوى باشد چه اگر در كنار زمين ميبود نسبت ببعضى نهايت قرب ميداشت و نسبت ببعضى نهايت بعد.

مكه را مكه ناميدند از آن جهت كه مردم قصد مكه ميكردند چه كسى كه قصد مكه كند گويند قد مكا و از اين جهت است كه حقتعالى ميفرمايد «وَ مٰا كٰانَ صَلاٰتُهُمْ عِنْدَ اَلْبَيْتِ إِلاّٰ مُكٰاءً وَ تَصْدِيَةً » و مكاء بمعنى صفير زدنست و تصديه دست بدست گرفتن است. «مترجم گويد» مردى است كه عادت بعضى كفار آن بود كه مردان و زنان برهنه نماز كردندى و صفير زدندى و دست بدست همديگر گرفتند پس حقتعالى فرمود نماز ايشان در نزد خانه جز صفير زدن و دست يك ديگر گرفتن نيست پس مقصود حضرت شايد اين باشد كه اينها چون قصد خانه كردندى و اين گونه اعمال از آنها سر زدى از اين جهت مكه را مكه گويند چه آن بمعنى قصد است.

علت طواف خانه اين بود كه حقتعالى بملائكه فرمود كه من خليفۀ در زمين قرار دهم ملائكه عرض كردند آيا قرار دهى در زمين كسى را كه افساد كند و خونى بريزد چون اين جواب را بخدا عرض كردند پشيمان شدند و پناه بعرش بردند و استغفار كردند حقتعالى خواست كه ساير عبادت كنندگان مانند آن ملائكه عبادت كنند و آنها را پناهى باشد پس در آسمان چهارم بمحاذى عرش خانه بنا نهاد كه آن را ضراح نامند پس از آن در آسمان دنيا خانه بنا نهاد كه آن خانه را معمور نامند و آن خانه محاذى ضراح بود پس از آن اين خانۀ (مكه) را بمحاذى بيت المعمور بنا نهاد و آدم (عليه السّلام) را امر كرد كه طواف كند آن خانه را و توبۀ او را قبول كرد و اين عمل ميان فرزندان او جارى شد تا روز قيامت علت استلام حجر الاسود و لمس كردن آن اينست كه حقتعالى چون ميثاق و عهد گرفت از بنى آدم از حجر اين عهد را چون لقمۀ از براى خود قرار داد يعنى درخواست كه وفا باين عهد بتوسط او شود و از اين جهت است كه مردم مكلف شدند كه اين ميثاق را حفظ كنند و وفا كنند و از اين جهت است كه نزد حجر ميگويند امانتى اديتها و ميثاقى تعاهدته. لتشهد لى بالموافات و از اينجا است قول سلمان «ره» كه در روز قيامت حجر را چون

كوه ابو قبيس بياورند و او را زبان و دو لب باشد و شهادت دهد باين وفاء بعهد از براى كسى كه وفا كرده باشد.

ص: 323

علت اينكه منا را از آن علت منا نام گذاشتند اينست كه جبرئيل در آن محل به ابراهيم گفت تمن على ربك ما شئت. آرزو كن از پروردگارت آنچه خواهى پس ابراهيم در نزد خود آرزو كرد كه خدا در مكان اسماعيل بره قرار دهد كه مامور باشد آن بره را بعوض اسماعيل فدا كند حقتعالى منى و آرزوى او را باو عطا فرمود.

علت روزه گرفتن دانستن و فهميدن تشنگى و گرسنگى است تا اينكه بنده ذليل و مسكين و ماجور و مثاب و صابر باشد پس اين دليل است بر سختيهاى آخرت با اينكه روزه باعث شكستگى شهوات شود چه آن در دنيا چون پند و موعظه است و نسبت به آخرت علامت و نشانه آنست تا اينكه دانسته شود مقدار سختى آن نسبت باهل پريشانى و درويشى در دنيا و آخرت يعنى چون روزه دار روزه گيرد سختى و شدت فقرا را در دنيا درك كند و مشقت اهوال آخرت را بداند و پند گيرد كه بايد كم خورد و كم آشاميد.

قتل نفس را حرام گردانيد بعلت فاسد شدن خلق در تحليل آن اگر حلال ميكرد بجهت فناء خلق و فساد تدبير و نظم امور عقوق والدين را خدا از اين جهت حرام كرد كه در عقوق والدين است بيرون رفتن از اطاعت خدا و از احترام كردن والدين و از اجتناب كردن از كفران نعمت از اين جهت كه منجر شود بباطل كردن شكر و قلت نسل زيرا كه در عقوق است احترام نداشتن والدين و عارف نبودن بحق آنها و قطع ارحام و ترسيدن والدين در پس انداختن ولد و ترك كردن تربيت بجهت ترك كردن ولد نيكوئى آنها را.

زنا را از اين جهت حرام كرده كه در زنا است فسادها چون قتل نفس و از ميان بردن نسبها و ترك تربيت اطفال و فساد ميراثها و مانند آن از وجوه فساد.

خوردن مال يتيم را از روى ظلم از آن جهت حرام كرد كه در آن وجوهى از فساد است اول آنها اينست كه اگر مال يتيم از روى ظلم خورده شود اين اعانت بر قتل يتيم است زيرا كه يتيم نه مستغنى است و نه ميتواند متحمل خود شود و نه بامر خود دانا است و نه كسى از براى او است كه در امر او قائم شده و او را چون والدين كفايت كند پس چون كسى مال او را بخورد مثل اينست كه او را كشته باشد و او را فقير و پريشان گردانيده باشد با اينكه حقتعالى خورندۀ مال يتيم را تخويف نموده و عقوبت از براى او قرار داده در قول خود «وَ لْيَخْشَ اَلَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعٰافاً خٰافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اَللّٰهَ » و بايد بترسند كسانى كه اگر بگذارند از پس مرگ خود فرزندان ضعيف و عاجز و بترسيد بر ايشان از بينوائى و ضايع شدن يعنى ورثه بايد كه با ضعفاى اقارب و يتيمان و مسكينان كه در مجالس قسمت تركه حاضر آمده اند شفقت نمايند و تفكر نمايند كه اگر

ص: 324

ايشان را فرزندان خورد و عاجز باشد و بعد از فوت بچنان مجلس درآيند محروم ساختن ايشان جايز هست يا نه البته عقل ايشان بمحروم نگردانيدن آنها حكم خواهد كرد پس آنچه بخود روا ندارند با ديگران نيز جايز ندارند پس بايد از عذاب خدا بترسيد باين وجه كه با يتيمان و مستحقان با شفقت و مرحمت باشيد و سخنى نيكو گوئيد كه موجب ملال خاطر آنها نشود يعنى اين دليل عقلى است بر حرمت اكل مال يتيم از روى عدوان پس آيۀ شريفه بتأييد حكم عقل دليل ديگر است براى حرمت اكل مال يتيم از روى ظلم

و حضرت امام محمد باقر (عليه السّلام) فرمود ان الله عز و جل وعد في اكل مال اليتيم عقوبتين عقوبة في الدنيا و عقوبة في الآخرة. همانا حقتعالى در خوردن مال يتيم دو عقوبت و جزاء بد وعده فرموده يكى در دنيا و ديگرى در آخرت پس در حرام گردانيدن خدا مال يتيم را بى نياز كردن يتيم و مستقل نمودن او است بخود كه محتاج بغير نباشد و سالم گردانيدن فرزندان خورنده هاى مال يتيم است از اينكه بآنها رسد آنچه بآن ايتام رسيده چه حقتعالى وعده داده باينكه هر كس مال يتيم خورد فرزندان او چون ايتام محتاج شوند و مال آنها را خورند با اينكه در اين خوردن مال يتيم است از طلب كردن يتيم چون بحد رشد رسيد حقوق خود را و وقوع دشمنى و عداوت و بغض ما بين آن يتيم و خورندۀ مال او تا آنكه يك ديگر را فانى سازند.

حرام كرده است خدا فرار كردن از جهاد را زيرا كه در فرار از جهاد است وهن در دين و استخفاف پيغمبران و پيشوايان عدول و نصرت ندادن ايشان را بر اعداء و صدمه زدن بر ايشان چه اين عمل موجب انكار ادعاهاى ايشان شود از قبيل اقرار بربوبيت و اظهار عدل و ترك جور و رفع ستم و فساد نكردن. و نيز در فرار از جهاد است جرات پيدا كردن دشمنان بر مسلمانان و اسير كردن ايشان و قتل مسلمانان و ابطال دين خدا و غير اينها از مفاسدى كه مترتب خواهد شد.

حرام كرده است كنى كردن در بلاد كفار بعد از سكنى كردن در بلاد اسلام زيرا كه در آنست رجوع كردن از دين و ترك اعانت كردن پيغمبران و حجتهاى خدا و در آنست فساد و باطل كردن حق هر صاحب حقى و نه بسبب سكناى اول يعنى مثلا هر گاه از اهل اسلام قرض كند و بعد از رفتن ببلاد كفر آن قرض را ادا نكند پس اين قرض ابطال شده است و بسبب سكناى ثانى است كه آمدن ببلاد اسلام باشد و همچنين هر گاه مردى شناسائى كامل در دين پيدا كند از براى او جايز نيست سكنا كردن نزد اهل جهل و معاشرت با ايشان چه در محل خوف است كه ايمن نيست از اينكه شناسائى او بحق مرتفع شده و با اهل جهل يكسان شود و پيوسته چون ايشان عمل كند.

حرام كرده است ذبيحۀ كه در هنگام ذبح غير اسم خدا بر آن گفته شود يعنى غير

ص: 325

«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » بر آن بخوانند زيرا كه حقتعالى بر خلق خود واجب كرده است كه بر او اقرار كرده و ذكر او كنند در هنگام ذبح كردن ذبيحهاى حلال و از اين جهت است كه مساوى نشود ميان چيزى كه باعث تقرب باو جل اسمه شود و چيزى كه باعث پرستش بتان و شياطين شود زيرا كه در بردن نام خدا است اقرار بربوبيت و وحدانيت او و در بردن نام غير خدا است شرك بخدا و تقرب بغير او پس بردن نام خدا هنگام ذبح كردن و بردن نام غير او در آن هنگام فارق ميان حلال و حرام شود كه اول حلال و ثانى حرام باشد.

حرام كرده است درندگان وحوش و طيور را از اين جهت كه لاش مرده و گوشت انسان و غايط و مانند آن ميخورند پس از اين جهت حقتعالى قرار داد دلائل و علامات در وحوش و طيور از براى آنكه فارق باشد ميان حلال و حرام گوشت آنها چنانچه پدر بزرگوارم ميفرمايد كل ذى ناب من السباع و ذى مخلب من الطير حرام و كل ما كانت له قانصة من الطير فحلال. يعنى هر صاحت نيش از درندگان و هر صاحب چنگال از پرندگان حرام است و هر پرندۀ كه از براى آن قانصه باشد يعنى چينه دان داشته باشد حلال است و علت ديگرى كه باعث فرق شود ميان حلال از پرنده و حرام از آن قول حضرت (عليه السّلام) است كه فرمود كل ما دفّ و لا تأكل ما صفّ . بخور از پرندۀ گوشت آن پرنده كه در حين پريدن بالهاى خود را حركت دهد (چون كبوتر) و نخور از آن پرندۀ كه در وقت پريدن بالهاى وى حركت نميكند (چون كركس).

و حرام گردانيده خرگوش را زيرا كه آن بمنزله گربه اى است و او را چنگال چون چنگالهاى گربه و درندگان وحوش است پس خرگوش را خدا مانند درندگان قرار داد با اينكه خرگوش در نفس او نجاستى هست زيرا كه در آن خون بمثل خون زنان است كه مقصود خون حيض و استحاضه و نفاس است باين جهت كه حيوانى است كه مسخ شده است.

علت حرام گردانيدن ربا و نهى كردن خدا از آن اينست كه در ربا است فساد اموال زيرا كه چون انسان يكدرهم را بدو درهم خريد ثمن اين درهم كه خريده است يكى از آن دو درهم است كه داده پس يكى از آن دو درهم را لغو و عبث داده و از اين جهت مال خود را فاسد كرده پس بيع و شراء ربا در هر حال و هر قسمى نقصان است بر مشترى و بر بايع يعنى نقصان يا بر مشترى خواهد بود يا بر بايع و حقتعالى از آن منع كرده است بسبب فساد اموال چنان كه منع كرد كه مال سفيه را بخودش دهند تا وقتى كه رشيد شود و اين از آن جهت است كه ترسيده مى شود بر او از اينكه اين مال را فاسد كند و باين سبب خدا حرام كرد ربا و فروختن يكدرهم را بدو درهم و ليكن در صورتى كه دست بدست كنند يعنى عين او را بدهد و عين مثل آن را بگيرد اما در غير از آن قسم از فروضات ديگر ميتوان صحيحش نمود و مقصود از دست بدست آنست كه نقد معامله كنند اما نسيه بعد از

ص: 326

اين مذكور شود و علت تحريم ربا بعد از اطلاع مكلف استخفاف بحرام و حرام كننده است بعد از بيان و بعد از حرام گردانيدن خدا آن را پس اين نيست مگر استخفاف بمحرم و حرام و استخفاف بخدا و فرموده او دخول در كفر است «مترجم گويد» اين علت با علت سابقه تكرار نيست زيرا كه در سابق علت حرام گردانيدن خدا را ذكر فرموده و در لاحق علت حرام شدن آن را بر بندگان مكلفين بيان نمود.

علت حرام گردانيدن رباء نسيه آنست كه در ربا نسيه رفتن احسان و ترحم است از ميان مردم و تلف كردن اموال و رغبت مردم است در سود و ترك قرض كردن و قرض دادن و عملهاى حسنه است و در رباء نسيه است فساد و ظلم و فنا اموال.

حرام گردانيده است خوك را زيرا كه خوك آن قبيح الوجه است كه حقتعالى وى را پند و موعظه و عبرت و ترسانيدن از براى خلق قرار داده است و آن را خلق فرموده و باقى گذاشته است تا اينكه دليل و علامت باشد از براى آن خلقى كه مسخ شده اند و باين صورت شده اند و از اين جهت است كه غذاى خوك نجس ترين نجسها است يا سبب هاى ديگر كه بيشمار است.

همچنين حرام كرده است بوزينه را از جهت اينكه بوزينه نيز چون خوك مسخ شده است و نصيحت و پند و عبرت از براى خلق قرار داده شده است و آن را خدا واگذاشته است از براى اينكه علامت و دليل باشد كه آن چيزى كه مسخ شده است بصورت و خلقت بوزينه مسخ شده و در آن شباهتى از انسان قرار داده شده تا اينكه دلالت كند بر اينكه بوزينه انسانى بوده كه حقتعالى بر آن غضب كرده و باين صورتش مبتلا نموده است.

حرام كرده مردار را زيرا كه در آن مردار است فساد بدن و آفت و از اين جهت كه حقتعالى خواست بردن نام مباركش سبب از براى تحليل شود و در مردار نام مباركش برده نشده است پس چون كه خواست فرق گذارد ميان حلال و حرام مردار را حرام كرد.

حرام كرد خون را مانند حرام كردن مردار زيرا كه خون بدن را فاسد كند و آفت رساند و موجب ماء الاصفر شود (يعنى خلط صفراوى) و باعث گند دهان و بوى بد خلق بدو مورث قساوت قلب و قلت رأفت و رحمت شود تا بحدى كه ايمن نيست خورنده خون از اينكه بكشد فرزند و پدر و مصاحب خود را.

حرام كرده سپرز را از اين جهت كه خون در آنست و علت آن با علت حرمت خون و مردار يكيست زيرا كه سپرز مانند آنها است در فساد.

علت مهر و واجب گردانيدن آن بر مردان و واجب نبودن بر زنان كه چيزى بشوهرهاى خود دهند اينست كه بر مردانست نفقه و كسوۀ زن زيرا كه زن در هنگام شوهر كردن خود را ميفروشد و مرد آن را ميخرد و بيع بدون ثمن و شراء بدون دادن ثمن صورت نميگيرد با اينكه

ص: 327

زنان از معامله كردن و آمدن در محل معامله ممنوع هستند و علتهاى بسيار ديگر هم دارد.

علت تزويج كردن مرد چهار زن را و حرام بودن زياده از يك شوهر از براى زن آنست كه مرد چون چهار زن تزويج كرد ولد منسوب باوست اما زن اگر دو شوهر يا بيشتر داشته باشد معلوم نخواهد شد كه ولد از كيست زيرا كه ايشان در نكاح و وطى او شركت دارند و چون ولد معلوم نشد از كيست مفسده انساب و ميراث بردن و نشناختن او متحقق گردد.

علت تزويج كردن بنده دو زن را و حرام بودن زياده از آن بر او اينست كه بنده در طلاق و نكاح نصف مرد آزاد است نه خود را مالك شود و نه او را مالى باشد و نفقۀ او بر مولايش باشد تا اينكه اين باعث فرق مى شود ميان بنده و آزاد و از براى آنكه بنده را كار كمتر باشد و در خدمت مولاى خود باشتغال و خدمات او مستمر و مستقر باشد.

علت جايز بودن طلاق سه مرتبه آنست كه در سه طلاق مهلتى حاصل آيد از يكى تا سه - طلاق و بسا هست كه رغبتى حاصل شود و يا آنكه اگر غضب بوده است فرو نشيند و از براى آنست كه سبب شود ترسانيدن و تأديب كردن زنان و زجر نمودن ايشان را از نافرمانى شوهران خود پس زن مستحق مفارقت و جدائى خواهد شد زيرا كه در عملى داخل شده است كه سزاوار او نيست و آن مخالفت و نافرمانى شوهر است.

علت حرام شدن زن بعد از نه طلاق كه ابدا از براى او حلاليت حاصل نشود و حرام ابدى گردد آنست كه اين حرام شدن از براى او عقوبت و پاداش باشد كه مرد طلاق را بازى نپندارد و زن را ضعيف نشمرد و از براى اينست كه مرد در امورات خود نظر كند و در اعمال و كردار خود بيدار باشد و عبرت گيرد و اين نه مرتبه طلاق دادن سبب شود از براى يأس و نااميدى طرفين از تزويج كردن يعنى بعد از اين براحت افتد و آنها را بر اين زحمت و مشقت روى ندهد.

علت طلاق دادن بندۀ زوجۀ خود را دو مرتبه يعنى بعد از دو مرتبه طلاق زوجه بر وى حرام شود و محتاج بمحلل خواهد بود آنست كه طلاق كنيز بر نصف است پس در طلاق دادن من باب احتياط و كمال در فرائض است يعنى بحسب قاعده نصف ميبايد و يك نصف طلاق سبب حرمت شود زيرا كه در آزاد سه طلاق سبب از براى حرمت مى شود و باقتضاى قاعده نصف يك طلاق و نصف طلاق مى شود پس دو طلاق من باب اكمال فرائض است و همچنين است در فرق در عده از براى زوجۀ كه شوهر آن وفات كند يعنى عده آزاد كه چهار ماه و ده روز است وعده كنيز نصف آنست كه دو ماه و پنج روز باشد.

علت مسموع نبودن شهادت زنان در طلاق و ديدن هلال ضعف زنان است از رؤيت هلال و دوستى ايشان است با يك ديگر در طلاق پس از اين جهت جايز نباشد شهادت زنان در هيچ

ص: 328

مقامى مگر در مقام ضرورت مثل شهادت زن قابله در حيوة طفل مثلا و مثل چيزهائى كه مردان را نظر در آن جايز نباشد و اين مطلب نظير شهادت اهل كتاب است چون يهود و نصارى و مجوس در وقتى كه غير از اينها يافت نشود چه در قرآن مجيد فرمود «اِثْنٰانِ ذَوٰا عَدْلٍ مِنْكُمْ أَوْ آخَرٰانِ مِنْ غَيْرِكُمْ » شهادت دو نفر عادل از مسلمانان مسموع است و اگر يافت نشوند دو نفر از كافران كافى است و اين قضيه مانند شهادت كودكان است بر قتل هر گاه غير ايشان كسى يافت نشود.

علت لزوم شهادت چهار نفر شاهد عادل در زنا و كفايت دو نفر شاهد عادل در ساير حقوق بجهت شدت حد زناى محصنه است زيرا كه حكم در زناى محصنه قتل است پس شهادت در آن مضاعف و سخت تر خواهد بود زيرا كه در آن قتل نفس و قطع فرزند از پدر در نسب و فساد ميراث محقق خواهد شد.

علت حلال بودن مال فرزند از براى پدرش بدون اذن او و حال اينكه مال پدر از براى پسر بدون اذن او حلال نيست آنست كه فرزند بپدر بخشيده شده است در آيه شريفه «يَهَبُ لِمَنْ يَشٰاءُ إِنٰاثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشٰاءُ اَلذُّكُورَ» با اينكه فرزند را مئونه با پدر است خواه صغير باشد خواه كبير يعنى پدر متكفل امورات او است و فرزند منسوب بپدر است و خوانده شده است چنانچه حقتعالى ميفرمايد «اُدْعُوهُمْ لِآبٰائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اَللّٰهِ » و قول پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) انت و مالك لا بيك. پس في الحقيقه چيزى را خود مالك نيست اما نسبت بمادر چنين نيست و مادر بدون اذن فرزند نميتواند چيزى را از مال او تصرف كند پس بايد يا باذن او تصرف كند يا باذن پدر او زيرا كه پدر است كه هر گونه نفقه فرزند با اوست و هر چه را فرزند است از آن اوست و لكن نفقۀ فرزند با مادر نيست و باو منسوب نيست.

علت اينكه در جميع حقوق شاهد و بينه با مدعى است و قسم از براى مدعى عليه و منكر است سواى قتل آنست كه مدعى عليه منكر است و او را اقامه شاهد ممكن نيست بر انكار خود زيرا كه انگار امريست مجهول اما در قتل كه بينه با مدعى عليه است و قسم بر مدعى است از اين جهت است كه خون رعايتى است كه بايد آن را مسلمانان اخذ كنند تا اينكه خون مرد مسلمان باطل نشود و تا اينكه زاجر و ناهى شود از براى قاتل كه ديگر مرتكب اين گونه اعمال نشود بجهت شدت و سختى اقامه شاهد بر منكر زيرا كه كم است كسى كه شهادت دهد بر اينكه اين عمل از او صادر نشده است.

اما علت اينكه بايد اولياء مقتول پنجاه قسم بخورند آنست كه در قسم شدت و سختى و احتياط است پس از اين جهت خون مسلمانى هدر نخواهد شد.

علت جدا كردن دست راست دزد آنست كه چون بدست راست خود مباشر عمل دزدى مى شود و اين دست انفع و افضل اعضاى او است پس بريدن دست عقوبت و عبرت خلق است كه

ص: 329

بدون حليت اموال مردم را تصرف نكنند و از آن جهت است كه با دست راست خود بيشتر مباشر عمل دزدى مى شود.

علت حرمت غصب كردن اموال و گرفتن آن را بدون مستند حليت آنست كه انواع فساد بر آن مترتب شود و اين مفاسد حرام است چه اين مفاسد از قبيل فنا كردن هر يك از مردم است ديگرى را بجهت غصب اموال و غير از اين مفسده از ساير مفاسد.

دزدى از اين جهت حرام شده است كه اگر مباح بودى اموال فاسد شدى و جانهاى مردم در معرض تلف بودى و چون خواهند از يك ديگر غصب اموال كنند يك ديگر را ميكشند و منازعه ميكنند و حسد بر يك ديگر ميبرند و تجارت و صنعت متروك شود و كسى كسب نميكند زيرا كه بنا بر اين آن مال كه كاسب كسب كرده است از ديگران بآن سزاوارتر نيست.

علت اينكه زنا كار را بسختى و شدت تازيانه بر بدنش زنند آنست كه با آن بدن مباشر زنا شده است و بتمام اين بدن از زنا لذت حاصل نموده پس زدن تازيانه بجهت عقوبت و مكافات عمل او و عبرت ديگران است چه اين تازيانه زدن بزرگترين جنايتها باشد.

علت اينكه هشتاد تازيانه بايد زد كسيرا كه نسبت زنا يا لواط بكسى دهد و يا آنكه شراب خورده باشد آنست كه بر نسبت دادن بزنا مترتب شود نفى ولد و قطع نسل و رفتن نسب و همچنين است شارب الخمر زيرا كه چون شراب خورد هذيان گويد و چون هذيان گويد افترا بندد پس بر او واجب شود حد كسى كه افترا بر كسى بندد مانند كسى كه نسبت زنا بكسى دهد.

علت كشتن مرد زنا كار و زن زنا كار را بعد از سه مرتبه جارى كردن استخفاف و سهل انگارى كردن آنهاست حد را و بجهت كمى مبالات آنهاست بحد تا اينكه گويا اينها را در عمل زنا اذن داده اند و سر خود خواهند بود.

علت ديگر اينست كه كسى كه خدا و يا حد خدا را استخفاف كند و خوار شمرد كافر است پس قتل او واجب است زيرا كه داخل در كفر شده.

علت حرام بودن مردان بر مردان يعنى لواط و حرام بودن زنان بر زنان يعنى مساحقه كردن آنست كه حقتعالى در آفرينش زنان و مردان گويا آنها را با يك ديگر مركب قرار داده يعنى زنان را از براى مردان خلق كرده و بر طبق طبع مردان مقرر داشته است يعنى در اصل آفرينش و وضع خلقت بنى آدم زنان را بجهت رغبت و ميل مردان آفريد و اجزاء آنها را مناسب ميل مردان گردانيد و جهت ديگر آنكه اگر جايز باشد مردان با يك ديگر لواط كنند و يا اينكه زنان با يك ديگر مساحقه كنند سبب انقطاع نسل و فساد تدبير در نظم عالم و خوردنى دنيا شود.

حقتعالى گوشت گاو و گوسفند و شتر را حلال كرد بجهت بسيارى آنها و امكان وجود

ص: 330

آنها و سبب حلال كردن گاو وحشى و غير آن از اقسام حيوانهاى وحشى كه گوشت آنها حلال است و خوردن گوشت آنها جايز است اين است كه غذاء آنها نه مكروه است و نه حرام و نه بعضى از اين حيوانات ببعضى ديگر ضرر رسانند و نه در خلقت آنها قبح و زشتى است.

گوشت استر و حمار اهلى مكروه شد بجهت احتياج مردم بزياد شدن آنها و كار كردن با آنها و ترس از فانى شدن آنها پس اين كراهت نه از براى خباثت خلقت آنها است و نه از براى خباثت غذاء آنها است.

حرام شده است نظر كردن بموهاى زنانى كه از جهت شوهران خود در پرده هستند و غير از زنان از ساير زنان بجهت اينكه بواسطۀ نظر كردن مردان بهيجان آيند و آتش شهوت آنها مشتعل شود و اين باعث فساد و دخول در عمل حرام و افعال غير جميله شود و همچنين است چيزهائى كه مانند موهاى زنان باشد يعنى ساير عورات ايشان مگر آنچه حقتعالى فرموده است در كلام معجز نظام خود «وَ اَلْقَوٰاعِدُ مِنَ اَلنِّسٰاءِ اَللاّٰتِي لاٰ يَرْجُونَ نِكٰاحاً فَلَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُنٰاحٌ أَنْ يَضَعْنَ ثِيٰابَهُنَّ غَيْرَ مُتَبَرِّجٰاتٍ بِزِينَةٍ » و زنانى كه از شدت بزرگى و پيرى از حيض و ولد باز ايستاده باشند و اميد بنكاح نداشته باشند پس باكى بر آنها نيست كه جامهاى خود را بنهند و ليكن زينت خود را ظاهر نكنند كه غرض از نهادن جامه اظهار زينت خود نباشد يعنى غير از ساير جامه هاى خود را نپوشند چون چادر و سرانداز كه بر بالاى مقنعه ميپوشند پس باكى نيست نظر كردن بموهاى مثل ايشان.

علت آنكه زنان را در ميراث نصف مردان دهند آنست كه چون زن شوهر كند اخذ مال از شوهر خود كند و مرد را چون زنى از برايش تزويج كنند بايد عطا كند پس از اين جهت است كه ميراث را بمردان زيادتر دهند.

علت ديگر از براى اينكه مرد را دو برابر زن ميراث دهند آنست كه زن اگر محتاج شود در عيال مرد داخل شود و بر مرد لازم است كه او را عيال خود گيرد و نفقۀ او را بدهد و ليكن بر زن لازم نيست كه مرد را عيال خود گيرد و اگر محتاج شود نفقۀ او را بدهد پس از اين جهت خدا سهم مرد را وافر گردانيده است چه حقتعالى فرموده است «اَلرِّجٰالُ قَوّٰامُونَ عَلَى اَلنِّسٰاءِ بِمٰا فَضَّلَ اَللّٰهُ بَعْضَهُمْ عَلىٰ بَعْضٍ وَ بِمٰا أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوٰالِهِمْ ».

علت اينكه زوجه از شوهر خود خانه و املاك او را بميراث نميبرد بلكه بايد آنها را قيمت كنند و بمقدار سهمى آنها و ساير ورثه از قيمت آن بدهند اينست كه خانه و املاك را تغيير دادن و از مكانى بمكان ديگر بردن ممكن نيست و زوجه ممكن است كه از نكاح شوهرش رهائى حاصل كند و بكسى ديگر تزويج كند پس تغيير و تبديل نمودن زوجه جايز است و ليكن فرزند و پدر را اين عمل ممكن نيست زيرا كه جدا كردن پدر و فرزند را در نسب محال است و تبديل كردن زوجه ممكن است پس كسى كه تغيير و تبديل او جايز باشد بايد ميراث او از چيزى باشد كه تغيير

ص: 331

و تبديل آن جايز باشد چه اين وارث و ميراث مانند يك ديگر باشند و چيزى كه ثابت و برقرار است مانند خانه و املاك از براى كسى است كه ثابت و مقيم است مانند فرزند و پدر.

از محمد بن سنان مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود خدا شراب را از اين جهت حرام كرد كه موجب فساد شود و سبب تغيير عقل آشامندۀ آن بشود و او را وادارد بر انكار كردن خداوند عالم و دروغ بستن بر او و پيغمبران او و ساير محرماتى كه.

خدا و رسول او رسيده است مثل فساد و قتل و نسبت بزنا دادن و زنا كردن و منع نكردن خود را از چيزى از محرمات يعنى باك نداشتن از هر عمل حرام پس باين سبب ما حكم نموديم باينكه هر مست كنندۀ حرام است زيرا كه عاقبت آن چون عاقبت خمر است و مفاسد وى بر آن مرتب شود پس كسى كه بخدا و رسول و روز قيامت ايمان آورده و ولايت ما را قبول كرده است و ادعاى دوستى ما ميكند بايد از هر چيزى كه مست كننده باشد و سبب زوال عقل شود اجتناب كند زيرا كه ميان ما و شرابخوار ربطى و عهدى نيست يعنى اين طائفه بما ائمه اميدوار نباشند زيرا كه از شفاعت ما محرومند.

باب سى و سوم در ذكر علتهائى كه فضل بن شاذان آنها را ذكر كرده و در آخر آن روايت خواهد شد كه فضل اين علل را يكى يكى و كرة بعد مرة بمرور دهور از آن حضرت شنيده و آنها را جمع كرده است و على بن محمد بن قتيبه نيشابورى را اذن مطلق داده است كه اين علل را بتوسط او از آن جناب روايت كند.

از ابى عبد الله محمد بن شاذان مروى است كه فضل بن شاذان نيشابورى گفت اگر سائلى سؤال كند و بگويد خبر بده مرا از اينكه آيا جايز است كه خداوند حكيم بندۀ خود را بدون علت و معنى تكليف بفعلى از افعال كند بايد جواب او گفته شود كه جايز نيست زيرا كه خداوند حكيم است و نه فعل عبث كند و نه از روى نادانى چيزى گويد.

و اگر گويد كه خبر بده مرا از اينكه خلق چرا مكلف شدند بايد جواب او گفته شود كه تكليف بندگان علتى چند دارد.

اگر بگويد كه خبر بده مرا از آن علتها كه آيا معروف و موجود است يا نه بايد

ص: 332

خلوت كند.

پس اگر بگويند چرا معرفت پيغمبران و فرستادگان خدا و اقرار بايشان و اعتقاد باطاعت ايشان واجب شده است بايد جواب گفته شود كه چون در خلقت و قواى مخلوق ضعيف آن مقدار دانش و بينش نميبود كه مصالح امورات خود را اتمام نمايند و صانع جل اسمه بلندتر از آن بود كه ديده شود و پديدار است ضعف و عجز اين مخلوق از ادراك خداوند جليل پس چاره نبود از اينكه حقتعالى رسولى فرستد كه از جمله عيوب و معاصى محفوظ بوده و واسطۀ ميان او و خلق باشد كه امر و نهى و آداب پروردگار را بمردم برساند و ايشان را مطلع سازد باينكه منافع خود را در يابند و از ضررهاى خود احتراز كنند چه در اصل آفرينش ايشان آن مقدار دانشورى نميبود كه بشناسند بآن آنچه را محتاج باشند از منافع و ضررهاى خود پس اگر بر مردم واجب نميبود اطاعت و معرفت اين فرستاده خداوند جليل در آمدن اين فرستاده ايشان را منفعتى و رفع احتياجى حاصل نميشد و فرستادن او عبث و بدون منفعت و مصلحت بود و اين عمل از صفت آن حكيمى نيست كه محكم كرده است هر چيزى را.

پس اگر بگويد چرا اولو الامر يعنى ائمه هداة و اوصياء پيغمبران در هر زمان مقرر شدند و باين منصب جليل مفتخر گرديدند و خلق باطاعت ايشان مأمور شدند. بايد در جواب گفته شود كه اين مطلب را علتهاى بسيار است بعضى از آنها اينست كه چون خلق بر حدى محدود و احكامى مضبوط و معدود اطلاع يافتند و مأمور شدند كه از اين حد تجاوز نكنند زيرا كه در تجاوز از اين حد فسادهائى بيشمار ميبود و ثابت نميشد و نظم نميگرفت و قوام حاصل نميكرد مگر باينكه در ميان خلق قيمتى و امينى قرار داده شود كه ايشان را منع كند از تعدى كردن از حدود و داخل شدن در آنچه از ايشان ممنوع شده است چه اگر اين بر اين نهج مسلوك نشود احدى لذت و منفعت خود را بجهت فساد غير خود فرو نگذارد پس حقتعالى در ميان مردم قيمتى قرار داد كه ايشان را از فساد منع كند و حدود و احكام الهى را اقامه كند و بعضى از آنها اينست كه ما نيافتيم فرقه از فرق و ملتى از ملل را كه باقى باشند و زندگى كنند مگر بوجود قيم و رئيسى در ميان ايشان كه ناچارند از وجود او در امر دين و دنياى خود پس در حكمت حكيم جايز نباشد كه مردم را واگذارد و در ميان ايشان قرار ندهد كسى را كه ميداند ايشان لا بد او را لازم دارند و قوامى از براى ايشان نباشد مگر بوجود او پس بسبب او با دشمنان خود مقاتله كنند و بسبب او غنيمتهاى خود را قسمت كنند و از براى ايشان اقامۀ نماز جمعه و جماعت كند و از مظلوم ايشان ظالم ايشان را دفع و رفع كند و بعضى از آنها اينست كه اگر از براى مردم قرار داده نميشد امامى كه قيم ايشان و امين و حافظ و نگهبان شريعت باشد هر آينه ملت بر طرف ميشد و دين از ميان ميرفت و سنن و احكام تغيير ميكرد و بدعت كنندگان در دين زياد و ملحدان كم ميكردند و امر را بر مسلمانان

ص: 333

مشتبه ميساختند زيرا كه ما خلق را ناقص و محتاج و غير كامل يافته ايم با اختلاف ايشان و اختلاف هواى نفسانى و پراكندگى قصدهاى ايشان پس اگر براى ايشان قيمى و حافظى در آنچه رسول خدا آورده است قرار داده نشود هر آينه فساد خواهند كرد بنوعى كه بيان كرديم و شرايع و سنن و احكام و ايمان تغيير خواهد يافت و اين موجب فساد كلى از براى تمام خلق شود. پس اگر بگويد چرا جايز نيست كه در يكزمان دو امام يا بيشتر در زمين باشد بايد جواب گفته شود كه از براى چند جهت است بعضى از آنها اينست كه يك نفر فعل و تدبير او مختلف نشود و دو نفر فعل و تدبير آنها متفق نشود و سبب اين مطلب آنست كه ما هيچ دو نفر نمى يابيم مگر آنكه قصدها و ارادۀ آنها مختلف است پس اگر دو امام در يك زمان باشند قصد و اراده و تدبير آنها مختلف باشد و هر دو واجب الاطاعه باشند يكى از آن دو نفر اولى بطاعت از ديگرى نخواهد بود پس اين اختلاف خلق و تشاجر و فساد آنها خواهد بود علاوه بر آنكه هيچ كس يكى از اين دو نفر را اطاعت نكند مگر آنكه ديگرى را معصيت و نافرمانى كرده است پس معصيت تمام اهل زمين را فرو گيرد و با وجود اين مردم را راهى باطاعت و ايمان نباشد و اين عمل از جانب صانع عالم و مصور بنى آدم بخلق رسيده باشد كه باب اخلاف و تشاجر و فساد از براى ايشان مفتوح كرده است چه ايشان را امر كرده است بمتابعت كردن دو نفر كه با يك ديگر اختلاف دارند و بعضى از آنها اينست كه اگر دو اما در يك زمان موجود باشد هر يك از دو نفرى كه با يك ديگر گفتگو و مرافعه داشته باشند ميخواهند نزد غير آن كسى كه ديگرى ميخواهد بروند تا از براى آنها داورى كند و هيچ يك از اين دو نفر اولى از ديگرى نيست كه آن ديگر متابعت او كند پس حقوق و احكام و حدود باطل شود و بعضى از آنها اينست كه هيچ يك از اين دو حجت اولى از ديگرى نيستند در تكلم و حكم دادن و امر و نهى فرمودن و چون چنين باشد بر اين دو نفر واجب است كه بيك مرتبه ابتدا بسخن گفتن كنند يعنى اگر چنين نكنند ترجيح بلا مرجح لازم آيد و هيچ يك از آنها را نرسد كه در چيزى بر ديگرى سبقت گيرد چه در امامت يك شرع مساوى خواهد بود پس اگر از براى يكى از آنها سكوت جايز باشد از براى ديگرى نيز مثل او جايز باشد يعنى از اين جهت كه هر دو مساويند و چون از براى هر دو سكوت جايز شد حقوق و احكام باطل شود و حدود معطل شود و مردم چنين شوند كه گويا امامى از براى آنها نيست.

پس اگر بگويد چرا جايز نيست كه امام از غير جنس رسول و نسل او باشد بايد گفته شود كه از چند جهت است بعضى از آنها اينست كه چون امام واجب الاطاعه است چاره نيست از راهنمائى كردن كه باو راه يافته شوند و او را از غير او تميز دهند و اين رهنما قرابت و خويشى مشهوره و وصيت ظاهر خواهد بود تا اينكه او از غير خودش شناخته شود و بعين وجود او هدايت يافته شود و بعضى از آنها اينست كه اگر امام از غير جنس و نسل رسول

ص: 334

باشد پس بايد حقتعالى غير رسول را بر رسول افضليت داده باشد زيرا كه اولاد رسول را تابع اولاد دشمنان رسول قرار داده است مثل ابى جهل و ابن أبى معيط چه آنها را عقيدت آن بود كه جايز است امامت در اولاد آنها منتقل شود اگر مؤمن باشد پس اولاد رسول تابع شوند و اولاد دشمنان رسول متبوع بنا بر اين رسول باين فضيلت اولى و احق است از غير او.

و بعضى از آنها اينست كه خلق چون برسالت رسول اقرار كردند و باطاعت او اعتقاد نمودند احدى از ايشان تكبر نكند از اينكه فرزند او را متابعت كند و ذريۀ او را اطاعت نمايد و اين مطلب در انظار مردم بزرگ ننمايد و ليكن هر گاه امام از غير نسل رسول باشد هر يك از مردم نزد خود چنين ميپندارد كه او از غير خود در امامت اولى خواهد بود و از اين جهت اين مطلب در نظر مردم زياد عظيم آيد و خود را نميتوانند راضى كنند باطاعت كسى كه در نزد ايشان پست تر است از ايشان پس اين داعى شود بفساد و فانى كردن مردم يك ديگر را و اختلاف در ميان ايشان.

پس اگر بگويد چرا بر مردم واجب است كه اقرار كنند و معرفت حاصل نمايند باينكه خداوند واحد واحد است بايد در جواب گفته شود كه از چند علت است يكى از آنها اينست كه اگر اقرار و معرفت واجب نباشد هر آينه جايز خواهد بود كه كسى دو پروردگار يا زياد توهم كند و چون اين مطلب جايز باشد مردم صانع خود را از غير او راه نبرند زيرا كه هر انسانى از ايشان نميداند خداى خود را و شايد كه ميپرستد غير آفرينندۀ خود را و اطاعت مينمايد غير آن كسى كه او را امر نموده است پس حقيقت صانع و خالق خود را درك نكنند و امر امركننده و نهى نهى كننده نزد ايشان ثابت نباشد زيرا كه آمر و ناهى را بعينه از غير او امتياز نميدهند.

و بعضى از آنها اينست كه اگر خدا جايز باشد يكى از آن دو شريك سزاوارتر و اولى به پرستش و اطاعت از ديگرى نيست و در تجويز نمودن اينكه اين شريك اطاعت شود اين اجازه است كه خدا اطاعت نشود و در اينكه خدا اطاعت نشود كفر بخدا و جميع كتابها و فرستادگان او و اثبات هر باطلى و ترك هر حقى و حلال كردن هر حرامى و حرام كردن هر حلالى و داخل شدن در هر معصيتى و بيرون رفتن از هر اطاعتى و مباح كردن هر گونه فسادى و باطل نمودن هر حقى است يعنى اگر اطاعت يكى از اين دو شريك جايز باشد پس اطاعت شريك ديگرى جايز نباشد و در اين صورت ممكن است گفته شود كه اين احكام از آن شريك خواهد بود كه اطاعت نشده است پس اين احكام بايد جارى نشود.

و بعضى از آنها اينست كه اگر جايز بود خدا بيش از يكى باشد جايز بود از براى شيطان كه ادعا كند خدا آن ديگريست تا اينكه بر ضد خداوند جل شانه شود در جميع احكام

ص: 335

جواب داده شود كه در نزد اهل خود معروف و موجود است.

پس اگر بگويد كه آيا شما مى شناسيد و ميدانيد آن علتها را يا نميشناسيد و نميدانيد بايد جواب گفته شود كه بعضى آنها را ميدانيم و ميشناسيم و بعضى آنها را نميدانيم و نمى شناسيم.

و اگر بگويد كه اول واجبات چيست بايد جواب گفته شود كه اقرار بخدا و بآنچه از نزد خداوند عز و جل رسيده است.

پس اگر بگويد كه چرا خلق مامور شدند باقرار بخدا و بفرستادگان خدا و بحجتهاى خدا و آنچه از خدا رسيده است بايد جواب گفته شود كه بجهت علتهاى بيشمار است بعضى از آنها اينست كه كسى كه بخدا و بفرستادگان او و بحجتهاى او و بآنچه از نزد او رسيده است اقرار نكند معصيتهاى او را اجتناب نكرده و قبول نهى از ارتكاب گناهان كبيره او نكرده و از عذاب خدا نترسيده در آنچه شهوات او اقتضا كرده است و از ظلم و فساد لذت برده است و چون مردم مرتكب اين گونه افعال شوند و هر انسانى متحمل شود آنچه ميل كند و متابعت هواى نفس كند بدون ترس از احدى در اين كردار ايشان فساد تمامى خلق و باختن بعضى ايشان بر بعضى ديگر است پس فروج را غصب كنند و خونريزى و مال مردم و اسير كردن عيال مردم را مباح دانند و بعضى ايشان بعضى ديگر را بدون حق و جرمى بقتل رسانند پس خرابى دنيا و هلاكت خلق و فساد دين مردم بر آن مترتب شود و بعضى از آنها اينست كه خداوند حكيم است و حكيم در عالم وجود صورت نپذيرد و حكمت بصفت نيايد مگر در حق كسى كه فساد را منع كند و بصلاح و سداد كوشد و از ستم و جور زجر كند و از كردار ناشايسته نهى كند و منع از فساد و امر بصلاح و سداد نهى از اعمال ناشايسته متصور نشود مگر بعد از اقرار بخداى عز و جل و معرفت آمر و ناهى و اكثر مردم بدون اقرار و معرفت خداوند واگذاشته شوند امر بصلاح و نهى از فساد ثابت نشود زيرا كه در اين صورت آمر و ناهى نباشد.

و بعضى از آنها اينست كه ما خلق را چنين يافته ايم كه در باطن و مستور از خلق فسادها در امورات ميكنند پس اگر اقرار بخدا نداشته باشند و در غياب خلق از خالق نترسند احدى را خوف از احدى نيست چون با ميل و ارادۀ نفسانى خود خلوت كند در ترك كردن معصيت و فرو گذاشتن عمل حرام و مرتكب شدن گناهان كبيره چه فعل او از خلق مستور است و او را از احدى اضطراب و بيمى نيست پس در اين گونه كردار هلاكت تمامى خلق است پس قوام امر خلق و صلاح ايشان صورت نپذيرد مگر با قرار ايشان بكسى كه دانا و بينا است و بامور پوشيده و پنهان عالم است و امر بصلاح و ناهى از فساد است و هيچ امر پنهانى بر او پوشيده نيست تا اينكه در اين اقرار منعى باشد ايشان را از انواع فساد در هنگامى كه

ص: 336

او و بندگان را بجانب خود روى دهد و در اين عمل بزرگترين كفر و سخت ترين نفاق حاصل شود.

پس اگر بگويد چرا بر مردم واجب است كه از براى خداوند اقرار كنند باينكه مثل او چيزى نيست بايد دو جواب گفته شود كه از چند جهت است يكى از آنها اينست كه مردم قصد نكنند جانب مثل خدا را در عبادت و اطاعت و غير او را پرستش نكنند و بر مردم اشتباه نشود امر پروردگار و صانع رزاق ايشان.

و يكى از آنها اينست كه اگر مردم ندانند كه مثل خدا چيزى نيست نميدانند پروردگار ايشان كيست و احتمال ميدهند كه شايد پروردگار ايشان اين بتها باشد كه پدرهاى ايشان از براى ايشان درست كرده اند و يا اينكه آفتاب يا ماه يا آتش باشد چه جايز است كه از براى ايشان اشتباهى حاصل شود در خداوند و اين سبب فساد و ترك اطاعت خداوند جل شانه و ارتكاب معصيتهاى او شود بمقدارى كه از اين خدايان باطله اخبار بآنها منتهى شود و امر و نهى آنها بايشان واصل شود.

و بعضى از آنها اينست كه اگر بر مردم واجب نباشد كه بدانند مثل خدا چيزى نيست جايز باشد نزد ايشان كه بر خدا جارى شود آنچه بر مخلوق جارى مى شود از عجز و جهل و تغيير و زوال و فنا و دروغ و ستم و كسى كه اين گونه اشياء بر او جايز است از فنا او ايمن نيست و بعدل او اعتمادى نيست و قول او و امر او و نهى او وعد او و وعيد او و ثواب او و عقاب او محقق و درست نيست و بر اينها مترتب شود فساد خلق و ابطال ربوبيت.

پس اگر بگويد چرا خدا بندگان را امر و نهى فرمود بايد در جواب گفته شود كه بقا و صلاح ايشان ممكن نشود مگر بامر و نهى و منع از فساد و غصب كردن از يك ديگر.

پس اگر بگويد چرا ايشان را متعبد كرد يعنى از براى ايشان موقت و معين نمود كه در هر زمانى متحمل عملى شوند بايد در جواب گفته شود از براى اينكه ذكر او را فراموش نكنند يعنى او جل شانه از ياد ايشان نرود و آداب او را ترك نكنند و از امر و نهى او باز نايستند زيرا كه در آنست صلاح و فساد قوام ايشان پس اگر بدون تعبد و تعين واگذاشته شوند مدت اشتغال بعمل آنها طول ميكشد و قلوب ايشان سخت مى شود يعنى خدا را فراموش ميكنند و در آن هر گونه مفاسد پيدا مى شود.

پس اگر بگويد چرا مردم بنماز مأمور شدند بايد در جواب گفته شود كه در نماز است اقرار بربوبيت خداوند و نماز صلاحى است كه شامل قاطبۀ ناس مى شود زيرا كه در نماز است مانند و نظير سلب نمودن از خدا و ايستادن در درگاه او بذلت و مسكنت و خضوع و اعتراف باو و طلب بخشيدن گناهان گذشته و نهادن پيشانى را بر زمين در هر روزى و هر شبى و نماز موجب شود كه بنده يادكننده خدا باشد و او را فراموش نكند و خاشع و ترسان و ذليل

ص: 337

و طالب و راغب در زيادتى عبادت باشد كه از براى دين و دنياى او مفيد باشد با اينكه در نماز است منزجر شدن از فساد و نماز در هر شب و روز بر بنده واجب شده است تا اينكه آفريننده و خلق كنندۀ خود را فراموش نكند پس تكبر كند و طاغى شود و تا اينكه در ياد كردن خالق خود و ايستادن در پيشگاه حضور پروردگار حائل شود از نافرمانيهاى او و حاضر و مانع شود او را از انواع فساد.

پس اگر بگويد بندگان چرا بوضو مأمور شدند و بايد بوضو ابتدا كنند بايد در جواب گفته شود از جهت اينكه بنده طاهر باشد در وقتى كه خواهد در پيشگاه حضور خداوند جبار بايستد در هنگام مناجات با او در حالى كه مطيع او باشد در آنچه امر فرموده است و پاكيزه باشد از كثافات و نجاست با اينكه وضو سبب برطرف كردن كسالت و رفع نمودن پينكى و پاك كردن قلب باشد از براى ايستادن در پيشگاه حضرت جبار.

پس اگر بگويد چرا وضو گرفتن بر دو دست و سر و دو پاى و صورت واجب شد بايد در جواب بگويد از براى اينكه بنده چون خواهد در حضور حضرت جبار بايستد منكشف و ظاهر مى شود از جوارح و اعضاى و آنچه وضو در آن واجب است و باين اعضاء مباشر اعمال عبادت مى شود زيرا كه چون سجده و خضوع ميكند بر وى خود سجده ميكند و بدست خود سؤال ميكند و رغبه و رهبه و تبتل ميكند «مترجم گويد» كه تفسير ترغيب و ترهيب و تبتل كه هر يك قسمى از دعا كردن با دست است قبل از اين مذكور شد و بسر خود در حالت ركوع و سجود استقبال ميكند بقبله و بدو پاى خود ميايستد و مى نشيند.

پس اگر بگويد چرا در شستن صورت و دو دست در وضو واجب شد و مسح كردن در سر و دو پاى و تمام وضو شستن پا مسح كردن قرار داده نشد بايد در جواب گفته شود كه از براى عملهاى متعدده است يكى از آنها اينست كه عبادت بزرگ ركوع و سجود است و ركوع و سجود بروى و دو دست است نه بسر و دو پاى و بعضى از آنها اينست كه مردم در همۀ اوقات طاقت ندارند شستن سر و دو پاى را سخت شود بر ايشان در سرما و سفر و در حالت ناخوشى و همۀ اوقات از شب و روز و شستن روى و دو دست آسانتر است از شستن سر و دو پاى و واجبات بر اندازۀ كمترين مردم در طاقت از اهل صحت مقرر گرديده و بعد از آن شامل قوى و ضعيف گرديد و بعضى از آنها اينست كه سر و دو پاى مانند روى و دو دست در هر وقتى ظاهر و مكشوف نيست بجهت پوشيدن عمامه و موزه و غير آنها.

پس اگر بگويد چرا وضو واجب شد در آن چيزى كه از مخرج بول و غايط خارج مى شود و در خوابيدن بدون ساير چيزها بايد جواب گفته شود از براى آنكه اين دو طرف راه نجاست است و از براى انسان راهى نيست كه از خودش نجاست باو رسد مگر از اين دو راه پس بندگان در وقت رسيدن اين نجاست از خود ايشان مامور بطهارت شدند. و اما

ص: 338

خواب بآن سبب است كه شخصى چون بخوابد خواب بر او غلبه ميكند و جميع اعضاى او گشوده و سست مى شود و اغلب چيزهائى كه از او در اين هنگام بيرون آيد ياد است پس از اين جهت وضو بر او واجب شده است.

پس اگر بگويد چرا بندگان از بيرون آمدن اين نجاست مأمور بغسل نشدند چنان كه از جنابت مأمور بغسل شدند در جواب گفته شود كه چون بيرون آمدن بول و غايط دائمى است و خلق را ممكن نيست غسل كند از اين نجاست هر زمان كه بيرون آيد و خدا هيچ نفسى را تكليف نفرموده است مگر بقدر وسع او و جنابت امر دائمى نيست و جز اين نيست كه آن شهوتى است كه هر وقت انسان اراده كند بآن ميرسد و تعجيل و تاخير آن در سه روز كمتر و زيادتر ممكن است و ليكن نجاست بول و غايط چنين نيست.

پس اگر بگويد چرا مأمور شدند بغسل از جنابت و بغسل از تغوط مأمور نشدند و حال اينكه غايط از جنابت نجس تر و كثيف تر است بايد در جواب گفته شود از براى اينكه جنابت از نفس انسانى است و آن چيزى است كه از تمام جسد او خارج شود و غايط از نفس انسان نيست زيرا كه آن غذائى است كه از درى داخل شود و از درى ديگر بيرون آيد.

پس اگر بگويد خبر بده مرا از اذان كه چرا بآن امر شده است يعنى مستحب مؤكد شده است بايد جواب گفته شود كه علتهاى بسيار دارد بعضى از آنها اينست كه اذان موجب متذكر شدن فراموش كننده و تنبيه غافل مى شود و كسى كه وقت را نميداند كه از جهت ندانستن وقت بنماز مشغول نشده است وقت را بر او مى شناساند و اذان بندگان را بعبادت خالق دعوت كند و آنها را بعبادت ترغيب و تحريص نمايد و باقرار آورد آنها را بيگانگى خداوند و ايمان را ظاهر كند و اسلام را واضح و روشن نمايد و كسانى كه نماز را فراموش كرده اند اعلام نمايد چه اذان گوينده را مؤذن گويند از اين جهت كه نماز را اعلام ميكند.

پس اگر بگويد چرا در اذان ابتدا بتكبير كنند پيش از گفتن لا اله الا الله بايد جواب گفته شود از اين جهت است كه خدا ميخواست بذكر و اسم او ابتدا شود چه اسم خدا در الله اكبر اول حروف است و در لا اله الا الله آخر حروف است پس بايد ابتدا شود بحرفى كه اسم خدا در اول آنست نه در آخر آن.

پس اگر بگويد چرا اذان دو تا دو تا قرار داده شد بايد جواب گفته شود يكى از آن جهت است كه كلمات در اذان مكرر شود از براى شنوندگان و تأكيد كند مر ايشان را كه اگر كسى اول اين كلمات را فراموش كند يعنى ملتف نشود بدوم اين كلمات متذكر شود و از

ص: 339

اين جهت است كه كلمات زياد در اذان مكرر شود از براى شنوندگان و تأكيد كند مر ايشان را كه اگر اول كسى اين كلمات را فراموش كند نماز دو ركعت دو ركعت است پس اذان هم بايد فصول آن دو تا دو تا باشد.

پس اگر بگويد چرا در اول اذان چهار مرتبه الله اكبر قرار داده شده بايد در جواب گفته شود بسبب آنست كه شنوندگان در اول از آن غفلت دارند و قبل از آن كلامى نيست كه آنها را متنبه كند پس اين چهار مرتبه تكرار از براى آنست كه شنوندگان متنبه فصول بعد از تكبير شوند و در اوزان اعلام گرديده شوند.

پس اگر بگويد چرا بعد از تكبير شهادتين قرار داده شده بايد در جواب گفته شود كه از براى آنست كه اول ايمان توحيد و اقرار كردن از براى خداوند است بوحدانيت و دوم اقرار كردن از براى رسول است برسالت و اطاعت و معرفت خداوند و رسول او مقرون بيكديگر است و از براى اين جهت است كه اصل ايمان شهادت است پس در اذان دو شهادت قرار داده شده چنان كه در ساير حقوق دو شهادت قرار داده شده است و چون بنده اقرار كند از براى خدا بوحدانيت و يگانگى و اقرار كند از براى رسول خدا برسالت پس اقرار كرده است بهمۀ ايمان زيرا كه اصل ايمان اقرار بخدا و رسول است.

پس اگر بگويد چرا بعد از شهادتين خواندن بنماز قرار داده شده يعنى حى على الصلاة بايد جواب گفته شود از اين جهت است كه اذان از براى نماز مقرر شده است چه آن نداء بنماز كردن است پس نداء بنماز يعنى حى على الصلاة در وسط اذان مقرر شده زيرا كه مؤذن قبل از حى على الصلاة چهار فصل مقدم ميدارد دو تكبير و دو شهادت و بعد از حى على الصلاة چهار فصل ديگر ميگويد چه بعد از آن بگفتن حى على الفلاح ميخواند مردم را برستگارى و نجات بجهت ترغيب كردن بعمل نيك و نماز پس از آن بگفتن حى على خير العمل مردم را تحريص و ترغيب ميكند بنماز و اداء آن پس از آن صداى خود را بالله اكبر و لا اله الا الله بلند ميكند و باين چهار فصل كه بعد از حى على الصلاة است اذان را اتمام ميكند چنان كه بچهار فصل قبل از آن ابتدا كرده بود پس كلام خود را بذكر الله تمام ميكند چنان كه ابتدا بذكر الله نموده است «مترجم گويد» كه قبل از حى على الصلاة چهار تكبير را دو فصل محسوب داشته است و چهار شهادت را يعنى دو شهادت را كه چون تكرار ميكند چهار مرتبه مى شود اين چهار شهادت را دو فصل محسوب داشته است چنان كه بعد از حى على الصلاة هر فصلى كه تكرار شود يك فصل محسوب ميدارد.

پس اگر بگويد چرا آخر اذان لا اله الا الله قرار داده شده و چنان كه اول آن تكبير قرار داده شد آخر آن تكبير قرار داده نشد بايد در جواب گفته شود كه چون لا اله الا الله اسم خدا در آخر آنست پس خدا خواست كه ختم شود كلام باسم او چنان كه ابتداء

ص: 340

شده است باسم او.

پس اگر بگويد چرا قرار داده نشد بدل از لا اله الا الله سبحان الله يا الحمد لله و حال اينكه اسم خدا در آخر اينها نيز هست بايد جواب گفته شود از براى اينكه لا اله الا الله گفتن اقرار نمودن بتوحيد است و نفى كردن مثل و شبه است از براى خداوند و آن اول ايمان است پس لا اله الا الله اعظم است از سبحان الله و الحمد لله.

پس اگر بگويد چرا در ابتداء نماز و ركوع و سجود و قيام و قعود بايد اللّٰه اكبر گفته شود بايد جواب گفته شود از براى آن سبب است كه در اذان ذكر نموديم يعنى چون در هر عملى از اين اعمال ابتداء كردن بذكر خدا مناسب است پس از اين جهت بايد الله اكبر گفته شود.

پس اگر بگويد چرا دعا در ركعت اول پيش از قرائت قرار داده شد و در ركعت دوم قنوت بعد از قرائت قرار داده شد بايد جواب گفته شود از براى آنست كه خدا خواست نمازكننده ابتداء قيام خود از براى پروردگار باشد و او را عبادت كند بتحميد و تقديس و سؤال و خشيت و ختم كند قيام خود را بمثل اين او را دو اذكار چه در قيام در هنگام قنوت طولى حاصل شود پس خواست كه در اين ركعت طولى حاصل شود از براى آنكه نماز گذار درك ركوع كند و جماعت او در اين ركعت فوت نشود يعنى بنماز جماعت برسد.

پس اگر بگويد چرا بندگان در نماز مأمور بقرائت شدند بايد در جواب گفته شود از براى آنست كه قرآن مهجور و متروك نشده و ضايع گذاشته نشود و از براى آنست كه قرآن محفوظ شده باشد پس نه آثار آن برطرف شود و نه مجهول شود.

پس اگر بگويد چرا بندگان مأمور شدند كه در ابتداى هر قرائت سورۀ حمد بخوانند و ساير سوره هاى قرآنى را نخوانند بايد در جواب گفته شود كه چيزى در قرآن و ساير كلمات جامعه نيست كه در آن خير و حكمت جمع شده باشد بقدر آنچه در سورۀ حمد جمع شده است بدين سبب كه «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ » اداء شكرى است كه حقتعالى بر خلق خود واجب كرده است و شكرگزارى است از براى اينكه خدا بندۀ خود را موفق بخير گردانيده است «رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ » تمجيد و تحميد و اقرار است باينكه خداوند خالق و مالك است و غير او كسى باين صفت نيست «اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » اظهار عطوفت و ذكر آلاء و نعمتهاى خداوندى است بر جميع خلق او. «مٰالِكِ يَوْمِ اَلدِّينِ » اقرار است از براى خدا بمبعوث شدن بنده و حساب و مكافات عمل اوست و واجب دانستن و ثابت نمودن است از براى او ملك آخرت را چنان كه از براى او ملك دنيا ثابت شده است. «إِيّٰاكَ نَعْبُدُ» اظهار رغبت و تقرب است بسوى خداى تعالى و اظهار اخلاص بعمل است از براى او نه غير او «إِيّٰاكَ نَسْتَعِينُ » طلب زيادتى توفيق و بندگى و طلب

ص: 341

دوام نعمتهائى است كه خدا باو عطا فرموده است و طلب دوام يارى او است، «اِهْدِنَا اَلصِّرٰاطَ اَلْمُسْتَقِيمَ » طلب رشد و راه حق است بر طريقۀ مقرره او و چنگ زدن بريسمان اطاعت او است و طلب زيادتى معرفت پروردگار و معرفت عظمت و كبريائى او است، «صِرٰاطَ اَلَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ » تاكيد است در سؤال و خواهش و ياد كردن است در نعمتها و تفضلاتى كه حقتعالى بر دوستان خود عطا فرموده است و سؤال است از اينكه حقتعالى مثل اين نعمتها را بر او عطا فرمايد، «غَيْرِ اَلْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ » پناه بردن بخدا است از اينكه از معاندان و كافران و استخفاف كنندگان بامر و بنهى او باشد «وَ لاَ اَلضّٰالِّينَ » متمسك شدن بخدا است از اينكه مبادا از كسانى باشد كه بدون معرفت بخداوند گمراه شدند و راه او را نيافتند و گمان ميكنند كه عمل نيكوئى كردند پس در اين سوره مباركه اين مقدار از خير و حكمت در امر دنيا و آخرت اجتماع يافته است كه در هيچ كلامى اجتماع نيافته است.

پس اگر بگويد چرا سبحان اللّٰه در ركوع و سجود قرار داده شده است بايد در جواب گفته شود كه از براى چند علت است بعضى از آنها اينست كه بنده با خضوع و خشوع و نهايت بندگى و تورع و مسكنت و تذلل و تواضع و تقرب او بسوى پروردگار خود در حالتى كه تقديس و تمجيد و تسبيح و اطاعت و شكرگزارى خالق و رازق خود كند پس فكر و آرزوهاى او بغير از خدا نباشد.

پس اگر بگويد چرا اصل نماز دو ركعت قرار داده شده و چرا بر بعضى از نمازها يك ركعت افزوده شد و بر بعضى دو ركعت و بر بعضى چيزى افزود نشد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه اصل نماز يك ركعت است زيرا كه يكى اصل عدد است پس اگر يكى ناقص شود و بجاى نيايد نمازى نخواهد بود و چون حقتعالى ميدانست كه بندگان ادا نميكنند اين يك ركعت نماز را كه كمتر از آن نماز صورت نپذيرد بكمال و تمام و اقبال بر آن ادا نميكنند ركعت ديگر بآن مقترن فرمود تا اينكه بركعت دوم آنچه از ركعت اول ناقص شده است اتمام شود پس خدا از اين جهت اصل نماز را دو ركعت قرار داد پس از آن رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) چون ميدانست كه بندگان اين دو ركعت را بتمام و كمال آنچه مأمور شده اند ادا نميكنند بهر يك از ظهر و عصر و عشاء دو ركعت ديگر منضم نمود كه بسبب آن دو ركعت دو ركعت اول كامل شود پس از آن چون ميدانست كه در وقت نماز مغرب شغل مردم زيادتر از اوقات ديگر است بجهت برگشتن آنها بمنزلهاى خود و خوردن و وضو گرفتن و مهيا شدن از براى خواب پس در نماز مغرب يك ركعت زياد كرد تا اينكه بر ايشان آسانتر باشد و تا اينكه عدد ركعات نماز در روز و شب فرد باشد و نماز صبح را بحال خود گذاشت زيرا كه شغلهاى مردم در وقت نماز صبح زيادتر است و رفتن بسوى حاجتهاى خود در آن هنگام

ص: 342

بيشتر است و بجهت آنكه دلها در وقت نماز صبح از فكر بالنسبه بشب خالى تر است بجهت قلت معاملات با مردم و قلت دادن و گرفتن پس انسان در وقت نماز صبح اقبال او در نماز زيادتر است از غير آن وقت در نمازهاى خود زيرا كه فكر در آن وقت كمتر است از جهت اينكه در شب متحمل شغلى نشده است كه در فكر آن باشد.

پس اگر بگويد چرا در ابتدا نماز هفت مرتبه تكبير مقرر گرديد بايد در جواب گفته شود از براى اين جهت است كه تكبيرات در ركعت اول از نماز كه اصل نماز است هفت تكبير است تكبير افتتاح يعنى تكبيرة الاحرام و تكبير ركوع و دو تكبير از سجده اول و يك تكبير نيز از براى ركوع و دو تكبير از براى سجدۀ دوم پس چون انسان در اول نماز هفت تكبير بگويد تمام تكبيرات نماز را درك كرده است و اگر در چيزى از آنها سهوى حاصل شود و يا آنكه ترك شود نقصى بر نماز او وارد نيايد «مترجم گويد» شايد مقصود از تكبير ديگر در ركوع تكبيرى از براى سر برداشتن از ركوع باشد چه آن مشهور نيست و بنظر قاصر اشكالى وارد مى شود در اينكه تكبيراتى كه در اول نماز وارد شده است غير از تكبيرة الاحرام شش تكبير است پس چگونه خواهد شد كه تكبيرة الاحرام كه از اركان نماز است واجب نباشد و از براى تدارك نقصان نماز وارد شده باشد علاوه بر اينكه بنا بر آنچه مذكور شد بايد در ركعت اول از نماز چهار تكبير وارد شده باشد هفت تكبير قبل از شروع در نماز و هفت تكبير بعد از آن و اگر بجاى هفت تكبير شش تكبير مذكور شده بود اين اشكال مرتفع مى شود زيرا كه با تكبيرة الاحرام شش تكبير در اصل نماز است و شش تكبير افتتاحيه هم قبل از آنست پس شايد تغيير از راوى يا ناسخ باشد و اللّٰه العالم.

پس اگر بگويد چرا اصل نماز يك ركوع و دو سجده قرار داده شد بايد در جواب گفته شود كه ركوع از فعل قيام است و سجود از فعل قعود است و نماز قاعد نصف نماز قائم محسوب مى شود پس يك سجده مضاعف شد تا اينكه با ركوع مساوى شود و ميان آنها تفاوتى نباشد زيرا كه نماز يك ركوع است و يك سجود.

پس اگر بگويد چرا تشهد بعد از دو ركعت مقرر گرديد بايد در جواب گفته شود از براى آنست كه همچنان كه قبل از ركوع و سجود اذان و دعا و قرائت مقرر شد بعد از ركوع و سجود شهادت و تحميد و دعا مقرر گرديد.

پس اگر بگويد چرا سلام تحليل نماز شد يعنى بعد از سلام حلال شد ارتكاب افعالى كه در نماز حرام است و بدل از سلام تكبير و يا تسبيح و يا چيز ديگر قرار داده نشد بايد در جواب گفته شود از براى آنست كه چون در داخل شدن در نماز است حرام بودن سخن گفتن با مخلوق و توجه كردن بخالق پس بايد بسبب حلال بودن سخن گفتن با مخلوق و انتقال از نماز سخن مخلوق باشد و ابتداء سخن گفتن مخلوق با يك ديگر سلام كردنست.

ص: 343

پس اگر بگويد چرا قرائت در دو ركعت اول قرار داده شد و تسبيح در دو ركعت آخر بايد جواب گفته شود كه از براى فرق گذاشتن ميان آنچه خدا از نزد خود واجب كرده و آنچه از نزد رسول خود واجب كرده است.

پس اگر بگويد چرا نماز جماعت قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه اخلاص و توحيد و اسلام و بندگى خدا ظاهر و مكشوف و مشهور باشد زيرا كه در اظهار آن حجتى است بر اهل مشرق و مغرب كه از براى خدا بتنهائى عبادت كنند و از براى آنكه هر كسى كه منافق است و در صدد استخفاف دين خدا است آنچه را اقرار كند ادا كرده است بظاهر اسلام و خوف از خدا را ظاهر كند و از براى آنست شهادت دادن بعضى مردم از براى بعضى ديگر در اسلام آوردن جايز و ممكن باشد علاوه بر اينكه در نماز جماعت است پيشى گرفتن بر نيكوكارى و پرهيزكارى و منع از بسيارى از معصيتهاى خداوندى.

پس اگر بگويد چرا در بعضى از نمازها بجهر خواندن مقرر شد و در بعضى ديگر مقرر نشد بايد در جواب گفته شود از براى نمازهائى كه در آنها بجهر خواندن مقرر شده است نمازهائى است كه در وقتهاى تاريك است پس واجب شد كه بلند خوانده شود تا اينكه اگر كسى بگذرد بداند كه در آنجا نماز جماعت بر پا شده است و اگر بخواهد نماز گذارد چه اگر نمى بيند كه بجماعت نماز گزارده مى شود ميشنود و از جهت شنيدن ميفهمد كه نماز گزارده مى شود اما آن دو نمازى كه بجهر خواندن مقرر نشده است در روز است و در اوقاتى است كه روشن است پس از جهت ديدن درك ميكند آن را و احتياج بشنيدن نيست.

پس اگر بگويد چرا نماز در اين اوقات مخصوصه مقرر شد و تقديم و تاخير از اين اوقات جايز نيست بايد در جواب گفته شود از براى آنكه اوقات مشهورۀ معلومه كه جميع اهل زمين آن را درك كنند و جاهل آن اوقات را مى شناسد چهار وقت است غروب شمس مشهور است كه در آن وقت نماز مغرب واجب شده است و سقوط شفق مشهور است كه در آن وقت نماز عشاء واجب شده است و طلوع فجر مشهور و معلوم است كه در آن وقت نماز صبح واجب شده است و زوال شمس مشهور و معلوم است كه در آن وقت نماز ظهر واجب شده است و از براى عصر وقتى معلوم و مشهور نيست مثل اين اوقات چهارگانه پس وقت آن در هنگام فراق از نماز ظهر كه قبل از آنست مقرر شد علت ديگر آنست كه خدا دوست ميداشت كه مردم در هر عملى ابتدا كنند اولا بطاعت و عبادت او پس در اول روز ايشان را مأمور كرد كه بعبادت او ابتدا كنند پس از آن پراكنده شوند در آنچه بخواهند از اصلاح امور دنياى خود پس از اين جهت نماز صبح را بر ايشان واجب

ص: 344

كرد پس از آن چون نيمۀ روز شود و مردم شغلهاى خود را ترك ميكنند و جامه هاى خود را مينهند و استراحت ميكنند و بطعام و قيلوله مشغول ميشوند خدا ايشان را امر كرد كه اولا ابتدا كنند بذكر و عبادت او پس ايشان را مأمور كرد بنماز ظهر پس از آن مشغول شوند بآنچه بخواهند از استراحت و طعام و قيلوله پس چون در اين گونه اعمال رفع حاجت خود كنند و بخواهند پراكنده شوند و مشغول شوند بعمل خود در آخر روز ابتدا كنند بعبادت او پس از آن در عمل خود مشغول شوند و آنچه دوست دارند بآن اشتغال يابند پس از اين جهت نماز عصر را بر ايشان واجب گردانيد پس از نماز عصر پراكنده شوند در آنچه خواهند از اصلاح امور دنياى خود و چون شب در آيد و از كار خود دست كشند و بمنزلهاى خود مراجعت كنند اولا ابتدا كنند بعبادت پروردگار خود و بعد از آن بآنچه دوست دارند مشغول شوند پس از اين جهت نماز مغرب را بر ايشان واجب كرد و چون وقت خواب در آيد و از اعمال خود كه بآن مشغول بودند فارغ شوند خدا دوست داشت كه اولا ابتدا كنند بعبادت و طاعت او پس از آن بآنچه خواهند مشغول شوند تا اينكه هر عملى بطاعت و عبادت او ابتدا كرده باشند پس از اين جهت نماز عشا را بر ايشان واجب كرد و چون چنين كنند در اين اوقات خدا را فراموش نكنند و از او غافل نشوند و دلهاى ايشان سخت نشود و ميل ايشان بعبادت كم نشود.

پس اگر بگويد كه اگر از براى عصر وقت مشهورى مثل اين اوقات نبود چرا نماز عصر را ميان نماز ظهر و مغرب واجب كرد و ميان عشا و صبح و ظهر آن را واجب نكرد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه وقتى از اين وقت از براى مردم سهل و آسانتر و سزاوارتر نيست كه قاطبۀ مردم از ضعيف و قوى آن را درك كنند زيرا كه عموم مردم در اول صبح مشغولند بتجارت و معامله و رفتن در حاجتهاى خود و بپاداشتن بازارها پس خدا خواست كه ايشان را از طلب معاش و اصلاح دنياى خود باز ندارد و تمام خلق قدرت نداشتند بر اينكه شب را برخيزند و شبرا بيدار نميشدند و در آن وقت اگر نماز واجب بودى تنبيه نميشدند و اين عمل ممكن ايشان نبود پس حقتعالى ايشان را تخفيف داد و در سخت ترين اوقات مكلف نكرد ايشان را و اين نماز را در آسانترين اوقات بر ايشان قرار داد چنان كه فرموده است «يُرِيدُ اَللّٰهُ بِكُمُ اَلْيُسْرَ وَ لاٰ يُرِيدُ بِكُمُ اَلْعُسْرَ».

پس اگر بگويد چرا دو دست را در هنگام تكبير گفتن بلند كرد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه بلند كردن دو دست قسمى است از سؤال كردن و تذلل و تضرع پس خدا دوست داشت كه بنده در وقتى كه او را ذكر ميكند تذلل و تضرع و زارى كند و از براى آنكه در بلند كردن دو دست حاضر ساختن نيت و اقبال قلب است بر آنچه ميگويد و قصد ميكند.

ص: 345

پس اگر بگويد چرا نماز نافله سى و چهار ركعت است بايد در جواب گفته شود از براى آنكه نماز فريضه هفده ركعت است و نماز نافله دو برابر نماز فريضه قرار داده شد از براى اكمال آن اگر نقصانى داشته باشد.

پس اگر بگويد چرا نماز نافله در اوقات مختلفه قرار داده شد و در يك وقت قرار داده نشد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه افضل اوقات سه وقت است هنگام زوال شمس و بعد از مغرب و سحر پس خداوند دوست داشت كه در جميع اين اوقات سه گانه بنده از براى او نماز كند زيرا كه اگر اين نماز نافله متفرق شود و در اوقات بسيار بجا آورده شود آسانتر و خفيف تر است از اينكه مجموع آن در يك وقت بجا آورده شود.

پس اگر بگويد چرا نماز جمعه اگر با امام گذارده شود دو ركعت است و اگر فرادى گذاشته شود چهار ركعت است يعنى اگر شرائط آن جمع نشود بايد مبدل بظهر بشود بايد در جواب گفته شود علتهاى بسيار دارد بعضى از آنها اينست كه مردم از راه دور بنماز جمعه مجتمع ميشوند پس خدا دوست داشت كه بر ايشان تخفيف دهد بجهت آن تعبى كه كشيده اند و از راه دور از براى اين نماز حاضر شده اند و بعضى از آنها اينست كه چون امام ايشان را از براى خطبه نگاه ميدارد و ايشان از براى نماز منتظر ميشوند و كسى كه از براى نماز منتظر شود در نمازى خواهد بود كه در حكم نماز تمام است و بعضى از آنها اينست كه نماز با امام تمامتر و كاملتر است بجهت علم و دانش و عدالت و فضل امام و بعضى از آنها اينست كه جمعه عيد است و نماز عيد دو ركعت است و و بجهت آن دو خطبۀ كه در آنست كمتر از ساير نمازها نيست.

پس اگر بگويد چرا خطبه مقرر شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه نماز جمعه در محلى واقع شود كه عموم مردم در آن محل حاضر باشند پس خدا خواست كه امام سبب شود از براى موعظۀ ايشان و ترغيب كردن ايشان در طاعت و ترسانيدن ايشان از معصيت و توفيق ايشان بر آنچه اراده كرده است از اصلاح دين و دنياى ايشان و خبر دهد ايشان را بآنچه باو رسيده است از آفات و اهوالى كه از براى مردم در آن احوال ضرر و منفعت است.

پس اگر بگويد چرا دو خطبه مقرر شد بايد در جواب گفته شود از براى اينكه يك خطبه از براى ثناء و تمجيد و تقديس خداوند است و خطبۀ ديگر از براى حوائج و برطرف كردن اعمال قبيحه و ترسانيدن مردم است از معصيت خدا و از براى دعا كردن و آنچه خواسته است تعليم مردم كند از امر و نهى خدا و آنچه صلاح و فساد در آنست.

پس اگر بگويد چرا خطبه در روز جمعه بيش از صلاة و در عيدين بعد از صلاة

ص: 346

مقرر شد بايد در جواب گفته شود از براى اينكه نماز جمعه امر دائمى است كه در ماهى متعدد و در سالى بسيار واقع شود و چون مردم زياد متحمل اين عمل ميشوند از شنيدن خطبه ملول ميشوند و آن را ترك ميكنند و نمى ايستند و متفرق ميشوند پس قبل از نماز خدا قرار داد تا اينكه مردم از براى نماز نگاهداشته شوند و متفرق نشوند و نروند اما نماز عيدين در سالى دو مرتبه واقع مى شود و عظم آن از نماز جمعه زيادتر است و جمعيت مردم در آن بيشتر و ميل مردم بآن زيادتر است و اگر بعضى متفرق شوند بيشتر از آنها باقى ميمانند و بسيار واقع نميشود تا اينكه مردم ملول شوند و بآن استخفاف كنند «مصنف گويد» كه اين خبر شريف باين نوع وارد شده است كه خطبه در نماز جمعه و عيدين بعد از نماز است زيرا كه اين دو خطبه بمنزلۀ دو ركعت ديگر است و اول كسى كه دو خطبه را در نماز مقدم داشت عثمان بن عفان بود زيرا كه چون احداث كرد و بدعت گذاشت آنچه بدعت گذاشت مردم بر خطبه او توقف نميكردند و ميگفتند كه ما مواعظ او را گوش نميدهيم زيرا كه احداث كرده است آنچه كرده است و بدعت نموده است پس دو خطبه را مقدم داشت بر نماز تا اينكه مردم بجهت انتظار نماز توقف كنند و متفرق نشوند از گرد او.

پس اگر بگويد چرا نماز جمعه واجب شد بر كسى كه مسافت او تا مكان اجتماع نماز جمعه دو فرسنگ و كمتر باشد و اگر زياده برد و فرسنگ باشد واجب نيست. بايد در جواب گفته شود از براى آنكه آن مقدار مسافتى كه موجب قصر نماز مى شود و بريد است يك بريد در رفتن و يك بريد در آمدن و بريد چهار فرسنگ است پس نماز جمعه واجب شد بر كسى كه مسافت او نصف مسافت اين دو بريد باشند كه موجب قصر نماز مى شود و آن در مسافت دو فرسنگ صورت ميپذيرد زيرا كه دو فرسنگ رفتن و دو فرسنگ برگشتن چهار فرسنگ مى شود و آن نصف راه مسافرى است كه نماز او قصد مى شود «مترجم گويد» كه حاصل تعليل آنست كه هر گاه نماز جمعه واجب باشد بر كسى كه در چهار فرسنگى از محل جماعت باشد لازم آيد كه نماز جمعه واجب باشد بر مسافرى كه نماز او قصر است چه در ذهاب و اياب هشت فرسنگ خواهد شد و حال اينكه ذهاب بر اياب از هشت فرسنگ كمتر باشد و ليكن چون كه اصل علت قصر نماز مسافر تخفيف بر آنست چه مسافر را تعب زياد است و آن علت در اينجا موجب كثرت تخفيف است زيرا كه نماز جمعه مثل نماز سفر نيست زيرا كه انسان على الدوام سفر نكند و ليكن نماز جمعه دائمى است و اللّٰه العالم.

پس اگر بگويد چرا بر نماز مستحبى روز جمعه چهار ركعت افزوده شد بايد در جواب گفته شود از براى تعظيم اين روز شريف و فرق آن با ساير ايام.

ص: 347

پس اگر بگويد چرا در سفر نماز قصر شد بايد جواب گفته شود از براى آنكه نماز واجبى در اول امر ده ركعت بود و بعد از آن هفت ركعت بر آن افزوده شد و خدا در سفر اين هفت ركعت زياده را تخفيف داد بجهت تعب و رنج سفر و اشتغال مسافر بامر خود از كوچ كردن و فرود آمدن تا اينكه دست نكشد از آنچه در سفر ناچار است از زندگانى خود و اين مرحمتى است از خداوند و ترحمى است بر مسافر سواى نماز مغرب كه قصر نشده است زيرا كه آن نمازى است كه در اصل قصر است.

پس اگر بگويد چرا قصر كردن نماز در هشت فرسنگ واجب شد و در زياده از آن و در كمتر از آن واجب نشد يعنى معيار قصر هشت فرسنگ و زياده شد و معيار زياده و كمتر از هشت فرسنگ نشد. بايد در جواب گفته شود از براى آنكه هشت فرسنگ ميزان راه پيمودن يك روز است از براى عموم مردم و قافله ها و كسانى كه بارهاى سنگينى دارند پس قصر نماز در پيمودن يك روز راه مقرر شد.

پس اگر بگويد چرا قصر كردن نماز در پيمودن يك روز راه مقرر شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه اگر در پيمودن يك روز راه قصر واجب نميشد بايد در پيمودن يك سال راه واجب نشود زيرا كه هر روز بعد از روز سابق يك روز است پس روز لاحق نظير روز سابق است و اگر در روز سابق واجب نشود بايد در روز لاحق نيز واجب نشود زيرا كه روزها مانند يك ديگرند و فرقى در آنها نيست.

پس اگر بگويد پيمودن راه از براى مردم مختلف است چرا معيار هشت فرسنگ مقرر شد در جواب بايد گفته شود از براى آنكه هشت فرسنگ معيار پيمودن ساربانان و قافله ها است و همانست پيمودنى كه ساربانان و كرايه كشان مى پيمايند.

پس اگر بگويد چرا نماز نافلۀ روز در سفر بايد ترك شود و نافلۀ شب بايد ترك نشود بايد در جواب گفته شود از براى آنكه هر نمازى كه در آن قصر نيست در نافلۀ آن نيز قصر نيست زيرا كه در نماز مغرب و در نافلۀ بعد از آن قصر نيست و همچنين در نماز صبح و در نافلۀ پيش از آن قصر نيست پس اگر بگويد چرا نماز عشا قصر مى شود و دو ركعت نافلۀ آن قصر نميشود بايد در جواب گفته شود كه اين دو ركعت نماز از جملۀ پنجاه ركعت نماز فريضه و نافله نيست بلكه اين نماز نافلۀ عشا بر پنجاه ركعت افزوده شد از براى آنكه بدل از هر يك ركعت فريضه دو ركعت نافله تمام شود يعنى اين نماز نافلۀ عشا جزء متمم دو برابر شدن نماز نافله است مر نماز فريضه را.

پس اگر بگويد چرا جايز شد از براى مسافر و مريض كه نماز شب را در اول شب بخوانند بايد در جواب گفته شود از براى مشغلۀ مسافر و ضعف مريض تا اينكه مريض نماز خود را درك كند و بعد از آن در وقت راحت استراحت كند و مسافر نماز خود را درك كند و

ص: 348

مشغول شود باعمال خود از تهيۀ اسباب و كوچ كردن.

پس اگر بگويد چرا مردم بنماز ميت مأمور شدند بايد در جواب گفته شود از براى آنكه مردم شفيع ميت شوند و آمرزش او را از خدا طلب كنند زيرا كه وقتى از اوقات احتياج ميت بشفاعت و طلب بخشيدن و آمرزش خداوند زيادتر از آن ساعت بعد از مرگ نيست پس اگر بگويد چرا نماز ميت پنج تكبير قرار داده شد و چهار يا شش تكبير قرار داده نشد بايد در جواب گفته شود كه پنج تكبير از پنج نماز روز و شب اخذ شده است.

پس اگر بگويد چرا در نماز ميت ركوع و سجود نيست بايد در جواب گفته شود كه مقصود اين نماز شفاعت اين بنده است كه آنچه از براى او عقب افتاده واگذاشته است و محتاج بآن اعمالى است كه از او صادر شده.

پس اگر بگويد چرا امر شد بغسل ميت بايد در جواب گفته شود كه انسان چون بميرد نجاست و آفت و اذيت بر او غالب آيد يعنى از جهت ناخوشى پس خدا دوست دارد كه چون مباشرت كند با اهل طهارت از فرشتگان كه با وى معاشرت كنند و خود را باو مالند طاهر باشد و در ميان ايشان نظيف باشد و با طهارت او را روى بخدا برند و هيچ ميتى نيست كه بميرد مگر آنكه جنابت از او خارج مى شود يعنى نطفۀ كه اصل تكوين اين ميت از آن نطفه بوده است در هنگام مردن از او بيرون ميرود پس از اين جهت غسل دادن او نيز واجب شد.

پس اگر بگويد چرا امر شد كه ميت را كفن كنند بايد در جواب گفته شود از براى آنكه چون خداى خود را ملاقات ميكند جسد او طاهر باشد چه اگر او را بلباس خود دفن كنند ايمن از نجاست نيست و از براى اينكه عورت او از براى كسانى كه او را حمل ميكنند و دفنش مينمايند ظاهر نباشد و از براى آنكه مردم بر بعضى احوال او و قبح منظر او اطلاعى نيابند و از براى آنكه دل سخت نشوند از كثرت نظر كردن بمثل ميت چه او را آفت رسيده و فاسد شده است و از براى آنكه نيكوتر در قلوب زندگان واقع شود و از براى آنكه مبغوض ندارد او را خويشى از او پس ذكر او و مودت او را بيفكند و نكوشد در آنچه عقب گذاشته است و وصيت كرده است و امر بآن كرده و دوست داشته است كه واقع شود.

پس اگر بگويد چرا امر شد بدفن ميت بايد در جواب گفته شود از براى آنكه مردم مطلع نشوند بر فساد جسد او و قبح منظر او و تغيير بوى او و زندگان بسبب بوى او اذيت نبينند و بسبب ورود آفت و فساد او متألم نشوند و از براى آنكه از دوستان و دشمنان پوشيده باشد تا اينكه دشمنان شماتتش نكنند و دوستان بر او محزون نشوند.

پس اگر بگويد چرا امر شد بغسل كردن كسى كه ميت را غسل داده است بايد در جواب گفته شود بجهت طاهر شدن از آنچه باو ريخته است از پاشيدن آب بميت چه ميت

ص: 349

چون روح از او خارج مى شود اكثر آفت او در او باقى ميماند.

پس اگر بگويد چرا غسل واجب نشد بر كسى كه دست بمالد بر چيزى از مردگان چون مرغان و حيوانات و درندگان و غير اينها غير از انسان كه چون او را لمس كند بايد غسل كند بايد در جواب گفته شود از براى آنكه جميع حيوانات لباس آنها پر يا پشم يا مو يا كرك بوده و تمام اينها پاك است و نميميرد يعنى حيوة در اينها حلول نميكند و آنچه از اينها بانسان ماليده شود پاك است خواه از زنده و خواه از مرده آنها.

پس اگر بگويد چرا شما تجويز كرديد نماز كردن بر ميت بدون وضو بايد در جواب گفته شود از براى آنكه در نماز ميت ركوع و سجودى نيست بلكه آن دعا و سؤال است و جايز است كه خدا را بخوانى و از او سؤال كنى بر هر حالتى كه باشى و وضو واجب است در نمازى كه ركوع و سجود در آن باشد.

پس اگر بگويد چرا شما تجويز كرديد نماز خواندن بر ميت را قبل از مغرب و بعد از فجر بايد در جواب گفته شود از براى آنكه اين نماز ميت واجب است درونت حضور ميت و صدور علت آن كه موقت باشد و اين موقت نيست مثل ساير نمازها بلكه اين نمازى است كه در وقت حدوث و حادثه مرگ واجب مى شود و انسان را در مرگ اختيارى نيست كه در وقت معين آن را واقع سازد و اين نماز حقى است كه بايد ادا شود و جايز است كه حقوق در هر وقتى ادا شود هر گاه موقت بوقتى نباشد.

پس اگر بگويد چرا از براى كسوف نماز قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه آفتاب يا ماه گرفتن علاماتى است از علامات خداوندى و معلوم نيست كه ظهور اين حادثه علامت رحمت است يا علامت عذاب و غضب پس پيغمبر خواست كه امت در اين وقت فزع كنند در نزد خالق و راحم خود بلكه خدا شر اين حادثه را از ايشان بگرداند و ايشان را از مكروه آن نگاهدارد چنانچه قوم يونس هنگامى كه توبه كردند و باز گشتند بسوى خدا بلا از ايشان گردانيده شد.

پس اگر بگويد چرا ده ركعت يعنى ده ركوع قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه نماز فريضه كه اولا از آسمان بزمين نازل شد ده ركعت بود و اين ركعات در اين نماز اجتماع يافت و سجده از اين جهت در آن قرار داده شد كه نيست نمازى كه در آن ركوع باشد مگر اينكه سجود در آن نماز است و از براى آنكه مردم اين نماز خود را بسجود و خضوع ختم كنند و چهار سجده از اين جهت در آن قرار داده شد كه هر نمازى كه سجود آن از چهار سجده كمتر باشد نماز نيست زيرا كه اقل سجدۀ واجبى در نمازها نيست مگر چهار سجده يعنى اقل نمازهاى واجبى نماز صبح است و در آن چهار سجده واجب است.

ص: 350

پس اگر بگويد چرا بدل از ركوع سجود قرار داده نشد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه نماز ايستاده افضل است از نماز نشسته و از براى آنكه شخص قائم كسوف و انجلا را مى بيند و شخص ساجد نمى بيند.

پس اگر بگويد چرا اين نماز از اصل نماز واجبى يعنى از هيئت و صورت آن تغيير داده شد بايد در جواب گفته شود از براى اينكه انسان در اين هنگام بعلت تغيير امرى در امور كه كسوف است بايد نماز گذارد و چون تغيير كرده است بايد معلول كه نماز است تغيير كند.

پس اگر بگويد چرا روز فطر عيد قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از جهت اين كه از براى مسلمانان مجمعى باشد كه در آن روز جمع شوند و ظاهر شوند بسوى خدا و او را حمد كنند بر آنچه بر ايشان منت گذاشته است پس اين روز روز عيد ايشان و روز اجتماع و روز افطار كردن و روز زكاة دادن و روز رغبت و سؤال و روز تضرع و زارى ايشان است و از براى آنكه اين روز اول روزى از سال است كه در آن حلال شده است اكل و شرب چه اول از ماههاى سال نزد اهل حق ماه رمضان است پس خدا دوست داشت كه از براى مردم در اين روز مجمعى باشد كه او را حمد گويند و تقديس كنند.

پس اگر بگويد چرا تكبير در نماز اين روز بيشتر از تكبير در غير نماز اين روز از ساير نمازها قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه تكبير تعظيم و تمجيد نمودن خدا است بر آنچه هدايت كرده است و عافيت عنايت فرموده است يعنى اين تعظيم مناسب اين روز شريف است چنان كه فرموده است «وَ لِتُكْمِلُوا اَلْعِدَّةَ وَ لِتُكَبِّرُوا اَللّٰهَ عَلىٰ مٰا هَدٰاكُمْ وَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ».

پس اگر بگويد چرا در نماز روز عيد فطر دوازده تكبير قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه در هر دو ركعتى از نماز دوازده تكبير است پس از اين جهت در اين دو ركعت نيز دوازده تكبير قرار داده شد.

پس اگر بگويد چرا هفت تكبير در ركعت اول و پنج تكبير در ركعت دوم قرار داده شد و ميان اين دو ركعت تسويه نشد كه در هر ركعتى شش تكبير قرار داده شود بايد در جواب گفته شود از براى آنكه سنت در نماز فريضه آنست كه تكبير افتتاحيه گفته شود پس از اين جهت در اينجا بايد ابتدا بهفت تكبير شود و در ركعت دوم پنج تكبير از اين جهت قرار داده شد كه تكبيرة الاحرام نمازهاى شبانه روزى پنج تكبير است و از براى آنكه تكبير در هر دو ركعت فرد فرد باشد نه زوج زوج.

پس اگر بگويد چرا امر بروزه شد بايد در جواب گفته شود از براى اينكه مردم درد گرسنگى و تشنگى را بچشند و از اين جهت راه يابند بر فقر و احتياج آخرت و از براى آنكه

ص: 351

روزه دار خاشع و ذليل و مسكين و مأجور و طالب راه خدا و ثواب او باشد و صابر باشد بر آنچه باو ميرسد از درد گرسنگى و تشنگى پس مستوجب ثواب شود با اينكه در روزه است ظهور شكستگى در شهوات نفسانيه و از براى اين كه روزه پند ايشان باشد در دنيا يعنى كمتر بخورند و بياشامند و كشنده ايشان باشد بر اداء بآنچه مكلف شده اند و راه نماى ايشان باشد در آخرت يعنى علامت باشد از براى شدائد و پريشانى آخرت و از براى اينكه بدانند سختى آنچه از تشنگى و گرسنگى بر فقر او مساكين در دنيا ميرسد پس بايشان دهند آنچه خدا بايشان واجب كرده است در اموال ايشان.

پس اگر بگويد چرا روزه در ماه رمضان بخصوص قرار داده شد نه در ساير ماهها بايد در جواب گفته شود از براى اينكه ماه رمضان ماهى است كه خدا در آن ماه قرآن را نازل كرد و در اين ماه فرق گذاشته شد ميان حق و باطل چنان كه خدا فرموده است «شَهْرُ رَمَضٰانَ اَلَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ اَلْقُرْآنُ هُدىً لِلنّٰاسِ وَ بَيِّنٰاتٍ مِنَ اَلْهُدىٰ وَ اَلْفُرْقٰانِ » و در اين ماه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) پيغام داده شد و در اين ماه است شب قدر كه از هزار ماه بهتر است و در شب قدر هر امر با حكمت و مصلحت محقق و معين شود و ماه رمضان است اول هر سال و در شب قدر اين ماه مقدر مى شود آنچه در سال واقع مى شود از خير يا شر يا ضرر يا منفعت يا رزق يا مردن و از اين جهت بشب قدر موسوم شده است.

پس اگر بگويد چرا مردم مأمور شدند بيك ماه روزه گرفتن نه كمتر و نه زيادتر از آن بايد در جواب گفته شود كه همين مقدار است طاقت و قوت بندگان كه ضعيف و قوى در اين مقدار از طاقت شركت دارند و خداوند فرائض خود را بر اغلب اشياء واجب گردانيد و بعد از آن قوى را در آن شريك كرد يعنى اغلب مردم ضعيفند پس ملاحظه اضعف شد پس حقتعالى ضعيفان را مرخص فرموده كه زياده بر اين متحمل نشوند و اهل قوت را بر زياده بر اين ترغيب فرموده و اگر بر كمتر از اين صلاحيت داشتند كمتر از اين مقرر ميفرمود و اگر بزيادتر از اين محتاج بودند زياده از اين حكم مينمود.

پس اگر بگويد چرا زنى كه حائض مى شود بايد روزه نگيرد و نماز نخواند بايد در جواب گفته شود از براى آنكه زن در حد نجاست واقع شود پس خدا دوست داشت كه بندگى او را نكند مگر در حال طهارت و از براى آنكه روزه نيست از براى كسى كه نماز نيست يعنى چون شرط نماز طهارتست و چون حائض طهارت ندارد پس نماز ندارد پس روزه ندارد.

پس اگر بگويد چرا حائض بايد روزه اش را قضا كند و نمازش را قضا نكند بايد در جواب گفته شود كه علتهاى بسيار دارد بعضى از آنها اينست كه روزه زن را مانع نيست از خدمت خود و خدمت شوهرش و اصلاح خانه اش و ايستادگى باموراتش و اشتغال

ص: 352

باصلاح زندگيش و نماز او را از تمام اينها منع كند زيرا كه نماز را در شب و روز بايد مكرر بخواند پس قدرت ندارد بر امور مذكوره و روزه چنين نيست يعنى نماز شبانه روزى پنج مرتبه است اما روزه چنين نيست بلكه محض امساك است و بعضى از آنها اينست كه نماز در آن رنج و تعب و اشتغال جميع اركان بدن است و روزه چنين نيست بلكه آن نخوردن و نياشاميدن است و اركان بدن او اشتغال بچيزى ندارد و بعضى از آنها اينست كه وقتى نيايد مگر آنكه در آن وقت بر زن نمازى جديد در شب و روز او واجب شود و روزه چنين نيست زيرا كه هر روزى كه حادث شود بر او روزه واجب نيست اما هر زمان كه وقت نماز برآيد واجب مى شود بر او نماز:

پس اگر بگويد چرا مردى چون در ماه رمضان ناخوش شود يا سفر كند پس پيوسته در سفر باشد يا على الاتصال ناخوشى او افاقه نشود تا ماه رمضان ديگر در آيد واجب مى شود بر او كه از براى ماه رمضان اول فديه دهد يعنى از عوض هر روزى قدرى از طعام بمسكينى دهد و قضاء از او ساقط شود و اگر در ميان اين دو ماه رمضان ناخوشى مرض او افاقه شود و مسافر در مقامى اقامه كند يعنى خواه در وطن خود يا غير آن و قضاء روزه نكند واجب مى شود بر او فديه و قضاء بايد در جواب گفته شود از براى آنكه روزه در اين سال بر او در اين ماه واجب است اما كسى كه مرض او افاقه نشود چون بر او تمام اين سال گذشته است و حقتعالى ناخوشى را بر او غلبه داده است پس راه از براى اداء اين تكليف از براى او قرار نداده است از اين جهت اين تكليف از او ساقط مى شود و همچنين است به حكم هر چيزى كه خدا بر او غلبه دهد مثل بيهوش كه يك شبانه روزى بيهوش باشد پس بر او قضاء نماز واجب نيست چنانچه حضرت صادق (عليه السّلام) فرموده است كلما غلب الله على لعبد فهو اعذر له. هر چيزى را كه خدا بر بنده غلبه دهد پس ابداء عذر از براى او نموده است و او را معذور ساخته است زيرا كه ماه داخل شد و او مريض بود پس نه در آن ماه روزه بر او واجب است و نه در آن سال بجهت مرضى كه در او پيدا شده است و بر او فديه واجب است زيرا كه او بمنزلۀ كسى است كه روزه بر او واجب شده باشد و استطاعت اداء آن را نداشته باشد من فديه بر او واجب شود چنان كه حقتعالى فرموده است «فَصِيٰامُ شَهْرَيْنِ مُتَتٰابِعَيْنِ » «فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعٰامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً» و چنان كه فرموده است «فَفِدْيَةٌ مِنْ صِيٰامٍ أَوْ صَدَقَةٍ أَوْ نُسُكٍ » پس چون روزه بر او مشكل باشد صدقه را قائم مقام آن قرار داده است.

پس اگر بگويد كه اگر آن وقت را استطاعت نداشته الان كه ناخوشى از او رفع شده است استطاعت دارد بايد در جواب گفته شود كه چون ماه رمضان ديگر بر او داخل شده است فديه از براى ماه رمضان گذشته واجب است زيرا كه اين شخص بمنزلۀ كسى است كه روزۀ

ص: 353

كفاره بر او واجب باشد و استطاعت داشته باشد و از اين جهت فديه بر او واجب شده باشد و چون كه فديه بر او واجب شد روزه از او ساقط مى شود و روزه از او ساقط است و فديه بر او لازم است و اگر ناخوشى او در ميان اين دو ماه رمضان افاقه شود و قضاء روزه را نگيرد فديه بر او واجب است بجهت اينكه قضا را ضايع گذاشته است و قضاء بر او واجب است بجهت اينكه استطاعت داشته باشد. «مترجم گويد» كه نازل كردن اين روزه را بمنزلۀ روزۀ كفاره از اين جهت است كه فديه دادن بدل از روزه كفاره صريح آيۀ شريفه است چنانچه مذكور شد در جواب سابق.

پس اگر بگويد چرا روزۀ مستحبى قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از براى اينكه روزۀ واجبى را كامل كند.

پس اگر بگويد چرا در هر ماه سه روز روزۀ مستحبى قرار داده شد كه در هر ده روز يك روز روزه دارد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه خداوند ميفرمايد «مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثٰالِهٰا» هر كه حسنه كند ده مقابل پاداش او باشد.

پس هر كسى كه از هر ده روز يك روز روزه بگيرد گويا تمام روزگار را روزه گرفته است چنان كه سلمان فارسى (ره) گفته است- صوم ثلثة ايام صوم الدهر كله فمن وجد شيئا غير الدهر فليصمه روزه داشتن سه روز در هر ماه روزه داشتن روزگار است پس هر كسى زمانى غير از روزگار خود بيابد در آن زمان روزه بدارد يعنى ديگر زمانى نيست كه در آن روزه داشته شود.

پس اگر بگويد چرا در هر ماه در دهۀ اول روز پنج شنبه اول و در دهۀ آخر روز پنج شنبۀ آخر روزه داشتن مقرر شد و در دهۀ وسط روز چهارشنبه معين گرديد بايد در جواب گفته شود اما روز پنج شنبه از اين جهت است كه حضرت صادق (عليه السّلام) فرموده است كه در هر پنجشنبه اعمال بندگان بر خدا عرضه شود پس خدا دوست داشت كه بنده روزه دار باشد در وقتى كه اعمال او عرضه شود.

پس اگر بگويد چرا آخرين پنجشنبه ماه قرار داده شد يعنى در دهۀ آخر پنج شنبه آخر قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه هر گاه عرض شود عمل هشت روز و بنده روزه دار باشد اشرف و افضل است از اينكه عمل دو روز عرض شود و بنده صائم باشد «مترجم گويد» كه در كتاب علل بدل از هشت روز سه روز است اما در اين نسخه شايد غرض اين باشد كه اگر آخر پنج شنبه از دهۀ آخر روزه بدارد پس لا اقل بايد هشت روز بآخر ماه مانده باشد و دو روز از دهۀ اول گذشته باشد و اگر در پنجشنبه آخر دهۀ آخر روزه بگيرد پس هشت روز لا اقل از دهۀ آخر گذشته باشد و بنا بر اين كه هر پنجشنبه اعمال عرضه شود پس اعمال اين هشت روز از اين دهۀ آخر عرضه خواهد شد و اين بنده صائم است اما بنا بر اينكه پنجشنبه اول از اين دهۀ آخر روز گرفته باشد دو روز از اين اعمال دهۀ آخر عرضه خواهد شد و روزى كه روزه داشته

ص: 354

است و اللّٰه العالم. و روزۀ چهار شنبه از دهۀ وسط از اين جهت قرار داده شد كه حضرت صادق (عليه السّلام) خبر داده است كه خدا فرمود آتش در اين روز خلق شده و در اين روز خدا هلاك كرد امتهاى گذشته را و اين روز پيوسته روز نحسى است پس خدا دوست داشت كه بندۀ او بر روزه داشتن نحوست اين روز را از خود دفع كند.

پس اگر بگويد چرا در كفاره بر كسى كه نتواند بنده آزاد كند واجب شد روزه بدارد نه اينكه حج كند يا نماز كند يا غير از اينها بايد در جواب گفته شود از براى ما اينكه نماز و حج و ساير فرائض مانع است از اينكه انسان امر دنياى خود را بگرداند و اصلاح زندگانى خود كند با آن علتهائى كه ذكر كرديم در حق حائض كه روزۀ خود را قضا ميكند و نماز خود را قضا نميكند.

پس اگر بگويد چرا بر او واجب شد كه دو ماه پى در پى روزه بدارد و واجب نشد كه يكماه يا سه ماه روزه بدارد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه آن واجبى كه خدا بر خلق واجب كرده بود يكماه روزه بود و در كفارۀ يكماه افزوده شد بجهت تأكيد و سختى بر او.

پس اگر بگويد چرا پى در پى قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه اداء آن بر او آسان نباشد پس از كفاره باك نداشته باشد و استخفاف كند در دين خدا چه اگر اين دو ماه را متفرق روزه بگيرد و پى در پى نگيرد اداء آن بسيار سهل باشد.

پس اگر بگويد چرا امر شد بحج كردن بايد در جواب گفته شود از براى رفتن بسوى خدا و طلب كردن ثواب بسيار و بيرون رفتن بنده از گناهان در حالتى كه از گذشته تائب باشد و شروع در آينده كند يعنى بنوعى شود كه ابتداى عمل او باشد مثل طفل مادر زاد علاوه بر آنچه در حج است از بيرون كردن اموال و تعب انداختن ابدان و روى گردانيدن از اهل و فرزند و منع كردن نفس را از لذتها چه او در ميان گرما و سرما بسر برد و پيوسته متحمل صدمات سرما و گرما باشد و على الدوام چنين كند تا بمقصود خود برسد و با خضوع و مسكنت و تذلل باشد علاوه بر اينكه در حج است از براى جميع مردم از منافع در مشرق و مغرب زمين و كسانى كه در بيابان يا دريا باشند حج كنند و يا حج نكنند از تاجر و جالب و بايع و مشترى و كاسب و مسكين و مكارى فقير و آنچه در حج است از قضا شدن حاجتهاى اهل اطراف در مواضعى كه اجتماع ممكن باشد از براى حاجيان و ايشان با آنچه در حج است از پيدا كردن فهم و دانش و نقل اخبار ائمه (عليهم السّلام) بهر ستمى و بهر جانبى چنان كه حقتعالى فرموده است «فَلَوْ لاٰ نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي اَلدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » و «لِيَشْهَدُوا مَنٰافِعَ لَهُمْ » پس چرا كوچ نكند از هر فرقۀ يك طايفۀ تا تحصيل فهم كنند و در دين و بترسانند قوم خود را از معصيتها چون مراجعت كردند شايد ايشان حذر كنند و در اعمال نافعۀ مردم حاضر باشند.

ص: 355

پس اگر بگويد مردم چرا مأمور شدند بيك مرتبه حج كردن و به بيشتر از آن مأمور نشدند. بايد در جواب گفته شود از براى آنكه خدا واجبات را بملاحظۀ حال پست ترين مردم در قوت قرار داد چنان كه فرمود «فَمَا اِسْتَيْسَرَ مِنَ اَلْهَدْيِ » يعنى گوسفند هدى حج گذار باشد كه در آن روز قربانى كند پس قرار دادن گوسفند از براى آنست كه ضعيف و قوى وسعت آن را داشته باشند و همچنين ساير واجبات ملاحظۀ پست ترين مردم در قوت شده است و از جمله فرائض حج است كه يك مرتبه واجب شده است و بعد از آن از براى كسانى كه قوت دارند بقدر طاقت ايشان ترغيب و تحريص شده است كه حج كنند.

پس اگر بگويد چرا مردم مأمور شدند بتمتع بعمره بسوى حج يعنى چرا مأمور شدند كه اولا احرام بندند و اعمال عمره را بجاى آورند و بعد از آن از براى حج محرم شوند و آنچه بر ايشان در حين احرام بوده است از آن لذت و بهره برند و بعد از آن از براى حج محرم شوند و افعال حج را بجاى آورند و بعوض اين دو احرام يك احرام نبندند و حاصل سؤال اينست كه چرا مردم بايد عمره بگذارند و چون از احرام عمره فارغ شوند ثانيا احرام از براى حج بندند بايد در جواب گفته شود از براى آنكه در اين فاصله ميان دو احرام و عليحده عمره گذاشته تخفيف و رحمتى است از جانب پروردگار زيرا كه مردم از عارضۀ احرام سالم ميمانند و اين احرام بر ايشان طول نميكشد تا آفت و فسادى بر ايشان داخل شود يعنى اگر فاصلۀ ميان حج و عمره واقع نشود و عمره عليحده از حج گزارده نشود احرام حج و احرام عمره يكى خواهد شد و طول كشد و موجب آفت بر محرم شود و از براى آنست كه حج و عمره هر دو واجب باشد پس عمره تعطيل و باطل نشود يعنى اگر فاصلۀ ميان حج و عمره نشود و عليحده عمره گزارده نشود امتياز ميان حج و عمره نخواهد بود پس هر چه بجاى آورده از اجراى حج محسوب خواهد شد پس عمره باطل شود و از براى آنست كه حج عليحده از عمره باشد و ميان حج و عمره فاصله و تميزى باشد يعنى ثواب بر دو واجب مرتبت شود و پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود عمره منضم شد بحج تا روز قيامت و عمره واجبى است سواى حج و بايد هر دو با يك ديگر گزارده شود و در اين حكم تبديلى تا روز قيامت نيست و اگر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) قربانى نياورده بود و از براى او نبود اينكه محل شود تا اينكه قربانى را بمحل خود برساند هر آينه مثل مردم محل ميشد قبل از رسانيدن قربانى را بمحل خود برساند و از اين جهت فرمود اگر پيش از اين مثل شما سوق هدى نكرده بودم آخر عمل خود را نه بجاى مى آوردم چنان كه شما را امر كردم يعنى قبل از رسانيدن هدى را بمحل خود سر ميتراشيدم و محل ميشدم و ليكن چون سوق هدى كردم سائق بهدى را نميرسد سر بتراشد تا اينكه هدى را بمحل خود نرساند پس مردى برخاست و عرض كرد يا رسول اللّٰه تا بيرون ميرويم در حالى كه حج كرده باشيم و حال اينكه سرهاى ما از آب جنابت ميچكد و مقصود غسل جنابت است يعنى در هنگام حج جماع كرده باشيم آن جناب فرمود تو هرگز ايمان بحج نياوردى.

ص: 356

پس اگر بگويد چرا وقت حج دهم ذى حجه قرار داده شد بايد در جواب گفته شود از براى آنكه خدا دوست داشت كه باين عبادت در ايام تشريق عبادت كرده شود و اين ايام اول وقتى بود كه ملائكه حج گزاردند و طواف كردند پس خدا اين وقت را سنت قرار داد و معين كرد تا روز قيامت اما پيغمبران از آدم و نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلوات اللّٰه عليهم و غير ايشان از ساير پيغمبران در اين وقت حج كردند پس در اين وقت در ميان اولاد ايشان سنت شد تا روز قيامت پس اگر بگويد چرا مردم مأمور باحرام شدند بايد در جواب گفته شود از براى آنكه خاشع شوند پيش از دخول حرم خدا و محل امن او و از براى اينكه مشغول نشوند بلهو و چيزى از امر دنيا يا زينت دنيا و لذات دنيوى و جهدكننده باشند در آن عملى كه از براى آن عمل آمده اند و قصد كنند آن عمل را و مجموع روى بآن بروند با اينكه در احرام است تعظيم خدا و پيغمبر او و تذلل كردن بندگان در وقتى كه قصد خدا را كرده اند و بمحض خلوص رفتن بسوى خدا در حالتى كه بثواب او اميدوار هستند و از عقاب او ترسان و هراسان باشند و گذشتگان بسوى او و روكنندگان باو باشند بذلت و خضوع و مسكنت و صلى اللّٰه على محمد و آله.

از على بن محمد بن قتيبه نيشابورى مروى است كه گفت چون اين علل را از فضل بن شاذان شنيدم باو گفتم خبر بده مرا از اين علتها كه آيا از استنباط و استخراج خودت بود و اينها از نتيجه هاى عقل تو بود يا اينكه اينها را شنيدۀ و از امام روايت كرده بمن گفت كه من نميدانم مراد خدا را از واجبات او و نميدانم مراد پيغمبر را از شرع و سنت او و اين علتها را از نزد خود نميگويم بلكه اينها از مولاى خود حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) مرتبه بمرتبه شنيدم و اندك اندك اينها را جمع كرده ام، من باو گفتم كه من اينها را بتوسط تو از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كنم گفت بلى و محمد بن شاذان از فضل بن شاذان روايت كرده است كه گفت من اين علل را بتفرقه از مولاى خود حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) شنيدم و اينها را جمع كردم و تأليف نمودم.

باب سى و چهارم «در ذكر آنچه كه آن جناب بمأمون نوشته است در معنى دوستى اسلام و شرايع دين و» «بعضى اخبار آن جناب»

از فضل بن شاذان مروى است كه گفت مأمون از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام)

ص: 357

سؤال كرد كه معنى محبت اسلام را بر سبيل ايجاز و اختصار بنويسد آن جناب نوشت كه از محبت اسلام اين شهادت است لا اله إلا الله وحده لا شريك له الها واحدا احدا فردا صمدا قيوما سميعا بصيرا قديرا باقيا عالما لا يجهل قادرا لا يعجز غنيا لا يحتاج عدلا لا يجور. و اين شهادت است كه آفرينندۀ هر چيزى است و مثل و شبيه او چيزى نيست و او را ضد و نظيرى نيست و او را همتائى نيست و او است مقصود بعبادت و دعا و سؤال و خوف و اين شهادت است كه محمد (صلّى الله عليه و آله) بندۀ او و رسول او و امين او وصفى او و برگزيدۀ از خلق او و سيد فرستادگان و خاتم پيغمبران و افضل عالميانست پيغمبرى بعد از او نيست تبديلى از براى ملت او نيست تغييرى از براى شريعت او نيست و شهادت اينكه جميع آنچه كه محمد بن عبد اللّه (صلّى الله عليه و آله) آورده است حق و آشكار است و تصديق باو و جميع گذشتگان پيش از او از رسولهاى خدا و پيغمبران او و حجتهاى او حق است و تصديق بكتاب خدا كه راست و عزيز است نيايد او را هيچ باطلى از پيش روى او و نه از پس وى يعنى از هيچ جهت باطلى بسوى او راه نيابد پس بطعن طاعن و بتاويل باطل مطعون و متأول نگردد چه آن فرو فرستاده ايست از نزد خدائى كه دانا است بجميع حكم و مصالح خلقين و ستوده بانعام نعم بندگان و شهادت اينكه قرآن نگهبان و حافظ است بر جميع كتب آسمانى يعنى تمام كتب آسمانى را تصديق كند و شهادت بر اينكه قرآن حق است از فاتحۀ تا خاتمۀ آن و تصديق ميكنيم بمحكم و متشابه و خاص و عام و وعد و وعيد و ناسخ و منسوخ و قصص و اخبار آن و احدى از مخلوق قادر نيست كه مثل آن را بياورد و شهادت اينكه راهنما بعد از پيغمبر و حجت بر مؤمنين و قائم بامر مسلمين و منطق كنندۀ از قرآن عظيم و عالم باحكام قرآن برادر و خليفه و وصى و ولى او است و كسى است كه نسبت باو بمنزلۀ هارون است نسبت بموسى و او است على بن ابى طالب امير المؤمنين و امام المتقين و قائد الغر المحجلين و افضل الوصيين و وارث علم النبين و المرسلين و بعد از او حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشتند و بعد از او على بن الحسين زين العابدين پس محمد بن على باقر علم اولين پس جعفر بن محمد الصادق (عليه السّلام) وارث علم وصيين پس موسى بن جعفر الكاظم پس على بن موسى الرضا (عليه السّلام) پس محمد بن على پس على بن محمد پس حسن بن على پس حجت قائم منتظر فرزند او صلوات اللّٰه عليهم اجمعين شهادت بده از براى ايشان بوصى و امام بودن و باينكه در هيچ عصر و زمانى زمين خالى از حجت خدا بر خلق نخواهد بود و باينكه ايشان بند و دست آويز محكم خدا و ائمه هدى و حجت بر اهل دنيا هستند تا اينكه خدا وارث گردد زمين و آنچه را كه در آنست يعنى تا روز قيامت و شهادت باينكه هر كسى مخالفت نمود ايشان را گمراه و گمراه كننده و واگذارنده حق و راه راست است و باينكه ايشان تعبير و تفسيركنندۀ قرآن و تكلم كنندۀ

ص: 358

ببيان آن از جانب رسول حق سبحان باشند هر كسى بميرد و ايشان را نشناسد مثل مردن جاهليت مرده است و شهادت بده باينكه از دين ايشان است ورع و عفت و صدق و صلاح و استقامت و اجتهاد و اداء امانت بنيكوكار و بدكردار و طول سجود و روزه گرفتن روز و عبادت شب و اجتناب از محرمات و انتظار كشيدن بصبر بر گشايش كار و صبر كردن بر مصيبت و گرامى داشتن مصاحب.

معنى اسلام وضو ساختن است بآن نوعى كه خداوند در كتاب مستطاب خود فرموده است از شستن رو و دو دست تا مرفقها و مسح سر و دو پاى هر يك يك مرتبه و وضو را باطل نميكند مگر غايط يا بول يا باد يا خواب يا جنابت همانا هر كسى بر روى دو موزۀ خود مسح كند مخالفت خدا و رسول خدا را كرده است و فريضۀ خدا و كتاب او را واگذاشته است و مستحب است غسل روز جمعه و غسل عيدين و غسل داخل شدن مكه و مدينه و غسل زيارت و غسل احرام و غسل شب اول ماه رمضان و شب هفدهم و شب نوزدهم و شب بيست و يكم و شب بيست و سوم از ماه رمضان تمام اين غسلها مستحب است و غسل جنابت واجب است و غسل حيض نيز مثل آن واجب است و نماز واجبى ظهر چهار ركعت است و عصر چهار ركعت است و مغرب سه ركعت است و عشا چهار ركعت است و صبح دو ركعت است و مجموع اينها هفده ركعت است.

و نماز مستحبى سى و چهار ركعت است هشت ركعت قبل از نماز فريضۀ ظهر و هشت ركعت قبل از عصر و چهار ركعت بعد از مغرب و دو ركعت نشسته بعد از عشاء كه اين دو ركعت يك ركعت شمرده مى شود و هشت ركعت در سحر و نماز شفع كه دو ركعت است بيك سلام و نماز وتر كه يك ركعت است كه مجموع نماز شفع و وتر سه ركعت است و دو ركعت پيش از نماز صبح.

و از معنى اسلام است نماز گزاردن در اول وقت و فضيلت داشتن نماز جماعت بر نماز فرادى به بيست و چهار نماز و عقب بد كار نماز خواندن نماز نيست و بايد اقتدا نشود مگر بدوستان اهل بيت و بايد نماز گزارده نشود در پوستهاى ميته و نه پوستهاى درندگان و نه جايز نيست در تشهد اول از نماز سه ركعتى يا چهار ركعتى گفتن السلام علينا و على عباد الله الصالحين. زيرا كه فراغ از نماز بسلام گفتن است و بگوئى السلام علينا و على عباد الله الصالحين. سلام گفته باشى.

و در هشت فرسنگ و زياده نماز قصر است و چون نماز را قصر كردى بايد روزه را نيز افطار كنى و كسى كه افطار نكرد در سفر روزۀ او مجزى نيست و قضا بر او واجب است زيرا كه در سفر بر او روزه نيست و قنوط سنتى است واجب در صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشاء.

ص: 359

و نماز ميت را پنج تكبير است پس هر كسى كمتر از آن بگويد مخالفت خدا و رسول او كرده است و چون مرده را خواهند داخل قبرش كنند بايد از طرف دو پاى او بنهايت تأنى و مدارات داخل قبرش كنند.

و بلند گفتن «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » در جميع نمازها مستحب است.

و زكاة واجب در هر دويست درهم پنج درهم است و در كمتر از آن واجب نيست و زكاة در مال واجب نيست تا سال بر آن نگذرد و جايز نيست دادن زكاة بغير معروف اهل ولايت و دوستى اهل بيت عصمت و چون گندم و جو و خرما و مويز به پنج وسق رسيد بايد ده يك آن را زكاة داد (وسق شصت صاع است و هر صاعى چهار مد است) «مترجم گويد» كه هر مدى بحسب وزن شاه جديد پنجاه درم الا شش مثقال و ده نخود و نصف نخود است كه هر صاع نيم من الا بيست و پنجاه مثقال و ربع آنست و جميع آن پنج وسق صد و چهل و چهار من جزئى كم مى شود.

و زكاة فطره بر هر سرى خواه كوچك يا بزرگ آزاد باشد يا بنده مرد باشد يا زن يك صاع كه چهار مد است واجب است از گندم يا جو يا خرما يا مويز و جايز نيست دادن آن مگر باهل ولايت و محبت اهل بيت عصمت.

اكثر ايام حيض ده روز و اقل آن سه روز است و زن مستحاضه پنبه بموضع جريان دم ميگذارد تا مانع از آمدن خون باشد و غسل ميكند و نماز ميگذارد و حائض نماز را ترك ميكند و قضا ندارد و روزه را ترك ميكند و قضا ميكند.

و روزه ماه رمضان واجب است و ابتداى آن ديدن ماه است و انتهاء آن ديدن ماه بعد از آن است.

و جايز نيست: از نماز مستحبى را بجماعت گذاردن زيرا كه آن بدعت است و هر بدعتى گمراهى در آتش است.

سه روز روزه گرفتن در هر ماهى مستحب است پنج شنبه دهۀ اول و چهار شنبه دهۀ دوم و پنج شنبه دهه آخر سوم. و هر كسى در ماه شعبان روزه دارد بسيار خوب است. و اگر قضاى روزۀ ماه رمضان پى در پى گرفته نشود و متفرق قضا كرده شود مجزى است.

حج خانۀ خدا بر هر كسى كه استطاعت بسبيل داشته باشد واجب است و سبيل را در راحله و صحت بدن است و حج كردن جايز نيست مگر حج تمتع و حج قران و افراد كه عامه ميگذارند جايز نيست مگر از براى اهل مكه و كسانى كه هميشه در آن مكان حاضرند و جايز نيست احرام بستن از غير ميقات چه حقتعالى فرموده است «وَ أَتِمُّوا اَلْحَجَّ وَ اَلْعُمْرَةَ لِلّٰهِ » و تمام كنيد حج و عمره را با خلوص نيت كه از براى خداوند يعنى تماميت شيئى اتيان به اجزاء آنست و از اجزاء واجبۀ حج و عمره احرام بستن از ميقات است.

ص: 360

جايز نيست قربانى كردن حيوانى كه خصيۀ آن كشيده شده باشد زيرا كه آن ناقص است و نه آن حيوانى كه خصيۀ آن كشيده نشده باشد اما كوفته شده باشد.

جهاد كردن با امام عادل واجب است و كسى كه بجهت مال خود كشته شود يعنى خواهد دفع كند غاصب آن را و از اين جهت كشته شود شهيد است و كشتن احدى از كفار و كشتن ناصبيها حلال نيست در وقتى كه تقيه واجب باشد مگر آنكه اگر او را بقتل آورى ترا بقتل آورد يا اينكه فسادى كند كه منجر بقتل تو شود و در اين دو قسم ترا ميرسد كه او را بقتل آورى هر گاه بر خود و يا اصحاب خود نترسى «مترجم گويد» كه مقصود اينست كه اگر در اين دو صورت بر خود و يا اصحاب خود ترسى ترا نميرسد كه او را بقتل آورى زيرا كه احتمال ميرود كه تو در معرض قتل نيائى و اين اقل محذورين است و تقيه كردن در محل تقيه واجب است.

كسى كه جهت دفع ظلم از خود از روى تقيه قسم ياد كند مخالفت قسم نكرده است يعنى كفاره و گناه او را نباشد.

و طلاق بنا بر طريقه پيغمبر بر آن نهج است كه حقتعالى در كتاب خود و سنت رسول خود ذكر فرموده است و بغير از طريقۀ پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) طلاقى نيست و هر طلاقى كه با كتاب خدا مخالف است طلاق نيست همچنان كه هر نكاحى كه مخالف كتاب خدا است نكاح نيست.

جمع ميان بيش از چهار زن آزاد جايز نيست.

و چون زنى سه مرتبه طلاق عدى داده شود از براى شوهر خود حلال نيست مگر آنكه شوهرى غير از او آن زن را نكاح كند يعنى بعد از آنكه آن شوهر او را نكاح نمود و طلاقش داد جايز است كه شوهر اول او را از براى خود نكاح كند و امير المؤمنين (عليه السّلام) فرموده است بپرهيزيد از تزويج كردن زنانى كه در يك موضع سه طلاق داده شوند زيرا كه ايشان صاحبان شوهرند «مترجم گويد» كه اختلاف است در اين مسأله ميان علماء شيعه و عامه چه علماى شيعه را مذهب آنست كه سه طلاق در يك مجلس باعث تعدد طلاق نشود پس گويا يك طلاق است مرد ميتواند رجوع كند پس زنى كه در يك مجلس او را سه طلاق دادند و شوهر آن رجوع كرد بر غير او تزويج كردن حرام است زيرا كه صاحب شوهر است اما بنا بر مذهب علماء عامه شوهر او نميتواند رجوع كند و هر يك از سه طلاق عليحده محسوب مى شود.

صلوات بر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) واجب است در هر جايى در هنگام عطسه كردن و در وقت ذبح كردن حيوانات و غير از اين موارد «مترجم گويد» كه شايد مراد از وجوب صلوات در جايى اين باشد كه واجب است صلوات در هر جايى كه اسم آن بزرگوار مذكور شود چه اين مسأله محل اختلاف است ميان علماء و يا اينكه مقصود از وجوب شدت اهتمام باشد در محلى كه نام مبارك آن جناب مذكور شود

ص: 361

و ليكن خبرى وارد نشده است در وجوب صلوات در هنگام عطسه كردن و ذبح نمودن غير از اين توقيع شريف و الله يعلم.

دوست داشتن دوستان خدا واجب است و همچنين دشمن داشتن دشمنان خدا و بيزارى از ايشان و پيشوايان ايشان واجب است، نيكى كردن بوالدين واجب است اگر چه مشرك باشند و ليكن در معصيت خدا اطاعت ايشان و نه غير ايشان روا نيست زيرا كه مخلوق را در معصيت خالق اطاعتى نيست ذبح كردن بچه شكمى ذبح كردن مادر آنست هر گاه موى يا كرك آن روئيده باشد يعنى چون حيوانى را ذبح كنند و بچه در شكم آن باشد كه موى آن روئيده باشد و ذبح آن لازم نيست و از ذبح مادرش ذبح آن كافى است.

آن دو متعۀ كه حقتعالى در كتاب خود نازل كرده است و پيغمبر خدا سنت كرده يكى متعۀ زنان است و ديگرى متعۀ حج ميباشد يعنى حج نسا است.

صاحبان حق در تركۀ ميت بر آن نهجى است كه خدا در كتاب خود فرو فرستاده است و نبايد حق بعضى را زياد داد تا در حق بعضى ديگر نقصان لازم آيدو با وجود فرزند و پدر و مادر باحدى ارث نميرسد مگر شوهر و زن و صاحب سهم در ارث سزاوارتر است از كسى كه او را سهمى نيست و عصبا چه از دين خدا نيست.

«مترجم گويد» كه عصبه و تعصيب باطل است و عصبه آنست كه ملاحظۀ حكم الهى نشود بلكه ملاحظه خويشان بشود مثل اينكه مردى بميرد و او را پدر و مادر و دختر و عم پدرى و يا پدر و مادرى باشد پس كسى كه بتعصيب قائل است ميگويد بايد تركه را بر شش قسمت نمود و نصف آن را كه سه قسمت باشد بايد بدختر داد و دو سدس آن را كه دو قسمت باشد بايد بپدر و مادر داد و سدسى ديگر را بايد بعم داد و قائل نيست باينكه اين سدس را بايد بدختر و ابوين رد كرد چنان كه مذهب حق است.

عقيقه كردن از براى مولود خواه پسر و خواه دختر واجب است و همچنين اسم برداشتن او و تراشيدن سر او در روز هفتم واجب است و بايد تصدق داده شود مقابل وزن موى آن از طلا و يا نقره «مترجم گويد» كه وجوب در اين مورد محمول است بر تأكد استحباب.

ختنه كردن سنتى است واجب از براى مردان و خير است يعنى مستحب است از براى زنان و همانا خداوند تبارك و تعالى تكليف نميكند هيچ نفسى را مگر بمقدار وسع و استطاعت آن.

و افعال بندگان آفريده شده خداوند متعال است بخلقت تقديرى نه خلقت تكوينى «مترجم گويد» كه گويا مقصود اينست كه اعمال بندگان از قبيل تكوينيات نيست كه آنها را هيچ تصرف نباشد بلكه خود ايشان قادرند بر افعال خود آنچه خواهند ميكنند و آنچه نخواهند نميكنند پس ثواب و عقاب و امر و نهى باطل نيست چه اگر افعال ايشان

ص: 362

از قبيل تكوينيات باشد چنان كه اشاعره گويند ثواب و عقاب و امر و نهى الهى باطل خواهد بود زيرا كه بنده مختار در عمل خود نميبود و چون در اين مقام شائبۀ صدق سخن قدريه ميبود كه آنها طائفۀ هستند از عامه و آنها را معتزله گويند و قائلند باينكه بندگان قدرت تامه دارند بر كردن عمل و نكردن آن يعنى آنچه خواهند ميكنند و آنچه نخواهند نميكنند كه اين معنى تفويض است يعنى خدا را هيچ تصرفى در افعال بندگان نيست بلكه افعال را بايشان واگذاشته است حضرت فرمود و الله خالق كل شيء و لا نقول بالجبر و التفويض. و تحقيق اين مطلب بر سبيل اجمال آنست كه علماء عامه در اين مقام دو فرقه شده اند. اشاعره گويند كه ما بندگان را ابدا قدرتى نيست و آنچه افعال از ما صادر مى شود از خداوند صادر شده است و افعال را كه نسبت ببندگان ميدهند بر سبيل مجاز است و في الحقيقة فاعل خداوند است و استدلال كرده اند بچند آيه از قبيل «وَ مٰا تَشٰاؤُنَ إِلاّٰ أَنْ يَشٰاءَ اَللّٰهُ » و «فَمَنْ يُرِدِ اَللّٰهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاٰمِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً» و امثال اين آيات كه همه را بر خلاف معانى آنها تأويل كرده اند و بنا بر اين قول بطلان ثواب و عقاب لازم آيد چه اگر مدار و معيار چنين باشد پس ثواب دادن بر اعمال و عقاب كردن بر افعال محض جبر و جبر محض است زيرا كه مفروض اينست كه عمل از خدا صادر شده است پس عقاب كردن بنده چه معنى دارد و جميع قرآن رد بر اين قول است از قبيل «لاٰ يُكَلِّفُ اَللّٰهُ نَفْساً إِلاّٰ وُسْعَهٰا لَهٰا مٰا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهٰا مَا اِكْتَسَبَتْ » «- فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ » - «كُلُّ نَفْسٍ بِمٰا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ » - «ذٰلِكَ بِمٰا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ ». «وَ أَمّٰا ثَمُودُ فَهَدَيْنٰاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا اَلْعَمىٰ عَلَى اَلْهُدىٰ » - «إِنّٰا هَدَيْنٰاهُ اَلسَّبِيلَ إِمّٰا شٰاكِراً وَ إِمّٰا كَفُوراً» - «وَ عٰاداً وَ ثَمُودَ وَ قَدْ تَبَيَّنَ لَكُمْ مِنْ مَسٰاكِنِهِمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ اَلشَّيْطٰانُ أَعْمٰالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ اَلسَّبِيلِ وَ كٰانُوا مُسْتَبْصِرِينَ - وَ قٰارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هٰامٰانَ وَ لَقَدْ جٰاءَهُمْ مُوسىٰ بِالْبَيِّنٰاتِ فَاسْتَكْبَرُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ مٰا كٰانُوا سٰابِقِينَ فَكُلاًّ أَخَذْنٰا بِذَنْبِهِ » و نفرمود اخذنا بفعلنا «فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنٰا عَلَيْهِ حٰاصِباً وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ اَلصَّيْحَةُ وَ مِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنٰا بِهِ اَلْأَرْضَ وَ مِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنٰا وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لٰكِنْ كٰانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ » و امثال اين آيات بسيار است و اين طائفه را در اصطلاح اهل كلام مجبره و مرجئه گويندو معتزله گويند كه حقتعالى امور بندگان را بايشان تفويض نموده است و هر چه خواهند ميكنند و هر چه نميخواهند نميكنند پس قدرت تامه دارند بر دو طرف فعل و ترك عمل و اين طائفه را قدريه گويند و عجب در اين است كه نطفۀ گنديده با اين شدت عجز كه قادر بر نگاه داشتن بول و غايط خود نيست چگونه اين سخنان از او صادر مى شود و بالجمله اين قول نيز مخالف حس و وجدان است چه

ص: 363

قائل اين قول في الحقيقه نفى قدرت و سلطنت از خداوند ميكند چنانچه حديث است كه من قال بالتفويض فقد اخرج الله عن سلطانه. و اين مطلب ببرهان عقلى ثابت است كه حقتعالى در هر زمانى از ازمنه قادر است بر هر فعلى از افعال پس قول حق مذهب عدليه است كه جبر و تفويض هر دو باطل است و صحيح ميان دو امر است چنان كه در حديث وارد شده است لا جبر و لا تفويض و لكن امر بين الامرين. - از معصوم سؤال كردند كه امر بين الامرين چيست فرمود مثل اين مثل مردى كه او را در معصيت مشاهده كنى و از آن معصيت وى را نهى كنى دست از معصيت بر ندارد و او را واگذارى تا اينكه معصيت را مرتكب شود پس تو كه اين مرد را نهى از اين معصيت كردى و از تو نپذيرفت و او را واگذاشتى تا متحمل شد او را امر باين معصيت نكردى يعنى اگر او را امر بمعصيت كرده بودى جبر لازم مى آيد و اگر او را نهى نكرده بودى تفويض لازم مى آمد پس هيچ يك محقق نشد بلكه امرى ميان اين دو امر پديدار شد پس مذهب حق اينست كه عبد نه قدرت تامه دارد بر دو طرف فعل و ترك عمل چنان كه متعزله گويند و نه اينكه هيچ قدرت ندارد بر فعل و ترك چنان كه اشاعره گويند بلكه يكى از دو بر طرف فعل قدرت تامۀ دارد كه آن طرف را واقع ميسازد و قدرت ناقصه دارد بر طرف ديگر كه آن را واقع نميسازد و علت اين مطلب با تساوى اقدار و تمكين حقتعالى او را بدو طرف عمل امرى است كه بخود بنده رجوع ميكند كه ارادۀ يكى از اين دو طرف ميكند بدون ديگرى پس عبد مختار است در فعل و ترك هر عملى از اعمال خود و ليكن هر طرفى كه اراده كرد از فعل يا ترك قدرت تامۀ بر آن طرف دارد و قدرت ناقصه بر طرف ديگر دارد پس نه قدرت تامۀ بر هر دو طرف دارد چنان كه معتزله گويند و نه هيچ قدرت ندارد بر هر دو طرف چنان كه اشاعره گويند بلكه امرى ميان اين دو امر است كه بر طرف مراد قدرت تامه دارد و بر طرف غير مراد قدرت تامۀ ندارد و اين مطلب اقتضاى بسط پيش از اين دارد و ليكن چون منجر بخروج از مقصود خواهد شد باين اجمال اكتفا شد و اللّٰه الموفق و آن جناب در شاهد قول بعدم جبر و تفويض ميفرمايد كه حقتعالى صحيح را بنا خوش فرا نميگيرد يعنى عمل هر كسى از براى نفس او است و اطفال را بگناهان پدران آنها عذاب نميكند و بار كسى را بر دوش ديگرى نمينهد و بنده را پاداش نميدهد مگر باندازۀ عمل او و ليكن او را ميرسد كه عفو و تفضل در حق بندگان فرمايد اما جور و ظلم نميكند چه او منزه و مبرا است از ظلم و جور و واجب نميكند بر بندگان اطاعت كسى را كه ميداند ايشان را گمراه ميكند و از جاده حق منحرف ميگرداند و اختيار نميكند او را از براى رسانيدن احكام خود بندگان و برگزيده نميكند از بندگان خود كسى را كه ميداند باو و به پرستش او كافر خواهد شد و بندگى شيطان را ميكند نه بندگى او را و همانا اسلام غير از ايمان

ص: 364

است و هر مؤمنى مسلمانست اما هر مسلمانى مؤمن نيست و دزدى كننده هنگامى كه دزدى ميكند مؤمن نيست و اگر در آن حال مؤمن باشد دزدى نميكند و زناكننده هنگامى كه زنا ميكند مؤمن نيست و اگر در آن حال مؤمن باشد زنا نميكند.

اصحاب حدود يعنى كسانى كه مستحق جريان حدود الهى هستند مسلمان هستند نه از قبيل مؤمنانند و نه از قبيل كافران و حقتعالى هيچ مؤمنى را داخل آتش نميكند چه او را وعدۀ بهشت داده است و هيچ كافرى را از آتش بيرون نمى آورد و حال آنكه او را وعيد آتش و مخلد بودن در آتش داده است و خداوند نمى آمرزد كسيرا كه باو شرك آورد و سواى او گناه هر كسى را كه بخواهد مى آمرزد و گناهكاران اهل توحيد را داخل آتش ميكند و آنها را از آتش بيرون مى آورند و شفاعت ايشان جايز باشد و دار دنيا در اين زمان دار تقيه و دار اسلام است نه در كفر است و نه در ايمان.

و امر بمعروف و نهى از منكر با امكان واجب است در صورتى كه خوف بر نفس نباشد.

و ايمان ادا كردن امانت و اجتناب كردن از جميع گناهان كبيره است و معرفت خدا و رسول و امام است بقلب و اقرار كردن است بزبان و عمل كردن فرائض است باركان بدن.

و تكبير در عيد فطر واضحى واجب است اما در عيد فطر در عقب پنج: از واجب است كه ابتداء آنها عقب نماز مغرب شب عيد فطر است و در عيد اضحى عقب ده نماز واجب است كه ابتداء آنها عقب نماز ظهر يوم النحر است يعنى روز عيد اضحى كه دهم ماه ذيحجه است و از براى كسى كه در منى است عقب پانزده نماز واجب است «مترجم گويد» كه در تكبير عيد اختلاف است ميان علماى اماميه و مشهور استحباب آنست و مرحوم شيخ حر عاملى در وسائل الشيعه و غير او در ساير كتب اين حديث را ذكر كرده اند وجوب را حمل بر تأكد استحباب كرده اند و فتاوى علماى اماميه بر استحباب تكبير است در عيد فطر عقب چهار نماز كه ابتداى آنها عقب نماز مغرب است اگر چه بعضى ترديد در چهار تكبير و پنج تكبير كرده اند و در عيد اضحى استحباب ده تكبير از براى كسى است كه در غير منى باشد از ساير امصار و امكنه و پانزده تكبير از براى كسى است كه در منى باشد و ناسك نيز باشد يعنى متحمل اعمال حج شده باشد.

زن صاحب نفاس بايد بيشتر از هجده روز نماز خود را ترك نكند پس اگر پيش از هجده روز طاهر شد نماز بخواند و اگر طاهر نشد تا اينكه از هجده روز تجاوز كرد غسل كند و نماز بخواند و عمل زن مستحاضه بجاى آورد. «مترجم گويد» كه اختلاف است ميان علما در اينكه اكثر ايام نفاس ده روز يا بيشتر است و مشهور

ص: 365

است كه ده روز است اگر چه روايت مختلفه وارد شده است و هفده روز و هجده روز و سى روز و چهل روز و پنجاه روز نيز وارد شده است و اكثر اينها محمول بر تقيه و غير آنست و حديث اسماء بنت عميس در نفاس محمد بن ابى بكر و سؤال او از رسول خدا در حجة الوداع و جواب آن حضرت بهجده روز مشهور و معروف است و اين حديث را از هر يك از صادقين عليهما السلام سؤال كردند فرمودند كه اسماء بعد از گذشتن هجده روز از زمان نفاس خود اين سؤال را از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) نمود و اگر قبل از هجده روز سؤال كرده بود رسول خدا او را امر بغسل ميفرمود و بالجمله - اشهر روايات آنست كه اكثر زمان نفاس ده روز است چنانچه آن فتواى جل علماء بلكه كل ايشان است و نادرى مخالفت كرده اند و اين حديث نيز تصريح بحكم هجده روز نيست و بر فرض صراحت محمول بر تقيه است و بايد ايمان آورده شود بعذاب قبر و منكر و نكير و مبعوث شدن بعد از موت و ميزان و صراط و واجب است بيزار بودن از كسانى كه بآل محمد ظلم كردند و همت گماشتند بر بيرون كردن ايشان و سنت كردند ستم كردن بايشان و تغيير دادند سنت پيغمبر ايشان را.

واجب است بيزار بودن از ناكثين و قاسطين و مارقين كه ناكثين كسانى بودند كه پردۀ رسول خدا را پاره كردند و بيعت امام خود را شكستند و زنى را در پيش انداختند و با امير المؤمنين محاربه كردند و شيعيان پرهيزكار را در معرض قتل درآوردند.

«مترجم گويد» كه مقصود از ناكثين اصحاب جملند كه متابعت عايشه كردند و با امير المؤمنين محاربه كردند و جمعى كثير از شيعيان را كشتند و عهد آن حضرت را شكستند و آن ملعونه را سوار شتر كردند و او را ببصره بردند و مقصود از قاسطين معاويه و اتباع او هستند كه با امير المؤمنين جور كردند و از طريقۀ حقه عدول كردند و در واقعۀ صفين با آن جناب محاربه كردند و مقصود از مارقين جمعى باشند كه از دين خدا خارج شدند و كشتن خليفۀ امير المؤمنين را حلال دانستند كه از ايشان بود عبد اللّه بن وهب و حرقوص بن زهير البجليّ معروف بذى الثديه و اين قضيه در واقعۀ نهروان رخ داد و اين تفسير از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مروى است.

حضرت رضا (عليه السّلام) بعد از ذكر اين سه طائفه اشاره به بيزارى از عثمان مينمايد و ميفرمايد واجب است بيزار بودن از كسى كه دور كرد اخيار را و پراكنده نمود ايشان را يعنى مانند ابى ذر غفارى را و جمع كرد راندگان و لعن شدگان را و اموال و غنائم را كه بايد در ميان فقرا قسمت شود و قرار داد دست گردان در ميان توانگران يعنى بفقرا و ضعفا چيزى نداد يا اندكى داد و جميع را باغنياء و كسانى كه مستحق نبودند ميداد و بيخردان را از عمال قرار داد و مانند معاويه و عمرو بن عاص كه پيغمبر آنها را لعن كرد يعنى در مكه

ص: 366

آنها را مطرود و مردود و طلقا قرار داد - و واجب است بيزار بودن از دوستان ايشان كه با امير المؤمنين محاربه كردند و انصار و مهاجرين و اهل فضل و صلاح از پيشينيان را كشتندو واجب است بيزارى از اهل مشورت يعنى كسانى كه با يك ديگر شورى كردند و حق را از صاحب حق منع كردند و از ابى موسى اشعرى و دوستان او كه اينها كسانى باشند كه مصداق اين آيۀ شريفه باشند «اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاًأُولٰئِكَ اَلَّذِينَ كَفَرُوا بِآيٰاتِ رَبِّهِمْ » و بولاية امير المؤمنين و لقائه كفروا بان لقوا الله بغير امامته «فَحَبِطَتْ أَعْمٰالُهُمْ فَلاٰ نُقِيمُ لَهُمْ يَوْمَ اَلْقِيٰامَةِ وَزْناً». يعنى اينها كسانى هستند كه زيانكارترين مرد مانند كه كم شد و ضايع گشت شتافتن ايشان بعمل نيكو در زندگانى دنيا و مى پندارند كه نيكو ميكنند كار را و اين گروه اند كه كافر شدند بآيات پروردگار خود يعنى بولايت امير المؤمنين و كافر شدند بلقاء او يعنى ملاقات كنند خدا را بدون ولايت امير المؤمنين (عليه السّلام) پس بجزاى او نميرسند پس تباه شد كارهاى ايشان كه بصورت نيكو مينمود پس اقامت نخواهيم كرد در روز رستخيز ترازوئى كه بدان بسنجند عملها را چه نابود گشته باشد اعمال ايشان پس ايشان باشند سگهاى اهل آتش.

واجب است بيزارى از انصاب و ازلام يعنى، پيشوايان اهل ضلالت و رئيسان اهل جور تمام ايشان اول ايشان و آخر ايشان و واجب است بيزارى از امثال پى كننده هاى ناقۀ صالح كه از اشقياى اولين و آخرين بودند و از كسانى كه دوستان ايشان هستندو واجب است دوستى امير المؤمنين و كسانى كه گذشتند بر طريقۀ رسول خدا و تغيير و تبديل در دين قويم او ندادند مثل سلمان فارسى و ابى ذر غفارى و مقداد بن اسود و عمار بن ياسر و حذيفة بن يمانى و ابى الهيثم بن التيهان و سهل بن حنيف و عبادة بن الصامت و ابى ايوب انصارى و خزيمة بن ثابت ذى الشهادتين و ابى سعيد خدرى و امثال ايشان رضى الله عنهم و رحمة الله عليهم و واجب است دوستى با اتباع ايشان و دوستان ايشان و كسانى كه راه يافتند براهنمائى ايشان و سلوك كنندگان بمنهاج ايشان رضوان اللّٰه عليهم و رحمته و از دين اسلام است حرام بودن شراب اندك از آن و بسيار از آن و حرام بودن هر قسمى از شراب مسكر چه كم از آن و چه زياد از آن و آنچه مسكر است كثير از آن قليل و كثيران حرام است و مضطر شراب نياشامد زيرا كه باعث هلاكت او مى شود يعنى در حرام شفا نيست پس شراب ناخوش را شفا نميدهد بلكه باعث هلاكت او مى شود - و حرام بودن گوشت هر صاحب نيشى از درندگان و هر صاحب چنگالى از مرغان و حرام بودن سپرز زيرا كه آن خونست و حرام بودن گوشت جرى و ماهى طافى و مار ماهى و زمير كه اينها از انواع ماهى است و هر ماهى كه آن را فلسى نيست و اجتناب كردن از

ص: 367

گناهان كبيره كه آن قتل نفس است كه خدا آن را حرام كرده است و زنا و دزدى و شراب خوردن و عاق والدين و فرار از جهاد و خوردن مال يتيم از روى ظلم و خوردن مردار و خون و گوشت خوك و حيوانى كه در هنگام ذبح نام غير خدا را بر آن برند يعنى مانند ذبح كفار كه نام بتان بر آن بخوانند و «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » نگويند بغير ضرورت يعنى در مقام ضرورت خوردن آن جايز است و خوردن ربا بعد از وضوح ربا بودن آن يعنى اگر جهل بربا بودن مال داشته باشد خوردن آن حرام نيست و سحت يعنى مطلق كسب حرام يا رشوه گرفتن در حكم خداو قمار باختن و كم دادن در كيل يا وزن و نسبت زنا دادن بزنان محفوظه و شهادت ناحق دادن و مأيوس شدن از فضل خدا كه موجب راحت بنده است و ايمن شدن از پاداش و جزاى بد دادن خدا بر اعمال و نااميد شدن از بخشش خداو يارى كردن ظالمان و ركون و اعتماد بسوى ايشان و قسم دروغ كه آثار را منقطع ميكندو نگاهداشتن حقوق مردم بدون اضطرارو دروغ گفتن و تكبرو اسراف و تبذير «مترجم گويد» كه اسراف صرف كردن است زياده بر آنچه بايد صرف كرد و تبذير صرف كردن است آنچه را اصلا نبايد صرف كردو خيانت كردن و استخفاف بحج يعنى با وجود استطاعت حج نكردن و محاربه كردن با دوستان خداو اشتغال بملاهى يعنى نواختن آلات لهو چون نى و دف و امثال اينهاو اصرار كردن بر گناهان يعنى گناهان غير از آنچه مذكور شد كه آنها تعبير به گناهان صغيره كنند.

بطريق ديگر از فضل بن شاذان از حضرت رضا (عليه السّلام) اين حديث شريف مروى است مگر آنكه در اين حديث باين طريق ذكر نكرده است كه حضرت رضا (عليه السّلام) اين ها را بمأمون نوشت و ذكر كرده است كه فطره يك مد يا دو مد است باختلاف نسخ از گندم و يك صاع است از جو و خرما و مويز.

ذكر كرده است كه وضوء يك مرتبه است يعنى شستنهاى آن يك مرتبه واجب است و دو مرتبه اتمام وضو است يعنى اتيان بمستحب است ذكر كرده است كه گناهان پيغمبران گناهان صغيره است و بخشيده شده است ذكر كرده است كه زكاة بر نه چيز تعلق ميگيرد گندم و جو و خرما و مويز و شتر و گاو و گوسفند و طلا و نقره و حديث عبد الواحد بن محمد بن عبدوس يعنى حديث اول از اين دو حديث كه اين زياده در آن نيست نزد من صحيح تر است. و لا حول و لا قوة الا بالله بطريق ديگر از فضل بن شاذان از حضرت رضا (عليه السّلام) مثل حديث عبد الواحد بن عبدوس مروى است و بعضى از اخبار آن بزرگوار اينست كه ابو عاصم از آن حضرت روايت كرده است كه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) روزى پيش روى پدر بزرگوارش تكلم كرد و

ص: 368

و نيكو تكلم كرد و آن جناب فرمود اى پسرك من حمد مخصوص خداوندى است كه ترا جانشين پدران و مايه سرور در ميان فرزندان و عوض از صديقان من قرار داد يعنى مرا بهتر از تو پسر و صديقى نيست

از أبو الحسين محمد بن ابن ابى عباد كه مردى بود مشهور بشنيدن آواز لهو و خوردن شراب مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) از شنيدن آن آواز لهو سؤال كردم فرمود اهل حجاز را در آن رأى است يعنى ميگويند كه جايز است شنيدن آن و حال آن كه در معرض باطل و لهو است يعنى از قبيل لهو است و باطل است آيا شنيدۀ قول خدا را «وَ إِذٰا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرٰاماً» چون بگذرند اين بندگان حميدة الخصال بلغو يعنى بمعاصى چون نواختن آلات لهو بگذرند در حالتى كه كريمان باشند يعنى بروند و نفس خود را بزرگ دارند از آنكه بنشينند و گوش دهند

از محمد بن يحيى الصولى مروى است كه گفت حديث كرد ما را عور بن محمد و او گفت كه حديث كرد مرا سهل بن قاسم النوشجانى و او گفت كه حضرت رضا (عليه السّلام) در خراسان بمن فرمود كه ميان من و شما نسبت قبيله او بله است من عرض كردم ايها الاميران نسبت چيست فرمود كه چون عبد اللّه بن عامر كريز خراسان را فتح كرد دو دختر از يزدجرد بن شهريار پادشاه عجم بدست آورد و آنها را نزد عثمان بن عفان فرستاد و او يكى را بحسن و يكى را بحسين (عليه السّلام) بخشيد و اين دو دختر در نزد اين دو بزرگوار در حالت نفاس رحلت كردند و آن دخترى كه مصاحب حضرت حسين (عليه السّلام) بود در حالت نفاس على بن الحسين وفات يافت. و بعضى از زنهاى مربيه اولاد پدر حضرت على بن الحسين متكفل امور آن حضرت شد تا اينكه آن حضرت بزرگ شد و مادرى از براى خود غير از آن زن مربيه نميدانست پس از آن دانست كه اين زن كنيزك و خدمتكار او است و مردم اين زن را مادر او ميناميدند و پس از آنكه او را تزويج كرد گمان ميكردند كه آن بزرگوار مادر خود را تزويج كرده است معاذ اللّٰه بلكه اين زن را تزويج كرد و حال او باين قسم بود كه مذكور شد و سبب تزويج او اين بود حضرت على بن الحسين (عليهما السّلام) با بعضى از زنان خود مواقعه كرد پس از آن بيرون آمد كه غسل كند اين زن مربيه او را بعضى ملاقات كرد و باو فرمود اگر در قلب تو چيزى از اين امر خطور كرده است از خدا بترس و مرا اعلام كن يعنى اگر ميل بنكاح دارى بگو عرض كرد بلى آن جناب او را تزويج فرمود و از اين جهت از مردم گفتند كه على بن الحسين مادر خود را تزويج كرد و عون از براى من گفت كه سهل بن قاسم بمن گفت كه هيچ طالب حديث در نزد ما باقى نماند مگر اينكه از روايت من از حضرت رضا (عليه السّلام) اين حديث را نوشت

و از محمد بن ابى عباد مروى است كه گفت روزى از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود يا غلام آتنا الغذاء يعنى اى پسر بياور طعام چاشت را پس گويا من منكر شدم از اين تعبير و آثار انكار از من پديدار شد آن حضرت اين آيه شريفه را خواند «قٰالَ لِفَتٰاهُ آتِنٰا غَدٰاءَنٰا» يعنى موسى

ص: 369

بيوشع گفت بياور طعام چاشت ما را پس من عرض كردم امير اعلم ناس و افضل ايشان است «مترجم گويد» تو هم محمد بن ابى عباد از انكار اين تعبير متحمل است كه يكى از دو جهت باشد اول آنكه آتنا متعدى بمفعول ثانى مى شود بباء جاره مثل «اِئْتُونِي بِكُلِّ سٰاحِرٍ عَلِيمٍ » پس سبب استعمال آن بدون باعجاره چيست دوم آنكه استعمال لفظ غذاء بمعنى طعام در وقت چاشت چه معنى دارد و آن جناب جواب فرمود كه خداوند عالم در قرآن مجيد باين نوع استعمال كرده است و اين دليل است بر صحت اين تعبير چه آيات قرآنى از افصح كلمات است.

و از محمد بن يحيى الصولى مروى است كه گفت حديث كرد ما را ابى زكوان قاسم بن اسماعيل و او گفت حديث كرد از براى من ابراهيم بن عباس الصولى كه در سال دويست و بيست و هفتم و گفت ما روزى پيش روى على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بوديم فرمود كه در دنيا نعيم حقيقى نيست و بعضى از فقها كه در محضر شريف او حضور داشتند عرض كردند كه حقتعالى فرموده است «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّعِيمِ » آيا اين نعيم كه خدا ميفرمايد در روز قيامت از آن سؤال كرده خواهيد شد در دنيا نيست و حال اينكه اين نعيم آب سرد است حضرت رضا (عليه السّلام) صداى مبارك خود را بلند كرد فرمود كه نعيم را چنين تفسير كرده ايد و شما آن را بر چند قسم قرار داده ايد و طايفۀ از شما گويند كه آن آب سرد است و غير از ايشان گويند كه آن طعام پاكيزه است و ديگران گويند كه خواب نيكو و پاكيزه است و حال اينكه پدر بزرگوارم از پدر بزرگوارش ابى عبد اللّه (عليه السّلام) از براى من حديث كرده است كه اين اقوال شما در نزد آن بزرگوار مذكور شد در اين آيه شريفه «لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّعِيمِ » و آن جناب بغضب رفت و فرمود كه خدا از بندگان خود سؤال نميكند از چيزى كه بايشان تفضل فرموده است و بر ايشان بآن منت نميگذارد و منت گذاردن بنعمت دادن از مخلوقين نسبت بيكديگر قبيح است پس چگونه مى شود بخالق نسبت داد چيزى كه نسبت دادن آن بمخلوقين پسنديده نيست و لكن نعيم حب ما اهل بيت و دوستى است كه خداوند بعد از سؤال از توحيد و نبوت از آن سؤال ميكند و حب ما را نعيم گويند از اين جهت كه چون بنده بدوستى ما وفا كند او را ميكشاند بنعيم بهشت كه از براى آن زوال نيست و پدر بزرگوارم باين حديث يعنى بمضمون اين حديث از پدر بزرگوارش از محمد بن على از پدر بزرگوارش على بن الحسين از پدر بزرگوارش حسين بن على از پدر بزرگوارش على (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على همانا اول چيزى كه از بنده سؤال مى شود شهادت لا اله الا الله و محمد رسول الله است و شهادت اينست كه تو ولى مؤمنين هستى كه آن را خدا قرار داده است و من از براى تو قرار داده ام. پس كسى كه بآن اقرار كنند و معتقد باشد بآن او را نعيمى دهند كه از براى آن زوالى نباشد.

و محمد بن يحيى الصولى گويد كه چون ابو ذكوان اين حديث شريف را از براى من بيان كرد ابتداء بدون سؤال بمن گفت كه من ترا باين خبر شريف حديث ميكنم از چند جهت

ص: 370

يعنى چند علت است كه باعث اعتبار اين حديث مى شود در نزد تو. بعضى از آنها اينست كه تو در بصره مرا قصد كردى يعنى از ميان نقلۀ احاديث مرا اختيار كردى و بعضى از آنها اينست كه عم تو يعنى ابراهيم بن عباس الصولى اين حديث را از براى من افاده كرده يعنى چون از عم تست و تو او را متعهد ميدانى پس باعث اعتبار اين حديث مى شود. و بعضى از آنها اينست كه من مشغول بلغت و اشعار بودم يعنى در فن لغت و اشعار مهارت داشتم و بر غير لغت و اشعار اعتماد نميكردم پس پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را در خواب ديدم كه مردم بر او سلام ميكردند و آن بزرگوار جواب سلام ايشان را ميداد و من سلام كردم و آن حضرت جواب سلام مرا رد نكرد عرض كردم يا رسول اللّٰه من از امت تو نيستم فرمود چرا و ليكن حديث كن مردم را بحديث نعيم كه از ابراهيم شنيدى صولى گويد كه اين حديث است كه ناس از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) روايت كرده اند كه در روز قيامت اول چيزى كه از بنده سؤال مى شود شهادت و نبوت و دوستى على بن ابى طالب است.

و محمد بن موسى الرازى از پدرش روايت كرده است كه گفت روزى حضرت رضا (عليه السّلام) قرآن را ذكر فرمود و حجت در آن و علامت و معجزه در نظم آن را بزرگ قرار داد و فرمود قرآن است ريسمان محكم خدا و قرآن است چنگ آويز مستحكم خدا و قرآن است راه بر گزيده خدا كه ميكشاند بنده را ببهشت و نجات ميدهد وى را از آتش كه بمرور ازمنه كهنه نشود و باختلاف السنه فاسد نشود زيرا كه قرآن از براى زمانى بدون زمانى قرار داده نشده است بلكه دليل برهان و حجت بر هر انسان قرار داده شده است كه باطل بر آن راه نيابد نه در زمان نزول آن و نه بعد از آن بمرور دهور و قرآن فرو فرستاده اى است از حكيم پسنديده.

و از قاسم النوشجانى مروى است كه گفت مردى بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه از عروة بن زياد روايت شده است كه گفت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) در حال تقيه وفات كرد فرمود اما بعد از قول خدا «يٰا أَيُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ اَلنّٰاسِ » پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كه سبب ضامن شدن خدا در اين آيه بحفظ كردن و نگاهداشتن او را تقيه و اتمام و كمال از ميان برداشت و امر خدا را بيان فرمود و لكن بعد از وفات آن جناب قريش آنچه خواستند كردند و اما قبل از نزول اين آيه شريفه شايد تقيه ميفرمود.

و از ابراهيم بن عباس مروى است كه گفت حديث كرد مرا على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از جعفر بن محمد (صلّى الله عليه و آله) كه آن جناب فرمود چون دنيا بر انسانى روى آورد

ص: 371

محاسن غير او در او جلوه گر شود و دنيا او را در نظر مردم جلوه خوبى دهد و چون دنيا بر او پشت كند محاسن خودش از او برطرف شود و او در نظر مردم جلوه بدى كند.

و از ابراهيم بن عباس مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود دوستى كردن در بيست سال خويشى است يعنى اگر كسى با كسى بيست سال دوستى كند وى خويش او گردد و بمنزلت كسى باشد نسبت باو كه در نسب با يك ديگر شركت داشته باشند و علم جمع كننده تر است خير دنيا و آخرت را از براى اهل علم از جمع كردن پدران از براى اولاد خود.

و از بكر بن احمد بن محمد بن ابراهيم قصرى مروى است كه گفت حديث كرد ما را حسن بن على بن محمد بن على بن موسى از على بن موسى از موسى بن جعفر عليهم السلام كه آن جناب فرمود نخواهد بود قائم مگر امام بن امام و وصى بن وصى.

و باين اسناد از جعفر بن محمد از پدر بزرگوارش محمد بن على عليهم السلام مروى است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) وصيت كرد بعلى و حسن و حسين عليهم السلام پس از آن فرمود در قول خدا «يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِيعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِي اَلْأَمْرِ مِنْكُمْ » كه مقصود از «أُولِي اَلْأَمْرِ» ائمه است از فرزندان على و فاطمه تا اينكه ساعت بپاى شود و قيامت درآيد.

و از بكر بن احمد قصرى مروى است كه گفت حديث كرد ما را ابو مجيد حسن بن على بن محمد بن على بن موسى از پدرش از على بن موسى بتوسط آباء امجاد خود از حسين بن على (عليهما السّلام) كه آن جناب فرمود شنيدم از جد بزرگوارم رسول خدا كه ميفرمود در شبى كه پروردگار من مرا سير ميداد يعنى در شب معراج ديدم فرشته را در بطنان عرش كه شمشيرى از نور در دست او بود و با آن شمشير بازى ميكرد چنان كه على بن ابى طالب (عليه السّلام) با ذو الفقار بازى ميكرد و فرشتگان چون مشتاق على بن ابى طالب (عليه السّلام) ميشدند بروى آن فرشته نظر ميكردند. پس من عرض كردم اى پروردگار برادر من على بن ابى طالب (عليه السّلام) زياد بروى آن فرشته ميماند و فرمود يا محمد اين فرشته است كه آن را بصورت على آفريده ام و در بطنان عرش من مرا عبادت ميكند و حسنه و تسبيح و تقديس او از براى على بن ابى طالب (عليه السّلام) نوشته مى شود تا روز قيامت.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا فرمود نزديك است كه حسد بر قدر سبقت گيرد يعنى از كثرت حسد نزديك است كه هر خوبى كه از براى مردمان مقدر شده است ببدى مبدل شود.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتوسط آباء امجاد خود از على بن ابى طالب روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود يا على حفظ نكند مرا در حق تو مگر تقوى كاران، پاكيزه عملان، نيكان برگزيده گان و نيستند ايشان در ميان امت من مگر مثل يك موى سفيد در گاو سياه در شب تاريك.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش از پدران خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) روايت كرده است كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) با ما بيرون آمد و در دست او انگشترى بود كه نگين آن مهره يمانى سياه و سفيد بود و با ما نماز گذارد پس چون نماز او تمام شد انگشتر را تسليم من نمود و فرمود يا على اين انگشتر را در دست راست خود كن و در آن

ص: 372

نماز گذار آيا نميدانى كه نماز خواندن در مهرۀ يمانى سياه و سفيد هفتاد نماز است و آن مهره يمانى تسبيح و استغفار ميكند و مزد آن از براى صاحبش مقرر خواهد شد و باللّٰه العصمة و التوفيق.

باب سى و پنجم در ذكر داخل شدن آن جناب بنيشابور و ذكر بر آن محله و آن خانۀ كه آن جناب در آن فرود آمد

از ابو واسع محمد بن احمد بن محمد بن اسحق نيشابورى مرويست كه گفت از جده ام خديجه بنت عمران ابن پسنده شنيدم كه گفت چون حضرت رضا (عليه السّلام) داخل نيشابور شد در محله غر فرود آمد در محله كه معروف به لاشاباذ است و در خانۀ جد من پسنده وارد شد و او را پسنده گويند بدين سبب كه حضرت رضا (عليه السّلام) از ميان مردم او را پسنديد و پسنده كلمه اى است فارسى و معناى آن در عربى مرضى است پس چون آن بزرگوار در خانۀ ما فرود آمد در طرفى از اطراف خانه بادامى كشت و آن بادام روئيد و درختى شد و در مدت يك سال بادام آورد مردم از اين واقعه اطلاع يافتند و مى آمدند و ببادام اين درخت استشفا ميكردند و كسى كه او را دردى ميرسيد من باب تبرك بقصد استشفا از اين بادام تناول ميكرد عافيت مى يافت و كسى كه او را درد چشمى ميرسيد اين بادام را بر روى چشم خود ميگذاشت عافيت مى يافت و زن حامله كه زائيدن او دشوار ميشد از اين بادام تناول مينمود زائيدن بر او آسان ميشد و در آن ساعت وضع حمل او ميشد و چون حيوانى از حيوانها را قولنج ميگرفت از شاخه هاى اين درخت ميگرفتند و بر شكم آن ميكشيدند عافيت مى يافت و باد قولنج او ببركت حضرت رضا (عليه السّلام) بر طرف ميشد پس مدتى بر اين درخت گذشت آن درخت خشك شد جد من حمدان آمد و شاخه هاى اين درخت را قطع كرد از اين جهت كور شد و حمدان را پسرى بود كه آن را ابو عمرو ميناميدند آمد و اين درخت را از روى زمين قطع كرد و تمام مال او كه مبلغ آن از هفتاد هزار تا هشتاد هزار درهم بود از دست او رفت و چيزى باقى نماند و اين عمرو را دو پسر بودى كه نويسنده هاى محمد بن ابراهيم بن سمحور بودندى و يكى از آنها را أبو القاسم گفتندى و ديگرى را ابو صادق خواستند اين خانه را تعمير كنند بيست هزار درهم صرف آن خانه كردند و باقى از ريشۀ اين درخت را بر كندند و نميدانستند كه از اين حرفت چه واقعه بر اينها روى ميدهد پس يكى از آنها متولى زمين و باغ و املاك امير خراسان شد پس از زمانى مراجعت كرد بنيشابور در حالتى كه در محل بود و پاى راست او سياه شده بود پس گوشت پاى او قطعه قطعه شد و بعد از يكماه در اين ناخوشى مرد و اما يكى ديگر از اين دو پسر كه بزرگتر از اين بود در ديوان سلطان در نيشابور بود و در دفتر خانه نويسنده بود و بالاى سر او قومى از نويسنده ها ايستاده بودند يكى از ايشان گفت خداوند چشم بد از نويسنده اين خط دفع

ص: 373

كند پس در آن ساعت دست او بلرزه آمد و قلم از دست او افتاد و ريش خوردى در هيئت او بيرون آمد و بمنزل خود مراجعت كرد ابو العباس كاتب با جماعتى بر او وارد شدند و باو گفتند كه اين ناخوشى كه بتو رسيده است از جهت حرارت است و بر تو لازم است كه قصد كنى پس قصد كرد فرداى آن روز اين جماعت بعيادت او آمدند و باو گفتند كه امروز نيز بر تو لازم است كه قصد كنى پس آن روز را هم قصد كرد دست او سياه شد و گوشت آن قطعه قطعه شد و آن روز مرد و موت اين دو نفر كمتر از يك سال واقع شد.

باب سى و ششم «در ذكر احاديثى كه از آن جناب وارد شده است در يك منزلى از نيشابور در حالتى كه» «آن جناب قصد مأمون كرد و رو بخراسان نهاد»

از عبد السلام بن صالح ابو صلت هروى مروى است كه گفت من با على بن موسى الرضا (عليهما السّلام) بودم در حالتى كه آن جناب از نيشابور كوچ كرده و بر استرى سياه و سفيد سوار بود بناگاه محمد بن رافع و احمد بن حرث و يحيى بن يحيى و اسحق بن راهويه و چند نفر از اهل علم آويختند بدهنۀ استر آن بزرگوار در آن منزل و عرض كردند ترا بحق آباء پا كانت قسم ميدهيم كه حديثى از براى ما بيان كن كه از پدر بزرگوارت شنيده باشى آن جناب سر مبارك خود را از عمارى بيرون كرد و بر سر مبارك او ردائى از خز بود كه منقش و نگارين و صاحب دورو بود يعنى پشت و روى آن مثل يك ديگر نگارين بود و فرمود حديث كرد مرا پدر بزرگوارم عبد صالح موسى بن جعفر و فرمود حديث كرد مرا پدر بزرگوارم جعفر بن محمد و فرمود حديث كرد مرا پدر بزرگوارم ابو جعفر محمد بن على باقر علم انبياء يعنى شكافندۀ علم پيغمبران و فرمود حديث كرد مرا على بن الحسين سيد العابدين و فرمود حديث كرد مرا پدر بزرگوارم سيد جوانان بهشت حسين (عليه السّلام) و فرمود حديث كرد مرا على بن ابى طالب و فرمود شنيدم از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) كه ميفرمود شنيدم از جبرئيل كه گفت خداوند جل جلاله فرمود منم خدائى كه نيست خدائى سواى من پس مرا عبادت كنيد هر كس از شما كه بيايد با شهادت لا اله الا الله. داخل شده است در قلعۀ من و هر كس داخل شود در قلعۀ من ايمن است از عذاب من.

از احمد بن عامر طائى مروى است كه گفت حديث كرد مرا على بن موسى الرضا (عليه السّلام) فرمود حديث كرد مرا پدر بزرگوارم موسى بن جعفر فرمود حديث كرد مرا پدر بزرگوارم جعفر بن محمد فرمود حديث كرد مرا پدر بزرگوارم محمد بن على فرمود حديث كرد مرا پدر بزرگوارم على بن الحسين فرمود حديث كرد مرا پدر بزرگوارم حسين بن على فرمود

ص: 374

حديث كرد مرا پدر بزرگوارم على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود خداوند جل جلاله ميفرمايد لا اله الا الله. قلعۀ منست كسى كه داخل شود ايمن است از عذاب من.

از حضرت عسگرى حسن بن على از پدر بزرگوارش على بن محمد از پدر بزرگوارش محمد بن على از پدر بزرگوارش على بن موسى باين ترتيب مذكور از حضرت على بن ابى طالب (عليه السّلام) مروى است كه فرمود حديث كرد مرا محمد بن عبد اللّه سيد الأنبياء فرمود حديث كرد مرا سيد ملائكه جبرئيل فرمود خدا سيد سادات عز و جل فرمود منم خدا نيست خدائى غير از من هر كس اقرار كند از براى من بتوحيد يعنى لا اله الا الله. بگويد داخل شود در قلعۀ من و هر كس داخل شود در قلعۀ من ايمن شود از عذاب من.

از اسحق بن راهويه مروى است كه گفت چون حضرت رضا (عليه السّلام) بنيشابور آمد و خواست كه از نيشابور بسوى خراسان و نزد مأمون بيرون رود اصحاب حديث كرد او اجتماع كرده و عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه تو از نزد ما كوچ ميكنى و حديث نميكنى ما را بحديثى كه ما آن حديث را از تو استفاده و ضبط كنيم آن جناب در ميان عمارى نشسته بود سر از عمارى بيرون كرد و فرمود از پدرم موسى بن جعفر (عليهما السّلام) شنيدم كه ميفرمود از پدر بزرگوارم جعفر بن محمد شنيدم كه ميفرمود از پدر بزرگوارم محمد بن على شنيدم كه ميفرمود از پدر بزرگوارم على بن الحسين شنيدم كه ميفرمود از پدر بزرگوارم حسين بن على شنيدم كه ميفرمود از پدر بزرگوارم على بن ابى طالب (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) شنيدم كه ميفرمود از جبرئيل (عليه السّلام) شنيدم كه ميگفت از خداوند عز و جل شنيدم كه ميفرمود لا اله الا الله. قلعۀ من است پس هر كسى داخل شود در قلعه من ايمن است از عذاب من و چون راحله قدرى راه پيمود آن جناب فرمود بشروط لا اله الا الله. و منم از شروط لا اله الا الله. «مصنف گويد» از شروط لا اله الا الله. اقرار كردن از براى حضرت رضا (عليه السّلام) است باينكه او است امام بر بندگان از جانب خداى عز و جل و واجب است اطاعت ايشان و چنين گفته شده است كه چون حضرت رضا (عليه السّلام) داخل نيشابور شد و در محله فرود آمد كه آن محله را فرد ميگفتند و در آن محله حمامى بنا شده بود كه اين زمان آن حمام مشهور است بحمام رضا (عليه السّلام) و در آنجا چشمۀ بود كه آب آن چشمه كم بود كسى بر روى آن چشمه بايستاد و آب آن چشمه را بيرون كرد تا آن آب وفور يافت و بسيار شد و از خارج راه آن چشمه حوضى بود كه پلها ميخورد تا آن حوض آب از آن چشمه فرود مى آمد و در آن حوض ميريخت حضرت رضا (عليه السّلام) در ميان حوض رفت و غسل كرد پس از آن از ميان حوض بيرون آمد و بر كنار حوض نماز گذارد و مردم على الاتصال در آن حوض مى آمدند و غسل ميكردند و از آن آب بجهت تيمن و تبرك ميخوردند و بر كنار

ص: 375

آن حوض نماز ميگذاردند و حاجتهاى خود را از خدا ميخواستند و حاجتهاى ايشان بر آورده ميشد و آن چشمه معروف است بچشمۀ كهلان از آن زمان تا بحال مردم روى بر آن چشمه مى آورند و بآب آن چشمه استشفا ميكنند.

«باب سى و هفتم» «در ذكر خبر نادريست از آن جناب

از على بن بلال از على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از موسى بن» «جعفر از جعفر بن محمد از محمد بن على از على بن الحسين از حسين بن على از على بن» «ابى طالب از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از جبرئيل از ميكائيل از اسرافيل از لوح از قلم مروى است» «كه گفت خداوند تبارك و تعالى فرمود ولايت و دوستى على بن ابى طالب (عليه السّلام) قلعۀ» «من است پس كسى كه داخل شود در قلعۀ من ايمن است از عذاب من»

«باب سى و هشتم» «در ذكر بيرون رفتن آن حضرت از نيشابور بسوى طوس و از آنجا بمرو»

از عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت چون حضرت رضا على بن موسى از نيشابور بجانب هامون بيرون رفت نزديك قريۀ حمرا رسيد باو عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه آفتاب از دائرۀ نصف النهار گذشت و وقت نماز ظهر شد آيا نماز نمى گزارى آن جناب فرود آمد و فرمود آب بياوريد عرض كردند آب با ما نيست آن جناب بدست مبارك زمين را حفر كرد آب از زمين جوشيدن گرفت بآن مقدار كه آن جناب و همراهان او وضو ساختند و اثر آن آب تاكنون باقى است پس چون آن جناب داخل قريۀ سناباد شد بكوهى كه از آن كوه ديگ سنگى ميتراشند تكيه كرد و عرض كرد پروردگارا اين كوه را نافع كن و طعامى را كه ميريزند در ظروفى كه از اين كوه تراشيده مى شود مبارك گردان پس از آن امر كرد ديگهاى سنگى از براى آن جناب از آن كوه تراشيدند و فرمود آنچه من تناول ميكنم بايد طبخ نشود مگر در اين ديگهاى سنگى و آن حضرت آهسته چيز ميخورد و كم تناول ميفرمود پس از آن روز مردم بآن كوه راه يافتند و ظروف سنگى از آن كوه تراشيدند و ببركت دعاى آن بزرگوار منفعت و بركت در آن كوه پديد آمد پس از آن داخل خانه حميد بن قحطبۀ طائى شد و داخل شد در آن قبۀ كه قبر هارون الرشيد بود پس

ص: 376

از آن بدست مبارك خطى بيك طرف قبر كشيد و فرمود اين موضع تربت من است و من در اين موضع مدفون شوم و بزودى حقتعالى اين موضع را محل تردد شيعه و اهل محبت من قرار دهد بخدا سوگند ميخورم كه زيارت كنندۀ از شيعيان زيارت نكند مرا و سلام كننده از ايشان بر من سلام نكند مگر آنكه شفاعت ما اهل بيت و غفران و رحمت خدا بر او واجب شود پس از آن روى مبارك خود را بقبله كرد و چند ركعت نماز گذارد و دعاهاى چند كرد و چون فارغ شد سر مبارك بسجده گذاشت و سجده ها طولانى كرد كه من پانصد تسبيح از آن جناب در آن سجده شمردم پس از آن مراجعت كرد.

حديث كرد ما را ابو نصر احمد بن الحسين بن احمد بن عبيد الضبى و گفت از پدرم حسين بن احمد شنيدم كه ميگفت از جدم شنيدم كه ميگفت از پدرم شنيدم كه ميگفت در زمان سلطنت مأمون چون حضرت على بن موسى وارد نيشابور شد من در حوائج و خدمات او كمر بستم و تا زمانى كه در آنجا ميبود من در امور او تصرف نموده و متحمل خدمات او ميشدم و چون از آنجا بقصد مرو بيرون رفت تا سرخس مشايعت او كردم و ميخواستم تا مرو او را مشايعت كنم چون منزلى پيمود سر مبارك خود را از كجاوه بيرون كرد و بمن فرمود يا عبد اللّه برگرد در حالتى كه براه حق و صواب رسيده اى و تو ايستادگى كردى در واجب از حق من و مشايعت را نهايت و اندازه نيست ميگويد كه عرض كردم بحق مصطفى و مرتضى و زهرا از براى من حديثى بفرما كه سبب شفا و قلبم شود تا مراجعت كنم فرمود حديث از من سؤال ميكنى و حال اينكه مرا از جوار رسول خدا بيرون كردند و نميدانم مال امر من چه مى شود ميگويد عرض كردم بحق مصطفى و مرتضى و زهرا حديثى از براى من بفرما كه بآن شفا دهى تا برگردم فرمود حديث كرد مرا پدرم از جدم از پدرش كه از پدر بزرگوارش شنيده بود و ميفرمود كه از پدر بزرگوارش شنيده بود كه ميفرمود از پدر بزرگوارم على بن ابى طالب (عليه السّلام) شنيدم كه ذكر ميكرد كه از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) شنيده بود كه ميفرمود خداوند جل و جلاله فرمود لا اله الا الله. اسم منست هر كس اين كلمه را از روى اخلاص قلبى بگويد داخل شود در قلعۀ من و هر كس داخل شود در قلعۀ من ايمن شود از عذاب من «مصنف گويد» كه اخلاص آنست كه گفتن اين كلمۀ لا اله الا اللّٰه. او را از محرمات الهى منع كند.

از ياسر خادم مروى است كه گفت چون حضرت ابو الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در قصر حميد بن قحطبه وارد شد جامه هاى خود را كند و بحميد داد حميد جامه ها را برداشت و بكنيز خود داد تا آن جامه ها را بشويد پس طولى نكشيد كه كنيز آمد و رقعۀ در دست داشت و آن رقعه را بحميد داد و گفت اين رقعه را در جيب حضرت ابا الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) يافتم حميد گويد من بآن بزرگوار عرض كردم فداى وجودت شوم كنيز در جيب پيراهن مباركت رقعه يافته اين رقعه چيست فرمود يا حميد اين حرزى است كه من از خود جدا نميكنم عرض كردم

ص: 377

مرا باين حرز مشرف گردان فرمود كه اين حرزى است كه هر كس آن را در جيب و گريبان خود نگاهدارد بلا از او دفع شود و او را از شيطان ملعون پناه دهد و از شر شيطان ايمن باشد پس از آن آن حرز را بر حميد املا فرمود و آن حرز اينست.

«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » بسم الله «إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمٰنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا» او غير تقى اخذت بالله السميع البصير على سمعك و بصرك لا سلطان لك على و لا على سمعى و لا على بصرى و لا على شعرى و لا على بشرى و لا على لحمى و لا على دمى و لا على مخى و لا على عصبى و لا على عظامى و لا على اهلى و لا على مالى و لا على ما رزقنى ربى سترت بينى و بينك بستر النبوة الذى استتر به انبياء الله من سلطان الفراعنه جبرئيل عن يمينى و ميكائيل عن يسارى و اسرافيل من ورائي و محمد صلى الله عليه و اله امامى و الله مطلع على يمنعك عنى و يمنع الشيطان منى اللهم لا يغلب جهله اناتك ان يستفزنى و يستخفنى اللهم اليك التجأت اللهم اليك التجأت اللهم اليك التجأت.

«باب سى و نهم» «در ذكر سبب قبول كردن آن جناب وليعهدى را از مأمون و ذكر وقايعى كه بدين سبب جريان يافت و ذكر كسانى كه از اين مطلب كراهت داشتند و ذكر كسانى كه باين مطلب خشنود شدند و غير از اينها»

از حسن بن موسى مروى است كه گفت اصحاب ما از حضرت رضا (عليه السّلام) روايت كرده اند كه مردى بآن جناب عرض كرد اصلحك اللّٰه چگونه يافتى آنچه را كه از مأمون يافتى پس گويا بآن حضرت اعتراض و انكار كرد كه چرا وليعهد مأمون شدى آن بزرگوار فرمود اى مرد آيا پيغمبر افضل است يا وصى پيغمبر عرض كرد بلكه پيغمبر فرمود آيا مسلمان افضل است يا مشرك عرض كرد بلكه مسلمان فرمود عزيز مصر مشرك بود و يوسف (عليه السّلام) پيغمبر بود و مأمون مسلمان است و من وصى پيغمبر و يوسف خودش از عزيز مصر سؤال كرد كه او را وليعهد كند در آنجا كه گفت «اِجْعَلْنِي عَلىٰ خَزٰائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ ».

و من مجبور شدم بر وليعهدى و فرمود در قول حقتعالى «اِجْعَلْنِي عَلىٰ خَزٰائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ » مقصود اينست كه من حفظكننده هستم آنچه از اموال را كه در دست من آيد و دانا هستم بهر زمانى

ص: 378

از ريان بن صلت مروى است كه گفت بر على بن موسى الرضا (عليه السّلام) وارد شدم و باو عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه مردم ميگويند كه تو وليعهدى مأمون را قبول كردى با اينكه اظهار زهد و بى ميلى بدنيا ميكنى آن بزرگوار فرمود خدا دانا است باينكه من اين عمل را ناخوش داشتم و ليكن چون كه من مخير شدم ميان قبول اين عمل و قتل قبول اين عمل را برگزيدم بر قتل واى بر مردم آيا نميدانند كه يوسف (عليه السّلام) رسول و پيغمبر بود چون ضرورت او را واداشت بمتولى شدن خزينه هاى عزيز مصر بعزيز گفت اجعلنى «خَزٰائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ » و مرا ضرورت واداشت بقبول اين عمل از روى اكراه و اجبار بعد از آنكه مشرف بر هلاكت شدم علاوه بر اينكه من بر اين امر داخل نشدم مگر مثل داخل شدن كسى كه خارج باشد يعنى آثار وليعهدى مأمون و نائب شدن از حاكم جور جارى نميكنم و بسوى خدا شكوه ميكنم و او يارى كنندۀ بندگان است.

از ابى صلت هروى مروى است كه گفت مأمون بحضرت رضا على بن موسى (عليهما السّلام) عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه من دانستم و شناختم فضل، علم، زهد، ورع، و عبادت و راههاى صواب تو را از خلافت سزاوارترى بمن حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود بعبوديت و بندگى خدا افتخار ميكنم و بزهد و بى رغبتى در دنيا خالصا لله اميدوارم نجات از شر دنيا را و بورع و ترس از محرمات الهى اميدوارم فايز شدن بمغانم و درجات رفيعه را و بتواضع در دنيا اميدوارم رفعت و بلندى نزد خدا را مأمون عرض كرد كه من چنين ديده و پسنديده ام كه خود را از خلافت عزل كنم و خلافت را از براى تو قرار دهم و ترا بيعت كنم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه اگر اين خلافت از آن تست و خدا آن را از براى تو قرار داده است پس جايز نيست كه خلع كنى لباسى را كه خدا آن لباس را بتو پوشانيده است و قرار دهى آن را از براى غير خود و اگر اين خلافت از آن تو نيست پس جايز نيست اينكه قرار دهى چيزى را كه از براى من نيست مأمون بآن جناب عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه لا بد و ناچار بايد اين امر را قبول فرمائى فرمود من بميل و رغبت هرگز چنين كارى نميكنم مأمون مدت زمانى را جد و جهد كرد تا اينكه مأيوس شد از قبول آن حضرت آخر الامر عرض كرد كه اگر قبول خلافت نميكنى و دوست نميدارى كه من بيعت تو كنم پس وليعهد من باش تا اينكه بعد از من خلافت از آن تو شود حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود بخدا سوگند كه حديث كرد مرا پدر بزرگوارم از پدران خود از امير المؤمنين (عليه السّلام) از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) كه من پيش از تو از دار دنيا رحلت كنم در حالتى كه بزهر جفا بر سبيل ظلم و ستم كشته شوم فرشتگان آسمان و فرشتگان زمين بر من گريه كنند و در زمين غربت در پهلوى هارون الرشيد مدفون شوم مأمون گريه كرد پس از آن عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه كيست آن كسى كه ترا بكشد يا اينكه قدرت داشته باشد بر اينكه بتو بدى كند و حال اينكه من

ص: 379

زنده باشم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود آگاه باش كه اگر من ميخواستم بگويم كه كيست آن كسى كه مرا ميكشد هر آينه ميگفتم. مأمون عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه باين قول خود ميخواهى تواضع كنى و اين امر را از خود دفع ميكنى تا مردم بگويند كه تو بيميلى بدنيا و از دنيا گذشته اى حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود بخدا سوگند كه تا پروردگارم مرا آفريده است هرگز دروغ نگفته ام و بيميلى من از دنيا بجهت دنيا نيست و من ميدانم كه تو چه اراده كردۀ مأمون عرض كرد چه اراده كرده ام حضرت فرمود كه اگر راست گويم در راستى امان است عرض كرد ترا امان دادم حضرت فرمود باين قصد خود ميخواهى مردم بگويند كه على بن موسى الرضا بى ميلى بدنيا نكرده بلكه دنيا باو بى رغبتى كرد آيا نمى بينيد من باب طمع در خلافت چگونه وليعهدى را قبول كرد مأمون در غضب شد و گفت تو هميشه چون مرا ملاقات كنى بگفتگوهاى ناپسند كه مرا ناخوش آيد با من سخن كنى و از سطوت من ايمن شدى پس بخدا سوگند ميخورم كه اگر قبول كردى وليعهدى را مطلوب حاصل است و اگر قبول نكردى ترا اجبار بر آن كنم پس اگر متحمل اين عمل شدى مراد حاصل و اگر متحمل نشدى ترا گردن زنم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود مرا خدا نهى فرموده است از اينكه خود را در معرض هلاكت بر آورم پس اگر امر بدين منوال است آنچه از براى تو ظاهر شده است چنان كن و من اين امر را قبول ميكنم مشروط بر اينكه احدى را نصب نكنم و احدى را عزل نكنم و رسم و سنتى را نشكنم و در اين امر از دور اشاره كنم پس مأمون باين كيفيت از آن جناب راضى شد و او را وليعهد خود قرار داد و لكن آن جناب از اين عمل شدت كراهت داشت.

از محمد بن عرفه مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه چه چيز ترا واداشت باينكه در ولايتعهد مأمون داخل شوى فرمود چه چيز جدم امير المؤمنين (عليه السّلام) را واداشت بر اينكه داخل در شورى شود.

از عبدا السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت بخدا سوگند كه حضرت رضا (عليه السّلام) در اين امر وليعهدى بطوع و رغبت داخل نشد بلكه از روى اكراه او را بسوى كوفه سوار كرده و پس از آن او را از راه بصره و فارس بمرو بردند.

از موسى بن سلمه مروى است كه گفت من با محمد بن جعفر در خراسان بوديم و من شنيدم كه ذى الرياستين يعنى فضل بن سهل روزى را بيرون آمده و ميگويد وا عجبا من چيز عجيب ديدم سؤال كنيد از من آنچه را ديدم گفتند اصلحك الله چه ديدى گفت ديدم امير المؤمنين را (يعنى مأمون ملعون) بعلى بن موسى ميگفت كه من چنين ديده ام كه امر مسلمانان را در گردن تو گذارم و آنچه در گردن من است فسخ كنم و از گردنم بردارم و در گردن تو گذارم و من ديدم كه على بن موسى بمأمون ميگفت الله الله مرا طاقت

ص: 380

و قوت اين امر نيست و هرگز من كسى را نديدم امر خلافت را ضايع تر از امير المؤمنين مأمون كند زيرا كه از آن كناره ميكند و بعلى بن موسى آن را عرضه ميكند و على بن موسى آن را واميگذارد و از آن ابا و امتناع ميكند.

از احمد بن اسماعيل بن خصيب مروى است كه گفت چون حضرت رضا (عليه السّلام) وليعهد شد و اين خبر در اطراف و اكناف منتشر شد ابراهيم بن عباس و دعبل بن على كه اين دو نفر هميشه از يك ديگر جدا نميشدند و رزين بن على برادر دعبل از منزلهاى خود بيرون آمدند كه آن حضرت را ملاقات كنند در بين راه دزد بآنها برخورد و آنچه داشتند برد و اينها ملجا و مضطر شدند تا اينكه در يكى از منازل سوار بر خر خاركشان شدند ابراهيم گفت

اعيدت بعد حمل الشوك احمالا من الخزف *** نشاوى لا من الخمر بل من شدة الضعف

يعنى عوض داده خواهد شد اموال بسيار يا اعاده كرده خواهد شد يعنى پس داده خواهد شد از كسانى كه آنها را از مال خود منع كردند و راهزنان اموال آنها را بسرقت بردند بعد از حمل كردن خر خاركشان بارهاى آنها را يعنى خود آنها را چه ايشان بعد از غارت اموال بر خرهاى خاركشان حمل شدند مائيم كه مست شديم نه از شراب بلكه از شدت ضعف و خستگى يعنى از شدت مشقت و تعب مدهوش شديم پس از آن ابراهيم بر زين بن على گفت كه شعرى در متمم اين شعر انشا كن رزين گفت

فلو كنتم على ذاك تصيرون الى القصف *** تساوت حالكم فيه و لم تبقوا على الخسف

يعنى پس اگر بر حالت مستى سابق بوديد از شدت ضعف بعد از آن بحالت خوشى و لهو و لعب برگرديد و در آن وقت حال شما بخوشى و استراحت همراهى كند و بر ذلت و مشقت و هلاكت سابق باقى نمانيد، پس از آن بدعبل گفت يا ابا على شعرى متمم اين شعر انشاء كن

فإذ فات الذى فات فكونوا من ذوى الظرف *** و خفوا نقصف اليوم فانى بايع خفى

يعنى پس چون كه گذشت آنچه گذشت صاحبان ظرف باشيد و كم ظرف نباشيد يعنى صبر كنيد و سبك باشيد از اينكه ما در اين روز شكسته شديم و هر چه داشتيم از ما گرفتند پس همانا من كفش خود را ميفروشم و خرج ميكنم.

از هارون بن عبد اللّه مهبلى مروى است كه چون ابراهيم بن عباس و دعبل بن على خزاعى بر حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شدند و آن جناب بعهد مأمون بيعت كردند دعبل اين شعر را انشا كرد.

ص: 381

مدارس آيات خلت من تلاوة *** و منزل وحى مقفر العرصات

يعنى محل درسها آياتى نمايان است كه كسى آيات را تلاوت نميكرد و محل نزول وحى بود كه عرصه هاى آن چون بيابان بى آب و علف خالى بود يعنى ما را شكر لازم است كه پسر پيغمبر بر منصب حق خود قرار گرفت و ابراهيم بن عباس اين شعر را انشا كرد.

ازالت عزاء القلب بعد التجلد *** مصارع اولاد النبى محمد

يعنى مكانهاى ايستادن و حكم رانى كردن اولاد پيغمبر بر حق محمد بن عبد اللّه زايل كرد مصيبت قلب را بعد از سختى و قوت گرفتن آن مصيبت پس آن جناب بيست هزار درهم بآن دو نفر بخشيد از آن درهمهائى كه اسم مبارك آن حضرت بر آن درهمها نقش شده بود چه مأمون امر كرد كه در آن وقت باسم آن بزرگوار سكه زدند راوى گويد كه دعبل آن ده هزار درهم كه سهم او ميشد برداشته و رو بقم نهاد و هر درهمى را بده درهم بفروخت چه از جهت تبرك مردم ميخريدند و صد هزار درهم عايد او شد اما ابراهيم آن دراهم را نزد خود نگاه داشت بعضى از آنها را بهديه داد و بعضى از آنها را در ميان اهل و عيال خود پراكنده كرد تا آنكه وفات يافت رحمت اللّٰه عليه و كفن و جهاز او از اين دراهم فراهم شد.

از محمد بن سليمان نوفلى مروى است كه گفت مأمون على بن موسى الرضا (عليه السّلام) را وليعهد خود قرار داد و شعرا از اطراف بجانب مأمون آمدند و حضرت رضا (عليه السّلام) را مدح كردند و مامون ايشان را صله هاى بسيار عطا كرد و رأى مامون را در اين اشعار مدايح آن جناب صواب دانستند بغير از ابى نواس كه نه در آن جناب روى نهاد و نه مدح آن جناب كرد پس بر مامون وارد شد باو گفت اى ابو نواس تو ميدانستى منزلت على بن موسى الرضا را نسبت بمن و او را اكرام نكردى پس از چه تاخير داشتى مدح او را و حال اينكه توئى شاعر زمان خود و برگزيدۀ دهر خود در سخنورى و شعر گوئى ابو نواس اين اشعار را انشا كرد و گفت.

قيل لى انت واحد الناس طرا *** في فنون من الكلام النبيه

لك من جوهر الكلام بديع *** يثمر الدر في يدى مجتنيه

فعلى ما تركت مدح ابن موسى *** و الخصال التى تجمعن فيه

قلت لا اهتدى لمدح امامى *** كان جبريل خادما لابيه

يعنى بمن گفته شد كه توئى يگانۀ جميع مردم در فنون سخنورى و نكته سنجى و تكلم شريف و مستحسن و ترا است از جوهران سخن كلام بديع و ظريف كه ميوۀ در دهد در دو دست چينندۀ آن يعنى كسى كه سخنان ترا استدراك كند بهره هاى وافر باو عطا كند پس از چه جهت ترك كردى مدح على بن موسى الرضا (عليه السّلام) را و ترك كردى ذكر آن خصال حميده و صفات پسنديده كه در آن بزرگوار اجتماع يافته است من در جواب گفتم كه

ص: 382

مرا راهى نيست از براى مدح كردن امامى كه جبرئيل امين خادم پدر بزرگوارش بود پس چون ابو نواس اين اشعار را انشاء كرد مامون را تحسين كرد و او را آن مقدار صله داد كه مثل آن را بهمۀ شعرا صله داده و انعام كرده بود.

از أبو الحسن محمد بن يحيى الفارسى مروى است كه گفت روزى ابى نواس حضرت أبو الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) را ديد در حالتى كه آن جناب از نزد مأمون بيرون آمده بود و بر استرى سوار بود پس چون آن جناب نزديك ابو نواس رسيد بر آن حضرت سلام كرد و عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه چند شعر حق تو گفته ام و دوست ميدارم آن اشعار را از من بشنوى حضرت فرمود بياور اشعار خود را ابو نواس اين اشعار را انشاء كرده گفت.

مطهرون نقيات ثيابهم تجرى الصلاة عليهم اينما ذكروامن لم يكن علو يا حين تنسبه فما له في قديم الدهر مفلخرفالله لما بدى خلقا فاتقنه صفاكم و اصطفاكم ايها البشرفانتم الملأ الأعلى و عندكم علم الكتاب و ما جاءت به السور.

يعنى شمائيد پاك و پاكيزه و شمائيد از كسانى كه جامه هاى ايشان پاكست از ادناس و ارجاس و از كسانى كه هر مكانى اسم ايشان برده شود مردم درود و رحمت بر ايشان ميفرستند و هر كسى كه علوى نباشد يعنى از اين سادات ذوى العز و الاحترام نباشد چون خواهى نسب او را بيان كنى او را از روزگار قديم كسى نيست كه مايۀ افتخار او باشد يعنى اجداد او حضرات ائمه هدى و پيغمبران نيستند پس حقتعالى چون خلقى را از كتم عدم بعرصه ورود آورد و مر آنها را متقن و محكم ساخت و شما را اختيار كرد و شما را از ميان خلق برگزيد اى كسانى كه از جنس بشر هستيد شمائيد طايفه اعلى كه شما را برترى و بهترى است بر جميع مخلوقات الهى و نزد شماست علم قرآن و آن مطالب خفيه و جليه كه سوره هاى قرآنى بر آنها دلالت دارد.

پس از انشاء اين اشعار حضرت (عليه السّلام) بابى نواس فرمود اشعارى آوردى كه احدى پيش از تو بآنها سخن نكرده بود يعنى در نهايت خوبى بود.

پس از آن بغلام خود فرمود اى غلام چيزى از نفقۀ ما همراه تو هست عرض كرد سيصد دينار نزد من است فرمود آنها را بابى نواس عطا كن پس از آن فرمود شايد اينها را قليل شمارد استر را باو عطا كن.

چون سال دويست و يكم هجرى برآمد اسحق بن موسى بن عيسى بن موسى با مردم حج گذارد پس از آن در مكه خطبه خواند و بمأمون دعا كرد و بعد از او بعلى بن موسى بوليعهدى دعا كرد پس از آن حمدويه اين على بن عيسى بن هامان بتندى برخاست و سواد اسحق را در خواست كه بپوشد و خطبه بخواند «مترجم گويد» كه چون ابتداى دولت عباسيه رسم بر اين بود كه علامت اكابر ايشان و امر او بزرگان دولت ايشان جامۀ سياه مخصوصى ميپوشيدند كه علامت

ص: 383

بزرگى ايشان باشد و چون اسحق خطبۀ خواند با آن لباس كه علامت بزرگى بود حمدويه نيز برخاست آن لباس را پوشيده و شروع بخواندن خطبه كرد پس اسحق را طلبيده و آن جامۀ سياه را از او در خواست و او را نيافت علامت سياهى ديگر پيدا كرده و بر خود پيچيده و گفت ايها الناس من بشما تبليغ ميكنم آنچه را كه مأمورم و احدى را بغير از امير المؤمنين مأمون و فضل بن سهل نميشناسم پس از آن فرود آمد.

عبد اللّه بن مطرف بن ماهان روزى بر مأمون داخل شد و على بن موسى الرضا (عليه السّلام) نزد او بود مأمون باو گفت چه ميگوئى در حق اهل بيت عبد اللّه گفت چيست گفتۀ من در طينتى كه بآب رسالت خمير شده و بآب وحى غرس شده باشد آيا ملاقات مى شود از او بغير از مشك هدايت و عنبر تقوى پس مأمون حقه طلب كرد كه در آن حقه لؤلؤ بود دهان او را پر از لولو كرد

از ابو بكر محمد بن يحيى الصولى مروى است كه گفت از ابى العباس محمد بن يزيد شنيدم كه ميگفت روزى ابو نواس از خانۀ خود بيرون آمد و سوارى ديد محاذى او ايستاده بود و از حال او سؤال كرد و روى او را نديد باو گفتند كه على بن موسى الرضا است اين دو شعر انشا كرد و گفت.

اذا ابصرتك العين من بعد غاية و عارض فيك الشك اثبتك القلب و لو ان قوما امموك لقادهم نسيمك حتى يستدل بك لركب.

يعنى چون ديدۀ تو را از بعد مسافت ببيند و در تو شكى عارض شود يعنى ترا نشناسد در قلب تو را ثابت كند يعنى محبت قلبى هست كه جذبه تو ميكند و احتياج بديدن چشم ندارد و اگر قومى خواهند ترا اطاعت كنند و تو پيشواى ايشان واقع شوى هر آينه بوى خوش تو پيشوائى ايشان ميكند تا اينكه اين گروه را بتو راهنمائى ميكند.

از تمامة بن اشرس مروى است كه گفت روزى مأمون تعرض كرد بحضرت رضا (عليه السّلام) بمنت گذاشتن بر او باينكه آن حضرت را وليعهد خود كند حضرت فرمود كسى را كه رسول خدا خواسته است يا اينكه كسى كه بطريقۀ رسول خدا عمل كند سزاوار است باينكه وليعهدى باو عطا شود. و على بن الحسين را سخنى مثل اين سخن نبود چه او را نيز چون خواستند ولايت عهدى واگذار كنند اين سخن فرمود.

از جعفر بن محمد الصادق مروى است كه فرمود على بن الحسين را طريقه اين بود كه سفر نميكرد مگر با رفقائى كه آن جناب را نمى شناختند و با ايشان شرط ميكرد كه خدمات آنها را متحمل شود و آنچه بآن محتاج شوند از زحمات خود بنفس نفيس مبارك مرتكب شود پس آن جناب مرتبۀ را با قومى سفر كرد مردى او را ديد و آن جناب را شناخت و بمردم گفت آيا ميدانيد اين كيست گفتند نميدانيم گفت اين على بن الحسين است پس بيك مرتبه برخاستند و دست و پاى مباركش را بوسيدند و عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه

ص: 384

ميخواهى ما را بآتش جهنم بريان كنى اگر دست ما به بى ادبى بتو دراز شود يا زبان ما بتو گشوده شود نزديك است كه ما در اين آخر عمر هلاك شويم پس چه چيز ترا بر اين مطلب واداشته است حضرت فرمود من وقتى را با قومى سفر كردم كه مرا مى شناختند بنوعى نسبت برسول خدا با من رفتار كردند كه من مستحق و سزاوار نبودم مى ترسم كه با من باين نوع رفتار كنيد پس از اين جهت كتمان امر من دوست تر است بسوى من.

از هارون فردى مروى است كه گفت چون خبر بيعت كردن مأمون حضرت رضا (عليه السّلام) را بوليعهدى در مدينه رسيد عبد الجبار بن سعيد بن مساحقى در مدينه از براى مردم خطبۀ خواند و در آخر خطبه گفت آيا ميدانيد وليعهد شما كيست گفتند نميدانيم گفت على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم السّلام) است چه ايشان هفت نفرند كه پدران مردم هستند يعنى بمنزلت پدرند چه في الحقيقه ائمه پدران حقيقى مردمند و اگر سؤال شوند كه اينها كيستند جواب اينست كه ايشانند بهترين كسانى كه مى آشاماند بارانى را كه ابر ميبارد يعنى ايشان بهترين اهل روى زمين هستند.

از قاسم بن اسماعيل مروى است كه گفت از ابراهيم بن عباس شنيدم كه ميگفت چون مأمون از براى على بن موسى بيعت نمود حضرت رضا (عليه السّلام) باو فرمود يا امير المؤمنين همانا درست كردارى از براى تو لازم است و از براى هيچ مؤمنى اغتشاش عمل سزاوار نيست عامۀ مردم ناخوش دارند اين عملى را كه نسبت بمن كردى يعنى عمل وليعهدى را و خاصه از ايشان ناخوش دارند آن عملى را كه از براى فضل بن سهل كردى و رأى صواب آنست كه تو ما را از خود دور كنى تا امر تو اصلاح پذيرد ابراهيم گويد بخدا سوگند اين گفته حضرت سبب شد از براى اينكه بالاخره امر باو رجوع كرد.

از ابى عبدون مروى است كه گفت مأمون چون حضرت رضا بوليعهدى بيعت كرد آن جناب را در يكطرف خود نشانيد عباس خطيب برخاست و تكلم نمود و نيكو سخن گفت پس از آن كلام خود را بانشاء اين شعر ختم كرد.

لا بدّ للناس من شمس و قمرفانت شمس و هذا ذلك القمر.

يعنى مردم را ناچار شمس و قمر لازم است پس اى مأمون تو شمسى و اين يعنى حضرت على بن موسى آن قمر است كه لازم است.

از محمد بن اسحق مروى است كه گفت پدرم از براى من حديث كرد كه چون بيعت كردند وليعهدى حضرت رضا (عليه السّلام) را مردم بسوى او جمع شدند و او را تهنيت گفتند آن حضرت اشاره بايشان كرد جمعا ساكت شدند پس از آنكه سخنان آنها را استماع كرد فرمود.

«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » حمد مخصوص الهى است كه آنچه را خواهد البته ميكند و پس اندازندۀ حكم او نيست و ردكنندۀ قضاى او كسى نيست ميداند چشمى را كه خيانت كننده

ص: 385

است و آن عبارتست از اينكه دزديده بچيزى نگاه كنند كه حلال نباشد نظر كردن بآن و ميداند آن چيزى را كه پوشانيده است سينه ها يعنى علم او محيط است بضمائر و سرائر مخلوقات و درود فرستد خدا بر محمد (صلّى الله عليه و آله) در ميان پيشينيان و پسينيان و بر آل او كه از پاكيزه گان هستند ميگويم و منم على بن موسى بن جعفر كه امير المؤمنين عضده اللّٰه بالسداد و وفقه للرشاد حق ما را آن مقدار شناخت كه نزد غيران مجهول بود پس ارحامى كه قطع شده بود صله كرد و نفسهائى كه بجزع و فزع در آمده بود ايمن گردانيد بلكه زنده گردانيد آنها را و حال آنكه تلف شده بودند و بى نياز گردانيد آنها را كه از روى ظلم محتاج شده بودند و پروردگار عالميان باين امر خشنود است و غير از خدا پاداش نميخواهد و حقتعالى بزودى پاداش شكركننده گان را عطا فرمايد و اجر نيكوكاران را ضايع نگذارد و همانا او عهد خود را از براى من قرار داده است و امارت بزرگ بمن واگذار كرده است اگر من بعد از او باقى باشم و هر كس بگشايد گرهى را كه حقتعالى به بستن آن امر فرموده است و جدا كند دست آويزى را كه خدا دوست دارد اتصال و محكم بودن آن را پس مباح كرده است حرام شوندۀ خدا را و حلال كرده است حرام شده خدا را زيرا كه سبب اين گره گشادن و منفصل كردن دست آويز عيب جويندۀ بر امام و هتك كنندۀ حرمت اسلام خواهد بود و بابن و تيره جارى شد عمل پيشينيان يعنى عهد امير المؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) را كه نقض كردند و آن جناب صبر كرد بر اين لغزشها و بعد از آن اعتراض فرمود بر كسانى كه اين گونه اعمال شنيعه مرتكب شدند و اين غرامتها وارد آوردند بجهت ترس بر پراكندگى امر دين و گسيختن ريسمان مسلمين و بجهت نزديكى امر زمان جاهليت و منتظر بودن منافقين از براى اينكه فرصتى يابند و بر امر بزرگى پيش دستى كنند و من نميدانم نسبت بمن چگونه رفتار شود و نسبت بشما بچه نوع عمل شود نيست هيچ حكمى مگر از براى خداوند و پيروى ميكند خدا خبر درست و راست را يعنى حقتعالى تابع حق است و از آن در نمى گذرد و او بهترين حكم كننده گان و جداكنندگان حق از باطل است.

حسين بن جهم از پدرش روايت كرده است كه او گفت چون مأمون بيعت نمود از براى على بن موسى الرضا (عليه السّلام) و او را وليعهد خود گردانيد بر فراز منبر رفت و گفت ايها الناس آمد شما را بيعت على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين (عليهما السّلام) بخدا سوگند كه اگر اين اسما بر كر و گنگ خوانده شود باذن خداوند شفا مى يابد.

از محمد بن يحيى الصولى از احمد بن عبيد اللّٰه بن طاهر مروى است كه گفت فضل بن سهل اشاره كرد بمأمون كه بخدا و رسول خدا تقرب جويد بصله كردن رحم خود به بيعت كردن عهد از براى على بن موسى الرضا (عليه السّلام) تا اينكه باين سبب محو شود امر هارون الرشيد نسبت باولاد فاطمه يا آنچه نسبت بايشان خلاف از او صادر ميشد پس مأمون رجاء بن ابى ضحاك

ص: 386

و ياسر خادم را از خراسان روانه كرد كه محمد بن جعفر بن محمد و على بن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را نزد او حاضر كنند و اين واقعه در سنه دويست رخ نمود پس چون كه على بن موسى (عليهما السّلام) در مرو بمأمون رسيد او را بعد از خود وليعهد نمود و لشكريان را مئونه يك ساله عطا كرد و اين مطلب را بآفاق و اطراف نوشت و آن حضرت را برضا (عليه السّلام) موسوم ساخت و سكه باين اسم مبارك زد و مردم را امر كرد كه لباس سياه از برافكنده لباس سبز در بر كردند و دخترش ام حبيب را باو تزويج نمود و پسر بزرگوار آن جناب محمد بن على (عليه السّلام) را با دختر خود ام الفضل بنت مأمون تزويج بست و خودش توران بنت حسن بن سهل را تزويج كرد و باعث اين تزويج عم آن دختر فضل بن سهل شد يعنى اين عمل را فضل بن سهل كرد و تمام اينها در يك روز واقع شد و ليكن مأمون دوست نميداشت كه عهد بعد از خودش از براى رضا تمام شود.

محمد بن يحيى الصولى گويد كه آنچه احمد بن عبيد اللّٰه از براى من حديث كرد مرا از فضل بن ابى سهل نوبختى يا از برادر او كه گفت چون مأمون قصد كرد بر عهد بستن از براى حضرت رضا (عليه السّلام) يعنى بر وليعهدى او من گفتم بخدا سوگند كه من آزمايش ميكنم از براى اين امر آنچه را كه در قلب مأمون است كه آيا دوست ميدارد اتمام شدن و استقامت اين عمل را يا اينكه ساختگى ميكند پس نوشتۀ نوشتم و بدست خادم مأمون دادم و آن خادم نويسندۀ اسرار مأمون بود با من كه هر سرى مأمون داشت باين خادم ميگفت و بمن مى نوشت و باين مضمون نوشتم كه ذو الرياستين يعنى فضل بن سهل وزير مأمون عزم نموده است بر بستن عهد از براى على بن موسى كه او را وليعهد كند و حال اينكه طالع برج سرطان است و در آن برج مشتريست و اگر چه شرف مشترى در برج سرطان است و ليكن سرطان برجى منقلب است و هر امرى در آن برج منعقد شود تمام نخواهد شد و علاوه بر اين مريخ كه نحس اكبر است در برج ميزان است و برج بيت العاقبة است يعنى هر امرى كه در آن زمان شروع شود عاقبت آن بدى باشد پس اين دلالت دارد بر نكبت كسى كه از براى او امرى منعقد كرده اند و من اين مطلب را بامير المؤمنين بدون جهت شناسانيدم كه چون از غير من بر اين امر واقف شو و مرا در مورد عتاب در نياورد مأمون مكتوبى در جواب من نوشت و در آن مكتوب نوشت كه چون اين جواب مرا بخوانى نزد خود نگاه ندار و باتفاق خادم بسوى من فرست و از جان خود بترس كه احدى واقف شود بر اين مطلبى كه من بتو نوشتم يا اينكه ذو الرياستين از عزم خود برگردد و اگر ذو الرياستين از عزم خود برگشت من اين گناه را بتو منسوب سازم و ميدانم كه تو باعث اين عمل شدى پس چون كه اين مكتوب بمن رسيد از ترس برگشتن ذو الرياستين از عزم خود دنيا بمن تنگ شد و آرزو كردم كه كاش من چيزى بمأمون ننوشته بودم پس از آن خبر بمن رسيد كه

ص: 387

فضل بن سهل بذو الرياستين بر بدى ساعت متنبه شده و از عزم خود برگشته است چه او علم نجوم را نيكو ميدانست بخدا سوگند كه من بر جان خود ترسيدم و سوار شدم و نزد ذو الرياستين رفتم و باو گفتم آيا در ميان آسمان ستارۀ سعدتر از مشترى مى يابى گفت نه گفتم آيا در ستارگان حالتى سعدتر از بودن آنها در شرف خود مى يابى گفت نه گفتم پس عزم خود را جزم كن بر آن راى كه داشتى در عقد عهد و حال اينكه ستارۀ سعد فلك يعنى مشترى در سعد ترين حالات خود است يعنى در شرف است كه در برج سرطان باشد ذو الرياستين بر عزم خود باقى ماند و امر را گذارند و من از ترس مأمون نميدانستم كه من از اهل دنيا خواهم بود يعنى كشته نميشوم تا اينكه اين عهد بسته شد پس آن وقت دانستم كه مرا نميكشند و از اهل دنيا خواهم بود.

از احمد بن محمد بن فرات و حسين بن على باقطائى مروى است كه گفتند ابراهيم بن عباس رفيق و صديق بود و با اسحق بن ابراهيم برادر زيدان كاتب معروف بزمين گير ابراهيم در هنگام مراجعت از خراسان اشعارى كه در مدايح حضرت رضا (عليه السّلام) گفته بود از براى اسحق نسخه كرد و قدرى از آن نسخه در نزد اسحق بود تا اينكه ابراهيم بن عباس وزير ديوانخانه اموال متوكل عليه اللعنه شد و در آن وقت اسحق برادر زيدان كاتب در عمل ديوانى مدخليتى داشت و مقدارى از ضياع سلطانى در دست او بود و ليكن چون جدائى و كدورتى ميان ابراهيم بن عباس و او ظاهر شده بود ابراهيم او را از ضياع كه در دست او بود عزل نمود و از او مطالبه مالى كرد و بر او سخت گرفت اسحق بعضى از معتمدين خود را طلبيد و گفت برو نزد ابراهيم بن عباس و او را اعلام كن از اشعارى كه در مدح حضرت رضا (عليه السّلام) گفته است تمام آنها در نزد من است بعضى از آنها خط او است و بعضى بغير خط او و اگر از مطالبۀ اين مال دست برندارد اين اشعار را نزد متوكل ميفرستم آن مرد نزد ابراهيم رفته پيغام اسحق را بوى داد چون اين خبر را شنيد دنيا از براى او تنگ شد و از شدت اندوه مشرف بر هلاكت شد و آن مال را از اسحق مطالبه نكرد و اسحق را ملاقات كرد و هر يك از اينها با يك ديگر قسم خوردند كه اظهار اين مطلب نشود و اشعار را از اسحق گرفت و محمد بن يحيى الصولى گويد كه يحيى بن على منجم بمن گفت كه من در ميان اين دو نفر پيغام ميبردم تا اينكه ابراهيم بن عباس اشعار را از اسحق گرفت و سوزانيد.

صولى گويد كه احمد بن ملحان از براى من حديث كرد كه ابراهيم بن عباس را دو پسر ميبود اسم آنها حسن و حسين كنيت آنها ابى محمد و ابى عبد اللّه بود چون متوكل والى شد ولد بزرگتر را اسحق نام نهاد و كنيت آن را ابو محمد قرار داد و ولد كوچكتر را بعباس موسوم ساخت و كنيت او را أبو الفضل قرار داد بجهت خوف از متوكل چه او دشمن اولاد فاطمۀ بود لعنه اللّٰه.

ص: 388

صولى گويد كه احمد بن اسماعيل بن خصيب از براى من حديث كرد كه ابراهيم بن عباس و موسى بن عبد الملك هرگز شراب نميخوردند تا اينكه متوكل ملعون والى شد آن زمان را شراب ميخوردند و تعمد ميكردند در اينكه جمع ميكردند زنان مشهوره بزناكار و امردان معروف بملوط و با ايشان در هر روزى سه مرتبه شراب ميخوردند تا اينكه خبر شراب خوردن آنها شيوع پيدا كند و در اجتناب كردن ابراهيم بن عباس از محارم اخبار بسيار است كه موضع ذكر آنها نيست.

على بن ابراهيم بن هاشم از جمعى روايت كرده است كه گفتند چون لباس سلطنت و خلافت بكلى از محمد امين خلع شد و مأمون بانفراده مستقر شد بحضرت رضا (عليه السّلام) نوشت كه آن جناب قدم مبارك در خراسان نهد آن بزرگوار عذرهاى بيشمار مقرون بعلتهاى بسيار خواست مأمون على الاتصال باو نوشت و او را درخواست تا اينكه بر آن جناب معلوم شد كه مأمون دست از او بر نميدارد پس آن جناب از مدينه بيرون آمد و در آن وقت از سن مبارك حضرت تقى (عليه السّلام) هفت سال گذشته بود و مأمون نوشت كه از راه كوفه و قم تشريف فرماى خراسان نشود و آن جناب را از راه بصره و اهواز و فارس آوردند تا اينكه بمرو وارد شد و مامون بآن جناب امر خلافت و امارت را عرضه كرد حضرت رضا (عليه السّلام) از اين مطلب ابا و امتناع نمود و در اين باب مخاطبات بسيار جريان يافت و مدت دو ماه اين مطلب طول كشيد كه در جميع اين مدت آن بزرگوار از اين معنى امتناع ميكرد چون سخن بسيار شد و خطاب بيشمار گرديد مامون عرض كرد پس وليعهدى را قبول كن آن جناب او را اجابت كرد و باو فرمود بشروطى اين مطلب را قبول ميكنم و آن شروط را از تو سؤال ميكنم مامون عرض كرد آنچه خواهى سؤال كن حضرت رضا (عليه السّلام) نوشت كه من در ولايتعهد داخل ميشوم مشروط بر اينكه امر و نهى نكنم و حكام نكنم و تغيير ندهم آنچه معمول و مقرر است و بايد تو مرا از تمام اينها عفو كنى مامون آن حضرت را اجابت كرد و اين عمل را باين شروط از آن حضرت قبول كرد و امرا و حكام و چاكران و بنى عباس را باين عمل دعوت كرد آنها من باب اضطرار قبول كردند و مالهاى بسيار بيرون آورده و بسران سپاه قسمت كرد و تمام آنها را راضى كرد مگر سه نفر از سالاران لشكر كه اين مطلب را انكار كردند عيسى الجلودى و على ابن ابى عمران و ابو يونس كه ايشان ابا و امتناع نمودند از داخل شدن در بيعت آن حضرت و از اين جهت مامون ايشان را حبس كرد و از براى حضرت رضا (عليه السّلام) بيعت گرفته شد و اين مطلب را بشهرها نوشت و سكه بنام مبارك آن حضرت زدند و در منبرها خطبه بنام او خواندند و بدين جهت مامون مالهاى بسيار بمردم انفاق كرد.

ص: 389

چون عيد رسيد مامون نزد حضرت رضا (عليه السّلام) فرستاد و از او در خواست كه روز عيد سوار شود و در مصلى حاضر شود و خطبه بخواند تا دلهاى مردم آرام گيرد و فضل او را بشناسند و دلهاى ايشان بر اين دولت مباركه قرار گيرد حضرت رضا (عليه السّلام) نزد او فرستاد كه هنگامى كه من داخل اين امر وليعهدى شدم شروطى كه ميان من و تو مقرر شد همۀ آنها را ميدانى مامون گفت من ميخواهم كه اين امر در قلوب عموم مردم و لشكريان و چاكران رسوخ كند تا قلوب ايشان مطمئن شود و آنچه خدا بر تو تفضل كرده است اقرار كنند و على الاتصال در اين گونه سؤال و جواب با يك ديگر كردند و چون مامون زياد الحاح كرد آن بزرگوار فرمود يا امير المؤمنين اگر عفو كنى مرا از اين عمل دوست تر است بسوى من و اگر عفو نكنى مرا چنان بيرون ميروم كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بيرون رفت و چنان بيرون ميروم كه امير المؤمنين (عليه السّلام) بيرون رفت مامون عرض كرد كه هر نوع كه دوست دارى بآن نوع بيرون خرام و مامون امر كرد تا امرا و سالاران لشكر و چاكران حضور و عموم مردم هر يك گوى سبقت ربوده درب خانۀ حضرت رضا (عليه السّلام) اجتماع يابند و كوچه ها و روى بامها پر شد از مردان و زنان و كودكان همۀ منتظر قدوم ميمنت لزوم آن بزرگوار ميبودند و چاكران حضور و سران سپاه درب خانۀ حضرت اجتماع يافتند و چون آفتاب عالمتاب سر از دريچۀ افق بيرون كرد حضرت رضا (عليه السّلام) برخاست و غسل كرد و عمامۀ سفيد كه پارچه آن از پنبه بود بر سر بست و يكطرف آن را بر روى سينۀ مبارك انداخت و طرف ديگر را ميان دو شانۀ خود افكنده جامه هاى خود را بالا زد پس از آن بجميع غلامان خود فرمود مثل آن حضرت كردند پس از آن عصاى مبارك خود را بر دست گرفت و بيرون آمد و آن جناب با پاى برهنه زير جامۀ خود را تا نصف ساق بالا زده و جامه هاى بالا زده شده بر كرد چون ايستاد و ما پيش روى او روان شديم سر مبارك را بسوى آسمان بلند كرد و چهار مرتبه چنان تكبير گفت كه ما خيال كرديم هوا و در و ديوار با او همراهى كردند و سران سپاه و مردم درب خانه ايستاده و خود را زينت كرده و سلاح پوشيده و خود را بنيكوتر هيئتى مهيا كرده بودند پس چون ما از درب خانه باين هيئت با پاهاى برهنه و جامه هاى بالا زده بيرون شديم و حضرت رضا (عليه السّلام) بعد از ما بيرون آمد اندكى درب خانه بايستاد و گفت الله اكبر الله اكبر الله اكبر على ما هدينا الله اكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام و الحمد لله على ما ابلانا. و چنان صداى مبارك خود را بلند كرد و ما صداهاى خود را بلند كرديم كه مرو از صداى گريه و صيحه بحركت آمد پس آن جناب سه مرتبه اين تكبيرات مذكوره را بزبان جارى كرد و بناگاه سران سپاه از مركبها فرو ريختند و چون بحضرت رضا (عليه السّلام) نظر كردند كه پاى آن بزرگوار برهنه است موزه هاى خود را انداختند و شهر مرو از كثرت صداى گريه مثل يك

ص: 390

ضجه شد و مردم بى اختيار صدا بگريه و صيحه بلند كردند و حضرت رضا (عليه السّلام) روان شد و در هر ده قدم اندكى ميايستاد و چهار مرتبه چنان تكبير ميگفت كه مردم خيال ميكردند كه آسمان و زمين و در و ديوار با او همراهى مى كنند و چون اين خبر بگوش مأمون رسيد فضل بن سهل ذو الرياستين باو گفت يا امير المؤمنين اگر حضرت رضا باين طريق بمصلى قدم نهد مردم فتنه و آشوب خواهند كرد و همه بر تو ميشورند و باو ميگروند پس مصلحت در اينست كه او را برگردانى مامون كسى نزد آن جناب فرستاد و از او مسألت رجوع كرد آن جناب موزۀ خود را طلبيده و پوشيد و مراجعت كرد.

از ريان بن صلت مروى است كه گفت بيشتر مردم از سران سپاه و عامه و كسانى كه دوست نميداشتند بيعت حضرت رضا (عليه السّلام) را داخل در بيعت آن بزرگوار شدند و گفتند كه اين عمل از تدبير فضل بن سهل ذو الرياستين است و اين خبر بمامون رسيد و در نيمۀ شب نزد من فرستاد من در حضور او رفتم گفت اى ريان خبر بمن رسيده است كه مردم ميگويند بيعت حضرت رضا (عليه السّلام) از تدبير فضل بن سهل است من گفتم بلى يا امير المؤمنين چنين ميگويند گفت واى بر تو اى ريان آيا كسى جرأت مى كند نزد كسى آيد كه خود خليفه زمان و پسر خليفه باشد كه جميع رعيت و رؤس مردم سر اطاعت در كمند او آورده باشند و خلافت او بر قرار شده باشد و باو بگويد كه خلافت را از دست خود رها كن و بغير خود واگذار آيا در نزد عقل اين مطلب جايز است من گفتم يا امير المؤمنين بخدا سوگند كه جايز نيست و كسيرا جرأت بر گفتگوى اين مطلب نيست گفت نه بخدا قسم چنين نيست كه مردم ميگويند و ليكن من ترا از سبب آن خبر ميدهم كه چون محمد امين برادرم بمن نوشت و مرا امر برفتن در نزد خود نمود من ابا و امتناع كردم چون اين خبر باو رسيد على بن عيسى بن هامان را سپهسالار كرده و او را امر كرد كه مرا مقيد كند و غل جامعه در گردنم نهد چون اين خبر بمن رسيد هرثمة بن اعين را بسجستان و كرمان و توابع آن اطراف و آن جوانب فرستادم پس امر بر من فاسد شد و هرثمه هزيمت نموده و صاحب سرير خروج كرد و بر يك طرف شهر خراسان غلبه كرد و همۀ اينها در يك هفته بمن وارد شد و چون اين گونه وقايع از براى من رخ نمود مرا نه قوت و طاقت جدال باقى ماند و نه مالى داشتم كه بآن سبب لشكر آرائى كنم و سران سپاه و لشكريان خود را همه ترسان و هراسان ديدم و قصد كردم كه بملك كابل ملحق شوم و بعد نزد خود گفتم كه سلطان كابل مردى كافر است و بسا هست كه محمد مال زيادى باو ميدهد و او مرا بدست محمد ميدهد پس راهى بهتر از اين نيافتم كه از گناهان خود بسوى خدا توبه كنم و از خدا بر اين گونه امور استعانت جويم و بخدا پناه برم پس امر كردم اين خانه را پاكيزه كنند و اشاره كرد بخانۀ پس آن خانه را جاروب كردند و آب بر خود ريختم يعنى خود را پاكيزه كردم و دو جامۀ

ص: 391

سفيد پوشيدم و چهار ركعت نماز گزاردم و در آن چهار ركعت نماز آنچه از قرآن حفظ داشتم خواندم و خدا را خواندم و پناه باو بردم و بقصد راست و درست با خدا معاهدۀ محكمى كردم كه اگر خدا اين امر را يعنى خلافت را بسوى من بكشاند و مرا از شر اين امور غليظه شديده كفايت كند اين امر را در موضع خود قرار دهم كه خدا در آن موضع قرار داده است پس از آن قلب من قوت گرفت و طاهر را بسوى على بن عيسى بن هامان فرستادم و آنچه بايد بشود چنان شد و هرثمة بن اعين را بسوى جنگجوئى از جانب محمد باز گردانيدم باو ظفر يافته و او را بكشت و در نزد صاحب سر بر فرستادم و با او صلح كردم و مالى را باو دادم تا اينكه بازگشت و پيوسته امر من روى بقوت نهاد تا امر محمد واقع شد يعنى او را در معرض قتل آوردم و خداوند عالم اين امر خلافت را بسوى من كشانيد و از براى من استقرار يافت پس چون كه خداوند تعالى وفا كرد بآنچه من با او عهد كردم دوست ميدارم كه وفا كنم بآنچه با خداى خود عهد كردم و كسى را سزاوارتر باين امر از حضرت ابو الحسن الرضا (عليه السّلام) نديدم پس امر خلافت را باو واگذار كردم و او قبول نكرد مگر آنچه را كه دانستى يعنى وليعهدى قبول فرمود پس اين مطلب سبب نصب او شد بوليعهدى من گفتم خداوند امير المؤمنين را توفيق دهد گفت اى ريان چون فردا صبح شود و مردم حاضر شوند بنشين در ميان سران سپاه و ايشان را بفضل امير المؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) حديث كن من گفتم يا امير المؤمنين هيچ حديثى را نيكوتر نميدانم از آنچه از تو شنيده ام پس از آن گفت سبحان الله احدى را نمى يابم كه مرا بر اين امر اعانت كند و من قصد كرده ام كه اهل قم را شعار و دثار خود قرار دهم يعنى آنها را بر اين بدارم كه مرا اعانت كنند من گفتم يا امير المؤمنين من حديث كنم از تو آن اخبارى را كه از تو شنيده ام گفت بلى حديث كن از من آن فضيلتهائى را كه از من شنيده چون صبح شد من در خانه ميان سران سپاه نشستم و گفتم امير المؤمنين حديث كرد مرا از پدرش از پدرانش كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كس كه من مولاى او هستم على مولاى او است حديث كرد مرا امير المؤمنين از پدرش از پدرانش كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود على (عليه السّلام) نسبت بمن بمنزلۀ هارون است نسبت بموسى (عليه السّلام) و من مخلوط ميكردم بعضى احاديث را با بعضى ديگر زيرا كه هر حديثى را از راه آن از حفظ نداشتم يعنى اصل حديث را ميدانستم و طرق آن را بتفصيل ياد نداشتم يا اينكه از براى آنكه سند حديث را محافظت كرده باشم محفوظ ميكردم و حديث خيبر و احاديث مشهور را بيان كردم پس از آن عبد اللّه بن ملك خزاعى بمن گفت خدا رحمت كند على را مرد صالحى بود و مأمون غلامى را در آن مجلس فرستاده بود كه گوش باين سخنان ميداد و از براى او خبر ميبرد ريان ميگويد كه مأمون نزد من فرستاد من بر او داخل شدم چون مرا ديد گفت اى ريان چقدر احاديث بسيار

ص: 392

روايت ميكنى و چقدر حديث بيشمارى در حفظ دارى پس از آن گفت كه خبر بمن رسيده از آنچه آن يهودى عبد الله بن ملك گفت در قول خود رحمت كند خدا على را كه مرد صالحى بود بخدا سوگند كه اگر خدا بخواهد او را ميكشم و هشام بن ابراهيم راشدى همدانى از مقربترين مردم در نزد حضرت رضا (عليه السّلام) بود پيش از آنكه آن جناب روى بخراسان نهد و مردى عالم و اديب و فصيح زبان بود و امور حضرت رضا (عليه السّلام) در نزد او جارى ميشد و در دست او بود و قبل از رفتن آن حضرت بخراسان از اطراف و اكناف اموال بسوى او مى آوردند و چون حضرت رضا (عليه السّلام) روى بخراسان نهاد هشام بن ابراهيم بذو الرياستين پيوست و ذو الرياستين او را مقرب گردانيد و او را نزديك خود ميخواهند و اخبارات و احوالات حضرت رضا (عليه السّلام) را براى ذو الرياستين و مامون نقل ميكرد پس باين سبب منزلت او نزد اينها زياد شد و از احوالات حضرت رضا (عليه السّلام) چيزى از آنها پوشيده نميدانست و مأمون او را دربان حضرت رضا (عليه السّلام) قرار داد و او نميگذاشت كسى نزد آن بزرگوار رود مگر كسانى كه خود دوست ميداشت و بر حضرت رضا (عليه السّلام) تنگ گرفت و هر كس از دوستان آن بزرگوار كه قصد او را ميكرد نميگذاشت بآن حضرت برسد و آن جناب در خانه خود تكلم بچيزى نميفرمود مگر آنكه هشام از براى مأمون و ذو الرياستين خبر ميبرد و مأمون قرار داد كه عباس فرزند خود در حجرۀ هشام باشد و هشام معلم او باشد و او را ادب بياموزد و باين سبب او را هشام عباسى ناميدند راوى گويد كه ذو الرياستين اظهار عداوت و دشمنى بشدت كرد با حضرت رضا (عليه السّلام) و باو حسد برد از آن رفتارى كه مأمون با آن بزرگوار ميكرد و آن حضرت را محترم ميداشت و اول صدمۀ كه از حضرت رضا (عليه السّلام) بذو الرياستين وارد آمد اين بود كه دختر عم مأمون او را دوست ميداشت و مأمون نيز او را دوست ميداشت و حجرۀ او درى داشت كه بمجلس مأمون گشاده ميشد و اين دختر عم مأمون بحضرت رضا (عليه السّلام) ميل داشت و او را دوست ميداشت و نزد مأمون ذو الرياستين را ياد ميكرد و از او بد ميگفت و چون اين خبر بذو الرياستين رسيد كه دختر عم مأمون او را در نزد مأمون ياد ميكند و بد او را ميگويد بمأمون گفت كه سزاوار نيست در خانه زنان به مجلس گشاده شود مأمون امر كرد آن باب را مسدود كردند و آداب رفتار او با حضرت رضا (عليه السّلام) اين بود كه روزى حضرت رضا (عليه السّلام) نزد مأمون مى آمد و روزى ديگر مأمون نزد آن بزرگوار ميرفت و منزل حضرت رضا (عليه السّلام) جنب منزل مأمون بود چون حضرت رضا (عليه السّلام) بر مأمون داخل شد ديد در خانۀ بنت عم او مسدود است گفت يا امير المؤمنين چرا اين باب را مسدود كردى گفت راى فضل چنين قرار گرفت او فتح اين باب را ناخوش داشت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود «إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ » چه كار است فضل را با داخل شدن او در ميان عمل امير المؤمنين

ص: 393

با حرم خود عرض كرد پس راى تو چيست حضرت فرمود رأى من گشادن باب و داخل تست بر دختر عم خود و قبول مكن قول فضل را در چيزى كه حلال نيست و وسعت در آن قرار داده نشده است مأمون امر كرد آن باب را خراب كردند و بر دختر عم خود داخل شد پس اين خبر بفضل رسيد و مغموم شد.

در بعضى از كتب يافتم نسخۀ كتاب عطاء حضرت رضا (عليه السّلام) بفضل سهل و برادر او و قرار داد رفتار اين دو نفر باعمال و اين نسخه را از احدى روايت نكرده ام.

اما بعد فالحمد لله البدى البديع القادر القاهر الرقيب على عباده المقيت على خلقه الذى خلقه الذى خضع كل شيء لملكه و ذل كل شيء لعزته و استسلم كل شيء لسلطانه و عظمته و احاط بكل شيء علمه و احصى عدده فلا يؤده كبير و لا يعزب عنه صغير الذى لا تدركه الابصار الناظرين و لا يحيط به صفة الواصفين له الخلق و الامر و المثل الاعلى في السموات و الارض و هو العزيز الحكيم و الحمد لله الذى شرع الاسلام دينا ففضله و عظمه و كرمه و شرفه و جعله الدين القيم الذى لا يقبل غيره و الصراط المستقيم الذى لا يضل من لزمه و لا يهتدى من صرف عنه و جعل فيه النور و البرهان و الشفاء و البيان و بعث به من اصطفى من ملائكته الى من احينى من رسله في الامم الخالية و القرون الماضيه حتى انتهت رسالته الى محمد فختم به النبيين و قفى به على اثار المسلمين و بعثه رحمة للعالمين و بشيرا للمؤمنين المصدقين و نذيرا للكافرين المكذبين لتكون له الحجة البالغة و «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيىٰ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ إِنَّ اَللّٰهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ » و الحمد لله الذى اورث اهل بيته مواريث النبوة و استودعهم العلم و الحكمة و جعلهم معدن الامامة و الخلافة و اوجب و لايتهم و شرف منزلتهم فامر رسوله بمسئلة امته مودتهم اذ يقول قل لا أسألكم عليه اجرا الا الموت في القربى و ما وصفهم به من اذهاب الرجس عنهم و تطهيره اياهم في قوله «إِنَّمٰا يُرِيدُ اَللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ اَلرِّجْسَ أَهْلَ اَلْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً». پس از حمد الهى و بيان تفضيل پروردگار محمد و آل محمد را بر جميع مخلوقات

همانا مأمون نيكى كرد بر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در احسان كردن بعزت او وصله كرد ارحام اهل بيت او را پس برگردانيد اجتماع ايشان را و جمع كرد جدائى ايشان را و فراهم آورد و پيوند كرد شكاف ايشان را و بست شكستۀ ايشان را و برد خدا بسبب او حسدها و كينه ها را از ميان ايشان ساكن گردانيد يارى كردن يك ديگر و مواصلت و محبت و مودت را در دلهاى ايشان پس صبح كرد دلهاى ايشان بيمن و حفظ و بركت و احسان و صلۀ او در حالتى كه دستهاى ايشان يكى بود و سخن ايشان متحد بود و رايهاى ايشان متفق بود و رعايت كرد مأمون حقوق را از براى اهل حقوق و نهاد ارثها را در مواضع

ص: 394

آنها و جزا داد احسان نيكوكاران را و محفوظ داشت عطاء عطاكنندگان را و نزديك گردانيد بعضى را و دور گردانيد بعضى ديگر را بدين آنها پس از آن مخصوص گردانيد بتفضيل و تقديم و تشريف كسى را كه اقدام كرد در تحمل زحمتهاى وى و او ذو الرياستين فضل بن سهل بود چه او را ديد كه يارى كنندۀ خود و قائم بحق خود و اديب آموزنده رعيت خود و خواننده مردم را بسوى خود و پاداش خوب دهنده كسانى را كه اجابت كنند اطاعت خود را و دشمنى كننده با كسانى كه تخلف كنند از اطاعت خود و متفرد بنصرت خود و دواكنندۀ ناخوشى دلها و نيتها و باز ندارد او را از اين صفات كمى مال و نه مفقود شدن مردان كه يارى او كنند و طمع او را باين گونه اعمال مايل نكرده است و متصرف نكند او را از قصد و نصرت او و خوف و ترسيدن از كسى بلكه در هنگامى كه وارد شود بر او چيزى كه ميترساند ترسندگان را و بلرزه در مياورد و باضطراب مياندازد اضطراب كنندگان را بلرزه در آيندگان را در هنگام كثرت مخالفان و معاندان از نزاع كنندگان و فريب دهندگان قصد او ثابت تر شود و دل او قوى تر شود و مكر او زيادتر شود تدبير او نيكوتر و قويتر شود در ثابت گردانيدن حق مأمون و خواندن مردم را بسوى او تا اينكه شكست دندانهاى گمراهان و رخنه كرد در اطراف ايشان و بريد چنگال ايشان را و شكست شوكت ايشان را و افكند ايشان را در مقامهاى اعراض كنندگان از دين و شكنندگان عهدها و سستى كنندگان در امر او و استخفاف كنندگان بحق او و معتقدان در اينكه بايد حزر شود از سطرت او با اينكه آثار ذو الرياستين در همه اقسام امتهاى مشركان است يعنى نهايت اقتدار و استيلاء دارد بر كافران با كثرت تشخص و زيبائى شوكتى كه مرا و راست در حدود دار مسلمانان يعنى در امكنۀ كه خارج است از بلاد مسلمانان كه اخبار آن بر شما رسيده و فتح نامه ها بر منبرها بر شما خوانده شده است و آن اخبار را اهل اطراف و آفاق بسوى شما و غير شما اطلاع داده اند پس گوارا بودن بلا و صدمه امير المؤمنين از براى ذو الرياستين و قيام او بحق امير المؤمنين و كنار گذاشتن او جان خود و جان برادر خود ابى محمد بن سهل را كه مردى با ميمنت و شناسا و محمود الآداب است شكر ذو الرياستين را بمقامى رسانيد كه از مرتبه گذشتگان و سابقان بر خود تجاوز كرد و رستگار كرد بسبب اين مقام رستگاران را و بنهايت رسيد جزاى نيكو دادن امير المؤمنين او را با اينكه از براى او اموال و اشياء نفيسه قطعه و جواهر قرار داد اگر چه اينها بمئونۀ روزى از روزگار او وفا نميكرد و با مقامى از مقامات او برابرى نمينمود پس از اين جهت بيرغبتى در اينها و بلندى همت و وافر كردن مال مسلمانان و دور كردن از دنيا و كوچك شمردن دنيا و اختيار كردن دنيا را بر آخرت و زيادتى ميل بآخرت جميع اينها را واگذاشت و از امير المؤمنين سؤال كرد چه او

ص: 395

هميشه سؤال ميكرد و پيوسته رغبت داشت در گذشتن از عمل وزارت و بيميلى بآن را و قبول نمودن وى اين عمل را در نزد مأمون و در نزد ما نهايت عظيم داشت زيرا كه ما معرفت داشتيم بآنچه قرار داده بود خداوند در منزلت او و دارا بودن عزت و دين و اقتدار و قوت بر اصلاح كردن امور مسلمين و جهاد كردن با مشركين را و آنچه را كه حقتعالى در او جلوه داده بود از راستى و درستى قصد او و خجستگى شناسائى او و صحت تدبير او و قوت رأى او و بر آمدن مطلوب او و يارى كردن او بر حق و راستى و نيكوئى و تقوى پس چون كه امير المؤمنين موثق و محكم ساخت عهد ما را از براى او نظر بدين او و اختيار كردن آنچه را كه او دارا بود از صلاح و سداد و اجابت كرديم مسئول امير المؤمنين را كه قدر آن پوشيده بود و نوشتيم از براى ذو الرياستين كتاب عطا و شرط او را كه در آخر اين كتاب من نسخه شده است و شاهد گرفتيم بر آن خدا و كسانى را كه نزد ما بودند از اهل بيت ما و سران سپاه و صحابۀ ما و قاضيان و فقها و خاصه و عامه و امير المؤمنين اين كتاب را بآفاق نماياند تا اينكه اشتهار يابد و شيوع پيدا كند در اهل آفاق و بر منبرها خوانده شود و در نزد واليان و حكام ثابت شود پس امير المؤمنين از من سؤال كرد كه اين كتاب را بنويسم و معانى آن را شرح و بسط دهم و بناى آن بر سه باب است.

در باب اول بيان مى شود از تمام آثار ذو الرياستين كه حقتعالى بسبب اين آثار حق او را بر ما و بر مسلمين واجب گردانيده است.

باب دوم در بيان مرتبۀ او است در دور كردن مانع او در جميع آنچه را كه تدبير كرده است و داخل شده است يعنى آنچه كرده است كسى را نميرسد كه مانع از جريان آن شود و راهى بر او نيست در آنچه ترك كرده است و ناخوش داشته است و معنى اين مقصد آنست كه نميرسد هيچ مخلوقى را از كسانى كه بيعت در گردن آنها است مگر آنكه باو و برادر او بيعت كنند و از دور كردن مانع است حكمرانى اين دو نفر بر كسى كه بر آنها ظلم كند و اهتمام كند در فساد بر ما و بر اين دو نفر و بر دوستان ما تا اينكه هيچ طمع كنندۀ طمع نكند بر مخالفت اين دو نفر و نه بر نافرمانى اين دو نفر و نه بر حيله كردن ميان ما و اين دو نفر باب سيم در بيان عطا و بخشش ما است بذو الرياستين آنچه را كه دوست دارد واگذاشتن آن را و پوشيدن زيور زهد و حجت تحقيق و راستى را چه پيوسته اهتمام كند در ثواب آخرت بآن مقدار كه در قلب كسى كه باو شك آورده ثابت شود و در بخشش آنچه بر ما لازم است از براى او از كرامت و عزت و عطا را كه ما بخشيديم باو و برادر او كه بايد منع كنند بآن چيزى را كه ما بسبب آن خود را منع كرديم و اين باب مشتمل است بهر چيزى كه احتياط كار در امر دين و دنياى خود از آن احتياط كند و نسخۀ كتاب اينست.

«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » اين كتاب و شرطى است از عبد اللّه مأمون امير المؤمنين و

ص: 396

وليعهد او على بن موسى الرضا از براى ذو الرياستين فضل بن سهل در روز دو شنبه هفتم ماه رمضان سال دويست و يكم و آن روزى است كه حقتعالى در آن روز تمام كرد دولت امير المؤمنين را و در آن روز وليعهد مقرر داشت و مردم در آن روز لباس سبز پوشيدند و در آن روز امير المؤمنين بآرزوى خود رسيد در صلاح ولى خود و ظفر يافتن بدشمن خود اى فضل بن سهل ذو الرياستين ما تو را در اين روز دعوت كرديم بچيزى كه بعضى از پاداش تو در آنست چه تو بپاداشى حق خداوند و حق رسول خدا و حق امير المؤمنين و حق وليعهد او على بن موسى و حق بنى هاشم را كه بسبب آنها اميد داشته مى شود صلاح دين و سلامت از پراكندگى و تفرقه در ميان مسلمانان تا اينكه باين سبب بر ما و بر عامۀ مردم نعمت ثابت شود و سبب ديگر براى ثبوت اين نعمت آنست كه تو يارى كردن امير المؤمنين را بجهت پاى داشتن دين و سنت را و اظهار كردن دعوت ثابت و محقق را يعنى ادعاى پيغمبر را و اختيار كردن و ترجيح دادن بهتر را و يا قلع و قمع كردن شرك و شكستن بتان و كشتن گردنكشان و ساير آثار تو كه در شهرها واضح و روشن شد در حق مخلوع يعنى محمد امين كه لباس سلطنت از او خلع شد و تن او با خاك مذلت يكسان شد و چون ترا فوت نكرد يعنى اطاعت تو را نكرد او را اعانت نكردى و در معرض قتل بر آمد و او را كشتند و آثار تو روشن شد در اصغر نام كه مكنى بابى السرايا است و در مهدى نام محمد بن جعفر الطالبى و ترك حويحيه و در طبرستان و ملوك آن تا بندار هرمز بن شروين و در ديلم و ملوك و سلاطين آن و در كابل و سلطان آن مهوزين پس از آن پادشاه ديگران ديار اصفهبد و در ابن البرم و كوههاى بدار بند و غرشستان و غور و توابع آنها و در خراسان خاقان و بلون و سلون و صاحب كوه تبت و در كيميال و تغرغز و در ارمينيه و حجافى و صاحب سرير صاحب خرز و در مغرب و نزاعهاى آن و تفسير اينها در ديوان سير و تاريخ مضبوط است و آن مقدار مواجبى كه ما ترا بآن دعوت كرديم كه مخارج تو باشد صد هزار هزار درهم بود و اجارۀ آب و املاكى كه معادل است با ده هزار هزار درهم جواهر بود سواى آنچه را كه امير المؤمنين از براى تو مقطع كرده بود قبل از اين و قيمت صد هزار هزار درهم جواهر بود و اين مواجب كم است نسبت بآن مقدارى كه تو استحقاق دارى و مثل اين مواجب را هنگامى كه محمد امين بتو بذل كرد واگذاشتى و اختيار كردى خدا و دين او را و شكرگزارى كردى امير المؤمنين و وليعهد او و اختيار كردى وافر بودن تمام اين اموال را بر مسلمانان يعنى تو اين مواجب را واگذاشتى تا اينكه وسعتى بر مردم باشد و بخشيدى اينها را بمردم و از ما سؤال كردى كه خصلتى بتو دهيم كه هميشه بآن راغب و مشتاق بودى از بيميلى بدنيا و كناره جوئى از مردم تا اينكه واگذاشتى تو دنيا را راست آيد نزد كسى كه شك دارد در اينكه تو از براى آخرت سعى ميكنى نه از براى دنيا واحدى مثل تو در هيچ وقت از دنيا بى نياز نشد واحدى مثل تو رو نكرد دنيا را بعد از اينكه دنيا او را طلب كرده باشد و ما راضى هستيم باين امر اگر چه طلب كردن

ص: 397

تو اين اموال را باز دارد ما را از بعضى نعمتهاى ما پس چگونه راضى نشويم بامرى كه باعث زيادتى مئونه ما شود يعنى چون تو اين اموال را واگذارى باعث بسيارى مئونه مى شود پس در اين صورت ما چگونه راضى نميشويم بوزارت تو و باعث شود بر واجب كردن حجت بر كسى كه گمان ميكند كه دعوت تو بسوى ما از براى دنياست نه از براى آخرت و ما آنچه تو خواهى اجابت كنيم و اين منصب و اين مئونه را از براى تو قرار داديم در حالتى كه مؤكد است بعهد و ميثاق خدا كه تغيير و تبديل در آن نباشد و در اين وقت ما امر را بتو مفوض داشتيم پس چون اراده كنى امرى را بر آن مستولى هستى و تو را حاجب و مانعى نيست و آنچه از اعمال كه ناخوش دارى كسى را نرسد كه تو را بدخول در آن امر خوانده خواه حسن باشد يا قبيح ما از تو باز ميداريم آنچه را از خود باز ميداريم در جميع حالات و چون اراده كنى كناره جوئى را پس مكرم باشى و بدن تو در راحت باشد و سزاوار است كه بدن تو در راحت و كرامت باشد پس در اين صورت نيز ما عطا كنيم ترا آنچه بخواهى از چيزهائى كه ما بتو بذل كرديم در اين فرمان و آن را در اين زمان ترك كردى و آنچه از براى تو قرار داديم نصف آن را از براى حسن بن سهل قرار داديم و نيز نصف آن مواجبى را كه سابق بر اين از براى او مقرر داشته بوديم از براى او قرار داديم و او مستحق اين مواجب است بسبب تو يعنى چون برادر تست و بسبب اين كه جان خود را بذل ميكند در جهاد و قتال با سركشان و بجهت فتح كردن او عراق را دو مرتبه و بجهت تفريق و پراكنده كردن او شياطين و مفسدان را بدست خود تا اينكه باين سبب دين را نگاهداشت و آتش جنگها را خاموش كرد و بجان خود و اهل بيت خود كسانى از دوستان حق كه اقدام نمودند ما را حفظ كرد و ما بر اين قرار داد گواه ميگيريم خدا و ملائكه او را و برگزيدگان از خلق او را و هر كس را كه بما بيعت كرده است و در اين روز و بعد از اين روز دست بيعت خود را بدست ما رسانيده است بر آنچه در اين فرمان است و ما خدا را ضامن خود قرار داديم و واجب گردانيديم بر خود وفا كردن بآنچه شرط كرديم بدون استثناء چيزى كه ناقص آن باشد در پنهانى يا آشكار و بر مؤمنان لازم است وفا كردن بشروط خود و عهد و شرط لازم الوفاء است و در آخرت از آن سؤال شود و سزاوارترين مردم بوفا كسى است كه طلب كند از مردم وفاء بعهد را و مقتداى مردم باشد و حقتعالى ميفرمايد «أَوْفُوا بِعَهْدِ اَللّٰهِ إِذٰا عٰاهَدْتُمْ وَ لاٰ تَنْقُضُوا اَلْأَيْمٰانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهٰا وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اَللّٰهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلاً إِنَّ اَللّٰهَ يَعْلَمُ مٰا تَفْعَلُونَ ».

حسن بن سهل در اين كتاب فرمان توقيع مامون را باين طور نوشت «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » بتحقيق كه واجب كرد امير المؤمنين بر خود جميع آنچه را كه در اين نوشته ثبت است و شاهد گرفته است خدا را و او را ضامن و كفيل قرار داده است و اين توقيع را بخط خود در ماه صفر سال دويست و دوم نوشته است بجهت معين ساختن عطاء خود و مؤكد ساختن شرط خود توقيع حضرت رضا در اين نوشته اين بود.

ص: 398

«بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » بتحقيق كه على بن موسى بر خود لازم گردانيد جميع آنچه را كه در اين كتاب است باين نوعى كه عقد موثق شده از امروز تا فردا مادامى كه زنده است و خدا را ضامن و كفيل قرار داد و در شاهد بودن خدا كافى است و بخط خود اين توقيع را در اين ماه از اين سال نوشت «وَ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ » و صلى اللّٰه على محمد و اله و سلم و «حَسْبُنَا اَللّٰهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ ».

از ياسر خادم مروى است كه گفت چون داب و ديدن حضرت رضا (عليه السّلام) چنين بود كه چون خلوت ميكرد حشم و خدم خود را جمع ميكرد از كوچك و بزرگ ايشان و با آنها گفتگو ميكرد و خود را مأنوس و مونس آنها مى ساخت و طريقه آن جناب در هنگام غذا خوردن اين بود كه چون خوان طعام از براى آن بزرگوار حاضر مى ساختند فرو گذار نميكرد هيچ كوچك و بزرگى راحتى مهتر اسب و حجام را مگر آنكه جميع را بر كنار خوان طعام مى نشايند ياسر خادم گويد كه روزى ما در نزد آن حضرت بوديم كه ناگاه شنيديم صداى قفلى را كه بر در آن خانه بود كه آن ميان خانه حضرت رضا (عليه السّلام) گشوده ميشد پس دانستيم كه الان مأمون وارد مى شود حضرت رضا (عليه السّلام) بما فرمود برخيزيد و متفرق شويد ما برخاستيم مأمون وارد شد و نوشتۀ بلندى در دست او بود حضرت رضا (عليه السّلام) خواست بجهت احترام او برخيزد مأمون آن جناب را بحق رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) قسم داد كه برنخيزد پس از آن مأمون آمد تا اينكه خود را نزديك حضرت رضا (عليه السّلام) رسانيد و روى مبارك او را بوسيد و پيش روى او نشست و بر متكائى تكيه كرد و شروع كرد بخواندن آن كتاب كه در دست او بود و آن فتح نامۀ بود كه بعضى از قريه هاى كابل را فتح كرده بودند و در آن نوشته بود كه فاتح كرديم قريۀ چنين و چنان را پس چون از خواندن آن فارغ شد حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود باو آيا خوشنود ميكند ترا فتح قريۀ از قريه هاى اهل شرك مأمون عرض كرد آيا در اين فتح سرور نيست حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود يا امير المؤمنين از خدا بترس در امت محمد (صلّى الله عليه و آله) و در اين امر خلافت كه حقتعالى ترا ولى گردانيده است و اين امر را بخصوص تو ساخته است و تو امور مسلمانان را ضايع كردى و اين امر را تفويض بغير خود نمودى و در ميان مردم بخلاف حكم خدا حكم مى شود و در اين شهرها نشستى و خانه هجرت و محل نزول وحى الهى را واگذاشتى و مهاجرين و انصار در نزد تو بر آنها ستم مى شود يعنى در زمان تو بر آنها ظلم مى شود و امر او حكام تو در حق مؤمن نه ملاحظه خدا ميكنند و نه ملاحظه بنده و بر مردم روزگارى ميگذرد كه خود در مشقت و تعب افتاده اند و از نفقۀ خود عاجزند و كسى را نمى يابند كه حال خود را بر او شكايت كنند و دست آنها بتو نميرسد يا امير المؤمنين از خدا بترس در امور مسلمانان و برگرد بخانه نبوت و معدن مهاجرين و انصار يا

ص: 399

امير المؤمنين آيا نميدانى كه والى مسلمانان مثل عمود است در وسط خيمه هر كس آهنگ آن خيمه ميكند عمود را ميگيرد مأمون عرض كرد اى سيد من پس رأى تو چيست حضرت فرمود راى من اينست كه از اين بلاد بيرون روى و اين منزل را تغيير دهى و در مكان پدران و اجداد خود اقامت كنى و در امور مسلمانان نظر كنى و ايشان را بغير خود وانگذارى زيرا كه حقتعالى سؤال كند ترا از آنچه بر آن ولى بودى پس مأمون برخاست و عرض كرد بلى اى سيد من رأى پسنديده است و بيرون رفت و امر كرد سواران و محمل نشينان حاضر شوند و اين خبر بذو الرياستين رسيده او را اندوه سختى فرو گرفت و چون در آن حال ذو الرياستين بر امر وزارت مستوفى بود مأمون اين مطلب را از او استفاده نكرده بود و او را در اين باب نزد مامون راى نبود جرات نكرد كه با مامون گفتگو كند پس مجددا حضرت رضا تقويت كرد او را بر اين امر بعد از آن ذو الرياستين نزد مامون آمد و گفت يا امير المؤمنين اين رأى چيست كه بان امر كرده گفت سيد من ابو الحسن (عليه السّلام) مرا باين رأى امر كرده است و اين رأى صواب است ذو الرياستين گفت اين رأى صواب نيست تو ديروز برادرت را كشتى و خلافت را از او زايل كردى و فرزندان پدرت همه با تو دشمنند و جميع اهل عراق و اهل بيت تو در عرب با تو عداوت دارند و بعد از همه اينها ثانيا اين حادثه را انجام دادى كه ولايت عهد را از براى حضرت رضا (عليه السّلام) قرار دادى و امر خلافت را از ميان فرزندان پدرت و عامه و علما و فقها و آل عباس بيرون بردى و آنها باين عمل راضى نبودند و قلوب آنها از تو نفرت دارد و رأى صواب آنست كه تو در خراسان اقامت كنى تا اينكه قلوب مردم بر اين عمل ساكن شود و بر امر برادرت محمد كه او را كشتى انس گيرند يا امير المؤمنين در اينجا مشايخى هستند كه رشيد را خدمت كرده اند و شناسائى امور هستند پس بآنها استشاره كن اگر بر اين عمل امضاء كردند چنان كن مأمون گفت اين مشايخ كيانند گفت مثل على بن ابى عمران و ابن موسى و جلودى و اينها كسانى باشند كه ناخوش داشتند بيعت حضرت رضا (عليه السّلام) راويان راضى نشدند و باين سبب آنها را حبس كردى مأمون گفت چنين ميكنم پس چون كه صبح شد حضرت رضا (عليه السّلام) آمد و بر مأمون داخل شد و فرمود يا امير المؤمنين چه كردى مأمون آنچه ذو الرياستين گفته بود از براى حضرت رضا (عليه السّلام) حكايت كرد و مأمون اين چند نفر را كه حبس بودند طلبيد و آنها را از حبس بيرون آورد و اول كسى كه بر او وارد شد على بن ابى عمران بود چون چشم او بر حضرت رضا (عليه السّلام) افتاد كه در پهلوى مأمون نشسته است گفت يا امير المؤمنين پناه ميدهم تو را بخدا كه اين امر خلاف را كه حقتعالى از براى شما قرار داده است و شما وا مخصوص بآن گردانيده است از دست خود بيرون كنى و در دست دشمنان خود قرار دهى و حال آنكه ايشان كسانى

ص: 400

بودند كه پدران شما آنها را ميكشتند و از بلاد بيرون ميكردند مامون باو گفت يا ابن الزانيه تو ميخواهى بعد از على بن موسى زنده باشى اى جلاد او را پيش آور و گردنش را بزن گردن او را زد پس ابن بو يونس را وارد كردند چون نظر او بحضرت رضا (عليه السّلام) افتاد كه در پهلوى مامون نشسته است گفت يا امير المؤمنين بخدا سوگند كه اين شخص كه در پهلوى تو نشسته است بتى است كه او را ستايش ميكنند و خدا را ستايش نميكنند مأمون گفت اى پسر زانيه تو ميخواهى بعد از على بن موسى زنده باشى اى جلاد او را پيش آور و گردنش را بزن گردن او را زد پس جلودى را داخل مجلس كردند و جلودى كسى بود كه در خلافت هارون الرشيد چون محمد بن جعفر ابن محمد در مدينه خروج كرد رشيد او را فرستاد و او را امر كرد كه اگر بمحمد بن جعفر ظفر يافت گردن او را بزند و خانه هاى آل ابى طالب را خراب كند و جامه هاى زنان ايشان بكند و هيچ يك از ايشان را وانگذارد مگر اينكه يك جامه داشته باشد و جلودى چنين كرد و در آن وقت حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وفات يافته بود جلودى آمد در خانۀ حضرت رضا (عليه السّلام) پس از آن با لشكريان خود ريختند در ميان خانه آن بزرگوار چون حضرت رضا (عليه السّلام) را نظر بروى افتاد جميع زنان را در يك خانه كرد و بر در آن خانه بايستاد جلودى بحضرت رضا گفت ناچار بايد من داخل اين خانه شوم و جامه هاى اين زنان را بكنم زيرا كه امير المؤمنين مرا چنين امر كرده است حضرت رضا (عليه السّلام) باو فرمود كه من جامه هاى آنها را از براى تو ميكنم و سوگند ياد ميكنم كه هيچ جامۀ از براى ايشان نميگذارم مگر آنكه از براى تو ميگيرم پس آن عاليمقدار پيوسته بآن ملعون الحاح ميكرد و سوگند ياد ميفرمودند تا اينكه آن ملعون ساكت شد حضرت رضا (عليه السّلام) داخل خانه شد و چيزى بر اين زنان مظلومه باقى نگذاشت مگر آنكه جميع از ايشان بگرفت حتى گوشواره ها و خلخالها و زير جامه هاى ايشان را و جميع آنچه در خانه بود از كم و زياد بآن بد بنياد داد - القصه چون در اين روز جلودى را در مجلس مأمون وارد كردند حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود يا امير المؤمنين اين مرد پير را بمن ببخش مأمون عرض كرد اى سيد من اين ملعون آن كسى است كه كرد بدختران رسول (صلّى الله عليه و آله) آنچه كرد از عريان كردن ايشان جلودى نظر كرد كه حضرت رضا (عليه السّلام) با مامون سخن ميگويد و از مامون سؤال ميكند كه او را عفو كند و او را بآن بزرگوار ببخشد و جلودى نظر بكرده هاى خود نسبت بعترت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) چنين پنداشت كه آن بزرگوار اعانت ميكند بر قتل او پس گفت يا امير المؤمنين بحق خدا و بخدمتى كه بر رشيد كرده ام از تو سؤال ميكنم كه قول اين مرد را در حق من قبول نكنى مأمون عرض كرد يا ابا الحسن جلودى طلب ميكند رد قول تو را و ما قسم او را رد نميكنيم پس از آن بجلودى گفت نه بخدا قسم قول او را در حق

ص: 401

تو قبول نميكنم او را بدو رفيق او ملحق كنيد پس او را پيش بردند و گردنش را زدند و ذو الرياستين مراجعت كرده نزد پدرش سهل آمد و مأمون امر كرده بود كه سواران ركابى حاضر شوند و ذو الرياستين آنها را رد كرده بود و گفته بود كه بايد اين سفر موقوف شود پس چون مأمون اين سه نفر را در معرض قتل آورد و ذو الرياستين دانست كه مامون عزم بر خروج كرده است پس حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود يا امير المؤمنين چه كردى با حاضر ساختن سواران حاضر ركاب مامون گفت اى سيد من تو ايشان را باين عمل امر فرما پس حضرت رضا (عليه السّلام) بيرون آمد و صيحۀ زد بمردم كه سواران را پيش آوريد راوى گويد كه گويا آتش در ميان مردم مشتعل شد پس سواران پيش مى آمدند و بهم بر مى آمدند و ذو الرياستين در منزل خود نشست مامون عقب او فرستاد چون نزد مأمون آمد باو گفت چرا در خانه خود نشستۀ گفت يا امير المؤمنين نافرمانى من بزرگ است در نزد اهل بيت تو و در نزد عامه و مردم مرا ملامت ميكنند بكشتن برادر تو محمد امين كه لباس خلافت از وى خلع شده است و به بيعت كردن حضرت رضا (عليه السّلام) و من ايمن نيستم از بد گويان و حسد برندگان و اهل ظلم كه از من در نزد تو بدگوئى كنند پس مرا واگذار كه در خراسان جاى تو بنشينم مأمون گفت كه ما از تو بى نياز نيستيم اما آنچه گفتى باينكه بدگوئى ترا ميكنند و بلاها و سختيها بر تو روى ميدهد پس نيستى در نزد ما مگر معتمد و امان داده شده و ناصح و مشفق پس بنويس از براى خود آنچه را بآن اعتماد ميكنى از ضمانت كردن ما و در امان بودن تو و آن مقدار از براى خود تاكيد كن كه مطمئن باشى پس ذو الرياستين رفت و از براى خود كتابتى نوشت و همه علما را جمع كرد و در نزد مأمون آورد و آن كتاب را خواند و مأمون باو عطا كرد آنچه را خواست و هر گونه سؤال او را اجابت كرد و بخط خود در آن نوشته نوشت كتاب الحبوة يعنى كتاب عطاء من عطا كردم تو را چنين و چنان از اموال و راعيان و اقتدار و آنچه آرزوى او بود از دينار از براى او در آن نوشته بسط داد پس از آن ذو الرياستين گفت يا امير المؤمنين لازم است خط أبو الحسن (عليه السّلام) در اين نوشته امان باشد و عطا كند بما آنچه تو عطا كردى زيرا كه او وليعهد تست مأمون گفت تو ميدانى كه حضرت ابو الحسن (عليه السّلام) بر ما شرط كرده است كه تصرف در اين گونه اعمال نكند و مرتكب امرى نشود پس ما از او سؤال نميكنيم چيزى را كه ناخوش دارد پس تو از او خواهش كن كه او در اين عمل بر تو تو ابا نكند ذو الرياستين آمد و از حضرت رضا (عليه السّلام) اذن دخول خواست يا سر خادم گويد كه حضرت رضا (عليه السّلام) سر مبارك را بلند كرد و فرمود اى فضل حاجت تو چيست عرض كرد اى سيد من اين نوشته امانى است امير المؤمنين از براى من نوشته است و تو سزاوارترى كه عطا كنى بر ما مثل

ص: 402

آنچه امير المؤمنين عطا كرده است يعنى باين نوشته امضا كنى زيرا كه توئى وليعهد مسلمانان حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود بخوان و آن نوشته را در جلد بزرگى گذاشته و فضل پيوسته ايستاده بود تا اينكه آن نوشته را خواند چون فارغ شد حضرت رضا (عليه السّلام) باو فرمود اى فضل از آن تست بر ما اينها بشرط اينكه از خدا بترسى ياسر گويد كه آن بزرگوار امر ذو الرياستين را بيك كلمه ناقص كرد پس از نزد حضرت بيرون آمد و مأمون بيرون رفت و ما با حضرت رضا (عليه السّلام) نيز بيرون رفتيم و چون چند روز گذشت و ما در بعضى منازل بوديم كه نوشته از حسن بن سهل برادر ذو الرياستين بذو الرياستين رسيد كه من در حساب نجوم بتحويل اين سال نظر كرده ام و در آن يافته ام كه تو در فلان ماه و در روز چهار شنبه حرارت آهن و حرارت آتش خواهى چشيد يعنى ترا به آهن در ميان آتش ميكشند پس من چنين مى بينم كه در آن روز تو و حضرت رضا و امير المؤمنين داخل حمام شويد و تو در حمام حجامت كنى و خون خود را بر بدن خود بريزى تا اينكه نحوست اين روز را از خود زايل كنى پس فضل نزد مأمون رقعه فرستاد و نوشته در اين مطلب باو نوشت و از مأمون سؤال كرد كه با او داخل حمام شود و از حضرت رضا (عليه السّلام) نيز اين مطلب را سؤال كند مأمون رقعه در اين باب بحضرت رضا (عليه السّلام) نوشت و اين مطلب را از او سؤال كرد حضرت رضا (عليه السّلام) باو نوشت كه من فردا داخل حمام نميشوم يا امير المؤمنين از براى تو نيز مصلحت نمى بينم كه فردا داخل حمام شوى و از براى فضل نيز مصلحت نمى بينم كه فردا داخل حمام شود پس مامون دو مرتبه ديگر رقعه بآن جناب نوشت حضرت رضا (عليه السّلام) باو نوشت من فردا داخل حمام نميشوم و رسول خدا را در اين شب در خواب ديدم كه بمن فرمود يا على فردا داخل حمام نشوى يا امير المؤمنين من از براى تو و فضل مصلحت نمى بينم كه فردا داخل حمام شويد مامون بآن جناب نوشت اى سيد من راست گفتى تو و راست گفته است رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) من فردا داخل حمام نميشوم اما فضل خود داناتر است بآنچه ميكند ياسر گويد چون آن روز را شام كرديم و آفتاب غروب كرد حضرت رضا (عليه السّلام) بما فرمود بگوئيد پناه ميبرم بخدا از آنچه در اين روز فرود آيد ما پيوسته چنين ميگفتيم چون آن جناب نماز صبح را گذارد بما فرمود بگوئيد پناه ميبرم بخدا از آنچه در اين روز فرود آيد ما پيوسته چنين ميگفتيم چون نزديك طلوع آفتاب شد حضرت رضا (عليه السّلام) بمن فرمود بالا برو بروى بام و گوش فرا دار به بين چيزى مى شنوى چون من بالا رفتم صداى ضجۀ و صيحۀ شنيدم و اين صدا بسيار شد كه ناگاه مامون از آن درى كه از خانه اش بخانۀ حضرت گشوده بود داخل شد و ميگفت يا سيدى يا ابا الحسن خداوند اجر ترا داد نسبت بفضل يعنى چون سخن ترا قبول نكرد خدا سزايش را داد و داخل حمام

ص: 403

شد و قومى با شمشيرها داخل حمام شدند و يكى از كسانى كه داخل حمام شده بود او را كشت و اينها سه نفر بودند يكى از آنها پسر خالۀ فضل ذو القلمين بود ياسر گويد كه سران سپاه و لشكريان و كسانى كه از مردان ذو الرياستين بودند بر در خانۀ مامون اجتماع يافتند و گفتند كه مامون در حق او حيله كرده است و او را بقتل آورده است و ما خون او را تقاص ميكنيم مامون بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد اى سيد من آيا مصلحت ميدانى كه بيرون روى بسوى ايشان و آنها را پراكنده كنى ياسر گويد كه حضرت رضا (عليه السّلام) سوار شد و بمن فرمود سوار شو پس چون ما از در خانه بيرون رفتيم حضرت رضا (عليه السّلام) بآنها نظر كرد كه اجتماع كرده اند و آتش روشن كرده اند كه در خانه را بسوزانند پس آن جناب صيحه بايشان زد و بدست مبارك اشاره كرد بايشان كه متفرق شويد همه پراكنده شدند ياسر گويد بخدا قسم كه مردم چنان روى بفرار نهادند كه بعضى از ايشان روى بعضى ديگر ميريختند و اشاره نكرد بسوى احدى مگر آنكه دويدن گرفت و بگذشت و احدى توقف نكرد.

از محمد بن عباده مروى است كه گفت چون امر سهل بن فضل وقوع يافت و كشته شد مامون بر حضرت رضا (عليه السّلام) داخل شد و گريان بود و باو عرض كرد يا ابا الحسن اين زمان وقت حاجت من است بسوى تو پس در امر من نظر ميكنى و مرا اعانت ميكنى حضرت رضا (عليه السّلام) باو فرمود بر تست تدبير و بر ما است دعا راوى گويد كه چون مامون بيرون رفت من بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم خداوند ترا عزت دهاد چرا تاخير داشتى آنچه را كه امير المؤمنين بتو گفت و از آن امتناع نمودى پس بتو گفت واى بر تو يا ابا الحسن باكى از وقوع اين واقعه و نقصان امر خلافت ندارى حضرت فرمود چون مرا ديد كه اندوهگين شدم بمن گفت كه اگر امر راجع شود بآنچه تو ميگوئى يعنى مرا اعانت بر عمل خلافت نكنى نسبت بمن بطرز سابق بوده باشى و نفقه تو نباشد مگر در آستين تو يعنى من چيزى بتو ندهم و تو مثل يكى از مردم باشى در نزد من.

از محمد بن ابى الموج بن حسين رازى مروى است كه گفت از پدرم شنيدم كه ميگفت حديث كرد مرا كسى كه از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيده بود كه آن بزرگوار ميفرمود حمد خداوندى را سزد كه حفظ فرمود از ما آنچه را كه مردم ضايع كردند و بلند كرد ما را هر قدر مردم پست كردند تا اينكه ما را هشتاد سال بر منبرهاى كافران لعنت كردند و فضل ما را مخفى داشتند و مالها در كذب بر ما بذل كردند و حقتعالى بر ما امتناع و ابا كرد يعنى حقتعالى نسبت بما كارى نكرد مگر اينكه ذكر ما را بكند كرد و فضل ما را روشن كرد بخدا قسم كه اين گونه قبايح را نسبت بما نكردند بلكه برسول خدا كردند و قرابت ما با رسول خدا است تا اينكه امر ما را منتهى كردند باينكه ما از او روايت نميكرديم يعنى از ترس اعدا و بزودى اين عمل بعد از ما از اعظم علامات پيغمبر و

ص: 404

دلالات پيغمبرى او خواهد بود.

از احمد بن عيسى بن زيد مروى است كه گفت مامون بكشتن مردى امر كرد آن مرد گفت مرا پيش بريد كه مرا شكرى است يعنى خدمتى كرده ام مامون گفت تو كيستى و شكر تو چيست على بن موسى (عليهما السّلام) پيش دستى كرده فرمود يا امير المؤمنين ترا بخدا قسم ميدهم گه بايد شكر هر كسى را جلوه دهى اگر چه اندك باشد چه حقتعالى ببندگان خود امر شكر فرموده است پس چون او را شكر كنند آنها را عفو كند و قومى ذكر ميكنند كه فضل بن سهل بمامون اشاره كرد كه على بن موسى الرضا (عليه السّلام) را وليعهد خود قرار دهد بعضى از آنها ابو على حسين بن احمد سلامت است چه در كتابى كه اخبار خراسان تصنيف كرده است ذكر كرده است كه فضل بن سهل ذو الرياستين وزير مامون بود و تدابير امور او مينمود و مردى بود مجوسى و بدست يحيى بن خالد و مصاحبان او اسلام آورد و بعضى گويند بلكه سهل پدر فضل بدست مهدى اسلام آورد و يحيى بن خالد برمكى فضل را بجهت خدمت مامون اختيار كرد و او را از وابستگان مامون قرار داد پس فضل بر امر خدمت خود استيلا يافت و در نزد مامون فريد دهر خود شد و او را ذو الرياستين ملقب كردند باين جهت كه هم استيفاء امر وزارت نمود و هم رياست لشكر با او بود پس وزير لشكر و كشور بود و چون مامون بامر خلافت استقرار يافت روزى ببعضى از همنشينان خود گفت كه اين عمل نسبت بمامون كه او را استقرار دادم بخلافت با عمل ابو مسلم و كرده هاى او بچه قسم است او گفت كه ابو مسلم خلافت را از قبيلۀ بقبيله ديگر تغيير داد و تو از برادرى ببرادر ديگر تغيير دادى و فرق ميان اين دو عمل را ميدانى يعنى عمل او اصعب از عمل تو بود زيرا كه نقل خلافت از برادرى ببرادر ديگر امرى آسان است چون هر دو از يك پدرند و مردم را باطاعت يكى از آنها ننگ از اطاعت ديگرى نيست فضل بن سهل گفت كه من هم خلافت را از قبيلۀ بقبيلۀ ديگر تغيير ميدهم پس از آن بمامون اشاره كرد كه على بن موسى را وليعهد خود قرار دهد مامون او را بيعت كرده و ليكن بيعت مؤتمن برادر مامون را ساقط گردانيد چه اين امر در نهايت صعوبت بود.

حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در خراسان از راه بصره و فارس در سال دويستم با رجاء بن ابى ضحاك بر مامون وارد شد و آن جناب دختر مامون را خواستگارى كرد و چون اين خبر در بغداد باولاد عباس رسيد بسيار بر ايشان ناگوار آمد پس ابراهيم بن مهدى را بخروج كردن واداشتند و باو بخلافت بيعت كردند و در اين مقام دعبل خزاعى اين اشعار را انشا كرد.

يا معشر الاخيار لا تقنطوا *** خذوا عطاياكم و لا تسخطوا

فسوف يعطيكم حنيينة

و هكذا يرزق اصحابه *** خليفة مضجعه البربط

ص: 405

يا معشر الاخيار لا تقنطوا *** خذوا عطاياكم و لا تسخطوا

فسوف يعطيكم حنيينة

و هكذا يرزق اصحابه *** خليفة مضجعه البربط

در مقام مذمت ابراهيم بن مهدى از روى سخريه و استهزاء ميگويد كه اى گروه خوبان نااميد نباشيد بگيريد عطاهاى خود وصله هاى خود را و غضبناك نباشيد پس اين پادشاه بزودى عطا ميكند بشما كنيزك سفيد را كه از آن لذت برند جوانان تازه خط و مردانى كه موى سياه آنها مخلوط بموهاى سفيد شده است يعنى كسانى كه سن آنها زياد شده است و بحد پيرى رسيده اند و كنيزكان مغنيه از براى سران سپاه شما است و لكن درهم و دينار داخل كيسه هاى شما نشود و ربط بشما نداشته باشد و باين طور روزى ميدهد اصحاب خود را خليفه كه در محل آرامگاه او نوازندگان بربط نوازند و سبب اين اشعار آنست كه ابراهيم پيوسته اشتغال بزدن آلات لهو داشت و على الاتصال مشغول بشراب خوردن بود چون خبر ابراهيم بمامون رسيد دانست كه فضل بن سهل او را در عمل وليعهدى حضرت رضا (عليه السّلام) بخطا واداشته است و بغير رأى صواب اشاره كرده است چه شورش عباسيه بدين سبب بود پس مأمون از مرو بيرون آمد روى بعراق نهاد و از براى فضل بن سهل حيله كرد تا آنكه بناگاه غالب خال مأمون در حمام سرخس فضل را بقتل آورد و اين واقعه در ماه شعبان سال دويست و سوم رخ داد و بعد از آن مأمون از براى على بن موسى (عليهما السّلام) حيله كرد تا آنكه او را در هنگام مرض جزئى زهر ستم در كام ريخت و آن جناب برحمت ايزدى پيوست و امر كرد او را بقريۀ سناباد طوس پهلوى قبر هارون الرشيد دفن كردند و اين واقعه در ماه صفر سال دويست و سوم واقع شد و سن آن حضرت پنجاه و دو سال بود و بعضى گويند پنجاه و پنج سال بود «مصنف گويد» كه اين تفصيل را ابو على حسين بن احمد سلامى در كتاب خود حكايت كرده است و صحيح در نزد من آنست كه مأمون آن حضرت را وليعهد خود گرد و بجهت آن نذرى كه سبق ذكر يافت او را بيعت كرد و فضل بن سهل پيوسته عداوت و دشمنى با آن بزرگوار ميكرد و امر وليعهدى او را ناخوش ميداشت چه او از دست پروردگان آل برمك بود و مقدار سن حضرت رضا (عليه السّلام) چهل و نه سال و شش ماه بود و وفات او در سال دويست و سوم وقوف يافت.

از معمر بن خلاد مروى است كه گفت حضرت ابو الحسن الرضا (عليه السّلام) بمن فرمود كه روزى مأمون بمن گفت نشان كن كسى را كه باو اعتماد داشته باشى تا او را والى كنم در بعضى از اين شهرهائى كه مغشوش شده است من باو گفتم كه تو بايد وفا كنى بعهد من و من هم وفا كنم بعهد تو همانا من داخل در امر وليعهدى شده ام كه امر و نهى و عزل و نصب نكنم و اشاره بهيچ عملى نكنم تا اينكه خداوند تعالى مرا از اين دنياى فانى پيش از تو بدار بقا رحلت دهد و بخدا سوگند ياد ميكنم كه امر خلافت چيزى نيست كه من خود را بسبب سخنهاى تو در آن داخل كنم چه من

ص: 406

در راهها و كوچه هاى مدينه و غير آنها از من حاجتها ميخواستند و من حاجتهاى آنها را بر مى آوردم پس آنها نسبت بمن مثل اعمام از براى من ميشدند يعنى مثل خويشان با من محبت پيدا ميكردند و نوشته هاى من در همه شهرها نافذ بود و نعمتى را كه خداوند بمن عطا فرموده است تو چيزى بر آن زياد نكرده اى مأمون عرض كرد من بعهد خود وفا ميكنم يعنى از تو خواهش نميكنم كه تصرف در امر خلافت كنى.

مروى است كه فضل بن سهل با هشام ابراهيم آهنگ خدمت حضرت رضا (عليه السّلام) كردند پس فضل بآن جناب عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه من در پنهانى آمده ام مجلس را از براى من خلوت كنى پس از آن عهد نامۀ بيرون آورد كه در آن نوشته بود عقيق و طلاق و نذرى كه كفارۀ در خلف آن نبود و بآن جناب عرض كردند يا ابن رسول الله نزد تو آمديم كه سخن حق و صدق گوئيم و ميدانيم كه خلافت و امارت خلافت و امارت شما است و حق حق شما است و آنچه بر زبان جارى ميسازيم با ضمير و قلب ما مطابق است و اگر نه اين قسم باشد مملوكهاى ما آزاد باشند و زنهاى ما طلاق داده باشند و سى حج با پاى پياده بر من واجب باشد رأى ما بر اين قرار گرفته است كه مأمون را بقتل آوريم و امر را از براى تو خالص كنيم تا حق بتو برگردد حضرت رضا (عليه السّلام) از ايشان نشنيد و آنها را دشنام داد و بر آنها لعنت كرد و بآنها فرمود كه شما كفران نعمت كرديد پس از براى شما سلامتى نباشد و از براى من سلامتى نباشد اگر بآنچه گفتيد راضى باشم پس چون كه فضل با هشام اين مطلب را از آن جناب شنيدند دانستند كه خطا كردند و بآن حضرت عرض كردند كه ما خواستيم ترا تجربه كنيم حضرت رضا (عليه السّلام) بآنها فرمود دروغ ميگوئيد دلهاى شما با آنچه بمن خبر داديد مطابق است و اين گفتگو از روى اعتقاد نموديد و آگاه باشيد كه شما مرا نخواهيد يافت كه متابعت كنم شما را در آنچه اراده كرديد پس چون آهنگ مأمون كردند و بر او داخل شدند گفتند يا امير المؤمنين ما در نزد حضرت رضا رفتيم و او را تجربه كرديم و خواستيم كه واقف شويم بر ضمير او نسبت بتو و ما چنين گفتيم و او چنان گفت مأمون گفت خوب كرديد كه واقف شديد و چون از نزد مأمون بيرون رفتند حضرت رضا (عليه السّلام) قصد ملاقات مأمون كرد و بيامد و مجلس را خلوت كردند و او را اعلام كرد بآنچه آن دو نفر گفتند و او را امر كرد كه خودش را از آن دو نفر حفظ كند و چون مأمون اين مطلب را از آن بزرگوار شنيد دانست كه حضرت رضا (عليه السّلام) صادق است يعنى قصد آنها را فهميد.

«باب چهلم» «در ذكر طلب باران نمودن آن جناب از براى مأمون و قدرتهائى كه از حقتعالى ظهور» «و بروز يافت در استجابت دعاى آن بزرگوار و هلاك كردن كسانى را كه منكر شدند» «دلالت آن جناب را در اين روز»

از حضرت عسگرى حسن بن على از پدر بزرگوارش على بن محمد از پدر بزرگوارش محمد

ص: 407

بن على مروى است كه فرمود چون مأمون حضرت رضا (عليه السّلام) را وليعهد خود قرار داد باران آسمان حبس شد پس از اين جهت بعضى حاشيه نشينان مجلس مأمون و دشمنان حضرت رضا (عليه السّلام) ميگفتند كه نظر كنيد به بينيد كه چون على بن موسى (عليهما السّلام) آمد و وليعهد ما شد خدا باران را از ما حبس كرد و اين خبر بمأمون رسيد و بر او گران آمد بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد كه باران از آسمان باز ايستاده است خدا را ميخوانى و دعا ميكنى كه باران بباراند بر مردم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود بلى عرض كرد چه زمان اين عمل را انجام دهى و در آن وقت روز جمعه بود حضرت فرمود در روز دو شنبه چه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در شب گذشته بخواب من آمد و امير المؤمنين (عليه السّلام) با او بود فرمود اى پسر من صبر كن تا روز دو شنبه و در آن روز با مردم بصحرا بشتابيد و طلب باران كن بدرستى كه حقتعالى باران بايشان عطا كند و مردم را خبر بده بآنچه حقتعالى بتو بنماياند و مردم از حال خود آگاه نباشند تا اينكه علم مردم بفضل و مكان تو در نزد پروردگار تو زياد شود پس چون كه روز دوشنبه در آمد آن جناب در صبح آن روز روى بصحرا نهاد و خلائق بيرون آمدند و نظر ميكردند آن جناب بر فراز منبر برآمد و حمد و ثناى الهى بجاى آورد پس از آن گفت اى پروردگار من تو عظيم قرار دادى حق ما اهل بيت را و مردم بما متوسل شدند چنان كه تو امر فرموده و آرزو دارند فضل و رحمت ترا و توقع دارند احسان و نعمت ترا پس سيراب كن ايشان را بارانى نافع كه عموم داشته باشد يعنى در همه امكنه نازل شود بدون درنگ يعنى بكمال استعجال و بدون ضرر باشد و بايد ابتداء باران بعد از مراجعت كردن ايشان باشد از محلى كه حاضرند بمنزلها و مقرهاى خود راوى گويد بحق آن كسى كه محمد را براستى و درستى بپيغمبرى مبعوث گردانيد كه بيك مرتبه بادهاى مختلفه وزيدن گرفت در هواى بى آب و تشنه و رعد و برق جستن كرد و مردم بيكديگر برآمدند گويا ميخواستند از باران فرار كنند حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود ايها الناس بر رفق و مدارات باشيد و در مكان خود آسوده باشيد كه اين ابراز براى شما نيست و جز اين نيست ابراز براى اهل فلان شهر است و آن ابر بگذشت و عبور كرد پس از آن ابر ديگر آمد با رعد و برق مردم بهم برآمدند حضرت فرمود بر رفق و آسوده گى باشيد اين ابراز براى شما نيست و جز اين نيست كه اين ابراز براى اهل فلان شهر است و همچنين پيوسته ابر آمد تا اينكه ده ابر عبور كرد و آن بزرگوار على بن موسى الرضا (عليه السّلام) هر مرتبه ميفرمود بر رفق و آسودگى باشيد اين ابراز براى شما نيست كه اين ابر از براى اهل فلان شهر است پس از آن ابر يازدهم پديدار شد آن بزرگوار فرمود ايها الناس اين ابر را خداوند از براى شما فرستاده است شكر كنيد خدا را بر تفضل او بر شما و برويد در منزلها و مساكن خود كه اين ابر در سمت الرأس شما واقع شود و بالاى سرهاى شما بايستد

ص: 408

و باران خود را از شما نگاهدارد تا اينكه داخل شويد در منازل خود پس خير و خوبى بر شما فرود آيد بقدرى كه لايق كرم و جلال خدا است و آن جناب از منبر فرود آمد و مردم مراجعت كردند پس از آن ابر باران خود را نگاهداشت تا اينكه مردم نزديك شدند بخانه هاى خود پس از آن باران بسختى آمد كه رودها و حوضها و گودالها و صحراهاى آنها پر از آب شد پس از آن مردم ميگفتند گوارا باد از براى فرزند رسول خدا كرامتهاى خداوند بعد از آن حضرت رضا (عليه السّلام) آمدند نزد مردم و جماعت بسيارى از مردم حاضر شدند و فرمود ايها الناس از خدا بترسيد در نعمتهاى او بر شما و بنافرمانى و معصيتهاى خدا نعمتهاى او را از خود متنفر نكنيد بلكه نعمتهاى خدا را بر خودتان دائمى كنيد باطاعت او و شكرگزارى بر نعمتها و عطاهاى او و بدانيد كه بعد از ايمان بخدا و بعد از اعتراف بحقوق دوستان خدا از آل محمد (صلّى الله عليه و آله) شكرى نتواند كرد كه دوست تر باشد نزد خدا از يارى كردن شما برادران مؤمنان خود را بر دنياى ايشان كه محل عبورى است از براى ايشان بسوى بهشت پروردگار خود همانا هر كس چنين كند يعنى برادر دينى خود را بر امر دنياى او اعانت كند يعنى اگر فرو مايه باشد او را دستگيرى كند البته چنين كسى از خاصان خدا خواهد بود و رسول خدا را (صلّى الله عليه و آله) در اين باب قولى است كه اگر عاقلى در آن تامل كند و بآن عمل كند هرگز در تفضيل حقتعالى نسبت به اعانت كنندۀ برادر دينى شبهه نداشته باشد و بيميلى نكند و آن گفتۀ رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) اينست كه بحضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) عرض كردند يا رسول اللّٰه فلان هلاك شد زيرا كه گناهان چنين و چنان كرد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بلكه نجات يافت و حقتعالى عمل او را اتمام نكند مگر بخوبى و بزودى گناهان او را محو كند و بحسنات مبدل كند زيرا كه اين مرد در راهى ميگذشت كه مؤمنى عورت او برهنه شده بود و نميدانست پس اين مرد عورت او را پوشانيده و باو خبر نداد از ترس اينكه مبادا چون مطلع شود خجالت بكشد پس از آن چون بمنزل رسيدند آن مؤمن او را شناخت كه چنين عملى كرده است باو گفت كه خداوند بتو ثواب عطا كند و عاقبت امر ترا بخير كند و در وقت حساب بتو ايراد نگيرد حقتعالى دعاى او را مستجاب كرد پس اين بنده بسبب دعاى آن مؤمن عاقبت او ختم بخير شود و چون قول رسول خدا باين مرد رسيد توبه و انابه كرد و روى بطاعت خدا كرد هفت روز از اين واقعه نگذشته بود كه در چراگاه ستور مدينه را دزد برد رسول خدا جماعتى بر عقب دزدان روانه كرد و اين مرد يكى از آن افراد بود و در ميان آن جماعت اين مرد مقبول الشهاده شد.

امام محمد بن موسى (عليه السّلام) ميفرمايد كه حقتعالى بسبب دعاى حضرت رضا (عليه السّلام) بركت داد بجميع شهرها و شخصى ميخواست او وليعهد مأمون شود و حضرت رضا (عليه السّلام) وليعهد نشود و او و حسد برندگان بر آن بزرگوار در نزد مأمون حضور داشتند پس يكى از

ص: 409

آنها بمامون گفت كه يا امير المؤمنين پناه ميدهم ترا بخدا كه تو آخر خلفا باشى در بيرون كردن تو خلافت را كه شرفى عميم و فخرى عظيم است از خانه فرزندان عباس بسوى خانه فرزندان على (عليه السّلام) هر آينه تو اعانت كردى بر ضرر خود و اهل خود كه اين ساحر فرزند ساحران را آوردى چه خاموش بود او را ظاهر كردى و پست بود او را بلند كردى و فراموش شده بود او را ياد آوردى و خوار و سبك بود او را عزيز و سنگين كردى زيرا كه پر كرد دنيا را بسبب اين باران كه در هنگام دعاى او نازل شد از گفتگوهاى خود و بازار و خريدار پيدا كرد يعنى صاحب وثوق و اعتماد مردم شد و چه بسيار ترس مرا فرو گرفته است كه اين مرد اين امر خلافت را از اولاد عباس بيرون برد و در اولاد على قرار دهد بلكه چه قدر ترس مرا فرو گرفته است كه سحر اين مرد منجر شود بازاله كردن نعمت تو و رخنه كردن در مملكت تو آيا كسى جنايت ميزند بر خود و بر مملكت خود مثل جنايت تو مامون گفت كه اين مرد در پنهانى از ما مردم را بخود ميخواند ما خواستيم او را وليعهد خود كنيم تا اينكه مردم را بسوى ما بخواند و اعتراف كند بملك و خلافت ما و از براى اينكه كسانى كه باو مفتون شده اند و اعتقاد كامل باو پيدا كرده اند اعتقاد آنها در حق او سست شود و بدانند كه آنچه ادعا كرده بود از كم و زياد درست نيست و اين امر خلافت مخصوص ما است نه او و ما ترسيديم كه اگر او را بر اين حالت واگذاريم بقسمى بر ما رخنه كند كه آن را نتوانيم سد كرد و كارى نسبت بما كند كه قدرت رفع آن نداشته باشيم و الان چون چنين كرديم يعنى او را وليعهد كرديم و او را در امر خود فريب داديم بآنچه فريب داديم و بسبب رفعت و بلندى او مشرف بر هلاكتش كرديم جايز نيست سستى كردن در امر او و ليكن ما احتياج داريم باينكه او را اندك اندك پست كنيم تا اينكه رعيت او را بصورت كسى تصور نكنند كه مستحق اين امر خلافت نباشد پس از آن تدبير ميكنيم در او بچيزى كه ماده هاى بلاء او را از ما قطع كند آن مرد گفت يا امير المؤمنين مرا اذن ده تا با او مجادله و مباحثه كنم و او و اصحاب او را مخذول كنم و عظمت قدر او را خوار و پست كنم اگر هيبت تو در نفس من نميبود هر آينه او را بر جاى خودش مى نشانيدم و از براى مردم روشن ميكردم قصور او را در امر ولايت و خلافت كه بمردم جلوه داده است مأمون باو گفت چيزى در نزد من دوست تر از اين نيست آن مرد گفت اعيان اهل مملكت خود را از سران سپاه و قاضيها و برگزيدگان از فقهاء جمع كن تا نقصان او را بحضور ايشان ظاهر كنم تا پست كردن تو او را از آن محلى كه از براى او مقرر داشتى در نزد مردم از روى دانائى باشد و بدانند كه عمل تو صواب بوده است راوى گويد كه مأمون فاضلان از رعيت خود را در مجلس وسيعى جمع كرد و خود در آن مجلس نشست و حضرت

ص: 410

رضا (عليه السّلام) را در مرتبه كه از براى او مقرر داشته بود نشانيد يعنى بمناسبت مقام وليعهدى او را در محل مناسب خود نشانيد پس آن مرد حاجب كه خواهش پستى حضرت رضا ميكرد ابتدا بسخن كرد و بآن بزرگوار عرض كرد كه مردم حكايتهاى بسيار از تو نقل ميكنند و در وصف تو اسراف ميكنند و من نميدانم كه اگر اين وصفها بتو برسد از آنها تبرى ميكنى يا نه و اول از اين وصفها آنست كه در بارانى كه بحسب عادت هر سالۀ خود از آسمان فرو ميريخت تو دعا كردى و از اتفاق دعاى تو مقارن با آمدن باران شد پس مردم اين را معجزه و علامتى از براى تو دانستند و باين معجزه ثابت كردند كه نظرى از براى تو در دنيا نيست و حال آنكه اين امير المؤمنين ادام اللّٰه ظله و بقائه مقابل نشود با احدى مگر آنكه بر او ترجيح داشته باشد و تو را منصب وليعهدى داده و در محلى قرار داده است كه مى شناسى و ميدانى پس سزاوار او نيست كه آنچه بر تو دروغ بستند در مقام انفاذ آن برآئى و وزر آن دروغ بر امير المؤمنين باشد يعنى چون او تو را تزويج كرده است پس هر عملى نسبت بتو جارى شود و بال آن بر او خواهد بود حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود من بندگان خدا را دفع نميكنم از اينكه حديث كنندگان نعمتهائى را كه خدا بر من تفضيل فرموده است نهايت آنست كه من طلب شوق و شدت نشاط بر اوصاف خود نميكنم اما اينكه ذكر كردى صاحب خود را يعنى مأمون كه مرا بر اين منصب استقرار داده است پس آگاه باش كه مرا عطا نكرده است مأمون مگر آن محلى كه پادشاه مصر بيوسف صديق عطا كرد و تفضيل حال آنها را تو ميدانى يعنى چنان كه عمل يوسف و پادشاه مصر از جانب خدا بود عمل من و مأمون نيز از جانب خدا بود و مأمون كارى از براى من نكرده است پس آن حاجب چون اين سخن شنيد بغضب رفت و گفت اى پسر موسى بتحقيق كه از شان خود تعدى كردى و از مقام خود تجاوز نمودى از براى اينكه خدا بارانى كه مقدر كرده بود در وقت خود نازل كرد و آن بارانى را كه از وقت نه مقدم و نه مؤخر ميشد علامت گرفتى از براى خود و طلب رفعت كردى و از براى خود آن را صولتى گرفتى و بآن طلب رفعت كردى مثل آنكه علامت ابراهيم خليل اللّٰه آورده باشى كه سرهاى چهار مرغ را بدست گرفت و اعضاى آنها را كه ريزه ريزه كرده بود و بروى كوهها گذاشته بآواز خود طلب كرد پس اعضاى آن مرغان نزد او آمدند و بسرهاى خود پيوستند و بالهاى خود را حركت دادند و باذن خداوند عالم طيران كردند پس اگر تو صادقى در اين ادعاى فاسد خود اين دو نقش شير كه بر روى مسندى كه مامون بر آن استقرار يافته و منقش است و هر يك در مقابل يك ديگر مصور ميباشد زنده گردان و آنها را بر من مسلط كن كه در اين صورت اين علامت معجزه تو خواهد بود اما آن بارانى كه عادت بر نزول آن جريان

ص: 411

يافته بود تو سزاوارتر از ديگران نيستى كه بسبب دعاى تو نازل شده باشد و حال آنكه ديگران هم دعا كرده اند چنان كه تو دعا كردى پس حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در غضب شد و بآن دو صورت صيحه كشيد كه اين فاجر در نزد شما است او را بدريد و عين و اثر او را باقى نگذاريد پس تا فرمايش امام صدور يافت بيك مرتبه آن دو صورت شير برجسته و دو شير شدند و روى بآن حاجب آوردند و او را بلغور كردند و درهم شكستند و خوردند و خون او را آشاميدند بقسمى كه هيچ اثرى از او باقى نماند و مردم نظر ميكردند و حيران و سرگردان بودند از آنچه ميديدند و چون از او فارغ شدند روى بجانب حضرت رضا (عليه السّلام) نهادند و عرض كردند اى ولى خدا در زمين او بچه امر ميكنى ما را كه نسبت باين مرد مرتكب شويم و اشاره بمامون كردند و عرض كردند آيا بكنيم نسبت باو آنچه نسبت بآن حاجب كرديم مأمون از استماع اين سخن مدهوش شد حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود گلاب بريزيد بروى مأمون و او را خوشنود كنيد تا بهوش آيد چون چنين كردند آن دو شير اعاده بسخن كردند و عرض كردند آيا اذن ميدهى ما اين مرد را برفيق خود ملحق كنيم و چنان كه او را فانى كرديم اين مرد را فانى كنيم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود ماذون نيستيد زيرا كه حقتعالى در اين مرد تدبير قرار داده است بايد از عهده آن برآيد و نظم امور مردم دهد پس از آن عرض كردند ما را بچه امر ميفرمائى فرمود برگرديد بحالت اصلى خود و بمنزل اصلى خود قرار گيريد آن دو شير برگشتند بروى مسند و مثل سابق دو صورت شدند و بروى مسند نقش شدند مأمون عرض كرد بآن جناب كه حمد خداوندى را سزد كه مرا از شر حميد بن مهران يعنى آن مرد حاجب كه او را شيرها پاره كردند كفايت كرد و نجات داد پس از آن بحضرت رضا عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه اين امر خلافت مخصوص جد شما رسول خدا است پس از آن جناب مخصوص شما هست و اگر بخواهيد بتو واگذارم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اگر ميخواستم ترا مهلت نميدادم و اين امر خلافت را از تو خواهش نميكردم بلكه از خدا ميخواستم زيرا كه حقتعالى اطاعت ساير مخلوق خود را مثل اطاعت اين دو صورت بمن عطا فرموده است و همۀ مخلوق او مرا اطاعت ميكنند مگر جمعى از نادانان بنى آدم و ايشان اگر چه در بهرۀ خود زيان كردند و ليكن حقتعالى را در اين عمل مصلحتى است و مرا امر فرموده است كه بر تو اعتراض نكنم و آنچه تو اظهار كنى من زير دست تو باشم و آن را اظهار نكنم چنان كه يوسف (عليه السّلام) را امر فرمود كه زير دست فرعون مصر يعنى پادشاه ظلم كنندۀ مصر باشد و عمل بگفتۀ او كند راوى گويد كه بعد از اين واقعه مأمون هميشه كوچك و حقير بود نسبت بآن جناب در قصد هلاك آن بزرگوار بود تا اينكه كرد در حق آن بزرگوار آنچه كرد.

ص: 412

«باب چهل و يكم» «در ذكر اعمال مأمون نسبت بآن بزرگوار از راندن و دور كردن مردم را از مجلس او و اهانت كردن او و نفرين آن بزرگوار بآن ملعون»

از عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت خبر بمأمون رسيد كه حضرت ابا الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) مجالس منعقد ميكند و سخن ميگويد و مردم مفتون او ميشوند يعنى اعتقاد باو پيدا ميكنند مأمون حاجب خود محمد بن عمر و علوى طوسى را امر كرد كه مردم را از مجلس آن بزرگوار دور كرد و او را در نزد مأمون حاضر ساخت مأمون چون نظرش بآن حضرت افتاد سخنان درشت باو گفت و او را زجر و استخفاف كرد حضرت رضا (عليه السّلام) غضبناك از نزد او بيرون شد و از روى خشم دو لب خود را حركت ميداد و ميفرمود بحق مصطفى و مرتضى و سيدة النساء قسم كه بقسمى نفرين بر او ميكنم و يارى خدا را از او بر ميدارم كه سبب شود از براى اينكه اراذل و كلاب اهل اين شهر او را از اين شهر بيرون كنند و خواص و عوام و خودش را خفت دهند پس از آن جناب بمنزل خود مراجعت كرد و امر كرد مطهره حاضر ساختند و وضو گرفت و دو ركعت نماز گذارد و در قنوت ركعت دوم گفت.

اللهم يا ذا القدرة الجامعة و الرحمة الواسعة و المنن المتتابعه و الالاء المنوالية و الايادى الجميلة و المواهب الجزيلة يا من لا يوصف بتمثيل و لا يمثل بنظير و لا يغلب بظهير يا من خلق فرزق و الهم فانطق و ابتدع فشرع و علا فارتفع و قدر فاحسن و صور فأتقن و اجنح فابلغ و انعم فاسبغ و اعطى فاجزل يا من سما في العز ففات خواطر الابصار و دنى في اللطف فجاز هو احبس الافكار يا من تفرد بالملك فلا ند له في ملكوت سلطانه و توحد بالكبرياء فلا ضد له في جبروت شانه يا من حارت في كبيريا هيبته دقايق لطايف الاوهام و حسرت دون ادراك عظمته خطائف ابصار الانام يا عالم خطرات قلوب العارفين و شاهد لحظات ابصار الناظرين يا من عنت الوجوه لهيبته و خضعت الرقاب لجلالته و وجلت القلوب من خيفته و ارتعدت الفرائض من فرقه يا بدى يا بديع يا قوى يا منيع يا على يا رفيع يا صل على من شرفت الصلوات بالصلاة عليه و انتقم لى ممن ظلمنى و استخف بى و طرد الشيعة عن بابى و اذقه مرارة الذل و الهوان كما أذاقنيها و اجعله طريد الارجاس و شريد الانجاس.

ص: 413

ابو صلت عبد السلام بن صالح هروى گويد كه هنوز دعاى مولاى من حضرت رضا (عليه السّلام) تمام نشده بود كه زلزله در شهر افتاد و شهر سرازير شد و صداى ناله و صيحۀ بلند شد و فرياد اوج گرفت و گرد و غبار برخاست و غوغاى شديدى در شهر افتاد و من از مكان خود حركت نكردم تا اينكه مولاى من سلام نماز را گفت و بمن فرمود اى أبو الصلت برو بر بالاى بام همانا خواهى ديد زن زناكارى را كه پيوسته در صدد آويختن بمردم بود صيحۀ كشنده و محركه اشرار باشد و جامه هاى كهنۀ و چركين در بر داشته باشد و اهل اين شهر او را سمانه نامند بجهت كندى فهم او و هتاك بودن او «مترجم گويد» كه سمانه بمعنى فربهى است و شايد مقصود اين باشد كه سبب فربه بودن او آنست كه چون اين زن بلغمى مزاج است و اثر اين مزاج كندى فهم است پس از جهت اين مزاج فربه است و ديگر آنكه چون هتاكه بوده است و اين نوع انسان غم و الم بر او اثر نميكند پس بدن او كاهيده نميشود از اين جهت فربه خواهد شد.

القصه آن زن در عوض نيزه تكيه به نى كرده باشد و چادر سرخ خود را بعوض پرچم علم بر سر آن نى بسته باشد و سر سپاهيان اراذل و پر غوغا واقع شده و لشكرهاى فرو مايه و اوباش را بقصر مأمون و منازل سران سپاه و مقربان او براند پس من ببالاى بام رفتم و نديدم مگر نفوسى كه بسبب چوب دستى بحركت آمده و سرهائى كه بسنگ شكسته و مأمون را ديدم كه زره پوشيده و از قصر شاهجهان ظاهر شده روى بفرار نهاد و من چيزى نفهميدم بغير از آنكه ديدم شاگرد حجامى را كه از بعضى از بامهاى بلند خشت سنگينى انداخت آن خشت بر سر مأمون آمد و سر او را شكست و مغز سرش افتاد بعضى از كسانى كه مأمون را مى شناختند باندازۀ خشت گفت واى بر تو اين امير المؤمنين است سمانه اين صدا را شنيد گفت سكوت كن اى حرامزاده كه امروز روز شناختن مردم و فرو گذاشتن ايشان نيست و روز فرود آوردن مردم بر طبقات خود نيست يعنى روزى نيست كه احترام از كسى داشته شود و اگر اين امير المؤمنين بود مردهاى زنا كار را بر دخترهاى باكره مسلط نميكرد پس مأمون و لشكريان او را ببدتر حالتى بعد از ذلت دادن و خفت دادن از شهر بيرون كردند.

«باب چهل و دوم» «در ذكر اشعارى كه آن جناب انشا نموده از براى مأمون در حلم و سكوت از جاهل و ترك عتاب بصديق و در محبت ورزيدن و جذب كردن دشمن تا اينكه صديق شفيق شود و در پوشانيدن سر»

ص: 414

از موسى بن محمد محاربى از مردى كه نام او را خود برده است از حضرت رضا (عليه السّلام) مروى است كه مأمون بآن جناب عرض كرد آيا چيزى از شعر از براى من نقل كرده اند حضرت فرمود شعر بسيارى از براى من نقل كرده اند عرض كرد در حلم از براى تو نيكوتر شعرى كه نقل كرده اند از براى من انشاء كن آن جناب اين اشعار را انشاء فرمود.

اذا كان دونى من بليت بجهله *** ابيت لنفسى ان تقابل بالجهل

و ان كان مثلى في محلى من النهى *** اخذت بحلمى كى اجل عن المثلى

و ان كنت ادنى منه في الفضل و الحجى *** عرفت له حق التقدم و الفضل.

يعنى هر گاه كسى در نزد من باشد كه بجهل و نادانى او مبتلا باشم خود را منع ميكنم از اينكه مقابل او شوم از نادانى و اگر كسى در مرتبه من باشد و ميل من باشد در دانشورى حلم خود را جلوه ميدهم تا برترى جويم از مثل خود و اگر من پست تر از او باشم در فضل و دانشمندى حق تقدم و فضل او را بر خود مى شناسم مامون بآن جناب عرض كرد چقدر خوبست اين اشعاراين اشعار از گفته كيست حضرت فرمود از گفتۀ بعضى از جوانان عرض كرد پس انشا كن از براى من نيكوتر شعرى كه در سكوت از جاهل و ترك عتاب صديق از براى تو نقل شده است آن بزرگوار فرمود.

انى ليهجرنى الصديق تجنبا *** فاراه ان تهجره اسبابا

و اراه ان عاتبته اغريته *** فارى له ترك العتاب عتابا

و اذا بليت بجاهل متحكم *** يجد الامور من المحال صوابا

اوليته منى السكوت و ربما *** كان السكوت عن الجواب جوابا.

يعنى بدرستى كه مهاجرت و مفارقت ميكنيد صديق شفيق از من بقصد مجانبت و دورى پس چنين مى بينم كه اسبابى از براى مهاجرت كردن او فراهم آمده است و چنين مى بينم كه اگر او را عتاب و ملامتش كنم در هجرش افكنده ام پس از اين جهت ترك عتاب و ملامت را پسنديده ميدانم و هر گاه مبتلا شوم بجاهلى كه پيوسته ناحق گويد و امور محال را صواب يابد در آن وقت عطا كنم او را سكوت يعنى با او تكلم نكنم و بسا هست كه سكوت از جواب جوابست يعنى جواب ابلهان خاموشى است مأمون عرض كرد چقدر خوبست اين اشعاراين اشعار از گفته كيست فرمود از گفتۀ بعضى از جوانان است.

ص: 415

عرض كرد پس انشا كن از براى من نيكوتر شعرى كه از براى تو نقل شده است در جذب كردن دشمن و نرم كردن با او حركت كردن تا اينكه صديق شود آن جناب فرمود.

و ذى عيلة سالمته فقهرته *** فأوقرته منى لعفو التحمل

و من لا يدافع سيئات عدوه *** باحسانه لم ياخذ الطول من عل

و لم ار في الاشياء أسرع مهلكا *** لغمر قديم من و داد معجل.

يعنى بسا صاحب خدعه و مكرى را كه با او صلح كردم پس بر او غالب آمدم پس از آن گرانبار كردم او را از جهت عفو و بخشش نيكو و كسى كه عملهاى بد دشمن خود را باحسان خود دفع نميكند طريقه و آداب امير المؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) را فرا نگرفته است و من نديدم در ميان اشياء چيزى سريعتر از شتاب كردن در درستى از براى برطرف كردن دشمنى قديمى پس از آن مامون بآن جناب عرض كرد كه چقدر نيكو است اين اشعار - اين اشعار گفته كيست آن بزرگوار فرمود از گفته بعضى از جوانان ما است.

عرض كرد پس انشا كن از براى من نيكوتر شعرى كه از براى تو نقل شده است در پوشيدن سر آن حضرت فرمود.

و انى لانسى السر كى لا اذيعه *** فيا من را سرا يصان بان ينسى

مخافة ان يجرى ببالى ذكره *** فينبذه قلبى الى ملتوى الحشا

فيوشك من لم يفش سرا و جال في *** خواطره ان لا يطيق له حبسا.

يعنى همانا فراموش ميكنم سر را تا اينكه شيوع ندهم آن را پس اى كسى كه سر كسى را ديدى بآن سر محفوظ خواهد شد بفراموش كردن زيرا كه اگر فراموش نكنم بايد بترسم از اينكه ياد آن در خاطر جارى شود پس قلب من آن سر را بر اطراف دل من افكند پس كسى كه افشاء سر نكند و ليكن در خاطر خود بگذارند نزديكست كه آن سر را طاقت نياورد در قلب خود نگاهدارد پس از آن مأمون عرض كرد اگر خواهى امر بنا كنى از مادۀ تراب و بگوئى اين نوشته را خاك آلود كن چه ميگوئى فرمود ترب عرض كرد از ماده سجا فرمود سج عرض كرد از مادۀ طين فرمود طن مأمون بغلام گفت يا غلام ترب هذا الكتاب و سجه و طنه و امض به الى الفضل بن سهل و خذ لأبي الحسن ثلاثمائة الف درهم يعنى اى غلام اين نوشته را بخاك آلود كن و ببر در نزد فضل بن سهل و سيصد هزار درهم از براى حضرت ابى الحسن بگير «مترجم گويد» اين هر سه لفظ يكمعنى دارد و چون نوشته را بخاك آلوده كنند مطلب زودتر برآورده خواهد شد از اين جهت مأمون نوشته را بخاك آلوده كرد و ببرد در نزد فضل بن سهل

ص: 416

و شايد غرض او توهين آن بزرگوار بوده است زيرا كه حكم او نسبت بفضل بن سهل نافذ بود چه اگر او منصب وزارت ميداشت و ليكن در زمرۀ ملازمان مأمون بود و در بعضى نسخ بدل سجا بجيم معجمه مشدده حاء مهمله مخففه ثبت است بنا بر اين نسخ اين سه لفظ بيك معنى نخواهد بود زيرا كه سحا الكتاب يعنى بست سر نوشته را پس شايد مراد مأمون اين باشد كه نوشته را بخاك آلوده كن و سر آن را بيند و با گل مهر كن چنان كه نقلست كه يكى از حضرات ائمه (عليهم السّلام) پشت كاغذ را گل ماليد و مهر كرد و اين نسخۀ ثانى اظهر است و بنا بر اين غرض مامون توهين نبوده است چنان كه از طريقۀ مكالمات سابقه او با آن بزرگوار نيز چنين برميآمد كه غرض او اظهار محبت بوده است پس شايد بخاك آلودن كاغذ و با گل مهر كردن ديدن آن زمان بوده است و علت وضع آن بزودى بر آمدن مطلب بوده است «مصنف گويد» كه راه قبول كردن حضرت رضا (عليه السّلام) عطاهاى مأمون را از همان راه است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) هديه هاى پادشاهان را قبول ميفرمود و از همان راه است كه حسن بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) عطاهاى معاويه را قبول نمود و از همان راه است كه حضرات ائمه پدران آن بزرگوار از خلفاء هر يك در زمان خود قبول ميكردند و هر كسى كه تمام دنيا از او باشد و بر دنيا غالب آيد يعنى پشت بدنيا كند و دنيا را نخواهد پس از آن بعضى از مال دنيا را باو عطا كند جايز است قبول كند و نقصى بر او وارد نميآيد.

از جمله اشعارى كه حضرت رضا (عليه السّلام) انشا فرمود و در مقابل شعرى تمثال آورده يعنى در مقام رد بر شعرى ديگر انشا فرموده است اينست كه از معمر بن خلا دو جماعتى مروى است كه گفتند حضرت رضا (عليه السّلام) بر ما وارد شد بعضى از ما باو عرض كرد خداوند مرا فداى تو كند چيست از براى من كه روى مبارك ترا متغير مى بينم آن بزرگوار فرمود كه من شب گذشته را خواب نرفتم و پيوستۀ متفكر بودم در قول مروان بن ابى حفصه

انى يكون و ليس ذاك بكائن *** للمشركين دعائم الاسلام

لبنى البنات نصيبهم من جدهم *** و العم متروك بغير سهام

ما للطليق و للتراث و انما *** سجد الطليق مخافة الصمصام

قد كان اخبرك القرآن بفضله *** فمضى القضاء به من الاحكام

ان بن فاطمة المنوه باسمه *** حاز الوراثة عن ببنى الاعمام

و بقى ابن نتلة واقفا مترددا *** يرثى و يسعده ذوى الارحام

يعنى كجا رواست و هرگز نخواهد بود كه از براى مشركان ستونهاى اسلام باشد يعنى هرگز نميشود كه از براى اولاد عباس كه مشركند خلافت باشد و حال اينكه از براى فرزندان دختران نصيب و سهم است از حد ايشان يعنى اولاد فاطمه از جد خودشان

ص: 417

خلافت را ارث ميبرند و عمو را سهمى نيست و بدون سهم گذاشته شده است يعنى عباس هيچ سهمى از پسر برادر خود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بارث نميبرد تا منتقل شود باولاد او و آزاد كرده شده را چه كار است با ميراث بردن يعنى عباس كه امان داده شده رسول خدا است از چه جهت ارث بر او رواست و جز اين نيست كه عباس كه امان داده شده است از ترس شمشير بپيغمبر ايمان آورد و بخدا سجده كرد و بتحقيق كه قرآن با آن فضيلت ترا خبر داده است و فرمان لازم الاذعان از فرامين حقه جريان يافته است كه فرزند فاطمه زهرا (عليها السّلام) كه اسم مبارك او عظيم است بكرم ميراث را از فرزندان اعمام رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و فرزند نتله باقى ماند در حالتى كه ايستاده بود و بطرف يمين و شمال خود نظر ميافكند يعنى بدون ميراث ماند و چيزى نداشت و مرثيه ميخواند و رحمهاى او اعانت او ميكردند. «مترجم گويد» شايد نتله بتاء دو نقطه فوقانيه اسم مادر عباس و يا پدر مادر عباس باشد چه نتله را اسم مردان ميناميدند چنانچه در قاموس است.

از عبد اللّه بن مغيره مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود.

انك في دار لها مدة *** يقبل فيها عمل العامل

أ لا ترى الموت محيطا بها *** يكذب فيها امل الامل

تعجل الذنب لمن تشتهى *** و تامل التوبة في القابل

و الموت يأتي اهله بغتة *** ما ذا بفعل الحازم العاقل.

يعنى تو در خانۀ باشى كه از براى آن خانه مدتى و زمانى باشد كه عمل عمل كننده در آن مدت قبول مى شود آيا بآن مدت نميبينى كه مرگ احاطه كرده و آن زمان قليل را فرا گرفته است و در اين مدت آرزوى آرزوكننده را دروغ ميكند و آن آرزو بر نميايد و در اين مدت مى شتابانى چيزى و شهوت تو غلبه بر آن كند و ميل نفسانى تعلق گيرد و بعد از آن توبه را آرزو ميكنى و حال اينكه موت بناگاه بر اهل خود وارد مى شود چه باكست از مرگ عمل شخص زيرك كاردان عاقل را.

از احمد بن حسين كاتب ابى فياض از پدرش مروى است كه گفت ما در مجلس حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) حاضر بوديم كه مردى از برادرش شكايت كرد آن بزرگوار اين اشعار انشا فرمود.

اعذر اخاك على ذنوبه *** و استر و غط على عيوبه

و اصبر على بهت السفيه *** و للزمان على خطوبه

و دع الجواب تفضلا *** و كل الظلوم الى حسيبه.

يعنى معذور دار برادر خود را بر گناهانى كه از او نسبت بتو صادر شده است و عيبهاى

ص: 418

او را بپوشان و واگذار و شكيبائى كن بر افترا بستن و ناحق گفتن بيخرد و صبر كن بر امرهاى سخت روزگار و ترك كن جواب ستمكاران را از محض فضيلت و مزيت خود و واگذار جفا كار را با حساب كشنده او يعنى عمل او را بخدا واگذار كه جزاى جفاى او را ميدهد.

از ريان بن صلت مروى است كه گفت حضرت رضا اين اشعار را در حق عبد المطلب از براى من انشا فرمود

بعيب الناس كلهم زمانا *** و ما لزماننا عيب سوانا

نعيب زماننا و العيب فينا *** و لو نطق الزمان بنا هجانا

و ان الذئب يترك لحم ذئب *** و يأكل بعضا بعضا عيانا.

يعنى تمام مردم روزگار را عيب ميكنند و حال اينكه عيبى از براى روزگار ما نيست سواى اينكه عيب از براى ما است و ما عيب ميكنيم روزگار خود را و حال اينكه عيب در ما است و اگر روزگار تكلم كردى ما را هجو نمودى چه گرگ گوشت گرگ را نميخورد و بعضى از ما بالعيان بعضى ديگر را ميخورد «مترجم گويد» مقصود آن بزرگوار مذمت غيبت است خاصه در حق اولاد عبد المطلب.

از هيثم بن عبد اللّه زمانى مروى است كه گفت حديث كرد ما را حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد از پدر بزرگوارش محمد بن على از پدر بزرگوارش على بن الحسين از پدر بزرگوارش حسين بن على (عليه السّلام) كه آن جناب فرمود امير المؤمنين (عليه السّلام) ميفرمود

خلقت الخلائق في قدرة *** فمنهم سخى و منهم بخيل

فاما السخى ففي راحة *** و اما البخيل فشوم طويل.

يعنى خلائق را بيك اندازه آفريدى پس بعضى از ايشان صاحب صفت سخاوت شده و بعضى از ايشان داراى صفت بخل شدند اما سخى در استراحت است يعنى چون اندوه و الم نمى بيند از جهت عطا كردن مال يا بخشش خود يا بخشش ديگران. و اما بخيل پس نهايت بدبختى و شومى دارد.

از محمد بن يحيى بن ابى عباد مروى است كه گفت عم من از براى من حديث كرد و گفت روزى از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه اين اشعار انشا فرمود و بسيار كم اين اشعار انشا ميفرمود.

كلنا نامل مدافى الاجل *** و المنايا هاذبات بالامل

لا تغرنك اباطيل المنى *** و الزم القصد و دع عنك العلل

انما الدنيا كظل زائل *** حل فيه راكب ثم رحل.

ص: 419

يعنى آرزو ميكنيم ما زمانى را در مرگ كه مهلت داده شويم و حال اينكه مرگها قطع كننده آرزو باشد البته فريب ندهد ترا آرزوهاى باطل و ملازم باش با قصد مرگ يعنى مرگ را فراموش مكن و واگذار ناخوشيها و قصدهاى فاسده را و جز اين نيست كه دنيا مانند سايه اى است كه برطرف شونده است كه سوارى در آن آيد و پياده شود يعنى دنيا دار بقا نيست و هر كس در اين دار آمد بزودى بايدش رفت و در هنگام رفتن چنان است كه تازه بدنيا آمده باشد پس من بآن بزرگوار عرض كردم خداوند امير را عزيز دارد اين اشعار از كيست فرمود شخصى عراقى از براى شما گفته است من عرض كردم ابو العتاهيه از براى خود انشا كرده است فرمود او را باسمش بخوان و اين طريقه را واگذار كه كسى را بلقبش خطاب كنى چه حقتعالى فرموده است «وَ لاٰ تَنٰابَزُوا بِالْأَلْقٰابِ » و عيب جوئى مكنيد مردم را بلقبهاى ايشان زيرا كه شايد مردى ناخوش داشته باشد خطاب كردن بلقب را يعنى هر گاه آن لقب مشعر بر ذم باشد.

از ابراهيم بن محمد بن محمد حسينى مروى است كه گفت مأمون كنيزكى نزد حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) فرستاد چون آن كنيزك را بر آن بزرگوار وارد كردند از جهت پيرى آن حضرت خدمتش بر وى دشوار آمد و منقبض شد چون آن جناب كراهت آن كنيزك را ملاحظه فرمود او را بسوى مامون رد كرد و اين اشعار را باو نوشت.

نعى نفسى انى نفس المشيب *** و عند الشيب يتعظ اللبيب

فقد ولى الشباب الى مداه *** فلست ارى مواضعه يؤب

سأبكيه و اندبه طويلا *** و ادعوه الى عسى يجيب

و هيهات الذى قد فات منى *** تمنينى به النفس الكذوب

و راع الغانيات بياض راسى *** و من مدا البقاء له يشيب

ارى البيض الحسان يحدن عنى *** و في هجرانهن لنا نصيب

و ان يكن الشباب مضى حبيبا *** فان الشيب ايضا لى حبيب

سأصحبه بتقوى الله حتى *** يفرق بيننا الاجل القريب.

يعنى پيرى خبر مرگ مرا بمن داده و در وقت پيرى شخص خردمند پند ميگيرد و موعظه ميشنود و بتحقيق كه جوانى تا مدت خود رسيد و پشت كرد و من نميبينم كه در مواضع خود برگردد چه بسيار من گريه و ندبه ميكنم از براى جوانى و آن را بسوى خود ميخواهم شايد اجابت كند هيهات كه چيزى كه از دست من رفته است نفس دروغ در آوردنده مرا به آرزوى آن وامى دارد و ترسيدند زنهاى شيفته بحسن سفيدى موى سر مرا و كسى كه بقاى او طول كشيده است در اين دار دنيا پير مى شود مى بينم سيمين تنان نيكو روى را از من ميگريزند و در مفارقت و مهاجرت ايشان ما را بهره اى است و

ص: 420

اگر جوانى كه گذشته است محبوب است همانا پيرى نيز از براى من محبوب است چه كه بزودى پيرى را با تقوى و پرهيزكارى خدا هم صحبت كنم و مقرون دارم تا زمانى كه اجل كه نزديك است رسيدن او در ميان ما جدائى گذارد.

از ابراهيم بن عباس مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) در بسيارى از اوقات اين شعر را انشا ميفرمود.

اذا كنت في خير فلا تغترن به *** و اكن قل اللهم سلم و تمم.

يعنى چون در خوبى و استراحت باشى بآن مغرور مشو و ليكن بگو پروردگارا اين نعمت را از تغيير سالم دار و تمام كن بر من آن را.

«باب چهل و سوم» «در ذكر اخلاق حميده و صفات پسنديده آن بزرگوار و وصف عبادت آن عاليمقدار»

از محمد بن عباد مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) در تابستان بر روى حصيرى مى نشست و در زمستان بر روى پلاسى آرام مى يافت و لباسهاى او از جامه هاى زبر و درشت بود و چون از منزل خود پيش مردم مى آمد از براى مردم خود را مزين مى ساخت

از حماد بن عيسى از حضرت رضا (عليه السّلام) از پدر بزرگوارش مروى است كه فرمود جعفر بن محمد (عليهما السّلام) ميفرمود كه چون مردى حاجتى از من سؤال كند بتعجيل هر چه تمامتر حاجتش را بر مياورم از ترس اينكه مبادا چون هنگام بر آوردن حاجت تاخير شود آن مرد از حاجت بينياز شده باشد و موقعى از براى آن نيابد «مترجم گويد» اين حديث در اخلاق جعفر بن محمد است پس ارتباطى باين باب ندارد و شايد بجهت مناسبت مذكور شده باشد.

از محمد بن يحيى الصولى مروى است كه گفت جدۀ مادر پدرم كه اسم او غدر بود از براى من حديث كرد و گفت من با چند كنيز ديگر از كوفه خريده شديم و من زاينده كوفه بودم پس از خريدن ما را بسوى مأمون حمل كردند و خانه مأمون از براى ما چون بهشت بود از خوردنى و آشاميدنى و

ص: 421

بوى خوش و بسيارى دينار پس از آن مأمون مرا بحضرت رضا (عليه السّلام) بخشيد چون در خانه آن بزرگوار وارد شدم جميع اين نعمتها از براى من نابود شد و زنى را بر ما پاسبان قرار داده بودند در وقت شب ما را بيدار كردى و بنماز گرفتى و اين سخت تر چيزى ميبود بر ما و من آرزو ميكردم كه از خانۀ او بيرون روم تا اينكه مرا بجد تو عبد اللّٰه بن عباس بخشيد و چون بمنزل او شدم گويا داخل بهشت شدم صولى گويد كه در عقل و سخاوت دست هرگز من زنى را از جدۀ خود تمامتر نديدم و در سال دويست و هفتادم وفات يافت و صد سال عمر او بود و بسيارى اوقات احوال حضرت رضا (عليه السّلام) از او جويا ميشدند ميگفت من چيزى از او ياد نميكنم مگر آنكه او را ميديدم كه خود را بعود هندى خام بخار ميداد و بعد از آن گلاب و مشك استعمال ميكرد و چون صبح ميشد در اول وقت نماز ميگذارد و پس از آن سجده ميكرد و سر مبارك از سجده بر نميداشت تا اينكه آفتاب بلند ميشد پس از آن بر ميخاست و با مردم مى نشست و يا سوار ميشد و احدى در خانه او قدرت نداشت صداى خود را بلند كند از كوچك و بزرگ و جز اين نيست كه با مردم كم كم سخن ميگفت يعنى بنرمى تكلم ميفرمود و جد من عبد اللّه باين جدۀ من تبرك مى جست و او را مبارك ميدانست و روزى كه جدۀ من را باو بخشيدند او را تدبير كرد يعنى با او قرار داد كه بعد از وفاتش آزاد باشد پس خال او عباس بن احنف حنفى شاعر بر او وارد شد و او را از اين كنيزك خوش آمد و بجد من گفت كه اين كنيزك را بمن ببخش گفت اين كنيزك مدبره است يعنى بعد از وفات من آزاد است عباس گفت

يا غدر زين بسمك الغدر *** و اساء لمن يحسن بك الدهر

يعنى اى غدر گودى و بلندى زمين بسبب اسم تو زينت گرفته است و روزگار بدى كرده است بكسى كه اراده كرده است احسان نمودن بتو را يعنى غرض من از خواستن تو اين بود كه بتو احسان كنم و روزگار بمن بدى كرد كه عبد اللّه ترا بمن نداد.

از ابراهيم بن عباس مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) را نديدم كه هرگز از او سؤالى كرده شود مگر آنكه ميدانست جواب آن را و اعلم از او در ابتداى زمان تا عصر او نديدم و مأمون او را بسؤالى از هر چيزى امتحان ميكرد و آن بزرگوار جواب ميداد و تمام سخن او و جواب او و تمثال را از قران انتزاع مينمود و در هر سه روز يك قرآن ختم ميكرد و ميفرمود كه اگر ميخواستم قران را در كمتر از سه روز ختم كنم هر آينه ختم ميكردم و ليكن من هرگز بآيۀ نگذشتم مگر آنكه در آن آيه و در آنكه اين آيه در چه چيز فرود آمده و در كدام وقت نازل شده است فكر كرده ام پس از اين جهت در هر سه روز يك قران ختم ميكنم و از سخنان مشهور آن بزرگوار است كه ميفرمود گناهان صغيره را راه است بگناهان كبيره يعنى ارتكاب گناهان صغيره منجر شود بارتكاب گناهان كبيره و هر

ص: 422

كس در اندك از خدا نترسد در بسيار از خدا نميترسد و اگر خدا مردم را ببهشت و جهنم نترسانيده بود بر ايشان واجب بود كه او را اطاعت كنند و معصيت و نافرمانى او نكنند بجهت تفضل او در حق ايشان و احسان او بسوى ايشان و اظهار نعمتهاى خود را بر ايشان و حال آنكه استحقاق آن را ندارند.

از احمد بن على انصارى مروى است كه گفت از رجاء بن ابى ضحاك شنيدم كه ميگفت مأمون مرا فرستاد كه على بن موسى الرضا (عليه السّلام) را از مدينه در نزد او حاضر كنم و مرا امر كرد كه او را از راه بصره و اهواز و فارس بياورم و او را از راه قم نياورم و مرا امر كرد كه خودم شب و روز او را مواظبت كنم و محافظت نمايم تا او را وارد خراسان سازم پس من از مدينه تا مرو با او بودم و بخدا سوگند ياد ميكنم كه من مردى پرهيزكارتر از او در نزد خدا و كثير الذكرتر در جميع اوقات خود از او و ترسنده تر از خدا از او نديدم چون صبح بر آمدى نماز صبح گذاشتى و چون سلام نماز گفتى در مصلاى خود نشستى تسبيح تحميد و تكبير و تهليل خدا كردى و صلوات بر پيغمبر و آل او فرستادى تا اينكه آفتاب طلوع ميكرد پس از آن بسجده ميرفتى و در آن سجده باقى بود تا اينكه آفتاب بلند ميشد پس از آن روى مبارك بمردم ميكردى و ايشان را حديث و موعظه فرمودى تا نزديك زوال پس از آن تجديد وضو كرده و بمصلاى خود بازگشت كردى و چون ظهر ميشد برخاستى و شش ركعت نماز گزاردى در ركعت اول سورۀ حمد و «قُلْ يٰا أَيُّهَا اَلْكٰافِرُونَ » ميخواندى و در ركعت دوم حمد و «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» تلاوت نمودى و در چهار ركعت ديگر در هر ركعتى سورۀ حمد و «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» بر خواندى و در هر دو ركعتى يك سلام بگفتى و در ركعت دوم قبل از ركوع و بعد از قرائت قنوت خواندى و پس از آن اذان ميگفت بعد از آن دو ركعت ديگر نماز ميگذارد و بعد از آن اقامه ميگفت و نماز ظهر ميگذارد پس چون سلام ميگفت الى ما شاء الله تسبيح و تحميد و تكبير و تحليل خدا ميكرد پس از آن سجده شكر بجاى مى آورد و در آن صد مرتبه شكرا للّٰه ميگفت و چون سر خود را از سجده بر ميداشت بر ميخاست و شش ركعت نماز ميگذارد در هر ركعتى سورۀ حمد و قل هو اللّٰه قرائت ميكرد و در هر دو ركعت يك سلام ميگفت و در ركعت دوم هر دو ركعت قبل از ركوع و بعد از قرائت قنوط ميخواند پس از آن اذان ميگفت بعد از آن دو ركعت نماز ميگذارد و در ركعت دوم قنوت ميگذارد و چون سلام ميگفت بر ميخاست و نماز عصر ميگذارد و چون سلام ميگفت در مصلاى خود مى نشست و الى ما شاء اللّٰه تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل خدا ميگفت پس از آن يك سجده ميكرد و صد مرتبه حمدا لله ميگفت و چون آفتاب غروب ميكرد وضوء ميساخت و سه ركعت نماز مغرب با اذان و اقامه ميگذارد و در ركعت دوم قبل از ركوع و بعد از قرائت قنوط ميخواند و چون سلام ميگفت در مصلاى خود نشسته و الى ما شاء اللّٰه تسبيح و تحميد

ص: 423

و تكبير و تهليل خدا ميكرد پس از آن سجده شكر را بجا مى آورد و با كسى سخن نميگفت تا اينكه بر ميخاست و چهار ركعت نافله نماز مغرب ميگذارد بدو سلام و در هر دو ركعت در ركعت دوم قبل از ركوع و بعد از قرائت قنوط ميخواند و در ركعت اول از اين چهار ركعت سورۀ حمد و «قُلْ يٰا أَيُّهَا اَلْكٰافِرُونَ » بر ميخواند و در ركعت دوم سوره حمد و «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ » و در آن دو ركعت باقى نيز سورۀ حمد و قل هو الله ميخواند پس از آن بعد از سلام مى نشست والى ما شاء اللّٰه تعقيب ميخواند و بعد از آن افطار ميكرد و بعد از افطار اين قدر درنگ ميكرد كه قريب بثلث شب ميگذشت و بعد از آن برميخاست و چهار ركعت نماز عشا ميگذارد و در ركعت دوم قبل از ركوع و بعد از قرائت قنوط ميخواند و چون سلام ميگفت در مصلا و جايگاه نماز خود نشسته بود و ذكر خدا ميكرد و الى ما شاء الله تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل مينمود و بعد از تعقيب سجدۀ شكر بجا مى آورد پس از آن در جايگاه خوابيدن ميرفت و آرام ميگرفت و چون ثلث آخر شب ميشد بر ميخاست از رختخواب خود در حالى كه تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل و استغفار ميكرد پس مسواك ميكرد و بعد از آن وضوء ميساخت و بعد از آن از براى نماز شب بر ميخاست و هشت ركعت نماز ميگذارد هر دو ركعت بيك سلام و در ركعت اول از اين هشت ركعت در هر ركعتى يك مرتبه سورۀ حمد و سى مرتبه سورۀ «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ » ميخواند و چهار ركعت نماز جعفر بن ابى طالب (عليه السّلام) ميگذارد و هر دو ركعت را بيك سلام تمام ميكرد و در ركعت دوم از هر دو ركعت قبل از ركوع و بعد از قرائت قنوط ميخواند و اين چهار ركعت را نيز از نماز شب محسوب ميداشت پس از آن دو ركعت باقى را ميگذاشت و در ركعت اول سورۀ حمد و سورۀ ملك قرائت ميكرد و در ركعت دوم سورۀ حمد و سورۀ «هَلْ أَتىٰ عَلَى اَلْإِنْسٰانِ » ميخواند پس از آن بر ميخاست و دو ركعت نماز شفع ميگذاشت و در هر يك ركعت از آنها يك مرتبه سورۀ حمد و سه مرتبه «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» ميخواند و در ركعت دوم قبل از ركوع و بعد از قرائت قنوط ميخواند و سلام ميگفت و بر ميخاست و يك ركعت وتر ميخواند و در آن ركعت توجه مينمود و سورۀ حمد ميخواند و سه مرتبه سورۀ توحيد ميخواند و يك مرتبه سورۀ فلق و يك مرتبه سورۀ ناس ميخواند و قبل از ركوع و بعد از قرائت قنوط ميخواند و در قنوت ميگفت.

اللهم صل على محمد وال محمد اللهم اهدنا فيمن هديت و عافنا فيمن عافيت و تولنا فيمن توليت و بارك لنا فيما اعطيت و قنا شر ما قضيت فانك تقضى و لا يقضى عليك انه لا يذل من واليت و لا يعز من عاديت تباركت ربنا و تعاليت. پس از آن هفتاد مرتبه ميگفت

استغفر الله و أسأله التوبه. پس چون سلام نماز ميگفت مى نشست از براى خواندن تعقيب الى ما شاء اللّٰه و چون نزديك طلوع فجر ميشد بر ميخاست و

ص: 424

دو ركعت نافلۀ نماز صبح ميگذارد و در ركعت اول سورۀ حمد و «قُلْ يٰا أَيُّهَا اَلْكٰافِرُونَ » ميخواند و در ركعت دوم سورۀ «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» ميخواند و چون فجر طلوع ميكرد اذان و اقامه ميگفت و دو ركعت نماز صبح بجاى مى آورد و چون سلام نماز ميگفت مى نشست در تعقيب خواندن تا آفتاب طلوع ميكرد پس از آن سجدۀ شكر بجاى مى آورد تا اينكه روز بلند ميشد و در جميع نمازهاى واجبى در ركعت اول سورۀ حمد و سورۀ «إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ » و در ركعت دوم سورۀ «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» ميخواند غير از نماز صبح و ظهر و عصر روز جمعه كه آن جناب در آن اوقات مخصوص سورۀ حمد و جمعه و منافقين قرائت ميكرد و در نماز عشاء شب جمعه در ركعت اول سورۀ حمد و سورۀ جمعه و در ركعت دوم سورۀ حمد و سورۀ «سَبِّحِ اِسْمَ رَبِّكَ اَلْأَعْلَى» ميخواند و در نماز صبح روز دوشنبه و پنج شنبه در ركعت اول سورۀ حمد و سورۀ «هَلْ أَتىٰ عَلَى اَلْإِنْسٰانِ » و در ركعت دوم سورۀ «هَلْ أَتٰاكَ حَدِيثُ اَلْغٰاشِيَةِ » ميخواند و قرائت نماز مغرب و عشاء و نماز شب و شفع و وتر و صبح را بجهر ميخواند و نماز ظهر و عصر را باخفات ميخواند و در دو ركعت آخر سه مرتبه ميگفت سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر. و قنوت او در جميع نمازهايش اين بود رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعز الاجل الاكرم. و چون روزه دار بود و در شهرى وارد ميشد و قصد ده روز ميكرد روزه خود را در آن ده روز افطار

نميكرد و چون تاريكى شب را فرو ميگرفت قبل از افطار ابتدا بنماز ميكرد و در راه نمازهاى واجبى خود را دو ركعت دو ركعت ميگذارد مگر نماز مغرب را كه سه ركعت ميكرد و نافلۀ آن را ترك نميكرد و نماز شب و شفع و وتر و دو ركعت نافلۀ فجر را خواه در سفر و خواه در حضر ترك نميكرد ليكن از نافلۀ روز در سفر چيزى بجاى نمى آورد و هر نمازى را كه در سفر ميگذارد و قصر ميكرد بعد از اتمام نماز سى مرتبه ميگفت سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر. و ميفرمود كه اين متمم نماز قصر است و نديدم او را كه نماز ضحى بخواند در سفر و نه در حضر «مترجم گويد» كه نماز ضحى و تراويح از مخترعات و مبدعات عمر است و آن جناب در سفر هرگز روزه نميگرفت و چون ميخواست دعا كند در ابتداء دعا صلوات بر محمد و آل او ميفرستاد و در نماز و غير آن بسيار صلوات ميفرستاد و در شب چون در جايگاه خواب وارد ميشد بسيار تلاوت قرآن ميكرد و چون بآيۀ ميگذشت كه بهشت يا آتش در آن ذكر ميشد گريه ميكرد و بهشت را از خدا سؤال ميكرد و از آتش بخدا پناه ميبرد و در جميع نمازهاى خود چه در شب و چه در روز «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » را بجهر ميگفت و چون «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» ميخواند آهسته ميگفت هو الواحد و چون از اين سوره فارغ ميشد سه مرتبه ميگفت كذلك الله ربنا و چون «قُلْ يٰا أَيُّهَا اَلْكٰافِرُونَ » قرائت ميكرد آهسته ميگفت «يٰا أَيُّهَا اَلْكٰافِرُونَ » و چون از آن فارغ ميشد سه مرتبه ميگفت ربى الله و دينى الاسلام. و چون سوره «وَ اَلتِّينِ وَ اَلزَّيْتُونِ » قرائت ميكرد در وقت فراغ از آن ميگفت بلى و انا على ذلك من الشاهدين. و چون

ص: 425

سورۀ «لاٰ أُقْسِمُ بِيَوْمِ اَلْقِيٰامَةِ » قرائت ميكرد در وقت فراغ از آن ميگفت سبحانك اللهم بلى. و در سورۀ جمعه قرائت ميكرد

«قُلْ مٰا عِنْدَ اَللّٰهِ خَيْرٌ مِنَ اَللَّهْوِ وَ مِنَ اَلتِّجٰارَةِ » للذين اتقوا «وَ اَللّٰهُ خَيْرُ اَلرّٰازِقِينَ ». يعنى چون اين آيۀ شريفه را تلاوت ميكرد للذين اتقوا. بآن منضم ميفرمود و چون از سوره فاتحه فارغ ميشد ميگفت «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ اَلْعٰالَمِينَ » و چون «سَبِّحِ اِسْمَ رَبِّكَ اَلْأَعْلَى» قرائت ميكرد آهسته ميگفت سبحان ربى الاعلى. و چون «يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا» قرائت ميكرد آهسته ميگفت لبيك اللهم لبيك. و در هيچ بلدى فرود نمى آمد مگر آنكه مردم روى بآنجانب مى آوردند و معالم دين خود را از او استفسار ميكردند پس جواب ميداد و بسيار حديث ميكرد از پدرش از پدرانش از على (عليه السّلام) از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و چون آن بزرگوار را بر مأمون وارد كردم مأمون از من سؤال كرد از حال او در راه پس من او را خبر دادم بآنچه در شب و روز و اقامت و رحلت از او مشاهده كرده بودم مأمون بمن گفت يا ابن ابى ضحاك اين مرد بهترين اهل زمين و داناترين ايشان و عبادت كننده ترين ايشان است پس خبر نده احدى را بآنچه مشاهده كردى تا اينكه فضل او ظاهر نشود مگر بر زبان من و از خدا استعانت ميطلبم بر آنچه قصد كرده ام از بلند كردن او و شيوع دادن كمالات و فضائل او

از عبد السلام بن صالح مروى است كه گفت آمدم در خانۀ كه حضرت رضا (عليه السّلام) در سرخس در آن خانه حبس بود و آن بزرگوار معيل بود من از زندانبان اذن خواستم كه در حضور مباركش درآيم گفت شما را راهى بسوى او نيست گفتم چرا ما را راهى باو نيست گفت زيرا كه آن جناب در شب و روز هزار ركعت نماز ميگذارد و در يك ساعت در اول روز پيش از زوال و در وقت زردى آفتاب نافله ميگذارد و در اين اوقات در جاى نماز خود نشسته است و با پروردگار مناجات ميكند عبد السلام گويد كه من بزندانبان گفتم از آن جناب طلب كن كه در وقتى از اين اوقات اذن دهد من در نزد او شرفياب شوم زندان بان از او طلب اذن كرده من بر او داخل شدم در حالى كه آن عاليمقدار در جاى نماز نشسته و متفكر بود ابو صلت گويد من بآن جناب عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه اين چيست كه مردم از شما حكايت ميكنند فرمود چه حكايت ميكنند عرض كردم ميگويند كه شما ادعا ميكنيد كه مردم بندگان شما هستند فرمود «اَللّٰهُمَّ فٰاطِرَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ عٰالِمَ اَلْغَيْبِ وَ اَلشَّهٰادَةِ » خدا آفرينندۀ آسمانها و زمين است داناى نهان و آشكار است اى ابو صلت تو شاهدى كه من هرگز اين مطلب را نگفته ام و ابدا از هيچ يك از پدران خود نشنيده ام و تو دانائى بان ستمهائى كه از اين امت بما وارد شده است و اينكه اين گفتگوى مردم هم از قبيل آن ظلمها و ستمها است پس روى بمن كرد و فرمود اى عبد السلام بنا بر آنچه از ما حكايت ميكنند اگر مردم آفريدگان ما باشند پس از جانب كيست ما ايشان را دعوت ميكنيم و بيعت ميگيريم من عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه راست ميگوئى پس

ص: 426

از آن فرمود اى عبد السلام آيا تو منكرى آنچه را كه حقتعالى از براى ما واجب گردانيده است از ولايت و امامت چنان كه غير تو منكر است عرض كردم معاذ الله بلكه من اقرار دارم بامامت و ولايت شما.

از ابراهيم بن عباس مروى است كه گفت من هرگز حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) را نديدم كه در تكلم كردن بكسى ستم كند و بد بگويد و نديدم سخن كسى را قطع كند بلكه صبر ميكرد تا او از سخن گفتن فارغ ميشد بعد از آن تكلم ميفرمود و نديدم كسى حاجت خواهد و مقدور آن بزرگوار باشد و رد كند حاجت او را و هرگز نديدم كه پيش روى كسى نشسته باشد و پاى مبارك خود را دراز كند و هرگز نديدم كه پيش روى كسى نشسته باشد و تكيه بر چيزى كند و هرگز نديدم كه يكى از غلامان و مملوكهاى خود را دشنام دهد و هرگز نديدم كه آب دهان بيندازد و هرگز نديدم كه در خنديدن قهقهه كند بلكه خنديدن او به تبسم بود و و چون خلوت ميشد و خوان طعام از براى او حاضر ميكردند جميع غلامان و مملوكهاى خود را بر خوان طعام مى نشانيد حتى دربان و مهتر را و آن بزرگوار در شب كم خواب و بسيار بيدار بود و اكثر شبها را از اول شب تا صبح احياء ميكرد و بسيار روزه ميگرفت و روزه گرفتن در هر ماه سه روز از او فوت نميشد و ميفرمود روزه گرفتن در هر ماه سه روز مثل روزه گرفتن جميع ايام است و در پنهانى بسيار احسان بمردم ميكرد و صدقه ميداد و اكثر آن در شبهاى تار بود پس كسى كه مى پندارد كه در فضل مثل او را ديده است او را تصديق نكنيد.

«باب چهل و چهارم» «در ذكر منازعه و مجادله نمودن مأمون با مخالفين در امامت با مخالفين در امامت و برگزيدن او على (عليه السّلام) را بر ابى بكر و عمر و باقى صحابه و تقرب جوئى نمودن مأمون بدين سبب بآن بزرگوار»

از اسحق بن حماد مروى است كه گفت مأمون مجلسهاى گفتگو منعقد ميكرد و مخالفان اهل بيت (عليهم السّلام) را جمع ميكرد و در امامت على بن ابى طالب با ايشان سخن ميگفت و بجهت تقرب جوئى بحضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) آن حضرت را بر جميع صحابه تفضيل ميداد و حضرت رضا (عليه السّلام) باصحاب خود كه بايشان وثوق و اعتماد داشت ميفرمود بسخن او مغرور نشويد سوگند بخدا كه غير از او كسى مرا نميكشد و ليكن من ناچارم از صبر كردن تا اينكه اجلى كه نوشته شده

ص: 427

و مقدر گرديده است در رسد.

از اسحق بن حماد بن زيد مروى است كه گفت يحيى بن اكتم قاضى ما را جمع كرد و گفت مأمون مرا امر كرده است باحضار جماعتى از اهل حديث و جماعتى از اهل كلام و نظر پس من مقدار چهل مرد از اين دو صنف را از براى او جمع كردم و آنها را بردم و آنها را امر كرد در مجلس دربان باشند تا من مأمون را اعلام كنم بآمدن آنها پس از آنها چنين كردند و من مأمون را اعلام كردم مأمون مرا امر كرد بداخل كردن ايشان من آنها را گفتم داخل شدند و سلام كردند مأمون بقدر يك ساعت ما آنها گفتگو كرد و آنها را نوازش كرد پس از آن گفت من ميخواهم امروز در ميان خود و خدا حجت بر شما تمام كنم و شما را حجت و حكم قرار دادم هر كس از شما را بول بر او سخت شده باشد يا حاجتى داشته باشد برخيزد و حاجت خود را قضا كند و پهن بنشيند و موزه و جورابهاى خود را بيرون كند و چيزهائى كه شما را زبون و اذيت كند بگذاريد يعنى چون مجلس طول ميكشد بنوعى بنشينيد كه از براى شما صدمه نباشد پس بآنچه مأمور شدند عمل كردند بعد از آن گفت ايها القوم من شما را حاضر كردم تا اينكه در نزد خدا با شما احتجاج كنم و برهان بر حقيت مذهب اقامه كنم پس از خدا بپرهيزيد و ملاحظۀ امام خود كنيد و جلالت و مرتبۀ من شما را منع نكند از قول حق هر چه باشد و رد باطل بر كسى كه بر راه باطل باشد و بخود رحم كنيد از آتش جهنم و بسوى خدا تقرب جوئيد بخوشنودى او و اختيار كردن اطاعت او و احدى بمعصيت خالق تقرب بمخلوق نجسته است مگر آنكه خدا آن مخلوق را بر او مسلط گردانيده است پس بجميع عقول و نهايت و خردمندى با من مناظره كنيد همانا منم مردى كه گمان دارم كه على (عليه السّلام) بعد از نبى بهترين بشر است پس اگر من در قول خود براه حق رفته ام قول مرا صواب دانيد و تصديق كنيد و اگر خطا كرده ام بر من رد كنيد و با من در سخن بيائيد پس اگر بخواهيد من از شما سؤال كنم و اگر بخواهيد شما از من سؤال كنيد چون مأمون اين سخن گفت آن صنف كه اهل حديث بودند گفتند بلكه ما سؤال ميكنيم مأمون گفت بياوريد آنچه داريد و ليكن مردى از شما سخن بگويد باقى متابعت او كنيد و چون سخن گويد اگر نزد كسى از شما زياده بر آن باشد زياد بر آن گوئيد و اگر خللى و رخنۀ در سؤال او پيدا شود خودتان آن رخنه را بگيريد و سخن را محكم كنيد پس يكى از ايشان گفت كه ما اعتقاد داريم كه بهترين مردم بعد از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ابو بكر است بدليل آن روايت كه باتفاق جميع مردم از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) وارد شده است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود بعد از من پيروى كنيد آن دو نفر را كه عمر و ابو بكر باشند و چون پيغمبر رحمت به پيروى كردن آن دو نفر امر كرد ما دانستيم كه امر به پيروى نكرده است مگر به بهترين مردم مأمون گفت روايات بسيار است و ناچار بايد يا تمام آنها حق باشد يا تمام آنها باطل خواهد

ص: 428

بود از جهت اينكه بعضى از آنها متناقض است با بعضى ديگر و اگر تمام آنها باطل باشد تمام بطلان دين و اندراس شريعت است و چون اين دو وجه باطل شده لا بد وجه سوم ثابت خواهد شد و آن وجه اينست كه بعضى روايات حق باشد و بعضى باطل و چون مطلب باين قسم ثابت شد ناچار بايد دليلى بر حقيت روايت اقامه شود تا اينكه اعتقاد بآن محقق شود و خلاف آن بر طرف شود پس اگر دليل خبر صحيح باشد اولى اعتقاد و اخذ باو خواهد بود و اين روايت تو از اخبارى است كه اصل دليل آنها باطل است زيرا كه رسول خدا احكم الحكماء و اولى از خلق بصدق و دورترين مردم از امر كردن بمحال و داشتن مردم را بر تدين بخلاف خواهد بود پس نبايد حكم فرموده باشد بخلافت اين دو نفر زيرا كه اين دو نفر خالى از اين نيست كه يا از هر جهت متفق بودند يا اختلاف داشتند پس اگر در هر جهت متفق بودند بايد در عدد و صورت و جسم يكى باشند و اين نخواهد شد كه دو نفر بمعنى يك نفر باشد از هر جهت و اگر اختلاف داشتند پس چگونه جايز است پيروى هر دو نفر و اين تكليف ما لا يطاق است زيرا كه چون پيروى يكى از اين دو نفر كنى مخالفت ديگرى كرده اى و دليل اختلاف بر اين دو نفر آنست كه ابو بكر اهل رده را اسير كرد و عمر آنها را آزاد كرد و دعا كرد «مترجم گويد» كه اصحاب رده بر دو صنف شدند يك صنف از دين برگشتند و اين صنف بر دو طايفه شدند يك طايفه اصحاب مسيلمۀ كذاب شدند و طايفه ديگر از دين اسلام باز گشتند و معاودت كردند بحالت اولى در جاهليت و صحابه اتفاق كردند بر قتال و اسير كردن ايشان و صنف ديگر از دين برنگشتند و ليكن وجوب زكاة را منكر شدند و گمان كردند كه «خُذْ مِنْ أَمْوٰالِهِمْ » خطابى بود مخصوص بزمان رسول خدا، القصه عمر به ابى بكر اشاره كرد كه خالد را عزل كند و مالك بن نويره را بقتل آورد ابو بكر امتناع كرد و عمر متعه حج و متعه نسا را حرام كرد و ابو بكر عمل نكرد و عمر دفترى قرار داد كه اسامى لشكريان و اهل بخشش را در آن ثبت كردند و مواجب عمال و ضباط در آن قرار داد و معمول شد و ابو بكر معمول نداشت و مرتكب اين عمل نشد و ابو بكر طلب كرد كسى را كه خلافت خود را باو واگذارد و عمر چنين نكرد و نظائر و امثال اين گونه اختلافات عمر و ابو بكر بسيار است «مصنف گويد» كه فصلى ديگر در اين مقام بود كه ميتوان بآن جواب داد و مأمون از براى خود ذكر نكرده است و آن فصل اينست كه مخالفين روايت نكردند كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود اقتدوا بالذين من بعدى ابو بكر و عمر بجر ابى بكر بلكه جز اين نيست كه روايت كرده اند ابو بكر و عمر برفع ابو بكر و بعضى از ايشان روايت كرده اند ابا بكر و عمر بنصب ابا بكر پس اگر روايت نصب صحيح باشد معنى قول آن حضرت اينست اقتدوا بالذين من بعدى كتاب الله و العترة يا ابا بكر و عمر و بنا بر روايت رفع معنى قول آن جناب اينست اقتدوا ايها الناس و ابو بكر و عمر بالذين من بعدى

ص: 429

كتاب الله و العترة

القصه چون كلام مأمون باين مقام رسيد يكى ديگر از اصحاب حديث گفت كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرموده است لو كنت متخذا خليلا لاتخذت ابا بكر خليلا اگر من دوست از براى خود فرا ميگرفتم هر آينه ابو بكر را دوست خود فرا ميگرفتم مأمون گفت اين حديث نيز صحيح نيست زيرا كه بعضى از روايتهاى شما اينست كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) در ميان اصحاب خود هر كس را برادرى از براى او قرار داد و على (عليه السّلام) را برادرى از براى او قرار نداد و باو فرمود من برادرى از براى تو قرار ندادم و تو را تاخير داشتم مگر از براى خود پس هر يك از اين دو روايت ثابت شود ديگرى باطل خواهد بوديكى ديگر از اصحاب حديث گفت كه على (عليه السّلام) بر روى منبر فرمود كه بهترين امت بعد از پيغمبر اين امت ابو بكر و عمر است مأمون گفت اين نيز محال است و درست نيست از جهت اينكه اگر پيغمبر ميدانست كه اين دو نفر افضلند از جميع امت يك مرتبه عمرو بن عاص و مرتبۀ ديگر اسامة بن زيد را بر اين دو پير امير و ولى قرار نميداد و از جملۀ چيزهائى كه اين روايت را تكذيب ميكند قول على (عليه السّلام) است كه فرمود پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) وفات كرد و من اولى بودم از نشستن در مكان او از خودم به پيرهنم يعنى اختصاص خليفه شدن من از جانب او بيشتر است از اختصاص پيراهن من بمن و ليكن ميترسم اينكه مردم برگردند و كافر شوند و نيز قول آن بزرگوار است كه كجا اين دو نفر از من بهترند و حال آنكه من خدا را پيش از آنها و بعد از آنها عبادت كردم، يكى ديگر از اصحاب حديث گفت كه ابو بكر در را بر روى خود بست و گفت آيا كسى هست كه طلب كند فسخ خلافت را از من تا واگذارم باو على (عليه السّلام) فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) ترا مقدم داشته است پس كيست ترا مؤخر دارد مأمون گفت اين سخن باطل است از اين جهت كه على (عليه السّلام) از جهت اينكه بيعت ابو بكر را از او خواستند خانه نشين شد و شما روايت كرده ايد كه على (عليه السّلام) از جهت بيعت ابو بكر خانه نشين شد تا اينكه فاطمه وفات يافت و وصيت كرد كه او را در شب دفن كنند تا اينكه اين دو نفر در جنازۀ آن مظلومه حاضر نشوند و جهت ديگر آنست كه اگر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از ابو بكر خواست كه خليفه باشد پس چگونه از براى او جايز است كه از كسى بخواهد كه خلافت را باو واگذارد و حال اينكه بانصار گفت كه من از براى شما راضى هستم بخلافت يكى از اين دو نفر ابو عبيده و عمر و خلافت را بهر يك از اينها واميگذارم كسى ديگر از اصحاب حديث گفت كه عمرو بن عاص بپيغمبر عرض كرد يا نبى اللّٰه كيست دوست بسوى شما از زنان پيغمبر فرمود عايشه عرض كرد از مردان دوست تر بسوى شما كيست فرمود پدر عايشه مأمون گفت اين باطل است از اين جهت كه شما روايت كرديد كه مرغ بريان پيش روى پيغمبر گذاشتند فرمود پروردگارا دوست ترين خلق خود را نزد من حاضر كن و مقصود او على (عليه السّلام) بود پس كدام يك از روايت شما مقبول است. كسى ديگر از اصحاب حديث گفت على (عليه السّلام) فرمود هر كس مرا بر ابى بكر و عمر فضيلت

ص: 430

دهد حد كسى كه افترا بسته باشد بر او جارى كنم مأمون گفت چگونه جايز است كه على (عليه السّلام) بفرمايد تازيانه ميزنم بر كسى كه حدى بر او نيست پس در حدود خدا تعدى كرده است و بخلاف امر خدا عمل كرده است چه كه تفضيل دادن كسى را كه على (عليه السّلام) را بر آن دو نفر فضيلت دهد افترا نيست و حال آنكه شما از امام خودتان ابو بكر روايت كرده ايد كه گفت من ولى شما و صاحب اختيار قرار داده شدم و من بهتر از شما نيستم پس كدام يك از على و ابو بكر راست تر گويند ابو بكر در حق خود يا على (عليه السّلام) در حق ابو بكر با اينكه حديث ابو بكر نقص حديث متناقض است و ناچار ابو بكر در قول خود يا صادق است يا كاذب پس اگر صادق باشد از كجا اين مطلب را دانست آيا بوحى يا نظر و فكر اگر بوحى دانست كه وحى منقطع شد و اگر بفكر دانست فكر را در اين مقام راهى نيست و اگر غير صادق باشد محال است كذاب متولى امر مسلمانان باشد و قائم باحكام ايشان شود و حدود ايشان را اقامه كند.

كسى ديگر از اصحاب حديث گفت كه از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) رسيده است كه فرمود ابو بكر و عمر دو سيد پيران اهل بهشتند مأمون گفت اين محال است زيرا كه در بهشت مرد پير نيست و روايت شده است كه اشجعيه كه زن پيرى بود در نزد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بود آن جناب فرمود عجوزه داخل بهشت نميشود آن زن گريه كرد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود همانا خدا فرموده است «إِنّٰا أَنْشَأْنٰاهُنَّ إِنْشٰاءً فَجَعَلْنٰاهُنَّ أَبْكٰاراًعُرُباً أَتْرٰاباً» همانا ايجاد كنيم زنان دنيا را پس برگردانيم آنها را دختران دوشيزه يعنى هر گاه ازدواج نزد آنها روند آنها را بكر يابند همه دوستان و عاشقان شوهر خود و باغنج و ناز و شيرين سخن باشند و همه سى و سه ساله و شوهران نيز بهمين سن باشند پس اگر شما مى پنداريد كه ابو بكر چون داخل بهشت شود جوان مى شود خودتان روايت كرده ايد كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشتند از اولين و آخرين و پدر آنها بهتر است از آنها، كسى ديگر از اصحاب حديث گفت از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) رسيده است كه فرمود اگر من در ميان شما مبعوث نميشدم هر آينه عمر مبعوث ميشد مأمون گفت اين محالست زيرا كه خدا ميفرمايد «إِنّٰا أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ كَمٰا أَوْحَيْنٰا إِلىٰ نُوحٍ وَ اَلنَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ » ما بسوى تو وحى فرستاديم چنان كه بسوى نوح و پيغمبران بعد از او وحى فرستاديم و ميفرمايد «وَ إِذْ أَخَذْنٰا مِنَ اَلنَّبِيِّينَ مِيثٰاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْرٰاهِيمَ وَ مُوسىٰ وَ عِيسَى اِبْنِ مَرْيَمَ » و ياد بياور اى محمد وقتى را كه ما اخذ كرديم از پيغمبران عهد و پيمان ايشان را و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم عهد و پيمان گرفتيم از براى پيغمبرى پس آيا جايز است كه مبعوث شود بر پيغمبرى كسى كه از او پيمان بر نبوت گرفته نشده باشد و آيا جايز است مؤخر داشته شود كسى كه از او پيمان بر نبوت گرفته شده باشد يعنى اگر عمر ممكن بود پيغمبر شود چرا از او براى او پيمان گرفته

ص: 431

نشد و اگر پيمان گرفته شد چرا پيغمبر نشد پس ممكن نيست احتمال پيغمبرى در حق عمر

كس ديگر از اصحاب حديث گفت كه در روز عرفه پيغمبر بعمر نظر كرد و تبسم كرد و فرمود كه خداوند مباهات كند بعبادت عموم بندگان خود بخصوص عمر يعنى عمر افضل است از جميع بندگان زيرا كه خداوند او را با همۀ بندگان هم وزن گرفته است در مباهات كردن مأمون گفت اين مباهات محال است از اين جهت كه حقتعالى چنين نيست كه بعمر مباهات كند و پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را واگذارد پس در حق عمر بخصوص مباهات كند و پيغمبر را در مباهات كردن با ساير مخلوق شريك گرداند و بعموم آنها مباهات كند و اين روايت عجيبتر از روايت شما نيست كه گوئيد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود وارد بهشت شدم صداى نعلينى شنيدم چون نظر كردم ديدم بلال غلام ابو بكر بود كه قبل از من ببهشت رفته بود و جز اين نيست كه شيعه ميگويد على بهتر است از ابو بكر اما شما ميگوئيد كه غلام ابو بكر بهتر است از رسول خدا زيرا كه او سبقت كرده است در بهشت رفتن و سابق از مسبوق افضل است و نيز روايت كرده ايد كه شيطان از ديدن عمر فرار ميكرد و ليكن در آن زمان كه حضرت ختمى مرتبت سورۀ و النجم را تلاوت ميكرد چون رسيد باين آيۀ شريفه «أَ فَرَأَيْتُمُ اَللاّٰتَ وَ اَلْعُزّٰىوَ مَنٰاةَ اَلثّٰالِثَةَ اَلْأُخْرىٰ » شيطان بر زبان آن بزرگوار جارى كرد كه بگويد و انهن الغرانيق العلى يعنى و اين بتان شفيعان بلند مرتبه هستند كه مخلوق را بخدا نزديك كنند و ايشان را شفاعت كنند و شفاعت از ايشان اميد داشته مى شود پس بنا بر زعم شما شيطان از عمر فرار ميكرد اما كفر بر زبان پيغمبر جارى ميكرد كسى ديگر از اصحاب حديث گفت كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود اگر عذاب نازل ميشد نجات نمى يافت مگر عمر بن خطاب مأمون گفت اين خلاف صريح كتاب است زيرا كه خداوند بپيغمبر خود ميفرمايد «وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ » خدا عذاب نكند اين امت را و حال اينكه تو در ميان ايشان باشى پس شما عمر را مثل رسول قرار دهيد «مترجم گويد» كه آيه دلالت دارد بر اينكه وجه عدم تعذيب وجود تو است كه در ميان ايشان باشى پس بر فرض اينكه عذاب وارد شود و تو نجات يابى و باقى را عذاب فروگيرد و اگر آن حديث صحيح باشد كه اگر عذاب نازل ميشد عمر نجات يافتى و غير او را فرو گرفتى هر آينه منافات خواهد داشت با صريح اين آيه زيرا كه آيه دلالت دارد بر اينكه اگر عذاب نازل شدى در ميان كسى نجات نمى يافت بغير از رسول خدا پس عمر مثل رسول خدا خواهد شد و اين محال است زيرا كه بديهى است كه رسول خدا افضل ناس است - كس ديگر از اصحاب حديث گفت كه پيغمبر در جزو ده نفر از صحابه شهادت داد باينكه بهشت از براى عمر است يعنى ده نفر را بشارت بهشت داد كه يكى از آنها عمر است و آنها را عشرۀ مبشره گفتند مأمون گفت اگر چنين بود كه شما

ص: 432

مى پنداريد عمر بحذيفه نميگفت ترا بخدا قسم ميدهم آيا من از منافقين هستم پس اگر پيغمبر بعمر گفته است تو از اهل بهشتى و عمر آن بزرگوار را تصديق نكرده است تا اينكه حذيفه او را تزكيه از نفاق كرده است و باو گفته است تو از اهل بهشتى پس حذيفه را تصديق كرده است و پيغمبر را تصديق نكرده است پس عمر بر غير دين اسلام بوده است زيرا كه پيغمبر را تصديق نكرده است و اگر پيغمبر را تصديق كرده است پس چرا از حذيفه اين سؤال كرده است پس اين دو خبر با يك ديگر متناقض خواهند بود.

كسى ديگر از اصحاب حديث گفت پيغمبر فرموده است كه من در كفۀ از ميزان گذاشته شدم و امت من در كفۀ ديگر گذاشته شدند من بر جميع امت سنگينى كردم پس از آن ابو بكر را در مكان من گذاشتند بر جميع امت سنگينى كرد پس از آن عمر را گذاشتند بر جميع امت سنگينى كرد پس از آن ميزان برداشته شد مأمون گفت اين حديث محال است زيرا كه خالى از اين نيست كه سنگينى اين دو نفر يا از جسم آنها بود يا از اعمال آنها پس اگر از جهت جسم بود بر هيچ صاحب روحى پوشيده نيست كه محال است جسم آن دو نفر سنگينتر باشد از اجسام جميع امت و اگر از جهت اعمال و افعال آنها بود تا آن زمان عملى نكرده بودند پس چگونه سنگين بودند بعملى كه نبود پس مرا خبر دهيد بچه چيز مردم از يك ديگر فضيلت پيدا ميكنند بعضى از ايشان گفت باعمال صالحه و شايسته مأمون گفت پس مرا خبر دهيد از كسى كه در عهد رسول بر صاحب خود فضيلت داشته باشد پس از آن مفضول بعد از وفات پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) عمل صالح كند زياده از عمل صاحب فضيلت در زمان رسول آيا اين مفضول را كه عمل او بعد از وفات حضرت ختمى مرتبت زياده آمده است از عمل فاضل در عهد رسول ميتوان ملحق كرد بآن فاضل و چنين گفت كه با او در يك مرتبه است پس اگر بگوئيد بلى ميتوان اين مفضول را ملحق باو كرد يا بر او فضيلت داد پس من در اين عصر بشما مينمايم كسى را جهاد و حج و روزه و نماز او زيادتر است از يكى از صحابه پس شما ميگوئيد كه اين ملحق بصحابه است در فضل گفتند راست ميگوئى فاضل دهر ما ملحق بفاضل دهر رسول خدا نخواهد بود مأمون گفت پس نظر كنيد در آنچه پيشوايان شما روايت كرده اند كه دينهاى خود را از آنها فرا گرفته ايد در فضائل على (عليه السّلام) و قياس كنيد بسوى آن اخبار فضائل على (عليه السّلام) آنچه را روايت كرده اند در فضائل تمام اين عشره مبشره كه شهادت داده اند از براى آنها ببهشت پس اگر اخبار فضائل على (عليه السّلام) جزئى از اجزاء بسيار است يعنى كمتر است از اخبار فضائل تمام عشره قول قول شما است و اگر در فضائل على (عليه السّلام) بيشتر روايت كرده اند پس از پيشوايان خود فرا گيريد آنچه روايت كرده اند و از آن تجاوز نكنيد چون مأمون سخن را باينجا رسانيد تمام آن قوم سرهاى خود را بزير انداختند مأمون بآنها گفت چيست شما را كه ساكت شده ايد و سخن نمى گوئيد گفتند سخن ما بانتها رسيد يعنى دليلى از براى ما باقى نمانده است بآن استدلال كنيم مأمون گفت پس من از شما سؤال ميكنم خبر دهيد مرا

ص: 433

روزى كه خدا پيغمبر را مبعوث گردانيد كدام يك از اعمال افضل بود گفتند سبقت گرفتن باسلام زيرا كه خدا فرموده است «وَ اَلسّٰابِقُونَ اَلسّٰابِقُونَ أُولٰئِكَ اَلْمُقَرَّبُونَ » مأمون گفت آيا احدى را ميدانيد كه از على اسبق باشد در اسلام گفتند على (عليه السّلام) در وقتى كه باسلام سبقت گرفت تازه سن بود و حكمى و تكليفى بر او نبود و ابو بكر وقتى كه اسلام را قبول كرد پير بود و تكليف بر او جارى بود و فرق است در ميان اين دو حالت يعنى ايمان آوردن در حال تكليف افضل است از ايمان آوردن در حال طفوليت مأمون گفت خبر دهيد مرا از اسلام على (عليه السّلام) آيا بالهام خداوندى بود يا بدعوت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بود اگر بگوئيد بالهام بود پس على (عليه السّلام) را بر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فضيلت داده ايد زيرا كه پيغمبر ملهم نميشد بلكه جبرئيل از جانب خداى جليل مى آمد در نزد او و احكام الهى را بر او ميخواند و مى شناسانيد و اگر ميگوئيد بدعوت پيغمبر بود پس آيا پيغمبر از جانب خود دعوت كرد يا بامر خدا دعوت كرد اگر بگوئيد از جانب خود دعوت كرد اين خلاف صفتى است كه خدا در قول خود از براى پيغمبر ثابت كرده است در اين آيه شريفه «وَ مٰا أَنَا مِنَ اَلْمُتَكَلِّفِينَ » و در اين آيۀ «وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ » و اگر از جانب خدا دعوت كرد پس خداوند عز و جل پيغمبر خود را امر فرموده است كه از ميان اطفال مردم على (عليه السّلام) را دعوت كند و او را بر مردم اختيار كند و پيغمبر او را دعوت كرد بجهت وثوق باو و علم بتأييد كردن خدا او را و دوستى ديگر در حق او اين است كه خبر دهيد مرا آيا جايز است حكيم خلق خود را تكليف كند بچيزى كه طاقت ندارند پس اگر گوئيد بلى كافر شده ايد باو و اگر گوئيد نه پس چگونه جايز است پيغمبر خود را امر كند بدعوت كردن كسى كه ممكن نيست قبول آنچه باو امر شده است بجهت كوچكى او و تازگى سن او و ضعف او از قبول و دوستى ديگر آنكه آيا ديده ايد و ميدانيد كه پيغمبر احدى از اطفال اهل خود يا غير ايشان را دعوت كرده باشد تا اينكه امثال على (عليه السّلام) باشند و يا اينكه بر او ترجيح داشته باشند اگر گمان ميكنيد كه چرا او را دعوت نكرد پس اين فضيلتى است از براى جميع اطفال مردم پس از آن مأمون گفت بعد از سبقت باسلام كدام يك از اعمال افضل است گفتند جهاد در راه خدا گفت آيا مى يابيد از براى احدى از اين عشره مبشره در جهاد آنچه از براى على (عليه السّلام) بود در جميع مواقف پيغمبر و از غزوه هاى آن بزرگوار جنگ بدر است كه شصت نفر و كسرى از مشركين كشته شدند بيست نفر و كسرى از آنها را على (عليه السّلام) بقتل آورد و چهل نفر را ساير مردم كشتند پس از آن گويندۀ از ايشان گفت كه ابو بكر با پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) در خيمۀ آن جناب بود و تدبير حرب ميكرد مأمون گفت چيز عجيبى گفتى آيا ابو بكر تنها بدون پيغمبر تدبير حرب ميكرد يا با او تدبير ميكرد و شريك با او بود در تدبير يا پيغمبر احتياجى براى ابو بكر داشت كدام يك از اين سه فرض درست تر است بسوى تو كه قائل بآن شوى گفت پناه ميبرم بخدا از اينكه گمان كنم كه

ص: 434

ابو بكر بدون پيغمبر تدبير ميكرد يا بشركت او تدبير ميكرد يا پيغمبر باو احتياج داشت مأمون گفت پس در خيمه بودن ابو بكر چه فضيلت است از براى او و اگر فضيلت ابو بكر بنشستن از حرب و جهاد نكردن باشد واجب باشد كه هر كسى از حرب نشيند و جهاد نكند فاضل باشد و افضل از مجاهدان باشد و خداوند تبارك و تعالى ميفرمايد «لاٰ يَسْتَوِي اَلْقٰاعِدُونَ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي اَلضَّرَرِ وَ اَلْمُجٰاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ بِأَمْوٰالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اَللّٰهُ اَلْمُجٰاهِدِينَ بِأَمْوٰالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى اَلْقٰاعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلاًّ وَعَدَ اَللّٰهُ اَلْحُسْنىٰ وَ فَضَّلَ اَللّٰهُ اَلْمُجٰاهِدِينَ عَلَى اَلْقٰاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً» اسحق بن حماد بن زيد گويد پس از آن مأمون بمن گفت سورۀ «هَلْ أَتىٰ عَلَى اَلْإِنْسٰانِ حِينٌ مِنَ اَلدَّهْرِ» را قرائت كن من اين سورۀ مباركه را قرائت كردم تا رسيدم باين آيه «وَ يُطْعِمُونَ اَلطَّعٰامَ عَلىٰ حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً» تا قول سبحانه «وَ كٰانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً» مأمون گفت اين نزول آيات در حق كيست گفتم در حق على (عليه السّلام) گفت آيا بتو رسيده است كه على (عليه السّلام) هنگامى كه مسكين و يتيم و اسير را اطعام فرموده گفته باشد «إِنَّمٰا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اَللّٰهِ لاٰ نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزٰاءً وَ لاٰ شُكُوراً» بنا بر آنچه حقتعالى در كتاب خود وصف فرموده است كه چنين گفت گفتم چنين چيزى بمن نرسيده است گفت همانا حقتعالى عارف بسريرت و نيت على (عليه السّلام) بود پس آن را در كتاب خود اظهار فرمود بجهت شناسانيدن امر على (عليه السّلام) را بخلق پس آيا ميدانى كه خدا وصف كرده باشد در سخنانى كه بآنها وصف كرده است آنچه را كه در بهشت است مثل آنچه كه در اين سوره وصف كرده است كه ميفرمايد «قَوٰارِيرَا مِنْ فِضَّةٍ » گفتم نميدانم كه اشياء بهشتى را بمثل وصف در اين سوره وصف كرده باشد گفت پس اين فضيلت ديگر است يعنى چون در اين سوره كه شأن و نزول آن در حق على است بنهايت اوصاف وصف بهشت كرده است محقق خواهد شد فضيلت ديگر نيز از براى على (عليه السّلام) و پرسيد كه قوارير من فضة چگونه است و چيست گفتم نميدانم گفت مراد اينست كه ظروف و جامهاى نقره بهشتى در صفا و تلألؤ مثل آبگينها است كه آنچه داخل در آنست مثل خارج آن ديده مى شود و اين مثل قول پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است كه با بخشه غلام خود فرمود يا ابخشه رويدا شوقك الى القوارير. يعنى اى ابخشه كم كن ميل خود را بقوارير و مقصود آن جناب از قوارير زنانست زيرا كه زنان چون آبگينها باشند در نازكى و لطافت و نيز مثل قول پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) است ركبت فرس ابى طلحة فوجدته بحرا. يعنى سوار شدم اسب ابى طلحه را پس آن روز بحر يافتم يعنى گويا آن اسب دريا بود در جارى شدن و دويدن و مثل قول حقتعالى «وَ يَأْتِيهِ اَلْمَوْتُ مِنْ كُلِّ مَكٰانٍ وَ مٰا هُوَ بِمَيِّتٍ وَ مِنْ وَرٰائِهِ عَذٰابٌ غَلِيظٌ» يعنى و ان جبار متكبر را مرگ آيد از هر مكانى و او مرده نيست بمردنى كه از عذاب

ص: 435

سخت است و هر آنى عذاب او سخت تر از عذاب سابق خواهد شد و مراد اينست كه گويا او را مرگ ميرسد يعنى تلخى و آلام كسى بر او رسد كه از اطراف مرگ بر او وارد شود و اگر مراد و رود مرگ باشد اگر از يك طرف مرگ بر او وارد شود هر آينه ميميرد پس غرض اظهار آنست كه آلام و سختى او باين مقدار است كه از هر طرف مرگ بر او وارد مى شود و تلخى اين مرگها را مى چشد پس از آن مأمون گفت يا اسحق آيا از كسانى نيستى كه شهادت دهى كه عشرۀ مبشره در بهشت خواهند بود من گفتم بلى شهادت ميدهم گفت چه مى بينى اگر مردى بگويد نميدانم اين حديث صحيح است يا نه اين مرد در نزد تو كافر است گفتم نه گفت چه مى بينى اگر بگويد نميدانم اين سوره از قرآن است يا نه آيا اين مرد در نزد تو كافر است يا نه گفتم بلى گفت من چنين مى بينم كه فضل اين مرد كه گويد نميدانم اين حديث صحيح است زياده مى شود خبر بده مرا اى اسحق از حديث مرغ بريان كه پيغمبر فرمود پروردگارا دوست ترين خلق خود را نزد من آور و مقصود او على (عليه السّلام) بود آيا اين حديث صحيح است يا نه گفتم بلى گفت سوگند بخدا كه عناد تو ظاهر شد خالى از اين نيست يا اينست كه دعاى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مقبول شد يا مردود يعنى بر فرض معرفت خدا فاضل را و بودن فاضل دوست تر بسوى او و يا اينست كه خدا شناخت فاضل را و ليكن مفضول دوست تر بود بسوى او و يا اينست كه مى پندارى خدا فاضل را از مفضول نشناخت پس كدام يك از اين سه قسم بهتر است و خواهى قائل بآن شوى اسحق گويد من بقدر يك ساعت سر خود را بزير انداختم پس از آن گفتم يا امير المؤمنين خداوند در حق ابو بكر فرموده است «ثٰانِيَ اِثْنَيْنِ إِذْ هُمٰا فِي اَلْغٰارِ إِذْ يَقُولُ لِصٰاحِبِهِ لاٰ تَحْزَنْ إِنَّ اَللّٰهَ مَعَنٰا» پس حقتعالى ابو بكر را نسبت داد بصحبت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مأمون گفت سبحان اللّٰه چقدر كم است علم تو بلغت و قرآن آيا كافر مصاحب با مؤمن نخواهد شد پس چه فضيلت است در مصاحبت آيا نشنيده اى قول خدا را «قٰالَ لَهُ صٰاحِبُهُ وَ هُوَ يُحٰاوِرُهُ أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرٰابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوّٰاكَ » رجلا پس خدا فطروس كافر را صاحب برادر او يهوداى مؤمن قرار داد و هذلى شاعر گفته است

و لقد غددت و صاحبى وحشية *** تحت الرداء بصيرة بالمشرق

يعنى هر آينه بتحقيق كه صبح كردم و حال اينكه اسب من كه مصاحب من بود وحشى بود و يا اينكه حيوان وحشى مصاحب من بود و از زير لباس من كه بر او سوار بودم و جامۀ من روى او بود نگاه كننده بود بهر محل ديده شونده و يا محل تابيدن آفتاب و ازدى گفته است.

و لقد ذعرت الوحش فيه و صاحبى *** محض القوائم من هجان هيكل

ص: 436

يعنى هر آينه بتحقيق كه دمساز شدم وحشت و تنهائى را در آن مكان و تنهائى را از براى خود فارغ ساختم در حالى كه مصاحب من مجرد چار پائى بود كه از اسبان نجيب و بلند قد بود پس شاعر اسب خود را صاحب خود قرار داده است.

و اما قول حقتعالى «إِنَّ اَللّٰهَ مَعَنٰا» چه حقتعالى با نيكو كار و بد كردار است آيا نشنيده اى قول حقتعالى را «مٰا يَكُونُ مِنْ نَجْوىٰ ثَلاٰثَةٍ إِلاّٰ هُوَ رٰابِعُهُمْ وَ لاٰ خَمْسَةٍ إِلاّٰ هُوَ سٰادِسُهُمْ وَ لاٰ أَدْنىٰ مِنْ ذٰلِكَ وَ لاٰ أَكْثَرَ إِلاّٰ هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ مٰا كٰانُوا» و اما قول خداى تعالى لا تحزن پس خبر بده مرا از حزن ابى بكر آيا اطاعت بود يا معصيت اگر مى پندارى كه معصيت بود پس عاصى را چه فضيلت است و خبر بده مرا از قول خدا «فَأَنْزَلَ اَللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ » حقتعالى سكينه و آرامش را بر كى قرار داد اسحق گويد كه من گفتم بر ابى بكر زيرا كه پيغمبر از سكينه و آرامش بى نياز بود مأمون گفت خبر بده مرا از قول خداى عز و جل «وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَ ضٰاقَتْ عَلَيْكُمُ اَلْأَرْضُ بِمٰا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ ثُمَّ أَنْزَلَ اَللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلىٰ رَسُولِهِ وَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ » آيا ميدانى مؤمنين كيستند كه خدا در اين موضع آنها را اراده كرده است ميگويد گفتم نه گفت در روز حنين مردم فرار كردند پس باقى نماند با پيغمبر مگر هفت نفر از بنى هاشم على (عليه السّلام) با شمشير جنگ ميكرد و عباس دهنۀ قاطر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را گرفته بود و پنج نفر ديگر چشمهاى خود را به پيغمبر دوخته بودند از ترس اينكه حربۀ كفار باو برسد تا اينكه حقتعالى برسول خدا ظفر بخشيد و مقصود خدا بمؤمنين درين موضع على (عليه السّلام) و كسانى است از بنى هاشم كه حضور داشتند پس افضل كيست آيا كسى است كه با پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بود و سكينه و آرامش بر پيغمبر و بر او نازل شد يا كسى است كه در غار با پيغمبر بود و سكينه و آرامش بر پيغمبر نازل شد و اهليت نداشت كه سكينه بر او نازل شود يا اسحق افضل كيست آيا كسى است كه در غار با پيغمبر بود يا كسى است كه در خوابگاه پيغمبر خوابيد و بجان خود او را نگاهداشت تا آنكه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) رفت در آن مكانى كه قصد هجرت آنجا كرده بود همانا حقتعالى پيغمبر خود را امر كرده بود كه على را امر كند در جايگاه او بخوابد و او را بجان خود نگاهدارد پيغمبر على (عليه السّلام) را باين عمل امر كرده بود على (عليه السّلام) عرض كرد يا نبى الله. آيا از شر دشمنان سالم ميشوى فرمود بلى عرض كرد سمعا و طاعة. پس از آن در خوابگاه پيغمبر آمد و جامه خواب او را روى خود پوشيد و مشركين نظر باو دوختند و شك نداشتند در اينكه پيغمبر است و حال اينكه از هر قبيلۀ از قريش مردى آمده بود و اجماع كرده بودند كه هر مردى ضربتى بر او بزند تا اينكه بنى هاشم طلب خون پيغمبر از او نكنند يعنى سبب اينكه از هر قبيلۀ يكنفر معين كرده بودند اين بود كه

ص: 437

اگر از يك قبيله او را ميكشتند بسا بود كه بنى هاشم بخونخواهى برميآمدند و از آن يك قبيله خونخواهى ميكردند و ليكن چون اتفاق كردند بنى هاشم از عهده همۀ قبائل بر نمى آمدند

و على (عليه السّلام) خود مى شنيد و ميدانست كه اين قوم اين تدبير كرده اند كه جان او را تلف كنند و اين عمل او را بجزع در نياورد چنان كه ابو بكر در غار جزع كرد با اينكه ابو بكر در غار با پيغمبر بود و على (عليه السّلام) تنها بود و پيوسته صبر كرد و امر خدا را تسليم كرد تا اينكه خدا ملائكه خود را فرستاد و او را از شر مشركان قريش منع نمود و چون صبح شد برخاست و قوم را نظر بر وى افتاد گفتند محمد كجا است فرمود مرا بر آن آگاهى نيست گفتند تو ما را فريب دادى بعد از آن به پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ملحق شد پس پيوسته على (عليه السّلام) افضل بود و هر عملى از او بظهور ميرسيد روز بروز خوبى او زياد ميشد تا اينكه خدا او را در نزد خود برد و از اين عالم فانى بعالم باقى رحلت فرمود و حال اينكه پسنديده و آمرزيده بود يا اسحق آيا تو حديث ولايت را روايت نكرده اى گفتم بلى روايت كرده ام گفت آن را روايت كن يعنى بگو آن حديث را پس من آن حديث را روايت كردم گفت آيا نمى بينى كه خدا واجب گردانيده است از براى على (عليه السّلام) بر ابى بكر و عمر آن حقى كه از براى ابى بكر و عمر بر على (عليه السّلام) واجب نگردانيده است «مترجم گويد» كه مقصود از ايجاب حق بر ابو بكر و عمر حكايت غدير خم است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود من كنت مولاه فهذا على مولاه. پس اثبات كرد و واجب گردانيد حق ولايت على بر ابو بكر و عمر بقرينۀ كلام بعد كه اسحق گفت من گفتم كه مردم ميگويند پيغمبر «صلّى الله عليه و آله» فرمود من كنت مولاه فهذا على مولاه. از جهت زيد بن حارثه يعنى چون زيد بن حارثه غلام حضرت ختمى مرتبت بود و غرض آن بزرگوار از اين كلام اين بود كه زيد بن حارثه كه من بر او مولى هستم على بر او مولى است مأمون گفت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) در كجا فرمود من كنت مولاه فهذا على مولاه. من گفتم در غدير خم بعد از آنكه از حجة الوداع مراجعت كرده بود گفت زيد بن حارثه چه زمان كشته شد گفتم در جنگ موته كشته شد گفت جنگ موته پيش از واقعه غدير خم واقع شد آيا زيد بن حارثه قبل از واقعه غدير خم كشته نشد گفتم بلى بعد از آن گفت خبر بده مرا از اين هر گاه ترا پسرى باشد بسن پانزده سال و بگويد غلام من غلام پسر عم من است آيا تو از اين قول فرزندت كراهت دارى يعنى نهايت ركاكت دارد كه بگويد بنده و مملوك من مملوك او است كه نميتواند او را آزاد كند و حال آنكه خدا اختيارش را بدست من داده است و رو كرد بمردم و گفت مردم توجه كنيد اسحق چه ميگويد من گفتم بلى از گفتن فرزند من اين سخن را كراهت دارم گفت آيا منزه ميكنى پسر خود را از چيزى كه منزه و پاك نميكنى از آن پيغمبر را واى بر شما آيا فقهاء خود را پروردگار خود قرار دهيد خداوند در حق نصارى ميفرمايد «اِتَّخَذُوا أَحْبٰارَهُمْ وَ رُهْبٰانَهُمْ

ص: 438

أَرْبٰاباً مِنْ دُونِ اَللّٰهِ » مسيحيان دانشمندان و رهبانان خود را خدايان خود گرفتند و حال اينكه بخدا سوگند كه مسيحيان نه روزه از براى ايشان گرفتند و نه نماز از براى ايشان خواندند و ليكن احبار و رهبان ايشان را امر كردند و ايشان اطاعت كردند پس فقهاء شما چون رهبانان مسيحيان خدايان شما واقع شدند. پس از آن مأمون گفت آيا روايت كردۀ قول پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را به على (عليه السّلام) انت منى بمنزلة هرون من موسى يعنى تو نسبت بمن منزلت هارون نسبت بموسى دارى من گفتم بلى روايت كرده ام گفت آيا نميدانى كه هارون برادر پدرى و مادرى موسى بود گفتم بلى گفت پس على (عليه السّلام) كه چنين نيست گفتم نه گفت هارون پيغمبر بود و على چنين نيست پس اين دو منزلت كه على ندارد نسبت برسول اللّٰه و در منزلت سوم چيزى نيست مگر خلافت و اين قول پيغمبر كه فرمود انت منى بمنزله هرون من موسى. از جهت قول منافقين بود كه گفتند پيغمبر على (عليه السّلام) را در مدينه بر سر زنان و اطفال بر جاى خود واگذاشت و او را خليفه قرار داد و او را بجهاد نبرد و خود در جهاد رفت ز جهت اينكه على ثقل و اهل بيت و ظهير او بود و ترسيد كشته شود پس پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) خواست خود را از اين شايعه پاك كند اين سخن فرمود كه من تنها اين كار نكرده ام بلكه موسى نسبت بهارون چنين كرد و على (عليه السّلام) نسبت بمن بمنزلت هارون است نسبت بموسى و نشاندن موسى هارون را در جاى خود حقتعالى در قرآن از موسى حكايت ميكند در آنجا كه بهارون ميگويد «اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ وَ لاٰ تَتَّبِعْ سَبِيلَ اَلْمُفْسِدِينَ » اى هارون در جاى من در ميان قوم من بنشين و امور ايشان را اصلاح كن و راه مفسدان را پيشه نكن و پيروى ايشان منما پس من گفتم كه فرق است ميان خليفه قرار دادن موسى هارون را و خليفه قرار دادن رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) على (عليه السّلام) را زيرا كه موسى در زندگى خودش هارون را بر قوم خود خليفه قرار داد و بعد از آن بميقاتگاه پروردگار خود رفت پس موسى را بر جميع قوم خود خليفه گردانيد و پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) على (عليه السّلام) را در وقتى خليفه قرار داد كه بيرون رفته بود با قوم خود از براى غزوۀ تبوك يعنى على (عليه السّلام) را بر تمام قوم خود خليفه قرار نداد زيرا كه اين عمل را بعد از خروج كرد و اغلب قوم او با خودش بيرون آمده بودند پس على را بر بعض قوم خليفه قرار داد كه زنان و اطفال باشند و شايد اگر بر جميع خليفه قرار داده باشد بعد از وفات خود بوده است نه در زمان زندگى خود مأمون گفت خبر بده مرا از موسى هنگامى كه هارون را خليفه قرار داد آيا وقتى كه بميقاتگاه پروردگار رفت كسى از اصحاب او با او بود من گفتم بلى گفت آيا هارون را بر جميع قوم كه عبارت از همراهان او و غير ايشان باشد خليفه قرار نداد گفتم بلى قرار داد گفت و همچنين على (عليه السّلام) كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) او را بر جميع قوم خود خليفه قرار داد و دليل بر اينكه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) در زمان حيوة خود وقتى كه از ميان قوم بيرون رفت و بعد از موت خود على را خليفه قرار داد اينست كه آن جناب فرمود على منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى من بعدى.

ص: 439

مقصود اينست كه باين حديث ثابت مى شود بودن منزلت على (عليه السّلام) مثل منزلت هرون در جميع اشياء از خلافت در زمان حيوة بعد از غياب رسول و در زمان موت مگر در نبودن پيغمبرى بعد از رسول اكرم و باين گفتۀ رسول نيز ثابت مى شود كه على (عليه السّلام) وزير نبى خواهد بود زيرا كه موسى خدا را خواند و دعا كرد و در دعاء خود گفت «وَ اِجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِيهٰارُونَ أَخِياُشْدُدْ بِهِ أَزْرِيوَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي» و مقرر فرما از براى من وزير و يارى دهندۀ در تحمل تبليغ از كسان من و آن هرون باشد كه برادر من است محكم گردان بوى پشت مرا و شريك گردان او را در كار من يعنى انباز كن او را با من در نبوت پس هر گاه على (عليه السّلام) نسبت بپيغمبر بمنزلت هرون باشد نسبت بموسى پس على وزير رسول و يارى كنندۀ او است چنان كه هرون وزير و يارى كنندۀ موسى است و على خليفۀ رسول است چنان كه هارون خليفۀ موسى بود.

پس از آن مأمون روى باصحاب نظر و كلام كرد و گفت من از شما سؤال كنم يا شما از من سؤال ميكنيد گفتند بلكه ما از تو سؤال ميكنيم گفت بگوئيد گويندۀ از ايشان گفت آيا امامت على (عليه السّلام) را از جانب خداوند كسانى نقل كرده اند كه واجبات را نقل كرده اند مثل اينكه نماز ظهر چهار ركعت است و در دويست درهم پنج درهم خمس تعلق ميگيرد و حج بمكه ميگذارند مأمون گفت بلى امامت على (عليه السّلام) را از جانب خداوند اينها نقل كرده اند گفت پس چه افتاده است مردم را كه اختلاف نكرده اند در جميع واجبات و اختلاف كرده اند در خلافت على (عليه السّلام) بتنهائى خود مأمون گفت بجهت اينكه در هيچ يك از واجبات بقدر امر خلافت خواهش منازعه كردن و نبرد نمودن از روى ميل نفسانى واقع نميشد.

كسى ديگر از اصحاب كلام گفت چرا منكر شدى كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مردم را امر كرده باشد كه خود ايشان مردى را اختيار كنند كه قائم مقام او باشد بجهت رأفت و مهربانى كه بايشان داشت از ترس اينكه اگر پيغمبر بتنهائى بخواهد او را خليفه كند مردم زير اين بار نروند و او را نافرمانى كنند و خلافت او را قبول نكنند و اين سبب نزول عذاب بر ايشان شود. مأمون گفت اين مطلب را از اين جهت منكر شدم كه خدا بخلق خود مهربان تر است از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و حال اينكه پيغمبر خود را بر خلق فرستاد و ميدانست كه در ميان خلق عاصى و مطيع هست و علم او بوجود عاصى در ميان خلق مانع از ارسال پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) نشد يعنى اگر نافرمانى كردن سبب منع خلافت خليفه شود پس در زمان رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) نيز بايد نافرمانى امت سبب منع رسالت رسول شود و علت ديگر آنست كه اگر پيغمبر امر كرده بود امت را باختيار كردن مردى از ميان خودشان خالى از اين نبود كه تمام امت را مأمور كرده بود يا بعضى از آنها را و اگر تمام امت را امر كرده باشد پس مختار كيست چه هر كس را بخواهند اختيار كنند لا بد يكى از مأمورين است و اگر بعضى از آنها را امر كرده باشد

ص: 440

دون بعضى ديگر ناچار بايد علامتى داشته باشد كه معلوم باشد كه آن بعضى مأمورند پس اگر بگوئى فقهاء مأمور باشند و فقه ايشان علامت باشد ناچار بايد فقه او تحديد شده باشد يا علامتى از براى او باشد.

كسى ديگر از اصحاب كلام گفت روايت شده است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود آنچه را مسلمانان نيكو بينند در نزد خداوند نيكو خواهد بود و آنچه را قبيح بينند در نزد خداوند قبيح خواهد بود مأمون گفت اين قولى است كه لا بد بايد يا تمام مؤمنان مراد باشند يا بعضى از آنها پس اگر تمام مراد باشند اين معدوم است و درست نيست زيرا كه ممكن نيست اجتماع تمام ايشان بر مطلبى و اگر بعضى از ايشان مراد باشند ما مى بينيم كه هر طائفۀ در حق صاحب خود خوبى روايت كرده اند مثل روايت شيعه در حق على (عليه السّلام) و روايت حشويه يعنى غير از شيعه در حق غير على (عليه السّلام) پس از كجا ثابت مى شود آن امامتى كه اراده كرده اند.

كسى ديگر از اصحاب كلام گفت كه بنا بر اين جايز است گمان كنى كه اصحاب پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) خطا كردند مأمون گفت چگونه گمان ميكنيم ما كه اصحاب پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) خطا كردند و بر گمراهى اجتماع كردند و حال اينكه بنا بر زعم تو امامت را نه واجب ميدانستند و نه سنت زيرا كه تو گمان ميكنى كه امامت نه از جانب خدا واجب شده است و نه از جانب رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) سنت شده است بلكه باختيار مردم است پس چگونه خطا خواهد بود چيزى كه نه واجب است در نزد تو و نه سنت يعنى بدعت گذاردند كه بدتر از خطا است زيرا كه در خطا عفو است اما در بدعت عفو نيست.

كسى ديگر از اصحاب كلام گفت تو ادعا ميكنى كه على امام است و غير از او نيست پس شاهد بياور از براى مدعاى خود، مأمون گفت من مدعى نيستم بلكه من اقرار كرده ام بامامت على (عليه السّلام) و شاهد بر اقراركننده نيست و مدعى كسى است كه مى پندارد تعيين امامت و عزل او با على (عليه السّلام) است و اختيار امر در دست او است يعنى خدا است يا از جانب خدا اين عمل در دست او است و من اين ادعا را نميكنم بلكه اقرار دارم بامامت او و شاهد خالى از اين نيست كه يا از شركاء آن بزرگوار است در خلافت چون ابا بكر و عمر و عثمان و تبعۀ ايشان يا از غير ايشان اما اگر از ايشان باشد اينها دشمن هستند و شهادت ايشان ثمرى ندارد و اگر از غير ايشان باشد كه معدوم و نابود است يعنى شهادت آنها در مقابل ايشان كه بسيارند اثرى بر آن مترتب نخواهد شد پس حكم معدوم دارد پس چگونه مى شود شاهد بر اين مطلب اقامه كرد.

كسى ديگر از اصحاب كلام گفت چه عملى بر على (عليه السّلام) واجب بود بعد از رحلت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) مأمون آنچه گفت بجا آورد گفت آيا بر او واجب نبود بر امامت خود مردم را اعلام

ص: 441

كند مامون گفت كه امامت بفعل شخص آن را در نفس خود نيست و بفعل مردم در او نيست باينكه او را اختيار كنند يا تفضيل دهند يا غير از اينها بلكه امامت بفعل خداوند است چنان كه بابراهيم (عليه السّلام) فرمود «إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً» و چنان كه بداود فرمود «يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي اَلْأَرْضِ » و بملائكه در حق آدم فرمود «إِنِّي جٰاعِلٌ فِي اَلْأَرْضِ خَلِيفَةً » پس امام از جانب خدا امام است و باختيار او امام است در وجودى كه تمام و نيكو باشد خلقت او و شريف باشد نسب او و طاهر باشد منشأ و مولدار و معصوم باشد در جميع عمر او و اگر امامت بفعل او بود در حق خود پس بايد كسى كه اين فعل در حق خود كند مستحق امامت باشد و چون خلاف آن كند عزل شود پس خلافت از جانب افعال و اعمال بنده باشد و عزل و نصب خليفه باختيار اعمال باشد.

كسى ديگر از اصحاب كلام گفت پس از چه جهت امامت را بعد از رسول از براى على واجب گردانيد مأمون گفت بجهت خروج على از طفوليت بسوى ايمان مثل خروج پيغمبر و بجهت بيزار بودن او از گمراهى قوم خود كه آنها را حجت نبود و بدون دليل راهى مى پيمودند و بجهت اجتناب كردن او از شرك مثل بيزارى پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از گمراهى آن قوم و اجتناب او از شرك زيرا كه شرك ظلم است و ظالم امام نخواهد بود و بت پرست باجماع امام نخواهد بود و كسى كه شرك از براى خدا قرار داد پس جاى داده است دشمنان خدا را در محل خدا و حكم او شهادت دادن بر او است بر آنچه امت بر آن اجتماع كرده اند يعنى حكم او كفر است باجماع امت تا اينكه مرتبه ديگر امت مجتمع شوند بر اينكه كافر نيست و بجهت اينكه كسى كه يك مرتبه محكوم عليه واقع شد و كسى ديگر را بر او امير كردند جايز نيست حاكم باشد چه حاكم محكوم عليه واقع خواهد شد پس فرقى ميان حاكم و محكوم عليه باقى نخواهد بود.

كسى ديگر از اصحاب كلام گفت كه پس چرا على (عليه السّلام) با ابو بكر و عمر و عثمان مقاتله نكرد چنان كه با معاويه مقاتله كرد مامون گفت اين سؤال محال است زيرا كه سؤال از علت در اثبات است و نكردن نفى است و نفى را علت نباشد بلكه علت در اثبات لازم است پس سؤال از علت مقاتله نكردن على با ابى بكر و عمر و عثمان محال است و جز اين نيست كه واجب است كه نظر كرده شود در امر على (عليه السّلام) كه آيا خلافت او از جانب خدا بود يا از جانب غير خدا پس اگر صحيح شد كه از جانب خدا است شك در تدبير او و صلاحيت از براى خلافت مثل قول حقتعالى خطاى به پيغمبر ميكند «فَلاٰ وَ رَبِّكَ لاٰ يُؤْمِنُونَ حَتّٰى يُحَكِّمُوكَ فِيمٰا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاٰ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّٰا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً» پس نه چنانست كه منافقان گمان برده اند كه با وجود مخالفت ايشان بحكم تو ايمان داشته باشند سوگند ميخورم بحق پروردگار تو كه ايمان نخواهند آورد بر وجه

ص: 442

حقيقت و راستى تا وقتى كه حكم سازند ترا در چه اختلاف افتد ميان ايشان و تو حكم كنى پس باز نيابند در نفسهاى خود تنگى و گرانى از آنچه حكم كردۀ بآن هر چند مخالف طبع ايشان باشد و گردن نهند فرمان ترا گردن نهادنى ظاهر و باطن «مترجم گويد» كه مقصود از تمسك بآيۀ شريفه آنست كه دلالت دارد بر اينكه هر كس تنگى يا گرانى در نقش خود يابد از حكم پيغمبر مؤمن نخواهد بود و كافر است چه حكم او حكم خدا است و شك در حكم خدا شك در خدا است چنان كه بعد از صحت بودن على از جانب خدا پس شك در تدبير على در امور شك در حكم على است و شك در حكم على شك در حكم خدا است چه حكم او حكم خدا است و شك در حكم خدا شك در خدا است.

القصه افعال فاعل تابع اصل او است پس اگر على (عليه السّلام) از جانب خدا قائم باشد افعال على افعال خدا است و بر مردم رضا و تسليم لازم است و رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) قتال را ترك كرد در روز حديبيه و آن روزى بود كه مشركين منع كردند هدى و قربانى آن حضرت را از خانۀ خدا چه آن روز بى ياور بود و چون اعوان خود را يافت و قوى شد محاربه كرد چنان كه در اول امر خدا فرمود «فَاصْفَحِ اَلصَّفْحَ اَلْجَمِيلَ » اى پيغمبر در گذر از قتال ايشان درگذشتى نيكو پس از آنكه آن جناب اعوان و انصار خود را يافت فرمود «فَاقْتُلُوا اَلْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ اُحْصُرُوهُمْ وَ اُقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ» چون ماههاى حرام بگذشت و اعوان و انصار در گرد تو جمع شدند بكشيد مشركين را هر جا بيابيد ايشان را در حل و در حرم و در اشهر حرم يا در غير آن و بگيريد ايشان را با سيرى و باز داريد ايشان را از طواف مسجد الحرام و منع كنيد ايشان را از تصرف در بلاد سلام و بنشينيد براى قتل و اسرايشان بر هر ممر يعنى راهها را بر ايشان بسته گردانيد تا در شهرها و قريه ها در آيند «مترجم گويد» غرض از اين حكايت اظهار اين مطلب است كه رسول خدا تا اعوان و انصار نيافت مأمور نشد بمقاتله و مجادله با قوم كفار و على بن ابى طالب نيز چون او را يار و ياورى نبود با عمر و ابى بكر و عثمان در مقام قتال و جدال بر نيامد اما در زمان معويه او را يار و انصار از فرزندان و برادران و شيعيان زياده بود از اين جهت راه قتال و جدال پيمود.

كسى ديگر از اصحاب كلام گفت هر گاه تو پندارى كه امامت على (عليه السّلام) از جانب خداوند بود و واجب الاطاعه بود پس چرا از براى پيغمبران جايز نشد مگر تبليغ احكام الهى و دعوت مردم بسوى خدا اما از براى على (عليه السّلام) جايز شد ترك كند آنچه را مأمور بود مثل دعوت مردم بسوى اطاعت خدا مأمون گفت علت اين مطلب آنست كه ما گمان نميكنيم كه على (عليه السّلام) مأمور بتبليغ شد چه آن صفت مخصوص برسول است و ليكن آن بزرگوار علامتى در ميان خدا و مردم قرار داده شد يعنى ولايت او جداكنندۀ ميان حق و باطل قرار داده شد

ص: 443

پس هر كس پيروى او كرد مطيع شد و هر كس مخالفت كرد و ولايت او را قبول نكرد عاصى شد و اگر اعوان و انصار يافتى كه بسبب ايشان قوت گرفتى مجاهده لازم بودى و اگر اعوان و انصار نيافتى مجاهده لازم نيست و ملامت بر مردم است كه يارى او نكردند و هيچ ملامتى بر او نيست زيرا كه مردم مأمور شدند باطاعت او در حالتى كه باشند و آن بزرگوار مأمور نشد بمجاهده مگر بقوت و طاقت جدال كه يارى اعوان و انصار باشد پس او بمنزلت خانۀ خدا است كه بر مردم حكم شده است حج آن خانه كنند پس اگر حج كردند تكليف خود را ادا كردند و اگر حج نكردند ملامت بر ايشان است كسى ديگر از اصحاب كلام گفت هر گاه بالاضطرار واجب شد كه ناچار بايد واجب - الاطاعه باشد پس از كجا بالاضطرار واجب شد كه بايد على (عليه السّلام) باشد مأمون گفت از اين جهت كه خداوند مجهول را واجب نميكند و واجب شده متمنع نخواهد بود و اگر واجب شده مجهول باشد متمنع است پس لا بد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بايد راهنمائى كند بر واجب و آن را بنمايد تا اينكه عذر از ميان خدا و بندگان برطرف شود آيا مى بينى كه اگر خدا بر مردم روزۀ يكماه واجب كند و اعلام نكند كه اين ماه كدام يك از آن ماههاست و علامتى از براى آن قرار ندهد و بر مردم واجب باشد كه آن ماه را بعقول خود استخراج كنند تا اينكه مقصود خدا را بيابند و در واقع نفس الامر بآن برسند پس مردم در اين وقت از رسول و بيان كنندۀ آن بى نياز خواهند بود و احتياج بامامى كه اين خبر را از رسول نقل كند نخواهد داشت يعنى وجود حجت از براى تعيين اشياء و تشخيص آنست از جانب پروردگار پس بايد رسول خدا تعيين امام كرده باشد و على (عليه السّلام) را معين كرده.

كسى ديگر از اصحاب كلام گفت از كجا واجب گردانيدى كه پيغمبر هنگامى كه على (عليه السّلام) را دعوت كرد بالغ بود زيرا كه گمان مردم اينست كه على (عليه السّلام) در هنگامى كه دعوت شد بدين اسلام طفل بود نه حكم و نه تكليف كردن بر او جايز بود و نه بمرتبه مردان رسيده بود مأمون گفت از اين جهت كه خالى از اين نيست كه در آن وقت يا على از كسانى بود كه صلاحيت داشت پيغمبر نزد او فرستد و او را دعوت كند پس اگر چنين بود طاقت تحمل تكليف داشت و بر ادا كردن واجبات قوت داشت و يا از كسانى بود كه اين صلاحيت نداشت پس پيغمبر مصداق اين آيه شريفه واقع خواهد شد كه خدا فرمود «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنٰا بَعْضَ اَلْأَقٰاوِيلِ » «لَأَخَذْنٰا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنٰا مِنْهُ اَلْوَتِينَ » و اگر افترا كند محمد (صلّى الله عليه و آله) و دروغ بندد بر ما بعضى سخنان را چنان كه زعم بعضى از كافرانست هر آينه بگيريم دست راست او را پس ببريم از او رگ دل او را كه متصل است بگردن او و اين تصور از هلاك او است يعنى او را به قتل آوريم بشدت تمام مقصود اينست كه اگر پيغمبر بر على (عليه السّلام) تكليف قرار داده باشد و حال اينكه غير مكلف باشد پس بر خدا افترا بسته باشد زيرا كه خدا از براى غير بالغ تكليف

ص: 444

قرار نداده است پس بمقتضاى گفته خود بايد بقتل رسيده باشد علاوه بر اين لازم آيد كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از جانب خدا بندگان خدا را تكليف ما لا يطاق كرده باشد و اين محال و ممتنع الوجود است و حكيم امر بآن نكند و رسول راهنمائى بآن نكند و مرتبه خداوند بلند است از اينكه امر بمحال كند و شأن رسول اجل است از اينكه امر كند بخلاف ممكن الوجود در حكمت حكيم حقيقى چون مأمون سخن باينجا رسانيد جميع آن قوم ساكت شدند.

مأمون گفت شما از من سؤال كرديد و بر من نقص كرديد و جواب دادم آيا من از شما سؤال كنم يا نه گفتند بلى گفت آيا امت باجماع از پيغمبر روايت نكرده اند كه آن جناب فرمود هر كس از روى عمد بر من دروغ بندد در روز قيامت شكم او را پر از آتش كنم گفتند بلى روايت كرده اند گفت از آن جناب روايت كرده اند كه هر كس معصيت خدا كند خواه آن معصيت صغيره يا كبيره باشد پس آن معصيت را دين خود فرا گيرد و بر آن معصيت اصرار داشته باشد تا بميرد مخلد و جاويد خواهد بود در ميان طبقات جهنم گفتند بلى روايت كرده اند گفت پس خبر دهيد مرا از مرديكه مردم او را اختيار كنند و او را خليفه قرار دهند آيا جايز است باو گويند خليفه رسول خدا و از جانب خدا و حال اينكه پيغمبر او را خليفه قرار نداده باشد پس اگر گوئيد بلى مكابره كنيد يعنى غرض شما مجادله در سخن است و واقعيت ندارد و اگر بگوئيد جايز نيست لازم آيد كه ابو بكر نه خليفه رسول خدا باشد و نه از جانب خدا و شما دروغ بسته باشيد بر پيغمبر خدا و در معرض اين خواهيد بود كه پيغمبر از براى شما علامتى قرار داده است كه داخل آتش خواهيد شد و خبر دهيد مرا كه در كدام قول خود راستگوئيد آيا در اينكه بگوئيد پيغمبر وفات كرد و كسى را معين نكرد خليفه او باشد يا در اينكه به ابو بكر گوئيد يا خليفة رسول الله پس اگر در هر دو قول راستگو باشيد اين ممكن الوجود نباشد زيرا كه اين دو قول متناقض است و اگر در يكى از اين دو قول راستگو باشيد ديگرى باطل و دروغ خواهد بود پس از خدا بترسيد و بواقع امر نظر كنيد و تقليد را واگذاريد و از شبهات اجتناب كنيد بخدا قسم است كه حقتعالى قبول نكند مگر از بندۀ كه نيايد مگر از راه عقل خود و داخل نشود مگر در چيزى كه بداند حق است و ريب شك است و باقى بودن بر شك كفر است و صاحب آن مستحق آتش است و خبر دهيد مرا آيا جايز است كسى از شما بندۀ را بخرد و چون آن بنده را خريد آن بنده مولاى او شود و مشترى عبد آن بنده شود گفتند اين جايز نيست گفت پس چگونه جايز است كه شما از روى هواى نفس و ميلهاى خود بر كسى اجتماع كنيد و او را خليفه قرار دهيد و خليفه شما شود و حال آنكه شما او را ولى خود قرار داده باشيد آيا شما خليفه هاى او نخواهيد بود بلكه شما او را خليفه قرار داده ايد و ميگوئيد خليفه رسول خدا است و چون بر او غضب كنيد او را بكشيد چنان كه عثمان بن عفان كشته شد گويندۀ از ايشان گفت امام وكيل مسلمانان است و چون از او راضى باشند او را ولى خود

ص: 445

قرار دهند و هر گاه از او راضى نباشند و بر او غضب كنند او را عزل كنند مأمون گفت مسلمانان و بندگان و بلاد از كيست گفتند از خدا است گفت پس خدا از غير خود سزاوارتر است باينكه وكيل قرار دهد بر بندگان و بلاد خود زيرا كه امت اجماع كرده اند بر اينكه هر كسى در ملك خود غير خود ضررى احداث كند ضامن است و او را نميرسد كه در ملك غير خود تصرف كند پس اگر تصرف كند گناهكار است و بايد غرامت آن را بكشد پس از آن گفت خبر دهيد سر از اينكه پيغمبر در هنگامى كه وفات كرد آيا كسى را خليفه قرار داد يا نه گفتند كسيرا خليفه خود قرار نداد گفت ترك اين عمل آيا هدايت بود يا ضلالت گفتند هدايت بود گفت پس بر مردم واجب است هدايت را متابعت كنند و از ضلالت بيكسو شوند و راه ضلالت را نه پيمايند گفتند مردم چنين كردند گفت پس چرا مردم بعد از آن بزرگوار خليفه قرار دادند و حال اينكه آن بزرگوار خليفه تعيين نكرد و اين عمل را ترك كرد پس بنا بر اين ترك اين فعل از او ضلالت است و محال است ضلالتى كه خلاف هدايت است هدايت باشد و اگر ترك اين فعل هدايت باشد پس چرا ابو بكر طلب كرد عمر را از براى خلافت و پيغمبر كسى را از خلافت طلب نكرد و كسى را معين ننمود و عمر قرار داد كه مسلمانان بعد از او شورى كنند و در اين عمل مثل ابو بكر نكرد كه كسى را بخصوص معين بكند پس عمل او با ابو بكر مخالف يك ديگر است زيرا كه ابو بكر خليفه معين كرد پس بنا بر اين شما گمان ميكنيد كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) خليفه قرار نداد و ابو بكر خليفه قرار داد و عمر مثل پيغمبر ترك نكرد خليفه قرار دادن را بزعم شما و مثل ابو بكر خليفه قرار نداد بلكه عملى ديگر غير از عمل اين دو نفر كرد كه قرار داد بعد از خود شورى كنند پس مرا خبر دهيد كدام يك از اين اعمال را صواب مى بينيد اگر فعل پيغمبر را صواب مى بينيد عمل ابو بكر را خطا دانسته ايد «مترجم گويد» بلكه عمل عمر نيز در اين صورت خطا خواهد شد و همچنين است قول در بقيه سخنان يعنى اگر عمل ابو بكر را صواب ميدانيد بايد عمل پيغمبر و عمر را خطا بدانيد و اگر عمل عمر را صواب دانيد بايد عمل پيغمبر و ابو بكر را خطا دانيد و خبر دهيد مرا كدام يك از اين دو عمل افضل است عمل پيغمبر كه بزعم شما كسى را خليفه قرار نداد يا عمل طائفه كه خليفه تعيين كردند و آيا جايز است كه ترك اين عمل از پيغمبر هدايت باشد و فعل اين عمل از غير نيز هدايت باشد پس هدايت ضد هدايت است پس ضلالت در كجا است بنا بر اين فرض و خبر دهيد مرا كه آيا بعد از پيغمبر باختيار جميع صحابه از زمان وفات پيغمبر تاكنون كسى ولى و صاحب اختيار شده است پس اگر بگوئيد كسى باختيار جميع صحابه ولى و صاحب اختيار نشده است لازم آورديد كه تمام مردم بعد از پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) عمل گمراهى كرده باشند و اگر بگوئيد كسى باختيار جميع صحابه ولى و صاحب اختيار شده است امت را تكذيب كرده ايد و باطل گردانيده است اين قول شما كه ميگوئيد باختيار جميع صحابه بوده است اين مطلب را كه باختيار صحابه بوده است

ص: 446

و حال اينكه اين مطلب يقين الوقوع است يعنى اختيار بعض صحابه مسلم است زيرا كه لا اقل از اين است كه على (عليه السّلام) و سلمان و ابو ذر و مقداد در آن اتفاق نبوده اند و لا محاله على (عليه السّلام) نبوده است و خبر دهيد مرا از قول خدا «قُلْ لِمَنْ مٰا فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ قُلْ لِلّٰهِ » آيا راست است يا دروغ گفتند راست است گفت آيا سواى خدا از خدا نيست و حال اينكه خدا سواى خود را احداث كرده و بوجود آورده است آيا سواى خدا مالك سواى خود نيست گفتند بلى هست گفت پس در اقرار باين مطلب است بطلان آنچه شما لازم آورديد از اينكه خود اختيار خليفه نموديد و واجب دانستيد اطاعت او را در وقت اختيار شما او را و او را خليفۀ رسول خدا ميناميد و حال اينكه شما او را خليفه كرده ايد و چون بر او غضب كنيد و بخلاف ميل شما عمل كند عزلش كنيد و چون در اين وقت كه بر او غضب كرديد امتناع از عزلت جوئى كند او را بقتل آوريد واى بر شما افترا مى بنديد بر خدا دروغ را كه در فرداى قيامت و بال آن را ملاقات خواهيد كرد در وقتى كه در پيشگاه حضور الهى بايستيد و در وقتى كه برسول خدا (صلّى الله عليه و آله) وارد شويد و حال اينكه بر او دروغ بسته باشيد از روى عمد با اينكه آن جناب بشما اعلام كرده است كه هر كس از روى عمد بر من دروغ بندد مقعد او پر از آتش شود پس از آن مأمون روى خود را بقبله كرد و دستهاى خود را بلند كرد و گفت پروردگارا من اين قوم را نصيحت كردم پروردگارا من اين قوم را ارشاد كردم پروردگارا آنچه بر من واجب بود از گردن خود بيرون كردم پروردگارا من ايشان را در شك و ريب وانگذاشتم پروردگارا بسبب تقرب جستن بسوى تو تقديم على (عليه السّلام) را بعد از پيغمبر تو محمد (صلّى الله عليه و آله) بر جميع خلق دين خود گفتم چنان كه رسول تو عليه و على اله السلام ما را بدان امر كرده بود راوى گويد پس از آن ما متفرق شديم و بعد از آن اجتماع نيافتيم تا مأمون وفات كرد.

محمد بن احمد بن يحيى بن عمران اشعرى گويد كه در حديث ديگر است كه راوى گفت بعد از اين سخنان مأمون آن قوم ساكت شدند مأمون گفت از چه جهت ساكت شديد گفتند چيزى نميدانيم بگوئيم گفت مرا اين حجت بر شما كافى است پس از آن امر كرد آنها را اخراج كردند راوى گويد ما از نزد مأمون بيرون شديم در حالتى كه متحير و شرمسار بوديم پس از آن مأمون روى بفضل بن سهل كرد و گفت اين سخنان كه اين قوم گفتند نهايت آن چيزى بود كه نزد اين قوم بود پس گمان كنندۀ را گمان نرسد كه جلالت من مانع شد از اينكه بر من نقض كنند و اللّٰه الموفق للخيرات.

ص: 447

«باب چهل و پنجم» «در ذكر اخبارى كه از آن جناب وارد شده است در جهت دلائل حضرات ائمه عليهم السلام كه بچه جهت بر هر مطلب راه يابند و در رد بر غلاة و مفوضه لهم اللّٰه»

از حسن بن جهم مروى است كه گفت روزى در مجلس مأمون حاضر شدم و على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در نزد او بود و فقها و اهل كلام از فرقه هاى مختلفه در آن مجلس اجتماع يافته بودند پس بعضى از آنها از آن بزرگوار سؤال كرد و عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه بچه چيز تصحيح ميتوان كرد امامت را از براى مدعى امامت فرمود بنض و دليل عرض كرد پس راه يافتن امامت امام در چيست فرمود در علم او و مستجاب شدن دعاى او عرض كردم وجه اخبار شما بچيزهائى كه بعد از اين واقع مى شود چيست فرمود بسبب عهديست كه از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) با ما معهود است يعنى بسبب آن صحيفه اى است كه از رسول خدا بما رسيده است و علم ما كان و يكون در آن ثبت است عرض كردم پس وجه اخبار شما از آنچه در قلوب مردم است چيست فرمود آيا قول رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بتو نرسيده است كه از فراست مؤمن بپرهيزيد كه او بنور خدا نظر ميكند عرض كردم بلى فرمود پس نيست مؤمنى مگر آنكه او را فراستى است كه بآن نظر ميكند بنور خدا بر مقدار ايمان خود و مبلغ استبصار و بينش و دانش خود همانا حقتعالى جمع كرده است از براى ما ائمه آن مقدار فراست كه در جميع مؤمنان پراكنده كرده است و حقتعالى در كتاب محكم خود فرموده است «إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيٰاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ » همانا در هلاك قوم لوط نشانها است از براى صاحبان فراست و اول متوسمين و صاحبان فراست رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) است پس از آن امير المؤمنين (عليه السّلام) بعد از آن جناب است و بعد از آن حسن و حسين و ائمه از اولاد حسين (عليه السّلام) است تا روز قيامت راوى گويد پس از آن مأمون روى بآن جناب كرد و عرض كرد يا ابا الحسن زياده بر اين بيان فرما از آنچه حقتعالى از براى شما اهل بيت قرار داده است حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود حقتعالى همانا ما را بروح مقدس و مطهرى مؤيد ساخته

ص: 448

است و آن روح فرشته نيست و با احدى از كسانى كه اين دار فانى را وداع كردند نبوده است مگر با رسول خدا و با ائمه كه يارى ميكند و اعانت مينمايد ايشان را و آن عمودى است از نور كه ميان ما و ميان خدا است مأمون بآن جناب عرض كرد يا ابا الحسن بمن رسيده است كه قومى در حق شما غلو ميكنند و از حد شما تجاوز ميكنند حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود حديث كرد از براى من موسى بن جعفر بن محمد از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد از پدر بزرگوارش محمد بن على از پدر بزرگوارش على بن الحسين از پدر بزرگوارش حسين بن على از پدر بزرگوارش على بن ابى طالب (عليه السّلام) كه آن جناب فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بلند نكنيد مرا در بالاى حق من چه حقتعالى مرا بندۀ خود قرار داد پيش از آنكه مرا پيغمبر قرار دهد و حق تعالى فرموده «مٰا كٰانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اَللّٰهُ اَلْكِتٰابَ وَ اَلْحُكْمَ وَ اَلنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنّٰاسِ كُونُوا عِبٰاداً لِي مِنْ دُونِ اَللّٰهِ وَ لٰكِنْ كُونُوا رَبّٰانِيِّينَ بِمٰا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ اَلْكِتٰابَ وَ بِمٰا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ وَ لاٰ يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا اَلْمَلاٰئِكَةَ وَ اَلنَّبِيِّينَ أَرْبٰاباً أَ يَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ » هرگز نبوده باشد و نسزد مر آدمى را بآن كه بدهد خدا او را انجيل و فهم آن با علم حلال و حرام و ساير احكام شريعت و پيغمبرى پس آن كس بمردمان گويد يعنى بامت خود كه شما بندگان و پرستندگان من باشيد نه پرستندگان خدا و لكن كاملان در علم و عمل دينى و راستان در خداشناسى يا متمسك بامور دينيه باشيد بجهت اينكه از روى اخلاص كتابى كه از نزد حقتعالى فرود آمده است بيكديگر بياموزيد و بسبب آنكه پيوسته بخوانيد آن كتاب را و درس آن گوئيد و نيز سزاوار نباشد و نسزد كه او را حقتعالى پيغمبرى دهد و او امر كند شما را باينكه فرا گيريد فرشتگان را و پيغمبران را خدايان آيا ميفرمايد آن پيغمبر شما را بپوشيدن حق و شرك آوردن بعد از آنكه شما مسلمانان و گردن نهندگان مر دين اسلام باشيد و على (عليه السّلام) فرموده است كه در حق من دو نفر هلاك شوند و مرا گناهى نباشد يكى دوست دارندۀ بحد افراط و ديگرى دشمن دارندۀ بحد افراط و ما بيزارى ميكنيم و بخدا پناه ميبريم از كسى كه در حق ما غلو كند و ما را بلند كند در بالاى حد ما مثل بيزارى جستن عيسى بن مريم (عليهما السّلام) از نصارى چه حقتعالى فرموده است «وَ إِذْ قٰالَ اَللّٰهُ يٰا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّٰاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلٰهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ قٰالَ سُبْحٰانَكَ مٰا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مٰا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مٰا فِي نَفْسِي وَ لاٰ أَعْلَمُ مٰا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّٰمُ اَلْغُيُوبِ مٰا قُلْتُ لَهُمْ إِلاّٰ مٰا أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اُعْبُدُوا اَللّٰهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مٰا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمّٰا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ اَلرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلىٰ كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ».

ص: 449

و ياد كن اى محمد كه چون خدا بعيسى گفت اى عيسى بن مريم تو گفتى مردمان را كه فرا گيريد مرا و مادر مراد و خدا بدون خداى بحق عيسى عرض كرد تنزيه ميكنم تو را از شرك تنزيه كردنى نسزد و نشايد مرا كه بگويم آن چيزى را كه سزاوار نباشد مرا گفتن آن اگر بوده ام و گفته ام آن را پس تو دانستۀ آن را تو ميدانى آنچه پنهان ميكنم در نفس خود همچنان كه تو ميدانى آنچه آشكارا ميكنم و من نمى دانم آنچه در ذات تست يعنى آنچه اخفا كنى از معلومات خود بدرستى كه تو داناى پوشيده هائى نگفتم امت خود را مگر آنچه تو امر كردى بآن كه بايشان بگويم كه بپرستيد خداى را كه پروردگار من و پروردگار شما است يعنى مربوب و مخلوق تو ام نه خالق و رب و بودم من بر اقوال و افعال ايشان گواه مادامى كه بودم در ميان ايشان پس آن هنگامى كه مرا گرفتى و بآسمان بردى تو نگهبان بر ايشان و عالم باحوال ايشان بودى و تو بر همه چيزها گواهى و نيز حقتعالى فرمود «يَسْتَنْكِفَ اَلْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلّٰهِ وَ لاَ اَلْمَلاٰئِكَةُ اَلْمُقَرَّبُونَ » و هرگز ننگ و عار ندارد مسيح از آنكه باشد بنده مر خداى را و نه آنكه عار داشته باشند فرشتگان مقربان درگاه احديت از آنكه بندۀ خدا باشند و نيز حقتعالى فرموده است «مَا اَلْمَسِيحُ اِبْنُ مَرْيَمَ إِلاّٰ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ اَلرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كٰانٰا يَأْكُلاٰنِ اَلطَّعٰامَ » نيست مسيح پسر مريم يعنى عيسى كه او را خدا مينامند مگر فرستاده خدا بدرستى كه پيش از او فرستادگان خدا بودند و مادر او مريم كثير الصدق بود چه تصديق بجميع انبيا و بآيات ربانى ميكرد بودند اين پسر و مادر كه طعام ميخوردند و در معنى اينست كه تغوط ميكردند و كسى كه ادعا كند از براى پيغمبران خدائى را يا ادعا كند از براى ائمه (عليهم السّلام) خدائى را يا پيغمبرى را يا از براى غير ائمه امامت را پس ما از او در دنيا و آخرت بيزاريم، مأمون گفت يا ابا الحسن پس چه ميگوئى در رجعت امام رضا (عليه السّلام) فرمود كه رجعت حق است چه آن در امتهاى سابقه بوده است مطابق نعل بنعل و پر تير به پر تير يعنى هيچ تفاوتى از اين جهت ندارند و پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرموده است كه چون مهدى از اولاد من خروج كند عيسى بن مريم از آسمان فرود آيد و عقب سر او نماز كند پس آن جناب فرمود در ابتداى امر اسلام غريب بود و بزودى عود كند و غريب باشد پس خوشا بحال غربا عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه پس چه نوع خواهد شد فرمود پس از آن حق باهل حق برگردد. پس مأمون عرض كرد يا ابا الحسن چه ميفرمائى در قائلين بتناسخ حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كسى كه قائل است بتناسخ كافر است بخداوند عظيم و تكذيب كننده است بهشت و جهنم را «مترجم گويد» قائل بتناسخ كسى است كه قائل است بتعلق ارواح بعد از خرابى اجسام باجسام ديگر و تفرق ارواح از آن اجسام پس بنا بر اين ارواح در اين عالم متردد است در اجسام عنصريه مأمون عرض كرد چه ميفرمائى در

ص: 450

چيزهائى كه مسخ شده است حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه اينها كه مسخ شدند كه حقتعالى بر ايشان غضب كرده و آنها را مسخ كرده است و سه روز بعد از مسخ زنده بودند و بعد از سه روز مرده اند و نسلى از آنها بوجود نيامده است پس از منسوخات آنچه در دنيا است از بوزينگان و خوكان و غير اينها از آنچه اسم منسوخ بر آن صادق باشد شبيه و مانند منسوخ است و خوردن آنها حلال نيست و انتفاع بآنها جايز نيست مأمون عرض كرد يا ابا الحسن خداوند مرا بعد از تو باقى ندارد بخدا قسم كه علم صحيح يافت نميشود مگر در نزد اهل اين بيت و بسوى تو منتهى شده است علوم پدران تو پس خداوند تو را از اسلام و اهل آن جزاى خير دهد يعنى از جهت تحمل مشقات اسلام و دين حسن بن جهم گويد چون حضرت رضا (عليه السّلام) از آن مجلس برخاست من در عقب او روان شدم و چون بمنزل خود رسيد من بر او وارد شده و باو عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه حمد مخصوص خداوندى است كه عطا فرموده بتو نيكى رأى و عقيده امير المؤمنين آنچه را كه وى را واداشته بر آنچه من ديدم از اكرام كردن تو و قبول نمودن قول تو آن بزرگوار فرمود اى پس جهم فريب ندهد ترا آنچه ملاقات كردى از گرامى داشتن من و طلب شنيدن قول من همانا او بزودى مرا بزهر شهيد كند و بر من ستم كند و من مطلب را ميدانم بعهدى كه با من معهود است از پدران من از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و تا زنده ام آن را مخفى دار حسن بن جهم گويد كه من اين حديث را باحدى نگفتم تا اينكه حضرت رضا (عليه السّلام) در طوس بزهر شهيد شد و مدفون شد در خانۀ حميد بن قحطبۀ طائى در قبه كه در آن قبه قبر هارون الرشيد بود و آن جناب را بيك طرف قبر دفن كردند

از حسين بن خالد صيرفى مروى است كه گفت حضرت ابو الحسن الرضا فرمود هر كسى قائل بتناسخ شود كافر است پس از آن فرمود خدا لعنت كند غلاة را يعنى كسانى كه در حق على (عليه السّلام) غلو كردند و بخدائى او قائل شدند يا درجه ما را زياده از حد بلند كردند كاش يهودى بودند كاش مجوس بودند كاش نصارى بودند كاش طائفۀ از قدريه بودند كه آنها را معتزله گويند و قائلند بتفويض خداوند افعال بندگان را بايشان و حوادث را بغير قدرت خدا دانند كاش طايفۀ مرجئه بودند كه آنها را اشاعره گويند و افعال را منسوب به خدا دانند و لازمۀ قول ايشان بطلان ثواب و عقاب است كاش حروريه بودند كه طائفه از خوارجند يعنى غلاة از جميع اين طوايف بدترند پس از آن فرمود با ايشان ننشينيد و تصديق قول ايشان نكنيد و از ايشان بيزارى جوئيد كه خدا از ايشان بيزار است

از ياسر خادم مروى است كه گفت بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كردم چه ميگوئى در تفويض يعنى در قومى كه قائلند باينكه خدا محمد (صلّى الله عليه و آله) را خلق كرد و خلقت دنيا را تفويض باو فرمود پس محمد (صلّى الله عليه و آله) خالق دنيا و ما فيها است حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود كه خدا امر

ص: 451

دين پيغمبر را باو تفويض كرد و فرمود «مٰا آتٰاكُمُ اَلرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» آنچه رسول از براى شما مردم آورد و امر بآن كرد اخذ كنيد و آنچه از آن نهى كرد قبول نهى كنيد اما خلقت و رزق تفويض به پيغمبر نشده است چه كه حقتعالى ميفرمايد «اَللّٰهُ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ » خدا آفريننده هر چيزى است و ميفرمايد «اَللّٰهُ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ هَلْ مِنْ شُرَكٰائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذٰلِكُمْ مِنْ شَيْ ءٍ سُبْحٰانَهُ وَ تَعٰالىٰ عَمّٰا يُشْرِكُونَ » خداى بحق آن كس است كه آفريد شما را در وقتى كه معدوم صرف بوديد پس روزى داد شما را مادامى كه زنده بوديد پس بميراند شما را بوقت انقضاى اجل پس زنده گرداند شما را در روز قيامت براى جزاى عمل آيا هست از شريكهاى شما يعنى بتان كه بزعم شما شريك خدايند كسى كه بكند از اين خلق و رزق و اماته و احيا از هر چيزى تا بدان سبب او را پرستش توانكرد، پاك و منزه است خدا و برتر است از آنچه شرك مياورند بوى.

از ابى هاشم جعفرى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردم از غلاة و مفوضه فرمود غلاة كافرند و مفوضه مشركند هر كسى كه با ايشان مجالست يا آميزش كند يا بخورد يا بياشامد يا مواصلت كند يا تزويج كند بايشان يا از ايشان تزويج كند يا ايشان را امين داند بر امانت يا حديث ايشان را تصديق كند يا ايشان را اعانت كند بيك جزء از كلمۀ از ولايت خدا و رسول و ما اهل بيت، از ولايت ما اهل بيت بيرون رود.

از ابو صلت هروى مروى است كه گفت بحضرت رضا عرض كردم يا ابن رسول الله در شهر كوفه قومى هستند كه گمان ميكنند كه در نماز پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) سهو واقع نميشد فرمود دروغ گفتند خدا آنان را لعنت كند همانا كسى كه سهو نميكند خدائى است كه خدائى غير او نيست من عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه در ميان ايشان قومى هستند كه گمان ميكنند كه حسين بن على كشته نشد بلكه حنظلة بن سعد شامى شبيه بر او شد و او را كشتند و حسين (عليه السّلام) بلند شد بسوى آسمان چنان كه عيسى بن مريم (عليهما السّلام) بآسمان بلند شد و باين آيۀ شريفه دليل مى آورند «وَ لَنْ يَجْعَلَ اَللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً» هرگز خدا قرار نداده است راهى مر كافران را بر مؤمنان فرمود دروغ گفتند غضب و لعنت خدا بر ايشان باد و كافر شدند بتكذيب ايشان پيغمبر خدا را در اخبار او باينكه حسين (عليه السّلام) بزودى كشته خواهد شد بخدا قسم كه حسين (عليه السّلام) كشته شد و كسانى كه بهتر از او بودند چون امير المؤمنين و حسن بن على كشته شدند و نيستيم ما ائمه مگر آنكه كشته شويم و بخدا قسم كه من بزهر كشته شوم بمكر و خدعه كسى كه از براى من مكر ميكند و اين مطلب را من ميدانم بعهدى كه از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بسوى من معهود است كه جبرئيل از جانب پروردگار عالميان بآن بزرگوار خبر داده است.

ص: 452

اما قول خدا «وَ لَنْ يَجْعَلَ اَللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى اَلْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً» مقصود حقتعالى اينست كه ميفرمايد خدا از براى كافر بر مؤمن حجتى قرار نداده است يعنى كافر نميتواند مؤمن را در دليل ايمان مغلوب كند و او را دليلى نباشد كه بسبب آن ظفر يابد و بتحقيق كه حقتعالى خبر داده است از كفارى كه كشتند پيغمبران را بغير حق و با اينكه ايشان را كشتند خدا از براى ايشان بر پيغمبران خود راهى از راه حجت قرار نداد «مصنف گويد» احاديثى كه در اين معنى روايت كرده ام در كتاب ابطال الغلو و التفويض ثبت و ضبط كرده ام.

«باب چهل و ششم» «در ذكر اخبارى كه دلالت دارد بر امامت آن جناب»

از عمر بن يزيد مروى است كه گفت من نزد ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) بودم كه آن بزرگوار محمد بن جعفر بن محمد را ذكر كرد و فرمود من بر خود قرار داده ام كه سقف يك خانه بر من و او سايه نيندازد يعنى با او در يك موضع ننشينم من در قلب خود خيال كردم حضرت رضا (عليه السّلام) كه ما را امر باحسان و صله رحم ميكند چگونه اين گفتگو نسبت بعم خود ميكند چون من اين خيال در قلب خود كردم آن بزرگوار روى مبارك خود را بمن كرد و فرمود اين هم از احسان و صله است زيرا كه عم من چون نزد من آيد پس از آن در حق من هر چه بمردم گويد او را تصديق ميكنند و هر گاه او داخل بر من نشود و من داخل بر او نشوم هر چه در حق من بگويد قول او مقبول نيست و كسى تصديق آن را نميكند.

دلالت ديگرى: از محمد بن عيسى بن عبيد مروى است كه گفت محمد بن عبد اللّٰه طاهرى بحضرت رضا (عليه السّلام) نوشت و از غم و اندوه خود شكايت نوشت كه من از عمال سلطان هستم و مرتكب امر ديوانى ميشوم و عمل وصيتى هم در دست من است حضرت رضا (عليه السّلام) باو نوشت اما وصيت كفايت كرده شدى امر آن را يعنى بس است ترا از تو برطرف خواهد شد چون اين نوشته را زيارت كرد مفهوم و مهموم شد و پنداشت كه اين عمل وصيت از او گرفته مى شود و ندانست غرض حضرت مردن او است و بعد از بيست روز مرد «مترجم گويد» در بعضى از نسخ عم بعين مهمله است و بنا بر اين صورت شكايت كرده است از عم خود كه متولى عمل سلطان بوده است و متلبس بامر ديوانى بوده خود اين مرد وصى او بوده است آن بزرگوار نوشتند كه امر وصيت ترا كفايت كرد.

دلالت ديگرى: از محمد بن عبيد اللّه قمى مروى است كه گفت من در نزد حضرت رضا

ص: 453

(عليه السّلام) بودم كه عطش شديدى بر من غلبه كرده بود و من ناخوش ميداشتم كه در آن مجلس آب طلب كنم آن بزرگوار آب طلب كرد و چشيد و بمن عطا كرد و فرمود اى محمد بياشام اين آب را كه آب سردى است من آب را گرفتم از آن جناب و آشاميدم.

دلالت ديگرى: از ابى الحسن الطيب مروى است كه گفت چون حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وفات كرد حضرت ابو الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) داخل بازار شد و سگى و برۀ و خروسى خريد و چون كسى را كه هارون واداشته بود كه احوالات حضرت رضا (عليه السّلام) كه داعيۀ امامت داشت باو بنويسد بهارون نوشت كه حضرت رضا (عليه السّلام) خود در بازار رفت و اينها را خريد هارون گفت كه ايمن شديم از طرف او چه كسى كه داعيۀ امامت داشته باشد خود متحمل اين گونه امور نخواهد شد و زبيرى بهارون نوشت كه على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در خانه خود را گشوده است و مردم را بخود دعوت ميكند هارون گفت تعجب است از اين واقعه مينويسند كه على بن موسى (عليهما السّلام) سگ و بره و خروس خريد و بعد از آن مردم را بخود دعوت ميكند

دلالت ديگرى: از ابى الحسن الصائغ از عم او مروى است كه گفت من با حضرت رضا (عليه السّلام) بيرون رفتم و تا خراسان همراه او بودم و با حضرت رضا (عليه السّلام) مشورت كردم در قتل رجاء بن ابى ضحاك كه آن جناب را بخراسان آورد پس آن جناب مرا از اين خيال نهى كرد و فرمود آيا ميخواهى نفس مؤمنى را بعوض نفس كافرى بقتل آورى «مترجم گويد» كه از اين كلام حسن حال رجاء بن ابى ضحاك معلوم مى شود و مقصود اينست كه كسى ديگر باعث اين عمل شده است تو ميخواهى رجاء را بعوض او بقتل آورى راوى گويد كه چون آن جناب باهواز رسيد فرمود نيشكرى از براى من جستجو كنيد بعضى از اهل اهواز كه آنها را عقلى نبود گفتند كه اين مرد اعرابى است و نميداند كه در فصل تابستان نى يافت نميشود پس بآن جناب عرض كردند اى سيد ما نى در اين وقت پيدا نميشود بلكه در فصل زمستان پيدا مى شود و آن جناب فرمود جستجو كنيد كه بزودى آن را بيابيد اسحق بن ابراهيم گفت بخدا قسم كه طلب نميكند سيد من مگر موجود را پس از آن بجميع نواحى و اطراف فرستادند تا اينكه زراعتكاران اسحق آمدند و گفتند نزد ما پيدا مى شود و ما ذخيره كرده ايم آن را از براى بذر كه بعد از اين زراعت كنيم پس اين يكى از دليلهاى آن بزرگوار شد كه علامت امامت او گرديد و چون آن بزرگوار بمكانى رسيد كه آن را قتريه ميگفتند يا اينكه بنزديكى مأمون رسيده در حالت سجود از او شنيدم كه ميفرمود حمد مخصوص تست اگر ترا اطاعت كنم و مرا حجت نيست اگر تو را معصيت كنم و عملى از براى من و از براى غير من نيست در احسان تو و مرا عذرى نيست اگر بدى كنم و آنچه خوبى بمن رسد از جانب تست اى كريم بيامرز هر مرد مؤمن و زن مؤمنه را كه در بلاد مشرق و مغرب زمين هستند راوى گويد كه

ص: 454

چند ماه عقب سر آن بزرگوار نماز خوانديم و آن بزرگوار زياد نكرد در نمازهاى واجبى در ركعت اول بر حمد و سوره «إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ » يعنى غير از اين سوره سوره ديگر نخواند و در ركعت دوم بر حمد و «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ »

از محمد بن داود مروى است كه گفت من و برادرم در نزد حضرت رضا (عليه السّلام) بوديم كه بناگاه كسى آمد و آن بزرگوار را خبر داد باينكه زنخ محمد بن جعفر (عليهما السّلام) را بستند يعنى وفات كرد حضرت ابو الحسن (عليه السّلام) برخاست و روان شد و ما با او رفتيم ديدم كه دو طرف زنخ او را بسته بودند و اسحق بن جعفر و اولاد و جمعيت آل ابو طالب گريه ميكردند پس حضرت ابو الحسن در بالين سر او نشست و نظر بر وى او كرد و تبسم كرد و كسانى كه در مجلس بودند اين مطلب را ناخوش داشتند و بعضى از آنها گفت كه حضرت رضا (عليه السّلام) از روى شماتت بعم خود تبسم كرد راوى گويد كه حضرت (عليه السّلام) بيرون رفت تا اينكه در مجلس نماز بخواند بعضى از ما باو عرض كرديم خداوند ما را فداى تو كند ما از اين جماعت در حق تو شنيديم چيزى را كه از آن كراهت داريم در هنگامى كه تبسم كردى حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود جز اين نيست كه من از گريۀ اسحق تعجب كردم و حال اينكه بخدا سوگند ميخورم كه اسحق پيش از محمد ميميرد و محمد بر او گريه ميكند پس محمد با اينكه زنخ او را بسته بوده و خيال مردن او كرده بودند خوب شد و از مرض نجات يافت و اسحق وفات كرد.

دلالت ديگرى: از يحيى بن محمد بن جعفر مروى است كه گفت پدر من ناخوش شد بناخوشى سختى حضرت ابو الحسن الرضا (عليه السّلام) بعيادت او رفت و عم من نشسته بود و گريه ميكرد و بر پدرم جزع سختى ميكرد يحيى گويد كه حضرت ابو الحسن (عليه السّلام) روى بمن كرد و فرمود از چه سبب عم تو گريه ميكند من عرض كردم بر پدرم ميترسد از اين حالت كه مى بينى يحيى گويد كه حضرت ابو الحسن (عليه السّلام) بمن توجه كرد و فرمود تراه اندوه و حزن فرو نگيرد كه اسحق بزودى پيش از پدرت بميرد يحيى گويد پدرم محمد از ناخوشى نجات يافت و خوب شد و اسحق وفات كرد «مصنف گويد» كه اين مطلب را آن جناب از علم منايا و بلايا دانست و در آن علم است مقدار عمرهاى بيت آن بزرگوار و از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) باو ارث رسيده بود و از اين قبيل است قول امير المؤمنين (عليه السّلام) داده شدم علم منايا و بلايا و انساب مردم و فصل الخطاب كه قرآن است.

دلالت ديگرى: از محمد بن حسين بن ابى خطاب مروى است كه گفت حديث كرد مرا اسحق بن موسى و گفت كه چون عم من محمد بن جعفر در مكه خروج كرد و مردم را بخود دعوت كرد و مردم او را امير المؤمنين خواندند و بخلافت او بيعت كردند حضرت رضا (عليه السّلام) داخل بر او شد و من با آن جناب بودم پس آن جناب بعم خود فرمود اى عم پدر و برادر خود را تكذيب نكن اين عمل تو با تمام نخواهد رسيد پس از آن بيرون رفت و من با او بمدينه بيرون

ص: 455

شدم و در مدينه درنگ نكرد مگر اندكى تا اينكه جلودى آمد و با او ملاقات كرد و او را عزيمت داد پس محمد بن جعفر طلب امان كرد از جلودى و لباس سياه پوشيد و بر منبر بالا رفت و خود را از ادعاى امامت خلع كرد و گفت كه اين امر خلافت مخصوص مأمون است و مرا در آن حقى نيست پس از آن بيرون رفت بسوى خراسان و در جرجان مرد.

از محمد بن اثرم مروى است كه در مدينه يكى از ملازمان محمد بن سليمان علوى بود زمان ابى السرايا يعنى سردار لشكر ميگويد كه اهل بيت محمد بن سليمان و غير ايشان بر گرد او جمع آمدند و با او بيعت كردند و باو گفتند كه اگر نزد ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) فرستى و او هم با ما باشد و امر ما يكى باشد بسيار خوب است محمد بن اثرم گويد كه محمد بن سليمان گفت نزد او برو و سلام مرا باو برسان و بگو اهل بيت تو اجتماع يافتنداند و دوست ميدارند كه تو با ايشان باشى پس اگر مصلحت ميدانى كه نزد ما بيائى چنان كن ميگويد كه در خدمت آن حضرت آمدم و او در حمرا بود پس آنچه پيغام داده بود و مرا بدان سبب فرستاده بود رسانيدم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود سلام مرا باو برسان و بگو چون بيست روز گذشت من نزد تو مى آيم ابن اثرم ميگويد كه من نزد محمد بن سليمان آمدم و آنچه آن جناب پيغام داده بود رسانيدم و ما چند گاهى ديگر مكث كرديم چون روز هيجدهم شد ورقاء سر عسگر جلودى آمد و با ما مقاتله كرد و ما فرار كرديم و من بجانب صوران كه نزديك مدينه است فرار كردم ناگاه شنيدم كه هاتفى مرا فرياد ميكند و يا اثرم ميگويد چون بجانب او نگران شدم ديدم حضرت ابو الحسن الرضا (عليه السّلام) بود و ميفرمود بيست روز گذشت با نه و محمد بن سليمان كه خروج كرد محمد بن سليمان داود بن حسن بن على بن ابى طالب (عليهما السّلام) بود.

دلالت ديگرى: از معمر بن خلاد مروى است كه گفت ريان بن صلت كه فضل بن سهل او را ببعضى از نواحى خراسان فرستاده بود در مرو بمن گفت كه دوست ميدارم كه اذن از براى من حاصل كنى از حضرت ابى الحسن و من بر آن جناب سلام كنم و دوست ميدارم كه مرا از جامهاى خود بپوشاند و از آن دراهم كه سكه باسم مبارك آورده شده است قدرى بمن ببخشد پس بر حضرت رضا (عليه السّلام) داخل شدم و قبل از آنكه چيزى بآن بزرگوار عرض كنم فرمود ريان ابن صلت اراده كرده است بر ما داخل شود و ميخواهد جامه هاى ما را بپوشد و دراهم ما باو عطا شود من او را اذن دادم پس او داخل شد و سلام كرد آن بزرگوار دو جامه باو عطا كرد و سى درهم از دراهم كه باسم آن بزرگوار سكه زده بودند باو بخشيد.

دلالت ديگرى: از حسين بن موسى بن جعفر بن محمد مروى است كه گفت باتفاق جمعى از جوانان بنى هاشم گرد حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) بوديم كه بناگاه جعفر ابن

ص: 456

عمر علوى بر ما گذاشت در حالى كه پژمرده و بدحال بود و لباس كهنه در برداشت بعضى از ما ببعضى ديگر نظر كرديم و از هيئت جعفر بن عمر خنده كرديم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود عنقريب او را به بينيد كه مال بسيار و متابعينى بيشمار داشته داشته پس نگذشت مگر يكماه و نحو آن كه والى مدينه شد و حال او نيكو شد و بر ما ميگذشت و خواجه سرايان و خدم و حشم با او بود و اين جعفر همان جعفر بن محمد بن عمر بن حسن بن على بن عمر ابن حسن بن على بن ابى طالب است.

دلالت ديگرى: از حسين بن بشار مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود عبد اللّٰه محمد را ميكشد من بآن جناب عرض كردم عبد اللّٰه بن هرون محمد بن هارون را ميكشد فرمود بلى عبد اللّٰه كه در خراسان است ميكشد محمد بن زبيده را كه در بغداد است طولى نكشيد كه مأمون امين را بقتل آورد.

دلالت ديگرى: از عبد الرحمن بن ابى نجران و صفوان بن يحيى مروى است كه گفتند حسين بن قياما كه از رؤساى واقفيه بود از ما سؤال كه از حضرت رضا اذن از براى او حاصل كنيم در حضور مبارك او آيد ما از براى او اذن گرفتيم چون در حضور او آمد عرض كرد آيا تو امامى فرمود بلى عرض كرد من خدا را گواه ميگيرم كه تو امام نيستى، راوى گويد كه آن جناب سر مبارك را مدت زمانى بزير انداخت و سر خود را ميگردانيد پس از آن سر مبارك را بلند كرد و باو فرمود چه چيز ترا دانا كرد كه من امام نيستم عرض كرد روايتى از حضرت ابى عبد اللّٰه بما رسيده است كه امام عقيم نخواهد بود و تو باين سن رسيدۀ و حال اينكه تو را فرزندى نيست راوى گويد كه آن جناب سر مبارك خود را زيادتر از مرتبه اول بزير انداخت و بعد بلند كرد و فرمود خدا را گواه ميگيرم كه چند روز و شبى نگذرد مگر اينكه خدا مرا ولدى روزى كند عبد الرحمن بن ابى نجران گويد كه از آن زمان ببعد ماهها را شمرديم در كمتر از يك سال خداوند حضرت ابى جعفر (عليه السّلام) را باو كرامت فرمود راوى گويد كه حسين بن قياما وقتى در طواف ايستاده بود و طواف نميكرد حضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را نظر باو افتاد فرمود ترا چه مى شود خدا ترا حيران كند و بعد از اين دعا بر حضرت موسى (عليه السّلام) واقف شد.

دلالت ديگرى: از موسى بن مهران مروى است كه گفت در مدينه حضرت رضا (عليه السّلام) را ديدم كه بهرثمه نظر كرد و فرمود گويا مى بينم هرثمه را كه بسوى هارون حمل مى شود و گردن او را ميزند و چنان شد كه آن جناب فرموده بود.

دلالت ديگرى: از ابى حبيب بناجى مروى است كه گفت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را در خواب ديدم كه در بناج در مسجدى فرود آمد كه در هر سال حجاج در آن مسجد فرود مى آمدند و گويا من در نزد او رفتم و سلام كرده و پيش روى او ايستادم و در نزد او طبقى يافتم كه آن

ص: 457

طبق را از برگ خرماى مدينه بافته بودند و در آن طبق خرماى صيحانى بود پس گويا از آن خرما مشتى برداشت و بمن عطا كرد من آن خرما را شمردم هجده دانه بود من آن خواب را چنين تعبير كردم كه بعد دهر خرمائى يك سال زندگانى ميكنم چون بيست روز گذشت در زمينى كه زارعين آن را براى كشت آماده ميكردند ايستاده بودم كه كسى نزد من آمد و مرا خبر داد بآمدن حضرت رضا (عليه السّلام) از مدينه و نزول آن بزرگوار در آن مسجد و مردم را ديدم كه نزد او مى شتافتند من نيز بخدمت آن حضرت رفتم ديدم آن جناب در موضعى نشسته بود كه رسول (صلّى الله عليه و آله) را در خواب ديده بودم و زير پاى مباركش تخته حصيرى گسترده بود مثل آن حصيرى كه زير پاى پيغمبر بود و در پيش روى او طبقى كه از برگ خرما بافته شده و حاوى خرماى صيحانى بود موجود بود پس بر آن جناب سلام كردم پاسخ داد و مرا نزد خود طلبيد و يك مشت از آن خرما را بمن عطا فرمود من آن خرما را شماره كردم عدد آن بقدر عدد خرمائى بود كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در خواب بمن عطا فرموده بود من عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه زيادتر از اين بمن عطا فرما فرمود اگر رسول خدا زياده از اين بتو عطا فرموده است ما هم زياده از اين بتو عطا ميكنيم «مصنف گويد» از براى حضرت صادق (عليه السّلام) نيز مثل اين دليلى هست كه آن را در دلائل ذكر كرده ام.

دلالت ديگرى: از ابو احمد عبد اللّٰه بن عبد الرحمن معروف بصفوان مروى است كه گفت قافلۀ از خراسان بيرون شد روى بكرمان و دزدهائى كه در كوه كرمان ساكن بودند كه آن كوه را قفص گويند بر قافله زدند و مردى را كه به بسيارى مال متهم كرده بودند نگاهداشتند و مدتى در دست ايشان باقى بود او را بانواع صدمات عذاب ميكردند بلكه خود را از ايشان بمال بخرد او را در ميان برف واداشتند، دهان او را پر از برف كردند و بستند زنى از زنان ايشان را بر او رحم آمد و او را از بند رها كرد و او فرار كرد ليكن دهان و زبان او فاسد شد بطورى كه قدرت تكلم نداشت بخراسان رفت و شنيد كه حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در نيشابور است و در خواب ديد كه گويا كسى باو گفت پسر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در خراسان وارد شده است از او سؤال كن از ناخوشى خود تا اينكه ترا تعليم دهد بدوائى كه بتو منفعت بخشد و از اين ناخوشى شفا يابى آن مرد گفت كه من در واقعۀ خواب ديدم كه گويا قصد آن بزرگوار كرده و بسوى او شكايت كردم از آنچه بر من آمده بود و خبر دادم او را بناخوشى خود فرمود زيره وسيعتر كه آن را بفارسى اويشان گويند و نمك گرفته و ميكوبى و دو يا سه مرتبه بر دهان خود ميريزى عافيت مى يابى پس آن مرد از خواب بيدار شد و فكر نكرد در آنچه در خواب ديده بود و بخلق اظهار نكرد تا اينكه بدروازه نيشابور وارد شد باو گفتند كه حضرت على بن موسى الرضا از نيشابور كوچ كرد و در رباط سعد است پس در خيال آن مرد گذشت كه قصد آن بزرگوار كرده و امر خود را عرض كند تا اينكه

ص: 458

باو دوائى بفرمايد كه بمرضش نفعى بخشد باين قصد رو برباط سعد آورد و بآن بزرگوار وارد شد و عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه امر من چنين و چنان شد و دهان و زبان من فاسد شده است و بر سخن گفتن قادر نيستم مگر بزحمت بمن دوائى تعليم فرما كه نفعى بخشد آن بزرگوار فرمود آيا من در خواب تعليم تو نكردم برو و استعمال كن آن دوائى را كه تعليم تو كردم آن مرد عرض كرد يا ابن رسول الله چه مى بينى اگر اعاده فرمائى از براى من آن جناب فرمود زيره و اويشان و نمك بگير و بكوب و دو يا سه مرتبه بر دهان خود بريز كه بزودى عافيت يابى آن مرد گويد آن دوائى كه آن بزرگوار فرمود استعمال كردم و عافيت يافتم، ابو حامد احمد بن على بن حسين ثعالبى گويد كه من از ابى احمد عبد الله بن عبد الرحمن معروف بصفوانى شنيدم كه ميگفت من آن مرد را ديدم و اين حكايت از او شنيدم.

دلالت ديگرى: از ريان بن صلت مروى است كه گفت چون خواستم بسوى عراق بيرون روم عزم نمودم وداع كردن حضرت رضا (عليه السّلام) را و در قلب خود خيال كردم كه چون آن بزرگوار را وداع ميكنم از او سؤال ميكنم كه پيراهنى از جامه هاى بدن مبارك خود را بمن عطا كند تا آن را بعد از مرگ كفن خود كنم و چند درهم از مال خود را بمن بذل كند تا انگشتر از براى دخترهاى خود بسازم پس چون كه آن بزرگوار را وداع كردم گريه و حزن بر مفارقت آن حضرت مرا از سؤال جامه و درهم بازداشت و فراموشم شد چون از پيش روى آن حضرت بيرون رفتم بمن صيحه زد كه اى ريان برگرد چون بازگشتم بمن فرمود آيا نميخواهى پيرهنى از جامه هاى خود بتو دهم كه چون اجل تو در رسد آن را كفن خود كنى آيا نميخواهى چند درهم بتو دهم كه انگشتر از براى دختران خود بسازى من عرض كردم اى سيد من در قلب من گذشت كه اينها را از تو سؤال كنم و ليكن حزن مفارقت تو مرا از اين سؤال منع نمود پس آن بزرگوار بالش را بلند كرد و پيراهنى از زير آن بالش بيرون آورد و بمن عطا كرد و يك طرف جاى نماز را بلند كرد و چند درهم بيرون آورد و بمن عطا كرد من آن درهمها را شمردم سى درهم بود.

دلالت ديگر: از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت من در حق حضرت ابى الحسين الرضا (عليه السّلام) شك داشتم و نوشته بآن جناب نوشتم و در آن نوشته از او سؤال كردم اذن داخل شدن بر او را و در خيال خود گذرانيده بودم كه چون وارد بر او شوم از سه آيه از او سؤال كنم كه هر سه آيه را در قلب خود منعقد كرده بودم و در خاطرم بود چون جواب نوشته من آمد آن بزرگوار نوشته بود عافانا الله و اياك. خداوند ما و تو را عافيت بخشايد اما آنچه نوشته بودى از اينكه اذن دخول بتو دهم داخل شدن بر من مشكل است و اين طائفه بر من در آمدن مردم تنگ گرفته اند و الان تو قدرت ندارى بر من وارد شوى و لكن بعد از اين ان شاء اللّٰه وقت آن ميرسد و آنچه را كه من در خيال خود گذرانيده بودم

ص: 459

كه از آن سؤال كنم از آيات سه گانه در جواب نوشته من نوشته بود و قسم بخدا كه هرگز آنها را ذكر نكرده بودم و چون جواب آنها بمن رسيد مرا تعجب آمد از آنچه آن جناب در نوشته من نوشته بود و اولا ندانستم كه اينها جواب چيزى است كه من در قلب خود خيال كرده بودم و بعد از آن مطلع شدم كه آن جناب چه نوشته بود ضمنا مرقوم فرموده بود جواب خيالات من بوده است.

دلالت ديگرى: از احمد بن محمد بن يحيى بن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) حمارى نزد من فرستاد و من سوار شده بنزد آن بزرگوار رفتم و شب در خدمت آن عاليمقدار بودم و نشسته بوديم تا اينكه از شب آنچه خدا خواسته بود بگذشت و چون ميخواست برخيزد بمن فرمود نمى بينم ترا كه قدرت داشته باشى بمدينه مراجعت كنى عرض كردم بلى فداى وجودت فرمود امشب را نزد ما بسر ميبرى و ببركت خدا صبح ميكنى عرض كردم فداى وجودت چنين ميكنم بعد از آن فرمود اى كنيز فراش مرا از براى او پهن كن و لحافى كه خودم در آن ميخوابم بينداز و بالش مرا زير سر او بگذار احمد گويد من در نزد خود خيال كردم كه آنچه در اين شب بمن رسيده منزلتى است كه خدا براى من قرار داده زيرا آن حضرت حمار خود را از براى من فرستاده تا سوار شوم فراش خود را پهن كرده و در لحاف و بالش او شب را بروز آورده ام و احدى از اصحاب ما را اين افتخار نصيب و عطا نشده است احمد گويد من نشسته بودم و در نزد خود اين خيالها را ميكردم آن بزرگوار فرمود يا احمد امير المؤمنين در مرض زيد بن صوحان به عيادت او آمد و او بدين سبب بر مردم فخر كرد و تو در نزد خود فخر نكن و از براى خدا تواضع و تذلل كن و آن بزرگوار تكيه بر دست مبارك كرد و برخاست

دلالت ديگرى: از ابى مسروق مروى است كه گفت جماعتى از واقفيه بر حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شدند و در آن جماعت على بن حمزه بطائنى، محمد بن اسحق بن عمار، حسن بن مهران و حسن بن ابى سعيد مكارى بودند پس على بن ابى حمزه بآن جناب عرض كرد فداى وجود مباركت شوم خبر بده ما را از پدر بزرگوارت كه حال او خوبست فرمود آن بزرگوار وفات كرد عرض كرد عهد امامت را بكه واگذار كرد فرمود بمن واگذاشت عرض كرد همانا تو چيزى ميفرمائى كه احدى از پدران تو از على بن ابى طالب (عليه السّلام) و بعد از آن بزرگوار نفرموده است فرمود لكن بهترين پدران من و افضل ايشان رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرموده است، عرض كرد آيا نميترسى بر خود از اينها يعنى از هارون و متابعان آنها فرمود اگر از آنها ميترسيدم آنها را اعانت ميكردم همانا ابو لهب نزد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) آمد و آن جناب را تهديد كرد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) باو فرمود اگر از جانب خود خدشه اى در قول و عمل من كردى من دروغگو باشم يعنى هر چه خواهى از من سؤال كن در جواب هر چه گويم اگر قدرت بر خدشه كردن من دارى من در اداى خود كاذبم و اين اول

ص: 460

علامتى بود از براى پيغمبر كه در نبوت خود آورد و اين اول علامتى باشد در امامت كه من از براى خود مى آورم از براى شما اگر از جانب هارون خدشه بمن وارد آمد من دروغگو باشم حسن بن مهران بآن جناب عرض كرد كه اين معجزه تو از براى ما ثابت مى شود و آنچه ما ميخواستيم از معجزه از براى ما حاصل است اگر اين قول خود را اظهار كنى و همه جا بفرمائى آن بزرگوار فرمود چه اراده دارى آيا ميخواهى من بروم در نزد هارون و بگويم من امام هستم و تو چيزى نيستى عمل رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در اول امر چنين نبوده است بلكه اين مطلب را كه من اظهار داشتم باهل خود و دوستان خود و كسانى كه بآنها اعتماد داشت اظهار كرد پس آنها را باظهار اين مطلب تخصيص داد نه مردم را و شما اعتقاد داريد كه امامت از براى پدران من بود كه پيش از من بودند و قائل نيستند باين كه تقيه منع ميكند على بن موسى الرضا را باينكه خبر دهد پدرش زنده است زيرا كه من از شما تقيه نميكنم در اينكه بگويم پدر من امام است پس چگونه تقيه ميكنم در اينكه ادعا كنم كه او زنده است اگر در واقع زنده باشد يعنى اين مطلب كه من بشما ميگويم كه پدرم وفات كرده است و زنده نيست شائبه دروغ گفتن از جهت تقيه نميرود «مصنف گويد» كه حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در اين سخنان از هارون الرشيد نترسيد و تقيه نكرد و بجهت اينكه در نزد او معهود بود كه مصاحب او مأمون خواهد شد نه هارون و تا آن زمان حيوة دارد.

دلالت ديگرى: از يحيى بن بسار مروى است كه گفت بر حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شدم بعد از وفات پدر بزرگوارش و از آن جناب استفهام ميكردم از بعضى از سخنان كه با من تكلم فرموده بود آن جناب فرمود بلى يا سماع من عرض كردم فداى وجود مباركت شوم بخدا سوگند كه من در حالت طفوليت كه بمكتب ميرفتم ملقب باين لقب شدم و مرا باين لقب خواندند ميگويد كه آن بزرگوار در روى من تبسم فرمود.

دلالت ديگرى: از هرثمة بن اعين مروى است كه گفت من رفتم در خانه مأمون كه برسيد و مولاى خود يعنى حضرت رضا (عليه السّلام) داخل شوم و در خانه مأمون چنين شهرت يافته بود كه حضرت رضا (عليه السّلام) وفات يافته است و اين خبر صحت نداشت پس من داخل شدم و خواستم اذن حضور بگيرم يكى از خدام معتمد مأمون كه غلامى بود موسوم به صبح ديلمى و حق ولايت و دوستى سيد من حضرت رضا (عليه السّلام) دوست ميداشت بيرون آمد چون مرا ديد گفت اى هرثمه آيا نميدانى كه من در پنهان و آشكار معتمد مأمون هستم گفتم بلى ميدانم گفت بدان در ثلث اول شب من و سى نفر از غلامان موثق و امين خود را طلبيد چون بر او داخل شدم از بسيارى شمع شب او چون روز روشن بود در مقابل او شمشيرهاى برهنه نيز كه بزهر آب داده شده بود قرار داشت پس يك يك ما را طلبيد و

ص: 461

بزبان خود عهد و پيمان از ما گرفت در حالى كه احدى غير از ما در آنجا حضور نداشت پس از آن بما گفت اين عهد از براى شما لازم است و بايد آنچه را كه بشما امر كردم بدون تخلف انجام دهيد پس ما از براى او سوگند ياد كرديم بعد گفت هر يك از شما شمشيرى بدست گيرد و برويد در حجره على بن موسى الرضا (عليه السّلام) و او را در هر حالى كه باشد نشسته يا ايستاده يا خوابيده بدون اينكه با او سخن گوئيد با شمشيرهاى خود گوشت و استخوان و خون و مغز او را داخل كنيد و بعد از آن فرشهاى او را برگردانده و برويش بيندازيد و خون شمشيرتان را بر آن فرشها بماليد و پاك كنيد و بعد نزد من آئيد كه اگر اين كار را انجام دهيد و پنهان و پوشيده داريد قرار داده ام كه بهر يك ده بدرۀ درهم و ده زمين زراعت از ميان همۀ املاكم انتخاب كرده و بشما بدهم و تا زنده ام اين عطيه را از شما قطع نكنم صبيح گويد كه ما شمشيرها را برداشته و بحجرۀ آن حضرت وارد شديم آن بزرگوار بر پهلو خوابيده و انگشتان مباركش را حركت ميداد و سخنى ميگفت كه ما نه فهميديم صبيح گويد كه غلامان بسوى او شتافتند و شمشيرها را بر او فرود آوردند ولى من شمشير خود را گذاشته و ايستاده نظر ميكردم گويا آن بزرگوار ميدانست كه ما بر سر او ميريزيم لباسى در بر كرده بود كه شمشير بر آن كار نميكرد پس از آن فرشهاى او را برويش انداخته و نزد مأمون بازگشتند مأمون پرسيد چه كرديد گفتند بآنچه مأمور بوديم عمل كرديم گفت اينسخن را جايى نگوئيد و اين واقعه را پوشيده داريد چون طلوع فجر و ظهور سفيدى روز نزديك شد مأمون سر برهنه در مجلس خود نشست و تكمه هاى لباس خود را گشود و وفات آن حضرت را اظهار كرد و مهياى تعزيه شد پس از آن با پاى برهنه برخاست و اظهار حسرت ميكرد و روان شد و ما پيش روى او بوديم و چون در حجرۀ آن بزرگوار آمد و بر او داخل شد همهمۀ آن بزرگوار را شنيد بدنش بلرزه آمد و گفت كيست نزد آن حضرت گفتم يا امير المؤمنين ما را بر آن آگاهى نيست گفت بشتابيد باو نظر كنيد صبيح گفت ما بسوى خانه شتافتيم بناگاه ديديم سيد من در محراب خود نشسته نماز ميخواند و تسبيح ميگويد گفتم يا امير المؤمنين در محراب شخصى را ميبينم كه نماز ميخواند و تسبيح ميگويد از اين خبر بدنش بلرزه درآمد و مرتعش شد و گفت مرا فريب داديد خدا شما را لعنت كند و از ميان آن جماعت روى بمن كرد و گفت اى صبيح نظر كن ببين كيست در نزد او نماز ميخواند يعنى ملاحظه كن آن حضرت است يا نه گفت من داخل شدم و مأمون برگشت چون بآستانه در رسيدم فرمود اى صبيح عرض كردم لبيك اى مولاى مولاى من و برو نزد او در افتادم فرمود برخيز خداوند ترا رحمت كند خواستند نور خدا را خاموش كنند يعنى بمجرد گفتگو كردن و بستن پيمان خدا نورش را با تمام رساند اگر چه كافران از آن كراهت داشته باشند صبيح گويد كه مراجعت كردم در نزد مأمون رويش

ص: 462

چون شب تار تيره و ظلمانى بود بمن گفت اى صبيح تو از عقب چه يافتى گفتم بخدا قسم كه آن جناب در حجره خود نشسته بود و مرا صدا زد و چنين و چنان بمن گفت: صبيح گويد مامون تكمه هاى جامۀ خود را بست و امر كرد جامه هاى او را برگرداندند يعنى لباس جلال او را آوردند و پوشيد و گفت بگوئيد كه حضرت رضا (عليه السّلام) بيهوش شده بود و علت او افاقه شد هرثمه گويد كه من خدا را شكر و حمد بسيار كردم سپس بر سيد خود حضرت رضا (عليه السّلام) داخل شدم چون مرا ديد فرمود آنچه صبيح از براى تو گفت از براى كسى حديث نكن مگر از براى كسى كه خدا قلب او را بمحبت و ولايت ما امتحان فرموده است عرض كردم اى سيد من چنين ميكنم فرمود اى هرثمه بخدا قسم مكر ايشان بما ضرر نميرساند تا اينكه اجل مكتوب بسر آيد و پيك مقصود درآيد.

دلالت ديگرى: از جعفر بن محمد نوفلى مروى است كه گفت در پل اريق نزد حضرت رضا (عليه السّلام) آمدم و بر او سلام كردم پس از آن نشستم و عرض كردم فداى وجودت شوم جمعى گمان ميكنند كه پدر بزرگوارت زنده است فرمود دروغ گفتند خدا ايشان را لعنت كند اگر زنده بود ميراث او قسمت نميشد و زنان او نكاح نميشدند و ليكن قسم بخدا كه مرگ را چشيد چنان كه على بن ابى طالب (عليه السّلام) چشيد ميگويد كه من عرض كردم تكليف من چيست و مرا بچه چيز امر ميكنى فرمود بعد از من بر تو باد بفرزندم محمد و اما من از روى زمين ميروم و از برايم مراجعت نباشد و قبرى در طوس مبارك گرديده شود و دو قبر ببغداد من عرض كردم فداى وجودت يكى از آن دو قبر را ميدانم يعنى قبر بغداد را ميدانم قبر دوم از كيست فرمود بزودى بر تو معلوم مى شود پس از آن فرمود قبر من و قبر هارون چنين است دو انگشت خود را بهم چسبانيد.

دلالت ديگرى: از حمزة بن جعفر ارجايى مروى است كه گفت هارون از يك در مسجد بيرون رفت و حضرت رضا (عليه السّلام) از در ديگر داخل شد و از روى عبرت خطاب بهارون كرد كه چقدر خانه دور است و ملاقات در طوس نزديك است اى طوس اى طوس بزودى مرا و او را جمع كنى.

دلالت ديگرى: از محمد بن حفص مروى است كه گفت حديث كرد از براى ما غلامى يا دوستدارى از عبد صالح حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) و گفت من و جماعتى در بيابانى با حضرت رضا (عليه السّلام) بوديم تشنگى سختى بما و حيوانهاى ما رسيد تا اينكه بر خود ترسيديم حضرت رضا موضعى را از براى ما وصف كرد و فرمود برويد در آن موضع كه آب بيابيد ميگويد كه ما بآن موضع آمديم و بآب رسيده آشاميديم و حيوانهاى خود را سيراب كرديم و عموم اهل قافله كه همراه ما بودند سيراب شدند بعد از آن كوچ كرديم و حضرت ما را بجستجوى آن چشمه امر كرد ولى از جستجوى خود نتيجۀ نگرفته و اثرى از چشمه نيافتيم و بجز پشك شتر چيزى

ص: 463

نديديم، آن مرد اين حديث را از براى مردى از فرزندان قنبر كه در حدود يك صد و بيست سال از عمرش گذشته بود ذكر ميكرد و آن مرد قنبرى مرا بمثل اين حديث بدون كم و زياد خبر داد و گفت من نيز با آن مرد در خدمت آن بزرگوار بودم و آن مرد قنبرى مرا خبر داد كه آن بزرگوار در آن سفر بسوى خراسان ميرفت.

دلالت ديگرى: از محول سجستانى مروى است كه گفت چون قاصد مأمون براى احضار حضرت رضا (عليه السّلام) از خراسان بمدينه وارد شد و من در مدينه بودم آن بزرگوار براى وداع حضرت رسول (صلّى الله عليه و آله) بمسجد وارد شد و چند مرتبه آن بزرگوار را وداع ميكرد و باز ميگشت بسوى قبر مطهر و صدايش را بگريه و ناله بلند ميكرد من پيش رفتم و بآن عالى مقدار سلام كردم جوابم داد، او را بطلب مأمون تهنيت گفتم فرمود مرا واگذار همانا از جوار جد بزرگوارم بيرون ميروم و در غربت ميميرم و در پهلوى هارون دفن ميشوم ميگويد تا خراسان آن بزرگوار را متابعت كرده و همراه بودم تا اينكه در طوس وفات كرد و او را در جنب هارون دفن كردند.

دلالت ديگرى: از محمد بن ابى عبد اللّٰه كوفى مروى است كه گفت حديث كرد ما را سعد بن مالك از ابى حمزه از ابن كثير كه گفت چون موسى بن جعفر (عليهما السّلام) وفات كرد و مردم در امر او واقف شدند و بعد از او امامى را قائل نشدند و من در آن سال حج كردم بناگاه حضرت رضا (عليه السّلام) را ديدم و در قلب خود وقف بحضرت موسى بن جعفر (عليهما السّلام) را گذرانيدم و يا امامت حضرت رضا (عليه السّلام) را و نزد خود اين آيۀ شريفه را تلاوت كردم «أَ بَشَراً مِنّٰا وٰاحِداً نَتَّبِعُهُ » تا آخر آيه، تا اين خيال كردم آن بزرگوار مثل برق و زنده بر من گذشت و فرمود بخدا قسم من آن بشرم كه بر تو واجب است مرا متابعت كنى من عرض كردم بسوى خدا و بسوى تو پناه ميبرم و معذرت ميخواهم كه مرا عفو فرمائيد فرمود لغزش تو بخشيده است. «مصنف گويد» غير واحدى از مشايخ از محمد بن ابى عبد اللّٰه كوفى اين حديث را از براى من باين اسناد حديث كرده است.

دلالت ديگرى: از حسن بن على الوشا مروى است كه حضرت رضا (عليه السّلام) بمن فرمود كه هنگامى كه خواستند مرا از مدينه بخراسان آورند عيال خود را جمع كرده و بآنها امر كردند بر من گريه كنند تا گريه آنها را بشنوم پس از آن دوازده هزار دينار بين ايشان قسمت كرده و گفتم آگاه باشيد كه من هرگز بسوى عيال خود مراجعت نخواهم كرد.

دلالت ديگرى: از ابو محمد غفارى مروى است كه گفت قرض بسيارى پيدا كردم و در نزد خود گفتم كه غير از سيد و مولايم حضرت ابى الحسين على بن موسى الرضا (عليه السّلام) كسى اين قرض را ادا نكند چون صبح كردم بمنزل آن بزرگوار رفته و اذن دخول خواستم و پس از كسب اجازه و دخول در منزل پيش از اينكه سخنى بگويم بمن فرمود يا ابا محمد حاجت تو را دانستيم

ص: 464

و بر ما است ادا كردن قرض تو، آن روز را در خدمت آن بزرگوار شام كرده چون طعام از براى افطار حاضر كردند و طعام صرف شد فرمود اى ابا محمد شب را در اينجا بسر ميبرى يا بمنزل خود مراجعت ميكنى عرض كردم اى سيد من اگر حاجتم را برآورى دوست دارم كه مراجعت كنم آن بزرگوار از زير فرش مشتى زر بمن داد چون بيرون آمدۀ و بنزديك چراغ آوردم ديدم زرهاى زرد و سرخ مخلوط بود اول دينارى كه بدستم آمده و بنقش آن نظر كردم بر آن نقش شده بود اى ابا محمد اينها پنجاه دينار است بيست و شش دينار آن از براى ادا كردن قرض تست و بيست و چهار دينار ديگر براى نفقۀ عيالت چون صبح كردم و در ميان زرها جستجو كردم آن دينارى كه اين مطلب در آن نقش بود نيافتم و چيزى از دينارها هم كم نبود.

دلالت ديگرى: از موسى بن عمر بن بزيع مروى است كه گفت در نزد من دو كنيز حامله بود بحضرت رضا (عليه السّلام) نوشتم كه مرا از اينها اعلام كند و از او مسألت كردم كه دعا كند خداوند اين دو طفل را كه در شكم اين دو كنيز است پسر قرار دهد نه دختر و مرا باين عطيه مفتخر كند آن بزرگوار توقيع كرد كه ان شاء اللّٰه دعا ميكنم پس از آن آن جناب ابتدا فرمود بنوشتۀ مستقلى بدين مضمون «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ » خداوند برحمت خود در دنيا و آخرت ما و شما را بنيكوتر صحتى عافيت و صحت دهد امور در دست خدا است مقدرهاى خود را در آن جارى ميكند بآن قسمت كه خودش خواهد، ان شاء الله پسرى و دخترى از براى تو متولد شود پسر را محمد نام بگذار و دختر را فاطمه بمباركى و فيروزى خدا ميگويد پسرى و دخترى از براى من متولد شد بنا بر آنچه آن بزرگوار فرموده بود.

دلالت ديگرى: از حسن بن على بن فضال مروى است كه گفت عبد اللّٰه بن مغيره ميگفت كه من واقفى بودم و در حالى كه مذهب وقف داشتم حج گزاردم چون بمكه رفتم در خاطرم گذشت كه آيا اين مذهب درست است يا نه پس بملتزم كعبه آويختم و عرض كردم پروردگارا تو خواهش و اراده مرا ميدانى مرا ارشاد كن ببهترين دينها و چنين در قلبم واقع شد كه نزد حضرت رضا (عليه السّلام) بيابم و آمدم بمدينه و درب خانۀ آن بزرگوار ايستاده و بغلام گفتم بمولاى خود عرض كن كه مردى از اهل عراق بر در خانه ايستاده است ناگاه شنيدم كه آن بزرگوار فرياد كرد اى عبد اللّٰه بن مغيره داخل شو من داخل شدم چون بمن نظر كرد فرمود خدا دعاى ترا مستجاب كرد و ترا بدين خود هدايت نمود من گفتم اشهد انك حجة الله و امين الله على خلقة.

دلالت ديگرى: از داود بن رزين مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) در نزد من مالى بود آن بزرگوار فرستاد قسمتى از آن مال را گرفت و قسمتى

ص: 465

ديگر را در نزد من باقى گذاشت و فرمود هر كس بعد از من نزد تو آمد و باقى مال را از تو مطالبه كرد او صاحب و مولاى تو خواهد بود و چون آن بزرگوار درگذشت و دنيا را وداع گفت على (عليه السّلام) فرزند دلبندش نزد من فرستاد و مطالبۀ باقى مال را كرد و فرمود كه فلان و فلان مبلغ است من آن مقدار مال كه در نزدم بود دادم.

دلالت ديگرى: از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت عباس بن جعفر بن محمد بن اشعث از من درخواست نمود كه از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كنم كه هر نامه اى كه عباس بآن بزرگوار مينويسد بعد از خواندن پاره كند از ترس اينكه مبادا در دست غير از آن بزرگوار افتد وشا گويد قبل از اينكه من بآن بزرگوار عرض كنم كه نوشته هاى عباس را بعد از خواندن پاره كند آن حضرت بمن نوشت كه برفيق خود اعلام كن كه چون كتابتى بمن مينويسد پس از خواندن پاره ميكنم.

دلالت ديگرى: از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت من نزد خود خيال كردم كه چون بر حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) وارد شوم از او سؤال كنم كه از سن شريفش چقدر گذشته است و چون بر آن بزرگوار وارد شده و در مقابلش نشستم آن حضرت بسويم نظر ميكرد و از روى فراست بصورتم مينگريست پس از آن فرمود از عمر تو چقدر گذشته است عرض كردم فدايت شوم چنين و چنان از عمرم گذشته است فرمود من از تو بزرگترم زيرا كه چهل و دو سال از عمرم گذشته است عرض كردم فداى وجودت شوم بخدا قسم كه ميخواستم از اين مطلب سؤال كنم فرمود بتحقيق كه من ترا خبر دادم.

دلالت ديگرى: از زروان مدائنى مروى است كه بر حضرت رضا (عليه السّلام) وارد شد و ميخواست از آن جناب از حال عبد اللّٰه بن جعفر سؤال نمايد ميگويد كه آن بزرگوار دست مرا گرفت و بر سينۀ خود قرار داد پيش از آنكه آنچه اراده كرده ام از براى او ذكر كنم بمن فرمود اى محمد برادرم عبد اللّٰه امام نبود و باين ترتيب قبل از اينكه از اراده خود سؤال كنم مرا آگاه كرد.

دلالت ديگرى: از محمد بن عيسى بن يقطينى مروى است كه گفت از هشام عباسى شنيدم كه ميگفت بر حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) داخل شدم و ميخواستم از آن حضرت سؤال كنم دعائى بر من بخواند كه سر دردى كه عارضم شده است رفع شود و دو جامه از جامه هاى خود كه بر آنها محرم ميشد بمن ببخشد ولى چون بر آن حضرت داخل شده و مسائل خود را سؤال كرده و جواب شنيدم حاجات خود را فراموش كردم چون آن حضرت را وداع كرده و برخاستم كه بيرون روم فرمود بنشين پيش روى او نشستم دست مباركش را روى سرم نهاد و دعائى خواند و دو جامه از جامه هاى خود را نيز طلب كرد و فرمود در ميان اين

ص: 466

دو جامه احرام بسته ام هشام عباسى گويد كه در مكه دو جامۀ سعديه ميخواستم كه از براى پسرم برسم سوقات آورم و آن نوع از جامه را بآن طرزى كه ميخواستم در مكه نيافتم تا آنكه در وقت مراجعت از راه مدينه بر حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) وارد شدم چون ايشان را وداع كرده و برخاستم كه بيرون آيم آن بزرگوار دو جامۀ سعديه طلب كرد كه منقش بوده بآن قسمى كه طالب بودم و آنها را بمن عطا كرد.

دلالت ديگرى: از حسين بن موسى مروى است كه گفت روزى با حضرت رضا (عليه السّلام) بيرون رفتم بيكى از املاك آن بزرگوار در آن روز هيچ ابر در آسمان نبود چون نزد آن بزرگوار رسيديم فرمود لباسى كه شما را از باران محفوظ نگاهدارد با خود برداشته ايد عرض كردم بچنين لباسى ما را احتياجى نيست و ابرى در آسمان نيست و ما را از باران خوفى نيست فرمود من آن لباس را برداشته ام و بزودى بر شما ميبارد ميگويد كه ما راه نرفتيم مگر اندكى كه ابر بر روى آسمان بلند شد و باريدن گرفت تا آنكه ما خود را ملامت كرديم كه چرا لباسى برنداشتيم تا ما را از باران نگاهدارد در آن روز احدى از ما باقى نماند مگر آنكه از باران همه بدن و لباسش تر شد.

دلالت ديگرى: از موسى بن مهران مروى است كه بحضرت رضا (عليه السّلام) نوشت و از آن جناب سؤال كرد دعا كند خداوند پسرى باو كرامت كند آن بزرگوار باو نوشت خداوند پسرى صالح بتو عطا كرد پس آن پسرى كه داشت بمرد و خداوند پسرى ديگر باو عطا كرد.

دلالت ديگرى: از هيثم بن ابى مسروق از محمد بن فضيل مروى است كه گفت در وادى مر كه يك منزلى مكه است وارد شدم و مرا ناخوشى در پهلو و پاى حادث شد كه آن را عرق المدنى گفتندى پس در مدينه بر حضرت رضا (عليه السّلام) داخل شدم فرمود از چيست كه ترا دردناك مى بينم عرض كردم چون بوادى مر رسيدم مرا ناخوشى عرق المدنى در پهلو و پاى پيدا شده است پس آن بزرگوار بآن مرضى كه در پهلوى من و زير بغل من حادث شده بود اشاره كرد و سخنى فرمود و آب دهان مبارك بر آن انداخت و فرمود ترا از اين ناخوشى كه در پهلو ظاهر شده باكى نخواهد بود و نظر كرد به بيمارى كه در پايم بود و فرمود حضرت امام محمد باقر (عليه السّلام) فرموده است كه هر كس از شيعيان ما كه ببلائى مبتلا شود و صبر كند خداوند پاداش هزار شهيد باو عطا كند من بخود گفتم بخدا قسم كه هرگز من از اين مرضى كه در پاى دارم خلاصى نيابم و خوب نشوم هيثم گويد كه محمد بن فضيل پيوسته از جهت اين مرض لنگ بود تا مرد.

دلالت ديگرى: از ابى الحسن الراشد مروى است كه گفت چند بار از براى من آوردند در آن حال فرستادۀ حضرت رضا (عليه السّلام) رسيد پيش از آنكه در كتابتها نظر كنم يا

ص: 467

آنكه كتابتى از براى آن حضرت بفرستم بمن گفت كه حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود دفتر مرا بفرست و حال اينكه هرگز در منزل من دفترى نبود راشد گويد كه من گفتم آيا آن جناب طلب كرده است چيزى را كه عارف و شناسائى بتصديق كردن آن نباشم و چيزى نيابم و بر چيزى بر نخورم چون فرستادۀ آن حضرت بازگشت من گفتم بايست در مكان خود و بعضى از بارها را گشودم دفترى در آن يافتم كه عالم بآن نبودم و ليكن ميدانستم كه آن بزرگوار بغير از حق طلب نميكند پس آن دفتر را از براى آن حضرت فرستادم.

دلالت ديگرى: از ابى محمد بصرى مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) قدم مبارك بآن اطراف نهاد من بآن بزرگوار نوشتم و از او اذن خواستم كه در شهرى بعنوان تجارت بيرون روم آن بزرگوار نوشت كه اقامت كن و در جايى قدم نگذار من دو سال اقامت كردم بعد از آن آن جناب مرتبۀ دوم در آن سرزمين قدم نهاد من باو نوشتم و طلب اذن كردم آن حضرت بمن نوشت بمباركى و فيروزى بيرون ميروى كه صنع خدا از براى تو مبارك است و امر تغيير خواهد كرد من بيرون رفتم و بمنفعت رسيدم و در بغداد هرج و مرج شده بود من از آن فتنه سلامتى يافتم.

دلالت ديگرى: از احمد بن عبد اللّٰه حارثه كرخى مروى است كه گفت فرزند از براى من باقى نميماند ده فرزند و كسرى از من فوت كرده بودند حج كردم و بر حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) داخل شدم و آن حضرت بنزد من بيرون آمد و جامۀ گلى رنگ پوشيده بود سلام كردم و دست مباركش را بوسيدم و چند مسأله از او پرسيدم بعد از آن شكايت كردم كه فرزند براى من باقى نميماند آن حضرت سر مبارك را زير انداخت و بسيار دعا كرد بعد فرمود اميدوارم كه تو مراجعت كنى و برايت حملى باشد و بعد از تولد او ولد ديگر از برايت متولد شود و در زمان حيات خود از آنها بهره مند شوى و حقتعالى چون اراده كند دعا را مستجاب كند، مستجاب ميكند و بر هر چيزى قدرت دارد ميگويد كه من از سفر حج بمنزل خود بازگشتم و عيال خود كه دختر خالم بود حامله يافتم او از برايم پسرى زائيد ابراهيم نام نهادم و بعد از آن حامله شد پسر ديگرى زائيد نامش را محمد برداشتم و او را مكنى به ابو الحسن كردم ابراهيم سى سال و كسرى زنده بود و ابو الحسن بيست و چهار ساز زنده ماند و بعد از آن هر دو بيمار شدند و من بحج رفتم چون مراجعت كردم هر دو بيمار بودند دو ماه پس از ورود من ابراهيم در اول ماه فوت كرد و ابو الحسن در آخر ماه وفات يافت و احمد كه بعد از اين دو نفر متولد شده بود يك سال و نيم زنده بود بعد فوت كرد و قبل از اين دو فرزند هر فرزند از براى او بوجود مى آمد يكماه بيشتر زنده نميماند.

دلالت ديگرى: از سعد بن سعد از حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) مروى است كه

ص: 468

آن حضرت را نظر بمردى افتاد و باو فرمود بنده خدا بآنچه خواهى وصيت كن و مستعد و آماده باش از براى چيزى كه ناچار در آن واقع شوى يعنى مهياى مرگ باش و همان طور كه آن بزرگوار فرموده بود بعد از سه روز آن مرد وفات يافت.

دلالت ديگرى: از عبد اللّٰه بن محمد هاشمى مروى است كه گفت روزى بر مأمون داخل شدم و مرا نشانيد و هر كسى كه در نزد او بود بيرون كرد پس از آن طعام طلب كرد ما طعام خورديم بعد خود را ببوى خوش پاكيزه كرديم بعد امر كرد پرده زدند و رو كرد ببعضى از كسانى كه پشت پرده بودند و گفت ترا بخدا قسم كه بايد بگوئى شعرى كه انشاء كردۀ در حزن و مرثيه و خوشى اهل طوس پس از آن حرم مرا گفت

سقيا لطوس و من اضحى بها قطنا *** من عترة المصطفى ابقى لنا حزنا

يعنى گوارا باد از براى طوس و كسانى كه روز كردند در حالتى كه در طوس ساكنند از جهت عترت رسول خدا و از براى ما اندوه باقى گذاشته شده است عبد اللّٰه گويد كه مأمون گريه كرد و بمن گفت اى عبد اللّٰه آيا ملامت ميكنند مرا اهل بيت من و اهل بيت تو كه حضرت رضا (عليه السّلام) را از براى خلافت نصب كرده ام پس بخدا قسم كه حديث كنم ترا بحديثى كه از آن تعجب كنى روزى من نزد حضرت رضا (عليه السّلام) آمده و باو عرض كردم فداى وجودت شوم پدران بزرگوارت موسى و جعفر و محمد و على بن الحسين (عليهما السّلام) بودند و در نزد ايشان بود علم گذشته و علم آينده تا روز قيامت و توئى وصى اين قوم و وارث ايشان و در نزد تست علم ايشان و مرا بسوى تو حاجتى است فرمود بگو حاجت خود را عرض كردم اين كنيز كه در صفا و حسن يگانۀ دهر است و نهايت محبت و تقرب بمن دارد و احدى از كنيزكان خود را بر او مقدم نميدارم مكرر حامله شده و حمل او سقط شده است و اكنون نيز حامله ميباشد مرا راهنمائى كن بچيزى كه او را معالجه كنم تا سالم باشد و طفل او عيب نكند آن بزرگوار فرمود از سقط اين طفل خوف مكن كه اين كنيزك از آفت سالم مى شود و پسرى ميزايد كه شبيه ترين مردم است بمادر خود و او را انگشت كوچكى باشد زياده بر انگشتان در دست راست كه آن انگشت آويزان نباشد و در پاى چپ او نيز انگشت كوچكى باشد كه آويزان نباشد پس در نزد خود گفتم كه شهادت ميدهم كه خداوند بر هر چيزى قادر است بعد از آن اين كنيزك زائيد پسرى را كه بمادر خود شباهت تمام داشت و در دست راست او انگشت كوچك كه آن را خنصر گويند زائد بر انگشتانش روئيده بود و آويزان نبود و در پاى چپ او نيز انگشت خنصر كه انگشت كوچك است زياده بر انگشتان روئيده بود و آويزان نبود و همان طور بود كه حضرت رضا (عليه السّلام) از برايم وصف كرده بود پس كيست كه مرا ملامت كند بر اينكه او را بر خلافت نصب كرده ام

ص: 469

و حديث زياده از اين است و آن زياده را حذف كرديم و ذكر نكرديم و لا قوة الا باللّٰه العلى العظيم

«مصنف گويد» كه حضرت رضا (عليه السّلام) باين واقعه دانا بود بسبب آنچه بدان بزرگوار رسيده بود از پدران او از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و سبب علم رسول اينست كه جبرئيل بر او فرود آورد اخبار خلفاء و اولاد ايشان را از بنى اميه و بنى عباس و حوادثى كه در زمان ايشان رخ ميداد و آنچه بر دست ايشان جريان مى يافت و لا قوة الا باللّٰه.

«باب چهل و هفتم» «در ذكر خبرى كه دلالت دارد بر امامت آن بزرگوار در واقعۀ كه اجابت فرموده است حقتعالى نفرين آن جناب را در حق بكار بن عبد اللّٰه بن مصعب بن زبير بن بكار چون بر آن بزرگوار ستم كرده بود.»

از على بن محمد نوفلى مروى است كه گفت مردى چيزى از زبير بن بكار مطالبه كرد چون انكار كرد طلب قسم از او كرد در ميان قبر و منبر و آن نابكار قسم خورد و بيمارى پيسى او را فرو گرفت و من او را ميديدم كه دو ساق و دو قدم او پيسى بسيار داشت و پدر او بكار بر حضرت رضا (عليه السّلام) ستم كرده بود در امرى و آن بزرگوار بر او نفرين كرد و هنگام نفرين آن حضرت بكار از قصرى بيفتاد و گردنش شكست و اما پدر او عبد اللّٰه بن مصعب عهد يحيى بن عبد اللّٰه بن حسين را شكست چه كه در پيش روى هارون الرشيد بود و گفت يا امير المؤمنين يحيى را بقتل آور كه اعتمادى و وثوقى باو نيست يعنى شايد در صدد قتل خليفه برآيد يحيى بهارون گفت كه عبد اللّٰه ديروز با برادر من بيرون رفت و از براى او شعرهاى چند كه از خودش بود انشا كرده است عبد اللّٰه منكر اين مطلب شد يحيى او را قسم داد به بيزارى از اين عمل و تعجيل مكافات يعنى او را باين نوع قسم داد كه بگويد اگر دروغ گويم از حول و قوۀ بيزار باشم بحول و قوۀ خودم و اگر دروغ گويم خداوند مكافات مرا كه هلاكت است بدهد و چون قسم

ص: 470

خورد در همان وقت تب كرد و سه روز بعد از آن مرد و چند مرتبه قبر او در زمين فرو رفت و اين خبر طولانى است من مختصر كردم.

«باب چهل و هشتم» «در ذكر خبرى كه دلالت دارد بر امامت آن بزرگوار چه آن جناب احوال خود را بمأمون خبر داده است كه آن بزرگوار بغداد را نمى بيند و بغداد هم او را نمى بيند و چنين شد كه او فرموده بود.»

از محمد بن عباد مروى است كه گفت روزى مأمون بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد ان شاء اللّٰه داخل بغداد ميشويم و چنين و چنان ميكنيم آن بزرگوار فرمود يا امير المؤمنين تو داخل بغداد ميشوى چون خلوت كردم باو عرض كردم چيزى شنيدم كه مرا محزون كرد و آن مطلب را عرض كردم فرمود يا با حسن (هميشه آن حضرت كنيه مرا بلفظ ابا حسن بدون الف و لام ميگفت) مرا با بغداد چه كار است نه من بغداد را مى بينم و نه بغداد مرا خواهد ديد يعنى بعد از وفات هم ببغداد دفنم نميكنند.

«باب چهل و نهم» «در ذكر اخبارى كه دلالت دارد بر امامت آن بزرگوار در اجابت فرمودن حقتعالى نفرين آن حضرت را در حق آل برمك و در اخبار آن بزرگوار بر آنچه بر ايشان وارد آيد و باينكه صدمۀ از هرون الرشيد بآن حضرت نميرسد.»

از محمد بن فضيل مروى است كه گفت در آن سالى كه هارون آل برمك را گرفت و آنها را بانواع عذاب و شكنجه بقتل رساند اول مرتبه جعفر بن يحيى را بقتل آورد و يحيى بن

ص: 471

خالد را حبس كرد و بر برامكه وارد شد آنچه وارد شد. حضرت ابو الحسن الرضا (عليه السّلام) در غرفه ايستاده بود دعا ميكرد و سر مبارك را حركت ميداد از او اين مطلب را سؤال كردند فرمود بپيشگاه خدا برامكه را نفرين ميكنم بسبب صدماتى كه بر پدر بزرگوارم وارد آوردند و خداوند امروز دعاى مرا در حق ايشان مستجاب كرد و چون مراجعت كرد درنگ نكرد مگر اندكى تا اينكه جعفر و يحيى را گرفتند و وضع ايشان تغيير كرد و از اوج رفعت و عزت بخاك مذلت افتادند؛

از حسن بن على الوشا از مسافر مروى است كه گفت من در منى با حضرت رضا (عليه السّلام) بودم يحيى بن خالد با قومى از آل برمك از آنجا بگذشت آن بزرگوار فرمود مسكينهاى اين طائفه نميدانند بر ايشان در سال جارى چه وارد آيد پس از آن فرمود آه وا عجبا از اين واقعه من و هارون مثل اين دو هستيم و دو انگشت مبارك را بيكديگر چسبانيد مسافر گفت بخدا قسم كه من معنى اين عمل را ندانستم تا اينكه آن بزرگوار را جنب هارون دفن كردند.

از موسى بن مهران مروى است كه گفت از جعفر بن يحيى شنيدم كه ميگفت از عيسى بن جعفر شنيدم كه هنگامى كه هارون از رقه (شهريست در بغداد) متوجه مكه شد بهارون گفت ياد بياور آن قسمى را كه در حق آل ابى طالب ياد كردى چه سوگند ياد كردى كه اگر كسى بعد از موسى (عليه السّلام) ادعاى امامت بكند گردن او را بزنى آيا صبر ميكنى و حال اينكه على فرزند موسى ادعاى امامت ميكند و مردم آنچه را كه در حق پدرش ميگفتند در حق او اظهار ميدارند، هارون از روى غضب بعيسى نظر كرد و گفت چه فكر ميكنى ميخواهى تمام آنان را بقتل رسانى موسى بن مهران گويد چون اين واقعه را شنيدم بحضور حضرت رضا (عليه السّلام) رفتم و ايشان را مطلع كردم فرمود چيست مرا با ايشان بخدا قسم كه قدرت ندارند كارى در حق من كنند.

از صفوان بن يحيى مروى است كه گفت چون حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر وفات يافت و حضرت رضا (عليه السّلام) در امر امامت سخن گفت بر او نگران شده و بايشان عرض كردم امر بزرگى را اظهار فرمودى از عمل اين طاغى بر تو بيمناكم فرمود هر چه جد و جهد كند او را بر من راهى نيست، صفوان گويد شخصى معتمد و موثق خبر داد كه يحيى بن خالد بآن طاغى (هارون) گفت اين على (عليه السّلام) فرزند موسى است و ادعاى امر خلافت ميكند هارون گفت آيا كفايت نكرد آنچه بپدرش كرديم آيا ميخواهى جميع آنها را در معرض قتل آوريم، بتحقيق كه برامكه دشمن اهل بيت رسول اللّٰه بود و عداوت ايشان را اظهار ميكردند.

ص: 472

«باب پنجاهم» «در ذكر دو خبرى كه دلالت بر امامت آن بزرگوار دارد در موضوع خبر دادن آن حضرت باينكه با هارون در يك محل مدفون خواهد شد»

از موسى بن مهران مروى است كه گفت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) را در مسجد مدينه ملاقات كردم در حالى كه هارون خطبه ميخواند فرمود آيا مى دانيد كه من و او در يك خانه مدفون خواهيم شد.

از محمد بن فضيل مروى است كه خبر داد مرا كسى كه از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيده بود در حالى كه آن بزرگوار در منايا در عرفات بهارون نظر ميكرد فرمود من و هارون اين چنين باشيم و دو انگشت خود را بهم چسبانيد و ما مقصود آن بزرگوار را ندانستيم تا اينكه واقعۀ طوس بوقوع پيوست و مأمون امر كرد حضرت رضا (عليه السّلام) را در جنب قبر هارون دفن كردند.

«باب پنجاه و يكم» «در خبر دادن آن حضرت باينكه او را بزهر ميكشند و پهلوى قبر هارون دفن مى شود»

از عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود همانا بزودى از روى ستم با زهر شهيد ميشوم و مرا جنب هارون دفن ميكنند و حقتعالى خاك مرا محل آمد و رفت شيعۀ من و اهل محبت من قرار خواهد داد پس هر كس مرا در محل غريبى زيارت كند زيارت كردن من در روز قيامت براى او واجب شود و بحق آن كسى كه محمد را بنبوت اكرام داشت و بر جميع خلقش برگزيد احدى از شما نزديك قبر من نماز نگذارد بقدر دو ركعت مگر آنكه مستحق آمرزش خداوند شود در روزى كه او را ملاقات كند و پاداش او را به بيند و بحق آن كسى كه بعد از محمد (صلّى الله عليه و آله) ما را بامامت اكرام داشته و بوصايت آن جناب مخصوص داشت زوار قبر من گراميترند در روز قيامت نزد خدا بر

ص: 473

جميع خلق كه در صحراى محشر قدم گذارند و مؤمنى نيست كه قبر مرا زيارت كند و قطرۀ آبى بروى خود ريزد مگر آنكه خدا آتش را بر جسدش حرام كند.

«باب پنجاه و دوم» «در ذكر خبرى كه دلالت دارد بر صحت فراست آن جناب و شناسائى او باهل ايمان و اهل نفاق»

از عبد الرحمن بن ابى نجران مروى است كه گفت حضرت ابو الحسن الرضا (عليه السّلام) كتابتى بيكى از اصحاب خود نوشت و او مرا بخواندن آن نامه واداشت باين مضمون بود كه ماهر مردى را به بينيم حقيقت ايمان و حقيقت نفاق او را مى شناسيم.

«باب پنجاه و سوم» «در شناسائى آن جناب بجميع لغتها»

از ياسر خادم مروى است كه گفت حضرت ابى الحسن (عليه السّلام) غلامانى داشت كه از اهل صقلب و روم بودند وقتى در نزد ايشان بود شنيد كه بزبان صقلبيه و روميه تكلم كرده و ميگويند كه ما در هر سال در شهر خود فصد ميكرديم و در اينجا فصد نكرده ايم چون صبح شد آن حضرت بيكى از اطباء مراجعه كرده و فرمود فلان غلام را فلان رك و از فلان غلام فلان رك و از فلان غلام فلان رك را فصد كن و اى ياسر تو فصد مكن ليكن من فصد كردم و دستم ورم كرد و سرخ شد آن بزرگوار فرمود پس از اطلاع از حالم فرمود آيا ترا از اين عمل نهى نكردم دست خود را بروى دستم كشيد و آب دهان مبارك ماليد و سپس مرا وصيت كرد كه در شب آتش نيفروزم و نظر كنم و من بقدر امكان چنين ميكردم و هر گاه غفلت ميكردم دست مباركش را بمن ميكشيد.

از داود بن قاسم جعفرى مروى است كه گفت با حضرت ابو الحسن غذا ميخوردم و آن بزرگوار بعضى از غلامان خود را بزبان فارسى و صقلبى ميخواند و بسا بود كه من غلام خود را براى تعليم زبان فارسى نزد غلام آن جناب ميفرستادم اغلب اتفاق مى افتاد كه سخنى بر غلام آن حضرت مشكل ميشد و نميدانست و آن حضرت مشكل غلام خود را حل ميكرد.

از ابى صلت هروى مروى است كه گفت حضرت امام رضا (عليه السّلام) با مردم بلغتهاى ايشان

ص: 474

گفتگو ميكرد و بخدا سوگند كه از نظر لغت و زبان فصيح ترين و داناترين مردم بود، روزى بآن بزرگوار عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه از شناسائى تو باين لغتها با وجود اختلافات آنها در شگفت مى آيم حضرت فرمود اى ابا صلت من حجت خدايم بر خلق او و حقتعالى فرا نگيرد حجتى را بر قومى در حالى كه آن حجت بلغتهاى ايشان عارف نباشد آيا قول امير المؤمنين (عليه السّلام) بتو نرسيده است كه فرمود فصل خطاب بما داده شده است و آيا فصل خطاب غير از شناسائى لغتها است.

«باب پنجاه و چهارم» «در جواب دادن آن بزرگوار مسائل حسن بن على الوشا را پيش از آنكه سؤال كند و در اين باب دو خبر ديگر است كه نظير باب دلالت بر امامت آن بزرگوار است»

از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت پيش از آنكه با امامت حضرت رضا (عليه السّلام) يقين كنم مسائل بسيارى كه از پدران آن بزرگوار عليهم السلام روايت شده بود نوشته و در كتابى جمع كرده بودم و غير از آنها مسائل ديگرى نيز بود كه ميخواستم آنها را تفتيش كرده و از آن حضرت اختبار كنم بنا بر اين آن كتاب را در آستين خود گذاشته و بمنزل آن بزرگوار رفتم و ميخواستم در مجلس خلوتى نزد او رسيده و آن كتابت را باو بدهم پس در گوشۀ نشستم و در طلب اذن از او متفكر بودم و جماعتى در خانه نشسته و با يك ديگر سخن ميگفتند و من بهمين نوع حيران و سرگردان و متفكر بوده و در خيال بودم كه حيلۀ كنم بلكه خود را بخدمت او برسانم كه در آن وقت غلامى از خانه بيرون آمد و كتابى در دستش بود و فرياد كرد كداميك از شما حسن بن على الوشا و پسر دختر ياسر بغدادى است من برخاستم و گفتم منم گفت مأمور شدم كه اين كتاب را بتو رسانم بگير اين را من آن كتاب را گرفته و دور شدم و در گوشه اى بقرائت آن پرداختم بخدا قسم كه در آن كتاب جواب كليه مسائل مورد حاجتم نوشته بود در آن وقت يقين كردم با امامت حضرت رضا (عليه السّلام) و مذهب وقف بر موسى بن جعفر را واگذاشتم.

دلالت ديگرى: از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) غلام خود را با رقعۀ نزد من فرستاد، در آن رقعه نوشته بود كه جامه اى كه فلان صفت و فلان قسم و در فلان موضوع است برايش بفرستم بآن فرستاده گفتم جامۀ باين صفت در نزدم نيست و اين قسم جامه

ص: 475

را نمى شناسم، آن فرستاده مراجعت كرد و اظهار داشت جستجو كن آن را گفتم اين قسم جامه در نزدم نيست، آن فرستاده بازگشت كه اين قسم جامه در نزد تست جستجوى بيشترى كن.

حسن بن على الوشا گويد مردى اين قسم جامه را نزد من گذاشته و مرا بفروش آن امر كرده بود ليكن من فراموش كرده بودم، چون كارش كردم آن را در بقچۀ زير همۀ جامه ها يافتم و براى آن بزرگوار فرستادم.

دلالت ديگرى: از صفوان بن يحيى مروى است كه گفت من نزد حضرت رضا (عليه السّلام) بودم كه حسين بن خالد صيرفى بر آن حضرت داخل شد و عرض كرد فداى وجودت شوم ميخواهم با عوارض روم آن بزرگوار فرمود اگر ظفر يافتى بر عافيت اين سفر ملازم باش يعنى در اين سفر خطر است حسين توجهى نكرد و عازم اعواض شد در وسط راه دزدان بر او ريختند و هر چه مال داشت بردند.

«باب پنجاه و پنجم» «در جواب دادن آن حضرت بسؤال ابى قره مصاحب جاثليق»

از صفوان بن يحيى مصاحب سابرى مروى است كه گفت ابو قره مصاحب جاثليق از من سؤال كرد كه او را نزد حضرت رضا برم من از حضرت رضا (عليه السّلام) اجازه طلب كردم فرمود او را بمجلس من داخل كن چون ابو قره بمجلس حضرت رضا (عليه السّلام) داخل شد بساط و فرش آن حضرت را بوسيد و گفت در دين ما چنين رسم است كه چون بخواهيم باشراف اهل زمان خود وارد شويم بفرشهاى آنان بوسه زنيم يعنى زمين ادب را مى بوسيم ابى قره بآن بزرگوار عرض كرد اصلحك اللّٰه چه ميگوئى در حق فرقۀ كه چيزى را ادعا كنند و فرقۀ ديگرى كه تعديل شده باشند از براى ايشان شهادت دهند فرمود ادعاى ايشان برقرار است عرض كرد پس از آن فرقه ديگرى ادعاى مطلبى كنند و غير از خودشان شاهدى نيابند فرمود ادعاى ايشان برقرار نيست عرض كرد پس ادعا ميكنم كه عيسى روح اللّٰه و كلمۀ خدا است و مسلمانان در اين ادعا با ما موافقند و ليكن مسلمانان ادعا ميكنند كه محمد پيغمبر خدا است و ما در اين ادعا از ايشان متابعت نميكنيم و آنچه ما بر آن اجماع داريم بهتر است از آنچه در آن اختلاف داريم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اسمت چيست عرض كرد يوحنا فرمود اى يوحنا ما بروح اللّٰه و كلمة اللّٰه بودن آن عيسى كه بمحمد (صلّى الله عليه و آله) ايمان آورده و بآمدن او بشارت داده باشد و اقرار كرده باشد كه بنده است و براى او پروردگارى ميباشد ايمان آورديم پس اگر آن عيسى كه در نزد تو روح اللّٰه و كلمة اللّٰه است آن عيسى نيست كه بمحمد (صلّى الله عليه و آله) ايمان آورده است و آن عيسى

ص: 476

نيست كه بوجود محمد (صلّى الله عليه و آله) بشارت داده است و آن عيسى نيست كه بعبوديت و ربوبيت خدا اقرار كرده است پس ما از كجا بر پيغمبرى اجماع داريم. ابو قره برخاست و بصفوان بن يحيى گفت برخيز چقدر اين مجلس ما را بى نياز كرد و براى ما ثمر بخشيد

«باب پنجاه و ششم» «در ذكر سخنهاى آن جناب با يحيى بن ابى ضحاك سمرقندى در امامت نزد مأمون»

از محمد بن يحيى الصولى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) خبرى حكايت شده است كه الفاظ آن مختلف است و باسنادى كه من بدان عمل ميكنم روايت نشده و الفاظ راويان مختلف است جز اينكه من آن خبر را بمعانى نقل ميكنم اگر چه الفاظ آن مختلف است، مأمون باطنا دوست ميداشت كه حضرت رضا (عليه السّلام) مخذول شود و كسى كه در مقام سخنورى با او برميآيد و گفتگو ميكند با دليل و برهان از آن بزرگوار برترى جويد گرچه مأمون در نظر مردم خلاف اين مطلب را جلوه داده بود. پس فقها و متكلمين در نزد او اجتماع يافتند و بآنها در خفا گفت كه در امامت با حضرت رضا (عليه السّلام) مناظره كنيد حضرت رضا (عليه السّلام) بايشان فرمود كه شما يك نفر از بين خود انتخاب كنيد كه گفتگو كند تا هر چه بر او لازم آيد بر عموم شما لازم آمده باشد آنها مردى را بنام يحيى بن ابى ضحاك سمرقندى كه در خراسان كسى مثل او نبود انتخاب كردند، حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود اى يحيى هر چه خواهى سؤال كن عرض كرد در امامت سخن ميگوئيم چگونه ادعاى امامت ميكنى براى كسى كه خودش امام نباشد و واگذاشته باشد كسى را كه امامت و مردم باو راضى شده باشند؟ حضرت رضا فرمود اى يحيى خبر بده مرا از كسى كه خود را تصديق كرده باشد و حال اينكه كاذب باشد يا بالعكس خود را تكذيب كرده باشد در حالى كه صادق باشد آيا چنين كسى در ادعاى خود محق بوده و بواقع رسيده است يا مبطل بوده و خطا كرده است ؟ يحيى ساكت شد، مأمون گفت جواب بگو گفت مرا از جواب او عفو كن مأمون بحضرت ابى الحسن عرض كرد مقصود خود را از اين سؤال براى ما بيان كن آن بزرگوار فرمود يحيى ناچار است كه از امامهاى خود خبر بدهد باين كه بر خود دروغ بستند يا راست گفتند، اگر گمان ميكند بر خود دروغ بستند دروغگو را امامى نيست و اگر گمان كند راست گفتند از آن جمله از ايشان ابو بكر است كه گفت من شما را صاحب اختيار ميكنم بهتر از شما نيستم. دوم آنان كه عمر است گفت بيعت ابى بكر لغزشى بود واقع شد و كسى كه بمثل اين بيعت عود كند او را بكشيد پس بخدا سوگند

ص: 477

ياد ميكنم كه نپسنديد جز قتل را از براى كسى كه عملش مثل عمل آنها باشد پس كسى كه بهترين مردم نيست (و حال اينكه بهترى نخواهد بود مگر بصفات كه يكى از آنها علم است، يكى از آنها جهاد و بعضى از آنها ساير فضائل است و در او نبود) و كسى كه بيعت او لغزش باشد كه موجب كشتن باشد براى كسى كه مثل آن بيعت از او صادر شود چگونه عهد و امامت او براى غير او قبول شود و احوال او باين نحو است و بعد از آن بر بالاى منبر ميگويد كه مرا شيطانى است كه عارضم مى شود چون بمن ميل كرد مرا براه راست آوريد و هر گاه خطا كردم مرا ارشاد كنيد بنا بر اين اينها بقول خودشان امام نيستند اگر راست يا دروغ بگويند و جواب اين سؤال در نزد يحيى چيست؛ مأمون از سخن آن حضرت متعجب شد و عرض كرد يا ابا الحسن در زمين جز تو كسى نيست كه نيكو سخن گويد:

«باب پنجاه و هفتم» «در گفتگوى آن جناب با زيد بن موسى برادر خود هنگامى كه بر كسانى كه در مجلس بودند فخر نمود و سخن آن حضرت در حق كسى كه از معاشرت با شيعيان اهل بيت خشنود نشود و حفظ و رعايت ايشان را ترك كند»

از حسن بن على وشاء بغدادى مروى است كه گفت در خراسان در مجلس حضرت على بن موسى الرضا و در حضور ايشان بودم زيد بن موسى (عليه السّلام) نيز حاضر بود و جماعتى بآن مجلس وارد شدند زيد بر آنان فخر ميكرد و ميگفت ما چنين و چنانيم حضرت ابو الحسن با آن جماعت سخن ميگفت چون گفتگوى زيد را شنيد روى باو كرد و گفت اى زيد آيا گفتگوى نقالان كوفه كه فاطمه فرج خود را حفظ كرد و خدا آتش را بر ذريه او حرام كرد ترا مغرور كرده است بخدا قسم كه اين شأن نيست مگر از براى حسن و حسين و فرزند شكمى آن معصومه، اما اينكه موسى بن جعفر (عليهما السّلام) خدا را اطاعت كند روز را روزه بگيرد و در شب عبادت كند و تو نافرمانى او كنى آيا چون روز قيامت وارد شويد در عمل مساوى باشيد؟ هر آينه تو بدون جهت عزيزتر از او خواهى بود همانا على بن الحسين ميفرمود كه از براى نيكوكار ما دو بهره از پاداش و از براى بدكار ما دو مقابل عذاب است حسن وشاء گويد كه آن بزرگوار بمن فرمود اى حسن اين آيۀ شريفه را قرائت ميكنيد

ص: 478

«يٰا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ » عرض كردم بعضى از مردم «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ » را بوصف قرائت ميكنند و بعضى «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ » را باضافه قرائت ميكنند كسى كه «إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ » را باضافه قرائت ميكند فرزند نوح را از او نفى ميكند يعنى معنى آيه اين چنين مى شود كه فرزند نوح از عمل نوح نبود بلكه عمل كسى است كه بدكار بوده آن بزرگوار فرمود البته اين طور نيست زيرا آن فرزند از نوح بوده است ليكن چون معصيت خدا كرد خداوند او را از پدرش نفى كرد و همين طور است هر كسى كه از ما اهل بيت نيست و خدا را اطاعت نكند از ما نيست و تو هر گاه خدا را اطاعت كنى از ما اهل بيت خواهى بود.

از ابن ابى عبدون از پدرش مروى است كه گفت چون زيد بن موسى (عليه السّلام) برادر حضرت رضا را كه در سال صد و نود و نهم هجرى در بصره خروج كرده و خانه هاى بنى عباس را سوزانيده بود (بجهت اين عمل او را زيد النار ناميدند) نزد مأمون آوردند مأمون باو گفت اى زيد چرا خانه هاى بنى عم خود را سوزاندى و خانه هاى دشمنان ما (اميه - ثقيف غنى باهله و آل زياد) كه از طوايف عربند واگذاشتى ؟ چون زيد مردى كثير المزاج بود جواب داد از هر جهت خطا كردم اگر مرا برگردانى اول خانه هاى دشمنان شما را ميسوزانم مأمون خنديد و او را نزد برادرش حضرت رضا (عليه السّلام) فرستاد و عرض كرد جرم او را بتو بخشيدم؛ حضرت او را ملامت و سرزنش كرد و باو گفت هر جا خواهى برو و قسم ياد كرد تا زنده است با او تكلم نكند.

ابو الخير على بن احمد نسابه از مشايخ خود براى من حديث كرد كه زيد بن موسى نديم منتصر بود «مترجم گويد» ظاهرا تحريف شده و نسخه معتصم بوده زيرا كه از آخر حديث برميآيد كه مدت عمر زيد تا آخر خلافت متوكل بوده و حال اينكه منتصر عباسى بعد از متوكل بود يا اينكه منتصر عباسى نيست و كس ديگرى است، القصه زيد بن موسى شيرين زبان بود و منزلش در بغداد نزديك نهر كرخايا و در ايام ابى السرايا سردار لشكر در كوفه بود و همين سردار او را امير كرده و با وى بيعت كرد و بعد از كشته شدن ابو السرايا اولاد ابى طالب متفرق شده و بعضى از آنها در بغداد و برخى نيز در كوفه و بعضى در مدينه متوارى شدند، و يكى از كسانى كه متوارى شد زيد بن موسى بود كه حسن بن سهل در جستجويش بر آمد و او را پيدا كرده و حبس كرد پس از آن او را احضار كرد تا بقتل رساند چون جلاد شمشيرش را برهنه كرد تا گردنش را قطع كند حجاج بن خيثمه كه در آنجا حاضر بود گفت اى امير اگر مصلحت ميدانى در كشتن او تعجيل مكن تا ترا نصيحت كنم، حسن بن سهل بجلاد امر كرد صبر كند حجاج خود را بحسن رسانيد و گفت آيا از امير المؤمنين امر بكشتن زيد شده گفت نه گفت بچه جهت پسر عم امير المؤمنين را بدون اذن و امر او ميكشى و باو اطلاع نميدهى سپس حكايت عبد الله بن افطس را بميان آورد كه هرون الرشيد او را در نزد جعفر بن

ص: 479

يحيى حبس كرد و جعفر بدون امر هارون اقدام بقتل او كرد و سرش را در طبقى نهاد و روز عيد نوروز برسم هديه براى او فرستاد هارون مسرور كبير را براى قتل جعفر بن يحيى امر كرد و باو گفت اگر جعفر سؤال كند بچه گناه هارون مرا ميكشد بگو بعلت اينكه پسر عم من ابن افطس را بدون امر من كشتى. پس از آن حجاج بن خيثمه بحسن بن سهل گفت اى امير آيا تو ايمن خواهى بود اگر واقعۀ ميان تو و امير المؤمنين حادث شود كه سبب غضب او بر تو شود و بر تو حجت گيرد از كشتن اين مرد چنان كه رشيد بر جعفر بن يحيى حجت گرفت، حسن بحجاج گفت خداوند ترا جزاى خير دهد سپس امر كرد زيد را بمحبس برگرداندند و پيوسته در حبس بود تا اينكه واقعه ابراهيم بن مهدى رخ داد و اهل بغداد بحسن بن سهل شوريدند و او را بيرون كردند و زيد را نيز نزد مأمون بردند و مأمون او را نزد برادرش حضرت رضا (عليه السّلام) فرستاد و آن بزرگوار او را رها كرد و باو بى اعتنائى كرد، زيد تا آخر خلافت متوكل عباسى زندگانى كرد و در سر من رأى وفات نمود.

از على بن ابراهيم بن هاشم مروى است كه گفت ياسر از براى من حديث كرد كه زيد بن موسى برادر حضرت ابو الحسن (عليه السّلام) در مدينه خروج كرد و خانه ها را سوزانيد و مردم را كشت و او را زيد النار ناميدند مأمون بتعقيب او فرستاد او را اسير كردند و نزد مأمونش آوردند مأمون گفت او را نزد حضرت ابى الحسن بريد ياسر گويد چون زيد را بحضور آن حضرت بردند فرمود اى زيد قول پستهاى مردم كوفه مغرورت كرد كه گفتند فاطمه فرج خود را نگاهداشت و خدا آتش را بر ذريه او حرام گردانيد؟ اين شأن مخصوص حسن و حسين (عليه السّلام) است اگر تو اين طور مى بينى كه خدا را معصيت كنى و داخل بهشت شوى و موسى بن جعفر اطاعت خدا كند و ببهشت داخل شود پس تو در نزد خدا گراميتر از موسى بن جعفر خواهى بود يعنى او بسبب عبادت بآن مرتبه رسيده و تو بدون سبب پس تو گراميتر خواهى بود بخدا قسم كه احدى بغير از اطاعت بپاداش نيكو كه در نزد خدا است مفتخر نشود و تو مى پندارى كه بسبب معصيتى باجر آخرت ميرسى پس گمان تو بد است ، زيد عرض كرد من برادر تو و پسر پدر تو هستم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود در وقتى كه خدا را اطاعت كنى برادر من خواهى بود همانا نوح گفت پروردگارا پسر من كنعان از اهل من بود و تو فرموده بودى كه اهل ترا نجات دهم و او هلاك شد و حال اينكه وعدۀ تو راست است و تو بهترين حكم كنندگانى حقتعالى فرمود اى نوح بدرستى كه از اهل تو نبود يعنى از اهل دين نبود بلكه او صاحب كردارى ناشايسته بود پس خداى تعالى بسبب معصيت او را از اهل نوح بيرون كرد.

از ابى صلت هروى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه از پدر بزرگوارش حديث ميكرد كه اسماعيل بحضرت صادق (عليه السّلام) عرض كرد اى پدر در حق گناهكار

ص: 480

ما و گناهكار غير ما چه ميفرمائى فرمود نه شما ايمن هستيد و نه اهل كتاب هر كس عمل بدى كند پاداش آن را مى يابد يعنى هر كس از شما معصيت كند با يهود و نصارى تفاوتى ندارد بنا بر اين تقرب بخدا بسبب عبادت است نه بسبب نسب.

از حسن بن جهم مروى است كه گفت نزد حضرت رضا (عليه السّلام) بود و زيد بن موسى برادر آن بزرگوار نيز حضور داشت آن حضرت ميفرمود اى زيد از خدا پرهيز كارى كن كه ما بهر مرتبه اى كه رسيده ايم از پرهيزكارى بوده است و كسى كه از خدا پرهيز نكرده و دين خدا را مراعات نكند از ما نيست و ما از او نيستيم اى زيد حذر كن از اينكه بهر فردى از شيعيان ما اهانت كنى كه باو برخورى و نور تو برود اى زيد همانا مردم بجهت اينكه شيعيان ما بما محبت دارند و اعتقاد ايشان بولايت ما ثابت و برقرار است با آنان دشمنى و اظهار عداوت كنند پس اگر تو در حق ايشان بدى كنى بنفس خود ظلم و ستم كرده و حق خود را باطل كرده اى، حسن بن جهم گويد بعد از آن روى بمن كرد و فرمود اى پسر جهم كسى كه با دين خدا مخالفت كند من از او بيزارم هر كس و از هر قبيله اى باشد و هر كس با خدا دشمنى كند با او دوستى نكن هر كس و از هر قبيله اى باشد بآن جناب عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه كيست كه با خدا دشمنى كند فرمود هر كس كه معصيت او كند.

از ابراهيم بن محمد ثقفى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود هر كس كه معصيت كارى را دوست بدارد معصيت كار است و هر كس كه مطيعى را دوست بدارد مطيع است و هر كس كه ظالمى را اعانت كند ظالم است و هر كس كه عادلى را مخذول كند خود را مخذول كرده است همانا ميان خدا و احدى خوشى نيست و احدى بولايت و دوستى خدا نرسد مگر طاعت ما و رسول خدا بفرزندان عبد المطلب فرمود اعمال خود را از براى من بياوريد نه نسبها و جنسهاى خود را و حقتعالى فرمود «فَإِذٰا نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَلاٰ أَنْسٰابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَ لاٰ يَتَسٰاءَلُونَ فَمَنْ ثَقُلَتْ مَوٰازِينُهُ فَأُولٰئِكَ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ وَ مَنْ خَفَّتْ مَوٰازِينُهُ فَأُولٰئِكَ اَلَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فِي جَهَنَّمَ خٰالِدُونَ » پس هر گاه در صور دميده شود (مراد نفخه اى است كه بآن زنده شوند و قيامت بآن قائم شود) در آن روز نسبها در ميان نباشند يعنى هيچ خويش بر خويش خود رحم نكند بجهت اينكه همه بكار خود مشغول باشند و حال خود را از يك ديگر نپرسند بجهت مشغول بودن هر يك بخود پس هر كس ترازوهاى كردارش بوسيله ايمان و اعمال صالحه گران باشد آن گروه جزء رستگاران از دركات دوزخ و رسندگان بدرجات بهشت باشند و هر كه ترازوهاى كردارش بجهت اينكه عمل صالح نكرده باشد سبك باشد (مانند مشركان و منافقان) آن گروه بنفسهاى خود زيان كرده و سرمايۀ عمر بباد غفلت داده و تابع آرزوهاى نفس شده اند و در دوزخ مخلد باشند.

از موسى بن على قرشى از حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) مروى است

ص: 481

كه فرمود از شيعيان ما قلم مرفوع شده است يعنى كردار آنها را ننويسند عرض كردم اى سيد من اين چگونه خواهد شد فرمود بسبب اينكه از ايشان عهد گرفته شده باينكه در دولت باطل تقيه كنند تا از مرد ايمان باشند و آنان را در راه ما ميترسانند و تكفير ميكنند و تكفير نشويم در راه ايشان و بسبب ما كشته شوند و ما كشته نشويم بسبب ايشان و احدى از شيعيان ما نيست كه مرتكب گناه يا خطائى شود مگر آنكه باو غمى رسد كه گناهان او را از او ببرد و كفارۀ گناهانش شود اگر چه بعدد قطره ها و بارانها و بعدد سنگريزه ها و ريگها و خارها و درختها گناه كرده باشد و اگر بنفس او غمى نرسد باهل و مال او برسد و اگر در امر دنياى او غمى باو نرسد در خواب باو غمى خطور كند كه كفاره گناهانش شود و گناهانش ريخته شود.

از محمد بن سنان مروى است كه گفت حضرت ابو الحسن الرضا (عليه السّلام) فرمود كه مائيم اهل بيت و بسبب رسول خدا حق ما واجب شده است يعنى امامت ما كه حقى است از ما برگردن مردم و بر آنها لازم است كه اين حق را كه از جانب رسول خدا است ادا كنند و هر كسى كه از رسول خدا حقى اخذ كند و مثل آن حق را بمردم عطا نكند او را حقى نباشد يعنى همان طورى كه رسول خدا چنين حقى را بر ما عطا فرموده بر ما نيز لازم است كه حق مردم را ادا كنيم و ايشان را شفاعت كرده و در نزد پروردگار باعث تقرب آنها شويم.

از ابى عبد اللّٰه محمد بن موسى بن نصر رازى مروى است كه گفت از پدرم شنيدم كه ميگفت مردى بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد بخدا قسم كه در روى زمين از جهت پدر احدى اشرف از تو نيست آن بزرگوار فرمود تقوى پدران مرا مشرف ساخت و اطاعت خدا ايشان را بهره مند گردانيد، مرد ديگرى بآن بزرگوار عرض كرد بخدا قسم كه بهترين مردمانى آن حضرت فرمود اى مرد قسم ياد مكن بهتر از من كسى است كه در نزد خدا تقواى او زيادتر از من باشد و اطاعت خدا را بيش از من رعايت كند بخدا قسم كه اين آيۀ شريفه نسخ نشده است «وَ جَعَلْنٰاكُمْ شُعُوباً وَ قَبٰائِلَ لِتَعٰارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ .»

از ابى زكوان مروى است كه گفت از ابراهيم بن عباس شنيدم كه ميگفت از على بن موسى الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود من قبل از اين بعتق قسم خورده ام كه اكنون بعتق قسم نخورم مگر اين قسم را كه يك بنده را و بعد از آن جميع بنده هاى خود را آزاد كردم اگر به بينم و گمان برم كه بسبب قرابت من برسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بهتر از اين باشم (اشاره كرد بيك غلام سياهى از ميان غلامان خود) مگر آنكه از برايم عمل شايسته اى باشد كه بسبب آن عمل از اين غلام افضل باشم يعنى بحسب و نسب كسيرا فضيلتى نيست و اگر فضيلتى باشد در عمل است «مترجم گويد» غرض آن حضرت از ترك حلف بآزاد كردن بنده اهتمام و اعتنا بشأن اين نوع

ص: 482

قسم است.

«باب پنجاه و هشتم» «در ذكر عللى كه بموجب آن مأمون آن بزرگوار را بزهر جفا شهيد كرد»

از محمد بن سنان مروى است كه گفت در خراسان خدمت مولايم حضرت رضا (عليه السّلام) بودم و مأمون چون روزهاى دوشنبه و پنج شنبه را بجهت رسيدگى بامور مردم مى نشست آن بزرگوار را در سمت دست راست خود مى نشانيد، بمامون خبر دادند كه مردى از صوفيه دزدى كرده مأمون امر كرد او را حاضر ساختند چون باو نظر كرد اثر سجود را ما بين دو چشم او نمايان ديد و كسى نيست كه از آلودگى بدنش بصدمۀ عبادت پروا داشته باشد باو گفت ميان آثار جميله و اين فعل قبيح كه نسبت دزدى بتو ميدهند منافات است او حال اينكه من نيكوئى آثار و حسن ظاهر در تو مى بينم آن مرد گفت بجهت اضطرار دزدى كرده ام نه از روى اختيار چون كه تو خمس و في (مالى است كه بدون قتال از كفار بمسلمانان منتقل شده باشد) كه حق من است از من منع كردى مأمون گفت كدام حق از خمس و في از تست گفت خداوند خمس را منقسم بشش قسم كرده است و فرموده است «وَ اِعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىٰ وَ اَلْيَتٰامىٰ وَ اَلْمَسٰاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّٰهِ وَ مٰا أَنْزَلْنٰا عَلىٰ عَبْدِنٰا يَوْمَ اَلْفُرْقٰانِ يَوْمَ اِلْتَقَى اَلْجَمْعٰانِ » و بدانيد اى مؤمنان كه آنچه را غنيمت گرفتيد از كافران بقهر از هر چه اسم شىء بر آن اطلاق شود حتى چوب و ريسمان پس بدرستى كه مر خداى راست پنج يك آن و رسول خدا و مر خويشان رسول كه بنى هاشم و بنى عبد المطلبند و يتيمان ايشان را و درويشان محتاج ايشان را و مسافران كه زادى نداشته باشند كه بوطن خود باز گردند اگر چه در وطن متمول باشند و خمس را بايد بمستحقان آن برسانيد اگر ايمان بخدا داشته باشيد و ايمان داشته باشيد بآنچه فرو فرستاديم از آيات قرآن و نزول ملئكه و غير آن بر بندۀ ما كه محمد (صلّى الله عليه و آله) است در روز بدر كه جدا شدن حق از باطل در آن روز واقع شد در روزى كه دو گروه كافران و مسلمانان رسيدند و آن روز جمعه هفدهم ماه رمضان سال دوم هجرى بود و في را منقسم بشش قسم قسمت كرده است و فرموده «مٰا أَفٰاءَ اَللّٰهُ عَلىٰ رَسُولِهِ

ص: 483

مِنْ أَهْلِ اَلْقُرىٰ فَلِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي اَلْقُرْبىٰ وَ اَلْيَتٰامىٰ وَ اَلْمَسٰاكِينِ وَ اِبْنِ اَلسَّبِيلِ كَيْ لاٰ يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ اَلْأَغْنِيٰاءِ مِنْكُمْ » آنچه باز گردانيد خدا بر پيغمبر خود از اموال و املاك اهل دهها كه بحرب رفته بودند مر خداى راست و مر پيغمبر او را و تصرف در سهم اول نيز بر آن حضرت است كه بر وفق مصلحت صرف نمايد، و مر صاحبان خويشى و نسبت بحضرت نبوى از اهل بيت وى كه ائمه معصومينند، و مر اطفال بى پدر محتاج از آل محمد (صلّى الله عليه و آله) و مر درويشان را كه از ايشان باشند و قادر بر قوت سال خود نباشند، و مر رهگذران كه استطاعت نداشته باشند بشهر خود روند تا آن متداول و دست گردان ميان توانگران از شما نباشند كه بآن مكاثره كنيد و بقوت و غلبه زياده از حق خود برداريد و فقير را اندكى دهيد يا محروم سازيد چنان كه در زمان جاهليت بود، پس اى مأمون تو مرا از حقم منع كردى و من رهگذرم و مالم تمام شده و مسكين شده ام و چيزى ندارم تا بآن امرار معاش خود را منظم كنم و از حاملين قرآنم يعنى قرائت قرآن ميكنم، مأمون گفت من بجهت اين مزخرفات تو حدى از حدود و حكمى از احكام خدا را در حق دزد معطل كنم ؟ صوفى گفت ابتدا نفس خود را تطهير كن بعد از آن غير خود را و اول حد خدا را بر خودت اقامه كن پس از آن بر غير خودت، مأمون رو كرد بحضرت ابو الحسن (عليه السّلام) و عرض كرد اين صوفى چه ميگويد حضرت فرمود ميگويد حق من از خمس دزديده شده منهم بجهت اضطرار دزدى كرده ام، مأمون سخت در غضب شد و بصوفى گفت بخدا قسم دست تو را قطع ميكنم صوفى گفت آيا دست مرا قطع ميكنى و حال اينكه تو بندۀ منى ؟ مأمون گفت واى بر تو از كجا من بندۀ تو شدم گفت زيرا كه مادر تو از مال مسلمانان خريده شده است و تو بندۀ هر كسى هستى كه در مشرق و مغرب عالم است مگر اينكه تو را آزاد كند و من تو را آزاد نكردم و بعد از آن خمس را تو ضبط كردى و بتو رسيد و حق آل رسول را ندادى و نيز حق من و امثال مرا هم ندادى، و وجه ديگر از براى اينكه تو نميتوانى دست مرا قطع كنى اينست كه خبيث نميتواند تطهير كند و از لوث معصيت پاك كند خبيث ديگرى را كه مثل او است بلكه خبيث را طاهر پاك ميكند و كسى كه حد بر او لازم است بر غير خود اقامۀ حدود نميكند تا اينكه ابتداء اقامۀ حدود بر خود نكند آيا نشنيدى قول خدا را «أَ تَأْمُرُونَ اَلنّٰاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ اَلْكِتٰابَ أَ فَلاٰ تَعْقِلُونَ »، آيا مردم را باحسان و بر امر ميكنيد و خود را فراموش ميكنيد در حالى كه كتاب خدا را تلاوت كرده باشيد آيا از روى عقل و دانشورى تأمل نميكنيد، مأمون روى بحضرت رضا (عليه السّلام) كرد و عرض كرد چه مى بينى در امر اين صوفى آن بزرگوار فرمود خداوند جل جلاله بمحمد (صلّى الله عليه و آله) فرموده است «قُلْ فَلِلّٰهِ اَلْحُجَّةُ اَلْبٰالِغَةُ » و اين حجت است كه چون بجاهل نرسد اين حجت را بطريق نادانى ميداند

ص: 484

يعنى مطلبى از روى جهل بنظر او جلوه ميكند و خيال ميكند كه اين حجت است همان طورى كه عالم آن حجت را بسبب علم يعنى از روى علم خود ميداند و بواقع رسيده است و دنيا و آخرت بحجت بر پا است و اين مرد حجت آورده است يعنى او را قانع كن و جوابش را باز گو خواه از روى جهل بگويد خواه از روى علم، مأمون امر كرد صوفى را رها كردند و اين واقعه را نيز از مردم پنهان كردند و مشغول شد بحضرت رضا (عليه السّلام) تا اينكه آن بزرگوار را زهر چشانيد و از روى ظلم شهيد كرد و فضل ابن سهل جماعتى از شيعيان را بقتل رسانده بود «مصنف گويد» اين حديث روايت شده است بقسمى كه حكايت كردم ليكن از عهدۀ صحت آن بر نمى آيم.

از ريان بن شبيب خال معتصم عباسى برادر مارده مروى است كه گفت مأمون چون ميخواست از مردم براى امير بودن خود بر مؤمنين و براى حضرت رضا (عليه السّلام) بوليعهدى و از براى فضل بن سهل بوزارت بيعت گيرد امر كرد سه كرسى حاضر كردند و چون هر سه بر روى كرسيها قرار گرفتند مردم را اذن داد داخل ميشدند و بيعت ميكردند و دستهاى راست خود را بدستهاى راست اين سه نفر ميدادند و بالاى ابهام را كه انگشت بزرگ است بر خنصر اين سه نفر كه انگشت كوچك است ميگذاشتند و بيرون ميرفتند تا اينكه در آخر مردم جوانى از انصار داخل شد و بدست راست بيعت كرد و بالاى انگشت كوچك را بر بالاى ابهام آن جناب گذاشت حضرت ابو الحسن (عليه السّلام) تبسم كرد و فرمود هر كسى ما را بيعت كرد بيعت كرد بفسخ بيعت غير از اين جوان كه بعقد بيعت بيعت نمود: مأمون گفت امتياز فسخ بيعت از عقد بيعت كدام است و فرق ميان آنها چيست ؟ حضرت ابو الحسن فرمود عقد بيعت گذاشتن بالاى انگشت كوچك است بر بالاى ابهام و فسخ بيعت گذاشتن بالاى انگشت ابهام است بر بالاى انگشت كوچك «مترجم گويد» شايد علت فرق اين باشد كه گذاشتن انگشت كوچك بر انگشت بزرگ كنايه از اين است كه من ببزرگى تو اطاعت دارم و عكس اين كنايه از عكس است، راوى گويد كه مردم چون اين خبر شنيدند بهم برآمدند مأمون امر كرد مردم برگشتند و بار دوم بآن قسمى كه حضرت فرموده بود بيعت كردند، و مردم گفتند چگونه مستحق امامت است كسى كه عقد بيعت را نميداند و كسى كه دانا است سزاوارتر است بامامت از كسى كه نادان است، راوى گويد كه اين گفتگوى مردم مأمون را وادار كرد باينكه آن بزرگوار را بزهر جفا شهيد كرد

از احمد بن على انصارى مروى است كه گفت از ابى صلت هروى سؤال كردم چگونه مأمون قتل حضرت رضا (عليه السّلام) را پسنديد و آن بزرگوار را شهيد كرد با شدت اكرام و محبتش نسبت بآن حضرت تا جايى كه او را وليعهد خود قرار داد كه بعد از او خليفه باشد، ابو صلت گفت مأمون آن حضرت را بجهت شناسائى بفضلش اكرام و محبت مينمود

ص: 485

اما اينكه او را بعد از خود قرار داد از اين جهت بود كه بمردم بنماياند كه آن حضرت بدنيا راغب است و وقع آن حضرت از قلوب مردم ساقط شده و اعتقادشان از او سلب شود.

ليكن چون در حين ولايتعهدى از آن حضرت ظاهر نشد مگر اعمالى كه باعث زيادتى فضل آن بزرگوار شد و در قلوب مردم جاى گرفت مأمون متكلمين هر شهر را جمع ميكرد بطمع اينكه يكى از آنها حضرت را مغلوب كرده و سبب سقوط عظم آن حضرت در نزد علماء و عامه خلق شود و از شهرتش بكاهد و احدى با او تكلم و سخنورى نكرد از يهود، نصارى، مجوس، صائبين (طائفۀ باشند كه بهياكل فلكيه و حلول و تناسخ و خدايان عليحده در آسمانها قائلند و كواكب را مدبر عالم ميدانند) و براهمه (قومى باشند كه بعثت پيغمبران را تجويز نكردند و پادشاه مخصوصى را واسطۀ ميان خالق و مخلوق ميدانند) و دهريه و نه احدى از فرق مسلمين مگر آنكه آن حضرت جملگى را مغلوب كرد و بر آنها حجت وارد آورد و مردم ميگفتند بخدا قسم كه آن حضرت سزاوارتر است بخلافت از مأمون، جاسوسان اين خبر را بگوش مأمون ميرسانيدند و بدين سبب غيظ ميكرد و حسدش شدت ميكرد و حضرت رضا (عليه السّلام) از مأمون در هيچ حقى پروا نداشت و او را يارى نميكرد و در اكثر اوقات بر او رد ميكرد مأمون غضبناك شده و كينه اش زياد ميشد ليكن اظهار نميكرد و چون از حيله كردن در امر آن حضرت عاجز شد در كارش مكر كرد و او را بزهر شهيد كرد

«باب پنجاه و نهم» «در تصريح كردن آن بزرگوار بامامت و خلافت فرزند دلبند خود» «ابى جعفر محمد بن على»

از ابو الحسن محمد ابن ابى عباد كه نويسندۀ حضرت رضا (عليه السّلام) بود و فضل بن سهل از براى آن حضرت او را انتخاب كرده بود مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) ذكر نميكرد فرزندش محمد (عليه السّلام) را مگر بكنيۀ او و ميفرمود من به ابى جعفر (عليه السّلام) چنين نوشتم و ابو جعفر بمن چنان نوشت و حال اينكه آن بزرگوار كودك بود و در مدينه اقامت داشت پس آن حضرت او را بتعظيم خطاب ميفرمود و مرقومات آن حضرت كه وارد ميشد در نهايت بلاغت و حسن بود و از آن جناب شنيدم كه فرمود در ميان اهل بيت ابو جعفر وصى و خليفۀ من است بعد از من.

ص: 486

«باب شصتم» «در ذكر وفات آن جناب بزهر ستم كه مأمون ملعون از روى مكر و خدعه باو چشانيد»

از على بن حسين كاتب مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) تب كرد و قصد كرد كه قصد كند مأمون سوار شد و از ميان ظرفى گلين چيزى بيرون آورد و بيكى از غلامان امر كرد كه آن را ريزه ريزه كند آن غلام آن چيز را در ميان سينى با دست خورد كرد مأمون باو گفت دستت را نشوى و با من بيا سواره نزد حضرت رضا (عليه السّلام) رفت و نشست تا اينكه آن حضرت پيش روى او قصد كرد عبيد اللّه گويد بلكه مأمون در آخر قصد رسيد و بآن غلام گفت از بستانخانه حضرت رضا (عليه السّلام) انار چيده بياورد آن غلام انار چيده و بدستور مأمون در جامى خورد كرد و بامر مأمون دستش را با آب انار شست پس بحضرت رضا (عليه السّلام) عرض كرد چيزى از اين انار تناول فرما حضرت فرمود امير المؤمنين كه بيرون ميرود ميخورم عرض كرد نميشود بخدا قسم مگر آنكه بحضور من تناول كنى و اگر از رطوبت معده ام نميترسيدم هر آينه با تو ميخوردم پس آن بزرگوار چند كمچه از آن انار خورد شده تناول كرد مأمون بيرون آمد هنوز نماز عصر را نخوانده بودم كه آن حضرت پنجاه مرتبه برخاست و نشست مأمون بجانب حضرت توجه كرد و گفت دانستم كه اين مرض بسبب آفت و فتورى است كه بسبب فضول اخلاط بدن تو حاصل شده است، در شب علت مزاج آن حضرت از تأثير زهر شدت كرد تا اينكه صبح وفات كرد و آخرين سخن او اين آيۀ شريفه بود «قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ اَلَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ اَلْقَتْلُ إِلىٰ مَضٰاجِعِهِمْ » «وَ كٰانَ أَمْرُ اَللّٰهِ قَدَراً مَقْدُوراً» پس چون صبح شد مأمون بسرعت امر بغسل و كفن آن حضرت كرد و با پاى برهنه عقب جنازه آن حضرت اظهار حسرت ميكرد و ميگفت اى برادر بسبب فوت تو در اسلام رخنه پيدا شد و مقدر الهى بر اهتمام من در حق تو غلبه كرد سپس لحد هارون را شكافت و آن حضرت را با او دفن كرد و گفت اميدوارم كه بسبب قرب آن حضرت خدا بهارون نفع بخشد

ص: 487

«باب شصت و يكم» «در ذكر خبر ديگر در وفات آن جناب از طريق خاصه»

از ياسر خادم مروى است كه گفت فاصلۀ منزل ما و طوس هفت منزل بود چون ابو الحسن (عليه السّلام) ناخوش شد داخل طوس شديم بيمارى حضرت شدت كرد چند روزى در طوس مانديم و مأمون هر روز دو مرتبه بعيادت ايشان مى آمد چون در آخرين روزى كه وفات كرد ضعف بر او مستولى بود پس از نماز ظهر بمن فرمود اى ياسر مردم چيزى خورده اند يا نه عرض كردم اى سيد من كيست كه در اينجا چيزى بخورد و تو باين حالت باشى آن جناب كمر راست كرد و فرمود طعام بياوريد و عموم خدم و حشم خود را بلا استثنا كنار خوان طعام نشانيد و از يك يك آنها جستجو كرد چون طعام خوردند فرمود براى زنان نيز طعام بفرستيد و پس از صرف طعام متفرق شدند بر آن حضرت ضعف مستولى گرديد و بيهوش شد صداى صيحۀ بلند شد و كنيزان و زنان مأمون با پاى برهنه آمدند و اظهار حسرت كرده و افسوس ميخوردند صداى ناله در طوس پيچيد و مأمون با پاى برهنه و افسوس كنان آمد و بر سر خود ميزد و ريش خود را ميكند و تأسف ميخورد و گريه ميكرد و اشكهاى چشم بر دو طرف صورتش روان بود بالاى سر حضرت (عليه السّلام) ايستاد در اين موقع آن جناب بهوش آمده بود عرض كرد اى سيد من نميدانم كداميك از اين دو مصيبت بزرگتر است مفقود كردن من تو را و مفارقت من از تو يا تهمت مردم كه من تو را مكر كرده و بقتل رسانده ام ياسر گويد كه آن حضرت گوشۀ چشم گشود و فرمود اى امير المؤمنين نيكو شمار زندگى فرزندم ابى جعفر را كه عمر تو و عمر او چنين است و دو انگشت سبابه خود را بهم چسبانيد ياسر گويد چون شب شد و پاسى از آن گذشت آن بزرگوار وفات كرد صبح روز بعد مردم اجتماع كرده و گفتند كه اين مرد حضرت را بقتل رسانده و هلاك كرده است مقصود آنها مأمون بود و ميگفتند پسر رسول خدا را كشت گفتگو زياد شد و در ميان مردم شورش افتاد مأمون بمحمد بن جعفر بن محمد (عم حضرت ابو الحسن (عليه السّلام) كه از او امان خواسته و بخراسان آمده بود گفت بيرون برو نزد مردم و بآنها اعلام كن كه حضرت ابى الحسن امروز بيرون آورده نشود (مأمون از ترس آنكه فتنه نشود مايل نبود آن حضرت را بيرون آورد) بنا بر اين محمد بن جعفر بيرون آمد و گفت ايها الناس متفرق شويد كه ابو الحسن

ص: 488

امروز بيرون آورده نشود چون مردم متفرق شدند در شب حضرت ابو الحسن را غسل داده و دفن كردند.

على بن ابراهيم گويد كه ياسر مرا حديث كرد بحديثى كه دوست نميدارم آن را در كتاب ذكر كنم.

«باب شصت و دوم» «در ذكر حديثى كه از ابى الصلت هروى در وفات آن جناب روايت شده و اينكه آن حضرت را زهر چشانيدند و زهر در انگور بوده»

از ابى صلت هروى مروى است كه گفت وقتى حضور حضرت رضا (عليه السّلام) ايستاده بودم بمن فرمود اى ابا صلت داخل شو در اين قبه كه قبر هارون الرشيد است و خاك چهار طرف آن قبه را براى من بياور من بآن قبه رفته و خاك چهار جانب قبه را پيش روى آن جناب آوردم بمن فرمود اين خاكى كه از نزديك در بود پيش بياور پس آن جناب گرفت و استشمام كرد و ريخت و فرمود كه بزودى در اينجا از براى من حفر كنند و سنگ بزرگى پيدا شود كه اگر جميع تيشه داران خراسان جمع شوند قدرت كندن آن سنگ را ندارند پس از آن نسبت بخاكى كه نزديك پاى و نزديك سر بود مثل اين سخن فرمود چون از خاك اين سه جانب فارغ شد فرمود خاكى كه از جانب ديگر است پيش آور كه آن خاك از تربت من است پس از آن فرمود از براى من در اين موضع حفر كنند و تو ايشان را امر كنى كه بقدر هفت پله رو بپائين حفر كنند و وسط قبر را بشكافند و وسيع كنند و اگر از اين عمل امتناع كنند و نخواستند از وسط وسيع كنند و از يكطرف قبر بشكافند كه قبر وسيع نشود ايشان را امر ميكنى كه بقدر دو ذرع و يك وجب وسعت لحد باشد چه حقتعالى آنچه خواهد وسيع كند چون چنين كردند تو در نزد سر من ترى و رطوبتى بينى باين كلامى كه ترا تعليم ميكنم تكلم كن كه آب جوشيدن گيرد بطورى كه لحد پر از آب شود و ماهيان كوچك در آن آب خواهى ديد اين نانى كه بتو عطا ميكنم براى آنها ريزه ميكنى آنها اين نان را مى بلعند تا چيزى باقى نميماند سپس ماهى بزرگى از ميان آب نمايان خواهد شد و تمام ماهيان كوچك را خواهد بلعيد بعد از آن ماهى بزرگ ناپديد مى شود دست خود را بر آب ميگذارى و باين كلامى كه تو را تعليم ميكنم تكلم ميكنى كه اين كلام آب را فرو

ص: 489

مى نشاند و چيزى از آن باقى نميماند و اين عمل را انجام نمى دهى مگر با حضور مأمون سپس فرمود اى ابا صلت صبح فردا بر اين فاجر داخل ميشوم اگر بيرون آمدم و رداء بر سر كشيده ام با من تكلم مكن ابو الصلت گويد چون صبح روز فردا شد جامه هاى خود را پوشيد و در محراب خود نشست و منتظر بود در آن حال غلام مأمون داخل شد و بآن حضرت عرض كرد امير المؤمنين ترا خواسته است او را اجابت كن آن بزرگوار نعلين مبارك را پوشيد و ردايش را بر دوش كرده بيرون آمد من در عقبش روان شدم تا اينكه بر مأمون داخل شد پيش روى مأمون طبقى از انگور و طبقهاى ديگر از ساير ميوه ها موجود بود مأمون خوشه انگورى در دست داشت كه قسمتى از آن را خورده بود چون حضرت رضا (عليه السّلام) را ديد بيك مرتبه از جاى خود حركت كرد و دست در گردن آن جناب درآورد و ميان دو چشم او را بوسيد و او را در پهلوى خود نشانيد و آن خوشۀ انگور را بآن جناب داد و عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه انگورى بهتر از اين انگور نديدم ابو صلت گويد كه حضرت رضا باو فرمود بسا هست كه انگورى نيكو است و از بهشت است يعنى انگور نيكو در بهشت است و تو از آن محرومى مأمون عرض كرد از اين انگور بخور حضرت فرمود مرا از خوردن آن عفو كن عرض كرد ناچار بايد تناول كنى آيا چه چيزت را از خوردن اين انگور منع ميكند، شايد خيال بدى در حق من كرده باشى انگور را از آن جناب گرفت و كمى از آن را خورد و بعد از آن حضرت رضا (عليه السّلام) انگور را از او گرفت و سه دانه از آن را خورد و انگور را بزمين انداخت و برخاست مأمون عرض كرد بكجا ميروى فرمود آنجا كه مرا فرستادى بيرون آمد در حالى كه رداء مبارك را بر سر كشيده بود من با او تكلم نكردم تا اينكه بخانۀ خود داخل شد و امر كرد درها را بستند و در فراش خود خوابيد من مغموم و مهموم در صحن خانه ايستاده بودم در اين حال جوانى نيكو روى مجعد موى كه شباهت تامى بحضرت رضا (عليه السّلام) داشت داخل خانه شد بسوى او شتافتم و عرض كردم در حالى كه درها بسته بود از كجا داخل شدى فرمود كسى كه در اين وقت مرا از مدينه تا اينجا آورد از در بسته نيز مرا داخل خانه كرد عرض كردم تو كيستى فرمود اى ابا صلت منم حجت خدا بر تو منم محمد بن على بعد از آن بجانب پدر بزرگوار رفت و مرا امر كرد با او داخل شوم چون نظر حضرت رضا (عليه السّلام) باو افتاد بيك مرتبه از جاى خود برجست و دست در گردن او درآورد و او را بسينه اش چسبانيد و ميان دو چشمش را بوسيد و او را با خود در فراش خود آورد محمد بن على برود و افتاد و پدر بزرگوار را مى بوسيد و آهسته باو چيزى عرض ميكرد كه نميفهميدم و ديدم بر روى دو لب حضرت (عليه السّلام) كفى را كه از برف سفيدتر بود و حضرت ابا جعفر (عليه السّلام) آن را بزبان مى ليسيد پس از آن حضرت رضا (عليه السّلام) دست خود را ميان جامه و سينۀ خود داخل كرد و چيزى مانند گنجشك بيرون آورد كه حضرت ابا جعفر (عليه السّلام) آن را بلعيد سپس حضرت رضا (عليه السّلام) وفات كرد، ابا جعفر (عليه السّلام) فرمود اى

ص: 490

ابا صلت برخيز و از ميان آن خانۀ پسين كه اسباب در آن نهان است مغتسل يعنى آن تختۀ كه ميت را در حين شستن بر روى آن بشويند و آب نزد من بياور عرض كردم در پستوى خانه تخته و آب نيست فرمود آنچه ترا امر ميكنم بياور، داخل پستوى خانه شدم ناگاه ديدم تخته و آبى حاضر است آنها را بيرون آورده و جامه هايم را بالا زدم كه آن جناب را غسل دهم حضرت ابو جعفر (عليه السّلام) فرمود اى ابا صلت دور شو همانا غير از تو كس ديگرى است كه مرا اعانت ميكند سپس فرمود داخل پستوى خانه شو و آن بقچه كه كفن و حنوط در آنست بيرون آور چون به پستوى خانه رفتم بقچۀ ديدم كه هرگز آن را در آنجا نديده بودم آن بقچه را نيز نزد حضرت آوردم پدر بزرگوار را كفن كرد و بر او نماز خواند بعد فرمود تابوت بياور عرض كردم بنجارى بگويم تابوت بسازد آن جناب فرمود تابوتى در پستوى خانه است برو بياور چون بپستوى خانه رفتم تابوتى يافتم كه هرگز آن را نديده بودم آن را بنزد حضرت آوردم ايشان بعد از خواندن نماز بر پدر بزرگوار او را برداشته در ميان تابوت گذاشت و دو پايش را راست يك ديگر نهاده و دو ركعت نماز خواند و هنوز از نماز فارغ نشده بود كه تابوت بالا رفت و سقف شكافته شد و از سقف بيرون رفت و از نظر ناپديد شد عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه در اين ساعت مأمون مى آيد و از ما مطالبه حضرت رضا (عليه السّلام) را ميكند باو چه جواب گوئيم فرمود ساكت شو كه بزودى باز ميگردد اى ابا صلت هيچ پيغمبرى نيست كه در مشرق بميرد و وصى او در مغرب بميرد مگر آنكه حقتعالى ارواح و اجساد آنها را جمع ميكند هنوز گفتگوى ما تمام نشده بود كه سقف شكافت و تابوت فرود آمد، حضرت ابو جعفر برخاست و حضرت رضا (عليه السّلام) را از ميان تابوت خارج ساخت و بروى فراش خود گذاشت گويا كه هرگز غسل و كفن نشده بود بعد بمن فرمود اى ابا صلت برخيز در خانه را از براى مأمون بگشا من برخاستم در را گشودم مأمون را ديدم با غلامان خود در خانه ايستاده است در حالى كه گريان و محزون بود داخل خانه شد گريبانش را پاره كرده لطمه بر صورت ميزد و ميگفت يا سيداه اى سيد من وفات تو مرا بمصيبت انداخته است بالاى سر آن حضرت نشست و گفت در تجهيز او بكوشيد و امر كرد بكندن قبر آن حضرت من آن موضع را كندم و هر چيزى كه حضرت رضا (عليه السّلام) فرموده بود ظاهر شد يكى از مجلس نشينان مأمون باو گفت كه آيا باور ندارى كه آن حضرت امام بود گفت باور دارم گفت امام نخواهد بود مگر مقدم بر جميع مردم و امر كرد موضعى در طرف قبله از براى قبر او حفر كنند گفتم مرا امر كرده است كه بقدر هفت پله رو بپائين از براى او قبر حفر كنم بعد از آن وسط قبر را بشكافتم و وسيع كنم مأمون گفت هر چه ابو صلت گويد چنان كنيد سواى اينكه وسط قبر را نشكافيد بلكه از جانب قبر بشكافيد چون قبر حفر شد ترى نمايان گرديد قبر پر از آب شد ماهيان نمايان شدند و آنچه حضرت فرموده بود ظاهر شد مأمون گفت پيوسته حضرت رضا در زمان حيات

ص: 491

خود عجايب خود را بما مينمود حتى اينكه بعد از وفاتش نيز عجايب از او بظهور ميرسد وزيرى با او بود گفت آيا ميدانى حضرت رضا (عليه السّلام) چه چيز بتو خبر داد مأمون گفت مأمون گفت نميدانم وزير گفت ترا خبر داد باينكه اى بنى عباس با بسيارى شما و طول زمانتان ملك شما مثل اين ماهيان است و چون مدتهاى شما فانى شده و آثار شما منقطع شود و دولت شما برود خدا مردى از ما را بر شما مسلط كند كه آخرين شما را فانى كند مأمون گفت راست گفتى، پس از آن گفت اى ابا صلت آن كلامى را كه تكلم كردى آب جوشيدن گرفت و فرو نشست بمن تعليم كن گفتم بخدا قسم كه در همين ساعت آن كلام را فراموش كردم و راست ميگفتم مأمون امر كرد مرا حبس كردند و حضرت رضا (عليه السّلام) را دفن كردند مدت يك سال در حبس بودم، حبس بر من تنگ شد و گران آمد شبى بخواب نرفته بيدار ماندم و در درگاه حقتعالى دعا كردم و محمد و آل محمد (صلّى الله عليه و آله) را ياد كردم و خدا را بحق آنها قسم دادم كه در كار من گشايشى دهد دعاى من تمام نشده بود كه حضرت ابو جعفر محمد بن على (عليه السّلام) داخل شد و بمن فرمود اى ابا صلت سينه ات تنگ شده است ؟ عرض كردم بخدا قسم بلى فرمود برخيز و بيرون بيا دست مباركش را بكند و زنجيرها كه بر من بود زد زنجيرها از من برداشته شد دستم را گرفت و از زندان بيرون آورد در حالى كه پاسبانان و غلامان مرا ميديدند و قدرت سخن گفتن نداشتند پس از آن بمن فرمود بگذر در ودايع و امانتهاى خدا يعنى دوستى حجتهاى خدا را از دل بيرون مكن كه هرگز بمأمون نرسى و او هرگز بتو نخواهد رسيد ابو صلت گويد كه تا اين زمان مأمون را ملاقات نكرده ام.

از ابى زكوان مروى است كه گفت از ابراهيم بن عباس شنيدم كه گفت بيعت حضرت رضا (عليه السّلام) در روز پنجم ماه رمضان سال دويست و يكم هجرى واقع شد و در اول سال دويست و دوم مأمون ام حبيب دختر جوان خود را بآن بزرگوار تزويج كرد و در ماه رجب سال دويست و سوم هجرى در طوس وفات يافت و در آن وقت مأمون متوجه عراق شد، غير از اين راوى از برايم روايت كرده است كه هنگام وفات از عمر آن بزرگوار چهل و نه سال و شش ماه گذشته بود. و قول صحيح آن است كه روز جمعه سال دويست و سوم هجرى نه روز بآخر ماه رمضان وفات يافت.

ص: 492

«باب شصت و سوم» «در ذكر خبرى كه نسبت بوفات آن جناب از هرثمة بن اعين روايت شده و اينكه زهر در انگور و انار باهم ريخته شد و بآن حضرت چشانيدند»

از محمد بن خلف طاهرى مروى است كه گفت حديث كرد مرا هرثمة بن اعين و گفت شبى نزد مأمون بودم تا اينكه چهار ساعت از شب گذشت مأمون مرا اذن مراجعت داد و بمنزل خود مراجعت كردم چون شب از نيمه گذشت گويندۀ در را كوبيد يكى از غلامانم او را جواب داد بغلام گفت بهرثمه بگو سيد خود را اجابت كن با شتاب برخاسته و جامه هايم را پوشيدم و نزد سيد خود حضرت رضا (عليه السّلام) شتافتم غلام آن حضرت از پيش روى من داخل شد و من از عقب سر او وارد شدم ديدم مولايم در صحن خانه نشسته است فرمود اى هرثمه عرض كردم لبيك اى مولاى من فرمود بنشين من نشستم فرمود سخنان مرا استماع كن و نگاهدار اين زمان رحلت من است بسوى خداى تعالى و زمان ملحق شدن من است بجد و پدران خود عليهم السلام و اجل مكتوب رسيده است و اين طاغى عزم كرده كه در انگور و انار زهر ريخته بمن بچشاند اما رشته اى را بزهر آلوده كند و با سوزن در ميان دانه انگور كشد تا اينكه زهر را جذب كند و در مورد انار زهر را در كف دست يكى از غلامان خود ريزد و آن غلام انار را با دست خود دانه كند تا اينكه دانه هايش بزهر آميخته شود و در روز آينده مرا ميطلبد و انار و انگور را نزد من مى آورد و از من خواهش خوردن آنها ميكند پس حكم نافذ مى شود و قضا كار خود را مى بيند و چون من وفات كردم مأمون گويد من او را بدست خود غسل ميدهم و چون اين سخن گفت باو بگو خود را از او دور گردان كه فرموده است متعرض غسل و تكفين و دفن من نشوى و اگر متعرض شوى عذابى كه مقرر است بعد از اين ترا فرا گيرد هم اكنون ترا فرو خواهد گرفت و از آنچه حذر ميكنى امروز بر تو مستولى مى شود و چون اين سخنان گفتى مأمون نهى ترا قبول ميكند هرثمه گويد بآن جناب عرض كردم اى سيد من چنين كنم فرمود چون مأمون دست از غسل دادن من بردارد در غرفه اى كه مشرف بر موضع غسل من باشد بنشيند و بغسل دادن من نظر كند پس اى هرثمه تو متعرض غسل من نشو تا اينكه خيمۀ سفيدى در يك طرف خانه زده شود چون آن خيمه را به بينى مرا در جامه هاى خودم كه در برم است مى پيچى و در پشت خيمه ميگذارى و تو با كسانى كه در نزدت

ص: 493

ميباشند در پشت خيمه بايستيد و خيمه را بالا نزن تا مرا به بينى كه هلاك خواهى شد، مأمون نزديك تو آيد و بتو گويد اى هرثمه آيا شما گمان نداريد كه امام را غسل نميدهد مگر امامى كه مثل او امام باشد پس حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) را كيست غسل دهد و حال اينكه فرزندش محمد (عليه السّلام) در مدينه است كه از شهرهاى حجاز ميباشد و ما در طوس هستيم؛ چون مأمون اين سخن گويد در جوابش بگو بر كسى واجب نيست او را غسل دهد مگر امام پس اگر كسى ستم كند و امام غسل داده شود و غاسل امام نباشد امامت امام باطل نشود زيرا كه غاسل تعدى كرده است و هم امامت آن امامى كه بعد از او است باطل نشود باينكه مغلوب باشد و كسى ديگر متحمل غسل پدر او بشود و اگر حضرت ابو الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) را در مدينه واگذاشته بودند هر آينه در ظاهر بر ملا فرزندش محمد او را غسل ميداد و اكنون اگر چه در ظاهر او را غسل ندهد اما در خفا او را غسل ميدهد و چون خيمه بلند شود مرا ببينى كه در كفنهايم پيچيده شده باشم پس مرا روى عماريم بگذار و بلند كن و چون مأمون خواهد قبرم را حفر كند خواهند قبر هارون را قبلۀ قبر من و در پيش قبر من قرار دهند و هرگز چنين چيزى نخواهد شد و چون كلنگها برطرف پاى هارون و در نزديك در زده شود از زمين جستن كند و بهيچ وجه تأثير نكند و از زدن كلنگها چيزى از زمين كنده نشود و حتى مثل چيدن ناخنى از آن برداشته نشود و چون در كندن آن قبر مشقت تمام كشند و كندن آن بر ايشان دشوار آيد از جانب من بمأمون بگو كه آن حضرت مرا امر كرده است كه يك كلنگ در پيش قبر پدرت هارون الرشيد بر زمين زنم و چون آن كلنگ در آن موضع من بر زمين زنم در زمين تأثير كند و قبرى كنده و ضريحى آماده نمايان شود و چون قبر شكافته شود بتعجيل مرا در قبر نگذاريد تا اينكه از ميان ضريح قبر آب سفيدى جوشيدن گيرد و قبر پر از آب شود بطورى كه با روى زمين مساوى شود پس از آن يك ماهى بطول قبر نمايان شود و در حركت آيد و چون ماهى بحركت آيد مرا در قبر نگذاريد تا اينكه ماهى ناپديد شود و آب فرو نشيند پس مرا در كنار قبر فرود بياور و در كنار قبر بخوابان و نگذار مردم خاك بر روى من بريزند كه قبر بالا آيد و پر شود، هرثمه گويد عرض كردم اى سيد من چنين كنم پس از آن فرمود آنچه با تو عهد كردم بآن عمل كن و مخالفت نكن عرض كردم پناه بخدا ميبرم كه امر ترا مخالفت كنم، هرثمه گويد پس از آن بيرون آمدم در حالى كه گريان و محزون بودم و مثل دانه اى كه در روى تابه باشد پيوسته ميلرزيدم و در قلبم جز خدا چيزى تصور نميكردم پس از آن مأمون مرا طلب كرد بر او داخل شده تا هنگام چاشت مقابلش ايستاده بودم سپس گفت اى هرثمه نزد حضرت ابى الحسن (عليه السّلام) برو و سلام مرا باو برسان و عرض كن تو نزد ما مى آئى يا ما نزد تو آئيم و اگر گويد ما نزد تو مى آئيم از او خواهش كن كه بر ما قدم منت گذارد هرثمه گويد كه نزد آن بزرگوار آمدم و چون از خواستن

ص: 494

مأمون او را اطلاع دادم فرمود اى هرثمه آيا حفظ نكردى آنچه بر تو وصيت كردم عرض كردم چرا فرمود كفش بگذاريد كه ميدانم بچه سبب ترا فرستاده است، هرثمه گويد كفش آن حضرت را گذاشتم و آن عاليمقدار بسوى مأمون حركت كرد چون داخل مجلس او شد مأمون بتعجيل برخاست و دست در گردن آن حضرت درآورد و پيشانيش را بوسيد و بر روى تخت و بر يك طرف خود نشانيد و روى بآن بزرگوار كرد و تا يك ساعت بلندى از روز برآمده با او گفتگو كرد پس از آن بيكى از غلامان خود گفت انگور و انار بياوريد هرثمه گويد چون اين سخن شنيدم طاقتم طاق شد و بدنم بلرزه آمد و نخواستم اضطرابم ظاهر شود پس به پشت مراجعت كرده و بيرون آمدم و خود را در موضعى از خانه انداختم و چون نزديك ظهر شد مولاى خود را ديدم كه از نزد مأمون بيرون آمد و بخانه اش مراجعت كرد پس از آن كسى را ديدم از نزد مأمون بيرون آمد و باحضار طبيبان و مصلحان ابدان و ناخوشان مأمور بود گفتم چه حكايت است بمن گفتند ناخوشى عارض حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا شده است و مردم در اين واقعۀ زهر دادن مأمون مشكوك بودند و من از فرمايش آن حضرت يقين داشتم هرثمه گويد هنوز ثلث دوم شب نگذشته بود كه صداى صيحۀ بلند شد و من از خانۀ آن حضرت صداى ضجه شنيدم شتافتم در آنجائى كه بايد بشتابم مأمون را ديدم كه با سر برهنه و تكمۀ گشاده بر روى دو پاى خود ايستاده و ناله ميكشد و گريه ميكند، هرثمه گويد كه بر آنچه بايد مطلع شوم شدم و در آن حال نفسهاى بلند ميكشيدم يعنى از اضطراب نفس در سينه ام حبس شده بود پس از آنكه صبح كرديم مأمون براى عزاداران نشست و بعد از آن برخاست و بسوى موضعى كه سيد ما بود روان شد و گفت موضعى براى ما درست كنيد ميخواهم آن حضرت را غسل دهم من نزديك رفتم و آنچه در مورد غسل و كفن و دفن سيد من فرموده بود باو گفتم گفت متعرض غسل نميشوم و حديث حديث تست يعنى از گفته تو تخلف نميكنم، هرثمه گويد كه من ايستاده بودم تا اينكه ديدم خيمه زده شد و من و كسانى كه در آن خانۀ بودند پشت خيمه ايستاده بوديم و صداى تكبير و تسبيح و بالا و پائين آوردن ظروف و ريختن آب را مى شنيديم و بوى مطبوعى بلند شد كه پاكيزه تر از آن بوى خوش بو نكرده بودم در آن وقت مأمون را ديدم كه در يكى از غرفه هاى خانۀ خود بالا رفته و فرياد كرد اى هرثمه آيا شما چنين گمان نداريد كه امام را غسل نميدهد مگر امامى مثل او پس در كجاست محمد بن على فرزند حضرت رضا (عليه السّلام) او در مدينه رسول و پدرش در خراسان است گفتم يا امير المؤمنين ما ميگوئيم كه امام واجب نيست او را غسل دهد مگر امامى مثل او پس اگر ستمكارى تعدى كند و امام را غسل دهد امامت امام باطل نخواهد شد زيرا كه غاسل تعدى كرده است و امامت امام بعد از او باطل نشود باينكه بر او ظلم كرده و او را از غسل پدرش منع كرده اند و اگر حضرت ابو الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در مدينه مقيم بود

ص: 495

فرزندش محمد در ظاهر او را غسل ميداد و الان اگر چه بظاهر او را غسل نميدهد ولى در خفا او را غسل ميدهد، مأمون سكوت كرد و خيمه برداشته شد چون نظر كردم مولاى خود را ديدم كه در كفنهايش پيچيده است او را در عمارى خود گذاشتم پس از آن او را برداشتيم مأمون و جميع حاضرين بر آن بزرگوار نماز گزاردند سپس آمديم تا بموضع قبر مردم را ديديم نزديك قبر هارون كلنگها بزمين ميزند و ميخواهند قبر هارون را پيش از قبر آن حضرت قرار دهند كه قبر هارون قبلۀ اين قبر شود يعنى نسبت بسمت قبله قبر هارون مقدم بر اين قبر باشد ولى هر چه كلنگ بزمين ميزدند جستن ميكرد و ذره در خاك تأثير نميكرد و زمين كنده نميشد، مأمون گفت اى هرثمه واى بر تو آيا زمين را نمى بينى چگونه منع ميكند از كندن قبر حضرت رضا باو گفتم يا امير المؤمنين آن بزرگوار مرا امر كرده كلنگى در طرف قبلۀ قبر امير المؤمنين پدرت هارون الرشيد بزنم و غير از يك كلنگ نزنم مأمون گفت اى هرثمه تو يك كلنگ بزنى چه مى شود گفتم آن بزرگوار خبر داده است كه جايز نيست قبر پدرت رشيد قبلۀ قبر آن بزرگوار باشد و اگر من كلنگى بر زمين زنم بقبرى كنده و آماده شده كه محتاج نيست كسى آن را بكند ميرسد و ضريحى وسيع در وسط آن نمايان شود، مأمون گفت سبحان اللّٰه چقدر تعجب آور است اين سخن اگر چه در امر حضرت ابو الحسن تعجبى نيست پس اى هرثمه كلنگ را بزن تا ما به بينيم، مأمون گفت اى هرثمه آن حضرت را بر قبر فرود بياور گفتم يا امير المؤمنين سيد من مرا امر كرده كه آن بزرگوار را در قبر فرود نياورم تا اينكه از زمين اين قبر آبى سفيد بجوشد و قبر پر از آب شود بطورى كه با روى زمين مساوى شود پس از آن يك ماهى كه قد آن بطول قبر باشد در آب بحركت آيد و چون آن ماهى ناپديد شود و آب فرو نشيند آن بزرگوار را در كنار قبر بگذارم و از كنار قبر دور شوم يعنى هر كس بايد او را در قبر بگذارد ميگذارد، مأمون گفت اى هرثمه چنان كه مأمورى عمل كن، هرثمه گويد من منتظر ظهور آب و ماهى بودم تا اينكه آب و ماهى ظاهر و ناپديد شد و آب فرو نشست و مردم تماشا ميكردند من آن جناب را در كنار قبر خوابانيدم كه ناگهان جامۀ سفيدى در روى قبر پوشيده شد كه آن جامه را من روى قبر پهن نكرده بودم بلكه خود پهن شد و آن حضرت در قبر فرود آورده شد بدون اعانت من و كسانى كه حاضر بودند، پس مأمون بمردم اشاره كرد كه با دستهاى خود خاك بياوريد و بر روى قبر بريزيد گفتم يا امير المؤمنين چنين نكن، مأمون گفت واى بر تو پس چه كسى قبر را پر كند، گفتم آن بزرگوار مرا امر فرموده كه بايد خاك بر روى قبرش ريخته نشود و مرا خبر داده كه قبر خودش پر مى شود پس از آن قبر از روى زمين بالا مى آيد و چهار گوش مى شود، مأمون بمردم اشاره كرد بر روى قبر خاك نريزند و خاكهائى كه برداشته بودند بزمين ريختند پس از آن قبر پر شد و از زمين بالا آمد و سريع شد، مأمون مراجعت كرد و مرا طلبيد و با من

ص: 496

خلوت كرد و گفت اى هرثمه از تو سؤال ميكنم و بخدا قسمت ميدهم كه آنچه از حضرت ابى الحسن (عليه السّلام) شنيده اى براستى بگوئى هرثمه گويد گفتم آنچه آن بزرگوار گفته بود بامير المؤمنين خبر دادم گفت بخدا ترا قسم ميدهم راست بگو چه فرمود غير از آنچه بمن گفتى گفتم يا امير المؤمنين از هر چه سؤال كنى ميگويم گفت آيا غير از اينها بتو در پنهانى چيزى فرمود گفتم بلى گفت آن چيست گفتم حكايت انگور و انار را، هرثمه گويد كه رنگ مأمون تغيير كرد و برنگهاى مختلفه ميشد يك مرتبه زرد، يك مرتبه سرخ، يك مرتبه سياه ميشد پس از آن خميازه اى كشيد و غش كرد و در آن حالت بيهوده ميگفت و در آن حال شنيدم كه ميگفت واى از براى مأمون، واى از براى او از خدا، واى از براى مأمون از رسول خدا، واى از براى مأمون از على (عليه السّلام) واى از براى مأمون از فاطمه (عليها السّلام) واى از براى مأمون از حسن و حسين، واى از براى مأمون از على بن الحسين، واى از براى مأمون از محمد بن على، واى از براى مأمون از جعفر بن محمد واى از براى مأمون از موسى بن جعفر، واى از براى مأمون از على بن موسى الرضا (عليهم السّلام)، بخدا قسم كه اين عمل زيان آشكارا بود و پيوسته اين سخن ميگفت و مكرر ميكرد، چون ديدم تغيير حالت او بطول انجاميد برخاستم و بيرون آمدم و بيكى از گوشه هاى خانه نشستم، پس از لختى مأمون نشست و مرا طلبيد چون داخل شدم مثل مست نشسته بود گفت بخدا قسم كه تو عزيزتر از على بن موسى نيستى بلكه جميع اهل آسمان و زمين عزيزتر از او نيستند و اللّٰه اگر خبر بمن برسد كه آنچه از آن جناب ديده و شنيدۀ اعاده و بازگو كنى ترا هلاك ميكنم، گفتم يا امير المؤمنين اگر تو بر چيزى از جانب من از اينها اطلاع يافتى خونم بر تو حلال باشد گفت نه بخدا قسم بايد عهد و پيمان را محكم كنى بر اينكه اين واقعه را پوشيده دارى و بازگو نكنى، پس از من عهد و پيمان گرفت و آن را سخت و محكم ساخت چون بيرون آمدم دو دست خود را بر يك ديگر ميزد و اين آيه را ميخواند «يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَلنّٰاسِ وَ لاٰ يَسْتَخْفُونَ مِنَ اَللّٰهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مٰا لاٰ يَرْضىٰ مِنَ اَلْقَوْلِ وَ كٰانَ اَللّٰهُ بِمٰا يَعْمَلُونَ مُحِيطاً». يعنى پنهان ميكنند از مردم خيانت را يعنى از جهت حيا و خوف پنهان نميدارند از خدا كه سزاوارتر است باينكه از او پنهان دارند بجهت خوف از عقوبت او و حال اينكه خدا با ايشان است و ضماير و اسرار ايشان از او پنهان نيست پس ايشان مخفى ميدارند خيانت را آن هنگام كه بشب تدبير و تزوير ميكنند آن سخنى را كه خدا نمى پسندد و خدا احاطه دارد بآنچه ميكنند از تدبير زشت و قصد خيانت و اعمال ناشايستۀ پنهانى ما القصه از اولاد حضرت رضا محمد (عليه السّلام) امام بود و او را رضا، صادق، صابر، فاضل، قرة اعين المؤمنين و غيظ الملحدين بلقب ميگفتند.

ص: 497

«باب شصت و چهارم» «در ذكر بعضى از مراثى كه در وفات آن بزرگوار گفته شده»

از احمد بن على انصارى مرويست كه گفت ابن مشيع مرقى رضى اللّٰه عنه اين اشعار را در مرثيه حضرت رضا (عليه السّلام) گفته است.

يا بقعة مات بها سيدى *** ما مثله في الناس من سيدى

مات الهدى من بعده و الندى *** و ثمر الموت به يقتدى

لا زال غيث الله يا قبره *** عليك منه رائحا مغتدى

كانت لنا غيثا به نرتوي *** و كان كالنجم به نهتدى

ان عليا ابن موسى الرضا *** قد حل و السود في ملحدى

يا عين فابكى بدم بعده *** على انقراض المجد و السودد

يعنى اى بقعۀ كه وفات يافته است در آن مهترى كه در ميان مردم مانند او نبوده است، بعد از او هدايت و بخشش منقطع شد و مرگ در بردن اوصاف جميله و اخلاق حسنه از مردم جد و جهد كرد و در اين عمل باو اقتدا كرد و متابعت او نمود يعنى بسبب وفات يافتن او چون جامع صفات كماليه جماليه و جلاليه بود جميع كمالات از عالم برطرف شد اى قبر مهترى كه مثل او مهترى نبود پيوسته رحمت خدا بر تو باد و در هر صبح و شام از تو در ميان خلق منتشر باد چه آن بزرگوار در ميان ما چون بارانى بود كه هميشه سيراب ميشديم از آن و مانند ستارۀ بود كه على الاتصال از آن راه مى يافتيم همانا على بن موسى الرضا (عليه السّلام) بتحقيق وفات يافت و بزرگى در قبر پنهان شد و قبر آن بزرگ را پوشيد پس اى چشم بعد از او خون گريه كن بر منقرض شدن بزرگى و مهترى

على بن ابن عبد اللّٰه خوافى را مرثيه اى است از براى حضرت رضا (عليه السّلام) افضل الصلوات و اكمل التحيات.

يا ارض طوس سقاك اللّٰه رحمته *** ما ذا حويت من الخيرات يا طوس

طابت بقاعك في الدنيا و طيبها *** شخص ثوى بسناباد مرموس

شخص عزيز على الاسلام مقرعه *** في رحمة الله مغمور و مغموس

ص: 498

يا قبره انت قبر قد تضمنه *** حلم و علم و تطهير و تقديس

فافخر فانك مغبوط بجثته *** و بالملائكة الابرار محروس

يعنى اى زمين طوس خداوند ترا از رحمت خود سيراب كند اى طوس تعجب ميكنم كه چقدر خيرات و خوبيها تو در بر دارى پاكيزه باد بقعه ها و قطعه هاى زمين تو و پاكيزه كرده است بقعه هاى ترا شخصى كه در سناباد دستگيره شده و خاك او در سناباد است و او شخصى است كه عزيز بوده و آرايشگر دين اسلام است و در رحمت خدا فرو و غوطه ور ميباشد اى قبر آن كسى كه متصف باين صفات حميده و محلى است باين خصال پسنديده توئى قبرى كه در بر دارد بردبارى و دانشورى و پاكيزه گرى و پاكيزگى پس فخر كن همانا تو حسد برده شدى بجسد نازنين او و همانا تو حراست شدۀ بفرشتگان مقربان درگاه احديت.

از هارون بن عبد اللّٰه مهلبى مروى است كه گفت حديث كرد مرا دعبل بن على كه چون خبر مرگ حضرت رضا (عليه السّلام) بمن رسيد در شهر قم بودم و اين قصيده رائيه را سرودم

ارى امية معذورين ان قتلوا *** و لا ارى لبنى العباس من عذر

اولاد حرب و مروان و اسرتهم *** بنو معيط ولاة الحقد و الوغر

قوم قتلتم على الاسلام او لهم *** حنى اذ استمكنوا جاءوا على الكفر

اربع بطوس على قبر الزكى به *** ان كنت تربع من دين عى فطر

قبر ان في طوس خير الناس كلهم *** و قبر شرهم هذا من العبر

ما ينفع الرجس من قرب الزكي و ما *** على الزكى بقرب الرجس من ضرر

هيهات كل امرء رهن بما كسبت *** له يداه فخذ ما شئت او فذر

يعنى چنين مى بينم كه اگر بنى اميه اولاد فاطمه را كشتند معذور بودند اما از براى بنى عباس عذرى نمى بينم زيرا كه بنى اميه اولاد حرب و مروان بودند و كل اين طائفه فرزندان گردنكشان و فرزندان صاحب حسد و كينۀ هستند يعنى پدران آنها هميشه از روى كينه و حسد سركشى ميكردند چه آنها گروهى بودند كه اول آنها ابو سفيان را كشتند در دين اسلام و هر وقت آنها را ممكن ميشد بر كفر باز ميگشتند منزل كن در طوس بر سر آن قبر نيكو و پاكيزه شده كه اگر منزل كنى بسبب وجود او بر فطرت اسلام و دين باقى خواهى بود، دو قبر در طوس است يكى قبر بهترين تمام مردم حضرت على بن موسى (عليهما السّلام) و ديگر قبر بدترين تمام مردم هارون الرشيد و جمع ميان كفر و اسلام از چيزهائى است كه بايد بآن عبرت گرفت ثمر و نفع نميبرد نجس از نزديك بودن با پاك و پاكيزه و ضررى نيست بر پاك و پاكيزه باينكه نزديك نجس باشد يعنى از براى هارون كه در قرب حضرت رضا است منفعتى نيست و از براى حضرت رضا كه در قرب هارون است ضررى نيست هيهات كه هر مردى در گرو عمل خويش است و از براى او است عمل دو دست او و تو آنچه خواهى نيكو بينى و اگر بدكار و بدرفتار باشى سزاى بد عايد

ص: 499

تو شود نظم گندم از گندم برويد جو ز جو.

صولى گويد كه عون بن محمد اين اشعار را براى من انشا كرد و گفت كه منصور بن طلحه اين اشعار را از براى من انشا كرد و گفت ابو محمد بريدى رضى اللّٰه عنه گفت كه چون حضرت رضا (عليه السّلام) وفات كرد اين مرثيه را گفتم.

ما لطوس لا قدس الله طوسا *** كل يوم تحوز علقا نفيسا

بدأت بالرشيد فاقتنصته *** و ثنت بالرضا على بن موسى

يا امام لا كالأئمة فضلا *** فسعود الزمان عادت نحوسا

يعنى چه باك بود شهر طوس را باكى نيست او را خدا او را مطهر گردانيد در هر روزى كه در برگرفت چيز نيكوى پاكيزه را ابتدا كرد بهارون الرشيد و او را شكار كرد و شكار خود را دو گردانيد بعلى بن موسى الرضا (عليه السّلام) اى امامى كه نيست مثل ساير پيشوايان در فضل يعنى او را فضل است و خلفا و پيشوايان جور را فضل نيست پس نيكى و سعد زمان بسبب وجود آن بزرگوار و از زمان وفاتش برگشت و مبدل بنحس شد «مترجم گويد» اين ترجمه بنا بر اين بود كه لفظ لا جواب ما بر استفهاميۀ باشد و ممكن است كه لا جواب استفهام نباشد بلكه فعل تقديس را نفى كند و غرض شاعر نفرين بطوس است كه چنين بزرگوارى را پنهان كرده و ممكن است كه شاعر در زمان تقيه اين شعر را گفته باشد چنان كه از ظاهر لفظ فرد ثانى مستفاد مى شود و مقصود اين است كه اى طوس خداوند ترا مقدس نگرداند هر روز چيزى نفيس را در بر ميگيرى روزى هارون را و روزى على بن موسى (عليهما السّلام) را و المعنى في بطن الشاعر «مصنف گويد» شيخ صدوق عليه الرحمه گويد كه در كتابى اين اشعار را يافتم كه نسبت بمحمد بن حبيب جنى داده بودند «مترجم گويد» اين نسخه شريفه اقل الطلاب علما و عملا غلامرضا ابن محمد سعيد خوانسارى غفر اللّٰه له و لوالديه گويد كه چون مرثيه طولانى است مناسب است كه هر شش فرد جداگانه تفسير شود تا ناظرين را از تطبيق لفظ با معنى بهرۀ حاصل گردد و اگر خواهند ترجمۀ هر لقطى از هر فردى را بدانند بآسانى فهمند و له التوفيق و اليه الزلفى و حسن المآب.

قبر بطوس اقام به امام *** حتم اليه زيارة و لمام

قبر اقام به السلام و اذ غدا *** تهدى اليه تحية و سلام

قبر سنا انواره تجلو العمى *** و بتربه قد تدفع الاسقام

قبر تمثل للعيون محمدا *** و وصيه و المؤمنون قيام

خشع العيون لذا و ذاك مهابة *** في كنهها التحير و الاوهام

قبر اذا حل الوفود بربعه *** رحلوا و حطت عنهم الآثام

يعنى قبرى است در طوس كه امامى در آن مدفون است كه واجب است فرود آمدن

ص: 500

در طوس و زيارت كردن آن امام، قبرى است كه درود و سلام در آن اقامت كرده است و چون صبح شود تحيت و درود بسوى آن قبر فرستاده مى شود، قبرى است كه نورهاى آن بلند است و كور را روشنائى ميدهد و بسبب خاك آن قبر مرضها شفا يابد، قبرى است كه جلوه ميدهد از براى چشمها محمد و وصى او امير المؤمنين را و حال اينكه مؤمنان ايستاده باشند يعنى اين قبر نمونه اى است از محمد و وصى او چون صاحب قبر از نور ايشان است پس در چشمها چنين جلوه ميكند كه محمد و وصى او در اين قبر مدفونند و با وجود حضور همۀ مؤمنان اين نوع در نظر جلوه ميكند، خاشع و خاضع شد چشمها از ترس به جهت بودن آن حضرت در اين قبر و بجهت داشتن او بمحمد و على عقلها در كنه اين ائمه انام سرگردان است، قبرى است كه چون قدم گذارندگان وارد شوند و در دور آن قبر منزل گزينند كوچ خواهند كرد در حالى كه جميع گناهان آنها از شرافت اين قبر ريخته شده است

و تزودوا من العقاب و أومنوا *** من ان يحل عليهم الاعدام

الله عنه به لهم متقبل *** و بذاك عنهم جفت الاقلام

ان يغن عن سقى الغمام فإنه *** لولاه لم تسق البلاد غمام

قبر على بن موسى حله *** بثراه يزهو الحل و الاحرام

فرض اليه السعى كالبيت الذى *** من دونه حق له الاعظام

من زاره في الله عارف حقه *** فالمس منه على الجحيم حرام

يعنى آنان كه در اين قبر قدم گذاشتند توشه برداشتند ايمنى از عذاب الهى را و ايمن شدند از اينكه فقر وفاقه بر ايشان روى آورد و خدا از جانب صاحب قبر بسبب صاحب اين قبر ايمن شدن را ضامن شده است از براى قدم گذارندگان و زائران و بدين سبب قلم از ايشان مرفوع شده است و گناهان ايشان را ننويسند و اگر مردم از باريدن ابر بى نياز خواهند شد پس همانا اگر اين صاحب قبر نميبود ابرها در شهرها نميباريدند اين قبرى است كه على بن موسى در آن پنهان شده است بسبب تربت خود قبول بزرگى ميكند از آن حل و حرم مكه يعنى اين قبر فخر و بزرگى ميكند بر مكه و مكه كوچكى اين قبر ميكند و واجب است رفتن بسوى اين قبر مثل خانه خدا كه هر كسى در نزد آن است سزاوار است آن را بزرگ شمارد و تعظيم كند بآن و كسى كه اين قبر را زيارت كند خالصا للّٰه و حق صاحب اين قبر را بشناسد پس رسيدن او بآتش جهنم حرام است.

و مقامه لا شك يحمد في غد *** و له بجنات الخلود مقام

و له بذاك الله او في ضامن *** قسما اليه تنهى الاقسام

صلى الاله على النبى محمد *** و علت عليا نصرة و سلام

و كذا صلى على الزهر اعسر مدا *** رب بواجب حقها علام

ص: 501

صلى عليها ثم بالحسن ابنها *** و على الحسين لوجه الاكرام

و على على ذى التقى و محمد *** صلى و كل سيد و همام

يعنى و شك نيست در اينكه مقام على بن موسى (عليهما السّلام) در فرداى قيامت پسنديده است و او را در بهشتهاى جاويد مقام است و خدا از براى او اين مقام را وفاكننده و ضامن است چه او قسم ياد كرده است قسمى را كه همۀ قسمها بآن قسم منتها خواهد شد يعنى قسم بذات پاك خود خورده است و رحمت فرستد خدا بر پيغمبرى كه محمد است و بلند كند نصرت و درود على (عليه السّلام) را و همچنين بر فاطمه زهرا پيوسته رحمت فرستد پروردگارى كه دانا است بحق واجب آن معصومه رحمت فرستد بر آن معصومه بعد از آن بفرزند دلبندش حضرت حسن و بر حسين (عليه السّلام) كه بزرگوارى از صورت او نمايان بود و بر على بن الحسين كه صاحب تقوى و پرهيزكارى بود و بر محمد بن على درود و رحمت فرستد و هر يك از اينها بزرگوار و مهترند.

على المهذب و المطهر جعفر *** ازكى الصلاة و ان ابى الاقزام

الصادق المأثور عنه علم ما *** فيكم به يتمسك الاقوام

كذا على موسى ابيك و بعده *** صلى عليك و للصلاة دوام

على محمد الزكى فضوعفت *** و على على ما استمر كلام

على الرضى بن الرضا الحسن الذى *** عم البلاد لفقده الا ظلام

على خليفته الذى لكم به *** تم النظام فكان فيه تمام

يعنى و بر پاك و پاكيزه و تطهير گرديده شده حضرت جعفر بن محمد (عليهما السّلام) پاكيزه ترين رحمت باد اگر چه ناكسان و فرومايگان از آن امتناع داشته باشند و بر حضرت صادق (عليه السّلام) كه تمام علم كه اين قوم حقه شيعه بدان تمسك ميجويند از او مأثور است و او بود مروج شريعت سيد المرسلين، و مذهب جعفرى از آن جناب بود و همچنين بر موسى پدر بزرگوارت و بعد از او خدا بر تو رحمت فرستد و از براى رحمت دوامى و ثباتى باشد يعنى ابد الدهر رحمت خدا بر تو باد و بر محمد بن على كه پاك و پاكيزه بود از هر رجس و نجسى و دو چندان شود رحمت خدا بر او و بر على بن محمد مادامى كه سخن برقرار است يعنى تا دنيا برپا است چه تا دنيا است سخن در ميان است و بر آن پسنديده فرزند پسنديده حسن بن على كه بجهت مفقود شدن او تاريكى جميع بلاد دنيا را بگرفت يعنى شمع هدايت خاموش شد و مردم راه تاريك ضلالت پيشه كردند و بر خليفه و جانشين او حجت خدا بر روى زمين كه او كسى از براى شما كه نظام و رشتۀ عالم بسبب وجود او تمام شده و گسيخته نيست پس در وجود او تماميت آفريدگان خدا است و اگر او نبودى عالم ناقص بودى

فهو المؤمل ان يعود به الهدى

كل يقوم مقام صاحبه الى *** ان ينتهى بالقائم الايام

يا ابن النبى و حجة الله التى *** هى للصلاة و للصيام قيام

ما من امام غاب عنكم لم يقم *** خلف له تشفى به الاوغام

ان الائمه تستوى في فضلها *** و العلم كهل منكم و غلام

ص: 502

فهو المؤمل ان يعود به الهدى

كل يقوم مقام صاحبه الى *** ان ينتهى بالقائم الايام

يا ابن النبى و حجة الله التى *** هى للصلاة و للصيام قيام

ما من امام غاب عنكم لم يقم *** خلف له تشفى به الاوغام

ان الائمه تستوى في فضلها *** و العلم كهل منكم و غلام

يعنى پس حضرت صاحب الزمان است كه آرزو داشته شده است هدايت و رهنمائى خلق تازگى در ظاهر باو عائد شود و احكام الهى بسبب ظهور او مستحكم شود و اگر ائمه هدى نبودند يكى بعد از ديگرى رهنمائى خلق برطرف ميشد و خلق بضلالت مى افتادند و در اسلام رخنه پيدا شدى كه دين اسلام از ميان رفتى و هر يك از اين ائمه نشستند در مقام صاحب خود يعنى هر يك مقام كسى كه قبل از او بود و صحبت او را درك كرده بود تا اينكه ايام عارض حضرت قائم (عليه السّلام) شد و روزگار باو ختم شد يعنى بعد از او امامى نباشد، اى فرزند پيغمبر و حجت خدا بر روى زمين كه نماز و روزه بسبب وجود تو بر پا است نبود امامى از شما كه از روى زمين برود و جانشين در محل او ننشيند كه نفسها بواسطه او شفا يابد يعنى هر گونه امراض و مفاسد و خلل بجهت وجود او رفع شود همانا پير و جوان ائمه در علم و فضل مساوى هستند يعنى عالمند و فاضل و جوانى و پيرى در زيادى و كمى فضل آنها مدخليت ندارد.

انتم الى الله الوسيلة و الاولى *** علموا الهدى فهم له اعلام

انتم ولاة الدين و الدنيا و من *** لله فيه حرمة و ذمام

ما الناس إلا من اقر بفضلكم *** و الجاحدون بهائم و صوام

بلهم اضل عن السبيل بكفرهم *** و المقتدى منهم بهم ازلام

يدعون في دنياكم و كأنهم *** في جحدهم انعامكم انعام

يا نعمة اللّٰه التى يحبونها *** من يصطفى من خلقه المنعام

يعنى شمائيد وسيله بسوى خدا و شمائيد آنان كه دانستند هدايت و راه راست را پس ايشان باشند نشانهاى هدايت شمائيد صاحبان دين و دنيا و صاحبان كسى كه در احترامى و زينهارى باشند يعنى صاحب اهل اسلام كه آنها را در شرح احترامى باشد نيستند صاحبان عقل و كسانى كه توان اسم انسان بر آنها اطلاق كرد مگر كسانى كه بفضل شما اقرار كرده باشند و كسانى كه منكر فضل شما شدند بهائم و حيوانات باشند يعنى از دائر عقل خارج باشند بلكه ايشان گمراهترند از راه و بدترند از حيوانات بسبب كفرشان از درگاه احديت رانده شده اند و طلب ميكنند كسانى كه چون حيوان باشند دنيائى كه مخصوص شما خلق شده و گويا ايشان در انكار فضل شما نعمتى بر شما داده اند يعنى اگر انكار فضل شما لزوم داشتى پيش از اين

ص: 503

انكار نكردندى، اى نعمت خدا على بن موسى الرضا كه خدا اين نعمت بسيار را عطا فرموده است بر كسانى كه برگزيده اند از خلق او يعنى شيعيان.

ان غاب منك الجسم عنا انه *** للروح منك اقامة و نظام

ارواحكم موجود اعيانها *** ان عن عيون غيبت اجسام

الفرق بينك و النبى نبوة *** اذ بعد ذلك تستوى الاقدام

قبران في طوس الهدى في واحد *** و الغى في لحد يراه حزام

قبران مقترنان هذا ترعة *** جنوية يزار فيها امام

و كذاك ذلك من جهنم حفرة *** فيها يجدد لغوى هيام

يعنى اى نعمت خدا على بن موسى الرضا (عليه السّلام) اگر جسم تو از ما غايب است روح مبارك تو باعث وجود ما و نظم امور است چه ارواح شما اعيان آن ارواح موجوده است اگر چشمها قصد ديدن كنند و اجسام شما از نظر غايب باشند، اى على بن موسى فرق ميان تو و پيغمبر نبوت آن بزرگوار است زيرا كه بعد از غمض عين از نبوت افعال و صفات شما يكسان است، دو قبر در طوس است كه هدايت در يكى از آن دو قبر ميباشد و گمراهى در قبر ديگر كه افروزينه و آتشگيره آن را مى بيند و با آن ملاقات ميكند اين دو قبر نزديك يك ديگرند كه اين قبر كه در آن هدايت است راه بهشت است و امام در آن زيارت كرده شود و همچنين آن قبر ديگر گودالى از جهنم است كه در آن گودال از براى گمراه كه زيارت كند سرگردانى مجدد مى شود و زائرش سرگردانست

قرب الغوى من الزكى مضاعف *** لعذابه و لا نفسه الارغام

ان يدن منه فإنه لمباعد *** و عليه من خلع العذاب ركام

و كذلك ليس يضرك الرجس الذى *** يدنيه منك جنادل و رخام

لا بل يريه عليك اعظم حسرة *** اذ انت تكرم و اللعين يسام

سوء العذاب مضاعف تجرى له *** الساعات و الايام و الاعوام

يا ليت شعرى هل بقائكم غدا *** يعدوا بكفى للقراع حسام

يعنى نزديك بودن گمراه با طيب و طاهر باعث زيادتى عذاب گمراه و بخاك ماليدن دماغ او شود و اگر بحسب ظاهر نزديك شده است گمراه بطيب در معنى از او دور است و خلعتهاى عذاب بر او رويهم نشسته و همچنين ضرر نميرساند بتو خبيث و نجسى كه سنگهاى زبر و نرم او را بتو نزديك كرده است يعنى اين نزديكى ظاهر كه خشت و گل قبر شما نزديك يك ديگر است باعث ضرر تو نميشود بلكه در معنى تو از آن نجس نهايت دورى دارى نه اين ضرر نرسانيدن سهل است بلكه اين نزديك بودن مينماياند ترا بر او حسرت بسيارى زيرا كه تو گرامى داشته شوى و لعين و دور از جهت خود عذاب بر او وارد شود و بدى عذاب مضاعف

ص: 504

شود و ساعات و روزها و سالها بر او عذاب جارى كنند و در اين اوقات او را معذب دارند اى كاش ميدانستم كه بعد از باقى بودن شما و رجعت كردن شما بدنيا آيا شمشير بدست من مى آيد از براى كوفتن سر دشمنان يعنى آيا زنده خواهم شد يا نه.

تطفى به يداى غليلا فيكم *** بين الحشاء لم ترومنه اوام

و لقد تهيجنى قبوركم اذا *** هاجت سواى معالم و خيام

من كان يغرم بامتداح ذوى الغنى *** فبمدحكم لى صبوة و غرام

و الى ابى الحسن الرضا اهديتها *** مرضية تلتذها الافهام

خذها عن الضبى عبدكم الذى *** هانت عليه فيكم الالوام

ان اقض حق الله فيك فان لى *** حق القرى للضيف اذا يعتام

يعنى دو دست من بآن شمشير بالا برده شود و در ميان لشكر شما عطشان و تشنه ميان دل دشمنان شما باشم كه هيچ تشنۀ از آن سيراب نشود و بتحقيق كه بجوش مى آورد مرا خبرهاى شما در وقتى كه غير از من علمها و محل آرامگاه فضائل شما را جلوه دهد يعنى مرا غيرت آيد از اينكه كسى ديگر مدح شما را متحمل شود كسى غير از من او را ضرر و مشقت باشد در مدح كردن صاحبان غنا و بى نيازى از مدح زيرا كه من در مدح كردن شما عشق و حرص دارم و بسوى ابو الحسن الرضا (عليه السّلام) هديه دادم اين قصيده را كه پسنديده است و افهام از آن لذت برند يا على بن موسى بگير اين قصيده را از محمد بن حبيب ضبى بندۀ شما كه در محبت شما ملامتها و خواريها بر او وارد آمده است با على بن موسى (عليهما السّلام) اگر حق خدا را نسبت بتو ادا كنم همانا از براى من است حق مهماندارى كه آن حق از براى مهمان است در وقتى كه احترام كرده شود.

فاجعله منك قبول قصدى انه *** غنم اليه حد انى استغنام

من كان بالتعليم ادرك حبكم *** فمحبتى اياكم الهام.

يعنى پس مقرر فرما اين مهماندارى و احسان را از خود قبول قصد همانا اين قبول قصد من غنيمت است كه مرا واداشته بطلب كردن غنيمت و اگر هر كس بآموختن دوستى شما را درك كرده است دوستى من بشما الهام است از خداوند و بتعليم حاصل نشده است للّٰه در قائليها.

(باب شصت و پنجم) «در ذكر ثواب زيارت آن جناب صلوات اللّٰه عليه و على آبائه الطاهرين»

ص: 505

از ياسر خادم مروى است كه گفت حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) فرمود نبنديد بارهاى خود را و كوچ نكنيد از براى زيارت بسوى قبرى از قبور مگر قبر ما ائمه هدى آگاه باشيد همانا من بزهر از روى ستم شهيد شده و در غربت مدفون شوم پس كسى را حلۀ خود را ببندد و بزيارت من غريب بيايد خدا دعاى او را مستجاب كند و گناهانش را بريزد.

از حمدان ديوانى مروى است كه گفت حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود هر كسى مرا با دورى قبرم زيارت كند در روز قيامت در سه موقف نزد او مى آيم تا اينكه او را از شدتهاى اين سه موقف نجات ميدهم در وقت متفرق شدن صحيفه عمل از طرف راست و چپ يعنى وقتى كه بنده را عملى نيكو نباشد و عملهاى نيكويش در مقابل عمل بد او در نزد صراط و ميزان هيچ شده و مستحق جهنم شود.

از حسين بن زيد مروى است كه گفت از حضرت ابى عبد اللّٰه جعفر بن محمد (صلّى الله عليه و آله) شنيدم كه ميفرمود مردى از بين اولاد فرزندم موسى (عليه السّلام) بيرون آيد كه اسم او اسم امير المؤمنين (عليه السّلام) باشد و بزمين طوس رسد كه آن زمين خراسان است در آن زمين با زهر كشته شود و در آنجا غريب دفن شود هر كسى كه او را زيارت كند و بحق او عارف باشد حقتعالى مزد كسى كه قبل از فتح مكه انفاق و جهاد كرده باشد باو عطا كند.

از جعفر بن محمد بن عماره مروى است كه از پدرش از حضرت صادق (عليه السّلام) جعفر بن محمد از پدر بزرگوارش از آباء امجادش از امير المؤمنين على (عليه السّلام) مروى است كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود زود باشد كه پاره اى از تن من بزمين خراسان دفن شود و هيچ مؤمنى او را زيارت نكند مگر آنكه حقتعالى بهشت را براى او واجب كرده و آتش را بر جسدش حرام نمايد.

از على بن حسين بن على بن فضال از پدرش از حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) مروى است كه فرمود همانا در خراسان بقعه اى است كه زمانى محل آمد و شد ملائكه شود و پيوسته فوجى از ملائكه از آسمان در آن موضع فرود آيند و فوجى به آسمان بالا روند تا اينكه صور دميده شود بآن جناب عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه اين بقعه كدام است فرمود آن بقعه در زمين طوس است و بخدا سوگند ياد ميكنم كه آن بقعه باغى است از باغهاى بهشت هر كس مرا در آن بقعه زيارت كند مثل كسى خواهد بود كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را زيارت كرده باشد و حقتعالى ثواب هزار حج خالص كه هيچ شائبه در آن نباشد و هزار عمره مقبوله برايش بنويسد و من و پدران من در روز قيامت شفيعان او باشيم

از ابى هشام داود بن قاسم جعفرى مروى است كه گفت از حضرت ابى جعفر محمد بن على (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود همانا در ميان دو كوه طوس خاكى است كه آن را از بهشت بآنجا آورده اند هر كسى داخل آن خاك شود در روز قيامت از آتش ايمن باشد

ص: 506

از عبد العظيم بن عبد اللّٰه حسنى از حضرت ابى جعفر محمد بن على الرضا (عليه السّلام) مروى است كه فرمود ضامن شدم بهشت را از براى كسى كه پدر بزرگوارم را در طوس زيارت كند و بحق او عارف باشد.

باين اسناد از عبد العظيم بن عبد اللّٰه مروى است كه گفت بحضرت ابى جعفر (عليه السّلام) عرض كردم متحيرم ميان زيارت قبر ابى عبد اللّٰه و زيارت قبر پدر بزرگوارت در طوس پس چه ميبينى يعنى چه كنم و كداميك را ترجيح دهم آن بزرگوار بمن فرمود صبر كن در مكان خود و داخل منزل خود شد و بيرون آمد در حالتى كه اشكهاى آن بزرگوار بر دو طرف صورت نازنينش جارى بود و فرمود زوار قبر ابى عبد اللّٰه بسيار است و زوار قبر پدر بزرگوارم در طوس كم است.

از ابى صلت عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود بخدا قسم هيچ يك از ما ائمه هدى نيستيم مگر آنكه كشته شويم و شهادت دريابيم پس بآن بزرگوار عرض كردند يا ابن رسول اللّٰه كيست ترا شهيد ميكند فرمود بدترين خلق خدا در زمان من مرا بزهر شهيد ميكند پس از آن مرا در خانه خالى و بلاد غربت دفن ميكنند آگاه باشيد هر كه مرا در محل غريبى من زيارت كند حقتعالى از براى او بنويسد اجر صد هزار شهيد و صد هزار صديق و راستگو و هزار حج كننده و عمره كننده و صد هزار جهادكننده و او را در زمرۀ ما محشور گرداند و او را در بهشت رفيق ما در درجات بلند قرار دهد.

از احمد بن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت من نوشتۀ حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) را خواندم نوشته بود برسان بشيعيان ما كه زيارت من در نزد خدا معادل است با هزار حج، احمد گويد كه من بفرزند دلبندش حضرت ابى جعفر (عليه السّلام) عرض كردم هزار حج ؟ فرمود بخدا قسم بلى از براى كسى كه عارف بحق او بوده و او را زيارت كند هزار و هزار حج است.

از على بن حسن بن على بن فضال از پدرش از حضرت ابى الحسن (عليه السّلام) مروى است كه مردى از اهل خراسان بآن جناب عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را در خواب ديدم گويا بمن فرمود چگونه است حال شما هر گاه در زمين شما مدفون شود پارۀ تن من و طلب كرده شود از شما حفظ كردن امانت من و غايب شود در خاك شما ستاره من حضرت رضا فرمود منم كه در زمين شما مدفون شوم و منم پارۀ تن پيغمبر شما و منم امانت و ستارۀ او بدانيد هر كس مرا زيارت كند و بشناسد آنچه را كه خدا از براى من واجب گردانيده است از اداى حق من و اطاعت من پس من و پدرانم در روز قيامت شفيع هاى او باشيم، و هر كسى كه ما شفيعهاى او باشيم نجات مى يابد اگر چه گناه جن و انس

ص: 507

بر او باشد و بتحقيق كه حديث كرده است مرا پدر بزرگوارم از جد بزرگوارم از پدرش از پدرانش عليهم السلام كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود هر كسى مرا در خواب زيارت كند پس پس بتحقيق كه مرا ديده و زيارت كرده است كه شيطان بصورت من ممثل نشود و نه بصورت احدى از اوصياء من و نه بصورت احدى از شيعيان ايشان و همانا رؤياى صادقه و خوابهائى كه شيطانى نباشد يك جزء از هفتاد جزء پيغمبرى است

از عبد الرحمن بن ابى نجران مروى است كه گفت از ابى جعفر (عليه السّلام) سؤال كردم چه حق است از براى كسى كه پدر بزرگوارت را زيارت كند فرمود بخدا قسم كه حق او بهشت است.

از على بن اسباط مروى است كه گفت از حضرت ابى جعفر (عليه السّلام) سؤال كردم چه حق است از براى كسى كه پدر بزرگوارت را در خراسان زيارت كند فرمود به خدا قسم حق او بهشت است و بخدا قسم حق او بهشت است.

از قبيضة ابن جابر بن يزيد جعفى مروى است كه گفت شنيدم از وصى اوصياء و وارث علم انبياء ابى جعفر محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (عليهم السّلام) كه فرمود حديث كرد مرا سيد العابدين على بن حسين از سيد شهدا حسين بن على از سيد اوصياء امير المؤمنين (عليه السّلام) كه فرمود رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود بزودى دفن شود پارۀ تن من در زمين خراسان، هيچ محزون و گناهكارى او را زيارت نكند مگر آنكه خدا حزن او را برطرف كند و گناهانش را بيامرزد.

از محمد بن سليمان مروى است كه گفت از حضرت ابى جعفر محمد بن على الرضا (عليه السّلام) سؤال كردم از مردى كه حج كرده باشد حجة الاسلام را پس از بابت استحباب در حالتى كه در عمره متمتعه باشد داخل حج شود پس خدا او را اعانت كند بر اتمام حج و عمرۀ خود و داخل مدينه شود و بر رسول خدا سلام كند و آن جناب را زيارت كند پس از آن بيايد در نزد قبر پدر بزرگوارت امير المؤمنين در حالتى كه عارف باشد بحق او و بداند كه او است حجت خدا بر جميع آفريدگان و او است باب اللّٰه كه بندگان را بايد از آن باب داخل رحمت خدا شد پس بر آن بزرگوار سلام كند و او را زيارت كند و بعد از آن بيايد در نزد قبر ابى عبد اللّٰه الحسين و بر او سلام كند و او را زيارت كند و بعد از آن بيايد در بغداد و بر حضرت ابى الحسن موسى (عليه السّلام) سلام كند و او را زيارت كند پس از آن بوطن خود برگردد و چون حقتعالى او را روزى كرد كه در اين وقت اين قسم حج كرد كه اصل حج مستحبى بود و مشتمل بر اين زيارات بود آيا كسى كه حجة الاسلام كه حج واجب او بود بجاى آورده است و از بابت استحباب ثانيا مراجعت كرده و باين قسم حج كرده است حج او بهتر است يا اينكه برود در خراسان در نزد قبر پدر بزرگوارت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) و برو سلام كند و او را زيارت كند فرمود بلكه اگر

ص: 508

بيايد بخراسان و بر پدر بزرگوارم سلام كند افضل و بهتر است و بايد در ماه رجب زيارت پدر بزرگوارم كنند و ليكن در اين زمان سزاوار نيست زيرا كه شايد بر ما و بر شما از سلطان و خليفۀ فضاحتى و اذيتى رسد يعنى اين زيارت پدر بزرگوارم كه اين همه ثواب دارد در غير زمان تقيه است و اين زمان چون در زمان دولت بنى عباس است بسا هست كه بشيعيان اذيت ميرسانند پس بايد تقيه كرد.

از احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) شنيدم كه فرمود زيارت نكند مرا احدى از دوستانم كه عارف بحق من باشد مگر آنكه در روز قيامت او را شفاعت كنم.

از نعمان بن سعد مروى است كه گفت امير المؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) فرمود كه بزودى شهيد شود مردى از فرزندان من در زمين خراسان بزهر ستم كه اسم او اسم من باشد و اسم پدر او اسم پسر عمران موسى باشد آگاه باشيد هر كسى او را در محل غريبى او زيارت كند خداوند جميع گناهان گذشته و آينده اش را بيامرزد اگر چه گناهان او بقدر شمارۀ ستاره ها و قطرات بارانها و برگهاى درختها باشد.

از حمزة بن عمران مروى است كه گفت حضرت صادق (عليه السّلام) فرمود كشته شود حفده من يعنى نواسۀ من بزمين خراسان در شهرى كه آن را طوس گويند هر كس او را زيارت كند و بحق او عارف باشد دست او را در روز قيامت بگيرم و ببهشت داخلش كنم و اگر چه از كسانى باشد كه گناهان كبيره از او صادر شده باشد عرض كردم فداى وجودت شناختن حق او چيست فرمود عارف بحق او باشى يعنى بدانى كه امام واجب الاطاعة است و شهيد شده پس هر كسى كه او را زيارت كند و بحق او عارف باشد حقتعالى اجر هفتاد هزار شهيد از كسانى كه پيش روى رسول خدا از روى حقيقت و صدق نيست شهيد شده باشند باو عطا كند، و در حديث ديگر گويد حضرت صادق (عليه السّلام) فرمود كه كشته مى شود از اين فرزندم (و اشاره كرد بدست مباركش بمولاى ما موسى (عليه السّلام) فرزندى در طوس و از شيعيان ما زيارت نكند او را مگر ترسانتر از ايشان از خدا پس ترسانتر يا اينكه كمتر از ايشان پس كمتر.

از ايوب بن نوح مروى است كه گفت از حضرت بابى جعفر محمد بن على بن موسى (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود هر كس زيارت كند قبر پدر بزرگوارم را در طوس بيامرزد خدا گناهان گذشته و آينده او را و چون روز قيامت شود منبرى از براى او در مقابل منبر رسول خدا گذاشته شود و در آنجا قرار گيرد تا آنكه خدا از حساب بندگان فارغ شود.

از سليمان بن حفص مروزى مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر شنيدم كه فرمود هر كس زيارت كند قبر فرزندم على (عليه السّلام) را از براى او در نزد خدا هفتاد حج خالص باشد عرض كردم هفتاد حج فرمود بلكه هفتاد هزار حج و فرمود بسا حجى است

ص: 509

كه قبول نميشود يعنى اين ثواب را ثواب حج مقبول دهند و هر كسى او را زيارت كند يا اينكه يك شب نزديك قبر آن بزرگوار بخوابد مثل كسى است كه خدا را در عرش زيارت كرده باشد عرض كردم مثل كسى است كه خدا را در عرش زيارت كرده باشد فرمود چون روز قيامت شود چهار نفر از اولين و چهار نفر از آخرين بر روى عرش خدا باشند اما اولين نوح و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السلام باشند، اما چهار نفر از آخرين محمد و على و حسن و حسين عليهم السلام باشند پس از آن ريسمانى چون ريسمان بنائى بكشند يعنى در عرش خدا ريسمانى بكشند و اندازه اى معين كنند و ما با زوار قبر ائمه بنشينيم آگاه باش كه بلندترين اين زوار در درجه و نزديكترين ايشان در عطاياى پروردگار زيارت كنندگان قبر فرزندم رضا (عليه السّلام) باشند. «مصنف گويد» كه معنى قول آن جناب كمن زار الله في عرشه. تشبيه مكانى نيست چه خدا را مكانى نيست كه عرش را مكان خدا گيرند و محل ديگر را تشبيه بمكان خدا كنند بلكه عرش منسوب بخدا است و محل زيارت است زيرا كه ملئكه زيارت ميكنند عرش خدا را و بآن پناه ميبرند و در گرد آن طواف ميكنند و اين همچنان است كه ميگوئى نزور اللّٰه في عرشه چنان كه ميگوئى نحج بيت اللّٰه پس معنى اينكه خدا را در عرش او زيارت ميكنى نه اينست كه خدا را در مكان زيارت كنى زيرا كه خدا را مكانى نيست بلند است شأن او از نبوت مكان از براى او بلكه معنى اينست كه عرش خدا را زيارت ميكنى.

از ابى صلت مروى است كه گفت در نزد حضرت رضا (عليه السّلام) بودم كه قومى از اهل قم داخل شدند و بر او سلام كردند آن جناب سلامشان را رد كرد و ايشان را در نزد خود مقرب داشت و فرمود مرحبا بشما خوش آمديد شما براستى از شيعيان ما باشيد و زود باشد كه بيايد روزى كه در آن روز مرا زيارت كنيد و خاك من در طوس باشد آگاه باشيد هر كسى مرا زيارت كند و حال اينكه غسل كرده باشد از گناهان خود بيرون رود مثل روزى كه از مادر متولد شده باشد.

از عبد العظيم بن عبد اللّٰه حسنى مروى است كه گفت از حضرت على بن محمد عسگرى شنيدم كه فرمود اهل قم و اهل آبه (دهى است نزديك قم از طرف ساوه) آمرزيده شوند بجهت اينكه زيارت كنند جدم على بن موسى الرضا (عليه السّلام) را در طوس آگاه باشيد كه هر كسى آن بزرگوار را زيارت كند و در راه طوس قطره بارانى از آسمان باو برسد خدا جسد او را بر آتش حرام كند.

از سليمان بن حفص مروزى مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن موسى بن جعفر (عليهما السّلام) شنيدم كه ميفرمود همانا فرزندم على (عليه السّلام) بزهر جفا شهيد شود در طوس و بيك طرف قبر هارون الرشيد دفن شود آگاه باشيد هر كس او را زيارت كند مثل كسى است كه رسول خدا را زيارت كرده باشد.

ص: 510

از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود همانا هر امامى را عهديست در گردن دوستان و شيعيان خود و زيارت قبور ائمه تمام كردن وفا بعهد، و نيكو ادا كردن حق ايشان است پس هر كس ايشان را زيارت كند از روى ميل و رغبت در زيارت ايشان و از روى تصديق كردن بآنچه ايشان خواستند البته آن كسان از كسانى باشند كه امامان ايشان در روز قيامت شفيعان آنان باشند.

از ابراهيم بن عقبه مروى است كه گفت بحضرت هادى ابى الحسن الثالث (عليه السّلام) نوشتم و از آن بزرگوار سؤال كردم از زيارت حضرت ابى عبد اللّٰه الحسين و از زيارت حضرت ابى الحسن و ابى جعفر (عليهما السّلام) آن بزرگوار بمن نوشت كه مقدم زيارت حضرت ابو عبد اللّٰه است و ليكن اين زيارت جامعتر از براى خير دنيا و آخرت است و اجر آن زيادتر است يعنى زيارت حضرت ابى الحسن على بن موسى و ابى جعفر بن محمد بن على (عليه السّلام).

از على بن مهزيار مروى است كه گفت بحضرت ابى جعفر يعنى محمد بن على الرضا (عليه السّلام) عرض كردم فداى وجودت شوم زيارت حضرت رضا (عليه السّلام) افضل است يا زيارت حضرت ابى عبد اللّٰه الحسين ؟ فرمود زيارت پدر بزرگوارم افضل است و اين بدان جهت است كه حضرت ابا عبد اللّٰه الحسين (عليه السّلام) را جميع مردم زيارت ميكنند و پدر بزرگوارم را زيارت نميكنند مگر خواص از شيعيان.

از حسن بن على الوشا مروى است كه گفت حضرت ابو الحسن الرضا (عليه السّلام) فرمود همانا من بزودى بزهر جفا كشته شوم پس هر كس مرا زيارت كند و بحقم عارف باشد خدا گناهان گذشته و آيندۀ او را بيامرزد.

از اسماعيل بن مهران از جعفر بن محمد (عليهما السّلام) مروى است كه فرمود هر گاه يكى از شما حج گذارد بايد حج خود را بزيارت ما ختم كند زيرا كه زيارت ما از تمام حج است يعنى جزئى است كه حج با آن جزء تمام مى شود. و از جابر از حضرت ابى جعفر (عليه السّلام) مروى است كه فرمود تماميت حج بملاقات كردن امام (عليه السّلام) است.

از زراره از حضرت ابى جعفر امام محمد باقر (عليه السّلام) مروى است كه فرمود همانا مردم مأمورند كه بيايند در نزد اين سنگهاى قبور و طواف كنند پس از آن نزد ما بيايند و ما را خبر دهند بدوستى خود و يارى كردن خود را بر ما عرضه دارند.

از زيد شحام مروى است كه گفت بحضرت ابى عبد اللّٰه (عليه السّلام) امام جعفر صادق (عليه السّلام) عرض كردم حق كسى كه يكى از شما را زيارت كند چيست فرمود مثل كسى است كه خدا (صلّى الله عليه و آله) را زيارت كرده باشد يعنى هر حقى كه از براى زائر رسول ثابت است از براى زائر ما نيز ثابت است.

از صقر ابن دلف مروى است كه گفت از سيد خودم حضرت على بن محمد بن على الرضا

ص: 511

(عليهم السّلام) شنيدم كه ميفرمود هر كس كه او را نزد خدا حاجتى است بايد زيارت كند قبر جد بزرگوارم حضرت رضا (عليه السّلام) را در طوس و در حالت زيارت با غسل باشد و بايد دو ركعت نماز در نزديك سر مبارك آن حضرت بخواند و در قنوت از خدا حاجت خود را سؤال كند كه خدا دعاى او را مستجاب كند و سؤال او را اجابت كند اگر گناهى يا قطع رحمى سؤال نكرده باشد و همانا موضع قبر جد بزرگوارم حضرت رضا (عليه السّلام) بقعه اى است از بقعه هاى بهشت كه زيارت نكند آن بقعه را هيچ مؤمنى مگر آنكه خدا او را از آتش آزاد كند و او را داخل دار قرار و خانۀ باقى بهشت عنبر سرشت كنند.

از على بن حسن بن على بن فضال از پدرش مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) شنيدم كه ميفرمود همانا من بزهر شهيد شوم و بزمين غريبى مدفون شوم و من اين واقعه را ميدانم بعهدى كه معهود ساخته است آن را نزد من پدر بزرگوارم از پدران خود از على بن ابى طالب (عليه السّلام) از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله)، آگاه باشيد هر كس مرا زيارت كند در غريبى من در روز قيامت، من پدرانم شفيعهاى او باشيم و هر كسى كه ما شفيعهاى او باشيم نجات خواهد يافت اگر چه گناه جن و انس بر او باشد.

از عبد السلام بن صالح هروى مروى است كه گفت چون دعبل بن على خزاعى رحمه اللّٰه داخل شد بر حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در شهر مرو بآن بزرگوار عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه در حق شما قصيده اى گفته ام و در نزد خود قسم خورده ام كه اين قصيده را پيش از تو از براى كسى انشا نكنم حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود بياور آن قصيده را دعبل آن قصيده را انشا كرد.

مدارس ايات خلت من تلاوة *** و منزل وحى مقفر العرصات.

محل درسها آياتى نمايان است كه خالى بود از تلاوت كردن و كسى آنها را تلاوت نميكرد و محل نزول وحى بود عرصه هاى آن خالى است. دعبل اشعار را خواند تا اينكه باين شعر رسيد.

ارى فيئهم في غيرهم متقسما *** و ايديهم من فيئهم صفرات.

يعنى مى بينيم في ايشان كه آن غنائم است بر وجوه غير غلبه مسلمين خدا از اموال يهود برسول خدا رد كرد كه اين في حق اين ائمه هدى است در ميان غير ايشان قسمت مى شود و مى بينم دستهاى ايشان از في كه حق ايشان است خالى است حضرت رضا (عليه السّلام) گريه كرد و فرمود اى خزاعى راست گفتى و چون باين شعر رسيد.

اذا وقروا مدوا الى واتريهم *** اكفا عن الا و تار منقبضات

يعنى هر گاه جنايت زده شوند و صدمات بر آنها وارد آورند دستهاى خود را ميكشند

ص: 512

بسوى جنايت زنندگان و دستهاى ايشان از جنايتها نگاهدارنده باشد يعنى هر گاه دشمنان آنها بر آنها اذيتى كنند در مقابل اذيتهاى آنها انتقام نكشند و دستهاى خود را از جزاى آنها نگاهدارند حضرت ابو الحسن (عليه السّلام) در هنگام خواندن اين شعر دست مبارك خود را ميگردانيد و ميفرمود بلى بخدا قسم دستهاى خود را از پاداش اذيتهاى دشمنان نگاهدارند و چون دعبل باين شعر رسيد.

لقد خفت في الدنيا و ايام سعيها *** و انى لارجو الا من بعد وفات

يعنى هر آينه بتحقيق كه ترسيدم در دنيا و روزهاى زندگانى دنيا چون محبت بشما ائمه داشتم و دشمنان شما را اذيت ميكردند و همانا اميدوارم ايمن بودن از عذاب الهى را بعد از مرگ، حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود خداوند ترا در روز فزع اكبر كه قيامت كبرى است از عذاب ايمن دارد.

و چون اشعار دعبل باين شعر منتهى شد.

و قبر ببغداد لنفس زكية *** تضمنها الرحمن في الغرفات

يعنى و يك قبر در بغداد است كه از براى نفس طيب و طاهر است كه آن امام موسى كاظم (عليه السّلام) است كه حقتعالى آن نفس طيب را در غرفه هاى بهشتى جاى داده است يعنى آن موضع قبر بغداد چون غرفه هاى بهشتى است در شرافت بجهت شرافت آن بزرگوار. حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود آيا من ملحق نكنم باين موضوع از قصيده تو دو شعر را كه قصيدۀ تو باين دو شعر تمام شود و نقصى از براى آن نباشد دعبل عرض كرد بلى يا ابن رسول اللّٰه ملحق كه آن حضرت فرمود.

و قبر بطوس يا لها من مصيبة *** توقد في الاحشاء بالحرقات

الى الحشر حتى يبعث الله قائما *** يفرج عنا الهم و الكربات.

يعنى و يك قبر در شهر طوس است كه وا مصيبتاه از آن قبر كه مصيبتهاى صاحب آن قبر تا آخر الزمان در اعضا آتش ميزند و ميگدازد اعضا را چون آتش سوزان تا اينكه حقتعالى حضرت قائم عجل اللّٰه فرجه را از ما ائمه مبعوث ميگرداند و او ميگشايد از ما غمها و حزنهاى ما را و داد ما را از ستمكاران ما ميگيرد پس از آن دعبل عرض كرد يا ابن رسول اللّٰه اين قبر كه در طوس است قبر كيست حضرت رضا (عليه السّلام) فرمود قبر من است و شبها و روزها منقضى نشود مگر اينكه طوس محل آمد و شد شيعيان و زوار من باشد آگاه باشيد كسى كه زيارت كند مرا در غريبى من در طوس در روز قيامت در درجۀ من با من باشد در حالتى كه گناهان او آمرزيده شود و بعد از فراغت دعبل از انشاء قصيده حضرت رضا (عليه السّلام) برخاست و دعبل را امر كرد كه از مكان خود برنخيزد و آن جناب داخل خانه شد و بعد از يك ساعت خادم بيرون آمد و صد دينار كه سكه بنام حضرت رضا (عليه السّلام) زده شده بود بياورد و نزد دعبل بر زمين گذاشت و بدعبل گفت مولاى من ميفرمايد اين زر از براى نفقه تست و در مخارج خود صرف كن دعبل گفت بخدا قسم

ص: 513

كه من از براى مال دنيا نيامده ام و اين قصيده را بطمع اينكه حضرت رضا (عليه السّلام) بمن صله عطا كند نگفته ام و هميان زر را رد كرد و جامۀ از جامه هاى حضرت رضا (عليه السّلام) را خواهش كرد كه بآن تبرك جويد و خود را مشرف كند پس حضرت رضا (عليه السّلام) يك طاقۀ جبۀ خز با هميان زر باو عطا كرد و بخادم فرمود بدعبل بگو بگير اين هميان را كه بزودى محتاج بآن شوى و دسترسى بمن نداشته باشى و در نزد من مراجعت نكنى پس دعبل هميان زر را با جبه برداشته و مراجعت كرد و از مرو با قافله روان شد چون بميان قوهان رسيد كه آن موضعى است نزديك طوس دزد در ميان قافله ريخت و جميع اهل قافله را گرفتند و بازوهاى آنها را بستند و از جملۀ كسانى را كه بازو بستند دعبل بود و دزدان جميع اموال اهل قافله را متصرف شدند و شروع كردند بقسمت كردن پس مردى از دزدان من باب المثل گفت كه دعبل در قصيدۀ خود گفته است.

ارى فيئهم في غيرهم متقسما *** و ايديهم من فيئهم صفرات

و منظور او اين بود كه ما اموال اهل قافله را بگرفتيم و در ميان خود قسمت ميكنيم و دستهاى اهل قافله از مال خالى شد دعبل چون اين سخن شنيد بايشان گفت اين شعر از كيست آن مرد گفت از مردى از طائفه بنى خزاعه است كه او را دعبل بن على گويند دعبل گفت منم دعبل گويندۀ اين قصيده كه اين شعر از آن قصيده است پس از آن مرد بنزد رئيس دزدان كه از شيعيان بود و روى تلى نماز ميگذارد دويد و اين خبر را باو داد خودش آمد تا اينكه در نزد دعبل بايستاد و گفت توئى دعبل گفت بلى گفت پس اين قصيده را از براى من انشا كن دعبل قصيده را انشا كرد و تمام آن را بر خواند آن مرد بازوى دعبل را بگشود و بازوى تمام اهل قافله را نيز گشود و بجهت اكرام دعبل تمام آنچه گرفته بودند باز پس دادند و دعبل روان شد تا اينكه بشهر قم رسيد اهل قم از او سؤال كردند كه قصيده را از براى ايشان انشاء كند دعبل اهل قم را امر كرد در مسجد جامع جمع شوند و چون اجتماع يافتند بالاى منبر رفت و قصيده را از براى مردم انشا كرد و مردم مالهاى بسيار و خلعتهاى بيشمار باو صله دادند و چون خبر عطا كردن جبه بايشان رسيد از دعبل خواهش كردند كه جبه را بهزار دينار بفروش دعبل امتناع كرد باو گفتند الحال كه تمام آن را نميفروشى قدرى از آن را بما بهزار دينار بفروش دعبل امتناع كرد و از شهر قم خارج شد و چون از سياهى شهر و دهها بيرون آمد گروهى از جوانان عرب بر او ريختند و جبه را از او بگرفتند دعبل بشهر قم مراجعت كرد و رد جبه را از ايشان درخواست جوانان از رد جبه امتناع كردند و هر چه پيران در رد جبه بايشان بگفتند نپذيرفتند و بدعبل گفتند تو را بجبه راهى نيست ثمن آن را هزار دينار از ما بگير دعبل امتناع كرد و چون از رد جبه مأيوس شد از ايشان درخواست كه قدرى از آن جبه را باو رد كنند جوانان او را اجابت كردند و قدرى از آن جبه را باو رد كردند و ثمن باقى آن را هزار دينار دادند و دعبل بوطن

ص: 514

خود بازگشت چون بمنزل خود رسيد ديد كه هر چه داشته است تمام را دزد برده است پس از آن صد دينارى كه حضرت رضا (عليه السّلام) باو صله داده بود بشيعيان بفروخت هر دينارى را بصد دينار و ده هزار دينار باو عايد شد و آن زمان متذكر شد قول حضرت رضا (عليه السّلام) را كه باو فرموده بود بردار اين هميان زر را كه بزودى بآن محتاج شوى و دعبل را كنيزى بود كه او را بسيار دوست ميداشتى و او را چشم درد شديدى عارض شد و طبيبان بر او گرد آمدند چون نظر بكنيز كردند گفتند اما چشم راست او ما را علاجى بنظر نميآيد و اين چشم رفته است، اما چشم چپ او را معالجه كرده و اهتمام ميكنيم و اميدواريم كه سالم شود دعبل بدين سبب مغموم شد و اندوه سختى بر او رخ نمود و جزع و فزع بسيار كرد و بياد آن پاره جبه كه از حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) با او بود افتاد و پاره جبه را بر چشم كنيز ماليد و بقدر دستمالى از آن جدا كرد و در اول شب بچشم آن كنيزك بست چون صبح شد ببركت حضرت رضا (عليه السّلام) هر دو چشم او بهتر و صحيح تر از پيش بود «مصنف گويد» كه من اين حديث را در اين كتاب و در اين باب ذكر كردم از جهت اينكه ثواب زيارت حضرت رضا (عليه السّلام) در اين حديث بود.

دعبل بن على را خبر ديگر است از حضرت رضا (عليه السّلام) كه صريح است بر وجود حضرت قائم و ظهور او عجل اللّٰه فرجه و دوست داشتم كه اين خبر را در ذيل اين حديث ذكر كنم:

حديث كرد ما را احمد بن زياد بن جعفر همدانى رضى اللّٰه عنه و گفت حديث كرد ما را على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش از عبد السلام بن صالح هروى كه گفت از دعبل بن على خزاعى شنيدم كه ميگفت از براى حضرت على بن موسى الرضا (عليه السّلام) قصيده خود را انشاء كردم و اول آن اينست.

مدارس ايات خلت من تلاوة *** و منزل وحى مقفر العرصات

و چون باينجا منتهى شد و اشعار تا اين موضع رسيد

خروج امام لا محالة خارج *** يقوم على اسم الله و البركات

يميز فينا كل حق و باطل *** و يجزى على النعماء و النقمات

يعنى يقين الوقوع است خروج امامى كه ناچار خروج خواهد كرد و بر اسم خدا و مباركيها قائم مى شود و جدا ميكند در ميان ما هر حقى را از باطل و پاداش ميدهد بر نعمتها و سخطها يعنى هر كس عمل خوب كرده باشد جزاى خوب باو عطا ميكند و هر كس عمل بد كرده باشد پاداش بد ميدهد، حضرت رضا (عليه السّلام) گريه سختى كرد و بعد سر مبارك را بسوى

ص: 515

من بلند كرد و فرمود اى خزاعى جبرئيل اين دو شعر را بر زبان تو جارى ساخته است آيا ميدانى كه اين امام كيست و در چه زمان قائم مى شود عرض كردم اى مولاى من نميدانم مگر آنكه از شما شنيدم كه از شما امامى خروج كند كه زمين را پاك كرده و از عدل و داد پر كند فرمود اى دعبل امام بعد از من محمد فرزند من است و بعد از محمد فرزندش على است و بعد از على فرزندش حسن و بعد از حسن فرزندش حجت قائم (عليه السّلام) است كه در زمان غيبت او انتظار او كشند و در زمان ظهور او بر جميع خلق مطاع باشد و اگر از دنيا باقى نماند مگر يك روز خداوند آن روز را طولانى كند تا اينكه خروج كرده و زمين را از عدل و داد پر كند چنان كه پر شده بود از جور و فساد، و اما اينكه ظهور او چه زمان بود اين اخبار از وقت است.

حديث كرد مرا پدر بزرگوارم از پدر بزرگوارش از پدرانش از على (عليه السّلام) كه به پيغمبر عرض كردند يا رسول اللّٰه چه زمان خروج ميكند قائم از ذريۀ تو فرمود مثل او مثل روز قيامت است كه آشكارا نكند امر قيامت را مگر خدا و قيامت از حيث شدائد و اهوال و محاسبه و مجازات آن در آسمانها و زمين گران و عظيم است (يعنى بر اهل آن از ملائكه و جن و انس) و نيايد بشما قيامت مگر ناگهان و منظور آن حضرت اينست كه همان طورى كه روز قيامت را كسى نميداند چه وقت واقع مى شود ظهور حضرت قائم (عليه السّلام) را نيز كسى نميداند و همان طورى كه براى كسى اخبار آن وقت روا نيست اخبار از اين وقت نيز چنان خواهد بود و بناگهان اتفاق مى افتد.

خبر دعبل در وقت وفات: حديث كرد ما را ابو على احمد بن محمد بن احمد بن ابراهيم هرمزى بيهقى و گفت از ابى الحسن داود بكرى شنيدم كه ميگفت از على بن دعبل بن على خزاعى شنيدم كه گفت چون وقت وفات پدرم رسيد رنگ او تغيير كرد و زبان او بسته شد و روى او سياه شد و وفات كرد و نزديك بود كه من از مذهب او برگردم، بعد از از سه روز او را در خواب ديدم كه جامه هاى سفيد در بر و كلاه سفيدى بر سر داشت باو گفتم اى پدر خدا با توجه كرد گفت اى پسر من آنچه تو ديدى از سياه شدن روى من و بسته شدن زبان من از اين جهت بود كه من در دنيا شراب ميخوردم و پيوسته بدين حال بودم تا اينكه رسول خدا را ملاقات كردم در حالتى كه جامه هاى سفيد در بر و كلاهى سفيد بر سر داشت و بمن فرمود توئى دعبل عرض كردم بلى يا رسول اللّٰه فرمود پس انشاء كن گفته خود را در حق اولاد من، من انشاء كردم اين دو شعر را.

لا اضحك الله من الدهر ان ضحك *** و آل احمد مظلومون قد قهروا

مشردون نفوا عن عقر دارهم *** كأنهم قد جنوا ما ليس يغتفر

ص: 516

يعنى خدا نخنداند دندان روزگار را اگر بخواهد بخندد و حال اينكه آل پيغمبر ستم كرده و مغلوب شدند و كوچانيده شده و از خانۀ اصلى و وطن آباء امجاد خود برداشته شدند گويا كه ايشان جنايت زدند جنايتى را كه مستحق بخشش نيستند يعنى با آل پيغمبر ستمها كردند كه چشمى نديده و گوشى نشنيده است، آنها را از مدينه كه در جوار جد بزرگوارشان بود بكربلا آوردند؛ آب بروى آنها بستند، جوانان آنها را كشتند، زنان آنان را اسير كردند و با آنها كارى كردند كه با كافر نكنند مثل اينكه ايشان عمل قبيحى كرده باشند كه مستحق آمرزش نباشند پس چون اين دو شعر را گفتم پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) فرمود احسنت و مرا شفاعت كرد و جامه هاى خود را بمن عطا كرد و بدست خود اشاره ببدنش كرد يعنى اين جامه هاى پيغمبر است.

ذكر آنچه كه بر قبر دعبل نوشته است: از ابى نصر محمد بن حسن كرخى كاتب شنيدم كه ميگفت بر قبر دعبل بن خزاعى ديدم نوشته شده است.

اعد الله يوم يلقاه *** دعبل ان لا اله الا هو

يقول مخلصا عساه بها *** يرحمه في القيمة الله

الله مولاه و الرسول و من *** بعدهما فالوصى مولاه

يعنى آماده گردانيد دعبل از براى خدا در روزى كه او را ملاقات ميكند و دنياى فانى را وداع ميكند كلمه لا اله الا اللّٰه را يعنى اين شهادت وحدانيت را ذخيرۀ آخرت گردانيده است و ميگويد آن را از روى اخلاص و اميدوار است از خدا كه بسبب اين كلمۀ طيبه در روز قيامت او را رحمت كند، خدا مولاى او است و رسول خدا مولاى او است و بعد از اين دو بلافاصله وصى رسول خدا على بن ابى طالب مولاى او است.

«باب شصت و ششم» «در ذكر يك خبر از آن جناب در ثواب زيارت خواهر خود فاطمه بنت موسى بن جعفر در شهر قم»

از سعد بن سعد مروى است كه گفت از حضرت ابى الحسن الرضا (عليه السّلام) سؤال كردم از زيارت قبر فاطمه دختر موسى بن جعفر در شهر قم فرمود هر گاه كسى آن معصومه را زيارت كند بهشت از براى او است «مترجم گويد» كه از اين حديث شريف برميايد كه فاطمه قبل از آن بزرگوار وفات كرد و حمل روايت بر اينكه آن بزرگوار قبل از وفات آن معصومه ثواب

ص: 517

زيارت او را فرمود بعيد بنظر ميرسد زيرا كه راوى ابتدا بسخن كرده است و مؤيد اين مطلب جملۀ از احاديث ديگر است.

«باب شصت و هفتم» «در كيفيت زيارت آن بزرگوار است بطوس»

اين زيارت را شيخ ما محمد بن حسن در جامع خود ذكر كرده و گفته است كه چون بخواهى حضرت رضا (عليه السّلام) را در طوس زيارت كنى در وقتى كه بخواهى از منزل و بلد خود بقصد زيارت بيرون شوى غسل كن و در مقام غسل كردن بگو اللهم طهرنى و طهر لي قلبى و اشرح لى صدرى و اجر على لسانى مدحتك و الثناء عليك فإنه لا قوة الا بك اللهم اجعله لى طهورا و شفاء. و وقتى كه بيرون مى آئى بگو بسم الله و بالله و الى الله و الى ابن رسول الله حسبى الله توكلت على الله اللهم اليك توجهت و اليك قصدت و ما عندك اردت. و چون بيرون آمدى بر در خانه خود بايست و بگو.

اللهم اليك وجهت وجهى و عليك خلفت اهلى و مالى و ولدى و ما خولتنى و بك وثقت فلا تخيبنى يا من لا يخيب من اراده و لا يضيع من حفظه صلى على محمد و آل محمد و احفظنى بحفظك فإنه لا يضيع من حفظت. .

و چون سالم بشهر طوس رسيدى غسل كن و در هنگام غسل بگو.

اللهم طهرنى و طهر لي قلبى و اشرح صدرى و اجر على لسانى مدحتك و الثناء عليك فإنه لا قوة الا بك و قد علمت ان قوة دينى التسليم لامرك و الاتباع لسنة نبيك و الشهادة على جميع خلقك اللهم اجعله لى شفاء و نورا انك على كل شيء قدير. و پاكيزه ترين جامه هاى خود را بپوش و با پاى برهنه و نهايت سكينه و وقار روان شو

و در هنگام رفتار تكبير و تهليل و تحميد بگو و گامهاى خود را كوچك بردار و در هنگام دخول بروضه مقدسه بگو.

بسم اللّٰه و باللّٰه و على ملة رسول اللّٰه صلى اللّٰه عليه و اله اشهد ان لا اله الا اللّٰه وحده

ص: 518

لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهد ان عليا ولى اللّٰه.

و برو تا بنزديكى قبر مطهر برسى در آنجا بايست و روى خود را بروى آن بزرگوار كن و قبله را در ميان دو شانه خود قرار بده و بگو اشهد ان لا اله الا اللّٰه وحده لا شريك له و ان محمدا عبده و رسوله و انه سيد الاولين و الآخرين و انه سيد الأنبياء و المرسلين اللهم صل على محمد عبدك و رسولك و نبيك و سيد خلقك اجمعين صلاة لا يقوى على احصائها غيرك اللهم صل على امير المؤمنين على بن ابى طالب عبدك و اخى رسولك الذى انتجبته بعلمك و جعلته هاديا لمن شئت من خلقك و الدليل على من بعثته برسالتك و ديان الدين بعدلك و فصل قضائك بين خلقك و المهيمن على ذلك كله و السلام عليه و رحمة اللّٰه و بركاته اللهم صل على فاطمة بنت نبيك و زوجة وليك و ام السبطين الحسن و الحسين سيدى شباب اهل الجنة الطهر الطاهرة المطهرة التقية النقية الرضية الزكية سيدة نساء اهل الجنة اجمعين صلاة لا يقوى على احصائها غيرك اللهم صل على الحسن و الحسين سبطى نبيك و سيدى شباب اهل الجنة القائمين في خلقك و الدليلين على من بعثته برسالتك و ديانى الدين بعدلك و فصلى قضائك بين خلقك اللهم صل على على بن الحسين عبدك القائم في خلقك و الدليل على من بعثته برسالتك و ديان الدين بعدلك و فصل قضائك بين خلقك سيد العابدين اللهم صل على محمد بن على عبدك و خليفتك في ارضك باقر علم النبيين اللهم صل على جعفر بن محمد الصادق عبدك و ولى دينك و حجتك على خلقك اجمعين الصادق البار اللهم صل على موسى بن جعفر عبدك الصالح و لسانك في خلقك الناطق بحكمتك و الحجة على بريتك اللهم صل على على بن موسى الرضا المرتضى عبدك و ولى دينك القائم بعدلك و الداعى الى دينك و دين آبائه

ص: 519

الصادقين صلاة لا يقوى على احصائها غيرك اللهم صل على محمد بن على عبدك و وليك القائم بامرك و الداعى الى سبيلك اللهم صل على على بن محمد عبدك و حجتك و ولى دينك و دين آبائه الطاهرين اللهم صل على الحسن بن على العامل بامرك القائم في خلقك و حجتك المؤدى عن نبيك و شاهدك على خلقك المخصوص بكرامتك الداعى الى طاعتك و طاعة رسولك صلواتك عليهم اجمعين اللهم صل على حجتك و وليك القائم في خلقك صلاة تامة نامية باقية تعجل بها فرجه و تنصرنا بها و تجعلنا معه في الدنيا و الآخرة اللهم انى اتقرب اليك بحبهم و اوالى وليهم و اعادى عدوهم فارزقنى بهم خير الدنيا و الآخرة و اصرف عنى بهم شر الدنيا و الآخرة و اهوال يوم القيمة. پس از آن در نزد سر آن بزرگوار مى نشينى و ميگوئى.

السلام عليك يا ولى اللّٰه السلام عليك يا حجة اللّٰه السلام عليك يا نور اللّٰه في ظلمات الارض السلام عليك يا عمود الدين السلام عليك يا وارث آدم صفى اللّٰه السلام عليك يا وارث نوح نبى اللّٰه السلام عليك يا وارث ابراهيم خليل اللّٰه السلام عليك يا وارث اسماعيل ذبيح اللّٰه السلام عليك يا وارث عيسى روح اللّٰه السلام عليك يا وارث محمد بن عبد اللّٰه خاتم النبيين و حبيب رب العالمين رسول اللّٰه السلام عليك يا وارث على بن ابى طالب امير المؤمنين ولى اللّٰه السلام عليك يا وارث فاطمة الزهراء سيدة نساء العالمين السلام عليك يا وارث الحسن و الحسين سيدى شباب اهل الجنة السلام عليك يا وارث على بن الحسين سيد العابدين السلام عليك يا وارث محمد بن على باقر علم الاولين و الآخرين السلام عليك يا وارث جعفر بن محمد الصادق البار الامين السلام عليك يا وارث ابى الحسن موسى بن جعفر الكاظم الحليم السلام عليك ايها الشهيد السعيد

ص: 520

المظلوم المقتول السلام عليك ايها الصديق الوصى البار التقى اشهد انك قد اقمت الصلاة و اتيت الزكاة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و عبدت اللّٰه مخلصا حتى أتاك اليقين السلام عليك يا ابا الحسن و رحمة اللّٰه و بركاته «إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ». پس از آن روى بقبر مى آورى و خود را بقبر مى چسبانى و ميگوئى.

اللهم اليك صمدت من ارضى و قطعت البلاد رجاء رحمتك فلا تخيبنى و لا تردنى بغير قضاء حوائجى و ارحم تقلبى على قبر ابن اخى رسولك صلواتك عليه و آله بابى انت و امى اتيتك زائرا وافدا عائذا مما جنيت على نفسى و احتطبت على ظهرى فكن لى شافعا الى اللّٰه تعالى يوم حاجتى و فقرى و فاقتى فلك عند اللّٰه مقام محمود و انت وجيه في الدنيا و الآخرة. پس از آن دست راست خود را بلند ميكنى و دست چپ را بر روى قبر پهن ميكنى

و ميگوئى.

اللهم انى اتقرب اليك بحبهم و ولايتهم اتولى اخرهم كما توليت به اولهم و أبرأ الى اللّٰه من كل وليجة دونهم اللهم العن الذين بذلوا دينك و غير و انعمتك و اتهموا نبيك و جحدوا بآياتك و سخروا بامامك و حملوا الناس على اكناف آل محمد اللهم انى اتقرب اليك باللعنة عليهم و البراءة منهم في الدنيا و الآخرة يا رحمان. پس از آن از آنجا ميروى تا بنزديك دو پاى آن حضرت و ميگوئى:

صلى اللّٰه عليك يا ابو الحسن و رحمة اللّٰه و بركاته صلى اللّٰه على روحك و بدنك صبرت و احتبست و انت الصادق المصدق قل اللّٰه من قتلك بالايدى و الالسن. پس از آن كوشش كن و مبالغه كن در لعنت كردن بر قاتل امير المؤمنين و بر كشندگان

حسن و حسين و بر جميع كشندگان اهل بيت رسول خدا پس از آن از آنجا ميروى در نزديك سر آن بزرگوار از عقب سر آن آن حضرت تا روى تو بقبله باشد و دو ركعت نماز ميخوانى در يكى

ص: 521

از آن دو ركعت حمد و سورۀ يس قرائت ميكنى و در دو ركعت ديگر حمد و سورۀ رحمان را و جد و جهد ميكنى در دعا كردن و گريه و زارى كردن و بيشتر دعا كن از براى خود و والدين خود و جميع برادران دينى خود و آنچه خواهى در نزد سر او بايست و بايد نماز تو در نزديك قبر باشد.

«باب شصت و هشتم» «در زيارت وداع آن جناب»

چون خواهى آن جناب را وداع كنى و باز گردى بگو.

السلام عليك يا مولاى و ابن مولاى و رحمة اللّٰه و بركاته انت لنا جنة من العذاب و هذا اوان انصرافى عنك ان كنت اذنت لى غير راغب عنك و لا مستبدل بك و لا مؤثر عليك و لا زاهد في قربك و قد جدت بنفسى للحدثان و تركت الاهل و الاولاد و الاوطان فكن لى شافعا يوم حاجتى و فقرى و فاقتى يوم لا يغنى عنى حميمى و لا قريبى يوم لا يغنى عنى والدى و لا ولدى أسأل اللّٰه الذى قدر على رحيلى اليك ان ينفس بك كربتى و أسأل اللّٰه الذى قدر على فراق مكانك ان لا يجعله آخر العهد من زيارتى لك و رجوعى اليك و أسأل اللّٰه الذى ابكى عليك عينى ان يجعله سببا و ذخرا و أسأل اللّٰه الذى ارافى مكانك و هدانى التسليم عليك و زيارتى اياك ان يوردنى حوضكم و يرزقنى مرافقتكم في الجنان السلام عليك يا صفوة اللّٰه السلام على امير المؤمنين و وصى رسول رب العالمين و قائد الغر المحجلين السلام على الحسن و الحسين سيدى شباب اهل الجنة السلام على

ص: 522

الائمة. (و نام هر يك را ميبرى) و رحمة اللّٰه و بركاته السلام على ملائكة اللّٰه الباقين السلام على الملائكة المقيمين المسبحين الذين بامره يعملون السلام علينا و على عباد اللّٰه الصالحين اللهم لا تجعله آخر العهد من زيارتى اياه فان جعلتنى فاحشرنى معه و مع آبائه الماضين و ان ابقيتنى يا رب فارزقنى زيارته ابدا ما ابقيتنى انك على كل شيء قدير. و ميگوئى استودعك و استرعيك و اقرء عليك السلام امنا باللّٰه و بما دعوت اليه اللهم «فَاكْتُبْنٰا مَعَ اَلشّٰاهِدِينَ » اللهم فارزقنى حبهم و مودتهم ابدا ما ابقيتنى السلام على ملائكة اللّٰه و زوار قبر ابن نبى اللّٰه السلام عليك منى ابدا ما بقيت و دائما اذا فنيت السلام علينا و على عباد اللّٰه الصالحين. و چون از گنبد مبارك بيرون رفتى روى خود را از گنبد بر نميگردانى تا اينكه

از نظرت غائب شود.

«باب شصت و نهم» «در ذكر زيارتى كه از آن بزرگوار مرويست و مجزى است از براى جميع ائمه صلوات اللّٰه» «عليهم اجمعين»

از على بن حسان مروى است كه گفت از حضرت رضا (عليه السّلام) سؤال كردند از كيفيت زيارت كردن قبر ابى الحسن موسى فرمود در مسجدهاى اطراف آن قبر نماز بگذاريد يعنى نماز زيارت و در هر موضعى يعنى خواه قبر آن بزرگوار خواه قبر غير آن بزرگوار از سائر ائمه هدى صلوات اللّٰه عليهم اجمعين در مشاهد مشرفه يا غير مشاهد مشرفه اين زيارت مجزيست و كفايت ميكند و آن اينست كه بگوئى.

السلام على اولياء اللّٰه و اصفيائه السلام على امناء اللّٰه و احبائه السلام على انصار اللّٰه و خلفائه السلام على محال معرفة اللّٰه السلام على مساكن ذكر اللّٰه السلام على مظهرى امر اللّٰه و نهيه السلام على الدعاة الى اللّٰه السلام على المستقرين في مرضات اللّٰه السلام على

ص: 523

المخلصين في طاعة اللّٰه السلام على الادلاء الى اللّٰه السلام على الذين من والاهم فقد والى اللّٰه و من عاديهم فقد عاد اللّٰه و من عرفهم فقد عرف اللّٰه و من جهلهم فقد جهل اللّٰه و من اعتصم فقد اعتصم باللّٰه و من تخلى منهم فقد تخلى من اللّٰه اشهد اللّٰه انى سلم لمن سالكم و حرب لمن حاربكم مؤمن بسركم و علانيتكم و مفوض في ذلك كله اليكم لعن اللّٰه عدو آل محمد من الجن و الانس من الاولين و الآخرين و أبرأ الى اللّٰه منهم و صلى اللّٰه على محمد و اله الطاهرين. .

و اين زيارت شريفه كافى است از براى هر يك از ائمه (عليهم السّلام) و صلوات بر محمد و آل محمد و ائمه هدى عليهم السلام بسيار بفرست و نام يك يك ايشان را در هنگام صلوات فرستادن بر زبان جارى كن و از اعداء ايشان تبرى كن و آنچه خواهى از براى خودت و مردهاى مؤمن و زنهاى مؤمنه دعا كن.

«باب هفتادم» «در ذكر زيارت جامعه ديگر از براى آن جناب و از براى جميع ائمه هدى عليهم صلوات اللّٰه اجمعين»

اشاره

از موسى بن عمران النخعى مروى است كه گفت بعلى بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (عليهم السّلام) عرض كردم يا ابن رسول اللّٰه مرا زيارت كامله جامعۀ بليغه تعليم كن كه چون هر يك از شما را بخواهم زيارت كنم بآن زيارت كنم فرمود چون بنزديك در حرم بروى بايست و شهادتين را بر زبان جارى كن و ليكن بايد غسل كرده باشى چون داخل حرم شدى و قبر را ديدى بايست و سى مرتبۀ اللّٰه اكبر بگو پس از آن آهسته با نهايت آرامش دل و با نهايت سكينه و وقار روان شو و گامهاى خود را بنزديك يك ديگر بردار پس از آن بايست و سى مرتبه ديگر تكبير بگوى پس از آن برو بنزديك قبر و چهل مرتبه تكبير بگو كه مجموع تكبيرات صد مرتبه شود پس از آن بگو.

ص: 524

السلام عليكم يا اهل بيت النبوة و موضع رساله و مختلف الملائكة و مهبط الوحى و معدن الرحمة و خزان العلم و منتهى الحلم و اصول الكرم و قادة الامم و اولياء النعيم و عناصر الابرار و دعائم الاخيار و ساسة العباد و اركان البلاد و ابواب الايمان و امناء الرحمن و سلالة النبيين و صفوة المرسلين و عترة خيرة رب العالمين و رحمة اللّٰه و بركاته السلام على ائمة الهدى و مصابيح الدجى و اعلام التقى و ذوى النهى و اولى الحجى و كهف الورى و ورثة الأنبياء و المثل الاعلى و الدعوة الحسنى و حجج اللّٰه على اهل الدنيا و الآخرة و الاولى و رحمه اللّٰه و بركاته السلام على محال معرفة اللّٰه و مساكن بركة اللّٰه و معادن حكمة اللّٰه و حفظة سر اللّٰه و حملة كتاب اللّٰه و اوصياء نبى اللّٰه و ذرية رسول اللّٰه صلى اللّٰه عليه و آله و رحمة اللّٰه و بركاته السلام على الدعاة الى اللّٰه و الادلاء على مرضات اللّٰه و المستوفرين في امر اللّٰه و التامين في محبة اللّٰه و المخلصين في توحيد اللّٰه و المظهرين لأمر اللّٰه و نهيه و عباده المكرمين الذين «لاٰ يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ » و رحمة اللّٰه و بركاته السلام على الائمة و القادة الهداة و السادة الولاة و الزادة الحماة و اهل الذكر و اولى الامر و بقية اللّٰه و خيرته و حزبه و عيبة علمه و حجته و صراطه و نوره و برهانه و رحمة اللّٰه و بركاته اشهد ان لا اله الا اللّٰه وحده لا شريك له كما شهد اللّٰه لنفسه و شهدت له ملائكته و اولو العلم من خلقه لا اله الا هو العزيز الحكيم و اشهد ان محمدا عبده المنتجب المصطفى و رسوله المرتضى ارسله «بِالْهُدىٰ وَ دِينِ اَلْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى اَلدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ اَلْمُشْرِكُونَ » و اشهد انكم الائمة الراشدون المهديون المعصومون المكرمون المقربون المتقون الصادقون المطصفون المطيعون للّٰه القوامون بامره العاملون بارادته الفائزون بكرامته اصطفاكم بعلمه و ارتضاكم لدينه

ص: 525

و اختاركم لسره و اجتباكم بقدرته و اعزكم بهداه و خصكم ببرهانه و انتجبكم لنوره و ايدكم بر وجه و رضيكم خلفاء في ارضه و حججا على بريته و انصارا لدينه و حفظة لسره و خزنة لعلمه و مستودعا لحكمته و تراجمة لوحيه و اركانا لتوحيده و شهداء على خلقه و اعلاما لعباده و منارا في بلاده و ادلاء على صراطه عصمكم اللّٰه من الزلل و امنكم من الفتن و طهركم من الدنس و اذهب عنكم الرجس و طهركم تطهيرا فعظتم جلاله و كبرتم شأنه و مجدتم كرمه و ادمتم ذكره و وكدتم ميثاقه و احكمتم عقد طاعته و نصحتم له في السر و العلانية و دعوتم الى سبيله بالحكمة و الموعظة الحسنة و بذلتم انفسكم في مرضاته و صبرتم على ما اصابكم في جنبه و اقمتم الصلاة و اتيتم الزكاة و امرتم بالمعروف و نهيتم عن المنكر و جاهدتم في اللّٰه حق جهاده حتى اعلنتم دعوته و بينتم فرائضه و اقمتم حدوده و نشرتم شرايع احكامه و سننتم سنته و صرتم في ذلك منه الى الرضا و سلمتم له القضاء و صدقتم من رسله من مضى فالراغب عنكم ما رق و اللازم لكم لاحق و المقصر في حقكم زاهق و الحق معكم و فيكم و منكم و اليكم و انتم اهل و معدته و ميراث النبوة عندكم و اياب الخلق اليكم و حسابه عليكم و فصل الخطاب عندكم و ايات اللّٰه لديكم و عزائمه فيكم و نوره و برهانه عندكم و امره اليكم من والاكم فقد والى اللّٰه و من عاداكم فقد عادى اللّٰه و من احبكم فقد احب اللّٰه و من ابغضكم فقدا بغض اللّٰه و من اعتصم بكم فقد اعتصم باللّٰه انتم السبيل الاعظم و الصراط الاقوم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء و الرحمة الموصولة و الآية المحزونة و الامانة المحفوظة و الباب المبتلى به الناس من اتيكم فقد نجى و من لم يأتكم فقد هلك الى اللّٰه تدعون و عليه تدلون و به تؤمنون و له تسلمون و بامره

ص: 526

تعلمون و الى سبيله ترشدون و بقوله تحكمون سعد و اللّٰه من والاكم و هلك من عاداكم و خاب من جحدكم و ضل من فارقكم و فاز من تمسك بكم و امن من لجاء اليكم و سلم من صدقكم و هدى من اعتصم بكم من اتبعكم فالجنة مأواه و من خالفكم فالنار مثواه و من جحدكم كافر و من حاربكم مشرك و من رد عليكم في اسفل درك من الجحيم اشهد ان هذا سابق لكم فيما مضى و جار لكم فيما بقى و ان ارواحكم و نوركم و طينتكم واحدة طابت و طهرت بعضها من بعض خلقكم اللّٰه انوارا فجعلكم بعرشه محدقين حتى من علينا بكم فجعلكم «فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اَللّٰهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اِسْمُهُ » و جعل صلواتنا عليكم و ما خصنا به من ولايتكم طيبا لخلقنا و طهارة لانفسنا و تزكية لنا و كفارة لذنوبنا فكنا عنده مسلمين بفضلكم و معروفين بتصديقنا اياكم فبلغ اللّٰه بكم اشرف محل المكرمين و اعلى منازل المقربين و ارفع درجات اوصياء المرسلين المسلمين حيث لا يلحقه لا حق و لا يفوقه فائق و لا يسبقه سابق و لا يطمع في ادراكه طامع حتى لا يبقى ملك مقرب و لا نبى مرسل و لا صديق و لا شهيد و لا عالم و لا جاهل و لا دني و لا فاضل و لا مؤمن صالح و لا فاجر طالح و لا جبار عنيد و لا شيطان مريد و لا خلق فيما بين ذلك شهيد الامر فهم جلالة امركم و عظم خطركم و كبر شأنكم و تمام نوركم و صدق مقاعدكم و ثبات مقامكم و شرف محلكم و منزلتكم عنده و كرامتكم عليه و خاصتكم لديه و قرب منزلتكم منه بابى انتم و امى و اهلى و مالى و اسرتى اشهد اللّٰه و اشهدكم ابى مؤمن بكم و و بما امنتم به كافر بعدوكم و بما كفرتم به مستبصر بشأنكم و بضلالة من خالفكم موال لكم و لاوليائكم مبغض لاعدائكم و معادلهم سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم محقق لما حققتم مبطل لما ابطلتم مطيع لكم عارف بحقكم مقر بفضلكم متحمل لعلمكم محتجب بذمتكم معترف بكم مؤمن بايابكم مصدق برجعتكم منتظر لامركم مرتقب لدولتكم

ص: 527

اخذ بقولكم عامل بامركم مستجير بكم زائر لكم عائذ بكم لائذ بقبور كم مستشفع الى اللّٰه عز و جل بكم و متقرب بكم اليه و مقدمكم امام طلبتى و حوائجى و ارادتى في كل احوالى و امورى مؤمن بسركم و علانيتكم و شاهدكم و غائبكم و آخركم و مفوض في ذلك كله اليكم و مسلم فيه معكم و قلبى لكم مسلم ورائى لكم تبع و نصرتى لكم معدة حتى يحيى اللّٰه تعالى دينه بكم و يردكم في ايامه و يطهركم لعدله و يمكنكم في ارضه فمعكم معكم لا مع عدوكم آمنت بكم و توليت آخركم بما توليت به اولكم و برئت الى اللّٰه عز و جل من اعدائكم و من الجبت و الطاغوت و الشياطين و حزبهم الظالمين لكم و الجاحدين لحقكم و المارقين من ولايتكم و الغاصبين لارثكم و الشاكين فيكم و المنحرفين عنكم و من كل وليجة دونكم و كل مطاع سواكم و من الائمة الذين يدعون الى النار فثبتنى اللّٰه ابدا ما حييت على موالاتكم و محبتكم و دينكم و وفقنى لطاعتكم و رزقنى شفاعتكم و جعلنى من خيار مواليكم و التابعين لما دعوتم و اليه و جعلنى ممن يقتص آثاركم و يسلك سبيلكم و يهتدى بهديكم و يحشر في زمرتكم و يكرنى رجعتكم و يملك في دولتكم و يشرف في عافيتكم و يمكن في آياتكم و تقر عينه غدا برؤيتكم بابى انتم و امى و نفسى و اهلى و مالى من اراد اللّٰه بدء بكم و من وحده قبل عنكم و من قصده توجه بكم موالى لا أحصي ثناءكم و لا ابلغ من المدح كنهكم و من الوصف قدركم و انتم نور الاخيار و هداة الابرار و حجج الجبار بكم فتح اللّٰه و بكم يحتم و بكم ينزل الغيث و بكم «يُمْسِكُ اَلسَّمٰاءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى اَلْأَرْضِ » إلا بإذنه و بكم ينفس الهم و بكم يكشف الضر و عندكم ما نزلت به رسله و هبطت به ملائكته و الى جدكم بعث الروح الامين. و اگر زيارت امير المؤمنين باشد

يا والى اخيك بعث الروح الامين. پس بگو آتاكم اللّٰه ما لم يؤت احدا من العالمين طأطأ كل شريف لشرفكم و نجع كل متكبر لطاعتكم

ص: 528

و خضع كل جبار لفضلكم و ذل كل شيء لكم و اشرقت الارض بنوركم و فاز الفائزون بولايتكم بكم يسلك الى الرضوان و على من جحد ولايتكم غضب الرحمن بابى انتم و امى و نفسى و اهلى و مالى ذكركم في الذاكرين و اسماؤكم في الاسماء و اجسادكم في الاجساد و ارواحكم في الارواح و انفسكم في النفوس و آثاركم في الآثار و قبوركم في القبور فما احلى اسماؤكم و اكرم انفسكم و اعظم شأنكم و اجل خطركم و اوفى عهدكم و اصدق وعدكم كلامكم نور و امركم رشد و وصيتكم التقوى و فعلكم الخير و عادتكم الاحسان و سجيتكم الكرم و شأنكم لحق و الصدق و الرفق و قولكم حكم و حتم و رأيكم علم و حلم و حزم ان ذكر الخبر كنتم اصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهيه بابى انتم و امى و نفسى كيف اصف حسن ثنائكم و احصى جميل بلائكم و بكم اخرجنا اللّٰه من الذل و فرج عنا غمرات الكروب و أنقذنا بكم من شفا جرف الهلكات و من النار بابى انتم و امى و نفسى و بموالاتكم علمنا اللّٰه معالم ديننا و اصلح ما كان فسد من دنيا و بموالاتكم تمت الكلمة و عظمت النغمة و ائتلفت الفرقة و بموالاتكم تقبل الطاعة المفترصة و لكم المودة الواجبة و الدرجات الرفيع و المقام المحمود و المكان المعلوم عند اللّٰه عز و جل و الجاه - العظيم و الشأن الكبير و الشفاء المقبوله «رَبَّنٰا آمَنّٰا بِمٰا أَنْزَلْتَ وَ اِتَّبَعْنَا اَلرَّسُولَ فَاكْتُبْنٰا مَعَ اَلشّٰاهِدِينَ » «رَبَّنٰا لاٰ تُزِغْ قُلُوبَنٰا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنٰا وَ هَبْ لَنٰا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ اَلْوَهّٰابُ » «سُبْحٰانَ رَبِّنٰا إِنْ كٰانَ وَعْدُ رَبِّنٰا لَمَفْعُولاً» يا ولى اللّٰه ان بينى و بين اللّٰه عز و جل ذنوبا لا يأتى عليها إلا رضاكم فبحق من ائتمنكم على سره و استرعاكم امر خلقه و قرن طاعتكم بطاعته لما استوهبتم ذنوبى و كنتم شفعائى فانى لكم مطيع من اطاعكم فقد اطاع اللّٰه و من عصاكم فقد عصى اللّٰه و من احبكم فقد احب اللّٰه و من ابغضكم فقد ابغض اللّٰه اللهم انى لو وجدت شفعاء اقرب اليك من محمد و اهل بيته الاخيار الائمة الابرار لجعلتهم شفعائى

ص: 529

فبحقهم الذى اوجبت لهم عليك أسألك ان تدخلنى في جملة العارفين بهم و بحقهم و في زمرة المرحومين بشفاعتهم انك ارحم الراحمين و صلى اللّٰه على محمد و آله الطاهرين و سلم تسليما كثيرا و «حَسْبُنَا اَللّٰهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ ».

زيارت وداع

چون خواهى مراجعت كنى بگو السلام عليكم سلام مودع لا سئم و لا قال و رحمة اللّٰه و بركاته «إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ» سلام ولى غير راغب عنكم و لا مستبدل بكم و لا مؤثر عليكم و لا منحرف عنكم و لا زاهد في قربكم لا جعله اللّٰه آخر العهد من زيارة قبوركم و اتيان مشاهدكم و السلام عليكم و حشرني اللّٰه في زمرتكم و اوردنى حوضكم و جعلنى من حزبكم و ارضاكم عنى و مكننى في دولتكم و احيانى في رجعتكم و ملكنى في ايامكم و شكر سعيى بكم و غفر ذنبى بشفاعتكم و اقال عثرتى بحبكم و اعلا كعبى بموالاتكم و شرفنى بطاعتكم و اعزنى بهديكم و جعلنى ممن انقلب مفلحا منجحا غانما سالما معافا غنيا فائزا برضوان اللّٰه و فضله و كفايته بافضل ما ينقلب به احد من زواركم و مواليكم و محبيكم و شيعتكم و رزقنى اللّٰه العود ثم العود ابدا ما ابقانى ربى بنية صادقة و ايمان و تقوى و اخبات و رزق واسع حلال طيب اللهم لا تجعله آخر العهد من زيارتهم و ذكرهم و الصلاة عليهم و أوجب لى المغفرة و الخير و البركة و الفوز و النور و الايمان و حسن الاجابة كما اوجبت لاوليائكم العارفين بحقهم الموجبين طاعتهم و الراغبين في زيارتهم المتقربين اليك و اليهم بابى انتم و امى و نفسى و اهلى و مالى اجعلونى في همكم و صيرونى في حزبكم و ادخلونى في شفاعتكم و اذكرونى عند ربكم اللهم صل على محمد و آل محمد و ابلغ ارواحهم و اجسادهم منى السلام و السلام عليه و عليهم و رحمة اللّٰه و بركاته و صلى اللّٰه على سيدنا محمد و آله و سلم تسليما كثيرا و «حَسْبُنَا اَللّٰهُ وَ نِعْمَ اَلْوَكِيلُ ». .

ص: 530

«باب هفتاد و يكم» «در ذكر معجزاتى است كه از براى مردم در زمان ما از بركت اين مشهد مقدس ظاهر شده است و علامات آن و استجابت دعا در آن»

حديث كرد از براى ما ابو طالب حسين بن عبد اللّٰه بن بنان طائى گفت از محمد بن عمرو نوقانى شنيدم كه ميگفت شب تارى من در نوقان در غرفۀ خود در خواب بودم چون بيدار شدم نظر كردم در طرفى كه مشهد على بن موسى الرضا (عليه السّلام) در سناباد بود نورى ديدم بلند شد بطورى كه مشهد مانند روز روشن و پر از نور شد و من در امر حضرت رضا (عليه السّلام) شك داشتم و نميدانستم كه آن بزرگوار بر حق بود مادرم كه زنى مخالفه بوده و از شيعيان نبود گفت ترا چه مى شود گفتم نورى مى بينم ساطع است و مشهد رضا (عليه السّلام) در سناباد از آن نور پر شده مادرم گفت اين از عمل شيطانست و چيزى نيست، ميگويد شب ديگرى كه از شب سابق تاريكتر بود مثل آن نور را ديدم كه مشهد از آن پر شده مادرم را از اين واقعه اعلاء كردم و او را بآن مكانى كه آن نور هويدا بود آوردم مادرم نيز آن نور را بديد، اين مطلب را بزرك دانستم و حمد خدا را بجاى آوردم ليكن مادرم مثل من ايمان نياورد پس قصد مشهد رضا (عليه السّلام) را كردم در را بسته يافتم گفتم پروردگارا اگر حضرت رضا حق است اين در را از براى من بگشا دست بر در گذاشتم در گشاده شد بخود گفتم شايد در بسته نبوده پس در را بستم تا اينكه يقين كردم كه گشودن در بغير كليد ممكن نيست بعد از آن گفتم پروردگارا اگر امر حضرت رضا (عليه السّلام) حق است اين در را از براى من بگشا و دست بدر گذاشتم در گشوده شد و داخل شدم و زيارت كرده و نماز گزاردم و در امر آن بزرگوار بينا شدم و بمطلب حق رسيدم و از آن زمان تاكنون هر روز جمعه از نوقان بزيارت ميروم و در كنار قبر آن بزرگوار نماز ميگذارم.

حديث كرد از براى ما ابو طالب حسين بن عبد اللّٰه ابن بنان طائى گفت از ابى منصور بن عبد الرزاق شنيدم كه بحاكم طوس كه معروف به بيوردى بود گفت آيا فرزند دارى گفت نه ابو منصور باو گفت چرا در مشهد رضا نميروى كه دعا كرده و در نزد آن قبر شريف از خدا بخواهى تا اينكه فرزندى روزيت كند همانا من در آن موضع شريف حوائجى از خدا درخواست

ص: 531

كرده ام و حاجتهايم بر آورده شده حاكم گويد من قصد كردم مشهد را على ساكنه الف سلام و خدا را در نزد آن قبر خواندم تا اينكه فرزندى روزيم كند خداوند عالم مرا پسرى روزى كرد پس از آن در نزد ابى منصور بن عبد الرزاق آمدم و او را خبر دادم باينكه خدا دعايم را مستجاب كرد و پسرى بمن بخشيد و بسبب بركت اين قبر شريف مرا اكرام فرمود و از عطيه هاى خود بمن بذل فرمود، «مصنف گويد» در ماه رجب سال سيصد و پنجاه و دوم هجرى من از امير سعيد ركن الدوله اذن خواستم كه مشهد رضا (عليه السّلام) را زيارت كنم چون بمن اذن داد و بيرون آمدم مرا برگردانيد و گفت كه اين مشهد مبارك است من بزيارت رفته ام و حوائجى در قلبم بوده است در آن موضع شريف از خدا خواسته ام و حاجتهايم برآورده شده است پس در دعا كردن بر من كوتاهى مكن و از جانب من زيارت كن كه دعا در آن موضع مستجاب است من از براى او ضامن شدم كه دعا كنم و بعهد خود وفا كردم چون از مشهد على ساكنه التحية و السلام باز گشتم و بر او داخل شدم گفت آيا از براى ما دعا كردى و از جانب ما زيارت كردى گفتم بلى گفت بخدا قسم بمن نيكى كردى صحيح شد در نزد من كه دعا در اين مشهد شريف مستجاب است.

حديث كرد از براى ما ابو نصر احمد بن حسين ضبى و من ناصبى تر از او نديده بودم، ناصبى بودن او بمرتبه اى بود كه چون صلوات ميفرستاد ميگفت اللهم صلى على محمد و بر آل آن حضرت صلوات نميفرستاد و گفت از ابى بكر حمامى پوستين دوز كه مردى بود از اصحاب شنيدم در وقتى كه از كوچۀ نيشابور ميگذشت گفت بعضى از مردم امانتى در نزد من گذاشت و من آن امانت را دفن كردم و موضع آن را فراموش كردم چون مدتى بگذشت صاحب امانت آمد و مطالبه امانت خود كرد من چون محل دفن امانت را نميدانستم متحير شدم صاحب امانت مرا متهم كرد من از خانۀ خود بيرون آمدم در حالى كه مغموم و سرگردان بودم جماعتى از مردم را ديدم كه روى بمشهد رضا ميرفتند من با ايشان روانۀ مشهد مقدس شدم چون بدان محل شريف رسيدم زيارت كردم و دعا كردم و از خدا در خواستم كه محل دفن امانت را از براى من نماياند در آن موضع مثل كسى كه در خواب باشد و بخواب به بيند كسى را ديدم مى آيد و بمن گفت كه امانت در محل فلان و فلان است مراجعت كردم در نزد صاحب امانت و او را بدان مكان كه در خواب ديده بودم ارشاد كردم و او مرا تصديق نكرد پس از آن صاحب امانت بدان موضع روان شد و آن مكان را حفر كرد و امانت را بيرون آورد و مهر صاحبش بر آن بود و اين مرد بعد از اين واقعه اين حديث را نقل ميكرد و مردم را بزيارت اين مشهد تحريص ميكرد على ساكنه التحية و السلام.

حديث كرد از براى ما ابو جعفر محمد بن ابى القاسم بن محمد بن فضل تميمى هروى رحمة اللّٰه و گفت از ابى الحسن على بن حسن قهستانى شنيدم كه ميگفت من در مرو رود بودم

ص: 532

مردى از اهل مصر را ملاقات كردم كه از آنجا ميگذشت و نام او حمزه بود و چنين ذكر كرد كه از مصر بيرون آمده بود بقصر زيارت مشهد رضا (عليه السّلام) در طوس و چون داخل مشهد مقدس شده بود غروب آفتاب نزديك بوده پس زيارت كرده بود و نماز گزارده بود و در آن روز غير از او كسى زيارت نكرده بود چون نماز عشاء را خواند خادم آن قبر شريف خواست او را بيرون كند و در حرم را به بندد از خادم خواهش كرد كه او را تنها در حرم واگذارد و بيرون نكند و در را بروى او به بندد تا اينكه در حرم نماز گذارد چه او از شهر دور آمده بود و احتياجى نداشت بيرون برود خادم او را واگذاشت و در را برويش بست او شروع بنماز گزاردن كرد تا اينكه خسته شد پس نشست و سر خود را روى دو زانو گذاشت تا بقدر يك ساعت استراحت كند چون سرش را از روى دو زانو خود برداشت ديد در ديوارى كه مواجه روى او بود رقعۀ نصب شده است و اين دو شعر بر آن نوشته شده.

من سره ان يرى قبرا برويته *** يفرج الله عمن زاره كربه

فليأت ذا القبران الله اسكنه *** سلالة من نبى الله منتجبه

يعنى كسى كه خشنود ميكند او را كه به بيند قبرى كه بسبب ديدن آن قبر خداوند غم و حزن او را از كسى كه زيارت كند آن قبر را ميگشايد پس بايد بيايد در نزد اين قبر همانا در اين قبر خدا كسى را از دودمان رسول خدا ساكن گردانيده است كه برگزيدۀ رسول است حمزه گويد كه پس من برخاستم و شروع بنماز خواندن كردم تا وقت سحر پس از آن بنشستم مثل نشستن اول و سر را بر زانويم گذاشتم چون بلند كردم بر ديوار چيزى نديدم و آن چيز را كه سابق بر اين نشستن ديده بودم تر بود گويا در همان ساعت نوشته شده بود بعد از آن صبح طلوع كرد و در حرم را گشودند و من از آن موضع شريف بيرون رفتم

حديث كرد از براى ما أبو الحسن على بن احمد بن على بصرى معدل و گفت مردى از صالحان رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را در خواب ديد و بآن جناب عرض كرد يا رسول اللّٰه كداميك از اولاد ترا زيارت كنم فرمود بعضى از اولاد مرا بزهر جفا كشتند و بعضى ديگر را بتيغ آبدار شهيد كردند ميگويند من عرض كردم پس كداميك از ايشان را زيارت كنم با دور بودن محل آنها از يك ديگر يا اينكه عرض كرده بود با دور بودن محل شهادت آنها از يك ديگر فرمود كسى از آنها را زيارت كن كه بتو نزديكتر است (يعنى منزل تو باو نزديكتر است) و بزمين غربت دفن شده است عرض كردم يا رسول اللّٰه مقصود تو رضا است فرمود بگو صلى اللّٰه عليه و آله بگو صلى اللّٰه عليه و آله.

حديث كرد از براى ما ابو على محمد بن احمد بن محمد بن يحيى المعاذى و گفت حديث كرد از براى ما ابو عمر محمد بن عبد اللّٰه حكمى حاكم نوقان و گفت دو نفر از رى بر ما وارد شدند و كتابتى از بعضى سلاطين از براى امير نصر بن احمد در بخارا مى

ص: 533

بردند و يكى از آنها از اهل رى بود و ديگرى از اهل قم بود و قمى بر مذهبى بود كه قديم اهل قم بر آن مذهب بودند و آن مذهب ناصبى بود و آن شخص رازى شيعه بود پس به نيشابور رسيدند شخص رازى بقمى گفت كه ابتداء بزيارت حضرت رضا ميرويم پس از آن متوجه بخارا ميشويم قمى گفت كه سلطان ما ما را امر كرده است كه فورا ببخارا برويم و كتابت خود را برسانيم و از براى ما جايز نيست كه بغير از اين عمل مشغول شويم تا از اين عمل فارغ نشويم پس قصد بخارا كردند و عمل خود را انجام دادند و برگشتند تا اينكه مقابل طوس رسيدند رازى بقمى گفت آيا زيارت نميكنيم حضرت رضا (عليه السّلام) را قمى گفت من از قم بيرون آمدم در حالتى كه مذهب من مذهب اهل سنت بوده است و من از آن مذهب برنميگردم و راضى نميشوم راوى گويد كه رازى متاعها و اسبابهاى خود را تسليم قمى كرد و بر خرى سوار شد و بمشهد رضا (عليه السّلام) روانه شد و بخدام مشهد گفت كه امشب اين مشهد شريف را از براى من خلوت كنيد و كليد حرم را بمن بدهيد خدام چنين كردند ميگويد كه من داخل حرم شدم و در راه بروى خود بستم و حضرت رضا را زيارت كردم پس از آن نزديك سر آن بزرگوار ايستادم و الى ما شاء اللّٰه نماز خواندم و شروع كردم از اول قرآن را گرفته و ميخواندم و آواز ديگرى را مى شنيدم كه قرآن تلاوت ميكرد بآن قسمى كه من تلاوت ميكردم پس آواز خود را قطع كردم و تمام حرم را كاوش كردم و در اطراف حرم در طلب آن آواز جانگذار برآمدم كسى را نديدم برگشتم در مكان خود و شروع كردم از اول قرآن را خواندم و آن آواز را شنيدم بآن قسمى كه من قرائت مى كردم قرائت ميكرد پس لحظۀ سكوت كردم و گوش فرا داشتم آواز را از ميان قبر شنيدم كه بمثل قرائت من قرائت ميكرد تا اينكه بآخر سورۀ مريم رسيدم و خواندم «يَوْمَ نَحْشُرُ اَلْمُتَّقِينَ إِلَى اَلرَّحْمٰنِ وَفْداًوَ نَسُوقُ اَلْمُجْرِمِينَ إِلىٰ جَهَنَّمَ وِرْداً» پس آن آواز را از قبر شنيدم كه چنين تلاوت ميفرمود يوم يحشر المتقون الى الرحمن وفدا و يساق المجرمون الى جهنم وردا. و چون من قرآن را ختم كردم آن بزرگوار قرآن را ختم كرد و چون صبح كردم بنوقان مراجعت كردم و از قرائى كه در نوقان بودند اين قرائت را سؤال كردم گفتند اين قرائت در لفظ و معنى مستقيم است ليكن ما در قرائت احدى اين قسم از قرائت نشنيديم ميگويد بعد از آن بنيشابور رجوع كردم و از قراء آن شهر سؤال كردم و احدى از ايشان اين قرائت را ندانست تا اينكه برى باز گشتم و از قراء آن شهر اين سؤال كردم و گفتم كسى قرائت كرده است يوم يحشر المتقون الى الرحمن وفدا و يساق المجرمون الى جهنم وردا پس بمن گفتند كه اين قرائت را از كجا دانستى گفتم مرا امرى رخ داده است كه بمعرفت آن احتياج دارم گفتند اين قرائت رسول خدا است از طريق اهل بيت آن قارى از من سؤال كرد سبب سؤال كردن من اين

ص: 534

قرائت را و قصه را بر او خواندم و قرائت از براى من صحيح شد.

حديث كرد ما را ابو على محمد بن احمد بن محمد بن يحيى المعاذى و گفت حديث كرد ما را أبو الحسن محمد بن عبد اللّٰه هروى و گفت مردى از اهل بلخ كه او را مملوكى بود در مشهد مقدس حضور يافت پس آن مرد با مملوك خود حضرت رضا (عليه السّلام) را زيارت كردند و آن مرد بنزديك سر آن بزرگوار بايستاد و شروع كرد بنماز گزاردن و آن غلام در نزديك پاى آن حضرت ايستاد و شروع كرد بنماز گزاردن چون از نماز فارغ شدند سجده كردند و سجدۀ آنها طول كشيد آن مرد پيش از غلام خود سر از سجده برداشت و غلام را بخواند غلام سر از سجده برداشت و گفت لبيك اى مولاى من گفت ميخواهى ترا آزاد كنم غلام گفت بلى پس آن مرد گفت تو در راه خدا آزادى و فلانه كنيز من كه در بلخ است آزاد است در راه خدا و او را بتو تزويج كردم بفلان و فلان قدر از صداق و از براى آن كنيز از جانب تو ضامن اين صداق شدم و فلان ملك من بر شما و اولاد شما و اولاد اولاد شما هر قدر نسل از براى شما حاصل شود وقف باشد بحضور اين امام (عليه السّلام) راوى گويد غلام گريه كرد و بخدا و امامى كه حضور داشت قسم ياد كرد كه در سجدۀ خود سؤال نكرده بودم مگر اين حاجت را بعينها دريافتم اجابت دعا را باين سرعت.

حديث كرد ما را ابو على محمد بن احمد بن محمد بن يحيى المعاذى و گفت حديث كرد از براى ما ابو نصر مؤذن نيشابورى و گفت مرا مرضى سخت عارض شد كه از آن مرض زبان من سنگين شد و بعد از آن قدرت بر تكلم نداشتم پس بخاطر من چنين خطور كرد كه حضرت رضا (عليه السّلام) زيارت كنم و خدا را در نزد او بخوانم و او را شفيع خود قرار دهم تا اينكه خدا مرا از اين علت عافيت دهد و زبان مرا بگشايد پس بر خرى سوار شدم و قصد مشهد كردم و زيارت حضرت رضا (عليه السّلام) كرده و در نزد سر مبارك آن حضرت ايستادم و دو ركعت نماز گزاردم و سجده كردم و در هنگام دعا و زارى كردن صاحب اين قبر شريف را در نزد خدا شفيع كردم كه مرا از اين مرض عافيت دهد و گره زبان مرا بگشايد پس در سجدۀ خود بخواب رفتم در خواب ديدم كه گويا قبر شكافته شد و مرد مسن گندم گونى كه سخت رنگ او مايل بسفيدى بود از قبر بيرون آمد و نزديك بمن شد و گفت اى ابا نصر بگو لا اله الا الله. ميگويد من بسر اشاره كردم كه چگونه بگويم اين كلمه را و حال آنكه زبانم بسته است ميگويد صيحۀ بر من كشيد و فرمود منكر شدى قدرت خدا را بگو لا اله الا الله. ميگويد زبان من گشاده شد گفتم لا اله الا الله پس بمنزل خود پياده برگشتم و پيوسته ميگفتم لا اله الا الله و زبان من گشوده بود و بعد از آن بسته نشد

حديث كرد از براى ما ابو على محمد بن احمد بن معاذى و گفت از ابى نصر مؤذن

ص: 535

شنيدم كه ميگفت شبى در سناباد سيل برخاست و در آن مكانى كه سيل برخاست بلندتر از مشهد مقدس بود پس سيل نزديك بمشهد رسيد ما بر مشهد ترسيديم كه سيل آن را خراب كند پس آن سيل باذن خدا بلند شد و در قناتى كه بلندتر از آن مكان سيل بود واقع شد و چيزى از آن سيل در مشهد شريف واقع نشد.

حديث كرد از براى ما أبو الفضل محمد بن احمد بن اسماعيل سليطى نيشابورى و گفت حديث كرد از براى من ابو نصر محمد بن احمد شيبانى نيشابورى و گفت من در خدمت ابى نصر بن على بن صنعانى صاحب لشكر بودم و او مردى بود كه با من زياد ميل داشت و بمن احسان ميكرد پس تا صغانيان مصاحب او شدم و بجهت ميل او بمن و اكرام اصحاب او بر من حسد ميبردند پس وقتى را كيسۀ بمن سپرد كه در آن سه هزار درهم بود و آن را مهر كرد و مرا امر كرد كه آن كيسه را در خزانه او برم پس من از نزد او بيرون رفتم و در مكانى كه دربانها در آن مكان مينشستند نشستم و كيسه را نزد خود گذاشتم و در شغلى با مردم گفتگو ميكردم آن كيسه را از من بدزديد و من ندانستم و امير ابى نصر را غلامى بود كه او را خطلخ تاش مى ناميدند و او در نزد من حاضر بود و چون نظر كردم كيسه را نديدم و بآنها گفتم جميعا منكر شدند كه خبر از آن كيسه داشته باشند و بمن گفتند تو چيزى در اين مكان نگذاشتى و اين افتراست بر ما بستى و من حسد ايشان را ميدانستم و كراهت داشتم كه اين مطلب را از براى امير ابى نصر صغانى تعريف كنم از ترس اينكه مبادا مرا متهم كند پس سرگردان و متفكر شدم و نميدانستم كه كيسه را كى برداشته است و پدر من چون واقعۀ از برايش رخ ميداد كه بدان جهت محزون ميشد رو بمشهد رضا (عليه السّلام) ميرفت و او را زيارت ميكرد و در نزد او خدا را ميخواند و مطلب او را و اندوه او برطرف ميشد پس من صبح روز ديگر بر امير ابى نصر داخل شدم و باو گفتم ايها الامير اذن ميدهى مرا كه بطوس بروم و مرا در طوس شغلى است گفت آن شغل چيست گفتم غلامى داشتم طوسى بود و از نزد من فرار كرده است و من كيسه را مفقود كرده ام و كيسه را او برده است گفت درست تأمل كن مبادا خيانتى از تو نسبت بما صادر شود و حال تو در نزد ما فاسد شود گفتم بخدا پناه ميبرم از اين عمل گفت اگر آمدن تو تأخير شود كى ضامن كيسه مى شود گفتم اگر بعد از چهل روز معاودت نكنم منزل و ملك من كه در نزد تست بنويس بطوس بابى حسن خزاعى جميع اسباب مرا متصرف شود پس بمن اذن داد و بيرون رفتم و منزل بمنزل حيوانى كرايه ميكردم تا اينكه رسيدم بمشهد مقدس على ساكنه السلام و زيارت كردم و در نزد آن بزرگوار دعا كردم كه مرا اطلاع دهد بر موضع كيسه پس مرا در آنجا خواب ربود رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله را در خواب ديدم كه بمن فرمود برخيز خدا حاجت تو را روا كرد برخاستم و تجديد وضو كردم و الى ما شاء اللّٰه نماز خواندم و دعا كردم پس مرا خواب ربود رسول خدا را در خواب ديدم بمن فرمود كيسه

ص: 536

را خطلخ تاش دزديد و در زير آتشدانى كه در خانۀ او است دفن كرد و كيسه در آن موضع است بمهر ابى نصر صغانى مختوم است ميگويد كه من در نزد امير ابى نصر صغانى مراجعت كردم و سه روز بوعده مانده بود چون بر او داخل شدم گفتم حاجتم روا شد و عمل خود را انجام دادم گفت للّٰه الحمد پس بيرون آمدم و جامه هاى سفر را تغيير داده و بسوى او معاودت كردم گفت پس كيسه در كجاست گفتم با خطلخ تاش است گفت از كجا دانستى گفتم رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در خواب در نزد قبر حضرت رضا (عليه السّلام) مرا خبر داده است ميگويد كه بدن ابى نصر بلرزه در آمد و امر كرد خطلخ تاش را حاضر ساختند و باو گفت كيسۀ را كه از پيش روى ابو نصر برداشتى در كجاست او منكر شد و از عزيزترين غلامان او بود در نزد او پس امر كرد او را بزدن تهديد كردند من گفتم ايها الامير امر نكن بزدن او همانا رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) خبر داده است مرا بموضعى كه كيسه را در آن موضع گذشته است گفت در كجا است گفتم در خانۀ او زير آتشدان مدفون است و بمهر امير سر بسته است پس امير شخصى معتمد بخانۀ او فرستاد و امر كرد كه موضع آتشدان را حفر كند آن شخص معتمد متوجه منزل او شد و آن محل را حفر كرد و كيسه را بيرون آورد در حالى كه مهر امير بر روى آن كيسه بود پس آن كيسه را پيش روى امير بر زمين گذاشت چون امير نظر بكيسه و مهر خود كرد بمن گفت اى ابا نصر من قبل از اين فضل تو را نميدانستم و بزودى بر احسان و اكرام تو مزيد كنم و ترا بر ساير اصحاب خود مقدم دارم و اگر دانستمى كه تو قصد مشهد مقدس دارى ترا بر اسبى از اسبهاى خود سوار ميكردم ابو نصر گويد كه من از اين تركان ترسيدم كه بر اين عمل و تقرب من نزد امير حسد برند و مرا در بليه اندازند پس از امير اذن گرفتم و در نيشابور آمدم و در دكان نشستم و تا اين زمان كاه ميفروشم و لا قوة الا باللّٰه

حديث كرد از براى ما أبو الفضل محمد بن احمد ابن اسماعيل سليطى و گفت از حاكم رازى مصاحب ابى جعفر عتبى شنيدم كه گفت ابو جعفر عتبى مرا بعنوان رسالت در نزد ابى منصور بن عبد الرزاق فرستاد و چون روز پنجشنبه بود از او اذن خواستم كه بزيارت حضرت رضا (عليه السّلام) مشرف شوم گفت استماع كن از من كه در امر اين مشهد مقدس حديثى دارم من در ايام جوانى بودم و بر اهل اين مشهد اذيت ميرساندم و در راه متعرض زوار اين مشهد شريف ميشدم جامه هاى آنها را ميكندم و نفقات و پوشش آنها را ميگرفتم پس روزى بشكار رفتم و آهوئى را ديدم و يوز شكارى در عقب آن آهو فرستادم پس آن يوز پيوسته آن آهو را تعاقب كرد تا اينكه آن آهو بحياط اين مشهد پناه برد آهو ايستاد و يوز در مقابل او ايستاد و نزديك آن آهو نميرفت و آنچه اهتمام كرديم كه يوز نزديك آهو رود يوز نزديك نرفت و چون آهو از موضع خود حركت ميكرد يوز آن آهو را تعاقب مينمود تا اينكه آهو داخل در صحن مشهد مقدس شد يوز در همان موضع بايستاد و

ص: 537

پيش نرفت پس آهو داخل در حجرۀ از حجرات صحن مقدس شد و من داخل در درگاه صحن شدم و بابى نصر مقرى گفتم كه آهوئى كه الان داخل صحن شد در كجا است گفت آن را نديدم پس داخل شدم در مكانى كه آهو داخل در آن مكان شده بود و پشك و اثر آهو را ديدم و ليكن آهو را نديدم نذر كردم كه بعد از اين زوار را اذيت نكنم و بغير از خوبى بايشان متعرض ايشان نشوم و بعد از اين هر امرى كه از براى من رو ميداد در اين مشهد شريف ميرفتم و گريه ميكردم و آن بزرگوار را زيارت ميكردم و حاجت خود را از خدا سؤال ميكردم خدا حاجت مرا بر مى آورد و در آن مكان از خدا سؤال كردم كه پسرى روزى من كند پس خداوند مرا پسرى عطا كرد چون بحد بلوغ رسيد او را كشتند و من مراجعت كردم در آن مكان از خدا خواستم كه پسرى ديگر بمن عطا كند خداوند پسرى ديگر بمن عطا كرد چون بحد بلوغ رسيد او را كشتند و من مراجعت كردم در آن مكان شريف و از خدا خواستم كه پسر ديگرى بمن عطا كند خداوند پسرى ديگر بمن عطا كرد و من هيچ حاجتى در اين مكان از خدا سؤال نكردم مگر آنچه حاجت مرا برآورد و اينها بود آنچه از براى من ظاهر شده است از بركت اين مشهد شريف على ساكنه السلام.

حديث كرد از براى ما أبو الفضل محمد بن احمد بن اسماعيل سليطى و گفت حديث كرد از براى ما ابو الطيب محمد بن ابى الفضل سليطى كه گفت حمويه صاحب لشكر خراسان روزى را در ميدان حسين بن زيد رفت تا اينكه نظر كند بموضع باب عقيل و امر كرده بود در آنجا بنائى گذارند و بيمارستان بسازند پس مردى باو گذشت بيكى از غلامان گفت كه از عقب اين مرد برو او را بخانه برگردان تا من معاودت ميكنم چون امير حمويه بخانه بر گشت كسانى را از سران سپاه كه با وى بودند بنشاند و گفت طعام حاضر كردند چون بر كنار خوان طعام نشستند غلام گفت آن مرد در كجا است گفت بر در خانه است گفت او را داخل كن چون او را داخل كرد امر كرد آب بدست او ريختند و او را بر كنار خوان طعام نشانيدند چون از غذا خوردن فارغ شدند باو گفت آيا حمار دارى گفت نه امر كرد حمارى باو دادند گفت آيا تو را دراهم است از براى نفقۀ خود گفت نه امر كرد او را هزار درهم و يك جفت جوال خوريه و توشه دانى و اسبابى ديگر بدادند و جميع آنها را از براى او آماده كردند امير حمويه رو كرد بسران سپاه و گفت آيا ميدانيد اين واقعه چيست گفتند نه گفت بدانيد كه من در حالت جوانى زيارت ميكردم حضرت رضا (عليه السّلام) را و جامه هاى كهنه پوشيده بودم و اين مرد را در آن مكان شريف ديدم و من در نزديك قبر آن بزرگوار دعا ميكردم كه خدا مرا والى شدن خراسان روزى كند و اين مرد دعا ميكرد كه اسباب و ادوات كه من از براى او مهيا ساختم خدا باو عطا كند من حسن اجابت دعاى خود را مشاهده كردم ببركت اين مشهد شريف و خواستم كه خدا اجابت دعاى اين مرد را بدست من جارى كند و ليكن ميان من و

ص: 538

اين مرد تقاص بر چيزى است گفتند تقاص بر چيست گفت اين مرد چون مرا بديد كه لباسهاى كهنه پوشيده ام و اين مطلب بزرگ خواهش دارم در آن وقت محل مرا در نزد خود كوچك شمرد و سر پائى بمن زد و گفت مثل تو باينحالت طمع بولايت خراسان و سر سپاهى آن دارى سران سپاه بامير گفتند ايها الامير او را عفو كن و او را در گذر تا اينكه اتمام عمل نسبت باو كرده باشى امير گفت از او در گذشتم و حمويه بعد از اين بزيارت مشهد مقدس رفت و دختر خود را تزويج كرد بزيد بن محمد بن زيد علوى بعد از قتل پدر زيد در جرجان و او را در قصر خود برد و آنچه انعام بايد باو دهد تسليم او نمود و جميع اينها بجهت معرفت او بود ببركت اين مشهد شريف و چون ابو الحسن محمد بن احمد بن زياد علوى ره خروج كرد و بيست هزار مرد در نيشابور باو بيعت كردند خليفه او را در نيشابور گرفت ببخارا فرستاد پس حمويه داخل بزندان شد و قيد او را برداشت و او را رها كرد و بامير خراسان گفت اينها اولاد رسول خدا هستند و گرسنه اند بر تو لازم است كه ايشان را كفايت كنى تا در طلب معاش بيرون نيايند خروج كنند پس در هر ماهى وظيفۀ از براى او قرار داد و او را روانه نيشابور كرد و اين عمل سبب شد كه در بخارا رسم شد كه اهل شرف را وظيفه ميدادند و اين ببركت اين مشهد شريف بود على ساكنه السلام.

حديث كرد از براى ما ابو العباس احمد بن محمد بن احمد بن حسين بن حكم ره و گفت از ابى على عامر بن عبيد اللّه بيوردى حاكم مرو رود كه از اصحاب حديث بود شنيدم گفت در طوس بمشهد رضا (عليه السّلام) حاضر شدم مرد تركى را ديدم داخل گنبد شد در نزديك سر مبارك بايستاد و گريه ميكرد و بتركى دعا ميكرد و ميگفت پروردگارا اگر پسر من زنده است او را بمن برسان و اگر مرده است مرا دانا و شناسا كن بخبر او ميگويد كه من لغت تركى ميدانستم باو گفتم اى مرد ترا چه مى شود گفت مرا پسرى بود و در حرب اسحاق آباد با من بود پس او را مفقود كردم و خبرى از او ندارم و مادرى دارد پيوسته بر او گريه ميكند و من در اين مكان شريف دعا ميكنم از براى اينكه شنيده ام دعا در اين مشهد شريف مستجاب است ميگويد مرا باو رحم آمد دست او را گرفتم و او را بيرون آوردم تا اينكه او را در اين روز ميهمانى كنم چون از مسجد بيرون آمديم مردى بلند قامت تازه خط بديديم كه جامۀ كهنه در برداشت چون باين ترك نظر كرد برجست و دست بگردن او در آورد و گريه كرد و هر يك ديگرى را شناختند و اين مرد آن پسرى بود كه در نزديك قبر حضرت رضا (عليه السّلام) دعا ميكرد و از خدا ميخواست كه يا آن پسر را باو برساند يا اينكه او را بخبر آن فرزند دانا كند ميگويد كه من از آن جوان سؤال كردم كه چگونه باين موضع رسيدى گفت بعد از حرب اسحاق آباد من در طبرستان واقع شدم و ديلمى مرا در آنجا تربيت كرد و الان چون بزرگ شدم در جستجوى پدر و مادر خود بر آمدم و خبر

ص: 539

آنها بر من پوشيده بود و من با گروهى بودم كه روى باين راه مى آمدند با ايشان آمدم تا باين مكان رسيدم آن ترك گفت ظاهر شد از براى من از امر اين مشهد شريف چيزى كه يقين مرا صحيح كرد و در نزد خود قسم ياد كردم كه تا حيات دارم از اين مشهد شريف مفارقت نكنم و الحمد للّٰه اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا و الصلاة و السلام على محمد نبيه و حبيبه محمد المصطفى و عترته مصابيح الدجى و سلم تسليما كثيرا

يادآورى

زيارات جامعه و حضرت رضا (عليه السّلام) كه مترجم عينا با متن عربى در اين ترجمه نقل نموده بود و از لحاظ حفظ امانت ناچارا بايستى بچاپ برسد بعلت نداشتن حروف معرب بدون اعراب چاپ شد ولى چون ممكن است براى عده اى از مطالعه كنندگان محترم قابل استفاده نباشد بنا بر اين با عرض معذرت از اين دسته از برادران ايمانى تمنى دارد براى صحت تلفظ كلمات بكتب زيارات مراجعه فرمائيد

و قدتم كتاب كاشف النقاب في تفسير عيون اخبار الرضا عليه آلاف التحية و الثناء في ليلة الجمعة من الثلث الاخير من شهر جمادى الآخرة من شهر جمادى الآخرة من شهور سنه ست و تسعين بعد الالف و المائتين على هاجرها الف سلام و تحيه اكرام سنه 1296 و حرره محمد رضا بن محمد اكبر الخوانسارى غفر اللّٰه له و لوالديه

ص: 540

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109